وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

#پست-ثابت

                                                                     به نام خدا

اینجانب (سید محمد جواد حسینی)،ورود شمارا به وبلاگ تبریک میگویم. امید است که پس از ،مطالعه وبلاگ حتما لایک و نظر بدهید. این وبلاگ هر روز ابدیت میشود.

و نظردادن شماباعث بهتر شدن وبلاگ میشود

       دوست دار شما 

ج-حسینی

افسونگر قسمت سوم

 دنیل زد روی صندلی کناریش و گفت:- یه کم پیشمون بشین، ما که اصلاً فرصت نمی کنیم ببینیمت. با تصمیم قبلی رفتم به طرفش یکی از دستامو گذاشتم روی رون پاش خم شدم و در گوشش با صدای آروم و کشداری گفتم:- هر موقع یاد گرفتی دخترت رو هی توی خونه تنها نذاری ...

ادامه مطلب ...

افسونگر قسمت دوم

 دختره رفت و دوروثی رو به من گفت:- من اینو می خوام، توام هر کدوم رو که می خوای بردار.دنیل هم کنجکاوانه نگام کرد. حقیقتاً هیچ کدوم رو دوست نداشتم! گذاشتم اون فروشنده هه برگرده ، تا چیزی بگم چند تا مدل جدید تر برام بیاره.

ادامه مطلب ...

افسونگر قسمت اول

 با یه حرکت سریع منو کشید توی بغلش، شروع کردم به دست و پا زدن، یکی از دستاش رو ملایم گذاشت روی پهلوم که توی اون لگد زدنا زخمش سر باز نکنه و با دست دیگه اش منو مهار کرد و محکم توی بغلش نگه داشت، عین یه بچه جوجه می لرزیدم، بغض لعنتیم سر باز نمی کرد ...

ادامه مطلب ...

آرزوی سیاه | قسمت سوم و آخر

 وﻗﺘﯽ درو ﺑﺴﺘﻢ ﻟﺒﺨﻨﺪی از ﺳﺮ آراﻣﺶ زدم ﻣﻦ ﺧﻮﺷﺤﺎل ﺑﻮدم اوﻧﯽ ﮐﻪ دوﺳﺘﺶ داﺷﺘﻢ دوﺳﺘﻢ داﺷﺖ دروغ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ اﺣﺴﺎﺳﻢﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ او را دﻓﻦ ﮐﻨﻢ ﻣﯿﺨﻮاﺳﺘﻢ ﺑﺪوﻧﻪ ﻣﻦ آﺳﻮن ﺑﻪ دﺳﺘﺶ ﻧﺮﺳﯿﺪم ﺧﺪاﯾﺎ ﺷﮑﺮت‫دوﺳﺘﺖ دارم .

ادامه مطلب ...

آرزوی سیاه | قسمت دوم

 از ذوﻗﻢ ﯾﻪ دﻓﻌﻪ ﭼﺎی ﭘﺮﯾﺪ ﺗﻮ ﮔﻠﻮم و ﺑﻪ ﺳﺮﻓﻪ اﻓﺘﺎدم، اﻣﯿﺮ ﺑﺎ ﺿﺮﺑﺎت ارام ﺷﺮوع ﮐﺮد روی ﮐﻤﺮم زدن ﺗﺎ ﻧﻔﺴﻢ ﺑﺎﻻ اوﻣﺪ،اروم اروم ﺳﺮﻣﻮ ﺑﺎﻻ اوردم ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎی ﻗﺸﻨﮕﺶ ﻧﮑﺎه ﮐﺮدم و ﺳﺮﻣﻮ ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ اره ﺗﮑﻮن دادم...

ادامه مطلب ...

آرزوی سیاه | قسمت اول

اﻣﯿﺮ ﺑﺎ ﺧﺸﻢ ﮔﻔﺖ: از ﻫﺮﭼﯽ دﺧﺘﺮ ﺧﻮﺷﮑﻠﻪ ﺑﺪم ﻣﯿﺎد اﺻﻼ از ﻫﺮﭼﯽ دﺧﺘﺮ و زﻧﻪ ﻣﺘﻨﻔﺮم ﭼﻪ زﺷﺘﺶ ﭼﻪ ﺧﻮﺷﮑﻠﺶ اونﺟﻮﻧﻮرا ﻓﻘﻂ ﺑﻠﺪن ﺑﺎ اﺣﺴﺎﺳﺎت ﻣﺎ ﺑﺎزی ﮐﻨﻦ

 
ادامه مطلب ...

