ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
ناراحت یه گوشه نشسته بودم و مشغول انجام دادن کار های بیتا بودم دست خودم نبود از رفتار های ارباب زاده ناراحت میشدم اون هم بدون اینکه بفهمه خیلی خواسته داشت من رو ناراحت میکرد
_ستاره
با شنیدن صدای بیتا به سمتش برگشتم بهش خیره شدم لبخندی زدم و گفتم:
_جان
با شنیدن این حرف من به چشمهام خیره شد
_همراه من بیا باهات کار دارم
با شنیدن این حرفش متعجب بلند شدم و همراهش رفتم اون چه کاری با من داشت آخه ، داخل سالن شدیم که بهم اشاره کرد بشینم یه گوشه نشستم که بهم زل زد و گفت:
_از دست ارباب زاده ناراحتی !؟
با شنیدن این حرفش محزون بهش خیره شدم و گفتم:
_نه خانوم
اخماش رو توهم کشید و گفت:
_با من راحت باش ستاره و راحت حرفات رو بزن میدونم از یه چیزی ناراحت هستی اگه نمیخوای از اهورا بپرسم خودت بگو بهم میدونی از خودش بپرسم چقدر عصبی میشه
با شنیدن این حرفش وحشت زده بهش خیره شدم و گفتم:
_لطفا به ارباب زاده چیزی نگید باشه!؟
خونسرد بهم خیره شد و گفت:
_شرط دارم اگه میخوای چیزی بهش نگم پس بهم بگو از چی ناراحت شدی
با شنیدن این حرفش نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به صحبت کردن درمورد واقعیت وقتی حرف هام تموم شد بهم خیره شد سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت:
_اهورا هنوز عاقل نشده
_تو رو خدا بهش چیزی نگید من دنبال دردسر نیستم
با شنیدن این حرف من لبخندی زد و گفت:
_من قرار نیست بهش چیزی بگم چرا انقدر میترسی آخه اهورا اونقدر هم که فکر میکنی ترسناک نیست!
آره برای تو ترسناک نیست اما من انقدر ازش کتک خورده بودم و شکنجه شده بودم که حتی با شنیدن اسمش هم میترسیدم نفسم رو بیصدا بیرون فرستادم که صداش بلند شد:
_ستاره
_جان
_اهورا نمیدونم چرا داره اینجوری رفتار میکنه و تو رو آورده اینجا تا خدمتکار من بشی حتی دلیلش رو هم نمیتونم درک کنم اون تو رو دوست داره!
_نه
با شنیدن این حرف من به چشمهام زل زد که لبخند تلخی روی لبهام نشست و گفتم:
_اون من و دوست نداره!
_چی داری میگی ستاره این غیر ممکن من مطمئنم اهورا تو رو دوست داره حتی اون ….
_اینجا چخبره !؟
با شنیدن صدای محکم و بلند ارباب زاده ، بیتا ساکت شد با لبخند بهش خیره شد و بحث رو عوض کرد
_داشتم با ستاره حرف میزدم ، تو مگه هنوز نرفتی !؟
ارباب زاده نگاه تهدید آمیزی بهم انداخت و رو به بیتا گفت:
_گوشیم رو جا گذاشته بودم اومدم اون و بردارم ، درضمن لازم نکرده انقدر با خدمتکار گرم بگیری و بهشون رو بدی
بیتا نگاهی به من انداخت و گفت:
_اما اون که چیز خاصی نگفت منم داشتم باهاش عادی حرف میزدم اهورا چرا انقدر عصبی هستی !؟
ارباب زاده بدون اینکه چیزی بگه به سمت سالن رفت بیتا هم دنبالش رفت اما من ترسیده بودم میدونستم این وسط ارباب زاده بعدش یه بلایی سر من درمیاره و دق دلیش رو خالی میکنه نفسم رو بیصدا بیرون فرستادم و مشغول انجام دادن کارهام شدم من که نمیتونستم همیشه خودم رو نجات بدم پس بزار اینبار هر کاری دوست داشت انجام بده
تقریبا امروز شب شده بود که ارباب زاده اومد دنبالم خیلی خسته شده بودم از صبح بکوب داشتم کار میکردم بیتا اصرار داشت من کاری انجام ندم اما خودم نمیتونستم آروم یه گوشه بشینم مخصوصا میترسیدم ارباب زاده بیاد
و من رو بیکار ببینه اون موقع اس که نمیزاره یه آب خوش از گلوی من بره پایین!
