ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
روییدن عشق ))سعید تو باید کمکم کنی.گوش می دی؟
سعید پوزخندی زد و صدای پخش را زیاد کرد.وحید دستش را چسبید و گفت:
-من رو کمک تو حساب کردم.
-نکنه می خوای برم باهاش صحبت کنم؟
-نه،فقط می خوام کمکم کنی.
-عادت ندارم تو کارایی که به من مربوط نیست دخالت کنم.
-سعید!
به داخل فرعی پیچیدند.سعید گفت:
-رسیدیم شازده،خوشحال باش.
وحید سربرگرداند و از پنجره به بیرون خیره شد.
***
شام در سکوت صرف می شد.هیچ کس دلش نمی خواست سکوت سکرآوری را که بر فضا حاکم بود بشکند.حتی قاشق ها را طوری از غذا پر می کردند که به بشقاب نخورد و صدا ندهد.هر کسی در ذهنش با خود درگیر بود و با غذایش کلنجار می رفت.در دایره تردید و امید.سه نفر در کنار هم نشسته بودند و ذهن خود را می کاویدند.وحید به نازنین می اندیشید و به آینده!با خود اندیشیده بود باید تا بازگشت آقا و خانم محبیان تاب بیاورد و بعد،خود را برای خواستگاری از نازنین آماده کند.اما نمی دانست تا آن موقع تاب می آورد چیزی به نازنین نگوید؟نازنین به پدر و مادرش فکر می کرد و خود را بر سر آن میز زیادی احساس می کرد.می اندیشید کاش اینجا نبود،بین این غریبه ها و مجبور نبود بنشیند و غذا بخورد.از رفتار سردو تلخ سعید،دل آزرده بود و او را به خاطر نیامدنش به فرودگاه سرزنش می کرد و سعید با خود می اندیشید تا به حال برای برادرش چه کاری کرده است؟آیا حق دارد او را تا همیشه از آن خود بداند؟پس احساسات وحید چه می شود؟اما آنها به هم قول داده بودند و وحید سوگند خورده بود او را تنها نگذارد.اندیشید آیا بعد از او می تواند این خانه را تحمل کند و نازنین به جای او با برادرش زیر یک سقف زندگی کنند.وحید مهربان بود و تمام دلخوشی سعید برای ماندن دراین خانه و اگر او می رفت؟از خودش پرسید؛ ((چه باید بکنم؟))
-از غذا افتادی سعید جان!
سعید لبخندی زد و جواب داد:
-بیرون یه چیزی خورده بودم.
-لباسات و واست اتو کردم.
-ممنون.
صدایش را پایین آورد و گفت:
-نازنین خانم اتو کرد.
خنده روی لب های سعید ماسید.گفت:
-احتیاج نبود ایشون رو تو زحمت بندازی.
-خودش اصرار کرد.
-خودم می تونستم لباسام رو اتو کنم.
-نازنین خانم خیلی خانمه.
-قاپ شما رو هم دزدید؟
-باهاش مهربون باش،اون چند روزه مهمونه.
-عزیز تو رو خدا،تو دیگه شروع نکن.
آقای مجد صدا زد:
-عزیز خانم!
-اومدم آقا.
کنترل را روی میز انداخت و به مبل تکیه داد و چشم بر هم گذاشت.لحظاتی بعد صدای پای نازنین را شنید و بوی عطر او مشامش را پر کرد.صاف نشست و نگاه بی تفاوتش را به تلویزیون دوخت.نازنین هم به صفحه تلویزیون خیره شد.سعید گفت:
-به خاطر لباسام ممنونم،اصلا لازم نبود شما این قدر زحمت بکشید.
-زحمتی نبود.
-این کارا وظیفه عزیز خانمه.
-عزیز خانم دست تنها خسته می شه.
-اگه خسته می شه می تونه بگه واسه اش کمک بیاریم.
-نمی خواستم باعث ناراحتی شما بشم قصدم کمک بود.
-به هر حال شما مهمونید و نباید این کارو می کردی.کمک کردن به عزیز وظیفه شما نیست.
-نازنین سر به زیر انداخت و گفت:
-قصدم کمک به خودم بود.می خواستم با سرگرم کردن خودم...
