جرج میکروفن رو سمت من گرفت و گفت :به به ....عزیزم نو بت توا .....خودت رو چندم میبینی ....به نظرت شانسی هم داری؟
طبق معمول با اخم و بی تفاوت گفتم:راستش من از اولشم برای برنده شدن نیومده بودم فقط اومده بودم که مجانی تابستون خوبی داشته باشم ....چی از این بهتر؟
:یعنی اصلا علاقه ای به دنیل نداری
پوزخندی زدم و بهش خیره شدم:راضیم به رضای خدا
صدای خنده ی حضار بلند شد
جرج رو به دوربین کرد و گفت:از نظر دختر خیلی اغوا گریه ....عزیزم اگه دنیل نخواستت من تو استودیو شماره چهارم ....
همه خندیدن .....
: راستی نظرت راجع به اون عکسا چیه؟
من که درست و حسابی اون عکسا رو ندیده بودم ولی واسه اینکه کم نیاورده باشم سرتکون دادم و گفتم:عکسای خوبین ....اگه بخوایین بغیشم خودم دارم ....ولی قیمتش بالاس چون خیلی خیلی خصوصی تره
و بعد سمت دوربین با ناز چشمکی زدم
دوربین سمت دانیل چرخید و دانیل هم لبخند موذی زد و شونهاشو بالا انداخت ....
ولگا داشت منفجر میشد خیلی خیلی عصبی بود و میشد عصبانیت رو تو ی چشاش خوند ....برنامه تموم شد و من که خیلی خسته شده بودم به سمت خوابگاهم رفتم تا دوش بگیرم سر راهم برخورد کردم به مگی خواستم بی تفاوت از کنارش رد شم که مچمو گرفت:به به خانوم خوشگله
:ایم چه بازییه مگ....دستمو ول کن شکستیش
با نفرت تو چشمام زل زد:دستمو ول کن ..
:بازی رو تو راه انداختی قرار بود فقط کمکم کنی اما تو بجاش هر شب میری پشت درختا و با اون عشق بازی میکنی
دستمو رو ی بینیم گذاشتم :هیس اروم تر این دری وریا چیه که میگی
:دری وری چیزیه که تو میگی ....
:ببین باور کن اون عکسا کار من نبود....خواهش میکنم باور کن ....میبینی که من همه جا میگم عاشق اون نیستم
:اره ولی با این کارت داری بیشتر وابستش میکنی
دستمو ول کرد دلم به حالش سوخت بوسیدمش:مگی من رفیق دوازده ساله ی توام ...خواهش میکنم از همکاری با اون افریته دست بردار من که باید کوله بارمو ببندم و امروز وفردا برم و تا سه هفته ی دیگه هم برنمیگردم .....
:تو به من خیانت کردی
:نه ....من هنوزم حاضرم تو رو بهش برسونم ...کمکت میکنم
:پس اثبات کن ....قول بده اگه حتی اون تو رو خواست تو اونو نخوای
:خیلی خب ....گوش کن
با صدای بلند فریاد زد :قول بده
:خیلی خوب قول
دلم شکست مجبور بودم قول بدم چون حس عذاب وجدان داشتم غافل از اینکه روز به روز عاشق تر خواهم شد
هواپبما ساعت دو ظهر پرواز میکرد نمیدونم چرا دنیل خودش منو میرسوند تو راه اصلا حرف نمیزد فقط گهگداری نگاهم میکرد خودم سکوتو شکوندم :هی دنیل واسه چی خودت اومدی پاول منو میرسوند
:چون میخواستم دلتنگیمو جبران کنم ...چرا نمیمونی؟
:چون باید برم پیش مامانم تا شک نکنه ....
:اوکی اذیتت نمیکنم ...همش دوهفتس
چرا الکی فیلم بازی میکنی ؟تو که خودتم میدونی از من بدت میاد
:یادت میاد بچه که بودیدندونت که یکم لق میشد هی باهاش ور میرفتی ....با این که درد داشت اما دردش لذت بخش بود ......عشق هم یه همچین چیزیه دردش لذت بخشه ...عشقه من با نفرته ...اما حس میکنم تو بهم نارو نمیزنی
:ببین دنیل من اصلا دوستت ندارم .....اگه شیدا بهت گفت دوستت داره و نارو زد من بهت نگفتم دوستت دارم ÷س امکان داره بهت نارو بزنم
دلم شکست من بهش علاقه داشتم اما جواب مگی رو چی میدادم
:به نظر من مگی بهترین گزینه واسه توا....
