وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان پرنیان سرد4

پام مو برداشته بود و خیلی درد می کرد. با پای گچ گرفته به خونه برگشتم، مینو خوب می تونست اوضاع رو آروم نگه داره.کلا هیچکس نگران من نبود. آرش بیچاره انقدر خسته بود که غذا نخورده به اتاقی که مامان براش آماده کرده بود، رفت که بخوابه. منم خیلی خسته بودم. به زور یکم غذا خوردم و بعدم روی کاناپه خوابم برد.

وقتی بیدار شدم همه توی سالن پذیرایی نشسته بودن و مشغول حرف زدن بودن. به اتاقم رفتم تا لباسمو عوض کنم. بالا رفتن از پله ها واقعا مشکل بود، وقتی به اتاقم رسیدم نفس نفس می زدم. دلم برای اتاقم تنگ شده بود. عروسکامو دونه دونه توی بغلم گرفتم و به عکسای خودم که روی دیوار اتاق بود، نگاه کردم. وسایل اتاق حتی از روزی که به ایتالیا میرفتم هم تمیزتر بود، توی دلم قربون صدقه ی مامانم رفتم. به سختی لباسمو عوض کردم و از اتاق خارج شدم که دوباره با آرش برخورد کردم. به پام اشاره کرد و گفت:"خودت تنهایی اومدی بالا؟"

شونمو بالا انداختم و جواب دادم:"آره."

"درد نداری؟"

در حالیکه چهرمو از شدت درد درهم کشیده بودم گفتم:"نه، معلومه که نه."

خندید:"معلومه. خب پس بیا بریم."

به طرف پله ها رفتم، پایین رفتن حتی از بالا اومدن هم سختتر بود، هر قدمی که برمی داشتم دردم بیشتر میشد. دستشو دورم حلقه کرد و سعی کرد کمکم کنه. حس عجیب اما خوشایندی بهم دست داد، تمام بدنم به لرزه افتاده بود و حس می کردم هر آن ممکنه تعادلمو از دست بدم و بیفتم. انگار متوجه حال خرابم شد، محکمتر منو گرفت و آروم زمزمه کرد:"حالت خوب نیست؟"

نه، حالم اصلا خوب نبود. اینطوری بدترم میشدم. حس می کردم صورتم گل انداخته، دلم نمی خواست اینطوری خودمو لو بدم. کمی به عقب هلش دادم، از خودم دورش کردم و گفتم:"خوبم. خودم میتونم راه برم."

شونه هاشو بالا انداخت:"باشه، هرطور راحتی."

از چند تا پله پایین رفتم، بعد با خوشحالی سرمو به طرف آرش برگردوندم، زبونمو درآوردم و گفتم:"دیدی تونست...."

اما هنوز حرفم تموم نشده بود که افتادم. وقتی به خودم اومدم، توی بغلش بودم، چه حس خوبی، چشمامو بسته نگه داشتم، تا این حس خوب کمی بیشتر بمونه. با نگرانی تکانم داد و پرسید:"رزا، حالت خوبه؟"

با خودم گفتم اه حالا مجبور بودی حرف بزنی؟

و جوابشو دادم:"خوبم. میشه منو بذاری پایین؟"

خنده ی شیطنت آمیزی کرد و گفت:"نه، تو خیلی لجبازی. من خودم می برمت پایین؟"

تقریبا داد زدم:"چی؟؟ دیوونه شدی؟؟"

یه پله پایین رفت و گفت:"داد نزن. فایده ای نداره."

سعی کردم که بیام پایین:"اگه کسی ببینه چی؟ زشته."

لبخند مرموزی زد و گفت:"خب، اشکالی نداره. تو پات شکسته منم دارم کمکمت می کنم. همین."

همین؟؟ اه، توام همش حال منو بگیرها!

سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم. خیلیم از وضعیتی که توش قرار گرفته بودم، ناراحت نبودم!!

وقتی رسیدیم پایین پله ها منو روی زمین گذاشت و با هم به سمت اتاق پذیرایی رفتیم.

مینو با دیدن من، با خوشحالی دستاشو بهم کوبید و گفت:"رزا، نیومده دعوت شدیم عروسی. وای نمی دونی چقد دلم برای عروسیای ایران تنگ شده بود!!"

تازه چشمم به علی افتاد، روی مبل کنار امیر نشسته بود، سلام کرد و منم با سر جوابشو دادم.

به سمت مینو برگشتم و گفتم:"مبارک باشه حالا عروسی کی هست؟؟"

امیر لبخند مرموزی زد و جواب داد:"من!!"

با صدای بلند فریاد زدم:"چی؟"

مهسا خنده ی ریزی کرد و گفت:"میدونستم عکس العملت چیه."

روی تنها جای خالی یعنی کف زمین نشستم و با خوشحالی گفتم:"باورم نمیشه بالاخره راحت شدیم."

امیر گفت:"فکر کردم از ناراحتی افتادی زمین!"

پوفی کردم و گفتم:"نه بابا، هنوز اونقد دیوونه نشدم. جا نبود بشینم."

علی سریع بلند شد و گفت:"بیا اینجا بشین."

قبلا لا اقل جمع می بست! چه خودشیرینم هست! اه اه!

همون موقع کسرا بلند شد و گفت:"دستت درد نکنه علی جون اتفاقا من جام راحت نبود!"

بعد خودش سرجای علی نشست و به من اشاره کرد که جای خودش بشینم.

منم نشستم. علی بیچاره ام تا موقع شام همونطوری ایستاده بود. حقشه!

بعد از شام مهنازجون و علی رفتن. من و مهسا ام به اتاق من رفتیم. کمکم کرد تا لباسمو عوض کنم. تخت من انقدر بزرگ بود که هردومون روش جا بشیم.

هر وقت پیش هم بودیم تا نزدیکای صبح نمی خوابیدیم، مهسا دراز کشید، دست راستشو تکیه گاه سرش قرار داد، لبخند بزرگی زد و گفت:"باورم نمیشه. بالاخره دارم ازدواج می کنم!"

بالش رو زدم توی سرش و گفتم:"نیشتو ببند. چه معنی داره! حالا حتما همه باید بفهمن ترشیده بودی؟؟"

زد توی سرم و گفت:"حداقل بالاخره نجات پیدا کردم. تو برو به فکر خودت باش."

از دهنم پرید:"هستم!!!!!"

جیغ کشید و گفت:"چیییییی؟؟"

دستمو گذاشتم روی دهنشو گفتم:"هییییس!!"

سرشو به علامت باشه تکان داد. تا دستمو برداشتم گفت:"حالا کی هست؟؟"

"کی؟"

"خودتو لوس نکن دیگه!"

لبخندی زدم و گفتم:"کی خودشو لوس می کنه؟؟"

با حرص گفت:"نکنه باز فیلت یاد هندستون کرده؟؟"

"کدوم فیل؟؟؟!!!"

دستاشو با حرص بهم کوبید و گفت:"مثل آدم جواب بده!"

"اِ خوب منکه درست جواب میدم. سوالای تو عجیبه."

آهی کشید و گفت:"نکنه علیه؟؟؟"

لبخندی متفکرانه زدم و گفتم:"همون فیله؟؟ نبابا اون شکلی نیست بیچاره."

با صدای جیغ مانندی گفت:"می کشمت رزا!!! جوابمو بده."

دستامو به علامت تسلیم بالا بردم و گفتم:"خیله خب بابا! بپرس."

"حالا که علی از نیلوفر جدا شده، نظرت عوض شده؟ واسه همین برگشتی؟ که با اون باشی؟؟؟ هان؟ جواب بده دیگه. هنوز دوستش داری؟ آره؟....."

دوباره دستمو گرفتم جلوی دهنش:"نفس بکش! بابا صبر کن منم جواب بدم!"

بعد ادامه دادم:"نه، اون نیست."

و برای اینکه دوباره جیغ نکشه دهنشو محکمتر گرفتم.

با ایما و اشاره ازم پرسید که اون کیه. دستمو برداشتم، نفس عمیقی کشید و گفت:"کی هست؟"

دستی به گچ پام کشیدم و گفتم:"می شناسیش."

به طرز مشکوکی نگاهم کرد:"حوصله ی بیست سوالی ندارم. خودت بهم بگو. فقط امیدوارم این یکی آدم درستی باشه."

"هست. این دفعه دیگه مطمئنم."

چیزی نپرسید، فقط با کنجکاوی نگاهم کرد. منم چیزی نگفتم، اما نمیدونم توی چشمام چی دید، که یهو با اشتیاق بغلم کرد و گفت:"منم همینطور. انتخاب درستی کردی، آرش، کسیه که می تونه خوشبختت کنه."

سرمو انداختم پایین و لبخند کمرنگی بر لب آوردم.

