سریع روی زمین نزدیک یکی از آقایون خوابیدم.بنده خدا اون مرد از ترس زرد کرده بود ردیاب کنار پامو زدم فقط خدا خدا می کردم تا فعال شده باشه.
دستمو بردم زیر لباسمو اسلحه مو درآووردم که اون مرد گفت:تو پلیسی؟
دستم رو روی بینیم گذاشتمو گفتم:ششش.
اون مرده گفت:نمیدونم چه جرعتی کردن اومدن بانک مرکزی؟
- آره مثل اینکه جرعتشون یه خرده زیادی!!
یه صدایی از بالا سرم اومد که خفه شید احمقا.
نگاش کردم بازم پوزخند باید سعی خودم رو بکنم تا دیگه به پوزخند حساس نباشم وگرنه برام گرون تموم میشه.
اطراف رو دید زدم شش نفر آدم فقط سه تا اسلحه داشتن راحت میتونستم از پا دربیارمشون فقط یکم خطرناک بود چون جونم رو راحت میذاشتم کف دستم ولی می ارزید.
این پولا شاید تمام زندگی یه شخص باشه پس می ارزید.اسلحه ام اماده بود .از زیر چادرم تمام رو هدف گیری کردم.دقیق حرف ژرنال اومد توی ذهنم:وقتی میخوای نشونه گیری کنی اگه اون فرد ساکن باشه همیشه 4 ،5 سانت نزدیک هدف بزن چون هر لحظه ممکن که راه بره وکار رو خطرناک تر بکنه.سه تا مرد اسلحه دار ها کنار هم وایستاده بودن و داشتن باهم مشورت میکردن واین کار من رو آسون میکرد بایه حرکت برگشتم و دقیق 3 تا تیر توی سه تا دستاشون خالی کردم که دقیق خورد به هدف داد زدم یالا برید اون طرف.
با پا اسلحه ها رو بردم یه گوشه اون 6 نفر رفتن یه گوشه به همون مرده گفتم بیا نزدیک اومد نزدیک دستبندایی که به کمـ ـرم وصل بود را دادم دستشو گفتم دستاشون رو ببند.اون مرد با دستای لرزون داشت دستاشون رو بهم میبست که رو به مردم کردم وگفتم:بلند شید برید بیرون.
مردم همه مسخ شده بودم بلند شدن ووایستادن که یکی گفت پشت سرت.
سریع پامو 180 درجه باز کردم اون مرد که قمه دستش بود از روی سرم پرت شد پامو باز کردم وفرود آوردم توی شکمش که گفتم:دیگه به هواخوری به سرت نزه.بلندش کردم چادرم افتاده بود روی زمین.بی توجه بهش اون مرد رو با پا پرتش کردم پیش بقیه ی رفقاش که صدای آژیر پلیس اومد.
رفقای پلیسا اومدن تو وبا ون مشکی اونا رو به بازداشگاه منتقل کردن که گفتم:آقا من به خاطر کار بانکی اومده بودما؟!!
همون مرده که دستای دزدارو بست گفت:بفرمایید از این طرف من راهنماییتون میکنم.
پشت میزش نشست .یه اتیکت روبه روی میز بود.
آقای فرهاد جهان بخش.
گفتم آقای جهان بخش می خواستم مبلغ 2 میلیون تومن از حسابم به کارت عابر بانکم واریز شه.
آقای جهان بخش:چشم الآن.
5 دقیقه نگذشته بود که کارتم رو بهم داد وگفت:تموم شد.
بلند شدم وگفتم:ممنون.
ازبانک که زدم بیرون دیدم چادرم سرم نیست برگشتم تا چادرم رو بر دارم که مهیار داد زد:فاطیما!
برگشتم چادرم دستش بود گفت:بگیر.
- ممنون،من و سوفی عصر میخواییم بریم براش تخـ ـت بخریم بعدش یکم بریم گردش خوشحال میشم اگه شما هم بیایید.
مهیار خندید گفت:چشم قربان میام البته با مهسا.
- الآن که اداره نیست من همون فاطیمام.
مهیار:میگم منو میرسونی خونه ماشینم رو بابا برد.
- بشین.
