وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان قلب های بی اراده1

بدون اجازه ی شما تصمیم گرفتم.
حاج خانم گفت:
ـ این چه حرفیه. برو دخترم. اون موقع ها هم یک دفعه تصمیم می گرفتی. ان شاءالله بهت خوش بگذره.
نازنین میل به گریه داشت. به اتاق خود رفت و برای خودخواهی سهراب و بی تجربگی خود گریه سر داد. حالا می دانست که سهراب از عشق او سوءاستفاده می کند و می خواهد نازنین را به پای خود بیاندازد.
این گناه نازنین بود که به سادگی خود را وابسته به او نشان داد. باید تا از پا ننشسته زیرکانه سهراب را تشنه ی خود نگه می داشت. سهراب مردی بود که باید تشنه و گرسنه می ماند، در غیر این صورت مانند پرنده پر می کشید و آن وقت به بند کشیدن او دشوار می شد. نازنین با اندیشه ی نو و ممنون از سهراب که او را به خود آورده بود به سوی تهران حرکت کرد.
خاله: چرا با سهراب خان سفر نرفتی؟
نازنین: خودش اینطور خواست.
خاله متفکرانه گفت: راستش می گفتم می یاد ما رو می رسونه فرودگاه اما راننده فرستاد.
ـ دیشب خداحافظی کردیم و گفت که کار داره.
خاله از اینکه سوار هواپیما بود، زیاد خشنود نبود و مدام صلوات می فرستاد. ساعتی بعد به تهران رسیدند. پدر در فرودگاه بود. نازنین با دیدن پدر همه ی ناراحتی هایش را فراموش کرد. پدر گفت:
ـ سهراب صبح زنگ زد و گفت بیام فرودگاه.
خاله: زحمت افتادید. ما خودمان می آمدیم.
پدر: این حرفها چیه؟ دلمون خیلی برای نازنین و شما تنگ شده بود.
بودن در خانه لذت بخش بود. مادر از شوق گریه می کرد و نسرین و نسترن مثل پروانه به دور او می چرخیدند. بسته ی جداگانه ای در فرودگاه به دست آنها رسید. سهراب فکر همه چیز را کرده بود. در آن بسته پر از سوغاتی های زیبا و گران برای خانواده اش بود. نازنین از حسن سلیقه ی سهراب احساس غرور می کرد. دو سه روز اول حرف ها و خاطره هایی که چند ماه ناگفته بود، گفته شد. مادر مدام با خواهرش غیبت می کرد و نازنین از این که خاله همراه او بود و کمتر به او توجه می شد، سپاسگزار بود. پدر هر شب خبر می آورد که سهراب زنگ زده و حال همه را پرسیده. یک هفته گذشت. خاله به نازنین گفت:
ـ راستی سهراب خان نگفته چند روز بمونی؟
نازنین: نه، گفت هر چقدر دوست داشتی.
پدر گفت:
ـ نمی خواهی به سهراب تلفن کنی؟
نازنین: شاید فردا که رفتم خرید تلفن بزنم.
نازنین به اتفاق خواهرانش به خرید رفت و برای مادر و پدر و خواهران سهراب سوغاتی خرید. برای سهراب پلاک طلا و برای خود چند دست لباس خرید. می خواست وقتی بر می گردد تغییر کرده باشد و لباس های نو بپوشد. وقتی پدر پرسید که تلفن کردی نازنین گفت:
ـ نه وقت نشد. این دفعه که رفتم حتما تماس می گیرم
پدر متوجه شد که نازنین تمایلی به تلفن کردن ندارد. هفته ی سوم بود که نازنین احساس دلتنگی می کرد، اما وقتی به یاد بی وفایی سهراب می افتاد، غرورش بیدار می شد و چهره ای بی تفاوت به خود می گرفت.
پدر: حاج خانم تلفن کرد. خیلی سلام رسوند و گفت دلم برای نازنین تنگ شده، کی می آید؟ منم از طرف تو گفتم تو این هفته حتما بر می گرده.
نازنین خوشحال بود که مادر سهراب با تلفن خود او را از بن بست نجات داده. حالا بهانه ای برای بازگشت داشت. وقتی هواپیما در فرودگاه اصفهان به زمین نشست، نازنین خود را آماده ی دیدن سهراب کرد، اما وقتی در سالن اثری از سهراب ندید، خجالت زده شد به خصوص که خاله مدام می گفت، حتما سهراب خان خیلی دلش تنگ شده. راننده ای که آنها را به فرودگاه آورده بود، انتظار آنان را می کشید. خاله نازنین را به خانه رساند و خود بازگشت. مادر سهراب با دیدن نازنین با لبانی خندان و چهره ای مشتاق او را در آغوش کشید. نازنین از دیدن باغ و خانه احساس خوشایندی داشت. آنجا خانه ی او بود. حالا می فهمید که نیمی از وجودش از در آنجا جا مانده بود. وقتی پا به اتاقش نهاد، آنجا را همان طور بکر یافت. نازنین متوجه ی خاک روی آینه شد. با انگشتش روی آینه نوشت: سلام. به کنار تخت رفت. زیر سیگاری پر بود و قاب عکس کنار تخت به پشت گذاشته شده بود. قاب عکس را برداشت. عکسی از صورت نازنین در حال خنده بود. سهراب این عکس را دوست داشت و خود آن را قاب گرفته بود. لباسهایش را جا به جا کرد. چیزی به آمدن سهراب نمانده بود. دوش گرفت و لباسی که به تازگی خریده بود به تن کرد و از عطری که سهراب دوست داشت به خود زد. وقتی نزد مادر سهراب رفت، حاج خانم گفت:
ـ نازنین جان می خوساتم اتاقتو تمیز کنم اما سهراب نذاشت. فکر نکن مخصوصا تمیز نکردم.
نازنین: خیلی ممنون از محبت شما. یه گردگیری لازم داشت که اونم انجام دادم. از دخترا چه خبر؟ حالشون خوبه؟
ـ دخترها که طبق معمول می روند و می آیند. تو نبودی خیلی جاتو خالی کردن. یه شب خواهرم شام دعوت کرد. خیلی ناراحت شد شنید تو نیستی.
نازنین: سهراب بدون من خوشحال تره و بیشتر بهش خوش می گذره.
حاج خانم: این حرف را نزن. سهراب یه کم مغروره. شاید علاقش رو به زبون نیاره، اما با رفتارش نشون می ده.
هره به آمدن سهراب نزدیک تر می شد، طپش قلب نازنین بیشتر می شد. نازنین خود را با درست کردن سالاد و آماده کردن وسایل شام سرگرم کرد. دستانش آشکارا می لرزید. وقتی زنگ در نواخته شد، نازنین حاج مشیر را دید که به تنهایی به خانه آمد. مادر سهراب جلو رفت و چیزی به نجوا گفت و حاج مشیر نیز جواب داد. حاج مشیر با رویی باز از نازنین استقبال کرد و از این که این مدت دلتنگ او شده و مسافرتش به طول انجامیده گله کرد. نازنین وسایل شام را آورد. احساس سرشکستگی می کرد. سهراب عمدا می خواست دیر به خانه بیاید. صدای بسته شدن در شنیده شد. نازنین از پنجره ی آشپزخانه بع حیاط نگریست. سهراب بود. شوقی عجیب وجودش را فرا گرفت، اما باید خود را بی تفاوت نشان می داد. مادر سهراب به آشپزخانه آمد و به نازنین گفت:
ـ سهراب اومد. برو دخترم.
نازنین می دانست که سهراب به عادت هر روز می رود و لباسش را عوض می کند. نازنین در زد و داخلشد. سهراب دکمه های پیراهنش را باز می نمود.
نازنین: سلام.
سهراب بدون این که به او بنگرد گفت:
ـ سلام. رسیدن به خیر.
نازنین متوجه ی لحن تمسخرآمیز او بود.
نازنین: خسته نباشی.
سهراب: خوش گذشت؟ ( متلکی آشکار)
نازنین: جای شما خالی.
سهراب: دوستان به جای ما.
و به حمام رفت. نازنین چند دقیقه ایستاد. سهراب رو در رو می جنگید و لبه ی تیغ شمشیرش را مستقیم در قلب نازنین نشانه گرفت. نازنین با خود گفت:
ـ مهم نیست اگه اینطور دوست داری منم راضیم.
و با عصبانیت در اتاق را کوبید و به نزد مادر سهراب رفت. حاج خانم و حاج مشیر با نگاهی نگران به یکدیگر نگریستند.
نازنین شب به خیر گفت و به اتاقش رفت. از پنجره به باغ نگریست. همه جا در سکوت بود. نمی دانست عیب کار در چیست؟ چرا موضوعی به آن کوچکی مدتی است که آن دو را از هم جدا کرده؟ ساعت از نیمه شب گذشت. نمی دانست سهراب کجاست و تا این وقت شب نزد چه کسی به سر می برد. شالی به دورش پیپچید و به باغ رفت. تاریکی شب حالت اسرارآمیزی به باغ داده بود. می خواست بازگردد که صدای چرخش کلید را شنید. سهراب با چهره ی خسته در را گشود. نازنین همانجا ایستاد. سهراب در عالم خود بود. وقتی به نزدیکی نازنین رسید، به او خیره ماند و گفت:
ـ به به اینجا چی کار می کنی؟ لابد نگران شوهرت هستی.
نازنین: خوابم نمی برد، اومدم قدم بزنم.
سهراب: حدس می زدم که تو زنی نیستی که نگران شوهرت باشی.
و پشت کرد که برود. نازنین بازوی سهراب را گرفت و گفت:
ـ سهراب.
