-تو غلط کردی!این کارا چی میکنی؟!
((خیلی خونسرد واستاده بود و منو نگاه میکرد))
-دیگه شورش رو در آوردی ا!
مانی-مگه نمیخواستی شمال نری؟!
-چرا اما نه اینطوری!
مانی-خوب طور دیگه نمیشد!یعنی باور نمیکردن!
-حالا باور میکنن؟
مانی-البته!میتونم خیلی راحت مدرک رو تو توالت بهشون نشون بدم!فقط میری تو توالت سیفون رو نکش!
((اومدم برم طرفش و بزنم تو سرش که فرار کرد و رفت بیرون!دویدم دنبالش اما دوباره وضع م بد شد و رفتم طرف دست شویی که چراغ پایین روشن شد!دیگه نفهمیدم چی شد و رفتم تو دست شویی!
وقتی اومدم بیرون دیدم مادام و پدرم و زری خانم اونجا واستادن و تا منو دیدن شروع کردن هرکدوم یه چیزی گفتن!))
زری خانوم- نقل سرد!سردیش کرده!
پدرم- آب به آب شده حتما!
زری خانم- ببریمش بیمارستان!
((یه خورده بعد عموم رسید!همه هول شده بودن جز مادرم که فکر میکرد بازم داریم کلک میزنیم!اومدم یه چیزی بگم که دوباره حال م بد شد و برگشتم تو دست شویی که پشت سرم مانی م اومد تو و گفت))
-تو بشین کارت رو بکن ما ببینیم چه جوری!
-گم شو برو بیرون تا نزدم تو سرت!
پدرم- خوب بذار ببینیم چه جوری دیگه!
-پدر خواهش میکنم!
عمو- خوب بچه از ماها خجالت میکش!
مانی-زری خانم!زری خانم!پس شما بیا نگاه کن!
زری خانم- وای خدا مرگم بده!این حرفا چیه مانی خان!
مانی-آخه این از مردا خجالت میکشه!با خانما از این حرفا نداره!
-مانی میری بیرون یا نه؟!
((پاش رو گذاشته بود لایه در و نمیذاشت که در رو ببندم!))
مانی-نمیشه!من باید چک کنم که اسهالت توش خون نباشه!
-بابا خون توش نیس!
مانی-پس توش چیا هس؟!
-زهر مار!
مانی-حداقل رنگشو بگو خودمون حدس بزنیم محتواش چیه!
-مانی!خفه میشی یا نه؟!
پدرم- به این بچه چرا فحش میدی؟!
مانی-میگه چرا من رو پیش یه دکتر خوب نبردی!
-مانی خواهش میکنم پات رو واردر!الان ناجور میشه ا!
مانی-خیلی خوب!پس بگیر پایین که در و دیوار رو کثیف نکنی!
((اینو گفت و پاشو برداشت که در رو بستم و قفل کردم و وقتی خیالم راحت شد از همونجا داد زدم و گفتم))
-مگه مانی من دستم بهت نرسه!
مانی-تو فعلا اگه دستت به شیر آب برسه بهتره!
((هم از دستش عصبانی بودم و هم خنده م گرفته بود!از همونجا میشنیدم دارن به همدیگه چی میگن!))
پدرم- کی اینطوری شد؟!
مانی-الان یه ساعت!تاحالا هشت دست شیکمش اجابت کرده!
عموم- آب تنش تموم نشه خوبه!
مانی-نه!الان بیاد بیرون و تنقیه آب یخش میکنم که هم آب بدنش تامین بشه و هم اونجاش فریز بشه و بند بیاد!
((مادرم انگار کم کم متوجه شده بود که جریان واقعیه!اومد پشت در دست شویی و گفت))
-هامون!واقعا حالت بده؟!
-بعله مامان!فعلا اجازه بدین شما!
مادرم- چیکار کنیم بند بیاد؟!اینجوری که نمیشه!
مانی-یه چوب پنبه یه بزرگ لازمه که بذاریم درش و بند بیاریمش!
-خفه شو مانی!
پدرم- حالا بیا بیرون ببینم چی شده آخه!
-بابا جون نمیتونم بیام بیرون!می فهمین نمیتونم یعنی چی؟!
مانی-بیا بیرون برات لگن میذاریم!
-مانی مگه اینکه نیام بیرون!
پدرم- بابا به این چه مربوطه آخه!
مانی-آخه منو مسعوله این واکنش طبیعی خودش میدونه!می بینین چه آدم بی منطقی یه!واخ واخ واخ!بابا سیفون رو بکش!مردیم اینجا از بو گند!بو لاش مورد میده وامنده! چند وقت این معده کار نکرده؟!سر شب چی خوردی؟!تخم مرغ؟!
