همون طور میخوندم و پام رو تکون میدادم که مامان وارده حال شدمامان:وای آویسا بازم داری این رو میبینی خسته نشدی؟هم کلیپش رو تو گوشیت داری هم تو رمی که زدی به ماهواره ضبط شده داری بازم وقتی میبینی مثله اینکه باره اولته میشینی با ذوق و شوق میبینی؟اخه چقدر یه چیز رو ادم میبینه؟واه واه واه سیرم نمیشه انگار چی نشون میده از اول تا اخر دارن همشون خودشون رو تکون میدن دیگههمینطور که مامان میگفت هر ثانیه لبخندم بیشتر میشد جوری که اخرش بلند بلند میخندیدم حالا جالبی کار اینجا بود مامان هر دفعه میگفت خسته نشدی ولی هر دفعه که خودشم بود مثله من به صفحه تلویزیون زل میزد و با ذوق نگاه میکرد وقتی هم میدید دارم نگاش میکنم سمته نگاهش رو یه ور دیگه میکرد ولی فقط چند ثانیه دوام می اورد بعد دوباره شروع میکرد نگاه کردن وقتی هم میگفتن چرا خودت با این شور و شوق میبینی خیلی قشنگ میزد زیرش رو و می خواست منو دست به سر کنه میگفت خوب چیکار کنم نمیتونم از اول تا اخره این اهنگ در و دیوار رو نگاه کنم تا تموم شه!!!بلههههههههه و این مدلی مارو میپیچونه جوری که انگار کاملا بیگناه در دادگاه مورد بازجویی قرار گرفته و ما تازه باید طلب بخش ازشون بکنیماره دیگه اینم از مامیه ما هستاهنگ بعدیش هم مذخرف بود یه ذره دیگه کانال ها رو جابه جا کردم به نتیجه ای نرسیدم کنترل رو دادم به مامان و رفتم به سمته طبقه بالااحساس میکردم خوابم میاد ولی خوابم نمیبرد کاری نداشتم که از روی بیکاری رفتم رو تختم دراز کشیدم و یه نگاه به درو ورم انداختم واقعا اتاقم رو دوست داشتم چون همش با سلیقه خودم بود تو اتاقم یه تخت مشکی بود که از یه نفره بزرگتر و از دونفره کوچکتر فکر کنم میشه گفت یک و نیم نفره است با رو تختی بنفشه بادمجونی براق که روش با پولک های نگین داره سفید ویاسی طراحی شده بود و روشم دو تا بالشت بزرگ سه چهار تا هم از این بالش کوجولوها بود و جلو ی تختمم یه دونه قالیچه بنفش و مشکی و نقره ای بود و بغل تختم هم یه پاتختی مستطیل شکل بود از سره تختم به رنگه مشکی که از سره رو تختیم براش یه رو میزی هم داده بودم بدوزن که انداخته بودم روش و روی میزم سه تا شمع بنفش گذاشته بودم ولی دور از دسترس چون اگه خواب بودم و دستم رو دراز میکردم از رو میز چیزی بردارم همش میریخت اره دیگه داشتم میگفتم سمته چپه اتاقمم یه کمد لباس بود بازم سره تختم به رنگ مشکی که منم وقتی دیدم خیلی سادس رفتم از همین پولک های سر تختم گرفتم و دونه دونه شروع کردم به زدن روی کمد البته از روی مدل رو تختی یه مقدار اون ور ترشم میز توالتم بود که روش لوازم ارایش و... بود بازم مشکی که روش از سره همون رومیزی که رو پاتختی بود انداخته بودم بعدشم سمته راسته اتاقمم یه میزه مشکی خسته شدم از بس گفتم سره تختم این دفعه از سره پاتختیم بود که روی اونم لپتاب سفیدم بود و در اخرم یه پرده بنفش جلوی دیده ما را از پنجره گرفتی بود کلا عاشقه رنگه بنفش بودم به خاطره همین بیشتره چیز میزام به رنگه بنفش بود و به همین علت بازم میگم اتاقم رو خیلی دوست دارم.داشتم همینطور دو و ورم رو نگاه میکردم که نفهمیدم کی پلک هام روی هم افتاد.آویـساااااااااااااااااااا اااااااااااااااا..........با شنیدن اسمه خودم شیشصد متر بالا کل لول هوم خواب از سرم پرید زودی از تخت بلند شدم دوییدم رفتم پایینمن:چیه؟ چی شده؟چرا اینجوری صدام میزنی؟؟؟؟؟مامان:هیچی هرچی صدات زدم بیدار نشدی مجبور شدم با داد صدات کنم.مثله بادکنک بادم رفت.من:مامان به این بلندی داد زدی کله کیفی که تو خواب کردم روکوفتم کردی حالا میگی فقط میخواستم صدات کنم اونم با چنین دادی؟؟؟الکی الکی خوابم رو پروندیا اهمامان:اوووووووووه حالا انگار چی شده دو ساعت و نیمه خوابی دیگه بسته انقدرم که میگی الکیه الکیم نیست بیا این دستمال رو بگیر برو گردگیری کن.همینجور که مامان میگفت منم داشتم فکر میکردم دو ساعت ونیم خوابیدم؟؟خوبه خوابم نمیبرد میبرد چی میشد؟؟؟؟؟؟؟این دستمال چیه جلوم ای بابا کی حاله گردگیری داره نوچ.من:مامان من الان استرس کار تو اون شرکت رو دارم تو میگی گردگیری کن بابا یه ذره منو درک کن(البته بهونه بودا الان احساس میکردم اون حاله که قبلا گفته بودم الان ندارم بازم)مامان:واااااااااای چه فاجعه ای استرس داری از الان الهی بمیرم برات مادر باشه درکت میکنم پس برو جاربرقی رو بیار جارو کن.بَــــه اینکه بدتر شدمن:ماااااااااااماااااانمامان همونطور که سرش پایین بود و داشت مواد سالاد رو خورد میکرد:هوووووووووووووممن:مامان میگم استرس دارم میگی جارو کن؟مامان: چقدر تو تنبلی میگم برو کارا رو بکن انقدر حرف نزن تو این مدت که اینجا وایسادی با من یکه به دو میکنی میتونستی تا الان کله پذیرایی رو تمیز کنی.نه مثله اینکه این ول نمیکنه بذار حالا این یه بار برم کار کنم دیگه.من:باشه بابا میرم حالا کی هستن؟؟؟مامان:سارا و حمید و بچه هاشونمن:چیکار؟مامان:بابات گفت دعوتش کنیم بهتره هم همدیگه رو میبینیم هم رو در رو بیشتر میتونه راجبه شرکته بپرس تا تلفنی.