وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان عشق یعنی بی تو هرگز...(5)

مدرسه که تموم شد با نهال درسا و پرستو رفتم خونه. باهم ناهار خوردیمو کلی حرف زدیم
نهال:- میگم رها عکس از سپهر نداری
-اههه بره بمیره عکس از کجا داشته باشم...
- نمیدونم گفتم شاید تو تولد آرزو انداخته باشید
 
راس میگفتااااااا تو تولد عکس انداختیم
 
-آره دارم صب کن بیارمش
پاشدم دوربینو بیارم که زنگ اف اف خونه خورد بی توجه درو باز کردمو رفتم تو اتاق ...
بلهههههههههه اینجارو باششش باز اینا فراخ بازی در آوردن .
-نچ نچ نچ خجالت بکشین . جلو دختر مردم لخت میشن ... نچ نچ نچ . مقنعتون کو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پرستو:- واییییییییی راس میگیاااا آقا رها حواسمون نبود نامحرمین .
مقنعشو برداشت سر کنه که گفتم :- بشین بینیم بابا کجام به آقاها میخوره ...؟
دوربینو روشن کردم .
-سلام... ! رها کجایی؟
یا امامزاده بیژن خودشه ... حالا چ خاکی تو سرم بریزم این از کجا پیداش شد؟(همه اینا فکری بود که در یک ثانیه کردم و بعد از یک ثانیه در با شدت باز شد...
 
من که کلا هیچ حرکتی نکردمو دوربین از تو دستم سر خورد ...
تنها چیزی که تشخیص دادم صورت متعجب سپهر بود که قصد داشت خودشو ریلکس نشون بده ...
اومد تو .
-سلام بچه ها .نمیدونستم مهمون داری رها.
به بچه ها نگاه کردم که داشتن زیر لب هرچی فوشو لعنت بود بهمون میفرستادن ...
-اگه در میزدی مشکلی نبود ولی الان ...اووووووف چیکارت کنمممم ادب نداری دیگه .. برو بیرون میام ببینم چی میگی.
-من زنگو که زدم درو باز کردی پس فهمیدین منم. تقصیره خودتونه
-من قیافه عبو...تو ندیدم(میخواستم بگم قیافه عبوستو ندیدم که ترجیح دادم از لفظ عبوس استفاده نکنم )
 
رفت از اتاق بیرون . یه نگاه به خودم انداختم... بلیزو شلوار معمولی .تو دلم گفتم خوبه ولش کن برو ...
 
رفتم بیرون با غرور خاصی رو مبل نشسته بود.
-بگو بینم باز چته اومدی اینجا؟اومدی بدبختیامو بیشتر کنی؟یه روز خواستم با دوستام خوش باشماااا
-بشین
ای الهی فرمون جنسیست گیر کنه تو حلقت مذخرفِ خشکِ نچسببببببب.
نشستم رو مبل رو به روش .
 
-میدونم که میدونی دوهفته مراسممونه .
-ایوایییییی واقعا؟؟؟؟؟؟؟؟؟آخیییییییی چ خوووووووووووووووب بسلامتی کی مردیم که مراسممون انقد زوده؟؟؟خدایا شکرت بلاخره به مراد دلم رسیدمممم.
-ساکت باش این بچه بازیارم بذار کنار
-چیه ؟؟؟؟ بدت میاد با یه بچه همزبون شی نه؟
-گوش کن
-نه تو گوش کن دفه آخری بود که ازت بی احترامی دیدم روشنه که؟
-نه
-پس بذار...
-رها من وقت کلکل با تورو ندارم
ای خدایااااااااااااااااااااا چه قد به این بشر رو دادی آخه مرتیکه مفت خورررررر بزنم داغونش کنم ...
-پس برو بیرون
-نیومدم چشمو ابروتو ببینم
-پس واسه چی اومدی؟هان؟
-اومدم بگمممم برام مهم نیست چی کار میکنی ... با کی میری... با کی میای ... ولی یادت باشه که حواستو جمع کنی اگه این موضوع فاش بشه قسم میخورم فقط آبرویه خودمو حفظ میکنمو میگم آره به من خیانت میکنه ... پس آسته میری آسته میای .در اون دهن لقتم قفل میزنی.
 
اخم کردمو گفتم:- عجبببب چه جالب ...تا حالا ندیده بودم کسی به طور کااااااااااااااااملا مستقیم بگه من خود خواهم ... عجب موجودی هستی توووو...
-من خودخواه نستم
-هستییییییییییییی . هستیی که به خودت اجازه دادی بیای این حرفارو بزنی.
-نیستم . اگه بودم میگفتم نمیذارم حتی پاتو از خونه بذاری بیرون ...
-نه بابا سردیت نکنه . مگه داری اسیر میبری؟؟؟؟؟؟؟؟؟ وظیفته که بذاریی . میبینی؟؟؟؟حتی عقایدتم خودخواهانس.
-بسه.
-اگه خودخواه نبودی به خودت اجازه نمیدادی به بدترین شکل وارد زندگی یه دختر بشی عشقشو ازش بگیریو تن به یه ازدواج صوری بدیییی . اگه منه بدبختو میبینی که هیچی نمیگم بخاطر اینکه چاره ای ندارمممممم بخاطر تو دارن از اینجا پرتم میکنن بیرون ...
-مشکلات خانوادگی شما به من ربطی نداره
-پس برو تو مسائل دیگمم دخالت نکن (داد زدم)
به سمت اتاق رفتمو به طور کاملا ناگهانی دستگیررو کشیدم پایینو در اتاقمو باز کردم که یهو احساس کردم یه تن بار روم خالی شد نگاه کردم دیدم ای خدایاااااااااااااااااااااا اینا دیگه کین؟؟؟؟ دستاشونو گرفتمو بردم تو اتاقو درم با شدت بستمممممممم ...
 