چادرم رو پرت کردم عقب.روی چشمای مهیار عینک افتابیش بود که خیلی بهش میومد.تو ماشین نشستم عطرش خوشبو بود.با تمام جونم اون رو به ریه هام وارد کردم.اونم نشست.مقنمه مو درست کردم دستمو بردم سمت ضبط.
یه آهنگ مَشت اکسیژنه بود .آهنگش از علی پیشتاز(ماریا) بود.
ماریا نرو تو بیا
با لبات منو دیوونه میکنیا
ماریا من به تو میام
با من باش تا دک بقیه در بیاد
میخیرم رو تو
میبینم موتو
حس میکنم تو هوا عطر و بوتو
اون قد و روتو
بین این همه دختر فقط قفلم رو تو
ماریا...
من من من من خوشم میاد از اون استیله شاخ و تیپو
رو لـ ـبم شکتو پیپو
هی دود دود بیاد زود زود بیاد
بچسبمو بو کنم از گردنت
تیکه تیکه لمس کنم از اون هیکل خفنت
وای دختر شما چقد باحالی
ست های ربات کابالی میاد بهت
اینقدر خوبی که میگن اینو زیاد بهت
بت بت زیاد بهت
دوست دارم دستات بره توی موهات
نگاه کنی آسمون دستام بره رو پات
میدونی خوبی تو قلـ ـبمو میکوبی تو
با این استایل منم نمیتونه کسی بخونه رو بیتو
ماریا...
اینقد تو رو من ندیدمت
تو دلم تنگ شده برا قدت یه میلیمتر
تورو خدا کنه عمر کن بیشتر ببینیمت
ماریا ماریا
دوست دارم که تو رو من فرض کنمو لباتو قرض کنمو بیام سریع من بغـ ـلت ببینم من بدلتو
خیلی داغی لیز میخوری عین ماهی و تو میپیچی میری ولی باز بین مایی
آخه چشای تو سگ داره آره زیبایی لباتم درصد داره آره گیلای
پس لباتو ازم نگیریو هر وخ پیشم میای تکی میایی
باهات تکون بده با ...
تو موزیکم مث ...
میشناسن منو چون که پیشتازم هنوز
استایل جدیده ولی ریش دارم هنوز
نه جلو نیا وایسا چونکه بنده هستم یه ذره غات
... هات اگه طلبه باشی هستم یه سره بات
یک بار دیگه علی پیشتاز - ماریا
زیادش کردم.بابا منم جوون بودم عینک دودیمو گذاشتم رو چشمم .سرعتمو زیاد کردم و مهیار میخندید ،گفتم:بابا بی خی خی جوونی کن.یــــــوهـــو!!!
گوشام داشت کر میشد خندم گرفت.دستم رو گذاشتم روی دنده.با دست راستم یه حرکت ایروبیک کردم که عاشقش بودم رو کردم.درسته پلیس بودم ولی منم دل داشتم میخواستم شاد باشم.
با سرعت زیاد از دوربین گذشتم که دیدم که یه موتور پلیس از پشت سرم داره میاد.سرعتمو کم کردم ،اهنگو کم کردم.هر دو مون همزمان پیاده شدیم .رفتم سمت مرد پلیس راهنمای رانندگی تا مارو دید پیاده شد واحترام نظامی گذاشت.خندید وگفت:جناب سرهنگ از شما بعیده با این سرعت.
مهیار خندید وگفت:الآن از یه ماموریت بر میگشتیم .جریمه رو بنویس.
یه نگا با غیض به مهیار انداختم از کیسه ی خلیفه خرج میکنه.من باید پرداخت کنم این میگه بنویس.
جریمه رو نوشت داد دستم وگفت:ببخشید سرهنگ وظیفه مه.
احترام نظامی گذاشت و گفت:خدانگهدار.
رفتم سمت ماشین،نشستم.مهیار اومد سمت ماشین دستش رفت سمت دستگیره که یه کم گاز دادم.خندید وبازم اومد سمت ماشین که باز گاز دادم یه بار دیگه این کار رو کردم که قهقه زد وگفت:دختر تو چه قدر شیطونی.
بلند گفتم:به این میگن شیطونی.
