وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

الهه ناز2-11

آخر شب وقتی کنار منصور دراز کشیدم، گفت:

بیست روزه بیچاره م کردی، حالا غیر از یه ماه قبلش. اصلا ازت انتظار نداشتم.

منم ازت انتظار نداشتم.

خب ازت می ترسیدم که دروغ گفتم.

مگه من لولو خورخوره ام؟ اگه می گفتی می خوام برم مشکل فرهان رو حل کنم، می کشتمت؟

فرهان قسمم داده بود نگم، وگرنه می دونی که طاقت دوری تو ندارم و می گفتم.

منم طاقت دوری تو ندارم، با اینکه خیلی ازت متنفر شده بودم، ولی هوست رو می کردم.

مگه من هوس انگیزم خانمی؟

بله.

فدای اون صداقتت بشم.

و بوسه به گونه ام زد و ادامه داد:

حالا این ناز نازی کی به دنیا میاد؟

هشت ماه دیگه، یعنی حدودا اواسط اردیبهشت.

برای تشریف فرماییش لحظه شماری می کنم. دیدی نذاشتم بری؟

پس مخصوصا این کار رو کردی. ولی من که رفتم.

این فسقلی باعث شد برگردی. ترفند خوبی زدم.

نکنه با اومدنش منو از یاد ببری منصور.

اون وقت هم همسرم هستی، هم مادر بچه م، پس دو برابر دوستت دارم.

منم همین طور. می دونی منصور، این آرزوی گیتی بود که ازت بچه داشته باشه. می گفت افتخار می کنم پدر فرزندم منصوره. ولی خب عمرش به دنیا نبود. احساس می کنم فرزند اونو تو وجودم پرورش می دم. دیشب خواب دیدم گیتی می گه می خوام برم پیش بچه هام، یعنی بچه منو بچه خودش می دونه. یکی هم خودش داشت می شه دو تا، برای همین جمع بسته.

گیسو! از این پله ها زیاد بالا پایین نکن، لباس بلند نپوش، حسابی هم خودت رو تقویت کن، آروم و خونسرد باش، عصبانی نشو و استراحت کن.

منصور اگه قرار باشه هشت ماه بهم سفارش کنی، روانی می شم ها

نگرانم گیسو، خاطره خوبی ندارم. باورم نمی شه بچه م رو به چشم ببینم.

انشاءالله می بینی، توکل به خدا. از این حرفا هم نزن.

بله یاد خدا آرام بخش دلهاست.

لابد شرکت هم نباید بیام.

اتفاقا کنار خودم باشی راحت تره. فقط بپا اخلاقت عوض نشه.

منصور!

خوب دو دانگ صاحب شدی ها، شیطون!

زحمت کشیدم.

اینهم حق الزحمه شما.

و مرا بوسید و بوسید.

من فقط تو رو می خوام منصور، اون شرکت حق مادرت هم هست.

دو دانگ مال من، دو دانگ مال تو، دو دانگ مال مادر.

پس این بیچاره چی؟

این پدر سوخته که وارث همه ماست.

پدرش کجاش سیاه سوخته س؟ ماشاءالله! خدا روز به روز سفیدتر و خوشگلترت کنه! قربونت برم الهی!

وای وای از این نازها نریز که دیوونه می شم. الهی منصور پیش مرگت بشه.

********************************

پنج شنبه طبق دعوت قبلی، خانواده آقا کریم به منزل ما آمدند. نسرین با آن موهای صاف و بلند مشکی، چشمان درشت و مژه های برگشته، بینی قلمی و لبهای غنچه اش دل مرا به لرزه درمی آورد، وای به حال فرهان کت و شلوار مشکی دخترانه ای پوشیده بود و مثل همیشه سنگین و موقر بود. فرهان نیم ساعت بعد رسید. با آقایان دست داد و با خانمها سلام و احوالپرسی کرد.

منصور شروع به معرفی کرد. فرهان هنگامی که می نشست، نگاهی به نسرین انداخت، بعد به من نگاه کرد و لبخند زد فهمیدم پسندیده.

منصور کمی از کمالات فرهان و کمی از فضایل اخلاقی خانواده آقا کریم تعریف کرد و مجلس را گرم کرد. وروجکی بود که لنگه نداشت.

