وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان دنیای این روزای من 2

با خودکار روی میز خط خطی میکردم. غرق فکر بودم.روی میز ضرب گرفته بودم و زیر لب شعری زمزمه میکردم.تمام فکرم پیش پرهام بود...اینکه اصلا چی شد یه هو اینقدر به دلم نشست؟
- اونقدر از تو میگم که میون اسم تو،توی آسمون عشق رنگین کمون پیدا بشه،اونقدر عاشق میشم که تو سرزمین عشق،بعد مجنون یه نفر صاحب نشون پیدا بشه...نمیدونستم نیکی متوجه شعرم شده.بقیه شو ادامه داد.اونم با چه غمی:- تو مگه قلب منی که صدای نفسات هرجا هستم با منه؟تو مگه عمر منی که دم و بازدمم تورو فریاد میزنه...به اینجا که رسید نگام کرد و گفت:- این روزا خیلی معین رو دوست دارم.شعراش بیشتر به دلم میشینه...با خنده گفتم:- مگه عاشقی؟آخه عاشقا با معین حال میکنن.نگار لبخندی زد و گفت:- نمیدونم.شاید...قیافه گرفتم و گفتم:- معینه دیگه. روی همه تاثیر میزاره.به شانه ام کوبید و گفت:- حالا چه دخلی به تو داره؟با خنده گفتم:- میخوایم شوهرش بدیم...نیکی میخواست حرف بزنه که با وارد شدن پرهام قطع شد.باز تموم وجودم منقبض شد. نگاهش خیلی گذرا از روی من گذشت.توی تمام مدت ذهنم سمت اون و کاراش بود طوری که هیچی از درس نمیفهمیدم.اه.ای کاش هنوز توی پنجره بودم.حداقل اونجوری یه خورده درس گوش میدادم...نگار به پهلوم کوبید و گفت:- پاشو دیگه.متحیر گفتم:- مگه کلاس تموم؟با خنده گفت:- آرام عزیزم،کجا سیر میکنی؟پنج دقیقه است که کلاس تعطیل شده...- اصلا حواسم نبود...با شیطنت گفت: - حواست کجا بود؟- اِ ولم کن.حواسم پیش مهتابه. امروز قرار بود کامیار بیاد حرفای اصلی رو بزنن.- اِ به سلامتی.- نگار سریع پاشو بریم.من امروز به مامان قول دادم باهاش میرم پیش مهیا جون.دیر برسم خونه سرمو میکنه.در مبل فرو رفتم و روی تابلوی روبرویم خیره شدم.تصویر دختری بود که کوزه ای روی شانه اش بود و مسیر دوری رو نگاه میکرد.چقدر شبیه مهیا جون بود.مهیا جون یکی از دوستای قدیمی مامان بود.طفلی جوون بود که شوهرشو از دست داد.مامان میگه شووهرش عاشقش بوده و مرگ اون باعث افسردگی مهیا جون شده.دستی به شانه ام خورد.- از تابلو خوشت اومده؟نگاهش کردم و گفتم:- آره.یه معصومیت خاصی توی چشاشه.آدمو جذب میکنه.مهیا جون؟چقدر شبیه شماست...نمی از اشک زیر چشمانش بود:- این تابلو رو همسر مرحومم کشیده. خیلی برام عزیزه.یه جوری این تابلو باهام حرف میزنه.خدا رحمت کنه پرویز رو. توی نقاشی لنگه نداشت...زیر لب گفتم:- خدا رحمتش کنه...مهیا به آرامی ازم جدا شد و کنار مادرم نشست.منم باز بیکار نشستم.مامان متوجه شد و گفت:- آرام برو توی باغ یه خورده قدم بزن.حوصلت سر نره.مهیا جون گفت:- باور کن پیمان با دوستش دور یه سری کارن.بیکار نیست بیاد هم صحبتت شه.لبخندی زدم و گفتم:- نه من راحتم.داشتم به طرف در خروجی میرفتم که مهیا گفت:- آرام صبر کن.بی زحمت این دوتا چایی رو ببر واسه پیمان و دوستش.دستت درد نکنه دخترم.- خواهش می کنم.می برم.پیمان پسر مهیا جونه.بیست و هفت سالش بود.یه پسر مو مشکی،قد بلند،سبزه و خوش مشرب.خیلی هم منو تحویل می گرفت.اتاق کارش یادم اومد.زیرزمین رو تر و تمیز کرده بود واسه اتاق کارش.یه بار بیشتر اونجا نرفته بودم.اینقدر کاغذ و نقشه و این چیزا توش بودکه حالمو به هم می زد.بالاخره آقا مهندس ساختمونه وقت تمیزکاری رو نداره.پله های زیرزمین رو آروم آروم پایین اومدم.مقابل در چوبی کوچکی رسیدم.چند لحظه مکث کردم.چه خوب که دوستش اینجاست.حداقل پیمان دیگه فرصت چرت و پرت گفتن رو پیدا نمی کنه.دو سه بار مستقیم بهش گفتم که به چشم برادرم می بینمش...اما نه خودش ول کنه نه مهیاجون.مامان هم همچین بدش نمی یاد که دامادش پسر دوست عزیزش باشه.خدا نصیب یه دختر دیگه کنش.تقه ی آرومی به در زدم.جوابی نشنیدم. یه کم محکم تر زدم.ولی باز فقط صدای صحبت کردن اونا میومد.کم کم داشتم عصبی می شدم.با پام محکم کوبیدم به در و گفتم:- آقا پیمان اجازه هست؟چند ثانیه بعد در باز شد و پیمان توی چهارچوب در ایستاد.وقتی دیدم،با تعجب گفت:- اِ آرام تویی؟سلام.خوبی؟از این ورا؟به زور لبخندی زدم و گفتم:- سلام.خوبم.با مامان اومدم.یه نیم ساعتی میشه.تو خوبی؟- آره منم خوبم.- نمی خوای تعارف کنی بیام تو؟خندید و گفت:- آخ ببخشید حواسم نبود.بیا تو.قبل از اینکه وارد بشم گفتم:- پیمان؟دوستت اینجاست.میخوای من برگردم؟سینی چای رو از دستم گرفت و گفت:- غریبی می کنی؟بیا تو.آشناتون می کنم.وقتی داخل اتاق شدم مثل همیشه نامرتب و پر از اوراق بود.همکار پیمان پشت به من نشسته بود و مشغول تماشای چندتا نقشه بود.پیمان سینی چایی رو روی میز گذاشت و گفت:- آرام بیا جلو.کمی نزدیکتر شدم که ادامه داد:- آرام دختر دوست مامانم.ایشون هم پرهام همکار جنابعالی.وقتی پرهام سمتم برگشت یخ زدم...این که شفق خودمونه...دستمو لبه صندلی گرفتم که نیفتم...چقدر بی خیال زدل زده به من...- سلام آقای شفق...اون که کلا خیلی خونسرد بود:- سلام خانوم معین.فکر نمی کردم اینجا ببینمتون...پیمان مداخله کرد و گفت:- شما آشنایی قبلی دارین؟لبخند زوری زدم و گفتم:- ایشون استاد من هستن...پیمان خندید و گفت:- آهان.پرهام از آرام زیاد برات گفته بودم.یادت که هست؟پرهام پوزخندی زد و گفت:- پس اون آرامی که شما میگفتین همون معین خودمونه...خوبه...سلیقت هم خوبه.پیمان خندید و من همچنان مبهوت بودم.- پرهام قرار نشد همه چیزو لو بدیا...به سختی صدامو صاف کردم و گفتم:- خوشحال شدم دیدمتون آقای شفق.مزاحم نمیشم.فعلا...اومدم برم که پیمان سریع گفت:- آرام کارمون تموم شده.خوشحال میشیم یه کم پیشمون بشینی. می دونم اون بالا حوصلت سر میره...(خندید)خنده کوتاهی کردم و طوری که فقط اون بشنوه گفتم:- پیمان من از اینکه اینجا پیش ایشون بشینم واقعا خجالت میکشم...پیمان با صدای بلندی خندید و گفت:- به ظاهرش نگاه نکن.پسر خوبیه...فقط زود با همه اخت نمیشه.زیر لب گفتم:- میدونم...- چیزی گفتی؟به خودم اومدم.- نه...یعنی...نفس عمیقی کشیدم و گفتم:- به دوستم قول دادم برم دیدنش...یه کم دیرم شده...پیمان نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت و گفت:- آرام اینجا جای پیمان خر میبینی؟- اِ پیمان من همچین چیزی گفتم؟خندید و گفت:- نه.اگه اینجا راحت نیستی نمیخواد واسه فرار کردن ازش دروغ بگی...لبمو با خجالت گاز گرفتم و گفتم:- ولی واقعا یه قرار دارم...
