چند روز بعد وقتی از بیمارستان برمیگشتم دیدم رضا پشت در آپارتمان منتظرم ایستاده با یک دسته گل .
به سمتم اومد و با لحن مودبانه ای گفت : سلام عرض شد کتی خانم . من خیلی وقته منتظرتونم اینجا
گفتم : سلام . کاری داشتین؟
دسته گلو به سمتم دراز کرد و گفت : من هنوزم بخاطر جریان اون روز شرمنده شما هستم بفرمایید قابل شمارو نداره .
با بی تفاوتی دسته گلو گرفتم و کلیدو توی در اصلی آپارتمان انداختم تا داخل بشم .
رضا خودشو نزدیکتر کرد به من و گفت : میشه چند لحظه داخل منزل مزاحمتون بشم یه عرض کو چیکی داشتم .؟
با بی حوصلگی گفتم : اگر کاری دارید همین جا بگید من کار دارم می خوام برم .
گفت : فکر میکنم هنوزم ازم دلخورید
یک بسته که با سلیقه بسیار زیادی کادو شده بود به سمتم دراز کرد و گفت : متاسفانه نتونستم مدل گوشیتونو پیدا کنم ولی این گوشی که براتون خریدم هم جدیدتره هم امکانات بیشتری داره و هم گرونتره
گوشی رو از دستش گرفتم و توی چشماش زل زدم و گفتم : مگه من گفتم گرونشو بخرید برام ؟
از لحن گستاخانه من لبخند روی لبهاش خشک شد و من من کنان گفت : نه اصلا منظور بدی نداشتم من بهتون خسارت زده بودم و باید جبران میکردم .
گفتم : خیلی خوب ، حالا ممنون . دیگه امری ندارید ؟
گفت : اینجا تنها زندگی میکنید ؟
گفتم : فکر نمیکنم مساله شخصی من به شما ربطی داشته باشه .
گفت : امروز انگار حالتون خوب نیست من در یک فرصت مناسبتر مزاحمتون میشم ، این شماره موبایل و محل کارمه خوشحال میشم با من تماس بگیرید .
با اکراه کارتو ازش گرفتم .
با خوندن نوشته های ساناز خیلی خوب به شخصیت رضا پی برده بودم . او شخصی بود که خیلی دوست داشت موقعیت اجتماعیش و پولشو به رخ دیگران بکشه زبون چرب و نرمی داشت که به راحتی میتونست مخ هر کسی رو که اراده کنه بزنه .
رضا هر روز به عناوین مختلف یا باهم تماس میگرفت یا میومد در خونم . یک روز به رستوران دعوتم میکرد و یک روز به تاتر و...... ولی من به هیچکدام از پیشنهاداتش پاسخ مثبت نمیدادم . و احساس میکردم هر چقدر خودمو برای رضا بیشتر بگیرم اون برای رسیدن به من تلاششو مضاعف میکنه .
هر روز چندین بار با من تماس میگرفت و با برخورد سرد من مواجه میشد ولی رضا مایوس نمیشد و هر روز به این کارش ادامه میداد .
یک روز وقتی برای دیدار ساناز به بیمارستان رفته بودم با تخت خالی ساناز مواجه شدم . قلبم به شدت شروع به تپش کرد و شور عجیبی در دلم احساس میکردم .و دستانم به وضوح میلرزید . خدا خدا میکردم که ای کاش ساناز بهوش اومده باشه و منتقلش کرده باشن به بخش.
با عجله خودمو به بخش پرستاری رسوندم.
مارال : خانم ببخشید مریض ما توی اتاقش نیستن شما خبر دارین کجا هستن ؟
پرستار نیم نگاهی به من انداخت و گفت : شما همراه خانم مومنی هستید ؟
گفتم : بله ، بله ..اتفاقی افتاده براشون ؟
سری به علامت تاسف تکان داد و گفت : متاسفم ایشون حدود نیم ساعت پیش فوت شدن . بهتون تسلیت میگم.
دنیا پیش چشمام تیره و تار شد.
بالاخره ساناز مهربون بعد از 2 ماه جدال با زندگی با دنیا برای همیشه خداحافظی کرد .
با همه تلاشهایی که کردم نتونستم به ساناز کمک کنم . بغض چندین ماهه ام بالاخره ترکید و با صدای بلند شرو ع کردم به گریه کردن
میخواستم بنا به وصیت ساناز نذارم دست رضا به جنازه ساناز برسه ولی بیمارستان فقط جنازه را تحویل فانیل درجه یک میدادن.
به شرکت رضا هر چی تماس گرفتم گفتن رفته دبی . به موبایلشم که تماس میگرفتم خاموش بود.
ولی با رفت و آمدها و پیگیریهای متعددم تونستم برای یک نصفه روز ، برای سعیدمرخصی بگیرم تا از زندان برای خاکسپاری خواهرش بیاد و جنازه سانازو از بیمارستان تحویل بگیره.
وقتی سعیدرو با دستهای بسته و قیافه در هم شکسته و تکیده دیدم ناخود آگاه اشک از چشمام سرازیر شد . سعید مثل بهت زدهها شده بود و حتی کلامی حرف نمیزد .