_امروز چطور گذشت !؟
با شنیدن صداش نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم و گفتم:
_مثل همیشه!
کوتاه ولی کامل جوابش رو دادم ، صدای پوزخند ارباب زاده اومد دستام رو مشت کردم که با تمسخر گفت:
_پس به شغل جدیدت عادت کردی خدمتکار خانوم
_من همیشه یه رعیت بودم و کار میکردم الان هم یه خدمتکار شدم پس زیاد فرقی به حال من نداره ، من همیشه کار میکردم درسته زود عادت کردم چون کار همیشگی من بوده و هست
صدای عصبی ارباب زاده بلند شد:
_منظورت چیه کار همیشگی تو بوده و هست !؟
با شنیدن این حرفش پوزخندی کنج لبهام نشست من همیشه خونه پدرم یه خدمتکار بودم براشون کار میکردم چون بابام و مادرم نمیذاشتند دختر هاشون دست به سیاه سفید بزنند پس من همه ی کار هارو میکردم ، و حتی گاهی مجبور میشدم خونه ی بقیه کار کنم پول دربیارم
_باتوام
با شنیدن صدای فریادش ترسیده بهش خیره شدم و گفتم؛
_من همیشه خدمتکار بودم حتی خونه بابام و گاهی خونه ی کسایی که پولدار بودند کار میکردم
_پس اون بابای بی غیرتت چیکار میکرد که تو باید میرفتی کار کنی هان !؟
ساکت بهش خیره شدم هیچ جوابی نداشتم که بهش بدم ، اما خیلی دوست داشتم بهش بگم پس تو چی تو هم بی غیرت هستی که من رو مجبور میکنی که برم هر روز خونه بیتا و خدمتکارش باشم کار های خونه اش رو انجام بدم پس خودت چی خوش غیرت اما ساکت شدم و فقط سکوت کردم نفسم رو بیصدا بیرون فرستادم که صداش بلند شد:
_ستاره
به چشمهاش خیره شدم که کلافه گفت:
_بابات خواهرات رو هم میفرستاد !؟
_نه
ساکت شد بعد از شنیدن این حرف من و نگاهش رو به جلوش دوخت دیگه هیچ حرفی زده نشد تقریبا بعد از گذشت نیم ساعت رسید و صداش بلند شد:
_پیاده شو رسیدیم
با شنیدن این حرفش پیاده شدم و به سمت خونه حرکت کردم داخل اتاق خودم شدم انقدر خسته بودم که سرم به بالاش رسید کلا خوابم برد
* * * * * *
_ستاره !؟
با شنیدن صدای مامان نازگل سرم و بلند کردم با چشمهای خسته و قرمز شده بهش خیره شدم و گفتم:
_جان
با نگرانی بهم خیره شد و گفت:
_حالت خوبه چرا این شکلی شدی رنگ به صورت نداری دخترم
با شنیدن این حرفش لبخند تلخی روی لبهام نشست اصلا حالم خوب نبود خیلی خسته بودم احتیاج به استراحت داشتم اما مجبور کنم وانمود کنم که خوبم چون برای هیچکس مهم نبود و من امروز باید میرفتم خونه بیتا برای کار کردن پس نمیشد چیزی بروز بدم
_خوبم من چیزی نیست فقط یکم سردرد دارم همین
_اما ….
صدای نغمه بلند شد
_بهش فشار نیارید حتما چیز مهمی نیست و حالش خوبه وگرنه چه دلیلی داره به شما دروغ بگه
مامان با مکث سرش رو تکون داد اما میدونست من اصلا حال و درست درمونی ندارم
صدای ارباب زاده اومد
_ستاره حاضر شدی !؟
با شنیدن این حرفش بلند شدم و سری به نشونه ی تائید تکون دادم کاش میشد امروز رو ارباب زاده بیخیال من میشد اما اون تا جون من رو نمیگرفت بیخیال نمیشد!
خیلی بیحال بودم داشتم کار هارو انجام میدادم امروز با بقیه روز ها فرق داشت من اصلا حال درست و حسابی نداشتم از همه بدتر این بود که ارباب زاده هم امروز قصد نداشت بره جایی و من مثل سگ داشتم کار میکردم اومدم سینی چایی رو بزارم روی میز که سرم گیج رفت و همشون افتاد روی زمین ، ارباب زاده عصبی بهم خیره شد و فریاد کشید:
_هواست کجاست دختره ی احمق !؟
با شنیدن این حرفش سرم رو پایین انداختم و با صدای لرزون شده ای گفتم:
_معذرت میخوام
_زود باش تموم خونه رو تمیز کن وگرنه من میدونم و تو معلوم نیست هواسش کجاست
با شنیدن این حرفش خم شد که سرم گیج رفت و چشمهام سیاهی پرت شدم روی زمین و …..
