ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
از شدت ضعف اصلا نمیتونستم چشمهام رو باز کنم دیروز تموم مدت رو بی وقفه بدون اینکه چیزی بخورم کار کرده بودم شب هم ارباب بهم اجازه نداد برم غذا بخورم برای همین الان برام خیلی سخت بود چشمهام رو باز کنم و از سرجام بلند بشم صبح شده بود و باید میرفتم سر کار اما نای راه رفتن هم نداشتم با باز شدن بی هوا در اتاق نگاه بی فروغم به ارباب زاده افتاد عصبی به سمتم اومد و با خشم غرید:
_این اداها چیه از خودت درمیاری توله سگ مگه بهت نگفته بودم باید صبح زود بیدار بشی کار های عمارت رو انجام بدی با چ حقی خوابیدی هان !؟
به سختی لب باز کردم و گفتم:
_من …
بازوم رو با خشم گرفت و مجبورم کرد بلند بشم بهم خیره شد و گفت؛
_تموم عمارت رو باید ….
چشمهام سیاهی رفت و بقیه حرف هاش رو اصلا نشنیدم …
_چرا چشمهاش رو باز نمیکنه !؟
این صدای ارباب زاده بود نمیدونستم با کی داشت صحبت میکرد صدای ناشناسی اومد
_ضعف کرده باید استراحت کنه تا حالش خوب بشه!
_هر کاری لازم هست انجام بده نمیخوام یه مو از سرش کم بشه
صدای همون فرد ناشناس اومد
_اگه نمیخواستید بهش صدمه ای برسه به این حال و روز نمینداختینش
_تو ساکت شو دهنت رو ببند و کارت رو انجام بده تو کاری هم که بهت مربوط نیست دخالت نکن!
با شنیدن این حرف ارباب زاده ساکت شد و دیگه هیچ صدایی نیومد ، چشمهام رو به سختی باز کردم نگاهم به ارباب زاده و یه خانومی که کنارش بود افتاد از درد ناله ای کردم که صدای ارباب زاده بلند شد
_چشمهاش رو باز کرده
اون خانوم به سمتم اومد لبخند مهربونی زد و گفت:
_خوبی عزیزم
نمیدونم چرا اما حس خوبی بهم دست داد با شنیدن این حرفش لبخندی بهش زدم و گفتم:
_ممنون
_درد نداری !؟
_فقط حس میکنم معده ام داره میسوزه!
به تاسف و دلسوزی بهم خیره شد و گفت:
_خیلی ضعیف هستی باید تغذیه ات سالم باشه وگرنه ممکنه بمیری!
با شنیدن این حرفش پوزخندی کنج لبهام نشست اصلا مگه مهم بود برای کسی که من زنده باشم یا نه ارباب زاده که از خداش بود من بمیرم! صدای عصبی ارباب زاده بلند شد
_کارت تموم شد؟!
خانوم بلند شد به ارباب زاده خیره شد و گفت:
_بله کار من تموم شده
_پس میتونید برید
خانوم با تاسف به ارباب زاده نگاهی انداخت و با خداحافظی کوتاهی رفت بعد از رفتنش ارباب زاده به سمت من اومد و گفت:
_باید یه مدت به خودت برسی اوضاعت خیلی داغون معلوم نیست اون خانواده عوضیت چیکارت کردند
میخواستم دهن باز کنم بهش بگم اسم خانواده من رو به زبون نیاره اما اصلا مگه میشد
خواهر ارباب کنارم نشست دستم رو تو دستش گرفت و گفت:
_ستاره چند سالته !؟
_ من تازه شونزده سالم شده
متعجب بهم خیره شد و گفت:
_هنوز سنی نداری که پس چرا خانواده ات تو رو به عنوان عروس خونبس فرستادند مگه خواهر بزرگتر از خودت نداشتی !؟
_داشتم
_پس چرا تو !؟
بغض کردم و با صدای لرزون شده ای گفتم:
_چون من رو دوست نداشتند و یه نون خور اضافه بودم برای همین!
