با خواندن نامه ساناز غم سنگینی رو در دلم احساس کردم بغضی گلویم را بهم میفشرد و فکر میکردم از عشق تا نفرت چه فاصله کوتاهیه .
گوشی تلفن و برداشتم و شماره موبایل سعید و گرفتم بعد از چند تا بوق ارتبط برقرار شد
مارال :الئ سلام سعید
سعید : بههههههههه سلام مارال خانم معلومه کجایی از صبح هر چی زنگ میزنم به گوشیت در دسترس نیستی . حالت چطوره ؟ چه خبرا ؟
مارال : سعید کی بر میگردی تهران ؟
سعید با شیطنت خاصی گفت : چیه دلت برام تنگ شده ؟ چند روز عکسامو نگاه کن تا برگردم احتمالا 3 یا 4 روز دیگه کارم تموم میشه و بر میگردم .
مارال : سعید نمیشه زودتر برگردی ؟
سعید کمی نگران شد و گفت : حالت خوبه مارال ؟ صدات بنظرم خیلی گرفته است اتفاقی افتاده ؟
مارال : اتفاقی که نه .......... حالا نمیشه امشب بیای تهران ۀ
سعید با یک پرسش زد تو خال : برای ساناز اتفاقی افتاده ؟
سکوت کردم یک سکوت طولانی و سنگین
سعید با فریاد پرسید : مارال با توام ، ساناز حالش خوبه ؟
مارال : سعید زودتر بیا حالا ساناز اصلا حالش خوب نیست .
و بغضم ترکید و اشکهام جاری شد از پشت خط صدای گریه سعید رو می شنیدم .
گوشی رو گذاشتم و زار زار شروع کردم به گریه کردن .
نمیتونستم در اون شرایط سخت منتظر سعید بنشینم میدونستم که سعید هم پوله زیادی نداره باید پول عمل ساناز و هر چه زودتر به حساب بیمارستان می ریختم
لباسهامو عوض کردم و راهی آرایشگاه شدم .
اتفاق تلخی که افتاده بودو برای همکارهام تعریف کردم و ازشون خواستم تا کمی بهم پول غرض بدن . حقوق 2 ماه هم پیش گرفتم و مرخصی گرفتم و به طرف بیمارستان رفتم .
حال ساناز هیچگونه تغییری نکرده بود هنوز در کما بود و نبضش به کندی میزد و ملاقات ممنوع بود .
نتونسته بودم پول عمل و بستری شدن ساناز و کلا تهیه کنم . به این فکر افتادم که الن وظیفه رضا شوهر سانازه که مخارج بیمارستانو بپردازه ولی ساناز توی نامه اش از من خواسته بود که اصلا به سراغ رضا نرم .
ولی چاره ای نداشتم . شماره رضا رو از توی موبایل ساناز پیدا کردم و دادم به یکی از پرستارها که باهاش تماس بگیره .
بعد از چند دقیقه اون پرستار بطرفم اومد . از سر جام بلند شدم و بسمتش رفتم و پرسیدم : چی شد تماس گرفتید ؟
سرشو تکون داد و گفت : آره تماس گرفتم ولی توی عمرم مرد به این نامردی ندیده بودم.
گفتم : چطور ؟ مگه چی گفت .
پرستار رکی بود . گفت : مرتیکه عوضی بهش میگم خانمتون توی بیمارستان بستری هستن . حتی نپرسید کدوم بیمارستان . بهش گفتم آقای محترم خانمتون خودکشی کردن و در کما هستن . با خونسردی جوابمو داد که اهههههههههه این دختره هنوز از این عشق و عاشقیش دست بر نمیداره ،
بعدم با داد و بیداد گفت : من دوستش ندارم آخه به چه زبونی بگم برام فرقی نداره مردش یا زندش فرقی نداره .
در حالیکه سرشو به علامت تعجب تکون میداد و میرفت زیر لب می گفت : خاک تو سر ما زنها کنن که عاشق همچین جونورهایی میشیم . نیگا زنش داره میمیره اونوقت چی جواب منو میده ؟
چاره ای نداشتم ، ساناز راست می گفت شوهرش مرد بی عاطفه ای بود که اصلا نمیشد روش حساب کرد
کیفمو برداشتم و از بیمارستان اومدم بیرون . چه روز سختی رو پشت سر گذاشته بودم . احساس خماری شدیدی میکردم .