تشییع جنازه ساناز با حضور چند تا از دوستان و همسایهای سعید و من برگزار شد ساده ، سرد و مظلومانه
وقتی همه از سر خاک ساناز پراکنده شدن به روی خاک ساناز افتادم و بلند بلند گریه کردم ، برای غریب وار مردن این دختر نگون بخت ، برای بدبختی خودم که میدونستم اگر بمیرم حتی این چند نفر هم بالای قبرم نمیان .برای چیزهایی که میتونستم داشته باشم و خودم با حماقتم خوشبختی رو از خودم دریغ کرده بودم.
وقتی بلند شدم و آماده رفتن شدم ، متوجه خانمی شدم که از دور ایستاده بود و اشک میریخت مثل اینکه منتظر بود تا من برم وسر مزار ساناز بیاد .
عینک آفتابی زده بود و مانتو و روسری مشکی بر سر داشت .
به سمتش رفتم و پرسیدم : شما دوست ساناز هستید ؟
به چشمان من زل زد و خودشو در آغوشم انداخت و بلند بلند شروع کرد به گریه کردن .
شونه هاشو نوازش کردم .و گفتم : ساناز برای همه ما یک فرشته بود . حیفش بود که اینقدر زود با این دنیا خداحافظی کنه .
سر شو از روی شونه هام بلند کرد و گفت : من باعث مرگ ساناز هستم . هیچوقت خودمو نمیبخشم .
خیره خیره نگاهش کردم و گفتم : شما کی هستید ؟
سرشو زیر انداخت و گفت : من پریسا هستم ، همسر صیغه ای رضا شوهر ساناز ، همونی که باعث شد رضا ، سانازو از خونه اش بیرون کنه و باعث مرگ ساناز شد .
خودشو رویخاک ساناز انداخت و بی پروا شرو ع کرد به گریه کردن و عذر خواهی از ساناز .
بعد از چند دقیقه پریسا رو از روی خاک بلند کردم و گفتم : پس رضا کجاست ؟
گفت : نمیدونم ، چند هفته ای میشه که از هم جدا شدیم . لابد توی یکی از کشورها ی عربی داره خوش میگذرونه .
گفتم : تو از کجا فهمیدی ساناز فوت شده ؟
گفت : از بیمارستان تماس گرفتن با شرکت
پریسا گفت : نمیدونم چطور باید جبران کنم بخدا اصلا نمی خواستم اینطوری بشه .........
پریسا به من تعارف کرد که تا تهران منو برسونه من هم پذیرفتم و سوار ماشین شدیم
پریسا گفت : شما خواهر ساناز هستید ؟ از دور شاهد بودم که چقدر ناراحت بودید و چقدر گریه کردید
گفتم : نه من دوست ساناز بودم اسمم ماراله
پریسا گفت : راستش مدتی بود که به عنوان منشی توی شرکت رضا کار میکردم . میدیدم که اطراف رضا رو دخترها و زنهای بسیاری گرفتن که برای رسیدن به رضا باهم رقابت میکردن. رضا پولدار و خوشتیپ و اجتماعی بود و با خانمها طرز برخورد خوبی داشت . خصوصیاتی که هر زنی از مرد ایده آلش توی ذهنشه . 2 سالی میشد که از همسر سابقم طلاق جدا شده بودم خیلی احساس تنهایی میکردم . کم کم احساس کردم به رضا علاقمند شدم هر روز برای به شرکت اومدنش لحظه شماری میکردم سعی میکردم هر روز یک تیپ جدید بزنم تا مورد توجه رضا قرار بگیرم .
ساناز هر روز چندین بار با شرکت تماس میگرفت تا با رضا صحبت کنه ولی رضا به من سفارش میکرد که یه جوری دست به سرش کنم و اگر هم با ساناز صحبت میکرد من گوشی رو برمیداشتم و استراق سمع میکردم ، رضا با لحن بسیار سرد وخشکی با ساناز برخورد میکرد ولی ساناز مرتبا سعی میکرد دل رضا رو به دست بیاره .
ساناز دختر با وقار و با شخصیتی بود که همه در ظاهر براش ارزش و احترام خاصی قایل بودن ولی در واقع هر کدام به نوعی میخواستن خواستن خودشونو به ساناز نزدیک کنن که از طریق ساناز با رضا راحتتر ارتباط برقرار کنن . و ساناز اینو خوب فهمیده بود و سعی میکرد با دخترای شرکت زیاد صمیمی نشه .
من هم مثل کارمندای دیگه هرروز تلاشمو برای نزدیک شدن به رضا بیشتر میکردم . حتی بیشتر سعی میکردم رابطه ساناز و رضا رو بهم بزنم .
صبح ها قبل از اومدن رضا به شرکت براش دسته گل مریم میخریدم که از طریق ساناز فهمیده بودم خیلی دوست داره ، و روی میزش میگذاشتم .و یا به بهانه های مختلف براش هدیه میخریدم و نامه های عاشقانه براش مینوشتم .
بالاخره بعد از 4 ماه تلاشهای من نتیجه بخشید و تونستم رابطمو با رضا جدیتر کنم .
سعی میکردم هر جور شده سانازو از چشم رضا بندازم و رضا هم شدیدا زمینه اینکارو داشت و خیلی زود موفق شد .
بعد از چند ماه ساناز متوجه رابطه من و رضا شد و توی یک کافی شاپ با من قرار گذاشت و خیلی محترمانه از من خواست که پامو از زندگی شوهرش بکشم بیرون ولی من در جوابش گفتم : همه توی شرکت میدونن رضا به تو علاقه ای نداره و حتی توی شرکت حلقه شو دستش نمیکنه . تو اگر زن بودی هیچوقت نمیزاشتی شوهرت هوایی بشه .
