-این کجاش عجیبه؟
-اینجاش که معذرت خواهی کرد و بعد داشت انگلیسی حرف می زد.
سعید متعجبانه گفت:
-معذرت خواهی می کرد.
-سر در نمی آرم داره چیکار می کنه.
-ته و توش رو واسه ات در می آرم.
-جون سعید آرتیست بازیت گل نکنه.
-نه بابا حواسم هست.
-کاش بهت نمی گفتم.
-بالاخره که سر در می آوردم...
-سر به سرش نذار،اگه بخواد خودش بهمون می گه.
-ای بابا،تو چته؟
وحید سر به زیر انداخت و گفت:
-نمی خوام پیش نازنین آبروریزی راه بندازه.
سعید لحظه ای اندیشید و جواب داد:
-باشه،می ذارم واسه بعد.
به شرکت رسیده بودند.سعید چهره درهم کشیده بود.وحید از گوشه چشم نگاهش کرد و ماشین را نگاه داشت.وحید دستش را بین موهای او فرو کرد و موهای روغن خورده اش را به هم ریخت،سعید خودش را به شدت عقب کشید.وحید در را باز کرد و بیرون پرید و با هیجان گفت:
-آیینه بدم خدمتتون؟
-می کشمت وحید.
وحید قهقهه زنان فرار کرد.سعید به سرعت پیاده شد،درها را قفل کرد و به دنبال وحید دوید.جلوی در شرکت،وحید ایستاد.سینه صاف کرد و متین قدم به داخل شرکت گذاشت.سعید هیاهو کنان خود را به او رساند.نگهبان شرکت به وحید سلام کرد.وحید همان طور که جواب او را می داد به سعید اشاره کرد حرکتی نکند و در حالی که به زحمت مانع خندیدنش می شد گفت:
-آقای مجد،موهاتون به هم ریخته.
پشت به سعید کرد که چشم هایش را برای او درشت کرده بود و موهایش را صاف می کرد و لبخند زنان به طرف اتاقش رفت.سعید هم پشت سر او به راه افتاد،خودش را به او رساند و گفت:
-یعنی این شرکت تعطیل نمی شه؟!
-من امروز اضافه کاری می مونم.
-شبم که خونه نمی آی؟!
وحید به خونسردی جواب داد:
-امشب کارام زیاده،فکر می کنم شبم بمونم که کارام رو حتما تموم کنم.
به آستانه در اتاقش رسیده بود.صدای سلامی در گوششان پیچید.پریسا پشت میز خانم صبوحی ایستاده بود.وحید به گرمی با او سلام و احوالپرسی کرد و ورودش را تبریک گفت.سعید هم جواب سلامش را داد و به سنگینی پرسید:
-پوریا خان چطوره؟
پریسا چهره درهم کشید و به همان سنگینی جواب داد:
-خوبن.
-سلام برسونید.
وحید چشمکی به سعید زد و به اتاقش رفت.سعید تقریبا فریاد کشید:
-از دست من نمی تونی فرار کنی.
به طرف اتاق وحید رفت و به پریسا گفت:
-خانم هیچ کس رو به اتاق راه ندین.
پشت در ایستاد و رو به پریسا گفت:
-در ضمن هر صدایی هم شنیدی به روی خودتون نیارید،احتمالا وحیده که کمک می خواد،ولی چیز خاصی نیست.
صدای خنده وحید از داخل اتاق می آمد.سعید با گفتن؛ ((وحید می کشمت)) وارد اتاق شد و پریسا را متعجب بر جا گذاشت.پریسا روی صندلی اش نشست.صدای هیاهوی دو برادر از داخل اتاق می آمد زیر لب گفت:
-این پسره حتما دیوونه اس.گاهی وقتا با یه من عسلم نمی شه خوردش،گاهی وقتا...
وحید به قهقهه می خندید و برای نجات خود دست و پا می زد سعید موهای او را با دو دست به هم ریخت.
از اتاق که بیرون آمد.چشمانش از شدت خوشی می درخشید.کنار در ایستاد و پرسید:
-بعداز ظهر؟
وحید که موهایش را شانه می کشید به طرف او چرخید و گفت:
-درخدمتم قربان.
سعید لبخندی از سر پیروزی زد و گفت:
-پایین منتظرتم.
وحید دستی برایش تکان داد و سعید در را بست.پریسا ایستاد.روبروی میز ایستاد و گفت:
-براتون آرزوی موفقیت می کنم.
-ممنون.
بعد از در بیرون رفت و پریسا را متعجب و متفکر بر جای گذاشت.
***
سکوت تلخ سالن با صدای قاشق و چنگالهایی که به زحمت می خواستند صدا نکنن شکسته می شد.آقای مجد چهره درهم کشیده بود و قاشق غذا را به دهان گذاشت.سعید با ولع می خورد و وحید بیشتر با غذایش بازی می کرد تا آن را بخورد.پری قاشق چنگال به دست به بشقاب غذا خیره مانده بود.به زحمت می توانست قاشق به دهان بگذارد و یا لقمه ای را ببلعد.نازنین هراز چند گاهی به رویش لبخند می زد و او به سختی پاسخ لبخند او را می داد.بلند شد و با گفتن جمله:
-دست شما درد نکنه.
