ان دو برای لحظات طولانی یکدیگر را در اغوش کشیده بودند. بابی برای همیشه برادرش را به خاطر می سپرد. در واقع او از بسیار جهات شبیه جانی بود. جانی داشت در این مورد با مادرش حرف می زد که هردوی شان به سمت پله ها به راه افتادند. اما جانی جلوی در اتاق خودش ایستاد و بعد به ان جا رفت تا نگاه دیگری به همه چیز بیندازد. می دانست که دلش برای همه ان چیزها تنگ می شود. او در راه پایین رفتن از پله ها به مادرش گفت که یادش باشد وقتی که بابی به قدر کافی بزرگ شد، کاپشن ورزشی تیمش را به او بدهد. شارلوت هم می توانست در این خلال، ان را قرض بگیرد. به محض این که جانی این حرف را زد، اشک در چشمان الیس حلقه زد . دوباره وقت خداحافظی فرا رسیده بود . الیس یادش می امد که دفعه اول به هیچ وجه حاضر نبود با او خداحافظی کند. شاید او به همین دلیل به نزد ان ها برگشته بود. چون الیس اجازه رفتن را به او نداده بود. یا شاید او برگشته بود تا ترتیب کارهای ناتمام را بدهد. کارهایی که همه شان را تمام کرده بود. همه چیز به خوبی جفت و جور شده و همه کار به درستی به انجام رسیده بود. درست مثل بقیه کارهایی که جانی در عمرش کرده بود. او ظرف سه ماه کارهای زیادی برای همه انجام داده بود. الیس نمی توانست ان همه خوشبختی را نادیده بگیرد.
جانی به تماشای مادرش ایستاد تا او شیر را گرم کرد و سپس با او پشت میز اشپزخانه نشست تا ان را نوشید. وقتی که الیش شیرش را تمام کرد، به او چشم دوخت. حالا می دانست که چرا تمام شب نتوانسته بود بخوابد. جانی داشت می رفت. الیس حتی نمی خوانست خودش را راضی کند که در این مورد با او حرف بزند. واقعا که دردناک بود. اما جانی همان طور که به او نگاه می کرد، سرش را تکان داد.فصل دهم
دسامیر ، برای همه ان ها ماه شلوغی بود. کارجیم روبه راه بود. علاوه بر دو مشتری جدید چند ماه قبلش ، سه مشتری جدید دیگر هم پیدا کرده بود و ناگهان به نظر می رسید که بار کاری اش ده برابر شده است. الیس مطئن نبود که بهتر شدن کار او ربطی به ترک کردنش داشته باشد. اما این را می فهمید که او خیلی سخت تر از قبل کار می کرد و پول بیشتری هم به دست می اورد. سال ها بود که الیس او را ان قدر راحت ندیده بود. حالا حتی گهگاهی بعد از ظهرها مرخصی می گرفت یا حداقل زودتر از سرکار برمی گشت تا به دیدن مسابقات شارلوت برود. او تبدیل به بزرگترین مغلم و مشوق شارلوت شده بود و اغلب اورا راهنمایی می کرد... و حالا، حتی بیشتر از ان وقت ها که در مورد قابلیت های جانی حرف می زد، در مورد منحصربه فرد بودن شارلوت داد سخن می داد.
شارلوت در اوج خوشی بود. او تازه پانزده ساله شده بود و روزنامه محلی عکسش را در صفحه ورزشی انداخته بود. ناگهان پسرها توجه بیشتری به او نشان می دادند. خودش هم از یکی بدش نمی امد. یک پسر در تیم بسکتبال پسران. اما این روزها بیشتر از هر چیز به همراهی و تائید پدرش دل خوش بود. گویی تلافی تمام ان سال هایی را که پدرش او را نادیده گرفته بود، در می اورد. جیم در جلساتش در انجمن ترک الکلی های ناشناس ، باافتخار در مورد شارلوت صحبت کرده بود. وقتی که او به مرحله نهم ترک رسید، یک شب با گریه از شارلوت خواست که او را به خاطر گذشته ببخشد. شارلوت از حیرت بر جای خودش خشک شد. پدرش توضیح داد که هرگز فکر نمی کرد که او با این که دختر بود ، قهرمان خوبی باشد. حالا اگر قهرمان هم نبود، جیم عاشقش بود و افسوس می خورد که ان قدر گنگ بوده که ان همه سال از او غافل بوده است. او برای تمام دفعاتی که شارلوت را ناامید کرده، او را نادیده گرفته، از جانی قدر دانی کرده و به او هیچ توجهی نکرده بود، از او عذر خواهی کرد . عذر خواهی او پیوندی محکم بین او ان دو به وجود اورد . پیوندی که قبلا هرگز وجود نداشت.
روزی که جیم بار قلبش را با عذر خواهی از شارلوت سبک کرد، اروز می کرد که یک رز بتواند این کار را با بابی هم بکند. اما هنوز هم وقتی با او حرف می زد، احساس عجیبی داشت. فقط نگاه کردن به بابی ، موجی از حس گناه را به خاطر ان تصادف به وجودش بازمی گرداند؛ چون شب تصادف، مست بود.
الیس نهایت لذت را از رابطه جدید جیم و شارلوت می برد. او وجانی اغلب در این مورد با هم صحبت می کردند. بزرگترین معجزه زندگی ان ها، یعنی رفتن به انجمن ترک الکلی های ناشناس ، به وقوع پیوسته بود و الیس بدون تردید و بدون پرسیدن از جانی می دانست که او در این کار سهیم بوده . همان طور که در باز شدن قلب جیم به روی شارلوت بعد از این همه سال ، سهیم بود.
یک روز ، وقتی که جانی به مادرش در لباس شستن کمک می کرد، الیس گفت:
"واقعا که عالی بود. یک معجزه . با در واقع، دو معجزه."
جیم دست از مشروبخواری برداشته بود و رابطه ای با شارلوت پیدا کرده بود که قبلا به هیچ وجع نداشت. رابطه ای مبنی بر عشق و محبت و تائید و تصدیق.
... و حرف زدن دوباره بابی ، معجزه دیگری بود که فقط جانی می توانست ترتیبش را بدهد. هر چند که بابی هنوز به جز با جانی و مادرش ، با هیچ کس دیگر حرف نمی زد. اما جانی می گفت که هر وقت او اماده شود، قطعا این کار را می کند. او فکر می کرد که بابی اول باید بیشتر به خودش مطمئن شود... و همه چیز حاکی از ان بود که ان لحظه ، هر روز نزدیک و نزدیکتر می شود . او حالا خیلی بیشتر از قبل لبخند می زد، بیشتر از اتاقش بیرون می امد، بیشتر در جمع خانواده بود و در مدرسه هم بیشتر و بهتر کار می کرد. وقتی که او با جانی و مادرش بود، مدام حرف می زد. گویی یک میلیون حرف و داستان برای گفتن و تعریف کردن، داشت.
ان شب ، وقتی که الیس شروع به پختن یک پای سیب برای شام کرد، جانی از او پرسید:
"تو چه ، مامان؟ تو واقعا از خدا چه می خواهی و چه اروزیی داری؟"
الیس هیچ وقت چیزی برای خودش نمی خواست. او رویش را به سوی جانی گرداند و گفت:
" تو را ... اروز می کردم که تو می توانستی برای همیشه برگردی..."
اما هر دوی ان ها می دانستند که چنین چیزی غیر ممکن است . مسلما اگر او می توانست، خودش این کار را می کرد.
الیس ادامه داد:
"... خیلی خوشحالم که یک مدت برگشتی ."
دو ماه بود که او برگشته بود و وقتی که الیس دور وبرش را نگاه می کردف می دید که تمام معجزاتی که او می توانست به خاطرشان برگشته باشد، صورت واقعیت به خود گرفته بود... و این بیشتر نگرانش می کرد. وقتی که کار او تمام می شد، دوباره ان ها را ترک می کرد. ان ها هیچ وقت در این مورد حرف نمی زدند، اما حالا الیس احساس می کرد که کار جانی تقریبا به اتمام رسیده است.
او با نگرانی پرسید:
"تو که ناگهان و بدون مقدمه ناپدید نمی شوی ... می شوی؟"
داشت روی خمیر پای سیبی که می خواست برای شام بپزد وردنه می کشید.
جانی به ارامی پاسخ داد:
"نه ، مامان... به تو خواهم گفت، من این کار را با تو نمی کنم."
جان سالم به در بردن از شوک ناگهانی او برای الیس به قدر کافی سخت بود و حتی نمی توانست تصورش را هم بکند که دوباره در ان شرایط قرار بگیرد... واقعا تحملش را نداشت.
جانی فکر او را خواند و ادامه داد:
"این بار اماده خواهی بود."
الیس با صدایی گرفته گفت:
"هرگز برای رفتن تو اماده نخواهم بود.(اشک در چشمانش حلقه زد.) تنها ارزویم این است که بتوانی این جا بمانی ... همین طوری... برای همیشه..."
جانی پیش رفت و بازوانش را دور او حلقه کرد.
"می دانی که اگر می توانستم، می ماندم. اما قول می دهم که تا وقتی که مجبورم بروم، کاملا اماده هستی ، مامان. این بار به هیچ وجع مثل ان دفعه نیست."
الیس از به یاد اوردن خاطره درد و اندوه جانکاه روزهای اول پس از مرگ جانی ، به خود لرزید... از به یاد اوردن ان وحشت و سرگشتگی .. و ناباوری.
او به نرمی گفت:
"ما خیلی خوش شانس بودیم که دو ماه رابا تو داشتیم..."
خدا را از صمیم دل به خاطر موهبتی که با او ارزانی کرده بود شکر می کرد.
"... حالا تمام کارهایی را که به خاطرشان برگشته بودی ، انجام داده ای ؟"
جانی گفت:
"فکر نمی کنم..."
نامطمئن می رسید. هرگز درست نفهمیده بود که اصلا برای چه امده است؛ اما راحت می شد نتایج خوب کارهایش را دید. یک احساسی به او می گفت که یک یک ان اتفاقات خوب ، کار خودش بوده است. او هرگز طرح خاصی نمی ریخت ، اما یک طورهایی احساس می کرد که هر روز باید چه کاری صورت بگیرد و به چه چیزهایی احتیاج است.
او ادامه داد:
".... گمان می کنم وقتش که برید هردوی مان می فهمیم."
... و هر دوی شان می دانستند که« وقتش» زیاد دور نیست. حالا الیس با نگاه کردن به او ، یک حالت روحانیت خاصی را احساس می کرد.
او وحشتزده پرسید:
"وان وقت ناگهان محو می شوی؟"
جانی جواب داد:
"گفتم که مامان، من این کار را با تو نمی کنم."
ناگهان خیلی بزرگتر از سنش به نظر می رسید.
"... ان ها چنین انتظاری از من ندارند."
او را برای بهبود زخم ها فرستاده بودند، نه برای اسیب رساندن و ناراحت کردن.
الیس که کمی خیالش راحت شده بود ، گفت:
" خوبه . خیلی فرق می کند که ادم از قبل همه چیز را بداند."
"فکر می کنم که وقتی «وقتش» برسد، هر دوی مان می فهمیم."
اما الیس از همین حالا ان احساس را داشت.(حتی اگر جانی نداشت.) جیم بعد از سال ها الکلی بودن، دست از مشروب خواری برداشته و ترک کرده بود؛ او و شارلوت پیوندی پیدا کرده بودند که قبلا هرگز ان را نداشتند و او حالا پای ثابت فعالیت های ورزشی شارلوت شده بود و تقریبا به تمام مسابقاتش می رفت؛ و بابی داشت دوباره حرف می زد، حتی اگر این موضوع هنوز مخفی بود.
جانی گفت:
"فکر می کنم هنوز چند کار این جا دارم."
الیس پوزخندزنان گفت:
"خب، لطفا اصلا عجله نکن. شاید بتوانی یک خرده بیشتر طولش بدهی ."
جانی خندید.
"قول می دهم . تا جایی که بتوانم ارام پیش بروم ، مامان."
الیس زیرگوش او زمزمه کرد:
"خیلی دوستت دارم... خیلی ، خیلی..."
ان روز عصر جانی به دیدن بکی رفت. اوضاع در خانه ان ها هم خوب پیش می رفت.
بکی مرتب بوز را می دید و حالا هر وقت الیس بکی را می دید ، احساس می کرد که سرحال و شاد است. او دیگر مثل چند ماه قبل ، تیره روز و افسرده به نظر نمی رسید. حالا بیشتر می خندید و خیلی ارام تر شده بود . درست مثل پم. رابطه عاشقانه او و گوین در طول تعطیلات شکوفا شده بود و گوین از نقل مکان کردن به ان جا حرف می زد. می خواست به پم نزدیک تر باشد.
یک روز عصر ، الیس با جانی درخت کریسمس را تزئین می کرد. نوار سرود کریسمس پخش می شد و او و جانی با هم اواز می خواندند که جیم زودتر از همیشه از سرکار به خانه امد . یادش رفته بود چند پرونده را از خانه ببرد و تصمیم گرفته بود که زودتر بیاید و در خانه، روی ان ها کار کند. وقتی که او دید الیس دارد درخت را تزئین می کند و با خودش اواز می خواند ، لبخند زد.
"چطور ان ستاره را نوک درخت گذاشتی؟"
توضیح دادنش سخت بود و الیس فقط گفت که وقتی پستچی امد ، برای این کار به او کمک کرد. جیم با خرسندی او را نگاه کرد. جانی هرهر می خندید. تمام تزئینات بالای درخت را او برای مادرش انجام داده بود . درست مثل هر سال.
جانی به شوخی گفت:
"عجب دروغی از خودت دراوردی؟"
الیس خندید... و وقتی که فکر می کرد جیم صدایش را نمی شنود، چیزی به جانی گفت. اما وقتی که جیم دوباره به اتاق نشیمن برگشت، اخم کرده بود.
"باید برای این حرف زدن تو با خودت یک فکری بکنیم. شاید بهتر باشد به یکی از این کلاس های درمانی بروی . شارلوت هم برایت نگران است و فکر می کند که این وضعت به خاطر جانی است."
"فکر می کنم حق با اوست... می شود این طور گفت... اما فکر می کنم درست شود."
می ترسید که به زودی «درست» شود. وقتی که جانی می رفت، کسی نبود که بخواهد با او حرف بزند. به هر حال، این طوری نه. البته جیم و بچه ها بودند اما جانی همیشه همدمش بود . هنوز هم بود حالا حتی بیشتر از همیشه.
او ادامه داد:
"فکر می کنم فقط برایم عادت شده."
جیم با یک دسته پرونده و کیف دستی اش به اتاق دیگر رفت. او هنوز روی ان ها کار می کرد که شارلوت از مدرسه برگشت و الیس به دنبال بابی رفت. جانی را هم با خودش برد. ان ها در راه مدرسه بابی با یکدیگر حرف می زدند. جانی به حرف های پدرش در مورد حرف زدن مادرش با خودش خندید.
الیس لبخندزنان غرغر کرد:
"تا وقتی که تو بروی ، همه مطمئن می شوند که من دیوانه ام."
جانی گفت:
"این که چیز بدی نیست..."
به صندلی عقب تکیه داد و پاهایش را از پنجره به بیرون اویزان کرد. او حتی از پدرش قدبلندتر بود.
"... ان وقت می توانی هر کاری دلت می خواهد بکنی .«خانم پیترسون دیوانه». می تواند خیلی راحت باشد، مامان. جالب هم به نظر می رسید."
"نه برای من. نمی خواهم مردم فکر کنند به سرم زده."
اما این فرم «دیوانگی» خیلی هم خوب بود. بودن با جانی ... یک زنجیره مداوم ازعشق، لذت و خنده و شادی.
جانی طی چند ماه اخیر برداشت عمیقی نسبت به همه چیز پیدا کرده بود. حالا پدرش را بهتر از همیشه درک می کرد؛ احساسات و احتیاجات بابی را، حتی بدون کوچکترین تلاش ، می فهمید؛ می توانست مستقیما قلب شارلوت را نگاه کند و تمام افکار او را بخواند؛ و از همیشه به مادرش نزدیکتربود. گهگاهی ان ها فکر یکدیگر را می خواندند و بی ان که دیگری چیزی گفته باشد، می فهمید که چه می خواهد بگوید. قبلا هم می توانستند این کار را بکنند. اما حالا ارتباطشان خیلی قویتر شده بود. پیوند ان ها ناگسستی بود. مخصوصا حالا... الیس می دانست که این بار اگر او برود، مثل دفعه قبل احساس نخواهد کرد که او را از دست داده است. در ان لحظه هم هر دوی ان ها به همین می اندیشیدند. ان دو به هم تبسم کردند و سرشان را تکان دادند. همان موقع بابی از مدرسه بیرون امد. یک جعبه پر از کاردستی های تزئینی که در کلاس هنر درست کرده بود، دستش بود.
الیس گفت:
"چه به موقع!..."
او را قبل از سوار شدن و نشستن در صندلی عقب با جانی ، بوسید.
"... من و جانی امروز درخت را تزئین کردیم."
بابی پرسید:
"چه شکلی شده؟"
چشمانش برق می زدند.
الیس جواب داد:
" عالی شده، اما حالا با چیزهای قشنگی که تو درست کرده ای ، قشنگ تر می شود."
عاشقانه به او تبسم کرد. او هم به اندازه جانی برایش عزیز بود، فقط با جانی فرق می کرد. شارلوت را هم تحسین می کرد . اما جانی تا ابد بخشی از روحش بود.
بابی پرسید:
"دوستشان داری ، مامان؟"
جعبه کاردستی هایش را بالاگرفت.
"البته، عزیزم. به محض این که به خانه برسیم، ان ها را روی درخت نصب می کنیم."
هنوز دو هفته تا کریسمس مانده بود و همه افراد خانواده یک عالم کار داشتند. جیم داشت برنامه ریزی می کرد که یک مهمانی کریسمس در دفترش بدهد. باید به حسابرسی های پایان سال مشتری هایش هم می رسید. شارلوت هم اخرین بازی های فصل را انجام می داد. قرار بود او در یک بازی خیلی مهم شرکت کند که هم خودش و هم پدرش سخت انتظارش را می کشیدند. قرار شده بود که بابی در نمایش مدرسه شان یک فرشته بشود. او باید بالهایش را به هم می زود و روی صحنه راه می رفت. به خاطر وضع بخوصش به او نقشی داده بودند که نیازی به حرف زدن نداشته باشد. ولی به هر حال او نقشی در ان نمایش داشت. الیس لباس او را همان هفته تمام کرده بود.
ان ها ، ان سال مهمانی کریسمس نمی دادند، اما از ادامزها دعوت کرده بودند که شب عید کریسمس به خانه ان ها بیایند. قرار بود پم، گوین را هم بیاورد. گوین یک هفته مرخصی گرفته بود تا تعطیلات را با پم و بچه هایش سپری کند.
وقتی که سروکله ان ها در شب عید کریسمس پیدا شد، همگی در حال و هوای خوبی بودند. الیس برای همه «اگ ناگ»* خانگی درست کرد. برای دیگران با الکل و برای جیم بدون الکل. جیم ان قدر سرزنده و خوش خلق بود که پم گفت به سختی او را شناخته . او و گوین بلافاصله نوشیدنی هایشان را
--------------------------------------------------------------
مشروب حاوی تخم مرغ و شیرو شکر *
Egg nog
خوردندو جیم ظرف چند دقیقه بحث قهرمانی های شارلوت را پیش کشید. همان طور که قبلا در مورد جانی حرف می زد. الیس همان طور که به حرف های او گوش می کرد، به فکر فرو رفت. این دقیقا همان چیزی بود که شالوت از او می خواست و ان همه انتظارش را کشیده بود. زندگی او از وقتی پدرش برای اولین بار به دیدن بازی اش رفت، از زمین تا اسمان فرق کرده بود.
تنها کسی که ظاهرا هنوز هیچ تغییری نکرده بود، بابی بود. هنوز هم جیم نمی توانست با او کوچکترین ارتباطی برقرار کند. بابی فقط وقتی به زندگی برمی گشت که با مادرش و جانی تنها بود. ان موقع بود که با سرعت یک مایل در دقیقه حرف می زد! گویی می خواست جبران وقت های از دست رفته را بکند.
ان شب بکی خیلی خوشگل شده بود. یک پیراهن مخمل مشکی و کفش های پاشنه بلند پوشیده بود. ان کفش ها را گوین برایش خریده بود. او واقعا با پم سخاوتمند بود و به او در نگهداری بچه ها خیلی کمک می کرد و از خرید کردن برای بچه ها و سروکله زدن با ان ها لذت می برد. او خودش بچه نداشت و ان ها همان خانواده ای بودند که همیشه ارزویشان را داشت و هرگز نتوانسته بود داشته باشد.
او و پم تا پایان شام صبر کردند تا یک چیزی را اعلام کنند. گوین لیوانش را به سلامتی همه ان ها بالا برد و برای همه پیترسون ها و ادامزها، اروزی یک کریسمس زیبا و شاد را کرد. کوچکترین برادر بکی قاه قاه خندید و گفت که این رسم ها دیگر کهنه شده اند. اما این حرف را چنان با خوش خویی زد که معلوم بود چقدر با گوین صمیمی است . همه ادامزها واقعا او را دوست داشتند. پم هم همین طور. او عاشق گوین بود. شاید نه به اندازه ای که بعد از ان همه سال و پنج بچه، مایک را دوست داشت؛ اما خیلی بیشتر از ان چه برای یک زندگی مشترک کافی باشد. ان ها موقع خوردن قهوه و دسر به حاضرین گفتند که می خواهند در ماه ژوئن ازدواج کنند. یک کمی وقت می خواستند تا یک خانه پیدا کنند . گوین پیشنهاد کرده بود که بچه ها را به یک مدرسه بهتر بفرستد و شهریه شان رابپردازد. بهترین چیزها را برای ان ها و برای پم می خواست. یا لااقل بهترین چیزهایی که از دست او برمی امد. او ادم خیلی سخاوتمندی بود.
پیترسون ها با ان ها تبریک گفتند. الیس از گوشه چشمش به جانی نگاه کرد . او در کنار درخت کریسمس روی زمین نشسته بود و ان ها را تماشا می کرد. طبق معمول نمی توانست چشمانش را از بکی بگیرد. بکی دوست داشتنی تراز همیشه به نظر می رسید و دوباره مثل روزهای قدیمش شده بود. هر چند که هر وقت در مورد کارهایی که با جانی کرده بود، حرف می زد، غم غریبی در چشمانش موج می زد. اما او هنوز خیلی جوان بود و یک عمر را پیش روی خودش داشت. جانی این را می دانست و احساس می کرد که بکی حالا می تواند بدون او خوشبخت باشد.
الیس از بکی پرسید:
" تو چطور ؟ خیال نداری ازدواج کنی؟"
شوخی می کرد. جانی از اتاق نشیمن فریاد کشید:
" امیدوارم نکند! او خیلی جوان است!"
بابی زیر خنده زد . بقیه با حیرت نگاهش کردند و او بلافاصله خودش را جمع و جور کرد و دوباره ساکت شد. الیس با نگاه با او هشدار داد و چند دقیقه بعد به اتاق نشیمن رفت تا جانی را سرزنش کند.
"نکند تو هم «اگ ناگ» خورده ای؟! منظورت از این که ان طور داد می زنی چیه؟"
"هیچ کس به جز تو و بابی نمی تواند صدای مرا بشنود، مامان. پس می توانم هر قدر دلم می خواهد، داد بزنم و اواز بخوانم و کله معلق بزنم."
این را گفت و چنان کله معلق زد که نزدیک بود به میز قهوه بخورد .الیس لبخند زنان گفت:
"فکرکنم باید یک کمی تمرین کنی!"
سرش را تکان داد و به نزد دیگران برگشت. جانی داشت روی زمین، شنا می رفت و با صدای بلند اواز می خواند.
جیم به ارامی از الیس پرسید:
"ان جا چه کار داشتی ؟"
وقتی که او به ان اتاق رفت، پم متوجه شد که هنوز هم با خودش حرف می زند و شارلوت گفت که مادرش حالا تقریبا همیشه ، هر وقت که در اشپزخانه با اتاق خودشان تنها است، این کار را می کند. او طوری حرف می زد که گویی با یک دوست عزیز ، گرم گفتگو است.
جیم به نرمی گفت:
"فکر می کنم که تصور می کند دارد با برادرت حرف می زند."
اما خودش بیشتر از همه نگران او بود. الیس عاقل و متعادل به نظر می رسید، ولی همه می فهمیدند که هنوز زخم هایش بهبود نیافته اند... زخم هایی که در اثر مرگ جانی برداشته بود... و شاید هرگز بهبود نمی یافتند . مخصوصا اگر این طوری به حرف زدن با او ادامه می داد... و مخصوصا که این، اولین کریسمس ان ها بدون او بود.
وقتی که جیم از الیس پرسید که در ان اتاق چه کار می کرد، او با بی خیالی جواب داد:
"رفتم که مطمئن شوم همه چراغ های درخت روشن هستند."
توضیح قانع کننده ای به نظر می رسید، اما به هیچ وجع صدای نجوای او را که جیم از راهرو شنیده بود، توجیه نمی کرد. جیم فقط امیدوار بود که او سرانجام همه چیز را بپذیرد و دوباره تعادلش را بازیابد. حالا خیلی بیشتر از قبل نسبت به او احساس نزدیکی می کرد.
بعد از ان ، همه در مورد عروسی پم و گوین و سایر برنامه هایشان صحبت کردند. ان ها دقیقا نمی دانستند که چه جور خانه ای می خواهند. وقتی که ان را پیدا می کردند و برای خودشان درستش می کردند، هم پم و هم گوین خانه هایشان را در ان جا و لس انجلس می فروختند و به خانه جدیدشان نقل مکان می کردند. بچه ها از این که می خواسند از خانه قدیمی شان بروند، غمگین بودند؛ اما به هر حال به ان ها قول داده بود که تابستان اینده برایشان یک قایق تفریحی بخرد.
کمی که گذشت، پم رو به سوی بکی کرد و به او گفت که خبرهایش را به ان ها بدهد. بکی با کم رویی به همه نگاه کرد و یک لحظه رنگش سرخ شد. جانی با وحشت به او چشم دوخت. از اتاق نشیمن بیرون امده بود و روی یکی از صندلی های خالی پشت میز نشسته بود . خواهر و برادرهای بکی با بابی و شارلوت به اتاق شارلوت رفته بودند.
جانی وحشتزده پرسید:
"او که نمی خواهد عروسی کند،مامان... می خواهد؟!"
نه این که می توانست با می خواست که جلوی او را بگیرد، اما یک جورهایی دوست نداشت که او با کس دیگری باشد. هنوز نه... هر چند که می دانست بلاخره باید همه چیز را بپذیرد. او می خواست که بکی شاد باشد، اما هنوز هم هر وقت به این فکر می کرد که باید برای همیشه از زندگی او بیرون برود، غمگین می شد. او خودش بوز را به بکی معرفی کرده بود و اصلا نمی خواست مانع خوشبختی او شود... ولی هنوز هم هر وقت به او نگاه می کرد، دلش می خواست بازوانش را، حداقل برای اخرین بار ، دور او حلقه کند. اما از ان جایی که بکی نمی توانست او را ببیند، نمی توانست این کار را بکند. او گهگاهی دست بکی را می گرفت. اما بکی به هیچ وجع ان را احساس نمی کرد.... تنها کسانی که می توانستند او را بغل کنند و ببوسند، مادرش و بابی بودند و او حتی نمی توانست حدسش را بزند که اگر بکی هم می توانست او را مثل ان ها ببیند، چه می شد. شاید به همین دلیل چنین اجازه ای را به او نداده بودند . این طوری ، وقتش که فرا می رسید، رفتن برایش خیلی سخت تر می شد.
الیس پرسید:
"خبرهای تو چه هستند، بکی؟"
حالت جانی طوری بود که گویی دارد منفجر می شود.
بکی محجوبانه گفت:
"موفق شدم بورسیه بگیرم. در دانشگاه UCLA .ژانویه شروع می کنم. بوز هم ان وقت برمی گردد. واقعا به من برای گرفتن بورسیه کمک کرد."
واقعا خوشحال به نظر می رسید.
جانی با کج خلقی گفت:
"او نکرد... من کردم."
مادرش نگاهش کرد و سرش را تکان داد. می دانست که راست می گوید اما نمی توانست در حضور دیگران چیزی بگوید.
الیس گفت:
"عالیه عزیزم."
می دانست که پم چقدر به او افتخار می کند. او بورسیه کامل به دست اورده بود و می خواست در رشته هنر درس بخواند. الیس حداقل یک دوجین از نقاشی هایی که او از جانی کشیده بود، داشت. کار او خیلی خوب بود. او گفت که می خواهد کلاس های تاریخ هنر را هم بگذراند و بعد از فارغ التحصیلی ، معلم هنر شود. جانی همیشه فکر می کرد که او برای این کار ساخته شده است و او حالا می رفت که در این راه گام بگذارد.
بعد از شام، پم و الیس برای شستن ظرف ها به اشپزخانه رفتند. گوین و جیم به اتاق نشیمن رفتند و به صحبت کردن در مورد تجارت، مالیات ها،سیاست و ورزش نشستند. جانی هم پیش ان ها نشست. البته به گفتگوی ان ها هیچ علاقه ای نداشت اما می ترسید اگر به اشپزخانه برود، باعث شود که مادرش حرکات عجیب و غریبی بکند و دیگران رابیشتر به شک بیندازد. بنابراین بهتر دانست که از او دور بماند و در اتاق نشیمن بنشیند و به حرف های پدرش و گوین گوش بدهد... و بعد، دید که بکی از پله ها بالا می رود تا به شارلوت و بچه ها ملحق شود. جانی بی اختیار از جا برخاست و به دنبال او روان شد. بچه ها داشتند در اتاق شارلوت ویدئو تماشا می کردند؛ اما بکی به سمت اتاق شارلوت نرفت... در عوض ، بی صدا و ارام به سوی اتاق جانی رفت؛ در را باز کرد... و قبل از این که کسی متوجه شود، به نرمی به داخل لغزید و در را به ارامی پشت سر خودش بست. او لحظات طولانی در ان جا ایستاد و بوی اشنای جانی را به مشام کشید... و بعد در نور ماه، روی تخت او دراز کشید و چشمانش را بست. جانی درست در کنارش ایستاده بود و دستش را نوازش می کرد، اما او نمی توانست ان را حس کند... مگر با قلبش ... گویی حضور جانی را در اتاق با قلبش حس می کرد و ارامش عجیبی سراسر وجودش را فرا می گرفت.
او اتاق جانی را خوب می شناخت ... و خودش را ... زندگی اش را... رویاهایش را... و تمام چیزهایی را که یک روز به ان ها امیدوار بود... رازهایی که ان دو با هم داشتند....
او زیر لب نجوا کرد:
"دوستت دارم، جانی ."
جانی نگاهش می کرد.
"من هم دوستت دارم، بکی ... و همیشه خواهم داشت..."
... و بعد، گویی نیرویی برتر وارداش کرد که بگوید:
"... می خواهم شاد و خوشبخت باشی . در کالج اوقات خوشی خواهی داشت ... و اگر می خواهی که با بوز باشی و او خوشحالت می کند..."
... بغض بیخ گلویش را فشرد اما می دانست که باید به هر حال ادامه بدهد...
"... من هم اروز می کنم که با او یا یک نفر دیگر زندگی خوبی داشته باشی. تو استحقاقش را داری، بکی. می دانی که همیشه عاشقت خواهم ماند."
بکی سرش را تکان داد . گویی توانسته بود صدای او را در قلب و مغز خودش بشنود. یک طور عجیبی احساس ارامش و گرمی می کرد. او مدتی به همان حال ماند و بعد از جایش بلند شد... نگاهی به دوروبر انداخت و روی عکس ها و لباس ها و جایزه های جانی دست کشید. ان گاه روی یکی از عکس های او که خیلی ان را دوست داشت، ایستاد. خودش هم ان عکس را داشت. ان را روی کمد بغل تختش گذاشته بود؛ اما حالا یک عکس بوز هم ان جا بود.
او عکس را لمس کرد و زیر لب زمزمه کرد:
"همیشه عاشقت خواهم بود، جانی ."
اشک در چشمانش حلقه زد. واقعا احساس می کرد که دارد خود جانی را نگاه می کند.
جانی جوابش را داد:
"من هم همین طور ، بکی . حالا برو و زندگی خوبی داشته باش."
بکی سرش را تکان داد و بعد به سوی در اتاق به راه افتاد . اما ان جا هم خیلی ایستاد... و سرانجام، بی ان که کلمه دیگری بر زبان بیاورد، از اتاق بیرون رفت و در را به نرمی پشت سر خودش بست. احساسی از ارامش و ازادی و لذت در سراسر وجودش دویده بود. احساسی که از بعد از مرگ جانی در خودش سراغ نداشت. وقتی که او به سوی اتاق شارلوت رفت تا به دیگران ملحق شود، در حالی که اشک هایش را پاک می کرد، لبخند زد. یک طور عجیبی احساس می کرد که همین حالا طوری با جانی خداحافظی کرده که بتواند در فراقش زندگی کند. نه مثل شش ماه گذشته با زنج و درد و اندوه؛ بلکه با احساسی از عشق و ارامش . گویی حالا می دانست که برای همیشه او را در قلب خودش خواهد داشت، اما اماده بود که اجازه بدهد برود ... و اماده بود که خودش هم حرکت کند.
ادامزها ساعت یازده و نیم ان جا را ترک کردند. پیترسون ها اماده حرکت به سوی کلیسا برای برگزاری مراسم عشای ربانی نیمه شب بودند. همه ان ها یکدیگر را در اغوش کشیدند و بوسیدند و برای یکدیگر کریسمس خوبی را ارزو کردند . ادامزها سوار فولکس واگنی که گوین برایشان خریده بود ، شدند و پیترسون ها برایشان دست تکان دادند که کاملا دور شدند. حالا خودشان چهارتا بودند و کاملا نشان می داد که یکی از بینشان کم شده است. اما وقتی که سوار ماشین شدند، جانی بین شارلوت و بابی روی صندلی عقب نشسته بود. پدر و مادرش با هم حرف می زدند. جیم نوار سرود کریسمس را گذاشت.تعطیلات امسال برای ان ها دردناک بود اما مجبور بودند که قدر لحظات شادی شان را هم بدانند... و به لطف خدا، اخیرا«لحظات شادی » در زندگی شان زیاد تر شده بودند.
جیم و شارلوت به نرمی و زیر لب سرود را می خواندند. الیس چشمانش را بست و به موزیک گوش سپرد. گهگاهی چشمانش را باز می کرد و به بابی ، جانی و شارلی لبخند می زد. هدایای کریسمس واقعی اش ، ان ها بودند... و جیم. الیس هرگز در زندگی اش ان قدر با ان ها احساس شادی نکرده بود.
تنها چیزی که روز و شب قشنگ او را خراب کرده بود، این بود که از صبح سوء هاضمه داشت. او این را در راه بازگشت به خانه به جیم گفت:
جیم با نگرانی پرسید:
"از زخم معده ات نیست؟"
الیس در ماه اکتبر چنان بدحال بود که جیم می ترسید او را از دست بدهد و حالا حتی از یاداوری ان خاطرات به وحشت افتاد. اما الیس به سرعت او را خاطر جمع کرد.
"نه. فقط زیادی بوقلمون خوردم."
پای گوشت پم هم یک کمی سنگین بود. به هر حال، الیس موضوع را فراموش کرد. ان ها به خانه رسیدند و او شروع کرد که ترتیب به رختخواب رفتن بابی را بدهد. معمولا بابی تا ان ساعت بیدار نمی ماند اما در ان لحظه کاملا هوشیار بود... و وقتی که الیس دستش را گرفت، او کمی مکث کرد و بعد به مادرش چشم دوخت. گویی می خواست یک چیزی از او بپرسد. الیس مطمئن نبود که منظورش چیست. بابی هم فقط ایستاد و به او وبعد به پدرش نگاه کرد... و ناگهان الیس مشکوک شد. او نگاهی به جانی انداخت. جانی تبسم کنان سرش را به نشانه تایید برای بابی تکان می داد... و ان گاه، الیس همه چیز را فهمید. او با چشمانی پر از اشک رو به شوهرش کرد و به نرمی گفت:
"فکر می کنم بابی می خواهد یک چیزی به تو بگوید."
جیم و شارلوت با حیرت به بابی چشم دوختند. بابی حتی یک لحظه از پدرش چشم برنداشت. گویی احساس می کرد این را به او بدهکار است... و مدت های مدیدی به او بدهکار بوده... و حالا می خواهد بدهی اش را به او ادا کند. این هدیه کریسمس جیم بود. هدیه ای که بیش از هر چیز دیگری در تمام عمرش برایش ارزش داشت.
"کریسمس مبارک،بابا."
جیم به او خیره شد وبعد به گریه افتاد... و دستش را به سوی او دراز کرد و او را تنگ در اغوش کشید. دیگران داشتند ان دو را تماشا می کردند.
جیم نفس نفس زنان و با هق هق از او پرسید:
" چی شدی ؟ چه اتفاقی افتاد؟ چطور این طور شد؟"
از بابی به الیس نگاه کرد. شارلوت گریه می کرد. جانی یک گوشه ایستاده بود و لبخند می رد. به همه ان ها افتخار می کرد . به برادرش، پدرش ، شارلی و مادرش . به خاطر تمام از خودگذشتگی ها و باورها و بخشش هایش.
