داشتم با تعجب نگاش میکردم و راه میرفتم ... یه لحظه توی هوا معلق شدم خواستم جیغ بکشم که پامو دوباره روی زمین احساس کردم ...
وارسام _ من از دست تو سربه هوا چیکار کنم ؟!
_ خداروشکر کنی ...
صدای خنده اش بلند شد ... خداییش دلم میخواست همیشه اینجوری باشه ... نه اون گند اخلاق ... دستشو حلقه کرد دور بازوم و منو کشید طرف خودشو با خنده گفت : حالا شدی همون خانم کوچولو ...
خودمو ازش جدا کردمو با اخم ساختگی گفتم : فکر نکن بخشیدمتا هنوز از دستت ناراحتم ...
وارسام _ میخوای یه کاری کنم ببخشی منو ؟!
_ عمرا آقا ...
به طرفم قدم برداشت ... این میخواست چیکار کنه ... یه قدم رفتم عقبتر ... همونجور داشت میومد ... خواستم یه قدم دیگه بردارم که دستشو دور کمرم حلقه کردو گفت : نمیبخشی ؟
با پررویی گفتم : نچ ...
منو به خودش نزدیک کردو گفت : میبینیم خانم کوچولو ...
صورتشو اورد نزدیک صورتم ... فاصله اش تا صورتم دویا سه انگشت بود ... چشامو بستم ... وای خدا این چرا اینجوری میکنه ...
وارسام _ هنوز روی حرفت هستی ؟
هیچی نگفتم ... گرمای نفسشو کنار صورتم حس میکردم ... تموم قدرتمو جمع کردمو دستی که کمرمو گرفته بود رو گاز گرفتم ... صدای فریادش بلند شد و منو ول کرد ... ازش دور شدم و گفتم : جرعت داری دفعه دیگه بهم نزدیک شو ...
و راهمو ادامه دادم ... چرا باید همه پسرا اینجوری باشن ؟! چرا نمیشه به هیچ کدومشون اعتماد کرد ... بغض کرده بودم ... همیشه وقتی به یکی اعتماد میکردم حالمو میگرفت ...
وارسام _ میخواستم باهات شوخی کنم نمیدونستم ناراحت میشی ...
اشکام جاری شدند ...
_ مادرتو دوست داشتی ؟! به اونم تجاوز شده بود ... تو از پدرت متنفری چون مادرتو نابود کرد بعد ...
وارسام _ من که ...
_ نمیخوام چیزی بشنوم ...
اونم هیچی نگفت ...
اونم هیچی نگفت ... از سرزمین آتش که خارج شدیم هوا تاریک شده بود ... وارسام کنار تخته سنگی ایستاد و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت : اینجا استراحت میکنیم فردا صبح حرکت میکنیم ....
نمیدونستم چند وقت بود که غذا نخورده بودیم ... چرا گشنه نمیشدم ؟! دلم واسه غذا خوردن تنگ شده بود ...
وارسام _ من گشنمه ... میرم یه چیز پیدا کنم تکون نخور از اینجا ...
هیچی نگفتم ... روی زمین دراز کشیدم خیلی خوابم میومد ... راستی یادم باشه این سوالو وقتی با وارسام خوب شدم بپرسم ...
با گرم شدن چشام دیگه هیچی نفهمیدم ...
با صدای وارسام بیدار شدم .. خیلی زود راه افتادیم ... نمیدونم چند روز بود توی راه بودیم که بالاخره رسیدیم به سرزمین آبها ... همه جا پر بود از صدای شر شر آب ... از هر طرف آب میومد پایین ...
_ چه قشنگه ...
وارسام _ زودتر بیا باید بریم بالای اون کوه ...
نگاهمو به کوه دوختم ... روی قله اش یه قلعه سفید بود ... پشت سر وارسام میرفتم و به موجوداتی که از آب بیرون میومدن نگاه میکردم ... عین یه ماهی بودن ولی وقتی از آب بیرون میومدن میشدن انسان ... خیلی حیرت آور بود ...
با هزار دردسر خودمونو رسوندیم به نزدیکی قلعه ... انسانی با موهای آبی جلومونو گرفت و با صدایی که بیشتر به شرشر آب شبیه بود گفت : اجازه ورود ندارید ...
وارسام _ به بانو بگید وارسام اومده ...
با شنیدن اسم وارسام رو بهش تعظیم کردو گفت : ببخشید سرورم ... بفرمایید داخل ...
وارسام بدون اینکه برگرده به من نگاه کنه گفت : دنبالم بیا ...
من باید از دستش ناراحت میشدم بعد این بداخلاق شده بود ؟! با دیدن صحنه ی روبروم از فکر وارسام بیرون اومدمو محو اطراف شدم ... پله هایی از یخ ... قلعه ای از یخ ... همه چیز از یخ بود ... همه جا سفید ...
_ سلام وارسام عزیزم ...
با صدای پر عشوه ی کسی به طرف صدا نگاه کردم ... دختری جوون وارسامو بغل کردو بود ... بی اراده اخمام رفت توهم ..
وارسام _ خوبید بانو ؟
دخترک لبخندی زدو گفت : باز تو بهم گفتی بانو ؟
وارسام _ ببخشید ... ایزابلا .
ایزابلا _ خوبم ... بیا عزیزم .
و دست وارسامو گرفت تا بکشه طرف خودش که وارسام رو به من گفت : بیا عزیزم ...
چشام چهارتا شد ... این با من بود ؟! چیزی نخورده به سرش ؟! چشش چپ نشده ... با لبخند اومد طرفمو دستمو گرفت کشید طرف خودش و گفت : ایزابلا همسرم روبی ...
دیگه داشتم شاخ درمیوردم ... این حالش خراب شده بود بخدا ... چی میگفت ...
ایزابلا با تعجب نگاهمون کرد و گفت : ازدواج کردی ؟
وارسام _ آره ...
منو به خودش فشرد که ایزابلا به طرفم اومد و با لبخند دستشو گرفت روبروم و گفت : امیدوارم خوشبخت بشید ...
باهاش دست دادمو گفتم : ممنون ...
ایزابلا جلوتر شروع به حرکت کردو گفت : میدونم خسته اید ... بریم اتاقتون رو نشون بدم ...
وارسام سرشو نزدیک گوشم اورد و آروم گفت : مجبوریم نقش بازی کنیم ...
نگاهمو دوختم بهش و گفتم : برای اثبات اینکه زنو شوهریم باید اینهمه بهم بچسبی ؟
زدم به هدف ... از عصبانیت سرخ شد ... ازم فاصله گرفت ... هه هه آقا وارسام فکر کردی فقط تو میتونی حرص من بیچاره رو دربیاری ؟!
ایزابلا روبروی دری ایستادو گفت : بفرمایید اینم اتاق شما ...
وارسام _ ممنون ...
ایزابلا رفت و وارسام منو هل داد داخل ...
_ هوووووووووی چته ؟
وارسام وارد شد و دورو بست و رفت طرف تختی که تقریبا وسط اتاق بود ...
وارسام _ تا صبح بیدار بودم صدات درنیاد میخوام بخوابم ...
چشاشو بست ... منم نشستم کنار تخت ... کشو قوسی به بدنم دادم ... برگشتم و به وارسام نگاه کردم
_ میشه برم بیرون بگردم ؟
وارسام چشاشو باز کردو بهم چشم دوخت و گفت : نخیر چون خطرناکه ...
_ چه خطری ؟!
وارسام کلافه نشستو گفت : میتونی بری بیرون تا بفهمی ... بخدا دیگه حوصله مو سر بردی ...
اخمام رفت توهم و پشت بهش کردم و بلند شدم تا برم بیرون که با صدای بلند گفت : بتمرگ سرجات ...
همونجا ایستادم ... بغض کرده بودم این چرا باز باهام بد شده بود ؟!
******************************************************
آروم رفتم طرف یه صندلی یخی و نشستم روش ... یخ نبود ... دراوج ناراحتی هم دست از کنجکاوی برنمیداشتم ... زیر چشمی به وارسام نگاه کردم ... خوابیده بود ... یا شایدم فقط چشاش بسته بود ... بداخلاق ... لبامو برچیدم ... از دستش حرصم میگرفت ... اون نباید باهام اونجوری حرف بزنه ...
وارسام _ هروقت از نگاه کردن به من خسته شدی ... برو لباستو عوض کن تا بریم پیش ایزابلا ...
میخواستم باهاش لج کنم ...
_ من نمیام شما برو ...
چشاشو باز کرد و بهم دوختو گفت : کاری رو که گفتم بکن وگرنه ...
_ وگرنه چی ؟!
وارسام با آرامش بلند شد و اومد طرفم و گفت : بیا برو لباستو عوض کن ...
دست به سینه نشستم و گفتم : عمرا ...
وارسام بازومو گرفت و بلندم کردو منو به خودش نزدیک کردو گفت : دیگه حالم از این بچه بازی هات بهم میخوره ...
غرورمو هزار تیکه کرد ... بغض گلومو گرفته بود ... با صدای لرزونم فریاد زدم : منم حالم ازت بهم میخوره ...
بازومو از توی دستش بیرون کشیدمو رفتم طرف در ... درو باز کردمو رفتم بیرون ... نمیدونستم باید کدوم طرفی برم ... موقع اومدن هم داشتم با وارسام کل کل میکردم راهشو بلد نشدم ... یکی از جهت ها رو انتخاب کردم و در حالی که سعی میکردم اشکهامو پاک کنم راه میرفتم ... نمیدونستم کجا برم ... همونجا کنار دیوار نشستم و بغضمو رها کردمو شروع به گریه کردم ... صدایی توی راهرو پیچید ...
_ باید بکشیمش ...
_ ولی سرورم میدونید که با قدرتی که اون داره نمیشه حتی نزدیکش شد ...
_ همسرشو به دست بیارید بقیه اش با خودم ...
_ اتاقشون کجاست ...
ادامه حرفشونو نشنیدم ... بلند شدم ... صدا از کدوم طرف میومد ؟! راهی رو که اومده بودمو رفتم ... در اتاقمون باز بود ...
_ وارسام ؟
رفتم داخل ... وارسام نبود ... چند قدم رفتم نزدیک تر تا شاید وارسامو ببینم که با احساس یه چیزی روی بینیم خواستم جیغ بکشم که چشام بسته شدو چیزی نفهمیدم ...
چشامو باز کردم ... هیچ جا رو نمیدیدم ... یه چیزی رو بسته بودن روی چشمام ... خواستم دستمو تکون بدم ولی دستممم بسته بود ... من کجا بودم ؟!
_ کسی اینجا نیست ؟
هیچ صدایی نیومد ... با صدای بلندتری فریاد زدم : کمک ...
_ خودتو اذیت نکن کسی صداتو نمیشنوه ...
_ تو کی هستی ؟!
صدای نزدیک شدنشو شنیدم بعدش آهسته تر گفت : هیچ کی عزیزم !