خودمو روی تخت نگار انداختم و گفتم:- وای نگار اصلا میبینمش از ترس میخوام پس بیفتم...نگار کنارم دراز کشید و گفت:- منم همینطور...آخه اصلا اون آدمه؟آهی کشیدم و گفتم:- از اشکان چه خبر؟- یه چند دقیقه قبل از اینکه تو بیای منم تازه از پیش مهتاب اومده بودم...- خب؟- هیچی دیگه.اشکان هم اونجا بود...یه خورده نرم تر شده بود...ولش کن اونو. تو تعریف کن اون شفق ذلیل شده چیا میگفت؟- اصلا باهاش حرف نزدم.- جدی؟- اوهوم.لبخندی سراسر شیطنت زد و گفت:- آرام؟پیمان هنوز مثه قبلا...حرفشو بریدم و گفتم:- توجه نکردم.به پهلویم کوبید و گفت:- آرام با منم بلههههه؟خندیدم و گفتم:- پسر خوبیه.دستشو ستون سرش کرد و گفت:- خب؟- بدم نمیاد ازش.با اشتیاق بیشتری گفت:- خب؟خندیدم و گفتم:- ولی به درد هم نمیخوریم.آهی کشید و گفت:- آرام به خدا بچه خوبیه.به همم میاین.چرا نه آخه؟چشامو بستم و گفتم:- تو الان که دلت پیش اشکانه اگه غیر اشکان بیاد برات جواب چی میدی؟کمی فکر کرد و گفت:- خب...میگفتم نه.ولی تو که دلت پیش کسی نیست...چند ثانیه نگام کرد و بعد تقریبا جیغ کشید:- آراااااااااااام؟تو...آرام تو هم؟خندیدم.محکم دستاشو به هم کوبید و گفت:- کی هست حالا این بدبخت ذلیل شده؟توی چشاش زل زدم و گفتم:- قول بده که مسخرم نمیکنی؟- قول میدم...ولی قول نمیدم که نخندم.خندیدم و گفتم:- نگار اصلا نمیدونم چطور شد...اصلا نمیدونم چه شکلی پیش اومد...فقط میدونم که وقتی فهمیدم که دیگه خیلی دیر شده بود...- اینقدر صغری کبری نچین. اسمشو بگو.نفس بلندی کشیدم و گفتم:- پرهام...لحظاتی با حیرت نگاهم کرد.- شفق دیگه؟به آرامی گفتم:- آره.برعکس تصورم آهی کشید و گفت:- وای...آرام بد کسیو انتخاب کردی...- میدونم...- و اینو هم میدونی که اون حتی یه نیم نگاه هم بهت نمی اندازه؟- آره.- به کس دیگه ای هم گفتی؟- نه...- خوب کردی.نگی یه وقت مسخرت میکن...سپس با صدای بلندی شروع کرد به خندیدن.- مرض نگار...- آخه آدم قحط بود؟پیمان چشه تورو خدا؟شغل خوب نداره که داره.قیافه خوب نداره که داره.پول نداره که داره.دیگه یه دختر چی میخواد؟تازه دوستت هم که داره.پوزخندی زدم و گفتم:- فکر میکردم درکت از بقیه بالاتره.آهی کشید و گفت:- ببین...دختر بی سوادی نیستی الحمدلله.تحصیل کرده ای و میفهمی. و میدونی که توی زندگی هیچ وقت دنبال ناممکن ها نباید بری...- گاهی اوقات هم نمیشه.مثلا اشکان واسه تو ممکنه؟یه ناممکن به حساب نمیاد؟- نمیدونم...از جایم بلند شدم و گفتم:- سعی میکنم فراموشش کنم.الان هم...باید برم دنبال مامان.هنوز پیش مهیاست. *** - آخه من بیام بگم ننه عروسم؟زدم زیر خنده- نه خیر.مثل اینکه یادت رفته هان؟تو جزء دعوتیای خاله زیبا و مهتابی.نصف موهاشو ریخت توی صورتش و گفت:- آخه اونجا همه فک و فامیلای شومان.- نه بابا.همه هی یه چارتا مهمون و دوست و آشنا با خودشون میارن.- خب حالا من چی کنم؟ساده بیام یا تیپ بزنم؟داییت توی عروسیا دوربین مخفی کار میزاره؟- نیکی؟آدم باش.- به خدا مسخره نمیکنم.میخوام بدونم با چه تریپی بیام بیتره؟(بهتره)روی تختش نشستم و گفتم:- به نظر من کت مشکی هست که واسه تولد سودی پوشیدی؟اون بهتره.با تعجب نگام کرد و گفت:- میخوای یه پالتو هم بپوشم بیام ها؟وسط این گرما...- خب نپوش اونو.نیکی مجلس خرتوخره هرجور راحتی بیا.- آخیش حالا یه دلی از عزا درمیارم.تا به تالار رسیدیم رفتیم سمت پرو و لباسامونو پوشیدیم. نگار همش بهم روحیه میداد که خیلی خوشگل شدم.یه پیراهن پوشیده بودم که تا زیر زانوم میرسید و آستیناش یکیش کوتاه بود و اون یکی بلند.که بلنده از روی شونم میفتاد.خودم عاشقش بودم شاید چون سلیقه مامان بود.مهیا جون محکم بغلم کرد و گفت:- ایشالله عروس آینده مون آرام باشه.نگار از پشت سرم داد زد:- ایشالله...البته مهیا خانوم بعد از من ایشالله.زندایی عایشه اسپند رو دور سرم تاب داد و گفت:- الهی عزیزم ماه شدی.خدایا نگهم دار تا عروسی آرامم رو هم ببینم...نگار با چاپلوسی خودشو جلوم انداخت و گفت:- عایشه جوووون منم خوشگل شدما...واسه عروسی منم یه وقت ازخدا بگیر.زندایی گونشو بوسید که نگارذوق مرگ شد:- ایشالله عروسی تورو هم می بینیم.کنار مامان نشستم و گفتم:- مامان مهتاب کو؟مامان دستشو روی دستم گذاشت و گفت:- با اشکان رفتن توی حیاط.الان دیگه میان.- من و نیکی هم میریم توی باغ.ببینیم اونور چه خبره.- باشه فقط مواظب باشینا.آرام مامان یه چیزی بپوش بعد برو.مانتومو از کنارش بلند کردم و گفتم:- حواسم هست مامان.مهتاب و اشکان رو زیر یکی از درختا پیدا کردیم.مشغول دستور دادن به پیشخدمتای بیچاره بودن.- سلام.هردوشون جوابمونو با خوشرویی دادن.اشکان دستشو دور گردنم انداخت و گفت:- هیشکی مثه آجیه خودم خوشگل نشده.حتی شیوا.خندیدم و گفتم:- ببینیم یه شوور خوب میتونیم تور بزنیم یا نه.نگار پقی خندید و سریع خودشو جمع کرد.اشکان دستاشو از دور شونم باز کرد و گفت:- من برم اونور.میبینی انگار اصلا پذیرایی رو یاد نگرفتن. اون سامان خاله زنک رفته نشسته داره قر میده اونوقت من باید برم کاراشو انجام بدم.نگار سریع گفت:- میشه منم باهات بیام.اشکان لبخندی زد و گفت: - البته.بیا بریم.همین که دور شدن مهتاب گفت:- خیلی با هم بهتر شدن.زیر لب گفتم:- خدارو شکر.مهتاب به روبرو اشاره کرد و گفت:- پیمان هنوز ولت نکرده؟داره میاد اینور.آهی کشیدم و گفتم:- نه هنوز یه حرفایی میزنه.مهتاب ولم نکنی بری ها.یه جوری دکش کن.