وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان مسابقه ی عاشقم کن (4)

جرج میکروفن رو سمت من گرفت و گفت :به به ....عزیزم نو بت توا .....خودت رو چندم میبینی ....به نظرت شانسی هم داری؟
طبق معمول با اخم و بی تفاوت گفتم:راستش من از اولشم برای برنده شدن نیومده بودم فقط اومده بودم که مجانی تابستون خوبی داشته باشم ....چی از این بهتر؟
:یعنی اصلا علاقه ای به دنیل نداری
پوزخندی زدم و بهش خیره شدم:راضیم به رضای خدا
صدای خنده ی حضار بلند شد
جرج رو به دوربین کرد و گفت:از نظر دختر خیلی اغوا گریه ....عزیزم اگه دنیل نخواستت من تو استودیو شماره چهارم ....
همه خندیدن .....
: راستی نظرت راجع به اون عکسا چیه؟
من که درست و حسابی اون عکسا رو ندیده بودم ولی واسه اینکه کم نیاورده باشم سرتکون دادم و گفتم:عکسای خوبین ....اگه بخوایین بغیشم خودم دارم ....ولی قیمتش بالاس چون خیلی خیلی خصوصی تره
و بعد سمت دوربین با ناز چشمکی زدم
دوربین سمت دانیل چرخید و دانیل هم لبخند موذی زد و شونهاشو بالا انداخت ....
ولگا داشت منفجر میشد خیلی خیلی عصبی بود و میشد عصبانیت رو تو ی چشاش خوند ....برنامه تموم شد و من که خیلی خسته شده بودم به سمت خوابگاهم رفتم تا دوش بگیرم سر راهم برخورد کردم به مگی خواستم بی تفاوت از کنارش رد شم که مچمو گرفت:به به خانوم خوشگله
:ایم چه بازییه مگ....دستمو ول کن شکستیش
با نفرت تو چشمام زل زد:دستمو ول کن ..
:بازی رو تو راه انداختی قرار بود فقط کمکم کنی اما تو بجاش هر شب میری پشت درختا و با اون عشق بازی میکنی
دستمو رو ی بینیم گذاشتم :هیس اروم تر این دری وریا چیه که میگی
:دری وری چیزیه که تو میگی ....
:ببین باور کن اون عکسا کار من نبود....خواهش میکنم باور کن ....میبینی که من همه جا میگم عاشق اون نیستم
:اره ولی با این کارت داری بیشتر وابستش میکنی
دستمو ول کرد دلم به حالش سوخت بوسیدمش:مگی من رفیق دوازده ساله ی توام ...خواهش میکنم از همکاری با اون افریته دست بردار من که باید کوله بارمو ببندم و امروز وفردا برم و تا سه هفته ی دیگه هم برنمیگردم .....
:تو به من خیانت کردی
:نه ....من هنوزم حاضرم تو رو بهش برسونم ...کمکت میکنم
:پس اثبات کن ....قول بده اگه حتی اون تو رو خواست تو اونو نخوای
:خیلی خب ....گوش کن
با صدای بلند فریاد زد :قول بده
:خیلی خوب قول
دلم شکست مجبور بودم قول بدم چون حس عذاب وجدان داشتم غافل از اینکه روز به روز عاشق تر خواهم شد

هواپبما ساعت دو ظهر پرواز میکرد نمیدونم چرا دنیل خودش منو میرسوند تو راه اصلا حرف نمیزد فقط گهگداری نگاهم میکرد خودم سکوتو شکوندم :هی دنیل واسه چی خودت اومدی پاول منو میرسوند
:چون میخواستم دلتنگیمو جبران کنم ...چرا نمیمونی؟
:چون باید برم پیش مامانم تا شک نکنه ....
:اوکی اذیتت نمیکنم ...همش دوهفتس
چرا الکی فیلم بازی میکنی ؟تو که خودتم میدونی از من بدت میاد
:یادت میاد بچه که بودیدندونت که یکم لق میشد هی باهاش ور میرفتی ....با این که درد داشت اما دردش لذت بخش بود ......عشق هم یه همچین چیزیه دردش لذت بخشه ...عشقه من با نفرته ...اما حس میکنم تو بهم نارو نمیزنی
:ببین دنیل من اصلا دوستت ندارم .....اگه شیدا بهت گفت دوستت داره و نارو زد من بهت نگفتم دوستت دارم ÷س امکان داره بهت نارو بزنم
دلم شکست من بهش علاقه داشتم اما جواب مگی رو چی میدادم
:به نظر من مگی بهترین گزینه واسه توا....
:تو دروغ میگی من میدونم که دوستم داری
:نه ...من دوست ندارم
باشه ولی ما یه هفته قراره باهم باشیم پس این یه هفته برام بهترین هفته عمرمو بساز ....تو تنها عشق منی....میخوام خاطره ی خوبی ازت داشته باشم بعدشم با یکی از همون دوتا عروسی میکنم که البته دلم نمیخواد اون ولگا باشم ...برای این اصرار نمیکنم که باهام ازدواج کنی که دیگه توان شکست عشقی رو ندارم میخوام همین شخصیت کثیف. حفظ کنم
:نمیدونم چی بگم ....دنیل تو واقعا انقد که عوضی نشون میدی عوضی نیستی
خندید و بهم خیره شد بغضشو فرو داد
:دوستت دارم مهرسا ....باور کن ....میدونم اون خدایی که باهام لجه تورم داره ازم میگیره به خودم قول دادم دیگه به هیچ دختری نگم دوسش دارم ....تو رم به خدا میسپرم خدایی که تو اعتقاد داری بهش ولی یک هفته بذار طعم عشق رو بچشم
ترمز دستی رو کشید :رسیدیم
دلم اشوب بود حسشو میدونستم منم برای اولین بار عاشق شده بودم ....
:یه جمله بهت بگم:عشقای قبل از تو سوا تفاهم بود
اینو با فارسی و لهجه گفت خندم گرفت بی اختیار گونشو بوسیدم و ازش جدا شدم
دنیل:به امید دیدار عزیزم

