وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان بسیار زیبای سفر زندگی فصل هشتم

- متشکرم فرناز.. تو خیلی خوبی. تو همیشه منو خوب درک کردی. هر جا که باشی برات ارزوی خوشبختی می کنم.
- منم همین طور. دلم می خواد ساعتها باهات حرف بزنم ولی می ترسم مادر سر برسه. نمی خوام حرمت مادر و فرزندی ر زیر پا بذارم و تو روش وایستم.
- من دیگه مزاحمت نمی شم.
- به مادرت سلام برسون. بهش بگو من همیشه به یادتون هستم.
- متشکرم فرناز. من شایسته تو نبودم. منو ببخش.
- خداحافظ سلمان. موفق باشی.
- تو هم همین طور. خدانگهدارت.
هر دو گوشی را می گذارند. فرناز روی مبل نشسته سرش را به عقب تکیه می دهد و قطره اشکی ارام از گونه اش فرو می چکئ... عر همان روز فرناز در اتاقش روی تخت نشسته و زانوهایش را در بغل دارد. افسرده و مکدر است و بغض گلویش را می فشارد. از اتاق پذیرایی دای گفتگو شنیده می شود. در همین لحظه مادرش در را گشوده و وارد اتاق می شود. به کنار فرناز می اید و با قیافه اخم الود می گوید:
- دختر پاشو بیا بیرون. همه منتظر تو هستن. پاشو اخماتو وا کن.
فرناز رویش را برمی گرداند. مادر کنارش روی تخت می نشیند و با لحن ارومتری می گوید:
- پاشو بیا، ابرو ریزی نکن دخترم، خودت که اخلاق بابات رو می دونی. نذار کار به جاهای باریک بکشه. پاشو بیا اقا دوماد رو ببین، واقعا به این میگن مرد! یه پارچه اقا! چیزی کم و کسری نداره.
فرناز دیده اشک الودش را به مادرش می دوزد. نگاهش شماتت بار است. مادر با پشت دست قطره های اشک را از روی صورتش پاک می کند و می گوید:
- اشکاتو پاک کن، خوب نیست تو رو این ریختی ببینن. دنیا که به اخر نرسیده. شوهری گیرت اومده که یه ناخنش به دتا از این جوونا می ارزه. پاشو مادرجون، پاشو چند تا چایی وردارد بیار و بیشتر از این ابروریزی نکن.
خانم امینی وقتی سکوت او را می بیند دستش را می گیرد و وی را از تخت پایین می کشد. فرناز همانند مسخ شده ها به دنبال مادر راه افتاده و از اتاق خارج می شود. مادر او را به طرف اشپزخانه می برد. خودش فنجانهای چای را پر کرده و سینی را به دست فرناز می دهد.
در اتاق پذیرایی مبل ها به وسیله خان عمو اقای امینی، داماد و مادر و خواهرش اشغال شده است. همگی در حال گفتگو هستند که فرناز با سینی چای وارد می شود و به اهستگی سلام می کند. خانم امینی هم با چهره ای بشاش خود را به کنار شوهرش می رساند و می نشیند. سرها به طرف فرناز برمی گردد.
فرناز با حالتی بی روح و سرد به طرف میهمانان رفته و سینی چای را به انها تعارف می کند.خانواده خواستگار، من جمله خود او با تحسین فرناز را می نگرد. فرناز وقتی مقابل خواستگار می ایستد حتی نگاهش هم نمی کند. پس از پخش کردن چای بی درنگ اتاق را ترک می کند. با پخش شیرینی مشخص می شود که توافق حاصل شده است.
چند شب بعد سلمان در سوز و سرما و بارش برف در کوچه ها قدم می زند. پس از مدتی وارد خیابانی می شود که منزل فرناز در ان قرار دارد. اتوبوس عروس و داماد که مزین به گل است مقابل در پارک شده است. از داخل حیاط منزل صدای هلهلهه شنیده می شود. نور چراغهای تزئینی چشم را خیره می کند.
سلمان در پناه نور چراغ برق می ایستد و یقه اورکتش را بالا می اورد که چهره اش شناخته نشود. دقایقی بعد عروس و داماد همراه مدعوین و پدر و مادر عروس از منزل خارج می شوند. فرناز و همسرش سوار بر اتومبیل شده و در صندلی عقب جای می گیرند. سایر مهمانان هم سوار اتومبیل های خود می شوند. پسر جوانی پشت رل اتومبیل داماد می نشیند و اتومبیل لحظاتی بعد از کنار سلمان عبور می کند. او برای لحظه ای کوتاه چهره محزون عروس را مشاهده می کند. اتومبیل ها دور می شوند و سلمان پشت سر انان قدم زنان به راه خود می رود.
برف هم چنان ارام ارام می بارد. سلمان از خیابانها می گذرد، سیگار می کشد و راه می رود. هنگام عبور از خیابانی، اتومبیل با سرعت از کنارش می گذرد و ابهای جمع شده در کنار خیابان را روی او می ریزد. سر تا پای سلمان خیس می شود و لباسش گل الود می گردد.
اتومبیل چند متری که دور می شود توقف می کند. سپس دنده عقب می گیرد و به کنار سلمان می رسد و می ایستد. مردی که کنار راننده نشسته، شیشه را پایین می کشد و با لحنی پوزش خواهانه خطاب به سلمان می گوید:
- اقا جدا ازتون معذرت می خوام مثل این که بدجوری خیس شدین.
سلمان در سکوت نگاهش می کند و هیچ واکنشی نشان نمی دهد. مرد می افزاید:
- اگه جایی می رین شما رو برسونیم.
سلمان هم چنان سکوت می کند. صورتش بی روحش که اب از ان می چکد هیچ عکس العملی ندارد. دو مرد نگاه حیرت زده و پرسشگر به هم رد و بدل می کنند و با اشاره مرد سخنگو، راننده حرکت کرده و از سلمان دور می شود. راننده شانه هایش را بالا می اندازد و حیرت زده می گوید:
- این دیگه کی بود؟
- خیلی عجیبه، انگار تو این دنیا نبود.
- شایدم دیوونه بود. نگاهشو دیدی؟
- بریم بابا گور پدرش به ما چه...
سلمان هم چنان راه می رود. روی پلی می ایستد که زیرش رودخانه ای خروشان با ابی کثیف و گل الود در حال گذر است. به نرده ها پل تکیه می دهد و به سطح اب چشم می دوزد و به یاد گذشته های می افتد. به یاد نخستین برخوردش با فرناز.....
در مغازه اش نشسته بود و کتاب می خواند که در باز شد و اقای امینی همراه با همسر و دخترش وارد شدند. سلمان با دیدن مرد همسایه برخاست، کتاب را کنار گذاشت و به طرف انها رفت و با امینی سلام و احوالپرسی کرد. امینی چیزهایی گفت و سلمان تعدادی روسری روی پیشخوان گذاشت. امینی با او دست داد و به مغازه اش اشاره کرد و خارج شد.
مادر و دختر روسری ها را زیر و رو می کردند. سلمان زیر چشمی دختر جوان را می نگریست. چشمان دختر او را مسحور کرده بود. حالش دگرگون شد و رفتار ناشیانه ای از او سر زد که موجب خنده دختر گشت. ان ها روسری مورد نظر را انتخاب کرده و پس از دادن پول خارج شدند. سلمان که هم چنان با نگاه حسرت بار و مشتاق خود انها را بدرقه می کرد، با خروج انها دستش را روی قلبش گذاشت، چشمانش را فرو بست و اه کشید.
چند روز بعد سلمان همراه مادرش به خانه امینی رفتند. مادر سلمان یک قواره پارچه و یک جعبه شیرینی و یک انگشتر طلا به طرف مادر فرناز گرفت. خانم و اقای امینی خیلی زودتر از ان چه انتظار می رفت به خواتسگاری سلمان پاسخ مثبت دادند. خانم امینی جعبه شیرینی را گشود و به انها شیرینی تعارف کرد. سپس مادر سلمان انگشتر را به انگشت فرناز کرد و همگی کف زدند و مبارک باد گفتند....