اسرار حسن عاقبت سوء

عاقبت بخیری

مفهوم شناسی و کاربرد واژه های سوءعاقبت و حسن عاقبت 
معنای لغوی واژه حسن عاقبت و سوء عاقبت کاملا روشن است. اما مراد از آن، در این بحث اخلاقی و کاربردهای آن، جای بررسی جدی دارد. کاربرد واژه سوءعاقبت، درباره مسلمانی که کافر شود و کافر بمیرد یقینا درست است و درستی کاربرد این واژه، درباره شیعه ای که قبل از مرگ، دست از ولایت اهل بیت (علیه السلام)  

ادامه مطلب ...

معنای عرفی حسن و سوءعاقبت

 

تصویر
سوء عاقبت و حسن عاقبت، در واژه عاقبت مشترکند. مراد از عاقبت در اینجا، قطعا پایان زندگی دنیوی و آغاز حیات اخروی است. زیرا، این دو واژه، از واژه های اخلاقی است که به زندگی معنوی انسان مربوط است که در جهان آخرت تبلور می یابد. واژه های اختصاصی این دو عبارت، حسن (یاخیر) و سوء است، مراد از، سوء و حسن هم در این دو عبارت، قطعا مربوط به حیات معنوی بشر است. بنابراین به کمال و نقص حقیقی انسان ارتباط دارد. و چون نقص و کمال انسان، به زندگی پس از مرگ او مربوط است و حیات دنیوی نمی تواند معیار سنجش حسن و قبح و سوء و خیر قرار گیرد پس، مراد از سوء و حسن هم نقص و کمالی است که انسان ها، پس از مرگ با آن روبرو می شوند.

 
ادامه مطلب ...

اسرار حسن عاقبت و سوء عاقبت

ادم خودش تو همه بدی ها باید خوب باشه........

 


مفهوم آیات فوق، این است که وقتی بلاها هم نتواند ستمکاران را از غفلت خارج سازد و به تضرع وادارد و از منجلاب پلیدی های گناه رها سازد، در واقع آنها، شایستگی خود را برای رحمت الهی اثبات کرده اند یعنی، به روشنی نشان داده اند که بیماری های نفسانی و اخلاقی آنها، بسیار عمیق تر از این است که هشدارهای الهی بتواند آنها را سالم سازد. یعنی، دیگر گوش شنوایی برای حق ندارند و دلی آماده که سوهان های بلاها بتواند آن را نرم سازد در آنها وجود ندارد.




 
ادامه مطلب ...

مقدمه ای بر بهینه سازی وب سایت در موتورهای جستجوگر

مقدمه ای بر بهینه سازی وب سایت در موتورهای جستجوگر

امروزه تنها داشتن یک وب سایت اهمیت چندانی ندارد , بلکه این مهم و یا این سوال مطرح است :
▪ آیا وب سایت من اهداف و نیازهای مرا برطرف کرده , آیا این وب سایت تاثیری بر تجارت من داشته است و ... ؟ "
پس اگر هدف شما فقط داشتن یک وب سایت و یا داشتن یک نام در اینترنت می باشد , وقت خود را در خواندن این مقاله تلف نکنید ولی اگر هدف شما توسعه تجارت و یا معرفی توانمندی و محصولات خود به دنیا می باشد , مطمینا شما مسیر درستی را انتخاب نموده اید؟

