سوفی بدون اینکه به من نگاه کنه از پله ها بالا رفت و روی دیواره قلعه کنار آلیس ایستاد ...
نفسمو با حرص بیرون دادمو دنبالش رفتم بالا ...
_ سوفی ؟
جوابمو نداد و همچنان با آلیس حرف میزد ... بدم میومد یکی باهام قهر کنه ... رو کردمو به آلیس گفتم : جک کیه ؟
آلیس یه نگاه به سوفی کرد که داشت یه نقشه ای رو نگاه میکردو گفت : پسر ناتنی استاد میرهاس ...
خواستم بپرسم استاد میرهاس کیه که یادم اومد ...
_ خونه اش کجاست ؟
آلیس _ از پله ها که رفتی پایین برو به سمت خورشید ... از کنار دیواره قصر برو آخرین خونه هستش ...
بدون حرفی پریدم پایین ... خورشید کدوم سمته ؟! به ادرس دقیقی که داده بود رفتم ... یه کلبه بود ولی کلبه هه کلا سفید بود ... در زدم ... همون دختره اومد دم در ... اخمی کردمو با جدیت گفتم : تو میتونی بری خودم هستم ...
دختر بیچاره سرشو انداخت پایینو گفت : چشم بانو ...
و از کنارم رد شدو رفت ... سرمو بردم داخل خونه و گفتم : صاحبخونه بیام داخل ؟
صدای بمی گفت : بیا تو ...
رفتم داخل ... یه پسر بالای سی یال روی یه صندلی پشت میز نشسته بود و داشت خنجرشو با یه پارچه پاک میکرد ...
_ روبی هستم سوفی منو ...
یهو خنجرشو گرفت طرفمو گفت : اگه سرتو نشونه بگیرمو بندازم چاخالی میدی ؟!
واه آخه این سوال بود ... آره که میدادم .
_ مگه از جونم سیر شدم که وایسم نگات کنم خب معلومه جاخالی میدم ...
جک _ خب پس بده ...
قبل از اینکه به من فرصت کاری رو بده خنجر رو پرت کرد طرفم ... تا من اومدم بشینم خنجرش فرو رفت توی چوب دیوار ...
جک _ چرا جاخالی ندادی ؟
شونه مو بالا انداختمو گفتم : چون عکس العمل تو سریع بود ...
بلند شدو اومد خنجرشو از توی دیوار در اوردو گفت : تو باید یاد بگیری سریع جاخالی بدی ...
_ من اومدم اینجا از تو حرکات رزمی یاد بگیرم یا اموزش جاخالی دادن ...
خنجرشو گذاشت زیر گلوم و گفت : اگه میخوای توی کارای من دخالت کنی بهتره برگردی ...
وای خدا اینم مثل بقیشون دیوونه بود ... میخواستم بپرسم احیانا با وارسام نسبتی نداری که دیدم اگه بپرسم بدبخت میشیم فقط به گفتن ( دخالت نمیکنم ) اکتفا کردم ...
خنجرو برداشتو از خونه اومد بیرون و گفت : بیا دنبالم نمیخوام خونه عزیزم خراب شه ...
اومدم بیرون ... خودش نشست روی تخته سنگیو گفت : برو پشت به دیوار قلعه بایست ....
رفتم کنار دیوار و پشت بهش ایستادم ... فاصله ام تا جک سه متری بود ...
جک _ جاخالی بده وگرنه میمیری ...
یه جعبه رو باز کرد ... توش پر از خنجر و چاقو بود ... یکی شو برداشتو گفت : نمیخوای که صورت خوشگلت خط خطی شه
و انداخت طرفم ... نتونستم جاخالی بدم ... گوشه ی خنجر به صورتم گرفت و خون جاری شد ... دستمو به جای زخم کشیدم و به خون توی دستم نگاه کردمو با حرص به جک چشم دوختم ... شونه هاشو انداخت بالا و یکی دیگه پرتاپ کرد ... ایندفعه به پهلوم خورد ... عمیق تر بود ... جیغم بلند شد ولی جک بهم مهلت ندادو چندتا باهم پرت کرد ... نامرد عوضی یکی یکی بزن حداقل ... حدود سه ساعت داشت به طرفم خنجر پرت میکرد ... فکر کنم جای سالم نمونده بود برام ... نگاهی به داخل جعبه انداخت و گفت : خنجرارو جمع کن تا من بیام ...
و رفت طرف کلبه اش ... زیر لب فحشش میدادم ... خم شدم تا خنجرا رو جمع کنم که چندتا از زخمام باز شدو جیغم رفت هوا ... نمیتونستم تکون بخورم ...
جک _ اونارو جمع کردی بهت یه جایزه میدم ...
ای جایزه ات بخوره توی فرق سرت ... بغض گلومو گرفته بود ... نشستم روی زمین و با دستای زخمیم شروع کردم به جمع کردن و شمردنشون ... وای خدا این روانی 99 تا خنجر پرت کرده طرفم ... به زور همشو بردم طرفش و ریختم توی جعبه که روی زمینو اشاره کردو گفت : یکشیش مونده ...
با حرص رفتم طرفش و برداشتمشو انداختم توی جعبه ... یه لیوان داد دستمو گفت : بخور ...
_ ممنون تشنه ام نیست ...
با صدای بلند گفت : بخور ...
لیوانو گرفتمو یه نفس سرکشیدم ... وای چقدر شیرین بود ... خوشمزه بود ... یه حسی توی بدنم پیچید ... درد نداشتم ... چشمم به بدنم خورد خبری از زخما نبود ... لبخندی زدم که جک گفت : برو وایسا هنوز کارمون تموم نشده ...
دوست داشتم با سر برم توی دیوار ... رفتم کنار دیوار بلند قلعه ایستادم ... باز شروع شد ... ولی به امید اینکه دوباره از اون نوشیدنی میخورمو زخمام خوب میشه سعی میکردم جاخالی بدم ... کمک کم یاد گرفتم که جاخالی بدم ... از 100 تا رسید به 50 تا زخم و همینطور که رسید به دو خنجر هوا تاریک شده بود ... دیگه بهم از اون نوشیدنی نداد ... خون از همه جام پایین میومد ... دوتاشو باهم انداخت که ناخودآگاه گرفتمشون ... جک لبخندی زدو گفت : کارت تموم شد ...
خنجرا رو زدم زمینو گفتم : بعد این جاخالی دادنا به چه دردم میخوره ؟
خندید و گفت : آخه خنگ مگه تو میتونی شاهزاده رو بزنی ...
_ خب نه ...
جک _ من اینا رو گفتم تا از ضرباتش در امان باشی ... هم تو سالم میمونی هم اون ...
به عقلم شک کردم ... چقدر خنگ بودم ... از جک خداحافظی کردمو رفتم طرف قلعه ...
هوای عالی بود ... نفس عمیقی کشیدمو دستامو از هم باز کردم ... چقدر دلم میخواست یه جیغ یا داد بلند بکشم ... داشتم خفه میشدم ... دلم واسه مامان و بابا و کیان تنگ شده بود ... نمیدونستن من کجا اومدم ... با یاد آوری کیان بغض گلومو گرفت .... دلم میخواست گریه کنم ... به دروازه رسیدم ... از پله های بالا رفتم ... دختری کنار دیواره ایستاده بود و یه کمون دستش بود ...
_ سلام ...
دخترک بیچاره یه متر پرید بالا ... وقتی منو دید لبخندی زدو تعظیم کردو گفت : شمایید بانو ...
وای خدا چه باحاله یکی بهت بگه بانو ...
رفتم نزدیکش و رو به بیرون قلعه ایستادمو گفتم : امشب تو نگهبانی ؟
_ بله بانو ....
نگاش کردم ... چشاش خمار بود ... معلوم بود خوابش میاد ... دستمو گذاشتم روی شونه اش و گفتم : تو برو بخواب من هستم
_ نه خانم خوابم نمیاد ....
_ میگم برو میخوام اینجا بمونم ....
_ ولی ... بانو عصبانی میشن ...
لبخندی زدمو گفتم : اون با من برو ....
بیچاره ذوق زده رفت پایین ... با رفتن اون نگاهمو به آسمون دوختمو گفتم : دلم واستون تنگ شده ...
اشکهام سرازیر شد ... شوری اشکها باعث میشد زخمام بسوزه ولی بیخیال بودم .... نفس عمیقی کشیدم و چشامو بستم ...
_ سلام ...
چشامو باز کردمو به صاحب صدا نگاه کردم ... ادوارد بود ... کنارم ایستادو گفت : خوبی ؟
_ ممنون ... شما اینجا چیکار میکنید ؟
ادوارد _ بخاطر مادرم اومدم ... چارلی به جای من رفت ...
هیچی نگفتم ...
ادوارد _ لشکر داره نابود میشه ... آذوقه ها تموم شده ... فقط کافیه هرکان یه بار دیگه بهشون حمله کنه
دستاشو مشت کرده بود ...
ادوارد _ همش تقصیر وارسامه ... داریم بخاطر حماقتاش نابود میشیم ...
به سمتش نگاه کردم و گفتم : چرا اون ؟!
ادوارد _ همه اونو قبول دارن بخاطر ساکت کردن مردم پدر اونو فرمانده کرده ...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : یه چیز بگم ؟
سرشو تکون داد ... گفتم : میدونم نقشه ام احمقانه هست ولی ...
شروع کردم به توضیح دادن نقشه ام ... در حین صحبتم ادوارد چند تا سوال میپرسید و ادامه میدادم ... حرفم که تموم شد منتظر اظهار نظرش موندم ... بعد از چند دقیقه گفت : خودت میدونی چقدر خطرناکه ؟
_ خب آره از پله پایین رفتنم خطر داره ...
ادوارد _ مطمئنم وارسام قبول نمیکنه ...