وقتی رسیدم خونه بعد از ظهر بود پول تاکسی رو حساب کردم و داخل خونه شدم خونه طبق معمول سوت و کور بود کلید انداختم و وارد شدم بابا نشسته بود روبروی تلویزیون و بی صدا تلویزیون میدید ومدام هم سرفه میکرد رفتم پشت ویلچرش وایسادم و دستمو روی چشماش گذاشتم بابا دستشو روی دستم کشید:مهرسا بابا خودتی؟
:اره بابایی جونم خودمم چطوری؟ببین برات چی اوردم
شکلاتی رو که اخرین لحظه ها از بساط دنیل کش رفته بودم روبروی چشاش گرفتم
بابا سرفه محکمی کرد و گفت:بابا جون به نظرت من میتونم این شکلات رو بخورم با این وضع بیماریم
:ای وای پس نمیتونی نه...خب با اینکه من شکلات اصلا دوست ندارم مجبورم بجای تو این شکلات رو بخورم
بابا قهقه ی همراه با سرفه ای کرد و گفت:ای شیطون تو که از اولم بفکر بابای پیرت نبودی...
:چرا واسه شما هم چند تا پیرهن خریدم جیگر شی بری مخ دخترای امریکا رو بزنی
:اره حتما با این ویلجر....راستی دیشب جان اینجا بود گفت کی حاضز میشی واسه جشن نامزدی؟
شکلات پرید گلوم :واسه چی باید نامزد کنم ؟
بابا یکم صداشو برد بالا:مهرسا تو به مادرت قول دادی دیروزیکی ازطلبکارا اومده بود دم خودنم با تفنگ تهدیدم کرد
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :خوب بابا شما توقع داری من خودمو بخاطر اشتباهات شما تباه کنم
بابا صداشو بیشتر برد بالا :چه تباهی چه کوفتی؟دارن فرش زیر پامونوم میبرن...جان خیلی پولداره در ضمن خوشقیافه هم هس تورم خیلی دوست داره...
:بابا جون شما که خودت بریدی و دوختید.....لا اقل تا سه هفته ی دیگه وایسید
:قراره تا سه هفته ی دیگه موجزه بشه ؟
:ازه ...مطمن باش
:خیلی خب ....تو فعلا با جان نامزد کن یه مراسم سوری بگیریم که جان دهن اینا رو ببنده ....تا بعد
:باشه ولی عقدی در کار نیستا
:اوکی....ولی یادت نره کاری نکن که شک کنه حالا اون موجزه چی هست
:هیچی دوستم مگی رو میشناسی
:همون دختر موهویجیه
:اره ....اون خیلی پولداره قرار شده اگه من کمک کنم بهش که تویه مسابقه دختر شایسته قبول شه بخشی از جایزشو بده به من
:خب این شد یه حرف حساب....
:خوب ددی مامانیم کو
:مامانت رفته ارایشگاه تو که نبودی رفت استخدام شد ......بلکم خرج خونه در بیاد ....
:بابا تو با هوسبازیات خیلی به ما بد کردی
باباسرشو انداخت پایین و گفت :شرمندم....جبران میکنم
گوشیمو از میز برداشتم و از بابا دور شدم گاهی اوقات ازش متنفرمیشدم .....رفتم توی اتاقم وخوابیدم شنیدم بابا زنگ زد به حان و واسه شب دعوتش کرد .....
با صدای مهربون مامان بیدار شدم دستشو روی موهام کشید:به به دخترم کی رسیدی جان اومده بیدار نمیشی؟
میخواستم بگم بدرک که جان اومده اما برعکس دست مامان روبوسیدم و خابالوده گفتم :چرا الان یکم بخودم میرسم میام
مامان که از اتاق رفت بیرون رفتم جلوی ایینه نشتم همش قکرم پیش دنی بود چقد دلم براش تنگ شده بود یه لحظه تصور کردم تو ایینه عکس اونه پیش خودم خندیدم یه پیراهن سفید بلند پوشیدم موهامم از دوطرف بافتم ور فتم پیش بقیه جان بادیدن من گل ازگلش شکفت رفتم جلو حسابی بایدخرش میکردم:سلام جان
:سلام عزیزم چقد خوشگل شدی انگار حسابی اب رفته زیر پوستت سفرخوشگذشت؟
:بله .....
رفتم جلو و بابا و مامان جان رو بوسیدم و کنار برادرش نشستم ...چطوری الویس؟
الویس:خوبم زن داداش
لپ الویس کوچولو رو کشیدمو به حرف بقیه گوش دادم
بابای جان شروع کرد:خب پس یلاخره عروس خودمون شدی ...
:اره دیگه....بلاخره دختر ناز دارن دیگه شما باید نازمو میخریدید
بابای جان:شایدم وعده های ما باعث شده تو قبول کنید
جان اعتراض کرد:پدر
من هم با کنایه گفتم:از خودمون میگیرید به خودمون میخواید پس بدید کنایه هم میزنید
:خوشم میاد معلومه دختر اون بابا و عروس خودمی تو باید تو شرکت خودم مدیریت کنی
:پوزخندی زدم و گفتم :نظر لطفتاونه
جان :عزیزم بیا بریم بیرون باهات صحبت کنم
باهم دیگه رفتیم بیرون و شروع کردیم به قدم زدن
دستشو دور کمرم انداخت و پیشونیمو بوسید:چی شد بلاخره رام من شدی
:من از اولم دوست داشتم منتحی ناز میکردم
:ای جان.....خوب کی عقد کنیم من کی مسلمون شم
:عزیزم عقد زوده بیا جشن نامزدی رو بگیریم یه ماه دیگه عقد میکنیم
:باشه هزچی تو بخوای

جان زیادی سرخوش شده بود و همین من رو واسه رسیدن به هدفم بیشتر تشویق می کردم خیلی کیف میداد که ادم یه حوری بزنه تو برجک اینا مخصوصا خودش و باباش....
دستشو انداخت دور گردنمو می خواست لبامو ببوسه که سریع به خودم اومدم و با یه لحن پر از ناز و عشوه گفتم:
- عزیزم مثل این که یادت رفته من ایرانی هستما فقط یه کوچولو صبر کن بعدش کاملا مال خودت می شم
خودم که حتی نیمدرصد به چرندیاتی که داشتم بلغور می کردم اعتقاد نداشتم ولی جزء نقشم بد دیگه.
ده دقیقه بعدش دیگه تصمیم گرفتیم بریم بالا . دستشو دور کمرم حلقه کرد. با این که خون خونمو می خورد اما سیاستمو حفظ کردم و هیچی نگفتم. دم در ورودی هال وقتی که فهمیدم همه به ما توجه می کنن یه نگاه خمار به جان انداختم که دیگه همه مطمئن شن که من راضی هستم. به سمت مبلا راه افتادیم و یا یه ببخشید از جان دور شدم و بعد از خوردن یه لیوان اب پیش مامانم نشستم.
مامان: مهرسا برو یه دونه از اون اهنگایی که صبح تا شب گوش می دی رو روشن کن که این شادی رو جشن بگیریم.
بلند شدم و سی دی جدیدی رو که از خونه ی دنیل کش رفته بودم برداشتم. با دیدن سی دی بازم یاد دن افتادم و داغ دلم تازه شد. دو هفته خیلی زیاد بود نمی دونم چرا ولی خیلی دلم براش تنگیده بود. یاد جمله ای که همیشه معلم فیزیکمون می گفت افتادم:
" love is a big lie, don't believe it"
یعنی راست می گفته؟ پس اسم این حسی که به دنیل دارم چیه؟ خدایا
یهو نفسای یه نفر رو بالای سرم حس کردم یه لحظه جایگاه خودمو فراموش کردم می خواستم جیغ بزنم که صورت جان رو بالای سرم دیدم.
جان: خانوم خوشکل این اهنگ ما چی شد؟
من: هیچی الان میام عزیزم
سی دی رو توی دستگاه گذاشتم و پیش مامان اینا رفتم. تا حالا به اهنگایی که تو سی دی بود گوش نکرده بودم. بعد از یکی دو دقیقه ای که گذشت صدای اهنگ بلند شد با شنیدن اهنگ چشمام چهار تا شده بود...
اهنگ فارسی بود یعنی دنیل اهنگ ایرانی گوش می ده؟! من خودم تو این مدت شاید پنجاه تا اهنگ ایرانی بیشتر گوش نکردهوبودم ولی دنیل؟... خیلی برام جالب بود.
خونواده ی جان هیچی از اهنگ نمی فهمیدن اهنگ دخترا باید برقصن ابی بود. ایول دنیل... از این کارا هم بلد بود. با این که هیچی نمی فهمیدن اما خب بالاخره چون فضای اهنگ شاد بود فهمیدن مناسبه.
بابای جان: خب مهرسا جان کی مراسم رو برگزار کنیم؟
من: فرقی نمی کنه بابا جون
خودم از لحن لوسم حالم بهم می خورد اما...
بابای جان: خب پس اخر همین هفته خوبه؟
دو دقیقه ای طول کشید تا حرفشو فهمیدم
- چییییییییییی؟ یعنی پس فردا؟