من:اهاندیگه به هرجون کندنی بود تموم شد و بعدش هم راه افتادم به سمته اتاقم و بعد یه دوشه نیم ساعته گرفتم و اومدم بیرون و موهام رو خشک کردم و شلوار جین مشکی تیرم رو با تونیک استین سه ربع بنفشم پوشیدم یه شال تک رنگ مشکی هم برداشتم که ببرم پایین هر وقت اومدن بندازم رو سرم من همیشه شال سرم میکردم اصلا نمیتونستم روسری رو روی سرم تحمل کنم اصلا. یه تل بنفشم زدم به سرم و ساعت مشکی هم به دستم بستم ورفتم جلو میز توالت نشستم یه ذره کرم به پوستم زدم بعد ریمل رو برداشتم تند تند ریمل زدم چون مژه هام کرم طلایی بود خیلی عوض میشد اصلا صورتم رنگ و رو میگرفت و چشمم دوبرابر رو میومد و چون مژه هام لخت بود فرموژه زدم فر بشه و بعدشم تو چشمم رو با مداد سیاه کردم و رژ لب صورتی کم رنگم رو هم زدم و یه حموم سره پایی هم با عطرم گرفتم بعد بلند شدم و از تو اینه یه نگاه به خودم انداختم بلاخره رضایت دادم و رفتم پایین .رفتم دیدم مامان و بابا آرتام حاضر و اماده نشستن رو مبل و منتظره تشریف فرمایی حمید خان و خونشون نه منزلشون و بچه هاشون هستن.این استاد صارمی ما یا همون حمیدخانه بابا چهل و خورده ای سالشه زنشم مینا خانوم سی و خورده ای سالشه دوتا بچه ام دارن که یه دختر نوزده سال که هم رشته منه و اسمش سارینا یه پسر هیفده ساله که تجربی میخونه و هم اسمه بابای ما تشریف داره آق سینا.داشتم همینجوری به خونواده اونا فکر میکردم که صدا در بلند شد.یه نگاه کردم دیدم همه نشستن به به !به به هیچکی بلند نمیشه پس حتما من باید بلندشم دیگه بابا مامان تو چرا تنبل شدی؟؟؟ بابا تو چرا ؟؟؟؟؟؟؟چرا اصلا این آرتام بلند نمیشه؟هان؟هان؟هان؟ای بابابلند شدم رفتم در رو زدم و رومو برگندوندم دیدم این سه نفره گرام صف وایسادن دمه در منم رفتم ته صف که بعد از چند دقیقه اونا تشریف اوردن داخل انگار چقدر راهه البته حق میدم بهشون خودم هر دفعه وارده خونه میشم یه ده دقیقه ای همون وسطه حیاط وای می ایستم گل و درختا رو نگاه میکنم البته اگه حالش باشه این اون حاله که مربوط به تنبلی بود نیستا یه حاله دیگس دیگه!!!!! اونا که جای خودشون رو دارن.به ترتیب اومدن تو اولا حمید و بعدش مینا و سارینا و اق سیناشون. به به بازاره ماچ و بوسه راه افتاد بعد از سلام و احوالپرسی اومدیم تو پذیرایی نشستیم.ولی من شانس داشتم که اویسا نبودم اگه شانس داشتم خدا از اسمون چند تا خدمتکار برام میفرستاد که برام کارای خونه رو بکنن یا این صفت تنبلی یا همون حال نداشتن بقوله خودم از روی من برداره.اره دیگه این همه حرف زدن بخاطره اینکه همین که نشستم مامان یه چشم غره رفت و به اشپزخونه اشاره کرد یعنی برو شربتا رو از تو پارچ بریز تو لیوانا و بیار مهمون های گرام نوشه جان کنن بلههههههه ما هم اول محل ندادیم بعد مامان یه اههههههم کرد دیگه دیدم نرم الان داد میزنه آوییییییییییی پشو برو گمشو شربتا رو بیار.اره دیگه بلند شدم رفتم شربت هارو ریختم و اومدم تو پذیرایی گردوندم و بینشون پخش کردم و سینی رو گذاشتم رو میز بعد نشستم سرجام شروع کردم به هم زدن شریتم و بعد هم نوشه جان کردم.عد از نوشه جان کردن شربت سرم وبالا کردم و شروع کردم به کنجکاوی در مورده اطرافم دیدم بابا و عمو حمید(وقتی تو مهمونی میدیدمش که نمیشد بهش بگن استاد صارمی میگفتم عمو یا عمو حمید)دارن در مورد کار و بار حرف میزنن و مامان و مینا جون(دیگه وقتی تو مهمونی استادمون میشه عمو زنش باید بشه زن عمو ولی حال نمیدی بخاطره همین به جای اضافه کردن کلمه ی طولانی ای به نام زن عمو. همسر عمو. زید عمو. ضعیفه عمو .یا خانوم عمو یه کلمه راحت کوتاه و پر معنی به نامه جون بهش افزودم)هم نشستن دارن حرف میزدن اروم میحرفیدن نمیفهمیدم چی میگفتن و خیلی بد بود یه کم اون ور تر دیدم سینا مثله من دارن دور و ور رو دید میزنه و ساریا هم سرش رو اندخته پایین واااااااا این از کی خجالتی شده سرش رو میندازه پایین؟؟؟ از اوله مجلسم که این آرتام مبل بغلیم بود که حتما از سره بیکاری داشت پشه میپروند ولی حالا یه لطف بهش کردم و روم رو اروم جوری که متوجه نشه سمته اون کردم ببینم چیکار میکنه که برای اولین بار این فوضولی نه کنجکاوی یه حاصل داشت که چی؟؟؟؟؟بله ارتام خان اصلا هم سرشون به مگس پروندن نبود شایدم بود میخواستم اطراف رو نگاه کنن که اگه پشه هست بپرونن که بر اثر خیلی اتفاقی وقتی نگاهشون به سارینا خانوم میرسه یه چشمشون میسوزه و یک چشمشون فقط یک چشمشون برای نیم ثانیه پلک میزنه.هَی وای مَن!!!!!! چی شد چی شد؟؟؟؟؟آرتام؟؟این آرتامه اخه چی بهش بگم این ارتامه سه نقطه برا سارینا چشمک زد؟؟؟؟زودی سرم رو برگندوندم سمته سارینا که دیدم سرشهنوز پایینه و مثلا داره گلای فرش رو میبینه ولی معلوم بود اون نیشه گرامی بازه و برایه اینکه نگن خل شده الکی میخنده سرش رو انداخته پایین دوباره خیلی اروم سرم رو به سمته ارتام برگدوندم که دیدم نیشه این بازتره و داره به بابا اینا نگاه میکنه که مثلا حواسش به گوش دادن به حرف اوناست ولی از هر دو ثانیه به اونا نگاه کردن سه ثانیه زیر چشمی و دو ثانیه بطوری که مثلا غیر عادی نگاهش به سارینا افتاده داره نگاش میکنه ای موووووووووذی !چرا من تاحالا نفهمیدم؟؟اینجور که این بهش چشمک زد و اون خندید یعنی قبلا هم بلـــــــه.ای خدا چطور من با اینهمه کنجکاوی! متوجه نشده بودم؟؟حتما اینا خیلی حرفه ای کار میکردن دیگه.!!!!اره دیگه حتما اینطور بوده!!!ولی عجب چیزی کشف کردم.ای چه حالی من از این بگیرم ولی نه نباید از همین اول بگم بزارم برا وقته مناسب .اره این بهترین راهه و یه لبخند شیطانی اومد رو لبام.یه نگاه به سارینا به عنوان زن داداش انداختم ببینم چطوریاست.