وقتی تهران دانشگاه قبول میشه خانوادش بهش میگن یا حق نداری بری دانشگاه یا اگر رفتی خرج خودتو ، خودت باید در بیاری و باید هر ماه مبلغی هم برای ما بفرستی.
سرا هم بخاطر علاقه شدیدی که به درس خوندن داشته قبول میکنه و میاد تهران .
در دانشگاه تهران در رشته مکانیک مشغول درس خوندن میشه و توی شرکت پدر شقایق به عنوان منشی استخدام میشه
شقایق کم کم با سرا آشنا میشه و بهش پیشنهاد در آمد بیشتری میده و سرا هم از شرکت پدر شقایق میاد بیرون.
و از اون به بعد میشن دوتا دوست خیلی صممیمی
با اون همه زحمتی که سرا اینجا میکشید فوق لیسانس هم قبول شد یادمه وقتی فوق قبول شد شقایق براش چه جشنی گرفت .
سرا فقط 25 سالش بود که با زندگی برای همیشه خداحافظی کرد .
وقتی آمبولانس رفت جمعیت کم کم متلاشی شد و من بهت زده ، ناباورانه به اتفاقات صبح فکر میکردم و بغضی سنگین در گلوم احساس میکردم.
وقتی به خودم اومدم ساعتها بود که روی پله های یه خونه نشسته بودم و اینقدر اشک ریخته بودم که تمام روسری و مانتوم خیس اشک بود .
یکی از خانمهای همسایه آرام اومد کنارم نشست و یک دستمال کاغذی بهم داد و گفت : کمی آب بخور ، حالتو بهتر میکنه ، ساعتهاست که تنها نشستی اینجا و داری گریه میکنی . اون دختره دوستت بود ؟ خدا بیامرزتش.... هرچند نمیدونم همچین آدمهایی آمرزیده هستن یا نه ؟ میگن کراک میکشیدن همشون ..... دختر نگون بخت ، حتی نمیشه جنازه همچین افرتدی هم شست................
تحمل شنیدن حرفهاشو نداشتم به زحمت دستمو به دیوار گرفتم و تلو تلو خوران رفتم به طرف سرنوشت نامعلوم خودم...
نگاهی به ساعت مچیم کردم ، ساعت 3 نصفه شب بود اینقدر بی هدف رفتم تا به یک پارک رسیدم خوشبختانه در دستشویی پار ک باز بود خودمو به اونجا رسوندم صورتمو شستم وقتی توی آیینه خودمو نگاه کردم بغضم دوباره ترکید ، آیا من هم عاقبتی مثل سرا انتظارمو میکشید ؟ با یک تصمیم بچگانه چه به روز خودم آورده بودم
سوز سردی می آمد ، اینقدر که تمام تنم می لرزید .
صبح با لگدهای سنگین مسئول نظافت دستشویی از خواب بیدار شدم که بلند بلند غر میزد
معلوم نیست از کدوم جهنم دره ای در رفته اومده تو این خراب شده ، قیافشو نیگا ، همین شماها هستین که شوهر های مردمو اغفال میکنین ، یه لبخند و یه ناز و کرشمه ، میاد واسه مرداو از را هبدرشون میکنین ، بیچاره نصرت خانم چه شوهر رام و سربزیری داشت یه عوضی مثل تو زیر پای شوهرش تشست هر چی شوهر بنده خداش خواست از شر این جونور ، زالو راحت بشه مگه گذاشت... چه بی آبرو گری که در نیورد .
تازه شوهر نصرت خانم اهل خدا و پیغمبر و حلال و حرام بود ببین شماها چه میکنید با زندگی مردم ... خدا ازتون نگذره ایشالا..
حرفهای زن نظافت چی عجیب می رفت تو مخم از طرفی بد جور از خواب پریده بودم و داشتم توی تب می سوختم و تحمل اینهمه توهینو نداشتم.