:تو دروغ میگی من میدونم که دوستم داری
:نه ...من دوست ندارم
باشه ولی ما یه هفته قراره باهم باشیم پس این یه هفته برام بهترین هفته عمرمو بساز ....تو تنها عشق منی....میخوام خاطره ی خوبی ازت داشته باشم بعدشم با یکی از همون دوتا عروسی میکنم که البته دلم نمیخواد اون ولگا باشم ...برای این اصرار نمیکنم که باهام ازدواج کنی که دیگه توان شکست عشقی رو ندارم میخوام همین شخصیت کثیف. حفظ کنم
:نمیدونم چی بگم ....دنیل تو واقعا انقد که عوضی نشون میدی عوضی نیستی
خندید و بهم خیره شد بغضشو فرو داد
:دوستت دارم مهرسا ....باور کن ....میدونم اون خدایی که باهام لجه تورم داره ازم میگیره به خودم قول دادم دیگه به هیچ دختری نگم دوسش دارم ....تو رم به خدا میسپرم خدایی که تو اعتقاد داری بهش ولی یک هفته بذار طعم عشق رو بچشم
ترمز دستی رو کشید :رسیدیم
دلم اشوب بود حسشو میدونستم منم برای اولین بار عاشق شده بودم ....
:یه جمله بهت بگم:عشقای قبل از تو سوا تفاهم بود
اینو با فارسی و لهجه گفت خندم گرفت بی اختیار گونشو بوسیدم و ازش جدا شدم
دنیل:به امید دیدار عزیزم
وقتی رسیدم خونه بعد از ظهر بود پول تاکسی رو حساب کردم و داخل خونه شدم خونه طبق معمول سوت و کور بود کلید انداختم و وارد شدم بابا نشسته بود روبروی تلویزیون و بی صدا تلویزیون میدید ومدام هم سرفه میکرد رفتم پشت ویلچرش وایسادم و دستمو روی چشماش گذاشتم بابا دستشو روی دستم کشید:مهرسا بابا خودتی؟
:اره بابایی جونم خودمم چطوری؟ببین برات چی اوردم
شکلاتی رو که اخرین لحظه ها از بساط دنیل کش رفته بودم روبروی چشاش گرفتم
بابا سرفه محکمی کرد و گفت:بابا جون به نظرت من میتونم این شکلات رو بخورم با این وضع بیماریم
:ای وای پس نمیتونی نه...خب با اینکه من شکلات اصلا دوست ندارم مجبورم بجای تو این شکلات رو بخورم
بابا قهقه ی همراه با سرفه ای کرد و گفت:ای شیطون تو که از اولم بفکر بابای پیرت نبودی...
:چرا واسه شما هم چند تا پیرهن خریدم جیگر شی بری مخ دخترای امریکا رو بزنی
:اره حتما با این ویلجر....راستی دیشب جان اینجا بود گفت کی حاضز میشی واسه جشن نامزدی؟
شکلات پرید گلوم :واسه چی باید نامزد کنم ؟
بابا یکم صداشو برد بالا:مهرسا تو به مادرت قول دادی دیروزیکی ازطلبکارا اومده بود دم خودنم با تفنگ تهدیدم کرد
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :خوب بابا شما توقع داری من خودمو بخاطر اشتباهات شما تباه کنم
بابا صداشو بیشتر برد بالا :چه تباهی چه کوفتی؟دارن فرش زیر پامونوم میبرن...جان خیلی پولداره در ضمن خوشقیافه هم هس تورم خیلی دوست داره...