سهراب ایستاد.
ـ چی می گی؟
نازنین: اومدن من اشتباه بود. اگه بدونم برای تو اهمیتی ندارم، می روم. نمی خوام مثل زن های دیگه زندگیمو به زور نگه دارم، چون شکست آنها رو دیدم. فقط می خواهم از زبون خودت بشنوم.
سهراب نفس بلندی کشید و دستهایش را در موهایش فرو برد. گفت:
ـ تو هیچ وقت مثل بقیه نبودی. همه چیز تو با همه فرق می کنه. ازم ن چی می خوای؟
نازنین: می خوام خودت بگی برو.
سهراب: اون وقت تو می ری.
نازنین: اگه بدونم خوشحالت می کنه حتما این کار رو می کنم.
سهراب: تو آزادی هر کاری دوست داری بکنی، همون طور که تو به اجبار نمی تونی زندگی کنی. منم به زور نمی تونم نگهت دارم.
نازنین نمی دانست چه بگوید. سهراب باز او را در ابهام قرار داده بود. نازنین گفت:
ـ هیچ وقت تصور نمی کردم که این قدر زود به این حرفها برسیم.
سهراب: درسته، اما مقصر کیه؟!
نازنین: هر دو.
سهراب: حداقل جای خوشوقتیه که نگفتی من.
نازنین: سهراب تو مثل بچه ها می مونی. لج می کنی. مدام می خواهی منو خرد کنی. می خواهی به رخم بکشی که من محتاج توام.
سهراب: حرف های قشنگی می زنی اما تو لج می کنی. تو می خواهی من به دست و پا بیفتم و برام ناز می کنی. گذاشتی رفتی و فکر کردی می یام دنبالت.
نازنین: متاسفم که اینو ازت می شنوم. حداقل شجاعت اینو داشته باش و بگو که خودت منو دک کردی. به معنای واقعی بیرونم کردی. حالا هم دنبال بهانه ای، ولی احتیاجی به بهانه گیری نیست.
سهراب: من گفتم برو ولی نه سه هفته. تو حتی یک تلفن نزدی. تو که عاشق من بودی چطور گذاشتی و رفتی؟ این بود اون دلدادگی؟
نازنین: پس باید می موندم تا تو بیشتر تحقیرم کنی؟ تو انقدر مغروری که زیر پات رو نمی بینی. اگه این حرف خوشحالت می کنه، می گم که دوستت دارم. بدون تو نمی تونم زندگی کنم. اگه مودنم برای این بود که تو رو به طرف خودم بکشم. می خواستم همون نازنین تو باشم. هر جای دنیا برم، به همینجا بر می گردم. حتی اگه بیرونم کنی.
سپس با شتاب دور شد.
سهراب به دنبال او دوید و گفت:
ـ نازنین.
نازنین بدون توجه به راه خود ادامه داد. سهراب دستان او را گرفت و نگهش داشت.
ـ نازنین منو ببخش. من اشتباه کردم. اگه می دونستی که تو این سه هفته چی به من گذشت، این طور رفتار نمی کردی. من بدون تو هیچم. وقتی ازت بی خبر بودم داشتم از حسادت دیوونه می شدم. می خواستم امتحانت کنم اما خودم رو عذاب می دادم.
نازنین به طرف سهراب برگشت. سهراب اشک های روی گونه ی نازنین را سترد و گفت:
ـ من و تو هر دو یک احساس داریم. فکر کردم اگه مدتی منو نبینی آرامتر بشی و قدر همدیگر رو بیشتر بفهمیم. بگو منو بخشیدی.
نازنین سر بر شانه ی سهراب نهاد و سهراب او را تنگ در آغوش فشرد. آن دو به یکدیگر پناه بردند تا مانند دو پرنده ی عاشق از وجود یکدیگر لبریز از عشق و تمنا شوند.
ماه شاهدی بود بر آشتی آنها که در پشت ابرها پناه گرفت تا تنهایی آن دو کامل شود.
آرامش بعد از طوفان لذت بخش بود. نازنین اینک قدر لحظات خوب زندگی را بیشتر می فهمید. سهراب مهربانتر و عاشق تر از همیشه بود و نازنین زیرک تر و پخته تر از قبل به نظر می رسید. او حالا با روشی متفاوت از همیشه رفتار می کرد و نمی خواست سهراب او را زنی احمق و ساده لوح تصور کند و می دانست که در این راه موفق بوده زیرا سهرابب هر روز تشنه تر از روز قبل در جستجوی روح پر ستیز نازنین بود که آن را دست نیافتنی می دید.
و این را نازنین از میان حرف های او درک می کرد.
ـ نازنین تو خیلی مرموز شدی. حالت چهره ات عوض شده. کاش می دونستم تو مغزت چی می گذره؟
و نازنین زیرکانه می خندید.
ـ سهراب اشتباه می کنی. نوع نگاه تو عوض شده. من همون نازنین توام...
ـ برای سالگرد ازدواجمون می خواستم یه هدیه بهت بدم که هیچ وقت فراموش نکنی. این می تونه بهترین هدیه باشه. خودمم خسته ام. احتیاج به مسافرت داشتم.
نازنین با هیجان صورت سهراب را بوسه باران کرد.
ـ آخ، واقعا عالیه. ازت ممنونم.
سهراب: اگه شیطونی کنی خودم تنها می رم.
نازنین: یعنی هدیه تو پس می گیری؟
سهراب: راست می گی هدیه را نمی شه پس گرفت. حالا بگو ببینم دیگه چی دوست داری؟
نازنین فکری کرد و گفت:
ـ من همه چیز دارم جز...
سهراب: جز چی؟ بگو.
نازنین: جز یک بچه.
سهراب با نگرانی به چهره ی نازنین نگریست و گفت:
ـ فکر می کنی مشکلی است؟
نازنین با چهره ی غم زده گفت:
ـ نمی دانم.
سهراب: می تونیم تو سفر چند دکتر خوب بریم، قبوله؟
نازنین: باشه، هرچی تو بگی.
نازنین از فکر سغر به اروپا چنان به هیجان آمده بود که نمی دانست دو هفته را چگونه صبر کند. برای او دیدن کشورهایی که همیشه جزو دور دست ترین آرزوهایش بود باور نکردنی بود. سهراب با دادن چنین هدیه ای او را غافلگیر کرده بود. کاش او نیز می توانست با خبر داشتن کودکی در راه او را غافلگیر کند،اما این مسئله کم کم باعث نگرانیش می شد و می دانست سهراب نیز در انتظار این خبر است اما به خاطر او سکوت می کند، چون می داند اشتیاق نازنین برای این مسئله بیشتر از اوست. حالا نازنین با فکر سفر و رفتن به نزد دکتر آرامش یافته بود و می توانست با یک تیر دو نشان بزند.
چند روز بیشتر به سفر آنها نمانده بود. آن روز صبح نازنین برای سر زدن به خاله از خانه بیرون رفت. وقتی زنگ را فشرد، صدایی او را خواند. وقتی نگاه کرد زنی بلندبالا و سی ساله توجه او را جلب کرد. آن زن گفت:
ـ شما نازنین هستید؟
نازنین حیرت زده او را نگریست و گفت:
ـ بله. جنابعالی را به خاطر ندارم.
آن زن با تمسخر نگاهی به نازنین انداخت و گفت:
ـ اما من شما رو خوب می شناسم.
در همان لحظه بی بی در را گشود و نازنین به بی بی گفت:
ـ الان می آیم، برو خانه.
سپس رو به آن زن گفت:
ـ شما منو از کجا می شناسید؟
زن با تحقیر نگاهی به نازنین انداخت و گفت:
ـ از اونجایی که شوهر منو دزدیدی.
نازنین هاج و واج ماند. احساس کرد دارد به زمین می افتد. دستانش را به دیوار تکیه داد و گفت:
ـ خواهش می کنم واضح تر حرف بزنید. من خودم شوهر دارم. حتما اشتباهی گرفته اید.
آن زن گفت:
ـ من زن سهراب هستم، نه الان بلکه 5 ساله. اون به من نگفت که زن می گیره. حالا که فهمیدم آبروی هر دوی شما رو می برم. نمی ذارم آب خوش از گلوتون پایین بره، مگر این که مرده باشم. اینو به او سهراب پست فطرت هم بگو.
نازنین بقیه ی حرف های او را نشنید. زمانی که به خود آمد صدای حاج خانم و خاله به گوشش می رسید.
ـ ضعف داره. نکنه حامله است؟ شاید فشارش پایین اومده.
نازنین چشم گشود و فریاد زد:
ـ سهراب. من سهراب رو می خوام.
و دوباره بیهوش افتاد. ساعتی بعد دستان سهراب در دستان نازنین بود و آن را نوازش می کرد. نازنین چشم گشود و سهراب را دید. دستانش را کنار کشید و صورتش را از او برگرداند.
سهراب: نازنین منم سهراب. چه اتفاقی افتاده؟ منو که نصف جون کردی.
نازنین بغضی را که در گلو داشت با ریختن اشک خالی کرد. سهراب با حیرت و نگرانی او را می نگریست. حداقل بگو چی شده؟ پاشو برویم دکتر.
نازنین: می خوام بلند شم.
سهراب او را بلند کرد و در پشت او بالشت گذاشت تا راحت باشد.
نازنین بعد از دقایقی گفت:
ـ امروز یک زن که قبلا ندیده بودمش توی کوچه صدایم کرد.
نازنین به سهراب نگریست و احساس کرد چهره ی سهراب سخت و منقبض شده است.
