وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

هولناک‌ترین لحظه‌ی قیامت!

عذاب الهی

قیامت پنجاه ایستگاه دارد که در هر ایستگاه انسان هزار سال باید توقف کند. [1] شاید به جرأت بتوان گفت: در میان این پنجاه ایستگاه، سخت‌ترین آن‌ها ایستگاه حسابرسی است در این ایستگاه خداوند بی‌همتا، با دقت تمام پرونده‌ی اعمال انسان را بررسی نموده و ریز و درشت آن‌ها را محاسبه خواهد کرد. به همین خاطر در آن روز انسان‌های گناه کار با چشمانی گریان و دلی مملوّ از غم و غصه رو به درگاه الهی نموده و از آن دریای لطف و رحمت عاجزانه طلب عفو و بخشش می‌نمایند.
 در حدیثی از امیر المومنین علی(علیه‌السلام) ضمن بیان اقسام گناه، به این دسته از گناهان پرداخته« اما آن گناهی که آمرزیده نمی‌شود، ستم‌هایی است که مردم به یکدیگر کرده‌اند زیرا هنگامی که (حقیقت) خداوند بر مردم آشکار و معلوم گشت، خداوند قسم یاد کرده و فرمود: به عزّت و جلالم قسم که از ستم هیچ ستمکاری نخواهم گذشت هرچه به‌اندازه‌ای کوبیدن مشتی، و یا سائیدن دستی به کف دست دیگری باشد ... . خداوند از بعضی بندگان خود به نفع بعضی دیگر قصاص خواهد نمود، تا زمانی که هیچ حقی برای کسی باقی نماند و همه به حق خویش برسند.» [2] بدون شک خداوند در مورد حق‌الناس ذره‌ای اغماض و چشم پوشی نخواهد کرد و با دقت تمام به قضاوت نشسته و به قول معروف مو را از ماست بیرون خواهد کشید.
حال به کسانی که در این دنیا به راحتی حقوق مردم را پایمال کرده و احترامی برای آن‌ها قائل نیستند، باید گفت: این رفتار ناشایست آن‌ها دوامی نداشته و در نهایت طشت ظلم و ستم آن‌ها به زیر آمده و عذاب سخت الهی آن‌ها در چنگال خود خواهد گرفت، عذابی دردناک که هیچ قدرتمندی تاب تحمل آن را ندارد.« اگر خداوند، ستمگر را چند روزی مهلت دهد، هرگز از مجازات و عذاب او غافل نمی‌شود، و او بر سر راه، در کمین گاه ستمگران است، و چنان گلوی آنان را در دست گرفته که هر زمان بخواهد آن را چنان می‌فشارد که حتی آب دهان از گلویشان پایین نرود.» [3]
بنابراین اگر ما در این دنیا، حقی از کسی به گردن داریم و در حق شخصی ظلم و ستمی روا داشته‌ایم، هرچه سریع‌تر باید آن را اداء نموده و یا اینکه از صاحب حق طلب رضایت نماییم، تا در روز قیامت با خاطری آسوده و دلی سرشار از نشاط و شادمانی در جوار رحمت الهی قرار گرفته و با قدم نهادن در بهشت موعودش، از نعمت‌های بی‌نظیرش بهره‌امند شویم.

 منابع:
[1] بحار الانوار؛ مجلسی، ص126.
[2] کافی، ج2، ص443.
[3] فرازی از خطبه97 نهج‌البلاغه، ص178، ترجمه محمد دشتی.

یگانه قسمت3

 


ذوق کردم و گفتم:واقعا؟خیلی خوبه.ببخشید بهت زحمت دادم دیگه. فرناز-زحمت چیه فدات شم؟بکش غذا رو تا من دست و رومو بشورم بیام بزنیم تو رگ. از آشپزخونه رفت بیرون و منم رفتم سراغ غذا.برنجو رختم تو بشقاب و گذاشتم سر میز.خورشت هم ریختم تو ظرف و با سالاد گذاشتمش رو میز.بعد از چند دقیقه فرنازم اومد سر میز و شروع کردیم به خوردن غذا. بعد از غذا فرناز رفت یکم استراحت کنه و منم رفتم سر لپتاپم و نشستم به رمان خوندن. به خودمم اومدم دیدم ساعت شده 5 عصر و فرنازم بیدار شده بود. دست از رمان خوندن کشیدم و رفتم سراغ فرناز.قول داده بود منو میبره بیرون.مگه میشه ولش کنم؟!! -فرنازی بدو حاضر شو که بریم بیرون! رو مبل نشسته بود.پای راستشو رو پای چپش انداخت و گفت:خانوم رمان خون.من حاضرم.تو برو حاضر شو. -نه بابا؟زودتر حاضر شده بودی تو؟ فرناز-بله.برو حاضر شو تا من برم ماشینو از پارکینگ در بیارم. فرناز رفت بیرون و منم رفتم حاضر شدم. چند دقیقه بعد تو ماشین کنار فرناز بودم داشتیم میرفتیم سمت یکی از پاساژای بزرگ تهران. بدبختی ای بود دم در پاساژ.شتر با بارش گم می شد.دو خیابون اون ور تر ماشینو پارک کردیم و پیاده رفتیم پاساژ.مگه جا پارک پیدا می شد؟با این ترافیک! رفتیم تو پاساژ و مشغول نگاه کردن به مغازه ها بودیم.چشمم به یه مغازه ی مانتو فروشی افتاد.به فرناز گفتم:فرنازی بیا بریم من یه مانتوی خوشگل بخرم واسه فردا. فرناز-مگه نداری؟ -چرا دارم اما میخوام یه چیز جدید و خوشگل بخرم. فرناز-خب بیا بریم اون مانتو فروشی ته پاساژ.آشناس.مانتو هاشم قشنگتره. -باشه.بریم رفتیم تو مغازه.فرناز یکم چشم چرخوند بعد به من گفت:تو برو مانتو ها رو ببین منم میام الآن. شونه هامو بالا انداختم رفتم سمت دیگه ی مغازه.واقعا مانتوهایی که داشت قشنگ بود.خیلی خوشم اومد.به فرناز نگاه کردم داشت با فروشنده که یه پسر جوون بود صحبت می کرد.این فرنازم یه چیزیش میشه ها..دو سه تا از مانتو ها رو برداشتم و رفتم اتاق پرو. اولیشو پوشیدم.خیلی قشنگ بود اما یکمی برام بزرگ بود.لاغری ام بد دردیه ها!! دومی رو پوشیدم خیلی بهم میومد.مخصوصا یقه ی نقره ایش که بد به رنگ چشمام میومد.مدلشم خیلی قشنگ بود.تو کف قشنگیه مانتو بودم با صدای در به خودم اومدم.فرناز بود میخواست ببینه نظرم چیه در مورد مانتو ها.درو باز کردم و گفتم:قشنگه نه؟ فرناز یه نگاه به سر تا پام انداخت،یه سوت زد و گفت:چه تیکه ای شدی تو !یه شال نقره ای کم داری فقط. اینو گفت و رفت سمت قسمت شال های مغازه.به همون پسره یه چیزایی گفت و یه شال ازش گرفت و اومد سمت من:بیا اینو بنداز سرت ببینم چطور میشه. شالو سرم کردم.خودمو که تو آینه دیدم دلم غش رفت.واقعا به قول فرناز چه تیکه ای شدم.وحشتناک خوشگل بود. -بمیری فرناز چطور فهمیدی این بهم میاد؟ ابروهاشو انداخت بالا و گفت:اولا" ما اینیم دیگه.دوما" من انتخاب نکردم کار بهزاد بود.اون میدونه چه چیزی به چه کسی بیشتر میاد. چشمامو ریز کردمو گفتم:بهزاد؟؟این پسره؟؟ فرناز-آره دیگه.این بوتیک و دم و دستگاه مال بهزاده. -دوست پسرته؟ فرناز-انقده سوال نپرس.اینو میخوای؟در بیار بریم بدیم حسابش کنه دیگه. -بعدا" به خدمتت میرسم فرناز خانوم. مانتو و شال و در آوردم و رفتم بیرون از اتاق پرو.فرناز داشت با اون پسره حرف میزد.چندتا سرفه کردم که متوجه حضورم بشن:مرسی اینا رو میبرم.چقدر شد؟ پسره یه نگاه به من کرد و یه نگاه به فرناز:خب زشته من از شما پول بگیرم.مهمون من باشین.

-خیلی ممنونم اما نمیشه که بدون حساب کردن اینا از اینجا بریم.چقدر باید تقدیم کنم؟ خواستم کیف پولمو در یبارم که فرناز یکی زد بهم و گفت:بهزاد جون داره میگه مهمون باش.گوش کن دیگه. -باشه.چرا میزنی؟؟؟ فرناز-چون بهزاد دوس نداره رو حرفش حرف بزنی.بردار بریم. -خیلی ممنون آقا بهزاد.جبران میکنه فرناز جون. بهزاد-قابل شما و فرناز خانومو نداشت. فرناز-مرسی بهزاد جان.ما بریم دیگه.یگانه چند جا دیگه خرید داره.خدافظ بهزاد تا دم در باهامون اومد و ما خداحافظی کردیم و رفتیم.چند قدم که از مغازه ی بهزاد دور شدیم فرنازو کشیدم کنار و بهش گفتم:فرناززززز این پسره کی بود؟ فرناز-دوستم بود مگه ندیدی؟ -اِه؟پس چرا بهت میگم دوست پسرته میگی نه؟ فرناز-من کی گفتم نه؟من فقط گفتم زر نزن! -بمیری تو.حالا کی هست این پسره ی دراز؟ فرناز-درست حرف بزن.دراز چیه؟ -خب منظورم اینه که قدش بلنده زیادی.حالا کی هست؟چند سالشه؟چندوقته میشناسیش؟ فرناز-اسمش که بهزاده.یه سال از من بزرگتره یعنی 27 سالشه.یه دو سه ماهی میشه میشناسمش.خیلی هم دوسم داره. -تو هم دوسش داری؟ فرناز-اومممم خب آره.چرا که نه؟آره دوسش دارم. یه پوف کردم و گفتم:خدا خیرتون بده شما ها رو.بیا بریم من یه جفت کفشم بخرم و بریم دیگه. خودم جلوتر رفتم و فرنازم بدون حرف دنبالم اومد.کفشو که خریدیم ساعت 8 شب شده بود.تصمیم گرفتیم بریم خونه. یه ساعت بعد رسیدیم خونه ی فرناز. فرناز درو باز کرد و رفتیم تو. کیفو وسایلمو انداختم رو مبل نزدیک در و خودمم ولو شدم رو مبل کناریش. -وای که مردم از خستگی فرناز-تو مردی یا من؟منم که یه ساعته پشت فرمونم نه تو خانوم خانوما.پاشو برو یه دوش بگیر و بخواب.فردا باید بری دبیرستان. -باشه بزار از در بیام تو بعد بهم گیر بده عزیزم. فرناز-نخیر پاشو پاشو.زود زود. به زور بلندم کرد و پرتم کرد تو حموم.منم اجباری یه دوش گرفتم و اومدم بیرون.شامو گرم کرده بود.نشستم خوردم و انقد خسته بودم ساعت 10 شب رفتم و گرفتم خوابیدم. صبح زودتر از همیشه ساعت 6 بیدار شدم و صبحونه آماده کردم.فرنازو بیدار کردم و بعد از جمع کردن وسایلم ساعت 7 از خونه زدم بیرون. چهل و پنج دقیقه ی بعد جلوی در دبیرستان بودم. چی ساختن اینا..بزرگترین دبیرستان تو قم اندازه ی یکی از کلاسای اینام نمی شد. یه نفس عمیق کشیدم و رفتم داخل. دو تا ساختمون بزرگ وسط یه حیاط خیلی بزرگتر بود.منم نمیدونستم کدوم به کدومه.از یکی دو تا از بچه ها پرسیدم دفتر مدیر مدرسه کجاس.اونام راهنماییم کردن به ساختمون شماره ی یک.دفترو که پیدا کردم در زدم و با صدای تایید که گفت:بفرمایید رفتم تو. خانوم علیزاده مدیر مدرسه از رو عینکش بهم نگاه کرد و گفت:بفرمایید. گفتم:من سلطانی هستم.هماهنگ کرده بودیم برای تدریس من خانوم علیزاده ذوق کرد و از جاش بلند شد و به طرفم اومد:بله بله.خیلی خوش اومدین خانوم سلطانی.علیزاده هستم مدیر دبیرستان. -خیلی ممنون.منم که سلطانی هستم دبیر فیزیک پایه ی دوم و سوم. خانوم علیزاده-خیلی ممنون که افتخار دادین و قراره اینجا تدریس کنین.تعریفتون رو خیلی از خانوم پارسا شنیدم.هم درباره ی تدریستون و هم درباره ی کمالات و اخلاق و رفتارتون. لبخند زدم و گفتم:خانوم پارسا به من لطف دارن. خانوم علیزاده:دبیر فیزیک قبلی بچه ها به دلیل تصادفی که چند روزه پیش تو جاده های اطراف داشتن تا پایان سال تحصیلی متاسفانه نمیتونن بیان.این شد که ما به دبیرستانای شهرستان های اطراف پیغام دادیم که به یه دبیر فیزیک ماهر نیازمندیم.ساعت های کاری دبیر قبلی رو از خانوم محمدی بگیرین و اگه احیانا" با ساعت هاش مشکلی داشتین بگین ایشون براتون تغییر میدن. -خیلی ممنون. خاونم علیزاده:خواهش میکنم.دفتر خانوم محمدی انتهای راهرو سمت چپه میتونین برین پیش ایشون و ساعتاتون رو باهاشون هماهنگ کنین. -چشم.مرسی از راهنماییتون. از دفتر مدیریت اومدم بیرون و رفتم سمت انتهای راهرو.عنوان دفترو خوندم:معاونت پرورشی.. در زدم و وارد شدم.خانوم محمدی مشغول تایپ کردن چیزی تو کامپیوتر رو به روش بود.با ورود من دست از کارش کشید و گفت:میتونم کمکتون کنم؟ -بله.من سلطانی هستم.دبیر فیزیک جدید بچه ها.خانوم علیزاده گفتن بیام اینجا برای هماهنگ کردن ساعات کاریم. گفت:چند لحظه منتظر باشین. و از تو دفتر و دستکِ جلوی دستش یه برگه رو در آورد و نشونم داد:بفرمایید.این برنامه ی ساعات کاری خانوم شایسته. برگه رو از دستش گرفتم و نگاه کردم. چهار ساعت در هفته یکشنبه و سه شنبه با بچه های سال دومی کلاس داشتم و پنج ساعت روزای شنبه و چهارشنبه با سومی ها. خوب بود.منم که کار بخوصی نداشتم.من اوکی بودم با برنامه شون. برگه رو پس دادم به خانوم محمدی و گفتم:من با این برنامه مشکلی ندارم.میتونم به همیتن روال ادامه بدم بچه ها هم ناراحت نشن. خانوم محمدی ذوق کرد و گفت:چه خوب.منم لازم نیست یه برنامه ی دیگه بریزم. منم خندیدم و گفتم:آره همین برنامه خوبه. خانوم محمدی-پس یعنی اولین کلاستون برای فرداس.فردا ساعت دوم با سال دومی ها. -آره..ممنونم.با اجازتون من مرخص میشم. خانوم محمدی:بفرمایید به احترامم بلند شد. -زحمت نکشید.خودم میرم درو باز کردم و اومدم بیرون. رو به در مدرسه رفتم که برم.من داشتم میرفتم که یه آقایی وارد مدرسه شد.چهره ش خیلی آشنا بود اما توجه نکردم و به راهم ادامه دادم. یادم باشه یه شیرینی درست و حسابی بدم به بچه ها.خیلی خوشحالم..

از مدرسه زدم بیرون.دلم میخواست از خوشحالی بپرم هوا.اما نمی شد.چون دبیرستان برِ خیابون بود و کلی آدم رد می شدن پریدن هوا خیلی ضایع بود!!سریع تاکسی گرفتم و رفتم خونه.فرناز خونه نبود.به موبایلش زنگ زدم جواب داد گفتم:فرنازیییییییی امروز ناهار مهمون من.دوستاتم بردار بیار با خودت.

فرناز-علیک سلام.چی شده تو دوباره کبکت خروس میخونه؟ -خانوم علیزاده کلی ازم تعریف کرد فردام اولین کلاسمه.الآن من رو ابرام ! فرناز-واو چه خبر خوبی.بودجه ی چند نفرو داری؟چندتا از بچه ها رو بیارم با خودم؟ -اوممم تا پنج شیش نفرو میتونم ساپورت کنم.اما تو هر چندنفری که میخوای بیار با خودت. فرناز-چه بریز و بپاشی ام میکنه.لازم نکرده.من فقط الهام و فرشته رو با خودم میارم. با شنیدن اسم فرشته ذهنم یه فلش بک زد.فرشته مرادی دوست عزیز تر از جون دوران دبیرستانم..یعنی الآن کجاس؟حدود هشت سالی هست که ندیدمش.آخرین باری که دیدمش با کاوه دوست پسر معروفش بود.بعد از اون فقط یکی دو بار توسط نیما تونستم تلفنی باهاش حرف بزنم.نمیدونم چطوری و از کجا اما نیما فرشته رو میشناخت.احتمالا" از طریق کاوه بوده دیگه.. خودم به خودم گفتم:بیخیال بابا.اینم حتما" یه تشابه اسمیه فقط.الآن فقط وقت خوشحالیه. گوشیو قطع کردم و رفتم تو اتاق فرناز و اسپیکرای کامپیوترشو کش رفتم و وصل کردم به لپتاپ خودم.آخه اسپیکرای لپتاپ من زیاد قوی نبودن.بعد از اینکه کار وصل تموم شد یه آهنگ شاد از تو لپتاپم گذاشتم و صداشو تا آخرین حد ممکن زیاد کردم.تنظیمش کردم رو پلی لیست و پخش خودکار اومدم بیرون.صداش تا اون سر حال می اومد انقدر که زیاد بود. همراه حرکات موزونی که میدادم لباسامم در آوردم و لباسای خونه رو پوشیدم. دوشنبه بود فرناز 11 میومد خونه.پس وقت بود برای ناهار خوردن. خب چیکار باید می کردم؟بیکار بودم میرفتم یه دوش میگرفتم تا فرناز و دوستاش برسن. من کلا" وقتی بیکارم میرم حموم و دوش میگیرم!!!! ساعت 10 بود رفتم حموم و نیم ساعته اومدم بیرون.ده و نیم یه زنگ یه فرناز زدم گفت دارن با بچه ها از شرکت میان بیرون.یه ربع که گذاشت صدای زنگ اومد. از آیفن دیدم فرنازه دیو براشون باز کردم و خودم با آسانسور رفتم پایین. وقتی رسیدم فرناز و دوستاش داشتن از ماشین پیاده می شدن.رفتم سمت فرناز و بهش گفتم:یعنی تو فقط همیتن دو تا دوست رو داری؟ فرناز خندید و گفت:برای تو که خوب شد.به جیبت فشار نمیاد!ولی جهت اطلاع بگم فرشته دختر خالمه و الهام همکارم. یکی از دوستاشو آورد جلو و به من معرفیش کرد:الهام یگانه یگانه الهام. باهاش دست دادم و روبوسی کردم و گفتم:خیلی از آشناییت خوشحالم الهام جان. اون گفت:منم همینطور یگانه جون. فرناز سمت دختر خاله ش که مشغول برداشتن یه چیزی از تو ماشین بود رفت و گفت:فری چیکار داری میکنی اونجا؟بیا دیگه دختر خاله ش جواب داد:باشه بابا اومدم. صداش خیلی آشنا بود.. در ماشینو بست و اومد به طرف من.با دیدن چهره ش تو جام خشک شدم و خون تو رگام یخ بست.یعنی...یعنی اینی که من دارم میبینم واقعیه؟...هنوزم بعدِ این همه سال اون شوخی و معصومیت تو چهره ش معلوم بود... اونم مثل من شوکه شده بود.با تکونای دست یه نفر به خودم اومدم فرناز بود که می گفت:یگانه..یگانه چی شدی؟؟..ای بابا یه حرفی بزن. فقط تونستم آروم بگم:این امکان نداره. فرناز سریع اومد کنارم:چی امکان نداره؟چرا یهو خکت زد؟ این بار اون به حرف اومد:این واقعا" تویی؟؟...یگانه..سلطانی؟.. با ناباوری انگشتمو به سمتش گرفتم و گفتم:فرشته مرادی؟ فرناز بیچتاره که این وسط هنگ کرده بود گفت:شما همدیگرو میشناسین؟ فرشته زودتر از من از بهت در اومد و جواب داد:آره..خیلی سال پیش تو دبیرستان با هم دوست بودیم...اما بعد از اون..اصلا" همدیگه رو ندیدیم. یه قدم به سمتش رفتم و بغلش کردم:دیوونه ی روانی کجا بودی این همه سال؟ جواب داد:من که اینجا بودم.تو کجا بودی؟شنیدم اون اوایل رفتی قم.فکر نمیکردم دیگه ببینمت. از خودم جداش کردم و گفتم:که چی؟حالا ناراحتی که داری میبینیم؟ خندید و گفت:نه دیوونه.خیلی هم خوشحالم.دلمم خیلی برات تنگ شده بود. -منم همینطور..ولی تو کی دختر خاله ای به اسم فرناز داشتی و من نمیدونستم؟ فرشته:خب اون خاله م با فرناز یه مدت خیلی زیادی یا از همون اولش شیراز تشریف داشتن از وقتی فرناز خیلی کوچیک بود رفتن اونجا.درس فرناز که تموم شد خاله م بهونه میگیره میگه باید قم زندگی کنیم.این میشه که جول و پلاسشونو جمع میکنن و میان قم.که ظاهرا" شما اونجا زندگی میکردی.الآنم که یه سالی میشه فرناز اومده تهران و سبب خیر شده که من و تو همدیگرو پیدا کنیم! فرناز اومد وسط حرفمون و گفت:اهم اهم..خیلی معذرت میخوام بحث شیرین تعریف خاطراتتونو قطع میکنم.اما به اطرافتون یه نگاه بندازین.اینجا پارکینگه.و زیاد موقعیت برای تعریف خاطره های گذشته خوب نیست. من و فرشته زدیم زیر خنده و رفتیم سمت آسانسور. بعد از 8 سال فرشته رو پیدا کرده بودم.نمی شد به همین راحتی ولش کنم که !! با بچه ها رفتیم تو خونه و نشستیم.بعد از چند دقیقه فرناز جیغش در اومد:چرا نشستین پس؟مگه قرار نبود بریم ناهار؟

-هی وای من.به کلی یادم رفته بود. پا شدم سر پا و دستامو به هم کوبیدم و گفتم:زود پاشین پاشین بریم ناهار.اومدن اینجا بشینن ور دل من.پا شین ببینم. همه رو بلند کردم و بردم پایین.و رفتیم سمت رستوران. جلوی رستوران فرناز ماشینو پارک کرد و رفتیم تو.یه میز چهارنفره گیر آوردیم و نشستیم. گارسون اومد سفارش هامونو گرفت و رفت.بعد از چند دقیقه با یه سینی پُرِ غذا اومد و گذاشت رو میز ما. با کلی خنده و شوخی و حرف زدن ناهار و خوردیم. بعد از ناهار فرناز دستشو گذاشت رو شونم و گفت:خب خانوم خانومای پولدار بپر برو صورتحسابو پرداخت کن.پول داری یا بهت بدم؟ بهش خندیدم و گفتم:وقتی با سه تا شیکمو اومدم رستورانِ به این گرونی حتما" پولشم با خودم آوردم دیگه. با دستش یکی زد بهم و گفت:شیکمو با کی بودی؟ -جز من سه تا از خودتونو بشمر میفهمی کی رو میگم !! فرناز-بی مزه ی مسخره.برو پولو بده بیا.تو ماشین منتظرتیم. خودشون راه افتادن سمت در رستوران.منم رفتم سمت میز صاحب رستوران و پولو دادم.هرچند مُخم سوت کشید از قیمتها ولی حساب کردم و اومدم بیرون. تو ماشین منتظرم بودن.رفتم سوار شدم و راه افتادیم سمت خونه. -بچه ها مرخصی که گرفتین؟لازم نیست دیگه برگردین شرکت؟ فرناز-من و الهام مرخصی گرفتیم فرشته هم که کار نداره کلا" بیکاره. -آره فرشته؟بابا یه شغلی دست و پا کن واسه خودت. فرشته-نیاز ندارم بهش.هروقت نیاز پیدا کردم میگردم دنبالش. -هنوزم عادت دقیقه نودی بودنتو ترک نکردی؟دردسر میشه برات آخرش. فرشته-چیکار کنم؟نمیتونم ترکش کنم ! ساعت یک و نیم بود که رسیدیم خونه. هرکی یه طرف ولو شده بود.خیال داشتن بخوابن؟؟عمرا" اگه میزاشتم. رفتم همشونو بیدار کردم و گفتم:موافقین بریم بیرون؟ فرشته:یگانه سر جدت بیخیال بزار استراحت کنیم. -چی چی و استراحت کنیم؟پاشو ببینم.یه دفعه اومدم تهران من.میخواین برام بخوابین؟پا شین بریم بیرون. فرناز از دستشوئی اومد بیرون و حوله به دست گفت:من که نمیام.خودتون تنها برین. -بیخود.تو نباشی ما چیکار کنیم؟ فرناز-الهام رانندگی بلده ماشینو ببرین و برین. -نخیر مگه میشه تو نباشی؟ فرناز-خب بزار یه ساعت استراحت کنیم بعد بریم بابا. پوف کردم و گفتم:باشه بابا.ساعت دوئه.تا سه استراحت کنین بعد میریم بیرون. با هزار خواهش و التماس فرنازو راضی کردم که باهامون بیاد.ساعت سه همگی حاضر بودیم برای اینکه بریم بیرون.با ماشین فرناز راه افتادیم تو خیابونا و این طرف ، اون طرف گشت زدن.چه جالب بود تو شهر خودم ، زادگاه خودم باید مثل یه توریست رفتار میکردم.الکی هم نبود.نزدیک نُه سال ازش دور بودم.به اندازه ی یه عمر عوض شده بود و واقعا" توش مثل یه توریست تازه اومده شده بودم. بعد از یه نیم ساعت چرخ زدن و دور دور کردن تو شهر الهام پیشنهاد یه کافی شاپ اون دور و برا رو داد و رفتیم اونجا.انصافا" کافی شاپِ شیکی بود و معلوم بود فقط مایه دارا و بچه پولدارا یا کسایی که آشنا دارن میرن اونجا. رفتیم نشستیم دورِ یه میز تقریبا" انتهای کافی شاپه.گارسون اومد سفارشامونو گرفت و رفت.الهام و فرناز میلک شیک توت فرنگی سفارش دادن.من یه آیس پک شکلاتی اما فرشته فقط یه لیوان آبمیوه.هر چقدرم اصرار کردم چیز دیگه ای نخواست.منم گذاشتم راحت باشه. موقع خوردن بستنی کلی با هم حرف زدیم و از خاطرات گذشته و حال و آینده واسه هم تعریف کردیم.فرناز این یه سال که تهران بوده کلی بهش خوش گذشته.بالاخره فرنازی گفتن بهزادی گفتن!!الهام که اینجایی بود.یه دختره سبزه و با نمک با چشمای سبز تیله ای.انصافا" که خیلی خوشگل بود.کاش می شد می گرفتمش واسه داداشم... داداشم؟...فربد...راستی الآن چیکار داره میکنه؟احتمالا" با لادن ازدواج کرده. هی...!! نیما...چی بودم که به خاطر تو از همه ی زندگیم دست کشیدم...تو چی بودی که تونستی منو وادار کنی از همه چی بگذرم...البته منم زیادی ساده و بی عقل بودم...چیکار کنم؟حالا که 8 سال گذشته.افسوس خوردنم چیزی رو درست نمیکنه.بی خیالش...زندگی حال و نباید از دست داد... با صدای خنده ی فرناز به خودم تکونی دادم و از خیالات بیرون اومدم. مبهم نگاشون کردم.میخواستم دلیل خنده هاشونو بفهمم. فرشته یه نگاه به من کرد و رو به فرناز گفت : میبینی فرناز؟اصلا" عوض نشده هنوز همون خیالبافیه که بود.اون موقع هم اینجوری می رفت تو رویا و در نمی اومد!!..و همه با هم شروع کردن به خندیدن. قیافه ی جدی به خودم گرفتم و گفتم : به من میخندین؟باشه.دنگی دونگی هرکی هرچی رو که خورده حساب میکنه از شیرینی هم خبری نیست.به من میخندن. خنده هاشون قطع شد و فرناز گفت : نه یگانه جون.من غلط کردم.اینام غلط کردن.دیگه اصلا" نمیخندیم.شما اینا رو حساب کن. -بترکی با اون جیب تنگت دختر.حساب کردن دو تا میلک شیک و آیس پک دیگه اینقدر خسیسی داره؟ یه پشت چشم واسم نازک کرد و گفت : تو که میدونی.یه پاپاسی ام ته جیبم ندارم.شیپیش دارم ولی پول...گمون نکنم!!! با این حرفش هممون به خنده افتادیم. بعد از چند دقیقه هم به قصد رفتن از جامون بلند شدیم. ساعت 6 صبح بود.دیشب تا دیر وقت با فرناز اینا بیرون بودم.امروزم حتما" میخوام برم سر کلاس جلو بچه ها بخوابم.! رفتم تو دستشوئی و یکم آب به صورتم زدم.تو آینه که خودمو دیدم خندم گرفت.چشمام گود رفته بود و قرمز شده بود.موهامم ژولیده شده بود.در یک کلام خلاصه کنم شبیه زامبی شده بودم! صورتمو شستم و واسه صبونه سه تا تخم مرغ نیمرو کردم و رفتم سراغ فرناز.از خواب بیدارش میکردم میگم : تنبل خانوم پاشو. روشو اون طرف میکنه میگه : ولمون کن بابا.دیشب تا ساعت 12 دور دور کرده حالا 6 صبح انتظار داره بیدار شیم. دهنم باز موند.دوسته ما داریم؟؟!تنبل به تمام معناییه.تو نوع خودش تکه!! ولش کردم و رفتم صبنونه خوردم و راه افتادم سمت دبیرستان.ساعت هفت و نیم رسیدم اونجا.همه ی دبیرا تو دفتر خانوم علیزاده جمع بودن.آروم در زدم و وارد شدم.خانوم علیزاده از جاش بلند شد و با صدای بلند منو به همه معرفی کرد : خانوما آقایون ایشون خانوم سلطانی هستن دبیر فیزیک جدید سال دوم و سوم. همه با سر بهم سلام دادن و خوش آمد.منم با سر جواب همه شونو دادم.بین جمعیت یه چهره ی آشنا دیدم.اون روز موقع برگشت هم دیدمش اما توجه نکردم.خیلی آشناس لا مصب...کجا دیدمش؟...اه مُخِ لعنتی به کار بیفت دیگه...آره آره..یادم اومد اون روز تو پارک.همون آقاهه که گفت دبیر شیمیه.پس دبیر شیمیِ بچه های اینجاس؟!!! مثلِ اینکه اونم منو شناخت ، سرشو به علامت سلام تکون داد و لبخند زد.منم مثل خودش جوابشو دادم. زنگ خورد و بچه ها رفتن سر کلاساشون.برعکس بچه های راهنمایی قُم اینا چه بچه های آرومیَن !!خوبه خب سرسام نمیگیرم از دستشون. بعد از چنددقیقه دبیرای که ساعت اول کلاس داشتن رفتن سر کلاس و فقط من و چند نفر دیگه موندیم.یکی از خانوما اومد جلو ، دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:سلام.من باران ملکی هستم.دبیر تاریخ بچه ها. دستشو گرفتم و با لبخند گفتم : خوشبختم منم یگانه ام.دبیر فیزیک جدید. باران-خوشبختم یگانه جان.امیدوارم از تدریس تو اینجا لذت ببری. -ممنون از لطفت باران-خواهش میکنم.این وظیفه ی یه همکاره.میتونی رو من به عنوان یه دوست و یه همکار حساب کنی. -چشم حتما" مرسی عزیزم. باران-ساعت چندم کلاس؟؟ -ساعت دوم با بچه های دوم.ساعت سومم با سومی هام. باران-خوبه منم ساعت اول یه تک زنگ دارم با سومی ها.پس وقت داریم. -آره.راستی باران اون آقاهه هم دبیرن اینجا؟..و به چهره ی آشنا اشاره کردم. باران جواب داد : آره.ایشون آقای فرهمند هستن.یکی از دبیرای خوبِ اینجان. -دبیر چه درسی؟ باران-شیمی 1 و 2 و 3 و پیش.!! -اوکی !! باران ازم خداحافظی کرد و رفت سر کلاس.منم رفتم نشستم تو دفتر تا ساعت دوم که باید می رفتم سر کلاس.آقای فرهمند هم تو دفتر بود.احتمالا" اونم ساعت بعد کلاس داشت که با خیال راحت پاشو رو پاش انداخته بود و با موبایلش کار می کرد.سرش تو گوشیشی بود منم فرصت گیر آوردم یه آنالیز درست و حسابی از قد و بالاش در بیارم. موهاش کوتاه بود و جلوشو خیلی قشنگ داده بود بالا.صورتش تقریبا" گرد بود و چشماش قهوه ای روشن. (واو ! )یه پراهن چهارخونه ی آبی زرد هم تنش بود که آستیناشو تا آرنج تا زده بود بالا.کنار دستشم یه کت کتان بلند بود. بعد از نیم ساعت علافی و بیکاری بالاخره زنگ خورد. آقای فرهمند گوشیش و برداشت ، بلند شد و از دفتر خارج شد. منم رفتم بیرون که برم سر کلاس.راستش نمیدونستم کلاس دوم کجا بود.نمیخواستم از بچه ها هم بپرسم و خودمو همین اول جلوشون ضایع کنم.واسه همین سرمو انداختم پایین و رفتم سمت ته راهرو دفتر خانوم محمدی.که سر پایین انداختن من همانا و با سر تو یه چیز سفت خوردن همانا. سرمو که بلند کردم اقای فرهمندو جلوم دیدم.ایشون هم کله شون تو گوشی بود وگرنه با بنده برخورد نمیکردن. گوشیشو کنار گذاشت و گفت : خیلی معذرت میخوام.اصلا" حواسم به راه نبود..کلاس تشریف میبرین؟ -بله آقای فرهمند : خب کلاس ها که ساختمون شماره ی دو هستن. -خب راستش من تازه واردم.یکم با آدرسا مشکل دارم.میخواستم برم از خانوم محمدی بپرسم. آقای فرهمند : اشکال نداره.با کدوم کلاسین این زنگ؟ -دوم تجربی آقای فرهمند : تشریف ببرین ساختمون شماره ی 2 اونجا رو در کلاس ها تابلو داره.دوم تجربی هم همونجاس. -خیلی ممنون از راهنماییتون. آقای فرهمند : خواهش می کنم.بازم با آدرس ها مشکلی داشتین در خدمتم..راستی ، من فرهمندم.میلاد ِ فرهمند. -خوشبختم آقای فرهمند.منم سلطانی هستم..من شما رو قبلا" توی پارک دیدم.درسته؟ لبخند زد و گفت : بله بله !فکر نمیکردم همکار باشیم.به هر حال خوشوقتم از آشناییتون. صدای دوباره ی زنگ باعث شد به بحث خاتمه بدیم و بریم سر کلاسامون. آقای فرهمند : بعد از کلاس میبینمتون.فعلا" منتظر جواب من نشد و به سمت ساختمون 2 حرکت کرد.منم باید کم کم می رفتم سر کلاس دیگه.جلسه ی اول دیر می کردم خیلی ضایع بود. داشتم از ساختمون خارج می شدم که باران اومد پیشم. باران : داری میری کلاس ؟ -آره باران : موفق باشی.آقای فرهمند کلاس بغلیتونه.حواست باشه! -به چی ؟! باران : کلا" گفتم. -باشه بابا حواسم هست.فعلا" باران : موفق باشی یگی. -کوفت و یگی.اسم من یگانه س. باران : باشه بابا نزن.موفق باشی یگانه ! با ورود من به کلاس بچه ها به احترامم بلند شدن.لبخند زدم و گفتم : بشینید بچه ها. رفتم پشت میز نشستم و دفتر اسامی رو برداشتم.بچه ها هم زومِ حرکات من شده بودن و با دقت به کارام نگاه می کردن.از جام بلند شدم و گفتم : خب خبر دارین که از امروز من دبیر درس فیزیکتون هستم.اسمم هم یگانه سلطانیه.شما هم یکی یکی خودتونو معرفی کنین تا من بشناسمتون...به نیمکت اول اشاره کردم و گفتم : از شما شروع می کنیم. یکی یکی خودشونو معرفی کردن.تا رسید به یه دختره که نیمکت آخر نشسته بود و خودشو معرفی نکرد.رفتم سر نیمکتش و بهش گفتم : شما نمیخوای خودتو معرفی کنی؟ با ترس و لرز جواب داد : چرا خانوم..اجازه خانوم..ما اسممون سونیاس خانوم..فامیلیمونم رشیدیه خانوم.. چقد خانوم خانوم کرد !!!! یاد سونیا دانش آموز راهنماییم افتادم.بهترین دانش آموزم بود. کاش می شد یه بار دیگه بر می گشتم اونجا و معلم اونا می شدم.اما افسوس که گذشته دیگه بر نمیگرده. رو به دختره گفتم : از من میترسی سونیا جان؟؟ سونیا : نه خانوم نمیترسیم.. -خب من که ترس ندارم.قول میدم معلم خوبی باشم و بد اخلاقی نکنم در صورتیکه شما هم محصل های خوبی باشین. بعد شروع کردم به توضیح دادن روال کار و درس دادن خودم : من هر روز یه مبحث رو بهتون درس میدم و جلسه ی بعدش امتحان همون مبحث رو میگیرم.و بعد از پایان هر فصل همون فصل رو ازتون میخوام.اگه قول بدین درساتونو خوب بخونین ، منم امتحانامو آسون میگیرم که مشکلی با هم نداشته باشیم.در طول درس دادن من چیزی نمی نویسید و حواستون رو فقط به درس می دید.بعد از اتمام درس هم هر مشکلی داشتین میگین تا من براتون توضیح بدم..حالا موافقین درس رو شروع کنیم؟؟ با جواب مثبت بچه ها درسو شروع کردیم.یه مبحث رو به کلی درس دادم.دانش آموزای خوبی بودن ! حداقل مثل راهنمایی ِ قُم شلوغ نمیکردن و سرشون به درس بود.بایدم اینجوری می بود چون اینا دبیرستانی بودن و اونا راهنمایی ! با صدای زنگ درسو تموم کردم ، امتحان جلسه ی بعد رو هم اعلام کردم و از کلاس رفتم بیرون.همزمان با خارج شدم من از کلاس آقای فرهمند هم از کلاس بقلی یعنی پیش تجربی خارج شد. داشتم با تعجب به دخترایی که دورشو گرفته بودن و ازش سوال می پرسیدن نگاه می کردم که متوجه من شد.یقه ی پیراهنشو صاف کرد و اومد سمت من. اون : خسته نباشید خانوم سلطانی.اولین کلاستون چطور بود؟ من : ممنون.عالی بود.بچه های خوبین. راه افتادیم سمت ساختمون ِ یک. اون : آره خیلی دخترای خوبین.همشون. در حالیکه اینو می گفت واسه یکی از بچه های پیش دانشگاهی دست تکون داد !!!! در حالیکه دهنم از تعجب باز مونده بود گفتم : آقای فرهمند از شما بعیده.زشته این حرکت. سریع خودشو جمع کرد و گفت : نه ... اون دختر یکی از آشناهام بود. سرمو تکون دادم و گفتم : بله درسته. اون : ساعت بعدی کلاس هستین ؟؟ من : بله با سال سوم هام. خندید و گفت : اوه پیشاپیش بهتون خسته نباشید میگم.سومی ها برعکس دومی هان. منم خندیدم و گفتم : اشکال نداره.من با بدتر از ایناشم ساختم. از دور باران و دیدم که داشت به ما نگاه می کرد.با یه ببخشید از آقای فرهمند جدا شدم و رفتم سمت اون. باران : خسته نباشید خانوم مهندس. -ببند بابا.مهندس کیه؟ به آقای فرهمند اشاره کرد و گفت : با میلاد حرف میزدی؟؟ جاااان؟؟چی شد؟؟میلاد؟؟پسر خالته مگه؟؟ سرمو تکون دادم و گفتم : آره چطور مگه؟ باران : کور شده دو هفتس با من قهره.یه کلمه هم باهام حرف نمیزنه. گیج شدم دیگه : ببینم ... تو با آقای فرهمند نسبتی داری؟؟ باران : نه ... اما دوس دارم نسبت داشته باشم باهاش. با خنده کتابای تو دستمو کوبوندم تو سرش و گفتم : خاک بر اون سرت بی مُخت باران بعد از کلاس با سومی ها از باران خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه.سرراه رفتم به همون پارک قبلی.خوشم اومده بوئ از نشستن اونجا و نگاه کردن به به بچه ها.یه ارامش خاصی داشت.رو نیمکت نشسته بودمکه گوشیم زنگ خورد. اسم حسنا رو نشون می داد.جواب دادم : سلام عزیز دلم تاج سرم حسنا خانوم. اما به جای حسنا صدای حسین رو شنیدم : سلام یگانه خانوم.منم حسین. اووف چه گندی زدم ! سریع خودمو جمع کردم و گفتم : سلام آقا حسین.شمایین ؟ چرا با خط حسنا زنگ زدین ؟ حسین : همینجوری.گفتم شاید شماره ی منو بر نداری. - نه این چه حرفیه ؟چرا بر ندارم ؟ .. بگذریم .. حسنا جون خوبه ؟ حسین : سلام میرسونه.یگانه برنمیگردی ؟ -نمیدونم آقا حسین.فعلا" که تازه اومدم اینجا و هرروز کلاس دارم.شاید اومدم یه سری زدم. حسین : به فکر همسایه های این سر دنیاتم باش.مام دل داریم.دلمون واست تنگ میشه.مخصوصا" .. من الهی بگردم.بچم چه عاشقه -خیلی ممنون .. باید برنامه هامو بچینم تا بتونم یه روز بیام. ذوق کرد و گفت : واقعا" ؟ کی میای ؟ خندم گرفت.مثه بچه ها ذوق کرد !! -تا ببینم.فعلا" که کار دارم اینجا خیلی زیاد. حسین : باشه.پس ما همه اینجا منتظر خبرت هستیم. -باشه.به همه سلام برسونین. حسین : یگانه -جانم ؟! جانم و مرض.کی به برادر همسایه ش میگه جانم ؟؟ حسین : زودتر برگرد.دلم برات تنگ شده. خنددیم و گفتم : باشه. حسین : یگانه اسم گذاشتی برام ؟؟چی میگی خب ؟؟ -بله ؟ حسین : دوستت دارم .. هی وای من .. ! تا به خودم اومدم گوشی رو قطع کرده بود.عین دخترا گفت دوست دارم و قطع کرد.!! اینم عاشقه ها !! از جام بلند شدم و به سمت خونه ی فرناز به راه افتادم. به خونه رسیدم.رفتم لباسامو عوض کردم و رفتم تو آشپزخونه تا یه چیزی گرم کنم و بخورم که یادداشت فرنازو رو میز ناهارخوری دیدم : سلام یگانه امروز تا 6 اضافه کاری ام.بعدش با الهام و فرشته میام خونه.واسه شام یه چی درست کن.قربانت فرناز خیلی ممنون برناممو تا شب تکمیل کرد.ناهارو گرم کردم و خوردم.تازه ساعد دو و نیم بعد از ظهر بود.رفتم نشستم پای لپتاپم و با اینترنت پرسرعتِ فرناز رفتم تو سایت کتابخونه ی نودهشتیا و سرگرم خوندن رمان شدم. دو سه تا رمان خوندم تا شد ساعت 5 بعد از ظهر.سریع رفتم تو آشپزخونه و مواد اولیه رو آماده کردم تا واسه شام یه پیتزای خونگی درست و حسابی درست کنم بچه ها کیف کنن !! همه چی آماده بود. باید طرفای عصر پیتزا رو می ذاشتم تو فر تا آماده بشه واسه شام.هنوز زود بود.ساعت 6 و ربع بود که زنگو زدن و الهام و فرناز و فرشته اومدن.با کلی بگو بخند عصر و تا شب گذروندیم .. ساعت 8 پیتزا رو گذاشتم تو فر.به بچه ها هم نگفتم شام پیتزا داریم که سورپرایز شن اما بوش اومد و لو داد ! بعد از شام فرناز گفت : فردا تا عصر شرگتم بیاین الآن بریم بیرون یه دوری بزنیم خوش بگذرونیم.همه موافقت کردن منم با اینکه فرداش کلاس داشتم اما موافقت کردم و رفتیم بیرون. الهام پیشنهاد داد بریم ساختمون در حال ساخت شرکتشونو ببینیم.رفتیم همون سمت که اون گفت. به ساختمون که رسیدیم از 206 فرناز پیاده شدیم و رفتیم تو ساختمون. ساختمون بزرگی بود.هفت طبقه بود. و قرار بود هر طبقه 2 واحد مسکونی داشته باشه برای کاکرنان همون شرکت. پنج طبقه ش ساخته شده بود.به همراه الهام و فرناز و فرشته رفتیم به آخرین طبقه ای که ساخته شده بود .. جلوی پنجره ای که دیوارش هم هنوز ساخته نشده بود ایستادم و به شهر نگاه کردم.چون بالای شهر بود و ما طبقه ی پنجم وایساده بودیم می شد نصف شهر تهرانو دید. فرشته متوجه من شد و اومد کنارم وایساد : به چی نگاه می کنی ؟ -به این منظره .. نگاه کن .. همه ی تهرانو میشه دید .. فرشته : آره قشنگه .. یگانه .. -هوم ؟! فرشته : ناراحتی از اینکه از خونوادت جدا شدی ؟ بهش نگاه کردم نگاهش به رو به رو بود. منم نگاهمو به رو به رو دوختم و جواب دادم : خب .. آره .. خونواده بزرگترین نعمیته که خدا به یه آدم میده .. منم خیلی ساده بودم .. نباید ازشون جدا می شدم .. حرفی نزد. من دوباره ادامه دادم : بعد از اون اتفاق من فهمیدم تنها چیزی که واسه آدم می مونه خونوادشه .. من به خاطر نیما خونوادمو ول کردم .. امروز نیما هم پیشم نیست .. در صورتیکه اگه نیما رو ول می کردم .. الآن خونوادم باهام بودن .. گاهی وقتا .. افسوس می خورم که چرا به حرف فربد گوش نکردم و بیخیال نیما نشدم .. گاهی وقتا فکر می کنم .. که بزرگترین اشتباه بشریت ول کردن خونوادس .. صدای نفس هاش منو متوجه کرد که داره گریه میکنه. برگشتم به طرفش و گفتم : گریه می کنی فرشته ؟! اشکاشو با پشت دستش پاک کرد و گفت : نه .. -گم شو .. اشکاشو نیگا .. چرا گریه می کنی ؟ .. من 8 سال پیش یه کار احمقانه کردم و الآن پشیمونم .. تو واسه چی گریه می کنی ؟! فرشته بریده بریده بین گریه گفت : خب .. خب آخه .. آخه من مسبب همه ی این اتفاقاتم .. مغزم قفل کرد .. چی شد ؟! .. این الآن چی گفت ؟! مسبب ِ چی شد ؟! -چی گفتی ؟! فرشته : من یه معذرت خواهی بزرگ بهت بدهکارم یگانه .. یه معذرت خواهی اندازه ی تموم این سالها که دوری خونوادتو تحمل کردی .. همه ی این اتفاقا تقصیر منه .. تقصیر من اون نیمای کثیف .. منو ببخش یگانه .. اون وقتا من خام بودم .. فکر می کردم اگه کمک نیما کنم خیلی خوبه .. به کل هنگ کردم. حرفای فرشته چه معنی داشت ؟ یعنی چی ؟ من نمی فهمم .. یکی واسم توضیح بده .. فرشته داره چی میگه ؟ .. همچنان با چشمای گشاد شده و دهن باز به فرشته نگاه می کردم که با صدای الهام توجهم بهش جلب شد .. الهام : بچه ها بیاین بریم.کارگرا صداشون در اومد ازمون با یه نگاه منتظر به فرشته نگاه کردم. فرشته : بریم .. بعدا برات توضیح میدم. از ساختمون بیرون اومدیم و سوار ماشین فرناز شدیم. تو راه رسیدن به خونه همش فکرم درگیر حرفای فرشته بود .. حرفاش چه معنی داشت ؟! یعنی ممکنه اون و نیما .. ؟ نه .. من نباید به دوست خودم شک کنم .. حتما منظورش یه چیز دیگه بوده .. باید از خودش بپرسم .. اگه برسیم خونه با وجود بچه ها نمیشه .. نزدیک همون پارکی که همیشه می رفتم بودیم .. به فرناز گفتم نگه داره و من و فرشته رو پیاده کنه .. فرناز و الهام تعجب کردن .. منم برای منحرف کردن بحث گفتم : من و فرشته سالهاس همو ندیدیم .. میخوایم یکم با هم تنها صحبت کنیم .. شما برین خونه ما هم تا نیم ساعت دیگه میایم .. فرناز با شک یه باشه گفت و زد کنار .. من و فرشته خداحافظی کردیم و پیاده شدیم .. فرنازم راه افتاد و رفت .. من و فرشته وارد پارک شدیم .. خلوت بود .. پرنده هم پر نمی زد .. رو یکی از نیمکت ها نشستیم .. منتظر به فرشته چشم دوخته بودم .. خودش انتظارو تو چشمام دید چون شروع کرد به تعریف کردن : -آره یگانه .. این 8 سال دوری تو از خونوادت تقصیر من و نیماس .. یعنی اکیپ ما .. نیما ، کاوه ، پدرام ، من و الناز .. کاوه و پدرام و نیما سه تا دوست بودن که با آشنا شدن پدرام و الناز از طریق همسایه بودنشون ، من و النازم بهشون اضافه شدیم .. اونا تو یه خونه زندگی میکردن .. تنها چیزی هم که واسشون مهم بود "پول" بود .. حاضر بودن واسه یه قرون آدم هم بکشن .. یه روز بحث سر ِ مُخ کردن دخترای پولدار بود که کاوه از من پرسید بین بچه های کلاسمون دختر پولدار کیه ؟ من ِ ساده هم اسم تو رو بهش دادم .. .. .. .. کاوه که با من بود الناز و پدرام هم با هم بودن .. پس قرارمون این شد که نیما بیاد سمت تو و یه پولی ازت در بیاره .. اون قرار ملاقات الناز و پدرام هم که من تو باهاش رفتیم و نیما بهت شماره داد ، همش از پیش تعیین شده بود .. نیما وقتی فهمید نقطه ضعفت پدر و مادرتن و نقطه ضعف اونا هم تویی اومد سمت اونا و کاری کرد که اونا با رفتاراشون تو رو از خودشون بیزار کنن ، موفق هم شد و تو راضی شدی ازشون دل بکنی و با نیما که هیچی ازش نمیدونستی فرار کنی .. .. .. بعد از اونم تو رو برد قم که دستشون بهت نرسه .. تو خونه ای که مال پدرام بود .. فرشته اینا رو گفت ، اشکاشو پاک و یه نفس عمیق کشید و ادامه داد : -با اون پول و جواهراتی که تو با خودت برده بودی دیگه لازم نبود هیچ کدوم دختری رو مخ کنن .. برای همین 7 سال نیما با تو زندگی کرد .. تو این 7 سال ما لحظه به لحظه از اتفاقات بینتون با خبر بودیم .. که تو تو مدرسه درس می دادی و پول در میاوردی نیما هم با دوستاش تو یه مغازه کار می کرد .. تو نیما رو سر به راه کردی .. اما افسوس که اون به کارای قبلیش عادت کرده بود و نمی توست سالم زندگی کنه .. وقتی یه دختر جوون و بیوه ی پولدار و دید دوباره به فکر کارای قبلش افتاد و رفت سمتش .. برگشت تهران و به کارش ادامه داد .. باهاش دوست شد و به بهانه های مختلف همونجوری که از تو پول گرفت اونم تیغ زد .. حرفشو قطع کرد و یه نگاه به من که با ناباوری به حرفاش گوش می کردم انداخت و دوباره ادامه داد : -اینا همه خوب بود تا جائیکه کارشون به جایی رسید که می رفتن خونه ی دخترا و گاهی تا صبح بر نمی گشتن .. اما باز خوب بود ، من از کثافت کاری هاشون خبر نداشتم ، داستان وقتی بیخ پیدا کرد که من تو خونه کاوه رو با یه دختر در بدترین وضعیت ممکن دیدم .. با همه ی اصرار های کاوه ازش جدا شدم ، از خودش و همه ی کثافت کاری هاش حالم بهم می خورد .. با جدایی من و کاوه الناز هم از پدرام جدا شد و برگشت خونه پیش برادرش .. دیگه از اون به بعد از هیچ کدومشون خبر ندارم .. نمیدونم دیگه چه غلطایی کردن .. باورم نمی شد منم یه موقعی باهاشون بودم و تو کاراشون کمکشون می کردم .. میدونم باورش سخته یه دختر اول دوم دبیرستانی این جوری باشه اما من یه دختر بچه بودم که پدر و مادرم از هم جدا شدن و من و سپردن پرورشگاه .. بعد ِ اونم با حمایت خاله م یعنی مادر فرناز اومدم دبیرستان و اونجوری شدم .. بچه ای که پدر و مادر بالا سرش نباشن چیزی بهتر از من از اب در نمیاد .. هنوز تو بهت بودم .. واقعا این فرشته بود داشت این حرفا رو می زد ؟ من می گفتم دوستمه .. من بهش اعتماد کرده بودم .. یعنی .. یعنی خاک بر سر ِ بی مغز ِ من .. می دیدم فرشته و نیما مشکوکن اما .. ای خدا .. حالا چیکار کنم ؟ نمی تونم ببخشمش .. اون بزرگترین چیزی که من تو دنیا داشتم و ازم گرفت .. حالا همراه ناراحتی عصبانیت هم به احساسم اضافه شده بود .. یه حس تنفر .. تنفر از کسی که تمام این مدت فکر می کردم دوستمه .. یه قطره اشک روی گونه م سر خورد و اومد پایین .. بدون حرف از جام بلند شدم و به راه افتادم ..

یگانه قسمت2

 فرشته کای تعجب کرد و گفت:نیمای دیوونه.چرا اومده خونتون؟کار دیگه ای به مخ انترش نرسیده؟ -حالا باید چیکار کنیم؟ فرشته:با این عقل کل بازی های نیما دیگه کاری نمیتونین انجام بدید -جز فرار..؟ فرشته:اره فقط همین راه مونده.چون پدر و مادر تو حتما پی گیر نیما میشن.شایدم دیگه نزارن بیای مدرسه. -بعد اینکه رفتم چی؟بعدشم مدرسه نمیتونم بیام یعنی؟ فرشته:میتونی بیای ولی باید مراقب باشی کسی تو راه نبینتت. -ولی آخه پول از کجا بیاریم واسه زندگی؟ فرشته:خب میتونی یکی دوتا از دسته چکهای بابات یا کارت حساب بانکی مامانتو کش بری.خودتم که ماشالا کم پول نداری.بعدشم تو و نیما میتونین کار کنین و پول در بیارین...بهت گفته امشب؟ -آره امشب ساعت چهار فرشته زیر لب گفت:خیلی زود دست به کار شده پسره ی الدنگ. با تعجب بهش گفتم:چی؟ هول شد و سریع گفت:ها؟هیچی هیچی. -هییییی....یعنی امروز بای بای کنم با زندگیم دیگه؟ فرشته:چاره ی دیگه ای نداری عزیزم. بعد از تعطیل شدن مدرسه نیما رو دم در مدرسه دیدم.رفتم باهاش حرف زدم.ازم پرسید:تصمیمتو گرفتی؟ یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:آره تقریبا نیما-پس امشب ساعت چهار -وسیله که نیاز ندارم؟ از حرفم خنده ش گرفت و گفت:مگه داری میری پیک نیک که وسیله با خودت بیاری؟فقط لوازم خودت و با یکم پول بردار بیار. -چقدر بیارم؟ نیما زیرلب گفت:هرچی بیشتر بهتر -چی؟ هول شد و گفت:هیچی.میگم هرچقدر فکر میکنی لازم میشه بیار.راستی ممکنه با ماشین پدرام بیام. -باشه.حالا بهتره من با سرویسم برم خونه مامانم شک نکنه. ازش خدافظی کردم و با سرویسم رفتم خونه.فربد خونه بود داشت میز ناهارو میچید.سلام کردم و رفتم اتاقم.لباسامو عوض کردم.بعد از ناهار یه چرت کوچیک زدم.آخرین چرتی که میتونستم تو خونه ی خودمون بزنم. ساعت 6 عصر که بیدار شدم شروع کردم به جمع آوری وسایل مورد نیازم. بزرگترین و جادار ترین کوله امو برداشتم و وسیله هامو ریختم توش.چند دست لباس تو خونه و راحت و اینا.به علاوه ی خرت و پرتای شخصیم و لوازم مورد نیازم. کارم با وسایل که تموم شد رفتم سر وقت کامپیوترم.هرچی فایل مورد علاقه داشتم با آهنگا و کلیپا و عکسام همه رو ریختم رو یکی از لپتاپام و کامپیوتر و خالی کردم.گفتم شاید بعد از من بدنش به کسی!سیستم صوتیو که نمیتونستم ببرم،به جای اسپیکرامو برداشتم.وقتی داشتم وسایلو تو کوله ام میچیدم با خودم فکر کردم که چقدر دل کندن از این اتاق و وسایلش سخته خداییش!لپتاپیو که میخواستم گذاشتم تو کوله و اون یکی رو که مخصوص فایلای درسی بود رو گذاشتم تو کمد کامپیوترم.ولی بعدش پشیمون شدم گفتم شاید به دردم بخوره.اونم جا دادم تو کوله ام.تقریبا همه چیم اماده بود به جز...پولام.رفتم سر جعبه ی جواهراتم و هرچی پول نقد و طلا ملا داشتم ریختم تو یه نایلون مشکی و گذاشتمش تو جیب مخفی کوله.حدود پنج میلیون طلا و پول نقد داشتم.فقط می موند پول بیشتر که باید از اتاق کار بابام کش می رفتم و اونم می موند واسه شب دیگه.کوله امو تو کمد قایم کردم اگه کسی اومد تو اتاق مشکوک نشه.بعد جهت خالی نبودن عریضه یه سی دی آهنگ گذاشتم تو سیستم و واسه آخرین بار تو اتاق خودم آهنگ گوش دادم.آهنگ نرو پخش شد.یه تلنگر نیاز داشتم تا بیوفتم گریه و اون آهنگم شد یه تلنگر.همراه خواننده ها خوندم و کلی اشک رختم گوله گوله! نرو نگو نمیشه /بمون واسه همیشه نگو که شاید / باید از هم جدا شیم نگو نمیشه / من و تو ما شیم نگو که شاید / قسمت همین بود که با سکوت / شب آشنا شیم نگو شکستی / عهدی که بستی به اون خدایی / که می پرستی نگو که تنها / گل بهارم فقط تو بودی / فقط تو هستی صدای در اومد.اشکامو پاک کردم و گفتم بفرمایید.فربد اومد تو اتاق و صدای سیستمو کم کرد.اومد کنارم رو کاناپه نشست و گفت:باز چی باعث شده چشمای آبجی کوچولوی من بارونی بشه؟ بینیمو بالا گشدیم و گفتم:هیچی.آهنگه غمگین بود گریه م گرفت. فربد:فکر کردی من نمیشناسمت؟تو وقتی ناراحتی آهنگ غمگین میزاری باهاش گریه کنی...چی شده؟ -هیچی بابا.چیزی نشده. فربد:من که میدونم یه چیزی شده.ولی تو نمیخوای بگی نگو. ناراحتی رو بیخیال شدم و گفتم این دم آخری با داداشم خوش بگذرونم! -امروز برنامه ت چیه؟ فربد-هیچی بیکارم.چرا؟ -بریم یه دوری بزنیم. فربد-اوکی من پایه م.تو حاضر شو تا من برم سر وقت ماشین. رفت به اتاق خودش.منم مانتو و شلوار لی مو پوشیدمو و رفتم دم پارکینگ منتظرش شدم.فربد با ماشین اومد جلو من ترمز کرد و من سوار شدم. مامان با دوستاش تو حیاط نشسته بودن و حرف میزدن.فربد کنارشون وایساد و به مامان اعلام کرد که دوتایی میریم بیرون. یکم که از خونه دور شدیم فربد گفت:خب کجا بریم؟ -نمیدونم.هر جا دوست داری.من نظری ندارم. فربد:خب انتخاب کن.خرید،عشق و حال،شام با کلاس،یا ... پارتی؟؟ انگشتمو گذاشتم کنار سرم و گفتم:اممممم...به نظر من همششششش!! فربد ابروهاشو برد بالا و گفت:نه بابا؟؟!! منم همونجوری مثل خودش جواب دادم:آره بی بی !! فربد دنده ی ماشینو عوض کرد و گفت:خب پس بزن بریم..و گاز داد و با سرعت از اونجا دور شد. نیمه های راه حوصلم سر رفت و گفتم:احیانا این هیوندای ذاقارت جنابعالی چیزی به اسم سی دی پلیر نداره؟ فربد اخم کرد و گفت:اولا به عروسک من نگو ذاقارت.دوما سی دی پلیر چی هست اصلا؟!! منم مثل خودش اول دوم کردم و گفتم:اولا این عروسک تو یه هیوندای ذاقارته.دوما سی دی پلیر یه چیزیه به شکل مکعب مستطیل که یه شیء گرد و میندازی توش میپخشه برات!! فربد:اهااان منظورت همون سیستم خوشگلس که دیروز انداختم رو عروسکم؟ -اه باز گفت عروسکم.جمع کن بابا با این ماشین قراضه ات! بعد یه ذره افکارمو ریوارد کردم و بردم عقب.چی گفت؟؟ -سیستم انداختییییییییی؟؟؟؟ فربد:آره حالا چرا جیغ میزنی؟ -با اجازه ی کی سیستم انداخی؟ فربد:با اجازه ی بزرگترا.خب سیستم قبلیه کهنه شده بود دیگه! سرمو تکون دادم و گفتم:تو یه ماه سیستم عوض نکنی میمیری؟ خندید و گفت:آ قربون آدم چیز فهم! -با چه پشتکاری هم میری جلو!ماشالا!موفق باشی پسرم. فربد:مرسی سلامت باشی خاله! عصبی شدم و گفتم:خاله عمته پررو!! فربد:حالا آهنگ بزارم یا نه؟ -اینم من باید بگم؟خب بذار دیگه! فربد-خب...چی بذارم؟نمره ی بیست؟ -آره آره!خوبه آهنگو پلی کرد و صداشو زیاد کرد.خداییش با اون سیستم جدیدی که نصب کرده بود رو ماشینش میتونست راحت یه عروسی رو راه بندازه!! با آهنگ همخونی کردیم دوتامون.میشه گفت دوتا خل اگه میخواستین ببینین اون روز باید تو خیابون میبودین و من و فربد رو می دیدین!! من:نمره ی بیست کلاسو نمیخوام / بهترین هوش و حواسو نمیخوام فربد:دختر خوشگل شهر پریا / اون که جاش تو قصه هاسو نمیخوام من:چشمای یکمی شیطون نمیخوام / موهای خیلی پریشون نمیخوام فربد:عشق مخفی عشق پنهون نمیخوام / آره تنهام ولی مهمون نمیخوام دو تایی با هم:من تو رو میخوام تو رو میخوام اونا رو نمیخوام / نفسم تویی تو میدونی هوا رو نمیخوام... آهنگ که تموم شد دوتایی با هم جیغ زدیم و به دیوونه بازی های خودمون کلی خندیدیم!جیغ زدنمون که تموم شد فربد گفت:صدات خوبه ها یگانه! من در حالیکه داشتم از خنده روده بر میشدم گفتم:ولی عوضش صدای تو خیلی افتضاحه! با مشت زد به دستم و گفت:گم شو بابا. منم از حالت خنده در اومدم و خیلی جدی گفتم:گم شدی پیدات نکردم!! در حالیکه به قیافه ی جدی من میخندید ماشینو خاموش کرد و گفت:پرنسس دستور بفرما الآن کجا بریم؟واسه خرید که دیر شده.بریم شام یا پارتی؟ -نمیدونم.انتخاب سخته.تو میگی کدومو بریم؟ فربد:دیوونه بازی زیاد در آوردیم دیگه پارتی نریم.بریم شام. -اوکی بریم شام. دوباره ماشینو روشن کرد و راه افتاد.و چند دقیقه بعد جلوی یه رستوران خیلی شیک نگه داشت و گفت:بفرما پرنسس.رسیدیم. رفتیم تو رستوران و غذا خوردیم.بعد از شام فربد از جاش بلند شد و گفت:خب حالا پایه هستی بریم پارتی؟ با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:مگه تو نگفتی دیگه نریم؟ فربد-خب حالا نظرم عوض شده.بیا بریم.لادنم هستا! -نوچ حسش رفت.دیگه نمیام.میخوام برم خونه بخوابم! خندید و گفت:تنبل خوابالو.پاشو بریم...خونه که میای؟پاشو صورتحسابو پرداخت کرد و با هم به سمت خونه حرکت کردیم.ساعت حدودای 12شب بود که رسیدیم خونه.مامان و بابا خوابیده بودن.فربد هم گفت خودش تنها میره پارتی پیش لادن.با خودم گفتم:فربد که رفت.مامان و بابا هم که خوابن،ای جان حالا وقتشه!! رفتم تو اتاق کار بابام و از اونجایی که دو،سه بار در حضور من از تو گاو صندوقش بهم پول داده بود خیلی راحت رمزشو زدم و درشو باز کردم.تقریبا دو برابر هیکل من تو اون گاو صندوق پول بود!!مات و مبهوت اون همه پول شده بودم.یکمی از پولا رو برداشتم.نشمردم چقدر بود ولی احتمال میدادم یه هشت نه تومنی باشه دیگه.اگه بیشتر بر میداشتم بابام شک میکرد.در حالیکه اون گاو صندوق یه گوشه ی کوچیکی از مال و اموال بابام بود که واسه خرج زندگی و اینا اونجا نگه میداشت اما همیشه حساب تومن به تومنشو داشت.کل پولاش تو بانک و این ور و اون ور سرمایه گذاری شده بود. از اتاق بیرون اومدم و بی سر و صدا به اتاق خودم رفتم و پولا رو تو کوله م جا سازی کردم.تا اومدن نیما وقت زیاد داشتم.آلارم گوشیمو گذاشتم رو 3 و خوابیدم.تو خواب همش میدیدم که یه سری ادم با هم دعوا میکنن.این طرفی ها به اون طرفیا میگن تقصیر شما بود.اون یکی ها به این یکی ها میگن نخیر شما بهش کم محلی کردین فراری شد.یکم که جلوتر رفتم دیدم یه طرف پدر و مادرم و فربد وایسادن یه طرفم نیما و فرشته و کاوه...با صدای ویبره ی ناگهانی گوشیم از خواب پریدم.میشه گفت سکته کردم!ساعت سه و نیم بود.گوشی بدبختم نیم ساعت زده بود تو سر خودش من بیدار نشده بودم.ماشالا به من! سریع رفتم یه آب به دست و صورتم زدم که خواب از سرم بپره.بعدش رفتم یه مانتو و شلوار مشکی با شال سرمه ای پوشیدم و حاضر و آماده کوله امو برداشتم که برم.دستمو رو دستگیره ی در گذاشتم ولی بازش نکردم.برگشتم و برای آخرین بار به اتاق خوشگلم نگاه کردم.اتاقم خیلی بزرگ و دلباز بود.یه تخت دو نفره وسطش گذاشته بودم.گوشه ی دیوار یه سیستم صوتی بود که خیلی دوسش داشتم.کنار سیستم یه کاناپه ی آبی و سفید بود همرنگ تخت و اتاقم.طرف دیگه ی اتاق میز کامپیوتر آبی و صندلی سفیدش قرار داشت و کنار اون میز آرایشم که اونم آبی و سفید بود.خدا میدونست چقدر عاشق این ترکیب رنگ آبی و سفید اتاقم بودم اما باید ازش دل می کندم..واسه همیشه.خیلی سخت بود برام ولی هرطور بود دل کندم.درو باز کردم و از اتاق اومدم بیرون.در پشتی خونمون فقط یه راه اداشت که از دم در اتاق مامان و بابا میگذشت.کفشامو در آوردم و رو پنجه ی پام از اونجا رد شدم.یه نفس راحت کشیدم و به سمت در رفتم.پشت در وایسادم و به ساعتم نگاه کردم ساعت دقیقا چهار بود.یواش درو باز کردم و پریدم بیرون.درو که بستم یه قدم عقبکی رفتم که خوردم به یه چیزی،یا بهتر بگم یه کسی!تو اون تاریکی داشتم از ترس قبض روح می شدم.خواستم جیغ بکشم که اومد جلو و دستاشو رو دهنم گذاشت و نذاشت صدام در بیاد. همونجور که دستاشو از رو دهنم میاورد پایین گفت:آروم باش بابا مگه جن دیدی؟ دستشو سریع از رو دهنم کشیدم پایین و گفت:سکته ام دادی نیما چته؟نمیتونستی عین آدم بگی اینجا وایمیسی؟ نیما:من داشتم میومدم سمت در،چه میدونستم جنابعالی داری از در میای بیرون اونم عقب عقب؟ سرمو تکون دادم و گفتم:اه بسه بابا.بریم الآن یکی صدامونو میشنوه. نیما:پول مول آوردی؟ -آره یه ده پونزده تای آوردم.کافیه؟ زیرلب گفت:کافی که نیست ولی خوبه. به حرفی که زد دقت نکردم و گفتم:پس ماشین کو؟مگه نگفتی با ماشین پدرام میای؟ به سر خیابون اشاره کرد و گفت:اونجاس.گفتم اگه بیارمش سر و صدا میکنه یکی بیدار میشه.بعد یه نگاه به خونه انداخت و گفت:کسی که متوجه اومدنت نشد؟ -نه مامان و بابا خواب بودن.فربدم رفته بود پارتی هنوز برنگشته. نیما-خوبه.دنبال من بیا.صداتم در نیاد..خودش جلوتر رفت و من پشت سرش.به ماشین رسیدیم نیما کوله مو گرفت و گذاشت تو ماشین و هر دوتامون که سوار شدیم گفت:آماده ای؟ یه نفس عمیق کشیدم،اب دهنمو قورت دادم و گفتم:اره بریم. با این حرف من نیما پاشو رو گاز گذاشت،فشار داد و به سرعت از محله مون دور شد... 8 سال بعد...


با صدای آیفن از پای برگه هام بلند شدم و اف افو برداشتم.صدای سونیا تو گوشم پیچید:سلام خانوم سلطانی.سونیام دعوتش کردم بیاد تو.با هم رفتیم تو کلاس درسمون که زیر زمین خونه من بود. -چرا تنها اومدی عزیزم؟دوستت کو؟ سونیا-سارا امروز مریض بود نتونست بیاد. -آخی.خدا بد نده.چی شده؟ سونیا-هیچی سرما خورده فقط -آره هوا سرده مواظب خودتون باشین. سونیا لبخند زد و گفت:چشم! -خب درسمون کجا بود؟ سونیا-سر مبحث پنجم بودیم.فقط خانوم سلطانی سارا گفتش که امروز نیومده شما یکم کمتر درس بدین که اون زیاد جا نمونه. -چشم.کم درس میدیم! هنوز درسو شروع نکرده بودیم که گوشی سونیا زنگ خورد.ازم اجازه گرفت و جواب داد:بله؟...سلام عزیزم...آره الآن سر کلاسم عزیزم بهت زنگ میزنم...نه بای. حرفش که تموم شد درسو شروع کردیم یه ساعتی درس دادم و به خاطر سارا که نیومده بود درسو تعطیل کردیم و سونیام بعد از چنددقیقه رفت. منم رفتم سر کامپیوترم.ایمیل از دبیرستان داشتم.نوشته بود با درخواست تدریسم موافقت کردن. با خوشحالی پا شدم و یهدور دور خودم چرخیدم و گفتم:آفرین یگانه!تو تونستتی!آفرین! بعدش وایسادم و به حرکات بچه گانه ی خودم خندیدم.باورم نمی شد یکی از بهترین دبیرستانای تهران منو واسه تدریس انتخاب کردن!!چه ابوهتی داشته باشم من تو اون مدرسه! گوشیمو از زیر کوه برگه ها در آوردم و یه زنگ به فرناز زدم که خبر قبول تدریسو بهش بدم.با بدبختی گوشیمو پیدا کردم و شماره ی فرنازو گرفتم:سلام فرنازییییییییییییییییی!! فرناز خنده اش گرفت و گفت:علیک سلام خانوم خانوما!چی شده؟کبکت خروس میخونه؟ -فرناززززززززز باورت میشه؟قبول کردن با درخواس تدریسم! فرنازم اون طرف خط یه جیغ از خوشحالی کشید و گفت:تبریک میگم بهت!خیلی خوشحالم!!کی میای تهران؟راستی شیرینی یادت نره! -مرسی مرسی مرسی!!چشم حتما شیرینی شما یه نفر که محفوظه!! فرناز-خب نگفتی کی میای؟ -هفته ی دیگه اولین کلاسمه.احتمالا دو سه روز دیگه بیام. فرناز-اومدی حتما یه زنگ به من بزن.راستی یگانه مدرسه رو اونجا چیکار میکنی؟ -اینجا؟...خب دبیر بهتر از منم هست واسه بچه های راهنمایی اینجا فرناز-کوفت تو بهترین دبیر فیزیکی هستی که من تا الآن دیدم.مطمئنم بچه هام خیلی دوست دارن و ناراحت میشن از اینکه دیگه تو درسشون نمیدی. -آره میدونم.تو این یه سال و نیم خیلی به هم عادت کرده بودیم..ولی خب هیچ دبیری موندگار نیست که من باشم. فرناز-یگانه...از نیما چه خبر؟هنوز هیچی؟ یه آه کشیدم و گفتم:نه بابا دیگه چه خبری؟دو سال شده که رفته.حتما خوش میگذره بهش که یاد من نیوفتاده.منم فراموشش کردم دیگه بیخیال فرناز-اوکی عزیزم.پس اومدی حتما یه زنگ به من بزن. -چشم قربان.امر دیگه ای باشه؟ فرناز-نه عرضی نیست عزیزم -طولی بود در خدمتمااا! از حرفم خنده اش گرفت و گفت:کوفت.!طولی هم نیست برو دیگه مزاحم نشو عزیز من! -خیلی بدجنسی فرنازی.ولی باش بای با حرفای فرناز دوباره رفتم به گذشته.گذشته ای که هیچ دل خوشی ازش ندارم.گذشته ای که میشه گفت حماقت بچه بودنم بود.حماقتی که هیچی نمیتونه جبرانش کنه...روزی که واسه تدریس تو راهنمایی بهم پیشنهاد دادن میخواستم موفقیتمو با نیما جشن بگیرم اما...اما اون رفته بود.یادداشت گذاشته بود که رفته و دیگه برنمیگرده و من باید فراموشش کنم.دلم شکست.دوسش داشتم اما نه اونقدری که قبلا فکر میکردم اما بودنش خودش یه حمایت بود.وقتی که رفت من خیلی تنها شدم اما بعد چندماه فهمیدم بدون اونم میتونستم زندگی کنم.وقتی با نیما از خونه فرار کردم نوجوون بودم.خام بودم همه ی فکر و ذکرم و رویای شبم نیما و هوسی که من بهش میگفتم عشق بود.اما الآن 8 سال از اون موقع میگذره.من بزرگتر شدم عاقل تر شدم و فهمیدم اون حسی که من به نیما داشتم یه حس بچگونه بود.فقط از روی خامی و ساده بودن من.اما من زمانی این چیزا رو فهمیدم که خیلی دیر بود...خیلی دیر.من چیزی رو از دست داده بودم که هیچ طوری نمیتونستم قیمتشو بپردازم و دوباره بدستش بیارم.من خونوادمو از دست داده بودم.چیزی که یه نوجوون بیشتر از همه چی بهش نیاز داره. فردای اون روزی که از خونه رفتم پدر و مادرم همه جا دنبالم گشتن.حتی عکسمم تو روزنامه دادن.اما من همه ی راه هایی که واسه پیدا کردن من بود رو بستم تا دست هیچکس بهم نرسه.اون موقع دلم نمیخواست برگردم چون بچه بودم.فکر میکردم خوشبختی من با نیماس.اما الآن...حاضرم همه چی مو بدم و فقط واسه یه لحظه برگردم به خونمون.به اتاق خودم پیش پدر و مادرم.خبر سرمایه گذاری های بابام به گوشم میرسید.نبود من براشون اهمیت نداشت بدون منم خوشبخت بودن.چند بار خواستم برم شرکت بابام یا برم محل کار فربد اما یه حس تحقیر و کوچیکی جلومو میگرفت و نمیذاشت نزدیکشونم بشم.میترسیدم اگه برم جلو و بگم از کاری که کردم پشیمونم همه چیو سر من خراب کنن و بگن تو دیگه عضو خونواده ی ما نیستی. اون شبی که با نیما فرار کردم نیما منو برد خونه ی خودش.خونه ی اون یه اتاق داشت با یه آشپزخونه و یه حموم و دستشوئی.کل خونه اش روی هم به اندازه ی نصف اتاق منم نمی شد...منی که تا اون موقع زندگی پایین تر از شاهانه و مرفه رو حتی به چشم ندیده بودم باید در حد آدمای معمولی زندگی میکردم.از امکانات و پول زیاد و ولخرجی خبری نبود.از لباسای اینجوری و اونجوری و کفشای شیک خبری نبود.یه زندگی از صفر شروع شده...

مجبور شدم دبیرستانمو عوض کنم چون پدر و مادرم برام بپا گذاشته بودن.یه دبیرستان معمولی ثبت نام کردم.دبیرستانی که رتبه ی اول معدل دانش آموزاش 18 بود.یه دبیرستان جدید،دوستای جدید،خونه ی جدید و زندگی جدید.چیزایی که اصلا با زندگی قبلیم قابل مقایسه هم نبودن... ساعت 6 عصر بود.هرروز این موقع سریال مورد علاقمو پخش میکرد.واسه همین یه بسته چیپس خالی کردم تو ظرف و رفتم نشستم پای تلویزیون و مشغول فیلم دیدن شدم.ده دقیقه ای از فیلم نگذشته بود که تلفن زنگ زد.تو دلم گفتم:ای تو روح هرچی مزاحمه! با غر زدن رفتم و تلفنو جواب دادم.پشت خط سارا بود.با صدای گرفته و سرماخورده گفت:خانوم سلطانی راسته که میگن دیگه نمیخواین به ما درس بدین؟ ای وای حالا اینو کجای دلم بزارم من.کی به این گفته بود؟بچم سلامشم خورد از ناراحتی! -کی به شما خبر داده عزیزم؟ سارا-پس راسته.آره؟ -اره خب...قراره واسه تدریس تو یه دبیرستان برم تهران.ولی کی بهتون گفته؟ سارا-خاله فرناز. ای تو روحت فرناز.باز تو نتونستی جلوی اون زبون درازتو بگیری؟ با حالت پرسشی گفتم:خاله فرناز؟؟؟ سارا-آره خاله فرناز.زنگ زد حال منو بپرسه که از دهنش پرید. -خب ببین سارا جان.اون پیشنهادی که بهم شده خیلی کار بهتریه و من واقعا نیاز دارم بهش.اما قول میدم که هر چند وقت یه بار بیام بهتون سر بزنم.باشه عزیزم؟ سارا با حالت گریه گفت:دلمون براتون تنگ میشه خانوم. دلم براش سوخت.ولی کارمو نمیتونستم از دست بدم. -آخی!عزیزم هزارتا دبیر فیزیک بهتر از من تو این شهر ریخته.یکی بهتر از من واستون میارن.غصه نخور. سارا-اما شما خیلی خوب بودین واسه ما.اگه شما برین خانوم الوند رو میارن کله ی تک تکمونو میکنه. خندم گرفت از حرفش.اما جلوی خندمو گرفتم و گفتم:نه بابا دیگه اینجوریام نیست.ولی باشه به مدیرتون میگم خانوم الوندو نذاره واسه کلاس شما. سارا خوشحال جواب داد:خیلی مرسی خانوم سلطانی.فداتون بشم. -خدا نکنه دختر جون.کاری نداری؟ سارا-نه خدافظ خدایا چقدر این بچه ها دوست داشتنین.برعکس بچگی های من.ما معلم خوبا رو مخ میکردیم و عند سوء استفاده بازیو سرشون در میاوردیم ولی اینا چه عاشقانه معلماشونو دوست دارن!حتما مباید یه سر برم مدرسه وگرنه این بچه ها هرکدوم منو گیر بیارن موهامو یکی یکی میکنن! داشتم با لبخند به دوست داشتنی بودن بچه ها فکر میکردم که زنگ درو زدن.لبخندم به اخم تبدیل شد و گفتم:امروز چقده من خاطرخواه پیدا کردم. با هزار غر زدن رفتم اف افو برداشتم.پشت در سه تا از دانش آموزام بودن.درو زدم و رفتم دم در.در که باز شد بچه ها خیلی قشنگ خراب شدن سرم،جوری که به غلط کردن افتادم!!یکیشون میگفت خانوم سلطانی توروخدا از اینجا نرین.اون یکی میگفت خانوم خواهش میکنیم به ما درس بدین.همه باهم حرف میزدن داشتم خفه میشدم بینشون. دستامو به حالت تسلیم بالا بردم و گفتم:وایسین وایسین.خفه شدم بچه ها آروم تر خواهشا! همشون معذرت خواهی کردن و رفتن عقب.یه نفس راحت کشیدم و گفتم:وای داشتم خفه میشدماا.خب حالا بگین ببینم چیکار دارین با من. دوباره همه با هم شروع کردن به حرف زدن.دستامو جلوشون تکون دادم و گفتم:بچه ها!!خواهش میکنم یکی یکی حرف بزنین بابا.من نمیتونم بفهمم چی میگین. معصومه اولین نفر شروع کرد به حرف زدن:خانوم سلطانی از دست ما ناراحتین که دیگه نمیخواین معلم ما باشین؟ -نه عزیزم کی همچین حرفی زده؟ نرگس:پس چرا دیگه ما رو درس نمیدین؟ -ببینین بچه ها.موقعیت بهتر کاری و درآمد بهتر و این چیزا باعث شده من برم.من اصلا اینجا نیستم که به شما درس بدم.شما هم قول بدین با معلم جدیدتون راه بیاین و درس بخونین باشه؟ با قیافه های بغ کرده سرشونو تکون دادن که یعنی باشه.بعد از چند دقیقه فک زدن بالاخره رضایت دادن و رفتن.منم رفتم فیلممو ببینم.به محض اینکه من رو مبل نشستم آهنگ آخر فیلم رو زد و تموم شد!!به سریالمونم نرسیدیم دیگه...تلویزیونو خاموش کردم. سرمو به پشتی مبل تکیه دادم و چشمامو بستم.به برنامه ریزیام فکر کردم.باید یه سر میرفتم مدرسه.با بچه ها و معلما خدافظی میکردم.بعدشم باید بلیط اتوبوس واسه تهران میگرفتم.مایه ی هتلم که نداشتم باید میرفتم سربار فرناز بیچاره می شدم.فرناز خودش اونجا تازه وارد بود باید منم تحمل میکرد.خودش دو ساله که رفته اونجا قبل از اینکه بره همینجا تو قم رو به روی خونه ی من و نیما زندگی میکردن.نیما...قبل از اینکه نیما غیبش بزنه فرناز و پدر و مادرش رفتن تهران.فرناز تنها دوست من بود.بهترین دوستم. تو گذشته هام غرق بودم که نفهمیدم کی چشمام گرم شد و خوابم برد. با صدای پیام بازرگانی تلویزیون بیدار شدم.ساعت 8 شب بود.رفتم تو آشپزخونه و یکم غذا گرم کردم و خوردم.بعدشم رفتم نشستم پای کامپیوترم و رفتم تو اینترنت. ساعت 11 شد.باید میخوابیدم چون صبح باید میرفتم مدرسه و بعدشم میرفتم بلیط میگرفتم واسه تهران. بالاخره با کلی کشمکش درونی و بیرونی با خودم ساعت 12 رفتم خوابیدم. صبح از خواب پا شدم و صبحونه ی سبکی خوردم و راه افتادم که برم مدرسه. پامو که از در گذاشتم تو یه دسته از بچه ها ریختن سرم.همشونو کنار زدم و رفتم تو دفتر.جمع معلما جمع بود.یه سلام کلی کردم و نشستم.خانم پارسا مدیر مدرسه عینکشو از رو چشماش برداشت و با لبخند بهم گفت:تبریک میگم خانم سلطانی.شنیدم درخواستتون تو دبیرستان تهران قبول شده. منم لبخند زدم و گفتم:مرسی.بله قبول کردن که برم اونجا تدریس کنم. خانم پارسا:کی قراره برید اونجا؟ -اگه خدا بخواد امروز میخوام برم بلیط بگیرم.الآنم اومدم اینجا که اگه اجازه بدین از شما و بچه ها خداحافظی کنم که اگه رفتنم عجله ای شد شما دلخور نشین از دستم. معلم علوم بچه ها که کنار من نشسته بود بلند شد و گفت:دلخوری چیه یگانه جون.ما همه تورو دوست داریم.میدونیم موقعیت اونجا برات بهتره. خانم پارسا هم حرفشو تایید کرد و گفت:حالا پاشین برین که فکر کنم بچه ها خیلی از دستتون عصبانی هستن...به در شیشه ای که پشت سر من بود اشاره کرد و گفت:اونجا رو ببین!! به پشت سرم نگاه کردم .بچه ها با چشمای گریون پشت در وایساده بودن. اجازه گرفتم که برم بیرون،خانم پارسا صدام زد و گفت:خانم سلطانی اگه فردا نتونستید برای گرفتن چک تصویه حساب بیاین من پولو به حسابتون واریز میکنم. -دستتون درد نکنه خانم پارسا.زحمت میکشین.من حتما فردا میام. خدافظی مختصری کردم و رفتم بیرون.بچه ها اومدن جلوم و خواهش و التماس که نرو خانوم.مهربون بهشون نگاه کردم و گفتم:بچه ها ببینید.اونجا موقعیت بهتر کاری دارم.در آمد بهتر دارم.من مجبورم برم.باشه؟ سارا-اما ما دلمون براتون تنگ میشه. بغلش کردم و گفتم:فداتون بشم.من که برای همیشه نمیرم اونجا.برمیگردم.بهتون سر میزنم.یکمی که پول تو دستم اومد و وضعم بهتر شد استعفا میدم و برمیگردم همینجا پیش شما. سونیا-قول میدین زود زود بهمون سر بزنین؟ لبخند زدم و گفتم:آره قول میدم. یکی یکی همشون بغل کردم و خدافظی کردم و از مدرسه رفتم.سر راه وسایل مورد نیاز سفرو خریدم.بعدشم رفتم خونه که وسایلو بزارم بعدش برم بلیط بگیرم رفتم تو خونه وسایلو گذاشتم رو میز.وسایلو که گذاشتم دیدم یه بلیط اتوبوس رو میزه.یه نامه هم کنارش بود.نامه رو برداشتم و خوندم:خبرش رسیده بود داری میری تهران خانوم سلطانی.من رفتم اول صبح واست بلیط گرفتم که زحمت نکشی دیگه.امیدوارم سفر خوبی داشته باشی. لبخند زدم و زیر لب گفتم:با اینکه ازت خوشم نمیاد ولی مرسی که از بلیط خریدن راحتم کردی! لازم به گفتن نبود.این بلیطو حسین برادر همسایه ام حسنا گرفته بود.سه ماهه افتاده دنبالم.امروزم رفته بلیط گرفته داده پروین خانوم بیاره بزاره اینجا. ازش بدم نمیومد اما زیادی خودشو بهم میچسبوند.حسنا بیچاره خودش دختر خوب و سر به زیری بود نمیدونم این برادره چرا انقده شر از آب در اومده بود.دو سه بار تو کوچه جلومو گرفته بود،چندبار اومده بود در مدرسه دنبالم،یه بارم تو خونه خفتم کرد که خدا رو شکر پروین خانوم اومد و کردش بیرون. پسر بدی نبود.هیچوقتم به فکر کارای بد بد نیوفتاده بود.تنها چیزی که میخواست این بود که من باهاش دوست بشم و رفت و آمد کنم بلکه ازش خوشم بیاد و به ازدواج باهاش تن بدم. منم که یه بار از سوراخ دوست پسر داشتن گزیده شدم.عمرا دوباره به دوستی با یه پسر اونم تا این اندازه شر و شیطون تن بدم.مگه دیوونم؟بزار یه مدت که بگذره از ذهنش میوفته خودش.پسر به اون خوشتیپی مگه میشه هیچ دختری طرفش نره؟ قد بلند و اندام ورزشی و پول و پله کم چیزی نیست واسه بدست آوردن هر دختری!حسینم که اینا رو داشت.حتما حتما میتونست یه دختر دیگه رو پیدا کنه و باهاش خوشبخت بشه.

من سرنوشتم جای دیگه نوشته شده.من باید برم تهران.واسه تدریسم نه واسه هرچیز دیگه ای که باشه.اینم باید به این حسین قد بفهمونم.من سرنوشتم جای دیگه نوشته شده... صبح زود از خواب بیدار شدم و شروع کردم به جمع کردن وسایلم. این دومین بار بود که برای رقم زدن سرنوشتم محل زندگیمو ترک میکردم.اما اون بار سرنوشتم به سمت تاریکی رفت ولی این بار روشن میشه.. بلیط واسه ساعت 9 بود و تا اون وقت من هنوز یه ساعت و نیم وقت داشتم.با صبر و حوصله نشستم یه صبحونه مفصل خوردم و بعدش وسایلمو جمع کردم.از اونجایی که من حافظم خیلی خرابه گوشیمو گذاشتم رو زنگ که ساعت 8و نیم زنگ بزنه من سرگرم وسایل نشم از اتوبوس جا بمونم. داشتم وسایلمو خیلی آروم جمع میکردم که صدای گوشیم اومد.فهمیدم ساعت 8ونیم شده.اما کارام مونده بود.با خودم گفتم:خب من که یه ربعه میرسم ترمینال.حالا وسایلمو جمع کنم.سریع حاضر میشم.تند و تند وسایلمو جمع کردم و حاضر شدم.گوشیمو برداشتم که برم دیدم ساعت گوشیم 8وپنجاه دقیقه رو نشون میده.سریع چمدونامو برداشتم و درو قفل کردم و کلیدو دادم به پروین خانوم.بعد از کلی سفارش پروین خانوم برای زندگی تو غربت بالاخره از خونه زدم بیرون. دم در پرادوی سفید حسین پارک شده بود.خواستم رد شم برم که صدای حسین منو نگه داشت. -کجا خانوم سلطانی.ماشین به این بزرگیو اینجا نمیبینی؟بیا میرسونمت. -نه زحمت میکشین.خودم میرم. حسین-دیوونه ای دیگه.ده دقیقه به حرکت اتوبوس مونده.بیا من مثل جت میبرمت.جا میمونیااا. خودمم میدونستم دیرم شده و ممکنه نرسم ترمینال.یکم مکث کردمو رفتم سوار شدم.حسین اومد چمدونامو گذاشت رو صندلی عقب که من نتونم برم عقب و برم بشینم جلو.خواستم حرف بزنم که گفتم ولش کن.روز آخری بزار دلش خوش باشه کنارش نشستم! رفتم جلو نشستم.اونم که دید من خودم رفتم جلو خندید و سریع چمدونارو گذاشت و اومد سوار شد.عینک آفتابیشو از رو داشبرد برداشت و گذاشت رو چشماش و تو آینه یه نگاه به خودش انداخت و لبخند زد. خدا این پسر دیوونه س!به خودش لبخند میزنه! -راه نمیوفتین؟دیر شد. خندید و گفت:تا حسینو داری غمت نباشه.پنج دقیقه دیگه تو ترمینالی...و پاشو رو گاز گذاشت و راه افتاد. با سرعت حرکت میکرد.جوری که به گفته ی خودش پنج دقیقه ای رسیدیم به ترمینال.اتوبوس رو پیدا کردیم و خواستم برم که گفت:قابل نداشت خانوم سلطانی. وای یادم رفت ازش تشکر کنم. -مرسی آقا حسین.ممنون از اینکه وقت گذاشتی منو تا اینجا بیاری. حسین-گفتم که قابل نداشت.من واسه شما هرکاری لازم باشه میکنم. -نظر لطفته آقا حسین. حسین-نه لطف نیست یگانه خانوم..من از رو... صدای راننده ی اتوبوس نذاشت حرفشو بزنه:مسافرای تهران سوار شین دیگه داریم راه میوفتیم. برگشتم یه لبخند بهش زدم و گفتم:میدونم.شما از رو علاقتون به من این کارا رو می کنید.اما من واقعا متاسفم که باید ردتون کنم. سرشو انداخت پایین و گفت:آره منم میدونم شما همیشه منو رد کردین.برو دیگه جات میذارن. ساکمو برداشتم و گفتم:بازم ممنون...و رفتم و سوار اتوبوس شدم.از پشت شیشه میدیدمش که وایساده بود اونجا و به من نگاه میکرد.اتوبوس دراشو بست و راه افتاد. حسین که دید منم دارم نگاش میکنم دستشو بالا آورد و برای من تکون داد.منم براش دست تکون دادم که نگه ادبش کجاس! تا وقتی که اتوبوس خیلی از ترمینال دور شد اون همونجا بود.خداییش پسر خوبی بود.با اون تیپی هم که اون روز زده بود حاضرم شرط ببندم تو ترمینال کمِ کم دو سه تا دختر کشته مرده ش شدن!!اما من نه...من به این چیزا دیگه توجه ندارم. به قول یه نفر که میگفت:از ما دیگه گذشت..برو تو کار بقیه!!!(نمیدونم از کجا آوردم این جمله رو اما گفتم دیگه!!)

از قم که دور شدیم تصمیم گرفتم که یکم بخوابم بلکه راه کوتاه شه.پس به خودم گفتم:پیش به سوی سرنوشت جدید...و چشمامو بستم و خوابیدم. با یه تکون شدید از خواب پریدم.اتوبوس از رو سرعت گیر رد شده بود.هنوز نرسیده بودیم.از پنجره بیرونو نگاه کردم.تا چشم کار میکرد سبزه و چمن بود.چه منظره ی قشنگی بود واقعا. از زنی که کنارم نشسته بود پرسیدم:چند ساعته که تو راهیم؟ زنه به ساعتش نگاه کرد و گفت:چهل و پنج دقیقه ای میشه.احتمالا یه نیم ساعت دیگه برسیم. وقت داشتم پس...برم به گذشته و کارایی که توش انجام دادم...8سالِ پیش وقتی 17 سالم بیشتر نبود.بزرگترین اشتباه بشریتو انجام دادم...از خونه و خونوادم که تنها چیزایین که برای یه نوجوون به اون سن نیازن رو ترک کردم...به خاطر یه نفر که حتی الآن نیست که ببینه دختری که از خونه و زندگیش جدا کرده کجاس و داره چیکار میکنه...دریغ از یه ذره حس مسئولیت...اصلا حس مسئولیت کجا و نیما کجا...؟!راستی الآن کجاس؟؟چرا دیگه برنگشت؟...خیلی وقته ندیدمش...از اون وقتی که میخندوندم یه سال و خورده ای میشه که گذشته...کاش لااقل بود تا از ترک خونه پشیمون نمی شدم...کاش حداقل بود ببینه بدبخت نشدم...اما نیست... یه چیزی تو مغزم داد زد:نیست به درک!!دیوونه ای یگانه؟ منم جواب دادم:آره دیوونم...دیوونه نبودم خونه زندگیمو به خاطر یه پسر که ارزششم نداشت ترک نمیکردم... آخرین باری که نیما رو دیدم تو خونه پای تلویزیون بود...کاش اون موقع بهم می گفت قراره بزاره بره...پشیمونی سودی نداره دیگه...8 سالی میشه خونوادمو ندیدم...اونام احتمالا فکر میکنن من مردم و دیگه دنبالم نمیگردن... با توقف اتوبوس مردم از جاشون بلند شدن که پیاده شن.منم وسایلمو برداشتم و رفتم.از اتوبوس که پیاده شدم یه نفس عمیق کشیدم...هوای هیچ جا هوای شهر خود آدم نمیشه...اونم برای من که 8 ساله تنفسش نکردم... ساعت 10 صبح بود.یه زنگ به فرناز زدم و بهش گفتم رسیدم اما نمیدونم کجا باید برم.اونم گفت خودش میاد دنبالم..نیم ساعت بعد بهم زنگ زد و گفت برم جلوی ایستگاه تاکسی تا اونم بیاد اونجا. رفتم اونجایی که گفت رو پیدا کردم و وایسادم.چشم میچرخوندم اطراف بلکه پیداش کنم.یه 206 آلبالویی چراغ زد برام.اولش دقت نکردم کیه و رومو برگردوندم.این بار بوق زد.چشمامو ریز کردم و دیدم بله فرناز خانومه.به خودش زحمت اینم نمیده بیاد پایین.رفتم طرف ماشین.نزدیکش که شدم اومد پایین از ماشین.عینک آفتابیشو زد بالای روسریش و یه نگاه به سر تا پای من انداخت. فرناز-اممممم میبینم نبود من بهت ساخته!خوشتیپ شدی! خندم گرفت:ببند بابا.. اونم خندید و اومد بغلم کرد:دلم برات تنگ شده بود سفید برفی! -منم دلم برات تنگ شده بود خانوم تپلی! ازم جدا شد و گفت:کوفت.مگه نگفتم بدم میاد از این اسم؟ با لب و لوچه ی آویزون نگاش کردم و گفتم:خب ببخشید...آخه تپلی دیگه چیکارت کنم؟ فرناز-ببند دهنتو!!دفعه دیگه تکرار نشه ها!! خندیدم و گفتم:چشم! فرناز-حالا میخوای همینجا وایسی یا میای بریم؟ -نهههههه بریم!!

منم کرمم وول میخوردااا!فرناز یکم استخون بندیش بر عکس من درشت بود منم خانوم تپلی صداش میکردم.بدش میومد.!اما چشمای آبی فرنازو هیچکی نداشت.آبی چشماش مثل آبی آب دریا بود.پر آرامش.پر بزرگی و بخشش.باز اونشم برعکس چشمای مشکی من بود.همه چیش برعکس من بود.به خاطر همینم دوستای خوبی بودیم.!!

سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.حدود یه ساعت بعد رسیدیم به خونه ی فرناز.خودش پیاده شد و در پارکینگو باز کرد و ماشینو برد تو.بعدشم چمدون منو آورد پایین و با هم رفتیم سمت آسانسور.چون خونه ی فرناز طبقه ی چهارمِ یه آپارتمان 5 طبقه بود.. -فرنازی ببخشید بهت زحمت میدم..همین چندروزه بعدش یه اتاقی چیزی اجاره میکنم ... نذاشت حرفمو کامل کنم و گفت:عمرا..یگانه مدیونی خونه اجاره کنیاااا.تو همین جا میمونی تا وقتی که کارت اینجا تموم شه و برگردی خونتون. -ولی شاید هیچوقت نخوام برگردم..اینجا شهر منه.میخوام اینجا بمونم. فرناز-واقعااا؟؟؟؟؟چه خوب.خب پس منم خونه رو میفروشم یه خونه ی بزرگتر برای دو نفر میگیرم.چطوره؟ -فرناز؟؟حالت خوبه؟؟میزنمتاااا.من یه مدت اینجا هستم اما به محض اینکه پولم به خونه ای اتاقی چیزی برسه اجاره میکنم و میرم. فرناز-یه دنده تر از تو من هیچ جا ندیدم.باشه هرطور میلته. -آفرین خانوم تپلی! فرناز-باز گفتتتتتتتتتتت -اوخ شرمنده!! آسانسور وایساد و اومدیم بیرون.واحد رو به روی آسانسور خونه ی فرناز بود.جلوتر از من رفت و در رو باز کرد:به کلبه ی کوچیک من خوش اومدی. کفشامو در آوردم و رفتم تو..خونه ی کوچیکی نبود..کفش سرامیک سفید بود..آشپزخونه ش اُپن بود..دو تا هم اتاق خواب داشت.. -واو فرناز تو به این میگی کوچیک؟! فرناز-آره خب کوچیکه یکم. -نه بابا کجاش کوچیکه؟از خونه ی من بزرگتره. فرناز-بابا بیخیال.بیا تا اتاقتو نشونت بدم.و خودش جلوتر از من به طرف یکی از اتاقا راه افتاد.منم دنبالش رفتم. در یکی از اتاقا رو باز کرد و گفت:اتاق بزرگه س اما کوچیکه دیگه.بفرما. رفتم تو اتاق و یه نگاه به اطرافش انداختم..یه تخت یه نفره وسط اتاق بود و یه دراور قهوه ای روشن یه گوشه ی اتاق قرار داشت.اونقدرام که فرناز میگفت کوچیک نبود. -مرسی فرناز جون.جبران میکنم فرناز-لازم نکرده جبران کنی.تو همین که اینجا بمونی برا من جبرانه. -چشم!! فرناز-چشمت بی بلا.کی باید بری دبیرستان؟؟ -فردا ساعت 8 فرناز-امروز میخوای چیکار کنی؟ -نمیدونم.بریم خریدی جایی فرناز-باشه.منم امروز فقط تا 5 تو شرکتم.بعدش میام با هم بریم خرید. -5؟؟؟؟تا اون موقع من چیکار کنم؟ فرناز-برو بیرون..پارکی جایی..یا تو خونه بشین. -باشه.پارک نزدیک اینجا هست؟ سرشو خاروند و گفت:نزدیک اینجا که نه اما دو خیابون بالاتر هست. -اوکی میرم اونجا.تو چند میری؟ فرناز-من دیگه کم کم باید برم.دو ساعت مرخصی گرفته بودم که بیام دنبال تو. -به خاطر همه چی ممنون فرناز جان فرناز-قابل شما رو نداشت خانوم گل..صبحونه خوردی؟ -آره دستت درد نکنه. فرناز-پس من برم..کاری نداری؟ -نه فدات.برو به سلامت.خدافظ فرناز که رفت منم یه چند دقیقه نشستم پای تلویزیون و حوصله م سر رفت.بعدشم خواستم برم چمدونمو باز کنم که حسش نبود..بابت خونه هم نگرانی نداشتم چون فرناز قبلا کلید برام گذاشته بود.زین جهت رفتم ببینم این پارکی که فرناز خانوم میگفتن چجوریه..لباسامو پوشیدم کیفمو برداشتم و زدم بیرون. پیاده به سمت پارک رفتم.بعد از کلی گشتن آدرس رو پیدا کردم و وارد پارک شدم.رو به روی محل بازی بچه ها روی یه نیمکت خالی نشستم و به بچه ها نگاه کردم.کی باورش می شد من الآن یه دختر 25 ساله هستم؟این 8 سال تو یه چشم بهم زدن گذشت.انگار همین دیروز بود که من یه دختر بچه ی دبیرستانی خام و ساده بودم.اما الآن با گذشت این چندسال به یه دختر عاقل و بزرگ تبدیل شدم.واثعا که خیلی زود گذشت.. تو افکارم غرق بودم که صدای گرمی بهم گفت:میشه اینجا بشینم؟ به صاحب صدا نگاه کردم،پسر قد بلندی بود که قیافه ش به 28-29 سال می زد.کنار نیمکت وایساده بود و از من میخواست بشینه.خودمو جمع و جور کردم و گفتم:البته..بفرمایید. کت روی دستش رو جا به جا کرد و نشست:خیلی ممنون! سعی کردم توجهی بهش نکنم و نگاهمو روی بچه ها که بازی میکردن متمرکز کنم.اما نشد چون اون گفت:به بچه ها علاقه دارین؟ در حالی که به بچه ها نگاه میکردم جنواب دادم:آره..یه زمانی منم مثل این بچه ها بودم. اون-مگه چندسالتونه؟ -من..25 اون:سنتون زیاد نیست که..فقط 5 سال از من کوچیکترین.!! درست فهمیدم سنشو ایول به خودم!! لبخند زدم و گفتم:آره خب اما این 25 سال خیلی زود گذشت. اون:چیکار میکنین؟قیافتون به پزشکا میخوره.پزشک هستین؟ خنده م گرفت از حرفش.چیه من شبیه پزشکاس؟؟ -نه راستش من دبیرم...دبیر فیزیک تعجب کرد:واقعا؟؟پس همکاریم.منم دبیر شیمی ام. دیگه باید می رفتم.فرناز برای ناهار چیزی نذاشته بود.باید می رفتم ناهار درست میکردم و کلی وسیله باز میکردم. -موفق باشین..و بلند شدم که برم. اون:ممنون.شمام همینطور سرمو پایین انداختم و راهمو ادامه دادم. رسیدم به خونه.کلیدی رو که فرناز زیر پایه ی گلدون دم در برام گذاشته بود رو برداشتم و درو باز کردم. لباسامو عوض کردم و تصمیم گرفتم اول ناهار درست کنم.برای همین رفتم تو آشپز خونه.مواد غذایی همه موجود بود!برای همین دست به کار شدم و یکم برنج پختم.بعدشم یه خورشت قیمه گذاشتم تا ظهر که فرناز میاد آماده بشه. بعد از اونم رفتم سر چمدونام تا وسایلمو باز کنم. چمدون اول و باز کردم و لباسای توش رو چیدم تو کمد لباسا.چمدون دوم وسایل شخصیم بود.اونا رو هم مرتب کردم و گذاشتم سر جاشون. کارم که تموم شد یه نگاه به اتاق کردم.خوب شده بود.از اون خلوتی که اول بود در اومد و شلوغ شد.اونم تازه اولش بود.چون تازه وارد بودم مرتب بود.وگرنه هفته ی دیگه همین موقع همین اتاق بازار شام می شد!!! ساعت طرفای دو بود که فرناز اومد خونه. فرناز-سلام خانوم تمام..چیکارا کردی امروز. بعد یه نگاه به اطراف انداخت و گفت:واو ببین چه کرده.اینجا که آمازون بود قبل از اینکه من برم!چطور تمیزش کردی؟ ابرو هامو انداختم بالا و گفتم:ما اینیم دیگه.حالا بیا ناهار بخور.سرد میشه. اومد تو آشپزخونه یه نگاه به غذاها انداخت و گفت:به به!کاش زودتر می گرفتمت یگانه. یکی زدم به بازوش و گفتم:خفه.بشین بخور مگه دو و نیم نباید برگردی؟ فرناز-نوچ.اون دو ساعت و نیمو مرخصی گرفتم.نمیخوام روز اولی تنهات بزارم اینجا.

یگانه قسمت1

 کاش می شد به عقب برگشت و اشتباهات را جبران کرد

بنام خدایی که آمرزنده اشتباهات ماست



 

اون روز یکی از بهترین روزهای زندگیم بود.انگار یه اتفاق خوبی میخواست بیوفته.صبح با لبخند بیدار شدم و بعد از خوردن صبحونه ی کاملی که مامانم مثل همیشه برام آماده کرده بود به سمت ماشین سرویسم رفتم و با خنده به همه سلام دادم.تو مدرسه با روحیه ای شاد برخلاف همیشه که دوستام منو به جمع دعوت میکردن،من خودم جمع رو به خنده انداختم.نمیدونم چرا ولی روز خوبی به نظرم میومد.و وقتی که من این حس رو داشته باشم یعنی اون روز یه اتفاق خوب میوفته.
از دور فرشته رو دیدم که با ابروهایی که از تعجب بالا رفته بود به سمتم میومد:به به یگانه خانوم!نمردیم و خنده شما رو هم دیدیم!
-نکنه فکر کردی فقط خودت میخندی؟؟
فرشته-نخیر،بنده بیجا بکنم از این فکرا کنم.
-فری به نظرت امروز چه اتفاقی میوفته؟
فرشته-نمیدونم.حالا فعلا بیا بریم سر کلاس تا ببینیم چی میشه.
فرشته بهترین دوستمه،خیلی دوسش دارم.دختر ماهیه. اول راهنمایی باهاش آشنا شدم.تقریبا پنج سالی هست که باهم همکلاسیم.در کل بچه خیلی خوبیه!
اون روز تو مدرسه به خوبی گذشت و اون اتفاق که من فکر میکردم خوبه زمانی افتاد که الناز بهمون گفت با پدرام،دوست پسرش،قرار داره و اگه تنها بخواد بره مادرش بهش اجازه نمیده.واسه همین به من و فرشته هم گفت که همراهش بریم.من و فرشته با بیرون رفتن مشکلی نداشتیم اگه مدتش طولانی نمی شد.به خاطر همین قبول کردیم که باهاش بریم.
پدرام با چندتا از دوستاش اومده بود،بین دوستای پدرام یکیشون نظر منو جلب کرد.عادت نداشتم کسی اونجوری بهم نگاه کنه در کل اصلأ عادت نداشتم به جمعهای اونجوری برم،ولی اون روز چون از صبحش حس خوبی داشتم به خاطر الناز قبول کردم باهاش برم.
پدرام متوجه ما شد که وارد کافی شاپ شدیم،برای الناز دست تکون داد که بریم کنارشون.بعد پدرام شروع کرد به معرفی دوستاش.اولین پسری که کنارش با یه تی شرت و شلوار جین وایساده بود رو کاوه معرفی کرد.نفر بعدی سینا بود که اصلأ نگم چه مدلی بود سنگین ترم!!نفر بعدی پسری که نیما معرفی شد پسر ساده ای که با پیراهن چهارخونه سفید و آبی و شلوار لی معمولی اومده بود همون پسری بود که منو تو اون جمع معذب میکرد.نمیدونم هدفش چی بود از اونطور نگاه کردن به من ولی به ظاهرش میخورد که پسر ساده ای باشه نه از اوناش.
من و فرشته هم توسط الناز به همه معرفی شدیم.
الناز:این دوستم یگانه،و ایشون هم فرشته.اینا هم که دوستای پدرامن.
اون روز با نگاه های اون پسر که دیگه میدونستم اسمش نیماس،گذشت.موقع خارج شدن از کافی شاپ شماره ی خودشو روی یه تیکه کاغذ نوشت و به من داد.پرسیدم:این چیه؟
نیما-خب...شاید یه موقعی لازم بشه
زیر لب خدافظی کردم و به همراه فرشته به سمت خونه رفتم.تموم مدت به اون پسر فکر میکردم.اصلأ چه معنی میده که اون به من نگاه کنه اونم اونطوری!اصلأ من چرا دارم به اون فکر میکنم؟کلی سوال بی جواب تو ذهنم بود که نمیدونستم چیکارشون کنم.به خاطر همین بی خیالش شدم و به درسام رسیدم.تا اونجا رو خیلی خوب اومده بودم.معدل پارسالم 19.90 بود.و این معدل برای سال اول دبیرستان خیلی خوب بود.
آره درسته.من تازه دوم دبیرستان بودم که نیما رو برای اولین بار دیدم.
بعد از اون هر بار که پدرام رو با الناز میدیدم نیما هم همراهش بود.خیلی برام عجیب بود که چرا اینقدر دنبال منه.نمیدونستم نمیفهمیدم یا نمیخواستم که بفهمم.حتی الآنم نمیدونم.
دو ماه بود که نیما رو دم در مدرسه یا تو کوچه یا...بالاخره هرجایی دور و بر خودم میدیدم.طاقتم طاق شد و رفتم جلو باهاش حرف زدم.
-شما چرا اینقدر دنبال من هستین؟من نمیفهمم
نیما-خب...همینجوری
-شما با این کارتون خیلی منو اذیت میکنید.
نیما-معذرت میخوام
-لطفا دیگه اینجا نیاید
نیما-اما خانوم سلطانی من باید بگم که...
-بگید که چی؟؟
نیما-خب...هیچی...بفرمایید
-نه جملتون رو کامل کنید
نیما-خب...من به شما علاقه دارم...
بقیه حرفشو نشنیدم.آروم گفتم:بیخیال شید و اونو تو حال خودش رها کردم و رفتم.
تا دو ماهه بعد نیما هرروز و هرروز اونجا بود.نمیدونم کار و زندگی نداشت؟دانشگاه نداشت؟معلوم نبود چی از جون من میخواست؟ولی نه اون گفت بهم علاقه داره.درست نیست دربارش اینجوری فکر کنم.دوباره باهاش صحبت کردم.ولی بازم حرف خودشو زد.
نیما-میشه دیگه ازم نخواید که فراموشتون کنم؟
-نه شما باید بیخیال من شید.من هنوز خیلی بچم واسه علاقه و عشق و این حرفا.
نیما-ولی دوست که میتونیم باشیم
-خب...
نیما-این شماره منه...اگه هر موقع به یه دوست احتیاج داشتین،رو من حساب کنید.
شماره رو ازش گرفتم.دربارش با فرشته حرف زدم.اون گفت:خب تو که تنهایی،اون داداشتم که به من رو نمیده(!!!)میتونی باهاش دوست شی.اونم که عاشققق!
-خب آخه من...نمیدونم
فرشته-یعنی چی نمیدونم؟شمارشو بگیر و بهش بگو پیشنهادشو قبول کردی.به همین راحتی.
-باشه.ولی الآن نه.بعدأ
فرشته-باشه هرجور راحتی.
اون شب شماره نیما رو گرفتم.بعد از چندتا بوق صداش تو گوشم پیچید.
نیما-بله؟
-...
نیما-بفرمایید
-نیما...منم...یگانه(چرا به اسم کوچیک صداش زدم؟؟آها خب چون اسم بزرگشو نمیدونستم!!)
نیما-یگانه تویی؟
-آره منم.زنگ زدم که بگم پیشنهاد دوستیتو قبول میکنم
نیما-واقعا؟؟
-آره...
نیما-مرسی یگانه...تو خیلی خوبی.راستی این شماره خودته دیگه؟
-آره مال خودمه
نیما-باشه.بهت اس میدم.
-باشه خدافظ
نیما-خدانگهدار
چند لحظه بعد اس ام اسش اومد که نوشته بود:عشق منی تو یگانه.خیلی دوستت دارم.
یه چیزی ته دلم وول میخورد.از اینکه اونجوری بهم ابراز علاقه میکرد خوشم میومد.نمیدونم چرا ولی منم ازش بدم نمیومد!!!
روز بعدش دم مدرسه دیدمش.اومد جلو و سلام کرد و گفت:میای تا خونه ببرمت؟؟
-پس سرویسم چی؟؟
نیما-بهش بگو با دوستت میری.
-باشه
اون اولین باری بود که سرویسمو پیچوندم.اونم به خاطر یه پسر...فرشته ازم پرسید با کدوم دوستم میخوام برم؟...خب اون از دوستی من و نیما خبر داشت،واسه همین بهش گفتم نیما ازم خواسته که باهاش برم.اونم یه لبخند بهم زد و رفت.منم با نیما راه افتادم به سمت خونه.تو راه نیما سوال میکرد و من جواب میدادم.
نیما-یگانه تو چجور پسری دوست داری؟
-امممم...خب هنوز بهش فکر نکردم...
نیما-خب الآن فکر کن...یه پسر ساده و آس و پاس مثل من؟یا یه پسر جیگول و فشن پولدار؟؟
سوال سختی پرسیده بود خب!!درسته که پول مهمه ولی خب سیرت آدماس که مهمتر از پوله.و همین جواب رو به اونم دادم
-درسته که پول مهمه ولی خب سیرت آدما مهمتره.
نیما-خب پس حاضری با من بمونی؟
-نیما الآن واسه زدن این حرفا زوده
نیما-نه یگانه زود نیست...حتی فکر یه لحظه زندگی دور از تو برام سخته.من واقعا بهت علاقه دارم
-من احتیاج به فکر کردن دارم نیما.خواهش میکنم بهم فرصت بده
نیما-هرچقدر بخوای بهت وقت میدم.فقط منو پس نزن.
-خب دیگه رسیدیم.کاری نداری؟
نیما-بهت زنگ میزنم
-باشه.خدافظ
نیما-خدانگهدار
تو خونه کلی بهش فکر کردم.پسر بدی به نظر نمیومد.از یه طرف عقلم بهم میگفت خریت نکنم و عاشق نشم،ولی از طرف دیگه دلم بهم میگفت تو بهش علاقه داری(چه اعتماد به نفسی هم داره این دل من!!)
بین عقل و دلم مونده بودم.نمیدونستم چیکار باید بکنم...صبح روز بعد تو مدرسه فرشته رو دیدم.در حالیکه کله شو تو کتاب زیست کرده بود و سعی داشت دو،سه کلمه ای رو به خاطر بسپره!من که درسمو خونده بودم و نیازی به نگاه کردن به کتاب هم نداشتم.
رفتم سر نیمکت فرشته و گفتم:فری به مشورت نیاز دارم.
فرشته به من نگاه نکرد و گفت:میبینی که دارم میدرسم
روی میز کنار کتاب فرشته نشستم و گفتم:بیخیال فری.ضروریه.
فرشته گفت:خب بگو میشنوم.
-فری موندم چیکار کنم.
فرشته-در مورده...؟
-در مورد نیما
فرشته چشماشو گرد کرد و نگاشو از کتاب گرفت و به من دوخت و گفت:مگه چی شده؟
در حالیکه سعی میکردم تعجبشو نادیده بگیرم گفتم:چیزی نشده.اون میگه عاشق منه ولی من نمیدونم،نمیدونم میتونم عاشقش باشم یا نه؟
رنگ نگاه فرشته تغییر کرد و گفت:واسه این انقدر مغشوشی؟
-آره...خب دلم میگه عاشقش شم.ولی مغزم نمیذاره...نمیدونم به حرف دلم گوش کنم یا به حرف عقلم
فرشته لبخند زد و گفت:این که کاری نداره دوست جونی.به حرف دلت گوش کن.
-اخه فکر نمیکنی من واسه عاشقی و این حرفا بچم؟
فرشته-نه عزیزم بچه چیه؟مگه ندیدی بیشتر بچه های کلاس واسه خودشون یه عشقی دارن.ولی بازم هرجور خودت صلاح میدونی.
و دوباره کله شو کرد تو کتاب زیست.منم عصبی شدم.کتابو از زیر دستش کشیدم و بستم و گذاشتم طرف دیگه ی میز که دستش نرسه.
فرشته جیغ زد و گفت:یگااانه...داشتم میخوندم بابا.الآن امتحان شروع میشه من هیچی بلد نیستم.
-نترس بابا خودم بهت میدم
فرشته خندید و گفت:ای شیطون...باز درس خوندی؟
-من که همیشه درس میخونم
فرشته گفت:واسه جون من بدبخت...قبل از امتحان میگی میدم ولی بعدش عین سرخپوست خیمه میزنی رو برگه امتحانیت.
-خیله خب بابا.عصبی نشو.این بار بهت قول میدم
فرشته-باشه.رو قولت حساب میکنم...خانوم عاشق!!!
اینو که گفت یه حسی ته دلم وول خورد.چرا انقدر دوست داشتم طعم عاشق بودنو بچشم خدا میدونه...
زنگ امتحان رو زدن و من و فرشته دوتا نیمکت خالی پشت سر هم نشستیم و امتحان شروع شد.تا مراقبه میچرخید یه تیکه کاغذ از بالای سرم میوفتاد رو میز.بله فرشته خانوم تقلب نیاز داشتن!!
منم همه کاغذاشو جمع کردم و تو یه فرصت مناسب که مراقب برای عوض کردن شیفت بود نمیدونم واسه چیکار رفت بیرون.من و فرشته هم برگه هامونو عوض کردیم!
از بالا تا پایین برگه سفید بود.کلا این عقل فرشته کار دستش نده خوبه!همه رو واسش نوشتیم و برگه ها رو دادیم به مراقب و اومدیم بیرون.
بیرون مدرسه نیما رو دیدم که منتظر من وایساده.فرشته یه چشمک واسه من زد و گفت:بهانه با من.برو خوش باش.
منم بهش خندیدم و رفتم که با نیما برم خونه
تو راه نیما بهم گفت:یگانه.یه چیزی بهت بگم؟

 

-بگو
نیما-میشه...یکمی پول بهم قرض بدیقول میدم پول تو دستم اومد بهت پس بدم.
-مگه خودت پول نداری؟
نیما-خب...یکم بیشتر لازم دارم.داری بهم بدی؟
-آره دارم...چقدر میخوای؟
نیما-اگه داری،یه چهارصدتا بهم بده!
-باشه...بریم بانک تا برات بردارم
نیما-واقعا؟؟!!؟؟
-آره واقعا.فقط زود بهم پس بده.مامان حسابمو چک کنه میفهمه.
نیما-عاشقتم یگانه!باشه قول میدم زودی بهت پس بدم
من تو حساب عابر بانکم یک میلیون تونم پول داشتم.واسه خودم،هرچقدر که میخواستم میتونستم خرج کنم.رفتیم بانک و من چهارصد تومن از حسابم برداشتم و به نیما دادم.کلی هم بهش سفارش کردم که زود بهم برگردونه.
هفته بعدش باز هم نیما ازم پول خواست.این بار هم دویست هزار دیگه بهش دادم.نمیدونم این همه پول واسه چی می خواست ولی رو حساب علاقه ای که به هم داشتیم بهش اعتماد کردم و بهش دادم.
یه ماه گذشت و حساب من خالی شد...در طی یک ماه همه پول رو خورد خورد به نیما دادخ بودمف و اون حتی اهمیت هم نمی داد که داره از یه دختر پول میگیره و باید پس بتده...!این دیگه چه مدل بود؟نمیدونم.
راستش من...خیلی سعی کردم مثل بقیه دوستام فقط باهاش دوست باشم و بهش علاقه پیدا نکنم اما من دختر خیلی احساساتی بودم.هیچ کسی نبود که من دوسش نداشته باشم.من همه آدمای اطرافمو به نحوی دوست داشتم.به قول فرشته من با احساس ترین دختر دنیا بودم!
واسه همین چشمامو رو همه کارای مشکوک نیما بستم و سعی کردم به خوبیاش و سادگیش فکر کنم.به علاقه ای که اون ازش برام می گفت فکر کنم.اما ای کاش این روزای خوب ادامه داشت...ای کاش...
*******************
اون روز زمستونی رو هیچوقت فراموش نمیکنم که زندگیم از عرش به فرش سقوط کرد.در واقع شروعش از اون روز زمستونی و برفی بود،که خسته و کوفته از مدرسه رفتم خونه و مادرم دست به سینه و اخم کرده و عصبی دم در حال منتظر من وایساده بود.هر وقت مادر من این شکلی می شد یعنی یگانه یه جای کارت داره لنگ میزنه!!
بدون توجه به قیافه عصبی مامان سلام کردم و خواستم برم سمت اتاقم که مامان صدام زد:یگانه وایسا...باهات کار دارم.
یه نفس عمیق کشیدم،چشمامو بستم و برگشتم سمت مامان:چیزی شده مامانی؟
مامان-حسابت خالیه...چرا؟(وای نه اینو از کجا فهمیده بود؟؟!)
-حساب من؟...خب چیزه...به یکی از دوستام قرض دادم...
مامانم عصبی تر شد و یه لحظه فکر کردم الآنه که از گوشای مامان دود بزنه بیرون از شدت عصبانیت!
مامان-یگانه به من دروغ نگو.به کی قرض دادی؟
-خب به یکی از دوستام
مامان یه نفس عصبی کشید و گفت:باشه...من امشب با پدرت در میون میذارم،اون میفهمه به کی دادی.
وای نه.اگه به پدر می گفت گورم کنده بود!بدبخت می شدم.ولی اگه جلوشو می گرفتم که ضایع می شد مشکوکم.اما هرجور بود نباید میذاشتم به پدر بگه.پدر تا ناکجا آبادو چک میکرد واسه امنیت!
مامان منو به خودم آورد و گفت:باید به پدرت بگم؟
سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم و گفتم:نه لازم نیست.گفتم که به دوستم قرض دادم
مامان تو چشمام زوم کرد و چند ثانیه بی حرکت نگام کرد.چشمام منو لو دادن...
مامان گفت:کیه یگانه؟
-کی کیه مامان؟
مامانیه پسر؟...
-پسر؟؟!!
مامان-آرههمون پسری که پول دادی بهش
-پسر نیست مامان.پولا دست النازه.زود بهم پس میده.
مامان-دروغ نگو یگانه.قرار بود پس بده تا حالا داده بود.یه ماهه تو داری بهش پول میدی و حتی یه قرونش هم پس نیومده
با چشمای گرد بهش نگاه کردم.یعنی همه چی رو میدونست؟
مامان گفت:بله میدونم.یه ماهه داری خرجشو میدی از پول حساب بانکیت.حالا بگو کیه؟
-مامان گیر نده بهم.میگم کسی نیست.پولا دست النازه.
مامان اصلا به من توجه نمیکرد.واسه خودش حرف میزد و سوال می کرد:چند وقته یگانه؟...تا کجا پیش رفتی؟...چرا بهش پول دادی؟
-ماماااان تورو خدا بیخیال شو
مامان از کوره در رفت وگفت:یا میگی یا با پدرت صحبت میکنم.
حرفی نزدم.مامان دوباره پرسید:علاقتون در چه حده؟
در تعجب بودم مامان همه چیو خیلی خوب فهمید!ولی من باید چه جوابی بهش میدادم؟؟میگفتم تو این سن عاشق شدم؟
میگفتم از الآن فکر آیندمو با نیما کردم؟
مطمئن بودم که میگفت واسه این کارا هنوز کوچیکم.
ولی اگه هم جواب نمیدادم با پدرم در میون میذاشت و خر بیار باقالی بار کن!
سر دو راهی مونده بودم بدجور!
چیکار باید میکردم؟
ساکت می موندم و بعدش دعوای پدر رو جمع میکردم یا حرف میزدم و غرغرای مامانو تحمل میکردم؟...
مونده بودم جواب مامانو چی بدم.مامان دوباره تکرار کرد : چند وقته با هم دوستین؟
خیلی آروم جواب دادم:یه ماه و نیم.
مامان-چندسالشه؟
دوباره آروم گفتم:23
مامان-یگانه تو چی کار کردی؟اون جای پدرته دیوونه
سرمو پایین انداختم و حرف نزدم.
مامان-تو هنوز بچه ای یگانه.نمی فهمی تو جامعه چی میگذره.
زیرچشمی مامانو نگاه کردم که گفت:دوستیتو باهاش بهم میزنی...فردا بهش میگی که دیگه نمیخوای به این رابطه ادامه بدی.
این بار جواب دادم:ولی من...دوسش دارم
مامان دوباره عصبانی شد و شمرده گفت:تو..هنوز..بچه ای یگانه.
صدامو بالا بردم و گفتم:من 17 سالمه مامان.بچه نیستم دیگه.میدونم چی خوبه و چی بده.میفهمم کی رو دوس دارم.
چشمای مامان قرمز شد و با عصبانیت سرم داد زد:یا باهاش بهم میزنی یا به پدرت میگم
منم با همون لحن جواب دادم:من دوسش دارم و باهاش می مونم.
مامانم دستشو بالا برد و یکی خابوند تو گوشم.دستمو رو صورتم گذاشتم و با لحن مظلومانه ای گفتم:مامان...باور کن من دوسش دارم،اون پسر خوبیه.از شما انتظار نداشتم اینجوری برخورد کنی
لحن مامان آروم شد و گفت:من میدونم آخر این دوستی چی میشه.من صلاحتو میخوام که میگم باهاش بهم بزن.تو هنوز خیلی بچه ای واسه اینکه بدونی عشق و علاقه چیه.
-مامان تورو خدا این کارو ازم نخواه
مامان-یگانه من مادرتم.حداقل به حرمت این کلمه به حرفم گوش کن
-مادر من،احترامتون سر جاش ولی من نیما رو دوست دارم و باهاش بهم نمیزنم.
کوله پشتیمو که در اثر سیلی مامان از رو شونم پرت شده بود رو زمین رو برداشتم و رفتم تو اتاقم.جلوی آینه نشستم و به خودم تو آینه نگاه کردم.
جای انگشتای مامان رو پوست سفیدم مونده بود.ناخود آگاه لبخند زدم.فرشته و دوستام منو سفیدبرفی صدا میزدن به خاطر سفیدی پوستم!!
دلم واسه خودم میسوخت.هرکس دیگه ای صورت خوشگل و باریک و چشمای درشت و مشکی منو داشت با این همه پول و امکانات،قطعا خوشبخت تر از من بود.
دستمو رو جای سیلی مامان کشیدم و به خودم دلداری دادم:آروم باش یگانه...امروز برو با نیما حرف بزن،بهش بگو اگه پدرت از رابطتون بویی ببره کار جفتتون تمومه.اون میدونه چیکار کنه.حتما یه راهی پیدا میکنه واسه خلاص شدن از این بدبختی.
خسته بودم واسه همین لباسامو عوض کردم و خواستم یه چرتی بزنم که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد.نیما بود نوشته بود:سلام عزیزم.از مدرسه برگشتی؟خسته نباشی.
تو جوابش نوشتم:نیما مامان از دوستیمون با خبر شده چیکار کنیم؟
نیما زنگ زد و بدون سلام و علیک گفت:چطوری فهمیدن؟
جواب دادم:مامان حسابمو چک کرده.بهت که گفتم خطرناکه
نیما زیر لب یه چیزی گفت که من نشنیدم.من گفتم:فعلا خسته ام.فردا باهات حرف میزنم.
نیما با حالت نگرانی گفت:باشه عزیزم.فردا در مدرسه میبینمت..
از خستگی و غصه زیاد تا فرداش خوابیدم و حتی واسه شام هم بیدار نشدم...
با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم.کش و قوسی به بدنم دادم وبه خودم گفتم:ماشالا به خودم!از دیروز عصر تا حالا یه سره خوابیدم!!به خودم خندیدم و بعد از چندتا حرکت نرمشی و چرخشی و اینا حوله هامو برداشتم و پریدم تو حموم!یه ساعتی واسه دوش گرفتن و بقیه ی کارها وقت داشتم.یه دوش آب گرم اول صبحی گرفتم و اومدم بیرون.هرروزی که صبحش دوش میگرفتم سرحال بودم و مطمئنن باید بعد از دوش باید آهنگ گوش میدادم!واسه همین سیستم صوتی رو روشن کردم و باس بلندگوهاشو تا آخر زیاد کردم و یکی از سی دی های سامی بیگی مورد علاقه مو انداختم روش و پلی زدم.صداشو تا آخرین حدی که می شد زیاد کردم و خودم تو خوندن و رقصیدن همراهیش کردم!
ستاره بارون کن و داغون کن و بیا حالمو دگرگون کن و برو
دیوونه بازی کن و بازی کن و باز دلو راضی کن و برو
موهاتو افشون کن،بیا باز دلو پریشون کن و برو
شیدا شو و غوغا کن و بیا آتیشو برپا کن و برو
نمون اینجا برو نمون اینجا برو
نمون اینجا برو نمون اینجا برو
در حالیکه خوانندگی و رقصندگی میکردم رفتم جلو آینه و سشوارمو زدم به برق و حولمو از رو سرم برداشتم و انداختم رو صندلی.شروع کردم به خشک کردن موهای صاف و بلندم.در حین سشوار کشیدن هم سامی رو ول نمیکردم و همراهش میخوندم!
این یه حس موندگار نیس برو
به این عشقا اعتبار نیس برو
نه گناه منه نه تقصیر تو
این زمونه سازگار نیس برو
نمون اینجا برو
نمون اینجا برو
رقص اول صبحی خیلی حال میداد!ولی خودمونیما صدای منم خوبه!
یه نگاه به موهام کردم.خوب خشک شده بود.گیره ی موهامو برداشتم و موهامو بستم.تقریبا نیم ساعتی وقت داشتم.باید از خیر صبحونه میگذشتم،چون الآن مامان و بابا و فربد سر میزن حتما.برم پایین واسه صبحونه مامان یه چیزی میگه و بدبختم میکنه.پس گفتم برم یه نگاهی به کتابام بکنم ببینم چیزی کم و کسر نداشته باشن!کتابامو مرتب کردم و واسه خریدن صبحونه یکم پول گذاشتم تو کیفم.
به ساعت اتاقم نگاه کردم.پنج دقیقه به اومدن سرویسم مونده بود.منم حاضر بودم.سیستم صوتی رو خاموش کردم و رفتم پایین.مامانم و فربد سر میز بودن.پدرم رفته بود.مامان که اصلا منو جز آدم حساب نکرد.ولی فربد واسه صبحونه صدام زد و منم رد کردم و گفتم:ببخشید داداشی امروز نمیتونم باهات صبحونه بخورم.کاری نداری؟
فربد عین دخترا یه پشت چشم برام نازک کرد و گفت:نه که هر روز ور دل من صبحونه میخوری که امروز نخوری؟برو سرویست منتظره
هول شدم و گفتم:زودتر نمیتونی بگی؟
اینو گفتم و با کله رفتم بیرون از خونه.این ور خیابون و نگاه کردم،اون ور خیابونو نگاه کردم ولی خبری از ماشین آقای میری سرویسمون نبود.یکمی که فکر کردم تازه دو زاریم افتاد که سرکارم!!یه جیغ کشیدم و رفتم تو.فربد پشت در وایساده بود واسه همین در رو که با شدت باز کردم خورد بهش و آخش بلند شد!نمیدونست باید بخنده واسه اینکه منو گذاشته سر کار؟یا باید از درد دستش گریه کنه؟!منم رفتم یکی کوبوندم به همون دستش که در خورده شده بود که باعث شد اشکش در بیاد!همونجوری که میزدمش با حرص گفتم:فربد میزنم لهت میکنم.مرض داری منو میزاری سرکار؟
فربد در حالیکه دستشو می مالید گفت:تو مرض داری در رو میکوبونی به من؟
منم از رو نرفتم دوباره گفتم:تو مرض داری که وایسادی پشت در!
یکی اون میگفت یکی من میگفتم.رابطمون با هم خیلی خوب بود ولی شوخی زیادی با هم داشتیم و همیشه هم به دعوا و جیغ کشیدن من و خندیدن اون تموم می شد.اون ده سال از من بزرگتر بود.واسه همین خیلی هوامو داشت.خب خواهر برادر بودیم دیگه!دعوا زیاد میکردیم ولی بازم همدیگرو دوست داشتیم.خلاصه اینقدر گفتیم و گفتیم که صدای بوق ماشین آقای میری اومد که معلوم بود خیلی وقته منتظر منه!
-فربد زنده ت نمیذارم.از مدرسه که برمیگردم.من میدونم با تو!
فربد زبونشو برام در آورد و گفت:هیچ کاری نمیتونی بکنی بچه کوچولو!
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:حالا میبینی بچه کیه!
رفتم سوار ماشین شدم.به فرشته و لادن سلام دادم و از آقای میری عذر خواهی کردم و گفتم به خاطر دعوا با فربد دیر رسیدم!
آقای میری سرویس خصوصی من و فرشته و لادن،دختر خاله م بود.من و فرشته که خونمون دو کوچه با هم فاصله داشت و لادن هم یه خیابون بالاتر از ما زندگی میکرد.لادن دانشجو بود یعنی یکم از فربد خودمون کوچیکتر.یه چند وقتی هم تو فامیل شایع شده بود که فربد و لادن همدیگرو دوست دارن.دیگه این شایعه تا چه حد درست بود.خدا عالمه!!
تو مدرسه دو زنگ اول رو بیکار بودیم.منم نشستم با فرشته در مورد نیما اختلاط کردم.
اون گفت:مامانت تو بد منگنه ای گذاشتت یگانه!یا باید قید خونوادتو بزنی یا باید نیما رو فراموش کنی.
با بهت بهش نگاه کردم و گفتم:یا اون یا خونوادم؟
فرشته خیلی خونسرد جواب داد:اره دیگه.اگه نیما رو دوست داری باید از خونوادت دل بکنی چون با اون پدری که تو داری محاله بتونی با نیما بمونی.اگه هم میخوای با خونوادت بمونی باید نیما رو واسه همیشه فراموش کنی.
-ولی آخه...من چطور باید از خونوادم جدا شم؟
فرشته:خب تو که پول به اندازه ی کافی داری.میتونی با نیما فرار کنی.

چشمام چهارتا شد و فکم خورد زمین.با ناباوری گفتم:فرار؟؟؟؟؟؟؟
فرشته با خونسردی گفت:آره راه دیگه ای نداری...داری؟
-ولی بعدش؟...بعدش چطور باید زندگی کنیم؟پدر و مادرم چی میشن؟فربد چی؟
فرشته شونه هاشو بالا انداخت و گفت:دیگه اونشو نمیدونم.من میدونم اگه بخوای با نیما باشی باید از خونوادت بگذری
دیگه حرفی نزدم.میشه گفت کپ کرده بودم.مونده بودم سر دو راهی.نیما رو انتخاب میکردم باید جدایی خونوادمو تحمل می کردم.اگه خونوادمو انتخاب می کردم باید نیما رو بیخیال می شدم...
بعد از مدرسهمنتظر نیما بودم که کاوه دوست پدرام و نیما رو دیدم.داشت به فرشته نگاه می کرد.یا بهتر بگم فرشته رو قورت میداد با چشماش!منم خواستم فرشته رو بکشم ببرم از اونجا دورش کنم دیدم نخیر فرشته با چسب دو قلو چسبیده به زمین و نمیاد.نگاش کردم دیدم داره با اشاره با کاوه حرف میزنه.یعنی به معنای واقعی فکم افتاد!فرشته...کاوه؟؟فرشته نگاهشو از کاوه گرفت و به من که با دهن باز بهشون نگاه میکردم یه لبخند زد و به سمت سرویس راه افتاد.با اینکه داشتم شاخ در میاوردم ولی دخالتی نکردم.مگه من کاشف بودم یا فضول محله؟واسه همین بیخیال شدم.
اون روز نیما نیومد در مدرسه.منم رفتم خونه و با کلی افکار مغشوش و قاطی پاتی سر و کله زدم.تا عصر کسی خونه نیومد.منم دیدم به امید فربد یا مامان بشینم باید از گرسنگی بمیرم.برای همین خودم رفتم یه چیزی گرم کردم که بخورم.داشتم غذا رو تو بشقاب می کشیدم که صدای گوشیم اومد.همچین شیرجه زدم روش که فکر کنم گوشی بدبختم سکته کرد!نیما بود.جواب دادم و بلافاصله گفتم:نیما امروز چرا نیومدی؟
نیما-اولا سلام.دوما امروز اومدم ولی کاوه اونجا بود من دیگه نیومدم تو کوچه
-آها راستی کاوه اونجا چیکار میکرد؟
نیما-اومده بود دوست دخترشو ببینه خب
-دوست دخترش؟؟؟؟
نیما-آره فکر کنم بشناسیش اسمش فرشته س.
نا خود آگاه جیغ کشیدم:فرشته؟؟؟؟
نیما-آروم دختر پرده ی گوشم پاره شد...آره فرشته.میشناسیش؟
-دوستمه...ولی چطوری؟از کی با همن؟
نیما-خیلی وقته...گوش کن یگانه میخوام یه چیز خیلی مهم بهت بگم
-بگو دارم گوش میدم.
نیما-تو منو دوست اری یا نه؟
-واسه چی؟
نیما-خب میخوام بدونم
-خب...آره دارم
نیما خندید و گفت:آها دقیقا چی داری؟
-تو رو دوست دارم دیگه
نیما-خب پس حاضری با من باشی؟
-چطور؟
نیما-واسه زندگی.حاضری؟
-نیما...واسه زدن این حرفا زوده هنوز
نیما-زود نیست یگانه.مهم عشق و علاقه ایه که بین من و توئه.من حاضرم با تو باشم.تو حاضری؟
-ولی خونوادم...
حرفمو قطع کرد و گفت:من باهاشون حرف میزنم.خوبه؟
- اگه مخالفت کردن؟
نیما-خب اگه مخالفت کردن من و تو با هم فرار می کنیم
-فرار؟؟؟آخه چطوری؟
نیما-اگه کارمون به اونجا کشید یه فکری دربارش می کنیم.من فردا میام در خونتون با پدر و مادرت حرف میزنم.
-باشه.
نیما هم در مورد فرار حرف زد.یعنی واقعا باید فرار می کردیم؟
***
فردای اون روز فربد خونه نبود.طرفای ساعت 11 صبح بود که نیما اومد.بابام رو کاناپه نشسته بود و با تلویزیون ور می رفت و مامانم مشغول کتاب خوندن بود.با صدای زنگ در مامانم دم در رفت و منم پشت سرش.در رو که باز کرد دید یه پسر غریبه دم دره بهش گفت:بفرمایید؟
پسر گفت:من نیمام.فکر کنم یگانه در مورد من با شما صحبت کرده.
مامانم با شک بهش نگاه کرد و گفت:خب اینجا چیکار داری؟
از اون طرف صدای بابام اومد که گفت:کیه دم در؟
مامانم جواب داد:یکی از دوستای یگانس.بعد رو به نیما کرد و گفت:اگه زندگیتو دوست داری از اینجا...
بابام حرفشو قطع کرد و گفت:ایشون دوست یگانه س؟ عینکشو پایین آورد و از رو. عینک یه نگاه به ما سه تا که داشتیم از ترس سکته می کردیم انداخت و گفت:از کی تا حالا دوستای یگانه پسر شدن؟بعد به مامانم گفت:مهری این پسر کیه؟اینجا چیکار داره؟
مامانم گفت:من نمیدونم.بعدشم سرشو پایین انداخت و رفت.
من که داشتم قبض روح می شدم.حال نیما رو نمیفهمیدم چون خیلی ریلکس رفت جلوی بابام،دستشو دراز کرد و گفت:من نیمام.
بابام با خونسردی جواب داد:خب باش.
نیما دستشو عقب کشید و گفت:اومدم در مورد یگانه باهاتون حرف بزنم.
بابام یه نگاه تحقیر آمیز به سر تا پای نیما انداخت و با یه پوزخند گفت:تو میخوای در مورد یگانه حرف بزنی؟با این سر و ریخت فکر کردی در حدی هستی که بتونی در مورد یگانه حرف بزنی؟
یعنی وقت سر و ریخت نیما مهم بود؟اینکه من دوسش داشتم چی؟من مهم نبودم؟
بابا یه نگاه به من و نیما کرد و گفت:یگانه این پسر چی میگه؟
سرمو پایین انداختم.جوابی برای سوالش نداشتم
بابام با فریاد گفت:دارم میگم این کیه؟میشناسیش؟
از ترس کم مونده بود خودمو خیس کنم!با ترس جواب دادم:آره میشناسم
بابا:از کجا؟
حرفی نزدم.بابام بلندتر داد زد:دارم میگم از کجا میشناسیش؟
نیما که دید من جواب نمیدم خودش حرف زد:آقای سلطانی من و یگانه خیلی وقته که همدیگرو میشناسیم.
بابام داد زد:من از تو سوال کردم؟من از تو سوال کردم که تو جواب میدی؟
نیما از رو برو نبود دوباره حرفشو تکرار کرد:من و اون همو دوست داریم
بابام جری شد و یکی خوابوند تو گوش نیما.بعدم اومد طرف من و کشون کشون بردم تو اتاقم و درو روم قفل کرد.صدای داد و فریادش میومد که داشت به نیما میگفت اگه یه بار دیگه دور و بر یگانه پیدات شه خونت پای خودته
رفتم کنار پنجره و نیما رو که داشت می رفت نگاه کردم.با خودم گفتم:چرا اینطوری شد؟چرا همه چی بهم ریخت؟یعنی هیچ راهی نمونده؟
لب پنجره نشستم زانوهامو جمع کردم تو شکمم و سرمو گذاشتم روشون.به حال زندگی خودم و نیما که الآن داشت به بدبختی کشیده می شد اشک ریختم.به گذشته هام فکر کردم.وقتی بچه بودم و با مامانم میرفتم پارک و بستنی میخوردم.روزی که هنوز وضعمون اینقدر خوب نشده بود و نیاز داشتیم پول پس انداز کنیم واسه سرمایه گذاری بابام.اون روزا من بچه بودم و مثل همه ی بچه های دیگه به شیطنت و بازی کردن علاقه داشتم.هیچوقت اون روزا رو فراموش نمیکنم روزی که با مادرم رفته بودم پارک که دست یکی از بچه هایی که اونجا بازی میکردن یه عروسک خیلی خوشگل دیدم.با هزار خواهش و تمنا مامانمو راضی کردم تا رفت و آدرس مغازه ای رو که اون عروسکو ازش خریدنو از مادر اون دختر بپرسه.با هر بدبختی بود آدرس رو پیدا کردیم اما وقتی قیمت رو از فروشنده پرسیدیم سر مامانم سوت کشید و گفت:یگانه از فکر این عروسک بیا بیرون خیلی گرونه بابات عصبانی میشه اگه بخریمش.منم هیچی سرم نمی شد،پامو کوبیدم زمین و گفتم:الا و بلا من این عروسکو میخوام.اونقدر دم اون مغازه گریه کردم تا بالاخره مامانم رفت و خریدش.
از خوشحالی سر از پا نمیشناختم.تا شب همه چی خوب بود.ولی شب که بابام اومد خونه و اون عروسک به اون گرونی رو دست من دید...کلی داد و بیداد کرد که چرا مامان اون همه پول رو داده عروسک؟از سر اون عروسک من یعنی یه دختر بچه ی 5ساله سه روز تموم تو اتاقم زندونی بودم.بعد از اونم اون عروسکو ندیدم و نفهمیدم بابام چه بلایی سرش آورد..!
میشه گفت از اون به بعد رابطه ی من و پدر و مادرم خراب شد.وقتی یاد اون شب میوفتم از همه ی دنیا متنفر میشم.از اون به بعد فهمیدم که پدر و مادر من با بقیه ی پدر و مادرا فرق دارن.اونا من براشون مهم نبودم.فقط پولشون براشون مهم بود.فقط پول...
با صدای گوشیم از گذشته هام بیرون اومدم.اشکامو پاک کردمو جواب دادم.صدای نیما تو گوشم پیچید:یگانه...حالت خوبه؟
با بغضی که سعی در پنهون کردنش داشتم گفتم:آره من خوبم.تو کجایی؟بابام چی بهت گفت؟
نیما-گفت دیگه حق ندارم تو رو ببینم یا حتی بهت فکر کنم.یگانه فکر کنم دیگه راهی برامون نمونده.
-نیما باز شروع نکن.میشه بگی بعد از اینکه فرار کردیم کجا بریم؟با کدوم پول زندگی کنیم؟
نیما-عاقل باش یگانه.اگه میخوای با من باشی راهی جز این نداری.من خونه دارم.بزرگ نیست ولی واسه زندگی دو نفر خوبه.میتونیم بریم اونجا.تو هم که پدر و مادرت کم پول ندارن،یکمشو تو بردار و بیار.
-آخه این کار درست نیست...
نیما-دیگه خودت میدونی.شاید تا فردا بیشتر نتونی فکر کنی.فکراتو بکن ببین علاقه ات به من در چه حده.میتونی به خاطرش از خونوادت جدا بشی یا نه.در هر حال هر تصمیمی تو بگیری تو احساس من بهت تغییری ایجاد نمیشه.ولی اگه حاضر بودی بهم خبر بده..
دوباره به همون دوراهی رسیده بودم.پدر و مادرم رو دوست داشتم اما نه اونقدری که نیما رو میخواستم.پدر و مادرم منو دوست نداشتن اونا عاشق پولاشون بودن.ولی نیما نه.نیما منو دوست داشت.منم دوسش داشتم.اما واقعا باید چیکار میکردم؟اگه باهاش میرفتم از زندگی شاهانه و مرفه خبری نبود.دیگه از این همه ثروت و امکانات خبری نبود.خودمم تو کار خودم مونده بودم.
تا شب تو اتاقم بودم و به این موضوع فکر میکردم.یه چندساعتی گذشت که یکی در اتاقو زد.اهمیت ندادم حتما مامان بود میخواست سوال پیچم کنه.اما در باز شد و فربد اومد تو اتاق.
با دیدنش ذوق کردم و دویدم طرفش.اونم دستاشو برام باز کرد و منو تو آغوش کشید.همیشه وقتی اونجوری بغلم میکرد آروم می شدم.اما اون بار سرمو رو شونش گذاشتم و گریه کردم.فربد که فهمید دارم گریه میکنم سرمو از رو شونش برداشت و اشکامو پاک کرد و گفت:باز چی شده ابجی کوچیکه؟بازم بابا؟
سرمو تکون دادم و گفتم:مگه جز این من ناراحتی دیگه ای هم دارم؟
خندید و گفت:بازم مثل همیشه.این بار چی شده؟نمیخوای تعریف کنی؟
دوباره سرمو تکون دادم و گفتم:نه ولش کن.
فربد-برم از بابا بپرسم؟
-گفتم ولش کن.بیخیال
فربد-رفتم از بابا بپرسم. اینو گفت و از اتاق رفت بیرون.اگه بابا بهش میگفت نیما اومده اینجا چی؟فربد چیکار میکرد؟نه..اون منطقی تر از این حرفا بود که عصبانی بشه و بهم بپره.
چند دقیقه که مثل چند سال گذشت فربد اومد.از چهره ی شادش خبری نبود اما اثری هم از عصبانیت تو صورتش دیده نمی شد.رو کاناپه نشست و گفت:بابا میگه یه پسره امروز اومده اینجا.آره؟
حرفی نزدم.فربد ادامه داد:چرا به من نگفتی؟اگه اولش به من میگفتی الآن این اتفاقات نمی افتاد.حالا واقعا دوسش داری؟
با سر جواب دادم:آره.
فربد:مامان و بابا از کجا فهمیدن؟
اگه میگفتم به نیما پول دادم باید سرکوفتای فربدم تحمل میکردم.پس قسمت حساب بانکی رو سانسور کردم و گفتم:نمیدونم.شاید گوشیمو دیدن.
فربد:امروز اینجا چیکار داشت؟
-اومده بود به مامان و بابا بگه که ما همو دوست داریم و میخوایم باهم باشیم.
فربد-یگانه تو میدونی که برای این کارا هنوز کوچیکی؟
-تو هم که داری حرفای مامانو میزنی.من 17 سالمه.بچه نیستم.خوب و بد رو تشخیص میدم.
فربد:ولی به نظر من بهتره فراموشش کنی.هنوز برای تو زوده که درگیر این مسائل شی عزیزم.
-حالا میشه تو یکی نصیحت کردن منو بیخیال شی؟
فربد-باشه.من بیخیال میشم ولی تو به حرفای من و مامن فکر کن.حالام بیا اینجا بشین که حرف باهات دارم.
رفتم نزدیکش نشستم.دستشو رو شونم گذاشت و گفت:تو باید الآن به فکر داداش بزرگت باشی.
-چرا؟
فربد-دیگه دارم پیر میشم بابا.باید یه آستینی برام بالا بزنی دیگه نه؟
بهش نگاه کردم و گفتم:داری جدی میگی؟
با دوتا انگشت بینیمو کشید و گفت:مگه من با توی فسقلی شوخی دارم کوچولو؟
با دهن باز بهش نگاه کردم.گفت:چیه؟باورت نمیشه؟
من همونجوری با چشمای گشاد شده نگاش میکردم.اون گفت:بابا ببند اون دهنو!!
به خودم اومدم و دهنمو بستم و گفتم:دروغ که نمیگی؟
فربد-نه!
-سر کارمم که نذاشتی؟
فربد-نه!
-پس یعنی واقعا...زن میخوای؟
فربد-آره دیگه!
-که اون کی باشه؟
فربد-خودت بگو
-میشناسمش؟
فربد-کمی تا کوتی!
ابروهامو بالا بردم و گفتم:دروغ میگی؟؟؟؟؟؟؟؟لادن؟؟؟؟؟؟؟؟
فربد-به چه خواهر باهوشی!
پریدم و بغلش کردم:میدونستم میدونستم.خیلی مشکوک بودین دوتاتون!
فربد-آره بابا!میدونم.فقط خواجه حافظ شیرازی نمیدونست که اونم الآن با این جیغی که تو کشیدی فهمید.
-ای جان!یه عروسی افتادیم پس؟!!
فربد-دیوونه.عروسی برادرته ها!افتادن نداره.خودت میشی اجاق گاز و مجلس گرم کن.
از بغلش اومدم بیرون و گفتم:جمع کن بابا!عمرا من تو عروسی تو نمی رقصم.
فربد-حالا میبینیم
زبونمو براش در آوردم و گفتم:نمیبینی.من از فردا دونه دونه موهای لادنو میکنم.یه خواهر شوهری بشم براش که حال کنه.
از حرفم خندش گرفت و گفت:اوهو،کی میره این همه راهو؟بزار طرف بشه زن داداشت بعد خواهر شوهر بشو براش!
-نخیر دیگه.باید قبلش زهر چشم بگیرم ازش که بعدش برام شاخ نشه
فربد-بابا خدا لادنو از دست تو نجات بده!!
-نمیتونه.حالام پاشو برو خونتون که وقت لا لاس!
داشت میرفت صداش کردم و گفتم وایسه.وقتی وایساد بغلش کردم و گفتم:داداشی خیلی دوستت دارم.
موهامو نوازش کرد و گفت: چی شد یهو؟
تو دلم گفتم شاید این آخرین باره که نزدیکتم.ولی هیچی به زبون نباوردم.
فربد شب بخیر گفت و رفت.منم طبق معمول با شکم گرسنه به رختخواب رفتم و با کلی فکرای عجق وجق خوابیدم.
صبح بازم با آلارم گوشی از خواب بیدار شدم.دوش گرفتم و آهنگ گوش دادم.شاید اون آخرین باری بود که میتونستم تو اتاق خودم باشم و اهنگ گوش بدم.مثل ادمایی که میدونستن چیزی به آخر عمرشون نمونده شده بودم.دلم میخواست از همه ی لحظه هایی که تو خونه بودم استفاده کنم.چون اگه با نیما میرفتم دیگه امیدی نبود که برگردم اونجا.حاضر شدم و رفتم مدرسه.با فرشته حرف زدم و بهش گفتم چه اتفاقاتی افتاده.