:بابا جون شما که خودت بریدی و دوختید.....لا اقل تا سه هفته ی دیگه وایسید
:قراره تا سه هفته ی دیگه موجزه بشه ؟
:ازه ...مطمن باش
:خیلی خب ....تو فعلا با جان نامزد کن یه مراسم سوری بگیریم که جان دهن اینا رو ببنده ....تا بعد
:باشه ولی عقدی در کار نیستا
:اوکی....ولی یادت نره کاری نکن که شک کنه حالا اون موجزه چی هست
:هیچی دوستم مگی رو میشناسی
:همون دختر موهویجیه
:اره ....اون خیلی پولداره قرار شده اگه من کمک کنم بهش که تویه مسابقه دختر شایسته قبول شه بخشی از جایزشو بده به من
:خب این شد یه حرف حساب....
:خوب ددی مامانیم کو
:مامانت رفته ارایشگاه تو که نبودی رفت استخدام شد ......بلکم خرج خونه در بیاد ....
:بابا تو با هوسبازیات خیلی به ما بد کردی
باباسرشو انداخت پایین و گفت :شرمندم....جبران میکنم
گوشیمو از میز برداشتم و از بابا دور شدم گاهی اوقات ازش متنفرمیشدم .....رفتم توی اتاقم وخوابیدم شنیدم بابا زنگ زد به حان و واسه شب دعوتش کرد .....
با صدای مهربون مامان بیدار شدم دستشو روی موهام کشید:به به دخترم کی رسیدی جان اومده بیدار نمیشی؟
میخواستم بگم بدرک که جان اومده اما برعکس دست مامان روبوسیدم و خابالوده گفتم :چرا الان یکم بخودم میرسم میام
مامان که از اتاق رفت بیرون رفتم جلوی ایینه نشتم همش قکرم پیش دنی بود چقد دلم براش تنگ شده بود یه لحظه تصور کردم تو ایینه عکس اونه پیش خودم خندیدم یه پیراهن سفید بلند پوشیدم موهامم از دوطرف بافتم ور فتم پیش بقیه جان بادیدن من گل ازگلش شکفت رفتم جلو حسابی بایدخرش میکردم:سلام جان
:سلام عزیزم چقد خوشگل شدی انگار حسابی اب رفته زیر پوستت سفرخوشگذشت؟
:بله .....
رفتم جلو و بابا و مامان جان رو بوسیدم و کنار برادرش نشستم ...چطوری الویس؟
الویس:خوبم زن داداش
لپ الویس کوچولو رو کشیدمو به حرف بقیه گوش دادم
بابای جان شروع کرد:خب پس یلاخره عروس خودمون شدی ...
:اره دیگه....بلاخره دختر ناز دارن دیگه شما باید نازمو میخریدید
بابای جان:شایدم وعده های ما باعث شده تو قبول کنید
جان اعتراض کرد:پدر
من هم با کنایه گفتم:از خودمون میگیرید به خودمون میخواید پس بدید کنایه هم میزنید
:خوشم میاد معلومه دختر اون بابا و عروس خودمی تو باید تو شرکت خودم مدیریت کنی
:پوزخندی زدم و گفتم :نظر لطفتاونه
جان :عزیزم بیا بریم بیرون باهات صحبت کنم
باهم دیگه رفتیم بیرون و شروع کردیم به قدم زدن
دستشو دور کمرم انداخت و پیشونیمو بوسید:چی شد بلاخره رام من شدی
:من از اولم دوست داشتم منتحی ناز میکردم
:ای جان.....خوب کی عقد کنیم من کی مسلمون شم
:عزیزم عقد زوده بیا جشن نامزدی رو بگیریم یه ماه دیگه عقد میکنیم
:باشه هزچی تو بخوای
جان زیادی سرخوش شده بود و همین من رو واسه رسیدن به هدفم بیشتر تشویق می کردم خیلی کیف میداد که ادم یه حوری بزنه تو برجک اینا مخصوصا خودش و باباش....
دستشو انداخت دور گردنمو می خواست لبامو ببوسه که سریع به خودم اومدم و با یه لحن پر از ناز و عشوه گفتم:
- عزیزم مثل این که یادت رفته من ایرانی هستما فقط یه کوچولو صبر کن بعدش کاملا مال خودت می شم
خودم که حتی نیمدرصد به چرندیاتی که داشتم بلغور می کردم اعتقاد نداشتم ولی جزء نقشم بد دیگه.
