وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان دنیای این روزای من 4

چهره ی اشک آلود پرهام از جلوی چشام محو نمیشد...
با اون بغضش...ته ریشش... واسه خاطر من اومده بود اینجا...میخواست مطمئن شه شوخی نیست. سهیل آروم روی شونم زد و گفت: - گریه بسه...بسه آرام...اون رفت.دیگه هیچ نگرانی نداشته باش. برو بابا تو هم.بسکه ازش خوشم میاد دلداریم هم میده. همه چی زیر سر توئه پدر سوخته اس. نمیدونم کی خوابم برد. وقتی بیدار شدم ماشین توقف کرده بود و سهیل هم نبود. به درک.ایشالله هر جا رفته یه تریلی زیرش کنه و چپه بشه وسط جاده...ایشالله کوه ریزش کنه روش...ایشالله... نشد آروزی دیگه ای کنم و سهیل توی ماشین نشست. یه پلاستیک هله هوله دستش بود. انداختشون توی بغلم و با خنده گفت: - گرفتم حوصلت توی ماشین سر نره... حوصله تشکر نداشتم.وظیفش بود...نمیدونم چرا دوست نداشتم نگاش کنم. ولی برگشتم نگاش کردم. چقدر تغییر کرده بود. صورتش یه کم مو داشت...خوشگلتر شده بود...موهاش ساده تر شده بود... لباساش...رفتارش...اما هنوز دوسش نداشتم. - چیه خانوم؟خوشگل ندیدی؟ متوجه شدم خیلی بهش زل زدم. سریع نگامو برگردوندم و گفتم: - واسم عجیب بود که تورو این چند روز با این ریخت وظاهر میبینم... خندید و گفت: - بالاخره عیال وار شدیم... عقم گرفت.اییییییییییییییییییی. ..حالم از حرف زدنش بهم میخوره. دستم طرف پخش صوت رفت.حداقلش صدای سهیل رو نمیشنیدم. آخ اگه میشد مال من باشی دوباره آخ اگه میشد تو شبام باشی ستاره میزاشتمت رو چشام شاپری قصه هام آخ اگه میشد بیای به من بگی آره آرزومه که خوشبخت بشی با عشق جدیدت پیوندت مبارک شدی با من غریبه دیگه نگران این نباش که دل بی تو میمیره دعام پشت سرت هست ولی دل بی تو میگیره قلبم میمیره بی تو و گریه ام میگیره بی تو سردن دستای من هردم غمهای من بیشتر میشه بی تو عشق من آخ اگه میشد بشی مال من (آرمین تو ای اف ام/آهنگ قلبم)
وقتی در ورودی خونه رو باز کرد و من وارد محوطه ی اونجا شدم چند لحظه مات ایستادم. خونه ی خیلی بزرگ و در یک نگاه زیبا... به نظرم واسه دونفر خیلی بزرگ میومد.سهیل با دیدن تعجب من خندید و گفت: - میدونستم خوشت میاد.حالا بیا بالاشو ببین. دوبلکس بود.دوبرابر خونه ی من و مامان زهرام. کیفمو روی مبل کنارم انداختم و گفتم: - بعدا خودم نگاه میکنم.خسته ام. سهیل ناراحت شد.برو بابا.لابد انتظار داره بپرم بغلش و ازش تشکر هم بکنم...ولی واقعا از خونه خوشم میومد... همین که سهیل رفت حموم،بدو رفتم طبقه بالا.با یه دید زدن کوچولو فهمیدم سه خواب داره بالا و یه سالن کوچولوئه پذیرایی.و البته سرویس بهداشتی. طبقه پایین هم سالن بزرگ پذیرایی و آشپزخونه و یه اتاق کنار آشپزخونه.یه خونه ی چهار خوابه...دونفر آدم...پیش خودش چی فکر کرده بود که رفته این خونه رو خریده؟خب البته معلومه.میخواد بگه پول دارم. پسره ی ایکبیری.مردی برو با پول خودت خونه بخر نه باباییت.خیر سرت رفتی سرکار... به نرده ها تکیه دادم و با صدای آرومی گفتم: - عمرا سر کارش دووم بیاره. یه چیزی محکم خورد توی گردنم. سریع برگشتم و متوجه شدم سهیل که پایین پله ها ایستاده دمپایی روفرشیشو پرت کرده طرفم. هه.به خیالش شوخی میکرد با صدای بلند و عصبی گفتم: - مرض.نمیگی گردنم میشکنه؟ لباشو ورچید و گفت: - خواستم شوخی کرده باشم. زیر لب گفتم: - مرده شور ببرنت با این شوخیات...عملی... یاد حرف مریم افتادم.عملی...یعنی سهیل واقعا معتاد بود؟نه بابا بهش نمیاد.مریم از مسخره میگفت. صدای تلفن سهیل بلند شد. من بی توجه نشستم همونجا.کنار نرده ها.حالا چه جوری با سهیل کنار میومدم؟ آدم خوبی بود؟نه نه.گند بود...در حد افتتضاح...جوری که اسمشو هم با تنفر میگم...ولی اون همسرمه...آره همسر زووووووری...چه می خنده هم...معلوم نیست کی پشت خطه که آقا کبکش خروس میخونه. با صدای سهیل به خودم اومدم.روبروم ایستاده بود. اِ کی اومد بالا که من نفهمیدم؟ - هوم؟ موبایلشو جلوم گرفت و گفت: - مامانمه...میخواد باهات صحبت کنه. اَه...اینم گیر داده به من ها...از صبح تا حالا بیست دفعه باهام حرف زده. گوشی رو ازش گرفتم و یه کم با مامانش صحبت کردم و بعد از کلی سفارشاتش(یاد مامانم افتادم)گوشی رو قطع کردم. یاد نگارو مامانیم افتادم.گوشی خودم از اون جریان به بعد گم شده بود.دیگه خط نگرفتم. با گوشی سهیل به مامانی و نگار هم زنگ زدم. مامان که دیگه سفارشاتش بدتر از خانوم ارغوان بود.نگار هم یه خورده نصیحت مصیحت که به زندگی برگرد و اینا...بهش نگفتم پرهامو دیدم. با به یاد آوردن پرهام یه غم خیلی بزرگ نشست توی دلم. پرهام؟پرهام چقدر دلم واست تنگ شده بود.واسه اون لبای خندونت که باعث میشدن الکی بخندم...برای چشای خوشگلت که تموم غم هامو دور میریخت...واسه آغوش گرمت... اونقدر غرق رویاهام بودم که نفهمیدم چجوری اشکام اومدن پایین... در اتاق رو قفل کردم و نشستم توی پنجره اتاق. نمیدونم چرا هرجا من میرم یه پنجره واسه نشستن داره.لابد سهیل میدونست چقدر نشستن توی پنجره بهم آرامش میده. شب شده بود.طرفای نه شب. سهیل ده دفعه بیشتر اومده بود در اتاق که برم شام بخورم.میل نداشتم.حوصله نداشتم ریختشو ببینم و الکی اعصاب خودمو داغون کنم. بعد از کلی گریه کردن و خالی شدن،یه آبی به صورتم زدم و رفتم پایین. سهیل نبود.توی آشپزخونه رفتم و یکی از غذاهایی که خریده بود رو باز کردم.خودش هنوز لب نزده بود به غذاش.روی میز دست نخورده گذاشته بود. به من چه.میخوام نخوره.ایشالله سوءتغذیه میگیره و الفاتحه مع صلوات. چقدر بی رحم بودم.مرگ همسرمو میخواستم؟اییییییییییییییی چقدر از این واژه جدیدا بدم اومده...همسرم....اونم سهیل...پخخخخخخخخخخخخخخخخخ... شامم رو خوردم و بدون اینکه جمع کنم چیزارو زدم بیرون. بعد از یه خورده گشتن و این ور اونور رو دید زدن پیداش کردم.توی اتاق کنار آشپزخونه بود. توی پنجره نشسته بود.سرش خم بود روی شونش و نمیتونستم صورتشو ببینم. خوابیده حتما. جلوتر رفتم و کنارش ایستادم. چه آروم خوابیده... هیچ اثری از اون سهیل بدجنس توی صورتش نیست.شاید اگه از روز اول همینطور مثه آدم بود من به پرهام ترجیحش میدادم. حداقل یه ذره آدم تر میزد. سردش بود.دلم سوخت براش. صداش زدم: - سهیل؟سهیل؟ جواب نداد. شونشو تکون دادم و گفتم: - سهیل بیدار شو چرا اینجا خوابیدی؟ سریع بلند شد و گفت: - چی؟چی شده؟ اینو.چه هوله.به زور جلوی خندمو گرفتم. - هیچی.توی پنجره موچوله شده بودی.برو سر جات یخ نبندی. لبخند محوی زد و گفت: - تو اینجا بودی؟ جوابشو ندادم و گفتم: - غذات رو میریزم دور.سرد شده دیگه.گرسنه ات بود مجبوری تحمل کنی تا صبح. دستاشو توی جیب شلوارش کرد و گفت: - گرسنه ام نبود.اشکال نداره بریزش دور...تو که غذاتو خوردی؟ - آره. در حالی که از اتاق خارج میشدم گفتم: - شب بخیر. سریع پشت سرم اومد و گفت: - تو...تو اتاقتو انتخاب کردی؟ - به بالا اشاره کردم و گفتم: - من توی یکی از اتاقای بالا میخوابم.تو هم دلت میخواد همین اتاقه که کنار آشپزخونه اس رو بردار.هوم؟چطوره؟ یه ذره مات نگام کرد.لابد پیش خودش فکر میکرد باش هم اتاق هم میشم.ارواح عمه اش. سریع شب بخیر دیگه ای گفتم و رفتم بالا. در اتاقمو دوتا قفل زدم و با خیال راحت توی تخت نرم و بزرگم خزیدم. هیچ وقت توی عمرم فکر نمیکردم همچین سرنوشتی داشته باشم... اینجوری زندگی کنم و شوهرم این جوری باشه...یکی مثه سهیل... سهیل مگه چش بود؟ یکی از جذاب ترین پسرایی که به عمرم دیده بودم...جذاب و در عین حال عوضیییییییی. پولدار و آزاد... حاضر بودم ترشیده میشدم اما با کسی مثه سهیل ازواج نمیکردم... امشب وقتی با نگار صحبت میکردم میگفت برم پیش سهیل کار کنم...اما نه.من که نمیرم...حداقل چند ساعت میتونم توی خونه قیافشو نبینم. دیشب هم مثل چهار پنج روز پیش از اون کابوسای خفن رو دیدم...ولم نمی کردن...همش آدم بده ی خوابام سهیل بود و مظلومشون خودم و پرهامدستمو به لبه ی نرده ها گرفتم تا نیفتم.دیشب ساعت دو شب از خواب پریده بودم و دیگه نتونستم بخوابم.واسه همین سرگیجه ولم نمیکنه...سهیل روی یه مبل روبروی پله ها نشسته بود و چشاش بسته بود.حتما چرت میزد.فکر کنم صدای قدم هامو شنید.سریع چشاشو باز کرد و بعد از چند لحظه خیره نگاه کردن از جاش پرید و گفت:- طوریت شده؟دستمو روی سرم گذاشتم و روی یه مبل نشستم و گفتم:- نه خوبم.ول کن نبود.دستشو روی سرم گذاشت وگفت:- درد میکنه؟بی حوصله گفتم:- نه.گیج میره...بی خوابیه دیگه...چشاشو تنگ کرد و گفت:- دیشب بی خواب شده بودی؟آهی کشیدم و گفتم:- آره.از خواب پریدم و دیگه خوابم نبرد...تو...تو سرکار نرفتی؟لبخندی زد و گفت:- نه.از فردا میرم.میخواستم امروز تنها نباشی.پوزخندی زدم و هیچی نگفتم.- میخوای بریم دکتر؟- نه بابا.خوبم.توی یخچال چیزی داریم یا نه؟واسه صبحونه.خندید و گفت:- اختیار داری.من چیزی نخرم واسه شما؟هرچی بخوای هست.واسه خلاص شدن از دست سهیل،پریدم توی یخچال و خودمو به خوردن صبحونه مشغول کردم.بعد نیم ساعت از جام بلند شدم و ظرفا رو ریختم توی ظرفشویی.اه چقدر از ظرف شستن بدم میاد.کنار سینک ظرفشویی ایستادم و گفتم:- سهیل؟سهیل؟بعد چند ثانیه توی چارچوب در ظاهر شد.- بله؟به ظرفا اشاره کردم و گفتم:- میگم میشه یه ماشین ظرف شویی بخری؟با این وضع فکر کنم یا یه ماشین ظرفشویی میخوایم یا کلفت.از دیشب تاحالا این پره.خندید و گفت:- بابا تو دیگه خیلی تنبلی.باشه.عصر میریم میخریم.نفس راحتی کشیدم وگفتم:- ممنون.روی یکی از صندلی های آشپزخونه نشست.نه خیر.انگار نمیخواست مارو ول کنه.مرده شور خودت و قیافتو و این خونه رو...نه نه خونه نه.خودتو ببره.نمیدونم چرا وقتی فکر میکردم به اون خیره میشدم و اون به خودش میگرفت.فکر میکرد محو جمال اونم.لبخند بزرگی زد و گفت:- این چند روز اینقدرزل زدی به من که به خودم شک کردم.قیافم طوریش شده یا لباسام مورد داره؟در یخچال رو باز کردم و گفتم:- پیش خودت فکر کن خیلی خوشگلی.خندید و هیچی نگفت.یه چند دونه سیب زمینی درآوردم و انداختم توی سینی.پرسید:- میخوای چیکار کنی؟چاقو رو هم برداشتم و نشستم روی صندلی.آروم گفتم:- نمیشه که گرسنه بمونیم.البته تو اگه میخوای برو واسه خودت از بیرون یه چیزی بگیر.چند لحظه همینجور زل زد بهم.انگاری تعجب کرده...نیگاش کردم وگفتم:- چیه؟به آرومی گفت:- تو میخوای آشپزی کنی؟جوابشو ندادم و مشغول سیب پوست کندن شدم.ذوق مرگ شده بچه.ناغافل گونمو بوسید که من بی اراده با پشت دستم محکم زدم توی پیشونیش.از جام پریدم.بیچاره مثه منگا زل زده بود به من و حرکاتم.خجالت کشیدم.بد زدم توی پیشونیش...ولی خب حق نداشت به من نزدیک شه.سهیل از جاش بلند شد و گفت:- یادم رفته بود ازم بدت میاد...و سریع بیرون رفت...خب تقصیر خودشه.اتاقمونو جدا کردیم که مثلا این اوضاع پیش نیاد.شونه هامو بالا انداختم.به من چه؟به پوست کندن سیب زمینیا مشغول شدم.صدای بسته شدن در ورودی اومد.حتما سهیل رفته بیرون.سریع از توی پنجره نگاه کردم.آره داشت پیاده میرفت.به درک.بری جهنم ایشالله...راحت شم از دستت.چندش.وقتی سیبا رو سرخ کردم و با یه ذره گوشت چرخ کرده قاطی کردم،کلی ذوق کردم چون به خیالم یه غذای عالی درست کرده بودم.به هر حال از آرامی که نیمرو بزور درست میکنه همچین چیزی بعیده.سهیل هنوز نیومده بود.می خوام نیاد.رفتم توی اتاقم.اَه بوی غذا گرفتم دیگه.یه دوش گرفتم و با یه حال خوش تر اومدم بیرون.تک پوش سفید گشادمو با دست مرتب کردم و جلوی آینه ایستادم.نه خوبه بابا.تازه سهیل که نامحرم نیست.شلوارمشکی ام هم تا یه وجب بالای قوزک پام بود.نه میترسم هوایی شه...بابا زر نزن تو هم.لباسات از دیشداشه هم گشاد تر شده.دوباره برگشتم پایین.اَه سهیل ساعت سه بعداز ظهر شده.حالا مهم نیست برگشتنت برام،توی خونه تنهایی میترسم.رفتم و توی حیاط نشستم.یه سوز سردی میومد.ای کاش حداقل لباس گرم میپوشیدم.بار اول بود درست و حسابی حیاط رو میدیدم.حیاطش در مقایسه با خونه خیلی کوچولو تر بود.یه باغ خوشگل کوچولو و یه تاب بزرگ وسط باغش و به اندازه ی چهار تا ماشین واسه پارک کردن.خوبه من خوشم نمیاد حیاط زیاد بزرگ باشه.آدم میترسه.روی تاب بزرگ سفید حیاط نشستم.چه اینجا آرومه.حتی صدای گنجشکا هم نمیاد.یه لحظه قلبم درد گرفت...پرهام همیشه قول یه همچین خونه ای رو بهم میداد...دوباره یادش افتادم...لعنتی.نمیدونستم چیکار میکنه...حتما زانوی غم بغل کرده وبه من فحش و بد و بیراه میگه...نه بابا.تو هنوز پسرا رو نشناختی...چنان به فکر دل بزرگوارشون هستن.مگه میزارن بهشون بد بگذره؟چنان حال میدن به خودشون...حتما الان به مهری جون گفته که یه زن بهتر و مناسب تر انتخاب کنه براش.لابد اون رو با خودش میبره فرانسه.بغضم گرفت...اگه خر نمیشدم و باهاش میرفتم که الان وضعم این نبود...الان هم از مامانیم دورم...ولی باکم هم نییست...وااااااااای مامانی...دلم براش یه ذره شده بود...همیشه این موقع ها میگفت بریم یه سر به دایی بزنیم...بریم مهیا رو ببینیم...بریم آشپزی کنیم...الهی قربونت برم مامان چقد دنیامون بی رحمه...من ومامانم و این همه فاصله؟یه قطره اشک آروم چکید روی گونم...همون لحظه احساس لرز کردم.بلند شدم که برم داخل،که متوجه شدم در حیاط داره باز میشه.به سرعت سرمو برگردوندم و دیدم سهیله.یه جورایی خسته میزد.آروم رفتم سمتش و گفتم:- خوش گذشت؟بدون اینکه نگام کنه گفت:- رفتم ماشین ظرفشویی رو خریدم...ساعت 7میارنش در خونه.زکی.این همه دلمو صابون زدم که حالا میرم و یه گشتی توی شهر میزنم و حالم جا میاد.حداقل یه ذره آدم ببینم و دلم شاد شه.قیافمو درهم کردم و گفتم:- چرا خب؟میزاشتی منم باشم.در ورودی خونه رو باز کرد و گفت:- فرقی نمیکنه که.محکم در ورودی رو پشت سر خودم بستم که برگشت نگام کرد.با تعجب.شاید داشت فکر میکرد از چی عصبانی ام.- چته حالا؟از چی عصبانی شدی که روی در خالیش میکنی؟اعصاب نداشتم با اون حرف بزنم.بی توجه به حرفش به آشپزخونه اشاره کردم و گفتم:- غذات روی گازه.زیرشو روشن کن اگه گرسنه ات بود بخور.اگر هم نه که بهتر.بزارش واسه شام خودم.و رفتم بالا.توی اتاقم.پسره ی ایکبیری.منو آورده به اسارت؟