بابی نگاهی به مادرش انداخت و گفت:
"تازه شروع به حرف زدن کرده ام..."
مادرش با نگاه به او فهماند که مراقب باشد تا رازشان را برملا نکند. بابی ادامه داد:
"... با خودم ... از شکرگزاری به این طرف تمرین می کردم."
"و این همه وقت صبر کردی تا این را به من بگویی؟"
بابی لبخند زنان گفت:
"مجبور بودم. تو اماده نبودی."
جیم یک لحظه روی کلمات او فکر کرد و بعد سرش را به نشانه موافقت تکان داد:
"شاید نبودم، اما حالا هستم."
گویی پنج سال دردناک او ظرف یک چشم برهم زدن ناپدید شده بود.
بابی زیرگوش او نجوا کرد:
"دوستت دارم ، بابا."
جیم او را سخت به خود فشرد.
"من هم دوستت دارم، پسر."
... دست او را گرفت و پدر و پسر ، دست در دست هم به سوی طبقه بالا به راه افتادند. الیس تماشایشان می کرد... جادوی واقعی کریسمس را با تمام وجود حس می کرد.
فصل هشتم
ان سال جشن شکرگزاری برای ان ها دردناک بود. مخصوصا برای جیم و شارلوت. الیس برای هر دوی ان ها متاسف بود و اروز می کرد که می توانست قضیه حضور جانی را در ان جا به ان ها بگوید. جانی مداوم دور و بر او و بابی بود و وقتی که مادرش بوقلمون را در اشپزخانه می برید، بالای سر او ایستاد و از خودش شکلک دراورد. تا ان موقع جیم ان قدر مست بود که الیس نمی توانست به او اعتماد کند و چاقو را دستش بدهد. نمی خواست او بوقلمون را خراب کند و یا به خودش اسیب برساند.
جانی به بوقلمون اشاره کرد و با تحسین گفت:
"پسر بویش عالیست. از بوقلمون پارسال بزرگتر است مامان."
الیس با صدای بلند گفت:
"نتوانستم کوچکتر از این پیدا کنم..."
با یکی از پاهای بوقلمون مشغول بود و بعد از این که ان را برید ، انگشتانش را لیسید. جانی بو کشید و با تکه های بوقلمون ور می رفت . الیس گفت:
"مواظب باش خرابش نکنی."
شارلوت که همان موقع برای کمک به او وارد اشپزخانه شده بود با گیجی پرسید:
"چه را خراب نکنم؟!
"بوقلمون را... با تو نبودم... داشتم با..."
حواسش پرت بود و یادش رفته بود که شارلوت نمی تواند جانی را در کنار او ببیند. شارلوت با نگرانی پرسید:
"داشتی با که حرف می زدی مامان؟"
"با هیچ کس عزیزم، فقط داشتم با صدای بلند فکر می کردم!"
شارلوت ظرف سیب زمینی سرخ کرده و مارشمالوها را برداشت و با پکری از اشپزخانه خارج شد. مادرش از شدت غصه و اندوه به سرش زده بود و پدرش مست و لایعقل جلوی تلویزیون افتاده بود... و جانی برای همیشه از پیش شان رفته بود... و وقتی که او برای بردن ژله زغال اخته به اشپزخانه برگشت، در دلش اروز می کرد که ای کاش اصلا مجبور نبودند چیزی را جشن بگیرند. به محض این که او قدم به اشپزخانه گذاشت، الیس پشتش به ان سو بود ، با صدای بلند گفت:
"نکن!..."
شارلوت فکر کرد که مادرش واقعا دیوانه شده و الیس با خوش خویی ادامه داد:
"... اگر به یک چیز دیگر دست بزنی تو را می کشم!"
شارلوت گفت:
"فکر کردم می خواهی این ها را سر میز ببرم."
الیس به سوی او چرخید و یک مرتبه از خجالت سرخ شد.
"اوه... بله ... می خواهم... متاسفمف این همه اشپزی گیجم کرده."
شارلوت با حالتی عصبی گفت:
"مامان باید این طور حرف زدن با خودت را بس کنی."
دو ماه بود که مادرش این کار را می کرد. شارلوت می دانست چرا. البته به خاطر مرگ جانی بود؛ اما نه طبیعی به نظر می رسید و نه جالب. حتی پدرش هم این را متوجه شده بود. اما هرگز در موردش چیزی به الیس نمی گفت. فقط یک بار شارلوت گفته بود که مادرش هر وقت در اتاق خوابشان تنها می شود، با خودش حرف می زند. بارها پیش امده بود که وقتی الیس سخت با خودش گرم گفتگو بود ، وارد اتاقشان شده بود.
شارلوت پرسید:
"حالت خوبه مامان؟"
ژله زغال اخته را در یک دست و سالاد را در دست دیگر گرفت. الیس گفت:
"خوبم عزیزم. راست می گویم . تا دو دقیقه دیگر با بوقلمون می ایم."
... و قبل از این که از اشپزخانه خارج شود با صدایی نجواگونه به جانی گفت:
"خیلی خب، حالا برو و تا ما غذایمان را می خوریم به کار خودت برس."
... و با بوقلمون به سوی اتاق غذاخوری به راه افتاد. جانی با رنجیدگی خاطر گفت:
"نمی توانم از مراسم شکرگزاری بگذرم ،مامان."
الیس خیلی ارام جوابش را داد:
"توی باعث می شوی که بابی کارهای خنده دار بکند... من هم یک وقت چیزی می گویم که نباید بگویم."
این را گفت و به دنبال مادرش روان شد. همیشه عاشق جشن شکرگزاری بود. الیس برای همه غذا کشید. جیم مثل ادم های گیج و منگ به غذایش مشغول شد. شارلوت هیچ چیزی نگفت. بابی نگاهی به جانی انداخت و لبخند زد . اما جانی انگشت سبابه اش را به نشانه دعوت او به سکوت روی لب هایش گذاشت. الیس پوزخند زد.
جیم پرسید:
"چی... خنده دار ... بود؟"
کلماتش را می کشید. الیس با اندوه به او نگاه کرد. دیدن جیم در ان حالت نه تنها برای او ، بلکه برای بچه هایشان دردناک بود. بابی با ناامیدی به پدرش نگاه کرد و سرش را تکان داد.
وقتی الیس به اشپزخانه رفت تا یک کمی دیگر از گوشت بوقلمون ببرد و برای همه بیاورد، جانی از او پرسید:
"چرا بابا مجبور بود امروز این قدر مشروب بخورد؟"
الیس اهی کشید و گفت:
"خودت چه فکر می کنی؟..."
مقداری گوشت برید و در ظرف گذاشت ... و ادامه داد:
"... چون همه ما دلمان برای تو تنگ شده... و برای تمام اداب و رسوم قدیمی مان. خیلی بد است که او هم نمی تواند تو را ببیند. فکر می کنم اگر می توانست این را بکند، خیلی به حالش فرق می کرد. فکر می کنی چرا ان ها اجازه نداده اند که او هم مثل من و بابی تو را بابی تو را ببیند؟"
جانی بدون تامل گفت:
" چون او این را نمی فهمید، مامان."
"مطمئن نیستم که من هم بفهمم؛ اما مطمئن هستم که عاشق این وضع هستم."
جانی را بوسید و بعد به اتاق غذا خوری و به نزد دیگران برگشت . جیم با حالتی حاکی از نگرانی پرسید:
"باز هم با خودت حرف می زدی ؟"
حتی بعد از ان همه مشروب و در حال مستی ، توانسته بود بشنود که او با خودش حرف می زد.
الیس گفت:
"متاسفم."
شارلوت با تیره روزی او را نگاه می کرد. او از مشروب خوردن پدرش نفرت داشت ... و حالا مادرش هم مثل دیوانه ها رفتار می کرد. شکر گزاری بدون جانی واقعا درداور بود. از نظر الیس خیلی غیر منصفانه بود که شارلوت هم نمی توانست جانی را ببیند. اما شاید او هم این را نمی فهمید. به هر حال به هر دلیلی بود، او نمی توانست جانی را ببیند. جانی نیمی از مدت غذا را در کنار او ایستاده بود. ان قدر نزدیک که او باید می توانست یک چیزی احساس کند، اما نکرده بود.
الیس رو به تمام کسانی که پشت میز بودند گفت:
"ادامزها گفتند که بعد از خوردن بوقلمون به این جا می ایند."
جیم گفت:
"چرا می ایند؟"
سرحال به نظر نمی رسید . فقط می خواست غذایش را تمام کند و جلوی تلویزیون بنشیند ابجو بخورد و فوتبال تماشا کند.
الیس با دلخوری گفت:
"ان ها دوستان ما هستند جیم."
"که چه ؟ جانی مرده و بکی دیگر دوست دختر او نیست."
الیس چیزی نگفت و دوباره همگی به خوردن مشغول شدند. چند دقیقه بعد شارلوت به مادرش در تمیز کردن میز کمک کرد. خدا را شکر می کرد که غذا تمام شده و از پشت میز خلاص شده اشت.
وقتی که او بشقاب ها را روی پیشخوان می گذاشت گفت:
"از او متنفرم."
بابی با بشقابش وارد اشپزخانه شد و مادرش ان را از او گرفت. جیم بدون این که منتظر دسر شود ، میز را رها کرده و به جلوی تلویزیون نقل مکان کرده بود . الیس برای دسر پای کدو حلوایی و خامه درست کرده بود.
او به ارامی به شارلوت گفت:
"تو که می دانی ، کاری از دستش برنمی اید شارلی ."
"چرا . برمی اید. او «مجبور » نیست همیشه مست باشد. این نفرت انگیز است."
دلشکسته به نظر می رسید و قلب الیس از دیدن این حالتش به درد می امد.
او گفت:
"دلش برای جانی تنگ شده."
خوب می دانست که جیم در مورد حرف نزدن بابی هم احساس گناه می کند.
شارلوت با قاطعیت جواب داد:
"دل من هم برای جانی تنگ شده. تو هم همین طور . اما نمی روی مست کنی !(چهره اش را در هم کشید.) تنها کاری که تو می کنی این است که با خودت حرف می زنی. این هم خوب نیست، اما خیلی خیلی بهتر از کاری است که او می کند."
الیس با لحنی جدی گفت:
"این جوری در مورد پدرت حرف نزن."
"چرا؟! این حقیقت ایت. او یک الکلی است، جانی مرده و بابی دیگر هرگز حرف نمی زند."
وقتی که بدبختی هایشان را لیست کرد، اشک در چشمانش حلقه زد. اما فقط بضی از چیزهایی که گفت، حقیقت داشتند. بابی دوباره حرف زدن را شروع کرده بود. جانی برگشته بود... خب ، حداقل برای یک مدت برگشته بود و او با جانی حرف می زد نه با خودش .
الیس آه عمیقی کشید و گفت:
"شاید یکی از همین روزها دست از مشروب خوردن بردارد. می دانی که خیلی ها این کار را می کنند."
داشت کیک را می برید. اما هیچ کس گرسنه نبود.
شارلوت با تردید و دودلی گفت:
"بله . مطمئنا ... ( یک انگشت به خامه زد.) هر وقت ببینم، باور می کنم."
"اخیرا بهتر بوده."
لحنش بوی امیدواری می داد، اما به نظر نمی رسید که شارلوت با او موافق باشد.
"امروز که نبود. حداقل می توانست در روز جشن شکر گزاری هوشیارتر باشد."
ان سه تا پشت میز نشستند و به خوردن پای کدو حلوایی شان مشغول شدند. جانی روی صندلی خالی پدرش ، بین شارلوت و بابی نشست.
الیس داشت میز را تمیز می کرد که زنگ زدند. بکی و مادرش و خواهران و برادرانش بودند . ان ها با سرو صدا وارد شدند. جانی یک گوشه نشست و به بکی خیره شد. او با پیراهن مخمل ابی واقعا قشنگ به نظر می رسید. خرمن گیسوان طلایی رنگش را پشت سرش ریخته بود . درست همان طوری که جانی دوست داشت. وقتی که الیس به چشمان او که به بکی دوخته شده بودند، نگاه کرد، هاله ای از اندوه را در ان ها دید.
پم یک پای سیب را که او و بکی صبح ان روز پخته بودند، در دست الیس گذاشت و با صدای بلند گفت:
"شکرگزاری بر همه مبارک!..."
سپس رو به الیس کرد و با صدایی ارامتر ادامه داد:
"...شام چطور بود؟"
الیس به ارامی گفت:
"بد نبود."
شارلوت ، بکی و دو خواهرش را به اتاق خودش برد. جانی هم به دنبالشان بود. الیس به بابی پیشنهاد کرد که دو برادر بکی را به اتاق خودش ببرد. پم و خودش هم به اشپزخانه رفتند. پم توانست به راحتی ببیند که جشن شکرگزاری برای ان ها اشان نبوده است. خوب به خاطر می اورد که اولین شکرگزاری بعد از مرگ مایک برای خودشان چقدر سخت بود. تمام تعطیلات و مراسم برای ان ها دردناک بودند و کاملا مشخص بود که این یکی از قاعده مستثنی نبود. در خانه خود ان ها هم ، بکی چندین بار در طول شام به گریه افتاده بود و گفته بود که خیلی دلش برای جانی تنگ شده است.
پم پرسید:
"جیم کجاست؟"
الیس به سوی اتاق نشیمن اشاره کرد. صدای تلویزیون می امد.
"فوتبال تماشا می کند. سرحال نیست. گمان می کنم هیچ کس نیست..."
حتی با این که او و بابی می توانستند جانی را ببینند، می توانستند احساس شارلوت و جیم را درک کنند و واقعا قلبشان برای ان ها به درد می امد.
"سال اول ، تعطیلات و مراسم خیلی سخت هستند. کریسمس از این هم بدتر است . از حالا خودت را برای ان اما کن ."
الیس سرش را تکان داد . داشت ظرف ها را ابکشی می کرد . کمی بعد ، او پرسید:
"از خودتان بگو ، چه خبرها؟"
قهوه اماده شده بود. پم برای هر کدامشان یک فنجان ریخت و بعد با کم رویی گفت:
"خبرهای جالب ... البته مطمئن نیستم که چه اتفاقی دارد می افتد و معنی اش چیست، اما می دانم که از ان خوشم می اید. راستش ، هنوز گوین را می بینم و فکر می کنم که او را دوست دارم."
الیس گفت:
"واقعا برایت خوشحالم."
سرانجان تمام ظرف ها در ماشین ظرف شویی گذاشته و در کنار پم پشت میز نشسته بود . هر دوی شان از این که با یکدیگر حرف می زدند خوشحال بودند.
"رفتار خیلی خوبی با بچه ها دارد. با من هم مهربان است. از وقتی با کسی بیرون رفته ام و تفریح داشته ام ، خیلی می گذرد... او هر شنبه شب مرا برای شام بیرون می برد. احتمالا خبر بخصوصی نیست، اما او همراه خوبی است و خیلی خوب است که ادم بهانه ای برای لباس پوشیدن و ارایش کردن داشته باشد . برای تغییر هم که شده، جالب است که ادم گاهی بیشتر از یک مادر و یا یک راننده باشد. او حتی یک شنبه ها با پسرها بیس بال بازی می کند."
حرفش الیس را به تعجب انداخت.« یعنی او اجازه می داد که ان مرد، شب را در خانه اش بماند؟!» پم از دیدن حالت چهره او به خنده افتاد و گفت:
"وقتی که با این جا می اید، در خانه یکی از دوستانش می ماند."
هر دوی ان ها خندیدند . انها یک مدت طولانی ان جا نشستند و با هم گپ زدند. بعد به طبقه بالا رفتند تا به بچه ها سرکشی کنند.
دخترها در اتاق شارلوت بودند و در مورد پسرها و مدرسه حرف می زدند. بکی چیزهایی در مورد بوز به شارلوت گفته بود . وقتی که ان ها حرف می زدند، جانی پشت میز تحریر شارلوت نشسته بود و لبخند می زد.
نمی توانست از بکی چشم بردارد. وقتی که الیس او را دید، به رویش لبخند زد. در تمام عمر جانی نتوانسته بود او را وادار کند که ان همه وقت یک جا بنشیند. اما حالا همه چیز فرق می کرد و او عاشق این بود که نزدیک بکی باشد. انگار می خواست با نگاهش او را ببلعد و به درون خودش بکشد... و می خواست خاطرات بیشتری از او در ذهنش داشته باشد.
سپس پم و الیس به اتاق بابی رفتند . پیترومارک داشتند با یکی از توپ های بیس بال او بازی می کردند. الیس پیشنهاد کرد که ان ها بیرون بروند و با خیال راحت توپ بازی کنند . وقتی که ان ها بلند شدند که بروند ف بابی هم به ارامی به دنبالشان به راه افتاد . دوست داشت با ان ها باشد. سپس دو زن ، دوباره به طبقه اول برگشتند . در راه از جیم که پای تلویزیون خوابش برده بود ، گذشتند. چهار قوطی ابجوی خالی کنار جیم افتاده بود . نیم محبوبش یک گل زده بود و او خرو پف می کرد. پم به ارامی از الیس پرسید:
"حالش چطوره؟"
ان دو به اشپزخانه رسیده بودند . الیس از پنجره نگاهی به بچه ها انداخت و این بار دید که جانی با ان هاست . بابی کنار او ایستاده بود . پسران پم شروع به پرتاب کردن توپ بسکتبال در سبد کردند.
الیس در جواب سوال پم در مورد جیم گفت:
"گمان می کنم زیاد خوب نیست. مدتی بود که بهتر شده بود اما طی چند روز گذشته اصلا سرحال نبوده."
پم معقولانه گفت:
"به خاطر تعطیلات است. احتمالا ایام کریسمس ، همه تان همین حال را دارید."
الیس در پاسخ، سرش را تکان داد. ان ها یک ساعت دیگر در مورد اموزشگاه زیبایی و گوین حرف زدند و بعد سرانجام پم از جا برخاست و گفت که کم کم باید بچه هایش را جمع کند و برود. اما این کار نیم ساعت دیگر طول کشید. وقتی که ان ها رفتند ، جانی جلوی در ایستاد و ان ها را نگاه کرد و بعد رفت که با مادرش در اشپزخانه حرف بزند.
"خیلی خوشگل شده، مامان. مگر نه؟..."
در مورد بکی حرف می زد. مادرش سرش را به نشانه تایید تکان داد.
جانی ادامه داد:
"... می گوید خیلی بوز را دوست دارد. واقعا برایش خوشحالم."
صادقانه حرف می زد اما کاملا مشخص بود که این کاربرایش اسان نیست. حالا سخت ترین بخش کار این بود که بگذارد بکی با یک نفر دیگر بیرون برود. اما می دانست که بکی نیاز به یکی زندگی دارد. خودش نمی توانست هیچ چیزی به او بدهد. بکی حتی نمی توانست او را ببیند. برخلاف بابی و مادرش. او هیچ راهی برای دسترسی به بکی نداشت. مگر از طریق قلبش و احساسش ... و ارزوی یک زندگی شاد و اینده خوب برای او.
الیس با مهربانی گفت:
" می دانم که دلش خیلی برای تو تنگ شده. پذیرفتن شرایط جدید، برای او هم درست به اندازه تو سخت بوده..."
می خواست بگوید که هردوی شان به مرور زمان به این وضع عادت می کنند و این را واقا باور داشت، اما یک طورهایی احساس کرد که نباید حالا این حرف را بزند.
در عوض با یک اه بلند گفت:
" بهتر است بروم بابا را بیدار کنم."
جانی سرش را تکان داد.
"من هم می روم به بابی سر بزنم..."
... و بعد یک مرتبه ، یک چیزی را به خاطر اورد.
"... فردا به مسابقات شارلوت می ایی ، مامان؟"
تیم مدرسه ان ها فردا یک مسابقه مهم داشت.
الیس در حالی که چراغ اشپزخانه را خاموش می کرد گفت:
"فکر کردم که همه مان برویم."
جانی تبسم کنان پرسید:
"بابا هم می اید؟"
"نه . او نمی تواند. کار دارد."
" اما او مجبور نیست که فردای شکرگزاری را کار کند، مامان. اگر بخواهد ، می تواند بیاید."
اما او هرگز به مسابقات شارلوت نرفته بود و علاقه ای هم به ان ها نداشت. بر طبق نظراو، دخترها هیچ وقت نمی توانستند قهرمانان خوبی بشوند. اما در مورد این یکی واقعا اشتباه می کرد. شارلوت یک ستاره بود . حتی خیلی بهتر از جانی .
الیس قول داد :
"از او می پرسم."
بیشتر برای خرسندی جانی این حرف را زد، و گرنه خاطر جمع بود که جیم این کار را نخواهد کرد. سپس جانی برای دیدن برادرش به طبقه بالا رفت . الیس به اتاق نشیمن رفت و به ارامی جیم را تکان داد . جیم بعد از چند لحظه حرکتی کرد، نفس عمیقی کشید و چشمانش را باز کرد.
"ساعت چند؟"
مطمئن نبود که صبح شده یا هنوز شب است.
"از ده گذشته . پاشو برویم بخوابیم."
جیم سرش را تکان داد و از جایش بلند شد. نمی توانست درست سرپایش بایستد . او به سختی از پله ها بالا رفت. قلب الیس از تماشای او در ان وضعیت به درد امده بود . وقتی که ان ها به اتاقشان رسیدند، الیس گفت:
"تا چند دقیقه دیگر می ایم."
رفت تا به بابی سر بزند. او در رختخواب بود. جانی در کنارش دراز کشیده بود و برایش کتاب می خواند. سرشان درست در کنار یکدیگر روی بالش بود. هر دو پسر او را نگاه کردند و پوزخند زدند. حداقل برای ان دو تا شکرگزاری عالی ای بود.
الیس با صدایی ارام گفت:
"شب بخیر پسرها. خیلی دوستتان دارم."
بالای سرشان رفت و هر دوتای شان رابوسید و بعد به جانی گفت:
"... نگذار بابی تا دیر وقت بیدار بماند."
بابی با خرسندی خودش را به برادرش چسباند . الیس از اتاق او بیرون رفت و در را به ارامی پشت سر خودش بست . سپس به سوی اتاق شارلوت به راه افتاد. او روی تختش دراز کشیده و به سقف خیره شده بود.
الیس از او پرسید:
"حالت خوبه عزیزم؟"
نگران به نظر می رسید. بنابراین در کنار شارلوت روی لبه تختش نشست. راحت می شد دید که او از یک چیزی ناراحت است.
"بله . می شود گفت خوبم. بکی در مورد دوست پسر جدیدش حرف زد. فکر می کنم واقعا او را دوست دارد. خیلی عجیب است."
این باعث می شد که بیشتر دلش برای جانی تنگ بشود.
الیس از ته دل گفت:
"خیلی برایش خوشحالم . او نمی تواند تا اخر عمرش برای جانی عزاداری کند ، شارلی. این درست نیست. مادرش می گوید ان پسر واقعا با او خوب است. اگر جانی می توانست نظر بدهد، حتما می گفت که او هم راضی است . از بازی فردایت چه خبر ؟ درست اماده هستی ؟"
شالوت سرش را تکان داد اما معلوم بود که سرحال نیست. او با صدایی خشک و بی روح گفت:
"بابا همیشه به تمام مسابقات جانی می رفت..."
او سال به سال جایزه های بیشتری می برد، حتی بیشتر از جانی وقتی که به سن و سال او بود . اما وضع هیچ تغییری نمی کرد.
"تو فردا می ایی مامان؟"
"تماشای ان را به یک دنیا نمی دهم.(خم شد و او را بوسید.) بابی را هم می اوردم."
شارلوت سرش را تکان داد ولی چیزی نگفت. با این که عاشق مادرش بود . اما برایش خیلی ارزش داشت که حتی اگر شده فقط یک بار ، پدرش به دیدن مسابقه اش برود. البته اگر برای پدرش مهم بود که چنین کاری بکند...
که هر دوی شان می دانستند مهم نیست. او که جانی نبود.
الیس ان شب چیزی در این مورد نگفت. وقتش نشد. در واقع قبل از این که به اتاق برگردد جیم خواب بود. مست و خراب ابجو و شراب و پرخوری شام! اما فردا صبح ، سرصبحانه ، در این مورد با او صحبت کرد.
جیم در حالی که دومین فنجان قهوه اش را می نوشید، در جواب او گفت:
"خوب می دانی که دخترها نمی توانند بسکتبال بازی کنند."
"تو همیشه به تمام بازی های جانی می رفتی ."
از فرم حرف زدن او عصبانی شده بود.
جیم جواب داد:
"ان فرق می کرد."
"جدا؟ چه فرقی ؟! چرا؟ چون او پسر بود؟"
"او قهرمان بزرگی بود."
در اثر افراط شب گذشته ، سرش درد می کرد. الیس با سماجت گفت:
"شارلوت هم هست . شاید حتی بهتر از جانی . خود جانی همیشه این را در مورد او می گفت. چرا به خاطر خودت هم که شده نمی ایی بازی اش را ببینی ؟"
همان موقع جانی و بابی وارد اشپزخانه شدند. بابی طبق معمول چیزی نگفت. جانی پیش رفت و مادرش را بوسید اما جیم چیزی ندید.
الیس ادامه داد:
"... اگر بخواهی می توانی یک جوری ترتیب کارت را بدهی . بازی تا ساعت چهار بعد از ظهر شروع نمی شود. فکر می کنم برایش خیلی مهم است که تو ان جا باشی. جانی همیشه به مسابقات او می رفت. در ضمن، تو خیلی خیلی بیشتر از من در مورد ورزش چیز می دانی . به عقیده من خیلی برای شارلوت ارزش دارد که تو بیایی."
"اوه، ول کن الیس. احمق نباش. او حتی متوجه فرقش هم نمی شود."
الیس مصرانه گفت:
"چرا می شود... حداقل در موردش فکر کن."
جانی کنار پدرش پشت میز نشست و به او خیره شد.
الیس یک کاسه غلات جلوی بابی گذاشت. جیم حتی او را نگاه هم نکرد.
برای او ، بابی هم مثل جانی نامرئی بود! از وقتی که بابای دیگر حرف نزد، جیم هم او را کاملا نادیده گرفت. وقتی به علت حرف نزدن بابی فکر می کرد، لبش درد می امد و وجدانش ناراحت می شد.
"یک عالم کار دارم. احتمالا مجبورم در تعطیلات اخر هفته هم برای مشتری های جدیدمان کار کنم."
از این بابت خوشحال بود. الیس می دانست که او اخیرا رو به ترقی و بهبود است و امیدوار بود که با بهتر شدن شرایط کاری اش دست از مشروبخواری بردارد یا حداقل از مقدار ان کم کند. از وقتی که جانی برگشته بود، وضعش خیلی بهتر شده بود، اما هنوز تا «خوب» شدن، خیلی فاصله داشت.
او چند دقیقه بعد سرکار رفت. بابی و جانی هم بیرون رفتند . الیس در اشپزخانه تنها بود که شارلوت برای صبحانه پایین امد و کمی بعد از ان برای تمرین بیرون رفت. شکر خدا یک کمی سرحال تر به نظر می رسید. هیچ چیزی هم در مورد پدرش نگفت. انتظار نداشت که او به تماشای مسابقه اش برود و مادرش هم نگفت که در این مورد با او حرف زده و به هیچ جا نرسیده است.
ساعت یک ربع به چهار، الیس و بابی سوار ماشین شدند. جانی هم روی صندلی عقب نشست. او دیوانه وار در مورد بازی حرف می زد. بابی هم با او می گفت و می خندید . الیس لبخند زنان به حرف های ان ها گوش می کرد. درست مثل این بود که یک رویا به واقعیت پیوسته باشد... با ان ها بودن... گوش کردن به حرف های بابی .... برگشتن جانی به نزد ان ها...
الیس نمی دانست که جانی چند وقت پیش ان ها خواهد ماند، اما این را هدیه ای فراتر از حد تصور و امید می دانست که برای هر لحظه اش خدا را شکر می کرد. وقتی که ان ها به دبیرستان رسیدند، در حال و هوای خوبی بودند و امیدوار بودند که بازی خوبی را ببینند.
بازی به نفع تیم شارلوت پیش می رفت و در اواسط نیمه دوم، نتیجه 26 بر15 بود. بابی برای تشویق شارلوت روی صندلی اش بالا و پایین می پرید. همان موقع شارلوت سه امتیاز دیگر برای تیمش گرفت. جانی داشت از شدت شادی دیوانه می شد. نمی توانست باور کند که خواهرش چقدر خوب بازی می کند. ان ها منتظر شروع دوباره بازی بودند که الیس از گوشه چشمانش هیکل اشنایی را دید... و بعد دید که شوهرش راهش را از میان تماشاگران باز می کند. او یک جورهایی مردد به نظر می رسید اما وقتی که الیس و بابی را دید، تبسم کرد.
الیس زیر لب زمزمه کرد:
"نمی توانم باور کنم."
بابی به پدرش خیره شده بود. جانی فریادی از شادی کشید. وقتی که الیس حالت چهره شارلوت را بعد از دیدن پدرش ، دید، نزدیک بود گریه بیفتد. این اولین مسابقه او بود که پدرش به دیدنش امده بود.
درست قبل از این که جیم به ان ها برسد، الیس زیرگوش جانی نجوا کرد:
"چطور ترتیب این کار را دادی؟"
جانی گفت:
راستش را بخواهی خودم هم مطمئن نیستم. از وقتی که برگشتم خیلی در این مورد فکر کردم و مدام ارزو می کردم که بابا این کار را بکند. شاید او صدای مرا در قلب خودش شنید، یا یک احساسی کرد... یا یک چنین چیزهایی..."
هنوز خودش درست نمی دانست که چطوری روی وقایع تاثیر می گذارد. فقط می فهمید که هر وقت به قدر کافی در مورد چیزی فکر می کند، ان اتفاق می افتد. گویی یک نیروی سحرامیز از درون وجودش جاری بود و مسبب ان معجزه ها می شد. وقتی که در ذهن خودش یک چیزی را به کسی پیشنهاد می کرد، خود ان فرد هم می خواست که ان کار را بکند.
تا ان وقت، جیم به ان ها رسیده و بین همسرش و بابی نشسته بود. او بی ان که کلمه ای با بابی حرف بزند، به شارلوت چشم دوخت . ناگهان به نظر می رسید که سخت به بازی او علاقمند است. گویی قبلا هرگز چنین چیزی ندیده بود.
الیس با افتخار گفت:
"او فوق العاده عالی بازی می کند."
جیم سرش را به نشانه تصدیق تکان داد.
به محض این که بازی شروع شد، شارلوت یک امتیاز به نام تیمش ثبت کرد. جیم فقط به او خیره شده بود و چیزی نمی گفت. شارلوت در دو دقیقه اخر بازی سه امتیاز دیگر برای تیمش به دست اورد و همه از شدت شادی هورا کشیدند. تیم ان ها برنده شده بود. و بیست تا از امتیازهای ان ها را شارلوت به دست اورده بود . بقیه بچه های تیم ، او را روی شانه هایشان گذاشتند و دور زمین گرداندند. وقتی که الیس رو به سوی جیم کرد، دید که او تبسم بزرگی بر لب دارد. حتی نمی توانست به خاطر بیاورد که اخرین باری که او را ان قدر خوشحال دید، کی بود. کاملا مشخص بود که او به دخترش افتخار می کرد. گویی او را برای اولین بار می دید و سرانجام استعدادش را کشف کرده بود.
او به الیس گفت:
"عجب بازی ای بود! مگرنه؟"
الیس سرش را تکان داد. اشک در چشمانش حلقه زده بود. چند دقیقه بعد ، شارلوت هم به ان ها ملحق شد. از دیدن پدرش خوشحال و هیجان زده بود.
او با کم رویی گفت:
"متشکرم که امدی بابا."
پدرش از جا برخاست و یک بازویش را دور شانه های او انداخت.
"تو کار بزرگی کردی شارلی . واقعا به تو افتخار می کنم!"
او را مثل یک قوطی ابجو تکان می داد. به خاطر تمام چیزهایی که اخیرا به دست اورده بود، خوشحال بود.
شارلوت رفت و لباسش را عوض کرد و بعد همه ان ها سالن ورزش را ترک کردند. شارلوت چیزی ندید، اما موقع رفتن ، جانی بازویش را دور کمر او انداخته بود... و او با اندوه به جانی فکر می کرد...
در راه برگشتن به خانه ، جیم گفت:
"یک بار هم جانی یک چنین مسابقه ای داشت. او عالی بازی کرد و به خاطرش یک جایزه هم برد."
شارلوت با خرسندی گفت:
"فکر می کنم شانسش را داشته باشیم که امسال به دوره نهایی راه پیدا کنیم."
لحنش بوی سپاسگزاری می داد. همه چیز برایش خیلی تازگی داشت؛ اما از صمیم دل خوشحال بود.
جیم قول داد:
"اگر این طور بشود ، من حتما برای تماشای بازی تان می ایم."
سخت تحت تاثیر بازی او قرار گرفته بود. شارلوت واقعا در این زمینه استعداد داشت. خیلی بیشتر از ان چه او تصورش را می کرد.
ان ها سر راه برای خرید به یک خواروبارفروشی رفتند و تا وقتی که به خانه رسیدند، وقتش بود که فکری برای شام بکنند. الیس در اشپزخانه مشغول شد. بابی با شارلوت بیرون رفت تا چند تا توپ در سبد بسکتبال بیندازد. پدرشان به تماشای ان ها ایستاد و نکاتی را به شارلوت تذکر داد. جانی یک کمی پیش ان ها ایستاد و بعد به اشپزخانه برگشت تا با مادرش حرف بزند.
او با خرسندی گفت:
"خیلی خوب بود که بابا امد، مگر نه؟"
می دانست که این موضوع چقدر برای شارلوت ارزش دارد. ظاهرا حتی پدرشان هم متوجه این موضوع شده بود. او خوشحال بود که رفته بود. مخصوصا که از بازی شارلوت خیلی خوشش امده بود و از همین حالا در مورد رفتن برای مسابقه بعدی او حرف می زد.
الیس به نرمی گفت:
"فکر می کنم که قدرت تو خیلی بیشتر از ان است که خودت فکر می کنی. کاری که تو می کنی روی همه اثر دارد... به بابی نگاه کن ... و بابا به تماشای بازی امد... این واقعا مثل یک معجزه است."
عشق و مهربانی عمیق او داشت زندگی یکایک ان ها را بهتر می کرد.
"بابی خودش اماده شده بود، مامان. پنج سال ، برای سکوت، خیلی طولانی است."
الیس هم این را می دانست. از وقتی که بابی سکوت کرد ، جیم به الکل مداوم و زیاد رو اورد.
او پرسید:
"کی می توانیم به بابا بگوییم که بابی دوباره حرف می زند؟"
از لحظه ای که این موضوع را فهمیده بود، فکر و ذکرش همین بود و امیدوار بود که هر چه زودتر این کار را بکنند . خوب می دانست که اگر جیم بفهمد، چقدر خوشحال می شود و این موضوع برایش ارزشمند است.
جانی جواب داد:
"هنوز نه. بابی اماده نیست. اما به زودی خواهد بود.... امیدوارم. هنوز همه مان یک کمی کار داریم."
الیس با گیجی پرسید:
"منظورت چیه؟"
"راستش را بخواهی ، خودم هم مطمئن نیستم، مامان. فقط یک احساسی دارم... نمی دانم چرا و هرگز نمی فهمم چطور ، کارها پیش می روند. فقط به چیزهایی فکر می کنم و بعد خودشان می ایند... خودبه خود... اما دقیقا به همان فرمی که من فکرشان را کرده بودم، اتفاق می افتد. فعلا می دانم که بابی برای حرف زدن به تمرین بیشتری احتیاج دارد و هنوز برای گفتن به بابا اماده نیست."
فهمیدن این قضیه برای جیم مثل هدیه ای برای ازادی بود . چیزی که او را از احساس گناه خلاص می کرد و احتمالا زندگی او را تغییر می داد... و همچنین زندگی بقیه ان ها را .حرف زدن دوباره بابی. موضوع کوچکی نبود. الیس می مرد برای این که ان خبر را زودتر به جیم بدهد؛ اما جانی اصرار داشت که هنوز برای این کار خیلی زود است. الیس یک طورهایی احساس می کرد که باید به خواسته او و ابی احترام بگذارد. به نظر می رسید که جانی می داند که دارد چه کار می کند. تا به حال که نتیجه کارش خوب بود.فعلا فقط الیس می توانست گفتگوی ان ها را بشنود. جانی می خواست جای پایش را محکم کند . دوست نداشت وقتی که بابی حرف می زد، بلرزد یا عصبی شود یا بترسد که چیزی اشتباه پیش برود.