در نیل به این هدف راه سختی را در پیش خواهید داشت , چرا که رقبای شما در این مسیر فراوان خواهند بود. هدف شما کشاندن کاربران مورد نظرتان به وب سایت ( همان کاربران هدفمند ) و برآورده کردن نیاز آنها و در صورت موفقیت در این عمل , بدست آوردن مشتریان بالقوه جدید است .
برای به دام اندختن مشتریان راه های متفاوتی وجود دارد , بعضی از این روشها با صرف هزینه های بسیار و البته کوتاه مدت و بعضی دیگر با تکنیکهای خاصی به دور از هزینه های سرسام آور و البته مهمتر از آن ماندگار بودن بدست میآید.
در راه کار دوم هدف ما بدست اوردن کاربران از طریق موتورهای جستجوگر می باشد , چرا که طبق آمار 80 درصد کاربران اینترنتی نیازهای خود را از طریق موتورهای جستجو برطرف می سازند. یعنی اگر سایتی بدون اصول بهینه سازی داشته باشید در واقع 80 درصد مشتریان خود را از دست داده اید.
البته باید یاد آور شد این اصول باید به گونه ای پیاده سازی شود که شما بتوانید رقبای خود را در این مسیر پشت سر بگذارید و در نتایج جستجو , موتورهای جستجو رتبه بالایی را بدست آورید.
جهت به دست آوردن رتبه بالا در موتورجستجو ، باید بدانید که چگونه کاربرانتان از طریق موتورهای جستجو درجستجوی اطلاعات میباشند.
زمانی که بازدیدکنندگان و مشتریان شما از طریق موتورهای جستجو مانند گوگل و یاهو برای پیدا کردن محصولات و سرویس های Online استفاده میکنند، از مجموعه ای ازکلمات یا اصطلاحات استفاده می کنند , که عموماً کلمات کلیدی نامیده میشوند , در نتیجه شما بایستی بدنبال مشتریانتان درمورتورهای جستجو بگردید و بدانید یا بفهمید که آنها از چه کلمات کلیدی در رسیدن به هدفشان استفاده می کنند.
بطور یقین برای به دام انداختن مشتریان موتورهای جستجو , صفحات وب سایت شما باید شامل کلمات کلیدیی باشد , که کاربران از آنها در موتورهای جستجو استفاده می کنند .
به طورمثال اگرصفحه ای از وب سایتتان در مورد یک عبارت آموزش بهینه سازی سایت در موتورهای جستجو و مشتقات آن میباشد , باید درسرتاسر متن (Content) و دیگر بخش های صفحه هم چون عنوان صفحه (Title) و یا متن لینکها (Anchor Text) از کلمات و اصطلاحاتی بهره ببرید که برای کاربران موتورهای جستجو آشنا تر می باشند (یعنی کلماتی که کاربران از آنها برای پیدا کردن اطلاعاتی در زمینه موتورهای جستجو استفاده می کنند , که این خود مستلزم تحقیق و تفحص می باشد).
● آنچه که آموزش بهینه سازی موتورجستجو را دربر میگیرد:
زمانی که مرورگر موتور جستجویی مانند googlebot صفحه وبی را تحلیل میکند ،آن صفحه را براساس فاکتورهای موتورهای جستجو بررسی می کند ، سپس فرمولی محاسبه میکند که چگونه صفحات آن وب سایت درآن موتورجستجو رتبه بندی شده اند.
مهمترین و بزرگترین موتورجستجو ( که از طریق آن می توان ترافیک زیادی را بدست آورد ) گوگل می باشد. گوگل برای ارزیابی صفحات وب حداقل 100 فاکتور در نظر میگیرد هم چون : لینک های درون سایتی ، ظاهرمتن ، عنوان صفحه ، سرتیترهاو لینک های خارج شده از سایت ، متن لینکها و ... .
● بهینه سازی موتورجستجو در رسیدن به اهداف تجاری:
بیایید ازاول شروع کنیم. شما ایده بزرگی برای یک تجارت دارید . شما بازار را جستجوکرده اید و به یک برنامه مطلوب و طرح تجاری رسیده اید. حال برای موفق شدن در تجارتتان به چه چیزی یا چیزهایی نیاز دارید؟
1) اولین گام این است که بپذیریم شرکتتان نیاز به وب سایتی دارد.
2) مرحله دوم ( جدا از نحوه طراحی وب سایت ) به دام اندختن کاربران اینترنتی می باشد که خود مستلزم این است , نام وب سایت در نتایج ابتدایی درموتورهای جستجو قرار گیرد.
یکی ازاولین مواردی که در نیل به این هدف شما مجبورید انجام دهید , انتخاب کردن یک نام دامنه (Domain ) و یک نام تجاری برای وب سایتتان است. حتی اگرشما نام تجاری ونام حوزه تان مورد نظرتان را داشته باشید ، ما به شما پیشنهاد میکنیم , که ازآنجاییکه بعضی ازمفاهیم خیلی مهم و تکنیکهای بهینه سازی موتورجستجو که ما معرفی میکنیم وجود دارد اولین بخش را حذف نکنید.
● پس می توان بهینه سازی وب سایت را در مراحل زیر خلاصه کرد :
1) انتخاب نام حوزه (Domain ) و شرکت
شما ممکن است فکر کنید نام شرکت من چه ارتباطی با بهینه سازی موتورجستجو می تواند داشته باشد ؟اگرشما نام صحیح شرکت و حوزه را درابتدا انتخاب کنید , می توان گفت گام بلندی در کل مرحله بهینه سازی برداشته اید و کار را خیلی آسانتر میکند.
2) بهینه سازی وب سایت:
در این مرحله ا زآموزش بهینه سازی , بیشتر بهینه سازی درون سایتی را مد نظر قرار داده و درمورد چگونه بهینه شدن وب سایتتان برای رتبه بندی بهتر در موتورجستجو , بخصوص رتبه بندی گوگل بحث می کنیم .
3) بهینه سازی عنوان ( Title ):
عنوان ( Title ) صفحات وب خیلی مهم است .
احتمالاً مهمترین بخش یک صفحه ( خصوصاً برای موقعیت یابی درگوگل و یاهو ) عنوان می باشد , در نتیجه باید به صورت کاملا ایده آل به کمک تعدادی ازکلمات کلیدی بهینه سازی شود.
4) بهینه سازی برچسب های متا ( Meta Tags )
زمانی وجود داشت که محتویات یک برچسب متای صفحات خیلی مهم بود ، تقریباً همان زمانی بود که دیواربرلین هنوز پابرجا بود.امروزه موتور جستجو برای برچسب های متا ( Meta Tags ) ارزش کمی قایل میشود.
5) بهینه سازی متن پیوندی ( Anchor Text )
گوگل ( و تعداد کمی از موتورهای جستجو ) به متن لینکهای ( Anchor Text ) وارد شده به صفحه اهمیت زیادی می دهد و این مهم را در صفحات نتایج جستجویش ( SERP ) نشان می دهد.
6) رقابت با صفحات وب سایتهای مربوط به نتایج موتورجستجو
در این بخش بیشتر توجه به سمت محتوای درون صفحه ای ( متن بدنه ، عنوان صفحات و غیره ) معطوف گردیده است.
این مراحل بهینه سازی در مقالات بعدی مفصل توصیف خواهد شد.
irseo

