وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان اشک های خفته قسمت 2

ساحل در حالی که صدایش می لرز ید و ازگفتن کلماتش وحشت داشت گفت: اگر حدیث از این موضوع باخبر شود صددرصد از ازدواج با لاله منصرف می شود و غوغا یی بپا می کند، واین کار او مساوی است با بدبختی و بردن آبروی من توسط زن پدرم که واسطه این ازدواج بود. اگر خانواده حدیث بفهمند او قصد دارد با من ازدواج کند بی برو برگشت مخالفت می کنند چون آنقدر زن پدرم مرا نزد آنها بی حرمت و بی ارزش کرده که سابقه ذهنی آنها نسبت به من خراب شده است. فقط پگاه مثل خانواده اش فکر نمی کند. عزیز خانم جدایی من از حدیث.... برای من... دشوار است... ولی چه کنم...که باید... باید این واقعیت تلخ را بپذیرم و از او جدا شوم. این را هرگز او نباید بفهمد... شما باید... به من قول بدهید...که هیح حرفی به او نزنید. ‏ساحل دستانش را در حالی که می لرز ید جلوی صورتش گرفت و چون طاقت گفتن این حرف ها را نداشت شروع به گریستن کرد. عزیز نمی توانست شاهد جد ایی این دو جوان که تا حد مرگ یکدیگر را دوست دارنا باشد و از طرفی حرف های ساحل راکه در مورد خانواده حدیث و زن پدرش می زد، قبول داشت. دختر بیچاره آنقدر ضجه زد و به عزیز خواهش و التماس کرد تا این که عزیز را راضی کرد که هیچ حرفی به حدیث نزندوقضیه را خاتمه دهد. اشک از چشمان کم سوی عزیز خانم بر روی صورت چروکیده اش جاری شده بود و قلبأ راضی به این کار نبود ولی چاره ای نداشت و باید قبل از این که حدیث به آن جا بیاید به منزلش می رفت و با او حرف می زد. حدیث از فرط ناراحتی بروی تختخواب دراز کشیده بود و به نقطه او نامعلوم خیره شده بود. ناگهان صدای زنگ منزل او را به خود آورد. انتظار ورود هیچ کس را نداشت. با تعجب به سمت در رفت و در را بازکرد. حدیث از دیدن عزیز خانم تعجب کرد ولی چیزی نگفت و فقط احوال ساحل را با تشویش و نگرانی پرسید. عزیز خانم بدون این که حاشیه برودبه حدیث چشم درخت وگفت: پسرم، دلم می خواهد در مقابل حرف هایی که می زنم مقاوم و صبور باشی و هیچ سؤالی نپرسی. ساحل دیگر نمی خواهد تو را ببیند و بخاطر این نیست که تو را دوست ندارد. حاضرم قسم بخورم که او تو را دوست دارد و عاشقانه می پرستد ولی متأسفانه شما باید از هم جدا شوید و همدیگر را فراموش کنید. حدیث در آغاز فکرکرد عزیز خانم با او شوخی می کند ولی هنگامی که اشک از چشم او جاریشد فهمیدکه موضوع جدی است و عصبانی شد وگفت: هیچ معلوم است شما چه می گویید؟این حرف ها چه معنایی دارد؟من نباید بدانم ساحل، عزیز ترین کس من چه اتفاقی بر ایش رخ داده که حاضر به دیدن من نیست؟ مگر از من خطایی سر زده که او مرا از خود طرد می کند؟ من که تمام روح و جسمم را به او سپرده بودم. به خوبی می دانم ساحل دروغگو و ریاکار نیست که بخواهد به عشق خود خیانت کند. من تا علت این کار او را ندانم نمی توانم آرام بگیرم. حدیث در همان حال برخاست تا نزد ساحل برود ولی عزیز خانم سد راه او شد وگفت: حدیث خواهش می کنم آرام بگیر و به حرف های من توجه کن. رفتن تو به آن جا هیچ فایده ای ندارد چون ساحل به هیچ قیمتی حاضر نیست تو را ببیند. او به تو خیانت نکرده و... ‏حدیث کلام عزیز را با کشیدن فریادی برید وگفت: "پس چرا می خواهد مرا با بی رحمی تمام از خودبراند؟" او با ناامیدی سرش را پایین انداخت و طول اتاق را آرام طی کرد و ادامه داد: درست در این وضعیت نامناسبی که برایم پیش آمده، به جای این که ساحل همدردم باشد قصد دورانداختن مراکرده است. ‏عزیز از این حرف حدیث مجال صحبتی پیداکردکه سؤالی بپرسد: چه وضعیت نامناسبی حدیث؟ ‏حدیث که بغض غریبی درگلویش نشسته بودگفت: خانواده ام با یکی از دوستان خواهرم رفت و آمد زیادی دارند. من چون سربازی می رفتم و بعد در تهران مشغول به کار شدم فرصت نمی کردم با این خانواده رفت و آمدی داشته باشم و فقط یکبار به طور اتفاقی آن جا رفتم. من آن قدر مشغله کاری داشتم که حتی نمی دانستم آنها چند فرزند دارند و یا هر چیز دیگر. هر موقع آنها به شمال می آمدند من در منزل و حتی شهر مان نبودم. خلاصه بعد از مدتی از نحوه رفتار وگفتار آنها فهمیدم که به درخواست مادر دوست خواهرم آنها می خواهند من و دختر شان با هم ازدواج کنیم و خانواده من هم با این وصلت موافقت کرده بودند بی آنکه نظر من را ‏بخواهند. وقتی با ساحل آشنا شدم از شادی در پوست خود نمی گنجیدم زیرا همسر آینده خود را یافته بودم و حاضر نبودم او را ان دست بدهم. حتی اگر خانواده ام با وصلت من با ساحل مخالفت می کردند من هنوز از تصمیم خود منصرف نمی شدم. در آن چند روزی که به درخواست پدرم به شمال رفتم آنها می خواستنددر مورد مراسم خواستگاری و غیره با من صحبت کنند ولی من به آنها گفتم که حاضر نیستم با آن دختر ازدواج کنم و تصمیم دارم با دختری نجیب و باوقارکه با تمام وجود دوستش دارم و او هم مرا دوست دارد ازدواج کنم. ما با هم خوشبخت و سعادتمند می شویم. هنوز حرفم تماد نشده بودکه پدرم عصبانی شد و بنای فریاد کشیدن راگذاشت و هر چه از دهانش در آمد به ساحل گفت. وقتی تصمیم آنها را جدی دیدم با خودم گفتم بگذار آنها هرکاری دلشان خواست انجام دهند، آن وقت من هم به موقع تیرم را به هدف می زنم و حتی شده در شب عروسی با آن دختر با ساحل فرار می کنم و در نقطه ای دور که دسته هیح احدی به ما نرسد با هم زندگی می کنیم. وقتی به خواستگاری آن دختر رفتیم اصلأ روی خوش نشان ندادم و موقعی که من و آن دختر به تنهایی می خوا ستیم با هم صحبت کنیم من به اوگفتم که مرا مجبور به این وصلت کرده اند و نمی خواهم همسر آینده ام او باشد. آن دختر به گریه افتاد و در یک لحظه همه از این موضوع مطلع شدند و پدرم چنان با شدت با من برخوردکردکه باعث شدکه به آن خانواده قول دهدکه دختر شان عروس آنها می شود و بعد با آشفتگی و عصبانیت عازم شمال شدند. عزیز خانم که دلش آتش گرفته بودگفت: حدیث جان چرا این حرف ها را زود تر نگفتی؟ پس تو یک روز زودتر بهتهران آمده بودی ولی به ساحل حرفی نزدی، پسرم بگو بدانم حالا چه تصمیمی داری؟ ‏- آنها مراسم نامزدی را برپاکردند و قصد دارند درشمال عقد و عروسی برگزار کنند. عزیز بالاخره همه چیز دستگیرش شد و خیلی دلش می خواست واقعیت را به او بگوید اما وقتی به یاد حرف های ساحل و اشک هایش افتاد سکوت کرد و هیح چیزی نگفت. حدیث از عزیز خواست که ساحل را راضی کند تا او را ببیند ولی عزیز گفت: نه پسرم. این ممکن نیست. من دلم می خواهد تو او را ببینی ولی چاره ای نیست. تو باید بر خلاف میلت عمل کنی و با آن دختر وصلت کنی و فکر این که می توانی پنهانی با ساحل ازدواج کنی را از سرت بیرون کن. این را با قاطعیت می گویم که ساحل را فراموش کن و این را بدان او به ازدواج با تو حاضر نمی شود و سعی نکن او را ببینی چون آن وقت از این کارت پشیمان می شوی و بیشتر می سوزی و خودت را سرزنش می کنی. *** عزیز نتیجه دیدارش را به ساحل گفت و همه چیز را بر ایش تعریف کرد. ساحل در سکوت سنگینی فرو رفته بود و حتی یک قطره اشک هم نریخت، به اتاقش باز گشت و درکنار پنجره اتاقش نشست و فقط به نقطه ای خیره ماند. او عزیز ترین عشق خود را به آسانی از دست داد ولی یاد و خاطره او در قلبش به یادگار باقی مانده بود. ساحل دلش می خواست فریاد بزند، اشک بریزد ولی انگار نیرویی این اجازه را به او نمی داد و اشکهایش گویی برای همیشه خشک شده بودند. چند روزی گذشت وامیر به ساحل تلفن کرد و از او شاکی شدکه چرا در روز جشن همین طوری گذاشت و رفت. ساحل بهانه ای آورد و دیگر به این بحث ادامه نداد. او از امیر شنیدکه به در خواست پدر حدیث آن دو به عقد هم در می آیند تا بیشتر با هم آشنا شوند. ازطرفی ساحل به خوبی دانست که پدرحدیث این کار را عمدأ کرده تا حدیث جا نزند. حالا حدیث او، براحتی همسر لاله شده بود و ساحل از فکر آن درمانده می شد. حدیث چندان رفتار خوبی با لاله نداشت و سعی می کرد اصلأ با او هم صحبت نشود. لاله بیچاره چون می دانست حدیث به اجبار تن به این ازدواج داده، حرفی نمی زدکه او را بیشتر ناراحت کند. یک روز حدیث به منزل آنها رفت و بعد از ساعتی که گذشت از لاله پرسید: در این مدت که ما با هم نامزد شدیم من خواهر ناتنی تو را ندیدم. ‏مگر با شما زندگی نمی کند پس کجاست ؟ ‏لاله چون به ساحل قول داده بودکه حرفی از وی به حدیث نزند سکوت کرد ولی مادر لاله با نیرنگ و حیله به حدیث گفت: برای چه می خواهی از آن دختره بی آبرو و بی سرو پا بدانی؟ چه کسی گفته او خواهر لاله است ؟او یک دختر هرزه و لاابالی است که با بی شرمی تمام این خانه را 0ترک کرد تا آزادانه هر غلطی که خواست انجام دهد. من خیلی سعی کردم که با صحبتهایم مادری در حقش کنم و او را از لجن زار بیرون بکشم اقا او لیاقتش را نداشت. ان زن پس فطرت و روباه صفت با دروغ ساحل را به یک دختر بی قید و بند تبدیل کرد و از خانه بیرون رفت. لاله داشت دیوانه می شد و هیچ وقت به ذهنش نرسیده بودکه مادرش این چنین ساحل را دختری بی قید و بند فرض کند. حدیث با شنیدن این حرفم ها خنده تمسخر آمیزی سر داد و با لحن طعنه آمیز به لاله گفت: پس خواهر تو را باید درکافه ها و میان زنان و دختران بدنام جستجو کرد. آره؟ این اولین بار بودکه حدیث بهانه ای برای طعنه زدن به لاله پیدا کرده بود و می خواست او را برنجاند. ‏لاله اشک درچشمانش حلقه زده بودو هیح حرفی نمی زد. حدیث ادامه داد: درست است که تو با او ناتنی هستید اما به هر حال چند سال تو با او زندگی کردی و حتمأ تو هم مانند او... ‏لاله به گریه افتاد و با صدای بلند کلام حدیث را برید وگفت: خواهش می کنم این قدر با حرفهایت مرا عذاب نده، در مورد خواهرم فکر بد نکن چون از این وصله ها به او نمی چسبد. ‏حدیث خود را روی مبل اند اخت وگفت: پس مادرت دروغ می گوید؟ ‏- مادرم با خواهرم میانه خوبی نداشت بخاطر همین او مجبور شد از این جا برود. او دختر نازنینی است و الان هم شرافتمندانه زندگی می کند. ‏حدیث با همان لحن ولی عصبانی به طرف لاله رفت و با عصبانیت به او چشم دوخت وگفت: بله، می دانم خواهر تو درکنار مردان خوشگذران و لابالی زندگی شرافتمندا نه ای را دارد. تو داریاز خواهر کثیف و بی بند و بارت حمایت می کنی و سنگ او را به سینه می زنی که انگار او فرشته ‏آسمانی است. خانم، خوب گوش هایت را بازکن و ببین چه می گویم برای من و خانواده ام افت دارد که خواهر زنم چنین آدم پستی باشد. ‏لاله با درماندگی گفت: او دختر پاکی است حدیث. ‏- توکه اصرار داری خواهرت دختر پاکی است پس چرا ترتیبی نمی دهی که من او را ملاقات کنم. ‏لاله به اجبار به حدیث گفت: بسیار خوب او را با تو آشنا می کنم. *** ‏لاله یک روز عصر به دیدن ساحل رفت و رفتار حدیث و این که چگونه در مورد او فکر می کند را برای ساحل شرح داد و او را متأثرکرد. ‏- خواهر جان اگر او تو را نبیند مرتب به من سرکوفت می زند و من ذیگر طاقتش را ندارم. - لاله، من نمی توانم با حدیث روبرو شوم. بگذار هر جو می خواهد فکر کند. ‏- برای توگفتن این حرف أسان است اما فکر من هم باش. ‏ساحل نمی توانست این پیشنهاد لاله را قبول کند چون به عواقب آن می اندیشید و از طرف دیگر دلش به حال لاله می سرخت. چون از حرف های لاله پیدا بودکه حدیث رفتار خوبی با او نفدارد. حدیثی که به مانند فرشته ای برای ساحل بود حالا برای خواهرش به مانند دیوی شده بود. وقتی ساحل از لاله شنیدکه حدیث تصور می کند او دختری بی بند و باری است بر روی بدنش عرق سردی نشست. حدیث با اندکی تفکر می توانست حدس بزند ‏که ساحل خواهر لاله است اما تمام تفکرات او بر تحقیر کردن و خوردکردن لاله دور می زد. ساحل برای اینکه حدیث را فراموش کند و لحظه ای هم به او فکر نکند گزارشات کاری سختی را متحمل شده بود و قصد داشت به مدت ده روز به منزل یکی از همکارانش برود تا با هم کارها را انجام دهند. او یک روز قبل از رفتنش به عزیز اطلاع داد و او چون نمی خواست ساحل از او دور شود گفت: فکر نمی کنی اگر همکارت به این جا بیاید بهتر باشد! ‏ساحل لبخندی تصنعی بر لب آورد وگفت: مادر همکارم بیمار است و دوستم باید در حین کار مراقب مادرش هم باشد بنابراین من مجبورم به آن جا بروم. نگران من نباش عزیز. ‏- بسیار خوب ولی یک موقع من پیرزن رافراموش نکنی.تلفن برایم بزن. ‏-چشم عزیز. مگر امکان دارد که من شما را فراموش کنم. تلفن منزل ‏همکارم را به شما می دهم تا هر وقت دوست داشتید با من تماس بگیرید. ‏فردای آن روز ساحل به منزل دوستش رفت او همراه با همکارش صبحها به سرکار می رفت و ظهر تا هنگام غروب مشغول نوشتن گزارشات و رسیدگی به پرونده ها بودند. همکار ساحل با مادرش به تنهایی در خانه کوچکی زندگی می کردند و هیچ وقت رفت و آمدی در آن خانه نمی شد و آنها به راحتی کارهایشان را انجام می دادند. روز چهارم ساحل به عزیز برای دومین بار تلفن کرد و عزیز به او خبر دادکه لاله چند بار با او تماس گرفته وکار واجبی با او دارد. ساحل بعد از صحبت کردن با عزیز به لاله تلفن کرد و از اینکه صدای او را می شنید شادمان شد. از قرار معلوم مادر لاله و پدر ساحل برای سه روز به مسافرت کوتاهی رفته بودند و لاله دلش می خواست ساحل در این چند روز نزد او باشد. ساحل مسئله کاری خود را عنوان کرد و خواسته او را ردکرد ولی به او قول دادکه فردا بعد از ظهرکه سرش کمی خلوت است به دیدن او بیاید و لاله را بعد از مدتها خوشحال کرد. فردای آن روز ساحل ساعت سه بعدازظهر به دیدن لاله رفت و با رفتن به آن جا دوباره خاطرات تلخ درذهنش تداعی شدند و از همه بدتر با نگاه کردن به عکسهاو جشن نامزدی لاله داغ دلش تازه شد. لاله از او گلایه می کرد و می گفت: من فکر می کنم تو با این کناره گیری هایت قصد داری مرا هم فراموش کنی. در جشن نامزدی ام بی دلیل گذاشتی و رفتی و بعدگفتی بیمار شدی. پگاه وامیر هم از توگلایه دارند و می گویند هر موقع به ساحل تلفن می کنیم یا جواب نمی دهد یا کم صحبت می کند. اگر قصد داری واقعأ از ما هم جدا شوی به خودم بگو، حداقل بهتر از این است که یک مرتبه داغ جد ایی ات را بر دلم بگذاری. ‏لاله بر خود مسلط نبود و به همین خاطر به گریه افتاد و در آغوش ساحل فرو رفت. ساحل به او دلداری داد وگفت: من تا پای مرگ، هرگز عزیزان خود را فراموش نخواهم کرد. دیگر از این فکرها نکن لاله. من تو را دوست دارم. ‏- تو از من دور شدی و من نمی داند پیش چه کسی درد و دل کنم. حدیث هم اصلأ به من توجه ای ندارد و فقط منتظر فرصتی است که مرا با حرفهایش أزار دهد. من به او حق می دهم چون کاملأ از رفتارش مشخص است که اوکسی را دوست داشته ولی اجباری با من وصلت کرده است. می ترسم در زندگی با او شکست بخورم و سیاه بخت شوم. ساحل طاقت شنیدن ناراحتی هاو لاله را نداشت ولی باید سنگ صبور خواهرش می شد و به حرف هایش گوش می داد. ساعت شش غروب آن دو یکدیگر را بوسیدند و ساحل خانه پدرش را ترک کرد. حدیث در آن لحظه ساحل را در هنگام خرج از خانه از راهی نه چندان دور مشاهده کرد ولی چون هوا تاریک بود نتوانست چهره او را تشخیص دهد. او نا خود آگاه سوار ماشین شد و ساحل را تعقیب کرد. ساحل سوار تاکسی شد و به تاکسی آدرس دوستش را داد.تاکسی هم او را مستقیم به منزل همکارش رساند. حدیث آدرس آن خانه را نوشت و نزد لاله رفت. لاله مشغول تدارک شام بودکه حدیث داخل آشپزخانه شد و برسید: امروز میهمان داشتی؟ ‏لاله یک فنجان قهوه برای حدیث ریخت و روی میز گذاشت وگفت: بله خواهرم آمده بود. ‏حدیث صندلی راکنارکشید و روو آن نشست وگفت: منظورت همان خواهری است که به تنهایی زندگی شرافتمندا نه ای دارد؟ ‏لاله با ناراحتی به حدیث نگاه کرد وگفت: خدا نکند از خواهرم حرفی بشود، مرتب مسخره می کنی و طعنه می زنی. او خواهرم است و من دوستش دارم و به او افتخار می کنم. ‏حدیث فنجان قهوه را محکم بروی نعلبکی کوبید وگفت: هم چنان سنگ این خواهر را به سینه می زنی انگار که جزء آدمها نیست و فرشته است. چرا امروز که این جا آمده بود به من تلفن نکردی که او را ببینم؟ ‏لاله با دستمال قهوه ای راکه روی میز ریخته بود، پاک کرد وگفت: مدتی بود که ازا وخبر نداشتم و بعد دیشب به من تلفن کرد وبه این جا آمد. اولأ می خواستم با او تنها باشم و دومأ او در حال حاضر سرش شلوغ است و نمی تواند تو را ببیند. ‏حدیث با عصبانیت بر خاست و با گفتن این که من تا این خواهر عزیزت را نبینم دست بردار نیستم از خانه خارج شد و آن شب نزد لاله بازنگشت و او شب را تنها در خانه با اندوهی فراوان به سرکرد. ‏حدیث اطمینان پیداکردکه آن دختری راکه تعقیبش کرد خواهر لاله است بنابراین تصمیم گرفت برای دیدن او به أن خانه برود. ساحل فردای آن روز أوساعت بیشتر در شرکت ماند و حدیث در همان ساعتی که ساحل در منزل دوستش نبود به آن خانه رفت و زنگ در را به صدا درآورد.رخساره به سوی در رفت و در را گشود حدیث سلام کرد و پرسید: معذرت می خواهم. خانم محترم من با خانم سعیدی کار داشتم. تشریف دارند؟ رخساره در جواب اندکی تامل کرد وگفت: خیر آقا،ایشان منزل نیستند. - من چطور و چه وقت می توانم با این خانم ملاقات کنم؟ ‏رخساره اندکی فکرکرد وگغت: این جا منزل خانم سعیدی نیست و ایشان میهمان من هستند. اگر کار واجبی با ایشان دارید می توانم شماره تلفن منزل را به شما بدهم تا براحتی با ایشان تماس بر قرارکنید. ‏حدیث شماره منزل رخساره راگرفت و بعد از تشکر بدون هیچ سؤال یا حرفی از آن جا دور شد. *** حدود ظهر بود که ساحل به خانه آمد. نهار مختصری خورد و بعد از استراحت کوتاهی همراه با رخساره مشغول به کار شدند سنگینی کارها ساحل و رخساره را خسته کرده بود و به هیچ چیز جزء کار فکر نمی کردد. رخساره به کلی آمدن حدیث را فراموش کرده بود. حدیث فردای آن روز به رخساره تلفن کرد و بر حسب اتفاق ساحل حمام بود. او با حدیث صحبت کرد و ذکر نمودکه تا یک ساعت دیگر به ساحل تلفن کند. وقتی ساحل از حمام آمد رخساره موضوع حدیث را به اوگفت. ساحل با تعجب پرسید آن مرد خودش را معرفی نکرد؟ ‏- خیر معرفی نکرد. شاید یکی از همکاران سابقت باشد. ‏ساحل حوله دور سرش را بازکرد و پرسید: تو می توانی مشخصات این مرد را به من بگویی؟ رخساره در میان خنده گفت: بله، بله به خوبی قیافه اش را بخاطر دارم. جوانی بلند قامت و چههار شانه و با قیافه ای مؤدب و زیبا. ‏رنگ از صورت ساحل پرید و به خوبی دریافت که آن جوان حدیث است ولی چگونه او را یافته خدا می داند. او از رخساره خواهش کردکه بار دیگر خودش گوشی را بردارد و مطالبی هم به رخساره گفت که به حدیث بگوید. حدیث بار دیگر تلفن کرد و رخساره در حالی که به ساحل چشم می دوخت گفت: من را ببخشید آقا، شما خودتان را اصلأ معرفی نکردید. حدیث خندید وکفت: آه من به کلی فراموشکردم که خودم را معرفی نکردم. واقعأ متأسفم من حدیث شوهر خواهر خانم سعیدی هستم و مایلم او را ملاقات کنم. - بله، اتفاقأ من حامل پیغامی از خانم سعیدی هستم. ایشان از من خواستندکه به شما بگویم فردا در منزل شما قصد دیدار تان را دارد.ساعت دو بعد از ظهر. ‏ساحل از رخساره تشکرکرد و به اتاقی پناه برد و در فکر فرو رفت. حدیث هنوز متوجه نشده بودکه ساحل خواهر لاله است. ساحل می خواست فردا با دیدن حدیث همه چیز را برای او تمام کند و قضیه برای او روشن شود. او دیگر نمی توانست شاهد اشکهای لاله باشد و مرتب برای او درد و دل کند که حدیث او را آزار می دهد. *** ساحل ساعت یک و نیم بعدازظهر به سمت خانه حدیث حرکت کرد. عزم خود را برای دیدن حدیث جزم کرده بود ولی فکر این که بعد از چند ماه بار دیگر او را می بیند وجودش را می لرزاند. مسیر خانه حدیث به واسطه تفکرات مشوش ساحل خیلی نزدیک به نظر آمد و او خیلی زود به خانه حدیث رسید و زنگ را فشرد درگشوده شد. او وارد حیاط شد و از چند پله بالا رفت و در زد. صدای حدیث به گوش رسید و او را به اتاق أمحوت کرد. وقتی ساحل داخل اتاق شد حدیث مشغول بستن آخرین دکمه لباسش بود و متوجه ساحل نشد. ساحل سلامی کوتاه کرد و حدیث را متوجه خود ساخت. وقتی حدیث سرش را بالا کرد و ساحل را مقابل چشمان خود دید با ناباوری به او نگریست و نام او را بر زبان آورد. نگاه سرد ساحل و سکوت تلخ لبهای او حدیث را منقلب کرده بود و مات و منگ بر جای میخکوب ننده بود. ساحل هم دست کمی از او نداشت ولی بر خودش مسلط بود و در همان لحظه برسید: مزاحم که نیستم؟ ‏حدیث تکانی به خود داد وگفت: خیر...به هیچ عنوان... چرا ایستادی، لطفأ بنشین. ‏ساحل روی صندلی کنار میز حدیث نشست و گفت: فکر می کنم به موقع آمدم و دیر نکردم. ‏حدیث که هنوز مبهوت بود با همان حالت برسید: مگر تو با من قرار داشتی؟ ‏ساحل لبخند تلخی بر لب آورد وگفت: فکر می کردم برای ملاقات با خواهر لاله دقیقه شماری می کردی. تو مگر با او قرار ملاقات نداشتی ؟ ‏- خدای من!توازکجا می دانی که من با خواهر لاله قرار ملاقات داشتی؟ -می دانم که شنیدنش بر ایت دشوار است اقا باد این را بدانی که من خواهر لاله هستم و تو شوهر خواهر من هستی. فکر می کردم باهوشتر از این حرفم ها باشی ولی تو آنقدر وقتت را برای اذیت کردن خواهر بیچاره من گذاشته بودی که برای یک لحظه هم فکر نکردی که خواهر لاله من باشم. خودت خوب میدانی من دختری نیستم که بی قید وبند باشم و بی دلیل لاله را متهم کردی. ‏حدیث با تأثر نالید: این واقعیت نداردکه تو خواهر لاله هستی! ‏- من به تو حق می دهم و هم اکنون حالت را درک می کنم. تو الان وضعیت چند ماه قبل مرا داری هنگامی که تو را در روز نامزدی درکنار خواهرم دیدم... ‏ساحل همه چیز را برای حدیث تعریف کرد و او در مقابل چشمان ساحل گریست. او ساحل را سرزنش می کردکه چرا از همان اول قضیه را برایش نگفته است. او لیوانی أب برای حدیث آورد و به دستش داد وگفت: حدیث لطفأ خودت راکنترل کن و همه چیز را فراموش کن از تو بعید است که این چنین اشک می ریزی. ‏حدیث دستان ساحل راگرفت وگفت: تو با من و خودت چه کردی ساحل؟ تو أنقدر سنگدل شدی که حتی یک قطره اشک هم نمی ریزی. تو چرا همه چیز را به من نگفتی؟ ساحل دلش می خواست گریه کند اما قادر به اشک ریختن نبود. ‏- مطمئن باش اگر به تو می گفتم حتمأ جنجالی بپا می شد و بی برو برگشت زن پدرم مرا جلوی همه بی آبرو می کرد و پدرت که از قبل لاله را برایت نشانه کرده بود به تو اجازه نمی دادکه با من ازدواج کنی. اگر من و تو پنهانی فرار می کردیم صد در صد نفرین پدر و مادرت دامنگیرمان می شد. - پس تو می خواهی مرا فراموش کنی و انتظار داری من هم تو را فراموش کنم؟ ‏- من تو را فراموش می کنو ولی خاطرات خوشی راکه بهترین لحظات زندگی من بود هرگزفراموش نخواهم کرد و من آن لحظات خوش درکنار ‏تو بودن را در جایی جای داده ام که دست همه کس به آن نمی رسد. حدیث خیال تو و خاطرات خوش با تو بودن در قلب درد مند من جای دارد. تا پای مرگم! ‏- من نمی توانم با این حرفرها قانع شوم تو باید همسر من شوی من او را دوست ندارم. ‏ساحل با عصبانیت بر سر حدیث فریاد کشید: اگر نامزدیت را با لاله بهم بزنی هرگز مرا نخواهی دید حدیث. ‏ساحل برخاست و حدیث را با افکار در هم ریخته ترک کرد. حدیث مانند آدمهای گنگ و مسخ شده بود و انگار هیچ چیز را درک نمی کرد. ‏ده روز اقامت ساحل در منزل رخساره به پایان رسید و او نزد عزیز بازگشت و در یک فرصت مناسب جریانات چند روز پیش را برای او بازگو کرد. بغض خفیفی راه کگلوی ساحل را مسدود کرده بود اما نمی توانست اشکی بریزد. او حس می کرد با بی رحمی تمام حدیث را از خود رانده است ولی این بهتر بود زیرا دیگر حدیث راسخ بر این نمی شدکه ساحل را به دست آورد. ‏در یک روز تعطیل زنگ خانه به صدا در آمد و عزیز خانم در راگشود و بعد از چند لحظه داخل اتاق ساحل شد و به اوگفت که میهمان دارد و بعد رفت. ساحل هنوز به در اتاقش نرسیده بودکه با امیر مواجه شد و بعد پگاه ‏و پشت سر او حدیث وارد اتاق شد. ‏ساحل خیره به أن سه نفر نگاه می کرد و انگار که خواب می بیند. پگاه با چهره اندوه بار به ساحل نزدیک شد و او را سخت در برگرفت وگفت: ساحل جان وقتی حدیث موضوع خودش و تو را به من و امیر گفت باور کردنش برایمان مشکل بود. أیا واقعیت دارد که تو و حدیث مدتها با هم اشنا بودید؟ ‏ساحل به چشمان پگاه نگاه کرد و در آن حال پگاه به گریه افتاد. ‏آنها نشستند و امیر شروع به صحبت کرد وگفت: اگر حداقل یکی از شما جریان دوستی خودتان را به ما می گفتید راهی پیدا می کر دیم ولی حالا کار ازکار گذشته و برهم زدن نامزدی غیر ممکن است. وقتی عشق میان شما را از زبان حدیث شنیدم، فهمیدم که این یک عشق واقعی است و باید در موفقیت آن تلاش کرد اما هیچ راهی وجود ندارد. حالا چه باید کرد؟ ‏ساحل رو به امیر کرد وگفت:کار خاصی نمی توان کرد امیر. من قبلأ حرفهایم را به حدیث زدم. حدیث سرش راکه بین دو دستش قرار داده بود، بلند کرد و به آن چشمان دوست داشتنی ساحل نگاه کرد وگفت: یعنی امیر و پگاه هم کاری نمی توانند انجام دهند؟ ‏ساحل به حدیث که شکست عشق در چمره اش هویدا بود نگاه کرد و گفت: هیح نیرویی قادر نیست من و تو را دوباره به هم برساند. حدیث خودت را ضعیف نشآن نده. ‏اشکهای حدیث بروی صورتش پدیدار شد و همراه با او پگاه هم گریه ‏می کرد. ساحل به حدیث نزدیکشد و أرام گفت: همه چیز را برای همیشه فراموش کن عزیزم. به آینده همسرت بیاندیش و او را دوست داشته باش. بعد آنها قرارگذاشتندکه این موضوع بین آنها بماند و هیچ گ اه این راز را ‏بروز ندهند. ‏آن دو به سختی از هم جدا شدند و ساحل با یک دنیا خاطرات تلخ و شیرین تنها ماند. ‏این موضوع بین آنها مخفی ماند وبروز نکرد. آن دو به سوی زندگی بی سرانجام و نا معلوم کام برمی داشتند و شکست در این عشق ضربه محکمی بر روحیه آن دو وارد ساخته بود. ساحل در رؤیای گذشته غوطه ور شده بود. چه روزهایی را با حدیث گذرانده بود. با هم به گردش می رفتند و برای هم از آینده شان صحبت می کردند. آرزوهایشان را برای هم می گفتند و هر یک به دیگری قول می دادکه آرزوهای او را برآورده خواهد کرد. حالا دیگر آرزو یی وجود نداشت که دیگری آن را بر آورده کند. مراسم عروسی حدیث و لاله در شمال برگزار شد و میهمانان بسیاری در باغ بزرگ پدر حدیث جمح بودند. ساحل هم در مراسم عروسی شرکت کرد و فقط درگوشه ای نشست و به آن دو خیره شد. پگاه هم گاه چشمش به ساحل می افتاد اشک در چشمانش حلقه می زد. تحمل اندوه او را نداشت. پگاه نزد امیر رفت و گفت: امشب شب عزیزی است و همه خوشحال هستند، اما من اصلأ خوشحال نیستم. وقتی قیافه ساحل را می بینم انگار ‏دنیا را روی سر من خراب می کنند. ‏امیر با مهربانی بازوی پگاه راگرفت وگفت: من هم آنقدر خوشحال نیستم. پگاه عزیز مطمئنم حدیث و ساحل هم اکنون به یکدیگر فکر می کنند. من متوجه اندوه آشکار هر دوشان شده ام. ‏پگاه حرف امیر را تصدیق کرد و ترجیح دادند دیگر حرفی در این مورد نفزنند. آن شب به همه میهما نان این جشن خوش گزشت و خانواده ساحل یک روز بعد از عروسی به تهران بازگشتند. لاله از ساحل خواست تا برای چند روزی آن جا بماند. ساحل بر خلاف میلش نزد لاله ماند و او را شادمان کرد. حدیث و لاله در منزل بزرگ پدر حدیث مستقر بودند