لحنش عوض شد ... صورتشو به صورتم نزدیک کرد ... خودمو عقب تر بردم که سرم خورد به دیوار ... خدایا خودت کمک کن ... لبشو گذاشت روی گونه ام و وحشیانه بوسید ... بغض گلومو گرفته بود به طوری که حتی نمیتونستم سرش فریاد بزنم ...
_ تو اونجا چیکار میکنی ؟!
به یک باره ازم دور شد ... نفس حبس شده مو رها کردم ... دوست داشتم فرشته نجاتمو یه ماچ گنده کنم ... دستی زیر چونه ام اومد و سرمو گرفت بالا و گفت : چطوری خوشگلم ؟
صداش بدجور آشنا میزد ... سرمو تکون دادم تا چونه مو از توی دستش بیرون بیارم که محکم تر گرفتشو گفت : وقتی بار اول دیدمت میدونستم یه روزی به دردم میخوری ... همون موقع که بهت آموزش میدادم ...
_ جک ؟!
صدای خنده اش بلند شد ...
جک _ آره عزیزم خودممم ...
_ تو چطور تونستی بهشون خیانت کنی ...
جک _ من به کسی خیانت نکردم فقط میخوام از شر وارسام راحت شم ...
_ تو با کشتن وارسام راه رو برای هرکان باز میکنی ...
جک _ من کاری به هرکان ندارم من فقط میخوام کسی که اینهمه سال جای منو گرفتو بکشم ...
ای خدا چرا اینا همشون عقده ای بودن ؟!
چونه مو ول کردو صدای دور شدنشو شنیدم بعد گفت : وارسام داره دنبالت میگرده ... دعا کن زودتر پیدات کنه تا ماهم کلکشو بکنیم ...
و بیرون رفت و صدای بسته شدن در چوبی سکوتو شکست ...
*************************************************************
و بیرون رفت و صدای بسته شدن در چوبی سکوتو شکست ... قطره قطره اشکام رو گونه ام سر میخورد ... دلم میخواست از اینجا نجات پیدا کنم ... ولی نه اگه وارسام میومد اونا میکشتنش ... نه وارسام بیاد نه من اینجا بمونم ...
_ وارسام ... نیا دنبالم برو ... برو اون گردنبندو ببر
سرمو به دیوار تکیه دادم و خدا خدا میکردم که وارسام نیاد دنبالم ... نمیدونم چرا یهو شجاع شده بودم و دلم میخواست مردم زندگی کنن نه من ... نمیدونم چرا ولی یهو شروع کردم به خوندن آیه الکرسی ... آروم شدم ... کم کم خوابم برد ... با صدای در بیدار شدم ... باز هم صدای جک : چطوری خانمی ؟
جوابشو ندادم ... صدای نزدیک شدنشو میشنیدم ...
جک _ میدونی وارسام رفت ؟!
یه چیزی توی دلم فروریخت ... یعنی منو تنها گذاشته و رفته ! نه نه داره دروغ میگه ...
_ رفته باشه به من چه ...
جک _ بعضی مواقع ازش خوشم میاد تونسته مخ ایزابلا رو بزنه و گردنبندو بگیره و بره ...
_ دیدی که واسش اهمیتی نداشتم حالا منو ول کنید برم ...
صدای خنده اش بلند شد : یه کاری نکن فکر کنم احمقی ... من که میدونم اون میاد دنبالت ...
_ نمیاد ...
چشم بندمو کشید پایین ... روبروم نشسته بود ... نمیتونستم خودمو عقب تر بکشم ...
جک _ اون به همین راحتی اسباب بازیشو از دست نمیده ...
اشک توی چشام جمع شد ... راست میگفت من واسه وارسام جز یه اسباب بازی چیزی نبودم ... اسپیانا بهم گفته بود که هروقت به مشکل برخوردم میاد کمکم ...
_ اسپیانا میاد دنبالم ...
جک _ فکر کردی خودم به این فکر نکردم ؟! اسپیانا حق ورود به سرزمین آبها رو نداره ...
همه چی مثل آوار روی سرم فروریخت ... یعنی من باید اینجا بمونم ... جک بلند شدو گفت : شانس اوردی فعلا بهت احتیاج دارم وگرنه حسابتو میرسیدم ...
و رفت بیرون ... بیرون رفتن اون همانا و ترکیدن بغض من همانا ... داشتم گریه میکردم که صدایی پیچید توی سرم : روبی ؟
خیالاتی شدم بخدا ... ولی نه دوباره صدا اومد ... ولی ایندفعه واضح تر : میاییم دنبالت نگران نباش ...
سرمو تکون دادم انگار میخواستم با این کارم از شنیدن صدا جلوگیری کنم ... داشتم دیوونه میشدم ... نمیدونم چند ساعتی توی اون محیط تاریک بودم ... اصلا روز بود یا شب ... به در نگاه کردم ... انگار انتظار داشتم در باز بشه و وارسام بیاد داخل ...
_ بیدار شو ...
سرمو تکون دادم ... که با ریخته شدن حجم عظیمی آب یخ روی صورتم جیغم به هوا رفت : دیوونه یه بار صدام کردی بیدار میشدم دیگه ...
خواستم بازم بدوبیراه بهش بگم که با دیدن ایزابلا دهنم بسته شد ...
ایزابلا _ چطور ی؟!
_ به لطف شما خوبم ...
ایزابلا نزدیکم اومد و گفت : که زن وارسامی ؟!
یه لحظه چزوندن ایزابلا واسم ارزش پیدا کرد ... لبخندی زدمو گفتم : بله عزیزم ...
حرصش گرفت ... موهامو گرفت توی دستش و کشید ... سرم عقب رفت ... حس میکردم چند لحظه دیگه موهام همراه پوست سرم کنده میشه ... نمیخواستم جیغ بکشم ... سرشو نزدیک صورتم اورد و گفت : داغشو به دلت میذارم ...
_ اگه میخواستی داغشو به دلم بذاری زود وا نمیدادی و گردنبندو تقدیمش نمیکردی ...
موهامو بیشتر کشید و غرید : اون یه اشتباه بود ...
_ بله بله درست میفرمایید ... اگه اشتباه نمیکردی متعجب بودیم ...
ایزابلا کم اورده بود ولی کمی بعد از راه دیگه ای وارد شد ...
ایزابلا _ میدونی دیشب بهت خیانت کرد ...
نمیدونستم برام فرق میکنه یا نه ... ولی توی دلم داشتم فحشش میدادم ... لبخندی زدمو گفتم : برای انجام ماموریتمون باید از خیلی چیزا بگذریم ...
ایزابلا _ خانم کوچولو دل به بد کسی باختی ... اون تا حالا به خیلی ها ابراز علاقه کرده ...
_ میخوای حرص منو دربیاری ولی کورخوندی عزیزم ... منو به وارسام اعتماد کامل دارم برو دنبال یه نقشه دیگه باش .
با حرص موهامو رها کرد به طوری که سرم به دیوار خورد ... کمی درد گرفت ولی همه حواسم پیش ایزابلا بود ... کمی رفت جلوتر و بعد برگشتو به جک گفت : به وارسام پیغام بفرست اگه زنشو میخواد فردا اینجا باشه ...
جک _ ولی بانو ... اینجا تا هیزلند رو چجوری توی یه روز بیاد ؟!
ایزابلا _ اون دیگه مشکل خودشه ...
مثل دختر کوچولو ها عصبانی شده بود و اصلا منطقی حرف نمیزد ... لبخندی زدم که از چشمش دور نموند ... بیرون رفت و به دنبالش جک و نوچه هاش بیرون رفتن ...
**************************************************
نفس عمیقی کشیدم ... از اینکه اعصابشو خورد کرده بودم خوشحال بودم ولی اگه وارسام نیاد چه بلایی سرم میارن ؟! نه اونا جرعت ندارن منو بکشن اونا وارسامو میخوان ...
نمیدونم چند ساعت گذشت ... خوابم نبرده بود ... که دوباره در باز شدو جک اومد داخل ... صاف اومد طرف من و بعد از باز کردن دستام منو بلندم کرد و گفت : روز مرگته ...
هیچی نگفتم ولی توی دلم داشتن رخت میشستن ... یعنی وارسام میاد دنبالم ... نه نباید بیاد ... اگه بیاد میکشنش ... تکلیفمم با خودم معلوم نبود نمیدونستم میخوام بیاد یا نه ...
دوباره دستمو بست و از اتاقی که توش زندانی بودم اومدیم بیرون ... از پله هایی رفتیم بالا و وارد یه راهرو شدیم ... پشت سر جک کشیده میشدم ... از راهروها یکی یکی میگذشتیم ... وارد حیاط قصر شدیم ... با دیدن ایزابلا و مردم یهو خودمو باختم ... انگار جدی جدی میخواستن منو بکشن ... جک که بازومو گرفته بود منو پرت کرد جلوئه ایزابلا ...
ایزابلا _ امروز وارسام عشقشو به تو ثابت میکنه ...
همونجور که زانو زده جلوش بودم بهش چشم دوختم ... قشگتر از من بود با موهای طلایی و بلند و لباس فاخر ... ولی من چی ؟! لباس پاره پوره و موهایی که نصفش بافته شده بود و نصفشم ریخته بود دورم ... چجوری میخواستم ادعا کنم وارسام بخاطر من برمیگرده ؟! خودتو نباز دختر تو باید حال اینا رو بگیری حتی اگه وارسام نیاد ...
_ عشقشو خیلی وقت پیش بهم ثابت کرده ... حالا اگه هم نیاد از دستش دلخور نمیشم ...
ایزابلا به طرفم اومد و گفت : ببینم وقتی که سرتو گذاشتم وسط گیوتین بازم اینو میگی ...
_ خواهر تو گفته بودی تا شب اگه وارسام نیومد ...
به طرف صاحب صدا نگاه کردم ... با دیدنش خشکم زد ... همونجور که نگاش میکردم زیر لب زمزمه کردم : کیان ؟!
با کشیده شدن موهام چشامو بستم و به ایزابلا که موهامو گرفته بود توی دستش نگاه کردم ...
ایزابلا _ دلم میخواد بکشمت ولی حیف که با بودن تو وارسامو به دست میارم ...
و موهامو رها کرد ... بدون تغییری توی چهره ام از سرجام بلند شدم که با کوبیده شدن چیزی به زانوهام دوباره زانو زده روبروی ایزابلا نشستم ... افتاب کم کم داشت غروب میکرد ... بیشتر مردم رفته بودند ... با پایین رفتن خورشید ایزابلا عصبانی تر میشد ... از اینکه وارسام نیومده بود خوشحال بودم ... ایزابلا باز اومد طرفم ... موهام نه تروخدا ... وای دوباره چنگ زد توی موهام و بلندم کرد ... ای دونه دونه موهات کنده شه ...
ایزابلا _ دیدی که عشقت نیومد ! بکشیدش ...
همه هنگ کردن ... جک اومد جلو و ایزابلا رو از من جدا کرد و گفت : بانوی من ...