پوسته گندمی داشت با چشم و ابروی مشکی و لب و بینیشم متوسط بود و به صورتش میومد اهان موهاش مشکی الان شال سرشه ولی قبلا دیده بود کاملا فر درشته و خیلی باحاله مفت مفت موهاش فره و احتیاج به پول برق برای بابیلیس و فر تو ارایشگاه و .... نداره تو حلقش گیر کنه.الانم یه شلوار جین طوسی تیره دمپا پوشیده لباسم از این بلندا که به عنوانه مانتو هم میپوشن البته اون موقع زیادی کوتاه میشه پوشیده بود چهارخونه طوسی صورتی سفید با شاله سفید که توش راه راه صورتی و طوسی داشت و یه مقدارم مثله خودم در حده ریمل و رژ ارایش کرده بوددلش بسوزه من یه مداد چشم بیشتر داشتم!!!ولی خدا وکیلی خوشتیپ و خوشگل شده بود البته به چشمه الان که دختره استادمه و گرنه به چشمه خواهر شوهری هیچ مالی نبود اینهمه مالیده بود این شده وگرنه مثله بوزینه هاست!!!!!!یه لحظه از این حرفام یه لبخند رو لبم اومد از هر صدتا عروس یه دونشون یه خواهرشوهر مثله این طرز فکر و حسودی داشته باشه برا نودو نه تای بقیه بس بود!!!دیگه بعد از اون اتفاقه مهمی نیفتاد مامان و مینا جون رفتن تو اشپزخونه و منم چون دیگه به اصله ماجرای این دوتا موذی آرتام و سارینا پی برده بودم دیگه قشنگ اماره اینکه تا الان چند بار همو نگاه کرده بودن رو بطوری که یک بار هم متوجه نشدن که منم دارم میپاشون به دست اوردم.اره داشتم میگفتم مامان اینا رفتن تو اشپزخونه تا به غذاها سر بزنن ما هم بیکار نشستیم اههههههههه روزای دیگه این ساریناهم پایه بود میرفتیم تو اتاقم یه کاری میکردیم حوصلمون سر نره ولی مثله اینکه چون مدته زیادی بوده این مجنون رو ندیده دلش نمیاد با ابجیه مجنون بره نشسته وره دله مجنون که یه ثانیه زیر چشمی نگاه کردن هم از دست نده.ندید بدید اه اه بیا بابا واسه خودت اصلا از همین امشب بردار ببر برا خودت تا اخره عمرتم وره دلت نگهدار اصلا نذار طرفه خونه ما بیاد !!!!!!!ای بابا هی میخوام بگم بعد از اینکه مامان رفت اشپزخونه چی شد این لیلی و مجنون نمیزارن.اره دیگه مامان رفت منم بیکار نشستم اون دوتا هم که انقدر سرشون شلوغ بود چیزی نمیفهمیدن بابا عمو هم مشغوله صحبت بودن و سینا هم سرش تو گوشیش بود و معلوم بود داره اس بازی میکنه با اون سرعته دستاش که تند تند رو صفحه لمسی گوشیش میزد به به!به به چشمه عمو یا استاد صارمی استاد دانشگاه تهران استاد رشته معماری روشن این سینا فنچل داره چی کار میکنه؟؟ولش کن اصلا به ما چه.بعده نیم ساعت بیکاری ساعت از نه گذشته بود که مامان صدام کرد برا چیدن شام.اوووووووووووفولی چیکار کنیم استاده دانشگامون مهمون بود نمیشد پشته گوش انداخت ولی اونقدرم برام مهم نبودا اصلا هم رودرواسی نداشتم ولی دیگه مهمون بودن بلند شدم برم که دیدم عروس خانومم پشد بابا چه کاریه برا چی بلند شدی بشین زیر چشمی مجنون رو بپا عزیزم ببین تا بلند شدی سره مجنون بالا اومد دوباره تو چشمه سمته راستش خاک رفت پلک زد ماهم احمق نمیفهمیم چشمک بود البته فکر کنم برا خود شیرینی جلو مامانم بلندشد.اوه اوه هنوز هیچی نشده رگه خواهر شوهریم زده بالا دارم همینجوری پشته سرش که نه جلو روش حرف میزنم البته تو دلم.خلاصه رفتیم سفره رو انداختیم وآقایون لطف کردن تشریف اوردن بخورن بعدش برن ماها دوباره سفره رو جمع کنیم ظرفا رو بشوریم و بسابیم اونا هم بشینن میوه بخورن اخه مگه زن خدمتکاره که انقدر باید کار کنه.اره دیگه شام رو خوردیم و اینو جا نندازم دوباره این دوتا نامرد بر حسبه اتفاق اصلا فکر نکنید از قصد شدا نه اصلا اینا بطوره کاملا اتفاقی روبرو هم افتادن و از اول تا اخر با زیر چشمی لاو ترکوندن اه اه اه چطوری با اینهمه زیرچشمی تونستن غذا کوفت کنن؟؟؟؟بهرحال ما که بخیل نیستیم خودم که غذام رو با راحتی نوشه جان کردم اونا به خودشون ربط داره.بعدشم سفره رو جمع کردیم البته با یاری یه یار جدید که بازم به طور کاملا اتفاقی اق آرتام کار کن شدن اومدن کمک کردن البته صد در صد بخاطره این بوده که لیلی زیاد خم و راست نشن .خاک برسرش چطوری سر به سره ما میزاره بعد چطوری از الان زن ذلیل بازی در میاره بدبخت!!!!!اره دیگه بعدش رفتیم تو اشپزخونه که ببینیم چه خبره که دیدیم مینا جون میخواد ظرفا رو بشوره که مامان جان شروع کردمامان:ای وای مینا جون تو چرا بیا اینور آوی میشوره(چطوری از ما مایه میزاره)بیا اینور ببین خودشم اومده(من غلط کردم من اومدم دنباله کنجکاویم بیجا کردم اگه یه درصد به ذهنم اومده باشه که خواشته باشم طرف بشورم)مینا:ولش کن نازی این جوونا بزار برن تو پذیرایی دوره هم باشن(افرین به این روشن فکریت مینی جون)مامان:نبابا چیزی نیست که دوتا ظرفهتا اومد مینا جون دهنش رو باز کنه اعتراض کنه لیلی یا همون سارینا جون پرید وسط برا پاچه خواریسارینا:نبابا مامان خاله شما برید تو پذیرایی من و آوی میشوریم میایمای بابا چرا هرکی مارو میندازه وسط راست میگی میخوای خود شیرینی کنی خودت تنهایی ظرفا رو بشور حداقل ازت تعریف کنیم یه نفری داری میشوری!! (واه واه واه مردم زن داداش دارن ما هم زن داداش داریم دیگه داداشمون اون باشه زن داداشه اینده باید همین باشه دیگه)مامان:باشه عزیزم پس تو آویسا ظرفا رو بشورید ما هم چایی میریزیم میریم تو پذیراییارزو به دلم موند این مامان یکبار این مدلی به من بگه عزیزم همیشه عزیزماش برای بلانسبت خر کردنم بود که یه کاری انجام بدمخلاصه چیکار کنیم دیگه رفتیم ظرفا رو بشوریم بعده یه پنج دقیقه ای مثله اینکه مجنون نگران شده لیلی کجاست به بهونه ی اب اومد تو اشپزخونه یه لیوان برداشت اب ریخت و خورد بعد گذاشت وسطه ظرفایی که سارینا میشست چون اون میشست من اب میکشیدم و اومد کرم بریزه که رو به سارینا ...