مهتاب خندید و گفت:- اتفاقا ولتون میکنم تا تکلیفتو روشن کنی.آرام یه نه گفتن اونقدرا هم سخت نیست.- فکر میکنی تاحالا بهش نگفتم؟- این دفعه جدی تر بگو...آرام همچین هم بد نیستا.بچه خوبیه.تورو هم که دوس داره.با ناراحتی گفتم:- مهتاب؟میدونی که اونقدرا هم ازش خوشم نمیاد.تازه این عشقه؟که هرروز با یکی بگرده ولی همه جا بگه عشق اول و آخرش منم؟مهتاب با صدای آرومی گفت:- اگه منظورت جریانیه که توی پارک دیدیم...باید ازش سوال کنی.درضمن اومدش.من برم.فعلا.سریع گفتم:- اِ...مه...- سلام آرام.آهی کشیدم و پشت سرمو نیگا کردم.- سلام پیمان.خوبی؟لبخندی زد و گفت:- خیلی خوبم.تو خوبی؟- ممنون.سرمو پایین انداختم.- چه تغییر کردی.خندیدم و گفتم:- همه میگفتن...پیمان زیاد با تیپای رسمی حال نمیکرد.ولی خب امشب شاید به خاطر رسمیت مجلس کت و شلوار پوشیده بود.- چرا بیرون ایستادی؟- با...با مهتاب بودم.رفت نگار رو پیدا کنه و بیاد.- با اشکان بود.وقتی داشتم میومدم دیدمش.با بی حوصلگی گفتم:- آره میدونم.کمی این پا و آن پا کرد و گفت:- آرام میدونم الان وقتش نیست ولی...میتونیم باهم حرف بزنیم؟آهی کشیدم وگفتم:- البته.لبخند محوی زد و گفت:- راستش...میدونم که خیلی این موضوع رو مطرح کردم.- و میدونی که هربار جوابم چی بوده.با معصومیت گفت:- ولی شاید نظرت تغییر کنه.- ولی این طور نیست.با ناراحتی گفت:- آرام؟من چه چیزیم بده؟- تو هیچیت بد نیست.من اولا آمادگیشو ندارم و دوما...پیمان تو اون کسی نیستی که من دنبالشم...وا رفت.روی صندلی نشست و گفت:- مرد رویایی تو چه شکلیه پس؟- شاید به نظرت مسخره بیاد ولی من کسیو انتخاب میکنم که وقتی میبینمش...وقتی می بینمش قلبم بریزه و...- ولی عشق میتونه بعدها هم به وجود بیاد.- متاسفانه به این موضوع اعتقاد ندارم.- پس با این حساب هیچ وقت نظرت راجب من برنمی گرده؟نفس عمیقی کشیدم و گفتم:- پیمان تو خیلی خوبی.هم خوشگل و جذابی هم کار خوبی داری.بهترین ها میتونن همسرت بشن.حس کردم بغض کرده:- ولی من هیشکی غیر از تو به چشمم نمیاد...لبخندی به رویش پاشیدم و گفتم:- خیلی ها دور و برتن که دوستت دارن.با بی حالی گفت:- می شه تنهام بزاری؟عذاب وجدان گرفتم.طفلی خیلی ناراحت شده بود.به هر حال من نمیتونستم آیندمو به خاطرناراحتی اون خراب کنم.- پیمان تو که ازدست من ناراحت نیستی؟به زور خندید:- نه آرام.تو هم نظر خودتو داشتی.منم نمیتونم به زور تورو عاشق کنم.لبخند کوچکی زدم و گفتم:- پس زود بیا داخل.فعلا... به صندلیم تکیه دادم و گفتم:- اینقدر ناراحت شد که نگو... نگار آهی کشید و گفت: - جفتک زدی به آیندت و بختت.پسر به اون ماهی. مریم با مظلومیت گفت: - میگم حالا که آرام امادگی نداره خب شاید بعضیا آمادگیشو داشته باشن... من و نگار خندیدیم. - مریم جان آخه تورو که نمی شناسه... مریم سریع گفت: - فردا بریم خونه شون آشنامون کن. نگار خواست حرفی بزنه که صدای شفق میخکوبمون کرد: - خانومای معین،شایسته،سالاری،اگه حرفاتون مهمه تشریف ببرید بیرون. نگار داد زد: - استاد سوال درسی بود. شفق به طرفمون اومد.اوه اوه.هر سه تامون می لرزیدیم... - که سوال درسی بود؟ نگار نفس عمیقی کشید و گفت: - بله.درسی. شفق دستاشو پشت سرش قفل کرد و گفت: - کدوم سوال؟ نگار با التماس نگام کرد و گفت: - سوال رو آرام پرسید... مات و مبهوت نگاش کردم.چه الکی لاف میزد... شفق نگام کرد و گفت: - آخر ساعت بیاین و سوالتون رو هم بیارین خانوم معین.خودم براتون توضیح می دم.و لطفا اینجوری نظم کلاس رو به هم نریزید. با صدای آرومی گفتم: - چشم استاد... وقتی کلاس تموم من موندم و بدون هیچ سوالی.سهیل(همون مزخرفه)یه برگه دستم داد و گفت: - بیا آرام.اینو ببر ازش بپرس. با قدردانی نگاش کردم و گفتم: - سهیل خیلی مرسی... لبخندی زد و رفت...شفق به ظاهر دور کتاباش بود.ولی میدونستم منتظر منه. به سمت میزش رفتم و برگه رو گذاشتم جلوش. - مشکلتون این مسئله اس؟ با گیجی گفتم: - کدوم مسئله؟ خندید و گفت: - این که توی این برگه اس. به خودم اومدم. - اهان بله بله...همینه.چطور مگه؟ - خیلی ساده اس.فکر می کردم میتونی حلش کنی. با شرمندگی گفتم: - یه آن جوابش یادم رفت. - مهم نیس.الان برات توضیح میدمش. چقدر قشنگ حرف میزد...چقدر قشنگ توضیح می داد...صداش به دل میشینه... کیفمو روی شونم انداختم و گفتم: - استاد ممنون. اونم از جاش بلند شد وگفت: - خواهش میکنم.وظیفه اس. گوشیمو درآوردم.چند تا اس از مریم ونگار بود.هردو گفته بودن که رفتن خونه.به ساعت نگاه کردم.طرفای یک و نیم بود. شفق یه جورایی متوجه حالاتم شد. - چیزی شده خانوم معین؟ - نه خیر...خداحافظ. - به سلامت. تا از محوطه دانشگاه زدم بیرون سهیل جلوم سبز شد. - سلام آرام.چی شد؟ بی حوصله گفتم: - سلام.دستت درد نکنه مسئله خوبی بود. لبخندی زد وگفت: - خواهش می کنم... - سهیل عجله دارم فعلا. سریع گفت: - ماشین آوردم امروز.بیا میرسونمت. - نه خودم میرم. - دِ تعارف نکن.سر ظهره.ماشین پیدا نمی شه که. - سهیل کیفمو ول کن. کیفمو ول کرد و گفت: - بابا بیا برسونمت الان چارتا جغله مزاحمت شن میخوای چیکار کنی؟ گوشیمو درآوردم و به اشکان زنگ زدم. - الو اشکان؟ - سلام آرام.خوبی؟ - آره.ببین الان کجایی؟ - سر ساختمون.نیم ساعت دیگه میرم خونه. - نمی رسی بیای دنبالم؟ اشکان چند لحظه ساکت موند و بعد گفت: - فکر نکنم...ببخشید یه خورده کارم سنگینه.زنگ بزن تاکسی... - باشه.مرسی از راهنماییت.فعلا. تا گوشی رو قطع کردم سهیل گفت: - میاد؟ - اوهوم. عصبی گفت: - تو از من بدت میاد؟ - تا حالا بهت فکر نکردم. با التماس گفت: - تورو خدا بیا یه کم باهات حرف بزنم.تو نمی خوای تکلیفمو روشن کنی؟ پوزخندی زدم و گفتم: - سهیل؟تکلیف تو رو روشن کرده بودم. - ببین آرام...می خوام بهتر در موردم فکر کنی.ببین تو میدونی که من از نظر مالی هیچ مشکلی ندارم.پس میتونم از این نظر تامینت کنم. - با پولای بابات دیگه؟ سرشو خاروند و گفت: - خب میرم سر کار.پیش بابام. - خب؟ - خب اینکه...کار به زودی می کنم.خونه از خودم دارم.ماشین هم که ملاحظه می کنی...فقط میمونه اخلاقم....باور کن آدم خوبی می شم.پشیمونم از گذشته.اگر هم بخوای بحث عشق و عاشقی رو پیش بکشی من به جای هردومون دوستت دارم.ممکنه تو هم بعد از ازدواج... حرفشو بریدم و عصبی گفتم: - سهیل اصلا نمی خوام در مورد خواستگاریت بشنوم چه برسه به ازدواج محالمون...در ضمن...ببین سهیل نمیگم مادیات مهم نیست اما همه چیز هم نیست.برام اخلاقت مهمه...نمی خوام باهات تعارف کنم... - راحت باش بگو. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - پرونده ات توی دانشگاه سیاهه.خونواده تو کم و بیش میشناسم.خونواده خوبی داری.اما رفتارت شبیه پسرای خام و نپخته اس...سهیل واسمون زوده در مورد ازدواج حرف بزنیم.تو هنوز بیست و دو سالته. یه سرخی خاص توی چشماش بود.حس کردم چیزی زده بالا. - آرام میتونیم یه چند سالی با هم باشیم نه؟تا تو منو بهتر بشناسی. سریعا گفتم: - سهیل نه.جوابم منفیه.سهیل درک کن لطفا. بهم نزدیکتر شد وگفت: - بیا یه مدت با هم باشیم. - سهیل وسط اروپا گیر نکردی. - ولی من تورو میخوام. - متاسفم که من نمیخوام. عصبی شد.داد زد سرم - حالا اگه اون سام پاپتی بود خانوم با کله قبول می کرد.آخوند پرستن دیگه این ملت. یکی از پسرای مذهبی کلاسمون بود و همه یه جور احترام خاص براش قائل بودیم. متقابلا داد زدم: - سگ سام شرف داره به تو. خیلی کفری شده بود.یه آن حس کردم میخواد بخوابونه توی دهنم.اما بعد لحظاتی مکث رفت. به صندلیم تکیه دادم و گفتم:- اینقدر ناراحت شد که نگو...نگار آهی کشید و گفت:- جفتک زدی به آیندت و بختت.پسر به اون ماهی.مریم با مظلومیت گفت:- میگم حالا که آرام امادگی نداره خب شاید بعضیا آمادگیشو داشته باشن...من و نگار خندیدیم.- مریم جان آخه تورو که نمی شناسه...مریم سریع گفت:- فردا بریم خونه شون آشنامون کن.نگار خواست حرفی بزنه که صدای شفق میخکوبمون کرد:- خانومای معین،شایسته،سالاری،اگه حرفاتون مهمه تشریف ببرید بیرون.نگار داد زد:- استاد سوال درسی بود.شفق به طرفمون اومد.اوه اوه.هر سه تامون می لرزیدیم...- که سوال درسی بود؟نگار نفس عمیقی کشید و گفت:- بله.درسی.شفق دستاشو پشت سرش قفل کرد و گفت:- کدوم سوال؟نگار با التماس نگام کرد و گفت:- سوال رو آرام پرسید...مات و مبهوت نگاش کردم.چه الکی لاف میزد...شفق نگام کرد و گفت:- آخر ساعت بیاین و سوالتون رو هم بیارین خانوم معین.خودم براتون توضیح می دم.و لطفا اینجوری نظم کلاس رو به هم نریزید.با صدای آرومی گفتم:- چشم استاد...وقتی کلاس تموم من موندم و بدون هیچ سوالی.سهیل(همون مزخرفه)یه برگه دستم داد و گفت:- بیا آرام.اینو ببر ازش بپرس.با قدردانی نگاش کردم و گفتم: - سهیل خیلی مرسی...لبخندی زد و رفت...شفق به ظاهر دور کتاباش بود.ولی میدونستم منتظر منه.به سمت میزش رفتم و برگه رو گذاشتم جلوش.- مشکلتون این مسئله اس؟با گیجی گفتم:- کدوم مسئله؟خندید و گفت:- این که توی این برگه اس.به خودم اومدم.- اهان بله بله...همینه.چطور مگه؟- خیلی ساده اس.فکر می کردم میتونی حلش کنی.با شرمندگی گفتم:- یه آن جوابش یادم رفت.- مهم نیس.الان برات توضیح میدمش.چقدر قشنگ حرف میزد...چقدر قشنگ توضیح می داد...صداش به دل میشینه...کیفمو روی شونم انداختم و گفتم:- استاد ممنون.اونم از جاش بلند شد وگفت:- خواهش میکنم.وظیفه اس.گوشیمو درآوردم.چند تا اس از مریم ونگار بود.هردو گفته بودن که رفتن خونه.به ساعت نگاه کردم.طرفای یک و نیم بود.شفق یه جورایی متوجه حالاتم شد.- چیزی شده خانوم معین؟- نه خیر...خداحافظ.- به سلامت.تا از محوطه دانشگاه زدم بیرون سهیل جلوم سبز شد.- سلام آرام.چی شد؟بی حوصله گفتم:- سلام.دستت درد نکنه مسئله خوبی بود.لبخندی زد وگفت:- خواهش می کنم...- سهیل عجله دارم فعلا.سریع گفت:- ماشین آوردم امروز.بیا میرسونمت.- نه خودم میرم.- دِ تعارف نکن.سر ظهره.ماشین پیدا نمی شه که.- سهیل کیفمو ول کن.کیفمو ول کرد و گفت:- بابا بیا برسونمت الان چارتا جغله مزاحمت شن میخوای چیکار کنی؟گوشیمو درآوردم و به اشکان زنگ زدم.- الو اشکان؟- سلام آرام.خوبی؟- آره.ببین الان کجایی؟ - سر ساختمون.نیم ساعت دیگه میرم خونه.- نمی رسی بیای دنبالم؟اشکان چند لحظه ساکت موند و بعد گفت:- فکر نکنم...ببخشید یه خورده کارم سنگینه.زنگ بزن تاکسی...- باشه.مرسی از راهنماییت.فعلا.تا گوشی رو قطع کردم سهیل گفت:- میاد؟- اوهوم.عصبی گفت:- تو از من بدت میاد؟- تا حالا بهت فکر نکردم.با التماس گفت:- تورو خدا بیا یه کم باهات حرف بزنم.تو نمی خوای تکلیفمو روشن کنی؟پوزخندی زدم و گفتم:- سهیل؟تکلیف تو رو روشن کرده بودم.- ببین آرام...می خوام بهتر در موردم فکر کنی.ببین تو میدونی که من از نظر مالی هیچ مشکلی ندارم.پس میتونم از این نظر تامینت کنم.- با پولای بابات دیگه؟سرشو خاروند و گفت:- خب میرم سر کار.پیش بابام.- خب؟- خب اینکه...کار به زودی می کنم.خونه از خودم دارم.ماشین هم که ملاحظه می کنی...فقط میمونه اخلاقم....باور کن آدم خوبی می شم.پشیمونم از گذشته.اگر هم بخوای بحث عشق و عاشقی رو پیش بکشی من به جای هردومون دوستت دارم.ممکنه تو هم بعد از ازدواج...حرفشو بریدم و عصبی گفتم:- سهیل اصلا نمی خوام در مورد خواستگاریت بشنوم چه برسه به ازدواج محالمون...در ضمن...ببین سهیل نمیگم مادیات مهم نیست اما همه چیز هم نیست.برام اخلاقت مهمه...نمی خوام باهات تعارف کنم...- راحت باش بگو.نفس عمیقی کشیدم و گفتم:- پرونده ات توی دانشگاه سیاهه.خونواده تو کم و بیش میشناسم.خونواده خوبی داری.اما رفتارت شبیه پسرای خام و نپخته اس...سهیل واسمون زوده در مورد ازدواج حرف بزنیم.تو هنوز بیست و دو سالته.یه سرخی خاص توی چشماش بود.حس کردم چیزی زده بالا.- آرام میتونیم یه چند سالی با هم باشیم نه؟