* * *
با شنیدن صدای هایی کنار گوشم اهسته چشمهام رو باز کردم که صدای مامان نازگل اومد
_بلاخره به هوش اومدی !؟
با شنیدن این حرفش گیج بهش خیره شدم که صدای ترنج اومد
_مامان مثل اینکه هنوز گیج و حالش خیلی خوب نیست!
نمیدونم چرا اما انقدر احساس خستگی میکردم که خیلی زود چشمهام گرم شد و خوابم برد
_ستاره
با شنیدن صدای ارباب زاده چشمهام رو باز کردم با چشمهای خوابالود بهش خیره شدم و گفتم:
_بله
_حالت خوبه !؟
با شنیدن این حرف ارباب زاده چشمهام گرد شد باورم نمیشد اون نگران من باشه بهش خیره شدم و گفتم:
_آره ارباب زاده
_پس زود باش بلند شو دست و صورتت رو بشور بعد صبحانه ات رو بخور شنیدی !؟
با شنیدن این حرفش نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_چشم
ارباب زاده بلند شد از اتاق رفت بیرون ، آدم تو کار های این مرد میموند واقعا انقدر از من کار میکشید که همه چیز رو فراموش رو میکردم و هر چی خسته گی و درد بود سراغ من میومد اما وقتی به این حال و روز میفتادم نگران من میشد باید کدوم رفتارش رو باور میکردم آخه
* * * *
_ستاره اهورا تو رو میبرد خونه ی بیتا خدمتکارش باشی !؟
با شنیدن این حرف مامان نازگل به سرفه افتادم وقتی بند اومد بهش خیره شدم و گفتم:
_نه
با شنیدن این حرف من اخماش رو توهم کشید و گفت:
_ به من دروغ نگو خودم تموم واقعیت ها و دلیل این حالت رو میدونم بخاطر ناشی از کار زیاد بوده
ناراحت یه گوشه نشسته بودم و مشغول انجام دادن کار های بیتا بودم دست خودم نبود از رفتار های ارباب زاده ناراحت میشدم اون هم بدون اینکه بفهمه خیلی خواسته داشت من رو ناراحت میکرد
_ستاره
با شنیدن صدای بیتا به سمتش برگشتم بهش خیره شدم لبخندی زدم و گفتم:
_جان
با شنیدن این حرف من به چشمهام خیره شد
_همراه من بیا باهات کار دارم
با شنیدن این حرفش متعجب بلند شدم و همراهش رفتم اون چه کاری با من داشت آخه ، داخل سالن شدیم که بهم اشاره کرد بشینم یه گوشه نشستم که بهم زل زد و گفت:
_از دست ارباب زاده ناراحتی !؟
با شنیدن این حرفش محزون بهش خیره شدم و گفتم:
_نه خانوم
اخماش رو توهم کشید و گفت:
_با من راحت باش ستاره و راحت حرفات رو بزن میدونم از یه چیزی ناراحت هستی اگه نمیخوای از اهورا بپرسم خودت بگو بهم میدونی از خودش بپرسم چقدر عصبی میشه
با شنیدن این حرفش وحشت زده بهش خیره شدم و گفتم:
_لطفا به ارباب زاده چیزی نگید باشه!؟
خونسرد بهم خیره شد و گفت:
_شرط دارم اگه میخوای چیزی بهش نگم پس بهم بگو از چی ناراحت شدی
با شنیدن این حرفش نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به صحبت کردن درمورد واقعیت وقتی حرف هام تموم شد بهم خیره شد سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت:
_اهورا هنوز عاقل نشده
_تو رو خدا بهش چیزی نگید من دنبال دردسر نیستم
با شنیدن این حرف من لبخندی زد و گفت:
_من قرار نیست بهش چیزی بگم چرا انقدر میترسی آخه اهورا اونقدر هم که فکر میکنی ترسناک نیست!