ثریا برای صرف شام صدا زد و همه سر میز رفتند. من و منصور بیرون سالن، از فرهان پرسیدیم:

خب چی شد؟

باور کنید سی و سه ساله دنبال همچین دختری می گردم.

گیسو جان بدون دروغ می گه. چون یه روز هم این حرفها رو به گیتی و تو می زد. اینو من می شناسم.

زدیم زیر خنده. فرهان گفت:

دخترهای خوب کم نیستن، اینم دوست گیتی خانم خدا بیامرز و گیسو خانمه.

تو هر دختری رو می بینی، می گی تو رویاهام دنبال شما می گشتم؟

زدیم زیر خنده.

نمی دونم چطور تا حالا متوجه ایشون نشده بودم؟ البته چهره شون آشناست.

برای اینکه اهل خودنمایی و جلب توجه و بزن و برقص نیست. تازه اون لختی پتی ها مگه واسه تو حواس می ذارن؟

گیسو خانم، تو رو خدا از دستم نره.

پرویز خجالت بکش. یه کم خودت رو کنترل کن.

آخه شانس ندارم. می ترسم ترتیب اینم بدی منصور جان.

صدای خنده بلند شد.

پس ببریم و بدوزیم؟

بله فقط بگید لباسم کی حاضره؟ یعنی کی می تونم تنم کنم؟

و چشمک زد.

خیلی رو داری پرویز! برو دعا کن نسرین قبول کنه. صد تا مثل تو رو جواب کرده.

بفرمایین. منتظرن.

مادرجون سر میهمانها را خوب گرم کرده بود. عذرخواهی کردیم و سر میز نشستیم. برای اینکه فرهان را با زبان شیرین نسرین آشنا کنم، پرسیدم:

راستی نسرین جان ثبت نام کردی؟

بله گیسو جان، دیروز ثبت نام کردم.

دو سال دیگه می شی دبیر ادبیات. به به!

ممنون.

حالا چرا ادبیات رو انتخاب کردی؟

عاشق شعر و نوشتنم. احساس کردم استعدادم تو این رشته بیشتره.

خیلی عالیه. منم خیلی ادبیات را دوست داشتم ولی بابا معتقد بودن که زبان بیشتر به دردم می خوره.

و به زبانم اشاره کردم و ادامه دادم:

خیلی راست می گفتن. فعلا زبان باعث خوشبختی من و گیتی شد.

همه خندیدند. و منصور گفت:

انشاالله ادبیات هم، برای شما خوشبختی به ارمغان بیاره، نسرین خانم.

ممنونم مهندس. اما فکر می کنم زیبایی، نجابت، صداقت و دلسوزی گیسو جان بود که باعث خوشبختیش شد، البته اینها همه خواست پروردگاره.

فرهان نگاه تحسین آمیزی به نسرین کرد و گفت:

حق با شماست نسرین خانم.

منصور نگاه بامزه ای به من کرد و ابرویی بالا انداخت.

آقا کریم گفت:

خدا شاهده وقتی گیسو خانم گیسو خانم رو تو ترمینال سوار کردم، مهرشون به دلم نشست. انگار نسرین و نرگسم بودن. قسمت چیز عجیبیه. روح گیتی خانم شاد، چه دختر خوبی بود! درست مثل گیسو خانم، خوش اخلاق، خوش رفتار، با محبت و همه چی تموم.

شما لطف دارین. خوبی از خودتونه. گیتی هم شما رو دوست داشت.

پدر گفت:

اگه مادرشون رو می دیدین چی می گفتین آقا کریم/ زن نمونه ای بود.

خدا رحمتشون کنه.

توی دلم گفتم حتما شب مادرجون پوست از کله بابام می کنه. که مادر گفت:

بله دیگه. دختر به مادرش می ره، هم خوشگلیش هم اخلاقش.

ممنون مادر جون. خدا ملیحه جون رو رحمت کنه. مطمئنم ایشون هم از زیبایی و خانمی نمونه کامل شما بودن.

ممنونم دخترم.

بعد از غذا به سالن پذیرایی برگشتیم و به صحبت ادامه دادیم.

