سانیار:چرا بیداری؟مانی:تو چرا بیداری؟یه خمیازه کشید و بالششو انداخت کنارم و سمت چپم دراز کشید و قبل از اینکه چیزی بگم دستشو دور کمرم حلقه کرد و سرشو گذاشت رو شونم!هنگ زل زدم بهش!مانی همونجور که خودشو تو بغلم جابجا میکرد تا راحتتر باشه گفت: چشماتو ببند فکر کنم کبری جونم...سه سوته خوابت میبره!با خنده گفتم:دیوونه پاشو!میشینن فیلما رو چک میکنن فکر میکنن مشکل داریم!مانی سرشو گذاشت رو سینم و گفت:نمیبینن!دوربینا تا دو روز رفتن واسه تعمیر و نسب برنامه ی جدید!مشکوک گفتم:تو از کجا میدونی؟مانی:دیروز از اون بی پدر شنیدم!البته داشت با صالحی حرف میزد من اتفاقی شنیدم!متعجب گفتم:بی پدر؟بی پدر کیه؟مانی:چقدر خنگی سانی!پدرام جونتو میگم دیگه!یه ذره فکر کردم...یهو از جام پریدم که دستم خورد تو صورت مانی و صدای آخ و اوخش بلند شد!شرمنده و نگران رفتم سمتش و دستشو از رو دهنش برداشتم.سانیار:شرمنده!هیجان زده شدم!ببینم چی شده.مانی:از اینکه به پدرام گفتم بی پدر هیجان زده شدی؟سانیار:هیس!یه دقیقه لال شو!اه...گوشه ی لبت پاره شده!تا اینو گفتم مانی شروع کرد به کولی بازی!سانیار:مانی...مانی...ساکت شو!الان یکی از این نره غولا میپره تو نقشمون بهم میریزه!مانی یهو ساکت شد و گفت:به دو شرط ساکت میشم!سانیار:بگو!مانی:اول لبمو بوس کن جاش خوب شه،بعد بهم بگو نقشت چیه!با چندش زدم تو سرش!سانیار:خاک تو سر کثیفت کنم اُزگل!مانی با خنده گفت:بوس رو بعدا ازت میگیرم!فعلا بگو نقشت چیه!سانیار:میدونی که ما برای بادیگار بودن نیومدیم اینجا!اینو هم خوب میدونی که قراره یه محموله ی خیلی بزرگ توسط این باند قاچاق بشه!حالا ما اومدیم ببینیم کی و کجا!باید قبل از اونا واکنش نشون بدیم و خبرا رو برسونیم به مافوقمون.مانی:اینا رو که خودمم میدونستم.نقشه ی اصلیت چیه!سانیار:باید تو این دو شب تا میتونیم اطلاعات جمع کنیم.باید بدونیم دور و اطرافمون چه خبره تا بتونیم بریم جلو!باید نهایت استفاده رو تو این دو روزی که دوربینا خرابه بکنیم!مانی:الان میخوای بری ببینی چه خبره؟سانیار:نه بابا!چه کاریه؟الان میگیرم کپمومیذارم صبح با یکی از دوستان نره غول میرم ببینم چه خبره و چه دم و دستگاه و امکاناتی دارن!مانی:خیلی خوب بابا!سانیار:پاشو بریم!مانی:برو گمشو!هنوز از جونم سیر نشدم!پامونو از در نذاشتیم بیرون یکی از این نگهبانا که در نوع خودشون هیولایی هستن درسته قورتمون میدن!کلافه بلند شدم و دستشو گرفتم و کشیدمش سمت اتاق خواب.سانیار:مطمئن باش انقدربد مزه هستی که اگه سگم بخورتت دنده عقب میره!کسی نمیخورتت بابا!مانی شیطون گفت:مگه چشیدی که میگی بدمزم؟با حرص بالش روی تخت رو پرت کردم سمتش که اگه جاخالی نمیداد مغزش میپاشید روی در!بعد از اینکه یه دست لباس اسپرت تمام مشکی پوشیدیم از پنجره پریدیم پایین.بیرون رفتن از در ورودی حماقت محض بود!واحدمون هم طبقه دوم بود و مشکلی پیش نمیومد.البته مانی هی غرغر میکرد که اونم زیاد مهم نبود!پشت یکی از مجتمع ها پنهون شدیم.مانی:کجا میخوای بری؟یه ذره فکر کردم...اولین جایی که دوست داشتم ببینم توش چه خبره یکی ار مجتمع ها بود که معلوم بود مسکونی نیست و ته شهرک بود.یه دیوار سه متری هم که حالت حلالی داشت اونو از بقیه ی مجتمع ها جدا میکرد.سانیار:بریم ته شهرک....مجتمع بلوک 13!مانی با ذوق گفت:گفتی بلوک 13 یاد فیلم بلوک 13 افتادم...ای جونم هیجان!سانیار:مانی...مانی:باشه خفه میشم!چرا انقدر به من گیر میدی بزمجه؟آخ!چرا میزنی؟با تموم دقت و توانایی که از خودمون سراغ داشتم خودمونو رسوندیم به ته شهرک.پشت دیوار یکی از مجتمع های نزدیکش پشت بوته ها قایم شدیم.داشتم اطراف رو دید میزدم که چشمم خورد به دو نفر که یه ذره اونور تر پشت بوته ها و درختچه ها قایم شده بودن!آروم زدم به بازوی مانی و با چشم به اونا اشاره کردم.مانی آروم گفت:جاسوس؟شونمو انداختم بالا!با اشاره به مانی فهموندم که از پشت آروم بهشون نزدیک شیم.باید زودتر دست بکار شیم.هوا ابری بود و اصلا چهره هاشون معلوم نبود.دو قدم مونده بهشون برسیم انگار یکیشون متوجه حظورمون شد!سریع بلند شدن و گارد گرفتن!قد متوسطی داشتن و هیکلشون زیاد درشت نبود...پس حریفشونیم!قبل از ما حمله کردن.خیلی حرفه ای کار میکردن!حداقل اینی که من گیرش افتاده بودم خیلی جونور بود!یه لحظه حواسم به مانی که طرفو از پشت لاک(لاک:قفل کردن بدن حریف با دست یا پا)کرده بود پرت شد که این یکی با پا محکم زد تو کتفم!با حرص برگشتم سمتش و چپ چپ نگاش کردم!آروم و عصبی گفتم:درد گرفت بی شعور!ابروشو شیطون انداخت بالا!با یه حرکت چرخشی اومد بزنه تو گردنم که جاخالی دادم و زیر پاشو خالی کردم.قبل از اینکه به خودش بیاد و بخواد از رو زمین بلند شه نشستم رو شکمش!صدای آخش بلند شد!ابرمو انداختم بالا و خبیث گفتم:چی شد؟دردت اومد مرتیکه؟با حرص زل زد تو چشمام.خشم تو چشمای مشکیش شعله میکشید!چشم چرخوندم سمت مانی که دیدم دست و پای طرفو بسته و با نیش باز بالا سرش نشسته!این جونور طناب از کجا آورد؟هیچی از این بعید نیست!خواستم پارچه ی روی دهن ودماغش رو بردارم که دستمو پس زد!عصبی با یه دست دستاشو گرفتم و با دست دیگم از تو جیبم یه بست پلاستیکی درآوردم و دستاشو بستم!چقدر لاغر و نحیفه!آبروی هر چی مرده برده!با نیش باز پارچه رو برداشتم که چشمام از کاسه دراومد!با حرص نفسشو فوت کرد بیرون و گفت:از رو شکمم بلند شو گوریل!له شدم!یه لبخند کج نشست رو لبم!سانیار:به به نیکا خانوم!چه عجب!از اینورا؟مانی متعجب گفت:نیکا؟سریع دستمال روی صورت اون یکی رو برداشت و متعجب گفت:ا نیلا تویی؟چطوری دختر؟نیلا چپ چپ نگاش کرد که خود به خود ساکت شد!با یه خنده ی ریز از رو شکمش بلند شدم.برام چشم غره رفت و دستاشو گرفت جلوم...یعنی باز کن!با پوزخنئ گفتم:هنوز نگفتی اینجا چیکار میکنی!نیکا:ما رو بگو با کی اومدیم دور دور!از تو جیبش یه فندک اتمی درآورد و نشست رو زمین.فندک رو گذاشت لای کفش هاش و روشنش کرد.یه قسمت از بست رو گرنا داد و خیلی راحت بست رو باز کرد!بلند شد و فندک رو گذاشت تو جیبش و با یه پوزخند از کنارم رد شد!حرصم دراومد!با حرص بازوشو گرفتم و گفتم:نگفتی اینجا چیکار میکنی!بازوشو از تو دستم درآورد و با حرص و کنایه گفت:کارایی که من و خواهرم میکنیم به شما ربطی نداره!ایندفعه محکمتر بازوشو گرفتم و گفتم:تا وقتی که با هم اومدیم اینجا و قصد هممون جاسوسیه ربط داره!عصبی زل زد تو چشمام و گفت:تو که میدونی چرا میپرسی؟بی خیال بازوشو ول کردم و گفتم:فقط خواستم مطمئن بشم!مانی هم دست و پای نیلا رو باز کرده بود و داشت باهاش گل میگفت و گل میشنوفت!با پا زدم تو رونش و گفتم:جمع کن بریم به کارمون برسیم!صدای نیکا رو از پشت سرم شنیدم که گفت:چرا دارین جاسوسی میکنین؟اطلاعات رو برای چی میخواین؟با کنایه گفتم:کارایی که من و داداشم میکنیم به شما ربطی نداره!راهمو سد کرد و گفت:تا وقتی که ندونیم چرا اینجایین نمیذارم باهامون بیاین!با پوزخند گفتم:کسی هم نخواست که با شما بیاد!نیکا:آها!اونوقت میشه بگین چجوری میخواین از در امنیتی رد بشین؟شونمو انداختم بالا و گفتم:معمارا هنوز طرز ساختن دیوار رو یادشون نرفته!دیوار دوست من!نیکا:اونوقت میتونم بپرسم وقتی از دیوار پریدین اونور با یه گله محافظ و سگ تعلیم دیده میخواین چیکار کنین؟مشکوک نگاش کردم!یعنی داشت راست میگفت؟سانیار:تو از کجا میدونی پشت دیوار چه خبره؟نیکا:دیشب فهمیدم!امشب و فرداشب هم که دوربینا خرابه اومدیم واسه جاسوسی!سانیار:تو از کجا میدونی دوربینا خرابه؟کلافه گفت:از پدرام شنیدم..البته داشت به صالحی میگفت که من شنیدم!دقیقا پشت سر داداشت بودم!حالا بگین چرا اینجایین!سانیار:دوست ندارم اینجا حروم شم!دنبال یه دست آویزم!چشماش برق عجیبی زد!نیکا:درسته ار تو و داداشت دل خوشی ندارم ولی با هم بهتر میتونیم بریم بالا!ما هم میخوایم بریم مقر اصلی!