آرتام:افرین درست بشور افرین بدو قشنگ بسابسارینا هم جلو من نمیتونست چیزی بگه الکی روشو کرد سمته منو یه خنده کرد که مثلا خله حالا هرکی ندونه من که خوب میدونم داشت حال میکرد با این کرم ریختنای آرتام .منم که دیگه کفرم از عشق و عاشفیه اینا در اومده بود محکم به پای آرتام که پشته سرم بود زدمآرتام:اِاِاِاِاِ واسه چی میزنی تو پام ؟؟؟منم زدم به کوچه علی چپ:اووووووووووه حالا انگار مردسارینا:خدا نکنهچااااااااااااااااااان؟؟؟؟ ؟؟؟!!!!!! چی شد؟اوهو اینم چه شوهر ذلیلهیه نگاه به سارینا کردن که لبش رو به دندون گرفته بود یه نگاه به آرتام که از خنده ای که در حاله انفجار بود و جلوی خودش رو گرفته بود و کبود شده بود.من:واه واه این دیگه چی داره که برا مردنش دور از جون میکنی؟؟منم میخواست از زیره زبونش بکشم سارینا:اِاِاِاِاِاِ دوباره میگه خوب بلاخره همین یه داداش رو داری چطور دلت میاد؟؟؟منم رو هوا بل گرفتممن:وااااا حالا تو چرا نگرانه داداشه منی؟؟؟؟؟سارینا هم که معلوم بود هول کردهسارینا:خب ....خب..چیزه...من ...من به داداشه تو چیکار دارم اخه نکه نیست سینا رو خیلی دوست دارم یکی میگه داداشم بمیره ناراحت میشم؟؟؟اخه اینم شد ربط؟؟؟؟؟؟؟ولی اگه ادامه میدادم هر دوتاشون میفهمیدن میدونم اون موقع نمیتونستم از این موضوع استفاده کنم پس خودم رو زدم به خریتمن:اهان که اینطور چه برادر دوست اگه خیلی دلت میخواد اینم بردار برا خودتتو یه ثانیه نیشه دوتاشون باز شد .ولی سارینا زودی جمع کردسارینا:نه ممنون من یه داداش دارم داداشه دیگه نمیخوامآرتام:داداش نمیخوای پس چی میخوای؟؟؟ای آرتام پس فقط برای من کرم نداشت این لیلی رو هم اذیت میکردسارینا:اَهههههههههه حالا من یه چیز گفتم تو اصلا چرا اینجا وایسادی؟؟؟آرتام:اومدم اب بخورمالان اگه ما بودیم شیشصد متر جواب میداد به توچه... سَنَنَ مَربوط و... حالا قشنگ جواب اینو میده(:اومدم اب بخورم)واقعا که زن ذلیلی .عجب خواهرشوهر بازی در میارم من امشب!!!!!سارینا:اب رو که خوردی برو دیگه وایسادی اینجا چیکار؟ای نامرد دله داداش من رو شکوند پس فطرت.آرتام هم سرش رو انداخت پایین رفت که مثلا دلخور شده ولی من میدونستم فیلمشه ولی نامرد بد گند زد به حاله سارینا از وقتی اون رفت دیگه حال نداشت ظرف بشوره و یه جورایی زیادی ناراحت بود اخییییییییییی بلاخره دله خواهرشوهریم سوخت گند بزنن این آرتام رو که هم منو حرص میده هم این دختره بدبختو ایکبیری حالا ایکبیری نبودا خب بزار یه ذره از آرتام بگم آرتام چشم ابرو مشکی بود و پوستشم گندمی بود و یه ذره از پوسته من تیره تر بینیشم به صورتش میومد لباشم گوشیتی و تو پر بود(ولی هیچی خودم نمیشم!!!!!!!!!)موهاشم مشکی بود حالت دار نبود لختم نبود میداد بالا قشنگ میموند دیگه خودتون میدونید اسمش چیه من که نمیدونم (برعکسه من که صورتم به عسلی و قهوه ای میزد( اون قهوه ای نها منظورم قهوه ای رنگه!!!)صورته ارتام کامل اجزاش مشکی بود من به بابا رفته بودم آرتام به مامان)هیکلشم چهارشونه و توپر و قد بلند البته خوشتیپم بود تو گلوی این سارینا گیر کنه.راستی مشخصاته این سارینا و آرتام چقدر شبیهه هم بود ولی توضیح دادنی شبیه بود ببینی یک صدم درصد هم شبیهه هم نبودن.اره دیگه بلاخره شستنه ظرفا تموم شد ماهم رفتیم تو پذیرایی وقتی رفتیم تومامان:خسته نباشی سارینا جونسارینا:ممنون خالهما هم برگه چغندرمن:خواهش میکنم مامان قابلی نداشتبا حرفه من همه زدن زیره خنده بعده چند دقیقهمامان:پس من برم دوتا چایی برا این دوتا بیارم داشتن ظرف میشستن چایی نخوردنسارینا:نه خاله بشینید نمیخواد خواستم خودم میرم میریزممامان:نه الان میریزم میام میدونم تو هم مثله آرتام بعد غذات چایی میخوری پس الکی نگو نمیخواموقتی مامان این حرف رو زد تو یه لحظه این لیلی مجنون به هم نگاه کردن و تودلشون حال کردن از این تفاهممامان بلند شد که سارینا هم که بغلش بود بلند شد و رو به مامانسارینا: خاله بشین خودم میرم میریزم آویسا تو هم میخوای؟من:لطف میکنیبعدم خودش رفت چایی رو بریزه دوباره همه شروع کردن به حرف زدن که دیدم آرتام خیلی اروم از جاش بلند شد رفت به سمته اشپزخونه منم یه یه دقیقه وایسادم و بلند شدم رفتم سمته اشپزخونه وقتی رسیدم پشتش با یه صحنه بالایه هیجده مواجه شدم اونم چی بللللللللللله آرتام خان از پشت رفته بودو سارینا رو بغل کرده بودو اینا عجب رویی دارن نه عجب شجاعتی دارن این آرتامه بز نمیگه شاید مامان بیاد ؟؟چقدر این خنگهکه دیدم سارینا داره تقلا میکنه بیاد بیرونسارینا:اااااا آرتام ولم کن یه دفعه خاله میاد تو ولم کن ولی این ارتام اصلا نمیشنید تو یه لحظه برگردوندش و کامل بغلش کرد سارینا هم که انتظار نداشت همینطور دستاش رو هوا مونده بود منم که دیدم ممکنه با صحنه بدتری مواجه بشم سرم رو انداختم پایین و برگشتم به پذیرایی که بپا اَم کسی اون ورا نره این دوتا عشق و کیفه خودشون رو بکنن یه چند دقیقه بعد اول سارینا با چایی اومد حالا خوبه نگفتن یه چایی مگه چقدر طول میکشه حواسشون به صحبتای خودشون بود یه دو دقیقه بعدم ارتام اومدمامان:اااا ارتام تو کجا بود؟؟