فردای آن روز با طاهره خانم تماس گرفتم و از نسرین برای فرهان خواستگاری کردم. طاهره خانم ذوق زده شده بود. چنین دامادی، آرزوی دیرینه او و آقا کریم بود. از نرگس هم که خیالشان آسوده بود، مرتضی هم از نرگس خواستگاری کرده بود.

طاهره خانم گفت:

ما که از خدامونه دخترم، ولی این نسرین قبول نمی کنه. خودت که می دونی چه عقایدی داره. می گه حتما باید همسرم هم سطح خودمون یا فقط کمی بالاتر باشن

از طاهره خانم خواستم که اجازه دهد با خود نسرین صحبت کنم. بعد از سلام و احوالپرسی به او گفتم:

خوشگلی و خانمی کار دستت داد دختر. مهندس فرهان رو شدیدا شیفته و دیوونه کردی. حق با تو بود. به خودنمایی و رقص نیست، اونکه باید بیاد میاد.

برو، دست بردار گیسو.

به جان تو شوخی نمی کنم.

منو چه به مهندس فرهان؟ حرفا می زنی ها!

فعلاً که به التماس افتاده. دیشب سفارش می کرد تو رو خدا از دستم نره، سی و سه ساله دنبال همچین دختری می گردم.

به گیتی خدایا بیامرز هم همین حرفا رو زده بود، همین طور به خود تو.

خب، ما سه تا مثل همیم: خوب، خانم، باوقار، زیبا!

البته! البته!

خب، چی می گی؟

آرزومه چنین همسری داشته باشم. یعنی ای کاش ما هم پولدار بودیم که می تونستم چنین همسری اختیار کنم، اما خودت که وضع ما رو می دونی. ما یه زندگی معمولی داریم و البته با صفا. نا شکری هم نمی کنم. فقط معیارم برای انتخاب اینه که اولاً با ایمان و خوش اخلاق باشه. دوماً تحصل کرده باشه. سوماً در سطح خودمون باشه، چه از نظر مالی، چه از نظر فرهنگی. خودت که دیدی من چه خواستگارهایی رو رد کرده م.

آره، می دونم چه کله شقی هستی، بالا خونه تو اجاره دادی.

اگه وضع ما رو ببینه، نظرش عوض می شه.

هیچ هم این طور نیست. لگد به بخت خودت نزن. فرهان مرد ایده ال توئه.

البته، ولی من معذوریت دارم. ازشون عذرخواهی کن.

نسرین! خواهش می کنم بازی در نیار.

به خدا بازی در نمیارم. جدی می گم. من حاظر نیستم زن مرد پولداری بشم و تحقیر بشم.

اون اهل تحقیر و مسخره کردن نیست. پسر با ایمان و فهمیده ایه. من آدم بد به تو معرفی نمی کنم.

می دونم. ازت ممنونم گیسو، ولی شرمنده م.

نسرین عاقل باش. حیفه.

شرمنده م. یه ضرب المثل هست که می گه همیشه پات رو به اندازه گلیمت دراز کن.

دیوونه، برو زن یه گدا بشو که هشتت گرو نهت باشه و همان گلیم هم نداشته باشه.

راضی ترم، بهتر از سرزنش و تحقیر همیشگی یه.

واقعاً نمی خوای؟

واقعاً.

باشه، هر طور میلته. در مورد ازدواج نمی شه اصرار کرد.

ازت ممنونم. از قول من عذرخواهی کن گیسو جان.

مسئله ای نیست. خدانگهدار.

منصور با حوله از حمام بیرون آمد و پرسید:

چیه؟ چرا پکری گیسو جان؟ زانوی غم به بغل گرفتی. نبینم عزیزم تو رو در این حال!

نسرین می گه نمی خوام.

عجب دختر فهمیده ایه! عاقل، باهوش، باریکلا! دماغ فرهان رو خوب سوزوند.

منصور.

آخه عزیزم، من که گفتم قبول نمی کنه. چیز عجیبی نبود.

حالا چیکار کنیم؟

هیچی، به فرهان بگو یکی دیگه برات پیدا می کنم.

به همین سادگی؟ اون دلش رو خوش کرده.

دیگه بدتر از دست دادن تو و گیتی که نیست.

دختره بی عقل دنبال گداگدوله ها می گرده!

از این بفهم که دختر قانع و مغروریه.