آهنگ رفتن کرد.نازنین گفت:
-چند لحظه صبر کن منم می آم.
آقای مجد به جای پری جواب داد:
-شما چند لحظه بمونید کارتون دارم.
نگاه ها به طرف آقای مجد که بالای میز نشسته بود خیره ماند پری گفت:
-با اجازه.
نازنین می خواست دهان باز کند که آقای مجد گفت:
-شما بفرمایید.
پری با قدم هایی بلند در حالی که به شدت احساس سرخوردگی می کرد به طرف آشپزخانه رفت.نازنین رفتن او را دنبال کرد و دست از غذا کشید.چهره اقای مجد کمی بازتر شد.خانم مجد گفت:
-بخورعزیزم.
-ممنون سیر شدم.
خانم مجد اخمی به همسرش کرد.وحید و سعید به هم نگاه کردند و سعید لقمه اش را به سختی فرو داد.آقای مجد با لحن مهربانی گفت:
-بهتره بخوری،نمی خوام وقتی پدر و مادرت اومدن با یه دختر لاغر روبرو بشن.
-سیر شدم،ممنون.
ایستاد آقای مجد گفت:
-بشینم دخترم کارت داشتم.
نازنین نشست.وحید قاشق و چنگالش را در بشقاب گذاشت و سعید کمی نوشابه خورد تا به فرو دادن لقمه اش کمک کند.خانم مجد گفت:
-بهتره شروع نکنید آقا.
-اجازه بدید خانم،فکر می کنم نازنین بدونه بهتره.
نازنین سر به زیر انداخت و محجوبانه به او گوش سپرد.آقای مجد ادامه داد:
-ببین دخترم ما تو این خونه مقرراتی داریم و از همون مقررات پیروی می کنیم.شما تا روزی که اینجا هستی باید از مقررات خونه ما پیروی کنی،به هر حال تو در این مدت عضوی از خانواده ما به حساب می آی.
-اگر کار اشتباهی کردم،معذرت می خوام.
-اگرم کاری کردی به خاطر این بوده که خبر نداشتی و این عیبی نداره.
-اگر خاله بهم تذکر می دادن حتما انجامش نمی دادم.
خانم مجد با لحن دلداری دهنده ای گفت:
-نه عزیزم،منظور آقای مجد این نبود.
آقای مجد گفت:
-حالا من برات توضیح می دم.
-بله.
وحید سر به زیر انداخت و سعید با سالادی که در بشقابش ریخته بود بازی می کرد.نازنین دلش می خواست گریه کند.دلش می خواست الان خانه خودشان بود و به طرف اتاق خودش می دوید و روی تخت خودش گریه می کرد.می اندیشید؛ ((کاش امروز مامان که زنگ زده بود بهش می گفتم می خوام برم خونه،خونه خودمون،اهمیتی هم نمی دم که باید تنها بمونم.از تاریکی شبم نمی ترسم.کاش بهش می گفتم.فردا زنگ بزنه شیراز،چون من دیگه نمی تونم تو این خونه بمونم.فردا،فردا که بهم زنگ زدن بهشون می گم،می خوام برم خونه.من حاضر نیستم به خاطر هیچ کس جلوی همه تحقیر بشم...واقعا کاری کردم و خودم خبر ندارم؟یا کارام اون قدر زشت بوده که جلوی این دو تا باید بهم تذکر بدن تا واسه ام درس عبرت بشه.))
آقای مجد سینه ای صاف کرد و گفت:
-من باید همون دیروز به شما تذکر می دادم،این کوتاهی از ما بوده.
آرزو می کرد آقای مجد زودتر حرفش را بزند و او بایستد و با گفتن (( معذرت می خوام))به اتاقش برود.تصمیمش را گرفته بود.او فردا به شیراز باز می گشت.آقای مجد ادامه داد:
-ما توی این خونه با پیشخدمت سر یه میز نمی شینیم.من همون دیشب که شما از پری خواستی سر میز بشینه می خواستم به شما بگم،اما با خودم فکر کردم همین یک شبه و تکرار نمی شه.شب که شما با پری تو یه اتاق خوابیدی به خانم گفتم امروز با شما صحبت کنه و بهت بگه برای شما دختر خانم،و متشخصی هستی شایسته نیست که با یک دختر جنوب شهری سر یک میز بشینی و تو یک اتاق بخوابی.تو باید با خانم های مثل خودت نشست و برخاست کنی تا برای ورود به جامعه بتونی ازشون چیزای بیشتری یاد بگیری.
نازنین احساس کرد بخار از سرش بلند می شود.باورش نمی شد این کلمات را از دهان آقای مجد می شنود.تعریف او را از پدرش زیاد شنیده بود.با پدرش در دانشکده درس خوانده بود و او برای پدرش که مردی از خانواده ای متوسط بود،بهترین دوست شده بود.افکار بزرگ و آزاد اندیشانه او،برای پدرش ستودنی بود و او را به عنوان مردی رها از قید و بند ظواهر اشرافی می شناخت.آقای مجد ادامه داد:
-امشب که دوباره پری سر این میز نشست فهمیدم که خانم به شما تذکر لازمه رو نداده،صلاح دونستم من بهت بگم.