و باهم دور شدن ... لبخند بی جونی زدم ... اینبار خودم زانو زدم ... داشتم به جک و ایزابلا نگاه میکردم که چشام تار شد ... داشتم کج میشدم که با احساس اینکه کسی منو گرفت چشام به کل بسته شد ...
چشامو باز کردم ... کمی تار میدیدم که بعد از چند لحظه درست شد ... بالای سرم پر بود از درخت من کجا بودم ؟!
_ سلام بیدار شدی ...
نگاهمو به طرف صاحب صدا چرخوندم ... با دیدنش اشکام جاری شد ...
_ اِ خانم خوب گریه واسه چی ... نجات پیدا کردی ...
صداشم مثل کیان بود ... بلند شدم و رفتم طرفش ... کمی نگاش کردم ... بیچاره هنگ کرده بود ... خودمو انداختم توی بغلش و شروع کردم به گریه کردن ... اونم دستشو دورم حلقه کرد و دلداریم میداد چون فکر میکرد ترسیدم ... ولی من بخاطر کیان گریه میکردم ... هیچی نمیگفتم چون با حرفاش فهمیدم کیان نیست ولی نمیتونستم باور کنم ... همه ی اجزای صورتش همه ی بدنش ... همه و همه عین کیان بود ... ازش جدا شدم و توی صورتش دقیق شدم ... چشای کیان عسلی بود ولی چشای این خاکستری بود و موهای کیان سیاه بود و موهای این قهوه ای روشن بود... لبخندی زدم که اونم با لبخند گفت : من جرج هستم ...
لبخندی زدم ... وای چرا اینهمه شبیه کیان بود حتی لبخندش ...
جرج _ میتونی راه بیای ؟
فقط سرمو تکون دادم ... اونم کنار من شروع به حرکت کرد ...
جرج _ حرف نمیزنی ؟
_ کجاییم ؟
جرج _ هرجایی هستیم بهتر از اون خراب شده است ...
نگاش کردم کمی عصبی بود ...
_ منو تو اوردی بیرون ؟
بهم نگاه کردو گفت : آره ... دختر تو چقدر سنگینی ؟!!
_ من سنگینم ! تو کوچولویی ...
خنده اش گرفت ... و گفت : فکر کن تو توی بغلم بودی بعد داشتم میدویدم ...
_ کمر درد نگرفتی ؟
جرج _ نه بابا ... تو رو باید به استاد برسونم ...
سرمو انداختم پایین و گفتم : مگه هنوزم براشون اهمیت دارم ؟!
جرج _ اونا نمیتونستن بیان دنبالت ...
_ یعنی اون وارسام لعنتی هم نمیتونست بیاد ... خیر سرش قابلیت داره ...
بغض گلومو گرفته بود ...
-----------------------------------
جرج _ وارسام موقع برگشت مورد حمله آدمای هرکان قرار گرفته بوده ... حالش زیاد خوب نیست ...
نگامو به جرج دوختم ... دوست داشتم باور کنم ؟!
_ مگه اونا شفا دهنده ندارن ؟
جرج _ چرا ولی زخمش کاری تر از اونه که فارکیل بتونه کاری کنه ...
خشکم زده بود ... یعنی وارسام حالش بد بود ... یهو تمام خاطراتمون اومد توی ذهنم ... اشک توی صورتم پخش شد ...
جرج _ حالت خوبه ؟
نمیتونستم چیزی بگم ... همه ی حواسم به کسی بود که لحظه آخر بهم گفته بود حالم ازت بهم میخوره ...
جرج _ یکم دیگه مونده ... هایدن خارج از سرزمین آبها منتطرمونه ...
پشت سرش میرفتم ... اشکهام روی گونه ام سر میخوردن
بیشتر از نیم ساعت توی راه بودیم که بالاخره از سرزمین آبها خارج شدیم ...
جرج _ اوناهاشش هایدنه ...
نمیتونستم ببینمش ... سرمو انداختم پایین ... رفتیم طرفش که هایدن گفت : سلام بر دردسر ...
_ سلام ....
هایدن _ نبینم ناراحت باشی ... بپر بالا که همه منتظرتن ...
میخواستم بگم هیچکی منتظرم نیست ولی فقط به کمک جرج سوار شدم ... هایدن راه افتاد ... سرمو گذاشتم روی بدنش و چشامو بستم ... باید اعتراف میکردم دلم براش تنگ شده بود و نگرانش بودم ... برای تموم عصبانی شدناش ... داری چی میگی دختر ؟! داری به چی دل میبندی ؟ من دل نبستم فقط گفتم دلم واسش تنگ شده ... دِ همین دل تنگی هاست کار دستت میده ...
جرج _ بپر پایین ...
نگاهمو به اطراف دوختم ... همون قبیله ای که برای دیدن استاد اومده بودیم ... پریدم پایین و پشت سر جرج به راه افتادم ... استاد جلوی چادری ایستاده بود ... با دیدن ما با لبخند اومد طرفمون و گفت : خوش اومدی جرج ... تو هم همینطور روبی ...
فقط سرمو تکون دادم ...
جرج _ حدستون درست بود جک مسبب همه این دردسرا بود ...
استاد _ میدونستم ... از همون روز اول که اوردمش پیش خودم شوم بود ...
_ استاد ؟
نگام کرد ... نمیدونستم بگم میخوام وارسامو ببینم یا نه ...
استاد _ برو وارسام منتظرته ...
و به چادری اشاراه کرد ... لبخندی زدمو رفتم طرف چادر ... جلوش که ایستادم قدرت داخل رفتنو نداشتم ... با کنار رفتن پارچه ای که به عنوان در آویزون شده بود چند قدم عقبتر رفتم ... دختر جوونی اومد بیرون ... با دیدنم لبخندی زد و رفت ... همونجا خشکم زد ... تو دل به این بستی ... دیدی ؟! ایزابلا راست میگفت ... اشک توی چشام جمع شده بود میخواستم برگردم که با صدای اسپیانا سرجام ایستادم ...
اسپیانا _ سلام ...
نگاش کردم ...
_ سلام ...
اسپیانا _ خوشحالم که حالت خوبه ...
فقط در جوابش لبخندی زدم ...
اسپیانا _ بیا برو داخل ...
و بدون اینکه منتطر باشه من حرف بزنم هلم داد داخل ... وارسام روی تخت مانندی خوابیده بود و چشاش بسته بود ...
وارسام _ ویشفا مگه نگفتم بزار بخوابم ...
هیچی نگفتم ... اشکام با پلک زدنم روی گونه ام جاری شدند ... لبامو از هم باز کردم و تنها گفتم : سلام ...
چشاشو باز کرد و برگشت طرف من ... با حیرت داشت نگام میکرد ... انگار تازه متوجه شد منم خواست بلند شه که دردی توی بدنش پیچید ... اخماش توی هم رفت ... چند قدم رفتم جلوتر ... با همون اخمای گره کرده گفت : دلم میخواد با همین دستام خفه ات کنم ... دختره ی کله شق مگه نگفته بودم از اتاق نرو بیرون ...
بدون اینکه حتی بپرسه حالم خوبه داشت مواخذه ام میکرد ... دوباره همون اخلاق گندشو از نو شروع کرده بود ... دیگه روی اشکام تسلطی نداشتم ... همونجور داشت میومد پایین و منم زل زده بودم به زخمای وارسام ...
وارسام _ روبی ؟
بهش نگاه کردم ... رنگ نگاش عوض شده بود ... انگار فهمیده بود تند رفته ... ولی من نتونستم بمونم ... بغض داشت خفه ام میکرد ... از چادر که اومدم بیرون به طرف جنگل رفتم و اونجا بغضمو رها کردم ...
نمیدونستم چقدر گریه کردم که با صدای جرج به خودم اومدم : سبک شدی ؟
_ اومدم اینجا احساساتی شدم ...
جرج _ اومدی اینجا ؟! مگه قبلا کجا بودی ؟
پس یعنی این جزو گروه اینا نبود ! خودمو زدم به اون راه و گفتم : هیچی منظورم از وقتی که اومدم توی این قبیله قبلا هیزلند بودم
جرج _ من دیگه خونوادمو از دست دادم مثل تو تنها شدم ...
_ از کجا فهمیدی تنهام ؟
جرج _ از چشات ... نمیدونم چجوری بگم باهام حرف میزنه ...
سرمو انداختم پایین ...
جرج _ پاشو استاد کارت داره ...
بلند شدمو پشت سرش شروع به حرکت کردم ... رسیدیم کنار چادر وارسام که اشاره کرد : برو داخلش منتظرته ...
و رفت ... نفس عمیقی کشیدمو رفتم داخل ... استاد کنار وارسام نشسته بود و داشت روی زخماش دست میکشید ... با احساس حضور من به طرفم برگشت و به روبروش یعنی کنار پای وارسام اشاره کرد و گفت : باید با دوتاتون حرف بزنم ...
نشستم ... دقیقا با وارسام چشم توی چشم بودم ولی سعی میکردم نگاش نکنم ...
استاد _ دیروز یکی از افراد هرکان واسمون نامه شو اورد ... توی نامه اش نوشته بود که گردنبندو میخواد البته با وارسام ...
وارسام _ ولی من که نمیتونم تکون بخورم ...
استاد _ میدونم ... ولی باید به سرعت خوب شی ...
_ استاد ... اون گردنبند مگه چیه ؟
استاد گردنبندی رو از توی گردنش باز کرد و گرفت جلوم ... دایره ای بود که توش مایعی ابی رنگ بود و اطرافش با فلزی نقش انداخته بودن ... قشنگ بود ...
استاد _ چیزی که توی اینه قدرت جاودانگی داره ... جاودانگی نه به معنی عمر کردن تا سالها و نمردن به معنی عمر کردن تا وقتی که کسی پیدا نشه این گردنبندو ازت بگیره ...
مکثی کردو رو به هردومون کرد و گفت : شما باید اینو ببرید ...
_ ولی استاد من دیگه نمیرم ... کاری نمیکنم فقط دردسر درست میکنم ...
دیگه نمیخواستم تحقیرم کنه ....
استاد _ ولی وارسام بدون تو نمیتونه ...
_ چطوری اون گردنبندو گرفت ... هرکانم نابود میکنه ...
استاد _ باید بتونه با احساسش اونه شکست بده ...
_ احساس ؟! استاد بودن یا نبودن من هیچ فرقی نمیکنه ...
استاد درحالی که داشت بلند میشد گفت : تصمیم با خودتونه ولی بدون سرنوشت مردم توی دستای شما دوتا با همه ...
و رفت بیرون ... بیرون رفتنشو تماشا میکردم که دستمو گرفت ... خواست دستمو از حصار دستاش رها کنم که محکمتر گرفت و گفت : هنوز اونقدر نیرو دارم که از پس تو فسقل بچه بربیام ...
نگاش نمیکردم ...
وارسام _ خوبی ؟
از کوره در رفتم ...
_ مگه واست مهمم ؟! مگه مهم بود که منو کیا گرفتن ؟ مگه مهم بود که میخواستن بکشنم ...