نیم ساعت بعد ، الیس شام را روی میز گذاشت. جیم با صدای بلند در مورد بازی شارلوت حرف می زد و به او می گفت که چطور می توانست امتیازات بیشتری برای تیمش بگیرد. اتفاقا پیشنهاداتش خیلی به جا و مناسب بودند و شارلوت سخت تحت تاثیر قرار گرفته بود. این تنها چیزی بود که همیشه از پدرش می خواست. سرانجام یک در بین ان دو باز شده بود و پدرش یک گام غول اسا به دنیای او برداشته بود. عشق و احترامی که او همیشه ارزو داشت از سوی پدرش داشته باشد، حالا مال او بود . او با هیجان به پدرش می گفت که سعی خودش را می کند. گفتگویشان تقریبا مثل گفتگوهایی بود که پدرش و جانی با هم داشتند. ناگهان چشمان جیم باز شده بودند و می توانست ببیند که شارلوت چقدر خوب بازی می کند و برای او احترام قائل بود... و برای نخستین بار مجبور بود اعتراف کند که او یک قهرمان کوچک خیلی خوب است. احساسش هم کاملا از نگاهش خوانده می شد. شارلوت موقع حرف زدن با او به قدری خوشحال بود که گویی جام جهانی را گرفته است. در ان لحظه خوشحال ترین دختر روی کره زمین بود.
روز بعد، وقتی که جیم از سرکار به خانه برگشت، به شارلوت پیشنهاد کرد که با هم بروند و یک دوری بزنند و لیموناد بخورند. به نظر نمی رسید که قبل از امدن به خانه مشروب خورده باشد. الیس لبخند بر لب داشت که ان دو خانه را ترک کردند. شارلوت پرواز کنان سوار ماشین پدرش شد و بلافاصله شروع کرد به سوال کردن از او در مورد ورزش هایی که در دوران جوانی کی کرد. جیم لبخند زنان اتومبیل را روشن کرد و یک دقیقه بعد ، الیس دور شدن ان ها را تماشا کرد. بعد بیرون رفت تا به جانی و بابی که داشتند بسکتبال بازی می کردند ، سر بزند. ان چه اینک دیده بودند ، برای همه شان مثل یک معجزه بود . گویی جیم که قبلا هیچ توجهی به شارلوت نداشت ، ناگهان متوجه اشتباهاش شده بود و حالا می خواست تمام ان وقت های از دست رفته را جبران کند.
الیس منتظر شد که ان ها برگردند و بعد به سراغ درست کردن شام برود. اما وقتی که نگاهی به ساعت انداخت و دید که از هفت گذشته است، حیرت کرد. ان ها باید تا ان وقت به خانه برمی گشتند. تقریبا دو ساعت بود که ان ها رفته بودند . در ساعت هشت، الیس کم کم به دلشوره افتاد . اما وقتی که در ساعت هشت و نیم از بیمارستان تلفن کردند، سرتاپایش را وحشت فرا گرفت. ان ها گفتند که جیم و شارلوت ان جا هستند و حال هردوی شان خوب است. فقط شارلوت یک کمی گیج بود.
الیس وحشتزده ، از صدای ان سوی خط پرسید:
"چی شده؟"
ان ها یک تصادف کوچک داشتند. جیم به یک کامیون پارک شده ، زده بود؛ اما خسارتی ایجاد نکرده بود. سر شارلوت به داشبورد خورده بود. ولی وقتی که در بیمارستان به دقت معاینه اش کردند ، به او گفتند که هیچ اسیبی ندیده و می تواند با پدرش به خانه برگردد. به محض این که الیس گوشی را قطع کرد، موضوع را به جانی گفت. بیشتر از یک ساعت از وقتی که یک ساندویج به بابی داده و او را برای انجام تکالیفش به اتاقش فرستاده بود ، می گذشت. بنابراین مجبور نبود که موقع گفتن موضوع به جانی مواظب حرف هایش باش که مبادا بابی را بترساند. وقتی که جانی جریان را شنید سوت بلندی کشید و بعد از مادرش پرسید:
"بابا مشروب خورده بود؟"
الیس با گیجی جواب داد:
"نمی دانم... وقتی که می رفت خوب بود."
اما هر دوی ان ها می دانستند که جیم می توانست یک جایی بین راه نگه داشته و یکی دو قوطی ابجو خورده باشد. ان قدر که کله اش گرم بشود و به یک اتومبیل پارک شده بزند. درست در ان لحظه بود که الیس متوجه شد که دیگر واقعا بس اش است . جیم یکی دیگر از بچه هایشان را در معرض خطر قرار داده بود. ناگهان الیس احساس می کرد که حتی فکر کردن به خطراتی که جیم در حال مستی برای دیگران ایجاد می کرد برایش غیر قابل تحمل است. دو ساعت بعد جیم و شارلوت به خانه برگشتند . الیس هنوز از دست خودش و جیم عصبانی بود . ان قدر که حتی نمی توانست با او حرف بزند. در بیمارستان به شارلوت گفته بودند که چند روزی استراحت کند. ظاهرا او می توانست از اخر هفته بسکتبال بازی کند. اما برای الیس هیچ جای بحث و گفتگو باقی نمانده بود.
او می دانست که شارلوت می توانست در ان حادثه کشته شود.
حالت چهره جیم وقتی که قدم به داخل خانه گذاشت ، داستان خودش را داشت . او رنگ پریده بود... تقریبا خاکستری. او بی ان که کلمه ای با الیس ححرف بزند، رفت و برای خودش یک فنجان قهوه ریخت و وقتی که الیس ، شارلوت را در رختخوابش خواباند و به طبقه اول بازگشت، فقط به او خیره شد و سعی کرد که عکس العملش را حدس بزند. رنگ چهره الیس به کبودی می زد. جانی به ارامی به طبقه بالا و به اتاق بابی رفت. تمام مدتی را که مادرش منتظر برگشتن شارلوت و جیم بود ، با او در اشپزخانه نشسته بود.
الیس با عصبانیت به جیم گفت:
"می فهمی که ممکن بود او رابه کشتن بدهی؟..."
جیم جواب نداد. هر دوی شان می دانستند که عواقب چنین تصادفاتی چه چیزی می توانست باشد. الیس با خشم ادامه داد:
"حالا که نمی توانی مسولیت پذیر باشی ، دیگر نمی گذارم بچه ها را سوار ماشینت کنی . می توانی هر قدر دلت می خواهد مشروب بخوری، اما حق نداری با بچه های من سوار یک ماشین بشوی و برای ان ها رانندگی کنی."
جیم مثل ادمی که کتک خورده باشد، پشت میز اشپزخانه نشست . او خودش و شارلوت را در معرض خطر قرار داده بود.
"حق داری این حرف را بزنی و کاملا حق داری از دست من عصبانی باشی ."
اگر فقط یک چیز در دنیا بود که هر دوی ان ها مثل روز برایشان روشن بود بهای عظیمی بود که چنین تصادفاتی می توانستند داشته باشند. ان ها لحظه لحظه های وحشتناک یک چنین تصادفی را با بابی ، زندگی کرده بودند. نه اسیب هایی که جیم در اثر ان حادثه دیده بود بهبود پیدا کرده بودند و نه اسیب های بابی .
الیس مستقیما به او چشم دوخت و گفت:
"اگر یک بار دیگر با یکی از بچه هایمان تصادف کنی، هرگز تو را نمی بخشم."
جیم سرش را پایین انداخت . اشک در چشمانش حلقه زده بود.
"ببین، فهمیدم... واقعا متاسفم ... لازم نیست تو چیزی بگویی، الیس . خودم بعد از این که ان اتفاق افتاد، همه این ها را به خودم گفتم..."
الیس توانست از چشمانش بخواند که به حرف هایش اعتقاد دارد. جیم ادامه داد:
"... سر راه برگشتن به خانه، یکی دو تا ابجو خوردم."
"اگر فقط یک بار دیگر این کار را بکنی ، حرف های زیادی برای گفتن دارم ، جیم . اگر مشروب خوردی ، بچه ها را سوار ماشین نکن. اگر این کار را بکنی ، ترکت می کنم و بچه ها را هم با خودم می برم."
قبلا هرگز چنین چیزی به او نگفته بود.
جیم وحشتزده گفت:
"جدی می گویی؟..."
از چشمان الیس می خواند که جدی می گوید. وقتی که از بیمارستان تلفن کردند ، یک چیزی در درون الیس شکست و فرو ریخت.
جیم با پشیمانی ادامه داد:
"ببین، گفتم که، این اتفاق دیگر هرگز تکرار نمی شود."
الیس نگاهی سرد و سخت... و طولانی ، به او انداخت و بی ان که کلمه ای بر زبان بیاورد به طبقه بالا و به اتاق خواب خودشان رفت و در را پشت سرش بست.
جیم هم چند دقیقه بعد بالا رفت ولی چیزی به الیس نگفت . الیس در رختخواب بود و اصلا حال و هوای حرف زدن نداشت. جیم به ارامی سر جای خودش دراز کشید و چراغ را خاموش کرد. الیس توانست صدای حرف زدن بابی و جانی را در اتاق مجاور بشنود؛ اما جیم به قدری از حادثه ان شب ، خسته و فرسوده بود که چیزی نشنید و ظرف چند دقیقه، خوابش برد.
فصل هفتم
اولین قرار ملاقات بکی با بوز خوب پیش رفت. هر چند که او تقریبا تمام مدت در مورد جانی حرف زد. بوز او را به سینما برد و بعد برای خوردن همبرگر به اغذیه فروشی جو رفتند. شبی که جانی مرد هم می خواستند به ان جا بروند. ان جا میعادگاه مورد علاقه همه بچه های مدرسه بود. بکی در مورد خاطراتی که در سال های دبیرستان با جانی داشت برای بوز حرف زد. همان موقع بی ان که بداند جانی در کنارش نشسته بود و به حرف هایش گوش می داد. او از به یاد اوردن ان خاطرات لبخند زد. حالا که به بکی گوش می کرد اوقاتی که با هم سپری کرده بودند به نظرش بهتر و قشنگ تر می رسیدند. بکی یا دو بار مستقیما به او نگاه کرد، اما نمی توانست او را ببیند جانی با اکراه به خودش اقرار کرد که بوز واقعا ادم خوبی است. وتی که به مدرسه می رفتند فکر می کرد که او ادم بامرامی است. او یکی از معدود بچه پولدارهای دبیرستان ان ها بود. پدرش مالک یکسری مغازه های نوشابه فروشی موفق در سرتاسر جنوب کالیفرنیا بود و خانواده اش هر سال به اروپا می رفتند و او همیشه ماشین های خوبی داشت.
بوز با صوبری به حرف های بکی گوش کرد و گفت که همیشه فکر می کرده جانی بچه خیلی خوبی است. هر چند که او را خوب نمی شناخت. او سعی نکرد موضوع را عوض کند یا یک جوری جلوی هجوم خاطرات بکی را که مثل چشمه ای از درونش می جوشید بگیرد. چشمان بکی چندین بار پر از اشک شدند و هر بار که این اتفاق افتاد، بوز به نرمی دست او را در دست گرفت.
او در راه برگرداندن بکی به خانه اش هیچ گونه جسارت و پروریی از خودش نشان نداد و با او
در مورد دانشگاه UCLA حرف زد . او گفت که باید برای ترم بعدی برگردد. فعلا پدرش مریض است و به کمک او احتیاج داشت. او پسر بزرگ خانواده بود و از وقتی که فقط چهارده سالش بود، هر سال تابستان و تمام تعطیلات را برای پدرش کار می کرد. ظاهرا چیز زیادی در مورد تجارت می دانست. حتی یک کمی هم در مورد شراب های خوب و نکات برجسته کارشان با بکی حرف زد. ان ها هر سال تابستان، یک ماه به فرانسه می رفتند تا پدرش بتواند از تاکستان های وسیع دیدن کند. او در ان جا چیزهای زیادی از پدرش یاد گرفته بود. خیلی بیشتر از بچه های دیگر که تا به حال هیچ علاقه ای به شغل پدرشان نشان نداده بودند.
کاملا مشخص بود که او سخت تحت تاثیر بکی قرار گرفته است. بکی درست همانقدر که به خاطر می اورد، زیبا و جذاب بود. او گفت که یک بار می خواسته بکی را به مهمانی دعوت کند اما به خاطر جانی جرات نکرده بود... و به شوخی اضافه کرد:
:فکر می کنم ان موقع حتی نمی دانستی من هم زنده ام!"
بکی لبخند زد
"چرا. می دانستم. فقط فکر نمی کردم از من خوشت بیاید."
یک بار با بوز به یک کلاس زبان فرانسوی رفته بود؛ اما بوز و دوستانش دو سال از او بزرگتر بودند و او خیلی خجالتی بود.
بوز خنده کنان گفت:
"می دانستم که اگر تو را دعوت کنم ، جانی مرا می کشد. وانگهی ، تو مرا می خواستی چه کنی ؟ او ستاره فوتبال بود."
اما حالا او خیلی چیزها داست که بکی دوستشان داشت. او عاقل ، منطقی، فهمیده ، باهوش و خوش قیافه بود و بالغ تر از جانی به نظر می رسید. او بیست و یک سالش بود و از نظر بکی ، بیشتر یک مرد بود تا یک پسر بچه .
وقتی که ان ها رسیدند، بوز به نرمی گفت:
"امشب اوقات خوشی داشتم بکی . می دانم که بعد از این همه وقت برایت سخت بود که با یک نفر دیگر بیرون بروی."
جانی تنها پسری بود که بکی با او بیرون رفته بود... و تنها کسی که عاشقش بود . اما هیچ جور نمی شد این حقیقت را تغییر داد که او برای همیشه رفته بود و بکی مجبور بود که پیش برود و زندگی کند. او گفت که فکر نمی کند هنوز برای پیش رفتن اماده باشد، اما تمام شب از صحبت کردن با بوز لذت برده بود. از حرف های او در مورد دانشگاهUCLA،دوستانش ، تجارت، پدرش و مسافرت هایش به فرانسه. بوز بچه ها را هم دوست داشت. او هم مثل بکی، یک عالم خواهر و برادر داشت! او بین شش بچه ، بزرگترین بود و بکی بین پنج بچه . ان دو با وجود اختلاق در وضع مالی ، زمینه های مشترک زیادی داشتند.
بوز از بکی پرسید که ایا حاضر است شنبه شب ، دوباره با او شام بخورد.
بکی خیلی راحت گفت:
"بله... واقعا دوست دارم."
بوز کمکش کرد تا از ماشین پیاده شود. مرسدس بنزی را که پدرش دو سال پیش برایش خریده بود، می راند. ان شب به بکی گفته بود که می خواهد در رشته علوم اجتماعی تحصیل کند و به دانشکده عالی برود و یک روز ، فوق لیسانسش را بگیرد. بکی هم گفته بود که می خواهد بهار اینده، دوباره درخواست بورسیه تحصیلی بدهد و امیدوار بود که بتواند در پاییز اینده به کالج برود. اما در این خلال خوشحال بود که در داروخانه کار کند و به مادرش در نگهداری بچه ها کمک کند. فعلا همین برایش کافی بود.
بوز پیشنهاد کرد که برای شنبه شب به یک رستوران فرانسوی بروند. بکی اسم ان رستوران را شنیده بود، اما هرگز به ان جا نرفته بود . بوز علاوه بر اطلاعات زیاد در مورد شراب های خوب ، در برابر غذاهای فرانسوی هم ضعف داشت.
او در حالی که بکی را تا دم در جلویی خانه شان همراهی می کرد پرسید:
"نظرت چیه؟ یا ساید ترجیع می دهی که فقط به ساندویج فروشی و سینما برویم؟ فکر کردم که شاید یک کار متفاوت برایت جالب باشد."
طوری ان حرف را زد که گویی خودش در هر دو صورت ، راحت و خوشحال است. جانی به یک درخت تکیه داده بود و به حرف های او گوش می کرد. دلش می خواست از او به خاطر پیشنهادش به بکی ، متنفر باشد؛ اما یک جورهایی نمی توانست... او برای بکی خوشحال بود و خوشحال بود که بوز می خواست او را یه خرده لوس کند. حتی نمی توانست به خودش بگوید که بوز ادم متظاهر و بدی است... چون واقعا نبود. کاملا مشخص بود که او بکی را خیلی دوست دارد.
وقتی که ان ها به در جلویی رسیدند. بکی به ارامی به سوی بوز چرخید و به نرمی گفت:
"متاسفم که ان قدر در مورد جانی حرف زدم... دلم برایش تنگ شده ... حالا بدون او همه چیز خیلی متفاوت است."
بوز با مهربانی گفت:
"عیبی نداره... عیبی نداره، بکی . من می فهمم."
بکی سرش را تکان داد . بوز در را برای او نگه داشت تا وارد خانه شد و یک دقیقه بعد، به تنهایی به سوی اتومبیلش رفت و سوار شد. جانی ایستاد و دور شدن مرسدس بنز را در خیابان تماشا کرد... و سپس به ارامی به سوی خانه خودشان به راه افتاد.
وقتی که به ان جا رسید، مادرش در رختخواب بود و کتاب می خواند. او سرش را بلند کرد و تبسم کنان به جانی چشم دوخت و پرسید:
"تمام شب کجا بودی؟"
این دقیقا همان سوالی بود که وقتی جانی زنده بود ، هر شب از او می کرد.
"بیرون، با بکی ."
غمگین به نظر می رسید. بیشتر شبیه یک پسر بچه بود تا یک مرد.
الیس حیرت زده پرسید:
"مگر نگفتی که او امشب با یک نفر قرار ملاقات دارد؟"
می توانست از چشمان جانی بخواند که اندوهگین است.
"چرا. با بوز واتسون*. ادم خوبی است."
----------------------
*Watson
الیس با نگرانی پرسید:
"یعنی تو تمام شب دور و بر ان ها بودی؟"
از نظر او، این کار اصلا برای جانی درست نبود و مایه ناراحتی اش می شد. حتی حالا.
"نه. فقط وقت شام پیش شان بودم و بعد به کارهای دیگرم رسیدم و جلوی در خانه بکی منتظر ماندم تا بوز ، او را به خانه برگرداند."
"بیا بنشین این جا..."
رختخواب کنار خودش را با کف دست صاف کرد و جانی ان جا نشست.
"چرا ان کار را کردی ؟"
نگران پسرش و حالت غمبار چشمان او بود.
"فقط می خواستم مطمئن شوم که او با بکی خوب است."
"و بود؟"
" بله... او اجازه داد که بکی تمام مدت شام در مورد من حرف بزند. می خواهد او را شنبه شب به یک رستوران فرانسوی معروف ببرد."
"بهتر نبود که ان ها را تنها می گذاشتی ؟ فکر نکنم برایت جالب باشد که ببینی بکی با یک نفر دیگر بیرون می رود. را شب هایی که او قرار دارد، با من و بابی در خانه نمی مانی؟"
"فقط می خواستم از ابتدا مراقب همه چیز باشم. (لبخند زد.) گمان می کنم خیلی احمقانه است، مگر نه؟! من خودم ان دو تا را با هم جور کردم و حالا مطمئن نیستم که از ان خوشم بیاید! خیلی سخت است، مامان."
اما نه سخت تر از ان چه ان ها تا به حال تحمل کرده بودند. الیس پرسید:
"قضیه پم چی شد؟"
سعی کرد حواس او را پرت کند. جانی لبخند زنان گفت:
"او جمعه شب با گوین* ، همان مرد لس انجلسی ،بیرون می رود. یارو دیوانه پم است."
"چه خوب . او واقعا به یک نفر در زندگی اش احتیاج دارد. از وقتی که مایک مرد، حتی با یک مرد قرار ملاقات نگذاشته است."
جانی سرش را تکان داد. غرق در فکر بود. کارهای زیادی داشت. اما دیدن بکی با بوز ، انرژی اش را گرفته بود. او اه عمیقی کشید و مادرش را نگاه کرد. دوباره شبیه خودش شده بود.
"من خوبم مامان و همه کارها رو به راهند. قبل از رفتن یک سری به شارلوت می زنم. بابا امشب چطور بود؟"
الیس شانه هایش را بالا انداخت.
"جلوی تلویزیون خوابش برد."
مدت ها بود که اوضاع در خانه شان به همین منوال بود. اما حداقل اخیرا اوضاع یک کمی بهتر به نظر می رسید و الیس هم خوشحال تر از همیشه بود. جانی در خانه بود.
بوز و بکی طی چند هفته بعدی مدام یکدیگر را می دیدند. بوز چندین بار بکی را به رستوران های خور برد؛ با او خواهر و برادرانش به این طرف و ان طرف رفت؛ برادرانش را به یک بازی فوتبال برد و برای مادرش چند بطری شراب عالب برد تا ان ها را با دوست جدیدش ، گوین، شریک شود. حالا دیگر بوز مرتب به خانه ادامزها سر می زد... و تا به حال، بکی فقط با او دست داده بود . بوز خیلی ارام پیش می رفت. نمی خواست بکی را بترساند یا کوچکترین فشاری به او بیاورد. حالا بکی کمتر از قبل، از جانی حرف می زد. در ضمن، هر دوی ان ها مردی را که هر اخر هفته از لس انجلس می امد و با پم ملاقات می کرد، دوست داشتند. برای همه ان ها کاملا مشخص بود که او دیوانه پم است و بچه هایش را هم خیلی دوست دارد.
گوین ، پم ، بوز و بکی یک شب برای شام بیرون رفتند. ان ها به یک رستوران ایتالیایی کوچک رفتند و بوز یک شراب عالی از دهکده ای کوچک در ناپا را به ان ها پیشنهاد کرد. ان شب به هر چهارتای ان ها خیلی خوش گذشت. وقتی که جانی به خانه رفت با خرسندی همه چیز را برای مادرش تعریف کرد.
الیس به شوخی گفت:
"هنوز هم فکر می کنم که وقتی ان ها بیرون می روند، نباید دنبالشان بروی."
... و بعد از او پرسید که می خواهد با بابی به جشن مدرسه شان برود. الیس در فکر یک لباس مناسب برای بابی بود. شارلوت قبلا اعلام کرده بود که گنده تر از ان است که همراه ان ها برود.
جانی گفت:
"بله، با او می روم."
"خیلی خوب است. ببین می توانی بفهمی دوست دارد چه لباسی بپوشد؟"
پارسال لباس شخصیت معروف فیلم جنگ ستارگان را پوشیده بود.
چند روز بعد، الیس هنوز در فکر لباس بابی بود که بعد از رساندن او به خانه ، برحسب اتفاق از جلوی اتاقش رد شد. روز سردی بود و الیس بالا رفته بود تا یک ژاکت بپوشد. می دانست که شارلوت در اتاق خودش به تکالیفش مشغول است. اما شنید که از اتاق بابی یک صدایی می اید. او تصور کرد که بابی یکی از نوارهای تمرین حرف زدنش را گذاشته و وقتی که صدای حرف زدن جانی را هم با اوشنید ، تبسم کرد. بابی نمی توانست جواب بدهد اما حداقل می توانست صدای جانی را بشنود و او را ببیند. الیس می توانست هر دو صدا را از داخل اتاق بشنود . صدای نوار و صدای جانی . او داشت به سوی اتاق خودش می رفت که ناگهان صدای خنده شنید. او ایستاد و رویش را ان طرف کرد... و بعد به ارامی به سوی اتاق بابی به راه افتاد و خوب گوش کرد. در ابتدا، فقط صدای جانی را شنید که با او حرف می زد. دیگر صدای تورا را نمی شنید... اما صدای دیگری را می شنید که با جانی حرف می زد. ان گاه بی ان که به چیزی بیندیشد دستگیره را چرخاند و در را باز کرد و هر دوی ان ها را دید. هر دو پسرش کف اتاق نشسته بودند و اسباب بازی های بابی دور و برشان پراکنده بودند . ان ها با تعجب به مادرشان نگاه کردند.
الیس پرسید:
"شما دو تا چه کار می کنید؟..."
به داخل اتاق قدم گذاشت و در را پشت سر خودش بست تا کسی صدایشان را نشنود.
"... این جا را به هم می ریزید یا فقط بازی می کنید؟"
با نگاهی موشکافانه هر دوی ان ها را برانداز کرد . احساس می کرد که یک رازی بین خودشان دارند. قلبش به تپش افتاده بود. جانی نگاهش کرد و لبخند زد . لبخندش حالت عجیبی داشت. الیس از یکی از ان ها به دیگری نگاه کرد و پرسید:
"این جا اتفاق جالبی افتاده؟"
جانی با نگاه به برادر کوچکترش اشاره کرد و بعد چیزی زیر گوش او زمزمه کرد. مادرشان نگاهشان می کرد.
بابی به ارامی سرش را بلند کرد و به او چشم دوخت. الیس احساس کرد تیری به درون قلبش فرو می رود. نفسش بند امده بود... او به ارامی و بی اختیار دستش رابه سوی بابی دراز کرد و در کنار ان دو روی زمین نشست. نمی دانست چرا، اما می خواست به ان ها نزدیکتر باشد. او با هر دو دست، چهره بابی را لمس کرد و بعد، بدون علت واضع ، اشک در چشمانش حلقه زد. گویی می توانست یک چیزی را در او حس کند... چیزی که حالا می خواست ازاد باشد.
الیس بریده بریده پرسید:
"تو... خوبی؟"
پسر کوچولویش سرش را به نشانه مثبت تکان داد. جانی حتی یک لحظه از او چشم برنمی داشت.
جانی گفت:
"برو جلو."
بابی از او به مادرش نگاه کرد و زیر لب گفت:
"سلام مامان."
بغض الیس ترکید... و چنان بابی را محکم به خودش فشرد که وقتی که دوباره او را از خودش جدا کرد، هردوی شان از نفس افتاده بودند . الیس در میان گریه و خنده به او چشم دوخت و در همان حالا دستش را به سوی جانی دراز کرد و او را هم به سوی خودش کشید. در ابتدا فقط توانست بگوید:
"سلام... بابی..."
... و بعد لبخند زنان ادامه داد:
"خیلی دوستت دارم... چند وقت است که حرف می زنی؟"
"از وقتی جانی امد. او گفت باید این را بکنم . اگر با او حرف نزنم، نمی توانیم بازی کنیم."
جانی به هر دوی ان ها لبخند می زد. الیس سعی کرد اشک هایش را از روی گونه هایش پاک کند، اما چشم هایش مثل چشمه می جوشیدند.
"حالا با همه ما حرف می زنی؟"
نمی توانست بفهمد که او از کی می توانست حرف بزند وبه فکرش نمی گنجید که حرف زدنش برای پدرش چقدر ارزش دارد. اما بابی در پاسخ به سوال او سرش را به نشانه منفی تکان داد و به جانی نگاه کرد.
جانی به ارامی گفت:
"شاید به زودی این کار را بکند ، مامان. باید قدم به قدم جلو برویم. بابی می خواهد اول به حرف زدن با تو عادت کند اما کارش عالی است.( موهای بابی را اشفته کرد.) امروز صبح حرف های خیلی قشنگی به من زد."
بابی به یاد حرف هایی که جرات کرده بود به برادر بزرگترش بگوید، پوزخند زد. الیس با التماس پرسید:
" نمی شود به پاپا بگوییم؟"
می مرد برای این که این خبر را به جیم بدهد. می دانست که این خبر، دنیای او را از این روز به ان رو می کند.
جانی به جای بابی جواب داد:
"نه هنوز ، اما قول می دهم که به زودی این کار را بکنیم."
الیس نمی خواست هیچ کدام از ان ها را تحت فشار بگذارد، اما واقعا متاسف بود که نمی تواند موضوع را به جیم بگوید. ولی یک جورهایی احساس کرد که باید به خواست جانی احترام بگذارد.
ان ها برای یک مدت طولانی ان جا نشستند و با صدایی ارام ، به طوری که هیچ کس نشنود، با هم حرف زدند... و بعد شارلوت تقه ای به در زد و به داخل اتاق سرک کشید.
"کلوچه هایت دارند می سوزند مامان."
نه برادر بزرگترش را دید و نه لذت عمیق چشمان مادرش را. فقط دید که مادرش کف اتاق نشسته و با بابی حرف می زند و دور و برشان هم پر از اسباب بازی است.
"... ان ها را از فر دراوردم."
این را گفت و دوباره در را بست. الیس برخاست، هر دو پسرش را بوسید و با گام هایی سبک از پله ها پایین رفت . سال ها بود که چنین احساسی را در خود سراغ نداشت . تمام هوش و حواسش به این بود که وقتی جیم بفهمد بابی دوباره حرف می زند، چه حالی می شود.
او ان شب سر شام چندین بار به بابی نگاه کرد و بابی هر بار با او لبخند زد. ان دو راز خیلی بزرگ بین خودشان داشتند. یکی این که او می توانست حرف بزند و دیگری این که جانی به نزدشان برگشته بود . این دو راز ، پیوندی محکم بین الیس و پسر کوچکش ایجاد کرده بود . پیوندی که قبلا هرگز ان را نداشتند. ان شب بعد از شام، بابی پیش مادرش در اشپزخانه ماند. البته هیچ چیزی به او نگفت، اما وقتی که به او در تر و تمیز کردن ظرف ها و اشپزخانه کمک کرد، الیس توانست با تمام قلبش او را حس کند... و وقتی که کارشان تمام شد، الیس روبروی او ایستاد و او را در اغوش کشید... و زیر گوشش نجوا کرد:
"دوستت دارم بابی."
بابی بازوانش را محکم دور کمر او حلقه کرده بود. ان دو کمی به ان حالت ماندند و بعد از هم جدا شدند. بابی به مادرش تبسم کرد و به ارامی به سوی اتاق خودش به راه افتاد... جانی همراهش بود...
جانی فرشته(قسمت 6)
فصل ششم
طی چند روز بعدی ، جانی می امد و می رفت. بین خانه خودشان و خانه ادامزها در حرکت بود. ظاهرا وقت زیادی را به تماشای بکی می گذراند. یک روز عصر که به خانه و به نزد مادرش برگشت، غمگین به نظر می رسید.
الیس مثل مادر هر جوان دیگری از او پرسید:
"کجا بودی؟"
جانی به سوال او خندید.
"خانه بکی . بچه ها داشتند با شیطانی هایشان او را دیوانه می کردند."
مادرش به شوخی گفت:
"گمان نمی کنم کمکش کرده باشی."
"اگر می توانستم می کردم ، مامان"
همیشه با خواهر و برادرهای بکی خوب بود و دوستشان داشت.
"... تنها کاری که توانستم بکنم این بود که مواظب باشم دست به کبرین نزنند و خانه رابه اتش نکشند. تعدادشان هم که یکی دو نیست. بکی امروز خانه ماند تا مادرش بتواند بیرون برود. دو تا از بچه ها سرما خورده اند و به مدرسه نرفته اند. اما مطمئنا این راهی برای زندگی،برای بکی نیست. حداقل وقتی که من زنده بودم ، گهگاهی تفریحاتی داشت. حالا دیگر هیچ جا نمی رود، مامان."
"می دانم. من مرتب این را به پم می گویم. هر دوی ان ها باید بیشتر بیرون بروند."
جانی صادقانه گفت:
"مطمئن نیستم که بتوانند از عهده اش برایند."
اگر چه از این موضوع نفرت داشت، اما می دانست که بکی به یک دوست پسر احتیاج دارد. در این زمینه کاری از دست او برنمی امد ولی این را می فهمید که بکی در هیجده سالگی این حق را داشت که زندگی بهتری داشته باشد.او هم به اندازه مادرش مسولیت خواهر و برادرانش را بر عهده داشت. حتی گاهی بیشتر ، چون ساعات کار مادرش طولانی تر بود. این که بکی دیگر هیچ تفریحی نداشت، او را غمگین می کرد.
"من به پم پیشنهاد کردم که بچه ها را برایش نگه دارم .شارلی می تواند کمکم کند."
"البته اگر بتوانی او را از تمرینات بسکتبالش بیرون بکشی؛ که شک دارم. مثلا یک وقتی بین فصل بسکتبال و بیس بال. چرا سعی نکنیم بابا را به یکی از مسابقات او ببریم؟"
الیس با ناراحتی گفت:
"من این کار را کردم. اونخواهد رفت... هرگز... تو هم این را به خوبی من می دانی. او فکر می کند که برای دخترها احمقانه است که در تیم های ورزشی بازی کنند."
جانی بلافاصله با رنجیدگی خاطر گفت:
"شارلی یک قهرمان بی نظیر است. خیلی بهتر از ان چه من بودم . اگر بابا فقط یک بار برود و کار او را تماشا کند، این را می بیند."
الیس قائله را ختم کرد...
"خب ، هیچ وقت نمی رود."
خودش این را هزار بار به جیم گفته بود؛ اما جیم همیشه می گفت که خیال ندارد وقتش را تلف کند و به دیدن دخترانی برود که یک ورزش پسرانه را ان هم خیلی بد بازی می کنند. الیس می دانست که بحث کردن با او هیچ فایده ای ندارد. سال ها تلاش کرده بود تا او را متقاعد کند و موفق نشده بود.
جانی با عصبانیت گفت:
"این وسط، او هم به اندازه شارلوت ضرر می کند."
"خب من می روم. این برای خودش چیزی است."
اما هر دوی ان ها می دانستند که این همان چیزی نیست که شارلوت می خواهد لااقل«فقط» این را نمی خواست. او تایید و توجه پدرش را می خواست. چیزی که تا به حال ان را به دست نیاورده بود. الیس نگران این بود که شارلوت بعدها چه احساسی در این مورد پیدا خواهد کرد. بعد ها که به عقب نگاه می کرد و می دید که پدرش حتی به تماشای یکی از مسابقات او نرفته و حتی یک بار جایزه گرفتن او را ندیده است. او تقریبا به اندازه جانی جایزه برده بود که جایزه ویژه بیس بال فصل قبل ، جزء ان ها بود. حتی عکس او را در روزنامه محلی هم چاپ کرده بودند که جیم کوچکترین توجهی به او نکرد؛ اما اگر جانی می توانست بازی کند، خوب متوجه می شد و ماجرا را به همه دوستانش هم می گفت.
جانی ان روز هم به همراه مادرش به دنبال بابی رفت و او و مادرش تمام طول راه با هم حرف زدند. وقتی که بابی سوار ماشین شد، سرحال تر از همیشه به نظر می رسید. او چرخید و مستقیما به جانی که روی صندلی عقب نشسته بود ، خیره شد و بعد دوباره رویش را ان طرف کرد و به بیرون پنجره نگاه کرد. مادرش با او حرف می زد. همیشه طوری رفتار می کرد که گویی انتظار دارد بابی جوابش را دبهد. اما وقتی که او این کار را نمی کرد، عصبانی نمی شد.
وقتی که ان ها به خانه رسیدند، الیس به او شیرو کلوچه داد. جانی به طبقه بالا و به اتاق خودش رفته بود تا کتش را دراورد. چند دقیقه بعد بابی هم به طبقه بالا رفت. الیس در اشپزخانه ماند تا کمی سبزی برای شام خرد کند. با شارلوت قول داده بود که شام مورد علاقه اش را درست کند. مرغ برسان به روش شمالی و سیب زمینی سرخ شده با کدو که شارلوت عاشقش بود.
شارلوت ان روز عصر ، دیر به خانه برگشت و تقریبا به محض این که رسید، دوباره بیرون رفت تا یک کمی بسکتبال بازی کند. همان کاری که جانی وقتی به سن و سال او بود می کرد. کمی که گذشت، الیس احساس سرما کرد و به طبقه بالا رفت تا یک ژاکت بپوشد. ان گاه بود که شنید یک صدایی از اتاق بابی می اید. بابی یکی از نوارهای تمرین حرف زدن را که او برایش خریده بود گذاشته بود. الیس ان نوارها را خریده بود که او در حرف زدن راه بیفتد؛ اما کارش هرگز نتیجه ای نداشت. هیچ . او از لای در اتاق بابی به داخل سرک کشید و برایش در هوا بوسه فرستاد... و دید که جانی روی درگاه پنجره نشسته و در سکوت بابی را تماشا می کند. الیس به او چشمک زد و بعد به سراغ کارش در اشپزخانه رفت. او تقریبا کار شام را تمام کرده بود که جانی به طبقه پایین برگشت و با اشتیاق به بشقاب کلوچه ها چشم دوخت. اما مهم نبود که او چقدر طبیعی به نظر می رسید، به هر حال نمی توانست چیزی بخورد. کارهایی بود که او نمی توانست بکند و چیزهایی بودند که دلش برای ان ها خیلی تنگ شده بود. مثل کلوچه و پای سیب دستپخت مادرش.
الیس که داشت کدوها را برای اخرین بار در ماهی تابه پشت و پهلو می کرد با حواس پرتی پرسید:
"بابی خوبه؟"
"بله . خوبه..."
روی پیشخوان اشپزخانه پرید و مثل بابی شروع به تکان دادن پاهایش کرد.
"... او مرا می بیند."
این را گفت و منتظر عکس العمل مادرش . الیس در حالی که یک چیزی را در یک یخچال می گذاشت و چیز دیگری را از ان در می اورد پرسید:
"کی تو را می بیند؟"
جانی گفت:
"بابی ."
... و به مادرش که سرش را به سرعت از یخچال بیرون اورده و به او خیره شده بود، پوزخنده زد.
مادرش با حیرت پرسید:
"از کجا می دانی؟"
"می دانم . وانگهی ، او مرا لمس کرد."
طوری این حرف را زد که گویی طبیعی ترین کار دنیا بود.
"تو گذاشتی؟... منظورم این است که گذاشتی تو را ببیند؟ عیبی نداشت که این کار را بکنی؟"
"نمی دانم . فکر نمی کردم هیچ کس به جز تو بتواند مرا ببیند مامان . اما او می تواند."
