وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان بسیار زیبای سفر زندگی فصل دوم

رمان بسیار زیبای سفر زندگی فصل دوم

خانم امینی که سینی را در دست دارد اخم کرده و می گوید:

- خودت رو لوس نکن. زود باش دیس ها را وردار و راه بیفت.

فرناز دیس شیرینی را برمی دارد و به دنبال مادر از اشپزخانه خارج می شود. اقای امینی با سلمان در حال گفت و گو است.

- این روزا کار و کاسبی ما هم تعریفی نداره، اگه یه پول و پله ای از یه جایی برسه تصمیم دارم تغییر شغل بدم.

سلمان لبخند می زند و متعجبانه می پرسد:

- از جایی برسه؟ مثلا از کجا؟

- چه می دونم، مثلا سقف سوراخ بشه و یه گونی اسکناس از اسمون بیفته رو فرق سرم! اونم از اون اسکناسای درشت و تا نشده!

هر دو با صدای بلند می خندند و امینی ادامه می دهد:

- چه کنیم دیگه، وصف العیش!

- من همیشه فکر می کردم لوکس فروشی شغل پردرآمدیه. پس من باید چی بگم؟ راستی به نظر شما مردم به جوراب و روسری بیشتر احتیاج دارن یا به لوازم منزل؟

امینی به فکر فرو می رود. چانه اش را با انگشت می خاراند و در حالی که سر تکان می دهد می گوید:

- والله چی بگم؟ از قدیم و ندیم گفتن مرغ همسایه غازه! هر کی تو صنف خودش فکر می کنه کار و بار همسایه ها و همکارا سکه اس، ولی وقتی خودش وارد همون کار می شه می بینه همش کشکه.

- اگه جسارت نباشه می خواستم بپرسم قصد دارین شغل دیگه ای رو جایگزین کار فعلی بکنین؟

امینی اندکی روی مبل جابه جا می شود. با دست مگسی را که با سمات در اطراف صورتش پرواز می کند کنار می زند و می گوید:

- عرضم به حضورت، اگر خدا بخواهد می خوام یه فرش فروشی واکنم. البته اخوی سالهاست که تو این کار تجربه داره، به منم پیشنهاد شراکت داده، تا ببیتن خدا چی می خواد.

- ایشالا که موفق باشین.

فرناز و مادرش وارد اتاق پذیرایی شدند. فرناز نزدیک امده و سلام می کند. سلمان همان طور که سر به زیر دارد پاسخ سلامش را به اهستگی می دهد. فرناز دیس را جلوی پدر می گیرد. امینی دستش را به طرف دیس دراز کرده و تکه ای شیرینی برمی دارد.

- به به! چه به موقع رسید! دستت درد نکنه همین یکی کافیه. بگیر اونجا.

فرناز دیس را به طرف سلمان می گیرد. نگاه هر دو در هم تلافی می کند. سلمان تبسمی بر لب می آورد و تکه ای شیرینی برمی دارد.

- متشکرم.

- خواهش می کنم.

خانم امینی جلوتر امده و ظرف میوه را روی میز می گذارد. فرناز دیس شیرینی را در گوشه میز نهاده و کارد و چنگال و پیش دستی را مقابل هر یک از آنها می چیند. سپس فنجان های خالی را درون سینی قرار داده و قصد خروج از اتاق را دارد که تلفن زنگ می زند. او برمی گردد و به پدر نگاهی می اندازد. اقای امینی از جا برخاسته و ضمن عذرخواهی از سلمان، گوشی را برمی دارد. فرناز همان لحظه برای اوردن چای خارج می شود.

- الو بفرمایین.

صدای خان عمو از ان سوی تلفن شنیده می شود:

- ای بابا پدر امرزیده تو که هنوز اونجایی! مگه نمی خوای بیای؟

- سلام خان داداش. خوبی؟

- سلام. من خوبم. بالاخره نگفتی میای یا نه؟

- اره بابا جون می یام. یه کاری پیش اومده بود ولی تا چند دقیقه دیگه راه می افتم.