**

خودمو روی مبل پرت کردم و گفتم:"آخیش بالاخره راحت شدم."

آرش از همون پوزخندای همیشگی خودش تحویلم داد و گفت:"نه که تا الان خیلی سختی کشیده بودی؟!"

کوسن رو به سمتش پرت کردم و گفتم:"پای بیچارم داشت توی اون گچ مسخره خفه می شد!!"

بعد به استکان چای توی دست آرش اشاره کردم و گفتم:"زودباش دیگه چقدر طولش میدی. دیر میشه ها."

مینو ام که مثل من آماده، روی مبل نشسته بود گفت:"اه راست می گه دیگه. زودباش!!"

کسرا بلند شد، آرش با صدای آرومی به مینو گفت:"مامان تو از یه بچه ام کم طاقت تری."

مینو چیزی نگفت. فقط لبخند شیرینی زد و دست منو کشید تا بلند شم. سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.

مینو انقدر ذوق زده بود که وقتی به مرکز خرید رسیدیم، حتی مهلت نداد کسرا ماشینو پارک کنه. دست منو گرفت و با هم از ماشین پیاده شدیم.

وارد پاساژ که شدیم، مغازه ای که لباس شب های زیبایی داشت،نظرمو جلب کرد.

به مینو گفتم:"چطوره اول اونجا رو ببینیم؟"

لبخندی زد و گفت:"لباسای توی ویترینش که قشنگن. بریم تو."

وارد مغازه شدیم. انقدر لباس زیاد بود که کاملا گیج شده بودم. دلم می خواست میتونستم همشونو بخرم!!!

بالاخره لباسی که از بقیه قشنگتر بود، انتخاب کردم. لباسی به رنگ صورتی ملایم که بلندیش تا زیر زانو می رسید، بند لباس یه طرفه بود و روش با گل های رز ریز، به رنگ خود لباس تزیین شده بود.

لباس رو پوشیدم. واقعا بهم میومد، خیلی خوشگل شده بودم!!! مینو در زد تا من رو توی لباس ببینه. در اتاق پرو رو براش باز کردم

مینو جیغ کوتاهی کشید و بغلم کرد، صورتمو بوسید و گفت:"خیلی خوشگل شدی."

لب ورچیدم و گفتم:"اِ مینو!!!! بوووووووووودم!!"

خندید و گفت:"خوشگلتر شدی!"

چشمای مینو برق میزد، کمی مکث کرد و آروم ادامه داد:"حتما آرش خیلی تعجب می کنه. حالا زود باش بیا بیرون هنوز کلی کار داریما!"

لباسو درآوردم و از اتاق بیرون رفتم.

مینو هم یه لباس صورتی خیلی قشنگ انتخاب کرد.

بسته های خرید رو به دست کسرا داد و با لبخند گفت:"آخ جون، من و تو با هم ست می شیم!"

با کسرا به طرف مغازه ای رفتیم تا براش کراوات بخریم. کراوات ساده و زیبای طوسی رنگی انتخاب کرد. لحظه ای آرش رو با اون کراوات تصور کردم، حدس می زدم واقعا بهش بیاد. نگاهم رو به کراوات دوختم، نمی تونستم از روش چشم بردارم.

مینو گفت:"بیاین یکیم برای آرش بخریم. حتما بهش میاد."

و به من چشمک زد. این مینو ام چقدر تیزه هاااا!

خریدای دیگرم انجام دادیم و ساعت هشت شب بود که به خونه برگشتیم!!


مهسا برای صدمین بار زنگ زد، گوشیو برداشتم و گفتم:"بله؟"

"بله و کوفت، بله و درد، بله و .... چی بگم! آخه من نمیدونم عروس منم یا تو!! پس چرا نمیای؟؟"

درحالیکه داشتم، شالمو روی سرم مرتب می کردم، گفتم:"باشه باشه دارم میام."

"زودباش، نیم ساعته داری همینو می گی!"

و گوشی رو قطع کرد. وسایلمو برداشتم و به طبقه ی پایین رفتم. به سمت میز ناهارخوری رفتم تا سوییچ ماشینمو از روش بردارم و به سمت آرایشگاه حرکت کردم. به اونجا که رسیدم، مهسا از شدت عصبانیت سرخ شده بود. با دیدنم داد زد:"تا حالا کجا بودی؟"

"قربونت برم چرا داد می زنی؟"

آهی کشید و گفت:"تو آدم نمی شی. حلقه ها رو آوردی؟"

جعبه ی زیبا و سرمه ای رنگ حلقه ها رو به دستش دادم و گفتم:"بیا اینم حلقه هاتون خانوم."

مینو که داشت ابروهاشو اصلاح می کرد، فریاد زد:"زودباش بیا. باید کار تورم شروع کنن. دیر میشه ها."

سلام کردم و به سمت مینو و مامان رفتم. مونا خانم، صاحب آرایشگاه که دوست مامانم هم بود، به طرفم اومد، صورتمو بوسید و گفت:"ماشاا...، هر بار که می بینمت از قبل خوشگلتر میشی."

لبخندی زدم و تشکر کردم. ادامه داد:"بشین عزیزم. الان میام، خودم درستت می کنم."

"ممنون."

مانتو و روسریمو درآوردم و روی صندلی نشستم. مامان پرسید:"واسه چی انقدر دیر اومدی؟"

خندیدم و گفتم:"به مهسا چیزی نگو، اما یادم نمیومد حلقه هارو کجا گذاشتم، داشتم دنبال اونا می گشتم!"

سری از روی تاسف تکان داد و گفت:"چقدر شلخته ای تو دختر!!"

گوشیم زنگ خورد، کسرا بود، گوشی رو برداشتم:"بله؟"

"سلام، بالاخره پیداشون کردی؟"

لبخندی زدم و گفتم:"آره، بالاخره!!!"

"حالا کجا بود؟"

"زیر تخت!"

خندید و گفت:"من که از اولش بهت گفتم همونجا رو بگردی!"

"دفعه ی بعد به حرفت گوش می کنم. باید برم."

"باشه خدافظ."

به مونا گفتم:"مونا جون، آرایشم کم باشه لطفا. نمی خوام موهام جمع باشه! و اگه میشه باهمیشه متفاوت باشه!!"

لبخندی زد و گفت:"باشه دختر! می دونم چیکار کنم، ماه میشی."

"ممنون."

و مشغول درست کردن موهام شد، مهسا غرولند کنان گفت:"نگاه کن تروخدا، من عروسم اونوقت این خانم قراره ماه بشه!"

خندیدم:"انقدر حسود نباش!"

"من؟کی؟ من کی حسودی کردم آخه؟!؟!"

مجله ای از روی میز برداشتم و مشغول ورق زدن شدم. بعد از ظهر بود که کارمون تموم شد، مونا جلوی یه سمت موهامو به شکل گل، بافته بود، فرقمو کج کرده بود و بقیه ی موهارو از سمت دیگه افشان کرده بود. مدل واقعا زیبایی بود و بهم خیلی میومد، آرایشم برنز بود، ساده و قشنگ.

وقتی خوب خودمو برانداز کردم، به سمت مهسا برگشتم، برای چند لحظه نفس کشیدن یادم رفت، مهسا واقعا زیبا شده بود. لبخندی زدم و گفتم:"وای قلبم!"

پشت چشمی نازک کرد و گفت:"مسخره."

به سمتش خیز برداشتم، لپشو محکم بوسیدم.

چشم غره رفت و گفت:"ایش، آرایشمو خراب کردی!"

خندیدم و گفتم:"خیلی خوشگل شدی."

درحالیکه می خندید گفت:"شرط می بندم همین امشب صدتا خاستگار برات میاد!!!"

"نه بابا از این خبرام نیست!"

و بعد ادامه دادم:"بیچاره امیر!!! تا شب چی می کشه!!"

زد توی سرم و گفت:"وای خدا مرگم بده، عفت کلام داشته باش دختر!"

خندیدم و گفتم:"تو منحرفی!!"

نفس عمیقی کشید و گفت:"وای رزا، دارم از استرس می میرم!"

"نگران نباش، ما از این شانسا نداریم!"

"خاک تو سرت!"

صدای مامان حرفامونو ناتموم گذاشت، درحالیکه دکمه های مانتوشو می بست، لبخندی زد و گفت:"شما دوتا بازم شروع کردین؟!؟"

من و مهسا هر دومون همزمان انگشتامونو به سمت همدیگه نشونه گرفتیم و گفتیم:"تقصیر این بود!"

مامان خندید و گفت:"از دست شما. امیر داره میاد، زودباشین."

و بعد به من گفت:"توام حاضر باش، بابات میاد دنبالمون بریم آتلیه."