با یه حرکت منو کشید توی بغل خودش ... ادامه حرفو خوردم ... یه آرامش توی کل وجودم رخنه کرد ... آروم زمزمه کرد : با بودنت واسم دردسر درست میکنی ولی با نبودنت راحت راه خودمو میرم ... با نبودنت به نقشه هام فکر میکنم ولی با بودنت همه حواسم پیش توئه ... پیش دختر کوچولویی که همراهمه ...
کمی سرمو بلند کرد و گفت : پس بودن یا نبودنت فرق میکنه ...
************************************************
دوباره منو محکم چسبوند به خودش ... آرامش عجیبی داشتم که یهو یادم اومد این بیچاره کل بدنش داغون بود بعد من افتادم روش ... با یه حرکت بلند شدم که شوکه شد ...
_ درد نداری ؟
لبخندی زدو منو به خودش نزدیکتر کردو گفت : نخیر خانم کوچولو ...
سرمو انداختم پایین ... دستشو گذاشت زیر چونه ام و سرمو بلند کرد و زل زد توی چشام ...
وارسام _ دلم واست تنگ شده بود ...
خواستم بگم منم همینطور که یهو یکی پرید توی چادر و نفس نفس زنان گفت : هرکان یه جنازه فرستاده ...
و رفت بیرون ... بدون توجه به بودن وارسام دویدم بیرون ... کی میتونست باشه ... به جمعیت نزدیک شدم ... خودمو از میونشون رسوندم به جایی که جنازه بود ... ابگا داشت گریه میکرد ... کی بود ؟!
کمی رفتم جلوتر ... با دیدن جنازه خشکم زد ... یه دختر بچه ای بود که حدودا 4 یا 5 سالش بود ... بغض گلومو چنگ انداخت ... یعنی هرکان اینقدر سنگدل بود ... نمیدونم چجوری از بین جمعیت بیرون اومدم و خودمو رسوندم به چادر وارسام ... وارسام نیم خیز شده بود ... با دیدن من گفت : کی بود روبی ؟
نگاش کردم ...
_ چرا هرکان این کارارو میکنه !
وارسام که حالا کاملا نشسته بود با صدای بلند تری گفت : کی بود ؟
با صداش به خودم اومدم ... بغضم ترکید ... وارسام که کمی هم عصبی بود دستشو از هم باز کرد که خودمو انداختم توی بغلش و با صدای بلندتری گریه کردم ... اونم دیگه هیچی نپرسید فقط سعی میکرد آروممم کنه ...
وارسام _ خانومی ... گریه نکن ...
سرمو بلند کردمو زل زدم توی چشاش و با صدای لرزونم گفتم : چجور دلش اومده یه دختر بچه رو بکشه ...
وارسام با شنیدن حرفم با نفرت گفت : نامردای ...
حرفشو ادامه نداد ... کم کم آروم تر شدم ... تازه متوجه نشستن وارسام شدم ... ازش کمی فاصله گرفتم و گفتم : تو چرا نشستی ؟!
وارسام _ حالم خوبه ...
نشستم کنارش ... دستمو گرفت و گفت : دلم نمیخواد توی خطر بندازمت ولی دیدی که استاد چی گفت ... احتمالا میدونه که من بدون تو نمیتونم شکستش بدم ... به کمکت احتیاج دارم ...
_ من که میدونم تو بدون من نمیتونی یه کارو درست حسابی انجام بدی ... به بزرگی خودم کمکت میکنم ...
جوری گفتم که برگشت و نگام کرد ... کمی که نگام کرد خنده اش گرفت ...
وارسام _ بخدا عاشق این دلقک بازی هاتم ...
و منو کشید توی بغلش ... من کی دلغک بازی دراوردم ... شیطونه میگه جفت پا برم توی صورتش ... نه حیفه صورت خوشکلش نیست ؟ ازش جدا شدم و گفتم : کی باید بریم ؟
وارسام _ کجا ؟
_ خونه آقا شجاع ...
باز این شروع کرد به خندیدن ...
وارسام _ آقا شجاع کیه دیگه ؟
_ هیچیکی عموی منه ... خب کی باید بریم سمت قصر ؟
وارسام _ فردا ...
_ مطمئنی حالت خوبه ؟
سرشو تکون داد ... سرمو انداختم پایین چه بلایی سر امیلی اومده بود ؟! یعنی رفته بود ؟
وارسام _ چی این مخ کوچولوتو درگیر کرده ؟
نگاش کردم و با بغض گفتم : امیلی کجاست ؟
وارسام _ دوستت ؟
_ آره ...
وارسام _ اسپیانا میگفت رفتن دوتاشونم ... تا کمتر از یه ماه دیگه تو هم میری ... میری پیش خونواده ای که منتظرتن ...
نگاش کردم ... توی چشاش غم بود ... همونجا دوتا فحش نثار پادشاه کردم ...
_ یه سوال بپرسم راستشو میگی ؟
وارسام _ بفرما ...
_ تو واقعا اونموقع اون حرفو از ته دل زدی ؟
وارسام _ کدوم حرفو ؟
_ اینکه حالت ازم بهم میخوره ... یعنی اینقدر غیر قابل تحملم ؟!
وقتی سکوتشو دیدم بی هیچ حرفی بلند شدم و اومدم بیرون ... بغض گلومو فروخوردم و به اطراف نگاه کردم ... با دیدن ابگا رفتم طرفش ...
ابگا _ سلام عزیزم خوبی ؟
_ ممنون ... ببخشید میشه کمک کنید ؟
ابگا _ حتما چه کمکی از دستم برمیاد ؟
_ میخوام حموم کنم ... لباسمو عوض کنم ...
ابگا با لبخند گفت : حتما بیا ...
دنبالش راه افتادم ... رفتیم توی یکی از چادرا که ابگا گفت : همینجا باش تا بگم دخترا اب داغ بیارن واست ...
نشستم روی زمین ... زانوهامو گرفتم توی بغلم ... هنوزم ازم بدش میومد ...
*******************************************************************
بعد از حموم کردن به یکی از دخترا گفتم تا موهامو از کنار گوشم قیچی کنه ... موهام که حالا یه ذره شده بود رو زدم پشت گوشم و بعد از تعویض لباسم بیرون اومدم ... جرج با دیدن من خشکش زد ...
جرج _ چرا موهاتو کوتاه کردی ؟
_ همینجوری اینجوری راحترم ...
جرج _ بامزه شدی ... راستی استاد گفت بگم بری چادر وارسام کارت داره ...
_ ممنون ...
رفتم طرف چادر وارسام ... واردش که شدم حرفشونو قطع کردن ... نگاه هردوشون برگشت طرفم ... بدون توجه به نگاه وارسام رفتم طرفشون و گفتم : استاد کارم داشتید ؟
استاد _ فقط میخواستم بگم باید برید ... امشب ...
_ من اماده ام ... هر موقع بود خبرم کنید ...
استاد بلند شد و گفت : وارسام نقشه رو واسش توضیح بده من باید برم جایی ...
و رفت بیرون ... حرصم گرفته بود ...
وارسام _ موهاتو چرا اینجوری کردی ؟
_ دلیلش به خودم ربط داره ...
چونه مو گرفت توی دستش و مجبورم کرد نگاش کنم ...
وارسام _ میدونی خیلی کله شقی ؟ بخاطر لجبازی با من رفتی موهاتو خراب کردی ؟!
_ خیلی به خودت امیدواری ... نخیر آقا اونقدر واسم اهمیت نداری که موهای نازنینمو بخاطرت کوتاه کنم ...
و چونه مو از توی دستش بیرون کشیدم و سرمو انداختم پایین و گفتم : نقشه رو زود توضیح بده میخوام برم بخوابم ...
وارسام هم بحث را خاتمه داد و شروع به توضیح دادن نقشه شد ... بعد از اتمام نقشه بلند شدم و خواستم بیرون برم که مچ دستمو گرفت و گفت : باید همینجا بخوابی چون به محظ تاریک شدن هوا بدون اینکه کسی بدونه باید بریم ...
خورد توی ذوقم ... یعنی باید پیشش میخوابیدم ... دستمو از دستش بیرون کشیدمو گفتم : باید کجا بخوابم ؟
وارسام با خنده گفت : توی بغل من ...
نگاش کردم که شونشو انداخت بالا ... کارد میزدی خونم درنمیومد ... داشت منو مسخره میکرد ... باید کوتاه میومدم یا نه ؟
وارسام _ چیه داری فکر میکنی که بخوابی بغلم یا نه ؟
_ نخیر دارم فکر میکنم تورو چجوری از روی تخت بندازم پایین ...
صدای خنده اش بلند شد ... کوفت ... هرچی میشه میخنده ...
وارسام _ به نتیجه ای نمیرسی چون من راحت میتونم یه فسقل بچه رو دور بزنم ...
بدجور حس انتقام توی مخم وول میخورد ...
_ اصلا چرا بخوابم پیش تو ؟ خواستی بری صدام بزن پیش جرجم ...
پشتمو بهش کردم تا برم که با کشیده شدن ناگهانی دستم پرت شدم عقب ... وارسام مچ دستمو محکم فشار میداد و با خشم گفت : که میری پیش جرج ؟
توی بغلش بودم خواستم جابجا بشم که محکمتر منو گرفت و گفت : امشب اینجا میخوابی بفهمم رفتی زنده ات نمیذارم ...
_ آخه به تو چه ... دوست دارم میرم ...
فشار دستشو بیشتر کرد ... صدای شکستن استخونام رو میشنیدم ...
_ دیوونه ... اخخخخ ...
کاملا مطمئن شدم که شکسته ... اشکام جاری شدند چون بدجور درد میکرد ... وارسام دستمو ول کردو گفت : بگیر بخواب ...
بلند شدم ... دستم شدیدا درد میکرد ... حتی نمیتونستم تکونش بدم ... نشستم روی تخت و با گریه گفتم : حیف زورت زیاده وگرنه حسابتو میرسیدم ...
پشت بهش دراز کشیدم ... مچ دستمو گرفته بودم توی اون یکی دستم ... اروم اروم اشک میریختم ... بعد از چند لحظه حس کردم دراز کشید ... چشامو بستم ولی دستم درد میکرد ...
صدای نفساشو میشنیدم .... خوابیده بود ... آروم از تخت پایین اومدم خواستم برم بیرون که مچ دستمو گرفت ... صداای آخ گفتنم بلند شد ... دستمو ول کرد ... بغضم ترکید و همونجور که گریه میکردم فریاد زدم : زدی دستمو داغون کردی ... حالا بازم بپیچونش شاید از کار بیفته ...
روی زمین نشسته بودم و گریه میکردم .... نشست کنارم و دستشو اورد نزدیک که خودمو عقب کشیدمو گفتم : بهم دست نزن ...
وارسام _ بلند شو ببرمت پیش فارکیل ...
هیچی نگفتم و بلند شدم و پشت سرش از چادر بیرون اومدم رفت طرف یکی از چادرا و گفت : چند لحظه اینجا وایسا ...