گردآوری: سامانه تبلیغاتی آگهی 118

قسمت 2 - عشق دردناک

به زور یه لقمه گرفتم ، گذاشتم دهنم ، یه قطره اشک از چشمم سرازیر شد. به زور شروع کردم خوردن . پشتم و کردم به اون که صورتم رو نبینه.
 

 

چند دقیقه ای بود که از اتاق بیرون رفته بود و من همین طور به یه نقطه خیره شده بودم . سکوت مطلق بر فضا حاکم بود. احساس واقعا بدی داشتم. دستام ، اونجایی که با طناب بسته بودنش دردناک شده بود. حتی  نمی تونستم غذا بخورم. با خودم گفتم خیلی بی فکره که دستامو باز نکرده. نمی دونم چقدر گذشته بود که صدای در باعث شد سرمو به سمت صدا برگردونم. اومد تو . یه نگاه به من و یه نگاه به غذای دست نخورده انداخت و خنده تمسخر آمیزی کرد و سرشو تکون داد.
آخی ... کوچولو .... چرا غذاتو نخوردی؟ نکنه انتظار داری یکی بیاد بذاره دهنت؟!
از اینکه منو مسخره می کرد خیلی لجم گرفت ولی سعی کردم لحنم خونسرد باشه :
-صرف نظر از اینکه الان بعد از این همه دردسر اشتهایی برام نمونده ، خیلی دلم می خواست الان شما جای من بودی ببینم با این دستای بسته چه جوری غذا می خوردی؟؟
در حالی که هنوز اون لبخند مسخره روی لبش بود اومد جلو و کمی روی صورتم خم شد. احساس کردم بدنم لمس شد.
-خیلی زبون درازی کوچولو ... من اگه جای تو بودم قبل از هر چیز جلوی زبونم رو می گرفتم. می دونی چرا؟ ...
صورتشو نزدیکتر کرد .اونقدر که نفساش روی صورتم میخورد. طوری توی چشام زل زده بود که جای دیگه ای رو نمی تونستم نگاه کنم... با صدای آرومی ادامه داد:
-....چون .....من خیلی زود عصبانی می شم.
انگار که برق گرفتم . نا خود آگاه تکانی خوردم.بدون اینکه نگاهشو از چشمام بگیره کمی سرش رو عقب برد و زمزمه کرد:
-بهتره عصبانیم نکنی...خیلی برات بد می شه ...خانوم کوچولو.
خیلی ترسیدم.نگاهم رو انداختم پایین تا ترسو توی چشمام نبینه. راست ایستاد و رفت پشت سرم. از اینکه      نمی تونستم برگردم و نمی دیدمش احساس بدی داشتم. وقتی احساس کردم دستش به دستم خورد چندشم شد و   نا خود آگاه بدنم رو کمی جمع کردم. داشت بدون حرف دستام رو باز می کرد. کارش که تموم می شد با لحن خیلی سردی گفت:
-پاشو وایسا
من انگار گیج و منگ بودم. از جام تکون نخوردم. وقتی داد کشید سرم به سرعت بلند شدم .
-فعلا که این جا موندگار شدی. راه بیفت.
وحشت کرده بودم . بغض گلوم رو گرفته بود.یعنی تا کی باید این جا می موندم.آخه من چه گناهی داشتم ؟! یه قدم به عقب برداشتم و گفتم : کجا؟؟
-سوال نباشه . راه بیفت.
چند قدم دیگه عقب رفتم. فهمیده بود می ترسم. بی حوصله و عصبانی گفت :
-نکنه می خوای تمام این مدت همین جا بمونی ؟ با دست و پای بسته؟! حوصله توضیح ندارم .راه بیفت.خودش اومد جلو و آستین لباسم رو گرفت و به زور با خودش برد بیرون . خیلی دوست داشتم ببینم کجام اما نمی شد چیزی حدس زد. فقط یه راهروی نسبتا تاریک بود که چند تا در توش باز می شد و در ضمن خیلی سریع بردم توی یه اتاق دیگه و هولم داد. یه جورایی تعادلم رو از دست دادم و نزدیک بود بیفتم. وقتی سر پا شدم محکم درو به هم کوبید. از اتاق بیرون رفته بود.بلافاصله صدای چرخش کلید رو توی قفل شنیدم.
-واقعا که... از خود راضی.
تمام تنم می لرزید. دلم راضی نشد. بلندتر داد زدم : از خود راضی.
یکدفعه ضربه خیلی محکمی به در زد که یه متر پریدم هوا.ولی خوشبختانه درو باز نکرد. مثلا می خواست بگه حواسم هست چی می گی!
تازه به دور و برم نگاهی انداختم . اتاق نسبتا بزرگی بود .پنجره ای داشت که با پرده ضخیمی پوشیده شده بود.با خوشحالی پرده رو دادم کنار که دیدم از بیرون با یه چیزی پوشوندنش که بیرون معلوم نباشه.فکر همه جا رو کرده بودن. خیلی عصبانی شدم.
گوشه اتاق یه تخت چوبی قرار داشت و دری هم طرف دیگه اتاق بود. وقتی دستگیره رو فشار می دادم انتظار داشتم قفل باشه. اما باز بود.نفسمو تو سینه حبس کردم. اما وقتی در باز شد دیدم حمام بود. یه لحظه خودم   خنده م گرفت که انتظار داشتم اون در هم به بیرون باز بشه.منظورش چی بود که اینجا موندگارم؟! من باید برمی گشتم. کلافه روی تخت نشستم . اما وقتی در رو باز کرد ازشدت اضطراب از جا پریدم... سینی غذا تو دستش بود. دوباره با تمسخرنگاهم کرد.
-چه کوچولوی با ادبی. لازم نیست بلند شی. بفرمایین خواهش می کنم!
منم با حرص جواب دادم : اعتماد به نفستون قابل تحسینه!!
پوزخندی زد و سینی غذا رو روی میز کنار تخت گذاشت. همه ی شجاعتم رو جمع کردم و ازش پرسیدم:
-تا کی می خواین منو اینجا نگهدارین؟!
و چون جوابی نداد ادامه دادم ...
-ببین من کلی کار دارم . فردا باید دانشگاه باشم. از کار و زندگیم عقب می افتم. آخه اختلاف شما با پدر من چه ربطی به من دا...
نذاشت ادامه بدم و بین حرفم گفت:
-ببین دختر جون من عادت ندارم برای کسی توضیح بدم که چی کار می کنم اما برای اینکه دیگه صداتو نشنوم :
انگار بر عکس اونچه فکر می کردم اهمیت چندانی برای پدرت نداری کوچولو. با اینکه ناراحت و آشفته شد ولی گفت که نمی تونه الان پولو جور کنه...هه ... ازم فرصت خواست ...واقعا این همه نگرانی و دلسوزی پدرانه قابل تقدیره.
انگار ته دلم خالی شد. از جام بلند شدم و گفتم:
-منظورت چیه؟! .......
_منظورم اینه که تا وقتی اون پدر کلاه بردارت پولارو پس نده تو اینجا مهمونی...فرقی نداره تا چندوقت طول بکشه...یعنی فرق داره....اگه تا شیش ماه دیگه یعنی تا تیرماه نتونه پولارو پس بده شماهم پس داده نمی شید تا آخرالزمان....گرفتی که؟
دهنم باز موند...مگه به من ربطی داشت؟بابا منو هم وارد کلاه برداری هاش کرده بود...کاش توی یه  خونواده ی دیگه میومدم دنیا....هرچی بود وضعم از الان بهتر می شد...هیچی نداشتم که بگم....نگامو دوختم به کف موکت شده ی اتاق...یه دفعه یاد کیفم افتادم...خواستم بپرسم کیفم کو اما همون لحظه چشمم به کوله پشتی سفیدم که گوشه اتاق افتاده بود افتاد...
_میشه بگین این قضیه به من چه ربطی داره؟
و نگاش کردم
_نه...نمی شه...چون اینجا من سئوال می پرسم و نو هیچ حقی نداری...درضمن حرف اضافی و مفت هم موقوفه.....اوکی؟