((همه زدن زیر خنده!خودمم اون تو مرده بودم از خنده!بلند داد زدم و گفتم))
-بابا شما اونجا واستادین من نمیتونم کاری بکنم!مانی!مانی!
مانی-جون مانی!الان متفرق شون میکنم!
((بعد بلند داد زد و گفت))
-از این لحظه هرگونه تجمع بیش از دنفروا تحصن بیش از سه نفر در مقابل دست شویی ممنوعه!متفرق شین ممکن هر لحظه این شلیک کنه!
مادرم- راست راستی حالش بد شده؟!
مانی-یعنی چی؟!باور نمیکنین؟!هامون!هامون!
-چیه؟!
مانی-لطفا یه زور بزن که من بتونم اینجا صدای دلٔ دردت رو به عنوانه مدرک شفاهی به عزیزاینا ارائه بدم!
-زهر مار!بیتربیت!
مانی-ا......!پس من چهجوری به اینا ثابت کنم تو مریضی؟!تصویر رو که سانسور کردی و بهمون نشون نمیدی،حداقل بذار به صداش دلمونو خوش کنیم!بویی،صدای چیزی بده که من به گوش جهانیان برسونم!
((بعد به مادرم اینا گفت))
-ساکت!ساکت!الان میشه صداشو واضح و بدون پارازیت شنید!
((همه زدن زیر خنده که عموم گفت))
-حالا چیکار کنیم؟!
مانی-اینکه با این وضعش نمیتون بیاد شمال!یعنی تا دم در دست شویی هم نمیتونه بیاد چه برسه به شمال!شما برین،منم چند ساعت دیگه میبرمش دکتر!
عموم- یعنی تنهاش بذاریم؟!
مانی-قاعدتا این جور وقتا مریض رو تنها میذارن که با دلٔ راحت کارش رو بکنه!حالا اگه شما واسه ش دلٔ نگرانین،در رو وا کنم برین تو تا نگرانی تون برطرف بشه!
عموم- باز بیادب شدی؟!
پدرم- پس ما میریم!مطمئنی کاری با ما نداری؟!
مانی-برین به سلامت!اصلا م نگران نباشین!من الان میگردم و یه درپوشی چیزی گیر میارم و جلو نشتش رو میگیرم تا برسونیمش به یه لوله کشی چیزی!
((دوباره همه خندیدن که پدرم از پشت در گفت))
-هامون!ما بریم؟!
-بعله پدر!شما برین!من حالم کمی بهتره!
پدرم- پس یه خورده که بهتر شدی با مانی برین دکتر!
-چشم!میریم!
((پدرم و عموم رفتن پایین مادرم به مانی گفت))
-بالا خره دارین راست میگین یا بازی در آوردین؟!
مانی-بابا دو تا دونه قرص کارکن انداختم تو شیرش خورده و دو دفعه م رفته مستراح!عالم و آدم فهمیدن داره معدش کار میکنه!
((از همونجا داد زدم و گفتم))
-دروغ میگه!پنج تا قرص بیزا کودیل انداخته تو شیر و داده من خوردم!
مادرم- پنج تا؟!اینکه راست روده میشه!
مانی-نه بابا!این معده ((یوبس)) رو پنجاه تا بیزا کودیل م نمیتونه روون کنه چه برسه به پنج تا!حالا فعلا شما برین بخوابین،من اینجا واستادم!
مادرم- آخه اسهالش حالا حالاها بند نمیاد که!
مانی-الان بیاد بیرون پوشکش میکنم تا صبح پس نده!صبح م بهش نبات سوخته میدیم بند میاد!
((مادرم خندید و گفت))
-هامون!خوبی؟!
-آره مادر!شما برین!
مادرم- واقعا چه کارا میکنین شما ها!بالا خره م یه بلایی سر خودتون میارین!
((اینو گفت و خندید و رفت پایین که مانی گفت))
-خوشت اومد چه جوری برنامه مسافرت رو کنسل کردم؟!
-چه فایده داره؟!پدر منم در اومد!حالا گیرم مسافرت نرم !با این وضع ی که دارم نمیتونم پامو از خونه بذارم بیرون!ایشالا مانی بمیری تو!همچین دلم پیچ میزنه که دارم میمیرم!
مانی-عوضش معدت میشه این آینه!
-برو گمشو!حالا چیکار کنم؟!
مانی-الان برات نخودچی میارم بلافاصله معدت قفل میشه!
-همه رفتن پایین؟!
مانی-آره!خیلی کار داری اون تو؟!
-نمی دونم!
مانی-یعنی چی؟!از معدت هم خبر نداری؟!
-برو گمشو!