سلمان به خود می اید و از پل عبور می کند و به طرف خانه به راه می افتد. مادر سلمان کنار بخاری دراز کشیده و چشمانش را بسته که سلمان وارد اتاق می شود. موهایش خیس و اشفته است. بدون اینکه مادر را بیدار کند یکسره به اتاقش می رود. هم چنان که دست در جیب دارد روی لبه تخت می نشیند و به نقطه ای خیره می ماند.
دلش می خواهد با صدای بلند گریه کند اما این کار را نمی کند. چهره فرناز از پشت شیشه اتومبیل داماد در مقابل دیدگانش جان می گیرد. اورکتش را می کند و روی تخت می اندازد . بی اندازه اندوهگین است. صورتش را لای دستهایش پنهان می سازد و دقایقی در همان حال می ماند. ناگهان با عکس العمل سریع از جا برمی خیزد و مشتی به دیوار می کوبد. به کتابهایش که روی تاقچه چیده شده هجوم می اورد و همه انها را روی زمین می ریزد. به طرف میز کار می رود. پوشه ها را می گشاید و تمام صفحات نوشته ها را پاره می کند و با خشم به طاراف پرتاب می کند. میز تحریرش را به هم می زند و فریاد زنان با خود حرف می زند:
- لعنتی ها برید گم شین، نمی خوام بنویسم، نمی خوام نویسنده بشم. شماها دیگه برام مردین. دیگه این زندگی رو نمی خوام، نمی خوام....
روی زمین زانو می زند و هق هق کنان همان جا ولو می شود. مادرش که در اثر سر و صداها از خواب بیدار شده سراسیمه در را می گشاید و در استانه ان چشمش به سلمان و اتاق درهم ریخته می افتد. در همان نقطه ایستاده و در سکوت به سلمان نگاه می کند و به ارامی اشک می ریزد. سلمان حتی وجود او را هم احساس نمی کند. چشمش به یکی از صفحات دفتر می افتد که سالم و دست نخورده کنارش افتاده است. ان را برمی دارد و مچاله می کند و به گوشه ای می اندازد. زانوهایش را در بغل گرفته، سرش را روی ان می گذارد و به تلخی می گرید. مادر که دیگر قادر به دیدن چنین صحنه ای نیست در را می بندد و او را تنها می گذارد.
مادر پس از ترک سلمان کنجی می نشیند و برای اندوه بی پایان پسرش اشک می ریزد. از روزی که فرناز را از سلمان گرفته بودند او حنی یک لبخند هم بر لبان سلمان ندیده بود. این جدایی حسرت بار بزرگترین ضربه را به جسم و جان او وارد اورده بود و مادر نمی دانست که چه تدبیری بیندیشد تا پسرش را از غم و اندوه برهاند.
مادر تا پاسی از شب گذشته بیدار می ماند و نیمه شب ارام و پاورچین به سمت اتاق سلمان می رود و در را می گشاید و وارد می شود. چراغ اتاق هنوز روشن است و سلمان روی زمین کنار کاغذ پاره هاه به خواب رفته است. مادر به وی نزدیک می شود پتو را از روی تخت برمی دارد و روی او می اندازد. دقایقی به چهره محزونش خیره می ماند سپس نگاهی به اطراف می اندازد. در حالی که روی نوک پنچه پا راه می رود به سوی تاقچه رفته و کتابها را مرتب می کند. کاغذ ها را از وسط اتاق جمع کرده و انها را در گوشه ای روی هم انباشته می سازد. تمام این کارها را با دقت وبدون تولید سر و دا انجام می دهد. گاه گاهی به طرف سلمان برمی کردد تا از خواب بودن او مطمئن شود. وقتی اندکی کار تمیز و مرتب کردن تمام می شود قاب عکس فرناز را که روی زمین افتاده برمی دارد. چراغ را خاموش کرده و از اتاق خارج می شود و به اتاق دیگری می رود.
چند روز بعد سلمان وقتی مغازه را قفل می کند و کرکره اش را می کشد، امینی و خان عمو را می بیند که مقابل مغازه خود ایستاده اند. وانت باری جلوی مغازه توقف کرده و چند کارگر مشغول تخلیه قالبها از درون ان و حمل ان به مغازه امینی هستند. سلمان از کنار امینی می گذرد. به او سلام کرده و به سرعت رد می شود. امینی در حالی که پاسخ سلامش را می دهد به خان عمو نشان می دهد. خان عمو با حالت مخصوصی سلمان را که در حال دور شدن است نگاه می کند. سلمان در مسیر حرکتش از یک نوشت افزار فروشی مقداری کاغذ و دفتر می خرد تا نوشتن را از سر بگیرد. او از همان شب اغاز به نوشتن می کند.
در یک روز بهاری که هوا خوب و افتابی است، مادر سلمان در حیاط کنار حوض، لباسها را ابکشی کرده و انها را روی بند می اندازد. پس از اتمام کار به سوی اتاق می رود. پس از ورود، زنبیلش را برمی دارد. چادرش را سر می کند و از اتاق خارج می شود. وارد حیاط شده و از ان می گذرد. در کوچه را می گشاید و بیرون می اید و در را پشت سر خود می بندد. در کوچه به حرکت خود ادامه می دهد. با یکی دو زن همسایه سلام و احوالپرسی کرده و رد می شود.
ساعتی بعد مادر با زنبیلی پر از میوه و سبزی در راه بازگشت به منزل است. در مسیر به یکی از همسایه ها برخورد کرده و گفت و گو کنان به جانب خانه حرکت می کند. در مقابل خانه مادر سلمان از زن جدا می شود. با کلیدی که همراه دارد در را می گشاید. از حیاط گذشته و به درون اتاق می اید. چادرش را به چوب لباسی اویزان می کند و زنبیل را به اشپزخانه می برد. سینی را کف اشپزخانه می گذارد و سبزیها را درون ان می نهد. مشغول پاک کردن سبزی است که سلمان وارد می شود.
- سلام مادر.
- سلام. خسته نباشی.
- رفته بودی خرید؟
- اره یه مقدار میوه و سبزی گرفتم.
- چرا صدام نکردی خودم برم واست خرید کنم؟
- دیدم مشغول نوشتن هستی نخواستم مزاحمت بشم.
سلمان لیوانی از روی کابینت برداشت. ان را زیر شیر گرفته و دو لیوان پیاپی اب می نوشد. سپس کنار مادرش می نشیند.
- شما گاهی وقتا باهام تعارف می کنی. ادم که نباید با پسرش رو درواسی داشته باشه. از این به بعد هر کاری داشتی فورا بهم بگو، حتی اگه مشغول نوشتن باشم.
مادر تبسم کنان می گوید:
- باشه چشم.
سلمان خمیازه پر سر و دایی می کشد. مادر نگاهش می کند و می خندد.
- حسابی خسته هستی.
- اره ولی مهم نیست.
- تو حسابی خودت رو درگیر کار کردی. من هیچ وقت ندیدم به خودت برسی. سابق بر این ورزش می کردی با برو بچه های محل فوتبال بازی می کردی. عضو باشگاه بودی. واسه خودت یکی دو تا دوست صمیمی داشتی. اما حالا با همه دوست و رفیقات بهم زدی و با هیچ کس معاشرت نمی کنی.
- مادرجون اگه بخوام دنبال این چیزا برم پس کی می تونم بنویسم؟ دوستام نوشته هام هستن. گردش و تفریح منو از هدفم دور می کنه.
- خب بالاخره تو هم باید یه مهمونی بری یه هوایی بخوری، اینجوری که نمی شه در ضمن باید سر سامان هم بگیری.
مادر مکثی کرده و سپس می افزاید:
- الان که داشتم برمی گشتم خونه شهلا خانم رو دیدم. می دونی که کی رو می گم؟
سلمان با خون سردی سری تکان می دهد:
- بله.
- کلی با هم حرف زدیم. بیشترش راجع به تو بود. می گفت یه دختر خوب و نجیب تو فامیلاش سراغ داره. می گم بد نیست یه روز بریم دختره رو ببینیم. شاید خدا بخواد و ....
سلمان با بی حوصلگی دستش را در هوا تکان می دهد.
- ول کن مادر، زن چیه! عروس کدومه! شما که شرایط منو خوب می دونی.
