- واسه تو چه فرقی می کنه، مگه خوشبختی دخترتو نمی خوای؟
- کی قراره بیان؟
- بذارش به عهده خان داداش، خودش همه چیز رو راست و ریس می کنه.
خانم امینی از جا بلند می شود.
- چه می دونم. هر چی قسمت باشه. چایی می خوری؟
- اره یه دونه بریز. پررنگ باشه.
خانم امینی استکان او را برمی دارد و به اشپزخانه می رود. فرناز در حال اشک ریختن است.
- چیه دختر چرا آبغوره می گیری؟
فرناز دیدگانش را به مادر می دوزد و ملتمسانه می گوید:
- بابا که اون حرفا رو جدی نگفت، مگه نه؟
- تو که پدرتو می شناسی. تو این جور کارا هیچ وقت با کسی شوخی نمی کنه.
- ولی مادر اخه مگه می شه؟ من نمی خوام نازدیمو بهم بزنم.
- اختیار دار ما پدرته، خودت که می دونی کسی نمی تونه رو حرفش حرف بزنه. به خصوص که پای خان عمو در میان باشه.
- شما چرا این حرف رو می زنی مادر، پس من چی؟ احساسم چی می شه؟ شما می دونی که من سلمان رو دوست دارم.
خانم امینی به جانب او برمی گردد و به چشمانش زل می زند:
- اون چی؟ اونم تو رو دوست داره؟
- بله اونم دوستم داره.
- مطمئنی؟
- من کوچکترین تردیدی ندارم.
خانم امینی به او پشت کرده و رو به سماور می ایستد.
- اگه دوستت داشت این همه مدت بلاتکلیف نمی گذاشتت. ما به اندازه کافی بهش مهلت دادیم حالا اگه اون عرضه نداره تقصیر ما چیه؟ تو هم بهتره اشکاتو پاک کنی و اروم بگیری. ما خیر و صلاح تو رو می خوایم.
فرناز گریه کنان به دامان مادر می آویزد:
- شما باید با پدر حرف بزنی. بهش بگو من نامزدم رو دوست دارم و حاضر به جدایی نیستم.
- امکان نداره پدرت تصمیمشو عوض کنه.
- پس با خان بابا صحبت کن.
- این یکی از باباتم بدتره.
- من دختر شما هستم نه خان عمو.
خانم امینی دقایقی خیره خیره نگاهش می کند سپس سرش را پایین می اندازد.
- بی فایده است فرناز. تو باید حرف ما رو گوش کنی. اگر می خوای عاقبت به خیر شی باید حرف ما رو گوش کنی.
خانم امینی استکان پر از چایی را برمی دارد و نزد شوهرش برمی گردد. فرناز گوشه اشپزخانه چمپاته زده و همچنان گریان است. می داند که پدرش ادم یکدنده ایست و مقاومت و مخالفت در برابر خواسته ها و تمایلات پدر بی فایده و بیهوده است.
بح روز بعد خانم امینی لباسها و لوازمی را که هدایای سلمان به فرناز است درون ساکش قرار می دهد، فرناز در گوشه ای نشسته و به ارامی اشک می ریزد. مادر می گوید:
- بهت قول می دم یه هفته نشده فراموشش کنی. ادم باید اینده نگر باشه. اون جوری که بابات تعریف می کنه خواستگار جدید پولاش از حد و حساب خارجه. خدا کنه عمو بتونه کاری بکنه.
فرناز سرش را میان دستهایش پنهان کرده و با دای بلند گریه می کند. مادر می افزاید:
- وقتی زنش بشی چشم دوست و دشمن از حسادت چهارتا می شه. همه دخترای فامیل بهت غبطه می خورن. من وقتی زن بابات شدم خیلی سختی کشیدم. از اولش که این جوری نبودیم. نمی خوام دختر منم اول زندگیش سختی بکشه و با نون بخور و نمیر زندگی کنه. ادم تا وقتی که جوونه باید خوش بگذرونه و راحت زندگی کنه. .قتی پا به سن گذاشتی دیگه همه چیز برات بی اهمیت می شه.
