رمان بسیار زیبای گمشده در غبار فصل ششم
- سلام داداش
نادر به سردی سلامش را پاسخ می دهد. ریحانه بادقت نگاهش می کند و متعجبانه می پرسد:
- چیزی شده؟
- مگه قراره چیزی بشه؟
- ناراحت به نظر می رسی!
- نادر با صدای بلند و اعتراض گونه می گوید:
- فقط یه سوال. اما قول بده بهم صادقانه جواب بدی
- خب بپرس
- می خوام بدونم چه صحبت هایی بین تو و صابر رد و بدل شده. فقط همین.
ریحانه حیرت زده جواب می دهد
- صابر ؟ خب من...
- ازت خواهش کردم با من رو راست باشی.
- کی گفته من با صابر صحبت کردم؟
- یعنی انکار می کنی؟ من خودم از پشت پنجره دفترم شاهد قضیه بودم و دیدم که تو و اون با هم صحبت کردید. بعدشم دوتایی گذاشتین و رفتین. حالا کجا؟ خدا می دونه.
- چرا از خود صابر نمی پرسی؟
- متاسفانه موفق نشدم ببینمش. ولی تصمیم دارم باهاش صحبت کنم.
- معذرت می خوام نادر ولی.... ولی این یه موضوع شخصیه.
نادر که عصبانی شده بود با صدای بلند می گوید:
- با من اینطری حرف نزن تو خواهر منی، و در حال حاضر تو خونه من زندگی می کنی. مسئولیت تو به عهده منه می فهمی؟ من باید کاملا در جریان رفت و آمدهات باشم.
- مطمئن باش رفت و امدهای من حیثیت تو رو خدشه دار نمی کنه. من ماموریتی رو به صابر محول کردم که در اصل وظیفه تو بود که انجام بدی نه اون.
نادر مشتی به پیشانی خود کوبید و وحشت زده می گوید:
- وای خدایا...از همینش می ترسیدم.
اندکی در اتاق قدم می زند و یکباره به طرف او می رود.
- تو موضوع رو بهش گفتی؟
ریحانه با سکوت خود روی گفته برادر صحه می گذارد. نادر با ناراحتی مشتهایش را به دیوار می کوبد و می گوید:
- وای وای، از دست تو و خودسری هات، تو چه جور ادمی هستی!
- این خواست و اراده خداوند بود که من در این مسیر قرار بگیرم.
- خواهش می کنم مزخرف نگو، من اصلا تحمل شنیدن این چرندیات را ندارم.
ریحانه ه کنترل اعصاب خود را از دست داده فریاد می زند:
- این تقصیر من نیست که موضوع از فهم و درک تو خارجه.
- تو نه تنها خودت رو بلکه همه ماها رو بیچاره می کنی.
- مجبور نیستی وجود منو تحمل کنی. چرا بیرونم نمی کنی برم گورمو گم کنم؟ فکر می کنی هنوز یه دختر بچه هفت ساله هستم که بهم امر و نهی می کنی؟
- تو می خوای چه چیزی رو ثابت کنی؟ چیزی رو که وجود نداره؟
- قضاوت رو به عهده زمان بذار، مرور زمان همه چیز رو ثابت می کنه.
- تو دیوونه ای دختر، دیوانه. حالا دیگر شک ندارم که عقلت رو از دست دادی.
- خواهش می کنم نادر، بیا به جای جر و بحث کردن دست به دست هم بدیم و این مشکل رو از سر راه برداریم.
- که چی بشه؟
- که گناهکار به جزای اعمالش برسه.
نادر با صدای بلند می خندد و می گوید:
- نگفتم دیوونه شدی؟ کدام گناهکار؟ کدوم مجازات؟ مگه تو کی هستی؟ مامور جنبش جهانی صلح؟ می خوای اصلاح طلب باشی؟ می خوای مصلح جامعه باشی؟ با کدوم دلیل و برهان، خانم وکیل مدافع حقوق بشر؟ با کدوم مدرک؟
- صابر رو واسه این در نظر گرفتم که دنبال دلیل و مدرک باشه.
- ایا درست بود پای یه غریبه رو وارد زندگی داخلی ما بکنی؟
- این قضیه جنبه شخصی نداره، بلکه به قوانین جامعه مربوط میشه.
- تو با این نبوغت بهتر بود به جای پزشکی می رفتی حقوق می خوندی. آخه دختره ساده لوح حرفای چل من غاز تو به هیچ وجه منطقی و محکمه پسند نیست. به صرف دیدن یه خواب نمی شه مردم رو متهم به قتل کرد. دست از این مسخره بازیا بردار و بیشتر از این دردسر درست نکن. تا اینجاشم کلی ضرر و زیان متحمل شدی. خودت دیدی که چطور نتایج شوم این افکار پوسیده دامنت رو گرفت. از شهر و دیار آواره شدی که هیچ، پدر و مادر بیچارمونو دچار دردسر کردی.
- بهت که گفتم، اگه نمی تونی وجود من رو تحمل کنی می تونی رک و پوست کنده از خونه ات بیرونم کنی.
- اگه خواهرم نبودی حتما این کار رو می کردم ولی حالا وضع فرق می کنه.
- من وقتی کاری رو شروع کنم تا اخر ادامه اش می دم.
- تو نمی فهمی چیکار داری می کنی، اگه نتونی این قضیه رو ثابت کنی اونا بر علیه تو اعاده حیثیت می کنن. تهمت و افترا پیگرد قانونی داره. پای مطبوعات و جراید به زندگی ما کشیده می شه و هزار درد بی درمون دیگه.
نادر در اینجا صدایش را بلندتر کرده و می گوید:
- من بهت اجازه نمی دم هر غلطی که دلت خواست بکنی. از این لحظه به بعد هم حق نداری بدون همراهی من پاتو از خونه بیرون بذاری. دیگه نمی خوام ببینم با صابر یا هر کس دیگه ای تماس داشته باشی، فهمیدی؟
ریحانه پشتش را به او می کند و در پاسخش کلامی نمی گوید. نادر هم با خشم از اتاق بیرون رفته و در را محکم به هم می کوبد. فرح با دیدن او یک استکان چای برایش می ریزد. نادر می نشیند و با خشم چایش را سر می کشد. فرح که زیر چشمی او را تحت نظر دارد با لحنی ملایم و مهربان می گوید:
- انتظار داشتم بیشتر از اینا به خودت مسلط باشی. تو بهم قول دادی که عصبانی نشی ولی قولت رو فراموش کردی.
- چرا درک نمی کنی که من چه حالی دارم.
- من تو رو درک می کنم اما تو چرا ریحانه رو درک نمی کنی؟
- تو داری از چیزی جانب داری می کنی که می دونی درست نیست.
- من از کسی یا از چیزی جانب داری نمی کنم فقط می خوام ازت خواهش کنم که زیاد سخت نگیری. باشه؟
- چطور می تونم خونسرد و بی تفاوت باشم در حالی که می بینم این دختر ناآگاهانه و از روی جهالت تیشه به ریشه خودش و ما می زنه. شامه تو بوی آزاردهنده دردسر و احساس نمی کنه؟ ریحانه خواهرم، حتی اگه یه غریبه هم بود باز وظیفه وجدانی من حکم می کرد نذارم خودش رو دچار مشکل کنه. اصلا خودت بگو. من باید چیکار کنم، هان بگو دیگه.
- والله من عقلم به جایی قد نمی ده. دلم نمی خواد ریحانه تو خونه ما کمبودی احساس کنه. اون مهمون ماست حداقل اینو در نظر بگیر و کمی انعطاف و نرمش نشون بده.
- مهمونه، قدمش رو تخم چشام، نامردم اگه ذره ای برای رفاه و اسایشش کوتاهی کنم ولی این مسائل رو نمی تونم نادیده بگیرم. ازت می خوام بری باهاش صحبت کنی. بهش بگو عواطف بشر دوستانه اش رو واسه خودش نگه داره چون من یکی حوصله دردسر ندارم.
- باشه باهاش صحبت می کنم. بهتره تو خودت رو ناراحت نکنی. ما زنا زبون همدیگر رو بهتر می فهمیم. تو دیگه کوتاه بیا.
نادر سر تکان می دهد و به رغم ناراحتی شدید سعی دارد بر خود مسلط شود. در همان لحظه ریحانه هم در اتاقش نشسته و به اینده می اندیشد. دستهایش را زیر چانه اش نهاده و طرحی که از صورت قاتل کشیده می نگرد و فکرش به دنبال این موضوع است که سرانجام کارش چه خواهد شد.
بح یکی از روزها، صابر در کنار سایر همکاران سرگرم کار خود است که تلفن زنگ می زند. یکی از همکاران گوشی را برداشته و پس از گفت و گوی مختصر رو به صابر کرده و می گوید:
- صابر بیا تلفن.
صابر برخاسته و گوشی را برمی دارد..
- بله؟...سلام تویی؟..... خب چیکار کردی؟....صبر کن تا یادداشت کنم.
خودکاری از روی میز برداشته و چیزهایی یادداشت می کند.
- که این طور!.... اره متوجه شدم. قربون تو. خداحافظ.
صابر گوشی را می گذارد برقی از مسرت در چشمانش می درخشد. کاغذ را به دست گرفته و شتابان به طرف اتاق سردبیر می رود. سردبیر پشت میز خود نشسته و مشغول کار است.
- خسته نباشید.
- صابر تویی، چه به موقع اومدی.
صابر به وی نزدیک شد. سردبیر ورقه ای به دستش می دهد و می گوید:
- این مقاله رو فورا ادیت کن و بفرست حروف چینی.
- باشه منم یه خبر جالب براتون دارم.
- چی هست؟
- فکر می کنم مدرکی به دست اوردم که می تونه عضدی رو بی اعتبار کنه.
- عضدی؟ منظورت مسعود عضدیه؟
- کاملا همین طوره.
سردبیر کاملا هیجان زده می شود و می پرسد:
- متوجه منظورت نشدم. چی می خوای بگی؟
- من تصور می کنم بتونم اونو به قتل متهم کنم.
- قتل؟!
صابر روی صندلی کنار سردبیر می نشیند. سردبیر حیرت زده چشم به دهان او می دوزد. صابر ادامه میدهد:
- جریانش کمی مفصله، ولی من مجبورم براتون توضیح بدم. مردی به نام افشار که از رفقای قدیمی عضدی بود بر اثر موضوعات و مسایلی که پشت پرده وجود داشت با عضدی دچار اختلاف می شه، این موضوع باید خاطرتون باشه درسته؟
- بله یه چیزایی یادم هست، خودمونم یه مقاله در مورد این دو نفر داشتیم. خب ادامه بده.
- حدود هشت سال پیش افشار ناگهان مفقود الاثر می شه، پس از مدتی خانواده اش عضدی رو متهم می کنن که افشار رو سر به نیست کرده، کار حتی به مقامات قضایی هم کشیده می شه اما چون عدله محکمی بر علیه عضدی وجود نداشت اون تبرئه می شه.
- خب تا اینجاش رو که خودمم می دونستم.
- حالا از اینجا به بعدش رو گوش کنید. از هشت سال پیش تا این تاریخ هیچ کس از افشار کمترین نشانه ای به دست نیاورده. من سه روی پیش خانمی رو ملاقات کردم، این خانم یک وضعیت کاملا استثنایی داره، یعنی کسی که حوادث گذشته و اینده بهش الهام میشه. نمی خوام لفظ پیشگو رو به کار ببرم، همون الهام اسمش رو بذاریم بهتره. این خانم در رویاهاش عضدی رو می بینه که به اتفاق راننده اش مردی رو در بیابون به قتل می رسونن و همونجا هم دفنش می کنن. جالبتر از همه این که این خانم سه روز پیش، یعنی چند ساعتی قبل از ملاقات با من، با عضدی و راننده اش بصورت اتفاقی برخورد می کند در حالی که در تمام عمرش نه اونو دیده و نه از اسم و رسمش اگاه بود. فقط به دلیل حافظه قوی خودش حدس می زنه که این شخص همون قاتلیه که تو خواب دیده. اون فقط می تونه شماره اتومبیلش رو یادداشت کنه.
- این خانم حدس می زنه یا اطمینان داره؟
- خودش صریحا و قاطعانه می گه که اطمینان داره اینا همون افرادی هستن که اون تو الهاماتش دیده.
- موضوع جالب و در عین حال باور نکردنیه. خب ادامه بده.
- این خانم یکی از اشنایان منه و من مایل نیستم به هیچ وجه پاش به این ماجرا کشیده بشه یا اسمی ازش برده بشه از من می خواد که قاتل رو از روی شماره ماشینش شناسایی کنم. من با کمک افرادی که در خارج از موسسه می شناسم و از رفقای قابل اعتمادم هستن تونستم به این اطلاعات دسترسی پیدا کنم. شماره اتومبیل از چهارسال پیش به این طرف فقط در اختیار اونه. وقتی که فهمیدم اون صاحب اتومبیله یه دفعه ذهنم به مساله افشار متمرکز شد و احساس کردم رابطه بین عضدی و مفقودالاثر شدن افشار و کابوس این خانم وجود داره.
- تو گفتی این خانم رو خوب می شناسی. درسته؟
- متاسفانه من به درستی این خانم رو نمی شناسم.
- مگه تو نگفتی که از اشنایان شماست؟
- آشنا نه به اون صورت. اون خواهر یکی از رفقاست. اما من در صحت گفته هاش تردید ندارم. اول این که خانم چند هفته است که از روستا به تهران امده، و دوم این که هیچ اشنایی و سابقه دوستی و معاشرت با عضدی رو نداره و شاید اصلا اطلاع نداشته که صاحب اتومبیل عضدی نامی باشه. و سوم این که سنش این قدر نیست که ماجرای هشت سال پیش رو به خاطر داشته باشه.
- درسته ولی ما باید احتمالات رو در نظر بگیریم. فرض اول این که ممکنه این خانم با خانواده افشار در ارتباط باشه اما از تو کتمان کرده باشه. چه بسا از بستگان دور انها باشه. فرض دوم، ممکنه به روزنامه و مقاله های هشت سال پیش دسترسی پیدا کرده باشه. تو باید از این جهات کاملا مطمئن باشی.
- به جرات می تونم قسم بخورم که هیچ کدوم از فرضیه های شما در مورد این خانم صادق نیست.
سردبیر به فکر فرو می رود و پس از لختی می گوید:
- موضوع خیلی پیچیده تر از اونیه که فکر می کردم. گیریم که همه گفته های تو و اون خانم حقیقت داشته باشه، چه طوری می تونیم اتهام خودمون رو ثابت کنیم؟ تو می دونی که من کینه و عداوت دیرینه ای با عضدی دارم و بیشتر از هر کسی مایلم اونو رسوا کنم ولی بدون دلیل و مدرک کافی امکان پذیر نیست.
- شاید من بتونم دلیل و مدرک به دست بیارم.
- کار خطرناکیه، می دونی اگه موفق نشی، چه بلایی سرت میاد؟ عضدی مرد بانفوذ و پر قدرتیه. این کار مثل بازی کردن با دینامیته.
- سعی می کنم راه حلش و پیدا کنم. مگه شما همین رو نمی خواین؟
- این وسط چی گیر تو میاد؟
- فرض کنین من برای ارضا روح ماجراجوی خودم وارد این معرکه بشم.
- هیچ ادم عاقلی بی گدار به اب نمی زنه.
- سعی می کنم بی گدار به اب نزنم اما حاضرم ریسک کنم.
- سعی کن تا دلیل و مدرک کافی به دست نیاوردی قضیه جایی درز پیدا نکنه.
صابر بلند می شود و می گوید:
- پس من میرم و روی این قضیه کار کنم. ترتیب اینو هم میدم.
اشاره به کاغذی که سردبیر جهت ادیت و حروف چینی به او داده بود می ند و از اتاق خارج می شود و سردبیر خودکارش را لای دندان فشرده و به فکر فرو می رود.
عصر یکی از روزها ریحانه و صابر پشت میز کافه رستوران نشسته اند و بستنی می خورند. ریحانه پس از شنیدن توضیحات صابر می پرسد:
- عضدی چه انگیزه ای برای این قتل داشته؟
- عضدی هر چی که داشته و داره از افشاره. عضدی و پدرش نسل اندر نسل روستا زاده بودن اما افشار از تجار معروف تهرون بود. پدر عضدی در منزل پدر افشار باغبون بوده. عضدی با همت و پشتکار به تحصیلاتش ادامه میده و به تهرون میاد تا کاری واسه خودش دست و پا کنه. افشار دست دوستی عضدی رو رد نمی کنه و کم کم معاشرت دائمی اونا باعث ایجاد صمیمت می شه. عضدی داتا ادم جاه طلبی بوده و دلش......
می خواسته سری تو سرا دربیاره. دفتر وکالتی تو تهران باز می کنه و چون رشته اش حقوق بوده رسما به دعاوی می پردازه. افشار از لحاظ مادی تنها تکیه گاهش به حساب می اومده و همین افشار بود که سرمایه هنگفتی در اختیار عضدی قرار می ده تا در انتخابات مجلس شورا به عنوان نماینده کاندید بشه.
ریحانه که با دقت به سخنان او گوش می داد می پرسد:
- برای چی عضدی باید مورد توجه افشار قرار بگیره؟ دوستی ارباب و رعیت زاده کمی سوال برانگیزه.
- افشار خواهری داشته که از هر دو تا افلیج بوده و خیلی هم زشت بوده. با وجود ثروت هنگفت پدر، کسی حاضر نمی شده باهاش ازدواج کنه. این دختر که یگانه خواهر افشار به حساب می اومده سالها دل در گرو عضدی داده بود و عضدی که ادم قدرت طلب و پول پرستی بوده برای رسیدن به مقاصدش به افشار وعده می ده که خواهرش رو به همسری خودش دربیاره. البته زمانی که در تهرا دفتر وکالت باز می کنه به وعده اش وفا می کنه و با خواهر افشار ازدواج می کنه.
صابر مکثی کرده و پس از نوشیدن جرعه ای آب ادامه می دهد:
- افشار به خاطر خواهرش از هیچ کمک مالی مضایقه نمی کند. اما هرگز هم جانب احتیاط رو از دست نمی ده و هر زمانی که به عضدی وامی پرداخت می کنه ازش سفته و چک و اوراق امضا شده می گیره که بعدها بتونه طلبشو وصول کنه. همسر عضدی دو سه سال بعد از ازدواج از دنیا میره. بعد از مرگ اون افشار همچنان به کمک هاش ادامه میده تا اینکه عضدی همسر دیگه ای اختیار می کنه و پس از مدت کوتاهی به نمایندگی مجلس شورا انتخاب میشه. ظاهرا عضدی در زندگی زناشویی ادم ناموفقی بوده چون پس از چهارسال، همسر دومش هم به خاطر سورفتار عضدی و افراط در نوشیدن مشروبات الکلی و عیاشی و قمار ازش تقاضای طلاق می کنه اما قبل از اینکه حکم طلاق صادر بشه همسر عضدی به طرز فجیعی کشته میشه.
- عجب سرگذشتی، بله می فرمودید؟!
