دلم برای خودمو فرزام گرفـــــت!!!!
از لحاظ مالی مشکل نداشتیم که هیچ ... زیاد هم داشتیم ولی هیچ شادی و خنده ای توی خانواده نداشتیــــــــم...
رفتم از اشپزخونه بیرون و فرزامو صداش کردم
_فرزام؟؟
فرزام از اتاقش خارج شدو گفت _بله؟؟
_میشه باهات حرف بزنم؟؟؟؟
فرزام سرشو تکون دادو اومد نشست روی کاناپه...
منم رفتم نشستم روبه روش...
_می تونم بدونم چرا فامیلیت فروزانفره نه رادفر؟؟؟؟
فرزام _ چون مامان وقتی من 10 ساله بودم با فرید ازدواج کرده بود....
اوپــــــــــــــــــــــ ـس....
_مامان ازدواج کرده بود؟؟؟
فرزام _ اره ولی هیچ وقت عاشق فرید نشد.....
_یه ســـــــــــــــوال دیگه هم دارم....
فرزام_بپرس وروجک...
درحالی که خندم گرفته بود با لحنی که خندم گرفته بود گفتم ...
_چی شده بود که بابام بهم گیر داده بود تا با تو ازدواج کنم؟؟؟؟؟....
فرزام_فرید فکر نمی کرد که تو دختر مامان باشی .... با صدایی که خنده توش موج میزد ادامه داد .... اخه تو رو با رکی اشتباه گرفته بود ....
با بهــــــــــــــت بهش نگاه کردم.....
_نـــــــــــــــــــــــ� �ــــــــــــــــــــــــ� �ه!!!!!....ینی تو رکی رو دوس داری؟؟؟؟
فرزام که فهمیده بود سوتی داده زود خودشو جمع و جور کردو با تته پته شروع کرد به لاپوشونی کردن که بد تر زد چشمشم خراب کرد ..
فرزام _ نه .... ینی اره ..... خو. نه در اون حداااااااا... در حدی که با هم حرف میزنیم ....نــــــــــــــه ..ینـــــــــــی....اوفـــــ ــــــــــــــــــــ...اصل� � ولش کن.
با شنیدن حرفای فرزام پوکیدم از خنده ... اخه انقدر با مزه هول شده بــــــــــــــــــود.......
خندم که تموم شد یاد خونه افتادم رو کردم به فرزام که از تغییر حالت من تعجب کرده بود گفتم ...
_میتونی برام یه خونه پیدا کنی؟؟؟
فرزام _ خونه؟؟!!...خونه برا چی؟؟؟
_می خوام از خونه بابا بیام بیرون....
فرزام یهو جدی شدو گفت_ بی خود!!..... شما همون جا می مونی....
_نمی خوام .... نمی تونم تو خانواده ای زندگی کنم که ازشون نیستم...
فرزام اخماشو تو هم کشیدو گفت_ینی چی از اونا نیستی؟؟؟؟....تو دختر ارین دارفری.....از خون ارین رادفر هستی بفهـــــــــــــم..
_اره من فقط دختر ارین رادفرم ولی دختر پریا که نیستم... هستم؟؟؟
فرزام_بالاخره هر چی باشه اون تو رو 19 یا 20 سال بزرگت کرده....
_اره خب .. ولی...
فرزام پرید وسط حرفم و با لحن محکمی گفت_ولی و اما و اگر هم نداریم.... این بحث همین جا تموم میشه....
معدم داشت ضعف می رفت .... به ساعت که نگاه کردم اه از نهادم بلند شد.... ساعت11.30 دیقه بود و نزدیک نهار ...
باید میرفتم خونه پس برای همین بلند شدم و بعد از خداحافظی که از رادان کردم بسمت خونه براه افتادم.........
****
با رسیدن به خونه استرس گرفتم ولی بازم مثل همیشه نقاب خونسردمو روی استرسم که از چشمام مطمعا" معلوم بود گذاشتم و در ورودی رو با کلید دستیم باز کردم...
با باز شدن در همه ی سر ها (مهسا ماهان .سپنتا . ساینا.سعید . شروین.شیداومامان و بابا)بسمت در وردی برگشت ...
سرمو انداختم پایین و با سلام ارومی دادم خواستم برم بالا که صدای بابا باعث توقف من تو اولین پله شد....
بابا_از دیشب کدوم قوری بودی هـــــــــــــــــــــان؟ ؟؟
با خونسردی برگشتم سمتش و پوزخندی بهش زدمو _برات مهمه؟؟؟
بابا _ تو فک کن اره ...
_ من از این به بعد هیچ فکری درباره ی شما نمی کنم...
احساس کردم که یه طرف صورتم سوخت....
با ارامش سرمو بالا اوردم و با لحن سرکش همیشگیم گفتم_هه.... چیشد؟؟ بهتون بر خورد اقای رادفر؟؟؟؟پسر چشم ابی که مامانم عاشقش شده بود؟؟؟؟؟مردی که در حق مادرم اخرِ نامردیو کردی؟؟؟؟مامانم بس نبود که میخوای منم زجر بدی؟؟؟؟ می خوای مثل اون منم بمیرم تا راحت شی از دستم؟؟؟
یهو بابا گلدونی که کنارش بودو برداشتو بسمت دیوار کنارش پرت کرد که هزار تیکه شد و برگشت سمت منو با حرص و عصبانیت گفت
بابا_ تو فکر کردی من دوس داشتم طلاقش بدم؟؟؟؟خودم خواستم که زجرش بدم؟؟؟..به ولله .. به مولا قسم من نخواستـــــــــــــم.....(با بغض گفت)منه عوضـــــــــــی دوسش داشتم .... می فهمی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!...
احساس ضعف شدیدی میکردم .... یه دستمو گرفتم به نرده و یه دستمو هم گذاشتم روی سرم که گیج میرفت....
یهو احساس کردم که بدنم داره شل میشه و در اخرین لحظه دیدم که بابا به سمتم هجوم اورد تا منو بگیره ولی من چشمام بسته شد....
چشمامو که باز کردم دیدم بابا و پریا و فرزام و رادان کنار تختم موندن همین که متوجه چشمای بازم شدن
فرزام خودشو بهم رسوندم اون دستی که توش سرم نبود رو گرفتو با نگرانی گفت_خوبی خواهر گلم؟؟؟؟
با بی حالی_من چم شده ؟؟
رادان از اونطرف با تمسخر گفت_هیچی چیزی نبود فقط جنابعالی تقریبا یه روز بود که چیزی نخورده بودی برای همین ضعف کردیو بیهوش شدی
اخمامو کشیدم تو همو گفتم_ کِی مرخص میشم؟؟؟
فرزام _باید سرمت تموم شه
سرمو تکون دادم و بدون توجه به بقیه چشمامو بستم
.....
سرمم که تموم شد بسمت خونه رفتیم
****
الان دو ماهی از روزی که اون اتفاقات برام افتاده میگذره و امتحانات دانشگاهمم تموم شده
امروز ساعت 6غروب با رادان قرار دارم چون گفته مهمی باهام داره
نمی دونم چرا ولی انگاری احساسم داره نسبت به رادان عوض میشه دیگه اون احساس برادرانه رو نسبت بهش ندارم ... والبته عاشقشم نیستم
کلا چن روزیه که بخواطر این موضوع که حسم به رادان چیه عصبیم
رابطم هم با پریا و بابا نسبتا خوبه ولی اخلاقم با مهسا و ماهان فرقی نکرده
رفتم از اتاقم بیرون و خودمو با شروین مشغول کردم که دیدم صدای صرفه میاد سرمو که بلند کردم یه لبخند نشست رو لبم _سلام بر داداش ماهان
ماهان_چه عجب شما مارو هم دیدی!!
_بیشین بینیم باوا
ماهان_ بیا نسشتم رو مبل
ونشست روی مبل که صدای شروین اومد که رو به ماهان گفت_بابا ژون منظول عمه این بود که بلو اونطلف بزال باد بیاد (بابا جون منظور عمه این بود که برو اونطرف بزار باد بیاد)
با دهن باز داشتم به شروین نگاه میکردم که شیدا از اشپز خونه بیرون اومدو منو دید
شیدا_ موش نره تو دهنت؟؟ ببند بابا اون دهنو چی شده مگه دهنت باز مونده؟؟
برگشتم سمت ماهان و سری از روی تاسف براش تکون دادمو گفتم_نچ نچ نچ ماهان برات متاسفم واقعا این چه زنی بود رفتی گرفتی؟؟؟
ماهان_ هعـــــــــی خواهری دس رو دلم نذار که خونه.... تو خونه یه اب خوش از گلوی من پایین نمیره از بس که این مادرو پسر پدرمو در میارن
_کوش؟؟
ماهان_ چی کوش؟؟
_ پدرت دیگه ... مگه نمی گی پدرتو در میارن؟؟؟
ماهان خواست جوابمو بده که حواسم رفت سمت شیدا
شیدا بسمتم هجوم اورد که مثلا منو بزنه و وقتی داشت میومد با حرص هم حرف میزد
شیدا_ من زن خوبی نیستم برا داداشت دیگه اره؟؟؟.... نشونت میدم .... الان که موهاتو دادم دستت می فهمی
با ابروی بالا پرید موندم سر جام و قارد گرفتم که شیدا هم اومدو اونم برا من قارد گرفت چون اونم کلاس های رزمی رفته بود همین که خواست مشتشو بزنه تو شکمم دستشو گرفتمو جوری پیچوندم پشتش که دردش نیاد و در گوشش گفتم_ بپا نچایی اجی
و دستشو ول کردم همین که خواست باز بیاد سمتم پریا اومدو گفت_ اع اع مگه بچه شدین شماها؟؟؟؟بس کنید دیگه
شیدا رو کرد به ماهانو گفت_ اقا ماهان به حساب شما هم شب رسیدگی میشه که بعد انگار فهمید چی گفته لبشو گاز گرفت که منم نامردی نکردمو برگشتم سمت ماهان که داشت با چشمای گشاد شده به شیدا نگاه میرد با شیطنت گفتم_ ماهان گاوت شیر داد امشب شیدا قراره حاملت کنه
مامان پریا لبشو گاز گرفت تا نخنده و با تکون دادن سرش بسمت اشپزخونه و پیش اسیه و مونا خانوم اینا رفت
برگشتم به ماهان نگاه کردمو باهم زدیم زیر خنده که شیدا بد تر خجالت کشیدو قرمز شد و با حرص به ما نگاه کرد...
ساعت 4 بود که رفتم یه تیپ توسی مشکی زدم و با برداشتن کیلید بنزم راه افتادم سمت بام تهران چون فعلا زمان زیادی تا 6داشتم
رفتم و سوار ماشین شدم و بسمت بام تهران روندم
ساعت5 رسیدم بام تهران و از ماشین پیاده شدم
رفتم و نزدیک دره موندمو نفس عمیق کشیدم که احساس کردم صدای حرف زدن دو نفر میاد
خوب که گوش دادم دیدم صداها برام خیلی اشنان..
با برگشتن من بسمت عقب تموم دنیام روی سرم اوار شد نفسم بند اومده بود و احساس نفس تنگی داشتم...