یه ماشین در بست گرفتم و رفتم خونه آقا ابراهیم ( مواد فروش ) تا منو دید : چیه امروز تو لکی / چته ؟ بدخواده مدخواه داری عکس بده سر بریده تحویل بگیر
به زور لبخندی زدم و گفتم : نه چیزیم نیست فقط خمارم . امروز پول ندارم بذار به حساب .
یک لحظه چشمهای هیزشو ازم بر نمیداشت خودشو کمی بهم نزدیک کرد و دستامو توی دستاش گرفت ، گرمای نفسهاشو که بوی گند مشروب میداد مشاممو آزار میداد
با لحن زنند های گفت : نازدار خانم ، اونوقت مجبور میشی یه جور دیگه بدهیتو بدی . مثل دفعه پیش ، به من که خیلی خوش گذشت تر جیح میدم هر دفعه بجای اینکه پول بدی جور دیگه با هم حساب کنیم.
با نفرت زیادی ابراهیم و به عقب پس زدم و گفتم : خفه میشی عوضی یا نه ؟ من اصلا حال و حوصله ندارما ......یه وقت دیدی الان زد به سرم با ناخنهام چشاتو چشاتو از کاسه در اوردما.
دوباره به سمتم اومد و بازوهامو محکم توی دستاش گرفت طوری که نتونم حرکت کنم و با خشم گفت : ببین جوجه ، از مادر زاده نشده کسی بخواد با من اینجوری حرف بزنه حالا مواد بهت نمیدم برو ببینم تا صبح زنده می مونی ؟
درد کم کم داشت همه بدنمو میگرفت با لحن ملتمسانه ای گفتم : آقا ابراهیم امروز خیلی بد ا.وردم . حالم خوب نیست ..... باشه بدن هر طور شما خواستید با هم حساب میکنیم .
یک بسته کوچیک از توی جیبش در اورد و به یک طرف حیاط پرت کرد با عجله بسته رو برداشتم و بطرف انباری قدیمی خونه آقا ابراهیم رفتم
چندین معتاد در حال کشیدن مواد بودن و هر کدوم در حال چرت بودن . بدون توجه به اونها گوشه ای نشستم و مشغول کشیدن شدم .
وقتی به خودم اومدم شب از نیمه گذشته بود و من هنوز در اون انبار در کنار یک مشت مرد معتاد حشیشی بودم .
از انبار اومدم بیرون و می خواستم از در خارج بشم که ابراهیم با اون صدای خشن و مردونه اش گفت : بی خداحافظی میری خانم خانما؟
برگشتم وگفتم : خیلی دیر شده آقا ابراهیم زودتر باید برگردم خونه .
گفت : ا..... از کی تا حالا دختر پاستوریزه ای شدی ؟ اون از غروبت اون هم از حالات !!!!!!!! نمی خواد تنها بری خودم می رسونمت
گمی من من کردم ولی تر جیح میدادم اونوقت شب یک مرد باهم باشه هر چند که اون مرد آقا ابراهیم مواد فروش باشه ولی از طرفی دوست نداشتم خونه مو یاد بگیره .
بناچار آدرس خونه شقایق و دادم و ابراهیم منو تا خونه شقایق رسوند .
خواستم پیاده بشم که گفت : برو تو خونه من اینجا هستم ، هر وقت دیدم رفتی تو خونه من هم می رم..
کلید و از کیفم در آوردم و پیاده شدم ولی هر چی سعی کردم در اصلی رو باز کنم باز نشد انگار همسایه ها قفل اصلی آپارتمانو عوض کرده بودن .
ابراهیم از توی ماشین شاهد تلاش مزبوهانه من برای باز کردن در بود ، از ماشین پیاده شد و بطرفم اومد
و گفت : حالا دیگه می خوای منو دور بزنی جوجه دو روز ه؟
با ترس و لرز گفتم : نه آقا ابراهیم باور کنید فکر کنم قفلو عوض کردن .