- بله عرض می کردم خانواده همسرش با تمام تلاشی که انجام دادن نتونستند مرگ دخترشان را به عنوان قتل به عضدی نسبت بدن. عضدی شواهد و مدارکی داشته که در شب حادثه در نزد دوستانش به سر می برده بنابراین تبرئه میشه. از طرفی قبل از حادثه، زن ناشناسی تلفنی به افشار اطلاع میده که خواهر مرحومش به مرگ طبیعی از دنیا نرفته بلکه عضدی اونو به قتل رسونده و هیچ ردی از خودش به جا نذاشته.
- لابد این زن ناشناس زن دوم عضدی بود. این طور نیست؟
- بله حدس شما کاملا درسته. با اینکه این موضوع هیچ وقت ثابت نشد اما به احتمال قریب به یقین کار خودش بوده. به هر حال افشار به این نتیجه می رسه که باید انتقام خواهرش رو از عضدی بگیره. بنابراین عضدی رو تحت فشار قرار میده تا دیون خودش رو پرداخت کنه. شاید به این دلیل بود که عضدی در صدد قتل افشار براومده.
- موضوع بسیار پیچیده و بغرنجه.
- بله همین طوره.
- سوالی که برام پیش اومده اینه که چرا عضدی شخصاً مبادرت به قتل کرده اونم به وسیله راننده اش؟ در حالی ه با نفوذ و قدرت مالی که داشته می تونسته از عوامل خارجی و ناشناس کمک بگیره مثل ارازل و اوباش و غیره....
- پاسخ این سوال رو من به درستی نمی دونم. شاید به این دلیل که به کسی اعتماد نداشته. شایدم دلیل دیگه ای وجود داشته باشه.
- یه سوال دیگه، گفتید سردبیرتون حاضر شده با ما مساعدت کنه، می خواستم بپرسم چرا؟
صابر ابتدا لبخند زد و سپس جواب می دهد:
- شما ادم موشکاف و نکته سنجی هستید، سردبیر هم به نوعی در این قضیه ذیربط.
- موضوع تسویه حساب شخصیه؟
- دقیقا، چون همسر دوم عضدی خواهر متوفای سردبیر من بود.
ریحانه تعجب زده می گوید:
- عجب، چقدر تاسف آوره! حالا می رسیم به راه حل موضوع و اینکه چطور می تونیم عضدی رو متهم و وادار به اعتراف کنیم.
- اساسی ترین مشکل ما همین جاست. متاسفانه ما هیچ مدرکی علیه عضدی نداریم به جز اون چیزایی که شما در عالم رویا دیدید که این هم نمی تونه مدرک به حساب بیاد.
- یعنی ما هیچ اقدامی نمی تونیم صورت بدیم؟
- ما باید تلاش خودمون رو بکنیم. نباید مایوس بود. راستی مثل اینکه اقا نادر زیاد از این مسئله راضی نیست؟
- بله، ایشون نظر مساعدی درباره عقاید من نداره، امروز هم به دلیل شرکت در کنکور تونستم از منزل خارج بشم. اگر اون می فهمید که با شما قرار دارم و هر دو پیگیر این مسئله هستیم مسلما و قعطا مانع خروجم از منزل می شد. به هرجهت من نمی دونم با چه زبونی از شما تشکر کنم. همین قدر که به خاطر من این مسولیت خطیر رو پذیرفتید جای تشکر داره.
- استدعا می کنم. من کاری نکردم.
- خب من با اجازه تون باید رفع زحمت کنم.
- تمنا می کنم. اجازه می دین من شما رو برسونم؟
- نه متشرم. بهتره من تنها بازگردم منزل. از بابت همه چیز ممنونم. امیدوارم منو در جریان اقدامات خودتون بذارید.
هر دو از پشت میز برمی خیزند و صابر می گوید:
- مطمئن باشید شما اولین کسی هستید که از نتیجه کارها آگاه می شین.
- خب خدانگهدارتون و موفق باشید.
- خدانگهدارتون.
ریحانه پس از خداحافظی از رستوران خارج می شود. در نیمه شب یکی از شبها، ریحانه در اتاق خود روی تخت خوابیده است. ساعت دیواری دو نصفه شب را نشان می دهد. ریحانه در خواب حرکت مضطربانه ای را نشان می دهد. چهره اش غرق در عرق است. خواب می بیند که یک شبح سفید پوش در حال دویدن است و اتومبیلی در تعقیبش است. شبح، زنی است که چهره اش قابل رویت نیست و ریحانه نمی تواند او را شناسایی کند. اتومبیل شبح را زیر می گیرد و دور می شود. ریحانه سراسیمع و وحشت زده از خواب می پرد و روی تخت می نشیند و نفس نفس می زند.
پس از چند روز از این جریانات صابر، سردبیر را در اتاق ملاقات می کند. سردبیر پس از مدتی تفکر می پرسد:
- صابر تو دنبال چی هستی؟
- خودمم نمی دونم دنبال چی هستم. مثل اینکه به بن بست رسیدم.
- من که از اولش گفتم بی نتیجه است. مبارزه با دست خالی بی معنیه.
- کاش می شد به طریقی راننده عضدی رو به حرف اورد.
- کسی که خودش شریک جرمه هیچ وقت به قتلی اعتراف نمی کنه. وانگهی، این اقای راننده از هر نظر تامینه. حتی با پول کلون هم نمیشه اون رو خرید.
- پس چاره چیه؟
- چاره اینه که موضوع رو فراموش کنیم.
- فراموش کنیم؟
- جایی که خانواده افشار هم نتونستند عضدی را متهم کنند تو با دست خالی چه کاری از دستت برمی آد؟
- برای اینکه اونا مطمئن نبودند عضدی به قتل رسونده، چون که جسدی کشف نشده، اما ما که به اصل ماجرا اگاهیم.
- بله اما مدرک نداریم. جسد را هم نتونستیم کشف کنیم.
- نظر شما با مشاوره با یه قاضی چیه؟
سردبیر مدتی در اتاق قدم می زند و ان گاه پاسخ می دهد:
- با این که می دونم بی نتیجه است ولی حاضرم فرد مورد اعتمادی بهت معرفی کنم. اما مطمئن باش اونم نیم تونه کمکی بهمون بکنه.
در همین هنگام یکی از همکاران وارد اتاق سردبیر شد و خطاب به صابر می گوید:
- صابر تلفن تو رو می خواد.
- اومدم.
مرد بیرون می رود صابر برمی خیزد و به سردبیر می گوید:
- بعد می بینمتون.
سردبیر سرش را تکان می دهد و در سکوت به نقطه ای خیره می ماند. صابر بیرون رفته و وارد دفتر خود می شود و گوشی را برمی دارد:
- بله؟
او با دقت به سخنان مخاطب خاص او گوش داده سپس مطالبی را یادداشت می کند. ان گاه گوشی را می گذارد و شتابان به اتاق سردبیر می رود. چهره اش شادمان و خرسند استو سردبیر می گوید:
- فکر نمی کردم به این زودی برگردی.
- مثل اینکه شانس بهمون رو کرده.
- چطور؟ چیزی شده؟
- آقای سردبیر اجازه می دین یکی دو ساعت از ماشین شما استفاده کنم؟
- خب اگه قول بدی زود برگردی و درست رانندگی کنی اشکالی نداره؟ ببینم چیزی شده؟
- فکر می کنم سرنخی پیدا کرده باشم. من عجله دارم بعدا براتون توضیح میدم.
- باشه بیا اینم سوییچ، ولی قبل از ساعت چهار اینجا باش.
- مطمئن باشید. خداحافظ و ممنونم
صابر سوییچ را برداشته و شتابان از در بیرون می رود.در خیابان ها با سرعت اتومبیل می راند و به تدریج هب نقاط جنوبی شهر نزدیک می شود. به محله ای می رسد که خانه های ان قدیمی و اکثراً مخروبه و فقیرنشین است. نگاهی به ادرسی که دارد می اندازد و خانه مورد نظر را می یابد.
مقابل در منزل پارک کرده و پیاده می شود. اتومبیل را قفل کرده و اطراف ان را می نگرد، سپس در خانه را به صدا در می اورد. لحظاتی بعد او در اتاق، کنار پیرمردی نشسته است. پیرمرد زندگی فقیرانه ای دارد و بسیار نحیف و رنجور به نظر می رسد. وی به شرح ووقایع گذشته می پردازد و می گوید:
- من 15 ساله واسه عضدی خدمت کردم. در واقع خونه زاد بودم و نزدیک به ارباب. اونا وقتا عضدی مثل حالا این همه کبکبه و دبدبه نداشت. ادم عیاش و خوش گذرونی بود. هر وقت تو قمار مبلغ زیادی از دست می داد من رو می فرستاد پیش افشار که ازش مقداری پول بگیرم. افشار ادم دست و دلبازی بود اما همیشه جانب احتیاط را رعایت می کرد و در ازای گرفتن مدرک، پول خرج می کرد. من مدارک امضا شده عضدی رو تحویلش می دادم و پول می گرفتم.
بعدها عضدی با خواهر افشار ازدواج کرد. خدا رحمتش کنه خانم رو زن نازنینی بود. عضدی خیلی ناراحتش می کرد و همیشه با هم بگو و مگو داشتند. حتی اقا کتکش هم می زد. من چند بار خانم را از پشت پنجره می دیدم که داره گریه می کنه و اشک می ریزه اما کاری از دست من ساخته نبود. او خیلی به شوهرش علاقه داشت هرگز از اختلاف بین خودش و شوهرش به برادرش چیزی نمی گفت. خدابیامرز وقتی که مرد من خیلی ناراحت شدم و اشک ریختم.
- من شنیدم که خانم افشار به مرگ طبیعی نمرده. شما در این باره چی می دونی؟
- والله چی بگم. الله و اعلم! فقط خدا که اون بالاست ناظر اعمال بشره، خانم افشار قبل از مرگش اظهار کسالت می کرد. دکتر اغلب به دیدن خانم می اومد و براش دارو می اورد. وقتی خانم فوت کرد هیچ کس فکر نمی کرد که خانم به مرگ غیرطبیعی یا مشکوک از دنیا رفته باشه.
- طبیب علت مرگ رو چی تشخیص داد؟؟
- سکته! اما من فکر می کنم خانم بیچاره از غصه دق کرد. بعدها که عضدی با همسر دومش ازدواج کرد من جسته و گریخته چیزهایی مشکوک شنیدم. یه شب شاهد درگیری زن و شوهر بودم و از پشت در با گوش های خودم شنیدم که خانم، عضدی رو تهدید می کرد که جریان رو به پلیس خبر بده. خانم فریاد می کشید و می گفت تو همسر اولتو مسموم کردی و اونو از بین بردی و ..چیزایی از این قبیل.
- عکس العمل عضدی چی بود؟
- عضدی معمولا خونسرد بود و جواب همسرش رو نمی داد وقتی هم عصبانی می شد اونو به شدت کتک می زد. حتی یه بار اگه من به داد خانم نمی رسیدم عضدی داشت خفه اش می رد. یه روز خانم به من گفت عبدالله اخرش این مرد منو هم مثل زن اولش سر به نیست می کنه . اون در عرض چندماه ذره ذره زنشو مسموم کرده و اخرش باعث مرگش شد و اخرش می خواد منو هم از سر راهش برداره.
خانم خیلی می ترسید و همش فکر می کرد مسموم شده ولی من دلداریش می دادم که دچار بدبینی شده. بهش می گفتم اگه اقا همسر اولش رو مسموم کرده بود دکترا حتما اینو می فهمیدند اما اون می گفت عضدی دکتر رو هم با پول خریده تا دهنش بسته بمونه و حالا می خواد منو مسموم کنه. ولی خانم برخلاف تصور و توهماتش در اثر یک حادثه رانندگی که گویا ترمز ماشین بریده بود از دنیا رفت.
- در مورد اون شبی که عضدی خونه افشار مهمون بود یعنی اخرین شبی که افشار دیده شد چی خاطرتون هست؟
پیرمرد مکثی کرد و دستی به محاسن خود کشید و در حالی که زیر لب استغفار می کرد می گوید:
- خدا همه ما رو ببخشه و از سر تقصیراتمون بگذره. عصر همون روز که برا اقا چایی می بردم از پشت در شنیدم که اقا به راننده اش می گفت همین امشب باید کار رو تموم کنیم. و راننده اش جواب داد که مطمئن باشید من ترتیبش رو می دم. گویا اون شب قرار بود که افشار کلیه مدارک اقا رو تحویل بده و طلب هاشو وصول کنه. ساعت هشت شب یه آژانس افشار رو دم در پیاده کرد.
- آژانس؟ افشار اتومبیل شخصی نداشت؟
- چرا اما اعصاب رانندگی کردن نداشت. مدتها بود که از ماشینش استفاده نمی کرد، حتی راننده اش رو جواب کرده بودو بیشتر از آژانس استفاده می کرد. خودم اون شب در رو برای افشار باز کردم.
دم در کمی با من خوش و بش کرد و حالم رو پرسید. اون اغلب نسبت به زیر دستاش مهربون بود. اونو به داخل ساختمون راهنمایی کردم و رفتم دنبال کارم. گاهی وقتا می اومدم براشون چایی یا اب میوه می اوردم. حتی میز شام رو هم خودم چیدم.
بعد از شام عضدی بهم گفت که دیگه کاری با هام نداره و می تونم برم بخوابم. منم به اتاق خودم که گوشه حیاط بود رفتم. اون روزا زن خدابیامرزمم سخت مریض بود و دخترم ازش مراقبت می کرد. من می دونستم که عضدی و راننده اش قصد سربه نیست کردن افشار رو دارن، حتی وقتی در رو برای افشار باز کردم قصد کردم بهش بگم ولی خب راستش رو بخواید ترسیدم. عضدی ارباب من بود و من نوکرش. می دونستم ادم کینه ای و انتقام جوییه. به همین خاطر خودم رو وارد جریان نکردم اما تا نصفه شب دلم شور می زد و نگران بودم. زن و دخترم خواب بودن اما من تو تاریکی نشسته بودم و ساختمان رو زیرنظر داشتم. یه دفعه دیدم کمالی ، راننده عضدی اومد بیرون و رفت به طرف حیاط و بیل و کلنگ رو برداشت و اروم بی سر و صدا اونا رو تو صندوق عقب ماشین گذاشت و دوباره رفت داخل ساختمون. حدود ساعت یک نصفه شب که کمالی ماشین رو روشن کرد و عضدی به همراه افشار اومدن بیرون و سوار ماشین شدن و ماشین از خونه بیرون رفت. من همش فکر می کردم عضدی قصد داره افشار رو تو خونه از بین ببره اما وقتی دیدم دو نفری شنگول و سرحال سوار ماشین شدن و با هم گفت و گو کردند خیالم راحت شد و فکر کردم ماجرا به خوبی و خوشی فیصله پیدا کرده و همه چیز حل شده.
پیرمرد سکوت می کند و صابر می پرسد:
- اونا کی برگشتن؟
- وقتی اونا رفتن منم با خیال اسوده رفتم و خوابیدم. اما ساعت چهار صبح بود که با سر و صدای باز کردن در و اومدن ماشین به داخل حیاط بیدار شدم. از پنجره نگاه کردم دیدم عضدی رفت داخل ساختمون. منم دوباره گرفتم خوابیدم.
- شما کی متوجه شدی که افشار گم و گور شده؟
- یک هفته بعد شنیدم که اقا رو برای استنطاق به دادگاه خواستن. گویا زن افشار از عضدی شکایت کرده بود که شوهرش رو بی سر و صدا از بین برده ولی هیچ کس مدرکی بر علیه عضدی نداشت و هیچ نشونه ای هم از افشار به دست نیومد.
- شما چی؟ شما ماجرای اون شب رو به پلیس گزارش نکردی؟
پیرمرد پوزخند می زند و جواب می دهد:
- اقا سری که درد نمی کنه چرا دستمال ببندم؟ من که چیزی ندیدم. همش حدس و گمان بود. تازه کی به حرف من توجه می کرد؟ از اون گذشته، من تو خونه عضدی نون و نمک خورده بودم اگه لب تر می کردم زن و بچه ام هم به سرنوشت افشار گرفتار می شدن.
- ولی حالا چی؟ حالا شما داری این موضوع رو برای من تعریف می کنی.
- الان فرق می کنه. اون روزا تو خونه عضدی کار می کردم. بعدشم زیاد مطمئن نبودم گم شدن افشار زیر سر عضدی باشه ولی یکی دو سال بعد که آبها از آسیاب افتاد و آقا با راننده اش راجع به اون شب صحبت می کردند فهمیدم که اونا افشار رو به قتل رسوندن. تازه اون موقع هم از ترس جونم نتونستم حرفی بزنم.
- حالا چی؟ حالا حاضری این حرف ها رو تو دادگاه بزنی؟
- من الان پام لبه گوره، هفت هشت ساله که این موضوع رو وجدانم سنگینی می کنه،اگه بدونم که با حرفام حق به حق دار می رسه حاضرم هر جایی که بشه حرف دلم رو بزنم. نمی خوام اخر عمری با وجدان ناراحت از دنیا برم.
صابر نگاهی به ساعتش انداخته و در جا نیم خیز می شود:
- ممنونم که به من اعتماد کردی. من باید رفع زحمت کنم اما بازم بهت سر می زنم. ممکنه دادگاه بخواد حرفای شما رو بشنوه.
- من در خدمت شما هستم.
صابر برمی خیزد و با پیرمرد از اتاق بیرون می رود. از خانه وی که خارج می شود. با سرعت خود را به دفتر روزنامه می رساند تا اطلاعات به دست امده را به گوش سردبیر برساند. و در حالی که سیگار دود می ند به نقطه ای خیره می شود. صابر اهی می کشد و در خاتمه می افزاید:
- خلاصه این بود مطالبی که من از پیرمرد شنیدم.
- متاسفانه پیرمرد هم چیزی رو به عینه مشاهده نکرده. نه صحنه قتل و نه محل درگیری و دفن جسد رو. بازم حدس و احتمالات....
- من زیاد مایوس نیستم. هر چی جلوتر می ریم سرنخ های بیشتری دستمون می یاد.
- این سرنخ هایی که تو دنبالشون هستی هیچ کدومش واسه قاضی دلیل و مدرک نمی شه. تا اینجای بازی هنوز عضدی فاتح است و ما مغلوب
- ما باید از خانواده افشار بخوایم که دوباره پرونده رو به جریان بندازن. خوشبختانه دو سال فرصت داریم تا پرونده شامل مرور زمان بشه پس باید تلاش خودمونو بکنیم.
- تو می خوای تو دادگاه چه افرادی رو به عنوان گواه معرفی کنی؟
- اون خانم و عبدالله مستخدم سابق عضدی. شاید تا روز دادرسی گشایشی تو کارها حاصل بشه.
- من مثل تو خوشبین نیستم. وقتی شواهد کافی وجود نداره همه این چیزا بی معنیه. به هر حال من باید با ورثه افشار مشورت کنم. باید ببینم اونا اصلا راضی هستند بر سر این موضوع جنجال راه بیفته یا نه.
صابر بلند می شود تا نزدیک در می رود و می گوید:
- پس تا دیرنشده اقدام کنین.
صابر خارج می شود. سر دبیر لحظاتی فکر می کند. سپس گوشی را برمی دارد و شماره ای را می گیرد...صبح بکی از روزها، راس ساعت هشت و سی دقیقه صابر از اداره روزنامه برای ریحانه زنگ می زند. دستش را طوری روی گوشی قرار داده که صدایش به گوش کسی نرسد.