پامو گذاشتم روی پدال گاز برو که رفتیم.از آینه میدیدم که داره قهقه میزنه.سرعت ماشین رو کم کردم.دنده عقب گرفتم دقیق پیش پای مهیار نگه داشتم گفتم:مهیار بپر بالا،الآنه که سوفی از گشنگی تلف شده باشه.
در همین هنگام زنگ زدم رستوارن و سفارش 6 تا پرس جوجه دادم با مخلفات.جلو راه گرفتم ورفتیم خونه.4 تا پرس رو دادم به مهیار وسریع گفتم:به مامان وبابا سلام برسون همین طور مهسا.شب میبینمت.رفتم خونه.ناهار خوردیم .یه کم استراحت کردم.
----
یه شلوار جین تنگ آبی پوشیدم دو تا نوار مخصوص به رون پام بستم.کلت مخصوص ام رو سرجاش گذاشتم با مدرکم.یه مانتوی بلند راسه ی سرمه ای براق پوشیدم یه شال چروک طرح دار هم سر کردم. یه خط چشم ویه برق لب زدم.تقریبا یه آرایش کاملا دخترونه کردم. کیف جدیدی که خریده بودم مشکی براق بود رو گذاشتم روی شونم. همین طور که از پله ها پایین میرفتم بلند گفتم:سوفی آمده شدی؟
سوفی:اومدم برو تو ماشین میام.
کفش اسپرت مشکی مو هم پوشیدم یه کمی ادکلن زدم ورفتم توی ماشین .به ضبط ماشین ور رفتم یه آهنگ اکسیژنه ی باحال آماده گذاشتم.استپش رو زدم.سوفی اومد جلو نشست.گفتم:بپر عقب مهیار ومهسا هم میان.
سوفی:ایول.
دنده عقب گرفتم جلوی خونه ی سردار نگه داشتم.دو تا بوق زدم.که مهسا اومد عقب پیش سوفی نشست.
- سلام،چه طوری مهسا جونم خوبی؟
مهسا:سلام،آره خوبم،چه خبر؟
- سلامتی!پس این مهیار کجاست؟
مهسا:گفت الآن میام.
سرم رو تکون دادم .نگامو به جهت مخالف چرخوندم. به یه نقطه زل زدم که دیدم صدای در اومد برگشت که دیدم مهیار داره کت چرم مشکی شو درست میکنه.کف دستم رو گذاشتم رو فرمون با یه جهت چرخوندم که ماشین سرو ته شد.رفتیم به سمت مجتمع.آهنگ رو زدم که سوفی داد زد فاطیما وای وای شاهین s2 رو بذار.
-چشـــــــــم!
شاهین s2
وای وای وای وای وای وای وای وای وای وای وای وای وای وای وای
وای وای
پس تو کوجای؟
پَ چرا نمیای؟
توکه من میخوای؟
وای وای
وایستادم تا بیای؟
اِگه تو نمیایی؟
بگو تا ما بیای؟
وای وای وای وای وای وای
توکه منو کاشتی رفتی تنها گذاشتی رفتی دروغ نگم به جز من یکی دیگه داشتی رفتی
من که تورو کاشتم رفتم تنها گذاشتم رفتم دروغ نگم به جز تو یکی دیگه داشتم رفتم
رسیدیم.همگی پیاده شدیم ورفتیم داخل مجتمع.با آسانسور رفتیم طبقه ی پنجم.تمام سرویس عروس وداماد بود ،تخـ ـت و میز توالت.
سوفی هم یه تخـ ـت خوشگل یه نفره ی مشکی قرمز همرنگ اتاقش برداشت.
پولشو پرداخت کردم وقرار شد که فردا عصر بیارن دم خونمون.
من دوتا مانتو خریدم برای مهسا هم یه دستبند نقره خریدیم.تقریبا از مجتمع داشتیم میومدیم بیرون که دیدم یه مغازه مخصوص پسرا.رفتم تو بقیه هم مثل سیا لشکر دنبالم اومدن.
دستمو گذاشتم روی لـ ـبمو به کت های جلو روم خیره شدم.یکیش چشمم رو گرفته بود چرم قهوه ای سوخته یا همون شکلاتی که برای مهیار تو تن عالی بود به خصوص اون بازو هایی که مهیار داشت قشنگ توی اون کت به قالب کشیده میشد.دستم رو گذاشتم روش گفتم:از این میخوام برا سایز این...انگشت اشاره مو رو به مهیار کردم.