با توجه به آیه 23 سوره نساء چرا دو خواهر نمى توانند زن یک مرد شوند؟

1. وجوب حفظ حجاب از سوى زنان نامحرم؛

2. حرمت ازدواج با محارم و برخى زنان از جمله خواهر زن. علت حرمت ازدواج با این گروه آن است که در خانواده معمولا مرد، با این چند گروه سرو کار دارد و با آنان نشست و برخاست مى کند. این اختلاط ممکن است ذهن انسان را منحرف و او را به سوى امیال حیوانى سوق دهد. لذا در این گروه ها تنها به حرمت زنا اکتفا نشده و افزون بر آن ازدواج با آنان حرام دانسته شد تا انسان چشم طمع را براى رسیدن به آنان بسته و امیال حیوانى را در خود به کلى بمیراند.[19]حکمت دیگرى که براى حرمت چنین ازدواجى مى توان بیان کرد این است که:دو خواهر به حکم نسب و پیوند طبیعى نسبت به یکدیگر علاقه شدید دارند؛ ولى هنگامى که رقیب هم شوند طبعاً نمى توانند آن علاقه سابق را حفظ کنند و به این ترتیب یک نوع تضاد عاطفى در وجود آن ها پیدا مى شود که براى زندگى آنان زیان بار است؛ زیرا همیشه انگیزه «محبت» و «رقابت» در وجود آنان در حال کشمکش و مبارزه خواهد بود.[20]

داستان کوتاه : ناشکری


در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد  روی اولین صندلی نشست. از کلاس های ظهر متنفر بود اما حداقل این حسن را داشت که مسیر خلوت بود...

اتوبوس که راه افتاد نفسی تازه کرد و به دور و برش نگاه کرد. 

پسر جوانی روی صندلی جلویی نشسته بود که فقط می توانست نیمرخش را ببیند که داشت از پنجره بیرون را نگاه می کرد ...

به پسر خیره شد و خیال پردازی را مثل همیشه شروع کرد :

چه پسر جذابی! حتی از نیمرخ هم معلومه. اون موهای مرتب شونه شده و اون فک استخونی . سه تیغه هم که کرده حتما ادوکلن خوشبویی هم زده...

چقدر عینک آفتابی بهش می آد... یعنی داره به چی فکر می کنه؟ 

آدم که اینقدر سمج به بیرون خیره نمیشه! لابد داره به نامزدش فکر می کنه...

آره. حتما همین طوره.مطمئنم نامزدش هم مثل خودش جذابه.  باید به هم بیان (کمی احساس حسادت)...

می دونم پسر یه پولداره...  با دوستهاش قرار می ذاره که با هم برن شام بیرون. کلی با هم می خندند و از زندگی و جوونیشون لذت می برن ؛ میرن پارتی، کافی شاپ، اسکی... چقدر خوشبخته!

یعنی خودش می دونه؟ می دونه که باید قدر زندگیشو بدونه؟!!

دلش برای خودش سوخت.احساس کرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است و چقدر زندگی به او بدهکار استاحساس بدبختی کردکاش پسر زودتر پیاده می شد...!!!

 

ایستگاه بعد که اتوبوس نگه داشت، پسر از جایش بلند شد. 

مشتاقانه نگاهش کرد، قد بلند و خوش تیپ بود..

 

پسر با گام های نااستوار به سمت در اتوبوس رفت. مکثی کرد و چیزی را که در دست داشت باز کرد...

 

 یک، دو، سه و چهار ... لوله های استوانه ای باریک به هم پیوستند و یک عصای سفید رنگ را تشکیل دادند..

 

از آن به بعد دیگر هرگز عینک آفتابی را با عینک سیاه اشتباه نگرفت و به خاطر چیزهایی که داشت خدا را شکر کرد.

ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ


یکی از آفات روکردن دنیا به انسان، از قبیل قدرت، شهرت، ثروت و حتی علم غرور و تکبر است! خیلی مرد می خواهد که به دنیا برس و خود را فراموش نکند.

ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﮐﻔﺸﻬﺎی ﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﺮﯾﺴﺖ. ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ :
“ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ”
ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ!
ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﻂ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ. ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﻫﯿﺰﻡ ﻣﯿﻔﺮﻭﺧﺘﻢ……….
ﺣﺎﻝ ﺻﺎﺣﺐ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ .
ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ؟
ﮔﻔﺖ: ﺁﻣﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﺯ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ :
“ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ

گر به دولت برسی،
مست نگردی مردی،
گر به ذلت برسی،
پست نگردی مردی،
اهل عالم همه بازیچه دست هوسند،
گر تو بازیچه این دست نگردی مردی…

آیا دلیل کافی بر متواتر بودن حدیث غدیر اقامه شده است؟

 آیا دلیل کافی بر متواتر بودن حدیث غدیر اقامه شده است؟

حدیث غدیر خم

آیا دلیل کافی بر متواتر بودن حدیث غدیر اقامه شده است؟
دهمین سال هجرت، رسول خدا(ص) قصد زیارت خانه خدا را نمودند فرمان حضرت مبنی بر اجتماع مسلمانان، در میان قبایل مختلف و طوائف اطراف، اعلان شد، گروه عظیمی برای انجام تکالیف الهی (ادای مناسک حج) و پیروی از تعلیمات آن حضرت، به مدینه آمدند. این تنها حجّی بود که پیامبر بعد از مهاجرت به مدینه، انجام می‏داد، که با نام‏های متعدد، در تاریخ ثبت شده است، از قبیل: حجةالوداع، حجة الاسلام، حجةالبلاغ، حجةالکمال و حجةالتمام.

رسول خدا(ص)، غسل کردند. دو جامه ساده احرام، با خود برداشتند: یکی را به کمر بسته و دیگری را به دوش مبارک انداختند، و روز شنبه 24 یا 25 ذی‏قعده، به قصد حج، پیاده از مدینه خارج شدند. تمامی زنان و اهل حرم خود را نیز، در هودج‏ها قرار دادند. با همه اهل‏بیت خود و به اتفاق تمام مهاجران و انصار و قبایل عرب و گروه بزرگی از مردم، حرکت کردند.[1] بسیاری از مردم به علت شیوع بیماری آبله از عزیمت و شرکت در این سفر باز ماندند با این وجود، گروه بی‏شماری با آن حضرت، همراه شدند. تعداد شرکت کننده‏ها را، 114 هزار، 120 تا 124 هزار و بیشتر، ثبت کرده‏اند؛ البته تعداد کسانی که در مکه بوده، و گروهی که با علی(ع) و ابوموسی اشعری از یمن آمدند به این تعداد افزوده می‏شود.

بعد از انجام مراسم حج، پیامبر با جمعیت، آهنگ بازگشت به مدینه کردند. هنگامی که به غدیر خم، رسیدند، جبرئیل امین، فرود آمد و از جانب خدای متعال، این آیه را آورد: (یا أیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما اُنْزِلَ إلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ...)[2] « ای رسول ما! آنچه از جانب پروردگارت به تو نازل شده به مردم ابلاغ کن.» جحفه، منزلگاهی است که راه‏های متعدد، از آن‏جا منشعب می‏شود. ورود پیامبر و یارانش به آن‏جا، در روز پنج‏شنبه، هجده ذی‏الحجّة صورت گرفت.

امین وحی، از طرف خداوند به پیامبر امر کرد تا علی(ع) را ولی و امام، معرفی کرده و وجوب پیروی و اطاعت از او را به خلق ابلاغ کند.

آنان که در دنبال قافله بودند، رسیدند، و کسانی که از آن مکان عبور کرده بودند، باز گشتند. پیامبر فرمود: خار و خاشاک و خار آن‏جا را برطرف کنند. هوا به شدت گرم بود، مردم، قسمتی از ردای خود را بر سر و قسمتی را زیر پا افکندند و برای آسایش پیامبر، چادری تهیه کردند.

اذان ظهر گفته شد و پیامبر، نماز ظهر را با همراهان، ادا کردند. بعد از پایان نماز، از جهاز شتر، محل مرتفعی ترتیب دادند.

پیامبر با صدای بلند، همگان را متوجه ساخت و خطبه را این‏گونه آغاز فرمود: «حمد، مخصوص خداست، یاری از او می‏خواهیم، به او ایمان داریم، و توکل ما بر اوست. از بدی‏های خود و اعمال نادرست به او پناه می‏بریم. گمراهان را جز او، پناهی نیست. آن‏کس را که او راهنمایی فرموده گمراه کننده‏ای نخواهد بود. گواهی می‏دهم معبودی جز او نیست و محمّد بنده و فرستاده اوست. پس از ستایش خداوند و گواهی به یگانگی او فرمود ای گروه مردم! خداوند مهربان و دانا مرا آگای داده که دوران عمرم به سر آمده است. هر چه زودتر دعوت خدا را اجابت و به سرای باقی خواهم شتافت. من و شما هر کدام بر حسب آنچه برعهده داریم، مسئولیم. اینکه اندیشه و گفتار شما چیست؟

مردم گفتند: «ما گواهی می‏دهیم که تو پیام خدا را ابلاغ کردی و از پند دادن ما و کوشش در راه وظیفه، دریغ ننمودی، خدای به تو پاداش نیک عطا فرماید!» سپس فرمود: «آیا این که شما به یگانگی خداوند و اینکه محمّد بنده و فرستاده اوست، گواهی می‏دهید؟ و اینکه بهشت و دوزخ و مرگ و قیامت تردیدناپذیر است و اینکه مردگان را خدا بر می‏انگیزد، و اینها همه راست و مورد اعتقاد شما است؟» همگان گفتند: «آری! به این حقایق، گواهی می‏دهیم.»

پیامبر(ص) فرمود: «خداوندا! گواه باش». پس، با تأکید فرمود: «همانا من در انتقال به سرای دیگر و رسیدن به کنار حوض، بر شما سبقت خواهم گرفت و شما در کنار حوض بر من وارد می‏شوید؛ پهنای حوض من به مانند مسافت بین «صنعا» و «بصری» است، در آن به شماره ستارگان، قدح‏ها و جام‏های سیمین، وجود دارد. بیندیشید و مواظب باشید، که من پس از خودم دو چیز گران‏بها و ارجمند در میان شما می‏گذارم، چگونه رفتار می‏کنید؟» در این موقع، مردم بانگ برآوردند: یا رسول الله، آن دو چیز گران‏بها چیست؟ فرمود: «آنچه بزرگ‏تر است کتاب خداست، که یک طرف آن در دست خدا و طرف دیگر آن، در دست شماست. بنابراین آن را محکم بگیرید و از دست ندهید تا گمراه نشوید. آنچه کوچک‏تر است، عترت من می‏باشد. همانا، خدای دانا و مهربان، مرا آگاه ساخت، که این دو هرگز از یکدیگر جدا نخواهند شد، تا در کنار حوض بر من وارد شوند؛ من این امر را از خدای خود، درخواست نموده‏ام، بنابراین بر آن دو پیشی نگیرید و از پیروی آن دو باز نایستید و کوتاهی نکنید، که هلاک خواهید شد.»

سپس دست علی(ع) را گرفت و او را بلند نمود، تا به حدّی که سفیدی زیر بغل هر دو نمایان شد. مردم او را دیدند و شناختند. رسول الله، این‏گونه ادامه داد: «ای مردم! کیست که بر اهل ایمان از خود آنها سزاوارتر باشد؟» مردم گفتند: «خدای و رسولش داناترند.» فرمود: «همانا خدا مولای من است و من مولای مؤمنین هستم و بر آنها از خودشان اولی و سزاوارترم. پس هر کس که من مولای اویم، علی مولای او خواهد بود.» و بنا به گفته احمد بن حنبل (پیشوای حنبلی‏ها)، پیامبر این جمله را چهار بار تکرار نمود. سپس دست به دعا گشود و گفت: «بارخدایا! دوست بدار، آن‏که او را دوست دارد و دشمن بدار آن که او را دشمن دارد. یاری فرما یاران او را و خوارکنندگان او را خوار گردان. او را معیار، میزان و محور حق و راستی قرار ده».

آن‏گاه، پیامبر فرمود: «باید آنان که حاضرند، این امر را به غایبان برسانند و ابلاغ کنند.»

قبل از پراکنده شدن جمعیت، امین وحی، این آیه را بر پیامبر(ص) نازل نمود: (ألْیَوْمَ أکْمَلْتُ لَکُمْ دینَکُمْ وَ أتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتی وَ رَضیتُ لَکُمع الاِسْلامَ دیناً)؛[3] «امروز دین شما را کامل نمودم و نعمت را بر شما تمام کردم و دین اسلام را برای شما پسندیدم.» در این موقع پیامبر(ص) فرمود: «الله اکبر، بر اکمال دین و اتمام نعمت و خشنودی خدا به رسالت من و ولایت علی(ع) بعد ازمن.»

جمعیت حاضر، از جمله شیخین (ابوبکر و عمر) به امیرالمؤمنین، این‏گونه تهنیت گفتند: «مبارک باد! مبارک باد! بر تو ای پسر ابی طالب که مولای من و مولای هر مرد و زن مؤمن گشتی»

ابن عباس گفت: «به خدا سوگند، ولایت علی(ع) بر همه واجب گشت.»

حسان بن ثابت گفت: «یا رسول الله! اجازه فرما تا درباره علی(ع) اشعاری بسرایم» پیامبر(ص) فرمود: «بگو با میمنت و برکت الهی.» در این هنگام، حسّان برخاست و چنین گفت: «ای گروه بزرگان قریش! در محضر پیامبر اسلام، اشعار و گفتار خود را درباره ولایت، که مسلّم گشت بیان می‏نمایم.» و این‏گونه اشعار خود را سرود:

ینادیهم یوم الغدیر نبیّهم بخم فاسمع بالرسول منادیا»[4]

تا آخر اشعار

اجمالی از واقعه غدیر را، که همه امت اسلامی، بر وقوع آن اتفاق دارند بیان نمودیم. شایان ذکر است که در هیچ جای جهان، واقعه و داستانی به این نام و نشان و خصوصیات، ذکر نشده است.

اهمیّت واقعه غدیر

داستان نصب علی(ع) به مقام ولایت، در غدیر خم، از داستان‏های مهم تاریخ اسلام است؛ شاید داستانی با اهمیت و مهم‏تر از این واقعه نداشته باشیم. این واقعه بیانگر بقای رسالت پیامبر اکرم(ص) و دوام دوره الهی آن حضرت در تجلّی‏گاه وجود مبارک علی(ع) بوده است.

غدیر، نشانِ اتحاد و پیوند رسالت و امامت است؛ این دو از یک ریشه و بن روییده‏اند؛ غدیر، محل ظهور حقایق مخفی و به واطن پنهان شده و ارشاد و هدایت مردمان به این راه است.

غدیر، روز بیعت با حق و روز سرسپردگی است، روز داد و ستد جنود شیطان با جنود رحمان است.

غدیر، روز درخشش خورشید عالمتاب از پس ابرهای تاریک است.

راویان حدیث غدیر، از صحابه

حدیث غدیر را به مضمون ذکر شده، تعداد کثیری از صحابه پیامبر(ص) نقل نموده‏اند. در این مقال به اسامی تعدادی از آنان، بسنده می‏کنیم:

1ـ ابو هریره دوسی؛

2ـ ابو رافع قبطی؛

3ـ ابو الهیثم بن تیهان؛

4ـ ابوبکر بن ابی قحافه؛

5ـ اسامة بن زید؛

6ـ اسماء بنت عمیس؛

7ـ ام سلمه همسر پیامبر(ص)؛

8ـ براء بن عازب؛

9ـ جابر بن سمره؛

10ـ جابر بن عبدالله انصاری؛

11ـ ابوذر غفاری؛

12ـ حذیفة بن اسید؛

13ـ حذیفة بن یمان؛

14ـ حسّان بن ثابت؛

15ـ امام مجتبی(ع)؛

16ـ امام حسین(ع)؛

17ـ ابی ایوب انصاری؛

18ـ خالد بن ولید؛

19ـ خزیمة بن ثابت؛

20ـ زبیر بن عوام؛

21ـ زید بن ارقم؛

22ـ سعد بن ابی وقّاص؛

23ـ سعد بن عباده؛

24ـ سلمان فارسی؛

25ـ سهل بن حنیف؛

26ـ سهل بن سعد انصاری؛

27ـ عامر بن واثله؛

28ـ عایشه دختر ابی بکر؛

29ـ عباس بن عبدالمطلب؛

30ـ عبدالرحمن بن عوف؛

31ـ عبدالله بن جعفر؛

32ـ عبدالله بن عباس؛

33ـ عبدالله بن عمر؛

34ـ علی بن ابی طالب(ع)؛

35ـ عمر بن الخطاب؛

36ـ عمرو بن عاص؛

37ـ عمرو بن حمق خزائی؛

38ـ صدیقه فاطمه زهرا(ع)؛

39ـ مقداد بن اسود.

راویان حدیث غدیر از تابعین

حدیث غدیر را 84 نفر از تابعین نقل نموده‏اند؛ از جمله:

ـ اصبغ بن نباته؛

ـ ابی لیلی کندی؛

ـ زیاد بن ابی زیاد؛

ـ سالم بن عبدالله بن عمر؛

ـ سعید بن جبیر؛

ـ سلیم بن قیس هلالی؛

ـ معروف بن خربوذ.

راویان حدیث غدیر خم، در قرن دوّم

ـ حافظ محمد بن اسحاق مدنی، متوفای 151؛

ـ حافظ سفیان بن سعید ثوری، متوفای 161؛

ـ حافظ وکیع بن جراح، متوفای 196.

راویان حدیث، در قرن سوم

در قرن سوم 92 نفر از علمای عامه، این حدیث را نقل کرده‏اند، از جمله:

ـ محمد بن ادریس شافعی، متوفای 204؛

ـ احمد بن حنبل، متوفای 241؛

ـ حافظ محمد بن اسماعیل بخاری، متوفای 256 (تاریخ البخاری، ج 1، ص 375)؛

ـ حافظ محمد بن عیسی ترمذی، متوفای 279؛

ـ حافظ احمد بن یحیی بلاذری، متوفای 279 (انساب الأشراف، ج 2، ص 108).

راویان حدیث غدیر در قرن چهارم

در قرن چهارم 43 نفر از علمای عامه حدیث غدیر را نقل نموده‏اند؛ امثال:

ـ احمد بن شعیب نسائی، متوفای 303 (خصائص النسائی، ص 16)؛

ـ حافظ احمد بن علی موصلی، ابویعلی، متوفای 307 (مسند ابی یعلی، ج 11، ص 307)؛

ـ حافظ محمد بن جریر طبری، متوفای 310 (جامع البیان، ج 3، ص 428)؛

ـ حافظ ابوالقاسم طبرانی، متوفای 360 (المعجم الأوسط، ج 3، ص 133).

راویان حدیث غدیر در قرن پنجم

در قرن پنجم 24 نفر از علمای عامه حدیث غدیر را نقل کرده‏اند؛ از جمله:

ـ قاضی ابی بکر باقلانی، متوفای 403 (التمهید، ص 169)؛

ـ ابی اسحاق ثعلبی، متوفای 427 (الکشف و البیان، ص 181)؛

ـ ابی منصور ثعالبی، متوفای 429 (ثمار القلوب، ص 636)؛

ـ حافظ ابی عمر قرطبی، متوفای 463 (الاستیعاب، ج 3، ص 1099)؛

ـ ابی بکر خطیب بغدادی، متوفای 463 (تاریخ بغداد، ج 8، ص 290)؛

ـ ابن مغازلی شافعی، متوفای 483 (المناقب، ص 25)؛

ـ حافظ حساکانی، متوفای 490 (شواهد التنزیل، ج 1، ص 201).

راویان حدیث غدیر، در قرن ششم

در قرن ششم، 20 نفر از علمای عامه، حدیث غدیر را نقل کرده‏اند؛ از قبیل:

ـ حجة الاسلام عزّالی، متوفای 505؛

ـ جارالله زمخشری، متوفای 538 (ربیع الابرار، ج 1، ص 84)؛

ـ موفق بن احمد خوارزمی، متوفای 568 (المناقب، ص 154)؛

ـ ابن عساکر دمشقی، متوفای 571 (ترجمه الامام علی(ع)، حدیث 572).

راویان حدیث غدیر، در قرن هفتم

در قرن هفتم 21 نفر از علمای عامه حدیث غدیر را نقل نموده‏اند؛ امثال:

ـ فخر رازی، متوفای 606 (تفسیر رازی، ج 3، ص 636)؛

ـ ابن اثیر جزری، متوفای 630 (اسد الغابة، ج 1، ص 364)؛

ـ ابن ابی الحدید، متوفای 655 (شرح نهج‏البلاغه، ج 1، ص 13)؛

ـ حافظ گنجی شافعی، متوفای 658 (کفایة الطالب، ص 16).

راویان حدیث غدیر، در قرن هشتم

در قرن هشتم، 18 نفر از علمای عامه، حدیث غدیر را نقل کرده‏اند؛ از قبیل:

ـ شیخ الاسلام جوینی، متوفای 722 (فرائد السمطین، ج 2، ص 274)؛

ـ جمال الدین زرندی، متوفای 750 (نظم درر المسطین، ص 109)؛

ـ قاضی ایجی شافعی، متوفای 756 (المواقف، ص 405)؛

ـ حافظ ابن کثیر شافعی، متوفای 774 (البدایة و النهایه، ج 5، ص 209)؛

ـ سید علی همدانی، متوفای 786 (المودّة القربی، مودّت پنجم)؛

ـ سعد الدین تفتازانی شافعی، متوفای 791 (شرح المقاصد، ج 5، ص 273).

راویان حدیث غدیر، در قرن نهم

در قرن نهم، 17 نفر از علمای عامه، حدیث غدیر را نقل کرده‏اند؛ امثال:

ـ حافظ ابی الحسن هیثمی شافعی، متوفای 807 (مجمع الزوائد، ج 9، ص 165)؛

ـ حافظ ابن خلدون مالکی، متوفای 808 (مقدمه ابن خلدون، ج 1، ص 246)؛

ـ سید شریف جرجانی حنفی، متوفای 816 (شرح المواقف، ج 8، ص 360)؛

ـ ابن حجر عسقلانی شافعی، متوفای 852 (الاصابه، ج 7، ص 780)؛

ـ ابن صباغ مالکی، متوفای 855 (الفصول المهمّه، ص 24)؛

ـ علاء الدین قوشجی، متوفای 789 (شرح التجرید، ص 477).

راویان حدیث غدیر، در قرن دهم

در قرن دهم، 14 نفر از علمای عامه، حدیث غدیر را نقل کرده‏اند؛ از قبیل:

ـ حافظ جلال الدین سیوطی، متوفای 911 (تاریخ الخلفا، ص 114)؛

ـ نور الدین سمهودی شافعی، متوفای 911 (جواهر العقدین)؛

ـ حافظ ابی العباس قسطلانی شافعی، متوفای 923؛

ـ ابن حجر شافعی، متوفای 974 (الصواعق المحرقه، ص 25)؛

ـ متقی هندی، (کنز العمّال، ج 2، ص 154).

راویان حدیث غدیر، در قرن یازدهم

در قرن یازدهم، 13 نفر از علمای عامه، حدیث غدیر را نقل نموده‏اند؛ امثال:

ـ زید الدین مناوی شافعی، متوفای 1031 (کنوز الحقایق، ج 2، ص 118)؛

ـ نور الدین حلبی شافعی، متوفای 1044 (السیرة الحلبیّة، ج 3، ص 274).

راویان حدیث غدیر، در قرن دوازدهم

در این قرن، 13 نفر از علمای عامه، حدیث غدیر را نقل نموده‏اند؛ امثال:

ـ ضیاء الدین مقبلی، متوفای 1108؛

ـ ابن حمزه حرّانی، متوفای 1120 (البیان و التعریف، ج 3، ص 274)؛

ـ ابی عبدالله زرقانی مصری مالکی، متوفای 1122 (شرح المواهب، ج 7، ص 13).

راویان حدیث غدیر، در قرن سیزدهم

در قرن سیزدهم، 12 نفر از علمای عامه، حدیث غدیر را نقل کرده‏اند؛ از قبیل:

ـ محمد بن صبّان شافعی، متوفای 1206 (اسعاف الراغبین، در حاشیه نور الأبصار، ص 152)؛

ـ قاضی شوکانی، متوفای 1250؛

ـ سید شهاب الدین آلوسی، متوفای 1270 (روح المعانی، ج 6، ص 194).

راویان حدیث غدیر، در قرن چهاردهم

در قرن چهاردهم، 19 نفر از علمای عامه، حدیث غدیر را نقل کرده‏اند؛ مانند:

ـ احمد بن زینی دحلان شافعی، متوفای 1304؛

ـ سید مؤمن شبلنجی؛

ـ شیخ محمد عبده مصری، متوفای 1323 (تفسیر المنار، ج 6، ص 464)؛

ـ شیخ عبدالحمید آلوسی (نثر اللئالی، ص 166)؛

ـ عبدالفتاح عبدالمقصود.

اعتراف‏کنندگان به تواتر حدیث غدیر

چهارده نفر از علمای اهل سنت ادعای تواتر حدیث غدیر را نموده‏اند؛ از قبیل:

ـ علامه مناوی (شرح جامع الصغیر، ج 2، ص 442)؛

ـ علامه عزیزی (شرح جامع الصغیر، ج 3، ص 360)؛

ـ جلال الدین سیوطی (اخبار متواتره)؛

ـ ملاعلی قاری حنفی (شرح مشکاة، ج 5، ص 568)؛

ـ ابن کثیر دمشقی (تاریخ ابن کثیر).

اعتراف‏کنندگان به صحت حدیث غدیر

سی نفر از علمای اهل سنت، به صحت حدیث غدیر اعتراف کرده‏اند؛ مانند:

ـ ابن حجر هیتمی (الصواعق المحرقه، ص 42ـ43)؛

ـ حاکم نیشابوری (مستدرک حاکم، ج 3، ص 109)؛

ـ حلبی (السیرة الحلبیه، ج 3، ص 274)؛

ـ ابن کثیر (البدایة و النهایة، ج 5، ص 288)؛

ـ ترمذی (صحیح الترمذی، ج 2، ص 298)؛

ـ ابوجعفر طحاوی (مشکل الاثار، ج 2، ص 308)؛

ـ ابن عبدالبرّ قرطبی (الاسنیعاب، ج 2، ص 373)؛

ـ سبط بن جوزی (تذکرة الخواص، ص 18)؛

ـ ابوحامد غزالی (سرّ العالمین، ص 21)؛

ـ ابن ابی الحدید (شرح نهج‏البلاغه، ج 9، ص 166)؛

ـ حافظ گنجی شافعی (کفایة الطالب، ص 64)؛

ـ حافظ نور الدین هیثمی (مجمع الزوائد، ج 9، ص 104ـ109)؛

ـ شمس الدین ذهبی؛

ـ ابی العباس شهاب الدین عسقلانی (مواهب اللدنیّه، ج 3، ص 365)؛

ـ زین الدین مناوی شافعی (فیض القدیر، ج 6، ص 218)؛

ـ میرزا احمد بدخشی (نزل الابرار، ص 54)؛

ـ ألبانی، (محدث وهابیان) (السّنة لابن ابی عاصم، تحقیق البانی، ج 2، ص 566)؛

ـ ابن حجر عسقلانی (فتح الباری، ج 7، ص 61)؛

ـ ابن مغازلی شافعی (المناقب، ص 26)؛

مؤلفین حدیث غدیر، از عامه

عده‏ای از علمای اهل سنت، کتابهایی در باب غدیر، تألیف نموده‏اند، از قبیل:

ـ محمد بن جریر طبری، در دو جلد که در آن طرق حدیث غدیر را ذکر کرده است؛[5]

ـ حافظ ابن عقده، 105 حدیث را در کتابی به نام الولایه نقل کرده است؛

ـ ابوبکر جعابی، به 125 طریق، حدیث غدیر را در کتابی مستقل نقل کرده است؛[6]

ـ علی بن عمر دارقطنی؛[7]

ـ ذهبی، بنا به نقل خودش، طرق حدیث را در کتابی ذکر کرده است؛[8]

ـ جزری شافعی، در اثبات تواتر حدیث غدیر کتابی به رشته تحریر در آورده است؛[9]

ـ ابو سیعد سجستانی.

دلالت حدیث غدیر

دلالت حدیث غدیر بر امامت امیر المؤمنین علی بن ابی طالب را از دو طریق می‏توان اثبات کرد:

الف) دلالت به وضع لغوی؛

ب) دلالت به قرائن.

دلالت به وضع لغوی

ابن بطریق می‏گوید: «کسی که کتاب‏های لغت را بررسی کند، در می‏یابد که برای لفظ «مولی» معانی زیادی ذکر نموده‏اند؛ از قبیل: مالک، عبد، آزادکننده، آزاد شده، صاحب، قریب، همسایه، هم قسم، دوست، تابع و معانی دیگر. لکن حق آن است که «ولی» یک معنا بیشتر ندارد و آن اولی و سزاوارتر به کاری است، که این معنا به حسب استعمال، در هر موردی فرق می‏کند. پس مشترک معنوی است. و در اصول گفته‏اند که اشتراک معنوی اولی از اشتراک لفظی است...»[10]

علامه امینی فهم صحابه از حدیث غدیر را بهترین دلیل بر دلالت بر ولایت گرفته‏اند، زیرا با مراجعه به اشعار و کلماتشان پی می‏بریم که آنان از حدیث غدیر معنای ولایت را فهمیده‏اند.

و نیز می‏توان ادعای تبادر خصوص معنای ولایت و اولی به تصرف و امامت را از لفظ مولی نمود.

دلالت به قرائن

قرائن متصل و منفصلی در حدیث غدیر وجود دارد، که دلالت می‏کند بر اینکه «مولی» به معنای «اولی به تصرف» است. اینک به تعدادی از آن قراین، اشاره می‏کنیم:

الف) صدر حدیث

جمله (الست اولی بکم من انفسکم)؛ آیا من اولی به شما از خود شما بر نفستان نیستم. در این که «اولی» به معنای امامت است؛ تعداد 64 نفر از علمای عامه نقل کرده‏اند. و این خود قرینه‏ای بر جمله «من کنت مولاه فعلیّ مولاه» می‏باشد، که مراد امامت است.

معنای اولویت

قسطلانی می‏گوید: «نبی اولی به مؤمنین است؛ در تمام امور از خود آنها در نفوذ حکمش و وجوب طاعتش.»

ابن عباس و ابن عطا در شرح آیه (النَّبِیُّ أوْلی بِالْمُؤمِنِینَ مِنْ أنْفُسِهِمْ) می‏گویند: «یعنی، هرگاه پیامبر(ص) آنان را برای امری دعوت کند، ولی نفسشان آنان را بر امری دیگر دعوت نماید، اطاعت پیامبر(ص)، اولی از اطاعت نفس‏شان است.»[11]

گفتاری به همین مضمون، از قاضی بیضاوی،[12] زمخشری،[13] نسفی[14] و سیوطی[15] رسیده است.

ب) گرفتن شهادت از مردم

در حدیث حذیفة بن اسید، به سند صحیح نقل شده است، که پیامبر فرمود: «آیا شهادت نمی‏دهید که جز خدا الهی نیست و محمد(ص) رسول اوست؟...

گفتند: بلی، شهادت می‏دهیم. در این هنگام پیامبر عرض کرد: خدایا! شاهد باش. سپس فرمود: ای مردم! خدا، مولای من، و من مولای مؤمنانم. و من اولی به مومنین از خود آنهایم. پس هر که من مولای اویم، علی مولای اوست».[16]

قرار گرفتن ولایت در سیاق شهادت به توحید و رسالت و در ردیف مولویت خدا و رسول، دلیل بر آن است که در حدیث، ولایت به معنای «امامت» و «اولی به تصرف» است.

ج) تاج‏گذاری امام علی(ع)

دلیل دیگر بر این ادعا، گذاشتن عمامه به دست پیامبر(ص) بر سر علی(ع) در روز غدیر است که در تاریخ آمده است.

ابن قیّم جوزیّه، نقل می‏کند: «برای رسول خدا(ص) عمامه‏ای بود، به نام سحاب، که بر سر علی(ع) قرار داد.»[17]

عبدالاعلی بن عدی بهرانی، نقل می‏کند: «رسول خدا(ص) در روز غدیر، علی(ع) را خواست و عمامه‏ای بر سر او نهاد.»[18]

کسانی از عامه، که به دلالت حدیث غدیر بر امامت اعتراف نموده‏اند

جماعت زیادی از علمای اهل سنت، تصریح کرده‏اند که حدیث، دلالت بر امامت امیرالمؤمنین دارد. اسامی بعضی از آنها را ذکر می‏کنیم:

1ـ محمد بن محمّد غزالی (سر العالمین)؛

2ـ حکیم سنایی (حدیقة الحقیقة)؛

3ـ فرید الدین عطار (مثنوی مظهر حق)؛

4ـ محمد بن طلحه شافعی (مطالب السؤول، ص 44ـ 45)

5ـ سبط بن جوزی حنفی (تذکرة الخواص، ص 166ـ167)؛

6ـ محمد بن یوسف گنجی شافعی (کفایت الطالب، ص 166ـ167)؛

7ـ سعید الدین فرغانی (شرح تائیه ابن فارض)؛

8ـ تقی الدین مقریزی (المواعظ و الاعتبار، ج 2، ص 220)؛

9ـ تفتازانی (شرح المقاصد، ج 2، ص 290).

آیات غدیر

1ـ آیه تبلیغ

آیه تبلیغ از جمله آیاتی است که در مورد غدیر نازل شده است و قرینه‏ای بر امامت امام علی(ع) می‏باشد. خداوند متعال می‏فرماید: (یا أیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما اُنْزِلَ إلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ... و اِنْ لَمْ تَفْعَل فَما بَلَغت رسالَتَهُ وَ للهُ یَعْصِمُکَ مِنَ النَّاس)؛[19] «ای رسول! ابلاغ نما، آنچه را که پروردگارت بر تو نازل نموده است و چنانچه ابلاغ نکنی رسالتت را ابلاغ ننموده‏ای و خداوند تو را از مردم، محافظت می‏نماید.»

مفسّرین فریقین می‏گویند: این آیه شریفه، در هیجده ذی‏حجه، سال دهم هجری در حجة الوداع، در غدیر خم بر پیامبر(ص) نازل شده است. و لذا پیامبر دستور داد تا جمعیت (که حدود صد هزار یا بیشتر بودند)، در غدیر خم گرد هم آیند، سپس، علی(ع) را به مقام خلافت منصوب نمود.

الفاظ حدیث

1ـ حبری، به سند صحیح از ابن عباس نقل می‏کند: «این آیه در شأن علی(ع) نازل شده است. رسول خدا به تبلیغ ولایت امر شد، سپس دست علی(ع) را گرفت و فرمود: هر که من مولای اویم، این علی مولای اوست.»[20]

2ـ ابونعیم اصفهانی، به سند صحیح از ابی سعید خدری نقل می‏کند: «این آیه بر رسول خدا(ص) در شأن علی(ع) نازل شده است.»[21]

3ـ ابن عساکر به سند صحیح از ابی سعید خدری نقل می‏کند: «آیه شریفه در روز غدیر خم، بر رسول خدا(ص) در شأن علی(ع) نازل شده است.»[22]

راویان حدیث نزول آیه، در شأن علی(ع)، از صحابه

تعدادی از صحابه، نقل کرده‏اند که آیه تبلیغ در شأن علی(ع) نازل شده است. از قبیل:

1ـ عبدالله بن عباس؛

2ـ ابوسعید خدری؛

3ـ زیدبن ارقم؛

4ـ جابر بن عبدالله بن انصاری؛

5ـ براء بن عازب؛

6ـ ابوهریره؛

7ـ عبدالله بن مسعود؛

8ـ عبدالله بن أبی أوفی.

راویان حدیث از علمای عامه

تعداد زیادی از علمای اهل سنت، آیه «تبلیغ» را در شأن علی(ع) دانسته‏اند، مانند:

1ـ حافظ أبو جعفر طبری، (الولایه)؛

2ـ حافظ أبو اسحاق ثعلبی (الکشف و البیان، ص 234)؛

3ـ حافظ أبو نعیم اصفهانی (ما نزل من القرآن فی علی(ع)، ص 86)؛

4ـ واحدی نیشابوری (اسباب النزول، ص 135)؛

5ـ حاکم حسکانی (شواهد التنزیل، ج 1، ص 255)؛

6ـ حافظ ابن عساکر شافعی (تاریخ مدینه دمشق، ج 12، ص 237)؛

7ـ فخر الدین رازی شافعی (تفسیر کبیر، ج 12، ص 49)؛

8ـ شیخ الاسلام حموئی (فرائد السمطین، ج 1، ص 158)؛

9ـ نور الدین ابن صباغ مالکی (الفصول المهمه، ص 42)؛

10ـ جلال الدین سیوطی (الدر المنثور، ج 3، ص 116)؛

11ـ بدر الدین عینی (عمدة القاری فی شرح صحیح البخاری، ج 18، ص 206)؛

12ـ قاضی شوکانی (فتح القدیر، ج 2، ص 60)؛

13ـ شهاب الدین آلوسی (روح المعانی، ج 6، ص 196)؛

14ـ شیخ محمد عبده (المنار، ج 6، ص 463).

قراینی که دلالت بر ولایت دارد

در آیه «تبلیغ» دو قرینه وجود دارد که بر مسئله ولایت علی(ع) دلالت می‏کند.

الف) اهتمام خداوند متعال به مسئله، زیرا خداوند فرمود: «و اگر این دستور را امتثال نکنی، رسالت را ابلاغ ننموده‏ای.»

ب) از آیه شریفه استفاده می‏شود: آنچه بر او نازل شده، مهمّ و سنگین بوده است.

سنگینی مسئله به جهت خوف از خود نبوده، بلکه خوف آن حضرت از جهت مردم بوده است، لذا خداوند برای تسکین خاطر آن حضرت فرمود: «وَ الله یَعْصِمُکَ مِنَ النّاسِ).

2ـ آیه اکمال

آیه اکمال، از جمله آیاتی است که دلالت ضمنی بر ولایت و امامت علی(ع) دارد. خداوند می‏فرماید: (ألْیَوْمَ أکْمَلْتُ لَکُمْ دینَکُمْ وَ أتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتی وَ رَضیتُ لَکُمْ الاِسْلامَ دیناً)؛[23] «امروز دینتان را بر شما کامل نمودم و نعمتم را بر شما تمام کرده و راضی شدم بر شما که اسلام دین شما باشد.»

در روایات فراوانی اشاره شده که بعد از واقعه غدیر، این آیه در شأن امام علی(ع) نازل شده است.

الفاظ حدیث

الف) ابو نعیم اصفهانی، به سند صحیح از ابی سعید خدری، نقل می‏کند: «پیامبر(ص) در غدیر خم مردم را به علی(ع) دعوت کرد و دستور داد تا زیر درختی را جاروب کنند، سپس علی(ع) را دعوت کرده و دو دست او را بلند نمود، ـ به حدی که مردم زیر بغل‏های رسول خدا(ص) را مشاهده نمودند ـ قبل از این که مردم متفرق شوند، این آیه بر پیامبر نازل شد: (الْیَوْمَ أکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ...) پس رسول خدا(ص) فرمود: خدا اکبر است بر اکمال دین و اتمام نعمت... سپس فرمود: هر که من مولایم اویم، این علی(ع) مولای اوست...»[24]

ب) خطیب بغدادی، به سند صحیح از ابی هریره نقل می‏کند: «هر کس روز هیجده ذی‏الحجة را روزه بدارد، خداوند برای او ثواب شصت ماه روزه را می‏نویسد و آن، روز غدیر است؛ آن زمانی که پیامبر، دست علی را گرفت و فرمود: آیا من ولی مؤمنان نیستم، گفتند: آری! فرمود: هر که من مولای اویم، علی مولای اوست. در این هنگام عمر بن خطاب گفت: مبارک باد، مبارک باد، ای پسر علی بن ابی طالب! مولای من و مولای هر مسلمانی گردیدی. آنگاه این آیه نازل شد: (الْیَوْمَ أکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ...).[25]

ج) ابن عساکر نیز، همین مضمون را به طریق صحیح، در تاریخ خود نقل نموده است.[26]

آیه «اکمال» و راویان عامه

علمای امامیه بر نزول آیه «اکمال» بر پیامبر در غدیر، اتفاق دارند، علاوه بر آن عده زیادی از علمای اهل سنت نیز با امامیه موافقند، از قبیل:

1ـ ابوجعفر محمد بن جریر طبری؛

2ـ ابوالحسن علی بن عمر دارقطنی؛

3ـ ابو عبدالله حاکم نیشابوری؛

4ـ ابوبکر ابن مردویه اصفهانی؛

5ـ ابو نعیم اصفهانی؛

6ـ ابوبکر احمد بن حسین بیهقی؛

7ـ ابوبکر خطیب بغدادی؛

8ـ ابوالحسن ابن المغازلی؛

9ـ ابوالقاسم حاکم حسکانی؛

10ـ خطیب خوارزمی؛

11ـ ابوالقاسم ابن عساکر دمشقی؛

12ـ سبط بن جوزی؛

13ـ شیخ الاسلام حموینی؛

14ـ ابن کثیر دشمقی؛

15ـ جلال الدین سیوطی.

دلالت آیه بر امامت و ولایت

نازل شدن آیه اکمال، بعد از خطبه غدیر، شاهد صدقی بر قول رسول خداست که فرمود: «من کنت مولاه فعلیٌّ مولاه» زیرا، معنایی غیر از امامت و خلافت، سزاوار نیست که از آن به «اکمال دین» تعبیر شود.[27]

3ـ آیه «سأل سائل»

از جمله آیاتی که بعد از واقعه غدیر، بر پیامبر نازل شد، آیات اول سوره «معراج» است؛ آن جا که می‏فرماید: (بِسْمِ اللهِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ، سَأَلَ سائِل بِعَذا واقِع، لِلْکافِرین لَیْسَ لَهُ دافِع، مِنَ الله ذِی المَعارِج...) «سؤال کننده‏ای از خداوندی که صاحب معارج است، از عذابی که واقع است سؤال کرد، برای کافران دفع‏کننده‏ای نیست.»

الفاظ حدیث

الف) ابو اسحاق ثعلبی، می‏گوید: «از سفیان بن عیینه سؤال شد: آیه (سَألَ سائِلٌ...) در حق چه کسی نازل شده است. او در جواب گفت: از من سؤالی کردی که هیچ‏کس قبل از تو نپرسیده بود. پدرم حدیثی از جعفربن محمد از پدرانش برای من نقل کرد: هنگامی که رسول خدا(ص) به غدیر خم رسید، مردم را ندا داد و پس از اجتماع مردم دست علی(ع) را گرفت و بلند نمود، و فرمود: «هرکس من مولای اویم پس علی مولای اوست».

این خبر در تمام بلاد، پخش شد وقتی این خبر به حارث بن نعمان رسید، نزد رسول خدا آمد از شتر خود پیاده شد، و به رسول خدا گفت: ای محمد! ما را به شهادت دادن به توحید و رسالت امر نمودی، قبول کردیم. ما را به نماز پنج‏گانه، زکات، روزه و حج امر نمودی، همه را پذیرفتیم و قبول کردیم، به این امور اکتفا نکردی و دست پسر عموی خود را بلند کردی و او را بر ما تفضیل دادی و گفتی: هر که من مولای اویم این علی مولای اوست. آیا این عمل از جانب توست یا از جانب خدا؟ پیامبر فرمود: قسم به کسی که به جز او خدایی نیست، این عمل از جانب خداوند بوده است! در این هنگام حارث بن نعمان برگشت در حالی که این‏گونه زمزمه می‏کرد: «خدایا! اگر آنچه محمد می‏گوید حق است، از آسمان بر ما سنگی ببار و یا ما را به عذابی دردناک مبتلا گردان.» هنوز به شتر خود نرسیده بود که سنگی از آسمان بر زمین فرود آمد و بر فرق او رسید و از پایین او بیرون آمد، و او را به جهنّم واصل کرد.

در این هنگام این آیه نازل شد: (سَأَلَ سائِل بِعَذا واقِع، لِلْکافِرین لَیْسَ لَهُ دافِع...).[28]

ب) ابو عبید هروی این حدیث را به همین مضمون، در تفسیرش به نام «غرایب القرآن» نقل نموده است.[29]

ج) شیخ الاسلام حمّوئی، این مضمون را در کتاب (فرائد السمطین) در باب 15 نقل کرده است.[30]

راویان حدیث، از عامه

مضمون این حدیث را، تعدادی از علمای اهل سنت، در کتابهای خویش نقل نموده‏اند؛ از قبیل:

1ـ حافظ ابو عبیده هروی (غریب القرآن)؛

2ـ ابو اسحاق ثعلبی (الکشف و البیان، ص 234)؛

3ـ حاکم حسکانی (شواهد التنزیل، ج 2، ص 383)؛

4ـ ابوبکر یحیی قرطبی (الجامع لأحکام القرآن، ج 18، ص 278)؛

5ـ سبط بن الجوزی (تذکرة الخواص، ص 30)؛

6ـ شیخ الاسلام حمّویی (فرائد السمطین، ج 1، ص 92)؛

7ـ نور الدین ابن صباغ ملکی (الفصول المهمّه، ص 41)؛

8ـ نور الدین سمهودی شافعی (جواهر العقدین، ص 179)؛

9ـ زین الدین مناوی شافعی (شرح جامع الصغیر، ج 6، ص 218)؛

10ـ برهان الدین حلبی شافعی (السیرة الحلبیّه، ج 3، ص 274)؛

11ـ سید مؤمن شبلنجی (نور الابصار، ص 159)؛

12ـ شیخ عبدالرحمن صفوری (نزهة المجالسف ج 2، ص 387)؛

13ـ شیخ محمد عبده (المنار، ج 6، ص 464)؛

14ـ قندوزی حنفی (ینابیع المودّه، ص 274)؛

15ـ حافظ گنجی شافعی (کفایة الطالب).

دلالت حدیث

حارث بن نعمان از حدیث غدیر ولایت و سرپرستی را فهمیده، و لذا به جهت عنادی که داشته تقاضای مرگ کرده است.

شیعه‏شناسی، پاسخ به شبهات، علی اصغر رضوانی، ج 2، صص: 632ـ653

 

منابع:

1 . طبقات ابن سعد، ج 3، ص 225؛ مقریزی، المتاع، ص 511 و ارشاد الساری، ج 6، ص 329.

2 . مائده (5)، آیه 67.

3 . مائده (5)، 6.

4 . الغدیر، ج 1، ص 31ـ36.

5 . البدایة و النهایه، ج 5، ص 183، طبقات الحفّاظ، ج 2، ص 54.

6 . الغدیر، ج 1، ص 154.

7 . همان

8 . تذکرة الحفّاظ، ج 3، ص 231

9 . الغدیر.

10 . عمده ابن بطریق، ص 114ـ115.

11 . ارشاد الساری، ج 7، ص 280.

12 . انوار التنزیل، 552.

13 . کشاف، ج 3، ص 523.

14 . مدارک التنزیل، ج 3، ص 294.

15 . تفسیر جلالین.

16 . اسد الغابه، ج 6، ص 136، تاریخ دمشق، ج 12، ص 236، الصواعق المحرقه، ص 43، نوادر الاصول، ج 1، ص 163، السیرة الحلبیه، ج 2، ص 374 و... .

17 . ابن قیم، زاد المعاد، ج 1، ص 129.

18 . الریاض النضره، ج 2، ص 289؛ اسد الغابه، ج 4، ص 54 و...

19 . مائده (5)، آیه 67.

20 . تفسیر حبری، ص 262.

21 . ابی نعیم اصفهانی، ما نزل من القرآن فی علی(ع).

22 . ابن عساکر، ترجمة الامام علی(ع)، ج 2، ص 86.

23 . مائده (5)، آیه 3.

24 . خصائص الوحی المبین، ص 61ـ62.

25 . تاریخ بغداد، ج 8، ص 290.

26 . تاریخ دمشق، ترجمه الامام علی(ع)، رقم احادیث، 575، 578 و 585.

27 . خلاصه عبقات الانوار، ج 8، ص 275.

28 . الکشف و البیان، ص 234.

29 . غرائب القرآن.

30 . فرائد السمطین، ج 1، ص 82، ح 63.

شگفتی های جهان آفرینش/ سلسله گیاهان

شگفتی های جهان آفرینش/ سلسله گیاهان

دربـاره معمای بزرگ خلقت یعنی «انسان» در طی شانزده مقاله بحث های متنوعی‌ به عمل آمد و قسمت هائی‌ از اسرار وجـود وی مورد بررسی قرار گرفت، گرچه این معمای شگفت‌ به این‌ آسانی حل نمی شود و ایـن‌ موجود‌ اسرارآمیز با ایـن بـیانات مختصر معرفی کامل نمی گردد، اما قسمت های مختلف و حساسی که تذکر داده شد برای هدف ما کافی است، زیرا منظور ما این بود که قسمت های متعددی از سازمان‌ وجود «انسان» را مورد توجه قرار دهـیم و از این راه‌ درس توحید بخوانیم و به همین جهت گمان می کنیم با همان مقداری که تذکر داده ایم هدف‌ ما تأمین گشته است. زیرا در‌ نظر‌ اهل تحقیق و دقت هر اندکی بسیار و هر قطره‌ ای‌ دریا است.
شگفتی های جهان آفرینش/ سلسله گیاهان
هـر کـه را باشد زسینه فتح باب‌
او ز هر ذره ببیند آفتاب

افـرادی که خانه‌ ی دل را از آلودگی های رذائل اخلاق‌ پاک نموده و با چراغ تقوی و فضیلت‌ روشن ساخته‌اند، و عملا به وظایف دینی‌ قیام‌ و اقدام‌ می کنند، نور الهی و صفای معنوی در محیط دل آنها پرتـو افـکن شده مسلما؛ پیوند ارتـباط و مـحبت و ایمان ‌‌میان‌ آنها و خدا محکم‌ می گردد و البته این پیوند چون بر اساس ایمان و تقوی قرار‌ گرفته‌ هرگز‌ گسستنی نیست. به عکس، افرادی که در انحطاط اخلاقی به سر می برند و عملا به منکرات و معاصی آلوده انـد‌ هـر قدر در نظام موجودات این جهان بنگرند، خداشناس واقعی نمی گردند و از این نظر‌ سطحی‌ نتیجه‌ای نمی گیرند:

خلوت‌ دل‌ نیست جای صحبت اغیار


قدمی به جهان گیاهان

اکنون می خواهیم برای بررسی «شگفتی های جهان‌ آفرینش‌» قدم دیگری برداریم و با جهان دیگری آشنا شویم، جهانی که از جهاتی از عالم انـسان وسـیع تر است و آن عالم‌ گیاهان است.
از نخستین روزی که بشر برای شناسائی موجودات‌ طبیعت‌ قدم برداشت؛ اسرار عالم‌ گیاه توجه وی را جلب کرد و روی همین جهت علوم طبیعی را به سه قسمت اساسی در تحت عـنوان‌ «گـیاه شناسی، جانور شناسی، زمین شناسی» تقسیم نمود‌.
امروز‌ در‌ نتیجه‌ ی توسعه و تکمیل علوم؛ دانشمندان‌ تا‌ حدود‌ زیادی بر موز و دقایق موجودات‌ خلقت آشنا شده و تحقیقات شایانی به عمل آورده و ارمغان های پر ارزش و سودمندی بـرای‌ جـوامع بـشری تهیه نموده‌ اند و مخصوصا‌ً برای‌ مـعرفت‌ طـرز رشـد و نمو و تغذیه و تولید مثل و بررسی ساختمان‌ گیاهان‌ و طبقه بندی آنها علمی به نام «زیست شناسی گیاهی» به وجود آورده‌ و کتاب هائی به رشته تألیف کـشیده‌ اند.
امـروز بـه وسیله میکروسکوپ قسمت های بسیار‌ ریز‌ و دقیق‌ ریشه و ساقه و بـرگ و گـل‌ و دانه را مورد دقت قرار داده‌ به طرز ساختمان جالب هر یک از این اندام ها پی برده‌اند.
امروز به وسیله‌ ی تجزیه های گوناگون مـوفق شـده‌اند عـناصر‌ اصلی‌ سازنده‌ ی گیاهان را بشناسند و بالاخره امروز باید درس هائی از توحید و خـداشناسی را‌ بر‌ اساس کشف اسرار سلسله ی گیاهان بخوانیم.

تنوع گیاه

در صفحه ی پهناور گیتی که عرصه‌ ی تظاهرات موجودات‌ زنده‌ و جـولانگاه‌ پدیـده هـای‌ حیاتی است، انواع و اقسام گیاه در سطح خاک و درون دریاهای‌ ژرف‌ و بر‌ دامـنه و قـلل‌ کوه های بلند حتی بر روی صخره‌ های عظیم و به صورت معلق در هوا، موجود‌ است‌، قسمتی‌‌ از این گیاهان به اندازه‌ای کـوچک و ریـزند کـه فقط با چشم مسلح دیده می شوند و عده‌ای‌ آن قدر‌ بزرگند که عظیم ترین مـوجودات زنـده ی روی زمـین به شمار می آیند.
شماره‌ ی انواع گیاه که‌ تاکنون‌ شناخته‌ شده از صد هزار متجاوز است و هـر یـک دارای آثار مخصوصی است و چون شناختن‌ فرد‌ فرد گیاهان غیر مقدور است لذا علمای علم گـیاه شـناسی‌ آنها را طبقه‌ بندی‌ نموده‌اند‌، و این طبقه بندی بر اساس اندام های گیاه مثل ریـشه و سـاقه و بـرگ و گل قرار گرفته است‌ و طبق‌ همین نظر در ابتدا آنها را به دو قسمت اصلی و سپس هـر قـسمت‌ را‌ به چند‌ قسم تقسیم نموده‌اند؛ و ما برای نمونه فقط دو قسمت اصلی را نام می بـریم:
1-گـیاهان‌ گـلدار‌-که‌ دارای ریشه و ساقه و برگ و گل بوده و عالی ترین گیاهان‌ می باشند.این همه گل های‌ رنگارنگ‌ که سـطح خـاک را زینت بخشیده و در صحن بیابان و صفحه ی باغستان مناظر زیبا و جالبی بوجود آورده‌اند و انـواع‌ مـیوه‌ هـا و سبزیجات که قسمت مهمی از احتیاجات زندگی انسان را تأمین نموده‌ و غلات‌ و حبوباتی که نیازمندی های غذائی را دفـع مـی‌ کـنند‌ و بالاخره‌ قسمت مهمی از این گیاهانی که مصرف‌ طبی‌ دارند، همه و همه جـزء ایـن دسته‌ محسوب می گردند.
2-گیاهان بی گل،این دسته‌ از‌ گیاهان فاقد گل هستند بنابراین‌ تولید‌ مثل در‌ آنـها‌ بـرخلاف‌ گیاهان گلدار به طریق خاصی انجام می‌ گیرد‌ که بعدا شرح داده خواهد شـد.
گـیاهان بی گل نیز دارای اقسام‌ مختلفی‌ هستند، بـه طوری که بـعضی از آنـها ریشه‌ و ساقه و برگ داشته فقط‌ گل‌ نـدارند، و بـرخی از آنها ساقه‌ و برگ‌ داشته ولی بدون ریشه و گل‌ میباشند این قسمت اغلب روی تنه‌ءدرختان و نـقاطیکه آبـ‌ و اوای‌ معتدل دارند؛ زیست مـی نمایند، هـمین ها‌ هستند‌ کـه‌ سـراسر قـسمت های شمالی‌ ایران را‌ چون فرشی از مخمل‌ زمـردین‌ پوشـیده و منظره‌ ی جالبی بوجود آورده‌اند و بالاخره قسمتی فاقد برگ و گل و ریشه و ساقه بـوده و در پائیـن‌ آنهنا‌ رشته های تار مانندی وسـیله جذب‌ آب‌ و سایر مـواد‌ غـدایی‌ بوده‌ و باعث اتطال آنها به زمـین‌‌ مـی گردد، و ما نوعی از آنها را که «جلبک» نامیده می شود، در جویبارها و آب های راکد و حوض ها‌ به مقدار‌ زیـاد مـی بینم.

اهمیت گیاهان

می دانیم انواع‌ حـیواناتی که‌ در‌ عـرصه‌ ی پهـناور‌ گیتی پراکنده شـده‌ و سـطح‌ زمین را میدان‌ زندگی خـود قـرار داده اند،شدیدا به غذا نیازمندند،و برای ادامه‌ ی حیات باید از‌ عناصری‌ که‌‌ در روی زمین موجود است اسـتفاده کـنند‌، و از‌ طرف‌ دیگر‌ عناصری‌ که‌ در آب و خاک و هـوا مـوجود است. بـه همین صـورت قـابل استفاده و تغذیه ی حیوانات نـیست، اینجا است که گیاهان‌ برای تأمین احتیاجات غذائی حیوانات نقش مهمی را ایفا می کنند‌ زیرا گـیاهان عـناصر آب و خاکرا بوسیله‌ ی دستگاه های مخصوصی که در سـاختمان آنـها قـرار دارد بـه صورت سـاقه و برگ‌ و میوه در مـی آورند بـالنتیجه مواد غذائی حیوانات را در اختیار آنها می گذارند.
از این‌ نظر‌ طبقه‌ ی انسان نیز با حیوانات دیگر یکسان اسـت، و انـسان تـاکنون نتوانسته‌ است از عناصر زمین بدون واسطه‌ ی گـیاه اسـتفاده‌ ی کـامل بـنماید و احـتیاجات غـذائی خود را تأمین‌ کند، بلکه همواره‌ دست‌ حاجت به سوی گیاه دراز کرده و از محصول کارگاه نبات بهره‌مند گردیده است.
سلسله گیاه علاوه بر تأمین نیازمندی های غذائی فوائد دیگری نـیز‌ دارد‌ که شرح داده‌ خواهد شد‌:


صفای‌ دل

سلسله ی گیاهان دارای اسرار و عجائب بسیاری است که با مختصر دقتی در آنها روشن می شود که دست قدرتی که منبع علم و حکمت است آنها‌ را‌ بوجود آورده و برای هـر‌ یـک‌ از آنها نظام تکاملی معینی قرار داده است به طوری که:
هر گیاهی که از زمین روید وحده لاشریک له گوید
و ما در ضمن بیان اسرار و دقایق عالم گیاهان نکات توحیدی جالبی را‌ به استحضار‌ خوانندگان محترم خواهیم رسـانید ولی در ایـنجا این نکته لازم بتذکر است که: راه شناسائی‌ ذات مقدس پروردگار و ارتباط و ایمان و توجه به خدا منحصر به دیدن و شنیدن آثار صنع خدا نیست، بلکه‌ پاکیزگی‌ و صفای دل‌ بـرای ایـن هدف عالی در درجه‌ ی اول اهمیت اسـت.
افـرادی که خانه‌ ی دل را از آلودگی های رذائل اخلاق‌ پاک نموده و با چراغ تقوی و فضیلت‌ روشن ساخته‌اند، و عملا به وظایف دینی‌ قیام‌ و اقدام‌ می کنند، نور الهی و صفای معنوی در محیط دل آنها پرتـو افـکن شده مسلما؛ پیوند ارتـباط و مـحبت و ایمان ‌‌میان‌ آنها و خدا محکم‌ می گردد و البته این پیوند چون بر اساس ایمان و تقوی قرار‌ گرفته‌ هرگز‌ گسستنی نیست.
به عکس، افرادی که در انحطاط اخلاقی به سر می برند و عملا به منکرات و معاصی آلوده انـد‌ هـر قدر در نظام موجودات این جهان بنگرند، خداشناس واقعی نمی گردند و از این نظر‌ سطحی‌ نتیجه‌ای نمی گیرند:

امروز‌ در‌ نتیجه‌ ی توسعه و تکمیل علوم؛ دانشمندان‌ تا‌ حدود‌ زیادی بر موز و دقایق موجودات‌ خلقت آشنا شده و تحقیقات شایانی به عمل آورده و ارمغان های پر ارزش و سودمندی بـرای‌ جـوامع بـشری تهیه نموده‌ اند و مخصوصا‌ً برای‌ مـعرفت‌ طـرز رشـد و نمو و تغذیه و تولید مثل و بررسی ساختمان‌ گیاهان‌ و طبقه بندی آنها علمی به نام «زیست شناسی گیاهی» به وجود آورده‌ و کتاب هائی به رشته تألیف کـشیده‌ اند.


خلوت‌ دل‌ نیست جای صحبت اغیار
دیو چو بیررون رود فرشته در آید
می دانیم پیغمبر عالی قدر اسلام (صلی الله و علیه وآله) یکایک آیات الهـی را بـا بیان شـیوا و منطق رسائی که‌ مخصوص آن حضرت بود تذکر می داد ولی در‌ عین حال در افرادی که سرگرم هوس بازی و معصیت بودند تأثیری نـمی کرد و آن چنان غبار معصیت بر آئینه‌ ی دل آنها فرو نشسته بود که‌ نـمی گذاشت جـمال دلارای تـقوی و ایمان اصلا در آن‌ منعکس‌ شود، و قرآن مجید رمز این‌ حقیقت را در طی آیاتی روشن ساخت؛ برای نمونه بـه آیه ی «‌ ‌15» از سـوره‌ ی مطففین توجه کنید:
پس از آنکه در آغاز این سوره، «مطففین» یعنی‌ آنهائی را‌ که در داد و ستد از حـقوق‌ اشـخاص کـم می گذارند مورد مذمت و انزجار قرار می دهد، و خاطر نشان می سازد که این‌ دسته از مردم از خدا غـافلند و آیات الهی را تکذیب‌ می کنند‌؛ علت این موضوع را در این عبارت‌ خلاصه می کند: «کلا بـل ران علی قلوبهم ما کـانوا یـکسبون» یعنی: ظلمت اعمال‌ به دل های آنها را فرا گرفته و این آئینه را غبار غفلت‌ و معصیت‌ تاریک‌ کرده است و همین موجب‌ گردیده‌ است‌ که‌ آیات الهی را تکذیب کنند:
دعوی دل مکن که جز غم حق‌ نـیست اندر حریم دل دیار
منبع:
«درس هایی از مکتب اسلام » آذر 1340، سال سوم - شماره 10

شگفتی های جهان آفرینش/ اسرار سلسله گیاهان 2

شگفتی های جهان آفرینش/ اسرار سلسله گیاهان 2

در هوائی که تنفس می کنیم مقدار‌ معینی‌ اکسیژن‌ موجود است و اکسیژن یک ماده یحیاتی است کـه‌ بـرای‌ تـولید حرارت غریزی؛حائز اهمیت فـوق‌ العاده‌ ای اسـت و زنـدگی بدون‌ آن پنج دقیقه هم ممکن نیست.
 
 شگفتی های جهان آفرینش/ اسرار سلسله گیاهان 
در اجتماع بشری دو نوع بازار‌ موجود است که در هـر یک از آنها «طبق قانون عرضه‌ و تقاضا» کالاهای مخصوصی‌ رواج دارد:یکی بازار‌ کسب‌ و تجارت و دیـگر بازار علم و معرفت.
 
در بـازار کـسب و تجارت متاع هائی رایج است و قدر و قیمت دارد که نیازمندی های جسمی‌ و مادی انسان را تأمین می‌کند، و قسمت مهمی از لوازم زندگی وی را فراهم‌ می سازد.
در بازار علم و معرفت کالاهائی رواج دارد که با حساس ترین جزء وجود انسان سر و کار دارد یعنی احـتیاجات فکری و روحی وی را تأمین می‌کند و سطح معرفت او را بالا می برد‌. روی‌ همین اصل ملاک ارزش و اهمیت در این دو نوع بازار متفاوت است، یعنی: ممکن است‌ متاعی در بازار تجارت ارزشی نداشته باشد اما در بازار علم و مـعرفت، ارزنـده و پراهمیت‌ باشد‌، مثلا‌ یک نهال؛ یک شکوفه ی زیبا، یک گل رنگین؛ حتی یک برگ که مسلما در بازار تجارت قیمتی ندارد؛ در بازار علم و دانش، دارای ارزش شایانی است. به طوری که‌ هر یک‌ از‌ آنها در ایـن بـازار گوهر گرانبهائی به شمار می آید؛ زیرا یک نفر دانشمند چون در قیافه ی همین شکوفه ی زیبا و گل رنگین، اسرار شگرفی می‌ بیند و حقایق درخشانی درک می کند به آنها با نظر اعجاب‌ می نگرد‌، و برای‌ آنها اهمیت مخصوصی قـائل مـی شود‌ از‌ اینجاست‌ که‌ گفته‌اند؛ «قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری»

تناسب عجیب و تعادل دقیقی‌ که‌ میان «اکسیژن» و گـاز کـربونیک برقرار گردیده‌ تا نیازمندی حیات جانوران و گیاهان برای‌ همیشه‌ تأمین شود یکی از آیات بزرگ‌‌ خداشناسی اسـت زیـرا از‌ همین‌ ارتباط شگفتی که میان حیات‌ حیوانی‌ و نباتی برقرار شده است‌ بـه خوبی روشـن می شود که آفریننده ی گیاه و حیوان یکی اسـت‌، و پیـدایش‌ آنـها با این نظام دقیق‌‌ و نقشه ی حکیمانه‌ مـولود تـصادف نیست‌.



نمونه‌ای از تناسب سلسله ی حیوان و گیاه

در هوائی که تنفس می کنیم مقدار‌ معینی‌ اکسیژن‌ موجود است و اکسیژن یک ماده یحیاتی است کـه‌ بـرای‌ تـولید حرارت غریزی؛حائز اهمیت فـوق‌ العاده‌ ای اسـت و زنـدگی بدون‌ آن پنج دقیقه هم ممکن نیست.
هنگام تنفس مقداری «اکسیژن‌» وارد‌ ریه‌ ها‌ می شود و با خونی که در ریه‌ ها موجود است ترکیب می گردد‌ و دسـتگاه پخـش خـون آن را در تمام قسمت های بدن توزیع می کند، و همین‌ «اکـسیژن» غـذا را در سلول های مختلف بدن‌ آهسته‌ و آرام‌ با حرارتی ضعیف می سوزاند (حرارت غریزی بدن، در نتیجه ی همین احتراق‌ است‌) در اثر احتراق غـذا در سـلولها، یـک‌ گاز سمی به نام «کربونیک» ایجاد و با خون (در بازگشت‌ مجدد‌ خـون‌ به ریه‌ها) داخل ریه‌ می گردد و با تنفس‌ های بعدی از بدن خارج شده به هوای محیط‌ بر‌ می گردد‌، به این ترتیب کلیه ی جانوران «اکـسیژن» اسـتنشاق مـی‌ کنند و «گاز کزبونیک» بیرون می دهند.
اگر این عمل‌ به همین‌ صورت‌ ادامه پیـدا مـی کرد، پس از مدت کوتاهی این ماده ی حیاتی‌ یعنی «اکسیژن» که به اندازه ی معینی‌ در هوا موجود است تمام می شد و گـاز سـنگین و غـلیظ و سمی «کربنیک» جایگزین آن‌ می گردید‌ و آن وقت‌ حیات کلیه ی حیوانات با خطر بسیار بـزرگی‌ مـواجه مـی شد و رفته رفته می بایست همه ی جانوران مسموم‌ شوند‌؛ و از آنها در روی زمین اثری‌ و خبری نماند، و انسان هـم از ایـن پیـش‌ آمد‌ خطرناک‌ البته مستثنی نمی گردید، زیرا هر فردی‌ از انسان در 24 ساعت در ضمن تنفس معمولا‌ «250‌» گـرم «کـربن» خالص از ریه ی خود بیرون می فرستد و روی این حساب اگر‌ مجموع‌ افراد‌ فعلی بشر را سـه مـیلیارد بـدانیم در ظرف‌ یک سال «دویست و هفتاد و سه ملیون و هفتصد و پنجاه‌ هزار‌ تن‌» از این گاز سمی تـولید مـی کنند و چندین برابر این مقدار را حیوانات‌ دیگر‌ در ضمن تنفس تولید می نمایند، اینجا است که‌ بـه اهمیت یـکی از اعـمال گیاهان پی می‌ بریم و آن عمل‌ «کربن‌گیری‌» است گیاهان در حرارت‌ آفتاب «گاز کربونیک» را که از دو عنصر‌ کربن‌ و اکسیژن تـشکیل شـده است تجزیه‌ می کنند و اکسیژن‌ را‌ در‌ هوا رها می‌ سازند و کربن را در تنه ی خود‌ نگه می دارند، و قـسمت مـهم‌ وجـود گیاهان از همین کربن تشکیل یافته است و این عمل‌ کربن‌ گیری‌ که به وسیله ی برگ های گیاهان انجام‌ مـی‌ گیرد‌، درسـت بـه عکس‌ تنفس‌ جانوران‌ است.
این تناسب عجیب و تعادل دقیقی‌ که‌ میان «اکسیژن» و گـاز کـربونیک برقرار گردیده‌ تا نیازمندی حیات جانوران و گیاهان برای‌ همیشه‌ تأمین شود یکی از آیات بزرگ‌‌ خداشناسی اسـت زیـرا از‌ همین‌ ارتباط شگفتی که میان حیات‌ حیوانی‌ و نباتی برقرار شده است‌ بـه خوبی روشـن می شود که آفریننده ی گیاه و حیوان یکی اسـت‌، و پیـدایش‌ آنـها با این نظام دقیق‌‌ و نقشه ی حکیمانه‌ مـولود تـصادف نیست‌.

کوچکترین‌ واحد زنده
کوچکترین واحدی‌ که‌ در پیکر موجودات زنده، اعم از حیوان و گـیاه بـه کار رفته‌ و این ساختمان منظم را‌ تـشکیل‌ داده اسـت «سلول» اسـت و از کـشف‌ ایـن‌ حقیقت تقریبا‌ دو‌ قرن‌ بیشتر نمی گذرد؛ زیـرا بـرای‌ نخستین بار در نیمه ی دوم قرن هفدهم میلادی دانشمندی‌ به نام «رابرت هوک» هنگامی کـه در‌ راه تکمیل میکروسکوپ سعی می نمود، قطعه‌ ای چـوب‌ پنبه‌‌ را‌ در‌ زیر‌ میکروسکوپ قـرار داد‌ و مـشاهده‌ کرد که قطعه ی نامبرده از حـجره‌ های کـوچک‌ و میان تهی که به لانه ی زنبور شباهت داشت بوجود آمده‌ است‌ لذا‌ به هر یک از این حـجرات نـام‌ سلول نهاد‌ (سلول‌ در‌ لغت‌ لاتـین‌ بـه معنای‌ حـجره ی کوچک است) تـا ایـنکه رفته‌ رفته معلوم شد کـه کـلیه ی اندام های گیاهی و اعضای حیوانی یعنی به طور کلی پیکر موجودات زنده از همین‌ موجود یعنی سـلول سـاخته شده‌ است.
دانشمندان به همین اندازه قـانع نـشدند و به تحقیق بـیشتری پرداخـتند؛ تـحقیق و بررسی‌ درباره ی این مـوجود مرموز همچنان ادامه می یافت تا اینکه در نیمه ی اول قرن نوزدهم دانشمند دیگری به نام «روبرت برون‌» بـه کشف‌ هـسته ی سلول موفق شد و ده سال بعد از ایـن مـوفقیت؛ قـسمت های دیـگر سـلول در نتیجه ی کوشش جـانورشناس فـرانسوی به نام «دوژاردن» کشف شد بالاخره امروز مسلم شده است که اساس‌ ساختمان‌ همه ی موجودات زنده سلول اسـت.
سـلول عـلاوه‌ بر اینکه واحد ساختمانی بدن جانداران است، کـلیه ی آثـار حـیاتی را از قـبیل‌ رشـد و نمو و تـغذیه و تولید مثل‌؛ دارا‌ می‌ باشد و به همین مناسبت واحد حیاتی‌ نیز‌ به شمار می رود.
بعضی از گیاهان دارای سازمان بسیار ساده‌ای هستند یعنی بدنشان از یک سلول‌ ساخته شده و همه یآثار حیاتی در داخل هـمین یک‌ سلول‌ انجام می‌ گیرد، و به گیاهان تک‌ سلولی‌‌ معروفند‌، و بعضی دیگر از عده ی زیادی از سلول تشکیل یافته و به گیاهان پر سلولی موسم‌ اند؛ و در ضمن باید متوجه باشیم که سلول های گیاهی مانند سلول های حیوانی دارای انواع‌ مختلفی هـستند کـه هر‌ نوعی‌ در یک قسمتی از ساختمان گیاه مثل برگ و ریشه ی و گل و ساقه‌ بکار رفته است.
در شماره ی پنجم سال دوم این نشریه درباره ی سلول حیوانی مطالبی گفته‌ ایم لذا در اینجا بیش‌ از‌ این شرح‌ و تـفصیل را لازم نـمی دانیم زیرا ساختمان سلول گیاهی با سلول حیوانی‌ مشابه است، ولی از این نکته ی جالب نباید غفلت کرد که این موجود مرموز و این ذره ی کوچک‌‌ کـه‌ بـا‌ چشم غیر مسلح دیده نـمی شود و تـنها با میکروسکوپ دیدن آن امکان‌ پذیر است، هنوز کاملا شناخته نشده است ‌‌یعنی‌ هنوز علم نتوانسته است پرده از روی همه ی اسرار آن بر دارد و به ساختمان پیچیده‌ و نیروی‌ حیاتی‌ آن کاملا پی بـبرد، زیـرا تنها راهی که فـعلا وسـیله ی پی بردن به ترکیب شیمیائی سلول‌ است، تجزیه ی آن است به این معنی که اکنون دانشمندان‌ سلول را خرد کرده‌ اجزاء آن را مورد بررسی‌ و دقت‌ قرار می دهند و از این راه به اجزاء تشکیل دهنده ی آن پی می‌ برند ولی متأسفانه خرد کـردن و شـکستن این موجود ظریف با مرگ آن توأم می باشد و پس از مرگ با حالت حیات تفاوت‌ فاحشی پیدا می‌کند، و این موضوع‌ شناخت کامل آن را غیر ممکن می سازد.
سلول‌شناسان کنونی ناگزیر پس از تجزیه سلول که به مرگ آن مـنجر مـی گردد، در عالم فـکر و اندیشه آن را مجددا ترکیب می‌کنند و به ساختمان‌ آن‌ در عالم تصور و خیال پی می‌ برند و واضح‌ است که این تصور بـا حقیقت، درست وفق نمی دهد.
از همین راه یعنی «تجزیه» این اندازه مسلم و ثـابت شـده اسـت که این موجود‌ اسرار‌ آمیز در عین کوچکی از عناصر بسیاری از فلزات و شبه فلزات ساخته شده و دارای قسمت های‌ مختلفی از قـبیل ‌ ‌غـشاء (پوسته ی سلول) و هسته و غیر آن می باشد.
آفرینش این موجود ریز‌ و ظریف‌ که اساس سـاختمان مـوجودات زنـده است با این نقشه‌ و هندسه و حساب؛ در نظر هوشمندان دلیل روشنی بر وجود آفریدگار خلقت اسـت.

شکافنده دانه و هسته

راستی برای ما این نکته‌ بسیار‌ جالب‌ و در عین حال فـوق‌ العاده پرارزش‌ است‌ که‌ فـکر کـنیم این همه گل های رنگارنگ و شکوفه‌ های رنگین و میوه‌ های گوناگون و دانه‌ های‌ غذائی و بالاخره این همه مناظر زیبا و بهجت‌ زا که سطح زمین‌ را‌ زینت‌ مخصوصی بخشیده‌ اند سر از خاک بر می آورند، از‌ همین‌ خاک تیره‌ ای که در زیـر پای ما قرار گرفته است می رویند.

آن پروردگاری که نطفه را می‌ شکافد و با قلم‌ قـدرت‌ در‌ مـحیط تـاریک رحم اعضاء و اندام جنین را ترسیم می‌ کند و نقش زیبای انسان‌ را‌ در پشـت پرده‌ های متراکم بر صفحه ی وجود وی می‌ نگارد، دست قدرت همان آفریدگار در دل خاک‌ تیره‌، دانه و هسته را می‌ شکافد و اساس‌ پیدایش ایـن هـمه مـناظر زیبا و مواهب حیات‌ را‌ تحقق می‌ بخشد ... ذلکم الله فانی تؤفکون‌ این‌ است‌ پروردگـار‌ شـما کجا رو گردان می شوید؟


مگر خاک چه قدرت خلاقه‌ای دارد که بتواند‌ هر‌ سال‌ این همه مظاهر زیبا و حیات‌ بخش‌ را تولید کند؟ مگر در نهاد خاک‌ چه لابراتور مجهزی است که منشأ این همه آثـار خـیره کننده است؟
آیا همه مواهب حیات از خاک سرچشمه‌ گرفته‌ است؟ آیا فراش‌ باد صباست که‌ فرش زمردین را در سطح زمین گسترانیده است؟ یا دایه ی ابر‌ بهار است که بنات نبات را در مهد زمین پرورش داده است؟
قرآن مجید این سـؤالات را‌ پاسـخ‌ می دهد‌ و طبق منطق فطرت و عقل این مواهب سرشار را به قدرت و حکمت خداوند استناد‌ می دهد‌: ان‌ الله فالق الحب و النوی یخرج الحی‌ من المیت و مخرج المیت من الحی ذلکم الله‌ فانی‌ تـؤفکون‌ یـعنی شکافنده ی دانه و هسته خداست زنده را از ماده ی مرده پدید می آورد و مرده را‌ از‌ زنده به وجود می آورد، این است‌ پروردگار شما کجا رو گردان می شوید؟ (آیه 95 سوره ی انعام‌)
انواع‌ دانه‌ های‌ غذائی، اقسام هسته‌ های میوه‌ها، هـنگامی که در دل خـاک قـرار گرفتند و این محیط مناسب از‌ لحـاظ‌ حـرارت و رطـوبت برای روئیدن آنها مساعد گردید، شکافته می شوند و از طرف بالا جوانه‌ ای‌ به نام‌ ساقه‌ و از طرف پائین جوانه دیگری به نام ریشه می روید و دو عضو اصـلی گـیاه بـه وجود می آید، و در‌ نتیجه‌ عناصر مرده و بی‌ جان زمین به صورت مـوجودات زنـده‌ ای‌ یعنی: گیاهانی که دارای گل ها‌ و شکوفه‌ های‌ رنگین‌ و میوه‌ های گوناگون و دانه‌ های‌ متنوع است در می آید.
آن پروردگاری که نطفه را می‌ شکافد و با قلم‌ قـدرت‌ در‌ مـحیط تـاریک رحم اعضاء و اندام جنین را ترسیم می‌ کند و نقش زیبای انسان‌ را‌ در پشـت پرده‌ های متراکم بر صفحه ی وجود وی می‌ نگارد، دست قدرت همان آفریدگار در دل خاک‌ تیره‌، دانه و هسته را می‌ شکافد و اساس‌ پیدایش ایـن هـمه مـناظر زیبا و مواهب حیات‌ را‌ تحقق می‌ بخشد ... ذلکم الله فانی تؤفکون‌ این‌ است‌ پروردگـار‌ شـما کجا رو گردان می شوید؟

منبع:
«درس هایی از مکتب اسلام » دی 1340، سال سوم - شماره 11

شگفتی های جهان آفرینش/ سلسله گیاهان

شگفتی های جهان آفرینش/ سلسله گیاهان

دربـاره معمای بزرگ خلقت یعنی «انسان» در طی شانزده مقاله بحث های متنوعی‌ به عمل آمد و قسمت هائی‌ از اسرار وجـود وی مورد بررسی قرار گرفت، گرچه این معمای شگفت‌ به این‌ آسانی حل نمی شود و ایـن‌ موجود‌ اسرارآمیز با ایـن بـیانات مختصر معرفی کامل نمی گردد، اما قسمت های مختلف و حساسی که تذکر داده شد برای هدف ما کافی است، زیرا منظور ما این بود که قسمت های متعددی از سازمان‌ وجود «انسان» را مورد توجه قرار دهـیم و از این راه‌ درس توحید بخوانیم و به همین جهت گمان می کنیم با همان مقداری که تذکر داده ایم هدف‌ ما تأمین گشته است. زیرا در‌ نظر‌ اهل تحقیق و دقت هر اندکی بسیار و هر قطره‌ ای‌ دریا است.
شگفتی های جهان آفرینش/ سلسله گیاهان
هـر کـه را باشد زسینه فتح باب‌
 
او ز هر ذره ببیند آفتاب

افـرادی که خانه‌ ی دل را از آلودگی های رذائل اخلاق‌ پاک نموده و با چراغ تقوی و فضیلت‌ روشن ساخته‌اند، و عملا به وظایف دینی‌ قیام‌ و اقدام‌ می کنند، نور الهی و صفای معنوی در محیط دل آنها پرتـو افـکن شده مسلما؛ پیوند ارتـباط و مـحبت و ایمان ‌‌میان‌ آنها و خدا محکم‌ می گردد و البته این پیوند چون بر اساس ایمان و تقوی قرار‌ گرفته‌ هرگز‌ گسستنی نیست. به عکس، افرادی که در انحطاط اخلاقی به سر می برند و عملا به منکرات و معاصی آلوده انـد‌ هـر قدر در نظام موجودات این جهان بنگرند، خداشناس واقعی نمی گردند و از این نظر‌ سطحی‌ نتیجه‌ای نمی گیرند:

خلوت‌ دل‌ نیست جای صحبت اغیار


قدمی به جهان گیاهان

اکنون می خواهیم برای بررسی «شگفتی های جهان‌ آفرینش‌» قدم دیگری برداریم و با جهان دیگری آشنا شویم، جهانی که از جهاتی از عالم انـسان وسـیع تر است و آن عالم‌ گیاهان است.
از نخستین روزی که بشر برای شناسائی موجودات‌ طبیعت‌ قدم برداشت؛ اسرار عالم‌ گیاه توجه وی را جلب کرد و روی همین جهت علوم طبیعی را به سه قسمت اساسی در تحت عـنوان‌ «گـیاه شناسی، جانور شناسی، زمین شناسی» تقسیم نمود‌.
امروز‌ در‌ نتیجه‌ ی توسعه و تکمیل علوم؛ دانشمندان‌ تا‌ حدود‌ زیادی بر موز و دقایق موجودات‌ خلقت آشنا شده و تحقیقات شایانی به عمل آورده و ارمغان های پر ارزش و سودمندی بـرای‌ جـوامع بـشری تهیه نموده‌ اند و مخصوصا‌ً برای‌ مـعرفت‌ طـرز رشـد و نمو و تغذیه و تولید مثل و بررسی ساختمان‌ گیاهان‌ و طبقه بندی آنها علمی به نام «زیست شناسی گیاهی» به وجود آورده‌ و کتاب هائی به رشته تألیف کـشیده‌ اند.
امـروز بـه وسیله میکروسکوپ قسمت های بسیار‌ ریز‌ و دقیق‌ ریشه و ساقه و بـرگ و گـل‌ و دانه را مورد دقت قرار داده‌ به طرز ساختمان جالب هر یک از این اندام ها پی برده‌اند.
امروز به وسیله‌ ی تجزیه های گوناگون مـوفق شـده‌اند عـناصر‌ اصلی‌ سازنده‌ ی گیاهان را بشناسند و بالاخره امروز باید درس هائی از توحید و خـداشناسی را‌ بر‌ اساس کشف اسرار سلسله ی گیاهان بخوانیم.

تنوع گیاه

در صفحه ی پهناور گیتی که عرصه‌ ی تظاهرات موجودات‌ زنده‌ و جـولانگاه‌ پدیـده هـای‌ حیاتی است، انواع و اقسام گیاه در سطح خاک و درون دریاهای‌ ژرف‌ و بر‌ دامـنه و قـلل‌ کوه های بلند حتی بر روی صخره‌ های عظیم و به صورت معلق در هوا، موجود‌ است‌، قسمتی‌‌ از این گیاهان به اندازه‌ای کـوچک و ریـزند کـه فقط با چشم مسلح دیده می شوند و عده‌ای‌ آن قدر‌ بزرگند که عظیم ترین مـوجودات زنـده ی روی زمـین به شمار می آیند.
شماره‌ ی انواع گیاه که‌ تاکنون‌ شناخته‌ شده از صد هزار متجاوز است و هـر یـک دارای آثار مخصوصی است و چون شناختن‌ فرد‌ فرد گیاهان غیر مقدور است لذا علمای علم گـیاه شـناسی‌ آنها را طبقه‌ بندی‌ نموده‌اند‌، و این طبقه بندی بر اساس اندام های گیاه مثل ریـشه و سـاقه و بـرگ و گل قرار گرفته است‌ و طبق‌ همین نظر در ابتدا آنها را به دو قسمت اصلی و سپس هـر قـسمت‌ را‌ به چند‌ قسم تقسیم نموده‌اند؛ و ما برای نمونه فقط دو قسمت اصلی را نام می بـریم:
1-گـیاهان‌ گـلدار‌-که‌ دارای ریشه و ساقه و برگ و گل بوده و عالی ترین گیاهان‌ می باشند.این همه گل های‌ رنگارنگ‌ که سـطح خـاک را زینت بخشیده و در صحن بیابان و صفحه ی باغستان مناظر زیبا و جالبی بوجود آورده‌اند و انـواع‌ مـیوه‌ هـا و سبزیجات که قسمت مهمی از احتیاجات زندگی انسان را تأمین نموده‌ و غلات‌ و حبوباتی که نیازمندی های غذائی را دفـع مـی‌ کـنند‌ و بالاخره‌ قسمت مهمی از این گیاهانی که مصرف‌ طبی‌ دارند، همه و همه جـزء ایـن دسته‌ محسوب می گردند.
2-گیاهان بی گل،این دسته‌ از‌ گیاهان فاقد گل هستند بنابراین‌ تولید‌ مثل در‌ آنـها‌ بـرخلاف‌ گیاهان گلدار به طریق خاصی انجام می‌ گیرد‌ که بعدا شرح داده خواهد شـد.
گـیاهان بی گل نیز دارای اقسام‌ مختلفی‌ هستند، بـه طوری که بـعضی از آنـها ریشه‌ و ساقه و برگ داشته فقط‌ گل‌ نـدارند، و بـرخی از آنها ساقه‌ و برگ‌ داشته ولی بدون ریشه و گل‌ میباشند این قسمت اغلب روی تنه‌ءدرختان و نـقاطیکه آبـ‌ و اوای‌ معتدل دارند؛ زیست مـی نمایند، هـمین ها‌ هستند‌ کـه‌ سـراسر قـسمت های شمالی‌ ایران را‌ چون فرشی از مخمل‌ زمـردین‌ پوشـیده و منظره‌ ی جالبی بوجود آورده‌اند و بالاخره قسمتی فاقد برگ و گل و ریشه و ساقه بـوده و در پائیـن‌ آنهنا‌ رشته های تار مانندی وسـیله جذب‌ آب‌ و سایر مـواد‌ غـدایی‌ بوده‌ و باعث اتطال آنها به زمـین‌‌ مـی گردد، و ما نوعی از آنها را که «جلبک» نامیده می شود، در جویبارها و آب های راکد و حوض ها‌ به مقدار‌ زیـاد مـی بینم.

اهمیت گیاهان

می دانیم انواع‌ حـیواناتی که‌ در‌ عـرصه‌ ی پهـناور‌ گیتی پراکنده شـده‌ و سـطح‌ زمین را میدان‌ زندگی خـود قـرار داده اند،شدیدا به غذا نیازمندند،و برای ادامه‌ ی حیات باید از‌ عناصری‌ که‌‌ در روی زمین موجود است اسـتفاده کـنند‌، و از‌ طرف‌ دیگر‌ عناصری‌ که‌ در آب و خاک و هـوا مـوجود است. بـه همین صـورت قـابل استفاده و تغذیه ی حیوانات نـیست، اینجا است که گیاهان‌ برای تأمین احتیاجات غذائی حیوانات نقش مهمی را ایفا می کنند‌ زیرا گـیاهان عـناصر آب و خاکرا بوسیله‌ ی دستگاه های مخصوصی که در سـاختمان آنـها قـرار دارد بـه صورت سـاقه و برگ‌ و میوه در مـی آورند بـالنتیجه مواد غذائی حیوانات را در اختیار آنها می گذارند.
از این‌ نظر‌ طبقه‌ ی انسان نیز با حیوانات دیگر یکسان اسـت، و انـسان تـاکنون نتوانسته‌ است از عناصر زمین بدون واسطه‌ ی گـیاه اسـتفاده‌ ی کـامل بـنماید و احـتیاجات غـذائی خود را تأمین‌ کند، بلکه همواره‌ دست‌ حاجت به سوی گیاه دراز کرده و از محصول کارگاه نبات بهره‌مند گردیده است.
سلسله گیاه علاوه بر تأمین نیازمندی های غذائی فوائد دیگری نـیز‌ دارد‌ که شرح داده‌ خواهد شد‌:


صفای‌ دل

سلسله ی گیاهان دارای اسرار و عجائب بسیاری است که با مختصر دقتی در آنها روشن می شود که دست قدرتی که منبع علم و حکمت است آنها‌ را‌ بوجود آورده و برای هـر‌ یـک‌ از آنها نظام تکاملی معینی قرار داده است به طوری که:
هر گیاهی که از زمین روید وحده لاشریک له گوید
و ما در ضمن بیان اسرار و دقایق عالم گیاهان نکات توحیدی جالبی را‌ به استحضار‌ خوانندگان محترم خواهیم رسـانید ولی در ایـنجا این نکته لازم بتذکر است که: راه شناسائی‌ ذات مقدس پروردگار و ارتباط و ایمان و توجه به خدا منحصر به دیدن و شنیدن آثار صنع خدا نیست، بلکه‌ پاکیزگی‌ و صفای دل‌ بـرای ایـن هدف عالی در درجه‌ ی اول اهمیت اسـت.
افـرادی که خانه‌ ی دل را از آلودگی های رذائل اخلاق‌ پاک نموده و با چراغ تقوی و فضیلت‌ روشن ساخته‌اند، و عملا به وظایف دینی‌ قیام‌ و اقدام‌ می کنند، نور الهی و صفای معنوی در محیط دل آنها پرتـو افـکن شده مسلما؛ پیوند ارتـباط و مـحبت و ایمان ‌‌میان‌ آنها و خدا محکم‌ می گردد و البته این پیوند چون بر اساس ایمان و تقوی قرار‌ گرفته‌ هرگز‌ گسستنی نیست.
به عکس، افرادی که در انحطاط اخلاقی به سر می برند و عملا به منکرات و معاصی آلوده انـد‌ هـر قدر در نظام موجودات این جهان بنگرند، خداشناس واقعی نمی گردند و از این نظر‌ سطحی‌ نتیجه‌ای نمی گیرند:

امروز‌ در‌ نتیجه‌ ی توسعه و تکمیل علوم؛ دانشمندان‌ تا‌ حدود‌ زیادی بر موز و دقایق موجودات‌ خلقت آشنا شده و تحقیقات شایانی به عمل آورده و ارمغان های پر ارزش و سودمندی بـرای‌ جـوامع بـشری تهیه نموده‌ اند و مخصوصا‌ً برای‌ مـعرفت‌ طـرز رشـد و نمو و تغذیه و تولید مثل و بررسی ساختمان‌ گیاهان‌ و طبقه بندی آنها علمی به نام «زیست شناسی گیاهی» به وجود آورده‌ و کتاب هائی به رشته تألیف کـشیده‌ اند.


خلوت‌ دل‌ نیست جای صحبت اغیار
دیو چو بیررون رود فرشته در آید
می دانیم پیغمبر عالی قدر اسلام (صلی الله و علیه وآله) یکایک آیات الهـی را بـا بیان شـیوا و منطق رسائی که‌ مخصوص آن حضرت بود تذکر می داد ولی در‌ عین حال در افرادی که سرگرم هوس بازی و معصیت بودند تأثیری نـمی کرد و آن چنان غبار معصیت بر آئینه‌ ی دل آنها فرو نشسته بود که‌ نـمی گذاشت جـمال دلارای تـقوی و ایمان اصلا در آن‌ منعکس‌ شود، و قرآن مجید رمز این‌ حقیقت را در طی آیاتی روشن ساخت؛ برای نمونه بـه آیه ی «‌ ‌15» از سـوره‌ ی مطففین توجه کنید:
پس از آنکه در آغاز این سوره، «مطففین» یعنی‌ آنهائی را‌ که در داد و ستد از حـقوق‌ اشـخاص کـم می گذارند مورد مذمت و انزجار قرار می دهد، و خاطر نشان می سازد که این‌ دسته از مردم از خدا غـافلند و آیات الهی را تکذیب‌ می کنند‌؛ علت این موضوع را در این عبارت‌ خلاصه می کند: «کلا بـل ران علی قلوبهم ما کـانوا یـکسبون» یعنی: ظلمت اعمال‌ به دل های آنها را فرا گرفته و این آئینه را غبار غفلت‌ و معصیت‌ تاریک‌ کرده است و همین موجب‌ گردیده‌ است‌ که‌ آیات الهی را تکذیب کنند:
دعوی دل مکن که جز غم حق‌ نـیست اندر حریم دل دیار
منبع:
«درس هایی از مکتب اسلام » آذر 1340، سال سوم - شماره 10

تقلید و اجتهاد در میان شیعیان

 تقلید و اجتهاد در میان شیعیان

وما کانَ الْمُؤمِنُونَ لِیَنْفِرُوا کَافَّةً فَلَوْ لا نَفَرَ مِنْ کُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طائِفَةٌ لِیَتَفَقَّهُوا فِی الدِّینِ وَ لِیُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذا رَجَعُوا إِلَیْهِمْ  لَعَلَّهُمْ یَحْذَرُونَ» «شایسته نیست مؤمنان همگى [ به سوى میدان جهاد] کوچ کنند؛ چرا از هر گروهى، طایفه اى از آنان کوچ نمى کنند [ و طایفه اى بمانند] تا در دین [ و معارف و احکام اسلام ]آگاهى پیدا کنند و به هنگام بازگشت به سوى قوم خود آنها، را انذار نمایند تا [ از مخالفت فرمان پروردگار] بترسند و خوددارى کنند».

 

تقلید
 

تقلید از مجتهد از چه زمانى شروع شده است؟، آیا در زمان پیامبر (صلی الله علیه وآله)  و ائمه (علیهم السلام) نیز مطرح بوده است؟

مراجعه به فقیه و اسلام شناس جهت آگاهى به احکام الهى و اطمینان نسبت به درستى اعمال، ریشه در تاریخ صدر اسلام و عصر ائمه (علیهم السلام)  دارد و طبق نظر برخى از بزرگان، دو آیه در این زمینه نازل شده است

 آنجا که خداوند متعال مى فرماید: «فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّکْرِ إِنْ کُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ»[۴]؛ «اگر نمى دانید از آگاهان بپرسید».

هر چند «اهل ذکر» در روایات به امامان (علیهم السلام)  که مصداق بارز و کامل آیه هستند تفسیر شده؛ ولى شأن نزول و مورد، کلیت آیه را تخصیص نمى زند و محدود به آنان نمى سازد و شامل هر اهل خبره اى مى گردد و فقیهان نیز از جمله آنها است.

رسول اکرم (صلی الله علیه وآله)  برخى از صحابه را براى تبلیغ و تعلیم احکام دین به سرزمین هاى اطراف مى فرستاد. مصعب بن عمیر و معاذ بن جبل از نمونه هاى بارز آن به شمار مى آیند. آن حضرت مى فرمود: « از افت بدون علم خوددارى کنید که لعن فرشتگان را به دنبال خواهد داشت».

رسول اکرم (صلی الله علیه وآله)  برخى از صحابه را براى تبلیغ و تعلیم احکام دین به سرزمین هاى اطراف مى فرستاد. مصعب بن عمیر و معاذ بن جبل از نمونه هاى بارز آن به شمار مى آیند. آن حضرت مى فرمود: « از افتا بدون علم خوددارى کنید که لعن فرشتگان را به دنبال خواهد داشت».

این امر نشانگر آن است که فتوا دادن از سوى مفتى و فقیه، و تقلید و پیروى کردن از طرف مردم، در عصر پیامبر (صلی الله علیه وآله) مطرح بوده است و رجوع به فقیه پس از رحلت آن حضرت نیز همانند گذشته، ادامه داشت تا آنکه در دوران امام باقر و امام صادق (علیهماالسلام) ، فزونى گرفت.

فقاهت و مرجعیت شیعه از چه زمانی شروع شده است؟

مسئله تقلید و رجوع عالم به جاهل امری عقلی بوده و منحصر به زمان، مکان و دانش خاصی نیست، بلکه تمام عاقلان اگر در کاری متخصّص نباشند به متخصّص آن رجوع می‌کنند.

همچنین قرآن و سایر منابع اسلامی، همچنین سیره  پیامبر صلی الله علیه وآله و امامان معصوم علیه الاسلام  دلالت بر ترغیب رجوع به راویان احادیث و اسلام شناسان حتی در زمان حضور معصومان علیه الاسلام می‌کند، و این امر در زمان غیبت امام مهدی(عج) خود را بیشتر نشان داده است. شواهد تاریخی از صدر اول بر آن دلالت داشته و نقش بی‌بدیل علمای شیعه در همه دوران‌ها غیر قابل انکار است.

۱. طبق آموزه‌های اسلام کسب معارف دینی بویژه اصول دین بر هر شخصی واجب است و قرآن کریم در موارد متعددی انسان را به علم فرا خوانده، همان‌طور که به تفکر ترغیب کرده است. فقاهت به معنای عام نیز امری است که خداوند نه تنها بر آن ترغیب نموده، بلکه ترک آن‌‌را مذمت کرده: «چرا از هر فرقه‌‌ای دسته‌‌ای کوچ نمی‌‌کنند تا این‌‌که در دین آگاهی یابند».

از طرفی تربیت شاگردان فقیه و آگاه، در زمان ائمه علیه الاسلام و ارجاع مردم به آنان از همان صدر اول آغاز گشته و ائمه اطهارعلیه الاسلام بعضاً مردم را به شاگردان خود ارجاع می‌دادند. در این باره روایاتی وجود دارد؛ از جمله امام علی علیه الاسلام  به قثم بن عباس می‌نویسد: «صبح و شام بنشین و برای مردم سؤال کننده فتوا بده و جاهل را آگاه و با عالم مذاکره کن».

این دسته از روایات، امر ارجاع به غیر امام معصوم علیه الاسلام  تا قبل از غیبت امام مهدی(عج) را روشن می‌کند و این‌که ارجاعات ائمه علیه الاسلام  به شاگردان مورد اطمینان امری شایع بوده است. در زمان غیبت امام مهدی(عج)، این روایت معروف از آن‌حضرت است که فرمود: «وَ أَمَّا الْحَوَادِثُ‏ الْوَاقِعَةُ فَارْجِعُوا فِیهَا إِلَى رُوَاةِ حَدِیثِنَا فَإِنَّهُمْ حُجَّتِی عَلَیْکُمْ وَ أَنَا حُجَّةُ اللَّهِ عَلَیْهِمْ»؛ اما راجع به حوادثی که اتفاق می‌افتد پس در آنها به راویان احادیث ما رجوع کنید؛ چون آنهایند که حجت من بر شما بوده و من حجت خدا بر آنان خواهم بود.

بر اساس این روایت؛ تکلیف مردم در عصر غیبت امام مهدی(عج) روشن شده و مراد از راویان حدیث که در روایت آمده همان کسانی هستند که در اثر سر و کار داشتن زیاد با روایات و منابع دینی، توانایی استخراج احکام دینی را دارند.

مراجع دینی به عنوان کارشناسان این فن بوده، و مراجعه به کارشناس امری عقلی و در  همه شئونات زندگی بشر لازم بوده و اختصاص به احکام دین ندارد، بلکه در تمامی رشته‌ها و نیازمندی‌ها، وضعیت به همین صورت است؛ یعنی یا باید هر کس خود پزشک باشد یا به پزشک مراجعه کند و یا خود باید مکانیک باشد و یا در امور فنی به مکانیک مراجعه نماید  و… .

مراجع دینی به عنوان کارشناسان این فن بوده، و مراجعه به کارشناس امری عقلی و در همه شئونات زندگی بشر لازم بوده و اختصاص به احکام دین ندارد، بلکه در تمامی رشته‌ها و نیازمندی‌ها، وضعیت به همین صورت است؛ یعنی یا باید هر کس خود پزشک باشد یا به پزشک مراجعه کند و یا خود باید مکانیک باشد و یا در امور فنی به مکانیک مراجعه نماید

حال، اگر در زمینه احکام فقهی کسی خود کارشناس باشد نیازی نیست – بلکه جایز نیست – تقلید کند؛ ولی کسی که متخصص فن نیست باید رجوع به عالم کند؛ زیرا این دستور عقلای عالم و مورد پذیرش همه خردمندان است.

امام صادق علیه الاسلام  فرمود: «علما وارثان پیامبرا‌نند؛ چون پیامبران از خود درهم و دینار باقی نگذاشتند، بلکه احادیثی را به میراث گذاشتند. کسی که بخشی از آن‌را فراگیرد، همانا بهره‌‌ای فراوان برده است. پس بنگرید که دانش خود را از چه کسی می‌گیرید؟ همانا در میان ما (اهل البیت) در هر نسلی، عدالت پیشگانی هستند که علوم ما را از تحریف غلوّ کنندگان و شبهه‌‌های شبهه افکنان و تأویلات نابجای جاهلان، حفظ می‌کنند.

مرجع تقلید به چه کسی گفته می شود؟

 مرجع تقلید به کسی گفته می‌شود که متخصّص در مسائل فقهی باشد؛ یعنی سعى و تلاش فراوان در راه استخراج احکام دین از منابع آنکرده باشد، به نحوی که این امر برای او ملکه‌ای را به وجود آورده باشد که به راحتی بتواند مسائل را از منابع آنها استخراج کرده و ارائه نماید که معمولاً نتیجه آن‌را در کتابی با نام «توضیح المسائل» گردآوری می‌کند. مرجع تقلید شرایط دیگری مانند تقوا و پارسایی و آگاهی لازم از مسائل جهان اسلام و تشیع را نیز باید داشته باشد.

همان‌طور که گذشت تقلید در مذهب شیعه از عصر امامان(ع) آغاز شد که پیروانشان را به راویان حدیث و یاران نزدیک خود، ارجاع می‌دادند و گاهی یاران خود را به حضور در مساجد و مراکز عمومی برای فتوا دادن و ارشاد مردم تشویق می‌کردند.[8] که این امر، احیاناً به علت فاصله زیاد میان شهرها، فراهم نبودن امکانات ضروری برای مسافرت مردم و دشواری دست‌رسی به امام معصوم(ع) بود. در عصر غیبت صغرا نیاز به تقلید در احکام شرعی بیشتر احساس شد و بنابر روایتی که از امام مهدی(عج) نقل شد مرجع شناخت احکام در موضوعات جدید را فقیهانی معرّفی فرموده که دارای شرایطی هستند و مردم باید از آنها تقلید کنند، و این امر اختصاص به زمان خاصی ندارد.


منابع:
اسلام کوئست

آیا کیفیت انجام نماز در قرآن آمده است؟

آیا کیفیت انجام نماز در قرآن آمده است؟

در قرآن فقط به اصول کلی اشاره شده است. مثلا قرآن بصورت قانون کلی می فرماید: اقم الصلاه یا کتب علیکم الصیام . نماز بخوانید و روزه بگیرید. اما اینکه نماز را با چه وضعیتی و کیفیتی بخوانیم ، دیگر در قرآن نیامده . اینکه در هر وقت نماز چند رکعت باشد؛ و کیفیت خواندن نماز چگونه باشد این وظیفه پیامبر است. پیامبر موظف است نحوه نماز خواندن و تعداد رکعات هر وعده را مشخص کند .

 

نماز
 

میخواستم بدونم آیا در قرآن در رابطه با اینکه مثلا نماز صبح دورکعت است آیه ای آمده یاخیر؟ اگر اومده آیه و سوره رو ذکر کنید.

از آنجائی که قرآن کریم کتاب هدایت وبرنامه زندگی است، لذا امکان بیان همه جزئیات احکام در آن وجود ندارد و خداوند بیان جزئیات را به رسول مکرم خویش واگذار نموده است. لذا حکم وجوب اصل نماز در قران آمده؛ ولی کیفیت و تعداد رکعات آن در قران ذکر نشده و در روایات بیان گردیده است.

پیامبر از طریق اتصال به منبع غیب، از احکام الهی مطلع می‌شدند و مأمور به تبلیغ این احکام بودند. پس از پیامبر طبق نص و تصریح ایشان، ائمه علیه الاسلام  برای تبیین احکام الهی منصوب شدند، اگر ائمه علیه الاسلام  حکمی یا کیفیت عملی را بیان می‌کنند، تنها بیان حکم الهی و نحوه عمل و سیره رسول اکرم صلوات الله علیه است.

پیامبر از طریق اتصال به منبع غیب، از احکام الهی مطلع می‌شدند و مأمور به تبلیغ این احکام بودند. پس از پیامبر طبق نص و تصریح ایشان، ائمه علیه الاسلام برای تبیین احکام الهی منصوب شدند، اگر ائمه علیه الاسلام حکمی یا کیفیت عملی را بیان می‌کنند، تنها بیان حکم الهی و نحوه عمل و سیره رسول اکرم صلوات الله علیه است.

امامان ما نحوه نماز خواندن را آن گونه که پیامبر می‌خواند به ما آموختند. بدین‌سان ما آن گونه نماز می‌خوانیم که پیامبر می‌خواند. شیعیان کیفیت نماز و اصل آن را از پیامبر آموختند و به گونه‌ای عمل می‌کنند که او عمل کرد. این مسئله نه تنها در نماز، بلکه در بسیاری از احکام دین هم است.

این سیره و روش از طرق روایات متعدد و فراوان به صورت قطعی و یقینی برای ما از پیامبر صلوات الله علیه  و اهل بیت پیامبرصلوات الله علیه نقل گردیده است که برخی از آن ها بیان می شود؛ اما قبل از بیان روایات ذکر این نکته لازم است که اگر چه در بین روایات سیره و روش نماز خواندن پیامبر صلوات الله علیه  روایات متواتر (طبق معنای اصطلاحی علم حدیث ) نیز وجود دارد؛ لکن برای یقین و اطمینان به یک روایت حتما متواتر بودن آن روایات به همین معنای اصطلاحی خاص لازم نیست؛ بلکه روایات متعدد صحیح و معتبر و... نیز انسان را به یقین می رساند که معرفی آن ها و تفکیک آن ها مربوط به حوزه علم حدیث شناسی بوده و ذکر آن در این مقام لزومی ندارد.

لذا اجمالا به ذکر چند روایت اکتفا می شود:

گفتنی است این که چرا نماز صبح دو رکعت است و ظهر و عصر چهار رکعت یا در شبانه روز ۱۷ رکعت نماز واجب است و یا چرا نمازها در تعداد رکعات یک‌جور نیستند و یا چرا حمد و سوره در بعضی از نماز‌ها بلند و در بعضی آهسته خوانده می‌شود و یا چرا قنوت و تشهد در رکعت دوم است و یا در سال یک ماه روزه واجب شده نه بیش تر و نه کمتر، تنها یک پاسخ قطعی دارد و آن این که چون خداوند دستور داده و ماهیت این عبادات تسلیم و تعبد است . اگر چه روایاتی در برخی از این زمینه ها وارد شده، اما نمی‌توان چندان به آن ها استدلال قطعی کرد.

به علاوه در این زمینه اموری به عنوان احتمالات عقلایی هم قابل طرح است مانند آسان تر بودن نماز در وقت صبح و هنگام برخواستن از خواب و کمتر وارد کردن فشارهای کششی بر عضلات و ... لکن روشن است که این احتمالات به هیچ وجه دلیل قطعی محسوب نمی شوند و در خوش بینانه ترین حالات تنها برخی حکمت های جانبی این احکام و دستورات قلمداد می شوند.

امام صادق علیه الاسلام در پاسخ به سبک خاص قرآن اشاره کرد و فرمود:

وقتی برای پیامبر آیه نماز نازل شد، خدا در آن سه رکعت و چهار رکعت را نام نبرد تا آن‏که رسول خدا صلوات الله علیه آن را شرح داد . آیه زکات نازل شد، خدا نام نبرد که باید از چهل درهم یک درهم داد تا رسول خدا صلوات الله علیه آن را شرح داد و آیه حج نازل شد و نفرمود به مردم که هفت دور طواف کنید تا آن‏که رسول خدا صلوات الله علیه  آن را برای مردم توضیح داد . «اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم‏» درباره علی و حسن و حسین - علیهم السلام - نازل شد و رسول خدا صلوات الله علیه  درباره علی فرمود: «هر که من مولا و آقای اویم، علی علیه الاسلام   مولا و آقای او است; و فرمود من به شما وصیت می‏کنم درباره کتاب خدا و خاندانم; زیرا من از خدای - عزوجل - خواسته‏ام میانشان جدایی نیفکند تا آن‏ها را کنار حوض به من رساند . خدا این خواست مرا برآورد ... .»

 

 


منابع:

 

شهر سوال مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی

پرسمان دانشجویی

آیا وضو گرفتن مرد با زن متفاوت است؟

آیا وضو گرفتن مرد با زن متفاوت است؟

بر اساس فتوای بیشتر فقها در کلیت وضو و واجبات آن تفاوتی وجود ندارد و تنها فرقشان در برخی از آداب است؛ مانند این‌که براى مردها مستحب است که هنگام شستن آرنج از قسمت بیرونى آن شروع کنند و زن‌ها از قسمت داخلى آن.چنان‌که در روایتی امام رضاعلیه الاسلام   فرمود: «خداوند عزّ و جلّ بر مردمان چنین مقرّر ساخته است که در وضو زن از درون دست شروع بکند و مرد از پشت دست»؛این تعبیر به جهت تأکید در استحباب است.

وضو، وضو گرفتن، آب وضو

 

البته باید توجه داشت که درباره حکمت این تفاوت مختصر در شیوه وضو، روایتی وجود نداشته و بر این اساس، ما آن را به عنوان امری تعبدی می‌پذیریم.


آیا در احکام اسلامی فرقی بین وضوگرفتن مرد با زن اشاره شده است؟

وضو گرفتن خانم‌ها و آقایان در آن بخش‌هایی که واجب است ، هیچ تفاوتی با هم ندارد. یعنی در وضو بر زنان همان چیزهایی واجب است که بر مردان واجب است. اما در برخی از مستحبات وضو مانند ریختن آب بر دست تفاوت‌هایی وجود دارد. این گونه تفاوت‌ها بر اساس روایاتی است که از پیامبر و امامان معصوم علیه الاسلام  وارد شده ؛ در قرآن نیامده است. همان گونه که بسیاری از احکام و واجبات و اجزا و شرایط نماز در قرآن نیامده، بلکه در سنت پیامبر و ائمه علیه الاسلام   وارد شده است.


در نحوه وضو مستحب است مردان ابتدا آب را به پشت دست، سپس به باطن دست بریزند . زنان بر عکس مردان. این مسئله واجب نیست.


علت این فرق‌ها بر کسی معلوم نیست، ولی به لحاظ محفوظ ماندن بانوان، در روایات سفارش شده که در کیفیت ایستادن، نشستن، رکوع و سجود، جمع و جور باشند. برآمدگی‌های بدن محفوظ بماند.(شاید ریختن آب از داخل دست(باطن دست) برای خانم‌ها نیز از این قبیل موارد باشد.


 


چرا خانم ها هنگام وضو گرفتن رو دستشون را آب می ریزند ولی آقایون پشت دستشون را آب می ریزند؟

تفاوت ریختن آب روی دست هاو پشت دست ها میان مردان و خانم ها، مستحب است و اگر هر دو از پشت آرنج و یا جلو دست آب بریزند وضو باطل نیست. در این رابطه باید توجه داشت؛ احکام فقهی، جنبه تعبدی دارد به این معنی که ما چون می دانیم اسلام دین حق است و کلیت دین را با دلایل قطعی و حق پذیرفتیم؛ یقین می کنیم که دستورات کوچک و بزرگ دارای حکمت و فلسفه است، از این رو هر چند که عقل ما به فهم مصلحت و فایده آنها دسترسی نداشته باشد، در پذیرش و عمل به آنها تردیدی نمی کنیم در مورد تمایز احکام بین زن و مرد مانند آنچه نام بردید این حداقل این نکته قابل تذکر است که بر خلاف آنچه جریان سازی فمینیسم به دنبال آن است که مرز حریم های میان زن و مرد را از بین ببرد و به این وسیله کارکردهای مشابه برای مرد و زن تعریف نماید در اسلام همواره به تفاوت ساختاری و کارکردی بین زن و مرد اشاره و تاکید گردیده است. حداقل حکمت این احکام عملکرد ان به عنوان آنتی تز مشابه سازی زن و مرد است. رعایت این حکم مستحب در وضو در کنار دیگر احکام اختلافی بین زن و مرد موجب می شود همیشه مردان و زنان میان خود تفاوتی قایل بشوند و مانع تشابه زن و مرد در بعضی از رفتار ها و ظاهرشوند ,در نتیجه حفظ حریم ها به عنوان یک هنجار درجامعه نهادینه شود که نتیجه مبارک آن تقسیم وظایف و تکالیف فردی و اجتماعی بر اساس استعداد و توانایی هایی که خداوند متعال برای آن ها قرار داده خواهد بود. بی شک رسیدن به کمال ایده آل فردی و اجتماعی در سایه توجه به بهترین تقسیم کار و وظایف بر اساس استعداد ها و توانایی هایی خواهد بود که خداوند متعال برای هریک از زن و مرد قرار داده است.


علت این فرق‌ها بر کسی معلوم نیست، ولی به لحاظ محفوظ ماندن بانوان، در روایات سفارش شده که در کیفیت ایستادن، نشستن، رکوع و سجود، جمع و جور باشند. برآمدگی‌های بدن محفوظ بماند.(شاید ریختن آب از داخل دست(باطن دست) برای خانم‌ها نیز از این قبیل موارد باشد


استفتائات مراجع عظام:

 آیا وضوى زن و مرد تفاوت دارد؟

همه مراجع: خیر، تفاوتى ندارد؛ تنها هنگام شستن دست، براى مرد مستحب است در شستن اول از قسمت ظاهر دست شروع کند و در شستن دوم از قسمت باطن و داخلى آن. اما براى زن مستحب است برخلاف آن عمل کند. (العروة الوثقى، ج 1، بعض مستحبات الوضو، العاشر؛ خامنه اى، اجوبه، س 146). (احکام وضو، غسل و تیمم-پرسمان).


لطفاً تفاوت وضوی زن و مرد را بیان فرمایید.

 بین زن و مرد در افعال و کیفیت وضو فرقى نیست، جز این که براى مردها مستحب است که هنگام شستن آرنج از قسمت بیرونى آن شروع کنند و زنها از قسمت داخلى آن.اجوبه الاستفتائات مقام معظم رهبری .


کیفیت آب ریختن روی دست در وضو

در خصوص وضو گرفتن براى بانوان بفرمائید آیا براى ریختن آب بر روى دست بانوان باید از جلوى آرنج بریزند و مردان از پشت آرنج چنانچه این موضوع رعایت نشود و زنان هم مانند مردان از پشت دست آب بریزند حکم چیست؟


عمل مذکور براى زنان و مردان استحباب دارد، و اگر رعایت نشود وضو صحیح است.


حضرت آیت الله مکارم شیرازی:

عدم فرق بین کیفیت وضوی زن ها و مردها در واجبات [کلیات وضو ]


پرسش : در توضیح المسائل راجع به آداب وضو گرفتن زن ها توضیح داده نشده، لطفاً بفرمایید وضو گرفتن زن ها چه فرقى با وضو گرفتن مردها دارد؟


پاسخ : در واجبات وضو تفاوتى ندارد.


منابع:


مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی


پرسمان دانشجویی


هدانا

داستان ابن سیرین جوان پاک دامن

عبادت خدا کردن فقط به نماز و روزه نیست، بلکه ترک گناهان و گناه نکردن هم جزء بالاترین عبادات بلکه شرط پذیرش و تأثیر اعمال‌اند!

چه بسا فردی مخصوصاً جوانی در شرایط گناه قرار می‌گیرد و خود را حفظ می‌کند و از بندگان خوب خدا می‌شود. به این داستان واقعی توجه کنید:

جوانک شاگرد پارچه فروش، بی خبر بود که چه دامی در راهش گسترده شده. او نمی‏دانست این زن زیبا و متشخص که به بهانه خرید پارچه به مغازه آنها رفت و آمد می‏کند، عاشق دلباخته او است، و در قلبش طوفانی از عشق و هوس و تمنا بر پاست.

یک روز همان زن به در مغازه آمد و دستور داد مقدار زیادی جنس بزازی‏ جدا کردند، آنگاه به عذر اینکه قادر به حمل اینها نیستم، به علاوه پول‏ همراه ندارم، گفت: ” پارچه‏ها را بدهید این جوان بیاورد، و در خانه‏ به من تحویل دهد و پول بگیرد “.

مقدمات کار قبلاً از طرف زن فراهم شده بود، خانه از اغیار خالی بود، جز چند کنیز اهل سر، کسی در خانه نبود. محمد بن سیرین – که عنفوان جوانی را طی می‏کرد و از زیبایی بی بهره نبود – پارچه‏ها را به دوش گرفت و همراه آن زن آمد. تا به درون خانه داخل شد در از پشت بسته شد.

ابن سیرین به داخل اطاقی مجلل راهنمایی گشت. او منتظر بود که خانم هر چه زودتر بیاید، جنس را تحویل بگیرد و پول را بپردازد. انتظار به طول انجامید. پس از مدتی پرده بالا رفت. خانم در حالی که خود را هفت قلم آرایش کرده بود، با هزار عشوه پا به درون اطاق‏ گذاشت.

ابن سیرین در یک لحظه کوتاه فهمید که دامی برایش گسترده شده ‏خواهش کرد، فایده نبخشید. گفت چاره‏ای نیست باید کام مرا بر آوری. و همین که دید ابن سیرین در عقیده خود پا فشاری می‏کند، او را تهدید کرد، گفت: ” اگر به عشق من احترام نگذاری و مرا کامیاب نسازی، الان فریاد می‏کشم و می‏گویم این جوان نسبت به من قصد سوء دارد. آنگاه معلوم است که‏ چه بر سر تو خواهد آمد “.

موی بر بدن ابن سیرین راست شد. از طرفی ایمان و عقیده و تقوا به او فرمان می‏داد که پاکدامنی خود را حفظ کن. از طرف دیگر سر باز زدن از تمنای آن زن به قیمت جان و آبرو و همه چیزش تمام می‏شد. چاره‏ای جز اظهار تسلیم ندید. اما فکری مثل برق از خاطرش گذشت. فکر کرد یک راه‏ باقی است، کاری کنم که عشق این زن تبدیل به نفرت شود و خودش از من‏ دست بردارد. اگر بخواهم دامن تقوا را از آلودگی حفظ کنم، باید یک‏ لحظه آلودگی ظاهر را تحمل کنم. به بهانه قضاء حاجت، از اطاق بیرون‏ رفت، بعد از کمی با سر و صورت و لباس آلوده از دستشویی برگشت. و به طرف زن آمد. تا چشم آن زن به او افتاد، روی درهم کشید و فوراً او را از منزل خارج کرد. محمد خود را به نزدیکی آب روانی رساند و خود را شست، تنش برای همیشه بوی عطری بر خود گرفت از هرجا که عبور می‌کرد همه متوجه می‌شدند که محمد ابن سیرین از اینجا گذشته است. آری محمد با این نقشه پای بر نفس خویش نهاد و پوزه شیطان را بخاک مالید و از مهلکه نجات یافت.

محمد همان ابن سیرین معروف است که به تعبیر خواب معروف است. بزرگان و عارفان گویند هرکه بر شهوت خویش غلبه کند خداوند چون حضرت یوسف بر او علم خوابگزاری عطا نماید. و او نیز یکی از همان مردان بزرگ و وارسته است.

حضرت رسول الله صلی الله علیه و آله:

إنّ اللهَ یُحِبُّ الشّابَّ الّذی یُفنیِ شَبابَهُ فی طاعَهِ الله.

خداوند جوانى را که عمر خود را در عبادت خدا بسر می‌برد، دوست دارد.

[ نهج الفصاحه، ص: ۳۱۶]

راستی ما اگر جای او بودیم چه می‌کردیم؟!!

ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ

یکی از آفات روکردن دنیا به انسان، از قبیل قدرت، شهرت، ثروت و حتی علم غرور و تکبر است! خیلی مرد می خواهد که به دنیا برس و خود را فراموش نکند.

ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﮐﻔﺸﻬﺎی ﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﺮﯾﺴﺖ. ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ :
“ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ”
ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ!
ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﻂ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ. ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﻫﯿﺰﻡ ﻣﯿﻔﺮﻭﺧﺘﻢ……….
ﺣﺎﻝ ﺻﺎﺣﺐ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ .
ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ؟
ﮔﻔﺖ: ﺁﻣﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﺯ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ :
“ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ

گر به دولت برسی،
مست نگردی مردی،
گر به ذلت برسی،
پست نگردی مردی،
اهل عالم همه بازیچه دست هوسند،
گر تو بازیچه این دست نگردی مردی

داستان جوانی که اسیر دام شیطان شد!

بر اساس آیات و روایات شراب یکی از دامهای شیطان است که اگر کسی در آن گرفتار شد به مفاسد بزرگتری مبتلا خواهد شد.
حکایت شده که شیطان روزی بر جوانی وارد شد و گفت: من مرگ هستم. اگر می‌خواهی از دست من رها شوی باید پدر پیر خود را به قتل برسانی، یا دست و پا و سینه خواهر خود را بشکنی، یا چند جرعه از شراب بخوری، جوان قدری فکر کرد و گفت: پدرم که احترامش بر من واجب است. خواهرم هم که برای من عزیز است، درباره آنها ظالمی نمی‌کنم. اما برای نجات خود چند جرعه شراب می‌خورم و از دست مرگ رهایی می‌یابم. وقتی که شیطان او را به دام انداخت و در دام شراب گرفتار کرد، هم پدر خود را کشت و هم دست و پا و سینه خواهر را شکست!؟

ابلیس شبی رفت به بالین جوانی
آراسته با شکل مهیبی سر و بر را

گفتا که منم مرگ، اگر خواهی زنهار
باید بگزینی تو، یکی زین سه خطر را

یا آن پدر پیر خودت را بکشی زار
یا بشکنی از خواهر خود سینه و سر را

یا ساغری از باده گلرنگ بنوشی
تا آن که بپوشم ز خطای تو خطر را

گفتا پدر و خواهر من هر دو عزیزند
هرگز نکنم ترک ادب این دو نفر را

لیکن چو به می دفع شر از خویش توان کرد
می ‌نوشم و با آن بکنم دفع خطر را

جامی چو بنوشید بشد خیره ز مستی
هم خواهر خود را زد و هم کشت پدر را

شعر از ایرج میرزا

داستان جوانی که اسیر دام شیطان شد!

بر اساس آیات و روایات شراب یکی از دامهای شیطان است که اگر کسی در آن گرفتار شد به مفاسد بزرگتری مبتلا خواهد شد.
حکایت شده که شیطان روزی بر جوانی وارد شد و گفت: من مرگ هستم. اگر می‌خواهی از دست من رها شوی باید پدر پیر خود را به قتل برسانی، یا دست و پا و سینه خواهر خود را بشکنی، یا چند جرعه از شراب بخوری، جوان قدری فکر کرد و گفت: پدرم که احترامش بر من واجب است. خواهرم هم که برای من عزیز است، درباره آنها ظالمی نمی‌کنم. اما برای نجات خود چند جرعه شراب می‌خورم و از دست مرگ رهایی می‌یابم. وقتی که شیطان او را به دام انداخت و در دام شراب گرفتار کرد، هم پدر خود را کشت و هم دست و پا و سینه خواهر را شکست!؟

ابلیس شبی رفت به بالین جوانی
آراسته با شکل مهیبی سر و بر را

گفتا که منم مرگ، اگر خواهی زنهار
باید بگزینی تو، یکی زین سه خطر را

یا آن پدر پیر خودت را بکشی زار
یا بشکنی از خواهر خود سینه و سر را

یا ساغری از باده گلرنگ بنوشی
تا آن که بپوشم ز خطای تو خطر را

گفتا پدر و خواهر من هر دو عزیزند
هرگز نکنم ترک ادب این دو نفر را

لیکن چو به می دفع شر از خویش توان کرد
می ‌نوشم و با آن بکنم دفع خطر را

جامی چو بنوشید بشد خیره ز مستی
هم خواهر خود را زد و هم کشت پدر را

شعر از ایرج میرزا

رمان لالایی بیداری7


وحشت زده شاخه رو ول کردم و سریع برگشتم پایین و صاف ایستادم و تند برگشتم که ببینم کی پشتمه که شاخه رو آورده پایین.
صاف رفتم تو سینه ی یکی و خشک شدم.
نه تماسی نه برخوردی هیچی اونقدی فاصله داشتیم از هم که بهش نخورم. ولی چشمم رفته بود تو سینه اش و تکون نمیخورد.
وحشت زده با چشمهای گرد و در اومده خیره شدم به دکمه ی پیراهن مردونه اش که رو سینه اش شل بود و هر آن احتمال افتادنش می رفت.
سعی کردم تمرکز کنم و سرم و بلند کنم ببینم کی هست این آدم اما اون دکمه بدجوری رو اعصابم بود.
به دکمه و بند کفش باز و شل حساسیت داشتم. مثل مته میرفتن تو مخم و باید درستشون میکردم.
حالا این دکمه هم باز بود هم شل. یه چیز مضاعفی بود که انگار با انگشت میفرستادنش تو چشمم.
آخرم مجبور شدم با دست جلوی چشمم و بگیرم که دیگه نگاه نکنم. سرم و بلند کردم و دستم و از جلوی چشمم برداشتم.
وای خدا...
ترسیده یه قدم به عقب برداشتم.
آیدین اینجا چی کار می کرد؟
طبق معمول همیشه که تو موقعیتهای حساس و هول شدیگی و غافلگیری چشمهام خود به خود به صورت چشم غره در میومد اینبار هم چشمهام درشت شده بود که به این ورود بی صدا و بی اعلام اعتراض کنه اما تو یه لحظه با یاد آوری اینکه 2 تا درخت اون طرف تر السا و پژمان نشستن و چه دلها که نمیدن و قلوه ها که سیخ نمی کشن و تو این وضعیت اصلاً درست نبود که یه همسایه ی به شدت غریبه ی تازه وارد جیک و پیک زندگی عشقی خواهرم و از نزدیک ببینه. برای همین چشمهایی که میرفت درشت بشه و زهره چشم بگیره گرد شد و متعجب خیره شد به آیدین.
با یه صدای بلند گفتم: وای آقا آیدین شما اینجا چی کار می کنید؟ وسط باغ؟
صدام اونقدر برای این فاصلهی نیم قدمی بینمون زیاد بود که گوش این پسر و اذیت کرده بود.
چون شونه هاش بالا رفت و یه دستش رفت سمت گوشش و سریع یه قدم ازم فاصله گرفت و با صدای آرومی که میخواست نشون بده همین اندازه بلندی صدا برای رسوندن حرفت به من کافیه گفت: می خواستم قدم بزنم. خوابم نمی برد.
اما من دوباره بلند تر از دفعه ی قبل گفتم: آهان می خواستین قدم بزنید؟ ته باغ هیچی نداره. همه اش تا همین جا قشنگه بقیهی باغ درختای خشکن.
یه دستی به موهاش کشید و جا به جاشون کرد تا چشمهاش معلوم بشه و بتونه خوب ببینتم. یه نگاه دقیق همراه با تعجب به من انداخت. سرش و کج کرد و یه نگاهی هم به پشت و درخت های تازه جوونه زده و برگ و شکوفه دادهی پشتم انداخت و دوباره خیره شد به من.
از ترس اینکه نکنه از این فاصله بچه ها رو ببینن مدام تکون می خوردم انگار کک تو جونم افتاده بود.
لبهاش به طرز خواصی جمع شد و نگاه سرتاپایی بهم انداخت و سری از روی تأسف برام تکون داد و دستهاش و گذاشت تو جیبش و مسیر مخالف و در پیش گرفت و از راهی که اومده بود برگشت.
یه نفس راحتی کشیدم و تند برگشتم و سعی کردم ببینم که السا اینا جاشون امنه یا نه. ولی نه، انگاری صدای ماورا بلند من بهشون رسیده بود و فهمیده بود باید فلنگ و ببندن.
برگشتم و نگاهی به مسیری که آیدین رفته بود انداختم. یاد سر تکون دادن تأسف بارش که افتادم چشمهام جمع و صورتم ناله شد.
سرمو انداختم پایین. یادم باشه حتماً السا رو درست و حسابی بزنم.
پسره فکر کرده بود من مشکل روانی چیزی دارم.
ای خدا بگم این خواهرای من و چی کار کنه که من و تو این موقعیت قرار ندن.
یادمه یه بار به خاطر افروز و سعید مجبور شدم خودمو از پله ها پرت کنم تا توجه بابای سعید که می خواست بره دستشویی جلب بشه و این دوتا رو در حال نامزد بازی نبینه.
شانس آوردم که سر جمع 5 تا پله بیشتر نداشت وگرنه مطمئنن همون خل و چل و شل و پلی که الان آیدین تو ذهنش تصور کرده بود میشدم.
دیگه حتی گوجه سبزها هم نتونستن حال خوشم و برگردونن. بیخیال دله بازی شدم و برگشتم تو خونه.

روز سیزده به در از صبح زود بارو بندیلمون و جمع کردیم و رفتیم تو یه زمین بازی و خالی جا گرفتیم.
بابا دیشب رفته بود کاهو خریده بود و هندونه و کلی میوه و خرت و پرت. قرار بود آقایون ناهار بهمون کباب بدن.
مامان اینا یه زیر انداز پهن کرده بودن و هه روش نشسته بودیم.
اول صبحی که جوونا خواب آلود بودیم و نمیفهمیدیم اصلا چی به چیه. همه خمیازه می کشیدیم.
مخصوصاً دخترا که این چند شب تا صبح بیدار بودیم و چرت و پرت می گفتیم.
صبحونه که خوردیم با چایی که رو آتیش دم کشیده بود سر حال اومدیم.
آرمین یه توپ والیبال دستش گرفت و گفت: کی میاد بازی؟
تقریباً همه ی جوونها از جامون پریدیم. پژمان و آیدین یارکشی کردن.
من و شهرام و السا و پژمان تو یه گروه بودیم و آیدین و آرمین و آیدا و شراره تو گروه دیگه.
زمین، زمین بازی فوتبال بود اما یه تور والیبالم گوشه ی زمین بود که باید وصلش می کردن به دوتا تیرکی که دو طرف زمین بود.
پسرا تورو نصب کردن و همه جا گیر واگیر شدیم و آماده ی بازی.
10 دقیقه از بازی که گذشت دوباره خمیازه ها اومد سراغم.
گوشه ی سمت راست زمین ایستاده بودم و تو این 10 دقیقه فقط یه توپ بهم رسیده بود.
السا هم بدتر از من داشت ناخن هاش و تمیز می کرد.
اون سمت زمین شراره و آیدا مشغول حرف زدن با هم بودن.
کلاً ماها در نقش مترسک بودیم.
تا توپ میومد این ور زمین همچین پژمان و شهرام هجوم می بردن سمتش که آدم می ترسید بهش نزدیک بشه. حتی وقتی توپ میومد سمت یکی از ما دخترا این پسرا آنچنان خیزی بر میداشتن سمت توپ که از ترس تصادف کردن خودمون جا خالی می دادیم و در میرفتیم.
20 دقیقه از بازی گذشته بود و نسبت به 10دقیقه ی اول پیشرفت چشمگیری داشتم. تو این 10 دقیقه ی دوم بازی 3 تا توب با دستهام برخورد کرده بود.
بی حوصله خمیازه ی بلند بالایی کشیدم و گردن و سرم و خاروندمو دهنم در شرف بسته شدن بود که حس کردم صورتم مثل گوشت کوبیده شده.
چشمهام قیلی ویلی رفت و تعادلم و از دست دادم و پهن زمین شدم.
نمیدونم چی شد که یه توپی از ناکجا وسط خمیازه ی شیرین من اومد و کوبیده شد تو صورتم و از شدت ضربه نتونستم خودم و کنترل کنم.
السا جیغ کشون اومد سمتم و صدای هم همه ی دخترا رو بالا سرم می شنیدم.
چشمهام باز بود و کله های خم شده رومو میدیم اما اونقدر هنگ و شوکه بودم که نمی تونستم تشخیص بدم که باید پاشم بشینم.
پژمان داشت یکی و دعوا می کرد.
پژمان: 10 بار بهت گفتم ضربه هات سنگینه داریم با دختر بازی می کنیم مواظب باش.
شراره جیغ و کشید سمت پژمان: نه که ضربه های خودت خوبه؟ اصلا کدوم بازی ما رو آوردین اینجا که فقط بگین بازیکن دارین. وقتی تو کل بازی 2 تا توپم به ما نمیرسه دیگه چه بازئیه؟
آرمین: به آیدین چه؟ خودش حواسش نبود.
السا عصبانی گفت: انقدر توپ بهمون نمیدید که اصلاً انتظار نداریم که اشتباهی هم سمتمون بیاد. وقتی بدون آمادگی توپ می ندازید این جوری میشه.
آیدین: ببخشید من از قصد نزدمشون.
السا نشست کنارم و سرم و تو بغلش گرفت و نگران گفت: آرام جونم حالت خوبه خواهری؟
چند بار پلک زدم تا بتونم موقعیتم و درک کنم و از شوک بیام بیرون.
دستهام و به زمین فشار دادم تا از جام بلند شم. این جور که مثل شیر برنج رو زمین ولو شده بودم خجالت آور بود.
تو جام نشستم و آروم گفتم: من خوبم.
دستم و آروم گذاشتم رو صورت و بینی دردناکم و به خاطر درد، صورتم جمع شد.
آیدا: خیلی درد میکنه؟
دستم و پایین آوردم و به زور لبخندی زدم و گفتم: نه عزیزم چیزی نشده.
با کمک شراره و آیدا از جام بلند شدم و سرم و بالا گرفتم و چشم تو چشم آیدین شدم.
به نظر نمیومد از ضربه ای که بهم زده چندان ناراحت باشه.
نگاهم رفت رو پوزخند مسخره اش. دوباره چرخید رو چشمهاش. از تو نگاهش شرارت می بارید.
پسره ی ... معلوم نیست چه پدر کشتگی با من داره که همچین توپی و حواله ی من کرده اونم از عمد.
خواستم برگردم برم بشینم پیش مامان اینا که صدای آرومش تو گوشم فرو رفت.
آیدین: منتظر بهانه بود.
چشمهام گرد شد. من مصدوم صورت صاف شده رو میگفت؟ من بیچاره که داشتم بازیم ومی کردم این کوبید بهم. کی من منتظر بودم؟
همچین بهم برخورده بود که برگشتم و چشم غره ای حواله اش کردم و با صلابت رفتم و صاف وایسادم جلوی تور و گفتم: من می خوام اینجا بازی کنم.
پژمان و السا اومدن که نزارن بازی کنم.
پژمان: آرام جان تو حالت خوب نیست بیا برو بشین.
همچین برگشتم و تیز نگاهش کردم که باقی حرفش و قورت داد و دیگه چیزی نگفت.
چشمم خورد به آیدین که یه لبخند گشاد زده بود.
بی توجه بهش برگشتم و رو به السا که مدام غر میزد که اینا مارو بازی نمیدن برای چی باید دوباره باهاشون بازی کنیم گفتم: حرف نزن برو سر جات وایسا.
برگشتم و خطاب به پژمان و شهرام گفتم: من اینجا وامیستم ببینم کدومتون جرات دارید بیاید جلو و توپی که سمت من میاد و بگیرید. هر کی بیاد جلو پی لگد و مشت و به خودش بماله.
اونقدر جدی گفتم که هیچ کدوم صداشون در نیومد و هر کدوم با فاصله ازم ایستادن.
اونقدر حرف آیدین برام سنگین بود که تا آخر بازی یه نفس به توپ ضربه زدم اونم چه ضربه هایی.
من و دست کم گرفته بودن. انگار یادشون رفته بود که من جزو تیم والیبال دانشگاهمون بودم.
در اخرم با یه اختلاف خیلی خوبی از تیم مقابل بریدم.
بعد مدتها حس رضایت از خودم آنچنان انرژی بهم داده بود که تا یه ماه می تونستم باهاش سر کنم.

نمی خوام.
آرمین: تروخدا. ببین لازم دارم.
من: نه.
آرمین: آخه از تو که چیزی کم نمیشه. اصلا از اون استفاده هم نمیکنی.
سرم و از رو لبتاپ بلند کردم و نگاه سرد و بی تفاوتی بهش انداختم و با همون جدیت و خونسردی قبل گفتم: دقیقاً چند بار دیگه باید کلمه ی نه رو تکرار کنم تا تو معنیش و درک کنی؟
چشمهاش ریز و پر نفرت شد و با بدترین لحنی که بلد بود گفت: برو به جهنم. نباشی که من بخوام ازت یه چیزی بگیرم. اونقدر شعورت نمیرسه که بهت میگم گوشی ندارم و این خرابه نمیفهمی.
خشک گفتم: گوشیت فقط برای ماها خرابه؟ شب تا صبح داری باهاش حرف میزنی سالم به نظر میرسه.
پر حرص گفت: به توی گدای عقده ای، زشت ربطی نداره.
پر حرص تر روشو برگردوند و از اتاق رفت بیرون و در و محکم کوبید به هم.
به در بسته خیره شدم.
"گدای عقده ای، زشت".
پوزخندی زدم. کی به کی میگه عقده ای. رو این بشر حرف خوش تاثیر نداشت. هنوز یادم نرفته که دو روز پیش آنچنان دعوایی با بابا کرد که این پدر بیچاره ی من وقتی این پسر ناخلفش عصبانی از خونه زد بیرون قلبش گرفت و نفسش بالا نمیومد و ماها همه در حالت سکته بودیم.
اونقدر آب یخ بهش دادیم و بادش زدیم تا یکم بهتر شد و رفت دکتر و 2 تا آمپول فشار زد تا تونست برگرده خونه.
این از اون رفتارش و اینم از چیز قرض کردنش. میاد و اول با چاپلوسی و نشد با قلدری و نشد با تهدید و در آخر با تخریب شخصیتی سعی میکنه وسایل شخصیت و از چنگت در بیاره.
درسته که از گوشی قدیمیم زیاد استفاده نمی کنم اما این دلیل نمیشه بدم بهش. از اونجایی که تا حالا 3 تا گوشی رو نابود کرده و 2 تا از گوشی قدیمیهای افروز و سعید و بعد از قرض گرفتن جنازه تحویلشون داده جوری که دل و روده اشون بیرون بوده کاملاً نشون میده که به این بشر اعتباری نیست.
بعد تازه میگه چرا خودت و لوس میکنی. کجای کارم لوس کردنه؟ یه ذره موقعیت و درک نمیکنه بفهمه الان بابا هم تو شرایطی نیست که بتونه براش گوشی نو بخره. همون بابایی که چند روزه باهاش حرف نمی زنه.
هر چند بابا سعی میکنه نادیده بگیرتش اما همه اش نگرانشه. هر چی باشه پدره.
وقتی برای شام و ناهار سر سفره نمیاد با اشاره و زبون بهمون میگه براش غذا ببریم. یا وقتی می خواد بره بیرون آروم از جیبش پول در میاره و میزاره رو میز.
این پسرِ هم اینا رو میبینه ولی اونقدر نمک نشناسه که همه رو پای وظیفه می نویسه و یه ذره قدردانی سرش نمیشه.
شایدم میدونه ولی راحت تره که به روی خودش نیاره.
بی حوصله پوفی کردم. حرص خوردن من چه فایده ای داشت در حالی که مطمئن بودم بابا تو اولین فرصت اون چیزی و که این پسر میخواد و میخره.
منم نمی گفتم نخره، حرف من این بود بزاره به وقتش. مثلاً الان که نزدیک آخر ساله بزاره امتحاناتش و بده و اگه نمره هاش خوب بود براش گوشی بخره.
من که میدونم بابا اینا محلت نمیدن این دو ماه بگذره. همیشه همین بوده اون موقع که وقت عمل نبود و باید صبر می کردن یهو میرفتن بیرون میومدن با ذوق می گفتن این کارو کردیم. چند وقت بعد به نتیجه می رسیدن که نه انگاری من بد حرفی هم نمیزدم.
گوشیم زنگ خورد. به شماره نگاه کردم. السا بود. این که رفته بود خونه شراره اینا چرا زنگ زده؟
من: بله؟ سلام.
السا: سلام چه طوری خوبی؟ آرام بی کاری بیا خونه مهرانه اینا. اومده اینجا ما هم خراب شدیم رو سرش (ریز خندید) بیایا منتظریم.
بدون اینکه خداحافظی کنه یا منتظر جواب من باشه تماس و قطع کرد. یه نگاه به گوشی تو دستم انداختم. همه دیوانه ان....
بی اختیار ذهنم رفت سمت چهارشنبه سوری و قاشق زنی و همین جمله که از دهن آیدین بیرون اومده بود.
" همه دیوانه ان"
بدبخت خوب حق داره. این چیزا رو میبینه میگه دیگه.

از جام بلند شدم و مانتو شالم رو تنم کردم و موبایلم رو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون.
نمیدونم مامان کجا بود همون جور که به سمت در میرفتم داد زدم.
من: من میرم خونه مهرانه اینا.
نمیدونم مامان شنید یا نشنید البته یه صدای هومی به گوشم خورد احتمالاً معنیش همون " برو به سلامت بود" منتها با کلمات کمتر.
تو این خونه یاد میگرفتی از هوم و ام و آهان جمله ها تعبیر کنی.
تا زنگ خونه مهرانه اینا رو زدم در باز شد و یه دستی کشیدم تو خونه. مینا بود. کشون کشون من رو برد تو اتاق مهرانه حتی مهلت نداد با مامان مهرانه سلام علیک کنم.
من: چرا همچین می کنی؟
مینا: بدو جای حساس رو از دست میدی.
متعجب اما بی حرف دنبالش رفتم تو اتاق. مهرانه معرکه گرفته بود و همه دورش جمع بودن و با هیجان به دهنش خیره بودن و کلمات رو از تو حلقش میکشیدن بیرون.
کسی به سلام من جواب نداد. منم خودم رو سنگین گرفتم و آروم نشستم تو جام.
نمیدونم چرا حالا اخمای مهرانه آنقدر تو هم بود. پر حرص حرف میزد.
مهرانه: هیچی دیگه از من به شما نصیحت. شوهر کردین نکردین. هیچ چیزش اون جوری که میگن نیست. مامانا در باغ سبز نشونتون میدن برای جلب توریست تو دام این بازاریابا نیفتین شما.
شراره که دستش زیر چونه اش بود و قشنگ تو حرفهای مهرانه غرق بود با همون حالتش گفت: یعنی میگی بده؟ تو نفست از جای گرم در میاد. شوهر داری دیگه غمت نیست.
مهرانه: چی چیو غمم نیست. باورت میشه این چند وقت یه خواب راحت نداشتم؟
السا بهت زده گفت: وای چرا؟
مهرانه پر حرص گفت: از دست آقا.
لبم رو گاز گرفتم. دخترهی بی تربیت نمیگه دختر مجرد اینجا نشسته در مورد این چیزا حرف نزنه. شوهر کرده شعورش پریده.
در صدد بودم که یه چشم غره بهش برم که توضیح اضافه نده که زودتر دهن باز کرد و گفت: بابا بیچاره ام کرده. شب یه مدل می خوابه صبح یه مدل دیگه بیدار میشه.
قیافههای چپ و چولهی ماها رو که دید خودش توضیح داد.
مهرانه: بابا شب اول گفتم مثل این عاشقا و این کتابا دست دور کمر هم می خوابیم اما کدوم خواب؟ آقا خوابیدن من داشتم جون میدادم. یه دستش رو انداخته بود دور گردنم و پاشم تو شکمم بود. یعنی نفسم داشت بند میاومد. نفس تنگی گرفتم.
به زور وقتی خوابش برد پاش رو دستش رو آروم گذاشتم سمت خودش. تازه چشمهام گرم شده بود که همچین با پا کوبید پشتم که می خواستم جیغ بکشم. برگشتم یک چیزی حوالش کنم دیدم آقا خواب خوابه.
بی خیالش شدم و گرفتم خوابیدم. نصف شب یهو گرومپ پرت شدم پایین تخت. تو خواب لگد می پرونه و باز باز می خوابه. از حرصم رفتم رو مبل خوابیدم، به خیال اینکه میاد دنبالم و با ناز و نوازش برم می گردونه اما دریغ.
صبح بیدار شدم برم صداش کنم دیدم جایی که دیشب سرش بوده الان پاهاشه.
بعداً مامانش گفت این پسر شبا جاشو یه جا پهن می کنه صبح اون سر اتاق چپکی پیداش میکنن.
چند شب سعی کردم باهاش سر کنم دیدم نمیشه هر شب پرتم میکنه پایین. از خودم نبوغ به خرج دادم چند شب پیش رفتم سمت دیوار خوابیدم که نتونه پرتم کنه.
عصبانی دستی به صورتش کشید و با جیغ گفت: تا صبح حس کردم با آجرای دیوار یکی شدم بس که فشارم داد به دیوار. اینم زندگیه من دارم؟
یه نگاهی به ماها انداخت که حرفش رو تایید کنیم و براش غصه بخوریم اما ماها بدتر همه کبود شده فقط بهش خیره بودیم.
یهو اول شراره بعد السا و به نوبت بقیهامون زدیم زیر خنده. چقدر این خنده ی از ته دل بهم چسبید.
ماها میخندیدم و مهرانه حرص میخورد. خنده امون که بند اومد السا پرسید: خوب حالا میخوای چی کار کنی؟
مهرانه هم پیروز مندانه گفت: کار رو کردم. از اتاق انداختمش بیرون و گفتم هر وقت یاد گرفتی چه جوری بدون آسیب جسمی و روحی کنار کسی بخوابی بیا تو اتاق. به خدا از کمر درد نمی تونم خم شم. آنقدری که موقع پرت شدن از رو تخت کوبیده شدم رو زمین. خوب آدم ناراحت میشه بهش بر میخوره.
دوشب پشت در التماس کرد که محلش ندادم.
دو شبِ دوباره میاد تو اتاق میخوابه منتها آنقدر دقت میکنه که لگد نزنه و بد نخوابه که فکر میکنم تا صبح بیداره از ترس اینکه یه وقت حواسش پرت بشه و کار رو خراب کنه.
بعد یه لبخند شیطانی زد و ابروهاش رو انداخت بالا. دوباره ترکیدیم از خنده.
چقدر این دوره همیِ دخترونه خوب بود. به کل از یاد آرمین درم آورده بود.
بعد دو ساعت حرف زدن بالاخره رضایت دادیم و هر کدوم برگشتیم خونهی خودمون.
با السا وارد خونه شدیم.
السا: مامان ما اومدیم.
مامان از تو آشپزخونه بیرون اومد و با لبخند گفت: خوش گذشت؟ چی میگفت این مهرانه؟
سه تایی رفتیم و رو مبل نشستیم. مامان رو به روی ما نشست. گذاشتم السا با نهایت هیجان واو به واو حرفهای مهرانه رو برای مامان تعریف کنه. کاری بود که عاشقش بود و مامانم ترجیه میداد السا تعریف کنه چون میدونست من از سرش و تهش و وسطش می زنم و به یه جمله ی " خوب بود هیچی نگفت اکتفا میکنم.
حرفهای السا که تموم شد مامان از ته دلش یک خوشبخت باشن گفت و با یک آه جگر سوز یه نگاه آرزومند بهم انداخت و پر حسرت گفت: ایشا.. همه ی جونها خوشبخت بشن. یه شوهر خوب و سر به راهم برای آرام پیدا بشه من دیگه آرزویی ندارم.
بی حوصله پوفی کردم. دقیقا علت اصلی که من زیاد دم پر مامان نمیشم همین بود. تا وقت گیر میآورد پیله میکرد به شوهر و مرد و ازدواج.
بی حوصله گفتم: مامان جان وقت گیر آوردی؟ خسته نمیشی تو؟ دوتا داماد داری دیگه.
السا سریع برگشت سمت من و وقتی مطمئن شد منظورم از دوماد دوم پژمانه خوشحال نیشی باز کرد.
مامان سعی کرد جلوی خندهاش رو بگیره و یه اخمی به السا بکنه که انقدر ذوق شوهر نداشته باشه و رو به من گفت: درسته که دارم اما هر گلی یه بویی داره. دلم می خواد شوهر تو رو هم ببینم. دلم پوکید یکی هم نیست در این خونه رو بزنه تو رو خواستگاری کنه.
چشمهام و تو کاسه چرخوندم و سرم و بی حوصله کج کردم.
مامان که از حرکات من کفری شده بود گفت: حالا اشکالی هم نداره ها فوق فوقش دیدم داری جدی جدی رو دستم می مونی میدمت به این مهدی. پسر خوبی هم هست مدامم چشمش به توئه.
با این حرفش خندهی السا بلند شد و من پر حرص و پر اخم با تحکم گفتم: مامان....
حتی شوخیشم جالب نبود. از جام بلند شدم و بی اعتنا به لبخند خبیث مامان از کنارشون رد شدم و رفتم تو اتاقم. در رو که بستم ترکیدم.
با صدایی که سعی می کردم آروم باشه اما آنقدر کفری بود که نمیشد کنترلش کنم گفتم: اینام برای من دست گرفتن. حالا هر چی پسره خوب باشه. گیریمم بخوام باهاش ازدواج کنم، من که نمیتونم بعد هر باری که با شوهرم حرف می زنم یک راست برم تو حموم یا مدام حوله به دست باشم تا حرف زد سریع صورتم رو خشک کنم.
کلافه دستی به موهام کشیدم و نشستم پشت لب تاپ و شروع کردم به ور رفتن باهاش.

