داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
داستان رو در ادامه ی مطلب بخونید -امشب بریم KFC -باشه گلم موهاشو خشک کردم و بینش کلی خندوندمش تا اون موضوع از یاد هر دومون بره بعد از اینکه خشک کردن موهاش تموم شد از پشت بستشون عاشق همین سادگیاش بودم یه تونیک توسی با ساپرت مشکی هم پوشید و منم یه شلوار سفید و تی شرت توسی مشکی پوشیدم و رفتیم بیرون..میخواستم این یه ماه قشنگترینا رو براش فراهم کنم..باید تلافی همه ی زجرایی که به خاطرم کشید رو در بیارم -کیا کجایی میگم از کدوم طرف بریم؟ -بریم سمت بازار استقلال حرف نداره از شیر مرغ تا جون آدمیزاد توش هست -اوکی بریم بازومو گرفت و قدم زنون به سمت استقلال راه افتادیم و توی راه برام شیرین زبونی می کرد و منم با لذت گوش میدادم..از آرزو هاش...از چیزایی که میخواد بخره...کلا از همه چیز حرف میزد...توی بازار یکم خرت و پرت خریدیم -کیا اون کیف مشکیه قشنگه؟ -آره بریم داخل ببینم جنسش خوبه -باشه بعد از اینکه تاییدش کردم خریدمش و اومدیم بیرون -مرسی کیا جونم -قابل نداشت عسلم -خیلی دوست دارم -ما بیشتر خانوم همون موقع چشمش افتاد به بلال فروشی با سرعت به سمتش دوید -عسل کجا میری؟گم میشیا وایسا منم بیام به سمتم برگشت و با خنده دستشو به سمتم دراز کرد یعنی بیا به سمتش دویدم و گفتم: -خیلی دیوونه ای عسل خندید و به بلال ها اشاره کرد.. دو تا بلال خریدم و دوباره راه افتادیم متوجه گذشت زمان نشدیم یه دفعه دیدم ساعت نه شده داخل استقلالKFCداشت رفتیم و شاممون هم خوردیم بعد عسل گفت که بریم لب آب..دو ساعتی هم اونجا بودیم و بعد با خستگیه زیاد یه روز پر ماجرا رو پشت سر گذاشتیم و به سمت هتل رفتیم... فردا صبح که بیدار شدم دیدم عسل نیست بلند شدم و رفتم توی دستشویی رو نگاه کردم ندیدمش گفتم: -عسلی کجایی خانومم؟ -... -عسل؟ -... نگران شدم همه جا رو گشتم...توی لابی..توی رستوران..اما نبودش..نا امید رفتم داخل اتاق نشستم اما نمی تونستم آروم بشم یعنی کجاست خدایا دارم دیوونه میشم..دیدم از توی دستشویی داره صدا میاد در دستشویی رو که باز کردم دیدم عسل داره مسواک میزنه..خدایا این کجا بود؟با عصبانیت گفتم: -کجا بودی -لالا -میگم کجا بودی این همه گشتم دنبالت -بابا خواب بودم یعنی ندیدیم؟ -کجا خواب بودی؟؟ -از تخت افتاده بودم پایین -چی؟ -مسکل شنوایی داری احیانا؟هر چیزیو باید دوبار بگم میگم افتاده بودم از تخت اه من چقدر خرم آخه تخت نزدیک دیوار بود اما با دیوار کمی فاصله داشت به هیچ وجه فکر نمی کردم افتاده باشه اونجا با خنده گفتم: -جون به سرم کردی دختر -به من چه که تو عقلت کف پاته؟ -اِ؟؟؟ -آره.. -حالا نشونت میدم .. اومد بیرون و دستشو به کمرش زد و گفت: -چطوری؟ -پرتش کردم رو تخت و شروع کردم به قلقلک دادنش و گفتم: -اینجوری -کیــ..ا...نــــــــــــ...تــ ..و...رو...خـدا...نـــــــ.کن... -با خنده بوسیدمش و گفتم: -تا تو باشی دیگه به آقا بالا سرت توهین نکنی -برو بابا -چی؟ -هیچی هیچی.. بعد هم در مقابل چشمای خندون من سریع لباس پوشید و گفت: -تو رستوران منتظرتم لباس پوشیدم و به سمت رستوران رفتم..امروز میخوام ببرمش ikeaمیدونم اینجور چیزا خیلی دوست داره...دیدمش که داشت توی ظرفش سوسیس میذاشت به سمتش رفتم و گفتم: -آخه دختر خوب کی صبحونه سوسیس میخوره -همونی که اینو اینجا گذاشته -خوشم میاد از زبون کم نمیاری -آره نگران نباش بعد از خوردن صبحانه رفتیم بالا تا من کیف پولمو بردارمو بریم بعدش هم کمی قدم زنان رفتیم تا میدون استقلال...