فروشنده گفت:بهتریم کارمونه البته پرفروش ترین.تک سایزِ.
از کاورش درآوورد و داد به دست مهیار.
مهیار اول یه نگاه دقیق به اون کرد ولبخندی زد وگفت:نه سلیقه ت خوبه.
- میدونم.
مهیار همون طور که نگام میکرد کتش رو درآورد و داد دستم چون مهسا وسوفی اون طرف تر داشتن سر رنگ یکی از کتا بحث میکردن.
عطر خوشبوش توی بینیم پیچید با تمام وجود به ریه هام واردش کردم اون قدر نفس عمیق کشیدم تا از بوی مهیار ذخیره داشته باشم.
مهیار کت رو پوشید بی نهایت زیبا شده بود به خصوص با اون موهایی که درست کرده بود.
مهیار دستشو مثل مانکنا گذاشت پایین کت تکون داد وروی پاشنه ی پا چرخید وگفت:خوبه؟
یه ابروم پرید بالا وگفتم:بی نظیره.
مهیار:میدونم.
- من تو رو نگفتم کت رو گفتم.
مهیار:میدونم ولی منظور اصلیت من بودم نه؟
دستمو تو هوا تکون دادمو وگفتم:برو بابا دیونه شدی رفت هر چی میخوای حساب کن.
مهیار چرخید وگفت:دوشیزه های محترم ؟
مهسا وسوفی هر دوشون برگشتن و جیغ کشیدن رفتم کنار مهیار ایستادم که سوفی گفت:وای چه نایس شدیا.
مهسا اخم کرد که دل نشین تر شد وگفت:ولی حق نداری بیرون بپوشیش!
مهیار:اون وقت چرا؟
مهسا:می ترسم دخترا تورت کنن اخه خیلی خوشجل شدی داداش.
مهیار:نظر شما چیه مادمازل؟
اخم کردم وگفتم:با نمک،مشکل شنوایی هم که داری!گفتم که بی نظیره!
مهیار خندید وگفت:نه کت رو بی خی خی،خودم رو بگو!
چون اساساً از موهای ژل خورده به خصوص پسرا متنفرم بودم ولی وقتایی که میرفتیم مهمونی نه گفتم:موهات رو دیگه ژل نزن کچل میشیا
مهیار دستشو برد سمت موهاشو گفت:قشنگه،نیست؟می خوای مدلشو عوض کنم؟!
- نه من اساسا از پسری که موهاش ژل خورده باشم متنفرم ولی در مواقع ضروری اشکال نداره.
مهیار به شوخی پا کوبید وگفت:چشم سرهنگ...که باعث شد کتش یه کم بالا بره ومن بتونم اسلحه ی زیر کتش رو ببینم.
چطور موقع عوض کردن کتش ندیدم اخم کردم وگفتم:اسلحه ؟
مهیار دستشو آوورد پایین وگفت:مجبورم بنده در حین استراحتم باید بهم وصل باشه همون طور که به خودت وصله!
- فهمیدی؟
مهیار:پ ن پ علکی که بهم نمی گن سرگرد.
- باشه بابا!
مهیار کتش رو درآوورد و داد به فروشنده وگفت همین رو میبرم.
فروشنده از دیدن اسلحه جا خورد ولی حرفی نزد.
سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم یعنی وقتی وارد مغازه شده بودیم حس کردم ولی به خودم گفتم که چیزی نیست بی خیالش ولی داشتم معذب میشدم.برگشتم سمتش خیره تو چشماش .
به وضوح یکه خوردنش رو دیدم آرووم اروم رفتم سمتش ودولا شدم رو به روشو گفتم مشکلیه؟
پسره لبخند مزحکی زد وگفت:نه چه مشکلی قط خواستم اینو بدم؟
ابرومو بردم بالا وگفتم:چی؟بده؟
دستشو دراز کرد کاغذی که توی دستش بود رو گرفتم.
ایستادم و کاغذ رو باز کردم.شمارش نوشته شده بود.