دو روزه که با مامان اینا درست و حسابی حرف نمیزنم. قهر تو کارم نیست بیشتر ترجیح میدم بی محلی کنم.
دو روز پیش بابا در کمال خونسردی خیلی شیک رفت و برای فرزند ذکورشون یک گوشی خرید که اگه بخوام صادق باشم به اندازهی پایه حقوق بازنشستگیش بود.
نذاشت یک هفته بگذره نذاشت دو روز از آشتی کردنشون بگذره. نذاشت این پسره یکم درک کنه که هر چیزی رو که میخواد باید به راهش بگیره نه با زور نه با تهدید و نه با قلدری. نذاشت یکم مزهی درک شرایط نامساعد زیر دندون این پسر بره که بفهمه همیشه همه چیز تو زندگی آنقدر آماده و محیا نیست.
نذاشت یکم حس پشیمونی از رفتارهاش رو بفهمه.
و خیلی نذاشتهای دیگه که الان فکر کردن بهشونم فایده ای نداشت.
بابا کار خودش رو کرده بود مثل همیشه و من مطمئن بودم یک ماهه دیگه میفهمه بازم گوش نکردن به حرف منطقی چقدر بده. مطمئنم یک ماه دیگه به مفهوم حرفهام میرسه و اونا رو پای حسادت به خرید ی گوشی چند صد هزاری برای برادرم نمیذاره.
و بدترین قسمت ماجرا این بود که وقتی من سر سنگین شدم دقیقا بابا به تنها چیزی که فکر نکرد حرفهام بود و با عصبانیت گفت: خیلی بده که به یک گوشی حسودی میکنی.
و من واقعا فهمیدم که یک وقتهایی دل سوزوندن برای آدمها حتی عزیزترینها وقتی خودشون نمیخوان واقعا چیز مزخرف و بدیه.
اما مگه میشه یه دختر غم پدر و مادرش رو نخوره. میدونم که به وقت نیاز بازم من و السا هستیم و پسر عزیزشون نیست.
آنقدر این چند وقت روم فشار کاری بود که حس میکردم دارم پیر میشم.
السا با سرو صدا وارد اتاق شد. برگشتم و نگاهی به کاسه ی تو دستش کردم که با تمرکز داشت محتویات داخلش رو هم می زد.
السا: آرام پاشو هر کار داری ول کن میخوایم یکم به خودمون برسیم.
اخم ریزی کردم. دقیقاً قرار بود چه جوری به خودمون برسیم؟
دوباره نگاهی بهم کرد و وقتی دید هیچ تکونی نمیخورم اخمهاش رو کشید تو هم و معترض گفت: اِ... مگه با تو نیستم پاشو دیگه.
من: یعنی چی؟ چی کار کنم؟
اومد جلوتر و کاسه ی تو دستش رو گرفت سمتم.
السا: ببین چی درست کردم. ماسکه. از همونایی که تو دیروز داشتی تو نت پیداشون میکردی. پاشو بذاریم رو صورتمون یکم رنگ و رومون باز بشه.
ابروهام پرید بالا. زیاد اهل این کارها نبودم.
من: بابا بی خیال این کارا چیه؟
اخمش بیشتر شد.
السا: یعنی چی این کارا چیه؟ بده به خودمون برسیم؟ به پوستمون؟ مخصوصاً تو که داری کم کم میرسی به سی سال باید بیشتر به خودت برسی. یکم از مامان یاد بگیری بد نیست. هر روز میاد به زور میگه رو صورتم این ماسک رو بذار این کرم رو بزن. حتی وقتی خودش حوصله نداره ماها رو مجبور میکنه براش این کارها رو بکنیم. خودشم خلاص کرده یک کلمه میگه " من بلد نیستم" و میاندازه گردن ما. پاشو ببینم.
حرفاش چندان بی ربطم نبود. به صفحه لپتاپ نگاه کردم و از توی شیشه اش به هاله ای از صورتم که پیدا بود خیره شدم. دستی به صورتم کشیدم. یعنی واقعاً داشتم پیر میشدم که السا هم بهم میگفت؟
پیر شدن بدون انجام هیچ کار مفیدی. بدون سامون پیدا کردن زندگیت و بدون برآورده شدن خواسته هات. چقدر بد بود.
به صورت خستهام نگاه کردم. باید از یه جایی آدم رسیدگی به خودش رو شروع میکرد. بدمم نمیاومد این ماسک رو امتحان کنم وقتی آنقدر کم خرج بود که میتونستم تو خونه درستش کنم و مثل دوستم نیاز به لیزر نداشتم.
چند روز پیش رفته بودم خونه ی دوستم و اون با ذوق و شوق گفته بود: آرام رفتم پوستم رو لیزر کردم و همه ککمکا و خالهام رو برداشتم.
و من به اون پوست شفاف و براق نگاه کردم و حس کردم چقدر پوستم داغون شده.
هر چند من آنقدری پول نداشتم و بدتر از اون داشتمم دلم نمیاومد پولهایی که به زحمت بدست آوردم رو تو این سن بدم برای صورتم.
شب که برگشتم خونه رفتم پای لپتاپ و از تو اینترنت طرز تهیهی چند تا ماسک رو پیدا کردم اما آنقدر همّت یا جرات نداشتم که بخوام درستشون کنم و امتحان کنم. شاید به خاطر همین حرف السا بود شاید می ترسیدم بهم بگن داری پیر میشی و به اینا نیاز داری.
بی حرف از جام بلند شدم و اجازه دادم السا اون مواد سبز رنگ و رو صورتم بماله.
به نظر ماسک مفیدی میاومد چون توش چیزهای خوبی داشت.
صدر و کمی شیر، یکم گلاب و بهار نارنج رو با هم مخلوط کرده بود تا یه خمیر نرم ازش در اومد و بعد اون خمیر رو به صورت من و خودش مالیده بود.
مامان تو اشپزخونه مشغول کار بود و چون دستش بند بود قرار شد بعد ما برای اون ماسک بذاره.
کل صورتم سبز رنگ شده بود.
خیلی شیک رو مبل وسط هال دراز کشیدم و تو آرامش کتاب خوندم.
السا تو اتاقش مشغول حرف زدن با تلفن بود و آرمین خدا رو شکر خونه نبود. مامان هم تو آشپزخونه میچرخید.
چند صفحه از کتابم رو خوندم که زنگ در رو زدن. احتمالا یکی از همسایه ها بود چون مستقیم در آپارتمان زده شده بود.
مامان به در نزدیکتر بود و در رو باز کرد. تا در باز شد افروز خودش رو پرت کرد تو خونه و سونیا رو انداخت بغل مامان و هیجان زده گفت: وای بچه ها چرا نشستین؟ بیاید ببینید پسرا تو حیاط دارن مسابقه میدن.

صداش اونقدر بلند بود که حتی السای تو اتاقم بیرون کشید. افروز خودش سریع بدون توجه به ماها رفت سمت پنجرهی هال.
السا هیجان زده داد زد: کی با کی؟
و خودش تند دویید سمت پنجرهی اتاقمون.
افروز: همه با هم. حتی سعیدم به بازی گرفتن.
وقتی دیدم مامان هم با سونیا به سمت پنجرهی آشپزخونه رفتن حس کنجکاویم به اندازه ی کافی تحریک شد که از جام بلند بشم و برم پشت پنجره و کمی خم بشم تا بتونم پایین رو ببینم.
پنجره های اطرافم مامان و سونیا و السا اشغال کرده بودن.
السا البته بیکار نبود همون جور که آویزون بود گوشی به دست به کل ساختمون خبر داد که تو حیاط بازیه و تقریباً همهی سرها از پنجره ها بیرون اومده بود و افروز کلا آویزون شده بود تا بهتر ببینه.
پسرا دو تیم شده بودن. یه تیم پژمان و آیدین و شهرام بودن و تیم بعدی سعید و مهدی و آرمین و این بار به جای والیبال بسکتبال بازی میکردن.
به توری که به دیوار حیاط نصب کرده بودن نگاه کردم. هر بار که توپ دست یکی از تیم ها میافتاد هجوم میبردن سمت تور و حریف سعی میکرد جلوشون رو بگیره.
بعد ده دقیقه، بازی به شدت هیجانی شده بود جوری که حتی من خونسردم با شور و هیجان تشویقشون میکردم.
با اینکه یک جورایی خانواده تو کل دو تیم تقسیم شده بودن اما به خاطر آرمین و ناراحتی که ازش داشتم به شدت دلم میخواست تیم پژمان اینا برنده بشه.
چون از باخت آرمین بسیار بسیار دل خنکی پیدا میکردم.
تیم پژمان اینا دوتا امتیاز جلو بودن که پژمان گرفته بودش. با شوت آیدین که درست توپ رو تو تور پرت کرد تیمشون برنده شد. غیر بازیکنای تیم که همه اشون بالا میپریدن و خوشحالی میکردن ماها که از پنجره ها آویزون بودیم هم جیغ میزدیم و ابراز احساسات میکردیم.
یه لبخند خوشحال رو لبم بود و دونه دونه بچه ها رو نگاه میکردم که البته غیر پژمان که چشمش به پنجرهی اتاق ما و السا بود بقیه حتی سرشونم بالا نیاورده بودن.
تو یه لحظه که داشتم نگاه پژمان به السا رو شکار میکردم چشمم خورد به آیدینی که چند قدم عقب تر از پژمان ایستاده بود و یک جورایی بهت زده به خونهی ما نگاه میکرد.
به خاطر عرقی که کرده بود و موهایی که رو پیشونیش چسبیده بود چشمهاش پیدا بود. چشمهام رو ریز کردم تا ببینم کجا رو نگاه می کنه اما تو یه لحظه با حس اینکه داره به پنجره ی هال و دقیقا به من نگاه میکنه اخمهام رفت تو هم.
پسره ی هیز چه وقت نگاه کردنه. اه اه خوبه خواهر بزرگم کنارم و مامانم پشت اون یکی پنجره است. یکم حیا هم خوب چیزیه.
داشتم بهش چشم غره می رفتم که پوزخند رو لبش عجیب عصبیم کرد. چشم غره ام و آتیشی تر کردم و با افروز هر دو همزمان خودمون و کشیدیم عقب و چرخیدیم که برگردیم تو خونه که افروز با دیدن من یه جیغ بلندی کشید و یه قدم رفت عقب و دستش رو گذاشت رو قلبش و با داد گفت: مرده شورتو ببرن این چه ریختیه برای خودت درست کردی زهره ام آب شد.
و من مونده بودم که ریختم مگه چشه؟ و پی برده بودم که افروز به شدت بی تربیته.
اما با شنیدن جیغ السا که از تو اتاق بلند شده بود و جملهی: وای آبروم رفتش به خودم اومدم.
یاد ماسکم که افتادم وحشت زده دستم رو به صورتم کشیدم و با حس ماده ی خشک شده روی صورتم چشمهام گرد شد و با سرعت هر چه تمامتر رفتم سمت در دستشویی و همزمان با السا رسیدم به در.
جفتمون چسبیده بودیم به در و هیچ کدوم رضایت نمیدادیم که اون یکی زودتر بره و از این وضعیت اسفبار خلاص بشه.
السا: بزار من برم آبروم رفت دیدم پژمان هی به صورتم اشاره میکنه از اول بازی من خر نفهمیدم.
و من یاد پوزخند آیدین افتادم و چشم غره خودم و واقعا خجالت زده شدم.
با خنده ی مامان و سونیا و افروز برگشتیم سمتشون.
هر سه کنار هم ایستاده بودن و به ماها میخندیدن.
سونیا: ببین خاله السا و خاله آرام شدن مثل شرک و فیونا.
و من به شدت دعا می کردم که تو تصورات این دختر بچه حداقل من فیونا باشم و تغییر جنسیت نداده باشم.
در آخر مجبور شدم یه پس گردنی به السا بزنم و با زور لباسش رو بکشم تا پرت شه عقب و من بتونم بچپم تو دستشویی و از دیدن خودم وحشت کنم و مشت مشت آب بپاشم تو صورتم که شاید این ماده ی سبز رنگ آبرو بر رو زودتر پاکش کنم.
و چقدر اون شب سعید به صورت سبز رنگ من و السا خندید و بیشتر به السا که با اون ریخت به شدت برای پژمان عشوه میاومد و السا تا دم دمای صبح غصه میخورد و پژمان پای تلفن سعی میکرد آرومش کنه و اینکه هر جوری باشه برای اون فرق نداره همین که الساست براش کافیه و من چقدر تو دلم بهشون فحش دادم که زمزمه های عاشقونهاشون رو دم گوش من بزرگتر دختر بچهی چشم و گوش بسته میگن و آدم رو هوایی میکنن.

من: نمی خوام، نمیام.
السا: آرام جان من، السا بمیره، تروخدا.
با اخم برگشتم و نگاش کردم. قیافه اش شکل التماس بود. زیاد برام مهم نبود.
کلافه از بحث بی خودمون گفتم: آخه چرا من باید بیام. اصلاً به من چه؟
السا که حس کرد ممکنه نرم بشم تند اومد کنار صندلیم ایستاد و دست راستم و بین دوتا دستش گرفت و با ذوق گفت: کلش به تو ربط داره به اینکه خواهریت و به من و پژمان ثابت کنی. تو که بابا رو می شناسی تو نیای نمیزاره منم برم. تروخدا، برام مهمه. مگه چند بار پیش میاد که دوستای پژمان بخوان برن چیتگر و پیکنیک و منم بتونم باهاشون برم.
سرم و کج کردم و گفتم: خوب برو، من و چرا دنبال خود ت خِرکِش می کنی؟
دلخور گفت: همین الان بهت گفتم. تو نیای بابا نمیزاره منم برم. تو که می دونی نمیزاره تنها با پژمان جایی برم. یا تو باید بیای یا اون آرمین.
قیافه اش شکل چندش شده بود. با صدای آروم و غمزده ای گفت: آرمینم ببرم رسماً یعنی برم کوفت بخورم. کل پیکنیک زهرِمارم میشه همه اش باید حواسم بهش باشه که یه وقت با پسرای 10 سال بزرگتر از خودش زیادی حس صمیمیت نکنه و شوخی های ناجور باهاشون نکنه. آرام.....
نفسم و عصبی بیرون دادم. دو ساعت بود یه ریز حرف می زد خسته هم نمیشد. هر چی بهش می گفتم بابا من نمی خوام با دوستای پژمان جایی بیام اما مگه گوش می کرد؟ از طرفی هم حق داشت تحمل آرمین تو یه جمعی که باهاشون رودربایستی داری خیلی سخت بود چون به شدت جو زده میشد و تو اون موقعیتها هم رسماً ماها رو به عنوان خواهرهاش نمی شناخت چه برسه به اینکه یادش بیاد ما بزرگتر از اونیم و با ما اومده.
دستی تو موهام کشیدم. تو این دو ساعت تو یه خط کتاب مونده بودم. السا با حرفهاش نمی زاشت که هیچی ازش بفهمم. فقط و فقط برای ساکت کردن صدای ممتد التماس آمیزش کلافه گفتم: باشه باشه میام تو فقط یک ساعت حرف نزن باشه؟
یهو با ذوق تو هوا پرید و دست منم که تو دستش بود محکم پرت شد رو پای خودم. یه چشم غره بهش رفتم که داشت با ذوق و خوشحالی بالا و پایین می پرید و شیرجه برده بود سمت گوشیش.
دختره منتظر بود. وروره جادو حتی 5 دقیقه هم نتونست ساکت بمونه. درسته که دیگه با من حرف نمی زد که اونم جای شکر داشت اما اونقدر واضح و بلند با پژمان حرف می زد که من به جای خوندن کتاب فکرم مشغول حرفهای السا و کشف جمله های پژمان از اون سمت خط بودم و با هر حدس درست بی اختیار لبخند میزدم.
البته یکم از خودم به خاطر حرکت زشتم خجالت کشیدم اما این به اون که السا نمیزاشت کتاب بخونم در.
در حال حدس زدن جمله ی پژمان که نمیشنیدم بودم که تصدیق السا باعث شد با دهن باز تند برگردم سمتش و خیره بشم بهش.
السا: آره آرام کیک درست می کنه قول داده.
معترض گفتم: من کی قول دادم. چرا از طرف من حرف در میاری. یعنی همون حرف تو دهنم میزاری.
السا خوشحال لبخند گشادی زد و رو به من گفت: آرامی جونم درست می کنی دیگه. می دونی پژمان چقدر کیکای تو رو دوست داره اصلاً به عشق کیکای تو برنامه ی فردا رو ترتیب داده.
چشمهام ریز شد. مطمئنم داشت بچه خر میکرد. صدای پژمان و نشنیدم اما السا آروم تر گفت: هیچی نگو تو، بزار درست کنه.
چشمهام ریز تر شد. بدبخت پژمان اصلاً روحشم خبر نداشت که به خاطر کیکای من برنامه پیکنیک گذاشته.
سری تکون دادم و برگشتم سمت میزم.
السا: خواهری درست می کنی دیگه؟
بی توجه بهش کتابم و تو دستم گرفتم و گفتم: درست می کنم فقط برای اینکه پختن کیک و دوست دارم نه به خاطر کلمات خر کننده ی تو.
بلند خندید و به ادامه ی حرفهاش با پیمان پرداخت.

 آرام... آرام بیدار شو دیگه، دیرمون میشه. پژمان تا 10 دقیقه ی دیگه پایین منتظرمونه.
دستی به چشمهام کشیدم و رومو برگردوندم سمت دیوار. این السا چرا خفه نمیشد؟؟؟
دستی محکم کوبیده شد تو کمرم جوری که برق از چشمهام و خواب از سرم پرید.
مثل کسی که تو خواب بهش صاعقه زده باشه مثل فنر تو جام نشستم. هنوز گیج بودم و درک اینکه چی کوبیده شده بهم و چه اتفاقی افتاده رو نداشتم فقط حس می کردم کمرم می سوزه.
گیج به السا نگاه کردم و گفتم: سوختم. چایی ریخت روم.
السا چشم غره ای بهم رفت و گفت: خوابی هنوز؟ چایی چیه؟ من زدم به کمرت که بیدار بشی پژمان منتظرمونه. دیر شده.
یکم مات نگاش کردم که بی توجه به شوکی که بهم وارد شده بود داشت لباس می پوشید. وقتی فهمیدم قضیه چیه پر حرص چشم غره ای رفتم.
دختره ی گاگول نمیگه تو خواب سکته میکنم می میرم. بی حوصله از تخت پریدم پایین و رفتم سمت دستشویی.
برای همین صبح بیدار شدنش بود که قبول نمی کردم باهاشون برم. الانم که غلط کردم فایده نداشت.
بابا رفته بود نون بگیره. مامان مشغول صبحونه حاضر کردن بود. السا خانم شده بود و کوله هامون و بسته بود. البته علت اصلیش این بود که می دونست من خوابم و می ترسید چیزی و جا بزاریم.
معمولا من مسئول جمع آوری وسایلم ولی چون السا دیشب هیچ گونه کمکی تو پختن کیک بهم نکرد و سرمم با حرفهاش برد اعلام کرده بودم که یا خودش بارو بندیل و جمع می کنه یا من نمیام. اونم که نمی خواست فرصت دیدار آزاد و راحت با پژمان و از دست بده خودش دست به کار شده بود.
میز صبحونه خوشگل و آماده چیده شده بود. دلم داشت ضعف می رفت. دیشب شام نخورده بودم. یه هفته می شد که شام نمی خوردم و غذام از گنجشکم کمتر شده بود به امید آب شدن چند کیلو از گوشتام اما دریغ.
نمیشد امروز که روز تعطیله رژیم منم تعطیلی بهش بخوره؟
دیدن چایی داغ و بوی دارچینش باعث شد شکمم سر و صداش در بیاد. پر ذوق خواستم برم سمت میز که السا از پشت مانتوم و کشید و گفت: کجا خانم؟ پژمان و یادت رفته؟ بدو بریم.
همون جور که به سمت در کشیده میشدم پر حسرت به میزی که بهم چشمک میزد نگاه کردم.
از مامان خداحافظی کردیم و بعد از اطمینان دادن به مامان که حواسم به بچه ها ( همون پژمان و السا ) هست از خونه زدیم بیرون.
فکر کنم منظور مامان از این سفارشا این بود که نکنه یه وقت چشم از این دوتا بردارم برن خاک برسری بکنن. انگار روزهای عادی که پژمان میرفت دنبال السا دم دانشگاه من یا کسی همراهشون بود که ببینیم موازین اسلامی و رعایت می کنن یا نه. هر چند قول و قرار پژمان با بابام در چهار چوب موازین بود.
خودم و پرت کردم رو صندلی عقب 206 نقره ای پژمان و به یه سلام خالی اکتفا کردم. بدبخت همون سلامم به زور جواب داد چون حال و احوال با السا جایی برای جواب به من خواهر زن نمیزاشت.
بهتر بود از فرصتهام به نحو احسن استفاده می کردم برای همین تا به محل قرار با دوستای پژمان برسیم خوابیدم.
تکونهای دستی باعث شد خمیازه ی بزرگی بکشمو وسطش چشمهام و باز کنم. اما با دیدن یه دسته آدم که بیشترشون هم ذکور بودن و همگی خیره به شیشه ی ماشین و مستقیم به من، خمیازه ی بالا بلندم کوفت شد و نصفه رها شد و فکم با طومأنینهبسته شد.
السا: آرام پاشو رسیدیم همه منتظر تو هستن.
دماغم و بالا کشیدم و خودم و صاف کردم. قیافه ی جدی به خودم گرفتم که نیش اون عده از ذکوری که به خودشون جرأت داده بودن به حالت بهت زدم بخندن بسته بشه.
با صلابت از ماشین پیاده شدم و کوله ام و انداختم رو دوشم و صاف خیره شدم به دوستای پژمان که یکی معرفیشون کنه.
پژمانم از سر صف شروع کرد به معرفی چقدم ماشا... زیاد بودن.
پژمان: محمد، حسین، نوید، حسام،.....
با سر به تک تکشون سلام دوباره کردم.
بین 10-12 تا پسر 4-5 تا دختر بیشتر نبودن. اونا هم یا نامزد و یا دوست دختر دوستان بودن.
بعد معرفی همه پژمان گیج سرش و چرخوند به اطراف انگار دنبال کسی می گشت.
پژمان: بچه ها پس اصل کاری کجاست؟
اخم ریزی کردم. اصل کاری دیگه کیه؟ این همه آدم اصل و فرعم دارن؟
محمد: اوناهاش داره میاد.
برگشتم سمت مسیری که اشاره می کرد. یه پسری بود که یه زیر انداز بزرگ و یه سبد بزرگتر روی دستهاش بود جوری که به زور جلوشو می دید و تقریباً حفظی و حدسی قدم بر می داشت. اون طفلی از منم بدبخت تر بود، رسماً خر بارکش شده بود.


پژمان با دیدنش ذوق زده گفت: بفرمایید اینم اصل کاری آقا....
پسر: پژمان خفه بیا اینا رو بگیر از دستم.
ماشا.. اصل کاری چه مودبم بود.
بچه ها به فک باز مونده در حال معرفی و ذوق کور شده ی پژمان خندیدن و پژمانم بی خیال آقا ماقا شد و سبد بزرگ و از رو دست پسر برداشت.
چشمهام گرد شد. برگشتم یه نگاه به السا و یه نگاه به بقیه انداختم. قیافه ی عادی همه نشون می داد که همه از این حضور خبر داشتن و فقط من بی خبر بودم.
چرا یه درصد فکر کردم پژمان بدون دمش بیرون میره. من نمیدونم این دمه چه جوری این همه مدت ازش دور بوده.
از وقتی به قول آیدا اومدن تهران پژمان و آیدین همیشه با هم بودن. برادرهای واقعی هم انقدر همدیگه رو نمیبینن که اینا میبینن.
آیدین با دیدنم بی حرف سری تکون داد و منم به رسم ادب همون جوری جوابش و دادم. رومو برگردوندم و منتظر موندم راه بیافتیم.
بعد کلی گشتن بچه ها یه جایی بین کلی درخت که خلوتم بود و انتخاب کردن. هر چند باب میل من نبود.
اما خوب حق نظر دادن نداشتم من فقط همراه بودم.
زیرانداز و پهن کردیم و وسایل و چیدیم و هر کس مشغول کاری شد. پسرا رفتن سراغ زغال داغ کردن و قلیون درست کردن و ...
من نمیدونم اول صبحی قلیون چه فازی داره.
من ولی بی سر و صدا رفتم یه گوشه با کمی فاصله دور از جمعیت سر و صدا کن، نشستم و بهشون نگاه کردم. دخترا که معلوم بود قبلاً هم همدیگه رو دیده بودن و آشنایی داشتن مشغول حرف زدن بودن. یه بسته شکلات و تنقلاتم جلوشون گذاشته بودن و به بقیه هم تعارف می کردن. بابا این چیزا چیه می خورین غذا بدین بهمون به قول مامان آیدین اینا مواد پر کالری ولی با ارزش غذایی کمه فقط چربی رو چربی میاره.
غذا خوبه.
به منم شکلات تعارف کردن که با مبارزه ی شدید با خودم تونستام جواب رد بدم و چشم از کاکائوهای پیش روم بردارم.
پسرها در حال شوخی و بحث و بلند بلند خندیدن بودن.
یه خمیازه ی درون دهانی کشیدم و با چشمهای خمار خیره شدم به جمع. شکمم صداش در اومد. تند دست گذاشتم رو شکمم و یه نگاه اجمالی به اطراف انداختم.
خدا کنه کسی نفهمیده باشه آبروم بره.
نه خدا رو شکر انگار کسی صدای شکم معترض من و نشنیده.
خیلی گشنم بود نزدیک 18 ساعتی میشد که هیچی نخورده بودم. اون یه ذره غذایی هم که برای ناهار دیروز خوردم به هیچ جام نرسیده بود.
رسماً داشتم بیهوش میشدم. کم خوابی هم مزید بر علت شده بود و ضعف کرده بودم. چشمهای خمارم داشت سیاهی می رفت. نگاهی به السا انداختم دریغ از یه نیم نگاه به من. به پژمان نگاه کردم اونم مشغول بود. دستی به چشمهام کشیدم از سر گیجه متنفر بودم و الان دچارش شده بودم. دنیا دور سرم می چرخید.
باید به السا می گفتم یه شکلات بهم بده که فشارم و بیاره بالا تا این سرگیجه ی لعنتی از بین بره. سرم کج شد به طرف. خیلی بی حال تر از این حرفها بودم که بتونم السا رو صدا کنم.
چشمهام و بستم و رو هم فشار دادم. یه نفس عمیق کشیدم. دستی به چشمهام کشیدم و عرق سرد روی پیشونیم و پاک کردم.
چشمهام و باز کردم و بی حال دوباره به السا و ظرف شکلات جلوش خیره شدم.
خدایا آبرومو حفظ کن نزار اینجا غش کنم. غش کردن و بی حیثیت شدن یه طرف، سنگین وزنم هستم کسی نمیتونه بلندم کنه.
در حال التماس به خدا بودم که یه مشت پر شکلات جلوم ظاهر شد. ذوق زده به شکلاتها نگاه کردم و تند یکیش و برداشتم و سریع بازش کردم و چپوندمش تو دهنم. خدا چه زود بهم نگاه کرد و آّرومو نگه داشت. شیرینیش که وارد بدنم شد چشمهام بسته شد و یه نفس راحت و پر آرامش کشیدم.
اولیش که تموم شد دست بردم و دومیش و برداشتم و بازش کردم و گذاشتم تو دهنم. چه لذتی داشت ثابت موندن دنیا و خوردن شکلات.
-: صبحونه نخوردین نه؟ میدونستم پژمان عجله می کنه.
هول شکلات گنده رو قورت دادم جوری که گلوم و خراشوند. برگشتم و به آیدین نگاه کردم. اونقدر محو شکلاتها و قشنگی دنیا شده بودم که پاک یادم رفته بود ببینم کی برام شکلات آورده.
نگاهش به روبه رو بود. وقتی نگاه خیره ام و حس کرد برگشت و بهم نگاه کرد، بی حرف بدون عکس العمل.
آیدین: بهتر شدی؟
به خودم اومدم و با یه سرفه چشم ازش برداشتم. باید تشکر می کردم. دیگه اونقدر بی ادبم نبودم.
من: بله ممنونم. دستتون درد نکنه.
سری تکون داد و گفت: این بچه ها شعورشون نمیرسه به جای قلیون چاق کردن اول صبحونه بخورن.
از جاش بلند شد و رو به بچه ها گفت: ببینم امروز وعده های غذایی و کنسل می کنیم؟ بابا کسی نمی خواد به ما یه چایی، نون و پنیری چیزی بده؟
یکی از دخترا که نفهمیدم اسمش شیما بود یا شیوا گفت: آخی بچه امون گشنش شده شرمنده الان میز می چینیم براتون.
بقیه خندید و من فهمیدم که این جمع چقدر لوسن که به یه همچین چیز بی مزه ای این جوری می خندن.

بالاخره با تشر آیدین بساط صبحونه رو پهن کردن و من تونستم بعد چند روز درست و حسابی غذا بخورم. از ترس سرگیجه و افتادن فشار بی خیال رژیم و آب کردن گوشتام شده بودم.
بعد صبحونه بچه ها نشستن به بازی. یه عده ورق بازی می کردن و دو نفرم تخته. همه هم از دم شرطی. منم که کلا شانس درست و حسابی نداشتم ترجیح دادم بی خیال بازی بشم و خودم وبا کتاب خوندن سرگرم کنم.
برای ناهار پسرها جوجه درست کردن و انصافا خوشمزه بود.
بعد ناهار هر کسی یه طرفی ولو شده بود. یه لحظه که حواسم نبود نفهمیدم السا و پژمان یهو کجا جیم شدن. یکی دو تا دیگه از زوج ها هم رفته بودن قدم بزنن. پسرها مشغول بازی و قلیون کشیدن بودن.
نیم ساعتی میشد که به خودم می پیچیدم و تو دلم به السا فحش می دادم.
الهی بگم خدا چی کارش کنه منو به امان خدا بین این قوم غریب ول کرده معلوم نیست رفته چی کار کنه.
یکم به اطرافم خیره شدم. اینجا هم که همه اش درخته از آب و آبادانی خبری نیست که. برای همین اینجا رو دوست نداشتم.
من خودم هر وقت یه جا میرم اول نگاه می کنم ببینم دستشوییش کجاست و سعی می کنم همون دورو برا یه جا پیدا کنم بشینم.
الان من و آوردن ناکجا من با این مثانه ی پر از کی سراغ دستشویی و بگیرم.
2 تا از دخترا خانمی کرده بودن و نرفته بودن تو کوه و کمر و رو زیر انداز نشسته بودن ولی اونقدر محو حرف زدن با نامزداشون بودن که نمیشد بهشون بگم دستشویی کجاست از طرفی رومم نمیشد.
چشم چرخوندم. اونقدر کلافه بودن که محمد دوست پژمانم فهمید.
محمد: آرام خانم چیزی لازم دارین؟
بهش نگاه کردم. آبروم رفت. فهمید دارم به خودم می پیچم.
لبم و گاز گرفتم و نگران نگاش کردم. سعی کردم عادی باشم.
من: نه آقا محمد چیزی نمی خوام ممنون.
محمد: تعارف می کنید؟ چیزی می خواید بگیدا.
ای بابا چه پیله ایه. ببینم می تونی انقدر اصرار کنی که من اختیار از کف بدم همین جا بلند اعلام کنم که نیاز به دست به آب دارم؟
من: نه ممنون.
سری تکون داد و بالاخره بی خیال شد. نفسی به زور کشیدم و دوباره سعی کردم از بین دار و درخت یه جای آجری و سیمانی که شکل و نوید دستشویی بده رو پیدا کنم.
-: چیزی شده؟
به آیدینی که کنارم نشسته بود نگاه کردم.
نگاهش منتظر بود. راستش دو دل بودم بگم یا نگم. واقعاً تحملم تموم شده بود دیگه داشت از تو چشمام می زد بیرون.
یه نگاه به جمع کردم و لبم و گاز گرفتم. با اینکه با این بشر زیادم اوکی نبودم اما خوب در حال حاضر تنها آشنایی بود که توی این جمع داشتم. هر چی باشه همسایه بود و 4 بار بیشتر از بقیه می شناختمش.
مرده شور السا و پژمان و ببرن که به هیچ دردی نمی خورن.
دو دل سرم و بردم نزدیک گوشش. متعجب از حرکتم و نزدیکیم چشمهاش کمی گشاد شد اما تکون نخورد.
کنار گوشش آروم و با خجالت و مختصر گفتم: دستشویی...
یهو همون جور کج برگشت و خیره شد بهم. انگار مطمئن نبود که واقعا گفتم دستشویی. وقتی نگاه عاجزم و دید یه لبخند خیلی ریز گوشه ی لبش اومد. نه پوزخند بود نه مسخره. انگار به زور جلوی خودش و گرفته بود که بلند نخنده.
نگاهش و ازم گرفت و از جاش بلند شد. برگشت سمتم و گفت: پاشو ببرمت.
دوباره لبم و گاز گرفتم. ترو خدا می بینی تا گفتم دستشویی سریع صمیمی شد "پاشید می برمتونم" نه " پاشو می برمت. هی روزگار آدم و عاجز نکن که عزتش می افته.
اما ته دلم داشتم دعا به جونش می کردم.
از جام بلند شدم و دنبالش راه افتادم. دستش و برده بود تو جیبش و یه قدم جلوتر از من راه می رفت.
باید از یه سر بالایی می رفتیم بالا که خیلی سخت بود. هی پام و می زاشتم رو این خاکها اما لیز می خوردم و دوباره میومدم پایین.
این خاک و خلم تو این وضعیت با من شوخیش گرفته بود.
پر اخم به زمین خاکی و شل نگاه کردم. یکی می دید فکر می کرد دارم خاکها رو برای اینکه باعث میشن لیز بخورم دعوا می کنم.
داشتم بررسی می کردم که چه جوری پام و بزارم که سُر نخورم که دست آیدین اومد نزدیکم و آروم آستین مانتوم و گرفت و با یه حرکت کشیدم بالا و من با یه قدم بزرگ تونستم اون خاکی و رد کنم و پام و رو یه زمین سفت بزارم.
سرمو بلند کردم و آروم گفتم: مرسی.
سری تکون داد و بی حرف به راهش ادامه داد.

رمان لالایی بیداری6


سری چرخوند و آهی کشید.
بی اختیار گفتم: مامان چرا بیمارستان بود.
برگشت سمتم و با لبخند پر بغض گفت: مامان قلبش مشکل داشت. تقریباً با دستگاه زنده بود. پارسال پیوند قلب داشت. تا اینکه الان تونسته سر پا بمونه. اما دیگه مثل قبل نشد. دیگه حتی تو باشگاه هم ورزش آنچنان سنگینی نمیکنه.
خیلی جلوی خودم و گرفتم که نپرسم آیدین چی؟
آیدا: برای همینم از اهواز اومدیم. اومدیم اینجا که یک شروع دوباره داشته باشیم. بابا همیشه اون باشگاه رو داشت. فقط اینکه اجاره اش می داد. ولی وقتی قرار شد بیایم تهران دیگه از اجاره درش آورد و خودش مدیرش شد.
اینجا رو هم آقا پژمان بهمون معرفی کرد. دوست دوران سربازی آیدین بوده. خیلی با هم صمیمی بودن. تقریباً از همه چیزمون خبر داشت. وقتی فهمید می خوایم بیایم تهران اینجا رو پیشنهاد کرد. هم نزدیک خودش بودیم و هم همسایه ها رو تضمین کرده بود.
برگشت و با یک لبخند عمیق گفت: من و آیدین همیشه تنها بودیم. غیر خودمون کسی رو نداشتیم. من هیج وقت.... خواهری نداشتم که بتونم باهاش صمیمی بشم. هر چند بی...
یهو دهنش رو جمع کرد و سرش رو انداخت پایین. ابروهام بهم نزدیک شد. حس می کردم حرفش رو خورده.
سرش رو بلند کرد و با یک لبخند عمیق گفت: فکر کنم آتیش رو روشن کردن حالا می تونیم بریم از رو آتیش بپریم.
به لبخندش جواب دادم و رو به افروز گفتم: تو نمیای از رو آتیش بپری؟
نگاهی به دیگ بزرگ آش کرد و گفت: اول آش درست شه بخورم بعد. تا اون موقع شعله های آتیشم کمتر شده خطرش کمتره.
چپکی نگاش کردم و گفتم: شکموی ترسو.
دستم رو گذاشتم تو دست آیدا و با هم رفتیم سمت آتیش. چند باری همهی جوونها حتی مامان و بابا و بقیهی بزرگترها از رو آتیش پریدن. آرمین و پسرها کلی ترقه و فشفشه و سفینه و سیگارت و هفت ترقه زدن.
هر بار که یکی از سیگارتا نزدیک پای شراره می ترکید اونم نامردی نمی کرد و ناله و نفرین و شروع می کرد. آخرش پژمان دیگه صداش در اومد و با خنده گفت: شراره این جور که تو نفرین می کنی می ترسم آخر شب یکی از بچه ها سوسک بشن.
شب خیلی خوبی بود. با اصرار بچه ها بعد از خوردن آش که البته من نخوردم چون اصولا آش دوست نداشتم قرار شد که جوونها تا دم دمای صبح کنار آتیش بیدار بمونن.
همسایه های جدید با ولع آش رو خوردن. براشون عجیب بود یک همچین آشی، ظاهراً تا الان از این آشها نخورده بودن و مامان براشون گفت که این آش گزنه یک آش شمالیه و مخصوص چهارشنبه ی آخر ساله.
بعد آش خوردن و آجیل خوردن و حرف زدن نزدیک نیمه شب بود که بزرگترها بلند شدن و رفتن بالا و جوونها موندن بیرون.
منم میخواستم با مامان اینا برم بالا چون چشمهام داشت بسته میشد اما تا از جام بلند شدم شراره همچین مچ دستم رو کشید که پرت شدم روش و نشستم تو بغلش.
از این پیشامد ناگهانی همچین شوکه شدم که تند مثل جن زده ها از بغلش بلند شدم و بهش چشم غره رفتم و با اخم گفتم: الاغ الان میدیدن برامون حرف در میاوردن. جفتمونم که بی شوهر میفهمیدن چرا تا حالا ازدواج نکردیم. میگن این دوتا با هم کار دارن.
تو اون وضعیتی که من حرص می خوردم و تند تند حرف می زدم شراره می خندید.
اومدم با حرص برگردم برم که دوباره دستم رو کشید و گفت: بری همین الان همچین بغلت می کنم که شکشون به یقین تبدیل بشه. بگیر بشین ببینم. می خوایم تا صبح بیدار بمونیم.
من: برو بابا من خوابم میاد. بیدار بمونم که چی؟ میرم بالا می خوابم.
ولی کو گوش شنوا. این شراره مثل چسب چسبید به دستم و ولم نکرد. زیر لب غر زدم.
من: همین امشب که آقا پایینه و من می تونستم بی سرو صدا بخوابم این شراره سر خر شده.
مجبوری نشستم کنارش اما چه جوری آخه؟ هوا خیلی سرد بود و ساعت 2 تقریباً در حال قندیل بستن بودیم.
حتی آتیشی که وسط آلاچیق روشن کرده بودنم فایده نداشت.
ساعت که دو شد السا بلند شد. خوشحال از اینکه بالاخر ه عقل ناقص این دختر یک جا جواب داد اومدم پاشم که یکو با حرفش وا رفتم.
السا: من میرم بالا پتو بیارم. خیلی سرده نمیتونیم این جوری بیدار بمونیم.
یعنی می خواستم واقعاً بزنمش. داشت از فرصت استفاده می کرد. چون پشت بندش پژمانم بلند شد و گفت: منم چند تا پتو میارم.
قشنگ داشتم وا میرفتم. رفتن و برگشتن این دوتا برای 4 تا پتو بیست دقیقه طول کشید.
خلاصه که پتو ها رو آوردن و همه نشستن تازه شروع کردن به تعریف کردن چیزهای ترسناک.
راستش زیاد خوشم نمیاومد از این بحثا. یک سردی تو بدنم میپیچید. اما نمی تونستم چیزی بگم. هیچ وقت نگفته بودم که از این جور حرفها بدم میاد فقط سعی کرده بودم نشنوم یا خودمو سرگردم کنم یا دور شم از محیطش.
اما الان اینجا بدجوری گیر کرده بودم. از رو ناچاری خودم رو پیچوندم تو پتو و هر چی بحث پیشتر میرفت منم سرم تو پتو بیشتر فرو می رفت. هر کی میدید فکر میکرد از زور سرما فرو میرم تو پتو. اما این حرفهای ترسناک مو به تنم راست می کرد.
بالاخره ساعت 5 صبح ملت رضایت دادن و ولمون کردن. اولین نفری بودم که از جام بلند شدم. شب بدی نبود فقط داشتم از ترس قبض روح میشدم.
بدون اینکه منتظر کسی بمونم تند تند از بقیه جدا شدم و از پله ها رفتم بالا. حتی برنگشتم پشت سرم رو نگاه کنم. باد سرد که بهم میخورد تمام تنم رو می لرزوند نه از سرما بلکه از ترس.
با آخرین سرعتم خودم رو به خونه و بعدم اتاقم رسوندم و چپیدم زیر پتو .
تو دلم ریز ریز به همهی جوانان بیدار موندهی امشب فحش دادم و بیشتر از همه به شراره که مجبورم کرد همراهشون بمونم.


نگران خودم رو کشیدم جلو و با دست به راننده اشاره کردم. آقا این کوچه بزرگه رو برید داخل.
به ساعت نگاه کردم. خیلی دیر شده بود. السا 10 بار زنگ زده بود و از قول مهرانه کلی برام خط و نشون کشیده بود. اما واقعاً تقصیر من نبود. هواپیما تاخیر داشت و معطل شدیم.
کلی از برنامه ام عقب افتاده بودم. ساعت 8:30 بود و مهمونا اومده بودن. از سر کوچه هم چراغونی و نور زیاد جلوی خونه پیدا بود. کلی هم آدم جلوی در ایستاده بودن.
به راننده اشاره کردم و گفتم: آقا جلوی این خونه که مراسم دارن نگه دارید.
دست بردم تو کیفم و موبایلم و در آوردم و شماره ی السا رو گرفتم. اونقدر که عجله کرده بودم نتونسته بودم از عابر بانک پول بردارم. سر کوچه هم 2 تا عابر داشت که یکیش خراب بود یکی هم پول نمی داد و الان هیچ پولی نداشتم که بخوام کرایهی راننده رو حساب کنم.
بعد از 6 تا بوق باز هم السا جواب نمی داد. خدایا چی کار کنم. انقدر از کارهای هولکی بدم میاد که حد نداره و حالا عجیب خودم توش گیر کردم.
گردن کشیدم تا ببینم کی جلوی در ایستاده اگه آرمین یا پژمان باشه می تونم ازشون پول بگیرم.
اما هر چی نگاه کردم جز 2-3 تا پسر ناآشنا کسی رو ندیدم.
این جوری نمیشد باید پیاده میشدم و درست نگاه می کردم.
من: آقا یک لحظه صبر کنید تا من پولتون و بیارم.
راننده ی بی حوصله پوفی کشید و زوری گفت: چشم خانم.
دستش رو تکیه داد به شیشه و منتظر موند.
در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم. همزمان مدام شمارهی السا و آرمین و افروز رو می گرفتم.
اَه نکبتا هیچ کدومشون جواب نمی دادن.
دو قدم رفتم جلو تا تو خونه رو بهتر ببینم اما انگار هیچ احدی که آشنا باشه این دوروبرا نیست. برگشتم و رو به ماشین ایستادم و دوباره شماره گرفتم.
ظاهراً تنها راهم همین تلفن زدن بود.
-: مشکلی پیش اومده؟
امیدوار برگشتم سمت صدا. اما با دیدن آیدین امیدم ناامید شد. کاش پژمان بود. کاش حتی سعید بود چرا آیدین؟ حتی اگه مهدی هم بود بهش می گفتم ولی این پسره یکم زیادی غریبه بود.
لبم رو گاز گرفتم و گفتم: نه مشکلی نیست.
سرش رو کج کرد که باعث شد موهاش از رو چشمهاش کنار بره. ابرویی بالا انداخت و گفت: مطمئنید؟
بی حوصله دستی به چشمهام کشیدم و گفتم: بله مطمئنم.
ظاهراً که قانع نشد ولی شونه ای بالا انداخت و یک قدم عقب رفت.
یهو با یاد آوری یک چیزی ذوق زده گفتم: آقا آیدین...
بلافاصله دهنم رو جمع کردم. اونقدر که ابروهاش سریع پرید بالا حس کردم خیلی ضایع صداش کردم.
یک لبخند کج نصفه زد و گفت: بله؟
سعی کردم یک لبخند بزنم که زیاد ضایع نباشه اما لبخندم بیشتر شبیه دهن کجی شد.
من: ببخشید می تونید آرمین یا پژمان یا سعید یا هر کس دیگه ای رو صدا کنید؟
چشمهاش گرد شد. صاف ایستاد و مشکوک یک نگاه به من و یک نگاه به ماشین کرد و جدی گفت: بهتره خودتون برید داخل بعد می تونید هر کسی رو که خواستید پیدا کنید.
دوست داشتم بزنمش. خوب اگه می تونستم که می رفتم الاغ.
عصبی چشمهام رو بستم و سرم رو کمی پایین آوردم و دستم رو به پیشونیم فشار دادم تا آروم بشم. نفسی گرفتم و سرم رو بلند کردم.

من: ممنونم میشم اگه شما....
به روبه روم خیره شدم اما کسی نبود. اه لعنتی کجا رفته آخه. خیلی بی شخصیته همین جوری ول کرده رفته پسره ی مزخرف.
عصبی برگشتم تا به راننده نگاه کنم ببینم چقدر بهم فحش داده که دیدم آیدین کنار راننده که پیاده شده ایستاده و راننده رفت سمت صندوق و چمدونم رو در آورد و گذاشت پایین.
متعجب فقط نگاهشون کردم که آیدین دست برد تو جیبش و کرایه رو حساب کرد.
مات مونده بودم و در عین حال شرمنده هم شده بود. گوشه ی لبم رو گاز گرفتم. آیدین چمدون به دست اومد کنارم و گفت: بفرمایید.
خواستم دهن باز کنم و تشکر کنم که اشاره کرد و گفت: فکر کنم خیلی دیر کردین پس زودتر برید داخل.
با یادآوری خط و نشونهای مهرانه تند راه افتادم سمت ساختمون و سر به زیر از جلوی مهمونا که تو حیاط رو صندلیها نشسته بودن رد شدم.
اصلاً حواسم نبود که چمدونم رو ول کردم همون جا کنار آیدین.
جلوی در خونه که رسیدم و کلید که انداختم تازه یادم اومد که چمدون رو نیاوردم برگشتم که برم دنبال چمدون که دیدم آیدین چمدون به دست کنارم ایستاده.
سریع چمدون و از دستش کشیدم و شرمنده گفتم: ممنونم.
سری تکون داد و بی حرف دستش رو برد تو جیب شلوارش و راهش رو کشید و رفت پایین.
فرصت نداشتم به شرمندگیم فکر کنم. تند رفتم تو خونه و سریع چپیدم تو حموم و فقط در حد خیس کردن موهام دوش گرفتم. اومدم بیرون و موهام رو خیس خیس با کتیرا فر کردم و تند یک آرایش 10 دقیقه ای کردم. لباسم آماده به گیره جلوی در کمد آویزون بود.
پوشیدمش و با یک گیره موهای جلوی سرم رو کشیدم عقب و بستمش و بقیهی موهام رو باز انداختم دورم. وقتی مطمئن شدم که همه چیز خوبه رفتم سراغ کفشهای سفید مشکی پاشنه بلندم.
مانتوم رو برداشتم و تنم کردم و یک شالم انداختم رو موهام و از خونه رفتم بیرون.
خدا رو شکر تو پله ها کسی نبود. از ساختمون که بیرون اومدم خیلی دقت می کردم که وقتی راه میرم پاهام از چاک بغل پیراهنم بیرون نیفتن. سرم رو انداختم پایین و رفتم سمت پارکینگ که صدای آهنگ ازش میومد.
بزن و بکوب به راه بود. یک لحظه سرم رو بلند کردم و به قسمت مردونه نگاه کردم. همه اش داشتم فکر می کردم که این آقایون بدبخت تو این سرما چه کار می کنن.
ولی با دیدن پارچه ای که مثل چادر بزرگی درست شده بود و بیشتر میز و صندلیها اون تو چیده شده بودن و یک روزنه مثل یک در داشت تازه فهمیدم که نه اونقدرها هم بی فکر نبودن و من فقط همون 4 تا صندلی بیرون چادر رو دیده بودم و فکر می کردم همه تو سرما نشستن.
سریع پرده ی جلوی پارکینگ رو زدم کنار و وارد شدم.
همزمان موجی از گرما و موسیقی به سمتم پرتاب شد.
چشم گردوندم و اول از همه نگاهم نشست رو صورت مهرانه که با اون لباس بلند نباطی رنگ خوشگلش نشسته بود بالای مجلس رو صندلیهای مخصوص.
چقدر ناز شده بود. با لبخند به سمتش رفتم و تو همون حال شال و مانتوم رو از تنم در آوردم. نرسیده بهش السا چسبید بهم و گفت: سلام، چقدر دیر کردی یک بارکی نمیاومدی سنگین تر بودی.
فقط نگاش کردم و گفم: شام خوردین؟
السا: نه هنوز.
من: خوب پس دیر نشده.
بی توجه به السا دوباره راه خودم رو ادامه دادم و وقتی رسیدم جلوی مهرانه پر محبت لبخندی زدم و گفتم: مهرانه جون چقدر خوشگل شدی.
تند از چاش بلند شد و گفت وای آرام می کشتمت اگه نمیرسیدی.
سفت بغلش کردم و آروم گونهاشو بوسیدم که آرایشش خراب نشه. دلم ضعف رفته بود برای اون معصومیت تو نگاهش. خوش به حال امید. امشب چه حالی داره.
شراره: آرام دوربین کو؟
چشم از مهرانه برداشتم و به شراره نگاه کردم.
اخم ریزی کردم و گیج پریدم: چی؟ دوربین چی؟
بی حوصله نفسی کشید و گفت: بابا السا گفت دوربین دست توئه و بیای میاریش. خوب حالا دوربین کو؟
لبم رو گاز گرفتم و گفتم: وای یادم رفت. تو خونه جا مونده.
شراره چشم غره ای بهم رفت و گفت: کوفت. حالا چی کار کنیم؟
یک لبخندی زدم و گفتم: امشب رو حرص نخور تو. الان میرم به آرمین میگم بیارتش.

پایین دامنم رو گرفتم و راه افتادم سمت ورودی خانمها. چشم گردوندم و با دیدن سلاله خوشحال صداش کردم.
من: سلاله خاله جان یک دقیقه بیا این جا.
سلاله با دو خودش رو بهم رسوند و گفت: سلام خاله آرام اومدی؟
لبخندی زدم و دستش رو گرفتم و بردم بین حد فاصل دو تا پرده ی در و گفتم: سلام عزیزم آره تازه رسیدم. خاله یک کاری میکنی؟ میری بیرون به آرمین بگی از تو خونه تو کیف دستیم دوربین هست بیاره برام؟
سری تکون داد و گفت: آره الان میگم.
به سلاله که میرفت سمت خروجی نگاه کردم. برای محکم کاری دوتا پرده ی ورودی زده بودن که اگه اولی کنار رفت مجلس خانمها دید نداشته باشه.
با رفتن سلاله پرده کنار رفت و سعید که خم شده بود و سونیا رو هل می داد داخل پیدا شد.
سونیا با دیدن من خوشحال لبخند زد و گفت: سلام خاله اومدی؟
لبخند زدم و دستم و باز کردم و بغلش کردم و گفتم: آره خاله اومدم.
سعید با دیدن من گفت: اِه کی رسیدی؟
من: نیم ساعتی میشه. سلام خوبی؟
سعید لبخندی زد و گفت: سلام مرسی. قربون دستت این بچه رو تحویل مامانش بده. آیدین رو کشت بس که آویزونش شد. آبرومو برد گیر داد با خوآن می خوام برم دستشویی هر کاری کردم با من نیومد. آخرم خوآن مجبور شد ببرتش.
خنده ام گرفت آنقدری که این بچه پررو بود و به آیدین گفته بود خوآن تو دهن سعیدم افتاده بود.
با لبخند گفتم: باشه میدمش دست مامانش خیالت راحت باشه.
سعید: دستت درد نکنه.
پرده رو ول کرد و رفت.
مشغول حرف زدن با سونیا بودم که سلاله اومد و گفت: خاله گفتم الان میاره.
گونه اش رو آروم کشیدم و گفتم: دستت درد نکنه عزیزم. سلاله جون تو بیا با سونیا برو تو یکم برقصین تا من بیام.
چشمی گفت و دست سونیا رو گرفت و با هم رفتن تو. منتظر موندم تا آرمین بیاد. کیمیا خانم اومده بود دم در و با بابای مهرانه آقا وحید حرف میزد. خودم رو کشیده بودم کنار که از اون حد فاصل بازی پرده دیده نشم.
-: ببخشید کیمیا خانم میشه اینو بدین به آرام خانم. آرمین داده گفت بدم به خواهرش...
با شنیدن اسم خودم گردن کشیدم که ببینم باز این آرمین کارش رو به کی داده انجام بده که خودش نیومده.
تا سرم و بلند کردم دیدم پرده بیشتر از اون حد قبلی کنار رفته و یک طرفشم آیدین ایستاده و داره با کیمیا خانم حرف می زنه. دقیقاً هم جلوی من ایستاده بود.
لبم رو گاز گرفتم و اخمهام رفت تو هم. اگه سرش رو بلند می کرد کامل و تمام قد میتونست من رو ببینه. سرم رو چرخوندم تا یک جایی پیدا کنم و قایم شم که این پس بره و من رو نبینه.
اما با یک نگاه اجمالی فهمیدم جایی برای قایم شدن نیست تنها کاری که می تونستم بکنم این بود که بشینم همون جا تا آیدین نتونه ببینتم. چون قد کیمیا خانم باعث میشد وقتی بشینم دیده نشم.
سرم رو بلند کردم و زانوهام رو خم و سریع نشستم. اما تو لحظه ی آخر دیدم که صورت آیدین سمت جایی بود که من ایستادم.
یعنی من رو دیده بود؟
نمیخواستم الان به دیده شدن فکر کنم. یک نگاهی به لباسم کردم. آهم در اومد. یقه ی رومی که یک شونه ام رو لخت انداخته بود بیرون. اون ورشم که آستین نداشت.
با دست به پیشونیم فشار آوردم تا بی خیالش بشم و احمقانه فکر کنم من رو ندیده.
-: اوا آرام جان اینجا چرا نشستی؟
سرم رو بلند کردم. به زور لبخندی زدم و از جام بلند شدم.
من: منتظر آرمینم که دوربینم رو بیاره کیمیا خانم.
کیمیا خانم دستش رو جلو آورد و دوربین رو بهم نشون داد و گفت: بیا بگیر آیدین آورد برات.
به زور لبخندی زدم و تشکر کردم و دوربین رو ازش گرفتم. برگشتم تو سالن و دوربین رو کوبوندم کف دست شراره و حرصی رفتم و کنار مامان و افروز نشستم.
همه ی حرصم رو تو کلامم خالی کردم و گفتم: بچه ات رو نگه دار که مردای غریبه مجبور نشن سرپاش بگیرن. زشته دختر بچه است.
افروز گیج نگام کرد و گفت: چی میگی تو؟
من: آویزون آیدین شد بردتش دستشویی.
افروز محکم با دست کوبید تو صورتش و گفت: وای خاک به سرم این دختر چقدر بی حیا شده.
با ابروهای بالا رفته پشت چشمی براش نازک کردم و تو دلم گفتم بچه که نمیفهمه مامانش باید بهش یاد بده.
سعی کردم بی خیال عصبانیت و اینا بشم و پا به پای بقیه بزنم و برقصم و از باقی مراسم لذت ببرم و یک شب شادی رو برای خودم بسازم و با عنق بازیم خلق همه رو تنگ نکنم و انصافاً شب خوبی بود.


آروم چشمهام رو باز کردم و به سقف بلند چوبی خیره شدم. برای چند لحظه زمان و مکان رو فراموش کردم.
اخم ریزی کردم و سعی کردم به یاد بیارم که کجام.
شمال...
چشمهام رو مالیدم. حس می کردم شکمم اونقدر تحت فشاره که به زور بالا و پایین میشه و خیلی سخت می تونم تکون بخورم. اخمهام تو هم رفت. نگاهی به شکمم و پایی که روش بود کردم.
پوفی کردم و پا رو با یک حرکت بلند کردم و انداختم کنار صاحبش. اما صاحبش خواب تر از این بود که به روی خودش بیاره. تو خواب گردنش رو خاروند و طاق باز خوابید.
یک چشم غره به شراره ی خوابیده رفتم و تو جام غلتی زدم و چرخیدم به سمت راست. به فاصله ی چند میلیمتری صورتم صورت آیدا با چشمهای بسته و دهن نیمه باز بود. یک دستش و زیر سرش گذاشته بود و آروم خوابیده بود.
یکم نگاش کردم و دوباره چرخیدم و طاق باز شدم. دیگه خوابم نمیومد. صدای پرنده ها هم از بیرون شنیده میشد. بوی شبنم صبحگاهی که روی علف ها و درختها نشسته بود حس زندگی بهم می داد.
بی خیال خواب شدم و از جام بلند شدم. لباسم رو عوض کردم و یک ژاکت بافتم روش پوشیدم و پیچیدمش دورم. با آنکه عید بود و بهار ولی خوب هوا هنوز سوز خودش رو داشت. شالم رو، رو سرم مرتب کردم و از اتاق اومدم بیرون.
غیر ما سه تا خواب آلو دیگه کسی تو اتاق نبود.
متحیر مونده بودم که السا کی بیدار شد. اون همیشه دیرتر از همه بیدار میشه.
دو روز پیش همه تصمیم گرفتن این چند روز آخر سال رو برن مسافرت. ما که طبق معمول می خواستیم بیایم شمال و پیش مادربزرگم اینا. هر سال عید همین کارو می کردیم. منتها امسال به خاطر مراسم مهرانه دیرتر قصد رفتن کردیم.
مامان هم شراره اینا و پژمان اینا رو دعوت کرد چون مامان بزرگم خیلی پژمان رو دوست داره. بعدم دید آیدا اینا تنها میمونن به اونا هم گفت و خلاصه همه با هم اومدین.
درسته که مسافرت خوبه ولی دیگه این همه؟ آدم یکم معذب میشه.
دیشب تازه از راه رسیدیم. السا تو ماشین خواب بود تا بیدار بشه من زودتر اومدم تو خونه و با ذوق و هیجان به مامان بزرگم سلام کردم. در حال روبوسی بهم گفت: مِه خِشگلِ نوهِ کِجِه دَرِه؟ ( نوه ی خوشگل من کجاست؟)
من رو میگی همچین کش اومدم که خود به خود این اخمام رفت تو هم. دقیقاً منظورش از " نوه ی خوشگلم" السا بود.
حالا انگار من زشتم؟ یک بارم آدم میاد مهربون باشه و با لبخند نمیذارن.
خود به خود یکم اخمم رفت تو هم. ولی نباید زیاد جدیش می گرفتم مادر بزرگم همیشه همین بوده. السا و آرمین رو بیشتر از من و افروز دوست داشت و این رو همه هم میدونستن ولی در کل سعی می کردن به روی خودشون نیارن چون اگه به خودش میگفتیم ناراحت میشد.
خمیازه ای کشیدم و در هال رو باز کردم و رفتم رو سکو.
خونه ی مادر بزرگم یک خونهی روستایی بود نزدیک دریا کلا پیاده می خواستی بری دریا 10 دقیقه راه بود.
4 تا اتاق داشت که معمولا خودشون از یکی از اونها استفاده می کردن و بقیه برای وقتی بود که بچه هاشون مثل ما میومدن خونهاشون. یک جورایی اتاق مهمان حساب میشد.
یک حیاط باغ مانندم داشتن که توش پر بود از درختهای میوه و یک قسمتی هم بود که کلی سبزی کاشته بودن.
از حیاط 5 تا پله میخورد تا میومدی بالا و میرسیدی به یک سکوی خیلی باصفا که تابستونها و وقتهایی که هوا خوبه همه اونجا می نشستن و ناهار و شام و صبحونه رو اونجا می خوردن.
آشپزخونه و در ورودیش یک جورایی جدا بود. چون مادر بزرگم خیلی حساس بود و خیلی تمیز. از بوی مرغ و ماهی هم به شدت بدش میومد و متنفر بود از اینکه چربی غذا تو خونه پخش بشه.
یادم میاد وقتی بچه تر بودیم و مادر بزرگم هم جوون تر همه ی ماها ازش حساب می بردیم. محال بود یک پفکی چیزی دستمون بگیریم و تو خونه و رو فرش بخوریم. یا بشقاب زیر دستمون میذاشتیم یا یواشکی تو حیاط می خوردیم. حتی یک نونم نمی تونستیم بدون رعایت اصول بهداشتی بخوریم.
فقط کافی بود یک ذره از پفک یا یکم خورده نون رو فرش بریزه تا مادر بزرگ گرام همه رو به خط کنه تا کل خونه رو جارو دستی بکشیم.
حالا ما نوه هاش بودیم با ما مهربون بود. مامانم اینا رو همچین کرده بود که هنوز که هنوزه ازش حساب می برن.
حموم و دستشویی هم کنار آشپزخونه بود. البته یک دستشویی هم بود که ته حیاط بود و وقتی هوا تاریک میشد با ترس و لرز میرفتیم.

خدا رو شکر که این دستشویی بغل خونه رو افتتاح کردن. اونم چون عزیز و آقاجون پادرد دارن و نمی تونن تا ته حیاط برن وگرنه باید هنوز که هنوزه تا اون سر حیاط برای یک دست به آب می رفتیم و به قول آرمین از این دستشویی صحرایی در اوپن استفاده میکردیم.
چون درش چوبی بود و چوبهاشم وسطاش کمی باز بود.
تنهایی نمیشد رفت دستشویی باید یکی رو میبردی با خودت که برات کشیک می داد و اگه کسی خواست بره دستشویی اعلام می کرد که پره و کسی هست.
دست و صورتم رو شستم و با صورت خیس برگشتم رو سکو.
با دیدن آیدین که سر سفره ی صبحونه ای که رو سکو پهن بود نشسته و لقمه می ذاشت تو دهنش بی اختیار دستم بالا رفت و صورتم رو با آستینم خشک کردم. در حالت عادی دوست داشتم صورتم خیس بمونه تا اون خیسی و طراوت صبح رو حس کنم ولی خوب نمیشد مهمون نشسته بود. زشت بود.
زیاد راحت نبودم که بشینم جلوش و صبحونه بخورم اونم تنها.
یک نگاه انداختم چرا کسی نمیومد سر سفره؟
اَه منم کم حواس لنگ ظهر بود احتمالا مامان اینا تو باغ بودن و قبلا هم صبحونه اشون رو خورده بودن. دخترا هم که خوابن.
خواستم بی خیال بشم و برم بشیم تو اتاق تا بچه ها بیدار بشن و با هم صبحونه بخوریم اما تا قدم از قدم برداشتم صدای قارتی از شکمم اومد که باعث شد آیدین روشو برگردونه و من رو ببینه.
سکته ای چشمهام گرد شد و دستم رفت رو شکمم. لبهام رو گاز گرفتم و برای درست کردن ضایگیش تند گفتم: سلام.
چند ثانیه مکث کرد تا جوابم رو بده. اونم یک سلام خشک و خالی و روشو برگردوند.
چشمهام رو، رو هم فشار دادم و مجبوری رفتم و یک استکان برداشتم تا برا خودم چایی بریزم. این قار و قور شکمم هم معضلی شده بود برام.
نمیدونم با وجود یکی دولایه چربی تو بدنم چرا تا گشنم میشه شکمم ضعف میره از خودش صدا در میاره. بی تربیت بی آبرو.
عزیز جون همیشه بساط سماورش و رو یک کابینت بیرون از آشپزخونه میذاشت. خیلی با صفاتر بود.
آیدین: میشه برای منم بریزید؟
با حرفش یکو هول شدم و دستم رفت زیر شیر سماور و یک آخ کوچولو گفتم و انگشت اشاره ام رو که با آب جوش سوخته بود رو گذاشتم تو دهنم تا بلکم سوزشش کمتر بشه.
انگشت به دهن برگشتم و با استفهام گفتم: چی؟
یک نگاهی به دست تو دهنم و یک نگاهی به شیر سماور کرد و گفت: نمی خوای ببندیش؟
اخمم رفت تو هم.
من: ببندم چیرو؟
آیدین: شیر سماور رو.
با این حرفش یهو برگشتم. وای خدا. چرا من امروز آنقدر خاک تو سر شده بودم؟
یادم رفت شیر سماور رو ببندم و چاییم شده بود مثل پیشاب بچه و از بغلاشم هی آب می ریخت پایین. خدا رو شکر که عزیز جون یک سینی زیر سماورش می ذاشت وگرنه باید تا فردا اینجا رو براش می سابیدم.
سریع شیر سماور رو بستم و یک دستمال برداشتم و گذاشتم تو سینی پر آب و چاییم رو خالی کردم و دوباره یک چایی خوشرنگ ریختم و گذاشتم کنار و سینی پر آب رو تمیز کردم و دستمالشم شستم.
چاییم رو برداشتم و رفتم بشینم سر سفره که آیدین دوباره گفت: ببخشید میشه برای منم یک استکان چایی بریزید؟
یک نگاهی به منی که استکان چاییم و رو سفره گذاشته بودم و تو نصفه راه نشستن بین زمین و هوا خشک شده بودم ببینم چی میگه کرد و این بار نامطمئن گفت: یا اینکه اجازه هست برای خودم چایی بریزم؟
سریع از حالت نیمه نشسته بلند شدم و با یک صدای محکم گفتم: من براتون میریزم. استکانتون رو بدید به من.
دستم رو دراز کردم و آیدین هم نامطمئن استکان رو داد دستم.
عصبی شده بودم. از خودم و از اوضاع امروزم. اونقدر دست و پا چلفتی بازی در آورده بودم که این پسره با خودش فکر می کرد حتی نمی تونم یک چایی بریزم.
غافل از اینکه من تو خونه به وقتش همهی کارها رو انجام میدم و اونقدر از خودم و کارم راضیم که به خونه داری مامان خورده می گیرم.
حالا با این اوصاف جلوی این پسر مثل یک دختر خنگ بی دست و پا ظاهر شدم.


یک نفس عمیق کشیدم و صاف ایستادم. بی اختیار یک کوچولو ابروهام به هم نزدیک شدن و یک اخم ریزی نشست رو پیشونیم.
هر وقت می خواستم قدرت و اقتدارم و نشون بدم بی اختیار این اخم ریز میومد تو صورتم.
استکانش رو دوباره شستم و یک چایی خوشرنگ گیلاسی براش ریختم و با دقت و صلابت بردم و آروم گذاشتم جلوش سر سفره.
یک نگاهی به چای خوشرنگش کرد.
از خودم راضی بودم و بدون اینکه بفهمم یک لبخند کج نشست رو لبم. نشستم رو به روش سر سفره.
آیدین: متشکرم.
من: خواهش می کنم.
حالا که مطمئن شده بودم تا یک حدودی خرابکاریم رو جبران کردم می تونستم راحت صبحونه ام رو بخورم.
یک لقمه نون و پنیر درست کردم و بردم سمت دهنم.
اما چشمم رفت سمت آیدین. داشت تو سفره دنبال چیزی میگشت.
اما انگاری پیداش نکرد. دست برد سمت ظرف قند و برش داشت و گذاشتش جلوش. یک دونه قند برداشت و انداخت تو استکانش. دوباره دست برد و این بار 3 تا قند برداشت و انداخت تو چاییش. دوباره به سفره نگاه کرد بازم نا امید از چیزی که می خواست دستش رفت سمت چاقویی که تو ظرف پنیر بود. با یک نون سر پنیریش رو پاک کرد و چاقو رو فرو کرد تو استکان چاییش و بدون کوچکترین حس معذبی چایش رو با قند و چاقو شیرین کرد.
بعدم بدون توجه به من با اشتهای کامل یک لقمهی نون و پنیر و گردو درست کرد و خورد.
اونقدر با اشتها لقمه اش رو می خورد و بعدشم چای شیرین شده اش رو که آدم هوس می کرد چاییش رو شیرین کنه.
این حرکت از منی که معمولاً چایی تلخ بدون هیچ قند و شکری می خوردم بعید بود.
ترجیح می دادم چاییم رو با شکلات یا کیک یا حتی خرما بخورم. ولی قند... نه.
سعی کردم بی توجه به صبحونه خوردنش به غذای خودم توجه کنم ولی این چشم وامونده خود به خود میرفت سمت لقمه هاش.
فقط خدا رو شکر می کردم که تو این وضعیت که اگه یکی می دید فکر می کرد من دارم لقمه های این بدبخت رو می شمرم من رو ندیده.
به زور سرم رو انداختم پایین و چایی تلخم رو سر کشیدم.
-: به سلام آقا آیدین گل ساعت خواب. چقدر دیر بیدار شدی؟
هر دو برگشتیم سمت صدا.
پژمان بود و چقدر شاد و سر حال. نفهمیدم از بیرون اومد تو خونه یا از تو باغ؟
اونقدر قبراق بود که یک سره با آیدین شوخی می کرد.
رسید به آیدین و سرخوش یک ضربه به پشتش زد که من جای آیدین فکر کردم کمرم شکست. این بدبختم چایی دستش بود همچین با ضربه اش چایی و خودش متمایل شدن سمت جلو که من گفتم ریخت.
اما خوب تونست کنترل کنه. برگشت و یک چشم غره به پژمان رفت که اونم زد زیر خنده و یک اشاره به من کرد و گفت: کال همنشین در تو هم اثر کرده برادر من.
چشمهام گرد شد.
پر حرص برگشتم و یک دونه از اون چشم غره های معروفم بهش رفتم که خودش حساب کار دستش بیاد.
هم زمان با چشم غره ی من آیدین بدون توجه بهش روشو برگردوند و خیلی خونسرد گفت: خفه شو پسر.
یعنی انقدر شیک . ریلکس این دو کلمه رو گفت که ادم حس می کرد داره بهش میگه بیا چایی بخور.

ولی پژمان خیره تر از این حرفها بود. حالشم که زیادی خوش بود. بلند خندید و یک چشمی گفت و رفت سمت دستشویی که دستهاش رو بشوره.
یک پوفی کردم و سرم رو انداختم پایین که یک لقمه بریزم تو این شکمم ضعف نکنم.
-: سلام صبح بخیر.
دوباره برگشتیم سمت صدا. این بار السا بود که با لبخند و یکم دودلی بهمون سلام می کرد.
چشمهام رو ریز کردم. یک نگاه به مسیری که اومده بود انداختم. عجیب بود. چون اینم نمیشد فهمید که از بیرون اومده یا از تو باغ.
از اونجایی که من یک خواهر، شوهر داده بودم و تقریباً همه ی قلقهای دودر کردن و با چشم توسط افروز دیده بودم حدس زدن اینکه بیدار شدن صبح زود السای خواب آلود و پیدا شدن اون و پژمان با فاصله ی زمانی 5 دقیقه از ناکجا نمی تونه بدون ربط به هم باشن کار سختی نبود.
سعی کردم یکم متمدن رفتار کنم و خانمی به خرج بدم و به روی خودم نیارم که میدونم شما دوتا با هم بودین.
خوب جوونن و نامزدم که هستن یکم خوش و بش در حد عرف ایراد نداشت.
هر دو یک سلام کوتاه به السا کردیم و السا هم دویید رفت تو آشپزخونه.
با چشم دنبالش رفتم. دختره ی مشنگ اگه من حدس نمی زدم که این دوتا با هم بودن این خنگ اونقدر تابلو رفتار می کرد که هر کسی می فهمید.
برا خودش خوشحال رفته بود تو آشپزخونه و ریز ریز می خندید. دستهاش رو تو هم قلاب کرده بود و هی خودش رو تاب می داد.
اصلاً هم حواسش نبود که من از اینجایی که نشستم می تونم توی آشپزخونه و اونجایی که این هست رو ببینم.
چشمهام رو گردوندم و نفس پر صدایی کشیدم و اومدم دهنم و ببندم که دیدم آیدین یک گاز ریز به لقمه اش میزنه یکم نگام می کنه دوباره یک گاز ریز می زنه یکم دیگه نگاه می کنه. کلاً اگه همه ی گازهاش رو جمع می کردیم مقدار نونی که رفته بود تو دهنش قد یک بند انگشت هم نمیشد.
یک ابروم و دادم بالا و یک نفس همراه یک چشم غره بهش رفتم که اونم خیلی شیک یک لبخند کج زد و لقمه اش و کامل فرستاد تو دهنش و سرش و انداخت پایین.
این پسره هم اول صبحی شوخیش گرفته بود.
مشغول بودیم که السا و پژمانم بهمون ملحق شدن. خیلی دلم میخواست یک تیکه بارشون کنم و بگم شما که کله ی سحر بیدار شدید از اون موقع تا حالا چی کار می کردین که وقت نکردین صبحونه بخورین اما بازم آبرو داری کردم. اصلاً این تیکه ها کار من نبود اینا رو شراره باید میومد بارشون می کرد.
من اصولاً در خفا مچ می گیرم و بیشتر خرابکاری بقیه رو ماس مالی می کنم.
تا ما این 4 لقمه ی صبحونه رو بخوریم دخترا و آرمین و شهرام برادر شراره هم بیدار شدن. نمیدونم شیما خواهر کوچیکهی شراره کجا بود. احتمالا با مامانش اینا بیدار شده بود.
بعد صبحونه تصمیم گرفتیم با دخترا بریم دریا.
تا از خونه زدیم بیرون دیدیم پسرا هم دنبالمون راه افتادن.
شراره: اَه اینا کجا دارن میان؟
نگاهی به پسرا که با هم مشغول حرف زدن بودن کردم و گفتم: چرا اَه؟ بزار بیان مگه چیه؟
شراره چشم غره ای بهم رفت و گفت: برا همین تا این سن بدون شوهر موندی دیگه. اینا رو ببریم سرخر که چی بشه؟ شاید دوتا پسر خوب اونجا بود یکیمون رو پسندید. بعد با وجود این نره خرا فکر می کنی جرات می کنن بیان جلو یک شماره ای حرفی چیزی بزنن؟
السا که معلوم نبود حواسش کجاست با نیش باز خودش رو کشید سمتمون و گفت: کی رو می خواین بزنید؟
من و شراره برگشتیم و متعجب نگاش کردیم. شراره آماده بود که یک تیکه بارش کنه اما وقتی دیدیم نگاهش به جای اینکه سمت ما باشه سمت پسرا و پژمانه هر دو زیر زیرکی خندیدیم و چیزی نگفتیم.
شراره آروم گفت: بچه عاشقه دست خودش نیست از دست رفته است کلا.

مسافرت دسته جمعی لطف و صفای خودش و داره. همین که وقتی بیدرا میشی می دونی همهی خانواده کنارتن و می تونی کل روز کنار هم بمونید بدون اینکه بتونید بحث و مجادله بکنید خیلی خوبه.
بابا با دوستاش سرگرمه و مثل وقتهایی که تو خونه است از زور بیکاری و بی حوصلگی به کسی گیر نمیده.
مامانم فعلا بی خیال شوهر دادن من شده. السا راحت می تونه یه ساعت جیم بشه و با پژمان برن یه گوشه و حرف بزنن.
حتی آرمین هم به خاطر حضور همسایه ها و بودن دختر جوون تر از خودش تو جمع کمتر غد بازی در میاره و کمتر سر چیزی پیله می کنه و بحث راه می ندازه.
بیشتر وقتها با شهرام و آیدین و پژمان به گردش و بازی هستن. خوب با هم اُخت شدن.
دیده شده این پسره ی موقشنگ یُبسمونم با پسرا میگه و میخنده.
حتی شراره میگه تو این چند روز یکم صورتم مهربون تر میزنه چون تعداد لبخندهام بیشتر شده.
نمیدونم شاید همه یادشون رفته بود که این صورت یه زمانی بدون لبخند نمیموند. حتی لبهامم داره لبخند زدن و از یاد می بره.
این سفر انگار داره بهش یاد آوری می کنه که یه کشیدگی لبها می تونه یه طرح لبخند زیبا تو یه صورت بوجود بیاره.
****
ظهر بود و بزرگترها تو اتاقهاشون خوابیده بودن. دخترها هم تو اتاق خودمون جمع شده بودیم و از هر دری حرف میزدیم.
شراره دوباره حرفاش گل کرده بود و از بیمارستان تعریف می کرد. این وسط یه چیزی عجیب بود از هر 5 تا کلمه و از هر 5 تا موضوعی که تعریف می کرد 3تاشون توش آقای دکتر مظهری بود.
یا خودش تو صحنه حضور داشت یا مربوط به اون بود.
شراره هم اونقدر با ذوق ازش تعریف می کرد و اونقدر هیجان زده میشد که همه رو به وجد آورده بود.
ساکت و موشکافانه خیره بودم بهش و به تک تک حرکات آشناش نگاه می کردم.
یه لبخند محوم گوشه ی لبم بود. این حرکات، این اشتیاق و هیجان به شدت من و یاد السا وقتی از پژمان حرف میزد و افروز وقتی تو دوران نامزدی در مورد سعید صحبت می کرد می نداخت.
شاید شراره هم تو حال و هوای اونها سیر می کنه.
شراره وسط حرفهاش یهو با هیجان گفت: راستی یه آهنگ جدیداً از بچه ها گرفتم، خدای انرژیه یعنی کافیه همین جوری گوش بدی بهش بی خودی شاد میشی.
آیدا: وا مگه خُلیم؟
شراره: نه دیوونه خُل چیه؟ آهنگش انرژی مثبت میده. صبر کن براتون بزارم گوش کنید.
خیز برداشت سمت گوشیش و کله کرد توش. گشت و با پیدا کردن آهنگ یه لبخند عظیم زد و گفت: بفرما اینه. گوش کنید بفهمید من چی میگم.
آهنگ و پلی کرد و گوشی و گذاشت وسط.
همه سراپا گوش شدیم.
آمد بهار جانها ای شاخ تر به رقص آ
چون یوسف اندرآمد مصر و شکر به رقص آ
ای شاه عشق پرور مانند شیر مادر
ای شیرجوش دررو جان پدر به رقص آ
شراره راست می گفت فقط ریتم آهنگ باعث شده بود همه امون خود به خود شونه هامون تکون بخوره. آیدا و السا که شروع کرده بودن به بشکن زدن و تکون دادن دست و تنشون.
منم با لبخند نگاهشون می کردم.
وسط آهنگ آیدا گفت: من اصلاً نمیفهمم چی میگه فقط ریتمشه که هیجان داره.
خندیدم و گفتم: گوش کنی می فهمی. مثلا اینجاش داره میگه بهار اومد ای چوب خشک برقص. یعنی وقتی بهار میاد همه حتی چوب خشکم می رقصن. میگه ای چوب خشک جون بابات برقص.
یا مثلاً این تیکه اشو گوش کن.
آمد بهار جانها ای شاخ تر به رقص آ
ای شاخ تر به رقص آ
از پا و سر بریدی بیپا و سر به رقص آ
ای خوش کمر به رقص آ
از عشق تاجداران در چرخ او چو باران
آن جا قبا چه باشد ای خوش کمر به رقص آ
یا این تیکه اش میگه بی دست و پا برقص یه جورایی انگار میگه جوادی برقص. میگه حالا لباس رقص نمیخواد با کمر قر بدی هم قبوله. یا این تیکه اشو گوش کن.
در دست جام باده آمد بتم پیاده
گر نیستی تو ماده زان شاه نر به رقص آ
اگه ماده نیستی دختر نیستی مثل یه نر و مرد وحشی برقص. مردا هم که میدونی رقصیدنشون در حد لامپ باز کردنه.
آیدا با دقت به آهنگ و حرفهای من گوش می داد و متفکر سرش و تکون می داد.
آیدا: آره راست میگی انگار همین و میگه.
یهو السا و شراره با هم پق زدن زیر خنده و شراره یکی کوبوند تو کمرم و گفت: بمیری آرام مخ دختر مردم و کار گرفتیا. خنگ. ترو خدا ببین چه جدی هم داره آهنگ و تحلیل می کنه.
آیدا که متعجب بهشون نگاه می کرد گفت: یعنی اینا رو نمیگه؟
منم یه نگاه به السا و یکی هم به شراره انداختم و گفتم: مخ کار گیری چیه دقیقاً همین ها رو میگه به من چه؟
این بار هر چهارتایی با هم خندیدم و خنده امون که تموم شد کلی با آهنگ رقصدیم.

بی حوصله دست شراره رو از روی گردنم گرفتم و پرت کردم سمت خودش. داشت خفه ام می کرد. همه ی مسافرت یک طرف اینکه مجبور بودم کتک زدن شراره رو اونم تو خواب تحمل کنم یک طرف. همه ی شیرینی سفر و کوفت می کرد.
بی حوصله نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم. بازم نذاشت یه خواب بعد از ظهر دل انگیز تو این هوای بهاری شمال داشته باشم.
خدایی این وقت سال هواش انگار میومد دنبال آدم میگفت بیا بگیر بخواب ببین چقدر حال میده.
البته اگه سر خری مثل شراره نداشته باشی که خواب شیرینت و بهم بزنه. بیچاره شوهرش چی کار می خواد بکنه. دلم براش ندیده سوخت.
بلند شدم و ژاکتم و از رو رخت آویز برداشتم و خواستم تنم کنم که چشمم به جای خالی السا افتاد. حتماً رفته دستشویی. بی توجه بهش ژاکت بافتم و تنم کردم و از اتاق بیرون اومدم. کفشم و پوشیدم و رفتم تو حیاط.
چقدر همه جا ساکته. این ساعت ظهر همه خوابن. هیچ کی بیکار تر از من نیست که بی خوابی بزنه به سرش.
راه باغ و پیش گرفتم و بدون اینکه مقصد درستی داشته باشم فقط راه رفتم. چشمم به درختها بود. تازه برگهای جدید در آورده بودن.
اونقدر منظرهی قشنگی بود که همهی هوش و حواسم و برده بود. سرم و بالا کردم و فقط به درختها نگاه میکردم.
روی یه درختی چشمم به چیزی خورد که باعث شد همون جا استپ کنم.
خود به خود لبهام از هم فاصله گرفت و کشیده شد و با همه ی وجود لبخند دندون نمایی زدم.
اونقدر ذوق زده شده بودم که حد نداشت.
اصلاً فکر نمی کردم تو این موقع سال بتونم گوجه سبز ببینم چه برسه به اینکه انقدر نزدیک باشه که بتونم بچینم و بخورم.
آب دهنم و قورت دادم و تند رفتم سمت درخت. هیجان زده شده بودم نمی دونستم چی کار کنم.
میمیردم برای گوجه سبز ترش.
هرچند اینا هنوز زیاد بزرگ نشده بودن اندازه ی یه فندق بودن شایدم یکم بزرگتر. ولی برای من فرقی نمی کرد مهم این بود که گوجه سبزه.
خواستم دست دراز کنم و یکی بکنم که صدای پچ پچی تو سکوت باغ توجه ام و به خودش جلب کرد.
اخم کردم و دست از کار کشیدم. گوشهام و تیز کردم. صدا از همین دورو برا میومد و خیلی نزدیک بود.
یکم سرم و چرخوندم و چند قدمی به جلو رفتم. از بین درختها و بوته ها و علفهای هرزی که خیلی بلند شده بودن سیاهی لباس دوتا آدم و میشد دید که کنار هم نشستن.
یکم چشمهام و ریز کردم و دقتم و بیشتر.
وای خاک به سرم این که الساست. پس چه طور به جای دستشویی سر از اینجا در آورده. اِاِاِ .... اینم که پژمانه.
یهو لبخندم برگشت و سرم کج شد.
آخی... خلوت کردن طفلیا. دارن زر زر عاشقونه می کنن. خوبه اینا پشت درختاتهای باغ میرن بهتر از افروز و سعید بی آبروان که تو راه دستشویی و حمام و اینا هم و گیر میآوردن و ماچ مالی میکردن.
بزار یکم اینا خوش باشن. بعد مدتها بی سر خر دارن حرف می زنن.
رومو برگردوندم و برگشتم کنار درخت خودم. درخت گوجه سبز محبوب و پر کار من، که این موقع سال میوه داده بود.
درخت بلندی بود و گوجه سبزهای ریز تو لابهلای شاخ و برگش مشخص بود. فقط یه مشکلی داشت اینکه یکم بالا بود. یعنی دستم درست و حسابی بهشون نمیرسید.
دست بلند کردم و 4 تا گوجه سبز نزدیک و پایین تر و چیدم و نشسته انداختم تو دهنم. خیلی مزه داشت.
دست بلند کردم تا بازم بچینم. این 4 تا دونه به هیچ جای من نمیرسید.
اما لعنتی شاخه اش بالا بود و دستم نمیرسید. رو انگشتهای پام بلند شدم و سعی کردم خودم و بکشم بالا که شاخه رو بگیرم تا با زور بیارمش پایین و بتونم چند تا گوجه سبز درست و حسابی با دل امن بخورم.
هی زور زدم هی خودم و کشیدم بالا. نوک انگشتهام یکم با شاخه فاصله داشت. یکم دیگه زور بزنم شاید برسه. یعنی قیافه ام شکل زور شده بود. لبم و به دندون گرفته بودم تا تمرکزم از دست نره.
حالا.. حالا.. یکم دیگه... یکم دیگه....
وسط زور زدنم یهو یه دستی از پشت سرم اومد و رسید به شاخه و شاخه رو کشید پایین و گذاشت بین انگشتهای از هم باز شده ی من.

رمان لالایی بیداری5


خودم و به دستشویی رسوندم و با آب و مایع دستشویی چند بار صورتم و دستم و شستم و خونها رو پاک کردم. اما برای مانتوم نمی تونستم کاری بکنم.
تو آینه به صورت خیسم نگاه کردم. مقالهی امروزم به چه فضاحتی کشیده شد. وای خدا صورت خونی فرهاد چقدر بد بود. چقدر ناجور. بهش فکر که میکردم دلم مچاله میشد.
هنوز روز تولدشون یادمه. وقتی شیوا جون حس کرد درد زایمان گرفتتش زنگ زد به مامان. آقا فرشاد خونه نبود و تلفنشم جواب نمیداد.
من و مامان زود خودمون و رسوندیم به شیوا جون. یه خونه با خونه امون فاصله داشتن. با مامان بردیمش بیمارستان. تو طول عمل به آقا فرشاد زنگ زدم تا بالاخره جواب داد و گفتم بیاد که وقتشه. وقتی اون بچه های سرخ و کثیف و خونی و رو تختهای کوچولوشون از اتاق عمل بیرون آوردن با یه اخم غلیظ خیره شدم بهشون.
این بار اخمم به خاطر شباهت زیاد این دوتا بچهی قرمز بود که با وجود اون همه چیز میز سرخی که رو تنشون و صورتشون بود بازم شبیه بودن و با وجود زشتی اولیه ناز بودن.
یه مهری تو دلم نشسته بود. مثل سونیا دوستشون داشتم مخصوصا که برخلاف سونیا خیلی حرف گوش کن و آروم و مودب بودن.
و چون بزرگتر از سونیا بودن و من اون دوتا بچهی آروم و دیده بودم وقتی سونیا به حرف اومد و تونست راه بره و اخلاقای دخترونه اش گل کرد تا مدتها برام مثل یه موجود غریب بود. همه اش با خودم میگفتم آخه مگه چقدر بین سه تا بچه باید فرق باشه؟
از تو کیفم چند تا دستمال در آوردم و صورتم و خشک کردم و از دستشویی بیرون اومدم.
گوشیم زنگ زد. با دیدن شماره لبم و گاز گرفتم. شیوا جون بود. نفس عمیقی کشیدم و دکمهی وصل و زدم.
من: جانم شیوا جون؟
صدای آرومی تو گوشی پیچید.
-: الو آرام منم السا کجایی؟
من: سلام . بیمارستانم.
السا: فرهاد حالش چه طوره؟
من: خوبه سرش و بخیه کردن. فکر کنم تا یه نیم ساعت دیگه بیایم خونه.
صدای نگران السا تو گوشی پیچید.
السا: وای تروخدا زودتر بیاین شیوا جون داره خودش و میکشه. بدبخت فرزین و همچین بغل کرده می چلونه که بچه خفه شد. زود بیاید که ببینه حال فرهاد خوبه.
دستی به صورتم کشیدم و گفتم: مگه دست منه؟ باید اجازه بدن بیاریمش بعد. شما نگران نباشید حالش خوبه چیزی نیست. چون صورتش خونی شده بود بچه ها ترسیدن. سعی کن شیوا جون و آروم کنی ما هم زود خودمون و می رسونیم.
باشه ای گفت و تماس و قطع کرد. عصبی چشمهام و مالیدم. صدای گریه زاری شیوا و آروم کردن همسایهها باعث میشد دلشورهام بیشتر بشه. درسته که من اینجا بودم و میدیدم فرهاد خوبه اما بیچاره مادرش اون که نمیدید فقط بی تابی می کرد. نگران وقتی بودم که بخواد بخیه های پسرش و ببینه.
پوفی کردم و با قدم های تند تر رفتم سمت اتاقی که فرهاد توش بود. آیدین با یه پرستار در حال حرف زدن بود. من که بهشون رسیدم از خانمِ تشکر کرد و برگشت سمت من.
منتظر نگاش کردم.
آیدین: انگار فرهاد خونها رو می بینه ضعف میکنه و بیهوش میشه. فشارش پایین بوده براش سرم وصل کردن. تا سرمش تموم بشه میمونیم.
من: یعنی چقدر دیگه؟ تو خونه همه برگشتن و نگرانن.
آیدین: کاریش نمیشه کرد. بهتره فرهاد و سر پا ببریم خونه تا دراز کش و بی حال.
سری به نشونه ی تایید تکون دادم و دنبالش راه افتادم تو اتاق فرهاد. کنار تختش رو صندلی نشستم. بچه ام رنگش پریده بود. دستش و گرفتم و آروم نوازشش کردم. چشمهای بیحالش و باز کرد.
لبخندی زدم و گفتم: ما پیشتیم عزیزم راحت بخواب.
فرهاد: ما.. مانم....
الهی طفل معصوم تو این وضعیتشم نگران مادرش بود.
دستی به سمت سالم سرش کشیدم و گفتم: نگران نباش مامانم و السا و بقیه ی همسایه ها پیششن.
فرهاد: گفتین من خوبم؟ گریه ... نکنه....
بی اختیار لبخند عمیقی زدم. یه بچه ی 8 ساله ببین چه میفهمه.
من: آره گلم گفتیم.
خیالش که راحت شد چشمهاش و بست و تا تموم شدن سرم دیگه بازشون نکرد.

فرهاد و ترخیص کردیم و با یه آژانس برگشتیم خونه. کل مسیر آیدین فرهاد و بغل کرده بود و تو گوشش زمزمه می کرد. نمیفهمیدم چی میگه اما هر چی می گفت گه گداری باعث میشد فرهاد بلند بخنده و از خنده ی اون یه لبخند، رو لب من مینشست.
در خونه رو با کلید باز کردم و با باز شدن در یهو همه هجوم آوردن سمتمون. انگار تو همین حیاط نشسته بودن.
شیوا سریع فرهاد و از بغل آیدین گرفت و تند تند شروع کرد به چلوندن و بوسیدن بچه. فرزینم طفلی کنار پای مامانش ایستاده بود و با بغض به مادر و برادرش نگاه می کرد.
دست کردم و از تو جیبم دوتا کاکائو در آوردم. همیشه تو کیفم شکلات و خوراکی داشتم برای مواردی که بی خبر سونیا میومد خونه امون. بهتر بود دست خالی نباشم.
رفتم جلو و با لبخند آروم گرفتمشون سمت فرزین یه نگاهی به من و شکلاتا کرد و آروم خندید و هر دو رو گرفت.
-: فرهاد مُرد به فرزین شکلات میدی خاله؟
چشمهام گرد شد. لبم و گاز گرفتم و برگشتم سمت سونیای بی تربیت. بچه هنوز فرق مردن و سر شکستن و نمیدونه.
تند خم شدم سمتش تا آرومش کنم به نطق مردن مردنش ادامه نده.
من: کی گفته فرهاد مرده؟ زبونت و گاز بگیر. فرهاد سرش شکسته.
سونیا: همون دیگه سامان گفته صورتش خونی بود پس مرده.
لبم و گاز گرفتم و آروم گفتم: هیـــــــــــش زشته میشنون. فرهاد حالش خیلی هم خوبه. دیگه نگیا؟
یه ابروش و انداخت بالا و دست به کمر گفت: پس اگه نمرده و خوبه، پس چرا بهشون شکلات دادی و به من ندادی؟ اصلاًَ چرا شکلاتای منو دادی بهشون؟
پر حرص گفتم: مگه هر روز به تو شکلات میدم دور از جونت تو چیزیته؟ بعدم کی گفته شکلاتای جیب من برای توئه؟
دندوناش و ردیف بهم نشون داد و آروم گفت: خودم.
دست کردم تو کیفم و یه بسته شکلات هم برای سونیا در آوردم و دادم دستش. تا شکلاتا رو گرفت روشو برگردوند و یهو با ذوق از ته دل یه لبخند بزرگ زد و گفت: خوآن جونم ....
تند دویید سمت آیدین و همچین پرید تو بغلش که به یاد ندارم تا حالا تو بغل باباش این جوری پریده باشه.
دختره ی پررو شکلاتش و از من میگیره محبتش و به خوآن میکنه. یه ماچم نداد حداقل.
لب و لوچهی آویزونم و جمع کردم و رومو برگردوندم اما صدای رنجیدهی سونیا باعث شده بود حواسم بهشون باشه.
سونیا: چرا فرهاد و بغل کرده بودی؟
آیدین: چون مریض بود.
سونیا: یعنی هر کی مریض بشه بغلش می کنی؟
آیدین: آره خوب اگه نیاز داشته باشه ببرمش بیمارستان و خودش نتونه باید بغلش کرد و بردش.
سونیا: یعنی خاله آرام و عزیز بانو هم مریض شن بغلشون می کنی؟ یا بابابزرگ و؟
آیدین: حالا بستگی داره. مگه اینا مریضن؟
سونیا: عزیز بانو پاهاش درد میکنه بابا بزرگ کمرش، خاله آرامم صورتش.
آیدین: یعنی چی خاله ات صورتش درد میکنه؟
سونیا: صورتش چاقو خورده.
چشمهام گرد شد من چاقو خوردم؟ کی؟
آیدین: چاقو؟ کجاش؟
سونیا: اینجاش.
سعی کردم نامحسوس برگردم ببینم کجا رو میگه. با انگشت بین دوتا ابروشو نشون داده بود. بی اختیار دستم بالا رفت و کشیده شد بین دوتا ابروم. چاقو نخورده بود که هنوز سالم بود.
سونیا: اینجا. مامانم میگه چون خاله چاقو خورده همیشه اینجاش میره تو و خط میشه و برای همین ترسناکه.
فکم افتاده بود پایین. منِ بدبخت ترسناکم؟ من کجام ترسناکه؟ خوب اینم که اخمه چاقو کجا بود؟ چرا این افروز زلیل مرده جو سازی می کنه برام؟
داشتم با دهن آویزون بی اختیار آروم آروم با انگشت دست می کشیدم به خط ابروم که دیدم آیدین چرخید سمتم. سریع رومو برگردوندم که یعنی من حواسم به شماها نیست.
سونیا: حالا خاله رو میبری دکتر که خوب شه؟
آیدین: حالا باشه بعداً.
رگه های خنده ی تو صداش کفرم و در آورده بود. دستهام و مشت کرده بودم و دندونام و رو هم فشار می دادم. دختره ی نکبت حیثیت و رسماً به باد میده.
سونیا: من دوست ندارم کسی و بغل کنی.
بچه ی حسود.
آیدین: چرا؟
سونیا دلخور گفت: وقتی من میرم بغل عمو پژمان خاله السا بهم چشم غره میره و بعدم دعوام میکنه. بهم میگه بغل عمو پژمان فقط برای اونه. منم می خوام بغل خوآن فقط برای من باشه.
لبهام و گاز گرفتم و حس کردم صورتم از خجالت سرخ شد. آیدین با حرف سونیا قهقهه سر داد. جوری که همه نگاه ها برگشت سمتش و با تعجب بهش خیره شدن. اونم یه سرفه ای کرد و یه ببخشیدی گفت و با سونیا وارد ساختمون شد.
حالا من دیگه روم نمیشد حتی به این پسرِ چشم غره برم. سونیای بی آبرو.
بدون جلب توجه از کنار همسایه ها رد شدم تا برم خونه. کنار در ساختمون السا دستم و گرفت و گفت: اگه بدونی شیوا جون چه شیونی میکرد. به زور نگهش داشتیم نیاد بیمارستان. می خواست بیاد اگه میومد و فرهاد و میدید حالش بد میشد.
سری تکون دادم و گفتم: خوب کاری کردین. بهتر شد نیومد. میومد دوباره بیهوش میشد مثل اون باری که پای فرزین زخمی شده بود. چیز زیادی هم نشده بود ولی شیوا جون همچین خودشو میزد که آخرش یه شب خوابوندنش بیمارستان.
السا: آره فرزین سر پایی درمان شد ولی شیوا انقدر فشارش پایین بود که نگهش داشتن. تو چقدر خونی شدی.
من: فرهاد و بغل کرده بودم.
السا: برو خودتو بشور بوی خون و بیمارستان میدی.
سری تکون دادم و ازش جدا شدم و خودم و به خونه رسوندم. بهتر بود هر چه زودتر این خون و بوی بیمارستان و از خودم جدا میکردم بوش داشت حالم و بد میکرد.

چهار روز پیش با دخترا رفتیم و کلی پارچه خریدیم که بدیم فاطمه جون برامون لباس بدوزه. تو کل ساختمون یه ولوله افتاده. بعد از اینکه خبر بله دادن مهرانه به امید پیچید هیچکی دیگه رو پاش بند نبود.
اون جور که مهرانه تعریف می کرد روز خواستگاری با وجود استرسی که خودش نسبت به ظاهرش و عکس العمل خانواده ی امید داشت ولی کوچکترین رفتاری دال بر ناراضی بودن اونها به ظاهرش و آرایشش و لباس رنگیش ندیده.
علاوه بر اون وقتی باباش گفته مهریه ی دخترم 500 تا سکه است همه راضی بودن و حتی امید خودش یه سفر حجم بهش اضافه کرده.
واقعاً خوشحالم که امید تا این اندازه پای عشقش ایستاده و بقیه رو هم آماده کرده و به کسی هم اجازه ی دخالت تو زندگی و انتخابش نداده.
مهرانه هم با این رفتار امید دلش یک دله شده و همه ی تردیدهاش بر طرف. خوب درک میکردم که با اون آرایش و تیپ و خشک رفتار کردن نهایت سعیش و کرد تا امید و پشیمون کنه اما هر آدمی یا بهتر بگم هر دختری وقتی ببینه یکی انقدر بهش علاقه داره و پاش ایستاده بخواد نخواد نرم میشه.
اونم وقتی که تا حدودی به طرفت احساس هم داری.
از اونجایی که من کلاً لباسهای ساده رو می پسندم السا و شراره نزاشتن لباس آماده بخرم و با سلیقهی خودشون برام پارچه گرفتن و از تو ژورنال مدل انتخاب کردن و به فاطمه خانم گفتن که بدوزه. من فقط برای سایز گرفتن و پروف کردن باید حاظر میشدم.
در حال حاضر همه جمع شده بودیم خونهی فاطمه خانم و مامانها تو هال نشسته بودن و چایی میخوردن و حرف میزدن و ما دخترا هم تو اتاق کار فاطمه خانم مشغول پروف لباسهامون بودیم.
لباسم یه پیراهن بلند یقه رومی بود با ترکیب رنگ سفید و مشکی که از پهلوها از رو زانو چاک میخورد تا پایین. جوری که وقتی راه میرفتم پاهام از دو طرفش پیدا میشد.
پروف پاره پوره ی لباس که به نظر جالب میومد.
شراره لباس خودش و پوشید و با ذوق تو آینه به خودش نگاه کرد و گفت: وای چه خوشگل شدم. ایشا... عروسی من.
به حرفش خندیدم. مگر اینکه خودش برای خودش آرزو کنه.
فاطمه خانم همون جور که با سنجاق گشادی پهلوهای لباس و میگرفت گفت: نه دیگه قبل تو آرام باید ازدواج کنه چون بزرگتره.
چشمهام گرد شد و یه نمه اخمام در شرف تو هم رفتن بود. زیاد دوست نداشتم که در مورد ازدواجم صحبت کنن اونم وقتی که هیچ خبری نه تنها از شوهر کردن نبود که بلکه خواستگاری هم نبوده.
فاطمه خانم: ایشا.و. عروس بشه خودم یه لباس نامزدی خوشگل براش میدوزم که همه انگشت به دهن بمونن.
طبق معمول از این بحث عصبی شده بودم. یهو نمیدونم سونیا کی وارد اتاق شد و چی شد که یهو دست به کمر پرید وسط حرفهای فاطمه خانم و گفت: نخیرم خاله آرام شوهر نمیکنه.
همه حتی خود منم چشمهامون گرد شد.
فاطمه خانم: اوا چرا شوهر نمیکنه.
سونیا: چون شوهر نداره. پس شوهر نمیکنه اصلا خاله نباید شوهر کنه من دوست ندارم.
به زور دهنم و جمع کردم که نزنم زیر خنده بچه برام غیرتی شده بود.
فاطمه خانم: این که نمیشه سونیا جون بالاخره هر دختری باید شوهر کنه بره دیگه تو عمو نمیخوای؟
سونیا با سماجت پاشو کوبید رو زمین و گفت: نخیر من عمو دارم عمو پژمان عمو سهیل عمو دیگه نمی خوام. خاله آرامم عمو نمیخواد. مگه نه خاله؟
برگشت و همچین بهم نگاه کرد که فقط تونستم شونه ای بالا بندازم.
فاطمه خانم با لبخند گفت: اما بازم یه روزی خاله آرامت باید برات یه عموی جدید پیدا کنه.
سونیا همون جور سیخ و بغ کرده و دست به کمر خیره موند به فاطمه جون. وقتی دید با نگاهش نمی تونه نظر اونو در مورد عمو دار کردنش عوض کنه برگشت و یکی یکی به هممون نگاه کرد و وقتی دید کمکی برای ازدواج نکردن من نداره یهو بغ کرده چونه اش لرزید و زد زیر گریه و با صدای بلند گفت: مامــــــــــــــــان.... خاله آرام و می خوان شوهر بدن....
چشمهام دیگه از این بازتر نمیشد. به محض خارج شدن سونیا از اتاق همه ترکیدن از خنده.
این دختر بچهی فسقلی هم فهمیده بود خاله اش شوهر بکن نیست.
قرار بود مراسم نامزدی 7 فروردین ماه باشه و من روز 2 فروردین با استادم می رفتم اصفهان برای همایش و عصر پنج شنبه یعنی 7 فروردین بر می گشتم. یعنی دقیقا همون روز نامزدی. البته یه چند ساعتی وقت داشتم که بیام خونه و آماده بشم و از اونجایی که مراسم تو پارکینگ و حیاط خونه ی خودمون برگزار میشد دیگه مشکلی نبود.
اصلا دوست نداشتم که به مراسم نرسم. مخصوصاً که مهرانه تهدید کرده بود اگه نرسم مو رو سرم نمیزاره و منم که علاقه ی زیادی به همین موهای فر کم پشت اما پر حجمم داشتم محال بود کاری بکنم که یه تارشونم به خطر بی افته.

به بدنم کش و قوسی دادم و از پشت میز بلند شدم. بالاخره کارهای انتهایی هم تموم شد و خلاص. فکر کنم مقاله ی خوبی از آب در اومده بعد از 5 بار ویرایش کردنش و نظارت دقیق استاد مگه میشه بد باشه؟
سرو صداهای بیرون باعث شد برم پشت پنجره و خیره بشم به حیاط.
از صبح همین بساط و داشتیم. آخرین چهارشنبهی سال بود و طبق رسم هر ساله باید آش درست می کردیم. البته آشش شمالی بود آش گزنه یا همون آش ترش.
همهی خانم های خونه از صبح کار و زندگیشون و ول کرده بودن و دور هم جمع شده بودن تا بساط آش و علم کنن. مردها هم از ساعت 5 اومده بودن خونه. اونایی که شغل آزاد داشتن مثل بابای من و بابای پژمان از ترس ترقه و فشفشه و سیگارت و نارنجک بچه ها در مغازه اشون و بسته بودن و یه جورایی در رفته بودن و پناه آورده بودن به خونه.
تقریباً همه خونه بودن و تو حیاط. تو این سرما آتیش روشن کرده بودن و همه دورو بر آتیش یا کار می کردن یا بازی و مردها هم که فقط حرف می زدن.
یاد سالهای قبل افتادم. از وقتی رفته بودم این رشته همهی سعیم و کرده بودم که حداقل تو محلهی خودمون اکثر سنن قدیمیمون و درست انجام بدیم مثل همین مراسم چهارشنبه سوری.
لبخندم عمیقتر شد. چه روزایی که به حکم بزرگتری زور میگفتم و دخترا رو میفرستادم برای قاشق زنی. انقدر که ماها این کارها رو کرده بودیم بزرگترها هم یاد گرفته بودن و با ما هماهنگ شده بودن. در هر خونه رو که میزدیم دست خالی بر نمیگشتیم.
لبخند عمیقی زدم و رومو از پنجره گرفتم و مانتو و شالم و برداشتم و از خونه زدم بیرون و رفتم تو حیاط.
دخترا یه موکت پهن کرده بودن و یه ورش نشسته بودن و حرف میزدن. اون سمتش هم خانمها مشغول بودن.
یه وری نشستم کنار السا.
مینا: آره دیگه جات خالی بود آیدا باید میبودی و میدیدی.
آیدا: چه جالب. کاش منم بودم.
شراره: آره اگه بودی خیلی بهت خوش میگذشت. این آرام به همهامون زور میگفت اما خودش هیچ کاری نمیکرد.
با استفهام نگاش کردم و گفتم: یعنی چی؟ دربارهی چی حرف میزنید؟
السا: داریم در مورد چهارشنبه سوری میگیم. ظاهراً آیدا غیر آتیش روشن کردن و پریدن از روش چیز دیگهای ازش نمیدونه.
ابروهام پرید بالا.
من: جداً؟
آیدا: آره من هیچی نمیدونم. بچه ها یه چیزایی گفتن اما میشه دوباره خودت کامل برام بگی؟ من چهار شنبه سوری و خیلی دوست دارم.
شراره: کیه که نداشته باشه. یادش بخیر توکوچه آتیش روشن میکردیم دخترا یه ور پسرا یه ور بعد تا آخر شب چشم هم و در میاوردیم. هـــــــــــی چه کیفی می داد.
همه بلند خندیدیم.
رو به آیدا گفتم: چهارشنبه سوری یه مراسم خیلی قدیمیه و چون وابسته به هیچ مذهبی نیست یعنی یه کار مذهبی نیست برای همین تقریباً همه ی مردم ایران انجامش میدن و ازش لذت میبرن.
از دو تا کلمهی چهارشنبه یکی از روزای هفته درست شده و سوری که تو زبان کردی به معنی سرخِ.
معمولاً از عصر آتیش و روشن میکنن و تا دم دمای صبح روشن نگهش میدارن. همه از رو آتیش میپرن و میگن: " زردی من از تو، سرخی تو از من" که یه نشونه برای تطهیره. در واقع این شعر و میخونن تا به جای زردی و مریضی و مشکلات از آتیش سرخی و گرمی و نیرو بگیرن.

اون زمانها آتیش و رو پشت بومها روشن میکردن که بنا به گفتهی بعضی از نیاکان این آتش که دود میکنه و شعله میکشه و روح مردهها رو به راه خودشون هدایت میکنه. یه چیزی مثل ... یه چیزی مثل فانوس روشن کردن و تو قایق گذاشتن مردم چین و ژاپن. اونا هم وقتی عزیزشون میمیره فانوس درست میکنن و میزارن تو قایق و میزارنش روی آب که از آب بگذره و روحشون راه خودشون و پیدا کنن. این جوری میگن روح عبور می کنه.
این آتیش روشن کردن و تو بعضی از کشورهای دیگه هم میتونیم ببینیم. مثل جنوب رومانی، آریاییان قفقاز که 7 تا آتیش روشن میکنن و از روش میپرن و حتی تو سوئد هم آتیش روشن کردن و داریم.
یه سری آیینم هست که تو شب سوری انجام میشه مثل: سال نو- کوزه ی نو، آجیل مشکل گشای چهارشنبه سوری، حلوا مالی، فالگوشی و گره گشایی، قاشق زنی و شال انداختن و حاجت خواهی از توپ مروارید.
آیدا متفکر و با کمی اخم گفت: کوزه ی نو چیه دیگه؟
سرم و خاروندم و گفتم: قدیما بر این باور بودن که همهی مشکلات و گرفتاریها و بلاها تو کوزه متراکم میشه. تو چهارشنبه سوری کوزه رو از بالای پشت بوم پرت میکردن و میشکستنش و یه کوزهی جدید جاش میزاشتن.
آیدا: حلوا مالی؟
من: تو بعضی از شهرها رسم بوده که مردم به سرو صورتشون حلوای داغ می مالیدن.
چمهای آیدا گرد شد.
آیدا: وا... خوب نمیسوختن؟
خندیدم و شونه ای بالا انداختم و گفتم: نمیدونم والا. من هنوز امتحانش نکردم.
همه خندیدن.
آیدا: فالگوش چه ربطی به بخت گشایی داره؟
من: اون موقع میگفتن اگه دخترای جون و دم بخت نیت کنن و برن پشت دیوار فال گوش وایسن و به حرف رهگذرا گوش بدن بعدا می تونن با تفسیر اون حرفها جواب نیتشون و بگیرن.
شراره با یه کم اخم و تفکر پرید میون کلامم و گفت: اصولا من فکر می کنم این کار یکم زشت بوده اما خوب خیلی حال میداد.
این و گفت و نیششم تا بناگوش باز کرد و خوشحال به ماها نگاه کرد. با دست ضربه ای به شونه اش زدم و خندیدم.
آیدا با هیجان گفت: قاشق زنی چی؟ بچه ها میگفتن سالهای قبل انجام میدادین.
خنده ای کردم و گفتم: آره مجبورشون میکردم چادر سرشون کنن و برن در خونه همسایه ها قاشق زنی.
مینا: مامان من امسالم خودش و آماده کرده بود برای قاشق زنی یعنی چیز میزا رو آماده گذاشته رو جا کفشی کنار در ولی ظاهراً کسی نیومده برای قاشق زنی.
یه اخم ریز کردم و گفتم: چرا؟؟؟
به بچه ها نگاه کردم که هر کدوم به همدیگه نگاه میکردن.
مهرانه: خوب چیه؟ من درگیر مراسمم بودم بعدم من دیگه نیازی به بخت گشایی ندارم شوورم و پیدا کردم. السا هم که چند ساله نمیاد. تو هم که کلا نمیری. بقیه چرا نرفتن و نمیدونم.
به شراره نگاه کردم.
شراره دست برد تو جیبش و یه مشت آجیل در آورد و بدون اینکه به کسی تعارف کنه یه بادم انداخت تو دهنش و گفت: من و مینا قبلاً چند تا خونه رفتیم و آجیلامون و هم گرفتیم.
آیدا لب ورچیده آروم نشست.
یه نگاه به صورت غمگین شدش انداختم و گفتم: خوب شما که میرفتید چرا آیدا رو نبردید؟
شراره شونه ای بالا انداخت و گفت: خوب نمیدونستیم می خواد بیاد یا نه.
یه چشم غره بهش رفتم که صداش در اومد.
شراره: خوب الان چرا چشم غره میری. ما نمیدونستیم. اصلاً تو خودت چرا هیچ وقت نمیری؟ اصلاً بخوایم اصولی هم حساب کنیم تو باید پرچم دارمون باشی ولی همیشه جا خالی دادی. اصلاً من امشب باید تو رو بفرستم قاشق زنی. تو از پایین شروع کن آیدا هم از بالا. پاشو ببینم.
چشمهای گرد و متعجبم و دوختم به شراره ای که آمپرش زده بود بالا و داغ کرده بود و جدی جدی از جاش بلند شده بود و به سمت من میومد تا بلندم کنه.
هول گفتم: نه خوب چرا عصبانی میشی اصلاً بی خیال بشین سر جات شوخی کردم.
السا: نخیرم شوخی نداریم. پاشو ببینم. هر سال به این بدبختا زور میگی خودت بیکار میشینی. پاشو ببینم.
السا هم از پشت کمرم و هل میداد تا به شرارهای که دستهام و گرفته بود و سعی می کرد از زمین بلندم کنه کمک کنه.
بچه ها هم باهاشون هم صدا شده بودن و میگفتن پاشو. از اون ور آیدا هم ذوق زده از جاش پریده بود و هی میگفت: آره بیا بریم بیا بریم.
دخترا به زور دوتا دستهام و گرفتن و کشون کشون بردنم تا دم خونهامون و یه چادر سفید گلدار انداختن سرم و یه کاسه مسی و یه قاشقم دادن دستم و گفتن: برو...
هر چی گفتم تا بیخیال بشن اما کارگر نیافتاد و در آخر منو دم در خونه ی عزیز بانو ول کردن و رفتن. آیدا هم که زودتر از همهامون رفته بود طبقهی آخر و صدای قاشق زدنش میومد.
شراره با بدجنسی زنگ خونهی عزیز بانو رو زد و دخترا یهو در رفتن و از ساختمون خارج شدن. پر حرص نگاهی به راپله ها کردم و وقتی دیدم کار از کار گذشته مجبوری چادر سفید و رو سرم صاف کردم و دوباره زنگ زدم. میدونستم عزیز بانو پایینه ولی بابا حسین چی؟
صدای کیه گفتن بابا حسین و که شنیدم به ناچار شروع کردم به کوبوندن قاشق تو کاسهی مسی.
منتظر ایستادم پشت در. بابا حسین در و باز کردن و با دیدن من گل از گلش شکفت و گفت: به به دختر گلم آرام جان. خوبی بابا؟
لبخندی زدم و گفتم: سلام بله ممنون.
بابا حسین یه نگاهی به دستم و کاسه ی تو دستم انداخت و یه خنده ای کرد و گفت: پس بالاخره تو هم قاطی اینا شدی.
لبخند شرمنده ای زدم و گفتم: بله.
بابا حسین: چقدر خوب دخترم. یه چند لحظه صبر کن تا بیام.
بابا حسین رفت تو خونه و با یه نایلون آجیل و گز و شکلات اومد بیرون و ریختشون تو کاسه. با دیدن شکلاتا چشمهام برق زد.
یه لحظه جا و مکان از دستم در رفت و همون جا دست بردم و یکی از شکلاتا رو برداشتم که صدای خندهی بابا حسین بلند شد. شرمنده شکلات و برگردوندم سر جاش.
بابا حسین با محبت گفت: چرا برش گردوندی دخترم همه اش مال خودته. نوش جونت.
لبخندی زد و با گفتن "موفق باشید" راهیم کرد که برم.
منم خیلی شیک تا در بسته شد نایلونی که شراره چپونده بود تو جیبم و در آوردم و همهی شکلات آجیلا رو ریختم تو نایلون که کاسهام خالی بشه. خوب زشت بود کاسه ی پر و ببرم در خونهی ملت. با این جثه می گفتن: "دختره چقده گامبوئه. این همه خوراکی داره بازم می خواد."


رسیدم به طبقه ی دوم. زنگ خونهی شیوا جون و دوبار زدم. اما خبری نبود. خوب نبایدم باشه. صدای فرزین و فرهاد و که بازی میکردن و از اینجا هم میشد شنید. آقا فرشادم پایین پیش بابا نشسته بود شیوا جونم بالا سر آش بود.
بی خیال اونا شدم و رفتم خونه بغلی و زنگش و زدم. دوتا زنگ زدم و منتظر موندم.
چادرم از رو سرم افتاده بود رو شونه هام. و به زور با یه دست نگهش داشته بودم که پخش زمین نشه.
کسی در و باز نکرد. دوباره زنگ و این بار طولانی تر فشار دادم. اصلاً اینجا خونه ی کی بود؟ اونقدر فکرم مشغول بود و اونقدر گیج بودم و سر این برنامه ی قاشق زنی از دست بچه ها حرص خورده بودم که هنگ کرده بودم و یادم نمیومد تو هر طبقه کی میشینه.
-: کیه؟؟؟؟؟ چرا این جوری زنگ میزنی؟ مگه سر آوردی؟
با شنیدن صدای خواب آلودیی که از تو خونه میومد تازه به خودم اومدم و فهمیدم که دم خونهی آیدا اینا هستم و اینی که خوب آلود داره داد میزنه است آیدینه و این جوری که شواهد نشون میده من از خواب پروندمش.
لبم و گاز گرفتم و هول برگشتم تا تند و با آخرین سرعتم جیم بزنم و برم طبقهی بالا. اما قبل از اینکه بتونم قدم از قدم بردارم در باز شد و صدای عصبانی آیدین: چیه؟
چشمهام و بستم و هم زمان با دندونام رو هم فشار دادم. دستهام و تا جایی که میشد مشت کردم.
وضعیت خیلی بدی بود. پشتم به آیدین بود با چادر گلداری که تا شونه هام یه وری ولو بود و یه حالت خم شدگی داشتم اونم برای سرعت بخشیدن به فرارم بود.
اما دیگه نمیشد. باید میموندم اگه میرفتم ضایع تر میشدم.
اول صاف ایستادم. دست آزادم و گرفتم به چادرم و با یه حرکت کشیدمش رو سرم و تا جایی که میشد رو صورتم و پوشوندم.
تنها جایی که پیدا بود مچ دستم بود که کاسه توش بود و دماغم و یه ریزه از چشمم اونم چون سرم و اونقدر بالا و عقب برده بودم تا بتونم یه کوچولو ببینم چی به چیه.
یه نفسی کشیدم و سعی کردم خونسردیم و حفظ کنم و با یه حرکت همچین برگشتم سمت در که آیدین یه لحظه ترسید و یه تکونی خورد.
یه نگاه مشکوک به سر تا پام انداخت و با دست موهاش و زد کنارو برای اولین بار دوتا چشمهاش بیشتر از چند دقیقه تو دید موندن چون موهاش برنگشت رو چشمهاش.
یه ابروشو داد بالا و مشکوک گفت: شما؟
هنگ کرده بودم یادم نمیومد برای چی اومدم.
آیدین: با کی کار دارید؟
چشمهام و گردوندم تا یادم بیاد چی کار می خواستم بکنم.
آیدین: چیزی میخواین؟
آهان یادم اومد. شکلات... شکلات میخواستم. خوب الان باید قاشق میزدم به کاسه ولی دستهام بند بود.
چی کار کنم؟
کاسه امو که محکم با دستم گرفته بودم و بالا آوردم و تکون دادم. با تکون کاسه قاشق توش تکون خورد و صداش در اومد. خوبه پس قاشقم زدم.
آیدین یه نگاه متعجب با چشمهای گرد به کاسهی تو دستم که بالا اومده بود تا جلوی چشمهاش انداخت و با شک گفت: گدایید شما؟
انقدر بهم برخورد که بی اختیار دستم محکم پایین اومد و سیخ ایستادم. گدا خودتی و ... استغفرولله.
دوباره این بار با قدرت بیشتری دستم و بالا آوردم و گرفتم جلوش و تند تند تکون دادم.
گیج سرش و خاروند و گفت: خوب این کاسه چیه؟ الان من باید یه چی بفهم؟؟؟
نگاهش و از کاسه گرفت و به صورت من که فقط دماغم پیدا بود دوخت و گفت: فکر نمی کنی به جای کاسه تکون دادن حرف بزنی راحت تر باشی؟
عمراً اگه حرف میزدم صدام و تشخیص میداد میفهمید کی هستم بعد از فردا داستان داشتیم. هر وقت منو میبینه میخواد پوزخند بزنه. عمراً حرف بزنم.
دوباره کاسه رو تکون دادم و با سر و دست بهش اشاره کردم.
سرش و کج کرد و گفت: الان این یعنی حرف نمی زنی خودم باید بفهمم؟
سری تکون دادم. زیر لب پوفی کرد و گفت: همه دیوانه ان.
انقدر دوست داشتم یه لگد به ناکجاش بزنم که معنی واقعی دیوانه رو بفهمه.


سرش و بلند کرد و گفت: الان این کاسه رو جلوم گرفتی یعنی یه چیزی می خوای.
فقط نگاه کردم.
آیدین: پول می خوای؟
نگاه کردم.
آیدین: خوراکی؟
نگاه کردم.
کلافه سری تکون داد و گفت: حداقل سرت و تکون بده بفهمم چی میخوای.
سری تکون دادم.
آیدین: خوبه. حالا پول میخوای یا خوراکی؟ اگه اولیه یه بار سرتو تکون بده اگه دومیه دوباره.
تند تند سرمو چند بار تکون دادم.
یهو زد زیر خنده.
آیدین: باشه خوب فهمیدم خوراکی میخوای. اما چی؟
یه نفس عمیق کشید و کلافه و گیج سری چرخوند. در حال فکر کردن بود که صدای قاشق زدن از طبقه ی بالا بلند شد.
ابروهاش پرید بالا و متعجب گفت: عجب... پس گروهی هم کار میکنید.
فقط لبهام و تو هم جمع کردم.
دستی به صورتش و بعد گردنش کشید. موهاش ژولی پولی بود. با اون لباس توخونه که تیشرتش یه ورش بالا بود و یه ورش پایین کاملاً پیدا بود که بدبخت و از خواب خوش پروندم.
خوب شد فحشم نداد.
متفکر دستی به چونه اش کشید و آروم گفت: یه جورایی مثل هالووینه.
یهو براق شد سمتم و خوشحال گفت: ببینم شکلاتی آجیلی میوه ای چیزی میخوای.
خوشحال از اینکه این خنگ به دور از رسومات قدیم بالاخره فهمیده من چی میخوام سرم و تند تند تکون دادم.
خوشحال گفت: صبر کن ببینم.
رفت تو خونه. چون در و 4طاق باز گذاشته بود میدیمش. دور خودش گشت و از روی ظرف روی میز یه مشت چیزمیز برداشت و اومد سمت در.
خوشحال کاسه رو گرفتم جلوش. بدون اینکه خوراکی ها رو بریزه تو کاسه ام تکیه اش و داد به در.
یه لبخند کج زد که بیشتر از اینکه تعبیر خوبی داشته باشه بهش میخورد خباثت توش باشه.
نگاهش و دوخت به کفشهام و آروم آروم بالا آوردش تا رسید به سرم و صورتم و دماغ بیرون مونده از چادرم.
نمیدونم چرا ترس برم داشت. سعی کردم مظلوم نگاش کنم اما یادم نبود که از پشت چادر نمیتونه ببینه.
زبونش و تو دهنش چرخوند و دستش و بالا آورد. خوشحال کاسه رو گرفتم جلوش که دستش و تند برد عقب.
آیدین: ببین من اینا رو بهت میدم به یه شرط.
چشمهام گرد شد.
آیدین. اینا رو حتی بیشترش و میدم به شرطی که چادرت و از رو صورتت برداری.
یعنی چی؟ سرم و کج کردم.
آیدین: می خوام صورتت و ببینم.
عمراً........
سرم و تند تند به نشونه ی نه تکون دادم.
آیدن: چرا؟ چیزی ازت کم نمیشه که. ببین اینا رو بگیر.
آجیلا رو ریخت تو کاسه.
آیدین: خوب حالا صورتت و نشونم بده.
پسره ی خنگ.
کاسه رو کشیدم عقب و از پشت چادر یه چشم غرهی توپ بهش رفتم و بی حرف برگشتم که برم و بی محلش کنم اما با دومین قدم صدای آیدین و شنیدم که همراه شد با حس ولو شدن چادرم.
آیدن: کجا می ...
از پشت چادرم و کشید و چون انتظارش و نداشتم و بی هوا بود چادر از سرم سر خورد و ولو شد تا روی کمرم.
با بهت برگشتم و چشم دوختم به آیدینی که کج شده رو به جلو و چادرم تو مشتش مونده و با ابروهای بالا رفته زل زده بود به منِ عصبانیِ برگشته.
چشمهام و ریز کردم و یه چشم غرهی توپِ اساسی بهش رفتم و با حرص چادرم و از تو دستش بیرون کشیدم و دومین چشم غره رو هم نثارش کردم و بی حرف و پر حرص برگشتم و از پله ها سرازیر شدم پایین.
دیگه حس و حال بالا رفتن و نداشتم. همین دوتا خونه که حیثیتم و به باد داده بود برام کافی بود.
تو پیچ پله های طبقهی اول چرخیدم و رخ به رخ مهدی شدم.

یه هنی گفتم و از ترس یه قدم عقب برداشتم.
شرمنده لبخند خجالت زدهای زد و گفت: وای ببخشید نمیخواستم بترسونمتون. شنیدم رفتین قاشق زنی میخواستم خودم بیام و تنقلات و بدم خدمتتون.
با هر کلمه اش کلی تف پاشید به صورتم و تنها کاری که تونستم بکنم این بود که چشمهام و به حالت نیمه بسته بکنم تا تف کمتری تو چشمم بره تا جلوی دیدم و نگیره.
حرفش که تموم شد تند گفتم: نه دستتون درد نکنه ممنون. نمیخواد زحمت بکشید تموم شد. من برم پایین.
نزاشتم دیگه ادامه بده و تند از پلهها اومدم پایین و خودم و به حیاط رسوندم.
خدا رو شکر در رفتم. با چادرم صورت خیسم و پاک کردم و نفس زنون خودم و رسوندم به موکت پهن شده و ولو شدم کنار السا و از بغل تکیه دادم بهش.
مینا با دیدن صورت من گفت: آرام چی شده؟ چرا رنگت پریده؟
با حرف مینا همه به سمتم برگشتن.
بی توجه به چشمهای کنجکاوشون سعی کردم تنفسهامو تنظیم کنم و تو همون حالت گفتم: هیچی.
نایلون آجیلهایی که بابا حسین داده بود و از دستم در آوردم و گذاشتم کنار کاسه بغل دستم.
شراره با دینشون چشمهاش برقی زد و گفت: آخ جون چقدر کاسب بودی.
اومد که هجوم بیاره سمت آجیلا که تند کاسه و نایلون و برداشتم و گذاشتم تو بغلم و با دستهام ازشون محافظت کردم.
با چشمهای گرد گفت: چرا همچین کردی یه شکلات میخواستم.
پر حرص گفتم: کوفت بخواه. برو خودت بگیر. من برا اینا جون دادم دیوونه شدم، گدا شدم، لال شدم.
آرومتر تو دلم گفتم: کشف حجابم کردن و از فردا سوژه هم میشم.
پر حرص از جام بلند شدم. موندن پیش این قوم عجوج مجوج برام خوب نبود. میترسیدم یا یه بلایی سر خودم بیارن یا سر آجیلای زحمت کشیدهام.
بهتر بود میرفتم پیش مامان اینا مینشستم.
تا من پاشم و یه تکونی به خودمو چادر گلدارم بدم در خونه با کلید باز شد و صدای دعوت پژمان اومد.
گردن کشیدم ببینم پژمان به کی تعارف می کنه که با شنیدن صدای سونیا فهمیدم که اون و ننه ی زلزله اش اومدن.
سونیا زودتر از همه وارد حیاط شد و پر سر و صدا دون دون به سمت ما اومد از دور که منو دید یه جیغ خوشحال کشید که کلی ذوق زده شدم. چون معمولا من و سونیا چندان روابط پر شوری با هم نداشتیم نه که بد باشیما اما سعی میکردیم زیاد دم پر هم نباشیم، برامون بهتر بود.
سونیا خوشحال با یه لبخند عمیق اومد سمتم و منم ذوق زده دستهام و همراه چادرم باز کردم و یکم خم شدم که بغلش کنم. یه لبخند خیلی ملیح و قشنگم زده بودم که ملت حض می کردن.
سونیا به دو قدمیم که رسید داد زد.
سونیا: خوآن جون من اومدم.
چشمهای من گرد شد. خوآن کجا بود؟ خیره به سونیا نیشم در حال بسته شدن بود که با کج شدن مسیر سونیا و دور زدن من باعث شد کامل بسته بشه. برگشتم و چپکی نگاه کردم ببینم این بچه کجا رفت که دیدم این همه ذوق و شوق و هیجان نه به خاطر من که خالهاشم بلکه به خاطر عشق عزیزش خوآن میگل بوده که تازه لباس پوشیده و شیک از در ساختمون بیرون اومدن و دستهاشون و باز کردن که بچه رو بغل کنن.
یعنی حال میکنه من و ضایع کنه این پسر.
یه چیشی گفتم و برای اینکه خودم و خالی کنم زیر لبی گفتم: جفتشون برا هم خودشیرینی میکنن انگار قراره بهشون چیزی برسه. بچه لووسا.
رومو برگردوندم و با افروز و شوهرش سلام علیک کردم و همراه افروز رفتم پیش مامان اینا نشستم.
آیدین هم سونیا بغل همراه پژمان و سعید رفتن تو آلاچیق پیش مردا.

اصولا درک نمیکنم چرا مردا باید تو آلاچیق و رو صندلی بشینن بعد ما زنا مثل کنیزا پایین پاشون رو زمین.
بی خیال همیشه همین بوده اول مردا بعد اگه شد ما زنای بیچاره. مثلا هنوز که هنوزه خیلی جاها میبینم که تو مراسمات و مجالس و عروسیها به جای اینکه به خانمها که همیشه بچه ها رو دنبالشون راه می ندازن زودتر غذا بدن میرن اول به مردا شام میدن. نمیگن این زنای بیچاره بچه همراهشونه و اونا زود گرسنه میشن. بیایم شکم اونا رو سیر کنیم. یعنی شکم مردا انقدر مهمه؟
سعی کردم زیاد وارد این مقولات نشم و ذهنم و منحرف کنم. چشم چرخوندم و نگاهم افتاد به آیدین که کنار پژمان و سعید نشسته بود و چرخیده بود سمت اونها ولی در واقع نگاهش به سمت موکت و ماها بود.
چشمهام و ریز کردم و یه اخم کوچیک رو پیشونیم نشست تا تونستم مسیر دقیق نگاهش و تشخیص بدم. نگاهش روی چادر گلدار من و کاسه ای که هنوز بین دستهام باقی مونده بود ثابت بود.
به خاطر دنبال کردن مسیر نگاهش سرم پایین افتاده بود و نگاهم رو کاسه و محتویاتش بود.
بی اختیار لبخندی زدم.
کاسه پر بود از بادم هندی و بادم زمینی و پسته و فندق.
یعنی ناخالصیش صفر بود. حالا فهمیدم چرا شراره اون جوری حمله کرد بهش. سرم و بلند کردم و دوباره نگاهش کردم. هنوز چشمش و برنداشته بود.
زل زدم به اون چیزی که فکر میکردم چشمهاشه و بی توجه به نگاه خیره اش دوتا مشتم و کردم تو کاسه و هر چی مغز بود و برداشتم و خیلی شیک بردمشون و خالی کردم تو جیبم.
حس میکردم ابروش رفته بالا و نگاهش متعجب و رو لبش کمی لبخند نشست.
ابروهام و انداختم بالا و دهنم و جمع کردم و بلافاصله اخمهام و کشیدم تو هم.
خوب حیف بود این مغزها نصیب شکم شراره و السا بشه. خودم دوستشون داشتم.
عزیزبانو: نمیدونم عمرم کفاف میده یه روز به جای اخم رو پیشونی تو یه لبخند عمیق و شاد ببینم؟ به خدا دلم تنگ شده برای قهقه زدنات.
برگشتم و پر محبت به عزیز بانو نگاه کردم. لبخندی زدم و گفتم: عزیز جون شده عادت. دیگه دست خودم نیست.
عزیز بانو پشت چشمی برام نازک کرد و گفت: آخه اخمم چیزیه که بخوای بهش عادت کنی؟ حالا لبخند باشه یه چیزی. به خدا برات حرف در میارن. صدات می کنن دختر عنقه.
تک خنده ای کردم و دستهام و حلقه کردم دور کتفش و بغلش کردم و یه ماچ نشوندم رو گونه ی چروکش.
خیلی دوستش داشتم. شاید بیشتر از مادربزرگ واقعیم. چون عزیز جون فقط السا و آرمین و دوست داشت. اما عزیز بانو همه امون و دوست داشت.
مامان همیشه میگفت تو خیالاتی شدی مگه میشه مادر بزرگ بین نوه هاش فرق بزاره؟
دقیقا حرفش به اندازه ی اینکه میگفت مادر پدرا بین بچه هاشون فرق نمی زارن مسخره بود. وقتی من به چشمم میدیدم که بینمون فرق می زارن و محبتشون به بعضیها بیشتره چه طور میشه حرفشون و باور کنم.
از بچگی یادمه آرمین چون تک پسر بود هر چی می خواست مامان براش فراهم می کرد. شاید علت اصلی اینکه آرمین این جوری لوس بار اومده بود همین محبت بی جهت مامان بود که انقدر این پسر و جری کرده بود که باور کنه هر چیزی و که اراده کنه می تونه بدست بیاره. برای همینم سر هر موضوعی لج می کرد و با داد و بی داد به خواسته هاش می رسید.
السا هم برای رسیدن به خواسته هاش راه خیلی خوبی بلد بود. فقط کافی بود یکم بغض کنه و تو چشمهاش اشک حلقه بشه تا مامان هر چیزی که می خواد و براش بخره.
یه روز جلوی چشم خودم گفت: من اصلاً دل دیدن اشکهای السا رو ندارم. یه قطره اشک که میریزه دل من به درد میاد.
و همین شد که من فهمیدم اشکهام هیچ ارزشی نداره و برای همینم هیچ وقت از زمانی که عقلم رسید گریه نکردم. برای هیچ چیز. همه ی عصبانیت و ناراحتیم و با چشمهام نشون میدادم با اخم، چشم غره یه نگاه تند اما اشک.... هیچ وقت.
در هر حال فایده ای هم نداشت.

با تکونهای دست آیدا به خودم اومدم.
سرم رو بلند کردم و با استفهام نگاش کردم.
آیدا: میگم می خوایم آتیش روشن کنیم بچه ها پا شدن می خوان از رو آتیش بپرن تو نمیای؟
سری تکون دادم و گفتم: چرا میام بزار اول آتیش رو روشن کنن بعد. الان بریم باید کمک کنیم چوبها رو بیاریم یکم کثیف کاری داره.
آیدا یک نگاهی به پشت سرش و دخترایی که مشغول جابه جایی کنده هایی که از دو روز پیش پسرها برای امشب آماده کرده بودن کرد و وقتی حس کرد حرفم درسته گفت: آره بهتره بشینیم تا آتیش رو روشن کنن.
یک لبخندی زد و کنار من نشست.
با آیدا به دخترا نگاه می کردیم. چشمم رو السا بود که سعی می کرد نزدیک پژمان باشه و پژمانی که زیر زیرکی از فرصت استفاده می کرد تا با نامزدش حرف بزنه. به زور زدن شراره نگاه کردم که با همه ی توان و قدرتش سعی می کرد یک کنده ی گنده ی خشک رو تکون بده و بیاره سمت جایی که قصد داشتن آتیش روشن کنن.
آخرم وقتی دید زورش نمیرسه با حرص مینا رو صدا کرد تا بیاد کمکش.
مینا هم اومد و دوتایی به زور کنده رو بلند کردن و تا خواستن حرکت کنن یهو نمیدونم کدوم یکی از پسرها زیر پاشون سیگارت انداخت که ترکید و به خاطر صدای مهیبش این دوتا دختر هم سکته کردن و کنده از رو دستشون افتاد و یک گوشه اش رو نوک انگشت شراره نشست که باعث شد یک جیغ ترسناکتر از صدای سیگارت بکشه و شروع کنه به داد و بیداد کردن و ناله و نفرین پسری که نمیدونست کیه و برای همینم همه رو نفرین می کرد.
من و آیدا این سمت مرده بودیم از خنده. میرفتیم سینما و یک فیلم کمدی میدیدم آنقدر نمیخندیدیم که با این تصاویر زنده خندیده بودیم.
آیدا که یکم آروم شد گفت: ما تا حالا با همسایه هامون آنقدر جور نبودیم. سالهای قبل چهارشنبه سوری با فامیلای مامانم دور هم جمع میشدیم و شام جوجه می خوردیم و اگه کسی حوصله داشت از رو آتیش می پرید. هیچ وقت این روز رو انقدر جدی نمیگرفتیم.
همه ی چهارشنبه سوری من خلاصه شده بود تو دور دور کردن با ماشین تو کیان پارس و دیدن شادی و هیجان دختر پسرا.
پارسال که به کل نه چهارشنبه سوری داشتیم و نه عید.
به نیم رخش نگاه کردم. تو خاطراتش غرق شده بود و صورتش رو غم گرفته بود.
دلم نمی خواست امشب ناراحت باشه. امشب می تونست براش یک شب خاطرهانگیز از اولین حضور جدیش تو جمع همسایهها باشه.
برای بیرون آوردنش از اون حال گفتم: شما قبلاً کجا زندگی می کردین؟
سری تکون داد و گفت: نمیدونم. شاید همه جا. تهران. یک چند سالی اصفهان، چند سال هم اهواز. حالا هم که دوباره برگشتیم تهران.
من: کیان پارس مال کجاست؟
لبخندی زد و سرش و چرخوند سمتم و گفت: برای اهوازه. تقریباٌ خیلی ها برای دورزدن میان اونجا. شبهاش خیلی قشنگه. باید بیای ببینی.
بهش لبخند زدم. دلم می خواست بدونم چرا پارسال خوب نبود و چهارشنبه سوری نداشتن اما دلمم نمی خواست فضولی کنم. دوباره چشم دوختم به دخترا.
آیدا: میدونی پارسال خیلی بد بود. مامان تقریباً نبود. نمی خوام هیچ وقت اون روزا بیاد. از پارسال متنفرم. همه جوره بد بود. اون از مامان که بیشتر سال رو بیمارستان بود و اون هم از آیدین.

رمان لالایی بیداری4

در باز شد و مژگان خانم با لبخند ازمون استقبال کرد و تعارف که بفرمایید داخل.
همه ی انرژیم رو جمع کردم که یه لبخند خوب بنشونم رو لبهام. تو هال که رفتیم آیدا از توی یکی از اتاقها اومد بیرون. اتاق وسطیه رو گرفته بود. اتاق مامان اینا رو. راهروی اتاقها و سالن و با پرده های آویزی طرح چوب جدا کرده بودن.
کنجکاو نگاهم رو تو کل خونه گردوندم. پیدا بود مژگان خانم سلیقه ی خوبی داره و تمیزه. چون همه جای خونه مرتب و منظم بود. همه ی وسایل تو جای خودشون به دقت چیده شده بودن.
این بار یه لبخند از سر رضایت و کیف زدم. خونه اشون بهم حس خوبی می داد. این همه تمیزی داشت قلقلکم میداد تحریکم می کرد.
دست خودم نبود ولی وقتی کیک رو دادم دست آیدا یه لبخند مهربون و ملیح زدم بهش که ذوق زده اش کرد. چون دیشب همه اش منو جدی دیده بود.
کیک رو گرفت و برد تو آشپزخونه. انقدر این تمیزی خونه روحم رو شاد کرده بود که همین جور بی خودی حس خوشحالی می کردم. دوست داشتم بپرسم چه جوری اینجا رو انقدر تمیز نگه میدارین.
هر وقت به مامانم میگم ملت همه خونشون مثل گله خونه ی ما مثلِ گِله میگه ملت کن بچه دارن.
والا اینا در حال حاضر یک دونه بیشتر از ما داشتن. ولی کو؟ کثیفی کجا بود؟
مامان من یه ذره کارها رو می پیچوند. السا هم از اون یاد گرفته بود. فقط کافی بود نخواد یک کاری رو انجام بده میگفت بلد نیستم.
دقیقاً مدل مامانم.
خودش تعریف می کرد اوایل ازدواجشون به بابام گفته بود بلد نیست اتو کنه. بعد یه روز که بابام عجله داشت و لباس اتو شده هم نداشت داشت ناشیانه لباسش رو اتو می کرد. بعد مامانم که احتمال می داد ممکنه لباس رو نابود کنه رفته ازش گرفته و خودش اتو کرده. کارش که تموم شد بابام متعجب گفته: تو که بلد نبودی چه جوری اتو کردی؟
مامانمم موقور نیومده که از اول بلد بوده. و اینگونه بود که مجبور شد لباسها رو اتو کنه.
السا هم یه وقتهایی تو این زمینه ها کپی برابر اصل مامانم میشه.
رو به شهناز جون پرسیدم: شراره کجاست؟
شهناز جون در حالی که چادرش رو دور گردنش میانداخت گفت: شیفته عزیزم.
سری تکون دادم و به یه آهان بسنده کردم. مطمئنم اگه بفهمه ما اومدیم خونه ی مژگان خانم اینا خودش رو خفه میکنه. این دختر حاضر بود از کارش به خاطر فضولی بزنه.
مژگان خانم با سینی چایی به سمتمون اومد و پشت سرش هم آیدا با یه ظرف که توش علاوه بر کیکهای من شیرینی هم گذاشته بود اومد و هر دو وسایلشون رو گذاشتن روی میز جلوی ما و خودشون رو یه مبل دونفره رو به روی ما نشستن.
یکم خوش و بش کردن و حال و احوال، منم از فرصت استفاده کردم و چشم گردوندم دور تا دور خونه. در عین سادگی زیبا بود و شیک.
مشغول وارسی کردن خونه بودم که با صدای مژگان خانم چرخیدم سمتشون و با استفهام گفتم: بله؟
هیچ پیش زمینه ای نداشتم که در مورد چی حرف می زنن. وقتی حواسم معطوف یه چیز میشد کلا بقیه ی چیزها برام می رفت تو پس زمینه جور یکه صداشونم نمیشنیدم.
فهمید که حواسم نبود. لبخندی به روم زد و دستی که توش کیک بود رو بالا آورد و گفت: خیلی خوشمزه است خودت درست کردی؟
یکم خیره نگاش کردم. این سوال پرسیدن داشت؟ خوب وقتی روش نه خامه ایه نه کرمی پس یعنی خونگیه دیگه.
متین لبخند کوچیکی زدم و آروم سری تکون دادم و گفتم: بله نوش جان.
چشمهاش متعجب شد و گفت: خیلی عالیه واقعاً آفرین.
دوباره سعی کردم با لبخند ریز محبتش رو جبران کنم.
بعد 10 دقیقه دیدم حوصله ام سر رفته. سر رفته و چرخیدم سمت آیدا دیدم مظلوم نشسته و زیر چشمی به من نگاه می کنه. فکر کنم نسبت به دخترای دیگه یه جورایی از من حساب می برد.
سعی کردم قیافه ام مهربون نشون بده. بهش اشاره کردم که بیاد سمتم. خوشحال لبخندی زد و سریع پا شد اومد نشست رو مبل کنارم.
ازش در مورد درسهاش پرسیدم. با شوق جوابم رو داد. این دختر هم کم تنها نبود.
بعد یکم حرف باهام راحت تر شده بود. دیگه مثل قبل معذب نبود.
آیدا: آرام جون دوست داری بیای اتاقم رو ببینی؟
سری به نشونه ی موافقت تکون دادم و گفتم: باشه. بریم.

با هم از رو مبل بلند شدیم. سرها به سمتمون چرخید.
آیدا: میرم اتاقم رو به آرام جون نشون بدم.
مژگان خانم سری تکون داد و مشغول ادامه ی صحبتهاش شد. دوتایی به سمت راهروی اتاق ها رفتیم. پردهی چوبی رو کنار زد و دعوتم کرد با دست به اتاقش اشاره کرد و گفت: اینم اتاق من. در رو برام باز کرد و تعارف کرد که وارد بشم. اما قبل از ورودم مژگان خانم صداش کرد.
آیدا از همون فاصله گفت: بله مامان.
مژگان خانم: آیدا جان یک دقیقه بیا.
بهم نگاه کرد و گفت: شما بفرمایید منم الان میام.
سری تکون دادم و چرخیدم و رفتنش رو نگاه کردم. نمیدونستم چی کارش دارن. برامم مهم نبود. دوباره چرخیدم برم تو اتاق که چشمم خورد به در باز اتاق سمت راست و تخت یک نفره اش.
بی اختیار به سمتش کشیده شدم. از این تخت میشد حدس زد که اتاق کی میتونه باشه. میدونم درست نبود که بخوام توش نگاهی بندازم اما مان از این کنجکاوی که قابل کنترل نبود. مثل کسی که در حال سرقته و نگران از دستگیریه به اطراف نگاه کردم. کسی حواسش به من نبود.
بی اختیار دو قدم به سمت اتاق برداشتم و وارد شدم. دستم رو کلید برق چرخید. دهنم از اتاقی که میدیدم باز موند.
واقعاً اختیار فکم از دستم خارج بود. به نقطه ی ننگ خونه با نفرت نگاه کردم.
یعنی آدم تا این حد کثیف؟ نوبره والا.
یه تیکه ی تمیز تو اتاق نبود. کتابخونه بهم ریخته و کتابها هر طرف ولو بودن. میز تحریر داغون. انگار یکی با دست کشیده باشه روش و همه چیز رو واژگون کرده باشه. یکی از بالشتهای تخت گوشه ی اتاق کنار دیوار ولو بود. تابلوهای اتاق کج شده بودن. رو تختی بهم ریخته و مچاله کنج تخت افتاده بود.
رو زمین پر بود از لباس. تیشرت، شلوار جین، شلوار پارچه ای، کاپشن، پلیور و شورت...
صورتم جمع شد. کثیف. جمع کردن این دو دقیقه هم طول نمیکشه. این پسر اصلاً بهداشتی نبود.
زیر لب زمزمه کردم: کثافتِ نجستِ بوگندو .... مایه ننگ خانواده...
با چندش چیشی گفتم و چشمهام و تنگ و گشاد کردم و با انزجار چرخیدم تا برم بیرون. حس می کردم اتاق نجسته.
با دیدن آیدین که حوله تنی آبی رنگی پوشیده و دستش به کلاه حوله ی رو سرش در حال خشک کردن موهای تارتار شده ی خیسِ ریخته رو صورتش ثابت شده بود تو جام خشک شدم.
تو یه لحظه مثل مجسمه های بی جون خیره شدم بهش و قدرت درک موقعیتم و از دست دادم. حتی این فکمم بسته نمیشد.
اونم بدتر از من با دیدن من در نگاه اول متعجب بود و در عین حال اخم غلیظی کرده بود و از حرکت فکش پیدا بود که دندوناش و رو هم فشار میده.
یه نفس عمیق حرصی کشید و دستش رو از کلاهش برداشت و با چشمهای سرخ زل زد تو چشمهام و با تومأنینه و شمرده گفت: کسی بهت اجازه نداد بیای تو اتاق این آدم نجست ِ کثافتِ....
صورتش جمع شد انگار کلمه ی بعدی رو از یاد برده بود. مغزم هنگ بود حتی یک کلمه هم تو ذهنم نبود غیر همون جمله ای که این پسر تو تکمیلش مونده بود. قبل از اینکه به خودم بیام بی اختیار از دهنم پرید: بوگندو....
چشمهاش قرمز بود و حالا رنگشم کبود شده بود. مثل نوزاد تازه متولد شده ای که نفسش گیر کرده و باید با یه ضربه به باسنش بهش بفهمونن که " ای خنگ گریه کن تا نفست بیاد بالا. "
نفهمیدم تو این گیر و دار نکته سنجیم از کجا پیداش شد که جمله ی ناقصش رو تکمیل کردم. ولی کاش لال میشدم و این کلمه از دهنم در نمیاومد.
پر خشم یه قدم به سمتم برداشت اونقدر سریع و پر شتاب بود که کمربند حوله اش تاب شتاب و نیاورد و با قدم اون شل شد و دو طرف حوله اش از هم فاصله گرفت و...
قبل از اینکه نگاه مات شده ام از سینه و شکم هویدا شده اش پایین تر بره چشمهام و رو هم فشار دادم.
خدا رو شکر که هنوز یکم عفت و حیا تو من مونده بود.
با چشمهای بسته اخم غلیظی کردم. چشم بسته نمیشه چشم غره رفت؟
پر خشم گفتم: حقا که مایه ننگ خانواده ای. حولتون رو جمع کنید.
نمیدیدم چی کار می کنه اما از توقفش و یه صداهای جزئی حدس زدم که داره حوله اش و می بنده.
حتی اگرم میبست دلم نمیخواست چشمهام رو باز کنم.
با ابروهای گره خورده دو دستم رو جلو آوردم.
آیدین: چیه؟ چرا دستت و میدی به من؟
تا اومدم بگم با تو کاری ندارم یکی دستم رو گرفت. تو اون گیر و دار چشم بسته از تماس دستش گر گرفتم و آمپری بود که چسبید به 100.
پر حرص دستم رو از بین دستش بیرون کشیدم یعنی سعی کردم. وقتی دستم رو عقب بردم دست اونم اومد عقب و به ناچار و برای دور کردن یه موجود نجس و نامحرم با دست دیگه ام کوبیدم رو دستش و وقتی دستش شل شد دو دستی دو تا ضربه تو هوا پروندم که یکی از ضربه هام بهش خورد و صداش رو در آورد.
آیدین: چته وحشی؟
جیغی اما در حد متعادل صدا گفتم: دستت رو بکش عقب. به من دست نزن.
یه لرز چندش تو تنم پیچید و دوباره دستهام رو گرفتم جلوم و کورمال کورمال سعی کردم راه آزادی پیدا کنم تا خودم رو از اون اتاق ببرم بیرون. به محض اینکه حس کردم از 4چوب در خارج شدم یه چشمم رو نصفه باز کردم و وقتی مطمئن شدم سریع خودم و پرت کردم تو اتاق آیدا و در و پشت سرم بستم. تکیه دادم به در و دستم رو گذاشتم رو قلبم.
اونقدر تند می زد که حس می کردم داره از جاش در میاد.
وای خدا در عرض کمتر از 5 دقیقه چقدر آدرنالین خونم بالا رفته بود. همه اشم به خاطر این پسرهی نجس موقشنگ بود.
دستی به صورتم کشیدم که یاد گرفته شدن دستم افتادم. سریع دستم و از صورتم جدا کردم و بهش خیره شدم.
درسته که تازه از حمام در اومده بود ولی اتاقش نشون می داد که تمیز نیست. علاوه بر اون نامحرمم بود که باعث میشد حس کنم ناپاک شدم.
سعی کردم با پایین لباسم دستم و پاک کنم اما دلم آروم نمیشد باید میشستمش.
چرخیدم سمت در و تا خواستم دستگیره رو بچرخونم صدای عصبی آیدین رو شنیدم که آیدا رو صدا می کرد و بعدم اصوات نامفهومی که فکر کنم به خاطر بسته بودن در 2 تا اتاق چیزی ازش نفهمیدم.
اما جراتم نکردم در رو باز کنم و برم بیرون.
دقیقهی بعد در باز شد و آیدا وارد شد و با دیدن من وحشت زده و پر اخم جلوی در سریع گفت: حالت خوبه؟ آیدین چیزی بهت گفت؟ وای خدا آبرومو برد. الان داشت دعوام می کرد. تو رو خدا اگه چیزی بهت گفت ناراحت نشو آرام جون. اعصابش از دیشب داغونه. ببخشید.
گوشهام تیز شد و ابروهام پرید بالا. اخمام باز شد. اعصابش داغونه؟ اونم از دیشب. خوب چرا؟
سعی کردم مظلوم نمایی کنم تا شاید بفهمم روان پریشی امروز و دعوای دیشبش سر چی بوده.
قیافه ی ناراحتی به خودم گرفتم و آروم نشستم گوشه ی تختش. قبل نشستن به تخت نگاه کردم ببینم مثل تخت برادرش کثیف و آلوده نباشه. نه خدا رو شکر این دختر به مادرش رفته و تر و تمیزه.
با خیال راحت نشستم و مظلوم گفتم: نه اشکالی نداره. ولی آخه سر چی اعصابش خورد بود؟ من که کاری نکردم.
کنارم نشست و ناراحت تر از من گفت: نمیدونم به خدا. دیشب آقا پژمان به زور بردش مهمونی. نمیدونم چی شد که وقتی برگشت با همه دعوا داشت. شامم نخورد. با هیچکی هم حرف نزد. تا صبح تو اتاقش راه رفت و چیز میز پرت کرد. اتاقش رو دیدی؟ در عرض 5 دقیقه این جوری ترکید. فکر کنم خیلی حالش بده که تونسته اون اتاق رو اون ریختی ول کنه به امان خدا.
یکم خودم رو نزدیک کردم و سعی کردم نامحسوس بفهمم مشکل کجاست.
من: یعنی نگفت برای چی این جوری شده؟
سری به نشونه ی نه تکون داد و گفت: نمیدونم. نه خودش چیزی گفت نه آقا پژمان.
پوفی کردم و تو جام صاف و جدی نشستم. مظلوم نمایی بس بود. این دختر از چیزی خبر نداشت. پژمان می دونست. اما چه جوری ازش بپرسم؟
اصلا چه جوری روم بشه بهش بگم من در حال حاضر برای اولین بار تو زندگیم به حدی در مورد یه موضوع کنجکاو شدم که مدل السا و شراره سعی کردم از زیر زبون یه دختر بچه ی 15 ساله حرف بکشم؟
به خاطر حس حرف کِشی از آیدا عذاب وجدان داشتم برای همینم دیگه تا آخر ساعتی که تو خونه اشون موندیم فقط و فقط در مورد خودش باهاش حرف زدم و بی خیال اون برادر کثیفش شدم و خدارو شکر تا موقع رفتن هم این پسره از اتاقش بیرون نیومد و ندیدمش.