ـ می دونی اون چی می گفت؟
سهراب صورتش را برگرداند. نازنین بازوان او را گرفت و تکان داد و گفت:
ـ به من نگاه کن. با توام.
سپس بی حال روی بالشت افتاد. نازنین نمی دانست تا چه وقت در حالت بیهوشی به سر برد. صداهای درهم و سنگینی دستانش که سرم وصل بود. صدای آن زن مانند کابوسی در گوشش می پیچید. پوچ شدن زندگیش. همه چیز و همه چیز او را فلج کرده بود. آرزوی مرگ می کرد. می خواست بیدار نشود و واقعیت ها همچنان بر او پوشیده بماند.
ـ نازنین، نازنین خواهش می کنم تو فقط خوب شو، هر کاری دوست داری بکن.
صدای سهراب بود. انگار به بیماری در حال مرگ التماس می کرد. نازنین می خواست جواب او را بدهد اما زبانش سنگین بود. او تب داشت. حالت سرگیجه و تهوع. خدایا راحتم کن.

وقتی چشم گشود آفتاب در اتاق گسترده بود و خاله داشت بافتنی می بافت. وقتی بیدار شدن نازنین را دید به طرف او رفت.
ـ دخترم حالت خوبه؟ گرسنه ای؟ کمی سوپ بیارم؟
نازنین سرش را تکان داد.
ـ خاله تو که ما رو کشتی. بیچاره حاج خانم و سهراب اگه بدونی چه حالی داشتند. سهراب خان الان رفت استراحت کنه. دیشب تا صبح چشم رو هم نذاشت.
خاله دست به پیشانی نازنین زد و گفت:
ـ الحمدالله تب نداری. بذار آبمیوه برات بیارم.
خاله با اصرار جرعه ایی آبمیوه به نازنین خوراند و سپس روی نازنین را کشید تا کمی استراحت کند. نازنین دوباره به خوابی عمیق فرو رفت.
خاله: عزیزم، برم بگم سهراب بیاد؟
نازنین: نه نمی خوام ببینمش.
خاله: خاک بر سرم، چرا؟ مادر اون شوهرته، نگران حالته.
نازنین: نه اگر بیاد داد می زنم. من ازش متنفرم، متنفر.
و سر در بالشت فرو برد و گریست. خاله هاج و واج می نگریست و از دلشوره و نگرانی حال خود را نمی فهمید. نمی دانست چه اتفاقی باعث این همه تغییر در نازنین شده است.
ـ چند روزه که داری استراحت می کنی. بالاخره چی؟ اون شوهرته. اگه حرفی داری بهش بگو خودتم راحت کن. ببین به چه روزی افتادی.
نازنین در کنار پنجره ایستاده بود و به حرفهای خاله گوش می کرد. گفت:
ـ حق با شماست باید تکلیفم رو روشن کنم.
خاله برخاست و گفت:
ـ پس من می رم به سهراب خان خبر بدم.
سهراب در را آهسته گشود و به طرف نازنین آمد.
ـ خدایا شکرت. حالت بهتره؟
نازنین: جلو نیا، خواهش می کنم.
سهراب: باشه هر طور راحتی. من بهت حق می دم، ولی تو از هیچ چی خبر نداری.
نازنین: درسته من از هیچ چیز خبر ندارم. تو رو نشناختم. از روز اول به من دروغ گفتی. چرا؟ چرا؟
سپس صورتش را با دستانش پوشاند و گریه سر داد. سهراب شانه های او را گرفت و بر روی صندلی ای که کنار پنجره قرار داشت نشاند.
ـ نازنین تو اگه به حرفهای من گوش ندی، اگه نفهمی من چی می گم، دیگه نمی دونم کی باید قبول کنه؟ همه ی امید من این بود که تو حداقل بفهمی من چی می گم و کمکم کنی.
نازنین گفت:
ـ اون زن کیه؟ برای من فقط این مهمه.
سهراب نفس بلندی کشید و روی لبه ی تخت نشست و به باغ نگریست و انگار که می خواست صحنه های زندگیش را بر روی پنجره زنده کند:
ـ پنج شش سال پیش بود که امیر، بهترین دوست دوران زندگیم، به سرطان مبتلا شد. من و اون یک جور دیگه با هم رفیق بودیم. مثل دو تا برادر. فکر می کردم مرگ اون مرگ منم هست. وقتی خبر بیماریش رو شنیدم تصمیم گرفتم ببرمش خارج. خیلی دوندگی کردم تا بالاخره موفق شدم. تو این سفر مرجان همسرش ما رو همراهی کرد. امیر طاقت دوری از همسرش رو نداشت. عاشق مرجان بود و به قول خودش خدای دومش بود. حدود یک ماهی در آنجا آزمایش و این دکتر و اون بیمارستان تا اینکه جوابمون کردند و گفتند همین شیمی درمانی در کشور خودتان هم هست. امیر فهمیده بود که نباید امیدی به زنده ماندن داشته باشد. 6 ماه به زور دوا و درمان زنده بود و تو این مدت من لحظه ای اونو به حال خودش نذاشتم.
وقتی مرد ضربه ی بدی به من خورد. وقتی به یاد صدای ناله اش می افتم، هنوزم مو به تنم صاف می شه. شبها فریاد می زد نمی خوام بمیرم. من از مرگ وحشت دارم، سهراب کمکم کن، اما عاقبت تسلیم سرنوشت شد.
سهراب چنگ در موهایش زد و سرش را در میان دستانش گرفت. بعد از دقایقی ادامه داد:
ـ مرجان زن بدی نبود اما روزهای آخر خسته شده بود. به راحتی می شد فهمید که آرزوی مرگ امیر را دارد. اگه مراقبت های من نبود زودتر از اینها می مرد. من به خاطر این رفتارش ازش منزجر شدم. بدون توجه به بیماری امیر، هر روز به خودش می رسید و به میهمانی و گردش می رفت. وقتی هم که خونه بود، به اتاق امیر پا نمی ذاشت. یک بار که امیر متوجه شد همسرش نمی خواهد او را ببیند و از این کار اکراه دارد، بی توجهی مرجان اونو از هم پاشوند.
امیر قبل از مرگش یک شب به من گفت: سهراب تو از برادر به من بیشتر محبت کردی. کاش زنده می موندم و می تونستم تلافی کنم. حتی جونم رو برات بدم. اما قسمت من این بود. فقط من از تو یک خواهش دارم و می خوام قول بدی که برام انجام بدهی.
امیر گفت: می خوام مواظب مرجان باشی و تنهاش نذاری. اون کسی رو نداره. می ترسم. از اینده اش می ترسم. اون زنی نیست که بتونه خودش رو اداره کنه. کمکش کن تا به بیراهه نیفته.
من به امیر علی رغم میلم قول دادم و همین باعث بدبختی خودم شد. چه جوری بگم که اون زن مثل مار خوش خط و خال می مونه. من به خاطر قولی که به امیر داده بودم، بهش سر می زدم و مایحتاج و مقداری خرجی می گذاشتم، اما نمی دانستم تا کی باید این کار ادامه داشته باشد. وقتی موعد اجاره خانه به سر آمد آپارتمان کوچکی خریدم تا زمانی که ازدواج می کند در اختیارش باشد. یک سال بدین ترتیب گذشت.
یک روز وقتی از مسافرت برگشتم به خانه مرجان رفتم تا سری به او بزنم و بعد به اصفهان حرکت کنم. وقتی در را گشود، متوجه شدم مرجان گریسته و مثل همیشه به نظر نمی رسید.
مرجان گفت: بیا تو کارت دارم. وقتی نشستم گفت: دیگه نمی خواد کمکم کنی. تا حالا هرچه کردی من ازت ممنونم. می خوام از این خانه بروم.
گفتم: چرا مگه اتفاقی افتاده؟
گفت: خوب من یک زن تنها و جوونم. مردی بالای سرم نیست. چند وقتی می شه متوجه شدم تو در و همسایه بد نگاهم می کنن. بالاخره فهمیدم که می گن من رفیق دارم و زن خوبی نیستم.
من که خیلی به رگ غیرتم برخورده بود گفتم: بگو کی بوده تا حقشو کف دستش بذارم.
مرجان گفت: چه فایده؟ در دروازه رو می شه بست ولی در دهن مردم را نمیشه.
گفتم: قصد ازدواج داری؟ گفت: نه، نه. من بعد از امیر به خودم قول دادم ازدواج نکنم.
گفتم: پس چه راهی به نظرت می رسه؟
مرجان گفت: ببین سهراب، من فقط می خوام اسم یک مرد بالا سرم باشه. همین. اون وقت مردم دست از سرم برمی دارند.
گفتم: پس باید ازدواج کنی.
گفت: اولا من مرد مورد علاقه مو پیدا نکردم. در ثانی گفتم قصد ازدواج ندارم.
گفتم: پس چه جوری اسم یک مرد بالاسرت باشه؟
گفت: تو می تونی.
من که از تعجب و بی پروایی مرجان هاج و واج بودم، گفتم: من؟ چه جوری؟
گفت: منو بگیر. صیغه کن. نمی گم عقد دائم. تو ازدواج نکردی، پسر یکی یکدونه هستی. منم ازت توقعی ندارم. فقط منو محرم خودت کن. منم بی صدا زندگیم رو می کنم. دلم خوشه که اسم تو روی منه. برای من همین قدر کافیه.
من احمق و ساده لوح که ادعای لوطی بودن و مردانگی داشت خفه ام می کرد نمی خواستم یک زن تنها و بی پناه رو ول کنم به امان خدا.