اونجا خیلی قشنگ بود مثل صحن امام رضا بود...عسل هم عاشقش شده بود کمی که اونجا بودیم بعد تاکسی گرفتیم و به سمتikeaرفتیم -وای عسل بسه دیگه بخدا اضافه میخوریما -مگه نگفتی فدا سرت؟ -من غلط کردم -دیگه غلطو کردی نمیشه جبران کرد... -عسلی.... -کیان تو کارم دخالت نکن بزار تمرکز کنم -آخه مگه خرید هم تمرکز داره -آره تو این چیزا رو نمی فهمی عسل هر چی اونجا بود رو خرید همه با تعجب به سبد هامون نگاه میکردن..برای ناهار داخل همون پاساژ یه هات داگ فروشی بود که یه لیر(حدود هفتصد هشتصد تومن)میدادی و یه ساندویچ می گرفتی..نوشابه هم آزاد بود یه لیوان بر میداشتی هر چقدر میخواستی میخوردی..خیلی خوشمزه بودن... بعد از اینکه عسل به رفتن رضایت داد به سمت هتل رفتیم شب هم برای شام بردمش بیرون آخه هتلمون فقط صبحانه میداد..فردا قرار بود از صبح با تور به مسجد اّیا سوفیا...برای همین زود خوابیدیم...فرداش روز خسته کننده ای بود...لیدر تور همش داشت درباره ی تاریخ مسجد و این چیزا می گفت و حوصله ی من و عسل هم خیلی سر رفته بود...اه چه تور مزخرفی...فردا هم قراره بریم دریا با تور کاش فردا اینطور نباشه... -عسلم مطمئنی نمیخوای بریم؟ -آره کیا من دوس ندارم جلوی همه با بیکینی راه برم -عزیزم مجبور نیستی بیکینی تنت کنی که.. -تو دوس داری بری؟؟ -من میخوام به تو خوش بگذره...فقط همین -خب من اینجوری خیلی راحت ترم... -باشه گلم خودمون تنها میریم که تو هم راحت باشی و لباس مناسب تنت کنی -میسی عزیزم اینم از این...عسل دوست داشت با تور برای دریا بریم اما وقتی از یکی از خانوما شنید که همه با بیکینی و مایو و از این جور چیزا میرن گفت من نمیام و دوس ندارم جلو غریبه ها اینجوری باشم..اول فکر کردم ناراحته از این که نمیره اما حالا فهمیدم که دیگه مایل نیس بره و ترجیح میده تنها بریم توی بغلم گرفتمش و چشمامو بستم امروز روز خسته کننده ای بود.. بعد از اینکه عسل به رفتن رضایت داد به سمت هتل رفتیم شب هم برای شام بردمش بیرون آخه هتلمون فقط صبحانه میداد..فردا قرار بود از صبح با تور به مسجد اّیا سوفیا...برای همین زود خوابیدیم...فرداش روز خسته کننده ای بود...لیدر تور همش داشت درباره ی تاریخ مسجد و این چیزا می گفت و حوصله ی من و عسل هم خیلی سر رفته بود...اه چه تور مزخرفی...فردا هم قراره بریم دریا با تور کاش فردا اینطور نباشه... -عسلم مطمئنی نمیخوای بریم؟ -آره کیا من دوس ندارم جلوی همه با بیکینی راه برم -عزیزم مجبور نیستی بیکینی تنت کنی که.. -تو دوس داری بری؟؟ -من میخوام به تو خوش بگذره...فقط همین -خب من اینجوری خیلی راحت ترم... -باشه گلم خودمون تنها میریم که تو هم راحت باشی و لباس مناسب تنت کنی -میسی عزیزم اینم از این...عسل دوست داشت با تور برای دریا بریم اما وقتی از یکی از خانوما شنید که همه با بیکینی و مایو و از این جور چیزا میرن گفت من نمیام و دوس ندارم جلو غریبه ها اینجوری باشم..اول فکر کردم ناراحته از این که نمیره اما حالا فهمیدم که دیگه مایل نیس بره و ترجیح میده تنها بریم توی بغلم گرفتمش و چشمامو بستم امروز روز خسته کننده ای بود قیه ی روزا هم به همین منوال گذشت..دیگه روز آخر خسته شده بودیم..چون تقریبا تمام شهرو گشتیم..باکشتی به قسمت آسیایی شم رفتیم..اونجایی ها اکثرا مسلمون بودن ولی بازای خیلی خوبی داشت..حتی منم از قسمت آسیاییش خیلی خوشم اومد.. روزی که پرواز داشتیم عجیب دلشوره گرفته بودم...