گفتم:"من خودم میام. ماشین آوردم.حوصله ی آتلیه اومدنم ندارم! یه دوری میزنم بعدم میرم خونه لباسمو می پوشم، برای عقد میام."

مامان لب پایینشو گزید و گفت:"نمی شه که با این ریخت و قیافه تنهایی بری! تازه بری دورم بزنی؟! الان زنگ میزنم به کسرا بیاد دنبالت."

آهی کشیدم و گفتم:"باشه خوبه!"

مامان رفت تا به کسرا زنگ بزنه. چند دقیقه ی بعد زنگ در به صدا دراومد. امیر و بابا بودن، امیر با دیدن مهسا خشکش زده بود، بدون حرکت ایستاده بود و به مهسا خیره شده بود، حتی پلک هم نمی زد، انگار برای یک ثانیه هم نمی خواست از دیدن مهسا محروم بشه. انقدر بهش نگاه کرد که صورت مهسا گل انداخت و قرمز شد، سرفه ای مصنوعی کردم و گفتم:"دایی نفس بکش!"

امیر انگار که منتظر دستور من باشه، ناخودآگاه نفس عمیقی کشید، انقدر عمیق که همه رو به خنده انداخت. بعد درحالیکه در ماشین رو برای مهسا باز می کرد، گفت:"از دست تو!!"

معصومانه گفتم:"مگه من چیکار کردم؟!"

لبخندی زد و سوار ماشین شد. مامانم درحالیکه همراه مینو به سمت ماشین بابا می رفت گفت:"به کسرا زنگ زدم، کار داشت، ولی گفت خودشو می رسونه! تو ی آرایشگاه منتظرش بمون."

مینو ام برام دست تکان داد و گفت:"حتما برو تو! ممکنه بدزدنت!!"

خندیدم و دستمو براش تکان دادم. وقتی رفتن به داخل آرایشگاه برگشتم و مشغول دیدن مدل های مختلف مو و ناخن شدم!! سرگرمی خوبی بود!

حدودا چهل و پنج دقیقه گذشته بود، دیگه داشتم کلافه می شدم که مونا اومد و گفت:"رزا جان اومدن دنبالت."

"مرسی مونا جون."

کیفمو برداشتم و درحالیکه غرولند می کردم از پله ها پایین رفتم، سوار ماشین شدم و با عصبانیت گفتم:"کجا بودی تا حالا؟واسه چی انقدر معطل کردی؟ خیلی کار دارم چرا انقدر دیر اومدی؟خیلی بی مسئولیتی."

ولی به جای جواب، فقط صدای خنده شنیدم.

سرمو به سمتش برگردوندم. وای خدایا! آرش بود!!!!!!!!

ضربان قلبم یهو رفت بالا، برای اینکه صدای قلبمو نشنوه باید حرفی می زدم، خودمو نباختم و خیلی عادی گفتم:"هر هر واسه چی می خندی؟"

عینک آفتابی زیباشو از روی چشمش برداشت و گفت:"علیک سلام خانوم!"

سرمو خاروندم و گفتم:"خب چیزه یعنی سلام!"

این بار بلندتر خندید. با حرص گفتم:"حالا واسه چی می خندی؟"

"مثل بچه ها شدی!! بهتر بود اول یه نگاهی به من مینداختی! آخه اگه اشتباهی سوار ماشین یه غریبه شده بودی چی؟؟؟"

"حالا که نشدم. زودباش بریم، کار دارم!"

عینکش رو دوباره به چشمش زد و ماشین رو به حرکت درآورد، بنابراین منم فرصتی پیدا کردم تا خوب براندازش کنم. موهاشو کمی مرتب کرده بود و صورتشو خیلی خوب شیو کرده بود. زیبایی و جذابیتش خیره کننده و نفس گیر بود. عطری که زده بود رو چند وقت پیش با مینو براش خریده بودیم، ورساچه ی آبی بود. بوی عطرش تمام ماشینو پر کرده بود. چند تا نفس عمیق کشیدم تا بوی عطر تمام ریه هامو پرکنه! یه تی شرت سفید و جذب پوشیده بود که بی نهایت بهش میومد! سرشو به سمتم برگردوند و گفت:"چیزی شده؟"

تازه اون موقع بود که فهمیدم مدتهاست بهش خیره شدم. لبخندی زدم و گفتم:"نه! "

"خب پس پیاده شو!!"

با گیجی به اطراف نگاه کردم و درحالیکه در ماشین رو باز می کردم گفتم:"اِ رسیدیم؟؟ چه زود!؟!"

وارد خونه که شدیم گفت:"من دارم میرم حاضر شم. نیم ساعت دیگه توی حیاط باش."

"باشه."

و به اتاقم رفتم. پیراهنم رو پوشیدم و سعی کردم تا کمی موهامو مرتب کنم. کفشامو برداشتم، مانتوی سفید و شال قرمزمم پوشیدم، دیگه تقریبا نیم ساعت شده بود، به سمت حیاط رفتم، آرش کنار ماشین ایستاده و منتظر من بود. نسیم خنک و ملایمی می وزید، برای چند لحظه آرزو کردم کاش الان یه ساعت برنارد با خودم داشتم!! آرش در اون کت و شلوار و کراوات طوسی و پیراهی سفید، واقعا بی نظیر شده بود. موهای خوش حالتشو هم به سمت بالا شونه کرده بود. محو تماشای همدیگه شده بودیم. همه ی اینا فقط برای چند صدم ثانیه طول کشید. فورا به خودمون اومدیم. در ماشینو برام باز کرد تا سوار بشم، خودشم سوار شد و حرکت کرد.

کمی دیر به مراسم عقد رسیدیم. عاقد خطبه رو قبل از رسیدن ما جاری کرده بود.مهسا با دلخوری ظاهری گفت:"عادت داری همه جا دیر بری نه؟!"

آرش خندید و گفت:"این یه بارو تقصیر من بود، نه رزا."

مهسا کمی خجالت کشید و گفت:"نه نه! آخه این رزا همیشه دیر می کنه!"

آرش لبخندی زد و گفت:"میدونم!"

معصومانه گفتم:"کی؟؟؟ من؟!؟"

بعد لپ مهسا رو بوسیدم و گفتم:"بهرحال مبارک باشه عزیزم. خوشبخت بشی."

بعد به طرف امیر رفتم تا به اونم تبریک بگم. همون موقع ها بود که سرو کله ی کسرا هم پیدا شد. به سمتش رفتم از پشت سر گوششو توی دستم گرفتم و پیچوندم. گفت:"آی."

و به طرفم برگشت. درحالیکه گوششو توی دستش گرفته بود گفت:"اِ تویی؟ معلومه چته؟!"

انگشت اشارمو به سمتش نشونه گرفتم و گفتم:"تاحالا کجا بودی؟ اصلا واسه ی چی خودت نیومدی؟"

"پیش دوستم بودم. کارامم هنوز تموم نشده بود!"

"باید به من خبر میدادی!"

دستاشو به علامت تسلیم بالا گرفت و گفت:"خیله خب ببخشید!"

و بعد ادامه داد:"این دفعه دیگه چیکار کردی؟"

به جای من آرش جواب داد:"نه، فقط منو با تو اشتباه گرفته بود و یه حرفایی زد!"

کسرا باصدای بلند خندید، چشم غره ای طولانی بهش رفتم. درحالیکه می خندید، گفت:"باشه بابا. من غلط کردم. تو ناراحت نشو!"

تازه فرصتی پیدا کردم که نگاهی به سرو وضع کسرا بندازم. دقیقا مثل آرش لباس پوشیده بود، اونم بی نهایت زیبا شده بود، شاید اگه کسرا برادرم نبود، امکان داشت، عاشقش بشم!!! با فکر کردن به این موضوع لبخندی کمرنگ زدم. آرش گفت:"بیا بریم باغ نمی خوای که به اونجام دیر برسیم؟"

لبخندی زدم و گفتم:"مرسی. من با کسرا میام!"

کسرا گفت:"نچ نچ نچ!! من که ماشینم جا نداره. با هرکی تا اینجا اومدی از این به بعدم با همون برو."

آرش پوزخندی زد و گفت:"میای یا تنها برم؟"

انگشتمو به نشانه ی تهدید به سمت کسرا گرفتم و همراه آرش به راه افتادم.