- صبح دوشنبه محاکمه عضدی شروع میشه. البته جلسه غیرعلنی برگزار می شه.
- ما چند درصد شانس موفقیت داریم؟
- با خداست. همه چیز بستگی به لطف پروردگار و نظر قاضی داره که از چه بعدی به قضیه نگاه کنه. ضمناً وجود شما هم در جلسه الزامیه.
- سعی می کنم به هر طریقی که شده خودمو به اونجا برسونم.
- تو خونه که مشکلی ندارین؟
- خوشبختانه تا این لحظه کسی در جریان اقدامات ما قرار نگرفته. اونا ظاهرا قضیه رو فراموش کردن، منو به حال خودم گذاشتن.
- تا روشن شدن قضیه موضوع باید مسکوت بمونه. به هر حال من صبح دوشنبه خودم شخصاً میام دنبالتون. شماکه نگران نیستین؟
- چرا، یه کمی.
- صبور باشین. سعی کنین به اعصابتون مسلط باشید. من مراقب اوضاع هستم.
- متشکرم. سعی می کنم به توصیه تون عمل کنم.
- منم متشکرم. فعلا خداحافظ
- خدانگهدارتون.
صابر پس از گذاشتن گوشی، از پشت میز بلند می شود. در حال عبور از اتاق به فرح برخورد می کند.
- سلام خسته نباشی.
- سلام آقا ابر، کم پیدایی؟!
- سخت گرفتار تهیه گزارش هستم. چه خبر؟
- هیچی مثل همیشه. توچی؟
صابر لبخندی می زند و در جوابش می گوید:
- هی یه خبرایی هست؟
- مثلاً؟
- بعداً می فهمی
- امروز چقدر مرموز شدی!
- تصمیم دارم به زودی ازدواج کنم.
- خب تبریک می گم، این که دیگه رمز و راز نمی خواد!
- و شما خانم محترم باید بهم کمک کنی و واسطه بشی.
- من؟ چرا من؟!
صابر می خندد و با لحن مخصوص می گوید:
- اگه کمی فکر کنی جوابش رو پیدا می کنی.
. پس از ادای این سخن دور می شود. فرح حیرت زده بر جای می ماند و لحظاتی فکر می کند تا شاید منظور او را دریابد اما وقتی به نتیجه نمی رسد شانه هایش را بالا می اندازد و به دنبال کار خود می رود.
بح روز دوشنبه دادگاه عضدی با حضور خانواده افشار و وکیلشان، وکیل عضدی و خود عضدی، راننده اش، صابر و ریحانه و عبدالله مستخدم سابق عضدی و قاضی اغاز می شود. عضدی برای دفاع از خود در برابر میز قاضی می ایستد و می گوید:
- آقای دادستان در حیرتم که چرا باید وقت ارزشمند خودتون صرف گوش دادن به سخنان سراسر کذب و افتراها نامربوط این افراد مجهول الهویه بکنین؟ من ادم نیک نام و خوش سابقه ای هستم و تحت هیچ شرایطی نمی تونم چنین اتهامات ننگین و شرم اوری رو تحمل کنم. کاملا واضح و اشاره این خانم رو(اشاره به ریحانه) به طریقی تطمیع کردن تا بر علیه من شهادت دروغ بدن، و عبدالله پیشخدمت سابق من هم در اثر هولت سن دچار اختلال حواس و جنون شده و اکاذیبی به زبون میاره که باور کردنش از عقل سلیم به دوره. خصوصا اظهارات مضحک و خنده آور این خانم اینا در نهایت بی شرمی و رذالت قصد دارن حسن شهرت و اعتبار اجتماعی منو مخدوش کنن. اقای دادستان من تسلیم قانون هستم. اگه مدارکی علیه من وجود داشته باشه و به ثبوت برسه که در جریان مفقود یا به قتل رسیدن احتمالی اقای افشار نقشی داشته ام حاضرم طبق موازین قانونی با من رفتار بشه در غیر این صورت علیه این افراد معلوم الحال تقاضای اعاده حیثیت دارم.
عضدی سرجایش نشست و نجوا کنان با وکیلش صحبت می کند. قاضی در خاتمه جلسه که سه ساعت به طول می انجامد، جهت تشکیل دادرسی بعدی، تاریخی را مشخص می کند و به عضدی و سایرین اعلام می دارد. عضدی اولین فردی است که به همراه وکیلش دادگاه را ترک می کند و راننده اش نیز در پی انها روان است.
چند روزی از این جریان می گذرد. ظهر یکی از رویها که کارکنان اداره و رونامه سرگرم کارهای خود هستند، درِ دفتر باز می شود و صابر نگران و پریشان وارد می شود. بدون لحظه ای درنگ مستقیم به اتاق سردبیر می رود.
- سلام.
سردبیر متعجبانه نگاهش می کند.
- سلام چیزی شده؟ خیلی پریشانی!
صابر خود را روی صندلی می اندازد و صورتش را لای دستهایش پنهان می کند و با اندوه می گوید:
- دیگه بدتر از این نمیشه.
سکوت می کند . سردبیر به او خیره می شود. پس از مکثی طولانی می افزاید:
ریحانه گوشی را می گذارد و به جانب نادر برمی گردد.
- مامان عذرخواهی کرد که نتونست باهات حرف بزنه.
- مگه شما خانمها به ادم مجال حرف زدن می دید؟ حالشون چطور بود؟
- همه شون خوب بودن.
فرح با سینی چای وارد می شود. سینی را روی زمین می گذارد و می گوید:
- خب ریحانه جون چشمت روشن،اینم از مامان خانمت. حالا بیا و چایی تو بخور.
ریحانه تبسم کنان به جانب انها رفته و کنارشان می نشیند. روز بعد ریحانه در حالی از تاب فروشی خارج می شود که چند جلد کتاب خریداری کرده است. در حاشیه خیابان می ایستد و پس از دقایقی سوار تاکسی می شود. چند خیابان را که طی می کند به موسسه اطلاعات می رسد. وقتی از تاکسی پیاده می شود ناظر و شاهد تظاهرات عده ای از مردم انقلابی است که در خیابان به طور منظم راه رفته و شعار مرگ بر شاه می دهند.
ریحانه بی درنگ وارد موسسه می شود . از سالن عبور کرده و مستقیما وارد اتاقی می شود که فرح و نادر انجا مشغول کار هستند.
- سلام بچه ها خسته نباشید.
فرح سرش را بالا می گیرد و با دیدن او از پشت میز برمی خیزد و می گوید:
- سلام تو کجا؟ اینجا کجا؟
- رسون پرسون اینجا رو پیدا کردم.
نادر تبسم می کند و می گوید
- پس بالاخره تصمیم گرفتی از چار دیواری بیای بیرون.
ریحانه می خندد. روی یکی از صندلی می نشیند و نگاهی به اطراف می اندازد و می گوید:
- خیلی دلم می خواست محل کارتون رو از نزیک ببینم.
- پس کنجکاوی تو رو به اینجا کشوند.
- رفته بودم خرید.
- خب چی خریدی؟
- چند جلد کتاب، راستی مزاحمتون که نیستم.
- نه چه مزاحمتی، چایی می خوری؟
- نه متشکرم.هوا خیلی گرمه. چای حرارت بدن رو زیاد می کنه.
نادر نوشته هایش را برمی دارد و بلند می شود.
- تا شماها گپ بزنین من می رم و زود برمی گرددم.
نادر از دفتر خارج می شود. فرح ورق کاغذی را که در دست دارد به طرف ریحانه می گیرد و می گوید:
- این ترجمه ای از کارمه. ببین چطوره؟
ریحانه دقایقی را مطالعه می کند و می گوید:
- خیلی جالبه. همیشه از طرفداران مقاله های پزشکی هستم. حالا اینو چیکارش می کنی؟
- اول می ره ویراستاری و بعد حروف چینی و چاپ.
ریحانه مقاله را به دست او می دهد و می پرسد:
- شغل جالبیه مگه نه؟
- اره، البته اگه دردسرش رو نادیده بگیری.
نادر وارد اتاق می شود. چهره اش درهم رفته و پکر به نظر می رسد. فرح می پرسد:
- چی شد؟
- هیچی باید عوضش کنمو
- ایراد گرفتن؟
- اره. مهم نیست. بعد ترتیبش رو می دم. خب ریحانه دیگه تعریف کن.
- والله چی بگم؟ خبرا که دست شماست!
نادر نگاهی به ساعتش می اندازد. مقاله را روی میز می گذارد و می گوید:
- بچه ها وقت نهاره، من که خیلی گرسنه هستم. بهتره بریم بیرون و یه چیزی بخوریم.
- آره منم گرسنه هستم. ریحانه تو چی؟
- نه زیاد ولی خب دعوتتونو رد نمی کنم.
- بد نیست یه روزم از رستوران فقرا دیدن کنی.
هر سه می خندند و عازم رفتن می شوند. در رستوران جایی برای نشستن یافته و پس از سفارش غذا مشغول صرف نهار می شوند. ریحانه چند قاشق می خورد و می گوید:
- غذایش بد نیست.
نادر جواب می دهد:
- اکثر بروبچه های روزنامه ناهارشون رو اینجا می خورن. هم نسبت به جاهای دیگه ارزونتره و هم نزدیک خودمونه.
در همین لحظه پسر جوانی از کنار میز انها عبور کرده و به نادر و فرح سلام می کند. نادر از جا برمیخیزد و با او دست می دهد:
- صابرجان بفرمایید.
- متشکرم مزاحم نمی شم.
- بیا بشن پسر تعارف نکن.
صابر روی یکی از صندلی کنار نادر می نشیند و فرح می گوید:
- اقا صابر این روزا کمتر می بینمت.
صابر با اندکی بی حوصلگی و به طنز پاسخ می دهد:
- دنبال نخود سیاه هستم، یکی مل شما پشت میز می شینه و هی مقاله های خارجی به خورد مردم می ده، یکی مثل من باید تو خیابونا دنبال گزارش سگ دو بزنه و عرق مفت بریزه!
- عوضش با چارتا ادم حسابی برخورد می کنی و دلت وا می شه. ما که دور و برمون ادم حسابی نمی بینیم.
فرح رو به صابر کرده و می گوید:
- به دل نگیر، مقاله اش رو رد کردند دلخوره.
صابر به شوخی می گوید:
- اقا نادر من حاضرم جامو باهات عوض کنم.
- هر کی نکنه!
صابر با صدای بلند می خندد و یک باره نگاهش را به ریحانه می دوزد. فرح که متوجه نگاه او می شود لبخند می زند و خطاب به ریحانه می گوید:
- راستش معرفی نکردم. ایشون که اقا صابر همکار محترم ما، ایشون هم خانم خردمند خواهرشوهر عزیز بنده.
- خوشوقتم خانم.
- منم همین طور اقا صابر.
نادر خطاب به صابر می پرسد:
- یه فنجون قهوه می خوری؟
- نه متشکرم باید برم دفتر.
از جا برمی خیزد و نادر می گوید:
- پس تو تحریریه می بینمت.
- منتظرت هستم. خب خانمها با اجازه تون. خدانگهدار و روز خوش.
فرح و ریحانه هم به نوبه خود از او خداحافظی می کند و صابر دور می شود. نادر با چشم او را دنبال می کند و می گوید:
- بهتره ما هم راه بیفتیم ، خب خانمها موافقن؟
- اره داداش ولی من همین جا ازتون خداحافظی می کنم.
- می خوای برگردی خونه؟
- اره کمی به کارام می رسم.
- می خوای برسونمت؟
- نه ممنون. مطمئن باش راه رو گم نمی کنم.
فرح نگاهی به ساعت مچی خود می اندازد و می گوید:
- اگه بمونی تا یکی دو ساعت دیگه با هم برمی گردیم خونه.
- نه دیگه بهتره برم. از بح خیلی پیاده روی کردم. پاهام دیگه جون ندارن. ضمنا از ناهارتونم متشکرم.
خانمها از رستوران بیرون می روند و نادر پس از پرداختن صورت حساب به انها ملحق می شود و از ریحانه می پرسد:
- پس با ما نمیای؟
- نه ممنونم.
- لااقل بذار برات تاکسی بگیرم.
- خودم می تونم این کار رو بکنم داداش، ناسلامتی دیگه بزرگ شدم. بهتره شماها هم برین نمی خوام دیرتون بشه.
ریحانه با انها خداحافظی کرده و به راه می افتد. فرح و نادر هم به سمت ساختمان روزنامه حرکت می کنند. ریحانه تاکسی می گیرد و نیم ساعت بعد نزدیک منزل پیاده می شود. کرایه اش را حساب می کند و تاکسی دور می شود. چادرش را مرتب کرده و چند قدم تا منزل را پیاده طی می کند. کنار منزل می ایستد، کلید را از کیفش بیرون اورده و در را می گشاید و وارد می شود.
به مجرد این که ریحانه وارد حیاط می شود یک باره خود را در بیابانی خلوت و دور افتاده می بیند. پیرامون او تا انجا که چشم کار می کند بیابان خشک و بی اب و علف است. در مقابلش اتومبیلی شیک و خارجی پارک شده است. سه مرد کنار اتومبیل ایستاده اند. و در حال گفت و گو هستند. ریحانه صدای انها را نمی شوند اما چهره انان را به وضوح می بیند. دو مرد، ظاهری اراسته دارند و مرد سوم اندامی فربه و هیکل درشتی دارد. ریحانه به انها نزدیک می شود. هیچ کدام از انها حضور وی را احساس نمی کنند.
ناگهان مرد قوی هیکل از صندوق عقب میله ای اهنی خارج کرده و از ....
پشت چند ضربه ای به سر و گردن یکی از مردان وارد می اورد. مرد روی زمین در می غلتد و از حال می رود. ریحانه کاملا مقابل انهاست و همه چیز را به خوبی رویت می کند. قاتل لحظاتی بعد گودالی حفر می کند و جنازه مقتول را درون ان انداخته و گودال را با خاک می پوشاند.
در تمام این مدت مرد دیگر که گویا سمت ارباب او را دارد نهایت خونسردی گوشه ای به نظاره ایستاده و پیپ خود را دود می کند. قاتل میله را در صندوق عقب نهاده، در اتومبیل را برای مرد می گشاید. مرد درون اتومبیل می نشیند و قاتل بعد از مرتب کردن لباس هایش پشت فرمان قرار گرفته، اتومبیل را به حرکت درمی اورد و دور می شود. ریحانه چنان وحشت زده است که زبانش بند می اید . ناگهان ترس و وحشت بر وجودش مستولی می شود و در بیابان بنای دویدن می گذارد...
صدای زنگ تلفن ریحانه را به خود می اورد. نگاهی به اطراف می اندازد و خود را درون اتاق می بیند. هیچ به خاطر ندارد که از حیاط چگونه گذشته و وارد ساختمان شده است. پیشاپیش عرق کرده و رنگش پریده است. صدای ممتد زنگ تلفن همچنان ادامه دارد. ریحانه به قدری وحشت زده است که برای برداشتن گوشی هیچ اقدامی نمی کند. دقایقی بعد صدای تلفن قطع می شود. او به طرف دستشویی رفته و آبی به صورت خود می زند و در اینه به چهره رنگ پریده خود می نگرد.
دو شب بعد، همگی سر سفره شام نشسته اند و مشغول صرف غذا هستند. ریحانه چهره گرفته ای دارد و با بی میلی غذا می خورد. رادیو روشن است و اخبار پخش می شود. در همین اثنا گوینده اخبار اعلام می دارد که یک هواپیمای مسافربری انگلیسی با صد و بیست و شش سرنشین که از لندن عازم جامائیکا بود بر فراز اقیانوس اطلس دچار نقص فنی و اتش سوزی گشته و بدون این که موفق به فرود گردد در ابهای اقیانوس سقوط می کند و کلیه خدمه و سرنشینان هواپیما از بین می روند.
فرح و ریحانه نگاه حیرت زده ای بینشان رد و بدل می شود. ریحانه پس از استماع خبر غذایش را نیکه کارها رها کرده و به اتاق خود می رود. فرح حیران و شگفت زده به نادر می نگرد و نادر می پرسد:
- چیزی شده؟
- نمی دونم. سر درنمیارم.
- موضوع چیه؟
- ممکنه بهم بخندی ولی اون روز جمعه یادته که من و تو ریحانه رفته بودیم پارک جنگلی؟
نادر قاشقی غذا به دهان می گذارد و جواب می دهد:
- اره چطور مگه؟
- اون روز وقتی من و ریحانه رفتیم کمی قدم بزنیم اون این صحنه رو پیشگویی کرده بود.
- کدوم صحنه؟
- همین جریان سقوط هواپیما، مگه به اخبار گوش نمی دادی؟
- چرا شنیدم، خب که چی؟
- منظورت چیه که می گی خبکه چی؟
- تو می خوای چی بگی؟
- گفتم که.. ریحانه این جریانو تو رویا دیده بود.
نادر جرعه ای اب می نوشد و می گوید:
- خانم مثل اینکه شما هم خیالاتی شدی! پیشگویی چیه؟ رویا و الهام چه معنی داره؟ این که موضوع بدیعی نیست، در هفته یکی دو مورد سانحه هوایی تو هر مملکتی رخ می ده.
- ولی ریحانه عین این صحنه رو مو به مو و با تمام جزییاتش برام شرح داده بود. اونم دو هفته قبل از وقوع حادثه. به نظر تو عجیب نیست؟
- ممکنه خوب بعضی چیزها به بعضی ادمها الهام بشه. ریحانه هم جز یکی از همین ادم هاست.
- باید قضیه جدی تر از این حرفها باشه.
- گیریم که اینطور باشه. از دست من و تو چه کاری ساخته است؟
فرح شانه هایش را بالا می اندازد و جواب می دهد:
- نمی دونم والله، پدیده عجیبیه!
در یکی از روزها که ریحانه در خانه تنهاست وبرای مادرش نامه می نویسد. ناگهان افکار دیگری به مغزش هجوم می اورد و دستش از نوشتن باز می ماند. بار دیگر صحنه ان قتل مرموز در مقابل دیدگان وحشت زده اش ظاهر می شود. قلم را رها کرده و از جا برمی خیزد. هراسان در اتاق قدم می زند و با خود می گوید:
- خدایا چکار کنم؟ چطور می تونم از این کابوس لعنتی خوددم را رها کنم؟ این افکار جهنمی چرا دست از سرم برنمی داره؟ دیگه نمی تونم این وضع رو تحمل کنم. دارم کم کم مشاعرم رو از دست می دم.
بار دیگر می نشیند و نامه را به کناری نهاده و قلم و کاغذ در دست می گیرد و چهره هر سه مرد را تا انجا که حافظه اش یاری می کند با دقت و وسواس روی کاغذ ترسیم می کند. چهره ها کاملا واضح و اشکار است. نقاشی را در دست گرفته و لحظاتی به ان خیره می شود....
یک روز صبح ریانه خود را به دفتر روزنامه می رساند. فرح و نادر سرگرم کارهای خود بودند که او از راه می رسد. نادر که قرار است او را همراهی کند در حال اتمام مقاله اش است. ریحانه بی صبرانه می گوید:
- داداش عجله کن ممکنه دیر بشه.
نادر برمی خیزد و در حالی که دست نوشته ها را روی میز مرتب می کند می گوید:
- اومدم بابا چرا اینقدر عجله می کنی.