و بهش گفتم که رضا خودش به سمت من اومده و اصرار داره باهم ازدواج کنیم .
ساناز معصومانه نگاهم کرد و من احساس کردم با حرفام سانازو خورد کردم .....ولی من هم به رضا علاقه داشتم و نمیتونستم عشقمو با یک نفر دیگه تقسیم کنم .
هر روز فشارمو به رضا بیشتر کردم که با هم ازدواج کنیم و و بالاخره من ورضا در یک محضر صیغه هم شدیم و من با فخر به همه دخترای شرکت پز میدادم که در این رقابت من برنده شدم .
رضا پول کافی داشت تا برای من یک خونه مستقل بخره ولی 1سال توی خونه دوستش که رفته بود خارج و به رضا سپرده بود زندگی میکردم ولی دیگه تحمل اینو نداشتم که هر از گاهی رضا به من سر بزنه من رضارو فقط برای خودم می خواستم ... فقط خودم
اینقدر زیر گوش رضا خوندم که از این وضعیت خسته شدم و شروع کردم به بدگویی از ساناز . و اینکه ساناز اصلا بچه دار نمیشه برای چی میخواهیش ؟ ساناز دم به ساعت به شرکت زنگ میزنه تا تورو چک کنه.............اون لایق تو نیست .....تو خیلی باشخصیتتر از اونی و اون لایق تو نیست ..........
تا اینکه یک روز .و بهم گفت : وسایلتو جمع کن توی اون خونه دیگه جای اون زن نیست . زنی که بخواد برای من تعیین تکلیف کنه و دم به ساعت منو چک کنه باید از خونه بندازمش بیرون .
گفت که خودشم از این وضعیت خسته شده و دیگه نمیتونه به این قایم موشک بازی ادامه بده.
وسایلمو جمع کردم و همراه با رضا راهی خونه رضا و ساناز شدیم .
ساناز لباس شیکی پوشیده بود و ارایش زیبایی کرده بود که بسیار زیبا و جذاب شده بود به استقبال رضا اومد ولی وقتی منو همراه با رضا و دست در دست رضا دید مات و مبهوت به من و رضا خیره شد .
بعد از چند ثانیه که ساناز به خودش اومد به سرعت به سمتم اومد و یک سیلی محکم به صورتم زد .و بهم گفت : من از ت خواهش کردم عشقمو و زندگیمو از من نگیر . از زندگی من چی میخوای تو ؟؟؟؟؟؟؟؟حالا اومدی کنارمن که با من زندگی کنی؟
رضا تا این صحنه رو دید ساناز هول داد به سمت دیوار و شروع کرد به کتک زدن ساناز.
من در گوشه خانهشاهد این رفتار حیوانی رضا بودم ولی کوچکترین تلاشی نکردم تا جلوی رضارو بگیرم حتی در دلم احساس خوشحالی هم میکردم که چقدر تونسته بودم سانازو از چشم رضا بندازم.
رضا با بی رحمی تمام چند دست لباسهای سانازو ریخت توی یک چمدان و چمدانو گذاشت پشت در و بعد هم مانتو و روسری سانازو انداخت جلو ش و گفت : دیگه تا آخر عمرم نمی خوام ببینمت .
مارال که تا اون لحظه در سکوت به حرفهای پریسا گوش میداد کنجکاوانه پرسید ؟ ساناز چیکار کرد ؟
پریسا : هیچی در سکوت لباسهاشو پوشید در حالیکه اشک میریخت فقط یک جمله به من گفت ، به من گفت امیدوارم روی خوشی رو توی زندگیت نبینی.
مارال خانم حق من مردن بود نه اون طفل معصوم من در حقش خیلی نامردی کردم من مستحق بدترین عذابها هستم .
مارال: خوب بعدش چی شد ؟
پریسا : روز بعد وقتی می خواستم برم شرکت ساناز و دیدم که از خونه همسایه شون اومد بیرون متوجه شدم شب اونجا مونده بوده دلم براش سوخت . دلم می خواست یکجری کمکش کنم.وقتی از همسایه پرس و جو کردم متوجه شدم که توی تهران فقط یک برادر داره که سربازه و نمیتونه پیش اون بره و چند تا فامیل توی شهرستان داره ... و ساناز هم برای چند روز رفته شهرستان پیش فامیلش.
مارال: خوب به آرزوت رسیده بودی دیگه آره ؟ دیگه خانم خونه شده بودی و رضا جونت فقط مال خودت بود پس چی شد آقا رضات به تو هم وفا نکرد ؟
پریسا : نه این فقط یک خیال باطل بود . چون رضا اکثرا به سفرهای خارجی میرفت و میدونستم که اونجا بهش بدنمیگذره ولی من هر چی اصرار میکردم که منو با خودش ببره اصلا به حرفم اهمیت نمیداد . و از طرفی وقتی هم ایران بود هر روز با یک دختر جدید آشنا میشد و من اوایل با دخترا خیلی دعوا میکردم و فکر و انرژیمو برای این گذاشته بودم که سر از کارهای رضا در بیارم ولی در اخر به این نتیجه رسیدم که کاری از دستم ساخته نیست و مجبورم به روی خودم نیارم
چند ماه بعد ساناز ازشهرستان برگشت فکر میکردم که اومده تا طلاقشو از رضا بگیره ولی درکمال ناباوری دیدم که به رضا التماس میکرد که با هم دوباره زندگی کنن و طاقت دوری از رضا رو نداره .