دندونامو به هم فشردم و چشامو بستم شاید یه کم حالم بهتر شه....
نتونستم تحمل کنمو گفتم:به خدا دیوونه این!
نگاش نکردم تا عکس العملشو نبینم...با پشت دستش آنچنان کوبید تو دهنم که گفتم الانه تموم دندونام بریزه تو دهنم....
_این یه چشمه ی تنبیهاتم بود پس سعی کن دهنتو ببندی....
لحنش ترسناک بود...و واقعا هم دهنمو بست از ترس حتی نمی تونستم سرمو بالا بگیرمو نگاش کنم،منتظر شدم از اتاق بره تا بیرون رفت منم تموم عقده هایی رو که از همون بچگیام داشتمو با قطرات اشکم بیرون ریختم....حالا می فهمیدم برای هیچ کس ارزش ندارم.....نه برای پدرم نه برای برادرام....فقط دلم شور مامانو میزد....
حالا بود که می فهمیدم پول از من ارزشش چه قدر بیشتره....وقتی که بهم گفته بود عکس العمل بابا فقط یه ناراحتی بوده دلم می خواست از خجالت آب شمو برم زیر زمین....وقتی پدرم منو ازیاد برده بود نبایدم انتظار داشته باشم این مرتیکه باهام درست رفتار کنه....گریه می کردم و چنگ می زدم به شلوارم....چه قدر بی چارگی؟....چه قدر بی پناهی؟....
شاید یک ساعت پشت سرهم گریه کردم انقدر که حتی دلم واسه خودم می سوخت....چشمام شدیدا درد گرفته بود....کاش می کشت منو....که انقدر خفت نکشم...بابا که مطمئنا نمی تونست یک دهم پول فعلی رو هم جور کنه چه برسه به کلش....کاش منو ضایع نمی کرد اول کار می کشت....
روی تخت دراز کشیدم....وحشتناک بود انگار روی یه تخته سنگ می خواستم بخوابم....نه بالش داشت نه پتو....فقط یه ملافه ی سفید....
پاهامو توی شکمم جمع کردم تازه فهمیدم سرم لخته و هوا هم چه قدر سرده توی همون حالت دورتادور اتاقو گشتم شاید روسریمو ببینم اما نبود....بیشتر تو خودم جمع شدم....چه قدر هوا سرد بود اون ملافه ی نازک هم کاری نمی کرد بدتر حرصمو در می آورد...
بازم یه قطره اشک از گوشه چشمم چکید روی تخت...مسیرشو کنار چشمم با انگشت اشاره پاک کردم.... نمی خواستم گریه کنم....چون چیزیو عوض نمی کرد...فقط سردرد عایدم می شد...
با احساس ضعف چشممو باز کردم...چه قدر گرسنه م بود....ساعتمو نگاه کردم پنج صبح بودو من از عصر دیروز هیچی حتی یه لیوان آب هم نخورده بودم!
از روی تخت بلند شدم تموم بدنم خشک شده بود وگلوم هم می سوخت...مطمئنا سرماخورده بودم توی این سرما آدم برفی هم مریض می شد چه برسه به من!
در همون حال که ملافه رو محکم پیچیده بودم دور خودم رفتم سمت سینی غدا که یخ زده بود....تو عمرم برنج یخ زده نخورده بودم چون متنفر بودم اما حالا دیگه وضع فرق می کرد....باید هر کوفتیو می خوردمو خداروهم شکر می کردم از بابتش!
باقالی پلوی یخ زده رو گدذاشتم توی دهنم....وحشتناک بود...به زور جویدمشو قورتش دادم....بیشتر از پنج قاشق نتونستم بخورمو رفتم حموم آبو که باز کردم یخ یخ بود یه جرعه خوردمو دوباره برگشتم توی سلولم....اون غذای یخ زده با اون روغن یخ زده ش درد گلومو بیشتر کرد دوباره روی تخت دراز کشیدمو سعی کردم به چیزای خوب فکر کنم تا درد گلوم فراموشم شه....اما چه نقطه ی روشنی توی زندگیم بود که فکر کردن بهش دلگرمم کنه؟
سرمو بین دستام گرفتمو فشار دادم....وای چه گلو دردی بود...همیشه این طور مواقع مامان واسم آب جوش درست می کرد تا بخورم....منم اصرار داشتم با قند بخورمو مامان اجازه نمی دادو می گفت اینطوری با قند خوب نمی شم....یه قطره اشک مزاحم دیگه.....لعنت به بابا...!!
چند دقیقه ای گذشت من هم بیکار بودم و فقط درو دیوارو نگاه میکرد و تو دلم به عالم و ادم فحش میدادم که دوباره اومد تو این دفعه تلفن دسش بود :بیا بابا جونته ....
اشک چشمام واسه خودشون یه رودخونه ساحته بودن گوشی رو با دستای سردم ازش گرفتم و با صدایی که از ته چاه در میود گفتم:الو
انگار بابا نشنید:الو سیما ... خوبی؟
دیگه کنترلمو از دست دادم:مگه برای شما فرقی هم میکنه ؟ها؟جواب بده بابا اون سیصد میلیونو چیکار کردی که یکی از زخمای زندگیمون خوب نشد؟ بابا ازت متنفرم ...تو یه آدم ازخود راضیه بی فکری....خودخواه...همیشه به فکر خودت بودی....ازت متنفرم
:من...من...ببینم بابا بلایی که سرت نیاورده ؟ها
منظورشو فهمیدم داد زدم:نه ...هنوز نه ولی منو انداخته تو یخچال دارم فریز میشم ...بابا....من مامانو     می خوام...من رامینو می خوام....نمی خوام با تو حرف بزنم...
اصلا دست خودم نبود شروع کردم بلند بلند گریه کردن با هق هق گفتم:بابا تو رو خدا زنگ بزن پلیس
:نمیتونم..خودت میدونی که....پس دووم بیار خدا بزرگه
با تمام قدرت داد زدم:خدای تو بزرگ نیست....خدای تو اون پولاته ....ازت بدم میاد
اون پسره اومد سمتم و گوشی رو ازم گرفت ، جرات پیدا کردم و جیغ بنفشی کشیدم :یکی منو نجات بده
اومد سمتم و یکدونه خوابوند تو گوشم:خفه شو
:ولم کن ..اصلا منو بکش راحنم کن تو روانی هستی ...دیوونه ای...احمق...برو یقه ی اونیو بگیر که پولتو خورده...
دستشو رو دهنم گذاشت و جلو پام زانو زد:مثل این که نمیفهمی خفه شو یعنی چی
دستشو گاز گزفتم میخواستم هرجور شده برم بیرون تمام استخونام یخ زده بود دیگه تا اونجا رفتم شاید میتونستم فرار کنم از جام بلند شدم درحالی که دستشوبخاطر گزش ناشی از گاز گرفتنم میمالید به سمتم اومد از ترس به دیوار چسبیدم با یه قدم بلند خودشو به من رسوند و شونه هامو گرفت:خیلی خری ....نشونت میدم با کی طرفی....
صورتش کاملا جلوی صورتم بود یه لگد حواله شکمش کردم و سریع بیرون دویدم درو باز کردم چه خونه ی درندشتی بود تا تونستم دویدم نفس نفس میزدم صدای قدمهاش رو پشت سرم میشنیدم دیگه وارد باغ شده بودم یع باغ خیلی بزر هوا تاریک بود داشتم میدویدم که چتد ال سگ احاطه ام کردن چنان پارس میکردن که گفتم الانه که تیکه پارم کنن به عقب نگاه کردم وایی پشتم بود زیر لب از خدا کمک خواستم و شروغ کردم به دوییدن اما اون از پشت موهای بلندم رو که تا کمرم میرسید رو با دست گرفت و با یه جرکت منو روی زمین خوابوند و خودشم روی من انداخت کاش موهامو کوتاه کرده بودم.....