هرروز هرروز میره ولگردی و من باید در و دیوار رو نگاه کنم...وای دوروزه اینجام و اینجوری حوصلم سر میره،یه ماه دیگه به کل تلف میشم.یه پالتو پوشیدم و آماده شدم که برم بیرون.میخوام اون عوضی هم نیاد.انگار نشستم میگم سهیل جوون مادرت منو ببر بیرون.همین که از پله ها پایین اومدم متوجه شدم کنار شومینه نشسته.رفتم سمتش و گفتم:- میشه سوئیچ تو بدی؟چند لحظه به من که حاضر و آماده ایستاده بودم جلوش نگاه کرد و گفت:- کجا اونوقت؟اگه خشن برخورد کنم نمیده.میدونم.تخسه دیگه.عوضیییییییی...با لحن آرومی گفتم:- یه گشتی این اطراف بزنم...حوصلم سر میره.لبخند محوی زد و گفت:- تنهایی؟نه، با بابات...با این حال به اعصابم مسلط شدم و گفتم:- آره.نترس گم نمیشم.آشنام تا حدودی به اینجا.قول میدم زود بهت برش گردونم.(ماشینش منظورم بود)از جاش بلند شد و گفت:- منم باهات میام.هم خودم حوصلم سر میره هم بیشتر خوش میگذره.و خندید.ببند نیشتو...مسواکا غش کردن...چندش.به طعنه گفتم:- نه اخه تو تا همین الان بیرون بودی خسته ای.خودم میرم.ضربه ی آرومی به پیشونیم زد و گفت:- زیاد به فکر من نباش.ای خدا!سایه ی این سهیل را از سر ما کم بفرماااااااااااااااا.آمین.ایشالله که نسلت منقرض میشه سهیل...سوار ماشینش که شدیم گفتم:- خیلی سرده سهیل.ای کاش یه چیزی میپوشیدی...متعجب نیگام کرد.وای این چقدر تعجب میکنه توی زندگیش.هه.لابد فکر کرده نگرانشم.پوزخندی زدم و گفتم:- آخه میترسم سرما بخوری و بندازیش به من.منم که بد سرمااااااااا.لبخندی زد و کاپشنش رو از روی صندلی عقب برداشت و پوشید.همین که راه افتاد گفت:- کجا بریم حالا؟سر قبر تو...یعنی میشه؟- نمیدونم.هرجا رفتی.کمی فکر کرد و گفت:- با شهربازی موافقی؟خندم گرفت.خو معلومه هم میگه شهربازی.دوتا بچه نشستیم جفت هم و میخوایم جا انتخاب کنیم و بریم.دوتا کوچولوی بیست و سه ساله که میگفتن زن و شوهرن.خندیدم و گفتم:- آره خوبه.- بعدشم یه شام مهمون من.تلافی امروز که خودتو کلی خسته کردی.و خندید.نه میبینم بهت رو دادم پررو شدی.هنوز مونده تا آدم شی.منو مسخره میکنی ها؟بی شرف؟میخوای بزنم توی پیشونیت تا کلا شکافته شه؟هیچی نگفتم و توی صندلیم فرو رفتم.نگام به گوشی سهیل که روی داشبورد بود افتاد.سریع برش داشتم و بی اجازه زنگ زدم مامانی.سهیل زیرچشمی حواسش بهم بود.یه بوق...مامانی بردار...دو بوق...میدونم منتظرمی...- الو بفرمایید؟با صدایی شبیه جیغ گفتم:- سلام مامانیییییییییییم.سهیل با خنده نگام میکرد.مامان هم ذوق کرده بود.- سلام آرامم.خوبی مامان؟- قربونت مرسی.تو خوبی؟- از احوالپرسیای تو...با لحن چاپلوسانه ای گفتم:- آخه قربونت برم ما که صبح با هم حرف زدیم...خندید و گفت:- چه خبر آرام؟اونجا راحتی؟و آهی کشید.حس کردم بغض کرده.- آره مامان...راستی سهیل هم سلام میرسونه.- آرام یه سوالی میپرسم راست وحسینی،جون مامانی درست جوابمو بده.قلبم ریخت.مامان الکی قسم نمیداد...- چی مامان؟بگو سعی میکنم راستشو بگم.بعد لحظاتی مکث گفت:- تو واقعا سهیل رو دوست داشتی؟سهیل؟دوست داشتن؟بغضم گرفت...نه نداشتم.به خدا نداشتم...ازش متنفر بودم...و هستم.مامان مجبور شدم.اما لبمو گاز گرفتم و گفتم:- مامان معلومه دیگه.در ضمن قرار بود دیگه این مسئله رو پیش نکشی. خدا میدونم...سهیل با نگرانی نگام کرد و گفت:- چی شده؟اشکامو پاک کردم و گفتم :- برگرد خونه سهیل.حالم خوب نیست. *** - دیروز پرهام اینجا بود.قلبم با تموم محتویاتش ریخت. - اونجا بود؟چیکار داشت؟ - همش از سهیل و تو میپرسید...منم بهش گفتم آرام یه دفعه ای تصمیم گرفت...بعد هم کلی گله و شکایت و آخرش هم رفت. بغضمو قورت دادم و گفتم: - فراموش میکنه. - امیدوارم... بعد لحظاتی مکث گفتم: - حالش خیلی بد بود؟ اشک داغی که روی گونم سر خورد بیشتر داغمو تازه میکرد. - بیشتر عصبانی بود.ولش کن مامان جون.اونم میره پی زندگی خودش. بعد چند لحظه هم از مامان خداحافظی کردم. میدونم پرهام داغونی...به دو هفته از بودن ما در اصفهان میگذره...یعنی حدودا یه ماه از ازدواج من و سهیل... توی این دوهفته سهیل بیشتر سرکار بود و وقتی هم میومد خونه مستقیم میرفت غذامیخورد ومیخوابید. واسه من که دیگه خیلی خوب شده بود.نه زیادی میدیدمش،نه زیادی باهاش حرف میزدم...نه اعصابم داغون میشد... از نگار هم شنیدم پرهام برگشته فرانسه. خوبه...میدونم میتونه فراموش کنه این اتفاقات بد رو. همونطور که من دارم باهاش کنار میام. حوصله اینجانب به شدت سر میرود.هوا به شدت سرد میشود...سهیل هم که مارا بیرون نمیبرد...آخ چه بدبختیم ها... چند باری زدم بیرون و توی خیابونا گشتم و یه دل سیر خرید کردم اما دیگه کم آورده بودم.هیچ کاری نبود انجام بدم. صبح ساعت 11از خواب بلند میشدم و بعد از خوردن صبحونه ،میرفتم پای تلویزیون تا سه بعد از ظهر.بعدش تازه یادم میفتاد ناهار نداریم.سهیل که اداره یه کوفتی میخوره.می مونه شامش که اونو هم انواع غذاها با سوسیس میزاشتم براش. طوری که صداش در میومد گاهی. بعدشم که ساعت چهار سهیل میومد خونه و مستقیم میرفت اتاقش.منم دوباره پای TV.بعد آقا طرفای هفت بیدار میشد و من شامش رو میدادم کوفت کنه و بعدش میرفتم میخوابیدم تا دو و نیم سه نصفه شب.بعدش هم کابوس هام شروع میشد و دیگه خوابم نمیبرد... خلاصه زندگی ما این بود...فقط میخواستیم بگیم ما هم زندگی میکنیم... با زور هزار و یکی قرص و دوا خوابم برد. که دوباره کابوس هام شروع شد. نمیدونم چرا توی کابوس هام همش سهیل میخواست پرهام رو بکشه...همش من گریه میکردم و جیغ میکشیدم. وقتی با صدای جیغای خودم از خواب پریدم حیرتم صدبرابر شد.حداقل کابوسام بی خوابی بود.نه جیغ زدن و گریه کردن. تموم تنم میلرزید.میترسیدم...یه چیزی محکم به در میخورد و پشت سر اون صدای سهیل: - آرام؟آرام؟ با عجله به سمت در رفتم و قفلشو باز کردم.توی اون لحظه حاضر بودم سهیل رو تحمل کنم... با دیدن سهیل گریه هام شدیدتر شد. آروم اغوششو برام باز کرد و گفت: - باز هم کابوسات شروع شده؟ با صدای گرفته ای گفتم: - مگه تموم شده بود؟همیشه هستن... روی تختم نشوندم و گفت: - فردا حتما میریم دکتر.الان هم اصلا نگران نباش.من پایین بیدار میمونم. پتومو تا گردنم بالا کشید و گفت: - سعی کن آروم بخوابی. وقتی میخواست از در خارج شه گفتم: - سهیل میشه نری؟ سریع نگاشو برگردوند طرفم. سرمو پایین انداختم و گفتم: - من واقعا میترسم. لبخندی زد و اومد کنارم روی یه صندلی نشست. تا جایی که جا داشت فاصلشو حفظ میکرد.میترسید باز بزنم توی پیشونیش. خوابم نمیبرد.همش توی فکر خوابی بودم که دیده بودم. سهیل بزنه پرهام رو بکشه؟نه تا این حد که نمیره...چه قدر بد با چاقو میزدش...پرهام بیچارم سوراخ سوراخ شده بود... خودمو زیر پتو مچاله کردم.سهیل یه جورایی واقعا همچین بلایی سرمون اورده بود.سر من...سر پرهام...هردومون رو کشته بود...روحمونو... - سهیل چرا اینقدر بدی؟ نگاش غمگین شد.توی چشام نگاه کرد و گفت: - کابوسات در مورد منن؟ سرموبه نشانه مثبت تکون دادم. سرشو پایین انداخت و گفت: - واسه خاطر تو حاضر بودم همه کار کنم...