تا تو منو بهتر بشناسی.سریعا گفتم:- سهیل نه.جوابم منفیه.سهیل درک کن لطفا.بهم نزدیکتر شد وگفت:- بیا یه مدت با هم باشیم.- سهیل وسط اروپا گیر نکردی.- ولی من تورو میخوام.- متاسفم که من نمیخوام.عصبی شد.داد زد سرم- حالا اگه اون سام پاپتی بود خانوم با کله قبول می کرد.آخوند پرستن دیگه این ملت.یکی از پسرای مذهبی کلاسمون بود و همه یه جور احترام خاص براش قائل بودیم.متقابلا داد زدم:- سگ سام شرف داره به تو.خیلی کفری شده بود.یه آن حس کردم میخواد بخوابونه توی دهنم.اما بعد لحظاتی مکث رفت. نفس راحتی کشیدم و به سمت جاده رفتم تا بلکه ماشینی چیزی گیرم بیاد.هنوز به جاده نرسیده بودم که صداشو شنیدم.- خانوم معین؟یه لحظه ایستادم.خواب بود یا واقعا صدام میزد؟مطمئنا تخیلی شدم.دوباره به راه افتادم.اما دوباره صداشو شنیدم:- خانوم معین؟سریع برگشتم و پشت سرمو دیدم.خودش بود.پیاده.با تته پته گفتم:- اِ آقای شفق شمایید؟می بخشید یه لحظه متوجه نشدم.لبخندی زد و گفت:- مهم نیست.داشتین میرفتین؟یه لحظه از ذهنم گذشت داشتین میرفتین چه جمله مزخرفیه.- بله.- کسی میاد دنبالتون؟دستمو روی پیشونیم گذاشتم.- نه.نفسی کشید و گفت:- بفرمایید میرسونمتون.مات موندم.میخواد برسونم؟عجیبه...شفق که به شاگرداش رو نمی ده...- خانم معین؟به خودم اومدم.- نه ممنون...مزاحم نمیشم.- خواهش میکنم.مزاحم چیه؟بفرمایید.الان هم ماشین گیرتون نمیاد هم اینکه هوا ماشاءالله اینقدر گرمه که نمیشه سر جاده منتظر موند.لبخند ریزی زدم و گفتم:- می بخشید آقای شفق...شما که ماشین ندارید.خندید و گفت:- چرا.ولی توی خیابون بعدی پارکش کردم.چند وقت پیش توی دانشگاه پنچرش کرده بودن.حس کردم به کل آب رفتم...تا رسیدن به ماشینش حرفی نزد.وقتی هم که رسیدیم با گفتن بفرمایید بشینید سکوتش رو شکست.مسیر رو خیلی آروم پیش می رفت.انگاری قرار نبود به مقصد برسیم.چقدر همه چیز قشنگ به نظر میومد...من.پرهام.با هم بودن...سرانجام سکوت رو شکست و گفت:- مسیرتون کجاست خانوم معین؟یه ذره فکر کردم.امروز مامان خونه دایی ایناست.خاله هم که هردم و دقیقه خواهرشوهراش پلاسن خونشون.برم پیش نیکی بهتره.آدرس خونه نگارینا رو دادم.- راستی دیگه براتون مشکلی پیش نیومد؟(و خندید)سرمو تکون دادم وگفتم:- هنوز خودم در عجبم چطور با اون سقوطی که روی زمین داشتم هیچ طوریم نشد...روزای اول سردرد زیاد داشتم اما خدا رو شکر الان نه.- خدارو شکر.باور کنید اگه طوریتون میشد هرگز خودمو نمیبخشیدم...وقتی از کلاس اخراجتون کردم اصلا فکرشو نمیکردم.برید و همچین کاری کنید.واقعا چرا؟خندیدم و گفتم:- ترم پیش هم استاتیک رو داشتم ولی خب افتادمش.این ترم دیگه عزممو جزم کردم که پاسش کنم.و با اخراج شدنم...دیگه ادامه ندادم.- مطمئن باشین این ترم پاسش میکنین.- خدا کنه.دیگه چیز زیادی تا خونه نمونده بود.باید یه چیزی از زندگیش درمیاوردم:- آقای شفق شما با پیمان همکارین؟- بله و یه جورایی دوستش هم به حساب میام.مهندس ساختمان سازیه.میدونین که؟- بله بله.دنده رو عوض کرد و ادامه داد:- دیگه توی دو ماه آینده باید تنهایی شرکتو بچرخونه.متعجب گفتم: - چرا؟مگه قراره تغییر شغل بدین؟خندید و گفت:- نه.واسه یه دوره دوسالی میخوام برم فرانسه.قلبم ریخت.فرانسه؟دوسال؟با قیافه وا رفته گفتم:- چه دوره ی طولانی ای میشه...تنهایی توی دیار غربت سختتون نیست؟- نه خب.عموم اونجاست.تنهای تنها نیستم...بیشتر از قبل غمگین شدم.خدا نکنه دختر عمو داشته باشه...- موفق باشین.لبخندی زد و گفت:- ممنون.شما هم همینطور.وقتی پیاده شدم گفتم:- ممنون آقای شفق.خیلی زحمت کشیدین.و با چند تا تعارف تیکه پاره کردن رفت. زنگ خونه نگارینا رو فشار دادم و ولش نکردم.اصلا حواسم پرت بود...پرهام...فرانسه...دوسال... من...اولین شکست توی زندگی...دو ماهه دیگه ره...چقدر زود...با چیزی که محکم توی کمرم خورد به خودم اومدم.متعجب پشت سرمو نگاه کردم و نگار رو دیدم.- چته عوضی چرا میزنی؟عصبی داد زد:- عوضی تویی.چته زنگو گرفتی ول نمیکنی؟فکرکردم طوری شده.و و قتی قیافه دمغمو دید مطمئن شد واقعا طوری شده.به داخل راهنماییم کرد و گفت:- چیزی شده؟میدونستم توی خونه تنهاست.پدر و مادرش همیشه شب میومدن خونه.وقتی روی مبل نشستم و نفسم تازه شد با عصبانیت گفتم:- یکی نیست بگه مگه نمیشه توی مملکت خودت دوره ببینی...آخه این همه سواد رو میخواد چیکار؟هی برم فرانسه برم فرانسه میکنه...نه اگه میشد میخوابوندم توی دهنش...نگار متعجب جلوم ایستاده بود.- چی میگی آرام؟کی میخواد بره فرانسه؟با بغض گفتم:- شازده تازه درس خوندنش گل کرده.نگار با ناباوری گفت:- اشکان؟اشکان میخواد بره فرانسه؟آرام یه چیزی بگو قلبم از کار افتاد...به من که چیزی نگفت...چرا این همه بی خبری؟در میان تمام ناراحتیام خندیدم و گفتم:- کی گفته اشکان میخواد بره؟نفس راحتی کشید و گفت:- وای خدایا مرسی...دختر تو که منو نصفه جون کردی...خو حالا کی میخوا بره؟دوباره یادش افتادم...پرهام و دوسال توی فرانسه و دوری...- نگار...اونقدر با لحن غمگینی گفتم که ناخودآگاه جلوم زانو زد و گفت:- پرهام میخواد بره؟سرمو به نشانه مثبت تکون دادم.آهی کشید و گفت:- حالا چند ماه؟- دوسال...جیغ کشید:- دو سااااااااااااااااال؟چه خبره آخه؟- نگار چیکار باید کنم؟دستشو بین موهاش فرو کرد و گفت:- یه خورده از من یاد بگیر.اینقدر دور اشکان موس موس کردم که بالاخره کشیدمش سمت خودم...تو چرا اینقدر بی حس و حالی؟عصبی گفتم: - نه حتما انتظار داری جلوش عشوه هم بریزم ها؟خندید و گفت: - نه...اینطوری نه.به ساعت نگاه کردم.نزدیکای 2.30 بود.آهی کشیدم و گفتم:- نیکی موبایلمو دربیار یه زنگ بزن مامان زهرا بگو اینجام.نگران میشه.نگار نگاهی به اطرافم کرد و گفت:- کیفت کو؟با بی حالی گفتم:- نمیدونم.یا جلوی در گذاشتمش یا همین اطراف.سریع بلند شد و یه نگاه به اطراف کرد.- آرام نیست.توی تاکسی جاش نزاشتی؟مثه فشنگ از جام پریدم.