خوندم پایینش نوشته بود منتظرتم عزیزم.دوست دارم.بـ ـوس
بستم.گفتم:یعنی شما با یه نگاه عاشقم شدید؟
خندید وگفت:عشق این حرفا رو نمیشناسه!
- ولی من خوب میشناسم بلند با صدای سرهنگیم گفتم:آقا مهیار؟
صدای پای مهیار از پشتم میومد که داشت بهم نزدیک میشد گفتم:ایشون منتقل میشن اداره به دلیل مزاحمت وعدم امنیت نوامیس مردم.
مهیار کنار ایستاد وگفت:از کجا فهمیدی؟
کاغذ رو دادم دستش خوند و از عصبانیت سرخ شد.سوفی ومهسا هم تماشاگر بودن فقط.
روی صندلی نشستم که مهیار بی هوا داد زد:چی طور به خودت اجازه میدی به سرهنگ مملکت شماره بدی هان؟
مرده به معنای واقعی قهوه ای متمایل به سیاه شد.
پوزخندی زدم وگفتم:به هر کسی اعتماد نکن بعضی وقتا ضرر داره.
به 10 دقیقه نکشیده پلیس اومد.
رفتم بیرون ایستادم.مردم دور مغازه جمع شده بودن.هر دو تا پلیسایی که از ماشین پیاده شدن اومدن طرف ومحکم برام پاکوبیدن بعد از اجازه و توضیح که به چه دلیل باید دستگیر بشه رفتن داخل.به پلاستیکایی که به دستم بود خیره شدم من این مرد رو باید ادبش میکردم اگه یکی یکی اینا از شهر پاک بشه تمومه گرچه خود دخترا هم بی تقصیر نیستن.
نفسو محکم فوت کردم بیرون.
مرد رو کَت بسته آوردن بیرون برام پا کوبیدن مرد نگام کرد وپوزخند زد.وای من از پوزخند متنفرم بلند گفتم:صبر کنید.
هر 3 تاشون برگشتن.
خیره نگاه کردم به طرف وگفتم:میدونی 6 ماه باید بری هولف دونی!خوش بگذره.
چهره ی طرف زرد شد.پوزخند زدم سرم رو تکون دادم که رفتن.مهیار وسوفی ومهسا هم از مغازه اومدن بیرون ورفتیم سوار ماشین شدیم.عجیب گرسنه شده بودن.به پیشنهاد آق مهیار فتیم رستوران سنتی گلســرخ.
توی ماشین نشسته بودم حوصله هیچی نداشتم.یه گروگانگیری ساده بود.نفسمو باحرص بیرون انداختم.میدونستم که پلیس ایران خیلی حرفه این ولی یه کوچولو احتیاط میکنن که من اون رو جایز نمیدونستم.پلیس ایران تا جایی که بتونن میخوان افراد رو سالم دستگیر کنن ولی پلیس انگلیس اگه مردم بیگناه هم کشته بشن هم بی تفاوت از کنارشون میگذره.پیاده شدم.رفتم طرف پلیسا.برام احترام گذاشتن.گفتم:چی میخواد؟
سروان:یه ماشین ویه بلیط هواپیما به دبی!!
- چند نفرن؟
سروان:اینجوری که پیداست یه نفره!
- گروگان؟
سروان:اونم یه نفره.
- خوب چرا معطل میکنید بریزید توی ساختمون ودستگیرش کنید.
سروان:قربان،گروگان اون بالاست جونش در خطره.
یه نفس عمیق کشیدم وگفتم:همه برگردید عقب یالا.
نیروهای مـ ـستقر برگشتن عقب وپشت دیوار مخفی شدن.رفتم طرف مهیار.
گفتم:سرگرد!
برگشت وبرام پا کوبید.گفت:بله قربان.
- خودم میرم داخل ساختمون مطمئنن مسلحه پس تحت پوشش نیروها میرم داخل.
دستم رفت که چادرم رو بردارم که مهیار گفت:نه فاطیما من میرم.
اخم کردم وگفتم:سرگرد،الان من سرهنگم نه فاطیما...چادرم رو درآووردم وروی دست مهیار انداختم.