:باشه مشکلی نیست اما اگه میشه تا دو هفته صبر کنید من باید یه سفر برم بعد
بابای جان:باشه مشکلی نیست ...منم حرفی ندارم ولی یه حلقه بندازید که نشون باشید باهم دیگه
:باشه عالیه
همه به سلامتی نوشیدن به غیر از من که دلم تنگ عشقم بود ...
جشن نامزدی مفصلی گرفتیم و تمام همکلاسی ها رو دعوت کردیم غیر از مگی که اخرای هفته خودشو میگذروند از همه بچه ها خواسته بودم که به مگی تو این یه هفته چیزی نگن تا خودم بهش بگم و سورپرایزش کنم اما خودم میدونستم که همش دروغه و میخوام مگی رو دوربزنم ولی نه من میخواستم همه چی بسپرم به دست زمونه و تقدیر و سرنوشت
نوبت من فرا رسید جان یه لحظه ولم نمیکرد وسایلامو جمع کردم و به همراه جان به فرودگاه رفتم تو فرودگاه جان مدام سوال پیچم میکرد:عزیزم حالا این سفر وافعا لازمه
:اره لازمه ....یه کاره واسه تحقیق دانشگاه
خودم از دروغام خندم گرفته بود دستمو گرفت بوسید:کی میای
:هفته دیگه
:مگی کجاس
:من نمیدونم یعنی اونم سفره ....
:خیلی خب....من دیروز باهاش حرف زدم گفت وگاسه وتو هم قراره بری پیشش
:چیز دیگه ای نگفت
با شک تگاهم کرد:مثلا؟
:هیچی....چراانفد لکنت داری
:نه من ؟باید برم دیرم شده عزیزم
گونشو بوسید و لپشو کشیدم بابای
گوشه ی لبمو بوسید و باهام خدافظی کرد به سمت هواپیما پرواز میکردم.....تو هواپیما مدام فکرم پیش دنیل بود نکنه تو این دو هفته شیطونی کرده باشه نگنه دیگه منو دوست نداره .....تو دلم انگار دارن رخت میشورن
تا رسیدیم چشمم دنبال دنیل بود چفد لاغر شده بود ریش دراورد با دیدن من دست تکون داد و به پاول اشاره کرد که وسایلای منو ببره ومن باماشینش برم
جلو رفتم و خودمو انداختم تو بغلش
بغلم کرد و موهامو بوسید
:سلام عزیزم
:صورتشو بوسیدم
:چطوری دنی
:خوبم عزیزم بریم که داشته باشیم یه هفته پر از قشنگیو
دستشو دور شونم انداخت و با هم رفتیم
:چه خبر از اون دوتا:هیچی دیگه.....
:خوش گذشت
:اره بد نبود....میخوام ولگا رو برکنار کنم و بعد بین تو و مگی
انتخاب کنم
:من که شرایطمو واست توضیح دادم ....
:بس کن بیا بریم ....
باهمدیگه به سمت کاخش راه افتادیم چقد قشنگ بود چقد دلم واسه اینجا تنگ شده بودمگی رو توی باغ دیدم اومد سمتم و بوسیدم و خندید:دنی تو میشه بری تو من میخوام با مهرسا صحبت کنم
:اوکی ....من شما هوو ها رو تنها میذارم
با مگی گوشه باغ رفتیم
مگی سفت بغلم کرد و بوسید :بگو چی شد
بغضم گرفت میدونستم چی میخواد بگه بغضکو خوردم
:چی شده
:من تونستم برای اولین بار دنی رو ببوسم وافعا عالی بود
بزور گغتم:خاک تو سرت نتیحه کل این یه هفته یه بوسه بود
:اره ...با یکمم ناز و نوازش
بغضمو خوردم و به سمت در رفتم
:کجا میری
:گوشیم داره تو جیبم ویبره میزنه یه لحظه عزیزم
داشتم خارج میشدم که مگی مرموزانه گفت :نامزدیتم مبارک
خودمو به اون راه زدم و به ته باغ رفتم......

نفسمو بالا نمیومد بغضمو خوردم اهی کشیدم میدونستم شانس ندارم رفتم ته باغ کنار یه جوی اب نشستم سرمو توی دستام گذاشتم و شروع کردم به هق هق کردن نمیدونم چرا انقد بدبخت بودم دستمو توی جوی اب بردم و به صورتم زدم اه خدایا ......من دیگه نامزد دارم نمیشه کتار جوی اب خوابیدمو به اسمون خیره شدم بوی چمن خیس خورده ارومم میکرد اما یه بوی دیگه هم بود که باعث شده بود من اروم بشم اونم بوی ادکلن تلخ دنیل بود دستمو گرفت توی دستش
:کوچولوی من چرا گریه کرده
دستشو پس زدم :دست از سرم بردارو گمشو
:حتما مگی چیزی گفته؟
با چشمای پر از اشک بهش خیره شدم
سرمو روی پاش گذاشت و اشکامو پاک کرد :ببین تو به من گفتی که هیشکی اندازه مگی دوستم نداره راست میگی...من قبلا یه بار بدجوری شکست عشقی خوردم ....تصمیم جدی گرفتم باهاش عروسی کنم تو راست میگفتی ادم باید با کسی عروسی کنه که اون دوسش داره مگی درسته زیبایی خاصی نداره ولی میتونه منو به ارامش برسونه ......تو دوسم نداری حداقل اینو با صداقت گفتی و مثل اون ....
اشکاش روصورتم چکید
:مثل اون بازیم ندادی مرسی.....ولی خواهش میکنم بذار این یه هفته باتو باشم قول میدم دستم بهت نزنم فقط نگات کنم ...عشق شیدا عشق بچگیم بود ولی من تازه فهمیدم عشق ینی چی همه چیزه تو برای من شیرینه ....خنده هات ...بی ابروییات ......نمیدونم چجوری ترکت کنم ولی تو خودت میگی منو نمیخوای باشه .....من دیگه طاقت شکست ندارم حداقل با مگی که ازدواج کنم تو چون دوستشی همیشه میبینمت مگی برای من راجع به مشکلات تو گفت خیالت راحت
از اینکه انقد راحت راجب ترک من صجبت میکرد دلم شکست دستشو گرفتم و بازم اون غرور لعنتی بهم چیره شد
:دنی وافعا ممنونم که فهمیدیم عشق من یجای دیگست اون چشمای مشکی داره و یه پسر کاملا شرقیه.....وای باید ببینیش
:لبخند تلخی زد و گفت :خوشبخت شی فقط این یه هفته رو حواست به من باشه ....اوکی
چشمکی زدم و گفتم:حتما ....
دنیل :هرچی به مگی بیشتر نگاه میکنم میبنیم زیبایی عجبیبی داره ....من کم کم دارم عاشقش میشم ....
:خوبه منم وقتی دوست پسرمو دیدم همین حسو داشتم
:تو که میگفتی تا حالا با کسی نبودی
:خب الان میگم بودم
مرموذانه نگاهم کرد و گفت :من دوستدارم بچم شبیه مگی شه
:منم همینطور
:تو هم دوستداری بچت مثل مگی شه ؟
:نه منم دوستدارم بچم شبیه عشقم شه اسمش .....اسمش ...فرزینه
:اسمش قزوینه ؟
:نه اون اسم شهره ....اسمش فرزینه
:اوکی.....مبارک باشه......تا حالا بوسیدتت؟
با چشای پر از اشک گفتم :اره باهمون یکبار دلمو برد
سرمو با خشونت از سرش گذاشت اونور و گفت :شما زنا همتون فقط پول میخواید پولتو میدم بری نیازی به یه هفته نیست
:نه اونجوری خیلی ضایست .....باید این یه هفته رو باهم بمونیم
:خیلی خب......مجبورم وگرنه من اصلا دلم نمیخواد به دست خورده دیگران نگاه کنم
:منم همینطور...اونم دست خورده دوستمو
دنیل با لگد سنگی رو شوت کرد و زیر لب گفت :به جهنم
بعد از رفتنش بود که بغض تموم وجودمو گرفت