و خودش رفت داخل ... از دستش حرصم میگرفت ... چند لحظه بعد اومد بیرون و گفت : بیا داخل ...
رفتم داخل ... فارکیل داشت یه چیزی رو درست میکرد ... با دیدنم لبخندی زدو گفت : بشین الان میام ...
ترس برم داشت ... میخواست چیکار کنه ؟! درحالی که مچ دستمو گرفته بودم توی دست راستم رفتم نشستم روی تخت ... وارسام هم نشست پیشم ... لجبازی رو گذاشتم کنار و گفتم : درد داره ؟
وارسام _ راستش آره ...
ترسم چندبرابر شد ... فارکیل اومد کنارم نشست و گفت : وارسام بگیرش ...
نگاه گنگمو به وارسام دوختم که لبخندی زدو گفت : نترس ...
دستشو دورم حلقه کرد ... میخواستن چیکار کنن ؟! به فارکیل نگاه کردم ... مچ دستمو گرفت توی دستش و از کاسه ای کنارش بود یه مایعی رو دراورد و کشید روی مچ دستم و گفت : آماده ای ؟ یک دو ...
و دستمو فشار داد ... صدای جیغم بلند شد ... دردش غیر قابل توصیف بود ... کمی که دردش کمتر شد ... چشام بسته شد ... فقط صدای فارکیلو شنیدم که گفت : بزار خودش بهوش بیاد ...
دیگه چیزی نفهمیدم ...
**********************************************
دیگه چیزی نفهمیدم ... چشامو کمی باز کردم ... دلم میخواست یه سقف بالای سرم ببینم ... با صدای وارسام برگشتم طرفش ... داشت با یکی که پشت به من بود حرف میزد ... یهو چشمش به من افتاد ... اومد نزدیکم نشست و گفت : خوبی ؟
فقط سرمو تکون دادم ... لبخندی زد ... اون فردی که وارسام باهاش حرف میزد چارلی بود ... با دیدنش خوشحال شدم ... بلند شدم و نشستم و به چارلی گفتم : تو چطوری اومدی بیرون ؟
چارلی _ منو دسته کم گرفتی ...
لبخند بی جونی زدم ... وارسام مچ دستمو گرفت توی دستش و آروم گفت : درد نداری ؟
مچ دستمو از توی دستش بیرون کشیدم و بلند شدم و گفتم : نه ...
هنوز از دستش دلخور بودم ... دستمو شکونده بود ... رفتم طرف چارلی و گفتم : بقیه خوب بودن ؟
چارلی _ آره ... همه خوب بودن ...
وارسام درست پشت سرم ایستاده بود ... به چارلی گفت : یعنی ما میتونیم از اون شکاف بریم داخل ؟
چارلی _ داخل رفتن که آره ولی مهم اینه که بقیه اش خسته ... مطمئنن با فرار من محافظا حواسشونو بیشتر جمع میکنن ...
وارسام _ گردنبندا رو اوردی ؟
چارلی دوتا گردنبندو در اورد و گفت : بیا ...
عین همون گردنبندی بودن که از سرزمین آبها کش رفته بودیم ... وارسام گردنبندی که توی گردنش بود دراورد و یکی از اونا رو انداخت گردنش و یکیشو داد به چارلی ... گردنبنده اصل رو انداخت گردن من ...
_ چرا من ؟!
وارسام _ ما ممکنه دستگیر بشیم ... به تو شک نمیکنن ...
گیج نگاش کردم و گفتم : مگه قراره من کجا برم ؟
وارسام _ تو اینجا میمونی ...
از این حرفش شوکه شدم ...
_ ولی استاد گفت منم باید بیام ...
وارسام _ به کل سخته ... نمیخوام با وجود تو سخت تر هم بشه ...
با حرص داد زدم : منم میتونم بیام ...
چارلی _ من میرم یه سروگوشی آب بدم زود بیا ...
با رفتن چارلی وارسام بهم نزدیکتر شد و گفت : میدونم میتونی بیای ولی نمیخوام توی دردسر بیفتی ...
بغض گلومو گرفته بود ... پس هنوز منو بچه حساب میکرد ... پشت بهش کردم و گردنبندو دراوردم و انداختمش زمین و گفتم : بگیر اینم مال خودت ...
پشت سرم احساسش میکردم ... آروم کنار گوشم زمزمه کرد : نمیخوام یه بار دیگه کسی رو که دوسش دارم از دست بدم ...
این حرفش جرقه ای بود که بغضم بترکه ... برگشتم و خودمو توی آغوشش پنهون کردم ... دستشو دور کمرم حلقه کرد و چونه شو گذاشت روی سرم ... اونم هیچی نمیگفت ... چند لحظه که گذشت خودمو ازش جدا کردم ... نگام کرد و لبخندی زدو گفت : یادت باشه گریه میکنی خیلی زشت میشی ...
گریه ام بیشتر شد نه بخاطر اینکه بهم میگفت زشت بخاطر اینکه ممکن بود بره داخل و برنگرده ... صورتمو گرفت میون دستاش و آروم گفت : بهم قول بده مراقب خودت باشی ...
فقط تونستم سرمو تکون بدم ... اومد جلو و پیشونیمو بوسید ... ازم که فاصله گرفت ... خم شد و از روی زمین گردنبندو برداشتو انداخت گردنم و بعدش یه گردنبند دیگه دراورد و انداخت گردنم و گفت : یادگار مادرمه ... نگهش دار ...
و کمی ازم فاصله گرفت ... همونجا ایستاده بودم ... کمی که ازم دورتر شد گفتم : منتظرت هستم برگردیا !
سرشو تکون داد و پشت بهم کرد و رفت ... داشتم نگاش میکردم ... دستمو بردم طرف گردنبند مادرش و گرفتم توی دستم ... نگاش کردم ... شکل یه گل بود ... نگاهمو ازش گرفتم و دوختم به جایی که وارسام ازم جدا شده بود ...
--------------------------------------------------------------------------------
نفس عمیقی کشیدم ... اون زنده برمیگشت من مطمئن بودم ... خلاف جهتی که وارسام رفته بود باید میرفتم ... هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که موهام کشیده شد ولی کسی رو نمیدیدم ... دستمو بردم طرف موهام تا ازادشون کنم که یه صدایی کنارم گفت : مثل یه دختر خوب باهام میای ...
و منو کشید ... نمیدیدمش فقط دنبال یه چیزی کشیده میشدم .... موهام دیگه داشت از ریشه کنده میشد ... فقط تونستم ببینم رفتیم طرف یه دیوار ... یهو همون کسی که منو میکشید ظاهر شد ... یه دختر جووون بود .... منو انداخت جلو ... کنار دیوار زانو زدم ... خودش جلو اومد ... میله ای که توی دیوار بودو دراورد که در باز شد ... اومد طرفم که با پاهام زدم وسط پاهاش ... از درد دولا شد ... فرصتو غنیمت شمردم و شروع به دویدن کردم ... هنوز یک متر هم دور نشده بودم که درد شدیدی توی بدنم پیچید ... خوردم زمین ... خواستم بلند شم که اومد بالای سرم و پاهاشو گذاشت روی کمرم و خم شد و گفت : حیف لازمت دارم وگرنه همینجا میکشتمت ....
یه لگد زد توی شکمم و دوباره موهامو گرفتو بلندم کرد ... از درد داشتم ضعف میکردم ... رفتیم طرف همون در ... ایندفعه جلوش دونفر بودن ... با دیدن ما هردوشون تعظیم کردن که یکیشون گفت : بانو ... وارسام و چارلی رو قسمت جنوبی گرفتن ...
آوار روی سرم خراب شد ... دختره منو انداخت بغل یکیشون و گفت : بیارش داخل ...
مرده که عین غول بود منو با یه حرکت بلند کرد و انداخت روی دوشش و پشت سر همون دختره به حرکت دراومد ... فقط پشت سرشونو میدیدم ... نمیدونم چقدر همونجور معلق بودم که یهو منو پرت کردن روی زمین ... توی دلم دوتا فحششون دادم ... خواستم بلند شم که چشمم افتاد به صورت خونی وارسام ... توی چشاش مخلوظی از غم و عصبانیت بود ... سرمو انداختم پایین و بلند شدم ... دختره رفت طرف وارسام و گفت : خب عزیزم میخواستی بیای داخل قصر منو نابود کنی ؟
بهش نگاه کردم یعنی این هرکان بود ؟!
هرکان _ ولی میدونی که من از تو زرنگ ترم ...
نگاهمو به وارسام دوختم ... هنوز داشت به من نگاه میکرد ... هرکان به من نگاه کرد و گفت : این کسیه که پیش بینی کردن به خاطرش منو نابود میکنی ؟ نمیخوام یه بار دیگه کسی رو که دوسش دارم از دست بدم ... اَه اَه حالمو بهم زدی ... یه بارم از زبونت نشنیدم این جمله رو بگی ...
وارسام _ چون لیاقتشو نداشتی ...
هرکان با خشم زد توی شکم وارسام که وارسام از درد دولا شد ...
هرکان _ نشونت میدم کی لیاقتشو داره ...
با عصبانیت اومد سمت من و موهامو گرفت توی دستاش و با لگد زد توی شکمم ... چشامو بستم و از درد دولا شدم ولی موهامو محکمتر کشید که باعث شد همونجور بایستم ...
وارسام _ میدونی از چی تو بدم میومد ؟ از اینکه فکر میکنی از همه برتری و وقتی هم کم میاری شروع میکنی به اذیت کردن بقیه ...
هرکان با عصبانیت دوباره کوبید توی شکمم ولی اینبار محکمتر ... حس کردم خون توی دهنم جمع شده ... دستامو مشت کرده بودم ... چشامو باز کردم و دوختم به وارسام ... توی چشاش نگرانی رو میدیدم ولی روشو ازم گرفت و چند قدم اومد نزدیک تر و گفت : داری با زدن اون چی رو ثابت میکنی ؟
هرکان منو ول کرد که از درد نشستم روی زمین ... رفت طرف وارسام و سرشو برد نزدیکش و گفت : تو مال منی ...
--------------------------------------------------------------------------------
همونجور که شکممو گرفتم گفتم : ارزونی خودت ...
هردوشون نگاه کردن ... بلند شدم و زل زدم توی چشمای وارسام ... صدای خنده ی هرکان بلند شد ...
هرکان _ آفرین ... خوشم میاد ازت ...
_ شاید عشق عزیزت از من خوشش بیاد ولی من فقط یه احساس بچه گونه بهش داشتم که حالا فهمیدم الکیه ...
صدای دست زدن هرکان توی سالن پیچید ... سرشو برد نزدیک گوش وارسام و گفت : دیدی چجوری تحویلت گرفت ؟
وارسام زل زده بود بهم ... چشمکی زدم که نگاشو ازم گرفت و به هرکان گفت : من فکر میکردم تو باهوش تر از این حرفایی ... فکر نمیکردم این حرفو بزنی ...