بلند شدم و با خشم بسیار بطرفش پریدم و یقه شو گرفتم : بس میکنی زنیکه عوضی یا خفت کنم با دستام ؟ شوهرتو بچسب اتیغه ،تا از ما بهترون ندزدنش ،تو چطور بخودت اجازه میدی هر اراجیفی دم
دهنت اومد به من ببندی ... تو خودت فکر کردی کی هستی ؟اون نصرت خانم شما اگر یکم عرضه داشت و یکم ناز و کرش.مه بلد بود خودش برای شوهرش بریزه که نمیقاپیدنش.... حالا هم خفه ، برو به کارت برس............
زن بیچاره رنگش پریده بود و به لکنت افتاده بود لباسشو مرتب کرد و رفت به نظافتش مشغول شد.
از زور تب داشتم می سوختم از دسشتویی رفتم بیرون
آفتاب قشنگی طلوع کرده بودو سوز سردی صورتمو نوازش میکرد. دوباره یک روز جدید شروع شده بود انگار نه انگار که دیروز چه اتفاق وحشتناکی افتاده بود .. یک روز عاشقانه برای دختر و پسری که دست در دست هم راه می رفتن . پیرمردهایی که لنگ لنگان با عصا پیاده روی می کردند و یک گروه خانمهای میانسال که در یکسوی پارک مشغول ورزش صبحگاهی بودن . و من بیش از قبل احساس تنهایی میکردم قسمت دهم )
تمام بدنم یخ کرده بود و احساس سرمای شدیدی میکردم .
چند تا خانم که از کنار من عبور میکردن متوجه حال نذارم شدن و کمکم کردن تا روی یک نیمکت توی پار ک نشستم .
یکی از اون خانمها با مهربونی دستشو گذاشت روی پیشونیم و گفت : طفلکم ، تو که تب داری حالت اصلا خوب نیست ، دهنتو باز کن ببینم گلوتم چرک کرده یا نه ؟
دیگری گفت : سوری جون اینجا که مطبت نیست دست بردار
خانم دکتر چشم غره ای به اون خانم کرد و گفت : عاطفه ، انسانیت حکم میکنه که این بنده خدارو با این حال نذارش تنها بذاریم؟ در حالیکه میتونیم کمکش کنیم
بعد رو به من کرد و گفت : خوشگلم ، گلوت عفونت کرده لباساتم که خیسه ، کجا میرفتی ؟ بیا من ماشین دارم میرسونمت خونتون.
کمی من من کردم و گفت : شما لطف دارید ولی داشتم میرفتم دانشگاه
همراه خانم دکتر که خانم میانسال و با کلاسی میبرد گفت : وای ......قربونت برم مگه دانشگاه حلوا خیر میکنن که با این تبت می خوای بری دانشگاه؟ اینا .. آخرش میشی یکی مثل این خانم دکتر ما عوض اینکه الان دور ورش کلی شلوغ باشه و هر روز با نوه و نتیجش بره پارک ، چسبید به درس خوندنو شوهر نکرد .... حالا صبح به صبح مجبوره عوضه اینکه با شوهر جونش بیاد پارک با من بیاد ...... دختر بجای درس خوندن برو سر زندگیت
خانم دکتر با لبخند گفت : عاطفه بس میکنی یا نه .... تو هم که به هرکسی میرسی می خوای یا شوهرش بدی یا می خوای پسرارو زن بدی ....
بعد رو به من کرد و گفت : پشو پشو خوشگلم میرسونمت خونه ، سر راه هم از داروخانه دواهاتو میگیریم
گفتم : نه باور کنین حالم خوبه ، خودم میرم خونه
گفت : چقدر تعارف میکنی دختر . برای ما هیچ زحمتی نیست باور کن .