فرناز با حالت عبی از جا بلند شده و اتاق را ترک می کند. خانم امینی پس از پایان کار، چادرش را به سر می کشد. از اتاق بیرون می اید . وارد اتاق نشیمن شده و از انجا به طرف اتاق فرناز حرکت می کند. پشت در می ایستد و دستگیره در را می چرخاند اما در قفل است. دای هق هق فرناز شنیده می شود. مادر ضربه ای به در می زند.
- فرناز در رو باز کن کارت دارم.
به جز صدای هق هق گریه پاسخی نمی اید. خانم امینی دقایقی مکث می کند و عاقبت دستگیره را به شدت تکان می دهد.
- باز که تو داری گریه می کنی! باز کن باهات کار دارم.
خانم امینی باز هم بر کرده و سپس با خشم می گوید:
- اخ که چقدر تو لجباز و یکدنده ای! من دارم می رم، غذا رو گازه مواظب باش نسوزه، فهمیدی؟ خداحافظ.
خانم امینی چادرش را روی سر مرتب کرده و از خانه بیرون می اید. سوار تاکسی می شود و یکسره به جانب منزل سلمان حرکت می کند. مادر سلمان در حالی که دستمال در دست دارد، مشغول گردگیری لوازم اتاق است. در همین لحظه دای زنگ در شنیده می شود.
او دست از کار کشیده و با حیرت نگاهی به ساعت دیواری می اندازد. ساعت ده صبح را نشان می دهد. دستمال را گوشه ای می گذارد. چادرش را از روی چوب لباسی برمی دارد و روی سر می اندازد و از در اتاق بیرون می رود. به وسط حیاط نرسیده صدای دومین زنگ بلند می شود.
- کیه؟ اومدم.
در را که می گشاید چهره خانم امینی را در استانه ان ظاهر می شود. مادر سلمان با حیرت و خوشحالی می گوید:
- اوا شمائین؟ سلام.
- سلام. حالتون چطوره؟
هر دو روبسی کردند. مادر سلمان جواب می دهد:
- قربون شما. چه عجب از این طرفا. چی شد که به کلبه خرابه ما تشریف اوردید؟ بفرمایین تو خواهش می کنم.
خانم امینی وارد می شود و مادر سلمان در را می بندد. هر دو از حیاط عبور می کنند.
- خیلی خوش امدید. سرافرازمون کردید.
- از این طرفا رد می شدم گفتم سلامی عرض کنم.
- لطف کردین. قربون قدمتون. خانواده چطوره؟ اقای امینی فرناز جون.
- به لطف شما بد نیستن. سلام دارن.
- سلامت باشین. بفرمایین.
هر دو وارد اتاق می شوند. مادر سلمان او را با دست به طرف پشتی هدایت می کند. خانم امینی می نشیند و ساکی را که به همراه دراد کنار خود می گذارد. نگاهی به اطراف می اندازد و می پرسد:
- مزاحم که نشدم؟
- اختیار دارید. این حرفا چیه؟ منزل خودته. ببخشین الان برمی گردم.
همان دم از ااف خارج می شود. خانم امینی انگتانش را درهم فرو می برد و با انگشتر بازی می کند. اندکی نگران است. بی اختیار ساکی که در کنارش قرار دارد لمس می کند. اضطراب از چهره اش خوانده می شود. مادر سلمان با سینی استکانها برمی گردد. کنار سماور می نشیند و چای می ریزد. مادر فرناز می گوید:
- زحمت کشین دست شما درد نکنه.
- قابلی نداره، نمک گیر نمی شین.
مادر سلمان بلند می شود و سینی را مقابل او را می گیرد. خانم امینی استکان را از درون سینی برداشته و کنار خود روی زمین می گذارد. مادر سلمان به طرف کمد رفته و در ان را می گشاید، چادر نماز گلداری را از ان بیرون اورده و ان را به طرف خانم امینی می گیرد.
- بفرمایین چادرتونو عوض کنید. تو رو خدا راحت باشید.
خانم امینی از گرفتن چادر امتناع می کند.
- قربون شما. این جوری راحت ترم. می خوام رفع زحمت کنم.
- اوا چرا؟ مگه من می ذارم. خیلی حرفا داریم که با هم بزنیم.