منصور، یه کم کله ات رو به کار بنداز، ببین چیکار کنیم؟

انقدر به اعصابت فشار نیار، واسه بچه م خوب نیست.

حالا دیگه واسه ما بچه دوست شدی؟ گیسو مرد که مرد، مسئله ای نیست؟

خدا نکنه.

کمی ادوکلن به کف دستش زد و آن را با چند ضربه به صورتش مالید، بعد آمد روی تخت کنارم نشست و گفت:

دوست توئه، قلقش رو تو بهتر بلدی.

خیلی التماسش کردم. دیگه چی کار کنم؟

حتماً قسمت نیست گیسو جان، خودت رو ناراحت نکن. من می گم بنفشه رو واسه فرهان جور کنیم.

من به خونواده آقا کریم مدیونم و باید کاری کنم این وصلت سر بگیره، چون فرهان پسر خوبیه.

خب پس نا امید نشو و دوباره برو جلو. خودت یادت رفته چقدر التماسم کردی؟

بربر نگاهش کردم.

چرا این طوری نگام می کنی گیسو جان؟ می گم یادت رفته چقدر التماست کردم؟ این حرف بدیه؟

نه حرف درست کجاش بده منصور جان؟

ای شیطون بلا.

منصور من دارم فکرم رو متمرکز می کنم. مزاحم نشو.

گور بابای پرویز کرده، فکر من باش زن.

لااله الا الله

قدیمها مردها که از حمام بیرون می اومدن، زنهاشون بقچه ای براشون پهن می کردن، نازی نوازشی، ماساژی، مشت و مالی. کاش تو عصر قدیم به دنیا اومده بودم. انگار نه انگار منصور خان از حموم اومده بیرون. والله هویج رو که می شورن، دستی به سر و روش می کشن ببینن تمیز شده یا نه؟ از هویج کمتریم گیسو خانم؟

آخر مرا به خنده آورد حقه باز!

· شما آقایی، ولی موقعیت آدم رو باید درک کنی. هویج کی میاد می گه منو بشورین، منو ماساژ بدین؟

· بابا ما آدمیم نه هویج. من کجام نارنجیه زن؟

· حالا سرت رو بذار رو پام تا ببینم خودت رو تمیز شستی یا نه، عزیزم؟

· با کمال میل آخیش.

موهای منصور را نوازش کردم کمی شانه هایش را مالیدم و گفتم:

· می دونی منصور، وقتی خودم رو خوشبخت ترین زن دنیا می بینم، دلم می سوزه نسرین خودش رو از این نعمت محروم کنه. فرهان مثل توئه، زن دوست و با عاطفه. برای همین انقدر مصرم.

· اون طرف قضیه رو هم بگو عزیزم، بگو که فرهان هم مثل منصور خوشبخت می شه.

· اون رو تو باید می گفتی که گفتی. ممنونم.

· من می گم به فرهان بگیم خودش بره جلو، این طوری توی رودرواسی می افتن و قبول می کنن. بره موی دماغشون بشه.

· اگه نکنن؟

· خب فرقی با الان نداره، ما سعی خودمون رو کردیم.

· پس بلند شو به فرهان زنگ بزن.

· حالا بعداً.

· بلند شو دیگه، دستم درد گرفت. ماساژ کافیه، خیلی تمیز شستی به خدا.

· امان از دست این مویز که آرامش رو از ما سلب کرده، تازه داشتم گرم می شدم.

منصور شماره فرهان را گرفت و قضیه را به او گفت. از مکالمه آنها فهمیدم که فرهان خیلی التماس می کند. منصور هم نگذاشت و نه برداشت، بی رحم گفت:

· من که بهت چند سال پیش گفتم تو تا آخر عمرت مجرد می مونی. به حرفهای من ایمان داشته باش، ولی حالا چون پسر خوبی هستی و گیسو وکیل مدافعته، می خوام دعوتت کنم اینجا، به نسرین هم می گیم بیاد، با هم حرف بزنین. بلکه حلقه به انگشتت رفت. گفتم یه کم لاغر کن پسر جان.

در حالی که می خندیدم گفتم:

· منصور انقدر اذیتش نکن، خدا رو خوش نمیاد.