یه چند دقیقه گذشت انقدر عصبی بودم که همه ترسیده بودن از هیچ کودومشون صدایی نمیومد .اعصابم خورد شد انگار هنوز تو خونه بود  داد زدم :
-درم پشت سرت ببند  .
که در با صدای مهیبی بسته شد.
-پوووووووف شنیدین چیا میگفت؟؟؟بچه پروووو اومده تهدید میکنه.
پرستو نگاهی به نهالو درسا کردو گفت :- خودت فک میکنی شنیدیم یا نه ؟
با این حرفش یاد وضعیت اون موقمون افتادم . زدم زیر خنده .وایییییی خدایاااا ما چه سوتیایی هستیمممممم.
 
خدا بگم چیکارتون نکنه بعد 17 سال زندگی هنوز نفهمیدین آدم وقتی فالگوش وایمیسته نباید به در تکیه بده که به این روز دچار نشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نهال:- به من ربطی نداره من عقلم رسید اینا گفتن عمرا بیاد مث خر درو باز کنه تا بدرقش نکنه نمیاد تو اتاق.
-من غلط بکنم اونو بدرقه کنم
درسا:ای بابا حالا که چیزی نشده . فقط تو دلش کلی بهمون خندیده ...
-آره بابا چیزی نیست که فقط روزی صد بار در آینده میزنتش تو سرمممممم
 
نهال:- واییییییی ولی خیلی خوش تیپها نه؟؟؟؟؟؟؟
درسا :- اره بابا .از خدا عکسشو خواستیم خودشو داد . ای کاش یه چیز دیگه میخواستیم.
پرستو:- به صادق ما که نمیرسه (اول از همه خودش خندید .دختر بامزه ایه.)
 
بعد از کلی شوخی و خنده اونام رفتن خونهاشونو من تنها شدم ...
******************************
تقریبا ساعت 5 بود که آرزو با آرین اومدن خونه ... یه سلام مختصر دادم ... آرزو مثل خواهرم بود دوسش داشتم ولی رفتارام دسته خودم نبود ...
 
گوشیمو در آوردمو به ارسلان اس دادم "سلام ارسلان "
"سلام خانومی خوبی؟"
"مرسی عزیزم . تو خوبی؟؟"
"آره عالیمممم.  خبری ازت نبود گلم .کلی زنگ زدم بهت..."
"آره میس افتاده بود . ارسلان میتونیم هم دیگرو ببینیم؟؟"
"آره عزیزم هر وقت تو بخوای قبوله . "
"تا نیم ساعت دیگه حاضر میشم"
"اوکی بیا پایین منتظرتم "
 
 
موهامو فرق کج باز کرمو بردم پشت گوشم . یه مانتوی بلند با یه ساق پوشیدم کفشای عروسکسمو پام کردم و از خونه رفتم بیرون داشتم پله هارو پایین میرفتم که یهو تو راپله زن عمو رو دیدم که از پلها بالا میومد و نفس نفس میزد.
 
-        سلام رها . کجا دخترم؟
-        میرم خونه دوستم یه کتابیرو بگیرمو بیام (پشت بندش تو دلم گفتم خدایاااا ببخش منو که دروغ میگم)
-        باش دخترم .این آسانسورم ه یه روز در میون خرابه .قبل از تاریکی برگردا ...
-        چشم زن عمو
-        چشمت بی بلا .
رفتم سر کوچه که دیدم ارسلانم یه کم اون ور تره ...بهش سلام دادمو حرکت کردیم ...دستمو گرفت ...
احساس خوبی داشتم ...انگار همه زندگیم تو دستم بود ... سر انگشتام یخ شدن ... بهش نگاه کردم ...قیافه آرومی داشت ...ای کاش منم مثل اون آروم بودم . حس بدی داشتم . احساس میکردم دارم بهش خیانت میکنم ...
با لبخند گفت :- میبینم که گردنبندی که بهت دادم گردنته . دوسش داری؟
 
-        وایییییییییی آره از اون روز همش گردنمه . خیلی قشنگه .
-        قشنگیشو از تو دزدیده ...
در مقابل حرفش فقط سرمو پایین انداختمو لبخند زدم ...
 
باهم رفتیم یه باغ خیلی قشنگ و بزرگ که گوشه ایش کافه ای بود...
به اطراف نگاه میکردم که ارسلان گفت :- از اینجا خوشت میاد؟
-        اره اینجا خیلی رویایه...
-        صب کن عزیزم
رفتو یه زیر انداز آوردو یه گوشه خارج از دید مردم رویه چمنا پهنش کرد .
-        بشین رها الان یه چیزی میارم بخوریم ...
به درختای بید مجنون نگاه میکردم که چه زیبا سر پایین آورده بودنو گلای یاسی که با عطرشون خود نمایی میکردن ...
-        بیا عزیزم ...
 