از این بابت خوشحال به نظر می رسید. الیس با نگرانی پرسید:
"او را ترساندی ؟"
"البته که نه . چرا او باید از من بترسد؟! چند دقیقه پیش که به اتاقش امدی و نگاهش کردی ، به نظرت «ترسیده» می امد؟"
"نه ... اصلا..."
حداقل او نمی توانست به کسی چیزی بگوید. شاید «ان ها» به همین دلیل اجازه داده بودند که او هم جانی را ببیند.
"... به او چه گفتی؟"
"گفتم که فقط برای یک ملاقات کوتاه برگشته ام و نمی توانم بمانم؛ اما تا یک مدتی این دور و برها هستم. تقریبا همان چیزهایی که به تو گفتم. حقیقت. او از دیدن من خوشحال شد . اوه خدا ... من خیلی دوستش دارم، مامان."
او همیشه رفتار خارق العاده ای با بابی داشت. ان تابستان که جیم و بابی تصادف کردند، جانی سیزده ساله بود و وقتی که دکترها گفتند شاید بابی زنده نماند ، او واقعا حال بدی داشت. بعد از ان هم برای همیشه بزرگترین مدافع او بود.
"... به او گفتم که چون خداحافظی نکردم، دوباره برگشتم که او و دیگران را ببینم."
اشک در چشمان الیس حلقه زد و در همان حال به پسر دلبندش تبسم کرد. او عاشق هر سه فرزندش بود اما حالا بیشتر از هر وقت دیگر می دانست که چقدر این یکی را دوست دارد.
"پس انچه موقع بالا امدن از پله ها شنیدم صدای تو بود. فکر کردم او یکی از نوارهای تمرین حرف زدن را که برایش خریده بودم، گذاشته است . بهتر است وقتی می خواهی با او حرف بزنی ، یک نگاهی هم به بیرون بیندازی که یک وقت شارلی یا بابا صدایت را نشنوند."
البته اگر می توانستند بشنوند. جانی سرش را تکان داد و همان موقع سرو کله بابی پیدا شد . وقتی که او جانی را با مادرش دید از گوش تا گوش پوزخند زد.
الیس به ارامی به او گفت:
"این خیلی هیجان انگیزاست، بابی مگر نه؟..."
بابی سرش را به نشانه مثبت تکان داد . از یکی از ان ها به دیگری نگاه می کرد مادر شادامه داد:
"... اما ما نمی توانیم موضوع را هیچ کس بگوییم."
به هر حال بابی نه می توانست و نه این کار را می کرد. اما الیس از تماشای چشمان شاد او غرق لذت بود او از جانی پرسید:
"فکر می کنی سرانجام همه اعضای خانواده بتوانند تو را ببینند؟ دل همه ما برایت تنگ شده بود. بابا و شارلوت هم همین طور."
"شاید ان ها مثل شما دو تا «احتیاج» به دیدن من نداشته باشند."
اما حقیقت این بود که دلیل واقعی را نمی دانست. او حاضر بود همه چیزش را بدهد و بکی هم قادر باشد که او را ببیند. بکی هم به حد مرگ برای او دلتنگ بود، اما کاملا اشکار بود که نمی تواند او را ببیند.
"... راستش من هم «چطور» و «چرا» ها را نمی دانم،مامان. فقط می دانم همین است که هست و ما باید همین طوری همه چیز را بپذیریم. قوانین خیلی محکم هستند . قرار نیست که من کسی را بترسانم یا برای کسی دردسر درست کنم یا زندگی کسی را به هم بریزم. من برای درست کردن کارها این جا هستم. فقط همین."
"مثل چه کاری؟"
هنوز کنجکاو بود. بابی هم با دقت به حرف های ان ها گوش می کرد.
"هنوز نمی دانم. فقط بعضی «کارها»... مثلا مثل وقتی که تو شام درست می کنی!"
شوخی می کرد . مادرش به او پوزخند زد. همان موقع ان ها صدای ماشین جیم را که داشت توی حیاط پارک می کرد، شنیدند. الیس از پنجره نگاهی به بیرون انداخت که مطمئن شود خود اوست و توانست ببیند که شارلوت هنوز داشت تمرین می کرد . الیس دید که جیم درست از پشت سر شارلوت به سوی در ورودی امد. شارلوت نگاهی به پدرش انداخت. ان دو هرگز چیزی به هم نمی گفتند. الیس رویش را به سوی پسرانش گرداند. جانی از روی پیشخوان اشپزخانه پایین پرید، دست بابی را گرفت و با او به سوی طبقه بالا به راه افتاد. همان موقع جیم وارد شد و یک لحظه بعد ، الیس صدای بسته شدن در اتاق بابی را شنید. جیم به محض ورود، در یخچال را باز کرده و یک ابجو برداشته بود. الیس متوجه شد که خسته به نظر می رسد.
او پرسید:
"روز سختی داشتی ، عزیزم؟"
جیم جواب داد:
"نه بدتر از همیشه..."
الیس شام شان را از فر بیرون اورد. جیم با بی تفاوتی پرسید:
"... روز تو چطور بود؟"
یک کمی حواس پرت به نظر می رسید و در حال و هوای حرف زدن نبود.
"خوب . معمولی ."
می خواست بگوید:«همین حالا داشتم با پسرانت حرف می زدم که تو رسیدی .»! که البته نگفت. در عوض، از پنجره به شارلوت همه هنوز بیرون بود، اشاره کرد که بیاید تو و خودش طبقه بالا رفت که بابی را بیاورد. او و جانی روی کف اتاق نشسته بودند. الیس با صدایی نجوانه گونه رو به سوی پسر بزرگترش کرد و گفت:
"بسیار خوب، وقتش است که بروی سراغ کار خودت عزیز دلم. بابی باید بیاید شام بخورد."
"من هم می توانم بیایم . کسی که مرا نمی بیند مامان."
می خواست با ان ها باشد. حتی اگر نمی توانست چیزی بخورد.
"بابی و من که می بینیم. اگر یک وقت، یک حرکتی بکنیم چه؟"
"ان وقت ، ان ها فکر می کنند شما دو تا دیوانه شده اید."
زیر خنده زد و بابی یکی از ان لبخندهای بسیار نادرش را بر لب نشاند. حالا که جانی در کنارش بود، خیلی خوشحال تر و احساساتی تر از چند ماه اخیر به نظر می رسید.
"خیلی خوب ؛ می روم بکی را ببینم. بعد از شام به خانه می ایم."
درست مثل ان وقت ها که زنده بود و مدام بین ان جا و خانه بکی در رفت و امد بود . با این تفاوت که حالا وقت بیشتری را با ان ها می گذراند. چون نه مدرسه داشت ، نه کار و نه وظیفه مشخص. ظاهرا« کاری» که به خاطرش برگشته بود کار تمام وقتی نبود. او وقت زیادی را با مادرش و بابی می گذراند و دور و بر بکی پرسه می زد. اما الیس دیگر هیچ نگرانی ای از بابت او نداشت و فقط خوشحال بود که او ان جاست.
الیس دست بابی را گرفت و با او از پله ها پایین امد. جانی درست پشت سرشان بود. شارلوت داشت با پدرش در مورد بازی ان روزشان حرف می زد و برای اولین بار ، جیم هم یک کمی علاقمند به نظر می رسید. اما فقط یک کمی . یک دقیقه بعد هم توی حرف او پرید و در مورد جایزه ای که وقتی جانی به سن و سال او بود در بسکتبال برده بود، حرف زد.
او با افتخار گفت:
"جانی بهترین قهرمانی بود که در تمام عمرم دیده ام."
جانی با صدایث بلند فریاد زد:
"نه. «او» بهتر از من است ، بابا. این را بفهم!"
اما پدرش نمی توانست صدای او را بشنود. سپس او به مادرش و بابی دست تکان داد و از در جلویی خارج شد. او چنان در را به نرمی باز وبسته کرد که هیچ کس هیچ صدای ان را نشنید. بابی با چشمان از هم گشاده به مادرش نگاه کرد. هر دوی ان ها می دانستند که معجزه ای برایشان رخ داده است. و رازی که حالا بینشان بود، بیشتر از هر وقت دیگری به هم نزدیکشان کرده بود. الیس به نرمی شانه بابی را لمس کرد و او سرجای خودش ، بین شارلوت و پدرش روی صندلی نشست.
شام طبث معمول همیشه تمام شد و جانی تا وقتی که مادرش به رختخواب رفت و مشغول خواندن یک کتاب شد به خانه برنگشت.
وقتی که الیس او را دید، از بالای عینک مطالعه اش ، نگاهش کرد و پرسید:
"بکی چطور بود؟"
به تازگی مجبور شده بود عینک بزند. جانی گفت از ان خوشش امده و الیس لبخند زد. سپس جانی با لحنی پیروزمندانه گفت:
"فردا شب یک قرار ملاقات دارد."
الیس حیرت زده پرسید:
"چطور این اتفاق افتاد؟!"
ان ها همان روز داشتند در مورد این حرف می زدند که زندگی بکی چقدر اندوهبار است.
"امروز سرکار یک نفر را دید. دانشجویUCLAاست و این ترم را مرخصی گرفته تا برای پدرش کار کند. امشب به بکی تلفن زد و او را برای فردا شب دعوت کرد."
از لحنش معلوم است که خوشحال است؛ اما در واقع احساسات ضد و نقیضی در ان مورد داشت. اسم ان پسر بوز بود و واقعا پسر جذابی بود... و مهربان و خوش مشرب . پدرش مالک یک سری فروشگاه های زنجیره ای نوشابه فروشی بود. او یک مرسدس بنر داشت و از بچه ها خوشش می امد. خودش هم سه برادر و دو خواهر داشت.
جانی متفکرانه گفت:
"مطمئن نیستم که به قدر کافی برای بکی خوب باشد؛ اما وقتی که وارد داروخانه شد به نظرم خوب امد. او هم به دبیرستان ما می امد و به محض این که پایش را توی داروخانه گذاشت، بکی او را شناخت. وقتی که ما سال دوم بودیم فارغ التحصیل شد... همیشه از بکی خوشش می امد اما هیچ وقت از او دعوت نکرد که همراهش بیرون برود."
مادرش از او پرسید:
"تو ترتیب کارشان را دادی؟"
با کنجکاوی ، مهربانی و تحسین جانی را نگاه کرد. اگر او این کار را کرده بود واقعا شایسته تحسین بود. مخصوصا که به نظر می رسید که از این بابت خوشحال است.
او جواب داد:
"این طور فکر می کنم..."
هنوز از قدرت هایش و تاثیراتی که می توانست روی کارها داشته باشد ، مطمئن نبود.
"... شارلوت هنوز بیدار است . یک کمی دیر نیست؟"
الیس با تبسم جواب داد:
"نه... او چهارده سالش است. وقتی که تو به سن و سال او بودی خیلی دیرتر از این می خوابیدی ."
حالا پسرش خیلی بالغ به نظر می رسید اما هنوز هم یک طورهایی پسر کوچولوی او بود. الیس از پلیس بازی او برای خواهرش خنده اش گرفته بود. درست همان موقع جیم وارد اتاق شد. خسته به نظر می رسید. الیس و جانی متوجه ورود او نشده بودند. جیم مستقیم به الیس چشم دوخت و پرسید:
"با که حرف می زدی؟"
معمولا هر شب در ان ساعت، این قدر هشیار نبود.
"اوه... من ... با خودم... گهگاهی وقتی که تنها هستم، این کار را می کنم."
جیم به شوخی گفت:
"پس بهتر است بیشتر مواظب باشی . مردم کم کم دارند در موردت چیزهای خنده داری می گویند..."
الیس سرش را تکان داد و جانی بی سرو صدا به اتاق خودش برگشت.
جیم ادامه داد:
"... چند روز است که خیلی سرحال هستی .دلیل بخصوصی دارد؟"
"فقط احساس می کنم بهترم. فکر می کنم زخم معده ام خوب شده."
در ضمن مثل قبل ان قدر اندوهگین و غمزده به نظر نمی رسید. جیم به خوبی این را متوجه شده بود. متوجه خیلی چیزهای دیگر هم شده بود.شام خوبی که او ان شب پخته بود و فرم دلنشینی که با همه حرف می زد. دیگر زیاد عزادار و از پا درامده نبود . بچه ها هم بهتر بودند. جیم فقط ارزو می کرد که کار و بارش هم بهتر شود. اما حداقل به نظر می رسید که خانواده اش ارام ارام رو به بهبودی می روند . البته این به ان معنا نبود که هیچ کدام از ان ها مرگ جانی را فراموش کرده باشند یا دوباره به وضع سابقشان برگشته باشند. به این معنا هم نبود که او خودش را به خاطر ان تصادف و ضرر جبران ناپذیری که به بابی زده بود، بخشیده باشد. یک عمر سکوت بابی باعث می شد که هرگز سهم خودش را در افتادن در افتادن او به ان وضع فراموش نکند... مهم نبود که چقدر برای فراموشی تلاش می کرد و از چه راه هایی برای بیهوش کردن خودش استفاده می کرد.
ان ها ، ان شب در رختخواب دراز کشیدند و کمی با هم حرف زدند. الیس نمی توانست بفهمد که جیم امشب کمتر نوشیده و کمتر مست است با این که فقط تحملش بالاتر رفته است. گفتنش سخت بود. اما صبح روز بعد همه چیز ثابت شد. الیس نیمی از ابجوهایی را که جیم شب گذشته به اتاق نشیمن برده بود ،«دست نخورده» پیدا کرد و ان ها را دوباره در یخچال گذاشت.
همان وقت جانی با کاپشن ورزشی اش از پله ها پایین امد . از مادرش خواسته بود که ان روز صبح، او رابه سالن زیبائی پم ببرد. چیزی در ان جا بود که باید ان را می دید. الیس هم کار دیگری نداشت. بنابراین موافقت کرد که ان کار را بکند . عاشق این بود که او را این طرف و ان طرف ببرد . درست مثل وقتی که او یک پسر بچه کوچک بود . الیس همیشه از اوقاتی که ان دو در ماشین با هم سپری می کردند،لذت می برد.
او در راه از جانی پرسید:
" خب ، وقتی که رفتم تو به پم چه بگویم؟"
جانی داشت با رادیو بازی می کرد. از یک ایستگاه به ایستگاه دیگر می زد و از تمام موزیک های مورد علاقه اش لذت می برد . کم مانده بود که برقصد.
او با خوشحالی گفت:
"پسر، واقعا دلم برای این ها تنگ شده بود."
الیس خندید و به او خاطر نشان کرد تا به حال هرگز به محل کار پم نرفته است و شاید او خیلی از این بابت تعجب کند.
"... به او بگو می خواهی موهایت را کوتاه کنی."
"و ان وقت چه؟ چرا داریم می رویم ان جا؟"
"هنوز مطمئن نیستم. قرار است یک نفر را در ان جا ببینم . دیشب این را فهمیدم. بعدا بیشتر در موردش برایت توضیح می دهم."
این را گفت و بعد چنان صدای رادیو را بلند کرد که دیگر نمی توانست صدای مادرش را بشنود. پنج دقیقه بعد ان ها به اموزشگاه زیبایی رسیدند. پم از دیدن الیس حیرت کرد و با نگرانی پرسید:
"حالت خوبه؟"
به نظرش می رسید که الیس زیادی سرکیف است . کم کم داشت فکر می کرد که دکترها برای زخم معده اش به او پروزاک* داده اند. رفتار او خیلی عجیب و غریب بود و حالا تقریبا همیشه کیفور و خندان بود.
-------------------------------------
*نوعی داروی ضد افسردگی Prozac
" خوبم . فکر کردم بد نیست که بیایم و موهایم را درست کنم."
"چرا؟ مگر می خواهی جایی بروی؟"
"می خواهم برای ناهار بیرون بروم."
سعی می کرد رفتارش طبیعی به نظر برسد؛ اما حتی خودش هم احساس می کرد که خیلی غیر عادی است. ان گاه دید که جانی با یکی از سشوارها ور می رود... و بی اختیار گفت:
"با ان بازی نکن!"
پم به او خیره شد. اصلا نمی فهمید که او در مورد چه حرف می زند.
"با چه بازی نکنم؟"
"منظورم این بود که با موهایم بازی نکنی و فقط درستشان کنی."
پم به نرمی گفت:
"البته الیس ... مسئله ای نیست."
واقعا برای او نگران وبد؛ اما او خیلی خوب و سرحال به نظر می رسید.
ظاهرا زخم معده اش خیلی بهتر شده بود . ولی این روزها یک جور عجیبی بود.
پم به یکی از شاگردان گفت که موهای الیس را بشوید و چند دقیقه بعد، به یکی دیگر از شاگردان طرحی برای کوتاه کردن موهای او داد. سومی را هم مامور کرد که موهای او را سشوار بکشد و درست کند. در تمام ان مدت جانی با یک حالت رسمی می امد و می رفت، انگار سرش خیلی شلوغ بود. یک ساعت بعد که برگشت، موهای مادرش به یک فرم خیلی قشنگ درست شده بود. یک مرد به دنبال جانی وارد شد. ان مرد نماینده یک کمپانی تولید محصولات ارایشی بود. او به پم گفت که مرکز اصلی کارش در لس انجلس است، اما به این محدوده امده تا محصولاتشان را به سالن های زیبائی محلی معرفی کند. او کت و شلوار پوشیده و کراوات زده بد. موهایش مرتب بودند و خیلی قابل احترام و با شخصیت به نظر می رسید. با لحنی دلنشین و مشتاق با پم و الیس حرف می زد. الیس فکر می کرد که خیلی خوش قیافه و جذاب است اما ظاهرا پم متوجه نشده بود. او هیچ علاقه ای به ملاقات مردان نداشت. به هر حال ان ها هنوز داشتند حرف می زدند که الیس رفت. پم نگذاشت که او برای کوتاه کردن و ارایش موهایش پول بدهد و تبسم کنان با او خداحافظی کرد و برایش دست تکان داد .
الیس در راه برگشتن از پسرش پرسید:
"تو ان کار را کردی؟"
جانی خودش را به ان راه زد.
" چه کاری؟"
"اوردن ان مرد به داخل فروشگاه . تو در ان کار دخالت داشتی، جانی؟"
جانی گفت:
"من کارهای مهم تری از ترتیب دادن یک ملاقات کورکورانه برای مادر بکی دارم. به این خاطر به این جا نیامدم."
عاقل تر از سنش به نظر می رسید.
"به هر حال تعجب برانگیز بود."
متقاعد نشده بود.
ان دو ان روز عصر به دنبال بابی رفتند . بابی از دیدن مدل جدید موهای مادرش لبخند زد. جانی با او روی صندلی عقب نشست . رادیو روشن بود و موزیک می نواخت . جانی اواز می خواند و بابی سرش را تکان می داد. خیلی خوشحال بود که دوباره برادرش را در کنار خودش دارد. همیشه همه چیز در اطراف او پر از زندگی و پر از تفریح بود و جانی همیشه با او رفتار شگفت انگیزی داشت. حالا هم هیچ چیز فرق نکرده بود . کاملا مشخص بود که جانی هم از این که دوباره در خانه است و بابی و مادرش را می بیند، خیلی خوشحال است، ان قدر که وقتی که به خانه رسیدند ، بابی را به حیاط پشتی برد تا با و کمی بسکتبال بازی کند. ان ها هنوز ان جا بودند که شارلوت به خانه امد . گرفته به نظر می رسید. امتحان زبان فرانسوی اش را بد داده بود. اما وقتی که دید بابی سخت تلاش می کند که توپ را در سید بسکتبالش بیندازد، لبخند زد . نمی توانست برادر بزرگش را که فقط پند اینچ ان طرف تر از او ایستاده بود ببیند.
او گفت:
"بیا، بگذار نشانت بدهم چطور این کار را بکنی."
توپ را از دست بابی گرفت، چند بار ان را بر زمین زد و در اولین پرتاب، ان را به داخل سبد انداخت. سپس به برادرش نشان داد که چطور ان کار را بکند.
جانی با تحسین گفت:
"نگاهش کن! کارش عالی است."
بابی به سوی او چرخید و پوزخند زنان نگاهش کرد. شارلوت به او خیره شد و اب تعجب پرسید:
"چرا پشت سر مرا نگاه می کنی؟ باید چشمت به توپ و یبد باشد. نگاه کن ببین می خواهی توپ را به کجا پرتاب کنی، نه با بالای شانه من!"
جانی در ادامه حرف های او اضافه کرد:
"راست می گوید این قدر به من نگاه نکن و کاری را که او می گوید ، انجام بده. او در این کار خیلی بهتر از من است."
الیس که هر سه تای ان ها را از پنجره اشپزخانه تماشا می کرد لبخند زد. می دانست که شاید این اخرین باری باشد که ان منظره را می بیند. این فکر مایه اندوهش می شد؛ اما خدا را از صمیم دل شکر می کرد که می توانست ان ها را در ان لحظه ، در کنار یکدیگر ببیند... و تا نیم ساعت بعد هنوز از تماشای ان منظره سرمست بود که جیم وارد شد و به محض ورود به خانه گفت که خبرهای مهمی برای او دارد.
"امروز دو مشتری جدید داشتیم.(خوشحال بود.) هر دوی شان یک تجارت جدید را به راه انداخته اند و احتمالا یک عالم کار از ان ها می گیریم تا کارشان حسابی راه بیفتد. این می تواند وضع ما را به کلی عوض کند."
الیس با خرسندی گفت:
"واقعا؟"
... و بعد متوجه شد که جانی تمام روز به چه کاری مشغول بود. یک مرد برای پم؛ یک قرار ملاقات برای بکی؛ زیربال و پر گرفتن بابی توسط شارلوت و دو مشتری جدید برای جیم. برای یک فرشته تازه کار هفده ساله ، بد نبود.
ان شب بعد از شام ، در مورد تمام کارهایی که جانی صورت داده بود با او حرف زد و از او تمجید کرد. سپس به اتاق بابی رفت . جانی گفت که می خواهد بیرون برود. می خواست برود سراغ بکی.
قبل از رفتن به شوخی به مادرش گفت:
"فقط امیدوارم رانندگی بوز بهتر از من باشد."
مادرش با لحنی سرزنش امیز گفت:
"دیگراین حرف را نزن."
جانی پیش رفت و او را بوسید و رفت. الیس چند دقیقه ای در اشپزخانه ایستاد و به او فکر کرد. فقط امیدوار بود که او کارهایش را خیلی سریع ندهد. هیچ عجله ای برای رفتن او نداشت . ظاهرا خود جانی هم عجله ای نداشت.
فصل پنجم
آلیس چند روز اینده را در خانه سرگرم بود. خیلی کار داشت. به دکترش هم قول داده بود که استراحت کند و این کار را هم کرد. جیم هر روز صبح، بچّه ها رابه جای او به مدرسه می رساند. مادر یکی از بچّه ها هم بابی را به خانه برمی گرداند. شارلوت می دانست که مادرش نمی تواند ان هفته به دیدن بازی بسکتبالش برود و گفت که شرایط را درک می کند. الیس یک عالم وقت داشت که در خانه باشد و با جانی حرف بزند. البته وقت هایی که او در ان جا بود.
جانی همان طور که گفته بود، می امد و می رفت. او می خواست که دوستانش را ببیند و به مدرسه قدیمی اش هم سر بزند. با شارلوت هم سر بعضی از کلاس هایش نشست و به مادرشان گفت که وضع او در مدرسه خوب است؛ اما به ورزش بیشتر از درس علاقه دارد و گفت که او در درس ریاضی واقعا به کمک احتیاج دارد . جانی فکر می کرد که او به جز این مشکل دیگری ندارد.
اما ان که جانی را نگران می کرد ، بابی بود. او به مدرسه بابی هم رفته بود و می گفت که بابی فقط توی خودش است و با هیچ کس ارتباط برقرار نمی کند و هرگز خودش را در هیچ بازی ای شرکت نمی دهد. او حتی در ان مدرسه کودکان استثنایی ، بیشتر از حدّ انتظار ، از بقیه بچه ها جدا بود و بدتر از همیشه به نظر می رسید. حتی بدتر از وقتی که جانی مرده بود. در واقع ، او فقط چند روز قبل از این که الیس مریض شود، به مدرسه بازگشته بود.
جانی از مادرش پرسید:
" می خواهی با او چه کار کنی ، مامان؟ فکر می کردم تا حالا شروع به حرف زدن کرده باشد"
به نظر می رسید که شانس زیادی برای چنین چیزی وجود داشته باشد. مخصوصا بعد از پنج سال. کاملا مشخص بود که مرگ جانی ، پسرک را بیشتر در خودش فرو برده بود.
آلیس امیدوارانه گفت:
"هنوز هم می تواند یک روز دوباره حرف بزند. شاید می خواهد چیزی را به ما بگوید به گفتنش بیارزد"
به نظر می رسید که در ان لحظه همان طوری راحت بود.
جانی پرسید:
"دکترش چه می گوید؟"
آلیس همان طور که در ان مورد فکر می کرد، آهی کشید. دوباره مثل روزهای قدیم بود که می توانست با جانی حرف بزند. خدا می دانست که دیگر نمی توانست با جیم حرف بزند. شارلوت هم هنوز خیلی جوان بود.
"می گوید که او به درمان جواب نمی دهد و هیچ راهی برای وادار کردن او به انجام چیزی ، وجود ندارد. اخرین باری که ما سعی کردیم این کار را بکنیم، او فقط بیشتر خودش را کنار کشید و توی خودش فرو فت.
حدس می زنم که نمی تواند کاری بکند."
آلیس گهگاهی از خودش می پرسید که وقتی بمیرد، تکلیف بابی چه می شود. حدس می زد که او بلاخره یک روز یاد بگیرد که چطورروی پای خودش بایستد؛ اما اگر او دیوارهای اطرافش را نمی شکست، دنیایش خیلی محدود می شد . به هر حال، فعلا که هیچ کدام از ان ها «در» یا «کلید» را پیدا نکرده بودند.
جانی معقولانه گفت:
"باید او را به مسابقات شرلی ببری . ان وقت ها که خیلی دوست داشت به مسابقات من بیاید"
آلیس فکری کرد و سرش را به نشانه مثبت تکان داد. واقعا ایده خوبی بود..
"ان وقت ها مایه خجالت شارلوت می شد؛ اما حالا شارلوت خیلی بزرگتر شده و احتمالا دیگر به اندازه قبل به این موضوع اهمیت نمی دهد."
جانی اخم هایش را در هم کشید.
"بهتر است که ندهد."
آلیس مشغول پختن دو کیک پای سیب بود. جانی پرسید:
"چرا دو تا؟"
عطر دل انگیز کیک را به مشام کشید. مادرش او را از جلوی در فر عقب زد. جانی می خواست در فر را باز کند تا بتواند بیشتر بود بکشد.
"فکر کردم امروز عصر، یکی از ان ها را برای ادامزها ببر. ان ها با ما خیلی خوب بودند و وقتی من در بیمارستان بودم ، پم چندیدن بار برای بابا شام درست کرد. از وقتی که تو مردی ، با ما رفتار عالی ای داشتند..."
ناگهان سکوت کرد و به جانی خیره شد... و بعد هر دوی شان زیر خنده زدند.
"... متوجه می شوی که چقدر احمقانه به نظر می رسد؟! اگر یک نفر بشنود که من این طوری با تو حرف می زنم، چند نفر را خبر می کند که بیایند و من را غل و زنجیر کنند!"
جانی گفت:
"خب ، این جا هیچ کس صدایت را نمی شنود. کسی هم نمی تواند مرا ببیند. بنابراین فکر می کنم همه چیز روبراه است."
آلیس جرعه ای از داروی مخصوصی را که دکتر برایش تجویز کرده بود،نوشید. اما از وقتی که جانی برگشته بود، احساس می کرد که خیلی بهتر است. خیلی بهتر از ان چه طی سال ها بود... و این فقط به لطف جانی بود. ناگهان آن بار عظیم اندوه و دردش را زمین گذاشته بود و رفتارش طوری بود که گویی بیست سال از مرگ پسرش می گذرد . فقط متاسف بود که دیگران هم نمی توانند او را ببینند.
جانی همان طور که نادرش را تماشا می کرد، به یخچال تکیه داد و گفت:
"اگر می توانستم، کیک را برایت به خانه ان ها می بردم.(پوزخند زد.) امّا فکر نمی کنم بتوانم چنین کارهایی بکنم."
"همین که این جا هستی به اندازه کافی عجیب هست ، عزیز دلم..."
هنوز از اتّفاقی که برایشان افتاده بود، حیرت زده بود. او به جانی چشم دوخت و پرسید:
"فکر نمی کنی چرا برت گرداندند؟"
"مطمئن نیستم. شاید برای این که بعضی چیزها را تمام کنم. ظاهرا گهگاهی این کار را می کنند... وقتی که یک نفر خیلی ناگهانی بمیرد و خیلی از کارهایش ناتمام بماند."
"مثل چه؟"
" تو ... بابا ... شرلی... بابی... بکی.... شاید ان ها فکر کردند که وضع هیچ کدام از شماها خوب نیست و احتیاج به کمک دارید."
مارش به ارامی گفت:
"فکر می کنم واقعا داشتیم..."
به خاطر این روزها سپاسگزار بود. این ها یک هدیه خارق العاده بودند و او عاشق هر لحظه شان بود.
"... فکر می کنی اجازه بدهند چقدر بمانی؟"
جانی به طور مبهمی گفت:
"هر قدر که طول بکشد."
"که چه کار بکنی؟"
هنوز نفهمیده بود که« کار» او چه می توانست باشد. اما خود جانی هم این را نفهمیده بود.
"نمی دانم. شاید باید خودم این را بفهمم. ان ها چیز زیادی به من نگفتند."
آلیس جرات نکرد از او بپرسد«ان ها» که هستند. او نه هاله ای نورانی داشت، نه بال (!)، نه پرواز می کرد و نه از میان دیوارها و درهای بسته می گذشت. او درست مثل همیشه این طرف و ان طرف می رفت... مثل چهار ماه قبل، دور و بر مادرش در اشپزخانه می پلکید و پایین تخت او روی رختخوابش می نشست. روی هم رفته همان بود که بود . همان طاهر ، همان صورت، همان صدا... و هر وقت که آلیس لمسش می کرد یا گونه اش را می بوسید یا زانوانش را دور او حلقه می کرد، گرم بود. برگشتن او، بزرگترین هدیه ای بود که الیس در تمام عمرش دریافت کرده بود و با تمام وجود خدا را شکر می کرد که او را دوباره به زندگی اش بازگردانده است... حالا برای هر مدتی که شده...
وقتی که الیس خواست به دنبال بابی برود، جانی در اتاق نشیمن نشسته و تلویزیون تماشا می کرد . مادرش از او پرسید که می خواهد همراهش برود یا نه . او کمی درنگ کرد و بعد تصمیم گرفت که برود. ان ها در راه در مورد خیلی چیزها حرف زدند. دوستانی که جانی در مدرسه داشت، بورسیه تحصیلی که ان قدر برایش مهم بود؛ بازیها و مسابقات مورد علاقه اش ؛ خاطرات دوران کودکی او، که حالا برای همه ان ها، ان قدر ارزشمند بودند. جانی چندمین باز او را با یاداوری شیطنت هایی که کرده بود وعکس العمل هایی که او نشان داده بود ، خنداند... و او هنوز لبخند می زد که بابی سوار ماشین شد و به محض این که این کار را کرد جانی ناپدید شد.
" سلام عزیزکم . روز خوبی داشتی؟"
بابی گاهگاهی سرش را تکان می داد اما ان روز عصر ان کار را نکرد. او فقط به مادرش نگاه کرد و بعد نظری به صندلی عقب انداخت . گویی احساس می کرد یک چیزی ان جاست. به هر حال او هیچ چیزی نگفت و فقط به بیرون از پنجره خیره شد.
وقتی که ان ها به خانه رسیدند، الیس به بابی شیر و کلوچه داد. بعد تلفن زنگ زد . بابی به سوی اتاقش به راه افتاد و الیس رفت تاگوشی را بردارد. پم ان سوی خط بود . او هنوز سرکار بود و فقط زنگ زده بود که احوالی از الیس بپرسد. الیس گفت که برای او یک پای سیب پخته است و پم خوشحال شد. الیس قول داد که ان را طرف های عصر برای او ببرد.
... و وقتی که این کار را کرد بابی را هم با خودش برد. بچه های پم مثل دیوانه ها در اشپزخانه و اتاق نشیمن می دویدند. بکی داشت برای ان ها شام درست می کرد. موهای بلوند بلندش را بالای سرش جمع کرده بود. پای اجاق گاز ، یک کمی چهره اش برافروخته شده بود و الیس با خودش فکر کرد که او روز به روز قشنگ تر می شود. این باعث می شد که غصه اش از مرگ جانی دو برابر شود. وقتی که ان دو سرانجام یک روز ازدواج می کردند، زوج بسیار برازنده ای را تشکیل می دادند. در تمام طول مدت چهار ماهی که از مرگ جانی می گذشت بکی حتی به صورت یک پسر دیگر هم نگاه نکرده وبد. زندگی او در هیجده سالگی ، درست به اندازه زندگی مادرش بسته بود. او هم یک جورهایی احساس می کرد بیوه شده است و تنها کاری که می کرد این بود که سر کارش برود و بعد به خانه برگردد و از بچه ها مراقبت کند. حتی بعد از مرگ جانی به یک سینما هم نرفته بود . الیس به او گفت که باید گهگاهی یک جایی برود.
پم شکوه کنان گفت:
"حتی از در خانه پایش را بیرون نمی گذارد . فقط سرکار"
خیلی برای او نگران بود . اما خودش هم طی دو سال گذشته و بعد از مرگ مایک دقیقا همین کار را کرد هبود.
الیس با دلسوزی گفت:
"هر دوی شما باید بیشتر بیرون بروید. چرا نمی گذارید من و شارلی گهگاهی بچه ها را برایتان نگه داریم تا شما یک کمی به خودتان برسید؟"
مطمئن نبود که شارلوت از ان ایده خوشش بیاید؛ اما خوشحال می شد که کمکی به ان ها بکند تا بتوانند وضعشان را عوض کنند.
دو زن به گپ زدن مضغول شدند. بابی به ارامی یک گوشه نشست و بچه ها را نگاه کرد . او به ان ها ملحق نشد و ان ها هم از او دعوت نکردند . هر چند که چندتایشان تقریبا همسن و سال او بودند. اما انگار او اصلا ان جا نبود و ان ها او را نمی دیدند. او کاملا توی خودش بود و جدا از دیگران . ناگهان صدای افتادن چیزی از اتاق نشیمن امد و الیس به ان سو چرخید تا ببیند چه شده که چشمش به جانی افتاد. او داشت به دنیال بکی از پله ها بالا می رفت. الیس مثل ادم های بهت زده به او خیره شد. چند دقیقه بعد بکی دوباره به طبقه پایین برگشت و رفت تا به همبرگرها سر بزند. جانی درست در کنار او ، جلوی اجاق گاز ایستاده بود... اما بکی گوچکترین اطلاعی از وجود او نداشت. الیس با حواس پرتی به حرف های پم گوش می کرد. او داشت چیزی در مورد مردی که در محل کارش ملاقاتش کرده بود می گفت. اما الیس نمی توانست حرف های او را به خاطر بیاورد. چشمانش به جانی خیره مانده بود. جانی هم بکی را تماشا می کرد که داشت روی بلال هایی که درست کرده بود ، کره می مالید. سپس او به سوی مادرش چرخید، برایش دست تکان داد و پوزخند زد. الیس هم به او تبسم کرد.
وقتی که ادامزها اماده شدند که سرشام بنشینند، الیس و بابی ان جا را ترک کردند. به محض این که ان ها به خانه رسیدند بابی به طبقه بالا رفت. جانی پشت میز اشپزخانه منتظر مادرش نشسته بود. لبخند بر لب داشت. الیس منتظر شد تا صدای بسته شدن در اتاق بابی را شنید و سپس با لحنی سرزنش امیر به جانی گفت:
"تو ان جا چه کار می کردی؟"
"همان کاری که تو می کردی مامان. فقط تازه کردن دیدارها. اوه ، خدا... بکی عالی به نظر می رسید."
"دیدن تو در کنار او واقعا عجیب بود. من حتی نمی توانستم بشنوم که پم چه می گوید."
وقتی به ان صحنه فکر کرد، خنده اش گرفت. جانی هم می خندید.
"می دانم. باید حالت چهره ات را می دیدی!"
"حق دارند اگر فکر کنند که من دیوانه شده ام... و بدتر از ان، وقتی است که یک نفر بشنود من دارم با تو حرف می زنم. ما باید یک کمی مراقب باشیم."
لحنش بوی هشدار می داد اما به نظر می رسید که جانی نگران باشد.
"بله ،مامان... می دانم."
حالا همان پسربچه هفده، هیجده ساله بود. او یک دقیقه بعد به سوی پلکان به راه افتاد و بعد، مسیر اتاق بابی را در پیش گرفت. بودن او در ان جا ، چیزی فراتر از «باورنکردنی» بود، اما الیس از لحظه لحظه اش لذت می برد. وقتی که شارلوت بعد از تمرین بسکتبال ، وارد خانه شد ، نگاه عجیبی به مادرش انداخت. الیس به عادت همیشگی اش پرسید:
"روزت چطور بود؟"
حالت طبیعی که سعی می کرد به خودش بگیرد ، کم کم مثل کلاه گیسی به نظر می رسید که داشت از جایش سرمی خورد!
شارلوت جواب داد:
"خوب بود..."