ارتام:یه جای خوبمنو سارینا یه دفعه سرمون رو بالا گرفتیمو با بهت به ارتام نگاه کردیم باورم نمیشد ارتام روش بشه بگه مامان:جای خوب کجاست؟ارتام:حااااااااااااااالاا� �ااااااااااا(آرشــــــــا)--------------------------مامان:آرشاااااااااااا_بله مامان ؟_بیاپایین مهمونااومدن _اومدماز رو تخت بلند شدم و رفتم جلو اینه یه دست به لباسم کشیدم صاف بشه و رفتم پایین خب باز باید برای این که از دست سیریش بازی های این دخترای فامیل راحت بشم برم تو جلد یه پسر مغرور که به هیچکس محل نده اونا هم سرشون رو بندازن پایین و برن سراغه یکی دیگه باخودم زمزمه وار میگم اماده باش پسر اخرین پله رو که اومدم پایین حس کرد که یکی از پشت گردنمو گرفته و با لحن لوسی میگه ارشا جونم با بهت به پشت سرم برمیگردم و پارسارو میبینم و برای اینکه جلوی خودمو نگه دارم تا نزنم لتو پارش کنم بخاطره اینکه میدونه از این لوس بازی ها بدم میاد اینکارا رو میکنه حرصم رو در بیاره لباسش رو گرفتم و کشیدمش تو اشپزخونه من:کوفتو ارشا. تو چجوری اومدی پشته سره من؟تو که میدونی حالم از این لوس بازی ها بدم مباد میخوای حرصم بدی عوضی؟درضمن از صبح کجایی صد بار به اون سگ مصبت زنگ زدم جواب نمیدی؟_اووووووه پرسش نامت تموم شد؟؟؟؟بسه دیگه هیچی بهت نمیگم فقط داری فک میزنی برا سوال اولت بگم بطوره شگفت انگیزی اومدم پشته سرت برا دومی اره دوست دارم حرصت بدم خیلی باحال حرص میخوری مخصوصا وقتی قرمز میشی برا اخری هم باید عرض کنم به خدمتتونم داگ مصبم یا همون سگ مصب دست سمیرا بود یکی زدم پس کله اشو گفتم :چرا ؟_کوفتو چرا.یه دقه رفتم دَشوری گوشیم زنگ میخوره سمیرا برمیداره میبینه یه دختره نمیدونم کی بوده گفت سلا م عزیزم خوبی عشقم همینجوری داشته فک میزده و سمیرا گوش میداد که من اومدم از دشوری بیرون دیدم گوشیم بغله گوششه سمیرا خانومتا منو دید قطع کرد و یکی زد روی صورتشو گفت:پارسا شیرمو حلالت نمیکنم اخه این کیه هی میگه عزیزم عشقم بهت هان؟؟ _اولا دستشویی بعد چی شد؟؟؟؟؟-دوما اش چی شد ؟؟من-اه حالا بگو چی شد؟؟؟_هیچی بابا انقدر قسم و ایه خوندم تا باور کرد مزاحم بوده _خوب حالا خوبه باور کرد وگرنه همین امشب یکی از همین دخترا میگرفت که تو خراب تر نشی-اره بخدا شانس اوردم راستی امشب چه خوشتیپ شدی._توهم همینطور باهم وارد پذیرایی شدیم پدر پارسا بازرگانه و وضع مالیشون خوبه و مادر پارسا سمیراخانمه که هرچی ادم ازش بگه کم گفته و اصلا غیر از پازسا بچه ای ندارن منو پارسا باهم معماری خوندیم و یه شرکت مشترک راه انداختیم _راستی پارسا _هوم _میدونستی استاد برای سه نفر تقاضای کار کرده؟ _داش حمید؟_اره پررو _باشه حالا جنسیتشون چی هست؟ _دودختر و یه پسر _وای چه خوب .کی میان؟؟؟_درد تو محله کار چه خوب چه بد نداریم.مثله اینکه دو سه روز دیگه میان._باشه بابا. حالا اونو وللش بیا با این حوری های بهشتی حال کن من چشمم یکیو گرفته انقدر جدی گفت که باتعجب برگشتم و گفتم:کیو؟نگاه اون دختره پیش اون پیرزنا نشسته لباسش سیاهه چشمم به یه پیرزن افتاد که یه لباس ماکسی پوشیده بود و موهاشو بالا بست و رژقرمزی زده بود که نگو با خنده گفتم:پارسا تو دیوانه ای _بروبابا تو میخوای ترشی صدساله بندازی به من چه_برو دست زنتو بگیر ببر نذار بدزدنش _چی فکر کردی پس با قدم های بلند به سمت پیرزن رفت و یه چیزی گفت و بعد دستشو حلقه کردو پیرزنه دستشو گذاشت تو دستش و با لبخند بدجنسی اومد پیش من وگفت:ارشا معرفی میکنم سپیده ،سپیده ارشا با چشمای از حدقه در امده گفتم :الان شما باهم چه نسبتی دارین؟؟؟؟؟؟؟؟پیرزنی بالبخندی گفت:اوا ارشا جان معلومه پارسا نوه امه دیگه درده فکمو که خورد به زمینو حس کردم و با گنگی گفتم مگه شما امریکا نبودین؟ _چرا ولی دیروز اومدیم _خوش اومدین _مرسی به پارسا نگاه کردم که میخواست خنده شو نگه داره و قرمز شده بود و وقتی مادربزرگش رفت زد زیر خنده و گفت:بابا تو چه اسکلی هستی میای میگی میشه بگین باهم چه نسبتی دارین ؟ وای خدا چه اسکلی تو خودمم که خنده ام گرفته بود گفتم اره بابا چه اسکل شده بودم _ارشا -هوم؟_اون دخترارو نگاه تو خندیدی چه ذوق کردن ؟ اروم برگشتم که همین موقع داشت حرکت بوس فرستادن میرفت که مچشو گرفتم و یه ابرومو انداختم بالا و یه نگاهه خشک بهش انداختمبا دستپاچگی اروم گفت:ببخشید یه اخم کردم که زود در رفتن هیچ وقت دوست نداشتم این مامان باز بیاد مهمونیو زهرم کنه و داشتم به این پی میبردم که امشب قید منو زده که صداش اومد:ارشا جان _بله _بیا تورو با بیتا جون و پارمیدا جون و سوسن جون اشنا کنم یه اخم کردمو و گفتم مامان من الان کار دارم مامان با حرص گفت:ارشا دست پارسارو کشیدمو با خودم بردم و گفتم:این مامان منو نکشه من شانس اوردم _ولش کن ولی چرا نذاشتی من با اون حوری ها اشنا بشم_جان من دس بردار پارسا _ولی مادر تو دیگه کیه ؟ _چطور ؟ _فکرکن واروم زیر گوشم یه حرف های مفت زد که جوابش یه مشت روی کله اش بود باخنده گفتم:بی تربیت _چی چیو بی تربیت خودت که داری کیف میکنی؟یکدفعه دستم کشیده شد وقتی رومو اونطرف کردم دیدم ارامیتا خواهرم که 17 سالشه منو نگاه میکنه و میگه برم باهاش دنبالش رفتم ببنم چی میگه که رفت تو اتاقش رفتمو گفتم:چی شده؟ _چرا مامانو ناراحت کردی؟ _من ؟ _اره برو زن بگیر دیگه با عصبانیت رومو طرف ارامیتا کردمو گفتم :توروخدا تو دیگه شروع نکن من دوس دارم زنمو خودم انتخاب کنم پس به شمام مربوط نیست _باشه برو انتخابش کن ولی هرچه زودتر_اخه اصلا بتوچه جوجه با دستش حالت برو بابایی دراوردو رفت _چی شده ارشا؟ _باز این بحث قدیمی زن _ولش ارشا بیا یه گیلاس باهم بزنیم -بریممیدونستم خالی میبنده چون اصلا ما تو مهمونیامنو مشروب نداشتیم یک بعدم نه من نه پارسا اصلا علاقه ای بهش نداشتیماون شب با هزار بدبختی تموم شد و پارسا طبق معمول هروقت خونه ما مهمونی بود توی خونه مون لنگر مینداخت باز لنگر انداخت و روی تختم لم داد منم بخاطره اینکه از دسته دیوونه بازی های اون که تو خواب مشت و لگد میزد بهم جلوگیری کنم که تشک انداختم کفه زمین و همونجا خوابیدم اویسامامان:جای خوب کجاست؟ارتام:حااااااااااااااا لاااااااااااااامن:ارتام کجای این خونه خوبه؟؟؟ارتام:ادم هرجایه خوبی میره که نمیتونه بگه نهههههه ههههه یعنی واقعا میخواد بگهمن:میگم کجا بودی؟؟؟؟؟؟ارتام:اخه نمیشه بگم من:پس چرا میگی یه جای خوب که همه رو کنجکاو کنی ارتام:اخه روم نمیشهمامان با خنده: حالا بگو نمیزنیمتاگه بگه که همه میوفتید روش لهش میکنیدارتام:بگم؟؟؟؟من:بگووووووووارتام:بگم؟؟؟مامان و مینا جون:بگوووووووارتام:واقعا بگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟همه باهم :ارهههه هههههه بگوووووووووارتام:اخه زشته ها ؟؟؟؟؟یه نگاه به سارینا انداختم رنگش پریده بود منم که طاقتم بریده بودمن:اهههههه یا میگی یا دمپایی رو میکوبم توسرتارتام: خب بابا منننننننننننن ننننننننننننننننننمن:تو چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ارتام:دبل یو سی بودماوووووووو وووووف الهی گندت بزنن ارتام همه زدن زیره خنده بدبخت سارینا داشت گریش میگرفتنیم ساعت بعدم سارینا اینا رفتن بعد از رفتنشون بابا اومد رو مبل نشست و منو صدا کردمن:جونم بابابابا:ببین آوی من راجبه اون شرکته از حمید پرسیدم گفت من ادمای اون تو رو میشناسم رییسشم دانشجویه خوده حمید بوده میگفت جای کاملا مطمئنی هست و از ادمای توشم مطمئنه به منم گفت اصلا نمیخواد نگران باشم ولی من بازم میرم تحقیق میکنم تو نظرت اوکی هست دیگه؟؟؟ببین این شوخی نیستا وقتی میگی میخوای بری سره کار باید حتما بریا سختی و مشکلاته خودشم داره مطمئنی پشیمون نمیشی؟من:اره بابا خودتم میدونی من از وقتی رفتم دانشگاه ارزوم بود تو رشته خودم کار کنمبابا:باشه پس خودت دیگه میدونی.از چند روز دیگه باید بری سرکار خانوم مهندس.حالا هم برو بخواب شب بخیریه لبخند زدم بلند شدم یه شب بخیر گفتم و رفتم به اتاقم.رفتم جلو میز توالت نشستم صورتمو با شیر پاک کن پاک کردم و لباسم رو عوض کردم لباس خوابم رو پوشیدمو رفتم رو تخت دراز کشیدم خواستم یه ذره به رفتارای قبلا این لیلی و مجنون فکر کنم که خواب مجالش رو نداد و در عرض دو ثانیه خوابم برد.وای خداجون بلاخره روزی که ارزوش رو داشتم رسید وای باور نمیشه یعنی واقعا زنده موندم و این روز رو دیدم؟مگه قرار بود بمیرم؟نمیدونم شاید حالا بهرحال فعلا که زندم!ایول از امروز تو شرکتی که میخوام کار کنم بهم میگن خانوم مهندس ای جانم چه حالی بکنم من!!!امروز باید ساعت نه اونجا باشم ساعت رو از هفت کوک کرده بودم که درست حسابی به خودم برسم تمیز و مرتب مثله خانوم ها برم تو شرکت ولی از استرسی که نمیدونم اخه از کجا اومده اهان یه دفعه تو خواب سراغم اومد.اونم چرا چون تو خواب دیدم ساعت ده از خواب پریدم و دیر به شرکت رسیدم هر چقدرم به اون رییسه پست فطرتش گفتم باباجان خواب موندم قبول نکرد نمیدونم چرا از الان ندیده ازش بدم میاد تو خواب که شبیهه دراکولا بود حالا شاید تو واقعیت شبیهه گودزیلا باشه اره داشتم میگفتم از استرس ساعت شیش از خواب پریدم البته نپریدم به علت دبل یو سی بلند شدم ولی خب واسه استرس بود وگرنه سابقه نداشت من تو خواب به دبل یو سی نیازمند بشم.یه پنج دقیقه ای دوره خودم پلکیدم دیدم نه نمیشه دیگه کلیه هام داره از کار میفته بلند شدم و رفتم دبل یو سی بعدش اومدم تو رختخواب دراز کشیدم گوشیم رو از زیر بالشتم اوردم بیرون یه نگاه به ساعت کردم شیش و ده دقیقه بود بَه چقدر زود صبح شد یعنی من باید پنجاه مین دیگه بلند شم ؟وای چه بد؟نه چه فاجعه ای!!حالا بزار تا پنجاه مین نشده چهل زورتر یه چرت بزنم .هی دوره خودم چرخیدمو دیدم نه مثله اینکه به نتیجه نمیشه رسیده دوباره ساعته گوشیم رو نگاه کردم اوووووووووف شیش و نیم شد اگه خوابم ببره میتونم نیم ساعت بخوابمااااااااا ولی حیف...حیف که این خوابه نمیاد منو ببره .اه لعنتیتصمیم گرفتم برم یه دوش بگیرم سرحال بیام یه نیم ساعتی دوش گرفتنم طول کشید دیگه اومدم بیرون هفت شده بود منم که وقت داشتم قرار بود یه ربع به نه هر سه نفرمون دمه در شرکت باشیم.