توی گریه گم شده بودم خیلی خسته شده بودم حسابی گند زده بودم امیدی به اینده نبود باید با شرایط کنار میومدم ضربه بدی خورده بودم دیگه طاقت نداشتم به سمت اتاق کار دنیل رفتم و طبق معمول بدون در زدن رفتم تو خیلی عصبانی شد محکم مشتاش رو کوبید رو میز:برای چی بدون در زدن میای تو ؟
:برای اینکه منم دیگه نمیخوام این بازی رو ادامه بدم
دستشو روی پیشونیش کشید و هوفی کرد ارومتر گفت:خب منظور؟
:با نظرت موافقم لازم نیست یه هفته باهم باشیم سریعتر نتیجه رو اعلام کن
:نه به نظرمنم ضایست
رفتم روی صندلی روبروش نشستم:خیلی خب ...اما من پیشت نمیمونم فقط فیلم برداری چند صحنه رو میکنیم و بعدش منم میرم سمت خونه
:باشه اینجوری خوبه منم موافقم
فیلم برداری ها خیلی سریع و بصورت سوری اتفاق افتاد کار من دیگه تموم شده بود مگی رو توی باغ دیدم اشک تو چشمام جمع شده بود مگی بوسیدم و گفت :ممنون که کمکم کردی عزیزم میدونستم تو دوست خوبی هستی
تو دلم گفتم لعنت به تو
صورتشو بوسیدم و با گریه از کنارش رد شدم به سمت اتاقم راه افتادم وسایلامو کاملا جمع کردم دیگه جا جای من نبود ولگا هم در حال جمع کردن وسایلش بود
:دیدی انتخاب نه من بودم نه تو واقعا که ......حتی فکرم به الیشیا و می می هم میرفت اما این دختره احمق کک مکی زشت نه
اروم گفتم :خوشبخت شن ....
:تو اینو میگی چون داری از حسودی میترکی
:نه ....مگی بهترین دوست منه .....
داشت از حرص میمرد از کنارش رد شدم ....ساک رو گذاشتم تو صندوق تا وقت رفتن درش بیارم دنیل و مگی با هم دیگه قدم میزدن و من از پشت همون درخت که دنیل وعده شو داده بود نگاهشون میکردم و اشک میریختم کاغذ و قلمی رو که با خودم اورده بودم پهن کردم و شروع به نوشتن کردم
:دنیل عزیز سلام حدس بزن الان کجام الان که واست این نامه رو مینویسم پشت همون درختی ام که بهم گفته بودی یروز از پشتش نگات خواهم کرد و اشک خواهم ریخت حق داشتی دلم رو بردی و ولم کردی به هرحال تو بردی .....یاد اولین روزای که همش مسخره بازی درمیاوردیم میفتم کاش یکم اونروزا رو باهم بودیم و مثل الان تو و مگی باهمدیگه دست تو دست هم راه میرفتیم تو بردی ....به هرحال من از اول به مگی قول داده بودم تو رو بهش برسونم .....تو انتقام شیدا رو گرفتی و من تویی دیگر هستم در زمان شیداییت ....همه ی اون چیزا رو هم دروغ گفتم خدا همیشه جفت ما رو بهمون نشون میده ولی اونا رو به ما نمیده
دوستت دارم تا زمان مرگ شنبه هفته دیگه ساعت 5 مراسم ازدواجمه
خدافظ
نامه رو تا کردم و توی پاکت گذاشتم......و بعد ساکمو برداشتم و زدم بیرون

پاکت رو برداشتم و به سمن اتاق دنیل رفتم دیده بودم که با مگی رفت بیرون پاورچین پاورچین پا به داخل اتاقش گذاشتم همه جا تاریک بود چراع رو روشن کردم و روی تختش نشستم جوراب مشکیش وسظ اتاق افتاده بود خم شدم و جورابو ورداشتمو بو کردم بوی باقالی میداد ولی دوستش داشتم دلم خیلی تنگش بود روی تخت نشستم .وجورابشو بو کردم مثل دیوونه ها گریه میکردم برعکس روی تختش افتادم و گریه سر دادم وسط گریه بودم که یه صدا باعث شد به خودم بیام
"میتونی اون جورابو یادگاری باخودت ببری فقط توش فین نکن
سرمو اوردم بالا خودش بود جورابرو انداختم زمین و گفتم "خیلی بوی گند میده
"گریه نکن ....تو که انقد منو دوست داری واسه چی خالی میبندی ....
وسط حرفش صدای مگی اومد :دنیل
:بله عزیزم .....
:بیا...
:تو بیا....
عصبانی و با حسادت زیاد از جام بلند شدم و جورابو پرت گردم تو صورتش و داشتم میدوییدم سمت در که بغلم کرد :ازت متنفرم ولم کن
:خب منم ازت متنفرم اون کاغذه چیه ؟
بزور از دستم گرفت . بلند بلند شروع کرد بخوندن درهمون حال بود که مگی اومد تو و با دیدن ما تو اغوش هم جیغ کشبد :چی؟چی شد؟
دنیل:ببین مگی منو اون همدیگرو دوست داریم خواهش میکنم تو سد ما نشو
اومدم حرفی بزنم که دنیل جلوی دهنمو گرفت
مگی چشاش پر ار اشک شد:میدونستم .........ازتون متنفرم که برای انتقام گرفتن از هم و جس همدیگرو تحریک کردن منو بازیچه کردید
پریدم و بوسیدش اشکاشو پاک کردم :مگی .....من میرم...
دستمو گرفت و گفت :نمیخواد شوهری که فکرش پیش یه زن دیگه باشه اصلا بدرد من نمیخوره ......وسط گریه خندید
دنیل من رو دراغوش گرفت و گفت :بیا اندفعه عشقو با همدبگه تجربه کنیم .....
سکانس اخر دوباره گرفته شد و برنده من انتخاب شدم جالب اینجا بود که همزمان با بدنیا اومدن پسر منو دنیل جان و مگی در استرالیا باهم ازدواج کردن ....

پایان

رمان مسابقه ی عاشقم کن (1)

به نام خدا
یکی از روزهای پاییز بود و برگ درخت حسابی داشت میریخت و فضای رمانتیکی رو ایجاد کرده بود و منو مگی روبروی هم دیگه توی یه کافی شاپ نشسته بودیم و با هم صحبت میکردیم
:مهرسا این لباسه خیلی خوشگلت کرده....حسابی جیگر شدی دیگه عمرا باهات بیام بیرون .....هرموقع با تو میام همه حواسشون میره به تو و من سرم بی کلاه میمونه
قهقه ای زدم و گفتم:بحث بحث قیافه نیست تو واسه پسرا له له میزنی مثل دو قطب هم نام اهن ربا همدیگرو دفع میکنید باید عین سگ باشی انگار نه انگار که علاقه ای داری باهاشون حتی همصحبت بشی
:اوه اوه اونو نگا چه هلوییه ......
:خاک برسرت باز که هول شدی لعنتی
نگاه خماری به اون پسر که درحال رفتن سر میز دوست دخترش بود کردم پسر چنان هول شد که حواسش به صندلی نبود و روی هوا نشست و بعد تق افتاد زمین دختره که فهمیده بود دوست پسرش هیض تشریف داره شروع کرد به غر زدن که کدوم گوری رو نگا میکردیو ......
مگی خندید و با مشت به شونم زد:خیلی بدجنسی من موندم تو با این همه شیطنت چجوری خودتو پاک و دست نخورده گذاشتی و بیگدار به اب نزدی
:من شیطنت میکنم ولی بیگدار به اب نمیزنم چون ایرانیمو و
:فهمیدم...بحث دختر ایرانی پاکه و ....نه؟
:پ ن پ مثل تو ا
این یه تیکه رو فارسی گفتم که بهش برخورد و روشو کرد اونور
لپشو کشیدم و گفتم :این اصطلاحه.....بیخیال معنیش شو بزن بریم که دیر شد
با اون صورت پر از کک و مک و موهای نارنجیش لبخند بامزه ای تحویلم داد و گفت:صورتحساب؟
:خیلی خوب.....میدونم نوبت منه{این خارجی ها هم که اصلا تعارف حالیشون نیست
کیف پولمو دراوردم و داشتم دنبال پول میگشتم که مگی محکم بازومو کشید :هی مهرسا...این همون پسر خوشگلس که نصفش هم وطن توا و نصفش هم وطن من همون که من هر شب براش گریه میکنم ووواووو واقعا جیگره
به تلویزیون کوچیک قهوه خانه که بالای دیوار وصل شده بود نگاه کردم ......دوباره داشت اون اگهی رو نشون میداد پسره اسمش دنی بود واقعا جیگر بود مثل همیشه دورش پر از دختر بود از ملیت های مختف با لباس های لختی از ژاپنی گرفته تا برزیل و عرب و اروپا و افریقا و پسره دستش روی شونه هاشون بود ورو کرد به دوربین معلوم بود خیلی از خود راضیه
با انگشت اشاره به دوربین رو کرد و گفت:هی شما هم دوست دارید جزو این دخترای خوشگل باشید ؟معلومه کیه که دلش نخواد ؟
باور کنید ارزششو دارم فقط کافیه منو بدست بیارید تا تا اخر عمرتون مثل یه پرنسس زندگی کنید همون پرنسس هایی که همیشه بچگی کارتونشو میدید .....اره.....پس منتظر همتون هستم
دنیل راد
اگهی تموم شد و اگهی یه بیسکویت شکلاتی پخش شد چشای پسره لامذهب سگ داشت و منوبرده بود تو هپروت
مگی چند بار تکونم داد خوشگله نه:نه اصلا....من این بیسکوییته رو بیشتر دوست دارم .....وای واقعا خوشمزس خوردی
:میشه جلو من از اون حربت استفاده نکنی اخه من دخترم
:بس کن کدوم حربه
:همونکه باهاش اون پسر بدبختو با مخ انداختی زمین خوشگله
:خیلی خوب خوشگله ........
:حالا شد .....فکر کنم استاد دیگه راهمون نمیده
پولو از کیفم دراوردم و گذاشتم روی میز:نه هنوز وقت داریم
حیات دانشگاه پر بود از بچه ها جان هم بود وای نه حالم ازش بهم میخورد پسره ی اسگل بدرد نخور همیشه حال ادمو میگرفت نمیدونم چرا خودشو صاحب من میدونست و اصلا نمیذاشت هیچ پسری بیاد سمتم احتمالا با این کاراش باید انقد میموندم تا موهام هم رنگ دندونام میشد بچه ها دورم کرده بودن و باهام شوخی میکردن خیلی دانشگاهم رو دوست داشتم البته بدون جان2 41
مگی:بچه ها این اگهیه رو دیدین
بچه ها همه تایید کردن که دیدن
دارن:شنیدم پسره ایرانیه
مگی:نه خیر نصفش ایرانیه محصول مشترک کشور من و مهرسا است
دارن :مهرسا همهی دختر پسرای کشورتون انقد خشگلن
:پ ن پ
با این حرفم همه شاکی شدن و بد نگاه کردن
با خنده گفتم :اره.....پس چی
سعیده:دختر لبنان هم خوشگلن کلن سمت ماها خوشگلن
الیشیا:ولی پسره بدجوری رو مخه احساس میکنه خیلی خوشگله من دوست داشتم خوشگل و پرو بودم تا برم اونجا ادبش کنم و قهوه ایش کنم .....وای مهرسا کار خودته
بلند بلند خندیدم که جان بی شاخ و دم اومد :مهرسا صاحب داره ......
اخمامو کردم تو هم و گفتم:اوه سلام میمون بد بو
:خندید و گونمو بوسید چندشم شد :حق نداری اینکارو بکنی فهمیدی؟
بلند بلند خندیدو گفت:کوچولو تو کی هستی که حق منو تعیین کنی
بدون توجه به حرفش رو به مگی گفتم:مگی چطوره بری ثبت نام کنی ....ما همه پشتت هستیم
مگی:نه مرسی اون هیچوقت منو قبول نمیکنه
:چرا میکنه من بهت کمک میکنم
دارن:خوب با هم ثبت نام کنید ...اونوقت مهرسا میتونه بهت کمک کنه
جان:دهنتو ببند
سعیده:بچه ها دیر شد بیاید بریم توی کلاس دیگه