با نگاهی موشکافانه مادرش را برانداز کرد و بعد تصمیم گرفت ان چه را که شنیده بود به او بگوید.
"مامان جولی هرناندز گفت که امروز تو را در ماشین دیده که با خودت حرف می زدی و می خندیدی ، حالت خوبه مامان؟"
کم کم از خودش می پرسید که مبادا داروهایی که مادرش برای معده اش می خورد عقلش را زایل کرده باشند. خودش هم دیشب شنیده بود که مادرش با خودش حرف می زد. البته مادرش گفته بود که با تلفن حرف می زد؛ اما او به دلایلی حرفش را باور نکرده بود.
الیس توضیح داد:
"بله ، خوبم... و داشتم با بابی که روی صندلی عقب دراز کشیده بود، حرف می زدم."
"او گفت که تو را در راه رفتن به مدرسه بابی دیده!"
الیس به راحتی گفت:
"فکر می کنم حسابی گیج بوده."
شارلوت شانه هایش را بالا انداخت. خوب متقاعد نشده بود. مادرش این روزها اصلا خودش نبود. او سرحال تر و خوشحال تر از چند ماه اخیر به نظر می رسید و گهگاهی حالت کسی را داشت که احساس گناه می کند. مثل این که کاری را کرد هباشد که نباید می کرده . شارلوت حتی یک لحظه فکر کرد که شاید او هم شروع به مشروب خوردن کرد هباشد.
الیس خیلی عادی پرسید:
"مسابقه تان چطور بود؟"
انگار نه انگار که ان حرف ها بین ان دو رد و بدل شده بود ! شارلوت جواب داد:
"گمان می کنم خوب بود. ما بردیم."
الیس به او خیره شد و گفت:
"انگار زیاد در موردش خوشحال نیستی ."
شارلوت هیچ وقت چیز زیادی از او نخواسته بود. معمولا حواس الیس بیشتر به پسرانش بود ؛ که یکی از ان ها ستاره ای قهرمان بود و دیگری به طور خاصی به او وابسته بود
گم کردن رد شارلوت در این میان اسان بود... و الیس دقیقا می فهمید که کارش چقدر غیر منصفانه بوده است. حالا او حداکثر سعی اش را می کرد که گذشته را جبران کند؛ اما اخیرا به نظر می رسید که شارلوت کاملا توی خودش است و از همه کناره می گیرد حتی از او.
شارلوت شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
"نه ، زیاد خوشحال نیستم."
... و رفت تا با تلفن مشغول شود.
الیس به سراغ درست کردن شام رفت و بعد هم جیم به خانه امد . ان ها برنامه همیشگی را تکرار کردند. حالا دیگر شام، خالی از هر گونه لذت بود و به سرعت تمام می شد. تمام چیزی که همه ان ها می خواستند این بود که غذایشان را بخورند و به اتاق های خودشان بدوند. جیم بعد از شام، رفت و جلوی تلویزیون نشست. الیس ظرف ها را توی ظرفشویی گذاشت و قبل از این که به اتاقش در طبقه بالا برود، چند دقیقه ای در کنار جیم ایستاد. روز طولانی ای را سپری کرده بود.
او به نرمی پرسید:
"اوضاع کار و بارت چطوره؟"
روی مبل در کنار جیم نشست. جیم بدون این که چشم ها یا توجه اش را به سوی او بگرداند، جواب داد:
"خوبه ... تو چطوری؟"
"عالی."
باور کردنش سخت بود که فقط چند روز قبل ، او ان قدر مریض بود . جیم نظری به او انداخت و گفت:
"یادت نرود دواهایت را بخوری ."
الیس تحت تاثیر نگرانی او قرار گرفت. حالا دیگر ان دو به ندرت با هم حرف می زدند . ان ها یک روزی بهترین دوستان هم بودند و وقتی که ازدواج کردند، سخت عاشق یکدیگر بودند. اما اوضاع هیچ وقت بر وفق مراد جیم پیش نرفت. فقط ان قدر که یک کمی خلق و خویش را بهتر کند. و بعد ان تصادف رخ داد و بعد از ان همه چیزتغییر کرد. او خودش را به جایی انداخت که دیگر دست الیس به او نمی رسید. اما امشب ، وقتی که او به الیس نگاه کرد ، فقط برای یک لحظه ، الیس سایه مردی را دید که به خاطر می اورد و همیشه عاشقش بود.
"... خیلی خوشحالم که بهتری. تو واقعا مرا ترساندی . نمی توانستم..."
شروع کرد که چیزی بگوید اما جلوی خودش را گرفت و در عوض فقط گفت:
"... به اندازه کافی بد اورده ایم."
صدایش بغض الود بود... و سپس ، رویش را برگرداند و دوباره به تلویزیون خیره شد. قبل از این که الیس حتی بتواند جوابش را بدهد. ناپدید شده بود.
الیس گفت:
"متشکرم جیم."
پیش رفت تا گونه او را ببوسد. اما جیم وانمود کرد که متوجه نشده و پاسخی نداد. او بلند شد و به اشپزخانه رفت تا برای خودش یک قوطی دیگر ابجو بیاورد و الیس را ان جا تنها گذاشت. ان قدر خودش را در اشپزخانه معطل کرد که سرانجان الیس منصرف شد و به طبقه بالا رفت . به اوفکر می کرد.
الیس به شارلوت و بابی سر زد . هر دو خوب بودند . بابی داشت با یک توپ کوچک بازی می کرد . ان را به دیوار اتاقش می زد و دوباره می گرفت.
شارلوت هم به تکالیف مدرسه اش مشغول بود . الیس به اتاق خودش برمی گشت که صدایی از اتاق جانی شنید . او به ارامی در را باز کرد و جانی را دید که ان جا در نور ماه ایستاده بود و به او لبخند می زد . پیراهن ورزشی مورد علاقه اش را پوشیده بود . الیس وارد شد و در را به نرمی پشت سر خودش بست... و با صدایی نجوا گونه پرسید:
"ان جا چه کار می کنی؟"
هیچ کدام از ان دو جرات نداشتند که چراغ را روشن کنند . می ترسیدند یک نفر ببیند.
"یک خرده خرت و پرت هایم را نگاه کردم. چند عکس عالی از بکی ، از پارسال تابستان که با ما به کنار دریا امده بود ، پیدا کردم."
"می بینم که کاپشن ورزشی تیم ات را هم پیدا کرده ای ..."
طی چند سال اخیر ان قدر بزرگ شده بود که ان کاپشن برایش کوچک شده بود؛ اما او ان قدر ان را دوست داشت که اهمیتی نمی داد استین هایش یک کمی کوتاه باشند و سرشانه هایش یک خرده بکشند.
الیس ادامه داد:
"... چرا فردا به سراغ این کار نمی روی؟ یک نفر صدایت را می شنود."
"شرط می بندم که هرگز هیچ کس این جا نمی اید."
الیس با اندوه گفت:
"من می ایم..."
نگاهی به دورادور اتاق و سپس به جانی انداخت. اوه، خدا... چقدر خوب بود که دوباره او را در ان جا می دید.
جانی پرسید:
"چطور هیچ کدام از این ها را رد نکردی؟ می ترسیدم همه را دور ریخته باشی یا بسته بندی شان کرده و یک جایی گذاشته باشی."
"نتوانستم این کار را بکنم."
با نگاهش او را در اغوش گرفت. جانی معقولانه گفت:
"شاید باید بکنی. دیدن این ها، این طوری در این جا واقعا غم انگیز است...حتی اگر من از این که انها را برایم نگه داشتی ، خوشحال باشم."
الیس به حرف های او تبسم کرد، روی لبه تخت نشست و به او نگاه کرد.
"هرگز حتی تصورش را هم نمی کردم که تو به این جا برگردی ؛ اما اخر چطور می تواسنتم این اتاق را به هم بریزم؟... این طوری مثل این بود که بیشتر تو را از دست بدهیم."
"اتاق ، من نیستم مامان. تو مرا در این جا داری، (به قلبش اشاره کرد.) و همیشه خواهی داشت. خودت این را خوب می دانی ..."
کنار مادرش روی تخت نشست و یک بازویش را دور او حلقه کرد و به نرمی ادامه داد:
"... من خیال ندارم هیچ جا بروم. حتی بعد از این که برگردم. من همیشه با تو در این جا خواهم بود."
"می دانم؛ اما عاشق همه وسایلت هستم... عکس هایت... جایزه هایت..."
اتاق هنوز بوی او را می داد و حالا که او ان جا نشسته بود حتی بیشتر. او همیشه بوی تازگی و تمیزی و صابون و ادوکلن بعد از اصلاح را می داد. الیس هم هر وقت به ان اتاق می امد ، همان بو را استشمام می کرد.
ان ها چند دقیقه ای همان جا نشستند و با هم حرف زدند و بعد جانی به همراه مادرش به اتاق او رفت. ان جا ان قدر گرم بود که جانی کاپشنش را در اورد و ان را روی یک صندلی انداخت و ان ها دوباره به حرف زدن مشغول شدند . کمی بعد ، شارلوت به داخل اتاق سرک کشید و با حالتی عجیب به مادرش نگاه کرد. دوباره صدای حرف زدن مادرش را شنیده بود و کم کم داشت برایش نگران می شد . می خواست از مادرش یک بلوز برای جلسه فردا قرض بگیرد . وقتی که او این کار را کرد و به اتاق خودش برگشت، جانی با لحنی سرزنش امیز به مادرش گفت:
" نباید بگذاری لباس های تو را بپوشد مامان. او فقط می خواهد خودش را به پسرهای کلاسشان و سال بالاتری نشان بدهد. بگذار فقط لبس های خودش را بپوشد."
"او فقط یک مادر دارد و من فقط یک دختر جانی. هیچ عیبی ندارد که گهگهای چیزی از من قرض بگیرد . البته تا وقتی که ان ها را پس می دهد."
جانی یک ابرویش را بالا برد و زیرکانه پرسید:
" و او این کار را می کند؟!"
الیس خندید و مثل بچه ها به او نگاه کرد.
"نه همیشه."
"مواظب باش که کاپشن مرا قرض نگیرد. نمی خواهم گم اش کند."
قبلا توافق کرده بودند که ان کاپشن سرانجام مال بابی بشود.
کمی بعد جانی به اتاق خودش برگشت تا دوباره نگاهی به اطراف بیندازد.
الیس داشت لباس خوابش را می پوشید که جیم وارد اتاق شد... و حیرت زده همان جا ایستاد و اخم هایش را در هم کشید . کاپشن ورزشی جانی را روی صندلی دیده بود .
" این ، این جا چه کار می کند؟"
"من... من داشتم نگاهش می کردم."
رویش را به سوی دیگری چرخاند تا جیم نتواند چهره اش را ببیند. جیم همیشه متوجه دروغ گفتن او می شد ، که البته او خیلی به ندرت این کار را می کرد.
جیم با لحنی محکم گفت:
"نباید به اتاق او می رفتی . این کار فقط ناراحت ترت می کند."
الیس به نرمی جواب داد:
"گهگاهی وقتی ان جا را می نشینم و وسایلش را دور و برم می بینم و او را به خاطر می اورم، احساس خوبی پیدا می کنم."
جیم سرش را به نشانه مخالفت تکان داد و وارد رختکن شد تا لباسش را دراورد و پیژامه اش را بپوشد. او مرد متوسط القامه ای بود و الیس همیشه این را دوست داشت. در روزهای گذشته ، قبل از این که این قدر مشروب بخورد، خیلی چیزهایش را دوست داشت... و طی دو روز گذشته، به لایلی ، ان خاطرات بیشتر و بیشتر به یادش می امدند. گویی دیگر او را نمی شناخت اما یادش می امد که در گذشته چه طوری بود.
وقتی که جانی از رختکن بیرون امد به او یاداوری کرد که فردا صبح ، ان کاپشن را در گنجه جانی بگذارد و اضافه کرد:
"نگذار بچه ها با ان بازی کنند. ممکن است گم اش کنند. جانی خیلی ان را دوست داشت."
"می دانم . به او قول دادم که ان را به بابی بدهم."
متوجه نشد که چطور ان کلمات را بر زبان اورد. جیم با گیجی پرسید:
"کی این قول را به او دادی؟"
"مدت ها قبل. وقتی که اولین بار ان را به او دادند."
جیم سرش را تکان داد.
"اوه..."
از توضبح الیس خرسند شده بود. دوست نداشت ان لباس را ان جا ببیند. این فقط باعث می شد که بیشتر یادشان بیاید چه چیزی را از دست داده اند و دیگر هرگز نمی توانند دوباره ان را داشته باشند. اگر می توانست، همان موقع می رفت و ان کاپشن را در اتاق جانی می گذاشت. اما نمی توانست خودش را راضی کند که به ان اتاق برود. جیم در کنار الیس روی تختشان دراز کشید و چراغ را خاموش کرد. خانه در سکوت کامل بود. الیس نمی توانست حدس بزند که حالا جانی کجاست. ایا دوباره ناپدید شده بود و به همان جایی رفته بود که این روزها در فاصله وقت هایی که با او بود می رفت؛ یا هنوز در اتاقش بود و با خرت و پرت هایش ور می رفت. او همان طور که در کنار جیم دراز کشیده بود با فکر کردن به پسرشان تبسم کرد... و بعد، با حرکتی که جیم کرد، سورپریز شد. جیم یک بازویش را دور او انداخت . دیگر خیلی خیلی به ندرت پیش می امد که نیبت به الیس احساسی از خودش نشان بدهد. اغلب اوقات به قدری مست بود که حتی نمی توانست به چیزی فکر کند. هر چند که هنوز احساساتش نمرده بودند؛ اما فرصت بروز ان ها بسیار به ندرت پیش می امد. غالبا او همان پایین توی صندلی اش خوابش می برد و این چیزی بود که الیس دیگر ان را پذیرفته بود . از زندگی عشقی ان ها ، عملا چیزی باقی نمانده بود.
جیم با همان لحنی که ساعتی قبل، روی مبل با او حرف زده بود، گفت:
"دیگر هیچ وقت مریض نشو، الیس."
... لحنی پر از نگرانی ، احساس و عشق.
"قول می دهم که نشوم."
جیم سرش را تکان داد و بعد رویش را ان طرف کرد وبه خواب رفت.
الیس او را که به نرمی خروپف کی کرد، نگاه کرد... یعنی دوباره یک روز زندگی شان مثل سابق می شد؟!... فعلا که این طور به نظر نمی رسید.
فصل چهارم
جیم بعد از ظهر ان روز ،در ساعت ناهارش به دنبال الیس امد واورا به خانه برد.الیس سرحال بود ویک کمی قویتر از قبل به نظر می رسید.به دکترش قول داده بود که خوب استراحت کند.وقتی که او به خانه رسید،یکی از همسایگانش به دیدنش امد.پم وبکی هم ان شب به او سرزدند واو تحت رژیم غذایی خاصی بود وشارلوت برای همه شام درست کرد.
الیس ربدوشامبرش را پوشید وبه طبقه پایین رفت.ان شب جیم هم با ان ها شام خورد وحتی یک کمی هم پیش شان نشست وبعد با چندین قوطی ابجو به اتا نشیمن وپای تلویزیون غیبش زد.الیس به شارلوت کمک کرد که ظرف ها را بشوید وبابی در سکوت،پشت میز اشپزخانه نشست وان ها را تماشا کرد.از وقتی که مادرش به خانه برگشته بود،حتی یک لحظه از او چشم برنداشته بود.وقتی که فهمید اورفته،وحشت کرد ومطمئن بود که او دیگر هرگز برنمیگردد.وقتی که الیس به طبقه بالا وبه اتاق خودش رفت،بابی هم به دنبالش رفت وروی تخت او،در قسمت پایین ان نشست.
چیزی نیست عزیزکم.من هیچ جا نمی روم.حالم خوب است.باور کن.
می توانست در چشمان ابی بابی ببیند که هنوز وحشت زده است.خاطره رفتن جانی،ان هم انقدر ناگهانی هنوز برای همه ان ها تازه وزنده بود.مخصوصا برای بابی...که بالاخره رفت ودر کنار مادرش نشست ودست اورا در دست گرفت.
سرانجام الیس،بابی را در رختخوابش خواباند وبه اتاق خودش بازگشت.
ان وقت بود که صدایی شنید.فکر کرد شارلوت است که مثل همیشه امده تا یک چیزی برای پوشیدن قرض بگیرد .او بلند تر وباریکتر از الیس بود اما هنوز بعضی از بلوز وشلوارهای قشنگ الیس را قرض میگرفت.
الیس نگاهی در جهت گنجه لباسهایش انداخت وگفت:
شارلی؟
داشت به رختخوابش باز می گشت ،اما با دیدن جانی که ان جا ایستاده بود وبه او تبسم می کرد،از جا پرید.جانی همان پیراهن ابی وشلوار جین تر وتمیز را به تن داشت.موهایش هم مثل شب مهمانی فارغ التحصیلی ؛شسته ورفته ومرتب بودند.
او گفت:
سلام مامان.
...وبه جلو خم شد وگونه مادرش را بوسید وبعد روی قسمت پایینی لبه تخت او نشست.درست مثل وثت هایی که می خواست با او حرف بزند.
الیس به او اقرار کرد:
فکر میکنم به مدت طول بکشد تا به این عادت کنم.مثل معجزه است.مگر نه؟
جانی سرش را تکان داد.بله هست.هنوز لبخند می زد.الیس پرسید:
امروز چه کار کردی؟
با سرخوشی به بالش اش تکیه داد وغرق در تماشای جانی شد.او خیلی خوب،خیلی جوان وقوی وخیلی متکی به خود به نظر می رسید.حتی بیشتر از قبل.قبلا گهگاهی اخم هایش را با نگرانی درهم می کشید ولی حالا پیوسته شاد وخندان بود.سپس الیس متوجه شد که چه سئوال عجیبی از او کرده اسن.این که ان روز را چه کار کرده بود...گویی او هرگز از پیش ان ها نرفته بود والیس توقع داشت که اوبرایش از کار ودرس ومدرسه تعریف کند.
امروز رفتم وبکی را دیدم.خیلی غمگین به نظر می رسید.
وقتی که این کلمات را بر زبان می اورد،چشمانش حالت جدی به خود گرفتند.او ساعت ها بکی را تعقیب کرده واورا در حال سروکله زدن با بچه ها وحرف زدن با مادرش تماشا کرده بود.
الیس گفت:
او ومادرش یک سری به این جا زدند.
می دانم ،مامان،من اینجا بودم.
واقعا؟
جانی سرش را به علامت مثبت تکان داد وبعد به نظر رسید که در مورد چیز دیری فکر می کند.
بابی واقعا برای ترسیده است.
سعی کرد برای مادرش توضیح بدهد،اما الیس خودش این را میدانست.بابی برای گفت احساسش به او ،نیازی به کلمات نداشت وان فرم که او تمام روز به الیس چسبیده بود ونگاهش می کرد،هرچیزی را که الیس نیاز داشت بداند ،به او میگفت.بابی می ترسید که او هم بمیرد.
او گفت:
فکر می کنم می ترسید که از بیمارستان به خانه برنگردم.مثل تو..
جانی به ارامی گفت:
می دانم،مامان...وشارلی در مورد بابا دلخور است.
الیس سرش را تکان داد .چیزی وجود نداشت که بتواند در این مورد بگوید.او هم برای جیم نگران بود.مشروب خوردن او،بعد از مرگ جانی،خیلی بیشتر شده بود.تنها کاری که از دست الیس بر می امد این بود که امیدوار باشد او دوباره به خود بیایید.اما در هفته های اخیر فقط همه چیز بدتر شده بود.البته هرگز ان قدر مست نمی کرد که صبح روز بعد نتواند به سرکارش برود.هیچ وقت هم قبل از رسیدن به خانه مشروب نمی خورد.اما وقتی که این کار را شروع می کرد،تمام شب را بی وقفه می نوشید وتا وقتی که به رختخواب می امد،سیاه مست وگیج بود.این که راه زندگی کردن نبود.الیس می دانست که کار او روی همه شان اثر گذاشته است.اما جیم به او اجازه نمی داد که در این مورد با او حرف بزند والیس دیگر نمی فهمید که این اوضاع چطور می توانست عوض شود .او هرگز چیزی به کسی نمیگفت وهمیشه اماده بود که کار جیم را توضیح بدهد وبرای او عذر وبهانه بیاورد.خصوصا برای بچه ها .اما از هیچ کس در خانه پوشیده نبود که جیم داشت چکار می کرد وچرا اول ،او نزدیک بود پسر کوچکش را درحادثه ای که باعث لال شدن او شده بود،به کشتن بدهد وبعد پسر مورد علاقه اش را از دست داده بود.این ها بیشتر از حد تحمل اوربودند وفراتز از انچه بتواند در موردشان فکر کند...و وقتی که او مست می کرد،مجبور نبود چیزیرا احساس کند وروی هم رفته در مورد چیزی فکر کند.برای او این بهتریت راه فرار بود.
الیس با کنجکاوی به پسرش چشم دوخت.
حالا چه می شود.؟...
تمام روز فکر کرده بود.هنوزمطمئن نبود که واقعا جانی را دیده یا همه چیز فقط یک خواب بوده است.این موضوع ،فوقالعاده عجیب بودوامکان نداشت که بشود ان رابرای کسی توضیح داد .او هم هرگز سعی نکرده بود که این کار را بکند.
...قضیه چه شکلی است؟تو همیشه این دور وبر هستی یا فقط می ای ومی روی؟
عجیب ترین بخش ماجرا این بود که ان ها به طرو عادی باهم حرف میزدند والیس نمی دانست که ایا دیگران هم میتوانستند صدایشان را بشنوند یا نه.ان ها باید در این مورد دقت بیشتری می کردند وگرنه مردم فکر می کردند که او دیوانه است که با خودش حرف می زند.چون نمی توانستند جانی را ببینند.
فکر میکنم بیایم وبروم وکارم را بکنم .می خواهم یک کمی هم با بکی باشم.
این بار یک هاله ای از اندوه در چشمانش وجود داشت.ان روز از دیدن بکی در ان شرایط غمبار خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بود.حالا بهتر می فهمید که بعد از رفتن،چقدر همه را ناراحت کرده بود والبته به همین دلیل هم بازگشته بود.خیلی کارهایش ناتمام مانده بودند که میخواست به انها برسد.این راهم می دانست که باید کارهای زیادی را طی یک مدت کوتاه انجام بدهد.
سپس اواز جایش بلند شد وبه طرف دراتاق رفت وان جا ایستاد وبه مادرش تبسم کرد.
خیلی خوب است که دوباره خانه هستم؛مامان.
حتی اگر فقط برای یک مدت کوتاه بود.هردوی ان ها از این بابت خوشحال بودند.
داشتن تو درخانه واقعا عالی است ،عزیز دلم.خیلی دلم برایت تنگ شده بود.
کلمات قادر نبودند احساسش را بیان کنند.
جانی به نرمی گفت:
بله...من هم همین طور.حالا می خواهم بروم پایین وبابا را ببینم.
الیس حیرت زده پرسید:
اوهم میتواند تو را ببیند؟
خودش که این طور فکر نمی کرد.جانی به اوخندید.
البته که نه،مامان شوخی میکنی؟اگر ببیند سکته می کند!
الیس هم زیر خنده زد
بله راست می گویی.
فقط میخواهم بروم ومطمئن شوم که خوب است.یک کارهایی هم در اتاق خودم دارم.کاپشن ورزشی تیم دانشگاهم را چه کردی؟ان را که رد نکردی،کردی؟
البته که نه.گذاشتم بابی تنش کند.ان را برای او نگه داشته ام.به او گفتم که یک روز می تواند ان را داشته باشد.وقتی حرفم را شنید ،چشمانش از شدت شادی برق میزدند.باید تا ان موقع حسابی بزرگ شود.
به هم تبسم کردند.جانی سخاوتمندانه گفت:
شاید شارلی دوست داشته باشد در این خلال ان را بپوشد.
خودش مرتب ان را میپوشید وخیلی به ان افتخار میکرد.
فکر نمی کنم بابا دوست داشته باشذ هیچ کس به جز خودت ان را بپوشد...هنوز توگنجه ات است...همه چیز هنوز همانجا هستند.
او هیچ چیز را جابه جا یا عوض نکرده بود.تمام پرچم ها ،جام ها ،عکس ها وجایزه های قهرمانی او هنوز همانجا بودند.ان اتق ،زیارتگاه جانی بود.الیس هفته های اول خیلی به انجا می رفت،اما حالا دیگر کمتر این کار را میکرد.فقط دوست داشت که همه چیز همانطور باشد.گویی می خواست بخضی از جانی را نگه دارد.
یک کمی بخواب ،مامان فردا صبح میبینمت.
همه چیز درست مثل چند ماه پیش بود...مثل وقتی که جانی می امدوبه او شب بخیر میگفت وبعدا می رفت تا به بکی تلفن بزند وبعد به اتاق خودش برود.
شب بخیر عزیز دلم.
در سکوت ان جا نشست وبه او فکر کرد.چند دقیقه بعد ،سروکله شارلوت پیدا شد.موهایش تر بودند.تازه به انها ژل زده بود.او با حالتی پرسشگرانه به مادرش چشم دوخت.
یک دقیقه پیش با که حرف میزدی؟بابا این جا بود؟
هردوی شان می دانستند که بابی خوابیده است شارلوت موقع رد شد از جلوی دراتاق مادرش ،صدای حرف زدن اوراشنیده بود؛اما نتوانسته بود حدس بزند که او با که حرف می زند.
الیس بلافاصل هجواب داد :
با تلفن بود.بابا هنوز پایین است.احتمالا خوابش برده.
شارلی باناراحتی گفت:
این که چیز جدیدی نیست.پدر پگی دوگال هم همیشه این طوری بود...وبه مرکز ترک الکلی های ناشناس رفت.
الیس با لحنی مدافعه گرانه گفت:
پدر پگی دوگال به خاطر رانندگی در حال مستی دستگیر شده وبه زندان رفته بود...واو شغلش را از دست داد.او مجبور بود که به مرکز ترک الکلی های ناشناس برود.دادگاه اورا به ان جا فرستاد.این فرق میکند.
بعد از ان حادثه ،چندین بار این پیشنهاد را به جیم کرده بود،اما جیم همیشه اورا کنار می زد وابدا حرفش را قبول نمی کرد.او هیچ نیازی نمی دید که به مرکز ترک الکلی ها برود وهمیشه می گفت که فقط یک کمی ابجو می خورد واز ان لذت می برد.الیس می دانست که تا خود جیم نخواهد او به هیچ وجه نمی تواند به این کار وادارش کند.این فقط به خود جیم بستگی داشت والیس نمی توانست به او چیزی بگوید که مجبورش کند مثل دیگران به این قضیه نگاه کند.
شاید مثل پدر پگی نباشد اما تو هیچ وقت سعی کرده ای شب ها با بابا حرف بزنی؟اوحتی نمی تواند بفهمد که تو چه میگویی.
او اعلب شبها ،به وضعی می افتاد که حتی حرف زدن خودش را نمی فهمید وکلماتش رابریده بریده می گفت.
می دانم ،عزیزم...می دانم.
نمی دانست به دخرتش چه بگوید.اولین باری بود که شارلوت در مورد الکلی بودن پدرش حرف می زد والیس دل ان را نداشت که به او بگوید اشتباه می کند.او همیشه با شارلوت صادقانه بود،حتی حالا .خواه جیم به مرکز ترک الکلی های ناشناس احتیاج داست وخواه نه،اول باید خودش را به خاطر ان تصادف می بخشید واین حقیقت را هم که پسرش را از دست داده بود،می پذیرفت.اما فعلا که به نظر نمی رسید خبری از این چیز ها باشد.برعکس او روز به روز از ان ها دور و دورتر می شد.تنها بچه ای که نسبت به او وابستگی داشت،مرده بود ودوتای دیگر ؛اصلا برایش وجود نداشتند .گهگاهی الیس با حیرت از خودش میپرسید که ابا او واقعا می دانست که انها ان جا هستند؟!او هرگز با ان ها حرف نمی زد.گویی ان ها را نمی دید.قبلا عادت داشت که ساعت ها با جانی در مورد ورزش وبازی ها ونتایج ان ها حرف بزند.حالا هیچ کس دیگر را برای حرف زدن نداشت.حتی با الیس هم حرف نمی زد.
دیر است عزیز دلم .باید به رختخواب بروی.من هم تا چند دقیقه دیگر می روم وبابا را بیدار میکنم واورا می اورم بالا.
شارلوت با لحنی غمبار پرسید:
این موضوع عصبانی ات نمی کند ،مامان؟
مادرش سرش را به نشانه منفی تکان داد .
نه فقط بعضی وقت ها غمگین می شوم.شارلوت سرش را تکا داد وبه ارامی ، به سوی اتاق به راه افتاد ومثل جانی،یک دستش را به دستگیره بود که چرخید ومادرش را نگاه کرد.
خوبی مامان؟...یک کمی بهتر شده ای؟
خیلی بهتر شده ام.
انتقال خن خیلی کمکش کرده بود.داروها هم دردش را ارام کرده بودند.اما بهتر از همه این بود که او دوباره لبخند می زد.به راهی بسیار عجیب و به دلایلی که او به هیچ وجه از ان ها سر در نمی اورد،جانی به خانه بازگشته بود واو دوباره به زندگی امید داشت.
جانی فرشته(قسمت 3)
فصل سوم
تاروز چهارم جولای یک ماه از مرگ جانی میگذشت.الیس عکس های شب مهمانی فارغ التحصیلی را ظاهر کرده بود.وقتی که این کار را کرد،لبخند جانی با لباس رسمی اش در عکس ،قلب اورا شکست.او سه تا از ان عکس ها را قاب گرفت وانها را در اتاق شارلوت،بابی وخودش گذاشت.گاهی فکر میکرد که دیدن عکس های او همه چیز را بدتر می کند.اوخیلی جذاب،خیلی جوان وخیلی زنده به نظر می رسید.
ان سال،چهارم جولای برای پیترسون روز غم انگیزی بود.مهمانی کباب خوران که هر سال می دادند،مربوط به گذشته بود.دیدن دوستانشان فقط خاطره مراسم تدفین را برایشان زنده می کرد.به علاوه،جشن گرفتن برایشان معنایی نداشت.چیزی برای جشن گرفتن ولذت بردن وجود نداشت.چیزی نبود که به خاطرش لبخند بزنند.خانه ان ها طی ماه گذشته به حد مرگ،ساکت بود .همه انها خسته واز پا افتاده ومریض به نظر می رسیدند.واقعا هم مریض بودند.فقط زنده بودن ونفس کشیدن هر روز برایشان مثل این بود که بخواهند اوِرِست را فتح کنند وهرشب وقتی که سر میز شام می نشستند،هرکدامشان از دیدن وضع وخیم سه تای دیگر شوکه می شدند.
الیس چهار پاوند وزن کم کرده بود وپای پشمانش حلقه های سیاه رنگ افتاده بود.او چند بار به پم ادامز که هرروز تلفن میکرد،گفته بود که دیگر تقریبا هیچ شبی نمی خوابد.او تقریبا هرروز حوالی ساعت شش صبح به خواب می رفت ویک ساعت بعد،حوالی ساعت هفت یا هشت،دوباره بیدار می شد.گهگاهی روی یک صندلی به خواب می رفت.جیم روی مبل لم می داد وتمام شب انقدر مشروب میخورد تااز پا در می امد.شارلوت مثل بقیه،مادام گریه میکرد.دوست نداشت از خانه بیرون برود وتمام ماه در بازی های تیم بیس بال شرکت نکرده بود.بابی بعد از حادثه که برای خودش پیش امده بود،هیچ وقت این قدر غم زده واز پا در امده نبود.همه انها در نهایت اندوه وغصه به سر می بردند.
پم می گفت که بکی هم بهتر نیست.او هفته اول،اصلا از رختخواب بیرون نیامد ووقتی که سرانجام به سر کارش برگشت،به قدری پریشان بود که اورا به خانه برگرداندند.سرانجام هفته قبل ترتیبی داد که به طور نیمه وقت کار کند.او مدام گریه میکرد،به ندرت چیزی میخورد ومی گفت که ارزو می کرد با جانی مرده باشد.خواهرش وبرادرانش برایش ناراحت ونگران بودند.دل انها هم برای جانی تنگ شده بود.جانی دوست انها هم بود.
یک روز پم در جواب الیس که گفته بود دیگر شب ها نمی خواید گفت:باید سعی کنی بخوابی.بالاخره موفق می شوی.من هم وقتی مایک را ازدست دادم،همین وضع را داشتم.اما حواست باشد که قبل از این که مریض شوی.باید دوباره شروع کنی که بخوابی.نظرت در مورد قرص خواب چیست؟
خودش یک مدتی قرص خوده بود اما ازخماری وکسالتی که قرص ها برایش ایجاد می کردند،خوشش نیامده وسرانجام همه انها را کنار گذاشته بود.الیس هم دوست نداشت قرص بخورد.او پرسید:
یعنی همیشه همی نطور خواهم ماند؟
دوباره وحشت زده به نظر می رسید.غیر قابل تصور بود که یک نفر بقیه عمرش را در چنین اندوهی سپری کند.پم جواب داد:
فکر می کنم قضیه در مورد یک فرزند فرق می کند.تو هیچ وقت نمی توانی این را فراموش کنی.اما سرانجام همه چیز عوض می شود .تو یاد میگیری که چطور با این موضوع زندگی کنی .مثل یاد گرفتن راه رفتن با یک پای لنگ...
دوسال گذشته بود وهنوز نتوانسته بود وخودش هنوز نتوانسته بود از درد واندوه ومرگ مایک رها شود.اما حالا هرروز صبح از جایش برمیخاست وبه کارهایش می رسیدفگهگاهی میخندید واز بچه هایش مراقبت می کرد.او به الیس نگفت که دیگر هیچ شادی ولذت واقعی در زندگی اش وجود ندارد.دوستانش هنوز به او میگفتند که بالاخره یک روز وجود خواهد داشت ولی فعلا که نبود.
...همیشه این قدر بد نخواهد بود،الیس یادت باشد که تازه یک ماه گذشته.بچه ها چطورند.؟
شارلوت دیروز دوباره بیس بال را شروع اما در نیمه بازی ان را رها کرد.مربی اش واقعا با او مهربان بوده وخیلی رعایت حالش را کرده.او می گوید که شارلوت می تواند هر کاری که میخواهد ،بکند.بازی کند،روی نیمکت ذخیره ها بنشیند ویا فقط تماشاگر باشد.وقتی که او به سن وسال شارلوت بوده،خواهرش را ازدست داده ومی گوید که میتواند احساس شارلوت را بفهمد.
بابی چطوره؟
مهر وموم شده!تمام روز فقط در رختخوابش دراز می کشد.حتی برای غذا خوردن هم پایین نمی اید ومن مجبور می شوم بغلش کنم واورا پایین بیاورم.جیم می گوید که نباید با او مثل بچه ها رفتار کنم اما...به گریه افتاد.حالا ان دو خیلی بیشتر ازقبل به هم نزدیک بودند.در واقع به حرف زدن هرروزه با پم عادت کرده بود.
او هق هق کنان ادامه داد:
...می شود گفت که حالا بابی وشارلوت تنها چیز هایی هستند که من دارم.چیم هرگز این جا نیست ووقتی هست...خب...می دانی که چطور است...او فقط خودش را مست میکند تا چیزی احساس نکند...حتی نمی خواهد در مورد جانی صحبت کند.به نظر او،من باید اتاق جانی را تمیز کنم وهمه وسایلش را کنار بگذارم.اما من هنوز نمی توانم این کار را کنم ...وشاید هرگز نتوانم .بعضی وقت ها به انجا می روم وفقط روی تختش می نشینم.گویی فکر میکنم اگر به قدر کافی ان جا بنشینم وانتظار اورا بکشم،می اید.حتی هنوز ملافه هایش را هم عوض نکرده ام...لابد فکر می کنی این دیوانگی است.
لحنش بوی عذر خواهی می داد اما پم ان احساس را به خوبی می شناخت.من بیش از یک سال لباس های مایک را نگه داشتم .در واقع هنوز هم بعضی از چیز های مورد علاقه اش را دارم.
الیس با حالتی رقت بار گفت:
اصلا برای این اماده نبودم.شاید هیچ وقت نباشم.هرگز حتی به ذهنم خطور نکرده بود که او می تواند بمیرد...که یک چنین بلایی می تواند بر سر ما بیاید.این اتفاق ها برای دیگران می افتد...اما هرگز تصورش را نمی کردم که برای من بیفتد...یا برای هرکدام از ما.
این تقریبا همان احساسی بود که پم بعد از مرگ ناگهانی شوهرش داشت.اما از دست دادن پسری مثل جانی در هفده سالگی ،خیلی سخت تر بود.
بکی هم همین را میگفت.جانی تعداد زیادی قلب شکسته پشت سر خود گذاشته بود،اما تقصیر از او نبود.بعضی ها به الیس گفته بودند که یک روز از جانی عصبانی خواهد بود که انها را،ان قدر زود ،ترک کرده است.اما او نمی توانست چنین تصوری کند،شکی نبود که جانی هیچ تقصیری در مرگش نداشت.مهم نبود که انها در اثر این حادثه چقدر از هم پاشیده بودند،الیس هیچ جور نمی توانست پسرش را به این خاطر سرزنش کند.