____________________________________________
نه این امکان نداشت مگه من ساعت 6 باهاش قرار نداشتم؟؟
پس اون نمی تونست رادان باشه
امکان نداره که رادان با دختر دیگه ای رابطه داشته باشه
ساعت6 جلوی کافی شاپ بودم
وارد که شدم رادانو دیدم که نشسته رو صندلی ای که پشت یه میز دو نفره بود
رفتم نشستم رو به روش و بدون کلامی حرف سرمو تکون دادم که اونم همین کارو کرد
خیلی سرد گفتم_ میشه بدونم چیکار داشتی باهام؟؟؟
رادان _ دوس ندارم مقدمه چینی کنم سریع میرم سر اصل مطلب
_خب؟؟
رادان_ می خوام ازدواج کنم
_ خب ازدواج کن به من چـِ...
اولش نفهمیدم که چی گفته ولی وقتی فهمیدم نظورش چیه حرفی که می خواستم بزنم تو دهنم ماسید و گنگ بهش نگاه کردم که ادادمه داد
رادان_ اگه یادت باشه قبلا دختر داییمو دوس داشتم .... می خوام باهاش ازدواج کنم .... الـ... البته .... البته بعد از این که از تو جدا شدم...
از روی میز بلند شدمو با گفتن این که ««بهتر همین امشب بیاید برای مطرح کردن بحث جدایی »»و بدن خداحافظی از کافی شاپ زدم بیرون
احساس می کردم که قلبم دستور ایست داده
انگار مغزم تازه تازه داشت حرف های رادانو حلاجی و تجزیه تحلیل می کرد....
نمی دونم چرا ولی حسم خیلی بد بود ...
احساس میکردم که با من بازی شده ....
ماهتیسا حقته !! مگه قرار نبود که دیگه قلبت برای هیچکسی ویبره نره؟؟
پس باید تاوانشم پس بدی ....
****
لباسامو با یه دست لباس مشکی عوض کردمو نشستم جلوی اینه ....
وقتی رسیدم خونه رفتم و به پریا و بابا گفتم که امشب قرار عمو اینا بیان خونمون...
نمیدونم چرا ولی می خواستم که حرص رادان رو دربیارم برای همین نشستم و لوازم آرایشمو برداشتمو یه خط چشم متوسط و یه سرمه هم بالا و توی چشمام کشیدم و با رژ گونه و رژ کالباسی ارایشمو تکمیل کردم ....
به خودم که توی اینه نگاه کردم یه لبخند نشست روی لبم .....
خیلی خشگل شده بودم(پپسی کولا چند؟؟؟کم برا خودت پپسی باز کن پپسی گرون میشه)
چشمای توسیم امشب برق خاصی پیدا کرده بودن....
دانشگاهمم که دیگه نزدیک امتحانات بود و باید میشِستمو شروع میکردم به خر زدن تا همشونو حفظ کنم....
توی فکر بودم که با صدای احوال پرسی ای که از پایین میومد به خودم اومدم.....
از پله ها که رفتم پایین نگاه همه برگشت سمتم و باعث شد زنعمو با تعریف کردن از من بیاد سمتم ...
پوزخندی زدم و به رادان نگاه کردم که احساس کردم برای چن ثانیه ای میشه که میخ من شده ...
نگاهم به رکسانا افتاد و یاد سوتی فرزام که گفته بود از رکسانا خوشش میاد افتادم ولی با نگاه کردن به چشمای غمگینش فهمیدم که رادان به رکی همه چیزو گفته وقتی همه نشستن روی مبل ها بهترین فرصت بود برای شروع بحث ...
به رادان نگاه کردم که وقتی دید من دارم بهش نگاه میکنم بدون هیچ اشاره ای روشو ازم گرفت ...
دیگه نمیتونستم تحمل کنم برای همین با صرفه ی مصلحتی که کردم همه رو متوجه خودم کردم و شروع کردم به حرف زدن
اول از همه لبخندی زدم و گفتم: عمو جون خوش اومدید ولی دلیل این که الان هممون دور هم جمع شدیم اینه که ....
نگاهی به رادان کردم که سرشو انداخت پایین و ادامه دادم:اینه که منو رادان با هم به تفاهم نرسیدیم....
جمع برای 2 یا 3 مین توی سکوت فرو رفت ولی بعدش عمو و بابا ...
ولی بعدش عمو و بابا بحرف اومدن
بابا_ مگه الکیه که داری میگی به تفاهم نرسیدیم؟؟؟
عمو_ عمو جان بهتر نیست که یکم بیشتر در این مورد فکر کنید؟؟؟
_پدر من عموی من . من وقتی میگم با این گل پسر به تفاهم نرسیدم ینی به تفاهم نرسیدم.....
بابا_تو غلط می کنی!! مگه ما علاف شماها هستیم هـــــــان؟؟؟
عمو_آرین اروم باش داداشم ....
_نه بزارید حرفشو بزنه......بزارید ببینم تا کی می خواد ادامه بده که به جای من تصمیم بگیره....
بابا_دختره ی احمق .....
خنده ی هیستریکی کردمو گفتم_اره خب راست میگید دیگه من احمقم.....حق با شماست...
بابا که دید دارم همینجوری جوابشو میدم پاشد و اومد سمتم و یه سیلی زد تو گوشم...
با پوزخندی صورتمو برگردوندم سمتشو گفتم_افرین بازم بزن شاید دلت خنک بشه....
عمو_ماهتیسا بهتره بری تو اتاقت.....همین الان...
اخمامو کردم تو همو بسمت طبقه ی بالا و اتاقم رفتم...
روی تختم نشسته بودم و به دیوار رو به رو زل زده بودم که در اتاقم به صدا در اومد.....
_بفرمایید
رکسانا وارد اتاقم شدو درو پشت سرش بست
اومد نشست روی تخت کنارمو گفت_نکن این کارو با خودتون ماهتیس
با پوزخندی گفتم_ کدوم کارو میگی رکی؟؟؟؟
رکی_ خودتو نزن به اون راه ..... تو نباید بزاری که رادان وارد باطلاقی که الهه براش ساخته بشه .... میفهمی؟؟؟
_برا من صداتو نبر بالا ..... دختر عمومی درست.... مثل خواهرمی درست...... بیشتر از جونم دوست دارم اونم درست .... ولی ببخشید کارهای برادر جنابعالی به من هیــــــــــچ گونه ربطـــــــــی پیدا نمی کنه بزار اون داداش احمقت هر کاری دلش می خواد انجام بده....
اشک توی چشمای رکسانا جمع شدو گفت_ خیلی نامردی ماهتیسا.....توی این چن سال خیلی فرق کردی .... انگار قلبت یخ زده ....از سرمایی که توی چشماته ادم یخ میبنده ....دیگه اون دختری که من 10 سال پیش میشناختم نیستی ..... انقدر فرق کردی که حتی بعضی موقع ها نمیشناسمت....یعنی کار خیلی سختی ازت خواستم که می گی نمیتونی؟؟؟....تویی که .....
پریدم وسط حرفشو با حرص گفتم_ اره اره اره ... من دیگه اون ماهتیسای احمق گذشته نیستم.... الان عاقل شدم ... میدونی چرا؟؟؟؟ ... چون انقدری توی این چند سال تجربه بدست اوردم که بدونم تو زندگی رادان اضافم..... وقتی یکی میاد بهم میگه میخوام ازت طلاق بگیرمو برم با یکی دیگه ازدواج کنم چون عشق قدیمیمه و هنوزم دوسش دارم باید برم کنار ... باید عقب نشینی کنم...... بین منو رادان هیچ علاقه ای وجود نداشت و نداره و نخواهد داشت ..... می فهمی؟؟؟؟؟
امپرم بدجور چسبیده بود ...... انقدر که میخواستم همه چیزو بزنمو بشکونم تا دلم اروم بگیره....
انگار من مامان یا پرستار رادانم که میاد بهم میگه باید رادانو نجاتش بدی ....
اه ه ه ه ه ه ه ه......تو روحت رادان!!!
رکسانا_ نه تو عاقل نشدی بلکه از یخ شدی..... انقدری که حتی نمیدونی اگه رادان با الهه ازدواج کنه بدبخت میشه.....این تویی که باید بفهمی و اتفاقات اطرافتو درک کنی..... واقعا برات متاسفم .... نه نه برای تو متاسف نیستم برای خودم متاسفم که دربارت اشتباه فکر میکردم ..... فکر میکردم مهربون تر از این حرفایی ..... فکر میکردم اونی که توی سینت میتپه قلبی از جنس مهربونی و محبته نه از سنگ و یخ.......
و از اتاق خارج شد
خودمو پرت کردم روی تختمو پاهامو توی شکمم مچاله کردم
دیگه طاقت نداشتم....
نمیتونستم تحمل کنم....
چقدر باید بهم اَنگ قلب یخی زده میشد؟؟؟
چقدر باید بهم می گفتن که از جنس یخ و سنگم؟؟؟
درسته که اخلاقم توی این چند سال عوض شده بودو جدی تر شده بودم....
ولی قلبم مثل همیشه بود یخ نزده بود ....
اگرم زده بود با گرمای وجود رادان همش اب شده و رفته پی کارش....
دیگه نمی تونم
خدایاااااااااااااا یعنی تو فقط منو برای این خلق کردی که همیشه توی عذاب باشم؟؟؟؟همیشه یه چیزی بچسبونن تنگمو صدام درنیاد؟؟؟؟
دیگه بریدم
خسته شدم
نمیتونم
نه یعنی دیگه نمیکشم
توی همین فکرا بودم که با احساس این که یکی داره موهامو نوازش می کنه به خودم اومدم
توجه که کردم دیدم پریا داره موهامو ناز میکنه
وقتی دیدم که داره نگاهم میکنه بلند شدمو به اغوش مادرانش پناه بردم
_ مامان پریا ....... اخه من چرا باید انقدر عذاب بکشم؟؟؟؟چرا همه بهم میگن که قلبم یخه؟؟؟؟مگه من کار بدی میکنم؟؟؟مـ
مامان پریا پرید وسط حرفمو گفت_ ششششششش ..... اروم باش دخترم..... نه گلم ...... تو خیلی هم مهربونی خانومم.....الانم به هیچ چیزی فکر نکن و سعی کن که یکم بخوابی.....
سرمو از رو شونه هاش برداشتمو لبخندی به روش پاشیدم و با همون لباسو ارایشی که روی صورتم بود به خواب رفتم
________________________________________
امروز که از خواب بلند شدم با سردرد شدیدی روبه رو شدم ...
به قدری سرم درد میکردکه احساس می کردم سرم میخواد بترکه !!
ولی به هر ترتیبی بود باید بلند میشدم برای همین از عسلی کنار تختم دوتا استامینافن برداشتمو با یه لیوان اب خوردم و بعد از یه دوش سرپایی و پوشیدن یه دست مانتو وشلوار ساده و زدن مغنه و برداشتن کلید ماشین بسمت آشپزخونه رفتمو بعد از خوردن چن تا لقمه نونو پنیر از خونه خارج شدم......
دیشب تصمیممو گرفته بودم !!
الان یک هفته ای از اون روز کذایی می گذره و رفتار بابا هم باهام سرد شده....
چن روز پیش هم تصمیممو با جین در جریان گذاشته بودم....
میشه گفت جین وکیل مامانجون بحساب میومد....
و البته بهترین دوست من.جین از من دوسالی بزرگتر بود و بعد از مرگ پدرش اون بود که کارهای مامانجونو انجام میداد....
وقتی بهش گفتم که میخوام بیام کانادا برای ادامه تحصیل خیلی خوشحال شدو از تصمیمم استقبال کرد
میخواستم برمو مدارک لازممو از دانشگاه بگیرم......