کتابم رو بستم. تشنه بودم. از لبه ی پنجره پایین پریدم و کتاب و رو میز گذاشتم. از اتاق بیرون اومدم و با دیدن مامان جلوی در اتاق آرمین مبهوت تو جام ایستادم.
متحیر گفتم: مامان...
مثل دزدی که سر عمل گرفته باشنش سریع صاف ایستاد و برگشت سمتم . با دیدن من یه نفس راحتی کشید. یه نگاهی به در اتاق آرمین انداخت و به زور چشم ازش گرفت و به سمتم اومد.
برام عجیب بود جوریکه مامان به در تکیه داده بود و گوشش رو چسبونده بود کاملاً پیدا بود چی کار میکرد. ناخواسته گوشم یکم به سمت در متمایل شد که با برگشت سریع مامان و نگاهش تند صاف ایستادم.
دنبال مامان راه افتادم سمت هال.
من: مامان داشتی چی کار میکردی؟
مامان: هیچی.
ابروم پرید بالا. خوبه خودم دیده بودم بعد میگه هیچی.
موشکافانه نگاش کردم که رو مبل نشست و با دیدن قیافه ی من انگار حس کرد که نمیتونه حرکتش رو سمبل کنه.
پوفی کرد و چشمهاش رو گردوند و گفت: این پسره آخر منو میکشه. 3 تا دختر داشتم هیچ کدوم قد این یه دونه پسر اذیتم نکردین. میدونم آخر یه کاری میکنه که آبرو ریزی بشه و پشیمونیش بمونه برای خودش و ما.
با استفهام نگاش کردم. رو مبل کنارش نشستم.
مامان: آرام تو این دختره رو می شناسی؟ شب و روز پای موبایله. الان 2 ساعته حواسم بهش هست. یه ریز حرف میزنه. شبم که تا کی بیداره. این همه شارژ موبایل از کجا میاره این آخه؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم: نمیدونم ولی خوب این که همش زنگ نمیزنه دختره هم زنگ میزنه.
مامان سری تکون داد و نصیحت وار گفت: این پسر با من که حرف نمیزنه تو لااقل باهاش از در دوستی وارد شو. باهاش صمیمی شو شاید حرفهاش رو به تو بگه. بعد تو نصیحتش کن. نذار این جوری باشه.
یه ابروم رفت بالا. یه پوزخندی نشست گوشه ی لبم.
به پشتی مبل تکیه دادم و پامو انداختم رو پام و خیره به مامان گفتم: اولاً آرمین بین منو شما هیچ فرقی نمیبینه و همون جور که به حرفهای شما گوش نمیده به حرفهای منم گوش نمیده. فقط وقتی ازم چیزی می خواد باهام خوبه، در غیر این صورت .. هیچی...
دوماً که یه درصد فقط یه درصد شما فکر کن که من بیام حرفهای اونو پیش شما بگم. مگه من جاسوس فضولم؟ این چه حرفیه شما به من میزنید؟
مامان پشت چشمی برام نازک کرد و گفت: مرده شورتون رو ببرن. انقده که منو حرص میدین هر کدومتون یک جوری. بعداً که یه کار خرابی کرد دودش تو چشم همه اتون میره اون موقع میبینمتون. یکم اگه باهاش خوب باشید پای درد و دلش بشینید ازتون که چیزی کم نمیشه. میترسم این دختره گولش بزنه و خودش رو بندازه بهش. معلوم نیست چی کار کرده که آنقدر این پسر رو تو مشتش گرفته که از خیر بیرون رفتنم گذشته. چند روزه بیشتر تو خونه است. یکی نیست بگه آخه اینم شد کار؟ این دخترا گرگن میدونن چی کار کنن. از این پسر سادهی منم سواستفاده میکنن.
آدم که با یکی نمیمونه برو سراغ بقیه. آنقدر خودت رو به یک نفر نچسبون. همین کارها رو می کنن که افسارشون میافته دست دختره.
با چشمهای گرد شده به مامان خیره موندم. از مامانم این حرفها بعید بود.
متحیر گفتم: آخه مامانِ من این چه حرفیه؟ اگه دخترتون با یکی این جوری دوست بود هم همین حرف رو می زدید؟ میگفتید پسره باید بره چند تا چند تا دوست دختر بگیره؟ اگه همین وضعیت برای دخترتون پیش میاومد شما همین حرفها رو برعکس میگفتین که پسره داره گولش می زنه و دخترم ساده است و ...
من نمیتونم نصیحتش کنم چون جوونه و گوش نمیده. خودش باید درک کنه هر چند بعید می دونم. ولی محاله با زور بشه این رو به راه راست کشوند. شما هم انقدر خودتون رو اذیت نکنید به وقتش خودش درست میشه.
عصبی روشو ازم گرفت و پر حرص گفت: شما نمیفهمید، بعداً که یه چیزی بشه پشیمون میشید. مونده هنوز عقلتون به این چیزا برسه. فقط می خواید جون من رو بگیرید.
بی حرف فقط نگاش کردم و اجازه دادم هر چی دلش میخواد بگه بلکه آروم بشه. در هر حال کاری از من ساخته نبود.
اونقدر نشستم تا در خونه با کلید باز شد و السا با سر و صدا وارد شد.

از همون دم در شروع کرد بلند بلند حرف زدن و سلام کردن.
السا: بَه سلام اهل خونه خوبید خوشید سلامتید؟ بیرون بیاید که عشقتون اومده بیاید استقبال و دست بوسی.
نشسته یه چشم غره بهش رفتم. اومد جلو خودش رو ولو کرد رو مبل رو به روم و دستهاش رو از هم باز کرد و گفت: آخیش.... داشتم از خستگی میمردم.
دست برد و مقنعه اش رو از سرش کشید بیرون و گفت: وای که هلاکم به خدا.
مامان: خسته نباشی دخترم. دانشگاه چه طور بود؟
السا: خوب... همه در امنیت کامل به سر میبردن.
چشمم رفت سمت نایلونی که دستش بود. از عکس روش پیدا بود که مال یه بوتیکه. سرم رو بلند کردم و خیره شدم بهش و یک ابرومو انداختم بالا.
سرش رو کج کرد و نایلونش رو دید و نیشش رو برام باز کرد.
السا: میگما حوصله ام به شدت سر رفته. دلم یه عروسی می خواد. مامان کی پول میدی برم لباس بخرم؟ یا پارچه بخرم فاطی جون برام بدوزه؟
مامان ابروهاش رفت بالا و با تعجب گفت: آخه دختر کی گفته تا تو اراده کنی و دلت عروسی بخواد یکی شوهر می کنه یا زن می گیره؟ اگه این جوری بود که این خواهرت باید تا الان 10 تا شوهر می کرد.
اخمام رفت تو هم و معترض گفتم: مامـــــــان....
برگشت جدی نگام کرد و گفت راست میگم خوب. من هر روز دست به دامن خدام یه آدم درستی پیدا بشه بیاد تور رو بگیره و من رو از این دل نگرانی خلاص کنه.
پر حرص رومو برگردوندم و از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق. مامان فقط بلد بود با این حرفهای آرزو به دلیش اعصاب من رو بهم بریزه.
رفتم تو اتاق و دوباره کتابم رو برداشتم و رفتم رو لبه ی پنجره نشستم. از اولشم نباید برای آب خوردن بیرون میرفتم.
کتاب رو باز کردم و مشغول خوندن شدم. در باز شد و السا وارد شد و در رو بست. کیفش و نایلونش رو انداخت رو تخت.
چشمم رفت سمت کیف کثیفش که رو روتختی تمیزش ولو بود. اخمهام دوباره کشید تو هم.
من: السا کیفت کثیف رو برش دار از رو تخت بدنت آلوده میشه.
در حالی که مانتوش رو در میآورد گفت: بی خیال بابا یه ذره آلودگی خوبه برای بدن.
چشمهام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم و دوباره چشم دوختم به کتاب.
السا: فکر می کنی برای عروسی چه لباسی بگیرم؟
برگشتم و با تعجب نگاش کردم. انگار واقعاً فکر کرده بود آرزو کنه برآورده میشد.
نگاهم رو که دید دوباره لبخند گشادی زد و شونه بالا انداخت.
نه این نگاه و لبخند انگار یه چیزی میدونه که مطمئنه.
دوباره به تختش و نایلون خریدش نگاه کردم.
من: ببینم این عروسی ربطی به خرید بعد دانشگاهت داره؟
بلند خندید و گفت: بی ربطم نیست.
کتاب رو محکم بستم و گفتم: خوب بگو میشنوم.
میدونستم طاقت نمیاره و منتظره همین حرفمه. تند نشست رو تخت و با هیجان گفت: امروز بعد دانشگاه مهرانه اومد دنبالم که بریم خرید. بعدخرید برگشتیم خونه که سر کوچه امید رو دیدم. وای اگه بدونی با دیدن مهرانه چه ذوقی کرد که نگو. دلم براش سوخت. هی تشر زدم به این دخترِ نفهم. اخه امید گناه داره. همین جور داشتم حرص می خوردم و غر می زدم و میرفتیم سمت خونه که دیدم مهرانه نیست. برگشتم دیدم چند قدم عقب تر از من ایستاده و زل زده به امید.
رفتم بهش گفتم زشته بیا بریم. نه به نمیخوام نمیخوام گفتنت نه با این چشم پسر مردم رو خوردنت.
یهو اخم کرد و تند رفت سمت امید. داشتم سکته می کردم. گفتم رفت با پسره دعوا کنه. سریع رفتم سمتشون که جداشون کنم. دیدم رفته جلوش ایستاده و آروم شروع کرده به حرف زدن. وقتی دیدم آروم حرف می زنه با فاصله ازشون ایستادم.
مهرانه سلام کرد و ساکت شد. امید با ذوق جوابش رو داد و حال و احوال کرد. این دختره هم بعد سلامش لال مونده بود. یهو وسط خوش و بش کردن پسره پرید گفت: می تونی مامانت رو بفرستی خواستگاری.
من رو میگی دهنم یه متر باز مونده بود اون امید بدبخت که وسط حرفش خشک شده بود نفسم نمیکشید.
مهرانه حرفش رو زد و تند رفت سمت خونه منم خواستم برم دنبالش که دیدم امید بدبخت داره کبود میشه رفتم کنارش و گفتم: آقا امید نفس بکشید این جوری میمیرین به خواستگاری نمیرسید.
یهو چشمهای گردش رو دوخت به من و گیج گفت: داشت اذیت می کرد؟
والا خودمم نمی دونستم اذیت میکرد یا نه ولی اون جور که اون جدی گفته بود بعید بود. حالت امیدم آنقده بامزه بود که خنده ام گرفت. گفتم به اذیت کردنم باشه میارزه به امتحانش موافق نیستید؟
تند گفت: چرا چرا....
بعدم کلی تشکر کرد ازم. نمیدونم حس میکردم من بهش بله دادم.
بلند بلند شروع کرد به خندیدم. منم لبخندی زدم. واقعا مهرانه گفت بیاید خواستگاری. پیداست به حرفهای اون شبمون فکر کرده. چقدر خوب و چقدر امیدوار کننده که عاقلانه فکر کرده.
السا: امید که رفت دنبال مهرانه دوییدم و دم خونه بهش رسیدم. ازش پرسیدم که جدی اون حرف رو زد گفت: آره. خسته شدم از منتظر موندن و به حرفهای بچه ها هم فکر کردم. اگه امید منو این جوری که هستم دوست داره باشه من حرفی ندارم دل مامانم و بابام رو شاد میکنم و امید رو خوشحال. شاید محبت امید بتونه دلم رو آروم کنه.
این بار لبخندم عمیق شد.
سری تکون دادم و با صدای سرخوشی گفتم: پس لباس واجب شدیم.
السا بلند خندید.


با صدای زنگ همه امون مثل فنر از جامون پریدیم. اونقدر هول شده بودیم که نمی دونستیم چی کار کنیم. هر کی یه طرفی می دویید.
با صدای هول و نگران مهرانه به خودمون اومدیم.
مهرانه: حالا چی کار کنم؟
تو جام ایستادم و بهش نگاه کردم. با اون آرایشی که براش کرده بودیم و لبهای سرخی که مطمئن بودم دل امید بدبخت و میبره. با اون کت شیک قرمز و دامن بلند مشکی و صندلهای سرخ که ناخنهای قرمز شده اشو خیلی قشنگ نشون می داد خیلی خوردنی شده بود. مخصوصا که از هولش لپاشم گلی شده بود.
از ظهر همه ی دخترا ریخته بودیم تو اتاقش و با انواع و اقسام وسایل داشتیم حاضرش می کردیم. یعنی هفت قلم آرایش و روش انجام داده بودیم. چشمهاش شده بود مثل چشمهای آهو درشت و کشیده با مژه های پر و فر. سایه های رنگی و قشنگ.
فکر می کنم وقتی خانواده ی مومن امید لحظه ی اول ببیننش سکته کنن. البته امید از ذوقش می میره.
گیج شدگی بچه ها باعث دستپاچگی بیشترش شده بود جوری که دلم میخوام یه جورایی آرومش کنم اما چه جوری؟
تنها کاری که می تونستم بکنم این بود که یه لبخند مهمونش کنم که شاید، یکم از استرسش کم بشه. اما صدای بلند مامانش که "میگفت: مهرانه در و باز کردم دارن میان بالا". دوباره جو و متشنج کرد و همه دوباره دور خودشون چرخیدن. مهرانه بدبختم رنگش شد مثل گچ دیوار.
شالمو انداختم رو سرم و مانتوم و گرفتم دستم و رفتم سمتش. لبخند زدم و دستم و گذاشتم رو شونهاش.
با لمس دستم چشمهای هراسونش و دوخت بهم و خیره نگام کرد. آروم گونهاشو بوسیدم و گفتم: عزیزم ماه شدی نگران نباش امید همین جوری قبولت داره حتی با وجود این رنگای جیغی که ما برای رو کم کنیش برات زدیم. ماها میریم تو هم آروم بگیر. همه چیز خوب برگذار میشه.
فقط نگام کرد. برگشتم و رو به دخترای گیج که هر کدوم دنبال یکی از وسایلشون بودن گفتم: زود جمع کنید الان میرسن بالا.
در عرض سی ثانیه همه مانتو به تن شال به سر در حال حرکت به سمت در بودیم. مثل لشگر مورچه ها با قدمهای تند رفتیم سمت در و همون جوری با صدای آروم اما تند یکی یکی خداحافظ گفتیم و از خونه اومدیم بیرون.
پام و رو اولین پله به سمت پایین گذاشتم که صدای قدمهای مهمونا رو رو پله ها شنیدم. نمیشد این همه دختر یهوویی از جلوشون رد بشن. عقب گرد کردم و آروم گفتم: بالا بالا... تند تند همه راهِ اومده رو برگشتن و به سمت طبقهی بالا دوییدن. دخترای خنگ یادشون رفت در و ببندن. تند رفتم سمت در و بستمش و تا من تو پیچ پلههای بالا محو بشم مهمونای گرامی رسیدن به در. شانس آوردم ندیدنم.
سعی کردیم خودمون و قایم کنیم اما این فضولی چهها که نمیکنه. 5 تا کله از نرده های پله آویزن شد تا بتونیم مهمونا رو ببینیم.
بدبخت امید پیدا بود که داره از ذوق میمیره اما در عین حال نگرانی هم تو صورتش داد میزد. صورت مضطربش گاه و بیگاه با یه لبخند دندون نما ترسناک میشد.
سر جمع 8 نفری اومده بودن خواستگاری. خواهر و برادر کوچیکش و می شناختیم. دوتا مرد و دو تا زن همراهشون بودن. احتمالا عمو و دایی بزرگش و خانمهاشون بودن.
چند سالی بود که پدرش مرحوم شده بود.
مادرش یه خانم چادری و محجبه بود. دم در چادرش و درست کرد و یه دستی به یقه ی کت امید کشید و هولتر از اون گفت: نگران نباش پسرم نمیخورنت که.
به زور لبهام و تو دهنم جمع کردم تا نخندم. انقدر خودش نگران بود که صداش می لرزید.
زنگ در و که زدن در سریع باز شد. فکر کنم کیمیا خانم از مهرانه هم هول تر بود. با لبخند در رو باز کرد و به تک تک مهمونا سلام کرد. یهو خیره به پلهها خشک شد و با چشمهای گرد مات موند به 5 تا کلهی آویزون از نردهها.
اونقدر ضایع خیره شده بود که یه لحظه همهی نگاه ها چرخید سمت پلههای بالا و ماها از هول تند سرامون و دزدیدم و نشستیم رو پله.
وای که اگه ماها رو میدیدن چقدر بد میشد.
تازه اومدم یه نفس راحتی بکشم که خرابکاری نشده که با صدای زنگ گوشیم سکته ای سریع دستم رفت سمت جیب مانتوم و تند موبایلم و در آوردم و با یه حرکت صداش و خفه کردم.
در این فاصله دوتا مشت خورد به بازو و کمرم و چند تا چشم غره و هیسم نصیبم شد.
با دیدن اسم استادم رو صفحه ی گوشی سکته ای از جام پریدم. استاد راهنمای ارشدم بود و این که زنگ زده بود یعنی کار خیلی مهمی باهام داشت.
تند از جام بلند شدم و از بین بچه ها دوییدم طبقه ی بالا که بتونم جواب بدم. یه نفس عمیق کشیدم تا آروم شم و بعد دکمه ی وصل و زدم.

من: سلام استاد حال شما؟ خوب هستید؟
استاد: سلام دخترم خوبی؟
من: ممنونم استاد به لطف شما.
استاد: راستش زنگ زدم برای یه کاری.
سراپا گوش شدم.
استاد: حدود دو ماه دیگه تو اصفهان همایش ایران شناسی برگزار میشه و من به کمکت احتیاج دارم. ازت میخوام که تو این مدت برام یه مقاله بنویسی، از اداب و سنن و بعضاً خرافات قدیم مردم ایران و باورهاشون.
از پشت گوشی سرم و تکون دادم.
من: بله متوجهم.
استاد: حالا پشت گوشی نمیتونم درست توجیحت کنم وقت کردی تو این یکی دو روز بیا دانشگاه تا حضوری برات بگم. البته اگه قبول کنی.
با ذوق تند گفتم: بله بله حتما. میام خدمتتون.
استاد: میدونستم قبول میکنی. تو فعال ترین دانشجوم بودی و اگه کسی بتونه دوماهه مقاله بنویسه خود تویی. موفق باشی.
از استاد تشکر کردم و تماس و قطع کردم و ذوق مرگی لبخندی از ته دلم زدم.
گوشیو بین دو دستم فشار دادم و با یه ذوق یهویی برگشتم سمت پایین پله ها. بچهها هنوز رو پله ها نشسته بودن و حرف میزدن.
رسیدم بهشون و از نرده آویزون شدم. مهمونا رفته بودن تو خونه.
برگشتم سمتشون و گفتم: نشستین تا اینا مراسم و تموم کنن برن؟ پاشید برید خونه هاتون.
السا اولین نفر بود که بلند شد و ایستاد و گفت: من که حس تنها موندن و ندارم.
یه چشم غره بهش رفتم. انگار نه انگار که من خواهر و هم اتاقیشم منو حساب نمیکنه اصلاً.
السا: بچه ها بیاید بریم خونه ی ما.
همه موافقت کردن و با هم برگشتیم طبقهی اول و خونهی ما.
وای که چقدر این سه هفته به هممون سخت گذشت. البته فشار بیشتر و اعظم روی مهرانهی بدبخت بود که باید برای زندگیش تصمیم می گرفت.
از یه طرف به امید گفته بود بیان خواستگاری و باعث شده بود یه ولوله ی شادی تو خونهی خودشون و امید اینا بوجود بیاد و از ظرف دیگه خواهرای شهرام و خودش بودن که مدام زنگ می زدن.
اما ظاهراً این بار تصمیم مهرانه قطعی بود. می خواست واقعاً زندگی کنه نه اینکه فقط به خاطر یه امید همه چیز و از دست بده و بسپره به زمان که شاید بشه شاید نشه.
تو این چند وقت تنهاش نذاشتیم. نمیخواستیم تو نبود ما فکر و خیال کنه و دلشوره بگیره و دو دل بشه.
حتی امروز که روز خواستگاریش بود از صبح تو خونه اشون بس نشسته بودیم که خانم و حاضر کنیم.
رسیدیم خونه و صاف رفتیم تو اتاق ما. بی توجه به بچه ها رفتم پشت لب تاپم نشستم. از همین الان باید پیگیر مقالهام میشدم. البته گوشم باهاشون بود که ببینم چی میگن.
شراره: میگما مهرانه خوشگل شده بود.
مینا: آره عزیزم. چقده رنگ قرمز بهش میومد.
آیدا یکم نامطمئن گفت: ولی من هنوز نفهمیدم چرا مهرانه اون قدر آرایش کرده بود و تیپ قرمز مشکی زده بود. با اون لاکهای جیغ. این جور که از مادر و خواهر پسره پیدا بود خانواده ی مومنی دارن. نباید جلوشون ساده تر میبود؟
شراره: بله اینو هم ما میدونیم هم مهرانه.
آیدا: پس چرا اون جوری حاضر شد؟
شراره: برای اینکه مهرانه می خواست خود واقعیش و نشون بده.
آیدا: ولی تو این چند وقت من ندیدم مهرانه همچین تیپی بزنه.
چشمم به لبتاپ بود که با حرف آیدا پوفی کردم و چشمهام و گردوندم و با یه حرکت برگشتم سمت دخترا و رو به آیدا گفتم: بله ندیدی اما شده که مهرانه گاهی این جوری آرایش کنه. اون با تیپ امروزش می خواست بگه که می تونه چه مدلی بگرده. یعنی آزادی که تو خونهی پدریش داره تا چه حده. خانوادهی پسره هم میبینن و اگه میتونن باهاش کنار بیان قبول میکنن. این خیلی بهتر از اینه که الان ساده جلوشون بیاد و بعداً که همه چیز تموم شد یه باره جلوشون با این تیپ حاضر بشه. اون موقع ممکنه که قبول نکنن و کارشون به بحث و جدال کشیده بشه و این میشه یه مشکل تو زندگیشون.
ولی الان که با این همه قر و فر میبیننش اگه قبولش کنن و اوکی بدن، یعنی همه جوره این عروس و میخوان حتی با تفاوتهای شاید اعتقادی و پوششی و فرهنگی که دارن. ولی براشون ذات خود دختر مهمه. بعداً وقتی ببیننش که ساده می گرده خوشحال میشن که به اعتقاد اونها احترام گذاشته و اگه تو مهمونی یا مراسمی ببینن تیپ زده و آرایش کرده بهش خورده نمیگیرن. میگن این دختر از اولش این جوری بوده. میفهمی چی میگم؟
آیدا متفکر سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت. منم برگشتم سمت لب تاپم و خودم و با گشتن تو سایتها و پیدا کردن مقالات سرگرم کردم. دخترا هم با هم مشغول حرف زدن شدن.
لذت بخش ترین کار ممکن این بود که برای رشتهام یه کاری بکنم. دیدن مقالات و مطالب آشنا که عاشقشون بودم روحیهام و باز میکرد. باعث میشد که چهرهی همیشه جدیم وقتی زوم لب تاپم لبخند روش بشینه. کاری غیر ارادی و عجیب.
جوری که توجه بچه ها رو جلب کرده بود.
شراره: هی آرام داری چی کار میکنی که انقده خوشحالی؟ داری چیز ناجور تو لب تاپت می بینی؟

برگشتم یه چشم غرهی توپ بهش رفتم که خودش فهمید چی گفته و نباید می گفت. سرش و کج کرد و به لبخند دندون نما زد و آروم تر گفت: خوب آخه خیلی رفتی توش.
دوباره چپکی نگاش کردم.
السا که نفهمیدم کی بلند شد و اومد پشت من و کله کرد تو لب تاپم گفت: نه بابا چیزی نیست داره مقاله می خونه.
با دست هلش دادم عقب و گفتم: برو بشین ببینم چقدر شما فضولین. دارم برای استادم مطلب پیدا می کنم که باهاشون یه مقاله بنویسم.
شراره سریع گفت: برای استادت؟ کدوم استاد؟
لبخند زدم و خوش خلق گفتم: استاد راهنمام.
شراره: اه همون که یه جورایی مثل مرشد بود برات؟
سری تکون دادم. واقعاً برام مثل یه مرجع بود. انقدری که به رشته امون و ایران پایبند بود.
آیدا: ببخشید میشه یه سوالی بپرسم؟
حس کردم روی صحبتش با منه. برای همین برگشتم سمتش و گفتم: البته بپرس.
یه لبخند خِجِل زد و گفت: ببخشید ولی من هنوز نمیدونم شما رشته اتون چیه.
دخترا پقی زدن زیر خنده و شراره پیش دستی کرد و گفت: فقط تو نیستی که گیج زدی. هر کی میبینتش همین سوال براش پیش میاد. اخه رشته اش چندان ربطی به کارش نداره.
آیدا سری تکون داد و گفت: دقیقاً. من فکر م یکردم عربی خوندن. ولی الان.. آخه برای عربی چه مقاله ای میشه در آورد؟
بی توجه به خند ه های دخترا رو به آیدا گفتم: آدمها همیشه می تونن به اون چیزی که دوست دارن برسن. مخصوصاً تو ایران شاید با کلی تلاش بتونی به رشته ای که می خوای برسی و با عشق بخونیش اما هیچ تضمینی نیست که بتونی تو هعمون رشته کار پیدا کنی. اینجا فقط باید امیدوار باشی که بتونی یه کاری پیدا کنیف مهم نیست چی.
پوفی کردم. همیشه وقتی بحث کار و رشته ام پیش میومد ناراحت میشدم.
سعی کردم مهربون باهاش حرف بزنم. نمی خواستم یه نفر دیگه به تعداد نفراتی که فکر می کرد عنقم اضافه کنم.
من: من رشته ام ایران شناسیه عزیزم. حتی ارشدمم تو این رشته است.
چشمهاش یکم گرد شد و گفت: ایران شناسی؟ این دیگه چه رشته ایه؟
بی اختیار لبخند زدم. خیلی چالب بود که یه همچین رشته ای که مربوط به وطنمون بود و جایی که توش بدنیا اومده بودیم و بزرگ شدیم و زندگی می کردیم بریا خیلیها عجیب و مجهوله.
من: ایران شناسی یه رشته است مربوط به ایران. حالا میتونه ایران قدیم باشه یا جدید. می تونه با نقشه ی قدیم مرزهاش و تصور کنی یا با نقشه ی گربه ای الان. در هر حال هر چیزی مربوط به گذشته و حال و اعتقاد و رفتار و زبون و حتی خط مردم این کشور و مطالعه می کنی. اینکه اعتقادشون چی بوده. باورشون چی بوده. برای زندگیشون چی کار می کردن. یه چیزی تو مایه های ادغام تاریخ و باستان شناسی و چند تا رشته ی دیگه است.
سری تکون داد و متفکر گفت: بعد اونوقت کارتون چی میشه؟
با حسرت نفسی کشیدم و گفتم: می تونیم تو موزه ی مردم شناسی کار کنیم و در مورد ملیتهای مختلف ایران برای بقیه توضیح بدیم. ( پرحسرت تر همراه با یه آه گفتم ) قشنگ ترین کار ممکن.
سرم و بلند کردم و وقتی نگاهش و دیدم یه لبخندی زدم و گفتم: قشنگترین کار ممکن اینه که تو بتونی از طریق کاری که عاشقشی و برات هیجان انگیزه کاری که شادت میکنه پول در بیاری.
رو صورتش لبخند نشست و سری تکون داد. چشمهام و یه بار باز و بسته کردم و چرخیدم و دوباره سرم و بردم تو لب تاپ و به ادامه ی کارم مشغول شدم.
دخترا دو ساعتی نشستن به امید اینکه خواستگاری تموم بشه و مهرانه بیاد پایین و خبرها رو بهمون برسونه اما انگار کار طولانی تر از این حرفها بود. هر چی زمان بیشتر می گذشت ماها مطمئن تر میشدیم که توی اون خونه پشت درهای بسته اش هر اتفاقی که می افته حتما خوبه چون اتفاقات بد خیلی سریع می افته البته مدت زمانی که ادامه پیدا میکنه خیلی طولانیه.

در با صدای قیژی باز میشه. هلش میدم و وارد میشم. مثل همیشه با لبخند. مثل تموم این مدت پر انرژی.
از همون دم در شروع میکنم.
من: سلام بر عزیز خودم. امروز حالت چه طوره؟ خوبی؟ خستگیت تموم شد؟ دوست داری منو ببینی؟
خودم به حرفم میخندم. هر چند خنده ی مسخره ایه. خنده ایه که تو دلم بیشتر شکل یه بغضه.
با قدم های محکم میزم سمت میز کنار تخت. نایلون و خالی میکنم و آبمیوه ها رو می چینم تو یخچال. هر چند کار بیهوده ایه. به اسم اون میارمش اما به شکم خودم و بقیه تموم میشه. ولی شده کار همیشگیم.
میرم کنار تخت. پتوی روش و صاف میکنم.
حالا وقتشه.
سرم و بلند میکنم و به صورتش خیره میشم. به چشمهای بسته اش. چشمهای همیشه بسته اش.
دلم تنگ شده برای رنگ چشات. کی بازشون میکنی؟
لبخند کجی میزنم. جوابم و خودم میدم.
من: تو همیشه زیادی صبور بودی. همیشه.....

****
در یخچال و باز کردم و بطری آب و بیرون کشیدم. یه لیوان آب یخ ریختم. عجیبه که توی این هوای سرد، بازم آب یخ یه چیز دیگه است. به خاطر بابا که قند داره و هیچ چیز عطشش و مثل آب یخ برطرف نمیکنه ما همیشه زمستون تا تابستون یخ و آب یخ داریم.
اون موقع ها که خونه امون حیاط داشت زمستونا موقع ناهار و شام به نوبت هر کدوممون پارچ آب به دست راهی حیاط میشدیم تا از شیر آب تو حیاط آب بگیریم. آبی که تو لوله های، تو سرمای زمستون مونده، خود به خود بهتر از 10 تا یخچال یخ بود.
اما حالا....
لیوان آبم و آب کشیدم و گذاشتمش تو آب چکون و رفتم تو اتاقم.
خونه چه آرامشی داشت. تنهایی هم یه وقتهایی خیلی میچسبه. وقتی آرمینی نیست که با قلدریش بره رو اعصابمون. یا بابایی که بخواد با بهانه بی بهانه از سر بی حوصلگی به پرو پای همه بپیچه. یا مامانی که از همه ی دنیا گله کنه، از شوهر نکردن من تا دوست دختر آرمین و زیادی تو خونه موندن بابا و نامزد بودن زیاد السا و پژمان.
وقتی السایی نیست که هی فک بزنه و مخ من و با رویاهاش تیلیت کنه یا افروزی که حرف از این دورهمی اون دورهمیش بگه و یا حتی سونیایی که بخواد تک به تک تمام وسایلم و با خونسردی به غارت ببره.
وقتی خونه ساکته. وقتی همه چیز آرومه وقتی من می تونم با خیال راحت تو این سکوت و سکون لبخند بزنم.
کاش مامان بیشتر با خانمهای همسایه بیرون میرفتن. این جوری تنهاییم تو خونه بیشتر میشد.
پشت میزم نشستم و کش و قوسی به بدنم دادم. می تونستم با خیال راحت به مقاله ام برسم.
با آرامش سرم و بردم تو لب تاپ.
-: اه خیلی خنگی فرزین اون جوری پاس میدن؟ درست توپ و بزن.
-: برو بابا خودت بلد نیستی. تو درست شوت کن تا منم درست برات بندازم.
-: تو اگه بازی بلد بودی و خنگ نبودی که میدونستی چه جوری توپ و بگیری.
-: اوی سامان با داداش من درست صحبت کنا. خنگ خودتی.
سامان: تو چی میگی جوجه. بزنم لهت کنم؟
فرزین: برو خودت و له کن.
سامان: خوب این فرهاد قپی میاد.
مهین: پسرا مودب باشید و بازی کنید وگرنه مامانتون که اومد بهش میگم با هم دعوا کردین.
سامان: خوب تو بگو کی حرفت و باور میکنه؟
مهین: اولا باور میکنن بعدم شاهد دارم خواهر خودت سلاله میگه چی کارا می کردین. مگه نه سلاله.
سلاله: بله میگم چی کارا کردی آقا سامان.
سامان: تو بگو تا شب تو خونه به خدمتت برسم.
چشمهام و بستم و رو هم فشار دادم. دستهام مشت شد.
لعنتی. هر چی سعی کردم به این صداهای بلندی که از تو حیاط میومد بی توجه باشم نشد.
عیش آدم و منقش می کنن.
این پسره سامان از همه کوچیکتره ها ولی ببین چه زورگوی قلدریه.
بی حوصله لبم و گاز گرفتم. نمیشد برم بهشون بگم ساکت باشن یا آرومتر بازی کنن.
از تنهایی خونه استفاده کردم و تو لب تاپ آهنگ گذاشتم و صداش و زیاد کردم که سر و صدای بیرون توش محو بشه.
مشغول کارم بودم و حسابی توش غرق و از دنیای اطراف جدا شده بودم. حس می کردم تمرکزم و یه صدای ممتد و یه ضربه بهم میزنه. یه چیزی مثل زدن مداوم رو چوب یا ....
یهو چشمهام گرد شد و سریع آهنگ و زدم رو استپ.


تا صدای آهنگ قطع شد صدای زنگ خونه که یه سره شده بود و کسی که میکوبید به در باعث شد مثل فنر از جام بپرم.
با دو خودم و رسوندم به در و هول در و باز کردم. این همه عجله و کوبیدن استرس زا بود.
تا در و باز کردم صورت رنگ پریده و اشکی سلاله رو دیدم. وحشت از سر و روش میبارید.
قبل اینکه بتونم دهن باز کنم خودش تند تند شروع کرد به حرف زدن.
سلاله: خاله ترو خدا بیا فرهاد مرد.
چشمهام گرد شد. دختره نفس بریده بود داشت هزیون میگفت.
سعی کردم آرومش کنم. دستم و بالا آوردم و ملایم گفتم: آروم باش عزیزم. یکم نفس بکش بعد درست بگو چی شده. یعنی چی فرهاد مرد؟
سلاله: پسرا داشتن فوتبال بازی می کردن. من و مهینم تو آلاچیق حرف میزدیم. یهو فرهاد خورد زمین سرش خورده به سنگ فرش و شکست. کل صورتش خونیه. خاله زود باش مرد.
نفسم بند اومد.
تند گفتم: الان میام.
تو یه چشم به هم زدن خودم و رسوندم تو خونه، شالم و انداختم رو سرم و مانتوم و برداشتم و کیفمم قاپیدم و از خونه زدم بیرون. تو پله ها مانتوم و تنم کردم و همون جور که پایین میومدیم پرسیدم: ماماناتون کجان؟
سلاله: مامان اینا رفتن بیرون. هیچکی تو خونه نیست خاله یه کاری بکن.
همراه سلاله از ساختمون زدم بیرون و دوییدم سمت آلاچیق. بچه ها یه جا گرد جمع شده بودن. سامان و زدم کنار تا به فرهاد برسم.
با دیدن صورت خونی فرهاد زانوم خم شد و نشستم کنارش. چشمهام گرد شد.
سرش و تو بغل گرفتم تا ببینم چقدر بد زخمی شده. سرش شکافته بود و خون کل صورتش و برداشته بود. باید میبردمش بیمارستان. حتماً بخیه می خواست. باید بلندش می کردم.
اما بچه ها چی؟
سرم و بلند کردم و چشم دوختم به مهین. بزرگتر از همه بود. احتمالا بچه ها رو سپرده بودن دست اون که این جور اشک می ریخت.
دستی رو شونه اش گذاشتم و گفتم: مهین جان ناراحت نباش. من فرهاد و میبرم بیمارستان تو مراقب بچه ها باش. برید تو خونه اینجا سرده. باشه؟
بی حرف فقط سری تکون داد. دست بردم زیر شونه و پای فرهاد تا بلندش کنم که فرزین خودش و چسبوند بهم.
فرزین: خاله منم میام.
مهربون لبخندی زدم. حال اون بهتر از برادر دوقولوش نبود.
من: نه عزیزم تو بمون خونه. مامانت بیاد ببینه تو هم نیستی دق میکنه. تو بمون و بهش بگو حال فرهاد خوبه باشه؟
به جای اینکه به من توجه کنه پر اشک و وحشت زده به فرهاد نگاه می کرد. به مهین اشاره کردم. متوجه شد. جلو اومد و فرزین و بغل کرد تا بتونم برم سراغ فرهاد.
کیفم و از سرم رد کردم و انداختم دور گردنم. برای بلند کردن فرهاد به هر دو دستم نیاز داشتم.
خم شدم و با همه ی زورم فرهاد و از زمین بلند کردم و چسبوندم به خودم.
سنگین بود اما مهم نبود. حرکت نمیکرد. فکر کنم علاوه بر شکستن سرش ضعفم کرده بود.
یه "مواظب همدیگه باشید" گفتم و با قدم های تند رفتم سمت پله ها و سرازیر شدم. بچه ها دنبالم میدوییدن. جلوی در رو به سلاله گفتم: سلاله جان در و باز کن.
سریع در و برام باز کرد.
تا قدم بیرون از در گذاشتم رخ به رخ آیدین شدم. با دیدن من و فرهاد خونی تو بغلم تند پرسید: چی شده؟
مستعصل گفتم: داشتن بازی می کردن زمین خورد سرش شکسته. میبرمش بیمارستان.
آیدین: منم میام.
دست برد زیر بدن فرهاد و با یه حرکت از تو بغلم بیرون کشیدش. حس سبکی کردم. با اینکه ریزه میزه بود اما برای من سنگین بود.
آیدین: می تونی بری از آژانس ماشین بگیری؟
سری تکون دادم و تند رفتم سمت آژانسی که 4 تا ساختمون جلوتر از خونهی ما بود.
تقریباً دوییدم سمت آژانس. رو به مردی که بیرون آژانس ایستاده بود گفتم: آقا یه ماشین می خواستم.
مرد با تعجب به سر تا پام خیره شد. یهو به خودش اومد و به پرایدی اشاره کرد و گفت: سوار همین پراید سفیده بشید.
سرش و برد تو آژانس و داد زد: عسگری من مسافر دارم.
تند اومد سمت ماشین و درش و باز کرد. آیدین با فرهاد نشست پشت منم به زور کنارشون نشستم.
دیدن چشمهای بسته و بی حال فرهاد عصبیم می کرد. یاد صورت فرزین دیوونه ام می کرد. طفلکی فرهاد. بیجاره فرزین دیدین داغون شدن برادر دوقولوی آدم باید خیلی سخت باشه.
بی حواس دست بردم و از زیر شالم یه دسته مو از کنار گوشم جدا کردم و به عادت بچگیم پیچیدم دور انگشتم. هی بازش کردم و دوباره پیچیدمش. قد 27 سال این کار و کرده بودم جوری که موهای این قسمت سرم در برابر کشش مقاوم شده بودن.
نمیدونم چقدر گذشت. اونقدر تو فکر و نگران بودم که نفهمیدم کی رسیدیم. یک لحظه چشم از فرهاد چشم بسته بر نداشتم.
رسیدیم بیمارستان و سریع پیاده شدم.

رو به آیدین گفتم: شما برید زودتر.
نگاهی بهم انداخت و تند از کنارم رد شد و رفت. پول آژانس و حساب کردم و دنبالشون راه افتادم. بچه رو برد اورژانس.
پرستارا تا دیدنش گفتن باید بخیه بشه و بردنش توی یه اتاقی.
بخوابوندنش روی تخت. خواستم همراهشون برم تو اتاق ولی پرستاری که به شدت جدی بود با تشر رو به آیدین گفت: آقا شما برید بیرون. خانم شما هم نیاید تو.
تند گفتم: ولی می خوام کنارش باشم.
پرستار اخمو گفت: نمیشه خانم اینجا استریله و شما آلوده اید بفرمایید بیرون.
انقدر بدم اومد بهم گفت آلوده. من خودم به همه میگم کثیفید و اینا تا حالا فکر نکرده بودم گفتن این کلمه ممکنه چه حسی به طرف مقابل بده.
اونقدر حرف پرستار برام عجیب و گرون بود که مات با دهن باز خیره مونده بودم بهش و یه میلیمترم از جام تکون نخوردم. با تشر پرستار هم به خودم نیومدم. فقط وقتی دسته ی کیفم از پشت کشیده شد به ناچار از جام تکون خوردم و رفتم بیرون.
برگشتم و به دستی که روی دسته ی کیفم بود نگاه کردم و بعد به صاحب دست. هنوزم چشمهاش تو هاله ای از موهاش پنهون بود.
آیدین: اینجا بشینید من میام.
بدون اینکه منتظر جوابم بمونه راهش و کشید و رفت.
نگران نشستم رو صندلی پشت در اتاق و دوباره پناه بردم به دسته موی بغل گوشم.
حدود 10 دقیقه بعد با یه نایلون دارو پیداش شد.
تازه به خودم اومدم و فهمیدم به کل حسابداری و دارو رو فراموش کردم. برای یک ثانیه خدا رو شکر کردم که آیدین، این پسرِ همسایهی جدید و عجیب همراهمون بود که تو این اوضاع کم حواسی من حواسش و جمع کنه و کارهای درست و انجام بده.
اومد جلوم و نایلون و داد دستم. یه نگاه به داروهای تو نایلون انداختم و گذاشتمشون تو کیفم. سرم و بلند کردم. تکیه داده بود به دیوار روبه رو و چشمهاش و بسته بود.
دوباره دست بردم به موهای بغل گوشم. همون جور که موها رو دور انگشتهام می پیچیدم خیره شدم بهش و مشغول ارزیابیش شدم.
صورتش خسته بود. اینو حتی از این فاصله و با وجود موهای پراکنده روی صورتشم می تونستم بفهمم.
اما چی این پسر رو انقدر خسته کرده بود؟ صدای قدم زدنش تو نیمه شبها بهم میفهموند که خواب راحتی نداره. تا جایی که فهمیده بودم کارش اونقدرام سخت نبود. یعنی برای آدمی که سالهاست ورزش می کنه سخت نیست. نه برای من که هر باری که به زور بچه ها میرم باشگاه تا دو روز بعد که دوباره نوبت باشگاهمون بشه از بدن درد می میرم و آه و ناله میکنم.
حدس زدن اینکه این خستگی که این جوری تو صورتش نشسته باید روحی باشه نه جسمی کار مشکلی نبود. ولی خوب، علت خستگیش مهم بود و من برای اولین بار تو زندگیم به شدت دلم میخواست سر از کار یه نفر در بیارم. یه کار عجیب که مدتها بود فراموشش کرده بودم. معمولا السا و شراره کنجکاو میشدن. پی شو میگرفتن و ته و توی قضیه رو در میاوردن و به بقیه اطلاع میدادن. هیچ وقت نباید نگران موضوعی میشدم یا تلاشی برای کشفش میکردم. اما این دفعه...
ظاهرا این پسر اونقدر سرش تو کار خودش بود که زیاد به چشم نمیومد که بخوان درست و دقیق براش کنجکاوی کنن. این یه بار و خودم باید کشف میکردم. یه جور هیجان شروع یه کاری بهم دست داده بود.
آیدین: نمیخوای بری دست و صورتت و بشوری؟
از ترس تکونی خوردم و زل زدم بهش. اصلا نفهمیدم چقدر بهش خیره شدم و اون کی چشمهاش و باز کرد و چند دقیقه است که داره به چشمهای خیره ام نگاه میکنه. از اینکه ضایع شده بودم عصبی شدم. اما تو جواب غافلگیر شدنم فقط یه چشم غرهی ریز بهش رفتم.
این چشم غره رفتنامم دیگه شده بود عادت. یه جور محافظت بود برام.
سرم و پایین آوردم و به دستهام نگاه کردم تا ببینم منظورش از اینکه گفت دست و صورتم و بشورم چی بوده؟ میکشتمش اگه مثل پرستاره فکر می کرد کثیفم و نیاز به شستوشو دارم.
با دیدن دستهای خونیم شوکه چشمهام گرد شد. این همه خون رو دست و آستینم و حتی مانتوم. دست کشیدم به صورتم. احتمالاً صورتمم خونی بود.
حتماً وقتی که فرهاد و بغل کرده بودم این جوری خونین و مالین شده بودم.
آیدین: دستشویی ته سالن سمت راسته.
بی حرف از جام بلند شدم و تشکر کردم.



رمان لالایی بیداری3


اصولاً آدم فضولی نیستم ولی این دلیل نمیشه که نخوام بدونم دور و برم چه خبره. بنابر این تلاشی برای نشنیدن صحبتهای مامان و کیمیا خانم مامان مهرانه نکردم.
چایی به دست رفتم سمت میز و نشستم پشتش. از جایی که نشسته بودم به دوتا مامانا دید داشتم. مخصوصاً حالت حرف زدن کیمیا خانم باعث شده بود که حواسم بیشتر بره سمتشون.
کیمیا خانم: چی بگم آخه مینو جان خواهر شوهرم معرفیش کرده بود قرارم شده بود یه جلسه خونه ی خودش دختر و پسر همو ببینن اگه خوششون اومد رسماً بیان خواستگاری.
اولش که اصلاً زیر بار اومدن نمی رفت. با کلی تهدید و داد و بیداد و آخرشم نفرین حاضر شد که بیاد و فقط پسره رو ببینه بدون اینکه یک کلام حرف بزنه.
نفسی کشید و دستی به موهای کوتاهش زد و سری تکون داد و گفت: چشمت روز بد نبینه دختره اومد و نشست و از اول تا آخر سرش و انداخت پایین و روسریشم کشید جلو. یعنی من به زور نوک دماغش که نزدیک کف زمین بود و میدیدم چه برسه به پسره.
پسره که اومد بهش تشر زدم که سرش و بالاتر بگیره.
ابروهاش ناراحت رفت تو هم و سری از روی ناراحتی تکون داد و گفت: چه سر بلند کردنی. سرش و یکم بالا گرفت اما چشماش پایین بود یهو دیدم گوله گوله اشک می ریزه و آروم آروم پاکش می کنه که مثلاً ما نفهمیم. من که فهمیدم مطمئنم اونا هم فهمیدن. یعنی آبرو برام نذاشت.
مامانمم ناراحت شده بود. دستی به شونه ی کیمیا خانم زد و گفت: خوب آخه چرا؟ دردش چیه؟
یهو کیمیا خانم عصبانی شد و گفت: دردش کوفته. مرضه. دردش اون پسره ی بی همه چیزه که الهی یکی مثل خودش بیاد سراغ خواهراش.
اخمام تو هم رفت. از نفرین کردن آدم ها خوشم نمیومد. به قول عزیز " نکبتی زود سر آدم میاد."
لیوان چاییم رو بالا آوردم و یه قلوپ ازش خوردم.
مامان: مگه اون موضوع تموم نشد؟
کیمیا خانم عصبی سری تکون داد و گفت: من چه میدونم؟ به ما که میگه تموم شده اما خدا عالمه. همه اش تو اتاقش نشسته. این خواهرای پسره هم ولش نمی کنن. غلط نکنم یه وقتهایی بهش زنگ می زنن و از پسره بهش خبر میدن. خدا خودش جوابشون رو بده با این برادرشون زندگیمون رو بهم ریختن.
مامان: خوب باهاش حرف بزنید ببینید چی میگه؟
کیمیا خانم عصبی با کف دست کوبوند رو پاش و گفت: چی می خواد بگه؟؟ میگه من این رو دوست دارم و دلم به بقیه رضا نیست. منم آب پاکی و رو دستش ریختم گفتم مگر من و بابات و کفن کنی که بتونی با این پسره ازدواج کنی. آخه من نمیدونم دلش و به چی این پسر خوش کرده. نه قیاقه داره نه پول داره نه کار داره نه خانه.....
با شنیدن صدای زنگ گوشیم تکونی خوردم و کیمیا خانم هم حواسش پرت من شد و حرفش رو قطع کرد. منم مثل آدمهایی که در حین سرقت گرفته باشنش سریع گوشیم رو از رو میز برداشتم و با دیدن شمارهی شراره تو دلم 4 تا چیز خوب بارش کردم و با یه ببخشید سرم رو انداختم پایین و رفتم تو اتاق و دکمه ی وصل رو زدم.
دیگه از اینجا به بعد حرفهاشون و از حفظ بودم 10 بار از خودش و 100 بار از زبون مهرانه شنیده بودم.
من: بله شراره چیه؟
شراره: چیه چیه عشقم لباس بپوش بیا دلم برات تنگ شده.
ابروهام پرید بالا. شراره و محبت؟
من: می خوای من رو کجا ببری؟
سریع لحن اغفال کننده ی صداش رفت و صدای معمولی خودش شد و گفت: فهمیدی؟
من: من بعد این همه سال با 4 تا کلمه خام حرفهای تو بشم که آرام نیستم.
خندید و گفت: خوب حالا، حاضر شو بیام بریم من می خوام کفش بخرم.
قیافه ام شد ناله. من تازه دو ساعت بود که از آموزشگاه برگشته بودم می خواستم یکم کتاب بخونم و استراحت کنم.
من: خوب چرا من؟ خودت برو دیگه.
طلبکارانه گفت: تنها برم؟ نخیرم باید باهام بیای زود. تا 10 دقیقه ی دیگه پایینم بیرون باش.
دوباره گوشی رو روم قطع کرد. آرزو به دلم موند که فقط برای یک بارم که شده من تماس و رو یکی قطع کنم که حداقل ببینم لذتی داره یا نه؟
گوشی رو پرت کردم رو تخت السا و رفتم که حاضر شم.

حس آرایش کردن نداشتم. اول خواستم به یه رژ زدن رضایت بدم اما وقتی رفتم جلوی آینه و برگشتم دیدم مداد و ریمل و رژگونه هم زدم.
درسته که همه اش کم بود اما خوب آرایش بود دیگه.
آماده شدنم 5 دقیقه بیشتر طول نکشید. کیفم و گوشیم رو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم و به مامان گفتم: با شراره میرم بیرون.
با کیمیا خانم خداحافظی کردم و اومدم بیرون.
5 دقیقه که گذشت و از شراره خبری نشد به خودم لعنت فرستادم.
من که ذات خراب این دختر رو می شناختم همیشه میگفت 5-10 دقیقه اما همیشه دو برابرش طول میکشید.
ترجیح می دادم به جای حرص خوردن کار دیگه ای انجام بدم.
دست تو جیبم بردم و گوشیم رو در آوردم.
مثل خلافکارا یه نگاهی به دور و بر کردم و وقتی دیدم از کسی خبری نیست رفتم رو پله ی اول رو به پایین نشستم و رفتم تو قسمت کتابهای گوشیم و کتاب مورد نظر رو انتخاب کردم و روش کلیک کردم. صفحه ی کتاب باز شده.
خودم زیاد اهل رمان خوندن نبودم اما تنها چیزی که غیر آهنگ تو گوشیم میتونستم بریزم و همراهم باشه و تو اتوبوس و مترو و این جور وقتها که معطل میشدم بتونم ازش استفاده کنم و تایم رو بگذرونم همین کتابها بود.
کتابهایی هم که می خوندم به اصرار السا بود. کافی بود یه کتابی بخونه هر چند اون براش فرق نمی کرد هر کتابی رو می خوند خوب و بدشم حالیش نبود. بعد وقتی از یکی خیلی خوشش میومد کلافه ام می کرد تا حتما بخونمش. بعدم مینشست 2 ساعت در موردش حرف می زد و بحث یک طرفه می کرد.
یعنی اون حرف می زد و من در حالی که نشون می دادم سعی می کنم به حرفاش گوش کنم به کار خودم می رسیدم.
پوفی کردم و اخمهام تو هم رفت. این دختره ی تو داستان شورش رو در آورده بود همه اش گند می زد و خرابکاری می کرد اونقدر احمق بود که به شدت دلم می خواست باهاش برخورد فیزیکی کنم و بدتر اینکه مدام در حال گریه و زاری بود.
عصبی دستی به چشمهام و پیشونیم کشیدم و بی خیال کتاب خوندن شدم. الان اعصابم نمی کشید.
یکی از دلایلی که خیلی با آرمین بحث نمی کردم و ترجیح می دادم فقط گوش شنوا براش باشم همین بود. اینکه می دونستم با حرص خوردن و گلو پاره کردن و نصیحتهای من اخلاقش رو درست نمی کنه بدتر ازم دور میشد و دیگه چیزی رو به من نمی گفت.
بهتر این بود که کنارش باشم تا در مقابلش و به وقت نیاز بتونم کمکش کنم.
صدای قدم هایی روی پله بهم فهموند که انتظارم تموم شده. از جام بلند شدم و منتظر چشم دوختم به پله ها تا شراره پایین بیاد.
اونقدر خرامان از پله ها پایین میومد و دستش و رو نرده ها نرم می کشید که یکی نمیدونست فکر می کرد الان مثل این خارجیها برای مجلس رقص آماده شده و دوست پسرشم اومده دنبالش.
بی تفاوت به اون همه زیبایی اهدایی آرایشش نگاه کردم و گفتم: بیست دقیقه دیر کردی.
جوابی جز دندونهای سفید و ردیفش نداشتم. یادم میاد وقتی دندوناش ارتودنسی بود دستش و می برد جلوی دهنش بعد می خندید اما الان با سخاوت و گاهی غلو دندونهای ردیف شده اش رو نشون می داد.
بدون کوچیکترین احساس ناراحتی از منتظر گذاشتن من گفت: بریم دیگه. میدونم نمی تونی چشم ازم برداری اما خوب بزار وقتی برگشتیم خونه خوب دیدات رو بزن.
یه چشم غره بهش رفتم و بی حرف دنبالش راه افتادم.
بعد 3 ساعت گشتن بازار بالاخره یه کفش باب میل پیدا کرد و خرید. کلا نظر منم ارزش نداشت چون یه بارم ازم نپرسید. من فقط در حد همون همراه بودم که وقتی موقع دیدن ویترینها در مورد کفشها بلند بلند نظر می داد بقیه فکر نکنن دیوونه است و با خودش حرف می زنه.
کرایه ی ماشین رو حساب کردم و پشت سر شراره که یه بند حرف می زد از ماشین پیاده شدم.
شراره: خلاصه اینکه من آخرشم نفهمیدم زن دکتر موثق چه جوری تونست یه همچین دکتر خوب و خوشتیپ و با فرهنگ و خانواده داری و تور کنه. حق با مامانمه که میگه نه قیافه نه اخلاق نه خانواده به درد آدم نمی خوره فقط باید سیاست خوب داشت تا همه چیز رو بدست بیاری. سوپروایزرمون که از اون قدیمیهای بیمارستانه میگفت تازه باید می بودین اوایل این زن رو می دیدید حتی لباس پوشیدن درستم بلد نبود حالا ببینید زن دکتر شده چه دک و پوزی به هم زده. یه پرستار ساده ی شهرستانی اومد و قاپ دکتر رو دزدید و به هر ترتیبی بود زنش شد و سریع هم بچه دار شد که خانواده ی شوهرش نتونن کاری بکنن.
چشمهام و گردوندم و نفسی از سر کلافگی کشیدم. شراره وقتی رو دور حرف زدن می افتاد موتورش خاموش نمیشد. چشمهام رو که چرخوندم چشمشم خورد به سر کوچه همون جای قبلی و همون مرد منتظر قبلی. یه لبخند محو از این همه سماجت رو لبم نشست.
شراره برگشت سمتم که نظر منو در مورد حرفهاش بدونه و با دیدن لبخند نادر من ابروهاش بالا پرید و رد نگاهم رو گرفت و رسید به مرد منتظر.
با چشمهای گرد گفت: این هنوز اینجا وایساده؟ فکر کردم از اون محل که بریم اینم بی خیال بشه؟
بدون اینکه نگاهم و از پسره بردارم گفتم: عاشق هم که شدی، مثل زلیخا سمج باش، آنقدر رسوا بازی در بیاور، تا خدا خودش پادر میانی کند.
شراره سری تکون داد و گفت: واقعاً. اما خداییش این پسره هم بد استقامتی داره. چند روز پیشم دیدمش.
من: منم دیدمش. داشتم سونیا رو می بردم کلاس همین جا ایستاده بود.
شونه ای بالا انداخت و گفت: خدا شانس بده. نمیدونم چرا این سیبها رو میده دست چلاغ آخه؟ خداجون نمی گی حیف و میل میشه اصرافه؟ گناهه به خدا گناهه.
لبخند کجی زدم و با دست هدایتش کردم که پیش بره. تا رسیدن به در دکتر و زنش رو بی خیال شد و در مورد این مرد منتظر نظر داد و نطق کرد.

با کلید در رو باز کردم و رفتیم تو. فقط منتظر بودم از دستش خلاص شم تا سرم یکم آروم بگیره.
از ورودی شیب دار که بالا رفتیم در آپارتمان باز شد و آیدین و مهدی اومدن بیرون. ابروم پرید بالا. نه انگار این پسر جدیده خوب با همه جور شده بود.
مهدی از همون دور با ذوق و هیجان سلام کرد و این پسره فقط در حد سر تکون دادن. چقدر بدم میومد که ملت زورشون میومد یه سلام خشک و خالی هم نکنن. یعنی انقدر بی حوصله بود؟ یا ماها رو عددی نمی دید تا سلام کنه؟
پسره دو قدم جلو تر از مهدی بود مهدی جلوی ما ایستاد و رو به من گفت: سلام آرام خانم خوب هستید؟ مامان اینا خوبن؟ پدر حالشون خوبه؟
با اینکه همیشه می خواستم مودب باشم اما این مهدی نمی ذاشت. بدون اینکه خودم بخوام سرم رو یکم کشیدم عقب و اخمام رفت تو هم. گوشه ی لبهام یکم رفت بالا چیزی شبیه لبخند.
فقط سر تکون دادم. ترجیح می دادم دهنم رو باز نکنم. چشمم خورد به آیدین که دو قدم جلوتر از ما ایستاده بود. با یه پوزخند دست به سینه به من و مهدی نگاه می کرد. از فرم ایستادنش و پوزخندش خوشم نیومد. اخمام بیشتر تو هم رفت.
شراره که حالم رو فهمید سریع رو به مهدی گفت: خوب آقا مهدی به مامان اینا سلام برسونید. دستم رو کشید و دنبال خودش برد.
چقدر خدا رو شکر کردم که الان شراره بود تا نجاتم بده. تو پله ها که رسیدیم دستمالی از تو کیفش در آورد و داد بهم.
سریع صورتم و پاک کردم. دوباره تونستم درست نفس بکشم. کی می خواست آب پاشی این پسر تموم بشه؟
شراره زودتر از من زنگ واحدمون رو زده بود و مامان در رو باز کرده بود. مشغول سلام علیک با مامان بود. منتظر بودم از جلوی در بره کنار که برم تو خونه و خداحافطی کنم اما اون جلوتر از من وارد خونه شده بود.
چرا فراموش کردم؟ محال بود شراره وسیله ای بخره و قبل از اینکه به یکی مثل السا یا مهرانه یا مینا نشون بده بزاره بره خونه اشون. الان هم که السا در دست ترینشون بود. مطمئنن الان هم خونه بود.
شراره خودش راهش رو به سمت اتاق پیدا کرد و منم رفتم صورتم رو تو دستشویی شستم و رفتم تو اتاق. شراره کفشهاش رو نشون السا داده بود و اونم داشت تعریفشون رو می کرد.
شراره اما تو فکر بود. با قیافه ی متفکری گفت: این پسره یه حالیه. منظورش رو میدونستم اما السا پرسید: کدوم پسره؟
شراره: همین جدیده. آیدین رو میگم. با اون مدل موهاش. درسته که بهش میاد اما خوب خودش سختش نیست که همیشه چند تاری از موهاش رو چشمهاش ریخته باشه؟ من کنه روانی میشم موهام بره تو چشمم.
درسته که من همیشه می گفتم چشمهاش معلوم نیست اما خوب اغراق می کردم اونم نمیدونم شاید به خاطر اینکه حس می کردم موهاش زیادی قشنگ بود اونم برای یه پسر. داشتن این همه موی پر پشت و خوش حالت برای یه پسر خیلی ستم بود اونم وقتی که من مدتی میشد که همه اش توهم کچلی میزدم و ریزش موهام رو حس کم شدن موهام شده بود برام مثل یه کابوسی که شبها تا صبح خواب رو ازم می گرفت.
شراره: خیلی دلم می خواد درست و حسابی چشمهاش رو ببینم.
سرش رو چرخوند و رو به ما گفت: ببینم شماها تا حالا چشمهاش رو درست دیدید؟
من و السا به نشونه ی نه سری تکون دادیم. شراره ابرویی بالا انداخت و گفت: یعنی چشمهاش چه شکلیه؟
یاد صورتش افتادم و چشمهایی که پشت اون موهای خوش حالتش پنهون شده بود. موهاش... موهای پر پشتش... وقتی کلاهش رو برداشت حقیقتاً مثل آبشار ریخت پایین.
پر حرص گفتم: شاید چشمهاش چپوله که زیر موهاش پنهونش کرده.
شراره و السا بهم نگاه کردن. یکم هول شدم. سریع شونه ای بالا انداختم و گفتم: فقط یه حدسه.
شراره: نمی دونم شاید.
دستی به چونه اش کشید و تو فکر فرو رفت. منم دیگه مزاحمش نشدم. یه حوله برداشتم و به بهانه ی حمام اما در واقع برای فرار از پر حرفیهای شراره زدم بیرون.

دستی به صورتم کشیدم و دستم رو همون بالا رو بالشت ول کردم. نهایت سعیم رو میکردم که خواب شیرینم توسط هیچ صدایی خراب نشه. مخصوصاً صدای یکنواخت مامان که آرام.. آرام.. از دهنش نمیافتاد.
به اندازه ی کافی همسایه ی مزاحم طبقهی بالامون من رو از خواب شبانه انداخته بود دیگه نمی خواستم خواب ظهرمم از دست بدم.
اما مگه مامان می ذاشت؟
برای ساکت کردنش یه اوهومی گفتم و همین کافی بود تا مامان شروع کنه به گفتن چند تا دستور پشت هم که من چیزی ازشون نفهمیدم و فقط با همون اوهوم گفتنها تاییدش کردم و در نهایت مامان ساکت شد و به گمونم رفت و من تونستم به ادامه ی خواب زیبام بپردازم.
هنوز سیر خواب نشده بودم که صدای زنگ خونه مثل میخ رفت تو سرم. هر چی سعی کردم بهش بی توجه باشم نشد. بالشتم رو گذاشتم رو سرم اما بازم صدای زنگ میومد.
سرم رو از زیر بالشت بیرون اوردم و داد زدم.
من: مامان ... السا.... آرمین.... بابا یکیتون در رو باز کنید... مامان....
اما نه صدایی از کسی اومد و نه زنگ در قطع شد. ناچاراً از جام بلند شدم و از رو تخت پایین پریدم و به جای اینکه وقتم و صرف غر زدن کنم و خوابم رو بپرونم به اخم کردن با چشم بسته اکتفا کردم.
جلوی در که رسیدم داد زدم: کیه؟
-: خانم شمس...
به زور لای چشمهام و باز کردم. مرد غریبه؟ پشت در؟
نگاه اجمالی به دور تا دور اتاق انداختم و کنار مبل تک نفره یه چادر گلدار سفید پیدا کردم و با یه قدم رفتم سمتش و برش داشتم و انداختمش رو سرم و با یه دست زیر چونه ام سفتش کردم با دست دیگه کشیدم به چشمهام و موهام و فرستادم زیر چادر که پیدا نباشه و در خونه رو باز کردم.
چشمهای خمارم و دوختم به پسری که پشت در بود. سرم رو بالا گرفتم و چشمم خورد به خرمن موهای خوش حالت.
ابروهام بالا پرید.
این اینجا چی کار می کرد؟
هنوز مست خواب بودم. مخم هنوز بیدار نشده بود. اما با اون مغز خواب رفتم می تونستم تشخیص بدم که چشمهاش رو کل بدنم چرخید. از سر تا به پا و رو پاها مکثی کرد. سرش و بلند کرد و پوزخندی نشست گوشهی لبش.
از پوزخند متنفر بودم. اخمهام بیشتر رفت تو هم.
با تحکم گفتم: فرمایشی داشتین؟
دستش رو بالا برد و با یه حرکت موهای روی پیشونیش و به بالا هدایت کرد تا از جلوی چشمهاش دور بشه. چشم منم همراه دست و موهاش رفت.
برای چند ثانیه تونستم چشمهای خوش حالت و کشیده و تیره ای رو تشخیص بدم و بعد موها دوباره برگشتن به جای اولیه خودشون.
خوب حداقل مشخص شد که چپول نیست.
آیدین یه تک سرفه ای کرد که باعث شد حواسم رو جمع کنم و دوباره اخمهایی که از هم باز شده بودن رو تو هم گره کنم.
آیدین: ببخشید فکر کنم کلید خونهی ما اینجا باشه.
چشمهام باز و ابروهام بالا پرید.
با یه عصبانیت ناگهانی گفتم: یعنی چی آقا؟ مگه ما دزدیم که کلید خونه ی مردم رو داشته باشیم؟ بفرمایید آقا این وصله ها به ما نمی چسبه.
پوزخندش بیشتر شد اما سریع گفت: نخیر خانم منظورم این نبود. می خواستم بگم که مادرم اینا رفتن بیرون و من کلید ندارم الان پشت در موندم. فکر کنم شما کلید داشته باشید.
دوباره عصبی گفتم: بله چون حرفهی پدرم دزدیه ما شاه کلید داریم اجازه بدین الان خدمتتون میارم.
و اخمهای درهمم رو با یه چشم غره ی تیز فرو کردم تو صورتش. لبخندش رو به زور جمع کرد و گفت: مادر من با مادر شما رفتن بیرون. به منم زنگ زدن گفتن کلید خونه رو می ذارن پیش شما.
دهنم نیمه باز موند. یه صداها و کلمات محوی توسرم پیچید.
" ما... بیرون... کلید... اپن... "
سری کج کردم و دستم و بالا آوردم و انگشت اشارهام رو نشونش دادم و گفتم: یه لحظه...
در رو گرفتم و یکم خودم رو کشیدم عقب که بتونم از جلوی در اپن رو ببینم. بله ...
کلید روی اپن بود. یه ببخشید گفتم و رفتم کلید رو از روی اپن برداشتم و اومدم دم در. کلید رو بالا گرفتم و گفتم: بفرمایید کلیدتون.
جدی گفت: ممنونم.
دستش رو بالا آورد که کلیدش و بگیره نگاهی به دستهای گنده اش کردم و از فکر برخورد دستش بهم قبل از رسیدن دستش نزدیکم کلید ها رو ول کردم.
خودمم فهمیدم زود کلید ها رو ول کردم اما خوب کاری بود که شده بود. اونم تو یه لحظه هول کرد و برای اینکه کلید ها رو زمین نیوفته خم شد و تو یه حد فاصلی نزدیک زمین و متمایل سمت من کلید رو تو هوا قاپید.
سرم رو پایین انداخته بودم و به حرکتش نگاه می کردم. ایول گرفتش.
هنوز چشمم بهش بود و حواسم پی حرکت قشنگش. مطمئن نبودم وقتی برگشت باید بهش چشم غره برم برای بیدار کردنم از خواب ناز و یا به خاطر حرکت قشنگش بی خیال بشم.
دوباره نگاش کردم دیدم تو بلند شدن تاخیر داره. چشمهام رو ریز کردم جوری که اخمهام بیشتر تو هم رفت. چرا این پسره بلند نمیشه؟
به صورتش نگاه کردم. نگاهش و صورتش سمت پاهام بود. پاهام؟
اومدم پایین چادر و بگیرم و رو پاهام درستش کنم و از هر گونه دید زدن احتمالیش جلو گیری کنم اما دستم به چادر نمی گرفت نیم دونم چرا. هر چی دنبال چادر تو قسمت پایین می گشتم خبری ازش نبود.
یهو چشمهام گرد شد و سریع خم شدم و با دیدن پاهام که بدون چادر در معرض دید بود و حتی بیشتر از اون با وجود شلوارک تا زانوم خیلی بیشتر نمایان شده بود دهنم باز موند و علت پوزخند و تاخیر این پسره رو فهمیدم.
هنوز به خودم نیومده بودم که با تومأنینه از جاش بلند شد و روبه روم ایستاد و زل زد بهم.
یکم خودم رو پشت در کشیدم و بدون اینکه به روی خودم بیارم یه چشم غره ی توپ بهش رفتم و گفتم: دیگه امری ندارید؟
سری تکون داد و گفت: نه.
یکم نگاش کردم که شاید یه تشکر و یا عذرخواهی بکنه اما نه کودن تر از این حرفها بود.
منم بدون خداحافظی خودم رو کشیدم تو خونه و در رو بستم و تکیه دادم به در. دستم و از زیر چونه ی خفت شدهام برداشتم.
سرم رو خم کردم وبه پاهام نگاه کردم. خدایا شکرت که دیروز حمام بودم و شیو کرده بودم.
یاد حرف عزیز افتادم.
" بالا لا هِدا پایین وا هِدا"
یعنی بالا پوشونده پایین باز که مصداق بارز این لحظه ام بود. بالا رو انقدر سفت چسبیده بودم و غافل از پاهای عریان.
شونه ای بالا انداختم. با اینکه خیلی ناراحت شده بودم اما غصه خوردن فایده داشت. حالا یه بار دید، نمیره همه جا جار بزنه که.
چادر کوتاه و کوچیک رو از سرم برداشتم و به این مایه آبرو ریزی نگاه کردم. دلم خوش بود خودم رو پوشوندم. اونم با چی؟ ظاهراً که با چادر سونیا خانم بوده.
چادر رو گوله کردم و پرت کردم همون جا که بوده. از دست چادر عصبانی بودم برای همینم فکر می کردم مجازاتش ول شدن و چروک شدن همون پایین مبله.
یاد صورت آیدین افتادم که جلوی پاهام گیر کرده بود. لبهام جمع شد تو هم. نیمدونم چرا با اینکه به شدت از دست خودم و نگاه خیرهی اون عصبانی بودم اما چرا این لبهام خود به خود به سمت بیرون کش میومد. باورم نمیشد که بخوام به همچین سوتی عظیمی بخندم اما دست خودم نبود. برای اولین بار بعد مدتها تک خندهی بلندی کردم. که سریع بعدش با تک سرفه ای جمعش کردم. به خودم اخم کردم. دختر خجالت بکش. بی آبرویی خنده نداره.
رفتم تو اتاق و خودم و رو تختم ولو کردم تا شاید ادامه ی خوابم رو برم اما با سر و صدای همسایه ی بالا خوابِ دوباره، حرومم شد.

کل امروز سرم به شدت درد می کرد. اونقدری که تو کلاس حتی حوصلهی اداهای همیشگی و کنجکاوی های شخصی مدام دخترها رو هم نداشتم. واقعاً درک نمی کنم علت اینکه من چرا ازدواج نکردم یا اینکه آیا تا حالا عاشق شدم یا دوست پسر داشتم چه ربطی به درس عربی داره و یا اینکه چه کمکی به بهتر یادگیری اونها می کنه.
برعکس همیشه که سعی می کردم خونسرد جوابشون رو بدم اما امروز اصلاً حال خوبی نداشتم که بخوام دل به دلشون بدم.
سر همون سوال اول گفتم: امروز حالم خوب نیست و ممنون میشم که امروز رو بدون دخالت تو زندگی شخصی من یا طرح سوالات برای مشاوره ی زندگی عشقیتون بگذرونیم.
خدارو شکر اونقدر شعورشون رسید یا اونقدر حالم رو درک کردن که تا اخر ساعت کلاس سوال اضافی نپرسیدن.
تو مسیر برگشت تو اتوبوس چشمهام رو بسته بودم و سعی می کردم ذهنم رو خالی کنم. خالی از این همه نارضایتی. خالی از مشکلاتی که به من ربط نداشت و در عین حال به شدت رو زندگیم تاثیر داشت.
از اتوبوس پیاده شدم. دستهام و تو جیبم فرو بردم و از سردی هوا به گرمی کم جون پالتوم پناه بردم. من عاشق سرمام. یخبندون .. برف....
السا میگه اونقدری که سرما رو دوست داری خودتم سرد شدی.
گرمای من کو؟
به فکرم پوزخند زدم. گرما؟؟ مدتهاست که دیگه حس نمیکنم زندگی گرما و شوری داشته باشه. نه وقتی رشته ای که دوست داشتم در نظر بقیه چرت به نظر میاد. نه وقتی که همه تمام خصوصیات فکری و روحیت رو ول میکنن و میچسبن به 4 کیلو اضافه وزنت. نه وقتی که تمام ذهن مادرم شوهر دادن منه و همه ی درد من اینکه که جلوی برادر کوچیکم رو بگیرم که بفهمه حقیقتاً رفتار درست چیه؟ و ترس از نشون دادن این پسر و مشکلاتش و طرز حرف زدن ناجور و بی احترامش به یه آدم غریبه که شاید بشه همراه همه ی زندگیم.
ترجیح می دادم همین جور سرد بمونم و مشکلاتمم با سرمام منجمد کنم و کوچیک جلوه اشون بدم.
سر کوچه به جای همیشگی مرد منتظر نگاه کردم. امروز خبری ازش نبود. به ساعت نگاه کردم. زود بود برای اومدنش.
کلید انداختم و وارد حیاط شدم. نگاه آرزومندی به آلاچیق انداختم. قدمهام سست شد. چقدر دلم می خواست ساعتها اینجا بشینم و تو سکوت چشمهام رو ببندم و خودم رو رها کنم. اما نمیشد. هنوز به این خونه اونقدری عادت نکرده بوم. مخصوصا که فکر می کردم این آلاچیق ملک شراکتیه و ...
از لذتش کم میشد.
از پله های ساختمون بالا رفتم و کلید انداختم و به محض باز شدن در موج صداهایی که همیشه دوست داشتم نادیده بگیرمشون تو گوشم فرو رفت.
اخمهام کشیده شد تو هم. نفس عمیقی کشیدم و پا تو خونه گذاشتم.

آرمین: شما به من چی دادین هان؟ چی کار کردین برام؟ نه ماشینی نه پول درست و حسابی نه سرگرمی. با دوستامم که میرم بیرون هی گیر میدین. یه شام و ناهار درست و حسابی هم که بهمون نمیدین همه اش همون غذاهای تکراری. تازه همونم نمی ذارین از گلومون پایین بره. خسته شدم به خدا بریدم. همه پدر و مادر دارن ما هم داریم.
در رو آروم پشت سرم بستم. آرمین جلوی بابا که رو به تلویزیون روی زمین نشسته بود و تکیه داده بود به دیوار ایستاده بود و کمی خم شده بود سمتش و با صورت قرمز شده هوار می کرد. واقعاً انگار افسار بریده بود. مامان سمت راستش بود و خیره بهش و سعی می کرد با زور و التماس کمی به عقب هولش بده و اون رو از نزدیک شدن به بابا دور کنه.
و بابا....
به صورت درهم، کبود شده، با شونه هایی افتاده، با چشمهایی به اشک نشسته خیره شده بود به جوون نوجونی که پسرش بود اما هیچ احترام پدرانه ای براش قائل نبود. به میوه ی زندگیش نگاه می کرد که چه جوری با بزرگ شدن قدش زور و بازوش رو نشون این پدرخسته می داد و برای جنگش حریف می طلبید.
بریده و خسته چشمهام و رو هم فشار دادم. نفسی کشیدم و کیفم رو از گردنم در آوردم و همون جا جلوی در پرتش کردم زمین. بی توجه به التماسهای مامان که سعی می کرد با قسم دادن و قربون صدقه رفتن آرمین و مهار کنه به سمت آشپزخونه رفتم و یه لیوان آب خنک برداشتم و تند به سمت بابا رفتم و خم شدم و لیوان رو گرفتم جلوی لبهاش. چشمهای اشکی و پر غم و خسته اش رو دوخت به من و لیوان رو با دست گرفت و سر کشید.
از جام بلند شدم و با یه حرکت بازوی مامان و گرفتم و از آرمین جداش کردم. با دست محکم کوبیدم به سینه ی آرمین و با تحکم گفتم: گمشو بیرون.
شاخ شد جلوم و سینه اش رو جلو آورد و گفت: نمی رم. چرا من برم؟ اینا باید برن.
با دست به بابا اینا اشاره کرد. دندونام و رو هم فشار دادم و گفتم: این همه سال خرجت رو کشیدن. ناراضی؟ برو بیرون هر غلطی دلت می خواد بکن. با اینا کاری نداشته باش. خجالت نمیکشی تن این پیرزن پیرمرد رو این جوری می لرزونی؟ چه گناهی کردن که تو پسرشون شدی؟ برو بیرون... برو هر وقت آروم شدی برگرد. اینا هیچ وظیفه ای در قبال زیاده خواهی تو ندارن. گمشو بیرون.
با دست محکم هولم داد و گفت: برو بابا تو چی کاره ای اصلا؟ خودتم تو این خونه زیادی.
سعی کردم آروم باشم. از لحاظ زورِ بازو خیلی قوی تر از من بود.
آروم تر گفتم: آرمین برو بیرون. بابا حالش خوب نیست. ممکنه فشارش افتاده باشه. برو تا هم خودت آروم شی هم بابا. برو...
یه نگاه آتیشی به من و بعد به بابا انداخت و با یه داد چرخید و قبل از بیرون رفتن از خونه یه لگد به جا کفشی زد و در و هم محکم پشت سرش کوبوند. سریع برگشتم سمت بابا. به زور از جاش بلند شد و رفت سمت دستشویی . گوله ی اشک و رو گونه اش دیدم. رفت که ما اشکهاش رو نبینیم.
مامان یه گوشه نشسته بود و آروم آروم غر میزد.
من هیچ وقت نفهمیدم مامان طرف کیه. شوهرش یا پسرش.
آروم و سست به سمت در رفتم و کیفم رو از رو زمین برداشتم. به سمت اتاقم رفتم. باید یکم آروم میشدم و خودم رو آماده ی شرح حال گفتن مامان می کردم. می دونستم تا چند دقیقه ی دیگه میاد تو اتاق تا ریز ریز داستان رو اون جور که خودش دوست داره تعریف کنه و عجیب اینکه بیشتر وقتها کفهی ترازوی قضاوت رو گناه تو سمت بابا سنگین تر بود. نمیدوم عشق مادرانه بود یا نه ولی هر چی که بود آرمین همه مون رو لهم می کرد بازم مامان میگفت جوونه و سرش پر باد.
آخر می ترسیدم این سر پر باد هم خودش و هم ماها رو به باد بده.
سریع لباس عوض کردم و موهام رو باز کردم و ریختم دورم. هندزفریم رو در آوردم وصل کردم به گوشیم و از زیر لباسم رد کردم و گوشیهاش رو گذاشتم تو گوشم تا موقع حرف زدن و گلگی مامان به آهنگ گوش بدم و آروم بشم.
لبه ی پنجره نشستم و زانوهام رو گرفتم تو بغلم و به حیاط خیره شدم.
2 دقیقه ی بعد مامان اومد و شروع کرد به حرف زدن. به زور صداش رو میشنیدم. صدای حرفهاش بین کلمات آهنگ محلی گم شده بود.
آرامش کلام خواننده تو تنم رسوخ کرد. زمان و گم کردم. بابا رو دیدم که لباس بیرون پوشیده از ساختمون زد بیرون. از حیاط رد شد و از خونه رفت بیرون.
باز هم صدای موسیقی و ساز محلی و صدای آواز محلی خواننده و گروهش....
هوا داشت کم کم تاریک می شد. مامان هنوز داشت برای خودش حرف می زد و من خیره به بیرون. در حیاط باز شد و آیدین و پشت سرش پژمان وارد شدن. آیدین تند جلو میرفت و پژمان دنبالش می کرد. ظاهراً در حال بحث بودن. پژمان حرف می زد و آیدین بی توجه پیش می رفت. جلوتر از آلاچیق پژمان به آیدین رسید و بازوش رو گرفت به سمت خودش برگردوند و به حرفهاش ادامه داد. آیدین نگاش نمیکرد. سرش یک سمت دیگه بود. پژمان بازوهاش رو گرفت و تکونش داد. مجبور شد نگاش کنه. دستی تو موهاش کشید و کلافه با حرکت دست و سر چیزی به پژمان گفت.
پژمان آروم سر شو تکون داد و شمرده شمرده حرف زد و نمیدونم چی میگفت و یا بحث سر چی بود. هر چی که بود بعد 5 دقیقه حرف زدن مداوم پژمان، آیدین سرش رو تکون داد و انگار چیزی رو قبول کرد که هر دو آروم شدن. پژمان سری تکون داد و دستش رو انداخت پشت آیدین و به سمت ساختمون حرکتش داد.
برام عجیب بود. یعنی این دوتا در مورد چی صحبت می کردن. اونم با این غلظت؟
بی توجه به اونها چرخیدم سمت مامان...
اما مامان نبود... چشمهام و رو هم گذاشتم دوباره ناراحتش کردم. همیشه همین بود وقتی می دید به حرفهاش چندان توجهی نمی کنم ناراحت میشد و از اتاق می رفت. حالا باید می رفتم منت کشی و از دلش در میاوردم. اما نه با اخم و چشم غره. با لبخند. تنها چیزی که مختص مامان و بابا و موارد خاص و نادر بود.
از جام بلند شدم. گوشی رو از تو گوشم در آوردم و موبایل رو گذاشتم رو میز. دستی به موهام کشیدم و سعی کردم لبخند بزنم. یه لبخند بی جون و بیشتر کج.
نفس عمیقی کشیدم و تو آینه به خودم روحیه دادم و سعی کردم پر انرژی از اتاق خارج شم. بعد 10 دقیقه تونسته بودم صدای خنده های مامان رو بلند کنم. پس هنوز مهارتم رو از دست نداده بودم. جای تعجب داشت.

با اومدن السا نفس راحتی کشیدم. خدا رو شکر السا بیشتر نقش دخترای دلسوز رو می تونست بازی کنه تا من.
از جام بلند شدم و حوله به دست رفتم تو حمام. روز پنج شنبه ی مزخرفی بود. دلم سرگرمی می خواست نه تنهایی اما خوب سرگرمی در کار نبود. از حمام که بیرون اومدم السا با تلفن حرف می زد.
السا: آره بابا ما کجا رو داریم بریم؟
السا: آقامون رفتن مهمونی.
السا: آره کوفتیا. یه تعارفم نکرد بهم. درسته که من نمی رفتم ولی خوب.... دلم که خوش میشد.
بلند خندید و گفت: آره بیاین جن و روح ظاهر کنیم بخندیم. خوردنی هم با خودتون بیاریدا. خرج ماها رو زیاد نکنید.
با حوله نم موهام رو میگرفتم و کنجکاو نگاش میکردم. هر چند حدس می زدم باید با کی حرف بزنه اما قضیهی مهمونی چی بود؟
تماس رو که قطع کرد پرسیدم: کیا رفتن مهمونی؟
برگشت نگام کرد و دمغ گفت: پژمان و آیدین.
ابروهام پرید بالاو عجب...
من: بعد شما هم میخواستین برین؟
سرش رو بلند کرد و شونهاش رو برد بالا و نیشش رو باز کرد و گفت: تنها که نه. تو هم میومدی خوب.
چشمهام گرد شد.
من: من به گور خودم بخندم با این پسرا برم مهمونی دیگه چی؟ همین یک کارم مونده بود که بعد این همه سال انجام بدم.
السا: خوب حالا یه بار که هزار بار نمیشه تازه تنها هم که نبودیم پژمانم باهامون بود.
تو ذهنم گذشت " و آیدین".
من: همون دیگه چون پژمانم بود باید بیشتر خودم رو می پوشوندم. فکر می کنی برای همچین مهمونی چادر گلدار مامان خوبه؟ همون که برای خواستگاری افروز سرش کرده بود.
السا یه نگاه مات به قیافه ی جدی من انداخت و بعد که نگاهش رفت سمت لب کج شده ام رو به بالا و ابروی بالا رفتم یهو پق زد زیر خنده و گفت گمشو تو هم. حالا من یه چیزی گفتم نه ما رفتیم نه اونا حتی دعوتمون کردن.
سری تکون دادم و مشغول لباس پوشیدن شدم.
السا: بچه ها دارن میان پایین.
برگشتم سمتش و گفتم: آپاچی ها رو میگی؟ همه اشون؟
السا دوباره نیشش رو باز کرد و گفت آره همه اشون قراره آیدا رو هم بیارن.
نه موضوع داشت جالب میشد.
من: اونو دیگه چرا؟
دستی به موهاش کشید و گفت: خوب زشته وقتی همهی دخترای ساختمون جمع میشن اون بیچاره تنها تو خونه بمونه.
شونه ای بالا انداختم و گفتم: خوشم میاد هیچکی بدبخت تر از ما نیست که پنج شنبه رو تو خونه بمونه سماق بمکه.
تا من لباس بپوشم و یه چایی برای خودم بریزم گروه ارازلم تشریفشون رو آوردن. من موندم چه جوری زمانهای قدیم 10-15 تا خانم تو اندرونی با هم سر می کردن. ما همین 5-6 تا دختر وقتی یه جا جمع میشدیم سر و صدامون همه رو کلافه می کرد.
با اومدن دخترا اونم با سرو صدا مجبور شدم به جای یه چایی 6 تا چایی بریزم و ببرم تو اتاق یا به قول شراره مقر فرماندهیمون.
دست هر کدومشون یه نایلون تنقلات بود. نشسته شروع کردن به بحث کردن و چرت و پرت گفتن. بعضی وقتها از دستشون نمیشد آروم نشست و نخندید. خود به خود با لبخند نگاهشون می کردم.

وسط بحث بودیم که یهو شراره تو هوا بشکنی زد و گفت آهان یه چیزی. بعد خیلی شیک برگشت سمت مهرانه که کنارش نشسته بود و محکم با دست کوبید پس کله اش جوری که سر بدبخت پرت شد جلو و خودشم خم شد.
ماها مات مونده بویدم بخندیدم یا ببینیم مغز مهرانه جا به جا نشده باشه. مهرانه خودش رو کشید عقب و با بهت گفت: دیوونه شدی دخترهی خنگ؟
شراره یه اخم غلیظ کرد که ازش بعید بود معمولا اونی که اخم میکنه منم.
شراره: تو یکی خفه. چرا ملت رو آواره ی کوه و بیابون میکنی دختر؟ یکم عقل تو سرت نیست؟
لبخندم رو با دلستر قورت دادم و به مهراوه که گیج دست به سر با چشمهای لوچ شده نگاش می کرد خیره شدم.
کاملا حرف و عصبانیت شراره رو درک می کردم اما ظاهراً کسی غیر من موضوع رو نگرفته بود.
مهرانه نگاهی به تک تکمون انداخت و دوباره رو به شراره گفت: یعنی چی؟
شراره ابرویی بالا انداخت و گفت: یعنی تو نمیدونی؟
مهرانه سرش رو به نشونه ی نه تکون داد.
شراره پوفی کرد و گفت: ببینم این هفته از خونه رفتی بیرون؟
مهرانه تو فکر رفت و گفت: آره دوبار یک بار رفتیم بیرون شام یک بارم رفتیم خونهی خالهام اینا.
شراره سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت: بیچاره رسماً غاز چرونده پس.
وقتی قیافه ی پر سوال مهرانه رو دیدم بطری دلسترم رو پایین گذاشتم و گفتم: مردِ منتظر، اینجا هم منتظره.
یکم گیج نگام کرد و یهو اخماش رفت تو هم دست به سینه شد و گفت: بذار منتظر باشه خودشو علاف کرده.
شراره رفت که دوباره بزنتش که خودش رو کشید کنار و گفت: خوب چیه؟ من دوستش ندارم.
شراره پر حرص گفت: بله ما همه کلهی خراب و دل داغونت رو می شناسیم تو اون چُلمَنگ رو دوست داری همونی که 4 ساله علافت کرده.
مهرانه با حرص گفت اون من رو علاف نکرده.
شراره: نه پس من رو علاف کرده. آخه تا کی می خوای براش صبر کنی؟ هنوز نفهمیدی این آدم به دردت نمی خوره؟
مهرانه: شراره تو نمیفهمی، من دوستش دارم.
شراره پر حرصتر گفت: بس که خنگی دیگه توی احمق...
دیدم همین جوری بخواد ادامه بده کم کم دلخوریهاشون زیاد میشه.
وسط حرفش پریدم و رو به مهرانه گفتم: مهرانه جان همه ی ما که اینجاییم تو رو دوست داریم. تقریباً تو جریان کامل همه چیزم هستیم. ماها درک می کنیم که حسی که تو به شهرام داری شاید خیلی عمیق باشه. درک علتش برای ما سخته اما چیزی که ما میبینیم حقایقه. ما از نگاه یه شخص سوم به ماجرا نگاه می کنیم. درسته که ما خوبیهاش رو نمیبینیم ما کارهایی که برات کرد رو نمی بینیم حسی که تو وجودت کاشت رو درک نمی کنیم اما باور کن.
باور کن چیزی که ما از بیرون میبینیم به قشنگی چیزی که تو وسط این رابطه ی گیج کننده میبینی نیست.
الان 4 ساله که باهاش دوستی این یه سال آخر رو کمتر در ارتباط بودیم اونم به خاطر تحریمها و درگیریهایی که با خانواده ات داشتی. چرا؟ چون این آدم دیگه داشت تابلوت می کرد.
از اون روزی که قول دادی تمومش کنی تا الان حقیقتاً چند شب رو بدون فکر کردن بهش خوابیدی؟
نگاهِ زیر زیرکی بهم کرد.
لبخند آرومی زدم و خودم جواب دادم: هیچ شبی. تو هیچ شبی رو خالی از فکر اون نخوابیدی. پس چه جوری می خوای با ذهن باز به زندگیت نگاه کنی وقتی لحظه هات با یاد اون پر شده؟
ببین من زیاد احساساتی نیستم ولی می تونم واقعیت تلخ رو بهت بگم. شهرام شاید دوستت داشته باشه اما یه جورایی نمیدونم حس می کنم مطمئنه که تو رو از دست نمیده. چون می دونه تو براش می جنگی همون طور که تا حالا جنگیدی. به خواستگارات جواب رد دادی. خودت رو به بهانه ی درس خوندن مشغول کردی تا کاری باهات نداشته باشن اما حتی یه ذره هم درس نمی خونی. چرا؟
چون می ترسی. می ترسی ارشد قبول بشی و اونوقت موانع بینتون فاصله اتون اونقدر زیاد بشه که حتی نتونی تصور بودن کنارشم بکنی. درست نمیگم؟
سرش رو بیشتر خم کرد.
نفسی گرفتم و ادامه دادم.
من: ببین اونقدری که تو براش تلاش نکردی اون کاری نکرده. 4 سال یه عمره یه عمر می فهمی؟ می تونست به خاطر تو یه حرکتی بکنه. نمی گم خیلی فقط یه دونه. اما چی کار کرد؟ هیچی.
می تونست درس بخونه. حداقل فوق دیپلم بگیره اما یه دیپلم ردی که به زور پول و پارتی اون رو پاس کرده...
سری تکون دادم.
من: زیاد جالب نیست اونم در حالی که تو لیسانس داری. یا می تونست بره سربازی. این جوری 2 سالم اضافه میاورد. ولی اونم نرفت. چرا؟
آروم و سر به زیر گفت: نمیخواد بره سربازی. باباش گفته معافیش رو میگیره.
شراره پر حرص غرشی زیر لبی کرد و من فقط یه لبخند ریز زدم.
من: تا کی؟ فکر می کنی گرفتن این معافی چند سال دیگه طول بکشه؟ اصلا مگه معافی گرفتن به همین راحتیاست؟
خوب از اینم می گذریم. توی این 4 سال نمی تونست یه کاری دست و پا کنه؟ قراره اگه یه درصد بابات اینا راضی شدن و اوکی دادن خرجت رو از کجا و کی بگیره؟ از باباش؟ از حقوق باباش؟ خوب چه کاریه؟ خونهی بابات باشی که بهتره.
علاوه بر اون سنش. دقیقا هم سنید و این برای اون خوب نیست. سن تو مناسبه چون یه دختر همیشه بیشتر از سنش می فهمه اما یه پسر؟ تازه اول جوونی کردنشه.
دیگه نمی خوام از غرور جریحه دار شده اش بگم که میدونم برای اثبات کردن و از نو ساختن غرورش با اون زبون نرمش مخ خیلی از دخترها رو زده و تو هم خبر داری.
آروم زانوهاش رو بغل کرد و حتی صداشم در نیومد.

سعی کردم مهربون تر باشم.
من: حالا شهرام رو می ذاریم کنار. امید چی؟ یادمه وقتی دبیرستانی بودی خیلی دوستش داشتی. پیداست که اون هیچ وقت فراموشت نکرده.
اخم کرد و پر حرص گفت: اون مال اون زمان بود. مامان من و مامان اون خرابش کردن. بعدم که رفتم دانشگاه و شهرام اومد. دیگه حسی به امید ندارم.
من: مگه میشه؟ مگه میشه بدونی هنوزم بهت فکر می کنه و هیچ حسی نداشته باشی؟ آخه دلت برای این بچهی یتیم نمی سوزه؟ به خاطر تو درس خوند به خاطر تو کار کرد. به خاطر تو حتی با وجود اینکه می دونه کس دیگه ای تو زندگیت بوده صبر کرد. کم این و اونو واسطه گرفت؟ باور کن اگه یکی منو این جوری دوست داشت یه روزم معطلش نمی کردم.
هنوز که هنوزه تو کوچه منتظره تا بلکم تو رو یک نظر ببینه. من یک هفته ای میشه که می بینمش.
شراره نطقش باز شد.
شراره: منم میبینمش. بدبخت ساعت و روز از دستش در رفته انقدر سر کوچه منتظر میمونه تا بلکم حاجت روا بشه و یه نظر این دختره ی شفته رو ببینه.
با حرص اما آروم دستش و گذاشت رو سر مهرانه و فشار داد پایین.
حرکت جالب بود جوریکه همه مون رو به خنده انداخت. مهرانه هنوز تو فکر بود. فکر کنم امشب برای اولین بار به شهرام فکر نکنه. شاید حرفهامون یه تلنگری باشه برای اینکه یک بارم که شده جدی به امید فکر کنه.
السا از حالت مهرانه دلش سوخت و گفت: گناه داره بیچاره خوب چرا اذیتش می کنید. شاید واقعاً نمی تونه امید رو دوست داشته باشه زور که نیست.
شراره تند گفت"کی گفته نیست؟ اتفاقاً زورم هست. از کجا می تونه یه همچین پسر خوب و آقایی رو پیدا کنه که این همه هم دوستش داشته باشه اونم تو این قحطی شوهر. همه که مثل تو خوش شانس نیستن که وقتی پوشک پاشونه بعضیها ببیننشو فکر کنن خدا براش عروسک فرستاده و عاشق عروسکشون بشن.
السا لبخند گشادی زد و سرش رو انداخت پایین که مثلاً خجالت کشید. دوباره همه امون خندیدیم.
مینا: کاش یه وردی جادو جنبلی چیزی بود که آدم می خوند بختش زرتی باز میشدا.
خنده ام گرفته بود. شراره رو به من گفت: تو اون بساط تاریخ شناسی و ایران شناسیت به یه جادویی بر نخوردی؟ به کار ما بیاد؟
یهو السا سریع سرش رو بلند کرد و گفت: چرا اتفاقاً من دیدم توی اون کتاب قهوه ایه بزرگه نوشته بود. چی بود؟؟؟ ام.. دخترای بی شوهر که سنشون داره میره بالا چادر سرشون می کنن و ... ام... چی بود آرام؟
با یه لبخند کوچیک گفتم: اینا همه اش خرافاته.
شراره که مشتاق شده بود گفت: نه خوب همین خرافات رو بگو می خوایم بدونیم. از قدیم گفتن هر خرافاتی ریشه تو واقعیت داره.
بلند خندیدم خیلی جدی گرفته بود. اون قسمت رو یادم بود.
به چهره های مشتاقشون نگاه کردم و گفتم: دخترای جوون دم بخت که به نوعی سنشون رو به بالا بود چادر سرشون می کنن و با یه قفل می رن دم در خونه میشینن و این قفل رو میزنن به گوشهی چادرشون و کلیدش رو میندازن وسط کوچه و منتظر میمونن.
هر پسر جوونی که رد میشه ازش می پرسن اسمشون چیه. اگه اسمشون محمد یا علی بوده ازشون میخوان که با اون کلیدی که تو کوچه انداختن قفل بختشون رو که زدن به پایین چادرشون رو باز کنه. اون موقع معتقد بودن که این کار باعث میشه گرهی بختشون باز بشه و زود شوهر کنن.
شرارهی مشتاق با چشمهایی که ازش برق می زد بیرون گفت: عجب.. عجب... چقدر خوب چقدر خوب.. میگم چادر گلدار مامانم هستا. ولی علی و محمد رو از کجا پیدا کنیم؟
سوپوری سر کوچه قبلیمون اسم پسرش علی نبود؟
مینا: همون که چل بود؟
شراره صورتش جمع شد و گفت نه اون خوب نیست. الکتریکیه چی؟ اسمش محمد نبود؟
مهرانه گفت: اون یکم هیز بود.
شراره دوباره گفت نه پس بختمون عوض اینکه از کوری در بیاد با این آدمها قرو قاطی میشه سیاه بخت میشیم.
همه دوباره خندیدن. از جام بلند شدم و با لبخند رفتم دوباره تو جای مورد علاقه ام روی بیرون زدگی پنجره نشستم. تو خونه قبلیمون عادت داشتم که کنار پنجره به همین صورت بشینم و زل بزنم به کوچه و یا آسمون. علت انتخاب این اتاقم دقیقاً وجود همین پنجره بود.
نگاهی به دخترا کردم. هنوز شراره چرت و پرت می گفت و بقیه هم بلند می خندیدن. دلم باز شده بود. به آیدا نگاه کردم. با اینکه اول غریبی می کرد و در کل اصلاً حرف نزده بود اما الان حداقل راحت می خندید و معذب نبود.
ساعت نزدیک 12 شده بود و هوا تاریک تاریک بود و چراغهایی که تو حیاط روشن گذاشته بودن باعث میشد بتونم کل حیاط و آلاچیق رو ببینم.
حرکت دوتا سیاهی کنار در توجهم رو جلب کرد. سیاهی ها از شیب حیاط بالا اومدن و یکیشون رفت سمت آلاچیق و سیاهی دوم هم دنبالش. وقتی نور به صورتهاشون رسید و خوب که دقت کردم تشخیص شون دادم. پژمان و آیدین بودن.
آیدین کلافه و عصبی می زد. صدای دادش رو میشنیدم البته خیلی ضعیف و نا مفهوم. اما پیدا بود که خیلی عصبانیه.
پژمان سعی می کرد آرومش کنه اما نمی تونست.
آیدین با حرکات دست و صورت یه چی به پژمان می گفت و دستش رو مدام می زد تو سینه ی پژمان و جالب این بود که پژمان سر به زیر و مقصر در برابر همه ی این حملات آروم مونده بود و کوتاه میومد. فقط سعی می کرد با حرف آیدین رو آروم کنه .
اما نتیجه ی همه ی تلاشش ضربه ای شد که آیدین با همه ی قدرتش کوبوند به ستون آلاچیق.
اونقدر شدتش زیاد بود که منی که از این فاصله هم نگاه می کردم تکونی خوردم. پژمان سریع رفت سمتش و خواست دستش رو ببینه که آیدین دستش رو پس زد و رفت تو آلاچیق و دیگه نمیتونستم ببینمش.
شراره: خانم والا جاتون خوبه؟ اون بیرون چی داره که تو 2 ساعته زل زدی بهش و کوتاه نمیای؟
خواست بلند شه که من سریع از جام بلند شدم و با یه لبخند ملیح نادر گفتم: هیچی بابا چیزی نبود. بچه ها میوه می خورید؟ برم براتون بیارم.
نمیدونم چرا ولی دلم نمی خواست کسی متوجهی حال بد آیدین بشه. برای خودم عجیب بود اما...
بچه ها نیم ساعت دیگه هم موندن و بعد بلند شدن و بعدِ یک خداحافظی 10 دقیقه ای رفتن خونه هاشون.
بعد انجام کارهام رفتم و رو تختم دراز کشیدم و خیره شدم به سقف.
السا اونقدر خسته بود که زود خوابش برد اما من تا دم دمهای صبح پا به پای صاحب اتاق بالایی بیدار بودم و با هر قدم اون که عرض اتاق رو طی می کرد یه سوال . یه مجهول تو ذهنم شکل می گرفت.

بی حوصله کانالهای تلویزیون رو بالا پایین کردم. هیچ کوفتی نداشت. کلافه بودم. دلم یه چیزی می خواست که آرومم کنه.

از سر بیکاری و بی حوصلگی بلند شدم رفتم تو آشپزخونه. در یخچال رو باز کردم و بی خودی توش سرک کشیدم. چیز قابل جذبی توش نبود. یه سیب سرخ از توش در آوردم و یه گاز بهش زدم و در رو بستم. بی هدف در کابینتها رو باز کردم.

تو یکی از کابینتها چشمم خورد به پاکت آرد و ظرف شکر. از بیکاری که بهتر بود. سیب نصفه ام رو گذاشتم توی یک بشقاب و دستهام رو شستم و دست به کار شدم.

حداقل آرامش میگرفتم. اونقدر این کار رو انجام داده بودم که نیازی به دستورالعمل نداشتم. تند تند مواد رو با هم قاطی کردم و تخم مرغها رو هم زدم و در عرض یه ربع مایع کیکم حاضر بود. تو قالب ریختمش و گذاشتمش تو فر.

همه ی سرگرمیم و عشقم این بود که وقتی کیک می پزم چراغ فر رو روشن کنم و بعد بیست دقیقه بشینم جلوش و به رنگ گرفتن کیک نگاه کنم.

رفتم از تو اتاق کتابم رو برداشتم و اومدم نشستم جلوی فر. تکیه دادم به کابینت و زانوهام رو بالا آوردم و خم کردم و کتاب رو گذاشتم روش و مشغول خوندن شدم.

هر وقت عصبی و بی حوصله ام کیک و شیرینی درست می کنم. بیشتر برای آرمین که دوست داره وگرنه خودم زیاد نمیخورم. السا هم همیشه غر میزنه که اینا رو درست می کنی و ماها می خوریم چاق میشیم. بابا هم قند داره و مامان به خاطر چربی خونش نمیخوره. در کل فقط و فقط به هدف آرمین درست میشه.

یه صفحه از کتاب رو خوندم و چشم دوختم به کیک داشت رنگ می گرفت، پف می کرد. عاشق این قسمتش بودم.

اونقدر تو آشپزخونه موندم تا مطمئن شدم کیکه حاضر شده و پخته و خاموشش کردم.

روز جمعه بود و من طبق معمول تو خونه نشسته بودم. یادمه وقتی مدرسه میرفتم چقدر دلم جمعه می خواست اما الان؟

فقط وقتی بهم حال میده که خواب باشم. در غیر این صورت خیلی کسل کننده است. مخصوصا غروبهاش. وقتی تو خونه تنهایی.

مثل الان که فقط من و مامان تو خونه بودیم. السا رفته بود خونه ی دوستش. آرمینم طبق معمول با دوستاش بیرون بود و بابا هم همین طور. من بودم و مامان تنها و بی حوصله تو خونه.

فر که سرد شد کیک رو در آوردم و تو سینی برش گردوندم. قالبی بیرون اومد.

آروم آروم شروع کردم به برش زدنش. بعد چیدمشون تو یه پیرکس و گذاشتمش تو یخچال.

مامان با تلفن حرف می زد. تماس رو که قطع کرد اومد تو آشپزخونه و رو به منی که داشتم ظرفهای کثیف کرده ام رو میشستم گفت: کیکه درست شد؟

من: آره.

مامان: بیرون نمیخوای بری؟

من: نه.

مامان: حوصله ات سر رفته؟

من: آره.

اخماش رو برد تو هم و گفت: کاملا پیداست از این مدل جواب دادنت. من و شهناز داریم میریم بالا خونهی مژگان اینا تو هم بیا که تو خونه تنها نباشی. فکر کنم آیدا هم خونه است.

دستهام رو آب کشیدم و شیر آب رو بستم. بهتر از بیکاری بود. شایدم فهمیدم چرا انقدر شبها سر و صدا می کنن و خواب رو کوفتم می کنن.

سری تکون دادم و رفتم که لباس بپوشم. مامانم رفت دنبال چادرش و از همون جا داد زد: کیکم بیار بالا با چایی بخوریم.

لباس پوشیدم و برگشتم تو آشپزخونه. کیکا رو دوتا ظرف کردم و یکیش رو برگردوندم تو یخچال و اون یکیش رو با خودم بردم بالا. دم در خونهی مژگان خانم اینا شهناز جونم رسید و بعد از سلام علیک کردن در زدیم.

راستش زیاد مطمئن نبودم چرا این بالام. یعنی همه اش به خاطر بی حوصلگیه؟

رمان لالایی بیداری2

*رمان لالایی بیداری قسمت دوم*
کلاه که کامل از سرش بیرون اومد من دهنم باز موند. موهاش همراه کلاه که بالا میرفت، بالا رفته بود و کلاه که از سرش در اومد موهای پرش که به نسبت موهای پژمان خیلی بلند بود مثل آبشار ریخت پایین و رفت تو صورتش.
کلاهش و گرفت زیر بغلش و با دست چند بار مثل شونه کشید به موهای رو پیشونیش و خیلی خونسرد برگشت و خیره شد به منی که با دهن باز داشتم به پیمان عوض شده نگاه می کردم.
از نظر قدی شاید یه 3-4 سانت از پژمان کوتاه تر بود هیکلش 4 شونه تر از پژمان بود و بازوهاش و بدنش ماهیچه ی بیشتری داشت.
و اما موهاش....
منو یاد پسر بچه های 5 ساله می نداخت که موهای لخت قارچی دارن و تا دست توش می کشن یه ثانیه نشده بر م یگرده به حالت اولش و....
ای آقا هر کی که بود پژمان نبود. با اون موهای پرش که ابروهاش و یه قسمت چشمهاش رو گرفته بود و رو صورتش یه وری شده بود و نمیشد چشمهاش و دید ولی میشد حدس زد که الان خیره به منه.
آخه من چه طور یه همچین اشتباهی کردم؟
سریع دهنم و جمع کردم و یه اخم غلیظ کردم و یه چشم غره بهش رفتم و بدون حتی یه عذرخواهی رومو برگردوندم و رفتم سمت در خونه و با کلید در و باز کردم و تا وارد شدم انگار وارد یه بازارچه ی محلی شدم. سر و صدای زن و مرد و بازی بچه ها کل حیاط و پر کرده بود.
متعجب در رو هُل دادم و از راه شیب دار بالا رفتم تا رسیدم به حیاط که بالا تر از سطح کوچه بود و با دیدن همه ی همسایه ها توی حیاط دهنم باز موند.
قبل از اینکه به خودم بیام یکی زوزه کشون اومد سمتم.
-: خاله خاله خاله....
و محکم کوبیده شد به پاهام. با چشمهای گرد سرم و پایین آوردم و با دیدن سونیا یه لبخند کوچیک زدم و دستم رو باز کردم و خم شدم و با یه حرکت بغلش کردم و گونه اش و بوسیدم. دلم براش تنگ شده بود.
من: سلام خاله خوبی عزیزم؟ کی اومدی؟
یه لبخند گنده زد و با کلی تکون دادن دست گفت: صبح مامان ناهید گفت می خوایم آش بپزیم ناهار بیاید اینجا.
یه آهانی گفتم و خواستم دوباره ازش یه چیزی بپرسم که دیدم با دست کله ی منو هل داد کنار و خیره شد به پشت سرم و یهو همچین سفت بغلم کرد و سرش رو گذاشت رو شونه ام که مات موندم.
من: چی شده خاله؟
سونیا: خاله این پسره کیه؟ موهاش رو دوست دارم.
برگشتم دیدم پسر موتوریه پشت سرمه. سریع رومو ازش گرفتم. این بچه فسقلی از الان بلده چی کار کنه این جور که سفت بغلم کرده بود نه برای دلتنگیش برای من بود بلکه می خواست بهتر و نزدیک تر این موتوریه رو ببینه.
یه نفسی کشیدم و خواستم برم که صدای بابا از تو آلاچیق بلند شد.
بابا: سلام علیکم آرام خانم. دانشگاه بودی؟
چشمهام گرد شد. بعد دو سال هنوزم هر وقت از بیرون میام میگه دانشگاه بودی؟
من: نه آموزشگاه بودم.
یه قدم برداشتم سمت جلو آرمین از اون ور داد زد.
آرمین: سلام خواهر گلم. دانشگاه بودی؟
اخم کردم و عُنُق گفتم: نه آموزشگاه بودم.
دوباره دو قدم برداشتم پژمان با لبخند اومد سمتم قبل اینکه دهن باز کنه گفتم: تو بگی دانشگاه بودی میزنمت.
خنده اش رو خورد و شونه اشو بالا انداخت و گفت: خسته نباشی.
از کنارم رد شد و رفت پشت سرم.
خیره به راهش برگشتم و رسیدم به موتوریه.
پژمان: بَه آقا آیدین تشریف نمیاوردید. می ذاشتین خونه که چیده شد میومدین.
پسر یه خنده ی کج کرد و گفت: تقصیر خودشونه می ذارن وقتی من مسافرتم اسباب کشی می کنن.
ابروهام بالا رفت. پس این پسر همون خانم جدیده بود. لبم رو به دندون گرفتم. پسره صورتش چرخید سمت من اما چشمهاش معلوم نبود نمیدیدم به من نگاه می کنه یا جای دیگه.
اما برای محکم کاری دوباره اخم کردم.
سونیا تو بغلم بد وُول می خورد.
من: سونیا چرا این جوری میکنی؟ می افتیا؟
سونیا: خاله بزار من برم پایین پیش خوآن میگل.
من: چی؟ پیش کی؟
بیشتر از اون نتونستم تو بغلم نگهش دارم مجبوری خم شدمو گذاشتمش پایین. تا پاش رسید به زمین دویید سمت پژمان و چسبید به پاش و دستش و گرفت و گفت: عمو.. این خوآن میگله؟
یه نگاه به پسره کردم که با لبخند به سونیا نگاه می کرد. خداییش کوچکترین شباهتی به خوآن میگل نداشت. موهای مشکی پوست برنزه. حالا یه قد و هیکلش و بگی یه چیزی....
پسر خم شد و نشست جلوی سونیا و با لبخند و مهربون گفت: نه عزیزم من آیدینم خوشبختم شما اسمتون چیه خانم کوچولو؟
نه جان من بگو خوآنم. این سونیا هم آبرو برامون نمی ذاره هر کیو میبینه یکم خوشتیپه بهش میگه خوآن میگل، آنقدر به مامان میگم جلوی این بچه این فیلمها رو نگاه نکن کو گوش شنوا. بچه تو 5 سالگی تعیین کرده می خواد با کی ازدواج کنه.
وای به حال اینکه یکی بگه خوآن میگل خوشگله وای عزیزم همچین با مشت میره تو دهنش که انگار شوهرش و دزدیدن ازش.
سونیا یه نگاهی به دست آیدین کرد. صورتش و نمیدیدم اما فکر نکنم بدش اومده باشه.
منتظر بودم سونیا هم دست بده و یکم شیرین زبونی بکنه اما در برابر چشمهای گرد شده ی من دستاش و بلند کرد همچین چسبید به گردن آیدین که منی که خاله اشم یادم نمیاد هیچ وقت این جوری با این همه احساس منو بغل کرده باشه مگر اینکه یه خوراکی خوشمزه براش داشته باشم که بخواد ازم بقاپه.
تا سونیا چسبید به گردن پسره پژمان و پسره زدن زیر خنده. آیدین دستش و انداخت دور پای سونیا و بغلش کرد و بلند شد ایستاد. یه لبخند کج به من زد که باعث شد چشمهای جدیم رو ازش بگیرم.
بچه ی بی لیاقت ندید بدید.

رفتم سمت مامان اینا.

کنار مرضیه خانم و مریم خانم و فاطمه خانم مادر پژمان ایستاده بود. بهشون سلام کردم. مامان یه خسته نباشید گفت بهم.
با دیدن افروز، خواهر بزرگترم رفتم سمتش و دست دادم و روبوسی کردم. کاملا پیدا بود که بوی آش شنیده این ورا آفتابی شده وگرنه تا دیروز که اسباب کشی داشتیم به بهانه ی اینکه مادر شوهرش اینا دعوتشون کردن و از این چیزا و ماها رو پیچوند و نیومد کمک.
خواستم برم بالا کیفم و بزارم که شهرزاد اومد دستم و کشید و گفت: بیخیال شو بزارش همین گوشه بعداً ببرش.
اصلا حس نشستن نداشتم ترجیح می دادم برم خونه و لباسهام و در بیارم و یه دوش بگیرم. اما نمیشد. تقریباً کل ساختمون بیرون بودن و یه جورایی ضایع بود اگه من می رفتم تو.
رفتم و رو زیر اندازی که کنار آلاچیق پهن کرده بودن و بقیه ی خانم ها روش نشسته بودن و هر کی مشغول یه کاری بود نشستم. یه سلام کلی به همه کردم و رفتم کنار عزیز بانو نشستم.
عزیز بانو و حاج حسین قدیمی ترین همسایه ی محل قدیممون بود. یه جورایی پدر و مادر کل محل بودن. بچه هاشون همه ازدواج کرده بودن. همه مون دوستشون داشتیم. خیلی آدم های خوب و مهربونی بودن. اینجا هم خونه ی رو به روی واحد ما بودن.
من: سلام عزیز بانو خوبید؟
عزیز بانو: فدای تو دختر اخمو.
بی اختیار یه لبخند کوچیک زدم. عزیز بانو همیشه نگران اخم و خط اخم رو پیشونیم بود. میگفت انقدر که به مردم اخم کردی و جدی بودی ملت می ترسن بیان طرفت.
عزیز بانو صداش و آروم کرد و همون جور که چشمش به پژمان و اون پسره آیدین و سونیا بود گفت: ببینم این پسره خوش تیپه کیه که باهاش اومدی؟
چشمهام گرد شد معترض گفتم: عزیز بانو... این چه حرفیه؟ من دم در این آقا رو دیدیم اصلا هم نمیدونستم می خواد بیاد این خونه. خودمم تعجب کردم.
یه لبخند بزرگ زد و گفت: ولی خوبه ها. بزار ببینیم می تونم یکی از دخترامون و بهش قالب کنم.
لبخند کوچیکم بزرگ شد.
عزیز بانو دست خیرش زیاد بود. همه ی فکرش شوهر دادن و زن دادن دخترا و پسرا بود. اگه نبود السا و پژمان هنوزم که هنوزه این یه ذره رفت و آمدم و با هم نداشتن. یادمه یه روز اومد خونه امون و با بابا در مورد پژمان و ازدواج و السا و شناخت و ... اونقدر گفت تا بابا رضایت داد بدون نامزدی و هیچی این دوتا یه کوچولو با هم برن و بیان البته با نظارت.
داشتم به عزیز بانو، پژمان و السا فکر می کردم که صدای عزیز بانو از فکر درم آورد.
رو به پژمان با صدای بلندی گفت: پژمان مادر بیا اینجا.
پژمان یه چشمی گفت و به پسره اشاره کرد و اومدن سمت ما. سعی کردم بهشون نگاه نکنم اما خدایی نمیشد. همه اش چشمم می رفت سمت اون موهاش که تا رو چشمهاش اومده بود و کلا چشمش و نمیدیدم.
اومدن جلومون ایستادن و پژمان یکم خم شد و دستش و گذاشت رو سینه اش و گفت: مخلص عزیز بانوی گل.
عزیز بانو با لبخند زد و با چشم به پسره اشاره کرد.
پژمان دستش و گذاشت پشت کمر پسره و گفت عزیز بانو معرفی می کنم این دوستم آیدینه. پسر مژگان خانم و آقا علیرضا همسایه ی جدیدمون و از دوستان من. طبقه ی دوم میشینن.
آیدین مودب سلام کرد. عزیز بانو لبخند زد و گفت: سلامت باشی پسرم. خوبی؟ ازدواج کردی؟
کل بدنم سیخ شد و چشمهام در اومد. یعنی این عزیز بانو خیلی تابلو بود. صاف می رفت سر اصل مطلب. پژمان زیر زیرکی می خندید و من شرمنده شده بودم و پسره بدبختم هنگ کرده بود با لبخند گفت: نه عزیز جان من مجردم.
عزیز بانو لبخند گشادی زد و آروم آروم گفت: چه خوب چه خوب چه خوب...
پژمان دیگه خنده اشو ول کرده بود و این پسره هم پررو شده بود و می خندید البته بی صدا.
دوباره عزیز بانو گفت: ببینم نمی خوای زن بگیری؟
قبل از اینکه آیدین بتونه جواب بده سونیا تند گفت: عزیز بانو زن داره. منم. خودم زود بزرگ میشم زنش می شم.
فقط لبمو گاز گرفتم و یه چشم غره به این دختر فسقل بی حیا رفتم همچینم دستش و انداخته بود دور گردنه پسره مثل این دوست دخترای حسود که نگو.
عزیز بانو و پژمان خندیدن و آیدینم با لبخند یه ماچ گنده از رو لپ سونیا گرفت و رو به عزیز بانو گفت: بله عزیز جان این خانم کوچولو میشه زن من از الان بهم قولش و داده.
پژمان با خنده گفت آی آی سونیا خانم ببین چه زود بی وفا شدیا. تو که می خواستی زن من بشی. پس چی شد؟ سونیا اخم غلیظی کرد و صادق گفت: خاله السا گفت اگه یه بار دیگه بگم زنت میشم چشمام و در میاره و زبونم و می بره. گفت پژمان برای اونه و عموی من.
فقط دوست داشتم این بچه ی فضول دهن لق و بگیرم ببرم با اون خاله ی آبرو برش دوتاییشون و سیر بزنم. اما نمیشد. برای همینم بی حرف فقط اخم کردم و به سونیا چشم غره رفتم.
مگه میشد عزیز بانو و پژمان و این پسره رو جمع کرد بس که می خندیدن. پژمان که انگار با این حرف سونیا دلش غش رفته باشه همچین از تو بغل آیدین گرفتش و بغلش کرد و فشارش داشت که بچه جیغش در اومد.
هر چند من شک دارم این بغل سهم سونیا بوده باشه بیشتر مطمئن بودم اگه می تونست می رفت السا رو این جوری می چلوند که سرش با یه بچه هم دعوا می کنه.
دیگه نتونستن ادامه حرفشون و بگن چون از تو آلاچیق صداشون کردن. می خواستم سونیا رو بگیرم یه نیشگون حسابی از پاش بکنم تا دیگه بلبل زبونی نکنه. بچه ی بی حیا.
اما دریغ چون اینا که رفتن این فنچولم با خودشون بردن. اشکال نداره جاش شب السا و نیشگون می گیرم.
بابا با مردای ساختمون تو آلاچیق نشسته بودن.

سمت چپ بابا آقا محمد نشسته بود شوهر مرضیه خانم. ساکن یکی از واحد های طبقه ی پنجم. آقا محمد مکانیک بود و مرضیه خانم خانه دار. حدود 10 سالی میشد که ازدواج کرده بودن اما طفلی ها بچه نداشتن. یعنی هنوز بچه دار نشده بودن. هیچ کدومم مشکلی نداشتن ولی خوب هنوز قسمتشون نشده بود. آدم های خوب و مهربونی بودن. مرضیه خانم یه جورایی مشکل گشای خانواده هائیه که بچه ی کوچیک دارن و نمی تونن تنهاشون بذارن.
مثل خانواده ی صماعی. آقا سهیل و فاطمه خانم که اونا هم طبقه ی پنجم میشینن. یه جورایی هر دوشون شاغلن. آقا سهیل برق کاره و فاطمه خانم هم تو خونه خیاطی می کنه کارشم خیلی خوبه من که به شخصه مانتوهامم فاطمه خانم می دوزه. وقتی سرش خیلی شلوغه سامان 6 ساله و سلاله ی 10 سالش و می ذاره پیش مریضه خانم. واقعاً با محبت ازشون مراقبت می کنه مثل یه خاله ی واقعی.
حتی وقتی شیوا خانم زن آقا فرشاد همسایه ی طبقه ی دوم از دست دوقولوهای 8 ساله اش فرهاد و فرزین کلافه میشه مرضیه خانم به دادش می رسه.
کلاً برعکس من رابطه ی خیلی خوبی با بچه ها داره. واقعاً از ته دلم دعا میکنم خدا هر چه زودتر بهشون بچه بده چون واقعاً مادر عالی ای میشه.
سمت راست بابا علی آقا پدر پژمان نشسته بود و کنارش یه آقایی که نمی شناختم ولی از ظواهر پیدا بود پدر همین پسره است همسایه ی جدیدمون.
کنار این آقا جدیده هم احمد آقا نشسته بود که عجیب بود. چون شنبه بود و ایشونم که استاد دانشگاه بودن ادبیات تدریس می کردن و بودنشون این ساعت روز تقریباً 2 ظهر تو خونه عجیب بود. حالا مریم خانم زنش و بگی یه چیزی شنبه ها مدرسه نداشت. مریم خانم معلم زبان بودن تو مقطع دبیرستان.
خودم و کج کردم به سمت دخترها که شراره داشت براشون بلبل زبونی می کرد و السا هم یه گوشش این ور بود و یه گوشش همراه چشمهاش سمت پژمان و زیر زیرکی بهش می خندید. کنارشونم مینا دختر خانواده ی مینایی همین احمد آقا اینا و مهرانه دختر آقا وحید و مهناز خانم نشسته بود. مینا 20 ساله و دانشجوی رشته ی عمرانِ.
رو به مینا گفتم: مینا بابات چرا خونه است؟
مینا با خنده گفت: ناراحتی بگم بره تو خیابون وایسه. امروز کلاسش صبح بوده فقط.
آهانی گفتم. اومدم رومو برگردونم که چشمم خورد به مهدی که از تو آلاچیق خیره شده بود بهم. بی اختیار اخم کردم. خوشم نمیومد کسی بهم خیره بشه. مهرانه خواهر مهدی بود یه خواهر 11 ساله هم داشت به اسم مهین که با بچه ها مشغول بازی بود.
مهرانه لیسانس مدیریت داشت و الان برای ارشد درس می خوند. تا کنکور بده هر چند بیشتر پی بازیگوشی بود تا درس. کشیک می داد ببینه کی کجا میره باهاش بره تا از زمان درس خوندنش کم بشه.
مهدی هم حسابداری خونده بود و توی یه شرکت کار می کرد. باباشون قنادی داره خودشون شیرینیها رو درست می کنن و انصافاً هم خیلی خوشمزه می پزن. من که فقط از اونا شیرینی می خرم.
مهرانه اینا طبقه ی سوم می شینن.
پژمان اینا هم طبقه ی سوم می شینن. یه برادر بزرگتر از خودش داره به اسم پیمان که یه دو سالی میشه که ازدواج کرده. علی آقا نظامی بوده و الان بازنشسته است و با بابا دوتایی سرشون و تو بنگاه ها گرم می کنن. هر دو زبون قالب کردن خونه و ملک رو به ملت دارن.
پژمان کامپیوتر خونده و با دوستش یه شرکت زدن.
شهرزاد اینا طبقه ی چهارمن. 2 سال از من کوچیکتره و 25 سالشه ولی خیلی صمیمی هستیم. پرستاری خونده و تو بیمارستان کار میکنه. مامانش شهناز خانم ماماست. آقا شهیادم تو صدا و سیما کار می کنه. یه خواهر 6 ساله به اسم شیما و یه برادر 14 ساله به اسم شهرام داره که با آرمین می گرده.
چشم چرخوندم دیدم اون خانمه که اون روز اومده بود خونه سرکشی و من و شراره رو به هیچ انگاشته بود کنار دیگ بزرگ آش ایستاده و با مامان اینا حرف می زنه. کنارشم یه دختر 14-15 ساله بود که سرش و انداخته بود پایین و به همه جا و مخصوصاً آرمین نگاه می کرد.
سریع چرخیدم سمت آرمین. اونم با این که مشغول حرف زدن بود اما هر چند دقیقه یه بار یه نگاه به دختره می انداخت و یه لبخندی هم می زد.
یادم باشه شب حالشو بگیرم. آدم با همسایه هاش تیک و تاک نمی کنن مخصوصا وقتی کم سن و سال باشن.
نگام که به دیگ آش افتاد تازه یادم اومد که این آش چه وقته است؟ اصلا ماها برنامه ی اش نداشتیم.
دوباره کج شدم سمت شراره و گفتم: شراره کِی قرار شد آش درست کنید؟
شراره حرفش و قطع کرد و چرخید سمتم و گفت: مژگان خانم اومد به مامان پژمان گفت برای خونه ی جدیدیه نذری داره باید آش درست کنه. دیگه مهناز خانمم گفته چون روز اولیه که اینجا جا گیر شدیم با کمک همه یه دیگ بزرگتر آش می پزیم شگون داره. دیگه همه از 8 بیدارن و به کوب کار می کنن. خیلی از کارهاشم دیشب خودشون انجام داده بودن. اون دختره که اونجاست و میبینی؟ دختر مژگان خانمه، آیدا. بزار برم صداش کنم یکم ازش اطلاعات بگیرم.
از جاش بلند شد و رفت و بعد یکم حرف زدن دست دختره رو گرفت و آوردش وسط جمع دخترا نشوندش و گفت: بچه ها این آیدا خانمه باهاش آشنا شین.
یعنی من بگم این شراره احتمالا یکی از کس و کاراش تو ساواکی بخش جاسوسی چیزی بوده دروغ نگفتم. در عرض 5 دقیقه کل زندگی دختره رو بیرون کشید.
آقا علیرضا یه باشگاه بدن سازی داشت. خودش و پسرش مربی بدنسازی بودنو پسرش تربیت بدنی خوند بود. خود آیدا عضو تیم ایروبیک بوده و مامانشم مربی باشگاه تو زمانهایی که باشگاه زنونه بوده.

بوی پیاز داغ تازه کل حیاط و برداشته بود و واقعاً آدم رو به هوس می انداخت جوری که منی که زیاد اهل آش نبودم خیلی دلم می خواست بخورمش.
کم کم آش حاضر شد و ما دخترا قبل از اینکه صدامون کنن و نشون بدن که داریم تنبلی می کنیم خودمون رو سنگین نگه داشتیم و رفتیم کمک و کاسه های آش رو حاضر کردیم.
مامان اینا تو کاسه آش می ریختن با سینی کاسه های پر شده رو می بردیم پیش مامان شراره شهناز خانم و اون روشون کشک می ریخت و بعدم مهناز خانم روشون رو با پیاز داغ و سیر داغ تزیین می کرد. بوش آدم رو مست می کرد.
من و السا و شراره سینی به دست رفتیم سمت مردا تا بهشون آش بدیم. همیشه از دولا شدن و چیز تعارف کردن بدم میومد. خدا رو شکر که اینجا مجبور نبودم خم شم می تونستم دستم و پایین نگه دارم تا خودشون بر دارن. تو سینیم 4 تا کاسه ی آش بود که داده بودم به بابا اینا و سینیم خالی شده بود. برگشتم برم که دیدم السا کنار پژمان اینا گیر کرده و پژمانم با حرکت آهسته دستش رو میبره سمت کاسه ی آش، خیلی ضایع بازی بود.
اخم کردم. خواستم برم سمتش تا بهش تشر بزنم که بفهمه کجاست و تو چه موقعیتیه، چشمم خورد به پسره آیدین که سونیا از بغلش تکون نخورده بود و هنوز داشت براش بلبل زبونی می کرد. این بچه هم این پسره رو ول نمی کرد دو زار آش بخوره.
آروم با اخم رفتم سمتشون و بین راه سینی آشم رو دادم دست شراره که تازه آش هاش رو پخش کرده بود.
از کنار السا رد شدم و آروم با آرنج کوبیدم تو پهلوش که قدِ خم شده اش صاف شد و بدون اینکه کل بدنش رو بچرخونه سرش رو چرخوند و یک نگاهی بهم کرد که با اخم و اشاره ی چشم بهش فهموندم که بره و اینجا واینسته.
کنارش خم شدم سمت سونیا که بغل پسره مو قشنگ بود و گفتم: سونیا جان از بغل آقا بیا بیرون می خوان آش بخورن.
تا دستم و بردم سمتش که بگیرمش همچین مثل کنه چسبید به گردن پسره که فکر کنم همون لحظه یه مسدودی نای پیدا کرد.
سونیا: نمی خوام می خوام پیش خوآن بمونم. با هم آش بخوریم.
با حرص دندونامو رو هم فشار دادم اخمم بیشتر شد بچه پررو از الان آویزون پسراست معلوم نیست دو روز دیگه بره مدرسه چی کارا که نمی کنه. بی آبرویی نیاره برامون؟
آروم دستم و بردم زیر یه بازوش و با تحکم گفتم: سونیا جان زشته بیا بریم بهت آش بدم بعدش برگرد.
یه نوچ بلندی و کش داری گفت: نـــــــــــــــــــچ من می خوام با خوآن بخورم.
زیر لب گفتم: ای تو روح هر کی این سریالها رو درست می کنه.
این بچه به این نون و ماست پایین بیا نبود. تحکمم و زیاد کرد و با چاشنیه جدیت رو بهش گفتم: سونیا ..
همچین نگاهم و به چشمهاش دوختم که خود به خود دستش شل شد و لبهاش جمع و آماده ی گریه.
دوباره خم شدم بغلش کنم که این بار زیبای خفته گفت: کاریش نداشته باشید بذارید بمونه با هم آش می خوریم.
نگاه جدیم و دوختم بهش و گفتم: مزاحمتون نمیشیم شما راحت آش تونو بخورید.
چشمهاش و نمیدیدم اما از صداش پیدا بود که احتمالاً ابروهای اونم زیر اون موهاش گره خورده. جدی و محکم گفت: بذارید بمونه.
خیلی دوست داشتم ضایعش کنم. معنی نداشت تو کار من دخالت می کرد. این دخالت بی موردش باعث شده بود سونیا حس کنه با وجود یه حامی می تونه با زور کارش رو از پیش ببره. چون به محض اینکه دید این پسره گفت بمونه حلقه ی دستش و سفت تر کرد و چشمهاشم همراه دهنمش جمع کرد و ریزه ریزه شروع کرد به گریه کردن.
کلاً تحمل گریه ی بچه رو ندارم. میره رو اعصابم. واقعاً درک نمی کنم وقتی بدون گریه هم می تونن کارهاشون رو انجام بدن آخه چرا جیغ و داد و اشک؟
رو به پسر گفتم: ممنونم اما لطفاً دخالت نکنید.
این بار سفت تر دست سونیا رو گرفتم و با قدرت بیشتری کشیدمش. همچین گردن پسره رو چسبیده بود که گردن اون بدختم کشیده شد سمت جلو.
پژمان و السا هم خیره شده بودن به بحث و کلنجارهای ما.
پژمان: خوب بذار مونه ما بهش آش میدیم.
من: پژمان جان بهتره پیش خودمون بخوره اینجا اذیت می کنه.
پژمان: خوب مراقبشیم.
گریه ی سونیا بیشتر شد. بهش نگاه کردم. خم شدم و آروم دم گوشش گفتم: عزیزم ساکت باش وگرنه می دونی چی کارت می کنم.
دهنش و جمع کرد و به حالت بغض نگام کرد و گفت: خاله نمیشه بمونم؟
من: اگه همون اول لج نمی کردی شاید اجازه می دادم اما چون گریه کردی نه.
پژمان: یعنی راه نداره؟
رو به پژمان گفتم: نه باید یاد بگیره با لج چیزی رو بدست نمیاره.
برگشتم که بازم با زور از بغل اون پسره بکشمش بیرون که پسره رو به سونیا گفت: خانم خوشگله شما برو آشتو بخور تموم که شد بدو بیا اینجا پیش من باشه؟ منم آشم رو می خورم و منتظرت می مونم، خوب؟
یه لبخند ملیحم چاشنی حرفاش کرد. مونده بودم که چرا یهو تغییر موضع داد. اما هر چی که بود باعث شد سونیا گره ی دستهاش و از گردنش شل کنه و همون جور که میومد بغل من گفت: پس من زود آش می خورم میام باشه؟
آیدین آروم گونه اش و کشید و یه باشه گفت.
دیگه موندن بیشتر درست نبود. رو به السا گفتم: آش آقا رو بده بریم.
با حرف من به خودش اومد و سریع آخرین کاسه ی آش تو سینیش رو به آیدین داد و دنبال من راه افتاد.
آروم گفتم: خدا من و بکشه از دست شما خواهر و خواهر زاده ی آبرو بر خلاص شم. دوتایی چسبیدین به این پسرا ولشون نمی کنید. اینم شد زندگی.
با اخم غلیط رفتم سمت مامان و سونیا رو دادم بهش. دیگه حتی بوی آشم به هوسم نمی انداخت. رفتم کیفم رو برداشتم و از غفلت بقیه استفاده کردم و تند رفتم تو ساختمون و خودمو رسوندم به خونه.
آنقدر خسته و کلافه بودم که به محض در آوردن لباسهام پریدم تو حموم و بعد یه دوش 5 دقیقه ای با موهای خیس افتادم رو تخت السا.

پاشو ببینم. اه چندش حالمو بهم زدی کی گفته با موهای خیس بخوابی رو تخت من. بالشتم رو به گند کشیدی. اه مگه خرسی این جوری خوابیدی بیدار شو دیگه.
صداش رو اعصاب بود. با همه ی روانم بازی می کرد. چرا خفه نمیشه؟ مدام با اون صدای جیغ مانندش تو یه ریتم خاص غر می زد. برای ساکن کردنش بدون اینکه چشمهام و باز کنم از تخت پایین اومدم و بدون بالشت و هیچی دراز کشیدم کف زمین تا به ادامه ی خوابم برسم.
السا: دیوونه شدی؟ اونجا چرا خوابیدی؟ تنت درد می گیره.
زیر لب غریدم: خفه شو....
صدای بلندش قطع شد و فقط زمزمه های زیر لبیش باقی موند. می تونستم با عمیق تر شدن خوابم اون وزوزش رو نادیده بگیرم.
تازه داشتم بر می گشتم به خواب شیرینم که صدای بلند تلویزیون و بعدم بلند بلند حرف زدن آرمین و جیغ های لج درآر سونیا آخرین تیر خلاصی رو به رویام زد و خواب قشنگم برای همیشه محو شد.
با اخم رو زمین نشستم و عصبی چشمهام رو باز کردم. کار هر روزشونه. یه درصد به کسی که ممکنه خواب باشه اهمیت نمیدن.
الان دلم یه دعوای بزرگ می خواست که فقط داد بزنم اما چه فایده. ترجیح دادم فقط اخمم و بکنم و اخلاق خوشگل سگیمو تو خاموشی نشون بدم.
از جام بلند شدم.
السا: بیدار شدی؟ الان چه وقت خواب بود دختر شب خوابت نمی بره. چرا یهو رفتی؟ ما اصلا نفهمیدیم. آشم نخوردی. مامان برات آورده.
بی توجه به حرفهای تموم نشدنیش از اتاق اومدم بیرون. طبق معمول آرمین بلند بلند حرف می زد. این پسر اصلا چیزی به اسم صدای پایین رو نشنیده بود و درکش نمی کرد. گل سر سبد مونم که تشریف داشت
اما خبری از ننه باباش نبود.
بی حوصله پوفی کشیدم و خیره شدم به سونیا که چسبیده به مامان پشت سرش راه می رفت و دهنش رو تا جای ممکن باز کرده بود و یه گریه ی متظاهرانه راه انداخته بود که بیشتر صدا داشت تا اشک و مدام میگفت " دایی آرمین اذیتم کرده ".
مطمئنن باز آرمین رفته سمتش که بغلش کنه و ببوستش این بچه هم لوس شده نذاشته و اونم باهاش قهر کرده. بچه هم کم طاقت فکر می کنه اگه چغلیش رو بکنه شاید دوباره با هم دوست بشن.
یعنی من مرده ی هوش این کودکانم. رفته پسره رو پیش مامان باباش بده کرده تازه انتظار داره بازم بیاد سمتش.
به موهای مشکی پریشونِ فرِ تو هم گره خودش که آزاد دور صورتش ریخته بود نگاه کردم.
بی اختیار دستم رفت سمت موهام. درسته که میگن حلال زاده به داییش میره اما این دختر مطمئنن یه اسکن از خاله اشه.
شاید برای همینم هست که کمتر از هر کس دیگه ای با هم می سازیم. چون انتظاراتمون یکیه.
دوباره دستی به صورتم کشیدم و رفتم سمت دستشویی.
لازم نبود بپرسم تا السا کل اتفاقاتی که در نبود و بود من افتاده رو برام تعریف کنه. من نمی دونم این دختر با این شم قوی جاسوسی و کنجکاوی که داره نباید مدیریت بخونه شاید وکیل بهتری میشد. بس که حرف می زد قاضی به شرط ساکت کردنش موکلش رو تبرئه می کرد.
رو تخت دراز کشید بود و یه ریز حرف می زد. وسط حرفهاش یهو برگشت سمتم و گفت: ببینم تو اون پایین چرا یهو گیر دادی به این سونیای بدبخت؟ چه اصراری داشتی بچه رو از بغل آیدین در بیاری؟
اخمام دوباره رفت تو هم. یاد اون پسره موقشنگه افتادم که جلوی در اشتباهی زدم به کلاهش.
من: چون باید میومد پیش خودمون. پسره می خواست آش بخوره. با وجود سونیا تو بغلش نمی تونست. دیگه خودمون که می دونیم این بچه وقتی پیله می کنه به یکی چقدر می تونه اعصاب طرف رو خُرد کنه. ما که فامیلشیم یه وقتها از دستش کلافه می شیم چه برسه به غریبه ها.
با یه حرکت پاهاش و از تخت آویزون کرد و نشست و گفت: ولی آیدین خودش راضی بود که سونیا پیشش بمونه.
نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کردم و گفتم: اون می خواست ادب و رعایت کنه ما که نباید شعورمون و فراموش می کردیم؟
رومو ازش برگردونم. خودش فهمید که بحث تموم شده. دوباره شروع کرد به تعریف کردن.
از تو کتاب خونه ام کتاب از خشت تا خشت رو در آوردم و همون گوشه تو اتاق رو زمین نشستم و سعی کردم صدای صحبت السا رو تو ذهنم کم کنم و رو نوشته ها تمرکز کنم.
عاشق این کتاب بودم. توش پر بود از هر خرافه و هر چیزی که ملت ایران از گذشته تا حال بهش معتقد بوده و باورش داشته. یه وقتهایی یه چیزایی توش پیدا می شد که آدم میموند.
رسیدم به یه تیکه هایی که مربوط به شوهر دادن دخترای کم سن و سال بود. معتقد بودن که مردا باید با دختر بچه ها ازدواج کنن تا بتونن همون جور که خودشون می خوان اونها رو بزرگ کنند و در واقع باب میلشون تربیتشون کنن.
چه کار چندش آوری. یکم شعور نداشتن اجازه بدن بچه بزرگ بشه بفهمه چی به چیه. با خوندن این موضوعات حالت انزجاری از مردا و تفکرات اون زمانها پیدا کردم که باعث شد صورتم چین بخوره. فکرشو بکن یه بچه ی بیچاره ی کوچیک. یه دختر کم سن و سال در حدود 9-10 ساله.
-: خاله تو گوشیت نقطه بازی میدی من بازی کنم؟
سرم و از رو کتاب برداشتم و خیره شدم به سونیا که سعی می کرد با لبخند زدن منو قانع کنه گوشیم رو بدم بهش.
یه لحظه یاد نوشته های تو کتاب افتادم. خیلی از اون بچه های کم سن به سختی شب اول ازدواجشون رو تحمل می کردن و حتی نوشته بود چند موردی هم دووم نیاورده بودن.
دلم گرفت. دست بلند کردم و آروم موهای فرش و نوازش کردم. وای اگه من بودم و کسی می خواست به بچه ام از این ظلما بکنه با ناخونام چشمهاش و در میاوردم.
تو یه لحظه دلم به شدت برای سونیایی که رو به روم ایستاده بود تنگ شد. جفت دستهام و بلند کردم و محکم بغلش کردم. صداش در اومد.
سونیا: خاله داری خفه ام می کنی.
یه بوسه ی سفت رو موهاش نشوندم و از خودم جداش کردم.
من: مگه بهت نگفتم موهات و این جوری ول نکن؟ خفه نشدی از دستشون؟ بزار با کش ببندمشون.
تند گفت: نه نمی خواد.
همچین خودش و عقب کشیده بود که خنده ام گرفته بود. عاشق موهای بلند بود همه ی عشقش این بود که موهاش و بریزه دورش و وقتی می بینه از شونه اش پایین تره ذوق زده بشه و هی تکونشون بده.
به میز اشاره کردم و گفتم: گوشیم رو میزه. برو بیارش تا برات نقطه بازی بذارم.
تند رفت گوشیم رو آورد و براش بازی رو پلی کردم. یکم به بازیش خیره شدم. هیچ وقت از این کامپیوتر نمی برد. بچه ام یکم خنگ بود.
با اینکه خیلی وقتها با هم بحث می کردیم و دعوا اما بیشتر از هر چیزی تو دنیا دوستش داشتم. آروم رو موهاش رو ناز کردم که سریع با دست پسم زد. بچه پررو... محبت بهش نیومده.

یه خمیازه ی درون دهانی پنهان کشیدم و آروم چشمهام رو مالیدم. امروز 6 صبح بیدار شده بودم و دیشبم به خاطر کتاب خوندن و سر و صدای طبقه ی بالایی که انگار مدام یه وسیله ی سنگینی و میکشیدن این طرف اون طرف تا ساعت 3 صبح نتونستم بخوابم و صبحم 8 یه کلاس داشتم و الان به شدت خوابم میومد. من نمیدونم بعد یک هفته چرا هنوز اینا جاگیر واگیر نشدن. هر شب صدای حرکت میاد از خونشون.
از زور خواب و خمیازه به آبریزش چشم و بینی افتاده بودم. حالا تو این گیر و دار از دستمالم خبری نبود. مدام دستم و تو کیفم می چرخوندم اما پیدا نمیکردم.
بی خیال دستمال شدم و به همون بالا کشیدن بینیم بی امکانات رضایت دادم.
با دیدن در خونه امید تو دلم جوونه زد. یاد تختم و لحاف گرمم افتادم و بی اختیار یه لبخند محو رو لبم نشست.
دست دراز کردم که در و باز کنم که صدای زنگ گوشیم مانع شد. قبل اینکه کلید رو تو قفل بندازم دستم و عقب کشیدم.
از تو جیب مانتوم گوشیم و در آوردم و به شماره نگاه کردم. با دیدن اسم السا اخمام رفت تو هم.
یعنی چی شده که این وقت روز بهم زنگ زده؟ وقتی دانشگاه نداره تا لنگ ظهر می خوابه.
دکمه ی وصل تماس و زدم و گوشی رو گذاشتم دم گوشم.
السا: الو آرام...
من: سلام چی شده؟
السا: کجایی؟
اخمام بیشتر شد.
من: دم در خونه چی شده؟
تند گفت: هیچی همون جا باش بالا نیا با هم بریم یه جایی.
قبل از اینکه بپرسم "چه جایی؟" تماس رو قطع کرده بود.
گوشی رو از گوشم فاصله دادم و یه چشم غره بهش رفتم. به شدت بدم میومد کسی تماسی رو روم قطع کنه همون قدر که بدم میومد به حرفهام بی توجه باشن یا در رو روم ببندن.
یه نفس عمیق کشیدم رفتم کنار در و تکیه دادم به دیورا بین دوتا در بزرگ و کوچیک خونه امون و منتظر موندم.
با کمال تعجب بعد 2 دقیقه در باز شد و اول السا و پشت سرش شراره و مهرانه هم اومدن بیرون.
با تعجب تکیه ام و از دیوار گرفتم و بهشون خیره شدم.
شراره با دیدن من لبخند گشادی زد و گفت: درست به موقع اومد. بریم تا دیر نشده.
دستم و گرفت و دنبال خودش کشوند و بقیه هم در حد 2 تا سلام گفتن حرف زدن و ساکت دنبالمون اومدن.
با تعجب به قیافه های خندون و مصممشون نگاه کردم. اینجا چه خبر بود؟
حس می کردم مثل یه سگی که بهش قلاده بستن و دنبالشون می کشن دنبال شراره کشیده میشم. سعی کردم دستم و از تو دستش بیرون بیارم اما سفت چسبیده بود بهم.
من: بابا یکیتون بگه اینجا چه خبره؟ کجا داریم میریم؟
شراره بدون اینکه نگام کنه گفت: میای میفهمی. دیگه هم بی خیال سوال کردن بشو خودتم لوس نکن شده بزنیمت با خودمون می بریم چون اخلاق گندت دستمونه.
اخمام رفت تو هم و دندونامو رو هم فشردم. هیچم اخلاقم به این گندی که می گفتن نبود. خوب وقتی آدم حس رفتن جایی و حوصله اش و نداره چه معنی داره به زور بره؟ مخصوصاً با آدم های بد پیله ای مثل اینا. میان میچسبن به آدم و ول نمی کنن تا باهاشون برم خرید یا بازار یا نمی دونم سینما. خوب شاید تفریحات شما برای من جذاب نباشه. از نظر من وقت گذروندن 4 ساعته برای خرید هدر دادن عمر مفید بود. این که بی خودی بری تو بازار بچرخی بدون اینکه هدف خاصی برای خرید داشته باشی کجاش جذاب و مهیجه؟
همیشه سعی می کردم از زیر رفتن به این جور خریدها در برم و همیشه هم این دخترا پیله میشدن. از هر 10 بار 7 بارش رو مجبور بودم برم و تنها 3 بار می تونستم با راهکارهای مختلف و خلاقانه فرار کنم.
یا میرفتم حمام و بیرون نمیومدم و کیسه ی یه سالم رو می کردم. یا سریع حاضر میشدم و به هوای خرید کردن از سوپری می زدم بیرون و تا وقتی اینا بی خیال نمیشدنُ و نمی رفتن بر نمی گشتم.
اما خوب بعد این همه سال همه ی شگردهام رو یاد گرفته بودن و میزان موفقیت من خیلی کم شده بود.
بدونن اینکه من رو آدم حساب کنن تاکسی گرفتن و سوار شدیم و رفتیم. حتی مقصدم بهم نگفتن.
با تعجب به تابلوی بزرگ جلوی در آهنی نگاه کردم.
اخمام غلیط تر از همیشه رفت تو هم.
با تحکم پرسیدم: ما اینجا چی کار می کنیم؟

مهرانه شوخ گفت: اومدیم تحقیقات محلی در مورد همساده امون. آخه اینم سواله؟ خوب اومدیم باشگاه دیگه.
بدون توجه به شوخیش گفتم: می خواستین بیاین میومدین منو چرا آوردین؟ من نمیام.
یه قدم عقب برداشتم که راه اومده رو برگردم که السا و شراره تند اومدن سمتم و هر کدوم یه دستم و چسبیدن و کشیدنم سمت ورودی باشگاه.
السا: آرام خودت و لوس نکن دیگه. تا اینجا اومدی بقیه اشم بیا دیگه؟
شراره: اتفاقاً اگه یکی باشه که از همه بیشتر به این باشگاه نیاز داشته باشه تویی. می ترسم چند وقت دیگه از در تو نیای.
دیگه نمی تونستم پیشونیم و بیشتر از این تو هم کنم و چین بدم. از اینکه به هیکلم گیر بدن و برام نسخه بپیچن متنفر بودم. به نظرم فضولی تو خصوصی ترین مورد زندگی هر آدمی بود.
السا ادامه ی حرف شراره رو گرفت و گفت: خواهر من برای خودتم لازمه تا کی می خوای این جوری بمونی؟ یکم همت داشته باش.
مهرانه با خنده گفت: ببین داری می ترشی یکم وزن کم کن ملت چشمشون بگیرتت و ...
با چشم غره ی من ادامه ی حرفش رو خورد و نیشش بسته شد.
از این بحثا متنفر بودم. از پله ها به زور پایین رفتم و جلوی میز منشی باشگاه ایستادم.
تو آینه های قدی و بزرگ باشگاه به خودم نگاه کردم. قد 166 و یه هیکل تو پر و تپلی.
البته من خودم می گفتم تپلی اما بقیه می گفتن داری از چاقی می ترکی.
آخه 5- 6 کیلو چاقی کی رو میکشه؟ نه که نخوام کم کنم اما از این که یه نقص یا یه ایرادی رو تو چشمم کنن متنفر بودم و بیشتر لج می کردم و دلم نمی خواست درستش کنم، مخصوصاً که تا من یه چیز شیرین یا هر چیز خوراکی می خوردم یهو 6 تا چشم بهم خیره میشدن و با چشم و ابرو اشاره می کردن که نخور، کم بخور.
هیچکی نبود به اینا بگه شاید من یه دوست پسر دارم که دختر تپلی دوست داره. والا... فضولن دیگه.
دست به سینه با یه اخم عمیق یه قدم دور تر از السا و شراره که رو میز منشی خم بودن ایستادم و مهرانه برای اینکه نکنه یه وقت در برم یه قدم عقب تر از من ایستاده بود.
یه چشم غره ی یه وری بهش رفتم و چشمهام و تو باشگاه چرخوندم. صدای بلند یه آهنگ شاد تو کل فضا پیچیده بود. یه گروه تو یه فضای تقریباً خلوتی که دستگاهی نبود مشغول ورزش بودن. ایروبیک کار می کردن و با دستور مربیه هی می چرخیدن و لنگاشونو از هم باز می کردن. یکم مسخره بود.
دور تا دور سالن بزرگم پر بود از دستگاه های متعدد اعم از برقی و غیره برقی. وزنه های سنگین و سبک.
کمِ کم پول هر کدوم از دستگاه ها حقوق چند ماه من بود. چون همه برقی و آخرین مدل بودن. پوفی کردم و رومو برگردوندم و چشم تو چشم مژگان خانم شدم. همون زنی که روز اول اون جوری سر زده اومده بود تو آپارتمان.
با دیدن ما با لبخند به سمتمون اومد. قبل اینکه به خودم بیام و اخمهای کشیده تو همم رو باز کنم از دور سلام دسته جمعی گفت که باعث شده همه برگردن سمتش.
سعی کردم اخمام و از هم باز کنم که نگه دختره ادب و شخصیت نداره. اما ساکت موندم و یه سلام زیر لبی بیشتر نگفتم. شراره و السا با شور و هیچان و لبخند انگار یه آشنای خیلی قدیمی دیدن رفتن جلو دست دادن و خوش و بش کردن.
چشمهام رو ریز کردم.
باید حدس می زدم اینجا اومدن در واقع برای از بین بردن حس فضولیشون بوده نه لاغر کردن من. فقط شریک جرم یم خواستن که همه چیز رو بندازن گردنش که کسی هم بهتر از هیکل من پیدا نکردن.
بی خیال و بی تفاوت منتظر موندم تا خوش و بششون تموم شه و ثبت نام کنن. با حرص زیر لب غریدم. من اینجا نباید باشم. من حتی لباسم ندارم.
مهرانه: السا برات همه چیز آورده.
یه چشم غره هم به السای بی خبر رفتم. دختره ی نخود ...
مژگان خانم برای همه امون برنامه نوشت که از کدوم دستگاه استفاده کنیم. به من که رسید یه نگاه سر تا پا و یه نگاهم از پشت بهم انداخت و سرش رو برد تو برگه و همون جور که می نوشت گفت: سینه ها کوچیک بشه باسن بزرگ بشه شکم کمی بره تو بازوها...
دوباره سرش و بلند کرد و یه نگاهی انداخت و گفت: خوب بازو و رون زیادم بد نیست.
چشمهام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم تا آروم بشم. کلاً می خواست منو از نو بسازه. تاحالا فکر نکرده بودم که هیکلم هیچ نکته ی مثبتی نداره.
السا یه وقتهایی که محبتش زیاد میشد می گفت درسته که باسن درست و حسابی نداری اما شکمت اونقدرها هم بزرگ نیست یه ذره شکم زیاد پیدا نیست. سینه هاتم درشت خوبه تو لباس قشنگ میشه.
اما وقتی حالش بد بود و در حد ترور شخصیتی بود میگفت: گامبوی چاق.
اون موقع بود که کلام مادر بزرگ گرامی رو باید طلا گرفت که به السا می گفت: اَتا سی یو خِشکه چوِ قرب
چشم. که ترجمه اش میشد یه دونه چوب خشک سیاه با چشمهای در اومده.