ان ها قبلا برنامه ریزی کرده بودند که اواخر جولای به کنار دریا بروند.اما برنامه اشان را لغو کردند وخانه ماندند.تا ماه اگوست،الیس هنوز تمام شب بیدار بود اما حداقل جیم یکمی کمتر مشروب میخورد .او دست از خوردن«جین»برداشته ودوباره به عادت قبلی ابجو خوردن جلوی تلویزیونبرگشته بود.شارلوت دوباره بیس بال بازی میکرد.الیس از جسم خواسته بود که به تماشای بازی های شارلوت برود تا حداقل بعد از اتفاقی که برایشان افتاده بود،به او نشان بدهد که به فکرش هست،اما جیم گفت که وقت ندارد.و بابی هنوزاغلب اوقات در رختخوابش دراز میکشید.با وجود ان همه تلاشی که الیس برای پایین بردن او با خودش وسرگرم کردن او می کرد،به محض این که رویش را برمیگرداند یا به تلفن جواب می داد یا به سراغ کاری میرفت؛بابی به طبقه بالا وبه رختخواب خودش بر میگشت.خانه انها ،شب ها مثل یک قبرستان بود.هرکدام از انها به درد خودشان مشغول بودند ...همگی به جانی فکر میکردند.الیس هرروز عصر به اتاق او می رفت ومدتی در ان جا می نشست.
...ووقتی که پم در اوایل سپتامبر ،الیس را دید،احساس کرد که او حتی بدتر از ماه ژوئن به نظر می رسدوسه ماه از مرگ جانی می گذشت اما برای مادرش هیچ چیز تغییر نکرده بود.او هنوزبه اندازه روزهای اولی که جانی کرده بود،اندوهگین وغمزده بود وهرروز خودش را به سختی راضی می کرد که لباس بپوشد وسرو وضعش را مرتب کند.وقتی هم که این کار را میکرد شلوار جین می پوشید ویک بلوز راحتی کهنه سوراخ دار به تن میکرد.کاملا از ظاهرش پیدا بود که چقدر افسرده است.پم حتی به او پیشنهاد کردکه موهایش را برایش کوتاه کند اما الیس فقط سرش را به نشانه منفی تکان داد وگفت که برایش اهمیتی ندارد.
بچه ها دوباره به مدرسه برگشته بودند که دل دردهای الیس شروع شد.دردهای تند وبسیار سخت.طوری که او سرانجام یک شب موضوع را به جیم گفت.
جیم با نگرانی گفت:
بهتر است هرچه زودتر به دکتر بروی.
حالا همه انها از سلامتی یکدیگر میترسیدند.هرچند که برای سلامتی خودشان کوچکترین اهمیتی قایل نبودند!الیس مدام برای شارلوت نگران بود که مبادا موقع بازی صدمه ببیند با هنگام برگشتن از مدرسه با دوچرخه اش،با یک ماشین تصادف کند.
الیس به طور سرسریرگفت:
فکر میکنم خوبم.
بیشتر برای بچه ها نگران بود تا خودش.شارلوت دوباره دچار سردرد های میگرنی شده ومجبور شده بود که از مدرسه به خانه بیاید.بابی هم که اصلا به مدرسه نرفته بود.خودش را در اتاقش زندانی کرده بود تا مجبور نشود که برود .مدیر مدرسه اش گفته بود که یک ماه دیگر هم صبر میکند تا ببیند ا وضاع چطور پیش می رود.
دل درد های الیس ظرف چند هفته بد وبدتر شد اما او هیچ وقت چیزی به کسی نگفت.می دانست که بخاطر بقیه هم که شده باید قوی باشد.این را مدام به پم میگفت.بکی هم هنوز در شرایط خیلی بدی بود.حالا دوباره به طور تمام وقت کارمیکرد.اما شب ها فقط در خانه می نشست وگریه می کرد.دیگر هرگز دوستانش را نمی دید وهیچ جا نمی رفت.جانی همه ان هارا به وضع تاسف باری انداخته بود.
یک ماه از یرگشتن بچه ها به مدرسه می گذشت که یک شب الیس در کنار جیم در رختخوابشان دراز کشید وسعی کرد که از شدت درد فریاد نکشد.در چنان درد وزحمتی بود که به سختی می توانست فکر کند .یکی دودقیقه بعد از این که او به رختخواب رفت،شروع به استفراغ کرد وبه محض این که این کار راکرد،لکه های خون روشن را دید.تجربه پرستاری دیرینش به او میگفت که چقدر وضعش بد است.او به حمام رفت ویک مدت طولانی همان جا ماند.استفراغ ادامه داشت...ووقتی که سرانجام در را باز کرد ، به سختی میتوانست روی پاهایش بایستد.جیم هنوز بیدار بود.هرچند خیلی هوشیار نبود.اما به محض این که چهره الیس را دید،از جایش جست.رنگ چهره الیس حتی سفید هم نبود،به سبزی می زد.
الیس؟خوبی؟
روی لبه تخت نشسته بود وخیره خیره الیس را نگاه می کردو وحشت در چشمانش موج می زد.
الیس با صدای ارامی گفت:نه
دردش دوبرابر شده بود.حالا حتی نمی توانست راه برود.او نگاهی به جیم انداخت وبعد احساس کرد که اتاق دور سرش می چرخد...واندک اندک به سویی متمایل شد.داشت می افتاد .جیم خودش با یک قدم به او رساند.
الیس...الیس!...
اما الیس به هوش نبود.جیم به سوی تلفن دوید وشماره 911را گرفت.حالت الیس طوری بود که گویی مرده ات.گوشی را از ان سوی خط برداشتند وجیم بریده بریده به انها گفت که همسرش استفراغ کرده وحالا بیهوش روی زمین افتاده است.قلبش به شدت به دیواره سینه اش می کوفت واو ضربان ان را درگلویش احساس می کرد.حالا که به الیس نگاه میکرد،ناگهان متوجه میشد که او چقدر لاغر شده است...ئناگهان از ذهنش خطور کرد که او هم میتوانست بمیرد اما حتی نمی توانست به از دست دادن الیس فکر کند.وان را به تصور بیاورد.او هنوز داشت باکسی که گوشی را برداشته بود حرف میزد که الیس تکانی به خود داد ودوباره شروع به استفراغ کرد.
هنوز هم بیهوش به نظر می رسید... وجیم استخری از خون روشن را پیش چشمش دید صدای ان سوی خط گفت:
همین حالا برایتان امبولانس میفرستیم.
...وچند دقیقه بعد،جیم که درکنار الیس زانو زده بود توانست صدای اژیر امبولانس را بشنود پایین دوید تا در را برای امداد گران باز کند.ا وپله ها را دوتا یکی طی کرد وپایین رفت وبا همان سرعت بالا امد تا امدادگران را راهنمایی کند.انها با عجله وارد اتاق شدند.شارلوت به داخل راهرو امد .وحشتنزده به نظر می رسید.شکر خدا بابی هنوز خواب بود.
شارلوت نگاهی به امدادگران که روی مادرش خم شده بودند انداخت وبا وحشت پرسید:
چی شده؟...
حتی او می توانست ببیند که رنگ چهره مادرش به خاکستری می زند....ووقتی که امدادگران شروع به کنترل علایم حیاتی الیس کردند شارلوت زیر گریه زد.
....چه اتفاقی افتاده بابا؟
به طور غیر قابل کنترلی گریه میکدر جیم با صدای خفه ای گفت:
نمی دانم.خون استفراغ کرد...
حتی به ذهنش نمی رسید که به شارلوت دلگرمی بدهد.ان قدر برای همسرش نگران بود که به او فکر نمیکرد.حالا برای هیچکس به جز الیس وقت نداشت.می خواست حرف های امداد گران را بشنود.
ان ها توضیح دادند:
علتش می تواند خیلی چیز ها باشد.بیشتر ازهمه احتمال خونریزی از زخم معده است.باید همین الان اورا به بیمارستان برسانیم.شما هم با ما می ایید؟
الیس را به سرعت روی تخت متحرک بیمار منتقل کردند ورویش را پوشاندند.اوبا این که بی هوش بود،می لرزید وممکن بود هر لحظه به خاطر از دست دادن خون وارد مرحله شوک شود.
جیم گفت:
همین حالا می ایم.
شلوارش را به تنش کشید وبی ان که جوراب بپوشد ،کفش هایش را پایشکرد .یک بلوز هم تنش کرد ودرهمان حال گوشب را چنگ زد وشماره پم را گرفت وبه او گفت که چه شده است...
می توانی تا وقتی به خانه بر میگردم به اینجا بیایی وپیش بچه ها باشی؟
دوست نداشت مزاحم او شود اما فکر دیگری به سرش نمی رسید.
فقط با او برو.من پنج دقیقه دیگر ان جا هستم.برای بچه ها نگران نباش.بکی می تواند این جا پیش بچه های خودم بماند.فقط مواظب الیس باش.جیم،مدت هاست که برای او نگرانم.
همه ان ها دیده بودند که او چقدر لاغر شده ،اما هیچ کس چیزی نگفته بود.ان ها دلیلش را می دانستند ومی دانستند که بازگشت به زندگی چقدر برایش سخت بوده است.او بع داز مرگ جانی در ماه ژوئن سخت ترین چهار ماه زندگی اش را گذرانده بود.
جیم بی انکهقبل از رفتن به بچه هایش چیزی بگوید،توی امبولانس پرید.شارلوت مثل بچه ای گمشده،هاج وواج در اتاق خواب والدینش ایستاد.پم ان جا پیداش کرد وسخت اورا در اغوش گرفت ووقتی که سرانجام موفق شد یک کمی ارامش کند،به بابی سر زد.اما او خواب به نظر می رسید که جای شکرش باقی بود.سپس او برای شارلی شیر گرم درست کرد وخون های روی قالی اتاق خواب الیس را شست.بعد با شارلوت در اشپزخانه نشست وان دوساعت ها باهم حرف زدند.در مورد این که حالا بدون جانی زندگی چقدر غم انگیز واندوهبار بود؛والدینش چقدر ناراحت واشفته بودند،پدرش چقدر مشروب می خورد ومادرش چقدر نیره روز به نظر می رسید.شارلی به پم گفت که زندگی شان دیگر هرگز به وضع سابق بر نخواهد گذشت وپم اعتراف کرد که حرف اورا قبول دارد اما به او اطمینان داد که اوضاع همیشه این طور نمی ماند وسرانجام یک روز ،همه چیز خیلی بهتر می شود والیس دوباره با زندگی اشتی می کند واین قدرت را پید میکند که دوباره به انها ویه زنگی اش توجه کند.فعلا او هنوز غزق اندوه وماتم بود اما پم با اطمینان به شارلوت گفت که این وضع موقتی است وتا ابد به طول نمی انجامد.
بعد از این که شارلوت را درتختخوابش خواباند،به بیمارستان تلفن کرد وبا جیم حر زد.ان ها هنوز روی الیس کار میکردند.به او سرم زده بودند واز طریق ان،دارو های قوی ومسکن وارد بدنش می کردند.دو واحد خون هم به او منتقل کرده بودند.هنوز خطر به هیچ وجه رفع نشده بود .او یک بار به هوش امد،اما برای یک زمان بسیار کوتاه واخرین باری که جیم اورا دید،دوباره بیهوش بود.اورا به یک اتاق خصوصی در مجاورت «ای-سی-یو» برده بودند ویک پرستار «ای-سی-یو»در کنارش بود.دکتر ها مدام به او سر کی زدند واجازه نمی دادند که جیم در اتاق بماند.او فقط می توانست هر نیم ساعت یک بار،پنج دقیقه در تاق باشد واخرین بار ی که این کار را کرد هنوز الیس وحشتناک به نظر می رسید.
پم پرسید:
بالاخره می گویند مشکلش چیست؟
نگرانی بی پایانی در صدایش موج می زد .جیم هم فراتر از حد تصور وحشت زده وپریشان به نظر می رسید.
ظاهرا زخم معده داشته...ان ها می گویند که حالا خون ریزی بند امده ،اما اگر او را به این سرعت به بیمارستان نمی رسانیم،ممکن بود بمیرد.
پم به ارامی گفت:
می دانم.شکر خدا که اورا به موقع رساندید.
متشکرم که پیش بچه ها ماندی پم.برایت تلفن می زنم ومی گویم که اوضاع در این جا چطور پیش می رود.
از پا افتاده ومستاصل به نظر می رسید .پم گفت:
هر وقت که بود.زنگ بزن .من بلافصله گوشی را بر میدارم تا زنگش بچه ها را بیدار نکند.
جیم دوباره گفت:
متشکرم پم.
...وبه بالین همسرش برگشت.پرستاد گفت به او دارو زده اند وتا ساعت ها خواهد خوابید و به جیم پیشنهاد کرد که شب را روی تختی دراتاق انتظار سپری کند.جیم نمی خواست الیس را دران جا ترک کند واز این که به او اجازه دادند که بماند ،سپاسگزار بود.به محض این که او روی تختی که به او داده بودند،دراز کشید،خوابش برد.خیلی از نیمه شب گذشته بود ونگرانی برای الیس ،تمام رمق اورا از بدنش کشیده بود.
تا ان وقت ،الیس در ارامش بیشتری خوابیده بود.خوشبختانه دیگراستفراغ نکرده بود.فشار خونش کمی بالاتر امده بود وحالا،پرستار ه بیست دقیقه یک بار برای کنترل علایم حیاتی اش می امد.ان ها خوشحال بودند که خطر مرگ بر طرف شده است.
پرستار همه چیز را کنترل کرد واورا برای بیست دقیقه تنها گذاشت.الیس در خواب عمیقی بود وداشت خواب های درهم وبرهمی می دید.در خواب نمی دانست کجاست اما بعد از مدت کوتاهی متوجه شد که جانی در کنارش راه میرود.اوراحت وخوشحال به نظر می رسید.یک کمیکه گذشت،اورو به مادرش کرد ولبخند زد وگفت:
سلام مامان.
درست مثل همان وقت ها بود.که شب ها بعد از سرزدن به بکی به خانه بر میگشت واوبرایش شام نگه می داشت.الیس گفت:
سلام عزیز دلم...چطوری؟
می دانست که در خواب میتواند با او حرف بزند.متوجه شد که او خیلی شاد وسرحال به نظر می رسد وبرایش خوشحال شد.بیشتر احساس می کرد بیدار است تا خواب.اما می دانست که باید خواب باشد.چون داشت اورا می دید.این راهم می دانست که نمی خواهد خوابش تمام شود.
من خوبم مامان،اما تو زیاد سرحال نیستی.با خودت چه کار کرده ای؟
الیس توانست نگرانی را درچشمان درشت قهوه ای رنگ او ببیند.او یک پیراهن ابی تمیز وشلوار جین پوشیده بود وکفش های مورد علاقه اش را به پا داشت.الیس متعجب بود که او انها را از کجا اورده است.حتی درخواب،به خوبی به خاطر می اورد که ان ها اورا با کت وشلوار مشکی وکفش های دیگری دفن کرده بودند.اما راز لباس های او بزرگتر از ان به نظر می رسید.که الیس بتواند حلش کند.
او به جانی اطمینان داد:
من خوبم .فقط دلم برای تو خیلی تنگ شده.
احساس عجیبی به او گفت:که واقعا حرف نمی زند،بلکه در سرش با جانی حرف زده می زند...ومطمئن نبود که چطور این کار را می کند.
جانی به ارامی گفت:
می دانم که دلت برای من تنگ شده مامان،اما این که عذر برای از پا در امدن وکم اوردن نیست.شارلی این روزها غمگین است...
بابی هم که حسابی به هم ریخته.
این را میدانم...فقط نمی دانم برای ان ها چه کنم.
بابا باید شروع به رفتن به مسابقات شارلی کند.حتی اگر او فقط یک دختر باشد!او قهرمان بزرگی است.بزرگتر وبهتر از انچه که من بودم.و بابی...او دیگر به حرف های تو گوش نمی کند .باید این مورد یک کاری بکنی مامان وگرنه وضع او روز به روز بدتر می شود.
بابی حالا تقریبا به کلی در خودش فرو رفته بود والیس هم از این می ترسید ه وضعش بدتر شود.
او معقولانه گفت:
چرا خودت با بابا حرف نمی زنی؟
جانی تبسم کردوالیس می توانست چشم های بسته اور به وضوح ببیند وصدایش را در سرش بشنود.
او نمی تواند صدای من را بشود مامان.تو می توانی...
الیس می دانست که حق با جانی است.این خواب او بود نه جیم.
....حالا باید خوب شوی مامان ،تاوقتی که دراین وضع هستی،نمی توانم برای هیچ کس کاری بکنی.باید خوب بشوی وبه خانه بروی.
الیس می توانست صدای اورا به وضوح کامل در سرش بشنود.
او با تیره ورزی گفت:
نمی خواهم به خانه بروم...
در خواب شروع به گریه کرد.
...حالا از این که بدون تو درخانه باشم،نفرت دارم.این خیلی غمگینم می کند.
جانی ایستاد ویک مدت طولانی اورا نگاه کرد .مطمئن نبود که به او چه بگوید...واو کما کان گریه میکرد.سپس جانی یک بازویش را دور شانه های او حلقه کرد والیس دماغش را بالا کشید وگفت:
هیچ وقت به این وضع عادت نخواهم کرد.
سعی داشت احساس ارامش را برای جانی توضیح بدهد.گویی به این ترتیب می توانست عقیده اش را تغییر بدهد وبرگردد.
جانی با مهربانی گفت:
چرا،عادت می کنی...تو خیلی قوی هستی مامان.
محکم ومطمئن به نظر می رسید.
الیس هق هق کنان گفت:
نه،نیستم...نمی توانم برای همه قوی باشم.برای پدرت،خودم ،شارلی وبابی.چیزی برایم نمانده که بخواهم به کسی ببخشم.
جانی پا فشاری کرد...
چرا باقی مانده!
...وبعد صدای دیگری در خواب الیس امد.گویی یک صدای دیگر با او حرف میزد.این یکی از فاصله دورتری می امد والیس صاحب ان را نمی شناخت.او چشمانش را بازکرد تا ببیند صاحب صدا کیست.پرستار بود...ووقتی که الیس اورا نگاه کرد.احساس صحبت کردن با جانی ،ناپدید شد.
پرستار با خشنودی گفت:
امشب خواب های درهم وبرهمی می بینی ،مگر نه؟
دوباره فشار خون اورا گرفت واز نتیجه ان خرسند شد.به وضع الیس رو به بهبودی نهاده بود.
وقتی که پرستار رفت،الیس دوباره چشمانش را برهم نهاد که بخواید وبه محض این که این کار را کرد،ادامه خوابش را پی گرفت.جانی منتظرش بود.او روی یک دیواره کوتاه نشسته بوذ وپاهایش را تکان می داد.درست مثل وقتی که بچه کوچکی بود.به محض اینکه چشم او به مادرش افتاد؛از روی دیوار پایین پرید.اما از ان چه مادرش همان موقع گفت،اصلا خوشش نیامد.
جانی،من می خواهم با تو بیایم.
چهار ماه انتظار کشیده بود که این را به او بگوید وحالا در خواب می توانست این کار را بکند.مدتی بود که این ارزو در سرش بود ،اما ان را این طور با کلمات واضح خودش اقرار نکرده بود.او میخواست که با جانی باشد.دیگر نمی توانست بدون او زندگی کند.
جانی با حیرت گفت:
عقلت را از دست داده ای؟می خواهی بابی،شارلی وبابا را ترک کنی؟هیچ راهی ندارد.ان ها خیلی به تو احتیاج دارند .این جا من تصمیم نمی گیرم اما می توانم بگویم که هیچ کس خریدار نظرت نیست.فراموشش کن .مامان،خودت را جمع وجور کن.!
عصبانی به نظر می رسید.الیس با اندوه گفت:
بدون تو نمی توانم این کار را بکنم.نمی خواهم این جا باشم.
اهمیتی نمی دهم.تو هنوز کارهایی برای انجام دادن داری.من هم همین طور.
انگار خیلی بزرگتر وعاقل تر از قبل شده بود.مادرش با کنجکاوی از اوپرسید:
تو چجور کار داری؟
اما او شانه هایش را بالا انداخت .دوباره روی دیوار نشسته بود وپاهایش را تکان می داد.
نمی دانم.هنوز به من نگفته اند.یک احساسی به من می گوید باید کار بزرگی باشد.مثل توجه تو را جلب کردن به وضعی که حالا در ان هستی.چطور می توانی این طوری باشی،مامان؟!
قبلا هیچ وقت این قدر ضعیف و وارفته نبودی.
طوری حر میزد که گویی از او ناامید شده است.الیس به چشمان اشنای او خیره شد.ارزو می کرد که میتوانست چهره او را لمس کند.اما یک چیزی به او می گفت که نمی تواند.از روی غریزه می دانست که اگر این کار را بکند،بیدار می شود.
قبلا هیچ وقت تو نمرده بودی!نمی توانم این را بپذیرم عزیزکم...نمی توانم.
جانی از روی دیوار پایین پرید ورو در روی مادرش ایستاد ونگاهش کرد...و وقتی که دوباره لب به سخن گشود،عصبانی وسرسخت به نظر می رسید.
دیگر نمی خواهم هرگز این حرف را از زبان تو بشنوم.خودت را درست کن مامان.
انگار پدر الیس بود نه فرزندش .ناگهان بزرگ وبالغ شده بود.حتی الیس متوجه شد که خوابش خیلی عجیب است.یک حس غریب از واقعیت در ان خواب بود.گویی او با جانی در یک دنیای متفاوت بود.
او مثل بچه ها گفت:
خیلی خب،خیلی خب...نمی دانی این جا بودن،بدون تو چقدر سخت است.
ماه ها بود که میخواست این را به او بگوید وخوشحال بود که حالا توانسته این کار را بکند.
می دانم.من هم نمی خواستم ان طور ناگهانی بروم.درست مثل یک سورپریز بود.بیچاره بکی .هیچ جور نمی خواستم اورا ترک کنم.
اندوه در چشمانش موج می زد.قلب الیس برای او به درد امد وسعی کرد طوری ارامش کند.
حالا یک کمی بهتر شده.
جانی سرش را تکان داد.گویی میخواست بگوید که خودش این را بهتر از او می داند.
هنوز خودش این را نمی داند.اما سرانجام خوب می شود.تو هم همین طور وشارلی وبابی وبابا.اگر فقط این وضع را بپذیری وکارها لازم را بکنی واگر بابا به بازی های شارلی برود،شاید همه چیز زودتر رو به راه شود.ظاهرا شما ها نمی خواهید این کار را برای من راحت تر کنید.
یک کمی خسته به نظر می رسید وخیلی نگران .الیس متوجه شد که او همان طور که حرف می زد،یک کمی محو شد.گوبب به قدر کافی مانده بود وحالا باید می رفت.الیس عذر خواهانه گفت:
متاسفم عزیزم.نمی خواستم مایه زحمتت شوم.
ارزو می کرد که خوابش رو به اتمام نباشد.احساس غریبی به او گفت که دارد بیدار می شود وحالاست که جانی برود.
تو هرگز مایه زحمت من نشدی،مامان....ومی دانی که حالا هم نخواهی شد.حالا فقط خوب بشو.در مورد چیز های دیگر باهم حر می زنیم.
کی؟
می خواست بداند که دوباره کی می توانست او را ببیند .از وقتی که مرده بود ،هرگز چنین خوابی ندیده بود.
گفتم که،وقتی که بهتر شوی.حالا،می خواهم که در مورد هیچ چیز نگرام نباشی.
چرا؟
چون تو مریضی ومن هنوز تکلیفم را نمی دانم.
خیلی مرموز حرف می زد والیس گیج شده بود.اما ان ها هنوز با هم قدم می زدند وجانی درست مثل قبل بود.کاملا واقعی ...
چف تکلیفی؟
نگران نباش مامان
خیلی بالغ وعاقل به نظر می رسید والیس خوشحال بود که می دید وضع او خوب است.
تو مدرسه می روی؟
فکر می کنم می توانی اسمش را بگذاری مدرسه.باید این شایستگی را پیدا کنم که بال هایم را به من بدهند.!
این را گفت وزیر خنده زد.سپس بوسه ای برای الیس فرستاد ورفت.الیس می خواست به دنبال او بدود اما ناگهان دریافت که نمی تواند این کار را بکند .گویی ناگهان یک دیوار پیش رویش قد کشیده بود واو مجبور بود که بایستد ومحو شدن جانی را تماشا کند.اما دیگر مثل قبل احساس رنج واندوه نمی کرد وبار بعدی که پرستار اورا برای گرفتن فشار خونش بیدار کرد،به محض اینکه چشمانش از هم گشود،به روی پرستار تبسم کرد .زیباترین خواب تمام عمرش را دیده بود.
پرستار با خرسندی گفت:
به نظر می رسد که خیلی بهترید.خانم پیترسون.
...وبعد از این که رفت،الیس دوباره خوابید ،اما این بار خواب جانی را ندید.ان روز صبح،جیم وبچه ها قبل از اماده شدن برای رفتن به سر کار ومدرسه،به دیدن الیس رفتند.الیس میخواست به انها بگوید که چه خوابی دیده ،اما وقتی که خوب درموردش فکر کرد،تصمیم گرفت این کار را نکند .نمی خواست که ان هارا بترساند ویک جور هایی احساس کرده بود که باید موضوع نزد خودش نگه دارد.به هر حال،صحبت کردن در مورد یک همچه چیز هایی با جیم،خیلی مشکل بود .احتمالا بابی هم از ارواح می ترسید.
دکتر تصمیم گرفت یک شب دیگر الیس در بیمارستان نگه دارد.عصر ان روز،پم به دیدن او رفت ودو دوست،مدتی باهم حرف زدند.جیم به او تلفن کرد وگفت که میخواهد ان شب را با بچه ها در خانه بماند.الیس به او اطمینان داد که حالش خوب است وان شب،وقتی که به خواب رفت،دوباره خواب جانی را دید.او عاشق دنیای جدیدی بود که با جانی کشف کرده بود.حالا دوست داشت مدام بخوابد.جانی سرحال وشاد به نظر می رسید وان دو در مورد خیلی چیز ها حرف زند در مورد بکی مدرسه شغلی که او ان همه سال به ان مشغول بود و در مورد این که چرا پدرش ان قدر مشروب میخورد.هردوی ان ها می دانستند دلیل ان کار جیم ،تصادف پنج سال پیش بود اما جانی گفت که این مدت به قدر کافی طولانی بوده ووقتش رسیده که پدرش این کار را بس کند .گویی ناگهان خیلی عاقل تر از سنش شده بود.
الیس به ارامی به او گفت:
گفتنش اسان است.من هم این کار را دوست ندارم اما تاوقتی که بابی نتواند حرف بزند،پدرت احساس گناه میکند.
او یکی از همین روز های حرف می زند.وقتی که برای این کار اماده باشد وان وقت بابا دیگر هیچ بهانه ای ندارد.
چه چیزی با عث می شود فکر کنی که بابی حرف خواهد زد؟
خودش تقریبا دوسال پیش،این امید را ول کرده بود .ان ها هرکاری که میتوانستند برای او کرده بودند ولی هیچ چیز تغییر نکرده وبهترنشده بود...واو مطمئن بود که حالا هم نخواهد شد.
او حرف می زند .خواهی دید.
این را از یک منبع بالاتر می دانی یا فقط میخواهی من را شاد کنی/؟
تبسم می کرد.خیلی خوب بود که دوباره جانی را می دید.حتی اگر شده فقط در خواب.
هر دو درواقع ،این را فقط در قلبم احساس می کنم،همیشه میتوانم صدای اورا در سرم بشنوم...همشه میشندم.
الیس در حالی که به پسر کوچکش وضربه ای که خورده بود،می اندیشید، با اندوه گفت:
می دانم...ومی دانم که هیچ کس دیگر قادر به این کار نیست.
فکر میکنم تو هم می توانی صدایش را بشوی .البته اگر سعی کنی.
الیس کمی در این مورد فکر کرد.ایده جالبی بود.او هرگز سعی نکرده بود.خلوت بابی را پر کرده بود اما هرگز به ذهنش خطور نکرده بود که صدای بابی را در سر خودش بشنود.او قول داد:
وقتی به خانه بروم،حداکثر سعی ام را میکنم.
شاید به همین علت؛جانی را در خواب دیده بود.شاید جانی امده بود تا این پیغام را به او بدهد.شاید همه چیز به خاطر داروهایی بود که در بیمارستان به او داده بودند.شاید داروها باعث شده بودند که چیز هایی را به تصور بیاورد.همانطور که ان دو صحبت می کردند،الیس احساس کرد که صبح نزدیک می شود.به هیچ وجه نمی خواست بیدار شود ودوباره حانی را از دست بدهد.حالا از صبح بیدار بود .او با احساسی شبیه یک توپ سنگین روی سینه اش بیدار می شد.به خاطر می اورد یک اتفاق وحشتناک برای انها افتاده...وظرف چند ثانبه بعد از بازکردن چشمهایش ،یادش می افتاد که ان اتفاق چیست.جانی رفته بود.
او با اندوه گفت:
نمی خواهم دوباره تورا از دست بدهم.نمی شود همین جا باتو بمانم.؟
احساس می کرد که جانی دوباره دارد محو می شود وتنها چیزی که میخواست این بود که با او باشد.
البته که نه.تو نمرده ای.مامان!حالا حالا ها هم نمی میری.هنوز اینجا خیلی کار داری.
جدی به نظر می رسید.
خیلی دلم برایت تنگ می شود.
به سختی توانست ان کلمات را برزبان بیاورد وقلب وروحش ازرده بود.جانی به ارامی گفت:
من هم دلم برای تو تنگ میشود،مامان خیلی...برای بکی هم دلم تنگ می شود...وبرای بابی...شارلی...وبابا. عادت کردن به دوری از شماها خیلی برایم سخت است.اما قرار است که تا مدتی همین دوروبرها باشم.
الیس حیرت زده گفت:
واقعا؟
جانی تبسمی کرد وبا لحن رمز الودی گفت:
تکلیفی دارم که باید انجامش دهم.یک ماموریت.
الیس با گیجی گفت:
جدا؟مثل چه؟
نمی دانم.هنوز این قسمت را به من نگفته اند .باید خودت حدس بزنی،ان ها چیزی به تو نمی گویند .فکر کنم یک چیزی است شبیه به...رشد کردن یا متعالی شد.
منظورت چیست؟
حیرت زده وگیج بود.
خودم هم مطمئن نیستم مامان.فکر می کنم فقط بای دکاری را که از من انتظار می رود انجام بدهم .
ووقتی که بیدار شودم،چه می شود؟وقتی که دوباره بخوابم،بازهم خواب تروا می بینم؟
ایت باعث شد که دلش بخواهد برای همیشه بخواید تا بتواند خواب اورا ببیند.
جانی به سئوال مادرش خدند .همان خنده ای که الیس به خوبی ان را به خاطر اورد. وان قدر دلش برایش تنگ شده بود ،دوباره دیدن او خیلی خوب بود...طوری که واقعا نمی خواست بیدار شود.
فکرمی کنم که بع داز این مرا زاد ببینی.
اشاره ای به خواب نکرد.
کی؟
می خواست از او قول بگیرد که دوباره به خوابش بیاید.این برایش درست مثل این بود که دوباره او باشد.
جانی به راحتی گفت:
حالا.
منظورت از حالا چیست؟
منظورم حالا ست.وقتی که بیدار شوی.
وقتی که بیدار شوم تورا می بینم؟!
حتی درخواب هم می دانست که چنین چیزی امکان ندارد.اما جانی سرش را به علامت مثبت تکان دد والیس با گیجی به او خیره شده پرسید:
....می شود یک کمی توضیح دهی؟
بسیار خوب بیدار شو.
حالا؟
بله.حالا.چشمانت را بازکن.
نمیخواهم چشمانم را باز کنم.اگر حالا بیدار شوم ،تو میروی ودوبارههمه چیز به همان وضع غم انگیز بر میگردد.نمیخواهم بیدار شوم.
مثل یک بچه شده بود ومی خواست تا جایی که میتواند چشمانش را با سماجت وسخت به هم فشار دهد.
بیدار شو مامان.چشمانت را بازکن
الیس ابتدا سعی کرد مقاومت کند،اما بعد دریافت که نمی تواند.گویی تحت نفوذ او قرار داشت ومجبور بود کاری را که می گوید،بکند...سپس چشمانش را از هم باز شدند وابتدا توانست در تاریکی اتاق چیزی را به وضوح ببیند اما وقتی که چشمانش عادت کردند ،توانست ببیند که جانی پایین تختش نشسته است واورا نگاه میکند...درست به همان وضوح که در خوابش می دید...وهمان قدر واقعی...
اوه،خدای من...عجب خواب عالی ای...حتما به خاطر اثر داروهاست.پوزخند زنان جانی را نگاه می کرد.غرق در خوشی بود.شاید این توهم بود.نه خواب.
جانی با اطمینان گفت:
نه.بخاطر داروها نیست.مامان .این منم.
منظورت چیه که این تویی؟!
ناگهان خیره مستقیم اورا نگاه کرد .چشمانش کاملا باز بودند.دیگر از قضیه سر در نمی اورد.فقط احساس می کرد که دیگر خواب نیست.اما کاملا گیج بود .او می توانست جانی را ببیند...جانی داشت با او حرف می زد .... واو شک نداشت که کاملا بیدار است.این دیگر خیلی احمقانه بود.
همان که گفتم،مامان،این منم.خیلی جالبست مامان مگر نه؟
بی نهایت خوشحال به نظر می رسید .اما در چشمان الیس ،حالتی از وحشت وجود داشت.ناگهان می ترسید مبادا دیوانه شده باشد.شاید درد واندوهش برای جانی،سرانجام کارش را ساخته بود.
جانی دامه داد:
من برای یک مدت بر میگردم .مامان اما فقط برای تو...
سعی میکرد موضوع را برایاو تضیح بدهد ،اما چشمان الیس هنوز همان حالت را داشتند.
---فکر میکنم این یک جور معامله خیلی مخصوص است.یک نفر به من گفت که گاهی چنین اتفاقی برای ادم هایی که خیلی ناگهانی می میرند وباید کارهایی را در دنیا به پایان برسانند می افتد.تنها چیزی که من می دانم این است که از تو انتظار می رود کارهایی را برای بعضی ها درست کنی.اما هیچ کس به من نگفت که ان کارها چه هستند،وان بعضی ها دقیقا کی هستند.فکر میکنم باید خودت ته وتوی قضیه را در اوری.
الیس همانطور که روی تخت بیمارستان نشسته بود وخیره خیره اورا نگاه میکرد گفت:
جان پیترسون تو ان جا بادوا ودارو سروکاری داری؟
سعی می کرد عبوس به نظر برسد.اما درواقع فقط گیج بود.او ناخواسته وارد ماجرایی شده بود که تمام دانسته ها وباورهایش را باطل میکرد.ان ماجرا شبیه یک تجربه خروج روح از جسم بود...درکنار جانی...واوکاملا واقعی،خوشحال وراحت به نظر می رسید.
الیس با سردرگمی گفت:
نمی دانم دارد چه می شود وهنوز فکر میکنم که باید از اثر داروها باشد.
همان نموقع یک پرستار وارد اتاق شد وجانی ناپدید شد.گویی هرگز ان جا نبود.اما این بار،الیس ناراحت وغمگین نبود.جانی خیلی واقعی بود والیس برای اولین بار سنگینی از دست دادن اورا روی سینه اش احساس نمیکرد.در عوض کاملا سرحال بود ویک جور هایی احساس سرخوشی می کرد.
پرستار با خوشرویی پرسید:
وامروز چطوری؟
بار دیگر از علائم حیاتی الیس راضی بود .او فقط چند دقیقه ماند ودوباره اتاق را ترک کرد.الیس چشمانش را بست وبه پسرش فکر میکرد...ووقتی که چشمانش را از هم گشود،جانی درکنار تختش ایستاده بود وبه او پوزخند می زد.
الیس به او تبسمی کرد.
این!نمی تواند حقیقت داشته باشد،اما من عاشق هر دقیقه اش هیتم.
کجا رفتی؟
وقتی که ادم دیگری در اتاق هستند،نمی توانم زیاد توی دست وپا باشم.این ها قانون هستند.گفتم که مامان،من فقط برای تو این جا هستم.
ای کاش بودی .
خمیازه ای کشید،اما نگاهش را از او برنداشت.فهمیدن موضوع سخت وسخت تر میشد واحساسش بهتر وبهتر .دیدن جانی واقعا عالی بود...یا تصور دیدن او...
من برای ت واین جا هستم،مامان.به من اعتماد کن.گفتم که خیلی جالبست.
من که اصلا سر درنمی اورم.اخر تو چه می گویی؟
ناگهان عصبی بود.انگار اتفاقی بسیار عجیبی داشت می افتاد.اتفاقی بسیار فراتر از کنترا او یا جانی...وواقعا هم همین طور بود.
می دانم که به نظرت خیلی عجیب وغریب است.اول برای من هم بود.انها دارند من را برای یک مدت بر میگردانند ،تا چند کار خیلی مهم را به انجام برسانم.چون به قدری سریع رفتم که فرصت پیدا نکردم بعضی چیز ها را تمام کنم.بنابراین ان ها حالا دارند این اجازه را به من می دهند.