- خب بالاخره که چی؟ مگه می خوای تا اخر عمر زن نگیری؟ من که عمر نوح ندارم. بالاخره یکی رو می خوای که تر و خشکت کنه
- دیگه نمی خوام به موجودی به نام زن فکر کنم. خودم به اندازه کافی بدبختی دارم.
- نمی دونم چی بگم مادر. تو انقدر خودت رو تو کارت غرق کردی که دیگه هیچ چیزی برات مهم نیست.
سلمان بلند می شود و می گوید:
- غصه نخور مادر بالاخره همه چی درست می شه. من هرگز مایوس نمی شم. ادم باید همیشه امیدوار باشه. خوب من می رم که به کارم برسم.
- برو پسرم برو.
سلمان خارج می شود. مادر به پاک کردن سبزی ادامه می دهد. یک روز سلمان عصر پشت پیشخوان کتاب فروشی روی صندلی کنار نعمت نشسته است. سیگاری گوشه لب نهاده و اتش می زند. نعمت استکان چای را به اطراف او می کشد.
- چایی تو بخور اینقدر سیگار نکش.
سلمان لبخند می زند و می گوید:
- قربونت برم اقا نعمت. ما که داریم از دنیا می کشیم این سیگار که قابل نیست.
نعمت به قفسه های کتاب می نگرد و جواب می دهد:
- این روزا همه گرفتارن. این که ناراحتی نداره.
- همه گرفتارن و من از همه گرفتارتر. هیچ وقت تو زندگیم شانس نیاوردم. از هیچ چیز و هیچ کس خیری ندیدم.
- حالا مگه چی شده؟ امروز خیلی ایه یاس می خونی؟
سلمان به تلخی هنی می کند و زهر خندی می زند:
- هر کی جای من بود تا حالا هفت دفعه جون کنده بود. ما از پوست کلفتی روی کرگدن رو سفید کردیم.
در همین لحظه دختر جوانی وارد کتاب فروشی می شود. ابتدا نگاهی به قفسه ها می اندازد و سپس به جانب نعمت پیش می اید.
- سلام اقا.
- سلام خانم بفرمایین.
- ببخشید. دوزخ اثر دانته رو دارین؟
نعمت مدتی فکر کرده و به ذهن خود فشار می اورد و می گوید:
- اهان منظورتون کتاب کمدی الهیه؟ نه خیر این کتاب مدتهاست که تجدید چاپ نشده. یعنی گیر نمی یاد.
- پس نایابه. خیلی جاها دنبالش گشتم اما پیدایش نکردم.
- کتابای دیگه ام هست. بدم خدمتتون؟
- نه اقا متشکرم. خداحافظ.
دختر بدون اینکه نگاهی به سایر کتابها بیندازد خارج می شود. سلمان ناخود آگاه می خندد. نعمت متعجبانه می پرسد:
- چی شد یه دفعه گل از گلت شکفت؟
سلمان خنده کنان ادامه می دهد:
- دارم به کار این بنده خدا می خندم. دوزخ همین جاست اونوقت مردم دارن تو کتابای دانته دنبالش می گردن. جدا مسخره است.
- تو زیادی سخت می گیری جوون.
- داری مثل پیرمردای جهان دیده موعظه می کنی؟ مگه دروغ می گم؟ جهنم رو می خوای ببینی؟ خب بفرما، این بنده حقیر شب و روز با تموم گوشت و پوستم دارم جهنم رو لمس می کنم. دیگه بدتر از این چی می خوای؟ حتما باید اتیشو با چشمات ببینی؟
سلمان چایش را هورتی سر کشید و نعمت پرسید:
- خنک بود؟
- اره خنکِ خنک. گاهی وقتا ادم توش می سوزه و جزغاله می شه گاهی هم از خنکی و بی مزگیش حالش به هم می خوره.
نعمت حیرت زده براندازش می کند و می گوید:
- چایی رو گفتم پسر. حواست کجاست؟
سلمان لبخندی می زند و سیگار دیگری روشن می کند. نعمت با تاسف سر تکان می دهد و می گوید:
- از بس شبا نشستی تو اون اتاق دود زده و هی خوندی و نوشتی حسابی زده به کله ات. راستی کار کتابت به کجا کشید؟
سلمان نفس عمیقی می کشد.
- دِ لامب درد منم همینه دیگه. در جامعه مترقی و ادب شناس ایران زمین کسی این بنده حقیر سراپا تقصیر رو به بازی نمی گیره. همه می گن برو عمو کشکت رو بساب. نویسندگی به تو نیومده. انگار نویسنده ها باید علاوه بر هیبت ادمی یه چیز مافوق بشری تو ظاهرشون داشته باشن که به وسیله اون به اشتهار برسن.
نعمت با دست دودها را که به طرف صورتش امده کنار می زند و با لحنی امیخته به شوخی می گوید:
- خیلی کنجکاو شدم نوشته هاتو بخونم ببینم اخه تو چی می نویسی که مورد پسند هیچ تنابنده ای نیست!
سلمان با صدای بلند اه می کشد و جواب می دهد:
- بدبختی اینجاست که این بندگان ادب دوست و داعیه داران بیرق به دست! حتی حاضر نیستن نوشته هام رو بخونن بعد بگن مزخرفه. ندیده و نچشیده می گن نمکش کمه.
- پس ناموفق ناموفقی.
- بع...له! چه جورم.
سلمان با قوطی کبریتش بازی می کند و نعمت به فکر فرو می رود. سپس گویی چیزی به ذهنش رسیده است می گوید:
- یه نفر هست که برام کتاب می یاره، در ال ویزیتوره. تو تمامی مراکز پخش همکاری داره. می گم بد نیست این دفعه دیدمش مشکلت رو باهاش درمیون بذارم شاید بتونه گره از کارت باز کنه.
- ای بابا دلت خوشه! تمام ناشرین کوچک و بزرگ اب پاکی رو ریختن دستم . اونوقت می خوای از یه ویزیتور انتظار مساعدت داشته باشی؟
- امتحانش که ضرر نداره. اگرم بگه نه که چیزی ازت کم نمی شه.
- نه پسر خوب بهتره فراموشش کنی. از حالا می دونم جوابش چیه. از بس نه شنیدم شبا تو خواب هم دچار کابوس می شم. این نه ها مثل عقرب جراره بهم حمله ور می شن و نیشم می زنن.
- من نمی دونم فکر نویسنده شدن از کی در مغزت جرقه زد. سالهاست که می شناسمت. از اون موقعی که دبیرستان می رفتی و ازم نوشت افزار می خریدی. اگه از اون وقتا دنبال یه کار بهتر راه می افتادی حالا واسه خودت سری تو سرا دراورده بودی. اخه اینم شد کار؟ کاری که توش سود نباشه به چه دردی می خوره؟
سلمان تبسم می کند و در جوابش می گوید:
- شاعر می گه هر کسی را بهر کاری ساختن. منم هیچ هنری به جز نوشتن ندارم. نویسندگی همه عشق منه، همه زندگیمه. گاهی وقتا یه چیزایی تو گلوم سنگ می شه و اون تو گیر می کنه، اون وقته که حس می کنم به جای حرف زدن نیاز به نوشتن دارم. به خاطر اینکه یه روز نویسنده موفقی بشم خیلی چیزهامو از دست دادم. این عشق چنان در من قوت داشت که حتی به خاطرش همسر اینده ام رو از دست دادم. احساس می کنم اگه ننویسم می میرم. نوشتن برام حکم اکسیژن رو داره که اگه نباشه خفه می شم.
نعمت دستی به شانه سلمان می زند و به شوخی می گوید:
- اگر بنویسی خواننده ها رو خفه می کنی!
سلمان برمی خیزد و دست در جیبش می کند.
- ازم می پرسن اگه ننویسی چطور می شه؟ مثل اینه که از ادم بپرسن اگه نفس نکشی چی می شه؟ من می نویسم تا تو نوشته هام گم بشم. غرق بشم و از دنیا برم. اونوقت شاید بعد از مرگم به استعدادم پی ببرند. یه دسته گل به احترام رو گورم بذارن.