دیگه گفتم کارم ساخته اس اب دهنمو قورت دادم و چشمامو بستم با یه حرکت بلندم کرد و از پشت دستامو گرفت و منو وادار به حرکت کرد سلانه سلانه براه افتادم :خیلی کار احمقانه ای کردی حالا نشونت میدم
هیچی نگفتم جرات نداشتم دهنمو باز کنمم موهام تو صورتم پخش شده بود سردم بود دکمه های مانتوم کنده شده بود اما دیگه نا نداشتم خودمو رها کردم و بدست سرنوشت سپردم ار بس دویده بودم همش سرفه میکردم منو اندفعه توی یه اتاق تاریک برد درو ققل کرد و بعد چراغو روشن کرد اولبن چیزی که به نظرم رسید یه تخت دو خوابه بود وای خدا نجات بده از پشت سرم لبشو چسیوند به گوشم و اروم زمزمه کرد :نظرت چیه
از لحنش تمام تنم مورمور شدو خودمو کمی کنار کشیدم:تو روخدا ...منو اذیت نکنین...غلط کردم
دستمو محکم تر گرفت و دوباره مثل قبل ادامه داد:من از دخترای خوشکل خیلی خوشم میاد...ولی وقتی فرار کنن حار میشم اوکی؟
سرمو تکون دادم :دیگه تکرار نمیشه
:خوبه میذارم امشبو چون خیلی سرده اینجا بمونی مردت دیگه بکارم نمیاد
درو قفل کرد و منو تنها گذاشت دستم درد گرفته بود دیگه دست خودم نبود تا صیح رو تخت خوابید و گریه کردم و دم دمای صبح از گریه خوابم برد