وقتی سوار شدیم، دکمه ی پخشو فشار داد، صدای گرم ابی فضای ماشینو پر کرد:

واست بی تابم و بیخوابم و میدونی دلتنگم

واست میمیرم و درگیرم و با دنیا در جنگم

منو تنها نزار از روزگار با اینکه دل خستم

واست دیوونم و میمونم و تا آخرش هستم

داره میباره بارون و تو نیستی

شده این خونه زندون و تو نیستی

چقدر حسِ بدیه حسِ تنهایی

دارم میشکنم آسون و تو نیستی

دارم میشکنم آسون و تو نیستی

دارم از بین میرم توی این دلتنگی

داره دل میگیره بی تو از بیرنگی

دارم از بین میرم توی این خاموشی

کاش میشد میبردی منو با آغوشی

نمیشه با نبودت ساده سر کرد

نمیشه سالم از این غم گذر کرد

داره میباره بارون و تو نیستی

شده این خونه زندون و تو نیستی

چقدر حسِ بدیه حسِ تنهایی

دارم میشکنم آسون و تو نیستی

گفتم:"قشنگه!"

"آره واقعا قشنگه."

با کمی مکث گفت:"میشه یه چیزی ازت بخوام؟"

با تعجب گفتم:"چی؟"

"لطفا یه کمی رژلبتو کمرنگ تر کن."

درحالیکه آینه ی ماشینو می دادم پایین گفتم:"خیلی پر رنگه نه؟!"

با خجالت گفت:"نه اما زیادی جلب توجه می کنی."

گونه هام سرخ شد، چیزی نگفتم و دستمال کاغذی رو به آرومی روی لبم کشیدم.

تا رسیدن به باغ در سکوت به موسیقی گوش دادیم، وقتی رسیدیم، با مامان و مینو برای عوض کردن لباس به سمت اتاقک گوشه ی باغ رفتیم. خیلی زود لباسمو عوض کردم، مینو با اون لباس صورتی واقعا جذاب و خوشگل شده بود. مامان هم یه پیراهن به رنگ قهوه ای روشن پوشیده بود که خیلی زیباترش کرده بود.

مامان نگاهی به من انداخت و گفت:"یادم باشه حتما برات اسفند دود کنم."

مینو هم با مهربانی لبخندی زد و گفت:"خیلی خوشگلی!"

تشکرکردم و همراهشون به باغ رفتم. امیر دست مهسا رو توی دستاش گرفته بود، دوتایی با هم حرف میزدن و می خندیدن. یه لحظه آرزو کردم کاش یه روزیم من و آرش، جای امیر و مهسا باشیم. دی جی اونشب وارد شد. همه براش دست زدن و اونم مشغول پخش کردن آهنگ ها شد. اول از همه یه آهنگ شاد پخش شد و همه رفتن وسط. به طرف مهسا و امیر رفتم، دستشونو گرفتم، هلشون دادم وسط، بقیه ام که همه پااایه!! زود شروع کردن به دست زدن و خوندن. امیر و مهسا هم که آماده، انگار فقط منتظر یه اشاره بودن.

مینو ام دست عمو رو گرفت و مشغول رقصیدن شدن. منم داشتم با کسرا می رقصیدم، انقدر رقصیده بودیم که دیگه پاهام داشتن می شکستن. دردش حتی از وقتی که پام مو برداشته بود هم بدتر بود. یهو چشمم به علی افتاد. سر یه میز تنها نشسته بود و بهم خیره شده بود. چشماش کمی سرخ بودند. اهمیتی بهش ندادم و با رقصیدن سر خودمو گرم کردم. حسابی گرمم شده بود.به طرف میز نوشیدنی ها رفتم تا برای خودم کمی آب پرتقال بریزم که حضور کسی رو کنارم احساس کردم. علی بود، لیوانی رو به طرفم گرفت. لیوانو ازش گرفتم و گفتم:"ممنونم."

لبخند تلخی زد و گفت:"واقعا زیبا شدی."

"بازم ممنونم."

خواستم به سمت دیگه ای برم که صدام زد:"رزا."

"بله؟"

"باید صحبت کنیم."

لبخند کجی زدم و گفتم:"مجبور نیستم."

بالحن غمگینی گفت:"خواهش می کنم."

صبر کردم، با کلافگی گفتم:"می شنوم."

جرعه ای آب نوشید و گفت:"منو ببخش. می خوام همه چیز بازم مثل قبل باشه."

بعد نگاهشو به زمین دوخت و ادامه داد:"باورکن هنوزم چیزی تغییر نکرده. هیچی."

با عصبانیت پوزخندی زدم و گفتم:"چطور میتونی این حرفو بزنی؟ همه چیز تغییر کرده علی، هیچ چیز مثل قبل نیست، تو به خاطر اون وجدان مسخرت، به خاطر اینکه خیال خودت راحت باشه و مثلا به قول خودت برادرتو ناراحت نکرده باشی، قلب منو شکستی! اصلا شکستی، فدای سرت به درک! تو یه دختر معصوم بی خبر از همه جارو بدبخت کردی و مهر طلاقو برای همیشه زدی روی پیشونیش! یه همچین وجدانی نبودش بهتره."

خواست حرفی بزنه که نگذاشتم و ادامه دادم:"تو فقط خودتو دوست داری! هیچکس دیگه ای رو نمیتونی دوست داشته باشی. حالا ام لطفا دیگه تمومش کن. من دیگه تورو دوست ندارم."

"مطمئنی؟"

"آره."

لبخند بی رمقی زد و گفت:"منو ببخش رزا. امیدوارم خوشبخت بشی."

لبخندی زدم و گفتم:"مرسی."

و به سمت کسرا رفتم که نگاهم در نگاه آرش گره خورد، تا متوجه نگاهم شد، سرشو انداخت پایین و به لیوان توی دستش خیره شد. زیاد خوشحال به نظر نمی رسید. یه آهنگ ملایم پخش شد و همه ی زوج ها دست به دست هم مشغول رقصیدن شدن. حوصلم داشت سر می رفت، به سمت میز آرش رفتم، کنارش نشستم و پرسیدم:"بهت خوش می گذره؟"

با صدایی که به سختی شنیده می شد گفت:"نه به اندازه ی تو."

پرسیدم:"چی؟"

پوزخندی زد و گفت:"چیزی نگفتم."

خیاری برداشتم و درحالیکه با چاقو پوستشو می کندم گفتم:"حوصلم سر رفته."

"چرا نمی ری برقصی؟"

آهی کشیدم و با صدای خیلی آرومی گفتم:"آخه با کی؟"

با شیطنت لبخندی زد، بلند شد، دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:"با من!"

با خودم گفتم کور از خدا چی می خواد؟؟؟!!! بعد دستمو توی دستش گذاشتم و بلند شدم، انگار کمی تعجب کرد چون یک تای ابروش کاملا بالا رفته بود. با هم در مرکزی ترین نقطه ی جمعیت قرار گرفتیم.دست راستمو روی شونش و دست چپمو توی دستش گذاشتم، اونم یکی از دستاشو روی کمرم گذاشت. نفس های گرمش به صورتم می خورد و نفس کشیدن برام مشکل شده بود.

ناگهان چراغ ها خاموش شد، فقط نور کمی در وسط باغ سوسو می زد. به چپ و راست حرکت کردیم ، چرخی زدم و دوباره به آغوش گرمش برگشتم. هجوم خون به گونه هام و داغی غیرمعمولشونو احساس می کردم، اما تاریکی فضا باعث میشد آرش نتونه اینو ببینه و من چقدر از این بابت خداروشکر می کردم. جز طنین موسیقی و صدای پاشنه ی کفش های من، صدای دیگه ای به گوش نمی رسید.

سرشو جلو آورد، لب هاشو کنار گوشم گذاشت و گفت:"امشب از همیشه خوشگلتر شدی."

دوباره سرخ شدم. نگاهمو به زمین دوختم و زیرلب گفتم:"ممنون."

منو دورخودش چرخوند، طوری که جاهامون باهم عوض شد. از بالای سر من به چیزی خیره شده بود. پوزخندی زد و گفت:" علی خیلی خوشحال به نظر نمی رسه."

درحالیکه سعی می کردم قدم هامو باهاش هماهنگ کنم، لبخند پررنگی زدم و گفتم:"مهم نیست."

"واقعا؟"

سرمو به نشانه ی آره تکان دادم. دستشو از دور کمرم باز کرد، به عقب هلم داد و بعد دوباره منو به سمت خودش کشید، چندین بار چرخیدم تا اینکه بالاخره در آغوشش قرار گرفتم.

با صدای سوت و دست چراغ ها روشن شد. با تعجب به اطراف نگاه کردم و تازه فهمیدم ما تنها کسانی بودیم که مشغول رقصیدن بودیم و تمام نگاه ها روی ما بود. مینو با شیطنت لبخند میزد، بعد چشمکی زد و بازم خندید. گونه هام هنوزم سرخ بودن. سعی کردم صورتمو از دید آرش مخفی کنم. بی توجه به دیگران منو به سمت میز برد، یه صندلی رو برام بیرون کشید تا بشینم، خودشم رفت و چند دقیقه بعد با یه لیوان آب سیب، توی دستش برگشت، لیوانو به دستم داد و گفت:"بگیر. حتما خیلی گرمته لپات خییلی قرمز شدن."