با عصبانیت گفتم : مگه حرف حرفه اونه ؟ اصلا اون ندونه مگه چی میشه ؟
به طرفم برگشتو گفت : غیر ممکنه ... از ذهنت بیرونش کن ...
دوست داشتم جیغ بزنم ... آخه چرا اینهمه ترسوان ؟!
_ باشه ... من دیگه نظر نمیدم ... فقط خواستم کمکتون کنم ...
ادوارد _ خانم کوچولو نظر بده ولی خودتم میدونی فرستادن چندتا دختر به اونجا چقدر ....
_ آره بابا فهمیدم ... ما چیزی لازم نداریم فقط به چندتا حیوون عین ... راستی تو هایدنو دیدی ؟
ادوارد _ آره پارسال تونستم ببینمش ...
_ چندتا از اینا هست ؟
ادوارد _ کلا پنجاه تا هستن که بیستاش دست انسان هاست و یازده از این بیستاهم دست هرکانه ...
_ یعنی ما 9 تا داریم ؟
ادوارد _ آره ! برای چی میپرسی ...
_ با اونا میریم توی مقرشون و بعد نقشه رو اجرا میکنیم ...
ادوارد روبروم قرار گرفت و گفت : این نقشه رو از اون مغز کوچولوت بیرون کن ...
داشتم حرص میخوردم از دستش ... پشت بهش کردمو گفتم : باشه عالیجناب ...
صدای خنده اش بلند شد و بعد کنارم ایستادو گفت : حالا مثلا قهر کردی ؟
خنده ام گرفت ... بهش نگاه کردمو گفتم : مثلا ...
نگاش روی صورتم ثابت موند ...
ادوارد _ صورتت چرا اینجوری شده ؟
_ دسته گل سوفی و جکه ...
لبخندی زدو یه دستمالی رو گرفت جلوم و گفت : زدن صورتتو داغون کردن ... واسه چی رفتی پیش جک ؟
در حالی که داشتم با دستمال صورتمو پاک میکردم گفتم : واسه اینکه بهم یه چیزایی یاد بده واسه محافظت از پرنسس ...
ادوارد _ دوباره جنگ شروع شدو حال الیویا بد شد ...
موضوع رو عوض کردم چون حس میکردم ناراحت شده : چارلی و سوفی بچه ندارن ؟
آخه سوال از این جالب تر پیدا نکردی ... کشتم خودمو با این بحث عوض کردنم ...
ادوارد _ نه ! بچه میخوان چیکار ؟!
_ نه بچه نازه ...
با صدای سرفه کردن کسی هردو به طرفش نگاه کردیم ... با دیدن امیلی لبخندی زدمو گفتم : سلام ... دوستم امیلی ... اینم شاهزاده ادوراد یادته ؟
امیلی تعظیم کوتاهی کردو گفت : بله ...
ادوارد رو به من گفت : پس من برم ... شب بخیر .
از کنار امیلی رد شد و از پله ها پایین رفت . امیلی با ذوق اومد کنارم و گفت : چی میگفت ؟
_ هیچی ...
بهش نگاه کردم و گفتم : تو به من اعتماد داری ؟
با تعجب گفت : نه !
وارفتم ... سرمو برگردوندم که با خنده گفت : چون میدونم که نقشه ای که توی سرته خیلی خبیثانه هستش ...
نگاش کردمو گفتم : به اینا نگاه کن ... همشون توی پناهگاه چپیدن و منتظرن تا هرکان حمله کنه بهشون ... لشکر هم با فرماندهی اون زنجیری ریخته بهم ... همه منتظرن تا هرکان حمله کنه و دفاع کنن ... چرا ما حمله نکنیم ؟
امیلی _ چجوری توهم زدتتت !
_ ما و چندتا از دخترا راحت میتونیم اونا رو بریزیم به هم ...
امیلی _ چجوری ؟
_ نقطه ضعف همه ی مردا چیه ؟
امیلی _ نه نه اینو از سرت بیرون کن ...
_ گوش بده ... ما میتونیم حداقل 9 نفرشون رو بکشیم ...
امیلی دستمو گرفت و گفت : یه نگا به خودت بنداز ... تو کیانا زند هستی ... به درخواست اینا اومدی اینجا و داری امتحان پس میدی ولی نمیخواد که خودتو به کشتن بدی ...
_ ولی اینا به ما احتیاج دارن میدونی اگه بتونیم این کارو انجام بدیم چی میشه ...
امیلی _ یکم به اینم فکر کن ممکنه با رفتن و شکست ما لشکر هم نابود میشه ...
_ ولی ما میتونیم نیمه پر لیوانو ببینیم ...
امیلی _ نیمه پر لیوان شکست خوردن ما هستش نه پیروزیمون ....
بهش نگاه کردم ... حرفاشو قبول داشتم ولی نمیتونستم نرم ...
امیلی _ دیگه بهش فکر نکن باشه ؟!
سرمو تکون دادم ولی باید میرفتم ...
امیلی _ توبرو بخواب ... من تا الان خواب بودم ...
صورتشو بوسیدمو از پله ها رفتم پایین ... نمیدونستم اتاقمون کجاست ... ای خدا آخه مجبور بودید اینهمه بزرگ بسازید این قصر وامونده رو ؟!
داشتم میگشتم که یه خدمتکاری رو دیدم ... ازش پرسیدم ... منو برد و اتاقمونو نشون داد ... آروم وارد اتاق شدم و روی تخت دراز کشیمو خیلی زود خوابم برد ...
________________________
چشامو باز کردم ... کسی نبود ... بلند شدمو لباس خون آلودمو عوض کردمو از اتاق اومدم بیرون ... خیلی گرسنه ام بود ... داشتم اطرافو نگاه میکردم که صدایی الیویا رو از کنارم شنیدم : سلام ...
نگاش کردمو لبخند زدمو گفتم : سلام بانو ...
الیویا _ بهم نگو بانو ... قرار بود دوست باشیم ...
_ چشم ... اشپزخونه کجاست خیلی گشنمه ...
دستمو گرفتو رفتیم طرف آشپزخونه ... دستور داد ازم به خوبی پذیرایی کنن و خودشم نشستن پیشم و شروع به صحبت کرد ...
صبحونه رو که خوردم ... تصمیم داشتم برم پیش هایدن ولی نمیدونستم چجوری الیویا رو بپیچونمش ... میترسیدم اتفاقی براش بیفته ...
الیویا _ راستی تو وارسامو دیدی ؟ حالش خوب بود ؟
نگاش کردم ... چقدر این بچه وارسامو دوست داشت ولی اون ... لبخندی زدمو گفتم : آره دلش واست تنگ شده بود ...
با ذوق گفت : خیلی دوست دارم ببینمش ...
نمیدونستم چی بگم ... داشتم توی دلم به وارسام فحش میدادم که صدای ادوارد باعث شد دوتامون بهش نگاه کنیم : الیویا اینجایی ؟
الیویا _ بله برادر ...
ادوارد نزدیک اومد ... تعظیمی کردمو نگاش کردم لبخندی زدو گفت : خوبی ؟
_ ممنون ....
ادوارد رو به الیویا گفت : مادر کارت داره بیا بریم ...
الیویا از من خداحافظی کرد و با برادرش رفت ... به سرعت خودمو به دیوار مخفی رسوندم ... واردش شدمو دوباره بستمش ... مشعلی رو روشن کردمو رفتم پایین ... هیچکی اونجا نبود ... پس معلوم بود فعلا مردمو فرستادن خونشون ... رسیدم به همون پنجره کوچیک و درو باز کردم ... من هنوز نمیتونستم هایدنو ببینم ...
_ هایدن ؟
صدایی نیومد ... چندبار دیگه صداش کردم ... ناامید شدم و خواستم برم که صداش اومد : اینجا چیکار میکنی خانم شجاع ؟
لبخندی زدمو گفتم : کارت دارم ...
هایدن _ چه کاری ؟
_ منو میتونی ببری پیش اردوگاه هرکان ...
صدای مثل خنده بلند شد ...
هایدن _ تو میخوای بری اونجا ؟
_ آره ...
هایدن _ نمیشه !
وای خدا اینم که زد توی پوزم ... نباید کم میوردم ... نه پیش یه حیوون ...
_ برای اجرای نقشه ام باید کمکم کنی ...
و نقشمه مو به صورت مختصر توضیحش دادم ... چند لحظه حرفی نزد ... فکر کردم رفته صداش کردم ...
هایدن _ میبرمت ولی بخاطر اینکه نشونت بدم اونجا جای بچه نیست ...
حرصم گرفته بود ... ولی باید میرفتم ...
_ تو منو ببر اگه مشکلی داشت برمیگردیم ...
هایدن _ پس بپر بالا !
لبخندی زدمو گفتم : من نمیبینمت چه برسه ....
هنوز حرفم را کامل نکرده بودم که چیزی دورم حلقه شد و مرا روی هایدن گذاشت ...
_ این چی بود ؟
هایدن _ دم نازنین من !
خنده ام گرفت ...
هایدن _ نخند ... منو محکم نگه دار ...
گردنشو چسبیدم و چشامو بستم ... یهو سرعت گرفت ... بعد از چند دقیقه ایستاد ...
هایدن _ رسیدیم ...
چشامو باز کردم ... هیچی پیدا نبود ...
_ اینجا که چیزی نیست !
هایدن _ خب نکته اش همینه ... کسی نمیبینتشون ...
_ پس تو از کجا میدونی اینجان ؟
هایدن _ من خیلی چیزا رو میبینم که بقیه نمیبینن ...
پریدم پایین که هایدن گفت : کجا میری ؟
_ الان میام ...