وقتی چشمام رو باز کردم نور از پنجره به داخل می تابید.با وحشت بلند شدم و روی تخت نشستم. نمی دونستم کجام.اما کم کم همه چی رو به یاد آوردم. دیگه گریه م نمی گرفت.نمی دونم ساعت چند بود .تمام بدنم خورد بود. انگار حسابی کوبیده بودنش. به زحمت پاشدم و نزدیک پنجره رفتم. گوشه پرده رو کنار زدم و به منظره قشنگ بیرون خیره شدم. به این فکر می کردم که اگه این اتفاق نمی افتاد من الان دانشگاه سر کلاس نشسته بودم.این که الان خونه چه خبره؟ مامان چه حالی داره؟ یه صدای بدجنسی می گفت بقیه که عین خیالشون نیست . حالا شاید جاوید و جواد ... رامین! یه دفعه رامین عزیزم اومد تو ذهنم. یه جور امیدواری..... اما نه ، معلومه که کسی به اون چیزی نمی گه. اما کاش می دونست... کاش ....
در باز شد . خیلی بی تفاوت بهش نگاه کردم که دستگیره در هنوز تو دستشه و اونم زل زده به من. نمی دونم شاید از اینکه واکنشی نشون نداده م تعجب کرده بود . حتما انتظار داشته بترسم. اما نه ... فکر نکنم.
-چیه؟ به چی زل زدی؟
پوزخندی زد و گفت :
-خیلی پررویی بچه.
از در فاصله گرفت و اومد تو . حواسم رو جمع کردم. نباید دوباره باهاش درگیر می شدم. فقط یه قدم به جلو برداشت اما یه دفعه برگشت و رفت بیرون و در رو محکم کوبید که یه متر پریدم هوا.
-بی معنی... تو که نمی خواستی بمونی واسه چی اومدی تو؟!
دوباره درو باز کرد . این بار ظرف صبحانه دستش بود که گذاشتش روی میز.
همون جا موندم که برگشت طرفم:
-معطل چی هستی؟ که تعارفت کنم؟ زود باش.
و با سر به ظرف صیحانه اشاره کرد. منتظر شدم بره بیرون اما نشست لبه تخت. یه لحظه مردد موندم اما بعد رفتم طرف میز... یه ذره پنیر و مقداری نون.... یه لیوان آب .... باورم نمی شد .من توی خونه چی می خوردم... اینجا ... یاد مامان افتادم که با چه دلسوزی به زور بهم صبحانه می داد و چقدر قربون صدقه م می رفت...
به زور یه لقمه گرفتم ، گذاشتم دهنم ، یه قطره اشک از چشمم سرازیر شد. به زور شروع کردم خوردن . پشتم و کردم به اون که صورتم رو نبینه.
-اسمت چیه؟
لقمه گیر کرد تو گلوم . به سرفه افتادم و یکم آب خوردم.
- چی؟!
-مشکل شنوایی داری یا چیز عجیبی پرسیدم ؟!
نباید باهاش بحث می کردم!
-سیما
-خواهر برادر دیگه ای هم داری؟
-چیه می خوای بقیه رو هم بدزدی؟ بدم نیست . از تنهایی در میام.
اما نگاهم که به صورتش افتاد ساکت شدم.
- 5 تا برادر
پوزخندی زد و گفت :
-از تو بزرگترن؟
با تردید سر تکون دادم.
-چقدر به فکرتن. خوبه یکی یدونه هم هستی!
خودم به اندازه کافی ناراحت بودم.عصبانی شدم.
-که چی؟!
-هیچی.گفتی دانشجویی؟... چه رشته ای؟
-مصاحبه س؟ قراره استخدام بشم؟!
-چرا من هر بار فکر می کنم آدم می شی و دست از بلبل زبونی بر می داری ؟ و ایستاد سر پا. از ترس زود گفتم...
-دارو سازی . سال اول .