شروع کردم لباسام رو پوشیدن بعدش اومدم جلو ایینه وایسادم و اول موهام رو خشک کردم بعدشم بستمو و شروع کردم ارایش کردن دوباره همون کار هایی رو که قبلا کردم رو تکرار کردم کِرم ریمل مداد چشم رژ لب یه نگاه به ساعت انداختم یه دو سه دقیقه ای از هفت و نیم گذشته بود پس رفتم سراغه کمدم میخوداستم تیپه خانومانه بزنم دیگه کم چیزی نبودم که خانوم مهدسی بودم واسه خودم رفتم جلو کمد درش رو باز کردم به دنباله جستجویه لباسمانتو قهوه ای سوختم رو دراوردم و بعدشم شاله کرمم که راه راه های باریکه قهوه ای داشت شلوارم که کرمم رو برداشتم لوله خیلی دوس داشتم ولی نمیشد که با شلوار لوله تفنگیه تنگ برم شرکت می خواستم کار کنم مهمونی یا گردش نبود که پس از خیرش گذشتم و شلواره کرمه راستم رو پوشیدم کیف قهوه ای سوختمم از تو کمد برداشتم و رفتم جلو اینه شروع کردم به حاضر شدن بعد از اینکه حاضر و اماده شدم یه نگاه به ساعت انداخنم اوه اوه یه ربع به هشت شد کیفم رو برداشتم و تندی رفتم پایین مامان بیدار شده بود و داشت رو میز صبحونه میچید یه سلام صبح بخیر گفتم زودی نشستم پشته صندلی تند تند شروع کردم به خوردنمامان:اروم ترمگه دیرت شده؟من:نه ولی یه ربع به نه باید دمه شرکت باشمیه لقمه دیگه گذاشتم تو دهنمو و چون میترسیدم دیرم بشه با چایی زودی قورتش دادم رفت پایین زودی از پشته میز بلند شدم و کیفم رو برداشتممن:مامان یه زنگ بزن به اژانسمامان:اژانس نمیخواد وایسا آرتام میبردتمن:وای نه مامان میگم دیرم شد میگی با آرتام برم که هنوز خوابهارتام:میخوای پشته سرم حرف بزنی درست بزن من حاضر و اماده پشته سرتم چرا خالی میبندی؟با صدای ارتام به عقب برگشتم که دیدم حاضر و اماده پشته سرم وایسادهمن:ایول ارتام بدو بدو دیرم شدارتام :علیک سلام ممنون صیحه تو هم بخیرمن:اوووووووف ارتام بدو روزه اولی دیر کنم بدبختما بجنب لوس بازی در نیارارتام: اووووووووووو درست حرف بزنا مگه من دخترم لوس بازی درارد؟ای شیطونه میگه حالشو بگیرم: واقعا به نظرت دخترا لوسن؟ارتام:دقیقامن:همشون؟ارتام:یه درصد شک نکنمن:حتـــی..........ارتام:حتــــی چـــی؟من:حتی زنه ایندتون؟؟؟؟؟!ارتام یه چند لحظه ای داشت فکر میکرد انگار داشت میفکرید سارینا لوسه یا نه چون وگرنه مثله قبلیا زود جوابمو میدادمن:آهااااااااااااان بیا مامان تحویل بگیر از الان چه زن ذلیلیه هنوز طرف نیومدهههههههههه و اصلا زنییییییی در کار نیست داره اینجوری راجبه اینکه خانوم خانوما مثله بقیه لوس هستن یا نه فکر میکنه وای به حال وقتی که بعضیا رو بگیره!!!!!ارتام:منظورت از بعضیا چیه؟؟؟من:بعضیا دیگهاوه اوه چه اخماش رفته توهمارتام:منم میگم بعضبا کیه؟؟؟؟ای وای یه دفعه یاد شرکت افتادم وای الانه که دیرم شه یه نگاه به ساعتم انداختم هشت و پنج مین بود نیم ساعتم راه بود وای اگه پشته ترافیک بمونیم چی؟؟؟ای وایهل هلی جواب دادم::بعضیا همون زنته دیگه ای وای ارتام بدو دیرم شدمارتام از جلوم رد شد بره تو ماشین احساس کردم وقتی گفتم همون زنت یه نفسه راحت کسید مثله اینکه ترسیده بود من فهمیده باشم جلویه مامان بگم ولی من زرنگ ترم .اه دیرم شد بدو ام برمزودی رفتم دمه جا کفشی و کفشه قهوه ای سوخته پاشنه هفت سانتیم رو پوشیدمو دوییدم سمته ماشینسریع دره ماشین رو باز کردم وپریدم توشمن:ارتام بدو هشت و ده دقیقه شد بدو اگه شانسه منه به ترافیک میخوریمارتام:خوب بابا راه افتادم کی باید اونجا باشی؟من:یه ربع به نه دمه دره شرکت باید باشمارتام:الان دقیق ساعت چنده؟یه نگاه به ساعتم کردم :هشت و دوازده دقیقهارتام:اوکی یه ربع به نه اونجایی پس انقدر فک نزن که مخم رو خوردیدلم میخواست لهش کنم ولی چیزی نگفتم چون ممکنه بود برا اذیت کردنم اونم کرم بریزه و دیرم بشه پس ساکت نشستم و روم و کردم به سمته پنجره و بیرون رو نگاه کردمکه یه دفعه صدا اهنگ بلند شدچقدر خوبی تو چشای تو هست وچقدر ساده میشه دل به تو بست وچقدر خوشبختی واسه من میاریبا تو میشه تو یه فصل بهاریعاشقی کرد،آره،عاشقی کردبا تو دنیای من می شه بهشت وبا تو می شه تموم سرنوشت وبا تو می شه که تا بی نهایتبا تو می شه با یه خیال راحتعاشقی کرد،آره،عاشقی کردبه خاطر تو از یه دنیا دل کندمبدون به عشق توهمیشه پابندممن از این عاشقی دست برنمی دارممی میرم واسه تو از بس دوست دارمبه خاطر تو از دلواپسی دورمتو هستی پیشم و از بی کسی دورمبه خاطر تو از دلخوشی لبریزمدارم زندگیمو پای تو می ریزمازت دست بر نمی دارماز بس که دوست دارم(اهنگ عاشقی از بابک جهانبخش)اوهو اقا چه اهنگ هایه عشقولانه ای هم گوش میده فکر کنم یه دویست سیصد باری گوش داده بود که همینطور زیره لب باهاش میخوند مثله حتما تو هر جملش به سارینا فکر میکنه که چقدر خوبی تو چشماش هست واااا کجاش بوده من ندیدم؟( چقدر خوبی تو چشای تو هست و) یا مثلا چقدر ساده بهش دلبسته اینو چرا من نفهمیدم؟( چقدر ساده میشه دل به تو بست و)یا کی برا ارتام خوشبختی اورده این سارینا که من متوجه نشدم؟(چقدر خوشبختی واسه من میاری)حتما خوشبختیش اینه عاشقش شده !!! یا مثلا وقتی این خوند(به خاطر تو از دلواپسی دورم)این که دیگه به عاشقی ربط نداره حتما از بس بیخیالی!!به منچه ازش دست برندار واسه خودت(ازت دست بر نمی دارم)کلا این اق داداشه ما قاط زده عاشقیه دیگه حتما هر کی عاشق میشه اینجوری میشه خدا شانس بده چی میشد اخه یکیم از این اهنگا بخاطره ما گوش میداد؟خدایا کرمتو شکربلاخره انقدر خواهرشوهر بازی تو تفکراتم کردم که نفهمیدم کی رسیدیم که یه دفعه با صدای ارتام به خودم اومدمآرتام:فکر کنم یه ربع به نه باید اینجا باشی حالا چرا نمیری پس؟من که تو تفکراتم بودم و نفهمیده بودم:چی؟ارتام با چشماش به روبرو اشاره کرد که دیم همون شرکتی هست که باید توش کار کنم.