بطرف ماشین هولم داد و منو بزور سوار ماشین کرد و گفت : فکر کردی من اینقدر ببو گلابیم که خونتو بلد نباشم ؟
سوار ماسشین شدیم و در حالیکه از شدت عصبانیت پشت سر هم سیگار میکشید منو در خو نه ام رسوند
موهامو تو دستاش گرفت و در حالیکه محکم میکشید گفت : دفعه آخرت باشه از این غلطا میکنی . ******** پایین .
بدون معطلی پیاده شدم و به سمت آپارتمانم دویدم.و در و باز کردم .
از ترس زبونم بند اومده بود از پشت در و بستم و وقتی صدای دور شدن ماشین ابراهیم آقارو شنیدم نفس راحتی کشیدم .
چراغ سوییت سعید روشن بود بی صدا و آروم وارد آپارتمانم شدم و روی کاناپه ولو شدم و با لباس به خواب رفتم.
صبح با صدای زنگ در از خواب پریدم . سعید بو د ، پریشان حال با چشمهای پف کرده
گفتم : سلام سعید رسیدن بخیر کی اومدی . بیا تو
گفت : نه وقت ندارم کار دارم می خوام برم .
گفتم : نمی خوای دیدن ساناز بری ؟ بذار حاظر بشم باهم بریم .
چشمهای غمگینشو به زمین دوخت و گفت : از اولم میدونستم اون نامرد لایق خواهر عزیز دردونه من نیست . هیچکس به ساناز حتی جرات نمیکرد بگه بالای چشمت ابروه اونوقت این مردک........ اون این بلارو سرش اورده آره ؟ کتکش زده ؟
با کمی مکث گفتم: ساناز خودکشی کرده ....... سعید ، رضا سانازو از خونه بیرون کرده بود ...... الان ساناز تو کماست .
سعید زل زد به چشمام و اشک از چشمهای آبیش جاری شد .
می تونستم احساس کنم که سعید داره زیر بار این غم میشکنه .
وقتی بخودش اومد اشکاشو پاک کرد و با حالت عصبی به سوییتش رفت
ومن متعجب داشتم نگاه میکردم که سعید می خواد چیکار کنه ؟
با یک دبه زرد رنگ بیرون آمد و رو به من کرد و گفت : حالا میدونم چیکارش کنم نامردو..........
به سمتش دویدم و گفتم : سعید صبر کن ، سعید چند لحظه به حرفهای من گوش بده ..
ولی گوشش بدهکار نبود با عجله به طرف ماشینش رفت ، خواست حرکت کنه که با عجله در جلو رو باز کردم و گفتم : تا جهنمم بری ، باهات میام .
احساس میکردم در اون لحظه سعید اینقدر عصبانی بود که حرفهای منو نمیشنید هر چقدر سعی کردم آرومش کنم موفق نشدم . فقط روبه رو نگاه میکرد و با سرعت سر سام آوری رانندگی میکرد .
تا بلاخره جلوی یک شرکت بزرگ چند طبقه بسیار شیک ترمز کرد و پیاده شد . دبه زرد رنگ و از پشت صندوق عقب برداشت و در گوشه ای ایستاد
من از ماشین پیاده شدم و فریاد زدم : سعید این کار خریته ... می خوای هم خودتو بدبخت کنی هم سانازو ؟ سعید تو رو ارواح خاک پدر و مادرت بیا بشین از اینجا بریم .
سعید به سرعت بطرفم اومد و در وباز کرد و گفت : بشین تو ماشین . حقم نداری بیای بیرون
سوییچو از روی ماشین برداشت و قفل مرکزی رو زد ودر وبروم قفل کرد .
هر چی تلاش کردم نتونستم از توی ماشین بیام بیرون
سعید همچنان در کنار درختی منتظر ایستاده بود و پشت هم سیگار میکشید و ساعتشو نگاه میکرد .
بعد از حدود نیم ساعت جلوی در شرکت ماشینی پارک کرد و مرد و زن جوانی در حالیکه از خنده ریسه رفته بودن از ماشین پیاده شدن و دست در دست هم از پله ها داشتم بالا می رفتن تا وارد شرکت بشن .
سعید با دیدن اونها مثل جرقه از سر جاش پرید و سیگارشو زیر پاهاش خاموش کرد و دبه رو برداشت و بسمت ماشین رضا رفت .
رضا و اون زن در حال خندیدن بودن و