سانیار:همکار شیم؟نیکا:همراه!سانیار:چه فرقی داره؟بزنین بریم!اون دو تا کنه هم رو از هم جدا کردیم و راه افتادیم سمت بلوک 13!نزدیک دیوار 7،8 نفر قدم رو میرفتن.قدشون بلند بود و هیکلی بودن!مانی قفل کرده بود سرشون!نیکا و نیلا از تو جیبش.م یه سری لوله ی چوبی مثللوله خودکار بیرون آوردن و شروع کردن به نشونه رفتن .با هر فوتشون یه نفر بیهوش میوفتاد رو زمین!مانی آروم گفت:اه ه ه ه!چه خفن!بعد 5 دقیقه همشون بیهوش رو زمین افتاده بودن.من و مانب 2 دقیقه ای همشون رو جمع کردیم و بردیم یه گوشه.دنبال نیکا راه افتادیم.انگار راه رو بلد بود!جلوی یه در واستاد که رمز خور بود.رمز رو وارد کرد و در باز شد!یه در دیگه پشتش بود که انگار آسانسور بود!اسکن چشمی داشت.نیکا بی خیال رفت جلوی اسکن و اسکنر یه دور چشماشو اسکن کرد.چراغ سبز شد و در آسانسور باز!پس لنز چشم نیکا...اوف خدا!تو آسانسور ذهنم خیلی درگیر بود.از یه طرف لنز چشم نیکا،رمز ورودی و از همه بدتر...وقتی اسکنر سبز شد یه آرمی روی مانیتورش اومد.عکس یه شیر نر بود که یه مار کبری دورش چنبره زده بود!از اون بدتر که آرمش حالت نماد های یونانی بود و این یعنی این آرم رمزیه،یه معنی خاصی داره که متاسفانه من اصلا ازش سر درنمیارم!بی اختیار رو به نیکا گفتم:اون آرم...نیکا:آرم این باند قاچاقه!زیاد ذهنتو درگیر نکن...کسی تا حالا نتونسته بفهمه معنیه این آرم چیه!سانیار:رمز در ورودی رو از کجا آوردی؟بی خیال گفت:پدرام بهم داد!شکه گفتم:چــــــی؟نیکا:پیج پیچی!ساکت شو ببینم!همون لحظه آسانسور واستاد و دو تا بوق زد و چراغا قرمز شد!نگران و کفری خیره شدم به نیکا.بی خیال رفت سمت اسکنر و یه جعبه ی کوچیک از جیبش درآورد.در جعبه رو که باز کرد فهمیدم لنزه.نیلا هم رفت کمکش و با دقت لنزمشکی رو از چشماش برداشت و لنز جدید رو براش گذاشت.رفت جلوی اسکنر و بعد 5 ثانیه اسکنر سبز شد و آسانسور دوباره راه افتاد!مانی بهم نزدیک شد و گفت:اه ه ه ه!چقدر خفنن!اگه میدونستم جاسوسی انقدر خفنیت داره بجای پلیسی میرفتم جاسوس میشدم!با پوزخند آروم گفتم:واسه خفنیتش میخواستی جاسوس بشی یا همکارایی مثل نیلا خانوم؟یه ذره فکر کرد و لب و لوچشو کج کرد و گفت:هم خفنیتش هم نیلا هم پول خوبش!با پوزخند گفتم:حالا از کجا میدونی پولش خوبه؟مانی:اگه خوب نبود نمیتونستن از این لنزای تعجیل هویت بخرن!ابرمو انداختم بالا و نیشخند زدم!آروم گفت:الان این یعنی خوبه ادامه بده؟سانیار:دقیقا!مانی:این لنزایی که نیکا ازش استفاده میکنه که گیر اسکنر ها نیوفته هر کدوم حداقل 20تا 25یلیون پولشه!متعجب گفتم:مطمئنی؟مانی:آره!چند وقت پیش یه مقاله در موردشون خونده بودم!پولدارن جون داداش! ریما**ریما:همه ی وسایلتون رو جمع کردین؟چیزی جا نذاشتین؟همه با هم یکصدا گفتن:نــــــــــــــخیر!من و رایان و رادین و رامتین با لندکروز من رفتیم و رضا و سامیار و امیر با پرادوی اشکان!چشم اشکان بیچاره رو دور دیدن و ماشین و کارت سوختشو بلند کردن!خیلی دوست داشتم صبر کنم تا اشکانم از مسافرت کاریش برگرده و بعد بیایم شمال ولی رایان دیگه داشت مخمو میخورد!خیلی وقت بود بهش قول داده بودم که یه سفر شمال بیایم.خودم چند باری اومده بودم ولی تابحال رایان رو با خودم نیاورده بودم.جاده چالوس از همیشه سرسبز تر به نظر میرسید و بچه ها حسابی سرحال شده بودن.یه ماه بعد از سرپا شدن کارخونه ی سعید خیلی رو بچه ها فشار بود.همشون چه از نظر فکری چه از نظر جسمی داغون بودن!بعد 3 ساعت رسیدیم چالوس.بچه ها ریختن پایین و یه عالمه تنقلات گرفتن و دوباره راه افتادیم.چند ساعت بعد ماشنا تو حیاط ویلا پارک بود و ماهم چمدون بدست داشتیم میرفتیم سمت ویلا.ویلا فضای سبز و دلبازی داشت و بچه ها رو خیلی سرحال آورده بود.بیچاره ها انقدر تو دفترشون و فضای بسته موندن که یادشون رفت گل و بلبل چه شکلیه!انقدر خمار خواب بودم که اصلا نفهمیدم چمدونم رو کجا ول کردم و تو کدوم اتاق خواب رفتم!بدیه اینکه نمیتونم تو ماشین بخوابم همینه!تازه خوابم برده بود که در باز شد و یه نفر اومد تو.اصلا حوصله نداشتم برگردم ببینم کیه!اومد و کنارم دراز کشید!رایـان!سرمو بلند کرد و بازوشو گذاشت زیر سرم و منو کشید تو بغلش.خمار گفتم:نکن رایان!ریز خندید و لبشو گذاشت رو لبم.انقدر خسته و خمار بودم که ترجیح دادم بیخیالش شم و بذارم هرکاری دوست داره بکنه!تو عمق خواب بودم که حس کردم یه نفر داره صدام میکنه!کیه؟چقدر صداش آشناست! دوباره سعی کردم بخوابم…واستا ببینم…اینکه…اینکه ..رادین؟یهو چشمامو باز کردم که دیدم پایین تخت نشسته و داره با یه لبخند شیطانی نگام میکنه!رادین:روده کوچیکه بزرگه رو لقمه کرد!نمیخواین بیدار شین؟بیدار شیم؟سریع یه نگاه به خودم انداختم!خاک بر سرم!رایان چرا اینجوری منو قفل و زنجیر کرده؟اصلا نمیتونستم تکون بخورم!آروم گفتم:رایان…رایان!رایان خمار گفت:هوم؟ریما:بیدار شو دیگه!ولم کن…ولم کن پسر خوب!رایان موذی و خمار خندید و لبشو قنچه کرد!جـــــــان؟الان میخواد جلوی رادین ببوسمش؟عمـــــــرا!ریما:رایان بلند شو…ولم کن پسر..اه!رایان:تا یه بوس ندی ولت نمیکنم!هر چی زور زدم نتونستم از بغلش بیام بیرون.لااقل چشماشم باز نمیکرد که ببینه رادین بالا سرمونه!ریما:راین جان ولم کن!ما تنها نیستیم پسر خوب!راین موذی خندید و گفت:بله بله میدونم!وقتی یه دختر و پسر نامحرم زیر یه سقف تنهان نفر سوم شیطانه!آره میدونم!رادین دستاشو گذاشته بود جلوی دهنش و از خنده کبود شده بود!داشتم از خجالت آب میشدم!دیدم نخیر!این به هیچ سراطی مستقیم نیست!سریع و کوتاه بوسش کردم که باخنده ولم کرد.رایان:این قول نبودا!بعدا بقیشو با هم حساب میکنیم!با خجالت نشستم رو تخت و یه دسته از موهامو که تو صورتم بود زدم پشت گوشم.رایان که هنوز متوجه رادین نشده بود با خنده گفت:ریما تا حالا دقت نکرده بودم بدنت انقدر سفیده!جــان؟بدن؟سریع یه نگاه به خودم انداختم که دیدم ای داد!بی شرف شدم رفـــــــــــت!این بیشعور کی تاپمو درآورده بود؟با خجالت یه جیغ کشیدم و چپیدم زیر پتو!دلم میخواست زمین دهن باز کنه و منو ببلعه!رایان با ذوق خندید و گفت:یه جوری میکنی انگار نه انگار دو ساعته همینجوری تو بغل بنده تشریف داری و منو تا مرض سکته بردی!بابا منم مردم!کی میشه مال من شی؟با حرص گفتم:خفه شو بزغاله!یهو با صدای خنده ی رادین از جا پریدم!چنان قهقهه میزد دوست داشتم بمیرم از خجالت!رایان متعجب و هل گفت:رادین!از کی تا حالا اینجایی؟من…یعنی ما…!الان وقته تته پتست؟آبروم رفت!رادین با خنده گفت:از اولش!حالا هم سرخ و سفید شدن بسه!بیاین بریم ناهار بخوریم که تلف شدیم از گرسنگی!فکر کنم رامتین سامیار و امیر رو خورده رفته سراغ بقیه!رایان سریع گفت:باشه…باشه…تو برو ما هم الان میام!رادین با خنده رفت بیرون.صدای در که اومد با حرص از زیر پتو اومدم بیرون.با حرص جیغ زدم:رایان!آبروم رفت!چرا هر چی بهت میگم ولم ککن تنها نیستیم میگی بوس بوس !حالا خوب شد؟آبرومون رفت!دیدم صداش درنمیاد.چشمامو که از حرص بسته بودم باز کردم دیدم با دهن نیمه باز و چشمای خمار زل زده به بالا تنم!خاک تو سر هیزت کنم!با حرص یه جیغ کشیدم و افتادم دنبالش!بالاخره دم در خفتش کردم.ریما:واستا ببینم کروکدیل!رایان داشت میخندید که یهو اخماش رفت تو هم و دستشو گذاشت رو قفسه سینش!قلبم از حرکت ایستاد!رایان از بچگی مشکل قلبی داشت!درسته که زیاد جدی نبود ولی حتما نیاز به قرصاش داشت!سریع زیر بغلش رو گرفتم و بردمش سمت تخت و آروم خوابوندمش رو تخت.ریما:رایان جان نفس عمیق بکش الان میام.سریع رفتم سمت کیفم و از توش قرصای رایان رو پیدا کردم.تموم بچه ها از جمله خودم یه نمونه از قرصای رایان دستشون هست که اگه رایان نیاز داشت و دم دستش نبود بهش برسونن.وقتی رسیدم به تخت روی تخت نبود!هل شدم و رفتم سمت در.دیدم با نیش باز داره تو راهرو عقب عقب میره!