شدیدا دستشویی داشتم ... پشت یه درخت بزرگ نشستم ... اطرافو نگاه میکردم که یکی دستاشو گذاشت روی دهنم و بلندم کرد ... محکم گرفته بود منو ... داشتم از ترس میلرزیدم ... منو برگردوند طرف خودش ... با دیدنش هنگ کردم ... اینکه وارسام بود .
وارسام _ شش صدات درنیاد !
دستشو آروم برداشت و درحالی که دستمو محکم گرفته بود گفت : تو اینجا چیکار میکنی ؟
_ مجبور نیستم جواب بدم !
دستم محکم تر فشار داد چشامو بستم ... دلم ضعف رفت ... دوباره غرید : اینجا چه غلطی میکنی ؟
چشامو باز کردم و گفتم : به تو هیچ ربطی نداره !
با عصبانیت نزدیکم شد و گفت : حیف نمیتونم به حسابت برسم ...
و منو کشید طرفی ... دنبالش میرفتم ... خواستم حرفی بزنم که گفت : دهنتو ببند .
منو با یه طناب بست و انداخت روی اسبش و گفت : اگه جرعت داری تکون بخور ...
و رفت ... نمیدونستم چیکار کنم ... ای خدا چرا من همین الان باید با این برخورد کنم ... چند دقیقه ای گذشت که با عصبانیت اومد طرف اسب و سوار شد و منو هم بلند کرد و گرفت توی بغلش و گفت : میخوام گردنتو بشکونم ...
هیچی نگفتم ... بعد از مدت طولانی که هردو سکوت کرده بودیم گفتم : منو داری کجا میبری ؟
وارسام _ میتونی حرف نزنی ؟
پسره ی بیشعور ... فکر میکرد کیه که داشت باهام اینجوری حرف میزد ؟!
_ نه نمیتونم ساکت بشم ... با هزار بدبختی خودمو کشتم اومدم اونجا بعد تو یهو از کجا ظاهر شدی نمیدونم ...
وارسام _ زدی نقشمو خراب کردی ... بعد تو شاکی هستی ؟
_ آره زدی داغونم کردی ... اوندفعه شانس اوردم اسپیانا رسید وگرنه مرده بودم ... حالا نمیدونم میخوای چه بلایی سرم بیاری ...
هیچی نگفت ... اعصابم از دستش شدیدا خورد بود ... دلم میخواست تیکه تیکه اش کنم ...
بعد از چند لحظه وارد اردوگاه شد و کنار چادرش ایستاد ... بدون اینکه منو باز کنه بغلم کرد و بردم داخل ... گذاشت منو روی تخت و گفت : صورتت چی شده ؟
هیچی نگفتم . طناب رو باز کرد و کنارم نشست و گفت : چرا اومده بودی اونجا ؟
_ همونطور که گفتم بهت ربطی نداره ...
دستاشو مشت کرده بود ... با مشت زد روی تخت و رو به من گفت : جوابمو بده وگرنه ...
توی چشاش زل زدم و گفتم : وگرنه چی ؟ وگرنه مثل دفعه قبل خفه ام میکنی ؟
دستاشو گرفتمو بردم طرف گردنم و دور گردنم حلقه کردمو گفتم : بیا خفه کن ...
حالت چشاش عوض شده بود ... دستاشو رها کردم و اونم دستاشو انداخت پایین و گفت : من میرم به سربازا سر بزنم ...
و رفت ... سرمو گرفتم بین دستام ... اشکام جاری شدند ... حالم از خودم بهم میخورد ... چقدر ضعیف شده بودم ...
_____________
نمیدونم چقدر خوابیده بودم ... چشامو باز کردم نگاهی به اطراف کردم ... وارسام روی پوست پلنگی دراز کشیده بود ... بلند شدم ... نگاش کردم ... خوابیده بود ... پتو رو بردم انداختم روش و از چادر بیرون رفتم ... هوا سرد بود ... کنار یه اجاق نشستم ... خاموش شده بود ... به کنده های چشم دوختم ... داشتم به چندروز گذشته فکر میکردم که با صدایی از جا پریدم : بیداری ؟
با دیدن وارسام نفس عمیقی کشیدم ... کنارم نشستو یکی از هیزما رو انداخت توی آتیش نیمه روشن ...
_ الیویا دلش واست تنگ شده بود ...
وارسام پوزخندی زدو گفت : راستی ؟! مگه کسی هم از من خوشش میاد ؟! که دلش واسم تنگ شه !
نگاش کردم ... چوبی توی دستش بود داشت و روی خاک چیزهایی میکشید ... یه لحظه دلم به حالش سوخت ...
وارسام _ از وقتی به دنیا اومدم همه از من بدشون میومده ... الا ابگا ... اون همیشه مثل خواهرم بوده ...
نمیدونستم چی بگم بهش سرمو انداختم پایین ... اونم چیزی نمیگفت ... هردو توی سکوت نشسته بودیم و به صدای آتیش گوش میدادیم ... یهو بلند شدو گفت : میخوای یه جایی رو نشونت بدم ؟
نگاش کردم ... لبخندی زدو گفت : پاشو نترس کاری باهات ندارم ...
نمیدونم چرا ولی بهش اعتماد کردمو بلند شدم ... سوار اسبش شدو دستشو دراز کردو گفت : بیا بالا ....
دوباره بشینم توی بغلش ؟ وای خدا خجالت میکشم ...
وارسام نگاه منو دید گفت : میتونی خودت جداگونه اسب سوار شی ؟
سرمو به علامت نفی تکون دادم که با خنده گفت : بپر بالا نکنه میترسی ؟
با این حرفش بدون اینکه دستشو بگیرم پریدم بالا ... دستشو دورم حلقه کردو افسارو گرفت ... فاصله مون فقط چند سانت بود ... کنار گوشم زمزمه کرد : با هرکان میومدم اینجا که الان میخوام ببرمت ...
با تعجب برگشتم طرفشو گفتم : با هرکان ؟
نگام نکرد فقط گفت : آره !
میخواستم بپرسم چرا که خودش گفت : دوسش داشتم ... ولی اون منو برای رسیدن به نقشه هاش میخواست ...
سرمو انداخته بودم پایین و هیچی نمیگفتم ...
وارسام _ شاید باورت نشه ولی همون دختر 14 ساله منو یه جور رام خودش کرده بود که بدون اون حتی نمیتونستم بخوابم ...
_ هنوزم دوسش داری ؟
نمیدونم چرا ازش پرسیدم ... نگام کردو گفت : نمیدونم ...
دیگه هیچکدوم حرفی نزدیم ... گرمای بدنش باعث شده بود خوابم بگیره ... نمیدونم چقدر خوابیده بودم که با احساس اینکه منو گذاشت روی زمین از خواب پریدم ... با دیدن من خندید و گفت : نگا من با کی اومده ... خوشخواب تو که همون اول راه خوابیدی ...
بلند شدمو گفتم : ببخشید ...
دستمو گرفتو منو پشت سرش کشید ... اینبار آروم تر میرفت ... از بین درختا که رد شدیم ... کمی که راه رفتیم یکی از شاخه ها رو کنار زدو منو جلوتر فرستاد ... با دیدن منظره روبروم خشکم زد ... دریاچه ای که زیر نور ماه به نفره ای میزد ... وارسام رفت جلوتر و گفت : قشنگه ؟
نمیدونستم چی بگم فقط سرمو تکون دادم ... این قشنگ نبود ... فوق العاده بود ... وارسام نگام کرد ... هنوز سرجام ایستاده بودم ... دستمو گرفتو منو کشید کنار دریاچه ... کنارم ایستادو گفت : عاشق اینجام ...
خم شدم و دستمو زدم توی آبش ... سرمای آب باعث شد لرز بیفته توی بدنم ... ولی لذت بخش بود ... وارسام عقبتر رفت و نشست روی زمین ...
وراسام _ تمساح داره ها ... گفته باشم ...
سرمو برگردوندم و نگاش کردم ... با خیال راحت دراز کشید روی زمین ... با حرفش باعث شد بترسم و چند قدمی برم عقب تر ... چشم دوختم به ماه که کامل بود ... خیلی قشنگ بود ...
وارسام _ سرده ...
راست میگفت ... سوز میومد .... دستمو دورم حلقه کردم که وارسام گفت : برای امشب بسه ... قول میدم یه بار دیگه بیارمت .
و به راه افتاد ... دنبالش میرفتم ... تازه متوجه سرما شده بودم ... دندونام شروع کردن به بهم خوردن .... کنار اسب ایستادم ...
وارسام _ بپر بالا ...
_ نمیتونم ... سردمه ...
منو گذاشت روی اسب و خودشم پرید بالا ... دستشو انداخت دور کمرم و منو به خودش نزدیک تر کرد و گفت : چند لحظه صبر کنی گرمت میشه ...
اعتراضی نکردم چون از منجمد شدن بهتر بود ... با یه دستش افسارو گرفته بود و با یه دستش منو نگه داشته بود ... کم کم گرم میشدم ... کنار گوشم زمزمه کرد : دیگه رسیدیم ... وبعد از چند لحظه اسب را ایستاند ...
پایین پریدمو به طرف چادر ها دویدم ... سردم بود ... میخواستم هرچه زودتر برم پیش یه آتیش ... با دیدن شعله های آتیش که چادر ها رو دربرگرفته بود سرجام ایستادم ...