به اتفاق سوار ماشین خانم دکتر شدیم و به راه افتادیم
از توی آینه به من نگاه کرد و گفت : گفتی خونتون کجاست ؟
یک مکث طولانی کردم و ناخودآگاه آدرس خونه سیامک و دادم
عاطفه خانم گفت : ا ... چه جالب خونه سوری هم چند کوچه بالاتره . .... کوچه ایمان پلاک 20 بلدی؟
گفتم : نه ....آخه میدونید ما تازه اومدیم این محله
خانم دکتر دم یک داروخانه ترمز کرد و رفت چند دارو گرفت .. وقتی برگشت داروهارو به سمتم دراز کرد و گفت : بیا عزیزم ، این کپسولهارو هر 8 ساعت بخور استامینوفن هم همینطور
گفتم : وای ......... خانم دکتر واقعا شما امروز به من خیلی لطف کردید . کاش همه مثل شما بودن
از گفتن این حرفم پشیمون شدم ولی حرفی بود که دیگه زده بودم
خانم دکتر و عاطفه خانم نگاهی به هم کردن
عاطفه خانم گفت : اسمت چیه عزیزم :
گفتم : شهره
اسمم و تکرار کرد و گفت : هم اسم دختر من هستی الان 15 ساله ندیدمش .. کانادا زندگی میکنه
شهره جون منظورت از اون حرفت چی بود؟ ما میتونیم بهت کمک کنیم؟
از ته دلم آهی کشیدم و گفتم : شاید یه زمانی کسی میتونست بهم کمک کنه ....اما اما ... حالا دیگه هیچکس نمیتونه به من کمک کنه
دیگه به خونه سیامک رسیده بودیم گفتم : من محبتتونو هیچوقت فراموش نمیکنم .
چند تا خونه بالتر از خونه سیامک پیاده شدم و با خانم دکتر و عاطفه خانم خداحافظی کردم .
این خونه برای من پر از خاطرات شیرین بود سیامک با تمام مهربونیهاش و با تمام مردانگی که در حق من کرده بود هیچوقت نمیتونستم فراموشش کنم
اگر سیامک درکنارم بود و بخاطر اون سوء تفاهم منمو اونطوری رها نمیکرد هیچوقت الان حال و روزم این نبود ولی اینو خوب میدونستم که من لیاقت سیامک و عشق پاکشو نداشتم .
در این افکار غرق بودم که در آپارتمان سیامک باز شد و خانمی زیبا از خونه بیرون اومد در حالیکه داشت توی کیفشو میگشت ، انگار چیزی گم کرده بود .
زنگ آیفونو زد و گفت : سیامک جان من موبایلمو بالا جا گذاشتم لطف کن برام بیارش عزیزم .
قلبم فرو ریخت ، یعنی سیامک ازدواج کرده بود ؟ خیلی کنجکاو شدم و دوست داشتم بدونم واقعا این خانم کیه که اینقدر صمیمانه با سیامک صحبت میکنه ؟
رفتم به طرف اون خانم و گفتم : سلام خانم شما مال این ساختمونید/
گفت : بله فرمایشی داشتید /؟
کمی من من کردم وگفتم : راستش به من گفتن طبقه دوم این ساخنتمونو برای اجاره گذاشتن ............
تعجب کرد و گفت : نه ، طبقه دوم که من و همسرم زندگی میکنیم ، قصد اجاره هم نداریم ، مطمینید آدرسو درست اومدید ؟
با عجله نگاهی به پلاک کردم و گفتم : اااا...... اینجا پلاک 93 هست ؟ شرمنده خانم مزاحمتون شدم انگار آدرسو اشتباه اومدم .
در حالیکه هنوز بهت زده به من خیره شده بود به سرعت از کنارش دور شدم.
بغضی در گلوم سنگینی میکرد به اون دختر حسادت میکردم و آرزوم در اون لحظه این بود که بجای اون دختر من همسر سیامک بودم ولی این حقیقتو باید قبول میکردم که من نمیتونستم خوشبختش کنم
خواستم از دور بیاستم و سیامک و ببینم ولی حتی جرات اینو نداشتم که بخوام از دور ببینمش .
به یک فروشگاه رفتم وآب معدنی خریدم و قرصهایی که خانم دکتر برام تجویز کرده بودنو خوردم .
توی این فکر بودم که کجا میتونم چند ساعت راحت بخوابم تا حالم کی بهتر بشه که به فکر آرایشگاه شقایق افتادم چون کلید آرایشگاه را داشتم .