حتی قول داده بودم به خودم که آدم شم...حتی شرط بابا واسه اینکه این شرکتو دراختیارم بزاره همین آدم شدنم بود...همه ی این کارا رو واسه تو کردم.رفتم سر کار...پول این خونه رو هم که میدونی بابام داده.سعی میکنم یه روزبهش برگردونم...تموم گذشتمو ریختم دور و از اون سهیلی که به قول دوستت مثه عملی ها میموند،زدم بیرون و شدم یه سهیلی که همه میگن آدم شده.توی دو هفته خیلی سخت بودبا خودم کنار بیام و بفهمم متاهل بودن یعنی چی...اینکه باید مثه گذشته نباشم یعنی چی...پایبندی یعنی چی...خطمو عوض کردم.دوست دخترامو ریختم دور...موندی فقط تو. تورو هم چیکار کنم؟ وقتی از ته دلت بهم میگی ازم متنفری،وقتی تموم دغدغه فکریت اینه که چجوری منو از سر خودت باز کنی،وقتی حتی حاضر نیستی دستمو بگیری...من چی میتونم بگم؟من چیکار میتونم بکنم؟وقتی شدم کابوس شبانه ات...وقتی بین گریه هات میگی من بدم،از خودم عقم میگیره...اینکه نمیتونم نظر تورو جلب کنم آزارم میده...میدونم پرهامو دوست داشتی...از اون بهتر و محترم تر کی میتونست پیدا شه؟اونوقت مجبور شدی با یه پسر جلف و بی بند و باری مثه من عوضش کنی. میدونم اذیت میشی.به خدا میدونم دوسم نداری،اما بهم فرصت بده نشونت بدم سهیل اونی نیست که توی ذهن تو جا خوش کرده...سهیل رو بشناس آرام...عوض شدم...خیلی عوض شدم...چرا سعی نمیکنی گذشته رو فراموش کنی؟چرا سعی نمیکنی یه کم منو ببینی...آرام منو ببین...یه ذره فقط...در همین حد که باورت شه منم هستم... اشکامو با پشت دستم پاک کردم و به سهیل فکر کردم.راست میگفت.عوض شده بود.خیلی زیاد.اما دست خودم نبود.دوستش نداشتم.ولی میتونم بهش فکر کنم؟نمیتونم؟ سرجام نشستم و آروم دستشو توی دستام گذاشتم.(کرم ریزی) - سهیل من داغونم...به خدا داغونم...نمیتونم به سادگی از همه چی بگذرم.فرصت میخوام.فقط یه ذره فرصت...باید تکلیفم با خودم روشن شه.هنوز... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - هنوز پرهام توی ذهنم مونده...بزار پاک بشه...بزار یادش کمرنگ شه... دستمو محکم فشار داد و گفت: - تا هروقت دوست داری فکر کن...حالا هم بگیر بخواب دیگه. سپس خندید و گفت: - اینقدر حرفای قلنبه قنلبه زدم که خودم هنگ کردم. منم خندیدم و گفتم: - قشنگ حرف میزدی و رو نمیکردی... لبخند عمیقی زد و گفت: - شب بخیر. - شب تو هم بخیر. صبح که از خواب بیدار شدم ساعت طرفای هفت بود.نگام به سهیل افتاد که روی صندلی خوابش برده بود. تموم حرفای دیشبش توی ذهنم راه میرفت. بهت فکر میکنم سهیل.مطمئن باش. پتوی خودمو آروم انداختم روش.مچاله شد زیرش.طفلی سردش بود. در یخچال رو باز کردم و شیشه عسل رو دراوردم.چقدر گرسنه ام بود. روی صندلی نشستم و بساط صبحونه خودمو چیدم. توی همین حین سهیل هم پیداش شد. - اِ بیدار شدی؟سلام صبح بخیر. لبخندی زد و گفت: - صبح بخیر. به میز اشاره کردم و گفتم: - ببخشید دیگه.فقط عسل توی خونه داریم. خندید و گفت: - پس خرید هم گردن منه؟عجب... خندیدم و چیزی نگفتم. نگام به ظرف غذایی که روی کابینت بود ثابت موند. سریع به طرفش دویدم و گفتم: - وای غذا...کی خریدی؟ سهیل آروم به سرش زد و گفت: - وای دیشب یادم رفت بخورمش...یکی از همسایه ها آورد.ببین نخور ازش یخ زده دیگه. بی توجه به سهیل ظرفشو گذاشتم جلوم و گفتم: - اشکال نداره.سردش هم خوشمزه اس. همین که در ظرف رو باز کردم با دیدن ماهی ای که توی ظرف بود چنان عقی از ته دل زدم که فکر کنم تموم غذاهایی که توی یه هفته گذشته خورده بودم بالا اومد. از بچگی من از این ماهی متنفر بودم...حتی بوش هم آزارم می داد.این عق زدنا هم کاملا طبیعی بود. سهیل پرید طرفم و در حالی که هدایتم میکرد سمت ظرفشویی گفت: - چی شد یه هو؟حالت بده؟نکنه مسموم شدی؟دیشب چی خورده بودی؟ آبی به دست و صورتم زدم و با بی حالی گفتم: - هیچی نخوردم... نگام دوباره به ظرف ماهی افتاد و محتویات دل و روده ی خودم توی ظرف. رومو برگردوندم و با چندش گفتم: - سهیل توروخدا اون ماهی رو از جلو چشام بردار. متعجب گفت: - چرا؟مگه نمیخواستی بخوری؟ سپس خندید و گفت: - با این چیزا هم که روش بالا آوردی خوشمزه تر میشه ها. احساس چندش شدیدی کردم.اییییییییی حال به هم زن. سریع از آشپزخونه زدم بیرون و گفتم: - بوش داره خفم میکنه سهیل...بندازش توی سطل آشغال توی حیاط. و دویدم سمت اتاقم. خودمو روی تختم انداختم. نه من مطمئنم از ماهی بوده... شایدم مسموم شدم.دیشب کلی سوسیس خام خام خوردم...آره حتما از دیشبه. اما اگه از دیشب نباشه چی؟یعنی مثلا من...محکم چشامو بستم.نه نه خدا نکنه...دستمو روی شکمم گذاشتم...یعنی ممکنه من باردار باشم؟فعلا که دوتا از علایمش هست... حالا با یه بالا آوردن که همه حامله نمیشن...مطمئن باش مسموم شدی. دلم آروم نمیشد.منتظر موندم تا سهیل بره سر کار و پشت سرش سریع رفتم سمت یه آزمایشگاه که اتفاقا نزدیک خونمون هم بود... روی تاب توی حیاط دراز کشیدم و به برگه ی آزمایشی که توی دستم بود زل زدم.همونی بود که ازش میترسیدم.من باردار بودم.بچه ای توی شکمم درحال شکل گرفتن بود که مال سهیل بود...سهیلی که یه زمانی چشم نداشتم ببینمش...الان چی؟دوسش دارم؟ نه ندارم.اما ازش بدم هم نمیاد.بی تفاوت...خیلی بی تفاوت...برام مهم بود؟نمیدونم... توی فکر بودم که به مامانی بگم یا نه...نمیگه بچه هنوز یه ماه بیشتر از ازدواجت نگذشته پشت سر خودت چی راه انداختی تو؟ نه بهش نمیگم... به نگار هم نمیگم... به سهیل بگم؟چه سوالی...خودش بالاخره میفهمه...ولی میتونم برم بندازمش... قلبم یه لحظه درد گرفت. بندازمش؟ دستمو روی شکمم فشار دادم...یه حس قشنگی به تنم منتقل شد.نه حاضر نیستم ازش بگذرم... اون بیچاره چه گناهی کرده اخه که باید بمیره؟حاضرم سهیل رو بکشم اما اینو نه... توی همین حین در خونه باز شد و سهیل با ماشینش وارد شد. نگاش کردم. یه پسر بیست و سه ساله داره بابا میشه...بابا سهیل. خندم گرفت...خودمون هنوز بچه ایم و اونوقت...من بدبخت باید دوتا بچه بزرگ کنم.یکی سهیل و یکی این کوچولو. سهیل با دیدن من که توی اون سرما بیخیال روی تاب دراز کشیده بودم،با نگاهی متعجب طرفم اومد و گفت: - خوبی تو؟نشستی اینجا چرا دختر؟ بدون اینکه از جام بلند شم برگه رو زیر کمرم گذاشتم و گفتم: - علیک سلام.حوصلم سر میرفت.میخواستم توی باغ یه چرتی بزنم. سهیل خندید و گفت: - سلام.یه دزد بزنه به خونمون،همون روز عیدشه... بی خیال گفتم: - نگهبان که نیستم... لبخندشو جمع کرد و گفت: - بیا برو داخل سرما میخوری. از جام بلند شدم و در همون حین برگه رو توی جیب شلوارم گذاشتم. رفت توی اتاقش تا لباساشو عوض کنه.طاقت نمیاوردم.باید بهش بگم. دنبالش وارد اتاق شدم و گفتم: - سهیل باید با هم حرف بزنیم. مات سر جاش ایستاد.بیچاره کی دیده بود که من بیام و بهش بگم کارش دارم؟ - چیزی شده؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - یه...یه موضوعی پیش اومده که فکر کنم باید بدونی. روی لبه ی تختش نشست و اشاره کرد کنارش بشینم. توی چشام زل زد و گفت: - کسی طوریش شده؟ - نه. لبخند محوی زد و گفت: - دلت واسه مامانتینا تنگ شده؟میخوای بری اهواز؟ - نه سهیل.موضوع اصلا این چیزا نیست... جدی تر نگام کرد و گفت: - پس چیه؟ نفس عمیقی کشیدم و برگه آزمایش رو دادم دستش. بدون اینکه نگاش کنه گفت: - خب این چیه حالا؟ - نگاش کن. چند لحظه متفکرانه زل زد به برگه... چهره اش هر لحظه رنگ پریده تر میشد...اخماشو توی هم کرد و گفت: - حالا باید چیکار کنیم؟ شونمو بالا انداختم و گفتم: - نمیدونم...یعنی باید کاری انجام بدیم؟ سهیل دستی بین موهاش کشید و گفت: - تو...تو میخوای نگهش داری؟ آره من مطمئن بودم که میخوام نگهش دارم. بعد لحظاتی مکث گفتم: - آره. با ناباوری نگام کرد و گفت: - دیوونه شدی؟ - نه...تو مگه نظرت غیر از اینه؟ روشو برگردوند و گفت: - آخه زوده...خیلی زوده...تازه تو هنوز بچه ای خودت...منم همینطور. پوزخندی زدم و گفتم: - چطور اون موقع که تو پی هوس بازیات بودی بچه نبودیم...فکر حالاشو نمیکردی؟ رنگش به وضوح پرید. اخم غلیظی کرد و گفت: - هرجور خودت میخوای. یه بغض کوچولو گلومو گرفت. - یعنی تو برات مهم نیس سهیل؟ بدون اینکه نگام کنه گفت: - فرقی برام نمیکنه...مهم اینه که تو راحت باشی. به درک.نظرتو نخواستم.برو گمشو به کارات برس...پسره ی چلغوز بی خاصیت توی اینه به خودم زل زدم.برآمدگی شکمم دیگه واضح تر شده بود.چهار ماهم بود. عجب چهار ماهی گذشت. خیلی برام سخت بود خصوصا که هیچی ازگلوم پایین نمیرفت و بی خوابی شبانه که بماند. سهیل هم یه خورده سردتر شده بود و اگه واسه غذا خوروندن به من نبود اصلا نمیدیدمش... بهتر.نبینمش راحت ترم.پسره ی پررو واسه من قیافه میگیره.گاهی فکر میکنم اگه همین بچه سر نرسیده بود الان سهیل ولم کرده بود.واااااای که چقدر خوب میشد... امروز قراره بریم خوزستان.یعنی دیشب مخ زنی سهیل و الان دیگه میخواستیم کم کم راه بیفتیم. به چه بدبختی ای راضیش کردم.مگه قبول میکرد؟ نه من کارم سنگین شده ونمیتونم بیام. نه تو برات خوب نیست سفر طولانی...اونم با ماشین. نه هوا اونجا رو به گرماست و واست خوب نیست. واااااای یادم رفته بود چه کارای مهمی روم ریخته. اما من که گوشم بدهکار این حرفا نیست.دلم واسه مامانینا یه ذره شده بود. زیرمیزی فهمیده بودم امشب همه شون دعوتن خونه دایی علی اینا. هفته ی آینده هم که...عروسی نگارخانوم.چقدر واسش خوشحال بودم...شاید بیشترین بهونم واسه رفتن شرکت توی عروسی نگار بود. حداقل نگار به آرزوش رسیده بود.خوش بحالش... دستمو به نرده ها گرفتم و آروم اومدم پایین.سهیل پایین ایستاده بود و با دیدن من دوید طرفم و چمدونم رو ازم گرفت. همونجور که غر میزد منو هم دنبال خودش میکشید: - چقدربگم چیز سنگین بلند نکن هان؟فکر خودت نیستی نباش.به فکر بچه ی من باش حداقل. خندیدم و گفتم: - حالا خوبه هی زیر گوشم میخوندی همین بچه تو بندازم ها. خندید و گفت: - اون مال گذشته ها بود.امروز حالش چطوره؟ - خووووب و سرحال.مثه مامانش. سهیل آروم خندید و زیر لب گفت: - مامان آرام. از حرفش قند توی دلم آب شد.مامان...چه زود مامان شدما... ساعت طرفای هفت و نیم هشت بود که رسیدیم اهواز.اونقدر خسته بودم که نا نداشتم حتی برم مامانمو ببینم. اما باید میرفتم.به هر حال واسه همین اومده بودم. رفتیم خونه ی آقای ارغوان بزرگ.(بابای سهیل).تا دوش گرفتم و یه خورده نشستیم و این حرفا،ساعت نه و نیم شد. مامان سهیل(شیده خانوم)یه خورده از دیدن شکم بالا اومده من ناراحت شد و میگفت که زود بوده.هی یه حسی میگفت بگم که سهیل چه غلطی کرده اما حرف نزدم و تحمل کردم.ولی آقای ارغوان بزرگ خیلی خوشحال شد.اولین نوه اش بود مثلا. مانتویی که انتخاب کردم بپوشم مدل فُن بود.خوبه گشاده و کسی شک نمیکنه. نمیدونم چرا دلم نمیخواست فعلا کسی بفهمه...من در حالت معمولی زیاد چاق نبودم واسه همین الان با این وضعم با اینکه زیاد هم برآمده نیس اما همه میفهمیدن. وقتی زنگ خونه ی دایی اینا رو فشار دادم ،تازه فهمیدم چقدر دلتنگ همشونم... سهیل دستمو فشار داد و گفت: - اینقدر مضطرب نباش... لبخند عصبی زدم و منتظر موندم. صدای اشکان رو از توی آیفون تشخیص دادم. - کیه؟ الهی قربونش برم چه صداش مردونه تر شده...خیلی از دستش دلخور بودم.نامرد حتی یه بار هم بهم زنگ نزد. سهیل به بازوم زد و اشاره کرد چیزی بگم.با صدایی مرتعش گفتم: - باز کن اشکان. چند لحظه ساکت موند.میدونم از خوشحالی نزدیکه سکته کنه. اما آیفون رو گذاشت.هرچی منتظر موندم باز کنه خبری نبود. بغض کردم و رو به سهیل گفتم: - سهیل چرا همچین میکنن؟ قبل از اینکه سهیل بخواد حرفی بزنه،در حیاط باز شد و من اشکان رو دیدم که نفس نفس میزد و نگام میکرد. بغضمو خوردم و گفتم: - فکر کردم راهم نمیدی... محکم منو توی بغلش فشرد و زیر گوشم گفت: - دیگه داشتم از دوریت دق میکردما...کجایی تو بی معرفت؟ خندیدم و خودمو از توی بغلش بیرون کشیدم. مهربون نگاش کردم و گفتم: - دلم برات یه ذره شده بود داداشی... و دوباره پریدم بغلش. حس کردم سهیل معذب شده. سریع به اشکان گفتم: - اشکان جان سهیل هم همراهم اومده.اجازه دخول میفرمایید؟ اشکان لبخندی زد و بدون اینکه نگاهی به سهیل کنه گفت: - به هیشکی نگفتم پشت دری...وای عمه زهرا ببینتت غش میکنه... یه ذره اون ته ته های دلم از اینکه اشکان به سهیل بی محلی میکنه ناراحت شدم. اما خب میدونه چجوری سهیل بدبختم کرد...داداشمه دیگه. اشکان جلوتر راه افتاد و اشاره کرد پشت سرش بریم داخل. به سهیل نگاه کردم و آروم طوری که خودش بشنوه گفتم: - سهیل،اشکان و نگار همه چیزو میدونن.پس از رفتارشون ناراحت نشو... لبخند زوری زد و پشت سرم اومد داخل. وقتی روبروی در ورودی قرار گرفتم رو به دوتاشون گفتم: - میشه اول من برم؟ و منتظر جوابشون نموندم و وارد شدم. همین که در حال رو باز کردم صدای زندایی رو شنیدم که داد میزد: - اشکان کی بود مامان؟ کسی توی حال نبود.صدای زندایی هم از توی پذیرایی بود.حتما همشون اونجان. وقتی قدم توی پذیرایی گذاشتم بازم کسی حواسش نبود.ای بابا.چقدر خدا استرس میده بهم.خو دودقیقه روتونو برگردونین. مامانمو دیدم. کنار دایی نشسته بود... بغضمو خوردم و با صدای آرومی گفتم: - سلام. خیلی آروم گفتم و تنها کسی که فهمید ساغر(دختر دایی علی)بود. با دیدنم چند لحظه مات موند و بعد جیغ کشید و از گردنم آویزون شد. با صدای جیغش همه برگشتن طرفمون. میدونستم شکه شدن. بی خبری اومدن چقدر باحاله ها... وقتی ساغر رو از سر خودم باز کردم،متوجه شدم مامان کنارم ایستاده و با چشای اشکیش زل زده بهم. آغوشمو باز کردم و محکم به خودم فشردمش.از ته دلم بوش کردم. وای مامان چقدر دلتنگت بودم. اشکای منم داشت میومد. مامان منو از خودش جدا کرد و کلی بوسیدم.وای چه عزیز شدم. خلاصه بعد از کلی بوس بوس کردن و احوالپرسی آروم سرجاشون نشستن.نگار رو ندیدم.همینطور مهتاب. از اشکان پرسیدم که بهم گفت تا نیم ساعت دیگه میان. هرچی گشتم سهیل رو ندیدم.یه اشاره به اشکان کردم و گفتم: - سهیل کو؟ اخمی کرد و شونه هاشو بالا انداخت. سریع از سر جام بلند شدم و با یه عذرخواهی کوچولو از خونه بیرون زدم. توی حیاط رو گشتم اما نبود.