وقتی منصور گوشی را گذاشت، به نسرین زنگ زدم و از او خواهش کردم غروب به منزل ما بیاید. با اصرار من پذیرفت. به فرهان هم خبر دادیم که بیاید. حالا یا به هدف می خورد یا نمی خورد.

غروب آمدند. نسرین کت و دامن آبی نیلی خوشرنگی پوشیده بود که خیلی نازترش کرده بود، حتی ذره ای هم آرایش نکرده بود. بعد از سلام و احوالپرسی و پذیرایی، منصور گفت:

· بدون تعارف، بریم سر اصل مطلب، چون می دونم الان دل تو دل پرویز نیست.

نسرین و فرهان با خجالت نگاهی به هم کردند. منصور ادامه داد:

· ببین نسرین خانم! غرض از اینکه دوباره مزاحمتون شدیم، اینه که یه جوری بله رو ازتون بگیریم و البته از پدر و مادرتون قبلاً کسب اجازه کردیم. من شخصاً فرهان رو تضمین می کنم. الان حدوداً نه ساله با ایشون همکارم و همه ش ازش بدی دیدم. از من می شنوین اصلاً رضایت ندین.

فرهان با تعجب به منصور چشم دوخت. همه زدیم زیر خنده. فرهان گفت:

· آدم یه دوست مثل شما داشته باشه، نیاز به دشمن نداره. هر چی رشته کردیم پنبه کردین مهندس!

· اگر حقیقت رو نگم، پیش خدا مسئولم.

صدای خنده در اتاق پیچید. منصور ادامه داد:

· نه، حالا از شوخی بگذریم، فرهان رو مثل برادر می دونم. خدا گواهه. اصلاً می خواستم ملیحه خدا بیامرز رو بدم بهش. حرف نداره، طرز فکرش قابل تحسینه، بیانش قابل ستایشه و اخلاقش غیر قابل تحمل. اصلاض نمی شه دو کلمه باهاش حرف حساب زد.




از خنده غش کرده بودیم. فرهان در حالی که لبخند به لب داشت گفت:

· گیسو خانم، تو رو خدا شما حرف بزنین. این منصور امشب ما رو بدبخت می کنه، می دونم.

نسرین غش غش می خندید و از شوخیهای منصور لذت می برد، بعد گفت:

· خیلی ممنون منصور خان که آگاهم کردین، پس دیگه حرفی باقی نمونده

فرهان گفت:

· دیدین مهندس! حالا خودتون درستش کنید وگرنه دوباره شر به پا می کنم.

باز صدای خنده بلند شد.

· نه تو رو خدا پرویز جان، الان یه طومار ازت تعریف می کنم.

· بله پرویز بسیار خوشگل، خوش مشرب، خوش اخلاق، خوش صدا، خوش هنر، خوش ذوق، خوش سفر، خوش بیان، خوش خوراک، خوش پول، خوش خونه زندگی، خوش جیب، خوش ماشین، خوش ....

نسرین گفت:

· از خوش پول به اون ورش رو که فرمودین مهندس، نظرم عوض شد. می دونید که با پولدار جماعت نمی تونم بر بخورم.

· بابا نخواستم منصور جان، نمی خواد از من تعریف کنی. اصلاً خودم با نسرین خانم صحبت می کنم.

صدای خنده اتاق را پر کرد.

· خیلی خب حالا که این طور شد، من و گیسو می ریم، ولی اگه بازنده شدی نیای بگی دستم به دامنتون، دستم به شلوارتون ها، حالا خوددانی!

· من دلم به گیسو خانم گرمه منصور جان، وکیل مدافع زبردستی دارم.

· نسرین خانم هم دلشون به بنده گرمه پرویز جان، یکی از خصلتهات رو بگم تومه، بگم؟

دست منصور را کشیدم و گفتم:

· بیا بریم، انقدر شیطونی نکن منصور.

و در حالی که همه می خندیدیم، گفتم:

· راحت باشین، ما می ریم اون سالن، نیم ساعت وقت دارین.