از جیب اسکناسها را بیرون می اورد و انها را به طرف نعمت می گیرد.
- خب رفیق شفیق وقت حساب کتاب رسیده. شرمندتم ولی علی الحساب این پیشت باشه تا بعد.
نعمت به سرم تعارف دست او را پس می زند.
- بذار جیبت، فعلا تو بیشتر از من بهش نیاز داری.
- نه جون تو نمی شه. می ترسم اینم خرج بشه و بیشتر شرمنده ات بشم.
- گفتم که بذار جیبت. من که باهات تعارف ندارم باشه هر وقت روبراه شدی با هم حساب می کنیم.
- بگیر بذار تو دخلت تا پشیمون نشدم. اگه تعارف کنی دیگه پیشت نمی یام.
نعمت پولها را گرفته و روی میز می گذارد.
- حالا که اصرار می کنی باشه. ولی از من به نیحت، برو دو دستی بچسب به کار و کاسبیت که خدا روزی رسونه.
سلمان لبخند زنان به ان سوی پیشخوان می رود.
- خب ما دیگه رفتیم.
نعمت برمی خیزد و با او همراه می شود. دم در که می رسند نعمت می گوید:
- کتابی چیزی لاز نداری؟ اگه می خوای ب یتعارف ور دار و ببر و به فکر پولشم نباش ما قبولت داریم.
- یه مدتیه مطالعه رو گذاشتم کنار. نوشتن بهم مجال هیچ کاری رو نمی ده. در هر حال ازت ممنونم که به فکرم هستی. یه روزی جبران می کنم.
- خواهش می کنم. این حرفا چیه.
- راستی گفتی اون یارو رو کی می بینی؟
- کدوم یارو؟
- همون ویزیتوره.
نعمت لبخندی می زند.
- اهان یعقوبی رو می گی؟ خب.... وقت معینی نداره. ممکنه فردا بیاد ممکنه یه هفته دیگه. ولی بالاخره پیدایش می شه چون که باید بیاد و پولش رو وصول کنه.
- راجع به من باهاش حرف می زنی؟
- تغییر عقیده دادی؟
- می گم شاید بشه بهش امیدوار بود. از این ستون به اون سون فرجه.
- باشه من هر کاری از دستم بربیاد کوتاهی نمی کنم.
سلمان دستم را به گرمی می فشارد و با خوشحالی می گوید:
- قربون تو برم خیلی اقایی.
- خدا کنه بتونم برات کاری کنم. چند روز دیگه یه سری بهم بزن تا بهت بگم نتیجه چی شد. اصلا چطوره زنگ بزنی، شماره مو داری؟
- اره دارم.
- پس بهم تلفن کن.
- فدات بشم. دربست نوکرتم به خداو خب خداحافظ
- خداحافظ.
سلمان خارج می شود و نعمت با نگاه از پشت شیشه دور شدنش را می نگرد. همان شب سلمان دست نوشته هایش را مرتب کرده و لای روزنامه می پیچد و ان را کنار می گذارد. مقداری از کاغذ باطله هایش را دور می ریزد و بعضی از نوشته های به درد نخورش را پاره می کند. سپس ساعتی را به طمالعه می گذراند و وقتی خواب بر وی غلبه می یابد چراغ را خاموش کرده و به بستر می رود.
چند روز بعد سلمان از تلفن عمومی شماره کتاب فروشی رو می گیرد تا با نعمت صحبت کند.
- الو؟
- سلام نعمت جون.
- سلمان تویی؟ سلام پسر، چطوری؟
- قروبن تو. چه خبرا؟
- خبرای خوب!
- چطور؟
- اول بگو ببینم کجا هستی؟
- نزدیک خونه هستم دارم می رم ناهار.
- وقت داری یه سر بیای اینجا؟
- همین حالا.
- اگه حالا بیای خیلی بهتره.
- چه خبر شده نعمت جون؟
- فعلا چیزی نپرس. وقتی اومدی مفصلا باهات گپ می زنم.
- از اون بابا خبری شده؟
- اره خودشون الان اینجا هستند.
- جدا؟ چه حسن تصادفی؟ خب چه کردی؟
- باید بیای حضوری صحبت کنیم. زود راه بیفت.
- چشم با کله می یام.
- بهتره نوشته هات رو هم با خودت بیاری.
- به روی چشم.
- فقط عجله کن.
- بازم چشم. خداحافظ.
سلمان گوشی را می گذارد. با عجله خارج شده و به جانب خانه حرکت می کند. گاهی می دود و گاه از سرعت خود می کاهد. به خانه که می رسد شتابان وارد اتاق می شود. مادرش کنار میز سماور دراز کشیده و متکایی زیر سر دارد. به مجرد وارد شدن سلمان بلند شده و به حالت نشسته قرار می گیرد.
- اومدی پسرم؟
- سلام مادر.
- سلام. خسته نباشی.
سلمان به طرف اتاقش می رود. مادر لباس خود را مرتب کرده و می ایستد. می خواهد به اشپزخانه برود که سلمان با تعجیل از اتاقش بیرون می اید.
- چی شده سلمان داری می ری بیرون؟
- اره مادر جون.
- کی برمی گردی.
- با خداست.
- ولی نهار چی؟ غذا نمی خوری؟
- وقتی برگشتم یه چیزی می خورم. می بخشی مادر عجله دارم. خداحافظ.
با همان شتاب از در خارج می شود و مادر را در بهت و حیرت به جا می گذارد. سلمان در خیابان برای یک اتومبیل مسافرکش دست بلند کرده و پس از گفتن مسیر سوار می شود. در تمام طول راه هیجان زده است و اضطراب دارد. وقتی از اتومبیل پیاده می شود حالت پرواز دارد. داخل کتاب فروشی شده و به طرف نعمت و مرد جوانی که کنار او نشسته می رود.
نعمت با دیدن او خوشحال و مسرور برمی خیزد و می گوید:
- به به سلمان خان هم تشریف می اورد.
- سلام اقا نعمت.
سلمان خطاب به شخ ثالث می گوید:
- سلام جناب.
مرد با متانت پاسخ می دهد:
- سلام. روزتون بخیر.
سلمان دستی را که به طرفش دراز شده را می فشارد.
- روز شما هم بخیر.
نعمت خطاب به مرد جوان می گوید:
- معرفی می کنم ایشون اقای بشارتی هستن، ایشون هم اقای یعقوبی.
یعقوبی دست سلمان را تکان می دهد و می گوید:
- حال سرکار چطوره؟ از اشنایی تون خوشوقتم.
- متشکرم بنده هم همین طور.
سلمان کنار یعقوبی روی صندلی می نشیند . نعمت هم چهارپایه ای برداشته و کنار انها می نشیند. سلمان از یعقوبی می پرسد:
- مصدع اوقات شریف که نشدم؟
- اختیار دارید بنده در خدمت شما هستم. از دو ساعت پیش تا حالا ذکر خیر شما بود.
نعمت رشته کلام را در دست می گیرد و می گوید:
- داشتم خدمت اقای یعقوبی عرض می کردم که شما چه قدر مشتاق هنر و هنر دوست هستین.
سلمان با فروتنی پاسخ می دهد:
- این نظر لطف شماست بنده که قابل نیستم.
نعمت گره ای به ابرو می اندازد و می گوید:
- اختیار داری سلمان خان داری شکسته نفسی می کنی. خلاصه من مساله شما رو با اقای یعقوبی مطرح کردم و ایشون هم لطف کردن و وقتشونو در اختیار ما گذاشتن که حضوری مذاکراتی با هم داشته باشین.
سلمان به یعقوبی لبخند می زند و می گوید:
- ایشون بزرگواری فرمودن.
یعقوبی خطاب به سلمان می گوید:
- جناب بشارتی من ذاتاً اهل حاشیه روی نیستم و دلم می خواد زود برم...

رمان بسیار زیبای سفر زندگی فصل هفتم

- واسه تو چه فرقی می کنه، مگه خوشبختی دخترتو نمی خوای؟
- کی قراره بیان؟
- بذارش به عهده خان داداش، خودش همه چیز رو راست و ریس می کنه.
خانم امینی از جا بلند می شود.