آخه وقتی هم زنگ میزدم به مبایل مامان و بابا جواب نمیدادن.. وقتی رسیدیم اول رفتیم خونه چمدون ها رو گذاشتیم و لباس عوض کردیم و سریع به خونه ی بابا رفتیم..عسل برعکس من بی خیال و خوشحال بود..آخه خبر نداشت که جواب نمیدادن..از وقتی رسیدیم هم خیلی زنگ زدم اما باز جواب نمیدن.. به در خونه که رسیدم برق سه فاز از سرم پرید..تمام دیوار های دمه در پر بود از پارچه های سیاه و عرض تسلیت..یعنی چی؟تو این یه هفته چه اتفاقی افتاده..تا خودمو عسل رو به داخل رسوندم یه قرن گذشت اونجا بود که دیدم همه ی همسایه و فامیل دور و نزدیک و دوست و آشنا با لباس سیاه دور مامانم نشستن... داد زدم: -اینجا چه خبره؟ اونا که تازه متوجه ما شدن با بهت بهمون نگاه کردن.. پسر یکی از دوستای بابام که اسمش حسین بود دستمو گرفت و گفت: -کیان جان تسلیت..بابات بعد سرشو انداخت پایین با صدای جیغ عسل به سمتش برگشتم..نشسته بود روی زمین و داشت ضجه میزد...خودم که شکه بودم نمیدونستم باید چکار کنم..آخه کی؟چطور؟ بعد از یه ساعت که بزور عسلو دراز کردم و بهش سرم تزریق کردم تا بخوابه..بالاخره به حرف اومدم..رفتم پیش مامان و گفتم: -مامان چی شده؟ مامان با گریه گفت: -سه روز پیش بود که یه قرار کاری خارج از شهر داشت..هر چی بهش گفتم نمیخواد شب دیر وقت برگردی گفت نه نمیتونم تنهات بزارم..با سرعت داشت میومد که ماشینش رفت زیر کامیون..برای همیشه رفت و تنهام گذاشت... مامانو بغل کردم و سعی داشتم آرومش کنم: مامان-کیان بابات نیس تنها شدم بی کس شدم چکار کنم؟ -مامانم عزیزم مگه ما میزاریم؟مگه میزارم حس کنی بی کسی؟ پسرت هست قربونت برم عزیزم تو فقط گریه نکن..دنیا رو به پات میریزم..ولی آخه چرا همون موقع بهمون نگفتین؟ -که چی بشه؟ماه عسلتون رو خراب می کردم؟ -مامان ماه عسل مهم تر بود یا تو؟ مامان با این حرفم دوباره زد زیر گریه نمیدونم چرا...خودم هم یه بغض بزرگ توی گلوم بود اما الان وقت گریه نیس من باید مراقب مامان و عسل باشم نه اینکه با گریه هام اونا رو غمگین تر کنم..بابا..قربونش..امروز روز سومش بود..حتی توی مراسم خاکسپاریش هم نبودم..ببخشم بابایی.. پسر خوبی برات نبودم عمو وقتی فهمید خودش تنها اومد ایران و دو روز موند و رفت..نه زن عمو نه رامین به خودشون زحمت ندادن بیان..البته بهتر که نیومدن.. دو ماه گذشت مامان هنوزم خیلی غمگینه...همش یا داره گریه می کنه یا از خاطراتش با بابا میگه..عسل هم داغونه اما بخاطره مامان مجبوره مثله من خودشو کنترل کنه..اما از گریه های شبونه اش می فهمم که چه دردی می کشه..ما وسایلمون رو جمع کردیم و اومدیم توی همین خونه تا با مامان زندگی کنیم..عفت خانوم هم که الان حدودا یه سال بود رفته بود روستاشون بعد از فوت بابا اومد تا دوباره باهامون زندگی کنه...با به معرفت اون...بعد از مراسم چهلم دوباره همه رفتن...دوباره ما شدیم همون خانواده ی کوچیک...اما بابا دیگه کنارمون نبود...و این به معنای واقعی نابودی برای هممونه امروز فهمیدیم عسل بارداره برای همین هم با هم اومدیم بیرون تا برای مامان یکمی خرید کنیم و بعد هم شیرینی بگیریم و بریم خونه...مامان تعجب کرد آخه عسل توی این مدت اصلا نمیرفت بیرون..وقتی رسیدیم خونه و مامان موضوع رو فهمید بعد از دوماه لبخندشو دیدم. -الهی قربونتون برم...بالاخره مادربزرگ شدم.. من-مامانم خدا نکنه..در ضمن شما به این جوونی..اون پدر سوخته غلط کرده بهت بگه مادربزرگ عسل-نخیرم به بچه ام چیزی نگو هممون خندیدیم..