رایان:اگه فیلم نمیومدم میگرفتیم تلکم میکردی!اخمام رفت تو هم و با حرص رفتم سمتش که یهو اخماش رفت تو هم و با قدمای بلند اومد سمتم!متعجب سر جام واستادم.عصبانیتم جاشو به بهت داده بود!وقتی رسید بهم دستمو گرفت و با خودش کشید سمت اتاق.رفتیم تو و درو بست.صدام در نیومد!هنوز تو بهت بودم.با حرصی که کاملا تو صداش معلوم بود گفت:همینجوری تا کجا میخواستی دنبالم بیای؟برات مهم نبود که بقیه با این وضع ببیننت؟وضع؟کدوم وضع؟یه نگاه به خودم انداختم….و…..ای داد و بیداد!من همینجوری رفته بودم تو راهرو؟با لباس زیر؟میدونستم عصبیه و اگه چیزی بگم عصبی تر میشه پس ترجیح دادم ساکت شم و چیزی نگم!منوبرد تو اتاق و دستمو ول کرد و رفت سمت کمدم.یکی یکی لباسام رو درمیاورد و نگاه میکرد!رایان:سبزه بهت نمیاد…زرده،از زرد بدم میاد!زیادی قرمزه تو چشمه…زیادی بازه،همه ی جونت پیداست و ….!دیگه داشت اعصابم رو خورد میکرد،تموم کمدم رو بهم ریخت!بالاخره به یه بلوز آستین سه ربع مشکی.قرمز رضایت داد.با نیش باز اومد سمتم.عصبی و دست به کمر نگاش میکردم!رایان:اخماتو واکن قربونت بچرخم!اخم اصلا بهت نمیاد!اومد رو به روم واستاد و اول یه ذره زل زل خیره شد رو بالاتنم که باز داشت رو اعصابم میرفت!به زور نگاشو گرفت و زل زد تو چشمام.وقتی چشمای عصبیم رو دید نیشش رو باز کرد.مظلوم گفت:خوب خوشکلن نمیشه نگاه نکرد!بعد بیخیال اول بند لباس زیرم رو که برگشته بود درست کرد بعد سریع خم شد و استخون ترقوم رو بوسید!ناخودآگاه چشمام بسته شد!دست خودم نبود…زیادی رو استخون ترقوم حساس بودم!چشمامو که باز کردم دیدم شیطون زل زده به من!با شیطنت گفت:میخوای ناهارو بی خیال شیم…نگاه خمارشو دوخت رو بالا تنم و لرزون گفت:بریم بخوابیم؟دیدم وضعش خیلی خرابه!سریع لباسمو از دستش گرفتم و دویدم سمت در!ریما:من خوابم نمیاد…گرسنمه!دستم رو دستگیره بود که از پشت بغلم کرد.با صدای لرزون دم گوشم گفت:دیوونم نکن ریما!فشار دستاش روی رونام و پهلوهام حالمو داشت عوض میکرد.نالیدم:رایان تو رو خدا اذیت نکن!رایان:باشه گلم.لااقل لباتو ازم دریغ نکن که اگه اینجوری برم سر میز همه میفهمن خمار چیم!با خجالت سرمو انداختم پایین!برم گردوند سمت خودش و بی معطلی لباشو گذاشت رو لبم!بعد 10 دقیقه آقا بالاخره رضایت داد ولم کنه تازه قول گرفت بقیشو بعدا باهام حساب کنه!سر میز همه منتظر ما بودن و با ورودمون به غذا حمله کردن!رادین شیطون نگام کرد که تا بناگوش سرخ شدم!رامتین هم تا ما رو دید ریز خندید!بقیه هم مشکوک نگامون میکردن!همه ی اینا دست به دست هم دادن تا ناهار کوفتمون شه!البته رایان اصلا به روی خودش نمیاورد و وضعش بهتر بود!ناهار که کوفتم شد.بعد ناهار پسرا هرکودومشون یه ور ولو شدن و خر و پفشون رفت هوا!البته ناحقی نشه…هیچ کدوم خر و پف نمیکردن!رایان با بالش اومد پایین پام دراز کشید.چپ چپ نگاش کردم!طلبکار گفت:تابحال چشم رو هم نذاشتم!تو بودی میتونستیتو اون وضع بخوابی؟براش چشم غره رفتم و دوباره مشغول برنامه نویسی شدم.چشمامو مالیدم و به اعداد روی صفحه خیره شدم.خودکارمو بین انگشت شصت و اشارم چرخوندم و خیره شدم بهش.رایان که نیم ساعتی میشد بیدارشده خودشو پرت کرد کنارم.رایان:چه میکنی آبجی جونم؟با غیض نگاش کردم که با خنده گفت:دیدی چه حالی داره؟حالا من دقیقا همین حس رو داشتم وقتی بهم میگفتی داداش!تازه تونستم منظورشو از اینکه میگفت بهم نگو داداش درک کنم!رایان:حالا دور از شوخی!داری واسه چی برنامه مینویسی؟یه نگاه به ورقه انداختم که پر بود از عدد!یه لبخند عمیق زدم و گفتم:پروژه ی جدیده!میخوام یه ذره به این جوجه پلیسمون کمک کنم!عمیق نگام کرد و گفت:ریما خودت بهتر میدونی داری چیکار میکنی ولی خواهشا آرامش فعلیمون رو ازمون نگیر!من تازه عشقم رو پیدا کردم…خودتو ازم نگیر…با شادی نگاش کردم و آروم گفتم:نگران نباش عشقم!همه چیز رو بسپر به خودم!یه نگاه به ساعت انداختم.4 بعدظهر.رفتم سمت اتاق.نمیدونم سه ساعته چپیدن این تو دارن چیکار میکنن!چند تقه به در زدم.بعد چند ثانیه در باز شد و قیافه ی خندون رامتین آشکار شد!بدجوری نفس نفس میزد!یه نگاه به بقیه پسرا انداختم که وضعیتشون مشابه با رامتین بود!با تعجب گفتم:داشتین چیکار میکردین؟رامتین:بازی میکردیم!ریما:چی بازی؟رامتین با ذوق گفت:داشتیم هم دیگه رو قلقلک میدادیم هر کی زودتر جیش کرد باخته!متعجب زل زدم بهشون که حق به جانب نگاهم میکرد.این وسط من و رایان متعجب زل زده بودیم به این موجودات ناشناخته!باید یه بیانیه بدیم بگیم هنوز انسان های اولیه حیات دارن و قابل برسین!سرمو به نشونه ی تاسف تکون دادم و گفتم:پاشن بریم دریا یه تنی به آب بزنیم!خوشحال موافقت کردن وسریع راه افتادن!انگار این عادت روشون مونده بود که من تا چیزی نگم سراغش نرن!عینک آفتابیم رو یه ذره رو صورتم جابجا کردم و لم دادم به صندلی.پسرا تو آب بودن و داشتن تو سر و کله ی هم میزدن و بازی میکردن!هر کی میدیدشون فکر میکرد یه اکیپ جوونن که مسن ترینشون 26 سالشه اومدن شیطونی!هیچ کس مطمئنا باورش نمیشه که من 27 سالمه و پسرای شیطون 35 به بالام رو آوردم گردش! رایان مدام از تو آب بهم اشاره میکرد که برم پیششون ولی من ترجیح دادم خودمو بزنم به اون راه!اصلا دوست نداشتم برم تو اون آب کثیف وپر از میکروب!چشمامو بسته بودم و داشتم از نسیمی که میپیچید تو موهام لذت میبردم که یهو رفتم رو هوا!چشمامو باز کردم که دیدم رایان منو گذاشته رو کولش و بدو بدو داره میره سمت آب!جیغ زدم:رایان خیسم کنی میکشمت!رایان بدون توجه به تهدید من کار خودشو کرد و منو انداخت تو آب!با حرص اومدم رو آب و یه دستی به صورتم کشیدم!دیدم پسرا دورم حلقه زدن و خبیث نگام میکنن!این مارمولکا باز چه نقشه ای دارن؟تا اومدم دهن باز کنم منو عین توپ پرت کردن هوا!یه جیغ کشیدم و منتظر شدم تا پشتم در اثر برخورد با آب داغون شه که مماس با آب گرفتنم!با حرص جیغ زدم:کره خرا زورتون به من میرسه؟ولم کنین!عین بچه های مهد خندیدن و دوباره عین گونی سیب زمینی پرتم کردن هوا!عین چی از حرص خوردن من غش غش میخندیدن و شعر یه توپ دارم قل قلیه رو میخوندن!خدایا گناهم چیه که گیر اینا افتادم؟عین ننو منو تاب میدادن و مثل عقب مونده ها میخندیدن!فقط من پام برسه تهران همشون یه هفته تو تنبیهن!بعد از اینکه کلی باهام بازی کردن رضایت دادن ولم کنن.رفتم زیر آفتاب تا یکم خشک شم.اون ورپریده ها هم تک تک چکه کنون اومدن بیرون.خواستن برن تو ویلا که گفتم:تا خشک نشدین حق ندارین برین تو!همشون غرغر کنون اومدن رو ماسه ها ولو شدن!رایان خودشو انداخت تو بغلم و سرشو گذاشت رو پام و با نیش باز چشماشو بست.خندیدم و آروم زدم رو پیشونیش.بعد چند ثانیه رادین هم اومد سرشو گذاشت رو اون یکی پام.موهاشو نوازش کردم و پیشونیش رو بوسیدم.رایان با چشمای بسته اخماش رفت تو هم!خندیدم و پیشونیه رایانم بوسیدم.یهو دیدم رادمتین بدو بدو داره میاد سمتمون.رامتین:منم...منم میخوام!متعجب زل زدم بهش.قیافه ی متعجب رو که دید پکر شد!ناراحت گفت:همین کارا رو میکنین که جوون مردم میره معتاد میشه!رادین با خنده نشست سر جاش و گفت:بیا..بیا قربونت برم خودم ماچت میکنم!رامتین با ناز نشست کنار رادین.رادین با خنده محکم لپشو بوسید.به شوخی بود ولی من خیلی خوب میفهمیدم که با تمام وجود و علاقش به رامتین داره خالصانه بهترین دوستش رو میبوسه!نمیخوام!خب...حسودیم میشه!رادین دوباره رو پام دراز کشید و ایندفعه رامیتن هم رو پای رادین دراز کشید.بچه ها هم هر کدوم هم دیگه رو تکیه گاه قرار داده بودن و داشتن آفتاب میگرفتن!هر کس تو فکر خودش بود.منم ذهنم درگیر بود...درگیر بازیه جدیدی که دارم با زندگیم میکنم!دیگه خسته شدم....یه جوری باید به جوجه پلیسمون کمک کنم و متوجه خودم بکنمش!دیگه پنهان کاری بسه.....