نازنین بلند شد و با گفتن ((معذرت می خوام))به اتاقش رفت.وحید روبروی سعید روی مبل نشست و گفت:
-کجا رفت؟
سعید هم بلند شد و به اتاقش رفت.روی تختش دراز کشید و به فکر فرو رفت.
تمام روز خود را درگیر کار کرده بود.خبر استعفای خانم صبوحی را از راهرو که می گذشت از بین در باز اتاقی شنیده بود.می اندیشید اگر روزی این خبر را بشنود حتما کلی خواهد خندید و امروز با شنیدن این خبر حتی نتوانسته بود لبخند بزند.شب وحید به دیوار اتاق کوبیده بود و جوابش را نداده بود.سر میز صبحانه،حجم کارهایش را بهانه کرد و به هوای سر زدن به انبار زودتر و به تنهایی از خانه بیرون زده بود.
تا پاسی از شب گذشته در تخت خود بیدار بود و به وحید،گذشته اشان و نازنین و آینده اندیشیده بود.هزاران سوال و اما و اگر در ذهنش جوشیده بود و او را در خود جوشانده بود.از در که بیرون آمد،نازنین خواب بود و او هنوز نتوانسته بود تصمیم درستی بگیرد.آقای مجد مثل همیشه غرولند می کرد و وحید فنجان چای را روی میز می چرخاند.به یکدیگر نگاه کردند و او تمام روز خود را درگیر کرد تا با وحید چشم در چشم نشوند.
از دست وحید عصبانی نبود.حتی از نازنین هم کینه ای به دل نداشت.حتی به نوعی خود را درگیر او می دانست،اما نمی توانست بپذیرد رویاهای خوش و روزهای خوش ترش با وحید به مخاطره بیفتد.باید کاری می کرد و چشمان نازنین هم نمی توانست او را باز دارد.
بعد از تعطیلی شرکت به عادت همیشگی در اتومبیل منتظر وحید نشسته بود و در طول مسیر برعکس هر روز سکوت کرده بود.فقط چند جمله کوتاه.وحید پرسیده بود: ((از انبار چه خبر؟)) و او جواب داده بود؛ ((جنس رسیده بود)) با خودش کلنجار می رفت چیزی بگوید،حداقل درمورد استعفای خانم صبوحی چیزی بپرسد ولی هر چه سعی کرده بود نتوانسته بود.
به داخل فرعی پیچید و وحید محجوبانه گفت:
-ممنون.
و او می دانست دلیل تشکرش چیست.گفت:
-تو دیگه بزرگ شدی.
نمی خواست اما لحنش بوی کنایه داشت.وحید خندید و گفت:
-پس تو از دستم ناراحتی؟
-معذرت می خوام.
مقابل در خانه توقف کرد و پیش از آنکه وحید دهان باز کند گفت:
-باز می کنی یا بازش کنم؟
وحید پیاده شد و او خدا را شکر کرد که راهی برای خلاصی پیدا کرده است.
وارد حیاط شد و وحید در را بست.پیاده شد و به راه افتاد.وحید از کناتر در نگاهش کرد و از خود پرسید؛ ((من اشتباه نکردم؟)) و بی انکه جواب درستی برای خود بیابد به راه افتاد.سعید پشت در سالن لحظه ای ایستاد،نفس عمیقی کشید و به خود نهیب زد؛ ((آدم باش)) و در را باز کرد.وسط سالن دختری قد بلند با موهایی خرمایی رنگ که تا روی کمرش ریخته بود ایستاده بود.بلوز و شلوار صورتی رنگی به تن داشت.با صدای باز شدن در،به طرف آن چرخید و صورت مهتابی رنگش را به رخ کشید.سینی چای در دستش لرزید و با گفتن؛ ((خاک بر سرم)) به سرعت به طرف آشپزخانه دوید.نازنین ایستاد و سلام کرد.سعید که از دیدن غریبه ای در خانه یکه خورده بود،به سختی جواب سلامش را داد.وحید هم در آستانه در پدیدار شد.نازنین دوباره سلام کرد.وحید جوابش را داد و به زحمت سعید را از سر راه کنار زد و وارد سالن شد و پرسید:
-خوبید؟
-بله.