مانی-من رفتم بخوابم!کارت تموم شد بیا توام بگیر بخواب!
-مگه اینکه از اینجا نیام بیرون!تو فکر نکردی ممکنه بلایی سرم بیاد؟!واقعا که مانی!تو آدم نمیشی!
((دیدم هیچی نگفت))
-مانی!مانی!
((هرچی صداش زدم جواب نداد!منم ده دقیقه بعد اومدم بیرون و رفتم تو اتاق که دیدم راحت گرفته خوابیده!خواستم اذیتش کنم اما دلم نیومد!خودمم رفتم و گرفتم خوابیدم!اما چه خوابی؟!تا ساعت نه صبح چهار بار دیگه رفتم دست شویی!))
((ساعت حدود ده صبح بود که دو تایی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم طرف خونه ی عمه.خیابونا یه خرده شلوغ بود و یه ساعت طول کشید تا رسیدیم.
عمه تو خونه تنها بود و وقتی ما رو دید خیلی خوشحال شد و زود چایی دم کرد و تا چایی حاضر بشه،سه تایی رفتیم تو پذیرایی و نشستیم که عمه به مانی گفت))
- چطوره حالش؟
مانی - خوبه.
عمه - از من چیزی نمیگه؟
مانی - والا چی بگم؟
عمه - عیبی نداره ! دنیاس دیگه ! تا بوده همین بوده ! یعنی اونم جوونه ! آدم تو جوونی خیلی کارا می کنه که بعدش خودشم پشیمون می شه!
((برای اینکه حرف رو عوض کنم گفتم))
- شما چطورین؟
عمه - محبس خویشتن منم از این حصار خسته ام
- ناشکری نکنین!
عمه - ناشکری نمی کنم اما خیلی خسته م.
مانی - همه ش برای اینه که تنهایین! اگه یه شوهر بکنین تموم خستگی تون درمی ره! شما نمی دونین این شوهر چه خواصی داره!
((عمه که می خندید گفت))
- من از این چیزام دیگه گذشته! تازه از هر چی مردم هست دلم بهم می خوره! از دستشون کم نکشیدم! حالا ببینم کار تو با ترمه به کجا کشید؟
مانی - از بس کتکم زده ازش شیکایت کرم! فعلا به قید ضمانت آزادش کردن تا نوبت دادگاه مون بشه!
((عمه خندید و گفت))
- کتکت می زنه؟!
مانی - خیلی وحشیه! ازتون گله گی دارم! موقع فروش نگفتین این دختر با آدمی (( آمخته)) نشده و انس نگرفته!
((عمه دوباره خدید و گفت))
-اینارو از کجا یاد گرفتی؟!
مانی - راستی عمه جون من زندگی ترمه رو اصلا نمی دونم چه جوری بوده! از خودشم نمی خوام بپرسم! جریانش چه جوریه؟!
عمه - به اونم می رسیم! یه مقدارشو برای هامون گفتم!
مانی - منم اومدم بقیه شو بشنوم.
عمه - مگه برات تعریف کرده؟!
مانی - آره! شنیدم که از اونجای سرگذشت به بعد یه چیزایی هس که با چیزایی که ما می دونیم فرق داره!
((عمه یه خرده ساکت شد و بعدش گفت))
- راستش نمی دونم باید براتون بگم یا نه!
مانی - بگین! دهن ما قرصه! همینجا لاخاکش می کنیم!
((عمه دوباره خندید و گفت))
- پس بذارین اول یه چایی بخوریم بعد.
- رکسانا اینا کجان؟
عمه - رفتن پیش دوستشون.بشینین الآن می آم.
((بلند شد و رفت تو آشپزخونه و یه خرده بعد با یه سینی چایی برگشت و بهمون تعارف کرد و برداشتیم و بعدش نشست و گفت))
- دختر خوبی یه ترمه! اما عصبیه! اگه قلق ش دستت بیاد،با همدیگه خوشبخت می شین.
((من و مانی خندیدیم! خود عمه م خندید و گفت))
-خب،آقا هامون! تا کجاها برات گفتم؟
- اونجا که پدرِ پدربزرگ ما سکته می کنه.
عمه - آره! سکته می کنه! یعنی از هول حلیم می تفته تو دیگ! می آد استفاده ی زیادتر بکنه و جونش رو هم سر اینکار میذاره!
القرض! مادر و پدربزرگم پناه آورده بودن به اون که یه وقت می بینن باید خونواده ی اونم جمع و جورش کنن! چاره ای م نبوده دیگه! پدربزرگم این طوری که شنیدم خیلی پدربزرگ شما رو دوست داشته و برای همین م پدربزرگ شمارو مثل پسر خودش می دونه و اون رو با مادرش و خواهرش می گیره زیر بال و پر خودش.