--------------------------------------------------------------------------------
پایین پریدمو به طرف چادر ها دویدم ... سردم بود ... میخواستم هرچه زودتر برم پیش یه آتیش ... با دیدن شعله های آتیش که چادر ها رو دربرگرفته بود سرجام ایستادم ... برگشتم تا وارسامو ببینم ... اونم با دیدن چادرا خشکش زد ولی زود به خودش اومدو دوید طرفشون ... همه جارو اتیش گرفته بود ... وارسام از روی آتیش پرید داخل ... نمیدونستم چیکار کنم ... همونجا ایستاده بودم ... وارسام رفت توی آتیش ؟! رفتم طرف آتیش ولی خیلی داغ بود ... عقبتر ایستادمو دستمو روی صورتم گرفتم و داد زدم : وارسام ؟
جوابی نیومد ... صدای شیهه چندتا اسب میومد ... روی زانوهام نشستمو به آتیش چشم دوختم ... چی شده بود ؟! نمیدونم چند دقیقه بود که اونجا بودم که وارسام از توی آتیش بیرون پرید ... بلند شدمو رفتم طرفش ... کمی دورتر از اتیش خورد زمین ... سرفه میکرد ... کنارش نشستمو گفتم : حالت خوبه ؟
هیچی نگفت ... چیزی که توی دستش بود رو محکم به درختی زد و با صدای بلند فریاد زد : میکشمت ...
چند قدم عقب تر رفتم ... با عصبانیت مشتشو به تنه درخت زدو آرومتر از قبل گفت : میکشمت ...
_ همه کشته شدن ؟
هیچی نگفت ... توی همین سکوتش خیلی حرفا بود ... اشکام جاری شد ... به شعله های آتیش نگاه کردم ... همه رفته بودند ... همه ی مردای هیزلند ...
وارسام _ سوار شو باید بریم ...
نگاش کردم ... داغون بود ... بدون هیچ حرفی رفتم طرف اسب ... منو گذاشت بالا و خودش هم سوار شد ... هیچکدوم حرفی نمیزدیم ... بعد از چند ساعت وارد یه دشت شدیم ... افتاب داشت طلوع میکرد ... کم کم چشام سنگین میشد ... وای خدا من چقدر خوابالو شده بودم ... چشامو گذاشتم روی هم ولی دیگه نتونستم بازش کنم ...
چشامو باز کردم ... کجا بودم ؟! اطرافو از نظر گدروندم ... توی یه چادر بودم ... بلند شدمو رفتم طرف در چادر که یه دختر جوون اومد داخل ... با دیدن من لبخندی زدو گفت : بیدار شدی ؟
بهم نزدیک شد و دستشو دراز کردو گفت : من عاربلا هستم ... توهم روبی هستی درسته ؟
فقط به تکون دادن سرم اکتفا کردم ... اونم با لبخند گفت : استاد کارت داره ...
و منو کشوند از چادر بیرون ... دستمو روی چشام گذاشتم تا به نور عادت کنه ... تا اومدم چشامو دوباره باز کنم وارد یه چادر دیگه شدیم ... عاربلا تعظیمی کردو گفت : استاد ... اوردمش ...
به طرف قسمت تاریکی که عاربلا نگاه میکرد نگاه کردم ... پیر مردی با ریش و موهای سفید روی زمین نشسته بود ...
استاد _ میتونی بری ...
عاربلا بیرون رفت ... استاد به روبرویش اشاره کرد و گفت : بشین ...
بدون هیچ حرفی نشستم ... توی دستش یه چوب نقش دار تقریبا 50 سانتی بود ... ته ریششم به یه چیزی بسته بود ... قیافه جالبی داشت ...
استاد _ وارسام باید بره به سرزمین آبها ....
همینجوری عین خنگا داشتم نگاش میکردم ... ادامه داد : این جنگ نباید طولانی بشه ...
_ یعنی شما نمیتونید هرکانو شکست بدید ؟
استاد _ میتونم ... ولی سرنوشت چیز دیگه رقم زده ... هرکان باید به دست وارسام کشته شه ...
_ اون که نمیتونه ...
استاد _ میتونه ... ولی به کمک تو !
سرمو به شدت اوردم بالا که چندتا از مهره هام صدا داد ... با تعجب به استاد چشم دوختمو گفتم : شوخیتون گرفته ؟ اینهمه جادوگر نمیتونن شکستش بده بعد من ؟!
استاد _ با وجود تو وارسام به احساسش غلبه میکنه و میتونه به راحتی هرکانو شکست بده ...
هنگ کرده بودم ... این استاده از من چی میخواد ؟
استاد _ ازت میخوام باهاش بری ... تو توانایی اینو داری که به طرف خودت جذبش کنی ...
واه ... این ذهن منو خوند ؟!
استاد لبخندی زدو گفت : آره میتونم ذهنتو بخونم ... به حرفام فکر کن ... تو باید بری باهاش وگرنه هیزلند نابود میشه ...
بدون هیچ حرفی بلند شدمو اومدم بیرون ... سرم پایین انداختم ... چه جالب یعنی سرنوشت یه سری آدم توی دستای منه ؟ نه غیر ممکنه ؟؟! من نمیتونم باهاش برم ... آخه برم کجا ... نمیرم اصلا ... تصمیم گرفتم نرم ولی اون بچه هایی که توی هیزلند بودن چه گناهی کردن ؟! یعنی من میتونم نجاتشون بدم ؟!
به سر رفتم توی یه چیزی ... سرمو بلند کردم ... وارسام داشت با اخم نگام میکرد ...
وارسام _ جلوی پاتو نگاه کن بچه !
با بهم گفت بچه ... خودت بچه ای ... اخم کردم و خواستم از کنارش رد شم که بازومو گرفتو گفت : من باید برم ... یکی از بچه ها میبرتت به هیز لند ...
بازومو از دستش بیرون کشیدمو گفتم : بنده هم میام ...
نمیدونستم چجوری این حرفو زدم ... میخواستم باهاش لج کنم ... یا میخواستم ثابت کنم بچه نیستم .... نمیدونم ولی فقط داشتم به چشاش نگاه میکردم ....
وارسام _ چی داری میگی ؟!
_ منم باهات میام ...
بازوهامو گرفت توی دستش و گفت : تو هیچ جا نمیای ... یعنی من اجازه نمیدم ...
_ من به اجازه ی تو احتیاجی ندارم ...
داشت کفری میشد ... با صدایی که از خشم میلرزید گفت : من باید برم و حوصله ی این بچه بازی ها رو ندارم ...
بازومو از توی دستش بیرون اوردم و با صدای بلند گفتم : من بچه نیستم ... هر چی هستم از اون هرکان بزرگترم ....
نمیدونم چرا اینو گفتم ولی داشت روی اعصابم میرفت ...
وارسام _ تو اندازه اون بچه هم عقل نداری !
و به نوزادی که کنار چادری بود اشاره کرد .... بهش نزدیکتر شدمو گفتم : من میام و این به تو ربطی نداره !
و ازش دور شدم ... نمیدونستم باید کجا برم ... فقط اینو میدونستم که باید باهاش برم ... داشتم باهاش لجبازی میکردم یا واقعا میخواستم برای کمک کردن برم ؟!
و ازش دور شدم ... نمیدونستم باید کجا برم ... فقط اینو میدونستم که باید باهاش برم ... داشتم باهاش لجبازی میکردم یا واقعا میخواستم برای کمک کردن برم ؟! کمی که قدم زدم برگشتم همونجایی که بیدار شده بودم ... کسی توی چادر نبود ... از یکی پرسیدم که وارسام کجاست اونم نشونم داد ... رفتم طرف چادر ... کنارش که رسیدم صدای بلند وارسام باعث شد سرجایم بایستم
وارسام _ چی میگید استاد ؟ من اون بچه رو ببرم کجا ؟
استاد _ تو به اون احتیاج داری ...
وارسام _ نیرومندترین ادم اینجا به کمک یه دختر احتیاج داره ؟!
استاد _ تو نمیتونی بدون وجود اون مقابل هرکان بایستی !
وارسام _ میتونم ....
و با صدای نزدیک شدنش چند قدم رفتم عقبتر ... با عصبانیت پارچه ای جلوی چادر بود را کنار زد و بیرون آمد ... با دیدن من با خشم گفت : اینجا چیکار میکنی ؟
همونجور داشتم نگاش میکردم که به استاد که اومده بود بیرون گفت : این از من میترسه بعد میخواد جلوی اونا بایسته ؟!
استاد _ همه چیز که جنگیدن نیست ...
وارسام _ ولی الان اگه نجنگی میمیری ...
داشتم به دوتاشون نگاه میکردم ... وارسام رفت طرف اسبش که زین شده و آماده بود ... سوارش شدو گفت : بهتون ثابت میکنم که میتونم شکستش بدم ...
با تمام جرعتی که داشتم گفتم : تو باعث شدی سربازا بمیرن ... حالا هم باعث میشی بقیه مردم بمیرن .
وارسام با عصبانیت داشت نگام میکرد ... استاد با خونسردی داشت نگامون میکرد ... وارسام بدون اینکه از اسبش پیاده شه به طرفم اومدو گفت : اها یعنی با اومدن تو با من دیگه مردم نمیمیرن ؟!
_ من اینو نگفتم ولی میتونم سعیمو بکنم ...
پوزخندی زدو گفت : بچه جوون برو با دوستات بازی کن ...
ای خدا چرا این همش بهم میگفت بچه ؟! دلم میخواست سرشو بکوبم توی یه درخت ... میخواستم بهش بگم بفرما برو ولی نمیتونستم باید به مردم کمک میکردم ... ولی نمیتونستم وارسامو راضی کنم ...
رو به استاد گفتم : استاد یه اسب به من بدید ... خودم میرم ...
صدای قهقهه وارسام بلند شد : تو چجوری میخوای بری مگه راهو بلدی ؟
_ نه ولی میخوام به تو ثابت کنم بچه نیستم ....
دستشو قفل کرد به سینه اش و گفت : منتظریم خانم بزرگ !
سوار اسبی که اماده کردند شدم و پشت سر وارسام به راه افتادم . خیلی میترسیدم از اسب ... آهسته آهسته میرفتم ...
وارسام _ با این سرعت میخوای بیای ؟! امشبو اینجاییم !
_ تا به حال سوار اسب نشدم میترسم ...