وقت نمایشه! نیم ساعتی میشد که بچه ها رفتن تو ولی من دلم نمیاد که غروب آفتاب رو از دست بدم!رایانم هنوز رو پام دراز کشیده بود و زل زده بود به من!رایان:چی رو میخوای ببینی؟ریما:زیبا ترین آفریده ی خدا!تو یه ساعته به چی زل زدی؟با لبخند بهم نگاه کرد و آروم گفت:زیباترین آفریده ی خدا!یه حس خیلی قشنگی تمام وجودمو گرفت.خم شدم و کوتاه بوسیدمش.رایان معترض گفت:یا بوس نده یا میدی درست و حسابی بده!چرا ضدحال میزنی؟با خنده گفتم:همینم ریسک بود!اگه بچه ها ببینن چه فکرایی که نمیکنن!رایان:همین الانشم چه فکرایی که کردن!یه ساعته کنار ساحل وردل همدیگه لم دادیم و دا...ریما:هیسس!نگاه کن!تا پایان غروب آفتاب هیچکدوم پلک نزدیم!رایان یه نفس عمیق کشید و گفت:قشنگه ولی هنوز زیباترین نیست!خم شدم و آروم پیشونیش رو بوسیدم.با لیف محکم رو پشتم میکشیدم تا هیج اثری از چرک و چیلیهای دریا روم نمونه!چند تقه به در حموم خورد و پشت سرش صدای رایان اومد.رایان:ریما جان اگه میشه وقتی اومدی بیرون این لباسی رو که برات گذاشتم بپوش.ریما:باشه!سریع دوش گرفتم و اومدم بیرون.رو تخت یه پیراهن ساده ی دکلته که دامن چین چینی داشت خودنمایی میکرد.موهامو سریع سشوار کشیدم و بعد پوشیدن لباس رفتم بیرون.ناخودآگاه ابروهام پرید بالا!پس بچه ها کجان؟اومدم برم تو اتاقا که توجهم به فلشای کاغذی روی زمین جلب شد.فلشا رو دنبال کردم،از در پشتی که رفتم بیرون تموم شدن.سرمو که بالا آوردم چشمم خورد به آلاچیق قدیمی کنار ساحل که الان چراغونی شده بود و با گلهای رز سفید و آبی تزیین شده بود و ....رایان با یه دست کت و شلوار طوسی و لبخند به لب وسط آلاچیق وایستاده بود!تو دلم از هیجان زیاد آشوب بود.با قدمای آروم رفتم سمت آلاچیق.دم آلاچیق رایان اومد جلو و دستامو گرفت و منو با خودش بر تو.همونطور که عقب عقب میرفت منو وسط آلاچیق نگه داشت...دستمو ول کرد و جلوم زانو زد!چشمام از حدقه زد بیرون...!میدونستم خیلی دوسم داره ولی اصلا انتظار نداشتم رایانی که همه اونو با غرور سربه فلک کشیدش میشناسن جلوم زانو بزنه!زل زد تو چشمام و با صدای شادی گفت:وقتی بچه بودم از هیچ کس جز مامانم محبت ندیدم!با مرگ مادرم خدا یه فرشته رو ازم گرفت و یه فرشته ی دیگه بهم داد!تو زمانی که فکر میکردم اوج بدبختیمه پیدام کردی و اوج خوشبخیتم شروع شد!منو با خودت آوردی به سرزمین مادریم...ازم پشتیبانی کردی تا ازم چیزی بسازی که الان هستم!از بچگی احساس خاصی بهت داشتم...راستش همیشه خیلی دوست داشتم!ولی وقتی بهم میگفتی داداشی و ازم انتظار داشتی که بهت بگم آبجی منم به این موضوع شرطی شدم و به خودم اجازه ندادم به چشم دیگه ای بهت نگاه کنم!تو فقط برام یه خواهر بزرگتر و مهربون بودی که اندازه ی جونم دوست داشتم!احساساتم همونجور سربسته موند تا وقتی که یه شب به طور اتفاقی تو گوشی رامتین یه کلیپ دیدم که توش من تو رو تو مستی بوسیده بودم.کلیپش مال وقتی بود که رفته بودیم دبی تفریح...چشمام دیگه درشت تر از این نمیشد!خندید و ادامه داد:با دیدن اون کلیپ احساساتم سر باز کرد.خیلی با خودم درگیر بودم تا به احساسات پاک و خالص خواهرانت خیانت نکنم!خیلی با خودم کلنجار رفتم ولی نشد که نشد،طاقت نیاوردم و تو جشنی که برای رادین گرفته بودی دوباره بوسیدمت!نمیخواستم یه بوسه تو مستی بمونی!با چشمای درشت و بهت گفتم:تو...تو...مگه مست نبودی؟با خنده سرشو انداخت پایین و گفت:نه!البته بودم ولی نه در حدی که ندونم دارم چیکار میکنم!بعد اون بوسه فهمیدم دیگه نمیتونم به چشم خواهر نگات کنم.کم دختر دور و برم نبود ولی تو برام یه چیز دیگه بودی!دلم فقط تو رو میخواد.رادین زودتر از خودم فهمید دردم چیه...بهم گفت که باهات حرف بزنم و بهت بگم و احساساتمو پنهان نکنم.دیگه تحمل نداشتم...مدام و به هر بهونه ای که بود خودمو بهت نزدیک میکردم!یه روز یه مشکلی تو برنامه نویسی داشتم و داشتم دنبالت میگشتم که بچه ها گفتن رفتی سالن.وقتی اومدم تو سالن اصلا متوجه حضورم نشدی!گوشه ی سالن داشتم تو آتیش جذابیتت میسوختم!تحملم تموم شد و باهات همراه شدم.یه نفس عمیق کشید و با لبخند گفت:اون روز ،روزی که بهت ابراز علاقه کردم و دیدم که تو هم نسبت بهم بی احساس نیستی بهترین روز عمرم بود!زل زد تو چشمام و جدی گفت:ریما من بچه نیستم،میفهمم!میدونم از زندگی چی میخوام!تو تموم زندگیمی...تو اولین و آخرین عشقمی...ریما...با من ازدواج میکنی؟دهنم باز مونده بود ولی هیچ صدایی ازش خارج نمیشد!رایان از سکوتم استفاده کرد و از تو جیب کتش یه جعبه ی مخمل سرمه ای آورد بیرون.در جعبه رو باز کرد و با ذوق گرفت سمتم!با دیدن حلقه ی ساده ی تک نگین تو جعبه اشک تو چشمام حلقه زد!یه حلقه ی ساده ی مردونه هم پشت حلقم میدرخشید!حلقم؟با چشمای خیسم زل زدم به چشمای رایان که علاوه بر ذوق و هیجان توش نگرانی هم موج میزد!نه!من این نگرانیه تو چشماشو نمیخوام!صدام در نمیومد فقط تونستم عین عقب مونده ها سرمو به نشونه ی مثبت تکون بدم!تا عکس العملمو دید عین فنر از جاش پرید و منو سفت گرفت تو بغلش!دم گوشم زمزمه کرد:زندگیمی ریما!خوشبختت میکنم عشقم!یه ذره به سینش فشار آوردم و ازش فاصله گرفتم.نگران تو چشمام زل زد و سوالی گفت:ریما....؟یهو به طور اتوماتیک نیشم شل شد و رو نوک پا بلند شدم و لبشو بوسیدم.خواستم عقب بکشم که دستشو دور کمرم حلقه کرد و ادامه داد.بعد یه بوسه ی طولانی ازش جدا شدم.تازه یادم اومد بخاطر رفتار احمقانم خجالت بکشم!سرمو انداختم پایین!با خنده سرمو بلند کرد و پیشونیم رو بوسید.جعبه ی حلقه ها رو از رو میز آلاچیق برداشت و حلقمو از توش درآورد و اومد سمتم.با ذوق عین دختر بچه ها دست چپمو گرفتم سمتش!حلقمو کرد تو انگشتم و بعد آروم دستم رو بوسید!با نیش باز حلقشو کردم تو دستش.بهم نزدیک شد و کوتاه و نرم لبمو بوسید!یهو با صدای دست و جیغ و سوت از جا پریدیم!با تعجب برگشتیم سمت ویلا.پسرا سرشونو از پنجره ی رو به دریا آورده بودن بیرون و با شادی دست میزدن!از خجالت آب شدم!دیدن رایانو بوسیدم؟رایان با لبخند دستمو گرفت و با هم رفتیم سمت ویلا!به محض ورودمون دوتا بادکنک بالا سرمون ترکید و یه عالمه کاغذ رنگی ریخت سرمون!امیر و سامی هم عین بچه با ذوق سرمون برف شادی میریختن!پسرا هی دست میزدن و جیغ میکشیدن!رایان با لبخند اومد سمتم.با مهربونی پیشونیم رو بوسید و گفت:خوشبخت شی آبجی کوچیکه!رفت سمت رایان و جدی فت:اخم کنه زندگیت تمومه!رایان با نیش باز گفت:به روی جفت تخم چشام!پسرا تک تک اومدن جلو و تبریک گفتن.واقعا جای اشکان خالی بود ولی خودش قبول کرده بود به این سفر کاری بره در صورتی که میدونست قراره بیایم شمال!حقم داشت!این سفر کاری برابر بود با یه ماه مرخصی و یه پاداش تپل!کلا جاش خیلی خالی بود!فقط این جونورا کی فرصت کردن خونه رو تزیین کنن؟!؟حتی کیکم گرفته بودن!یه نگاه به چهره های خندونشون انداختم و ته دلم از اعماق وجودم خدا رو بخاطر داشتن همچین خانواده ای شکر کردم!تا ساعت 12 بزن و بکوب داشتیم.تو27 سال عمری که از خدا گرفتم بهترین جشنی بود که تجربش کردم!بچه ها کم کم سر و صداشون خوابیده بود.معلوم بود کلی انرژی سر جیغ و داد و رقص تلف کردن و الان جنازن یهو امیر از رو مبل بلند شد و گفت:خب بچه ها بریم دیگه!متعجب گفتم:کجا میرین نصفه شبی؟امیر:ببین ریما خودت همیشه بهمون میگی از تموم فرصتا بهترین استفاده رو بکنین!الانم ما داریم میریم بندر یه بار قاچاق تحویل بگیریم و انتقال بدیم یه جای امن!!اینو گفت و رفت سمت آینه.یقش رو درست کرد و با خنده گفت:جای اشکان خالی لگه اینجا بود باید سه ساعت صبرمیکردیم تا به تیپ و قیافش برسه!ریما:حالا چرا همتون با هم میرین؟سامیار:بارش سنگینه آبجی!متعجب گفتم:مگه چقدره؟رادین:2 تن!چشام گرد شد!ریما:2 تن؟اونم بدون برنامه ریزی؟بارش چیه؟رضا همونجور که سوییچ ماشینو تو دستش میچرخوند گفت:برنامه داشتیم!دقیق دقیق!