وقتی گفت: فقط می خوام اسمت رو من باشه، یک جورایی خودخواهی و غرورم ارضا شد. فکر عاقبت کار رو نکردم و دور از چشم خانواده ام که می دونستم خیالشون از من راحت بود و به هیچ عنوان شک نمی کنن رفتم محضرو صیغه محرمیت خوندم. تو عمرم هیچ وقت تا به این اندازه حماقت نکردم. خدا خودش می دونه که من بی نظر بودم. اما شیطون رفت تو جلدم. اونم از سادگی و محبت من سوءاستفاده کرد.
آخ نازنین اگه بدونی چی کشیدم؟ وقتی از محضر اومدیم منو برد خانه و در کمال وقاحت گفت: من دوستت دارم، عاشقتم، دروغ گفتم. یک سال بود که می خواستم تو رو به طرف خودم جلب کنم و وقتی نتونستم این نقشه رو کشیدم.
من چنان عصبانی شدم که سیلی زدم تو صورتش و گفتم: چرا دروغ گفتی؟
گفت: بزن منو بکش، دیگه مال توام.
به پاهام افتاد. با لگد پرتش کردم و از خونش اومدم بیرون. تا شب تو خیابونا راه می رفتم و فکر می کردم. انگار منو جادو کرده بود. خیلی راحت منو گول زد و منم چشم بسته به دامش افتادم. گفتم من از مرجان بدم می آمد اما بعد از این برنامه بیشتر ازش متنفر شدم. بعد از این ماجرا مدام جلوی من ### می شد و اذیتم می کرد. می گفت هر کاری کنی دست از سرت بر نمی دارم. یک روز بهش گفتم: ببین هر کاری خواستی کردی. حق و حقوقتم که می دم. فقط و فقط بدونم که خانواده ام از این موضوع بویی بردند بلایی سرت بیارم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن.
مرجان با پررویی و وقاحت گفت: مگه من چه عیبی دارم؟ چرا منو نمی گیری پسر حاجی خوشگله؟
برای اینکه لج منو دربیاره اینطوری صدام می کرد. از دستش فراری بودم به خاطر همن می رفتم. دو سه ماهی پیدام نمی شد. تا اینکه تو رو دیدم. بقیه ی ماجرا رو که خودت می دونی. عشق تو انقدر کورم کرد که ترسیدم واقعیت رو بهت بگن. نمی خواستم از دستت بدم، اما اون زن مثل جغد می مونه. هر جا برم پیدام می کنه. حالا هم می خواد زندگیمو به هم بزنه. من هیچ تعهدی نسبت به اون زن ندارم. اما اون بهانه کرده و می گه با همین کارت بد نامت می کنم. نازنین نمی خوام التماس کنم، اما ازت توقع دارم عادلانه قضاوت کنی. من خیلی تلاش کردم که زندگی خوبی برای تو درست کنم. می دونم موفق نشدم و شاید بهتر بود که دیر یا زود خودم بهت می گفتم تا اینجوری شوک بهت دست بده. می دونم نمی خوای نگام کنی، فقط ازت می خوام خوب فکر کنی و موقعیت منو درک کنی.
سهراب وقتی سکوت نازنین را دید از اتاق خارج شد و نازنین همچنان خیره به سقف مانده بود. او در این بازی مات شده بود و راهی جز قبول شکست نداشت.
ـ نازنین چی شده داری لباسهاتو جمع می کنی؟
نازنین با چهره ی رنگ پریده به مادر سهراب نگریست و گفت:
ـ من تصمیم گرفتم از سهراب جدا بشم.
مادر سهراب با حیرت نگاهی به نازنین انداخت و گفت:
ـ اوا، دخترم چرا؟ به همین راحتی؟ می دونی چی داری می گی؟ سهراب خبر داره؟
نازنین: باید منو ببخشید. من عروس بدی بودم، اما چاره ای ندارم.
حاج خانم: هرکاری چاره ای داره. بگو تا من بدونم شاید بتونم کمکت کنم.
نازنین گفت:
ـ نه هیچ کس نمی تونه کاری بکنه. این مشکل من و سهراب است.
مادر سهراب گفت:
ـ اگه به خاطر بچه دار شدنه که زوده، عجله ای نیست. دکترای خوب می شناسم. تازه شما دو روز دیگه عازم سفرید. من که سر در نمی آرم. اون از سهراب که حرف نمی زنه، اینم از تو. آخه جواب در و همسایه را چی بدم؟
در همین موقع سهراب وارد اتاق شد و گفت:
ـ خانم جون شما بیرون باشید خودم مسئله رو حل می کنم.
مادر سهراب گفت:
ـ حل می کنی؟ اگه می گفتی چی شده شاید می تونستم کمکت کنم. من برای شما غریبه ام. آبروی من رفت. سهراب چرا اینطوری شد؟
سهراب: چیزی نشده. نگران نباشید.
مادر سهراب همانطور که زیر لب شکوه می کرد از اتاق خارج شد. سهراب چند دقیقه ای به نازنین خیره ماند. نازنین سر خود را با جمع کردن لباسهایش گرم کرد.
سهراب: عاقبت به این نتیجه رسیدی. می دونستم تو طاقت هیچ چیز را نداری.
وقتی سکوت نازنین را دید جلو رفت و دستان نازنین را گرفت.
نازنین: ولم کن.
سهراب: زندگیمونو خراب نکن. من تکلیفم رو با اون روشن می کنم.
نازنین: اگه می خواستی روشن کنی تا حالا روشن کرده بودی. من اینجا اضافه هستم.
سهراب: من اشتباه کردم. همه اشتباه می کنن.
نازنین: بله همه اشتباه می کنن اما نه به این بزرگی. تو 5 سال اون زن رو اسیر خودت کردی، بعد ازدواج کردی. اگه واقعا تو اونو نمی خواستی می گذاشتی به سوی سرنوشت خودش بره.
سهراب: تو این چند سال منتظر بودم که خودش خسته بشه و ازدواج کنه. می خواستم عذاب وجدان نداشته باشم. اگه مردی پیدا می شد و اونو تامین می کرد من از خدام بود.
ـ ببین سهراب من همه چیز رو تو زندگی می تونم تحمل کنم جز این یکی رو. تو باید به من حق بدی. خوشحالم که بچه ای در کار نیست. این طور راحت تر می تونیم از هم جدا بشیم.
سهراب با عصبانیت گفت:
ـ فکر طلاق رو از سرت بیرون کن. من نمی زارم طلاق بگیری.
نازنین گفت:
ـ چه بخواهی چه نخواهی من طلاق می گیرم. نمی ذارم آبروم رو بیشتر از این ببری.
ـ تو داری اشتباه می کنی. بهت ثابت می کنم، فقط بهم فرصت بده.
نازنین در چمدانش را بست و گفت:
ـ تو زندگی هیچ چیز از تو نمی خواستم جز صداقت. تو زندگی خودت و اون زن و من را به بدبختی کشاندی. اگه من جای تو بودم دیگه حرف نمیی زدم. از سر راهم برو کنار.
نازنین به سرعت از اتاق خارج شد. مادر سهراب در اتاق نشیمن نشسته بود و با چهره ی درهم به فکر فرو رفته بود.
نازنین: خانم جون من می روم اما تو رو خدا حلالم کنید. نمی تونم تو صورت شما و حاج آقا نگاه کنم.
مادر سهراب برخاست و به طرف نازنین رفت و گفت:
ـ نمی دونم چی شده اما می تونم بفهمم که تو گناهکار نیستی. من پسر خودمو خوب می شناسم اما اگه می دونی راهی برای برگشتن است برگرد.
اشکهای نازنین بی اختیار سرازیر شد. او از این همه گذشت و عاطفه و صبر این زن متحیر بود.
اتوبوس به راه افتاد. نازنین بار دیگر تنها بود. شاید تنهاتر از همیشه. از اینکه دل مادر سهراب را به درد آورده بود، خجالت زده بود. شاید باید می ماند و مبارزه می کرد. مثلمادر خودش و یا مادر سهراب. مثل مادربزرگها. مثل قدیما که می سوختند و می ساختند. ولی سهراب چنان از پشت به او خنجر زده بود که نمی توانست درد آن را تحمل کند. اما سهراب برای به دست آوردن من دروغ گفته بود. نمی دونم اگه منم جای سهراب بودم چنین دروغی می گفتم. نه این کار غیر از انسانیت است. چهره ی آن زن را به یاد آورد. موهای قهوه ای رنگ کرده با پوستی روشن و چشمان میشی. قد بلند و خوش اندام بود اما چیز نامطلوبی در قیافه اش بود و یا به قول قدیمی ها نچسب بود. آرایش غلیظی داشت. حالا می فهمید چرا سهراب از آرایش زیاد خوشش نمی آمد. او همیشه به نازنین می گفت که حالت دخترانه و شرقی گونه تو را دوست دارم. آخ، چرا سهراب اینقدر حماقت کرده بود؟ از کجا باور کند که سهراب راست می گوید و از آن زن متنفر است؟ شاید می خواهد هر دوی آنها را داشته باشد. زمانی می اندیشید که سهراب با او صادق است اما حالا هیچ حرف او را قبول نداشت. هفته ی پیش او در تکاپو و هیجان سفر بود و خود را کامیاب و راضی از زندگی می دید و اینکه آواره و بخت برگشته، نمی دانست جواب پدر و مادرش را چگونه بدهد. خاله اصرار داشت با او بیاید اما نازنین نمی خواست بیشتر از این مزاحم زندگی او شود. آنها صبح با یکدیگر وداع کرده بودند. خاله طبق معمول از نازنین سوالی نکرد فقط گفت:
ـ دخترم عجله نکن. عجله کار شیطونه. صبر کن ببین قسمت چی می شه.