و نگاش کردم ... داشت بهم میخندید ... از اینکه اعتراف کرده بودم که میترسم حرصم گرفت ... کمی ایستاد تا من به نزدیک شدم افسارو از دستم گرفت و گفت : میتونی همین راهو که اومدی برگردی !
افسارو از دستش بیرون کشیدم و با خشم گفتم : حالا دلیل اینو فهمیدم که چرا بقیه ازت بدشون میاد ...
با دیدن نگاهش فکر کنم خودمو خیس کردم ... جلوتر از من راه افتاد و گفت : همین جاده رو میگیری میای ... میرسی به یه دوراهی میای سمت چپ و بعدش همون جاده رو بگیر مستقیم بیا ...
چی ؟! داشت بهم آدرس میداد ؟ یعنی کجا میخواد بره ... بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت : تو که ادعا میکنی بزرگ شدی خودت بیا
و با شلاق پشت اسبش زد و بعد از چند لحظه ناپدید شد ... بغض کرده بودم ... چجوری منو توی اینجا تنها گذاشتو رفت ؟! تقصیر خودته .... چرا اون حرفو بهش زدی ؟ ... حقش بود ...
زیر لب زمزمه کردم : ازت متنفرم !
نمیتونستم به اسب سرعت بدم ... آروم آروم میرفتم ... هر چقدر جلوتر میرفتم از اینکه بهش اون حرفو زده بودم پشیمون میشدم ... اولاش فکر میکردم که باهام شوخی کرده ولی اون رفته بود ... اسب رو نگه داشتم ... خواستم بپرم پایین که پام توی جاپاییش گیر کردو با مخ خوردم زمین ... زمین خوردن من همانا و حرکت کردن اسب همانا .... پام هنوز توی جاپایی گیر بود ... صورتم به زمین کشیده میشد ... درد توی بدنم میپیچید ... با برخوردای سروصورتم با سنگا سرم گیج میرفت ... حس کردم اسب ایستادو ... یکی اومد طرفم و پامو از توی جاپایی دراورد و سرمو بلند کرد ... همه جا رو تار میدیدم ... چشام بسته شدن و دیگه چیزی نفهمیدم ....
چشامو باز کردم ... روی اسب بودم و داشتم حرکت میکردم ... دستی که دورم حلقه شده بود باعث شد به پشت سرم نگاه کنم ... وارسام با دیدن من گفت : خیلی کله شقی ...
اشکام سرازیر شدند ... دلم میخواست بزنمش ولی فقط میتونستم گریه کنم ... صورتم میسوخت و گردنم و سرم درد میکرد ... خودمو کمی ازش فاصله دادم ... دستمو گذاشتم روی سرم ...
وارسام _ درد داری ؟
دلم نمیخواست صداشو بشنوم ... جوابشو ندادم و چشامو بستم ...
-------------------------------------
دلم نمیخواست صداشو بشنوم ... جوابشو ندادم و چشامو بستم ... گشنه ام بود ... فکر کنم یه روزی بود که غذا نخورده بودم ... کیان باید اینجا میبود تا منو ببینه و بعد بگه شکمو ... وقت نمیکنم غذا بخورم ...
وارسام _ بگیر اینو بخور ...
چشامو باز کردم ... یه تیکه گوشت خشک گرفته بود جلوم ... ازش گرفتم ... کمی که خوردم اشتهام باز شد ... خیلی زود تموم شد ولی هنوز گشنه ام بود ... وارسام با خنده گفت : وقتی یه روز غذا نمیخوری همینا رو هم داره !
_ کجا داریم میریم ؟
وارسام _ استاد که بهت گفته ... سرزمین آبها ...
_ چجور جاییه ؟!
وارسام _ میری میبینی ... سرت گیج نمیره ؟!
سرمو به علامت نفی تکون دادم ... هیچ کدوم حرفی نمیزدیم ... چند ساعتی گذشت ... خورشید کمک کم داشت میرفت و جای خودشو به ماه میداد ... خسته شده بودم ...
_ من خسته ام استراحت نمیکنیم ؟!
وارسام _ امشبو باید بریم تا فردا اونجا باشیم ...
_ ولی من خوابم میاد ....
وارسام با خنده گفت : تو که نصف عمرتو خوابی ...
خنده ام گرفت .... راست میگفت ...
وارسام _ بگیر بخواب من دارمت ....
به اندازه کافی توی بغلش خوابیده بودم ... ولی الان خجالت میکشیدم ...
وارسام _ هدفت از اومدن چی بود ؟
_ بخاطر نجات ...
وارسام _ بغیر از این ...
_ دلیل دیگه ای ندارم ...
فشار دستشو روی بازوم زیادتر کرد ...
_ آخ دیوونه چیکار میکنی ؟
وارسام _ توئه وروجک گفتیو منم باور کردم ...
_ من دروغ نگفتم ...
وارسام _ دروغ نگفتی ولی راستشو هم نگفتی ...
دستاشو رها کردو ادامه داد : من خسته ام چند لحظه استراحت میکنیم بعد ادامه میدیم ....
اسب را ایستاند و پایین پرید ... منم پایین پریدم ... اسبو بست به یه درخت و و زینشو دراورد و گذاشت روی زمین و دراز کشید ... دستاشو روی چشاش گذاشت و گفت : زود بگیر بخواب وگرنه قول نمیدم ایندفعه بیدارت نکنم ...
روی زمین دراز کشیدم و دستمو گذاشتم زیر سرم ...
با صدای وارسام از خواب پریدم : بلند شو باید بریم ...
سوار اسب شدیم و شروع به حرکت کردیم ... از قسمت جنگلی خارج شدیمو وارد کوهستان شدیم ... چون محل عبور باریک بود اروم اروم میرفت ...
_ هوا تاریکه نمیتونیم این راهو بریم .... خطر ناکه !
وارسام _ اگه تو حرف نزنی میتونیم بریم !
دستمو گذاشتم روی دهنم و دست به سینه نشستم ... چند قدم بیشتر نرفته بود که وارسام گفت : آروم پیاده شو ...
پیاده شدم و کمی رفتم جلوتر ... وارسام خواست پیاده شه که اسب تکون خورد ... یکی از سم هاشو گذاشت کناره صخره و باعث شد بره پایین ... وارسام هم پاهاش به جاپایی گیر کرده بود ... باهاش رفت پایین ... صدای برخورد اسب با زمین منو به خودش اورد ... وارسام دستاشو کناره صخره گرفته بود و سعی در بالا اومدن داشت ... رفتم کنارشو دستمو دراز کردم طرفش : دستتو بده به من !
دستمو گرفت ولی من که نمیتونستم بکشمش بالا ... پاهام روی سنگریزه ها لیز میخورد ... داشتم به طرفش میرفتم ...
_ نمیتونم بکشمت بالا ...
وارسامو دسته منو رها کردو یه سنگی رو گرفت ... دستمو انداختم زیر بازوهاش بلکه بتونم کمکی بهش بکنم ... ولی نمیتونستم ... کم کم داشت میومد بالا که لیز خوردم واز پشت سرش رفتم پایین ... چشامو بسته بودم ولی توی هوا معلق بودم ... چشامو باز کردم ... وارسام منو کمی کشید بالا تر و گفت : چیزی نیست !
داشتم میلرزیدم ... منو کمی بالا برد و گفت : تو برو بالا ...
سعی میکردم دستمو به جایی بگیرم و برم بالا که یهو وارسام منو پرت کرد بالا ... ای جان قدرت ... زود از سرجام بلند شدم و رفتم طرفش ... داشت میومد بالا ... کمکش کردم ... به محض اینکه اومد بالا روی زمین دراز کشید ... کنارش نشسته بودم و گریه میکردم ... واقعا باورم نمیشد ... چند لحظه قبل نزدیک بود بمیرم ... وارسام بلند شد و نزدیکتر اومد و دستشو دورم حلقه کردو گفت : چیزی نیست ... تموم شد ...
ولی گریه ام شدت گرفت ... چون میدونستم تازه اول راهیم و این اتفاقات تکرار میشن ...
--------------------------------------------
ولی گریه ام شدت گرفت ... چون میدونستم تازه اول راهیم و این اتفاقات تکرار میشن ... بعد از چند لحظه که اروم تر شدم وارسام به آرومی گفت : میتونی راه بیای ؟
بلند شدم و پشت سرش شروع به حرکت کردم ... وارسام هر چند لحظه یه بار برمیگشت و منو نگاه میکرد ... چند ساعتی داشتیم میرفتیم ... هوا خیلی سرد بود ... برف هم شروع به باریدن کرد ... دستمو دورم حلقه کردم و داشتم توی دستم ها میکردم که وارسام ایستاد و روبه من گفت : میدونم سرده ولی تحمل کن ...
هیچی نگفتم ... تحمل نمیکردم چیکار میکردم ؟! کم کم دندونامم بهم میخورد ... چه آهنگی درست کرده بود ... نگاهی به وارسام کردم ... اونم مثل من میلرزید ... یه پیرهن آستین کوتاه پوشیده بود ... و منم یه پیرهن آستین سه ربع نازک ... وای خدا یخ زدم ... جس همیشه میگفت به آتیش فکر کنی گرم میشی ... من عقل کل هم همه ی تمرکزمو گذاشتم روی آتیش ... ولی دریغ از یک درجه گرما ... خنده ام گرفته بود ...
وارسام _ چرا میخندی ؟
وای این پشتش هم چشم داشت ؟!
_ دارم به حرفای جس میخندم ... وارسام ؟
برگشت نگام کردو گفت : چیه ؟
_ من کی برمیگردم ؟! دلم برای خونواده ام تنگ شده ...
وارسام _ نمیدونم ... خوش به حالت بخاطر یه کسایی زندگی میکنی ...