به سعید که هنوز در درگاهی ایستاده بود نگاه کرد و پرسید:
-مادرم کجاس؟مامان!
-رفتن بیرون،با آقای مجد.
-توو نمی خوای بیای تو؟
سعید در را بست.وحید گفت:
-عزیز کجاست؟عزیز!
عزیز خانم از آشپزخانه جواب داد:
-اینجام.
وحید دستپاچه گفت:
-خیال کردم شما رو تنها گذاشتن.
سعید روی مبل نشست و گفت:
-دوستتون بود؟
وحید متعجبانه نگاهش کرد و گفت:
-کی؟
نازنین روی مبل جابه جا شد و جواب داد:
-نوه عزیز خانمه،لطف کرده اومده چند روزی پیش من بمونه.
سعید ناباورانه گفت:
-نوه عزیز خانم.
دختری پیچیده در چادر سپید،سینی به دست از آشپزخانه بیرون آمد.نازنین گفت:
-قبلا با هم آشنا نشدین؟
وحید ایستاد و انگار از قبل او را می شناسد با او به احوالپرسی مشغول شد.سعید چهره درهم کشید.وحید نشست.دختر سینی را در مقابل نازنین گرفت.نازنین سینی را گرفت و روی میز گذاشت و گفت:
-تو همین چند ساعتی که پری اومده پیشم،ما با هم کلی دوست شدیم.
وحید نگاه قدرشناس خود را به پری دوخت و گفت:
-پری خانم لطف کردن اومدن اینجا،اوضاع و احوال بابا چطوره؟
-خوبه آقا.
نازنین گفت:
-بشین پری جان.
پری نگاهی زیر چشمی به سعید انداخت و گفت:
-می رم پیش مادربزرگم،ممکنه باهام کار داشته باشه.
و به سرعت به آشپزخانه بازگشت.نازنین نگاهی به چهره درهم سعید انداخت و گفت:
-یکی کم بود،شدیم دو تا خلوت سعید خان رو حسابی از دستش بگیریم.
سعید به سنگینی نگاهش کرد و گفت:
-اختیار دارید خانم.
وحید گفت:
-شما برای ما عزیزید.
به نازنین نگاه کرد و رنگش گلگون شد.نازنین خود را به نشنیدن زد و وحید برای رفع و رجوع جمله اش اضافه کرد:
-و دوستان شما هم همین طور.
-خاله لطف کردن و به عزیز خانم گفتن،پری بیاد اینجا پیش من تا...
سر به زیر انداخت.سعید پوزخندی زد و گفت:
-پس این خانم خلوت شما رو بیشتر به هم زده.
-نه،نه،این طور نیست،پری دختر خوبیه.
سعید ایستاد و گفت:
-خدا واسه هم نگهتون داره.
و به طرف اتاقش رفت.وحید دستپاچه به نظر می رسیدونازنین نگاهش کرد.لبخندی از روی استیصال زد و گفت:
-شما ببخشیدش.
-من درکش می کنم و برای نظراتش احترام قائلم.
-این نشونه شخصیت شماست.
-تعجب می کنم،به نظرم رسید اون پری رو نمی شناسه.
-سعید به دنیای اطرافش تو حیطه ای که مربوط به خانم هاست بی توجهه.با این که پری بارها و بارها اینجا اومده،ولی سعید یا خونه نبوده یا از تو اتاقش بیرون نیومده،من شرط می بندم اون حتی نمی دونه عزیز چند تا بچه داره.
-پس شما متوجه دنیای اطراف،مخصوصا حیطه ای که مربوط به خانم هاست هستین؟
خجالت زده و دستپاچه گفت:
-نه،نه!شما...
نازنین خندید و گفت:
-شوخی کردم،منظوری نداشتم.
-شما آدم رو می ترسونید.
-یعنی این قدر وحشتناک و آزار دهنده ام؟
-آه خدای من!من منظورم این نبود.
نازنین دوباره خندید و گفت:
-متاسفم،بازم باهاتون شوخی کردم.
-خوشحالم که سرزندگیتون رو به دست آوردید.