سوار تاکسی شدم و خودمو به آرایشگاه رسوندم و با عجله پله هارو یکی بعد از دیگری طی کردم همین که خواستم کلید بندازم و در و باز کنم تازه متوجه شدم که در آرایشگاه پلمپ شده و یک کاغذ زده بودن که (این مکان به علت تخلف تا اطلاع ثانوی تعطیل میباشد )
مستاصل و درمانده شده بودم نمیدونستم باید کجا برم روی زمین پشت در آرایشگاه نشستم چندتا روزنامه انداختم و دراز کشیدم و به خواب رفتم.
وقتی از خواب بیدار شدم ساعت 2 بعد از ظهر بود و به شدت احساس گرسنگی میکردم.
از سر جام بلند شدم کمی خودمو مرتب کردم و آینه رو از توی کیفم در آوردم و کمی آرایش کردم و از پله ها پایین رفتم تا به یک رستوران برم و ناهار بخورم .
توی افکار خودم غرق بودم و می خواستم از یک سمت خیابون به سمت دیگه برم که متوجه شدم چند ماشین ائل از کنارم با ملایمت رد میشن بعد پاشونو میزارن روی ترمز و برای من می ایستن.
تصمیم گرفتم اتو زدن رو هم تجربه کنم.
و آرام و با تمانینه از کنار ماشینهایی که برام ایستاده بودن عبور کردم و سوار شیکترین ماشینی شدم که برام ایستاده بود.
کمی احساس ترس میکردم و تا سوار شدم بدون اینکه به راننده نگاه کنم گفتم : زودتر از اینجا برو
و راننده هم پاشو گذاشت روی گاز و بدون معطلی رفت.
کمی که دور شدیم نگاهی به راننده انداختم.
بدون اغراق اندازه پدر من سنش بود چاق بود و کمی هم جلوی موهاش کم پشت بود ولی کت شلوار کتان شیکی پوشیده بود و کراوت زده بود.و بوی ادکلنش تمام فضای ماشینو پر کرده بود.
نیم نگاهی به من انداخت ولی عمیق و موشکافانه لبخنده مسخره ای زد و گفت : شما واقعا به من افتخار دادید که از بین اونهمه طرفدارتون که براتون ایستاده بودن من حقیرو انتخاب کردید ، از آشنایتون خوشوقتم ، من کوروش هستم
و دستشو به طرف من دراز کرد و دستای منو به گرمی و محکم فشرد.
و ادامه داد: اسم شما چیه ؟ بانوی جذاب و زیبا
از طرز کلامش خندم گرفته بود و توی دلم میگفتم ( ای مارال بیچاره همه رو برق میگیره منو چراغ نفتی .. نیگا چه عتیقه ای به تورم خورده )
لبخندی زدم و گفتم : افسون ، من اسمم افسون هست
گفت : واقعا هم اسم برازنده ای دارید چون آدمو واقعا افسون میکنید. کجا تشریف میبردید افسون خانم آیا مقصد مشخصی داشتید؟
گفتم : نه ، داشتم قدم میزدم
گفت : عالیه ، پس من میتونم نهار در خدمتتتون باشم ؟
من که از بی حالی و ضعف دیگه داشتم پس می افتادم گفتم : باشه ، مشکلی نیست ، ولی من می خواستم برم بعد از قدم زدن خرید
گفت : مساله ای نیست . بازهم در خدمتتون هستم . ولی بهتره اول بریم به یک رستوران و نهار بخوریم
و بعد شروع کرد از خودش تعریف کردن و تمام طول راه حرف زد و جوک گفت.
با خودم میگفتم : سر پیری چه روحیه ای داره
دستان منو توی دستاش گرفته بود و گاهی که دیگه از حد میگذروند دستش و روی پاهام میذاشت
احساس چندش آوری داشتم و دوست داشتم یک تو د هنی محکم بهش بزنم و پیاده بشم ولی تمام طول راه به این فکر میکردم که چطور میتونم حال این پیر پاتال هوس رانو بگیرم که دیگه از این غلطا نکنه ؟
پاکت سیگاری روی داشبرد بود سیگاری از پاکت برداشتم و با ولع شروع کردم به کشیدن .