ده دقیقه بعدش دیگه تصمیم گرفتیم بریم بالا . دستشو دور کمرم حلقه کرد. با این که خون خونمو می خورد اما سیاستمو حفظ کردم و هیچی نگفتم. دم در ورودی هال وقتی که فهمیدم همه به ما توجه می کنن یه نگاه خمار به جان انداختم که دیگه همه مطمئن شن که من راضی هستم. به سمت مبلا راه افتادیم و یا یه ببخشید از جان دور شدم و بعد از خوردن یه لیوان اب پیش مامانم نشستم.
مامان: مهرسا برو یه دونه از اون اهنگایی که صبح تا شب گوش می دی رو روشن کن که این شادی رو جشن بگیریم.
بلند شدم و سی دی جدیدی رو که از خونه ی دنیل کش رفته بودم برداشتم. با دیدن سی دی بازم یاد دن افتادم و داغ دلم تازه شد. دو هفته خیلی زیاد بود نمی دونم چرا ولی خیلی دلم براش تنگیده بود. یاد جمله ای که همیشه معلم فیزیکمون می گفت افتادم:
" love is a big lie, don't believe it"
یعنی راست می گفته؟ پس اسم این حسی که به دنیل دارم چیه؟ خدایا
یهو نفسای یه نفر رو بالای سرم حس کردم یه لحظه جایگاه خودمو فراموش کردم می خواستم جیغ بزنم که صورت جان رو بالای سرم دیدم.
جان: خانوم خوشکل این اهنگ ما چی شد؟
من: هیچی الان میام عزیزم
سی دی رو توی دستگاه گذاشتم و پیش مامان اینا رفتم. تا حالا به اهنگایی که تو سی دی بود گوش نکرده بودم. بعد از یکی دو دقیقه ای که گذشت صدای اهنگ بلند شد با شنیدن اهنگ چشمام چهار تا شده بود...
اهنگ فارسی بود یعنی دنیل اهنگ ایرانی گوش می ده؟! من خودم تو این مدت شاید پنجاه تا اهنگ ایرانی بیشتر گوش نکردهوبودم ولی دنیل؟... خیلی برام جالب بود.
خونواده ی جان هیچی از اهنگ نمی فهمیدن اهنگ دخترا باید برقصن ابی بود. ایول دنیل... از این کارا هم بلد بود. با این که هیچی نمی فهمیدن اما خب بالاخره چون فضای اهنگ شاد بود فهمیدن مناسبه.
بابای جان: خب مهرسا جان کی مراسم رو برگزار کنیم؟
من: فرقی نمی کنه بابا جون
خودم از لحن لوسم حالم بهم می خورد اما...
بابای جان: خب پس اخر همین هفته خوبه؟
دو دقیقه ای طول کشید تا حرفشو فهمیدم
- چییییییییییی؟ یعنی پس فردا؟
:باشه مشکلی نیست اما اگه میشه تا دو هفته صبر کنید من باید یه سفر برم بعد
بابای جان:باشه مشکلی نیست ...منم حرفی ندارم ولی یه حلقه بندازید که نشون باشید باهم دیگه
:باشه عالیه
همه به سلامتی نوشیدن به غیر از من که دلم تنگ عشقم بود ...
جشن نامزدی مفصلی گرفتیم و تمام همکلاسی ها رو دعوت کردیم غیر از مگی که اخرای هفته خودشو میگذروند از همه بچه ها خواسته بودم که به مگی تو این یه هفته چیزی نگن تا خودم بهش بگم و سورپرایزش کنم اما خودم میدونستم که همش دروغه و میخوام مگی رو دوربزنم ولی نه من میخواستم همه چی بسپرم به دست زمونه و تقدیر و سرنوشت
نوبت من فرا رسید جان یه لحظه ولم نمیکرد وسایلامو جمع کردم و به همراه جان به فرودگاه رفتم تو فرودگاه جان مدام سوال پیچم میکرد:عزیزم حالا این سفر وافعا لازمه
:اره لازمه ....یه کاره واسه تحقیق دانشگاه
خودم از دروغام خندم گرفته بود دستمو گرفت بوسید:کی میای
:هفته دیگه
:مگی کجاس
:من نمیدونم یعنی اونم سفره ....