کلافه گفتم:نگفتین!بارش چیه؟سامیار همونجور که آخرین نفر از در بیرون میرفت گفت:نخود سیاه!سانیار**وقتی در آسانسور باز شد از قبل متعجب تر شدم!یه کتابخونه ی بزرگ رو به روم بود!چیزی که تو آسانسور هم توجهمو جلب کرده بود این بود که رو دکمه ها بجای شماره عکس قسمت های مختلف مثل کتابخونه و دفتر و دیش های ماهواره ای که احتمالا مربوط به قسمت پردازش و دریافت اطلاعاتشون میشد و ....بود!نیکا دو تا عینک از تو کیفش درآورد و یکی رو داد به نیلا و اون یکی رو خودش برداشت.سریع شروع کردن به اینور و اونور رفتن!من و مانی هم عین بز بهشون نگاه میکردیم!رفتن طبقه دوم.انگار داشتن دنبال چیزی میگشتن!بعد یه ذره گشتن با خوشحالی چند تا کتاب رو جابجا کردن و یکی از کتابای قطور رو که قبلا برداشته بودن گذاشتن سر جاش که یهو یه قسمت کوچیک از قفسه ی کتابا رفت کنار و یه دریچه پدیدار شد!با کنجکاوی یه نگاهی بهش انداختم!توش یه سری پرونده بود.سریع یه ساک برداشتن و یه چند تا از پرونده ها رو گذاشتن توش ولی من کلا حواسم به کتابی بود که تو قفسه کناری بود.یه کتاب رنگ و رو رفته که داد میزد خیلی قدیمیه!خودمم تعجب کرده بودم که چجوری جذب همچین کتابی شدم!لامصب کشش داشت!آروم از تو قفسه درآوردمش و بازش کردم.همونطور که حدس میزدم!یه کتاب دست نوشت!چشمم که به عنوان کتاب افتاد انگار دنیا رو بهم دادن!از خوشحالی زبونم بند اومده بود و نمیتونستم حرف بزنم!مانی متعجب اومد سمتم.مانی:چیکار میکنی؟این فسیل چیه گرفتی دستت؟فقط نگاش کردم!متعجب به عنوان کتاب نگاه کرد که مثل من نیشش باز شد! «رمزگشایی اعداد!»تا اومد چیزی بگه نیکا گفت:دارین چیکار میکنین؟باید زودتر برگردیم!سانیار:من این کتابو میخوام!نیکا:الان وقت کسب دانش نیست!سانیار:ولی من این کتابو میخوام!خیلی وقته دنبالشم!نیکا:باشه بابا!مال خودت!فقط زود باشین!با دقت کتابو گذاشتم تو کولم و دنبال نیکا رفتم.سوار آسانسور شدیم و برگشتیم بیرون!اصلا برام مهم نبود که چرا فقط رفتیم سراغ کتابخونه و انقدر سریع برگشتیم!تنها چیزی که برام مهم بود کتابی بود که همراهمه!یعنی واقعا امکان داره؟یعنی تموم شد؟یعنی واقعا میتونم اون صفحه ی اعداد لعنتی رو رمز گشایی کنم؟یعنی میشه اطلاعات توش رو بدست بیارم؟آروم و بی سر و صدا داشتیم برمیگشتیم سمت مجتمع که حس کردم یه لحظه صدای پچ پچ شنیدم!سریع سر جام خشک شدم!کنجکاو برگشتم سمت بچه ها که دیدم اونا هم خشک شدن...پس فقط من صدای پچ پچ نشنیدم!یه گوشه قایم شدیم.سه نفر کاملا سیاه پوش از پشت مجتمع کناری بیرون اومدن و نیم خیز راه افتادن سمت بلوک 13!مانی:محافظن؟چپ چپ نگاش کردم!مانی:صد در صد نیستن!جاسوسن؟نیکا:احتمالا!نیلا:نیکا اونجا رو ...رو بازوشون!نیکا چشماشو ریز کرد و خیره شد به بازوی مردا.منم خیره شدم!یه آرم عجیب و درهم برهم!نیکا متعجب گفت:نــــــــــه!مافیا جاسوس فرستاده؟ابروم پرید بالا!مافیا؟نیکا نیم خیز شد و گفت:بهترین فرصت!باید بگیریمشون!من و مانی هم آماده ی حمله شدیم!الان وقت پنهون کاری نبود!یه سری جاسوس مافیا تو مقر ما دارن قدم میزنن و ما هم باید دهنشون رو آسفالت کنیم!از پشت بهشون نزدیک شدیم و گارد گرفتیم،مانی یه سوت زد که سریع برگشتن سمت ما!تا چشمشون به جمالمون روشن شد سریع عین آمازونیا حمله کردن!خیلی سرسخت بودن لامصبا!3 نفر بیشتر نبودنا ولی همونا ما رو رقص آوردن!با هزار بدبختی بیهوششون کردیم و دست و پاشون رو بستیم!نیکا:میریم نگهبانی!سانیار:الان نمیگن شما نصفه شبی با این تیپ و لباس بیرون از مجتمعتون چیکار میکنین؟نیکا:تیپ و قیافمون مهم نیست یه چاخانی میکنیم فعلا باید پرونده ها رو یه جای امن برسونیم!مانی:بریم سمت مجتمع.واحد ما یه پنجره رو به پشت مجتمع داره که درش هم بازه!نیلا:بندازیم تو؟امکان نداره!ممکنه پرونده ها آسیب ببینن!مانی:اصلا این پرونده ها چی هستن؟نیکا جدی گفت:یه سری اطلاعات که ما بهشون نیاز داریم!سانیار:من و مانی میریم یه جوری پرونده ها رو میذاریم تو.شما همین جا بمونین ما زود بر میگردیم!سریع از دخترا جدا شدیم و رفتیم سمت مجتمعمون.پشت پنجره وایستادیم.مانی:داداش باز کن آغوش گرمت رو!سانیار:خفه بمیر!زود بیا کارتو بکن!مانی رو بغل کردم و پاهاشو بین بازوهام قفل کردم!هنوز فاصله داشتیم.مانی:چپ چپ چپ...آها...همینجا!اینجا دقیقا تخت منه!بعد ژست پرتاب توپ رو به خودش گرفت و کوله ها رو پرت کرد تو!اگه دخترا اینجا بودن....حالا که نیستن!مانی:حالا منو بذار پایین جیگرم!یهو پاهاشو ول کردم که مانی پرت شد پایین!مانی:آخ!ایشاالله اجاقت کور شه که اجاقمو کور کردی!با خنده گفتم:پاشو الکی کولی بازی درنیار!با مانی سریع برگشتیم سمت دخترا که درکمال تعجب دیدیم نه خبری از دخترا هست نه اون سه تا جاسوس!سانیار:ای ناکسا.....رفتن!همون موقع که تو آسانسور اسم پدرام رو آورد فهمیدم خیانتکارن!مانی تا لب باز کرد غر غر کنه صدای سوت یه نفر اومد.برگشتیم سمت چپ دیدم دخترا تو تاریکی نشستن و دارن بهمون علامت میدن!مانی:گفتما اینا اهل خیانت نیستن!سانیار:مانی خفه!دخترا مردا رو به شکم خوابونده بودن و خودشون رو پشتشون نشسته بودن.ساعت 5 صبح بود و هوا گرگ و میش.مردا رو کشون کشون بردیم سمت نگهبانی.یکی از محافظا تا ما رو تو اون حالت دید بدو بدو اومد سمتمون.با اخم گفت:شما اول صبحی اینجا چیکار میکنین؟اینا کین؟سانیار:اینکه ما اینجا چیکار میکنیم مهم نیست!فعلا موضوع مهم این جاسوسان!مرده متعجب گفت: اینا جاسوسن؟مانی با پوزخند گفت:نه داداش!دم صبحی سر تا پا مشکی با نقاب سر زده اومدن مهمونی!محافظه بدون توجه به من و مانی که هرکدوم یه نره غول رو دوشمون بود و دخترا که سر و ته اون یکی رو گرفته بودن بدو بدو رفت تو دفتر!ما هم به ناچار غر غر کنون رفتیم تو دفتر.پامونو گذاشتیم تو دفتر مردا رو انداختیم زمین.اوف!چقدر سنگین بودن لامصبا!اون محافظه که دم در ما رو دیده بود و خیلی نگرانه کتف من و مانی و دست دخترا بود چشم چشم گویان گوشی رو قطع کرد.با اخم اومد سمتمون و گفت:تا من برگردم همین جا میشینین و از جاتون تکون نمیخورین!برگشت سمت دو تا گردن کلفت دیگه که تو دفتر بودن و گفت:حواستون بهشون باشه!تکون خوردن بزنین لهشون کنین!نیکا معترض گفت:چته یابو؟اونا جاسوسن میخواین ما رو بزنین له کنین؟مرده اخمش غلیظ تر شد و گفت:هنوز تکلیف شما معلوم نشده که دم صبحی بیرون از واحداتون چیکار میکنین!اینو گفت و خشن رفت بیرون!روانپریشه دیوانه!بعد 10 دقیقه همون مرده با صالحی اومد تو.صالحی تا پاشو گذاشت تو اول متعجب به ما بعد به اون 3 تانگاه کرد!صالحی:پس شما اینجا چه غلطی میکردین که الان ما تو مقرمون سه تا جاسوس بیهوش داریم؟!مانی:ما..زدم تو پهلوش و گفتم:با ما نبود!ببند دیوونه!صالحی:این 4 تا اینجا چیکار میکنن؟نیکا خواست چیزی بگه که بهش اشاره کردم که من میگم.سانیار:راستش رئیس تقریبا نیم ساعت پیش تو اتاقم بودم که حس کردم از بیرون سر و صدا میاد.چون بی خوابی زده بود به سرم رفتم تا ببینم چه خبره!وقتی رفتم لب پنجره دیدم 3 نفر از پشت مجتمعمون دارن میرن سمت ته شهرک.منم سریع داداشم رو بیدار کردم و بعد پوشیدن لباسامون رفتیم دنبالشون.داشتیم تعقیبشون میکردیم که حس کردم چند نفر دنبال مان.قبل از اینکه حمله کنن ما دست بکار شدیم و غافلگیرشون کردیم ولی قبل از شروع زد و خورد متوجه شدیم که اون دو نفر خواهرای شمسن!انگار اونا هم متوجه ما شده بودن و دنبالمون اومدن.موضوع رو براشون توضیح دادیم و اونا هم با توجه به سابقه ی درخشانشون تو جاسوسی خیلی سریع فهمیدن که اونا جاسوسای مافیان!ما هم تا فهمیدیم آستین بالا زدیم و آش و لاششون کردیم و آرودیمشون اینجا!تموم موضوع همین بود!مانی و دخترا هم خیلی جدی و حق به جانب تایید کردن!صالحی که معلوم بود باور کرده با ذوق گفت:آفرین...آفرین!صد در صد پاداش خوبی در قبال این کارتون منتظرتونه!