و عجیب این جور وقتها به کار میومد چون نمی تونست به من برش گردونه. منی که بر عکس پوست گندمی اون سفید پنبه ای بودم و تپل.
با اخمهای یه سره شده از تاکسی پیاده شدم و بی توجه به بقیه و تا حدی جدا حرکت میکردم. اونقدر بدنم به خاطر تمرینها و دستگاه ها و وزنه ها درد می کرد که به زور پاهام رو بلند می کردم.
مژگان خانم خودش شخصاً به من تمرین داد و بالا سرم موند تا تک تک حرکات رو انجام بدم و نتونم از زیرش در برم.
منم کل مدت اخم کرده بودم و تو دلم با روح دخترا جلسه گذاشته بودم. نمیدونستم چرا چشم ندارن این 5-6 کیلو اضافه وزن منو ببین. حالا یه نفر از میزان باربی بودنش کمتر بشه به جایی بر نمی خوره که.
بی حوصله پوفی کردم.
نگاهی به دخترا که سر خوش می گفتن و می خندیدن انداختم. با اخم بهشون چشم غره رفتم. به اونا بد نگذشت هیچکی بالا سر شون نبود و راحت برای خودشون می گشتن. دوتا دستگاه می زدن قد 5 دقیقه یک ربع حرف می زدن.
همه ی بدنم درد می کرد. پاهام و رو زمین می کشیدم و این وحشتناک بود. همیشه از شل راه رفتن بدم میومد و برام عذاب آور بود.
به یاد صبح افتادم که چقدر امیدوار اومد سمت خونه که بی خوابی شب قبلم رو جبران کنم.
جلوی در خونه منتظر موندیم تا شراره کلید بندازه و در و باز کنه. دستهام و تو جیب شلوارم فرو بردم و بی تفاوت به بحث مهرانه و السا در مورد عظمت و خوبیِ باشگاه گوش کردم.
قبل اینکه شراره کلید و تو قفل بندازه در باز شد. با صدای در همه سرهاشون به سمت در چرخید.
قامت بلند پژمان و به دنبالش پسر جدیده از در بیرون اومد.
پژمان یه سلام بلند بالا به همه امون کرد و پسر هم زیر لبی یه چیزی مثل سلام گفت و یه وری ایستاد و دست به جیب به جهت مخالف ما نگاه کرد.
السا با دیدن پژمان گل از گلش شکفت و یه قدم به سمتش برداشت. شراره خودش و با در مشغول کرد و مهرانه نزدیک من شد. جالب بود که همه سعی می کردن برای یک دقیقه هم که شده به این دوتا جوون عاشق فرصت ابراز احساسات بدن.
نگاه بی تفاوتم رو صورت و موهای بلند آیدین ثابت شد. خیلی دوست داشتم همه ی بدن دردی که الان میکشیدم و جواب همه ی پیله بازیهای مژگان خانم و تا حدودی توهین به هیکلم و با یه چشم غره ی آتیشی و سنگین روی این پسر خالی کنم اما چون فکر می کردم اون با اون موهاش که تا رو چشمش اومده مطمئنن چشم غره ی ملیحم و نمی تونه ببینه و یه جورایی هم هدر داد انرژی باقیمونده ام میشد، خودم رو سنگین نگه داشتم و چشم ازش گرفتم و به پژمان و السا نگاه کردم.
پژمان با محبت سرش رو خم کرده بود تا بتونه به چشمهای السا نگاه کنه و السا هم سرش و بالا گرفته بود تا خوب ببینتش. یه لبخند کج رو لبهام نشست. هر چه قدر که این دختر به من میگفت خپل من هم می تونستم تو جوابش بهش بگم کوتوله. 5 سانت کوتاه تر بودن از من بهم این حق رو می داد که این عنوان و گاه گداری بهش ببخشم. مخصوصاً در مواردی که نزدیک یا کنار پژمان مثل الان می ایستاد و تفاوت قدشون تو چشم بود.
پژمان: خانما کجا تشریف برده بودین دسته جمعی؟
السا با سر به آیدین اشاره کرد و گفت: رفته بودیم باشگاه مژگان خانم اینا.
و آروم تر به امید اینکه کسی نشنوه گفت: دیشب که بهت پیام دادم.
پژمان چشمکی زد و سری تکون داد و گفت: خوندم.
نگاه قدی به هیکل السا انداخت و پر مهر گفت: ولی شما که نیازی به باشگاه ندارید.
دوباره آروم تر گفت: من همین جوری هیکلت رو دوست دارم.
السا قرمز شد و با خجالت و لبخند و ذوق گفت: ما به عنوان همراه رفته بودیم. هدف آرام بود.
با این حرف پوزخندم به یکباره محو شد و چشمهام گرد و بدنم صاف. مهرانه سرش و انداخت پایین و شراره لبش و به دندون گرفت و سرهای پژمان و آیدین به سمتم چرخید.
پژمان یه لبخند گشاد زد و گفت: خوب آرامم نیاز نداره آنچنان.
تا حدودی از حرفش خوشم اومد اما اون آنچنان آخرش زیاد جالب نبود. تیز به مو قشنگ نگاه کردم و با دیدن لبخند کجش بی اختیار اخمهام تو هم رفت. درسته که چشمهاش پیدا نبود اما می تونستم حدس بزنم داره هیکلم رو وارسی می کنه.
اخمهام غلیظ شد. پسره ی هیز به مامانش رفته.
همه خواهر دارن ما هم دشمن خونی داریم. با عصبانیت کنترل شده به سمت خونه قدم برداشتم و با یه با اجازه از بین حد فاصل السا و پژمان که نزدیک در ایستاده بودن رد شدم و تنه ای به السا زدم که تکونی خورد و چند قدم عقب رفت. برای اولین بار از بزرگ بودن جثه ام خوشحال بودم حداقل می تونستم گاهی با یه تنه این دختر و ناکار کنم.
از در تو رفتم و وارد حیاط شدم و به شدت در برابر وسوسه ی زیر لبی فحش دادن به روح و روان حاضرین جمع مقابله کردم.
در عرض کمتر از یک دقیقه خودم رو به خونه رسوندم و یه سلام گفتم و سریع پریدم تو حمام و قاطع بودم که زودتر از 2 ساعت بیرون نیام. اینم به جبران حرصی که السا امروز بهم داد بزار تو بوی گند عرق بمیره.

با صدای زنگ گوشیم سرم و از رو لب تاپ برداشتم و گوشیم رو از تو گوشهام بیرون آوردم. چشم دوختم به صفحه ی خاموش روشن شوی گوشی. عکس افروز کل صفحه رو پوشونده بود.
گوشی و برداشتم و دکمه ی وصل رو زدم.
من: جانم افروز.
افروز: سلام خوبی؟
من: سلام مرسی تو خوبی؟
افروز: ممنونم کی خونه است؟
من: غیر آرمین همه امون هستیم.
افروز: ببینم عصر چی کار داری؟ جایی می خوای بری؟
فکری کردم. نه امروز از صبح بی کار بودم و تو خونه مشغول استراحت البته اگه میشد استراحتی کرد. با وجود سر و صداهای سونیا و لج کردن های بی موردش و گاهی شیون کردناش استراحت حروم بود.
من: هیچی بی کارم. نه تو خونه ام. برنامه ندارم.
افروز: آرام جان میشه سونیا رو ببری کلاس موسیقیش؟ با آژانس برو با آژانس بیا.
اخمام رفت تو هم. می خواستم عصری یه دل سیر بدون سر و صدای این وروجک بخوابم. اما کی می تونست به افروز بگه نه. سعی کردم کار و پاس بدم به یکی دیگه.
من: باشه حالا ببینم. یا من میبرمش یا مامان.
افروز: نه آرام حتماً خودت ببرش چون یه ربع آخر کلاس باید بشینی که مربیش به شماها درس بده و خواندن نت ها رو یاد بده. راستی کتابش اونجاستا شعرش رو با نتش بهش یاد دادی؟
یه ابروم رفت بالا.
من: نه یاد ندادم. کسی به من نگفته بود که باید نت یاد سونیا بدم.
افروز: وای استادشون می پرسه ازشون. تا جایی که می تونی یادش بده خوب؟ سفارش نکنم سر ساعت باید اونجا باشه. 4 حرکت کنید که به موقع برسید. مواظب باشید. به مامان اینا سلام برسون. شب میام دنبالش. قربونت خداحافظ.
حتی فرصت نکردم یه باشه بگم. حرفش که تموم شد قطع کرد. نمی کنه بذاره من کارش رو انجام بدم بعد این جوری ندید بگیرتم.
گوشی و رو میز گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.
خودش میدونه قدرت دستشه برای همینم این جوری رفتار می کنه. خواهر بزرگه است و عزیز دوردونه ی مامان اینا کسی جرات نداره رو حرفش حرف بزنه.
دوباره سرم رو بردم تو کامپیوتر و مشغول کارم شدم.
****
چشمهام و رو هم فشار دادم تا خودم و آروم کنم. دقیقاً بیست دقیقه بود که من، حاضر و آماده بودم اما سونیا خانم اطوار میومد. فقط 5 دقیقه طول کشید تا راضی بشن با من تشریف ببرن کلاس. 8 دقیقه بعد صرف لباس پوشیدنش شد. 4 دقیقه بستن موهای فرش بالای سرش طول کشید. الانم 3 دقیقه است که سر کشوی بدلیجات السا ایستاده تا یه گوشواره برای خودش پیدا کنه.
وقتمون داشت تموم میشد. اگه یکم بیشتر طولش می داد ممکن بود دیر به کلاس برسیم. دستش و گرفتم و بی توجه به نق نق هاش کشوندمش سمت در. به مامان که جلوی در آشپزخونه به خاطر سر و صدای سونیا ایستاده بود و قصد داشت بیاد سمتمون اخم کردم و تو یک کلام گفتم: دیرمون شد.
دیگه خودش تا تهش رو خوند و جلو نیومد فقط از همون جا شروع کرد به قربون صدقه رفتن سونیا تا بلکه بتونه آرومش کنه یا بهتر بگم شاید خرش کرد ساکت شد.
ولی این بچه سرتق تر از این حرفها بود. کفشهای اون و خودم رو گرفتم و از در خونه زدم بیرون. اول کفش خودم رو پوشیدم و بعد خم شدم نشستم که کفشهاش رو بپوشونم.
شروع کرده بود به ادای گریه در آوردن و عجیب تو این موارد می تونست پر اشک باشه. با بغض الکی و گریه و اشکهای گوله شده با دهن 3 متر باز حرفم می زد.
کفشهاش رو پوشیدم و دستش رو گرفتم که ببرمش. ولی این گریه اش خیلی اذیت می کرد مخصوصاً که رو صورتش رد اشک می موند و وقتی از خونه بیرون می رفتیم نمی تونستم تمیزش کنم و به شدتم بدم میومد یه بچه تو خیابون گریه کنه. مخصوصا که ملت جوری به همراهش نگاه می کردن که انگار اون نیشگونش گرفته و اشکش رو درآورده.
دیگه تحملم رو داشت تموم می کرد. هنوزم بحث همون گوشواره هایی بود که نتونست بذاره.
پام و رو پله ی اول نذاشته چرخیدم سمت سونیا. دست بردم سمت گوشهام و گوشواره های گرد حجیم کوچیکم رو در آوردم و زانو زدم کنارش و خیره شدم به چشمهاش. با اخم نگام کرد.
قربون اخلاق خوشت برم که بی شباهت به خودم نیست.

دماغش رو بالا کشید و لوسی با ادای گریه گفت: چیه خوب؟ گوشواره می خوام. یاس همیشه گوشواره های خوشگل میذاره و آرادم همیشه میگه چقدر خوشگل شدی. منم می خوام خوشگل بشم.
نفسم رو فوت کردم بیرون و مشتم رو باز کردم و گوشواره های توی دستم رو نشونش دادم و گفتم: اینا رو دوست داری؟ می خوای بذارم گوشِت؟
با دیدنش اون چشمهاش برقی زد و تو یه ثانیه اشک و گریه اش تبدیل به خنده شد و با ذوق گفت: خاله اینا رو میدی به من؟
با اخم یه ابرومو بردم بالا. بچه پررو.
من: نه اینا مال خودمه اما چون تو امروز گوشواره نداری اجازه میدم ازشون استفاده کنی.
دست بردم و یکی یکی گوشواره ها رو گوشش کردم.
سونیا: امروز منم خوشگل میشم. آراد به منم میگه خوشگل.
دستهام رو گرفتم به شونه هاش تا حواسش و از گوشواره هاش به سمت خودم جلب کنم.
تو چشمهام که نگاه کرد گفتم: اولاً که تو همیشه خوشگلی. تو ماه خاله ای این رو یادت نره. بعدم زیاد به حرفای پسرا توجه نکن تموم عقلشون تو چشمشونه نمیشه روشون حساب کرد.
گیج نگام کرد. از نگاهش یه لبخند کج زدم . از جام بلند شدم و چشم تو چشم مو قشنگ که تو پاگرد ایستاده بود شدم. دست به جیب ایستاده بود و به من و سونیا خیره شده بود.
چشمهام ریز شد. این پسره چند دقیقه است اون بالا ایستاده؟
از مدل ایستادنش و مکث کردنش میشد حدس زد که حرفهامون رو شنیده. پسره ی فضول. چشم غره ای که تموم این بیست دقیقه می خواستم خرج سونیا کنم رو حرومش کردم و بی توجه بهش برگشتم و دست سونیا رو گرفتم و از پله ها پایین اومدیم و از خونه زدیم بیرون.
افروز چی گفت؟ رفت و برگشت آژانس بگیر؟ حتماً. فکر کرده من سر گنج نشستم که کلی پول آژانس در بستی بدم. سر خیابون ماشین بگیریم و بعد یکم پیاده روی راحت میرسیم دم آموزشگاه. آژانس بی آژانس.
واره ها رو میدی به من؟
من: نه.
سونیا: آخه من ندارم. میدیش؟
من: نه.
با بغض گفت: مامانم اینا برام از اینا نمی خرن.
یاد جعبه ی پر انگشترها و گوشواره های مختلف و متنوعش افتادم که وقتی می رفتی خونه اشون حتی به زور اجازه می داد نگاشون کنی. از ترس اینکه نکنه یکیشون رو برداری با خودت ببری. یا حتی بخوای همون موقع نگاهشون کنی.
برگشتم و نگاش کردم و خشک گفتم: نه.
موتور آیدین با سرعت از کنارمون رد شد و رفت. نگاهم و از سونیا و موتوری که تو پیچ خیابون محو شده بود گرفتم و به راه دوختم.
فکر کنم سونیا از مالک تنها شدن گوشواره ها به نتیجه ای نرسید که نرم شد.
سونیا: پس این گوشواره ها برای جفتمون باشه؟
من: نه.
سونیا: خوب هر دوتامون ازش استفاده می کنیم. اگه تو خواستی بهت میدم بزاری گوشت.
دزد پررو یقه ی صاحب خونه رو می گیره همینه. مال خودم رو می خواد لطف کنه و گاهی بهم بده که ازش استفاده کنم. واقعاً این بچه ی 5 ساله فکر کرده منی که 22 سال ازش بزرگترم کودنم؟
بی توجه به حرفهاش دستش رو کشیدم و کنار خیابون متوقفش کردم تا تاکسی بگیریم.
یه ریز حرف می زد و سعی می کرد راضیم کنه که اختیار گوشواره هام رو بدم بهش اما نه تنها تو خونه امون بلکه تو کل ساختمونمون می دونستن که این گوشواره ها چقدر برام مهمه.
این گوشواره های کوچیک سادهی نقره ای نشونی از اولین پس اندازم بودن. تو سن 9 سالگی برای اولین بار اینها رو پشت ویترین مغازه دیدم . یک ماه همه ی پول تو جیبیهام رو جمع کردم و تو مدرسه با همه ی گشنگیم هیچی نخوردم تا بتونم پول خریدشون رو جمع کنم.
وقتی به گوشواره ها نگاه می کنم یاد اراده ی قویم می افتم که تو اون یک ماه با اون سن کم چقدر مقاومت کردم که حتی تو اوج گرسنگی و یا هوس نه سراغ خوراکی رفته بودم نه حتی به وسوسه ی خوردن یه بستنی شکلاتی یخ توجه کرده بودم. هنوزم وقتی مواقعی کم می آوردم این گوشواره ها بهم می گفت که می تونم چقدر مقاوم باشم.
برای تاکسی که به سمتمون میومد دست تکون دادم و تاکسی چند قدم جلوتر از ما ایستاد. به سمتش رفتم و در ماشین و باز کردم و اول سونیا رو نشوندم و بعد خودم نشستم. وقتی برگشتم که در و ببندم چشمم خورد به پسری که با پیراهن مردونه و شلوار جین سر کوچه ایستاده بود و به انتهای کوچه نگاه می کرد.
بارها این فرم ایستادنِ منتظرش و دیده بودم.
فرصت نگاه کردن بیشتر و به خاطر حرکت تاکسی از دست دادم.
دم غروب که برگشتم دیگه اثری از پسر منتظر نبود.

رمان لالایی بیداری1

بچه ها اول مقدمه رمان لالایی بیداری رو بخونین بعد رمان رو.....



آهنگ پوست شیر ابی:


قلب تو قلب پرنده
پوستت اما پوست شیر
زندون تن و رها کن
ای پرنده پر بگیر

اون ور جنگل تن سبز
پشت دشت سر به دامن
اون ور روزای تاریک
پشت این شبای روشن

برای باور بودن
جایی باید باشه شاید
برای لمس تن عشق
کسی باید باشه باید

که سر خستگیاتو
به روی سینه بگیره
برای دلواپسی هات
واسه سادگیت بمیره

قلب تو قلب پرنده
پوستت اما پوست شیر
زندون تن و رها کن
ای پرنده پر بگیر

حرف تنهایی قدیمی
اما تلخ و سینه سوزه
اولین و آخرین حرف
حرف هر روز و هنوزه

تنهایی شاید یه راهه
راهیه تا بی نهایت
قصه ی همیشه تکرار
هجرت و هجرت و هجرت

اما تو این راه که همراه
جز هجوم خار و خس نیست
کسی شاید باشه شاید
کسی که دستاش قفس نیست

قلب تو قلب پرنده
پوستت اما پوست شیر
زندون تن و رها کن
ای پرنده پر بگیر





به نام خدا

لالایی بیداری

صدای تق تق کفشم رو سنگ سرد پله تو فضا پیچید. مثل یه ریتم، مثل ضربان قلبم... همیشگی شده بود. تق .. تق... تق ....
حتی تعدادشم حفظ بودم. چشم بسته می تونستم فقط با صدای برخورد کف کفشم با زمین راهم و پیدا کنم.
نایلون توی دستم و جابه جا کردم. کیفم و رو شونه ام بالاتر انداختم. به راهروی سمت چپ پیچیدم. با سر به همه سلام کردم.
دیگه همه رو میشناختم. نگاه های همیشه پر سوالشون فقط یه لبخند می نشوند رو لبهام.
حتی زمزمه ی حرفهاشون و میشنیدم و بی توجه رد میشدم.
-: دوباره اومد.
-: سر وقت.
-: تا کی می خواد بیاد؟
-: بگو کی خسته میشه؟
تو دلم لبخند زدم. پشت در سفید ایستادم دستم و گرفتم به دستگیره و با لبخندی که به چشمهاشون زدم با یه هول در و باز کردم.
****
جمعه 26 آذر
دست به کمر با سری کج شده رو به عقب به ساختمون بلند 5 طبقه نگاه کردم. اخم روی پیشونیم بیشتر شد.
خیلی بلنده....
سرم و پایین آوردم و به حیاط بزرگ آپارتمان خیره شدم. استخر بزرگش با خاک پر شده بود و یه آلاچیق با نمای چوب وسط باغچه ی بزرگ درست کرده بودن. ستونهاش با گلهای خودرو پیچیده شده بود.
-: جیـــــــــــــــغ ... اینجا عالیه.. عالیه.. من عاشق اینجام.
نگاه پر اخم و دلخورم و به سمت شراره بردم. حس می کنم بهم خیانت شده، شراره داره خیانت میکنه.
نگاهم و دید. دستهاش و که با همه ی هیجانش از هم باز کرده بود تو هوا خشک شد. رو سنگ فرش وسط باغچه ایستاده بود و با هیجان خونه رو بو می کشید. نگاه دلخورم لبهاش و بست و خود به خود دستهاش پایین اومد.
سرش و یکم پایین آورد و با صدای آرومتری گفت: خوب اینجا رو دوست دارم...
نگاه ثابت و خیره ام و ازش گرفتم. راه افتادم سمت ساختمون و از پله ها بالا رفتم و یه لنگه از در شیشه ای ساختمون و باز کردم و واردش شدم.
شراره حق نداشت اینجا رو دوست داشته باشه. نه انقدر سریع.
طبقه ی اول ...
مثل قبل...
مثل قدیم....
اما قبل و قدیم کجا و الان کجا.... همیشه از فضولی بدم میومد اما حالا... هر کسی که بخواد بره خونه اش از جلوی در خونه ی ما رد میشه. این یعنی صدا .. این یعنی سر و صدا... این یعنی شکستن سکوت و آرامش.. این یعنی مزاحمت...
اخمم بیشتر شد. نفس عمیقی کشیدم و از پله ها بالا رفتم و در واحدمون و باز کردم. خونه ی بزرگی بود. نه به بزرگی قبلی. نه به قشنگی قبلی. نه به با صفائیه قبلی...
وارد شدم و چشم دوختم به دیوارهای سفید. درهای شیک و آشپزخونه ی اپن بزرگ سمت راست. از این آشپزخونه هم بدم میومد. از اپن بودنش بدم میومد. آشپزخونه باید بسته باشه. باید دیوار داشته باشه. باید محافظت بشه از چشم هر غریبه ای که پا تو خونه میزاره. باید حریم داشته باشه. باید بتونی توش راحت باشی.
رومو از آشپزخونه گرفتم و رفتم سمت اتاقها. از بین اسباب و اساسیه که کارتون زده و بی نظم هر گوشه ی خونه ولو شده بودن رد شدم و رسیدم به راهروی اتاقها.
4 تا در با فاصله ی کمی از هم. دوتا وسط، یکی چسبیده به دیوار سمت چپ و دیگری، درست رو به روی این در، سمت راست قرار داشت.
یکی از درهای وسط و باز کردم. حمام بود. نگاهی گذرا بهش انداختم و بی تفاوت درش و بستم و در کناریش و باز کردم. نگاهی به داخلش انداختم. اتاق به نسبت بزرگیه برای دوتا شریک همیشگی و همراه.
همیشه اتاقی و میگیرن که بین اتاق ماها باشه. شاید ... شاید می ترسن با وجود بزرگی سن و قد و اندام باز هم مثل دوران بچگی به جون هم بی افتیم.
می خوان وسط و بگیرن که به کسی آسیب نرسه.

در سمت چپ و باز کردم. بی اختیار از بین اون همه اخم رو پیشونیم یه پوزخندی زدم.
آرمین.. آرمین...
این پسر هنوز نیومده مالکیتش و اعلام کرده. به پوستر بزرگ قدی که عکس خودش روش بود نگاه کردم. چرا پسرها در سنین خاص عاشق خودشون میشن؟
رفتم جلو و با دقت بیشتری به عکس نگاه کردم.
رنگ عکس سیاهِ. لباسش سیاهِ و موهاش با این نور سیاهِ. سرش به سمت چپ رفته و مصمم به اون سمت نگاه می کنه. سیاهی موهاش تو سیاهی پس زمینه ی عکس گم شده. ته ریش صورتش با موهایی که فقط بغلهای خیلی کوتاه شده اش پیداست هم خونی داره. دستش به یقه ی باز پیراهن مردونه ی سیاهشه و سینه اش تا ناکجا پیداست. موهای ریز رو سینه اش لبخند به لبم میاره.
چقدر سر اینکه موهای سینه اش و با ریش تراش زده با السا دعوا کردن. السا مسخره اش می کرد و اونم کم طاقت عصبی دنبالش می دویید تا لهش کنه.
با چه شوقی عکسش و پوستر کرد و زد به دیوار اتاقش.
هیچ وقت دلم نیومد بهش بگم چقدر اون کله اش که موهاش محو شده تو سیاهی پس زمینه مسخره و ناقص به نظر میاد و اون شصتت که صاف گرفتی بالا خیلی فحشه.
دستی رو پوستر مالک اتاق کشیدم و از اتاق بیرون اومدم. مستقیم رفتم به اتاق رو به رو. تخت دو طبقه ی کنج اتاق چشمهام و خیره کرد.
روزی که این تخت و خریدیم یادمه. برای اولین بار واقعاً یه چیز و از ته دلم می خواستم. یه تخت دو طبقه که طبقه ی دومش برای من باشه.
فقط و فقط برای یه هدف. اینکه السا نتونه دیگه وقت و بی وقت ولو بشه روش و بهمش بزنه.
قبل این تخت تو اتاق مشترکمون دوتا تخت یه نفره داشتیم. من زیاد تو اتاق نمی موندم اما السا همیشه تو اتاق بود و رو تخت. با کتاب، با دفتر، با موبایل...
چاره داشت غذاش رو هم رو تخت می خورد و دستشویشم رو همون تخت انجام میداد.
این بین برای خودش تنوع هم ایجاد می کرد. 2 ساعت رو تخت خودش، خسته که شد رو تخت من.
السا نامرتب و شلخته بود و این برای من منظم عذاب بود. درسته که با یه اخم حساب کار دستش میومد. اما تا کی باید اخم کرد؟ بالاخره منم خسته میشدم و بی خیال.
این تخت 2 طبقه برام نعمتی بود که حداقل بتونم تو حد فاصل بین طبقه ی دوم و سقف یک فضای خصوصی برای خودم داشته باشم. به دور از دستهای حریص السا خواهر کوچیکم.
صدای در حیاط باعث شد برم سمت پنجره ی اتاق و خیره بشم به زن میانسال شیکی که با کفش های پر صداش طول حیاط و طی کرد و به ورودی ساختمون رسید.
اخمام رفت تو هم. چهره ی غریبه ی این زن زنگ خطری بود.
کل ساکنین این آپارتمان نو ساز و می شناختم و مطمئنن این زن کسی نبود که قبلاً دیده باشم. بعد سالها زندگی با این همسایه ها دیدین یه غریبه تو خونه، هشدارهای خوبی بهم نمیداد. اونم با وجود تمام اسباب و اساسیه و کارتن ها و درهای باز آپارتمانها.
همسایه ها فقط بارهاشون و خالی کرده بودن و ماشین ها برگشته بودن تا بقیه ی وسایل هر خانواده رو بیارن. اساسیه خونه ها همه جا پخش بود.
من و شراره هم به عنوان همراه و بپا مونده بودیم که مواظب خونه و زندگی بقیه باشیم.
تا جایی که یادم میاد در حیاط بسته بود پس...

صدای بلند شراره از رو پله ها تو گوشم فرو رفت.
شراره: خانم اینجا چی کار می کنید؟ شما نمی تونید همین جوری بیاید تو خونه ی بقیه. اِوا خانم با شماما....
دیگه معطل کردن جایز نبود. از اتاق و بعد خونه زدم بیرون. رو پاگرد چشمم به پله ها افتاد که زن و به دنبالش شراره ازش به پایین سرازیر شدن. زن بی توجه به صدای بلند شراره به پایین اومدنش ادامه می داد و وکوچکترین توجهی هم به اعتراضات دختری که پشت سرش گلوش و پاره می کرد نداشت. همه ی تاثیر دادهای شراره یه اخم ریز بود تو صورت مصمّم و بی تفاوت زن.
رو پاگرد جلوی زن ایستادم و راهش رو سد کردم.
از سر اجبار سر بلند کرد و بهم خیره شد.
با همون صدای خشکم گفتم: شما اجازه ندارید اینجا باشید. اینجا یه ملک خصوصیه و من می تونم به خاطر ورود بی اجازه ازتون شکایت کنم.
پوزخندِ زن نگاهم و جذب خودش کرد. با صدای پر اُبهتی گفت: و من می تونم به خاطر مزاحمت از شما شکایت کنم. نکنه برای دیدن خونه ام هم باید از شما اجازه بگیرم.
اخمهام بیشتر شد. چشم از زن و پوزخندش گرفتم و با استفهام به شراره چشم دوختم. از من بدتر با گیجی و کمی منگلی به من و زن نگاه می کرد. شونه ای به نشونه ی نمیدونم بالا انداخت.
زن بی توجه به ما از کنارم رد شد و از پله ها پایین رفت. هر دو دنبالش راه افتادیم به امید اینکه بفهمیم این زن اینجا چی می خواد و منظورش از خونه ام چی بود؟
زن بدون کوچکترین توجهی به ما از در خونه خارج شد و سوار ماشین سیاه رنگش شد و راه افتاد.
خیره به مسیر حرکت زن پرسیدم: در حیاط باز بود؟
شراره: نه خودم بستمش.
من: پس چه جوری اومد تو؟
شراره: کلید داشت.
اخمم بیشتر شد. چشم از کوچه ی خالی برداشتم و رو به شراره گفتم: کجا رفت؟
شراره: رفت واحد بالاییه رو نگاه کرد و اومد بیرون.
من: واحد کی بود؟
کمی فکر کرد و گیج گفت: هیچکی... واحد کسی نیست. هیچ کارتن و وسیله ای توش نبود. امروز همه اسباب کشی کردن دیگه، مگه نه...
متفکر گفتم: آره. مهلت شهرداری تموم شده همه باید امروز بیان.
نگاهی به هم انداختیم و شروع کردیم به شمردن همسایه ها.
شراره: آقای متولی و ساداتی و شهبازی. خانواده ی مینایی و ...
من: حسین پور و رشیدی و و صماعی و ما و شما...
شراره که با انگشتهاش حساب می کرد انگشتهای باز شده اش و بالا آورد و با تعجب گفت: شدیم 9 تا... پس...
دوباره به کوچه ی خالی نگاه کردم و گفتم: پس این خانم همسایه ی واحد آخره.
بی حرف برگشتم تو حیاط.
روزی که به خونه برگشتم و دیدم همه جلسه دارن و خوب یادمه. روزی که فهمیدم بدون هیچ اختیاری مجبوریم خونه ی بچگیهام و با خاطراتش و بدیم دست یه عدّه که خرابش کنن و همه ی اون خاطرات و با خونه صاف کنن و بکننش اتوبان و یادمه.
ناچاریه بابا، ناراحتی مامان، اخم غلیظ من، خوشحالی السا و آرمین. حرص خوردن بی صدا و دلتنگی من برای خونه ی بچگیهام، برای خاطرات خوب و بدش.
کل محل تو طرح بود. تو طرح بزرگراه. باید خونه هامون و به شهرداری می فروختیم. خونه ی قشنگ دوبلکس حیاط دارمون رو.
باید از محل آشنامون می رفتیم به جایی که شاید هیچ وقت فرصت نشه با همسایه هاش مثل اینجا صمیمی بشیم. مثل اینجا یه خانواده بشیم.
شبی که بابا و مامان خوشحال از خونه ی مهری خانم اومدن رو یادمه. مامان چادر گل دار رنگیش رو از سرش برداشت و خودشو رو مبل ولو کرد.
نگران و کنجکاو از خوشحالیشون رو مبل کنارش نشستم و گفتم: چی شد؟
مامان نفسی کشید و داد زد: السا.. یه لیوان آب برام بیار مادر...
رو به من با لبخند گفت: همه چی درست میشه. واقعاً نگران دوری از این محل و همسایه هاش بودم. اما الان خیالم کمی راحته. شاید محل رو نشه کاریش کرد اما میشه با همسایه ها موند.
با استفهام نگاش کردم.
مادر لبخندی زد و گفت: قرار بر این شد که با پول فروش خونه هامون به شهرداری، بریم تو یه محله ی کمی بالاتر یه آپارتمانِ نو ساز چند واحدی بخریم که همه با هم بازم همسایه باشیم.
بی اختیار لبخندی از سر آرامش زدم. این همسایه ها بعد گذشت این همه سال شده بودن جزئی از خانواده. حداقلش این بود که از هم جدا نمی شدیم.
هر چند برای من زیاد فرقی نداشت چون من، خونه ی بچگیهام مهم بود که داشت نابود میشد. اما حداقلش مامان و بابا از دوستان چندین ساله اشون جدا نمیشدن و دلگرمیشون و داشتن.
بعد از شراره وارد خونه شدم و این بار خودم در و بستم.
کار از محکم کاری عیب نمی کنه به این شراره ی بی حواس اعتباری نبود.
راه آلاچیق رو پیش گرفتم و شراره هم دنبالم اومد. نمیشد با وجود این همه وسیله ی پخش و پلا ی توی حیاط بریم تو آپارتمان.
بدون توجه به پر حرفیهای شراره هندزفیری گوشیم و گذاشتم تو گوشم و آلبوم گروه رستاک و پلی کردم.
دست به سینه تکیه دادم و خیره شدم به ساختمونی که حالا شده بود خونه.

حدود نیم ساعت گذشت تا صدای ماشین ها و کامیون ها و سر و صدای همسایه ها اومد و در باز شد و چند تا کارگر با مردا و پسرای ساختمون همراه با وسایل وارد شدن و پشت بندشم بچه ها و زنها با کلی سرو صدا.
یهو حیاط شلوغ شد و اون ارامشش و از دست داد. از جام بلند شدم و اهنگ و قطع کردم و رفتم کمک بقیه.
نرسیده به مامان اینا صدای آرمین و السا رو شنیدم. طبق معمول با هم بحث می کردن. یکی این می گفت یکی اون می گفت.
السا: خیلی بی شعوری نمی فهمی یه خانم نباید بار سنگین بلند کنه؟
آرمین: خوب بلند نکن. منم نمی کنم نوکرت که نیستم.
آیلبین: آخه این یه ذره کارتن انقدر برات سنگینه، نترس کمرتون درد نمی گیره.
آرمین: از کجا معلوم؟ اصلا به من چه برو به آقا پژمانتون بگو. خر مفت گرفته.
این و گفت و با یه اخمی بی خیال رفت سمت آپارتمان السا هم با حرص براش زیر زبونی خط و نشون کشید.
همیشه همین بوده. این دوتا به قول مادربزرگم پیرزاد بودن و برا همین به هم می سوکیدن. یه جورایی هووی هم دیگه بودن. از طرفی هم یکیشون نبود اون یکی بد جوری حوصله اش سر می رفت و مدام سراغش و می گرفت. من مونده بودم تو محبت این دوتا که بد جوری رو اعصاب بود و با دعوا ابراز میشد.
-: باز دعوا کردن؟
برگشتم و به پژمان که کنارم ایستاده بود و به السا خیره شده بود نگاه کردم.
ابرویی بالا انداختم و گفتم: کار همیشه اشونه هنوز عادت نکردی؟
پژمان با یه فوت کلافه گفت: من نمیفهمم چرا انقدر به هم گیر میدن؟
راه افتادم سمت کامیون بارها و گفتم: به قول خودشون محبت می کنن و ابراز علاقه. به این چیزاشون توجه نکن. سعیم نکن هیچ وقت طرف هیچ کدومشون و بگیری چون اون موقع است که خونشون می کشه و پشت هم رو می گیرن و می توپن بهت. الانم اونجا واینستا تا السا حرصشو رو تو خالی نکرده برو کمکش. امروز باید جون بکنی. هم خونه ی خودتون هم خونه ما. به پدر خانمت نشون بده داماد یعنی چی؟ فکر که نمی کنی همین جوری خشک و خالی بهت دختر میده، ها؟؟
خنده ای کرد و گفت تا من این زنم رو ازتون بگیرم فکر کنم عمرم تموم بشه.
برگشتم و با یه لبخند محو گفتم: پس چی فکر کردی؟ باید خودتو نشون بدی.
سری خم کرد و محجوب گفت: چشم ما که گله ای نداریم.
این بار لبخند محوم یکم جلوه پیدا کرد.
پژمان پسر خوبی بود. کل محل قبولش داشتن. از نوجوونی عاشق السا بود. جوری که همه فهمیده بودن. هیچی نمی گفت کاری هم نمی کرد فقط دورادور هواش رو داشت که کسی چپ نگاش نکنه یا مزاحمش نشه یا مشکلی براش پیش نیاد. آروم بود و سر به زیر. براشم خیلی صبر کرد. هنوزم که هنوزه منتظره.
فکر می کنم واقعاً وفاداره. نه که شیطنت پسرونه نداشته باشه یا دوست و رفیق کم داشته باشه نه ولی سالم بود و همینم باعث شده بود که بابا با وجود اینکه می دونست السا رو دوست داره اما هیچ حرفی نمی زد و هنوزم بهش اطمینان داشت. سال اول دانشگاه السا بود که بالاخره دل رو به دریا زد و به مامانش گفت که از السا خواستگاری کنه. اما بابا قبول نکرد. نه که قبول نکنه اما گفت الان زوده برای همه چیز و اینکه هنوز یه دختر بزرگتر مجرد داره. از نظر من هیچ اشکالی نداشت. همون موقع هم گفتم. اما بابا گفت تو هم که نبودی الان برای این دوتا زود بود. برای السا با وجود همه ی اخلاقای بچگونه اش زود بود که مسئولیت قبول کنه. برای همینم گفت نه. گفت نه اما نه به این معنی نبود که حق ندارن همو ببینن. یه جورایی اون دوتا نشون کرده بودن و همه هم میدونستن. خانواده ها با هم رفت و آمد داشتن و خودشونم با حفظ حریم می تونستن با هم باشن و بگردن و همدیگه رو بشناسن البته گفتم که با حفظ حریم یعنی همیشه یکی باید همراهشون می بود و از اونجایی که آرمین زیر بار نمی رفت معمولاً اون آدم اضافه ی سوم من بودم.
بی حرف رفتم سمت بارهامون و یه کارتن برداشتم که زودتر وسایل خالی بشن.
همه مشغول کار بودن و هیچکی به هیچکی بود. کارتن به دست رفتم سمت پله ها که وارد ساختمون بشم وارد که شدم جلوی در خوردم به مهدی پسر آقای حسین پور.

خواستم از کنارش رد شم برم که اومد جلوم. به ناچار سرم رو بلند و نگاش کردم.
با اون لبخند همیشه پهنش نگام کرد و عینک باریکش رو یکم فرستاد بالا و گفت: بذارید کمکتون کنم شما چرا تو زحمت افتادید کارگرا هستن.
بی اختیار اخمام رفت تو هم و کمی سرم رو کشیدم عقب. سعی کردم حدالمقدور جلوی صورتش نباشم و از یه زاویه ی دیگه ببینمش.
من: ممنونم خودم می تونم ببرم شما به بقیه کمک کنید.
بی توجه به حرف من دستش رو جلو آورد و گرفت اون سر کارتن و تو صورتم گفت: این چه حرفیه؟ خسته میشید بدینش به من.
اخمام بیشتر شد.
جدی گفتم: آقا مهدی خودم می....
مهدی: این چه حرفیه به خدا ناراحت میشم با من تعارف کنید.
اخمام شد یه خط صاف و دستم ول شد. مهدی لبخندش گشادتر از همیشه شد و چرخید و با جعبه رفت بالای پله ها.
لبهام و رو هم فشار دادم و با حرص تو جیبهام دنبال دستمال گشتم.
پژمان: باز آب پاشیت کرد؟
اخمم رو کشیدم سمتش و بی حرف نگاش کردم. یه خنده ای کرد و گفت: تو جیبمه. می تونی برش داری؟
یکم باسنش و متمایل من کرد که یعنی بردار. با همون اخم یه ابروم رفت بالا. چی فکر کرده بود که من دست به جیب مبارک می زنم؟
اما دستمال و می خواستم. نمیتونستمم حرف بزنم. فقط خیره شدم به باسن یه وری شده اش. خودش خندید و رو به السا که تازه اومده بود کرد و گفت: السا خانم اگه میشه این دستمال و از جیب من در بیارین.
یه جورایی دیدن این دوتا که جلوی بقیه چقدر معذب حرف می زنن و رعایت می کنن جالب بود. اونم وقتی که چند بار خودم قربون صدقه رفتناشون و تو این کنج و اون کنج دیده بودم.
السا یه نگاهی به جفتمون کرد و با دیدن اخمای تو هم من یه لبخند گشاد زد و تا تهش و خوند. با خنده رفت سمت باسن و جیب پژمان و بیحرف دست کرد تو جیبش و دستمال در آورد و گرفت سمتم. سریع ازش گرفتم و تند تند صورتم و پاک کردم. بیچاره مهدی پسر خوبی بود ولی نمیدونم چرا به من که می رسید آب پاشیش شروع میشد. یه سلام می کرد و یه پارچ تُف رو صورتم خالی می کرد. یه وقتهایی یاد کلاه قرمزی و آقای مجری می افتادم که مجری مدام کلاه قرمزی و می فرستاد عقب تا کمتر تُفی بشه.
صورتم و که کامل پاک کردم تازه تونستم دهنم و باز کنم و نفس بکشم. هر چند کار این صورت با یه دستمال درست نمیشد باید می رفتم صورتم و میشستم اما خوب تا بالا و تو خونه برسم حداقل می تونستم دهنم و باز کنم.
برگشتم دیدم این دوتا با هم مشغول حرف زدنن. بی حرف راهمو گرفتم و از پله ها بالا رفتم.
مهدی کارتن و تو خونه گذاشته بود و داشت میومد بیرون.
تا دیدمش یه قدم رفتم بیرون و فقط نگاش کردم.
دوباره لبخند زد و گفت نمیدونستم کجا بزارمش گذاشتم گوشه ی حال. یه متشکرم گفتم و سری تکون داد و رفت. یه نفس راحت کشیدم که دوباره تُفیم نکرده بود.
رفتم تو خونه و یه سره تو دستشویی که صورتم و بشورم.
کل روز و شب و کار کردیم تا تقریباً همه ی واحد ها خونه اشون سر و سامون گرفته بود و میشد حداقل توش خوابید. چون کلاً خونه هامون و تخلیه کردیم.
شب موقع خواب با خستگی دو برابر معمول خوابیدم. چون علاوه بر جمع کردن خونه باید تنبلی های السا و دعواهاش با آرمین و حرص خوردن مامان از دست این دوتا رو که کار نمی کردن و تحمل می کردم و واقعاً برای این کار نیروی بیشتری نسبت به تمیز کاری خونه مصرف کرده بودم.
خوبیش این بود که اتاقمون وسیله ی کمی داشت و زود جمع شد و همین دیدن تمیزیش بهم آرامش داد تا بتونم یه خواب راحت داشته باشم.

چشمهام و بستم و سعی کردم با نفس کشیدن خودم و آروم کنم. 1003 - 1002 – 1001 ....
چشمهام و باز کردم و چایی نیمه سرد شده ام و یه نفس سر کشیدم. از جام بلند شدم و کیفم رو برداشتم و انداختم دور گردنم که کج وایسه و از خطر احتمالی هر دزدی در امان بمونه. هر چند پول زیادی هم توش نبود.
سعی کردم به بحث هر روزه ی آرمین و بابا که سر پول توجیبی بود بی توجه باشم و با یه " خداحافظ من رفتم " از خونه زدم بیرون و در و بستم. از تو جا کفشی کفشهامو در آوردم و پوشیدم.
همه چیز این خانواده رو از بر بودم. حتی اگه چند سالم نمیدیمشون می تونستم برنامه ی هر روزشون و از حفظ بگم.
صبح ها بابا ساعت 5 بیدار میشد. چایی و روشن می کرد. میرفت نون داغ می خرید میومد خونه چایی و دم می کرد مامان ساعت 5:30 بیدار میشد. صبحونه رو میاورد جلوی تلویزیون با بابا که مشغول گوش دادن به اخبار اول صبح بود می خوردن. از ساعت 6 سوزن مامان گیر می کرد.
مامان: آرام، آرمین، السا .....
و این صداها و این ریتم مدام تکرار میشد تا این ولوم یکنواخت از صدای هر زنگی کاراتر باشه و بره رو مخ همه امون تا بیدار بشیم. هر چند آرمین جدیداً به این صدا مصون شده چون مقاومتش رفته بالا و تا 7 می تونه خودش و نگه داره و بخوابه اما خوب بقیه امون سریع بیدار میشیم و تو صف دستشویی بس می شینیم تا نوبتمون بشه و قبل از آرمین بریم چون وقتی اون وارد بشه بیرون اومدنش معلوم نیست.
موسیقی بدرقه امونم دعوای بابا و آرمین سر پول روزانه اشه که تمومی نداره. دلم برای بابا می سوزه. مگه یه فرهنگی بازنشسته چقدر در میاره که بخواد فقط روزانه به این پسر کلی پول بده؟ صبح برای مدرسه یه بار پول می گرفت. عصر که می خواست بره بیرون یه بار، اگه قرار بود باشگاهی هم بره یه بار دیگه، پول خرید شارژ برای گوشیشم که جدا می گرفت. و جالبیش اینجا بود که شب که بر می گشت خونه چیزی ته جیبش نبود.
همیشه وقتی بچه بودم و پولام تموم میشد به بابا می گفتم: خوب تموم شد بستنی که نخریدم بخورمش.
هنوزم که هنوزه برای خوراکی بیرون از خونه پول خرج نمی کنم برعکس آرمین و السا که کل پولاشون و برای خریدن خوراکی میدن. حتی چند بار دیدم آرمین بستنی به دست تا دم خونه میاد تمومش میکنه میاد تو.
گاهی از دست کارهاش که با وجود قد بلندش و هیکل درشتش که کمتر از 23 نمیزنه بازم بچگانه است خنده ام می گیره و یه سوال بزرگ تو سرم ایجاد میشه که " این پسر کی می خواد بزرگ بشه و از همه مهمتر عاقل بشه؟ "
هزار بار به بابا گفتم برای آرمین پول ماهانه بزار و بریز تو یه کارت عابری که خودش دستش باشه تو کل ماه چقدر پول داره و یه قرون بیشترم گیرش نمیاد. بزار خودش مدیریت کنه تا پولهاش رو تا اخر ماه برسونه اما ....
هیچ وقت حرفهایی که می زنم به موقع بهش گوش نمیدن که اگه می دادن این وضعمون نبود و شاید آرمین سر به راه تر از الان بود.
السا هم مشکلاتش یه جور دیگه بود. هر روز صبح از خونه میزد بیرون و میرفت دانشگاه. معمولا تا عصری کلاس داشت. عصر خسته و کوفته بر می گشت خونه و اتاق و می کرد بازار شام. بهشم تذکر بدی میگه خوب خسته ام. انگار بقیه کل روز و میشینن تو خونه و پا رو پا می ندازنو خودشون و باد می زنن.
چون دختر آخره کمی لوس شده. این آخرین دختر بودن بهش این باور و داده که تا همیشه دختر کوچیکه است حتی اگه 90 سالشم بشه بازم حرکات بچه گانش رو ول نمیکنه. با این حال وقتی خسته نیست پر انرژی و خونه رو رو سرش می ذاره و صدای موزیک و آهنگهای شاد تا هفت تا خونه اون ورتر هم میره و کل محل و خبر دار می کنه که چی؟ السا خانم دارن می رقصن. بعضی وقتها این کارهای بچه گانش آدم و به وجد میاره.
و اما من.... هر روز صبح با یه امید از خونه می زنم بیرون که شاید، شاید این روز آخرین روی باشه که میرم سر کاری که دوستش ندارم و شاید فردا صبح که بیدار شدم به عشق رفتن سر کار مورد علاقه ام از خونه بزنم بیرون. کاری متناسب رشته ای که عاشقش بودم و براش 6 سال وقت صرف کردم.
و عصر که به خونه بر می گردم. داغون تر و غمزده تر از همیشه با یه امیدی که نورش کم شده و سری که از بحثهای هر روزه ی بچه ها پر شده و خسته است.
روز اول دانشگاه با چه عشقی رفتم سر کلاس، حتی روزی که ارشد قبول شدم چه هیجانی داشتم و مدام جیغ می کشیدم و می پریدم. اما بعد 3 سال و تموم کردن پایان نامه با هزار زحمت و مشقت که هر لحظه اش برام شیرین بود. پر خستگی اما شیرین چون واقعاً عاشقش بودم و حالا...
حالا باید صبح به صبح بیدار میشدم و از خونه میزدم بیرون و می رفتم آموزشگاه و به یه مشت بچه کنکوری و دبیرستانی عربی درس می دادم اونم درسی که 90 درصدشون دوستش نداشتن و با اکراه میومدن سر کلاس. درسی که خیلی کم به عنوان یه زبان خارجی لازم شناخته میشد و بیشتر با یه حالت تدافعی می گفتن " اخه چرا ما باید عربی یاد بگیریم؟ مگه چقدر قرآن می خونیم که نیاز باشه زبونش و با این همه قواعد یاد بگیریم".
و جالب این بود که هیچ کس به این فکر نمی کرد که شاید با یاد گیری این زبون مثل زبان انگلیسی بتونی تو یه کشور دیگه با مردم دیگه صحبت کنی. هر چند یادگیریشون فقط در حد تست زدن و پاس کردن درسهای مدرسه بود و هیچ گونه مکالمه ای و یاد نمی گرفتن.
خسته و کوفته از سر و کله زدن با بچه هایی که بیشتر از درس به فکر صافی موهاشون و رنگ رژشون و مداد تو چشمشون و تمیزی ابروشون و دوست پسر همدیگه هستن سر کوچه ی خونه از ماشین پیاده شدم.
چشمم خورد به سوپری بزرگ سر کوچه رفتم تو و یه شیرکاکائوی کوچیک خریدم.
حادثه خبر نمیکنه شاید امروز زلزله بیاد بهتره امکانات داشته باشم.
شیرکاکائو رو تو کیفم گذاشتم و وارد کوچه شدم. نرسیده به خونه یه موتور تند از کنارم رد شد و رفت جلوی در خونه.
یه لبخند محو زدم. باز این پژمان موتور آورده. بی تربیت یه سلامی هم نکرده بود. بر اساس خبرگزاری شراره صبح این همسایه جدیدا اومده بودن حتماً پژمان هم خبر داشت.دیروز کلاً یادم رفت در مورد اون خانمه بگم اما خدا بذاره شراره رو حرف تو دهنش نمیمونه کل ساختمون رو خبر کرد.
رفتم کنار موتورش که حالا جلوی در نگهش داشته بود.
من: سلام خوبی؟ سلام نکنیا. همین جوری می خوای دل خاندان و به دست بیاری؟ سرو سامون گرفتنت یه سال افتاد عقب. ببینم همسایه جدیدا اومدن؟
چشمم به در بود دیدم جواب نمیده. برگشتم دیدم موتور و خاموش کرد.
یه نگاه به موتور انداختم. با اینکه فرق موتور ها رو تشخیص نمیدادم و فقط در حد اینکه گازی نباشه برای من کفایت می کرد تا یه موتور خوب باشه با این حال این موتوره یه چیزه دیگه بود برای خودش غولی بود و شیکی و کلاس از سر و روش می بارید.
من: ببینم تو باز موتور آوردی؟ کدوم آدم ناقصی به تو موتور میده آخه؟ السا بفهمه بازم بحث دارینا.
دستهاشو گرفت به جلوی موتور و بی توجه به من پاشو تا کجا بالا آورد و از رو موتور پایین اومد.
این پژمانم امروز مشکل پیدا کرده بود. محال بود با من این جوری برخورد کنه غیر موضوع السا ماها هم بازی بچگی بودیم و تنها کسی که من جلوش انقدر راحت و شنگول بودم.
حرصم گرفت و حرصی دست بلند کردم و کوبوندم به کلاه کاسکتش و با حرص گفتم: آقا پژمان با شماما گل که لگد نمیکنم. میگم اینا اومدن؟
بدون اینکه جواب بده دستش و گرفت دو طرف کلاهش و با یه حرکت از سرش کشید بالا.



ادامه دارد...



رمان عشق یعنی بی تو هرگز...(10)

با جیغ برگشتمو بهش نگاه کردم .... مخم کار نمیکردمو صورتش تو تاریکی بودو هیچی معلوم نبود .ترسیدم....
عقب عقب میرفتمو اون جلو جلو میومد هنوز صورتشو ندیده بودمو تو شُک بودم... وحشت کرده بودم ... پام به یه چیز گیر کرد داشتم عقبی میفتادم که به سمتم هجوم آوردو دساشو دور کمرم انداخت...
******************************************************
حالا صورتش معلوم بود...نور ماه کمک میکرد ببینمش ... تا چهرشو دیدم نور امید تو دلم روشن شد .. دست خودم نبود محکم بغلش کردممم..
گریم گرفته بود ... اون بغلم نکرده بود ولی من محکم چسبیده بودم بهشو ولشم نمیکردم...
-    حالت خوبه؟؟ ول کن رها.
-    ...
-    رها گریه نکن بیبینم چی میگی؟؟؟
-    ...
-    هییییییییییس بسه دیگه تموم شد نترس ...
-    ...
-    رها ؟؟؟
با بغض گفتم :- بله؟
-    گریه نکن  تو که میگفتی شجاعی..
-    هستم..
-    پس گریه واسه چیه؟؟؟
-    تو منو تنهایی گذاشتی تو خونه به این بزرگی  بعدشم سر زنده بر گشتی .خب ترس داره دیگه ...
-    خودت خواستی تنها بمونی.. انتظار داشتی بذازمت پیش اون پسره آره؟؟؟
-    نخیرمممممممم.من خودمم نمیخوام با اون تو یه خونه باشم ..
-    ولی اونو اوردی تو خونه ی من .دروغ میگم؟؟؟
واییییی این از کجا فهمید ؟؟؟
-    فقط اومد یه چایی بخوره.
-    میدونم میدونم ... همه با یه چایی شروع میکنن...
-    ساکت شوووووووو.
-    ببین جوجو اون النای بدبختم قصدش چایی خوردن بود حالا نمیدونه با بچه تو شکمش چی کار کنه...
-    تو چی ؟؟تو حواست کج بود؟؟؟توم چایی خوردی؟؟؟
-    این قضیه به من هیچ ربطی نداره قبلنم گفتم ... اونارو ببین عبرت کن ...
به خودم اومدمو از خودمو بغلش کشیدم بیرون
رفتم سمت اتاق مشترکمونو  دفترو گوشیم که اونجا بود برداشتم ..
-    دیگه نمیخوام تو اون اتاق ببینمت افتاد ؟؟؟
-    نه .
-    خب میندازمش.
منو انداخت رو شونش. به عبارتی تقریبا سرو ته بودم ...
-    هرچی خوردم دارم بالا میارم منو بذار پایین ... با توممممممممممممممم
-    افتاد؟؟؟
شروع کردم مشت زدن به کمرش :
-    ای بابا ولم کن الان سکته میکنممممم... ولم کننننننن.
زد پشتم :
-    ساکت اه چه قد جیغ میزنی . میگم افتاد؟؟
-    اره افتاد
-    آفرین
ولم کرد با کمر خوردم زمین :
-    آیییییییییییییییی خیر نبینییییییییی...

اون شب از درد کمرم خوابم نبرد از بس محکم پرت شدم زمین...
**********************************
فرداش مدرسه رفتمو بعد از مدرسم با ارسلان رفتیم گشت زدیم ... گفت مامان باباش قصد دارن واسش خونه بخرن... منم گفتم که این عالیه . شیرینیه خونشم ازش گرفتم... میگفت دوس داره وسایل خونشو باهم بخریم...

وقتی رفتم خونه بازم سگا بهم حمله کردن... انگار نمیخواستن ووجودمو تو این خونه بپذیرن... خودمم نمیخواستم...
جیغ میکشیدمو میدوییدممممم...
-    سپهر بیا اینارو جمشون کنننن..
از تو ویلا اومد بیرونو سگارو فرستاد سمت در ورودی.
-    اههههههه بمیرن اون سگات ...
-    هر یدونشون اندازه شیش تایه تو قیمت داره...
صدای خنده نظرمو جلب کرد ... بلههههههههه النا خانوم بودن ... نگاهم بین النا و سپهر چرخید ... و بعد با تنفر بهش زل زدم ... راه افتادم رفتم تو خونه ...

النا:- سلام
-    علیک..
از کنارش رد شدمو از پلها رفتم بالا ...
-    سپهر نگفته بودی خواهرت مدرسه میره.
-    بیا بشین باید حرف بزنیم.

در اتاقو محکم بستمو  لباسامو عوض کردم ... دلم داشت صدای قورباغه و کلاغ و اینا در میاورد
پسره ی پرو هرروز ور میداره اینو میاره اینجا...

رفتم از اتاقم بیرون که صدای پچ پچشون اومد ... از رو پله ها خم شدمم...
-    حالا میخوای چی کار کنی؟؟
-    نمیدونم...(دختر صداش بغض داشت)
-    ببین پیمانم اون بچرو نمیخواد ... باید یه کاری کنی اگه شکمت بزرگ بشه همه میفهمن....
-    داداش دوسش دارم نمیفهمی؟؟؟پیمان قول داده بود صیغه کنیم اگه اتفاقی افتاد عقد دائمش بشم... تنها راهی که بهش برسم همینه...
-    میخوای بهش برسی که چی بشه وقتی اون تورو نمیخواد؟؟
-    هیچ کس منو نمیخواد ... تنها فرق اون با بقیه اینکه من اونو میخوام ...
-    النا بس کن ...
واییییی یعنی سپهر راس میگفت ؟؟؟اون بچش نیست؟؟؟النا معشوقش نیست؟؟؟
-    هوی رها اونجا داری چی کار میکنی؟؟
دست پاچه شدم ...
-    من؟؟؟من... چیزه داشتم میومدم پایین ...
-    آره جون...من که تورو میشناسم...
اومد بالاو دستامو گرفت منم که دیده بودم ضایع کردم از راه مظلوم بازی وارد شدم .. مث این دختر کوچولوها خودمو زدم به موش مردگی...
-    زود از النا عذر خواهی کن
-    اخه..
-    زودددددد
-    مگه بابامی که دستور میدی؟؟
النا شروع کرد خندیدن اشکای کنار چشماشو پاک کردو گفت :
-    واییی شما دوتا چرا اینجوری میکنین... سپهر خانومت چه نازه ... بیا اینجا رها ببینم...
با تعجب به سپهر نگاه کردمو بعدشم با شک به النا...
-    عزیزم من همه چیزو میدونم ... میدونم دیگه آجیش نیستی..
-    ولی ما...
سپهر بازومو چنان ویشگونی گرفت که صدام خفه شد ..
-    میدونم از من خوشت نمیاد.. ولی من دوست دارم ... هرچی باشه زن داداشمی.
-    رها زود از النا عذر خواهی کن.
-    من متاسفم ...
-    اشکالی نداره

سپهر با پروویی گفت:
-    النا این بچه زبونش زیادی درازه تو ناراحت نباش کوتاش میکنم..
-    اِاِاِا چیکارش داری؟؟
من:- ببخشید من برم ..

رفتم سمت آشپزخونه و برای خودم غذا کشیدم... ماکارونی بود ... هی میپیچیدمشون دور چنگال ولی از بس چرب بود سر میخورد . دوباره از اول...

در حال فکر کردن به این بودم که شاید النا اونقدارم که من فک میکنم بد نباشه که به خودم اومدم دیدم نیم ساعته دارم ماکاردونی میپیچم دور چنگال...
بعد از اینکه غذام تموم شد از آشپزخونه بیرون رفتم النا داشت میرفت .
-    من دیگه برم .خداحافظ رها جون
-    خداحافظ ..

بعد از رفتن النا رفتم تو اتاق مشترکمون سپهر حولش رو شونش بود .. انگار میخواست بره حموم .. رفتم تو تراس ... هوا تقریبا سرد بود ولی من از رو نرفتمو همونجا موندم ... گوشیم تو جیب شلوارم زنگ خورد ...
-    بله ؟
-    سلام خانومم خوبی؟؟
-    مرسی تو خوبی؟؟
-    نه. هنوز ازم ناراحتی؟
(به خدا حتی یه ذره هم ناراحت نبودم)
-    چرا خوب نیستی؟
-    چون تو ازم ناراحتی ...
-     نه عزیزم نیستمممممم...
-    قولِ قول؟
-    آره قولِ قول.
-    رها تازگیا دلم خیلی بیشتر برات تنگ میشه.
-    منم همینطور عزیزم..
-    میای فردا بریم تخت و مبل بخریم ؟؟
-    واسه کجا ؟
-    خونم دیگه
-    فک نکنم فردا بتونم...
-    آخه چرا؟؟
-    این چند روز خیلی باهم رفتین بیرون...
-    خب باشه ... خالتیانا که مسافرتن..
-    نه برگشتن.
-    اوکی. پس نمیای.
-    نه.بازم مبارکت باشه .
-    مبارک صاحبش باشه اونجا مال توهه
-    این حرفو نزن
-    چرا خوشگلم؟ مال توهه خب
-    ممنونم هر چند که میدونم تعارفه ... ارسلان من برم یکم درس بخونم کاری نداری؟؟؟
-    ...
-    الو؟؟
-    بله؟
-    میگم میرم درس بخونم بای بای
-    بای عزیزم ...
وااااا اینم یه چیزیش میشها
از تراس که اومدم بیرون سپهرو دیدم که حوله تنش بودو از حموم اومده بود بیرون . فک کنم میخواست لباس عوض کنه.کم مونده بود حیصیت جفتمون به فنا بره که شروع کردم سرفه کردن ... به پشتش نگاه کرد :
-    تو اینجا بودی صدات در نمیومد پرو؟؟
-    تو تراس بودم...
-    میشینی منو دید میزنی؟؟
-    خودتم میدونی اصلا به این کار علاقه ندارم.
-    چرا؟؟؟؟؟؟
ازش خجالت کشیدمو سرمو پایین انداختم ... خواستم از اتاق برم بیرون که دستمو گرفت:
-    میگم ضعیفی میگی نه.
-    ضعیف تویی...
محکم دستمو چرخوند جوری که کامل رو در رو بودیم ... نمیخواستم سرمو پایین بگیرم  تا فکر بد کنه واسه همین به گردنش نگا کردم ...
-    دستمو ول کن ..
-    گفتی از هیچی نمیترسی آره؟؟
-    آره..
-    ولی در عین حال که ترسوویی خیلیم شیطونی..
-    نه ترسوم نه شیطون .
-    منو دید میزنی .. میترسی ولی واس خودت کم نمیذاری...
-    ساکت
-    میخوای ثابت کنم ازم مث سگ میترسی؟؟
-    نه نیازی به اثبات نیست
-    پس میترسی
-    ولم کن لعنتی ...
منو به خودش نزدیک کرد...
-    بهت نمیاد بدت بیاد...
-    ولم کن حرف دهنتو بفهم .
-    ههههه(خندید) چرا انقدر گستاخی؟؟
-    به تو ربطی نداره
-    میدونستی گستاخی کار دست آدم میده؟؟؟
-    نه  نمیدونم نمیخوامم بدونم...
به سمت در رفتو درو قفل کرد ...
بهم نگاه کرد :
-    کسی نمیتونه ازم منعت کنه...
-    در برای چی میبندی؟؟؟؟؟؟
-    به تو ربطی نداره...
-    پس من میرم بیرون هر غلطی خواستی بکن.
دستامو محکم کشید پرتم کرد رو تخت ... کمرم درد میکردو با اینکارش گرفت... :
- تو جایی نمیری ...
نمیخواستم به ارسلان تو این لحظه فک کنم.از خودم بدم میومد. اون داشت به من فکر میکردو من اینجا با سپهر تو یه اتاق...
مث بچه آدم پتورو کشیدم رو سرمو جمع شدم ... جیکمم در نیومد که یهو احساس کردم زلزله اومد ... پتورو از سرم کشیدم کنار که دیدم درست کنارم لم داده
خندید :
-    چشاشو....
-    مگه چشام چشه؟؟
-    مث چش وزق شده...
-    وزق عمته...
-    عمه ندارم هر چی دلت میخواد بگوو.
بلیز تنش نبودو همین منو خیلی معذب میکرد.
-    تو برات چه  فرقی داره ؟؟بذار برم اون یکی اتاق دیگه..
-    لازم نکرده. امروز با اون ضیقی حرف زدی؟؟
-    ضیقی کیه؟؟
-    ارخران دیگه
-    بی ادبببببببببببب اسمش ارسلانهههههه.
-    همون ارخران لیاقتشه ..
-    اوووووووووووووووف.درست حرف بزن.
-    نگفتی حرف زدی؟؟
-    آره
-    خوشم میاد پرویی. جلو شوهرش وایمیسته میگه آره ...
-    من شوهر ندارم ...
-    واقعا؟؟؟؟؟
-    بله واقعا.
-    الان معلوم میشه.
دستشو دور بازوم پیچیدو روم خیمه زد... با ترس نگاش کردم...
-    گریه نکن کوچولو...
-    گمشو اونور...
میترسیدم ..نمیخواستم اون اتفاقی که نباید میوفتاد بیوفته... من ارسلانو میخواستم... فقط اون...
صورتش به صورتم نزدیک شد... از ته ریش متنفر بودمممممم... حتی نمیخواستم تصور کنم اگه نزدیک تر بشه چی میشه...
-    سپهر برو عقب ولم کن...
-    ...
-    سپهر ...(اشک توچشمام حلقه زد)
تو چشمام خیره شد...
خیلییییی آروم گفت :
-    این چشما...
نمیدونم انگار وقتی چشمای خیسمو دید وجدانش اجازه نداد... یا شایدم من اونو یاد کسی انداختم ...نمیدونم...

 سرشو تکون دادو کنارم دراز کشید ... اشکام چکیدن .پشتمو بهش کردمو بی صدا گریه کردم...دستاشو رو کمرم حس کردمو به سرعت نشستم  رو تخت. قیافش آروم بود...با تردید نگاش کردم که گفت:
-    رابطتت با عمو و زن عمو چطور بود؟؟
-    برای چی میپرسی؟؟
-    چرا باهام ازدواج کردی ؟؟؟
-    چون مجبور شدم... نمیتونستم دیگه اونجا بمونم...
-    منو یه موقعیت مناسب دیدی؟؟
-    آره وقتی گفتی میذاری با ارسلان باشم گفتم چی از این بهتر چند سال دیگه ازش جدا میشمو با ارسلان ازدواج میکنم..ولی نمیدونستم که وارد یه جهنم میشم... جهنمی که توش ترس از سوختن خودم نداشتم ترسم از سوختن عشقمه ... قرار نبود تا سر حد مرگ کتک بخورم قرار نبود هر روز حرف زور بشنومو هرروز تهدید بشم...نمیخوام این زندگیرو...
اشکام با سرعت بیشتری میچکید ... سپهر منو بغل کردو به سینش فشرد... به خودم اومدم ... گوشه تخت دراز کشیدم ...
-    منم تو زندگیم سختی زیاد کشیدم. بچه که بودم  تنهاییامو با سارینا پر میکردم ... مامانم که اصلا یادم نمیاد فقط ازش یه عکس دارم ...بابام هیچ رغبتی به بچهاش نداشت ما تو مدرسه شبانه روزی درس میخوندیم تویه کشور غریب... وقتی 15 سالم شد فهمیدم دنیا اون چیزی که من فک میکردم نیست...اینکه پدر داشته باشی ولی نخوادت خیلی بدتر از اینکه نداشته باشی سارینا تو سن 21 سالگی با یه پسر انگیلیسی ازدواج کرد که یه زمانی هم کالجیمون بود ولی پسر فوت شد... زندیگیم تنها خواهرم بود که شکسته بود... تنهای تنها تو امریکا بودیم ... به نون شبمون محتاج بودیمو بابامون با معشوقه هاش تو پول غلط میزدن...با هزار مصیبت برگشتیم ایران ... بابا بزرگ مادریم پول دار بود و ملکو املاک زیاد داشت بهم سرمایه داد تا کار کنم آدم خَیِری بود ... تو مدت سه سال سرمایمو 10 برابر کردم کلی تشویقم کرد ... ولی اونم رفت اون دنیا ...
چشمام سنگین شده بود ولی هنوز میشنیدم...
احساس کردم نزدیکم شد :
-    خوابی؟؟؟
-    ...
-    اوف ...

فردا صبحش که از خواب بیدار شدم کنارم دراز کشیده بودو زل زده بود بهم .هیچی نگفتموسریع از اتاق بیرون رفتم ...
لباس مدرسمو تنم کردمو کولمو برداشتم. خواستم برم بیرون :
-    سارینا برگشته ایران ... امروز میاد اینجا ... حواست به رفتارت باشه دختر حساسیه...
-    خداحافظظظظظظظظظظظ
-    ادبت میکنم ...
بازم معلوم نبود چشه که عصبانیه...

مدرسه ام که مثل هرروز بود امتحانو درسو بی حوصلگی...

از مدرسه رفتم پارک همیشگیمون...
دلم واسه روزایی که با درسا و نهالو پرستو میومدیم اینجا لک زده بود...
کنار همین خیابونا با ارسلان آشنا شدم ... همه دنیام تو این پارک بود... آرزو هام به اینجا ختم میشدو آیندمم به همین جا بسته بود ...

داشتم قدم میزدمو فکر میکردم که صدای خنده پسری نظرمو جلب کرد

سرمو چرخوندم سمت صدا... حدسایی میزدم ولی نباد حقیقت باشه باور نمیکنم...

دور پارکو زدم حالا از روبه رو میدیدمش... همون بلیز جذب و جذاب ... قیافش واضح نبود ولی از 100 فرسخیم میشناسمش...
دستش دور گردن دختری لوند بودو باهم میخندیدن ... دختر پا رو پا انداخته بودو کفشای پاشنه 12 سانتیشو تکون میداد ... سرشو عقب میبرد میخندید انگار خیلی خوش حال بود... اون نامردم فقط نگاش میکرد.... انگار مسخش شده بود...
پاهام سست شده بودن چجوری میتونستم وایستمو نگاه کنم؟؟؟
یه دختر بچه بودم که دنیاش عشقش بودو حالا اونم یکی دیگرو تو بغل گرفته...
قدمهای ارومی برداشتمو از پارک بیرون رفتم تا نزدیکای ساعت 5 بیرون بودمو تو خیابونا راه میرفتم تو شک بودم ... صداهای اطرافمو نمیشنیدم حتی گریه م نمیکردم فقط فکر میکردم یه کم که گذشت انگار تازه به عمق فاجعه پی برده بودم...
اون عشق پاکی که ازش دم میزد آسمونی نبود...همه آرزوهام تباه شدن .. همه زندیگمو از دست دادم آیندم دیگه اونی که میخوام نیست ...
سخته ... خیلی سخته که تنها تکیه گاهت یه ابر باشه ... یه ابر که با هر بادی جاشو عوض کنه و بره پشت یکی دیگه...
میخواستم ثابت کنم یه عاشقم ... میخواستم همه بدونن ارسلان چه قدر دوسم داره ... میخواستم مال اون باشمم
اشکام روی گونه هام میچکیدو دیگه نا نداشتم پاکشون کنم... هق هق نبود... فقط اشک سرازیر میشد ...

سرمو بالا بردمو به اسمون شهر تهران نگاه کردم...
تو دلم فریاد زدم:
خدااااااااااااااااا کجای این آسمونی ؟؟؟؟خدایا چی بینمونه که نمیذاره منو ببینی... خدایا چرا کمکم نمیکنی پس؟؟؟؟این همه گفتی باورت کنم ...چرا دستامو نمیگیری؟؟؟؟چرا از چاله تو چاه میندازی منو...؟؟؟
بذار بیام بیروننننن....
اون روز تا 9 شب تو خیابونا پرسه میزدمو از خدا گلایه میکردم ... چند بار تصمیم گرفتم دیگه اسمشو نیارم ولی این کارا به من نمیومد ... این کارا مال بچه سوسولا بود که مامیو دَدیشون پیششونه ...پول پارو میکنن ... نه واسه منه بد بخت که جز خدا هیچ کسو نداشتم... تنها تکیه گاهم بود... دلخور بودم ولی قهر نه...

ماشینا رد میشدنو میرفتن... دختر پسرایی که خنده سر میدادن... میخواستم عشق منو ارسلان مث اونا نباشه... میخواستم قلبامون همو بخواد... نه جسمون...

خیلی برام سنگین بود... تو یه هفته دوتا رفتار غیر عادی از ارسلان دیده بودم...من عاشقاش بودمممممم. بخاطر عشقم کاراشو نادیده گرفتم... ولی اون چی؟؟؟

آدما از کنارم عبور میکنند... سرعتشان آنگونه است که گویی هدفی دارند... ولی من چه؟؟؟به شوق چه چیز قدم بردارم؟؟؟به شوق کدام هدف سرعتم را زیاد کنم؟؟؟بی تو من به انتها رسیده ام....

بی حال کلیدو توی در چرخوندم هنوز کامل بازش نکرده بودم که یه صدای دختر اومد:
-    سپهر وای ینی کجاس؟؟؟
-    نمیدونم .نمیدونم. نمیدونم .انقد این سوالو نپرس .
-    نکنه اتفاقی براش افتاده باشه؟
-    خیلی کله خرابه... من مسئولیتشو قبول کرده بودم... حالا جواب خاله مهریرو چی بدم؟فقط میخوام خودش برگرده، جنازشو میفرستم بیرون.
این جملرو که شنیدم بیشتر قاطی کردمو درو با شتاب باز کردم.

سپهرو سارینا  تو حال بودن... یه سلام زیر زبونی به سارینا کردمو بیخیالو بی حال رفتم سمت پله ها.
-    هوی کجا ؟
هیچی نگفتمو پامو رو پله ی اول گذاشتم:
-    باتوم . کودوم گوری بودی؟
آروم پله هارو بالا رفتم.بازومو محکم کشیدو منو روبه رو خودش نگه داشت ... بی حوصله تو چشماش نگاه کردمو خواستم از کنارش رد شم که گفت:
-    پس آدم نمیشی نه؟خیل خب... این مدتم دلم سوخت از راهای دیگه وارد نشدم... گوشاتو باز کن ببین چی بهت میگم. این خونه قانون داره. حق نداری هر وقت میخوای بری هروقت میخوای بیای.اجازه میگیری میری بیرون. میگی با کی کِی کجا و چرا میری... واسه امروزم دارم برات.
-    ول کن بازومو حیوون .کبود شد .
چشماش مث شیرای درنده شده بود . غرید:
-    چی گفتی؟؟؟
-    گفتم یه حیوونی.
سارینا که تا الان ساکت بود وسط حرفامون پرید :
-    بسه دیگه. بچه شدین. تهدید میکنین همدیگرو؟مث دوتا آدم عاقل بشینین حرف بزنین.
-    دِ آخه خواهر من این حتی آدم نیس چه برسه بخواد عاقل باشه.
-    حرف دهنتو بفهم . هیچی بهت نمیگم هوا ورت نداره.
-    نفهمم میخوای چی کار کنی؟؟؟
-    اگه یه قطره از آب اون دریایی که من توش دارم غرق میشم روت پاشیده بود الان به خودت اجازه نمیدادی باهام اینطوری رفتار کنی... مغرورِ پست فطرت..
بدو بدو از پلها رفتم بالا :
سارینا:- رها صب کن میخوام حرف بزنیم.
-    الان نه سارینا. خواهش میکنم...
-    باشه..

من همه زندگیمو از دست داده بودمو اینا راجب قوانین خونشون باهام حرف میزنن.. بَده .. خیلی بده که هیچ کس دردتو نمیفهمه...

چشمم خورد به خرسی که ارسلان برام گرفته بود... بی اختیار طرفش رفتمو تو آغوشم گرفتمش... بوش کردم... چرا پیشم نیستی ارسلان...؟؟آهی کشیدمو گذاشتم اشکام بازم صورتمو خیس کنن...
شاید اگه از اول عمرم اشکامو جمع میکردم الان یه دریا چه به اسم اشک رها داشتیم...
ارسلان تنها همدمم بود... اون خیانت کرد... حالا من چی کار کنم؟؟؟
نکنه چون من ازدواج کردم خدا داره عذابم میده؟؟؟
نکنه ارسلان فهمیده و حالا داره ازم فاصله میگیره؟؟؟
یعنی منو بخاصر چیز دیگه ای ماخواسته و حالا که دیده با من به اونا نمیرسه رفته سراغ یکی دیگه؟؟؟
اینا سوالایی بود که دائما تو ذهنم میچرخیدنو دیوانم میکردن...

دفترمو با لرزش دستام باز کردم...
جمله ای به ذهنم نمیرسید ... فقط یک کلمه...خیانت ...
این کلمه رو انقدر نوشتم که رو قلبم حک شد... به یققین رسیدم که به هیچ مردی نمیشه اعتماد کرد... با خودم میگفتم:همشون فکر منافع خودشونن . هیچ کودوم به اطرافیانشن اهمیت نمیدن...

از پایین صدا های عربده سپهرو میشنیدم که تهدید میکرد...و سارینام همش میگفت هیییییییییس تو که دلیل کاراشو نمیدونی....
باخودم تکرار کردم:
-    تو که دلیل کاراشو نمیدونی
-    تو که دلیل کاراشو نمیدونی
-    تو که دلیل کاراشو نمیدونی
سارینا حرف خوبی زد... حرف سارینارو به مسئله خودمو ارسلان ربط دادم.من که دلیل اون کار ارسلانو نمیدونستم. شاید اشتباه از من بوده. شاید من کم گذاشتم براش که رفته سراغ یکی دیگه . اره تقصیر خودمه... من براش کم گذاشتم... ازش دور شدمو اینا همش بخاطر سپهرههههههههههه. از ته دلم نفرینش کردم..
-    خدایااا قسم میخورم عزیزشو ازش میگیرم...
اون شب هیچ یادم نمیاد چه جوری خوابم برد ولی خوب یادمه که تا یه هفته مدرسه نرفتم.
سپهر صبحا میرفت شرکتو نمیفهمید مدرسه نمیرم...
کارم شده بود گریه ... خط خطی کردن کاغذا...ناله کردنو اسم خدارو صدا زدن...
دیگه هیچی واسم مهم نبود هیچی....
یه غروب مثل هرروز روی تاپ پشت باغ نشستم...به آسمون نگاه میکردمو گریه میکردم... آروم خودمو تکون میدادم ... صدای قیژ قیژ تاپ که در اومد پارس سگام شروع شد... اونا هیچ وقت به من عادت نمیکنن چون جای من اینجا نیست... من از جنس این خونه و اهالیش نیستم...
یکی از سگا پارس کنان به سمتم اومد صداش کل باغو برده بود رو هوا...
هیچ تکونی نخوردم... شاید میشه گفت دیگه جونی واسه تکون خوردن نداشتم... با چشمای خیسم بهش نگاه کردم... پارس سگ قطع شد...
انگار اونم غم تو دلمو فهمید... آروم و بی پروا رو سرش دست کشیدم..
چشماش سیاهش روم بود... دیگه وحشتی ازش نداشتممم...
رو سرش دست میکشیدمو اونم انگار یه صاحب جدید پیدا کرده بود... یه صاحب دل شکسته....
ییهو یه پارس کوچولو کردو نقطه نگاهش عوض شد. به پشت سرم نگاه کردم سپهر با تعجب نگام میکرد.. یه کم که گذشت خودشو ریلکس نشون دادو سمت سگ رفت.
دستو رو موهاش کشید:
-    چطوری تو پسر؟؟؟

به چشمام نگاه کرد... منم نگاهش کردم و نگاهامون گره خورد... درست همون موقع اشکی از کنار صورتم چکید.
سریع سرمو پایین آوردمو با پشت دستم پاکش کردم.
-    پووووووف ما که دیگه به آب قوره های تو عادت کردیم.

رفت.
هق هقم دوباره اوج گرفت:
-    لعنت به تو سپهر لعنت به توووووو
انقدر گریه کردم تا آخر شب شد.
-    نمیخوای بگی چته باز؟
شاید فک کنین از اینکه تو اون سکوت یهو صدای سپهر پیچید ترسیدم ولی من... هیچ عکس العملی نشون ندادم ... شده بود یه مرده... یه عروس مرده بودم... هنوز چند وقت از عروسیم نگذشته بود که کشته شدم...


-    رها حتما مسئله مهمیه . مث یه دوست عادی میتونی روم حساب کنی.
اومدو جلوم زانو زد...
-    هر چی باشه دوتا پیرن ازتو بیشتر پاره کردم.
بدم میاد که آدمو بدبخت میکنه بعد میاد واسم سنگ صبور شه... برو به جهنمممممممممم.
-    چیزی نیس...
-    روتو برنرگدون تو چشمام نگاه کن. بگو چی شده؟
-    گفتم که مسئله ای نیس که تو بتونی حلش کنی.
زیر لب گفتم:- اصن باعث و. بانیشم خودتی.
-    واسه اون پسره اتفاقی افتاده؟
-    نه اون پسره چیزیش نیس...
-    اولین باره که میشنوم توم بهش میگی اون پسره...
نتونستم بگم چون هر بار که اسمشو میارم  قلبم تیر میکشه...
نشست کنارم روتاب:
-    شاید خیلی وقتا عصبی باشمو جدی... ولی مطمئن باش میتونم کمکت کنم.
-    شک دارم...
-    ببین هیچ دقت کردی اون ستاره تو اسمون همیشه هست؟
واییییی با این حرفش آتیش گرفتم اون ستاره منو ارسلان بود که حالا سو سو میزد... ارسلان حتی ستارشم بهم داد چطور میتونه ازم دل بکنه؟؟مطمینم تقصیر منه...
نتونستم خودمو کنترل کنم...گریم اوج گرفت
-    ای بابا .مریضیا. خب به من بگو چی شده دختره ی نفهم تا کمکت کنم .
-    نمیتونیییییییی... هیچ کس نمیتونههههه.....


از رو تاپ بلند شدم...
سریع وارد اتاقم شدمو سرمو رو بالش گذاشتمو از این دنیا جدا شدمو به دنیای افکارم رفتم...

روزهام با سرعت صفر کیلومتر در ساعت میگذشت ... هر ثانیه برام مث یک ساعت بود... دیوونه میشدم تا شب بشه و خوابم ببره...
چشمامو بستمو سعی کردم به هیچی فک نکنم...
************************************************


رمان عشق یعنی بی تو هرگز...(9)

یه هفته گذشت... من تو هر لحظه بیشتر احساس ضعف میکردمو امیدمو بیشتر از دست میدادم... احساس میکردم هر لحظه بار رو دوشم سنگین تر میشه و غمام داره کمرمو خم میکنه...


آخر هفته شده بودو اصرار ارسلان  واسه اینکه برم ببینمش بیشتر شده بود.از یه طرفم اصلا درک نمیکردم که این همه لجبازی سپهر واسه این که ارسلانو نبینم چیه.

"ارسلان من دیگه اونقد که خونه عموم آزاد بودم آزاد نیستم"

"خب با خالت صحبت کن. رها من خیلی دلتنگتم بفهم"

"میدونم عزیزم ولی باور کن نمیتونم"

"فقط یه ساعت"

"نه تو بگو حتی یه ربع . وقتی نمیشه یعنی نمیشه دیگه"

"ای بابا..."

"غصه نخور عشقم"

"باشه عزیزم"

یهو اس داد:"وایییییی خیلی دوس دارم تو اون لباس ببینمت"

گفتم:"تو کدوم لباس"

"لباس؟؟من گفتم لباس؟؟"

"آره ..."

"آهان .من الان نگفتم... قبلا گفته بودم فیلد شده بود الان رسیده حتما."

با خودم گفتم:

من کی با این راجب لاباس حرف زدم ؟؟؟

چیزی نگفتمو گفتم:

"اوکی . خیلی دوست دارم ارسلان"

"من بیشترررررررررررر"



مریم خانوم واسه ناهار صدام کرد و رفتم پایین. سپرم تازه اومده بود خونه.

-    امتحاناتت کی شروع میشه؟

-    خرداد چطور؟؟

-    سفر کاری دارم.

-    واسه کی؟؟

-    هفته دیگه.

-    آهان

-    توم میای .

-    نمیتونم من مدرسه دارم.

-    باشه تا امتحانا برت میگردونم.

-    نه نمیشه. امتحانارو خراب میکنم اونوقت...

-    برات معلم میگیرم. بازم بهونه داری؟

-    بهونه نبود حقیقت بود...

غذاش که تموم شد رفت تو اتاق...


در زدمو رفتم تو.

-    سپهر؟؟

-    ها؟؟

-    سپهر علی نگهبانِ در نمیذاره از خونه برم بیرون . میگه تو بهش گفتی نذاره. راس میگه؟؟؟

-    آره.

-     من چه گناهی کردم که باید تو خونه حبث شم؟؟

-    غلط اضافه میکنی. گناه نکردی.

-    سپهر حالا که میخوایم بریم بذار برم ببینمش.

-    نه.

-    چرا؟؟

-    چون بدبختِ ساده اون دوست نداره.

-    داره . درست صحبت کن.

-    بذار برم لطفا...


تو چشمام نگاه کرد... تا تونستم التماس ریختم تو چشام.


احساس کردم نتونست بازم مخالفت کنه...

-    زود برمیگردی هوا تاریک نشده خونه ایا.

از خوشحالی نمیدونستم چی بگم...

-    باشه مرسییییییییی.

حاضر شدم .تو آینه نگاه کردم کبودیای صورتم تقریبا خوب شده بود با یکم کرم پودر کالا محو شدن... بازم یاد دانیال افتادم... کاری که کرد غیر قابل بخششه ... ازش نمیگذرممم...


یه مانتو شیری با شلوار سفید پوشیدم...گوشیمو در آوردم:

" ارسلاااااان خبر خوششششششش . خالم رضایت داد بپر لباس بپوش بیا پارکِ **** ."

"ایییییییول .باشه دختر الان میام."

میخواستم از ساختمون برم بیرون  که صداشو شنیدم:

-    دست از پا خطا کنی ...خودت که میدونی چی میشه..

-    آره ... میدونم هیچی نمیشه...

اینو گفتمو بدو از خونه زدم بیرونننن.

ترافیک نبود میشه گفت راحت رسیدم پارک. رو یه نیمکت نشسته بود منو که دید دست تکون داد. بدو رفتم کنارش نشستم.

-    سلاااااااام.

-    سلام خوشگل خانومم

-    دلم برات تنگولیده بووووووود.

-    منم همینطور .

-    گردنبدرو همچنان گردنت میندازی؟؟(منظورش گردنبدی بود که بهم کادو داده بود)

-    بلهههه تازشمممم هر شب خرسی که برام گرفتیرو بغل میکنم میخوابم.

-    آخییییی عزیزممم

سرمو گذاشتم رو شونش... شوق وصف نشدنی داشتم ... هر وقت کنارش بودم از همه غمام جدا میشدم...

دستمو گرفتو گفت :

-    تو مال خودمی رهااا. دنیارم بهم بدن ازت نمیگذرم.

تو چشمای گیراش نگاه کردمو از ته دلم لبخند زدم..

-    ارسلان ما میخوایم بریم واسه یه هفته مسافرت...

-    به سلامتی .کجا ؟؟

(ای وایییییی چی بگمممممم؟؟؟سوتی دادم کهههههههه . چ مسافرتیه که نمیدونم کجاس؟؟)

-    مسافرت کاریه...

-    آهان  توم حتما باید بری ؟؟؟

-    آره نمیشه تنها بمونم که.

-    مگه خالت اینا نگهبان مستخدم ندارن؟؟

-    چرا مستخدمم دارن ولی خالم اصرار داره باهاشون برم میگه روحیم عوض میشه...

-    راستم میگه .خوش بگذره فرشته کوچولو. جای منو خالی کنااا.

به قلبم اشاره کردم.

-    جای شما اینجاس. یکم تنگو تاریکه ولی کلبه ی عشقه...

-    فدای کلبه ی عشقت بشممممم.

-    خدا نکنه..


غروب شده بود.. هرچقد حرف میزدیم بازم کم نمیاوردیم... حرف واسه زدن زیاد بود...هیچ کلمه ای تو هیچ زبانی پیدا نمیکردم که حسمو نسبت بهش توصیف کنه...اونم همین حسو داشت. من که اینطور احساس میکردم...


وقتی برگشتم خونه هوا تاریک شده بود...

همه چراغا خاموش بودو هیچ چیز دیده نمیشد.


خیلی ترسیده بودمممممم... زود راه افتاده بودم ولی ترافیک زیاد بود...

-    گفته بودم هوا تاریک نشده.

یه لحظه جا خوردم. دنبالش گشتم ولی نفهمیدم صدا از کودوم طرفه.نور گوشیشو به سمتم انداخت...

گفتم:- من..زود راه افتادم ترافیک بود...

-    باید زود تر راه بیوفتی که تو ترافیک نمونی.

-    خب حالا چیزیه که شده دیگه...

-    حاضر جوابی نکن واسه من.

گوشیم زنگ خورد. به سمت کلید برق رفتمو لوسترو روشن کردم.

-    بله؟؟

-    سلام خانوم خودم رسیدی؟؟

خواستم جوابشو بدم که سپهر با اشاره گفت بذارم رو ایفون...

ممانعت کردم که جوری چشم غره رفت که حساب کار دستم اومد.گوشیرو از دستم کشیدو گذاشت رو آیفون...

-    الو رها باتوما...صدات نمیاد. الوو.

-    الو ارسلان؟آره رسیدم .خوبی؟؟

-    اره عزیزدلممممم(ای خدااا حالا هیچ وقت اینجوری حرف نمیزنهاااا میخواد آبروم جلو سپهر بره)

-    ترافیک بود؟؟؟

-    اره...

-    خونه تنهایی؟؟

خواستم بگ نه که سپهر گفت بگم آره.

-    آ..آره.. چطور؟

-    هیچی... ایکاش همیشه پیشت بودممم...

خجالت کشیدم هیچی نگفتم که خودش گفت:

-    خب دیگه خانومم مزاحم نمیشم. بای

-    بای…

سپهر:- عزیز دلش؟؟؟(قهقه)

-    خودتو مسخره کن.

-    ببین کوچولو دیر اومدی.قرارمون چیز دیگه ای بود.

گوشیمو از دستم کشید.

-    اِاِاِ گوشیمو بدههههه.

-    لازم نکرده...

-    سپهر با گوشیم چی کار داری؟؟؟

-    تا ادم نشی از گوشی خبری نیست .

-    نمیتونی این کارو بکنی....

-    چرا؟؟؟

-    بدش .

-    نچ

-    سپهر خواهش میکنم بدش ...

-    اوه اوه داری رام میشیاااا جدیدا خواهش میکنی...

-    من واسه عشقم هر کاری میکنم...

-    خواهیم دید...

تنها رابط منو ارسلان اون گوشی بود... چی کار میکردممم... تنها راهی که داشتم التماس بود...

-    سپهر آخه برای چی؟؟؟

-    چون دیر اومدی .خیلی دیر.

-    ولی من که توضیح دادم...

-    توضیحات دروغتو میخوام چیکار ؟معلوم نیس این وقت شب با پسره چ غلطی میکردن که انقدم پسره شنگول بود.

-    بهت اجازه نمیدم عشق پاک مارو زیر سوال ببریییییییییییییی.

-    پاک؟؟؟این عشق ، پاکه؟

-    آره اون مث تو عوضی نیسسسس.

چسبوندم به دیوارررررر.

-    چی گفتی؟؟؟؟؟؟جملتو تکرار کن.

بلند تر داد زدم:

-    اون مث تو عوضییییییی نییییییییست.

-    فک میکنی عوضیمممم؟؟

-    ارههههههه

-    باش الان عوضی بودنو نشونت میدممم.

-    ولم کن

بزور کشون کشون بردم تو اتاق... ترسیده بودم ولی نمیخواستم نشون بدم.


دستامو پیچوند.

-    ولم کننننننننننن آییییییییی دستمممممممممممممممممم.

هولم داد رو تختو درو محکم با پاش بست.

-    گستاخی رو به اوجش رسوندی.حروم زاده ی بد بخت. اگه جای من یکی دیگه گیرت میوفتاد چی کار میخواستی بکنی هان؟؟؟همین که تو خونم بهت اجازه میدم زر مفت بزنی با اون پسره باید خدا تو شکر کنی...

بلند تر داد زد:

-    میشنوییییییییی.

-    نه نمیشنومممممم.

-    خیلی خب...

-    ولم کن عوضییییی ولم کن...

-    صداتو نشنوممممم.

-    اییییی دستمممم ولم کن.


دستامو بیشتر از قبل فشار میدادو منم داشتم از درد میمردم... گریه کردم...

-    آیییییییی... سپهررررر ازت نمیگذرمممممم انتقاممو ازت میگیرم کثافتتتتتتتتتت ....کاری میکنم جلوم زانو بزنیییییییی...

خندید:

-    من جلو گنده هاش زانو نزدم تویه جوجه که عددی نیستیییی.

همونجا تصمیمَمو گرفتم... دیگه نمیخواستم جوجه باشم ... دیگه نباید اجازه میدادم که بهم توهین بشه...از همینجا بود که انتقام تو دلم جوونه زد... اون یه روانی بود ... یه عوضیییی... به خودم قول دادم کاری کنم که التماسم کنه... تک تک بلاهایی که سرم آوردرو سرش میارممممممم.... قسم میخورمممممممم...


-    اینو بکن تو گوشتتتتت یه روزی میرسه که کاغد بر میگردهههههه دو روی کاغد میشه مال من هرجا بری هرکار بکنییییییی آخرش به التماس کردنم میوفتیییی اینو من دارم بهت میگههه. شننیدییییییی؟؟؟؟؟؟؟

انقدر بلند داد زدم که خودمم جا خورده بودم..

روم خیمه زد... من که سنی نداشتم.. این حقم نبود...ترسیده بودم خیلی ... یه دختر کوچولوی تنها بودم که ادعای بزرگی میکرد ولی حالیش نبود زمونه چجوری میتونه آدمو ببلعه....

-    برو اونوووووووووووووووووووور.

-    ازم میترسیی آره؟؟؟

-    من از هیچ کس نمیترسمممممم...

-    چشات که اینو نمیگن... آخه فسقلی تو که انقد ضعیف و بدبختی واسه چی با من در میوفتی هان؟؟؟

نمیخواستم ضعیف باشمممم. باید قوی میشدممممممم.. خیلی قویییییی...کی گفته که زنا ضعیفن؟؟؟کی گفته باید تو سری خور باشنو بشینن تو خونه بچه داری کنن؟؟؟ من مدل جدیدیرو از یه زن ابداع میکنمممممم...

-    چون تو بهم زور گفتیییییییی. اذیتم میکنییییی. دارم از حقم دفاع میکنم...تو انقد پستی که به خودت اجازه دادی روم دست بلند کنی... اونوقت من وقتی تو عروسیم بهم تجاوز شد... وقتی اون همه گریه کردم... انتظار داشتم بپرسی چته...نه جای همسرم فقط جای یه آدم که داره گریه های یه دخترو میبینه... جای اینکه بگی چرا گریه میکنی گفتی شلوغش نکن بگو پات پیچ خورده... اون موقع این انتظارو داشتم چون خبر نداشتم چه حیوونییی...همتون همینین... هیچ کودوم درک نمیکنین چه حالی دارمممممم... تو الان از اون دانیالم پست تریییی.... حالا که یکی پیدا شده باهاتون فرق میکنه دارین اونم ازم میگیرین....(دیگه هق هق نمیذاشت حرف بزنممم)

به خودم که اومدم دیدم دیگه دستامو فشار نمیده دیگه هیچی نمیگه با یه تنفر خاص نگام میکنه...با یه عصبانیت. شایدم...نمیدونم حس غریبی بود...

گفت:- میخوای واست ترحم کنم؟؟لیاقت ندارین...


رفت از اتاق بیرون...

خیلی زندیگی جالبی داشتم نه؟؟؟هرروز دعوا ...جیغ وداد ...آخرشم میرفت بیرونو من تنها به روزگار پست فکر میکردم...


خیلی حس بدیه هرروز بترسی که از تنفر بهت حمله کنه... مث یه گرگ وحشی به جوونت بیوفته و تیکه پارت کنه... پسره ی احمق وجودشم نداشت... فقط بلد بود منو بترسونه...

******************************************************

از اون روز تقریبا یه هفته گذشت... تو این یه هفته حتی یه کلمه هم حرف نزدیم...حتی یک کلمه...یعنی اصلا همو نمیدیدیم که بخوایم حرف بزنیم...


من که دیدم اصلا خونه نیستو از هیچ چیز خبر دار نمیشه گوشیمو از تو کشوش کش رفتم.ازاین قضیه خیلی خوش حال بودمو هرروز با ارسلان حرف میزدمو بهش اس میدادم... از اون مهم تر کلی به درسام میرسیدمو از این بابت هم خیلی خوش حال بودم...

این هفته تولد ارسلان بود....میخواستم باهم بریم بیرون...شب که شد سپهر واسه اولین بار تو هفته زود اومد خونه...منم که ناراحتتتتتتت.

کتابمو باز کردمو خودمو مشغول درس نشون دادم...

صدای در اومد ... تق تق..

-    مریم جون سیرم شام نمیخورم...

-    تق تق.

-    مریم خانوم سیرم.

-    تق تق

-    سیرم ممنونم.

-    تق تق

-    ای بابا...

پاشدم رفتم درو باز کردم که یهو دیدم سپهر پشت دره و با پرستیژ خاصی ایستاده... واسه اولین بار بود که نگاهم روی قد و بالاش به حرکت در اومد... هیچ وقت اونقد بهش دقت نکرده بودم... میشه گفت اصلا دوسم نداشتم که دقت کنم ... یه شلوار سورمه ای با یه بلیز جذب مشکی که به خوبی بدنشو نشون میداد از اینکه نگاهش کردم خجالت کشیدمو سرمو پایین انداختم با یه پوووووووف گفتم:

-    تو در میزدی؟؟

-    بهم نمیاد؟

-    من درس دارم اگه کاری داری بگو نداریم که خوش اومدی....

-    ههه همچین میگه خوش اومدی انگار خونشه... برو کنار بینم...

هلم داد اومد تو اتاق...

تیکه ای از موهامو که افتاده بود تو صورتم کنار زدمو نشستم رو صندلی میز کار:

-    میشنوم...

-    اومدم تو اتاق خونم بشینم به کسی ربطی داره؟؟؟

(بین خودمون بمونه ولی دیدم خب راس میگه دیگه ... واسه همین گفتم:)

-    نه ...

کتابمو برداشتمو از اتاق رفتم بیرون... رفتم تو اتاق مشترکمون یه بافت سه گوش داشتم که پایینش ریش ریش داشت... اونو انداختم رو شونمو رفتم تو تراس...

نسیم آرومی میومدو باغ با صدای جیرجیرکا هارمونی خاصی ایجاد کرده بود ... جون میداد صاف وایستی چشماتو ببندیو نفس عمیق بکشیییی... به تبعیت از فکرم این کارو کردم... جلو رفتم کتابمو بغلم گرفتم چشامو بستمو نفس عمیقی کشیدم...موهام تو هوا پخش بودو نسیم دست نوازش به سرم میکشید...احساس کردم وجودم تازه شد... هوای اینجا بر عکس وسط شهر که یه نفس عمیق میکشی کل جدول مندلیوف میومد تو حلقت خیلی تازه و دلنشین بود...


چشمامو باز کردم احساس کردم یه چیز سیاه رو کتابمه ...نگاش کردم یه سوسک بود با یه جیغ بنفش کتابو پرت کردم پایین...

جیغ همزمان شد با پرزدن کل کلاغای محل و یه صدای خنده... برگشتم پشت سرمو نگاه کردم دیدم سپهر ایستاده و داره هر هر میخنده.

-    خنده داره؟؟؟

-    انقدم نیاز به جیغ نبود یه ذره هم میترسیدی من میخندیدم . بازم مرسی موجبات شادیمو فراهم کردی...

-    خب سوسک بودااااااا

-    خب پلاستیکی بود..

-    چیییییییییییی؟؟؟تو انداختیییییش؟؟؟

-    کی من ؟؟؟نه...

-    آره جون عمت.


 زد به فرار.. امروز یه جور دیگه بود ... با همیشه فرق داشت...

محلش ندادمو خیلی بیخیال رفتم کتابمو از تو باغ بردارم...

باغ تاریکِ تاریک بود... کتابمو از دور دیدم... دوییدم سمتش که یهو صدای پارس سگو شنیدم.... جیغ کشیدم... بدو بدو میرفتم سمت ویلا و هر لحظه صدای پارس سگ نزدیک تر میشد... پام گیر کرد به یه چیزی که با مخ رفتم تو زمین... اَشهَدمو خوندم منتظر بودم  تیکه تیکه شم که یهو یه صدای بلند گفت:

-    هیییییییییییییییییییییشششش

سگه برگشتو رفت... با ترس سرمو آوردم بالا . یه جفت کفش اسپرت مشکی دیدم.همینجوری نگامو آوردم بالا تر حالا دارم پاهاشم میبینم بالاتر که رفتم دستاشو دیدم که به کمرش زده بودو صورتشو دیدم که یه نیشخند به لب داشت...

تازه به حالت خودم پی بردم .خواستم خودمو جمع و جور کنم که دیدم دشتشو سمتم دراز کرد. فکر کردم میخواد کمکم کنه بلند شم. ولی از حالتی که به خودش داد شک کردم روی دستشو به سمتم گرفته بود. با یه علامت سوال نگاش کردم که گفت:

-    بوس کن.

-    چی؟؟؟

-    از مرگ نجاتت دادم.

(میبینین توروخدا رو که نیس.سنگ پای قزوینه)

دستامو گذاشتم زمینو با سرعت بلند شدم...

بی تفاوت از کنارش رد شدم که دستش رو هوا خشک شد...



رفتم تو اتاقمو درو بستم... گوشیمو برداشتمو به ارسلان اس دادم...

"ارسلان برنامه هاتو یه جور بچین که آخر هفته باهم باشیم."

"باشه خانومم.خبریه؟"

"نه عزیزم"

"رها؟"

"جانم"

"او قضیه فرارو جدی گفتی؟"

بازم یکی در زد.

-    تق تق.

-    دارم درس میخونم.کاری دارین بعدا بیاین.

-    تق تق.

-    اهههههه سپهر حالت بدهاااا .کری؟؟؟

-    میشه بدونم چی میخونی؟؟؟

یه کم فکر کردم گفتم:

-    زیست.به تو چه؟

-    (خندید با خنده گفت:)- کتاب زیستت که پیش منه.

به خودم گفتم :ای داد بی داد. رها باز گند زدی این همه درس چسبیدی به زیست.

-    اِاِاِاِ دست توه ؟؟ من کلی دنبالش گشتم...

-    خودت پرتش کردی پایین...

-    خب حالا بیا تو  بدش دیگه.

-    ...


رفتم درو باز کردم دیدم دم در نیست ... دنبالش کل خونرو گشتم... پیداش نکردم رفتم آشپزخونه... تو آشپز خونه بود .پشتش به من بودو رو گاز داشت چیزی رو گرم میکرد...

جای برادری خیلی خوشتیپ شده بود ... یعنی یه جورایی گیراییه خاصی پیدا کرده بود.

-    اِهم اِهم .

-    دنبال کتابت اومدی؟؟؟نمیدممممممم.

-    چرا؟؟؟؟؟

-    چون سرتق بازی در آوردی پشیمون شدم.

-    کتاب منو بده .

به سمتم اومد...

-    چرا زبونتو کنترل نمیکنی که بعدا پشیمون نشی؟؟؟

-    زبون من کنترل شدس. پشمونم نیستم.

-    آهان  پس برو سر کارت بچه جون.

-    ببین پیر مرد این کارا دیگه از تو گذاشته .آدم با یه جون که یکی به دو نمیکنه... میزنم کمرت میگیره بیاو درستش کن.

-    (خندید) تو میخوای منو بزنی؟؟؟

-    آره...

دستامو گرفت پشتم چنان پیچوند که پشتمو بهش کردممم. دهنشو کنار گوشم آورد:

-    بگو غلط کردم زبونمو کوتاه میکنم.

-    نمیگمممممممم. ول کنننن.

-    زود باش.

-    تو چرا انقد زور میگی وحشیییییی.زور بازوتو به رخم میکشی؟؟؟

-    تو که جوون بودیییی قوی بودیییییییی.

-    هستمممممم.

-    میبینمممممم.

-    آیییییییییی ول کنننننن.

-    چرا زبونت درازه؟؟؟

-    تو اول شروع کردی . من که کاریت نداشتم.سوسک انداختی تو کتابم.

-    توم برگهامو نقاشی کردی.

-    خب تو منو زدی که برگهاتو نقاشی کردم.

-    زدمت چون مثل الان زبونت دراز بود.الانم...

خواست ادامشو بگه که صدای تییییییییس از گاز اومد. شیرش سر رفته بودو کل گازو به گند کشید.

شرع کردم خندیدن. قیافش انقد باحال بود که نمیدونین. بدو بدو گازو خاموش کرد:

-    حواس منو پرت میکنی دختر؟؟؟؟دارم برات صب کن...

کتابمو از بغلش کش رفتمو خنده کنان از آشپزخونه رفتم بیرون... از پله ها که بالا میرفتم شنیدم داد زد:

-    اهههه حالا کی اینجارو تمیز میکنه؟؟؟

داد زدم:- حقتههههه .مظلوم ازاری کردی خدا حقتو گذاشت کف دستت.

-    تو یکی حرف نزن تا نیومدم...

اون روز خدا شاهده تا 2 داشتم زیست میخوندم...فرداش متحان داشتم...

فرداش امتحانمو خوب دادمو واسه دوستام همه ی اتفاقاتو تعریف کردم. اونام با دقت گوش میکردن...

زنگ آخر که شد دفتر صدام کردن. وقتی رفتم دفتر یه مرد قد بلندو از پشت دیدم که عینک دودیش دستش بود بلیز مردونه سفید جذب تنش بودو تیپ جذابی داشت.یه کم که دقت کردم دیدم...

-    س...س ..سلام خانوم.

-    سلام ذرین گل .بیا اینجا...

نگاهشون با اخم بود  نزدیک که رفتم دیدم سپهره...قلبم تند تند میزدو کنترلمو از دست داده بودم...

-    این آقا باشما نسبتی دارن؟؟؟

واییییی خداااا حتما فهمیدن ازدواج کردم....

-    چطور خانوم؟؟؟

-    هیچی دخترم اومدن دنبالت.

-    برای چی؟

-    نمیشناسیش دخترم؟؟

-    چرا چرا خانوم ...شو...

سپهر نذاشت ادامه بدم .

سپهر:- پسر داییشم گفتم که...

معاونمون :- بله میخوام رها جان بگه .

-    بله خانوم .میشناسمشون پسر داییمن...

 یه نگاه مشکوک بهم انداختو گفت :

-    باشه دخترم .میتونی بری.

باهم از مدرسه اومدیم بیرون به سپهر گفتم:

-    واسه چی اومدی اینجا؟؟حالا بچها کلی حرف برام در میارن...

-     بیارن... میترسی بگن شوهرشه؟؟یا دوس پسرشه؟؟ چطور  اون پسره ی لااُبالی میاد عیب نداره؟؟

-     سپهر اذیت نکن واسه چی اومدی؟؟

سوار ماشین شدیم.

-    اومدم که بریم دبی.

-    چییی؟؟؟

-    دبی. د ب ی . تاحالا نشنیدی؟؟

-    من نمیااام.

-    باید بیای.

-    نمیخوام . نمیام .

-    میای.

-    سپهر نگه دار.

-    بچه بازی درنیار ببینم. شوخی نیست مسئله کاریه .

-    خب تنها برو.

-    نمیشه . بعدن خاله نمیگه زنشو گذاشت رفت؟؟باید بیای .

-     نگه دار. بهت میگم نمیام.

-    چرا؟؟؟.


-    سپهر این هفته نه لطفا....

-    نمیشه واسه بازی نمیرم که کار دارم.

-    سپهر یا نگه میداری یا درو باز میکنم..

 یهو پاشو گذاشت رو ترمز... با مخ رفتم تو شیشه ...

-    آیییییی لعنتییی چیکار میکنییییی؟؟؟

-    خودت گفتی نگه دار. گمشو برو نبینمت...

سریع پیاده شدمو حرسمو رو در ماشینش .محکم بستمش.

-    هووووووووووووی صد میلیون پول هر درشه...

هیچی نگفتمو شروع به راه رفتن کردم...


بعد از تقریبا یه ساعت رسیدم خونه... درو که باز کردم در کمال تعجب دیدم که سپهرم خونه بود ...

داشت با تلفن حرف میزد... دور سالن میچرخیدو با لبخند خاصی آرومو زمزمه وار حرف میزد... نمیخوام بگم حسودیم شد... نه اصلا...ولی یه آن با خودم گفتم که اون چه قدر عوضیه؟؟اخه با چندر نفر؟؟

به سمت پلها که رفتم انگار تازه منو دیده بود.. ازم سبقت گرفتو رفت تو اتاق... منم واسه اینکه حرسشو در بیارم رفتم رفتم تو اتاق مشترکمون تا لباسامو عوض کنم. وقتی دید اومدم تو اتاق حرفشو نصفه گذاشتو با اخم خاصی رفت تو تراس.

سریع لباسامو عوض کردم یه تاپ پوشیدم با یه شلوار بانمک سندبادی .

رفتم تو تراس... رو صندلی چوبی روبه رویه سپهر نشستمو با نفرت نگاش کردم .سریع قطع کرد...

-    چیه؟آدم ندیدی؟؟

با پرویی گفتم:- کثافتی مثل تو ندیدم.

به سمتم هجوم آورد:

-    کتکایی که اون روز خوردی آدمت نکرده نه؟؟

-    نه..

-    پس بذار دوباره بزنم بلکه آدم شی...

-    انقد نفهمی که حتی یه لحظه ام نمیخوای فک کنی شاید مشکل از توهه.شاید اونی که باید آدم شه تویی نه من... انقد نفهمی که نمیفهمی با کتک کسی آدم نمیشه.... بزننننن من از ضرب دست تو پروایی ندارممممم....

چشمامو جمع کردمو منتظر شدم بزنتم... یه کم که گذشت چشمامو باز کردم تو تراس نبود...یه نفس راحت کشیدمو رفتم سراغ درسم ...

میگم درسم . ولی حقیقتش این بود که یه خط میخوندم دوتا اس میدادم ارسلان ودوباره به همین ترتیب.


فردا تولدِ ارسلانه. براش یه کادویه رویایی خریدم... یه قلب بود فلزی که باز میشد توش عکس خودم بود .کلی گشتم تا یه همچین چیزی رو پیدا کردم...

عکسای عروسیو آتلیمونم آماده شده بود... فیلممونم دادن ولی نه من نه سپهر نگاش نکردیم...فقط یه عکس بود که به دیوار تکیه داده بودم... اونو خیلی دوس داشتم واسه همین گذاشتمش تو آلبوم خودم جدا از عکسای دیگه .

-    رها آماده شو امشب پرواز داریم...

-    چی؟؟؟؟باز شروع نکن سپهر.

-    خواهش کردی یه هفته بندازمش عقب قبول کردم دیگه چونه نزن.

-    من که میدونم بخاطر من ننداختیش عقب. انداختیش عقب تا بچتو بُکشیییییییییی. انداختیش عقب که اون زنرو راضی کنی بچشو بندازههههههههه.

-    ساکی شو بینم حرف مفت نزن. من بچه ندارم.

-    ههههه انکارش میکنی؟؟حتی حاضر نیستی قبول کنی بچته؟؟؟واسه همین میگم کثافتی.... تو یه آشغالیییییییییییییییی....

-    خفه شو رها .

دستمو کشید بردم تو اتاق... خیلی سریع و عصبی داشت بلیزمو از تنم در میاورد..

-    به من دست نزن .نکننننننن. گمشو اونور

-    خفه خون بگیر.

-    چی کارداری میکنی؟؟؟(میخواستم قوی باشم... ولی بازم نشد... ترس داشت... گریم گرفت.)

-    هییییییییییییس ساکتتتتتتت با این لباسا که نمیشه بیای.

-    ولممممم کنننننننننننننن....

تو چشمای پر از اشکم نگاه کرد... یهو رنگ نگاهش تغییر کرد عصبانیت نبود آروم شد...

-    دِ آخه وقتی میگم آمادشو چرا به حرفم گوش نمیکنی که الان... خودت لباستو بپوش بیا بیرون.

از اتاق رفت بیرون...

زانوهامو بغل کردمو از ته دل زار زدم... به ارسلان قول داده بودم تولدش رویایی بشه... میخوام کادوشو بهش بدمممم خدایا نذار سپهر بهم زور  بگهههههههه.

در اتاق اروم باز شد.

-    تو که هنوز حاضر نشدی. زود باش دیگه.

-    نمیتونم...

-    چرا ؟چلاقی؟؟

-    ...

با غم نگاش کردم...

-    سپهر؟

-    ها؟

-    میشه تنها بری؟؟؟

-    نه زود باش بپوش.

-    سپهر خواهش میکنم....

با تعجب نگام کرد...


 هیچ وقت نتونستم فراموشش کنم... بعد از این همه سال هنوزم یادمه که بخاطر عشقم چه جوری التماس اون آدمه مغرورو قُدو کردم.


پاشدم رفتم رو به روش ایستادم.

-    سپهر فردا شب تولد ارسلانه. خواهش میکنم بذار بمونم...

-    آهان پس بگو خانوم چرا التماس میکنه پای اون پسره وسطه... همیشه بخاطرش هر کاری میکنی؟؟

-    آره...

-    خوبه..

 (ازم نقطه ضعف گرفت وقتی گفت خوبه منظورشو فهمیدم)

-    خواهش میکنم کاریش نداشته باش...

-    اگه بخواد اینجوری برنامهامو بهم بریزه مجبورم داشته باشم.

-    سپهر فقط واسه یه بار درکم کن...

گوشیش زنگ خورد

-    بله فتوحی؟؟

-    ...

-    میام میام.

-    ...

-    بچه هارو آماده کردی؟؟؟نمیخوام مو لا درزش برها... مترجم عرب ؟؟

-    ...

-    خوبه.

قطع کرد.

-    زود باش دیرم شد .

-     سپهر رومو زمین ننداز... بذار بمونم...

-    پوووووووووووووووووووووووووووف.فقط حواست باشه دست از پا خطا نکنی... هر اتفاقی که بیوفته خبرش بهم میرسه... چیزی از دیدم پنهون نمیمونه پس حواستو جمع کن.

-    ممنونممممممممممممممممممممممممم باشه باشه چشممم.

-    حواست باشه دیگه ...خدافظ

-    خداحافظ...

-    به گاز دست نزنیا با پیریز برق بازی نکنیا...به چاقوا دست نزنیااااا

-    برو بابا مگه بچم؟؟؟

-    رو دیوارا نقاشی نکشیاااااااا...

-    اهههههههههه.

-    هویییییییییی پرو نشو رو بهت میدم..



خیلیییییی خوشحال بودممممم...

همه ی زندگیم ارسلان بود. عشقم و حسم بهش پاکِ پاک بود...

اون شب شوق زیادی داشتم...خرسی که ارسلان برام خریده بودو بغل گرفتمو رو گردنبندش بوسه زدم... پلکام سنگین شدو به خواب رفتم.


صبح بیدار شدمو با کلی شوق صبحونه خوردم  ...


رفتمو جلوی آیینه نشستم... موهام صاف بود میخواستم با همیشه فرق داشته باشم واسه همین پیچیدمشون دوره مو پیچ ...

بعد از اینکه فرشون کردم بالای سرم بستمشون ... یکم کرم زدمو بالای چشمم مداد طوسی کشیدم که با چشمم هارمونی خاصی ایجاد میکرد... رژ گونه و رژم که چاشنی آرایش بود... جفتشونم گلبهی انتخاب کردم... میخواستم چشمام جلب توجه بیشتری کنه واسه همین ریملمو برداشتم رویه موژهام کشیدم احساس کردم خیلی رقیقه به سرش که نگاه کردم دیدم ریملم گوله گوله شده... خواشتم تمیزش کنم که ریمل از رو موژم رفت تو چشمم . خیلیییی سوخت با آب سرد، گرم، وایتکس ،شوما ،هرچی بگین شستم ولی مگه در میومد...

-    سپهرررررررر من که میدونم تو تو ریملم آب ریختیییییی... میکشمتتتتتت .خیر نبینییییییییی...


دوباره از اول آرایش کردمو از خونه زدم بیرون قرار بود همدیگرو تویه کافه ببینیم ولی ارسلان گفت به یاد خاطرات قدیم بریم پارک دلاوران ...


یکم دیر رسیدم ولی همدیگرو پیدا کردیم....

-    سلااااااااااااااااااااام عشقمممممم تولدت مبارکککککک.

-    سلامممممممممممم

کادوشو گرفتم جلوش... یه جعبه کوچیک بود بازش کردو نگاش کرد :

-    این چیه دختر؟؟

-    کادوی تولدته.

-    اوه ممنونم


ارسلان: این عکس کیه؟؟درش میارم.

-    اِاِاِاِاِاِ ارسلانننن ...

-    شوخی میکنم عزیزمممممممم....


کلی شوخی کردیم. بستنی گرفتیمو روش شمع گذاشتیم... شمع رو بستنی رو فوت کردو آرزو کردیم همیشه پیش هم بمونیم.


بهترین شب عمرم بود.ولی یهو گوشیه ارسلان زنگ خورد .تقریبا نیم ساعت با تلفن حرف زد ...دیگه اعصابم خورد شده بود چطور به من میگفت باید قطع کنم نمیتونست به اونی که پشت خط بود بگه بعدا زنگ میزنم؟؟؟

کلی حالم گرفته شد ...تا شب بیرون بودیم. اصرار کرد منو برسونه خونمون...

-    راستی رها مگه قرار نبود برین مسافرت؟؟

از دهنم پرید :- خالمینا رفتن مسافرت خونه تنهام ...


نمیدونم چرا ولی با چشمایی شیطون نگام کرد...

وقتی رسوندم دم در خواستم پیاده شم که گفت :

-    دعوتم نمیکنی یه چایی به ما بدی؟؟

 موندم تو رو دروایسی گفتم:

-    باش اشکال نداره بیا ..

یکمی استرس داشتم که نکنه علی همه چیزو به سپهر بگه و سپهرم فکر بد کنه یه بلایی سر ارسلان بیاره...

رفت تو خونه نشست رو مبلای طبقه پایین ...

-    بشین همینجا لان میام .

رفتم طبقه بالا لباسمو عوض کنم که یهو درو باز کرد . با ریلکسیه کامل اومد تو:

-     خانومم بالا اومده چیکار؟؟

هول شدمو خجالت کشیدم هیچی نگفتم از پشت بغلم کرد گردنمو بوسه زد.. مو به تنم سیخ شد... گونه هام از شرم قرمز شده بودو توان اینکه فاصله بگیرمو نداشتم .

-    ارسلا...

-    جاااااانم؟؟

-    چیکار میکنی؟؟؟

 رو مو کرد به سمت خودش ... سرشو به سمتم نزدیک کرد:

-    بهترین کادویه تولدی...

-    چی؟؟منظورت چیه؟؟

دستشو رو باسنم گذاشتو منو به خودش نزدیک تر کرد...

-    برو عقب...

-    رها تو گفتی ما مال همیم...

-    ارس...(نمیذاشت حرف بزنم.)

-    خودت گفتی میخوای همیشه پیشم باشی...

-    بس کن...

-    چه فرقی میکنه الان مال من شی یا دو سال دیگه

-    فرق داره... برو عقب.

دستاشو رو باسنم حرکت داد:

-    من نمیتونم دوسال صب کنم.

-    یعنیچی؟؟؟

یکی از دستاشو پشت سرم گذاشتو بی پروا لباشو به لبام چسبوند... نفسم تو سینم حبس شد... خیلی برام سنگین بود قبول کردنش... من عشق پاک میخواستم...ولی اون اونقدر خشن منو میبوسید که انگار جز هوس به تنم هیچ حسی نداره...

دستمو گذاشتم رو سینهاشو هلش دادم عقب ... صحنه های بدی که دانیال واسم ساخته بود تو دهنم تداعی شد... اشک تو چسمام حلقه زد ...اونم مث دانیال جشممو میخواست... اونقدر بد بهش نگاه کردم که از اتاق رفت بیرونو در خونرو بست...





عصبی و ناراحت رو تختم نشستمو سرمو تو دستام گرفتم ... در تراس باز بودو باد میومدو پرده حریر به حرکت در میومد سردم بود ولی درو نبستم .. .دست او دانیال کثیف به من خوردو حالا ارسلان دقیقا همون کارو انجام داد ... چرا منو بخاطر خودم نمیخواد؟؟

خدایا یعنی ارسلان منو فقط واسه این چیزا میخواد ؟

با خودم گفتم رها و دیگه خیلی حساسی این چیزا خیلی طبیعیه...جواب خودمو دادم :کجاش طبیعیه؟؟؟شاید بنده پاک خدا نباشم ولی دیگه تا چه حد نا فرمانی کنم؟؟؟هوس رانی کنم؟؟؟اونوقت دیگه با چه رویی سرمو بلند کنمو کمک بخوام؟؟؟


یا خودمو مقصر میکردم یا اونو تا صبح نخوابیدم. تک تک صحنه هاش جلو چشمم بود .. دوسش داشتم ... عشقم بود نمیخواستم ناراحتش کنم و حالا اون ازم دلگیر بود... به خودم میگفتم که خود خواهی کردمو اونو ناراحت کردم .. ولی یه حس کوچیک ته مَهای دلم میگفت : کاره درستی کردی ...

واقعا نمیدونستم چی میخواد بشه ...




سرموکه از روی زانوهام برداشتم هوا روشن شده بود ...



پاشدم در تراسو بستمو یه بلیز گشاد تنم کردم... یه بافت انداختم رو شونه هامو رفتم تو باغ ...


بی حالو بی رمق روی تاب نشستم... از مردا متنفر بودم.... از همشونننننننن ....


-    اونا فقط یه هدف دارن... خدایا چرا دل سپردم؟؟؟؟؟

تا غروب رو تاب نشسته بودمو همش چهره ی  ارسلانو تو آسونا واسه خودم ترسیم میکردمو اشک میریختم...انصاف نبود جواب اون عشق پاکم این بشه... نه میتونستم از ارسلان بگذرم نه میتونستم تنمو به هراج بذارم ...

همیشه وقتی ناراحت بودم غر میزدم .. ولی الان ... هیچ حسی نداشتم... غر نمیزدم گلایه نمیکردم ... یه جورایی انگار احساس میکردم تقصیر خودمه ...


رفتم سراغ دفترم ...

(( یک دقیقه سکوت...

به خاطر تمام آرزوهایی که در حد یک فکر کودکانه باقی ماندند!

به خاطر امید هایی که به نا امیدی مبدل شدند

به خاطر شب هایی که با اندوه سپری کردیم!

به خاطر قلبی که زیر پای کسانی که دوستشان داشتیم له شد!

به خاطر چشمانیکه همیشه بارانی ماندند!

یک دقیقه سکوت!

به احترام کسانی که شادی خود را با ناراحت کردنمان به دست آوردند!

بخاطر صداقت که این روز ها وجودی فراموش شده است!

بخاطر محبت که بیشتر از همه مورد خیانت واقع گردید!

یک دقیقه سکوت به خاطر حرف های نگفته!!

برای احساسی که همواره نادیده گرفته می شد

یک دقیقه سکوت به حرمت عشقی که با هوس آمیخته شد!

خدایا سکوت میکنم ..

سکوت میکنم ...

سکوت میکنم...در برابر  زندگی سکوت میکنم...



رفتم صفحه بعد


می خواهم برگردم به روزهای کودکی

آن زمان ها که: عمو تنها قهرمان بود.

عشــق، تنـــها در آغوش زن عمو خلاصه میشد

بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های عموم  بــود ...

بدتـرین دشمنانم، آرزویِ مثل خواهرم  بود.

تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند.

تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود

و معنای خداحافـظ، تا فردا بود ...!


ازم دلگیری میدانم... ولی باز میگردی ... درِ قلب من همیشه یه رویِ تو باز است. باز میگردی ... میدانم ..))



دفترمو زیر تختم گذاشتمو رفتم پیش مریم خانوم که دیگه داشت میرفت :

-    دخترم هیچی نخوردی ناهارو گرم کن بخور

-    مرسی مریم خانوم سیرم

-    آقا زنگ زدن گفتن هفته دیگه بر میگردن

-    آهان...

رفتم تو اتاقم.

خرسمو بغل کردمو بوسش کردم. فشارش دادم ...

-    ارسلان متاسفم ... برگرد....

عاشقش بودم... بخاطرش هر کاری میکردم... ولی ... نمیتونستم برمو التماسش کنم...

-    ارسلان ثابت کن عشقمون پاکههههههه... برگرد...

اشک کنار چشمم سر خوردو همزمان صدای گوشیم بلند شد. به سمتش هجوم بردم...

ارسلان بود :

" رهایی؟"

اس دادم :"بله؟"

" بهت حق میدم عزیزم زیاده رَوی کردم"

داشتم بال در میاوردم

" اشکالی نداره."

" عشق منیییییییییی"

"توم همینطور"

" بیا بریم بیرون جبران کنم.."

ترسیدم ... با اینکه بهش اعتماد داشتم ولی میترسیدم ...

" ارسلان امروز نمیشه"

" مگه تنها نیستی؟"

"چرا ولی واسه شنبه درس دارم"

" بگو ازت میترسم چرا بهونه میاری؟؟ "

نمیخواستم عشقمون نسبت بهم ضعیف شه.

      " باشه عزیزم میام..."

      "فدااات :-*"

" پس میریم دلاوران "

"باش عزیزم . آماده شو میام دم خونه خالت"

"نهه قرار شد اون  آدرسو فراموش کنی"

"باش پس بیا دلاوران"

"اوکی"


با اینکه از همه مردا بدم میومد ارسلان یه چیزه دیگه بود برام...

دوسِش داشتمو نمیتونستم چیزی رو جز اونی که میخوام ببینم...



یه رو سری ساتن یاسی سر کردم  موهامو فرق کج کردمو به تیکشو بیرون گذاشتم... اصلا آرایش نکردم هم میخواستم ساده باشم هم اینکه میخواستم بدونه ناراحتم کرده ...

 یه مانتوی مشکی با کفشای یاسی پوشیدمو آروم از پله ها رفتم پایین...

همینطور که گوشی دستم بود یه این فکر میکردم که منظور سپهر از اون حرفا چی بود؟؟؟ از اون حرفا که میگفت هرکار کنی میفهمم ... نکنه یه بلایی سر ارسلان بیاره ...

به خودم که اومدم دیدم سر کوچم یه دربست گرفتمو رسیدم پارک...

از اینجا خیلی خاطره دارم .. شاید بعضیا فک کنن محل مناسبی نیست ولی واسه من مث یه دفتر خاطرات بود...


یه آلاچیق که توش دوتا صندلی رو به یه میز بودو انتخاب کردم پامو رو پای دیگم انداختمو گوشیمو به دستم گرفتم میخواستم شماره ارسلانو بگیرم که دوتا پسرم نزدیکم اومدن ...

پسره:- سلام خانوم ممکنه برین یه جای دیگه بشینین؟؟

-    علیک سلام .نه نمیشه .

-    اینجا جای ماس..

سرمو به اطراف تکون دادم ..:

-    ولی من جایی رو نمیبینم که اسم شما روش باشه...

-    مگه شما اسم منو میدونی ؟

-    نه...

-    پدرامم... اینم دوستم سیاوشه ...

با پررویی تمام نشست رو به رومو دوستشم سمت میز اومد. اخمامو توهم کردمو گفتم:

-    ممکنه جای دیگه اتراق کنین منتظر کسیم.

سیاوش:- نه خانوم خوشگله ما اینجا راحتیم...

پاشدم که برم که نگاهم به ارسلان افتاد که لبخند به لب داشتو آروم به سمتمون میومد .. تا پسرا رو دید دویید سمتم بهمون که رسید پدرام گفت:

-    بَه چی شد دخت...

-    ارسلان گفت:- هیییییییس ...

گفتم:- همدیگرو میشناسین؟؟؟

-    نه عزیزم .مزاحمت شدن؟؟

به پسرا نگاه کردم .نگاهاشون به ارسلان مث غریبها نبود...

-    آره ...

سیاوش :-اِاِاِا آبجی چرا دروغ میگی؟؟

-    حرف نباشهااااا.

ارسلان با حالت عصبانیتو دعوا دستاشونو کشیدو برشون پشت درختا...

منم آروم رفتم سمتشون.

-    شما بیجا کردین واسه ******* تور پهن کردین (جاهایی شو که نمیشنیدم *** گذاشتم)

-    اِاِاِاِی بابا ما از کجا میدونستیم اینم ******

-    ****** فهمیدی؟؟

-    آره آره..

سر در نیاوردم چی میگن ... ولی یه جوری بود مشکوک بود..

اون روز هیچ حوصله نداشتمو زود خداحافظی کردم ازشو رفتم خونه .. احساس میکردم دارم چشمامو رو حقایق میبندمو آرزوهامو میبینم...

ولی هرچی فکر میکردم میدیدم حقیقتی نبوده که بخوام ندیده بگیرمش... ارسلان هیچ خطایی نکرده بود... هیچی .. اون دیوانه وار عاشقم بود...


روزای خیلی خوبی بود ...  هم به درسام میرسیدم هم به عشقم... هرروز عاشق تر از دیروز...


ظهر یک شنبه بود که ارزو اومد پیشم . باهم حرف زدیمو طبق معمول حرفایی که دوست نداشتمو زد :

-    رها ؟رابطتون چطوره ؟اصن باهم حرف میزنین؟

-    راجب چی؟

-    راجب بچه .... این چه سوالیه ؟؟ راجب هرچی  کلا ...سلام احوال ؟

-    شکر خدا نه زیاد .

-    اتاقاتون جداس؟؟؟

-    واییییی آرزو اهه تو و این پسر خالت کپ همینا ... تا حدودی آره ..

-    یعنی چی؟؟

-    حالا اونو بیخیال .ارزو این پسر خالت قبلا ازدواج کرده؟؟؟

-    نه...

-    صیغه چی؟

-    نه بابا .. چطور؟؟

-    آخه...(احساس کردم بهتره نگم)

-    آخه چی؟

-    هیچی ولش کن

-    نه بگو ببینم ... خودش چیزی بهت گفته؟؟

-    نه نه همیجوری پرسیدم ...

-    یه چیزی شده بهم نمیگی...

کِرم وجودم باز لولید ...

-    راستش ارزو اون منو میزنه و شبام خیلی دیر میاد خونه نمیخوام دوسم داشته باشه ولی دلمم نمخواد کتکم بزنه ... من شبا تنها میترسم خب خونه به این دراندشتی ....(حسابی خودمو ظلوم کردم)

-    راس میگی رها؟؟؟؟

-    اوهوم...

-    ولی اون پسر خیلی با مسوولیتیه...

-    نمیدونم والا ...

-    میمونم تا شب بیاد باهاش حرف بزنم...

-    نه نمیشه .

-    چرا؟

-    آخه خونه نمیاد

-    میترسی ازش؟؟

-    من از هیچ کس نمیترسم . جدی میگم یه هفته ای رفته مسافرت...

-    چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی ؟

-    مسافرته...

-    وااااااااااای این پسر چشه؟؟؟چرا گذاشتی بره؟؟

-    گفت مسافرت کاریه...

-    وایییی یعنی تو شک داری کاری باشه؟

-    اره فک کنم فلفل باشه ...

-    زهر مار

کلی خندیدم

-    نمیدونم ولی بعیده انقد عاشق کارش باشه ...

-    راستش یه کارایی میکنه ... با وکیل آقا جون(باباب خدا بیامرز زن عمو) همش در ارتباطه ...

-    مثلا چی کارا میکنه؟؟؟؟

-    نمیدونم...مشکوکه

تا شب پیشم موند شبم کلی اصرار کردم که بمونه ولی گفت فردا دانشگاه داره ...


بازم تنها بودم ... ترسناک بود اون شب...  باد زوزه میکشیدو درو پنجره هارو تکون میداد پنجره ها اکثرشون باز بودنو خونرو باد برداشته بود... تک تک پنجرهارو بستم از جلویی اون چندتا پله که به یه اتاق ختم میشد رد شدم که احساس کردم پنجره اونجام بازه ... از زیر در به حدی باد میومد که قالیچه جلوی در تکون میخورد ... آروم از پلها بالا رفتمو دستگیررو کشیدم پایین در باز شد.. تاریک بودو چیز زیادی معلوم نبود ... روبه روم پنجره بود ولی بسته بود ... یهو یه سایه رو پشت سرم دیدم ... تکون نخوردم...

-    اینجا چ غلطی میکنی؟؟؟؟؟

با جیغ برگشتمو بهش نگاه کردم .... مخم کار نمیکردمو صورتش تو تاریکی بودو هیچی معلوم نبود .ترسیدم....

عقب عقب میرفتمو اون جلو جلو میومد هنوز صورتشو ندیده بودمو تو شُک بودم... وحشت کرده بودم ... پام به یه چیز گیر کرد داشتم عقبی میفتادم که به سمتم هجوم آوردو دساشو دور کمرم انداخت...


رمان عشق یعنی بی تو هرگز...(8)

- رها ؟رها؟ پاشو اینو بخور. رها؟
- هاان؟





- مریم خانوم اینو بهش بده بخوره من برم شرکت

- چشم آقا...



- دخترم؟؟چشماتو باز کن رها خانوم.



- بله؟



- پاشو.اینو بخور.



- این چیه؟



- سوپه



- نمیخورم. ساعت چنده؟



- هفته.



- چی؟وای مدرسم.



اومدم پاشم که نذاشت. با هزارو یک بدبختی بلند شم. تنم خیلی درد میکرد... تو آینه که خودمو دیدم یه لحظه کپ کردم.حتی پشت گردنمم کبود شده بودو خیلی درد میکرد... انصاف نبود... من که کاری نکرده بودم واسه چی باسد این بلارو سرم میاورد؟؟؟به حال خودم گریه کردم...  



همین طور که گریه میکردم یاد ارسلان افتادممم.ییاد حرفایی که سپهر بهش زد...

- وایییییییییییی حالا چی کار کنم؟؟مریم خانوم گوشیمو ندیدی؟؟

- نه عزیزم.

- واییییی .

با تلفن خونه به گوشیم زنگ زدم صداش بلند شد. تو کشوی میز سپهر بود . برش داشتم.بیستو سه تا میس کال از ارسلان.وای خدایا .



زنگ زدم بهش. خاموش بود. دوباره زنگ زدم...

وقتی دیدم کاری نمیشه کرد و خاموشه لباس مدرسمو پوشیدم یه ماسک زدمو رفتم مدرسه که حداقل به زنگ دوم برسم 

وقتی رسیدم زنگ تفریح بود.تو مدرسه همه میپرسیدن که چِمه و به همه میگفتم سرما خوردم ماسک زدم . حتی یه لحظه ام ماسکمو بر نداشتم. 

نهال:- رها .مشکوک میزنیا. واقعا که تابلوه یه چیز شده به ما نمیگی از وقتی اومدی ساکتی نگاتم که میکنیم میبینیم بلهههههه رها خانوم داره گریه میکنه.

درسا:- راس میگه ما که غریبه نیستیم به ما بگو.

- بیاین نزدیکتر.نمیخوام کسی ببینه.

ماسکو از صورتم برداشتم. چشم همشون گرد شده بودو بعدشم رنگ غم گرفت.

پرستو:- کی اینکارو کرده؟؟؟

- سپهر...

- غلط کرده مرتیکه ... 

نهال:- وایییی حالشو جا میارم صب کن.

درسا:- دوس جونیم غصه نخور با دستای خودم خفش میکنم.

نهال:- رها شماره ارسلانو بده.

با صدای ضعیف گفتم:- میخوای چی کار؟

- زنگ میزنم میگم سپهر تو خیابون مزاحمت شده زده داغونت کرده.بذار حالشو جا بیاره.

- نه...

پرستو:- چرا نه؟

- چون... ارسلانی دیگه در کار نیست.

- یعنی چی؟؟

- یعنی گوشیرو برداشت به ارسلان گفت شوهرشم.

- چی؟؟؟؟؟؟وایییییییی حالا چی میشه؟؟

اشک از چشمم سر خورد:- معلوم نیست؟؟؟ خب میذاره میره دیگه.

نهال:- مگه الکیه؟؟با حرف یکی دیگه بذاره بره؟؟

- گوشیشو خاموش کرده. یعنی نمیخواد باهام حرف بزنه.اون دیگه منو نمییییییییییییخوادد(صدای هق هقم بلند شد)

ماسکمو زدم که ناظممون اومد سمتم:- به به بچه درس خونا.

نهال:- خانوم باهوشیم درس خون نیستیم.

- خیل خوب بچه باهوشا.میز گرد تشکیل دادین؟؟؟

- نه خانوم. 

- ذرین گل نتیجه مسابقات علمی اومده. آفرین عالی بود.زنگ آخر بیا دفتر پیشم.

نمیخواشتم چشمای خیسمو ببینه سرمو پایین انداختمو گفتم:

- چشم خانوم.

درسا:- ایییی خاک بر سر بی ذوقت کنن .

- ذوقیم برام مونده؟

- حد اقل بخند.

- برو بابا بخوام بخندم سی صدتا عضلَرو باید تکون بدم . نمیبینی داغونم؟

- آهان چرا میبینم.

پرستو به درسا:- بچه پروووو.

زنگ آخر که خورد رفتم دفتر مدیر و ناظما کلی بهم تبریک گفتن...نوبت به عکس انداختن که شد کلی اصرار کردن که ماسکمو بردارم تا چندتا عکس با ناظم و دبیر پرورشی بندازم و منم گفتم که زمین خوردمو صورتم کبود شده . یه روز دیگه عکس بندازیم.



خسته برگشتم خونه...لباسمو که عوض کردم مریم خانوم واسه ناهار صدام زد ولی نرفتم. من ارامش میخواستم زندگی نه عالی معمولی میخواستم من عش میخواستم محبت ...صمیمیت ... نه کتکو دعوا... دفترخاطراتمو باز کردم بازم شروع کردم به نوشتن.



((امروز انقد خستم که آرایه ها به ذهنم نمیرسن.انقدر غم دارم که هیچ تشبیه و کنایه ای نمیتونه حالمو وصف کنه...

یه قلب کشیدم و نوشتم :



  میخواهم ساده بگویم مرگ عشقم را...میخواهم بدانی که تا ته دنیا عاشقت هستم... تا آخرِآخرَش...



یه قلب کشیدم که تیر خورده بود. 

همینجوری پشت هم مینوشتم ارسلان .ارسلان. ارسلان.همه ی صفحرو پر کردم از اسمش با رنگای مختلف. شکلای مختلف .نوشتم سپهر و یه ضربدر روش کشیدم. نمیخواستم اینو بکشم اما دستم تحت کنترل خودم نبود.))



 

گوشیمو برداشتمو بهش زنگ زدم. خاموش نبود... بعد از چند ثانیه برداشت :

- سلام خوبی؟

(از لحنش تعجب کردم.صمیمی بود)

- س..سلام.

- خوبی رها؟

- مرسی ... تو خوبی؟

- آره بد نیستم.

- ارسلان من باید برات توضیح بدم. 

- چیرو عزیزم؟؟

(واااااااااااا این چشه؟؟نکنه اصن دیروز سپهر با این حرف نزده؟؟)

- خب تو دیروز زنگ زدی درسته؟

- آره بیشتر از 100 بار .

- خب ببین اونی که برداشت پسر خالم بود... همونی که گفت شوهرمه.

- شوهرت؟؟؟؟آها... چیزه ...آره راستی اون کی بود؟؟؟

(یه جوری شد .انگار یادش نبودو حالا که گفتم تازه یادش افتاد. مگه میشه چیز به این مهمی یادش بره؟؟؟)

- حالت خوبه ؟؟؟دارم میگم پسر خالم بود دیگه ....

- آهان.

- ازم ناراحتی؟؟؟

- نه عزیزمممممم دیشبم حدس زدم شوخی باشه.

- شوخی؟؟آخه شوخی نبود که ... ازم عصبانی بود این کارو کرد...

- اِاِاِاِاِ؟؟ فک کردم شوخی بود.

- ....

- خانوم خانوما دلمون تنگ شده خب کی میای ببینمت؟؟؟

- هر وقت تو بگ....(یهو یاد صورتم افتادم)

- امروز خوبه؟؟

- نه نه من امتحان دارم حواسم نبود ... باشه واسه یه روز دیگه.

- باش فرشته خانوم. 

یهو شنیدم گفت :- الان میام.

- کجا میای؟؟

- با شما نبودم خانومم. رها جان من دیگه باید قطع کنم مهمون داریم .کاری نداری؟

- نه . بای

- بای خانومم.

خدایااااا باورم نمیشهههههه ینی ناراحت نشده؟؟؟؟هوراااااااااااااااااااا شکرت خدا شکرت .

همینطوری خوشحالی میکردمو خدارو شکر میکردم. نمیدونید چه حالی داشتم ... چه ذوقی داشتم....

داشتم درس میخوندم که یهو یه چیز تو مهم جرقه زد :

بذار ببینم سپهر گفت سند ازدواجمونو میخواد. واسه چی میخواد؟؟؟؟دلیل اینکه صوری ازدواج کنیم چی بوده ینی؟؟؟حتما باید یه کاغذی مدرکی چیزی باشه دیگه ...



نمیدونم چرا ولی این فکر مث خوره افتاده بود به جونم...



شروع کردم به گشتن .کل خونرو گشتمممممممممم.هیچ جا نمونده بود که سرک نکشیده باشم. فقط گاوصندق مونده بود که اونم رمزشو نداشتم...چشمم خورد به میز کارش... یادم اومد که وقتی گوشیمو از توش برداشتم یه سری کاغذ اونجا بود...

کلی گشتممممممممممم هیچی دست گیرم نشد . همش یه مشت کاغذ مربوط به قراردادای شرکتشو برگه های کاری بود...حوصلم سر رفته بود...

یهو کرم وجودم شروع به لولیدن کرد گفت:- برو رو اون کاغذا نقاشی بکششششششششش. گفتم:- که چی بشه؟؟؟ گفت:- که گند بخوره به قرارداداش.گفتم:- خب که بعدش چی بشه؟؟گفت:- که یاد بگیره رو دختر مردم دست بلند نکنه. یهو حس نفرتم گُر گرفت.



شروع کردم با خودکار نقاشی کشیدن... یعنی تو عمرم انقد حس نقاشی کشیدن نداشتم... آخه لامصبام چه قد خوب میشدن ... یه پلنگ صورتی کشیدم کپ خودش بود اصن مو نمیزد. به عبارتی پلنگ صورتی رو گذاشته بو تو جیبش گفته بود زکی برادر.رو یکیشونم یه پسر تپل کشیدم که زبون درازی میکردو از شدت چاقی نافش بیرون بود.رویکیشم شعرای مورد علاقمو نوشتمو خلاصه همین جوری به همه ی برگهاش گند زدم:-D





تقریبا هوا تاریک شده بود و داشتم به ارسلان اس میادم که سپهر اومد خونه. از ترسم بساط کتاب متابو گوشیمو اینارو جمع کردم برم یه اتاق دیگه... از در که اومدم بیرون دیدم رو پله هاس. سرعتمو بیشتر کردم که بازومو گرفتو چنان کشید که همه ی برگهای کلاسُرم پخش شدو کتابم افتاد زمین...

هیچی نگفتم بهش. شروع کردم به جمع کردنشون. نگاهش روم اونقدر سنگین بود که بدنم داشت میلرزید.

گوشیش ویبره رفت.

- بله؟

- ...

- سلااااااااام چطوری؟؟؟

- ....

- چی شده؟؟؟؟

- ....

- چی؟؟؟

- ....

- یعنی چی؟؟؟؟

- ....

- چی میگی ؟؟؟داد نزن گریه نکن ببینم چی میگی.

- ...

- اههههههههه

- ...

- خیلی خب.

- ...

- به من چه هان؟؟

- ...

- میخواستی حواستو جمع کنی

- ..

- چند هفتَته؟؟

- ...

- گندزدی النا گند زدی...

- ...

(رفت تو اتاق. میخواست من نشنوم . ولی خب من که فضووووووول بحثم که جالبببببب. خداییش شما بودین فالگوش وای نمیستادین؟؟)

- میندازیش.

(تا اینو گفت دستمو گذاشتم رو دهنم...واییییییییییی)

- ...

- یعنی چی نداره.

- ...

- خر نشو النا... میخوایش چیکار؟؟

- ....

- گند زدی پاشم وایستا.

- ...

- من یه جای خوب سراغ دارم.

- ...

- بچت؟؟؟برو بابا بچه ای که باباش معل....

- ....

- ساکت .

- ...

- اصن تنهایی حلش کن.

(گوشی رو قطع کرد. سریع خودمو مشغول جمع کردن کاغذا کردم.)

- چند ساعت طول میکشه دوتا کاغذو از رو زمین برداری؟

می خواستم بگم شما برو پیش مامان بچت که لبمو گزیدم که چیزی نگم.

از رو زمین بلند شدم خواستم برم که بازومو گرفت . دقیقا همونجایی که کبود بود. فشار دستش زیاد بود . مردم از درد نالیدممم.

با صدای ضعیفی گفتم:

- آییییی ولم کن.

- فالگوش وای میستی؟؟

- نه 

- خر خودتیی.

- ولم کننننننن.

- فقط یک بار دیگه تکرارش کن...

- چی میشه؟؟؟؟هان؟؟؟؟چی میشه؟؟؟؟؟از این بدتر میخواد بشه؟؟؟؟؟؟ میخوای بزنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بزنننن .بزن عوضی بزن دارم عادت میکنم .بزن دیگههههههههههههههههههههه.

- هیسسسسسسس. خفه شو.

- تو چ جور آدمی هستی؟؟؟هان؟؟؟اصن آدمی؟؟؟حالم ازت بهم میخورههه.

دوییدم سمت یکی از اتاقااا. درو محکم کوبیدمو بهش تکیه دادم.نشستم پشت در زانوهامو بغل کردم سرمو گذاشتم روشونو گریه کردم.

همه ی بدنم درد میکرد .انقد که حتی نمیتونستم سرمو پایین بگیرمو درسمو بخونم... رو تخت دراز کشیدم...



اصلا نفهمیدم کی خوابم برد...

احساس کردم کسی داره موهامو نوازش میکنه... آروم چشمامو باز کردم...

لبخند زد. 

- آرزوووووووووووووووووو اینجا چی کار میکنی؟؟؟؟؟؟؟

(از ذوقم کلی جیغ کشیدمو بغلش کردمممممم ) 

- قربونت بشم دلم برات یه ذره شده بود. ببخش باید زود تر میومدیم شرمنده نشد.

- این چ حرفیه. زن عمو کجاس؟؟

- پایینه.

خواستم پاشم وایستم که همه عضلاتم گرفت.نشستم سرجام.یهو یاد صورتم افتادم...

- عزیزم خب چرا حواستو جمع نمیکنی که از پله ها با مخ نیوفتی این شکلی نشی ؟؟؟یه کار نکن سپهر بگه پله ندیده ای دیگه.

- من؟؟؟؟از پله ها با مخ...؟؟

- آره دیگه . بابا مگه با مخ از پله ها غل نخوردی ؟؟؟

(اینا چی میگن. خانوم اشتباه گرفتیییییی .  من غل نخوردمممم)

- نه.

- پس چرا صورتت اینجوری شده؟؟؟

تازه دوهزاریم افتااااااااااد آقا به اینا نگفته چه جوری زدتم. گفته از پله ها غل خوردممممم باش سپهر خان دارم براتتتت.

- از اون لحاظ؟؟؟آره آره. بیا بریم پیش زن عمو.

- رها؟

- جانم؟

- چیزی شده؟؟؟اگه چیزی شده به منم بگوهاااا.

- نه چیزی نشده.

- باشه... بریم .





از پله ها که می رفتیم پایین آرزو هی شوخی میکرد میگفت بپا غل نخوری . شَستت نره تو دماغت . منم هی به سپهر چشم غره میرفتم.



- سلام زن عموووووو

- سلام دختر قشنگمممممم. آخ آخ آخ نگاش کن . نچ نچ نچ . غصه نخوراا یه هفته ای خوب میشه...

برگشتم به سپهر نگا کردم. بچه پرووووووو .همینجوری نگام میکرد نه یه عرق شرمی بریزه یه سری پایین بندازه... بیشووووووووووور.



- سلام آقا آرین احوال شما؟؟؟خوب هستین جناب؟؟

- آبجی رهااا

(بغلش کردمممممم کلی بوسش کردم چقد دلم براش تنگ شده بود)

- پس عمو کجاس؟؟

- یکم کار داشت آخر شب میاد .

- آخییییییی عمو ساجدینم بیچاره خیلی خسته میشهاا.

- آره دخترم بیچاره...

(کلی توضیح داد که عمو چی کارا میکنه و اینا)

- میگم رها دخترم ازدواج حسابی بهت ساختهااا سر به هوا شدی.

- کی من؟؟چرا؟؟(آره چ جورمممممممممممممم. یه کتکایی میخورمممممممممم مَشتتتتتت)

- نمیخوای یه چایی به ما بدی؟؟

- من میارم براتون.

این سپهر بود که جای من جواب داد.

رفتم تو آشپزخونه پیشش.

من:- هه نمیدونستم پلهای این خونه ی کزایی دستِ بزن دارن.

سپهر:- الان فهمیدی؟؟؟از این به بعد حواستو جمع کن دست از پا خطا نکنی.

- برو بابا 

- نقاشیتم خوبهااااا.

با اینکه ترسیدم ولی با پرروی گفتم:

- چی فک کردی ؟؟ از هر انگشتم یه هنر میچکه.

- صب کن مهمونات برن. منم هنرامو نشونت میدم....

- ...

- دختره ی احمققققق همه قراردادامو داغون کردیییییییییی. کل زندگیمو باید بفروشممممممممممم.

- ساکت میشنون.

- ساکتوزهر مارررررررررررر.

رفتم پیش ارزو.

- آرزو خانوم شما چه خبر؟؟؟دانشگاه چطوره؟؟؟

- خوبه سلام میرسونه



زن عمو زیاد حرف نمیزد منم کاری باهاش نداشتم . اون منو از خونش انداخت بیرون همین که گذاشتم بیاد اینجا لطف کرده بودم.خودشو مهربون نشون میداد ولی همیشه از من بدش میومد .اینو از تو چشماشم میشد خوند...



سینی چایی رو برداشتمو رفتم تو سالن. به همه تعارف کردمو کنار سپهر با حد اکثر فاصله رو مبل دونفره نشستم..

سپهر چایی برامون آورد...

داشتیم حرف میزدیم که آرزو چاایشو برداشتو ازش خورد.چشماش گرد شد. با دستش دهنشو باد زد و اروم گفت:

- تنده تنده . بدو جمشون کن.

(نفهمیدم چی میگه)

- چی؟

- تنده. وحشتناکهههه.

تازه دوهزاریم افتاد. به سپهر نگا کردم . پوسخند زد یه جور که خودم بشنوم گفت:

- آره واقعا از هر انگشتت یه هنر میچکه.

- فلا که این هنره از کِرم سپهر خان چکیده .

سریع چاایارو جمع کردم...

زن عمو:- دخترم چرا جمع میکنی؟؟

- اممممم زن عمو چیزه... سرد شده بذارین عوض کنم.

- نه دخترم من داغ نمیتونم بخورم بیار همون خوبه.

- نهههههه نمیشهههههه الان میام.

ای سپهر بیشوووووور بچه پروووووو تو کی تو چاییا فلفل ریختی که من نفهمیدممم؟؟؟آخه پسره ی ...

همینجوری که داشتم غر میزدمو لیوانارو اب میکشیدم آرزو اومد تو و گفت:

- رها قربون دستت ماست دارین؟؟؟

- ماست میخوای چیکار؟؟

- دارم آتیش میگیرمممم

- ایواییییییییییی بگم چی نشه این سپهررررر.

- با اون چی کار داری؟؟؟

- بابا سادیسم ندارم تو چایی فلفل بریزم کههه .اون ریخته. از تو یخچال بردار.



- اوووووم خوشمزسااااا

- بسه حالااااااااااااا نکش خودتو ماستِ دیگه.





دوباره از نو چایی بردم. 

- بفرماییییییییید زن عمو.

- ممنون دخترم.

به سپهرم تعارف نکردم بجاش رفتم یه دِبشِشو براش ریختممممممممم. حدودی بخوام حساب کنم نزدیک 50 گرم فلفل توش بود. البته کلی زحمت کشیدم اون همه حل شهااااااا . بلههههههه ما الکی کار نمیکنیم که.

- بفرمایید.

یه نگاه بهم کرد که یعنی مشکوکی .منم با چشم به زن عمو اشاره کردم .

چایی رو برداشتتت هوراااااا.

آروم نشستم رو مبل .

- خب آقا آرین مدرسه چطوره؟؟

- عالی آبجی امتحانامونو دارن زودتر میگیرن ترم راحتیم.

- آهان آفرین پسمل درس خون.



یهو ارسلان شروع کرد به سرفه. حالا نکن کی بکن. دید نمیشه داره خفه میشه پاشد رفت آشپزخونه.منم ریز ریز میخندیدمو حقته حقته میگفتم. وایییی قیافش دیدنی بود.یهو داد زد:

- رها عزیزم بیا کارت دارم.

(این مهربون شده یعنی یه خبراییه .صدتا فحش میداد از این عزیزمش بهتر بود.)

خواستم بپیچونم واسه همین گفتم :

- اممممممم میدونم چی میخوای بگی. همونجاس تو کابینته

به آرزو اشاره کردم بیاد تو اتاق.

آرزو:- این بدبخت صدات کردااااااااااا 

- بره بمیره پسره ی گولاخ.

- واییییی اینجارووو چه اتاق رویایی دارینااا خدا نصیب مام بکنه.

- از این دعاها نکن آرزو.بیچاره شدم. مبینی وضعمو ؟؟؟

- این حرفو نزن دختر.

- آرزو خستم. ارسلان زنگ زد سپهر جواب داد گفت شوهرشمممم.

- خوب کرده . تو دیگه متاهلیی.

- نهههههه منو سپهر به هم کاری نداریممم.

- یعنی چی؟؟

- یعنی نه من اونو میبینم نه اون منو. مث دوتا همخونه.

- واییییییییییی رها شروع نکن این حرفارو حوصله ندارم.

- بخدا راس میگممممم.

- مگه میشه؟؟؟

- آره وقتی صوریه میشه.

- یعنی تو با سپهر رابطه...

- ساکت شووووووووووووووووووو

- باشه باشه... حالا میخوای چیکار کنی؟ 

- نمیدونم... باید خودمو خلاص کنم.

- چییییییییی؟چی میگی دختررررر؟؟؟نزنه به سرت کار احمقانه کنیااااااااا.نری مث فیلما رگتو بزنیااااا.

- برو بابا  کی خواست رگ بزنه. میخوام کاری کنم طلاقم بده.

- چی کار؟؟؟

- حالا دیگه ...



واسه شام عمو ساجدینم اومد پیشمونو سپهر بهونه کرد که من مریضمو خوبیت نداره زن عمو کار کنه.زنگ زد برامون غذا بیارن...شامو در کنار هم خوردیم



همش سنگینی یه نگاهو احساس میکردم که وقتی دنبالش میگشتم چشمای عمورو میدیدم . با غم خاصی نگام میکردو وقتی مید دارم نگاش میکنم لبخند تلخی میزد... منو در مقابل لبخند میزدم. انگار تازه فهمیده بود چی کار کرده. پشیمون بود... از رفتارو رنگ نگاهاش مشخص بود. 