با هم شروع به خوردن کردیم . رو به بید مجنون اشاره کردمو گفتم:
-        ارسلان برم اونجا وایستم با گوشیم چند تا عکس ازم میندازی؟؟؟
-        اره خانومم بریم
یه جا زیر درخت نشستمو زانوهامو بغل کردم ...یه جا به درخت تکیه دادمو یه جامو منو ارسلان دو طرف درخت نشستیم و با دستمون یه قلب ساختیم که این عکسو دادیم یکی از خدمه های اونجا  ازمون گرفت ...
همه چیزعالی بود هوا رو به تاریکی میرفت به پشت خوابیدمو رو به آسمون نگاه کردم ستاره ها میدرخشیدن ... ولی من اون بالا دنبال خدا بودم ... میخواستم ببینمش دردودل کنمو ازش بخوام یاریم کنه به ماه نگاه کردم سفید بود مثل یه عروس ...منم عروس میشدم ولی عروس غمگین ... ازدواج من یه ازدواج صوری بود ...:(
به همین چیزا فک میکردم که یهو دیدم ارسلانم با فاصله ازم دراز کشید.
-        رها اون ستارهرو میبینی؟؟؟
-        کودوم
با دست به یه سمته آسمون اشاره کرد
-        همون که پر نوره
-        اره میبینم
-        اون ستاره ی منه .همیشه هست... هرشب تو آسمونه... هیچ وقت جا نزد ...  هیچ وقت از نورش کم نشد ... حتی روزایی که آسمون ابری بودو لکه داشت بازم خودشو بهم نشون داد...
-        واییییییییی من ستاره ندارمممم خوش بحالتتت
-        اون ستاره مال هردومونه خوبه؟
-        اوهوم ...
-        رها جا  نزن باشه؟پیشم بمون.
-        باشههههههههههه J
-        دوست دارم ...
 
وایییییییی دلم هوری ریخت... به زبون آورد ...خدایاااا عشق پاکشو چه جوری جبران کنمم؟؟؟؟چجوری وانمود کنم منم مث اون پاکم وقتی دو روز دیگه عروسیمه؟؟؟؟
 
 
 
اون شب وقتی رفتم خونه سارینا و سپهر خونمون بودن ...
سارینا گفت بهتره فردا بریم محضر ... اولش مخالفت کردم یه حسی میگفت میتونم با مخالفتم عقبش بندازم اما وقتی که گفت به محضر خبر دادن همه امیدم کور شد ...
ناخودآگاه به سپهر نگاه کردم . هیچ حسی نداشت نه با تنفر نگام میکرد نه با عشق... خشک بودو سرد ...تو دلم گفتم بهتر هرچی کمتر بهت توجه کنه بیشتر به نفعته ...
 
 
صبح پنج شنبه اس. امروز میریم محضر...امروز زندگیم واسه همیشه تغییر میکنه.
 
تو آینه به خودم نگاه میکنم ...از این که به زبون بیارمش بیزارم ولی ... میترسم ... میترسم که همه چیزمو از دست بدم ... میترسم که ارسلان بگه که نمیتونه دل امید به یه دختر شوهر دار ببنده ... میترسم از زندگی که با سپهر باشه ... میترسمممم .از ازدواج تو این سن میترسم ... اشک از گوشه چشمم پایین میاد ...با انگشتم پاکش میکنم ...رو تختم میشینمو دفترمو باز میکنم
شروع به نوشتن میکنم ...
 
 
((مینوسیم ...مینویسم از چشم خیسم
مینویسم ...مینویسم از غم ... از درد ... از عشق ...
مینویسم ... مینوسم از تنهایی ... از بغض ...از اشک ...
مینویسم ... مینوسم تا بدانم که هستم ...
مینویسم از آن قطره اشکی که از چشم عاشقی چکید ...
 
مینویسم ... مینویسم از امید ... از آینده ... از خدا ...
مینوسم تا بدانم او هست ... در کنارم...
 
خدایا دلم گرفته، تنها کسم تویی تنهام نذار.خدایا دنیا بهم روی خوش نشون نداد کمکم کن به قولم عمل کنم .
 
کمکم کن جا نزنم ... من به اون قول دادم ...
خدایا تو دلم یه آتیشه . هیچ کس درک نکرد که عاشقم . همه گفتن یه حس بچگونس . خدایا تو که میدونی چه قد دوسش دارم بهم صبر بده . یاریم کن ...خدایا عشق منو ازم نگیر... سخته ... خیلی سخته ...
 
خدایا همه عاشقارو بهم برسون...))
 
زن عمو :- رها جان ؟؟ دخترمم بیا دیگه
اشکامو پاک کردمو گفتم:
-        اومدم زن عمو
دفترمو بستمو گذاشتمش تو کیفم ...
به گردن بندم نگاه کردم ... میدرخشید ،مثل چشمای ارسلان...
سریع مانتوی سفیدمو پوشیدمو یه شلوار سفید پام کردم ...با روسریه سفید ساتنی که بر سرم گذاشتم تیپم کامل شد. به چشمای طوسیم نگاه کردم خیلی ساده بود ... واسه همین مداد سیاهو برداشتمو یه خط چشم پررنگ کشیدم ... با این کار چهرم خیلی بیشتر از سنم نشون میداد ... این طوری بهتر بود ... نمیخواستم بچه باشم...رژ قرمزی برداشتمو رو لبام کشیدم... خیچ اثری از معصومت تو چهرم دیده نمیشد.. همینو میخواستم...
 