خانم امینی که شوهرش را سرگرم صحبت کردن دید مقداری میوه در پیش دستی سلمان می گذارد و می گوید:

- سلمان خان چرا میل نمی کنی؟ بفرما قابلی نداره.

- دست شما درد نکنه. خواهش می کنم زحمت نکشین.

- میوه وسه خوردن نه نیگا کردن. بفرما مشغول شو.

- چشم الان می خورم ممنون.

امینی با صدای بلند خطاب به برادرش می گوید:

- قربون خان داداش برم، منتظرم باش که رسیدم. خداحافظ.

- خداحافظ.

امینی گوشی را می گذارد وبه جانب سلمان می آید:

- خب سلمان خان با عرض معذرت من باید از حضورت مرخص بشم.

سلمان بلند شده و می ایستد و می گوید:

- تشریف می برین؟

- بله با اجازه تون. بنده رو احضار کردند.

- شرمنده که مزاحم کارتون شدم.

- این حرفا رو با هم نداشتیم. راستی تا یادم نرفته این مطلب رو خدمتت عرض کنم ما دوشنبه شب منتظر جناب عالی و خانم والده هستیم. ایشالا که ما رو سرافراز می کنین.

سلمان که دست راستش را در دست امینی قرار دارد، دست چپش را روی سینه اش می گذارد و تعظیم کوتاهی می کند.

- اختیار دارین. بنده نوازی می فرمایین. به خدا راضی به زحمت نیستم.

- هیچ زحمتی نیست. خوشحالمون می کنی. اگه تقویم رو دیده باشی سه شنبه به مناسبتی تعطیله بنابراین دوشنبه می تونیم تا دیر وقت بشینیم و با هم اختلاط کنیم.

- چشم حتما خدمت می رسیم.

- به خانم والده سلام برسونید.

- بزرگیتون رو می رسونم.

امینی دست سلمان را فشرده و تکان می دهد.

- پس یا الله.

- در پناه خدا.

امینی چند قدم که از انها فاصله می گیر در اتاق گشوده شده و فرناز با سینی چای وارد می شود.

- بابا دارین می رین؟ براتون چایی اوردم.

- چایی نمی خورم. خان عمو رو به انداهز کافی منتظر گذاشتم. می ترسم اول بسم الله شراکتمون بهم بخوره.

سپس با صدای بلند می خندد و به عقب می نگرد. دست راستش را بلند می کند.

- خداحافظ همگی

سلمان و خانم امینی پاسخ خداحافظی او را می دهند و امینی از در خارج می شود. فرناز تبسم کنان به طرف نامزد و مادرش می رود. نیم ساعت بعد سلمان از خانم امینی اجازه می گیرد تا با فرناز به گردش برود. خانم امینی می پذیرد. فرناز به سرعت لباس می پوشد، چادرش را به سر می کند و هر دو پس از خداحافظی از منزل بیرون می روند.

سلمان پیشنهاد می کند که به پارک بروند. سپس تاکسی گرفته و سوار می شوند. حوالی پارک پیاده شده و قدم زنان به داخل پارک می روند. سلمان مکان دنجی را انتخاب کرده و همراه فرناز روی چمن ها می نشیند. فرناز چادرش را مرتب کرده و روی پاهایش می کشد. سلمان سرش را به اسمان بلند کرده و نفس عمیقی می کشد.

- به به چه هوای خوبیه.

- اره مخصوصا واسه طبع لطیف تو.

- این جور جاها جون میده واسه نوشتن.

- کار جدید چی داری؟

سلمان مشتی از چمن ها را می کند و در حین بازی با ان می گوید:

- یه هفته اس شروعش کردم. حدود صد، صد و پنجاه صفحه اشو نوشتم.

- موضوعش چیه؟

- سرگذشت یه نقاش جوون و با استعداده که کسی از تابلوهاش استقبال نمی کنه.

- خب؟

سلمان حیرت زده نگاهش می کند و می پرسد:

- منظورت از خب چیه؟

- می خوام بدونم اخرش چی می شه؟

- هیچی، بعد از مرگش به شهرت می رسه.