آفرین!مانی:آفرین...صدآفرین...هزار و سیصد آفرین..فرشته ی روی زمینسانیار:مانی جان لطفا خفو شو داداشم!مانی:به روی چشم داداشم!صالحی:کارتون عالی بود بچه ها!حالا میتونین برین استراحت کنین!با هم گفتیم:بله رئیس!دم در واحدمون گفتم:خب خوش گذشت!شب خوش!نیکا:عاقبتت خوش!بودین حالا!پرونده هامون...!سانیار:آها!بیان تو بهتون بدم!درو باز کردم و اول دخترا رو فرستادم تو!مانی با نیش باز وقتی داشت از کنارم رد میشد گفت:چی رو میخوای بهمون بدی؟با حرص خواستم بزنم تو سرش که در رفت!مانی و نیلا تو هال بودن و با نیش باز داشتن باهم گپ میزدن ولی نیکا باهام اومده بود تو اتاق و عین شمر بالا سرم بود تا پرونده هاشو بهش بدم!من کی حال اینو بگیرم خدا عالمه!سانیار:بفرما!اینم پرونده های شما!امر دیگه؟یه چشم غره برام رفت و با پوزخند گفت:وظیفه بود!حالا هر چی هیچی نمیگم!خیلی بدجور سوختم!از اول شب هی رو اعصاب من یورتمه رفت و رفت تا الان که دیگه راهی جز دیوونه شدن برام نذاشت!عصبی بازوهاشو گرفتم و چسبوندمش به دیوار!معلوم بود از خشونت ناگهانیم ترسیده ولی اصلا به روی خودش نیاورد!با ترس و لرز آب دهنشو قورت داد و گفت:چته؟چرا یهو وحشی میشی؟تو صورتش غریدم:زیادی حرف میزنی!معلوم بود قیافم خیلی ترسناک شده که در این حد ترسیده!بازوهاشو که بین دستام بود بیشتر فشار دادم و گفتم:پاتو بیشتر از گلیمت دراز میکنی پیشی کوچولو!انگار خیلی بهش برخورد چون چشماش قرمز شد و نفسهای عصبیش تند!نیکا:به تو هیچ ربطی نداره!من هرکاری دوست داشته باشم میکنم! من یه دختر آزادم و هر کاری عشقم بکشه میکنم!اصلا دوست دارم سرت داد بزنم!به تو هم هیچ ربطی نداره،هیچ غلطی نمیتونی بکنی!از عصبانیت نبض گردن و شقیقم میزد،نفس هام تند شده بود!با ترسناک ترین چهره ای که از خودم انتظار داشتم نگاش کردم و زمزمه کردم:من هرکاری بخوام میتونم انجام بدم!میخوای یه چشمش رو ببینی؟معلوم بود بیشتر از کپنش ترسیده و تو مرز سکته ست و این از رنگ و روی پریدش معلوم بود ولی با این حال لرزون گفت:تو هیچ غلط....نذاشتم جملش رو تموم کنه!با حرص لبامو گذاشتم رو لباش و با خشونت بوسیدم!نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم...فقط برام مهم بود که بفهمه من هر کاری بخوام میتونم انجام بدم!بعد چند ثانیه از شوک دراومد و خواست عقب بکشه که با خشونت دستامو فرو کردم تو موهاش و نذاشتم بکشه عقب!فقط و فقط میخواستم بترسونمش که انگاری موفق هم شدم!تو چشماش ترس رو میدیدم!با خشونت لبشو محکم گاز گرفتم و کشیدم عقب.نفس نفس زنون زل زدم بهش و گفتم:با..بازم میگی نمیتونم هرکاری دوست دارم بکنم؟مطمئن باش پا رو دمم بذاری بدتر از این حرفا سرت میاد!مفهوم شد؟با ترس آروم سرشو تکون داد.لباش هنوز نیمه باز بود و با ترس و تعجب زل زده بود بهم!با تمسخر و پوزخند گفتم:همتون همینین!تا زور بالا سرتون نباشه حرف گوش نمیدین!هه!همه ی دخترا همینین!فقط هارت و پورت دارین و تو عمل هیچ غلطی نمیتونین بکنین!همتون...نیکا:خفه شو!توی عوضی حق نداری بهم توهین کنی!دوباره داشت عصبیم میکرد!سانیار:تا روی سگمو بالا نیاوردی بگو غلط کردم تا به غلط کردن ننداختمت!با حرص گفت:تا امروز که روی خرت بالا بود!حالا روی سگتو بیار بالا ببینیم چه خبره!فقط نگاش کردم!عصبانیت تو نگاهم موج میزد!آروم سرمو بردم جلو و کنار گوشش زمزمه کردم:بگو غلط کردم!با ترس گفت:م..من..بمیرم هم همچین چیزی رو نمیگم!تو فقط یه تیکه آشغالی!خون جلوی چشمامو گرفت!با خشونت کمرشو گرفتم و بلندش کردم.اول خواست در بره ولی وقتی دید حریفم نمیشه خواست جیغ و داد کنه که لبامو گذاشتم رو لباش!میخواست عقب بکشه ولی نمیتونست!یه دستم دور کمرش حلقه بود و دست دیگم پشت گردنش بود تا نتونه بکشه عقب!از ترس این که نیوفته پاهاشو دور کمرم حلقه کرد.با خشونت انداختمش رو تخت و روش چمبره زدم.اولین بار بود که تو عمرم یه دختر تا این حد بهم توهین کرده بود.کنترل اعصابم دست خودم نبود!با عصبانیت گفتم:یا میگی غلط کردم یا...خودت میدونی که ممکنه چی بشه!عین چی ترسیده بود ولی کم نمیاورد!نیکا:من حاضرم بمیرم ولی تن به این خفت ندم!من...قصد بدی نداشتم ولی...خودش خواست که به خشونت افسانه ایه سانیار ستوده دامن بزنه!خشم تو چشمام رو که دید اومد جیغ بزنه که بازم با لبام خفش کردم!خشمم دست خودم نبود...با خشونت میبوسیدمش و لبشو گاز میگرفتم!البته در حدی نبود که لبش خون بیاد!پس چی !مگه وحشیم؟چند باری خواست جیغ و داد کنه که محکمتر لبشو بوسیدم...در حقیقت داشتم لباشو میخوردم!دیگه لال شده بود!میخواستم بترسه...میخواستم به غلط کردن بیوفته،جوری که دیگه جرات نداشته باشه تو چشمام نگاه کنه!لبام لغزید رو گردنش.اول آروم بوسیدم...بعد یه گاز درست و حسابی از گردنش گرفتم که بی جون نالید:آخ!دوباره رفتم بالا و خواستم لبشو ببوسم که چشمم افتاد به چشمای پر از اشکش!نگاهمو که روی چشماش دید چشمای خاکستریشو بست و یه قطره اشک از چشماش سر خورد پایین!با همون...همون یه قطره اشک اندازه ی تموم دنیا از خودم متنفر شدم...بی حرکت زل زده بودم بهش!چونشو گرفتم و صورتشو برگردوندم سمت خودم.چشماش هنوز بسته بود ولی صورتش خیس اشک بود!واقعا نمیدونم چرا...ولی خم شدم ولبامو ملایم گذاشتم رو لباش!یهو چشمامش باز شد و متعجب زل زد بهم!نمیدونم....نمیدونم...فقط حس کردم وقتی خشونتم رو با یه بوسه ی خشن بهش نشون دادم پشیمونیم رو هم باید با یه بوسه ی گرم و ملایم بهش نشون بدم!چشمامو بستم و عمیق بوسیدمش...تا حالا کسی رو نبوسیده بودم ولی انگار اونقدرا هم ناشی نبودم!لبمو ملایم از روی گونش تا گردنش کشیدم و سرمو فرو کردم تو گردنش و یه بوسه ی عمیق از گردنش گرفتم.حرکاتم دست خودم نبود!با هر بوسه ای که ازش میگرفتم تموم تنم گر میگرفت!خودمو کشیدم روش..روش خوابیدم و عمیق و خیس لباشو بوسیدم!نیکا حالش خرابتر از من بود...هر دومون نفس نفس میزدیم و تو اوج گرما و لذت بودیم که یهو در باز شد و مانی اومد تو!مانی:اسی داری پرونده ها رو پاک نویس میکن....تا ما رو تو اون وضعیت دید پقی زد زیر خنده و پشتشو به ما کرد!مانی: اُه اُه شرمنده!نمیخواستم بد موقع مزاحم شم!ریز خندید و رفت بیرون و درو بست!هنوز رو نیکا بودم و لبام رو قفسه سینش بود...یهو عین برق گرفته ها نشستم سر جام!یعنی خـــــــــاک تو سر بی جنبه ی ندید بدیدت کنم!یعنی چی دو ساعت رو دختر مردم آوار شدی و داری لب و لوچشو میکنی؟نیکا هم هل شده بود و میخواست یه جوری در بره ولی نمیتونست!رو پاهاش نشسته بودم و هیج جا نمیتونست بره!نه اون زبونش میچرخید که بگه پاشو نه من ذهنم یاری میکرد که بلند شم!فقط عین دو تا کودن زل زده بودیم به هم!بعد چند ثانیه انگار تازه ذهنم راه افتاد و سریع از رو پاش بلند شدم و اونم که انگار منتظر همین کارم بود سریع بلند شد!یهو خم شد رو زمین و سریع پرونده هاشو برداشت و رفت بیرون...بعد چند ثانیه منم رو تخت ولو شدم!اوففففف!داشتی چه غلطی میکردی پسر؟بعد چند ثانیه مانی خندون و با نیش باز پرید تو اتاق!تا منو وارفته رو تخت دید زد زیر خنده!جنان قهقهه میزد که گفتم الانه واحد بالایی و پایینی بیان دهنمونو آسفالت کنن!با حرص گفتم:مانی خفه شو!یهو ساکت شد و جدی گفت:اه بس کن دیگه!هی میگی مانی خفه،مانی لال،مانی برو بمیر!مسخرشو درآوردی دیگه!بابا دهنمو مسواک کردی!یه غلت زدم و بی حوصله گفتم:حوصله ندارم برو بخواب!شیطون خندید و گفت:آره دیگه!تموم حوصله هاتو صرف نیکا خانوم کردی به ما که رسید حوصله نداری!ها؟ناقلا؟درضمن تو الان دقیقا سمت چپ تخت من خوابیدی و من اگرم بخوام بخوابم تو الان دقیقا تو محدوده ی منی!با حرص بلند شدم و گفتم:برو بمیر!مانی سرشو تکون داد و گفت:تو هم خوب بخوابی داداش!بی حوصله رو تختم خوابیدم!حوصله ی خوابم نداشتم!کلافه بودم...چرا...چرا بوسیدمش؟اه لعنت به من!