نازنین ایستاد و گفت:
-متاسفم عمو من طوری تربیت شدم که واسه آدما،نه به حسب ظاهرشون که با توجه به صفاتشون ارزش قائل می شم.اگر کاری برخلاف اصول این خونه انجام دادم معذرت می خوام.متاسفم که نمی تونم اون جوریکه شما دلتون می خواد باشم.چون من ترجیح می دم برای ورود به اجتماع با کسایی که توی یه اجتماع واقعی گشتن حشر و نشر داشته باشم تا آدمایی که تو یه اجتماع ماشینی بزرگ شدن و نفس کشیدن.اگر وجود پری شما رو ناراحت می کنه،می گم عزیز خانم بفرستتش خونه اشون،چون من حاضر نیستم به خاطر من،شخصیت یه آدم دیگه لگدمال بشه،معذرت می خوام.
و به سرعت به اتاقش رفت.آقای مجد سرخ شده بود.وحید هاج و واج مانده بود و سعید که در دل صداقت و شجاعت نازنین را می ستود،به سختی جلوی لبخندش را گرفته بود.آقای مجد غرید:
-درست تربیت نشده.
سعید گفت:
-به نظر من که مستقل بار اومده.
-کسی نظر جنابعالی رو نخواست.
سعید لبخندی موذیانه زد و گفت:
-آدمای شجاع که از حقشون دفاع می کنن قابل تحسینن.
آقای مجد به تندی نگاهش کرد و گفت:
-همین الان می ری تو اتاقت.
سعید ایستاد و گفت:
-بله قربان.
و به طرف اتاقش به راه افتاد و همان طور که می رفت گفت:
-کاش همه بچه هاشونو این جوری بار می آوردن. به اتاقش رفت.وحید نگاهی به صورت گرفته پدرش انداخت و از سر میز بلند شد و آرام به طرف اتاق سعید رفت.ضربه کوچکی به در زد و پیش از آن که جوابی بشنود،در را باز کرد و خودش را به داخل اتاق انداخت.سعید گفت:
-حداقل یه یاا..بگو.
با ناراحتی گفت:
-دیدی چه جوری با بابا حرف زد؟
-خیلی ازش خوشم اومد،تا به حال هیچ کی نتونسته بود جواب بابا رو این جوری بده.
-سعید،می فهمی اون چی کار کرد؟
-کاری که من بارها دلم خواسته انجام بدم و نتونستم.
بر لبه تخت نشست و گفت:
-تو نمی فهمی چی شده.
-چی شده؟
-اگه بابا باهاش لج بیفته،کار من ساخته اس.
-لج که افتاده،اما کار تو واسه چی؟
سر به زیر انداخت و گفت:
-گفتم که من دو...
سعید متفکرانه به او نگاه کرد و برای اولین بار بی آنکه در این مورد،احساس کینه و حسادتی داشته باشد گفت:
-فکر اینجاش رو نکرده بودم.
وحید که از لحن او یکه خورده بود نگاهش کرد.سعید روی صندلی جابه جا شد و گفت:
-بابا دیگه عمرا باهاش خوب نمی شه.
-تو نگرانی؟
-هان!
سعید به خود آمده بود و از این که وحید او را غافلگیر کرده بود به شدت از دست خودش ناراحت بود.لبخندی تصنعی زد و در حالی که پشت سرش را می خاراند گفـت:
-آره،فکر کنم.
-به خاطر من؟
-دیگه روت رو زیاد نکن.
-هی،داداش کوچولوی خودمی.
-هی،داداش بزرگه خود خودمی.
-بر منکرش لعنت.
-بابا رو بگو.
-تو می گی چیکار کنم؟
-هنوز که چیزی معلوم نیست،تا فردا صبح صبر می کنیم اگه هنوز حالش خراب بود یه فکری واسه اش می کنیم.
-چه جوری؟
-آقا جان،شما که بیست و هفت سال صبر کردید،اینم روش.مثل این که خیلی از دست من ناراحتی که به این سرعت می خوای فرار کنی؟
-حرفای مسخره نزن سعید.
سعید به صندلی تکیه داد وگفت:
-فکرشم نمی کردم تو اتاق من بشینیم و در مورد ازدواج تو حرف بزنیم.
-ازدواج من؟
-ازدواج تو،دختر مورد علاقه ات،در مورد دور شدن تو،من خیال می کردم هیچ زنی نمی تونه ما رو از هم جدا کنه.
-بازم مزخرف بافیات شروع شد.
-اما حالا تو اتاق من نشستیم و در مورد دختر مورد علاقه تو و راه های راضی کردن بابا حرف می زنیم.اونم کی؟من؟
-واسه همین اخلاقته که دوستت دارم.هیچی تو دلت پیدا نمی شه.
-از بس که دلم خره.
-سعید!