فرح نگاهش را به انها می دوزد و می گوید:
- وقتی کارتون تموم شد برگردین همین جا، می خوام ببینم چکار کردین.
نادر لبخندی زده و پاسخ می دهد:
- چیکار می خوایم بکنیم؟ یه کارت ورود به جلسه می گیریم و زود برمی گردیم.
ریحانه چادرش را مرتب کرده و می گوید:
- فکر نکنم زیاد طول بکشه، خب ما رفتیم دیگه خداحافظ.
- برین به سلامت.
ریحانه و نادر از دفتر روزنامه خارج می شوند و فرح به ادامه کار خود می پردازد. ساعتی بعد نادر به نرده های دانگشاه تکیه داده و سیگار دود می کند. زمانی که نگاهی به ساعتش می اندازد و صدای ریحانه را می شنود که به او نزدیک می شود. ریحانه با چهره خندان و پیروزمندانه ای می گوید:
- بالاخره گرفتم داداش
- خب مبارک باشه
- متشکرم، حسابی معطل شدی نه؟
- مهم نیست.
- وقتی که صبح می گفتم عجله کن به خاطر همین بود که زیاد معطل نشیم.
نادر نگاهی به ساعتش می اندازد و می گوید:
- زیادم دیر نشده، ساعت تازه یازده است.
- پس بریم سوار تاکسی بشیم که فرح منتظرمونه.
هر دو به ان سوی خیابان می روند. بی درنگ تاکسی گرفته و به سوی مقصد حرکت می کنند. ترافیک سنگینی بر سر تا سر خیابان حاکم است. و رفت و امد اتومبیل ها به کندی صورت می گیرد. نادر می گوید:
- پس با این حساب چهار روز دیگه کنکور شروع می شه.
- اره داداش. من که دل تو دلم نیست، از حالا باید لحظه شماری کنم.
- به قدری زود می گذره که اصلا متوجه گذشت زمان نمی شی.
نگاهی به اطرافش می اندازد و با بی حوصلگی می گوید:
- عجب ترافیکی، پیاده می رفتیم زودتر می رسیدیم.
ریحانه با گوشه چادرش خود را باد می زند و جواب می دهد:
- گرما هم آدمو کلافه می کنه.
- اره، به خصوص که ادم گرسنه هم باشه. تو چطور؟ گرسنه نیستی؟
- نه زیاد.
ریحانه از شیشه تاکسی نگاهی به اطراف می اندازد . اتومبیل بنز سیاه رنگی که دو سرنشین دارد و کنار انها ایستاده توجه او را به خود جلب می کند. مردی در عقب اتومبیل به صندلی تکیه داده و ظاهری اراسته و با تشخص دارد. ریحانه نگاه از او برمی گیرد و به نقاط دیگر می نگرد. تاکسی چند متر حرکت کرده سپس دوباره پشت انبوه اتومبیل ها توقف می کند. اتومبیل بنز بار دیگر کنار انها متوقف می شود. این بار وقتی ریحانه به چهره سرنشین اتومبیل می نگرد احساس می کند که سابق بر این وی را در جایی دیده است. چهره مرد برایش اشنا جلوه می کند. نادر غرولند کنان می گوید:
- این بر پدر این ترافیک لعنت.
ریحانه لبخندزنان جواب می دهد:
- به اعصابت مسلط باش. تو که باید به این وضع عادت کرده باشی.
- بی خودی وقتمون داره تلف میشه.
- اغلب مردم وقت تلف شده زیاد دارن ولی کی به این چیزا اهمیت می ده. جمله وقت طلاست فقط یه شعاره.
نادر از جیب خود ورق کاغذی بیرون اورده و با ان خود را باد می زند. ریحانه بار دیگر متوجه اتومبیل بنز می شود. این بار چهره راننده را زیر نظر می گذراند. چهره او در نظرش اشناست. هر چه به ذهن خود فشار می اورد نمی داند که ان دو مرد را کجا دیده است. دقایقی بعد نادر از گرما کلافه شده به سمت خواهرش برمی گردد و می گوید:
- موافقی کمی پیاده روی کنیم؟ با این وضعیت تا شب هم نمی رسیم.
- باشه من حرفی ندارم.
نادر خطاب به راننده می گوید:
- داداش می شه ما همین جا پیاده شیم.
- پیاده می شین؟
- اگه اشکالی نداره.
- نه چه اشکالی. بفرما
نادر اسکناس به طرف راننده گرفته و پیاده می شود. ریحانه هم پشت سر او پیاده می شود و در را می بندد. نادر می رود تا بقیه پولش را از راننده بگیرد. ریحانه نگاه دقیقی به راننده بنز می اندازد . مرد هم برای لحظه ای به او چشم می دوزد. یک باره بدن ریحانه مرتعش شده و رنگ از چهره اش می پرد. نادر می گوید:
- تا ماشینا حرکت نکردن بیا بریم پیاده رو.
ریحانه همچنان ایستاده و حیرت زده مرد را نگاه می کند. مرد از نگاه خیره او تعجب کرده و با بی اعتنایی رویش را برمی گرداند. نادر می پرسد:
- به چی زل زدی؟ چرا حرکت نمی کنی؟
ریحانه چند گام به طرف برادرش که در حال عبور از لابه لای اتومبیل هاست برمی دارد. برای لحظه ای درنگ کرده و به اتومبیل مزبور خیره می شود. اکنون به طور کامل یقین دارد که ان دو مرد را در کابوسهایش دیده است. اتومبیل ها چند متری حرکت می کنند و جلوتر می روند. نادر از همان فاصله با صدای بلند می پرسد:
- چی شده؟ پس چرا نمیای؟
ریحانه شتابان به جانب برادر می رود. گاه به او و گاه به بنز که اکنون مسافتی از وی دور شده می نگرد. نادر بار دیگر می پرسد:
- دنبال چی می گردی؟ چرا رنگت پریده؟ حتما گرما زده شدی.
- نادر من باید مطلبی رو بهت بگم. اون ماشین بنز رو می بینی؟
نادر به محلی که او اشاره می کند می نگرد و جواب می دهد:
- آره. خوب؟
- خواهش می کنم به حرفام دقت کن. نمی دونم چطوری بگم . من قبلا این دو نفر رو در حین ارتکاب به قتل دیدم.
نادر با تمسخر می خندد و می گوید:
- چه می گویی دختر.
- باور کن جدی می گم.
- یعنی تو قبلا با اینا برخورد داشتی؟
- برخورد که نه... من.. من اونا رو تو کابوسم دیدم. اونا مردی رو کشتن و جسدشو تو بیابون دفن کردند.
- مثل اینکه واقعا گرما زده شدی!
- نادر حرفامو باور کن.
- ببین ریحانه من به قدری خسته و گرسنه هستم که حال و حوصله شنیدن داستان و قصه را ندارم. بهتره عجله کنی/
- ولی حرفای من داستان و قصه نیست حقیقت محضه.
- تو رو خدا دست بردار.
- ببین نادر ممکنه تو حرفامو باور نداشته باشی ولی به خدا قسم تا به حال هر اتفاقی که تو عالم رویا بهم الهام شده در واقعیت رخ داده، تو نباید نسبت به گفته هام تردید داشته باشی.
نادر با بی حولگی دستش را تکان می دهد و می گوید:
- باشه. باشه. گیریم که حق با توئه. خب حالا می گی چی؟ اونا قاتل هستن؟ خب باشن، به من و تو چه ارتباطی داره؟
نادر چند قدم برمی دارد و از ریحانه دور می شود. ریحانه به دنبالش می رود و بانگ برمی دارد:
- نادر صبر کن.
نادر از سرعت قدم هایش می کاهد تا ریحانه به او برسد.
- نادر ما باید یه کاری کنیم.
- چیکار کنیم؟
- خواهش می کنم تا دیر نشده شماره ماشین رو یادداشت کن.
- که چی بشه؟
- ببین من وقت ندارم برات توضیح بدم.فقط خواهش می کنم هر کاری بهت میگم انجام بده.
نادر بی اعتنا به او راهش را می گیرد و می رود:
- بیا بریم دختر مثل اینکه زده به سرت.
ریحانه قلم و کاغذ را از کیفش درمی اورد و به سمت ماشین می رود و از پشت سر اتومبیل شماره را یادداشت می کند . سپس به دنبال نادر راه می افتد. چند گامی که برمی دارد به او می رسد. هر دو در سکوت راه می روند. نادر حسابی عصبانی به نظر می رسد. پس از عبور از چند کوچه، سکوت را می شکند و می گوید:
- بهتره تو برگردی بری خونه.
- نه می خوام با تو بیام دفتر روزنامه.
نادر می ایستد و به جانب او برمی گردد:
- ببین ریحانه اگه تو دنبال دردسر می گردی من حال و حوصله اش رو ندارم. بهتره هر چی شنیدی و دیدی همین جا فراموشش کنی. نمی خوام کسی از این ماجرا باخبر بشه. فهمیدی؟
- حتی فرح؟
- منظورم غریبه هاه بود.
ریحانه فقط سر تکان می دهد و باز هم به راه خود ادامه می دهد. لحظاتی بعد هر دو با اعابی داغون به اداره روزنامه می رسند. نادر پشت میزش می نشیند و اخم هایش را درهم می کند. ریحانه و فرح هم در گوشه ای سر در گوش هم نهاده اند و درباره ان موضوع بحث می کنند. فرح با دقت به سخنان ریحانه گوش می دهد و می پرسد:
- حالا تو مطمئنی اونا همون افرادی بودند که تو دیدی؟
- بله کاملا یقین دارم. بدون ذره ای تردید.
- ولی ما اونا رو نمی شناسیم. نمی تونیم به هیچ طریقی اثبات کنیم که اونا...شاید اصلا قتلی اتفاق نیافتاده باشه، می دونی چی می خوام بگم؟ تو معمولا چیزایی می بینی که قراره در اینده اتفاق بیفته نه در گذشته، مگه نه؟
- بله درسته ولی این قضیه فرق داره. من کابوس مربوط به قتل ها رو بارها و بارها تو ذهنم مرور کردم. حتی تصویری از چهره اونا کشیدم که الان خونه است و حاضرم اونو بهت نشون بدم. عجیب اینه که در لحظه وقوع حادثه، این افراد چند سالی جوون تر به نظر می رسیدند و این نشون می ده که قتل سابق بر این اتفاق افتاده.
- من در صحت گفته هات کمترین تردیدی ندارم. موضوع هواپیما بهم ثابت کرد که تو قادری اتفاقات رو قبل از وقوع اون ببینی، اما نکته مهم و ...
قابل بحث اینجاست که چطور می خوای این موضوع رو به اثبات برسونی؟
- اول باید به هر طریقی که شده اونا رو شناسایی کنم و بعد...
نادر که تا ان لحظه سکوت کرده بود مداخله می کند و با کنایه می گوید:
- بعد می ری و به پلیس می گی که بیان و دستگیرش کنن، درسته؟
ریحانه سر به زیر می اندازد و سکوت می کند. نادر برمی خیزد و با ناراحتی و خشم اتاق را ترک می کند. لحظاتی در سکوت سپری می شود. فرح شانه هایش را بالا می اندازد و می گوید:
- والله نمی دونم چی بگم. به عقیده من صلاح نیست بیشتر از این خودتو وارد جریان کنی. تو باید خیلی چیزا رو در نظر بگیری. موقعیت خودتو، من و نادر و بقیه اعضا خانواده رو.
فرح نگاهی به ساعتش می اندازد. ریحانه بلند می شود و بدون ادای کلامی به جانب در می رود. فرح می پرسد:
- کجا می ری ریحانه؟
- نمی دونم می رم کمی قدم بزنم و فکر کنم.
- نمی خوای با ما نهار بخوری؟
- نه متشکرم. گرسنه نیستم.
- از حرفام که ناراحت نشدی؟
ریحانه نیشخندی می زند و جواب می دهد:
- نه به هیچ وجه.
سپس دردفتر را می گشاید و خارج می شود. چنان مغموم و افسرده است که دلش می خواهد گوشه ای بنشیند و ساعتی گریه کند تا از غم و غصه تخلیه شود. به مجرد این که از دفتر روزنامه بیرون می اید و قدم به خیابان می گذارد با ابر مواجه می شود که قصد وارد شدن به داخل موسسه را دارد. صابر به او مودبانه سلام می کند و رد می شود. ریحانه چند قدم دور شده، ناگهان توقف می کند. گویی فکری به ذهنش خطور کرده است. به جانب صابر برمی گردد و می گوید:
- اقا صابر عذر می خوام.
صابر توقف کرده و به سمت او می اید:
- خواهش می کنم امر بفرمایید.
- می بخشین می خواستم اگه امکان داره چند لحظه وقت شما رو بگیرم. اجازه می دین؟
- استدعا می کنم من در خدمت شما هستم.
- ممکنه قدم بزنیم؟ البته اگه مزاحم نباشم.
- تمنا می کنم. من وقتم در اختیار شماست.
هر دو در پیاده قدم می زنند. ریحانه ضمن گفت و گو با او از حوالی موسسه دور می شود. در همان لحظه نادر از پشت پنجره اداره روزنامه چشمش به او میافتد و حیرت زده دور شدن ان دو را می نگرد و عصبی و ناراحت است. نیم ساعت بعد ریحانه و ابر پشت میز رستورانی نشسته اند. ریحانه پس از شرح ما وقع می گوید:
- من حقیقتا دچار استیصال شدم. اصلا تکلیف خودم رو نمی فهمم. از یه طرف می خوام خودم رو از این ماجرا بکشم کنار، از طرفی می بینم یه وظیفه وجدانی انسانی رو دوشم سنگینی می کنه. چرا باید از بین این همه ادم من انتخاب بشم.
- این یه موهبت خداییه.
- اما برای من جز دردسر و بدختی ارمغان دیگری نداشته.
- من قلبا امیدوارم بتونم در این زمینه مفید و مثمر باشم و ازتون می خوام که رو کمکهای من حساب کنین.
- از لطف شما ممنونم. شاید من این حق رو نداشته باشم که شما رو درگیر مشکلات خودم بکنم. ولی وقتی با شما برخورد کردم یه حس غریب و ناشناخته بهم نهیب زد که شما می تونین مشکل گشا باشین.
- امیدوارم که اینطور باشه. حالا باید موضوعات رو نار هم قرار بدیم و اونا رو جمع بندی کنیم تا به نتیجه برسیم. اولین اقدام ما شناسایی این افراده، خوشبختانه سرنخ دست ماست و ما باید سرنخ رو بگیریم تا به تدریج به انتهای ماجرا نزدیک بشیم.
- منظور شما از سرنخ شماره اتومبیله؟
- بله کاملا. اول باید صاحب ماشین شناسایی بشه. من احتمال می دم صاحب ماشین همون مردیه که شما امروز دیدین. و باز احتمال می دم که باید شخص مهم و با نفوذی باشه به این دلیل که این گونه اتومبیل ها مختص افراد خاص جامعه هستن و احتمال سوم این که از زمان قتل باید مدت زیادی گذشته باشه چون شما در رویاتون اونارو از زان فعلی جوون تر دیدین. پس ما باید پس از شناسایی اونا دنبال مدارک و شواهد باشیم.
ریحانه از کیفش کاغذی را که شماره اتومبیل روی ان یادداشت شده بیرون می اورد و ان را به دست صابر می سپارد. صابر نگاهی به ان می اندازد و می گوید:
- از امروز سعی می کنم کارمو شروع کنم. شما رو مرحله به مرحله در جریان می ذارم.
- صمیمانه ازتون سپاسگزارم. شماره تلفن منزل برادرمو بهتون می دم که اگه ضرورت ایجاب کرد باهام تماس بگیرید. بهتره مواقعی تماس بگیرین که کسی منزل نباشه تا من بتونم راحتتر صحبت کنم.
- متشکرم. حتما.
ریحانه به نقطه ای خیره می شود و لبخنددی می زند. از چهره اش پیداست که به موقعیت خود ایمان دادر. ساعتی بعد ریحانه پس از ترک صابر سوار تاکسی شده و حوالی منزل پیاده می شود و به جانب خانه می رود. به محض اینکه در را می گشاید پاکتی را زیر پای خود مشاهد می کند. پاکت را برمی دارد و نگاهی به پشت ان می اندازد و تبسمی بر لبانش می نشیند. از حیاط عبور کرده و وارد منزل می شود. از هال گذشته، به طرف اتاق خود می رود. در را می گشاید، چادرش را برمی دارد. روی لبه تخت می نشیند و پاکت را می گشاید. نامه از راضیه است. ریحانه با دقت نامه را می خواند و سپس با چهره ای متبسم کنار پنجره می رود و به خیابان خیره می شود. عصر همان روز فرح و نادر در هال را گشوده و وارد می شوند. چهره هر دو ناراحت و برافروخته است. نادر کتش را بیرون اورده و همراه با کیفش گوشه ای می گذارد. فرح او را زیر نظر دارد و نگران است. نادر بدون هیچ حرفی به طرف اتاق ریحانه می رود. ضربه ای به در زده و ان را می گشاید. ریحانه که مشغول کشیدن طرحی است بلند می شود.