یکی دو دور همون جایی که نشسته بودم رو گشتم.نبود...- نگار کیفم با پرهام رفت.متعجب گفت:- با پرهام؟- آره.با اون اومده بودم...دست به کمر ایستاد و گفت:- چشم و گوشم روشن...دیگه چی؟- خفه شو...رسوندم خونه چون تواِ عوضی دودقیقه نمیتونستی واسه من صبر کنی...نگار خنده ای کرد و گفت:- پس خوش به حالت شده.بدو زنگ بزن روی گوشیت تا جواب بده.به طرف تلفن دویدم و پس از لحظاتی مکث شمارمو گرفتم.یه بوق...دو بوق...پنج بوق...جواب نداد.دوباره گرفتم.چرا جواب نمیده؟ - بله بفرمایید؟قلبم از کار ایستاد.خودش بود.پرهام...پرهامی که قراره تا چند وقت دیگه بره اون سر دنیا... - سلام آقای شفق.آرامم. بعد چند لحظه مکث گفت: - سلام خانوم معین.میبخشید نشناختم و میبخشید که تلفنتون رو جواب دادم. یه کم آروم تر شدم. - نه خواهش میکنم.میخواستم مطمئن شم کیفم توی ماشین شما جامونده. - بله.راستش اون موقع متوجه نشدم.بیارم همونجا که پیادتون کردم دیگه؟ - نه نه.خودم میام. - تعارف میکنید؟بگید کجا بیام،خودم میام خدمتتون. - نه نه.مزاحم شما نمیشم..شما کجایید؟ - زیاد از خونه تون دور نشدم.میام الان. تا تلفن رو قطع کردم نگار پرید جلوم و گفت: - چی شد؟چی گفت؟ نفس راحتی کشیدم و گفتم: - داره میاد - کجا؟ خندیدم و گفتم: - تو سر من...خو اینجا دیه. نگار لحظاتی میخ ایستاد و بعد گفت: - آخه عوضی،تو میخوای آبروی منو ببری؟توی خونه نه میوه هست و نه هیچ چیزی واسه پذیرایی...خودمو بزارم توی ظرف بیارم براش؟ خنده ام را جمع کردم و با اخم ساختگی گفتم: - غلط کرد.بیاد خونه که چی بشه؟دوتا دختر تنها...همونجا بیرون ازش میگیرم و میام خونه. خندید و گفت: - اِی آرام...من که میدونم اون ته ته های دلت اگه میومد داخل عروسی میگرفتی... آروم به بازوش زدم و گفتم: - خفه شو...پسره ی وطن فروش...میخواد بره غرب درس بخونه...اصلا مهم نیستش که اون برام... نگار به مسخره نگام کرد و گفت: - ای عمت بمیره با این دروغای ضایعت... خندیدم و گفتم: - خب اینا رو ول کن.اومد کیفمو بده چی بهش بگم؟ کمی فکر کرد و گفت: - بهش بگو...نمیخواد چیزی بگی.یه خورده زیادی ضایع اس.تشکر کن وبیا تو.این یارو میخواد بره اونور دنیا.مطمئن باش اینقدر توی حال و هوای اونوره که حواسش به کرشمه های تو نیست. آهی کشیدم و گـــفتم: - اصلا خوشم از همچین آدمایی نمیاد...جوگیر...حالا انگار میخواد بره واسه زندگی...باز خوب خدا میدونست اینا جنبه جاهای بزرگ رو ندارن و ولشون کرد توی ایران... نگارخندید و گفت: - خوشم میاد جوش که میاری شر و ور رو هم سوار میکنی که خودتو خر کنی...آخ خوشم میاد... لبخندی زدم و گفتم: - خودم هم توی کار خودم میمونم گاهی اوقات. روی پله های گوشه راهرو نشست و گفت: - یعنی چی میشه عاقبت تو؟ - نمی دونم... - آرام میشه یه سوال بپرسم؟ - بپرس... لحظاتی مکث کرد و بعد گفت: - مطمئنی دوسش داری؟ تموم بدنم یخ زد...سوالی که مدت ها بود از خودم میپرسیدم...من جدا چی توی سرم میگذشت؟ حرف دلم چی بود؟ شفق همون شهزاده سوار بر اسب سفیدیه که همه ی دخترا میگن؟ همون کسیه که من دوست دارم بقیه عمرم رو باهاش شریک شم؟ چرا گاهی اوقات اسمش که میاد بدنم میلرزه؟...خب حتما این عشقه... اما گاهی ساده از کنارش رد میشم...گاهی ازش میترسم...اینم عشقه؟ میگن عشق یعنی هرجا باشی به یادشی...اما من فقط توی تنهایی هام باهاشم...این هم عشقه؟ اصلا به نظرم عشق یه چیز خیـــــــــــــــــــــلی بزرگه...یه چیز دست نیافتنی... و عشق فقط در عشق خدا به ماها خلاصه میشه چون از همه خالص تره... ولی عشق من خالصه آیـــا؟اصلا عشقی توی دل من هست؟نمیدونم...نمیدونم... - آرام کجایی هوووی؟ به خودم اومدم. - نگار خودمم هنوز نمیدونم...واقعا نمیدونم... نگار لبخند عمیقی زد و گفت: - می فهممت... صدای زنگ تلفن خونه بلند شد و نزاشت حرف من و نگار به جایی برسه. نگار برداشت: - بله؟ - ... - اِ شمایید استاد؟حالتون خوبه؟ - ... - نه خواهش میکنم این چه حرفیه؟الان بیرون ایستادین؟ - ... - چشم.آقای شفق بفرمایید بالا... - ... - تعارف میکنید؟به خدا اگه بزارم...توی این گرما آخه... - ... - چشم.هرجور راحتید.صبر کنید الان میایم خدمتتون... عصبی پایم را به زمین کوبیدم و گفتم: - سه ساعت چی میگین پشت تلفن به هم؟یه بیا پایین کیفتو ببر هم این قدر فک زدن داره؟ نگار خنده بلندی کرد وگفت: - نمیدونم چرا مذکر ها همش دوس دارن با من صحبت کنن...نمیدونم چی از خودم تولید میکنم که جذبش میشن... پوزخندی زدم و گفتم: - همینه دیگه.خدا اینقدر خوار و ذلیلت کرده که دلقک پسرا شی.تو هم میای پایین یا برم؟ - تو برو منم شربت میارم براش.بدبخت توی دل آفتاب ایستاده... نفس عمیقی کشیدم و از خونه خارج شدم. یه خورده بالاتر خونه ایستاده بود. حرفای نگار توی ذهنم تداعی شد... یعنی هستن کسایی که خودشون احساس خودشون رو ندونن؟ منو دید...یه خورده از ماشینش فاصله گرفت و نزدیکتر شد. لبخند کوچیکش گوشه لبش جا مونده بود...از همون ظهر اینو دیده بودم... سلام...الان باید اینو بگم؟بعدش چی؟میگم حالتون خوبه؟بعدش؟مرسی که کیفمو آوردین...خب بعد؟اه چقدر این راه طولانی شده...چرا بهش نمیرسم؟چقدر فاصله بین ماست... قدم هامو تند تر کردم... - سلام آقای... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - شفق... از اینکه بین جمله ام فاصله افتاده بود اعصابم داغون شد...حالا میگه چقدر هول شده که حرف زدن هم یادش رفته... لبخندش عمیق تر شد...خیلی عمیق...اونقدر که توی لبخندش محو میشدم...امروز چقدر همه چیزش برام مهم بود. - سلام خانوم معین.حالتون که خوبه؟ - به لطف شما. به خودم مسلط شده بودم.مگه بچه دو ساله ام که خودمو گم کردم؟ - شما خوبین؟ - ممنون. چند لحظه ی خیــــلی کوتاه به سکوت گذشت... - می بخشید که کیفمو...واقعا امروز اعصابم خورد شده... لبخندشو جمع کرد و گفت: - به خاطر آقای ارغوان؟ منظورش سهیل بود...حتما متوجه جر و بحث های ما شده بود. آهی کشیدم و گفتم: - بله... زیر سایه یه درخت که کنارش بود ایستاد و گفت: - مشکلات اخلاقی زیاد داشت...چند بار دانشگاه قصد اخراجشو داشته... - در جریان هستم. - گفتم که...گفتم که در موردش کامل بدونین... زورکی لبخند زدم و گفتم: - ممنون. خو الان مثلا لبخند زدنت به چیه؟نه کرم از خود درخته...جمع کن خودتو... سریع لبخندمو خوردم وگفتم: - هوا گرمه آقای شفق.شما هم اینجوری اذیت میشین...اگه میشه کیف منو بدین که دیگه مزاحم شما نباشم... به سمت ماشینش رفت و گفت: - مزاحم چیه؟نفرمایید... صدای نگار از پشت سرم اومد.از همون دور داشت حرف میزد: - سلام آقای شفق...حالتون خوبه؟وای من خیلی معذبم توی این گرمایی که توش خر تب میکنه ایستادین... من و پرهام مات نگاش کردیم... حالا دیگه کنار من و شفق که کیفم توی دستش بود ایستاده بود. خودش انگاری متوجه شد.سریع گفت: - ببخشین منظوری نداشتم...فقط میخواستم بگم هوا خیلی گرمه... پرهام آروم خندید وگفت: - مهم نیست... نگار سینی شربت رو که بر اثر دویدنش از توی خونه تا اینجا،نصفش توی سینی ریخته بود،جلوی پرهام گرفت و گفت: - ببخشید باز هم.چون دویدم اینطوری پخش شده... و من مرده بودم از خنده...نگار هیچ وقت توی عمرش پذیرایی نکرده...الا خونه ی ما.اون هم با نظارت مامانم. پرهام کمی این پا و اون پا کرد و گفت: - نه ممنون...میل ندارم... نگار با اصرار گفت: - تعارف نکنید.اینجوری فکر میکنم دوست ندارین از پیش ما چیزی بخورین... و اینجوری شد که شفق افتاد توی رودربایستی... یه لحظه حس کردم چشای پرهام بیش از حد باز شده...فکر کردم گیر کرده توی گلوش...اما کمتر از سه ثانیه به حالت اولش برگشت... نگار هنوز لبخند روی لبش بود. پرهام از نگار تشکر ساده ای کرد و رو به من گفت: - این هم از کیف شما...باز هم میبخشید که از توی کیفتون موبایلتونو درآوردم... - خواهش میکنم...ممنون که...که زحمت کشیدین و کیفمو آوردین... سرش را به نشانه استدعا تکون داد و گفت: - خواهش میکنم...پس من دیگه مزاحمتون نمیشم...ممنون واسه...واسه این نوشیدنی دلچسب. نگار خندیدو گفت: - انگاری خیلی به دلتون نشست؟ پرهام با خنده گفت: - بوی انتقام میداد... من گیج مونده بودم.چی بوی انتقام میداد؟ پرهام نگام کرد و گفت: - مواظب کیفتون باشید که توی ماشینای دیگه ای جا نمونه...ممکنه شانستون نزنه و ماشین آشنا باشه.خدانگهدار. نگار سریع گفت: - اِ صبر کنین...بزارین آب بریزم پشت سرتون. من و پرهام با تعجب نگاش کردیم که نگار با خنده گفت: - آخه میگن آب مراده... به مسخره گفتم: - اون آب نطلبیده واسه خوردنه... پرهام ادامه داد: - شاید نگار خانم میخوان من دوباره برگردم اینجا... نگار رنگین کمون شد و گفت: - نه من منظورم همون مراد بود... اون روز به جای من،نگار کلی گیج بازی درآورد و شفق درحالی که خنده اش پیچیده بود ازمون جدا شد... اگه قرار بود پرهام بره...پس یادش رو هم باید با خودش ببره...من نه صبر ایوب دارم و نه عمر نوح که بشینم ببینم کی دلش میزنه واسه ام. خنده ی بلندی کردم ودر حالی که کتابی را از قفسه بیرون می کشیدم گفتم: - مریم مریم؟بیا کتاب مورد علاقه تو پیدا کردم.مریم با عجله به سمتم اومد و گفت:- سفره آرایی؟با خنده گفتم:- کودک داری...با خنده کتاب رو روی شونم کوبید و گفت:- این که واسه عمت نوشته شده...نگار کوش؟در حالی که باقی کتابا رو نگاه میکردم گفتم:- مهتاب دنبال کتابای روانشناسی میگرده واسه اشکان.با اونه.میگم مریم به نظرت پسرا از کتابای روانشناسی خوششون میاد؟واقعا موندم واسه تولد اشکان چی بخرم...مریم کلاسورش را به سینه اش چسباند و گفت:- نه بابا.پسرا کتاب خون نیستن.با بی حالی گفتم: - تموم بازار رو زیر پا گذاشتم.هیچ چیزی که باب دل اشکان باشه رو پیدا نکردم...مریم با خنده گفت:- میخوای براش حافظ بگیریم بلکه یه خورده روش تاثیر بزاره؟خندیدم و گفتم:- نه بابا.مهتاب و نگار داشتن بهمون نزدیک میشدن.سه تا کتاب دستشون بود.نگار از همونجا بلند بلند داد زد:- واسه آقا رفته شاهنامه و کوروش کبیر و زندگینامه فروغ خریده.خو بگو مارمولکِ من،اشکان ،باباش کتاب تاریخی و عاشقانه خون بوده یا مامانش؟من و مریم سرامونو تا حدی که امکان داشت پایین برده بودیم تا صدای خنده هامون توی مقنعه خفه شه.مهتاب که حالا کنارمون رسیده بود گفت:- زهرمار نیکی.اشکان تاریخ رو دوس داره.خودش بهم گفت.حالا یه چیزی هم از شاهنامه بدونه.مگه بده؟نگار شانه بالا انداخت و گفت:- از من گفتن بود.این کتابا فقط میشه دکور اتاقش.مهتاب زیر لب چیزی گفت که نشنیدم.دور خودم چرخیدم و گفتم:- مهتاب من هیچی نگرفتم هنوز...وای عصر آبرومو میبره...مهتاب خندید و گفت:- پیدا میکنیم براش.من برم اینارو حساب کنم.شما هم اینقدر شلوغ نکنین.سمت قفسه های دورتر رفتم و در همون حال گفتم:- من میرم یه نگاه به رمانا کنم و بیام.مَهی حساب کردی خبرم کن.جوابی ازشون نشنیدم.بی خیال شدم و به سمت رمان هاش رفتم.اشکان که رمان خون نبود.حداقل واسه خودم بردارم.چه کتابفروشی باحالی...همه چی توش بود...یکی از کتابارو درآوردم وورق زدم...- آرام ما رفتــــــــــیم...صدای نگار بود.هیچ وقت نمی فهمید توی جاهای عمومی نباید داد بزنه و صداشو ول بده.عصبی برگشتم برم یه چیزی بهش بگم که میــــــــــخ شدم به روبروم...تنها چیزی که الان انتظارشو نداشتم...پرهام.اون زودتر متوجه من شده بود...نگار و مهتاب و مریم نبودن.فکرکنم نگار قصدی مریمو برده بود بیرون...دهن لق بود و پس فردا توی دانشگاه رو پر میکرد.نزدیکتر شدم.هنوز رمان دستم بود.- سلام خانوم معین.به زور گفتم:- سلام جناب شفق...- خوب هستین که؟- ممنون...- فکر نمیکردم اینجا ببینمتون...لبخند کوچولویی زدم وگفتم:- منم همینطور.- کتاب قشنگیه.گیج پرسیدم:- چی؟خندید و گفت:- کتابی که انتخاب کردید...حتی اسم کتابه هم یادم رفته بود.