کلت خوش دستم رو توی دستام گرفتم.آماده.جلیغه ی ضد گلوله رو زیر مانتوم پوشیده بودم.
آروم رفتم پشت دیوار جا پامو درست کردم که بپرم که احساس کردم یکی من رو داره نگه میداره.
سریع برگشتم.مهیار از حرکت سریعم تعجب کرد ولی بعد جای نگرانی رو گرفت وگفتم:فاطیما درست تو سرهنگ خواهش بذار من برم.
- نمیتونم مهیار...لـ ـبمو گاز گرفتم ولی دلم و زدم به دریا وگفتم:نمیتونم دوریتو تحمل کنم.
برگشتم آماده ی پریدن که مهیار آروم گفت:منم همین طور،مواظب خودت باش ،باشه؟؟
- باشه.اگه تا 20 دقیقه ی نیومدم بریزین تو.
لبخندی زدم که بلاخره در لفافه دوست داشتنش رو بیان کرده بودم.برگشتم دیدم همه دارن نگام میکنم سرم رو تکون دادم واسلحه رو جلوم گذاشتم.بایه حرکت خودم رو چـ ـسبوندم به دیوار.ریسکش بالا بود که از در داخل بشم.
دقیق نمیدونستیم که چند نفر گروگان گیرن.
پس طبق حرفی که سرهنگ برونی همیشه بهم میزد از دیوار رفتم بالا.
همیشه میگفت:توی شغل ما ریسک مساوی با مرگه پس تا میتونی کاری بکن که ریسکش کمتر باشه.
به پنجره رسیدم.رفتم داخل.4 طبقه بود.3 تا طبقه ی اول هیچ کس نبود.تا وارد طبقه ی چهارم شدم.دیدم به جای دونفر چهار نفر اینجاست.
دونفر گروگان گیر دو نفر گروگان.
هو.نفسم رو بیرون دادم.پام و زدم به صندلی کنارم.توجه هر چهارتاشون به صدا جلب شد ولی یکیشون اومد سمتم.
زیر طاق دیوار پنهان شدم.اومد بیرون .پشتش به من بود وداد زد کسی اینجا نیست محسن.
خوب منتظر همین حرف بودم که طرف مقابلم فکر کنه کسی اینجا نیست.
بلند شدم با قنداقه ی اسلحه ام بیهوشش کردم.داشت می افتاد روی میز که سریع گرفتمش و زیر طاقی که پنهان شده بودم گذاشتمش.
اون دو تا گروگان من رو دیده بودم پس دستم رو روی بینیم گذاشتم و به علامت سکوت در آوردم.
دو تا دختر بودن وترسشون بیشتر.
یه کوچولو فکر کردم که چه جوری بدون زخمی شدن محسن رو بگیرم.
رفتم داخل طبقه و پشت میز مخفی شدم.محسن داد زد:اسی مثل اینکه ماشین رو آوردن بپر که بریم.
داشت کیفش رو برمیداشت توجهی به اسلحه اش نداشت.نگاه به ساعت کردم 10 دقیقه بیشتر نمونده بود.اسلحه اشو توی کیفش گذاشتم .یه کی از کیفش رو برداشت دستش میرفت سمت گروگان که بلند شدم.
کلتم دقیق روی سر گروگان با فاصله ی 10 سانتی قرار داشت.آروم گفتم:دستت بهش خورده،نخورده!
کوپ کرد.دستش رفت سمت گردنش به عنوان تسلیم ولی من زرنگ تر از این حرفا بودم. دستمو کردم توی یقه اشو کلت جیبیش رو برداشتم. برگردوندمش.
ترسیده بود از چهره ی زرد کرده اش معلوم بود.
دولا شدم تا دست گروگان رو باز کنم که ناهوا با پاش زد توی قفسه ی سیـ ـنم.لعنتی تازه داشت خوب می شد.برگشتم.اسلحه ام رو روبه روش گرفتم وگفتم:خیلی زرنگی آق محسن به خواب روی زمین یالا.
خوابید روی زمین ودستشو گذاشت پشت سرش.دستش رو به صندلی دستبند زدم.رفتم سراغ گروگانا.
دستاشون رو باز کردم که از ترس پریدن بغـ ـل هم.