و زندگی جدید شان را آغازکردند. دو روز از ماندن ساحل در شمال می گذشت و او تا آن جاکه می توانست تلاش می کردکه در معرض دید حدیث قرار نگیرد. روز بعد همگی به کوه رفتند ساحل در آن جا از بقیه جدا شد و به تنهایی در پایین کوه شروع به قدم زدن کرد. در آن جاکمی نشست و بعد چشمش به کوهی مرتفع و زیبا افتاد و به آن نزدیک شد و با تمام وجودش فریاد کشید: ای کوه من برابرم با تو، در ارتفاع غربت و تنهایی! ‏صدای او منعکس شد واین جمله درکوه تکرار شد و بعد ساحل صدای هق هق گریه کسی را از پشت سرش شنید. به سمت صدا برگشت و پگاه را پشت سر خود دید، پگاه او را در آغوش کشید وگفت: ساحل جان، واقعأ متاسفم که نتوانستم کاری بر ایت انجام دهم. ‏ساحل اشک های پگاه را پاک کرد وگفت: این قدر خودت را بخاطر من ‏عذاب نده. همه چیز دیگر تمام شد وگریه کردن چیزی را باز نمی گرداند. آن دو به سمت جمع وفتند و به آنها پیوستند. امیر نزد حدیث که بر بلندای تپه ای نشسته بود رفت و دستش را روی شانه اوگذاشت وگفت: من، تو را درک می کنم. ‏می دانم جه حالی داری ولی چه می شود کرد، هر چه بود گذشت و رفت و فکرکردن به آن درست نیست. تو الان زن داری و باید به زندگیت فکر کنی. من قبول دارم که جدایی برای تو و ساحل سخت و طاقت فرسا است. به یاد گذشته خودم و پگاه می افتم آن روزی که پدرم با ازدواج من و پگاه مخالفت کرد و من می خواستم خودم را بکشم و پگاه زار زار گریه می کرد ولی خوشبختانه پدرم راضی شد و ما به عقد هم در امدیم. پدر من مانند پدر تو زیاد سخت گیر نیست. ‏حدیث با صدای گرفته ایی گفت: امیر، من با تمام وجود ساحل را دوست داشتم و از همان روز اول که چشمم به او و آن چشمان مجذوب کننده اش افتاد تصمیم گرفتم او را ار دست ندهم. ‏من او را به راحتی به دست فیاورده بودم که حالا به م احتی از دست بدهم. ‏- میدانم حدیث، میدانم، اما حرف زدن در این مورد چیزی را درست نمی کند و دردی از تو دوا نمی کند. تو نباید غیر منطقی فکرکنی. ‏- در این چند روزکه به اجبار لاله این جا مانده مرتب از من فرار می کند. - فرار نکند چه کند، بایستد و تو را نگاه کند و مانند تو درگوشه ایی بنشیند و خود خوری کند؟ ‏امیر بلند شد و حدیث را به میان جمع برد. آنها آن روز را تا هنگام شب درکوه ماندند و خسته ازتفریح به خانه بازگشتند. در بعد از ظهر روز چهارم به ساحل احساس دلتنگی شدیدی دست داده بود بی آن که به کسی حرفی بزند به کنار دریا رفت. دریا تقریبأ آرام بود ولی دل ساحل طوفانی و پرآشوب به نظر می رسید. ساحل روی ماسه های نرم و نمناک دریا، قدم گذاشت و به دریای بی کران خیره شد و با خود زمزمه کرد: ‏زندگی همچون دریای بی مبدأ و بی فرجام است، جوشان و خروشان می غرد و می تازد و می کوبد تا در برابر عظمت او همه به زانو در آیند و در کرانه هایش به خاک بیفتند. تنهاسنگهای سفت ومحکم هستندکه روی پای خود می ایستند و در جهت مخالف جریان آن مقاومت می کنند و بر این سرکشی ها و دیوانگی ها لبخند می زنند و همواره همانجاکه هستند مرجع و مأوای امنی برای از ره رسید گان خسته و ره گم کرده باقی می گذارند... ‏در آن لحظه مردی صیاد به ساحل نزدیک شد وکفت: دختر جان، این جا تک و تنها چه می کنی؟ ‏مگر نمی بینی خورشید غروب کرده و الان شب در راه است. هوا هم خیلی سرد می باشد و ممکن است سرما بخوری. شب برسد برگشتن به خانه خیلی خطرناک می شود. ‏ساحل بی آنکه به مرد ماهیگیر نگاه کند گفت: خیلی ممنون، الان به خانه باز می گردم. ‏مرد صیاد از ساحل دور شد ولی او همان جا نشسته بود و اصلأ سرما و ناآرام شدن دریا را حس نمی کرد.در منزل پدر حدیث غوغایی به علت گم شدن ساحل به پا شده بود وهمه در جستجوی اوبودند. لاله و پگاه ازامیرو حدیث خواهش کردند به جای این طرف و آن طرف گشتن به محله های خاج از شوهر بروند و همه جا را جستجو کنند. حدیث اندکی با خود فکرکرد و حدس زدکه شاید ساحل کنار دریا باشد. بنابراین به آنها گفت که نگران نباشند وتا ساحل را پیدا نکند باز نخواهد گشت. امیر قصد داشت با او همراه شود ولی حدیث اجازه نداد وگفت این جا باشد بهتر است. حدیث سوار موتور شد و راه دریا را پیش گرفت. بعد از جستجو کردن درکنار دریا بالاخره ساحل را یافت و از موتور پیاده شد و خود را به او رساند و مقابلش قرارگرفت و پرسید: تو در این جا چه می کنی ساحل. ‏ساحل متوجه حدیث شد وکفت: می خواستم تنها باشم، تو چرا به این ‏جا آمدی؟ ‏- همه نگران و در جستجوی تو هستند. همین جا بمان تا من به آن ‏ساختمانهایی که آن جا هستند بروم و به خانه تلفن کنم و خبر سلامتی و پیدا شدن تو را بدهم. ‏حدیث با عجله سوارموتور شد ونیم ساعت دیگر برگشت وکنار ساحل رفت وگفت: خیالشان آسوده شد، وقتی هواکاملأ تاریک شد به خانه باز ‏می گردیم چون اگر الان برویم همسایه ها پچ پچشان در می آید و من حوصله جر و بحث با آنها را ندارم. ‏ساحل در سکوت به دریا خیره شده بود و حدیث هم درکنار او قرار گرفته بود و صحبت می کرد: ‏ساحل عزیزم، من تو را دوست دارم و هنوز هم مایلم با تو زندکی کنم. به نظر من هنوز دیر نشده است. ‏ساحل به چشمان حدیث نگریست وگفت: دیگراین حرفها را تکرارنکن. حدیث با لحن فریاد گونه ای گفت: ساحل، مگر تو نبودی که می گفتی به عشقت وفاداری و جدایی برایت مشکل است؟ پس چه شد آن حرفها و دل بستگی ها؟ ‏حدیث به سمت دریا رفت وفریادکشید: خدایا این چه سرنوشت شومی بودکه دچار من کردی ؟چه گناهی مرتکب شده بودم که با من چنین کردی؟ من این دختر را دوست دارم و هرگز به او خیانت نکردم و دست به گناهی نزدم...پس چرا...چرا چنین کردی؟! ‏حدیث اشک می ریخت و صدایش در میان امواج دریا گم شده بود. ساحل حیوان به حدیث نگاه کرد و وقتی میدید او چقدر آشفته است زجر می کشید. ساحل مقابل حدیث ایستاد وگفت: بس کن دیگر! فکر می کنی من عاشق تو نبودم البته که بودم ولی حالا که سرنوشت این طور رقم خورده چه می توان کرد؟ من در قلبم تو و خوبیهایت را تا ابد حفظ می کنم. ‏- ساحل عزیزم...این را بدان که روح من با تو است و فقط جسمم نزد خواهرت می باشد. ‏ساحل از این حرف حدیث ناراحت شد وگفت: تو همسر لاله هستی و باید هم جسم و هم روحت نزد او باشد. اگر او را برنجانی هرگز تو را نخواهم بخشید. باید او را دوست داشت باشی چون همسرش هستی. حدیث... ساحل بازوهای حدیث رامحکم در دست گرفت و او را 0تکان داد وگفت: می شنوی چه می گریم حدیث؟ اگربه خواهرم بدی کنی هرگزتورانمی بخشم. ‏حدیث عاجر و درمانده سرس را تکان داد. با تاریک شدن هوا آن دو با قلب هایی شکسته راهی خانه شدند. موهای ساحل با وزیدن باد پریشان شده و به دست باد سبرده شده بود. امیر و پگاه جلوی در منتظر آنها ایستاده بودند و با آمدن آن دو پگاه ساحل را در آغوش کشید و بوسید. امیر و پگاه با نگاهی دل سوزانه به آن دو نگریستند و بعد وارد خانه شدند. امیر به درخواست ساحل بلیط تهران را بر ایش فراهم ساخت تا فردا صبح به تهران بازگردد. وقتی سپیده صبح چهره خود را نمایان کرد ساحل آماده رفتن بود و همه او را تا در منزل بدرقه کردند. لاله تحمل دوری خواهرش را نداشت و اشک می ریخت. پگاه به اوگوش زدکرد که پشت سر مسافر نباید گریه کرد چون شگون ندارد. او لاله و پگاه را در آغوش کشید و همراه حدیث به محلی که اتوبوسهای تهران بودند رفت. حدیث برای بار آخر دستان ساحل را به گرمی فشار داد وگفت: نگران لاله نباش، قول می دهم مواظبش باشم، تا تو راضی باشی. ساحل لبخندی بر لب آورد و گفت: از تمام محبتهایت سپاسگزارم. خداحافظ. ‏ساحل چمدانش را برداشت و سریع داخل اتوبوس شد. وقتی اتوبوس حرکت کرد هر دو برای هم دست تکان دادند و حدیث آنقدر به اتوبوس نگاه کرد تا این که آن به صورت نقطه ای کوچک در آمد. ساحل به جاده های پر پیچ و خم شمال چشو دوخت و چون قادر به اشک ریختن نبود اختیار خود را ازکف داده بود تا اینکه چشمان چمنی رنگش خسته شدند و پلکها بر هم افتادند. ساحل با دنیا یی پر از غم د به تهران بازگشت و هنگامی که از خواب بیدار شد خود را در ترمینال تهران دید. وقتی از اتوبوس خارج شد آهی سوزناک کشید و با خود آرزو می کرد که ای کاش تمام این اتفاقات خوابی بیش نبود. ساحل وقتی کلید را داخل قفل خانه انداخت و در راگشود، خانه را خیلی سوت وکور یافت و چون دلش برای عزیز یک ذره شده بود اول بالا رفت و در اتاق او را رد ولی او در را باز نکرد. ساحل دستگیره را چند بار تکان داد ولی فایده ای نداشت چون در قفل بود. او ناامید به اتاق کوچک خود رفت و مشغول خالی کردن چمدانش شد. او خیلی خسته وکسل بود و به یک حمام آب گرم احتیاج داست بنابراین بعد از باز کردن چمدانش تصمیم گرفت به حمام برود. هنوز داخل حمام نشده بود که زنگ تلفن به صدا درآمد و ساحل گوشی را برداشت. ‏-الو سلام خانم. سما ساحل خانم هستید؟ ‏ساحل که صدای این مرد را نمی شناخت پرسید: بله من ساحل هستم. شما را به جا نمی آورم. - من، پسر عزیز خانم هستم. هرچه با شما تماس گرفتند گوشی را برنمی داشتید. ‏ساحل با نگرانی پرسید: من چند روزی مسافرت بودم. آیا اتفاقی افتاده است - راستش خانم، مادرم دو روز پیش سکته قلبی کرد و هم اکنون در بیمارستان بستری است و حالش چندان مساعد نیست. می خواستم شما در جریان باشید. ‏گوننی تلفن در دست ساحل لرز ید. به سختی خودش راکنترل کرد و با ناراحتی آدرس بیمارستان را از او گرفت وگفت:که بعدازظهر به ملاقاتش می رود. ساحل از شنیدن این خبر ناگوار قلبش به درد آمد وقتی عقربه ساعت را روی یک بعدازظهر دید سریع حمام گرفت و لباس پوشید و به سوی آن بیمارستان حرکت کرد.در بیمارستان از پرستاری شماره اتاق عزیز را سؤال کرد و به سمت اتاق او رفت. پسر بزرگ عزیز، همراه با عروسش و پرهام درکنار تخت او ایستاده بودند. برهام با دیدن ساحل خوشحال شد و به طرف او رفت وگفت: سلام ساحل، از دیدنت خوشحالم. ‏ساحل نگاهی به پرهام که حالش خوب و سرحال به نظر می رسیدکرد وگفت: سلام، پرهام چه اتفاقی برای عزیز افتاده است؟ ‏غم در چهره پرهام آشکار شد وگفت: متأسفانه چندان حالش خوب نیست. ساحل وارد اتاق شد و با پسر و عروس عزیز خانم سلام و احوال پرسی کرد و بالای سر عزیز که خواب بود رفت و دست او را در دستش گرفت و رو به پسر عزیز کرد و پرسید: عزیز حالش خوب بود، چطور این اتفاق افتاد؟ - یک متبه این جوری شد، تا به حال سابقه نداشت. ‏در آن لحظه پسر و عروس دیگر عزیز همراه با دختری بسیار جوان که ساحل حدس زدکه باید پونه باشد داخل اتاق شدند. پونه و ساحل توسط پرهام به یکدیگر معرفی شدند. پونه روبه ساحل کرد وگفت: تعریف شما را از پرهام شنیده بودم. ‏ساحل تشکرکرد و دوباره نزد عزیز که به نظر می رسید به خوابی عمیق فرو رفته است رفت. در آن هنگام عزیز چشمانش را آرام گشود و همه خوشحال شدند. او با دیدن ساحل لبخندی کمرنگ بر لب آورد. ساحل دست او راگرفت وگفت: سلام عزیز. حالت چطور است؟ ‏عزیز دست ساحل را به آرامی فشرد وگفت: ساحل جان، خودت هستی؟ بالاخره برگشتی؟ ‏- بله عزیز، خودم هستم. جند ساعت پیش به تهران آمدم. ‏عزیز خیلی آرام و با صدایی ضعیف برسید: بالاخره همه چیز تمام شد و حدیث شوهر لاله شد؟ ‏ساحل که برای لحظه ای حدیث را فراموش کرده بودگفت: بله، عزیز، همه چیز تمام شد. شما به هیچ وبه خودتان را ناراحت نکنید و به سلامتی خودتان بیاندیشید. بعد از ساعتی ساعت ملاقات تمام شد و ساحل به عزیز قول دادکه دوباره به دیدارش برود. او هیچ وقت دلش نمی خواست عزیز را آن طور ضعیف و رنجور روی تخت بیمارستان ببیند اقا حالا این اتفاق افتاده بود و باید او سلامتی خود را به دست می آورد. ‏ساحل از فرط خستگی زیاد تا ساعت یازده صبح خوابیده بود و هنگامی که برخاست به شرکت تلفن کرد تا غیبت امروزش را مؤجه کند، او غذای مختصری خورد و به سمت تلفن رفت تا شماره بیمارستانی که عزیز در آن بستری بود را بگیرد، ولی هنوز گوشی را برنداشته بودکه صدای زنگ تلفن بلند شد و اوگوشی را برداشت. پشت خط پرهام با صدایی غمگین و بغض آلود سلام کرد و به ساحل گفت که خود را به بیمارستان برساند. ساحل هر چه از او پرسید چه اتفاقی افتاده او جوابی نداد وگوشی را گذاشت. ساحل از خدا خواست که اتفاق ناگواری نیفتاده باشد و بعد بدون معطلی لباس پوشید و به بیمارستان رفت. او با مشاهده خانواده عزیز که همه با لباس سیاه در سالن بیمارستان ایستاده بودند پایش سست شد و عرق سردی روی پیشانیش نشست. آرام به آنها نزدیک شد. آنها اشک می ریختند و پرهام با دیدن ساحل نگاهی به او کرد و سرش را پایین اند اخت و با کلماتی بریده گفت: ساحل... مادر بزرگم... مادر بزرگ دیشب... فوت کرد. ساحل در آن لحظه با شنیدن این خبر نقش بر زمین شد و از هوش رفت. این مصیبت سوزناک به مصیبت قبلی اضافه شد و ساحل را شدیدأ در غم عظیمی فرو برد. مراسم سوگواری و خاک سپاریعزیز ‏محترمانه برگزار شد و ساحل فقط در لباس سیاه عزاداری درکنار قبر عزیز نشسته بود و به قبر او خیره نگاه می کرد. پرهام از او خواست حالا که مراسم تمام شده با آنها بازگردد ولی او امتناع کرد و همانجا برای ساعتی ماند و در خلوت قبرستان با عزیز صحبت کرد. ... تو هم رفتی و مرا تنها گذاشتی. مصیبت تو را چگونه تحمل کنم؟ حالا در خانه با چه کسی حرف بزنم؟ چگونه بدون تو زندگی کنم؟ جای خالی تو مرا عذاب می دهد. عزیز، چرا رفتی؟ توکه سرحال بود. خدایا، حالا چه کارکنم؟ ‏ساحل ظرفی آب روی قبر عزیز ریخت و آن جا را ترک کرد. ساحل از خواب و خوراک افتاده بود. رخساره به محض آن که از ماجرا اطلاع پیدا کرد خودش را به منزل ساحل رساند. ‏- ساحل جان مرا در غم خودت شریک بدان. ‏- خیلی ممنون رخساره جان. خدا مادرت را حفظ کند. عزیز مادرم نبود ‏اما من مثل یک مادر واقعی او را دوست داشتم. ‏ساحل مانند آدم های مات و مبهوت بود. مرتب با خودش حرف می زد. رخساره خیلی نگران ساحل شده بود و پیشنهاد کرد او به دکتر برود. ساحل قبول نمی کرد ولی به اصرار رخساره همراه با او به دکتر رفت. دکتر دقیقأ ساحل را مورد معاینه قرار داد وگفت: ‏- فشار شما روی هفت است و باید تقویت شوید. ‏رخساره رو به دکتر کرد وگفت: دکتر، دوست من مدتی است هرچه ‏سعی می کند که اشک بریزد نمی تواند. حتی اگر خدایی ناکرده یکی از بستگانش را جلویش سر ببرند اشکی نمی ریزد. ‏دکتر با تعجب از ساحل پرسید: حادثه بدی برای شما رخ داده بودکه اینچنین شدید؟ ‏- بله،مدتی پیش اتفاق ناگواری برایم رخ داد و من خیلی گریه کردم ولی بعد نمی دانم چه شدکه انشک هایم خشک شد و هرکاری می کردم قطره ای اشک بریزم، قادر نبودم. ‏دکتر او را دومرتبه معاینه کرد وگفت: شماکسی را از دست داده ایدکه سیاه پوشیده اید؟ ‏ساحل با چهره ای غم زده پاسخ داد: بعد از آن حادثه، عزیزی را دست دادم. ‏-خدا اورا بیامرزد. در فوت آن عزیز هم اشک نریختید؟ ‏ساحل با ناراحتی سرش را چند بار تکان داد وگفت: نه دکتر، دلمم می خواست زار زار گریه کنم ولی قدرتش را نداشتم. چه بلایی سرم آمده دکتر؟ ‏دکتر مشغول نوشتن نسخه ای شد وگفت: چیز نگران کننده ای نیست شما دچار یک نوع شوک شدید شده اید و توان اشک ریختن از شما گرفته شده است. هنگامی این شوک برطرف می شود که شما دچار حادثه ای خوش آیند یا ناخوش آیند دیگری شوید و بعد به حالت عادی برمی گرد ید. ‏دکتر دستی به شانه ساحل زد وکغت: - خوشحال باش دخترم. تو دختری قوی هستی. در قبال سختی ها مقاوم باش. دکتر نسخه ایی را برای ساحل تجویز کرد و هر دو از درمانگاه خارج شدند. ‏چهل روز به سرعت باد گذشت و مراسم چهلم عزیز هم برگزار شد. در این مدت امیر و پگاه به دیدن ساحل آمده بودند و لاله چند بار تلفنی با ساحل صحبت کرده بود. چند روز بعداز مراسم چهلم، پسر بزرگ عزیز همراه همسرش به دیدن ساحل آمدند و مسئله ای را عنوان کردند. - ما می خواهیم تمام وسایل عزیز را جمع کنیم و این خانه را بفروشیم. قبل از فوت عزیز این مسئله را با او درمیان گذاشتیم وگفتیم با ما زندگی کند اما بخاطر شما قبول نکرد. این منزل بعد از فوت عزیز به عنوان ارث به من رسیده و من صاحبش هستم. ‏ساحل به خوبی دریافت که منظور آن مرد این است که او خانه را تخلیه کند. بنابراین حرفی نزد و پذیرفت. ساحل با ناراحتی این مسئله را با رخساره در میان گذاشت. رخساره از او خواست که نزد آنها بیاید و مدتی با او و مادرش زندگی کند. ساحل از مهربانی و دلسوزی دوستش تشکرکرد و خانه عزیز را با هزار امید و آرزویی که در آن داشت و خاطرات تلخ و شیرینش ترک کرد و با وسایلش به منزل رخساره رفت. او در یک فرصت مناسب به لاله و پگاه اطلاع دادکه دیگر در خانه عزیز زندگی نمی کند و در منزل رخساره به سر می برد. مادر رخساره زنی مریض بود و از بیماری قند ‏خون یک سال تمام می نالید. یک شب موقع خواب ساحل به رخساره گفت: خدا را شکرکه تو حداقل یک سرپناه و مادر مهربانی داری، من که بی کس وکار شده ام. رخساره نیمخیز شد وگفت: انسان باید حداقل بستگانی برای کمک و همدردی داشته باشد. من به غیر از این مادر مریض هیچ کس را ندارم و تنها هستم. عمویی دارم که با خانواده اش در یزد زندگی می کند ولی ما را به کلی فراموش کرده اند ولی با این حال خدا را شکر می کنم. ساحل دست رخساره راگرفت وگفت: خیلی بد است که آدم غریب و تنها باشد. خدا سایه مادرت را از سرت کمنکند. از خدا هیچ موقع نباید غافل شد. ‏آن دو تا نیمه شب با هم صحبت کردند و بعد خوابیدند. ساحل مرتب در پی کرایه کردن تاقی بود و رخساره از این کار او ناراحت می شد، چون دلش نمی خواست ساحل از پیش او برود. او آنقدر به ساحل خواهش و التماس کرد تا این که ساحل در همانجا مستقر شد. ساحل برای رخساره حکم خواهر را پیدا کرده بود و مادر رخساره وقتی می دیدکه دخترش با وجود ساحل شادمان است خشنود می شد. یک شب حال مادر رخساره وخیم شد و آن دو او را به بیمارستان رساندند. دکتر او را مورد معاینه قرار داد و رو به رخساره کرد وکفت: تازه متوجه شدید که حالش بد شده؟ ‏رخساره با اضطراب گفت: از سرکار که امدیم دیدم که حالش مساعد نیست ولی می گفت حالم خوب است. بعد درهنگام شب یک مرتبه حالش بد شد. ‏دکتر به پرستاری دستور دادکه او را بستری کنند و مورد مراقبت قرار دهند. بعد به رخساره گفت مادر شما صبح قند خونش پایین أمده و به همین خاطر حالش وخیم شده است. خیلی دیر او را به بیمارستان آورده دید و دجار شوک شده است. فقط برایش دعاکنید. ‏رخساره نالید و خود را در آغوش ساحل اند اخت وگغت: ساحل حالا چه کارکنم؟ ‏دکتر به مادر رخساره شوک واردکرد و پرستا ران او را مورد مراقبت قرار دادند، ساحل نزد دکتر رفت و از او پرسید: دکتر، حالش خوب می شود؟ - ما مرتب به او شوک وارد می کنیم تا ببینیم چه می شود. این بیماری اگر مورد معالجه فوری قرار گیرد درمانش مشکل نیست ولی اگر بیمار دیر به بیمارستان برسد بخصوص این که قند خون پایین بیاید وضعس در خطر می افتد. ‏- دکتر، خواهش می کنم، تمام تلاش خودتان را بکنید و او را از مرگ ‏نجات دهید. - وظینأ ما این است، تا حد امکان بیمار خود را معالجه کنیم ولی مرگ و زندگی انسان دست ما نیست. دو ساعت تمام رخساره و ساحل در سالن بیمارستان منتظر ماندند و بعد رخساره از دکتر خواست تا مادوش را ببینأ و دکتر برای دقایقی اجازه به او داد. رخساره کنار تخت مادرش رفت و اشک هایش جاری شد. مادرش چشمانش را بازکرد. دستش را به آرامی روی سر رخساره ‏که سرش را لبه تخت گذاشته بودکشید وگفت: دخترم. رخساره سرش را بالا کرد و دست او راگرفت و بوسید وگفت: مادر جان، شما باید خوب شوید اگر مرا تنها بگذار ید، من می میرم، من کسی را به غیر از شما ندارم. ‏مادر نفسی به سختی کشید وگفت: تو... خدا را داری، عزیزم. - خدا باید تو را به دختر بی بناهت برگرداند مادر. ‏مادرکه زیاد نمی توانست صحبت کند سعی کرد تمام سفارشات لازم را به رخساره بکند. ساحل وارد اتاق شد وکنار رخساره ایستاد. مادر رخساره گفت: رخساره... دخترگلم... اگر من مردم... خانه محقر مان را بفروش... و نزد عمویت... در یزد برو.آنها اگر بفهمند...که 0تو بی پناه شدی تو را پناه می دهند. بالاخره... او عمویت است و مطمئنم... انسانیت خود را... ثابت می کند. رخساره با شنیدن حرف های مادرش قلبش به درد آمد و نالید وگفت: آه مادر؛ این حرف ها را نزن. مادر رخساره آهی کشید و چشمانش بسته شد. رخساره او را تکان داد و با صدای بلند صدا کرد ولی او جوابی نمی داد. ساحل با عجله خودرا به پرستار رساند و او همراه دکتر به اتاق بیمار آمدند و به او شوک واردکردند. رخساره گریه می کرد و بی تاب شده بود. ساحل او را در آغوش گرفته بود و آرامش می داد. دکتر از اتاق خارج شد و به سمت راهروی بیمارستان رفت. رخساره دوید و جلوی او را گرفت و به چهره خسته و شکست خورده دکتر نگاه کرد وگفت: مادرم، چه شد دکتر؟ دکتر نگاهی به آن دختر معصوم اند اخت و باگفتن متأسفم،کاری دیگر از دستم ‏برنمی آید به سرعت از جلوی رخساره رد شد. رخساره مات زده به ساحل نگاه کرد، دو پرستار جسد مادر رخساره را از اتاق بیرون آوردند و هنگامی که او ملحفه سفید را روی صورت مادرش دید جیغی کشید و خود را روی جسد او اند اخت و شدیدأ گریه می کرد و می گفت: چرا مادر... چرا مرا ترک کردی؟ تو باید زنده می ماندی... مادر... ‏پرستار رخساره راگرفت و همراه ساحل به اتاقی برد و سعی کردند او را آرام کنند، با روی دادن این اتفاقات ناگوار ساحل دلش می خواست به زمین و زمان ناسزا بگوید، فاجعه از دست دادن مادر رخساره تمام امید زندگی کردن را از آن دو قطع کرده بود و تک و تنها شده بودند. اما چه کاری می توانستند انجام دهند. باید زندگی می کردند و با تمام ناملایمات زندگی مبارزه می کردند. *** سه هفته از فوت مادر رخساره گذشت و او در لباس سیاه و روسری توری که روی سر انداخته بود انگار سی سال از عمرش گذشته است. چثسانش از فرط گریه زیاد قرمز شده بودند و فقط درگوشه ای از اتاق می نشست و به نقطه ای خیره می شد. غذای کافی هم نمی خورد، ساحل در این مواقع به رخساره تسلای خاطر می داد و در حالی که خودش ناامید بود به اوامیدواری می داد. هیچ یک در این سه هفته سرکار نرفتند رخساره به دلیل ضعف جسمانی و مشکلات روحی ناشی از فوت مادرش دیگر توان رفتن به سرکار را نداشت و ازکار انصراف داده بود. ساحل از مدیر شرکت خواهش کرد که تا چهلم مادر رخساره سرکار نیاید و ازاو مراقبت کند ولی مدیر قبول نکرده بود و سستی کردن درکار را بهانه کرد و عذر ساحل را خواست. از دست دادن کار برای ساحل مهم نبود چون دوباره می توانست کاری دست و پا کند. ‏ساحل در آشپزخانه بود و داشت ظرف های ناهار را می شست. رخساره در آستانه در ایستاد وگفت: ‏ساحل وقتی مادرم به من گفت نزد عمویم بروم قبول نکردم ولی حالا می بینم گوشه گوشه این خانه مرا به یاد مادرم می اندازد و عذابی می دهد، تو فکر می کنی می توانم این خانه را بفروشم و نزد عمویم بروم؟ ‏ساحل کمی فکرکرد وگفت: خانه شما خیلی کوچک و قدیمی است و چشمم آب نمی خورد به خوبی فروش رود. - از فردا به دنبال فروش خانه می رویم، شاید فروش رفت. ‏ساحل قبول کرد و از فردا به دنبال کار خانه رفتند. چند روزمتوالی آن دو سعی در فروش خانه داشتند ولی موفق نمی شدند. به تمام بنگاه های معاملات ملکی محل سر زدند و مسئله فروش خانه را با آنها در میان گذاشتند. تا این که یک روز یکی از بنگاه ها با آنها تماس گرفت وگفت که مشتری مناسبی برای منزل آنها پیدا شده است و بعد خانه آنها را به قیمت مناسبی فروخت. آن دو از آن شخص به مدت پنج روز مهلت خواستند تا بعد از چهلم مادر رخساره خانه را تخلیه کنند. رخساره تصمیم گرفت اثاث اندک خانه را بفروشد و این کار را بعد از فروش خانه انجام داد. صبح یک ‏روز زمستانی رخساره چند تکه اثاث را به سمساری برد تا بفروشد. ساحل در خانه ماند و مشغول تمیز کردن خانه که با جمع کردن اثاث ها به هم ‏ریخته بود، شد. ‏زنگ خانه رخساره به صدا درآمد و ساحل در راگشود و با دیدن پگاه و امیر برای بار دیگر خندان شد و آن دو را به خانه دعوت کرد. پگاه وقتی ساحل را در لباس سیاه دید پرسید: چرا هنوز سیاه به تن داری؟ ‏ساحل جریان فوت مادر رخساره را شرح داد و آن دو متاثر شدند. ساحل شروع به پذیرا یی کرد و بعد درکنار پگاه نشست. پگاه پرسید: حالا شما تنها هستید؟ - به سفارش مادر خدا بیامرز رخساره ما این خانه را فر وختیم واسباب و اثاثیه را به فروش گذاشتیم. خدا را شکر هم خانه خوب فروش رفت و هم اثاثیه. ‏امیر چایش را نوشید وگفت: چرا خانه را فر وختید؟ مگر جایی برای زندگی دارید؟ ‏- می خواهیم به یزد نزد عموی رخساره برویم. ‏امیر و پگاه با تعجب به یکدیگر نگاه کردند و بعد پگاه پرسید: تو هم قصد داری با رخساره بروی؟ ‏- بله، چون او تنها دوست من است و نمی توانم در این وضعیت او را تنها بگذارم. درضمن اگر او بفهمد من می خواهم ترکش کنم دیوانه می شود. ‏امیر با لحن اعتراض آمیزی گفت: ساحل تو دوباره می خواهی بچگی کنی؟ آخر مگر ما مرده ایم که می خواهی همراه دوستت به یک شهر غریب بروی؟ ‏پگاه دست ساحل راگرفت وگفت: امیر راست می گوید. تو می توانی با دوستت به شمال بیایی و در آن جا زندگی کنید. - من نمی توانم چنین کاری بکنم. شما به من لطف دارید. در یزد ما که بی پناه نمی مانیم نزد عموی رخساره هستیم. او به ماکمک می کند. ‏پگاه و امیر هر چقدر سعی کردندکه ساحل را ‏از رفتن منصرف کنند نتوانستند بنابراین سکوت کردند و دیگر اصرار نکردند ساحل رو به آن دو کرد وگفت: شما فکر می کنید من نمی توانم به تنهایی گیلم خود را از آب درآورم. چرا نمی خو اهید درک کنیدکه من چند ماه است به تنها زندگی کردن عادت کرده ام و می توانی آزادانه عمل کنم. نگران من نباشید و مرا ببخشید. ‏پگاه سخت ساحل رابه آغوش گرفت وگفت: پس قول بده مراقب خودت باشی و وقتی در یزد مستقر شدید در اؤلین فرصت به من تلفن کنی. ساحل او را بوسید وگفت: این کار را خواهم کرد. اگر شمال رفتی به لاله سلام برسان و بگو من سالم و سلامت هستم و در فکر من نباشد. ‏با رفتن امیر و پگاه احساس عجیبی به ساحل دست داد و فکر می کرد این آخرین باری می باشدکه آن دو را می بیند. به ناگاه یاد حدیث افتاد و غمگین مشغول بقیه کارها شد. چهل روز از فوت مادر رخساره گزشت و مراسم در عین سادگی انجام شد. رخساره گریه می کرد و با مادرش در سکوت صحبت می کرد. ساحل او را تنها گذاشت و روسری تور را روی سرش کشید و بر سر قبر عزیز خانم رفت و درکنار آن نشست و فاتحه خواند. دقایقی سپری شدکه ساحل صدای شخصی آشنا را پشت سرش شنید. برگشت. او با دیدن حدیث که اشک در چشمانش حلقه زده بود و دسته گلی را در دست داشت برخاست و سلام کرد. حدیث نزدیک آمد و به آرامی پاسخ سلام او را داد و دسته گل را روی قبر عزیز قرار داد وگفت: وقتی شنیدم عزیز ناگهان فوت کرد غمی سرتاسر جودم را فرا گرفت. می خواستم زود تر به تهران بیایم ولی چون کار جدیدی در شمال گرفتم درگیر کارم بودم. ساحل گل را در دست گرفت و برگ برگ کرد وگفت: حالا هرکه آمدی ارزش دارد. ‏حدیث سرش را بلند کرد و به ساحل گفت: در این مدت کم چقدم تغییر کردی ساحل. از امیر شنیدم مادر دوستت فوت کرده و تو می خواهی با او به یزد بروی. آیا درست است؟ - بله، می خواهم با او به یزد بروم. می خواهم از همه چیز و همه کس در تهران دل بکنم. ‏- فکر می کنی کار درستی می کنی. من نگران تو هستم. ‏ساحل برخاست و همراه او حدیث هم بلند شد و بعد ساحل به او نگاه کرد و لبخندی کمرنگ زد وگفت: بله، اگر از این جا برویی بهتر است. نگران من تباش. ‏حدیث وقتی تصمیم قاطعا نه او را دید گفت: امیدوارم موفق باشی. حدیث نگاهی به قبر عزیز اند اخت و بعد از ساحل خداحافظی کرد و رفت. ساحل از دیدار حدیث دلش آرام گرفته بود و انگار که برای ترک تهران باید او را میدید. همه چیز برای رفتن به یزد آماده بود و آن دو بعد از تحویل دادن کلیدها به صاحب خانه آن جا را ترک کردند و به ترمینال رفتند. رخساره در اتوبوس به آرامی گریه می کرد و ساحل حسرت یک قطره اشک به دلش نشست بود تا حداقل با ریختن آن دلش آرام بگیرد. او با خواندن شعری سعی کرد دلش را آرام کند. ‏بوی غربت می دهم اما غریبه نیستم. ‏گرچه می دانم که در غریبی زیستم. ‏مثل رودی بستر این خاک را طی کرده ام، تا بفهم عاقبت در جستجوی کیستم. ‏در عبور لحظه ها بر روی پای اشتیاق ‏لب شکسته از خستگی اما همچنان می ایستم دست بادی برگ های عمر سبزم را ربود گرچه این جا هستم اما در حقیقت نیستم روبروی آینه شب تا سحر غم می خورم ‏تا بدانم عاقبت، سایه گمگکشته کیستم؟ ساعت هشت صبح آنها به یزد رسیدند. در ترمینال نگاهی به آدرس منزل عموی رخساره کردند و بعد راهی شدند. آن دو خسته از سفر مشغول پیداکردن خانه شدند و بالاخره بعد ازکلی پرس و جو آن را یافتند. زنگ خانه را فشردند، پیرزنی جلوی درآمد و پرسید: چه می خواهید دختر خانم ها؟ رخساره سلام کرد وگفت: این جا منزل آقای فرهادی است: ‏پیرزن فکرکرد وکفت: خیر، دخترجان، آقای فرهادی دو سال پیش از این جا رفت و الان فکر می کنم در اصفهان ساکن باشد. ‏رخساره ناامید به ساحل نگاه کرد وگفت: أنها از این جا رفته اند. ساحل از پیرزن خواست که آدرس عموی رخساره را در اصفهان به او ‏بدهد. پیرزن چون مستخدم قبلی عموی رخساره بود می دانست که آن ما در حال حاضر درکجا سکونت دارنا بنابراین ادرس را به آن دو داد. ‏هر دو خسته و ناامید خیابانی را طی کردند و بعد تصمیم گرفتنذ برای رهایی از سرما و خستگی به مسافرخانه ای بروند. هوا کاملأ تاریک شده بود و آنها احساس ترس و وحشت می کردند. بعد از آن که از چند نفر آدرس مسا فرخانه ای را گرفتند خیلی سریع خود را به آن جا رساندند. صاحب مسا فرخانه مردی نسبتأ پیری بود. در حالی که مشغول تمیز کردن پیشخوانش بود، ساحل نزد او رفت و سلام کرد و کنت: ما یک اتاق می خوا ستیم. ‏مرد نگاهی به ساحل اند اخت وکفت: اتاقهایمان همه پر است دخترم. -این موقع سال که کسی زیاد مسافرت نمی رودکه اتاقهای شماپراست؟ ‏- خودم این را می دانم. امروز برای ما تعداد زیادی مسافر آمد و اتاقها ‏پر شد. آنها یک کاروان هستندکه می خواهند به شیراز بروند. ‏ساحل آهی کشید و نزد رخساره رفت وگغت: اتاقها همه پر هستند. رخساره گفت به مسا فرخانه ای دیگر می رویم. برخاست و چمدانش را در دست گرفت. صدای زنی آن دو را متوجه خود ساخت و آن دو به سمت زنی که با مهربانی لبخندی بر لب داشت و به آن دو نگاه می کرد برگشتند. زن به آن دو نزدیک شد وگفت: مش رحیم دو تا دختر جوان و زیبا در این موقع شب که نمی توانند به هر مسا فرخانه ای بروند. ‏رخساره گفت: ما خسته هستیم و گرسنه. بر ایمان فرقی نمی کند به ‏کدام مسا فرخانه برویم. تازه دو آدم در یک شهر غریب چه می داند چه مکانی خوب است یا بد است. ‏زن خندید وگفت: من زن مش رحیم، صاحب مسافرخانه هستم. خانه نسبتأ بزرگی دارم و فکر می کنم برای دو تا میهمان جوان و زیبا در خانه من جایی پیدا شود. ‏مش رحیم نزد همسرش آمد وگفت: همسرم راست می گوید. شماکه می خواستید در مسا فرخانه اتاق بگیرید چه فرقی می کند که در خانه من یا در اتاق مسا فرخانه باشید. نترسید پولش را حساب می کنم. ‏رخساره و ساحل از جمله آخر بیرمرد خندیدند و بعد ساحل گفت: ما نمی خواهیم مزاحم شما و خانواده تان شویم. ‏زن با مهربانی گفت: چه مزاحمتی دخترم. وسایلتان را بردارید تا برویم. رخساره و ساحل چاره ای جز قبول پیشنهاد آن زن و شوهر نداشتند وبه همراه زن براه افتادند. در راه ماجرای به یزد آمدن و عموی رخساره را تعریف کردند. او هم در راه کمی صحبت کرد وگفت که اسمش گوهر است ولی به او عمه گوهر می گویند. بالاخره آنها به خانه آن زن که از رخساره و ساحل خواسته بود او را عمه گوهر بنامند رسیدند و داخل حیاط نسبتأ بزرگ و زیبا یی شدند. پسری جوان از پشت شیشه پنجره به درون حیاط نگاه کرد و با دیدن عمه گوهر و دو دختر جوان رو به پسر جوان تر از خودش کرد و گفت: فکر می کنم میهمان داریم عماد. ‏عمادکه مشغول مطالعأکتابی بودگفت: این موقع شب،میهمان کجا بود؟ ‏عرفان از جلوی پنجره کنار رفت وگفت: آخر همراه عمه آمدند. عمه گوهر آن دو را داخل اتاقی برد وگفت: - این جا را مثل خانه خودتان بدانید و در این جا راحت باشید بعد برای آوردن غذا اتاق را ترک کرد. عرفان نزد عمه آمد و بعد از سلام پرسید: عمه میهمان داریم؟ ‏عمه گوهر غذا راکشید وگفت: دو تا دختر جوان و خسته هستندکه از راه دور و طولانی آمده اند. در مسافرخانه یک اتاق خالی هم نداشتیم بنابراین من نمی توانستم این دو تا دختر را رهاکنم و اجازه بدهم در این شهر که غریب هستند به هر مسافرخانه ای بروند. ‏عرفان ظرف ماست را از درون یخچال درآورد وگفت: شما همیشه در حال انجام عمل خیر هستید خدا سایه شما را از سر ما کم نکند عمه. ‏عمه خندید وگفت: شام آن دو را می برم و خودم هم با آن دو شام می خورم. تو و عماد شامتان را بخورید. عمه گوهر نزد ساحل و رخساره رفت و سفره شام را چید و هر سه مشغول صرف شام شدند. در هنگام صوف شام رخساره و ساحل مختصری از زندگی خودشان را برای عمه تعریف کردند و او آن دو راکمی نصیحت و راهنمایی کردکه مواظب خودشان باشند تا خدای ناکرده در دام نیافتند. صدای عرفان از پشت در که عمه را صدا می کرد شنیده شد و عمه با عذر خواهی از اتاق خاج شد و برسید: چه می خواهی پسرم؟ ‏-می خواستی بگویم اگر شامتان را خوردید، ظرف ها را به من بدهید تا ‏ببرم و آنها را بشویم. شما پیش دو میهمانتان باشید، عماد هم چای و میوه می آورد. ‏عمه به روی او خندید وگفت: فدای پسر خوبی بشوم. دستت درد نکند. زحمت می کشی. ‏- نه عمه جان زحمتی نیست. لطفأ ظرف ها را بیاورید. ‏عمه گوهر داخل اتاق شد و سفره را جمع کرد. ساحل گفت: ما مزاحم بچه های شما هم شدیم. ‏عمه ظرف ها را به کمک رخساره داخل سینی گذاشت وگفت: من فرزندی ندارم دخترم. درضمن شما اصلأ مزاحم نیستید و میهمانان عزیز این خانه هستید. عمه با ظرف ها از اتاق خاج شد. ساحل متعجب به رخساره نگاه کرد و گفت: در حین ورود به خانه عمه گوهر، من متوجه پسر جوانی در پشت پنجره شدم و الان هم فکر می کنم او عمه را صدا کرد پس چطور عمه می گوید ما بچه ای نداریم؟ ‏رخساره کش وقوسی به اندامش دا‏د وگفت: حتمأ پسر فامیلشان است. مگر نشنیدی که او را عمه صدا کرد. عمه داخل اتاق شد و پیش آن دو نشست و بعد از دقایقی عماد برای آنها چای و میوه آورد. ساحل و رخساره با ورود عماد به اتاق شرمنده شدند ولی عماد چون پسر پاک و بی آلایشی بود خیلی راحت از آنها پذیرایی کرد و از اتاق خارج شد و نزد عرفان که در حال شستن ظرف ها بود رفت وگفت: دو تا دختر قشنگ و جوانی هستند و خیلی محترم بودند. فکر می کنم از آمدن من به اتاق خجالت کشیدند. عرفان شیر آب را بست وگفت: پسر، تو فکرکردی آن دو مانند میهما نان عادی ما هستندکه همین طوری داخل اتاق شدی؟ ‏- حالا که طوری نشده، خجالت کشیدن از یک پسر جوان باوقار بودن دختر را می رساند. ‏عمه گوهر در حالی که ظرف میوه را به سوی آن دو تعارف می کرد گفت: - درست است که من گفتم فرزندی ندارم اما سه پسر جوان برادر خدا بیامرزم حکم فرزندان مرا دارند و ازکودکی پیشی من و مش رحیم بودند و با ما زندگی می کردند. ‏رخساره پرسید: چرا برادرتان فوت کرد؟ معلوم است در جوانی مرحوم شده اند. عمه گوهر پرتقالی پوست گرفت وگفت: شما خسته هستید و خوا بتان می آید وگرنه قصه اش را می گفتم. ساحل با کنجکاوی گفت: عمه اصلأ خوابمان نمی آید لطفأ برایمان تعریف کنید. ‏رخساره هم از عمه خواهش کرد و او قبول کرد. عمه گوهر داستانش را این طور آغازکردکه: در نوجوانی پدر و مادر خدا بیامرزم مرا خیلی زود شوهر دادند. من زندگی خوبی داشتم مدتی از ازدواج ماگذشته بود و من و آقا رحیم هر دو انتظار داشتیم که صاحب بچه های خوب و سالمی بشویم. مدتی گذشت ولی ما صاحب بچه نشدیم. وقتی بعد ازمدتی ازدکتر شنیدم که بچه دار نمی شوم خیلی غصه دار شدم اقا رحیم چون مرا دوست داشت من را دلداری می داد و می گفت تو خودت برای من مهم هستی. هر چه خدا بخواهد همان می شود. خودم بچه خیلی دوست داشتم ولی خدا نخواست. از مادرم یک روز شنیدم که دختر زیبایی را برای برادرم نشان کرده و می خواهند به خواستگاری آن دختر بروند. بالاخره با خانواده ام به خواستگاری آن دخترکه بسیار زیبا بود رفتیم و بعد از مدتی برادرم با او نامزد شد. مراسم ازدواج آن دو بعد از چند ماه برگزار شد و زندگی مشترکشان را آغازکردند. چهار ماه بعد از ازدواج کمند حامله شد و مادرم مثل پروانه دور او می چرخید.