دلم به حالش سوخت ... نه مادر داشت نه از بقیه خیری دیده بود ... کمی سریعتر رفتمو کنارش شروع به قدم برداشتن کردمو گفتم : تو هم میتونی واسه خودت یه دلیل برای زندگی درست کنی !
نگام کرد ... لبخندی زدمو گفتم : زن بگیر ... بیش از سی سالته ...
وارسام _ باورت میشه همه از من بدشون میاد ؟
نگامو بهش دوختم ... توی چشاش غم عجیبی بود ... بی اختیار دستمو گذاشتم روی شونه اش و آهسته گفتم : یکی پیدا میشه که واقعا بخوادت ...
بهم زل زد و گفت : خودت چی ؟! دلت میخواد با یه حرومزاده ازدواج کنی ؟ با یکی که هیچ کنترلی روی نیروش نداره و چند تا بیگناهو بخاطرش کشته ؟ حاضری ؟!
سرمو انداختم پایین ... اهسته تر از قبل گفت : دیدی ؟! هیچکی دلش نمیخواد ...
راست میگفت ... کسی نمیتونست با این شرایطش بهش دل ببنده ...
وارسام _ مادرم ، ایوا ، فقط یه دختر 18 ساله بود که پادشاه بهش تجاوز کرد ... همه ی قبیله شون اونو طردش کردن ... مادرم مونده بود با یه بچه که توی شکمش بود ... بچه ای که پدرشو نمیشناخت ... به کمک یکی از دوستاش اومد به هیزلند ... اونجا همه جور کار قبول میکرد تا بچه اش سالم بمونه ... تموم امیدش من بودم ... شکم مادرم برامده شده بود وبخاطر همین بهش کار نمیدادن ... میخواستن بخاطر زنا اعدامش کنن ... مادر پادشاه برای دیدنش اومد وقتی اونو دید ... دلش به حالش سوختو اونو برد توی قصر به عنوان ندیمه خودش ... از مادرم مراقبت میکرد مثل دختر نداشته اش ... توی این مدت مادرم با پادشاه برخوردی نداشت ... روز تولد پادشاه ، که اونموقع شاهزاده بوده ، بوده ... همه داشتن برای جشن تدارک میدیدن ... توی یه راهرو درد مادرم شروع میشه ... کسی از اونجا رد نمیشده ... مادرم اونقدر جیغ میزده که شاهزاده متوجه میشه و میاد با دیدن مادرم شکه میشه ... ولی زود مادرمو میبره به اتاقش و بچه به دنیا میاد ... شاهزاده به مادرش میگه که اون بچه ی خودشه و همین باعث میشه که اونا باهم ازدواج کنن ولی یک هفته بعد از ازدواجشون مادرم میمیره ...
بهش نگاه کردم ... برق اشکو روی گونش دیدم ... سرما رو فراموش کرده بودم و به سرگذشت ایوا فکر میکردم ...
وارسام _ اون کلبه رو میبینی باید بریم اونجا استراحت کنیم !
به جایی که میگفت نگاه کردم ... تور ضعیفی توی تاریکی معلوم بود ... ولی نوری در دلم روشن شد ... با امید بیشتر قدم برمیداشتم ... نیم ساعت بعد به کلبه رسیدیم ... وارسام در زد ... بعد از چند لحظه پیرزنی با چراغی که در دست داشت در را باز کرد ... با دیدن وارسام لبخندی زدو جلوتر اومدو وارسامو بغل گرفت ...
وارسام _ چطوری ماروین ؟
ماروین _ اومدی پسرم ! دلم واست تنگ شده بود ...
هردو رفتن داخل ... هیچکدومشون به من تعارف نکردن که برم داخل ... همونجا ایستاده بودم که صدای بلند وارسام به گوشم خورد : بیا داخل دیگه !
قدم به داخل گذاشتم و درو بستم ... گرمای خونه حس لذت بخشی رو بهم داد ... وارسام کنار شومینه نشسته بود ... بهم اشاره کرد که برم کنارش ... رفتم کنارش نشستم و دستموبردم نزدیکتر ... وای خدا عاشق گرما بودم ... چشامو بستم ...
--------------------------------------------------------
وارسام _ خوابت میاد ؟
چشامو باز کردم و نگاش کردم ...
_ نه ! فقط دارم از گرما لذت میبرم ...
وارسام لبخندی زدو به ماروین که توی دستش دوتا لیوان بود نگاه کرد ...
ماروین _ وارسام ، معرفی نمیکنی ؟
وارسام با خنده گفت : کی باشه خوبه ؟
ماروین _ امیدوارم نامزدت باشه ...
وارسام نگام کردو خندیدو گفت : نه ماروین ... یکی از دوستای کله شقمه ...
اخمام رفت توی هم رومو ازش برگردوندم ... صدای خنده اش بلند شد ... ماروین یکی از لیوانا رو داد دستم و گفت : زیاد جدی نگیر !
خنده ام گرفت ...
وارسام _ باشه داشتیم ماروین ؟
ماروین لبخندی مادرونه زد و هیچی نگفت ... شام خوشمزه ای رو خوردیم البته بیشتر صبحونه بود و بعد از خداحافظی از ماروین دوباره راه افتادیم ... ولی اینبار پتویی رو که ماروین بهم داده بود رو دورم پیچیده بودم ... افتاب کاملا طلوع کرده بود ... ولی هنوز خیلی سرد بود و برف میومد ... وارسام جلوتر از من راه میرفت ...
_ وارسام ؟
وارسام _ ها ؟
توی دلم موند بگه بله ... نفس عمیقی کشیدمو رفتم کنارش و گفتم : یه چیز بگم ؟
وارسام _ بگو دیگه ...
_ استاد میگفت تو باید هرکانو شکست بدی .... میتونی ؟
بدون اینکه نگام کنه زل زد به جلوش و گفت : استاد واسه همین تورو باهام فرستاده ...
_ ولی من نمیتونم ماموریتمو انجام بدم ...
دستای سردمو گرفتو گفت : میتونی ...
دستام توی دستای گرمش جوون گرفت ... نمیدونستم چرا ولی سعی نمیکردم دستمو از توی دستش دربیارم ... هردومون ساکت بودیم ... از کوهستان دراومدیم ... وارد یه دشت شدیم ... همه جا قرمز بود ... با تعجب داشتم نگاه میکردم ... چمنای قرمز ؟!
وارسام _ میدونی این چمنا چرا قرمز هستن ؟!
_ وای خدا ... چه باحاله ...
وارسام _ افسانه ای هست که توی زمانای قدیم یه دختر کوچولو رو اینجا میکشن بعد از این کل چمنای اینجا قرمز میشه ...
با چشای از حدقه دراومده نگاش کردم که صدای خنده اش بلند شد ... این چرا میخنده ؟ داشته منو مسخره میکرده ... چشامو تنگ کردمو گفتم : نکنه منو مسخره میکنی ؟
همونجور که داشت میخندید سرشو کمی نزدیک تر اورد و گفت : خیلی جالب حرص میخوری ...
فکر کنم عین این گاو وحشی ها شده بودم که از دماغشون دود میومد بیرون ... رومو ازش برگردوندم و جلوتر شروع به حرکت کردم که باعث شد صدای خنده اش بلند تر بشه ... داشتم حرص میخوردم که نزدیکتر شد ... پشت سرم حسش میکردم ... پشت گوشم زمزمه کرد : خانم کوچولو ...
لحنش یه جوری بود ... قیلی ویلی شدم ... ولی به روی خودم نیوردم ... همونجور داشتم میرفتم که با لحن شیطنت آمیزی گفت : نخواستم اذیت کنما ولی خودت خواستی ...
تا خواستم به خودم بجنبم دستشو انداخت زیر پاهام و منو انداخت روی دوشش ... با حرص گفتم : منو بزار پایین ...
وارسام _ نچ ...
دیگه داشتم عصبانی میشدم ... با مشت کوبیدم توی کمرش و گفتم : بزارم پایین ...
ولی نه ... عین خیالش نبود ... همونجور که منو گرفته بود داشت راه میرفت ... دست به سینه زدمو گفتم : میزاریم پایین ؟
وارسام _ نه ...
دهنمو بردم نزدیکو شونشو یه گاز جانانه گرفتم ... وای دندونام شکست این سنگ بود یا ماهیچه ... بدون اینکه منو بزاره زمین برم گردوند و مچ دستامو با یه دستش گرفت و گفت : منو گاز میگیری ؟
زبونی واسش دراوردم که سرشو کمی جلوتر اورد ... یا خدا این میخواست چیکار کنه ... غلط کردم ... خدایا باز این رفت توی جلد بی حیاش ... من از همون وارسام بیشتر خوشم میاد ...
فاصله ی صورتش تا صورتم کمتر میشد ... چشامو بستمو گفتم : تروجان عزیزت منو بذار پایین ...
چند لحظه طول کشید ... وقتی که حس کردم روی زمینم چشامو آهسته باز کردم ... داشت جلوتر از من راه میرفت ... سرمو انداختم پایین و پشت سرش شروع به حرکت کردم ... هنوزم کشف نکرده بودم چرا این چمنا قرمزن ... اینم به سوالایی که قرار بود از اسپیانا بپرسم اضافه شد ... راستی این اسپیانا کجا رفته بود چند روز بود که نبودش ؟! فقط گیرم نیای ... داشتم به اسپیانا القاب زیبا نسبت میدادم که وارسام گفت : زودتر راه بیا ... اینجا نباید بیش از دوساعت بمونیم وگرنه مسموم میشیم ...
سرعتمو زیادتر کردم و دوشادوش وارسام شروع به حرکت کردم ...
---------------------------------------------
سرعتمو زیادتر کردم و دوشادوش وارسام شروع به حرکت کردم ... کل بدنم درد میکرد ... خسته بودم ...
_ میشه یکم استراحت کنیم ؟ خسته ام ...