کلاس شروع شده بود ولی ما همه به فکر اون تبلیغات تلویزیونی بودیم
مگی اروم خودکارشو به بازوم زد "میدونستی جایزه هم میدن؟
با این حرف گوشام تیز شد ارومتر از خودش گفتم :خوب که چی؟
:تو مگه به پول احتیاج نداری؟
:خب؟
:تو کمک کن من بازی رو ببرم منم اون جایزه رو میدم به تو .....یه ماشین اخرین مدل که قیمتشو پرسیدم حول و حوش 300000 دلاره
با شنیدن این حرف به فکر فرو رفتم
:من چجوری میتونم کمکت کنم اخه ...بعدم اون پدر مریضمو ول کنم بیام ددر
"حالا نه که الان خیلی براش کار انجام میدی الانشم مامانت همه کارارو میکنه براش ولی تو اینطوری هم میتونی ازورشکستگی نجاتش بدی باباتم دیگه مجبورت نمیکنه که زن جان بشی.....خیلی جالبه تو واقعا خطر رو حس نمیکنی اون حتی قول داده مسلمون هم بشه ...اگه دیر بجنبی ......
:یه دقیقه اون دهنتو میبندی؟
:نچ .......کمک کن........بخدا من عاشقش شدم
:همه دخترای ایالات متحده امریکا عاشقش شدن ......خیلی خوب .....کمکت میکنم اما به مامانم چی بگم....بگم کدوم گوری میرم
:خاک تو سرت ...بگو با دانشگاه میریم اردوی تحقیقاتی.......
:باید فکر کنم
:نیشگون خیلی محکمی از بازوم گرفت و با خنده گفت:ببند
/////////////////////////////////////////////////////////////////////////////
سالن پر بود از دخترای خوشگلو و لوندی که ما رو هم متحیر کرده بود و از نوک انگشتای پا تا فرق سرشون عمل زیبایی کرده بودن واقعا از خودم بدم میومد که با اینا مقایسه بشم ولی خوب چی میشد کرد ؟بعد از کلی این پا و اون پا کردن بلاخره بهمون نوبت دادن که بریم دفتر اقای راد مگ خیلی خوشحال بود و واقعا تو پوست خودش نمیگنجید
اول نوبت من بود بدون در زدن رفتم تو و باصورت مغرور و جذاب دنیل مواجه شدم اونقدر حول کردم که یادم رفت به انگلیسی سلام کنم و فارسی گفتم:سلام
قهقهه ی بلندی سر داد و گفت:به به .....یه ایرانی اینجاست.....چطوری؟
از اینکه انقد خوب فارسی حرف میزد موندم .....مگه دورگه نبود؟
:بشین
اروم بدون اینکه بهش نگاه کنم نشستم و یقه بلوزمو کمی بالا تر اوردم
دوباره زد کانال انگلیسی:خب ....فکر نمیکردم یه ایرانی هم شرکت کنه تو این مسابقه اخه دخترای ایرانی همشون به نجابت مشهورن
:خب مگه تو قصدت ازدواج نیست؟
عینک خوشگلشو روی میز گذاشت و با چشای گستاخش به لبهام نگاه کرد "چرا خب.......نمیدونم چه مرگه ولی دلم میخواد دختراا رو بندازم به جون همدیگه تا بخاطرم بجنگن و تو سرو کله ی هم بزنن ....خب اونیکه خیلی خودشو به درو دیوار بزنه یعنی خیلی دوسم داره دیگه .....والبته .............شاید نباید بگم ......ولی وفا ....
سرشو جلوتر اورد و تو چشمام نگاه کرد و لبخند بسیار محسور کننده ای زد از اونا که من باهاش کل پسرای دانشگاه رو اسگل میکردم"....وفا توی من یکی نیست
شاید اینا رو بهت میگم چون یه چیز خاصی تو وجودت میبینم که دهنمو باز میکنه تا رک باشم باهات
و بعد چشمکی زد و گفت:خواهشا بیرون درچ نکنه
کم کم داشت عصبانیم میکرد از جام بلند شدم و به سمت میزش رفتم و یه بیسکوییت شکلاتی که تبلیغشو همیشه بعد این اگهی کوفتیه خودش میذاشت بدون اجازه ورداشتم .....
با افتخار گفت:از محصولات خودمونه ....عالیه نه
لبخندی زدم و گفتم :راستشو بخوای اگه یه ور تو و همه پولاتو بذارن و یه طرف یه بسته از این رو من ......بیسکوییتو انتخاب میکنه
خیلی عصبانی شد :پس واسه چی اومدی اینجا
:خب واضحه چون تعطیلات دانشگاه نزدیکه و بجای اینکه نصف پس اندازامو بریزم دور میام مجانی اینجا و با یه ماشین خوشگل برمیگردم......
از پشت میزش اومد کنار و روبروم وایساد خیلی خیلی نزدیک بطوریکه حرارت نفساش بگوشم میخورد و یجوریم میکرد با دستش چونمو گرفت و مستقیم به چشمام زل زد :فکر میکنی واقعا میتونی درمقابل این همه جذابیت خوددار باشی
به فارسی گفتم :پ ن پ
اما اون توجهی به حرفم نکرد برعکس همه پسرای دانشگاه که قاطی میکردن و میخواستن خفم کنن این فرمول روی اون اثر نکرد
با یه دستش موهامو از توی صورتم کنار زد و توی گوشم گفت:اگه میتونی عاشقم کن
پاشنه ده سانتیمو که بسیار هم تیز بود روی انگشت پاش گذاشتم و محکم فشار دادم همین حین منشی با اون تاپ نیم تنه اش بدون در زدن وارد شد و گفت:اوه دنی.....تو قرار بود با هرکس پنج دقیقه حرف بزنی اینطوری به هیچکس نمیرسی
:اوکی عزیزم برو بیرون ودیگه بدون در زدن وارد نشو ....مخصوصا وقتی با این تنهام......
منشی که حسابی خورده بود تو ذوقش رفت و من از این حرفش لپام گل انداخت:راسنی .....این بروشورو بگیر توش کارا و شرایط مسابقس....و بعضیاش کارای ناجوریه .....فکر نکنم اهلش باشی
:بدو بابا...بدو بدو بدو
:چی گفتی
:هیچی
رفتم سمت میزش تا یه بیسکوییت دیگه بردارم که محکم زد رو دستم طوری که دستم سرخ شد....
:دفعه اخرت باشه بیسکوییت های منو بی اجازه ورمیداری......اگه بیسکویتتا رو میخوری باید منم داشته باشی
دوباره به فارسی گفتم:زرششششششششششک
اندفعه فهمید و گفت:معنی اینو میدونما...ازگیل
داشتم شاخ درمیاورم
اومد جلو ....و گونمو طولانی بوسید .....
:نه خوش طعم هم هستی بیا این یه بلیط طلایی تو میتونی به لاس وگاس بیای اونجا منتطرتم جیگر.....اگه میتونی عاشقم کن....این اسم مسابقس ولی خیلی رقیب داری
:اگه میتونی عاشقم نشو
بلند بلند خندید و منو با خنده های تمسخر امیزش بدرقه کرد بعد از من مگی رفت تو ولی گفت که اصلا روی خوش بهش نشون نداده و تنها شانسی که اورده این بوده که ردش نکرده