فرناز اهی کشید و به سردی گفت:

- بعد از مردن سهراب نوش دارو. اخه فایده اش چیه؟ ادم نیازهاش رو در زمان حیاتش می خواد.

- خب لااقل واسه بازمانده هاش یه افتخار و اسمی به جا می ذاره.

فرناز پوزخندی می زند و با طعنه می گوید:

- بزک نمیر بهار میاد...پس خودش چی؟ خواسته هاش چی می شه؟ خودش زندگی نمی خواد؟

- خب اینو دیگه باید از خودش پرسید.

- از کی؟ از قهرمان داستانت؟

هر دو می خندند. دقایقی به سکوت می گذرد. چند رهگذر از کنارشان می گذرد. فرناز دور شدن انها را می نگرد. کودک خردسالی در حالی که بادکنکی در دست دارد با پدر و مادرش از کنارشان عبور می کند. فرناز به کودک می نگرد و با اشتیاق به سلمان می گوید:

- نگاه کن چقدر ناز و ملوسه.

- غصه نخور چند سال دیگه خودمون اونقدر بچه دار می شیم که وقت نکنی سرتو بخارونی! ولی یادت باشه باید بهشون تذکر بدی زیاد سر و صدا نکنن تا بابا بتونه به کاراش برسه. اخه تو سر و صدا که نمی شه چیز نوشت.

فرناز با صدای بلند می خندد و می پرسد:

- تا چه حد روش حساب می کنی؟

- رو چی؟

- کتاب جدید تو می گم.

- آها، خب مثل اونای دیگه.

- ولی در مورد اونای دیگه نتونستی کاری از پیش ببری.

- این دلیل نمی شه که از نوشتن دست بکشم. به اعتقاد من افراد را باید به دو دسته طبقه بندی کرد. بدبخت و خوشبخت. شق سوم وجود نداره. من حد وصط براش قائل نیستم. رکود و در جا زدن یه کار بی معنیه. من یا موفق می شم و یا شکست می خورم. اما تلاش خودمو می کنم.

- فکر می کنی موفق بشی؟

- باید بشم. تو قاموس من اصلا شکست را نداره.

- پس برای رسیدن به موفقیت باید همون طوری بنویسی که ناشر می خواد.

سلمان سر تکان می دهد و لجوجانه می گوید:

- من همون جور می نویسم که دلم بخواد. همان طور که از ذهنم تراوش کنه. تو نمی تونی درک کنی یعنی هیچ کس نمی تونه درک کنه. بین من و نوشته هام یه وابستگی وجود داره. من با قهرمانام زندگی می کنم. در واقع تو همه چیزشون سهیم هستم. اونا واقعی هستن، هویت دارن. اگه خدا بخواد و این یکی قبول بشه اونوقت حسابی پولدار می شیم. رو این سوژه خیلی کار کردم. تقریبا اطمینان دارم که ناشر اونو می پسنده.

فرناز در سکوت خیره خیره او را می نگرد. لب می گشاید تا چیزی بگوید اما دوباره لب فرو می بندد. سلمان دست هایش را به طرف اسمان بلند می کند.

- هدایا این دفعه دیگه ناامیدم نکن. نذار پیش دوست و دشمن کنف بشم.

سپس رو به فرناز کرد و ادامه داد:

- می دونی فرناز به دلم برات شده که این سری دیگه موفق می شم. مطمئن باش.

فرناز سرش را به علامت تایید تکان داد.

- امیدوارم. این به نفع هر دو تا مونه.

- یکی از همین ناشرهایی که کلر قبلی من رو دیده وعده داده که اگه یه رمان خوب و عامه پسند بنویسم اونوقت باهام قرارداد ببنده و یه حق تالیف خوب بهم پرداخت کنه.

- منظورش از یه رمان خوب و عامه پسند چیه؟

- منظورش اینه که داستانی جذابتر و پر کشش تر از اونای دیگه بنویسم. می دونی تصمیم دارم با پولی که می گیرم چیکار کنم؟

- نه نمی دونم!