با گرفتن مدارکی که جین به من گفته بود لازمه تا همراهم داشته باشم به جین زنگ زدم که به بوق سوم نرسیده گوشیو برداشت و صدای جیغ جیغوش گوشمو کر کردددددد
جین: واااااااااااااااااااااااا ااااااااااااای ماهتیــــــــــــــــــــ س!!.... خودتی دیگـــــه؟؟؟
_ پـَ نـَ پـَ ..... عممه زنگ زده حالمو از تو بپرسه
جین_ایـــــــــــــش.... خو مثل ادم جوابمو بدی میمیری؟؟؟؟
_اهووووم.....راستـــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــی!!!
جین_اووووووووووووی گوشم کر شد ارام باش فرزندم...حالام زیادی زر زر متفرقه نکن کارتو بگو که کارم زیاده
_نچ نچ نچ ... تو ادم بشو نیستی که ..... زنگ زدم بگم که همین الان مدارکی که گفته بودیو از دانشگاه گرفتم....
جین_خب افرین کار خوبی کردی ببین میتونی برام پستشون کنی؟؟؟
_پست چیه؟؟؟ ... من هنوز به بابا نگفتم اول باید ببینم که میزاره بیام اونور یا نه!!!!
جین_ اوفـــــــــــــــــــــ.. .. پیرم کردی دختر .... خب امشب به عمو آری بگو دیگه....
_میزنمتــــــــــــــــا!!! ! روانی .آری دیگه کیه؟؟؟بابای من اسم به این خوشگلی داره ....آرین .....اوکی جنّی؟؟
جین_جـِــــــــــــــــــ� �ــنّ خودتی ......جیــــــــــــــــــــ ـغ..... اسم من جِینهِ جِیـــــــــــــــــن...
_حالا مهم نیس که اسمت شلوار جینه یا شلوار پارچه ای .....اگه تونستم بابا رو راضی کنم خبرشو بهت میدم.... بابای
و زود قطع کردم تا فوش های زیبای ایرانیشو نوش جان نکردم.....
****
امشب باید با بابا حرف میزدم.....
جِین بهم گفته بود که اگه واقعا قصد رفتن دارم باید تا اخر هفته اونجا باشم یا حداقل مدارکو براش پست کنم......
بعد از شام وقتی داشتیم چایی می خوردیم رو کردم به بابا و گفتم_ بابا یکم وقت دارین؟؟؟
بابا_چطور؟؟؟
_می خوام باهاتون درباره ی یه موضوعی حرف بزنم...
بابا_بگو...
_من می خوام برم کانادا...
اخمای بابا با شنیدن حرف من رفت تو همو گفت_نه!!
_اوووووووووفـــــــ.... من برای ادامه تحصیل دارم میرم کانادا نه چیــــــز دیگه ای....
بابا_هر چیزی که میخواد باشه...
تا بابا خواست حرفی بزنه دستمو برای سکوت بلند کردمو گفتم_صبر کن بابا میدونم الان بازم میخوای بگی نه....ولی من تمام کارهامو انجام دادمو فقط میخواستم اجازه ی شمارو هم داشته باشم....حداقل فکر کنید که برای یه مدت رفتم تا آب وهوام عوض بشه.....با جین هم حرف زدم و گفته که اگه واقعا تصمیم دارم که توی کانادا ادامه تحصیل بدم یه دانشگا خوب سراغ داره و گفته که باید تا اخر همین هفته برم برای ثبت نام چون از ماه دیگه کلاس هاش شروع میشه....میخوام تا زمانی که خودمو پیدا نکردم برنگردم .... تا زمانی همون ماهتیسای واقعی نشدم حتی فکرم هم به این طرفا خطور نکنه....می خوام برگردم به چن سال پیش ... به همون زمانی که از دست ماهتیسا یه لحظه ارامش نداشتین.....به بابا نگاه کردم که دیدم توی فکره ....بلند شدم و رو به بابا گفتم اگه میشه تا یه ساعت دیگه جوابتونو بهم بگید چون قرار به جِین زنگ بزنم......و بسمت اتاقم روونه شدم.....
حدوداً نیم ساعت بعد بود که مونا اومدو گفت که بابا باهام کار داره
بسمت اتاق کار بابا رفتم و بعد از کسب اجازه وارد شدم و روی یکی از مبلای بابا که روبه روی میزش بود نشستم و زل زدم بهش تا حرفشو بزنه
بابا_اونجوری زل نزن بهم بزار حرفمو بگم......من قبول می کنم ولـــــــی .... یه شرطایی هم برات دارم
منتظر به بابا چشم دوختم که ادامه داد_ من برات خونه ی دانشجویی نمی گیرم و باید بری و خونه ی مامانی بمونی...
دومی ....بعد از گرفتن مدرک لیسانست بر می گردی ایران...
و اما سومی...اگه بر گشتی باید شرکت منو مدیریت کنی....
اگه الان با این شرطا مخالفتی داری منم اجازه ی رفتنو بهت نمیدم....
درباره ی جریان رادان هم هر کاری خواستی بکن به من ربطی نداره...
یکم فکر کردم!!خب با مامانجون که اصـــــــــــــلا مشکلی نداشتمو اتفاقاً خیلیم باحاش راحت بودم..... (آخــــــــــی بچم سر به راه شده خخخخخخ_ کــــوفت میزاری بفکرم یا نه؟؟_ایـــــــــش خو بفکر به من چه؟؟؟بی ادبــــــــ)بعد از گرفتن مدرک هم که ایرانم دیگه ..... تمـــــــــــوم!
ولـــــــــــی خو من نمی خوام شرکت بابا رو مدیریت کنـــــــــم!!!
ولی اگه قبول نکنم کانادا بی کانادا!!!
مجبوری سرمو تکون دادمو گفتم
_خــب من همشو قبول دارم
بابا_می تونی بری ...
سرمو تکون دادمو بلند شدم و از اتاق بابا خارج شدم...
از خوشحالی جیغی کشیدم و تا اتاقم دو ماراتن گذاشتــــــــــــــــــــ ـــم..(ماهتیسا تی تابت خوشمزه بود؟؟؟_نـسـتــــــرن!!!_هوو� �؟؟؟_وللش مهم نیس_درد!!)
وارد اتاقم شدمو شیرجه زدم رو گوشیمو سریــــــــــــع شماره ی جینو گرفتم که بوق اول کامل نخورده برداشـــــــــت
ینی من موندم خدا اینون خلق کردنی چه معادله ای به کار برده که کلاً جزو انسان ها محسوب نمیشه..
جین_ چی شد؟؟؟؟ گذاشت؟؟؟؟ نذاشت؟؟؟؟کشتت؟؟؟ خوردت؟؟؟می خواد بکشتت؟؟؟؟عصبانی شد؟؟؟هووووووووووووووی زنده ای هنوز؟؟؟مـ....
_جِیـــــــــــــــــــــ� �ــــــــــــــــــــــــ� �ــن!!
جین_ جونم ماهتیسم؟؟؟
_شاتاپ پیلیز ...اوکی؟؟؟
جین_ اوکی ...
_بابام قبول کرد
جین_دروغغغغغغغ!!..
_ اخه من باتوی بوزینه شوخی دارم؟؟؟(نچ نچ نچ ادب مَدَبَم که تو جیبت قایم کردی اره؟؟_اره!! انقدر کیف میده اینجوری حرف بزنــــــی_حنـــــــــاق_ت و دلت_جلو اینه ای)
جین_ ای الهــــــــــــــی دردم بخوره تو سرت ..... خو مثل ادم بجواب دیگه ... اه ه ه ه ه ه ه....
_خب حالا تو هم.... اره بخدا بابام قبول کرده اگه خدا بخواد ایشالله سه روز دیگه که میشه پنجشنبه پیشتم ... مدارکمم برات پست پیشتاز می کنم که برسه دستت
جین_اوهووم اوکی هانی....خوشحالم که داری میای پیشم....
_من بیشـــــــــــــــــــــت ر....
جین_ خب کاری نداری ماهتیس جونم؟؟؟
_نه گلم بای
جین_ بای خواهری
........
بعد از قطع کردن تماسم لباسایی که لازم داشتمو توی چمدونم جمع کردمو رفتم پایین تا یه قهوه بخورم کـــــــــــــــــــه!!...
همین که رفتم پایین پریا بهم گفت که عمو اریا اینا برای فردا شام مارو دعوت کردن.....
یه قهوه درست کردمو برداشتم بردم تا توی اتاقم بخورم....
با خوردن قهوه گرفتم خوابیدم......
________________________________________
امروز قرار بود برم و عقدمو با رادان فسق کنم ....
یه مانتوی زرشکی با یه کفش زرشکی پاشنه12 سانتی کنار گذاشتمو از کمد دیگمم یه شال سفید با طرح های زرشکی ریزی که روش بود برداشتم همراه با شلوار سفیدم..
بعد از پوشیدن لباسام و ارایش ملایم و درست کردن جلوی موهام کلید پانامرای توسیمو برداشتمو رفتم سمت محضر...
نمی دونم چرا ولی احساس بدی داشتم از این که داشتم از رادان جدا میشدم...
توی راه همش فکرم به روز نامزدی و آزمایش و روز هایی که باهم گردش رفته بودیم کشیده میشد....
اه ه ه ه ه ه....
وقتی دیدم که نمیتونم فکرمو منحرف کنم صدای پلییر ماشینو زیاد کردمو سرعتمم یکمی زیاد کردم و همراه با اهنگ مورد علاقم که اهنگ HMGسامی بیگی بود شروع به خوندن کردم....
با رسیدن به جلوی محضر صدای پلییرو کم کردمو با همون عینک افتابی مارکدارم پیاده شدم و با قدم های محکم بسمت در وردی محضر رفتم...
با وارد شدنم عینکمو برداشتمو رادانو دیدم و سرمو براش تکون دادم که اونم همینکارو در جواب من انجام داد....
احساس می کردم محیط محضر برام خفقان اوره...
بعد گذشت 10 مین نوبت به ما رسید که رفتیم و بعد انجام کارهاش رسماً از همدیگه جدا شدیم...
احساس بغض می کردم....
نمی خواستم به اونچیزی که توی مغزم جولون میداد فکر کنم باید از رادان دور میشدم.....
عقب گرد کردم و خواستم از محضر خارج بشم که صدای رادان میخکوبم کرد!!
رادان_ماهتیسا؟؟؟
برای اولین بار احساس اینو داشتم که بهترین اسم دنیا رو دارم!!
......-_-.....
استاپ کردم ولی برنگشتم....وقتی دیدم چیزی نگفت براهم ادامه دادم و خودمو به ماشینم رسوندمو زود استرات زدمو با اخرین و بیشترین سرعت ممکن از محضر دور شدم....
بسمت پارکی که بیرون از شهر بود و خودم تنها کشفش کرده بودم و هر وقتی که ناراحت یا به دلایل مختلفی دلم گرفته میام اینجا....
این پارکو از دوسال پیش کشف کردمو خیلی دوسش دارم...
چون خیلی ساکته و خلوته ....
با رسیدن به پارک ماشینو پارک کردمو پیاده شدم و از صندق عقب ماشین کتونیای مشکیمو پوشیدمو با قفل کردن ماشین شروع کردم به پیاده روی..
به این فکر کردم که مگه نامزدی منو رادان صوری نبود؟؟؟؟
پس این حسی که من الان نسبت به رادان دارم چیه؟؟؟چرا وقتی میبینمش نمی تونم همون ماهتیسای مغرور باشم؟؟؟چرا وقتی میبینمش قلبم بی قراری می کنه؟؟؟
توی یه رمان خونده بودم که این علائم بیان گر.....