- چه می دونم. هر چی قسمت باشه. چایی می خوری؟
- اره یه دونه بریز. پررنگ باشه.
خانم امینی استکان او را برمی دارد و به اشپزخانه می رود. فرناز در حال اشک ریختن است.
- چیه دختر چرا آبغوره می گیری؟
فرناز دیدگانش را به مادر می دوزد و ملتمسانه می گوید:
- بابا که اون حرفا رو جدی نگفت، مگه نه؟
- تو که پدرتو می شناسی. تو این جور کارا هیچ وقت با کسی شوخی نمی کنه.
- ولی مادر اخه مگه می شه؟ من نمی خوام نازدیمو بهم بزنم.
- اختیار دار ما پدرته، خودت که می دونی کسی نمی تونه رو حرفش حرف بزنه. به خصوص که پای خان عمو در میان باشه.
- شما چرا این حرف رو می زنی مادر، پس من چی؟ احساسم چی می شه؟ شما می دونی که من سلمان رو دوست دارم.
خانم امینی به جانب او برمی گردد و به چشمانش زل می زند:
- اون چی؟ اونم تو رو دوست داره؟
- بله اونم دوستم داره.
- مطمئنی؟
- من کوچکترین تردیدی ندارم.
خانم امینی به او پشت کرده و رو به سماور می ایستد.
- اگه دوستت داشت این همه مدت بلاتکلیف نمی گذاشتت. ما به اندازه کافی بهش مهلت دادیم حالا اگه اون عرضه نداره تقصیر ما چیه؟ تو هم بهتره اشکاتو پاک کنی و اروم بگیری. ما خیر و صلاح تو رو می خوایم.
فرناز گریه کنان به دامان مادر می آویزد:
- شما باید با پدر حرف بزنی. بهش بگو من نامزدم رو دوست دارم و حاضر به جدایی نیستم.
- امکان نداره پدرت تصمیمشو عوض کنه.
- پس با خان بابا صحبت کن.
- این یکی از باباتم بدتره.
- من دختر شما هستم نه خان عمو.
خانم امینی دقایقی خیره خیره نگاهش می کند سپس سرش را پایین می اندازد.
- بی فایده است فرناز. تو باید حرف ما رو گوش کنی. اگر می خوای عاقبت به خیر شی باید حرف ما رو گوش کنی.
خانم امینی استکان پر از چایی را برمی دارد و نزد شوهرش برمی گردد. فرناز گوشه اشپزخانه چمپاته زده و همچنان گریان است. می داند که پدرش ادم یکدنده ایست و مقاومت و مخالفت در برابر خواسته ها و تمایلات پدر بی فایده و بیهوده است.
بح روز بعد خانم امینی لباسها و لوازمی را که هدایای سلمان به فرناز است درون ساکش قرار می دهد، فرناز در گوشه ای نشسته و به ارامی اشک می ریزد. مادر می گوید:
- بهت قول می دم یه هفته نشده فراموشش کنی. ادم باید اینده نگر باشه. اون جوری که بابات تعریف می کنه خواستگار جدید پولاش از حد و حساب خارجه. خدا کنه عمو بتونه کاری بکنه.
فرناز سرش را میان دستهایش پنهان کرده و با دای بلند گریه می کند. مادر می افزاید:
- وقتی زنش بشی چشم دوست و دشمن از حسادت چهارتا می شه. همه دخترای فامیل بهت غبطه می خورن. من وقتی زن بابات شدم خیلی سختی کشیدم. از اولش که این جوری نبودیم. نمی خوام دختر منم اول زندگیش سختی بکشه و با نون بخور و نمیر زندگی کنه. ادم تا وقتی که جوونه باید خوش بگذرونه و راحت زندگی کنه. .قتی پا به سن گذاشتی دیگه همه چیز برات بی اهمیت می شه.
فرناز با حالت عبی از جا بلند شده و اتاق را ترک می کند. خانم امینی پس از پایان کار، چادرش را به سر می کشد. از اتاق بیرون می اید . وارد اتاق نشیمن شده و از انجا به طرف اتاق فرناز حرکت می کند. پشت در می ایستد و دستگیره در را می چرخاند اما در قفل است. دای هق هق فرناز شنیده می شود. مادر ضربه ای به در می زند.
- فرناز در رو باز کن کارت دارم.
به جز صدای هق هق گریه پاسخی نمی اید. خانم امینی دقایقی مکث می کند و عاقبت دستگیره را به شدت تکان می دهد.
- باز که تو داری گریه می کنی! باز کن باهات کار دارم.
خانم امینی باز هم بر کرده و سپس با خشم می گوید:
- اخ که چقدر تو لجباز و یکدنده ای! من دارم می رم، غذا رو گازه مواظب باش نسوزه، فهمیدی؟ خداحافظ.
خانم امینی چادرش را روی سر مرتب کرده و از خانه بیرون می اید. سوار تاکسی می شود و یکسره به جانب منزل سلمان حرکت می کند. مادر سلمان در حالی که دستمال در دست دارد، مشغول گردگیری لوازم اتاق است. در همین لحظه دای زنگ در شنیده می شود.
او دست از کار کشیده و با حیرت نگاهی به ساعت دیواری می اندازد. ساعت ده صبح را نشان می دهد. دستمال را گوشه ای می گذارد. چادرش را از روی چوب لباسی برمی دارد و روی سر می اندازد و از در اتاق بیرون می رود. به وسط حیاط نرسیده صدای دومین زنگ بلند می شود.
- کیه؟ اومدم.
در را که می گشاید چهره خانم امینی را در استانه ان ظاهر می شود. مادر سلمان با حیرت و خوشحالی می گوید:
- اوا شمائین؟ سلام.
- سلام. حالتون چطوره؟
هر دو روبسی کردند. مادر سلمان جواب می دهد:
- قربون شما. چه عجب از این طرفا. چی شد که به کلبه خرابه ما تشریف اوردید؟ بفرمایین تو خواهش می کنم.
خانم امینی وارد می شود و مادر سلمان در را می بندد. هر دو از حیاط عبور می کنند.
- خیلی خوش امدید. سرافرازمون کردید.
- از این طرفا رد می شدم گفتم سلامی عرض کنم.
- لطف کردین. قربون قدمتون. خانواده چطوره؟ اقای امینی فرناز جون.
- به لطف شما بد نیستن. سلام دارن.
- سلامت باشین. بفرمایین.
هر دو وارد اتاق می شوند. مادر سلمان او را با دست به طرف پشتی هدایت می کند. خانم امینی می نشیند و ساکی را که به همراه دراد کنار خود می گذارد. نگاهی به اطراف می اندازد و می پرسد:
- مزاحم که نشدم؟
- اختیار دارید. این حرفا چیه؟ منزل خودته. ببخشین الان برمی گردم.
همان دم از ااف خارج می شود. خانم امینی انگتانش را درهم فرو می برد و با انگشتر بازی می کند. اندکی نگران است. بی اختیار ساکی که در کنارش قرار دارد لمس می کند. اضطراب از چهره اش خوانده می شود. مادر سلمان با سینی استکانها برمی گردد. کنار سماور می نشیند و چای می ریزد. مادر فرناز می گوید:
- زحمت کشین دست شما درد نکنه.
- قابلی نداره، نمک گیر نمی شین.
مادر سلمان بلند می شود و سینی را مقابل او را می گیرد. خانم امینی استکان را از درون سینی برداشته و کنار خود روی زمین می گذارد. مادر سلمان به طرف کمد رفته و در ان را می گشاید، چادر نماز گلداری را از ان بیرون اورده و ان را به طرف خانم امینی می گیرد.
- بفرمایین چادرتونو عوض کنید. تو رو خدا راحت باشید.
خانم امینی از گرفتن چادر امتناع می کند.
- قربون شما. این جوری راحت ترم. می خوام رفع زحمت کنم.
- اوا چرا؟ مگه من می ذارم. خیلی حرفا داریم که با هم بزنیم.
- باید زود برگردم خونه، کلی کار دارم که باید انجام بدم.