وقتی برگشتم حسابی خسته بودم و عصبی حالم از اون همه غرور و ذات خراب دنیل بهم میخورد روی پله نشستم و شروع کردم به بازکردن بند کفشم که صدای زنگ اس ام اس گوشیم اومد از مگی بود :به اون بروشور یه نگاهی بنداز داشتم جواب میدادم که دیدن کفش تمام چرمم ایتالیایی نظرمو جلب کرد:وا مهمون ؟یعنی این کفشای گرون مال کی میتونه باشه گوشیمو داخل جیبم گذاشتم و موهامو از تو صورتم زدم کنار و زنگ درو زدم ده ثانیه بعد چهره حال بهم زن جان رو روبروی خودم دیدم :وای نه ....کی باغ وحش خونه ی ما رو خریده که حالا باید یه میمون درو باز کنه
با اون چشمای خمار وجذابش یه نگاه عمیق بهم کرد و گفت :هرچی دوستداری صدام کن ولی حواست باشه که نوبت منم میشه
:نوبت چیت میشه ....چجوری روتون میشه هرروز هرروز میاید اینجا پول مارو که بالا کشیدید بس نبود ....اگه میشه یه خورده برامون باقی بذارید که بتونیم برگردیم کشورمون
:نترس....انقد به پات میریزم که مثل ملکه ها زندگی کنی
من ترجیح میدم زیر همین سقف نم پس داده زندگی کنم که از صدقه سر شما داریم ....... میشه بری اونور ....میخوام رد شم
:خودشو کمی کنار کشید و گفت:بابات که خیلی عجله داره تو ر و بندازه به ما
:باشه .....اون از خودش میگه......
رفتم داخل اتاق پذیرایی و بالاجبار با مادرو پدر جان سلام و علیک گرمی کردم
مامان:کجا میری به این زودی زشته....این مثلا اومدن خواستگاریت
:من دوسش ندارم......دوسش ندارم مامان سعی کن بفهمی
و بعد با عذر خواهی از همه رفتم سراغ اتاقم و دروهم قفل کردم بروشور رو از تو کیفم دراوردم:
1.هیکل
2.قد
3.جهره لوند و زیبا
4.علاقه مندی به ورزش تنیس
5.جذابیت .... و لوندی
6.یک هفته زندگی کامل مانند هر زن و شوهر دیگری
این اخریه واقعا برام سخت بود ینی اصلا امکان نداشت .....در اتاقم به صدا دراومد .....
:کیه؟
:میمون بوگندو .....بیا ببین شرطی نداری واسه ازدواج
:میگم بو همه جا رو ورداشته .....چرا یه شرطی دارم گورتو گم کن عزیزم
:ادمت میکنم
:گمشو میخوام تنها باشم

خیلی عصبانی بودم از این زندگی تصمیمو گرفتم من باید تو این مسابقه برنده میشدم به چند دلیل اول اینکه پوز جانو بزنم دوم اینکه پوز دنیلو بزنم سوم اینکه پوز هردوتاشونو بزنم چهارم اینکه ماشین جایزه رو بفروشم و برگردم ایران حتی اگه شده بدون پدر و مادرم
/////////////////////////////////////////////////////////////////////////
فصل تابستان کم کم از راه رسید و من هم خسته ازدرس و امتحانات بدم نمیومد این پسرو اسگل کنم و بخندم غافل از اینکه .....
داشتم چمدونمو جمع میکردم که مامانم از راه رسید :مهرسا میشه بپرسم کجا دوماه دیگه نامزدیته ها ...بخدا این پسره خوبه داره بخاطرت مسلمون هم میشه
حوصله جرو بحث نداشتم واسه همین گفتم :خوب منم دوسش دارم ولی میخوام قبل از اینکه دوران قشنگ مجردیم تموم شه و بسر بیاد یه مسافرت مجردی برم و بعد برمیگردم و شما از شرم خلاص میشید
مامان که حسابی به وجد اومده بود روزنامه رو روی میز گذاشت و پاشد و صورتمو یه ماچ محکم کرد :عزیزم میدونم که جانو دوست نداری میدونم که جان مرد خیلی خشنیه ولی پدرت داره از دست میدره بخاطر پدرت بخاطر من ...با یه میلیارد سرمایه اومدیم اینجا و داریم با یه میلیون برمیگردیم ....کاش پامون میشکست و هیچ وقت نمیومدیم حق مارو از این مرتیکه حروم خور و پسرش بگیر بعد خودم با خاله نیلوفرت کمک میکنیم که طلاق بگیری
دلم به حال مادرم سوخت به چشمای یاقوتیش نگاه کردم و اشکاشو پاک کردم دستای سردشو گرفتم ....همه چیو بسپار به من
موهامو بوسید وگفت:بخدا خیلی دوست دارم دخترم
لبخندی زدم و چمدونم رو برداشتم .....چی میخوای واست از وگاس بگیرم
بابام که مریض روی تخت افتاده بود گفت:ابجو های خوبی داره اونجا دخترم .....واسه پدر پیرت یه سوغاتی توپ بگیر بیار