- باید زود برگردم خونه، کلی کار دارم که باید انجام بدم.
مادر سلمان کنارش می نشیند. چادر را مقابل خانم امینی می گذارد و با خنده می گوید:
- خدا نگه داره فرناز جونو، وقتی ادم یه دختر جوون تو خونه داشته باشه هیچ وقت کاراش رو زمین نمی مونه.
- فرناز امروز رفته خونه خانه عموش، قراره چند روزی اونجا بمونه.
- خب به سلامتی. انشالا که خیره.
- والله چه عرض کنم!
- چرا میل نمی کمیم. بفرمایین چاییتون سرد شد.
خانم امینی چای را جرعه جرعه سر می کشد . مادر سلمان برمی خیزد. خانم امینی استکان را زمین می گذارد و می گوید:
- خواهش می کنم دیگه زحمت نکشید.
- چه زحمتی، می رم میوه بیارم.
- نه تو رو خدا، باور کنین عجله دارم باید برم. اومدم چند دقیقه ای شما رو ببینم و رفع زحمت کنم.
- اخه این جوری که نمی شه، بعد از مدتها تشریف اوردید اونم این جوری؟
- ما ها که با هم تعارف نداریم. راستی سلمان خان چطوره؟
مادر سلمان لبخند می زند و می نشیند.
- سلامت باشین. بد نیست، رفته سرِ کار.
- مدتیه که کم لطف شدین و به ما سر نمی زنین.
- اختیار دارین. باور کنین گرفتاری مجال نمی ده. اگه کوتاهی شده شما به بزرگی خودتون ببخشید.
- خواهش می کنم. والله...نمی دونم چه جوری بگم.
مادر سلمان با نگارنی چشم به دهانش می دوزد و می پرسد:
- طوری شده؟
- طوری که نه، راستش هیچ وقت دلم نمی خواست این جوری و با این شرایط خدمت برسم ولی خب دیگه....
- موضوع چیه؟ حس می کنم شما چیزی می خواین بگین؟
خانم امینی از نگا مستقیم در چهره او اجتناب کرده، سرش را به زیر می اندازد و در حالی که با گوشه چادرش بازی می کند و می گوید:
- چیزی رو که می خوام مطمئنا خوشایند نیست ولی خب چاره چیه. حقیقتش اینه که بابای فرناز ازم خواسته خدمت برسم تا به عرضتون برسونم که... راستش چه جوری بگم... روم سیاه، بابای فراز نظرش اینه که...بهتره این ولت سر نگیره...
مادر سلمان با هراس و شگفتی تکرار می کند:
- سر نگیره؟ منم نمی فهمم!
چهره اش درهم می رود و با ناراحتی به خانم امینی که همچنان نگاهش را از وی مخفی می دارد چشم می دوزد. خانم امینی جابه جا می شود و ادامه می دهد:
- ببین، بذار خیلی ساده، خلاصه عرض کن. ما به این نتیجه رسیدیم که این دو تا جوون برای هم ساخته نشدن. این چند ماه رو هم که بهتون فرت دادیم در اثر خواهش های من بود ولی اقای امینی دیگه بیشتر از این صبر رو جایز نمی دونه. پای ابروی یه خانواده در میونه. اخه مردم چی می گن؟ ما پیش دوست و دشمن زیر سوال رفتیم. هر کی به ما می رسه یه چیزی می گه. خوبیت نداره دختر مردم سر زبونا بیفته.
- ولی...
- شما گفتین سه ماه دیگه فرصت بدین ما هم دادیم. پاییزم تموم شده و داره زمستون می رسه، پس ملاحظه می کنین که کوتاهی از جانب خودتون بود. سلمان خان جوون خوبیه، من هم همیشه دلم می خواست دامادی با این فات داشته باشم ولی هر چیزی حساب کتاب داره.
- بله حق با شماست ولی....
مادر سلمان هر زمان خواست سخنی بگوید خانم امینی مجالی به او نمی داد.
- دیگه به صلاح ما نیست بیشتر از این صبر کنیم. فکر نمی کنم با امروز و فردا کردن چیزی عوض بشه.