خوشحال شدم که سرخی بیش از حدگونه هامو به حساب گرما گذاشت. جرعه ای نوشیدم. حالم خیلی بهتر شد، انگار دوباره جان گرفتم. لبخندی زد، سرشو پایین انداخت و گفت:"سرخی گونه هات، خیلی دوست داشتنیه."

و رفت. خدایا این حقیقت داشت یا فقط داشتم خواب می دیدم؟! اگه یه خوابه پس ای کاش هیچوقت بیدار نشم. هیچوقت!

کسرا کنارم نشست، لبخند بازیگوشانه ای زد و گفت:"هیچوقت نمی دونستم انقدر خوب بلدی تانگو برقصی!!!"

دوباره صورتم گل انداخت. بازوشو نیشگونی گرفتم و با خجالت لبخند زدم.

کسرا لبخند مرموزی زد و تنهام گذاشت. مهسا درحالیکه می خندید به طرفم اومد، دستمو گرفت و منو همراه خودش کشید. دوباره جو، همون جو قبلی شده بود. همه می رقصیدن و خوشحال بودن. یهو چشمم به رضا افتاد خیلی وقت بود که ندیده بودمش. به سمتش رفتم، داشت با کسرا حرف می زد.

گفتم:"سلام آقا رضا! چه عجب؟!"

لبخند زد و به سمتم چرخید، دستشو برای دست دادن باهام دراز کرد و گفت:"سلام! دیگه عروسی امیر که نمی تونستم نیام!"

"یعنی اگه میتونستی نمیومدی؟ اصلا می دونی چند وقته ندیدیمت!! کجا بودی تا حالا؟؟"

دستشو توی جیب کتش برد و گفت:"پی کار و زندگیم. توچطور؟ شنیدم تو ایتالیا درس می خونی؟"

"آره. جای خوبیه."

با مهربانی لبخند زد و گفت:"خوب کاری کردی. یه تغییر آب و هوا برات لازم بود."

کسرا گفت:"حالا بقیه ی حرفاتونو بذارین واسه بعد از شام که دارم میمیرم از گشنگی."

خندیدم و درحالیکه دستشو می گرفتم به طرف میز شام رفتم. برای خودم کمی غذا ریختم و رفتم سر میز. چند دقیقه بعد بقیه هم با بشقابای پر رسیدن!!!!

شب بعد از بدرقه کردن مهسا و امیر تا خونشون به خونه برگشتیم. پام خیلی درد می کرد و خیلیم خسته بودم. به سختی لباسمو عوض کردم و تا سرمو روی بالش گذاشتم به خواب عمیقی فرو رفتم.

درحالیکه صدای موسیقی رو زیادتر می کردم، سرعتمو افزایش دادم. از آینه نگاهی به آرش انداختم و نگاهشو غافلگیر کردم. فورا نگاهشو ازم دزدید و گفت:"توام رانندگیت خطریه ها!"

چشم غره ای رفتم که فکر کنم ندید و گفتم:"مگه چشه؟ به این خوبی!"

مینو خندید و تایید کرد:"آره رانندگیش فوق العادس آب تو دل آدم تکان نمی خوره!"

آرش با تاسف سرشو تکان داد و گفت:"فکر نمی کنی سرعتت خیلی زیاده؟"

پوزخندی زدم و گفتم:"توام همچین یواشتر از من نمی ری!"

"به هرحال بهتره احتیاط کنی!"

چشم غره ی دیگه ای رفتم و با حرص گفتم:"چرا خودت رانندگی نمی کنی؟"

پوزخندی تحویلم داد و گفت:"باشه. بزن کنار!!"

ماشین رو به کنار جاده هدایت کردم و متوقف شدم. جای آرش نشستم و اونم به سمت صندلی راننده رفت. تا نشست پاشو روی گاز فشار داد و با سرعت زیاد به راه افتاد.

با این حال انقدر خوب می رفت که احساس می کردم توی خونه نشستم.

لبخند کمرنگی زدم و توی آینه به چشماش نگاه کردم. لحظه ای نگاهمون درهم گره خورد، اما فورا چشمامو بستم و سرمو روی شانه ی مینو گذاشتم. سعی کردم کمی بخوابم اما فایده ای نداشت، با حضور آرش نمی تونستم!!! این بود که مشغول حرف زدن با مینو و مامان شدم و اصلا نفهمیدم کی رسیدیم!!!

آرش بعد از اینکه چمدونارو جابه جا کرد، نفس عمیقی کشید و با ذوق زیادی گفت:"چه هوایی!"

گفتم:"یعنی انقدر دلت برای اینجا تنگ شده بود؟"

لبخندی زد و جواب داد:"آره خیلی خب آخه من از وقتی بچه بودم دیگه نیومدم شمال!"

ابرومو بالا انداختم و گفتم:"بهتره بریم تو."

و با هم وارد ویلا شدیم. مینو با خوشحالی کف دستاشو بهم کوبید و با لحن کودکانه ای گفت:"کی می ریم دریا؟"

عمو درحالیکه لبخند می زد آهی کشید و گفت:"مینو جان بذار یه کم استراحت کنیم بعد از ظهر می ریم."

و همه به سمت اتاقامون رفتیم. امیر و مهسا توی یه اتاق بودن و این بار توی اتاق من تنها بودم. لباسامو عوض کردم و خودمو روی تخت خواب نرم و راحت پرت کردم. چشمامو بستم، با مرور خاطراتم با آرش به خوابی شیرین فرو رفتم.

وقتی بیدار شدم تی شرت سفید، شلوار جین سفید و یه پیرهن مردانه ی سفید روی لباسم پوشیدم . کلاه سفیدی رو هم روی سرم گذاشتم و به طبقه ی پایین رفتم، فقط کسرا هنوز خواب بود. مینو با دیدنم بلند شد و گفت:"بریم دیگه."

امیر گفت:"پس کسرا چی؟"

بابا در حالیکه بلند می شد جواب داد:"بهتره ما بریم. اون خوابالو حالاحالاها بیدار نمیشه!!"

مینو خندید، دست عمو رو گرفت و به طرف در خروجی ویلا رفت.

آرش شلوار جین و یک تی شرت زیبای سفید رنگ به تن داشت، که روش هم یک کت اسپرت سورمه ای پوشیده بود. قدم زنان به ساحل رفتیم دریا تقریبا آروم بود و امواج کوتاه و کمی داشت. محو تماشای دریا بودم که با صدای امیر به خودم اومدم. دست مهسا رو گرفت و گفت:"ماکه رفتیم."

و هردو با لبخندی از ما دور شدن. بابا هم دست مامان رو کشید و گفت:"خب خانوم ما ام بریم دیگه!"

و بعد از اونم مینو به من چشمکی زد و با عمو به سمت دیگه ای رفت!!! فقط من موندم و آرش! زیر چشمی نگاهی به آرش انداختم و ناخودآگاه لبخند زدم. اونم در حالیکه می خندید دستمو گرفت و پرسید:"خب پس ما ام بریم دیگه؟"

خندیدم و با تکان دادن سرم موافقتمو نشون دادم. داشتیم به طرف تخته سنگ بزرگی می رفتیم که یهو سر و کله ی کسرا پیدا شد! دلم می خواست خفش کنم. به سمتمون اومد، آرش گفت:"چه عجب بیدار شدی."

کسرا قبل از اینکه حرفی بزنه نگاهش روی دست من و آرش سر خورد و در حالیکه با شیطنت لبخند می زد گفت:"یکی از دوستام اینجاس میرم پیشش شماها راحت باشین!"

و چشمکی زد و رفت. خندیدم و با خجالت به آرش نگاه کردم. با هم حرکت کردیم و روی تخته سنگ نشستیم. هر دو به دریا خیره شدیم.

پرسیدم:"حالا خوشحالی؟"

"چرا؟"

"حالا که اومدیم شمال؟ حالا که دوباره داری این دریا رو می بینی؟"

لبخند زد، نفس عمیقی کشید و هوای تازه رو به داخل ریه هاش هدایت کرد، بعد گفت:"آره خب من خیلی دریا رو دوست دارم! مخصوصا این دریا چون تو کشور خودمه!!"

آهی کشیدم و گفتم:"آخه چرا انقدر عاشق دریایی؟"

سرشو به سمتم برگردوند و گفت:"هیچکس مثل دریا نیست! زلال، پاک، زیبا و بدون هیچ ناخالصی!"

همون موقع موج بزرگی به طرف ساحل اومد و باعث شد پاکت آب میوه ای که توی دریا بود، روی شن های ساحل بیفته!!