شب که خواستن برن عمو کلی اصرار کرد که منم باهاشون برم دلشون برام تنگ شده.زن عمو که مخالفتو منم دید گفت:

- ساجدین این جوونارو تنها بذاری از همه چی بیشتر بهشون خوش میگذره.





ای خدا .من تو عمرم روز خوش داشتم که حالا مثلا امشب بهم خوش بگذره؟؟؟؟



بدرقشون کردمو رفتم تو اتاق.

سپهر بلیز تنش نبودو زیر لب یه آهنگو زمزمه میکرد:

- هوی هوی دختره بیا اینجا ببینم.

- چیه؟

- آثار هنریتو میخوام قاب کنم بزنم به دیوار.

- به سلامتی.(خیلی سردو ریلکس گفتم)

موهامو کشیدو گفت:

- واسه من پرو بازی در نیارااااااااااااا.خوب میدونم چیکار کنم به پام بیوفتییییییی جوجه.همین الان میشینی از رو همشون مینویسیییی خوش خطططططط.

موهامو بیشتر کشید. کنده شدن تار تارشو احساس کردم.

- برو بابا مگه اون شرکت کوفتیتون منشی نداره بده او تایپ کنه. آیییییی ول کن موهاموو

- نمیشه .میخوام تو بنویسیش. 

- آهان یادم نبود مامان بچته و الانم بارداره ...

- چی زر زر میکنی واسه خودت؟؟؟؟مامان بچت مامان بچت...که فالگوش وانستادی آره؟؟؟؟خیلی خب...

با موهام منو کشوند سمت سمت تراس....

- ولم کن.ایییییی. بیشورررررررر کندی موهاموووووووو

در تراسو که باز کرد سوز بدی تو تنم پیچید .هوا سرد بود.

هولم داد تو تراسو رفت بیرون.با یه پارچ آب که یخاش بهم میخوردنو صدا میداد برگشت.

حدس زدم میخواد چی کار کنه.اشهدمو خوندم.

- پارچ واسه چی؟؟

- دیدم تشنته گفتم برات آب بیارم.

- آهان مرسی نه تشنه نیستمممممممممممم.

- بین باز پرو شدییییییی.

پارچ آبو گرفت بالا سرم دستامم ضرب دری با دستش محکم گرفت .

- ولم کن احمق مگه اسیر گرفتییییییی. ولم کنننننن.

- بگو غلط کردم ببخشید الان همشو از اول مینویسممممم.

- ولممم کن نمیخوامممممممممممم. این دیوونه بازیا چیه....؟؟؟

- چطور نقاشی رو برگه کاری من دیوونه بازی نیست این دیوونه بازی؟؟؟

- آرهههههه .سردمهههه میخوام برم تو ولم کن.

- دیدم لیاقت نداری مث آدم باهات رفتار کنمو میخوام بچه بازی درارم. بگو غلط کردممممممممممممممم.

- یعنی چی؟؟؟تو همه هیکلمو کبود کردی به خودت اجازه دادی روم دست بلند کنی .منم برگهاتو نقاشی کردم این به اون در.

- آهان بعد فلفلی که تو چاییم بود چی؟؟؟

- اونم بخاطر فلفلی بود که تو چایی مهمونام ریختی.

- یادت نره زدمت چون دستتو واسم بالا آوردی. 

- ولممممممم کن.

پارچ آبو کج کرد. یخاش محکم میخوردن تو سرمو موهام خیس خیس شد.آب ،بین موهام یخ زد . تنم یخ بست. احساس کردم مثل خوابم دارم میمیرم. 

- بسهههههههههههههه لعنت به توووو.

- حقتهههههه.

دیوونه بود؟؟مریض بود؟؟؟اخه شوخی پشت وانتیا چی بودن؟؟؟

دیگه بریده بودم شروع کردم داد زدن:

- آره حقمهههههههههههههه. حقمهههههههههه.حقمههههه زوری دادنم به توی لجنننننن. حقمههههههه کث*افت .حقمهههه که عشقمو ازم گرفتن عقدم کردن به یکی که بچش تو شکمه یکی دیگس اسمش تو شناسنامه منهههههه. حقمههههههههههه با یه انگل زندگی کنم. حقمهههههههههههههه بی مادر باشم . بی پدر باشم.

دست از سم بردارررررررر. حالم از بهم میخورههههه.

- اون بچه ی من نیسسسسس. ببر صداتو.

- چرا بچت نیس ؟؟چون ناخواسته بوده؟؟؟؟؟تو یه کثافتییییییییی.

محکم دستامو کشید بردم تو اتاق.زانوزدم رو زمینو نشستم. خیلی سردم بود داشتم قندیل میبستم.یه پتو دورم انداخت...

بی حوصله یه بلیز تنش کرد.انگار خودشم سردش بود.گوشیشو در آورد.

- الان معلوم میشه بچه کیه:

- سلام 

- ...

- پیمان ملوم هست دارین چی کار میکنین؟؟؟

- ...

- میدونی اگه ادامه پیدا کنه مجبورتون میکنن ازدواج کنین؟؟

- ..

- من ب تو چی گفتم؟؟؟؟گفتم حواستو جمع کن. بعد تو رفتی واسه من غلط اضافه کردی؟؟؟؟حالا باعثو بانیشم من شدم که شمارو آشنا کردم؟؟؟؟

- ...

(این چی میگفت؟؟؟یه چیزیش میشهااا.حسابی عصبانی بودو داد میزد)



- من میگم بندازتش گوش نمیکنه.

- ...

- تو باهاش حرف بزن.

- ...

- نمیدونم..واقعا گند زدی...

- ...

- باشه .

قطع کرد.

- حالا مطمئن شدی؟؟

- نه. از کجا ملوم که واقعا به پیمان زنگ زده باشی؟؟؟

پوفی کردو گفت :

- واسه خواب برو یه اتاق دیگه...

- ...

- کری؟؟؟؟؟؟؟

- نه شنیدم جوابم دادم. تو کری.

- حوصله یکی به دو باتورو ندارم.

- هه چیه؟؟گند بالا اوردی موندی چی کار کنی ؟؟

- ساکت باش.

- چطور من با ارسلان حرف بزنم گناهه بعد تو با یکی دیگه رابطه داشته باشی اشکال نداره؟؟؟

- الان منظورت چیه؟؟ دو برداشت بیشتر نمیشه کرد . یا داری میگی بذار منم برم با ارسلان .... یا اینکه میگی بجا رابطه با دیگران بیا با من ... البته من هیچ وقت به دخترا نیازی نداشتم. اون بچه من نیست .

- پس بچه کیه؟

- پیمان.

- چ جالبههه همزمان بچه سه نفره؟؟

- نه بچه پیمانوالناهه . تمومش کن برو بیرون.

از اتاق زدم بیرون.رو تخت یه اتاق دیگه دراز کشیدم خیلی خسته بودم. 


رمان عشق یعنی بی تو هرگز...(7)

رسیدیم خونش... به باغ نگاه کردم...چطوری میتونم اینجارو خونه خودم بدونم؟؟؟

خدایا مامانم تنهام گذاشت... بابام تنهام گذاشت ... آقا جون (بابای زن عمو)تنهام گذاشت... عموم ازم رو برگردندون و زن عموم بهم نیشخند زد...دانیال بجای برادری بهم دست درازی کرد . تو تنهام نذار... کمکم کن ...

-        به چی نگا میکنی؟؟؟

-        (با نفرت نگاش کردم) ...

پشت سرش رفتم تو خونه...

خودشو رو مبل ولو کرد ... منم  آروم از پله ها بالا می رفتم... از گریه شونهام میلرزید ... سرمو پایین بودو راه پلهرو اشکام شستشو میدادن... چه طور قبول میکردم که همه چیز تغییر کرده و حالا من زن سپهرم؟؟؟

-        نترس دیگه کاریت ندارم اولین و آخرین بار بود...

سر جام ایستادم...

چشمام بخاطرگریه  قرمز شده بود ... وقتی منو دید به سمتم اومد...

-        همیشه انقد گریه میکنی؟؟؟

-        ...(گفتنش برام سخت بود  ولی آره! من از وقتی اون تو زندگیم اومد هرروز گریه کردم...)

از کنارم رد شد...

رفتم تو اتاق. جلوی آینه داشت کرواتشو باز میکرد...

رو تخت نشستمو کفشامو از پام در آوردم...کت لباسمَم در آوردم

احساس میکردم کثیفم جای انگشتای دانیال مایه ننگی بود که رو پوشتم مونده بود. رفتم سمت کمدم... یه بلیز استین بلند با یه شلوار برداشتم حولمو انداختم رو دوشمو از اتاق رفتم بیرون... هنوز از در فاصله نگرفته بودم که داد زد:

-        حموم تو اتاقه.

 برگشتم تو اتاق

 

از حموم که اومدم رو تخت دراز کشیده بود...

خدا شاهده با چه بدبختی لباسامو تو حموم تنم کردم.حوله دور سرم بود .موهامو خشک کردمو لبه تخت نشستم... داشت تو آیپدش کتاب میخوند...

خدارو شکر میکردم که کاری به کارم نداره و هـــی پاچه نمیگیره...

 

گوشیمو در آوردمو به ارسلان اس دادم:

"خوابی عشقم؟"

"نه خانومی تا تورو نخوابونم که خوابم نمیبره"

" ممنونم واقعا بهت نیاز دارم "

" رها عکسامونو داشتم نگا میکردم... چه قد بزرگ شدیا :-D"

"اِاِاِاِاِ بچه پروووووووووووو"

"ههههههههه خب حالا جوش نیار بخوابیم نفسم؟"

"اممممم باشه بخوابیم"

"شب بخیر فرشته کوچولو"

"شب بخیر ارسلان"

با حد اکثر فاصله پشتمو به سپهر کردم ولی مگه خوابم میبرد؟؟از همه ترس داشتم از همه ی مردا . تک تک صحنه هایی که تو دستشویی بودم و اون دانیال عوضی به تنم چنگ میزد میومد جلو چشمم. چقدگریه کردم  چه قدر زجه زدم ... چرا بازم کسی صدامو نشنید؟؟چرا همیشه انگار ته چاهمو هیچکس نه منو میبینه نه صدامو میشنوه؟؟چرا از چاه نمیام بیرون؟؟؟چرا کسی کمکم نمیکنه؟؟؟

 

اشکام بالشو خیس کرده بود .

آباژور کنار دستشو خاموش کرد. تنم به لرزه افتاد . خدارو صدا میزدم ...

 

صبح که بیدار شدم خوشبختابه سپهر تو اتاق نبود... از جام بلند شدمو دست و صورتمو شستم جلو آینه ایستادم موهامو شونه زدمو با دوتا پاپیون خوشگل از جلو صورتم جمشون کردم . گشنم بود ... رفتم سراغ یخچال .خوب بود همه چی  داشت.

یه لیوان آب پرتغال خوردمو خواستم بشورمش که کلید تو در چرخید... سریع آب گرفتمشو به سپهر  که تازه رسیده بود نگاه کردم

-        سلامتو خوردی کوچولو؟؟؟

-        ...

 

حتی نمیخواستم اندازه یه  کلمه باهم مکالمه داشته باشیم.

گوشیمو برداشتمو زدم تو باغ . رو تاب نشستمو آروم خودمو تکون دادم... نفس عمیق کشیدم...

 

همه دنیام صفحه گوشیم بودو همه زندگیم ارسلان...

هر روز اس ام اس بازی...

"سلاممممممممممم دختر خانوووووم"

"سلاام عزیزم"

"چطوری خانومم؟"

"خوبم تو خوبی؟"

"عالیم . رها دلم برات لک زده .میای ببینمت؟"

"آخه ... چیزه.."

"چیه؟"

یه نگا به اطرافم کردم که صدای مهیب کشیده شدن لاستیک رو زمین به گوشم رسید .

-        آقا مگه نگفتم در باغو باز کن؟

صدای داد سپهر بود ...

آخیش رفت بیرون . دسگه مستونم با ارسلان برم بیرون .

" باشه ارسلان کجا بیام؟"

"بیا دم کوچتون با ماشین میام دنبالت"

با خودم گفتم :وایییی من که راهم تا کوچه عمویینا زیاده چیکار کنم؟؟

" نه مکانو بگو من خودم میام"

"چرا؟"

"حالا بگو"

"بیا کافه ***"

"باشه"

 

یه رو سری مشکی  با مانتو مشکی تنم کردم کفشای ورنی پاشنه 5 سانتی مشکیمو پام کردمو زدم بیرون...میخواستم ساده باشم . نه !شایدم میخواستم نباشم...این طوری بهتر بود .وقتی کسی صدامو نمیشنید برای چی جسمم باید تو این دنیا باشه؟؟؟برای چی باید جلب توجه کنه؟؟روحمو که کشتن...جسمم بمیرهه.

 

بعد از کلی ترافیک رسیدم کافه . جای خیلی شلوغی بود ، خیلی بزرگ و البته رویایی...

 

پشت به در ورودی کافه نشسته بود .

-        سلام .

-        بَــــــــــــــــــــه ! رها خانوم چه عجب اومدی .

-        ببخشید ترافیک بود.

-        هی میگم بذار بیام دنبالت نمیذاری .همین میشه دیگه .

فقط لبخند کم رنگی زدم.

-        خوب خانوم ایشالا فردا مدرسه دیگه؟؟؟

-        آره ...ولی هیچی درس نخوندم ... یه ماه دیگه ترم آخره ...

-        مطمئنم مث همیشه عالی میشی.

-        ممنونم .

بعد از تقریبا 10 دقیقه سکوتو شکستم.

-         ارسلان چیزه.... اممممم...

-        جونم؟چیه؟

-        خب ... من ...

-        ...؟؟!!

-        راستش...( میخواستم همه چیزو بگم که یه مرد خیلی شیک پوش با لباس فرمش کنارمون ایستاد )

-        چی میل دارین؟

-        رها عزیزم سفارشتو بده.

-        خب یه قهوه...

-        رهاا تو که عاشق بستنی بودی ... میگم هر دوشو برات بیاره ...

 

مرد بعد از یادداشت رفت...

به ارسلان نگاه کردم کنجکاو بودو منتظر بود باقی حرفمو بزنم...

طولی نکشید که سفارشامونو آوردن...

قهوه و بستنی رو گذاشت جلوم .

-        رها خر کودومو دوس داری بخور .

بی توجه به حرفش گفتم:

-        خب ببین ارسلان .. اونجا موندن من درست نیست...

-        چی ؟کجا؟

-        خونه عموم.

-        آهان... کی همچین حرفی زده؟؟

-        خودم احساس میکنم...

-        نه عزیزم این فکرارو نکن... اونا ولیِ توَن.

-        ببین ارسلان تو حقته که بدونی... من...

-        میشنوم بگو دیگه.

-        خب چجوری بگم... سخته ... همه چیز از یه مهمونی شروع شد .

-        خب؟

-        بذار خلاصه بگم ...ببین ...(به بستنیم نگاه کردم آب میشد... آب میشدو پایین میرفت... مث من ... حرارت بدنم بالا رفته بودو از استرس لبه ی شالمو ریش ریش کرده بودم ... داشتم آب میشدم)

-        تصمیم من نبود... مجبور شدم...

-        چی میگی؟؟؟؟؟؟؟

-        نمیخواستم اینطوری شه . نمیخواستم ...( شروع کردم گریه کردن)

-        رها؟؟؟ نفسم چرا گریه میکنی؟؟؟

-        ارسلان من دوست دارم بخدا راس میگم...

-        باشه خانومم گریه نکن حالا...

-        من ... (یه لحظه مخم تکون خورد ... یه ندا گفت : چرا میخوای بهش بگی؟؟؟تو که آزادی .هر وقت بخوای باهاش میای بیرون.هروقت بخوای حرف میزنی. چرا میخوای همه چیزو خراب کنی؟؟   جوابمو دادم: چون نمیتونم بهش دروغ بگم. چون حقشه که بدونه .منو اون چیز مخفی از هم نداریم... - دارین دارین دارین.  - نه نداریییییم . – تو هیچ کسو نداری ارسلان تنها پناهته ... ازش فاصله نگیر...)

 

یه نفس عمیق کشیدمو ادامه دادم :

-        من ... تصمیم گرفتم با خالم زندگی کنم.

-        چــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟؟؟مگه تو خاله داری؟

نظرم عوض شده بود. به ندای درونم گوش دادمو تصمیم گفتم چیزی نگم .این اولین چیزی بود که به ذهنم رسید و گفتمش.

-        آره . چند وقتیه فهمیدم دارم.

-        اهان .خب حالا چرا گریه میکنی..

-        اخه...آخه ...(وای حالا چی بگم؟؟؟ ندا گفت .بگو : دور میشین از هم .راهتون زیاده)

-        آخه از هم دور میشیم؟؟

-        چرا ؟خانواده خالت روت خیلی تعصب دارن؟؟

-        نه ... ینی دارن ولی نه خیلی ...دور میشیم چون که راهمون زیاده.

-        (خندید) اشکال نداره عشقـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم قلبامون بهم نزدیکه.

فک میکنه بخاطر دوری گریه کردم...الان کلی تو دلش میخنده میگه این دختر دیوونس.

-        ممنونم...

-        واسه ی چی؟؟؟؟

-        ممنونم که کنارمی...

-        فدات بشم خانوم کوچولو...

گوشیش زنگ خورد...

-        بله؟

-        ...

-        سلام

-        ...

-        بیرونم کار واجب دارم بعدا زنگ میزنم.

(یهو صداش کردم ارسلا... دستشو به سمتم گرفت که یعنی حرف نزنم)

-        نه نه

-        ...

-        نه میگم

-        ...

-        وای مسخره نشو .

-        ...

-        خدافظ

قطع کرد.

-        کی بود ؟؟

-        هیچکی.

-        وااااااا ینی با خودت حرف میزدی.؟؟

-        (دستمو گرفت) نه خانومم قربون شیرین زبونیات . دوستم بود.

خیلی بد جوابمو داد از لحنش خوشم نیومد. من که میدونستم دوستشه میخواستم بگه چی کارش داشت ولی نگفت منم دیگه نپرسیدم.

قهوه م سرد شده بود ولی چیزی نگفتمو خوردمش... مث زهر بود . ولی من عادت داشتم... لحظه لحظه عمرم زهر چشیده بودم.

 

-        اِاِاِاِاِ رها بسنتیت که آب شده بذار یکی دیگه بگیرم .

-        نه میل ندارم .

-        مگه میشه . صب کن ...

-        نه بیا بریم بیرون هوای اینجا خفس.

چیزی نگفتو دنبالم راه افتاد. شونه به شونه هم راه میرفتیمو دستامون به هم گره خورده بود... عالی ترین حس دنیارو داشتم. تو اوج بدبختی و نا امیدی بودم ... یه ازدواج صوری با کسی که نمیشناسم، بی پدر،بی مادر، یه مادر که پناهم باشه ... بابایی که پشتم باشه... هیچ کسو نداشمو واسه همینم بد بخت بودم...واسه همین اون دانیال کثا*فت به خودش اجازه داد بهم تجاوز کنه.... افسرده شده بودم .اون موقع حالیم نبود ولی الان کاملا مطمئنم که روم تاثیر خیلی بدی گذاشته بود.

 

حتی از گرفتن دستای عشقمم میترسیدم. اینا همش تقصیر اون دانیال خیر ندیده بود... ولی ارسلان ... واسم مث یه پناه بود... نمیخواستم بی پناه شم.

 

 

باهم رفتیم میلادنور و کلی گشت زدیم برام  یه خرس صورتی گرفت. عاشقش شده بودم تپلی بودو نرممممم اندازشم تقریبا اندازه یه بالش بود ...

*********************************************************

شب بود که رسیدم خونه زنگ درو زدم که با تاخیر آقا علی درو باز کرد . یه ممنون عمو جان سریع گفتمو از کنارش رد شدم.

 

به طرف ویلا رفتم ... هوا تاریک بود با احتیاط از پله های ورودی بالارفتم... در کمال تعجب دیدم در بازه . یه قدم جلو تر رفتمو درو پشت سرم بستم تاریکِ تاریک بود. حتما کسی خونه نیس دیگه .لابد آقا علی اومده یادش رفته درو ببنده یا....

با دیدن سایه روی دیوار افکارم متوقف شد... بدن ظریفی داشت ... صداش نمیومد اما حدس زدم دختره.. از پله ها بالا رفتم تو درگاه اتاق بغلی ایستاده بودو دستشم به کمرش بود. قیافش عادی نبود خیلی دست کاری شده بود . دماغش به شدت کوچیک و بد عمل شده بودو لباشم داشت میترکید .گونهاشم خیلی بالا بود و ابروهای تتو شده داشت.لباسشم یه تاپ جذذذذذذذذذذذذذب  بود با ساپورت . خودمو جمو جور کردمو با اعتماد به نفس خاصی گفت:

-        خوش اومدین ...

سپهر از اتاق اومد بیرونو یه نگاه سرد بهم انداخت. نیش خند زدمو گفتم:

-        سپهر از مهمونت پذیرایی نمیکنی؟؟

دختره با لوندی گفت:

-        شماا؟؟!!؟؟!!؟

-        رها هستم

-        مستخدمین؟؟

-        امممم نَع.

-        پس چی؟

خندیدم:

-        مگه براتو فرقیم میکنه؟؟تو کارتو بکن برو.

-        درس صبت کناا...

-        اگه  نکنم چی میشه؟؟؟

 

-        بسهههههه

این سپهر بود که بین مکالمات منو اون دختره فاصله انداخت .

با بیخیالی سمت اتاقی رفتمو ساکی که توش خرسم بود گذاشتم رو زمین .سرمو از اتاق آوردم بیرونو  لبخند شیطانی زدم براشون دست تکون دادم:

-        خوش بگذره...

همزمان درو بستم بهش تکیه دادم که سپهر به در مشت زد:

-        حالتو جا میارم ...

-        اگه تونستی باوشه . راهِت باز...

-        بلاخره میای بیرون دیگه. صب کن ...

 

رفتم رو تخت نشستمو به اتاق نگاه کردم ... جای بدیم نبودا اتاق خوبی بود فقط تراس نداشت ...خرسمو در آوردمو بوش کردم ... بوی پودر بچه میداد . باورکن راس میگمم خودِ خودش بود.

بغلش کردمو رو تخت مچاله شدم... یادمه وقتی خیلی کوچیک بودم یه عروسک داشتم اسمش پشمک بود ... عمو و زن عمو میگفتن بابام برام خریده بوده و من عاشقش بودم... هرشب باهاش حرف میزدم ... روپام میزاشتمش ... تنهاییامو با اون پر میکردم...

 

بازم اشکای لعنتی بهم امون ندادن ... لوس نبودم ولی واقعا شرایط سختییه خیلی سخت...

 

چشمامو که باز کردم هوا همچنان تاریک بود ...چراغ اتاقو روشن کردمو چون چشم به نورش عادت نداشت کلی طول کشید تا بتونم بفهم عقربه های ساعت رو چنده...تقریبا 3 بود.

کنجکاویم گل کرد ...رفتم سرمو چسبوندم به اتاق سپهر

 باورم نمیشههههههههههه اینا هنوز دارن حرف میزنن؟!!!!!

واییییی خدا چ فَک قویی . یه ندا تو مخم گفت : البته زمان واسه اونا زود میگذره. ندای ذهنمو بخاطر هوشش تحسین کردمو گفتم بله  ثانیه ها با تو آسون میرن ، بازیه ماست که توش داغون میشم

دوباره باز به تو آروم میگم ، میخوام ساعت وایسه میخوام ساعت وایسه من و تو با هم بودیم از اولـــش نمیدونستیم یه روز میرسیم ، به تهـــــش  .نداهه گفت : اهههههههههه رها چی میگی آهنگ زِدبازی میخونی؟؟؟؟؟گوشاتو تیز کن ببین چی میگن... گفتم :آهان باشه باشه خواستم دقیق شم که یهو در باز شد ...با مخ سقوط آزاد کردم از سپهر جدا شدمو بهش نگا کردم... همینجوری نگام میکرد. پسره یِ... استغفرالله

-        چیه آدم ندیدی؟؟

-        چرا فضول مث تو ندیدم..

دختر با اون صدای افتضاحش شروع کرد قهقه زدن.

-        برو بابا اومدم از اتاقم چیزی بردارمممممممممممممم

دختره با صدای جیغ:- چیییییییی از اتاقت؟؟؟سپهر این چی میگه؟؟؟؟ مگه نگفتی خواهرته؟؟

-        اِلِنا دخالت نکن.

-        من برم دیگه خدافظ

-        صب کن النا هنوز حرفامون تموم نشده.

-        فعلا خدا حافظ

هُلمون دادو از خونه زد بیرون. این دختره هم که خل بود به مرحمت خداوند.

-        هه میبینم که جی افتون قهرکرد.

-        جی افم؟؟ تویه فوضول که خوب میدونی النا مث خواهرمه...

-        آهان یادم نبود.شما به جی افاتون میگی آجی.همه جی افاتون خواهرتونن؟

-        هوییی

کوبوندم به دیوار.:

-        حواست باشه . تک تک حرفات این تو ضبط میشه(به سرش اشاره کرد) بخوام حالتو بگیرم بد میبینیاااااااا

-        ولم کن برو اونور تو کی باشی که حال منو بگیری .

-        ههه خیلی کمِش میدم عشقتو نعشه کنن.

-        ساکت شوووووووووووووو .

-        خیلی دوسش داری نه؟؟؟وقتی ببینی صد تا لگد پشت هم میخوره چه حالی میشی؟؟؟

-        ولم کننننن.

-        جوابمو بده

-        ازت متنفرممممم

-        وقتی ببینی التماس میکنه ولش کنیم چه حالی میشی؟؟؟

-        (نتونستم طاقت بیارم فشار دستاش رو بازوهام زیاد بودو حرفاییم که میزد سوز به دلم میاورد واسه همین بغضم گرفت)

-        جواب بدهههههههههه. وقتی ببینی که جونتو میفروشه واسه منافع خودش چه حسی بهت دست میده ؟؟؟

گریم گرفت ... ولم کرد .زانوهام سست شده بود افتادم زمین نمیخواستم جلوش ضعف نشون بدم... با مصیبت ایستادم ... بهش نگاه کردم با تمام قدرت زدم تو صورتش . صدای برخورد دستم با صورتش توی خونه پیچید . داد زدم:

-        اون واسه من میمیرههههههههههههههههههههههه

-        (نیشخند)

از کنارش رد شدمو رفتم تو اتاقم . عروسکمو بغل کردمو جای ارسلان باهاش حرف زدم...

ارسلان تو عاشقمی میدونم... میدونم تنهام نمیذاری... ارسلان نجاتم بده. نمیخوام عمرم با این پسره ی بی مغز تلف شه... خستممم به دادم برس...

احساس کردم کسی پشت دره ولی بعد از چند ثانیه فهمیدم توهم زدم.

 

صبح که پاشدم یه خانوم نسبتا مسن تو آشپزخونه بود که وقتی باهاش حرف زدم گفت میاد کارای اینجارو میکنه.. زن خوش قلبی بود... مهربون بود .. ازش خوشم اومد.

 

صبحونه که خوردم رفتم سمت تاب ... تو این مدت کم واقعا بهش وابسته شده بودم ... روش که میشستم حس آرامش بهم میداد آخه یه گوشه دنج باغ دور از دید بود و بخاطر فصل بهار همه درختا سبزو پر شکوفه بودن ...معرکه بود ...

بعد از نیم ساعت رفتم تو اتاقم.

لباس مدرسمو پوشیدمو زنگ زدم آژانس .تا برسم مدرسه یه نیم ساعتی طول کشید. وقتی دوستامو دیدم گل از گلم شکفت دوییدم سمتشونو بغلشون کردم ... باهم کلی حرف زدیم . طبق معمول درسا سعی میکرد منو از ناراحتی دراره و پرستو مدام سوال میپرسید نهالم شوخیای بامزه ای میکرد که باعث میشد کلیییی بخندیم...

 

-        وایییی اگه بدونین تو اون خونه چی بهم میگذره.

پرستو:- راستییییییییییییییییی دختر بگو ببینم تو عروسی چرا اونجوری کردی بی جنبه؟؟؟حالا یه بوس کوچولو کردت دیگه ...

 

-        نه قضیه چیز دیگه ایه..

باهم گفتن:- چــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟؟!!

-        خب ...راستش ... (گریه امونم نداد یاد لحظه های ترسناکم افتادم ... داغون بودم داغون)

درسا:- اوااااااا دختر چی شد؟؟؟؟

-        دانیالو میشناسین؟؟؟

نهال:- کی ؟همون پسر داییه آرزو؟؟همون که همش بهت نگاه میکرد ؟؟

-        واییییییی پس شما متوجه نگاهاش شدین؟؟؟ خب اون ... اون...اون اون شب تو دسشویی اذیتم کرد...

-        چــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟؟؟؟؟

-        بچه ها دارم میمیرممممم(با گریه گفتم )

پرستو:- وایییییییییی قربونت بشممممم

نهال:-  رهایی تو خوبی؟؟؟ تا کجا پیشرفت؟؟؟

 

-        تا روحمو بُکشهههههه

-        نزن این حرفو

-        من مردم بچه ها خیلی وقته مردم... هیچ کسو ندارم... وایه اولین بار بود تو زندگیم داشتم احساس خوشبختی میکردم که عشقمو ازم گرفتن...با یه حیوون زندگی میکنم...

درسا:- رهااااااااا نا شکری نکن خدا بزرگه ...

نهال:- به سپهر گفتی؟؟

-        نه...

-        اِاِاِاِ چرا؟؟؟؟؟باید از دانیال شکایت کنی .

-        نه ... گفت آبرومو میبره.

-        اون تهدیدت کرده فقط دوست جونم.

-        نه آبروم میره همه میفهمن.

-        ینی چی؟؟؟خب بفهمن تو که تقصیر نداشتی.

پرستو:- نهال راس میگه باید شکایت کنین.

-        الکی نیس که چجوری ثابت کنم؟؟؟باید شاهد داشته باشم..

درسا:- بچه ها بسه اذیت میشه .رها فراموشش کن.

 

 

زنگ اول شیمی داشتیم مخم سوت کشید ... زنگ دومم چرت تر زیست بود.

 

بعد از کلی خستگی رسیدم خونه...   

********************************************

گوشیم زنگ خورد.ارسلان بود.

-        سلام عزیز دلممممم

-        سلام ارسلان خوبی؟؟

-        مرسی .تو چطوری؟

-        خوبم.

-        رها چی شده؟چند وقتیه گرفته ای

-        چیزی نیس

-        چرا هست با من سردیو بی حالی جواب اسامم نمیدی  چت شده؟

-        (چی میگفتم ؟میگفتم یه عوضی تو مجلس عروسیم اذیتم کرده؟) نه نه اینطور نیست.

-        عجــــــــــــــــــــــــــــــــــــــب .خوب خونه ی خاله خوش میگذره؟؟

-        (تو دلم خندیدم .خونه ی خاله؟؟؟)آره خوبه.

-        خونه ی خاله حالا کودوم ور هست؟؟

-        (خندیدم) ینی چی؟

-        ینی خونشون کجاس؟

-        بوکان

-        آهان .پس اوضاع مالی سر به فلک کشیدس.

-        بد نیست.

-        خب رها جان چیکارا میکنی؟؟؟درساتو خوب میخونی دیگه؟؟

-        اوهوم

-        افرین فرشته خانوم .عزیزم من فعلا باید برم جایی کاری نداری؟

-        نه

-        خدا حافظ خانومم.

-        خدافظ

 

 

 

خوب شد ارسلان گفتا برم درسمو بخونم.(با خودم گفت)

 

 

بعد از کلی درس خوندن دیگه مغزم سوت کشید...

سپهر اومده بود خونه... از سروصداهایی که میکرد معلوم بود. هی اینو میکوبید به اون اونو میکوبید به این .اصن روانی بود به خدا ...

 

از پله ها رفتم پایین.

-        چته ؟؟؟ساکت باش دارم درس میخونماااا

-        رها برو تو اتاق تا نزدم لهت کنم.

 

بطری مشروبو گرفت سر بکشه..

-        بدش به من ببینم چه غلطی میکنی؟؟؟

-        رها برو تو اتاق گفتم.

-        این بطری رو بده به من

-        میخوای بخوری تو انباری هست .

-        من  غلط بکنم از این چیزا بخورم . بدش به من

-        بروووووووووووووو

-        گفتم بدشششش

-        چیه؟؟؟نگران حال من شدی.

-        نگران حال تو نیستم . نگران حال خودمم. بدبختیاش مال من واسه تو نیس که .همینجوریش تهی مغز هستی اینم سر بکشی دیگه عاقبتم با اهل قبور گره میخوره بده به من اونو

 

از دستش کشیدم که افتاد زمینو بطری شکست و پودر شد...

عربده کنان گفت:

-        چی کار میکنی لعنتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

ترسیدم .خیلی صداش بلند بودو مث یه شوک بود برام... با هر حرکت آسیب پذیر بودم...روحم داغون بود ... به سمت اتاق رفتمو داد کشیدم:

-        همون بخوری بمیری بهترههههههه

 

دوییدم از پله ها رفتم بالا ...رفتم تو تراس ... جای رویایی بود .

رو صندلی چوبی لم دادم ... هوا سرد بودو باد میومد ...موهام تو هوا پریشون شده بود... باد موهامو نوازش میکرد.

گوشیمو در آوردمو به ارسلان اس دادم :

"ارسلان؟"

"سلام رها خانومم .جانم؟"

"سرت شلوغه؟"

"نه عشقِ من .واسه تو همیشه وقت دارم"

 

نمیدونم چرا تازگیا اینجوری شده. ناراحت نیستم از اینکه انقد عشقم عزیزم میکنهااا. ولی خب حس خوبی بهم دست نمیده .احساس میکنم قبلا عشقش خیلی ساده تر بود ...

" ممنونم . "

"خانومم چرا انقد گوشه گیر شده؟"

" نه این چه حرفیه. ارسلان اینجا احساس تنهایی میکنم .هرچند همه عمرم تنها بودم ولی هیچ حس خوبی ندارم..."

"خب رها جان چرا برنمیگردی پیش عموت؟"

" نه نمیشه ."

"دعوات شده باهاشون؟"

"نه ... ولی نمیخوام برگردم اونجا"

(واقعا هم نمیخواستم .رفتار زن عمو اذیتم میکرد ولی دلمَم نمیخواست اسم این یالغوز تو شناسنامَم باشه)

" رها تا کی میخوای اینجوری زندگی کنی؟"

"خب میگی چیکار کنم تنها که نمیشه"

"با خالت راجب من صحبت کن"

قلبم وایستاد.حالا چیکار کنم؟؟؟؟؟ چی بگم؟؟؟؟؟

"نه  نمیشه"

"میشه عزیزم چرا نمیشه؟؟"

"چون بگم که چی بشه؟"

"که زنم بشی"

"چیی؟؟!!!؟؟ نمیشه که"

"چرا نمیشه خانومم؟"

"من میخوام برم دانشگاه"

"دانشگاهم میری عزیزم"

"خب خالم نمیذاره انقد زود ازدواج کنم"

"از کجا میدونی؟"

"میدونم دیگه .تازه مدرسمون متأهل ثبت نام نمیکنه اصن"

"خب صیغه میخونیم که باهم زندگی کنیم. بعدا عقد دائم میکنیم"

"نمیشه ارسلان"

"نگو نمیشه .بگو نمیخوام"

"نه ... باور کن از این زندگی خسته شدم. حتی حاضرم فرار کنم"

"منم پایه ام:-D"

"ینی فرار کنیم؟"

نفهمیدم جدی گفت ... شوخی کرد... چی بود؟؟؟

 

-        هوی دختر هوا سرده بتمرک تو اتاق حوصلتو ندارماااااا.

-        به توچه؟؟

-        بیا تو بت میگم.

-        نمیام

-        نمیایی؟؟

-        نچ

-        باشه

-        اِاِاِاِاِاِ ولم کنننن. بذارم پاییییییییین ولم کن نمیام تو..

-        مگه دسته خودته.اینو بده به من ببینم(منظورش گوشیم بود)

گوشیمو پرت کرد یه گوشه ... ترسناک شده بود... چشاش کاسه ی خون بود . همش داد میزد ... روانیم کرده بود.

-        سپهر تورو خدا برو اونور.

-        میبینم خواهش میکنی... بگیر بخواب حوصلتو ندارم.

-        خب گمشو اونور.

-        بتمرک بت میگم.

-        اِاِاِ چرا زور میگی؟؟؟؟

-        که...

یهو صدای گوشیم بلند شد.

بدو رفتم برش دارم که زود تر از من از رو زمین برش داشت.

دستشو گرفته بود بالا که دستم نرسه.

من:- سپهر گوشیِ منه. به تو چه که کیه پشت خط. بدش.

سپهر:- ساکت شو .

من:- سپهررررررررر

سپهر:- الو بله؟

من:- وای سپهرررر چیکار میکنی؟؟

سپهر:- شما؟؟؟

ناشناس:- ...

سپهر:- به تو چه که من کیم . تو کیی؟

ناشناس:- ....

سپهر:- من شوهرشم .

ناشناس:- ...

قطع کرد.

داد زدم:- بدش به منننننننننننن . توکه کارتو کردی بدش.

 

(اس ام اسامو خوند)

-        صب کن ببینم . کی میخواد فرار کنه ؟؟تو؟؟؟؟(چشماش خمار شده بود)

-        به تو ربطی ندارههههههههههه.

-        ببین دختر جون اگه هوس کردی واسه من دردسر بسازی باید بگم که کور خوندی نه تنها واسه من بد نمیشه بلکه یه حال اساسیم از تو و اون پسره ی ضیغی میگیرم. افتاد؟؟؟؟؟

-        چرا بهش گفتی شوهرمی لعنتی؟؟؟ازت متنفرممممممم میخوام بمیریییییییییییی.(گریم گرفت)

-        خفه شو . گوشاتو باز کن ببین چی بت میگم. من واسه تو و بچه بازیات وقتی ندارم. حوصله کل کل با تورم ندارم. پس مث بچه آدم بشین درستو بخون .به پرو پای منم نپیچ الکیم واسه خودت درسر نساز.

-        به تو ربطی ندارههههههه هر کار بخوام میکنم. ناراحتی طلاقم بده .

-        نمیشه .به سند ازدواجت نیاز دارم.

-        چی؟چه نیازی؟؟

-        دیگه به تو ربط نداره . گمشو برو نبینمتااا.

-        کثافت عوضی خودت گمشووو.تو عشقمو گرفتی . انتقام میگیرم . عشقتو ازت میگیرم لعنتی. عزیزتو میکُشمممممممممم. حالم ازت بهم میخورهههههههههههه (یکی محکم زدم تو گوشش)

-        تو غلط میکنی . از مادر زاییده نشده دختری که دستش رو من بلند شه .(یکی زد تو صورتمم .انقد محکم بود که گوشه لبم پاره شد.پرت شدم روتخت.)

روم خم شد.فکش منقبض بودو انگار از چشماش  خون میچکید . یکی دیگه زد. بلند بلند داد میزد و دهنش تکون میخورد . ولی من هیچی نمیفهمیدم جز صدای گوشیم. ارسلان بود که پشت هم زنگ میزد .گِریَم اوج گرفته بود. زیر دستای قوی سپهر جون میدادم . صدای ضربات دستش تو خونه میپیچید اونم انگار حالش دست خودش نبود تا میتونست میزدو من هیچی حس نمیکردم... هیچی... آروم آروم چشمامو بستم...


رمان عشق یعنی بی تو هرگز...(6)

واقعا نمیتونم تحملش کنم . ادای بابابزرگارو در میاره . خیال میکنه خیلی بزرگه . خوبه حالا همش 28 سالشهاااا. غضمیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت ...



اعصابم خیلی خورد بود واسه همین کیفمو برداشتمو از ویلا زدم بیرون... تو باغ داشتم به سمت در خروجی میرفتم که گفت:

- میری با ارسلان جوونت بیرون؟؟

- به تو ربطی نداره...

- اون که بلهه ولی خواستم جهت اطلاع بگم زنگ زدم گفتم دست از سر خانوم من بردار ... اونم بغض کرد بچه سوسول گفت چشــــــــــــــــــــــــــــــم.

بعدشم گوشیمو سمتم گرفت (به منظور اینکه بیا بگیرش)

اولش فک کردم واقعا اینکارو کرده ... ترسیدم ... بعد از دو سه دقیقه که ارسلان اس داد "الو عزیزم؟؟؟" خیالم راحت شد...



وقتی رسیدم خونه، عمو و زن عمو با بچهاشون رو مبل نشسته بودنو تلویزیون میدیدن ...عمو رو که دیدم داغ دلم تازه شد...



اصن چرا باید با عموم زندگی کنم؟؟؟ چرا وقتی مامان بابام تنهام گذاشتن خالم یا داییم نیومد سراغم؟؟؟

فشار زیادی روم بود... به خودم که اومدم دیدم زن عمو داره نگام میکنه و منتظر سلام منه...

- سلام مهری خانوم .

- سلام دخترم ... رنگت پریده . حالت خوبه؟

- آره خوببم.

عمو:- به ما سلام نمیدی رها جان؟؟؟

- سلام عمو ...

با چشم به آرزو اشاره کردم که بیاد تو اتاقم.

- سلام چته؟؟چرا انقد پکری؟؟

- بخاطر اون غضمیت.

- غضمیت کیه؟؟؟ارسلان ؟؟؟

- آرزو میزنم بری فضانورد شیااااااااااااا . اون بیچاره کی عصبانیم کرده که بار دوم باشه؟؟؟

- آهان پس موضوع شوهرِته.

با این حرفش جوش آوردم شروع کردم ویشگون گرفتن.

- دختره ی پرو چندبار بگم انقد شوهر شوهر نکن؟؟؟

- آییییییییی آیـــــــــی آییییییییی غلط کردم رها کبود شد فردا عروسیته عمتو قسم آروم بگیر میخوام لبا...

- غلط کردم عروسیمهههه

- خب باشهههه آییییییییییی عروسی منه ول کننن...

- آفرین

دستامو بهم زدمو احساس پیروزی کردم...

- خب حالا سر چی دعوا کردین؟؟

- اوووووووف اولش که رفتم خونشون شروع کرد تیکه انداختن...میگفت ندید پدیدم... خب خونش خیلی قشنگ بود...

- والا من که تاحالا خونشو ندیدم ...قبلا ایران زندگی نمیکرد سارینا میگفت بخاطر تو ویلایی گرفته...

- چی؟؟!!! برو بابا ... من کی از ویلایی خوشم اومده؟؟؟تازه یه عالمه هم سگ داره...

شروع کرد خندیدن.

- واییییی رها از دست تو .سگ که ترس نداره .

- دارهههههههههههههههه.

- خب بعدش؟؟؟

- بعدشم تو گوشیم سرک کشید همه اسامو که به ارسلان داده بودم خوند... گفت یه خیانت کارمممم ( بغضم گرفت)

- آخی عزیزم  حالا ناراحت نباش اون یه چیزی گفته...

- قیافه پکرمو که دید با شیطنت گفت:- لباسایی که واست فرستادیم خوب بودن؟؟؟

- آهـــــــــــــــــان راستیییییییییی بی ادببببب اونا چی بود فرستادی هان؟؟؟؟ بزنم داغونت کنم؟؟؟؟؟؟ آبرو منو میخوای ببری؟؟؟؟

- نه به خدا عصبی نشو حالا .ضرر داره واسه پوستت فردا میخوای عروس شی زشت میشیاااااا. 

اینو که گفت پا به فرار گذاشت کل خونرو دنبالش دوییدممممم. 

بچــــــــــــــــــه پرو



تقریبا یه هفته گذشته بود که زنگ زدم نهال.

- بله؟؟؟

( انقد باحال گفت بله انگار که شماره غریبه افتاده داشتم از خنده میترکیدم)

- سلام خانوم .

- سلام بفرمایید.

(وایییییییی این یه چیزیش میشهااااا خل . هنوز انگار نشناخته)

- از تیمارستان فارابی تماس میگیرم .به ما اطلاع دادن نهال جهانگیری از تیمارستان فرار کرده پیش شما اقامت دارن...

- چی؟؟؟ .... یه لحظه... مهسا توییییییییییییییییییییییی؟؟؟؟

با خنده گفتم :- آره دیگه مگه شمارمو سیو نکردی انقد گیج میزنی؟؟؟

- چرا . خواب بودم بیدارم کردی دیگه به شمارش نگا نکردم جواب دادم فقط... دختره ی بیشور تو خجالت نمیکشی؟؟؟ 

- خب به من چه . من  به قصد اذیت زنگ نزده بودم .تو خودت مُجباتشو فراهم کردی...

- چه روییم داری ... کارتو بگو خوابم میاد.

- اِاِاِاِاِاِاِ؟؟؟؟ خب پس بگیر بخواب...

- اذیت نکن حالا که بیدارم کردی بگو  دیگه 

- هیچی میخواستم یاد آوری کنم که فرداشب ...

- عروسیته میدونم.

- ...

- الو؟

- بله؟

- واییییییی رها خیلی چیز شدیاااا. بس کن دیگه . باید باهاش کنار بیای .

- اوهوم . حق باتوه.اوکی کاری نداری؟

- نه دستت درد نکنه بیدارم کردی . ایشالا یه شبی نصف شبی جبران میکنم.

- لطف دارید شما

- پرو قطع کن دیگه

- نه . اول تو قطع کن.(ادای این دختر لوسارو در آوردم نهالم همراهیم کرد :D)

- نه اول تو...

- نه نهاللللل

- اههههه حالم بهم خورد بای بابا بای.

- خدافظ.



دلم واسه دوستام لک زده بود... واسه همین زنگ زدم درسا.

 درسا :- سلام دوستم خوبی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

- سلام درسا خانوم . مرسی تو خوبی؟؟؟

- مرسیییییییییییییییییی. چه خطرا؟؟

- هیچی سماوری. تو چه خطر؟؟

- منم هیچی سلامتی.

- درسا زنگ زدم ببینم فردا میای؟؟

- کجا؟؟

(واییییی خدایا چه دوستای به فکری دارم من )

- تولد آقای شجاع. عروسیم دیگه...

- راستش... نمیدونم ...آخه مامانم...

- من راضیش کنم حله؟؟؟

- آره ...

- گوشیرو بده بهش...

کلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی با مامان درسا چونه زدم تا رضایت داد درسا بیاد عروسیم...

خانوم خیلیی خوبی بود ... خیلی مهربون بود...



تلفنم که با درسا تموم شد زنگ زدم پرستو:

با بوق دوم برداشت:

پرستو :- سلاااااااااااااااااااااااااااممممممممممم 

- اییییی جیغ نزننننننن

- بی احساس...

- خب چرا جیغ میزنی؟سلام خوبی؟

- مرسی تو خوبی؟

- نه بابا 

- چرا چون فردا عروسیته؟

- چه عجب تو یادت بود...

- بلهههههه من کلی تدارک دیدم برات...

- شما بیجا کردی...بجا اینکه عزا بگیری تدارک میبینی؟؟؟

- اِاِاِاِاِ بی ذوق...

- واییی شماها درک نمیکنین چی میکشمم.

- ای بابا ...

- میای دیگه؟

- اممممم بلهههههههههههه

- ممنونم .جبران میکنم.

- این چه حرفیه .رها مامانم کارم داره فلا بای.

- بای عزیزم .



اووووووووووووووف به لطف خدا تموم شد ... چه مسئولیت سنگینی رو دوشم بودا...



هوا تاریک شده بود... همزمان با درس خوندنم به ارسلان اس میدادم این چندروز اصلا وقت نکردم درس بخونم...

- رهاااااااااااا؟

- بله زن عمو؟؟؟

- دخترم بیا تلفن...

پاشدم رفتم بیرون از اتاق...



- بله؟

- سلام...

اووووووه از صداشم غرور میباره ... 

- بفرمایید .

- فردا ساعت 7 منتظرتم .سارینا واست آرایشگاه گرفته 

- باشه 

- فعلا

بووووووق بوووووووق بوووووووووق

تا خواستم چیزی بگم قطع کرد .پروییییییی بی ادببببببببببب .



خدا بخیر کنه.

رفتم سمت اتاقم روی تختم نشستمو تو فکر فرو رفتم.



درست 5 ماه پیش بود که با ارسلان رفته بودیم کافی شاپ... یادم نمیره که چه قدر خوشحال بودم.میخندیدیمو شوخی میکردیم گوشه ی کافی شاپ یه پیانو بود که هرکس دوست داشت میشستو آهنگ میزد ... به اصرار ارسلان منم نشستم پشتش... 

پیانو خیلی دوس داشتم ... واقعا با عشق یاد میگیرفتمش... شروع کردم به نواختن اونقدر دقیقو حرفه ای میزدم که نگاه همه روم بود.آروم زیر لب برای ارسلان زمزمه کردم(آهنگ فراموشی:مادمازل)



((هــــــــــــــی تنهـــــایی بـــــــــــــی صدایی  از تکرار ترسیدن ...

زخمــــو دردا ترس از فردا به پوچــــــــــــــــــــــــی رسیدن ...



با تـــــــــــو فراموشم میـــــــــــــشه واسه ی همیــــــــــشه دستای سردم

با تـــــــــــو فراموشم میـــــــــــــشه واسه ی همیــــــــــشه ترکای قلبـــم



منو ببر از ویرونــــــــــــــــــــــــی از ابرای بارونــــــــــــــــــــــــــی

تو حرفای نگفتمو میدونــــــــــــــــــــــــــــــــــــی



منو ببر از ویرونــــــــــــــــــــــــی از ابرای بارونــــــــــــــــــــــــــی

تو حرفای نگفتمو میدونــــــــــــــــــــــــــــــــــــی



از این کوچــــــــــــــه با تــو میـــــــــــــــرم چون تویـــــــــــــی مسیرم

مثل خورشـــــــید صبح امــــــــــــــــــــــــید تو دستات جون میگیـرم



با تـــــــــــو فراموشم میـــــــــــــشه واسه ی همیــــــــــشه دستای سردم

با تـــــــــــو فراموشم میـــــــــــــشه واسه ی همیــــــــــشه ترکای قلبـــم))



همه برام دست زدنو ارسلانم یه لبخنده قشنگ بر لب داشت...

بهش گفتم:وایییییی ارسلاان آرزوم بود یه روز واسه مردم بزنم..گفت:خوش حالم که تونستم یکی از آرزوهاتو بر آورده کنم... خوشالم که یه خانوم هنرمند دارم...



باصدای گوشیم از افکارم جدا شدممممم. اییییی خیر نبینه هرکی هست منو از لحظه های خوب زندگیم جدا کرد ایششششششش.

صدامو نازک کردمو گفتم:

- بله؟

- سلام خانوم خانوما.

- سلام شما؟

- منو یادت نمیاد ناز نازی؟؟؟؟

- آقای محترم کارتونو بگید ...

- رها جونم کار من شمایی ( قهقه زد)

(با خودم گفتم: این حرفش چه آشناس کی گفته بود بهم ؟؟؟آهان .سپهر... ولی این که سپهر نیس....)

- چی از جونم میخوای عوضی؟؟(یهو یادم اومد که خود نا*ک*س*شه )

- خودتو میخوام...

- خفه شو.

- شنیدم با سپهر میرین خونه بخت (قهقه)

- به تو ربطی نداره...

- اِاِاِاِاِاِ اشتباه میکنی نفسممم به من خیلیم ربط داره...

- ساکتشوووووو ک*ث*افت

- بهم بگو دانیال جونم ...

قطع کردممممممم از عصبانیت نفسمو تند شده بود اوووووف هیچ وقت نخواستم به زبون بیارم ولی ازش میترسم...





گوشیمو خاموش کردمو پرتش کردم رو تخت .نشستمو سرمو گذاشتم رو زانوهام.



خدایا آخه چرا؟؟؟چرا من سرپرست ندارم؟؟چرا هیچ کس نیست مواظبم باشه؟؟؟چرا هیچ کس نجاتم نمیده؟؟؟خدایا اگه بابا داشتم مامان داشتم این دانیال عوضی اینجوری اذیتم نمیکرد ...خدا میترسممممممم کمکم کن مواظبم باش.

سراغ دفتر خاطراتم رفتم ...

دفتری که لحظه به لحظه زندگیم توش بود ... همه خاطرات تلخم...



ورقش میزنمو به یه صفحه سفید میرسم...

خودکارمو بر میدارم:



(( بی تو چگونه باورم شود برگهای زرد باغ دوباره سر سبز می شود. ای مسافر همیشگی بی تو، من به انتها رسیده ام ...از کدام آشنایی از کدام عشق با تو گفتگو کنم ؟ من به سوگ عاطفه ها نشسته ام بی هدف به هر طرف کشیده می شوم به یاد تو عزیزِ سفر کرده. از چشمم چون اشک سفر کردی .بی تو چه کنم؟



همشو داشتم یه عشق ارسلان مینوشتم... چشمام خیس شدن... منو ارسلان فردا از هم جدا میشیم... میدونم سپهر پای حرفاش نمیمونه...

عشق ما آسمونی بود...

(اشکم چکید روی دفترم)



ای تمام زندگی من ... ای همه دنیای من ...در نبودم اشک بر رخ زیبایت نشیند... ای مهربانم... به سوی من بیا ... شب ها که بی تو آسمانِ چشمم ابریست به خوابم بیا... ای که دستانت گرمای امیدو نگاهت عشق سوزان دارد... به کمکم بیا... ای تویی که مهتابی ترین شب ها را برایم میسازی... اگر رفتم به یادم باش...



نمی خواهم از غم بگویم ... از مرگِ عشق ... اما عاقبت ما نیز این چنین بود ... در بستر عشق ... عاشقانه می سوزیم ... ققنوس وار به آسمان میرویم و بر ابرها قدم میگذاریم... آن روز است که بین ما مانعی نیست... من ،تو . دستانمان یک دیگر را در آغوش میگیرندو در چشمانمان اشک شوق حلقه میزند ... آن روز است که طعم واقعی عشق را خواهیم چشید ... من به آن روز ایمان دارم ... روزی شاید جسمِمان در زیر خاک  و دور از هم باشد  اما... روحمان باهم گره میخورد...))





دیگه توان نوشتن نداشتم خودکار تو دستم شل شد ... دفترو بستمو سرمو رو تخت گذاشتم.تنها همدمم خدا بود و اشکام.



رو زمین نشسته بودمو سرم رو تختم بود .پلکام داشت سنگین میشد که زن عمو اومد تو اتاقم فک کرد خوابم منم تکونی نخوردم.

- ساجدین طفلک هرروز گوشه گیر تر میشه... یعنی دلیلش ازدواجه؟

- نمیدونم والا مهری خانوم ... خدا ازمون بگذره.

- من احساس میکنم خودشم دوس داره زود تر بره از اینجا.

- مهری خانوم هیسسسسس بیا بریم دیگه کار از کار گذشته فردا عروسیشونه...



خدایا منو میبینی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اشکی از گوشه ی چشمم سر خوردو به خواب رفتم...

*********************************************************



- رها؟؟؟؟عزیزممم؟؟؟ رها؟؟؟

صدا گنگ بود ... ولی متوجه میشدم که صدام میکنه... شوق خاصی تو صداش بود...



- رها؟؟رها؟؟

خواستم بُدوام که نگاهم به لباسم افتاد بلند ، پف، سفید،  خیلی سنگین... به سختی تو دستام گرفتمشونو رو صدا دقیق شدم...

- رها؟؟؟زود باش دیگه...

به اطراف نگاه کردم ... تا چشم کار میکرد گندم زار بود...

آروم قدم بر میداشتم... خورشید نارنجی بود انگار داشت غروب میکرد..

- رها؟

صدا واضح بود ... ارسلانم بود ...تشخیصش دادم...

- رها؟؟؟بهم نگا نمی کنی؟

- ارسلان .

پشت سرم بود... برگشتمو دستاشو گرفتم داغ بود ... دستم سوخت دستمو کنار کشیدم...

- چقد داغی...

- رها این لباس خیلی بهت میاد...

- ارسلا... 

متوجه دستای سفیدم شدم... رنگ گچ شده بود خودم سردیشونو حس میکردم. به بازوهام نگاه کردم سفیدِ سفید . تو اون لباس سفیدو پفِ عروس گم شده بودمو لحظه به لحظه سفید تر میشدمو یخ میبستم...

- رها به من نگاه کن...

تو چشماش نگاه کردم... چهرمو تو چشای تیله ایش دیدم.. وحشت زده شدم... مث روح شده بودم سفید ِسفید...جیغ کشیدم...

صدای باد اومد نمیتونستم به ارسلان نگا کنم گرماش منو میسوزوند...

- ارسلان...

دستشو رو موهام کشید ...

- موهات یخ بستن...(خیلی ریلکس بود خیلی)

دستمو به موهام زدم .خورده های یخو زیر انگشتام احساس کردم ... از ته دل جیغ زدم.... صدام پیچید ... توفان شدو خورشید به رنگ ابی در اومد .سر جامون ایستاده بودیم اما انگار ارسلان ازم دور  میشد یه عروس شده بودم یه عروس مرده...



دست یه مرد بود که بازوهامو گرفت صورتش محو بود... منو برد سمت اون خورشید هر لحظه سرد تر میشدمو از سرما تنم به سوزش در اومده بود جیغ کشیدمو از ارسلان کمک خواستم حتی برنگشت نگام کنه...



با ترس از خواب پاشدم .

عرق کرده بودم ولی سردم بود پتورو کشیدم رو صورتم. چشمامو بستم.



- رها؟؟؟رها دخترم؟؟

- هوم؟

- پاشو عزیزم .پاشو صبح شده .سپهر منتظرتهاا.

- بذار بخوابم زن عمو.

- پاشو دختر تنبلی نکن...

- اووووووووف





خیلی حس بدی بود... تا الان باور نداشتم دارم ازدواج میکنم... 

صبحونمو نخوردمو یه مانتوی صورتی با شلوار سفید پوشیدمو رفتم بیرون...

تو جنسیسش نشسته بود. عینک افتابیشم طبق معمول رو چشش بود .

- سلام.

- سلام. کمربندتو ببند که دیره.

- باش

هیچی نگفتیم تا رسیدیم آرایشگاه .

جای شیکی بود ...

یه خانوم نسبتا سن دار با دوتا دختر جوون به استقبالم اومدن.انگار سارینارو میشناختنو رو این حساب کلی تحویلم گرفتن.

- خب عزیزم دوس داری موهاتو چجوری کنی؟

- (من که هیچ علاقه و شوقی نداشتم گفتم:) فرقی نمیکنه.

- خب به نظر خودت چه جوری بهت بیشتر میاد؟

- نمیدونم خانوم فقط زودتر تموم شه

- باشه عزیزم صبرو تحمل کن می دونم خیلی مشتاقی

اووووووووووووف خدایا ...

کارش که تموم شد تو آینه به خودم نگاه کردم... واقعا زشت شده بودم...ابروهامو تمیزتر کرده بود و به طرز ماهرانه ای موهامو بالا سرم جمع کرده بود.یه تاج تلی که روش پر نگین بودم رو سرم گذاشته بود . هیچیش مشکل نداشت ولی هرچی به خودم نگاه میکردم احساس میکردم خیلی زشت شده بودم...بلند شدم ایستادم... تورمو رو سرم نصب کرد. گردن بندمو گردنم انداختم. چشمم به گردنبند ارسلان خورد به خودم گفتم: تو دیگه کی هستی ؟چه طوری روت میشه؟؟؟اشک تو چشمام حلقه زد...به صورتم چنگ زدمو فحش به خودم کشیدم:دختره ی احمق داری بهش خیانت میکنی ... (یه جورایی دیگه خودمم داشتم باور میکردم یه خائنم... ولی من که گناهی نداشتم... یه بچه بودم که زوری از عشقش جداش کردن...) ایشالا بمیرم راحت شمممممم...لعنت به من لعنت به سپهر لعنت به عشق...



- رها جون آقاتون اومده(اینو دستیاره مهدخت خانوم(آرایشگره) گفت)

کت لباسمو پوشیدم.گوشه دامنمو گرفتمو از ساختمون خارج شدم...

فیلم بردار کلی دستور میداد ...

- ببین از در ساختمون میای بیرون لبخند میزنی .صب میکنی دست گلتو بهت بده .



با کلی لبخنده مصنوعی و اِشوه خرکی بلاخره سوار ماشین شدیم...

راجب تیپش ، منظورم سپهره، میشه گفت اون موقع احساس خاصی نداشتم ولی الان که فک میکنم میبینم خیلی خوب بود.یه کت و شلوار مشکی  با کروات نقره ای و پیرهن سفید زیرش.



سپهر:- هیچ کودوم از دوستام و همکارام دعوت نشدن...

- چرا؟

- چون نمیخوام کسی بدونه...

- آهان .آره چون میخوای به کثافت کاریات ادامه بدی...

دستشو با حالت تهدید که بخواد بزنه گرفت جلو صورتمو گفت :- حواست باشه چی میگی.

- (نیشخند انداختم)

- ...

- من همه دوستامو دعوت کردم...

- مال مفتو دل بیرحمِ دیگه .با خودت گفتی شام که مفته بذار بگم بیان.

- نخیر من مث تو شیله پیله ندارممممممممم کثیییییف

- خفه شو (یه سیلی محکم زد تو صوردتم)

دستمو گذاشتم جایی که سیلی زده بود. اشکم ریخت. اروم گفتم:- همین امشب خودمو میکشم... همه راحت میشن...





- هر غلطی دلت میخواد بکن.



 همه عروسا خوشحال بودن ... ولی من گیر یه عوضی افتاده بودم که گویا دست بزنم داشت... انقدر گریه کردم که آرایشم بهم خورد...

تا باغ هیچ حرفی نزدیم.باغش تقریبا جای با صفا و بزرگی بود... 



با همه سلام و احوال پرسی کردیم...

درسا و پرستو و نهال عالی شده بودن ... چش همه پسرا روشون بود ...



پرستو یه لباس کرمی پوشیده بود که جلوش ساده بود ولی پشتش دنیایی بود . نهالم یه پیرهن نسبتا بلندِ یاسی پوشیده بود و درسام یه لباس پف کوتاه عروسکی به تن داشت  که خیلی بهش میومد .

پرستو سمتم اومدو گونمو بوسید.

پرستو:- واییییی چ جیگری شدی لا مصب...

نهال:- هـــــــــــــــــــــــی دیگه هیچی واسه ما نمیمونه همش میشه مال خانوم...

من:- چیــــــــــــــــــــــی؟؟؟

نهال:- پسمل

من:- نکه تو خیلی پا میدی... مث برج زهر مار قیافه میگیری همش که.

نهال :- اصلشم همینه.

درسا:- هووییییی گم شین دیگه بذارین دوستمو ببینم.

من:- چه خوشگل شدی درسا.

درسا:- وای مرسیییییی

پرستو:- رها بیا چند تا عکس بگیریم



همینطور گرم حرف زدن بودم که سپهر دستمو کشید و گوشه ای برد...

- رها باید یکم برقصیم نه؟

- اووووووووف



داشتیم میرقصیدیم... همه نگاها رو ما بود که یهو درخشش یه جفت چشم ترسناک و آشنارو احساس کردم...

اطرافمو نگاه کردمو نگاهم با نگاهش بر خورد کرد..



- نههه

سپهر:- چیزی گفتی؟

- نه.نه

خودِ پست فطرتش بود. الان که فک میکنم میبینم خیلی کثیفتر از اون چیزی بود که فک میکردم.دانیال یه موجود عوضی بود...

نگاهش بهم تهدید آمیز همراه با لبخندی بد...لرزه به تنم انداخت به سپهر نزیدکتر شدم که این کارم با نگاه متعجبش رو به رو شد.



همه برامون دست زدنو سوت کشیدن...رفتیم و تو جایگاه عروس داماد نشستم...

آرزو رو تازه دیده بودم یه لباس بلند مشکی تنش بود که وسطش یه تیکه سفید داشت ... بهش میومد...با اون کفاشای پاشته 10 سانتی طوری راه میرفت که از خنده ترکیده بودم...

سارینا موهاشو بالای سرش جمع کرده بود و میشه گفت از همیشه جداب تر بود...به لباس کوتای بادمجونی تنش بود که اندامشو به خوبی نشون میداد...

سارینا به آرزو ملحق شد و باهم سمتم اومدن... من  تو جایگاه عروس دادماد نشسته بودمو سپهرم کناری ایستاده بودو گیلاس بدست با مردا حرف میزد...

- سلام زن داداش... خوشگل بودی خوشگل تر شدی

- ممنونم توم همینطور.

آرزو:- وایییییی سارینا ببین سفید چقد بهش میاد ... خوشبخت بشی عزیزممممممم.

با این حرفش چنان چشم غره ای رفتم بهش که حرفشو پس گرفت .

اون دوستای جلبک مغز من فهمیدن نباید این جملرو بگن این آرزو نفهمید .



دستمو گرفتنو بردنم وسط میرقصیدمو خانوما دورم حلقه زده بودن ...فیلم بردار  داشت فیلم میگرفت که برقا واسه رقص نور خاموش شدن...خوشم اومد حسابی خورد تو ذوقش... دختره ی پروووو هی دستور میده(فیلم برداره)... دیگه میخواستم برم بشینم. سر درد شدیدی گرفته بودم که دستی دور بازوم حلقه شد...تنم یخ بست...گرمای دستش نا اشنا بود... خواستم بازومو از دستش رها کنم که گذاشتن لباش رو لبام شوکم کرد...ناخود آگاه چشمامو بستم. شوکه شده بودم برای چند ثانیه هیچ حرکتی نکردم انگار تو این دنیا نبودم صداهای اطرافمو نمیشنیدم  که یهو به خودم اومدم چشمامو باز کردمو خودمو ازش جدا کردم ... چراغارو روشن کرده بودنو همه دورمون ایستاده بودن ... تازه متوجه شده بودم چه خبره... رنگ نگاه سپهر فرق داشتو چشماش قرمز بود... شاید اون موقع اینو فقط من فهمیدم...تنم از سرما رو به گرمای عجیبو آزاردهنته ای میرفتو این گرما با صدای مهمونا که میگفتن عروس دومادو ببوس یالا گُر میگرفت...بازوهامو بیشتر فشرد ...با تردیدو التماس نگاش کردم... ولی ظاهرا  سپهر تو حال خودش نبود...



خودمو عقب کشیدمو به سمت دستشویی قدم های تند برداشتم... رفتارم تحت کنترلم نبود گریه میکردمو میدوییدم...با هق هق وارد سرویس بهداشتی شدم...همش میگفتم:چرا ؟؟؟چرا سپهر؟چرا این کارو کردی؟تو قول داده بودی کاری باهام نداشته باشی...

یه دستمال برداشتمو محکم کشیدم رو لبام هرچی میسابیدم لکه ی گناه از روش پاک نمیشد... نمیخواستم به ارسلان خیانت کنم... نمیخواستم... زیر لب با گریه زمزمه میکردم : اون که میگفت کاریت ندارم... خدا...

یهو درِ سرویس بهداشتی با شتاب بسته شد... دانیال بود... اصن نفهمیدم کی اومد تو...

از ترس عقب عقب رفتمو خوردم به دیوار...پشت سرش درو قفل کردو به سمتم اومد...اون یه قدم جلو میومدو من خودمو جمع تر میکردم... با لبخند بدی که داشت گفت:

- خیلی خوشگل شدی عسلمــــــــــم

چندشم شد.

دستشو رو بازوم کشید...

- به من دست نزن..

- اِاِاِاِ؟؟؟چطور اون سپهر حق داره بزنه من حق ندارم؟؟؟

- عوضی فاصله بگیر.

- ببینم اون بچه کو** چی از من بیشتر داشت هان؟؟

- گمشو برو تا جیغ نزدمممممممم

دستشو گذاشت رو دهنمو گفت :

- هرچقد دوس داری جیغ بزن.

انگشتشو رو بازوم میکشیدو با هر حرکتش نتم مور میشد . سرشو زیر گردنم بردو نفساشو فوت کرد رو گردنم ...



گریه میکردمو با دهن بسته فوحشش میدادم... حرفام خیلی نامفهوم بود ولی قصد داشتم خودمو از دست اون حیون نجات بدم...

گردنمو بوسیدولاله ی گوشمو گاز گرفت ...

میخواستم بمیرم...

دستامو تکون میدادم تا یه چیزی پیدا کنم بکوبم تو سرش ولی هیچی به دستم نمیومد.

دستشو از رو دهنم برداشت تا ببوستم که جیغ بلندی کشیدمو زانومو آوردم بالا...

از درد به خودش پیچیدو منم بدو رفتم طرف در ... بازش کردمو با وحشت دوییدم بیرون...



سرویس بهداشتی گوشه ای از باغ بودو با مهمونا فاصله داشت...ازش کمی فاصله گرفته بودم که دویید سمتم .سرعتش زیاد بود... ولی هنوز دستش  بهم نرسیده بود... نفس کم آورده بودمو قدرت جیغ زدن نداشتم ... با تمام توان میدوییدمو تو دلم خدارو صدا میزدم...

خدایاااااااااااا من یه روز خوش نداشتمممم خداااااا آبرومو بخررر نذار از عشقم جداشم خداااااا نجاتم بده ...



بلند داد زد:- فقط یادت نره دست از پا خطا کنی آبروتو میبرم...

صداش تو گوشم پیچید...



از ته دل داد زدم خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا.





دیگه نایی نداشتم به عده ای از مهمونا رسیده بودم...دستمو به یه صندلی گرفتمو روش نشستم پشت هم نفس عمیق میکشیدمو سرفه میکردم که یکی از مهمونا که نمیشناختمش گفت:

- بفرمایید عروس خانوم که اینجاس.

پرستو و نهال و درسا اومدن سمتم...دیدمشون دیگه نتونستم تحمل کنمو گریه کردمممم... انقدر که نیمی از مهمونا دورمون جمع شده بودنو میپرسیدن چی شده...سپهر که دید جو افتضاحه به سمتم اومد ... خودمو عقب کشیدم چشمای خمارو قرمزشو جمع کردو گفت وانمود کن پات پیچ خورده...اولش نفهمیدم چی گفت ولی بعدش متوجه شدم...

پسره ی بیشووووووووووووور حتی حاضر نشد بپرسه چی شده...ازش متنفرممممممم.

به من تجاوز شده بود... ولی کی دل شکستمو میدید؟؟؟ میخواستم مث بقیه عادی زندگی کنم ولی انگار روزگار با من پدر کشتگی داشت ...



شام سرو شد و عروسی تموم شد ...هیچ حرفی نزدم حتی یه کلمه انگار هنوز تو شوک بودم...سوار ماشین شدیم...

تو راه بودیم ماشینا پشتمون بوق میزدنو دیوانم کرده بودن...

- واییییی ساکت شین دیگه...

- عروسی این چیزارم داره...

- تو یکی خفه شو...

- هوی هوییییییییی ...

- خفه شو نامردددد خفه شووووو همش تقصیر توه ...اگه اون کارو نمیکردی من نمیرفتم دستشویی اگه ....(حرفمو ادامه ندادم)من که به اندازه کافی غم داشتم واسه چی زخمامو تازه کردی؟؟؟؟لعنتیییییی همش تقصیر توههههه (بازم گریه مهمون چشمام شد)

- چته تو؟؟؟چی میگی؟؟؟؟؟

- یادت نیست نه؟؟؟؟؟؟ولی من یادمه. یادمم میمونه لکه شده رو قلبم روحم جسممممممم .عوضیییییی من راضی نبودم اون کارت تجاوز محسوب میشه...

- اولا من نفهمیدم چی شد زیاد خورده بودمو مهمونا اصرار میکردن  ثانیا باید مراسمو طبیعی جلوه میدادیم.ثالثا هیچ قانونی نمیتونه زنمو ازم منع کنه...

- ساکت شووووووو ...

- کم میاری خواهشا حرف مفت نزن.

- بمییییییییییییییییییییییر لعنتیییییییی بمییییییییییر.

بازم گریه ... این مدت خیلی فوشش داده بودم ... دختر بد دهنی نبودم اما... با هیچ فحشی نمی تونستم تنفرمو نشونش بدمممممم...



شمام اگه جای من بودین همین کارو میکردین ...

رمان عشق یعنی بی تو هرگز...(5)

مدرسه که تموم شد با نهال درسا و پرستو رفتم خونه. باهم ناهار خوردیمو کلی حرف زدیم
نهال:- میگم رها عکس از سپهر نداری
-اههه بره بمیره عکس از کجا داشته باشم...
- نمیدونم گفتم شاید تو تولد آرزو انداخته باشید
 
راس میگفتااااااا تو تولد عکس انداختیم
 
-آره دارم صب کن بیارمش
پاشدم دوربینو بیارم که زنگ اف اف خونه خورد بی توجه درو باز کردمو رفتم تو اتاق ...
بلهههههههههه اینجارو باششش باز اینا فراخ بازی در آوردن .
-نچ نچ نچ خجالت بکشین . جلو دختر مردم لخت میشن ... نچ نچ نچ . مقنعتون کو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پرستو:- واییییییییی راس میگیاااا آقا رها حواسمون نبود نامحرمین .
مقنعشو برداشت سر کنه که گفتم :- بشین بینیم بابا کجام به آقاها میخوره ...؟
دوربینو روشن کردم .
-سلام... ! رها کجایی؟
یا امامزاده بیژن خودشه ... حالا چ خاکی تو سرم بریزم این از کجا پیداش شد؟(همه اینا فکری بود که در یک ثانیه کردم و بعد از یک ثانیه در با شدت باز شد...
 
من که کلا هیچ حرکتی نکردمو دوربین از تو دستم سر خورد ...
تنها چیزی که تشخیص دادم صورت متعجب سپهر بود که قصد داشت خودشو ریلکس نشون بده ...
اومد تو .
-سلام بچه ها .نمیدونستم مهمون داری رها.
به بچه ها نگاه کردم که داشتن زیر لب هرچی فوشو لعنت بود بهمون میفرستادن ...
-اگه در میزدی مشکلی نبود ولی الان ...اووووووف چیکارت کنمممم ادب نداری دیگه .. برو بیرون میام ببینم چی میگی.
-من زنگو که زدم درو باز کردی پس فهمیدین منم. تقصیره خودتونه
-من قیافه عبو...تو ندیدم(میخواستم بگم قیافه عبوستو ندیدم که ترجیح دادم از لفظ عبوس استفاده نکنم )
 
رفت از اتاق بیرون . یه نگاه به خودم انداختم... بلیزو شلوار معمولی .تو دلم گفتم خوبه ولش کن برو ...
 
رفتم بیرون با غرور خاصی رو مبل نشسته بود.
-بگو بینم باز چته اومدی اینجا؟اومدی بدبختیامو بیشتر کنی؟یه روز خواستم با دوستام خوش باشماااا
-بشین
ای الهی فرمون جنسیست گیر کنه تو حلقت مذخرفِ خشکِ نچسببببببب.
نشستم رو مبل رو به روش .
 
-میدونم که میدونی دوهفته مراسممونه .
-ایوایییییی واقعا؟؟؟؟؟؟؟؟؟آخیییییییی چ خوووووووووووووووب بسلامتی کی مردیم که مراسممون انقد زوده؟؟؟خدایا شکرت بلاخره به مراد دلم رسیدمممم.
-ساکت باش این بچه بازیارم بذار کنار
-چیه ؟؟؟؟ بدت میاد با یه بچه همزبون شی نه؟
-گوش کن
-نه تو گوش کن دفه آخری بود که ازت بی احترامی دیدم روشنه که؟
-نه
-پس بذار...
-رها من وقت کلکل با تورو ندارم
ای خدایااااااااااااااااااااا چه قد به این بشر رو دادی آخه مرتیکه مفت خورررررر بزنم داغونش کنم ...
-پس برو بیرون
-نیومدم چشمو ابروتو ببینم
-پس واسه چی اومدی؟هان؟
-اومدم بگمممم برام مهم نیست چی کار میکنی ... با کی میری... با کی میای ... ولی یادت باشه که حواستو جمع کنی اگه این موضوع فاش بشه قسم میخورم فقط آبرویه خودمو حفظ میکنمو میگم آره به من خیانت میکنه ... پس آسته میری آسته میای .در اون دهن لقتم قفل میزنی.
 
اخم کردمو گفتم:- عجبببب چه جالب ...تا حالا ندیده بودم کسی به طور کااااااااااااااااملا مستقیم بگه من خود خواهم ... عجب موجودی هستی توووو...
-من خودخواه نستم
-هستییییییییییییی . هستیی که به خودت اجازه دادی بیای این حرفارو بزنی.
-نیستم . اگه بودم میگفتم نمیذارم حتی پاتو از خونه بذاری بیرون ...
-نه بابا سردیت نکنه . مگه داری اسیر میبری؟؟؟؟؟؟؟؟؟ وظیفته که بذاریی . میبینی؟؟؟؟حتی عقایدتم خودخواهانس.
-بسه.
-اگه خودخواه نبودی به خودت اجازه نمیدادی به بدترین شکل وارد زندگی یه دختر بشی عشقشو ازش بگیریو تن به یه ازدواج صوری بدیییی . اگه منه بدبختو میبینی که هیچی نمیگم بخاطر اینکه چاره ای ندارمممممم بخاطر تو دارن از اینجا پرتم میکنن بیرون ...
-مشکلات خانوادگی شما به من ربطی نداره
-پس برو تو مسائل دیگمم دخالت نکن (داد زدم)
به سمت اتاق رفتمو به طور کاملا ناگهانی دستگیررو کشیدم پایینو در اتاقمو باز کردم که یهو احساس کردم یه تن بار روم خالی شد نگاه کردم دیدم ای خدایاااااااااااااااااااااا اینا دیگه کین؟؟؟؟ دستاشونو گرفتمو بردم تو اتاقو درم با شدت بستمممممممم ...
 
یه چند دقیقه گذشت انقدر عصبی بودم که همه ترسیده بودن از هیچ کودومشون صدایی نمیومد .اعصابم خورد شد انگار هنوز تو خونه بود  داد زدم :
-درم پشت سرت ببند  .
که در با صدای مهیبی بسته شد.
-پوووووووف شنیدین چیا میگفت؟؟؟بچه پروووو اومده تهدید میکنه.
پرستو نگاهی به نهالو درسا کردو گفت :- خودت فک میکنی شنیدیم یا نه ؟
با این حرفش یاد وضعیت اون موقمون افتادم . زدم زیر خنده .وایییییی خدایاااا ما چه سوتیایی هستیمممممم.
 
خدا بگم چیکارتون نکنه بعد 17 سال زندگی هنوز نفهمیدین آدم وقتی فالگوش وایمیسته نباید به در تکیه بده که به این روز دچار نشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نهال:- به من ربطی نداره من عقلم رسید اینا گفتن عمرا بیاد مث خر درو باز کنه تا بدرقش نکنه نمیاد تو اتاق.
-من غلط بکنم اونو بدرقه کنم
درسا:ای بابا حالا که چیزی نشده . فقط تو دلش کلی بهمون خندیده ...
-آره بابا چیزی نیست که فقط روزی صد بار در آینده میزنتش تو سرمممممم
 
نهال:- واییییییی ولی خیلی خوش تیپها نه؟؟؟؟؟؟؟
درسا :- اره بابا .از خدا عکسشو خواستیم خودشو داد . ای کاش یه چیز دیگه میخواستیم.
پرستو:- به صادق ما که نمیرسه (اول از همه خودش خندید .دختر بامزه ایه.)
 
بعد از کلی شوخی و خنده اونام رفتن خونهاشونو من تنها شدم ...
******************************
تقریبا ساعت 5 بود که آرزو با آرین اومدن خونه ... یه سلام مختصر دادم ... آرزو مثل خواهرم بود دوسش داشتم ولی رفتارام دسته خودم نبود ...
 
گوشیمو در آوردمو به ارسلان اس دادم "سلام ارسلان "
"سلام خانومی خوبی؟"
"مرسی عزیزم . تو خوبی؟؟"
"آره عالیمممم.  خبری ازت نبود گلم .کلی زنگ زدم بهت..."
"آره میس افتاده بود . ارسلان میتونیم هم دیگرو ببینیم؟؟"
"آره عزیزم هر وقت تو بخوای قبوله . "
"تا نیم ساعت دیگه حاضر میشم"
"اوکی بیا پایین منتظرتم "
 
 
موهامو فرق کج باز کرمو بردم پشت گوشم . یه مانتوی بلند با یه ساق پوشیدم کفشای عروسکسمو پام کردم و از خونه رفتم بیرون داشتم پله هارو پایین میرفتم که یهو تو راپله زن عمو رو دیدم که از پلها بالا میومد و نفس نفس میزد.
 
-        سلام رها . کجا دخترم؟
-        میرم خونه دوستم یه کتابیرو بگیرمو بیام (پشت بندش تو دلم گفتم خدایاااا ببخش منو که دروغ میگم)
-        باش دخترم .این آسانسورم ه یه روز در میون خرابه .قبل از تاریکی برگردا ...
-        چشم زن عمو
-        چشمت بی بلا .
رفتم سر کوچه که دیدم ارسلانم یه کم اون ور تره ...بهش سلام دادمو حرکت کردیم ...دستمو گرفت ...
احساس خوبی داشتم ...انگار همه زندگیم تو دستم بود ... سر انگشتام یخ شدن ... بهش نگاه کردم ...قیافه آرومی داشت ...ای کاش منم مثل اون آروم بودم . حس بدی داشتم . احساس میکردم دارم بهش خیانت میکنم ...
با لبخند گفت :- میبینم که گردنبندی که بهت دادم گردنته . دوسش داری؟
 
-        وایییییییییی آره از اون روز همش گردنمه . خیلی قشنگه .
-        قشنگیشو از تو دزدیده ...
در مقابل حرفش فقط سرمو پایین انداختمو لبخند زدم ...
 
باهم رفتیم یه باغ خیلی قشنگ و بزرگ که گوشه ایش کافه ای بود...
به اطراف نگاه میکردم که ارسلان گفت :- از اینجا خوشت میاد؟
-        اره اینجا خیلی رویایه...
-        صب کن عزیزم
رفتو یه زیر انداز آوردو یه گوشه خارج از دید مردم رویه چمنا پهنش کرد .
-        بشین رها الان یه چیزی میارم بخوریم ...
به درختای بید مجنون نگاه میکردم که چه زیبا سر پایین آورده بودنو گلای یاسی که با عطرشون خود نمایی میکردن ...
-        بیا عزیزم ...
 
با هم شروع به خوردن کردیم . رو به بید مجنون اشاره کردمو گفتم:
-        ارسلان برم اونجا وایستم با گوشیم چند تا عکس ازم میندازی؟؟؟
-        اره خانومم بریم
یه جا زیر درخت نشستمو زانوهامو بغل کردم ...یه جا به درخت تکیه دادمو یه جامو منو ارسلان دو طرف درخت نشستیم و با دستمون یه قلب ساختیم که این عکسو دادیم یکی از خدمه های اونجا  ازمون گرفت ...
همه چیزعالی بود هوا رو به تاریکی میرفت به پشت خوابیدمو رو به آسمون نگاه کردم ستاره ها میدرخشیدن ... ولی من اون بالا دنبال خدا بودم ... میخواستم ببینمش دردودل کنمو ازش بخوام یاریم کنه به ماه نگاه کردم سفید بود مثل یه عروس ...منم عروس میشدم ولی عروس غمگین ... ازدواج من یه ازدواج صوری بود ...:(
به همین چیزا فک میکردم که یهو دیدم ارسلانم با فاصله ازم دراز کشید.
-        رها اون ستارهرو میبینی؟؟؟
-        کودوم
با دست به یه سمته آسمون اشاره کرد
-        همون که پر نوره
-        اره میبینم
-        اون ستاره ی منه .همیشه هست... هرشب تو آسمونه... هیچ وقت جا نزد ...  هیچ وقت از نورش کم نشد ... حتی روزایی که آسمون ابری بودو لکه داشت بازم خودشو بهم نشون داد...
-        واییییییییی من ستاره ندارمممم خوش بحالتتت
-        اون ستاره مال هردومونه خوبه؟
-        اوهوم ...
-        رها جا  نزن باشه؟پیشم بمون.
-        باشههههههههههه J
-        دوست دارم ...
 
وایییییییی دلم هوری ریخت... به زبون آورد ...خدایاااا عشق پاکشو چه جوری جبران کنمم؟؟؟؟چجوری وانمود کنم منم مث اون پاکم وقتی دو روز دیگه عروسیمه؟؟؟؟
 
 
 
اون شب وقتی رفتم خونه سارینا و سپهر خونمون بودن ...
سارینا گفت بهتره فردا بریم محضر ... اولش مخالفت کردم یه حسی میگفت میتونم با مخالفتم عقبش بندازم اما وقتی که گفت به محضر خبر دادن همه امیدم کور شد ...
ناخودآگاه به سپهر نگاه کردم . هیچ حسی نداشت نه با تنفر نگام میکرد نه با عشق... خشک بودو سرد ...تو دلم گفتم بهتر هرچی کمتر بهت توجه کنه بیشتر به نفعته ...
 
 
صبح پنج شنبه اس. امروز میریم محضر...امروز زندگیم واسه همیشه تغییر میکنه.
 
تو آینه به خودم نگاه میکنم ...از این که به زبون بیارمش بیزارم ولی ... میترسم ... میترسم که همه چیزمو از دست بدم ... میترسم که ارسلان بگه که نمیتونه دل امید به یه دختر شوهر دار ببنده ... میترسم از زندگی که با سپهر باشه ... میترسمممم .از ازدواج تو این سن میترسم ... اشک از گوشه چشمم پایین میاد ...با انگشتم پاکش میکنم ...رو تختم میشینمو دفترمو باز میکنم
شروع به نوشتن میکنم ...
 
 
((مینوسیم ...مینویسم از چشم خیسم
مینویسم ...مینویسم از غم ... از درد ... از عشق ...
مینویسم ... مینوسم از تنهایی ... از بغض ...از اشک ...
مینویسم ... مینوسم تا بدانم که هستم ...
مینویسم از آن قطره اشکی که از چشم عاشقی چکید ...
 
مینویسم ... مینویسم از امید ... از آینده ... از خدا ...
مینوسم تا بدانم او هست ... در کنارم...
 
خدایا دلم گرفته، تنها کسم تویی تنهام نذار.خدایا دنیا بهم روی خوش نشون نداد کمکم کن به قولم عمل کنم .
 
کمکم کن جا نزنم ... من به اون قول دادم ...
خدایا تو دلم یه آتیشه . هیچ کس درک نکرد که عاشقم . همه گفتن یه حس بچگونس . خدایا تو که میدونی چه قد دوسش دارم بهم صبر بده . یاریم کن ...خدایا عشق منو ازم نگیر... سخته ... خیلی سخته ...
 
خدایا همه عاشقارو بهم برسون...))
 
زن عمو :- رها جان ؟؟ دخترمم بیا دیگه
اشکامو پاک کردمو گفتم:
-        اومدم زن عمو
دفترمو بستمو گذاشتمش تو کیفم ...
به گردن بندم نگاه کردم ... میدرخشید ،مثل چشمای ارسلان...
سریع مانتوی سفیدمو پوشیدمو یه شلوار سفید پام کردم ...با روسریه سفید ساتنی که بر سرم گذاشتم تیپم کامل شد. به چشمای طوسیم نگاه کردم خیلی ساده بود ... واسه همین مداد سیاهو برداشتمو یه خط چشم پررنگ کشیدم ... با این کار چهرم خیلی بیشتر از سنم نشون میداد ... این طوری بهتر بود ... نمیخواستم بچه باشم...رژ قرمزی برداشتمو رو لبام کشیدم... خیچ اثری از معصومت تو چهرم دیده نمیشد.. همینو میخواستم...
 
رفتم از اتاقم بیرون کسی خونه نبود ... پس همه پایین بودن ... سریع درو قفل کردمو اومدم بیرون...
پامو که از در حیاط بیرون گذاشتم سارینا بغلم کرد
-        واییییییییییییی زن داداش گلممم چه خوشگل شدههه.
-        ممنونم
تو دلم خندیدم ... اینا به جلف بودن میگن خوشگلی ...ههه
به سپهر  نگاه کردم... اومدو در ماشینو برام باز کرد .یه نگاه به سارینا انداختم به منظور اینکه تو جلو بشین که گفت :
-        من میرم پیش خاله .
نشستم تو ماشینو درم بستم.سپهر کنارم نشست .
-        صبح بخیر.
خیلی سرد گفتم:
-        صبح شمام بخیر.
تا نزدیکای محضر هیچی نگفتم که گفت :
-        نقاشیتون کامل شد؟؟
-        بله؟؟؟
-        چیز دیگه ای نداشتی بکشی رو صورتت نقاشیت کامل شه؟؟؟
-        نخیرررررر . همینجوری بهتره
بی ادبببببب به آرایش آدمم گیر میده .کنههههههههههههه
 
یه کم که گذشت رسیدیم محضر ...
 
با یکمی معطلی و امضای شاهدا و سپهر بلاخره نوبت به بله گفتن من رسید
 
-        دوشیزه ی مکرمه سرکار خانوم رها ذرین گل آیا بنده وکیلم شمارا با مهریه مشخص شده یک جلد کلام الله مجید ، سیصد و چهارده  شاخه گل رز و هزارو سیصد و هفتادوپنج سکه بهار آزادی، به عقد جناب آقای سپهر آرام در بیاورم ؟؟؟
 
 
اشک تو چشمام حلقه زد . خدایااا ارسلانو به تو سپردم.
-        عروس رفته گل بچینه.
اینو آرزو گفت که داشت بالای سر منو سپهر قند میسابید .
-        برای بار دوم میپرسم آیا بنده وکیلم ؟؟
به سپهر نگاه کردم ... خونسرد پایینو نگاه میکرد.
-        عروس رفته گلاب بیاره.
به قرآن نگاه کردمو دعا کردم همه عاشقا به عشقشون برسن
-        برای بار سوم میپرسم آیا بنده وکیلم؟؟؟
-        عروس زیر لفظی میخواد.
سپهر به سارینا نگاه کردو سارینا یه جعبه به سپهر داد... . با تنفر بهش نگاه کردم...
در جعبرو باز کردو یه گردنبدِ اسِ انگلیسیه پر نگین ازش در آورد... دستشو سمتم آورد و خواست گردنبندی که ارسلان داده بودو از گردنم باز کنه که اخم کم رنگی کردمو سرمو عقب کشیدم ...بدون اینکه گردنبند ارسلانو باز کنه اون گردنبندم گردنم انداخت ... به سارینا نگاه کردمو آروم زیر لب گفتم مرسی .اگه بیشتر حرف میزدم بغضم میترکید.
هیچی نگفتم که عاقد گفت:
-        عروس خانوم وکیلم؟؟
دستمو رو گردنبند ارسلان گذاشتم چشمامو بستمو با خودم خیلی کوتاه فکر کردم .خدایا ارسلانو تو قلبم نگه میدارم .. خدایا ببخش ...عاقبتمو بخیر کن...
خیلی آروم گفتم :- به یاد روح عزیز پدرو مادرم بله
حتی یه کلمه ام نگفتم با اجازه عمو و زن عموم... چون اونا منو مجبور کردنو حالا نیازی به اجازشون ندارم...
صدای هل هله ی خانوما بلند شدو مرداهم دست میزدن .سپهر یه حلقه ای که یه ردیف نگین روش داشت به انگشتم کرد. قلبم تیر کشید ... اشک از گوشه ی چشمم سر خورد . خواستم پاکش کنم که آرزو بغلم کرد و گفت :
-        وایییی دختر از بس قند سابیدم دستم ترکید تا بله رو بگی . خوشبخت بشی عزیزم
با این حرفش جوش آوردمو از خودم جداش کردم:
-        قرار نیست خوشبخت شیم ازش طلاق میگیرم .
-        خدا مرگم بدهههه. رهااا خجالت بکشش زشته همین الان عقد کردین این حرفا چیه؟؟؟
ازش فاصله گرفتمو سارینارو بغل کردم :
سارینا:- خوشبخت بشی عروس خانوم مبارکه .
زن عمو :- دخترم ایشالا هر لحظه زندگیت مثل عسل باشه .
من:- ممنون.
عمو که داشت شیرینی پخش میکرد به سمتم اومدو گفت :
-        پدر مادرت آرزوشون بود این روزارو ببینن خدا بیامرزتشون .
 
تو دلم گفتم (اونا هیچ وقت نمیخواستن همچین روزی رو ببینن روزی که دخترشونو زوری شوهر بدن... اون دنیا باید جواب پس بدی آقا ساجدین )
سپهر سمتم اومدو زیر گوشم گفت :
-        چی شد؟؟تو که بله رو گفتی .انتظار داشتم بگی نه هرگز.
-        حرف اصلی منم همینه به خودت نگیر مجبور بودم بگم بله.
-        ههه ههه ههه. خنده داره . عجیب نیست ؟؟داری بهش خیانت میکنی ولی دست میذاری رو یادگاریشو با من ازدواح میکنی ؟؟؟
-        من خیانت نمیکنم .
-        میکنی ... تو دیگه زنه منی.
-        نیستممممم.
-        ولی هر قانونی اینو تایید میکنه.
-        ازدواج صوری گناهِ بیچاره.
-        صوری نیست تو خودت گفتی بله
-        مجبور شدم .
زن عمو :- چیمیگن عروس داماد؟؟
-        هیچی زن عمو .
قلبم آتیش گرفته بود ... بهم گفت به ارسلان خیانت کردم L
 
رو سرمون نُقل پاشیدنو از محضر خارج شدیم .
**************************************************
از محضر که اومدیم بیرون زن عمو گفت برم وسایلمو بذارم خونه سپهر واسه همین رفتم خونه ساکمو بستمو با سپهر رفتیم خونش ...
تو ماشین که نشستم عینک دودی به چشمش زده بود ... یه بلیز سفید تنش بود که ظاهرا از زیر کتش پوشیده بود ... عینکشو که از چشمش برداشت رنگ داغ عسلیه چشمام خود نمایی کرد...
 
-        تا حالا روت نمیشد ظاهرمو آنالیز کنی نه؟
-        چیتو آنالیز کنم؟؟؟
-        ظاهرمو
-        (نیش خندی زدم )
رسیدیم به یه محله ای به نام بوکان ...
واییییی جای خیلی باحالی بود ... عمو از وضعیت مالی خوبی برخوردار بود و جای نسبتا خوبی زندگی میکردیم ولی اینجا واقعا انگار یه تیکه از بهشت بود همه خونها ویلایی درختای بلندو زیبا جلوی ورودی همه خونه ها هم یه باغچه ی بزرگ بود...
مسخ اون همه زیبایی بودم که یهو بوق زد و مردی در ورودی رو باز کرد . از ماشین پیاده شدم.
 
حیاط خیلی بزرگی داشت میشه گفت یه باغ واقعا زیبا بود ... یه راه سنگ لاخی طولانی بود که به در اصلی ویلا میرسید ... آروم حرکت میکردم که صدای پارس سگهای وحشی منو از خلوت خودم جدا کرد .
 
جیغ کشیدمو شروع کردم به دویدن که یهو یکی دستمو کشید و به سگا گفت هیییییییییییییییییییییششششششش .سگا دیگه پارس نمیکردن . آروم سرمو بالا آوردمو بهش نگاه کردم ... حدس میزدم سپهر باشه . به خودم که اومدم دیدم تو بغلش کز کردمو جمع شدم ...
سریع از بغلش بیرون اومدمو دوییدم سمت ویلا. در ورودی ویلا از زمین ارتفع زیادی داشت و میشه گفت بیشتر از 10 تا پله میخورد و میرفت بالا .پله هارو بالا رفتمو منتظر شدم تا بیاد درو باز کنه.
از پله ها بالا اومدو درو باز کرد دستشو به منظور بفرمایید جلوم گرفت که منم عین چی سرمو انداختم رفتم تو ...
خونه ی خیلی قشنگی بود .یه طرف مبلای سلطنتی که چوب سفیدو پارچه های یاسی داشت بود که با چند پله به سمت بالا از بقیه خونه جدا شده بود و طرف دیگه مبلای اسپرت مشکی سفید قرار داشتن که همراه تلوزیون بودن. خونه با لوسترای گرون قیمت و کریستال های ریز و درشت لوسترا به درخشش در اومده بود.طرف دیگه خونه یه پیانوی سفید بود با تابلو های هنری و معنی دار.
یه گوشه آشپز خونه بود که با چند پله کوتاه به پایین فضای جالبی رو ایجاد کرده بود و در آخر هم یه راه پله طولانی  به سمت بالا که به احتمال زیاد به اتاقا راه داشت .
دستمو رو نرده ی کنار پله ها گذاشتمو ازپله ها بالا رفتم ... یکی یکی پله ها رو طی کردمو به راه روی بزرگی رسیدم اول راه رو یه دست مبل ساده بود و در طول راه رو در های زیادی وجود داشت. به انتهای راه رو رسیدم یه راه پله کوتاه بود که به یه در میرسید .خواستم از پله ها بالا برم که سپهر گفت :
-        اتاق من اینجاست .
به سمت دری که اشاره کرد رفتم .
-        اتاق تو به من چه ربطی داره ؟؟
-        دیگه اتاق ماست .
-        اوفففف .
در اتاقو باز کرد.
 
واییییی اینجا خیلی قشنگه ...
دهنم باز مونده بود ...یه تخت دو نفره ی بزرگ که میشه گفت ده نفره بود اصن تخت خانواده بود بخدا ... رو تختی سفید و نقره ای ... پاتختی و کنسولو جا لباسی ستش با آبا ژورای نقره ای هارمونی خاصی ایجاد کرده بودن... پرده ی حریر و نازکی که صورتی چرک بود و فرش اسپرتی که نقره ای صورتی بود ...تمام دیوارا با عکسای سپهر در فیگورای مختلف تزیین شده بود. 
 
به سمت پرده حریر رفتمو کنارش زدم ... یه تراس بزرگ بود که به منظره ی خیلی زیبایی از باغ دید داشت ... از سطح زمین فاصله ی زیادی داشتم میشه گفت با آخرین شاخه های چندتا درخت در موازات بودم ...همزمان با افکاراتم نسیم دل انگیزی اومدو روحمو تازه کرد... نفس عمیقی کشیدم که سپهر گفت :
 
-        اگه سر هر اتاق بخوای اینجوری ندید پدید بازی در بیاری دوهفته طول میکشه کل خونرو ببینی ...
حواسم به توهینی که بهم کرد نبود انگار تو دنیای دیگه ای بودم ...
-        سپهر اینجا واقعا قشنگه ...
قیافش انگار هم پشیمونی داشت از حرفی که زده بود. هم تعجب از جواب من :- بسیار خب اتاقای دیگه رو هم هر  وقت خواستی برو ببین.
 
از تراس خارج شد . روی صندلی چوبی که تو تراس بود نشستمو به باغ خیره شدم به ارسلان فک کردم ...
به اینکه الان داره چی کار میکنه...
 
گوشیمو از تو جیبم بیرون آوردمو به ارسلان دادم
"سلام عزیزم صبحت بخیر"
سلام خانومی .حواست کجاس؟وقت ناهاره . ظهرت بخیر:-D"
"اوه واقعا ببخشید زمان از دستم در رفته "
"چرااااااا؟؟؟!!!؟؟؟!!!"
"آخه الان یه جای خیلی قشنگم ولی بی تو صفا نداره "
" فدات بشم عزیزم این حرفو نزن."
"جز تو کسی رو ندارم "
"توم تنها کس منی"
 
میخواستم اس بعدی رو بدم که یه سایه رو خودم احساس کردم . سرمو که برگردوندم با قیافه متعجب سپهر رو به رو شدم .
 
-        چیه ؟چیزی میخوای فوضول خان ؟
-        واسه چی بهش دروغ گفتی؟
-        چه دروغی؟
-        اینکه تنها کسته
-        دروغ نگفتم واقعا اون تنها کسیِ که دارم .
-        اااا مث اینکه یادت رفته .تو الان یه شوهر داری که همه دخترا دنبالش .
از حرفش جا خوردم .اون که گفته کاری باهام نداره؟؟
-        جاااااااااااااااااااان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟دخترا دنبال توَن؟؟؟
-        پس پذیرفتی که شوهرتم؟؟؟
-        نههههههه نیستی . اینا همش نمایشیه . نه قبولت دارم و نمی خوام داشته باشم .
با یه قدم بلند به سمتم اومد .قیافش ترسناک شده بود.منم متقابلا یه قدم رفتم عقب . اون همینطوری جلو میومدو من عقب میرفتم .
-        چه جالب حلقهِ ی تو دستت چی؟؟؟پس اون چیه؟؟؟
-        اینم یه نمایشه همش یه دروغهههههههههه.
-        تو داری به ارسلان خیانت میکنی... داری بازیش میدی ... تو عاشقش نیستی اگه بودی حاضر نمیشدی زن یکی دیگه شی...تو عشقی نداری همش هو*سه ...
میخواست بازم بگه که که حرصم بده. میخواست نابودم کنه مطمئن بودم که میدونه عشقم پاکه. همینطور که عقب عقب میرفتم پام خورد به تراس تعادلمو از دست دادم داشتم میوفتادم یه جیغ بلند زدم که همه کلاغای محل، کوچ کردن رفتن یه محله دیگه ...دستشو دور کمرم انداخت محکم نگهم داشتو نذاشت که بیوفتم..
ترسیده بودمو نفسام تند شده بود... هنوز تو شوک بودم ...نه من حرفی میزدم نه اون ... انگار حرفشو فراموش کرده بود... فاصله بینمونو کمتر کرد...قلبم تند تر میزد ... یه حس خاص توم موج ممیزدو باعث میشد بترسم .. زبونم بند اومده بود... فکش منقبض بود انگار عصبانیه .حلقه دستشو تنگ تر کرد دیگه هیچ فاصله ای بین بدنمون نبود ... بیشتر ترسیدم... به طرفم مایل شد به عقب خم شدم دستامو به نرده تراس گرفتم سرشو نزدیک گوشم آوردو زمزمه وار گفت :
-        میدونی چیه هرگز حاضر نیستم یه همچین دختری رو که به طرفش خیانت میکنه و بعدش میگه عاشقشه زنم بدونم... نه تنها من ،هیچ کس حاضر نیست به  یه همچین آدمی اعتماد کنه.
آروم به عقب هولم دادو رفت. ترسیده بودم ... اونقدری که جواب هیچ کودوم از بی احترامیاشو ندادم فقط به حرفای توهین آمیزش گوش کردم... به عشقم به احساس پاکم توهین کرد ... فقط صب کن سپهر این کارت بی جواب نمیمونه آدمت میکنم...
 
از تراس فاصله گرفتمو گوشیمو از رو صندلی برداشتم .از اتاق خارج شدم. میخواستم برم از پله ها پایین که چشم به اون اتاقی خورد که بالای پلها بود.
 
آرومو بی سروصدا مث دزدا از پلها بالا رفتم. دستگیررو کشیدم پایین که ....
اوووووووووووف قفل بود . خواستم دوباره امتحان کنم که سپهر گفت:
-        اونجا داری چیکار میکنی؟؟؟
ازش خیلییییییی دلخور بودم . میشه گفت تنفرم بیشتر شده بود .
به دستش نگاه کردم ... چمدونم تو دستاش بود. بدون حرف از کنارش رد شدمو چمدونمو ازش گرفتم ...با غرور خاصی شروع به راه رفتن کردمو چمدونو گذاشتم تو اتاق.
**************************************
داشتم لباسامو یکی یکی تا میکردمو آویزون میکردم که در اتاق باز شد... چندتا ساک دستش بود ساکو گذاشت بغل دستمو گفت :- اینارو خاله داد(منظورش زن عمو مهریه)
نگاش نکردم به کارم ادامه دادم. ریلکس در حالی که آهنگی رو میخوند از اتاق بیرون رفت .زیپ ساکو کشیدمو لباسارو آوردم بیرون.
اوووووووووووو ایناروووووو اینا چیه؟؟؟؟واییییییی خدا مرگم بده..
لباسای قشنگی بودن ولی ... به کار من نمیومدن ... لباسای خواب بلندو کوتاه ... تور توری، ساتن ...رنگای مختلف ... تاپ و دامنای خوشگل ...به خودم گفتم عمرا اینارو بذارم تو کشوم همینم مونده دیگه ....
لباسایی رو که بنظرم اومد هرگز امکان نداره بپوشمو رو تخت گذاشتم تا ببرمشون یه جا دیگه و داشتم اون یکیارو تا میکردم که در اتاق باز شد...
یه نگاه سرد بهش کردمو به کارم ادامه دادم...روتخت نشست..
-        هنوز داری تا میکنی ؟بیکاریا
-        بیکار توی و هفت....پوووف
-        نیستی؟؟؟نگا کن. ببین اینارو ...
حواسم نبود چی میگه .میخواستم سرمو برگردونم بگم چی میگی تو؟؟؟؟که یه تیکه پارچه افتاد رو سرمو جلو دیدمو گرفت ...از رو سرم برش داشتمو با حرص نگاش کردم ... لم داده بود رو تخت ... خواستم یه چیزی بهش  بگم که یهو چشم خورد به لباسی که تو دستم بودو از رو سرم برش داشته بودم .
وااااااااااااااااااااااااااااااااای منو میگی؟؟؟زرد شدم ،آبی شدم،قرمز شدم ، بنفش شدم، نارنجی شدم، هرچی رنگ تو دنیا بود به خودم گرفتم...آخه این چیه خدا؟داشتم از خجالت آب میشدم من که دخترم این لباسارو میبینم خجالت میکشم وای به حال اون  اصن یادم نبود اون لباسارو رو تخت گذاشتم... به سمتش هجوم بردمو گفتم:
-        تو ادب نداری؟
خیلی ریلکس گفت :- میبینی که دارم .
-        عقلت نمیرسه نباید لباسو پرت کنی طرف کسی؟؟
-        لباس!!!!!؟؟؟؟من لباسی پرت نکردم.
لباسو گرفتم سمتشو گفتم :- پس این چیه؟؟؟
-        اون؟؟؟برو بابا اون فوقش بیس سانت پارچس . لباس نیست که ...
-        هست
-        حتی جزو لباس زیرم حساب نمیشه .
جوش آورده بودممممممم . بچه پرو منو دست مینداخت...
-        اعصاب منو خورد نکنننننننننننننننننننننننن.
-        لابد به لباسایی که میخواستی واسه ارسلان بپوشی دس زدم نجس شده آره؟؟؟؟؟
-        ساکن شو عوضیییییییییییییییی. من مث اون دخترایی که تو سوار ماشینت میکنی نیستمممممممممممممممم.
-        جیغ نکش خیانت کار.
هق هقم گرفت... سخته.. سخته وقتی عاشقی بگن خیانت کاری...
بازم زبونم فلج شد ... نشستم زمینو گریه کردم ... با هق هق آروم گفتم :
-        من.. اون..لباسارو ...گذاشتم اونجا که ببرم بدمشون به آرزو...
-        اوووو واقعا جالبه . پس یعنی نذاشته بودیشون اونجا که من ببینمو اتفاق خاصی بیوفته نه؟؟؟ینی باور کنم؟؟؟
دیگه جوش آورده بودم... چه قدر تحمل میکردم؟؟؟ دستمو بلند کردمو یکی خوابوندم تو صصورتش... داد زدم:
-        ازت بدم میااااااااد ....من عاشق یکی دیگم ... حتی نمیتونم به تو نگا کنم اونوقت میگی.... لیاقتشو نداری اصن ....من همچین آدمی نیستممممممممم .... من واسه خود نمایی اونارو اونجا نذاشتم (داد میزدمو اشک میریختم . دست خودم نبود تازگیا خیلی حساس شده بودم .، با کوچکترین چیزی گریم میگرفت )
-        اوکی . اگه منظوری نداشتی چرا عذاب وجدان داری؟؟؟میخوای خودتو با این حرفا راضی کنی ؟؟؟میخوای بزووووور بگی عاشقی؟؟؟؟پس احساس گناهت چی؟؟؟ حتی خودتم میدونی خطا کاری...
 
 
نهههههههههههه دروغهههههههه ....من واسه  خودنمایی اون لباسارو رو تخت نذاشتم ... خداااا تو که از نیتم خبر داریییی چرا به اشکام اجازه میدی بریزنو این سپهر مفت خور حرفامو باور نکنه .
دست به چشمام کشیدمو نفس عمیقی کشیدم...
تو چشماش نگاه کردم... هرچی نفرت داشتم ریختم تو چشام...رنگ نگاهش با همیشه فرق داشت انگار میخواست کرم بریزه... ولی حال من خراب تر از اونی بود که باهاش یکی به دو کنم...
یا قاطعیت گفتم:- هر طور دوس داری فک کن... برام اهمیتی نداره ... مهم مقصدمه که اونم ارسلانه... بهش میرسمو نمیذاریم آدمای بی ارزشی مثل تو ،تو زندگیم دخالت کنن.
 
 
شالمو که افتاده بود رو شونم رو سرم گذاشتمو از اتاق زدم بیرون که داد زد:
-        او سیلی که زدی بی جواب نمیمونه.
رفتم تو درگاه ایستادمو با حالت طلب کارانه ای گفتم:- اون سیلی جوا تمام بی احترامیایی بود که بهم کردی و سکوت کردم...
 
 
از خونه رفتم بیرون.
هوا یه کم سوز داشت ... باد که به اشکام میخورد سردم میشد.
 
رو تاب پشت باغ نشستم... آروم خودمو تکون میدادم ...از صدای قیژقیژ تاب معلوم بود خیلی وقته کسی روش نشسته و انگار خیلی وقته که روغن کاری نشده... روش خاک بود ... مثل اینکه فراموش کرده بود تابی هم تو این باغ هست...
باصدای قیژ قیژ تاب ملودیی واسه افکارم ساختمو باهاش به خاطراتم رفتم ...
 
((یه روز سرد زمستونی . یه پسر بچه کنار خیابون. پسر جوونی که به سمتم اومد.پام لیز خورد. چشامو باز کردم سرم درد میکرد پیشم مونده بود.
هر روز مدرسه میرفتم. اونم مدرسه میرفت. هرروز میدیدمش ، بازم پیشم مونده بود.
هر روز به یاد اون بودم... اونم انگار مثل من بود ....تنها بودم ... پیشم موند .
یه روز آفتابی.خنده.شوخی. واسه اولین بار گفت دوست دارم ... بازم پیشم موند.
یه روز پاییزی .سوز ناک. سرد. خش خش برگا. دستمو گرفت ... بازم پیشم موند.
یه روز سیاه . غم .ناراحتی. با گرمای وجودشو دلمو گرم کرد یه گردن بند داد . یه یادگاری پر از عشق... علاوه بر خودش یادگاری شم پیشم موند.
 
یه شب پرستاره. تو اون باغ . خندون . ستارشم بهم داد.
 
 حالا با یادگاریشو ستارش پیشمه... تو قلبمه... همیشه بوده از این به بعدم میمونه...))
 
-        هوی دختره ناهار چی میخوری؟
نفس نفس میزد انگار دوییده بود.
با نیش خند گفتم :- سگات دنبالت کردن؟؟؟
-        نههه بابا اونا عاشق منن.
-        چه بد سلیقن.
-        ینی میخوای بگی همه بد سلیقن ؟دخترا؟ سگا؟ کلا همه؟ فقط تو خوبی؟
-        بد بختتت! اون دخترایی که عاشقتن ، پشیزی نمیارزن.تازه عاشق تو نیست عاشق ماشینتن . یه مشت آهن پرستن. اون سگام حیوونن.یکی مثل خودشون پیدا کردن احساس همزاد پنداری میکنن تو بخودت نگیر.
از کنارش رد شدم برم که دستمو گرفت:
-        هه هه هه منم بچه بودم از این مدل حرفا زیاد میزدم ... بعدشم میذاشتم میرفتم احساس میکردم خیلی رو طرف تاثیر گذاشتم...
-        برام مهم نیست که روت تاثیر میذارم یا نه ...
-        گوش کن.فک میکردم دنیا دست منه ... میتونم با این حرفایی که فک میکردم دهن پرکنه آدمارو عوض کنم.. ولی اینا همش رویای بچگیه... بزرگ تر که شدم از افکارم دور شدم ...فهمیدم دنیا کثیفتر از اونه که با حرفِ تو پاک شه... فهمیدم باید پول داشته باشی تا دوست داشته باشنت... باید گرگ باشی تا طعمه ی سگا نشی ...
-        کافیه ... به حرفات اعتقادی ندارم ... فرق منو تُو ،تو همینه ...تُو هر لحظه از افکارت دور تر میشیو من به افکارم نزدیک تر میشم... تو افکارتو محال فرض کردی ولی من عملیشون میکنم...شاید نتونم دنیا رو عوض کنم ولی واسه ارزش آدما پولو معیار قرار نمیدم...واسه در امان موندن به جا اینکه پناه بگیرم گرگ نمیشم...

دستمو از دستش 
 بیرونکشیدمو به سمت ساختمون حرکت کردم .
*************

رمان عشق یعنی بی تو هرگز...(4)


ساعت شیش با صدای آلارم گوشیم بیدارم شدم.اطلا دلم نمیخواست با سپهر همراه شم... نمیخواستم زنش شم...مطمئن بودم این وسط یه چیزی هست که چسبیده به من...
باید یه کاری میکردم... عمرو نمیشد منصرف کرد.مستقیم نمیگفت برو ولی زیادی بودنمو حس میکردم...اون سرپرستم بود ولی حتی یه اپسیلونم احساس مسئولیت نداشت... حرف رو حرفش میزدم روزگارم سیاه بود واسه همین تصیم گرفتم از طریق سپهر وارد شم... میخواستم همه چیزو بگم...
 
ساعت تقریبا هفت بود که آماده شدم یه مانتو کوتاه مشکی با شلوار لی پوشیدم یه کوچولو رژ گونه زدمو رفتم بیرون .
 
سپهر تو جنسیس مشکیش نشسته بودو با انگشتش رو فرمون ضرب گرفته بود درو باز کردمو نشستم . بدون اینکه کوچیک ترین نگاهی کنه ماشینو روشن کرد .
 
یه کم که گشت سرمو برگردوندم سمتشو گفتم :- میخوام باهات حرف بزنم.
-        میشنوم
-        خیلی مهمه
-        میشنوم
-        بزن کنار تا بگم
یه پوف کردو زد کنار .
-        ببینید سپهر خان همه ی آدما حق انتخاب دارن همه دوس دارن که با عشقشون زندگی کنن. من شمارو انتخاب نکردم من کس دیگه ای رو دوس دارم .
یه تای ابروشو داد بالا و بعد چند لحظه شروع کرد خندیدن:
-        خب این به من چ ربطی داره؟؟
واییییییییییییییی این چه منگولیه گیر من افتاده؟؟؟؟؟؟؟؟؟
با شرم و ناراحتی سرمو پایین انداختمو گفتم :- خب بلاخره قرار باهم زندگی کنیم.
-        خب؟
-        خب به جمالتون من شمارو دوس ندارم هیچ احساسی بهتون ندارم دل من واس کس دیگه ایه.
-         برام مهم نیست.
-        ینیچی؟؟؟چه قدر میتونین پست باشین؟؟؟من زندگی با شمارو نمیخوام
-        خب نخوا.
-        ینس قبول کردین ازدواج نکنیم دیگه؟؟پس من پیاده میشم.
دستمو گرفت:
-        من نگفتم ازدواج نمیکنیم.
-        ای بابا چرا نمیفهمی من ازت خوشم نمیاد.
-        همچنین
-        پس ولم کن برم دیگه.
-        با هرکی دوس داری باش
با خوش حالی گفتم :- ینی میرین به عموم میگین که به توافق نرسیدیم؟؟؟
-        نه
-        پس چی؟
-        ما باهم زندگی میکنیم تو هرکار دوس داری بکن منم هر کار دوس دارم میکنم
-        اما...
-        دیگه اما نداره بدت میاد منت عموتینا از سرت باز شه؟
-        آهان ینی کار شما بی منته؟؟؟اون وقت ببخشید در قبال چی این همه لطف بهم میکنین؟
رنگ نگاهش تغییر کرد:
-        چیزای خوب...
-        ینی چیییییییی؟؟؟خیال کردی من یه ...دخترِ.. اجازه نمیدم ازم سو استفاده کنین.
-        بچه جون خیلی داری خودتو تحویل میگیریاااااا
داد زدم:
-        واس چی میخوای با من ازدواج کنی؟؟
-        حالا اونو بعدا میفهمی.
-        برو بگو منو نمیخوای .
-        بس کن ما باهم ازدواج میکنیم.
نمیخواستم زنش شم ... نمیخواستمممممممممم.حتی اگه مسئله ارسلانو حسم بهشم فاکتور میگیرفتم مشکلم این بود که دیگه ازش میترسیدم... نمیخواست انقد زود وارد یه دنیای جدید بشم...
تا خود آزمایشگاه بی صدا گریه کردم...
رسیدیم آزمایشگاه. حالم اصلا خوب نبود . آزمایشای لازمرو انجام دادیم . وقتی اومدیم بیرون دیگه گریه نمیکردم ینی میشه گفت اشکام خشک شده بود.به حرفای سپهر فکر میکردم .ینی اجازه میده بعد از ازدواج بازم ارسلانو ببینم؟؟ولی ارسلان چی؟؟؟چجوری میتونه با یه دختر شوهر دار دوست باشه؟؟؟اونم عاشقمه اگه بفهمه من با یکی دیگه ازدواج کردم میمیره .چجور راز به این بزرگی رو ازش قایم کنم ؟؟؟
 
داشتم همینجوری فک میکردم که ماشین وایستاد . هرچی نفرت داشتم ریختم تو چشامو بهش نگا کردم ...
-        واسه چی واستادی؟
-        واسه خرید
-        لازم نکرده زندگیمو داغون کردی حالا اومدی واسم خرید؟؟؟
-        واسه تو نیومدم واسه آبروم اومدم .
-        برو گمشو عوضی
مچ دشتمو محکم گرفتو گفت :- حواست باشه چی میگی جوجه
بعدشم از ماشین پیاده شد
داد زدم:- ازت متنفررررررمممممممممممممم
منم پیاده شدمو درو محکمم کوبیدم . 3 ساعت بود گشت میزدیم.  با فاصله ازش راه میرفتم ...دلم میخواست واسش زیر پایی بگیرم بره نا بودشهههههه .بد ترین خرید عمرم بود . هرچی دلش میخواست میرفت میخریدو منو حتی تو مغازه هم نمیبرد ..هرچی برام خرید سفید بود ...
اینو بعدها فهمیدم...
 
دیگه داشتم از گشنگی میمردم آخه واسه آزمایش ناشتا بودم. خواستم بگم میشه یه چیزی بخوریم که جلو ویترین  یه مغازه ایستاد به ویترینش نگاه کردممممم وای چ لباس عروسای خوشگلی مات لباسا شده بودم که دستمو کشید با خودش برد تو ...
تعجب کردمو با یه علامت سوال نگاش کردم.
 
با خانوم فروشنده صحبت کردو به یه لباس خیلی خوشگل اشاره کرد فروشنده لباسو برام آماده کردو داد پرو کنم
 
تو اتاق پرو پوشیدمش :
وایییییییی چ قد خوشگلههههه یه لباس عروس پف که یه بند داشت و رویه سینش سنگ دوزی شده بود خیلی تو تنم قشنگ وایمیستاد. خودمو کنار ارسلان فرض کردم و نا خداگاه لبخندی گوشه لبم نشست با ارسلان رو ابرا بودم که با ضربه ای که به در زده شد از از همون بالا افتادم پایین.
خیلی سخته ... خیلی... خیلی درناکه که مجبور شی دست تو دست یکی دیگه بذاریو از پشت به کسی که دوس داری نگاه کنی...
اون موقع هنوز باورم نده بود داره چه اتفاقی میوفته...
-        چته؟؟
-        پوشیدی؟؟
-        آره
-        خیل خب عوض کن بیا بیرون دیگه
 
آخیییییییییییییش خدایا شرکررررررررت نگفت بیا بیرون ببینمت اووووووووف
 
لباسمو عوض کردمو اومدم بیرون.
 
-        عروس خانوم پسندیدن؟؟
 
-        بله
و بازهم ...(همونطور که میدونید و دیگه عادت کردید این سپهر یالغوز بود که جای من جواب داد)
هیچی نگفتمو مشغول دید زدن لباسا شدم .طرف دیگه ی معازه مختص به لباسای شب و نامزدی بود .واییییییی چه رنگایی چ مدلایی مسخشون شده بودمم. اگه ارسلان بود همشو واسم میخرید ...
-        بیا بریم .
-        ...
-        باتوم بیا بریم
حواسم جمع شدو پشت سرش حرکت کردم خانوم فروشنده لبخند ملیحی بروم پاشیدو گفت خوش بخت بشید. که منم متقابلا تو دلم گفتم ایشالا بدبخت شیم طلاقم بده.
*************************************************
نشستیم تو ماشین ...
-        میخوام برم خونه
-        نمیشه کار داریم
-        ولی من میخوام برم خونهههه
-        نه
-        میگم میخوام برم خونه
-        گفتم نه
-        من گشنمه ببرم خونه دیگه
قهقه ای کردو گفت:
-        پس بخاطر شکمه؟؟؟ اشکال نداره کم بخور تا عروسی لاغر شی.
بیشوووووووووووووووووووووووووووور به من میگه رژیم بگیرمم ؟؟کم بخورم؟؟؟؟؟ عجباااااااااااااااااااااا
-        مگه هیکلیم چشه؟؟ دوس دارم بخورم به هیچکسم ربطی نداره
یه نگاه به سرتاپام انداختو به رانندگیش ادامه داد و گفت :
-        چیزیش نیست چاقه
-        خودتی
-        یاوه نگو که همه میدون چه قد رو هیکلم کار کردم .مث تو تاپاله نیستم
-        ساکت شوووووووووووووووو
-        حقیقته بپذیر
-        کوری از بس که
-        کور نیستم لابد چشم بصیرت میخواد
 
دیگه محلش ندادم . گوشیمو در آوردمو به ارسلان اس ام اس دادم .
"سلام ارسلان خوبی؟" 
"وای فرشته خانومم کجا بودی؟"
"ببخشید یکم سرم شلوغ بود "
" حالت خوبه رها جان؟"
"آره عالیم تو خوبی ؟"
" تو خوب باشی منم خوبم "
"دلم برات تنگ شده بود "
"من بیشتر خانومی کی میتونیم همو ببینیم؟"
" اممممم نمی...
 
میخواستم ادامشو بنویسم که سپهر گوشیمو از دستم کشید بیرون
-        گوشیمو بده
-        اینجاروووووووووو که دلت تنگ شده آره؟
-        ارهههههههههههههههههههههه بدش به من
قهقه زدو گفت:- پس اسمش ارسلانه
-        بده به من گوشیمو
-        نه واستا بگم چند روز دیگه عروسیته .
-        گفتم بدش.
-        صب کن...
داشت مینوشت... جدی جدی داشت مینوشت...قلبم شکست لحظه های آخری بود که ارسلان مال من بود... چون بعد از اون اس ام اس سوالای ارسلان شروع میشدو حقیقت رو میشد...
 
اشکام ریخت . آخه چرا؟؟؟چراااااااااااااااااااااا من انقد بدبختم ؟؟؟من عشقمو میخوامممم .میخوام خودم واسه زندگیم تصمیم بگیرممممممممممممممم .خدایاااااا نجاتم بده .خدایا از زندگی اینه من میخوام بمیرمممممم... بیارم پیش خودت... من زندگی رو بدون ارسلان نمیخوام .من زندگی رو با سپهر نمیخواممممممم..
-        بس کن بچه چرا آب قوره میگیری؟ دادمش دیگه .
یهو دیدم گوشیمو گذاشته رو پامو اس ام اسرو سِند نکرده...
تازه داشتم میفهمیدم چه خبره.تازه داشتم میفهمیدم که ازدواج من با سپهر یعنی جدایی من از ارسلان .
نباید غرورمو میشکستم ولی تنها راهم بود...واسه عشقم هر کاری باید میکردم...
 
-        سپهر خواهش میکنم ازت برو حرفتو از عموم پس بگیر . سپهر من جز اونا کسی رو ندارم اگه باهاشون این مدلی مخالفت کنم بیچاره میشم .عمو داره مجبورم میکنه... حتی اگه فرارم بکنم پیدام میکنه و حرفشو عملی میکنه... اون میخواد ازدواج کنیم پس به هدفش میرسه مگر اینکه تو کنار بکشی... سپهر نمیتونم از عشقم بگذرم میفهمی لعنتییییییییییییی؟؟؟اصن تا حالا عاشق شدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
 
اینارو آنچنان با هق هق میگفتم که دل خودمم واسه خودم سوخت.. . سنگم بود تا الان شکسته بودو کوتاه میومد ...
-        نه . یه بحث تکراری رو شروع نکن .
-        ولی من نمیخوامت چرا نمیفهمی؟
-        منم عاشق چشمو ابروت نشدم.
-        د آخه نفهم توم که منو دوس نداری مرضت چیه که چسبیدی به من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-        تو کار من دخالت نکن.
-        گمشو بابا .
-        چیزی گفتی؟
(اینو آنچنان با تهدید گفت که کپ کردم )
-        ...
داد زد :
-        پرسیدم چیزی گفتی؟؟؟؟؟؟
-        آره میخواستی بشنوی
-        دفه بعد بیای دم گوش من روضه بخونی ...
-        چــــــی؟چیکار میخوای بکنی؟
-        امتحانش مجانیه
(کِرمم گرفت شروع کردم گریه و شیون و روضه خونی  )
-        من نمیتونم تحملت کنممممم .من یکی دیگرو دوس دارممم . دس از سرم بردارررررررررررر ولم کنن عوضی از زندگیم برو بیرون نمیخوام ریختتو ببینم ( جدی جدی گریم گفته بود)میخوام با ارسلان باشممممممممممم... با ارسلان ... با ارسلان ...ازت متنفرمممممممممممممممممممممم.
-        خفه شو
-        نمیخواااااااام خودت خفه شووووو عوضیییییی حالم ازت بهم میخورههههه یه آشغالییییی یه کثافتتتتتتتتتت مرگت آرزومههههههه
نمیفهمیدم چی میگفتم فقط گریه میکردمو غر میزدم که یهو ماشین از حرکت ایستاد.
از ماشین پیاده شد و به سمتم من اومد . درو باز کرد.
-        پاشو.
از فک منقبضش معلوم عصبانیه ولی خب که چی منم عصبانی بودمم
-        نمیخوام نمیشم
-        گفتم پاشو .
-        گفتم نمیشم
-        با من یکی به بدو نکن پاشوووووووووو
چنان دادی زد که از ترس سکته کردم گوشام کُمپلت کر شد فک کنم .ولی بازم تقص بودم.
-        نمیخواااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
-         ااااااااا؟؟ اینجوریهههه؟؟؟ باشه خودت خواستی
چنان دستمو کشید و پرتم کرد دو متر اون ورتر که تو چن دقیقه اول اصن نفهمیدم چی شد. کمرم داغون شده بود و دستمم به شدت درد میکرد اروم سعی کردم بلند شم که تا خواستم حرکتی کنم گازشو گرفتو رفت ...
 
داد زدم :- هوی یابووووووو کجا میری؟؟؟ من اینجارو بلد نیستمممممم...
 
یه خیابون خلوت بود ... یه کمی ترسیدم . جز صدای قار قار کلاغا هیچ صدایی نبود . به اطراف نگا کردم واییی اینجا کجاست مامانی؟؟؟؟؟؟؟؟
خواستم برم سر خیابون تا یه دربست بگیرم که یادم افتاد ای داده بیداد کیفمو تو ماشینش جا گذاشتم . با یاد آوری این موضوع وحشت کردم وای خدایا حالا چی کار کنمممممممممممم؟؟؟ عمویینا که فک میکنن با سپهرم پس حالا حالا ها سراغمو نمیگیرن یه قرون پولم که ندارم . گوشیمَم که جا گذاشتم حالا چ خاکی رو شما توصیه میکنین بریزم؟؟؟رس خوبه؟؟؟یا ماسه؟؟؟
فک میکردم خودش برمیگرده میاد دنبالم ولی یه ساعتی میشد منتظر بودم ...
حرسم گرفت رفتم سمت درِ یکی از خونها و اف افو زدم... منتظر شدم...کسی جواب نداد... خیابون بزرگی بود ولی بشتر باغ بود و میترسیدم زنگشونو بزنم ...انگار فقط چندتاشون مسکونی بود ...رفتم سراغ یه خونه دیگه... زنگو که زدم بعد از تقریبا یه ربع در باز شد...
یه مرد چهارشونه با قیافه ای کامل بر افروخته درو باز کرد؟
-        امرتون؟؟
آنچنان با اخم این حرفو زد که ترسیدم:
-        من ...من گم شدم میشه یه تماس بگیرم.؟؟
-        اخمی کردو سرشو به اینور اونور تکون داد
-        شریفی فرستادتت نه؟
-        چی؟؟
-        برو بهش بگو کور خوندی...
-        چی میگی اقا؟؟
عربده کشید:
-        از جلو چشام گم شوووووو تا تیکه تیکت نکردم
با ترس از خونه فاصله گرفتمو گوشه ای ایستادم...
زنگ خونه دیگه ای رو با ترس زدمو دعا دعا کردم این یکی آدم باشه...
-        بله؟؟
-        ممکنه بیاین پایین کارتون دارم.
یه دختر جوون اومد دم در:
-        بله؟
-        من گم شدم میشه یه تماس بگیرم؟
-        با گوشیتون زنگ بزنین خانوم.
-        گوشیمو جایی جا گذاشتم.
-        من نمیتونم کاری کنم
-        لطفا...
-        خانوم واس من دردسر درس نکنم من فقط اینجا کار میکنم ..
-        حالا چی میشه یه زنگ کوچیک بزنم
-        کوچیک بزرگ نداره ...برو سراغ یکی دیگه.
درم بست .. ای بابا اینا کین دیگه؟؟؟
 
داشتم از گشنگی میمردم .یه هفته میشد غذای درس حسابی نخورده بودمو سر درد داشتم... دکتر به عموم گفته بود ضعیف شدم ولی من اهمیت نمیدادم...شکمم مدام از خودش صدا های عجیب غریب در میاوردو آبرومو برده بود تقریبا ساعت 5 بود. تو همون خیابون بودم ترجیح دادم جایی نرم تا همینجا بیاد دنبالم ...
واسه خودم کنار خیابون قدم میزدم که یهو صدای بوق یه ماشین اومد .
 
با خوشحالی برگشتم سمت صدا که با دیدن راننده لبخندم جاشو به اخم داد
 
-        خانومی بیا بالا خوش میگذره
-        مزاحم نشین اقا
-        اِاِاِچیه خوشت نیومد ؟؟؟شایدم داری ناز میکنی نرخو ببری بالا آره؟؟؟ ببین خانومی من خودم مزنه ی بازار دستمه . بیا بالا ناز نکن
-         اقا برو پی کارت
-        ای بابا  خِیلِ خوب حالا چون تویی یه چیزم میذارم روش
-        لازم نکرده میگم برو رَدِ کارت
-        ببین هوا داره تاریک میشهااا همه میرن پیش زنو بچشون کارو کاسبی امروزت حروم میشه .بپر بالا ناز نکن
-         گفتم دس از سرم بردار عوضیه نفهممممممم گمشو برو رَدِ کارت .
-        هویییی هوی زبونتو در میرما خانوم کوچولو بد میبینیاااا
 
سرعتمو زیاد کردمو نزیدیک یه خونه شدم .
-        یه کار نکن اذیت شی
-        برو تا زنگ نزدم پلیس(بشکنه کمر دروغ گو معلوم نبود با چی میخواستم زنگ بزنم لابد میخواستم با برادران گشت تلپاتی برقرار کنم )
-        ههه وجودشو نداری بیچاره پا خودتم گیره جرمت سنگساره
-         خفه شوووووو
-        بیا اینجا ببینم.
 
 از ماشین پیاده شد و دوید سمتم . منم پا به فرار گذاشتم که از پشت بازومو گرفت.
تنم یخ بست .
-        میخواستی در بری اره؟؟(خنده شیطانی سر داد)
-        ولم کن عوضی وگرنه جیغ میکشم
-        هرچی دوس داری جیغ بزن اینجا خلوته تازه اینجوری به منم بیشتر حال میده .
میخواست بزور ببرتم تو ماشین که صدای بلند ترمز یه ماشین توجه هر دوی مارو جلب کرد .اون پسره که دید اوضاع خیته محکم تر منو میکشید .
از پشت  پرده اشک خوب نمیدیدم اما...
تونستم تشخیص بدم که کیه. اون مزاحمه دستمو میکشیدو اون مرد به سمت ما میدویید.
آره خودشه سپهره بلند جیغ کشیدم:
-        سپهررررر نذار منو ببرهههههه
دیگه توانی نداشتم خیلی گشنه بودمو سرم وحشت ناک درد میکرد.با این همه تقلایی که کرده بودم  دیگه جونی نداشتم چشام سیاهی رفت و تنها چیزی که دیدم این بود که سپهر با سرعت به سمتمون میدوید و...
***************************************
چند باز چشمامو بازو بسته میکنم .خوب نمیبینم تاره .روهم فشارشون میدم آهان حالا بهتر شد... یکم که سرمو میچرخونم چشمم میوفته به آرزو ،آروم زیر لب میگم من کجام؟
-        خونه ای عزیزم
-        - خونه ؟
-        آره حالت بد شد سپهر آووردت اینجا
-        چییییی؟؟اون عوضی...
-        چی؟؟؟؟؟رها درس صحبت کن چی میگی؟زشتههه
با صدایی خش دار گفتم :- اون ولم کرد . اون نامرد منو بدون هیچ پولو چیزی تو خیابون تنها گذاشت... تنها شدم که او مرده هیز به خودش اجاز داد ...
 
صدای گریم بلند شده بود که سپهر درو باز کردو گفت :-
چی شده؟؟؟؟چه خبره؟؟؟
-        به تو چه بروووو
-        ساکت باش خونرو گذاشتی رو سرت.
-        به تو ربطی نداره بروووووووو
 
بی توجه به من سرشو کج کردو رفت .
به آرزو نگاه کردمو گفتم :- میبینی؟؟؟میبینی چه قد بدبختم؟؟؟؟این اینجوری میخواد مواظبم باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟آرههههههه؟؟؟این جوری میخواد زنشو حفظ کنه؟؟؟؟خدایااااا به دادم برسسسس این مرتیکه بی غیرتِ سبکو از زندگیم ببر بیرووووووون
 
بازم گریه ...گریه ...گریه ...
 
دیگه کار هر روزم گریه شده بود گریه میکردمو غر میزدم . هیچی غذا نمیخوردم فقط اشک میریختمو به ارسلان اس ام اس میدادم . سپهر گفته بود براش مهم نیست پس رابطم با ارسلان قطع نمیشد این عالی بود ... خیلی عالییییییییییییییی.خوش حال بودم که هنوزم دارمش و ناراحت از این که حقیقتو بهش نگفتم.
 
ارسلان سال اول رشته معماری بود و خیلی به طراحی علاقه داشت . چه شب هایی که باهم بیدار موندیمو درس خوندیم.
عاشقشم .یه عشق پاکه بینمون .همه زندگیم اون بود...
 
از اون روز کزایی که تو خیابون از حال رفتم یه هفته میگذره تو این یه هفته سپهر یه باغ گرفت و کارای عروسی رو کرد. دیگه قضیه جدی شده بود. جلوی عمویینا نقاب مهربونی میزنه و حرس من در میاد
 
.اصرار کردن که باهاش واسه انتخاب باغو غذا و این جور چیزا برم ولی من قبول نکردم ... این مراسم ازدواج من نبود مراسم مرگمم بود ...
 
**********************************************
الان تو بغل آرزو اشک میریزم اشک میریزمو دفتر خاطراتمو مینویسم .
(( مینویسم از عشقم... از بیچارگیم ...
مینویسمو بارها میخونمش ...
میخونم تا یادم نره چی کشیدم...
از همون بچگی... از همون بچگی تنها بودم...
دنیای من پاک بود، پاکو بی آلایش ...
اما حالا ... قلبمو لکه سیاهی از نفرت گرفته...
نفرت از زندگیم ...تقدیرم ...از سپهر....از همه چیز... دیگه هیچی لبخند روی لبام نمیاره...
 
من عاشقم یه عاشق دلباخته ...
 
یه عاشق که واسه عشقش هر کار میکنه...
نمیذارم از هم دور بمونیم ارسلانم...
نمیذارممم...))
 
سرمو از بغل آرزو بیرون میارمو میگم :
-        آرزو میشه تنها باشم ؟
دست رو صورتم میکشه و اشکامو پاک میکنه .
-        رهایی تورو خدا خودتو اذیت نکن ... باورکن سپهرم عاشقت میشه توم عاشق اون میشی ..باهم زندگی میکنین ...
-        اووووووووووووووووف آرزو شروع نکن اون عاشق من نمیشه منم از عشقم نمیگذرم اینو بفهمین ... حداقل تو بفهم
بازم اشکام جاری شدن ... خیلی سخته ... خیلی ...
(کسایی که فقط چند روز از عشقشون جدا شدن میفهمن من چه حسی داشتم)
نمیخواستم ازش جدا شم نمیتونستم از فکر ارسلان بیرون برم ... عشقم بود عشقی که به پاکیش ایمان داشتم ...
 
فردا صبحش رفتم مدرسه یکمی دیر رسیدم واسه همین تا نشستم سر جام همه هجوم آوردن طرفم.
پرستو :- سلام رها خوبی؟؟؟؟؟؟؟؟ وای دختر مُردیم از نگرانی سه روزه مدرسه نیومدی گوشیتم که جواب نمیدی فک کردیم خدایی نکرده...
ادامشو نگفت که نهال ادامه داد :-  فک کردیم مُردی
خیلی شیک و مجلسی این حرفو زد لحنش انقد با مزه بود که همه ترکیدن از خنده ولی من به یه لبخند کوچیک بسنده کردم
درسا: - دوست جونم ناراحت نباش دیگه دُرُس میشه همه چی . میرین خونه خودتون نی نی میارین خوب میشه بابا...
پرستو:- آره بابا انقدرام که تو فک میکنی بد نیست
 
به نهال نگا کردم
-        یعنی از بین شما فقط نهال میفهمه این حرفا جاش اینجا نیس؟؟؟یا نهالم میخواستی ادامه بدی؟؟؟هان نهال دوس داری توم بگوو... بگو از ارسلان جدا میشی واسم باز گو کن که زن یه عوضی میشمممممممممممم. دست کثیف اون میخوره بهم .یاد آوری کن .بگو بدبختم .بگو که مثل اهد دقیانوس دارن زوری شوهرم میدن ... پس چرا ساکتین ها؟؟؟چرا نمیگین بمیرم بهتره؟؟؟؟
 
اشکم از گوشه چشمم سر خورد توان نداشتم دستمو بیارم بالا و اشکامو پاک کنم ... تنها فکرم ارسلان بود...به خودم که اومدم دیدم نگاه بهت زده ی دوستام رو منه و چهره همشون رنگ غم گرفته انگار با نگاهشون دارن عذر خواهی میکنن...
 
پرستو:- نه عزیزم اینا چیه میگی ؟؟؟نزن این حرفا رو تو بدبخت نیستیی بد بخت منم که سه هفتس صادقو ندیدم تو میتونی هر روز با ارسلان بری بیرون خودت گفتی سپهر کاریت نداره ...
 
 
خندم گرفت میون گریه .لبخند زدم .وایییییی اینو باششش همش همه چیزو به صادق ربط میده.
 
لپشو بوس کردمو گفتم :- ایشالا عاقبت تو مثل من نشه .رو به همشون گفتم :- امید وارم خوشبت شین
 
درسا:- رها من قصد نداشتم ناراحتت کنم...
-        میدونم عزیزم ببخشید تورم ناراحت کردم
یه لبخند تلخ زدممممممم ... لبخندم طعم زندگی نمیداد ...مثل یه خوش آمد به مرگ بود ... زندگیم تلخ بود... تلخ مثل زهر...
با خودم گفتم:
واقعا چی به سرم میخواد بیاد ؟؟
***************************

رمان عشق یعنی بی تو هرگز...(3)

اقای دکتر مجیدی  لطفا به بخش ای سی یو .آقای دکتر مجیدی لطفا به بخش آی سی یو .


 


صدای نازک زنه بود که تو مخم میپیچید اههههههههههههه ذلیل شی مجیدی گمشو برو دیگه این زنه رفت رو اعصابمون. حالم داشت جا میومد دکتر داشت با عمو حرف میزد میگفت :- یه فشار عصبی بهش وارد شده نباید با یه دختر ظریف و ضعیفی مثل ایشون این طور رفتار شه ...


خسته بودم از این چرتو پرتا از این دلسوزیا از این ترحمای مسخره هیچ کس واقعا دلش به حالم نمیسوخت همه با ترحمشون میخواستم بگن که یعنی من خیلی آدم خوبیم فقط بابای زن عمو بود که واقعا منو بی کسو تنها میدید.. تنها بودم ... خیلی تنها... آروم آرزو رو صدا زدم وقتی دید بیدار شدم دوید سمتم بی حال گفتم:- گوشیم کجاس؟


-        خونَس فک کنم . حالت بهتره رهایی؟؟


-        مگه حالیم واسم مونده؟


-        رها اینجوری نکن


-        به تو ربطی نداره


-        رها...


-        میخواستین از شرم خلاص شین؟؟ اوکی باشه راحتتون میکنم خودمو میکشم همتون راحت میشین .


-        این چ حرفیه دختر؟


-        زن عمو کجاس؟


-        خو...


با خجالت سرشو پایین انداختو گفت:


-        خونه


نیشخند زدم .اره خب نبایدم میومد از همون اولشم از منو مامانم خوشش نمیومد خدایا تنها امید دنیام عموم بود چرا عوض شده؟


چرا دیگه منو مثل دختر خودش دوس نداره.؟؟


-        رها انقد خودتو اذیت نکن من طرف توم میدونم یکی دیگرو دوس داری میدونم این همه مدت منتظر یه زندگی دلچسب بودی ... ولی باور کن ما صلاحتو میخوایم


نفس عمیقی کشیدمو رومو ازش برگردوندم.


-        خودم صلاحمو تشخیص میدم


عمو اومد سمتم.


-        به به رها خانوم سِرُمت که تموم شه مرخصی عروس خانوم.


بهش نگا کردم ...


-        عموو توروخدا مجبورم نکنین باهاش ازدواج کنم.


-        رها دخترم ، سپهر پسر خوبیه.


-        ولی من...


-        با هم آشنا میشین میفهمی


-        من نمیخوام


-        ااااا  عمو جان نگو اینارو ازدواج سنت پیامبره


-        حتی صوریش؟


-        چ صوریی عمو همه چیز درست میشه


-        نمیخوام عمو


-        بس کن رها مثل دخترم میمونی پس توم منو پدر خودت بدونو حرف رو حرف من نزن


بهت زده نگاش کردم ...


این عموی منه؟؟؟؟ولی چرا اینقد سنگ دل شده؟؟؟چ جوری دلش میاد؟من سپهرو دوس ندارم... اصلا نمیشناسمش.... آخه اصن منو چه به ازدواج... من تو مشکلات خودم موندم نمیتونم وارد یه زندگی مشترک بشم.. ای خدااااااااااااا


 


سِرُمم که تموم شد مث ایم مُردها از بیمارستان اومدم بیرون .هیچ حالو حوصله نداشتم...


فرداش مدرسه نرفتم ... انقد داغون بودم که حتی جواب ارسلانم نمیدادم احساس گناه میکردم ...


دو سه روزی گذشته بود .


تو مدرسه با هیچ کس حرف نمیزدم ولی دیگه نتونستم تحمل کنمو خودمو خالی کردم . گریه میکردم ... اه میکشیدمو میگفتم من ارسلانو دوس دارم نمیخوام با سپهر ازدواج کنم... پرستو پا به پای من اشک میریختو نهالو سعی داشت دلداریم بده . دُرسام همش سعی میکرد جو رو عوض کنه که دیگه گریه نکنم


 


درسا:- واییییی خاک توسرت .بگو بینم سپهر جذابه؟؟؟؟؟؟


-        درسااااا این چ سوالیه نمیدونم اهههههه جدابیتش بخوره تو سرش


-        واااااا حالا چی میشه یه کلام بگی جذابه یا نه؟


پرستوهمونطور که صداش بغض داشت گفت:- غلط کرده هرچقدم جذاب باشه به صادق نمیرسه.


نهال:- اههههه برو بابا با او صادقت نمودی مارو ایششششششششش


پرستو:- دلتم بخواد .


نهال :اااااا اوکی خواست


پرستو:- بیجا کرده دلت.


 


-        اهههههه بچهااا بسههههه دارم میگم زندگیم داره داغون میشه نشستین دارین راجب صادق بحث میکنین؟؟؟


 درسا:- میگم چطوره بهش بگی من ایدز دارم منو نگیر


-        درساااااااا آخه مگه تو قرون وسطی زندگی میکنییییییم؟؟؟آزمایش خون واسه همین چیزاستااااا


-        راس میگی. خب چطوره بگی من بچه دار نمیشم


-        درساااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا واقعا که همون شاید یه پُرووی مثل تو بتونه یه همچین بهانه ای بیاره. آخه دختر به نظرت نمیگم چند تا شوهر داشتی که میدونی بچه دار نمیشی؟؟؟؟


-        ای بابا خب بگو مشکل خانوادگیه مامانمم داشت .


-        درسا دیگه داری حرف رایگان میزنیا.اگه مامانم بچه دار نمیشده پس من بوقم؟؟؟


-        آهان راس میگی اینم حرفیه.


نهال:- رها بی شوخی باید یه کاری کنی... یه کار کن خودش ازت بدش بیاد .


-        اره باید همین کارو کنم .


 


*****************************************************


 


وقتی رسیدم  خونه  زن عمو گفت سپهر و سارینا میخوان بیان . مامان سپهر خیلی سال پیش فوت کرده بود و پدرشونم این طور که من میدونم  یه مرد انگلیسی بور بوده . به احتمال زیاد واسه همینم سارینا بوره.بابای سارینا و سپهر بچهاشو گذاشت یه مدرسه شبانه روزی تو انگلیس و بعدشم یه خونه میده میگه دوتایی زندگی کنین ... خلاصه آدم گندی بوده انگار ...


 


آرزو اصرار داشت که خوشگل کنم بیام جلشون ولی من اصلا قبول نکردم اصراراشونم که زیاد شد لج کردمو درو قفل کردم گفتم به هیچ عنوان نمیام .بگین خونه نیست .


 


بعد از یه ساعت سرو صدا شروع شد فهمیدم که شرف یاب شدن .سارینا با همون صدای پرناز همیشگیش حالو احوال کرد دیگه نمیخواستم به حرفاشون گوش کنم واسه همین رفتم سراغ درسم .


 


کلافه شدم 3 ساعتی میشه که اومدن اهههههههه پس چرا نمیرن؟؟


یه فکر شیطانی زد به سرم سریع شماره ارسلانو گرفتم  صداش خیلی نگران بود:


-        سلام رها خوبی عزیزم؟؟؟


-        مرسیییییییییی ارسلان میخوام ببینمت


-        چ غافلگیرانه باشه چیزی شده؟


-        نه فقط باید ببینمت.


-        باشه کجا؟


-        سرکوچمون منتظر باش.


-        اوکی کاری نداری؟


-        نه ممنونم بای


-        بابای خانوم کوچولو


 


سریع یه مانتوی قهوه ای با شلوار کرم پوشیدم یه شال شیریم انداختم سرم موهامو فرق کج باز کردم کیفمو براشتمو درو با شدت باز کردم جوری که همه سرشون سمت من چرخید.


یه سلام کوتاه کردمو با قدم های سریع رفتم سمت در ورودی که سارینا گفت:- ااااا خاله رها که خونه س.... ادامشو نگفتو حرفشو خورد. دستگیررو میخواستم بکشم پایین که عمو گفت :- دخترم بیا بشین اینجا کارت دارم. زیر لب آروم گفتم عمو کار واجب دارم.


-        دخترم کار مام خیلی مهمه .


با غضب به سپهر نگاه کردم که پوزخند بر لباش داشت. اروم رفتم رو مبل کنار آرزو نشستم.


-        بفرمایید عمو


-        میدونم که قبلا سپهر خانُ دیدی ... ولی واسه آشنایی بهتره یه کم باهم حرف بزنید .


سرمو آوردم بالا خواستم بگم من با ایشون حرفی ندارم که نگاه عمو تغیر کرد توش تهدید داشت به سپهر نگاه کردم هیچ شیفتگی و عشقی تو چشماش نبود انگار اونم راضی نیست . نگاهم بین عمو و سپهر در حرکت بود که گوشیم زنگ خورد. یه فکر بکر زد به مخم گفتم:


-        واییییی عمو ببخشید من دوستم سر کوچه منتظرمه میخوام سوالای دَرسارو ازش بگیرم


 


-        اشکال نداره منم میام باهم بریم یه دوری بزنیم


 


این صدای محکموقاطع سپهر بود که نقشهامو نقش بر آب کرد با لرزش صدا گفتم :- نه نه ممکنه کار من طول بکشه


-        اشکالی نداره منتظر میمونم


از جاش بلند شدو رفت سمت در من هنوز تو جام نشسته بودم که آرزو و سارینا باهم گفتن :- برو دیگه.


کفشامو پام کردم خواستم زنگ بزنم ارسلان بگم که بره ولی نتونستم برگشتم سمت سپهر و گفتم


- نمیخواد ماشینو از پارک درارین من خودم کار دارم .


- مطمئنن راجب مضوع من باهات حرف زدن پس بشین انقد حرف نزن .


- نمیخوام


- بشین


- نمیشینم


- ببین فسقلی من عاشق چشمو ابروت نشدم که واسه من ناز میکنی پس بشین میخوام بات دو کلام حرف حساب بزنم


- من با شما حرفی ندارم


عصبانی شدو گفت :- به جهنم.


ماشینو روشن کردو گازشو گرفتو رفت .


اووووفی کردمو دویدم سمت کوچه ارسلان اونجا وایستاده بود.


منو که دید لبخند پهنی زدو سلام کرد منم سلام دادم


باهم رفتیم یه پارک که با اینجا یکم فاصله داشت.کلی خندیدیمو شوخی کردیم . ارسلان بستنی قیفی برام خرید ولی هنوز گازش نزده بودم که افتاد کلی حالم گرفته شد . اونم بستنی خودشو داد به من هرچی اصرار کردم بره واسه خودشم بگیره قبول نکرد .راجب همه چیز حرف زدیم ولی تا میخواستم راجب سپهر بگم زبونم بند میومد. دلم نمیومد حالشو بگیرم. آخه قضیه سپهر که جدی نبود... با خودم گفتم واسه چی نگرانش کنم...


 هوا رو به تاریکی میرفت که رفتم خونه .من واقعا دوسش داشتم .تنها کسی بود که درکم میکرد. وقتی رفتم تو خونه سارینا هنوز اونجا بود ولی خبری از سپهر نبود سارینا و زن عمو که منو دیدن گفتن:- پس سپهر کو ؟


آرزو که حدس میزد چه اتفاقی افتاده فوتی کرد و سرشو به راستو چپ حرکت داد که یعنی از دست تو.


 


فهمیدم که سارینا و زن عمو نمیدونن منو سپهر باهم بیرون نبودیم پس لبخند مصنوعی زدمو گفتم :- منو که پیاده کرد رفت. گفت جایی کار داره.


زن عمو:- رها دخترم برو کمک آرزو، زود تر سالادو آماده کنین.


 


لباسمو عوض کردم یه تونیک استین بلند با یه شلوار پوشیدم .


شروع کردم به پوست کندن خیارا که سارینا گفت :


-        عروس خانوم پس ایشالا تاریخ عقد و عروسی کی باشه؟


یخ کردمممم خیار از تو دستم افتاد با ترس به آرزو نگاه کردم که لبخند آرامش بخشی زد.


-        من..من ... میخوام درسمو ادامه بدم


-        باشه عزیزم اشکالی نداره سپهر با درس خوندن تو مخالف نیست برات معلم میگیره


ای خداااااااا ظاهرا هیچ جوره نمیشه اینارو پیچوند .


-        اما اخه ...


-        ناز نکن دیگههههههه خاله بهم گفت که دیشب بله رو دادی


بهت زده به زن عمو نگاه کردم ...


آخه چرا ؟؟چرا زن عمو؟؟ چرا این کارو باهام کردی؟؟؟چرا واسه زندگیم تصمیم گرفتی؟چراااااااااااااااااااااا؟؟؟چرا بدبختم کردی ؟؟؟چرا چشم دیدن خوشی منو ندارین؟؟


خدایا چرا نمیتونم مث بقیه دخترا باشم؟؟چرا نباید به عشقم برسم؟؟


بغضم داشت خفم میکرد .


رفتم تو اتاقم تا تونستم گریه کردم . دیگه داشت خوابم میبرد که زن عمو مهری صدام کرد .