- خانم امینی سلمان بی تقصیره. اون مرد و مردونه تلاش می کنه حالا اگه بد شانسی میاره این دیگه دست کسی نیست.
- بله در گفته های شما شکی نیست ولی خودتون رو بذارید جای ما، اگه خودتون بودید حاضر بودید دخترتون ماهها بلاتکلیف بمونه؟
مادر سلمان تضرع کنان می گوید:
- خانم امینی تو رو خدا. دستم به دامنتون، شما هم مثل من یه مادر هستین و احساس منو درک می کنید. نذارین قضیه یان جوری تموم شه. به خدا سلمان از غصه دق می کنه. اون خیلی به فرناز علاقه داره. خودتون که بهتر از من می دونین.
- بله می دونم. ولی علاقه به تنهایی شرط نیست.
- شما می تونین یه کاری بکنین. با شوهرتون حرف بزنید. بگین به خاطر دل این د. تا جوون بازم بهمون فرصت بده. قول میدم خودم هر جوری که شده تمومش کنم.
- ما از روز اول به خاطر دل این دو جوون از بیشتر خواسته هامون گذشتیم. ولی بیشتر از این لاح نیست.
خانم امینی مکثی کرده و سپس می افزاید:
- راستش قرار شد فرناز و به فامیل خودمون شوهرش بدیم. حرفامونو زدیم و به توافق رسیدیم. جدا متاسفم حاجیه خانم ولی دیگه فایده ای نداره.
دستش را به طرف ساکش دراز کرده و بسته را از درون ان بیرون می اورد.
- بفرمایین اینم وسایلی که واسه فرناز گرفته بودین. اینم انگشتر نامزدی.
مادر سلمان دستش را برای گرفتن دراز نمی کند و هیچ واکنشی نشان نمی دهد. خانم امینی جعبه انگشتر را روی بقیه لوازم می گذارد. مادر سلمان که به شدت پریشان است با تردید می پرسد:
- خود فرناز خانم چی؟
- والله ما دخترمون رو طوری تربیت کردیم که محاله جلوی بزرگترش حرفی بزنه. خب من دیگه باید برم. تو این مدت هر بدی که از ما دیدین حلال کنین.
خانم امینی برپا می خیزد. چادرش را مرتب کرده و به جانب در می رود. مادر سلمان هم بلند شده و می گوید:
- حالا نهار تشریف داشتین، یه روزم با فقرا سر کنین.
- زنده باشین. اونجام به شما تعلق داره.
هر دو از اتاق خارج می شوند. مادر سلمان تا دم در او را بدرقه می کند و مکدر و نگران به اتاق برمی گردد. کنار بسته ای که مادر فرناز پس اورده می نشیند و با اندوه به ان چشم می دوزد. اشک در چشمانش حلقه می زند. نمی داند چگونه موضوع را با سلمان در میان بگذارد. تحمل دیدن قیافه اندوهگین او را ندارد.
ظهر که سلمان به منزل برمی گردد، مادر بلافاصله سفره را پهن می کند و هر دو مشغول ناهار می شوند. سلمان احساس می کند حال مادرش خوب نیست.
- مادر؟
- چیه پسرم؟
- چته مادرجون کسالت داری؟
پیرزن لبخند کمرنگی می زند و می گوید:
- نه مادر جون. حالم خوبه. چطور مگه؟
- اخه خیلی توهمی. گفتم شاید خدای نکرده کسالتی داشته باشی.
- نه حالم خوبه چیزی نیست.
سلمان با دقت به چشمان مادر می نگرد. می گوید:
- چشمان پف کرده، لابد سرما خوردی. عصر با هم می ریم دکتر.
مادر دست از خوردن می کشد و بلند می شود. به گوشه اتاق می رود و برای خود چای می ریزد.
- پس چرا غذاتو تمم نکردی؟ بازم بگو مریض نیستی.
- گرسنه نیستم پیش از ظهر یه تیکه نون خوردم همون اشتهامو کور کرد.
مادر با استکان چای بازی می کند سلمان غذایش را تمام می کند و به جمع کردن ظروف می پردازد. مادر برایش چای می ریزد. سلمان ظرفها را به اشپزخانه برده و باز می گردد. کنار مادر می نشیند و قند را به دهان می اندازد و با دقت به مادر می نگرد.