حتی رااضی شده بود که با من و رضا توی یک خونه زندگی کنه ولی رضا زیر بار نرفت
رضا میگفت : تو آبروی منو جلوی فامیل و همسایه ها بردی حالا برگشتی که چی بشه ؟ تو لایق من نیستی
از ساناز اصرار و از رضا انکار ............... و دوباره کار به مشاجره و زد و خورد کشید
رضا اون روز مست بود و اصلا نمی فهمید داره چی کار میکنه ساناز کتک مفصلی از رضا خورده بود و بی حال به گوشه ای از خونه افتاده بود و رضا هم بعد از اینکه حسابی عقدشو خالی کرد درو محکم بست و از خانه خارج شد .
من پا به پای ساناز گریه کردم و کمک کردم تا از سر جاش بلند بشه و سر وصورتشو بشوره .
وقتی ساناز حالش بهتر شد آدرس خونه برادرشو داد تا اونو برسونم اونجا
در طول راه کلامی با من صحبت نکرد وفقط به یک گوشه خیره شده بود و اشک می ریخت .
دلم خیلی برای ساناز می سوخت به رضا میگفتم : تو داری در حق این زن نامردی میکنی لااقل طلاقش بده تا اونم تکلیف خودشو بدونه و رضا میگفت : به تو ربطی نداره تو زندگی خودتو بچسب تو که خونه و زندگیشو ازش گرفتی حالا دیگه چرا طرفداریشو میکنی ؟و براش دل میسوزونی؟
رضا میدونست که ساناز خیلی دوستش داره و بخاطر همین هم نمیره دادگاه شکایت کنه یا تقاضای طلاق بده . رضا واقعا از زجر دادن ساناز لذت میبرد .
وقتی رفتارهای رضا با سانازو میدیدم میدونستم که من هم مهمون امروز و فردای خونه رضا هستم .
و بالاخره هم همینطور شد .
یک روز رضا اومد خونه و یک جعبه زیبا تزیین شده بهم داد با شوق و ذوق بازش کردم . 5 تا سکه بود
با اشتیاق پریدم در آغوش رضا و بوسیدمش و گفتم : عزیزم خیلی ممنون ولیمناسبتش چیه ؟
رضا منو با سردی از خودش پس زد و گفت : برو صیغه نامه رو بخون . مهرت 5 تا سکه بود ......این مهرته
گفتم : یعنی چی ؟ خوب الان چه عجله ای بود ؟ مگه من مهرمو خواستم ؟
رضا : یعنی همین دیگه . مهرتو دادم .... حالا هم آزادی ......... صیغه من و تو مدتش تموم شده .....حالا میتونی بری تورتو واسه یکی دیگه باز کنی .
پریسا : رضا ولی من تورو دوست دارم
رضا : دوست داری که دوست داری به من چه ... شما زنها هم که علاقتون تو آستینتونه ...اصلا میدونی چیه ؟ دیگه نمی تونم ریختتو تحمل کنم هر چی زودتر وسایلتو جمع میکنی و از خونه من می ری بیرون . ساناز که ساناز بود و میدونستم واقعا دوستم داره از خونه انداختمش بیرون بخاطر تو آشغال .....تو که دیگه رقمی نیستی. همین الان میتونم بندازمت بیرون
من و پریسا گرم صحبت بودیم که موبایلم شروع به زنگ زدن کرد .
با بی حوصلگی گوشی رو برداشتم و شماره ای رو که افتاده بود نگاه کردم ...رضا بود . بعد از یک مکث طولانی دکمه پاسخگویی رو زدم .
مارال : بله
رضا : سلام کتی جان ، حالت چطوره ؟ چند باز زنگ زدم خونه نبودی نگران شدم
با عصبانیت گفتم : نمیدونستم هر جا بخوام برم باید از شما اجازه بگیرم.
رضا : منظور بدی نداشتم . ببخشید اگر ناراحتت کردم . امروز وقت داری ناهار با هم باشیم.؟
در دلم به این فکر میکردم که معلوم نیست تا حالا کجا بوده که حتی برای خاکسپاری ساناز هم نیومد و حالا داره منت منو میکشه .
با سردی گفتم : رضا اصلا امروز حوصله ندارم . نه حوصله تو رو و نه حوصله هیچکس دیگه ای رو ....باشه برای یک روز دیگه
و گوشی رو بدون اینکه منتظر پاسخ رضا بشم قطع کردم .
بعد به پریسا خیره شدم ..توی افکارم بدنبال یک جمله مناسب بودم که به پریسا بگم .ولی نمیدونستم چی میتونم به همچین زنی بگم ؟ پریسا زندگی سانازو تباه کرده بود .
ولی با خودم فکر کردم شاید جای پریسا یک زن دیگه در مسیر زندگی رضا قرار میگرفت ...و مطمین بودم رضا اینقدر بی اراده بود که به سمت اون زن کشیده میشد .
وقتی به خانه ام رسیدم پریسا عینک آفتابیشو در آورد تا منو ببوسه و از هم خداحافظی کنیم . چشمتنش ورم کرده بود و به شدت قرمز شده بود . من ندامتو در چشمان بارانی پرریسا دیدم
پریسا نمیتونست در چشمان من نگاه کنه سرشو زیر انداخت و گفت : نمی خوای چیزی بهم بگی ؟ نمی خوای لااقل یک سیلی بهم بزنی ؟این سکوتت برام خیلی کشنده است ... کاش منو زیر مشت و لگدت میکشتی ولیاینطور سکوت نمیکردی .