امیر داخل شده و در را می گشاید. راضیه و ریحانه وارد شده و سایرین هم با احتیاط وارد می شوند. ریحانه در هال بی توجه به سایر اتاقها عبور می کند. بقیه هم به دنبالش در حرکتند. تمام وسایل خانه با تزئیناتش برای ریحانه اشنا است. خردمند خطاب به همسرش می پرسد: - کجا داره می ره؟ پاک زده به سرش. همسر خردمند دستهایش را به سوی اسمان بلند کرده و می گوید: - خدایا خودت به خیر بگذرون. ریحانه مقابل همان اتاقی می ایستد که در خواب دیده بود. در را می گشاید و وارد می شود. پیرزن دقیقا به همان صورتی که او را در خواب دیده بود روی تخت افتاده و با صدای ضعیفی ناله می کند. ریحانه به او نزدیک می شود. راضیه با دیدگانی سرشار از حیرت و شگفتی زیر لب می گوید: - خدایا بارو کردنی نیست. ریحانه نبض پیرزن را می گیرد و می گوید: - هنوز زنده است باید عجله کنیم. همگی وارد اتاف می شوند و به این صحنه می نگرند. ریحانه به جانب پدر می آید. چشمان خردمند از شگفتی و بهت گرد شده است. ریحانه به پدر می گوید: - بابا او هنوز زنده است باید برسونیمش بیمارستان و گرنه ممکنه بمیره. پدر انگشت حیرت به دهان می گیرد و می گوید: - من کاملا گیج شدم. نمی دونم باید چیکار کنم. ما باید به پلیس خبر بدیم یا لااقل با اورژانس تماس بگیریم.. - ولی تا اون موقع خیلی دیر شده خودمون می بریمش بیمارستان. نباید وقت رو تلف کنیم. عمو به حرف درامده و اظهار می دارد: - شماها اینجا بمونید خودم می برمش. ریحانه شتاب زده می گوید: - منم با شما میام، کمک کنین ببریمش تو ماشین. راضیه و پدر و مادرش در همان منزل می مانند و ریحانه همراه عمو و زن عمو و امیر میروند که پیرزن را بلند کرده و داخل اتومبیل بگذارند. خردمند از همسرش می پرسد: - حالا تکلیف ما چیه؟ صلاح نیست در این مکان دیده بشیم. ممکنه یکی از ساکنین منزل سر برسه. عمو که در حال حرکت بود سر برمی گرداند و پاسخ می دهد: - به محض اینکه پیرزن رو رسوندم بیمارستان برمی گردم و شما رو از این خونه لعنتی می برم. - تا اون موقع ما همین جا بمونیم؟ - اگه کسی اومد و از شما توضیح خواست یه چیزی بهش بگین دیگع. عمو به دنبال بقیه از اتاق و سپس از ویلا خارج شد. پشت فرمان اتومبیل نشسته و امیر هم در کنارش قرار می گیرد. ریحانه و زن عمو و پیرزن بیمار در عقب اتومبیل می نشینند. اتومبیل به سرعت جاده را می شکافد و پیش می رود. ریحانه گاه به چهره بی روح پیرزن می نگرد و گاه چشم بر جاده دارد. زیر لب می گوید: - خدا کنه بتونیم به موقع برسیم. عمو که صدای او را شنید می گوید: - من سعی خودمو می کنم، دارم با اخرین سرعت رانندگی می کنم. فاصله زیادی با بیمارستان نداریم. در همان لحظه همسر خردمند در ویلا روی یکی از مبل ها نشسته و با نگرانی به شوهرش که در حال قدم زدن است نگاه می کند. راضیه در کنار مادر ایستاده و با تحیر به اشبا قیمتی سالن می نگرد . پدر می گوید: - هیچ سر درنمیارم، یکی بهم بگه موضوع از چه قراره؟ به خدا دارم دیونه می شم. نکنه دارم خواب می بینم. نکنه ریحانه قبلا به اینجا اومده باشه؟ نکنه پیرزن رو از قبل می شناخته؟ همسرش در پاسخش می گوید: - خودت می دونی که اینطور نیست. - اخه اصلا با عقل جور درنمیاد. پس اون از کجا می دونست تو این ویلا پیرزن تنهایی در حال مرگه؟ اون تموم سوراخ سمبه های اینجا وارد بوده، اگه کسی قبلا جایی نرفته باشه از کجا می تونه چشم بسته تموم خونه رو بلد باشه، نکنه دختر شما علم غیب داره و ما خبر نداریم! سپس به سمت راضیه می نگرد و طرز مشکوکی نگاهش می کند. - تو می دونی، من مطمئنم که تو یه چیزایی می دونی به ما بگو جریان چیه؟ مادر هم اضافه می کند: - شما دو تا خواهد نباید چیزی رو از ما پنهون کنید. راضیه سرش را تکان داده و با بی حوصلگی عنوان می کند: - باشه باشه بهتون می گم ولی اگه باور نکردین دیگه تقصیر من نیست. ریحانه مدت هاست که از حوادث و اتفاقات اینده اگاه می شه. اون حوادثی رو تو عالم رویا مشاهده می کنه که بعدها با همون اتفاقات تو واقعیت رخ می ده. فقط همین! خانم خردمند با سردرگمی می پرسد: - این یعنی چی؟ من که هیچی نفهمیدم! - بهتون که گفتم، هضمش کمی دشواره. به هر حال منم بیشتر از چیزی نمی دونم. پدر با نگرانی به اطراف می نگرد و می گوید: - اگر کسی از بستگان پیرزن همین حالا سر زده وارد بشه و ماها رو اینجا ببینه چی بهش بگیم؟ اگه پیرزن بمیره و پای پلیس به میان بیاد چه جوابی به اونا بدیم؟ بگیم دخترمون خواب نما شده که یه پیرزن تو این خونه داره می میره و ما هم بر اساس گفته های اون خودمون رو وارد ماجرا کردیم؟ لعنت به این شانس! کاش هرگز پامونو تو این منطقه نیم گذشاتیم. مثلا اومدیم یکی دو روز خوش باشیم و تفریح کنیم! ساعتی بعد در بیمارستان پرستارها پیرزن را به اتاق مخصوص مراقبتهای ویژه می برند. ریحانه و خانواده عمو همگی در راهرو قدم می زنند. عمو نگاهی به ساعت می اندازد و چون حوصله اش سر رفته می گوید: - بیا بریم دخترم ما کارمونو انجام دادیم از این به بعد وظیفه دکترهاست که مواظب پیرزن باشند. - عمو جان شما و زن عمو برین، من اینجا می مونم تا با دکترش صحبت کنم. - پدر و مادرت تو اون ویلا منتظرمون هستند. موندن تو چیزی رو حل نمی کنه. می تونی شب دوباره به پیرزن سر بزنی، خودم می یارمت بیمارستان، حتی می تونی تلفنی حالش رو بپرسیم ولی حالا دیگه باید بریم. ریحانه به ناچار می پذیرد و همراه ان ها راه می افتد. بعدازظهر همان روز هر دو خانواده در نقطه ای از پارک جنگلی مشغول صرف میوه و چای هستند. کمی بالاتر از انها رودخانه باریکی درگذر است. راضیه و ریحانه در حال شستن ظروف غذای ظهر در لب رودخانه هستند. راضیه با ناباوری می گوید: - چیز غریبیه. هیچ کس نمی تونه این جریان رو باور کنه. - تو چی؟ بالاخره باور کردی>؟ - چطور ممکنه ادم چیزی رو که با دو تا چشماش دیده باور نداشته باشه؟ ریحانه تبسم می کند و می گوید: - خوشحالم که بالاخره با من هم عقیده شدی. هیچ دوست ندارم که اطرفیانم فکر کنند که من مشاعرم رو از دست دادم. در همان لحظه که دو خواهر در حال مباحثه هستند، عمو سر در گوش همسرش می گذارد و با او نجواکنان سخن می گوید: - فکر کنم الان وقتش باشه. تو زن داداش رو سرگزم کنی تا منم برم و با داداش صحبت کنم. - می خوای راجع به خواستگاری صحبت کنی؟ - اره دیگه مگه همین رو نمی خواستی؟ - نه فکر کنم بهتره یه مدت دست نگه داریم. - چرا؟ تغییر عقیده دادی؟- با اتفاقی که امروز افتاد راستش رو بخوای کمی ترس برم داشته. به نظر تو موضوع کمی عجیب نیست؟ عو جهت تایید سر تکان می دهد و اظهار می دارد: - چرا منم حسابی جا خوردم. هر چی فکر می کنم عقلم قد نمی ده. الا نمی تونم صبح رو باور کنم. - من دلم نمی خواد اخر عمری با جادو جنبل سر کار داشته باشم. شوهرش حیرت زده نگاهش می کند و با تردید می پرسد: - یعنی می خوای بگی؟؟ - اره، غلط نکنم این دختره با خودش سحر و جادو داره، لابد واسه همینه که امیر کشته مرده خودش کرده. به دلم برات شده که این دختره قدم نحسی داره. شایدم با جن و پری در تماس باشه! خردمند که از دقایقی پیش زن و شوهر را زیر نظر دارد خطاب به انها می پرسد: - چی شده؟ چرا با هم در گوشی حرف می زنین؟ نکنه ما نامحرم هستیم. عمو یکباره به خود آمده می خندد و جواب می دهد: - نه چیز مهمی نیست. داشتم با عیال راجع به موضوعی مشورت می کردم. می دونی، اخه به ریحانه قول دادم که امشب اونو به بیمارستان ببرم تا از پیرزن عیادت کنه نمی دونم کار درستی کردم یا نه؟ نظر خودت چیه؟ خردمند مکثی کرده و با تردید پاسخ داد: - والا نمی دونم چی بگم؟ سپس رو به همسرش می کند و از وی می پرسد: - تو چی می گی خانم؟ - به نظر من بهتره اجازه بدی که بره. ضرری هم نداره. اصلا چطوره خودمون هم باهاش بریم و حال پیرزن رو بپرسیم. - نمی دونم، هر کاری خودتون صلاح می دونید بکنید. من ریش و قیچی رو می دم دست شماها. همسرش سر در گوش او نهاده و نجواکنان می گوید: - حتم دارم داشتن در مورد ریحانه صحبت می ردن. این موضوع اونا رو هم اندازه ما گیج کرده. می ترسم جریانو اونقدر بزرگ کنن که پیراهن عثمان بشه. - کاری نمی شه کرد خانم، بذار هر جور دلشون می خواد قضاوت کنن ما که نمی تونیم دهن کسی رو مهر و موم کنیم. این بار عمو من باب شوهی و مزاح می گوید: - حالا نوبت شما دو تا شد که در گوشی حرف بزنید. به جز امیر همگی خندیدند و او مات و مبهون به ریحانه که همراه راضیه در حال بازگشت بودند چشم دوخته و در گفت و گوها شرکت نمی کند....شب که می شود همگی به طرف بیمارستان حرکت می کنند. عمو اتومبیل را مقابل در پارک می کند و همراه ریحانه داخل بیمارستان می رود. امیر و خردمند طبق معمول جلو نشسته اند و راضیه و مادرش و زن عمو هم چشم به در دوخته و انتظار می کشند. تا بازگشت انها، هیچ کس کلامی بر زبان نمی اورد و همگی غرق در افکار خود هستند. سی دقیقه بعد عمو و ریحانه از دور نمایان می شوند و نزدیک اتومبیل می آیند. عمو پشت فرمان می نشیند و ریحانه کنار راضیه که برایش جا باز کرده قرار می گیرد. پدر ریحانه می پرسد: - چی شد؟ عمو اینه را صاف کرده و جواب می دهد: - متاسفانه شماها نمی تونین برین تو، گفتن وقت ملاقات فرداست. خود ما رو هم با صد تا خواهش و التماس راه دادن. یه ساعت فقط داشتیم چونه می زدیم. ریحانه چادرش را مرتب کرده و می گوید: - فقط به من اجازه دادن چند دقیقه از پشت شیشه ببنمش. مادر پس از چند سرفه پیاپی می پرسد: - حالش چطور بود؟ - پرستار می گفت خط رفع شده ولی باید چند روزی تو بیمارستان تحت مراقبت باشد. - نپرسیدی مریضیش چیه؟ - چرا پرسیدم. گفتن سکته ناقص کرده. اگه ما به موقع نرسیده بودیم پیرزن بیچاره الان تو این دنیا نبود. عمو اتومبیل را به حرکت دراورد. مادر ریحانه مجددا می پرسد: - خانواده اش چی؟ بهشون اطلاع دادن؟ - ظاهرا وقتی به هوش اومده پرستار چند کلمه ای باهاش حرف زده. پیرزن بهش گفته که پسرش تو تهرون زندگی می کنه. شماره تلفن پسرش به پرستار داده که اونا بهش خبر بدن. پدر خطاب به دخترش می پرسد: - پس کار ما دیگه اینجا تموم شده درسته؟ - بله پدر، فقط می خواستم مطمئن بشم که کارمو درست انجام دادم. حالا خیالم راخته و احساس خوشحالی می کنم که انسانی رو از مرگ حتمی نجات دادم. پدر اهی می کشد دور لبش را پاک می کند و می گوید: - من فردا صبح باید برگردم خونه، نمی تونم کار مردم رو عقب بندازم. همسرش فوری اضافه می کند: - خردمند اگه راضی باشی ما هم باهات بیایم. عمو در حین رانندگی با تعجب می پرسد: - چرا به این زودی؟ ما که هنوز همدیگه رو سیر ندیدیم. زن داداش شما چرا واسه رفتن عجله می کنی، بذار داداش بره به کارش برسه، شما هم چند روزی بهتون بد بگذره. - خیلی ممنون. به اندازه کافی بهتون زحمت دادیم. هنوز تازه اول تابستونه. تا اخر تابستون بازم مزاحمتون می شیم. - به هر حال من باهاتون تعارفی ندارم. اینجا منزل خودتونه. امیر با ناراحتی به طرف مادر ریحانه برمی گردد و میگوید: - زن عمو چرا می خواین برین، هنوز خیلی جاها مونده که به شما نشون ندادم. وقتش که شد خودم شما رو می برم صحیح و سالم دست عموجون تحویل می دم. مادرش به او چشم غره می رود و امیر سرش را پایین انداخته و به اجبار سکوت می کند. خانم خردمند جواب می دهد: - گفتم که وقت بسیاره. بقیه رو می ذاریم واسه یه وقت دیگه. دیگر کسی از این مقوله سخن نمی گوید و اتومبیل راه خود را در پیش می گیرد و جلو می رود. صبح روز بعد خردمند از برادر و همسرش تشکر می کند و خداحافظی کرده و همراه همسر و دخترهایش به طرف گاراژ حرکت می کنند و درست در لحظه حرکت اتوبوس به انجا می رسند. خردمند شتابان بلیط گرفته و همراهان خود را سوار کرده و دقایقی بعد اتوبوس به راه می افتد. پس از رفتن خردمند و سایرین، عمو در گوشه ای از اتاق می نشیند و چای می نوشد. امیر که پکر و گرفته است کنار پنجره ایستاده و خارج را نگاه می کند و با خشم ناخن هایش را می جود. مادرش در حال جارو کردن اتاق است. عمو برمی خیزد و غرولندکنان می گوید: - چه قدر گرد و خاک می کنی زن! نذاشتی یه چای زهرمار کنیم. زن عمو رو ترش کرد و با اوقات تلخی می گوید: - کارامو انجام ندم که تو می خوای چای بخوری؟ مهمون داری ریخت و پاش هم داره دیگه. اصلا کی گفته ور دل من بشینی. پاشو برو یه سری به باغ بزن تا منم به کارم برسم. عمو از اتاق بیرون می رود. به محض اینکه او خارج می شود امیر با مشت به لبه پنجره می کوبد و سپس به مادرش می گوید: - چرا گذاشتی اونا برن؟ چرا جلوشونو نگرفتی؟ حتی یه تعارف خشک و خالی هم بهشون نزدی. - وا! خل شدی؟! خودشون می خواستن برن من که نمی تونستم غل و زنجیر به پاشون ببندم. - چرا با عمو صحبت نکردین؟ چرا از ریحانه خواستگاری نکردین؟ - بی خودی صداتو برای من بلند نکن. بابات باهاشون صحبت کرد ولی.....مگه به خرجشون رفت! زن عموت با صدتا فیس و افاده گفت که دخترمو به کس کسونش نمی دم به همه کسونش نمی دم. اصلا می دونی چیه؟ این دختره وصله تن ما نیست. بهتره دندون طمع ات رو بکنی و دور بندازی. امیر لجوجانه پا به زمین می کوید و می گوید: - من این حرفا سرم نمی شعو شما باید هر جور شده اوو به عقد من در بیارین. زن عمو جا رو به نشانه تهدید در هوا تکان می دهد و می گوید: - زیادی داری حرف می زنی. بهت که گفتم، اونا قبول نکردن. زوری که نمی شه . دختره پایین پایینا جاش نیست بالا بالاها راش نیست. مگه نوبرشو اوردن. این نشد یکی دیگع. خودم یکی دو تا دختر خوب برات سراغ دارم. همین روزا می ریم و.... - من فقط ریحانه رو می خوام. خواستگاری هیچ دختری هم نمی رم. اگه ریحانه رو واسم نگیرین می رم خودمو سر به نیست می کنم. زن عمو مقابلش می استد و با چشمانی دریده وی را می نگرد و با خشم داد می زند: - واسه من دم دراوردی. تو رو چه به این غلطا. سپس با جارو به پشت او می کوبد و ضمن راندن وی از در می گوید: - برو تو باغ به بابات کمک کن. پسره دهنش بوی شیر می ده تو روی من وامی سته که چی؟ برام زن بگیرین. یه الف بچه رو باش.... ده روز بعد ریحانه دوستش را در حیاط مدرسه ملاقات می کند. اغلب دختران دبیرستانی جهت اخذ نتیجه امتحانات در محوطه دبیرستان اجتماع کرده اند. ریحانه و منیژه هم یک ورقه ای در دست دارند که سرنوشت امتحانات و حاصل ماهها تلاش و کوشش در ان رقم خورده است. منیژه با شادمانی دست ریحانه را می فشارد و اشک شوق از دیدگانش جاریست. با مسرت خطاب به وی می گوید: - خدارو شکر. باور نمی کردم که بدون تجدید قبول بشم. واسه تابستون دو سه تایی کنار گذاشته بودم. - خوشحالم منیژه. از صمیم قلب خوشحالم. - متشکرم. بیا زودتر بریم. باید برم از داداشم مژدگانی بگیرم. هر دو به سمت در خروجی حرکت می کنند. از در که خارج می شوند منیژه می گوید: - داداشم قراره هفته دیگه برای دیدن نامزدش بره تهرون. بهم قول داده اگه یه ضرب قبل بشم منم با خودش ببره. اخه من تا حالا تهرون نرفتم. - نامزد تهرونه و خودش اینجا؟ جالبه. - نازمدش ریبه نیست دختر داییمه. چند ساله که تو تهرون زندگی می کنن. پارسال عید که داییم اینا اومدن پیش ما عید دیدنی اون دو تا یه دل نه صد دل عاشق هم شدنو داییم اصلا مخالفت نکرد فقط گفت بذار سربازی داوود تموم شه یه عروسی بگیرن. الان دو ماهه که داداشم از سربازی برگشته. قراره بره تهرون همون جا پیش داییم کار کنه. - قراره عروسی کی هست؟ - اخر همین تابستون. عقد کنون رو تهرون منزل عروس می گیرن و بعد یه هفته مراسم عروسی همین جا انجام می شه. اخر بیشتر فامیلای ما اینجا هستن. - مبارک باشه. ما رو که دعوت می کنی؟ - البته. چرا که نه؟ تو بهترین دوست من هستی. بدون تو اصلا بهم خوش نیم گذره. راضیه رو هم با خودت بیارو مطمئنم که با شیطنت ها و شوخی هاش حسابی مجلس رو گرم می کنه. ریحانه با صدای بلند می خندد و می گوید: - باشه حتما. اگه بشنوه با کله میاد. اون عاشق مهمونی و بریز و بپاشه. آن سر دو راهی می رسند. منیژه می گوید: - خب من دیگه باید برم. تا داداشم در نرفتته برم مژدگونی رو شفاهی از چنگش دربیارم. - تو که گفتی هفته دیگه می خواد بره تهروم؟ - تهرون که نمی گم. عصری قراره با یکی از دوستاش بره دریا. با هم مسابقه قایق سواری گذاشتن. اگر دیر برسم مژدگونی می پر. تا تنور داغه باید نون رو بچسبونم. تو که راضی به ضرر من نیستی؟ چشمکی به او می زند و ریحانه در جوابش می گوید: - پس مزاحمت نمی شوم. بعد می بینمت. - وعده ما جمعه کنار رودخانه. یکی دو تا از بچه ها هم قول دادن که بیان. فکر می کنم خوش بگذره. یادت نره خوراکی هر چی دم دستت بود وردار بیار. ریحانه چادرش را مرتب می کند و جواب می دهد: - باشه پس تا جمعه خداحافظ. - خداحافظ سلام منو به مامانت برسون. - تو هم همین طور. هر دو به راهی رفته و دور می شوند. بعدازظهر همان روز مادر ریحانه کنار چرخ خیاطی نشسته و در حال دوختن پارچه هاست. ریحانه هم کنار مادر چمباته زده و جزوه هاش را می خواند. راضیه از اشپزخانه بیرون می اید. دستهای خیسش را به دامنش می مالد و می گوید: - ظرفا رو شستم مامان. کار دیگه ای نداری؟ - نه مادرجون دستت درد نکنه. راضیه کنار مادر می نشیند و می پرسد: - این چیه؟ داری واسه من لباس می دوزی؟ مادر می خندد و جواب می دهد: - لباس چیه؟ پرده است. راضیه اهی می کشد و با کنایه می گوید: - خوش به حال در و پنجره ها. وضعشون از من بهتره! اونا لباس نو می پوشن من باید با این کهنه ها سر کنم. مادر دست از کار می کشد، نگاه سرزنش باری به راضیه می اندازد و اعتراض کنان می گوید: - باز تو غر ز دی؟ کدوم لباست کهنه است. اینا رو که من تازه واست دوختم. هنوز دو دفعه هم شسته نشده. ببین ریحانه اصلا صداش درنمیاد. لباساش از مال تو هم کهنه تره. راضیه صورت مادر را می بوسد و می گوید: - شوخی کردم مامان به دل نگیر. راستی واسه خانم نعمتی اینا مهمون اومده. دیدم دارن یه خروس زیر پاشون می کشت. - از کجا دیدی؟ - وقتی داشتم ظرف می شستم از پنجره اشپزخونه دیدم. سه نفر بودن عروس و پسرخانم نعمتی به همراه بچه شون. - خوب همه جا رو زیر نظر گرفتی؟ اخه مگه تو کلانتری؟ - خدا جشم رو داده واسه دیدن دیگه. ریحانه جزوه هایش را جمع کرد و برمی خیزد. راضیه ضمن گفتن این کلام چشمکی به خواهرش می زند. ریحانه می گوید: - من می رم تو اتاقم اگه کاری داشتین صدام کنین. مادر که مشغول دوخت و دوز است می گوید: - برو مادر جان/ - راضیه این بار با لحنی شوخ اضافه می کند: - اره برو ابجی جون. جایی که بنده هستم نیازی به حضور شما نیست. خودم یه تنه همه رو حریفم. ریحانه اخم کرده می گوید: - وای از دست اون زبونت که دنیا رو به اتیش می کشه. - پس تا به اتیش زبونم نسوختی زودتر به دیرت پناه ببر و مشغول عبادت شو که از قافله کنکور عقب نمونی. ریحانه به طرف اتاقش می رود و در را می بندد. مادر از روی اعتراض اما با لحنی ملایم می گوید: - این قدر سر به سرش نذار دختر. مظلوم گیر اوردی؟ تو یکی رو می خواستی لنگه خودت که از پس زبونت بربیاد و باهات دهن به دهن بشه. - مادر جون خودتون منو اینجوری زائیدین، ناراحتی برگردم سرجای اولم. خانم خردمند با صدای بلند می خندد و می گوید: - اگه می شد که خوب بود. می ترسم اخرشم تو رو به خاطر این زبون درازت چشم بزنن. - نگران نباش مادر بادمجون بم افت نداره. ریحانه پشت میز تحریرش در اتاق نشسته و مشغول مطالعه است که راضیه با لیوانی شربت سکنجبین وارد می شود. شربت را روی میز می گذارد و با لودگی می پرسد: - چطوری خانم دکتر؟ ریحانه شربت را برمی دارد و با تبسم پاسخ می دهد: - دستت درد نکنه چه به موقع اوردی! راضیه برمی خیزد و به طرف در می رود و می گوید: - ما اینیم دیگه. باز بگو به درد هیچ کاری نمی خورم. - بدجنس من کی چنین حرفی زدم. - سرت به کارت باشه. یه وقت از چیزی نترسی ها. من تو اتاق بغلی هستم. اگه لولو مولو اومد سراغت قورا خبرم کن. و با صدای بلند می خندد و در را می بندد. ریحان هم خنده اش می گیرد. جرعه ای از شربتش را می نوشد و لیوان را روی میز نهاده و مشغول و مطالعه می شود. لحظه ای بعد به صندلی تکیه می زند و لیوان شربت را به دست می گیرد. نگاهش در ان خیره می ماند...اب لیوان وسعت می گیرد و گسترش می یابد. دریایی ظار می شود. دریایی مواج که دقایقی در ان شناور است.قایق دستخوش امواج طوفانی و پرتلاطم دریاست و هر لحظه در میانامواج بالا و پایین می رود. مرد جوانی یکه و تنها در قایق مشغول پاروزدن است. ابرهای سیاه سطح اسمان را پوشانده اند و رعد می غرد و برق چشم را کور می کند. مرد قایقران سعی دارد خود را به سحال برساند اما امواج بلند و سرکش قایقش را به بازی گرفته اند. قایقی یکباره واژگون شده و قایق ران را به زیر اب فرو می برد. لحظاتی بعد قایق و پاروها در سطح اب دیده می شوند اما از مرد پارو زن خبری نیست. دریا او را بلعیده و طعمه ماهی ساخته است.... ریحانه چشمان خود را می مالد و وحشت زده لیوان شربت را روی میز می کوبد . از پشت صندلی برخاسته و کنار پنجره می رود و به اسمان می نگرد. اسمان صاف و افتابی است. کنار میز برمی گردد و با دستمال کاغذی عرق روی پیشانیش را پاک می کندن. ارام و قرار ندارد. کمی در اتاق قدم می زند و دوباره پشت میزش می نشیند. سعی می کند افکار خود را به نقطه ای متمرکز کند. مداد را برمی دارد و مشاهداتش در رویا را به روی کاغذ پیاده می کند. قایقی در دریای توفانی...هنوز کارش به پایان نرسیده که به یاد مطلبی می افتد و بانگ برمی اورد: - آه، نه این نمی تونه حقیقت داشته باشه. مداد را روی کاغذ رها می کند از جا می جهد به طوری که صندلی اش واژگون می شود. بدون اتلاف وقت از اتاق بیرون می رود. مادر و خواهرش در حال اندازه گیری پرده بر روی پنجره هستند. انها خروج ناگهانی و شتاب زده ریحانه را مشاهده می کنند و هر دو بهت زده به یک دیگر می نگرند. مادر که هاج و واج مانده می گوید: - باز این دختره چش شده؟ راضیه هم در حالی که نگاهش را به در دوخته می گوید: - خیلی عجیبه. یعنی با این سرعت کجا رفت؟ ریحانه در حال دویدن به طرف در حیاط است. مادر و خواهرش از پشت پنجره با نگاه تعقیبش می کنند. ریحانه بی انقطاع در کوچه و خیابان و سپس در گندم زارها در حال دویدن است. بدون لحظه ای توقف ان قدر می دود تا به در خانه منیژه می رسد. کنار در دقایقی می ایستد و نفس تازه می کند. در حالی که هم چنان نفس نفس می زند و عرق از سر و صورتش جاری است چکش در را به صدا درمی اورد. دقایقی نه چندان طولانی، پسر بچه ای در را می گشاید. - بله؟ - منیژه خونه است؟ - بله. - بهش بگو ریحانه اومده کارش داره، عجله کن پسرجون. پسر ابتدا با تردید سر تا پایش را برانداز کرده و انگاه وارد منزل می شود. ریحانه پشت در به انتظار می ایستد و زیرلب با خود می گوید: - باید سعی کنم خونسردی مو حفظ کنم، شاید هنوز دیر نشده باشه. صدایی پایی شنیده می شود و سپس سرو کله منیژه در استانه در ظاهر می گردد: - اوا تویی؟ سلام داداشم گفت ریحانه دم دره باور نکردم. خب چه خبر؟ بیا تو. - نه مزاحم نمی شم. - چی شده؟ مثل اینکه دویدی؟ - اره تموم راهو دویدم. - حالا چرا دم در وایستادی؟ بیا تو. - نه باید برم. خونه نگفتم که کجا می رم. نگران می شن. منیژه به او خیره شد و می پرسد: - چیزی شده؟ - ببین منیژه من نمی تونم برات توضیح بدم. فقط می خواستم ازت خواهش کنم کاری کنی که داداشت از رفتن به قایق سواری منصرف بشه. فقط همین. منیژه با شگفتی می پرسد: - منظورت چیه؟ چرا؟ - خواهش می کنم سوال نکن چون هیچ توضیحی براش ندارم. فقط سعی کن مانع رفتنش بشی. - ولی...اخه چرا؟ من نمی فهمم چی داری می گی. نکنه شوخیت گرفته؟ - تو منو خوب می شناسی منیژه. می دونی که هیچ وقت حرف بی ربط نمی زنم. الان هم وقت شوخی کردن نیست. - چرا داداشم نباید بره؟ من نباید بدونم موضوع چیه؟ - ازم نپرس از کجا موضوع رو فهمیدم فقط بهت می گم که جون برادرت در خطره. - چی؟ - دریا می خواد اونو ببلعه. فهمیدی؟ - نه نمی فهمم. اصلا نمی فهمم چی می گی؟! سپس می خندد و می افزاید: - مثل اینکه تو حالت خوب نیست ریحانه، بهتره بری خونه و کمی استراحت کنی. - چرا متوجه نیستی منیژه. من دیدمش، تو دریا بود، دریا توفانی بود و اون داشت برای نجات خودش تقلا می کرد اما یه دفعه دریا اونو بلعید و تو خودش غرق کرد. منیژه در سکوت خیره خیره نگاهش کرد. دهانش از حیرت باز مانده است. ریحانه ادامه می دهد: - بهش بگو از این مسافرت صرف نظر کنه. - بی فایده است ریحانه، اون الان چند ساعته که رفته. ریحانه وحشت زده فریاد زد: - چی؟ رفته؟ ولی.... - قرار بود عصر راه بیفتن ولی دوستاش بعد از نهار اومدن و بردنش. ریحانه به حالت التماس دستهای او را می گیرد و می گوید: - شماها باید برید دنبالش. باید هر جور شده برش گردونین. - ریحانه هیچ می فهمی چی داری می گی؟ آن گاه می خندد و اضافه می کند: - تا اونجا سه ساعت راهه، ریحانه جون نگران نباش داداشم مواظب خودش هست. بیا بریم یه گلویی تازه کن تا حالت جا بیاد، بعدش برو خونه و کمی بخواب. ریحانه سرش را به علامت منفی حرکت می دهد. سپس عقب گرد کرده و ....و دور می شود. منیژه با دلسوزی توام با حیرت می پرسد: - کجا می ری؟ ریحانه با تو هستم. ریحانه بی توجه به او به راهش ادامه می دهد. منیژه لحظه ای در بهت و حیرت نگاهش می کند سپس در را می بندد و وارد منزلش می شود. ریحانه شتاب زده به منزل برمی گردد و یک راست به اتاقش می رود. راضیه و مادرش هیچ پرسشی از وی نمی کنند و او هم توضیحی برایشان ندارد. نیمه شب همان روز دخترها در اتاق خواب خود بسر می برند. راضیه به خواب فرو رفته ولی ریحانه در اتاق قدم می زند. چندبار اب می نوشد ولی نگرانی رهایش نمی کند. با تصور دریای طوفانی که خود کشیده و روی میزش قرار دارد می نگرد. تصویر در برابرش جان می گیرد و صحنه دریای طوفانی و قایق در حال غرق شدن دوباره در برابر دیدگانش ظاهر می شود. ریحانه می خواهد فریاد بزند اما مقابل دهانش را می گیرد. چشمانش از حدقه درامده و وحشت زده است. نقاشی را مچاله کرده و دور می اندازد و با دست شقیقه هایش را می فشارد. خود را روی تخت می اندازد و با دست شقیقه هایش را می فشارد. خود را روی تخت می اندازد و از حال می رود. صبح روز بعد ریحانه زنبیل خرید را در دست گرفته و از بازار به سمت خانه در حرکت است. نزدیک منزل یکباره چشمش به چند زن و مرد می افتد. زن و مردی جوان همراه با کودکی در حال سوار شدن به اتومبیلشان هستند. در همان لحظه خانم و اقای نعمتی همسایه ریحانه هم از منزلشان خارج می شوند که سوار اتومبیل شوند. ریحانه بهت زده از کنار انها می گذرد. اتومبیل دور می شود و ریحانه بهت زده از کنار انها می گذرد. اتومبیل دور می شود. ریحانه به یاد رویای خود می افتد. زنی که کودکش را تاب می داد و سقوط کودک از روی تاب....ریحانه با پریشانی به منزل باز می گردد. عصر روز بعد ریحانه در حال شستن سبزی در اشپزخانه است. در همین حال نگاهش را از پنجره به بیرون می اندازد. همان اتومبیل مقابل منزل نعمتی متوقف می کند و سرنشینان ان پیاده شده و به داخل منزل می روند. از اتاق مجاور صدای گفت و گوی راضیه و مادرش شنیده می شود. ریحانه سبزی ها را شسته و در سبد می ریزد. دستهایش را خشک می کند و لحظاتی با تردید وسط اشپزخانه می ایستد و به کوکت کف ان خیره می شود. سرانجام تصمیم نهایی را گرفته و از اشپزخانه بیرون می رود. می خواهد از در خارج شود که مادر نگاهش می کند و می پرسد: - ریحانه جایی می خوای بری؟ - اره مادر، دم در هستم زود برمی گردم. ریحانه چادرش را به سر می کشد و از در بیرون می رود. راضیه با بی تفاوتی شانه بالا می اندازد و خطاب به مادر می گوید: - از کاراش نمی شه سر دراورد! چند روزه که رفتارش مرموز شده. - کنکور فکرش رو پریشون کرده. خیلی درس می خونه. می ترسم خدای نکرده مریض بشه. راضیه به طرف اشپزخانه می رود. از پنجره بیرون را نگاه می کند و حیرت زده می بیند که ریحانه با سرعت به طرف منزل نعمتی می رود. چند لحظه بعد مشاهده می کند که خانم نعمتی از منزل بیروت امده و در استانه در با او گفت و گو می کند. سپس عروس نعمتی همراه کودکش دم در می ایند. عروس نعمتی هم با ریحانه صحبت می کند. انگاه دست بچه اش را گرفته با عصبانیت داخل منزل رفته و در را می بندد. ریحانه لحظه ای پشت در ایستاده و با صدای بلند چیزی را ادا می کند که صدایش به گوش راضیه نمی رسد. ریحانه عاقبت با ناامیدی به سوی منزل باز می گردد. راضیه از اشپزخانه بیرون می اید و کنار مادرش می نشیندن و روزنامه می خواند. ریحانه با رنگ و رویی برافروخته به داخل اتاق می رود و بدون این که با سی سخت بگوید چادر را به گوشه ای انداخته و به طرف اتاقش می رود. نگاهی بین مادر و دختر رد و بدل می شود.... شب که می شود ریحانه و راضیه به اتاق خواب خود می روند وو اماده خواب می شوند. راضیه که موضوعی فکرش را مشغول کرده روی تخت دراز می کشد و از خواهرش می پرسد: - ریحانه یه چیزی ازت بپرسم راستش رو بهم می گی؟ - بپرس. - امروز عصر واسه چی رفته بودی دم خونه خانم نعمتی؟ چی به اونا گفتی؟ - تو از کجا فهمیدی؟ - از پنجره اشپزخانه دیدمت. ریحانه سکوت می کند و پاسخی نمی دهد. راضیه دوباره می پرسد: - نمی خوای چیزی بگی؟ نکنه دیگه بهم اعتماد نداری؟ - یادته بهت گفته بودم بچه ای رو دیدم که از تاب سقوط می کنه؟ - اره یادمه. خب؟ - اون بچه نوه همسایه مون بود. - و تو رفتی که اینو بهشون بگی؟ خب اونا چی گفتن؟ - فکر می کنی عکس العملشون چی بود؟ اولش بهم خندیدن و مسخره ام کردن. بعدش مادر بچه عصبانی شد و بهم پرخاش کرد. - تو داری به خودت لطمه می زنی، اخه چرا دشمن تراشی می کنی؟ فکر می کنی اونا حرفاتو باور می کنن؟ نباید چنین انتظاری داشته باشی. تو چیزهایی رو می بنیی که دیگرون فاقد اون حس هستند. بنابراین ممکنه فکر کنن خدای نکرده دیوونه شدی. - اصلا برام مهم نیست که دیگرون چه نظری نسبت به من داشته باشن. من فقط می خوام اونا رو از خطری که در کمینشون نشسته اگاه کنم. دیروز تو کابوسم دیدم که برادر منیژه تو دریا غرق شد. وقتی بهش گفتم بهم خندید ولی برام مهم نیست. مهم اینه که جلوی حوادث رو بگیرم. - پاک منو از خودت دلسرد کردی ریحانه، اخهچرا دست از این کارات برنمی داری؟ - من نمی تونم دست رو دست بذارم. شاهد نابودی کسانی باشم که می تونم بهشون کمک کنم و از مرگ نجاتشون بدم. - مشروط بر اینکه اونا هم حرفاتو باور کنن. ریحانه کمی عاقلانه فکر کن. من به تو حق می دم که نگران سرنوشت اونایی باشی که به نحوی با رویای او ارتباط دارن ولی تو نمی تونی کمکشون کنی مگه اینکه همه جا جار بزنی و وضعیت فعلی خودتو براشون توصیف کنی. شاید اون موقع یه عده بهت معتقد بشن و حرفاتو باور کنن. تو داری خودتو تو دردسر بزرگی می ندازی. من نمی خوام خواهرم مضحکه دست مردم بشه. نمی خوام انگشت نمای خاص و عام بشی. - تو می گی من چیکار کنم؟ - بهتره رویاهات رو برای خودت نگه داری و در صندوقچه سینه مثل یه راز سر به مهر حبسشون کنی. این بهترین کاریه که می تونی بکنی. هر دو سکوت کردند. ریحانه پشتش به خواهر بود و به ارامی اشک می ریخت و راضیه هم خیلی زود خوابش برد. دو روز بعد دخترها وقتی همراه مادرشان از خرید بازمی گردند چشمشان به چند زن سیاه پوشت می افتد که از مقابلشان می ایندن. زنها وقتی نزدیک می شوند، خانم خردمند با یکی از انها سلام و احوال پرسی می کند. زن سیاه پوش به او می گوید که پسر همسایه شان در دریا غرق شده و انها قصد دارند برای گفتن تسلیت و سرسلامتی به منزل انها بروند. ریحانه به محض شنیدن نام خانوادگی منیژه ناراحت شده و بی اختیار به گریه می افتد. همراه خواهر و مادر به منزل باز می گردد. همان لحظه لباس مشکی به تن کرده و هماهر راضیه که او نیز لباس عزا پوشیده است به سوی منزل منیژه حرکت می کند. بر سر در خانه منِزه پرچم سیاهی اویزان است. عکس برادر فوت شده او رو حجله دیده می شود. از داخل خانه صدای شیون و زاری به گوش می رسدو زنها در اتاق اجتماع کرده و گریان و نالان بر سر و سینه می کوبند. راضیه و ریحانه وارد می شوند و قصد دارند در گوشه ای از سالن بنشینند. به محض اینکه منیژه چشمش به ریحانه می افتد به جانب او می اید و با خشم و عتاب به او می گوید: - تو اینجا چیکار می کنی؟ واسه چی اومدی؟ ریحانه با تاثر سرش را پایین می اندازد و می گوید: - منیژه جون بهت تسلیت می گم، واقعا از این حادثه متاسفم. منیژه با همان لحن پاسخ می دهد: - من احتیاجی به اظهار تاسف تو ندارم. بهم اثبات شده که تو دختر شوم و بدقدمی هستی. دیگه نمی خوام چشمم به چشمت بیفته. از اینجا برو بیورن. چند نفری سعی در ارام کردنش دارند اما او دست خود را از میان باوزان انها می کشد و ادامه می دهد: - برو بیرون. برو گمشو. نفرین شده هستی. تو و اون سق سیاهت. همه نگاهها به ریحانه خیره می ماند. راضیه دست ریحانه را گرفته و او را از مجلس خارج می کند. ریحانه با دلی شکسته و غروری جریحه دار شده بغضش را رها کرده و هق هق کنان چهره اش را با دست می پوشاند. چند قدم بالاتر روی سکوی در منزل می نشیند و به شدت گریه می کند. راضیه هم کنار او ایستاده و گریان و متاثر است. چند روز بعد از این واقعه، خانه جو ناارمی دارد. راضیه کنار مادرش نشسته و زانوی غم بغل گرفته. ریحانه هم وسط اتاق رو به انها نشسته و به ارامی گریه می کند. پدرش با عصبانیت در اتاق راه می رود و غرولند می کند. - من نمی فهمم، واسه چی این الم شنگه رو راه انداختی؟ اخه تو چت شده دختر؟ زده به سرت؟ کنار او می ایستد و به جانبش خم می شود. - با حرفایی که زدی یه شهر رو اشفته کردی.