نه برای خودم،بلکه برای همه.فکر میکنم برای تو...بابی...شرلی...بابا...وبکی.. .وحتی شاید برای مادرش...خیلی کارها دارم،اما ان ها هنوز چیزی را برای متوضیح نداده اند.
یعنی داری به من می گویی که برمیگردی؟!چمستقیم در تختش نشسته بود وخیره خیره اورا نگاه میکرد.در ان لحظه مطمئن بود که خواب نیست.
جانی با خرسندی گفت:
فقط برای یک مدت
یعنی من واقعا تورا می بینم واین فقط یک توهم نیست که دراثر داروهایی که به من تزریق کرده اند،ایجاد شده باشد؟
نه این بزرگتر از این چیزهاست.مامان...خیلی بزرگتر.(پوزخند زد)
کارعالی ودلنشینی است.می دانم که از ان خوشم خواهد امد.دلم برای همه شما خیلی تنگ شدهبود.
من هم همین طور.
اشک در چشمانش حلقه زد وبی اختیاز دستش را برای گرفتن دست او دراز کرد.جانی دست اورا در دست خودش گرفت.درست مثل همیشه بود.او هیچ فرقی ببا قبل ندات.هنوز همان پسر زیبایی بود که همیشه بود.پسر عزیز ودوست داشتنی الیس.
او با حالتی حاکی از ناباوری با بغضی در گلو گفت:
منظورت این است که دوباره میتوانم تورا همیشه وهروقت ببینم؟
بله.دقیقا به جز وقت هایی که به کار دیگری مشغول هستم.گفتم که،خیلی کارها دارم.امگار کار بزرگی است.
کس دیگری هم میتواند تورا ببیند.؟
نه فقط تو.خیلی دلم میخواست بکی هم میتوانست مرا ببیند ،اما ان ها فکر میکنند که این ایده فخوب نیست.این یک جور لطف و عنایت بزرگ نسبت به توست وفکرمیکنم که هروقت فرصتش را به دست اوردی،باید به خاطرش شکر کنی وسپاس بگویی.
الیس همانطور که اورا نگاه میکرد،سرش را به نشانه مثبت تکان داد.نمی توانست حرف های جانی را باورکند.سرانجام زیر لب گفت:
حتما این کار را میکنم...حتما...
سپس ناگهان دوباره شک برش داشت.
...مطمئنی که در این جا دیوانه نشده ام...یا به من داروهای اعصاب نداده اند که وقتی به خانه برمی گردم اثرشان محو شود؟
مطمئنم مامان.چرا یک کمی استراحت نمی کنی؟من هم کار دارم.وقتی به خانه رسیدی،تورا میبینم.
پیش امد واورا بوسید وبه رویش لبخند زد.الیستوانست گرمای وجودش را در کنار خودش حس کند...وبعد ،ظرف یک چشم برهم زدن،دوباره اورا گم کرد .او رفته بود،اما این بار ،با قبل فرق می کرد.الیس می دانست که اورا از دست نداده است.البته هنوز مطمئن نبود که چه اتفاقی افتاده بود.اما هرچه بود قلبش سبک تر شده بود.سبک تراز چهار ماه گذشته ویا حتی قبل از ان.
اودر رختخواب دراز کشید وبه جانی فکر کرد.گرمایی را که او از خودش برجای گذاشته بود حس می کرد وتک تک کلماتش را به خاطر می اورد.وقتی هم که چشمانش را بست،پسرش را با چشم وذهنن وقلبش می دید...و بوسه اش را به یاد میاورد...وبوی تنش را...
او در سکوت با خود نجوا کرد...متشکرم.
بعد از ان،برای او صبحانه اورد واو اولین بار،خوب خورد.خیلی بیشترازان چه طی چند ماه گذشته خورده بود.جریزه جو ونان تست شده وقهوه وتخم مرغ اب پز .تنها کاری که می خواست بکند،این بود که به جانی فکر کند ولبخند بزند.دیگر غمگین نبود،یا تیره روز،یا درهم کوفته یا افسرده.درواقع سال ها بود که انقدر خوشحال نبود.دکتر فکر کرد که بهبودی او درست مثل یک معجزه بوده است.او هنوز میخواست که الیس تا بهبودی زخم معده اش دارو بخوردفاما وقتی خوب اورا معاینه کرد ،گفت که می تواند به خانه برود.به محض اینکه الیس ان کلمات را از زیان او شنید،تبسم کرد.می دانست که چه کسی درخانه منتظرش است....واگر همه اینها فقط یک خواب بود...که اختمال زیاد جز این نبود...بهترین خوابی بود که او در تمام عمرش دیده بود.
جانی فرشته(قسمت 2)
فصل دوم
اوه،خدای من !چقدر باشکوه شدی!
الیس پیترسون با چشمانی درخشان به پسربزرگترش که با کت وشلوار رسمی عاریه ای اش از پله ها پایین می امد،نگاه کرد.جانی با پیراهن سفید پلیسه وکت وشلوار رسمی مشکی ،بسیار جذاب،قد بلند واتو کشیده به نظر می رسید.یک رز سفید هم در جیب بالایی کتش گذاشته بود.
الیس ادامه داد:
...عین یک ستاره سینما بنظر می رسی.
...واگر چه این را نگفت،اما درست مثل این بود که جانی لباس دامادی پوشیده باشد.او پسر جوان وفوق العاده جذابی بود.
جانی رفت ودسته گل رز سفیدی را که برای بکی سفارش داده بود از داخل یخچال برداشت وله هال برگشت.همان موقع شارلوت از پله ها پایین امد.پوزخند بزرگی روی لب داشت.مثل همیشه یک توپ بسکتبال زیر بغلش بود.
مادرشان با لحن افتخار آمیز پرسید:
فکر می کنی برادرت چطوری به نظر می رسد؟
دخترش قاه قاه خندید وبدون تعارف گفت:
شبیه یک اردک!
جانی خندید
متشکرم ابجی جان!یکی از همین روزها خودت هم مثل یک ماده اردک به نظر می رسی!وقتی که میخواهی به مهمانی مخصوص فارغ التحصیلی از دبیرستان بروی.من که سخت منتظر ان روز هستم.احتمالا یک توپ بسکتبال هم باخودت به انجا می بری.شاید هم لباس بیسبال ات را بپوشی اگر تا ان وقت چیزی عوض نشود،شاید حتی با کتانی های میخ دارت بروی!
شارلوت پوزخند زنان گفت:شاید...
سپس حالت جدی به خود گرفت وبا کم رویی اعتراف کرد:
...خیلی خب،فکر کنم خوب شده ای.
مثل مادرش با افتخار به او نگاه کرد.مادرشان گفت:
او خیلی بهتر از خوب شده است.
روی نوک پنجه اش ایستاد تا اورا ببوسد.بابی از اشپزخانه بیرون امد وبه انها خیره شد.مادرشان به سرعت وقبل از این که جانی بتواند ژست بگیرد دوعکس از او گرفت.
جانی بدوناین که انتظار پاسخی از بابی داشته باشد ،از او پرسید:
به نظر تو چطوری شده ام ،قهرمان؟
بابی با علاقه ان منظره را تماشا میکرد.پدرشان هنوز به خانه بر نگشته بود جانی درحالی که به سوی در می رفت،گفت:
بهتر است برو به دنبال بکی وگرنه دیر می رسیم
ملدر وخواهرش
بت تحسین نگاهش می کردند جانی چرخید وبرای آخرین بار به ان ها دست تکان داد وانها یک دقیقه بعد صدای دور شدن انومبیل او را شنیدند.
بکی در ایوان جلویی منتظر او بود.پیراهن رکابی ساتن سفیدی که جانی برایش خریده بود ،تنش بود .ان لباس ،بی ان که خیلی برایش تنگ باشد اندام زیبایش را به خوبی در بر میگرفت.وقتی که لباسش را پوشید یکی از خواهرانش به او گفت که شبیه شاهزاده خانم ها شده است.او موهای بلوند بلندش را به فرم یک گره فرانسوی ظریف ومرتب پشت سرش جمع کرده بودوکفش های پاشنه بلند روبازی پوشیده بود.کفش هارا خودش خریده بود.جانی دسته گل رز سفید را به دست او داد.بکی با تحسین به او لبخند زد.سپس جانی به جلو خم شد و اورا بوسید.برادران بکی که یک گوشه ایستاده بودند،هورا کشیدند وهمان موقع مادرش از آشپزخانه بیرون امد وبه انها لبخند زد...وبعد با لحنی سرشار از مهر وعشق گفت:
هردوی تان این قدر قشنگ شده اید که انگار مانکن مجلات تبلیغاتی هستید...
بکی ان شب خیلی قشنگ تر از همیشه شده بود وجانی خیلی بزرگتر وبالغ تر از یک پسر هیجده ساله به نظر می رسید.
پم ادامز ادامه داد:
اوقات خوشی داشته باشید بچه ها.این تنها مهمانی فارغ التحصیلی شماست...ویک روز برایتان خاطره بسیار مهمی خواهد بود...از هر لحظه اش لذت ببریدو ان را تبدیل به یک شب فراموش نشدنی بکنید.حالا تمام لحظات به نظرش ارزشمند می امدند.روزگاربه او اموخته بود که خاطرات تنها چیزی هستند که در پایان برای ادم ها باقی می مانند.بکی گفت:
حتما مامان
...واورا بوسید وبه راه افتاد .پم به انها تذکر داد:
با احتیاط برانید.
جانی قول داد که حتما این کار را بکند .مثل همیشه او پسری عاقل ومسئولیت پذیر بود وپم هیچ وقت از بابت او نگرانی ای نداشت.در واقع انچه گفت فقط از روی عادت بود.
انها چند نفر دیگر از دوستانشان را دریک رستوران نزدیک دیدند همه شان سرحال وخندان بودند.دختر ها لباس های همدیگر را تحسین می کردند.همه انها مثل بکی ،دسته گل داشتند.همه پسر ها مثل جانی در جیب بالای کتشان گل رز گذاشته بودند.انها جوان،شاد وهیجان زده به نظر می رسیدند ووقتی که در ساعت هشت ونیم به سوی محل برگزاری مهمانی به راه افتادند،همگی شان در حال وهوای خوبی بودند.یک دختر وپسر دیگر هم که با دوستان دیگرشان به رستوران امده بودند،تصمیم گرفتند که با ماشین بکی وجانی بروند.
...وتا ساعت نه،همه مشغول رقص بودند.برای همی انها شب جالبی بود.انها گروه زنده ای بودند ویکی از سال اخری ها،تمام شب بین میز ها رقصیدوموزیک خوب بود وغذا خوشمزه.فقط تعداد کمی از بچه ها مشروب وابجو خوردند.بیشتر انها می خواستند که ان شب را کاملا هوشیار باشند.برای همی انها شب هیجان انگیزی بود.انگار عشق وعاشقی همه گل کرده بود.فقط چند بحث کوچیک بین بچه ها پیش امد.دونفر هم که دنبال دردسر می گشتند باهم گلاویز شدند اما بچه های دیگر خیلی زود جدایشان کردند واوضاع به وضع عادی بازگشت.شب بدون حادثه ودردسری سپری شد ونیمه شب که رقص تمام شد،همه بیرون ایستادند تا تصمیم بگیرند که بعد کجا بروند.درهمان نزدیکی یک اغذیه فروشی شبانه روزی بود که همه دوست داشتند بروند وهمبرگر بخورند وبعضی از پسر ها هم تصمیم گرفتند که به بار محلی بروند ولبی تر کنند...
جانی وبکی تقریبا تمام شب را رقصیده بودند؛با دوستانشان حرف زده بودند؛همه بچه ها سلام وعلیک کرده بودند وتا پایان شب ،آماده بودند که با گروه زیادی از دوستانشان ،برای خوردن همبرگر وشیر قهوه به اغذیه فروشی جو بروند.ان ها به همان دختر وپسری که موقع امدن همراهشان بودند پیشنهاد کردند که با انها باشد ودر ساعت دوازده ونیم به راه افتادند.همان موقع یک ماشین کروکی پر از پسرانی که از بازی فوتبال بر میگشتند،با سرعت از کنار اتومبیل انها رد شد وپسرانی که در ان بودند برای دختران اتومبیل جانی درهوا بوسه فرستادند.انها دیوانه وار بوق زدند وبر سر جانی فریاد کشیدند که ایا می خواهد با انها مسابقه دهد.جانی پوزخندزنان سرش را به نشان منفی تکان داد.او چنین بازی هایی را دوست نداشت.مخصوصا در شبی مثل ان شب با دودختر در ماشینش .جانی باخوش خوبی برای انها بوق زد واتومبیل کروکی پرواز کنان از انها فاصله گرفت واز تقاطع بعدی پیچید وسربه سوی تنها مشروب فروشی شهر که هیچ ابایی از فروش مشروبات الکلی به بچه ها نداشت ،گذاشت.
بکی ودختر دیگر داشتند می گفتند ومی خندیدند که اتومبیلشان به تقاطع رسید.جانی منتظر شد تا چراغ سبز شد وبعد با احتیاط وارد چهارراه شد.داشت با پسری که در صندلی عقب نشسته بود در مورد یکی از فوتبالیست ها حرف میزد که دید چیزی به سرعت برق از کنارچشمش عبور کردوصدای یک بوق ممتد وکشیده شدن لاستیک روی اسفالت خیابان را شنید...ووقتی به ان سو نگاه کرد ،دیددید همان اتومبیل کروکی که به سرعت به سویش می اید.انها همان راهی را که چند دقیقه قبل رفته بودند،بر می گشتند.تقریبا هشتاد مایل در ساعت سرعت داشتند.آنها دیوانه وار جیغ میکشیدندن واز ماشین های دیگر سبقت می گرفتند.جانی به سختی روی ترمز فشار داد.اما ناگهان متوجه شد که نمی تواند اتومبیل را درجا متوقف کند .بنابراین برای این که اتومبیلی که به سرعت پیش می امد ،برخورد نکند،به سرعت به سوی دیگر پیچید...به سوی اتومبیل هایی که از سوی دیگر می آمدند....وبکی جیغ کشید...
آن چه بعد اتفاق افتاد،برای همه انها مبهم ومحو بود.یک برخورد ناگهانی رخ داد.یک تصادف عظیم وانفجاری از شیشه وصدای به هم کوفتن اهن یکی از دختر ها بعدا گفت که به نظر می رسد که انها به یک دیوار برخورد کردند.دور تادور انها پرشد از اتومبیل هایی که بوق میزدند،به سوی می پیچیدند وترمز می کردندواتومیبل کروکی در میان ان غوغا متوقف شد.پسر هایی که دران بودند،از داخل ان بیرون پریدند وفقط راننده دران باقی ماند.پسر ها روی سقف ماشین هایی که در خیابان بودند،پای میکوبیدند واتومبیل جانی مثل یک فرفره دور خودش می چرخید.او هر کاریکه از دستش بر می امد،کرده بود تا اتومبیل را متوقف کند اما نتیجه این شد که سرانجامش اتومبیل بین یک جدول وسط خیابان ویک مامیون عبوری ارام گرفت...وان وقت بود که سکوت همه جا را فرا گرفت.یک شاهد عینی بعدا گفت که لباس بکی غرق در خون بود،شیشه جلوی ماشین مثل طلق خردشده به نظر می رسید واز صندلی عقبصدای ناله می امد.بکی بیهوش بود وسر جانی روی فرمان افتاده بود.
همه انها کمربند های ایمنی شان را بسته بودندوبرای مدتی که تقریبا یک قرن به نظر می رسید،هیچ صدایی از هیچ جا بر نخاست.تا این که سر انجام یک مرد چراغ قوه به داخل ماشین ان ها سرک کشید ووقتی نور چراغ قوه را روی انها انداخت،صدای گریه از صندلی عقب شنیدوصدای امبولانس از دور می امد وان مرد می ترسید که به کسی دست بزند.او فقط کنارکشید ومردمی را که به ارامی از ماشینهایشان پیاده می شدند،تماشا کرد.ده،دوازده نفر کتار جاده نشسته بودند.خون الود وگیج به نظر می رسیدند.پنج ماشین ویک کامیون در ان تصادف شرکت داشتند ویک نفر گفت که راننده کامیون مرده است.اما وقتی که امدادگران از امبولانس پیاده شدند ان مرد نتوانست اطلاعات زیادی به انها بدهد.او به ماشین جانی اشاره کرد وگفت:
ان جا چند تا بچه صدمه دیده اند.اما من شنیدم یک نفر گریه میکرد...فکر میکنم حالشان زیاد بد نیست.
به اتومبیل خودش برگشت.امدادگران با عجله به سوی اتومبیل جانی دویدند.همان موقع دو امبولانس دیگر ویک تیم اتشنشانی از راه رسیدند.به زودی همه جا پر شد از نور چراف های گردان وامدادگرانی که درون ماشین ها را نگاه می کردند،زخم ها را می بستند وبه مردم کمک می کردند که از ماشین ها پیاده شوند .ظرف چند دقیقه چهار پیکر را در کنار جاده،دراز کردند ورویشان را کشیدند.راننده کامیون بینشان بود.یکی از امداد گران به بکی کمک کرد از ماشین پیاده شود او کاملا گیج به نظر می رسید.بریدگی عمیقی روی یک طرف صورتش بود که هنوز از ان ،روی پیراهنش خون می ریخت.یک امدادگر دیگر به ارامی جانی را از روی فرمان بلند کرد ونبضش را گرفت.دونفری که روی صندلی عقب نشسته بودند ،از در سمت بکی پیاده شدند. هر دوی شان می لرزیدند اما ظاهرا اسیبی ندیده بودند.امدادگر نور چراغ قوه اش را توی چشم جانی انداخت .سه سرنشین دیگر را به سوی دیگر هدایت کردند وامدادگر دوباره نبض جانی را گرفت...ونگاهی به چهره پسرک جذاب که لباس رسمی به تن داشت ،انداخت.برامدگی بزرگی روی سر او بود به محض این که امداد گر اورا به عقب تکیه داد،متوجه شد که گردنش شکسته است.او به یکی از اتش نشان ها که برای کمک پیش امده ،اشاره کرد وبه ارامی ،به طوری که دیگران نشنوند گفت:
پسری که پشت فرمان بوده ،مرده است.
...وسپس علامت داد که برای بردن او برانکار بیاورند.ان ها جانی را بیرون اوردند ورویش را کشیدند ودرست لحظه ای که داشتند اورا م بردند،بکی رویش را برگرداند....وجیغ کشید.
چه کار دارید میکنید؟چرا این کار را می کنید؟ان را از روی صورتش بردارید!
به سوی انها دوید.هنوز از زخم صورتش روی پیراهنش خون می چکید حالا تمام قسمت بالا تنه ولباسش قرمز بود.او به سوی پیکر بی جان جانی دوید وسعی کرد ملافه ای را که روی صورت او کشیده بودند ،چنگ بزند؛اما یکی از امداد گران او راکنار کشید.بکی سرسختانه با او جنگید...و امداد گر فقط توانست اورا در میان بازوان خودش نگه داشت.بکی به هق هق افتاد وامدادگر به ارامی گفت:
بیا این طرف ...تو سالمی ...بیا وبشین ...باید تورا به بیمارستان برسانیم.
سخت بازوانش را چسبیده بود،اما بکی دچار حمله عصبی شده بود.او هق هق می کرد وبه امداد گر چنگ می انداخت وبا تمام توان تلاش می کرد که خودش را از دست او خلاص کند.
من باید بروم پیش جانی ...باید بروم ...باید بروم ...باید...
داشت در میان هق هق وگریه وفریاد خفه می شد.یک اتش نشان پیش امد و او را در اغوش گرفت وسعی کرد ارامش کند بکی بریده بریده گفت:
...ان جانی است...نمی تواند باشد...نمی تواند ...اوه خدا...نه ...
به ارامی شل شد وهیکلش به سوی زمین متمایل شد.دوباره بیهوش شده بود.
مرد اتش نشان به راحتی اورا بلند کرد ویک دقیقه بعد ،دریک امبولانس گذاشت وانها با سرعت دور شدند.
دوساعت طول کشید تا صحنه تمیز شد.زخمی ها به اورژانس نزدیک ترین بیمارستان وانهایی که مشکل چندانی نداشتند به خانهایشان فرستاده شدند.به والدین تلفن زدند وافسر های پلیس ویک مامور گشت بزرگراه مامور شدند که به چهار ادرس بروند وخبر حادثه را به خانواده چهار تا از قربانی ها بدهند.راننده کامیون،خارجی بود وانها فقط باید موضوع را به اتحادیه کامیونداران اطلاع می دادند.بقیه کار با انها بود.
افسری که به ادرس جانی رفت ،اورا می شناختودختری داشت که همکلاسی شارلوت بود.او قبلا هم بارها این کار دردناک را انجام داده بود واز حالا برای دیدن حالت چهره مادر پسرک،بعد از شنیدن خبر،عزا گرفته بود.مخصوصا که می دانست جانی چه بچه خوبی بود.او در ساعت سه بعد از نیمه شب،تکمه زنگ را فشار داد...وبعد مجبور شد که دوباره زنگ بزند.سر انجام جیم پیترسون با پیژامه در را باز کرد .الیس با یک لباس خواب سرتاسری کهنه پشت سرش ایستاده بود.به محض این ک چشم ان ها به افسر پلیس افتاد،ئحشتزده شدند.طوری شده جناب سروان؟
ان ها هرگز هیچ مشکلی با جانی نداشتند وسخت می شد باور کرد که حالا اورا به دلیلی بازداشت کرده باشند.شاید او باسرعت غیر مجاز رانندگی کرده بود؟!یا شاید بخاطر رانندگی در حال مستی دستگیرش کرده بودند؟!اما هیچکدام از این دو احتمال هم باورکردنی نبود.
افسر پلیس محتاطانه گفت:
متاسفانه بله...میشود بیایم تو؟
جیم والیس از جلوی در کنار کشیدند وافسر به ارامی به سوی اتاق نشیمن رفت وبا چهره ای گرفته انجا ایستاد...وگفت:
حادثه ا رخ داده...
الیس نفسش را در سینه حبس کرد وبی اختیار دستش را پیش برد وبازوی جیم را چسبید.
...پسرتان کشته شده.متاسفم مادام...خانم پیترسون...شش ماشین به هم زدند وچندین نفر کشته شدند.واقعا متاسفم که پسر شما یکی از انها بوده.
آلیس گفت:
اوه ،خدای من...
احساس کرد موجی از وحشت اورادربر می گیرد.هنوز حتی نتوانسته بود مفهوم کلمات ان افسر را درست بفهمد.
...اوه خدای من...نه ...امکان نداره...مطمئنید؟اشتباهی نشده؟
جیم هنوز چیزی نگفته بود اما اشکهایش روی گونه هایش فرو میچکیدند. ماشین دیگری به انها زد وانها را بین جدول وسط خیابان ویک کامیون،پرس کرد.پسر شما نمی توانست برای پرهیز از تصادف هیچ کاری بکند.از دست دادن چنین جوانی واقعا برای ما غم انگیز است. میدانم که باید چه احساسی داشته باشید.
الیس می خواست بگوید که هیچ راهی وجود نداشت که او بتواند این موضوع را بداند،اما نمی توانست حرف بزند.دهنش تیره وتار شده بود واحساس میکرد دارد غش می کند.پلیس به او کمک کرد تا بنشیند.
یک لیوان اب می خواهید مادام؟
آلیس سرش را به نشانه منفی تکان داد واشک هایش سرازیر شدند.
حالا او کجاست؟
صدایش از ته چاه در می امد.به پیکر بی جان جانی فکر میکرد که یک جایی کنار جاده درازش کرده بودند ورویش را کشیده بودند...یا توی ماشینش بود...می خواست اورا دراغوش خودش نگه دارد یا با او بمیرد...حتی نمی توانست درست فکر کند.
به پزشکی قانونی منتقلش کردند.شما باید به ترتیب مراسم تدفین را بدهید.ماهم هر کاری از دستمان براید برای کمک به شما می کنیم.
الیس سرش را تکان داد.جیم پاهای لرزان به اشپزخانه رفت وبا یک نوشیدنی برگشت.شبیهاب بنظر می رسید اما جین خالص بود.الیس این را از حالت وحشت شدیدی که در چشمان او می دید،فهمید.جیم غرق وحشت به نظر می رسید. درست همان طوری که خود او این گونه به نظر می رسید.
افسر پلیس نیم ساعت دیگر با انها ماند وبعد رفت.قبل از این که انها را ترک کند دوباره گفت که چقدر متاسف است.ساعت تقریبا چهار صبح بود.الیس وجیم در اتاق نشیمن شان نشستند وبه هم خیره شدند.نمی دانستند چه بگویند وچه کار کنند.سرانجام جیم،الیس را در اغوش کشید وان دو در کنار یکدیگر روی مبل نشستند وهق هق کردند.ان ها ساعت ها به همان حال ماندند ووقتی که جیم رفت تا یک لیوان دیگر مشروب بنوشد،الیس هیچ چیزی نگفت.تقریبا ارزو میکرد که خودش هم می توانست از ان طریق یک کمی ارام تر شود.اما هیچ چیز وجود نداشت که بتواند اورا ارام کندیا فاجعه ای که رخ داده بود،برایش قابل تحمل تر کند...ووقتی که خورشید برامد،او احساس کرد که پایان دنیا را اعلام کردند.شرم اور بود که ان روز ،یک روز افتابی ودرخشان دیگر بود.آلیس حتی نمی توانست دنیایی بدون جانی را به تصور بیاورد...یا زندگی ای که او جز ان نباشد .فقط چند ساعت قبل او با لباس رسمی وگل رز روی سینه از خانه بیرون رفته بود وحالا او برای همیشه رفته بود.الیس به خودش گفت که این فقط یک دروغ است...
بله دروغ بود.مجبور بود باشد.یک بازی نفرت انگیز که یک نفر با ان ها کرده بود./
حالا زمانی بود که جانی از در وارد شود وبه انها بخندد.وقتی که انها درمورد جزئیات حادثه از افسر پلیس پرس وجو کردند،او گفت بکی جان سالم بدر برده وفقط گونه اش زخمی شده اشت وگفت که دختروپسر دیگر هم که در ماشین بودند،هیچ آسیبی ندیده اند.فقط جانی از پا در امده بود.گویی یک سرنوشت شیطانی اورا از انها گرفته بود.انها خوشحال بودند که دیگران طوری شان نشده بود اما واقعا غیر منصفانه بود که جانی کشته شده باشد...ان هم بدون اینکه خودش کوچکترین تقصیری در رخ دادن ان حادثه داشته باشد.او پر بی دقت ویا غیر مسئولی نبود،مشروب نخورده ومست نبود وهیچ کاری نکرده بود که استحقاق این اتفاق را داشته باشد.او پسر کاملی بود،فرزندی خوب ودوست وقهرمان همه...وحالا در هفده سالگی مرده بود.
پن ادامز در ساعت هفت صبح به انها تلفن کرد،ان دو هنوز در اتاق نشیمن نشسته بودند وتا ان وقت،جیم انقدر «جین»خورده بود که بریده بریده حرف می زد.آلیس به تلفن جواب داد وبه محض این که صدای پم را شنید.بغضش ترکید.پم گفت:
اوه خدای من...الیس واقعا متاسفم.
اوهم گریه می کرد.تا ان وقت،بکی را از بیمارستان به خانه اورده بود.شکر خدا،جراح پلاستیک وقتی زخم صورتش را ترمیم کرد،یک مسکن قوی به او تزریق کرد.او گفته بود که هیچ اثری از زخم در بکی باقی نخواهد ماند.حداقل اثر قابل مشاهده ای باقی نمی ماند.اما بکی هنوز به طور غیر قابل کنترلی گریه میکرد ومی پرسید که چرا جانی را بردند.هیچ جور حاضر نبود بپذیرد که او مرده است.
پم ادامه داد:
واقعا با شما هم دردی میکنم...چه کاری از دست من برایتان بر میاید؟
به خاطر می اورد که وقتی مایک کشته شد،خودش چه حالی داشت.غیر قابل تصور وغیر قابل تحمل بود.درد واندوه چنین حادثه ای آن قدر عظیم بود که به عقل نمی گنجید.او یک طور هایی فکر می کرد که از دست دادن جانی برای انها،حتی سخت تر از مرگ مایک برای او است.
می خواهی بیایم ومواظب بچه ها باشم؟
آلیس با گیجی گفت:نمی دانم
غیر ممکن بود که بتواند بلایی را که بر سرشان امده بود،هضم کند.
مخصوصا که هنوز باید خبر مرگ جانی را به دوفرزند دیگرش هم می داد.غیر قابل تصور بود.آخر او چطور می توانست ان کلمات را بر زبان بیاورد؟!...
پم با اصرار گفت:
بگذار بیایم.ظرف چند دقیقه آن جا هستم.
می دانست که چقدر مهم بود که ادم در چنین وقت هایی در میان دوستانش باشد.مخصوصا که انها باید در مورد خیلی چیزها تصمیم می گرفتند.باید پیکر جانی را به یک بنگاه کفت ودفن می سپردند؛تابوت وقبر را انتخاب می کردند؛لباس های اورا جمع میکردند؛به بچه ها می گفتند؛یک اعلامیه می نوشتند؛ترتیب اخرین دیدار اورا در بنگاه کفن ودفن می دادند؛روی تمام جزئیات مراسم تدفین در کلیسا کار می کردند،یک قبر در گورستان می خریدند وترتیب دفن را مب دادند...و در این گیر ودار با بغض واندوه خودشان هم دست وپنجه نرم می کردند.پم بهتر از هرکسی می دانست که کل موضوع چقدر غیر قابل تحمل است ومی خواست هرکاری از دستش بر می اید برای کمک به انها بکند.برایی بکی هم نگران بود.تحمل این موضوع برای اوهم بی نهایت سخت بود.تحمل این فقدان برای هرکسی ودر هر سنی غیر ممکن بود.
پم بیست دقیقه بعد انجا بود.او بازوانش را دور الیس حلقه کرد وبا او در اتاق نشیمن نشست.جیم رفت که لباس بپوشید.سپس پم قهوه درست کرد ویک ساعت بعد دو زن در اشپزخانه نشسته بودند وگریه می کردند ودماغ هایشان را بالا می کشیدند.که شارلوت بایک شلوارک وتاپ چسبان وموهای به هم ریخته از پله ها پایین امد.
او خواب الود گفت:سلام مامان
...وبعد به دوزن که دست های یکدیگر را گرفته بودند وگریه میکردند،نگاه کرد.راحت می شد فهمید که اتفاق ناگواری افتاده است.ترس مثل یک قطار سریع السیر از چهره شارلوت عبور کرد...
چی شده؟
مادرش با اندوه به چشمان او نگاه کرد وبدون این که کلمه ای بر زبان بیاورد ،از ان سوی اشپزخانه امد وبازوانش را دور او حلقه کرد.
مامان چی شده؟چه اتفاقی افتاده؟
همان موقع بدون کوچکترین تردید دریافت از ان لحظه به بعد،تمام عشق وامید وارزو هایش عوض خواهد شد.
مادرش با صدایی گرفته گفت:موضوع مربوط به جانی است..اوتصادف کرده...وقتی که از مهمانی برمیگشته،کشته شده..
بغض فرصت نداد که چیزی بگوید.شارلوت ناله ترحم انگیزی کردی.ناله ای مالامال ار درد...
نه...نه...مامان...نه ...خواهش می کنم.
ان دو به یکدیگر اویختند ودر اغوش هم گریه کردند.پم هم همانطور که انها را نگاه میکرد،به ارامی اشک می ریخت.می خواست که کنار انها باشد اما خیال نداشت مزاحمشان شود.چند دقیقه بعد،جیم وارد اشپزخانه شد.هوشیار به نظر می رسیدوتنها چیزی که الیس توانست در چهره او ببیند،بد بختی وتیره روزی بود.ان ها نشستند وباهم گریه کردند وسرانجام الیس به اتاق بابی رفت.او بیدار بود اما همانطور در تختش دراز کشیده بود.
گهگاهی این کار را می کرد.اما الیس احساس کرد که بابی از روی غریزه فهمیده که ان روز اتفاقی افتاده است ومی خواسته به این طریق از ان فرارکند.حتی سکوتش برای محفوظ نگه داشتن او از وحشت این اتفاق ،کافی نبود.
مادرش روی لبه تخت او نشست واورا دراغوش گرفت وبه نرمی گفت:
می خواهم یک خبر غم انگیز به تو بدهم...جانی از پیش ما رفته...رفته که دربهشت باشد...باخدا...او خیلی تورا دوست داشت عزیزکم.
هق هق می کرد...توانست احساس کند که بابی در اغوشش لرزید وبعد به فین فین افتاد،اما حتی یک کلمه بر زبان نیاورد...ووقتی که او بابی را از خودش جدا کرد وبه چهره اش چشم دوخت،دید که او هم مثل بقیه انها،غرق دراندوه وماتم گریه میکند...منتها بی صدا.برادری که عاشق او بود،از پیش انها رفته بود.او این را خوب می فهمید و تا وقتی که الیس کمکش کرد تا لباس بپوشد،حتی یک لحظه دست از گریه بر نداشت.ان دو دست دردست یکدیگر از پله ها پایین رفتند .بقیه روز حباب مات ومبهمی از درد بود.
پم با شارلوت وبابی ماند وجیم والیس به پزشکی قانونی رفتند.الیس یا دیدن پسرش ناله جانکاهی سرداد وجسد اورا در اغوش گرفت وان قدر به همان حال ماند که سرانجاک جیم مجبور شد اورا کنار بکشد.سپس ان دو به بنگاه کفن ودفن رفنتد تا ترتیب بقیه کارها را بدهند واز وقت ناهار گذشته بود که به خانه برگشتند.پم برای انها ناهار درست کرده بود.شارلوت در سکوت در حیاط پشتی نشسه بود وبابی در اتاقش بود.
عصران روز،شرح حادثه در راس تمام خبر ها بود ودوستان و آشنایان که تازه خبردار شده بودند،شروع به تلفن کردن وسر زدن به انها وغذا آوردن برایشان کردند.چهره اش سفید بود وبانداژ بزرگی روی گونه اش به چشم میخورد...ودر تمام مدتی که انجا بود،نتوانست جلوی هق هق اش را بگیرد.سرانجام پم او را به خانه برد.بکی یکسره میگفت که خیلی متاسف است ونمی تواند بدون جانی زندگی کند...واین فقط درد واندوه دیگران رادو برابر می کرد.
می شد گفت که روز بعد به مراتب بدتر بود چون هر ساعتی که می گذشت،موضوع بیشتر جنبه واقعیت به خود می گرفت.ان ها،ان شب به بنگاه کفن ودفن رفتند وروز بعد ،اتاقی که برای اخرین دیدار جانی در نظر گرفته بودند،پر از دوستان وخویشاوندان وبچه های دیگر بود.ان روز جشن فارغ التحصیلی او بود وان ها در مراسم در مورد او حرف زده بودندوبهاحترامش یک دقیقه سکوت کرده بودند وتمام کسانی که در تالار بودند،برای انها گریسته بودند.
مراسم تدفین سه شنبه بود. آلیس در تمام عمرش آن قدر زیر فشار درد واندوه نبود.او بعد از مراسم حتی نمی توانست چیزی از ان را به خاطر بیاورد.فقط بیاد می آورد که همه جا گل بود واز یک جای در دور دست ها صدای آوار می امد و او به کفش هایش نگاه می کرد .او تمام مدت دست بابی را چسبیده بود وشارلوت به طور غیر قابل کنترلی گریه میکرد. جیم هم ان جا نشسته بود واشک می ریخت.گیج به نظر می رسید.مدیر دبیرستان جانی در مراسم تدفین برای او صحبت کرد.بهترین دوستش هم همینطوره.کشیش موعظه بسیار زیبایی در مورد او کرد.در مورد این که او چه پسر برجسته ای بود وچقدر مهربان،چقدر پاک دل،چقدر قابل ستایش وچقدر دوست داشتنی.اما حتی کلمات زیبای او نمی توانست بار اندوه را سبک تر کند.هیچ چیز نمی توانست غصه جانفرسای ان را کاهش بدهد...هیچ چیز نمی توانست این حقیقت را که جانی مرده بود،تغییر بدهد.
...وبعد از این که ان ها اورا در گورستان ترک کردند وبه خانه برگشتند،به قدری حال نذاری داشتند که احساس می کرد دنیا برایشان تمام شده است.چیزی وجود نداشت که بتوان با ان به ان ها امید داد.چیزی که به ان بچسبند...چک وچانه ای بزند...تخفیف بخواهند ....با معامله کنند.هیچ چیز.او ظرف یک چشم برهم زدن از دست ان ها رفته بود.خیلی سریع،خیلی زود ،خیلی سخت...وخیلی دردناک.خیلی از پادراورنده وخیلی فراتر از حد تحمل.اما خواه ان ها احساس می کردند که طاقتش رادارند وخواه نه،چاره ای جز تحمل نداشتند.مجبور بودند که با این حقیقت زندگی کنند وبدون جانی پیش بروند .هیچ چاره دیگری نبود.