یه ذره فکر کردم،دیدم اگه همینجور پیش برم خل میشم!یهو یاد کتابی افتادم که از کتابخونه بلند کردیم!آروم بلند شدم و برگشتم سمت اتاق مانی.در اتاقش باز بود.درو آروم باز کردم دیدم پاشو انداخته رو پاش و دستاشو رو شکمش قفل کرده و با نیش باز و چشم بسته داره پاهاشو تکون میده!زیر لب گفت:اوووووف!اصلا فکرش هم نمیکردم لبات انقدر شیرین باشه!وای نیلا...نیلا...نیلا!چه کردی با من دختر!؟چشمام درشت شد!طلبکار رفتم بالا سرش و محکم کوبیدم فرق سرش!شکه ازجاش پرید و گفت:ها؟چی شده؟کیه؟چشمش که به من خورد با حرص گفت:کـــــرم داری میزنی؟سانیار:چی داشتی بلغور میکردی؟تو کی نیلا رو بوسیدی بیشعور؟طلبکار گفت:آها!تو رو نیکا بودی اشکال نداشت من نیلا رو بوسیدم اشکال داره؟در ضمن..یه نگاه به ساعتش انداخت و ادامه داد:دقیقا 22 دقیقه پیش رو مبل دونفره تو هال بوسیدمش!حرفیه؟عصبی گفتم:یعنی تو خودت نمیدونی مشکل چیه؟یعنی نمیدونی اون دختر چقدر سادست و تو خودت چقدر زود وابسته میشی؟مانی:از کی تا حالا نگران دوست دخترای من شدی داداش؟مشکل خودمم یه جوری حلش میکنم!میدونستم کله خره و بحث باهاش بی فایدست پس کتاب رو از تو کولم برداشتم و رفتم تو حال کنار میز ولو شدم و بند و بساطمو پهن کردم!با دقت اول رمزایی رو که از کابوس تاریک بدست آورده بودم رو تو ورقه وارد کردم.انقدر با اون اطلاعات ور رفته بودم که تموم اعدادش رو حفظ بودم!یه ساعتی میشد که درگیر کتاب و اعداد شده بودم.ذهنم بدجوری درگیر شده بود...گیج شده بودم!اصلا سر در نمیاوردم!میتونستم با کلنجار رفتن با اعداد رمزی و کتاب معنیش رو یه جوری بدست بیارم ولی مشکل اینجا بود که معانیه بدست اومده یه جمله ی کامل رو تشکیل نمیداد!معنی ها خیلی مشکوک بودن.انگار داشت درمورد یه نفر حرف میزد!مثلا معنی دو خط میشد:«مغرور،باهوش،تنها،بدون پشتیبان!»نیم ساعت بعد تعجبم دو برابر شد!انگار داشته به همون شخص اخطار میداد!خیلی راحت میشد اخطار رو تو جملاتش حس کرد.معنیه یه صفحه رو گرفتم جلوم و زل زدم بهش!فقط دو جمله!«دارن بازیش میدن،اون یه بازیچست!»سرم درد گرفته بود!4 صفحه رو رمز گشایی کردم ولی فقط همینا دستگیرم شده بود!بیشتر اعداد ،اعداد کمکی بودن برای باز کردن رمز!فقط تعداد کمی اعداد اصلی بودن!سر دردم کم بود سرگیجه هم بهش اضافه شد!تف تو این شانس!نمیدونم چرا جدیدا انقدر بدنم ضعیف شده!؟بیچاره حقم داره!دیشب خیلی بهش فشار آوردم..بی خوابی هم این وسط شده عمه ی عروس!هووا دیگه روشن شده بود ولی من هنوز سرم تو ورقه ها بود.چیزی که بیشتر گیجم کرده بود اعدادی بودن که همینجوری وسط رمزا رها شده بودن!شاید...شاید تاریخ باشن!یه بار دیگه اون دو صفحه رو چک کردم و اعداد رو کنار هم چیدم!9...11...1...3...2...9...1...!فقط یه سری عدد بودن!اگر هم بر فرض تاریخ باشن نمیشه همینجوری کنار هم چیدشون...بالاخره کوچیکترن اشتباه باعث میشه که همیه چیز بهم بخوره!حس کردم توانم تموم شد!همونجا کنار میز دراز کشیدم.بعد چند دقیقه مانی با دهن باز و چشمای بسته همونجور که داشت یه کش و قوسی به کمرش میداد از اتاقش اومد بیرون!دهنش که بسته شد و چشماش باز با تعجب بهم نگاه کرد!مانی:تو چرا اینجا دراز کشیدی؟پاشو...پاشو برو بخواب.قیافت داد میزنه تا همین الان چشم رو هم نذاشتی!برو یه ذره بخواب.دوست داشتم همونجا بخوابم ولی اگه میخوابیدم تموم تنم خشک میشد.من نمیدونم پس این پدرام جانور چجوری رو زمین میخوابه و ککشم نمیگزه؟تا بلند شدم زمین و زمان دور سرم چرخید!یه ذره لق و لوق کردم تا بتونم تعادلم رو حفظ کنم که از چشم مانی هم دور نموند!با اخم و بدون حرف اومد سمتم و منو به خودش تکیه داد و برد تو اتاق.منو خوابوند رو تخت و مثل مامانای مهربون یه دستی به سرم کشید و رفت بیرون!همیشه فشار عصبی میتونه راحت منو از پا بندازه!یعنی کابوس تاریک درمورد کی داشت حرف میزد؟اون اعداد چه معنی میتونن داشته باشن؟یعنی میتونن تاریخ یه روز خاص باشن؟خسته از این افکار دیوونه کننده چشمامو بستم و به ثانیه نکشید خوابم برد!یه خمیازه ی با پدر مادر کشیدم و ملچ ملوچ کنان چشمامو باز کردم. فضای اتاق نارنجی و رو به تاریکی بود و این یعنی الان غروبه و من زدم تو دهن خرس قطبی!با رخوت بلند شدم و رفتم سمت هال.پامو که گذاشتم تو هال دیدم مانی بین یه عالمه کاغذ نشسته و با دهن باز زل زده به کاغذای روبه روش!با کنجکاوی رفتم سمتش.چشمم به مانی و بهتش بود که یهو پام به بالش گیر کرد و نزدیک بود با مخ برم تو سرامیک و مغزم متلاشی شه که خودمو کنترل کردم و بجای سرامیک افتادم رو مانی!مانی که حسابی از این حرکت غافلگیرانه ی من شکه شده بود یه دادی زد و با ترس خیره شد بهم!یه ذره با تعجب نگام کرد بعد کم کم اخماش رفت تو هم!منم کم نیاوردم و زل زدم تو چشماش!سانیار:ها؟چته؟تقصیر خودته،میخواستی بالش رو وسط هال نندازی!بعد هم با کمال خونسردی از رو کمرش بلند شدم.مانی هم صاف نشست و چهرش دوباره مبهوت و نگران شد!مشکوک نگاش کردم و گفتم:مانی؟چی شده؟برگشت سمتم و آب دهنشو با سر و صدا قورت داد و گفت:فکر کنم یه چیزی پیدا کردم!یه اسم!تا اینو گفت چشمام درشت شد!با هیجان زل زدم بهش و گفتم:خب...خب...چیه؟اسم کیه؟مانی با تردید یه نگاه به من و یه نگاه به ورقه ها انداخت و گفت:این حرفایی که در مورد یه نفر میزد که نمیدونم بازیچست و جونش تو خطره و اینا!فکر کنم....یعنی فهمیدم اون شخص کیه!درسته یه ذره خورد تو پرم ولی اصلا از هیجانم کم نشد!سانیار:خب بگو!یه اسم هم یه اسمه!منتظر زل زدم بهش.مانی:راستش من یه سری رمز رو پیدا کردم که هر چی باهاش سر و کله زدم نتونستم معنیش رو از تو کتاب پیدا کنم.یه سری اعداد بود که یه ترتیب شمارش بودن مثل 1 2 3 4 !خیلی گشتم ولی نتونستم معنیش رو پیدا کنم!تا همین نیم ساعت پیش که یهو ذهنم جرقه زد و یادم اومد که تو یه کتاب رمز گشاییم خونده بودم اعداده ترتیبی معنیه حروف الفبآ رو میرسونن!هر عدد یه حرف!اعدادی که تو ،تو این صفحه نوشته بودی از 1 تا 11 بودن.ببین.بعد یکی از ورقه ها رو گرفت سمتم که توش دور 11 تا عدد ترتیبی با قرمز خط کشیده شده بود!با هیجان گفتم:خی بقیش؟مانی من من کنان گفت:خب..میدون..میدونی که از بچگی عاسق رمز گشایی اعداد ترتیبی بودم...پیداش کردم!با شادی گفتم:ای ول!حالا چی شد؟اسم طرف چی بود؟مانی با شک بهم خیره شد و گفت:اسم تو بود!چنان شکه شدم که خندم گرفت!با خنده گفتم:م...من؟چرا من؟مانی فهمید خندم از شکه سریع رفت برام یه لیوان آب آورد.بعد 5 دقیقه آرومتر شده بودم.من؟چرا من؟یعنی کابوس تاریک داشت در مورد من حرف میزد؟چرا گفت من بازیچم؟بازیچه ی کیا؟من تنهام....ولی من...من مانی رو دارم...من خانوادم رو دارم!خانواده...با ترس خیره شدم به مانی!ترس رو تو چشمام خوند!مانی:چ..چی شده؟سانیار:تو صفحه ی قبل گفته بود که من تنهام...نکنه...نکنه خانوادم...معلوم بود مانی هم به این موضوع مشکوکه ولی نمیخواد منو بترسونه!مانی:نه بابا!مثلا چه اتفاقی میتونه واسه خاله اینا افتاده باشه؟اونا ایرانن..جاشون امنه..حداقل امن تر از ما که تو خطر خورده شدن توسط اسب های آبی هستیم!کلافه بودم...درسته دل خوشی از پدر و مادرم نداشتم ولی این دلیل نمیشد که دوستشون نداشته باشم!اونا همیشه منو تو منگنه میذاشتن و مجبورم میکردن کاری بکنم که نمیخوام ولی...بازم اونا پدر و مادرمنن!نگران بودم...بدون هیچ فکر قبلی راه افتادم سمت در!مانی:کجا؟داری کجا میری سانی؟بدون توجه به مانی رفتم سمت واحد پدرام!ما هرچقدر هم اینجا اکانات داشته باشیم بازم از اینترنت محرومیم!مانی میگه شنیدم فقط با تازه کارا اینجوری رفتار میکنن!ما اینترنت نداریم ولی پدرام...داره عوضی!اون میتونه یه کاری بکنه!بدون معطلی در زدم!مانی هم خودشو بهم رسوند و گفت:چرا اومدی اینجا دیوونه؟با این چیکار داری؟قبل از اینکه چیزی بگم در باز شد و پدرام خندون اومد جلوی در!