دستای بابا رو گرفتم و گفتم :باشه بابا جون تو فقط غصه نخور بخاطر بی پولیت مطمن باش با دست پر برمیگردم
بابا اه عمیقی کشید و گفت خدا کنه بابا.اشکاشو پاک کردم و بصورت خسته اش بوسه زدم
مامان:خب دیگه فیلم هندیش نکنید بیا از زیر قران ردت کنم و برو
با بدرقه ی مامان از در خارج شدم ......یه حسی داشتم حس یه اتفاق خوبو .....
دم در خونه مگی سه ساعت بود که وایساده بودم ......بلاخره اومد...جیغم به هوا رفت
:وای دختر چه معرکه شدی
:من ؟برو بابا....فقط موهامو مشکی کردم
:گونشو بوسیدم حسابی بخودش رسیده بود و یه تاپ خیلی باز و لختی هم تنش بود
از مامان مگی خدافظی کردیم و به سمت فرودگاه به راه افتادیم
.................................................. .................................................. .................................................. .
چیزی نگذشت که خودمونو توی فرودگاه وگاس دیدیم و لیموزینی که برای بردنمون اومده بود
همینکه به راهنمایی مرد سیاهپوستی که پاول نام داشت وارد لیموزین شدیم سه تا دختر دیگه رو هم دیدیم
هر پنج تامون با تعجب بهم نگاه میکردیم دختر سبزه و بسیار بسیار لوندی که جلوی من نشسته بودسکوتو شکست :بچه ها فکر نمیکنید وقتشه باهم اشنا بشیم
مگی :من مگی هستم اهل اسپانیا
دختر بلوند نه چندان زیبایی که بسیار هم مغرور بنظر میرسید با بیمیلی گفت:الگا ....روس
با تمسخر نگاهش کردم تمام هیکلش بیرون بود از سینه گرفته تا پا ها لباسش بیشتر مثل لباس خواب بود
دختر سیاهپوست :هی خوشگله......تو اسمت چیه کجایی هستی ....واقعا که زیبایی
ازش خوشم میومد ......خیلی مهربون وپاک بود و البته زیبا .....چشمان درشت و عسلی ....
:من مهرسا هستم اهل ایران
:شنیده بودم دخترای خاورمیانه زیبان ولی نه تا این حد
مگی:تازه این زشتشونه مامانشو ببینی چی میگی....راستی اسم خودت چیه
:من الیشیام .....اهل برزیل
بعد به دخترژاپنی که اونور بود اشاره کرد و گفت:و شما ؟
من هم می می هستم از ژاپن تو کیو
ههممون با هم شروع کردیم و از هر دری باهم سخن گفتیم فقط ولگا بود که حرف نمیزد لیموزین دم یه قصر نباتی رنگ نگه داشت که روبروش استخر خیلی بزرگی بود و دورش پر درختهای سر سبز و گلهای رنگارنگ انگار بهشت بود .....الیشیا :وایییییی خدای من .....واقعا دیدن اینجا حتی به باختنش هم میارزید
ولگا:واقعا انقدر برات جالبه ؟خونه عموی من در اوهایو صد برابر اینجاس اون حتی یه جزیره هم داره
من :واقعا ؟خوش بحالش
ولگا:معلومه باید مسخره کنی چون تو یه خاورمیانه ایه جهان سومی و فقیری که همچین چیزی حتی در مخیلت هم نیست براش زبون درازی کردم که یهو دیدیم دنیل اومد همه به صف وایستادن
مگی:وای هلووووووووووووووو اومد
:خاک تو سرت صد بار گفتم این طوری وا نده
دنیل با یه تاپ اسپرت مردانه و یه عینک دودی مارک ری بن وارد شد و بوی ادکلنش که تولید کنندش خودش بود همه جا رو پر کرد

:سلام جیگرا......منو که میشناسید بهتون خیر مقدم میگم .....به خونه خودتون خوش اومدید
خودتونو یکبار دیگه معرفی کنید یکی یکی باهمه دست داد و وقتی به ولگا رسید ولگا به دست دادن اکتفا نکرد :میشه شما رو ببوسم
:البته من میتونم این ارزوتو براورده کنم
ولگا طولانی لبهای دنیل رو بوسید هممون متعجب بودیم مگی دستاش حسابی داشت میلرزید :خدایا نه
به مگی که رسید حتی باهاش دست هم نداد و فقط بایه لبخند تصنعی باهاش سلام و احوالپرسی کرد
. بعد نوبت من شد :بهبه ......خوشگل خانم هموطن ......تو دوست نداری منو ببوسی .....من به شدت استقبال میکنما
"پوزخندی زدمو گفتم :شمارو نه ولی بیسکویتای خوشمزه شکلاتیتونو حاضرم تا امر دارم مزه مزه کنم واون چیپسهای خامه و پیاز رو
:مزه لبای من در مقابل اونا هیچه
نفسمو از بینی دادم بیرون و گفتم :نه من با دهنی و دست خورده دیگران کاری ندارم
:تو خیلی شیطونی ادمو حسابی تحریک میکنی ....که......که .....نفر اول حذفت کنه و به ریشت بخنده
با این حرف همه زدن زیر خنده و حسابی ضایع شدم مخصوصا ولگا که بیشتر ازهمه میخندید ولی خودمو نباختم و یقه بلیزشو گرفتم و با چشمای خمار و لبهای غنچه ای نگاهش کردم:با کمال میل .....عسلم .....من اومدم اینجا که از یه تعطیلات مجانی لذت ببرم اگه تو قبولم نمیکردی واسه یه هفته اقامت تو وگاس باید 3000 یا چهار هزار دلار میدادم ....
با این حرفم حسابی اخماش رفت تو هم و دستمو از رو یقش کند
چشمکی براش زدم و با دست براش بوس فرستادم
از کنار ما دور شد و داد زد :دنبال بیاید خانوما
الیشیا :واییییییییییییییی عالییییییی بود خیلی خوب قهوه ایش کردی
ولگا:فعلا که خودش قهوه ای شد.....دنیل عمرا تو رو با این بی ادبی و گستاخی قبول کنه ......دختره ی فقیر وبیچاره لباسات هم که دست دومه
قاطی کردم و جلو رفتم :اره دست دومه ولی با عرق کردن و کار بدست اومده نه با تن فروشی.....میدونم که چیکاره بودی و از چی به اینجا رسیدی
از اینکه این حرفا رو زدم خودم هنگ کردم .......همش دروغ بود ولی نمیدونم از شانس توپ من چجوری راست بود که عشوه خرکی اومد و بدنبال دنیل رفت
هممون به اندرونی رفتم جالب اینجا بود که اتاقای هممون یکی بود و همه جور امکاناتی هم بود ......تلویزیون بزرگ یخچال پر از خوراکی انواع فیلم ها و بازی ها و دور تا دورش هم پر دوربین بود
دنیل دستشو دور کمر ولگا و دست دیگشو دور گردن میمی انداخت و رو به ما گفت :خوب خانوما این اقامتگاه شماست ....همه شما رو ازدوربین میبینم تا میتونید لباسای باز بپوشید و به خودتون برسید.....این درانتخاب من اثر خیلی زیادی داره......هی تو چی میخوری
لقمه گوشت گوبیده با سبزی رو که از نهار ابگوشت اونروز داشتیم و مادر برام گرفته بود تا تو فرودگاه بخورم رو با ولع بلعیدم و بعد هم ارق زدم البته با دست جلوشو گرفتم همه از اینکارمن خندشون گرفت تصمیم گرفته بودم حسابی گند بزنم به حرمسرای اقا دنیل
دنیل خندید و گفت:نه تو واقعا مثل که دلت میخواد حذف شی
چشمامو خمار کردم و گفتم:نه عشقم .....من دوست دارم زنت شم تا تا اخر عمر محصولات کارخونتو بخورم
:وحتما بعدش اینجوری ارق بزنی
:نه که بگم خیلی
:سر تاسفی تکون داد و گفت :حمام کنید فردا خیلی کار داریم .....