کمند دختر نازک نارنجی بود و با کوچکترین ضعف یا دردگریه می کرد. برادرم او را مثل چشمانش دوست داشت و از او حسابی مراقبت می کرد. مدتی گذشت تا این که نوزاد او به دنیا آمد و هر دو صحیح و سالم بودند. نوزاد یک پسر قشنگ و دوست داشتنی وکاملأ شبیه مادرش بود. نام او را عادل گذاشتیم. همه عاشقش شده بودیم. او در میان جمع خانواده صمیمی ماکم کم رشد می کرد و بزرگ می شد و بالاخره سه ساله شد. در آن موقع کمند دوباره باردار شد و این بار همه منتظر دختری زیبا بودند ولی خدا خواست که دومین نوزاد هم پسر شود و نامش را عرفان گذاشتیم. عادل دقیقأ شبیه مادرش بود و عرفان شبیه پدرش شد. عرفان پنج ماهه بودکه ما متوجه شدیم کمند زنی بی بند وبار شده است.ما متوجه میهمانی های شبانه وگردش های بی موقع اش شده بودیم و حتی به خوبی دستگیر مان شدکه او با مردان نامحرم سر و سری دارد. وجود او در خانه ما ننگ بزرگی بود و هر چه به برادرم می گفتیم کمند می خواهد با آبروی خانواده ما بازی کند و به تو خیانت کرده،گوشش بدهکار نبود. چون کمند را دوست داشت نمی خواست این حرف ها را باور کند. او حتی با مادعوای سختی کرد و خانه ای خرید و باکمند و عادل و عرفان از آن جا رفتند. بعد از گذشتن دو سال فهمیدیم که کمند دوباره باردار شده است. او سومین بچه اش را به دنیا آورد و این بار هم پسری قشنگ با نام عمائ بود.کمند اصلأ به بچه هایش توجه ای نداشت و فقط در پی خوشگذرانی بود. برادر بیچاره ام هم باید کار می کرد و هم آن سه بچه را تر و خشک می کرد. عادل پسر باهوشی بود و متوجه خوشگذرانی های کمند و خستگی پدرش می شد. خلاصه روزی برادرم فهمید که واقعأ کمند بی قید و بند شده و ما درست می گفتیم. ولی آن موقع خیلی دیر شده بود. چون او طاقت نداشت آن وضع را تحمل کند دست به خود کشی زد و همه ما را عزادار کرد. آن زن پست که از زیبایی اش استفاده نامشروع کرده بود حتی در مراسم سوگواری شوهرش هم شرکت نکرد. او بچه ها را به ما نداد و می خواست با ما لجباری کند.گاهی اوقات که عادل را میدیدم به من می گفت: "عمه گوهر، تو را به خدا ما را از دست مادرمان نجات دهید. او ما را از صبح تا شب در خانه زندانی می کند و به ما توجه ای ندارد. من اصلأ نمی توانم درس بخوانم." حرف های عادل تیری به قلب من واردکرد و تصمیم گرفتم آن سه بچه را از دست این زن کثیف نجات دهم. از طریق دادگاه اقدام به تحویل گرفتن بچه هاکردیم و موفق شدیم.کمند در این بازی باخت و پس از مدتی با پدر و مادرش ازکشور رفتند و ما راحت شدیم. پدرم از داغ برادرم سکته کرد و ‏مرد و مادرم هم در بستر بیماری افتاد. من و رحیم از بچه ها مراقبت می کردیم و دوستشان داشتیم، عادل دوازده سالش بود و به خوبی درس می خواند و عرفان نه ساله و عماد هفت ساله بود. بچه ها نزد ما احساس خوشبختی می کردند و ما از خوشحالی آنها لذت می بردیم. یک روز متوجه شدم عادل جلوی آینه ایستاده و با نفرت به خود خیره شده است.کنارش رفته وگفتم: عادل جان، چرا به آینه خیره شدی؟ در حالی که صدایش آشکارا می لرزیدگفت: عمه جان چرا من شبیه مادرم شدم؟ من این چشمان روشن عسلی و موهای خوش حالت خرما یی و این چهره زیبا را نمی خواهم. وقتی چهره ام را می بینم به یاد مادرم وکارهای کثیفش می افتم. او باعث شد پدرم خودکشی کند، پدر بزرگ که صحیح و سالم بود سکته کند و از دست برود مادر بزرگ هم روز به روز حالش وخیم می شود. وقتی این حرف ها را از زبان عادل شنیدم دلم می خواست گریه کنم. او فقط دوازده سال داشت ولی معلوم بود همه چیز را به خوبی درک می کند و از مادرش متنفر است. او را محکم در آغوش گرفتم و نواز شش کردم وگفتم: پسر عزیزم، تو مقصر نیستی که شبیه مادرت شدی. تونباید بخاطر این که شبیه او هستی خودت را سرزنش کنی. بالاخره بچه ها یا شبیه مادر شان می شوند یا شبیه پدرشان. حالا اگر مادرت، زیاد زن خوبی نبود، تو باید به بزرگواری خودت او را ببخشی و از خدا بخواهی که اورا به راه راست هدایت کند و او را به زندگی خوب و با صداقت راهنمایی کند. او در حالی که در چشمانش اشک جمع شده بود نگاهم کرد وگفت: "عمه گوهر، من از زنان زیبا متنفرم. همه آنها پست و روباه صفت و دورو هستند." ذهنیت این بچه دوازده ساله نسبت به تمام زنان قشنگ خراب شده بود و همیشه سعی می کرد از زنان یا دختران زیبا کناره گیری کند. من و رحیم خیلی با او صحبت می کردیم که این فکر را از سرش بیرون کند، چون همه زنان زیبا که بد نیستند و حتمأ برخی از زنان زشت هم این طوری هستند و... متأسفانه اوگوشش به این حرف ها بدهکار نبود و حرف خودش را می زد. یک شب یکی ازدوستان رحیم همراه همسرش به منزل ما آمدند. آقا رحیم خیلی اصرارکردکه برای صرف شام در منزل ما بمانند. آنها هم قبول کردند. همسر دوست رحیم زنی مهربان و نسبتأ زیبا بود او هنگامی که عادل و عرفان و عمادرا دیدشروع به تعریف کردن از آنها کرد و عرفان و عماد را بوسید. وقتی عادل نزدیک شد با تحسین گفت:"چه پسر باادب و زیبا یی کاش من هم یک پسر به زیبایی تو داشتم" او خواست، عادل را ببوسد که ناگهان عادل سیلی محکمی به صورت آن زن زد و همه ما متحیر شدیم و در آن هنگام عادل از اتاق فرارکرد. رحیم به رنبالش رفت تا علت این کار زشتش را بپرسد ولی او خودش را در اتاق زندانی کرده بود و بیرون نمی آمد. ما خیلی شرمنده دوست رحیم و همسرش شدیم و همراه با شرمندگی از آنها عذر خواهی کر دیم. رحیم که خیلی ازکار عادل عصبانی بود رو به دوستش کرد وگفت: "من واقعأ شرمنده ام مطمئن باشید ادبش می کنم و از او می خواهر از شما عذر خواهی کند."همسر دوست رحیم گفت: "حالاکه اتفاق مهمی نیفتاده آقا رحیم. بچه است وکارنسنجیده ای ‏کرده." خلاصه خیلی خدا به ما رحم کرد که میهمانان ما خانه را ترک نکردند و عصبانی نشدند. وقتی آن دو رفتند رحیم که هنوز خشمگین بود به سمت اتاق عادل رفت و به درکوبید وگفت: "در را بازکن عادل وگرنه آن را می شکنم." بازوی رحیم راگرفتم و با التماس گفتم: "رحیم از تو خواهش می کنم خودت را کنترل کن. من خودم علت این کار عادل را می پرسم. خوشبختانه آنها ناراحت نشدناد و به خیرگذشت"رحیم گفت: "گوهر تو عادل را لوس کردی. او خیلی بی ادب شده و حرف های ما را ازاین گوش می شنود و ازگوش دیگر خارج می کند. چرا عرفان و عماد این رفتار زشت را ندارند؟ا»گفتم: "عادل پسر باهوشی است و خیلی هم نکته سنج است. اوکارهای مادرش را نمی تواند فراموش کند و خیلی زجر کشیده است." با حرف هایم رحیم را راضی کردم تا به اتاقش برود. خودم بعد از انجام کارهایی نزد عادل رفتم و از اوخواستم قفل در را بازکند. او بالاخره در را بازکرد و من داخل اتاق شدم و لبخندی به او زدم وگفتم:" عادل چرا اینگار را کردی؟ توکه اینقدر بی ادب نبودی. پسرم قبول کن که کار اشتباهی کردی. عمو رحیم خیلی از دستت عصبانی است و باید از او عذر خواهی کنی" عادل سکوت کرده بود و حرفی نمی زد. دستی روی سرش کشیدم و سینی شام را جلوی اوگذاشتم وگفتم: "عادل،من نمی خواهر تو پسرلوس و بی ادبی باربیارم ورحیم مرا سرزنش کند. من تو را درک می کنم عزیزم، ولی از دلسوزی من سوء استفاده نکن." عادل نگاهم کرد وگفت: "عمه گوهر، من شما را دوست دارم و قول میدهم پسر ‏خوبی باشم و از عمو رحیم عذر خواهی می کنم."عادل در آن موقع سرش را پایین اند اخت و به آرامی ادامه داد: "عمه، من نمی خواستم آن زن مرا ببوسد."چشمانم پر از اشک شد و قاشق را برکردم و در دهان عادل گذاشتم و گفتم: "می فهمم عزیز دلم، می فهمم" عادل در یک فرصت مناسب از رحیم عذر خواهی کرد و او هم بعد ازکمی نصیحت عادل را بخشید. بعد ازگذشت پنج سال مادرم فوت کرد و این خانه و ارث پدرم به من، رحیم و سه پسر برادر خدا بیامرزم رسید. هر پنج نفرمان در کنار هم خوشبخت بودیم و بچه ها روز به روز بزرگ می شدند و به درس و تحصیل ادامه می دادند. رحیم مسا فرخانه را اداره می کرد و من علاوه برکار خانه و مراقبت از بچه ها به او هم کمک می کردم. بالاخره بچه ها بزرگ شدند و آن کودکان عزیز من حالا تبدیل به سه جوان برومند و تحصیل کرده شده اند. عادل هم اکنون بیست و هفت سالش است و جوان بسیار زیبا یی شده و کاملأ شبیه مادرش که خدا کند جواب بدی هایش را داده باشد شده است. او دانشجوی رشته مهندسی است. اوایل در دانشگاه تهران تحصیل می کرد اقا پنج ماه پیش به دانشگاه اصفهان منتقل شد چون پروژه اش را باید در آن جا تکمیل می کرد. عرفان بیست و چهار سال دارد و او هم درس می خواند و هم کار خوبی دارد. عماد عزیزم ، بیست و دو سالش است و مشغول تحصیل می باشد و تازگی هم کاری دست و پا کرده است. من و رحیم تمام تلاش خودمان راکردیم که بچه ها آسوده خاطر باشند و از آنها جوانان کاری و فهمیده ای ساختیم که به درد خودشان و مملکتشان