:خیلی خب....من دیروز باهاش حرف زدم گفت وگاسه وتو هم قراره بری پیشش
:چیز دیگه ای نگفت
با شک تگاهم کرد:مثلا؟
:هیچی....چراانفد لکنت داری
:نه من ؟باید برم دیرم شده عزیزم
گونشو بوسید و لپشو کشیدم بابای
گوشه ی لبمو بوسید و باهام خدافظی کرد به سمت هواپیما پرواز میکردم.....تو هواپیما مدام فکرم پیش دنیل بود نکنه تو این دو هفته شیطونی کرده باشه نگنه دیگه منو دوست نداره .....تو دلم انگار دارن رخت میشورن
تا رسیدیم چشمم دنبال دنیل بود چفد لاغر شده بود ریش دراورد با دیدن من دست تکون داد و به پاول اشاره کرد که وسایلای منو ببره ومن باماشینش برم
جلو رفتم و خودمو انداختم تو بغلش
بغلم کرد و موهامو بوسید
:سلام عزیزم
:صورتشو بوسیدم
:چطوری دنی
:خوبم عزیزم بریم که داشته باشیم یه هفته پر از قشنگیو
دستشو دور شونم انداخت و با هم رفتیم
:چه خبر از اون دوتا:هیچی دیگه.....
:خوش گذشت
:اره بد نبود....میخوام ولگا رو برکنار کنم و بعد بین تو و مگی
انتخاب کنم
:من که شرایطمو واست توضیح دادم ....
:بس کن بیا بریم ....
باهمدیگه به سمت کاخش راه افتادیم چقد قشنگ بود چقد دلم واسه اینجا تنگ شده بودمگی رو توی باغ دیدم اومد سمتم و بوسیدم و خندید:دنی تو میشه بری تو من میخوام با مهرسا صحبت کنم
:اوکی ....من شما هوو ها رو تنها میذارم
با مگی گوشه باغ رفتیم
مگی سفت بغلم کرد و بوسید :بگو چی شد
بغضم گرفت میدونستم چی میخواد بگه بغضکو خوردم
:چی شده
:من تونستم برای اولین بار دنی رو ببوسم وافعا عالی بود
بزور گغتم:خاک تو سرت نتیحه کل این یه هفته یه بوسه بود
:اره ...با یکمم ناز و نوازش
بغضمو خوردم و به سمت در رفتم
:کجا میری
:گوشیم داره تو جیبم ویبره میزنه یه لحظه عزیزم
داشتم خارج میشدم که مگی مرموزانه گفت :نامزدیتم مبارک
خودمو به اون راه زدم و به ته باغ رفتم......
نفسمو بالا نمیومد بغضمو خوردم اهی کشیدم میدونستم شانس ندارم رفتم ته باغ کنار یه جوی اب نشستم سرمو توی دستام گذاشتم و شروع کردم به هق هق کردن نمیدونم چرا انقد بدبخت بودم دستمو توی جوی اب بردم و به صورتم زدم اه خدایا ......من دیگه نامزد دارم نمیشه کتار جوی اب خوابیدمو به اسمون خیره شدم بوی چمن خیس خورده ارومم میکرد اما یه بوی دیگه هم بود که باعث شده بود من اروم بشم اونم بوی ادکلن تلخ دنیل بود دستمو گرفت توی دستش
:کوچولوی من چرا گریه کرده
دستشو پس زدم :دست از سرم بردارو گمشو
:حتما مگی چیزی گفته؟
با چشمای پر از اشک بهش خیره شدم
سرمو روی پاش گذاشت و اشکامو پاک کرد :ببین تو به من گفتی که هیشکی اندازه مگی دوستم نداره راست میگی...من قبلا یه بار بدجوری شکست عشقی خوردم ....تصمیم جدی گرفتم باهاش عروسی کنم تو راست میگفتی ادم باید با کسی عروسی کنه که اون دوسش داره مگی درسته زیبایی خاصی نداره ولی میتونه منو به ارامش برسونه ......تو دوسم نداری حداقل اینو با صداقت گفتی و مثل اون ....