- حتم دارم یه چیزیت هست، زیاد سرحال نیستی.
- فعلا چایی تو بخور بعد باهات حرف می زنم.
سلمان استکان را درون نعلبکی می گذارد و می پرسد:
- چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
- گفتم که، بعدا می گم.
- چرا همین الان نمی گی.
- تو چه قدر کم طاقتی بچه.
- باز قسط بقال و قاب عقب افتاده؟ باز کسی چیزی گفته؟
- نه موضوع این نیست.
- خب پس چی؟
مادر سعی دارد ناراحتی خود را پنهان کند.
- پدر فرناز....
- پدر فرناز چی؟ مادر تو که جون به سرم کردی. یه کلمه بگو چی شده و خلاصم کن.
- پدر فرناز انگشتر دخترش رو پس فرستاده.
سلمان یکه خورد. دقایقی خیره خیره مادر را می نگرد. نمی تواند موضوع را هضم کند. باورش نمی شود که درست شنیده است. با ناراحتی می پرسد:
- چی گفتی مادر؟
- اره پسرم. همه چیز رو پس اوردن.
- کجا؟ چه وقت؟
- بح مادر فرناز اینجا بود. پیغوم اورد که نامزدی رو به اختیار خودشون به هم زدن و دیگه هم اون طرفا پیدامون نشه.
سلمان کنار دیوار می نشیند و پشتش را به ان تکیه می دهد.
- فرنازم باهاش بود؟
- ن هخانم امینی تنها بود. می گفت دخترشونو به فامیل خودشون شوهر می دن. خیلی سعی کردم، حتی بهش التماس کردم یه فرصت کوتاه بهمون بدن ولی مادره راضی نشد. می گفت دیگه راه ندناره، می گفت ما تصمیم خودمونو گرفتیم و دیگه حرفمونو پس نمی گیریم.
سلمان عصبی و ناراحت شد. سرش را به دیوار تکیه داده و فکر می کند. مادر به ارامی و بی دا اشک می ریزد. سلمان دقایقی متفکرانه می نشیند و سپس بلند می شود و اعتراض کنان می گوید:
- نه اونا نمی تونن این کار رو باهام بکنن. نمی تونن این قدر بی رحم باشن.
اورکتش رو از چوب لباسی برمی دارد و همان دم از اتاق بیرون می رود. از در خانه بیرون می اید و در را پشت سر خود می بندد. با قدم های تند از کوچه عبور می کند. حتی پاسخ سلام یکی از جوان های همسایه را نمی دهد. چهره اش نشان گر ناراحتی و عبانیت اوست. سر حیابان در برابر باجه تلفن همگانی توقف می کند. مردی در حال گفت و گو با تلفن است. سلمان در انتظار می ایستد و با سکه ای بازی می کند. لحظاتی بعد مرد خارج می شود و او به داخل کیوسک می رود و شماره اش را می گیرد.
تلفن منزل امینی زنگ می زند. فرناز و مادرش در هال نشسته اند. به محض شنیدن دای زنگ، فرناز به طرف تلفن هجوم می برد. گوشی را برمی دارد اما قبل از این که ان را به گوش خود بچسباند مادرش از راه می رسد و گوشی را از دست او می کشد و با خشونت خطاب به دخترش می گوید:
- خودم جواب می دم. الو بفرمایید.
- سلام خانم امینی.
مادر فرناز گره ای به ابرو می اندازد و به سردی می گوید:
- شمایی؟ علیک السلام.
- می بخشین خانم امینی، می خواستم با فرناز صحبت کنم.
- فرناز خونه نیست. چند روزی رفته خونه عموش.
- مادرم می گفت امروز تشریف اورده بودین اونجا. می گفت شما حرفایی زدین. می خواستم بپرسم موضوع چیه؟
- سلمان خان لطفا به حرفام توجه کن. هر چیزی رو که مادرت گفته عین حقیقته. بین تو و فرناز همه چی تموم شده. بهتره دیگه اینجا تماس نگیری.
- ولی اون نامزد منه. شما به دلخواه خودتون نمی تونید نامزدی ما رو به هم بزنید.