-        عروس خانوم نمیای شام؟


بترکمممممممم عروس خانوم شدمممم اهههههه هی عروس خانوم عروس خانوم میکنن


 


-        سیرم زن عمو


-        رهاااااا؟؟؟؟


-        سیرم زن عمو


یهو در طاق به طاق باز شد با تعجب به درگاه زل زدم این سری عمو بود.


 


-        عمو جان پاشو بیا گشنه نخوابی


-        عمو بخدا سیرم


-        پاشو بیا عزیزم


-        اووف چشممممممم


پاشدم رفتم بیرون همه سر میز بودن .سفره رنگینی پهن بود ولی میل من به هیچ کودومشون نمیکشید .


زل زده بودم به یه گوشه و فکر میکردم که آرزو یه کاسه سوپ گذاشت جلوم .عمو که سمت راستم نشسته بود گفت :- بخور عمو جون بخور که فردا میخواین برین آزمایش ضعف نکنی... قاشق تو دستم شل شد ... ینی جدی جدی میخوان منو بدن به این عتیقه؟؟؟


 


-        ولی عمو ...


-        فردا مدرسه نمیری میریم خرید


باز این سپهر گولاخ بود که عین این قاشق زشتا پرید وسط


با بغض به زن عمو نگاه کردمو گفتم:- باشه...


 


 


تا خود صبح گریه کردم ...


 


خدایا بی مادر بزرگ شدم... بی پدر بزرگ شدم.. چرا نمیذاری حداقل باقی عمرم راحت باشم؟؟؟خدایا آخر این ازدواجا تباهیههه... من نمیخوامممممممم...


 


نمیتونستم مخالفت کنم .همش دعا میکردم عمو منصرف شه تا همین الانشم کم مونده بود دیگه خونه رام ندن چه برسه به این که مخالفت کنم ...


 


چند بار زد به مخم فرار کنمو از این دختر فراربا شم ... ولی ترس و وحشت از شب تو خیابون موندن نذاشت این کارو کنم...


همه میدونن که همه دختر فراریا عاقبتشون چی میشه..


من از عشقم نمیگذرمم .باید با سپهر حرف بزنم خودش باید کنار بکشه.کاری میکنم دیگه سمتمم نیاد چه برسه به این که بخواد باهام ازدواج کنه...


*

رمان عشق یعنی بی تو هرگز...(2)

پرستو:- رها؟؟چی شده فرشته کوچولو ؟؟؟چرا چشات بارونیه آجی؟

همیشه آرزو داشتم یه خواهر مث اون داشته باشم 


دیگه تحمل نکردم بغضم ترکید تو بغلش زار میزدمو اون مدام تو گوشم زمزمه میکرد که اروم باشم ...


همه چیزو بهش گفتم هر چی که از عمو و زن عمو شنیدم ....

*********************************************************

زنگ خورد از بچه ها خداحافظی کردمو گوشیمو روشن کردم به ارسلان زنگ زدم دلم براش پر میکشید.


با بوق دوم برداشت .


-سلاااااااام رها خانوممممم 

- سلام خوبی؟؟

-مرسی عزیزم . رها من کوچه پایین مدرستون منتظرتم بدو بیا کارم واجبه 


نزدیک کوچه شدم سرش پایین بود یه بلیز مشکی تنش بودو با کفشش سنگارو جا بجا میکرد نزدیکتر که شدم بهم نگاه کرد هیچی نمیگفت فقط نگام میکرد انگار مسخ چشام شده بود با خجالت سرمو پایین انداختمو با صدای ملیحی سلام دادم لبخند قشنگی داشت بهم امید میداد .

- سلام رها جان 

شروع کردیم به قدم زدن رفتیم تو پارک دیگه واقعا از حمل کردن اون کیفه سنگین خسته شده بودم... پرتش کردم رو یه نیمکتو چهار زانو رو نیمکت نشستم اروم کنارم نشست خیلی گوشه گیر شده. این چشههه؟؟؟؟گفتم:


-حالت خوب نیستاااااا تابلوه عاشقییییی


رومو ازش گرفتمو به اطراف نگاه میکردم که یهو درخشش یه شیء طلایی که از پشت جلوی صورتم گرفته شده بود چشمو زد دقیق که شدم دیدم یه گردنبندِ. 


برگشتم سمت ارسلان 

-رسالاااااااااااااان این چیه؟؟؟

-گردنبندِ

-میبینم خودم .کور نیستم که منظورم اینکه واسه منه؟؟؟

-مگه جز تو فرشته ی دیگه ایم اینجا هست؟؟؟

-وای مرسیییییی این خیلی قشنگه

-قابل تورو نداره 

-ایییول چه خوش سلیقه ای

گردن بندو تو دست چپم گرفتمو دستشو تو دست راستم بردم .


با حالت بامزه ای گفتم :

-خیلی خوبی جنتلمن ... ممنونمممممم


بهم خیره شد چشماش شیفته تر از همیشه بود بوسه ای رو دستم زدو گفت : نمیخوام از دستت بدم ...بذار برات ببندمش.

پشتمو کردم.


یهو یاد حرفای زن عمو افتادم دلم دوباره گرفت.

از رو نیمکت بلند شد و گفت : پاشو دیگه عموتینا نگران میشن .

تو دلم پوسخند زدم اره اونا من نباشم راحت ترن بخدااا.

بلند شدم شونه به شونه هم راه میرفتیم رسیدیم سرکوچمون بهش نگاه کردم خداحافظی کردم رفتم سمت در کلیدو برداشتم نگاش کردم هنوز نرفته بود با سر گفتم برو دیگه اونم آروم چشماشو بازو بسته کرد به معنی باشه .


درو باز کردمو رفتم تو .

آرین تو حیاط مشغول دوچرخه سواری بود تا منو دید پرید پااینو گفت :سلام آبجی رها 

-سلام گل پسر خوبی؟

-اره آبجی 

عمو ساجدین و زن عمو مهری آدمای خوبی بودن ولی بعضی وقتا زن عمو خیلی حسادت میکرد .بابای زن عمو یه مرد خیلی پاک بود چهرش نورانی بود تنها کسی بود که بعد از مرگ پدر مادرم منو درک کرد خیلی منو دوس داشت و این حس متقابل بود  منم اونو خیلی دوس داشتم ولی همه فامیل فک میکردن چشم به مال اموالش خوتم ... خیال میکردن خودمو مظلوم نشون میدم تا مث بچه هاش از اموالش سهم داشته باشم حیف که روزگار اونم ازم گرفت... از اون هیچی بهم نرسید. نبایدم میرسید...من هیچ انتظاری نداشتم...


رفتم تو که آرین تپلو با دهن پر گفت :آبجی رها آرزو میخواد جمعه واسه خودش تولد بگیره.

از حرفش خندم گرفت : اوو چه جَلَب

اصلا یادم نبود تولد آرزوه

رفتم تو اتاقمو لباسمو عوض کردم .زن عمو و عمو خونه نبودن .آرزو رو صدا زدم از اتاقش اومد بیرون سلام کردیمو باهم ناهار خوردیم آرزو خیلی دختر خوبی بود منو درک میکرد به جز دوستام اونم از قضیه ارسلان با خبر بود . با کلی ذوق گردنبندو نشونش دادمو گفت که خیلی قشنگه...برام آرزوی خوشبختی کردو گونمو بوسید... ولی همه چیز به این راحتیام نبود... باید قضیه ارسلانو به عمو و زن عمو میگفتم...


رفتمو تو اتاقمو رو تخت نشستم. متفکرانه به زمین خیره شدم:باید یه فکر اساسی کنم. عشق که گناه نیست .خب دوسش دارم دیگه... ارسلانم پسر بدی نیس که عمو بخواد مخالفت کنه. فوقش میگه الان زوده و صبر کنیم تا درسم تموم شه.


به خودم تشر زدم:

دیوونه شدیا رها مگه الکیه؟؟؟خیال میکنی عمو میگه باشه شما همینجوری دوست بمونین...؟؟؟عمو رو اینجور مسائل حساسه.خون جفتتونو میریزه...


-اوووووووف اینجوری نمیشه. باید چیزایی رو که شنیدم به آرزو بگم.

طول اتاقو هی میرفتم هی میومدم ولی به نتیجه ای نرسیدم.

دو دل بودم با این حال در اتاق آرزو رو زدم:

-تق تق.

-بیا تو.

- آرزو باید راجب یه چیزی حرف بزنیم.

-چی؟

- خب راستش...چیزه...

-چیه عزیزم؟

- من... من ...


هرچی سعی کردم راجب چیزایی که شنیده بودم باهاش حرف بزنم نتونستم. اگر میگفت که از این قضیه خبر داره و اونا راجب من حرف میزدن چی؟اگه به عمو و زن عمو میگفت که من فالگوش وایسادم چی؟؟نمیشد ساده نبود... تنها کاری که میتونستم بکنم دعا بود...

تو بد شرایطی گیر کرده بودمو حسم به ارسلان خیلی قوی بود ... نمیخواستم ازش بگذرم...


حرفو عوض کردمو گفتم:

-من نمیدونم جمعه چی بپوشم...

دستمو گرفت و گفت:

-بیا بریم نهار بخوریم اونم یه کاریش میکنیم...

ناهارمونو با آرین خوردیمو کلی راجب جمعه و کارایی که باید واسه مهمونی بکنیم حرف زدیم ...

*********************************************************

با صدای آرزو از خواب پاشدم 

-اهههههههه دختر پاشو دیگه مث خرس میخوابه تنبل بی سواد

-اااا با سوادم چیکار داری بچه پرو؟؟؟ برو بذار بخوابم. 

-ااااااا نههههه امروز تولدمهاااااا یه عالم مهمون داریم پاشوووو

اوه اوه اصلا یادم نبود مث جت رفتم صوتمو شستم . یکم با کتابام ور رفتمو بعدشم شروع  کردم حاضر شدن.

یه پیرهن سفید تا رو زانو پوشیدم که یقه و دامنش حریر داشت .خیلی قشنگ بود(عاشق رنگ سفیدمممممم) . اون گردنبند قلبیرم که ارسلان داده بود بستم دور گردنم .موهامو شونه کردمو به اصرار آرزو فرشون کردم ریختم دورم به صورتم کرم زدمو با یه رژ صورتی ملایم به زیبایی صورتم اضافه کردم ابروهام از اولشم زیاد پخش نبود فقط یه کم نامحسوس تمیزشون کرده بودم . تو آینه به خودم نگاه کردم .عالیییییی شده بودم . 

آرزوم یه پیرهن آستین سه ربع  قرمز با یه جوراب شلواریِ مشکی پوشیده بود موهاشو بالای سرش بسته بود و دم موهاشم لخت کرده بود. خیلی خوشگل شده بود . جیگری بود واسه خودش:D

تو سالن میزو صندلی چیده شده بودو یه میز بلند وسط سالن بود که روش خوراکی ها قرار داشتن.

مهمونا یکی یکی اومدن. تقربا همشونو میشناختم.

ولی پسر خاله و دختر خاله ی آرزو رو واسه اولین بار بود که میدیدم .ظاهرا خارج بودن .ظاهر مرتب و شیکی داشتن... دختر خاله آرزو که بهش میخورد نزدیک 30 باشه یه دامن کوتاه مشکی با یه تاپ فیروزه ای پوشیده بودو سپهر  برادرشم یه کت اسپرت سورمه ای با شلوار جین مشکی به تن داشت. رنگ کتش همونی بود که متنفر بودم...

با سپهر و سارینا سلامو احوال پرسی کردیم.

رویه صندلی پشت میزی نشستم که سارینا سمتم اومد:

سارینا:رها جون چرا کز کردی؟؟؟بیا بریم برقصیم.

دستشو گرفتمو باهم رفتیم وسط .آرزوم بهمون ملحق شد داشتیم کلی مسخره بازی در میاوردیم که سپهر دست سارینارو کشیدو کشوندش یه گوشه آروم باهم پچ پچ میکردن فضولیم گل کرده بود خیلی سعی کردم از حرکات لبشون بفهمم چی میگن ولی موفق نشدم...


-واییییییی آرزو پام درد گرفت بیا بشینیم

-خیلی خب بابا توم مث این پیرزنا 


خواستم برم بشینم که سارینا آرزو رو صدا کرد. آرزوم رفت اون گوشه بازم شروع به پچ پچ کردن... سپهر زیر چشم نگام میکرد انگار میخواست بگه دختره ی فضول برو پی کارت دیگه.. از اینکه وایساده بودم نگاشون میکردم خجالت کشیدم واسه همین رفتم نشستم رو یه صندلی

یه پرتغال خوشگل تپلو داشت خودشو میکشششششت که بخورمش هی التماس میکرد هی میگفتم عزیز من نمیشه که حالا تو به این گندگی رو بخورم .هی میگفت تورو خدا رها ..

خلاصه دلم سوخت دیگه ... برش داشتم میخواستم پوست بکنمش که یهو سایه یه نفرو رو خودم حس کردم... سرمو بلند کردم .تا خواستم نگاش کنم چراغارو واسه رقص نور خاموش کردن.


ایییییییی بخشکه شانسسس 

به اطراف نگا میکردم بلاخره آرزورو پیدا کردم اینسری علاوه بر سارینا و سپهر عموهم داشت باهاشون حرف میزد... قیافه ی آرزو خیلی غمگین میزد... سارینام با سر حرفای عمو رو تایید میکرد نور هی کمو زیاد میشد نمیتونستم خوب ببینمشون ولی انگار عمو داشت سپهرو نصیحت میکرد میزن رو شونشو سپهرم سرشو پایین انداخته بود ...


وایی خدایا ینی اینا چشونه ؟؟؟؟ استرس خاصی وجودمو گرفته بود..و دسته خودم نبود ولی جو خیلی بد بود...خطرو نزدیک خودم احساس میکردم... 


همینجوری داشتم فک میکردم که یهو یه صدا از کنار گوشم گفت:

- سلام رها خانوم پیشنهاد رقص دادم قبول نکردییی الانم که همش داری سپهرو نگا میکنی خبریه؟؟؟؟

از صدای هیزش حدس زدم که دانیال باشه ... سرمو برگردوندم سمتشو با خشمم نگاش کردم..


-بلفرضم که خبری باشه به تو چه؟

-اختیار دارین اینا همه به من مربوطه بلاخره باید بدونم چه غلطی میکنی دیگه...

-هوووووووووووووی یابو درس صبت کن من هر کار دلممممم بخواد میکنممممم به توم هییییچ ربطی نداره روشنه؟؟؟؟؟؟

-نه خانومی تاریکه تاریکه .انقد که هر کار بکنم هیچ کس نمیفهمه...

چشای زشتشش برق میزد .حالم بهم خورد .

-غلط کردی دستت بهم بخوره بیچارت کردم . 

خواستم پاشم که دستشو دورم حلقه کرد.

-دیگه داری اذیتم میکنی خانوم کوچولو...

-ولم کن عوضی حوصلتو ندارم 

-حوصلتم میاد 

بعدشم یه خنده شیطانی کرد میخواستم بگم من غلط میکنم با تو که حوصلم بیاد که یهو یه صدای مردونه و محکم به گوشم خورد:

-مشکلی پیش اومده دانیال؟؟؟

دانیال:- نه ممنون شما به کارتون برسید.


داد زدم : - چی چیو به کارت برس ؟؟؟ آره آقا مشکلیه به این نره غول بگو دس از سرم برداره ...


سپهر:- دانیال این خانوم چی میگه؟ ولش کن .

-باز تو کار من دخالت کردی؟؟؟ برو پی کارت .

-کار من رهاست...

با این حرفش 1000 تا شاخ در اوردممم جاااااااااااان؟؟؟من؟؟؟؟؟؟اواییییییییییییی

 

  لپام قرمز شد  سرمو انداختم پایین. سپهر بازومو کشید و از دانیال جدام کرد. 

-دیگه نبینم دورویرش بپلکی...

خدا خیرش بده.اگه این نبود معلوم نبود چیا بارم میکنه این دانیال بی شعور... راستش ازش میترسیدم.اون موقع یه دختر بچه بودمو دنیال و امثال اون یه تهدید بزرگ بودن برام. اونا خطرناک بودن.

پیچوندم رفتم اشپزخونه .تو آشپزخونه جز آقا آرین هیچ کس نبود که اونم طبق معمول مشغول خوردن بود.

-نترکی گل پسر؟

-وای ابجی توم بیا بخور خیلی خوش مزس ... 

-چی هست حالا؟؟؟

-سالاد ماکارونی...

یهو یاد ارسلان افتادم وایییییییی یه بار سر سالاد ماکارونی باهاش قهر کردم بیچاره داشت سکته میکرد.

-آبجی رها نمیخوری ؟؟؟خودم بخورم؟؟؟


اشتهام کور شد

-آره آجی جون.  بخور نوش جونت.


رفتم تو سالن حوصله هیچی نداشتم ... داشتم میترکیدم باید مطمئن میشدم که او حرف عمو و زن عمو راجب من نبوده ... باید با آرزو حرف میزدم ...  


بلاخره شام سرو شدو کادو هارو دادن . مامان آرزو یه پیرهن خوشگل با یه عطر براش گرفته بود باباشم بهش یه دسبند داد که با یاقوت تزیین شده بود .سارینا و سپهر بهش یه سکه دادنو باقی داییاشو خالهاش هرکودوم لباس و ساعت و اینجور چیزا گرفته بودن ... تا اخر ساعت نگاه دانیال روم بود ولی من فکرم به دو تا چیز بیشتر نمیرفت یکی ارسلان و حرفای عمو و اون یکی این که چرا سپهر گفت کار من رهاست ؟؟؟شاید اونم مث پسر داییش پرو و بی تربیتهههههه :D


نوبت رسید به کادوی من با قدم های آهسته سمتش رفتم ، بغلش کردمو گونشو بوسیدم. کنار گوشش گفتم تولدت مبارک آرزو و جعبه رو دادم دستش اصرار کردم همین الان بازش کنه که با موافقت جمع همراه شد .کاغد کادوشو که باز کرد دل تو دلم نبود میخواستم ببینم عکس العملش چیه... همه میگفتن باز شود دیده شود بلکه پسندیده شود...

شمارش معکوسو شروع کردم یک... دو... سه.... و یهو در جعبه با فشار دست آرزو با صدای مهیبی باز شد کل صورتش سفید شده بود برف شادی همه هیکلشو گرفته بود همه داشتن هر هر میخندیدن منم که مرده بودم مث بابا نوئل شده بود:D خواست پاکش کنه که سارینا نذاشت و گفت که چندتا عکس ازش بندازیم خاطره میشه. چشمم خورد به سپهر .منو نگاه کردو سرشو به نشونه ی تاسف چپو راست کرد .خنده رو لبم ماسید ... شخصیتمو خورد کرد. نامررررررد صب کن دارم براتتتتت.


مهمونا همون طور که اومده بودن رفتن و همه چیز عالی پسشرفت البته به جز دانیال که تو همه مهمونیای فامیلی واسم مزاحمت ایجاد میکرد...

لباسامو عوض کردم .صورتمو شستمو از اتاقم اومدم بیرون .کادوم اصلیم تو دستم بود .رفتم سمت اتاق آرزو در زدم چیزی نشنیدم درو آروم باز کردم با همون لباسو آرایش خیلی پکر نشسته بود لبه تختش ... دلم شکست کار اشتباهی کرده بودم ناراحت شده بود. رفتم سمتشو با قیافه ی غمگینی گفتم :

-آرزویی؟؟آرزو؟؟ ناراحتی ازم؟؟؟ ببخشید بخدا میخواستم شوخی کنم...

-...

-ااااااا آرزو لوس نشو دیگه من که منظو...

نذاشت حرفمو کامل بزنمو محکم بغلم کرد . از کارش تعجب کردم فک کردم با این کار میخواد نشون بده که ناراحت نیست دستامو گذاشتم پشتشو گفتم :- مرسی دخمل عمو جون .

روبه روم نشست وااااااا این چرا چشاش خیسه؟؟؟ گریه کرد یعنی؟؟؟؟؟ اااااااا لوسِ نُنُر حالا مگه چی شده ؟ایییییش

با حالت قهر گفتم :- اههههه برو بابا نی نی کوچولو .


خواستم پاشم برم که با صدای گرفته صدام زد. 


برگشتم سمتش واییییییی چشاش پر اشک بود خدایااااا 

-بله؟

هیچی نگفت فقط نگام کرد.نگاهشو از چشام به گردنبندم دوخت یهو دلم ریخت دستمو گذاشتم رو گردنبندم نمیدونم چرا ولی استرس گرفته بودم ...

-آرزو داری میترسونیما چیزی شده؟

-رها...

-واسه ارسلان اتفاقی افتاده؟


اروم اشکاش ریخت . بُهت زده رفتم سمتشو دستاشو گرفتم :

- آرزو چی شده به من بگو


دیگه منم داشتم بغض میکردم...

نفس عمیقی کشید و گفت :- باشه آرامش خودتو حفظ کن میگم .اشکاشو پاک کردو دستامو فشار داد با صدای گرفته گفت :- تو دیگه بزرگ شدی رها جونم . دیگه خانوم شدی. وقتشه زندگی جدیدی رو شروع کنی.

دلم ریخت دستام سرد شد نههههه یعنی قضیه ارسلانو به عمو گفته؟؟؟

-منظورتو نمیفهمم

-برات یه موقعیت خوب پیدا شده


با قاطعیت بلند شدمو گفتم :- تو دیگه چرا؟تو که میدونی من دلم پیش کیه؟ من سنم واسه ازدواج خیلی کمه ...


-نه رها جون این قضیش فرق میکنه تو باید قبول کنی

-چیییییییییییییییییییییییییییییییییییی؟؟چرااااااااااااااااا؟؟؟

-چون به نفعته؟

-به نفعمه؟؟؟ من نفع خودمو بهتر تشخیص میدم ...

-نه عزیزم تو..

نذاشتم ادامه بده

-ای بابا نمیخوام دیگه 

-ولی اون میخواد

-اون کیه؟

-سپهر

-چییییییییییییییییییییییییییییییییییی پسر خالت؟؟؟؟

-اون پسر خوبیه

-برو بابا 

-ببین رها میدونم برات سخته ولی بخدا ارسلان یه عشق زود گذره یه کم به فکر آیندت باش

-ساکت شووووو به احساسات پاکم توهین نکن من اونو اندازه جونم دوسش دارم 

-مامان بابام خواستن راضیت کنم... رها اگه قبول نکنی زندگیت داغونِ... 

-کافیه آرزو نمی خوام چیزی بشنوم میخواین مجبورم کنین؟؟؟چراااااا؟چون مادر ندارم؟؟؟ چون پدری ندارم که پشتم باشه؟؟؟؟ چون بی کسم؟؟؟؟ میخواین ازم راحت شین؟؟؟ آخه چرا ؟؟عمو و زن عمو که این همه سال زحمتمو کشیدن ؟؟چرا پدر مادریو در حقم تموم نمیکنن؟؟؟اون شب که عمو با حرف زن عمو مخالفت کرد؟؟؟آخه چرا اینجوری شد پس؟؟؟؟

پشت هم حرف میزدمو اشک میریختم حالم خیلی بد بود ... پس حرفای اون شب عمو و زن عموم راجب من بود ... وای نه ... کلمه به کلمه ی حرفای اون شبشون تو سرم میپیچید : - مهری ما نمیتونیم مجبورش کنیم یه روز دو روز که نیست بحث یه عمر زندگیه؟- اونم کم کم عاشقش میشه نگران نباش پسر خوبیه..-مهری کار اشتباهیه ...


بلند بلند داد میزدمو نه نه میگفتم سرم گیج رفت دیگه چشام نمیدید گوشامم نمیشنید همه فکرم ارسلان بود آروم آروم از حال رفتم....

********************************************************


رمان عشق یعنی بی تو هرگز...


تنهام ... خیلی تنها ...

 

همه بچگی میکنن ...ولی من نکردم . همه که از اولش عاقل و بالغ به دنیا نمیان ولی من از همون اولش خواستم با عقل تصمیم بگیرم... نمیگم با بقیه فرق دارم... ولی خیلی زود وارد بازی سرنوشت شدم...واسه چشیدن طعم عشق عجله کردم...

 
با صدای گوشیم بیدار شدم اههههههههههههههههه دیگه حالم از این آهنگ بهم میخوره ایشششش

با غرغر بلند شدم رفتم دسشویی دستو صورتمو شستمو یه نگا توآینه به خودم کردم اووووف چشام پف کرده بود.از دسشویی اومدم بیرون اولین سالی بود که بعد از تعطیلات عید هیچ علاقه ای به مدرسه رفتن نداشتم حتی واسه دیدن دوستامم هیچ ذوقی تو خودم نمیدیدم انگار خیلی خسته بودم .

یه کم صبحونه خوردم رفتم تو اتاقم چشمم به مانتوی مدرسم خورد رنگ سورمه ای رو هیچ وقت دوس نداشتم.  سریع لباسامو تنم کردم که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد پریدم سمتش ...

 

ارسلان بود ..."سلام رهایی صبحت بخیر " واییی همیشه دقیقه .حواسش هست که خواب نمونم . براش زدم"سلام صبح توم بخیر:-*" داشتم موهامو شونه میکردم که اس داد"امروز مدرسه میری؟"

"آرهL "

"حالا چرا ناراحتی؟میگذره غصه نخور عزیزم"

تو آینه به خودم نگاه کردم قیافم گرفته بود ... از وقتی اون حرفا رو شنیدم ...نه حقیقت نداره ... اونا درباره آرزو حرف میزدن نه من...

اشک تو چشای طوسی عسلیم جمع شد.حتی فکر کردن بهشم آزارم میداد ... لبامو جمع کردم نمیخواستم به اشکام اجازه بدم سقوط کنن حقیقت نداره اشتباه شنیدم ...

 
میخواستم به ارسلان  بگم فعلا بای ..ولی دلم نیومد ترجیح دادم گوشیمو با خودم ببرم مدرسه کفشای اسپرتمو پام کردمو زدم بیرون به مدرسه که رسیدم دیدم پرستو و امیر رضا داداشش جلو مدرسن .امیر رضا از پرستو خداحافظی کرد و رفت .دوییدم سمت پرستو تازه داشتم دلتنگیمو حس میکردم .پریدم بغلش.

 

من: - دختررر سلاممممم دلم برات یه ذره شده بود.

-  سلااااااااام منم همین طور .خوبی؟؟؟

-  آره عالیییییییییییم تو چطوری؟؟ آقاتون خوبه ؟؟؟دیدیش عید؟؟؟

-   وایییییی آره رها انقد دلم براش تنگ شده بوووووود . نمیدونی چقدر خوشتیپ کرده بود.

 

از دور نهال و درسا رو دیدیم که میومدن سمتمون باهم دست دادیمو بعد از سلام علیکو ابراز دل تنگی شروع کردیم حرف زدن پرستو گفت :

- واییییی اگه بدونی چقد حس خوبی نسبت به صادق دارم . درسای سال سومو خیلی خوب یادشهههههه کلی تو عید کمکم کرد. نهال:- اووووو خوش بحالت ماکه از این آقاها نداریم .

درسا:- آره والا ما اصن شانسم نداریم هرکی به ما میرسه یا کوره یا کچله.

 

به حرفاشون گوش میکردم اما زبونم بند اومده بود .. فکرم پیش  ارسلان بود که یهو نهال گفت:

- هووووو چته تو؟؟؟ بازم عاشقیو هزارو یک دردسر؟؟؟ میخواستم به نهال یه لبخند بزنم که پرستو دستمو گرفتو با حالت مسخره ای گفت :

- عزیزم درد یه عاشقو فقط یه عاشقِ که میفهمه درکت میکنم غصه نخور.

 با این حرفش همه شروع کردن خندیدن درسا زد پشتمون:

-  گمشین برین بابا اهههه شوهر ذلیلااا

 

رفتیم سر کلاس گوشیمو در آوردمو بردم زیر میز .اووووووووووف اینجارووو 10تا اس داده بیچاره بچه ..

بهش گفتم

"ببخشید ارسلان سر کلاسم دیگه میتونم اس بدم "

 

برام زد"اااااااا یعنی چی؟؟؟؟؟ خیلی کار بدی میکنی بذارش تو کیفت ..بعدا اس بده بای بای"

 

"نههههه مشکلی نیست "

 

 "خیلیم مشکلیه ااااا نمیخوام از درسا عقب بمونی بعد مدرست زنگ بزن بهم کارت دارم "

 

" باشهL"

 

" بای بای رها جان"

 

 "باییی"

          

زنگ اول افتضاح گذشت اصلا حوصله هیچی نداشتمم همش به حرفای عمو و زن عموم فکر میکردم .. راستش پدرو ماردم تو یه تصادف فوت کردن ... تقریبا میشه گفت دوازده سال پیش بود یه دختر 5_6 ساله بودم خاطرات زیادی با خانوادم ندارم چون منم تو اون تصادف با اونا بودم چند ماه اول بعد از بهوش اومدنم هیچی یادم نیومد از اون گذشته سنی نداشتم .ولی وقتی بزرگتر شدم فهمیدم که عمو و زن عمو نمیتونن مثل پدر و مادر برام باشن اونام دوتا بچه داشتن. آرزو که چند سالی از من بزرگتره و آرین که تازه هفت ساله شده ... اونا وقتی نداشتن که صرف من کنن... تنها بودم خیلی تنها ... شبا گریه میکردم هر لحظه از خدا میخواستم منو ببره پیش مامان بابام  تا اینکه... یه روز سرد زمستونی بود برف میبارید و هوا واقعا سوزناک بود یه پسر کوچولو کناره خیابون پاهاشو بغل کرده بود از سرما میلرزید

درخشش اشکو تو چشاش دیدم دلم کباب شد...سمتش رفتم شالگردنمو باز کردمو پیچیدم دورش...دستاش یخ یخ بود هیچی نمیگفت خواستم پالتومم درارم که یه پسر قد بلند  با موهای قهوه ای که روشون برف نشسته بود  با چشمای درشت قهوه ایش بهم زل زد و اومد سمتم نذاشت پالتومو درارمو رو به پسر کوچولو گفت : عرفان اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟ میدونی مامانت چه قد نگران شد؟ بیا بغلم ببینم ...

 

بچه رو بغل کردو روشو کرد سمتم شالمو به سمتم گرفت خواستم قدمی بردارم که شالو ازش بگیرم که پام لیز خوردو با مخ رفتم تو زمین ... چشامو که باز کردم عمو و زن عمو رو دیدم بالا سرم وایستاده بودن ... با صدای پسر کوچولویی که میگفت دایی ارسلان اون خانومه چش شده؟ سرمو چرخوندم... چشم افتاد بهش نگاهش اروم بود... خیلی آروم ..انگار... اون همونی بود که بهش نیاز داشتم...

 

دیگه بهش عادت کرده بودم هر روز تو خیابون میدیدمش یه کوچه با ما فاصله داشتن عاشقش شده بودم ... اونم انگار بهم حس داشت رفته رفته احساساتمون گر گرفتو شد اینی که الان هستیم.

 

- نهال :هوی دختره به چی فک میکنی ؟

- پرستو: پاشو دیگه زنگ خوردهاا

به پرستو نگاه کردم خیلی خوش حال بود . خوش بحالش... به عشقش میرسه ... ولی من ...

با اشک نگاش کردم فهمید حالم بده کنارم نشستو دست رو شونم گذاشت :

پرستو:- رها؟؟چی شده فرشته کوچولو ؟؟؟چرا چشات بارونیه آجی؟

همیشه آرزو داشتم یه خواهر مث اون داشته باشم

 

دیگه تحمل نکردم بغضم ترکید تو بغلش زار میزدمو اون مدام تو گوشم زمزمه میکرد که اروم باشم ...

 

همه چیزو بهش گفتم هر چی که از عمو و زن عمو شنیدم ....

رمان قلب یخی من20

همین که جین از پزیرایی خارج شد صدای رادان اومد که داشت رادینو صدا میکرد

نمیدونم چرا ولی باز مثل قبلا با شنیدن صداش ضربان قلبم رفت رو 1000

رادان_رادین؟؟؟؟کجایی داداش؟؟؟

رادین از توی پزیرایی داد زد_توسالن پزیراییم بیا اینجا..

همین که خواستم پاشم برم بیرون رادان وارد شدو نگاهش به من افتاد....

جین با خنده وارد سالن شد و گوشیو گرفت سمتم...

جین_بیا گلم تموم شد....راستی یه چیزی!! ماهتیس مگه گوشیه تو دگمه دار نبود؟؟؟

با به یاد اوردن روزی که خوردم به نعیم اخمام غلیظ تر شدو گفتم _اره ... چطور مگه؟؟؟

جین _هیچی چون دیدم عوضش کردی پرسیدم... الانم داریش؟؟؟

نگاه چپی به نعیم انداختم که اول نفهمید چرا ولی بعد از تموم شدن حرفم لبخند مرموزی زد

_اره دارمش ولی تیکه هاشو. چون توی دانشگاه به یکی خوردمو باعث شد که گوشیم نابود بشه....

نادیا یهو گفت_ماهتیسا؟؟؟؟

_بله؟؟؟

نادیا_جک همون داداش جین بود

چشمکی به جین زدمو گفتم_اره خودش بود

نادیا نگاهی به رادان انداختو بعد رو کرد به منو گفت

نادیا_اهااان....

_درضمن من هنوزم از دست تو و این (و به رادین اشاره کردم)سه نقطه ناراحتم...

رادین_غلط کردی همین که اومدی یعنی این که ناراحت نیستی...

_خوبه خوبه .. تو یکی که اصلا اسم منو نیار....بچه پررو...بعد از عروسی نشونت میدم...

رادین یهو گفت_شنیدم حال یکیو تو دانشگاه گرفتی اونم اساســــــــــــی!!!! و به نعیم اشاره کرد...

نعیم چشم غره ای به رادین رفتو گفت_هیچکس نمی تونه حال منو بگیره ....

با به یاد اوردن ریختن قهوه تو صورتش خندم گرفت...

_بعله ایشون راست میگن من که نبودم توی بوفه قهومو خالی کردم تو صورتشون...

یهو رادین زد زیر خنده و گفت_ایول ماهتیسااا.....اخه نمیدونی که این چه ولوله ای بود اینجا...قبلنا هم یکی بود که خوب می تونست از پسش بر بیاد ولی خــب!!..

نعیم که اخماشم با تموم شدن حرف رادین غلیظ تر شده بود گفت_بحث بهتر از این نبود؟؟؟

رادین خندشو جمعو جور کردو یکی زد رو شونه ی نعیمو گفت_باشه داداشم ادامه نمیدم ....ولی اینو بدون که ارزش نداره بهش فکر کنی...وقتی رفته بزار بره به درک...

با چشمای ریز شده داشتم نگاشون می کردم که بحثو کلا عوض کردن....

تا ساعت هشت شب اونجا بودیم....

نزدیک شام بود که مامان پری زنگ زدو گفت که منتظر ما هستن تا شام بخورن...

از عمو و زنعمو و رادینو نادیا و بقیه خداحافظی کردمو همراه با جین بسمت خونه رفتم


امشب عروسیه نادیا و رادین بودو منم که این نادیا ی سه نقطه اورده بود ارایشگاه.....

ساعت 10 صبح اومدیم ارایشگاه و تا همین الان که ساعت 2.45 دیقست فقط موهای منو بابلیس کشیده...

من قرار بود موهامو با بابلیس فر کنمو یه ارایش مات هم روی صورتم برام انجام بدن...

با تموم شده کار موهام یکی از دستیارای ارایشگر اومدنو منو به یه جای دیگه بردن تا روی صورتم کار بشه....

بعد از تموم شدن ارایشم نذاشتن که خودمو توی اینه ببینم...

مردم چه هولن عروس یکی دیگست منو نمیزارن تا خودمو ببینم....

اوووووفــــــــــــ!!!!!

بعد از پوشیدن لباس مشکیم و کفشای پاشنه 12 شانتیم بالاخره اجازه دادن تا خودمو تو اینه ببینم....

اوهــــــــــــــــــــــ ـ مای گــــــــاد!!!!!!

این دیگه کیه؟؟؟؟

توی اینه دختری رو داشتم میدیم که با زیبایی و ظرافت خاصی روی چشماش خط چشم مشکی و سایه ی مشکی و نقره ای زده بودنو باعث شده بود که چشمای توسیش خوشگل تر بشن و با اون رژ نارنجی دخترونه و رژ گونه و کرم پودر برنزه خیلی شبیه فرشته ها شده بود...

به خودم که اومدم نگاهمو از آینه گرفتمو بعد از تشکر کردن از همشون بسمت اتاقی که نادیا توش بود رفتم...

درو که باز کردم نادیا بدون این که بهم نگاه کنه گفت...

نادیا_ماهتیسا تویی؟؟

_اره گلم ...

نادیا_بیا کمکم کن تا لباسمـــ.....

ولی با برگشتن بسمت من حرف تو دهنش اب شد....

با دهن باز داشت بهم نگاه می کردو اخر سر یه جیغـــی کشید که کـــــــر شدم...

نادیـا_جـــــــــــــــــ� �ــیـــــــــــــــــــــ� �ـــغ!!!!!!! خودتی ماهتیسا؟؟؟؟؟

_ای الهی که بپوکی نه پس عمه حشمت نداشتمه....

نادیا_خیلی خوشگل شدی روانی .....

_بالاخره خوشگل شدم یا روانیم؟؟؟؟

تا خواست جواب بده این خانوم عبادی مثل کفگیر نشسته پرید وسط...

خانوم عبادی_خب عروس خانوم بهتره که لباستو بپوشی دیگه الاناست که دوماد بیاد دنبالت...

نادیا_اواا خاک بر سرم مگه ساعت چنده؟؟

_با اجازتون نزدیک 3ونیم....

......

نادیا تازه لباسشو پوشیده بود که گفتن دوماد اومده....

توی سالن منتظر دوماد بودیم که رادین با طمئنینه وارد شد....

اخـــــــــی بیچاره بچم انقدر مظلوم سرشو انداخته بود پایین که خندم گرفته بود...

رادینو مظلوم بودن ؟؟؟؟؟؟!!!!

عمرا ًًًًًًًًًًًً!!!!!!!

به نادیا اشاره کردم که دارم میرم پایین که اونم زود گرفت منظورمو...

نادیا همون ارایشگاهی اومده بود که من برای جشن نامزدیم با رادان اومده بودم...

اهی کشیدمو با پوشیدن مانتوم و انداختن شال حریرم روی سرم از آرایشگاه خارج شدم....

از در ورودی ارایشگاه که خارج شدم دیدم یه نفر پشت به در آرایشگاه مونده و داره سیگار میکشه...

با صدای تق تق کفشم برگشت سمتم که هردو خشکمون زد....

ایـــــــــن که رادانه!!!!!

مگه رادان سیگار میکشیــــد؟؟؟جلل خالق!!

یه کت شلوار خوش دوخت مشکی با پیراهن توسی و کراوات توسی و نقره ای زده بود و با کفشای مشکی براق(همون ورنی)

به خودم امدمو با صرفه ی مصلحتی ای که کردم باعث شدم تا رادان به خودش بیاد...

سرمو انداختم پایینو از کنارش رد شدم ....

متوجه نفس عمیقی که کشیده بود شدم...

توی این یک سال خیلی تغییر کرده بود...

مغرور تر و از همه مهم تر جدی تر شده بود....

ولی توی قیافش تغییری ایجاد نشده بود فقط به غیر از چشماش که سعی میکرد سرد نشونش بده ولی نمیدونم چرا احساس می کردم که چشماش گرمای خاصی داره...

اه ه ه ه ه ه ه .....لــعــنــت بـهـت رادان که وقتو بی وقت فکرمو مشغول خودت میکنی....

من نباید به رادان فکر کنم....

نـــبــــایــــد!!!!

با اخمای درهم سوار ماشینم شدمو بسمت خونه ی عمو اینا روندم....

با رسیدن به جلوی خونه ی عمو اریا ماشینو پارک کردمو پیاده شدم....

وارد حیاط که شدم صدای اهنگ امید جهانو شنیدم که دیجی گذاشته بود...

بــیــا بــیــا عــشــقــ مــنــیـــ

......

اروم اروم اروم دســتــاتــو

مــیــگــرمــ....مـــیــمــ ونــمـــ بــا تــو

وقــتــیــ کــهــ عــشــقــ تــو مــنــ دارمــ

نــبــاشــیـــ مــنـــ اروم نــدارمــ

بــیــا بــیــا عــشــقــ مــنــیــ تــو کــهـــ داریــ دلــ مـــیــ بــریــ

بــیــا بــیــا عــمــر مــنــیــ نــریــ دلــمــ رو بــشـــکــنــیــ

بــیــا بــیــا عــشــقــ مــنــیــ تــو کــهـــ داریــ دلــ مـــیــ بــریــ

بــیــا بــیــا عــمــر مــنــیــ نــریــ دلــمــ رو بــشـــکــنــیــ

....

......

.....

مــنـــ بــا تــو بــودنــو بــا یــهــ دنــیــا عــوضــ نــمــیـــ کــنــمـــ

دلــگــرمـــمــ بــهــ عــشــقــــتـــ جــونــمــو فـــدایــ تــو مــیــ کــنــمــ

دلــ دلــ مــیــلــرزهــ واســهــ یــهــ لــحــظــه بــا تــو بــودنــ

دســتـــو پــاهــاشــو گــمــ کـــردشـــ وقــتـــیــ کــهــ از تــو خــونــدمــ

دلــ دلــ مــیــلــرزهــ واســهــ یــهــ لــحــظــه بــا تــو بــودنــ

دســتـــو پــاهــاشــو گــمــ کـــردشـــ وقــتـــیــ کــهــ از تــو خــونــدمــ

......

...

با دیدن مامانینا به سمتشون رفتم ....

بعد از این که باهاشون یکمی حرف زدم بلند شدمو رفتم و توی یکی از اتاقای پایین مانتو و شالمو برداشتم...

همین که از اتاق خارج شدم دختری رو دیدم که احساس کردم برام اشنا میاد...

یکم که فکر کردم اخمام رفت تو هم .....

اون دختر کسی نبود جز الهه خانوم...

دختر خوشگلی بود...

موهای رنگ کرده ی طلایی چشمای عسلی ....

پوست گندمی و قدشم از من کمی کوتاه تر بود ....

ولی از حق نگذریم خوشگل بود...

اوفـــــــــــــــ دیوونه شدم دارم درباره ی رقیبم حرف میزنم...

چـــــــــــــــــــــی؟؟ ؟

من گفتم رقیــــــب؟؟؟؟؟؟

امکان نداره.....

نـــــــــه....

سرعت قدم هامو بیشتر کردمو از خونه خارج شدم....

عروسو داماد هنوز نیومده بودن...

وارد حیاط که شدم چشمم خورد به رادان و نعیم که نشستن یه گوشه و دارن با هم حرف میزنن...

با به یاد اوردن این که چن دیقه پیش الهه رو دیده بودم اخمام غلیظ تر شدو بسمت میز مامان اینا رفتم...

پشت میز کنار جین نشستم ...

_جین؟؟

جین_جونم؟؟؟

_هنوزم توی کیفت سیگار برگ داری؟؟؟

جین که از حرفای من تعجب کرده بود گفت_اره خب دارم.... چطور؟؟

_میشه یکیشو بهم بدی تا بکشمش؟؟؟

جین_اوکی الان.. صبر کن تا برم کیفمو بیارم...

سری برای جین تکون دادم که اونم بلند شدو رفت توی خونه..

با اومدن جین یکی از سیگاراشو برداشتمو با فندکش اتیش کردمو پک محکمی بهش زدم.....

جین نگاهی به من کردمو برای خودشم یکی روشن کرد...

جین_چی شده؟؟؟؟ خیلی وقت بود که نمی کشیدی!!

_هیچی.....

جین_راستشو بگو..... من تورو خوب میشناسم...... وقتی خیلی عصبی یا ناراحت باشی یا سیگار برگ میکشی یا میری پیاده روی...

نگاهی بهش انداختمو گفتم_خیلی برات مهمه؟؟

جین نگاه مهربونی بهم کردو گفت_اره خیلی بیشتر از اونی که فکرشو بکنی ......... چون مثل خواهر نداشتم دوست دارم...

اهی کشیدمو گفتم_فکر کنم که....

با اومدن مهسا پیش ما حرفمو خوردم...

مهسا_ماهتیسا تو که باز شروع کردی؟؟؟دیگه چی شده؟؟

_هیچی نشده خواهری .....

مهسا_سعیدو ندیدی؟؟

_نه....ساینا و سپنتا کجان؟؟

مهسا_ساینا پیش مادر شوهرمه ....سپنتا و سعیدو هم نمی تونم پیداشون کنم...

_ولشون کن پدرو پسرن دیگه هر جا باشن مطمئنن با همن...

مهسا سری تکون دادو رفت سمت ندا(خواهر بزرگتر نادیا)

سیگارو انداختم زمینو خاموشش کردم...

داشتم به کسایی که ایرانی میرقصیدن نگاه می کردم که دستی جلوم دراز شد...

نگاه که کردم دیدم باز این خل شده....

اصلا انگار نه انگار که الان مثلا ً عروسه این مجلسه...

نادیا_افتخار میدین بانو؟؟؟

_نه!

نادیا_باز که تو سگ شدی!!!! پاشو بیا برقص دیگـــه....

_نادیا حوصله ندارم ولم کن ....

نادیا_اه ه ه ه اصلا نیا ..... به جهنم...

دیم ناراحت شده وداره میره که گفتم

_نادیا؟؟

نادیا که داشت میرفت با حرص برگشت سمتمو گفت_هـــان؟؟

_اوووو حالا انگار چی گفتم....اصلا جهنمو ضرر میام....

.....

دست نادیا رو گرفتمو بردم وسط پیست که صدای دستو صوت همه بلند شد...

دیجی با اومدن منو نادیا به پیست یه اهنگ شاد گذاشتو منو نادیاهم شروع کردیم به رقص...

خوشبختانه به رقص های تانگو سالسا و ایرانی خیلی علاقه داشتمو همشونو هم خوب میرقصیدم...

داشتم با نادیا میرقصیدم که رادان و رادینو نعیم هم به جمعمون اضافه شدن.....

همین که در حال رقصیدن دور زدم دیدم الهه هم داره میاد وسط پیست...

اخمام خود به خود رفت تو هم که از نگاه تیز بین رادان دور نموند...

اهمیتی به این که رادان فهمیده ندادمو به رقصم ادامه دادم...

اهنگ داشت به اخراش میرسید که نادیا به رادین یه اشاره کردو رادین هم براش یه چشمک زد...

مشکوک داشتم به نادیا نگاه میکردم که بهم چشمکی زدو خندید...

از کارای نادیا تعجب کرده بودم که با شروع شدن اهنگ بعدی دوهزاریم افتاد...

بیشعورا رفته بودن به دیجی گفته بودن تا یه اهنگ مخصوص رقص سالسا بزاره...

نگاه چپی به نادیا کردم که بهم خندید...

صدای نعیم از پشت میومد که داشت با رادین بحث می کرد..

نعیم_نه بابا رادین حوصله ی سالسا ندارم داداش...

رادین _گمشو ببینم نرقصی با من حرف نمیزنی...

داشتم ازپیست خارج میشدم که دستم توسط نادیا کشیده شد...

نادیا_بیا با نعیم برقص...

با چشمای گشاد شده برگشتم سمتش که لبخند بدجنسی زدو شونه ای بالا انداخت...

نعیمو هم که رادین راضی کرده بود...

نعیم_بلدید چطوری برقصید دیگه؟؟؟

لبخندی از حرص زدمو گفتم _از شما بهتر میرقصم...

نعیم هم لبخندی که بیشتر شبیه پوزخند بود زدو گفت_خواهیم دید...

رادین به دیجی اشاره کرد تا اهنگو از اول پلی کنه....

با پلی شدن اهنگ از اول هماهنگ با نعیم شروع کردم به رقص...

.....

دستای همو گرفتیمو از هم دور شدیم که نعیم منو کشید سمت خودش و منم با خوردن یه چرخ وارد بغلش شدم....

منو روی دست راستش خم کردو دست چپشو روی یه طرفم کشید ...

........

چون رقص سالسا جوری بود که دستای طرف مقابل باید به بدنت می خورد

یا راحت بگم باید توهم میلولیدیم..

بعد از حدود 5 دیقه رقص که برای من یه سال گذشت بالاخره اهنگ تموم شد...

خیلی گرمم شده بود......

نادیا و رادین رفته بودنو روی جایگاه عروسو داماد نشسته بودن...

داشتم میرفتم سمت میزی که جین روش نشسته بود....

نگاهم افتاد به رادان که داشت با اخمای توهم و غلیظی نگاهم می کرد...

لبخند کجی زدم ولی با دیدن الهه که با اون لباس کوتاه طلاییش و ناز داشت میرفت سمت میز رادان باعث شد که لبخندم از بین بره و جاشو به پوزخند عمیقی بده....

کنار جین نشستم که جین روشو کرد سمتمو گفت_یه چیزی بگم عصبانی نمیشی؟؟؟؟

_نه بگو...

جین_تو .... تو ..... ام ...... تو رادانو دوس داری؟؟؟

زود سرمو برگردوندم سمت جین ولی تا خواستم دهن باز کنم جین گفت_گفتی که عصبانی نمیشی...

پوفی کردمو با فکر کردن به این احساسی که گریبان گیرم شده بود گفتم_نمیدونم.... نمــیـــدونــــم....خودمم توش موندم که این چه حسیه...

جین_ولی اون دوست داره..

متعجب به جین نگاه کردمو گفتم_تو از کجا میدنی؟؟

جین_از نگاه های خصمانش به اون پسره که باهاش رقصیدی ....و از همه مهم تر تو هم رفتن اخماش وقتی که دید تو داری با اون پسره سالسا می رقصی...

با شنیدن حرفای جین هم خوشحال شده بودم هم ناراحت....

خوشحال برای این که منو دوسم داره و ناراحت برای این که اگرم دوسم داشت الهه مانع بود برام...


به فکر فرو رفتم....

اگه الهه نبود شاید این عروسی عروسیه منو رادان بود...

نه نه نه این امکان نداره اگه الهه هم وجود نداشت بالاخره که نامزدی ما صوری بود...

درسته صوری بود ولی خب میتونستیم کاری کنیم که صوری نباشه چطور می تونستی کاری بکنی که نامزدیتون صوری نباشه؟؟؟

نمیدونم

چرا .... میدونی ولی نمی خوای که قبولش کنی

نه من نمیدونم......

چرا داری از حقیقتی که وجود داره فرار کنی؟؟؟

حقیقتی وجود نداره که من ازش فرار کنم....

وجود داره و اونم اینه که تو عاشق رادان هستی....

نه نه نه نـه نـــه این امکان نداره !!!!! من فقط یکمی ازش خوشم میاد همین....

پس اگه ازش خوشت میاد نباید بهش حساس باشی .....

نباید وقتی که می بینیش قلبت از سینه بزنه بیرون...

نباید بی تابش باشی....

من بی تاب رادان نیستم....

چرا هستی هستی هستــــــــــــی....

......

باید از این محیط دور میشدم.....

بلند شدمو بسمت باغی که پشت خونه بود برم....باید از اینجا دور میشدم......

همین که به باغ پشت خونه رسیدم .....

رادانو دیدم که داره با الهه حرف میزنه...

اوهوکی....مثلا من الان اومده بودم تا از فکر این در امان باشم ولی مثل این که بدتر شد...

خواستم برگردم که وسوسه شدم تا به حرفاشون گوش کنم..

گوشامو تیز کردمو به حرفای الهه و رادان گوش کردم که بدتر عصبانی شدم..

الهه_بسه دیگه رادان وقتی که بهت اهمـ....

رادان_خـفـه شو عوضی ....... همش تقصیر تو بود..... می فهمی؟؟؟

الهه_هه .... چرا ؟؟؟ .... تقصیر من بود که من حامله شدم؟؟؟اخه مگه من چی از اون دختره کم دارم؟؟؟زشتم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟چی م؟؟؟

با شنیدن حرف الهه کُپ کردم.....

دستمو گذاشتم جلوی دهنم تا جیغ نکشم.....

چشمام پراشک شد ولی حتی یه قطرش هم از چشمم نچکید.

رادان_هه..... اخه دختره ی (...) تو داری خودتو با ماهتیسا مقایسه می کنی؟؟؟

الهه_نه ..... چون میدونم توی خوشگلی و خیلی چیزای دیگه بهم نمیرسه.....

از حرف الهه حرصم گرفت....

رادان_نچ نچ نچ ..... اخه دختر ج*ن*د*ه...تو که از من حامله نبودی..... معلوم نیست با کدوم گرگ صفتی ه*م*ب*س*ت*ر شدی که حاملت کرده.....وگرنه رابطه ی ما که بر میگرده به یکسال و نیم پیش....

الهه_خفه شو رادان... ج*ن*د*ه اون دختره ی خ*ر*ا*ب*ه نه من .....فهمیدی؟؟؟....یادت میاد اون شبی رو که مست کرده بودیو اومدی خونه ی من؟؟؟

رادان_نه ....... من کلا حرفای تورو نمی فهمم ......من چیزی یادم نمیاد....شاید مست کرده باشم ولی مطمئن باش که سمت خونه ی تونیومدم..

الهه این بار صداش رنگ خواهش گرفت_رادان!!..... چرا نمی خوای باور کنی که من دوست دارم؟؟؟.....

رادان_خودمو دوس داری یا پولمو؟؟؟

الهه_کی پولتو خواست؟؟؟؟؟ پول تو برام هیچ اهمیتی نداره....من تو رو می خوام.... قلبتو.... جسمتو..... ه*م*ب*س*ت*ر شدن با تورو....مادر بچه هات شدنو می خوام عزیز دلم....بفهــــم...

به طرف رادان اینا که نگاه کردم دیدم الهه در حالی که داره این حرفارو میگه به رادان هم نزدیک میشه...

رادان از الهه فاصله گرفتو گفت..

رادان_کمتر حالمو بهم بزن..... دیگه هم حق نداری نزدیک من بشی.....

الهه متعجب گفت...

الهه_ولی رادا.....

یهو دیدم که رادان داره میاد دقیقا همون سمتی که من مونده بودم...

زود از بین درختا بیرون اومدمو از باغی که پشت خونه بود خارج شدم....

تازه نشسته بودم کنار جین که دیدم رادان با حالت کلافه از پشت خونه اومد....

تقریبا میشه گفت نیم ساعت بعدش هم الهه با ناز و عشوه ای که توی راه رفتنش بود از پشت خونه وارد مجلس شد....

داشتم به حرفایی که شنیده بودم فکر میکردم که با صدای جین به خودم اومدم...

جین_هووووووووی کجایی تو؟؟

_من؟؟؟همینجا...

جین _اره معلومه واقعا ً ....

_حرفتو بگو...

جین _تو که باز سگ شدی که....

_جیــن!حرفتو بگو...

جین_کجا بودی؟؟؟

_پشت خونه....

جین_ دقیقا همون جایی که راد....

تا خواست حرفشو ادامه بده گوشیش زنگ خورد...

......

وقتی دیدم جین داره با گوشیش حرف میزنه منم از فرصت استفاده کردمو نگاهمو بین جمعیت چرخوندم که چشمم به نازنینو روژان افتاد....

نشسته بودن کنر همو داشتن با هم دیگه حرف میزدن....

بلند شدم تا برم طرف نازنین اینا که جین گوشیشو قطع کرد...

جین_کجا به سلامتی؟؟؟

_دارم میرم پیش روژان و نازنین ....تو ام بیا بریم..

جین_باشه بریم...

با جین به سمت نازنینو روژان رفتیم...

منگولا اصلا نفهمیدن که منو جین داریم نزدیکشون میشیم....

بدون هیچ حرفی رفتمو نشستم کنار نازنین ....

همین که نشستم نگاه نازنین و روژان چرخید سمتم..

به چشماشون که داشت از کاسه میزد بیرون نگاه خونسردی کردم که جیغشون دراومد...

روژان_جـیــغ!!!!!!! ماهتیس؟؟؟؟خود بی شعورتـــــــی؟؟؟؟؟؟؟

نازنین_جــیـــــــــغ!!!!! کی رسیدی ؟؟

_واقعا ممنون از استقبال گرمتون.....هووووی روژان خانوم بیشعور خودتیو اون نامزد الدنگــــت......

یکی کوبوندم تو سر نازنینو گفتم_اخه سه نقطه......مگه من به تو زنگ که زدم نگفتم کی میرسم؟؟؟؟الان یه دو روزی میشه که اینجام... پس فردا صبحم پرواز دارم...

با صدای صرفه ی جین برگشتم سمتشو گفتم..

_معرفی میکنم این نازنین نخاله....(نازنینو نشونش دادم)...و اینم روژان دیونه ی معروف(روژانو با دست نشونش دادم).......رو کردم به نازنینو روژان و گفتم.....اینم جین....

روژان_سلام جین خوشبختم از اشناییت...

جین_منم همینطور...

نازنین_سلام گلم.....خوشحالم که باهات اشناشدم...

جین_من بیشتر...

نازنین_ماهتیسا تو اصلا معلوم هست کجایی؟؟؟

_اره....کانادا بودم الانم در خدمتتونم..

نازنین خواست یکی بزنه تو سرم که زود انگشت اشارمو گرفتم سمتشو گفتم_جرأت داری بزن......این همه زحمت کشیدم رفتم ارایشگاه موهامو درست کردم ...

روژان_اوه مای دَد......خانوم رفته ارایشگاه....انگاری چه کار شاقی کرده حالا...

_بخف باوا..

انقدر با هم حرف زدیم که یهو دیدم مامانینا دارن مارو صدا میکنن....

مامان_دخترا؟؟ماهتیس؟

مامان _زود باشید یباید برید اماده بشید ....می خواییم عروسودومادو ببریم خونشون برسونیم...

روژان_جیــــــغ.....هورررررا .....عروس کشون داریــــم..


یه ساعتی میشد که از عروسی اومده بودیمو منم تاه از حموم در اومده بودم....

همین که دراز کشیدم روی تخت صدای گوشیم با وارد شدن جین داخل اتاق یکی شد....


گوشیمو که روی عسلی کنار تخت گذاشته بودمو برداشتم ..

نگاهم که به صفحش افتاد اخمام جمع شد....

دکمه ی پاسخو فشار دادمو برش داشتم...

_بله؟؟!!!

...._سلام....

_سلام...

...._خوبی؟؟؟

_شما؟!

...._تو فکر کن یکی از فامیلای نزدیکت که ازت خیلی دوره.....!

_فکر کنم اشتباه گرفتین جناب...

...._تا جایی که من میدونم شماره رو درست گرفتم.....

_خودتونو که معرفی نکردین ...اون به درک.....اگه کارتون همینه من وقتو حوصله ی گوش کردن به حرفاتونو ندارم..

...._اره خب راس میگی....کار من مهم تر از این حرفاست....اس ام اس هایی که برات فرستادمو خوندی؟

_چطور؟؟؟

...._خوندی یا نه؟؟

_اقای محترم ......شما مگه منو میشناسی؟؟؟

...._اره....کیه که ماهتیسا رادفر دختر ارین رادفر....نوه ی خسرو رادفرو نشناسه؟؟؟؟

از تعجب دهنم قفل کرده بود..

_تو .... تو اینارو از کجا میدونی؟؟؟

...._مهم نیست که من اینارو از کجا میدونم مهم اینه که به بابات بگی تا بیشتر مواضب خودش و زنش باشه...

_تو کی هستی؟؟؟

...._شاید یه روزی خودمو بهت معرفی و یا حتی نشون دادم ولی اینو بدون که اون روز الان و امروز نیســـت..

_من متوجه حرفات نمیشم....

...._مهم نیست.....فقط به ارین بگو دایان از خون خواهرش نمیگذره...

_الــو.....

همین که خواستم حرف بزنم صدای بوق گوشی نشون از قطع شدن تلفن بود..

متعجب به جین نگاه کردم که دیدم با لبای جمع شده و چشمای درشت شده داره نگام میکنه..

جین_کی بود؟؟؟

_نمی دونم..

جین_چی میگفت؟؟

_نفهمیدم...

جین یکی کوبوند تو سرمو گفت_اه ه ه ه .....خاک تو سرت کنن.....ینی چی که نمی دونم ..نفهمیدم؟؟؟؟پس این همه وقت چی داشتی به طرف می گفتی؟؟؟

_گیج شدم...بهم گفت که به بابام بگم «به ارین بگو دایان از خون خواهرش نمیگذره»...

جین_واااااا ......طرف دیوونه بودهااا.

_نه...

جین_ینی چی نه؟؟

_ببین این طرف هر کی بود منو میشناخت ....چون گفت ینی من تورو که دختر ارین رادفر و نوه ی خسرو رادفر هستیو نمیشناسم؟؟؟

جین_مالیخولیایی نخورده بود به پستمون که اونم خورد به پستمون..

کلا مشکلی که با رادان داشتم از یادم رفته بود...

یه دلشوره ی عجیبی تو دلم افتاده بود...

نمیدونم چرا ولی احساس می کردم که قراره اتفاقی بیفته..

_من دلم شور افتاده...

جین_اووووووووووووو ...... حالا انگار چی شده....ولش کن بابا زیاد بهش فکر نکن....هر کی بوده مردم ازاری بیش نبوده....خودتو نگران نکن..

سری تکون دادمو خودمو پرت کردم روی تخت....

جین هم بعد از دوشی که گرفت و عوض کردن لباسش اومد و کنارم دراز کشید...

_جین؟؟؟؟

جین_هوم؟؟

_خوابت میاد؟؟

جین که پشتشو بهم کرده بود برگشت سمتمو گفت_نه...

_من فکرم بد جوری مشغول این مرده دایان شده....

جین_ماهتیس میزنمتاااا......چن بار بهت بگم که بهش فکر نکن؟؟؟

_خو اخه این تقریبا یه ساله که مزاحمم میشه....حتی وقتی نامزد رادان بودم یه بار که اس ام اس داد رادان با دیدن اس ام اسش عصبانی شد..

جین که تو فکر بود گفت_موضوع یه جورایی بو دار شده...

_هاه؟؟؟؟ینی چی بود دار شده؟؟؟

جین _ینی مشکوک شده....

_بابا پروفسور . دانشمند . حقوقدان...من که نمی دونستم خوب شد تو گفتی....

جین_اوفــــ اصلا خوبی بهت نیومده .....بی ادبـــ

_باشه بابا اه ه ه اصلا نخواستم باهات حرف بزنم ....بخواااب...

بعد از چن دیقه جین به خواب رفت ولی من خوابم نمیبرد و فکرم درگیر تماس تلفنی ای باهام گرفته بودن شده بود..

دقیقا نمیدونم چه ساعتی بود که پلکام روی هم افتادنو به خواب رفتم...


صبح که بلند شدم وقتی به اطرافم نگاه کردم جینو ندیدم....

دستی به صورتم کشیدمو به بدنم کش و قوسی دادمو از روی تختم بلند شدم...

دیشب تو عروسی فکرم انقدر مشغول بود که حتی نفهمیدم روژان و نازنین کجا هستن...

امروز حتما باید بهشون زنگ میزدم..

بلند شدمو بسمت سرویس بهداشتی طبقه ی بالا رفتمو بعد از شستن دستو صورتم و زدن مسواک بسمت پایین و اشپزخونه روونه شدم...

همین که وارد اشپز خونه شدم بابا و مامان وجینو دیدم که دارن صبونه می خورن...

_سلام همگی....صبحتون بخیر...

بابا_سلام...

مامان_سلام دخترم صبحت بخیر باشه..

_ممنون مامانم.....رو کردم به جینو گفتم...تو هم که راحت باش افرین..

جین سری تکون دادو چیزی نگفت...

نشستم سر میز که یاد تلفن دیشب افتادم...

رو کردم به بابا و بهش گفتم_بابا؟؟؟

بابا_بله؟؟

_ام راستش.... دیشب که از عروسی اومدیــم...

بابا که داشت با چشمای ریز شده نگام میکرد گفت_خـــب؟؟

_ ام هیچی دیگه...راستش یه شمارهه بود که حدود یه سال میشد بهم زنگ میزدو اس ام اس های نا مفهومی میدا....دیشب هم زنگ زد......وقتی جواب گوشیو دادم .....هر چی گفتم خودتو معرفی کن معرفی نکرد ....ولـ...ولـــی....ولــــی .... خــب ...

نمیدونم چرا ولی از گفتن این حرف ترس داشتم....

بابا_ولـــی چــــی؟؟؟

_گفت که بهتون بگم ....به ارین بگو که دایان از خون خواهرش نمیگذره وگفت که بگم ....بیشتر مواظب خودش و زنش باشه....

یهو لقمه ای که دست بابا بود پرید تو گلـــوش....

همینجوری مونده بودم مثل منگولا نگاش میکردم که مامان پری از اون طرف خودشو رسوندو برای بابا یه لیوان اب ریختو تا اخر به خوردش داد تا حال بابا درست شد و تونست نفس راحتی بکشه.....

بابا_هووووف.......

مامان_چرا انقدر عجله داری اخه تو؟؟؟

بابا_خودتم میدونیی که این از عجله نبود.....فقط امیدوارم خدا خودش به خیر بگذرونه اخر این جریانو....

مامان به بابا نگاهی که من معنیشو نفهمیدم کردو سری تکون دادو رفت سمت سینک ....

_بابا؟؟

بابا بهم نگاهی انداختو گفت_بله؟؟

_دایان کیه؟؟؟؟

بابا به فکر فرو رفت......

بعد از چند ثانیه که تو فکر بود بلند شدو داشت میرفت بیرون که برگشت سمتمو گفت_بیا دنبالم تا بهت بگم...

ینی من الان شاخکای تعجب و فضولیم با هم داشتن جونه میزدن رو سرم......

واااا خو بگو همینجا دیگه.....

بدون این که لقمه ای بخورم از پشت میز بلند شدمو مثل جوجه های بی سرپناه راه افتادم پشت بابا که به سمت اتاق میرفت.....

وارد اتاقش شدو درو باز گذاشت تا منم برم تو...

بعد از این که وارد اتاق شدم درو بستمو زود رفتم نشستم روی یکی از مبل های چرمی که روبه روی میز کار بابا بود و زل زدم بهش تا به حرف بیاد....

بعد این که بابا نشست پشت میز شروع کرد به حرف زدن....

بابا_در باره ی مادر واقعیت همه چیزو رادان فک کنم که بهت گفت......بعد از مکث کوتاهی ادامه داد.....به غیر از یه چیز.....

مثل بچه های فضول پریدم وسط حرف بابا و گفتم_چه چیزیو نگفته؟؟؟؟

بابا_بچه جان ارووم باش الان همشو بهت میگم.........

سری تکون دادم که بابا شروع کرد به حرف زدن.......

روی تختم دراز کشیده بودمو داشتم به حرفای بابا فکر میکردم....

دایان بِهوَرز برادر دلربا بِهوَرز بود...!!!!!!!

ینی دایی من.....

وقتی بابا بهم گفت که دایان میشه دایی من کم مونده بود ایست قلبی کنم...

من اصلا نمیدونستم که دلربا داداش داره.....

ولی مثل این که من دوتا دایی دارم...دانیال و دایان.....

دلربا کوچکترین عضو خانواده ی بهورز بوده....

وضعیت مالیشون خوب بود ولی ثروتمند نبودن....

فقط این وسط تنها مجهولی که تو ذهنم بدون جواب بود این بود که چرا باید بابا خسرو با ازدواج بابا و مامان دلربا موافقت نکرد....

روی تختم غلطی زدمو به پهلو دراز کشیدم.وقتی از اتاق بابا بیرون اومدم اونقدری حالم خراب بود و به تنهایی احتیاج داشتم که جین خودش فهمیدو نیومد پیشم.

عکس مامان دلربا رو از کیف پولم دراوردمو بهش نگاه کردم.مامانی؟؟چرا با خودت اینکارو کردی؟به فکر منه بدبختو فرزام بیچاره نبودی؟.چرا؟ینی انقدر دنیا برات تیره و تار شده بود که سکته کردی؟مگه چن سالت بود؟

الان که به گریه کردن احتیاج داشتم حتی یه اشکم از چشمام نمیومد....

توی همین فکرا بودمو داشتم به عکس مامان دلربا نگاه می کردم که صدای گوشیم بلند شد..با بی حالی دستمو دراز کردمو از کنارم برش داشتم.شماره روژان داشت روی صفحه خودنمایی می کرد.بی حوصله جوابشو دادم چون اگه جوابشو نمیدادم ول کن نبودو هی پشت سر هم زنگ میزد..

_بله ؟

روژان- سلام خوبی ماهتیس جونم؟؟

_اره مرسی بدک نیستم ....تو خوبی؟

روژان_مرسی گلم...

از طرز حرف زدنش یه ابروم مثل همیشه پرید بالا .مشکوک ازش پرسیدم_چیزی شده؟

روژان_ام....چیزه....وقت داری بریم بیرون برای گردش؟؟

_نه روژان.وقت دارم ولی حوصله ندارم.اگه بخوای به جین می گم تا باهات بیاد.هوم؟

روژان- ناسلامتی فردا پرواز داریااا..انگاری چی خواستم ازت!..اصلا ولش کن مهم نیس....بای..

بیشعور دس گذاشته بود رو نقطه ی حساسیت من.

-اوفــــــــــــــ.بمیری که فقط برام ضرری..اوکی بابا نمی خواد ناراحت بشی ...اماده باش تا نیم ساعت دیگه میام دنبالت تا بریم بیرون.

با صدایی که خوشحالی توش موج میزد گفت- اخ من قربون اون دل سنگیت برم الهـــــــی...

از طرز قربون صدقه رفتنش خندم گرفتو همین هم باعث شد که لبخند محوی بشینه رو صورتم.

-نمی خواد تو قربون دل سنگی من بشی..برو به نازنینم زنگ بزن بگو اماده بشه.

روژان-نازنین که الان ور دل من نشسته.

-نچ نچ انگار نه انگار که تو نامزدیا نه؟شاید خواستی یه کاری با شوهرت بکنی اون اومده برای فضولی؟

روژان که از حرف من حرصش گرفته بود گفت-درد.بیشعور منحرف عوضی

-اووووی .مواظب حرف زدنت باشیاااا.از وقتی نامزد کردی زبون در اوردی...حالام زود باشین برین اماده شین که منو جین اومدیم یه ساعت جلو خونتون منتظرتون نمونیم.

و زود گوشیو قطع کردم.

در حالی که از روی تخت بلند میشدم غرغر هم میکردم.-ای تو روح اون شوهرت ..اخه الان چه وقت بیرون رفتنه دم صبحی.از اتاقم بیرون امدمو رفتم پایین که دیدم جین نشسته داره اهنگای پی ام سی رو نگاه میکنه.

رو کردم بهشو در حال که برای خوردن اب بسمت اشپز خونه میرفتم گفتم-پاشو برو اماده شو داریم با روژانو نازنین میریم بیرون..

متعجب سرشو برگردوند سمتمو گفت-واقعا؟

سرمو براش تکون دادمو وارد اشپزخونه شدم.بیچاره جین چه گناهی کرده بود مگه؟توی این دوسه روزی که اینجا بودیم یا تو خونه بود یا هم که شاهد حرص خوردنم..

بعد از خوردن یه لیوان اب رفتم تو اتاقم که دیدم جین داره شالشو میبنده.ماشالله سرعت عمل!همین5مین پیش بهش گفتم بره اماده شه.چه زود تموم شد کارش.ولی زهی خیال باطل.چون از کیفش لوازم ارایششو دراوردو شروع کرد به خط چشم کشیدن...

بسمت کمدم رفتم تا ببینم چیزی دارم برای پوشیدن یا نه.یکمی مانتو هامو اینورو اونور کردمو از بینشون یه مانتوی قهوه ای سوخته کشیدم بیرون.شلوار کرم رنگمو هم همراه با شال قهوه ای پر رنگ و کرم روشنمم برداشتم بعد از پوشیدنشون یه کفت تخت قوه ای که یه پاپیون یه وری جلوش داشتو برداشتم پوشیدم رفتم سمت اینه و به بخودم که نگاه کردم دیدم مثل میت شدم.پوستم انقدر سفید شده بود که ادم فکر میکرد روح سرگردانم.لوازم ارایشمو در اوردمو از وش کرم پودرمو برداشتمو خودمو یکمی بزرنزه کردم.یه رژمات کالباسی هم به لبم زدمو با رژگونه ی دخترونه ی قهوه ای و یه خط چشم هم بالای چشمام ارایشمو تموم کردمو.یکی از ادکنامو هم از روی میزم برداشتم خال کردم رو خودم. به اطرافم که نگاه کردم جینو ندیدم.احتمال میدادم که پایین باشه..

با برداشتن یه کیف ست کفشم و انداختن گوشیو کیف پولم توش از اتاق خارج شدم...


با رسیدن به جلوی خونه ی روژان اینا یه تک بهشون زدمو یه تک بوق هم زدم..

به دیقه نکشید که روژان مثل همیشه با اون تیپ خوشگلش و البته اون کفشای تق تقیش از در اومد بیرون...

پشتشم نازنین از در خارج شد...

شیشه رو کشیدم پایینو بهشون که داشتن میومدن سمتمون گفتم-شماره بدم خانومای زیبا؟؟

همین که خواستن جوابمو بدن امید(نامزد روژان) از در خارج شد...

امید برگشت و رو به من که تعجبمو مثل همیشه پشت نگاه سردو مغرورم قایم کرده بودم گفت...

امید-والله خانوم دیر رسیدین از دستون پرید..

روژان با حرص بهش نگاه کرد که رو کردم به امیدو گفتم- والله اقا امید فعلا که من دارم میدزدمش تا شب هم دس منه..

روژان که از حرف من خوشش اومده بود رو کرد به امیدو گفت-خوردی؟؟؟نوش جونت باشه..

امید سرشو تکون دادو گفت-باشه روژان خانوم...باشه یادم میمونه...من که شمارو تنها گیر میارم دیــگـــه!!....اون موقع می گم..

روژان زبونشو برای امید دراوردو اومد سوار ماشین شد.نازنین که سوار ماشین شد بوقی برای امید زدمو با گذاشتن پام روی گاز با سرعت از کوچشون اومدم بیرون..

جین- ماهتیسا؟؟

-هووم؟؟

جین-اهنگ بزارم؟؟

- اره ...پلیو بزن تو پلیر سی دی هست...

نازنین- اه اه حتما بازم از اون اهنگای انتیقه پره تو سی دیت..

از اینه نگاهی به نازنین که با اخم مصنوعی ای کرده بود قیافشو خنده دار کرده بود انداختمو زبونمو براش دراوردم...

خودم دستمو بردم و دکمه ی پلی رو زدمو رفتم رو اهنگ hmgسامی بیگی...

همین که اهنگ پخش شد جین صداشو زیاد کردو شیششو کشید پایین...

شیشه ی منم که پایین بود ...

صدای پلیرو کم کردم چون اصلا حوصله ی پلیسو نداشتم که از اون طرف صدای این سه تا بلند شد

جین- عـــــه!!! چرا کمش میکنی خو؟؟

نازنین-ماهتــــــیــــس!!!!

روژان- چرا کمش کردی؟؟؟زیادش کن ببینم ...

- بزارید کم بمونه می خوام برم خارج از شهر بعدش زیاد می کنم ... الان اصلا ً حوصله ی افسرپلیسو مدارم....

با این که قانع نشده بودن ولی دیگه چیزی نگفتم...

یه امروز می خواستم از همه ی مشکلات فارق باشم...برای همین شروع کردم با اهنگ زمزمه کردن...

دلــتــ بــا مــنــ....

هــمــاهــنــگــهــ...

نــگــاهــ تــو تــو چــشــمــامــهــ...

تــنــتــ بــا مــنــ مــیــرقــصــهـــ...

هــمــونــ حــســیــ کــهــ مــیــ خــوامــهــ...

تــو ایــنــ دنــیــا واســهــ شــبــ هــا جــز آغــوشــتــ پــنــاهــیــ نــیــســتـــ...

بــا ایــنــ حــالــیــ کــهــ مــنــ دارمــ جــز ایــنــجــا دیــگـــهــ جــایــیــ نــیــســتـــ...

هــمــنــجــا بــا تــو مــیــ مــونــمــ هــمــیــنــجــا کــهــ هــوا خــوبــهــ...

نــفــســ تــو ســیــنــهــ مــیــ گــیــرهــ دلــمــ واســهــ تــو مــیــکــوبــهــ...

مــنــ یــهــ دیــونــمــ وقـــتــشــه عــاقــلــ شـــمـــ...

تــو تــَهــِ خــوبــیــ حــقــ بــدهــ عــاشــقــ شــمــ...

عــمــرمــو گــشــتــمــ تــا کــهــ تــو پــیــدا شــیــ...

هــیــچــیــ نــمــیــ فــهـــمــم فــقــط مــیــ خــوامــ بــاشـــیــ...

مــنــ یــهــ دیــونــمــ وقـــتــشــه عــاقــلــ شـــمـــ...

تــو تــَهــِ خــوبــیــ حــقــ بــدهــ عــاشــقــ شــمــ...

عــمــرمــو گــشــتــمــ تــا کــهــ تــو پــیــدا شــیــ...

هــیــچــیــ نــمــیــ فــهـــمــم فــقــط مــیــ خــوامــ بــاشـــیــ...

.........

بسمت پارکی که خودم تنهایی میرفتم روندم ....

هم جای سرسبزی بود .هم این که بقلش یه رستوران خوبو شیک داشت که می تونستیم نهارم اونجا بخوریم..

..........

دلــتــ بــا مــنــ....

هــمــاهــنــگــهــ...

نــگــاهــ تــو تــو چــشــمــامــهــ...

تــنــتــ بــا مــنــ مــیــرقــصــهـــ...

تــنــتــ بــا مــنــ مــیــرقــصــهـــ...

هــمــونــ حــســیــ کــهــ مــیــ خــوامــهــ...

تــو ایــنــ دنــیــا واســهــ شــبــ هــا جــز آغــوشــتــ پــنــاهــیــ نــیــســتـــ...

بــا ایــنــ حــالــیــ کــهــ مــنــ دارمــ جــز ایــنــجــا دیــگـــهــ جــایــیــ نــیــســتـــ...

بــا ایــنــ حــالــیــ کــهــ مــنــ دارمــ جــز ایــنــجــا دیــگـــهــ جــایــیــ نــیــســتـــ...

هــمــنــجــا بــا تــو مــیــ مــونــمــ هــمــیــنــجــا کــهــ هــوا خــوبــهــ...

هــمــنــجــا بــا تــو مــیــ مــونــمــ هــمــیــنــجــا کــهــ هــوا خــوبــهــ...

نــفــســ تــو ســیــنــهــ مــیــ گــیــرهــ دلــمــ واســهــ تــو مــیــکــوبــهــ...

مــنــ یــهــ دیــونــمــ وقـــتــشــه عــاقــلــ شـــمـــ...

تــو تــَهــِ خــوبــیــ حــقــ بــدهــ عــاشــقــ شــمــ...

عــمــرمــو گــشــتــمــ تــا کــهــ تــو پــیــدا شــیــ...

هــیــچــیــ نــمــیــ فــهـــمــم فــقــط مــیــ خــوامــ بــاشـــیــ...

مــنــ یــهــ دیــونــمــ وقـــتــشــه عــاقــلــ شـــمـــ...

تــو تــَهــِ خــوبــیــ حــقــ بــدهــ عــاشــقــ شــمــ...

عــمــرمــو گــشــتــمــ تــا کــهــ تــو پــیــدا شــیــ...

هــیــچــیــ نــمــیــ فــهـــمــم فــقــط مــیــ خــوامــ بــاشـــیــ...

مــنــ یــهــ دیــونــمــ وقـــتــشــه عــاقــلــ شـــمـــ...

تــو تــَهــِ خــوبــیــ حــقــ بــدهــ عــاشــقــ شــمــ...عــمــرمــو گــشــتــمــ تــا کــهــ تــو پــیــدا شــیــ...

هــیــچــیــ نــمــیــ فــهـــمــم فــقــط مــیــ خــوامــ بــاشـــیــ...

آهنــگــ hmgاز سامی بیگی...


یاد اخرین باری افتادم که اومده بودم اینجا.الانم نمیدونم که چی شد بچه هارو اوردم اینجا..ناخداگاه اخمام رفت توهم.فکرم رفت به روی که از رادان طلاق گرفتم..بدون توجه به بچه ها که داشتن با هم در باره ی خوشگلی و خلوت بودن اینجا حرف میزدن وارد پارک شدم رفتم سمت نیمکت همیشگی ای که وقتی میومدم میشستم روش و به زندگیم فکر میکردم.از وقتی که با رادان نامزد کرده بودم اخلاقم گرم تر و بهتر شده بود.ینی بیشتر کارا و شیطنتام واقعی بود . ولی الان هر شیطنتی که می کردم و هر بار که میخندیم همشون از روی اجبار بود. اجباری که حرف دلمو قایم کنه.تو حالو هوای خودم بودم که دیدم یه دختر بچه ی کوچولو مدنده جلوم و داره نگام میکنه..لبخندی بهش زدم که گفت- شلام یه فال میخلید؟؟

از شلام گفتنش دلم ضعف رفت.لبخندم پررنگ تر شد.- سلام خانوم خوشگله .اره چرا نخرم؟؟؟یکیش چنده؟؟

دختر کوچولو-2000تومن

از کیف پولم یه دو هزار تومنی دراوردمو دادم بهش که اونم در عوض بهم یه فال داد..

- اسمت چیه خوشگل خانوم؟

دختر کوچولو- دنیا...

- چه اسم قشنگی داری...

لبخند نازی بهم زد ..

همین که خواستم چیزی بهش بگم صدای روژان اینا باعث شد که بهشون نگاه کنم..

روژان- ماهتیسا معلوم هست کجایی؟؟؟؟

جین-یه ساعته مارو کاشته دم در پارک...

نازنین- مـ...

- اووووو .. حالا انگاری که چیشده...یه پنج مین سرپا موندین دیگه..کار بزرگی که نکردین..

صورت دختر کوچولو رو بوسیدمو فالی که ازش گرفته بودمو گزاشتم تو کیفم و رو کردم سمت روژان اینا-اینم از دنیا کوچولو..

نازنین با مهربونی اومد سمتشو گفت- الهــــی چه نانازی تو ....چه اسم قشنگیم داری..

همین که دنیا خواست جواب نازنینو بده که یه زنه از اونطرف گفت- دنـیـــــــــا!!!!....بیا اینجا ببینم!!

دختر بچه سرشو انداخت پایینو رفت طرف اون زنه که زنه گفت- مگه نگفتم با غریبه ها حرف نزن؟؟

دنیا- ولـی مـامـ...

زنه- حرف نباشه...بیا بریم ببینم..

دلم گرفت.. نه تنها از رفتار اون زن با دنیا دلم گرفت بلکه از این دنیای کثیفی که توش زندگی می کردیم هم دلم گرفت..سرمو بلند کردمو نفس عمیقی کشیــدم تا حالم یکم بهتر بشه. رو کردم به بچه ها و گفتم- نزدیک اینجا یه رستوران هست .. بیاین بریم اونجا من یه قهوه بخورم که صبونه هم نخوردم..

انگار امروز به من خوشی نیومده..اون از چیزی که بابا بهم گفت..اینم از اتفاقی که توی این پارک برام افتاد.....

وارد رستوران شدمو نازنین اینا هم به دنبالم اومدن..

رفتم پشت میزی که کنار دیوار شیشه ای بود نشستمو با دستم اشاره ای به گارسون کردم...

گارسون که اومد روژان اینا هم کنارم نشسته بودن..

گارسون- چی میل دارین..

نیم نگاهی بهش انداختمو گفتم-همون همیشگی..

گاسون - بله خانوم....و شما؟

خلاصه بعد از این که سفارشامونو گرفت رفت پی کارش..

داشتم به منظره ی بیرون نگاه میکردم که زنگ گوشیم توجهمو جلب کرد.از جیب مانتوم درش اوردم ولی نگاه کردن به صفحه اش همانا و جمع شدن اخمام هم همانا..

- بله؟

دایان- پیغاممو به بابات دادی؟؟..

از روی صندلی بلند شدمو درحالی که از رستوران بیرون میرفتم جوابشو دادم..

-اره.. بهش گفتم...

دایان- بهت گفت من کیم؟؟

- نباید می گفت .دایـــــی جـــــون؟؟

دایی جون رو با لحن مسخره ای گفتم که با حرص گفت- من دایی تو نیستم...

- اوه ... دایی من نیستی ولی داداش مامانمــی؟... یهو رفتم تو قالب جدی و یخی خودمو گفتم... چرا زنگ زدی؟؟

دایان - هه ... زنگ زدم به قول خودت حال دختر خواهرمو بپرسم..

- برو گمشو عوضی...تو اگه برادر مامانم بودی نمیومدی زهرتو سر پدر بچش خالی کنی... به تو هم میگن ادم؟.. تو حتی بلد نیستی ادمو درست تلفظ کنی...متأسفم که برادر مامانم محسوب میشی..

و گوشیو قطع کردم...حرصم گرفته بود. عصبانی بودم. وجودم پر از خشم بود.مطمئن بودم اگه الان اون مردک کنارم بود گردنشو به سه قسمت مساوی تقسیم میکردم..

بعد از حدود یه ربع که به خودم مسلط شدم وارد رستوران شدم.خوشبختانه بعد از نشستن پشت میز کسی بهم چیزی نگفت و پی گیر ماجرا نشد.ولی گه گاهی نگاه نگران جینو حس می کردم..

****

با بی میلی از تختم بلند شدمو رفتم تا توی سروین بهداشتی اتاقم صورتمو بشورم.ناسلامتی امروز ساعت 8 بلیت داشتیم..از سرویس بهداشتی که بیرون اومدم جین رو هم بلند کردمو خودم بعد از اماده شدن رفتم پایین تا برای اخرین صبونه یه چیزی بخورم..

راستی مامانجون هم فقط برای عروسی نادیا اومده بود و دیروز صبح رفت..

دلم گرفته بود.نمی خواستم از اینجا برم ولی باید میرفتم.اگه میموندم غرورمو از دست میدادم.غرور . غرور . غرور . تنها چیزی که برام مونده بود همین غرورم بود.دیگه نمی خواستم خودمو جلوی کسی کوچیک کنم..سرمو تکون دادم تا این افکار از سرم بیرون برن..پشت میز اشپزخونه نشستم که جین هم اومد. مامان تو اشپز خونه بودو داشت به مونا و دستور میداد.بعد از خوردن صبونه رفتم بالا و دوتا چمدون های دستی خودمو جینو برداشتم.چون جین هم قبل از پایین اومدنش اماده شده بود مستقیم رفتیم تا بابا و مامان مارو تا فرودگاه برسونن..

توی ماشین بودیم که مامان پری به حرف اومد-ماهتیسا؟

نگاهمو دوختم به مامانو گفتم- بله مامانم؟

برگشتت موند برای کی؟

- نمیدونم ولی احتمالاتا اخرای پاییز مدرکمو بگیرمو بیام اینجا...

بابا در ادامه ی حرفم گفت- و شرکت منو مدیریت کنی..

پوف کردمو چیزی نگفتم...


توی یه خیابون خیلی خلوت داشتم با بابا قدم میزدم که یهو یه ماشین با سرعت بالایی وارد خیابون شد..با سرعت داشت میومد سمت من که بابا منو حلم داد و حل دادن من برابر شد با صدای برخورد چیزی به ماشین..با ضرب افتادم زمین . دست راست و پای راستم خیلی درد میکردن ولی وقتی دقت کردم احساس کردم که صدای برخورد یه چیزی اومده بود با گیجی و نامطمئن سرمو بلند کردمو به پشت سرم نگاه کردم که احساس کردم خون توی بدنم یخ بست.تپش قلبم به دیقه افتاد.گنگ و نامفهوم داشتم به بابام نگاه میکردم که صورتش غرق در خون بود. با هر جون کندنی بود خودمو رسوندم بالای سر بابا و چن بار تکونش دادم. ولی بابا حتی یک سانت هم تکون نخورد به اطرافم نگاهی انداختم که دیدم ماشینه داره با سرعت از خیابون میره بیرون.اگه توی شرایط دیگه بودم مطمئنن جلوشو میگرفتم ولی فعلا بابام مهم تر بود..دستمو که لرزش زیادی داشتو جلو بردمو گذاشتنم روی صورتش ولی وقتی دستم به صورت بابا خورد همون جا خشک شد.. این امکان نداشـــــــت..بدن بابا سرد بود. خیلی سرد. انگار که تازه به خودم اومده باشم یا این که تازه به عمق فاجعه پی برده باشم با صدای بلندی خدا رو صدا زدم..

یهو از خواب پریدم.با وحشت به اطرافم نگاه کردم. تمام بدن و سر و صورتم عرق کرده بود.لیوان ابی که روی میز کنار تختم بود رو برداشتمو تا اخر سر کشیدم.یه احساس منگی داشتم . که حتی با خوردن لیوان اب هم از بین نرفت. اولین کاری که به ذهنم رسید گرفتن یه دوش سرد بود.بسمت کمدم رفتمو حوله لباسی کوتاهمو برداشتمو برای رفتن به حموم از اتاق خارج شدم.با دوش اب سردی که گرفتم حالم خیلی بهتر شده بود ولی فکرم هنوز هم درگیر خوابی بود که دیده بودم.میگن خواب زن برعکسه پس نباید نگران باشم این ینی این که فوق فوقش اگه اتفاقی بیافته این منم که میمیرم

باپوشیدن حولم البته اگه بشه بهش گفت حوله چون یه وجب از باسنم پایین تر بود از حموم خارج شدم ولی همین که خواستم بسمت اتاقم برم سایه ای رو دیدم که داره میاد سمت من..منی که دل نترسی داشتم نمیدونم چرا وهم و ترس برم داشت . یه قدم که عقب رفتم از شانس خوبم خوردم به دیوار.از ترس سکسکه گرفته بودم که اون سایه یهو ناپدید شد.نفسی از سر اسودگی کشیدم ولی این اسودگی زیاد دووم نداشت چون یهو چراغایراهرو روشن شدو منم برای این که صدای جیغمو توی گلوم خفه کنم دستامو گذاشتم جلوی دهنم.

چشمامو که از ترس بسته بودمو باز کردم که نگاهم افتاد به نگاه مات مونده ی جک روی یه جایی .. اول متوجه نشدم داره به کجا نگاه می کنه ولی وقتی یکم بیشتر دقت کردم دیدم که داره به پاهای لختم نگاه میکنه.

اوپس!دیگه از این بدتر نمیشد.یهو انگار که به خودش اومده باشه سرشو انداخت پایین که منم از فرصت استفاده کردمو دویدم سمت اتاقم ولی صدای ارومشو شنیدم که گفت-زود لباساتو بپوش تا سرما نخوردی.

خدا خفت نکنه ماهتیسااااا که ابروی نداشتتو بردی.همینجوری با خودم درگیر بودم که نگاهم به ساعت افتاد.ساعت 4.30 دیقه ی صبح بود.زود بسمت گوشیم رفتمو چون میدونتم الان اونجا حدودای ساعت 8 یا 9 شبه شمارشو گرفتم..

مونا گوشیو جواب داد که زود گفتم

مونا-سلام.بفرمایین؟

-- سلام مونا زود گوشیو بده به مامانم .

مونا- سلام خانوم چشم بروی چشم چن لحظه صبر کنید.

مامان-سلام دخترم خوبی؟

-- ممنون مامان شماها خوبید؟تو و بابا؟ فرزام؟ ماهان ؟ مهسا؟ کلا همگی منظورمه.

مامان که از حرفای من تعجب کرده بود گفت-اره گلم همه خوبیم .ولی. چیزی شده؟

-- راستش نه نگران نباشید یه خوابی دیدم یکم نگرانم کرد همین . فقط زنگ زدم که حالتون رو بپرسم.

....

یکم که با مامان حرف زدم باهاش خداحافظی کردم.


لباسامو که پوشیدم رفتم دراز کشیدم روی تختم ولی دیگه خوابم نبرد..

یهو فکرم رفت به دوما پیش که با جین توی فرودگاه بودیم.

اون روز انقدر خوش گذشت که برای اولین بار تمام مدت لبخند روی لبام بود ولی از یه چیزی ناراحت بودم و اونم این بود که رادان نیومده بود. البته میدونم که خواسته ی نابه جایی بود ولی .


ساعت 7 بود که بالاخره از روی تخت بلند شدم تا برم اماده شمو راه بیفتم سمت دانشگاه.دیگه این اخرین ترمی بود که توی کانادا بودمو خدا رو شکر از اینجا میرفتم.قبل از این که برای عروسی نادیا برم خیلی اینجارو دوس داشتم ولی وقتی که پامو توی ایران گذاشتم همه چی برام عوض شد.

من .ماهتیسا. کسی که توی غرور همتا نداشت به خودش اعتراف کرد که عاشق شده.کم حرفی نبود.ولی پشیمون بودم از این عاشقی.چون میدونستم که نه رادان برای منه و نه من برای رادان.و همین بود که باعث میشد تا از رادان دوری کنم و وقتی میبینمش اخمام بره توهم.هوفــــــــــ.

سری تکون دادم تا این افکار از ذهنم خارج بشه.

ساعت 8 بود که از خونه زدم بیرون. امروز هوس کرده بودم که پیاده روی کنم.برای همین زود تر از هر روز دیگه ای که به دانشگاه میرفتم از خونه بیرون اومدم.داشتم قدم میزدمو به رادان و خودم و اتفاقاتی که توی این چند وقت برام افتاده بود فکر میکردم.چی شد که من عاشق رادان شدم؟توی دوران کوتاهی که بهم محرم بود زیاد باهم راحت نبودیم که بخوام بگم عاشق محبت هاش شدم.و از این هم مطمئن بودم که عشق من به رادان یک طرفست.

سرمو که بلند کردم دیدم جلوی وردی دانشاهم.

وارد کلاس که شدم دیدم ماریا نشسته کنار فرانک و داره باهاش حرف میزنه.

فرانک تازه با خانوادش اومده بود کانادا و بچه ارومیه بود.خیلی دختر خوبو خون گرمی بود.

با لبخندی به سمتشون رفتمو گفتم-سلام .

فرانک-ســلام خانوم خوشگله.دیر کردیا!

--پیاده اومدم برای همینه.

ماریا-سلام .چرا پیاده اومدی حالا؟

شونه ای بالا انداختمو گفتم --همینجوری یهو هوس کردم.

......

بعد ازتموم شدن کلاس داشتم از کلاس خارج میشدم که یکی منو به فامیلی صدام کرد

---خانوم راد فر؟

بسمت صدا بر گشتم که دیدم اریایی داره صدام میکنه.

--بفرمایید؟

نعیم---سلام ببخشید میشه چن لحظه وقتتونو بگیرم؟

با این که تعجب کرده بودم ولی با ضاهری خونسرد گفتم--البته

نعیم---اگه میشه بریم یه جای خلوت.

این بار دیگه نتونستم تعجبمو قایم کنم.

--ببخشید اتفاقی افتاده؟

نعیم---قراره بی افته..

--ینی چی؟

نعیم---خودتون می فهمید .. البته اگه افتخار همراهی بدین.

--البته بفرمایید

بی شخصیت بدون این که بهم چیزی بگه جلو تر از من راه افتاد رفت بیرون.

سری تکون دادمو پشت سرش از کلاس خارج شدم.

از در سالن که رفت بیرون داشت میرفت سمت در وردی که منم راهمو کج کردم و به سمتی از حیاط دانشگاه رفتم که خلوت تر از جاهای دیگه بود و در همون حال بهش گفتم.

--اگه میشه از این طرف.

ینی یه جورایی بهش گفتم گمشو بیا این طرف.

روی یه نیمکت نشستم و منتظر موندم بعد از این که روی نیمکت نشست شروع به صحبت کنه.

بعد از صاف کردن صداش شروع کرد به حرف زدن.

نعیم---من کلا اهل مقدمه چینی نیستم ..ام .. ینی کلا بلد نیستم که مقدمه چینی کنم... پس اگه حرفمو یهویی زدم عصبانی نشو.

چیزی نگفتم که خودش ادامه داد..

نعیم-راستش..چجوری بگم؟.... من یه مدتیه که شمارو زیر نظر دارم .. و اینو میدونم که توی زندگی شما کسی نیست.. ینی عشقی ندارید..

همین که خواست ادامه بده با ابروی بالا پریده گفتم--منظور؟


نعیم نیم نگاهی بهم انداختو گفت--خب.. می خواستم اگر که بشه بیشتر باهاتون اشنا بشم.

با خونسردی که ازم بعید بود گفتم -- و اگه جواب من منفی باشه؟

نعیم-نمیدونم.

سری تکون دادمو بدون گفتن حرف دیگه ای بلند شدمو از دانشگاه خارج شدم..

همینطور که سرم پایین بود داشتم قدم میزدم که صدای بوق ماشینی اومد.

به بوق ماشین توجه نکردمو به راهم ادامه دادم که دیدم یکی داره صدام میکنه.

سرمو که بلند کردم و به راننده نگاه کردم . نمیدونستم که خوشحال باشم یا ناراحت یا دلخور!...


رمان قلب یخی من19


دلم برای خودمو فرزام گرفـــــت!!!!

از لحاظ مالی مشکل نداشتیم که هیچ ... زیاد هم داشتیم ولی هیچ شادی و خنده ای توی خانواده نداشتیــــــــم...

رفتم از اشپزخونه بیرون و فرزامو صداش کردم

_فرزام؟؟

فرزام از اتاقش خارج شدو گفت _بله؟؟

_میشه باهات حرف بزنم؟؟؟؟

فرزام سرشو تکون دادو اومد نشست روی کاناپه...

منم رفتم نشستم روبه روش...

_می تونم بدونم چرا فامیلیت فروزانفره نه رادفر؟؟؟؟

فرزام _ چون مامان وقتی من 10 ساله بودم با فرید ازدواج کرده بود....

اوپــــــــــــــــــــــ ـس....

_مامان ازدواج کرده بود؟؟؟

فرزام _ اره ولی هیچ وقت عاشق فرید نشد.....

_یه ســـــــــــــــوال دیگه هم دارم....

فرزام_بپرس وروجک...

درحالی که خندم گرفته بود با لحنی که خندم گرفته بود گفتم ...

_چی شده بود که بابام بهم گیر داده بود تا با تو ازدواج کنم؟؟؟؟؟....

فرزام_فرید فکر نمی کرد که تو دختر مامان باشی .... با صدایی که خنده توش موج میزد ادامه داد .... اخه تو رو با رکی اشتباه گرفته بود ....

با بهــــــــــــــت بهش نگاه کردم.....

_نـــــــــــــــــــــــ� �ــــــــــــــــــــــــ� �ه!!!!!....ینی تو رکی رو دوس داری؟؟؟؟

فرزام که فهمیده بود سوتی داده زود خودشو جمع و جور کردو با تته پته شروع کرد به لاپوشونی کردن که بد تر زد چشمشم خراب کرد ..

فرزام _ نه .... ینی اره ..... خو. نه در اون حداااااااا... در حدی که با هم حرف میزنیم ....نــــــــــــــه ..ینـــــــــــی....اوفـــــ ــــــــــــــــــــ...اصل� � ولش کن.

با شنیدن حرفای فرزام پوکیدم از خنده ... اخه انقدر با مزه هول شده بــــــــــــــــــود.......

خندم که تموم شد یاد خونه افتادم رو کردم به فرزام که از تغییر حالت من تعجب کرده بود گفتم ...

_میتونی برام یه خونه پیدا کنی؟؟؟

فرزام _ خونه؟؟!!...خونه برا چی؟؟؟

_می خوام از خونه بابا بیام بیرون....

فرزام یهو جدی شدو گفت_ بی خود!!..... شما همون جا می مونی....

_نمی خوام .... نمی تونم تو خانواده ای زندگی کنم که ازشون نیستم...

فرزام اخماشو تو هم کشیدو گفت_ینی چی از اونا نیستی؟؟؟؟....تو دختر ارین دارفری.....از خون ارین رادفر هستی بفهـــــــــــــم..

_اره من فقط دختر ارین رادفرم ولی دختر پریا که نیستم... هستم؟؟؟

فرزام_بالاخره هر چی باشه اون تو رو 19 یا 20 سال بزرگت کرده....

_اره خب .. ولی...

فرزام پرید وسط حرفم و با لحن محکمی گفت_ولی و اما و اگر هم نداریم.... این بحث همین جا تموم میشه....

معدم داشت ضعف می رفت .... به ساعت که نگاه کردم اه از نهادم بلند شد.... ساعت11.30 دیقه بود و نزدیک نهار ...

باید میرفتم خونه پس برای همین بلند شدم و بعد از خداحافظی که از رادان کردم بسمت خونه براه افتادم.........

****

با رسیدن به خونه استرس گرفتم ولی بازم مثل همیشه نقاب خونسردمو روی استرسم که از چشمام مطمعا" معلوم بود گذاشتم و در ورودی رو با کلید دستیم باز کردم...

با باز شدن در همه ی سر ها (مهسا ماهان .سپنتا . ساینا.سعید . شروین.شیداومامان و بابا)بسمت در وردی برگشت ...

سرمو انداختم پایین و با سلام ارومی دادم خواستم برم بالا که صدای بابا باعث توقف من تو اولین پله شد....

بابا_از دیشب کدوم قوری بودی هـــــــــــــــــــــان؟ ؟؟

با خونسردی برگشتم سمتش و پوزخندی بهش زدمو _برات مهمه؟؟؟

بابا _ تو فک کن اره ...

_ من از این به بعد هیچ فکری درباره ی شما نمی کنم...

احساس کردم که یه طرف صورتم سوخت....

با ارامش سرمو بالا اوردم و با لحن سرکش همیشگیم گفتم_هه.... چیشد؟؟ بهتون بر خورد اقای رادفر؟؟؟؟پسر چشم ابی که مامانم عاشقش شده بود؟؟؟؟؟مردی که در حق مادرم اخرِ نامردیو کردی؟؟؟؟مامانم بس نبود که میخوای منم زجر بدی؟؟؟؟ می خوای مثل اون منم بمیرم تا راحت شی از دستم؟؟؟

یهو بابا گلدونی که کنارش بودو برداشتو بسمت دیوار کنارش پرت کرد که هزار تیکه شد و برگشت سمت منو با حرص و عصبانیت گفت

بابا_ تو فکر کردی من دوس داشتم طلاقش بدم؟؟؟؟خودم خواستم که زجرش بدم؟؟؟..به ولله .. به مولا قسم من نخواستـــــــــــــم.....(با بغض گفت)منه عوضـــــــــــی دوسش داشتم .... می فهمی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!...

احساس ضعف شدیدی میکردم .... یه دستمو گرفتم به نرده و یه دستمو هم گذاشتم روی سرم که گیج میرفت....

یهو احساس کردم که بدنم داره شل میشه و در اخرین لحظه دیدم که بابا به سمتم هجوم اورد تا منو بگیره ولی من چشمام بسته شد....


چشمامو که باز کردم دیدم بابا و پریا و فرزام و رادان کنار تختم موندن همین که متوجه چشمای بازم شدن

فرزام خودشو بهم رسوندم اون دستی که توش سرم نبود رو گرفتو با نگرانی گفت_خوبی خواهر گلم؟؟؟؟

با بی حالی_من چم شده ؟؟

رادان از اونطرف با تمسخر گفت_هیچی چیزی نبود فقط جنابعالی تقریبا یه روز بود که چیزی نخورده بودی برای همین ضعف کردیو بیهوش شدی

اخمامو کشیدم تو همو گفتم_ کِی مرخص میشم؟؟؟

فرزام _باید سرمت تموم شه

سرمو تکون دادم و بدون توجه به بقیه چشمامو بستم

.....

سرمم که تموم شد بسمت خونه رفتیم

****

الان دو ماهی از روزی که اون اتفاقات برام افتاده میگذره و امتحانات دانشگاهمم تموم شده

امروز ساعت 6غروب با رادان قرار دارم چون گفته مهمی باهام داره

نمی دونم چرا ولی انگاری احساسم داره نسبت به رادان عوض میشه دیگه اون احساس برادرانه رو نسبت بهش ندارم ... والبته عاشقشم نیستم

کلا چن روزیه که بخواطر این موضوع که حسم به رادان چیه عصبیم

رابطم هم با پریا و بابا نسبتا خوبه ولی اخلاقم با مهسا و ماهان فرقی نکرده

رفتم از اتاقم بیرون و خودمو با شروین مشغول کردم که دیدم صدای صرفه میاد سرمو که بلند کردم یه لبخند نشست رو لبم _سلام بر داداش ماهان

ماهان_چه عجب شما مارو هم دیدی!!

_بیشین بینیم باوا

ماهان_ بیا نسشتم رو مبل

ونشست روی مبل که صدای شروین اومد که رو به ماهان گفت_بابا ژون منظول عمه این بود که بلو اونطلف بزال باد بیاد (بابا جون منظور عمه این بود که برو اونطرف بزار باد بیاد)

با دهن باز داشتم به شروین نگاه میکردم که شیدا از اشپز خونه بیرون اومدو منو دید

شیدا_ موش نره تو دهنت؟؟ ببند بابا اون دهنو چی شده مگه دهنت باز مونده؟؟

برگشتم سمت ماهان و سری از روی تاسف براش تکون دادمو گفتم_نچ نچ نچ ماهان برات متاسفم واقعا این چه زنی بود رفتی گرفتی؟؟؟

ماهان_ هعـــــــــی خواهری دس رو دلم نذار که خونه.... تو خونه یه اب خوش از گلوی من پایین نمیره از بس که این مادرو پسر پدرمو در میارن

_کوش؟؟

ماهان_ چی کوش؟؟

_ پدرت دیگه ... مگه نمی گی پدرتو در میارن؟؟؟

ماهان خواست جوابمو بده که حواسم رفت سمت شیدا

شیدا بسمتم هجوم اورد که مثلا منو بزنه و وقتی داشت میومد با حرص هم حرف میزد

شیدا_ من زن خوبی نیستم برا داداشت دیگه اره؟؟؟.... نشونت میدم .... الان که موهاتو دادم دستت می فهمی

با ابروی بالا پرید موندم سر جام و قارد گرفتم که شیدا هم اومدو اونم برا من قارد گرفت چون اونم کلاس های رزمی رفته بود همین که خواست مشتشو بزنه تو شکمم دستشو گرفتمو جوری پیچوندم پشتش که دردش نیاد و در گوشش گفتم_ بپا نچایی اجی

و دستشو ول کردم همین که خواست باز بیاد سمتم پریا اومدو گفت_ اع اع مگه بچه شدین شماها؟؟؟؟بس کنید دیگه

شیدا رو کرد به ماهانو گفت_ اقا ماهان به حساب شما هم شب رسیدگی میشه که بعد انگار فهمید چی گفته لبشو گاز گرفت که منم نامردی نکردمو برگشتم سمت ماهان که داشت با چشمای گشاد شده به شیدا نگاه میرد با شیطنت گفتم_ ماهان گاوت شیر داد امشب شیدا قراره حاملت کنه

مامان پریا لبشو گاز گرفت تا نخنده و با تکون دادن سرش بسمت اشپزخونه و پیش اسیه و مونا خانوم اینا رفت

برگشتم به ماهان نگاه کردمو باهم زدیم زیر خنده که شیدا بد تر خجالت کشیدو قرمز شد و با حرص به ما نگاه کرد...

ساعت 4 بود که رفتم یه تیپ توسی مشکی زدم و با برداشتن کیلید بنزم راه افتادم سمت بام تهران چون فعلا زمان زیادی تا 6داشتم

رفتم و سوار ماشین شدم و بسمت بام تهران روندم

ساعت5 رسیدم بام تهران و از ماشین پیاده شدم

رفتم و نزدیک دره موندمو نفس عمیق کشیدم که احساس کردم صدای حرف زدن دو نفر میاد

خوب که گوش دادم دیدم صداها برام خیلی اشنان..

با برگشتن من بسمت عقب تموم دنیام روی سرم اوار شد نفسم بند اومده بود و احساس نفس تنگی داشتم...

____________________________________________

نه این امکان نداشت مگه من ساعت 6 باهاش قرار نداشتم؟؟

پس اون نمی تونست رادان باشه

امکان نداره که رادان با دختر دیگه ای رابطه داشته باشه

ساعت6 جلوی کافی شاپ بودم

وارد که شدم رادانو دیدم که نشسته رو صندلی ای که پشت یه میز دو نفره بود

رفتم نشستم رو به روش و بدون کلامی حرف سرمو تکون دادم که اونم همین کارو کرد

خیلی سرد گفتم_ میشه بدونم چیکار داشتی باهام؟؟؟

رادان _ دوس ندارم مقدمه چینی کنم سریع میرم سر اصل مطلب

_خب؟؟

رادان_ می خوام ازدواج کنم

_ خب ازدواج کن به من چـِ...

اولش نفهمیدم که چی گفته ولی وقتی فهمیدم نظورش چیه حرفی که می خواستم بزنم تو دهنم ماسید و گنگ بهش نگاه کردم که ادادمه داد

رادان_ اگه یادت باشه قبلا دختر داییمو دوس داشتم .... می خوام باهاش ازدواج کنم .... الـ... البته .... البته بعد از این که از تو جدا شدم...

از روی میز بلند شدمو با گفتن این که ««بهتر همین امشب بیاید برای مطرح کردن بحث جدایی »»و بدن خداحافظی از کافی شاپ زدم بیرون

احساس می کردم که قلبم دستور ایست داده

انگار مغزم تازه تازه داشت حرف های رادانو حلاجی و تجزیه تحلیل می کرد....

نمی دونم چرا ولی حسم خیلی بد بود ...

احساس میکردم که با من بازی شده ....

ماهتیسا حقته !! مگه قرار نبود که دیگه قلبت برای هیچکسی ویبره نره؟؟

پس باید تاوانشم پس بدی ....

****

لباسامو با یه دست لباس مشکی عوض کردمو نشستم جلوی اینه ....

وقتی رسیدم خونه رفتم و به پریا و بابا گفتم که امشب قرار عمو اینا بیان خونمون...

نمیدونم چرا ولی می خواستم که حرص رادان رو دربیارم برای همین نشستم و لوازم آرایشمو برداشتمو یه خط چشم متوسط و یه سرمه هم بالا و توی چشمام کشیدم و با رژ گونه و رژ کالباسی ارایشمو تکمیل کردم ....

به خودم که توی اینه نگاه کردم یه لبخند نشست روی لبم .....

خیلی خشگل شده بودم(پپسی کولا چند؟؟؟کم برا خودت پپسی باز کن پپسی گرون میشه)

چشمای توسیم امشب برق خاصی پیدا کرده بودن....

دانشگاهمم که دیگه نزدیک امتحانات بود و باید میشِستمو شروع میکردم به خر زدن تا همشونو حفظ کنم....

توی فکر بودم که با صدای احوال پرسی ای که از پایین میومد به خودم اومدم.....

از پله ها که رفتم پایین نگاه همه برگشت سمتم و باعث شد زنعمو با تعریف کردن از من بیاد سمتم ...

پوزخندی زدم و به رادان نگاه کردم که احساس کردم برای چن ثانیه ای میشه که میخ من شده ...

نگاهم به رکسانا افتاد و یاد سوتی فرزام که گفته بود از رکسانا خوشش میاد افتادم ولی با نگاه کردن به چشمای غمگینش فهمیدم که رادان به رکی همه چیزو گفته وقتی همه نشستن روی مبل ها بهترین فرصت بود برای شروع بحث ...

به رادان نگاه کردم که وقتی دید من دارم بهش نگاه میکنم بدون هیچ اشاره ای روشو ازم گرفت ...

دیگه نمیتونستم تحمل کنم برای همین با صرفه ی مصلحتی که کردم همه رو متوجه خودم کردم و شروع کردم به حرف زدن

اول از همه لبخندی زدم و گفتم: عمو جون خوش اومدید ولی دلیل این که الان هممون دور هم جمع شدیم اینه که ....

نگاهی به رادان کردم که سرشو انداخت پایین و ادامه دادم:اینه که منو رادان با هم به تفاهم نرسیدیم....

جمع برای 2 یا 3 مین توی سکوت فرو رفت ولی بعدش عمو و بابا ...



ولی بعدش عمو و بابا بحرف اومدن

بابا_ مگه الکیه که داری میگی به تفاهم نرسیدیم؟؟؟

عمو_ عمو جان بهتر نیست که یکم بیشتر در این مورد فکر کنید؟؟؟

_پدر من عموی من . من وقتی میگم با این گل پسر به تفاهم نرسیدم ینی به تفاهم نرسیدم.....

بابا_تو غلط می کنی!! مگه ما علاف شماها هستیم هـــــــان؟؟؟

عمو_آرین اروم باش داداشم ....

_نه بزارید حرفشو بزنه......بزارید ببینم تا کی می خواد ادامه بده که به جای من تصمیم بگیره....

بابا_دختره ی احمق .....

خنده ی هیستریکی کردمو گفتم_اره خب راست میگید دیگه من احمقم.....حق با شماست...

بابا که دید دارم همینجوری جوابشو میدم پاشد و اومد سمتم و یه سیلی زد تو گوشم...

با پوزخندی صورتمو برگردوندم سمتشو گفتم_افرین بازم بزن شاید دلت خنک بشه....

عمو_ماهتیسا بهتره بری تو اتاقت.....همین الان...

اخمامو کردم تو همو بسمت طبقه ی بالا و اتاقم رفتم...


روی تختم نشسته بودم و به دیوار رو به رو زل زده بودم که در اتاقم به صدا در اومد.....

_بفرمایید

رکسانا وارد اتاقم شدو درو پشت سرش بست

اومد نشست روی تخت کنارمو گفت_نکن این کارو با خودتون ماهتیس

با پوزخندی گفتم_ کدوم کارو میگی رکی؟؟؟؟

رکی_ خودتو نزن به اون راه ..... تو نباید بزاری که رادان وارد باطلاقی که الهه براش ساخته بشه .... میفهمی؟؟؟

_برا من صداتو نبر بالا ..... دختر عمومی درست.... مثل خواهرمی درست...... بیشتر از جونم دوست دارم اونم درست .... ولی ببخشید کارهای برادر جنابعالی به من هیــــــــــچ گونه ربطـــــــــی پیدا نمی کنه بزار اون داداش احمقت هر کاری دلش می خواد انجام بده....

اشک توی چشمای رکسانا جمع شدو گفت_ خیلی نامردی ماهتیسا.....توی این چن سال خیلی فرق کردی .... انگار قلبت یخ زده ....از سرمایی که توی چشماته ادم یخ میبنده ....دیگه اون دختری که من 10 سال پیش میشناختم نیستی ..... انقدر فرق کردی که حتی بعضی موقع ها نمیشناسمت....یعنی کار خیلی سختی ازت خواستم که می گی نمیتونی؟؟؟....تویی که .....

پریدم وسط حرفشو با حرص گفتم_ اره اره اره ... من دیگه اون ماهتیسای احمق گذشته نیستم.... الان عاقل شدم ... میدونی چرا؟؟؟؟ ... چون انقدری توی این چند سال تجربه بدست اوردم که بدونم تو زندگی رادان اضافم..... وقتی یکی میاد بهم میگه میخوام ازت طلاق بگیرمو برم با یکی دیگه ازدواج کنم چون عشق قدیمیمه و هنوزم دوسش دارم باید برم کنار ... باید عقب نشینی کنم...... بین منو رادان هیچ علاقه ای وجود نداشت و نداره و نخواهد داشت ..... می فهمی؟؟؟؟؟

امپرم بدجور چسبیده بود ...... انقدر که میخواستم همه چیزو بزنمو بشکونم تا دلم اروم بگیره....

انگار من مامان یا پرستار رادانم که میاد بهم میگه باید رادانو نجاتش بدی ....

اه ه ه ه ه ه ه ه......تو روحت رادان!!!

رکسانا_ نه تو عاقل نشدی بلکه از یخ شدی..... انقدری که حتی نمیدونی اگه رادان با الهه ازدواج کنه بدبخت میشه.....این تویی که باید بفهمی و اتفاقات اطرافتو درک کنی..... واقعا برات متاسفم .... نه نه برای تو متاسف نیستم برای خودم متاسفم که دربارت اشتباه فکر میکردم ..... فکر میکردم مهربون تر از این حرفایی ..... فکر میکردم اونی که توی سینت میتپه قلبی از جنس مهربونی و محبته نه از سنگ و یخ.......

و از اتاق خارج شد

خودمو پرت کردم روی تختمو پاهامو توی شکمم مچاله کردم

دیگه طاقت نداشتم....

نمیتونستم تحمل کنم....

چقدر باید بهم اَنگ قلب یخی زده میشد؟؟؟

چقدر باید بهم می گفتن که از جنس یخ و سنگم؟؟؟

درسته که اخلاقم توی این چند سال عوض شده بودو جدی تر شده بودم....

ولی قلبم مثل همیشه بود یخ نزده بود ....

اگرم زده بود با گرمای وجود رادان همش اب شده و رفته پی کارش....

دیگه نمی تونم

خدایاااااااااااااا یعنی تو فقط منو برای این خلق کردی که همیشه توی عذاب باشم؟؟؟؟همیشه یه چیزی بچسبونن تنگمو صدام درنیاد؟؟؟؟

دیگه بریدم

خسته شدم

نمیتونم

نه یعنی دیگه نمیکشم

توی همین فکرا بودم که با احساس این که یکی داره موهامو نوازش می کنه به خودم اومدم

توجه که کردم دیدم پریا داره موهامو ناز میکنه

وقتی دیدم که داره نگاهم میکنه بلند شدمو به اغوش مادرانش پناه بردم

_ مامان پریا ....... اخه من چرا باید انقدر عذاب بکشم؟؟؟؟چرا همه بهم میگن که قلبم یخه؟؟؟؟مگه من کار بدی میکنم؟؟؟مـ

مامان پریا پرید وسط حرفمو گفت_ ششششششش ..... اروم باش دخترم..... نه گلم ...... تو خیلی هم مهربونی خانومم.....الانم به هیچ چیزی فکر نکن و سعی کن که یکم بخوابی.....

سرمو از رو شونه هاش برداشتمو لبخندی به روش پاشیدم و با همون لباسو ارایشی که روی صورتم بود به خواب رفتم

________________________________________

امروز که از خواب بلند شدم با سردرد شدیدی روبه رو شدم ...

به قدری سرم درد میکردکه احساس می کردم سرم میخواد بترکه !!

ولی به هر ترتیبی بود باید بلند میشدم برای همین از عسلی کنار تختم دوتا استامینافن برداشتمو با یه لیوان اب خوردم و بعد از یه دوش سرپایی و پوشیدن یه دست مانتو وشلوار ساده و زدن مغنه و برداشتن کلید ماشین بسمت آشپزخونه رفتمو بعد از خوردن چن تا لقمه نونو پنیر از خونه خارج شدم......

دیشب تصمیممو گرفته بودم !!

الان یک هفته ای از اون روز کذایی می گذره و رفتار بابا هم باهام سرد شده....

چن روز پیش هم تصمیممو با جین در جریان گذاشته بودم....

میشه گفت جین وکیل مامانجون بحساب میومد....

و البته بهترین دوست من.جین از من دوسالی بزرگتر بود و بعد از مرگ پدرش اون بود که کارهای مامانجونو انجام میداد....

وقتی بهش گفتم که میخوام بیام کانادا برای ادامه تحصیل خیلی خوشحال شدو از تصمیمم استقبال کرد


میخواستم برمو مدارک لازممو از دانشگاه بگیرم......

با گرفتن مدارکی که جین به من گفته بود لازمه تا همراهم داشته باشم به جین زنگ زدم که به بوق سوم نرسیده گوشیو برداشت و صدای جیغ جیغوش گوشمو کر کردددددد

جین: واااااااااااااااااااااااا ااااااااااااای ماهتیــــــــــــــــــــ س!!.... خودتی دیگـــــه؟؟؟

_ پـَ نـَ پـَ ..... عممه زنگ زده حالمو از تو بپرسه

جین_ایـــــــــــــش.... خو مثل ادم جوابمو بدی میمیری؟؟؟؟

_اهووووم.....راستـــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــی!!!

جین_اووووووووووووی گوشم کر شد ارام باش فرزندم...حالام زیادی زر زر متفرقه نکن کارتو بگو که کارم زیاده

_نچ نچ نچ ... تو ادم بشو نیستی که ..... زنگ زدم بگم که همین الان مدارکی که گفته بودیو از دانشگاه گرفتم....

جین_خب افرین کار خوبی کردی ببین میتونی برام پستشون کنی؟؟؟

_پست چیه؟؟؟ ... من هنوز به بابا نگفتم اول باید ببینم که میزاره بیام اونور یا نه!!!!

جین_ اوفـــــــــــــــــــــ.. .. پیرم کردی دختر .... خب امشب به عمو آری بگو دیگه....

_میزنمتــــــــــــــــا!!! ! روانی .آری دیگه کیه؟؟؟بابای من اسم به این خوشگلی داره ....آرین .....اوکی جنّی؟؟

جین_جـِــــــــــــــــــ� �ــنّ خودتی ......جیــــــــــــــــــــ ـغ..... اسم من جِینهِ جِیـــــــــــــــــن...

_حالا مهم نیس که اسمت شلوار جینه یا شلوار پارچه ای .....اگه تونستم بابا رو راضی کنم خبرشو بهت میدم.... بابای

و زود قطع کردم تا فوش های زیبای ایرانیشو نوش جان نکردم.....

****

امشب باید با بابا حرف میزدم.....

جِین بهم گفته بود که اگه واقعا قصد رفتن دارم باید تا اخر هفته اونجا باشم یا حداقل مدارکو براش پست کنم......

بعد از شام وقتی داشتیم چایی می خوردیم رو کردم به بابا و گفتم_ بابا یکم وقت دارین؟؟؟

بابا_چطور؟؟؟

_می خوام باهاتون درباره ی یه موضوعی حرف بزنم...

بابا_بگو...

_من می خوام برم کانادا...

اخمای بابا با شنیدن حرف من رفت تو همو گفت_نه!!

_اوووووووووفـــــــ.... من برای ادامه تحصیل دارم میرم کانادا نه چیــــــز دیگه ای....

بابا_هر چیزی که میخواد باشه...

تا بابا خواست حرفی بزنه دستمو برای سکوت بلند کردمو گفتم_صبر کن بابا میدونم الان بازم میخوای بگی نه....ولی من تمام کارهامو انجام دادمو فقط میخواستم اجازه ی شمارو هم داشته باشم....حداقل فکر کنید که برای یه مدت رفتم تا آب وهوام عوض بشه.....با جین هم حرف زدم و گفته که اگه واقعا تصمیم دارم که توی کانادا ادامه تحصیل بدم یه دانشگا خوب سراغ داره و گفته که باید تا اخر همین هفته برم برای ثبت نام چون از ماه دیگه کلاس هاش شروع میشه....میخوام تا زمانی که خودمو پیدا نکردم برنگردم .... تا زمانی همون ماهتیسای واقعی نشدم حتی فکرم هم به این طرفا خطور نکنه....می خوام برگردم به چن سال پیش ... به همون زمانی که از دست ماهتیسا یه لحظه ارامش نداشتین.....به بابا نگاه کردم که دیدم توی فکره ....بلند شدم و رو به بابا گفتم اگه میشه تا یه ساعت دیگه جوابتونو بهم بگید چون قرار به جِین زنگ بزنم......و بسمت اتاقم روونه شدم.....

حدوداً نیم ساعت بعد بود که مونا اومدو گفت که بابا باهام کار داره

بسمت اتاق کار بابا رفتم و بعد از کسب اجازه وارد شدم و روی یکی از مبلای بابا که روبه روی میزش بود نشستم و زل زدم بهش تا حرفشو بزنه

بابا_اونجوری زل نزن بهم بزار حرفمو بگم......من قبول می کنم ولـــــــی .... یه شرطایی هم برات دارم

منتظر به بابا چشم دوختم که ادامه داد_ من برات خونه ی دانشجویی نمی گیرم و باید بری و خونه ی مامانی بمونی...

دومی ....بعد از گرفتن مدرک لیسانست بر می گردی ایران...

و اما سومی...اگه بر گشتی باید شرکت منو مدیریت کنی....

اگه الان با این شرطا مخالفتی داری منم اجازه ی رفتنو بهت نمیدم....

درباره ی جریان رادان هم هر کاری خواستی بکن به من ربطی نداره...

یکم فکر کردم!!خب با مامانجون که اصـــــــــــــلا مشکلی نداشتمو اتفاقاً خیلیم باحاش راحت بودم..... (آخــــــــــی بچم سر به راه شده خخخخخخ_ کــــوفت میزاری بفکرم یا نه؟؟_ایـــــــــش خو بفکر به من چه؟؟؟بی ادبــــــــ)بعد از گرفتن مدرک هم که ایرانم دیگه ..... تمـــــــــــوم!

ولـــــــــــی خو من نمی خوام شرکت بابا رو مدیریت کنـــــــــم!!!

ولی اگه قبول نکنم کانادا بی کانادا!!!

مجبوری سرمو تکون دادمو گفتم

_خــب من همشو قبول دارم

بابا_می تونی بری ...

سرمو تکون دادمو بلند شدم و از اتاق بابا خارج شدم...

از خوشحالی جیغی کشیدم و تا اتاقم دو ماراتن گذاشتــــــــــــــــــــ ـــم..(ماهتیسا تی تابت خوشمزه بود؟؟؟_نـسـتــــــرن!!!_هوو� �؟؟؟_وللش مهم نیس_درد!!)

وارد اتاقم شدمو شیرجه زدم رو گوشیمو سریــــــــــــع شماره ی جینو گرفتم که بوق اول کامل نخورده برداشـــــــــت

ینی من موندم خدا اینون خلق کردنی چه معادله ای به کار برده که کلاً جزو انسان ها محسوب نمیشه..

جین_ چی شد؟؟؟؟ گذاشت؟؟؟؟ نذاشت؟؟؟؟کشتت؟؟؟ خوردت؟؟؟می خواد بکشتت؟؟؟؟عصبانی شد؟؟؟هووووووووووووووی زنده ای هنوز؟؟؟مـ....

_جِیـــــــــــــــــــــ� �ــــــــــــــــــــــــ� �ــن!!

جین_ جونم ماهتیسم؟؟؟

_شاتاپ پیلیز ...اوکی؟؟؟

جین_ اوکی ...

_بابام قبول کرد

جین_دروغغغغغغغ!!..

_ اخه من باتوی بوزینه شوخی دارم؟؟؟(نچ نچ نچ ادب مَدَبَم که تو جیبت قایم کردی اره؟؟_اره!! انقدر کیف میده اینجوری حرف بزنــــــی_حنـــــــــاق_ت و دلت_جلو اینه ای)

جین_ ای الهــــــــــــــی دردم بخوره تو سرت ..... خو مثل ادم بجواب دیگه ... اه ه ه ه ه ه ه....

_خب حالا تو هم.... اره بخدا بابام قبول کرده اگه خدا بخواد ایشالله سه روز دیگه که میشه پنجشنبه پیشتم ... مدارکمم برات پست پیشتاز می کنم که برسه دستت

جین_اوهووم اوکی هانی....خوشحالم که داری میای پیشم....

_من بیشـــــــــــــــــــــت ر....

جین_ خب کاری نداری ماهتیس جونم؟؟؟

_نه گلم بای

جین_ بای خواهری

........

بعد از قطع کردن تماسم لباسایی که لازم داشتمو توی چمدونم جمع کردمو رفتم پایین تا یه قهوه بخورم کـــــــــــــــــــه!!...

همین که رفتم پایین پریا بهم گفت که عمو اریا اینا برای فردا شام مارو دعوت کردن.....

یه قهوه درست کردمو برداشتم بردم تا توی اتاقم بخورم....

با خوردن قهوه گرفتم خوابیدم......

________________________________________

امروز قرار بود برم و عقدمو با رادان فسق کنم ....

یه مانتوی زرشکی با یه کفش زرشکی پاشنه12 سانتی کنار گذاشتمو از کمد دیگمم یه شال سفید با طرح های زرشکی ریزی که روش بود برداشتم همراه با شلوار سفیدم..

بعد از پوشیدن لباسام و ارایش ملایم و درست کردن جلوی موهام کلید پانامرای توسیمو برداشتمو رفتم سمت محضر...

نمی دونم چرا ولی احساس بدی داشتم از این که داشتم از رادان جدا میشدم...

توی راه همش فکرم به روز نامزدی و آزمایش و روز هایی که باهم گردش رفته بودیم کشیده میشد....

اه ه ه ه ه ه....

وقتی دیدم که نمیتونم فکرمو منحرف کنم صدای پلییر ماشینو زیاد کردمو سرعتمم یکمی زیاد کردم و همراه با اهنگ مورد علاقم که اهنگ HMGسامی بیگی بود شروع به خوندن کردم....

با رسیدن به جلوی محضر صدای پلییرو کم کردمو با همون عینک افتابی مارکدارم پیاده شدم و با قدم های محکم بسمت در وردی محضر رفتم...

با وارد شدنم عینکمو برداشتمو رادانو دیدم و سرمو براش تکون دادم که اونم همینکارو در جواب من انجام داد....

احساس می کردم محیط محضر برام خفقان اوره...

بعد گذشت 10 مین نوبت به ما رسید که رفتیم و بعد انجام کارهاش رسماً از همدیگه جدا شدیم...

احساس بغض می کردم....

نمی خواستم به اونچیزی که توی مغزم جولون میداد فکر کنم باید از رادان دور میشدم.....

عقب گرد کردم و خواستم از محضر خارج بشم که صدای رادان میخکوبم کرد!!

رادان_ماهتیسا؟؟؟

برای اولین بار احساس اینو داشتم که بهترین اسم دنیا رو دارم!!

......-_-.....

استاپ کردم ولی برنگشتم....وقتی دیدم چیزی نگفت براهم ادامه دادم و خودمو به ماشینم رسوندمو زود استرات زدمو با اخرین و بیشترین سرعت ممکن از محضر دور شدم....

بسمت پارکی که بیرون از شهر بود و خودم تنها کشفش کرده بودم و هر وقتی که ناراحت یا به دلایل مختلفی دلم گرفته میام اینجا....

این پارکو از دوسال پیش کشف کردمو خیلی دوسش دارم...

چون خیلی ساکته و خلوته ....

با رسیدن به پارک ماشینو پارک کردمو پیاده شدم و از صندق عقب ماشین کتونیای مشکیمو پوشیدمو با قفل کردن ماشین شروع کردم به پیاده روی..

به این فکر کردم که مگه نامزدی منو رادان صوری نبود؟؟؟؟

پس این حسی که من الان نسبت به رادان دارم چیه؟؟؟چرا وقتی میبینمش نمی تونم همون ماهتیسای مغرور باشم؟؟؟چرا وقتی میبینمش قلبم بی قراری می کنه؟؟؟

توی یه رمان خونده بودم که این علائم بیان گر.....

نه نه نــــه من حتی نباید این کلمه رو به زبون بیارم......

با پیش اومدن طلاق منو رادان همه چیز به هم ریخت....

رابطم با رکسانا که خیلی سرد شده بود .... تقریبا دو هفته ای هم میشد از نادیا اینا خبری نداشتم...

به ساعتم نگاه کردم که ساعت 7.30 دیقه رو نشون میداد با اعصاب داغونی که داشتم بسمت ماشین رفتم و تا برسم ساعت شد 8....

ایفون خونه ی عمو اینا رو زدم که در با صدای تیکی باز شد..

داخل خونه شدم و برای خدمت کارشون سری تکون دادمو از کنارش رد شدمو رفتم داخل خونه که دیدم بابا ارین و مامان پری و مهسا و ماهان هم با شوهرو زنو بچه هاشون بودن با همشون دست دادمو رفتم نشستم دقت که کردم دیدم رادان و رادین نیستن.....

شونه ای بالا انداختمو با بی خیالی به بحث بابا و عمو گوش دادم که داشتن درباره ی شرکتو این جور کارا حرف میزدن....

صدای زنگ گوشیم بلند شد ...

از کیفم که درش اوردم دیدم شماره ی فرزام افتاده رو صفحه ی گوشیم....

با لبخندی از جام بلند شدمو بسمت حیاط رفتم و جوابشو دادم

_ســـــــــــــــلام بر برادر نمونه که اصلا یادش نیست یه خواهر خوشگلیم داره....

فرزام_ســــــــــــلام بر خواهر زشته ی خودم..... خوبی؟؟

_زشت دوس دختر جدیدته ..... من کجام زشته؟؟؟به این خشگلی ایـــــــــــش....

فرزام_اوه اوه نه بابا؟؟؟ ... تو هر کاریم بکنی به رُ.... ام نه به من نمیرسی تو خشگلی....

معلوم بود که میخواست بگه رکسانا ....

با خنده گفتم_قابل نداره بگو دیگه فهمیدم کیو میگی

فرزام_اهــــــــــــــــه .... بخدا فقط جلوی تو ریپ میزنمااااا وگرنه این جوری نیستم....اصن لامصب نمیدونم اون صدای تو چه جذبه ای داره که فقط منتظر اینه که ازم حرف بکشه....

_دیگه دیگه....

فرزام_اهـــــــان راستی وروجک شنیدم میخوای بری کانادا !!! اره؟؟

_اوهووم....تو از کجا فهمیدی؟؟؟ اره با اجازه ی خودمو بابا جونم دارم میرم کانادا تا ایشالله یه سال یا چن سال دیگه ...

فرزام_اوه اوه پس من از الان دَبّه نگه دارم برات دیگه؟؟

هـــــــان؟؟ دبّه؟؟؟

_برای چی دَبّه؟؟

فرزام_برای این که وقتی اومدی ترشی بندازمت.... وبعد ریز خندید ...

_اوووووووووی نخند بیشعــــــــور!! منو می خوای ترشی بندازی دیگه؟؟؟ اره؟؟

فرزام_اره....

_کوفـــــــــــــــــتـــ� �ـــــــــــو اره....

فرزام_ بگذریم .... کِی پرواز داری؟؟

_فردا نه پس فردا ساعت 5 بعد از ظهر....

یکم دیگه با فرزام حرف زدمو قطع کردم ولی همین که برگشتم رادینو دیدم که عصبانی از خونه اومد بیرونو با دیدن من یه چشم غره خوشمل اومد تو کارم که دهنم باز موند....

این چرا بهم چشم غره میاد؟؟؟

وویی!!

اصتغفرالله ربی و اعطوبو عِلَیه...

خدا شفا بده مریضارو....

رفتم تو و روی مبل قبلی نشستم و به اطراف نگاه کردم....

حوصلم کاملا سر رفته بود....

......

بعد از شام بود که دسشویی داشتم برای همین بلند شدم تا برم دسشویی ولی متأصفانه دسشویی پایین درش قفل بود...حتما کسی توی دسشویی بوده ...

از پله ها بالا رفتم ...

ولی همین که رفتم صدای اهنگی میخکوبم کرد....

صدا از اتاق رادان میومد که داشت با گیتارش میزد....

(اگه بعضی جاهاش اشتباه شد بهم بگید تا درستش کنم چون خودم از روی آهنگ نوشتمش)

نــگــاه نــکــــنـــ بــــه ســــاعــــتــــتــــ

نــگــو کــه وقــتــ رفــتـــنــه

چــطــور دلــتــ دلــشــ مــیــاد

از عــشــقــ مــن دل بـِـکَــنـِـه

مــیــ خــوامــ تــو ایــنــ دقــیــقـهــ ـهــا

فــقــطــ بــهــ تــو نــگــاهــ کــنــمــ

بــخــواطــر مــونــدنــتــ چــقــدر خــدا خـــدا کــنـــمــ

ایــ کــاشــ ثــانــیــهــ هــارو بــشــهــ نــگــهــ دارمــ

بــدون تــو از هــمــهــ چــیــ بــیــزارمـــ

مــیــ دونــی خــیــلــیـــ تــو رو دوســتــ دارم

دلــ گـــیــرمــ وقــتــیــ نــیــســـتـــیــ

ایــ کــاشــ ثــانــیـــهــ هــارو بــشــهــ نــگــهــ دارمــ

بــدونــ تــو از هــمــهــ چــیــ بــیــزارم

مــیــدونــیــ خــیــلــیــ تــو رو دوســتــ دارمــ

مــیــمــیــرمــ وقــتــیــ نــیــســـتـــیــ

.......

نــزدیــکــ رفــتــنــ تــو

نــزدیــکــ مــردنــ مــنــــ

تــصــویــر دور شدنــتــ

غــصــهــ خوردنــ مــنــ

تــو بــری پــر مــیــشــهــ دنــیــامــ از تــنــهـــایــیــ

زنــدگــیــ ایــنــجــا هــســتــ تــا وقــتــیـــ ایـــنــ جــایــیــ

کـــیـــ مــیــتــونــهــ جــایــهــ خــالــیــتــو بــگــیــره

از تــویــ قــلــبـــمــ عــشــقــتــ نــمـــیـــرهــــــ نــمــیـــرهـــــــــ

ایــ کــاشــ ثــانــیــهــ هــارو بــشــهــ نــگــهــ دارمــ

بــدون تــو از هــمــهــ چــیــ بــیــزارمـــ

مــیــدونــیــ خــیــلــیــ تــو رو دوســتــ دارمــ

دلــ گــیــرمــ وقــتــیــ نــیــســـتـــیــ

ایــ کــاشــ ثــانــیــهــ هــارو بــشــهــ نــگــهــ دارمــ

بــدون تــو از هــمــهــ چــیــ بــیــزارمـــ

مــیــدونــیــ خــیــلــیــ تــو رو دوسّــتــ دارمــ

مــیــمــیــرمــ وقــتــیــ نــیــســـتـــیــ

ایـــ کــاشـــ........

(اهــنــگــ ایــ کــاشــ از عــمــاد طــالــبــ زادهــ)

انقدر محو اهنگ شده بودم که یادم رفته بود برای دسشویی اومدم بالا...

وآآآآآآآوُ عجب صدایـــــی داره....

دستامو که گذاشته بودم روی درو خواستم بردارم و برگردم که در اتاق بــــاز شدو کم مونده بود برم تو بقل رادان که دستامو گذاشتم روی سینه اش و چشماموم محکم روی هم فشار دادمو لبمو هم به دندون گرفتم....

بــــــــــــدبــــــــــ ــــخـــــــــــــــــــت ـــــــــــــــ شـــــدمــــــ.....

اروم چشمامو باز کردم که دیدم رادان مونده داره با چشمای ریز شده منو نگاه میکنه....

خودمو جمع و جور کردمو یه اخمم نشوندم رو پیشونیم ....

رادان_خب؟؟

_چی خب؟؟

وقتی دیدم داره با اخم نگام میکنه

شونه ای بالا انداختمو گفتم_اومده بودم برم با اجازتون اونجاا(و به دسشویی اشاره کردم)که صدای گیتارتو شنیدم....

و بعد هم در کمال پررویی راهمو بسمت دسشویی کج کردم....

ولی توی دلم ولوله ای به پا شده بود که باعث میشد اعصابم خورد بشه...

+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++امروز روزی بود که من ساعت 5 عصر پرواز داشتم....

دیروز زنگ زده بودم به نادیا اینا و باهاشون قرار گذاشته بودم که هر یه هفته یا حداقل هر یک ماه یک بار اگه وقت داشتم بهشون زنگ بزنم اونام بهم گفته بودن که هرروز به زنگ میزنن....

توی فرودگاه با همه خداحافظی کردمو در اخر هم شروین و سپنتا و ساینا رو خووووب تو بغلم چلوندمشون....

به همه نگاه کردمو در اخر رومو برگردوندمتا برم که صدای رادین اومد...

رادین_اوووووووووووووی ضعیفه بصبربا بزرگترتم خدافضی کن بعد هرجا خواستی برو

با لبخند برگشتم سمتشو گفتم_رو چشمم اغا بزرگ....

رادین_نچ نچ نچ بی چشمورو حالا دیگه من بابا بزرگم؟؟

و گوشمو گرفتو پیچوندکه رو کردم به بابا و گفتم_بابـــــــــــا!!!

انقدر این جمله رو با ناز گفتم که بابا اومدو یدونه پس گردنی زد به رادینو گفت_تو خجالت نمی کشی بچه؟؟ جلوی من داری دخترمو اذیت می کنی؟؟؟هوووم؟؟

رادین که مثلا ترسیده باشه اب دهنشو با صدا قورت دادو گفت_کـــــــــی؟؟من؟؟؟من غلط بکنم .. به ریش نداشته ی بابام بخندم اگه این کارو بکنم..

عمو که از حرف رادین خندش گرفته بود گفت_دِ اخه دلقک حتما داری میخندی که این طفل معصومو اذیتش می کنی دیگه...

من که پوکیدم از خنده....فقط یه لحظه نگاهم افتاد به رادان که دیدم داره با لبخند نگام میکنه زود رومو کردمو اونور...

رادین_جـــــــــان؟؟؟این تیکه ی اخرشو که طفل معصوم گفتی با کی بودی؟؟؟ با این وروره جادو بودی؟؟

پشت چشمی برای رادین اومدمو گفتم_ینــــــــــــــــی خــــــــــاک تو مغز نداشتت کنن ایشالله.... الان از پروازم جامیمونم اونوقته که باید منو تا کانادا رو کولت ببری...زود باش خداحافظیتو بکن که وقت ندارم..

رادین_اه اه اه حالم بد شد .... همچین میگه وقت ندارم انگاری انجلیناجولیه!!.... گذشته از شوخی.... موفق باشی اجی جونم.... فقط وقتی درست تموم شد اومدنی یکم سرکه با خودت بیاری که اینجا لنگ سرکه نباشیم دیگه مستقیم بفرستیمت تو ظرف ترشی.....

به فرزام نگاه کردم که دیدم با لبخند دندون نمایی بهم نگاه میکنه....

رفتم سمتش و مثلا بغلش کردمو از پشت کمرش یه بشگون خوشمزه گرفتمو ازش دور شدم برگشتم به فرزام نگاه کردم که از درد کبود شده بود همین که برگشتم تا جلومو نگاه کنم دیدم رادین برام زیر پایی گرفته از روی پاش پریدمو با پاشنه ی کفشم زدم زیر پاش که کم مونده بود تعادلشو از دست بده و بیفته زمین...

یهو دیدم صدای خنده اومد ...

برگشتم و دیدم که بابا و عمو دارن به رادینو فرزام یه چیزایی می گن و بهشون میخندن....

سرمو برای همشون تکون دادم و از سالن انتظار به سالن دیگه رفتم....

****

صبح بود که رسیدم....

و اولین کاری که کردم این بود که یه تاکسی بگیرمو ادرس خونه ی مامانجونو بدم...

راستی یادم رفته بود بگم که مامان جون میشه مامانه مامان پری و میشه گفت من اون دو سه سالی که پاریس بودم خونه ی مامان جون بودم .... ولی مامانجون به دلیل مسائلی که من نمیدونم یه پنج سالی میشه که کانادا زندگی میکنه همدیگرم خیلی دوس داریم...

میشه گفت مامانی یه زن 65 سالس ولی قیافش خیلی جون تر از اونچیزی که هست میزنه....

سوار تاکسی شدم و ادرس خونه ی مامانی رو که همراهم داشتمو به راننده دادمو....

بعد از حدود نیم ساعت رسیدم جلوی خونه ی مامانی....

از تاکسی پیاده شدمو کرایشو حساب کردم و رفتم سمت در تا زنگشو بزنم که همون لحظه در باز شدو یکی با سرعت بالایی خورد به من.....

چون من جوری مونده بودم که جلوی درو گرفته بودم برای همین بود که مستقیم نازل شد تو شکمم....

با عصبانیت سرمو اوردم بالا وبه کسی که درو باز کرده بود نگاه کردم تا خواستم حرف بزنم صداش دراومد_مگه کــــــــــوری؟؟؟؟!!!!

منم مثل اون صدامو بلند کردمو گفتم_

___________________________________________


گفتم_کور هفت جدو ابادته روانـــــــــــی....فکر کردی خیلی بزرگی جوجه؟؟

حالا طرف جوجه نبوداااا!! منو جو گرفته بود....

فکر نمی کرد که جوابشو بدم .....

برگشتم و به فارسی و البته با حرصو عصبانیت گفتم_خروس بی محل

در کمال تعجب در جوابم به فارسی گفت_اون که شمای نه من...

نگاهی بهش انداختمو گفتم_فعلا که شما جلوی راه من سبز شدی جناب نه بنده....با حرص اضافه کردم.....میشه رد شم؟؟؟؟

ابرویی بالا انداختو گفت_شما کی باشی که بخوای رد شی؟؟؟؟؟

_الان بهت میگم من کیم.....

و دستمو گذاشتم روی زنگ.....

کمتر از یک دیقه نگذشته بود که دیدم مامانی با اون موهای رنگ کرده ی طلاییش داره میاد....

مامانی_اوفــــــــــــ چیه چه خبره؟؟؟؟باز کدوم یکی از وسایلتو جا گذاشتی؟؟

ولی همین که سرشو بلند کرد حرف قبلیش یادش رفتو یه جیغ از خوشحالی زد که من تو کف اون جیغه موندم....واااااااااا مامانیو جیغ زدن؟؟

مامانی_جیــــــــــــــــ� �ــــــــــــغ!!!!واااااااا� �اااااااااااای ماهتیسم خودتی؟؟

با لبخندی رفتم سمتشو بغلش کردم که صدای این نره غول بلند شد....

پسره_مامانی باز مستخدم اوردی؟؟؟؟.... با پوزخندی ادامه داد...یا اینم نقشه ی جدیدته تا اینو ببندی به ریش من؟؟

هان؟؟؟این چی میگه؟؟؟؟مستخدم؟؟؟؟من؟؟؟؟ن منه؟؟؟؟

با تعجب وعصبانیت برگشتم سمتش و گفتم_صبر کن صبرکن ......مستخدم خودتیو دوس دخترای از همه رنگــــــــــــــــت.....و در ادامه اگه کسیم بخواد بسته بشه به ریش کس دیگه اون کس تویی نه من.....

من کلا از جنس شما نفرت دارم .....اوکی؟؟؟

رو کردم سمت مامانیو گفتم_مامانی؟؟؟؟

مامانی_جونم خانومم؟؟

منو این پسره هردو همزمان با هم دستمونو بسمت هم دراز کردیمو گفتیم

_این پسره کیه؟؟؟؟؟

پسره_این دختره کیه؟؟؟

مامانی_وااااا بچه ها مغزتون تکون خورده؟؟؟مگه تو جکو نمیشناسی؟؟؟؟جک ینی تو ماهتیسارو نمیشناسی؟؟؟

اهـــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ.....

بر گشتم و لبخندی بهش زدمو ابرو براش بالا انداختم که اونم برام زبونشو دراورد و گفت_دختری زبون دراز تو هنوز ادم نشدی؟؟؟

_اخـــــی نه که تو ادم شدی؟؟؟؟.... فک کنم تو خودت بدونی که من فرشتم نه ادم .....

جک برادر جین بود که با جین تو خونه ی مامانی زندگی میکردن البته به پیشنهاد مامانی اومده بودن اینجا....

میونه ی من با جک عالـــــــــــــــی بود....

پسر خوش اخلاقو خوبی بود....

جک_نچ نچ ..... نه مثل این که من باید توی این مدتی که اینجایی زبونتو برات کوتاه کنم....

_اگه تونستی حتما کوتاه کنی برادر...

جک نگاهی به ساعتش انداختو گفت_اوفــــــــــــــــ دیرم شد من برم که شب به خدمتت میرسم وروجک...خداحافظ مامانی.....

بعد از رفتن جک از مامانی عذر خواستمو بسمت طبقه ی بالا روونه شدم

وااااااای دیدی چی شد؟؟؟

چمدونم موند پایین....

حالا بعدا میرم میارمش زیاد مهم نیس ...

دیگه داشتم از خستگی تلف میشدم...

چون توی هواپیما فقط یه چرت کوچولو زده بودم چشمام داشت خود به خود میرفت رو هم....

برای همین بسمت طبقه ی بالا رفتمو وارد اتاقی شدم که وقتی اخرین بار که میشه 3 سال پیش اومده بودم اینجا برای من بود شدم....

خودمو انداختم رو تختو به لحظه نکشید که خوابم برد...

****

با احساس این که داره بارون میاد از خواب پریدم ....

همین که نشستم روی تخت صدای خنده ی یه نفر بلند شد!!....

به اطرافم ک نگاه کردم جینو دیدم که با اون موهای مصری کوتاهش خم شده روی زانوهاش و داره میخنده....

_جـــــــــیـــــــــــــ� �ــــــــــــــــــــــــ� �ــــــن!!

با صدای جیغ من جین خندشو خورد و صاف وایساد...

با حرص بسمتش خیز برداشتم که از اتاق زد بیرون.....

لیوانی که ابشو رو من خالی کرده بود هنوز تو دستش بود....

تا دیدم از پله ها داره میره پایین از نرده های مارپیچ سر خوردم و همزمان باهاش رسیدم پایین پله ها....

تا خواست دربره از پشت دستشو گرفتمو بسمت اشپزخونه بردم....

در همین حین صدای جک بلند شد...

جک_اه ه ه ه ه ....جین بس نبود که حالا ماهتیس هم بهش اضافه شده.....

در حالی که بسمت اشپز خونه میرفتم بلند گفتم_مجبور نیستی که بشینی توی حال برو یه جای دیگه اسباب بازیاتو بچین...

اخه جک مهندس ساختمان بودو الانم اورده بود وسایلشو ریخته بود روی میز نهار خوری و داشت نقشه هاشو بررسی میکرد ...

رفتم سمت سینک و شیراب سردو باز کردمو یه لیوان ازش پر کردم و ریختم تو صورت جین که یه لرزه ی بدی افتاد ب بدنش .....

لیوانو سریع گذاشتم رو سینکو زود بسمت طبقه ی بالا دویدم....

همین که وارد اتاق شدم صدای زنگ گوشیم اومد....

بسمت گوشی رفتم و دیدم که شماره از ایرانه والبته شماره موبایله نادیاست

_بله؟؟

نادیا_ســــــــــــــــــ� �لام جیگلم....خوبی؟؟؟راحت رسیدی؟؟؟خواب بودی بیدارت کردم؟؟

_وااای نادیا سرسام گرفتم اروم تر بابا ....یکی یکی بپرس خو چرا بستی به رگبار؟؟؟

صدای روژان از اونور اومد که اروم گفت_بیا دیدی لیاقت نداشت؟؟؟؟

_اوووی شنیدم چی گفتیااااروژی خانم....

نادیا_روژان یه لحظه شاتاپ گلم .....خوش میگذره ماهتیسا جونم؟؟؟

_وااا نادی جونم من تازه یه روزم نشده رسیدماااااا....

نادیا_تو باز گفتی نادی؟؟؟؟؟چن بار بگم نادی اسم کولوچست ولی نادیا اسم دختـــــــــــــــــــره بی فرهنـــــــــــــــــــــ ـــگ.....

_ببخشید خواهری حواسم نبود....خوبی تو؟؟؟ روژان خره و نازنینو بقیه خوبن؟؟

نادیا_اره اجی همشون خوبن ..منم خوبم ...چه خبرا؟؟

_خبری نیست ..... ایشالله که از فردا وارد دانشگاه میشم.....

نادیا_ایشالله که موفق باشی اجی....

_مرسی نادیا جون ..... خب کاری نداری باهام؟؟؟

نادیا_نه گلم به جین و مامانی سلام برسون ....

_جکو یادت رفت....

نادیا_مگه جک هم اونجاست؟؟؟؟؟!!!!!

_اوهووم......

نادیا_اهـــــــــــا خب دیگه اگه کاری نداری بای.

_نه گلم کاری ندارم بای.

****

امروز قرار بود روز اول دانشگاهم باشه برای همین زود از خواب بلند شدمو با گرفتن دوش اماده شدم.....

ساعت 8 بود که سوارتاکسی ای که جین برام گرفته بود شدمو ادرسی که جین برام نوشته بود دادم به دست راننده ...

با رسیدن به دانگاه از ماشین پیاده شدمو کرایشو حساب کردمو داخل دانشگاه شدم....

توی سالن بودم که برای گوشیم اس اومد همین که سرمو اوردم پایین یکی با سرعت بالایی بهم خوردو تمام وسایلم و از جمله گوشیم از دستم افتادو پخش زمین شد...

چن تا نفس عمیق کشیدمو سرمو بلند کردم تا بهش چن تا چیز تپل بگم که دیدم پسره به راهش ادامه داد....

با کمال پررویی برگشتم و به زبون خودشون گفتم_مستر.... معذرتتو قبول کردم...

پسره برگشت سمتمو با همون قیافه ی مغرورو و البته صدای سردش گفت_من از شما معذرت خواهی نکردم تا شما قبول کنید یا نه....

با پوزخندی گفتم_منم به در گفتم تا دیوار بشنوه ....و با دستم نشونش دادم که یعنی دیواری...

پسره با پوزخندی روشو برگردوندو دستشو تو هوا برام تکون داد....

با حرص نشستم رو زمینو همه ی وسایلمو جمع کردمو به گوشیم که رسیدم دیدم ال سی دیش روشن نمیشه....

به فارسی گفتم_لعنتــــــی !! گندت بزنن.....احمق...

گوشیمو انداختم تو جیبمو بلند شدمو با عصبانیت بسمت مدیریت رفتمو بعد از انجام کارهایی که ازم خواسته بود و معرفی خودم بسمت کلاسی که بهم گفتن رفتم....

با وارد شدن به کلاس همه ی نگاه ها برگشت سمتم....