بهتون گفته بودم که وقتی از روسیه حرکت می کنه،قبلش هرچی داشته و نداشته،فروخته بوده و کرده بوده سکه ی طلا! یعنی از نظر مالی وضعش خیلی خوب بوده!خلاصه شروع می کنه به کار و کاسبی کردن تو ایران و پدربزرگ شماهارو هم میکنه شریک خودش و خیلی صادقانه هرچی داشته میذاره وسط و با عقل و شمّ اقتصادی خوب خودش خیلی زود وضعش از اونی م که بوده بهتر می شه! این جریان بوده تا اینکه می فهمه پدربزرگ شما،یه دل نه صد دل عاشق دخترش،یعنی مادر من شده!
این جریان رو که می فهمه میره و به مادر من میگه! مادر منم تو یه کشوری بزرگ شده بوده که دخترا و زن ها توش آزاد بودن،دلش نمی خواسته برای همیشه تو ایران بمونه!منتظر بوده که ببینه انقلاب روسیه به کجا می کشه!یعنی همش فکر می کرده که یکی دو سال شلوغ پلوغی هس و بعدش دوباره روس های سفید می ریزن و کشور رو می گیرن و اونا می تونن برگردن روسیه!برای همین م نمی خواسته تو ایران پایبند بشه!این طور که خودش می گفت اصلا نمی تونسته زندگی تو ایران رو تحمل کنه! دختری که اونجا تحصیل کرده بود و آزاد بوده و با پسرای هم سن و سال خودش معاشرت می کرده و می خونده و می رقصیده و چی و چی و چی ، حالا مجبور بوده تو یه اتاق بشینه و اگرم حتی می خواسته بیاد تو حیاط ، باید حتما چادر سرش می کرده! اون وقتام وضع ایران این طوری نبوده که! اگه موی زن رو مرد غریبه می دیده ، خونش حلال بوده! برای همینم مادرم جرأت نمی کرده بدون چادر پاشو از تو اتاق بیرون بذاره!
خلاصه پدربزرگم جریان عشق پدربزرگ شمارو که به مادرم میگه ، مادرم سخت مخالفت می کنه و میگه اگه تا یکی دو سال دیگه وضع روسیه درست شد که شد. اگه نه که من ایران بمون نیستم و میرم به یه کشور اروپایی! پدربزرگمم دیگه حرفی نمی زنه و میذاره که تا زمان کار خودش رو بکنه و شاید مادرم به وضع موجود اون موقع عادت کنه!
چند وقتی که میگذره ، یه روز پدربزرگ شما که دیگه نمی تونسته جلوی خودش رو بگیره ، یه جارو خلوت می کنه و جریان عشقش رو به پدربزرگ من میگه و بهش میگه که اگه مادر منو بهش ندن ، اونم سر میذاره به بیابون!یعنی حقم داشته! تو اون زمان که پسر اصلا نمی تونسته صدای دختر رو بشنوه ، مادرم بدون حجاب با لباسای قشنگ ، با موهای بور خوش رنگ و بلند، با حرکات ظریف ، دل ازش برده بوده! شماها خودنوت حساب کنین با وضع اون زمان، یعنی اواخر قاجار، یه همچین دختر سفید و خوشگل و قشنگ رو یه نظر نشون یه پسر بیست ساله ی ایرانی بدن! پسره چه حالی می شه!؟
مانی - الهی بمیرم واسه اون دل پدربزرگم که توش چی می گذشته!
عمه - گور بابای مادر منم کرده!هان؟!
مانی - نه! نه! واسه دل اونم بمیرم الهی! اما من درد پدربزرگمو با تموم سلول های بدنم دارم حس می کنم!
عمه - تو اگه جای پدربزرگت بودی و این جوری عشق یه دختر خارجی می شدی و اونم بهت جواب منفی میداد چی کار می کردی؟!
مانی - البته به نظرش احترام میذاشتم اما یه همچین چیزی امکان نداره!
عمه - یعنی چی امکان نداره؟! می گم حقیقت جریان همین بوده که دارم براتون می گم!
مانی - درسته! مام ازتون قبول می کنیم اما در مورد من امکان نداره!یعنی تاحالا یه همچین چیزی نشده!
عمه - پدرسوخته خیلی از خودت مطمئنی آ!
مانی - از خودم مطمئن نیستم! از دخترخانمای عزیز مطمئنم! یعنی مطمئنم که وقتی یه پسر خوب گیرشون بیاد، زود باهاش عروسی می کنن!
عمه - حالا اگه تو جای پدربزرگت بودی چیکار میکردی؟! راستش رو بگوآ!
مانی - صد البته که به نظرش احترام...