پدرام:سلام بچه ها خوبین؟چه خبرا؟چه عجب اینورا پیداتون شد!کلافه گفتم:پدرام میشه بیایم تو؟پدرام یهو خندید و رفت کنار.پدرام:ببخشید!البته البته!بیاین تو!رفتیم تو هال و رو یه مبل دو نفره نشستیم.پدرام هم شاد اومد روبه رومون نشست!پدرام:خب!چی باعث شده رفیقای عزیز من یه سر بهم بزنن؟قشنگ حس کردم الان مانی دوست داره پدرامو تیکه تیکه کنه!چون دقیقا خودمم همین حسو داشتم!جاسوس دو رو!سریع رفتم سر اصل مطلب!سانیار:پدرام من به اینترنتت نیاز دارم!برخلاف تصورم اصلا تعجب نکرد!با خنده گفت:حدس میزدم معتاد اینترنت و فیس بوک باشی!حالا تو...پریدم وسط حرفشو و گفتم:پدرام ضروریه!اگه میشه سریعتر برو لب تابتو بیار!پدرام متعجب گفت:باشه!الان میارم!خندون پا شد رفت!بلند شد و رفت سمت اتاقش.مانی:سانی میخوای چیکار کنی؟سانیار:یاوری!میخوام بهش میل بزنم ببینم اوضاع چجوریه!مانی:آره!این بهترین کاره!یاوری هم قابل اعتماده هم همیشه تو اینترنت!بعد دو دقیقه پدرام خندون با لب تابش اومد سمت ما.مانی:من آخرش نفهمیدم این بوزینه چرا انقدر شاده!پدرام با خوشرویی لب تابشو داد دستم!فقط خدا میدونه این چه مارمولکیه!سریع رفتم تو نت و اول یه میل جدید واسه خودم درست کردم بعدش یه پیام به یاوری دادم.«سریع بگو از خانوادم چه خبرایی داری.اخمو»سند رو زدم و منتظر موندم.یاوری همیشه بهم میگفت اخمو و الان مطمئنا خیلی سریع میتونه شناساییم کنه!10 دقیقه طول کشید تا جواب بده...خیلی نگران کننده بود چون امکان نداشت یاوری انقدر دیر جواب بده!هنوز بازش نکرده بودم!میترسیدم و مانی اینو خیلی خوب درک میکرد.پدرام هم دیگه نمیخندید...انگار فهمیده بود وضع روحیم جوری نیست که بخوام پا به پاش بخندم!پیام رو با دستایی که سعی داشتم جلوی لرزشش رو بگیرم باز کردم....فقط دو خط نوشته بود...«متاسفم سرگرد!باید بهتون تسلیت بگم.اتوموبیل خانواده ی شما و سروان باقری تو راه سفر به مشهد مقدس توسط بمب های جاسازی شده منفجر شد و خانواده هاتون فوت کردند.متاسفم و تسلیت میگم...غم آخرتون باشه»شکه خیره بودم به لب تاب...ناخودآگاه تو چشمام اشک حلقه زد و.... ریخت...اولین قطره ی اشکم بعد 12 سال ریخت!اشکم ریخت بخاطر دل شکستم...بخاطر تنهایی خودم...تنهایی مانی!اشک ریختم بخاطر پدر و مادری که هیچ وقت نتونستم اونجوری که باید دوستشون داشته باشم و بهشون عشق بورزم...اشک ریختم تا دلم گرم شه...گرم شه تا این گرما جاشو بده به آتیش...یه آتیشی که خاموشی نداره...آتیش انتقام..خاموش نمیشه...فقط بیشتر شعله میکشه.دستام مشت شد و مشتام لرزید...مانی گوله گوله اشک میریخت..تا حالا ندیده بودم اینجوری گریه کنه....خواستم بلند شم و خودم و مانی رو از این جا دور کنم تا این موجود کثیف نبینه که شکستیم!پدرام کنجکاو گفت:میشه بپرسم چی شده؟با چشمایی که توش غم و خشم داد میزد نگاش کردم و زمزمه کردم:خانواده هامون کشته شدن!قشنگ دیدم که شدید جا خورد!پدرام:من...من خیلی متاسفم!غم آخرتون باشه.بی هیچ حرفی رفتیم بیرون.پدرام هم تا دم در باهامون اومد و بازم بهمون تسلیت گفت.شونه به شونه با چشمایی که غمو داد میزد...چشمایی که تنهایی رو داد میزد میرفتیم!اون کابوس لعنتی راست میگفت...من تنهام...تنها ترم شدم ولی...نمیگذرم...نمیگذرم از کسایی که باعث این تنهایی شدن!نابودشون میکنم..به آتیش میکشمشون....ریما**مبهوت زیر لب گفتم:نخود سیاه؟یهو یه دستی دور کمرم حلقه شد.رایان شیطون دم گوشم گفت:آره نخود!اونم از نوع مرقوبش!سیاه سیاه!یهو دو هزاریم افتاد و تا بناگوش سرخ شدم!رایان بلند بلند میخندید.اومد جلو و لپمو با خنده کشید.رایان:بیا اینجا ببینم شیطونم!منو خیلی راحت رو دستاش بلند کرد.آروم گفتم:رایان ما هنوز عروسی...پرید وسط حرفم و گفت:عروسیم واست میگیرم!فعلا امشبرو به دادم برس که حالم خیلی خرابه!از خجالت سرمو فرو کردم تو گردنش.رفتیم تو اتاق و درو با پاش پشت سرش بست.منو آروم انداخت رو تخت و با نیش باز زل زد بهم! گونه هام از خجالت داشت آتیش میگرفت!کت و پیراهنشو درآورد و خیمه زد روم.سرشو برد تو گودیه گردنم و بو کشید.چند بار زیر گلوم رو عمیق بوسید.خمار زل زد تو چشمام و گفت:مال هم بشیم؟نتوستم چیزی بگم فقط سرمو انداختم پایین.زیر گوشم زمزمه کرد:بهترین میشم برات!با یه حرکت پیراهنو درآورد و خمار دراز کشید و منو کشید تو بغلش.همونجور که لبامو میبوسید بند لباس زیرم رو باز کرد و ......صبح با نوری که افتاده بود تو چشمم، چشمامو باز کردم.اولین چیزی که دیدم سینه ی پهن و برهنه ی رایان بود!با بیاد آوردن اتفاقات دیشب خون به صورتم دوید!سعی کردم نیشمو ببندم!اروم سینش رو نوازش میکردم.رایان:بالاخره بیدار شدی خانومم؟یه تکونی تو جام از ترس خوردم که درد بدی کمر و زیر شکمم پیچید!از درد چشمامو بستم و لبمو گزیدم!رایان نگران آروم سرمو گذاشت رو بالش و نیم خیز شد.با نگرانی گفت:خوبی گلم؟لبخندی زدم و آروم گفتم:آره عزیزم.سریع و جدی گفت: دردت زیاده ،میریم بیمارستان!سرخوش از این همه توجهش گفتم:درد ندارم عشقم!این دردا طبیعیه خوب میشم تا غروب!با کمک رایان از جام بلند شدم و رفتم حموم.با حوصله کمکم کرد دوش بگیرم و لباس بپوشم. تازه موهامم برام خشک کرد!اونم کی؟رایانی که کل دخترای شرکت و قرارگاه براش بال بال میزنن ولی بهشون یه نیم نگاهم نمیندازه!تا غروب عین پروانه دورم میچرخید و نمیذاشت دست به سیاه سفید بزنم!غروب بود که بچه ها برگشتن ویلا.تو آشپز خونه بودم که اومدن.رادین مستقیم اومد تو آشپزخونه و بعد بوسیدن پیشونیم یه جعبه شیرنی داد دستم.متعجب گفتم:شیرینی واسه چی گرفتی؟مهربون خندید و گفت:شیرینیه...بعد چند ثانیه تازه فهمیدم منظورش چیه!با خجالت سرمو انداختم پایین و سرخ شدم!رادین دوباره خندید و رفت بیرون!من جدیدا چرا انقدر شیش میزنم؟بعد چند دقیقه که حالم بهتر شد رفتم بیرون.وقتی رفتم تو هال دیدم پسرا رایانو دور کردن و رایانم وسطشون نشسته و با یه ژست خاصی یه دستی به سرشون میکشه!متعجب گفتم:اینجا چه خبره؟سامیار زد تو سر رامتین که تو جمع بعد از رادین از همه بزرگتر بود و گفت:خاک تو سرت!این بچه نصفه سن تو رو داره اونوقت زن گرفته حالا تو چی؟هنوز تو کف دوست دخترتی!در واقع کوفتم نداری!میگم آبجی دیدیم این رایان انگار تو جمع از همه زرنگتره و یه زن توپ گرفته ،گفتیم یه دستی به سرمون بکشه بلکه بختمون باز شه!با خنده به بچه ها نگاه کردم که محکم میزدن تو سر بغل دستیشون و میگفتن:خاک تو سر بی عرضت کنم!خدا...من چه خوشبختم!ریما:پسرا!بلند شین دیگه!صدای غر غرای نامفهومشون رو مخم بود!بی اعصاب رفتم سمت آشپزخونه و آبپاش کوچیکی رو که مخصوص آب دادن گلهای تو خونه بود رو پر کردم و خشن رفتم سمت اتاق پسرا.دقیقا 1 ساعت و 45 دقیقه است که دارم صداشون میکنم!باید هرچه زودتر برگردیم تهران ولی اینا مثل اینکه قصد ندارن مثل بچه ی آدم بیدار شن!وسط راه رایان با زیر پوش و یه حوله رو سرش از اتاقمون اومد بیرون و گفت:به به ریما جون خودم!اول صبحی کجا با این عجله؟دستمو زدم به کمرم و طلبکار گفتم:اول صبحی؟ساعت 11:45 دقیقه اول صبح محسوب میشه؟رایان با خنده دستشو دور کمرم حلقه کرد و گفت:حالا چرا حرص میخوری خانومی؟دو روز تعطیلی رو ولشون کن بذار بخوابن دیگه!باحرص گفتم:اگه دیشب مثل آدم 11،12 شب میخوابیدن و تا ساعت 4:30 صبح اسم و فامیل و شاه دزد وزیر بازی نمیکردن الان بیدار بودن!رایان خندید و گفت:خب حالا!این آبپاش چیه دم ظهری گرفتی دستت؟با نیش باز گفتم:دارم میرم به این غنچه های نو شکفته آب بدم بلکه گل بدن!بلند خندید و دم گوشم گفت:حالا که انقدر پیشنهادات خوب خوب داری چرا نیومدی باهم بریم دوش بگیریم بلکه ماهم زودتر گل بدیم؟لپام قرمز شد و با شوخی زدم تو سرش.هنوز داشت میخندید منحرف!5 دقیقه بعد پس از آبیاریه کامل پسرا همشون با اعصاب سگی و قابلیت پاچه گیری بالاخره بلند شدن!