رفتم از اتاقم بیرون کسی خونه نبود ... پس همه پایین بودن ... سریع درو قفل کردمو اومدم بیرون...
پامو که از در حیاط بیرون گذاشتم سارینا بغلم کرد
-        واییییییییییییی زن داداش گلممم چه خوشگل شدههه.
-        ممنونم
تو دلم خندیدم ... اینا به جلف بودن میگن خوشگلی ...ههه
به سپهر  نگاه کردم... اومدو در ماشینو برام باز کرد .یه نگاه به سارینا انداختم به منظور اینکه تو جلو بشین که گفت :
-        من میرم پیش خاله .
نشستم تو ماشینو درم بستم.سپهر کنارم نشست .
-        صبح بخیر.
خیلی سرد گفتم:
-        صبح شمام بخیر.
تا نزدیکای محضر هیچی نگفتم که گفت :
-        نقاشیتون کامل شد؟؟
-        بله؟؟؟
-        چیز دیگه ای نداشتی بکشی رو صورتت نقاشیت کامل شه؟؟؟
-        نخیرررررر . همینجوری بهتره
بی ادبببببب به آرایش آدمم گیر میده .کنههههههههههههه
 
یه کم که گذشت رسیدیم محضر ...
 
با یکمی معطلی و امضای شاهدا و سپهر بلاخره نوبت به بله گفتن من رسید
 
-        دوشیزه ی مکرمه سرکار خانوم رها ذرین گل آیا بنده وکیلم شمارا با مهریه مشخص شده یک جلد کلام الله مجید ، سیصد و چهارده  شاخه گل رز و هزارو سیصد و هفتادوپنج سکه بهار آزادی، به عقد جناب آقای سپهر آرام در بیاورم ؟؟؟
 
 
اشک تو چشمام حلقه زد . خدایااا ارسلانو به تو سپردم.
-        عروس رفته گل بچینه.
اینو آرزو گفت که داشت بالای سر منو سپهر قند میسابید .
-        برای بار دوم میپرسم آیا بنده وکیلم ؟؟
به سپهر نگاه کردم ... خونسرد پایینو نگاه میکرد.
-        عروس رفته گلاب بیاره.
به قرآن نگاه کردمو دعا کردم همه عاشقا به عشقشون برسن
-        برای بار سوم میپرسم آیا بنده وکیلم؟؟؟
-        عروس زیر لفظی میخواد.
سپهر به سارینا نگاه کردو سارینا یه جعبه به سپهر داد... . با تنفر بهش نگاه کردم...
در جعبرو باز کردو یه گردنبدِ اسِ انگلیسیه پر نگین ازش در آورد... دستشو سمتم آورد و خواست گردنبندی که ارسلان داده بودو از گردنم باز کنه که اخم کم رنگی کردمو سرمو عقب کشیدم ...بدون اینکه گردنبند ارسلانو باز کنه اون گردنبندم گردنم انداخت ... به سارینا نگاه کردمو آروم زیر لب گفتم مرسی .اگه بیشتر حرف میزدم بغضم میترکید.
هیچی نگفتم که عاقد گفت:
-        عروس خانوم وکیلم؟؟
دستمو رو گردنبند ارسلان گذاشتم چشمامو بستمو با خودم خیلی کوتاه فکر کردم .خدایا ارسلانو تو قلبم نگه میدارم .. خدایا ببخش ...عاقبتمو بخیر کن...
خیلی آروم گفتم :- به یاد روح عزیز پدرو مادرم بله
حتی یه کلمه ام نگفتم با اجازه عمو و زن عموم... چون اونا منو مجبور کردنو حالا نیازی به اجازشون ندارم...
صدای هل هله ی خانوما بلند شدو مرداهم دست میزدن .سپهر یه حلقه ای که یه ردیف نگین روش داشت به انگشتم کرد. قلبم تیر کشید ... اشک از گوشه ی چشمم سر خورد . خواستم پاکش کنم که آرزو بغلم کرد و گفت :
-        وایییی دختر از بس قند سابیدم دستم ترکید تا بله رو بگی . خوشبخت بشی عزیزم
با این حرفش جوش آوردمو از خودم جداش کردم:
-        قرار نیست خوشبخت شیم ازش طلاق میگیرم .
-        خدا مرگم بدهههه. رهااا خجالت بکشش زشته همین الان عقد کردین این حرفا چیه؟؟؟
ازش فاصله گرفتمو سارینارو بغل کردم :
سارینا:- خوشبخت بشی عروس خانوم مبارکه .
زن عمو :- دخترم ایشالا هر لحظه زندگیت مثل عسل باشه .
من:- ممنون.
عمو که داشت شیرینی پخش میکرد به سمتم اومدو گفت :
-        پدر مادرت آرزوشون بود این روزارو ببینن خدا بیامرزتشون .
 