اشکاش روصورتم چکید
:مثل اون بازیم ندادی مرسی.....ولی خواهش میکنم بذار این یه هفته باتو باشم قول میدم دستم بهت نزنم فقط نگات کنم ...عشق شیدا عشق بچگیم بود ولی من تازه فهمیدم عشق ینی چی همه چیزه تو برای من شیرینه ....خنده هات ...بی ابروییات ......نمیدونم چجوری ترکت کنم ولی تو خودت میگی منو نمیخوای باشه .....من دیگه طاقت شکست ندارم حداقل با مگی که ازدواج کنم تو چون دوستشی همیشه میبینمت مگی برای من راجع به مشکلات تو گفت خیالت راحت
از اینکه انقد راحت راجب ترک من صجبت میکرد دلم شکست دستشو گرفتم و بازم اون غرور لعنتی بهم چیره شد
:دنی وافعا ممنونم که فهمیدیم عشق من یجای دیگست اون چشمای مشکی داره و یه پسر کاملا شرقیه.....وای باید ببینیش
:لبخند تلخی زد و گفت :خوشبخت شی فقط این یه هفته رو حواست به من باشه ....اوکی
چشمکی زدم و گفتم:حتما ....
دنیل :هرچی به مگی بیشتر نگاه میکنم میبنیم زیبایی عجبیبی داره ....من کم کم دارم عاشقش میشم ....
:خوبه منم وقتی دوست پسرمو دیدم همین حسو داشتم
:تو که میگفتی تا حالا با کسی نبودی
:خب الان میگم بودم
مرموذانه نگاهم کرد و گفت :من دوستدارم بچم شبیه مگی شه
:منم همینطور
:تو هم دوستداری بچت مثل مگی شه ؟
:نه منم دوستدارم بچم شبیه عشقم شه اسمش .....اسمش ...فرزینه
:اسمش قزوینه ؟
:نه اون اسم شهره ....اسمش فرزینه
:اوکی.....مبارک باشه......تا حالا بوسیدتت؟
با چشای پر از اشک گفتم :اره باهمون یکبار دلمو برد
سرمو با خشونت از سرش گذاشت اونور و گفت :شما زنا همتون فقط پول میخواید پولتو میدم بری نیازی به یه هفته نیست
:نه اونجوری خیلی ضایست .....باید این یه هفته رو باهم بمونیم
:خیلی خب......مجبورم وگرنه من اصلا دلم نمیخواد به دست خورده دیگران نگاه کنم
:منم همینطور...اونم دست خورده دوستمو
دنیل با لگد سنگی رو شوت کرد و زیر لب گفت :به جهنم
بعد از رفتنش بود که بغض تموم وجودمو گرفت
توی گریه گم شده بودم خیلی خسته شده بودم حسابی گند زده بودم امیدی به اینده نبود باید با شرایط کنار میومدم ضربه بدی خورده بودم دیگه طاقت نداشتم به سمت اتاق کار دنیل رفتم و طبق معمول بدون در زدن رفتم تو خیلی عصبانی شد محکم مشتاش رو کوبید رو میز:برای چی بدون در زدن میای تو ؟
:برای اینکه منم دیگه نمیخوام این بازی رو ادامه بدم
دستشو روی پیشونیش کشید و هوفی کرد ارومتر گفت:خب منظور؟
:با نظرت موافقم لازم نیست یه هفته باهم باشیم سریعتر نتیجه رو اعلام کن
:نه به نظرمنم ضایست
رفتم روی صندلی روبروش نشستم:خیلی خب ...اما من پیشت نمیمونم فقط فیلم برداری چند صحنه رو میکنیم و بعدش منم میرم سمت خونه
:باشه اینجوری خوبه منم موافقم
فیلم برداری ها خیلی سریع و بصورت سوری اتفاق افتاد کار من دیگه تموم شده بود مگی رو توی باغ دیدم اشک تو چشمام جمع شده بود مگی بوسیدم و گفت :ممنون که کمکم کردی عزیزم میدونستم تو دوست خوبی هستی
تو دلم گفتم لعنت به تو
صورتشو بوسیدم و با گریه از کنارش رد شدم به سمت اتاقم راه افتادم وسایلامو کاملا جمع کردم دیگه جا جای من نبود ولگا هم در حال جمع کردن وسایلش بود
:دیدی انتخاب نه من بودم نه تو واقعا که ......حتی فکرم به الیشیا و می می هم میرفت اما این دختره احمق کک مکی زشت نه
اروم گفتم :خوشبخت شن ....