آره برای تو ترسناک نیست اما من انقدر ازش کتک خورده بودم و شکنجه شده بودم که حتی با شنیدن اسمش هم میترسیدم نفسم رو بیصدا بیرون فرستادم که صداش بلند شد:
_ستاره
_جان
_اهورا نمیدونم چرا داره اینجوری رفتار میکنه و تو رو آورده اینجا تا خدمتکار من بشی حتی دلیلش رو هم نمیتونم درک کنم اون تو رو دوست داره!
_نه
با شنیدن این حرف من به چشمهام زل زد که لبخند تلخی روی لبهام نشست و گفتم:
_اون من و دوست نداره!
_چی داری میگی ستاره این غیر ممکن من مطمئنم اهورا تو رو دوست داره حتی اون ….
_اینجا چخبره !؟
با شنیدن صدای محکم و بلند ارباب زاده ، بیتا ساکت شد با لبخند بهش خیره شد و بحث رو عوض کرد
_داشتم با ستاره حرف میزدم ، تو مگه هنوز نرفتی !؟
ارباب زاده نگاه تهدید آمیزی بهم انداخت و رو به بیتا گفت:
_گوشیم رو جا گذاشته بودم اومدم اون و بردارم ، درضمن لازم نکرده انقدر با خدمتکار گرم بگیری و بهشون رو بدی
بیتا نگاهی به من انداخت و گفت:
_اما اون که چیز خاصی نگفت منم داشتم باهاش عادی حرف میزدم اهورا چرا انقدر عصبی هستی !؟
ارباب زاده بدون اینکه چیزی بگه به سمت سالن رفت بیتا هم دنبالش رفت اما من ترسیده بودم میدونستم این وسط ارباب زاده بعدش یه بلایی سر من درمیاره و دق دلیش رو خالی میکنه نفسم رو بیصدا بیرون فرستادم و مشغول انجام دادن کارهام شدم من که نمیتونستم همیشه خودم رو نجات بدم پس بزار اینبار هر کاری دوست داشت انجام بده
تقریبا امروز شب شده بود که ارباب زاده اومد دنبالم خیلی خسته شده بودم از صبح بکوب داشتم کار میکردم بیتا اصرار داشت من کاری انجام ندم اما خودم نمیتونستم آروم یه گوشه بشینم مخصوصا میترسیدم ارباب زاده بیاد
و من رو بیکار ببینه اون موقع اس که نمیزاره یه آب خوش از گلوی من بره پایین!
_امروز چطور گذشت !؟
با شنیدن صداش نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم و گفتم:
_مثل همیشه!
کوتاه ولی کامل جوابش رو دادم ، صدای پوزخند ارباب زاده اومد دستام رو مشت کردم که با تمسخر گفت:
_پس به شغل جدیدت عادت کردی خدمتکار خانوم
_من همیشه یه رعیت بودم و کار میکردم الان هم یه خدمتکار شدم پس زیاد فرقی به حال من نداره ، من همیشه کار میکردم درسته زود عادت کردم چون کار همیشگی من بوده و هست
صدای عصبی ارباب زاده بلند شد:
_منظورت چیه کار همیشگی تو بوده و هست !؟
با شنیدن این حرفش پوزخندی کنج لبهام نشست من همیشه خونه پدرم یه خدمتکار بودم براشون کار میکردم چون بابام و مادرم نمیذاشتند دختر هاشون دست به سیاه سفید بزنند پس من همه ی کار هارو میکردم ، و حتی گاهی مجبور میشدم خونه ی بقیه کار کنم پول دربیارم
_باتوام
با شنیدن صدای فریادش ترسیده بهش خیره شدم و گفتم؛
_من همیشه خدمتکار بودم حتی خونه بابام و گاهی خونه ی کسایی که پولدار بودند کار میکردم
_پس اون بابای بی غیرتت چیکار میکرد که تو باید میرفتی کار کنی هان !؟
ساکت بهش خیره شدم هیچ جوابی نداشتم که بهش بدم ، اما خیلی دوست داشتم بهش بگم پس تو چی تو هم بی غیرت هستی که من رو مجبور میکنی که برم هر روز خونه بیتا و خدمتکارش باشم کار های خونه اش رو انجام بدم پس خودت چی خوش غیرت اما ساکت شدم و فقط سکوت کردم نفسم رو بیصدا بیرون فرستادم که صداش بلند شد:
_ستاره
به چشمهاش خیره شدم که کلافه گفت:
_بابات خواهرات رو هم میفرستاد !؟
_نه
ساکت شد بعد از شنیدن این حرف من و نگاهش رو به جلوش دوخت دیگه هیچ حرفی زده نشد تقریبا بعد از گذشت نیم ساعت رسید و صداش بلند شد:
_پیاده شو رسیدیم
با شنیدن این حرفش پیاده شدم و به سمت خونه حرکت کردم داخل اتاق خودم شدم انقدر خسته بودم که سرم به بالاش رسید کلا خوابم برد
* * * * * *
_ستاره !؟
با شنیدن صدای مامان نازگل سرم و بلند کردم با چشمهای خسته و قرمز شده بهش خیره شدم و گفتم:
_جان
با نگرانی بهم خیره شد و گفت:
_حالت خوبه چرا این شکلی شدی رنگ به صورت نداری دخترم
با شنیدن این حرفش لبخند تلخی روی لبهام نشست اصلا حالم خوب نبود خیلی خسته بودم احتیاج به استراحت داشتم اما مجبور کنم وانمود کنم که خوبم چون برای هیچکس مهم نبود و من امروز باید میرفتم خونه بیتا برای کار کردن پس نمیشد چیزی بروز بدم
_خوبم من چیزی نیست فقط یکم سردرد دارم همین
_اما ….