اتوبوس در طول جاده می رفت. او برای چندمین باز از اوج به زیر آمده بود. این شکستها کم کم داشت او را از پا در می آورد و از زندگی ناامید می کرد.
نمی دانست می تواند آغازی دوباره داشته باشد. او به رغم خیانت سهراب او را دوست می داشت و اگر پای احساس و غرورش در میان نبود، نمی توانست از سهراب جدا شود. اما حالا نوبت سهراب بود که تکلیف خود را روشن کند و ثابت کند که زندگی با او را می خواهد یا برایش تفاوتی نمی کند. خاله راست گفت، باید عجله نمی کرد. سهراب شوهرش بود و نازنین خود را اسیر محبتهای سهراب می دید و نمی توانست به این راحتی که می اندیشد از گذشته های شیرین که بهترین دوران زندگیش محسوب می شد دل بکند. باید در خانه خوب می اندیشید و سهراب را آزاد می گذاشت تا او نیز راه درست را انتخاب کند.
ـ این تمام قضایا بود. نمی دونم چی بشه اما ازتون خواهش می کنم این حرف بین خودمون بمونه.
پدر در فکر فرو رفته بود. مادر نگران گفت:
ـ همه چیز تو زندگیم دیده بودم جز این یکی رو.
پدر: سهراب نباید پنهان می کرد. باید اول تکلیفشو با اون زن روشن می کرد بعد ازدواج می کرد.
نازنین: مدام می گه رفاقت، لوطی گری، مردونگی. شعار می ده می خواد پایبند به قولش باشه اما آبروی من می ره. اگه اون زن دست برنداره من باید دست بکشم. چاره ای ندارم. اصلا از کجا بدونم سهراب راست می گه؟ اعتمادمو از دست دادم. نمی تونم تشخیص خود و بد را بدهم. اعصابم به هم ریخته است.
مادر: اون که تا حالا ایستاده. معلومه به این راحتی دست نمی کشه. خدایا این چه قسمتی بود؟ خدا رو شکر که بچه نداری.
نازنین برخاست و به اتاق نسترن رفت و پدر و مادر را با افکار مغشوش تنها گذاشت.
ـ دخترم حالت خوب نیست؟
نازنین صورتش را شست.
ـ نمی دونم از اون روز که مریض شدم سرگیجه و حالت تهوع دارم.
مادر گفت:
ـ امروز می برمت دکتر، ضعیف شدی. پاشو برات نبات داغ درست می کنم، شاید سردیت کرده.
نازنین حرفهای دکتر را نمی شنید. فقط این صدا در گوشش انعکاس می یافت. دخترم شما باردار هستید چطور متوجه نشدید؟ این خبر شاید ماه پیش برای نازنین کمال آرزویش بود اما حالا در بدترین شرایط که تنها و بلاتکلیف بود، این کلمات مانند کابوس در گوشش می پیچید.
وقتی به خانه رسید گریستن آغاز کرد. مادر مدام او را دلداری می داد و می گفت:
ـ اینقدر ناشکر نباش. خواست خدا بود. اینقدر گریه نکن برات خوب نیست.
وقتی شب سر بر بالش نهاد از فکر اینکه دیگه تنها نیست و باید مسئولیت موجود دیگری را بر دوش بکشد احساس خوشایندی داشت. شوک اولیه از بین رفته بود. دست بر شکمش نهاد و آن را نوازش کرد. اگر او سهراب را نداشت حداقل این کودک مال او بود و هیچ کس نمی توانست از او جدا کند. نازنین احساس زنده بودن کرد و با خود عهد بست به خاطر کودکی که در راه دارد هیچ گاه ناامید نباشد و همچنان مبارزه کند. حالا او همدست کوچکی داشت و آرامش در زوایای چهره اش موج می زد. سپس با لبخندی زیبا به خواب رفت.
ـ نازنین خانمی اومده دم در کارت داره.
اسن صدای نسترن بود. نازنین گفت:
ـ تعارف می کردی می آمد تو.
نسترن گفت:
ـ تعارف کردم اما گفت همین جا راحتم.
نازنین: نفهمیدی کی بود؟
نسترن: نه نشناختم.
نازنین به طرف در کوچه به راه افتاد. دلش شور می زد. وقتی در را گشود با کمال تعجب مرجان را دید.
نازنین: سلام.
مرجان: سلام.
نازنین گفت:
ـ بفرمایید منزل.
مرجان به درون حیاط پا گذاشت و گفت:
ـ همینجا خوبه.
نازنین: آدرس منو از کجا پیدا کردی؟
مرجان گفت:
ـ برات مهمه؟
نازنین: نه. حالا چه کار داری؟
مرجان که از خونسردی نازنین متعجب بود گفت:
ـ فکر نمی کردم اینقدر از دیدن من بی تفاوت باشی.
نازنین: شما می خواستید زندگی من به هم بخوره که خورد. منم قبول کردم که از زندگی شما دو تا کنار بکشم. کار دیگه ای از دستم بر می آد؟
مرجان: تو دختر خوبی هستی ولی می دونی که سهراب عاشق توست. چیزی که من هرگز نتونستم به دست بیارم اما منم عاشق سهرابم. دو روز پیش اومد و هرچی از دهنش در اومد به من گفت اما نمی تونم ازش دست بکشم. وقتی یک سال از ازدواجتون گذشت امیدوار بودم که از تو خسته بشه و به طرف من بیاد اما وقتی اون روز دیدمت فهمیدم که اشتباه می کنم. تو هم جوونی هم زیبا و مهمتر از همه مردی که دوستت داره و پایبند اخلاقیاته. من بهت حسودیم می شه.
نازنین خجالت می کشید در صورت آن زن که داشت همه چیز را اقرار می کرد نگاه کند. نازنین احساس آن زن را می فهمید. او عاشق بود همانگونه که خودش بود. نازنین با تاسف سرش را تکان داد و گفت:
ـ متاسفم. خبر از هیچی نداشتم. حالا هم حاضرم به خاطر شما هر کاری بکنم اگه بدونم موفق می شوید.
مرجان شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
ـ بی فایده است. باید زودتر از این ها دست می کشیدم و بیخود امیدوار نمی شدم. سهراب راست می گفت. من از نجابت و آبروی اون سواستفاده کردم. فکر می کردم رام می شه. هرچیز که پایه و اساسش دروغ باشه سرانجامی نداره. امشب قراره بیاد و تو رو برگردونه.
اومدم بهت بگم که من اضافه بودم و می خواستم خودم رو تحمیل سهراب کنم. سهراب از من متنفره و تا حالا هرچه کرد برای شوهر خدابیامرزم بود. امیدوارم خوشبخت بشی.
و آهسته به طرف در حیاط رفت. آن را گشود و خارج شد. نازنین به طرف او رفت و گفت:
ـ مرجان.
مرجان ایستاد و به طرف نازنین نگریست. نازنین گفت:
ـ مرجان تو هم زیبا و خوب هستی. کاش سهراب می فهمید که اشتباه می کنه.
مزجان لبخند تلخی زد و گفت:
ـ فقط اومدم بگم که حتما با شوهرت برگرد خونه. اون به تو احتیاج داره.
نازنین گفت:
ـ من هیچ وقت فراموشت نمی کنم.
مرجان به راه افتاد و نازنین اینقدر ایستاد تا در خم کوچه گم می شد. نازنین باور نمی کرد که مشکلی که اینقدر پیچیده بود به همین راحتی حل شد و سهراب با ثابت کردن بی گناهیش به طرف او بیاید. مرجان زن عاشقی بود که به خاطر عشقش گذشت می کرد. آن شب مادر غذای لذیذی تدارک دید و نازنین با شور و شعف در انتظار سهراب به سر می برد. با هر صدایی از جایش می پرید و گمان می کرد سهراب رسیده است. ساعت 10 شد اما خبری از سهراب نبود. شام مادر یخ کرد، نسترن و نسرین چرت می زدند. نازنین کلافه شد. مدام در حیاط راه می رفت، در کوچه را باز و بسته می کرد. عاقبت پدر او را فراخواند و گفت:
ـ شاید ماشین خراب شده یا صاح راه می افته. نباید دلشوره داشته باشی.
اما نازنین چنان تشویشی داشت که حالش را به هم می زد. مادر ساعت 12 به زور او را به رختخواب برد و آنقدر بالای سرش نشست تا نازنین به خواب رفت. صبح زود نارنین از خواب پرید. پدر وضو می گرفت که نازنین پرسید:
ـ خبری نشد؟
پدر سرش را تکان داد و گفت:
ـ نه دخترم. می رم از سر کار تلفن می زنم و می پرسم. نگران نباش.
نازنین نمی دانست دلیل این همه اضطراب چیست. ساعت 9 زنگ در پی در پی نواخته شد. نازنین از پنجره به حیاط نگریست. مادر در را گشود و نازنین از حالت حرف زدن مادر متوجه شد که باید غریبه باشد. از پنجره دور شد و به طرف آینه رفت. ناگهان صدای مادر به گوشش رسید که او را می خواند. سراسیمه به حیاط دوید و مادر را رنگ پریده و مشوش دید. نازنین گفت:
ـ چه اتفاقی افتاده؟
وقتی به در کوچه نگریست مامور پلیس را مشاهده کرد. به مادر نگاه کرد شاید جواب سوالش را بیاید. مادر گفت:
ـ نازنین، دخترم نگران نباش. این آقایون... چطور بگم... ببین تو وضعیتت مساعد نیست.