اشکهایی که از صورت پریسا جاری بود رو پاک کردم و گفتم : این وسط زندگی خیلیها از هم پاشید ... رضا باید به سزای اعمالش برسه .........پریسا حاضری توی راهی که شروع کردم کمکم کنی ؟
پریسا سرشو بالا اورد و به چشمانم خیره شد و گفت :هر کمکی از من بربیاد دریغ نمیکنم
شماره موبایل و منزلمو به پریسا دادم و از ماشین پیاده شدم .
وقتی وارد خونه شدم احساس میکردم غم از در ودیوار خونه ام میباره انگار ساناز با رفتنش روح زندگی من رو هم با خودش برده بود .
.
از اون روز به بعد ، رضا نهایت سعیشو میکرد تا به من نزدیکتر بشه و من رفتار عجیبی رو باهاش پیش گرفته بودم یک روز به شدت بهش ابراز علاقه میکردم و روز دیگه رفتار سرد و خشک وخشنی رو باهاش داشتم.
رضا اصلا نمیتونست اخلاق اون روز منو پیش بینی کنه و من از اینکه رضا رو معلق در هوا نگه داشته بودم لذت میبردم .
رضا می گفت : من از این طرز برخوردت خیلی خوشم میاد وجه تمایز تو با دیگران در همینه که منو به سمتت جذب میکنه .
وقتی فهمیدم رضا دلبسته من شده به عناوین مختلف از رضا پول میگرفتم .
یک روز حوالی ظهر بود که رفتم شرکت رضا . منشی رضا گفت که از صبح اصلا حالشون خوب نیست . بعد از یک تماس تلفنی کاملا بهم ریختن و به من هم گفتن هیچ تلفنی رو براشون وصل نکنم و نمی خوان کسی رو هم ببینن .
ولی من با اصرار وارد اتاق رضا شدم .
دود همه جا رو گرفته بود . رضا در میان غباری از دود وسط اتاق نشسته بود و به گوشه ای خیره شده بود و سیگار میکشید .
رضا اصلا متوجه حضور من نشده بود نزدیکتر رفتم و چندین بار صداش کردم ولی باز در عالم خودش بود و متوجه من نشد . چشماشو با دستام گرفتم و با حالت شیطنت باری گفتم : نبینم آقای من غصه دار باشه .!!!!!
وقتی رضا به سمت من برگشت چشمانش غرق در اشک بود و به وضوح میشد لرزش دستانش و دید .
دستان رضا رو توی دستام گرفتم و با حالت مضطربی گفتم : چی شده رضا /؟ حالت خوبه ؟
هیچوقت فکر نمیکردم که رضای مغرور و بی عاطفه جلوی یک زن بی محابا گریه کنه ولی رضا خودشو در آغوش من انداخت و بلند بلند شروع کرد به گریه کردن .
تا به اون روز ، گریه هیچ مردی رو ندیده بودم . همیشه با خودم فکر میکردم آیا مردها هم گریه میکنن ؟ مردها چطوری غم درونیشونو بروز میدن /؟
و اون لحظه یاد حرفهای پدرم افتادم که میگفت : اگر یک مرد گریه کرد ، بدون اون مرد از درون شکسته و بدون با ر غمش اینقدر سنگین بوده که تحملش براش خیلی سخت بوده .
با دلسوزی گفتم : رضا تو رو خدا بگو چی شده ؟ تو که منو دق مرگ کردی .
گفت : ساناز.............ساناز .........ساناز مرده .
رضا رو از آغوشم پس زدم و چند قدم عقب رفتم .
دیدن عکس العمل رضا در مورد فوت ساناز واقعا برام تعجب آور بود .
رضایی که اینقدر دم از نفرت و عدم علاقه به ساناز میکرد . حالا چطور برای مردن کسی که اینقدر شکنجه روحی داده بودش زار زار گریه میکرد ؟
یاد اون روز افتادم که از بیمارستان با رضا تماس گرفتن و بهش گفتن همسرت توی ای سی یو هست ...........و عکس العمل غیر انسانی اون روز رضا !!!!!!!!!
یاد خاطرات ساناز افتادم و زجرهایی که به ساناز داده بو د.
سیگاری از توی کیفم درآوردم و شروع کردم به کشیدن . نمیدونستم باید به رضا در اون لحظه چی بگم .
بطرف در رفتم و از اتاق خارج شدم و اصلا متوجه نگاههای متعجب منشی و سایر کارمندها نبودم .
پیاده و بی هدف راه افتادم در حالیکه در افکار خودم غرق شده بودم .. احساس میکردم توی یک تکه از پازل ذهنیم گم شده .
میخواستم از دکه روزنامه فروشی یک بسته سیگار بخرم ..تمام کیفمو زیرورو کردم ولی فقط یک اسکناس هزار تومانی داشتم .
یک لحظه چهره ساناز از جلوی چشمام دور نمیشد .... حرفهای روز آخرش مثل زنگ توی گوشم صدا میکرد .
روی یک نیمکت توی پارک نشستم و شروع کردم به فکر کردن .. آیا راهی که من داشتم میرفتم درست بود ؟ آیا رضا واقعا سانازو دوست داشته ؟ اگر دوست نداشته پس چرا اینطوری در آغوش من زجه میزد ؟
یاد حرفهای پریسا افتادم که چطور رضا سانازو از خونه بیرون کرده بود و چطور با کمربند به جون اون زن بیگناه افتاده بود و زده بودش .