هرکان به وارسام چشم دوخته بود ... وارسام کمی ازش فاصله گرفت و گفت : همون موقع که تو نامرئی شده بودی و داشتی من و روبی رو نگاه میکردی ما داشتیم نقش بازی میکردیم ... فکر میکنی چرا چارلی رفت ؟ رفت که بچه ها رو چک کنه ...
نگامو به هرکان دوختم ... گیج داشت وارسامو نگاه میکرد ...
هرکان _ دروغ میگی من تورو میشناسم ...
همونموقع یکی پرید داخل که صدای فریاد هرکان پیچید توی سالن : مگه نگفتم نیایید داخل ...
سرباز _ بانو بهمون حمله کردن ....
با این حرفش هنگ کردم .... ما که داشتیم نقش بازی میکردیم پس ...
هرکان نگاشو به وارسام دوخت که وارسام با لبخند گفت : حرفمو باور نمیکردی ...
هرکان هیچی نگفت و دوید بیرون و صدای بلندش که به گوشم میرسید : ببرشون پیش بقیه ...
سرباز بیچاره که نصف وارسام هم نبود با ترس اومد طرف وارسام ... وارسام نگام کرد و گفت : روبی به نظرت چجوری بکشمش ... ؟!
رنگ سرباز بیچاره پرید ... خنده ام گرفته بود ... خواست درره که وارسام گرفتش و محکم زدش زمین ... چند قدم رفتم نزدیکتر و گفتم : چیکارش داری ؟
وارسام نگاشو به من دوخت و با آرنجش کوبوند پشت گردن سربازه ... اومد طرفم و گفت : مگه نگفته بودم برو ؟
_ داشتم میرفتم که یهو ...
دست چپم سوخت ... بی توجه بهش به وارسام نگاه میکردم که وارسام گفت : تبریک میگم توهم برمیگردی خونتون !
یهو توی ذهنم نکاتی که اسپیانا بهمون گفته بود یادم اومد ... دستمو بلند کردم ... یه دستبند از چرم دور مچ دست چپم پیچیده بود ...
یه دستبند از چرم دور مچ دست چپم پیچیده بود ...
_ باید برم ؟
وارسام رفت طرف در و درحالی که داشت سرگوش آب میداد گفت : الان نه بیستو چهار ساعت بعد ...
_ ولی من نمیخوام برم ...
برگشت طرفم و گفت : الان وقت این حرفا نیست ... باید بریم ...
نفس عمیقی کشیدمو رفتم طرفش ... پشت سرش توی راهرو خلوت میرفتم ... ایستاد تا من برسم ...
وارسام _ کنارم راه بیا ...
هنوز حرفشو نزده بود که دونفر عین جن ظاهر شدن ... جیغ زدمو رفتم پشت وارسام ... وارسام رفت جلو ... مشتشو گره کرد و کوبوند توی صورت یکیشون ... اون یکی اومد طرفش ... خم شد و پاهای اونو گرفت و کوبوندش به دیوار کناری ... بدون اینکه به من مهلت بده نگاشون کنم دستامو گرفتو کشید ... حرفی نمیزدم و دنبالش میرفتم ... تقریبا راهرو ها خلوت بودن ... اون چند نفری رو که میدیدیم هم وارسام کلکشونو میکند ... هر از چندی وارسام از پنجره بیرونو نگاه میکرد تا بفهمه چی شده ... رسیدیم به یه دری ... وارسام ایستاد و درو آروم باز کرد و گفت : این راهرو رو بگیر تا تهش برو میرسی به یه در سنگی جلوش می ایستی و میگی (( خنده داره )) در باز میشه ...
_ من برم ؟
وارسام _ از الان دیگه جنگ شروع شده ... جای تو اینجا نیست ...
خواستم لجبازی کنم که صورتمو میون دستاش گرفتو گفت : برو ...
نگاش کردم ... و چشامو بستمو گفتم : باشه ...
چشامو که باز کردم گردنبند جاودانگی رو از گردنم باز کردم و انداختم به گردن وارسام و گفتم : تو بیشتر لازمش داری ...
گردنبند مادرشو گرفتم توی دستم و گفتم : اینم واسه من ...
لبخندی زدو هلم داد داخل تونل و گفت : برو فسقلی ...
درو بست ... صدای قدمهاشو میشنیدم ... نمیتونستم برم ... باید میموندم ... ولی اگه اینبار وارسام منو ببینه حسابم با کرامل کاتبینه ... آروم درو باز کردم و بیرونو نگاه کردم ... کسی نبود ... از اونجا اومدم بیرونو درو آروم بستم ... یکی یکی درا رو باز میکردم تا شاید چیزی یا کسی توشون باشه ... ولی دریغ از یک نفر که نجاتش بدم ... با صدایی خودمو انداختم توی اولین اتاق و درو آروم گذاشتم روی هم ... از لای در داشتم نگاه میکردم ... چارلی و اسپیانا و چند نفر دیگه بودند ... خیلی جالب بود از بچه های خودمونم میترسیدم ... کمی از در فاصله گرفتم تا از اونجا دور بشن تا من برم بیرون ... به اتاقی که توش اومده بودم نگاه کردم ... با دیدن تیرکمون و چاقویی با ذوق پریدم طرفش ... خداروشکر کلاس تیراندازی با تیرکمون رفته بودم ولی با این تیرکمونه کمی سختم بود ولی میتونستم ... چاقو رو گذاشتم پشت کمرم ... تیردان رو هم انداختم کولم و تیرکمونو برداشتمو آروم اومدم بیرون ... با احتیاط میرفتم جلو و با هر صدا از جام میپریدم ... تیرکمونو محکم گرفته بودم توی دستم ... با صدایی از جام پریدم ... خواستم فرار کنم که بعد تازه فهمیدم تیرکمون دارم ... با نیش باز به راهم ادامه دادم از توی تیردان تیری دراوردمو گذاشتمش توی کمون و همونجور که گرفته بودمش جلوم زهشو کشیدم ... منتظر بودم که صاحب صدا رو ببینم ... صدا داشت بهم نزدیک میشد ولی کوش ... یهو برگشتم عقب ... یه غول داشت بهم نزدیک میشد ... با یه حرکت زهو رها کردم ... تیر به جایی که میخواستم خورد .... از گردنش خون فواره زد ... با صدای فریادی تیرو شکوند و اومد طرفم ... به سرعت باد یه تیر دیگه گذاشتمو پرتاب کردم طرفش ... خورد توی پهلوش ... ولی بدن اینکه به روی مبارک بیاره داشت میومد طرفم ... همونطور که عقب عقب میرفتم دوباره دست بردم طرف تیردان و اینبار دوتا تیر برداشتم ... مثل جومونگ گذاشتم توی کمون زهو کشیدمو رها کردم ... اینبار خورد زمین ... یکیش خورده بود به شکمش و اون یکی توی چشش ... وقتی که خورد زمین با ترس چند قدم رفتم عقبتر ... ولی نیشم تا بنا گوش باز بود ...
--------------------------------------------------------------------------------
______________
مثل وارسام که بیخیال جنازه ها میشد منم راهمو ادامه دادم ولی مدام به این فکر میکردم که آیا کار درستی کردم که اونو اونجا رها کردم ... اصلا اون از ما بود یا نه ...
_ تو کی هستی ؟
سرجام ایستادم ... صداش خیلی آشنا بود ... تیرکمونو سفت گرفته بودم ... صدا که نزدیکم شد ... برگشتم طرفش ... با دیدن جک خشکم زد ... ولی سریع عقبتر رفتم و تیرو گذاشتم توی کمون ... خواستم زهشو بکشم که با ضربه ی جک به شکمم کمونو رها کردم ... دولا شدم که جک چنگ زد به موهام و سرمو اورد بالا ...
جک _ ببین کی اینجاست ... وارسام میدونی عروسک قشنگش توی جای خطرناکیه !؟
هیچی نگفتم ... فقط با تنفر نگاش میکردم ...
جک _ هرکان بخاطر تو بهم پاداش میده ...
_ فکر کردی کار شاهکاری کردی ؟! من همین چند دقیقه پیش پیش هرکان بودم ...
با تعجب داشت نگام میکرد فشاری که موهام وارد میکرد کمتر کرد ... سرمو کمی تکون دادم ... با دیدن اسپیانا که پشت سر جک بود خیلی ذوق کردم ... تمام سعی خودمو میکردم که لبخند نزنم ... اسپیانا بهم اشاره کرد که ادامه بدم ... نمیدونستم راجب چی حرف بزنم ...
_ بنده به هرکان کمک میکنم تا وارسامو بکشه ...
جک _ بچه فکر میکنی من حرفتو باور میکنم ؟!
_ میتونی باور نکنی ...
اسپیانا به یه حرکت چاقویی که توی دستش بود رو توی گردن جک فروبرد ... خون با فشار روی صورتم پخش شد ... اسپیانا جک رو انداخت یه گوشه ... خون هایی که قطره قطره از صورتم روی لباسم میریخت حالمو بهم میزد ...
اسپیانا _ تو اینجا چیکار میکنی ؟
_ کاری که شماها انجام میدید ...
اسپیانا با حرص گفت : ما توی یه جنگیم حالیت میشه ؟! من نمیتونم حواسم بهت باشه ... اگه هم بمیری دیگه نمیتونی برگردی ...
با آستینم صورتمو پاک کردم و خم شدمو کمونمو برداشتم و توی چشای اسپیانا زل زدمو گفتم : من میمونم تا آخرش ...
اسپیانا پوزخندی زد و چیزی نگفت ... به راه افتاد و منم دنبالش راه افتادم ... چندتا راهرو رو طی کردیم ... آخر یکی از راهرو ها اسپیانا ایستاد و گفت : دوتا نگهبانن ... میکشیشون و زندانی ها رو آزاد میکنی ...
هنگ کردم ... من دونفرو همزمان بکشم ؟! من گفتم میخوام توی جنگ باشم نه دیگه تو جدی بگیری ... خواستم حرفی بزنم که غیب شد ... چشامو بستم و نفس عمیقی کشیدمو با گفتن بسم الله از پله ها پایین رفتم ...