با دلسوزی بهم خیره شد و گفت:
_پشیمون هستی
نفس عمیقب کشیدم و گفتم:
_نه چون داداشم قصاص نشد و نجات پیدا کرد برای همین اصلا پشیمون نیستم و نمیشم چون داداشم زنده اس داره نفس میکشه حداقل من به یه دردی خوردم.
_ستاره
_جان
به چشهام خیره شد و با مهربونی گفت؛
_نمیزارم اینجا اذیت بشی همیشه هواسم بهت هست هر اتفاقی افتاد یا به کمک من نیاز داشتی باهام در تماس باش باشه !؟
با شنیدن این حرفش سری تکون دادم و گفتم:
_ممنونم بابت همه چیز حداقل احساس میکنم اینجا یه دوست دارم که من رو بدون هیچ قید و شرطی دوست داره اون هم برای خودم.
با شنیدن این حرفم من رو محکم بغل کرد و گفت:
_من هم از تو ممنونم
با چشمهای گرد شده بهش خیره شدم و گفتم:
_چرا داری از من تشکر میکنی ؟!
_چون تو …
با باز شدن در اتاق حرفش نصفه موند ارباب زاده اومده بود داخل اتاق نگاهش رو به من و ترنج دوخت و رو به ترنج گفت:
_چخبرته همش میای پیش این !؟
ترنج با خونسردی گفت:
_دوست دارم بیام پیش زن داداشم فکر نکنم مشکلی داشته باشه
صدای عصبی ارباب زاده بلند شد
_اون زن داداشت نیست فهمیدی اون فقط یه عروس خونبس!
_داداش
_زود باش برو اتاق خودت ترنج میخوام با این رعیت تنها باشم
ترنج بلند شد با آرامش چشمهاش رو باز و بسته کرد و از اتاق خارج شد نگاهم رو به ارباب زاده دوختم و گفتم:
_ارباب زاده
با شنیدن صدام بهم خیره شد و سرد گفت:
_فردا اماده باش
با شنیدن این حرفش متعجب بهش خیره شدم و گفتم:
_فردا چخبره !؟
لبخند موزی زد و گفت:
_فردا روز بزرگیه برات!
_یعنی چی چرا باید روز بزرگی برای من باشه!؟
?
??
???
????
از شدت ضعف اصلا نمیتونستم چشمهام رو باز کنم دیروز تموم مدت رو بی وقفه بدون اینکه چیزی بخورم کار کرده بودم شب هم ارباب بهم اجازه نداد برم غذا بخورم برای همین الان برام خیلی سخت بود چشمهام رو باز کنم و از سرجام بلند بشم صبح شده بود و باید میرفتم سر کار اما نای راه رفتن هم نداشتم با باز شدن بی هوا در اتاق نگاه بی فروغم به ارباب زاده افتاد عصبی به سمتم اومد و با خشم غرید:
_این اداها چیه از خودت درمیاری توله سگ مگه بهت نگفته بودم باید صبح زود بیدار بشی کار های عمارت رو انجام بدی با چ حقی خوابیدی هان !؟
به سختی لب باز کردم و گفتم:
_من …
بازوم رو با خشم گرفت و مجبورم کرد بلند بشم بهم خیره شد و گفت؛
_تموم عمارت رو باید ….
چشمهام سیاهی رفت و بقیه حرف هاش رو اصلا نشنیدم …
_چرا چشمهاش رو باز نمیکنه !؟
این صدای ارباب زاده بود نمیدونستم با کی داشت صحبت میکرد صدای ناشناسی اومد
_ضعف کرده باید استراحت کنه تا حالش خوب بشه!
_هر کاری لازم هست انجام بده نمیخوام یه مو از سرش کم بشه
صدای همون فرد ناشناس اومد
_اگه نمیخواستید بهش صدمه ای برسه به این حال و روز نمینداختینش
_تو ساکت شو دهنت رو ببند و کارت رو انجام بده تو کاری هم که بهت مربوط نیست دخالت نکن!
با شنیدن این حرف ارباب زاده ساکت شد و دیگه هیچ صدایی نیومد ، چشمهام رو به سختی باز کردم نگاهم به ارباب زاده و یه خانومی که کنارش بود افتاد از درد ناله ای کردم که صدای ارباب زاده بلند شد
_چشمهاش رو باز کرده
اون خانوم به سمتم اومد لبخند مهربونی زد و گفت:
_خوبی عزیزم
نمیدونم چرا اما حس خوبی بهم دست داد با شنیدن این حرفش لبخندی بهش زدم و گفتم:
_ممنون
_درد نداری !؟
_فقط حس میکنم معده ام داره میسوزه!