وقتی به سالن کناری می آمدیم، نسرین گفت:

· ببینید مهندس فرهان! من در شخصیت شما شک ندارم، ولی مطمئنم که اختلاف توی زندگی هرکسی هم پیش میاد. دلم نمی خواد در آینده خدای ناکرده میون بحث ما، صحبت مادیات و خونه پدری وسط کشیده بشه. ما با شما خیلی متفاوتیم مهندس. پدر من سالهاست مسافرکشی می کنه. البته الحمدلله به کسی نیازمند نیستیم و راضی هستیم، فقط قصر و ماشین مدل بالا و زندگی آن چنانی نداریم. من برای همون زندگی ساده و معمولی ارزش قائلم. تلاش پدرم رو به چشم دیدم و دوست ندارم حرمت خونواده م و زندگی خوبی که با اونا داشتم، از بین بره. نه اینکه منظورم به شخص شما باشه. من تا حالا چند نفر مثل شما رو رد کردم. من دلم می خواد با خونواده ای وصلت کنم که از نظر مادی هم سطح خودمون باشن. تحصیلات و شخصیت معیار منه. امیدوارم منو ببخشید. اتفاقا صبح به گیسو جان گفتم، آرزومه چنین همسری داشته باشم و ای کاش ما هم از نظر مالی و فرهنگی همسطح ایشون بودیم. من دوست ندارم با بهانه های پوچ و الکی شما رو رد کنم. مثلا بگم می خوام به درسم ادامه بدم یا تفاوت سنمون زیاده. حقیقت از هر چیزی دلنشین تره. می دونم درکم می کنین و منو بابت گستاخی ام می بخشین. شما آرزوی هر دختری هستین، من بدون رودرواسی اعتراف می کنم. ولی از آینده م می ترسم. همیشه دلم می خواست وقتی پدر و مادرم به خونه خودم میان، راحت باشن و معذب نباشن و این وقتی میسره که من و همسرم، به کمک هم زندگی مون رو بسازیم و به قول معروف از صفر شروع کنیم. اینه که شرمنده شما هستم. انشاءالله یکی بهتر از من پیدا می کنین در ضمن از اینکه ما رو قابل دونستین، ازتون سپاسگزارم.

· شما هم آرزوی هر مردی هستین نسرین خانم. باید بگم بدون تعارف برای به دست آوردن شما، هر کاری لازم باشه می کنم. حتی حاضرم بیام کنار منزل پدرتون، یه خونه ساده و معمولی بگیرم. حاضرم ماشینم رو با یه ماشین ساده و معمولی عوض کنم. حاضرم دوباره از صفر شروع کنم، فقط نگین نه. من توی این دنیا یه خواهر دارم که اونم ازم هزارها فرسخ فاصله داره و با خونواده اش آمریکا زندگی می کنه. اینه که خیلی تنهام. همیشه سعی کردم دنبال دختری بگردم که به معنویات خیلی توجه داشته باشه و به زندگیم با فهم و کمال و صداقتش صفا ببخشه. آره من از مال دنیا بی نیازم، اما به یه همسر مهربون و فهمیده نیاز دارم، به یه غمخوار، به یه شریک، همون طور که شما با من صادق بودین، منم با صداقت به این حقیقت اعتراف می کنم که تا به حال سه دختر تونستن نظر منو جلب کنن و مطمئنم می دونین دو نفر دیگه چه کسانی بودن. دور و بر من دخترهای پولدار فراوانه، ولی هیچ کدوم رو نخواستم. علتش رو هم لازم نیست بگم، چون می دونین بهم اعتماد کنین. من سخت به کسی دل می بندم و سخت فراموش می کنم. نذارین از این به بعد در حسرت شما بسوزم و به وضع مالی مساعدم لعنت بفرستم. شما هر شرایطی بفرمایین می پذیرم. منم مثل شما اهل تجملات نیستم. البته تو ثروت بزرگ شدم، ولی از معنویات دور نیستم، می تونین در مورد خونواده ام تحقیق کنین. خانم متین مادر و پدرم رو کاملا می شناختن. اگه در آینده دیدین یا شنیدین به شما و خونواده تون توهینی کردم، هر کاری دوست داشتین انجام بدین.

ما هنوز فالگوش بودیم و گوش می کردیم. منصور گفت:

· گیسو جان! این ثریا امروز چی به خورد فرهان داده؟

· چطور مگه منصور؟

· چقدر حرف می زنه! فکر دیگرون رو نمی کنه هیچ، فکر خودش رو هم نمی کنه. نمی گه این هیکل به اکسیژن نیاز داره. یک ریز حرف می زنه، یه نفس نمی کشه.