من و آرش به هم نگاهی انداختیم و خندیدیم. ادای آرش رو درآوردم و گفتم:"و بدون هیچ ناخالصی؟؟؟!!"

پوزخندی زد، یک تای ابروشو بالا انداخت و گفت:"راستی چند وقته می خوام ازت یه چیزی بپرسم."

منتظر نگاهش کردم. ادامه داد:"با ما برمی گردی فلورانس؟"

شکلاتی از توی جیبم درآوردم، بهش تعارف کردم و با خونسردی گفتم:"معلومه که بر می گردم. می خوام درسمو تموم کنم."

"دوری از خانواده برات سخت نیست؟"

شکلات خودمو خوردم و جواب دادم:"یه کم سخته. ولی من بچه ی لوسی نیستم. می تونم تحمل کنم."

لبخندی زد و گفت:"تو باهوشی مطمئنم همینجا هم میتونی درستو ادامه بدی."

اخم کردم و دستمو از توی دستش بیرون کشیدم. نمی دونستم برای چی این سوالا رو می پرسه. یعنی نمی خواست من دیگه برگردم؟! ولی من نمی تونستم. حالا دیگه اصلا نمی تونستم نرم. باید می رفتم. نمی تونستم تحمل کنم که خودم اینجا باشم و دلم یه جای دیگه! آدم بی دل که دیگه آدم نیست.

با حرص گفتم:"اگه مزاحمتم می تونم یه خونه برای خودم بگیرم."

صورتمو بین دستاش گرفت و گفت:"بچه شدی؟ تو هیچوقت مزاحم نیستی."

بعد با صدای آهسته ای که به سختی به گوش می رسید گفت:" باید مطمئن می شدم که میای."

با تعجب بهش نگاه کردم، خواستم حرفی بزنم اما چشمم به کسرا افتاد که به طرفمون میومد. گونه هام سرخ شد. آرش لبخند گرمی زد و گفت:"چی شده؟"

با صدای آرومی گفتم:"کسرا داره میاد."

فورا دستاشو از روی صورتم برداشت و خندید. کسرا لبخند مرموزی زد و گفت:"چشمم روشن! فقط چند دقیقه تنهاتون گذاشتما!"

لبمو گاز گرفتم و سرمو پایین انداختم. کسرا خندید، دستشو روی شونم گذاشت و گفت:"حالا نمی خواد ادای این بچه مظلومارو درآری! دختره ی چشم سفید!"

آرش گوش کسرا رو کشید و گفت:"حالا دیگه به خانوم من می گی چشم سفید؟!"

کسرا هم درست مثل من هنگ کرد. خندید و پرسید:"چی گفتی؟"

"چشم سفید؟"

"نه قبلش."

"حالا دیگه؟"

"نه بعدش!"

"خواهرت!"

"نه یه چیز دیگه گفتیا!"

آرش سرشو خاروند و گفت:"نه بابا همینو گفتم دیگه!"

کسرا نیشگونی از بازوی برادرش گرفت و گفت:"باشه تو که راست می گی!"

گر گرفته بودم، بلند شدم تا کمی توی آب راه برم. صدای خنده ی کسرا رو می شنیدم که می گفت:"کجا بابا؟ حالا این یه چیزی گفت تو نمی خواد خودتو بکشی!"

به رو به آرش گفت:"اینا همه از ذوقشه ها! از خوشحالیه! تو ناراحت نشو."

آرش درحالیکه می خندید به طرفم اومد، دستمو کشید و گفت:"ناراحت که نشدی؟"

با شیطنت لبخند زدم، توی چشماش نگاه کردم و با شجاعت گفتم:"تا حالا هیچوقت انقدر خوشحال نشده بودم!"

بعد به سمت بقیه که به ساحل برگشته بودن دویدم و آرش رو دیدم که همونجا خشکش زده بود!

مهسا خندید و به آرومی در گوشم گفت:"داری پیشرفت می کنی."

خندیدم و ضربه ای آروم توی سرش زدم که امیر گفت:"عجب! حالا دیگه مهسا رو می زنی آره؟"

لب ورچیدم و معصومانه گفتم:"ببخشید دایی!"

و درحالیکه به سمت مامان می رفتم گفتم:"ولی حقشه بازم می زنمش!"

آرش لبخند زنان به جمعمون اومد. نگاهی بهم انداخت، خندید و یواشکی بهم چشمک زد. باور نمی کردم این همون آرش گذشته باشه. یاد روزای اول سفرم به ایتالیا افتادم یاد اون آرش بداخلاق که فقط بلد بود پوزخند بزنه. خاطرات گذشته باعث شد لبخند بزرگی روی لبم بنشینه که از چشم های آرش دور نموند.

همه به ویلا برگشتیم. صدای قاروقور شکمم منو از فکر آرش آورد بیرون و مجبورم کرد به سمت میز شام برم. با ولع مشغول خوردن جوجه کباب ها شدم. آرش با لبخند مرموزی نگاهم می کرد. غذا پرید توی گلوم و به سرفه افتادم. آرش درحالیکه می خندید یه لیوان آب برام ریخت و به دستم داد. جرعه ای آب نوشیدم و گفتم:"نخند! همش تقصیر توئه."

"باشه"

آروم گفت:"نه! بیشتر تقصیر توئه!"

و ساکت شد. اما چشماش هنوز می خندیدن. بعد از خوردن شام و کمی شب نشینی همه برای استراحت به اتاقاشون برگشتن. اصلا خوابم نمی برد و همش توی تخت غلت می زدم. کلافه شدم، ازجام بلند شدم و برای هواخوری به حیاط رفتم. روی یکی از پله های سنگی حیاط آرش نشسته بود و به گل های توی باغچه ی کنارش خیره شده بود. کنارش نشستم و گفتم:"شب به خیر!"

لبخندی زد و در حالیکه سرشو به طرفم بر می گردوند گفت:"هنوز نخوابیدی؟؟"

پوزخندی زدم وگفتم:"این چه سوال مضحکیه؟! معلومه که هنوز نخوابیدم!"

کتشو درآورد، روی شونه هام انداخت و گفت:"بریم کنار دریا؟"

"بریم."

کنار دریا، روی شنها ایستاد و به امواج آروم و کوتاه خیره شد. باد، موهای زیباشو به بازی گرفته بود. آرش، برای من مثل یه اسطوره بود با زیبایی ستودنی. حاضر بودم تمام عمرمو بدم تا بتونم تصویرشو در اون حالت نقاشی کنم. به طرفم برگشت و گفت:"تو نمی یای جلو؟"

قدمی به جلو برداشتم و کنارش ایستادم. همونطور که به دریا خیره شده بود لبخندی زد و گفت:"نظرت چیه؟"

"خب... واقعا خوشتیپه.."

پقی زد زیر خنده:"کی دریا؟"

"مگه من چی گفتم؟"

"هیچی بابا ولش کن."

"میگم سرده ها."

"میخوای بریم تو؟"

فورا حرفمو پس گرفتم، دلم نمی خواست به این زودی ازش جدا بشم برای همین گفتم:"نه نه اونقدرام سرد نیست!! هوای بهاریه دیگه."