کوروش زیر چشمی نگاهی به من کرد و گفت : شما هم خیلی شیطونید هم خیلی جذاب .و... من عاشق خانمهای شیطونم . افسون خانم جسارت نباشه شما چند سالتونه؟
با گستاخی گفتم : فکر میکنم هم سن و سال دختر شما باید باشم . شاید هم چند سال کوچیکتر
کوروش از این حرف من کمی جا خورد ولی به روی خودش نیورد و بلند بلند شروع کرد به خندیدن.
حین خنده گفت : نه ، من راجع به شما اشتباه نکردم خیلی شیطونید و حاضر جواب .. ببخشید سوالم احمقانه بود چون خانمها هیچوقت دوست ندارن سنشونو بگن ولی عزیزم . اون چیزی که برای یک مرد مهمه و هر زنی رو میتونه جذب خودش کنه سن و سال و قیافش نیست پولشه عزیزم .. پولش
همونطور که شما اول جذب زیبایی و قیمت ماشین من شدید و بعد تازه متوجه سن وسال من
تازه هر چی سن مرد بالاتر بره پخته تر و با تجربه تر میشه و چی بهتر از این برای شما خانمها..؟
یک هیچ به نفع من افسون خانم
سعی کردم اهانتشو به روی خودم نیوردم سکوت سنگینی بین ما حکمفرما شد و من از عصبانیت پشت هم سیگار میکشیدم و توی دلم می گفتم : بخند خیکی .... شب دراز هست و قلندر بیدار
بعد از چند دقیقه کوروش نگاهی به من کرد و گفت : دلخور شدی ؟ ببخشید من یه ذره رکم دیگه ... حالا به رستوران که رسیدیم حسابی از دلت درمیارم
لبخندی زدمو گفتم : نه عزیزم اصلا ، من عادت ندارم از حرفای دیگران ناراحت بشم شما اینقدر منطقی صحبت میکنید که آدم چاره ای جز سکوت در برابر حرفاتون نداره ... من از رک بودن شما خیلی خوشم اومد.
لبخندی زد و دستهای منو بوسید و چشمکی به من زد.
در حالیکه که من دوست داشتم دو دستی خفه اش کنم.
به رستوران که رسیدیم دستهای کوروش و محکم گرفتم و پیاده شدیم و به اتفاق به یک رستوان بسیار شیک رفتیم .
چندین مدل غذا و دسر سفلرش داد و میز مفصلی برامون چیدن.
با لبخند گفتم :کوروش جان ، اینهمه غذا برای 2 نفر خیلی زیاده.
گفت : نه عزیزم . دوست دارم امروزو جشن بگیرم که با همچین فرشته ای آشنا شدم ..
لبخندی زدم و شروع کردیم به غذا خوردن .
چند دقیقه بعد موبایل کوروش زنگ زد .
--- الو سلا م عزیزم . حالت چطوره ؟ کجایی ؟ وای ببخش عزیزم ... الان یک جلسه مهم توی شرکت هستم حتی نرسیدم نهار بخورم ... شب حتما بهت سر میزنم .
نه نه دلخور نشو باشه . بای
از طرز صحبت کوروش فهیدم آن طرف خط یک زن بود .
ولی کوروش خیلی خونسردانه گفت : بچه خواهرم بود . خیلی دوست داشتنیه.
لبخندی زدم و غذا خوردنمو ادامه دادم.
وقتی غذام تموم شد گفتم : کوروش جان از غذا مممنونم.
گل از گلش شکفت و گفت : عزیزم خوشحالم که از غذا خوشت اومد.
با لحن جدی گفتم : من گفتم خوشم اومد ؟ فقط ادب حکم میکرد که ازت تشکر کنم همین ، مگرنه من نه باقالی پلو دوست دارم و نه چلو کباب برگ .... فقط چون دیدم ممکنه بهت بر بخوره و اگر نخورم ناراحت بشی ، غذاهارو خوردم.
انگار آب یخ روش ریخته باشن لبخند به روی لباش خشک شد .