نازنین میان صحبت مادر پرید و گفت:
ـ مادر خواهش می کنم بگید چی شده.
مادر: این آقایون میگن که سهراب خان رو دستگیر کردن.
نازنین به طرف دو مامور رفت و گفت:
ـ به چه جرمی؟
یکی از آنها پاسخ داد:
ـ شوهر شما به اتهام قتل دستگیر شده.
نازنین گفت:
ـ قتل؟ قتل چه کسی؟
آن مرد که درجه ی سروانی داشت گفت:
ـ اگه اجازه بدهید داخل شویم و چند سوال از شما بکنیم.
نازنین: بفرمایید ولی تو رو خدا بگید چی شده؟
سروان گفت:
ـ من سروان مرادی مامور پرونده ای هستم که شوهرتون به جرم قتل زنی به نام مرجان فنایی دستگیر شده.
نازنین سرش گیج رفت و مادر به طرف او دوید و او را در آغوش گرفت و نسترن سراسیمه شربت قندی مهیا کرد و در حلق نازنین ریخت. سروان مرادی گفت:
ـ معذرت می خوام اما کار ما اینطور ایجاب می کنه که رک و راست بگیم.
مادر گفت:
ـ بخت دختر من سیاهه شما چکار کنید.
نازنین را به اتاق بردند. در گوشه ای تکیه داد و نشست. چهره ی مرجان آن زن ناامید و جوان در نظرش آمد. چرا سهراب این کار را کرده بود؟ نمی توانست جواب سوالش را بیاید. رو به سروان کرد و گفت:
ـ لطفا هرچه می خواهید بپرسید، من حاضرم.
سروان گفت:
ـ شما با مقتول آشنایی داشتید؟
نازنین: بله دوبار ایشون رو دیده بودم.
سروان: برای آخرین بار کی بود؟
نازنین گریه سر داد و گفت:
ـ دیروز صبح.
سروان: برای چه کاری آمده بود؟
نازنین: اومده بود منو با شوهرم آشتی بده.
سروان: شما با شوهرتان اختلاف داشتید؟
نازنین: بله. اختلاف ما سر این خانم بود اما دیروز حل شد و قرار بود شوهرم بیاد و مرا با خود ببرد.
سروان: بله دقیقا ولی به جای اون رفتن سراغ همسر دیگه شون و اونو به قتل رسوندن.
نازنین: من باورم نمی شه که سهراب قاتله. نه حقیقت نداره.
سروان: البته تا اینجای کار اینطور به نظر میاد تا تحقیقات ما تموم بشه. شما دیشب کجا بودید؟
نازنین: خونه و منتظر سهراب بودم.
سروان: به نظر شما انگیزه ی شوهرتان برای قتل چی بوده؟
نازنین: انگیزه؟! نه، هیچ انگیزه ای وجود نداشت. سهراب 5 سال بود که این خانم را می شناخت. مرجان قرار بود از زندگی سهراب بیرون بره.
و دوباره شروع به گریه کرد. مادر گفت:
ـ جناب سروان حال دخترم خوب نیست و لطفا تمومش کنید.
ـ بله متوجه هستم. ما دوباره مزاحم خواهیم شد.
پدر سراسیمه به خانه آمد و خبر آورد که حاج مشیر سکته کرده و حالش خوب نیست و مرجان دارد به تهران می آید. پدر در کنار نازنین نشست و گفت:
ـ دخترم نمی دونم چرا زمونه با تو نمی سازه اما مطمئنم که سهراب قاتل نیست. ما باید کمکش کنیم.
نازنین سر بر شانه ی پدر گذاشت و برای مرگ مرجان گریست. هنوز باور نمی کرد زنی را که دیروز ملاقات کرده اکنون جسدی بیش نیست.
مرجان به همراه همسرش به خانه ی آنها آمد و در آغوش نازنین دقایقی گریست. شوهرش محمد با پدر آهسته صحبت می کرد. مرجان وقتی آرام گرفت، گفت:
ـ دوست محمد وکیل است. قرار است ساعتی بعد برویم و با او صحبت کنیم تو هم بهتره با ما بیایی و قضایا رو تعریف کنی. می دونم حوصله نداری ام من در جریان نیستم. باید زود دست به کار شویم.
آنها سه نفری به سمت دفتر وکالت راه افتادند. سر راه مرجان به خانه تلفن کرد و حال حاج مشیر را پرسید. مهسا گفته بود همانطور است و فرقی نکرده است. آقای دادفر یکی از دوستان صمیمی محمد بود که زیاد به اصفهان سفر می کرد و طبق گفته هایش سهراب را نیز دیده بود. آقای دادفر تمام قضایا را از زبان نازنین شنید اما دو چیز نامعلوم بود. اول اینکه چه کسی به پلیس خبر داده بود و در ثانی چرا سهراب قرار نکرده بود؟ آقای دادفر عقیده داشت:
ـ معمولا کسانی که انگیزه ی قتل دارند به سرعت فرار می کنند.
باید فردا بروم و با سهراب ملاقات کنم تا جواب سوالهایم را پیدا کنم...
از آنها خداحافظی کرده و برای بعدازظهر روز بعد قرار ملاقات گذاشتند. نازنین در دو حالت دوگانگی دست و پا می زد از آن طرف عشق و محبتی که به سهراب داشت و از طذف دیگر احساس سردی و دلزگی می کرد. نمی دانست آیا باید به سهراب کمک کند و یا او را به حال خود بگذارد. اگر واقعا او قاتل بود احساس دوم بر او غالب می شد. او برای کودکی که زاده نشده بود اضطراب داشت. سرنوشت نامعلوم خود و سهراب چگونه می توانست کودکی را خوشبخت سازد؟
بعدازظهر روز بعد آنها به ملاقات آقای دادفر رفتند. نازنین دلهره عجیبی برای این ملاقات داشت. آقای دادفر دقایقی در سکوت بود سپس گفت:
ـ راستش من به ملاقات سهراب رفتم. اولا که روحیه ی خیلی خرابی داشت در ثانی گفت من وکیل نمی خوام و بدتر از همه اینکه او خود را قاتل معرفی کرد.
مرجان جیغ کوتاهی زد و نازنین رنگ پریده بر روی صندلی چسبیده بود. محمد گفت:
ـ به نظر شما حقیقت رو می گه؟
مرجان با حیرت گفت:
ـ این چه حرفیه؟
محمد: ببین عزیزم تو باید خونسرد باشی. من فقط می خوام نظر دادفر رو بپرسم.
آقای دادفر گفت:
ـ راستش نمی شه تشخیص داد. اولا در این گونه مواقع انگیزه ای برای زندگی میسن و اون شوکی که وارد شده هنوز برطرف نشده.
نازنین با صدایی بم گفت:
ـ می شه من ملاقاتش کنم؟
محمد و دادفر به یکدیگر نگریستند و دادفر گفت:
ـ نظر بدی نیست. باید هر طور شده وسیله ملاقات شما رو جور کنم. شما منتظر باشید تا خبرتان کنم. آن شب نازنین کابووس می دید. وقتی از خواب پرید تمام تنش خیس از عرق بود. تشنه اش شده بود. به حیاط رفت و صورتش را آب زد و جرعه ای آب نوشید. دوست نداشت بخوابد. می ترسید باز آن کابوس وحشتناک به سراغش بیاید. به اتاق برگشت. در گوشه ای کز کرد و به آسمان چشم دوخت. حس غریبی او را در بر گرفته بود. یاد گذشته چون رویایی شیرین می نمود که در آن سهراب خودنمایی می کرد. دستان نوازشگر سهراب، چشمان پرجاذبه و لبخند با شکوهش همه و همه تمام آن خوشبختی او بود. باید سهراب را می دید. به هر وسیله ی ممکن باید او را ملاقات می کرد.
نازنین پشت درب شیشه به انتظار سهراب بود. قلبش فشرده می شد. نمی دانست سهراب با دیدن او چه عکس العملی از خود نشان می دهد.
دقایق مانند قرنی می گذشت. ناگهان سهراب پدیدار شد. نازنین ناخودآگاه برخاست. سهراب به نزدیک شیشه مقابل نازنین رسید و با نگاهی ناآشنا نازنین را می نگریست. نازنین دستانش را روی شیشه گذاشت و اشک بر پهنای صورتش روان شد. سهراب بی اعتنا نشست و نازنین به تبعیت از او نشست. گوشی را برداش. سهراب را نیز گوشی را با اکراه برداشت. نازنین گفت:
ــ سلام.
سهراب: سلام.
نازنین: سهراب حالت خوبه؟
سهراب: برای چی اومدی؟
نازنین: اومدم ببینمت. من می دونم که تو بی گناهی. اومدم کمکت کنم.
سهراب: اما من قاتلم. به جز من چه کسی می توانست اون رو کشته باشه؟
نازنین: سهراب با خودت لج نکن. ما برات وکیل گرفتیم. چرا با اون صحبت نمی کنی؟ جرا اتفاقات اون روز رو براش تعریف نکردی؟
سهراب با خشم گفت:
ـ من از زندگی، از همه چیز بیزارم. ترجیح می دم بمیرم. تو هم برو و ولم کن. تو جوونی و می تونی از نو شروع کنی.
نازنین عصبی بود. کلافه شده بود. سهراب داشت با زندگی او بازی می کرد. می خواست فریاد بزند. دست بر شقیقه هایش گذاشت. تلفن از دستش رها شده بود. با دستانی لرزان گوشی را برداشت و گفت:
ـ سهراب حداقل به خاطر بچه مون به خودت بیا. من می دونم تو قاتل نیستی. بچه ی من پدر می خواد. به خاطر من، به خاطر خودت، به خاطر گذشته ها، به خاطر عشقمون لج نکن.