رفتم سراغ اسی که بیهوشش کرده بود.لا مصب سنگین بود.به زور بلندش کردم وبغـ ـل رفیقش دستبندش زدم.
با بیسیم اطلاع دادم.
تموم شد.ولی دردای قفسه ی سیـ ـنم تموم نشده بود.
یه نفس عمیق کشیدم.فردا ولنتاین بود پنج شنبه.
هر دو تا گروگان گیرا رو دستشون رو دوباره به هم دستبند زدم و به دست خودمم دستبند زدم.
با دست راستم اسلحه ام روی شقیقشون نگه داشته بودم.
ریسک بالایی بود که دستام با دوتا مرد یکی باشه ولی نمیتوستن کاری بکنن.چون راه فراری نداشتن.
اون دو تا دختر هم مثل بره ی مطیع دنبالم میومدن پایین.
در رو با پام باز کردم که دیدم همه دارن وارد میشن.
لبخندی زدم ودستبد دستم رو باز کردم وگفتم:واقعا که اینا یه نفرن!هان؟
سروانی که اطلاع غلط بهم داده ود گفت:آخه قربان خود اسی گفته بود که یه گروگان داره،در ضمن ما فقط با اسی در ارتباط بودیم.
با داد گفتم:یعنی اگه بهت میگفت بیا با من بپر تو چاه میگفتی چشم برو کنار بپرم بعد تو بپر.
سروان:تکرار نمیشه.
- مطمئنن نمیشه چون هم توبیخ میشی و هم توی پروندت ذکر میشه.
***
داخل خونه ی سردار شدم امشب مامان ما رو شام دعوت کرده بود.سوفی زود تر از من اومده بود.
ولی نمیدونم چرا هیچ کس نیومد استقبالم.
همه جا تاریک بود.جعبه ی عروسکی که گرفته بودم توی دستام عرق کرد.
روی پله ها شمع قرمزو مشکی بود.ترسیدم خیلی.یعنی چه اتفاقی افتاده آخه شمع قرمز ومشکی چرا؟
جعبه ی عروسک رو گذاشتم روی آخرین پله وکلتم رو توی دستام فشردم.
همین طور میرفتم جلو و اهالی خونه رو صدا میزدم ولی کسی جواب نمیداد.
به وسطای خونه نزدیک میشدم که دیدم یه قلب روی پارکت خونه درست شده و وسطش یه جعبه ی کوچولوهه،مثل انگشتری گردبندی چیزی.
خواستم برش دارم تا دولا شدم.درد قفسه ی سیـ ـنم امونم رو برید.هی نفسای عمیق میکشیدم.
دردش داشت بیشتر میشد:با تُن صدای بلند گفتم:اخ.
وسط قلب ایستاده بودم که دیدم چراغا روشن وشد ومهیار با عجله ویه صندلی اومد سمتم.
روی صندلی نشستم که دیدم سوفی ومهسا هم بهمون ملحق شدن.
خواستم اون جعبه رو ببینم که دیدم توی دستم اسلحه است.
با شیطنت گفتم:مهری میشه این جعبه رو ببینم.
مهیار با شیطنت گفت:نچ نمیشه،مال خانوممه.
دلم گرفت ولی بی تفاوت گفتم:پس کوش؟
مهیار به جلو اشاره کرد وگفت:رو به روم نشسته.بعد در جعبه رو باز کرد.
یه حـ ـلقه ی ظریف ناناز توش بود.
چشای مهیار برق زد.لبخندی زدم ونگاش کردم.چشم تو چشم شدیم.بی هیچ خجالتی توی چشماش غرق شدم.آروم گفت:دوستت داشتم ودارم تو چی؟
منم انگشتر رو برداشتم ودست چپم کردم تا سرم رو بلند کردم دیدم همه برامون دست زدن و میخندن از جمله:مامان وبابا،سوفی ومهسا.
من ومهیار هم خندیدیم.
آروم که فقط خودش بشنوه گفتم:من که عاشقتم.!!!
بوی سوختگی به مشامم خورد به اطرافم نگاه کردم که دیدم مانتوی نازنینم که تازه خریده بودم داره با شعله ی شمع میسوزه.
جیغ کشیدم:مهیــــــــــآر!!!
پایان