- اختیار دار فرناز ما هستیم. این ماییم که در مورد اینده اش تصمیم می گیریم. تازه اون خودش دیگه مایل نیست باهات حبت کنه. قراره تا چند روزه دیگه با یکی دیگه نامزد کنه. پس صلاح نیست شما دیگه اینجا زنگ بزنید. خداحافظ.
خانم امینی گوشی را می گذارد. فرناز تمام مدت کنار نلفن ایستاده و شاهد و ناظر گفته های اوست . صورتش را لای دستهایش پنهان می سازد و هق هق کنان به سمت اتاق خود می دود. با قطع تلفن از سوی خانم امینی، سلمان با ناراحتی و اندوه از خیابان می گذرد. به تدریج از منزل فاصله می گیرد و دور می شود. در مسیرش پارکی قرار دارد. وارد شده و کمی راه می رود. پارک کاملا خلوت است و هوا به شدت سرد. روی نیمکتی می نشیند و سیگاری اتش می زند.
دو ساعت تمام بی توجه به سرمای استخوان سوز با افکار خود کلنجار می رود، عاقبت هنگامی که سرما تا مغز استخوانش نفوذ می یابد، برمی خیزد و حرکت می کند. بیست دقیقه بعد به مغازه امینی می رسد. ابتدا مقابل در مغازه مکثی کرده سپس دستگیره را می چرخاند و وارد می شود.
امینی پشت میزش نشسته و تلفنی با مخاطب خود گفت و گو می کند. با ورود تازه وارد سرش را بالا می گیرد و نگاهش به چهره افسرده سلمان می افتد اما اهمیتی به او نداده و هیچ عکس العملی در قبال ورود او نشان نمی دهد. سلمان چند دقیقه در همان نقطه سرپا می ایستد تا مکالمه به پایان برسد . سپس جلوتر می رود.
- سلام اقای امینی.
امینی سرسنگین نگاهش می کند و به سردی می گوید:
- سلام. خوبی؟
- به مرحمت شما. بد نیستم.
- امری بود؟
- اقای امینی من اومدم که...
امینی بی درنگ کف دستش را به علامت سکوت مقابل او می گیرد و می گوید:
- ببین سلمان خان در مورد ره مطلبی اجازه داری حرف بزنی اله مساله خودت و دخترم.
- ولی اقای امینی...
- گوش کن جانم. ت. ب اندازه کافی فرت داشتی فکر کنی و حرف بزنی. پس بی خودی نه وقت من رو بگیر و نه وقت خودت رو. من امروز اصلا حال و حوصله بحث کردن ندارم. تا دیروز دختر من نامزدت بود، ولی از حالا به بعد دیگه نیست. من پدرشم و شرعت و قانونا این حق رو دارم که در مورد اینده ش تصمیم بگیرم. حالا اگه غیر از این موضوع حرف دیگه ای داری بفرما من گوشم به شماست.
سلمان سکوت می کند. حرفی برای گفتن ندارد، اقای امینی اب پاکی را روی دستش ریخته و راه گریزی برایش نمانده است. امینی به ندلی تکیه داده و یه دستش را از پشت آن اویزان می کند. این بار لحنش ارومتر است.
- ببین پسرم. تو و فرناز واسه هم ساخته نشدین. چه جوری می خوای با دست خالی دخترمو خوشبخت کنی؟ دلت که نمی خواد اون تو خونت سختی بکشه و حسرت یه زندگی خوب تو دلش بمونه؟ اون تو ناز و نعمت بزرگی شده و طاقت سختی کشیدن نداره، اگه زن تو بشه مجبوره بی پولی و نداری رو تحمل کنه. کمی منطقی فکر کن و احساسات رو بذار کنار. فرناز یه خواستگار خوب و واجد شرایط داره که می تونه خوشبختش کنه. اگه واقعا سعادت اونو می خوای، اگه واقعا دوستش داری خودت رو بکش کنار. دختر خوب فراوونه برو سراغ یکی دیگه....اصلا...اصلا خودم استین بالا می زنم و هر کسی رو که تو بگی می رم برات خواستگاری می کنم ولی اونو فراموشش کن.