نه نه نــــه من حتی نباید این کلمه رو به زبون بیارم......
با پیش اومدن طلاق منو رادان همه چیز به هم ریخت....
رابطم با رکسانا که خیلی سرد شده بود .... تقریبا دو هفته ای هم میشد از نادیا اینا خبری نداشتم...
به ساعتم نگاه کردم که ساعت 7.30 دیقه رو نشون میداد با اعصاب داغونی که داشتم بسمت ماشین رفتم و تا برسم ساعت شد 8....
ایفون خونه ی عمو اینا رو زدم که در با صدای تیکی باز شد..
داخل خونه شدم و برای خدمت کارشون سری تکون دادمو از کنارش رد شدمو رفتم داخل خونه که دیدم بابا ارین و مامان پری و مهسا و ماهان هم با شوهرو زنو بچه هاشون بودن با همشون دست دادمو رفتم نشستم دقت که کردم دیدم رادان و رادین نیستن.....
شونه ای بالا انداختمو با بی خیالی به بحث بابا و عمو گوش دادم که داشتن درباره ی شرکتو این جور کارا حرف میزدن....
صدای زنگ گوشیم بلند شد ...
از کیفم که درش اوردم دیدم شماره ی فرزام افتاده رو صفحه ی گوشیم....
با لبخندی از جام بلند شدمو بسمت حیاط رفتم و جوابشو دادم
_ســـــــــــــــلام بر برادر نمونه که اصلا یادش نیست یه خواهر خوشگلیم داره....
فرزام_ســــــــــــلام بر خواهر زشته ی خودم..... خوبی؟؟
_زشت دوس دختر جدیدته ..... من کجام زشته؟؟؟به این خشگلی ایـــــــــــش....
فرزام_اوه اوه نه بابا؟؟؟ ... تو هر کاریم بکنی به رُ.... ام نه به من نمیرسی تو خشگلی....
معلوم بود که میخواست بگه رکسانا ....
با خنده گفتم_قابل نداره بگو دیگه فهمیدم کیو میگی
فرزام_اهــــــــــــــــه .... بخدا فقط جلوی تو ریپ میزنمااااا وگرنه این جوری نیستم....اصن لامصب نمیدونم اون صدای تو چه جذبه ای داره که فقط منتظر اینه که ازم حرف بکشه....
_دیگه دیگه....
فرزام_اهـــــــان راستی وروجک شنیدم میخوای بری کانادا !!! اره؟؟
_اوهووم....تو از کجا فهمیدی؟؟؟ اره با اجازه ی خودمو بابا جونم دارم میرم کانادا تا ایشالله یه سال یا چن سال دیگه ...
فرزام_اوه اوه پس من از الان دَبّه نگه دارم برات دیگه؟؟
هـــــــان؟؟ دبّه؟؟؟
_برای چی دَبّه؟؟
فرزام_برای این که وقتی اومدی ترشی بندازمت.... وبعد ریز خندید ...
_اوووووووووی نخند بیشعــــــــور!! منو می خوای ترشی بندازی دیگه؟؟؟ اره؟؟
فرزام_اره....
_کوفـــــــــــــــــتـــ� �ـــــــــــو اره....
فرزام_ بگذریم .... کِی پرواز داری؟؟
_فردا نه پس فردا ساعت 5 بعد از ظهر....
یکم دیگه با فرزام حرف زدمو قطع کردم ولی همین که برگشتم رادینو دیدم که عصبانی از خونه اومد بیرونو با دیدن من یه چشم غره خوشمل اومد تو کارم که دهنم باز موند....
این چرا بهم چشم غره میاد؟؟؟
وویی!!
اصتغفرالله ربی و اعطوبو عِلَیه...
خدا شفا بده مریضارو....
رفتم تو و روی مبل قبلی نشستم و به اطراف نگاه کردم....
حوصلم کاملا سر رفته بود....
......
بعد از شام بود که دسشویی داشتم برای همین بلند شدم تا برم دسشویی ولی متأصفانه دسشویی پایین درش قفل بود...حتما کسی توی دسشویی بوده ...
از پله ها بالا رفتم ...
ولی همین که رفتم صدای اهنگی میخکوبم کرد....
صدا از اتاق رادان میومد که داشت با گیتارش میزد....
(اگه بعضی جاهاش اشتباه شد بهم بگید تا درستش کنم چون خودم از روی آهنگ نوشتمش)
نــگــاه نــکــــنـــ بــــه ســــاعــــتــــتــــ
نــگــو کــه وقــتــ رفــتـــنــه
چــطــور دلــتــ دلــشــ مــیــاد
از عــشــقــ مــن دل بـِـکَــنـِـه
مــیــ خــوامــ تــو ایــنــ دقــیــقـهــ ـهــا
فــقــطــ بــهــ تــو نــگــاهــ کــنــمــ
بــخــواطــر مــونــدنــتــ چــقــدر خــدا خـــدا کــنـــمــ
ایــ کــاشــ ثــانــیــهــ هــارو بــشــهــ نــگــهــ دارمــ
بــدون تــو از هــمــهــ چــیــ بــیــزارمـــ
مــیــ دونــی خــیــلــیـــ تــو رو دوســتــ دارم
دلــ گـــیــرمــ وقــتــیــ نــیــســـتـــیــ
ایــ کــاشــ ثــانــیـــهــ هــارو بــشــهــ نــگــهــ دارمــ
بــدونــ تــو از هــمــهــ چــیــ بــیــزارم
مــیــدونــیــ خــیــلــیــ تــو رو دوســتــ دارمــ
مــیــمــیــرمــ وقــتــیــ نــیــســـتـــیــ
.......
نــزدیــکــ رفــتــنــ تــو
نــزدیــکــ مــردنــ مــنــــ
تــصــویــر دور شدنــتــ
غــصــهــ خوردنــ مــنــ
تــو بــری پــر مــیــشــهــ دنــیــامــ از تــنــهـــایــیــ
زنــدگــیــ ایــنــجــا هــســتــ تــا وقــتــیـــ ایـــنــ جــایــیــ
کـــیـــ مــیــتــونــهــ جــایــهــ خــالــیــتــو بــگــیــره
از تــویــ قــلــبـــمــ عــشــقــتــ نــمـــیـــرهــــــ نــمــیـــرهـــــــــ
ایــ کــاشــ ثــانــیــهــ هــارو بــشــهــ نــگــهــ دارمــ
بــدون تــو از هــمــهــ چــیــ بــیــزارمـــ
مــیــدونــیــ خــیــلــیــ تــو رو دوســتــ دارمــ
دلــ گــیــرمــ وقــتــیــ نــیــســـتـــیــ
ایــ کــاشــ ثــانــیــهــ هــارو بــشــهــ نــگــهــ دارمــ
بــدون تــو از هــمــهــ چــیــ بــیــزارمـــ
مــیــدونــیــ خــیــلــیــ تــو رو دوسّــتــ دارمــ
مــیــمــیــرمــ وقــتــیــ نــیــســـتـــیــ
ایـــ کــاشـــ........
(اهــنــگــ ایــ کــاشــ از عــمــاد طــالــبــ زادهــ)
انقدر محو اهنگ شده بودم که یادم رفته بود برای دسشویی اومدم بالا...
وآآآآآآآوُ عجب صدایـــــی داره....
دستامو که گذاشته بودم روی درو خواستم بردارم و برگردم که در اتاق بــــاز شدو کم مونده بود برم تو بقل رادان که دستامو گذاشتم روی سینه اش و چشماموم محکم روی هم فشار دادمو لبمو هم به دندون گرفتم....
بــــــــــــدبــــــــــ ــــخـــــــــــــــــــت ـــــــــــــــ شـــــدمــــــ.....
اروم چشمامو باز کردم که دیدم رادان مونده داره با چشمای ریز شده منو نگاه میکنه....
خودمو جمع و جور کردمو یه اخمم نشوندم رو پیشونیم ....
رادان_خب؟؟
_چی خب؟؟
وقتی دیدم داره با اخم نگام میکنه
شونه ای بالا انداختمو گفتم_اومده بودم برم با اجازتون اونجاا(و به دسشویی اشاره کردم)که صدای گیتارتو شنیدم....
و بعد هم در کمال پررویی راهمو بسمت دسشویی کج کردم....
ولی توی دلم ولوله ای به پا شده بود که باعث میشد اعصابم خورد بشه...
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++امروز روزی بود که من ساعت 5 عصر پرواز داشتم....
دیروز زنگ زده بودم به نادیا اینا و باهاشون قرار گذاشته بودم که هر یه هفته یا حداقل هر یک ماه یک بار اگه وقت داشتم بهشون زنگ بزنم اونام بهم گفته بودن که هرروز به زنگ میزنن....
توی فرودگاه با همه خداحافظی کردمو در اخر هم شروین و سپنتا و ساینا رو خووووب تو بغلم چلوندمشون....
به همه نگاه کردمو در اخر رومو برگردوندمتا برم که صدای رادین اومد...
رادین_اوووووووووووووی ضعیفه بصبربا بزرگترتم خدافضی کن بعد هرجا خواستی برو
با لبخند برگشتم سمتشو گفتم_رو چشمم اغا بزرگ....
رادین_نچ نچ نچ بی چشمورو حالا دیگه من بابا بزرگم؟؟
و گوشمو گرفتو پیچوندکه رو کردم به بابا و گفتم_بابـــــــــــا!!!
انقدر این جمله رو با ناز گفتم که بابا اومدو یدونه پس گردنی زد به رادینو گفت_تو خجالت نمی کشی بچه؟؟ جلوی من داری دخترمو اذیت می کنی؟؟؟هوووم؟؟
رادین که مثلا ترسیده باشه اب دهنشو با صدا قورت دادو گفت_کـــــــــی؟؟من؟؟؟من غلط بکنم .. به ریش نداشته ی بابام بخندم اگه این کارو بکنم..
عمو که از حرف رادین خندش گرفته بود گفت_دِ اخه دلقک حتما داری میخندی که این طفل معصومو اذیتش می کنی دیگه...
من که پوکیدم از خنده....فقط یه لحظه نگاهم افتاد به رادان که دیدم داره با لبخند نگام میکنه زود رومو کردمو اونور...
رادین_جـــــــــان؟؟؟این تیکه ی اخرشو که طفل معصوم گفتی با کی بودی؟؟؟ با این وروره جادو بودی؟؟
پشت چشمی برای رادین اومدمو گفتم_ینــــــــــــــــی خــــــــــاک تو مغز نداشتت کنن ایشالله.... الان از پروازم جامیمونم اونوقته که باید منو تا کانادا رو کولت ببری...زود باش خداحافظیتو بکن که وقت ندارم..
رادین_اه اه اه حالم بد شد .... همچین میگه وقت ندارم انگاری انجلیناجولیه!!.... گذشته از شوخی.... موفق باشی اجی جونم.... فقط وقتی درست تموم شد اومدنی یکم سرکه با خودت بیاری که اینجا لنگ سرکه نباشیم دیگه مستقیم بفرستیمت تو ظرف ترشی.....
به فرزام نگاه کردم که دیدم با لبخند دندون نمایی بهم نگاه میکنه....
رفتم سمتش و مثلا بغلش کردمو از پشت کمرش یه بشگون خوشمزه گرفتمو ازش دور شدم برگشتم به فرزام نگاه کردم که از درد کبود شده بود همین که برگشتم تا جلومو نگاه کنم دیدم رادین برام زیر پایی گرفته از روی پاش پریدمو با پاشنه ی کفشم زدم زیر پاش که کم مونده بود تعادلشو از دست بده و بیفته زمین...