سهراب هاج و واج نازنین را نگاه می کرد. گاه به چهره ی نازنین و گاه به شکم او. انگار می خواست حقیقت را جستجو کند. سهراب برخاست و بدون اینکه به نازنین نگاهی دوباره بیاندازد از سالن خارج شد و فقط هق هق گریه اش در فضای بی روح آنجا شنیده می شد. در راه بازگشت دادفر از نازنین پرسید که سهراب چه گفت؟ حاضر به همکاری هست؟
نازنین با نگاهی بی رمق گفت:
ـ حرفی نزد. سهراب سرخورده و ناامیده آقای دادفر. به من ثابت شده که اون قاتل نیست.
دادفر: از کجا اینطور مطمئنید؟
نازنین: من اون رو خوب می شناسم. از نگاهش، از شوکی که بهش وارد شده و از اینکه نمی خواد خودشو رو تبرئه کنه. حتی اگه قاتل بود می تونست کمک بخواهد و از بار گناهاش کم کنه. اون یخ زده. باید به خودش بیاد. تنها راه نجاتش انگیزه برای زندگی کردنه.
دادفر با دقت به چهره ی نازنین نگریست و با خود اندیشید او همه چیز را از دریچه ی عشق می بیند. او زن عاشقی است. استدلالهای اون نمی تونه منطقی باشه.
مرجان نگران و ناامید به خاطر پدرش بازگشت. نازنین قول داد به محض اینکه خبری از سهراب شد با آنها تماس بگیرد.
دو روز بعد دادفر پیغام فرستاد که نازنین به دفتر او برود تا در جریان کار باشد. وقتی نازنین نشست دادفر با لبخندی پیروزمندانه گفت:
ـ شما موفق شدید.
نازنین صاف نشست و گفت:
ـ برای چه چیز؟
ـ شما انگیزه ی زندگی رو به سهراب دادید. اون با من حرف زد و باید بگم اولین گام برداشته شد. نازنین بعد از یک هفته لبخند محزونی بر لب آورد و گفت:
ـ خوشحالم. اون چی گفت؟
دادفر: گفت که قاتل نیست و ماجرای اون شب رو اینطور توصیف کرد که ساعت 9 برای اتمام صحبت و دادن پول به این خانم و همینطور سند خونه به اونجا می رود تا مطمئن شود مرجان به سراغ شما اومده و شما رو راضی به بازگشت کرده. سهراب می گوید در کوچه باز بود و همینطور در آپارتمان نیمه باز بوده. هرچه در می زند کسی جواب نمی دهد. آهسته به درون می رود و روی کاناپه جسد مرجان را که با ضربات چاقو به قتل رسیده بود روبرو می شود. وقتی به خود می آید متوجه می شود که در بد موقعیتی قرار گرفته. نمی داند به پلیس خبر بدهد یا نه؟ در این گیر و دار صدای ماشین پلیس به گوشش می رسید و بقیه ی ماجرا. حالا سروان مرادی طبق گزارش پرونده می گوید حوالی ساعت 9 شخصی از باجه تلفن عمومی به پلیس خبر یک قتل را می دهد و سریع قطع می کند. با توجه به اظهارات سهراب باید دید شخص ثالث که بوده که در جریان این قتل بوده و می خواسته تا سهراب از محل جنایت فرار نکرده او را به دام بیاندازد و خبر مهم تر اینکه همسایه ی طبیقه پایی متوجه می شود که در باز است. وقتی می خواهد اقدام به بستن آن نماید صدای بسته شدن در را می شنود. یعنی همان ساعت نه. همان ساعتی که سهراب به سراغ مقتول می رود. به نظر من اول شخص سوم تمام پیش بینی ها رو انجام داده تا سهراب بدون هیچ نگرانی وارد خانه شود. کما اینکه در کوچه باز بوده تا سهراب زنگ نزند و تصود ننماید که مقتول در خانه نیست.
نازنین نور امیدی در قلب خویش احساس می کرد. رو به دادفر گفت:
ـ اما مهم شخص ثالثه. اون کی می تونه باشه؟
دادفر متفکرانه گفت:
ـ سروان مرادی پیگیر این پرونده است و در حال تحقیق است. ولی من و شما باید برای سرعت بخشیدن به تحقیقات به آنها کمک کنیم. من امروز دوباره سهراب را می بینم. شما پیغامی برای او ندارید؟
نازنین تکه کاغذی را از روی برداشت و بر روی آن نوشت: « دوستت دارم.» و آ»ىآبه دادفر داد و گفت:
ـ این رو بهش بدهید.
نازنین از شوق می خواست فریاد بزند اما می دانست تا به مقصود رسیدن راه زیادی در پیش دارد.
در باجه ی تلفن مادر سهراب گریه می کرد و نازنین از این سو. عاقبت نازنین گفت:
ـ خانم جون تو رو خدا گریه نکنید. حاج آقا حالشون چطوره؟
خانم جون گفت:
ـ شکر خدا بهتره. یکی دو روز دیگه مرخص می شه. بگو سهراب چطوره؟ می خوام بیام تهران ولی دخترا نمی ذارن.
نازنین: خانم جون سهراب خیلی خوبه و بهتون قول می دم با سهراب برگردم خونه. شما نباید نگران باشید. پلیس به دنبال قاتله.
خانم جون گفت:
ـ دخترم دعات می کنم. مواظب خودت باش. سعی می کنم حتما بیام و ببینمت.
نازنین: شما مواظب حاج آقا باشید. اجازه ی ملاقاتم نمی دهند. خودم بهتون خبر می دهم.
نازنین احساس مادرانه خانم جون را درک می کرد و صدای گریه ی سوزناک او هنوز در گوشش شنیده می شد.
شوهر مرجان و مهسا دو سه باری به تهران آمدند و بلافاصله
بازگشتند. از دست هیچ کس کاری بر نمی آمد. فقط باید انتظار می کشیدند. یک بار سروان مرادی به دیدن نازنین آمد و سوالاتی کرد اما به نتیجه ای نرسید. البته گفت:
ـ سر نخ هایی به دست آمده اما نتیجه گیری زود است.
دو هفته از وقوع قتل می گذشت. نازنین احساس می کرد که وقت بیهوده هدر می رود و او دست روی دست گذاشته. به دیدار دادفر رفت تا شاید بتواند به نتیجه ای برسد. دادفر آن روز وقت آزاد داشت و نازنین از او خواست تا خانه ی مرجان را ببیند. آنها به محل زندگی مرجان رسیدند. آپارتمان 4 طبقه بود که مرجان در طبقه ی دوم آن زندگی می کرد. آپارتمان نبش خیابان بود و روبروی آن سوپر مارکت و اتوشویی و تعمیرگاه لوازم برقی بود. نازنین کمی در آن خیابان قدم زد و سپس بازگشتند. نازنین آن شب تا نزدیکهای صبح قدم می زد. مغزش می خواست جرقه ای بزند اما خاموش بود. ناامیدانه به رختخواب رفت تا صبح بتواند به حوالی خانه مرجان برود. حس می کرد که در آنجا چیزی به انتظار اوست.
نازنین عینک آفتابی بر چشم زده بود و به فروشگاه مواد غذایی داخل شد و به بهانه ی خرید اجناس فروشنده ها را زیر نظر داشت. کمی خرید کرد و به مغازه ی اتوشویی رفته، در آنجا مردی 35 ساله مشغول به کار بود. نازنین سلام کرد و گفت:
ـ می خواستم سوال کنم که یه پارچه ی ساتن رنگ می گیره؟
آن مرد گفت:
ـ راستش من وارد نیستم. الان همکارم می یاد ازش بپرسید.
نازنین تشکر کرد و گفت:
ـ من همین حوالی هستم مجددا مزاحم می شوم.
به مغازه ی لوازم الکتریکی رفت. در آنجا نیز چیزی دستگریش نشد. وقتی می خواست خارج شود متوجه موتور گازی که کنار اتوشویی پارک کرد شد. خود را عقب کشید. علی تغییر قیافه مثل ریش و سبیل، نازنین قیافه ی فرهاد را به خوبی تشخیص داد. رنگ از رویش پرید. صاحب مغازه پرسید:
ـ خانم اتفاقی افتاده؟
نازنین لیوان آبی طلبید و با دستانی لرزان آن را سر کشید و به سرعت خارج شد. جلوی تاکسی را گرفت و خود را در صندلی عقب انداخت. از دیدار فرهاد آن هم در آنجا دلشوره ی عجیبی داشت. آیا قتل مرجان می توانست ربطی به فرهاد داشته باشد؟ به دفتر دادفر رفت. دادفر از دیدن نازنین در آن حالت متعجب شد و گفت:
ـ اتفاقی افتاده؟
نازنین اتفاقات آن روز و دیدار فرهاد و اینکه در گذشته هواخواه او بوده را برای دادفر تعریف نمود. دادفر گفت:
ـ بسیار عالیه اما نمیشه با اطمینان حرف زد. باید به دیدار سروان مرادی برویم.