سلمان در سکوت سر به زیر می اندازد. با وجود سرمای گزنده، عرق روی پیشانیش می جوشد. حرفی برای گفتن ندارد. سرش را پایین انداخته و با ناراحتی و یاس از مغازه بیرون می رود. امینی لبخندی می زند، شانه هایش را با بی تفاوتی بالا می اندازد و گوشی را برداشته شماره ای را می گیرد.
سلمان که حال و حوصله هیچ کاری را ندارد بدون این که مغازه اش را بگشاید و مشغول به کار شود تا شب در خیابانها قدم می زند و اواخر شب خسته و گرسنه به منزل برمی گردد. مادرش روی زمین کنار بخاری دراز کشیده و خوابش برده است. سفره شام هم چنان روی زمین پهن است و ظرف مخصوص شام هم چنان روی ان قرار دارد. بدون اینکه مادر را بیدار کند به اتاقش می رود.
روز بعد سلمان کنار پنجره بسته ایستاده است. داخل حیاط را می نگرد و سیگار دود می کند. باران شدیدی می بارد و قطرات ان از شیشه فرو می ریزد. مادر از اشپزخانه بیرون می اید و دم در به سلمان متفکر و غمگین می نگرد. دل مادر برای او می سوزد. سلمان غرق در رویاهای خود است و حضور مادر را احساس نمی کند. مادر به اشپزخانه می رود و دور از چشم پسر برایش اشک می ریزد.
در همان لحظه فرناز هم پشت پنجره اتاق خود ایستاده و ورت غرق در اشک خود را به شیشه چسبانده و به سلمان می اندیشد. دلش در هوای دیدن او پر می کشد اما می داند که این کار میسر نیست. تمام سعی خود را به کار برده تا شاید مادرش را متقاعد گرداند ولی موفق نشد. پدر از حرف و تصمیم خود برنمی گردد.
سلمان تمام روز را در اتاقش به سر می برد و حتی با مادرش هم سخن نمی گوید. پیرزن سعی دارد مزاحمش نشود، غذایش را در سینی نهاده و به اتاقش می برد و بدون حرفی و سخنی از نزدش می رود. نیمه شب که می شود چراغ اتاق سلمان هم چنان روشن است. او روی تخت دراز کشیده و طبق معمول سیگار می کشد. تصویر فرناز در میان قاب، مقابلش قرار دارد و نگاه سلمان به عکس خیره است. ساعت شماطه دار دو و سی دقیقه بامداد را نشان می دهد.
ان شب فرناز هم در اتاق خود درون بستر دراز کشیده و به ارامی اشک می ریزد. از لحظه ای که نامزدی اش به هم خورده تاکنون اشک دیدگانش خشک نشده و سوزش دل تنها و محزونش التیلم نیافته است. زنجیر مدالیومی را که هدیه سلمان است به دور مچ خود می پیچد و مدالیوم را می گشاید. در یک طرف عکس سلمان و در سوی دیگر عکس او قرار دارد. با دیدگانی اشک بار به عکس سلمان چشم می دوزد.
یک هفته از این واقعه می گذرد. یک روز بح افتابی اقای امینی در حال خروج از مننزل است. بارانیش را پوشیده و چترش را برمی دارد و نگاهی به ساعت می اندازد. ساعت هشت و سی دقیقه است. ساعت مچی خود را با ساعت دیواری میزان کرده و قد خروج دارد که تلفن زنگ می زند. کفش های را دراورده و گوشی را برمی دارد. چند بار الو الو می گوید و چون جوابی نمی شنود با شنیدن صدای بوق، سرجایش نهاده و به طرف در می رود. کفش هایش را به پا کرده و خارج می شود.
دقایقی بعد فرناز ظروف شسته شده را با حوله خشک کرده و در قفسه می چیند. مادرش زنبیل خرید را برمی دارد و بدون هیچ حرفی چادرش را سر کرده و از اتاق بیرون می رود. فرناز دستهایش را خشک کرده و از اشپزخانه وارد هال می شود. روی زمین می نشینند و به فکر فرو می رود. به یاد روزی می افتد که با سلمان در پارک قدم می زدند و با هم بستنی می خوردند. سپس سوار چرخ و فلک شدند و از ان بالا به ادمها نگاه می کردند. در خارج از پارک کنار پیرمردی ایستاده بودند. پیرمرد پرنده ای داشت که ان پرنده از داخل قفس با نوک خود پاکتهای فال حافظ را بیرون می کشید. سلمان پول را پرداخت کرده همراه فرناز در حال حرکت فال را می خواند و هر دو می خندیدند....