در حیاط نیمه باز بود.اوووووووف آقا رفته نشسته توی خیابون لابد. تا در حیاطو باز کردم دیدمش که کنار ماشینش ایستاده و کاپوت رو هم زده بالا. - سهیل اینجا چی کار میکنی؟ نگام کرد و گفت: - ماشینم...ماشینم خراب شده.توبرو داخل منم میام. حس کردم خجالت میکشه بیاد داخل.دلم سوخت.ولی خب حقش هم بود. دستشو گرفتم و در حالی که دنبال خودم میکشیدمش گفتم: - خونواده ی من که لولو نیستن بترسی. سر جاش ایستاد و گفت: - آخه...به نظرم برخوردشون خوب نیست. متعجب گفتم: - وا.تو که هنوز نیومدی داخل که برخوردشون رو ببینی. - همون اشکان به اندازه همشون کافی بود. پوزخندی زدم و گفتم: - نکنه انتظار داشتی اشکان بیاد بغل و ماچ مهمونت کنه؟ روشو برگردوند و هیچی نگفت. به ماشین اشاره کردم و گفتم: - کاپوتو بنداز پایین بریم. وقتی همراه سهیل وارد پذیرایی شدم نگاه همشون یه جوری بود.من معذب شدم چه برسه به سهیل. با مظلومیت به مامانم نگاه کردم و گفتم: - این که بیایم اهواز نظر سهیل بود... آروم به پهلوی سهیل زدم و گفتم: - سهیل سلام نمیکنی؟ به خودش اومد. رفت جلو و اول به مامانم که نزدیک تر بود سلام کرد.وای مامانی چقدر سرد بود.داشتم می مردم دیگه...فقط به خاطر اینکه سهیل داره احساس غربت میکنه و مطمئنا هرکس دیگه ای هم بود من همینطور براش دل میسوزوندم. سهیل به دایی علی هم سلام کرد.دایی برخوردش بهتر بود.نفس راحتی کشیدم و سر جام نشستم. سهیل به بقیه هم سلام کرد و کنارم نشست و آروم گفت: - جونم دراومد... لبخندی زدم و با صدای بلندی گفتم: - آخر این هفته هم عروسیه و مارو بی خبر میزارین هان؟آقا اشکان قصد نداشتی دعوتم کنی؟ اشکان روی یه مبل کنارم نشسته بود.لبخندی زد و گفت: - اختیار داری.میخواستم شخصا بیام دنبالت. خندیدم و گفتم: - آره جون خالت. مامان سریع گفت: - خیلی خوب شد که اومدی...نگار هم خوشحال میشه. تو همین بحبوحه زنگ در به صدا دراومد.میدونستم نگاره.سریع از جام بلند شدم و گفتم: - من.من باز کنم. نمیتونستم بدو ام سمت در.اَه چه بدبختی ایه ها... استرسم خیلی بیشتر از قبل شده بود. نگار...مهتاب...وای دلم براشون چقدر تنگه. تا در رو باز کردم نگار جلوم ظاهر شد. مات مثه مجسمه زل زد بهم. چقدر تغییر کرده بود.موهاشو رنگ کرده بود.زیتونی...چقدر خانوم شده بود...ابرواشو...همچین باریکشون کرده...باز خوب اشکان گرفتش وگرنه زیباییش مخفی میموند. پشت سرش مهتاب و کامیار ایستاده بودن.مهتاب هنوز متوجه من نشده بود.پشت کمر نگار زد و گفت: - برو داخل دیگه بچه. اشکی که از گوشه چشم نگار پایین اومد منو واسه گریه کردن تحریک میکرد. دستامو باز کردم و گفتم: - بیا دیگه جون به سرم کردی... آروم بغلم کرد. چقدر دلم براش تنگ شده بود؟خیلی زیاد... محکم منو به خودش فشار داد که زیر گوشش گفتم: - لهمون کردی دختر. نفهمید فعل جمع بستم. اما وقتی منو از خودش جدا کرد با نگاهی مشکوک نگام میکرد.نگار تیز بود.میدونستم هم خودش و هم مامانی بو بردن.مامان هم نگاهاش عجیب روی شکم من متمرکز شده بود. نگار اومد حرفی بزنه که مهتاب کنارش زد و با تعجب گفت: - وای این کی اومد؟ خندیدم و گفتم: - این عمته.آرامم. و نرمتر از نگار توی بغلش جام داد. سرشو به گوشم چسبوند و گفت: - چه درشت هیکل شدی...اصفهان بهت ساخته ها؟ خندیدم و سریع ازش جدا شدم. اگه از بین جمع زنانه مون،کسی متوجه وضع من نشده باشه خیلی دیگه...خیلی تابلو بودم. مهتاب خندید و گفت: - مبارکه. خندیدم و گفتم: - میزارین به کامیار خان سلام کنم یا نه؟ به اونم سلام کردم.چقدر آقا بود...چقدر آقا بود...کت و شلواری و مودب...ایشالله خدا بندازت زیر تریلی سهیل میمیری از این تیپا بزنی؟شوهر مردم رو نیگا بچه مارو هم نیگا... کامیار خیلی سهیل رو تحویل گرفت.همینطور مهتاب.اما نگار نه...یه خورده فقط از اشکان بهتر بود. مامان توی آشپزخونه ایستاده بود.از همونجا صدام زد: - آرام مامان؟بیا یه لحظه. وای حتما سوال جواباشون شروع میشه الان... تا قدم به آشپزخونه گذاشتم مهتاب و نگار هم پشت سرم وارد شدن. مامان به صندلی اشاره کرد و گفت: - بشین اذیت نشی. سرمو پایین انداختم و اطاعت کردم. مهتاب با خنده گفت: - این بیشتر من عجله داشت ها...میزاشتی حداقل دوسه ماه دیگه... زندایی عایشه گفت: - اصلا گوش نده آرام.بهتر که همین الان بچه دار شدی.ما توی فامیل داشتیم که تا چند سال بچه نمیخواستن و بعدش هم اصلا بچه دار نشدن. نگار به مسخره داشت نگام میکرد. خاله اونطرفم نشست و گفت: - خاله اذیت نمیشی اونجا؟کی تقویتت کنه آخه؟ مامان اهی کشید و گفت: - خیلی برات زود بود...هم تو هم... بعد لحظاتی گفت: - سهیل. با لحظاتی مکث گفتم: - اونجا خیلی تنهام.پیش خودم گفتم شاید یه بچه بتونه...بتونه سرمو گرم کنه. نگار بایه حالت دلسوزی نگام میکرد. مامان و خاله و زندایی ولم نمیکردن.هی پند و اندرز و این کارو کن و اونکارو نکن و خلاصه بعد از نیم ساعت به زور ازشون جدا شدم و با زیرکی تونستم با نگار تنها شم. توی حیاط نشسته بودیم. نگار زیر تک درخت خونه دایی نشست و گفت: - بیا اینجا بشینیم. کنارش نشستم و گفتم: - چه خوشگل شدی بلا.اشکان چقدربهت میرسه... خندید و گفت: - چیکار کنیم دیگه...تو هم خوشگل شدی...مخصوصا الان که چاق شدی... یه هو غمگین شد.دستمو گرفت و گفت: - چرا ننداختیش؟ لبخندی زدم و گفتم: - نتونستم... پوزخندی زد و گفت: - بچه سهیل اینقدر عزیزه برات؟ لبخندمو جمع کردم و گفتم: - سهیل شاید مهم نباشه اما این بچه مال خودم هم هست...باور کن یه حس وابستگی بهش پیدا کردم...تو که نمیدونی چقدر قشنگه این حس. خندید و گفت: - ایشالله تجربه میشه... به بازوش زدم و گفتم: - میبینم هنوز بی حیایی تو داری. خندید و هیچی نگفت. - آرام سهیل چقدر تغییر کرده. آهی کشیدم و گفتم: - واسه خودمم عجیب بود...خودش میگه تغییر کرده.آدم شده... - دوسش داری؟ - نه. - ازش بدت میاد؟ - گاهی. متعجب گفت: - یعنی گاهی حس تنفرت میخوابه؟ - دقیقا. سرشو روی پاهای جمع شده توی شکمش گذاشت و گفت: - زندگیت راحته؟ شونه هامو بالا انداختم و گفتم: - بد نیست. - یعنی از اون چیزی که فکر میکردی بهتره؟ - آره خب. - پرهام...اونو فراموشش کردی؟ ته دلم خالی شد.فراموشش کردم؟مگه میشه؟ - اگه بخوام هم نمیتونم...اما نسبت به قبل بهتر شدم و حداقلش اینه که هرروز گریه نمیکنم... چه خنده هام تلخ بود... نگار دستشو دور شونم حلقه کرد و گفت: - سهیل اذیتت هم میکنه؟ - نه.خیلی خوبه رفتارش.تازه اتاقامونو هم جدا کردیم. - فکرشو میکردم.این بچه رو دوست داره یا نه؟ خندیدم و گفتم: - خیلی دوسش داره.اوایل میگفت بندازمش...اما الان نه. - نمیتونم باهاش خوش رفتاری کنم. - مهم نیست.خودش میدونه و انتظار رفتار بهتر رو نداره. نگار از جاش بلند شد و گفت: - پاشو بریم داخل.حالا سهیل میگه زنشو بردیم وسط سرما واسه چی. - سرما کجاس بابا.بشین داریم حرف میزنیم. همونطور که به طرف در میرفت گفت: - الان دیگه وقت شامه.وقت واسه حرف زدن زیاده.