تصمیمو گرفتم .
از سر جام بلند شدم و دوباره برگشتم شرکت .........باید جیب خالیمو یه جوری پر میکردم ......... دیگه نمی خواستم دست نیاز به سمت آقا ابراهیم دراز کنم ..........تا وقتی رضا رو داشتم باید نهایت سوء استفاده رو ازش میکردم .
رضا هنوز در همون حالت گیج و منگی در اتاق نشسته بود .
با عجله پنجره هارو باز کردم تا دود از اتاق خارج بشه .
لیوان مشروبو از رضا گرفتم و بوسیدمش و گفتم : عشق من خودتو خفه کردی ...بسه دیگه ....بیا با هم بریم یه دوری بزنیم و آب و هوایی عوض کنی .
کتشو از آویز برداشتم و به سمتش دراز کردم و گفتم : پشو ، پشو پسر خوب این قیافه غم بادم دیگه به خودت نگیر ....تو که گفته بودی دوستش نداری مگه نه؟
از حرفی که زدم پشیمون شدم ولی انگار رضا متوجه جمله آخرم نشده بود چون گفت : نه کتی جان حوصله ندارم .
کنار رضا نشستم و گفتم : بیا باهم بریم دربند از اون طرفم میریم فشم ویلای تو چطوره ؟ ;کلی خوش میگذره
یک پک عمیق به سیگارش زد و از سر جاش بلند شد و بطرف میزش رفت و یک دسته اسکناس گذاشت جلوم و گفت :یه زحمتی برات داشتم . اگر میشه برو هر غذایی که دوست داری بخر و بیا شرکت تا نهار با هم باشیم .... نمی خوام تنها باشم .......وجود تو آرومم میکنه . اینم پول ...و اینم س.ییچ ماشین .
پولو پس زدم وگفتم : نه پول همراهم هست .
به زور پولو گذاشت توی کیفم و گفت : نه ، بیا این پول همراهت باشه .. لازمت میشه .
وقتی رضا داشت صحبت میکرد روی صندلی کنار کتش نشته بودم و کیف پولش که از جیب کتش زده بود بیرون توجهمو به خودش جلب کرد .
در حالیکه نگاهم به رضا بود دستم توی جیب کت رضا بود کیفشو آروم برداشتم و بلافاصله گذاشتم توی کیف خودم .
با کلی تعارف دسته اسکناس و سوویچو از رضا گرفتم وشرکت خارج شدم .
مدتها بود که آرزو داشتم پشت ماشین بشینم و رانندگی کنم . از همون زمانی که برادرم پشت ماشین مینشست و رانندگی رو به من یاد داد از همون زمانی که برای بار اول سوییچ ماشین برادرمو شبانه برداشتم و ساعتها رفتم توی شهر گشتم و وقتی برادرم فهمید یک کتک مفصل به من زد .
به یاد روزهایی که باشقایق سوار ماشینش می شدیم و توی خیابان ایران زمین ویراژ میدادیم افتادم .
صدای موزیکو تا انتها بلند کردم و یک دستی فرمونو گرفتم و شروع کردم به راندن ماشین ...
هیچ چیز جالبتر و هیجان انگیزتر از رانندگی با سرعت بالا با نوار بلند توی یک اتوبان خلوت و کورس گذاشتم با ماشینهای پسری که خیلی ادعاشون میشه نیست .
ناگهان متوجه گوشی موبایل رضا شدم که توی ماشینش جا مونده بود . که همینطور چشمک میزد و میلرزید .
صدای موزیکو کم کرد م و گوشی رو از روی صندلی بغل راننده برداشتم .
روی صفحه موبایل عکس یک دختر 23 یا 24 ساله افتاده بود و بعد گوشی رفت روی منشی .
__ الو رضا جونممممممممم ! نیستی قربونت برم ؟ امشب با کیانوشو آذین و فرشید دور هم جمعیم ساعت 8 میام دنبالت .. اون کت شلوار کرمتو بپوش آخه با اون خیلی جیگر میشی .......... میبوسمت از همین جا ...بوس بوس بوس
و تماس قطع شد .
با بی تفاوتی صدای موزیکو بلند کردم و گفتم : دختره لجن ..بوس بوس .......... ایکبیری خجالتم نمیکشه ... واقعا که رضا هم یه جونوره مثل اونای دیگه نگاه کن چه اشک تمساحی میریخت .
چند دقیقه بعد دوباره موبایل شروع کرد به لرزیدن ..ایندفعه تصویر یک پسر روی مانیتور موبایل افتاد.
__ چطوری خوشتیپ؟ فردا چی کاریه ای ؟ با بچه ها داریم میریم شمال .. اگر تو هم پایی جیبتو پر پول کن ساعت 6 صبح بیا دم خونه آرین اینا ......... بی دختر میریم .... حوصله کلانتری ملانتری رو ندارم ..........اونجا یه ویلا با ژیلا گیر میاریم
و بلند بلند شروع کرد به خندیدن و تماسو قطع کرد .
گوشی موبایل رضا رو خاموش کرد و انداختم یه گوشه .
حالا میفهمیدم که ساناز چه صبر و تحملی داشته و زندگی با همچین ادمی چقدر سخته .
کیف پول رضا رو باز کردم و شروع کردم به گشتن توی کیف .