تو دلم گفتم (اونا هیچ وقت نمیخواستن همچین روزی رو ببینن روزی که دخترشونو زوری شوهر بدن... اون دنیا باید جواب پس بدی آقا ساجدین )
سپهر سمتم اومدو زیر گوشم گفت :
-        چی شد؟؟تو که بله رو گفتی .انتظار داشتم بگی نه هرگز.
-        حرف اصلی منم همینه به خودت نگیر مجبور بودم بگم بله.
-        ههه ههه ههه. خنده داره . عجیب نیست ؟؟داری بهش خیانت میکنی ولی دست میذاری رو یادگاریشو با من ازدواح میکنی ؟؟؟
-        من خیانت نمیکنم .
-        میکنی ... تو دیگه زنه منی.
-        نیستممممم.
-        ولی هر قانونی اینو تایید میکنه.
-        ازدواج صوری گناهِ بیچاره.
-        صوری نیست تو خودت گفتی بله
-        مجبور شدم .
زن عمو :- چیمیگن عروس داماد؟؟
-        هیچی زن عمو .
قلبم آتیش گرفته بود ... بهم گفت به ارسلان خیانت کردم L
 
رو سرمون نُقل پاشیدنو از محضر خارج شدیم .
**************************************************
از محضر که اومدیم بیرون زن عمو گفت برم وسایلمو بذارم خونه سپهر واسه همین رفتم خونه ساکمو بستمو با سپهر رفتیم خونش ...
تو ماشین که نشستم عینک دودی به چشمش زده بود ... یه بلیز سفید تنش بود که ظاهرا از زیر کتش پوشیده بود ... عینکشو که از چشمش برداشت رنگ داغ عسلیه چشمام خود نمایی کرد...
 
-        تا حالا روت نمیشد ظاهرمو آنالیز کنی نه؟
-        چیتو آنالیز کنم؟؟؟
-        ظاهرمو
-        (نیش خندی زدم )
رسیدیم به یه محله ای به نام بوکان ...
واییییی جای خیلی باحالی بود ... عمو از وضعیت مالی خوبی برخوردار بود و جای نسبتا خوبی زندگی میکردیم ولی اینجا واقعا انگار یه تیکه از بهشت بود همه خونها ویلایی درختای بلندو زیبا جلوی ورودی همه خونه ها هم یه باغچه ی بزرگ بود...
مسخ اون همه زیبایی بودم که یهو بوق زد و مردی در ورودی رو باز کرد . از ماشین پیاده شدم.
 
حیاط خیلی بزرگی داشت میشه گفت یه باغ واقعا زیبا بود ... یه راه سنگ لاخی طولانی بود که به در اصلی ویلا میرسید ... آروم حرکت میکردم که صدای پارس سگهای وحشی منو از خلوت خودم جدا کرد .
 
جیغ کشیدمو شروع کردم به دویدن که یهو یکی دستمو کشید و به سگا گفت هیییییییییییییییییییییششششششش .سگا دیگه پارس نمیکردن . آروم سرمو بالا آوردمو بهش نگاه کردم ... حدس میزدم سپهر باشه . به خودم که اومدم دیدم تو بغلش کز کردمو جمع شدم ...
سریع از بغلش بیرون اومدمو دوییدم سمت ویلا. در ورودی ویلا از زمین ارتفع زیادی داشت و میشه گفت بیشتر از 10 تا پله میخورد و میرفت بالا .پله هارو بالا رفتمو منتظر شدم تا بیاد درو باز کنه.
از پله ها بالا اومدو درو باز کرد دستشو به منظور بفرمایید جلوم گرفت که منم عین چی سرمو انداختم رفتم تو ...
خونه ی خیلی قشنگی بود .یه طرف مبلای سلطنتی که چوب سفیدو پارچه های یاسی داشت بود که با چند پله به سمت بالا از بقیه خونه جدا شده بود و طرف دیگه مبلای اسپرت مشکی سفید قرار داشتن که همراه تلوزیون بودن. خونه با لوسترای گرون قیمت و کریستال های ریز و درشت لوسترا به درخشش در اومده بود.طرف دیگه خونه یه پیانوی سفید بود با تابلو های هنری و معنی دار.
یه گوشه آشپز خونه بود که با چند پله کوتاه به پایین فضای جالبی رو ایجاد کرده بود و در آخر هم یه راه پله طولانی  به سمت بالا که به احتمال زیاد به اتاقا راه داشت .
دستمو رو نرده ی کنار پله ها گذاشتمو ازپله ها بالا رفتم ... یکی یکی پله ها رو طی کردمو به راه روی بزرگی رسیدم اول راه رو یه دست مبل ساده بود و در طول راه رو در های زیادی وجود داشت. به انتهای راه رو رسیدم یه راه پله کوتاه بود که به یه در میرسید .خواستم از پله ها بالا برم که سپهر گفت :
-        اتاق من اینجاست .
به سمت دری که اشاره کرد رفتم .
-        اتاق تو به من چه ربطی داره ؟؟
-        دیگه اتاق ماست .
-        اوفففف .
در اتاقو باز کرد.
 
واییییی اینجا خیلی قشنگه ...
دهنم باز مونده بود ...یه تخت دو نفره ی بزرگ که میشه گفت ده نفره بود اصن تخت خانواده بود بخدا ... رو تختی سفید و نقره ای ... پاتختی و کنسولو جا لباسی ستش با آبا ژورای نقره ای هارمونی خاصی ایجاد کرده بودن... پرده ی حریر و نازکی که صورتی چرک بود و فرش اسپرتی که نقره ای صورتی بود ...تمام دیوارا با عکسای سپهر در فیگورای مختلف تزیین شده بود. 
 