صدای نغمه بلند شد
_بهش فشار نیارید حتما چیز مهمی نیست و حالش خوبه وگرنه چه دلیلی داره به شما دروغ بگه
مامان با مکث سرش رو تکون داد اما میدونست من اصلا حال و درست درمونی ندارم
صدای ارباب زاده اومد
_ستاره حاضر شدی !؟
با شنیدن این حرفش بلند شدم و سری به نشونه ی تائید تکون دادم کاش میشد امروز رو ارباب زاده بیخیال من میشد اما اون تا جون من رو نمیگرفت بیخیال نمیشد!
خیلی بیحال بودم داشتم کار هارو انجام میدادم امروز با بقیه روز ها فرق داشت من اصلا حال درست و حسابی نداشتم از همه بدتر این بود که ارباب زاده هم امروز قصد نداشت بره جایی و من مثل سگ داشتم کار میکردم اومدم سینی چایی رو بزارم روی میز که سرم گیج رفت و همشون افتاد روی زمین ، ارباب زاده عصبی بهم خیره شد و فریاد کشید:
_هواست کجاست دختره ی احمق !؟
با شنیدن این حرفش سرم رو پایین انداختم و با صدای لرزون شده ای گفتم:
_معذرت میخوام
_زود باش تموم خونه رو تمیز کن وگرنه من میدونم و تو معلوم نیست هواسش کجاست
با شنیدن این حرفش خم شد که سرم گیج رفت و چشمهام سیاهی پرت شدم روی زمین و …..
* * *
با شنیدن صدای هایی کنار گوشم اهسته چشمهام رو باز کردم که صدای مامان نازگل اومد
_بلاخره به هوش اومدی !؟
با شنیدن این حرفش گیج بهش خیره شدم که صدای ترنج اومد
_مامان مثل اینکه هنوز گیج و حالش خیلی خوب نیست!
نمیدونم چرا اما انقدر احساس خستگی میکردم که خیلی زود چشمهام گرم شد و خوابم برد
_ستاره
با شنیدن صدای ارباب زاده چشمهام رو باز کردم با چشمهای خوابالود بهش خیره شدم و گفتم:
_بله
_حالت خوبه !؟
با شنیدن این حرف ارباب زاده چشمهام گرد شد باورم نمیشد اون نگران من باشه بهش خیره شدم و گفتم:
_آره ارباب زاده
_پس زود باش بلند شو دست و صورتت رو بشور بعد صبحانه ات رو بخور شنیدی !؟
با شنیدن این حرفش نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_چشم
ارباب زاده بلند شد از اتاق رفت بیرون ، آدم تو کار های این مرد میموند واقعا انقدر از من کار میکشید که همه چیز رو فراموش رو میکردم و هر چی خسته گی و درد بود سراغ من میومد اما وقتی به این حال و روز میفتادم نگران من میشد باید کدوم رفتارش رو باور میکردم آخه
* * * *
_ستاره اهورا تو رو میبرد خونه ی بیتا خدمتکارش باشی !؟
با شنیدن این حرف مامان نازگل به سرفه افتادم وقتی بند اومد بهش خیره شدم و گفتم:
_نه
با شنیدن این حرف من اخماش رو توهم کشید و گفت:
_ به من دروغ نگو خودم تموم واقعیت ها و دلیل این حالت رو میدونم بخاطر ناشی از کار زیاد بوده