روی جلدش رو خوندم.هستی من...سرمو به نشانه مثبت تکون دادم و گفتم:- خوشحال شدم دیدمتون.فعلا.و به سمت خانومی که پشت میز نشسته بود رفتم.چه لبخندش شبیه پرهامه...حتی نگاهش جذبه ی پرهامو داره...- سلام.خسته نباشید.این کتاب رو میبرم.با مهر نگام کرد و گفت:- سلام دخترم.ممنون...چه خوش سلیقه...معلومه کتاب شناسی...و خندید.منم زوری...- مامان تخفیف ویژه بده.چه صدای آشنایی...چقدر شبیه پرهام.برگشتم طرف صدا...خود پرهام بود.خودِ خودش...گفت مامان؟یعنی این؟....متعجب به خانومه گفتم:- شما...مادر استاد شفق هستین؟با همون لبخندش گفت:- البته...بهم نمیاد بچه ای همسن پرهام داشته باشم؟خندیدم و گفتم:- نه...ماشاءالله خیلی جوونید...دستمو فشار داد.چقدر گرم بود.گفت:- این دوتا چین و چروک هم از حرص خوردن واسه شازده اس...پرهام خنده ای کرد و گفت:- مامان نشد ها...جلو همه منو کوچیک کنی.من در میان خنده شاهد بحث اونا بودم.بعد از لحظاتی کتاب رو بسته بندی کرد و گفت:- بیا دخترم.این یه هدیه از طرف من واسه دانشجوی پسرم...سریع گفتم:- وای اصلا نمیشه...و کیفمو باز کردمتا کیف پولمو در بیارم.دستشو روی دستم گذاشت و گفت:- از تعارف خوشم نمیاد.هدیه است و مجبوری قبول کنی.لبخند بزرگی زدم وگفتم:- یه دنیا ممنون.مامانش فقط با مهر نگام کرد. ***اشکان موهامو توی چنگش گرفت و گفت:- پاشو ببینم ننه آرام.همچین قیافه گرفته و نشسته یه گوشه...تفلـــد داداشیته.پاشو یه قری بده اون وسط حداقل دلمون خوش باشه...سپس داد زد:- ساغر هوووویی؟واسه آبجیم یه لیوان شربت بیار.خندیدم و گفتم:- اشکان خسته ام ولم کن...اشکان قیافشو غمگین کرد و گفت:- وای ببخشید یادم نبود خانوم رفتن و لایه اوزون رو دوختن و اومدن پایین.سپس دستمو کشید و گفت:- پاشو من حوصله ی سر و کله زدن با تورو ندارم ها...ببین همه چه الـــکی خوشن...تو هم هی زور بزن و بگو من خوشبختم و همــه چی آرومـــه...با خنده دنبالش راه افتادم.صدای موزیک از همه جا به گوش میرسید.واقعا هم تولدش مثل خودش خاصه.تموم بالای سی سال رو فرستاده بود طبقه پایین و بقیه رو جمع کرده بود بالا.ماشاءالله کم هم خو رفیق نداره...حداقل ده تا پسر و پونزده تا دختر ناخودی بودن.حالا خودمون و بچه ها خالشو داییش به کنار.واقعا اون شب پی بردم پسرا مزخرف ترین موجودات عالم ان.از یه طرف به نگار قول پایبندی داده و از یه طرف جی افاشو ول نکرده...باز خوب نگار نیست وگرنه...یعنی پرهام هم اینطوریه؟خوش به حال دوست دختراش.اشکان دستمو گرفت و گفت:- چیه توی فکری؟طوری شده؟- نه.- میخوای بری بیرون؟توی حیاط...یه خورده گرفته به نظر میای...- آره میخوام برم...- بیام باهات؟- نه...نه...- پس زودی برگرد.سرمو تکون دادم و اومدم پایین.می خواستم برم بیرون که دایی علی صدام زد.- آرام؟سریع برگشتم طرف صداش.روی یه مبل دونفره کنار آشپزخونه نشسته بود.در حالی که به طرفش میرفتم گفتم:- جونم دایی؟تنهایی حوصلت سر میره؟خندید و گفت:- اِی.زنداییت نشسته اینجا و چارچشمی حواسش به منه که مبادا بزنه به سرم و برم بالا.خندیدم و کنارش نشستم.- هیچی که بالا کم و کثر نیست؟- نه دایی...همه چی خوبه.- بیرون کار داشتی؟- نه.میخواستم هوا بخورم.نفس عمیقی کشید و گفت:- خوبه.میخواستم باهات صحبت کنم.کمرمو صاف کردم و گفتم:- من در خدمتتم.بفرمایید؟سرشو تکون داد و گفت:- دایی یه سوال ازت میپرسم راست و حسینی جوابمو بده.- اختیار داری علی خان.مگه من تا حالا به شما دروغ گفتم؟خندید و هیچی نگفت.- بگو دایی.قول میدم راست بگم.خیره نگام کرد و گفت:- این دوستت نگار هست...- خب؟- با اشکان رابطه ای داره؟مثلا در حد دوستی...تلفنی...لبخندمو جمع کردم.نکنه مشکوک شده باشه...وای اشکان پدرت دراومد...- چطور مگه دایی؟- نمیدونم...برداشتم از این رفتارا این بود.- من چیزی نمیدونم...دایی یه طوری نگام کرد که یعنی دروغ دروغ به دایی هم دروغ؟با شرمندگی سرمو پایین انداختم و گفتم:- دایی باور کن منو در جریان روابطشون نمیزارن...فقط در همین حد که با هم حرف میزنن من در جریانم...دایی خندید و گفت:- آ قربون دختر راستگو...منم نیتم خیره آرام جان...اگه این دوتا همو میخوان خب چرا الکی طولش بدیم؟باید با نگار صحبت کنم.متعجب زل زدم به دایی...چی میگه؟دایی که از این تریپ دخترا خوشش نمیومد...دایی دستشو جلوی چشام تکون داد و گفت:- آرامی؟دایی حواست کجا رفت؟آروم گفتم:- دایی اشکان میدونه؟خندید و گفت:- نه.بهش نمیگم.اشکان هیچ وقت نتونسته برا زندگیش تصمیم بگیره.26سالشه و هنوز...میبینی چند تا دختر دعوتیشه؟بعد فکر میکنه من ببو ام.بهم میگه اینا خواهرا دوستامن...لا اله الله...آروم خندیدم و گفتم:- پس میخوای زنش بدی آدم شه.- یه جورایی...دستمو ستون سرم کردم و گفتم:- چرا نگار؟دایی لبخند عمیقی زد و گفت:- چون...فکر میکنم نگار در پس این چهره ی شیطونش،باطن خوب و محجوبی داره...نمیدونم ولی به دلم میشینه...یه جورایی خالصه.عایشه هم موافقه و میگه نگار همون چیزیه که واقعا نشون میده.تو...تو مگه چیزی از نگار میدونی که مخالف...پریدم وسط حرف دایی و گفتم:- نه نه به هیچ وجه.نگار بهترین گزینه بود و در ضمن این دوتا بی علاقه هم نیستن...نفس عمیقی کشیدم و گفتم:- دایی اون ته ته های دلم یه جورایی دلم میگیره...دستشو دور گردنم انداخت و گفت:- چرا دایی؟با لحن لوسی گفتم:- مهتاب شوهر کرد،نگار در شرف شوهر کردنه...سامان زن گرفت،و سر من هم موند بی کلاه...منم میخوام داییییییییییی....دایی با صدای بلندی خندید و گفت:- ای بی شرف تو به کی رفتی؟که حالا شوهر میخوای؟زهرا بیا ببین دسته گلت چی میگه.دستمو آروم جلوی دهن دایی گذاشتم و گفتم:- دایی غلط کردم من هنوز بچه قنداقی ام...مامان بالای سرمون ایستاد و گفت:- چی شده علی؟چی میگه ورووجک من؟دایی خندید و گفت:- وروجکت چشاش تازه باز شده...مامان گیج نگاهمون میکرد و من و دایی با خنده مون گیج ترش میکردیم.