یهو دیدم صدای خنده اومد ...
برگشتم و دیدم که بابا و عمو دارن به رادینو فرزام یه چیزایی می گن و بهشون میخندن....
سرمو برای همشون تکون دادم و از سالن انتظار به سالن دیگه رفتم....
****
صبح بود که رسیدم....
و اولین کاری که کردم این بود که یه تاکسی بگیرمو ادرس خونه ی مامانجونو بدم...
راستی یادم رفته بود بگم که مامان جون میشه مامانه مامان پری و میشه گفت من اون دو سه سالی که پاریس بودم خونه ی مامان جون بودم .... ولی مامانجون به دلیل مسائلی که من نمیدونم یه پنج سالی میشه که کانادا زندگی میکنه همدیگرم خیلی دوس داریم...
میشه گفت مامانی یه زن 65 سالس ولی قیافش خیلی جون تر از اونچیزی که هست میزنه....
سوار تاکسی شدم و ادرس خونه ی مامانی رو که همراهم داشتمو به راننده دادمو....
بعد از حدود نیم ساعت رسیدم جلوی خونه ی مامانی....
از تاکسی پیاده شدمو کرایشو حساب کردم و رفتم سمت در تا زنگشو بزنم که همون لحظه در باز شدو یکی با سرعت بالایی خورد به من.....
چون من جوری مونده بودم که جلوی درو گرفته بودم برای همین بود که مستقیم نازل شد تو شکمم....
با عصبانیت سرمو اوردم بالا وبه کسی که درو باز کرده بود نگاه کردم تا خواستم حرف بزنم صداش دراومد_مگه کــــــــــوری؟؟؟؟!!!!
منم مثل اون صدامو بلند کردمو گفتم_
___________________________________________
گفتم_کور هفت جدو ابادته روانـــــــــــی....فکر کردی خیلی بزرگی جوجه؟؟
حالا طرف جوجه نبوداااا!! منو جو گرفته بود....
فکر نمی کرد که جوابشو بدم .....
برگشتم و به فارسی و البته با حرصو عصبانیت گفتم_خروس بی محل
در کمال تعجب در جوابم به فارسی گفت_اون که شمای نه من...
نگاهی بهش انداختمو گفتم_فعلا که شما جلوی راه من سبز شدی جناب نه بنده....با حرص اضافه کردم.....میشه رد شم؟؟؟؟
ابرویی بالا انداختو گفت_شما کی باشی که بخوای رد شی؟؟؟؟؟
_الان بهت میگم من کیم.....
و دستمو گذاشتم روی زنگ.....
کمتر از یک دیقه نگذشته بود که دیدم مامانی با اون موهای رنگ کرده ی طلاییش داره میاد....
مامانی_اوفــــــــــــ چیه چه خبره؟؟؟؟باز کدوم یکی از وسایلتو جا گذاشتی؟؟
ولی همین که سرشو بلند کرد حرف قبلیش یادش رفتو یه جیغ از خوشحالی زد که من تو کف اون جیغه موندم....واااااااااا مامانیو جیغ زدن؟؟
مامانی_جیــــــــــــــــ� �ــــــــــــغ!!!!واااااااا� �اااااااااااای ماهتیسم خودتی؟؟
با لبخندی رفتم سمتشو بغلش کردم که صدای این نره غول بلند شد....
پسره_مامانی باز مستخدم اوردی؟؟؟؟.... با پوزخندی ادامه داد...یا اینم نقشه ی جدیدته تا اینو ببندی به ریش من؟؟
هان؟؟؟این چی میگه؟؟؟؟مستخدم؟؟؟؟من؟؟؟؟ن منه؟؟؟؟
با تعجب وعصبانیت برگشتم سمتش و گفتم_صبر کن صبرکن ......مستخدم خودتیو دوس دخترای از همه رنگــــــــــــــــت.....و در ادامه اگه کسیم بخواد بسته بشه به ریش کس دیگه اون کس تویی نه من.....
من کلا از جنس شما نفرت دارم .....اوکی؟؟؟
رو کردم سمت مامانیو گفتم_مامانی؟؟؟؟
مامانی_جونم خانومم؟؟
منو این پسره هردو همزمان با هم دستمونو بسمت هم دراز کردیمو گفتیم
_این پسره کیه؟؟؟؟؟
پسره_این دختره کیه؟؟؟
مامانی_وااااا بچه ها مغزتون تکون خورده؟؟؟مگه تو جکو نمیشناسی؟؟؟؟جک ینی تو ماهتیسارو نمیشناسی؟؟؟
اهـــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ.....
بر گشتم و لبخندی بهش زدمو ابرو براش بالا انداختم که اونم برام زبونشو دراورد و گفت_دختری زبون دراز تو هنوز ادم نشدی؟؟؟
_اخـــــی نه که تو ادم شدی؟؟؟؟.... فک کنم تو خودت بدونی که من فرشتم نه ادم .....
جک برادر جین بود که با جین تو خونه ی مامانی زندگی میکردن البته به پیشنهاد مامانی اومده بودن اینجا....
میونه ی من با جک عالـــــــــــــــی بود....
پسر خوش اخلاقو خوبی بود....
جک_نچ نچ ..... نه مثل این که من باید توی این مدتی که اینجایی زبونتو برات کوتاه کنم....
_اگه تونستی حتما کوتاه کنی برادر...
جک نگاهی به ساعتش انداختو گفت_اوفــــــــــــــــ دیرم شد من برم که شب به خدمتت میرسم وروجک...خداحافظ مامانی.....
بعد از رفتن جک از مامانی عذر خواستمو بسمت طبقه ی بالا روونه شدم
وااااااای دیدی چی شد؟؟؟
چمدونم موند پایین....
حالا بعدا میرم میارمش زیاد مهم نیس ...
دیگه داشتم از خستگی تلف میشدم...
چون توی هواپیما فقط یه چرت کوچولو زده بودم چشمام داشت خود به خود میرفت رو هم....
برای همین بسمت طبقه ی بالا رفتمو وارد اتاقی شدم که وقتی اخرین بار که میشه 3 سال پیش اومده بودم اینجا برای من بود شدم....
خودمو انداختم رو تختو به لحظه نکشید که خوابم برد...
****
با احساس این که داره بارون میاد از خواب پریدم ....
همین که نشستم روی تخت صدای خنده ی یه نفر بلند شد!!....
به اطرافم ک نگاه کردم جینو دیدم که با اون موهای مصری کوتاهش خم شده روی زانوهاش و داره میخنده....
_جـــــــــیـــــــــــــ� �ــــــــــــــــــــــــ� �ــــــن!!
با صدای جیغ من جین خندشو خورد و صاف وایساد...
با حرص بسمتش خیز برداشتم که از اتاق زد بیرون.....
لیوانی که ابشو رو من خالی کرده بود هنوز تو دستش بود....
تا دیدم از پله ها داره میره پایین از نرده های مارپیچ سر خوردم و همزمان باهاش رسیدم پایین پله ها....
تا خواست دربره از پشت دستشو گرفتمو بسمت اشپزخونه بردم....
در همین حین صدای جک بلند شد...
جک_اه ه ه ه ه ....جین بس نبود که حالا ماهتیس هم بهش اضافه شده.....
در حالی که بسمت اشپز خونه میرفتم بلند گفتم_مجبور نیستی که بشینی توی حال برو یه جای دیگه اسباب بازیاتو بچین...
اخه جک مهندس ساختمان بودو الانم اورده بود وسایلشو ریخته بود روی میز نهار خوری و داشت نقشه هاشو بررسی میکرد ...
رفتم سمت سینک و شیراب سردو باز کردمو یه لیوان ازش پر کردم و ریختم تو صورت جین که یه لرزه ی بدی افتاد ب بدنش .....
لیوانو سریع گذاشتم رو سینکو زود بسمت طبقه ی بالا دویدم....
همین که وارد اتاق شدم صدای زنگ گوشیم اومد....
بسمت گوشی رفتم و دیدم که شماره از ایرانه والبته شماره موبایله نادیاست
_بله؟؟
نادیا_ســــــــــــــــــ� �لام جیگلم....خوبی؟؟؟راحت رسیدی؟؟؟خواب بودی بیدارت کردم؟؟
_وااای نادیا سرسام گرفتم اروم تر بابا ....یکی یکی بپرس خو چرا بستی به رگبار؟؟؟
صدای روژان از اونور اومد که اروم گفت_بیا دیدی لیاقت نداشت؟؟؟؟
_اوووی شنیدم چی گفتیااااروژی خانم....
نادیا_روژان یه لحظه شاتاپ گلم .....خوش میگذره ماهتیسا جونم؟؟؟
_وااا نادی جونم من تازه یه روزم نشده رسیدماااااا....
نادیا_تو باز گفتی نادی؟؟؟؟؟چن بار بگم نادی اسم کولوچست ولی نادیا اسم دختـــــــــــــــــــره بی فرهنـــــــــــــــــــــ ـــگ.....
_ببخشید خواهری حواسم نبود....خوبی تو؟؟؟ روژان خره و نازنینو بقیه خوبن؟؟
نادیا_اره اجی همشون خوبن ..منم خوبم ...چه خبرا؟؟
_خبری نیست ..... ایشالله که از فردا وارد دانشگاه میشم.....
نادیا_ایشالله که موفق باشی اجی....
_مرسی نادیا جون ..... خب کاری نداری باهام؟؟؟
نادیا_نه گلم به جین و مامانی سلام برسون ....
_جکو یادت رفت....
نادیا_مگه جک هم اونجاست؟؟؟؟؟!!!!!
_اوهووم......
نادیا_اهـــــــــــا خب دیگه اگه کاری نداری بای.
_نه گلم کاری ندارم بای.
****
امروز قرار بود روز اول دانشگاهم باشه برای همین زود از خواب بلند شدمو با گرفتن دوش اماده شدم.....
ساعت 8 بود که سوارتاکسی ای که جین برام گرفته بود شدمو ادرسی که جین برام نوشته بود دادم به دست راننده ...
با رسیدن به دانگاه از ماشین پیاده شدمو کرایشو حساب کردمو داخل دانشگاه شدم....
توی سالن بودم که برای گوشیم اس اومد همین که سرمو اوردم پایین یکی با سرعت بالایی بهم خوردو تمام وسایلم و از جمله گوشیم از دستم افتادو پخش زمین شد...
چن تا نفس عمیق کشیدمو سرمو بلند کردم تا بهش چن تا چیز تپل بگم که دیدم پسره به راهش ادامه داد....
با کمال پررویی برگشتم و به زبون خودشون گفتم_مستر.... معذرتتو قبول کردم...
پسره برگشت سمتمو با همون قیافه ی مغرورو و البته صدای سردش گفت_من از شما معذرت خواهی نکردم تا شما قبول کنید یا نه....
با پوزخندی گفتم_منم به در گفتم تا دیوار بشنوه ....و با دستم نشونش دادم که یعنی دیواری...
پسره با پوزخندی روشو برگردوندو دستشو تو هوا برام تکون داد....
با حرص نشستم رو زمینو همه ی وسایلمو جمع کردمو به گوشیم که رسیدم دیدم ال سی دیش روشن نمیشه....
به فارسی گفتم_لعنتــــــی !! گندت بزنن.....احمق...
گوشیمو انداختم تو جیبمو بلند شدمو با عصبانیت بسمت مدیریت رفتمو بعد از انجام کارهایی که ازم خواسته بود و معرفی خودم بسمت کلاسی که بهم گفتن رفتم....