به سمت پرده حریر رفتمو کنارش زدم ... یه تراس بزرگ بود که به منظره ی خیلی زیبایی از باغ دید داشت ... از سطح زمین فاصله ی زیادی داشتم میشه گفت با آخرین شاخه های چندتا درخت در موازات بودم ...همزمان با افکاراتم نسیم دل انگیزی اومدو روحمو تازه کرد... نفس عمیقی کشیدم که سپهر گفت :
 
-        اگه سر هر اتاق بخوای اینجوری ندید پدید بازی در بیاری دوهفته طول میکشه کل خونرو ببینی ...
حواسم به توهینی که بهم کرد نبود انگار تو دنیای دیگه ای بودم ...
-        سپهر اینجا واقعا قشنگه ...
قیافش انگار هم پشیمونی داشت از حرفی که زده بود. هم تعجب از جواب من :- بسیار خب اتاقای دیگه رو هم هر  وقت خواستی برو ببین.
 
از تراس خارج شد . روی صندلی چوبی که تو تراس بود نشستمو به باغ خیره شدم به ارسلان فک کردم ...
به اینکه الان داره چی کار میکنه...
 
گوشیمو از تو جیبم بیرون آوردمو به ارسلان دادم
"سلام عزیزم صبحت بخیر"
سلام خانومی .حواست کجاس؟وقت ناهاره . ظهرت بخیر:-D"
"اوه واقعا ببخشید زمان از دستم در رفته "
"چرااااااا؟؟؟!!!؟؟؟!!!"
"آخه الان یه جای خیلی قشنگم ولی بی تو صفا نداره "
" فدات بشم عزیزم این حرفو نزن."
"جز تو کسی رو ندارم "
"توم تنها کس منی"
 
میخواستم اس بعدی رو بدم که یه سایه رو خودم احساس کردم . سرمو که برگردوندم با قیافه متعجب سپهر رو به رو شدم .
 
-        چیه ؟چیزی میخوای فوضول خان ؟
-        واسه چی بهش دروغ گفتی؟
-        چه دروغی؟
-        اینکه تنها کسته
-        دروغ نگفتم واقعا اون تنها کسیِ که دارم .
-        اااا مث اینکه یادت رفته .تو الان یه شوهر داری که همه دخترا دنبالش .
از حرفش جا خوردم .اون که گفته کاری باهام نداره؟؟
-        جاااااااااااااااااااان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟دخترا دنبال توَن؟؟؟
-        پس پذیرفتی که شوهرتم؟؟؟
-        نههههههه نیستی . اینا همش نمایشیه . نه قبولت دارم و نمی خوام داشته باشم .
با یه قدم بلند به سمتم اومد .قیافش ترسناک شده بود.منم متقابلا یه قدم رفتم عقب . اون همینطوری جلو میومدو من عقب میرفتم .
-        چه جالب حلقهِ ی تو دستت چی؟؟؟پس اون چیه؟؟؟
-        اینم یه نمایشه همش یه دروغهههههههههه.
-        تو داری به ارسلان خیانت میکنی... داری بازیش میدی ... تو عاشقش نیستی اگه بودی حاضر نمیشدی زن یکی دیگه شی...تو عشقی نداری همش هو*سه ...
میخواست بازم بگه که که حرصم بده. میخواست نابودم کنه مطمئن بودم که میدونه عشقم پاکه. همینطور که عقب عقب میرفتم پام خورد به تراس تعادلمو از دست دادم داشتم میوفتادم یه جیغ بلند زدم که همه کلاغای محل، کوچ کردن رفتن یه محله دیگه ...دستشو دور کمرم انداخت محکم نگهم داشتو نذاشت که بیوفتم..
ترسیده بودمو نفسام تند شده بود... هنوز تو شوک بودم ...نه من حرفی میزدم نه اون ... انگار حرفشو فراموش کرده بود... فاصله بینمونو کمتر کرد...قلبم تند تر میزد ... یه حس خاص توم موج ممیزدو باعث میشد بترسم .. زبونم بند اومده بود... فکش منقبض بود انگار عصبانیه .حلقه دستشو تنگ تر کرد دیگه هیچ فاصله ای بین بدنمون نبود ... بیشتر ترسیدم... به طرفم مایل شد به عقب خم شدم دستامو به نرده تراس گرفتم سرشو نزدیک گوشم آوردو زمزمه وار گفت :
-        میدونی چیه هرگز حاضر نیستم یه همچین دختری رو که به طرفش خیانت میکنه و بعدش میگه عاشقشه زنم بدونم... نه تنها من ،هیچ کس حاضر نیست به  یه همچین آدمی اعتماد کنه.
آروم به عقب هولم دادو رفت. ترسیده بودم ... اونقدری که جواب هیچ کودوم از بی احترامیاشو ندادم فقط به حرفای توهین آمیزش گوش کردم... به عشقم به احساس پاکم توهین کرد ... فقط صب کن سپهر این کارت بی جواب نمیمونه آدمت میکنم...
 
از تراس فاصله گرفتمو گوشیمو از رو صندلی برداشتم .از اتاق خارج شدم. میخواستم برم از پله ها پایین که چشم به اون اتاقی خورد که بالای پلها بود.
 