با دای زنگ تلفن فرناز به خود می اید. اهی می کشد و از جا برمی خیزد. به اتاق پذیرایی می رود روی مبل می نشیند و گوشی را برمی دارد.
- الو؟
- فرناز خودتی؟ سلام.
فرناز هیجان زده روی مبل جابه جا می شود.
- سلمان تویی؟ حالت چطوره؟
- حوبم تو چطوری؟
فرناز با بغض پاسخ می دهد:
- بد نیستم.
- تنهایی؟
- اره بابارته سرکار. مامانم رفته خرید. تو الان کجایی؟
- تو خیابون.
هر دو لحظه ای سکوت می کنند. فرناز احساس می کند صدای ضربان قلب خود را به وضوح می شنود.
- فرناز؟
- بله.
- فکر کردم قطع شد.
- منم همین طور.
- بهت خوش می گذره؟
- داری طعنه می زنی؟ چه خوشی. دارم از ناراحتی دیوانه می شم. این در و دیوارای سیاه دارن مثل یه زندون به قلبم فشار می یارن. تو این مدت خیلی عذاب کشیدم. باور کن دیگه چرخش زمان برام متوقف شده. اخه چرا یه دفعه این جوری شد؟ ما خوشبخت بودیم. با اینده فاصله زیادی نداشتیم. چرا باید یه دفعه همه چیز بهم بخوره؟
سلمان اهی کشید و با ناراحتی می گوید:
- این که تازگی نداره. همیشه و همه جا پول حرف اول رو می زه.
- من و تو قربانی ذهن های علیل و افکار پوچ هستیم. تو این مدت خیلی سعی کردم مادرم رو متقاعد کنم که من یه کالای تجاری نیستم و باید خودم در مورد اینده ام تصمیم بگیرم ولی افسوس، بی فایده است. متاسفانه من نمی تونم با تصمیمشون مخالفت کنم. قادر نیستم رو حرفشون حرف بزنم. بدبختانه خان عمو پشت این قضیه است و کاریش نمی شه کرد. اون خیلی رو بابام تسلط داره.
- فرناز من تو این مدت خیلی فکر کردم. کم کم دارم متقاعد می شم که وجودم سد راه خوشبختی توئه...فقط...فقط می خوام یک کلمه از دهنت بشنوم. بهم بگو هنوزم دوستم داری یا نه؟
- من همیشه دوستت دارم و خواهم داشت. همیشه حضورت رو در کنارم احساس می کنم. تو تنها مرد زندگیم هستی.
- متشکرم فرناز. خوشحالم کردی.
- سلمان کارت چی شد؟ هنوزم مشغول نوشتن هستی؟
سلمان سکوت می کند. ان گاه با بغض جواب می دهد:
- اخه چطوری می تونم به کارم ادامه بدم؟ بعد از این قضیه دچار نوعی انجماد فکری شدم. دیگه کار نمی کنه. قلم دیگه به فرمون من نیست. همه انرژی هام هدر رفته. شدم یه مرده متحرک. تو تنها بهانه من برای زندگی کردن بودی.
- نه سلمان نه. بهم قول بده نوشتن رو رها نکنی. به کارت ادامه بده تو حتما موفق می شی. این تنها خواهش من از توئه. دلم می خواد روزی کتاباتو پشت ویترین کتاب فروشیها ببینم. اون روز زیاد دور نیست
سلمان با شعف می پرسد:
- جدی می گی یا داری منو دست می اندازی؟
- بله جدی می گم. هیچ وقت تا این حد جدی نبودم. من به او ایمان دارم. تو حتما موفق می شی. باید به همه اونایی که بهت پشت کردن و تو رو جدی نگرفتن ثابت کنی که مرد نیرومند و بااراده ای هستی.