با وارد شدن به کلاس همه ی نگاه ها برگشت سمتم....
همه داشتن با تعجب بهم نگاه میکردن ولی نمیدونم چرا..... چون لباسمم یه تیشرت بنفش با یه جلیغه ی کتان مشکی و شلوار جینه مشکی و یه شال هم انداخته بودم دور گردنم بودو جای تعجب نداشت....
همین که نشستم روی صندلی استاد اومدو شروع به درس دادن کرد....
زکی!!!! این که اصلا نپرسید من کیم چیم.....چرا اینجام!!...
بعد از تموم کردن تدریسش و حاضر غایب کردن یه نگاه به من کردو زبونش به کار افتاد
استاد_ببخشید ..... خانم شما دانشجوی جدید هستین؟؟
_بله استاد مهمان هستم....
همه ی بچه های کلاس برگشتن سمتم به غیر از یکیشون که نمیتونستم قیافشو ببینم چون ردیف دوم نشسته بود و قیافشم بسمت جلو بود...
استاد_اسمتون؟؟
_ماهتیسا رادفر هستم...
استاد_منم استاد وانستون هستم....مکس وانستون..
_خوشبختم....
استاد سری تکون دادو دیگه چیزی نگفت
چه چوب خشکیه این!!
جای روژان خالی تا یه ایـــــــــــش خوشگل بیاد....
به اطرافم نگاه کردم که دیدم یه دختر با چشمای قهوه ای درشت داره نگاهم میکنه تا نگاهش کردم لبخندی بهم زد...
منم در جوابش لبخندی زدمو رومو کردم به یه سمت دیگه...
ساعت کلاس که تموم شد بلند شدمو بسمت بوفه رفتمو بعد از گرفتن یه قهوه به محوطه ی دانشگاه رفتم و روی نیمکتی نشستمو مشغول خوردن قهوه ام شدم...
بعد از تموم شدن قهوه ام بلند شدمو بسمت کلاسی رفتم که اخرین کلاسمم محسوب میشد رفتم....
وارد سالن که شدم دیدم یکی برام زیر پایی گرفته..... از روی پاش پریدمو به عادت همیشگیم با پاشنه ی کفشم زدم زیر پای طرف....
همین که رومو برگردوندم یه پسره رو دیدم که خیلی خوشگل بود ولی خب بیشتر شبیه دخترا بود تا پسراچون هیکلشم ریزه میزه بودو....
از فکرم خندم گرفت ولی نذاشتم که لبخندم روی لبهام بشینه سرمو تکون دادمو وارد کلاس شدم...
.......
از دانشگاه که خارج شدم دیدم یه ماشین داره برام بوق میزنه....
اولش زیاد بهش محل ندادم ولی بعدش که صدای جک اومد برگشتم سمت ماشینه و با دیدن جک لبخندی بهش زدم....
همیشه میدونه که کی باید بهم کمک کنه....
رفتم سمت ماشینشو در همون حال گفتم_بــــــــــــــه سلام جناب مهندس....
سوار ماشین که شدم دیدم همون پسره که توی سالن خورد به منو وسایلم ریخت زمین اسمشم نفهمیدم با یه پوزخند داره بهم نگه میکنه.....
رومو کردم سمت دیگه و بهش اهمینت ندادم....
....
با جک وارد خونه شدیم ....
با صدای بلندی سلام کردم که با استقبال مامانی مواجه شدم...
_ســــــــــــــــــلام به خوشگل خانم توی خونه.....
مامانی_سلام بر خوشگل خانمه مامانی....
صدای جین از پشت سرم اومد که گفت_وااا مامانی پس من چیم؟؟؟
مامانی برگشت سمتشو گفت_توام گل دختر مامانی هستی.....
و صورتشو بوسید....
چشمای جین پر از اشک شدو سرشو پایین انداخت ..
یاد خودمو فرزام افتادم ....
دست جینو گرفتمو بسمت اتاقم که طبقه ی بالا بود بردمش...
روی تخت که نشستیم رو کردم بهشو با لحن ملایمی گفتم_درکت میکنم جین....
جین_نه تو هیچ وقت نمی تونی منو درک کنی..... داشتن مامان یه چیز دیگست.....تو مامان پری و مامانیو داری ولی....
دستمو گذاشتم رو لبشو گفتم_ تو از هیچ چیزی خبر نداری جین....
دستمو برداشتم که با تعجب پرسید_من چیو نمی دونم؟؟؟
لبخند تلخی زدمو گفتم_منم مثل تو مامان ندارم.....ینی دارم ولی مامان واقعیم نیست.....
سرمو با به یاد اوردن دلربا پایین انداختم.....
جین با گذاشتن سرش زیر چونم سرمو بلند کرد که زود دستامو کشیدم روی چشمام تا چشمامو که از اشک پر شده بودو خالی کنم....
نگاهمو دوختم به نگاه متعجب و منتظر جینو همه چیزو براش گفتم.....
حتی براش از فرزام هم گفتم که باورش نشد....
سرم بعد ازیاد اوری دوباره ی این ماجرا درد میکرد برای همین با همون لباسم روی تخت دراز کشیدم که جین هم کنارم دراز کشید....
جینو توی بغلم گرفتمو اونم با ناز کردن موهام هردو به خواب رفتیم...
الان سه هفته ای میشه که من به کانادا اومدم .....
امروز از صبح ساعت 8.30 تا غروب ساعت5.45 کلاس داشتم.....
زود بلند شدمو دستو صورتمو شستمو بعد از خوردن صبحونه بسمت کمدم رفتمو یه تاب استین حلقه ای نارنجی با کت کوتاه ولی سه رب
توسی و شلوار جین توسی برداشتمو با انداختن یه شال نخی دور گردنم و پوشیدن کتونیای لژدارم بست پارکینگ راه افتادم....
راستی یادم رفت بگم که بابا به حسابم پول واریز کرده بود تا برم و ماشین برای خودم بخرم که منم همین کارو کردم....
هعــــــــــــــی .... گفتم ماشین یاد پانامرای توسی و بنز مشکیم افتادم....
هیچی مثل اون دوتا ماشین نمیشه......
از فکر بیرون اومدمو ماشینو روشن کردم و پامو روی گاز تا اخر فشار دادم....
راه نیم ساعته رو من یک ربعه رفتم و زود رسیدم دانشگاه....
پیاده شدن من از ماشین همزمان شد با اومدن نعیم.....
نعیم همون پسر مغروره بود که روز اول خورد بهم و مجبور شدم بخواطرش گوشیمو عوض کنم.....
اسمش نعیم بود.....نعیم آریایی.....و از همه مهمتر این که اونم اهل تهران بودو برای تحصیل اومده بود کانادا .....
یه چن سالیم از من بزرگتر بود.....
پسره ی مغرور ....ولی خدایی خیلی خوشگل بود...
پسری با چشمای قهوه ای یخی که اول از همه ادمو به خودش جلب می کرد........همیشه هم یه اخم رو صورتش بود چهارشونه.... قد بلند ... پوست برنز....موهای مشکی.....
تازشم ماشینشم پورشه ی شاسی بلند بود....
نیم نگاهی به سمتی که ماشینشو پارک کرده بود و داشت پیاده میشد کردمو راهمو بسمت خروجی پارکینگ کج کردم....
عجیب این جاست که من وقتی ایران بودم فکر میکردم که عاشق رادان شدم ولی.....
ولی الان شاید بعضی وقتا بهش فکر کنم......
درسته وقتی توی محضر بودم حسی رو به رادان داشتم که تا حالا به هیچ بنی بشری نداشتم....
ولی نمیدونم چرا احساس می کنم که این حس با اومدن من به کانادا از بین رفته......
توی همین فکرا بودم که دستی روی شونم قرار گرفتو باعث شد جیغ کوتاهی بکشم....
بر گشتم و نگاهی به اطرافم انداختم که ماریا رو دیدم....
ماریا همون دختر چشم قهوه ای درشت بود که روز اول داشت بهم نگاه میکرد.....
روز سومی که اومده بودم دانشگاه باهاش دوست شدم....
ماریا هم مثل من دختر شیطونی بود.....
وارد کلاس شدمو توی ردیف سوم نشستم و ماریا هم کنارم
ماریا_ترسونمت ماهیتسا؟؟؟
_اوفــــــــــــ... نه گلم نترسیدم ..... ماریا؟؟؟
ماریا چشمای درشتشو درشت تر کردو گفت_هووم؟؟
_اسم من چیه؟؟
ماریا با تعجب نگاهم کردو بعد جواب داد_ماهیتسا...
با حالت زاری گفتم_واااااااااااااااااای ماریاااااا اسم من ماهتیساســـــــــــت
....مــاهــتــیــســا....اوکی ؟؟؟
سرشو به معنی این که فهمیدم تکون داد.....
ماریا_ماهتیسا؟؟؟
_جونم؟؟
ماریا_ نعیم چرا داره بهت اونجوری نگاه میکنه؟؟؟؟
متعجب برگشتم سمتشو گفتم_کـــــــــی؟؟
ماریا_واااا خو نعیم اریایی رو میگم دیگه..... اوناهاش نگاه کن زل زل داره نگات میکنه....
برگشتم به سمتی که نعیم همیشه مینشست نگاه کردم که دیدم اره داره نگام میکنه....
چشمامو ریز کردمو سرمو براش به معنیه چیه تکون دادم که شونه ای بالا انداختو روشو برگردوند...
هــــــــــا؟؟؟!!! چی میگه؟؟؟ دیونه شده عایا؟؟؟؟
خدایا خودت کاری کن دیونه نشم ....
رومو برگردوندم به سمت جلو که استاد وانستون وارد شد....
.......
کلاس بعدی رو با یه استاد مغرور داشتیم که بهش میزد 36 رو داشته باشه ولی مجرد بود....
اصلا حوصله ی کلاسشو نداشتم.....
استاد هادی که وارد شد همه به احترامش بلند شدیم....
همین که خواست درسو شروع کنه گوشیم به صدا دراومد....
با صدای گوشیه من همه ی سر ها برگشت به سمت من....
با خونسردی نگاهی به گوشیم کردم که دیدم شماره ی جین افتاده ...
گوشیو قطع کردمو بی توجه به بقیه جزومو در اوردم....
استاد_شما خانمه؟؟؟
با خونسردی نگاهی به استاد که داشت با حرص نگام میکرد نگاه کردمو گفتم_خیلی مهمه؟؟؟
استاد_حتما مهمه که دارم میپرسم خانم!!
_رادفر هستم استاد....
استاد سری تون دادو رفت سمت لیستو فک کنم که اسم منو خط زدو بعد روشو کرد سمتمو گفت_خانم رادفر بیرون !!!..... حق این که به کلاس من بیاید رو هم ندارید.....
با حرص نگاهش کردمو بلند شدمو وسایلمو جمع کردمودرحالی که بیرون میرفتم با پوزخندی ولی اروم گفتم_مردک خود پسند روانی!! ....
از کنار ردیف نعیم اینا که رد میشدم شنیدم که به دوستاش گفت_اوه اوه ....دختره فک کرده دختره وزیره آمریکاست که انقدر کلاس میاد برامون........
نگاهی با عصبانیت به استاد و اریایی انداختمو به فارسی گفتم _ بی جواب نمیمونه استاد هادی و اقای اریایی ....
با پوزخندی که روی لبم بود از کلاس خارج شدمو در رو محکم کوبوندم....
این اریایی هم فکر کرده بود که خیلی ادم بزرگیه.....