شام بردمشون رستوران تا از این حال و هوای غمزده خارج بشن... عسل حدودای شش ماهش بود که یه شب که سر کار بودم مامان اومد پیشم تو بیمارستان و گفت: -کیان زود باش بیا که عسل درد داره الان آوردمش بیمارستان دکتر میگه باید زایمان کنه -مامان؟چی میگی؟؟الان باید بدونم؟ بعد دویدم به طرف اتاق عمل که فهمیدم دکتره رفته داخل..وای خدا عسل شش ماهش بیشتر نیس خطرناکه......نکنه اتفاقی براش بیفته.... بعد از چند ساعت که به من چند قرن گذشت پرستاری با پسرم به سمتمون اومد با دیدنش که مثل فرشته ها خوابیده بود خیلی خوشحال شدم گفتم: -خانوم پرستار حال بچه خوبه؟ پرستار-بچه خوبه ولی مادرش....... فریاد زدم مادرش چی شده زنم کجاس؟ پرستار-اقای محترم اینجا بیمارستانه -زنمو کشتی بعد میگی اینجا بیمارستانه؟؟؟نمیدونی بدون اینجا بیمارستان خود منه پرستاره اول کمی تعجب کرد ولی بعدش گفت: -اقای محترم.... -این بیمارستانو به اتیش میکشم پرستار-بابا زنت .... -زنمو کشتین میکشمتون -زنت نمرده بابا -ها؟نمرده؟ -چیه نکنه ناراحت شدی؟ -نه اون نمیمیره اون یادش با من میمونه -بابا زنت زنده اس -کجاس؟باید ببینمش در همین حین که همه دورمون جمع بودن و میخندیدن مامان اومد سمتم و منو به طرف تختی که عسل روش بود برد دیدمش که بی هوش بود اروم بر پیشونیش بوسه ای زدم.. عسل-کیا من میگم اسم این بچه باید آرتین باشه -من میگم امیر علی رو حرفم حرف نزن مامان گفت: -اصلا قرعه میندازیم عسل –قبوله من اسمه آرتین رو دوس داشتم اما میخواستم سر به سر عسل بزارم.. -یه چند لحظه صبر کنین شیرشو بخوره بچه ام.. بعد از اینکه عشق بابا شیر خورد عسل دادش به دست مامان و رفت برگه بیاره...قرعه رو من برداشتم اما اسم آرتین در اومد عسل خوشحال بود و پرید گونمو بوسید که من با شک اون یکی کاغذ هم باز کزدم دیدم بله..اون یکی هم آرتینه..عسل که دستش رو شده بود بلند شد و شروع کرد به دویدن که رفتم دنبالش و بالاخره توی اتاقمون گیرش انداختم: -از من فرار میکنی جوجو؟ -کیا........میدونی خیلی دوست دارم؟ -عسل نقطه ضعفمو گرفتی دستت ول نمکنیا.. دوباره خودشو لوس کرد و گفت: -جون من آرتین باشه بغلش کردم و گفتم: -مگه میتونم چیزی بگم؟؟رو حرف خانوم طلای خودم که نمیتونم حرف بزنم عسل خواست جواب بده که نزاشتم و لبامو روی لباش گذاشتم........ وقتی رسیدی که شکسته بودم ... از همه ی آدما خسته بودم ... وقتی رسیدی که نبود امیدی ... اما تو مثل معجزه رسیدی ... وقتی رسیدی که شکسته بودم ... از همه ی آدما خسته بودم ... بعد یه عالم اشک و بغض و فریاد ... خدا تو رو برای من فرستاد ... خوب میدونم جای تو رو زمین نیست ... خیلیه ، فرق تو فقط همین نیست ... آدمای قصه های گذشته ... به کسی مثل تو میگن ؛ فرشته ... فرشته ی نجات ، فرشته ی نجات ... تو جون ازم بخواه ، اونم کمه برات ... فرشته ی نجات ، فرشته ی نجات ... تو جون ازم بخواه ، اونم کمه برات ... رسیدی از یه جا که آشنا بود ... شبیه تو ، فقط تو قصه ها بود ... تو از یه جای خیلی دور اومدی ... قفلو شکستی مثل نور اومدی ... تو همونی که آرزوی من بود ... همیشه هر جا ، روبروی من بود ... شبا تو خوابم تو رو دیده بودم ... خیلی شبا بهت رسیده بودم ... خوب میدونم جای تو رو زمین نیست ... خیلیه ، فرق تو فقط همین نیست ... آدمای قصه های گذشته ... به کسی مثل تو میگن ؛ فرشته ... فرشته ی نجات ، فرشته ی نجات ... تو جون ازم بخواه ، اونم کمه برات ... فرشته ی نجات ، فرشته ی نجات ... تو جون ازم بخواه ، اونم کمه برات پایان