آرومو بی سروصدا مث دزدا از پلها بالا رفتم. دستگیررو کشیدم پایین که ....
اوووووووووووف قفل بود . خواستم دوباره امتحان کنم که سپهر گفت:
-        اونجا داری چیکار میکنی؟؟؟
ازش خیلییییییی دلخور بودم . میشه گفت تنفرم بیشتر شده بود .
به دستش نگاه کردم ... چمدونم تو دستاش بود. بدون حرف از کنارش رد شدمو چمدونمو ازش گرفتم ...با غرور خاصی شروع به راه رفتن کردمو چمدونو گذاشتم تو اتاق.
**************************************
داشتم لباسامو یکی یکی تا میکردمو آویزون میکردم که در اتاق باز شد... چندتا ساک دستش بود ساکو گذاشت بغل دستمو گفت :- اینارو خاله داد(منظورش زن عمو مهریه)
نگاش نکردم به کارم ادامه دادم. ریلکس در حالی که آهنگی رو میخوند از اتاق بیرون رفت .زیپ ساکو کشیدمو لباسارو آوردم بیرون.
اوووووووووووو ایناروووووو اینا چیه؟؟؟؟واییییییی خدا مرگم بده..
لباسای قشنگی بودن ولی ... به کار من نمیومدن ... لباسای خواب بلندو کوتاه ... تور توری، ساتن ...رنگای مختلف ... تاپ و دامنای خوشگل ...به خودم گفتم عمرا اینارو بذارم تو کشوم همینم مونده دیگه ....
لباسایی رو که بنظرم اومد هرگز امکان نداره بپوشمو رو تخت گذاشتم تا ببرمشون یه جا دیگه و داشتم اون یکیارو تا میکردم که در اتاق باز شد...
یه نگاه سرد بهش کردمو به کارم ادامه دادم...روتخت نشست..
-        هنوز داری تا میکنی ؟بیکاریا
-        بیکار توی و هفت....پوووف
-        نیستی؟؟؟نگا کن. ببین اینارو ...
حواسم نبود چی میگه .میخواستم سرمو برگردونم بگم چی میگی تو؟؟؟؟که یه تیکه پارچه افتاد رو سرمو جلو دیدمو گرفت ...از رو سرم برش داشتمو با حرص نگاش کردم ... لم داده بود رو تخت ... خواستم یه چیزی بهش  بگم که یهو چشم خورد به لباسی که تو دستم بودو از رو سرم برش داشته بودم .
وااااااااااااااااااااااااااااااااای منو میگی؟؟؟زرد شدم ،آبی شدم،قرمز شدم ، بنفش شدم، نارنجی شدم، هرچی رنگ تو دنیا بود به خودم گرفتم...آخه این چیه خدا؟داشتم از خجالت آب میشدم من که دخترم این لباسارو میبینم خجالت میکشم وای به حال اون  اصن یادم نبود اون لباسارو رو تخت گذاشتم... به سمتش هجوم بردمو گفتم:
-        تو ادب نداری؟
خیلی ریلکس گفت :- میبینی که دارم .
-        عقلت نمیرسه نباید لباسو پرت کنی طرف کسی؟؟
-        لباس!!!!!؟؟؟؟من لباسی پرت نکردم.
لباسو گرفتم سمتشو گفتم :- پس این چیه؟؟؟
-        اون؟؟؟برو بابا اون فوقش بیس سانت پارچس . لباس نیست که ...
-        هست
-        حتی جزو لباس زیرم حساب نمیشه .
جوش آورده بودممممممم . بچه پرو منو دست مینداخت...
-        اعصاب منو خورد نکنننننننننننننننننننننننن.
-        لابد به لباسایی که میخواستی واسه ارسلان بپوشی دس زدم نجس شده آره؟؟؟؟؟
-        ساکن شو عوضیییییییییییییییی. من مث اون دخترایی که تو سوار ماشینت میکنی نیستمممممممممممممممم.
-        جیغ نکش خیانت کار.
هق هقم گرفت... سخته.. سخته وقتی عاشقی بگن خیانت کاری...
بازم زبونم فلج شد ... نشستم زمینو گریه کردم ... با هق هق آروم گفتم :
-        من.. اون..لباسارو ...گذاشتم اونجا که ببرم بدمشون به آرزو...
-        اوووو واقعا جالبه . پس یعنی نذاشته بودیشون اونجا که من ببینمو اتفاق خاصی بیوفته نه؟؟؟ینی باور کنم؟؟؟
دیگه جوش آورده بودم... چه قدر تحمل میکردم؟؟؟ دستمو بلند کردمو یکی خوابوندم تو صصورتش... داد زدم:
-        ازت بدم میااااااااد ....من عاشق یکی دیگم ... حتی نمیتونم به تو نگا کنم اونوقت میگی.... لیاقتشو نداری اصن ....من همچین آدمی نیستممممممممم .... من واسه خود نمایی اونارو اونجا نذاشتم (داد میزدمو اشک میریختم . دست خودم نبود تازگیا خیلی حساس شده بودم .، با کوچکترین چیزی گریم میگرفت )
-        اوکی . اگه منظوری نداشتی چرا عذاب وجدان داری؟؟؟میخوای خودتو با این حرفا راضی کنی ؟؟؟میخوای بزووووور بگی عاشقی؟؟؟؟پس احساس گناهت چی؟؟؟ حتی خودتم میدونی خطا کاری...
 