هوا ورش داشته ولی من خوب هوا گیریش میکنم.....
بسمت بوفه رفتمو پشته میزی نشستمو فکرمو جمع کردم تا انتقام حرفشو از نعیم بگیرم......
خالی کردن باد لاستیکای ماشین که خیلی دِمودِ شده....
شکوندن اینه چی؟؟؟خوبه؟؟؟؟ اهووم اره خوبه
نه شکوندن اینه هم خیلی بچه گونست......
کتاب که با خودش میاره دیگه مگه نه؟؟؟ کتاب چی؟؟؟
اره اره باید کتاباشو یه جوری کش برم تا نفهمه که منم نه این که خر خونه برای همین خوبه یکم از اعتماد به نفسشو کم کنم....
پسره ی الدنگ بی شخصیت بی خاصیـــــــــــــت!!
اون از گوشیم!!
اون از طرز حرف زدنش!!
اونم از طرز رفتارش!!
گند اخلاق......خدا به زن و یا عشق ایندش رحم کنه....
به ساعتم که نگاه کردم یه دو سه دیقه ای مونده بود به تموم شدن کلاس....
همین که بلند شدم تا بسمت کلاس برم دیدم که ماریا و پشت سرش هم نعیمو دوستاش اومدن داخل بوه....
با حرص نگاهی به نعیم انداختم که پوزخندی بهم زدو رفت نشت روی صندلی ای که دقیقا روبه روی من بود....
با اومدن ماریا و نشستنش روی صندلی روبرویی من حواسمو معطوف خودش کرد....
ماریا_واااای ماهتیسا .... فکرشو بکن شماها که مثل دشمن خونی میمونید یه روزی عاشق هم بشید....
متعجب نگاهش کردمو گفتم_من؟؟؟؟عاشق کی بشم؟؟؟
با لبخند دندون نمایی گفت_عاشق همین اریایی دیگه....
با تموم شدن حرف ماریا فکرم رفت سمت جمله ای که گفتم بودم.....
گفته بودم خدا به زن ایندش رحم کنه....
با صدای بلندی زدم زیر خنده و بریده بریده گفتم_من........عاشق...... این ...... گند ....اخلاق......بشم ......فکرشو بکن.....
و از دوباره با صدای بلند تری زدم زیر خنده ...
نمی دونم چرا ولی این مسئله که من بخوام عاشق بشم و اونم مهم تر از همه عاشق این گند اخلاقه بشم برام خنده دار بود.....
با فکر کردن به این که باید حال این بزغاله رو بگیرم خندمو خوردمو رفتم توی قالب جدی خودم....
بلند شدمو رفتم یه قهوه ی دیگه گرفتم....
وقتی داشتم به میزشون نزدیک میشدم جرقه ای توی ذهنم زده شد!!
ارررره خوشــــــــــــــه.... فقط باید برام زیر پایی بگیره .........
وقتی داشتم از کنار میزشون رد میشدم نعیم روشو کرد اونطرف ...
مثلا منو ندیده ولی وقتی دقیقا از کنارش داشتم رد میشدم برام زیر پایی گرفت که منم مثلا حواسم نبودو خوردم به پاش کاری کردم که مثلا فکر کنه دارم میفتم....
و از همین راه بود که کل قهوه رو خالی کردم تو صورتش.....
همه ی کسایی که توی بوفه بودن زدن زیر خنده....
منم خندم گرفته بود ولی الان جای خنده نبود.....
دستمو که ستون بدنم کرده بودم تا نیوفتمو از روی زمین برداشتمو برای این که جلویه خندمو بگیرم سرمو انداختم پایینو لبمو به دندون گرفتم....
زیر چشمی نگاهش کردم خندم بیشتر شد.....
از سروروی بیچاره قهوه داشت چیکه میکرد....
با شرمندگی ساختگی که کاملا معلوم بود مصنوعیه گفتم
_وااای سُوری جناب معذرت من حواسم نبود ....به فارسی ولی اروم گفتم... برام زیر پاییی گرفته میشه که .....
و سرمو انداختم پایین و شروع کردم به ریز ریز خندیدن.....
نگاهم به ماریا افتاد که دیدم مونده داره با خنده نگاهم میکنه.....
خندمو جمع کردمو جدی شدم.....
پوزخندی زدمو وقتی داشتم از کنارش رد میشدم اروم گفتم_ من وقتی پای حقو حقوقم وسط باشه هر کاری می کنم جناااب
سری از روی تاسف تکون دادمو از کنارش که مطمئنم داشت حرص می خورد رد شدم....
فقط یه ترم دیگه مونده بود تا لیسانسمو بگیرمو از کانادا برای همیشه برم....
نمی دونم کیه ولی یه مدته که یه شماره اس ام اس های مشوک برام میفرسته.....
دقیقا مثل همون اس ام اسی که اونروز توی رستوران برام اومدو رادان خوندش....
بعضی موقع ها می ترسم ولــــی!...
راستی همین امروز کارت عروسی نادیا و رادین رو پست اورد که برای منو مامانی و جین کارت عروسی داده بود....
اولش باورم نشد ولی وقتی که زنگ زدم به رادین و از صحت ماجرا اطلاع پیدا کردم انقدر جیغ و داد کردم پشت تلفن که خدا میدونه....
از دستشون ناراحت بودم.....
درسته که نادیا هم فامیلمه و هم دوست صمیمیم ولی این حق من بود که حداقل یکیشون بهم بگه که قراره رادین بره خواستگاری نادیا....
ولی واقعا براشون خوشحالم که دارن با هم ازدواج می کنن....
با صدای زنگ گوشیم از فکر بیرون اومدمو گوشیو برداشتم که دیدم شماره ی ایرانه....
_بله؟؟؟
_سلام خانوم خوشگله....
شما؟؟!!
نادیا_خاک تو سرت که عروس اینده رو نمیشناسی....
_برو گمشو من که نمیام عروسیت .....(اره ارواح عمه ی دوم نداشتم)
نادیا_ینـــــــــــــــــ� �ــــی چـــــــــــــــــــــــی ؟؟؟؟!!!!
با دادی که زد گوشیو از گوشم فاصله دادم....
_بخف باوا.......همین که شنیدی....
نادیا_ماهتیس جـــونم؟؟؟
_من خر نمیشم...... مثلا به گفته ی خودت من جای خواهرتم دیگه اره؟؟چرا زود تر بهم نگفتی؟؟؟
نادیا_ وااا خو هنوزم مثل خواهرمی من تورو حتی از ندا هم بیشتر دوست دارم.....مثلانی هم وجود نداره اجی .....خواستم سورپرایز بشی خو....
_سورپرایزت بخوره تو سر شوورت ......
وقتی دیدم که ناراحت شده گفتم
_نه باباشوخی کردم میام ......ولی اینم بگماااا شایدم نتونم بیام....
نادیا که خوشحال شده بود از حرفم گفت_غلط کردی باید بیای خانوم خانوما.....
....
یکم دیگه با نادیاحرف زدمو گوشیو قطع کردم....
کارتو از اول خوندم که دیدم تاریخش برای سه روز دیگست.....
یکم فکر کردمو با فکری که به سرم زد زود دویدم تو اتاق جین....
_جیــــــــــــــــــــــ� �ـــــــن جونم!!
همین که درو باز کردم جین تلفنشو قطع کردو زود برگشتن سمت من...
جین_هــــــــــــــــــــ� �ــــان دیگه چی شده که شدم جونت؟؟؟
مشکوک نگاه کردمو گفتم_بصبر ببینم ..... تو الان داشتی با کی حرف میزدی؟؟
جین_هاا ؟؟ من؟؟؟؟ با کی؟؟؟؟.....
کاملا معلوم بود که حول شده بود....
_خب حالا نخواستم برام توضیح بدی به موقعش می فهمم....پاشو اماده شو که میخوام برم خرید....
جین_واا خو برو دیگه من چرا بیام؟؟؟
_چون من میگم..... زود اماده باش که من پایین منتظرتم....
وارد اتاقم شدمو تنها کاری که کردم این بود که موهامو با کش مو بستمو بدون هیچگونه ارایشی از اتاق خارج شدم.....
بعد از اومدن جین رفتم و ماشینمو از پارکینگ دراوردمو بسمت پاساژی که ادرسشو جین بهم داد رفتم.....
یه ساعتی میشه که داریم توی پاساژها میگردیم ولی اون چیزی رو که من بپسندمو هنوز نتونستیم پیدا کنیم.....
جین_ا ه ه ه ه ه ه ه..... تو چقدر بد سلیقه ای .... خب یکی از این لباسارو بخر دیگه ....ایــــــــــــــش....
_ساکت باش ببینم.....
نگاهمو که چرخوندم چشمم خورد به یه لباس مشکی که خیلی به رنگ موهام میومد.....
سقلمه ای به جین زدمو گفتم...
_اووووی جین ببین اون چطوره؟؟؟
و با دستم لباسرو بهش نشون دادم که چشماش برقی زدو سرشو با خوشحالی تکون داد....
_میگماااا اون لباسرو هم تو بردار ....
جین_من دیگه چرا؟؟؟؟
_وااا خو به تو هم پاکت داده دیگه....
جین_جـــــــــان من ؟؟؟
_به جون تو راس میگم ....
بسمت مغازه ای که من همون لباس شب مشکی و دیده بودم رفتیمو من رفتم تا همون لباسو پُرُو کنم....
با دیدن خودم توی اون لباس خیلی از خودم خوشم اومد(از بس که خودشیفته ای..._اه ه ه ه تو باز پیدات شد؟؟؟؟_گمشو ببینم من همیشه هستم فقط در موارد استراری حرف میزنم...).....
یه لباس شب بلند دکلته که روی سینش باسنگ های مشکی و توسی پر بودو دامنشم که از حریر کلفت بود جوری بود که پاهامو نشون نده ولی یه چاک بزرگ تا روی رونم طرف چپ لباس بود.....
یه کت کوچولو هم داشت که اونم با لباس خیلی خوب میشد ....
لباسو در اوردمو از اتاق پُرُو خارج شدم.....
جین تا خواست چیزی بگه رو کردم طرف فروشنده و گفتم_ببخشید جناب اگه میشه اون لباس مشکی و قرمز که کوتاه هست رو لطف کنید تا خواهرم امتحان کنه....
فروشنده سری تکون دادو رفت تا از یه جای دیگه لباسرو بیاره...
لباسو از فروشنده گرفتمو دادم دست جین و هولش دادم توی اتاق پرو.....
جین هم مثل من لباس بدست از اتاق پرو بیرونو اومدو من تا خواستم حرفی بزنم زبونشو برام در اورد....
فروشنده لباس رو برای جین گذاشت توی کیف دستی مخصوصش و داد بدست جین ....
چون پول لباس هارو از قبل حساب کرده بودم دست جینو گرفتمو از مغازه کشیدمش بیرون...
****
الان توی فرودگاه ایران بودیمو داشتیم از هواپیما خارج میشدیم.....
پامو که روی زمین ایران گذاشتم یه لبخند نشست روی صورتم....
برگشتم سمت جین که اونم لبخندی زدودستمو که توی دستش بود یه فشار کوچیک داد.....
با پایین اومدن از پله های برقی تونستیم مامان و بابا و بقیه رو ببینیم....
وااااا!! من که به بابا اینا نگفته بودم که قراره بیام پس اینا اینجا چی می خوان؟؟؟حتما کار جین بوده...
برگشتم سمت جین که روشو کرد اونطرف ....