خندید. دستشو به سمتم دراز کرد. دستشو که گرفتم گفت:" من همه ی خاطراتمونو از بچگی به یاد دارم. تو اون موقع یه دختر کوچولوی ناز و دوست داشتنی بودی که دل کندن ازت کار خیلی سختی بود. وقتی با تو بازی می کردم احساس می کردم همه ی دنیا توی دستامه. دوست داشتم همه جا پیشت باشم. اگه روزی می دیدم با یه پسربچه ی دیگه همبازی شدی، اوقاتم حسابی تلخ میشد. روزی که فهمیدم می خوایم بریم ایتالیا، انقدر نق زدم که همه رو عصبانی کردم چون نمی خواستم از تو دورباشم، اما چاره ای نبود ما باید می رفتیم. تو همه ی این سال ها هر وقت اسم کسرا میومد، ناخودآگاه یاد تو میفتادم. وقتی بعد از چند سال اومدم ایران، راستش خیلی دلم می خواست ببینمت. با دیدن دوبارت تمام احساسات بچگیم دوباره زنده شدن. اینبار خیلی قویتر. رزا حسی که من به تو دارم، از عشق هم بیشتره!! یه حس خیلی عجیب. وقتی فهمیدم عاشق کس دیگه ای هستی داشتم دیوونه می شدم، دلم می خواست بدونم اون کیه؟ ندیده بهش حسادت می کردم. خیلی تعجب کردم وقتی متوجه شدم اون داره با کسی غیر از تو ازدواج می کنه. به نظرم مرد واقعا احمق بود. ازش متنفر شده بودم. مجبور شدم که دوباره برگردم به ایتالیا و امیدوار باشم که یه روزی دوباره می بینمت. بعد از چند وقت از کسرا شنیدم که می خوای بیای ایتالیا. رزا اون روز دلم میخواست بال دربیارم!! دوست داشتم نزدیکم باشی و هرلحظه ازت خبر داشته باشم، پس جه بهونه ای بهتر از دوستی والدینمون! من این پیشنهاد رو به مینو دادم، اونم موافق بود و با کسرا در این باره حرف زد. وقتی که تو خونمون دیدمت، اونشب توی آشپزخونه، خیلی خوشحال شدم. دلم میخواست بغلت کنم و بهت بگم که چقدر از اومدنت خوشحالم، اما نمی تونستم، تو عاشق کس دیگه ای بودی و من باید صبر می کردم تا توکاملا اونو فراموش کنی. برای همین اون رفتار رو در پیش گرفتم، سرد و بی تفاوت. اما هر لحظه و هر روز عشقم به تو بیشتر میشد. می خواستم که تو مال من باشی، برای همیشه. رزا، تو عروسی امیر و مهسا تو فوق العاده بودی. مثل ماه می درخشیدی و مثل ستاره ها چشمک می زدی!! از اینکه نگاه همه به تو بود، اصلا خوشم نمیومد، ولی خب کاریم از دستم بر نمیومد. دلم می خواست سرت داد بکشم و به خاطر اون همه جذابیت سرزنشت کنم. اما تو که گناهی نداشتی. تو اونجا بودی مثل یه فرشته، بدون اینکه هیچ توجهی به اون نگاه ها داشته باشی. بهت پیشنهاد رقص دادم اما با وجود علی هیچ امیدی نداشتم که قبول کنی. وقتی دستتو توی دستام گذاشتی، وقتی گرمای وجودتو حس کردم، قلبم داشت از سینم می زد بیرون، خیلی زود فهمیدم که توام همین احساسو داری، موقع رقص می تونستم صدای ضربان قلبتو حس کنم. رزا من خیلی دوستت دارم..خیلی."

دهنم از تعجب باز مونده بود و حس خیلی خوبی داشتم، به قول آرش احساس می کردم تمام دنیا تو دستای منه.

خندیدم و گفتم:"منم همینطور."

درحالیکه به طرفم برمی گشت لبخند زیبایی زد و گفت:"تو هم چی؟"

درحالیکه به سمت ویلا می دویدم فریاد کشیدم:"عاشقتم."

و تنها صدایی که در سکوت شب به گوش می رسید صدای خنده ی آرش بود.

صبح با صدای جیغ مهسا به خاطر دیدن یه سوسک بزرگ از خواب بیدار شدم. زیرلب چند تافحش نثار سوسکه و مهسا کردم و بلند شدم. هنوز خیلی خوابم میومد، کش و قوسی به بدنم دادم، انقدر خوابم میومد که حتی نفهمیدم چی پوشیدم. خواستم از اتاق برم بیرون که یاد اتفاقای دیشب افتادم، سرخ شدم، حالا دیگه از اینکه با آرش رو به رو بشم خجالت می کشیدم. نفس عمیقی کشیدم و به خودم گفتم آروم باش رزا! اصلا به روی خودت نیار.

بعد در رو باز کردم و آروم به طبقه ی پایین رفتم. همه نشسته بودن و صبحانه می خوردن. منم سر میز نشستم و مشغول خوردن شدم. آرش رو به روی من نشسته بود و باز با لبخند نگاهم می کرد. شاید به این خاطر که بهش سلام نکرده بودم. براش سر تکان دادم. واکنشی نشون نداد فقط این بار لبخندش پر رنگ تر از بار قبل شد. با حرکت سر بهش اشاره کردم که بس کنه!! اما مگه گوش می داد. با صدای آهسته بهش گفتم:"بسه! بقیه می فهمنا!!!"

این بار طوری خندید که دندون هاش دیده می شد، بعد حرکتی کرد که یعنی همه چیز تمومه!!

این بار داد کشیدم:"یعنی همه میدونن؟"

همه زدن زیر خنده، بابا گفت:"بسه دیگه اذیت نکنین دختر گل منو!"

کسرا گفت:"آخه عروس خانم آخرین نفری بود که همه چیزو فهمید!"

با تعجب گفتم:"یعنی شما همتون از قبل می دونستین؟"

عمو لبخند زیبایی بر لب آورد و درحالیکه به مینو اشاره می کرد گفت:"مگه میشه مینو چیزیو بدونه و بقیه نفهمن؟"

درحالیکه از پشت میز بلند میشدم به آرش اشاره کردم که همراهم بیاد. و باز صدای خنده ی کسرا رو شنیدم که به آرش می گفت:"بدبخت شدی! این خیلی خشنه!"

با هم به ساحل رفتیم. آرش خیلی معصومانه نگاهم می کرد و این باعث می شد نتونم جلوی لبخند زدنمو بگیرم.

گفتم:"کاش زودتر بهم گفته بودی!! قبل از اینکه همه بفهمن."

بالحن معصومانه ای گفت:"تقصیر من نیست خب. من فقط به مینو گفته بودم."

"آره، باید حدس می زدم!! مینو!!!!"

آهی کشیدم و ادامه دادم:"اصلا چه فرقی میکنه!! حالا دیگه دلم می خواد همه ی دنیا .بدونن."

قدمی به جلو برداشت، سرم رو در آغوش کشید و در حالیکه موهامو می بوسید گفت:"حالا دیگه به آرزوم رسیدم!"

**

فصل آخر:

مداد طراحی رو روی میز گذاشتم، چند قدمی از تخته ی نقاشی دور شدم و چشمامو تنگ کردم تا نقاشیمو دقیق بررسی کنم. وقتی خیالم راحت شد، لبخندی از سر آسودگی زدم و نقاشی کامل شده رو قاب کردم، بعد کادوش کردم و توی چمدون قرار دادمش. آخرین وسایل باقی موندم رو هم جمع کردم و توی چمدون گذاشتم. در اتاق باز شد و آرش با وقاری خاص و قدمهایی آهنگین وارد شد، چمدونم رو برداشت و درحالیکه به سمت ماشین می برد، چشمکی زد و گفت:"بالاخره نگفتی چیکار داشتی می کردی که انقدر طولش دادی؟"

خندیدم و گفتم:"عجله نکن!!! می فهمی."

آهی کشید و با حسرت سرشو تکان داد. چمدون رو توی ماشین گذاشت و درو برام باز نگه داشت تا سوار بشم.

پرسیدم:"پس بقیه کجان؟"

خندید و گفت:"رفتن دیگه!"

"رفتن؟؟؟!"

"آره! کسرا گفت بهتره این دوتا جوونو با هم تنها بذاریم!"

آهی کشیدم و گفتم:"خسته نباشه!! کاش یه کم زودتر به فکر میفتاد! این چند روزه که هر جا رفتیم دنبالمون بود!"

"کسراس دیگه!!"

سرمو خاروندم و در حالیکه به عقربه ی سرعت سنج اتومبیل که هرلحظه بالاتر می رفت، نگاه می کردم گفتم:"همه چیز خیلی پیچیده شده!"

با تعجب گفت:"چرا؟"

"خب من الان گیج شدم اصلا نمیدونم کسرا برادرمه؟ برادرشوهرمه؟ یا پسر عممه؟؟!"

پاشو بیشتر روی گاز فشرد و گفت:"راستشو بخوای من خودمم نفهمیدم چی به چیه!! زیاد بهش فکر نکن."

بعد ادامه داد:"بالاخره نگفتی داشتی چی کار می کردی؟"

آینه ی ماشین رو دادم پایین و درحالیکه شالمو مرتب می کردم گفتم:"وقتی برگردیم تهران نشونت می دم."

"باشه."

خندید و گفت:"پس کی عروسی کنیم؟"

ضربه ای به بازوش زدم و جواب دادم:"چی؟"

"ازدواج عزیزم، ازدواج!"

لبخندی زدم و گفتم:"چرا انقدر هولی؟؟!؟!؟"

"تا الانشم زیادی..."

بقیه ی حرفش رو نشنیدم چون پژویی رو دیدم که با سرعت به سمتمون می اومد. انقدر مضطرب شده بودم که حتی نتونستم آرش رو صدا بزنم، جیغ بلندی کشیدم و هردومونو به خدا سپردم.

وقتی به هوش اومدم تمام بدنم کوفته بود و درد می کرد، سر درد خیلی شدیدی داشتم اونقدر که نمی تونستم صداهای اطرافمو تشخیص بدم. دستمو به سختی تکان دادم و کسی دستمو گرفت، حتی در اون حالت هم می تونستم محیت و گرمای دستان مادر رو تشخیص بدم. فشار خفیفی به دستش وارد کردم و سعی کردم صحبت کنم. مادر گریه می کرد. به سختی دهانمو باز کردم و گفتم:"آ...ر...ش"

اصلا نتونستم صدای خودمو تشخیص بدم و از شنیدن صدای جدیدم به شدت وحشتزده شدم. نمی دونستم به خاطر سردرده یا واقعا صدام مشکلی پیدا کرده. دوباره سعی کردم:"آرش."