· ا .. منصور! خودت رو یادت بیار، اون شب که عکسم رو دستت گرفته بودی و یک ریز حرف می زدی.

· بله. بله، درست می فرمایین.

· حالا باز هم التماس کنم، نسرین خانم؟

· این بدبخت هم بدتر از من، زن ذلیله. ای خاک بر سرت کنن.

· اختیار دارین مهندس. شما بیش از حد به من لطف دارین، اما باور کنین نگرانم.

· من امضا می دم. خوبه خانم؟

· این چه حرفیه؟ اما ما اصلا به هم نمی خوریم. من با گیسو جون و گیتی خدابیامرز زمین تا آسمون فرق می کنم، انگشت کوچیکه اونا هم نمی شم.

· این رو دیگه باید از ما آقایون بپرسین. گیسو خانم و گیتی خانم در انتخاب دوست دقیقن. وقتی انقدر به شما علاقه دارن، پس وجه تشابهی با اونا دارین. شکسته نفسی نفرمایین.

· ممنونم. شما منو شرمنده می کنین. پس اجازه بدین بیشتر فکر کنم.

· مسئله ای نیست، کی جواب می دین؟

· دو سه روز دیگه.

· تا دو سه روز دیگه چی به من می گذره؟ خدا عالمه.

· من نشدم، یکی دیگه مهندس. زیاد امیدوار نباش.

· اومدین نسازین ها!

· شما که با کار کردن من مخالفتی ندارین؟

· راستش هیچ وقت دوست نداشتم همسرم شاغل باشه، ولی اگر شما بخواین مخالفتی ندارم.

· نکنه بعد از ازدواج نظرتون عوض شه؟

· ثبت می کنیم، چطوره؟

· تا چه حد برای همسرتون آزادی قائلین؟

· من آدم متعصبی هستم، ولی برای شما بی نهایت آزادی قائلم. شما خانم موقر و متینی هستین و این مهر آزادی شماست.

· ممنونم.

به منصور نگاه کردم و ابرویی بالا انداختم و گفتم:

· برو یه کم از فرهان یاد بگیر.

· تو چه ساده ای! اینها همه اش حرفه! من می شناسم چه زندانبانیه! شاهنامه آخرش خوشه.

· من دو سال از تحصیلم باقی مونده، صبر می کنین درسم تموم شه؟

· نیازی نیست صبر کنیم. تشریف بیارین منزل خودتونف اون جا درس بخونین.

· آخه من تا نمره اول رو نیارمف آروم نمی گیرم. این باعث ناراحتی شما نمی شه؟

· مطمئنم شما خانم عادلی هستین و در کنار تحصیل، شوهرتون رو هم راضی نگه می دارین.

· محبتم رو که دریغ نمی کنم، ولی شبهای امتحان از من توقع آشپزی و خونه داری و مهمون داری و گردش نداشته باشین.

· دو تا مستخدم در منزل هستن که مشکل شما رو حل می کنن. نگران خونه داری و آشپزی و این طور مسائل نباشین. شما توی اون خونه فقط خانمی کنید. فقط محبتتون رو دریغ نکنید، کافیه.

· این هم از اون بد پیله هاست گیسو. خدا به نسرین رحم کنه، به دلش بندازه که جواب منفی بده و مجبور نشه مرتب بگه پرویز برو کنار، پرویز ولم کن درس دارم، پرویز چقدر بد پیله ای! حالم رو به هم زدی.

در حالی که از خنده غش کرده بودم، گفتم:

· شما مردها چقدر ساده این! اینها همه ش ناز و عشوه س، وگرنه کی می تونه از شما بگذره؟

· گیسو اینها کی می روند؟

· منصور!

· راستی این رو هم بکم مهندس، ما خونواده پر رفت و آمدی هستیم. عاشق مهمونیم. روابط اجتماعی و دید و بازدید رو دوست داریم. شما هم همین طورین؟

· منم عاشق مهمونم و به صله رحم معتقدم. خیالون راحت باشه.

هر دو خندیدند. منصور گفت:

· چه وعده های الکی می ده گیسو! خودت رو واسه دعواها آماده کن. پرویز میاد می گه خسته شدم. دیگه حالم رو به هم زده، انقدر درس می خونه، نه کسی می تونه بیاد خونه مون، نه جایی می ریم، نه محبتی، نه اختلاطی.