دیگه مطمئن شدم که کار خودشه ....
جین با اون شالی که مثلا انداخته بود روی سرش و موهای شرابی مصریش از زیر شالش زده بود بیرون و مانتوی کوتاهی که توی تنش بود همراه با اون کتونی های مشکی و شلوار ابی روشن خیلی تغییر کرده بود.....
نگاهی به بابا اینا کردم که دیدم دارن برامون دست تکون میدن.....
لبخندی زدمو سرعت قدم هامو زیاد تر کردم که جین هم به طبعیت از من تند تر قدم برداشت.....
با رسیدن بهشون خودمو انداختم توی بغل بابا و مامانو و خوب به خودم فشارشون دادم.....
فرزام_اه اه اه اه اه.....حالمو بد کردید شما دوتا..... ای بابا بسه دیگه.....
از بقل بابا و مامان بیرون اومدمو زبونمو برای فرزام تکون دادم که جین رو کرد با فارسی روان گفت_تو باید فرزام باشی مگه نه؟؟
فرزام یه ابروشو انداخت بالا و گفت_شک نداشته باشید و شما؟؟؟
جین_اخ اخ ببخشید یادم رفت خودمو معرفی کنم.....من جِیــن آندرسون هستم.... وکیل خانوم زمانی(مامانی)و دختر اقای آندرسون....
بابا بسمتش رفتو گفت_خوشحالم کردی که اومدی دخترم......
جین هم سری تکون دادو مرسی ای زیر لب گفت
مامان پری_ماهتیسا دخترم پس مامانی کو؟؟
_مامانی یکمی کار داشت قرارشد که فردا صبح اینجا باشه
بعد از مراسم معرفی و خوش امد گویی از فرودگاه خارج شدیمو بسمت خونه راه افتادیم.....
همین که رسیدیم خونه بلند رو به فرزام گفتم_فرزام اون چمدون منو بی زحمت بیار برام....
یاد نادیا و عمو اینا که فرودگاه نیومده بودن افتادمو گفتم....
_بابا؟؟؟پس عمو اینا و نادیا کجان؟؟؟
بابا_به عمو اینا چیزی نگفته بودیم که براشون زحمت نشه....
خاله از اونطرف گفت_نادیا هم خبر نداره که اومدی چون با یه تور تفریحی یه هفته ای خونه نبودو همین امروز ساعت 10 قرار بود خونه باشه....
سری تکون دادمو رفتم تو خونه و زود از پله ها بالا رفتمو وارد اتاقم شدم.....در کمدمو باز کردمو زود تند سریع یه مانتوی نارنجی با یه شلوار لوله ای قهوه ای برداشتمو با کفشای بدون پاشنه ی قهوه ایمو برداشتمو با یه شال کرم و زود اونارو با لباسام عوض کردم....
بعد از پوشیدن لباسام کیلید پانامرای توسیمو برداشتمو از نرده ها سر خوردم....
_یوهـــــــــــــــــــــ� �!!!
مامان پریا با دیدنم یکی زد تو صورتشو گفت_واااای خاک عالم تو سرم..... این چه کاری بود اخه بچه؟؟
_اوووووو حالا انگار که چیکار کردم...... زیادم خطرناک نیست مامی جونم....رو کردم به جینو گفتم..... زود باش بیا بریم پیش نادیا....
جین_چرا انقدر عجله داری؟؟؟؟؟یکم بصبر بزار منم برم لباسامو عوض کنم
_وااای جین اگه نمیای من خودم برم....
جین زود بلند شدو گفت_نه نه اومدم.....
بسمت پارکینگ رفتمو دزدگیر ماشینو زدم که دیدم اون گوشه پارکه.....
جین_اوووووووووووف من میگماااا چرا این از اون تویوتا خوشش نمیاد پس بگــــــــــــو...... خو اگه منم یه همچین جیگری داشتم سمت اونجور ماشینا نمیرفتم....
لبخندی زدمو چیزی نگفتم.....
یاد اخرین تماسی که با بابا داشتم افتادم....
وقتی کانادا بودم یروز به بابا زنگ زدمو گفتم که بهتره بنز مشکیمو بفروشه و اونم همین کارو کرده بود..
با هم سوار ماشین شدیم که زود استارت زدمو پامو گذاشتم روی گاز....
دلم خیلی برای سرعت تنگ شده بود....
سرعتمو تا جایی که میتونستم بالا بردمو
بسمت خونه ی عمو روندم ....
جلوی خونه ی عمو اینا که رسیدم همراه جین پیاده شدیمو بسمت دروازشون رفتیم...
ایفونو زدم و منتظر موندم که صدای نادیا اومد...
نادیا_بله؟؟؟
_بله و بلا...... تو تو خونه ی عموی من چیکار میکنی نفله؟؟؟
نادیا_هـــا؟؟!! نمنه؟؟؟ماهتیس؟؟؟اجی خودتی؟؟؟
_پ ن پ جنازمه....زود باش باز کن درو ببینم ....
نادیا_الان اومدم صبر ......صبر....صبر کن....
رو کردم به جین که الان کنارم مونده بودو گفتم_اسکل تر از اینم دیده بودی؟؟؟؟؟باهوش خانوم انگاری نمی تونست ایفونو بزنه تا در باز بشه....
جین_ایفونو بزنه؟؟؟
_ینی همون با ایفون درو باز کنه...
جین که تازه فهمیده بود چی گفتم زد زیر خنده....
خودمم خندم گرفته بود...
یهو دروازه باز شدو منم توسط کسی بلعیده شدم و از اون طرفم صدای هیـــــــن جین اومد....
_نادی!!
زود ولم کردو با حرص نگام کرد که منم زود گفتم
_خو وقتی این جوری منو می بلعی منم مجبور میشم که اینجوری حرف بزنم....نمی خوای بزاری بیایم تو؟؟؟
نادیا_هــآ؟؟
یکی کوبیدم تو سرشو گفتم _من به درک حداقل بزار جین بیاد تو احمق...
با شرمندگی نگام کردوبا صدای بلندی گفت _وااای تورو خدا ببخشید دیدنت برام شوک بزرگی بود کلا هنگم الان.....
_کوفــــــــــت .... چرا جیغ میزنی وسط کوچه روانی؟؟؟؟ ....
حالا مسئله ی خنده دار این جا بود که نادیا برگشته به جین میگه_های
جین هم برگشت به فارسی صلیص گفت_سلام خانومی....
بدبخت نادیا کپ کرد....
برگشت با دهن باز بهم نگاه کرد که یکی زدم تو صورتشوگفتم_ای درد بگیری پیر شدی مگه؟؟؟ینی تو یادت نیس که جین فارسی بلده؟؟.......یکی دیگه کوبیدم تو سرشو از کنارش فرار کردم تو حیاط...
صدای نادیا از پشت سرم اومد که گفت_فقط اگه دستم بهت برسه میکشمت خر الاغ....
صدای خندم اوج گرفتو بسمت در وردی دویدم که همون لحظه رفتم تو بغل یکی....
_اخ اخ اخ اخ ..... دماغم......واااااااای ........
احساس کردم که یه مایعی داره از بینیم میاد دستمو که به دماغم زدم با دیدن خون روی دستم همین جوری مونده بودم داشتم به خون روی دستم نگاه میکردم که یکی یه دسمال گرفت جلوم....
به خودمو اومدمو دسمالو ازش گرفتمو ولی همین که سرمو اوردم بالا با دیدن نعیم اریایی دهنم از تعجب باز موند......
ینی من الان رفتم تو بقل این عقده ای؟؟؟
انگار که اون منو از قبل میشناخته چون انگار که اتفاقی نیفتاده باشه برگشت سمتمو گفت_ای بابا یه سه مین اینو بزار رو بینیت تا خونش بند بیاد.....بعد تعجب کن....
دستشو که داشت بهم نزدیک میکرد پس زدمو گفتم_تو؟؟؟!! اینجا؟؟؟؟!!!!
نادیا_واااااا ماهتیسا ؟؟؟ مگه تو نعیمو میشناسی؟؟؟؟
با حرص گفتم_فک کنم که بشناسمشون.....
رو کردم به نعیمو گفتم_هه .... میترسم کسر شأنتون بشه که دارین با من حرف میزنین....
و بعدشم با زدن تنه ای بهش از کنارش رد شدمو رفتم سمت روشویی پایین که توی راهروی اتاقای پایین بود....
یاد اخرین باری که اومده بودم اینجا افتادم ..... یاد اهنگ قشنگی که رادان داشت با گیتارش میزدو منم شنیدمش....
اهی کشیدمو شیر ابو باز کردم تا صورتمو بشورم....
از دسشویی که خارج شدم با نگاه نگران جین روبه رو شدم....
_خوبم جین....
جین_مطمئنی ؟؟
_اره گلم
جین_خداروشکر.......
بسمت پزیرایی رفتم که دیدم نعیم هم توی پزیرایی نشسته و داره با رادین حرف میزنه....
اخمام خود به خود رفت تو هم....
رادین_کیف میکنم که یکی تونسته این روی تورو کم کنه....
اینو رادین به نعیم گفت که نعیم هم در جواب خنده ی ریزی کردو سرشو تکون داد...
با دیدن من هردوشون حرفشونو خوردن.....
_جین؟؟؟
جین_جونم؟؟؟؟
_کیف من کو؟؟؟
جین_نمیدونم ولی اومدنی دستت بود...
نادیا_بیا کیفت ایناهاش .... گوشیتم خودشو کشت از بس که زنگ زد....
کیفمو از نادیا گرفتمو گوشیمو از کیفم دراوردم که دیدم شمارش دوصفره....
با تعجب گوشیو جواب دادم که با شنیدن صدای جک که به فارسی حرف میزد لبخندی ناخداگاه نشست روی لبم که از اونطرفم باعث شد که چشمای رادین و نادیا و نعیم از تعجب گرد بشه
_بله؟؟!!
جک_به ســـــــــــلام گل دختر ایرانی.... خوبی؟؟؟ خوب رسیدید؟؟؟؟ پروازتون راحت بود؟؟؟
_جک!!
جک_هان؟؟؟
_جک؟؟
جک_بله؟؟؟
_جک؟؟؟
جک_سوزنت گیر کرده اجی؟؟؟؟؟جونم خواهری؟؟
_اهاان الان شد ..... پسر خوب سوالاتو یکی یکی بپرس تا منم جواب بدم...
جک_واای تو باز شروع کردی؟؟؟ماهتیسا مامانبزرگه معلم میشود
_جــــــــــــــــــک!!!
جین که نزدیکم نشسته بودو صدای جک رو داشت میشنید زد زیر خنده...
جک_ای خداااااااااااا منو بکش......ای الهی بی جک بمونی.
_نه نگران نباش جک زاپاست دارم...
جک_کوفــــــــــــــــــت ..... حالا دیگه اسم منو مسخره میکنی وروره جادو؟؟؟؟؟
_بگذریم.....کاری داشتی؟؟؟
جک_هعـــــــــی دس رو دلم نذار که خونه.....از وقتی که شماها رفتید خونه انقدر ساکته که دارم دیوونه میشم...
_هاهاهاها تا تو باشی به منو جین نگی زلزله....
جک_بروبابا....کو این خواهر ما؟؟؟
_کنارم نشسته می خوای باهاش حرف بزنی؟؟
جک_نه نه نــــــــــــه حوصله ی صدای زنگدارشو ندارم...
جین که صداشو شنیده بود گوشیو ازم گرفتو پاشد رفت بیرون تا توی حیاط باهاش حرف بزنه...