از خوشحالی داشتم شاخ در میاوردم ...یک سوت طولانی زدم و گفتم : به این میگن شانس ...آقا رضا دمت گرم.
تراولهارو شمردم 3 ملیون تومان تراول صاف و بدون تا خوردگی .
با این پول میتونستم بدهیمو به آقا ابراهیم بدم و تمام سفته هامو از ش پس بگیرم . دیگه مجبور نبودم حرفها ی و رفتار چندش آور آقا ابراهیم و تحمل کنم .
راهمو کج کردم و بطرف پاتوق آقا ابراهیم رفتم .
یک قهوه خونه قدیمی توی جنوب شهر که پاتوق یک مشت دزد و قاچاقچی بود .
وقتی وارد قهوه خونه شدم سنگینی نگاههای همه رو احساس میکردم و تکه های چندش آورشونو میشنیدم و سعی میکردم به روی خودم نیارم .
از بین مشتریها آقا ابراهیم از سر جاش بلند شد و به سمت من اومد و به طرف بیرون قهوه خونه هدایتم کرد .
آقا ابراهیم وقتی ماشین و سر و وضع منو دید گفت : چیه ؟ باز مخ کدوم ملیاردریرو زدی بچه زرنگ ؟
لبخندی زدم و گفتم : ما اینیم دیگه .......
پولو به سمتش دراز کردم و گفتم :اومدم باهات تصفیه حساب کنم . اینم بدهی من به شما...
با تعجب پولهارو از دستم گرفت و شمرد و گفت : نه انگار جدی جدی بانک زدی ؟ یا حسابی مخ طرفو زدی که همچین پولیرو بهت داده ؟
ولی این که فقط پول اولیه است که بهت غرض دادم پس سودش چی ؟
گفتم : تو به من نگفتی سودم باید بدم بهت
پوزخدی زد و گفت : اگر صدی ، ده هم حساب کنم بازم خیلی بهم بدهکاری .. مگه عاشق چشم و ابروت بودم که الکی اونقدر پول بی زبونو بهت بدم ؟ بلاخره منم باید از یه جا نون بخورم یا نه ؟ ............الانم فقط نصف سفته هاتو میتونم پس بدم بقیه شم باشه واسه وقتی که باقی پولو اوردی خوشگل خانم زرنگ ..
سفته هارو از آقا ابراهیم گرفتم در حالیکه توی دلم مرتب بهش بد و بیراه میگفتم . چند تا جنسم بهم داد به همراه آدرس چندتا از مشتریهاش که بهشون برسونم .
با بی میلی و دلخوری آدرسها رو گرفتم و سوار ماشین شدم و به راه افتادم .
کیف پول رضا رو توی یک جوب آب نزدیک شرکت پارک کردم و 2 تا غذا از رستوران گرفتم و برگشتم شرکت .
رضا کمی حالش بهتر شده بود و پشت میزش مشغول رسیدگی به کارهاش بود .
با هیجان وارد اتاق شدم و غذاهارو روی میز گذاشتم و شاخه گل رزی رو که برای رضا خریده بودمو به سمتش دراز کردم و
گفتم : تقدیم با عشق .... واییییییی رضا چه ماشین باحالی داری .. سوارش که شدم احساس کردم دارم پرواز میکنم منم عینن این عقده ایها هی ویراژ دادم هی ویراژ دادم .... 2 بار هم جریمه شدم ولی خیلی لذت بخش بود جات خیلی خالی بود عشق من.... وقتی به خودم اومدم دیدم یه 2 ساعتی میشه دارم یه کله میرونم .... تو رو خدا منو ببخش عزیزم که دیر کردم .
دسته اسکناسی که رضا بهم داده بودو همراه یک فاکتور از رستوران از توی کیفم در آوردم و جلوی رضا گذاشتم و گفتم : این فاکتور غذا ، اینم باقی مانده پولتون .
رضا با تعجب نگاهم کرد و گفت : کتی این چه کاریه که میکنی ؟ من به اعتماد صد در صد دارم چرا برای من فاکتور آوردی ؟ چرا بقیه پولو برمیگردونی ؟
در حالیکه داشتم غذاهارو باز میکردم گفتم : می خوام بهت ثابت کنم که خوش حسابم ... بیا بیا که غذا سرد شد........ وای امروز چه روز قشنگیه رضا از اینکه در کنارتم بینهایت خوشحالم .
رضا باقی مانده دسته اسکناس و توی کیفم گذاشت و گفت : این حق پاته ...تو زحمت خرید کدنو کشیدی اینم انعامته
لبخندی زدم و دیگه چیزی نگفتم.
در حتل خوردن غذا بودیم که به رضا گفتم : راستی رضا ماشینتو باید به یه تعمیرگاه نشون بدی خیلی زود جوش میاره.
رضا به علامت تایید سرشو تکون داد و گفت : آره آره خوب شد یادم انداختی .
از روی صندلی بلند شد و رفت به سمت کتش و مشغول جستجو توی جیبهای کتش شد در حالیکه قیافه رضا هر لحظه بیشتر اخموتر و گرفته تر میشد.
به رضا گفتم : چی شده دنبال چی میگردی؟
گفت : دنبال کیف پولم میگردم کارت تعمیرگاه توی کیفم بود ولی هر چی میگردم کیف پولم نیست.
گفتم : شاید کیفتو جای دیگه ای گذاشتی .