به تاسف و دلسوزی بهم خیره شد و گفت:
_خیلی ضعیف هستی باید تغذیه ات سالم باشه وگرنه ممکنه بمیری!
با شنیدن این حرفش پوزخندی کنج لبهام نشست اصلا مگه مهم بود برای کسی که من زنده باشم یا نه ارباب زاده که از خداش بود من بمیرم! صدای عصبی ارباب زاده بلند شد
_کارت تموم شد؟!
خانوم بلند شد به ارباب زاده خیره شد و گفت:
_بله کار من تموم شده
_پس میتونید برید
خانوم با تاسف به ارباب زاده نگاهی انداخت و با خداحافظی کوتاهی رفت بعد از رفتنش ارباب زاده به سمت من اومد و گفت:
_باید یه مدت به خودت برسی اوضاعت خیلی داغون معلوم نیست اون خانواده عوضیت چیکارت کردند
میخواستم دهن باز کنم بهش بگم اسم خانواده من رو به زبون نیاره اما اصلا مگه میشد
خواهر ارباب کنارم نشست دستم رو تو دستش گرفت و گفت:
_ستاره چند سالته !؟
_ من تازه شونزده سالم شده
متعجب بهم خیره شد و گفت:
_هنوز سنی نداری که پس چرا خانواده ات تو رو به عنوان عروس خونبس فرستادند مگه خواهر بزرگتر از خودت نداشتی !؟
_داشتم
_پس چرا تو !؟
بغض کردم و با صدای لرزون شده ای گفتم:
_چون من رو دوست نداشتند و یه نون خور اضافه بودم برای همین!
با دلسوزی بهم خیره شد و گفت:
_پشیمون هستی
نفس عمیقب کشیدم و گفتم:
_نه چون داداشم قصاص نشد و نجات پیدا کرد برای همین اصلا پشیمون نیستم و نمیشم چون داداشم زنده اس داره نفس میکشه حداقل من به یه دردی خوردم.
_ستاره
_جان
به چشهام خیره شد و با مهربونی گفت؛
_نمیزارم اینجا اذیت بشی همیشه هواسم بهت هست هر اتفاقی افتاد یا به کمک من نیاز داشتی باهام در تماس باش باشه !؟
با شنیدن این حرفش سری تکون دادم و گفتم:
_ممنونم بابت همه چیز حداقل احساس میکنم اینجا یه دوست دارم که من رو بدون هیچ قید و شرطی دوست داره اون هم برای خودم.
با شنیدن این حرفم من رو محکم بغل کرد و گفت:
_من هم از تو ممنونم
با چشمهای گرد شده بهش خیره شدم و گفتم:
_چرا داری از من تشکر میکنی ؟!
_چون تو …
با باز شدن در اتاق حرفش نصفه موند ارباب زاده اومده بود داخل اتاق نگاهش رو به من و ترنج دوخت و رو به ترنج گفت:
_چخبرته همش میای پیش این !؟
ترنج با خونسردی گفت:
_دوست دارم بیام پیش زن داداشم فکر نکنم مشکلی داشته باشه
صدای عصبی ارباب زاده بلند شد
_اون زن داداشت نیست فهمیدی اون فقط یه عروس خونبس!
_داداش
_زود باش برو اتاق خودت ترنج میخوام با این رعیت تنها باشم
ترنج بلند شد با آرامش چشمهاش رو باز و بسته کرد و از اتاق خارج شد نگاهم رو به ارباب زاده دوختم و گفتم:
_ارباب زاده
با شنیدن صدام بهم خیره شد و سرد گفت:
_فردا اماده باش
با شنیدن این حرفش متعجب بهش خیره شدم و گفتم:
_فردا چخبره !؟
لبخند موزی زد و گفت:
_فردا روز بزرگیه برات!
_یعنی چی چرا باید روز بزرگی برای من باشه!؟
?
??
???