آن شب شارلوت انقدر در تختش گریه کرد تا خوابش برد.بابی ساکت وتنها در رختخوابش دراز کشیده.اوهم تمام روز را گریه کرده بود وانقدر خسته بود که سرانجامش خوابش برد .آلیس وجیم در اتاق نشیمن نشستند وبه نقطه ای نامعلوم در فضا خیره شدند.به پسرشان فکر می کردند...وبه این حقیقت جانگذار که او رفته بود ودیگر برنمی گشت.واقعا غیر قابل تصور بود...وغیر قابل تحمل.هیچکدام از ان دو نمی خواستند به رختخواب بروند.از افکار ورویاهایشان خیلی میترسیدند .ان دو فقط تمام شب را در انجا نشستند.
سرانجام در ساعت سع بعد از نیمه شب،الیس به رختخواب رفت.جیم همان جا نشست ومشروب خورد.الیس صبح اورا بی هوش وگوش روی مبل پیدا کرد.یک شیشه خالی «جین»هم کنارش روی زمین افتاده بود.این شروع یک دوره وحشتناک وسهمگینبرای همه ان ها بود والیس حتی نمی توانست تصورش را بکند که یک روز دوباره زندگی شان عادی شود.«عادی»این بود که جانی شب ها بعد از کار به خانه بیاید،در پاییز کالج برود،شاگرد اول کلاسش باشد،درتیم فوتبال بازی کند،بشود اورا بغل کرد وبوسید،نگاهش کردو لبخند زد،دستش را گرفت وموهایش را نوازش کرد.بعد از رفتن او دیگر امکان نداشت که زندگی حتی یک کمی «عادی»شود...وهرروزی که می گذشت ،الیس مطمئن تر می شد که زندگی ان ها دیگر هرگز «عادی »نخواهد شد.
پایان فصل دوم
مقدمه نویسنده :
به نیکی فرشته
همیشه عاشقت خواهم بود
وتو همیشه با من خواهی بود.....در قلبم
مامان
وبه جولی
که فرشته من ونیکی بود.
میدانم که انها حالا با هم هستند
خوشحال ،خندان ،پراز شیطنت .
چقدر دلمان برای هردوی شما تنگ میشود
تاوقتی که دوباره همدیگرراببینیم.
باتمام عشقم
دنیل استیل
متن نامه دانیل استیل به لیلی کریمیان
لیلی عزیزم!
خیلی متشکرم که برایم در مورد کتاب جانی فرشته نامه نوشتی .بار دیگر کلمات پرمهرت مرا سخت تخت تاثیر قرار دادند.نمی توانم بیان کنم که چقدر برایم ارزشمند است که می شنوم از این کتاب خوشت امد.شنیدن نظرات خواننده(ومترجمی)مثل تو واقعا عالی وشگفت انگیز است.بگذار صمیمانه تشکراتم را بخاطر اینکه وقت گذاشتی ونظراتت را بامن در میان گذاشتی برایت ارسال کنم.
دانیل استیل
فصل1
خورشید دریک روزگرم ماه ژوئن درسان دایماس در حومه لوس انجلس ،با مهربانی میتابید.در انجا از زرق وبرق هالیوود ولس انجلس هیچ خبری نبود.شهر به قدری دورافتاده بود که گویی اصلا وجود نداشت وبچه ها هنوز میتوانستند در یک روز گرم تابستانی ،بچه باشند. تعطیلات تابستان در راه ود ومدرسه ها داشتند تعطیل میشدند.فارغ التحصیلی مثل یک میوه ی رسیده وابدار در دامان دانش اموزان سال اخر دبیرستان فرو می افتاد ومهمانی اخر سال ،فقط چند روز دیگر بود.
جانی پیتر سون شاگرد اول کلاس سال اخری ها و سخنران مهمانی بود اوطی چهار سال اخیر ستاره فوتبال ودومیدانی مدرسه بود.چهارسال هم بود که با بکی ادامز دوست بود.انها روی پله های مدرسه ایستاده بودند وبا جمعی ازدوستانشان صحبت میکردند.نگاهشان گهگاهی در هم گره میخورد وجانی با ان اندام کشیده اش به سوی بکی متمایل میشد.ان دو هم مثل بیشتر بچه های هم سن وسال خودشان رازپنهانی ازهم نداشتند.انها عاشق هم بودند ویکسال بود که باهم رابطه داشتند .قبل از ان هم درتمام سال های دبیرستان مرتب همدیگر رامیدیدند.یاران صمیمی دبیرستانی ،بانقشه های نگفته ومبهم برای اینده شان.جانی در ماه جولای وقبل از شروع کالج 18 ساله میشد.بکی درماه می 18 ساله شده بود.
موهای قهوه ای تیره جانی در افتاب تابستانی میدرخشیدند وبرق مسی رنگی درهوا ایجاد میکردند که سایه اش در چشمان قهوه ای رنگ او منعکس میشد.اوقد بلند وچهار شانه بود وهیکل ورزشکاری داشت.
دندانهای زیبا ولبخندی بی عیب ونقص.همه چیز او همان طوری بود که تمام مردان جوان دریال اخر دبیرستان ارزویش راداشتند ولی عده کمی به ان دست میافتند.اما فراتر ازاین ،او بچه خیلی خوبی بود .یک پسر فوق العاده.همیشه شاگرد خوبی بود ؛دوستان زیادی داشت واوقاتی که ورزش نمیکرد ودرتعطیلات اخرهفته،سرکار میرفت.والدینش زیاد پولدار نبودند.با سه بچه ،زندگی نسبتا معمولی داشتند.جانی ترجیح میداد که درتیم فوتبال بازی کند ومیتوانست این کاررا بکند اما عاقلانه تصمیم گرفت که با استفاده از بورسیه تحصیلی به کالج ایالتی برود وححسابداری بخواند تا بتواند به پدرش کمک کند .پدرش یک موسسه حسابداری کوچک را راه میبرد وهیچ وقت کارش را دوست نداشت .اما به نظرنمیرسید این مسئله برای جانی مهم باشد مخصوصا که در ریاضیات نابغه بود.ضمنا مهارتش در کار کردن با کامپیوتر هم کمک بزرگی برایش بود .
مادرش یک پرستاربود وسالها قبل باز نشسته شده بود تا ازخواهر وبرادر کوچکتر او واین کار برایش تبدیل شد به یک کار تمام وقت.مخصوصا در5 سال اخیر .خواهر کوچکترش شارلوت تازه 14 ساله شده بود ودر پاییز دبیرستان را اغاز میکرد .بابی که 9 سال داشت یک بچه استثنایی بود.
خانواده بکی مثل جانی، چندان روفرم نبودند.او4 خواهر وبرادر داشت وزندگی انها طی دو سال اخیر وبعد از مرگ پدرش از این رو به ان رو شده بود.پدرش کارگر ساختمانی بود .اودر یک حادثه ناگهانی کشته شد وخانواد ه اش ا درسردرگمی وبی سر وسامانی گذاشت.بکی بعد از مدرسه در2 جا کار میکرد.انها به هر پنی پولی که او وبرادرش به دست میاوردند احتاج داشتند.او بر خلاف جانی نتوانسته بود بورسیه تحصیلی را به دست اورد وخیال داشت به طور تمام وقت دردارو خانه کار کند وسال بعد دوباره برای اخذ بورسیه تقاضا بدهد. البته زیاد هم برایش مهم نبود .او مثل جانی دانش اموز سخت کوشی نبود وخوشحال بود که از شرمدرسه خلاص میشود .او کار کردن را دویت داشت ،عاشق خواهر وبرادرهای کوچکترش بود وخوشحال میشد که هرطور که میتواند به مادرش کمک کند.انها پول خیلی کمی از دیه پدر گرفتند وزندگیشان تا یک مدت خیلی سخت بود.جانی شیرین ترین نقطع زندگی ا.و بود
موهای او برخلاف جانی ،بور خیلی روشن وچشمانش به رنگ اسمان تابستان،ابی روشن بود. دختر خیلی جذاب وزیبایی بود وجانی واقعا عاشقش بود.
بکی یک کم نگران بود که جانی میخواست به کالج برود ودختران دیگر را ملاقات کند؛اما میدانست جانی عاشق اوست .همه ی بچه های کلاسشان میگفتند که ان دو زوج کاملی هستند.انها همیشه باهم بودند،میگفتند ومیخندیدند وجک میگفتند وخوشحال بودند وهیچوقت باهم دعوا نمیکردند.به همان نسبت که ان دو دوست پسر ودوست دختر بودند،بهترین دوستان همدیگر هم بودند.به همین دلیل بکی دوستان زیادی نداشت.ان دو بیشترین زمانی را که میتوانستند ،با هم سپری میکردند.انها باهم به مدرسه میرفتند ،شب ها هم هر وقت که امکانش را داشتند ،بعداز کار یا ورزش یا تکالیف روزانه همدیگر را میدیدند.ان دو انقدر بچه های باشعوری بودند که دیگر والدینشان اعتراضی نمیکردند که زیاد همدیگر را میبینند.ان دو به ندرت از یکدیگر جدا میشدند.
همان زور که انها در مرکز یک عده بچه یسال اخر ایستاده بودند ،همگی درمورد جشن فارغ التحصیلی و ومهمانی بعد از ان صحبت میکردند.ان دو این موضوع را مثل یک راز بین خودشان نگه داشته بودند اما جانی پول لباس بکی رابرای مهمانی پرداخت کرده بود.بدون کمک او،بکی نمیتوانست به ان مهمانی برود.
بکی تبسم کنان به جانی نگاه کرد . چهارسال عشق،محبتورمز وراز درچشمانش شعله میکشید.جانی رو به دوستانشان کرد ولبخند زنان گفت:
"فعلا بس است بچه ها!من باید بروم سر کارم"
اودریک شرکت چوب بری که در ان نز دیکی بود کار میکرد.مثل لک لک در بین چوب ها قدم میزد وفهرست برمیداشت.برای کار سختی که میکرد پول خوبی به دست می اورد .بکی در داروخانه کار میکرد ومیخواست بعداز مدرسه کارش رادرانجا تمام وقت کند.به تازگی شغل دومش رابه عنوان یک پیشخدمت در کافی شاپ نزدیک مدرسه رها کرده بود .
حالا برایش خیلی راحت تر بود که در یک جا کار کند.جانی درتعطیلات اخر هفته برای پدرش ودر روز های هفته،بعداز مدرسه وتمرینات ورزشی برای کمپانی چوب بری کار میکرد .خیال داشت درتعطیلات تابستان به طور تمام وقت برای انها کار کند.میخواست قبل از شروع کالج تا میتواند پول جمع کند.
او بازوی بکی را چسبید....
"بیا بکی"
....واورا ازجمع دختران جدا کرد.انها هنوز داشتند درمورد لباسی که میخواستند دوروز دیگر درمهمانی بپوشند صحبت میکردند.
برای اغلب انها این مهمانی ،نقطه عطفی در زندگی واوج تمام رویاهایشان بود.برای بکی وجانی هم همین طور.اما ان دو هیچ کدام از استرس ها وتردید های بیشتر بچه ها را نداشتند .بزرگترین مشکل بچه ها این بود که نمیدانستند با چه کسی به مهمانی بروند .اما جانی وبکی چنان ارتباط صمیمانه وعمیقی داشتند که تکلیف هردو یشان معلوم بود. به همین علت دوران دبیر ستان هم خیلی راحت برایشان گذشته بود.
سرانجام بکی خودش را از جمع دوستانش یرون کشید ،موهای بلوندش را از روی شانه هایش کنار زد وبه دنبال جانی ،سوار ماشین اوشد .
جانی کیف های کوله ی هردو یشان را روی صندلی عقب ماشین گذاشت ونگاهی به ساعتش انداخت.
"میخواه بریم دنبال بچه ها؟"
هروقلبشان هم میدانستندقت که میتوانست ،این کاررا با بکی میکرد .او یکی از ان ادم هایی بود که از کمک به دیگران لذت میبرند واغلب اوقات سعی میکرد این کار را بکند.
بکی خیلی راحت پرسید :وقت داری؟
یک طور هایی میشد گفت که انها همین حالا مثل زن وشوهر به نظر میرسیدند.درقلبشان هم میدانستند یکروز این کار را خواهند کرد.این یکی دیگر از راز هایی بود که بین اندو وجود داشت.انها باهم بزرگ شده بودند وبه قدری به هم نزدیک بودند که حتی بعضی وقت ها برای بیان منظورشان به یکدیگر احتیاج به کلمات نداشتند.
جانی به او لبخند زد وگفت:
"البته که وقت دارم"
بکی روی صندلی خودش نشست ورادیو راروشن کرد.هردوی انها یک موزیک،یک غذا ویک جور شخصیت را به عنوان دوست میپذیرفتند
بکی عاشق این بود که فوتبال بازی کردن جانی را تماشا کند وجانی عاشق این بود که با او برقصد و وبعداز کار ساعتها با او تلفنی حرف بزند.او اغلب شبها سر راه برگشتن به خانه سری به خانه بکی میزد واخر شب هم بعد از تمام کردن تکالیف مدرسه اش دوباره به او تلفن میکرد.
مادر او میگفت ان دو مثل دو قلو های به هم چسبیده سیامی هستند..
مدرسه ای که چهار خواهر وبرادر کوچکتر بکی میرفتند ،فقط 4 بلوک ان طرفتر بود ووقتی که بکی وجانی به انجا رسیدند،انها در حیاط مشغول بازی بودند.
بکی برای انها دست تکان داد وانها مثل صاعقه به سمت ماشین جانی دویدند. بکی به عقب چرخید ودر را برایشان باز کرد تا سوار شوند وانها بدون تعارف روی صندلی عقب پریدند.
دوبرادر بکی یک صدا گفتند:
"سلام جانی"
پیتر برادر بزرگترکه 12 سالش بود از جانی به خاطر اینکه به دنبال انها امده بود تشکر کرد.انها بچه های خوبی بودند.مارک11 ساله بود،راشل 10 سال داشت وسندی 7 سالش بود.خانه انها ،خانه ای شلوغ،دوست داشتنی وزنده بود.بااینکه 2 سال از مرگ پد ر خانواده میگذشت همه ی انها هنوز برای او دلتنگ بودند.مادرشان طی دو سال گذشته فقط به دنبال انها دویده وسخت کار کرده بود.حالا او 10 سال پیرتر از وقتی که شوهرش مایک مرد به نظر میرسید.اگر چه دوستانش مرتب به او میگفتند که باید یک مرد خوب برای خودش پیدا کنداما او طوری به انها نگاه میکرد که گویی انها دیوانه اند ومیگفت که وقت ندارد.ولی بکی میدانست که موضوع چیز دیگری است.مادرش هرگز عاشق هیچ کس به جز پدرش نبود وحتی نمیتوانست فکر بیرون رفتنبا مرد دیگری را تحمل کند.ان دو هم یاران دوران دبیرستان بودند.
جانی بکی و بچه ها را پیاده کرد..بکی قبل از پیاده شدن ،به نرمی او را بوسید وجانی در حالیکه دور میشد برای همه ی انهادست تکان داد.
وقتی که او در انتهای خیابان ناپدید شد،بکی بچه هارا به سوی خانه راند وقبل از رفتن سر کارش به انها کمک کردبا یک چیزی بخورند.میدانست که مادرش تا دوساعت دیگر به خانه برمیگردد.او هنر کده زیبایی محلی را اداره میکرد.زن زیبایی بود .فقط زندگیش انطور که رویایش رادر سر داشت ،برایش از اب در نیامده بود.هیچ وقت حتی تصورش راهم نمیکرد که درچهل سالگی با 5 بچه تنها بماند..جانی چهر ساعت بعد دوباره جلوی در خانه بکی ایستاده بود.خسته اما خوشحال به نظر میرسید.او پشت میز اشپز خانه با بک ساندویچ خورد،با بچه ها شوخی کرد،ودر ساعت نه ونیم به سوی خانه خودشان راه افتاد.روز طولانی وپر مشغله ای را سپری کرده بود.
وقت ی که جانی از روی صندلی بلند شد واهنگ رفتن کرد:پم ادامز تبسم کنان گفت:
-"نمیتوانم باور کنم که جشن فارغ التحصیلی شماهاست.انگار همین پارسال بود که شما دوتا 5 ساله بودید وبا هم به کودکستان میرفتید."
جانی در اولین سال دبیرستان بسکتبال بازی کرده بود وخیلی هم در ان موفق بود؛اما سر انجام فوتبال ودومیدانی را انتخاب کرد.پم با افتخار به جانی نگاه کرد.او بچه ی خوبی بود .پم امیدوار بود او وبکی یک روز با همازدواج کنند وجانی خیلی طولانی تر از شوهر او زندگی کند.اما او مایک سال های بسیار خوبی ر ا باهم سپری کرده بودند که او حتی از یک لحطه انها هم خاطره بدی نداشت.تنها خاطره بدش مرگ مایک بود.
او به نرمی به جانی گفت:
_"متشکرم که لباس بکی را برایش خریدی."
او تنها کسی بود که موضوع را میدانست.جانی حتی جریان را به مادر خودش هم نگفته بود.جانی خیلی راحت جواب داد:
"لباسش خیلی به او می اید."
یک کمی از لحن سپاس گزارانه مادر بکی شرمنده شده بود.
"....مطمئنم که خیلی به ما خوش میگذرد."دسته گل بکی را هم برایش سفارش داده بود.مادر بکی گفت:
امیدوارم.من وپدر بکی در مهمانی فارغالتحصیلی نامزد کردیم.
حسرت ودلتنگی در صدایش موج می زد.اما جانی ناراحت نشد.کاملا واضح ومشخص بود که آن دو هم با یکدیگر نامزد هستند.با یا بدون یک حلقه.
جانی درحالی که از در بیرون می رفت گفت:
فردا می بینم تان.
یکی به دنبال او از در بیرون رفت.آنها چند دقیقه ای در کنار اتومبیل او به حرف زدن ایستادند وبعد جانی بازوانش را با نیرویی سرشار از عشق واحساس وجوانی به دور بکی حلقه کرد...
بکی پوزخندزنان گفت:
بهتر است برویم ،وگرنه تورا می کشم و می برم پشت بوته زار!
لبخندی تحویل جانی داد که بعد از این همه سال هنوز قلب اورا می لرزاند.
اوه چه عالی!فقط ممکن است مامانت یک کمی ناراحت شود.
هیچکدام از والدینشان نمی دانستند (یا حداقل آن دو این طور فکر می کردند)که کاران ها تا کجا پیش رفته است.هرچند که مادر هردوی شان پنهان از ان دو کاملا از همه چیز آگاه بودند.پم یک بار با بکی حرف زده بود وبه او هشدار داده بود که مراقب باشد.اما هردوی انها مراقب بودند.انها بچه های عاقلی بودند وحداقل نا حالا هیچ خطایی نکرده بودند.بکی هبچ خیال نداشت که قبل از ازدواج حامله شود وتا ازدواجشان هم هنوز خیلی راه بود.جانی باید درسش را تمام می کرد.خودش هم همینطور...واوتا یک سال دیگر،حتی نمی توانست کالج را شروع کند.انها هیچ عجله ای نداشتند.
تمام فرصت های دنیا پیش رویشان بود.
جانی قول داد:
برایت زنگ می زنم.
سوار ماشینش شد.می دانست که مادرش متنظرش است واحتمالا چیزی برای خوردن او کنار گذاشته است.هرچند که او غذایش را در خانه بکی خورده بود.ان شب تکلیفی برای انجام دادن نداشت واحتمالا می توانست یک کمی در کنار خانواده اش بنشیند وبا آنها حرف بزند .همه چیز بستگی به این داشت که وقتی به خانه می رسید ،اوضاع چطور باشد.
اوفقط دو مایل آن طرف تر از خانه بکی زندگی می کرد وپنج دقیقه بعد،آن جا بود.او ماشینش را پشت ماشین پدرش در راه اختصاصی پشت خانه پارک کرد ووقتی که قدمبه حیاط پشتی گذاشت،خواهر کوچکترش ،شارلوت را دید که داشت با خودش بسکتبال بازی میکرد.همانطور که قبلا او عادت داشت بکند.شارلوت درست شبیه مادرشان بود ویک کمی شبیه بکی .با چشمان درشت ابی وموهای بلند بلوند .او یک شلوارک وتاپ تنگ پوشیده بود.پاهایش تقریبا به بلندی پاهای جانی بودند.نسبت به سنش خیلی قد بلند وزیبا بود.اما خودش اهمیتی به این موضوع نمی داد.تنها چیزی که برای او جالب بود،ورزش بود.او میخورد ،موخوابید،خواب می دید ودر مورد هیچ چیز جز بیس بال در تابستان وفوتبال وبسکتبال در زمستان حرف نمی زد.او در هر تیمی که می توانست،بازی میکرد وکامل ترین ورزشکار همه فن حریفی بود که جانی در عمرش دیده بود.
سلام شارلی...اوضاع چطوره؟
توپی را که شارلوت به سویش پرتاب کرده بود،گرفت.همیشه وقتی که این کار را می کرد ،لبخند می زد.پرتاب های شارلوت واقعا خوب بودند.او در ورزش استعداد خارف العاده ای داشت .او جواب داد:
خوبه
توپی را که جانی به سویش انداخته بود،گرفت وآن را در سبد انداخت.
وقتی که جانی نگاهش کرد،دید که چشمانش غمگین به نظر می رسد.
چی شده شرلی؟
یک بازویش را دور سانه های او انداخت .شارلوت یک دقیقه ارام گرفت وخودش را به او چسباند .جانی توانست احساس کند که او ناراحت است.او طی چند سال گذشته بزرگتر از سن واقعی اش به نظر می رسید.بیشتر به این علت که قد بلند تر بود. ام در عین حال عاقل تر از سنش هم بود.
هیچی
بابا خانه است؟
اما خودش جوابش را می دانست که چه چیزی مایه ناراحتی شارلوت می شود.این موضوع چیز چدیدی نبود اما هنوز بعد از این همه سال،انها را غمگین می کرد.
شارلوت سرش را به نشانه مثبت تکان داد.
بله...
...وسپس شروع به ضربه زدن به توپ کرد.جانی یک دقیقه به تماشایش ایستاد وبعد توپ را از دست او گرفت.ان دو چند دقیقه ای را باهم بازی کردند و به نوبت توپ را در سبد انداختند.جانی دوباره متوجه شد که بازی خواهرش چقدر خوب است.می شد گفت جانی متاسف بود که او پسرنبود.او میدانست که خود شارلوت هم از این بابت متاسف است.او تقریبا به تمام بازی هایی که جانی در طول دوره دبیرستان داشت،رفته بود وبا اشتیاق او را تشویق کرده بود.جانی دقیقا همان کسی بود که ارزو داشت خودش می توانست باشد.جانی بیشتر از هرکس دیگری در دنیا قهرمان او بود.ده دقیقه بعد،جانی خواهرش را تنها گذاشت ووارد خانه شد.مادرش در آشپزخانه ایستاده بود وظرف ها را خشک می کرد.برادر کوچکترش،بابی از پشت میز آشپزخانه اورانگاه می کرد.پدرش در اتاق نسیمن نشسته بودوتلویزیون تماشا میکرد.
جانی وارد اشپزخانه شدوگفت:
سلام مامان
یک جایی روی سر مادرش را بوسید.مادرش به او تبسم کرد.آلیس پیترسون دیوانه بچه هایش بود.همیشه بود.شادترین روز زندگی اش،روزی بود که جانی به دنیا امد.حالا هم با نگاه کردن به جانی ،همان احساس را در خودش می یافت.
سلام عزیز دلم.روزت چطور بود؟
جانی چشم وچراغش بود وامشب هم مثل هر شب،چشمانش از دیدن او برق می زدند.گویی یک جور پیوند مخصوصی با او داشت.
عالی فارغ التحصیلی دوشنبه است.مهمانی مخصوص ان هم که دوروز دیگر است.
آلیس خندید .بابی آن دو را نگاه می کرد.
شوخی نکن !فکر کردی یادم رفته؟بکی چطوره؟
ماه ها بود که بچه ها در مورد فارغ التحصیلی ومهمانی مخصوص آن حرف می زدند.
خوبه...
این را گفت وبه سوی بابی رفت.بابی داشت به او لبخند می زد.
...سلام بچه .چطوری؟
بابی هیچ چیزی نگفت.اما وقتی که جانی موهایش را به هم ریخت لبخندش بیشتر شد.
جانی همیشه با او حرف میزد وتمام کارهایی را که در طول روز انجام داده بود به او می گفت واز او در مورد روزی که سپری کرده بود ،سئوال می کرد.
اما بابی هرگز حرف نمی زد.در واقع از پنج سال پیش،وقتی که فقط چهار سالش بود،حتی یک کلمه حرف نزده بود.از وقتی که با پدرش تصادف کرد.او با پدرش بود که اتومبیلشان از روی پل به رودخانه سقوط کرد.چیزی نمانده بود که هردوی ان ها غرق شوند .یک رهگذر ،جان بابی را نجات داد.او دوهفته بین مرگ وزندگی دست وپا زد وتحت مراقبت های ویژه پزشکی،سرانجام زنده ماند،اما دیگر هرگز حرف نزد.از ان به بعد هیچکس نتوانست بفهمد که حرف نزدن او بخاطر آسیبی بود که به مغزش وارد شده یا فقط در اثر ترس شدید روانی بود.به هر حال تمام متخصصین ودرمان های گوناگونی که برای او کردند،هیچ چیزی را عوض نکرد.بابی کاملا هوشیار بود ومتوجه تمام وقایعی که دور وبرش رخ می داند،می شد اما حرف نمی زد.او بخاطر این وضعش به مدرسه بچه های استثنایی می رفت ودر بعضی فعالیت ها شرکت می کرد.اما در دنیایی کاملا بسته ،بدون منفذ ولاک ومهره شده زندگی می کرد.او می توانست بنویسید اما دیگر برای نوشتم هم همکاری نمی کرد.فقط نامه ها ومتن هایی را که دیگران می نوشتندفکچی می کرد.او به هیچ سئوالی جواب نمی داد.نه با زبان،نه با اشاره ونه با نوشتن.اصلا برای هیچ چیزی داوطلب نمی شد.گویی هیچ حرفی برای گفتن،برایش باقی نمانده بود.بعد از آن حادثه،پدرشان که فقط گهگاهی در مهمانی ها مشروب می خورد،به الکل روی اورد وکارش این شد که هر شب مشروب بخورد تا مجبور نشود به چیزی فکر کند.او هیچ بدمستی نمی کرد،حواسش پرت نمی شد وحرف بی ربط نمی زد.فقط هرشب جلوی تلویزیون می نشست و یواش یواش مشروب می خورد.دلیل این کارش کاملا مشخص بود. پنج سال بود که وضع همین بود.
هیچ کدام از انها در این مورد حرف نمی زدند.الیس در ابتدا سعی کرده بود با او صحبت کند.فکر می کرد که او سرانجام همه چیز را می پذیرد وموضوع را فراموش می کند.همانطور که فکر می کرد بابی سکوتش را می شکند.اما هیچ کدام از ان دو این کارها را نکردند.هر کدام از انها به یک طریق ،در دنیای خودشان حبس شده بودند.بابی در حباب سکوت خودش وجیم در لیوان آبجویش.برای همه انها سخت بود،اما دیگر همه شان فهمیده بودندکه هیچ عوض نخواهد شد واین موضوع را پذیرفته بودند.آلیش چند بار به جیم پیشنهاد کرد که به مراکز ترک الکل مراجعه کند ،اما جیم هیچ توجهی به حرف اونکرده .از بحث کردن در مورد مشروب خوردنش با او یا هرکس دیگر اجتناب می کرد.حتی نمی دانست که الکلی است!
مادر جانی از او پرسید:
گرسنه ای عزیزم؟برایت شام نگه داشت ام.
جانی گفت:
نه سیرم.در خانه بکی یک ساندویچ خوردم.
به نرمی گونه بابی را نوازش کرد.گهگاهی لمس کردن،بهترین راه ارتباط برقرار کردن با او بود.جانی به ای طریق احساس می کرد که از همیشه به او نزدیک تر است.آنها پیوند نا گسستنی ای باهم داشتند.گهگاهی بابی با آن چشم های درشت ابی ودوست داشتنی وسکوت آشنایش فقط دنبال جانی راه می افتاد واین طرف وان طرف می رفت.
مادرش گفت:
ای کاش هرچند وقت یکبار خودت رانگه می داشتی واین جا غذا می خوردی.دسر چطور؟پای سیب داشتیم.
این دسر مورد علاقه او بود ومادرش هر وقت که میتوانست،ان را برایش درست می کرد.
عالی به نظر می رسد.
نمی خواست احساسات مادرش را جریحه دار کند. گهگاهی فقط بخاطراین که اورا شاد کند ،دوبار شام میخورد.یک شام کامل در خانه بکی ویکی هم درخانه خودشان.او دیوانه مادرش بود.مادرش هم همین احساس را نسبت به او داشت.انها فقط مادر وپسر نبودند،دوست بودند.
جانی مشغول خوردن پای سیبش شد.مادرش با او پشت میز آشپزخانه نشست.ان دو در مورد اتفاقات ان روز ومهمانی فارغ التحصیلی دو روز دیگر صحبت کردند.جانی می خواست روز بعد،کت وشلوار رسمی کرایه ای اش را تحویل بگیردوالیس بی صبرانه منتظر بود که اورا در ان لباس ببیند.ان روز عصر چند فیلم خریده بودند تا بتواند از او عکس بیندازد.در ضمن به او پیشنهاد کرد که دسته گل بکی را برایش بخرد.
جانی تبسم کنان گفت:
قبلا این کار را کرده ام. به هر حال ممنونم.
سپس گفت که باید برود وروی متن سخنرانی اش در جشن فارغ التحصیلی کار کند.او باید به عنوان شاگرد اول سخنرانی افتتاح مراسم را ابراد می کرد.
آلیس مثل همیشه بی نهایت به او افتخار می کرد.
جانی سر راه خودش به طبقه بالا ،یک دقیقه در اتاق نشیمن ایستاد.
تلویزیون روشن بود وپدرش خواب به نظر می رسید.منظره اشنایی بود.جانی تلویزیون را خاموش کرد وبه ارامی به طبقه بالا رفت.پشت میزش نشست وبه ان چه قبلا نوشته بود،نگاه کرد.هنوز نوشته اش را کنکاش می کرد که در اتاقش به ارامی باز وبسته شدواو دید که بابی امد وروی تختش نشست.
جانی توضیح داد:دارم روی متن یک سخنرانی کار می کنم.برای فارغ التحصیلی که چهار روز دیگر است.
بابی هیچ چیزی نگفت وجانی به سراغ کارش رفت.کاملا با بابی راحت بود.ظاهرا بابی هم از این که در اتاق او بود ،خوشحال بود. سرانجام بابی روی تخت دراز کشید وبه سقف خیره شد.یک چنین وقت های واقعا مشکل بود که کسی حدس بزند در سر او چه میگذرد.آبا او هنوز ان تصادف را به خاطر داشت ودر موردش فکر می کرد؟!آیا مخصوصا واز روی اراده حرف نمی زد یا این که واقعا نمی توانست این کار را بکند؟!هیچ راهی برای فهمیدن نبود.
آن تصادف ،طی پنج سال گذشته،خسارت زیادی به همه انها زده بود.میشد گفت که کار همه شان سخت تر شده بود.مثل او وشارلوت که باید تلاش بیشتری می کردند تا جو غم انگیز حاکم بر خانه را عوض کنند.از طرف دیگر همه شان همه چیز راول کرده بودند.پدرشان از کار متنفر بود،از زندگی اش متنفر بود،هرشب مست می کرد تا خودش را فراموش کند ودر احساس گناه غرق بود.جانی می دانست که مادرش هم همه چیز را ول کرده است.اودیگر هیچ امیدی نداشت که بابی دوباره حرف بزند یا جیم هرگز خودش را به خاطر کاری که کرده بود،ببخشد.او هیچ وقت از جیم عصبانی نشده بود واو را بخاطر آن اتفاق سرزنش نکرده بود.وقتی که جیم از روی پل سقوط کرد،چند قوطی ابجو همراهش بود.هیچ احتیاجی نبود که الیس او را بخاطر چیزی سرزنش کند،خود جیم به قدر کافی به خاطر کاری که کرده بود،احساس گناه می کرد.ان اتفاق ،یکی از تراژدی هایی بود که هیچ جور نمی شد جبرانش کرد.اما همه انها همه چیز را پذیرفته بودندوبا ان زندگی می کردند.حالا همه چیز با قبلا فرق می کرد. همین بود که بود...
جانی نیم ساعت دیگر بر روی متن سخنرانی اش کار کرد.به نظر می رسید که از ارش راضب است.سپس رفت ودرکنار بابی روی تختش دراز کشید.بابی همانطور ساکت بود.جانی دستش را گرفت.گویی کلماتی که می خواست به او بگوید وتمام احساساتش را از طریق انگشتشان به او منتقل می کرد.احساسی که ان دو نسبت به هم داشتند ،نیازی به کلمات نداشت.انها احتیاجی نداشتند که چیزی بگویند.
انها یک مدت طولانی به همان حال ماندند تا این که مادرشان به طبقه بالا امد تا بابی را پیدا کند وبه او گفت که باید به رختخواب برود.بابی سرش را تکان نداد.هیچ چیز بخصوصی در چشمانش هم دیده نمی شد .اما به ارامی از جایش بلند شد،به جانی نگاه کردوبه نرمی به سوی اتاق خودش رقت.مادرش به دنبالش روان شد تا اورا در رختخواب بگذارد.بعد از حادثه حتی یک روز اورا تنها نگذاشته بود وهمیشه در کنارش بود.هرگز اورا به پرستار نسپرده وهیچ جا نرفت.همه زندگی اش حول محور او می چرخید وهمه حالش را می فهمیدند.این هدیه او به بابی بود.
ساعت یازده بود که سرانجام جانی به بکی تلفن زد.بکی روی زنگ دوم به تلفن جواب داد.مادرش ئبچه ها به رخت خواب رفته بودند اما او همیشه منتظر تلفن جانی می ماند.جانی هم هیچ وقت این کار را فراموش نمی کرد.
آنها دوست داشتند که در پایان روزشان باهم حرف بزنند .هرروز صبح هم جانی سر راه رفتن به مدرسه به دنبال بکی وبچه ها می رفت .روزهای حانی با بکی شروع می شد وبا او خاتمه می یافت.
جانی تبسم کنان گفت:
سلام بچه.چه خبر؟
هیچ خبر.مامان خوابیده .همین الان داشتم به لباسم نگاه میکردم.
جانی توانست بیخند را در صدای او بشنود...وخیلی برایش خوشحال شد.ان لباس خیلی قشنگ بود وخیلی به بکی می امد.او دختر بسیار زیبایی بود.جانی احساس می کرد که خیلی خوشبخت است که اورا دارد.
جانی گفت:
مطمئنم که خوشگل ترین دختر ان جا می شوی.
از ته دل ان حرف را می زد.
متشکرم انجا چه خبر است؟
برای او نگران بود.از مشکل پدرش خبر داشت.همه خبر داشتند.سالها بود که او مشروب می خورد.بکی برای بابی هم احساس تاسف می کرد.او بچه دوست داشتنی ای بود وخیلی شبیه جان به نظر می رسید.واقعا باهوش بود وبسیار مهربان.درست مثل مادرشان.اما شناختن پدر انها کار اسانی نبود.
مثل همیشه .بابا جلوی تلویزیون کله پا شده.شارلوت غمگین به نظر می رسد.دردش این است که دوست دارد بابا برود وبازی هایش را ببیند اما او هیچ وقت این کار را نمی کند.مامان گفت امروز دوبرد داشته اما انگار تا بابا موفقیت هایش رانداند ،اصلا برایش مهم نیست.بابا همیشه عادت داشت که به مسابقات من بیاید ،اما به گمانم فکر می کند که مسابقات دختران مهم نیستند.بعضی وقت ها ادم حسابی گیج هستند.
از این که نمی توانست این موضوع را برای شارلوت عوض کند،ناراحت بود.چندین بار سعی کرده بود که در این مورد با پدرشان حرف بزند اما انگار او نمی شنید یا اهمیتی نمی داد.بنابراین خودش هروقت که می توانست به مسابقات شارلوت می رفت.
او ادامه داد:
...سخنرانی ام را تمام کردم.امیدوارم خوب از اب در اید.
بکی گفت:
می دانی که عالی خواهد بود.حسابی به تو افتخار خواهم کرد.
آنها یکدیگر را از هر لحاظ پشتیبانی می کردند .کاری که دیگر والدین هیچکدامشان برای ان فرصت نداشتند.در خانه هردوشان ان قدر ناراحتی وجود داشت که مادرانشان را مشغول وسرگردم نگه می داشت .این هم بخشی از سیمانی بود که بکی وجانی را چسبیده به هم نگه می داشت.یک جور هایی می شد گفت که ان دو با وجود خواهران وبرادران و والدین و دوستان ،فقط همدیگر را داشتند .انها چیزی را به یکدیگر می دادند که هیچ کس دیگری نمی توانست بدهد.
فردا می بیمت عزیز دلم.
حرف زیادی برای گفتن نداشتند فقط دوست داشتند که قبل از رفتن بخ رختخواب ،صدای همدیگر را بشنوند.
بکی به نرمی گفت:
دوست دارم جانی
با لباس خواب در اشپزخانه نشسته بود وبه جانی فکر میکرد.
من هم دوستت دارم بچه .خوب بخوابی
گوشی را گذاشتند وجانی به ارامی به طبقه بالا به اتاق خودش رفت.خانه غرق در سکوت بود.
پایان فصل اول