زودی پیاده شدم و پریدم پایین یه نگاه به ساعتم کردم دقیق یه ربع به نه بود ایول ارتامجلو در سادنا و مانی رو دیدم که دارن با هم حرف میزننمن:سلامجفتشون جوابم رو دادن و گفتم:بریم دیگه دیر نشه روز اولی خوب نیستو خودم هم جلوتر راه افتادم و رفتیم سواره اسانسور شدیم و مانی دکمه هفت رو فشار داد منم شروع کردم به دید زدنه اونا سادنا با یه مانتو خاکستری با شال مشکی و شلوار جینه مشکی با کیف و کفشه طوسی اومده بود از لحاظه قیافه هم بنظره من که خوشگل بود چشم ابرو مشکی با لب های قلوه ولی کوچولو و بینیشم یه نموره عقابی بود ولی ضایع نبود بعده اون یه نگاه به مانی انداختم شلوار جینه ابی تیره پوشیده بود با یه لباس مردونه سفید که سره یقش با ته استیناش مشکی بود و یه کت مشکی هم روش پوشیده بود خداوکیلی خوشتیپ بود قیافشم چشماش قهوه ای روشن و عسلی قاطی بود لب و بینیشم متوسط بود بهرحال به صورتش میومد و جذاب بود بلاخره رسیدیم وارد شرکت شدیم اول یه راهرو بود که بعدش سمته چپش میز منشی بود رفتم سمته منشی که خانوم که سنش طرفای پنجاه میزد و قیافه مهربونی داشت سلام کردم و جوابم رو داد.من:ما سه نفر امروز قرار بود بیایم پیشه رییسه شرکت استاد صارمی معرفیمون کردنمنشی: اها بله بله یادم افتاد اقای صالحی گفته بودن ساعته نه قرار دارید بزارید بهشون اطلاع بدمبعدش گوشیه رو میزش رو برداشت و یه دکمه رو زد و به جنابه صالحی خان که حتما رییس شرکت بود خبر داد.منشی :بفرمایید اتاقشون و به سمته اتاقی که بغله اتاقش یه پلاک بود که زده بود رییس کل اشاره کرد منم یه سری تکون دادم بازم جلوتر از همشون راه افتادم خوبه صبح اون همه استرس داشتم الان نمیدونم کوشش خلاصه یه در زدم و وارده اتاق شدم.(ارشا)---------------------پارسا بیا دیگه دیر شدپارسا-دارم میام بذار دو لقمه غذا بخورممن-اخه تو چقدر پررویی نمیگی که اینجا خونه مردمهپارساـ منو تو نداریم کهمن-من دارم میرم پایین ماشین رو روشن کنم زود بیا هاپارسا-باشه بابایه ربعی توی ماشین منتظر پارسا بودم که بالاخره دل از صبحونه کوفت کردن کند و اومدپارسا-نمیذاری ادم یه صبحونه رو تو ارامش میل کنه که من-تو ارامش میل نکردیو انقدر طول دادی؟پارسا-دقیقا کوفتم شد انقدر تند تند نوشه جون کردمسری از روی تاسف براش تکون دادم( واقعا کسی اینو میدید باورش میشد مهندسه مملکته و شرکت داره) که یه لبخند زد و من پامو روی گاز گذاشتم و به سمت شرکت راه افتادم بیست دقیقه بعد رسیدیم سوار اسانسور شدیم پارسا مثله همیشه خودش مثله این عقده ای های اسانسور ندید زودی دکمه هفت رو فشار داد بابا ایندیگه نوبریه برا خودش به خدامن-سلام خانم سلیمیپارسا-سلام سمانه جونیه لبخند مهربونی زدو گفت:سلام پسرای گلخانم سلیمی منشی شرکت بود خیلی دقیق و منظم بود و سنش پنجاه و سه چهار بود و برای همین منو پارسا اونو خیلی دوست داشتیم و البته این پارسا چون زیادی نمکی بود با خانوم سلیمی صمیمی تر بود و وقتی خودمون بودیم سمانه صداش میکرد ولی جلوی بقیه خداروشکر یه مراعاتی سرش میشدرفتم تو اتاقم پارسا هم دنبالم اومد این دیگه چرا داره دنباله من میاد؟کتم رو در اوردم و به اویز لباس اویزون کردم و رفتم پشته میزم نشستم که دیدم این پارسا قصد رفتن ندارهراستی اینم بگم چون من سهمم از پارسا بیشتر بود با توافق با خوده پارسا من شغل رییسه شرکت رو قبول کردم پارسا هم شد جزو سهام دارای شرکتسرم رو ببلند کردم و دیدم داره نگام میکنه من-جان؟پارسا-بی بلامن خودم از این بدتر بودم رو نمیکردم ولی الان جدی بودن رو گذاشتم کنارمن-ایشالله همیشه باشه .حالا اینجا وایسادی چیکار داریپارسا-من؟هیچی...هیچی تو به کارات برسمیدونستم اگه ادامه بدم ول نمیکنه پس یه سری تکون دادم:اوکی که همون موقع گوشی زنگ خورد:بلهخانم سلیمی-اقای صالحی سهنفری که جناب صارمی معرفی کرده بودن اومدن بفرستم تو؟من:اِاِاِاِ اومدن باشه بفرست توبعدم گوشی رو گذاشتم سره جاش و منظر شدم کخ دوباره پارسا فک زدپارسا-کی اومده؟من-همون سه نفرپارسا- دانشجوهایی که داش حمید گفته بیانمن-پارسا پیش اینا از این سوتی ها ندی نگی داش حمیدپارسا-نه بابا حواسم هست ولی میخوام ببینم این داش حمید چی فرستادهمن-پارسا انقدر چرت نگو تو اصلا اهله این چیزا نیستی که پس انقدر پرت و پلا نگوپارسا-برو بابا حالا بزار ببینیم این داش حمید چی فرستاده یه دفعه دیدی یه اناستیزا و درزیلا اومدن تو حواستو جمع کن.از این مثالی که زد نتونستم جلو خودم رو بگیرم و زدم زیره خنده که همین موقع در به صدا در اومدمن-بفرمایید تواول یه دختر دیگه چشماش سبز عسلی و یه صورت گندمی بود وارد شد بعدش بعد یه پسر خوشتیپ و قد بلند و بعدشم یه دختر چشم و ابرو مشکی (حوصله نداشتم زیاد برسیشون کنم گذاشتم واسه بعد) وارد شدند تعارف کردم که بشینن خب حالا باید ژست رئیسا رو بگیرم صدامو صاف کردمو و بهشون گفتم: من هرکسی رو قبول نمیکنم که بیاد تو شرکتم کار کنه نمیتوم پروژه های بزرگ شرکتو دست چندتا دانشجو که هنوز لیسانسشونو نگرفتن بسپارم متوجه که هستین ؟یه نگاه بهشون انداختم که دیدم دارن نگام میکننو سرشون رو تکون میدن اومدم ادامه حرفام رو بگم قبلش خواستم یه نگاه به پارسا بندازم اه پارسا کو نبود که همین موقع صدای در زدن اومد با بفرمایید من در باز شدو پارسا با چند تا فنجون نسکافه اومد تو و یه لبخند دخترکش زد خدا به دادم برسه معلوم نیست کدوم رو چشمش گرفته؟