مادر سلمان کنارش می نشیند. چادر را مقابل خانم امینی می گذارد و با خنده می گوید:
- خدا نگه داره فرناز جونو، وقتی ادم یه دختر جوون تو خونه داشته باشه هیچ وقت کاراش رو زمین نمی مونه.
- فرناز امروز رفته خونه خانه عموش، قراره چند روزی اونجا بمونه.
- خب به سلامتی. انشالا که خیره.
- والله چه عرض کنم!
- چرا میل نمی کمیم. بفرمایین چاییتون سرد شد.
خانم امینی چای را جرعه جرعه سر می کشد . مادر سلمان برمی خیزد. خانم امینی استکان را زمین می گذارد و می گوید:
- خواهش می کنم دیگه زحمت نکشید.
- چه زحمتی، می رم میوه بیارم.
- نه تو رو خدا، باور کنین عجله دارم باید برم. اومدم چند دقیقه ای شما رو ببینم و رفع زحمت کنم.
- اخه این جوری که نمی شه، بعد از مدتها تشریف اوردید اونم این جوری؟
- ما ها که با هم تعارف نداریم. راستی سلمان خان چطوره؟
مادر سلمان لبخند می زند و می نشیند.
- سلامت باشین. بد نیست، رفته سرِ کار.
- مدتیه که کم لطف شدین و به ما سر نمی زنین.
- اختیار دارین. باور کنین گرفتاری مجال نمی ده. اگه کوتاهی شده شما به بزرگی خودتون ببخشید.
- خواهش می کنم. والله...نمی دونم چه جوری بگم.
مادر سلمان با نگارنی چشم به دهانش می دوزد و می پرسد:
- طوری شده؟
- طوری که نه، راستش هیچ وقت دلم نمی خواست این جوری و با این شرایط خدمت برسم ولی خب دیگه....
- موضوع چیه؟ حس می کنم شما چیزی می خواین بگین؟
خانم امینی از نگا مستقیم در چهره او اجتناب کرده، سرش را به زیر می اندازد و در حالی که با گوشه چادرش بازی می کند و می گوید:
- چیزی رو که می خوام مطمئنا خوشایند نیست ولی خب چاره چیه. حقیقتش اینه که بابای فرناز ازم خواسته خدمت برسم تا به عرضتون برسونم که... راستش چه جوری بگم... روم سیاه، بابای فراز نظرش اینه که...بهتره این ولت سر نگیره...
مادر سلمان با هراس و شگفتی تکرار می کند:
- سر نگیره؟ منم نمی فهمم!
چهره اش درهم می رود و با ناراحتی به خانم امینی که همچنان نگاهش را از وی مخفی می دارد چشم می دوزد. خانم امینی جابه جا می شود و ادامه می دهد:
- ببین، بذار خیلی ساده، خلاصه عرض کن. ما به این نتیجه رسیدیم که این دو تا جوون برای هم ساخته نشدن. این چند ماه رو هم که بهتون فرت دادیم در اثر خواهش های من بود ولی اقای امینی دیگه بیشتر از این صبر رو جایز نمی دونه. پای ابروی یه خانواده در میونه. اخه مردم چی می گن؟ ما پیش دوست و دشمن زیر سوال رفتیم. هر کی به ما می رسه یه چیزی می گه. خوبیت نداره دختر مردم سر زبونا بیفته.
- ولی...
- شما گفتین سه ماه دیگه فرصت بدین ما هم دادیم. پاییزم تموم شده و داره زمستون می رسه، پس ملاحظه می کنین که کوتاهی از جانب خودتون بود. سلمان خان جوون خوبیه، من هم همیشه دلم می خواست دامادی با این فات داشته باشم ولی هر چیزی حساب کتاب داره.
- بله حق با شماست ولی....
مادر سلمان هر زمان خواست سخنی بگوید خانم امینی مجالی به او نمی داد.
- دیگه به صلاح ما نیست بیشتر از این صبر کنیم. فکر نمی کنم با امروز و فردا کردن چیزی عوض بشه.
- خانم امینی سلمان بی تقصیره. اون مرد و مردونه تلاش می کنه حالا اگه بد شانسی میاره این دیگه دست کسی نیست.
- بله در گفته های شما شکی نیست ولی خودتون رو بذارید جای ما، اگه خودتون بودید حاضر بودید دخترتون ماهها بلاتکلیف بمونه؟
مادر سلمان تضرع کنان می گوید:
- خانم امینی تو رو خدا. دستم به دامنتون، شما هم مثل من یه مادر هستین و احساس منو درک می کنید. نذارین قضیه یان جوری تموم شه. به خدا سلمان از غصه دق می کنه. اون خیلی به فرناز علاقه داره. خودتون که بهتر از من می دونین.
- بله می دونم. ولی علاقه به تنهایی شرط نیست.
- شما می تونین یه کاری بکنین. با شوهرتون حرف بزنید. بگین به خاطر دل این د. تا جوون بازم بهمون فرصت بده. قول میدم خودم هر جوری که شده تمومش کنم.
- ما از روز اول به خاطر دل این دو جوون از بیشتر خواسته هامون گذشتیم. ولی بیشتر از این لاح نیست.
خانم امینی مکثی کرده و سپس می افزاید:
- راستش قرار شد فرناز و به فامیل خودمون شوهرش بدیم. حرفامونو زدیم و به توافق رسیدیم. جدا متاسفم حاجیه خانم ولی دیگه فایده ای نداره.
دستش را به طرف ساکش دراز کرده و بسته را از درون ان بیرون می اورد.
- بفرمایین اینم وسایلی که واسه فرناز گرفته بودین. اینم انگشتر نامزدی.
مادر سلمان دستش را برای گرفتن دراز نمی کند و هیچ واکنشی نشان نمی دهد. خانم امینی جعبه انگشتر را روی بقیه لوازم می گذارد. مادر سلمان که به شدت پریشان است با تردید می پرسد:
- خود فرناز خانم چی؟
- والله ما دخترمون رو طوری تربیت کردیم که محاله جلوی بزرگترش حرفی بزنه. خب من دیگه باید برم. تو این مدت هر بدی که از ما دیدین حلال کنین.
خانم امینی برپا می خیزد. چادرش را مرتب کرده و به جانب در می رود. مادر سلمان هم بلند شده و می گوید:
- حالا نهار تشریف داشتین، یه روزم با فقرا سر کنین.
- زنده باشین. اونجام به شما تعلق داره.
هر دو از اتاق خارج می شوند. مادر سلمان تا دم در او را بدرقه می کند و مکدر و نگران به اتاق برمی گردد. کنار بسته ای که مادر فرناز پس اورده می نشیند و با اندوه به ان چشم می دوزد. اشک در چشمانش حلقه می زند. نمی داند چگونه موضوع را با سلمان در میان بگذارد. تحمل دیدن قیافه اندوهگین او را ندارد.
ظهر که سلمان به منزل برمی گردد، مادر بلافاصله سفره را پهن می کند و هر دو مشغول ناهار می شوند. سلمان احساس می کند حال مادرش خوب نیست.
- مادر؟
- چیه پسرم؟
- چته مادرجون کسالت داری؟
پیرزن لبخند کمرنگی می زند و می گوید:
- نه مادر جون. حالم خوبه. چطور مگه؟
- اخه خیلی توهمی. گفتم شاید خدای نکرده کسالتی داشته باشی.
- نه حالم خوبه چیزی نیست.
سلمان با دقت به چشمان مادر می نگرد. می گوید:
- چشمان پف کرده، لابد سرما خوردی. عصر با هم می ریم دکتر.

مادر دست از خوردن می کشد و بلند می شود. به گوشه اتاق می رود و برای خود چای می ریزد.

- پس چرا غذاتو تمم نکردی؟ بازم بگو مریض نیستی.
- گرسنه نیستم پیش از ظهر یه تیکه نون خوردم همون اشتهامو کور کرد.
مادر با استکان چای بازی می کند سلمان غذایش را تمام می کند و به جمع کردن ظروف می پردازد. مادر برایش چای می ریزد. سلمان ظرفها را به اشپزخانه برده و باز می گردد. کنار مادر می نشیند و قند را به دهان می اندازد و با دقت به مادر می نگرد.
- حتم دارم یه چیزیت هست، زیاد سرحال نیستی.