همه داشتن با تعجب بهم نگاه میکردن ولی نمیدونم چرا..... چون لباسمم یه تیشرت بنفش با یه جلیغه ی کتان مشکی و شلوار جینه مشکی و یه شال هم انداخته بودم دور گردنم بودو جای تعجب نداشت....

همین که نشستم روی صندلی استاد اومدو شروع به درس دادن کرد....

زکی!!!! این که اصلا نپرسید من کیم چیم.....چرا اینجام!!...

بعد از تموم کردن تدریسش و حاضر غایب کردن یه نگاه به من کردو زبونش به کار افتاد

استاد_ببخشید ..... خانم شما دانشجوی جدید هستین؟؟

_بله استاد مهمان هستم....

همه ی بچه های کلاس برگشتن سمتم به غیر از یکیشون که نمیتونستم قیافشو ببینم چون ردیف دوم نشسته بود و قیافشم بسمت جلو بود...

استاد_اسمتون؟؟

_ماهتیسا رادفر هستم...

استاد_منم استاد وانستون هستم....مکس وانستون..

_خوشبختم....

استاد سری تکون دادو دیگه چیزی نگفت

چه چوب خشکیه این!!

جای روژان خالی تا یه ایـــــــــــش خوشگل بیاد....

به اطرافم نگاه کردم که دیدم یه دختر با چشمای قهوه ای درشت داره نگاهم میکنه تا نگاهش کردم لبخندی بهم زد...

منم در جوابش لبخندی زدمو رومو کردم به یه سمت دیگه...

ساعت کلاس که تموم شد بلند شدمو بسمت بوفه رفتمو بعد از گرفتن یه قهوه به محوطه ی دانشگاه رفتم و روی نیمکتی نشستمو مشغول خوردن قهوه ام شدم...

بعد از تموم شدن قهوه ام بلند شدمو بسمت کلاسی رفتم که اخرین کلاسمم محسوب میشد رفتم....

وارد سالن که شدم دیدم یکی برام زیر پایی گرفته..... از روی پاش پریدمو به عادت همیشگیم با پاشنه ی کفشم زدم زیر پای طرف....

همین که رومو برگردوندم یه پسره رو دیدم که خیلی خوشگل بود ولی خب بیشتر شبیه دخترا بود تا پسراچون هیکلشم ریزه میزه بودو....

از فکرم خندم گرفت ولی نذاشتم که لبخندم روی لبهام بشینه سرمو تکون دادمو وارد کلاس شدم...

.......

از دانشگاه که خارج شدم دیدم یه ماشین داره برام بوق میزنه....

اولش زیاد بهش محل ندادم ولی بعدش که صدای جک اومد برگشتم سمت ماشینه و با دیدن جک لبخندی بهش زدم....

همیشه میدونه که کی باید بهم کمک کنه....

رفتم سمت ماشینشو در همون حال گفتم_بــــــــــــــه سلام جناب مهندس....

سوار ماشین که شدم دیدم همون پسره که توی سالن خورد به منو وسایلم ریخت زمین اسمشم نفهمیدم با یه پوزخند داره بهم نگه میکنه.....

رومو کردم سمت دیگه و بهش اهمینت ندادم....

....

با جک وارد خونه شدیم ....

با صدای بلندی سلام کردم که با استقبال مامانی مواجه شدم...

_ســــــــــــــــــلام به خوشگل خانم توی خونه.....

مامانی_سلام بر خوشگل خانمه مامانی....

صدای جین از پشت سرم اومد که گفت_وااا مامانی پس من چیم؟؟؟

مامانی برگشت سمتشو گفت_توام گل دختر مامانی هستی.....

و صورتشو بوسید....

چشمای جین پر از اشک شدو سرشو پایین انداخت ..

یاد خودمو فرزام افتادم ....

دست جینو گرفتمو بسمت اتاقم که طبقه ی بالا بود بردمش...

روی تخت که نشستیم رو کردم بهشو با لحن ملایمی گفتم_درکت میکنم جین....

جین_نه تو هیچ وقت نمی تونی منو درک کنی..... داشتن مامان یه چیز دیگست.....تو مامان پری و مامانیو داری ولی....

دستمو گذاشتم رو لبشو گفتم_ تو از هیچ چیزی خبر نداری جین....

دستمو برداشتم که با تعجب پرسید_من چیو نمی دونم؟؟؟

لبخند تلخی زدمو گفتم_منم مثل تو مامان ندارم.....ینی دارم ولی مامان واقعیم نیست.....

سرمو با به یاد اوردن دلربا پایین انداختم.....

جین با گذاشتن سرش زیر چونم سرمو بلند کرد که زود دستامو کشیدم روی چشمام تا چشمامو که از اشک پر شده بودو خالی کنم....

نگاهمو دوختم به نگاه متعجب و منتظر جینو همه چیزو براش گفتم.....

حتی براش از فرزام هم گفتم که باورش نشد....

سرم بعد ازیاد اوری دوباره ی این ماجرا درد میکرد برای همین با همون لباسم روی تخت دراز کشیدم که جین هم کنارم دراز کشید....

جینو توی بغلم گرفتمو اونم با ناز کردن موهام هردو به خواب رفتیم...



الان سه هفته ای میشه که من به کانادا اومدم .....

امروز از صبح ساعت 8.30 تا غروب ساعت5.45 کلاس داشتم.....

زود بلند شدمو دستو صورتمو شستمو بعد از خوردن صبحونه بسمت کمدم رفتمو یه تاب استین حلقه ای نارنجی با کت کوتاه ولی سه رب

توسی و شلوار جین توسی برداشتمو با انداختن یه شال نخی دور گردنم و پوشیدن کتونیای لژدارم بست پارکینگ راه افتادم....

راستی یادم رفت بگم که بابا به حسابم پول واریز کرده بود تا برم و ماشین برای خودم بخرم که منم همین کارو کردم....

هعــــــــــــــی .... گفتم ماشین یاد پانامرای توسی و بنز مشکیم افتادم....

هیچی مثل اون دوتا ماشین نمیشه......

از فکر بیرون اومدمو ماشینو روشن کردم و پامو روی گاز تا اخر فشار دادم....

راه نیم ساعته رو من یک ربعه رفتم و زود رسیدم دانشگاه....

پیاده شدن من از ماشین همزمان شد با اومدن نعیم.....

نعیم همون پسر مغروره بود که روز اول خورد بهم و مجبور شدم بخواطرش گوشیمو عوض کنم.....

اسمش نعیم بود.....نعیم آریایی.....و از همه مهمتر این که اونم اهل تهران بودو برای تحصیل اومده بود کانادا .....

یه چن سالیم از من بزرگتر بود.....

پسره ی مغرور ....ولی خدایی خیلی خوشگل بود...

پسری با چشمای قهوه ای یخی که اول از همه ادمو به خودش جلب می کرد........همیشه هم یه اخم رو صورتش بود چهارشونه.... قد بلند ... پوست برنز....موهای مشکی.....

تازشم ماشینشم پورشه ی شاسی بلند بود....

نیم نگاهی به سمتی که ماشینشو پارک کرده بود و داشت پیاده میشد کردمو راهمو بسمت خروجی پارکینگ کج کردم....

عجیب این جاست که من وقتی ایران بودم فکر میکردم که عاشق رادان شدم ولی.....

ولی الان شاید بعضی وقتا بهش فکر کنم......

درسته وقتی توی محضر بودم حسی رو به رادان داشتم که تا حالا به هیچ بنی بشری نداشتم....

ولی نمیدونم چرا احساس می کنم که این حس با اومدن من به کانادا از بین رفته......

توی همین فکرا بودم که دستی روی شونم قرار گرفتو باعث شد جیغ کوتاهی بکشم....

بر گشتم و نگاهی به اطرافم انداختم که ماریا رو دیدم....

ماریا همون دختر چشم قهوه ای درشت بود که روز اول داشت بهم نگاه میکرد.....

روز سومی که اومده بودم دانشگاه باهاش دوست شدم....

ماریا هم مثل من دختر شیطونی بود.....

وارد کلاس شدمو توی ردیف سوم نشستم و ماریا هم کنارم

ماریا_ترسونمت ماهیتسا؟؟؟

_اوفــــــــــــ... نه گلم نترسیدم ..... ماریا؟؟؟

ماریا چشمای درشتشو درشت تر کردو گفت_هووم؟؟

_اسم من چیه؟؟

ماریا با تعجب نگاهم کردو بعد جواب داد_ماهیتسا...

با حالت زاری گفتم_واااااااااااااااااای ماریاااااا اسم من ماهتیساســـــــــــت

....مــاهــتــیــســا....اوکی ؟؟؟

سرشو به معنی این که فهمیدم تکون داد.....

ماریا_ماهتیسا؟؟؟

_جونم؟؟

ماریا_ نعیم چرا داره بهت اونجوری نگاه میکنه؟؟؟؟

متعجب برگشتم سمتشو گفتم_کـــــــــی؟؟

ماریا_واااا خو نعیم اریایی رو میگم دیگه..... اوناهاش نگاه کن زل زل داره نگات میکنه....

برگشتم به سمتی که نعیم همیشه مینشست نگاه کردم که دیدم اره داره نگام میکنه....

چشمامو ریز کردمو سرمو براش به معنیه چیه تکون دادم که شونه ای بالا انداختو روشو برگردوند...

هــــــــــا؟؟؟!!! چی میگه؟؟؟ دیونه شده عایا؟؟؟؟

خدایا خودت کاری کن دیونه نشم ....

رومو برگردوندم به سمت جلو که استاد وانستون وارد شد....

.......

کلاس بعدی رو با یه استاد مغرور داشتیم که بهش میزد 36 رو داشته باشه ولی مجرد بود....

اصلا حوصله ی کلاسشو نداشتم.....

استاد هادی که وارد شد همه به احترامش بلند شدیم....

همین که خواست درسو شروع کنه گوشیم به صدا دراومد....

با صدای گوشیه من همه ی سر ها برگشت به سمت من....

با خونسردی نگاهی به گوشیم کردم که دیدم شماره ی جین افتاده ...

گوشیو قطع کردمو بی توجه به بقیه جزومو در اوردم....

استاد_شما خانمه؟؟؟

با خونسردی نگاهی به استاد که داشت با حرص نگام میکرد نگاه کردمو گفتم_خیلی مهمه؟؟؟

استاد_حتما مهمه که دارم میپرسم خانم!!

_رادفر هستم استاد....

استاد سری تون دادو رفت سمت لیستو فک کنم که اسم منو خط زدو بعد روشو کرد سمتمو گفت_خانم رادفر بیرون !!!..... حق این که به کلاس من بیاید رو هم ندارید.....

با حرص نگاهش کردمو بلند شدمو وسایلمو جمع کردمودرحالی که بیرون میرفتم با پوزخندی ولی اروم گفتم_مردک خود پسند روانی!! ....

از کنار ردیف نعیم اینا که رد میشدم شنیدم که به دوستاش گفت_اوه اوه ....دختره فک کرده دختره وزیره آمریکاست که انقدر کلاس میاد برامون........

نگاهی با عصبانیت به استاد و اریایی انداختمو به فارسی گفتم _ بی جواب نمیمونه استاد هادی و اقای اریایی ....

با پوزخندی که روی لبم بود از کلاس خارج شدمو در رو محکم کوبوندم....

این اریایی هم فکر کرده بود که خیلی ادم بزرگیه.....

هوا ورش داشته ولی من خوب هوا گیریش میکنم.....

بسمت بوفه رفتمو پشته میزی نشستمو فکرمو جمع کردم تا انتقام حرفشو از نعیم بگیرم......

خالی کردن باد لاستیکای ماشین که خیلی دِمودِ شده....

شکوندن اینه چی؟؟؟خوبه؟؟؟؟ اهووم اره خوبه

نه شکوندن اینه هم خیلی بچه گونست......

کتاب که با خودش میاره دیگه مگه نه؟؟؟ کتاب چی؟؟؟

اره اره باید کتاباشو یه جوری کش برم تا نفهمه که منم نه این که خر خونه برای همین خوبه یکم از اعتماد به نفسشو کم کنم....

پسره ی الدنگ بی شخصیت بی خاصیـــــــــــــت!!

اون از گوشیم!!

اون از طرز حرف زدنش!!

اونم از طرز رفتارش!!

گند اخلاق......خدا به زن و یا عشق ایندش رحم کنه....

به ساعتم که نگاه کردم یه دو سه دیقه ای مونده بود به تموم شدن کلاس....

همین که بلند شدم تا بسمت کلاس برم دیدم که ماریا و پشت سرش هم نعیمو دوستاش اومدن داخل بوه....

با حرص نگاهی به نعیم انداختم که پوزخندی بهم زدو رفت نشت روی صندلی ای که دقیقا روبه روی من بود....

با اومدن ماریا و نشستنش روی صندلی روبرویی من حواسمو معطوف خودش کرد....

ماریا_واااای ماهتیسا .... فکرشو بکن شماها که مثل دشمن خونی میمونید یه روزی عاشق هم بشید....

متعجب نگاهش کردمو گفتم_من؟؟؟؟عاشق کی بشم؟؟؟

با لبخند دندون نمایی گفت_عاشق همین اریایی دیگه....

با تموم شدن حرف ماریا فکرم رفت سمت جمله ای که گفتم بودم.....

گفته بودم خدا به زن ایندش رحم کنه....

با صدای بلندی زدم زیر خنده و بریده بریده گفتم_من........عاشق...... این ...... گند ....اخلاق......بشم ......فکرشو بکن.....

و از دوباره با صدای بلند تری زدم زیر خنده ...

نمی دونم چرا ولی این مسئله که من بخوام عاشق بشم و اونم مهم تر از همه عاشق این گند اخلاقه بشم برام خنده دار بود.....

با فکر کردن به این که باید حال این بزغاله رو بگیرم خندمو خوردمو رفتم توی قالب جدی خودم....

بلند شدمو رفتم یه قهوه ی دیگه گرفتم....

وقتی داشتم به میزشون نزدیک میشدم جرقه ای توی ذهنم زده شد!!

ارررره خوشــــــــــــــه.... فقط باید برام زیر پایی بگیره .........

وقتی داشتم از کنار میزشون رد میشدم نعیم روشو کرد اونطرف ...

مثلا منو ندیده ولی وقتی دقیقا از کنارش داشتم رد میشدم برام زیر پایی گرفت که منم مثلا حواسم نبودو خوردم به پاش کاری کردم که مثلا فکر کنه دارم میفتم....

و از همین راه بود که کل قهوه رو خالی کردم تو صورتش.....

همه ی کسایی که توی بوفه بودن زدن زیر خنده....

منم خندم گرفته بود ولی الان جای خنده نبود.....

دستمو که ستون بدنم کرده بودم تا نیوفتمو از روی زمین برداشتمو برای این که جلویه خندمو بگیرم سرمو انداختم پایینو لبمو به دندون گرفتم....

زیر چشمی نگاهش کردم خندم بیشتر شد.....

از سروروی بیچاره قهوه داشت چیکه میکرد....

با شرمندگی ساختگی که کاملا معلوم بود مصنوعیه گفتم

_وااای سُوری جناب معذرت من حواسم نبود ....به فارسی ولی اروم گفتم... برام زیر پاییی گرفته میشه که .....

و سرمو انداختم پایین و شروع کردم به ریز ریز خندیدن.....

نگاهم به ماریا افتاد که دیدم مونده داره با خنده نگاهم میکنه.....

خندمو جمع کردمو جدی شدم.....

پوزخندی زدمو وقتی داشتم از کنارش رد میشدم اروم گفتم_ من وقتی پای حقو حقوقم وسط باشه هر کاری می کنم جناااب

سری از روی تاسف تکون دادمو از کنارش که مطمئنم داشت حرص می خورد رد شدم....



فقط یه ترم دیگه مونده بود تا لیسانسمو بگیرمو از کانادا برای همیشه برم....

نمی دونم کیه ولی یه مدته که یه شماره اس ام اس های مشوک برام میفرسته.....

دقیقا مثل همون اس ام اسی که اونروز توی رستوران برام اومدو رادان خوندش....

بعضی موقع ها می ترسم ولــــی!...

راستی همین امروز کارت عروسی نادیا و رادین رو پست اورد که برای منو مامانی و جین کارت عروسی داده بود....

اولش باورم نشد ولی وقتی که زنگ زدم به رادین و از صحت ماجرا اطلاع پیدا کردم انقدر جیغ و داد کردم پشت تلفن که خدا میدونه....

از دستشون ناراحت بودم.....

درسته که نادیا هم فامیلمه و هم دوست صمیمیم ولی این حق من بود که حداقل یکیشون بهم بگه که قراره رادین بره خواستگاری نادیا....

ولی واقعا براشون خوشحالم که دارن با هم ازدواج می کنن....

با صدای زنگ گوشیم از فکر بیرون اومدمو گوشیو برداشتم که دیدم شماره ی ایرانه....

_بله؟؟؟

_سلام خانوم خوشگله....

شما؟؟!!

نادیا_خاک تو سرت که عروس اینده رو نمیشناسی....

_برو گمشو من که نمیام عروسیت .....(اره ارواح عمه ی دوم نداشتم)

نادیا_ینـــــــــــــــــ� �ــــی چـــــــــــــــــــــــی ؟؟؟؟!!!!

با دادی که زد گوشیو از گوشم فاصله دادم....

_بخف باوا.......همین که شنیدی....

نادیا_ماهتیس جـــونم؟؟؟

_من خر نمیشم...... مثلا به گفته ی خودت من جای خواهرتم دیگه اره؟؟چرا زود تر بهم نگفتی؟؟؟

نادیا_ وااا خو هنوزم مثل خواهرمی من تورو حتی از ندا هم بیشتر دوست دارم.....مثلانی هم وجود نداره اجی .....خواستم سورپرایز بشی خو....

_سورپرایزت بخوره تو سر شوورت ......

وقتی دیدم که ناراحت شده گفتم

_نه باباشوخی کردم میام ......ولی اینم بگماااا شایدم نتونم بیام....

نادیا که خوشحال شده بود از حرفم گفت_غلط کردی باید بیای خانوم خانوما.....

....

یکم دیگه با نادیاحرف زدمو گوشیو قطع کردم....

کارتو از اول خوندم که دیدم تاریخش برای سه روز دیگست.....

یکم فکر کردمو با فکری که به سرم زد زود دویدم تو اتاق جین....

_جیــــــــــــــــــــــ� �ـــــــن جونم!!

همین که درو باز کردم جین تلفنشو قطع کردو زود برگشتن سمت من...

جین_هــــــــــــــــــــ� �ــــان دیگه چی شده که شدم جونت؟؟؟

مشکوک نگاه کردمو گفتم_بصبر ببینم ..... تو الان داشتی با کی حرف میزدی؟؟

جین_هاا ؟؟ من؟؟؟؟ با کی؟؟؟؟.....

کاملا معلوم بود که حول شده بود....

_خب حالا نخواستم برام توضیح بدی به موقعش می فهمم....پاشو اماده شو که میخوام برم خرید....

جین_واا خو برو دیگه من چرا بیام؟؟؟

_چون من میگم..... زود اماده باش که من پایین منتظرتم....

وارد اتاقم شدمو تنها کاری که کردم این بود که موهامو با کش مو بستمو بدون هیچگونه ارایشی از اتاق خارج شدم.....

بعد از اومدن جین رفتم و ماشینمو از پارکینگ دراوردمو بسمت پاساژی که ادرسشو جین بهم داد رفتم.....

یه ساعتی میشه که داریم توی پاساژها میگردیم ولی اون چیزی رو که من بپسندمو هنوز نتونستیم پیدا کنیم.....

جین_ا ه ه ه ه ه ه ه..... تو چقدر بد سلیقه ای .... خب یکی از این لباسارو بخر دیگه ....ایــــــــــــــش....

_ساکت باش ببینم.....

نگاهمو که چرخوندم چشمم خورد به یه لباس مشکی که خیلی به رنگ موهام میومد.....

سقلمه ای به جین زدمو گفتم...

_اووووی جین ببین اون چطوره؟؟؟

و با دستم لباسرو بهش نشون دادم که چشماش برقی زدو سرشو با خوشحالی تکون داد....

_میگماااا اون لباسرو هم تو بردار ....

جین_من دیگه چرا؟؟؟؟

_وااا خو به تو هم پاکت داده دیگه....

جین_جـــــــــان من ؟؟؟

_به جون تو راس میگم ....

بسمت مغازه ای که من همون لباس شب مشکی و دیده بودم رفتیمو من رفتم تا همون لباسو پُرُو کنم....

با دیدن خودم توی اون لباس خیلی از خودم خوشم اومد(از بس که خودشیفته ای..._اه ه ه ه تو باز پیدات شد؟؟؟؟_گمشو ببینم من همیشه هستم فقط در موارد استراری حرف میزنم...).....

یه لباس شب بلند دکلته که روی سینش باسنگ های مشکی و توسی پر بودو دامنشم که از حریر کلفت بود جوری بود که پاهامو نشون نده ولی یه چاک بزرگ تا روی رونم طرف چپ لباس بود.....

یه کت کوچولو هم داشت که اونم با لباس خیلی خوب میشد ....

لباسو در اوردمو از اتاق پُرُو خارج شدم.....

جین تا خواست چیزی بگه رو کردم طرف فروشنده و گفتم_ببخشید جناب اگه میشه اون لباس مشکی و قرمز که کوتاه هست رو لطف کنید تا خواهرم امتحان کنه....

فروشنده سری تکون دادو رفت تا از یه جای دیگه لباسرو بیاره...

لباسو از فروشنده گرفتمو دادم دست جین و هولش دادم توی اتاق پرو.....

جین هم مثل من لباس بدست از اتاق پرو بیرونو اومدو من تا خواستم حرفی بزنم زبونشو برام در اورد....

فروشنده لباس رو برای جین گذاشت توی کیف دستی مخصوصش و داد بدست جین ....

چون پول لباس هارو از قبل حساب کرده بودم دست جینو گرفتمو از مغازه کشیدمش بیرون...

****

الان توی فرودگاه ایران بودیمو داشتیم از هواپیما خارج میشدیم.....

پامو که روی زمین ایران گذاشتم یه لبخند نشست روی صورتم....

برگشتم سمت جین که اونم لبخندی زدودستمو که توی دستش بود یه فشار کوچیک داد.....

با پایین اومدن از پله های برقی تونستیم مامان و بابا و بقیه رو ببینیم....

وااااا!! من که به بابا اینا نگفته بودم که قراره بیام پس اینا اینجا چی می خوان؟؟؟حتما کار جین بوده...

برگشتم سمت جین که روشو کرد اونطرف ....

دیگه مطمئن شدم که کار خودشه ....

جین با اون شالی که مثلا انداخته بود روی سرش و موهای شرابی مصریش از زیر شالش زده بود بیرون و مانتوی کوتاهی که توی تنش بود همراه با اون کتونی های مشکی و شلوار ابی روشن خیلی تغییر کرده بود.....

نگاهی به بابا اینا کردم که دیدم دارن برامون دست تکون میدن.....

لبخندی زدمو سرعت قدم هامو زیاد تر کردم که جین هم به طبعیت از من تند تر قدم برداشت.....

با رسیدن بهشون خودمو انداختم توی بغل بابا و مامانو و خوب به خودم فشارشون دادم.....

فرزام_اه اه اه اه اه.....حالمو بد کردید شما دوتا..... ای بابا بسه دیگه.....

از بقل بابا و مامان بیرون اومدمو زبونمو برای فرزام تکون دادم که جین رو کرد با فارسی روان گفت_تو باید فرزام باشی مگه نه؟؟

فرزام یه ابروشو انداخت بالا و گفت_شک نداشته باشید و شما؟؟؟

جین_اخ اخ ببخشید یادم رفت خودمو معرفی کنم.....من جِیــن آندرسون هستم.... وکیل خانوم زمانی(مامانی)و دختر اقای آندرسون....

بابا بسمتش رفتو گفت_خوشحالم کردی که اومدی دخترم......

جین هم سری تکون دادو مرسی ای زیر لب گفت

مامان پری_ماهتیسا دخترم پس مامانی کو؟؟

_مامانی یکمی کار داشت قرارشد که فردا صبح اینجا باشه

بعد از مراسم معرفی و خوش امد گویی از فرودگاه خارج شدیمو بسمت خونه راه افتادیم.....

همین که رسیدیم خونه بلند رو به فرزام گفتم_فرزام اون چمدون منو بی زحمت بیار برام....

یاد نادیا و عمو اینا که فرودگاه نیومده بودن افتادمو گفتم....

_بابا؟؟؟پس عمو اینا و نادیا کجان؟؟؟

بابا_به عمو اینا چیزی نگفته بودیم که براشون زحمت نشه....

خاله از اونطرف گفت_نادیا هم خبر نداره که اومدی چون با یه تور تفریحی یه هفته ای خونه نبودو همین امروز ساعت 10 قرار بود خونه باشه....

سری تکون دادمو رفتم تو خونه و زود از پله ها بالا رفتمو وارد اتاقم شدم.....در کمدمو باز کردمو زود تند سریع یه مانتوی نارنجی با یه شلوار لوله ای قهوه ای برداشتمو با کفشای بدون پاشنه ی قهوه ایمو برداشتمو با یه شال کرم و زود اونارو با لباسام عوض کردم....

بعد از پوشیدن لباسام کیلید پانامرای توسیمو برداشتمو از نرده ها سر خوردم....

_یوهـــــــــــــــــــــ� �!!!

مامان پریا با دیدنم یکی زد تو صورتشو گفت_واااای خاک عالم تو سرم..... این چه کاری بود اخه بچه؟؟

_اوووووو حالا انگار که چیکار کردم...... زیادم خطرناک نیست مامی جونم....رو کردم به جینو گفتم..... زود باش بیا بریم پیش نادیا....

جین_چرا انقدر عجله داری؟؟؟؟؟یکم بصبر بزار منم برم لباسامو عوض کنم

_وااای جین اگه نمیای من خودم برم....

جین زود بلند شدو گفت_نه نه اومدم.....

بسمت پارکینگ رفتمو دزدگیر ماشینو زدم که دیدم اون گوشه پارکه.....

جین_اوووووووووووف من میگماااا چرا این از اون تویوتا خوشش نمیاد پس بگــــــــــــو...... خو اگه منم یه همچین جیگری داشتم سمت اونجور ماشینا نمیرفتم....

لبخندی زدمو چیزی نگفتم.....

یاد اخرین تماسی که با بابا داشتم افتادم....

وقتی کانادا بودم یروز به بابا زنگ زدمو گفتم که بهتره بنز مشکیمو بفروشه و اونم همین کارو کرده بود..

با هم سوار ماشین شدیم که زود استارت زدمو پامو گذاشتم روی گاز....

دلم خیلی برای سرعت تنگ شده بود....

سرعتمو تا جایی که میتونستم بالا بردمو

بسمت خونه ی عمو روندم ....

جلوی خونه ی عمو اینا که رسیدم همراه جین پیاده شدیمو بسمت دروازشون رفتیم...

ایفونو زدم و منتظر موندم که صدای نادیا اومد...

نادیا_بله؟؟؟

_بله و بلا...... تو تو خونه ی عموی من چیکار میکنی نفله؟؟؟

نادیا_هـــا؟؟!! نمنه؟؟؟ماهتیس؟؟؟اجی خودتی؟؟؟

_پ ن پ جنازمه....زود باش باز کن درو ببینم ....

نادیا_الان اومدم صبر ......صبر....صبر کن....

رو کردم به جین که الان کنارم مونده بودو گفتم_اسکل تر از اینم دیده بودی؟؟؟؟؟باهوش خانوم انگاری نمی تونست ایفونو بزنه تا در باز بشه....

جین_ایفونو بزنه؟؟؟

_ینی همون با ایفون درو باز کنه...

جین که تازه فهمیده بود چی گفتم زد زیر خنده....

خودمم خندم گرفته بود...

یهو دروازه باز شدو منم توسط کسی بلعیده شدم و از اون طرفم صدای هیـــــــن جین اومد....

_نادی!!

زود ولم کردو با حرص نگام کرد که منم زود گفتم

_خو وقتی این جوری منو می بلعی منم مجبور میشم که اینجوری حرف بزنم....نمی خوای بزاری بیایم تو؟؟؟

نادیا_هــآ؟؟

یکی کوبیدم تو سرشو گفتم _من به درک حداقل بزار جین بیاد تو احمق...

با شرمندگی نگام کردوبا صدای بلندی گفت _وااای تورو خدا ببخشید دیدنت برام شوک بزرگی بود کلا هنگم الان.....

_کوفــــــــــت .... چرا جیغ میزنی وسط کوچه روانی؟؟؟؟ ....

حالا مسئله ی خنده دار این جا بود که نادیا برگشته به جین میگه_های

جین هم برگشت به فارسی صلیص گفت_سلام خانومی....

بدبخت نادیا کپ کرد....

برگشت با دهن باز بهم نگاه کرد که یکی زدم تو صورتشوگفتم_ای درد بگیری پیر شدی مگه؟؟؟ینی تو یادت نیس که جین فارسی بلده؟؟.......یکی دیگه کوبیدم تو سرشو از کنارش فرار کردم تو حیاط...

صدای نادیا از پشت سرم اومد که گفت_فقط اگه دستم بهت برسه میکشمت خر الاغ....

صدای خندم اوج گرفتو بسمت در وردی دویدم که همون لحظه رفتم تو بغل یکی....

_اخ اخ اخ اخ ..... دماغم......واااااااای ........

احساس کردم که یه مایعی داره از بینیم میاد دستمو که به دماغم زدم با دیدن خون روی دستم همین جوری مونده بودم داشتم به خون روی دستم نگاه میکردم که یکی یه دسمال گرفت جلوم....

به خودمو اومدمو دسمالو ازش گرفتمو ولی همین که سرمو اوردم بالا با دیدن نعیم اریایی دهنم از تعجب باز موند......

ینی من الان رفتم تو بقل این عقده ای؟؟؟

انگار که اون منو از قبل میشناخته چون انگار که اتفاقی نیفتاده باشه برگشت سمتمو گفت_ای بابا یه سه مین اینو بزار رو بینیت تا خونش بند بیاد.....بعد تعجب کن....

دستشو که داشت بهم نزدیک میکرد پس زدمو گفتم_تو؟؟؟!! اینجا؟؟؟؟!!!!

نادیا_واااااا ماهتیسا ؟؟؟ مگه تو نعیمو میشناسی؟؟؟؟

با حرص گفتم_فک کنم که بشناسمشون.....

رو کردم به نعیمو گفتم_هه .... میترسم کسر شأنتون بشه که دارین با من حرف میزنین....

و بعدشم با زدن تنه ای بهش از کنارش رد شدمو رفتم سمت روشویی پایین که توی راهروی اتاقای پایین بود....

یاد اخرین باری که اومده بودم اینجا افتادم ..... یاد اهنگ قشنگی که رادان داشت با گیتارش میزدو منم شنیدمش....

اهی کشیدمو شیر ابو باز کردم تا صورتمو بشورم....

از دسشویی که خارج شدم با نگاه نگران جین روبه رو شدم....

_خوبم جین....

جین_مطمئنی ؟؟

_اره گلم

جین_خداروشکر.......

بسمت پزیرایی رفتم که دیدم نعیم هم توی پزیرایی نشسته و داره با رادین حرف میزنه....

اخمام خود به خود رفت تو هم....

رادین_کیف میکنم که یکی تونسته این روی تورو کم کنه....

اینو رادین به نعیم گفت که نعیم هم در جواب خنده ی ریزی کردو سرشو تکون داد...

با دیدن من هردوشون حرفشونو خوردن.....

_جین؟؟؟

جین_جونم؟؟؟؟

_کیف من کو؟؟؟

جین_نمیدونم ولی اومدنی دستت بود...

نادیا_بیا کیفت ایناهاش .... گوشیتم خودشو کشت از بس که زنگ زد....

کیفمو از نادیا گرفتمو گوشیمو از کیفم دراوردم که دیدم شمارش دوصفره....

با تعجب گوشیو جواب دادم که با شنیدن صدای جک که به فارسی حرف میزد لبخندی ناخداگاه نشست روی لبم که از اونطرفم باعث شد که چشمای رادین و نادیا و نعیم از تعجب گرد بشه

_بله؟؟!!

جک_به ســـــــــــلام گل دختر ایرانی.... خوبی؟؟؟ خوب رسیدید؟؟؟؟ پروازتون راحت بود؟؟؟

_جک!!

جک_هان؟؟؟

_جک؟؟

جک_بله؟؟؟

_جک؟؟؟

جک_سوزنت گیر کرده اجی؟؟؟؟؟جونم خواهری؟؟

_اهاان الان شد ..... پسر خوب سوالاتو یکی یکی بپرس تا منم جواب بدم...

جک_واای تو باز شروع کردی؟؟؟ماهتیسا مامانبزرگه معلم میشود

_جــــــــــــــــــک!!!

جین که نزدیکم نشسته بودو صدای جک رو داشت میشنید زد زیر خنده...

جک_ای خداااااااااااا منو بکش......ای الهی بی جک بمونی.

_نه نگران نباش جک زاپاست دارم...

جک_کوفــــــــــــــــــت ..... حالا دیگه اسم منو مسخره میکنی وروره جادو؟؟؟؟؟

_بگذریم.....کاری داشتی؟؟؟

جک_هعـــــــــی دس رو دلم نذار که خونه.....از وقتی که شماها رفتید خونه انقدر ساکته که دارم دیوونه میشم...

_هاهاهاها تا تو باشی به منو جین نگی زلزله....

جک_بروبابا....کو این خواهر ما؟؟؟

_کنارم نشسته می خوای باهاش حرف بزنی؟؟

جک_نه نه نــــــــــــه حوصله ی صدای زنگدارشو ندارم...

جین که صداشو شنیده بود گوشیو ازم گرفتو پاشد رفت بیرون تا توی حیاط باهاش حرف بزنه...


رمان قلب یخی من18 (پست طولانی)

رمان قلب یخی من
*
از در ورودی که وارد خونه شدم مامانو صداش کردم و گفتم که دارم با نادیا و روژان و نازنین مثل هر دوشنبه میرم شام بیرون ....

رفتم توی اتاقم و یه شال سفید با کفشو کیف ست سفید و مانتوی سفید مشکی که بلندیش تا یه وجب پایین تر از باسنم بود رو با شلوار مشکی پوشیدم و بعد از یه خط چشم و مداد چشم و برق لب صورتی و یکمی رژگونه ی صورتی ملایم زدم و کیلین بنزمو که خیلی وقت بود ازش استفاده نمی کردمو برداشتمو راه افتادم طرف پارکینگ و بعد از سوار شدن و باز شدن در با یه تکاب کوچولو از پارکینگ خارج شدم و بسمت همون رستوران همیشگی براه افتادم...

ساعت هفتونیم بود که رسیدم جلوی رستوران و بعد از پارک کردن ماشین توی پار کینگ رستوران داخل رستوران شدم و نگاهم کشیده شد سمت میزی که توسط یه عده پسر نشستن روش زیاد بهشون توجه نکردم و رفتم سمت روژان اینا که دقیقا میز روبه رویی اونا نشسته بودن و از شانس خوشگل منم یه صندلی برا من گذاشته بودن که مستقیم بسمت میز پسرا بود .....

بعد از سلام کردن و نشستن روی صندلی روژان دلقک بازم به حرف اومد....

روژان سوتی زدو گفت _ خانم شماره بدم بزنگی؟؟؟؟

نازنین _ اوه اوه .... اقاشون بشنوه برات بد میشه بچه سوسول پیشته برو یه جا دیگه ....

نادیا_وااااااااااااای .. چن لحظه دوتاتونم شاتاپ ببینم چی شده..... بعد رو کرد سمت منو با نگرانی گفت .. چی شد؟؟؟هنوزم زنگ نزده؟؟؟؟

با بیخیالی و خونسردی همیشگیم گفتم _ نه...

روژان _ ماهتیس ینی خااااااااااااک رس اب دیده توی فرق سررررررررت....

نازنین _ چرااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نادیا _روژان بخف بِوینَم....

به گارسون اشاره کردم که بیاد برای سفارش

_ شماها گشنتونه؟؟؟

نادیا _ نه من که گشنم نیست ....

روژان هم با نیش باز اضافه کرد _ من یکم گشنمه ولی زیاد مهم نیس ....

برگشتم و منتظر به نازنین نگاه کردم که فک کنم منظورمو گرفت و با سرش گفت نه....

روژان که کنارم نشسته بود اخماشو یهو کشید تو هم ...

برگشتم طرفش _ چی شدی تو یهو؟؟؟؟

روژان _ روبه روتو نگاه کنی میبینی ....

همین طور که سرمو به سمتی که گفته بود برگردوندم گفتم _چیو میبینم؟؟؟....

که با دیدن نگاه اشنایی حرف توی دهنم ماسید....

با حیرتی که توی چهرم معلوم نبود داشتم نگاش میکردم که بهم زل زده بود ....

نگاهمو با سردی ازش گرفتم که گوشیم به صدا دراومد....

به گوشیم که نگاه کردم شماره ی رادانو دیدم و یه پوزخند نشست روی لبم.....

رد تماس زدم و بعدشم جلوی چشماش خاموشش کردم. نادیا که هنوز رادانو که روی میز روبه روی ما نشسته بودندیده بود از کارای من تعجب کرده بود.....

نادیا متعجب گفت _ کی بود؟؟؟

با بی حوصلگی _ رادان ....

نادیا با صدای نسبتن بلندی گفت _ پس چرا خاموشش کردی؟؟؟؟

منم مثل اون ولی جوری که فقط اون میز صدامو بشنوه گفتم چون مهم نبود . و نگاه سردمو دوختم به نگاه غمگین و متعجب رادان ....

بالاخره گارسون اومد و سفارش قهوه با کیک دادیم که من مثل همیشه قهوه ی تلخ سفارش دادم ولی بقیه قهوه ی شیرین سفارش دادن ....

ساعت نُه و نیم بود که شامو سفارش دادیم ....

گوشیمو که روشن کردم از یه شماره ی ناشناس یه پیامک داشتم ...

با این متن ((مراقب خودت باش که عقاب شکارت نکنه))

جاااااااااااااان؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!.....

با تعجب داشتم به شماره نگاه میکردم که یکی گوشیو از دستم گاپید....

فک کردم کار روژان بوده تا برگشتم سمتش که بهش تشر بزنم با قیافه ی برزخی رادان که زل زده بود به گوشی مواجه شدم ...

اخم غلیظی ناخداگاه نشست روی پیشونیم.....

نگاهمو دوختم به رادان تا توضیح این کارشو بده ...
رادان بدون توجه به نگاه من گوشیمو گذاشت روی میز و بسمت در خروجی رستوران رفت

خیلی گیج بودم ....مگه رادان بهم نگفته بود که رفته سفر کاری!!!!...
انقدر توی افکارم غرق بودم که نفهمیدم کِی غذامون رو اوردن تازه وقتی متوجه اطرافم شدم که دیدم نادیا و روژان و نازنین دارن با اخم و حرص غذاشون رو می خورن.....
انقدر فکرم مشغول بود که بیشتر از چن تا قاشق نتونستم غذا بخورم و زود بلند شدمو رفتم تا صورتحسابو پرداخت کنم ....
به خونه که رسیدم ماشینو توی پارکینگ پارک کردم و بسمت در ورودی خونه رفتم....
با وارد شدن من به خونه مونا بطرفم اومدو گفت که رادان به خونه زنگ زده و گفته که اگه من خونه اومدم بهم بگه تا گوشیمو روشن کنم چون باهام کار مهمی داره.....
دیگه از دستش کلافه شده بودم مثلا تازه داشت رابطه ی خواهر برادری که بینمون بود بهتر میشید و منم تازه داشتم بهش اعتماد می کردم که خودش با این پنهان کاریش تمام اعتمادی که بهش داشتمو پرپر کرد ....
رفتم توی اتاقم و بعد از دوشی که گرفتم و پوشیدن لباس های راحتیم دراز کشیدم روی تخت که تازه یادم افتاد قرار بود گوشیمو روشن کنم .....

با اکراه دستمو دراز کردم و از روی عسلی کنار تختم برش داشتم ...



++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

روشن کردن گوشی همانا و زنگ زدن رادان هم همانا ...

اول خواستم جوابشو ندم ولی نمیدونم چرا زیاد نتونستم در مقابل این حسم مقاومت کنم و دکمه ی سبزو فشار دادم....

_بله؟؟؟

رادان با صدای گرفته ای که نشون از خستگیش بود گفت _سلام ....بعد از مکث کوتاهی اضافه کرد ...... حالت خوبه....

پوزخندی زدم و با بی تفاوتی گفتم _ ای میشه گفت خوبه...ممنون

رادان _ می خوام اگه فردا وقت داری باحات حرف بزنم.....

_خــــــــــب؟؟؟؟....

نمیدونم چرا صدام انقدر دلخور شده بود... مگه ما قرار نزاشته بودیم که کاری به کار هم نداشته باشیم؟؟!! پس چرا الان از این که بهم دروغ گفته بود ناراحت بودم؟؟!! خب حالا چرا این مسءله که رادان درمورد کارهاش بهم دروغ گفته بود باعث ناراحتیم شده بود؟؟؟

از این همه خود درگیری و کار های خودم تعجب کرده بودم که با صدای رادان به خودم اومدم..

رادان _ ام.... خب ... فردا نزدیکای غروب یعنی حدود ساعت 4 یا 5 بیکاری؟؟

_بیکارم...

رادان که دیگه از صداشم معلوم بود از طرز حرف زدن من حرصش گرفته گفت_پس باشه فردا ادرس رو برات اس ام اس می کنم ...کاری نداری باهام؟؟

_باشه منتظرم....

رادان _مواظب  خودت باش .... خدا حافظ تا فردا..

_اوکی بای

++++++



امروز ساعت 2 بعد از ظهر بود که رادان محل قرارمون رو اس زد بهم....

دیگه کلملا دلشوره گرفته بودم که رادان می خواد چی بهم بگه...

ساعت 3 بود که بلند شدم تا اماده بشم....

یه مانتوی قهوه ای از کمدم همراه با یه شلوار راسته ی قهوه ای روشن برداشتم و بسمت کشوی شالهام رفتم و یه شال کرم قهوه ای هم از اونجا برداشتم....

کفش های پاشته 10 سانتیمو هم با کیف ستش گذاشتم کنار و بهد از پوشیدن لباسام و ارایش مختصری که توی یه خص چشمو رژگونه و رژلب و سرمه خلاصه میشد هم کردم و با برداشتن کلیدclass coupe بسمت ادرس مورد نظر راه افتادم.....

نـــــــــــــــه این امکان نداشت از حرفایی که رادان بهم زده بود هیچی سر در نیاوردم ....

حرفاش توی سرم داشت اکو میشد.......

یعنی فرزام که من ازش تا بی نهایت بخواطر کاری که باهام کرد متنفر بودم برادرم بــــــــــــــــــــــــود؟؟؟؟؟؟

هیـــــــــــــچ شُکی بزرگتر از این برام وجود نداشـــــــــــت...

داشتم دیونه میشدم بایدم میرفتم یه جای ساکت و ارامش بخش تا خودمو خالی کنم تا تمرکز کنمو به واقعیت گفته های رادان پی ببرم....

برای همین بسمت خونه روندم تا یکم لباس با کلید ویلای شمالمو که طرفای استان گیلان بود رو بردارم و بسمت شمال راه بیفتم....

به خونه که رسیدم مستقیم بسمت اتاقم رفتمو بعد از برداشتن مقداری لباس و مهم تر از همه کلید ویلا از خونه خارج شدم.....





نزدیکای ساعت 3 صبح بود که رسیدم ویلا و بعد ا پارک کردن ماشینم جلوی ورودی ویلا بسمت دریا حرکت کردم....

همین که رسیدم کنار موج های بلندو کوتاه دریا احساس ارامشی تمام وجودمو فرا گرفت که وصف ناپذیر بود......

روی شن های دریا دراز کشیدمو چشمامو بستم تا به حرف هایی که رادان بهم زده بود فکر کنم.....

رادان_ درست نمیدونم ولی فک کنم 60 یا 70 سال پیش بود که پسر اردشیر خان رادفر با راحله که دختر کوچکتر شهریار محمدی یکی از بزرگترین تاجر های اون زمان بود ازدواج کرد....

2سال بعد از ازدواجشون بود که دکتر بهشون گفت نمیتونن بچه دار بشن برای همین رفتن دنبال این که دختر یا پسری رو به فرزندی قبول کنن که بعد از گذشت 10 سال دختر چشم توسی ای که خیلی هم زیبا بودو 2سال بیشتر نداشت رو به فرزندی قبول کردند......

دختر هر چقدر بزرگتر میشد زیبا تر میشد تا این که وقتی دختر 8 ساله شد راحله باردار شد و بعد از رفتن به سونوگرافی معلوم شد که بچه ی راحله دوقلو هستش .....

دوقلو های راحله هم بزرگ شدن .... راحله دوتا پسر بدنیا اورده بود که یکیشون چشم های ابی داشت و دیگری چشمهای مشکی .... اسهاشون هم اریا و ارین بود ....

ارین که به سن 22 سالگی رسید عاشق یه دختری از خانواده ی سطح متوسطی شد که وقتی خبر به اردشیر خان و خسرو(پدر ارین و اریا) رسید هر دو به سختی در برابر ارین قرار گرفتن و ارین رو مجبور به ازدواج با پریا که دختر یکی از دوستان نزدیک و ثروتمند خسرو بود کردند....

ارین وقتی دید که نمی تونه در برار پدر و پدر بزرگش مقاومت کنه مجبور به ازدواج شد ولی از طرف دیگه هم رفت و دختری که عاشقش بود رو به سیغه ی خودش دراورد ....

5 سال از زندگی ارین با پریا میگذشت  که پریا و دلربا(همون دختری که ارین عاشقش بود)هر دو با هم باردار شدن.....

اسم پسر دلربا رو گذاشتن فرزام و اسم دختر پریا رو گذاشتن مهسا....

سالهای طولانی گذشته بود و پریا یه پسر هم به اسم ماهان بدنیا اورده بود که اردشیر خان متوجه ازدواج ارین با دلربا شد و این خبر همزمان شد با بارداری دلربا که دختری رو در بطن خودش حمل میکرد ....

اردشیر خان با فهمیدن این موضوع ارین رو تهدید کرد که اگر دلربا رو طلاقش نده هم دلربا رو میکشه و هم ارین رو از ارث محروم می کنه ...

ارین اول زیر بار حرف زور نیرفت ولی چون دیوانه وار عاشق دلربا بود قبول به طلاق دادن دلربا شد.....

و ختری رو هم که دلربا بدنیا اورده بود رو هم خسرو پدر ارین از دلربا گرفت و با دادن پول کلانی به دلربا اون رو به خارج از کشور فرستاد.....

دختر کوچکتر هرچقدر که بزرگتر میشد بیشتر و بیشتر شبیه دلربا که دختری شروشیطون و البته خیلی زیبا بود میشد و همین باعث ناراحتی ارین میشد چون با هربار دیدن دختر کوچیکش که اسمش ماهتیسا بود(به معنی ماه تنها ویا دختر زیبا رویی که همتا ندارد)به یاد دلربا می افتاد....

...........

سرم دیگه داشت منفجر میشد.....رادان این همه اطلاعات رو از کجا اورده بود ؟؟؟؟؟

دیگه واقعا داشتم از این زندگی نکبتی که داشتم خسته میشدم ...

یه لحظه تصمیم گرفتم که خودمو توی اب دریا غرق کنم....

کسی که از اومدن من به اینجا خبر نداشت .....

توی یک تصمیم فوری از روی شن های دریا بلند شدم که چشمم به طلوع زیبای خورشید خورد.....

بعد از این که کمی به طلوع خورشید نگاه کردم بسمت اب دریا رفتم و اروم اروم جلو رفتم که اب رسید تا زیر چونم.....

با صدای ترمز ماشینی بسمت عقب برگشتم که بابا رو دیدم که داره میاد توی اب ولی من بایه جهش بزرگ دیگه که توی اب کردم زیر اب فرو رفتم.....

احساس خفگی و تنگی نفس شدیدی داشتم .....

وقتی دیدم که نمیتونم تحمل کنم خواستم خودمو به روی اب برسونم که پام لیز خودو به زیر اب دریا رفتم و چشمهام رفته رفته بسته شد ...

و همه جارو سیاهی مطلق فرا گرفت و من خوشحال از این که روحم از بدنم جدا شده از حال رفتم ..

احساس سنگینی  ای توی سرم حس می کردم ....

به زور چشمامو باز کردم که با خوردن نور لامپی که توی اتاق بود زود بستمشون......

کم کم چشمام به نور اتاق عادت کرد و من تونستم اطرافمو ببینم ....

کل اتاق سفید بود ...

فک کنم توی بیمارستان بودم ولی چرا؟؟؟؟

مگه چه اتفاقی برام افتاده بود که توی بیمارستان بود ....

همین که خواستم دستمو بلند کنم سوزشی توی دستم احساس کردم که زود لبمو گاز گرفتم ...

به دستم که نگاه کردم دیدم سرم وصل کردن به من.....

من باید بدونم که اینجا چیکار می کنم .....

کم کم همه چیز یادم اومد از حرفای رادان گرفته تا غرق کردن خودم توی دریا .....

توی فکرای خودم بودم که احساس کردم رفتم توی بغل یکی.......

بعد از این که خوب منو ابلمبو کرد ولم کرد که تازه تونستم چشمای اشکی بابارو ببینم ...

نمیدونم به چه دلیل ولی با دیدنش یاد مامانم افتادم و تمام وجودمو نفرت فرا گرفت ....

اولش با تعجب به من که داشتم با نفرت نگاهش میکردم کرد ولی بعدش لبخند تلخی زدو گفت _ پس رادان بالاخره همه چیزو بهت گفت اره؟؟؟

هیچ چیزی نگفتم و فقط با همون حالت قبلی نگاهش کردم که شروع کرد به گفتن ادامه حرفش...

بابا _ وقتی خسرو بهم گفت که یا طلاقش بده یا میکشمش اولش زیر بار نرفتم ولی بعد از گذشت یک ماه فهمیدم که پدر دلربا یه قاچاقچی خیلی ماهر بوده ....

با عصبانیت گفتم _نمی خوام چیزی بشنوم.....

از صدای خشدار و سرد خودم .خودم تعجب کردم دیگه چه برسه به بابا...

بابا با لبخندی گفت _ دقیقا همه ی اخلاقت مثل مادرته .....

برای اول بار بعد از 5 سال یه قطره اشک از چشمم چکید که بابا با نوک انگشتش اونو گرفت ....

با چشمایی که از اشک لبالب پر بود بهش چشم دوختم و با صدای که ضعف بای اولین بار توش مشهود بود گفتم _ می ... می خوا... می خوام ....عکسشو ببینم.....

از توی جیب کتش یه عکس در اورد و گرفت جلوم ...

داشتم با تعجب به عکس نگاه میکردم ...

توی عکس زنی رو میدیدم که چشمای توسیش از همه بیشتر جلب توجه می کرد .....

یه زن جون با چشمای توسی و پوست سفیدو موهای بلند مشکی که تا گودی کمرش بود و یه لباس توسی که با چشماش همخونی خیلی زیبایی به وجود اورده بود پوشیده بود......

بیشتر خصوصیات چهرش توی چهره ی من بود ......

با حیرت برگشتم و به بابا که با چشمای اشکی بهم چشم دوخته بود نگاه کردم.....

اشکهام یکی یکی از هم دیگه سبقت می گرفتن ....

برای اولین بار توی عمرم از ته دل زار زدو...

زار زدم برای بدون مادر بودن و در عین حال مادر داشتن خودم...

مادری که 20 سال زحمت منو کشیده بود مادر من نبود .....

این ها همه برام شُوک بزرگی بود......

انقدر گریه کردم که چشمام خود به خود روی هم افتاد....


وقتی از خواب بیدار شدم کسی توی اتاق نبود ....

توی فکر فرو رفتم ...

مگه بابا چیکار کرده که من ازش متنفر شدم؟؟؟ من الان باید از خسرو و بابای خسرو متنفر باشم ...

مگه من همون ماهتیسا نبودم که بعد از اون همه بلایی که به سرم اومد از سنگ شدم و قلبم از یخ شد؟؟؟؟

پس باید بازم همون ماهتیسا رو توی وجودم پیدا کنم ....

اره همینه ...

از تخت پایین اومدم و بسمت کمدی که توی اتاق قرار داشت رفتم و لباس هامو که توش بودو برداشتمو پوشیدم ..

با خارج شدن از در بیمارستان فهمیدم که هنوز توی شمال هستم...

یه تاکسی گرفتم و بسمت ویلا رفتم با پولی که توی جیبم بود کرایه ی تاکسی رو حساب کردمو تازه یادم افتاد که کلید ویلا رو ندارم....

اوفــــــــــــــــ....

بسمت پشت ویلا که یه قسمت از دیوارش نسبتا کوتاه بود رفتم و از دیوار وارد حیاط ویلا شدم .....

متعجب به  در ورودی ویلا که باز بود نگاه کردم ....

یعنی کی می تونه توی ویلا باشه؟؟؟؟

شونه ای بالا انداختم و داخل ویلا شدم که احساس کردم یه نفر داره از پله ها پایین میاد بدون این که بترسم با چشمایی ریز شده از کنجکاوی منتظر موندم تا پایین بیاد که با پایین اومدنش و دیدن من شوع کرد مثل پیر زنا دادو بیداد کردن

رادین _ جیـــــــــــــــــــــــــــــــــغ.....کُم....کُمک ..... رو ....رو...روح.... خدایا غلط کردم خدایا گُه خوردم.....بسم الله الرحمن الرحیم (بعدشم فوتش کرد به طرف من که مونده بودم و داشتم بهش نگاه میکردم)....خدایا اخه چرا بایـ....

خواست ادامه بده که با صدای من صداشو تو گلو خفه کرد....

_بســــــــــــــــــــــه!!!!! اهــَـه هی هیچی نمی گم....بعدم با چشمای ریز شده اضافه کردم ...تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟

رادین شونه ای بالا انداختو گفت _با عمو و رادان اومدم..

با این که تعجب کرده بودم ولی بروز ندادم و بسمت اتاقم که طبقه ی بالا بود رفتم ...

به لباسام که دست نزده بودم ....ولی باید یه حمومی میرفتم برای همین از ساکم یه دس لباس برداشتم و بعد از گربه شور کردن خودم زود هر چی که اورده بودمو ریختم توی ساک و با برداشتن کلید ماشینم بسمت پارکینگ راه افتادم ...

وقتی توی پارکینگ سوار ماشین شدم همین که ماشینو روشنش کردم صدای رادین اومد که داشت صدام میکرد ولی من بی توجه به اون با یه تکاب کوچولو از دروازه خارج شدم و بسمت تهران روندم....

++

مطمئن بودم که رادان خونشو عوض نکرده پس برا همین مستقیم بسمت خونه ی چن سال پیشش روندم ...

زنگ در رو که زدم بعد از چن لحظه جواب داد ..

فرزام_بله؟؟

_باز کن منم ....

در باصدای تیکی باز شد و من بسمت خونهی ویلایی که داشت رفتم....

در ورودی خونش باز شد و فرزام که از حضور من تعجب کرده بود نمایان شد...

_سلام داداشی خوبی؟؟

این جمله رو انقدر با بقض گفتم که چشمای فرزام هم اشکی شد و بسمت من اومدو منو در اغوش کشید...

نمیدونم چرا ولی احساس خوبی از این که فرزام منو بغل کرده بود دس داد دیگه اون تنفری که ازش داشتم خبری نبود سرمو گذاشتم روی سینش و با همون بغض گفتم _ خوشبحالت ...

فرزام هم با صدایی که سعی میکرد بغضش معلوم نباشه گفت _ چرا؟؟

_چون مامانو دیده بودی....

فرزام با مهربونی بوسه ای روی موهام زد و. گفت _ ای کاش من جای تو بودم ...

با تعجب سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم که با لبخند تلخی اذامه داد _چون شاهد اب شدن لحظه به لحظه ی مامان بودم....

قلبم با شنیدن این حرف فشرده شد....

فرزام به خودش اومدو منو به داخل خونه راهنمایی کرد ولی نزاشتم که به اشپزخونه بره چون من اومده بودم که باهاش حرف بزنم نه این که ازم پزیرایی کنه....

_فرزام؟؟

فرزام _ جانم ابجی؟؟؟

_میشه یه سوال ازت بپرسم؟؟؟

فرام لبخند مهربونی زد که توی این چن سای که میشناختمش روی صورتش ندیده بودم وگفت _ میدونم که سوال های زیادی ازم داری پس بدون خجالت همشونو بپرس من به همه ی سوالاتت جواب میدم....

_چرا میخواستی بهم تجاوز کنی؟؟

رنگ نگاهش عوض شد و این بار با لحن که کمی خشن شده بود گفت _ جریانش مفصله می تونی به همشون گوش کنی؟؟؟

سرمو تکون دادم که شروع کرد به حرف زدن

فرزام_.....


فرزام_ بچه که بودم همیشه شاهد گریه های مامانم که دور از چشم من میکرد بودم...

یکم که بزرگتر شدم و به سن12 سالگی رسیدم از مامانم دلربا درمورد بابام پرسیدم که بهم گفت اگه بزرگتر شدی بهت می گم هنوز برای درک خیلی چیزا بچه ای.....بهم برخورد که مامان چرا بهم میگه که هنوز بچم ولی خب واقعا هم بچه بودمو نمیدونستم .....گذشت تا من به سن 18 سالگی رسیدمو مامانو راضی کردم که از خودش و بابام و کلا خانوداش و خانواده ی پدریم بهم بگه.....

مامانم بهم گفت که وقتی 19 سالش بود عاشق یه پسر چشم ابی شد ...

همدیگرو خیلی دوس داشتن ....به هم نامه میدادن و حتی شده بود که باهم تعداد انگشت شماری هم بیرون برن...وقتی پسره خواسته بود که با مامان دلربا ازدواج کنه پدر و پدربزرگ ارین(همون کسی که عاشق دلربا شده بود)از ماجرا با خبر میشن و به زود براش زن یه تاجر پول دارو میگیرن....ارین قبل از این که به اجبار خانوادش ازدواج کنه میاد و مامانو صیغه ی خودش میکنه و بهش اطمینان میده که ازدواجش با ثریا یه ازدواج صوری و اجباریه...بعد از این که چن سال از زندگی مامان دلربا با ارین میگذشت مامان دلربا منو حامله شد و این همزمان شد با حامله شدن ثریا که مهسارو توی شکمش داشت.....

.......قطره اشکی که می خواست از چشماش بچکه رو با دستش گرفتو ادامه داد حرفشو:توی تمام خاطاتی که برام تعریف کرد فقط یه چیزی رو به وضوح میتونسی توش ببینی اونم زجری بود که کشید.....فک کن تو با مردی ازدواج کنی که یه زن دیگه هم داره .....یا مثلا تو تا هَوو با هم حامله بشن....ارین خان به مامانم گفته بود که هیچ رابطه ی جنسی ای با ثریا نداره ولی خبر حامله بودن زن دومشو برای زن اولش که مادر من باشه میاره....هه..... مگه یه ادم چقدر میتونه پست باشه؟؟؟؟

بگذریم ... اینا مهم نیس.... وقتی داستان زندگی مامانو با ارین رادفر شنیدم با خودم قسم خوردم که انتقام زجر هایی که مادرم کشیدو از خاندان رادفر بگیرم...یادته اولیش بار که توی رستوران دیدمت چطوری برای چن لحظه بهت خیره شدم؟؟؟؟؟....

با تکون دادن سرم حرفشو تصدیق کردم که ادامه داد_تو درست مثل مامان دلربا بودی....برای همین وقتی دیدمت جاخوردم ولی بعد ها فهمیدم که تو دختر ارینی ....به تنها چیزی که فکر نکرده بودم این بود که امکان داره که تو زنده باشی چون مامانم گفت که وقتی تورو به دنیا اورده اونو فرستادن به کانادا...و دیگه هیچ خبری ازت نداشته...وقتی برای بار دوم دیدمت که تمام اطلاعاتت رو داشتم که چن سالته .. کلاس چندمی ... خیلی برای تقاص انتقام من بچه بودی ...ولی چاره ای نداشتم چون میدونستم که مهسا ازدواج کرده به ماهان هم که نمیتونستم نزدیک بشم پس برای همین نقشمو جوری تنظیم کردم که باهات دوس بشم و کاری کنم که بهم اعتماد کنی...بعداز تجاوز بهت برمو خودمو یه جایی گموگور کنم ولی تو زرنگ تر از این حرفا بودی... من وقتی چن تا گیلاس نوشیدنی خوردم مست نشدم ولی تو فک کرده بودی من مستم و برای همین زنگ زده بودی به علیرضا...وقتی که پک دوم رو دادم بالا همه ی زجر هایی که پدرت به مادرم داده بود جلوی چشمام زنده شدن و همین باعث تنفرم از تو شد...

دوست داشتم همون لحظه بکشمت برای همین بود که یهو مثل روانیا بلند شدم و به سمتت حمله ور شدم و تا می خوردی زدمت....ولی با پولی که به پلیس و پاسگاه و چند جای دیگه دادم از افشای هویتم جلو گیری کردم ینی به غیر از تو و چن تا از دوستات که منو دیده بودن نفهمیدن که  این من بودم که این کارو در حق تو کرده بودم....بعد از گذشت چن سال که همین پیارسال بود فهمیدم که تو خواهر منی ...همون خواهری که همه می گفتن قل دوم مامان دلربا هستی.... می ترسیدم که بهت واقعیتو بگم .... ترس این که بهم بگی ازم متنفری .... وبا لبخند مرموزی گفت ... حتی می دونم که تا چن روز پیش هم ازم متنفر بودی مگه نه؟؟؟

با این که جاخورده بودم ولی خیلی رک و سریح جوابشو دادم ...

با خونسردی زاتیم گفتم _ دقیقا همینطوره....

فرزام _ که از من متنفر بودی اررره ضعیفه؟؟؟؟

و با حالت با مزه ای بلند شدو افتاد دنبالم ......

منم که دیدم اوضاع قمر در خورشیده بسمت اشپز خونه رفتم....

اوفـــــــــــــــــــــ ینی جا قهط بود که من اومدم تو اشپز خونه هااااااااا!! دیدم هیچ راه فراری ندارم که یه جرقه توی ذهنم زده شد..... همیشه میدونستم که فرزام از این که خیس بشه بدش میومد برای همین بسمت شیر اب رفتم و با حالت تهدید امیزی گفتم _نزدیک شدنت به من برابره با خیس شدنت.....

فرزام با حرص گفت _ درست مثل مامان که هیچ وقت نقطه ضعفای من یادش نمیرفــــــــــت.....

دلم برای خودمو فرزام گرفت ....واقعا راست گفتن که کسایی که پول دارن توی زندگیشون خوشی ندارن ...

 



وامااااااااا ادامه دارد....

رمان قلب یخی من17

رمان قلب یخی من قسمت 17


اگه گذاشتن دو دیقه من کپه ی مرگمو بزارم ...

گوشیم داشت زنگ میزد ولی من حالو حوصله ی این که بخوام جوابشو بدمو نداشتم....

بالاخره با اکراه دستمو دراز کردم و گوشیو برداشتم ولی همین که خواستم جواب بدم قطع شد ...

با خیال راحت خواستم چشمامو ببندم و بخوابم که بازم زنگ خورد ...

با حرص و صدایی خوابآلوده جواب دادم

_بله؟؟

رادان _سلام خوبی؟؟؟؟بیدارت کردم؟؟؟؟

_ ممنون خوبم ... اره با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم ....

رادان _ اهان ....زنگ زدم بگم که من دارم میرم یه سفر کاری. ....

_ خب ؟؟؟؟؟

رادان_ همین دیگه زنگ زدم بگم که یکی ازت پرسید رادان کجاست نگی نمیدونم
کاری ند اری؟؟؟

_ نه بسلامت ....

رادان _ ممنون خداحافظ .....

قبل این که خواست قطع کنه صداشو شنیدم که گفت سروان اکبری اماده شید همتون.....

گوشیو گذاشتم روی پا تختیم و رفتم توی فکر ....

مگه رادان شرکت نداشت؟؟؟؟؟؟؟

سروان اکبری !!!!!!!!چرا فامیلی اکبری انقدر برای من اشنا میاد؟؟؟؟؟؟؟

کجا شنیدمش؟؟؟؟؟......

رادان با یه سروان چی کار داره؟؟؟؟؟؟....

نکنه رادان هم یه پلیسه؟؟؟؟؟؟؟........

نه بابا اگه پلیس بود بهم می گفت ......

پس ینی چی این حرف اخرش؟؟؟؟؟؟

اع اع اع ؟؟؟ دیدی چی شد؟؟؟....پسره ی الدنگ بخواطر این که منو از خواب بیدارم کرد عذرخواهی نکرد که هیچ!!!!!!! اصلا نگفت که کجا میخواد بره....

مهم نیس.....

نگاهم به ساعت که افتاد فکم رو زمین سیروسفر میکرد !!!!!!!!!!......

ساعت 11.30 دیقه بود!....

زود بلند شدمو دست و صورتمو شستمو اماده شدم تا برم دانشگاه ......

کلاس صبحمو که خواب موندم حداقل کلاس 12.30دیقه ام رو برسم !!!!!!!! والله...

بدون خوردن صبحونه با برداشتن کلید پورشم راه افتادم طرف در و بسمت پارکینگ رفتم ....

--رمان رمان رمان--


12.5ساعت

بود که رسیدم دانشگاه از پارکینگ دانشگاه که در اومدم

بسمت جای همیشگیمون رفتم که دیدم روژان و نادیا نشستن روی نیمکت همیشگی ...

_پس کو نازنین؟؟

نادیا_الان میاد رفت بوفه.....

_خو پاشید ماهم بریم چون من صبونه نخوردم ..

روژان_ راستی چرا کلاس صبحو نیومدی؟؟؟

_خواب موندم....

روژان و نادیا با هم _نه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!چرا؟؟؟؟؟؟

_اررررررررره ... چون دا شتم چت و نت گردی میکردم.....

نادیا _اوووووووووووو حالا من میگم چیکار میکرده که دیر بلند شده ...

توی تریا بسمت یه میز که گوشه و جای خلوتی قرار داشت رفتیم و نشستیم .....

بعد از خورد یه نسکافه با کیک بلند شدیم و بسمت کلاسمون راه افتادیم .....

همین که نشستیم روی صندلی کلاس استاد محترمه هم وارد شد ...

اه اه اه اه انقد بدم میاااد از این استاده........

اقای جواد سارمی بهش میخورد 27 یا28 ساله باشه .. قد بلند .نسبتا چهار شونه. موهای قهوه ای تیره با چشمای قهوه ای روشن .....

همین که وارد کلاس شد بعد حضور و غیاب شروع کرد به درس دادن.......

5 دیقه مونده بود که کلاس تموم بشه که رفت نشست روی صندلیش و خودشو مشغول نشون داد ....

اوف ای بابا حوصلم پکید....

بازم فکرم مشغول حرف اخر رادان شد ....

هر چقدر فکر میکردم به یه نتیجه میرسیدم و اون هم این بود که رادان باید پلیس باشه تا به یه سروان بتونه دستور بده دیگه ....اخه لحنش خیلی خشک و دستوری بود...

با بشگونی که ازم گرفتن به خودم اومدم و لبمو گازگرفتم چون اگه نمی گرفتم مطمئنن جیغم میرف رو ابرا ....

به نادیا که این کارو کرده بود یه نگاه تهدید امیز که معنی

اینو میداد که خودم با دستای خودم خفت می کنم انداختم و گفتم _چیه؟؟؟؟

نادیا _ نیم ساعته دارم میگم که یه نگاه به اطرافت بنداز ...

_ چرا؟؟؟؟؟

نادیا _ چ چسبیده به را ......ینی تو نفهمیدی که استاد داشت زیر چشمی تورو میپایید؟؟؟؟؟

با بی حوصلگی گفتم _نه....

نگاهی به اطاف انداختم که دیدم همه رفتن بیرون ..

بلند شدم و همراه نادیا اینا بازم بسمت تریا رفتیم و توی راه هم فهمیدم که رادان استعفا داده و دیگه برای تدریس نمیاد دانشگاه ........

ینی همین جوری داشت بر روی سوالات من اضافه میشد ....



الان دو هفته ای از رفتن رادان داره میگذره و حتی یه بار هم به من زنگ نزده منم که بهش زنگ میزنم اون صدای نحس میگه گوشیش خاموشه.....

اهااااا راستی یادم رفته بود بهتون بگم که رادین و نادیا الان سه هفته ای میشه که با هم دوست شدن و روژان هم در شُرُف ازدواج با پسر داییش هستش نازنین هم که فعلا کِیس مورد نظرشو پیدا نکرده .....

منم که الان یه ماهی از جشنم میگذره و توی دانشگاه هم کسی از جریان نامزدی من خبر نداره.....

اوفـــــــــــــــــــــــــ بازم یادم افتاد....

چن روزیه که کارای عمو اینا و حتی رکسانا هم داره مشکوک میزنه ...

انگاری که دارن یه چیزیو ازم پنهان میکنن....

مثلا دو سه روز پیش رکی اومده بود خونمون تا به من سر بزنه گوشیش زنگ خوردو رفت توی اتاق من و پشت تلفن داشت به یکی می گفت که _همه چیزو باید به ماهتیسا بگین ...چون اگه خودش بفهمه واقعا هم برای شما و هم برای ماها و مخصوصا رادان بد میشه ...

تا من وارد اتاق شدم بحثو پیچوند و زود گوشیو قطع کرد..

منم که یه مدته خودمو زدم به اون راهو صداشو درنمیارم که شماها چتونه....

هنوزم که هنوزه و دوهفته از تماس رادان میگذره من فکرم مشغوله حرف اخرِ رادان هستش....

دارم رفته رفته به این شک میکنم که رادان پلیس باشه ....

ولی سوال مهمی که این وسط حل نشده میمونه اینه که چه چیزی رو من باید بدونم که نمیدونم؟؟؟!!.....

........

امروز حوصلم کاملا سر رفته وبه هرکسی هم که زنگ میزنم یه کاری داره.....

صدای ایفون به صدا در اومد و مونا خانوم رفت تا درو باز کنه.....

_کیه مونا خانم؟؟؟؟

مونا خانم _ خانم مهسا خانوم هستن با بچه هاشون...

اخیــــــــــــــــــــــــــش.....بالاخره منم از تنهایی دراومدم....

در ورودی رو که مونا خانوم باز کرد سپنتا مثل جـــــــــــت وارد خونه شد و با داد داشت منو صدام میکرد

سپنتا_خـــــــــــــــــاله؟؟؟؟؟؟؟خــــــــــــاله جونـــــــــــم؟؟؟؟؟؟؟....

_سپنتا جون من تو پزیراییم خاله....

بدو بدو اومدو خودشو انداخت تو بغلم .....

یدونه من از لپش بوس می کردم یدونه اون از لپ من بوس میکرد که دیدم سانیا هم وارد پزیرایی شد ....

الهـــــــــــــــــی چه ناز راه میرفت....

هم خنده دار راه میرفت هم خوشگل مثل این جوجه اردکای خوشمل راه میرفت که دلم براش ضعــــــــف رفت....

سپنتارو گذاشتم زمینو رفتم به طرف سانیا و بغلش کردمو یه دور چر خوندمش که صدای سپنتا بلند شد ...

سپنتا _ اع! خاله؟؟منم موخوام خو!!!!

یکمی که با سپنتا و سانیا بازی کردم رفتم ببینم که مهسا کجاست؟

که دیدم توی اشپز خونه دارن با مامان حرف میزنن.....

مامان _ مهسا جان دخترم سعید هم میاد برای نهار مگه نه؟؟؟

مهسا _ نه مامان جان برای شام میاد کاراش توی شرکت زیاد شده ....زیاد وقت نداره....

_نچ نچ نچ نچ ...

با نچ نچ کردن من مهسا برگشت سمتم و یه جیغی کشید که من کپ کردم!!!!! یعنــــــــــــی چی اونوقـــــــــــت؟؟؟؟

مهسا _جیـــــــــــــــــــــــــغ...

_وایـــــــــــــــــــــــ... مهسا گوشم رفت اجی چرا جیغ میکشی خو؟؟؟؟؟

مهسا یکی از ملاقه های مامانو برداشتو دوید سمتم که منم وقتی دیدم اوضاع خطریه زدم به چــــــــــــــاک....

_روانــــــــــــــــــــــــی خو چرا با ملاقه افتادی دنبالم؟؟؟؟؟

مهسا _ حرف نزن تو باید یه ضربه ای به سرت وارد بشه تا بیای به من سر بزنی وگرنه اُونوَرا پیدات نمیشه ......عوضــــــــــــــــــــی اصلا" هم نمیگه من یه خواهری دارمــــــــــــــــــــا.....

_اوفــــــــــــــــــــــــ... مهسا جان دلت از شوهر و بچه هات پره سر من خالی نکن که خواهرم ... بزار اون شوهرت شب بیاد با هم عقدتو خالی میکنیم خوبه؟؟؟؟؟

یکم دیگه توی سالن و پزیرایی دنبالم کرد که دیگه خسته شدو به نفس نفس افتاد .....

اخرشم ملاقه رو بسمت من انداخت که منم یه جیــــــــــــــــــغ فرا صوت کشیدمو رفتم توی دسشویی که توی سالن بود.....

صداشم داشت میومد _ تو که بالاخره از اونجا میای بیرون دیگه ..... اونوقته که نشونت بدم .....بچه پررو....

کلا اخلاق من با هرکسی که عوض یا سرد شده بود با مهسا اینا(ینی همون سپنتا و سعید و سانیا)و ماهان اینا(زنشو بچه اش) اخلاقم عوض نشده بود و مثل صابق وقتی اونارو میدیدم شیطون درونم بیدار میشد....

مامانم داشت با مهسا توی اشپز خونه یه فکری به حال نهارمون میکرد که تلفن زنگ خورد ....

تلفنو برداشتمو ...

_بله؟؟

..._ سلام دخترم خوبی؟؟؟؟

با تعجب و خیلی جدی _ ممنون ....میبخشید به جا نیاوردم شما؟

...._اوه ببخشید خانومی من خانم سارمی هستم برای امر خیر مزاحمتون میشم ...مامان هستن خانومی؟؟؟؟

نمیدونستم بخندم یا تعجب کنم.... خنده برای این که فک کنم برای من زنگ زده بود یکی از فامیلاش یا پسرشو خواستگاری کنه .... تعجب برای این که فامیلیش با استاد سارمی یکی بود.....

_بله صبر کنید الان صداشون میکنم .....

خانم سارمی _باشه عزیزم.....

رفتم توی اشپزخونه و رو به مامان گفتم _مامان تلفن کارت داره ...

مامان متعجب گفت _ با من؟؟؟ کیه؟؟ چی کار داره؟؟؟

درحالی که خندمم گرفته بود گفتم _نمی دونم یه خانومیه خودشو سارمی معرفی کرده ...... بعدشم گفت که برای امر خیر مزاحمتون میشم .....

یهو مهسا پکید از خنده....

منم که داشتم برای خودم ریز ریز می خندیدم...

مامان رفت تا به تلفن جواب بده......

بعد از این که مامان اومد ازش پرسیدم چی می گفت که گفت زنگ زده بود منو برای پسرش خواستگاری کنه .... حالا جالبیه ماجرا این جاست که فک می کرد اسم من مهساست و زنگ زده بود مهسا رو که فک می کرده دختر کوچیک خانودادست برای پسرش خواستگاری کنه ....

دیگه وقتی منو مهسا اینو شنیدیم ترکیدیم از خنده ....

با مهسا نشستیم نقشه کشیدیم که وقتی سعید اومد اذیتش کنیم ....

سر شام داشتیم شام میخوردین که با پام به پای مهسا که روبه روم نشسته بود یه لبخند شیطون زدم و اشاره کردم که می خوام بگم ....اونم با سرش اشاره کرد که اوکی ....

رو کردم به سعید و گفتم _ سعید؟؟؟

سعید یه نگاه مشکوک بهم انداختو گفت _چیه وروجک؟؟؟؟

چشمکی بهش زدمو گفتم که امروز یه خواستگار زنگ زده بود خونمون.....

در حالی که نوشابشو بر میداشت تا بخوره گفت _خب به من چه که کی زنگ زده بود؟؟؟؟

داشت نوشابشو می خورد که با حرف من نوشابه پرید تو گلوش....

با لحن بی خیالی که به زور خندمو پشتش پنهان کرده بودم گفتم _هـــــــــــوم راس میگیــــــــــا به تو چه که خواستگار زنگ زده بود که مهسا رو برای پسرش خواستگاری کنه؟؟؟؟

بعد این که صرفش کم تر شده بود با بهت گفت _چی گفتـــــــــــی؟؟؟؟؟

_اوه اوه اوه سعید غیرتی میشــــــــــــــــــود.....نترس خرس گنده منو با مهسا اشتباه گرفته بودن با به یاد اوردن موضوع منو مهسا هردو باهم ریز ریز خندیدیم....

یهو دیدم سعید از سر میز بلند شدو دوید بسمت من ....

یا ابـــــــــــــرفض!!!!! منم زود بلند شدمو دویدم بسمت اتاقم ...

تا سعید به من برسه رفتم توی اتاقم ودرشم قفل کردم.....

صدای سعید اومد که داشت میگفت _ دختره ی سرتق

رمان قلب یخی من16

اوووووووووووووف اگه گذاشتن دو دیقه من کپه ی مرگمو بزارم...


با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم ولی اصلا حوصله ی جواب دادن بهشو نداشتم....

با اکراه دستمو دراز کردم و برش داشتم ولی همین که خواستم
دکمه ی سبزو فشار بدم قطع شد ...


اخیــــــــــــــــــــش...

با خیال راحت چشمامو بستم تا بخوابم که بازم زنگ خورد..

با حرص گوشیو برداشتم و با صدای خوابالویی جواب دادم

_بله؟؟؟؟؟؟؟؟؟

رادان _ سلام بیدارت کردم؟؟؟؟

اوپس این که رادانه!!!!
_ اره با زنگ گوشیم بیدار شدم ....

رادان _ من یه کاری برام پیش اومده که باید یه چن روزی رو برم سفر کاری فقط زنگ زدم همینو بهت بگم خداحافظ..

ولی لحظه ی اخر صداشو شنیدم که گفت _ اکبری برو ماشینو اماده کن که....

بقیشو نشنیدم.....

خواب از سرم پررررید

ینی چی که من دارم میرم سفر کاری؟؟؟؟؟

مگه ساعت چنده؟؟؟؟؟؟

با نگاه کردن به ساعت سرم سوت کشید !!!!!!!ساعت 11.15 دیقه بود !!!!!

گوشیمو برداشتم و باهاش تماس گرفتم که این زنه گفت _مشترک مورد نظر خاموش میباشد ....
همینجور میخواست ادامه بده که با حرص قطع کردم .....

بلند شدم و یه ابی به دستو صورتم زدم و اماده شدم که برم دانشگاه برای کلاس ساعت 9.30 دیقم که نرسیده بودم حداقل برای کلاسه دومم که ساعت 1 بود برسم!!!!!!! والله......

یه مانتوی زیتونی پوشیدم با یه شلوار راسته و کتونی آل استار مشکیم رو هم برداشتم که دم در بپوشم و مغنه ی مشکیمو هم سرم کردم و کوله و جزوهامو برداشتمو راه افتادم طرف در

*رمان رمان رمان*

ساعت 12.20 دیقه بود که رسیدم دانشگاه و نادیا و روژان رو روی نیمکت همیشگی پیدا کردم که دونفری نشستن و دارن با هم حرف میزنن.....

رفتم و نشستم کنارشون و ...


_سلام.....

وقتی جوابمو دادن پرسیدم _ پَ کو این بزغاله؟؟؟؟

نازنین _ باکی بودی بزغاله رو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

با ارامش تمام و لحن حرص درار _با تو ....

نازنین _میکشمت ماهتی ..فقط دعا کن که به دستم نیوفتی....

بلند شدم و دویدم سمت کلاسمون همین که از در کلاس وارد شدم همه سر ها چرخید سمتم ......

واقعا برای خودمم باعث تعجب بود که دارم توی دانشگاه دنبال بازی می کنم دیگه چه برسه به بقیه !!!!!!!!!!!

رفتم نشستم توی ردیف خودمون و با تهدید گفتم _ دستت بهم خورد دیگه تبلتت رو نمیبینی .....

نازنین با حرص پاشو کوبید زمینو زیر لب گفت _ عروسم شد ادم نشد ایشششششششششششش(والله راس میگه دیگه الان مثلا ازدواج کردی_نسی بخف تا نخفوندمت اوکی؟؟؟؟؟؟_ من اومدم تو کی؟؟؟؟؟؟_ نسترن!!!!!!!!_ مُـــــــرد)

اخه نازنین که یه هفته پیش اومده بودخونمون با اجی کوچولوش اومده بود که 5 سالشه و موقع رفتن تبلت نازنین هم موند خونهی ما.....

اهاااااااااااااا تا یادم نرفته بگم که نادیا با رادین دوس شدن و الان هم تقریبا دو هفته ای از دوستیشون میگذره ....

منم که دیگه یه ماهی میشه که از جشنم میگذره ولی به گفته ی رادان که نمی خواد توی دانشگاه کسی بدونه من با رادان رادفر نامزدم برای همین توی دانشگاه کسی از نامزدی من البته به غیر از نادیا اینا خبر نداره......

واقعا دارم به خودم افتخار میکنم ....

میگید چرا؟؟؟؟؟!!!!!

چون توی این یه ماه هیچ نوع وابستگی عاطفی به داران پیدا نکردم ولی وقتی نادیا ازم در این مورد پرسید و منم گفتم که هیچ احساسی به رادان ندارم خیلی شوکه شد.....

نادیا و روژان اینا معتقد بودن که من طی گذشت یه مدت عاشق رادان میشم برای همین چن وقتی با رادان سرسنگین بودم که این سردی با حرفهایی که رادان بهم زد از بین رفت و الان مثل یه خواهرو برادریم .....

هر بار که من رادانو میدیدم ازش دوری میکردم که فک کنم از بس که خنگ بازی دراوردم خودش فهمید چون خودش اومدو بهم گفت که قرار نیس که بین ما اتفاقی بیفته و اون منو مثل خواهرش (همون رکی بلای خودمونو میگه _ اه ه ه ه ه ه نمیشه تو یه دیگه نطق صادر نکنی وسط فکرای من؟؟؟؟_ اصلا عمرا هرگزخخخخ)میبینه و دوسم داره ....

الانم با هم راحتیم و خیلی صمیمی شدیم ولی طبق قراری که باهم گذاشتیم تو کارای هم دخالت نمیکنیم ....

ولــــــــــــــــــی خو اخه این فکر من خیلی مشغولِ این سفر کاریه رادان هستش ...

حتی نگفت که کجا قراره بره فقط گفت که داری میره سفر کاری ...

با بشگونی که از رون پام گرفتهشد به خودم اومدم و نگاهی به اطراف انداختم که روژان رو دیدم که دس به سینه واستاده و داره منو نگاه می کنه

_ هـــــــــــــــــــان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

روژان _ درررررررررردو هااان .... کوفتو هاااان .....

_ از جلو اینه بپر کنار ببینم .....حالا چرا مثل این وحشیای امازونی ازم بشگون گرفتی؟؟؟؟

روژان با حرص گفت _ چون یه ساعته دارم مثل الاغ اینجا برات زوزه میکشم که برو گمشو اونورررر(جااااااااااااااااااااان؟؟؟؟؟مگه الاغ زوزه میکشه عایااااا؟؟؟؟_این روژان الاغ اره زوزه میکشه _ عجبببببببببب خخخخ)

_ خب بابا بیا بشین ...

رفتم کنار تا بیاد بشینه سر جاش که نادیا از طرف دیگم اومدو گفت چی شده اجی ماهتی؟؟؟؟

_ نادیا دارم قاریشمیش می کنم (همون هنگ خودمونه منظورش خخخخ _ اهههههه کم از این دکمه ی خ استفاده کن _پررو نشو برا منااااااااا میزنمت شتک شی _ اوووووووف )

نادیا _ چرا مگه چی شده؟؟؟

_ امروز صبح رادان زنگ زد رو گوشیمو گفت که میخواد بره سفر کاری ولی نگفت کجا میره کِی میره ؟؟؟کِی میاد؟؟؟

نادیا _ خب این مگه اشکالی داره ؟؟؟ زنگ میزنه بهت میگه دیگه ......

_ خب اره ولی گوشیشو خاموش کرده ....دلم از الان داره شور میزنه

نادیا_ اووووووو حالا منم میگم چی شده.. نگران نباش اجی زود میاد ..... بعد با حالت مشکوکی اضافه کرد .... ببینم نکنه دوسش داری رو نمی کنی ؟؟؟؟؟

_ بروووو گمشوووووو نادی ..... تا دو کلمه میام باهاش حرف بزنم برداشت دیگه ای میکنه .....

*******

با امروز 4 روزه که رادان رفته یه قول خودش سفر کاری و حتی یه تماس هم باهام نگرفته .....

نمیدونم چرا امروز عمو اینا مشکوک میزنن ....

من نمی دونم چرا امروز عمو اینا مشکوک میزنن ....

مخصوصا رکسانا چون امروز که اومده بود اینجا داشت با تلفن حرف میزد و به کسی که پشت خط بود میگفت که باید بهش همه چیو بگید چون اگه خودش بفهمه برای رادان و ماها خیلی بد میشه ولی همین که من وارد اتاق شدم بحثو پیچوند و زود گوشیو قطع کرد...


نظر یلذتون نره!

رمان قلب یخی من15


همین که پیچو رد کردم احساس کردم رفتم توی بغل کسی .....

یه قدم عقب اومدم و سرمو بالا اوردم که بگم میشه برید کنار ولی با بالا اوردن سرم حرف توی دهنم ماسیــــــــــــــد....

واااااااو ..... چه تیپی زده بود ایــــــــن !!!!!!! از تجب کم مونده بود دهنم باز شه ولی زود جلوشو گرفتم و شروع کردم به بررسی کردنش ....

کت و شلوار مشکی با کراوات مشکی و پیراهن شیری که رنگ لباس من بود ...

دیدم حرفی نمیزنه سرمو بالاتر اوردم و توی چشماش نگاه کردم که چطوری  گنگ و منگ مونده داره منو نگاه میکنه خندم گرفت ....

چن تا صرفه ی مصلحتی کردم که بالاخره زبونو مبارکو چرخوندو  به حرف اومد

رادان ــ خودتی ماهتیسا؟؟؟

الان یَـــــــــــــــــــک دلم می خواست از اون پَـ نَـ پَـ های معروف روژان بیام بهش ولی بجاش بهش گفتم ــ تا جایی که من یادم میاد اسمم ماهتیسائه...

رادان ــ چقدر عوض شدی تو !!!!!!!!!!!!!!!

یهو زدم زیر خنده حالا نخند کی بخند که انگار رادان هم فهمید که گیج بازی دراوره و با صدایی که سعی میکرد جدی باشه گفت ــ بسه دیگه حالا توام حالا من یه حرفی زدم

خندم که تموم شد خودمو جمع و جور کردمو  خیلی جدی گفتم ــ میتونستی نزنی که منم خندم نگیره ....نمی خوای بری پایین؟؟؟؟؟؟؟؟

رادان ــ اخ اخ حواس نمیزاری که برای من بیا برو بریم پایین که این فیلم برادره منو کچم کرد ....

بدون هیچ حرفی با هم از در ورودی ارایشگاه خارج شدیم که همزمان شد با دستورات مضخرف فیلمبردار...........

با کمک رادان سوار ماشین شدم .....

بعد از سوار شدن من خودشم اومد و سوار ماشین شد و ماشینو روشن کرد و براه افتاد ....

بعد از گذشت حدود نیم ساعت جلوی اتلیه ی دوست زنعمو که الان دخترش اونجارو مدیریت میکرد رسیدیم و رادان ماشینو پارک و باهم پیاده و بسمت ورودی آتولیه به راه افتادیم...

همین که وارد شدیم دختر دوست زنعمو که اسمش روشنا بود مارو دید یا نه بهتر بخوام بگم رادانو دید و نیشش باز شد ...

روشنا اومد جلو و رو به رادان گفت _ سلام رادان جووون خوبی؟؟

رادان _ممنون روشنا خانوم ... ما باید کجا بریم؟؟؟

روشنا با گیجی گفت_ما؟؟؟

رادان و با خونسردی و جدیت _ بله من و همسرم ...

روشنا همون جا انگار که بادش خالی شده باشه و منو تازه دیده باشه چون یه نگاه مثلا ترسناک به من کرد و با صدایی که به زور به گوش میرسید گفت _ مگه تو ازدواج کردی؟؟

رادان _خانم رضوانی امشب جشن نامزدی ما هستش و ما هم الان برای عکسای جشن نامزدی خدمت شما رسیدیم ....

روشنا نمیدونم چرا یهو جدی شد و با جدیتی که از ش بعید بود گفت_ بله اقای رادفر بفرمایید از این طرف ....

و دری رو به ما نشون داد..

با رادان بسمت همون دری که به ما نشون داده بود رفتیم و وارد یه سالن دیگه شدیم ....

چن دیقه بعد روشنا هم اومد ....

اول عکسای تکی منو گرفت و بعدش هم عکسای تکی رادن بعد از تموم شدن تکی ها نوبت رسید به عکسای دونفری ...

اولاش عکسای ساده ای بود که مثلا باید رادان منو از پشت بغلم میکرد و منم سرمو میزاشتم روی شونش و چن تا دیگه مثل همین ولی بعد از چن تا عکس دو نفری نوبت رسید به عکسی که نمی دونم از کجا پیداش شد چون من که این مدل ژست رو انتخاب نکرده بودم یه نگاه به رادان کردم که دیدم لبخند خبیثی روی لباشه یه چشم غره بهش رفتم که لبخندش عریض تر شد ....

به گفته ی روشنا رادان باید کمرمو می گرفت و منم به عقب متمایل میشدم و رادان هم خم میشد تا گردن منو ببوسه ....

و قتی من به عقب خم شدم و رادان اومد که گردن منو ببوسه احساس می کردم که قلبم می خواد از توی سینم بزنه بیرون و خیلی گرمم شده بود

وقتی نفسای داغش به گردنم میخورد مور مورم میشد ....

روشنا _ خب رادان خان حالا گردنشو ببوسید و تا وقتی من نگفتم عقب نکشید .....

زمانی که لب های رادان روی گرنم قرار گرفت به طور غیر ارادی چشمام بسته شد ....

بعد از چن ثانیه که برای من چن سال گذشت روشنا گفت که کافیه و عکسای ما هم تموم شد ....

*****

وارد باغ رادان که شدیم صدای دستو صوت و صدای بلند اهنگ با هم قاتی شده بود .....

زن عمو رو دیدم که با ظرف اسفند داره میاد طرفمون

زن عمو_ مبارکتون باشه .... ماشالله .. ماشالله عروسم ماهه ماه...ایشالله خوشبخت بشید ....

بعد از این که زن عمو کنار رفت منو رادان باهم به سمت میز ها رفتیم و به همه سلام کردیم و در این بین فیلمبردار بود که عصاب منو خورد کرده بود که دست رادانو بگیرم و گَه گاهی بهش نگاه عاشقونه بندازم ....... اونم منی که یخیم ..... ویه قلب دارم که از سنگو یخه ...... خیلی برام خنده دار بود که بخوام نقش یه عاشق رو بازی کنم حتی فکر این که من یه روزی عاشق بشم هم برام خنده دار بود.....

بعد از حدود یک ربع همراه رادان و بزرگترای مجلس و فامیل نزدیک داخل خونه ی ویلایی که توی باغ وجود داشت رفتیم تا خطبه ی عقد بینمون جاری بشه چون م هنوز عقد نکرده بویم و فقط صیغه ی محرمیت بینمون وجود داشت......

وقتی نشستیم سر سفره ی عقد تازه اونموقع بود که پی به کار بچه گانه ای که داشتیم انجام میدادیم بردم و از کارم پشیمون شدم ولی نباید عقب می کشیدم اگه الان عقب میکشیدم مطمئنن بابا به زور هم که شده مجبورم میکرد با فرزام و یا ارمان ازدواج کنم و منم اصلا دلم نمی خواست که گیر دوتا گرگ بیفتم .....

همینجوری توی فکر بودم که با صدای عاقد به خودم اومدم

عاقد _ دوشیزه ی محترمه و مکرمه رادفر ایا بنده وکیلم که شمارا با محریه ی یک جلد کلام الله مجید و اینه و شمعدان ودویست سکه بهار ازادی و بیست شاخه گل رز به عقد دائم اقای رادان رادفر دربیاورم؟؟؟

روژآن _ عروس رفته گل بچینه ...

عاقد _ سرکار خانم راد فر برای بار دوم عرض میکنم ایا به بنده وکالت میدهید که شمارا با محریه ی معلوم به عقد دائم اقای راد فر دربیاورم؟؟؟؟؟؟

رکسانا _ عروس رفته جهازشو کامل که.....

همه خندشون گرفته بود اخه این چه حرفی بود این زد؟؟؟ حتی منم خندم گرفته بود با این حرف رکسانا ....

عاقد_ دخترم ایا بنده وکیلم؟؟؟

همین که خاستم بله رو بگم زن عمو با یه سرویس طلا بسمتم اومد و بهم هدیه داد که منم با لبخندی که زدم ازش تشکر کردم و جواب عاقد رو دادم

_بله...

بعد از گرفتن کادو ها و تشکر کردن از مهمونا و فامیلو دوستو اشنا بسمت باغ و جایگاه عروسو دوماد که سفید و شیری بود و توی تزئیناتش از گل یاس سفید که من عاشقش بودم استفاده شده بود رفتیم و نشستیم ....

تازه وقتی نشستیم تونستم اطرافو یه دید کامل بزنم که نگاهم به نگاه فرزام و ارمان افتاد که کنار هم مونده بودن و داشتن به طرف منو رادان نگاه میکردن که وقتی متوجه نگاه من شدن لبخند فرزام عمیق تر شد و ارمان هم چشمکی حوالم کرد که منم زووود نگاهمو دوختم به یه طرف دیگه که این بار نگاهم با نگاه عصبی رادان گره خورد .......

همین طوری داشتم با بیخیالی به رادان نگاه میکردم که یهو رادان نمی دونم چی شد که گوشیشو از جیبش در اورد و بهش نگاهی انداخت و نمی دونم کی پشت خط بود که زود بلند شد و بسمت پشت ویلا رفت ...

جایی که ما جشنمون رو گرفته بودیم یه باغ بزرگ بود که به نام رادان بود و بابا بزرگ ینی بابای بابام بهش داده بود ...

از دروازه که وارد میشدی حدود سیصد متر رو باید طی میکردی تا به ویلای دوبلکسی که ته باغ قرار داشت برسی..

داشتم به این فکر میکردم که ینی کی بود که به رادان زنگ زد؟؟؟؟

شاید شیما بوده باشه ولی وقتی دقت کردم دیدم که شیما خانوم نشسته دقیقا رو به روی ما و داره منو برانداز می کنه و وقتی دید که دارم بهش نگاه میکنم پوزخندی بهم زد ...

همیشه بدم میومد کسی بهم پوزخند بزنه و الان هم این جوجه فکلی بهم پوزخند زده بود ......

خواستم خودمو بی خیال نشون بدم که حساس کردم کسی نشست کنارم منم که فک کرده بودم رادانه برگشتم سمتش تا یه چیزی بگم که دیدم روژان نشسته کنارم ...

روژان :اوووووووووووی خوردی منو .....

:شاتاپ بابا .....

روژان: میبینم که این نامزدی سوری خیلی رو رفتارت اثر گذاشته هاااااااااا

: روژان میبندی عزیزم یا ببندم؟؟؟

روژان : اوکی باوا تو هم ...... حالا براچی اونجوری غضبناک برگشتی سمتم؟؟؟

:بعد برات میگم...

روژان : اوکی هانی منم دیگه برم پیش نادیا اینا .....

: باشه....

بعد از حدود نیم ساعت رادان پیداش شد و حالتشم خیلی کلافه بود

ساعت 9 بود که منو رادانو اومدن و بلندمون کردن تا برقصیم

سه سالی میشد که توی هیچ عروسی ای نرقصیده بودم ولی به لطف کلاس های رقصی که توی 13 سالگی رفته بودم رقصم هنوزم خوب بود

از رقص رادان واقعا خوشم اومد چون مردونه میرقصید نه مثل این تازه به دوران رسیده ها که ابروشونو هم تاتو می کنن

بعد از رصیدن ما که کلا چن تا اهنگ شد و دیگه منم خسته شدم برای خوردن شام به داخل ویلا رفتیم چون غذای عروس و دومادتوی ویلا بود ولی برای مهمونا بیرون و توی باغ سلف گذاشته بودن ......

اووووووووووووف .....

شامم کوفتم شد انقدر که این فیلم بردار که دماغ عملی هم بود بهمون دستور داد ......

دیگه ساعت 12 بود که جشن کلا تموم شد و خودمون ینی مامان بابای من و رادان و نادیا اینا و یه چن تا از فامیلای نزدیکمون

رمان قلب یخی من14

همین که اهنگ تموم شد سرمو از روی پشت صندلی برداشتم و به روبرو چشم دوختم تا این که رادان منو جلوی ازمایشگاه پیداه کرد و خودشم رفت تا ماشینو پارک کنه و بیاد .....

کنار در ورودی ازمایشگاه مونده بودم که دیدم یگی دستمو گرفت همین که برگشتم تا چن تا چیز تپل بارش کنم قیافه ی اخموی رادانو دیدم یه ابرومو انداختم بالا و گفتم ــ اتفاقی افتاده؟؟؟؟

رادان ــ نه .....

شونه ای بالا انداختم و با هم وارد شدیم  ....

دستمو ول کرد و خودش رفت کنار پزیرش منم رفتم نشستم روی صندلی که خالی بود یکم بعد رادان هم اومد و نشست کنارم که بعد از یک ربع نوبت ما شد ....

ووووووویــــــــی من از امپول میترسم .....

کم خونم که هستم دیگه نور الا نور....

ولی غرورم اجازه نداد که به رادان بگم تا بیاد باهام ....

وارد که شدم یه دختر جوون بود که از یه در دیگه وارد شد ....

دختره ـ عزیزم اگه میشه بشین روی اون صندلی ....

با ترس رفتم نشستم روی صندلی که یکم بعد اومد و گفت که استینمو بزنم بالا همین کارو انجام دادم که برگشتو بهم گفت ــ خانومی از امپول میترسی؟؟؟؟... کم خونیم که حتما داری چون از رنگو روت معلومه مگه نه؟؟

 سرمو تکون دادمو گفتم ــ اره کم خونی دارم .... یکم من من کردم و بالاخره گفتم ..... از امـ .... امپــ .... امپول هم میترسم ..... هوووووف......

دختره لبخندی زدو گفت ــ یجوری  خون میگیرم که زیاد دردت نیاد باشه؟؟

درررررررررررررد انگار داره با بچه حرف میزنه (اخــــــــــی بمیرم برات نکه خیلی بزرگی!!!!!! برا همینه )

یه چپ چپی بهش نگاه کردم که اومد و با یه چیزی کش مانند بست و امپولو فرو کرد توی دستم ....

واااااااااااااااااااااااااای پدررررررررررررررررررم در اوووومد ...

این الان بدوووووون دردش بووووووود؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!

از درد چشمامو بستمو لب پایینمو گاز گرفتم تا جیغم در نیاد که مزه شور خون رو توی دهنم حس کردم .....

کارش که تموم شد احساس بی حالی میکردم ...

 به هر ترتیبی بود استینمو درست کردم  ولی همین که خواستم بلند شم سر گیج رفت و داشتم می افتادم که یکی منو گرفت ...

با بی حالی برگشتم که رادانو دیدم داره با نگرانی نگام می کنه

رادان ــ خوبی؟؟

سرمو تکون دادم و گفتم اره

سوار ماشین که شدم رادان رفت سمت سوپر مارکتی که روبه روی دروازه ی ازمایشگاه بود ...

وقتی نشست توی ماشین یه شیرموز پاکتی باز کرد و گرفت طرفم که گرفتمش و تا اخرش خوردم ....

بعد از تموم شدن شیرموز حالم بهتر شده بود ....

رادان ـ بهتری؟؟؟

ــ اره ممنون .....کجا داریم میریم؟؟؟

رادان ــ دارم میبرمت یه جایی تا صبحونه بخوریم چون مطئنم تو صبونه نخوردی منم که نخورده بودم ....

به پلاستیکی که رادان روی صندلی عقب گذاشته بود نگاه کردم که دیدم دوتا شیرموز دیگه با تو تا کیک توش هست دستمو دراز کردمو برش داشتم و رو به رادان گفتم

ــ نمی خواد بری جای دیگه همین جا نگه دار همین شیرموز با کیک برای صبحونه خوبه ...

رادان ــ ولی اخه ....

خواست حرفشو ادامه بده که با چشم غره ای که بهش رفتم ساکت شد و گفت ــ باشه بابا دیگه چرا میزنی؟؟؟

ــ چون حرف گوش نمی کنی ...

رادان با حالت مظلومی گفت ــ ببخش دیگه تکرار نمیشه ...

که من خندم گرفت و یه لبخند نشست رو لبم ....

یکی از کیکا رو با یه شیر موز گرفتم طرفش و یکه کیک و شیر موز هم برای خودم برداشتم ...

ام گرفت و بازش کردو شروع کرد به خوردن منم همینطور

بعد از خوردن شیرموز با کیک برگشتم سمتش و گفتم

ــ امروز که کاری نداری؟؟؟

رادان با تعجب بهم نگاه کردو گفت ــ نه چطور؟؟!!

ــ بریم یکم بگردیم؟؟؟

رادان ــ اوکی بریم ولی کجا؟؟؟؟

......

                                 ****

اونروز به من خیلی خوش گذشت چون اول با رادان رفتیم یکمی توی یه پارک که توی مسیرمون بود قدم زدیم و یکمی هم خرید کردیم برای من ....

نهار رو هم به زور رادان جیگر خوردم ....

کلا انگار یادمون رفته بود که این نامزدی تاریخ انقضا داره ....

                                ****

اوووووووووووف امروز جشن نامزدیم برگزار میشد و منم الان توی ارایشگاه بودم ....

ارایشگر ــ پاشو خانومی می تونی لباستو بپوشی ....

پاشدم رفتم به کمکه مهسا که باهام اومده بود ارایشگاه لباسمو پوشیدم ...

همین که رفتم جلوی اینه از دیدن خودم ماتو مبحوت موندم

 من توی یه  لباس بلند شیری و دکتلته که روی سینش کاملا سنگ دوزی شده بود و از دور برق میزد با ارایش ملایم شیری و توسی که روی چشمام پیاده شده بود شبیه پرنسسا شده بودم (کم برا خودت کوکاکولا باز کن خواهرم)در حال بررسی خودم بودم که ارایشگر اومد گفت داماد اومده ....

مهسا ـــ خیلی بیشعورررررری

ــ چرا؟؟؟

مهسا ــ تو چرا همیشه از من سر تر و خشگل تری هاان؟؟؟

اینا رو داشت به شوخی می گفت که منم خندم گرفته بود

پشت چشمی براش نازک کردمو با ناز گفتم

 ــ تا چشت دراد

همین که مهسا خواست جوابمو بده ارایشگر اومدو گفت ــ وااااا عروس خانم اقا دوماد منتظره هاااا

 مهسا بهم چپ چپی اومدو گفت ــ بیا برو دیگه بلا گرفته می خوای پسر مردومو پیرش کنی جلو در؟؟

 رویمو درست کردم و شالی که داشتو روی سرم انداختم .....

از حرفش جندم گرفت و با خنده به سمت در ارایشگاه رفتم برای این که از ارایشگاه خارج بشم باید از چن تا پله پایین میومدم ویه پیچ کوچولو رو رد می کردم ...

از پله ها که پایین اومدم همین که خواستم از اون پیچه کوچولو رد شم احساس کردم رفتم توی بغل کسی .........

رمان قلب یخی من13

مونا ــ اقای رادفر هستن همراه خانواده و نادیا خانم هم باهاشونن .....

چن لحضه بعد مامان و بابا که قیافه هاشون علامت سوال بود اومدن و کنارم ایستادن ....

اول عمو وارد شد .. بعد زن عمو .. وبعدش رادین و رکسانا و نادیا .... اوووووف ..... و در اخرم رادان وارد شد ...

اوه اوه اوه چه به خودشم رسیده بود طرف(رادان)....

یه کت و شلوار  توسی پوشیده بود با پیراهن خاکستری پررنگ و کروات توسی نقره ای هم زده بود تهریشم گذاشته بود هر  کی مارو میدید فک می کرد از قصد باهم ست کریم .....

خندم گرفته بود ......

لبخندی زدم و با عمو اینا احوال پرسی کردم  و نادیا رو بوسیدم....

رکسانا وقتی میخواست از کنارم رد شه کنار گوشم گفت

ــ خوبی زن داداش؟؟؟؟؟ چه ستی هم با هم کردین کلک ها ......

نزاشتم ادامه بده و منم اروم گفتم ـ دررررررد ببند نیشتو .....ست نکردیم ......

می خواست ادامه بده که با صرفه ی مصلحتی رادان کنار کشیدو رفت

رادان ــ سلام ...

ــ سلام خوش اومدین

رادان ــ ممنون ... این گل برای شماست ....

ــ دستتون درد نکنه .... و گل هارو ازش گرفتم و نگاهی بهشون کردم کهدیدم گل های رز سفید و قرمز هستن نگاهم کشیده شد سمت رکی که دیدم بهم چشمک زد ...پس کار خوده نامردش بوده که لو داده من چه گلی دوس دارم ......

بعد از رفتن عمو اینا به سالن منم بسمت اشپز خونه رفتم و گلهارو توی اب گذاشتم ...

مونا خانم هم زحمت چایی رو کشید و با هم بسمت سالن رفتیم ....

نشستم روی مبل تک نفره  که پیش نادیا و رکسانا بود وکسی روش ننشسته بود مونا خانم هم شروع کرد ب طارف کردن چای به همه ......

رفتم تو فکر ......

ینی چی شده که رادان قبول کرده بیاد نقش نامزد منو بازی کنه؟؟؟؟؟؟

مگه اون دختر دایی نچسبشو دوس نداشت؟؟؟

اگه اشتباه نکنم اسمشم ملیکا بود !!!!!!

باید از رکسانا بپرسم و ته و توی جریانو دربیارم ....

از اخلاق شیطون و پر سروصدای قدیم چیزی نمونده چون همشونو گذاشتم کنار ولی این خوی کنجکاومو توی این پنچ سال نتونستم ضره ای کنار بزارم .....

با صدای مامان به خودم اومدم .....

مامان ــ والله جونا خودشون باید از هم خوششون بیاد ما که کاره ای نیستیم ...

با شنیدن حرف اخر مامان ی پوزخند نشست رو لبم و به بابا نگاه کردم..... هه کاره ای نیستیم؟؟؟؟؟

فعلا شما که شدین همه کاره و ما شدیم هیچ کاره ....

عمو ــ بله زن داداش خب ما که همه ی حرفامونو زدیم اگه اجازه بدین این دوتا جونم برن حرفاشونو بزنن ....

بابا ــ بله حتما .... ماهتیسا جان اقا رادان رو به اتاقت راهنمایی کن ...

بلند شدم و نگاهی به طرف رادان انداختم که اونم بلند شد ....

وارد اتاق که شدم مستقیم به سمت تختم رفتم و روش نشستم .....

رادان هم روی صندلی میز کامپیوترم نشست و منتظر به من نگاه کرد...

ــ خب؟؟؟

رادان ـ خب که خب ...

پوزخندی زدم و جواب خودشو به خودش برگردوندم

ــ پسر عمو فکر نمی کنی ما برای مسائل مهم تری اومدیم تا باهم صحبت کنیم؟؟؟؟

زود تیکمو گرفت و کمی اخماشو توی هم کشید

رادان ــ خب من که سوالی ندارم تو اگه سوالی داری بپرس منم جواب میدم..

لبخندی زدم و گفتم ــ هرچیزی باشه جواب میدی؟؟

یه ابروشو بالا انداخت و گفت ــ نه هر چیزی ....اگه بتونم جواب میدم ...

ــ چی شد که قبول کردی نقش نامزد منو بازی کنی؟؟؟؟

اونم تویی که حتی به من نگاه هم نمی کردی؟؟؟چون تا جایی که میدونم عاشق ملیکا بودی مگه نه؟؟؟

جاخورد ... فکر نمی کرد بدونم که ملیکا رو می خواد ولی خودشو نباخت و گفت ــ عاشقش نبودم  .. دوسش داشتم ....

پریدم وسط حرفش ــ دوسش داشتـــــــی؟؟؟مگه دیگه نداری؟؟؟

خیلی جدی و محکم گفت ــ نه

ــ جالبه .... میتونم بدونم چرا؟؟؟

رادان ــ چرا باید جواب این سوالتو بدم؟؟؟؟

ــ چون من جواب سوالتو دادم ...

رادان ــ البته اونم نصفه و نیمه ....

ــ حالاااا .... مهم اینه که جوابتو گرفتی .... حالا زود باش جواب منو بده ....

رادان  چشماشو بست  و گفت ــ چون اون چیزی نبود که من فکر میکردم ....

و دیگه ادامه نداد منم بحثو عوض کردم

ــ مهم نیس ولی ممنون که جوابمو دادی ..بریم سر اصل مطلب .....

رادان ــ اصل مطلب؟؟؟؟

ــ اره ... این که چه انتظاری از من داری؟؟؟

رادان ــ هیچ انتظاری ازت ندارم و امیدوارم تو هم نداشته باشی ......

ــ اوکی .. دیگه؟؟؟

رادان ــ دیگه ای وجود نداره .....

ــ پس بریم بیرون اگه موافقی ...

 رادان ــ بریم ....

 باهم از اتاقم خارج شدیم و از پله ها به پایین رفتیم ..

وارد سالن که شدیم همه سر ها بسمتم برگشت و از این بین فقط ارمان و ارامه  بودن که با حرص داشتن منو رادان رو برانداز میکردن .....(بزار انقد حرص بخورن تا جونشون درآد ـ موافقم باهات ــ بایدم باشی ایــــــــش).....

عمو ــ خب دختر گلم  نظرت ؟؟؟؟

بدون این که خجالت بکشم خیلی جدی گفتم ــ جوابم مثبته..............

رکسانا ــ اخیـــــــــــــــــش بالاخره شدی زن داداش خودم .........

و زود بلند شدو اومد سمتم و صوتمو بوسید نادیا هم مثل رکسانا بلند شد و اومد باهام رو بوسی کردو دم گوشم گفت ــ پس بگووووووو ارمانو فرزامو قبول نکردی تا یه دونه هلوشو برا خودت تور کنی؟؟؟ و یه چشمک زد

ابرویی بالا انداختم وب نگاهی که بهش می گفت خفه شو چشممو دوختم بهش که زود لبشو گاز کرفتو با لب خونی گفت ـ غلط کردم.....

 خندم گرفت از این کاراش ....

همه اومدن و باهام روبوسی کردن و من تو کف این موندم که عمه ارشین و خانوادش امشب اینجا چیکار داشتن!!!!!!!!!!!!!!!!!

قرار بر این شد که فردا صبح با رادان بریم برای ازمایش و خرید حلقه  و هفته ی بعد هم یه جشن نامزدی بگیریم تا من دانشگاهم تموم شه ....

 توی دلم داشتم بهشون میخندیدم "تا من  دانشگاهم تموم شه " اینا نمیدونستن که تا من دانشگاهم تموم بشه ما از هم جدا شدیم .......

بعد از حدود نیم ساعت همگی برای شام رفتیم  و بعد از شام هم ساعت حدود ۱۱ بود که همگی قصد رفتن کردن

 موقع رفتن رادان اومد کنارم و گفت فردا صبح زود اماده باش که زنگ زدم بیای پایین دم در

با تکون دادن سرم موافقتمو اعلام کردم.....

                                    ****

صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم  و به ساعت نگاه کردم که ساعت ۷.۱۵ دیقه رو نشون میداد...

بلند شدم و به سمت حموم رفتم و بعد از دوشی که گرفتم یه شلوار جین مشکی با یه مانتوی ابی نفتی که بلندیش تا یکم پایین تر از زانوم بود رو همراه با کفشای کف مشکی و شال مشکی بدون هیچ ارایشی پوشیدم و بسمت پایین رونه شدم و روی مبل های سالن نشستم که بعد از نیم ساعت که داشت خوابم میبرد گوشیم زنگ خورد وقتی نگاه کردم شماره رادان افتاده بود اهمیتی ندادم و به سمت در رفتم .....

از دروازه که خارج شدم بنز ۶۳۰رادان جلوی در بود و منم رفتمو سوارش شدم ...

رادان ــ سلام

ــ سلام

رادان ــ چرا گوشیتو جواب ندادی؟؟؟

ــ چون داشتم میومدم بیرون ....

رادان ــ اهان ...

وچیز دیگه ای نگفت منم چیزی نگفتم و سرمو تکیه دادم به صندلی ماشین و چشمامو بستم ولی خوابم نبرد ...

بعد از چن دیقه صدای اهنگ اومد.....

اهنگ بازیم میده از سامی بیگی:

صورت بدون آرایشش ، اداها و خندیدنش
زل زدن هاش وقت بستن دکمه های پیرهنش
قدم های آروم آرومش به سمت هم و توی آغوشه
هرچی که میخوام بشنوم رو اون میدونه و میگه در گوشم
خوب بهونه میگیره واسه من
اون هیشکی رو نمیخواد جای من
خوب میدونه که من عاشقم و
اون کاری نداره به کار من و
من هر دقیقه به یادشم و
اون نمیگیره اصلا فاز بد
کلا همه رفتاراش جالبن و خوب
مطمئنم کاملا که اون بازیم میده
خوب میدونه که میتونه و خوب بازیم میده
این همونه که میتونه و
خوب بازیم میده ، بازیم میده ، بازیم میده ، بازیم میده
بازیم میده.
خوب میدونه که میتونه و خوب بازیم میده
این همونه که میتونه و
خوب بازیم میده ، بازیم میده ، بازیم میده ، بازیم میده
خوب بازیم میده...خوب...خوب...بازیم میده
بازیم میده با این کارهاش
خوب میدونه که میمیرم براش
کاری کرده یواش یواش بازیچه شدم من توی دستاش
بازیم میده ، بازیم میده
خوب بهونه میگیره واسه من و
اون هیشکی رو نمیخواد جای من
خوب میدونه که من عاشقم و
اون کاری نداره به کار من و
من هر دقیقه به یادشم و
اون نمیگیره اصن فاز بد
کلاَ همه رفتاراش جالبن و
خوب مطمئنم کانلا که اون بازیم میده
خوب میدونه که میتونه و خوب بازیم میده
.این همونه که میتونه و
خوب بازیم میده ، بازیم میده ،. بازیم میده ، بازیم میده
بازیم میده
خوب میدونه که میتونه و خوب بازیم میده
این همونه که میتونه و
خوب بازیم میده ، بازیم میده ، بازیم میده ، بازیم میده

رمان قلب یخی من12

وایــــــــــــــــــــــی خدایا خودت کمکم کن امروز روز اخر از روزی بود که بابا بهم وقت داده بود وقرار بود عمو اینا امشب بیان خونمون ولی بابا نمیدونست که عمو اینا میان .......


ساعت ۴ بعد از ظهر بود که رفتم توی سالن تا قهوه بخورم ....


نشستم روی مبل تک  نفره و ی قهوه برداشتم بدون زدن شکر داشتم می خوردمش که صدای بابا رو شنیدم...


بابا ــ خب فک کنم بدونی که تا امشب ساعت ۸ بیشتر وقت نداری مگه نه؟؟؟؟


ـــ اره میدونم


باباـ خب نتیجه؟؟؟؟؟بالاخره ما میتونیم داماد ایندمونو ببینیم یا نه؟؟؟


ــــ اره ولی من ی سوال ازتون دارم....


بابا ــ بپرس اگه بتونم جواب میدم ...


ــ چرا دوس دارین من یا با ارمان (عـــــــــق)و یا با فرزام(اه اه  حالم بد شد) ازدواج کنم؟؟؟؟؟


بابا ــ چون هم میشناسمشون و هم بهشون اعتماد دارم و هم وضع مالی همشون خوبه.....


ــ ینی شما یک درصد ب فکر من نیستید؟؟؟


بابا ـ اگه بفکرت نبودم این حرفارو نمیزدم...


یهو عصبانی شدم و نتونستم خودمو کنترل کنم بلند شدم  و فنجون قهومو کوبیدم روی سرامیکای کف سالن و بلند گفتم


ــ نــــــــه نــــــــــه نـــــــــه .... شما اگه یک درصد ب فکر من بودین می فهمیدین که من تمایلی به ازدواج نداشتم و ندارم .... من هنوز بیست سالمه می فهمید ینی چـــــــــی؟؟؟؟؟؟؟


نه خب نمی فهمید اگه می فهمیدید که یادتون میومد فرزام به خاطر شما بود که کم مونده بود ابروی منو ببره


(به وضوح دیدم که رنگ بابام پرید.. ولی من ادامه دادم)


یا نه حداقل میدید که ارمان روزو شبشو با چند تا دختر میگذرونه ....لعنـــــــــــــــــت ب این زندگی مـــــــن ....لعنــــــــــــــت....


و با دو خودمو رسوندم ب اتاقم و ب ضرب درشو بستم ....


نمی خواستم مثل دفعه ی قبل بیفتم به جون درو دیوار اتاقم برای همین حولمو برداشتم و ب سمت حموم اتاقم ب راه افتادم....


اب سردو باز کردم و رفتم زیرش وایسادم ...


لحظه اول لرزی کردم ولی اهمیت ندادم....


بعد از ۱۵ دیقه موندن زیر دوش اب سرد با زدن ی شامپو سر و ی شامپو بدن ب خودم از حموم بیرون اومدم و ب ست کمدم رفتم چون ساعت ۵ بود و اماده شدن منم دو ساعتی وقت میبرد مخصوصاای روزا که نمدونم چرا روی لباس پوشیدنم حساس شده بودم....


در کمدمو باز کردم و به لباس هام نگاه کردم ... می خواستم امشب تک باشــــــــــم....


از بین لباسام ی کتو شلوار صدفی و نقره ای انتخاب کردم با کفش پاشنه ۱۲ سانتی نقره ای و ی شال سفید که طرح های نقره ای داشت رو برداشتم و همشونو روی تختم انداختم ....


سشوارو  برداشتمو افتادم ب جون موهای بلندم که تا گودی کمرم  بود......


بعد از حدود نیم ساعت کارم تموم شد و پاشدم لباسامو پوشیدم .....


ی دور جلوی اینه ی قدیم زدم که نگاهم ب ساعت افتاد اوووووووووووووووووف ساعت ۷ بـــــــــود ینی من این توی این همه وقت تازه تونسته بودم لباسمو بپوشم؟؟؟؟


بی خیالش شدم و رفتم سمت میز ارایشیم  با کشیدن ی خط چشم کلفت ب بالای چشمام و مداد چشم توی چشمام  بای برق اب ارایشمم تموم شد ..


به ساعت نگاه کردم و دیدم که ۷/۳۵دیقه  هستش دیگه الانا بود که رادانینا برسن برای همین از اتاق خارج شدم و بسمت پایین روونه شدم...


همین از اخرین پله اومدم پایین صدای ایفون اومد و نفس منم توی سینه حبس شد...


مونا خانم بسمت ایفون رفت و بازش کرد ...


همین که دگمه ی ایفون رو زد ازش پرسیدم


ــ کی بود؟؟؟؟


مونا خانم ــ خانواده ی محمدی بودن


بادم خالی شدددددددددددد.....


اینا این جا چی می خوان؟؟؟؟؟؟


محمدی اسم فامیل ارمان بوووووود......


بی حرف بسمت پزیرایی رفتم و شونه ای بالا انداختم ...


به جهنم که وجه ی خوبی نداره اگه ب استقبالشون برم ...


روی مبل نشستم که صدای احوال پرسیشونو شنیدم بعد از گذشت چند مین ارامه و ارمان و عمه ارشین و بعدشم عمو عرفان که مرد خیلی نازنینی بود و پشت سرش هم مامان و بابا بودن وارد سالن شدن ....


با اکراه از روی مبل بلند شدم و ب سمت عمع رفتم و باهاش سلام و علیک مختصری کردم که ارامه با عشوه ی خاص خودش و لبخند مصنوعی که ب لب داشت بهم نزدیک شد


آرامه ـ ســـــلام عزیــــزم خوبـــی؟؟؟؟


ــ ممنون تو خوبی؟؟؟


آرامه ــ منم خوبم مرســـــــــــــــی هانـــــــــی


و بعد از کنارم رد شد روی مبل نشست ...


همین که خواستم برگردم صدای اهم اهم کردن آرمان رو شنیدم با اکراه و اخمای تو هم صورتمو برگردوندم سمتش


آرمان ــ سـ....


ولی همین که خواست حرفشو ادامه بده صدای زنگ ایفون بلند شد .....


نگاهم کشیده شد سمت بابا که فکر می کرد من منظورم از دوس پسرم ارمان بوده ولی الان قیافش شده بود علامت سوال و به من نگاه می کرد ....


پوزخندی ب بابا زدم و به سمت در ورودی رفتم و منتظر اومدن عمو اینا شدم که صدای مونا خانمو هم شنیدم


مونا خانم ـــ آقای رادفر هستن ....


الان قیافه ی بابا دیدن داشت .......

رمان قلب یخی من11

وارد کافی شاپ شد و نگاهی ب اطراف انداخت وقتی منو دید ب سمتم اومد و نشست رو ب روی من ....

بعد از چن دیقه گارسون هم اومد ..

گارسون ــ سلام چی میل دارین؟؟؟

ــ ی قهوه ی تلخ لطفا ....

رادان نیم نگاهی ب من انداخت و گفت ـ منم  قهوه ی تلخ می خورم....

......

نشسته بود رو بروم داشتن بهم زل زل نگا میکرد اخر سر دیگه عصبی شدمو با ابروی بالا پریده گفتم

ــ چ چیزی انقدر نگاه کردن داره؟؟؟؟

رادان نگاهشو برای چن ثانیه ازم گرفتو  باز نگاهشو توی چشمام دوختو گفت ــ خــــب؟؟؟؟؟؟

ــ ب جمالتون ..

رادان با پوزخندی گفت ـ دختر عمو فکر نمی کنی ما برای مسائل واجب تری این جا باشیم؟؟؟؟

ینــــــــــــــــــــ-ی با این حرفـــــــش می خواستم زنده زنده دفنش کنم بیشعورووو.......

منم با خونسردی ضاهری گفتم ــ خب اره میدونم ولــی فکر می کنم شما ی سوالاتی از من داشته باشید مگه نه؟؟؟؟

رادان ــ مسلما اره ......

 ــ خب میشنوم و اگه بتونم جواب میدم ...

رادان لبخند مرموزی زدو ابروهاشو دادبالا و خیلی رک و جدی گفت ــ چرا از فرزام بدت میاد؟؟؟

بازم یادم انداختن حماقتی که چن سال پیش انجام دادم ....بازم بهم یاد اوری کردن که چ احمقی بودم ...

نگاهم ب رادان افتاد که مشتاقانه داشت منو نگاه می کرد

بالاخره که باید بهش میگفتم... چون همه می خواستن که بدونن چه اتفاقی برای من افتاده برای همین بهش گفتم

ــ جریانش مفصله ..... می خوایین گوش کنین؟؟؟

رادان ـ اره

جریان برمیگرده ب وقتی که من ۱۵ سالم بود و تازه ی سالی میشد که از پاریس برگشته بودمو با نادیا اینا صمیمی شده بودم .....

ما (نادیا/نازنین/روژان/من) ی قرار گذاشتیم که ههر هفته بریم شام بیرون ....

درسته اولش خانوادهامون قبول نمی کردن ولی بعدش قانع شدن که ما هفته ای ی بار برای خودمون خوش باشیم ........

همه ی قضیه هم از همین بیرون رفتنا شروع شد و باعث اشنایی منو (باحرص)فرزام شد....

بهم شماره داد منم چون زیاد با پسرای این جا اشنایی نداشتم قبول کردم  .. چون فکر می کردم همه مثل خواهرشون بهم نگاه می کنن یا دیگه خیلی پیش برن میان خواستگاری که جواب منم میشه نع...

ولـــــــــــی ...........

ی نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم ...

ــ  چن بار بهم اسرار کرد که باهم بریم بیرون ولی من هیچوقت قبول نمی کردم...تا این کهانقدر گفتو گفت که من باهات کاری ندارمو این جور چیزا راضی شدم برم خونشون....

وارد خونه که شدیم رفت و برای من ی لیوان شربت و برای خودش ی لیوان ویسکی اورد...

بهش گفتم نخوره ولی گوش نکرد ....

بعد از خوردن چند گیلاس ویسکی اخلاقش عوض شد توی چشماش نفرت لونه کرد....

اشک توی چشمام جمع شد....

برگشتم طرف رادان و گفتم ـــ میشه رادامشو بعد براتون بگم ؟؟؟؟؟

رادان که توی فکر رفته بود  با تکون دادن سرش قبول کرد که دیگه ادامه ندم......

حالم خیلی خراب بود تا حالا این جریان رو غیر از مهسا و ماهان و نادیااینا برای کس  دیگه ای نگفته بودم ولی نمی دونم چرا از این که تقریبا نصف جریان رو برای رادان گفته بودم احساس پشیمونی نمی کردم که هیچ احساس سبکی بهم دست داده بود...

ــ من میتونم برم خونه؟؟؟؟؟

رادان که توی فکر بود یهو با حرف من بخودش اومدو گفت ـــ چیزی گفتی؟؟

ــ گفتم میتونم برم خونه؟؟

رادان ــ البته ببخش اگه ناراحتت کردم ..راستی می تونم شمارتو داشته باشم؟؟؟؟؟

ـ البته ........۰۹۱۱ ....... (بقیش برا شما نیس دیگه )

رادان ـ اوکی ممنون ....میتونم بهتون زنگ بزنم دیگه؟؟؟

ــ این چه حرفیه البته که می تونید ..

رادان ـ  بازم ممنون

بعد از یکم دیگه طارف تیکه پاره کردن بلند شدیم وبعد از پرداخت صورتحساب از کافی شاپ خارج شدیم  ...

سوار ماشینم شدم وروشنش کردم و با تک بوقی که برای رادان زدم ب سمت خونه راه افتادم .....

همین که رسیدم خونه رکسانا پرید جلومو بغلم کرد و گفت ـ خوبی زن داداشی؟؟

خندم گرفت من قرار بود زن رادان و زن داداش رکسانا بشم ولی بجای این که بخندم ی لبخند زدم و به رکسانا گفتم ــ ممنون اجی ... حالا ولم میکنی برم تو اتاقم؟؟؟سرم درد میکنه ..

رکسانا با نگرانی  ـــ می خوای بریم دکتر ؟؟؟

ــ نه بابا دکتر چی چیه؟؟یکم استراحت کنم خوب میشم

رکسانا ـ باشه بیا برو استراحت کن

ـ اوکی من رفتم اتاقم اگه خواستی تو هم با عمو اینا امشب بیان خونمون ولی بابا نمیدونست که عمو اینا میان

رمان قلب یخی من10

رکی ـ عه؟؟؟؟...... اذیت نکن دیگه .... باید قبول کنی همین که گفتــــــم .. وگرنه من دیگه باهات حرف نمیزنم


ـ............


رکی ـ نخیــــــــــرم اون اصلا روحشم خبر نداره که من  از تو کمک می خوام ..........


ــ ................


رکی ـبزار من فقط تورو ببینم نشونت میدم .. خیلی عوضی شدی تازگیا ....


ــ ...........


رکی ـ اصلا کمک نخواستم .. انگار دختره داره برا دوس پسرش ناز میکنه .........


دیگه بیشتر از این کنجکاویم بهم اجازه نداد که خودمو ب خواب بزنم برا همین بلند شدم و نشستم روی تختو کش و قوسی ب بدنم دادم که رکی هول کرد.... وااااااا این دیگه چش شد؟؟؟؟


 رکی ــ خــــــــب .. ببین .. ام ... چیزه من دیگه نمی دونم امروز عصر ساعت ۵ تو کافی شاپ کنار شرکتت میبینیـــــــش همین  .... حالام قطع کن که بدبخت شــــــــــدم.....


ــ ..........


رکی ــ اره دقیقا ..... بـــــای ...


گوشی رو قطع کردو گذاشت کنار عسلی که کنارش بود


ــ خب نمی خوای بگی کی بود؟؟؟


رکی ـ اول ی قولی بده تا منم بگم!!!!!!


با تعجب گفتم ـ قول بدم؟؟؟؟؟ چ قولی؟؟


رکی ــ این که عصبانی نشی..........


ــ تو بگو من عصبانی نمی شم.........


رکی ـــ امـــــــــ ....... چیـــــــزه .... اخه میدنی چیه؟؟؟؟


..............


ــ رکی حوصلمو سر بردی بگو چــــــــــــی شده دیگـــــــه اه ه ه ه ه ه ه


رکی ـخب ... ام .... یادته من بهت گفتم یکیو برای کمک بهت در نظر دارم؟؟؟؟؟؟؟


 


ــ اوهووم .... چطور؟؟؟


 رکی  ـ او .. او .... او .. اون .. پسـ .... پسـره ....   رادانه..


منو میگـــــــــــــــــــــــــــــــی؟ یهو مثل کوه اتش فشان فوران کـــــــــــــــردم ............


ــ رکی تو چه غلطی کردیــــــــــــــــــــــــــــــــی؟؟؟همینم مونده که برم از اون داداش تو کمک بگیرم ...... عمرا اگه قبول کنم .........


                               *****


بالا خره انقدر این نازنینو روژانو رکسانا و نادیا باهام بحث کردن که منم کوتاه اومدم ...... قبول کردم که ساعت ۵ عصر رادانو توی کافی شاپ نزدیک شرکتش ببینم ...


ساعت ۳ بود که رفتم ی دوش یک ربعه گرفتمو موهامو سشوار کشیدم و رفتم سمت کمد لباسام .....


ی مانتو که بلندیش تا ی وجب بالا تر از زانو و ب رنگ یاسی بود برداشتم با ی شلوار جین سفیدو کفش پاشنه ۱۰ سانتی سفیدِبندی و با ی کیفست کفشم ....


رفتم جلو اینه موهامو پوش دادم و ی کریپس گل دار متوسط هم ب موهام زدم ی شال سفیدویاسی و توسی هم برادشتم و سرم کردم ...


ب خودم توی اینه قدی نگاه کردم ...


ارایش نداشتم برا همین ی خط چشم خوشگل پشت چشمای درشت توسیم کشیدم با ی رژ که رنگش از کالباسی ب قهوه ای میزو منم عاشق رنگش بودم ...


کیلید یکی از ماشینامو برداشتمو رفتم بسمت پارکینگ........


                          ****


وارد کافی شاپ که شدمی نگا ب اطرافم انداختم که دیدم خبری از رادان نیس ب ساعتم نگاه کردم ساعت ۵.۰۵دیقه بود ی پوزخند نشست رو لبم و ب سمتی از کافی شاپ که خلوت و ساکت بود رفتم و پشت ی میز دونفره نشستم .......


که بعد از مدتی اقا (همون رادان) اومد......




نظر بدینو منتظرم!

رمان قلب یخی من9

باباـ خــــب؟؟؟؟؟؟ میشنوم....


با این که میدونستم منظورش چیه ولی خودمو زدم ب اون راهو خیلی جدی گفتم


ـ چیو؟؟؟


بابا ی نگاه عاقل اندر صهیفانه بهم کردو گفت ـ این که کیو دوس داری؟؟.... پسر خوبیه؟؟؟؟.....چقدر میشناسیش؟؟؟


تا خواستم دهن باز کنم رکسانا ب حرف اومد


رکی ـ عمو جون؟؟؟


بابا ـ جانم عمو؟؟؟؟


رکی ـ می تونم ازتون ی سوال داشته باشم؟؟؟


بابا ـ بپرس دخترم .....


رکی ـ اگه اونی که ماهتیسا دوسش داره از فامیل و پسر خوبی باشه چی کار میکنید؟؟؟


با هر کلمه ای که از دهن رکسانا خارج میشد من بد تر گیج تر و گنگ تر میشدم .... ینی چی فامیل باشه؟؟؟


نکنه منظورش به ارمانه؟؟؟؟


نه بابا اون نمی تونه باشه با صدای بابا ب خورم اومدم


بابا ـ خوب معلومه اگه پسر خوبی باشه می تونن با هم ازدواج کنن .....


 می تونن با هم ازدواج کنن با برابر بود با <<باید با هم ازدواج کنن>>... که منو رکسانا زود منظورشو فهمیدیم ..


ی پوزخند زدم که بابا برگشت سمتم و گفت : خب؟؟ نگفتی؟؟؟؟؟


ــ اونقدری میشناسمش که بدونم ب درد زنگی می خوره یا نه (اره ارواح عمه ی دوم نداشتم )... مطمئن باشید پسر خوبیه ....


و با پوزخند ب بابا نگاه کردم ... وقتی بابا پوزخند منو دید جدی تر شد و با لحن محکمی گفت ــ می خوام ببینمش ...


یا امام حسیــــــــــــــن !!!!!حالا من این پسر خیالی رو از کجا گیر بیارم؟؟؟؟؟


ب خودم مسلط شدم و رو ب بابا گفتم اوکی دَدی مشکلی نیس ولی الان ی هفته فرصت بده ....


باباهم که فک کرده بود خیلی زرنگه و پسری در کار نیس(اخه نکه پسره الان کنارت نشسته)گفت


ــ نه !!!!!


با تعجب بهش نگاه کردم ـ چی نه؟؟؟!!!


باباـ ی هفته خیلی زیاده اگه تا دو روز دیگه نیاد باید با ارمان ازدواج کنی ....


اَ هــــــــــــــــــــــــــــــــــــه ..... اَهـــــــــــــــــه ....


حالم بهم خورد ارمان دیگه خر کیه؟؟


عصبانی شدم و با لحن تندی گفتم


ـ هه یهو بگو تو کلا تُو خانواده اضافی هستی و می خوام ردت کنم بری تا از دستت راحت شم دیگه ؟؟؟؟؟؟؟


بابا با ریلکسی تمام که منو جری تر میکرد گفت ـ هر تو دوس داری فک کن ....


رفتم توی فکر ....


ارمان پسرِ عمه ارشین بود ..


البته اینم بگمااا من عمه ندارم این عمه ارشینم عمه ناتنیم محسوب میشه چون وقتی  اوایل بابا بزرگم(بابای بابام) با مامان جون(مامان بابام) ازدواج کرده بودبچه دار نمیشدن برای همین  ی بچه از پرورشگاه اورده بودن تا بزرگش کنن و بعد چن سال خدا بهشون بابا ارین و عمو اریا رو (دوقلوبودنو) داد .....


تا ده سال پیش که بابا بزرگ مُرد هیشکی نمی دونست عمه ارشین بچه واقعی اونا نیست ولی وقتی ده سال پیش مرد توی وصیت نامش ذکر کرده بود که عمه ارشینو از پرورشگاه اوردن ..


که این موضوع از مهرو محبت این دو برادر ب خواهر ناتنی شون کم که نکرد هیــــــــــــچ ... چن برابرم کرد ....


ای بابا داشتم می گفتمـــــــا.....عمه ارشین دوتا بچه نچسب داره ب اسمای آرامه و آرمان ....


ارامه از بس فیس فیسوعه(از خود راضیه )  باما نمی گرده (بچه های فامیل ) ماهم زیاد باهاش کاری نداریم ....


و امـــــــــــــــــــا این ارمـــــــان از اون هف خطاست که همتا نداره من که خودم چن بار اونم اتفاقی مچشو گرفتم ... حالا دیگه خدا میدونه چن تا دخترو بد بخت کرده ..... بگذریم


این اقا ارمان چن سالیه که(ینی از سن ۱۸سالگی)خواستگار پروپاقرص من در اومده ....


این بابای منم عجب لقمه هایی برام میگیره هـــــــــااا...


..... از فرزام که متنفـــــــرم .... آرمان هم که تا اسم نحسش میاد عــــــــــقم میگیره ....


توی فکر بودم که با صدای بابا ب خودم اومدم


بابا ــ متوجه شدی؟؟؟


منم که از مرحله پـــــــرت ــ چیو؟؟؟؟


بابا لبخندی زدو گفت ــ این که دو روز بیشتر فرصت نداری اون پسره رو معرفی کنی ...


اون پسر رو با ی لحنه بدی گفت که نمی دونم چرا عصبانی شدم (از بس که خلی)


ــ اون پسره اسم داره کـ ...


بابا با ابرویی بالا پریده . پرید وسط حرفمو گفت : خب اسمش چیه؟؟؟


با لبخند کجی بهش نگاه کردمو گفتم ـ ایشالله دو روز دیگه میفهمید..


بعدشم بلند شدم و ب رکی هم اشاره کردم بلند شه و با هم ب سمت اتاقم راه افتادیم .....


وارد اتاق که شدیم رو کردم ب رکسانا و گفتم


ــ برو ی دس لباس راحتی بردار و بپوش ... پایین کمد وسطیه .. از بالا کشویه دومی .. همه ی لباساش تازس


رکسانا سری تکون داد و رفت سمت همون کمد


منم ی لباس خواب پوشیدم و با هم (رکی) روی تخت دراز کشیدیم رکسانا ب ثانیه نکشیده خوابش برد ولی منو فکرو خیال ولم نمی کرد ....


داشتم ب این فکر میکردم که از کی کمک بخوام که منو از دست این فرزام نجاتم بده؟؟؟


ب رادین بگم؟؟؟؟؟ نه نه اون زیادی بچس هنو ۲۳ سالشه ...ب ندیم (پسر خالم و داداش نادیا ) بگم؟؟؟؟؟ ... نه اونم زیاد ازش خوشم نمیاد...


توی همین فکرا بودم که خوابم برد ....


                                     ****


صبح با صدای حرف زدن رکسانا که داشت خیلی اروم با گوشی حرف میزد بیدار شدم ولی خودمو زدم ب خواب


....


هر چی بیشتر حرف میزد منو کنجکاو ترو گیج تر میکرد ......


رمان قلب یخی من8


ـــــ ایــــــــــــــــــــــــــــــــــــی خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااا


ای الهی لال بشی ماهتی الهی بمیـــــــــــــــری من راحت شم از دستت ......


این حرفت چی بـــــــــــــود دیگه؟؟؟؟؟؟؟؟


خدایا منو بکش راحتم کــــــــــن.....


اع اع اع دیدی چی شد؟؟؟؟؟؟ برگشتم  جلوی بابا و مامانو اووون فرزام احمق و باباش گفتم من قصد ازدواج ندارمو یکی دیگرم دوس دارم ..........


(الان با رکی و نادیا و روژان و نازنین رفته بودیم بیرون داشتیم با هم حرف میزدیم)


رکی ـ اهـــــــــــــــــــــــــــــه بابا ۵ مین خفه شو سرم رفت بسه دیگه ......... بزار ببینیم چی به فکرمون میرسه


با این حرف رکی دیگه رسما خفه شدم چون کم کم داشت عصبانی میشد.....


نادیا با بی خیالی گفت ـ خو معلومه دیگه باید کسی که دوسش داریو ب بابات اینا معرفی کنی همین..


با حرص بهش نگاه کردمو گفتم ـــ وای چ خوب شد تو گفتی اخه نه این که خریدنیه برا همین شما صبر کنید من تا سر کوچه برم بیام ......


نازنین که خندش گرفته بود گفت ـ ای بابا بسه دیگه بشینید فکر کنید ببینیم چکار میتونیم بکنیم


رفتم توی فکر ..... خدایا خودت کمکم کن .....


رکی ی دفعه ای گفت ــ آهــــــــــــــــــــــــــــــــــان


که من از ترس زود از روی صندلی بلند شدم و روژان و نازنین هم هم دیگه رو بغل کردن


رکی که خندشم گرفته بود به من که با حرص نگاش میکردم گفت ـ واااا خو ی دفعه ای یادم اومد دیگه .....


ـ بنال ببینم چی می گی ...


رکی ـ چون میدونم عصبانی هستی چیزی نمی گم بهت


...... اهم اهم ..... میگم چطوره بریم  ب یه پسری که مورد اعتماد باشه بگیم ی مدتی بیادو نقش نامزدتو بازی کنه بعدشم که ی مدت گذشت می گید همدیگرو نمی خواید .......


ـــ اوهـــــــــوم راست میگی ولی ی سوال دیگه باقی می مونه برامون


نازنین ـ اونم این که این اقا پسره مورد اعتماد کی باشه؟؟؟؟؟


رکی یکمی فکر کردو یهو گفت


رکی ـ یافتمــــــــــــــــــــــش!!!!!!!!!!!!!!!


منو روژآن باهم ـ کی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!۱


با لبخند مرموزی گفت ـ حلا بعد از کسب اجازه بهتون میگم ....


مشکوک بهش نگاه کردم که ی چپ چپ بامزه اومد بهم


......


بلند شدیم و نازنین رفت صورتحساب میزو حساب کردو رفتیم سوار ماشینامون شدیم که بریم خونه هامون .....


ب دوست بابا سپرده بودم که ی خونه ۲۰۰ یا ۱۵۰ متری برام پیدا کنه که بخرمش ......


ب رکی گفته بودم که امشبو بیاد خونمون و اونم قبول کرده بود  برا همین مستقیم ب سمت خونه خودمون روندم....


ماشینو وارد پارکینگ کردمو پارکش کردم ......


همین که وارد خونه شدم بابا رو دیدم ......


همین که خواستم راهمو کج کنم و بسمت اتاقم برم صدای بابا باعث شد که از حرکت وایستم ....


چشمامو بستم و دستامو مشت کردم چن تا نفس عمین کشیدم و بعد ب سمت بابا برگشتم


ـ بله؟؟؟


باباـ می خوام باهات حرف بزنم.....


با نگرانی ب رکی نگاه کردم که چشماشو بستو با لب خونی فهمیدم که گفت نگران نباشو برو


 ـ لباسمو عوض کنم اومدم ....


و زود بسمت اتاقم دویدم ....


ست اتاقم بنفشو مشکی بود ولی چون من زدم کلا داغونش کردم زنگش و دیزاینش تبدیل شد ب رنگ نقره ای و توسی گلبهی ......


وارد اتاقم شدم و لباسمو از تنم کندمو هر کدومو ی طرف پرت کردم و ی دست لباس راحتی پوشیدم و باز با حالت دو خودمو رسوندم پیش بابا که توی سالن پزیرایی روی مبلا نشسته بودو رکسانا هم کنارش بود ....


با دیدن رکسانا نفسی از راحتی کشیدم .....


ولی همین که بابا  ب حرف اومد باز اون نگرانی اومد سراغم..........


ادامه دارد...........


رمان قلب یخی من7

 دستمو شستم ولی همین که برگشتم ....

فرزامو دیدم که تکیشو داده ب دیوار و نگام می کنه ...

لحظه اول که دیدمش جاخوردم .... ولی خیلی زود خودمو جمع و جور کردم و ب خودم مسلط شدم و از کنارش رد شدم ک صداشو شنیدم

فرزام ـ ماهتی ؟؟؟؟؟ ...... ماهتیسا صبر کن من باید دلیل کارمو بهت بگم .... ماهتیسا صبر کـــــــن

وقتی دید توجهی بهش ندارم اومدو دستمو گرفت ولی با نگاهی که من ب دستش کردم زود دستشو عقب کشید

ـ من با شما کاری ندارم اقای فروزانفر ...... خداحافظ و امید وارم دیگه دیداری با هم نداشته باشیم

فرزام ـ ماهتیـ......

ـ ببخشید ولی من خانم رادفر هستم جناب فروزانفر ....

و ب راهم ادامه دادم کمی که جلو تر رفتم دیدم روژان اینا دارن نهارشون رو میخورن ......

همین که رسیدم سر میز نادیا گفت ـ کجا بودی ی ساعته؟؟؟؟

ـ دستامو میشستم ....

نادیا نگاهی ب طرف روشویی انداخت که همون لحظه فزرام با حالتی کلافه از اون جا خارج شد

نادیا برگشت سمت من و با حالت مشکوکی گفت ـ اهـــاناونوقت فرزام اونجا چی کار داشــــت؟؟؟؟؟؟؟؟

همین جمله کافی بود که غذا بپره توی گلوی روژان و نازنین ......

برای هردوشون اب ریختم و دادم دستشون که ی نفس سرکشیدن

همین که ابشون تموم شد برگشتن طرف نادیا و همزمان گفتن ـ هـــــــــــــــان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!

خندم گرفته بود ولی بُرُوز ندادم .... و در حالی که قاشقمو پر میکردم جواب نادیا رو دادم

ـ هیچی دستمو شسته بودم همین که خواستم بیام جلوم سبز شدو خواست باهام حرف بزنه که منم راهمو گرفتمو اومدم .... همـــــــــین .....(نگاهی بهشون کردم که دیدم متعجب دارن نگام می کنن).... چیـــه؟؟؟؟؟؟!!!!!!...... چی شده که شما تعجب کردین؟؟؟؟؟؟؟!!!

نازنین ـ وااااااا ..... خو تعجب هم داره دیگه نیم ساعت پیش می خواستی خرخره ی همین طرفو(فرزام) بجوی حالا اومدی انقدر ریلکس داری غذا می خوری ......از نظر تو این تعجب نداره؟؟؟؟؟؟؟

ـ نه!!!.....

نازنین سرشو تکون داد و با غذاش مشغول شد

                                   ************

ساعت ۲ بود که رفتم خونه ...

همین که وارد خونه شدم مامانو بابا حرفاشون رو قطع کردن ...

از فضولی در حال انفجار بودم .........

مستقیم بدون این که حرفی باهاشون زده باشم ب سمت پله ها رفتم روی اخرین پله بودم که حرفاشون باعث تعجبم شد...

 باباـ امروز توی شرکت جدید بودیم که فرید در مورد ماهتیسا ازم سوالی پرسید

مامان ـ مگه چی پرسید

بابا ـ پرسید قصد ازدواج داره یا نه!!!!!!!! منم که تعجب کرده بودم گفتم ن بابا فرید جان این دختر من هنوز بچس فکر این چیزا نیس که ......

مامان ـ وااااااا ........ ینی چی ؟؟؟؟؟

باباــ امممم ..... چیزه .... اخه میدونی چیه ؟؟؟؟

مامان ـ واااای ..... ارین زود باش حرف بزن دیگه مردم از فضولی

از حرف مامانم خندم گرفته بود ولی با حرف بابا کلا ب هم ریختم و با اخرین سرعتم خودمو رسوندم پیش بابا

باباـ هیچی دیگه ... بعد از یکمی مقدمه چینی ماهتیسارو برای فرزام خواستگاری کرد ...

با عصبانیت و حرص گفتم ـ ی بار دیگه تکرار کنین چی کار کرد؟؟؟؟؟؟

بابا نگاه شرمنده ای بهم کرد ـ تو رو برای فرزام خواستگاری کرد و ازم برای فردا شب اجازه خواست منم قبول کردم

با حرف اخر بابا دیگه امپر چسبوندم ـ چـــــــــــــــــــــــــــــی؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!.......... ینی انقدر جاتون رو تنگ کردم که ب فکر شوهر دادنم افتادین؟؟؟؟؟

با ی پوزخند اضافه کردم ـ من همین فردا ی خونه برای خودم می خرم

و ازشون دور شدم و با دو خودمو ب اتاقم رسوندم و در اتاقمو محکم کوبیدم ب هم و درشم قفل کردم......

                                   ***************

از دیروز که وار اتاقم شدم ودرو قفل کردم   از اتاقم خارج نشدم با همون لباس دیروزی نشستم روی تختم و ب دیوار رو بروم زل زدم ....

حتی خواب هم باهام قهر کرده .....

 توی ۱۵ سالگی فرزام ....

از ۱۵ سالگی تا ۱۹ سالگی فکر و کابوس فرزام .....

و حالام که ۲۰ سالگی خود فرزامـــــــــــــ

خسته شدم از دستش ..... خستــــــــــــــــــــــه

دیگه داشتم جیغ میزدم

ـ میفهــــــــــــــمید؟؟؟؟؟؟..... خستم کردیــــــــد همتون ....

از همتون متنفـــــــــــــــــرم ... متنفــــــــــــــــر

...

نمی تونستم ی جابشینمو فقط داد بزنم برای همین بلند شدم و هر چی که دَم دستم بودو پرت کردم ب دیوار گوی خوشگلمو که از اولین اُردوم گرفته بودمو پرت کردم طرف اینه ی میز ارایشم .. که با صدای وحشتناکی شکست ....

یکی ب در میکوبید ولی نمی دونم کی ..... صدا ها داشت برام گنگ میشد که دای شکستن در اومدو بعدشم ی مرد وارد اتاق شد ........

و برای من همه چیز شد سیاهی ... سیاهی مطلق .....

*******

صدای گریه میومد ولی نمیدونم کی گریه میکرد .....

هر کی که بود صداش خیلی رو مخم یورتمه میرفت .....

چشمامو اروم باز کردم ولی نور چشممو زد برای همین زود بستمش

با صدایی که سعی کردم کمی بلند باشه ب زور گفتم ـ چراغو خاموش کنیــــد...

با شنیدن صدای خودم کم مونده بود از تعجب شاخ دربیارم  صدام کاملا گرفته بود ...

صدای کلید برق اومد وقتی چشمامو باز کردم همه جا ب نظر سفید بود ...

با گنگی داشتم ب اطراف نگاه میکردم که احساس کردم یکی منو کشید تو بقلش وقتی دقت کردم دیدم رکساناست که منو تو بقلش گرفته و داره زار میزنه ...

ازش جدا شدم و اشکاشو پاک کردم و بهش گفتم

ـ هیــــــش .... چرا گریه می کنی اجی خوشگله؟؟؟؟

رکسانا ـ اخه نمیدونی .....

پریدم وسط حرفش ـ من چیو نمیدونم؟؟؟؟

ی صدای اشنایی گفت ـ خسته نشدی از بس خوابیدی؟؟؟؟؟

ب گوشام اعتماد نداشتم با ناباوری ب رادان نگاه کردم که دیدم داره با ی لبخند کج نگام میکنه....

ـ نـــــــــــــــه!!!!!!!!!!!!!!!!!

رادان که معلوم بود خندش گرفته بود گفت ـ چی نه؟؟؟؟؟

با گیجی گفتم ـ هــــان؟؟؟؟؟؟

که دیدم رکسانا زد زیر خنده منم خندم گرفته بود از این همه خنگ بازیم

برای همین دوتا صرفه ی مصلحتی کردم و رو ب رکی با صدایی که خنده توش موج میزد گفتم ـ ببند نیشتو بچه

برای اولین بار صدای قهقه ی رادانو شنیدم .....

اخــــــــی .... اونم مثل من وقتی می خندید رو گونش چال میشد ولی با این تفاوت که برای من ی طرف صورتم بود ولی برای رادان دو طرف صورتش

با ب یاد اوردن اخرین چیز هایی که شنیدم رو ب رکی با لحن جدی گفتم

ــ ی سوال دارم ازت

رکی ـ  بپرس

ـ من اخرین بار توی اتاقم بودم ولــــــــی خو اخه الان این جام  ...

پرید وسط حرفم و گفت ـ چون بیهوش شده بودی  اوردنت بیمارستان .......

شما هم ناقابل ی هفته تو خواب ناز بودی

ـ ینی چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟

رکی ـ ینی این ک شما بدلیل شوک عصبی که بهت وارد شده بود ی هفته بیهوش بودی....

                                         ****

امروز روز سومیه که ز بیمارستان مرخص شدم  هیچوقت اولین روزی که ب خونه اومدم رو یادم نمیره .......

تازه چن ساعتی میشد که  خونه رسیده بودم که مامانم اومد گفت مهمون اومده و برم پایین وقتی رفتم پایین و وارد سالن پزیرایی شدم ...

فرزام و پدرش (فرید) رو دیدم که نشستن روی مبلا وقت منو دیدن ب احترامم بلند شدن رفتم با اقا فرید دست دادم ولی ب فرزام هیچ اعتنایی نکردم

همین که نشستم روی مبل اقا فرید شروع کرد ب حرف زدن

فریدـ خب عروس گلم  ما کی خدمت برسیم برای امر خیر؟؟؟

با نقاب خونسردی که جلوی قیافه ی عصبانیم رو گرفته بود و با ابرویی بالا پریده گفتم ـ ببخشید متوجه نشدم عروستـــــــون؟؟؟؟؟؟؟

 فریدـ اره دیگه دخترم مگه نمیدونستی که قراره عروس خودم بشی؟؟؟

ـ اونوقت کی این حرفو ب شما زده؟؟؟؟؟

فرید ـ خب من از پدرت اجازه گرفته بودم برای خواستگاری که تو حالت بد شد

با پوزخند گفتم ـ ببخشید ولی من  قصد ازدواج ندارم و درضمن کس دیگه ای رو هم دوس دارم

بلند شدم و از جلوی قیافه ی فرزام که از عصبانیت قرمز و بقیه هم متعجب ب من نگه می کردن رد شدم و ب اتاقم رفتم ......