وارسام ایستاد و نگام کرد و گفت : باشه ... بشین یکم استراحت کن ...
با ذوق روی زمین نشستم ... کمرمو کمی مالیدم ... وارسام پشت به من ایستاده بود و سرش پایین بود ... باز این چش شده بود ؟! روی زمین دراز کشیدمو چشامو بستم ... آخیش چه حالی میده ... همونجور داشتم بدنمو میمالیدم تا از دردش کم شه ... که یهو یکی گفت : سلام ...
چشامو باز کردم ... اسپیانا بالای سرم ایستاده بود ... سرجام نشستمو گفتم : بر فرض که علیک ... کم پیدا شدی ؟!
اسپیانا _ رفته بودم ماموریت ...
_ دیشب نزدیک بود ما بمیریم ...
به وارسام نگاه کردم ... دورتر از ما ایستاده بود و اخماش تو هم بود ... این چش شده بود ؟! با صدای اسپیانا از افکارم بیرون اومدم : راستی دوستت جس رفت ...
نگاش کردم ... یعنی فرناز نامرد رفت ؟!
_ واقعا رفت ؟
بغض کرده بودم ... اسپیانا سرشو به علامت تایید تکان دادو گفت : امتحانشو تونست انجام بده و فرستادمش بره ...
اشک تو چشام جمع شد ... سرمو انداختم پایین ... و از اونا فاصله گرفتم ... اشکام جاری شدند ... با صدای آروم وارسام بغضم ترکید : حالت خوبه ؟
_ فرناز رفته .... منم میخوام برم ... دلم برای کیان تنگ شده ... دلم میخواد بازم مامان و بابا رو ببینم ...
با صدای بلند داشتم حرف میزدم و گریه میکردم ... وارسام اومد نزدیکم و منو گرفت توی بغلش ... گریه ام شدت گرفت ... دلم میخواست بجای وارسام کیان بغلم میکرد ... دستامو که گرفته بودم جلوی صورتم باز کردمو حلقه کردم دور کمرش ...
وارسام _ تو هم میری ... ولی کمی دیرتر ...
_ نمیخوام ... میخوام الان برم ... اصلا چرا منو باید بیارن اینجا ؟!
وارسام _ سرنوشت واست رقم زده که بیای اینجا و به ما کمک کنی ...
با حرفش آروم تر شدم ... هنوز سرمو به سینش تکیه داده بودم ... به هق هق افتاده بودم ... سرمو گرفت توی دستش و اروم گفت : بریم ؟
سرمو تکون دادم ... لبخندی زدو دستشو دور شونه ام حلقه کردو راه افتادیم ... باورم نمیشد ... خیلی مهربون شده بود و باهام شوخی میکرد ... انگار اون وارسام نبود ... چند ساعتی بودکه شب شده بود ...
_ خسته شدم ... یکم استراحت کنیم ... خواهش ...
وارسام _ خودمم خیلی خسته ام ...
روی زمین نشست ... منم کمی با فاصله نشستم ... دلم میخواست دراز بکشم ... ولی حالا مگه این میخوابید ... از شانس بد من مشغول وارسی خنجرش بود ...
وراسام _ تو بخواب من فعلا بیدارم ...
بیخیال خجالت شدمو پشت بهش دراز کشیدم و زود خوابم برد ...
وارسام _ خانم کوچولو بیدار شو باید راه بیفتیم ...
وای خدا نمیذاره بخوابم ... بدون اینکه پشامو باز کنم گفتم : بزار بخوابم ...
وارسام _ نخیر باید بیدار شی ...
چشامو محکم بستم و غلت زدم ... حس کردم یه چیزی داره روی دستم میلغزه ... با ترس چشامو باز کردم ... وارسام چند سانتی من دراز کشیده بود و داشت با دستاش روی بازوم میکشید ... دستمو عقب کشیدم ... لبخندی زدو گفت : پس قلقلکی هستی ؟
بلند شدمو موهامو باز کردم و گفتم : نخیرم ... فکر کردم یه جکو جونوری روی بازومه ...
کمی موهامو تکون دادمو خواستم ببندم که وارسام گفت : چرا موهاتو باز نمیذاری ؟
_ خوشم نمیاد دورو برم بریزه ...
اومد پشت سرم نشست و گفت : بده من ببندم ...
داشتم از تعجب شاخ درمیوردم ... این این چش شده بود ؟! جنی شده بود ؟ چرا اینهمه مهربون شده بود ... ؟!!
کشمو دادم دستش و همونجوری ایستادم ... دستشو کشید توی موهام و گفت : موهات خیلی قشنگه ...
بخدا این یه چیزیش میشه ... وای نکنه ... الان تنهایی ام نکنه بخواد ... نه بابا بچه خوبیه ...
موهامو بست و گفت : بفرما تموم شد ...
یه آینه هم نداشتم نگا کنم ببینم چیکار کرده ... راه افتادیم ... چند ساعتی بود که راه میرفتیم ... دوباره وارد جنگل شده بودیم ... یه جنگل تاریک ... اما درختاش خوشگل بودن ... داشتم اطرافو نگاه میکردم که پام گیر کرد به یه شاخه و خوردم زمین ... با صدای جیغ من وارسام برگشت طرفم ... پام خیلی درد میکرد ... سرجام نشستمو پامو گرفتم توی دستم ... مچ پام قرمز شده بود ... وارسام کنارم نشستو گفت : چی شد ؟
_ نمیدونم ... خیلی درد میکنه ...
وارسام دستشو گذاشت روی مچ پام و بلندش کرد ... یه شاخه پیچیده بود دور پام ... وارسام بهم نگاه کردو گفت : باید این شاخه رو دربیارم از توی پات ...
با ترس نگاش کردم ...
وارسام _ درد داره پس راحت باش ...
_ نمیخواد دربیاری ...
با یکی از دستاش صورتمو گرفتو گفت : باید دربیارم ... داره خونتو میمکه ... باشه ؟
نفس عمیقی کشیدمو چشامو بستم که یهو یه دردی توی بدنم پیچید ... از ته دل جیغ کشیدم ... وارسام با یه دستش یرمو گرفت توی بغلش و گفت : تموم شد ...
و دستشو انداخت زیر پام و آروم گفت : نباید پاتو بذاری زمین تا خون نیاد ...
و با یه حرکت منو گرفت توی بغلش و راه افتاد ... هنوز درد داشتم ... اشکام گوله گوله پایین میومدن ...
وارسام _ نگا نگا ... چرا گریه میکنی دختر خوب ؟
هیچی نگفتم و هنوزم گریه میکردم ...
وارسام _ تو میخوای با این روحیه ات به من کمک کنی ؟ هرچی میشه که گریه میکنی ...
با عصبانیت گفتم : مثلا درد دارم ...
لبخندی زدو گفت : ابگا و عاربلا هم اوایل خیلی سختی کشیدن ... مثل تو خیلی گریه کردن ... یه بار یادمه از این شاخه ها رفت توی استخون عاربلا ... تا دوروز گریه میکرد ...
با چشمای گرد شده نگاش میکردم که صدای خنده اش بلند شد ... باز این منو مسخره کرد ؟! رومو ازش برگردوندم ... پسره ی بیخود ... فکر کرده من مسخره شم ...
وارسام _ ایندفعه دیگه مسخره ات نکردم فقط خیلی خوشگل میشی وقتی تعجب میکنی ...
این چی گفت ؟! وای چرا این اینجوری شده من میترسم ازش دیگه ...
وارسام _ من و عاربلا و ابگا و اسپیانا و فارکیل و ویشفا وقتی 15 سالمون بود این راهو پیاده اومدیم ... بدون هیچ وسیله ای ... غذامون رو از توی جنگل پیدا میکردیم ... ویشفا به خاطر خرابکاری اسپیانا یکی از گوشاشو از دست داد ... باید از سه تا سرزمین رد میشدیم تا به سرزمین آبها برسیم .... سرزمین آتش ، خاک ، طوفان ، ... توی سرزمین آتش من و ابگا که جلوتر از همه میرفتیم بین مواد مذاب گیر کردیم ... تونستم ابگا رو رد کنم ولی خودم وقتی پریدم خوردم زمین و کمرم سوخت ... توی اون دوتا سرزمین هم دردسر زیاد داشتیم ولی بالاخره برگشتیم ...
_ یعنی ما هم باید از اون سه تا سرزمین بگدریم ؟
وارسام _ آره ... نکنه ترس ورت داشت ؟!
نفس عمیقی کشدم تا به عبارتی ترسمو بفرستم پایین ولی موفق نشدم و با صدای لرزون گفتم : نه بابا ...
--------------------------------------------------------------------------------
با صدای من باز خنده ی وارسام بلند شد و منو بیشتر فشار داد ... جلل الخالق این چش شده بود ؟! دیگه داشتم کم کم ازش میترسیدم
_ میشه خودم بیام ؟!
نگام کردو خنده شو فروخورد و گفت : اگه از پات خون بیاد بیهوش میشی ... یکم صبر کنی میرسیم به یه جایی اونجا واست پادزهرو آماده میکنمو میدم بعد میتونی خودت بیای ...
هیچی نگفتم ... خودمم بدم نمیومد که خسته نشم ولی از شما چه پنهون یکم خجالت میکشیدم ...
وارسام _ تو کل زندگیم آرزو میکردم یه خواهر داشته باشم عین تو ... کله شق و لجباز و بامزه ...
_ الیویا خواهرته ... دوستت داره .
وارسام _ من از اون خونواده لعنتی خوشم نمیاد ... هیچ نسبتی بامن ندارن ... باعث شدن مادر من بمیره ...
فشار دستش به بازوم هرلحظه زیادتر میشد ...
وارسام _ اگه اون زن لعنتی نبود ... اگه به مادرم میرسیدن ...