ریحانه گریه کنان پاسخ داد: - پدر من کاری نکردم که مستحق سرزنش باشم. - دیگه می خواستی چیکار کنی؟ کاش بودی و می دیدی مردم پشت سرت چیا می گن! بابای منیژه یه عده رو دنبال خودش راه انداخته بود. توپش اونقدر پر بود که من نزدیک بود سکته کنم. می گفت می رم از دست دخترت شکایت کنم. خانم خردمند با عصبانیت گفت: - غلط کرده . مگه ریحانه چیکار کرده؟ - می گفت دختر تو یا جادوگره و یا این که تو توطئه قتل پسرم دست داشته! هر چی بهش گفتم باباجون دختر من خواب نما شده، می گفت من این حرفا سرم نمی شه باید بره پاسگاه و اینو ثابت کنه. می گفت اصلا مرگ پسر من عمدی بوده نه یه اتفاق! می گفت حتما یه عده می خواستن پسرمو از بین ببرن لابد دختر تو هم در جریان بوده، خلاصه کلی منو تهدید مرد و بعد گذاشت و رفت! خردمند بار دیگر به قدم زدن می پردازد و اضافه می کند: - هنوز لرز از تنم بیرون نرفته بود که خانم نعمتی و فک و فامیلاش ریختن سرم. می گفتن سق دخترت سیاهه! می گفتن اون شومه! ازشون پرسیدم جریان چیه؟ گفتن تو به اونا گفته بودی بچه ممکنه بمیره، اونا می گفتن بچه بچه از روی تاب پرت شده پایین، خوشبختانه نمرده ولی دستش شکسته و گچ گرفتن. می خواستن بریزن اینجا به خدمتت برسن اما من بیچاره کلی قربون صدقه شون رفتم تا راهشونو کشیدن و رفتن. خدا می دونه فردا و پس فردا چه افرادی رو می خوای بفرستی سراغمون! اخه دختر تو سرِ پیازی؟ ته پیازی؟ به تو چه مربوط که سر مردم چی می یاد؟ حالا برو درستش کن. به مردم چی می خوای بگی؟ راضیه به شدت ناراحت است و مادر ضمن تکان دادن سر خود به ارامی اشک می ریزد. ریحانه اشکهایش را پاک کرده و عاجزانه می نالد. - من فقط بهشون هشدار دادم پدر فقط همین. - تو حق نداری تو زندگی مردم دخالت کنی. می فهمی؟ حق نداری. ریحانه بلند می شود و با گریه اتاق را ترک می کند. سکوت سنگینی بر اتاق حاکم می شود. پس از لختی، راضیه به حرف امده و می گوید: - پدر شما نباید با ریحانه تندی کنین. اون تحت تاثیر یه ندای باطنی ناشناخته، واقعیتهایی رو می بینه که کسی قادر به دیدنش نیست. - من کاری به این حرفا ندارم. می بینه؟ خب ببینه ولی حق نداره و نباید موضوع رو با مردم مطرح کنه. شماها چرا نمی خواین بفهمین؟ مردم هزار جور حرف برامون درمی یارن. برای یه مشت ادم خرافاتی از ندای درونی حرف زدن بی معنیه. راضیه برمی خیزد که به اتاقش برود. پدر انگشتش را به نشانه تهدید تکان می دهد و می گوید: - برو بهش بگو اگه دست از این مسخره بازی برنداره مجبور می شم تو خونه حبسش کنم. اون وقت کنکور بی کنکور . فهمیدی؟ راضیه با ناراحتی اتاق را ترک می کند. خردمند که کف بر لب اورده بود. کنجی می نشیند و با دستمال عرق پیشانی اش را پاک می کند و به فکر فرو می رود. همسرش پس از سکوتی طولانی می گوید: - من تو رو درک می کنم و بهت حق می دم. اما فکر نمی کنی کمی زیاده روی کردی؟ - هر کس دیگه ای جای من بود خودشو به اتیش می کشید. نمی دونی امروز چقدر جلوی مردم خار و خفیف شدم. صد دفعه بیشتر به خودم لعنت فرستادم که چرا چند سال پیش از این ده نرفتم. با این چند کلاس سوادی که داشتم می تونستم دستمو به جایی بند کنم. اینجا موندگار شدم که خودم و زن و بچه مو مضحکه دست این ادما کنم. - مشکل ما مهاجرت نیست خردمند، ریحانه باید معالجه بشه. - تو فکر می کنی اون مریضه؟ - مریضه نه به اون شکلی که رایجه. می دونی منم با این ته سوادم بالاخره چهارتا کتاب خوندم و چند تا مطلب پزشکی از رادیو و تلویزیون شنیدم، به نظرم روان ریحانه باید درمون بشه، می فهمی چی می خوام بگم؟ خردمند سرش را به نشانه تایید تکان می دهد. در همان زمان راضیه و ریحانه در اتاق خود روی لبه تخت نشسته اند. ریحانه سرش را به شانه راضیه نهاده و هق هق گریه می کند. راضیه یه تابلویی که بر روی دیوار نصب است می نگرد و به ارامی اشک می ریزد.... در روزهای اتی ریحانه به هر جایی که پا می گذارد عده ای او را با انگشت به یک دیگر نشان می دهند. بعضی ها لبخند تمسخر بر لب دارند. بعضی ها با انزجار و اکراه از وی کناره می گیرند. یک روز که ریحانه پیاده به سمت رودخانه می رسد تنی چند از دختران روستا کنار رودخانه مشغول گفت و گو هستند. منیژه هم در میانشان دیده می شود. به مجرد اینکه ریحانه به انها نزدیک می شود، منیژه نگاه زهر اگینی به او می اندازد و تکه سنگی را از زمین برمی دارد. ریحانه تبسم کنان به او نزدیک می شود اما دست منیژه ناگهان بلند می شود و سنگ را به طرف او پرت می کند. سنگ، پیشانی ریحانه را می شکافد و خون از ان بیرون می زند. ریحانه همان طور که دست به پیشانی دارد با تضرع می گوید: - خواهش می کنم منیژه بذار برات توضیح بدم. دخترها همگی یک صدا به ریحانه می خندند و منیژه خطاب به انها می گوید: - بچه ها اجازه ندین این دختره جادوگر به شماها نزدیک بشه. ازش دوری کنین و گرنه همه تون به لعن و نفرین شیطان گرفتار می شین. دخترها به تبعیت از منیژه مشتی خاک برمی دارن و بر سر و روی ریحانه می پاشند. ریحانه با ناچاری با سر و روی خونین و خاکی از انجا می گریزد و افتان و خیزان به خانه می رود. مادر با دیدن صورت خونین او بر سر خود می کوبد. پدر که چای می نوشد، استکان را زمین نهاده و با نگرانی از جا می جهد و به ریحانه کمک می کند تا بنشیند. ریحانه می نشیند و با خونسردی خطاب به مادر که پریشان است می گوید: - چیز مهمی نیست مادر نترسین. چند لحظه بعد مادر زخم های صورت و پیشانی اش را شستشو داده و پانسمان می کند. پدر پشت به انها رو به پنجره می ایستد و با خشم سبیلهایش را می جوید و مشت هایش را به هم می کوبد. راضیه کنار مادر می نشیند و در سکوت انها را می نگرد. ریحانه سعی دارد درد ناشی از زخم ها را از او پنهان کند.به اختصار جریان را شرح می دهد. پدر می گوید: - دیگه نمی شه این وضع را تحمل کرد. باید یه فکری کرد. کسی پاسخش را نمی هد. خانم خردمند فقط نگاهش می کند. او می افزاید: - باید ریحانه را از اینجا دور کنیم. ممکنه بلایی سرش بیارن. حتی ممکنه.... خردمند از گفتن باز می ایستد و به جانب زنش برمی گردد تا بداند او معنی حرفایش را فهمیده یا نه. خانم خردمند لبش را چنان به دندان می گزد که خردمند از ادامه بحث خودداری می کند. مادر می پرسد: - می گی چیکار کنیم؟ - می برمش تهران. شاید خودمونم بعد از یه مدتی از اینجا رفتیم. دیگه نمی تونم سرمو جلو مردم بلند کنم. مردم دیگه می ترسن بهم کار بدن. در عوض این دو سه هفته مغازه ام خالی شده. از گوشه و کنار شنیدم که می گن ما جنّی شدیم. راضیه اب دهانش را فرو داده و با ناراحتی می گوید: - مردم غلط می کنن، شما نباید ضعف نشون بدی بابا، ادم که با این مزخرفات میدون رو خالی نمی کنه. - می گی چیکار کنم دخترم؟ اسلحه دستم بگیرم برم باهاشون بجنگم؟ من بیشتر از هر چیزی نگران سلامتی شما هستم. نگاه کن ببین چه به روز خواهرت اوردن؟ می ترسم سر تو و مادرت هم عین همین بلا رو بیارن. خانم خردمند که چشم به سقف دارد، سرش را با تحسر حرکت می دهد و می گوید: - من یکی که جرات نمی کنم پامو از در بذارم بیرون. تا چشمشون به من می افته یا در گوشی پچ پچ می کنن، یا منو می کشن زیر سوال که چه بلایی سر ریحانه اومده؟ یکی می گه بی وقتی شده، یکی می گه ببرش پیش دعانویس، اون یکی می گه اگه شوهرش بدی حتما خوب می شه. یکی می گه باید حجامت بشه تا بخارای سرش بیاد بیرون. راضیه اعتراض کنان می گوید: - چه مزخرفاتی! حجامت چه ربطی به بخار سر داره. خدایا این مردم کی می خوان عاقل بشن؟ چه وقت می خوان بفهمن؟! ریحانه ناله کنان می گوید: - همش تقصیر منه، از همه تون معذرت می خوام که شماها رو تو دردسر انداختم. حق با باباست. من باید از اینجا برم. اونا با شماها کاری ندارن، وقتی من از اینجا دور بشم قضیه کم کم فراموش می شه. اصلا می تونین به همه بگین که من دیوونه شدم و منو بردین تیمارستان. خانم خردمند گوشه لبش را چنگ می زند و می گوید: - خدا اون روز رو نیاره مادر جون این حرفا چیه می زنی؟ خردمند وسط کلمه نیمه تاسش را می خاراند و می گوید: - عر می رم مخابرات یه زنگی به نادر می زنم و بهش می گم ما داریم می یایم. فردا صبح با ریحانه حرکت می کنم. صبح کله سحر می ریم که چشممون به اینا نیفته تا بازمز لیچار بارمون کنن. خانم شما هم همین امشب وسایل ریحانه رو جمع و جور کن که صبح معطل نشیم. خانم خردمند سرش را به علامت تصدیق تکان می دهد. ریحانه به راضیه می نگرد. همگی پریشان و نگرانند و به اینده می اندیشند. همان شب خانم خردمند پس از شام به اتاق دخترها می رود. ریحانه وسایلش را کنار می گذارد و مادر انها را با دقت مرتب می کند و درون چمدان جای می دهد. وسایل ریحانه شامل چمدانی لباس و ساکی پر از کتاب و جزوه و دفتر است. راضیه روی صندلی پشت میز می نشیند و با اندوه به این منظره می نگرد. خانم خردمند می گوید: - ریحانه جون هفته ای یه بار می رم مخابرات و بهت زنگ می زنم. هر وقت فرصتی داشتی برامون نامه بده تا از حالت باخبر بشیم. ریحانه سر تکان می دهد. مادر بغض در گلو دارد و صدایش می لرزد. راضیه می گوید: - به محض اینکه تو کنکور قبول شدی خبرش رو بهمون بده. من واست نذر کردم که قبول بشی. غصه نخور. ریحانه علیرغم فشار عصبی لبخندی می زند و می گوید: - نگران نباشین. پیش نادر و فرح هیچ وقت به ادم بد نمی گذره. منم سعی می کنم هفته ای یه بار براتون نامه بدم. مگه می خوام برم ابرقو که همه تون ماتم گرفتین؟ خانم خردمند با پشت دست اشکش را پاک می کند و می گوید: - دلم می خواد حسابی از خودت مواظبت کنی. هر وقت پولی چیزی خواستی تو نامه برام بنویس. هنوز هیچی نشده از دل شوره و نگرانی دارم پس می افتم. - خودتو ناراحت نکن مادر بهت قول می دم اونجا بیشتر بهم خوش بگذره. - خدا کنه. خانم خردمند بعد از بکار بردن این کلمات به کار خود مشغول شد. راضیه به روزهای اتی می اندیشد که باید دور از خواهر باید اوقات خود را بگذراند. صبح روز بعد اتوبوس جاده های سرسبز شمال را طی می کند. ریحانه و پدرش در صندلی تعیین شده نشسته اند. پدر سرش را به صندلی تکیه داده و به خواب رفته است. ریحانه از شیشه غبار گرفته اتوبوس جاده را می نگرد و در فکر است. برای اینکه افکار پریش را از خود دور کند، سعی می کند دیگر به گذشته ها نیاندیشد. چشمانش را می بندد و در حال چرت زدن به خواب عمیقی فرو می رود. وقتی چشم می گشاید که میدان شهیاد( ازادی فعلی) از دور دیده می شود. هنگامی که اتوبوس به میدان می رسد، راننده توقف می کند، او و پدرش به اتفاق چند تنی از مسافران همان جا پیاده می شوند.خردمند ساک ها را از کمک راننده تحویل می گیرد و اتوبوس حرکت می کند. آنها در گوشه ای به انتظار می ایستند. چند دقیقه بعد یک تاکسی از راه می رسد و انها پس از گفتن مسیر و چک و چانه زدن با راننده سرانجام سوار می شوند. تاکسی چند خیابان را طی کرده، سپس در جایی متوقف می شود. خردمند و درخترش پیاده شده کرایه شان را پرداخت می کنند و به راه می افتند. ساک در دست ریحانه چمدان را پدرش حمل می کند. مقابل خانه ای می ایستند و زنگ در را صدا درمی اورند. دقایقی بعد در گشوده شده و نادر با شادمانی پدر را در اغوش می گیرد. - سلام بابا. - سلام پسرم. - حال شما چطوره؟ - خوبم الحمدالله. - سلام داداش. - سلام خانم خانما! حالت چطوره؟ - ممنونم داداش. - بیاین تو، من و فرح از دو سه ساعت پیش پشت پنجره داریم انتظار می کشیم. دیر کردین، داشتم نگران می شدم. در همان حال انها نیز همراه نادر وارد خانه شدند. پدر جواب می دهد: - ساعت پنج صبح بلیط داشتم باید زودتر از اینا می رسیدیم ولی اتوبوس تو راه پنچر کرد، کلی طول کشید تا راه افتادیم. راننده شم خیلی بی رمق بود. اون قدر شل شل اومد تا صدای همه رو دراورد. - مهم نیست پدر، عوضش صحیح و سلامت رسیدین. دو ساعت دیرتر رسیدن بهتر از خدای نکرده هرگز نرسیدنه. همگی از حیاط عبور می کنند. خردمند نگاهی به اطراف می اندازد و می پرسد: - فرح جان کجاست؟ حالش چطوره؟ هنوز کلام خردمند به انتها نرسیده بود که در ساختمان اصلی گشوده شد و فرح از ان خارج می شود.. نادر می گوید: - بفرما پدر اینم فرح خانم که سراغشو می گرفتین. فرح با خوشحالی به استقبالشون می شتابد. - سلام اقاجون. سلام ریحانه جون. خیلی خوش اومدین. فرح ابتدا ریحانه را که به او نزدیک تر است به اغوش می کشد و او را می بوسد و بعد خردمند پیشانی عروسش را می بوسد و می گوید: - حال عروس گلم چطوره؟ شنیدم از مرگ ما بیزاری؟ فرح می خندد و جواب می دهد: - البته اقاجون. این که پرسیدن نداره! همگی وارد اتاق می شوند. فرح انها را به سمت اتاق پذیرایی هدایت می کند. روی زمین می نشینند و به پشتی تکیه می دهند. فرح می پرسد: - حال مامان اینا چطوره؟ - بد نیستن، سلام رسوندن. - سلامت باشند. من می رم شربت بیارم تا گلویی تر کنین. فرح بلند می شود و دور می گردد. نادر می پرسد: - خب بابا از خودتون بگین، از خونه، از مادر و راضیه، چیکار می کنین؟ - هی..... گفتنی زیاده بذار عرقم خشک بشه تا همه چیز واست تعریف کنم. - ریحانه تو چرا ساتی؟ از تهرون خوشت اومد؟ - زیاد دقت نکردم. به نظر من هر کجا که بری اسمون همین رنگه. - بله درسته، خب شیرینی دیپلمتو کی می دی؟ خردمند می خندد و به جای دخترش جواب می دهد: - قراره با شیرینی کنکورش یک دفعه بده. - ایشاالله.فرح با سینی شربت نزد آنها برمی گردد. به همه یک لیوان شربت تعارف می کند سپس کنار آنها می نشیند و می گوید: - قرار بود امسال تابستون من و نادر بیایم شمال تا هم به شماها سر بزنیم و هم بریم دریا. خردمند چند جرعه از شربتش را سر می کشد و می گوید: - ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است. تابستون که هنوز تموم نشده. فرح با قاشق یخ داخل شربت را به هم زده و می گوید: - بله ولی گرفتار کارمون هستیم. فکر نمی کنم امسال فرصت مسافرت داشته باشیم. دلم خیلی واسه مامان و راضیه تنگ شده، نمی شد او نا رو هم چند روزی با خودتون می آوردین؟ خردمند می خندد و شوخی کنان می گوید: - خودمونم اینجا زیادی هستیم. - اوا اقا جون این چه فرمایشیه؟ اینجا خونه خودتونه! ممکنه بهتون بد بگذره و یا نتونیم اون جور که باید و شاید ازتون پذیرایی کنیم ولی قلبا خوشحالیم که پس از یک سال دوباره شما رو می بینیم. - دلخور نشو عروس عزیزم. باهات شوخی می کنم. والله اونام خیلی دلشون می خواست بیان ولی خب نشد دیگه. منم باید زود برم، نمی تونم اونا رو تنها بذارم. نادر به شوخی به پدر چشمکی می زند و می گوید: - بله مرد خونه نباشه خونه از رونق می افته! همگی می خندند و فرح می پرسد: - گرسنه که نیستید؟ ناهار خوردید؟ - آره دخترم غذا تو راه خوردیم اونم چه غذایی! جاتون خالی نباشه افتضاح بود! فرح برمی خیزد و از روی میز غذاخوری ظرف میوه و پیش دستی و کارد و چنگال را مقابل انها می گذراد. - پس میوه میل کنین، ریحانه جون می یای بریم اتاقتو نشونت بدم یا اول میوه می خوری؟ ریحانه بلند می شود. چین های دامنش را صاف و مرتب می کند و می گوید: - اگه زحمتی نیست اول بریم اتاقو ببینم و لباسامو عوض کنم. - باشه بریم. آن دو از مردها جدا شده و وارد اتاق دیگری می شوند. اتاق کوچکیاست که یک تخت در کنار پنجره آن قرار دارد با تزئیناتی جزیی، فرح می گوید: - به خانه ات خوش آمدی، هر چند که اینجا خیلی برای پذیرایی ازت مناسب نیست ولی خب امیدوارم بضاعت اندک ما رو ببخشی. - تو رو خدا نگو این چه حرفیه؟ اتاق قشنگیه ممنونم. ریحانه کنار پنجره می رود و نگاهی به بیرون می اندازد، سپس بر می گردد و روی لبه تخت می نشیند و می گوید: - دلم نمی خواست هیچ وقت مزاحمتون بشم، حالا هم نمی دونم با چه زبونی ازتون تشکر کنم. - دیگه از این حرفا نزن، من تو رو مثل خواهر خودم می دونم و از اومدنت هم خیلی خوشالم، سعی می کنم اینجا از هر نظر بهت خوش بگذره. - خودتو به زحمت ننداز من اهل تشریفات نیستم. یه چار دیواری که بشه توش مطالعه کرد برام کافیه. - الان می رم ساکت رو می یارم که بتونی لباسات رو عوض کی. - ممنونم زحمت نکش خودم میارم. فرح به طرف در اتاق می رود و می گوید: - نه زحمتی نیست. اگه خسته هستی می تونی یه چرت بخوابی، الان برمی گردم. فرح از اتاق بیرون می رود و ریحانه دوباره کنار پنجره رفته و از انجا نگاهی به بیرون می اندازد...روز بعد خردمند و نادر راهی ترمینال می شوند. خردمند در گوشه ای می ایستد و رفت و امد مردم را می نگرد. در همان لحظه نادر در حالی که بلیطی در دست دارد از دور به او نزدیک می شود و می گوید: - بالاخره تونستم براتون بلیط بگیرم. اتوبوس نیم ساعت دیگه حرکت می کنه. - دستت درد نکنه پدرجان، حسابی به زحمت افتادی. - این حرفا چیه اقاجون. چه زحمتی، ما دلمون می خواست شما بیشتر از این پیش ما بمونی. - منم خیلی دلم می خواست ولی بر و بچه ها رو تنها گذاشتم. به مادر گفتم زودتر برمی گردم و می ترسم نگران بشه. اخلاقش رو که می دونی، با کوچکترین چیزی دلشوره و نگرانی می شه. هر دو به طرف محل توقف اتوبوسها حرکت می کنند. خردمند اضافه می کند: - می خوام بهت سفارش کنم که مواظب خواهرت باشی. می ترسم اینجا هم دچار مشکل بشه. - نگران نباش پدر خودم مراقبش هستم. از وقتی جریان رو برام تعریف کردید حسابی نگران شدم. - شاید منم خونه زندگی رو فروختم و تصمیم گرفتم بیام تهروون. - نه پدر من چنین چیزی رو توصیه نمی کنم. اوضاع اینجا زیاد مساعد نیست. سر در گوش پدر می گذارد و می گوید: - مگه نشنیدین که سر و صدای مردم دراومده؟ وضع خیلی خرابه، مردم شورش کردن، همه جا اعتصابه. روزا تو خیابونا تظاهرات به پاست. خلاصه در وضعیت فعلی بهتره هیچ اقدامی نکنید. - والله منم یه چیزهایی دیددم و شنیدم اما اونقدر درگیر بدبختی های خودم هستم که به موضوعات دور و برم دیگه توجه ندارم. اتوبوس آماده حرکت می شود. مسافران یکی یکی سوار می شوند. خردمند و نادر با یک دیگر روبوسی کرده و خردمند پس از خداحافظی سوار می شود. روی صندلی خود می نشیند و شیشه را باز می کند. نادر می گوید: - به مادر اینا سلام برسون. - باشه، سعی می کنم براتون تلفن بزنم. اتوبوس حرکت می کند. نادر تا هنگامی که اتوبوس از نظر دور می شود هم چنان می ایستد و نظاره می کند. آن گاه به راه خود می رود....عصر روز جمعه ریحانه به اتفاق برادر و همسر برادرش در پارکی خارج از شهر روز .....جمعه خود را می گذراند. هر سه نفر روی پتو نشسته اند و هندوانه می خورند. ریحانه با شادابی می گوید: - امروز خیلی بهم خوش گذشت، روز خوبی بود از هر دو تاتون ممنونم. فرح با تبسم جواب داد: - خوشحالم که می بینم راضی هستی. تو اون قدر تو خودتی که من همیشه فکر می کردم اون طور که باید و شاید نتونستم وسایل راحتی تو و آسایشتو فراهم کنیم و از این بابت خودمو ملامت می کردم. - فرح تو خیلی خوبی، اون قدر مهربون و خوبی که آدم اگه تو جهنم هم باشه در کنار تو اونجا رو بهشت می بیه. امیدوارم یه روزی بتونم همه این خوبیها را جبران کنم. - خوبی از خودته من که کاری نکردم. دلم می خواد تو از هر جهت اینجا راحت و اسوده باشی اگه یه روز تصمیم بگیری از پیش ما بری من یکی که خیلی غصه دار می شم. نادر به عنووان شوخی و مزاح می گوید: - شما دو تا چقدر باهم تعارف تیکه پاره می کنین، نمی خواین برین این اطراف گشتی بزنینی؟ - چرا، پیشنهاد خوبیه. - خب پس معطل چی هستید؟ پاشین برین دیگه. - مگه تو با ما نمیای؟ - اگه ناراحت نمی شه من می خوام یه چرت کوچولو بزنم. شما دو تا برین بگردین و از بابت من هم نگران نباشید. هیچ کس جرات نمی کنه منو بدزده. برین شاید یه سوژه جالب پیدا کردین. فرح نگاهی به ریحانه می اندازد و می پرسد: - نظر تو چیه؟ - موافقم. فرح از جا بلند شد و به شوهرش می گوید: - خب اقا نادر ما رفتیم. شما هم بگیر بخواب. فقط می ترسم خوابت اینقدر سنگین باشه که اقا دزده بیاد دار و ندارمونو کول کنه و ببره. - نترس خانم مگه این که خیلی ناشی باشه که بخوااد به کاهدون بزنه. چار تا بشقاب و دو تا قابلمه به درد هیچ کس نمی خوره. - ریحانه جون پاشو بریم. ریحانه هم بلند شد و هر دو قدم زنان دور می شوند. نادر با صدای بلند می گوید: - اگر گرگی چیزی بهتون حمله کرد فورا ادرس منو بهش بدین، می دونم چه جوری ازش پذیرایی کنم. دخترها می خندند و از وی فاصله می گیرند. به طوری که دیگر صدای خنده شان به گوش نادر نمی رسد. فرح می گوید: - گاهی وقتا بد نیست جمعه ها گریزی بزنیم و بیایم اکسیژن گیری. - مخصوصا واسه من خیلی مفیده، هر چی باشه من بچه روستا هستم و به این جور مناظر عادت دارم. - دلت حتما واسه خونه تنگ شده. مگه نه؟ - آره به خصوص واسه مامان، بابا و راضیه هم که جای خود دارن. این اولین باره که مدتی ازشون دور می شم. - به هر حال وقتی که می خوای خانم دکتر بشی باید پیه این چیزارو به تنت بمالی. بیا بریم اون قسمتو تماشا کنیم. خیلی با صفاست. ان دو قدم زنان پیش می روند. با لذت اطراف را می نگرند. ریحانه احساس عجیبی دارد. احساس می کند از دنیای واقعی فاصله می گیرد. صداس غرش هواپیما در اسمان به گوش می رسد. سر به آسمال بلند کرده و در لابه لای ابرها به جست و جو می پردازد. یک باره چشمش به منظره عجیبی می افتد. هوای غول پیکری در اسمان در حال پرواز است و اتش به طرز مهیبی از بدنه آهنین ان زبانه می کشد . ریحانه دست فرح را می فشارد و وحشت زده فریاد می زند. - فرح اونجا رو نگاه کن. فرح حیرت زده آسمان را می نگرد و جز پروانه چند پرنده چیزی نمی بیند. - کجا رو می گی؟ - نگاه کن اون هواپیما رو می بینی؟ فرح که یک دم نگاه از اسمان برنمی دارد. می پرسد: - هواپیما؟ کدام هواپیما؟ - نگاه کن درست بالای سر ماست، آتیش گرفته، داره می سوزهو - ولی من که هواپیمایی نمی بینم. کو؟ کجاست؟ ریحانه کاملا هیجان زده است. با نگاه هواپیما را تعقیب می کند. زیر پای او دریای ژرفی دیده می شود. هواپیمای مشتعل در میان ابها سقوط می کند. ریحانه فریادی می زند و چشمانش را با دست می پوشاند. - خدایا چه قدر وحشتناکه. اون سقوط کرد. - ریحانه حالت خوبه؟ - فرح دیدی چطور تو دریا سقوط کرد؟ - از چی داری حرف می زنی؟ هواپیما چیه؟ دریا کدومه؟ - این امکان نداره تو باید هواپیما رو دیده باشی. - ولی من چیزی ندیدم. چی شده ریحانه حالت خوب نیست؟ رنگت خیلی پریده، بیا برگردیم. - پس تو هواپیما رو ندیدی؟ خدایا لابد باز اون کابوس لعنتی اومده سراغم. حتی اینجا هم منو رها نمی کنه. خم می شود و شقیقه هایش را با انگشت می فشارد. فرح زیر بازویش را می گیرد و با مهربانی می پرسد: - عزیزم موضوع چیه؟ می تونم کمکت کنم؟ - نه فراموش کن چیز مهمی نیست. بهتره برگردیم پیش نادر. ریحانه ضمن بیان این کلمات بازویش را رها می کند و جلوتر از فرح به راه می افتد. فرح با کنجکاوی نگاهش می کند اما چیزی نمی گوید. نیمه شب فرح در اتاق خواب خود سرگرم مرتب کردن مقاله های خود است. نادر در بستر خود به خواب رفته است، فرح پس از اتمام کار، کاغذها را دسته کرده و در کیف دستی خود جای می دهد. سپس نگاهی به ساعت دیواری می اندازد. ساعت یک و سی دقیقه بامداد را نشان می دهد. چراغ مطالعه را خاموش کرده و به ارامی از اتاق خواب بیرون می رود. در داخل هال چشمش به اتاق ریحانه می افتد و متوجه می شود که چراغ او روشن است. به ان سمت رفته و ضربه ای به در می زند. - ریحانه جان اجازه هست؟ - بیا تو. فرح دستگیره را چرخانده و وارد اتاق می شود. ریحانه روی تخت دراز کشیده و کتاب می خواند. - شب بخیر. ریحانه لبخند می زند، می نشیند و کتاب را کنار خود می گذراند. - شب به خیر. فرح جلوتر می اید و می پرسد: - هنوز نخوابیدی؟ - نه داشتم مطالعه می کردم. - مزاحم که نیستم؟ - نه به هیچ وجه. فرح کنار او روی لبه تخت می نشیند و نگاهش را از پنچره باز به اسمان می دوزد. - امشب هوا خیلی خنکه. مگه نه؟ - اره، تو چرا نخوابیدی؟ - داشتم مقاله های فردا رو مرتب می کردم. فرح با دقت به او چشم می دوزد و سکوت می کند. ریحانه می پرسد: - چیزی شده؟ - نه فقط می خوام مطمئن بشم که حالت خوبه. ریحانه خنده کوتاهی کرد و جواب داد : - من چیزیم نیست. - ولی امروز عصر مصل این که کمی کسالت داشتی. - نمی شه گفت کسالت. در واقع نوعی تغییرات روحیه. - متوجه منظورت نشدم؟ - بهتره فراموشش کنی، گاهی وقتا به سرم می زنه فقط همین. - ریحانه می تونم کمکت کنم؟ - گفتم که نه. مشکلی نیست. - من نمی خوام کنجکاوی بی مورد نشون بدم. اما حس می کنم تو مشغله ای داری که آزارت می ده. ریحانه پوزخندی می زند و می گوید: - مگه ادم بی مشغله هم پیدا می شه؟ - نمی خوای به من واقعیت رو بگی؟ ریحانه مکث می کند و سپس با تردید می گوید: - نمی خواستم موضوع کش پیدا کنه. با خودم فکر می کردم اگه محیطم عوض بشه این کابوس دست از سرم برمی داره ولی متاسفانه این طور نشد. برمی خیزد و به کنار پنجره می رود. سرش را بیرون برده و نفس عیقی می کشد و می افزاید: - حالا که دلت می خواد همه چیز رو بدونی پس خوب گوش کن. سپس به شرح کابوس های خود می پردازد. در تمام این مدت فرح با دهانی باز و حیران به او می نگرد. پس از این که ریحانه به شرح ماوقع می پردازد اهی می کشد و به فرح چشم می دوزد. فرح ناباورانه می گوید: - که این طور! باور کردنش بعیده! - بله ولی حقیقت داره. ظاهرا راهی برای رهایی از این وضع وجود نداره، من نمی دونم باید چیکار کنم.- تو نباید افکارتو واسه کسی بازگو کنی. افشای این راز موقعیت اجتماعی تو رو به مخاطره می ندازه. - بله می دونم. پس تو معتقدی که من این پدیده خدا داده رو در نطفه خفه کنم؟ - چاره دیگری هم داری؟ ریحانه اهی می کشد و جواب می دهد: - نمی دونم. هیچی نمی دونم. - بهتره کم کم موضوع را فراموش کنی. تو حتی یه لحظه هم نباید با افکارت تنها باشی. توصیه من اینه که به چیزای خوب فکر کنی. برمی خیزد و اماده رفتن می شود و می پرسد: - من می رم که بخوابم، تو کاری با من نداری؟ - نه متشکرم. - شب به خیر، امیدوارم خوب بخوابی. ریحانه تبسم می کند و با او تا دم در همراه می شود. - شب بخیر. فرح از اتاق بیرون می رود و ریحانه به جای خود بازمی گردد، بار دیگر کتاب را در دست گرفته و مشغول مطالعه می شود. عصر یکی از روزها ریحانه و فرح و نادر مشغول صرف میوه هستند. ریحانه روزنامه ای در دست گرفته و با دقت سرگرم خواندن ان است. ان گاه سرش را به جانب نادر می چرخاند و می گوید: - این مقاله خیلی عالی نوشته شده. نادر لبخندی می زند و ژستی می گیرد: - ما اینیم دیگه. فرح دور لبش را با دستمال پاک می کند و می گوید: - البته فراموش نکن که این مقاله از هفت خوان گذشته و ده بار وصله پینه و رفو کاری شده تا به این وضع دراومده. ریحانه با تعجب پرسید: - چطور؟ - همیشه همین طوره. به خصو با وقایع و دگرگونی اخیر جامعه، ما نویسنده ها بار عظیمی دوش مون سنگینی می کنه، از یه طرف بنا به شرافت و وجدان کاری مجبوریم واقعیت ها رو منعکس کمیم، از سوی دیگه با مسئله سانسور مواجه هستیم. نادر خطاب به همسرش می گوید: - خانم دیوار موش داره، بهتره به جای این حرفا ما رو به یه فنجون چای مهمون کنی. فرح برمی خیزد و با تبسم جواب می دهد: - ای به چشم. به مجرد این که کلام از زبان فرح جاری می شود زنگ تلفن به صدا درمی اید. فرح خود را به تلفن رسانده و گوشی را برمی دارد. - بله بفرمایین. - الو، منزل اقای خردمند؟ - بله. شما؟ - فرح جان تویی؟ فرح که صدای مادر را شناخته است با شادمانی می گوید: - سلام مادر. حال شما چطوره؟ می بخشین که صداتون رو نشناختم. - سلام دخترم. حالت چطوره؟ خوب و سلامتی؟ - متشکرم ما خوبیم. چه عجب یادی از ما کردین. فرح دستش را روی دهنی می گذارد و خطاب به ریحانه و نادر می گوید: - بچه ها مامانه. ریحانه بلند می شود و به جانب فرح می رود. فرح خطاب به مادر نادر می پرسد: - اقاجون و راضیه خوبن؟ - خوبن سلام دارن. بچه ها جان؟ - همین جا هستن. گوشی دستتون باشه با ریحانه صحبت کنید. من ازتون خداحافظی می کنم. ریحانه گوشی را به دست می گیرد و با اشتیاق می گوید: - سلام مامان. حالتون چطوره؟ خانم خردمند با لحنی بغض الود می گوید: - سلام دختر نازم، تو خوبی؟ خوشی مادر، کسالتی نداری؟ - من خوبِ خوبم مادر. خانم خردمند به گریه می افتد و می افزاید: - دلمون خیلی برات تنگ شده، همش نگرانت هستم، شبا خوابتو می بینم و روزا هی اشک می ریزم. - مادر خواهش می کنم گریه نکن. نگران من نباشین اینجا بهم خیلی خوش می گذره. جام از هر لحظا که بگی راحته. خونه غریبه که نیستم. - شنیدم همه جا شلوغ شده، تو رو خدا مواظب خودت باش. - من که از صبح تا شب از خونه بیرون نمی رم، هر جا هم که برم نادر و فرح جون همراهم هستن. راستی بابا و راضیه چزورن؟ - همه شون خوبن، نامه ام به دستت رسید؟ - نه کی برام نامه دادین؟ - یه هفته ای می شه. - پس همین روزا به دستم می رسه. - کنکورت چی شد؟ - فعلا دارم می خونم. یه ماه و نیم دیگه ازمون سراسری شروع می شه. - من شب و روز دعا می کنم که موفق بشی. - متشکرم مامان، از خونه چه خبر؟ - هیچی، مثل سابق می گذره. - خوشحالم کردین که برام زنگ زدین. دلم برارتون یه ذره شده بود. - می خواستم زودتر از اینا زنگ بزنم ولی گرفتار بودم. - می دونم مادر، درک می کنم. منم اینجا همش به شما فکر می کنم. - خب مادرجون من دیگه باید خداحافظی کنم. مواظب خودت باش و برام نامه بنویس. - چشم مادر، شما هم مراقب خودتون باشید و به همه سلام برسونید. - قربون تو برم، از نادر عذرخواهی کن که نتونستم باهاش حرف بزنم، دیگه کاری نداری مادرجون؟ - نه مادرجون. خداحافظ. - خداحافظ عزیز دلم.