 
نهههههههههههه دروغهههههههه ....من واسه  خودنمایی اون لباسارو رو تخت نذاشتم ... خداااا تو که از نیتم خبر داریییی چرا به اشکام اجازه میدی بریزنو این سپهر مفت خور حرفامو باور نکنه .
دست به چشمام کشیدمو نفس عمیقی کشیدم...
تو چشماش نگاه کردم... هرچی نفرت داشتم ریختم تو چشام...رنگ نگاهش با همیشه فرق داشت انگار میخواست کرم بریزه... ولی حال من خراب تر از اونی بود که باهاش یکی به دو کنم...
یا قاطعیت گفتم:- هر طور دوس داری فک کن... برام اهمیتی نداره ... مهم مقصدمه که اونم ارسلانه... بهش میرسمو نمیذاریم آدمای بی ارزشی مثل تو ،تو زندگیم دخالت کنن.
 
 
شالمو که افتاده بود رو شونم رو سرم گذاشتمو از اتاق زدم بیرون که داد زد:
-        او سیلی که زدی بی جواب نمیمونه.
رفتم تو درگاه ایستادمو با حالت طلب کارانه ای گفتم:- اون سیلی جوا تمام بی احترامیایی بود که بهم کردی و سکوت کردم...
 
 
از خونه رفتم بیرون.
هوا یه کم سوز داشت ... باد که به اشکام میخورد سردم میشد.
 
رو تاب پشت باغ نشستم... آروم خودمو تکون میدادم ...از صدای قیژقیژ تاب معلوم بود خیلی وقته کسی روش نشسته و انگار خیلی وقته که روغن کاری نشده... روش خاک بود ... مثل اینکه فراموش کرده بود تابی هم تو این باغ هست...
باصدای قیژ قیژ تاب ملودیی واسه افکارم ساختمو باهاش به خاطراتم رفتم ...
 
((یه روز سرد زمستونی . یه پسر بچه کنار خیابون. پسر جوونی که به سمتم اومد.پام لیز خورد. چشامو باز کردم سرم درد میکرد پیشم مونده بود.
هر روز مدرسه میرفتم. اونم مدرسه میرفت. هرروز میدیدمش ، بازم پیشم مونده بود.
هر روز به یاد اون بودم... اونم انگار مثل من بود ....تنها بودم ... پیشم موند .
یه روز آفتابی.خنده.شوخی. واسه اولین بار گفت دوست دارم ... بازم پیشم موند.
یه روز پاییزی .سوز ناک. سرد. خش خش برگا. دستمو گرفت ... بازم پیشم موند.
یه روز سیاه . غم .ناراحتی. با گرمای وجودشو دلمو گرم کرد یه گردن بند داد . یه یادگاری پر از عشق... علاوه بر خودش یادگاری شم پیشم موند.
 
یه شب پرستاره. تو اون باغ . خندون . ستارشم بهم داد.
 
 حالا با یادگاریشو ستارش پیشمه... تو قلبمه... همیشه بوده از این به بعدم میمونه...))
 
-        هوی دختره ناهار چی میخوری؟
نفس نفس میزد انگار دوییده بود.
با نیش خند گفتم :- سگات دنبالت کردن؟؟؟
-        نههه بابا اونا عاشق منن.
-        چه بد سلیقن.
-        ینی میخوای بگی همه بد سلیقن ؟دخترا؟ سگا؟ کلا همه؟ فقط تو خوبی؟
-        بد بختتت! اون دخترایی که عاشقتن ، پشیزی نمیارزن.تازه عاشق تو نیست عاشق ماشینتن . یه مشت آهن پرستن. اون سگام حیوونن.یکی مثل خودشون پیدا کردن احساس همزاد پنداری میکنن تو بخودت نگیر.
از کنارش رد شدم برم که دستمو گرفت:
-        هه هه هه منم بچه بودم از این مدل حرفا زیاد میزدم ... بعدشم میذاشتم میرفتم احساس میکردم خیلی رو طرف تاثیر گذاشتم...
-        برام مهم نیست که روت تاثیر میذارم یا نه ...
-        گوش کن.فک میکردم دنیا دست منه ... میتونم با این حرفایی که فک میکردم دهن پرکنه آدمارو عوض کنم.. ولی اینا همش رویای بچگیه... بزرگ تر که شدم از افکارم دور شدم ...فهمیدم دنیا کثیفتر از اونه که با حرفِ تو پاک شه... فهمیدم باید پول داشته باشی تا دوست داشته باشنت... باید گرگ باشی تا طعمه ی سگا نشی ...
-        کافیه ... به حرفات اعتقادی ندارم ... فرق منو تُو ،تو همینه ...تُو هر لحظه از افکارت دور تر میشیو من به افکارم نزدیک تر میشم... تو افکارتو محال فرض کردی ولی من عملیشون میکنم...شاید نتونم دنیا رو عوض کنم ولی واسه ارزش آدما پولو معیار قرار نمیدم...واسه در امان موندن به جا اینکه پناه بگیرم گرگ نمیشم...

دستمو از دستش 
 بیرونکشیدمو به سمت ساختمون حرکت کردم .
*************