:تو اینو میگی چون داری از حسودی میترکی
:نه ....مگی بهترین دوست منه .....
داشت از حرص میمرد از کنارش رد شدم ....ساک رو گذاشتم تو صندوق تا وقت رفتن درش بیارم دنیل و مگی با هم دیگه قدم میزدن و من از پشت همون درخت که دنیل وعده شو داده بود نگاهشون میکردم و اشک میریختم کاغذ و قلمی رو که با خودم اورده بودم پهن کردم و شروع به نوشتن کردم
:دنیل عزیز سلام حدس بزن الان کجام الان که واست این نامه رو مینویسم پشت همون درختی ام که بهم گفته بودی یروز از پشتش نگات خواهم کرد و اشک خواهم ریخت حق داشتی دلم رو بردی و ولم کردی به هرحال تو بردی .....یاد اولین روزای که همش مسخره بازی درمیاوردیم میفتم کاش یکم اونروزا رو باهم بودیم و مثل الان تو و مگی باهمدیگه دست تو دست هم راه میرفتیم تو بردی ....به هرحال من از اول به مگی قول داده بودم تو رو بهش برسونم .....تو انتقام شیدا رو گرفتی و من تویی دیگر هستم در زمان شیداییت ....همه ی اون چیزا رو هم دروغ گفتم خدا همیشه جفت ما رو بهمون نشون میده ولی اونا رو به ما نمیده
دوستت دارم تا زمان مرگ شنبه هفته دیگه ساعت 5 مراسم ازدواجمه
خدافظ
نامه رو تا کردم و توی پاکت گذاشتم......و بعد ساکمو برداشتم و زدم بیرون
پاکت رو برداشتم و به سمن اتاق دنیل رفتم دیده بودم که با مگی رفت بیرون پاورچین پاورچین پا به داخل اتاقش گذاشتم همه جا تاریک بود چراع رو روشن کردم و روی تختش نشستم جوراب مشکیش وسظ اتاق افتاده بود خم شدم و جورابو ورداشتمو بو کردم بوی باقالی میداد ولی دوستش داشتم دلم خیلی تنگش بود روی تخت نشستم .وجورابشو بو کردم مثل دیوونه ها گریه میکردم برعکس روی تختش افتادم و گریه سر دادم وسط گریه بودم که یه صدا باعث شد به خودم بیام
"میتونی اون جورابو یادگاری باخودت ببری فقط توش فین نکن
سرمو اوردم بالا خودش بود جورابرو انداختم زمین و گفتم "خیلی بوی گند میده
"گریه نکن ....تو که انقد منو دوست داری واسه چی خالی میبندی ....
وسط حرفش صدای مگی اومد :دنیل
:بله عزیزم .....
:بیا...
:تو بیا....
عصبانی و با حسادت زیاد از جام بلند شدم و جورابو پرت گردم تو صورتش و داشتم میدوییدم سمت در که بغلم کرد :ازت متنفرم ولم کن
:خب منم ازت متنفرم اون کاغذه چیه ؟
بزور از دستم گرفت . بلند بلند شروع کرد بخوندن درهمون حال بود که مگی اومد تو و با دیدن ما تو اغوش هم جیغ کشبد :چی؟چی شد؟
دنیل:ببین مگی منو اون همدیگرو دوست داریم خواهش میکنم تو سد ما نشو
اومدم حرفی بزنم که دنیل جلوی دهنمو گرفت
مگی چشاش پر ار اشک شد:میدونستم .........ازتون متنفرم که برای انتقام گرفتن از هم و جس همدیگرو تحریک کردن منو بازیچه کردید
پریدم و بوسیدش اشکاشو پاک کردم :مگی .....من میرم...
دستمو گرفت و گفت :نمیخواد شوهری که فکرش پیش یه زن دیگه باشه اصلا بدرد من نمیخوره ......وسط گریه خندید
دنیل من رو دراغوش گرفت و گفت :بیا اندفعه عشقو با همدبگه تجربه کنیم .....
سکانس اخر دوباره گرفته شد و برنده من انتخاب شدم جالب اینجا بود که همزمان با بدنیا اومدن پسر منو دنیل جان و مگی در استرالیا باهم ازدواج کردن ....
پایان