--------------------------------------------------------------------------------
صدای خنده میومد ... ایستادم ببینم چه کاری میتونم بکنم ... به تیردانم نگاه کردم ... سه تا تیر بیشتر نداشتم ... باید درست هدف گیری میکردم تا بتونم بکشمشون ... چندتا پله ی باقی مونده رو هم طی کردم ... سربازا با شنیدن صدای من ساکت شدند ... یکیشون که مشعل دستش بود کمی به من نزدیکتر شد ... تیر گذاشتم توی کمون که به طرفم حمله ور شد ... ولی به موقع زه رو رها کردم ... دقیقا خورد به قلبش ... افتاد زمین ... اون یکی سربازه به طرفم اومد ... با اینکه با عکس العمل سریع توی کمون تیر گذاشتم ولی به لگدی که به صورتم زد پخش زمین شدم ... اومد بالای سرم ... سرم گیج میرفت ... توی یه لحظه برق شمشیری که بالا رفته بود تا توی شکم من فرود بیاد منو به خودم اورد ... یاد تمرینات جک افتادم ... واسه محافظت از الیویا که به دردم نخورد ... شمشیرو با قدرت پایین اورد که جاخالی دادم و به سرعت بلند شدم ... برگشت طرفم که با لگد زدم وسط پاهاش که خم شد روی زمین ... دستامو به هم قلاب کردمو کوبیدم پشت گردنش ... افتاد روی زمین ... صبر رو جایز ندیدم به سرعت به طرف کلید که به دیوار آویزوون شده بود رفتم و برش داشتم و رفتم طرف زندانها ... یکی یکی بازشون میکردم ... همه با خوشحالی میومدن بیرون ... با چشمام دنبال سوفی میگشتم که با صداش که از پشت سرم میومد برگشتم طرفش ...
سوفی _ سلام ... خوشحالم که میبینمت ...
با خوشحالی بغلش کردم ... سوفی منو از خودش جدا کرد و نگاهشو به صورتم دوخت و گفت : زخمی شدی ؟
دستمو به صورتم کشیدم و گفتم : نه بابا خون یکی دیگه هستش ... با صدای خانمی به طرفش برگشتیم ... نگاهمو بهش دوختم ... ملکه بود ... تعظیم کوتاهی کردم ...
ملکه _ میتونم اسم فرشته نجاتمون رو بدونم ؟
_ روبی هستم بانو ...
نزدیکتر اومد و گفت : ممنون ...
لبخندی زدم ... سوفی نگاهی به اطراف کرد و با صدای بلند گفت : همه اینجا بمونن ... بیرون نمیرید تا یکی رو بفرستیم دنبالتون
به سرعت به طرف در رفت ... منم کمونمو برداشتمو به دنبالش رفتم ... وارد راهرو شدیم که سوفی گفت : بقیه کجان ؟
_ نمیدونم .... خبری ازشون ندارم ...
با سرعت پیش میرفتیم ... با صدای بلندی مثل انفجار نیم خیز شدیم ... سوفی رفت طرف پنجره و بیرونو نگاه کرد ...
سوفی _ هرکان لعنتی حیوون مورد علاقشو اورده ...
_ حیوون مورد علاقه ؟
سوفی _ بیا نگاهش کن ...
رفتم طرف پنجره ... با دیدن اژدهای غول پیکری که توی آسمون بود سنگ کوب کردم ...
سوفی _ نمیدونم بتونن اینو نابود کنن یا نه ...
_ فکر نمیکنم ...
سوفی _ چرا میشه نابودش کرد ... اگه گردنبندی رو که گردن هرکان هست رو نابود کنن اونم نابود میشه ...
به راه افتاد ... منم دنبالش راه افتادم ...
--------------------------------------------------------------------------------
به راه افتاد ... منم دنبالش راه افتادم ... چند دقیقه ای راه میرفتیم که با دیدن چارلی ، سوفی با خوشحالی رفت طرفش ... چطوری میتونستم با وارسام روبرو بشم ؟
چارلی با لبخند سوفی رو بوسید و گفت : چطوری فرار کردی ؟
سوفی به من اشاره کرد ... چارلی برگشت طرفم ...
چارلی _ تو اینجا چیکار میکنی ؟
_ نتونستم برم ...
چارلی _ به نفعته وارسام نبینتت ...
لبخند تلخی زدم ...
چارلی _ شما دوتا باید برید به قسمت جنوبی قصر و از اونجا حواس اژدها رو پرت کنید ...
جانم ؟! چارلی جان به من رحم نمیکنی به زنت رحم کن ... سوفی لبخندی زد و گفت : عالیه ...
چارلی _ ما به وقت احتیاج داریم تا بتونیم بچه ها رو به قسمت شرقی ببریم ...
سوفی _ فراهم کردن وقت با ما ...
و به طرفم اومد و گفت : بریم ...
کمی که از چارلی دور شدیم گفتم : جدی جدی میخوای بریم ؟
سوفی _ آره ...
_ ولی آخه ما چجوری اونو سرگرم کنیم ؟
سوفی _ واسش نقشه دارم ...
خدایا خودمو سپردم به تو ... ببینیم چی میشه ... نمیدونم از چندتا راهرو گذشته بودیم که سوفی به طرف دری رفت و گفت : کنار پنجره بمون و حواست بهش باشه تا من بیام ...
رفتم طرف پنجره ... پشتش به ما بود ... خواستم به سوفی بگم که صداش اومد : این تیرها رو بگیر هروقت گفتم نشونه بگیر طرفش و بزن بهش ...
کمونمو از روی دوشم برداشتم و یه تیر گذاشتم توش ... سوفی رفت طرف یه پنجره دیگه و خودش هم با یه کمون نشونه گرفت ... زه رو به آخرین انرژی باقیمونده توی بدنم کشیدم ... سوفی شماره معکوسو شروع کرد ...
سوفی _ بزن ...
همزمان با هم تیرو رها کردیم ... دوتاشم به دم بزرگ اژدها خورد ... برگشت طرفمون ... با دمش چندتا دیوارو خراب کرد ... سوفی دوباره زه رو کشید و رها کرد ... با عصبانیت اومد طرفمون ... با برخوردش به دیوار هردو خوردیم زمین ... سرشو به دیوار کوبید ... با خراب شدن دیوار سرشو اورد داخل ... بلند شدم و کمونمو برداشتم و یه تیر به چشمش زدم ... صدای وحشتناکی از خودش تولید کرد ... سرشو چندبار تکون داد و از دیوار کشید بیرون ... نگاهمو بهش دوخته بودم ...
_ رفت ...
سوفی _ نه برمیگرده با انرژی بیشتر ...
به سوفی نگاه کردم ...
--------------------------------------------------------------------------------
به سوفی نگاه کردم ...
_ منظورت چیه ؟
سوفی _ خون چشماش بهش انرژی میده ...
با حرص دستمو مشت کردم ...
_ یعنی بازم خرابکاری کردم ؟
سوفی لبخندی زدو گفت : نه ... یک ساعتی بهمون کمک کردی ...
سرمو انداختم پایین ...
سوفی _ باید برگردیم پیش چارلی اینا ...
دنبالش راه افتادم ... رفتیم به قسمت شرقی ... سربازا گروه گروه ایستاده بودند و حرف میزدند ... با صدای چارلی همه صف بستند ... از کنار صف ها رفتیم جلو ... وارسام سرش پایین بود و داشت نقشه رو نگاه میکرد ... جرئت نداشتم برم جلوتر ...
چارلی _ اومدید شماها ؟!
با حرص نگاهمو به چارلی دوختم .... یه پ ن پ میومدم بد نبود ... وارسام سرشو بلند کرد ... چند لحظه منو خیره نگاه کرد ... توی چشماش خشم موج میزد ... چند لحظه که نگام کرد نگاشو چرخوند طرف دیگه و رفت روی یه سکو و رو به سربازا کرد و مشغول صحبت شد ...
وارسام _ هرکان و شوالیه هاش رفتن طرف قلمروشون ...
سربازا با خوشحالی همدیگه رو نگاه میکردن ... وارسام ادامه داد : ولی خوب میدونید که تا وقتی که هرکان زنده هست ما نمیتونیم با خیال راحت به زندگیمون ادامه بدیم ... ما باید بریم به قلمرو هرکان ...
همه ساکت شده بودند ... نگاهمو به وارسام دوخته بودم ...
وارسام _ چند ساعتی استراحت کنید و بعدش اماده بشید تا بریم ... به محض اینکه خورشید غروب کرد راه میفتیم ...
از سکو اومد پایین ... بدون اینکه توجهی به بقیه داشته باشه به طرفم اومد و بازومو گرفت و منو هل داد بیرون ... با عصبانیت میرفت و منو هم دنبال خودش میکشید ... از درد اشک توی چشام جمع شده بود ... در یه اتاقی رو باز کرد و منو هل داد داخل و درو پشت سرش بست ... داشتم بازومو میمالیدم که با صدای عصبانی وارسام بهش نگاه کردم ...
وارسام _ اینجا چیکار میکنی ؟ مگه نگفتم برو ؟
سرمو انداختم پایین ... با صدای فریادش سرمو بلند کردم ...
وارسام _ جواب منو بده ...
چشاش به خون نشسته بود ... جرئت نداشتم حرف بزنم ... اومد طرفم و گردنمو گرفت و چسبوند به دیوار ... نفسم داشت بند میومد
وارسام _ یه بار به حرفم گوش بدی چی میشه ؟
بی اختیار دستمو بردم طرف دستاش تا اونارو از دور گردنم باز کنم ... دستم که به دستش خورد تازه متوجه شد داره خفم میکنه ... منو که رها کرد خوردم زمین ... به سرفه افتاده بودم ... رفت طرف پنجره ... بلند شدم و با صدای ضعیفی گفتم : نمیتونستم برم ...
________________________________
برگشت و نگام کرد ... بغض کرده بودم و دلیلشو نمیدونستم ...
_ به محض طلوع خورشید من میرم ... بعد توقع داری شماها رو تنها بزارم و برم ؟!
وارسام _ من بخاطر خودت گفتم ... نمیخوام صدمه ببینی ...
_ دلم میخواد صدمه ببینم تو چیکار داری ؟!
وارسام خونسرد نگام میکرد ... منم چیزی نمیگفتم و داشتم نگاش میکردم ... با صدای غرشی وارسام نگاهشو ازم گرفت و به طرف پنجره رفت ...
وارسام _ لعنتی برگشته ...
رفتم جلوتر تا ببینم چیه ... با دیدن اژدهای هرکان آهم بلند شد ... وارسام به سرعت از اتاق بیرون دوید ... دنبالش رفتم ... وارسام گفت : من باید این لعنتی رو نابود کنم ...
چارلی _ دیوونگی محضه کشتنش ...
وارسام برگشت طرف چارلی و گفت : ولی تنها راهه ...
به سرعت دوید طرف میزی و شمشیر غول پیکرشو برداشت ... فکر کنم ارتفاع شمشیره اندازه قد من بود ... نمیدونم چی به چارلی گفت بعد بدون توجه به ما از در بیرون رفت ... دویدم دنبالش و صداش کردم ... ایستاد ولی برنگشت ... نزدیکش که رسیدم گفتم : یه نگام کنی بد نیست ...
برنگشت ... رفتم روبروش ایستادم و گفتم : موفق باشی ...
رفتم جلوتر و گونشو بوسیدم ... هیچ حرکتی نکرد ...ازش کمی فاصله گرفتم که بدون هیچ حرفی از کنارم رد شد و رفت ... بغضمو فروخوردم و برگشتم به جایی که همه انجا بودند ... به طرف پنجره ای رفتم ... اژدهای هرکان در حیاط قصر نشسته بود ... چشمم به خورشید افتاد ... یک ساعتی به غروبش مانده بود ... با صدای سوفی برگشتم طرفش ... داشت با اسپیانا حرف میزد ... رفتم طرفشون ...