دیگه داشتم صدای شکستن بازومو میشکستم ... طاقت نیوردم و صدای آخ گفتن به هوا رفت ...
وارسام نگام کرد و گفت : ببخشید ...
_ بزارم زمین ...
منو آروم گذاشت و کنارم نشستو گفت : درد داری ؟
اشک توی چشام جمع شد ... تازه دردو احساس کردم ...
_ تو به جز یه آدم بیخود هیچی نیستی ... مادرت مرد ولی کسی مقصر نبود نه پدرت نه ملکه ... هیچکی ...
اشکام ریختن روی گونم ... با دست دیگه ام بازومو مالش میدادم تا از دردش کم شه ...
هنوز کنارم نشسته بود ... سرمو انداخته بودم پایینو نگاش نمیکردم ... چرا باید هردفعه که حالش بد میشه سر من بدبخت خالی کنه ... مگه من کیسه بوکسشم ؟!
وارسام _ روبی ؟
وای خدا داشت برای اولین بار اسممو صدا میکرد ... ذوق زده شدم ... فقط خودمو نگه داشتم که نیشم باز نشه ... هنوز اخم کرده بودم دوباره صدام زد : روبی فقط تکون نخور ...
سرمو بلند کردم و نگاش کردم ... دستشو اورد نزدیک صورتم و گذاشت روی دهنم و گفت : تکون نخور تا خونتو بمکه ...
با ترس داشتم نگاش میکردم که دستشو آروم برداشت تونستم سرمو تکون بدم ... کنار پامو نگاه کردم یه چیزی عین موش روی پام بود ... یکم که بیشتر دقت کردم دیدم دوتا سر داره دهنمو باز کردم که جیغ بکشم که وارسام پرید طرفمو سرمو گرفتو دستشو گذاشت روی دهنم ...
وارسام _ اگه بمکه از دردت کم میشه ...
باز دوباره توی بغلش بودم ... گرمای تنش ... چشامو بستم ... اونم اروم دستشو از روی دهنم برداشتو گذاشت روی پام ... چم شده بود ؟ کم کم داشت درد میمومد توی بدنم بی اختیار دستمو گذاشتم روی دستاش ... دستمو گرفت توی دستش ... مگه نگفت دردم کم میشه این که داشت زیاد میشد ... دستمو مشت کردم ... سرمو اروم گرفت توی بغلش و گفت : جیغ نکش ...
اشکام میریخت روی لباس وارسام ... دردش قابل تحمل نبود ... دیگه نمیتونستم تحمل کنم ... پیرهن وارسامو مچاله کرده بودم توی دستم ... دهنمو باز کردم که جیغ بکشم ... وارسام دستشو چپوند توی دهنم ... شوری خون رو توی دهنم حس کردم ... نگام بهش افتاد ... صورتش تو هم شد ولی چیزی نگفت ... چشاش به پام بود ... دستشو از دهنم بیرون کشیدم ... گریه ام شدت گرفت ... دست پسر مردمو داغون کردم ... همونجور که داشتم گریه میکردم به پام نکردم ... جونوره داشت از روی پام پایین میرفت ... همینکه که چندسانت از پام دورتر شد با صدای بلند تری گریه کردم ... وارسام سرمو بلند کردو گفت : درد داری ؟
_ نه دستت ...
گریه نذاشت حرفمو بزنم ... وارسام با خنده سرمو بغل کردو گفت : میگم بچه ای بدت میاد ... بخاطر دست من گریه میکنی ؟!
سرمو تکون دادم که دستشو گرفت جلوی صورتم و گفت : نگا هیچی نشده ...
به دستش نگاه کردم داشت ازش خون میچکید ... وارسام با حالت بامزه ای گفت : البته این خونا رو جدی نگیر ...
بین گریه میخندیدم ... لبخندی زدو دستی که زخمی بودو کشید به موهام که صدام رفت هوا ...
_ بکش اونور دستتو خونیم کرد ...
وارسام با خنده ای که سعی میکرد قورتش بده گفت : زده ناقصم کرده بعد میگه ... منو نجاتم بدید از دست این ...
با خنده و قیافه حق به جانبی گفتم : تا دلتم بخواد ...
وارسام _ فعلا که تو خودتو به زور به من چسبوندی ...
_ ای بچه پررو ...
بلند شدم که درد توی پام پیچید به طوری که ضعف کردم ... وارسام منو نشوند و گفت : خیلی کله شقی ...
_ میدونم ...
صدای خنده ی هردومون هم زمان بلند شد ... چه زود باهم صمیمی شدیم ... وارسام اگه بخواد خوب باشه میتونه ... میتونه یه جنتلمن به تمام معنا باشه ... جنتلمن ؟! حرفای گنده گنده میزدما ...
---------------------------------------------------
دوباره وارسام منو بغل کردو راه افتادیم ... باهام شوخی میکردو حرف میزدیم ... چند ساعتی راه رفته بودیم که وارسام گفت : شما که خسته نمیشی ولی من خیلی خسته ام ...
منو گذاشت روی زمین و خودش کنارم نشست ...
وارسام _ درد نداری ؟
کمی پامو مالیدم ... نه درد نداشتم ... سرمو به علامت نفی تکون دادم ... کنارم دراز کشید ... چشاشو بست خودمم خوابم میومد ...
وارسام _ کمی بخواب ...
منم دراز کشیدم کنارش ... وارسام خیلی زود خوابش برد ... خوابم نمیبرد ... غلط زدم و رو به وارسام خوابیدم ... الان که خواب بود میتونستم بهش نگاه کنم ... موهای لخت سیاهش منو یاد کیان مینداخت ... بغض گلومو گرفت دلم واسش تنگ شده بود ... رومو ازش گرفتم و دستمو گذاشتم زیر سرم و به درختا که سقفی بالای سرمون درست کرده بودند چشم دوختم ...
_ سلام ...
از جا پریدم ... اسپیانا بود ... رفتم طرفش ...
_ تو اینجا چیکار میکنی ؟
صورتش خونی بود و دست چپشو گرفته بود توی سینه اش که احتمالا شکسته بود ...
اسپیانا _ هرکان به قصر حمله کرد ...
در بهت فرو رفتم ... سوفی ... امیلی ... و خیلی های دیگه اونجا بودن .
_ بچه ها ؟ سوفی ... امیلی ...
اسپیانا سرشو انداخت پایین و گفت : همه رو زندانی کرده ... ادوارد هم ...
_ ادوارد چی ؟
با صدای بلندم وارسام از خواب پرید ... با دیدن وضع اسپیانا اومد طرفمون ...
وارسام _ چی شده ؟
_ اسپیانا میگم ادوارد چی شده ؟
نمیدونم چرا ولی برام مهم بود بدونم چی شده ...
اسپیانا _ هرکان ... کشتش .
خشکم زد ... چی میگفت ؟!
وارسام _ من میکشمش ...
اسپیانا _ استاد گفت که بهتون بگم زودتر برید گردنبندو بیارید ...
وارسام با عصبانیت گفت : استاد یه بچه رو باهام فرستاده بعد توقع داره زودتر برم اون گردنبند لعنتی رو پیدا کنم ؟!
بهم برخورد ... هنوزم از اومدن من راضی نبود ...
اسپیانا _ ولی اون کمکت میکنه ....
وارسام داد زد : چه کمکی ؟ فقط توی دستو پائه ...
دستامو مشت کرده بودم ... بغضی که از شنیدن خبر مرگ ادوارد توی گلوم بود سرباز کرد و اشکام روی گونه ام جاری شدند ... راهی رو که داشتیم میرفتیمو ادامه دادم ... همونطور راه میرفتمو گریه میکردم ... کسی دستمو گرفتو کشید ... با گریه داد زدم : ولم کن ... فکر میکنه من خیلی مشتاق اومدن باهاش بودم ... استاد منو فرستاد تا تو بتونه به احساسش غلبه کنه و جلوی هرکان بایسته ...
اشکامو با پشت دستم پاک کردم ... وارسام روبروم ایستاده بود ... دستمو از دستش بیرون کشیدمو به راه افتادم ... اونم بی هیچ حرفی کنارم راه میرفت ... انگار هردومون فرد دیگه ای رو کنارمون احساس نمیکردیم ... غرق در افکار خودمون بودیم ... از دستش ناراحت بودم ولی نمیدونستم چرا ؟! چرا واسم مهم شده بود ؟
وارسام _ روبی ؟
جوابشو ندادم ...
وارسام _ میخوای تا آخر ماموریت باهام قهر باشی ... میدونم حرف بدی زدم ولی منظوری نداشتم !
با عصبانیت برگشتم طفشو داد زدم : منظوری نداشتی ... بهم میگی اضافی ام ... منم از مرگ ادوارد ناراحتم ...
باز دوباره اشکام جاری شدند ... از اینکه اینقدر ضعیف بودم و زود گریه ام میگرفت عصبانی بودم ...
وارسام _ از ادوارد بدم میومد ولی نمیخواستم بمیره ...
_ تو نمیتونی هرکانو نابود کنی ...
هیچی نگفت ... دوباره بدون هیچ حرفی راه میرفتیم ... یعنی میتونستیم نابودش کنیم ؟!
نمیدونم چند ساعتی بود که راه میرفتیم که وارسام نزدیکم شد و گفت : از اینجا به بعد سرزمین اتشه مراقب باش ...
و خودش جلوتر راه افتاد ... بدون حرفی پشت سرش میرفتم ... مواد مذاب نارنجی رنگ اطرافمون بود ... و ما از قسمتی میرفتیم که فقط سنگ بود ...
_ مگه اینا مواد مذاب نیستن ؟
وارسام _ چرا هستن ...
_ پس چرا این سنگا آب نمیشن ؟!
وارسام _ مردم اینجا این سنگها رو با خون اژدها شستن ...
داشتم با تعجب نگاش میکردم و راه میرفتم ...