این بار بیشتر به صدای خودم شباهت داشت. کسرا کنارم ایستاده بود، چشماش قرمز قرمز بودن و رنگش خیلی پریده بود.

این دفعه به سمت اون متمایل شدم و پرسیدم:"آرش کو؟ خوبه؟"

دستشو روی گونم گذاشت و گفت:"حالش خوبه . تو نگران نباش."

نمی تونستم باور کنم. مادر از اتاق خارج شد.

با لحن مشکوکی پرسیدم:"پس کجاست؟"

"باید استراحت کنه. اما خوبه."

بعد لبخند بی رمقی زد و گفت:"من الان بر می گردم."

و رفت. چند دقیقه بعد با یک پرستار برگشت. دلم نمی خواست دوباره بخوابم اما نمی تونستم مقاوت کنم. پرستار حالمو پرسید، دارویی توی سرمم تزریق کرد و چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید تا خوابم برد.

این بار که بیدار شدم وضع بهتری داشتم و دردم کمتر شده بود. چشمام همش به دنبال آرش می گشت اما بازم اثری ازش نبود. روی میز کوچک کنار تخت، دست گلی زیبا از رزهای سفید قرار داشت، که نمی دونستم چه کسی برام آورده.کسی توی اتاقم نبود. سعی کردم از روی تخت بلند بشم و وقتی موفق شدم، فهمیدم که حالم اونقدرا هم بد نیست. لباس هایی رو که به چوب لباسی اتاقم آویزان بود، پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون. پدرو دیدم که وارد اتاق پزشک میشد، بهترین موقعیت بود که از وضعیت واقعی آرش با خبر بشم. کنار در بسته ی اتاق ایستادم و گوشم رو به در چسبوندم.

دکتر گفت:"متاسفم وضع ایشون اصلا مناسب نیست، در واقع دیگه چاره ای جز قطع دستگاه نداریم، کاری از دست ما بر نمیاد."

تمام دنیا دور سرم می چرخید، انقدر شوکه شده بودم که حتی نمی تونستم گریه کنم. فضای بیمارستان برام خیلی سنگین بود، انگار قدرت نفس کشیدن ازم سلب شده بود. همه چیز برای خروجم از بیمارستان محیا بود، پس بدون اینکه کسی بفهمه از بیمارستان کوچک خارج شدم. سرم رو روبه آسمون بلند کردم و نفس عمیقی کشیدم. همین که اکسیژن به مغزم رسید، اوج فاجعه رو درک کردم و اشک از چشمانم جاری شد. دلم می خواست برم کنار دریا، اما نمی دونستم باید از کدوم طرف برم. راهی رو که حدس میزدم درست باشه در پیش گرفتم و انقدر رفتم تا به دریا رسیدم.

کنار سنگ بزرگی ایستادم و به امواج خروشان دریا خیره شدم. دیگه نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم فریاد می کشیدم و خدارو صدا می زدم.

انقدر گریه کردم که دیگه چشمام اشکی نداشت، آرش نباید منو تنها می ذاشت، نه حالا، نه وقتی فهمیده بودم که اونم دوستم داره. این نهایت خودخواهی بود. آرش من دیگه توی این دنیا نبود، منم امیدی به زندگی نداشتم. آرش، تنها عشق واقعی من بود، حسی که به اون داشتم با هیچ احساس دیگری قابل مقایسه نبود. جلوتر رفتم و پامو داخل آب سرد دریا گذاشتم. وسوسه انگیز بود. حالا که آرشو از دست داده بودم، دیگهه دنیا برام معنایی نداشت، می دونستم کاری که می خواستم انجام بدم اشتباه بود، اما قدرتی برای ادامه دادن به زندگی در خودم نمی دیدم.

زیرلب گفتم:"مامان، بابا، منو ببخشین اما دیگه نمی تونم. دوری آرشو نمی تونم تحمل کنم. خدایا منو ببخش، منو ببخش."

و آهسته قدم به دریای آبی گذاشتم، آب، خیلی سرد بود. چند نفر اسممو صدا می کردن اما من توجهی نداشتم. چند قدم دیگه به جلو رفتم و خودمو به آب سپردم.

همه چیز تموم شده بود تنها چیز قابل دیدن برام سیاهی بود، سیاهی محض، کمی که گذشت همه جا سفید شد، آرش رو دیدم که به طرفم اومد و با تمام قدرت منو در آغوش کشید. آغوشش خوب بود، گرم بود. دیگه نمی خواستم ازش جدا بشم. لبخندی زدم و گفتم:"چه قدر راحت بود. مردن اونقدرام دردناک نیست. چقدر خوبه که دوباره می تونم ببینمت آرش."

خواست منو از آغوشش جدا کنه که نذاشتم. موهامو نوازش کرد و درحالیکه اشک می ریخت گفت:"خدایا شکرت."

بعد با ملایمت منو از خودش جدا کرد و گفت:"تو زنده ای. تو زنده ای خانومم، منم زنده ام."

درحالیکه منو به سمت ساحل می برد گفت:"آخه چرا اینکارو کردی؟ چرا می خواستی خودتو..؟ چرا؟"

گریه می کردم و توی دلم از خدا به خاطر همه چیز تشکر می کردم.

دستمو بالا آوردم و روی گونش گذاشتم، گفتم:"من خودم شنیدم که دکتر به بابا گفت تو مردی."

دستشو روی دستم گذاشت و گفت:"وقتی تو کنار اتاق دکتر ایستاده بودی، من با پدرت توی اتاق بودم!! یه خانومی اونجا بود که همسرش مرگ مغزی شده بود و دکتر داشت با اون صحبت می کرد."

"از کجا فهمیدی من اینجام؟"

"توی اتاقت نبودی. خوب می دونم که چقدر عاشق دریایی برای همین اومدم اینجا، کنار همون تخته سنگ! خوشحالم که به موقع رسیدم. خیلی خوشحالم."

هوارو با تمام وجودم بلعیدم ، اشکامو پاک کردم و بالبخند خودمو در آغوش گرم و امن آرش انداختم. دستای مهربانشو به روم باز کرد، سرمو روی سینش گذاشتم و گفتم:"تو تمام دنیای منی."

لبخندی زد و پرسید:"خب، پس بالاخره کی ازدواج کنیم؟"

"چی؟!؟"

**

کسرا درحالیکه عرفان رو درآغوش داشت،به تابلوی نقاشی روی دیوار خیره شده بود. لبخندی زد و گفت:"جان من اینو خودت کشیدی؟"

"چند بار میپرسی؟ آره!"

"اونوقت این کی هست؟"

"آرشه دیگه!!"

خندید و گفت:"نبابا آرش اگه انقدر خوشگل بود که تا حالا خودکشی کرده بود."

آرش، توپ توی دستشو به طرف کسرا پرت کرد و گفت:"ساکت شو!"

عرفان زد زیر گریه و کسرا هرچقدر سعی می کرد آرومش کنه، بیشتر گریه می کرد. غرولند کنان به سمت آرش رفت و گفت:"این پسرت خیلی ونگ می زنه! دختره رو بده من."

آرش خندید و الیا روبه کسرا سپرد. درحالیکه پسرمو در آغوش می کشیدم به کسرا گفتم:"بی تربیت! ونگ میزنه یعنی چی؟!"

مینو وارد اتاق شد، با مهربانی عرفانو بغل کرد و گفت:"همه بیرون! رزا باید استراحت کنه."

همه رفتن، فقط من موندم و آرش. آرش به طرفم اومد و کنارم نشست. درباز شد و مینو بالبخند به آرش گفت:"حتی تو!"

آرش آهی کشید و گفت:"چند دقیقه دیگه میام."

با یه دنیا مهربانی و عشق نگاهم کرد و لبهای داغشو روی لبهام گذاشت.

کسرا درو باز کرد. آرش داد زد:"برو بیرون!"

کسرا خنده ی ریزی کرد و گفت:"مچتونو گرفتم. زودباش بیا بیرون! این بچه های لوست کشتن مارو!!!"

آرش آه بلندی کشید و درحالیکه با دستش برام بوسه میفرستاد رفت بیرون. به عکس ازدواجمون نگاه کردم، از اون روز دو سال میگذشت و این دو سال بهترین سالهای زندگی من بود. لبخندی زدم و درحالیکه چشمامو می بستم زیرلب گفتم:"خدایا ازت ممنونم! به خاطر همه چیز!"

پایان