سلمان کمی جا به جا می شود. کاملا به هیجان آمده است.

- اول باید عروسی آبرومندانه ای راه بیاندازیم. بعدش ترتیب ساختن یه خونه رو می دم. خونه فعلی مون گنجایش ما و بچه ها رو نداره. زمینش رو در نظر گرفتم ولی اول باید پولش جور بشه. شایدم خونه بابام رو کوبیدم و از اول ساختم.

سلمان قطعه چوبی از زمین برمی دارد و با ان نقشه یک خانه بزرگ را روی خاک ترسیم می کند.

- نگاه کن تقریبا چیزی شبیه به این. اینجا اتاق خوابشه. اینم اتاق بچه هاست. حموم و اشپزخانه و سرویس هم اینجاست. حالا می مونه اتاق پذیرایی. به نظر تو اینجا برای پذیرایی مناسبه؟

فرناز حیرت زده به او زل می زند و می خندد و می گوید:

- پس هالش کو؟

- بله حق با کدبانوی خونه اسو خب اینجا هم هالش. خوبه؟

فرناز سر تکان می دهد و با کنایه می گوید:

- واقعا عالیه. دست شما درد نکنه. خب باید کی اسباب کشی کنیم؟ همین فردا چطوره؟

سلمان از لحن مسخره او یکه می خورد. دقایقی به او خیره خیره می نگرد و با دلخوری از جابرمی خیزد. فرناز هم بلند می شود. چادرش را مرتب می کند و خاکش را می تکاند. هر دو در سکوت قدم می زنند. سلمان گرفته و ناراحت است. سیگاری اتش می زند و با ولع به ان یک پک می زند. پس از سکوتی طولانی و ملال اور فرناز با ملایمت می پرسد.

- از دست من ناراحتی؟

به هیچ وجه مایل نیست سلمان را مکدر و پریشان ببیند. از طرز بیان خود سخت پشیمان است. سلمان پاسخش را نمی دهد و همچنان گرفته است. فرناز اهی می کشد و میگوید:

- متاسفم سلمان. من برخلاف تو ادم خیال پردازی نیستم. نمی توانم رویایی و رمانتیک فکر کنم.

سلمان همچنان در سکوت همراه او قدم می زند. سر به زیر دارد و توجهی به اطراف نمی کند. فرناز می خواهد هر طوری شده از دلش دربیاوردلذا در مقام عذرخواهی برمی اید و می گوید:

- منو ببخش سلمان. باور کن قصد بدی نداشتم.

- مهم نیست من به دل نگرفتم.

- سلمان زندگی با خواب و خیال فرق داره باید واقعیت رو بپذیریم. همیشه نمی شه تو رویا زندگی کرد.

- تو به جای تشویق کردن می خوای مایوسم کنی. باید بهم پشت گرمی بدی. من همه چیز رو فقط به خاطر تو و اینده مون می خوام و گرنه شکم یه نفر با یه ساندویچ هم پر می شه و یه اتاق کوچیک هم واسش کافیه.

- تو ادم خوشبختی هستی و در عین حال پر تلاش. تو با این اعتماد به نفسی که داری حتما موفق می شی.

مکث کوتاهی می کند و در ذهنش به جستجوی کلمات و جملات دلگرم کننده می گردد.

- قصدم این نیست که مایوست کننم نه به خدا! اما معتقدم ادم باید قابلیت های خودش را در زمینه های دیگر هم محک بزنه. فقط نباید به یه حرفه و یه کار بسنده کنه.

- منظورت اینه که قلم رو ببوسم و بذارم کنار؟ خب بعدش چی؟ مگه من جز نوشتن هنر دیگه ای هم دارم؟ نوشتن هیچ لطمه ای به کار و زندگیم نمی زنه. خودت خوب می دونی که من فقط شبا موقع خواب می نویسم. روزا که تو مغازه مشغول چونه زنی با مشتری ها هستم.

- خب از تو مغازه چی گیرت میاد؟

- هیچی ولی چاره چیه؟ می گی چیکار کنم؟ تو خودت کار بهتری واسم سراغ داری؟