شعر؛رجز خوانی در عرصه عشق

شعر؛رجز خوانی در عرصه عشق

شعر؛رجز خوانی در عرصه عشق
ما مرد میدان بلا و کربلاییم
لب تشنگان وادی قالوا بلیٰ ییم
ما پیروان انقلاب سرخ نوریم
ما رهروان نهضت خون خداییم
ما از قیام کربلا الگو بگیریم
ما از حسین بن علی نیرو بگیریم

  

ادامه مطلب ...

شعر در پرتو سایه ی عشق

شعر در پرتو سایه ی عشق

شعر در پرتو سایه ی عشق

 خیز تا عافیت خویش به میدان ببریم

کشتی از ساحل جان جانب توفان ببریم

تا بگیرد دل و جان عطر حسینی یاران  ادامه مطلب ...

شعر در مقام پدر شهداء

اشعار در مقام پدر شهداء

شعر در مقام پدر شهداء

روییدن آفتاب را باور داشت
پیراهن سرخ عشق را در بر داشت
بردند اگر به سوی جنّت او را
بر سینه مدال لاله ی پرپر داشت 

ادامه مطلب ...

پیامک ویژه شهادت امام هادی(ع)

امام هادی(ع)

او چراغ فروزان هدایت بود و یاور و راهنمای همیشه امت؛ کتاب دانایی و پارسایی و زهد را به هم درآمیخته بود و از مدینه تا سامرا، نور و روشنایی ریخته بود.

شهادت امام هادی علیه السلام تسلیت باد 

ادامه مطلب ...