سوفی _ وارسام گفته ببریش بیرون قصر ...
اسپیانا _ نصفه روز دیگه مونده من کجا ببرمش ؟!
سوفی _ میبریش پیش هایدن ... از اونجا هایدن میبرتش به یه جای امن ... مطمئن باش خودش میره ...
--------------------------------------------------------------------------------
دیگه کاملا نزدیکشون شده بودم ... سوفی ادامه نداد ... نگاهمو به اسپیانا دوختم ... که سوفی گفت : اسپیانا اومده تا تورو ببره .
نگاش کردم و آروم گفتم : مگه من جایی میخوام برم ؟
سوفی نزدیکم اومد و گفت : تو باید بری ...
_ مگه زندگی خودم نیست ؟! چرا هیشکی از من نظر نمیخواد ؟
اسپیانا _ دیگه داره وقتت تموم میشه باید بری یه جای امن چون اگه ما حمله رو شروع کنیم ممکنه نتونم ازت محافظت کنم و امکان داره بمیری ...
نمیتونستم چیزی بگم ... چون من متعلق به اینجا نیستم و موندنم توی اینجا طبق برنامه نیست ... نگاهمو به سوفی دوختم و گفتم : من آماده ام ...
سوفی نزدیکتر اومد و منو نرم گرفت توی بغلش و اروم زمزمه کرد : وارسام نمیخواد چیزیت بشه نزار تا آخر عمر عذاب بکشه .
منو از خودش جدا کرد ... نگاهمو بهش دوختم و گفتم : خداحافظ .
و پشت سر اسپیانا به راه افتادم ... بغض گلومو گرفته بود ... از برخودشون ناراحت بودم ... اصلا فکر نمیکردم لحظه آخر باهام اینجوری رفتار کنن ... دوباره برگشتم و برای بار آخر به دیوارای قصر نگاه کردم ... اسپیانا که فهمید ناراحتم گفت : دوستات خوشحال تر از تو بودن وقتی میخواستن برن ...
نگاه بی رمقمو بهش دوختم ولی چیزی نگفتم . از راهرو ها گذشتیم ... اسپیانا روبروی دری ایستاد و بازش کرد ... روبروم جنگل بود ... خودش رفت بیرون و گفت : بیا دیگه ...
رفتم بیرون ...
اسپیانا _ هایدن کجایی ؟
یه چیزی جلومون ظاهر شد .... حالا میتونستم هایدنو ببینم ... یه اسب سیاه بود ... فقط همین ! خواستم دهن باز کنم و بگم فکر نمیکردم این شکلی باشی که با احساس سوزش در بدنم روی زمین افتادم ...
--------------------------------------------------------------------------------
جلوی چشام تار بود ... فقط حس کردم توی هوا معلق شدم و افتادم روی یه چیزی ... صدای اسپیانا رو شنیدم که گفت : برو هایدن ...
چشامو به زور باز کردم ... فقط اسپیانا رو دیدم که شمشیرشو برداشت و رفت طرف چندتا آدم ... با سرعت گرفتن هایدن دیگه چشام بسته شد ...
_ روبی بیدار شو ...
چشامو باز کردم ... روی زمین بودم ... به اطراف نگاه کردم ...
هایدن _ حالت خوبه ؟
یه لحظه فهمیدم چی شده ... نشستم که دردی پیچید توی پهلوم ...
_ اسپیانا ...
هایدن _ نمیدونم ... فکر کنم ...
ادامه نداد ... نمیخواست فکری راجبش بکنم ... چشامو بستمو نفس عمیقی کشیدم که با صدای هایدن چشامو باز کردم ...
هایدن _ من باید زودتر خودمو برسونم به قلعه ...
نگاش کردم و لبخند بی جوونی زدمو گفتم : مممنون که اوردی منو ...
هایدن پاهاشو خم کردو تعظیم کوتاهی کردو گفت : بودن با شما برای من مایه مباهات بوده بانوی من ... !
خنده ام گرفت ... گفتم : منم همینطور ...
کمی ایستاد و پشت بهم کرد و از نظرم ناپدید شد ... نشستم روی زمین و به راه رفته ی هایدن چشم دوختم ... هوا تاریک شده بود ... بغضمو فروخوردمو به دستبند نگاه کردم ... باید لمسش میکردم و میرفتم چون بودن یا نبودنم فرقی نمیکرد ... دست راستمو بردم طرفش ... ولی عقب کشیدم ... به خودم توپیدم : چت شده دختر ؟ نه به اون موقع که واسه نموندن توی اینجا گریه میکردم نه به الان که واسه موندن توی اینجا گریه میکنی !
خودمم نمیدونستم چرا اینجوری شده بودم ... اشکهام گلوله گلوله روی گونه ام غلت میخوردند ... دستمو بردم نزدیکشو چشامو بستمو گذاشتم روش ...
_ کیانا تو فهمیدی این چی گفت ؟
چشامو باز کردم ... کنارم فرناز نشسته بود ... به اطراف نگاه کردم تا مریم رو پیدا کنم ... داشت با یکی از بچه ها حرف میزد ...
فرناز کتابشو گذاشت توی کیفش و گفت : تو هم که هنگی پس عین من نفهمیدی ...
_ شما سالمید ؟
فرناز همونجور خشکش زد ولی با لبخند گفت : مگه باید نا سالم باشیم ؟!
برگشتم طرفش و بغلش کردم و گفتم : فکر میکردم چیزیتون شده باشه اونجا ...
فرناز منو از خودش جدا کردو گفت : حالت خوبه کیانا ؟! چی میگی ؟ اونجا کجاست ؟
_ هیزلند ... اونجا یه جنگی بود که باید میبودید و میدید ...
حالا مریم هم اومده بود طرفمون ... فرناز با گیجی گفت : چی داری میگی ؟ جنگ ؟!
مریم کنارم نشست و گفت : خوبی کیانا ؟
یعنی اینا یادشون نبود ؟!
_ مگه شماها چیزی یادتون نیست ؟
مریم _ چی رو باید یادمون باشه ؟
وا رفتم ... ذهن اینا پاک شده بود یا داشتن منو اذیت میکردن ؟! یا شایدم خودم خیالاتی شده بودم ... یهو دست بردم زیر مقنعه ام ... نبود ! همه چی مثل اوار ریخت روی سرم ...
_ کو گردنبند وارسام ... بخدا گردنم بود ...
گریه ام گرفته بود ... مقنعه مو دراوردم ... موهام بلند بود مثل همیشه ... بغضم ترکید ... یعنی همش رویا بود ؟! یعنی اینهمه مدت فقط خواب میدیدم ... روی یکی از نیمکتا نشسته بودم و گریه میکردم ... مریم و فرناز و چندتا از بچه ها دورمو گرفتن ... فرناز با صدای بلندی داد زد : یکی بره آب بیاره ...
نشست پیشم و درحالی که داشت شونه مو میمالید گفت : قربونت برم تو چرا اینجووری شدی یهو !
_ فرناز بخدا تا آخرین لحظه توی گردنم بود ... به وارسام قول داده بودم مراقبش باشم حالا باید چیکار کنم ...
وارسامی وجود نداشت داشتم خودمو گول میزدم ... یکی از بچه ها لیوانی پر از آب قند داد دست فرناز ... فرناز لیوانو گرفت جلوم و گفت : عزیزم یه گردنبند الکی که اینهمه ارزششو نداره که خودتو ناراحت کنی ...
--------------------------------------------------------------------------------
بهش نگاه کردم ... چی میتونستم بگم ... میگفتم یه رویا داشتم که از واقعیت هم واقعی تر بود ؟! اینکه متوجه بشی توی توهمی خیلی سخته ولی من آدمای اونجا رو لمس کرده بودم ...
مریم بلند شد و رفت از کلاس بیرون ... بعد از چند دقیقه که برگشت گفت که به خانم مدیر گفته زنگ بزنه کیان بیاد دنبالم .
واقعا به خونه رفتن احتیاج داشتم ... اشکامو پاک کردمو کیفمو برداشتمو از مدرسه اومدم بیرون ... بعد از حدوده نیم ساعت کیان اومد دنبالم ... دلم واسش خیلی تنگ شده بود ... سوار ماشین که شدم با نگرانی گفت : اتفاقی افتاده ؟
_ نه داداش عزیزم ...
نگام کرد و گفت : حتما یه اتفاقی افتاده که تو اینهمه مهربون شدی ...
خنده ام گرفته بود ... کیفمو توی بغلم جابجا کردمو هیچی نگفتم ... کیان هم ماشینو به حرکت داورد ... در سکوت داشتم به زمانی فکر میکردم که باید قبول میکردم جز توهم چیز دیگه ای نبوده ... کیان منو رسوند خونه و خودش رفت سرکارش ...
روی تخت دراز کشیدم و زمزمه کردم : خدایا یعنی همش الکی بود ؟!
دلم نمیخواست اینو قبول کنم ... اشکی که از گوشه ی چشمم جاری شده بود رو پاک کردم ...
سه ماه از اومدنم میگذشت ... اوضاعم عادی شده بود ولی نمیتونستم فراموش کنم که اونجا بودم ...
_ کیانا بیا مادر ...
کتابمو بستمو از پله ها دویدم پایین ... روی اپن نشستم و گفتم : بله مامان ؟
مامان برگشت طرفم و با اخم گفت : باز اونجا نشستی ؟
_ بیخیال مامان گلم ... کاری داشتی ؟
مامان _ برو زنگ بزن به مهرداد ببین کجاست ...
رفتم طرف تلفن ... شماره دایی رو گرفتم ... بعد از چند بوق جواب داد : بله ؟
_ سلام بر دایی خوب خودم ...
دایی _ سلام فسقلی خوبی دایی جوون ؟
_ دایی باز شما گفتی فسقلی ؟!
صدای خنده ی دایی باعث شد لبخندی بزنم ...
دایی _ تو اگه نود سالتم بشه واسه من فسقلی هستی ...
_ دایی مامان میگه کجایی ؟
دایی _ الان ... تازه از فرودگاه اومدیم بیرون ....
_ کیان اومد دنبالت ؟
دایی _ نه بابا مارو اینجا الاف خودش کرده ...
_ ما ؟! چقدر خودتو تحویل میگیری ...
دایی _ با وحید دارم میام ...
_ به به بالاخره ما این دوست اسرار آمیز شما رو ببینیم .
دایی خندید و گفت : کاری نداری فسقلی ؟
_ نه بابای ....
دایی _ من تورو هنوز نتونستم آدم کنم ... بابای نه ... خداحافظ ...
_ بابای دایی جوونم ....
و با خنده قطع کردم ... مامان از توی آشپزخونه گفت : کجاست ؟
_ از فرودگاه اومدن بیرون ...
از پله ها رفتم بالا ... فردا امتحان فیزیک داشتم ... برای اولین بار جوگیر شده بودم بخونم ...