وقتی که از گشتن ناامید شد دوباره روی صندلی نشست و گفت : نه مطمئنم که توی جیب کتم بوده . 3 ملیون تومن پول تو کیفم بود که میخواستم بخوابونم به حسابم ولی وقتی خبر مرگ ساناز و شنیدم دیگه یادم رفت . فکر کنم کیف پولمو گم کردم یا شایدم ازم دزدین .
در حالیکه مشغول غذا خوردن بودم گفتم : می خوای به پلیس خبر بدیم ؟
رضا مشغول بازی کردن با غذا شد و گفت : نه لازم نیست تو فکر میکنی مثلا پلیس چیکار میکنه ؟
بعد کمی مکث کرد و گفت : اگر اون آشغال توی زندان نبود فکر میکردم حتما کار اونه ....
گفتم : اون آشغال ؟ منظورت کیه ؟
گفت : سعید ، دادش ساناز
گفتم : خوب آخه چه ربطی به اون داره که بخواد از ت بدزده ؟ اصلا برای چی زندانه ؟
و بعد رضا برام تعریف کرد که سعید بخاطر اینکه رضا خواهرشو طلاق داده عصبانی شده و و ماشین رضا رو آتیش زده و می خواسته رضا رو هم آتش بزنه که دیگران با مداخلشون مانع اینکار شدن .
با حرفهای رضا من تازه بیاد سعید افتادم .
سعید علاوه بر اینکه خواهرشو از دست داده بود مجبور بود 10 سال هم در زندان بمونه ... این یعنی فنا شدن آیندش و جونیش.
به این فکر افتادم که من تنها کسی هستم که میتونم به سعید کمک کنم . باید هر طور شده رضایت رضا رو میگرفتم تا سعید از زندان آزاد بشه .
رابطه من و رضا روزبه روز صمیمی تر میشد و تونسته بودم اعتماد رضا رو نسبت به خودم بسیار زیاد جلب کنم
طوری که گاهی چکهای رضا رو نقد میکردم و یا پولهاشو به بانک واریز میکردم ... ولی من گاهی وقتا بدون اینکه رضا متوجه بشه به حسابهاش ناخنکی میزدم .
بارها و بارها با رضا در مورد سعید صحبت کردم تا رضایت بده و از زندان زاد بشه ولی میگفت : باید براش درس ادب بشه تا دیگه گنده لات بازی در نیاره . از طرفی اگر از زندان آزاد بشه مطمئنم دوباره میاد سراغم و بهم آسیب میرسونه .
بعد از گذشت 6 ماه هنوز نتونسته بودم در این مقوله رضا رو راضی کنم .
رضا به غیر از اون روز دیگه هیچ حرفی از ساناز نمیزد ولی من هدف اصلیمو فراموش نکرده بودم که برای چی به رضا نزدیک شدم ....
هر شب جمعه با پریسا سر مزار ساناز میرفتیم و سکوت و آرامش قبرستان . منو به یاد خودم وگرفتاریهام می انداخت . میدونستم که با این رویه که من پیش گرفتم و مصرف بالای مواد دیر یا زود جام کنار سانازه ولی چاره ای نداشتم از درون آب میشدم ولی حتی اراده اینو نداشتم که بخوام چند ساعت بدون مواد سر کنم و درد رو تحمل کنم ... چه برسه به ترک مواد .... شاید اگر سعید زندان نبود به من کمک میکرد تا هر چه زودتر ترک کنم ولی رضا هم مثل من بود ولی من سعی میکردم به روی خودم نیارم
شبهای جمعه و جمعه ها اکثرا با دوستاش دور هم جمع میشدن و بساط منقل و عیش و نوششون به راه بود .
من در جند تا از این مجالس و مهمانیهاشون شرکت کردم و با وجود اینکه با رضا به مهمانی میرفتم با زیر ذره بین و نگاههای حریص و هوس باز مردانی بودم که تا خرخره مشروب می خوردند و حتی تعادل راه رفتن هم نداشتند .
در یکی از این مهمانیها رضا اینقدر مشروب خورده بود که نه رفتاری و نه گفتاری تعادل نداشت و اینقدر حالش بود بود که من مجبور شدم با لباسهای تنش در همون مهمونی بندازمش توی استخر ...... که وقتی رضا به خودش اومد دید که همه اطراف استخر جمع شدن و دارن به رضا میخندن .
رضا هم خشمگین از استخر بیرون اومد و نگاه غضبناکی به من انداخت و منو در مهمانی تنها گذاشت و برگشت به خانه اش .
این رفتار رضا برای من خیلی سنگین تموم شد چون وقتی مردهای مست و لاقید دیگه شاهد این بودن که رضا منو تنها گذاشت و رفت هر کدام به نوعی سعی میکردن خودشونو به من نزدیک کنن .
ج. مهمانی اینقدر برایم سنگین بود که برای رهایی از اون وضعیت در گوشه ای از حیاط نشستم و مشغول سیگار کشیدن شدم . آنقدر در افکار خودم غرق بودم که اصلا متوجه حضور مرد ی در کنارم در تاریکی شب نشدم .
وقتی به خودم آمدم که گرمای دستای مردانه ای را روی بازوهایم احساس کردم که موهایم را به آرامی نوازش میکرد .
جیغ بلندی زدم و او را به سمتی حول داد م و به اتاق رفتم و فورا لباسهایم را عوض کرد م و یک آژانس گر فتم و به خانه ام رفتم .