دادفر سریع حاضر شده و با نازنین به اداره ی آگاهی رفتند. سروان مرادی پس از شنیدن سخنان نازنین گفت:
ـ راستش ما هم به ایشان مظنون بودیم اما نمی دونستم نسبت فامیلی دارید. به گفته ی همسایه ها این آقا به بهانه ی دادن و گرفتن لباسهای مقتول زیاد به آنجا رفت و آمد داشته اما در بازجویی فرهاد گفت این کار را برای همه انجام می دهند و مشکلی از نظر کاری نیست. ما ظاهرا اظهارات ایشون را قبول کردیم ولی فرهاد را زیر نظر گرفتیم تا اگر رفتار مشکوکی از او سر زد در جریان باشیم اما با صحبتهای شما بیشتر باید روی این آقا کار شود. شما باید خودتونو دیگه نشون این شخص ندهید و با کسی راجع به این مسئله صحبت نکنید. من دوباره از فرهاد بازجویی خواهم کرد تا شاید بتوانم سر نخی به دست بیاورم.
این انتظارهای بی پایان نازنین را به جنون می کشاند. شبها در اتاقها راه می رفت و روزها کلافه و سردرگم بود. حالا باز هم باید انتظار می کشید.
ـ پدر! فرهاد چند ساله در اتوشویی کار می کنه؟
پدر گفت:
ـ فکر می کنم سه سالی می شه.
نازنین: از کارش راضی بود؟
پدر: شریکی داشت اما از درآمدش راضی بود. چطور به یاد فرهاد افتادی؟
نازنین: همینطوری. بالاخره هر چی باشه پسرعمو و دخترعمو هستیم.
پدر با افسوس سرش را تکان داد و گفت:
ـ اگر با فرهاد ازدواج می کردی الان زندگی آروم و بی صدایی داشتی. پسر خوبی بود تو را هم دوست داشت.
مادر گفت:
ـ قسمت بود. دیگه نمی خواد افسوس گذشته رو بخوری.
نازنین نزد نسترن رفت و گفت:
ـ نسترن راستی از مرضیه خبر نداری؟
ـ چند بار توی راه مدرسه دیدمش. خیلی خوشحال شد که منو دید و خیلی از تو می پرسید که چطور شد ازدواج کردی.
نازنین: مرضیه دختر خوبی است. منم دلم براش تنگ شده.
نسترن: در ضمن یک عکس عروسی تو را دادم بهش.
نازنین جا خورد و گفت:
ـ برای چی دادی؟
نسترن: خیلی خواهش کرد منم نخواستم دلش بشکنه. عیبی داره؟
نازنین: نه! نه! اما کدوم عکس؟
نسترن: اون عکس دو نفریتون که تو باغ انداخته بودی. به نظر من قشنگترین عکس بود.
نازنین برخاست و در اتاق به قدم زدن مشغول شد. حالا می توانست بفهمد که فرهاد از کجا سهراب را می شناخت و احتمالات زیادی داشت به یقین تبدیل می شد.
ـ دخترم خوبیت نداره بیا تو هم برویم.
ـ نه مادر من تو خونه راحت ترم.
پدر گفت:
ـ هر طور راحتی. ما زود برمی گردیم.
وقتی آنها رفتند نازنین روی پله نشست و به ستاره ها چشم دوخت. آن شب یکی از دوستان قدیم پدر آنها را برای شام دعوت کرده بود. نازنین از اینکه تنها بود احساس آرامش می کرد. حالا می توانست افکار خود را نظم بدهد. چند دقیقه ای از رفتن پدر و مادر نمی گذشت که زنگ در به صدا در آمد. نازنین به گمان اینکه آنها چیزی جا گذاشته اند در را گشود و از وحشت جیغ کشید، اما دستان قوی و مردانه فرهاد جلوی دهانش را گرفت و در را بست. نازنین از وحشت نمی توانست نفس بکشد. با چشمانی گشاده به چشمان فرهاد می نگریست. فرهاد با خشونت او را به اتاق برد و به گوشه ای پرت کرد و گفت:
ـ صدات در بیاد با این تکه تکه ات می کنم.
اشاره به چاقویی که در دست داشت کرد. نازنین گفت:
ـ از جون من چی می خوای؟
فرهاد: تو از جون من چی می خوای؟ برای چی منو تعقیب می کنی؟ چرت به پلیس اون مزخرفات رو گفتی؟ خیلی شوهر گردن کلفتتو دوست داری اما به زودی اون گردن زیر طناب دار دو تکه می شه.
نازنین که از شنیدن این حرف احساس نفرت کرد گفت:
ـ احمق این چه کاری بود کردی؟ چرا اون زن رو کشتی؟ می دونی که سهراب بی گناهه.
فرهاد موهای نازنین را در دست گرفت و پیچاند و گفت:
ـ احمق تویی که منو به اون مرتیکه ی بی همه چیز ترجیح دادی. دیدی که بهت خیانت کرد. تو لیاقت نداری.
آنگاه به چشمان نازنین نگاه کرد و با حالت جنون آمیزی گفت:
ـ من عاشق تو بودم، دوستت داشتم اما تو بدبختم کردی. پای من بیخود توی این ماجرا کشیده شد. وقتی اون عکس لعنتی رو دیدم چه حالی شدم. از اون روز تصمیم گرفتم ازت انتقام بگیرم. حالا وقتشه.
تیغه ی چاقو را به گلوی نازنین نزدیک کزد و نازنین سردی مرگ را در تنش احساس می کرد. چشمانش را بست و در همان زمان در اتاق گشوده شد و سروان مردای به همراه چند نفر به داخل اتاق ریختند و نازنین دیگر چیزی نفهمید.
وقتی به هوش آمد پدر و مادر و دادفر و سروان مرادی بالای سر او بودند. پدر صورت نازنین را بوسید و دادفر به او تبریک گفت. سروان مرادی با لبخند به نازنین می نگریست. نازنین گفت:
ـ فرهاد، فرهاد چی شد؟
سروان مرادی: فرهاد رفت همان جایی که باید بره و به جای اون سهراب آزاد می شه.
نازنین لبخندی زد و به پدر گفت:
ـ پدر برای شما و عموجون متاسفم. نمی دونم چرا فرهاد مرتکب این جنایت شده.
دادفر گفت:
ـ طبق اظهارات قاتل وقتی عکس عروسی شما رو می بینه سهراب رو می شناسه و می بینه که همون مردی است که به نام شوهر به منزل مرجان که یکی از مشتریان آنهاست رفت و آمد می کنه و در نتیجه زیر پای مرجان می نشیند و مرجان به تحریک فرهاد به سراغ شما می آید. بدون اینکه نیت واقعی فرهاد رو بدونه. وقتی مرجان رضایت می دهد که از زندگی شما بیرون بیاد فرهاد نقشه قتل رو می کشه و می خواد با این کار سهراب محکوم به مرگ بشه و به این وسیله انتقام خود را گرفته باشد اما باید می دانست که سر بی گناه پای دار می ره اما بالای دار نمی رود. در ضمن نقشه ی امشب رو سروان مردای کشیدند تا فرهاد رو به دام بیاندازند.
صبح نازنین به همراه پدر به انتظار آزادی سهراب ایستاده بودند. وقتی در گشوده شد نازنین نفهمید چه زمانی به آغوش سهراب پناه برد. سهراب او را می بویید و می بوسید. نازنین گریه می کرد و پدر در گوشه ای اشک شوق می ریخت. سهراب سراپای نازنین را نگریست و گفت:
ـ حال بچه مون چطوره؟
نازنین در میان هق هق گریه گفت:
ـ برای دیدن تو روزشماری می کنه.
سهراب خندید و گفت:
ـ من فقط به عشق دیدن او زنده ام.
نازنین: پس از حالا من یه هوی درست و حسابی دارم.
بعد از یک روز استراحت به طرف اصفهان حرکت کردند. در آنجا همگی منتظر ورود آنها بودند. حاج مشیر که سلامتی نسبی پیدا کرده بود به یمن آزادی سهراب چند گوسفند قربانی کرد. مادر سهراب از آغوش پسرش بیرون نمی آمد. نازنین وقتی صورت مادر سهراب را بوسید گفت:
ـ به شما قول دادم که با سهراب برگردم و به قولم وفا کردم.
خوشبختی در آن خانه به اوج خود رسیده بود و نازنین خدا را شکر می کرده که دوباره دلهایشان لبریز از شوق و شادی است.
هواپیما اوج گرفت. نازنین دستش در دست سهراب بود. نازنین گفت:
ـ نرفته دلم برای خونه تنگ شد. راستی چند وقت می مونی؟
سهراب: نمی دونم اما اونقدر می مونیم تا خاطرات تلخ کمرنگ تر بشه.
نازنین: یعنی بچه مون تو غربت به دنیا می آد؟
یهراب: فعلا نیاز به استراحت و آرامش دارم. اونجا می تونیم راجع به این مسئله تصمیم بگیریم.
و سپس با نگاهی عمیق به صورت نازنینی نگریست و گفت:
ـ ما هر دو خیلی خسته ایم، خسته درسته؟
نازنین سرش را بر شانه ی سهراب نهاد و گفت:
ـ باورم نمی شه که دوباره پیش هم هسایم. می ترسم خواب باشم و از خواب بیدار شم.
سهراب بوسه ای بر پیشانی نازنین نهاد و گفت:
ـ کابووس تموم شد. اینها همه واقعیته. می دونی دنیای دیگه ای به روی ما باز می شه ولی مهم بودن من و تو در کنار یکدیگره. هرجای دنیا هم که برویم فرقی نمی کنه.
سپس تکه کاغذی از جیبش درآورد و به نازنین داد. نازنین کاغذ را گشود. روی آن با خطی ناهماهنگ نوشته شده بود دوستت دارم. نازنین به یاد آن روز افتاد که آن را به دست دادفر داده بود. در زیر آن جمله ای نوشته شده بود:
کاش می دونستی که من بیشتر.