- فعلا چایی تو بخور بعد باهات حرف می زنم.
سلمان استکان را درون نعلبکی می گذارد و می پرسد:
- چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
- گفتم که، بعدا می گم.
- چرا همین الان نمی گی.
- تو چه قدر کم طاقتی بچه.
- باز قسط بقال و قاب عقب افتاده؟ باز کسی چیزی گفته؟
- نه موضوع این نیست.
- خب پس چی؟
مادر سعی دارد ناراحتی خود را پنهان کند.
- پدر فرناز....
- پدر فرناز چی؟ مادر تو که جون به سرم کردی. یه کلمه بگو چی شده و خلاصم کن.
- پدر فرناز انگشتر دخترش رو پس فرستاده.
سلمان یکه خورد. دقایقی خیره خیره مادر را می نگرد. نمی تواند موضوع را هضم کند. باورش نمی شود که درست شنیده است. با ناراحتی می پرسد:
- چی گفتی مادر؟
- اره پسرم. همه چیز رو پس اوردن.
- کجا؟ چه وقت؟
- بح مادر فرناز اینجا بود. پیغوم اورد که نامزدی رو به اختیار خودشون به هم زدن و دیگه هم اون طرفا پیدامون نشه.
سلمان کنار دیوار می نشیند و پشتش را به ان تکیه می دهد.
- فرنازم باهاش بود؟
- ن هخانم امینی تنها بود. می گفت دخترشونو به فامیل خودشون شوهر می دن. خیلی سعی کردم، حتی بهش التماس کردم یه فرصت کوتاه بهمون بدن ولی مادره راضی نشد. می گفت دیگه راه ندناره، می گفت ما تصمیم خودمونو گرفتیم و دیگه حرفمونو پس نمی گیریم.
سلمان عصبی و ناراحت شد. سرش را به دیوار تکیه داده و فکر می کند. مادر به ارامی و بی دا اشک می ریزد. سلمان دقایقی متفکرانه می نشیند و سپس بلند می شود و اعتراض کنان می گوید:
- نه اونا نمی تونن این کار رو باهام بکنن. نمی تونن این قدر بی رحم باشن.
اورکتش رو از چوب لباسی برمی دارد و همان دم از اتاق بیرون می رود. از در خانه بیرون می اید و در را پشت سر خود می بندد. با قدم های تند از کوچه عبور می کند. حتی پاسخ سلام یکی از جوان های همسایه را نمی دهد. چهره اش نشان گر ناراحتی و عبانیت اوست. سر حیابان در برابر باجه تلفن همگانی توقف می کند. مردی در حال گفت و گو با تلفن است. سلمان در انتظار می ایستد و با سکه ای بازی می کند. لحظاتی بعد مرد خارج می شود و او به داخل کیوسک می رود و شماره اش را می گیرد.
تلفن منزل امینی زنگ می زند. فرناز و مادرش در هال نشسته اند. به محض شنیدن دای زنگ، فرناز به طرف تلفن هجوم می برد. گوشی را برمی دارد اما قبل از این که ان را به گوش خود بچسباند مادرش از راه می رسد و گوشی را از دست او می کشد و با خشونت خطاب به دخترش می گوید:
- خودم جواب می دم. الو بفرمایید.
- سلام خانم امینی.
مادر فرناز گره ای به ابرو می اندازد و به سردی می گوید:
- شمایی؟ علیک السلام.
- می بخشین خانم امینی، می خواستم با فرناز صحبت کنم.
- فرناز خونه نیست. چند روزی رفته خونه عموش.
- مادرم می گفت امروز تشریف اورده بودین اونجا. می گفت شما حرفایی زدین. می خواستم بپرسم موضوع چیه؟
- سلمان خان لطفا به حرفام توجه کن. هر چیزی رو که مادرت گفته عین حقیقته. بین تو و فرناز همه چی تموم شده. بهتره دیگه اینجا تماس نگیری.
- ولی اون نامزد منه. شما به دلخواه خودتون نمی تونید نامزدی ما رو به هم بزنید.
- اختیار دار فرناز ما هستیم. این ماییم که در مورد اینده اش تصمیم می گیریم. تازه اون خودش دیگه مایل نیست باهات حبت کنه. قراره تا چند روزه دیگه با یکی دیگه نامزد کنه. پس صلاح نیست شما دیگه اینجا زنگ بزنید. خداحافظ.
خانم امینی گوشی را می گذارد. فرناز تمام مدت کنار نلفن ایستاده و شاهد و ناظر گفته های اوست . صورتش را لای دستهایش پنهان می سازد و هق هق کنان به سمت اتاق خود می دود. با قطع تلفن از سوی خانم امینی، سلمان با ناراحتی و اندوه از خیابان می گذرد. به تدریج از منزل فاصله می گیرد و دور می شود. در مسیرش پارکی قرار دارد. وارد شده و کمی راه می رود. پارک کاملا خلوت است و هوا به شدت سرد. روی نیمکتی می نشیند و سیگاری اتش می زند.
دو ساعت تمام بی توجه به سرمای استخوان سوز با افکار خود کلنجار می رود، عاقبت هنگامی که سرما تا مغز استخوانش نفوذ می یابد، برمی خیزد و حرکت می کند. بیست دقیقه بعد به مغازه امینی می رسد. ابتدا مقابل در مغازه مکثی کرده سپس دستگیره را می چرخاند و وارد می شود.
امینی پشت میزش نشسته و تلفنی با مخاطب خود گفت و گو می کند. با ورود تازه وارد سرش را بالا می گیرد و نگاهش به چهره افسرده سلمان می افتد اما اهمیتی به او نداده و هیچ عکس العملی در قبال ورود او نشان نمی دهد. سلمان چند دقیقه در همان نقطه سرپا می ایستد تا مکالمه به پایان برسد . سپس جلوتر می رود.
- سلام اقای امینی.
امینی سرسنگین نگاهش می کند و به سردی می گوید:
- سلام. خوبی؟
- به مرحمت شما. بد نیستم.
- امری بود؟
- اقای امینی من اومدم که...
امینی بی درنگ کف دستش را به علامت سکوت مقابل او می گیرد و می گوید:
- ببین سلمان خان در مورد ره مطلبی اجازه داری حرف بزنی اله مساله خودت و دخترم.
- ولی اقای امینی...
- گوش کن جانم. ت. ب اندازه کافی فرت داشتی فکر کنی و حرف بزنی. پس بی خودی نه وقت من رو بگیر و نه وقت خودت رو. من امروز اصلا حال و حوصله بحث کردن ندارم. تا دیروز دختر من نامزدت بود، ولی از حالا به بعد دیگه نیست. من پدرشم و شرعت و قانونا این حق رو دارم که در مورد اینده ش تصمیم بگیرم. حالا اگه غیر از این موضوع حرف دیگه ای داری بفرما من گوشم به شماست.
سلمان سکوت می کند. حرفی برای گفتن ندارد، اقای امینی اب پاکی را روی دستش ریخته و راه گریزی برایش نمانده است. امینی به ندلی تکیه داده و یه دستش را از پشت آن اویزان می کند. این بار لحنش ارومتر است.
- ببین پسرم. تو و فرناز واسه هم ساخته نشدین. چه جوری می خوای با دست خالی دخترمو خوشبخت کنی؟ دلت که نمی خواد اون تو خونت سختی بکشه و حسرت یه زندگی خوب تو دلش بمونه؟ اون تو ناز و نعمت بزرگی شده و طاقت سختی کشیدن نداره، اگه زن تو بشه مجبوره بی پولی و نداری رو تحمل کنه. کمی منطقی فکر کن و احساسات رو بذار کنار. فرناز یه خواستگار خوب و واجد شرایط داره که می تونه خوشبختش کنه. اگه واقعا سعادت اونو می خوای، اگه واقعا دوستش داری خودت رو بکش کنار. دختر خوب فراوونه برو سراغ یکی دیگه....اصلا...اصلا خودم استین بالا می زنم و هر کسی رو که تو بگی می رم برات خواستگاری می کنم ولی اونو فراموشش کن.