صورت حسابو حساب کرد و باهم سوار ماشین شدیم در حالیکه معلوم بود اونم توی ذهنش داره نقشه میکشه.
گفتم : کوروش جان انگار ناراحت شدی !!!!!!!! ببخش من یه ذره رکم دیگه.
گفت : نه عزیزم ، چیزی که عوض داره گله نداره .
نوار تکنوی بلندی گذاشت و با موسیقی شروع به خوندن کرد و یک تیک آف آنچنانی زد و به راه افتادیم.
گفت : حالا که از این غذا خوشت نیومد من حتما باید از خجالتت در بیام . تو تاحالا دست پخت منو نخوردی . زبون با سس قارچ عالی درست میکنم ... مطمینم که از این یکی خوشت میاد.
گفتم : ا ... چه جالب .. مگه شما آشپزی هم بلدین؟
گفت : آره ، بخاطر اینکه سالها خارج تنها زندگی میکردم .
لبخندی زد و دوباره گرمای چندش آور دستاشو احساس کردم
میدونستم که حرفاش دروغه و طرز نگاهش و حرکاتش میفهمیدم که چی توی فکرشه.
توی ذهنم دنبال یک راه فرار میگشتم و در عین حال دوست نداشتم همچین شکاری رو راحت رها کنم دیگه مثل چند سال پیش که تازه به تهران اومده بودم اینقدر ضعیف نبودم که بزنم زیر گریه و التماسش کنم که نقشه شومشو اجرا نکنه . تنها زندگی کردن هیچ مزیتی که برام نداشت لااقل این مزیتو داشت که به من دل و جرات داده بود .
از کوچه پس کوچه ها به سرعت می گذشت شور و شوق غیر قابل وصفی داشت .
تا اینکه بالاخره به یک خانه ویلایی رسیدیم و تر مز کرد .
گفت :خوب اینجا هم کلبه حقیر منه . مقدم شما گلباران افسون خانم ببخشید نمیدونستم مگرنه گاوی ..گوسفندی جلوی پاتون میکشتم..... فقط چند لحظه شما تو ماشین باشید من ببینم هم وسایل برای حاضر کردن غذا رو دارم یا نه .. اگر نداشتم اول بریم بخریم بعد بیایم خونه.
لبخندی زدم و گفتم : برو عزیزم منتظرتم .
دستمو بوسید و گفت : ببخشید ا تنهات میذارم .
حسابی دست و پاشو گم کرده بود مثل ماهیگیری بود که مروارید صید کرده
توی دلم گفتم : نگاه کن خرس گنده خجالتم نمیکشه.
چند دقیقه از رفتنش نگذشته بود که گفتم مارال بجنب مگرنه فاتحه ات خوندست .
وقتی داشتیم میرفتیم رستوران کوروش یک دسته اسکناس از داشبرد برداشته بود و گذاشته بود توی جیبش و من متوجه شده بودم چند دسته اسکناس دیگه هم در داشبرد هست.
در داشبردو باز کردم 2 دسته اسکناس 2000 تومانی همراه یک تراول 50000 تومانی بود با عجله پولهارو برد اشتم و گذاشتم توی کیفم .
خواستم پیاده بشم که چشمم به گوشی موبایلش افتاد.
یک پوزخندی زدم و گفتم : خیکی ، زیادی با موبایلت پوز میدادی ، دلم نمیاد ازت یه یادگاری نداشته باشم .
موبایل هم برداشتم و گذاشتم توی کیفم و از ماشین پیاده شدم و آرام در را بستم.
و بعد کیفمو زدم زیر بغلم و شروع کردم به دویدن 2 تا کوچه دویدم که به یک خیابان اصلی رسیدم .
جلوی یک تاکسی رو گرفتم و سوار تاکسی شدم.
تصور قیافه کوروش خیلی برام خنده دار بود .
بیچاره چه صابونی به دلش زده بود .
بی اختیار لبخند زدم و احساس پیروزی کردم و گفتم : تا اون باشه که حال منو نخواد بگیره.