ههممون دور هم جمع شدیم و به پیشنهاد من شروع کردیم به بازی چشمک و کلی سرو صدا کردیم به سمت دوربین نگاه کردم و دست تکون دادم :فکرشم نمیکردی که چند تا رقیب بتونن از دوست بیشتر با هم گرم بگیرن نه؟
صداش از بلنگو اومد:عالیه چطوره هممون با هم زیر یه سقف باشیم .....مسلمونا که با چند همسری مشکلی ندارن
رومو از دوربین اونور کردم و براش شکلک دراوردم همه به کل کل های ما دوتا میخندیدن
مگی که نگران به نظر میرسیدبا دست به شونم زد و در گوشم گفت"حتما اینطوری میخوای کمک کنی نه؟
لبخندی زدم و گفتم:تو چیکار داری من اخر دست تو رو میذارم تو دست داماد
مگی سری تکون داد و مجبور شد که بهم اعتماد کنه شب همه خوابیدیم .و صبح من از همه زودتر بیدار شدم
و یکم اینور اونورو نگاه کردم ولی حوصلم اساسی سر رفته بو د پاشدم و رفتم توی باغ . کنار استخر بزرگ خوابیدم عاشق بوی چمن ها بودم ......واقعا محشر بود داشتم حال میکردم که به چیز سیخ مثل چوب و رفت تو بینیم فکر کردم که مگیه :میشه انقدر کرم نریزی؟
اما در جواب صدای مردونه ای اومد :سلام جوجو
از جام پریدم و سر جام نشستم :وای تویی.............
باز به فارسی ولی با لهجه شیرینی گفت:پ ن پ
خندم گرفت.....:حوصلم سر رفته بود اومدم ابنجا گفتم یکم.....
انگشتشو گذاشت روی لبم :وای نگو که قراره با وراجیت مخمو سالاد کنی
با دست دیگش دست کرد توی جیبش و یه چیزی شبیه به شکلات که وسطش بیسکویت بود بهم داد :بیا این تولید جدیدمونه حتی خودم نخوردمش این اولیشه اوردم تو بخوری
مثل بچه ها خوشحال شدم دستمو بردم که شکلاتو بگیرم اما محکم گرفتش و دستشو از جلوی دهنم ورداشت
:یه بوس میدی
:بدو بدو بدو ......تولید کارخونتم میرم از سوپر مارکت سر خیابون میخرم
:باشه پس من میرم
:یرو فکر کردی چی
داشت میرفت اما یهو برگشت که منو غاقلگیر کنه و ببوستم که من هولش دادم تو اب استخر و اونو هم نامردی نکرد و منو هم بزور برد تو استخر و دوتایی مثل احمقا افتادیم تو اب خداروشکر هنوز افتاب طلوع نکرده بود و ساعت 4 صبح بود
تقلا کردم :ولم کن دیوونه
:ولت نمیکنم .....دوست دارم بغلت کنم
:بغلم کنی ؟بدو بدو بدو
منو محکم تر در اغوشش گرفت هردو خیس خیس شده بودیم ......صورتامون جلوی هم بود تا بحال با یه مرد هیچوقت از نزدیک فیس تو فیس نبودیم
بهم خندید:میدونی به تو نسبت به بقیه یه احساسی دارم
:اولا دستتاتو از دور کمر من باز کن بذار برم .....بدشم به هر چهارتای دیگه هم اینو میگی ......
با یه دستش چونمو گرفت و لمس کرد:خوب اره.....چون به همتون یه حس خاصی دارم .....البته جز به مگی .....
با این حرفش خیلی جا خوردم :اکه دقت کنی اون از همه ما بیشتر دوست داره
:مهم اینه که من کیو دوست دارم اون دختره شدیدا ماسته ......لوس و رمانتیک تو روحیه ی همه من تو رو بیشتر دوست دارم والبته تو قیافه هم از بقیه یه سرو گردن سرتری.....ولی خب....دیگه اون به هنر خودت بستگی داره که بتونی عاشقم کنی یا نه
:باشه .....وایسا تا عاشقت کنم .....ولی رو مگی فکر کن
:باشه وایسا تا فکر کنم.....واو دختر چه استیل خفنی داری
:دیگه داری خطرناک میشی...خواهشا دستاتو باز کن تا برم
:گونمو ببوس اول
خیلی فکر کردم ولی دیدم اون ول کن نیست خیلی سریع گونشو بوسیدم واونم ولم کرد
بالای استخر وایسادم و اب موهامو چلوندم:اه اه بدترین بوسی بود که تو عمرم داشتم .....
و بعد عق زدم
با چشمهای خمارش نگام کرد داشتم میرفتم که با حرفش وایسادم :اون درختو میبینی .؟روزی رو میبینم که وایسی پشتش و برام گریه کنی
خندیدم و گفتم :باشه باشه
و بسرعت تند رفتم
اما هنگام برگشتن چیز خوبی ندیدم .....مگی مگی پشت پنجره بود وای واقعا بد شد ....حالا راحع به من چی فکر میکنه
اخماش تو هم بود و با ناراحتی و غضه به من نگاه میکرد دوییدم و رفتم تو
خودش درو برام باز کرد با کنایه گفت>اب بازی تون خوش گذشت یا بهتر بگم عشق بازیتون
صورتشو تو دستام گرفتم:مگی این حرفو نزن بذار برات توضیح بدمم بخدا داری بد فکر میکنی
با چشمای پر از اشکش روی کاناپه نشست و گفت :اینور دوربین نداره بیا اینجا
رفتم و کنارش نشستم :ببین این توله سگ قفل کرده رو من .....من خوابم نمیبرد رفتم کنار اب نشستم اینم اومد اونجا کرم ریختن ......و بعد هم پرتم کرد تو اب و گیر داد که اگه بخوای بذارم بری باید منو ببوسی
منم مجبور شدم چون شرایط داشت خطرناک میشداما یه چیزی راجع به تو هم باهاش حرف زدم اون گفت که همتون فعلا واسه من یکی هستید و به هنر خودتون بستگی داره
سکوت کرد و اشکاشو پاک کرد تو واقعا فکر میکنی من بدوستی 12 سالمون خیانت میکنم
خندید انگار اینکه فکر میکرد اون هم یه شانس داره خوشحالش میکرد :ببین اگه ولگا هم بجای من بود یا میمی یا الیشیا یا تو با همتون همین کارو میکرد.......عزیزم گریه نکن
حرفم به نظرش منطقی اومد و گریه رو بس کرد مگی :کمکم کن مهرسا خواهش میکنم....من عاشقش شدم اگه بهش نرسم واقعا میمیرم من پول دارم ولی بغیر از اون هیچیی ندارم عین بجه ای که مامان باباش بهش پول بدن و بگن حق نداری چیزی بخری
با تاسف بهش نگاه کردم :اوه عزیزم من درستش میکنم....بسپار به من
توی بغل من نیم ساعتی اروم شد.....و بعدکنار هم خوابیدیم تا اینکه صدای بلند گو اومد ......
:جیگراگروه فیلم برداری اومده مسابقه ی شفاهی اغاز شد لباس های خوشگلتونو بپوشید و بیاید امفی تاتر ....گریمورها همونجا دم در وایسادن
یه تاپ سفید دکلته با یه گردنبد زیبا ویه دامن کوتاه پاره پاره لی پوشیدم و کفشای پاشنه بلندمو هم پوشیدم که مطمنا با این کفشا از دنیل بلند تر میشدم من هم قدم بلند بود و ما فقط پنج سانت اختلاق قد داشتیم ولی چون قشنگ بود پوشیدم و بقیه هم اماده شدن بعد از گریم ههمون روی صندلی هاییی که برامون اماده شده بود نشستیم همه لباسای به شدت بازشونو پوشیده بودن حتی مگی که از همه باز تر بود انگار دیگه به هیچی فکر نمیکرد فقط میخواست اونو از چنگ ههمه در بیاره
شماره ی من دو بود اقای مجری وایساده بودو دنیل روی یه صندلی سلظنتی که از طلا و نقره بود جلوی ما نشسته بود
مجری :خب سلام به خانم ها و اقایون عزیز میدونم شما اصلا دلخوشی از این برنامه ندارید چون تمام دخترای پایتخت و ایالات متحده امریکا اومدن و فقط 5 تاشون انتخاب شدن اون هم از هر نژادی و اینکه اقایون هم مدام میترسن زناشون عاشق دنی بشن و خواب و خوراک براشون نمونه
اما این 5 نفر میریم که داشته باشیم
شماره یک الیشیا براون .....واقعا خوش قامت و تو دل برو
شماره دو .........مهرسا بهنام .....اون یه دختر ایرانی لوند زیبا وشرو شیطون هست....و البته باز هم زیبا
شماره سه ......ولگا تیمبرتون....روس........و شما که تعریف دخترای اهل حال روسو زیاد شنیدید (با چشمک و کنایه )
شماره چهار مگی ادواردو.....اسپانیا....جذاب و فریبنده
و اخرین نفر .....می می سو....دورگه چینی و ژاپنی ....در یک کلمه لوند
و این همه دنیل راد ..............
همه کف زدیم ...و مسابقه اول اغاز شد