بیا بریم داخل. وقتی وارد پذیرایی شدم،نگام اول از همه به سهیل افتاد که گرم صحبت با کامیار بود.با دیدنم حرفاشو قطع کرد و آروم گفت: - خوبی؟ چشامو به نشونه مثبت باز و بسته کردم ورفتم توی آشپزخونه.پیش مامانیم... روی زمین نشسته بود.مثه این لوس ها رفتم و توی بغلش نشستم شب هم رفتیم خونه مامانمینا. من و سهیل. سهیل بازم راضی نشد و وقتی بهش گفتم اگه نمیخواد بره خونه باباش راضی شد و اومد. نگار هم باهام اومد...مگه ولم میکرد؟اونقدر اون شب چسبیده بود بهم که صدای اشکان هم دراومد... وسایلمو توی اتاقم گذاشتم و گفتم: - سهیل تو امشب میتونی اینجا بخوابی. روی لبه ی تختم نشست و گفت: - تو چی؟ به دیوار تکیه دادم و گفتم: - پیش مامانم.من و نگار اونجا میخوابیم.اگه چیزی احتیاج داشتی فقط کافیه صدام کنی. لبخندی زد و گفت: - ممنون. میخواستم برم بیرون که گفت: - حالت که خوبه؟ رومو به طرفش برگردوندم و گفتم: - آره خیلی...شب بخیر. - شب بخیر. در اتاق رو بستم و همین که اومدم بیرون متوجه نگار شدم که کنار اتاق ایستاده و میخنده. متعجب نگاش کردم و گفتم: - ها؟چته؟ خندشو خورد و گفت: - هیچی...ناخودآگاه حرفاتونو شنیدم. خندیدم و گفتم: - ناخودآگاه؟ خندید و آروم گفت: - میبینم بعضیا عاشق میشن... زدمش کنار و در حالی که به طرف اتاق مامان میرفتم گفتم: - برو بابا.دلم میسوزه براش که احساس غریبی میکنه و معذبه. وارد اتاق که شدم مامان داشت اماده ی خواب میشد. به طرفش رفتم و بوسیدمش و شب بخیر گفتم. نگار آروم گفت: - بیا بریم توی پذیرایی.مامان زهرا الان بیدار میشه. اطاعت کردم و دنبالش رفتم. روی مبل کناریش نشستم و گفتم: - خب چه خبرا؟ - هیچی. - چه بی حالی نگار...آدم چند روز دیگه عروسیش باشه و اینقدر ماست؟ لبخندی زد و گفت: - ای بابا.حالا انگار عروسی چی هس... به بازوش زدم و گفتم: - بی ذوق...من و پرهام واسه دوسال بعدمون... یه دفعه حرفمو خوردم...چی داشتم میگفتم؟از پرهامم؟از رویامون؟از چی؟از اینکه چه نقشه هایی که نکشیدیم واسه دوسال بعدمون؟ نگار دستشو روی دستم گذاشت و گفت: - آرام فکرشو نکن...ولش کن. بغضمو خوردم و گفتم: - چجوری؟مگه میشه؟به خدا نمیشه...باورت نمیشه وقتی فکرشو میکنم که اون چه فکرایی که درمورد من نمیکنه...جیگرم اتیش میگیره.میخوام هم خودم بمیرم هم سهیل...یعنی در موردم چه فکری میکنه؟ نگار سرشو پایین انداخت و گفت: - ببین...من یه کاری کردم که...که میدونم زیاد خوشت نمیاد. با نگاه پرسشگرم نیگاش کردم و گفتم: - چیکار؟ دست دست میکرد واسه گفتنش... مضطرب سر جام جابجا شدم و گفتم: - دِ بگو دیگه جونم دراومد... نفس عمیقی کشید و سریع گفت: - من همه چیزو به پرهام گفتم. انگار یه سطل آب یخ ریختن روم...مات چند لحظه نگاش کردم. نگار ادامه داد: - تحملم تموم شده بود...نمیخواستم تصورش از تو یه چیز خیلی بد باشه... بغضمو خوردم و گفتم: - نباید میگفتی... نگار با صدای گرفته ای گفت: - وقتی میاد جلوی من و کلی بد و بیراه نثارت میکنه،وقتی میگه چقدر پستی،چجور تحمل می کردم آرام؟دیگه داشتم منفجر میشدم به خدا... سرمو بین دوتا دستم گرفتم و گفتم: - وقتی میرفت فرانسه...حالش خوب بود؟ نگار دستمو گرفت و گفت: - حداقل از تو بهتره...آرام،به نظر من الکی خودتو میخوری...ول کن دیگه یاد پرهامو... پاهامو روی میز انداختم و گفتم: - چهار ماهه که دارم همین کارو میکنم... پوزخندی زد و گفت: - معلومه چقدر هم موفق بودی... دستمو روی شکمم گذاشتم و گفتم: - بحثو عوض کن حالم دیگه بهم میخوره از این حرفا... نگران زل زد به شکمم. - چرا نگهش داشتی آرام؟ متعجب گفتم: - چیو؟ سرشو تکون داد و گفت: - این... و به شکمم اشاره کرد. سرمو پایین انداختم و گفتم: - دلم نیومد نابودش کنم نیکی... بهم نزدیکتر شد و گفت: - میگم چرا بچه رو نمیدی به سهیل و ...ازش جدا شی؟سهیل هم فکر نمیکنم ناراضی باشه... آه کوتاهی کشیدم و گفتم: - نمیدونم...سهیل آخه بچه داری بلده؟بعدشم من چجوری بسپرمش دست اون؟وای حرفشم نزن... توی چشام زل زد و گفت: - یعنی نمیخوای از سهیل جداشی؟ کمی فکر کردم و گفتم: - دوست که دارم...ولی سهیل از این نمیگذره... نگار پوفی کشید و گفت: - عجب آدمیه...مرتیکه دختر باز همین الان عشق بچه شده؟ شونه بالا انداختم و گفتم: - چه میدونم...باور کن توی این چهار ماه تموم فکرم همین طلاق بود.فقط نمیدونم عکس العملش چیه؟ سرشو تکون داد و گفت: - احساس بدی دارم...فعلا چیزی در این مورد بهش نگو... روز عروسی نگار و اشکان خیلی دلم گرفته بود...همش یاد پرهام توی ذهنم میرقصید.اگه این اتفاقا نمی افتاد شاید چند وقت بعدش هم عروسی ما بود...عروسی من و پرهامم...به سهیل که اونطرف سالن با کامیار گرم صحبت بود خیره شدم. یه پسر بیست و سه ساله که هنوز دست چپ و راستشو بلد نیست شده شوهر من... شوهر آرام...اون آرام پرادعا... چه زندگی مزخرفی...پرهام بره و این بیاد... از سهیل کینه داشتم.خیلی زیاد...اما خب یه جورایی نسبت به قبل کمتر شده بود...شاید به خاطر عشق اون بود...اون عاشقم بود؟ مگه میشه سهیل عاشق شه؟سهیلی که هرهفته یه نامزد داشت... عاشقی که سهله...داره پدر هم میشه...بابا سهیل.بیچاره بچم.چرا اینجوریه زندگیش؟بابای اینجوری...مامان اونجوری...افسردگی نگیره بچم...نکنه مثه سهیل بشه؟نه نمیزارم.مگه اینکه من بمیرم...سهیل تربیت کردن صحیح سرش میشه آخه؟ چند لحظه به رفتارای این مدت سهیل فکر کردم...چقدر تغییر کرده بود...اونم عرض دوهفته.مگه میشه؟خیلی عجیبه. نمیتونم باور کنم.نمیتونم مهربونیشو باور کنم.نمیتونم آدم شدنشو باور کنم.سهیل آدم بشو نبود...سهیل نامرد بود.خیلی نامرد... اما خوب شده. از کجا معلوم مثه قبلش نشه؟ شاید داره مرد میشه. میتونم دوستش داشته باشم؟نه...نمیتونم...چرا هیچ وقت بهش فکر نمیکنم؟به اینکه میتونم باهاش زندگی کنم یا نه؟به اینکه میتونم به عنوان همسرم قبولش کنم یا نه؟ باید فکر کنم...باید فکر کنم... دستی آروم به شونم خورد.سریع برگشتم. مریم بود...چقدر تغییر کرده بود.خانوم و خوشگل. چند لحظه با خنده نگام کرد و بعد گفت: - دو تا دوست وقتی بعد عمری همو میبینن چیکار میکنن؟ آروم بغلش کردم و گفتم: - همدیگه رو بغل میکنن...مریم دلم برات تنگ شده بود...کجایی دختر؟ سریع خودشو ازم جدا کرد و گفت: - ساکت شو.اونی که باید گله کنه منم.نه تو.که حالا عروسی مروسی میگیری و مارو خبر نمیکنی هان؟ بعد به شکمم زل زد و گفت: - وای خدایا...کِی؟چرا اینقدر زود؟ نمیدونم چرا خجالت میکشیدم...مریم میدونست نامزدم پرهام بوده.میدونست به هم زدم.اما سهیل رو نمیدونست. زیر لب گفتم: - خب قسمت بوده لابد. خندید.حس کردم تلخ میخنده. روی صندلی کنارم نشست و گفت: - حالا بابای خوشگلش کیه؟ لبخند زوری زدم و گفتم: - حالا بعدا میبینیش.از خودت بگو.شهاب خوبه؟باهاش میسازی یا نه؟ لبخند کوچکی زد و گفت: - داری میپیچونی منو...زود بگو باباش کو؟ صدای سهیل که کنارم بود میخکوبم کرد.این کی اومد اینجا؟ - سلام مریم خانوم. مریم مات به سهیل نگاه کرد و گفت: - سلام آقای ارغوان.شما...شما هم دعوتید؟ سهیل خندید و دستشو روی شونه من گذاشت و گفت: - شرکت کردن توی عروسی پسردایی خانومم که دعوت نمیخواد. من داشتم از استرس میمردم...مریم حتما شک میکرد.میدونست چقدر حالم از این به هم میخورد. مریم همچنان دهنش باز بود.وقتی نگاه غمگین منو دید گفت: - مبارکه...خیلی تعجب کردم. سهیل گفت: - به هرکدوم از بچه های دانشکده که میگم تعجب میکنه...واقعا ما اینقدر زوج عجیبی ایم؟ مریم پوزخندی زد و گفت: - نه آخه...آرام ازش بعید بود همچین انتخابی... میدونستم مریم قاتیه.اگه بحثشون جلو بره مریم یه جنگی میندازه. سریع گفتم: - سهیل انگاری کامیار صدات میزنه. فهمید باید دک شه. همین که دو قدم دورشد مریم آوار شد روم: - سهیل؟آرام پرهامو رد کردی واسه سهیل؟وای خدای من باورم نمیشه.تو که چشم دیدن سهیل رو نداشتی...اون عملی برات عزیز تر از پرهامه؟هنوز نرفته هم دنبال خودت بچه راه انداختی؟تو عاقلی دختر؟ بغضمو خوردم و گفتم: - مریم آروم باش.انتخاب خودم بوده و تو...تو حق نداری منو سرزنش کنی واسه انتخابم...شاید منم به یه دلایلی زنش شدم...نمیشه که همه چیزو توضیح داد. سرشو با تاسف تکون داد و گفت: - واقعا فکر نمیکردم همچین تصمیم بزرگی رو به مسخره بگیری...من که بخیل نیستم.امیدوارم خوشبخت شی.فقط میخواستم بگم که...حیف بودی آرام. لبخند غمگینی زدم و گفتم: - نگار تنهاست.بریم پیشش. همین که از جام بلند شدم چشمم خورد به مهری جون...مامان پرهام.اونم داشت نگام میکرد...نگاش پر از بغض بود...شایدم کینه.خب حتما فکر میکنه پسرشو بدبخت کردم. وقتی به خودم اومدم جلوش ایستاده بودم.وای این کی اومد اینجا؟شایدم من اومدم.و متوجه شدم من کشیده بودم سمتش. تموم سعیمو کردم شکممو زیر لباس گشادم پنهون کنم. لبخند زورکی زدم و گفتم: - سلام...مهری جون. در مقابل بهت من لبخندی زد و گفت: - سلام آرام...خوبی؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - خوبم...شما خوبین؟ آهی کشید و گفت: - بهم میاد خوب باشم؟ - خدا بد نده.نکنه مریض شدید؟ پوزخندی زد و هیچی نگفت...ای کاش بشه یه جورایی از پرهام خبر بگیرم. بعد چند لحظه گفتم: - حتما تنهایی خیلی...خیلی اذیتتون میکنه. مهری جون چشاش پر از بغض شد.روی صندلیش نشست و گفت: - تنهایی رو که باهاش کنار میام یه جوری.اما غصه ی پرهام... آهی کشید و گفت: - توی تمام این مدت از خودم میپرسیدم چرا؟چرا آرام اینکارو کرد؟ دستمو گرفت و کنار خودش نشوندم. - آرام تو دختر عاقلی هستی.میدونم الکی همه چیزو به هم نزدی...شاید پرهامم کاری کرده... پریدم وسط حرفش و گفتم: - گفتن اینا دیگه چه فایده ای داره مهری جون؟ لبخند غمگینی زد و گفت: - شوهرتو دیدم.آدم خوبی به نظر میاد. خدا روشکر.یه نفر سهیل رو تایید کرد.خب خبری که از گذشته ی سهیل نداره که... - خوشبختی آرام؟ به زور خندیدم و گفتم: - خدارو شکر.من از زندگیم راضیم. دستشو روی شکمم گذاشت و گفت: - چند وقتته؟ سرمو پایین انداختم و گفتم: - چهار. گونمو نوازش کرد و گفت: - با این که نمیدونم چرا این کارو با پرهامم کردی اما همیشه مثه دختر نداشته ام دوستت دارم... این بغضه مثه مار نیش میزد.دیگه داشتم از خود بی خود میشدم. - مهری جون...واقعا ممنونم...تورو خدا در موردم فکر بد نکنین...من...من واقعا دلایلی واسه اون کارم داشتم. - میدونم. بعد لحظه ای گفت: - پرهام نمیزاره براش زن بگیرم. قلبم ریخت.زن؟واسه پرهام؟پرهام من؟ حس کردم مثه گچ شدم.چون مهری جون گفت: - آرام طوریت شده؟رنگت پریده...البته خب به خاطر وضعت طبیعیه.نترس دخترم نه ماه مثه برق و باد میگذره. لبخند زوری زدم و گفتم: - خب چرا قبول نمیکنه زن بگیره؟ آهی کشید و گفت: - چه میدونم.میگه هر وقت بیکار شدم زن میگیرم. با صدایی لرزون گفتم: - عموش که اونجاست...دختر نداره؟ لبخندی زد و گفت: - اتفاقا پیشنهاد خود منم سمیراست.باور کن دختر خوبیه.پرهام بهونه میاره.میگه بچه اس سمیرا. - چند سالشه؟ - هجده سالشه. - خب یه خورده واسه پرهام بچه اس...12سال اختلاف سنی خوب نیست زیاد. - ای بابا.من و باباش هم پونزده سال اختلاف سنی داشتیم...اتفاقا بهتره.زندگیشون مستحکم تره. - مبارک باشه پس. - ممنون... - یادتون نره مارو...مارو دعوت کنین. بر خلاف تصورم غمگین شد.دستمو گرفت و گفت: - آرام یه حسی بهم میگه تو برخلاف میلت از پرهام جدا شدی...آخه هرچی من از ازدواجش بیشتر حرف میزنم رنگ تو بیشتر میپره و ...آرام؟تورو خدا به من راستشو بگو. یه نگاه به اطرف کردم.سهیل رو پیدا کردم.حواسش به من نبود. سهیل تورو خدا یه لحظه نگام کن. مهری جون باز تکرار کرد: - یه چیزی شده که تو به من نمیگی؟ در همون حال خندیدم و گفتم: - مهری جون چه اتفاقی آخه؟ سعی کردم با تله پاتی توجه سهیل رو جمع کنم.سهیل؟سهیل جون آرام نگام کن. توی یه لحظه نگاش چرخید سمتم.مات موند روم. - تو با من صادقی؟ اونقدر با التماس نگاه سهیل کردم که اومد سمتم. وقتی متوجه شدم داره میاد نفس راحتی کشیدم و از جام بلند شدم و گفتم: - مهری جون من شوهر دارم.خیلی هم دوسش دارم.دلیلی نداره دیگه به یه...یه غریبه فکر کنم. مهری اومد حرفی بزنه که سهیل رسید پیشمون. مهری جون ساکت موند و ثابت شد روی سهیل. از روی اجبار دستمو دور کمر سهیل انداختم و گفتم: - سهیل جان معرفی میکنم،مهری جون یکی از بهترین دوستانم...مهری جون ایشون هم سهیل هستن.همسرم. سهیل خیلی مودبانه(یکی از رفتارای عجیبش بعد از ازدواج)سلام علیک کرد و ابراز خوشحالی از آشنایی. مهری خیالش راحت شده بود.شاید اینجوری دیگه پیش خودش فکر نمی کرد من هنوز توی فکر پرهامم. دست سهیل رو گرفتم و از مهری جون دور شدم.همین که چند قدم دور شدیم سهیل گفت: - این کیه؟ اهی کشیدم و دستشو ول کردم. - مادر استاد شفق. ایستاد سر جاش. بهش نگاه کردم و گفتم: - چیه؟ اخم ریزی کرد و گفت: - تو هنوز با اینا سلام علیک داری؟ بی خیال گفتم: - مهری جون یکی از کسایی که من خیلی دوسش دارم.دلیلی نمیبینم باهاش قطع رابطه کنم. - اما ممکنه...ممکنه از طریق اون باز هم اون یارو رو ببینی و ... پریدم وسط حرفش و گفتم: - یارو نه.اسمش پرهامه.در ضمن به تو ارتباطی داره که من با کیا رابطه داشته باشم؟ پوزخندی زد و گفت: - تا چند لحظه پیش فکر میکردم شوهرتم. به مسخره نگاش کردم و گفتم: - شوهر زوری... اخماش رفت توی هم - فکر میکردم اون خاطراتو کنار گذاشتی. سرمو به طرف دیگه ای چرخوندم و گفتم: - نه که خیلی شیرین ان برام،یادم نمیره... دستمو گرفت.خیلی ناغافل.یه حسی مثه جریان برق بهم وصل شد... - میشه بس کنی آرام؟ بغضمو خوردم.دستمو از دستش کشیدم بیرون و گفتم: - بس کنم همه چی یادمون میره؟ نزاشتم جوابی بده.ازش دور شدم. چرا این شب اینقدر عذاب آوره؟ همینطور که داشتم راه میرفتم محکم خوردم توی یه چیزی. سرمو بالا آوردم و دیدم اشکانه. میخندید و نگام میکرد. الهی قربون داداشیم برم.شب عروسیشه و آجیش اینقدر غمگینه.حقش نیست... منم خندیدم و گفتم: - ماشالله ماه شدی. دستشو دور کمرم انداخت و گفت: - فکر میکنی بتونی یه خورده برقصی؟ لبخندی زدم و گفتم: - با کمال میل.