سلمان در سکوت سر به زیر می اندازد. با وجود سرمای گزنده، عرق روی پیشانیش می جوشد. حرفی برای گفتن ندارد. سرش را پایین انداخته و با ناراحتی و یاس از مغازه بیرون می رود. امینی لبخندی می زند، شانه هایش را با بی تفاوتی بالا می اندازد و گوشی را برداشته شماره ای را می گیرد.
سلمان که حال و حوصله هیچ کاری را ندارد بدون این که مغازه اش را بگشاید و مشغول به کار شود تا شب در خیابانها قدم می زند و اواخر شب خسته و گرسنه به منزل برمی گردد. مادرش روی زمین کنار بخاری دراز کشیده و خوابش برده است. سفره شام هم چنان روی زمین پهن است و ظرف مخصوص شام هم چنان روی ان قرار دارد. بدون اینکه مادر را بیدار کند به اتاقش می رود.
روز بعد سلمان کنار پنجره بسته ایستاده است. داخل حیاط را می نگرد و سیگار دود می کند. باران شدیدی می بارد و قطرات ان از شیشه فرو می ریزد. مادر از اشپزخانه بیرون می اید و دم در به سلمان متفکر و غمگین می نگرد. دل مادر برای او می سوزد. سلمان غرق در رویاهای خود است و حضور مادر را احساس نمی کند. مادر به اشپزخانه می رود و دور از چشم پسر برایش اشک می ریزد.
در همان لحظه فرناز هم پشت پنجره اتاق خود ایستاده و ورت غرق در اشک خود را به شیشه چسبانده و به سلمان می اندیشد. دلش در هوای دیدن او پر می کشد اما می داند که این کار میسر نیست. تمام سعی خود را به کار برده تا شاید مادرش را متقاعد گرداند ولی موفق نشد. پدر از حرف و تصمیم خود برنمی گردد.
سلمان تمام روز را در اتاقش به سر می برد و حتی با مادرش هم سخن نمی گوید. پیرزن سعی دارد مزاحمش نشود، غذایش را در سینی نهاده و به اتاقش می برد و بدون حرفی و سخنی از نزدش می رود. نیمه شب که می شود چراغ اتاق سلمان هم چنان روشن است. او روی تخت دراز کشیده و طبق معمول سیگار می کشد. تصویر فرناز در میان قاب، مقابلش قرار دارد و نگاه سلمان به عکس خیره است. ساعت شماطه دار دو و سی دقیقه بامداد را نشان می دهد.
ان شب فرناز هم در اتاق خود درون بستر دراز کشیده و به ارامی اشک می ریزد. از لحظه ای که نامزدی اش به هم خورده تاکنون اشک دیدگانش خشک نشده و سوزش دل تنها و محزونش التیلم نیافته است. زنجیر مدالیومی را که هدیه سلمان است به دور مچ خود می پیچد و مدالیوم را می گشاید. در یک طرف عکس سلمان و در سوی دیگر عکس او قرار دارد. با دیدگانی اشک بار به عکس سلمان چشم می دوزد.
یک هفته از این واقعه می گذرد. یک روز بح افتابی اقای امینی در حال خروج از مننزل است. بارانیش را پوشیده و چترش را برمی دارد و نگاهی به ساعت می اندازد. ساعت هشت و سی دقیقه است. ساعت مچی خود را با ساعت دیواری میزان کرده و قد خروج دارد که تلفن زنگ می زند. کفش های را دراورده و گوشی را برمی دارد. چند بار الو الو می گوید و چون جوابی نمی شنود با شنیدن صدای بوق، سرجایش نهاده و به طرف در می رود. کفش هایش را به پا کرده و خارج می شود.
دقایقی بعد فرناز ظروف شسته شده را با حوله خشک کرده و در قفسه می چیند. مادرش زنبیل خرید را برمی دارد و بدون هیچ حرفی چادرش را سر کرده و از اتاق بیرون می رود. فرناز دستهایش را خشک کرده و از اشپزخانه وارد هال می شود. روی زمین می نشینند و به فکر فرو می رود. به یاد روزی می افتد که با سلمان در پارک قدم می زدند و با هم بستنی می خوردند. سپس سوار چرخ و فلک شدند و از ان بالا به ادمها نگاه می کردند. در خارج از پارک کنار پیرمردی ایستاده بودند. پیرمرد پرنده ای داشت که ان پرنده از داخل قفس با نوک خود پاکتهای فال حافظ را بیرون می کشید. سلمان پول را پرداخت کرده همراه فرناز در حال حرکت فال را می خواند و هر دو می خندیدند....
با دای زنگ تلفن فرناز به خود می اید. اهی می کشد و از جا برمی خیزد. به اتاق پذیرایی می رود روی مبل می نشیند و گوشی را برمی دارد.
- الو؟
- فرناز خودتی؟ سلام.
فرناز هیجان زده روی مبل جابه جا می شود.
- سلمان تویی؟ حالت چطوره؟
- حوبم تو چطوری؟
فرناز با بغض پاسخ می دهد:
- بد نیستم.
- تنهایی؟
- اره بابارته سرکار. مامانم رفته خرید. تو الان کجایی؟
- تو خیابون.
هر دو لحظه ای سکوت می کنند. فرناز احساس می کند صدای ضربان قلب خود را به وضوح می شنود.
- فرناز؟
- بله.
- فکر کردم قطع شد.
- منم همین طور.
- بهت خوش می گذره؟
- داری طعنه می زنی؟ چه خوشی. دارم از ناراحتی دیوانه می شم. این در و دیوارای سیاه دارن مثل یه زندون به قلبم فشار می یارن. تو این مدت خیلی عذاب کشیدم. باور کن دیگه چرخش زمان برام متوقف شده. اخه چرا یه دفعه این جوری شد؟ ما خوشبخت بودیم. با اینده فاصله زیادی نداشتیم. چرا باید یه دفعه همه چیز بهم بخوره؟
سلمان اهی کشید و با ناراحتی می گوید:
- این که تازگی نداره. همیشه و همه جا پول حرف اول رو می زه.
- من و تو قربانی ذهن های علیل و افکار پوچ هستیم. تو این مدت خیلی سعی کردم مادرم رو متقاعد کنم که من یه کالای تجاری نیستم و باید خودم در مورد اینده ام تصمیم بگیرم ولی افسوس، بی فایده است. متاسفانه من نمی تونم با تصمیمشون مخالفت کنم. قادر نیستم رو حرفشون حرف بزنم. بدبختانه خان عمو پشت این قضیه است و کاریش نمی شه کرد. اون خیلی رو بابام تسلط داره.
- فرناز من تو این مدت خیلی فکر کردم. کم کم دارم متقاعد می شم که وجودم سد راه خوشبختی توئه...فقط...فقط می خوام یک کلمه از دهنت بشنوم. بهم بگو هنوزم دوستم داری یا نه؟
- من همیشه دوستت دارم و خواهم داشت. همیشه حضورت رو در کنارم احساس می کنم. تو تنها مرد زندگیم هستی.
- متشکرم فرناز. خوشحالم کردی.
- سلمان کارت چی شد؟ هنوزم مشغول نوشتن هستی؟
سلمان سکوت می کند. ان گاه با بغض جواب می دهد:
- اخه چطوری می تونم به کارم ادامه بدم؟ بعد از این قضیه دچار نوعی انجماد فکری شدم. دیگه کار نمی کنه. قلم دیگه به فرمون من نیست. همه انرژی هام هدر رفته. شدم یه مرده متحرک. تو تنها بهانه من برای زندگی کردن بودی.
- نه سلمان نه. بهم قول بده نوشتن رو رها نکنی. به کارت ادامه بده تو حتما موفق می شی. این تنها خواهش من از توئه. دلم می خواد روزی کتاباتو پشت ویترین کتاب فروشیها ببینم. اون روز زیاد دور نیست
سلمان با شعف می پرسد:
- جدی می گی یا داری منو دست می اندازی؟

- بله جدی می گم. هیچ وقت تا این حد جدی نبودم. من به او ایمان دارم. تو حتما موفق می شی. باید به همه اونایی که بهت پشت کردن و تو رو جدی نگرفتن ثابت کنی که مرد نیرومند و بااراده ای هستی.