· ا ... منصور، چقدر حرف می زنی! صبر کن ببینم چی می گن؟

· خب، باز هم باید دو سه روز صبر کنم نسرین خانم؟

· اگه اشکالی نداره.در صورتی که جواب مثبت باشه، چه اشکالی داره؟

· خب گیسو جان بیا بریم. اینا مثل اینکه می خوان حالا حالا حالا حرف بزنن. بیا بریم به کار و زندگیمون برسیم.

· منصور مهمون داریم. ا ... یعنی چه؟

· خب، اونها این طوری راحت ترن، ما هم این طوری.

· عصبانی می شم ها.

· اینم یه نوع ناز و عشوه س؟

· نخیر، یه نوع تهدیده. تا دو نفر عاشقانه حرف می زنن، آویزون آدم می شی.

· آخه یادم می افته با چه بدبختی هایی زن گرفتم، قدر می دونم زن. بذار اقلاً استفاده ببرم.

· از این بیشتر استفاده می خوای؟

به شکمم اشاره کردم و ادامه دادم:

· از دست تو، دیگه نه دامن می تونم بپوشم نه شلوار.

با تعجب و نگرانی پرسید:

· پس می خوای چی بپوشی عزیزم؟

با خنده گفتم:

· همون طور که به دنیا اومدم، عریان.

· پس بگو رشد نکنه گیسو، چون خودم با همین دستهام خفه ش می کنم. با ناموس من که نمی شه شوخی کنه. اصلاً بچه نخواستم، استفاده هم بخوره و سرم.

· خودت گفتی نمی خوای ها.

· به خدا فداشم می شم. الهی دورش بگردم، ثمره سی و هشت سال زندگی منه. خب پیرهن بپوش.

· تو می گی به کی می ره؟

و از پله ها پایین آمدم. دنبالم آمد و گفت:

· فکر کنم به فرهان بره.

· وا‍! بسم الله! عموشه؟ باباشه؟ داییشه؟ اخه کی شه؟

· آخه این مدت مرتب صحبت اون بوده.

· جدی می پرسم منصور.

· فکر کنم به ثریا بره.

· لابد چون دستپخت اونو می خوره.


· نخیر چون در هنگام شکل گیریش چشممون به جمال ثریا روشن شد. یادته؟

زدم زیر خنده و گفتم:

· تو اون روز خجالت نکشیدی منصور؟ آبر حیثیت ما رو بردی.

· برای نگهداشتن تو، حثیت و آبرو و خجالت رو می ذارم کنار. تازه ثریا مثل مادرم می مونه، هزار بار منو تر و خشک کرده، من فقط داشتم تو رو می بوسیدم.

· وای اصلاً یادم می افته یه جوری می شم. خیلی بد شد. کاش صداش نمی زدم!

· یعنی دلت نمی خواد به اون بره؟

هر دو زدیم زیر خنده.

· از خدامه، ثریا خانم خیلی با نمکه.

وارد سالن شدیم. منصور گفت:

· خب علیک سلام، علیک سلام، تهیت بگم یا تسلیت پرویز جان؟

· فعلاً دعا کنین.

· برای چی؟

· هنوز از نسرین خانم جوابی نگرفتم. فقط ونستم وادارشون کنم کمی تامل کنن، همین.

· نسرین جان بلاخره چی شد؟

· والله گیسو جان، خودت شاهد بودی که به خواستگارهای دیگه ام می گفتم نه، یک کلام. ولی گویا در برابر مهندس قاطعیتم رو از دست دادم. نیاز دارم کمی فکر کنم.

· به به! مبارکه، منصور پاشو شیرینی تعارف کن.

· من که هنوز بله نگفتم. تازه نظر خونواده م هم شرطه.

· این شیرینی رو که خوردی، بله رو می گی. آخ دعا خونده س نسرین جون.

نسرین شیرینی برداشت و گفت:

· ممنون.

فرهان گفت:

· ممنون مهندس. انشاالله شیرینی پدر شدن شما رو بخوریم.

· اون روز که من شیرینی انقدری پخش نمی کنم، نفری یه کیک بزرگ می دم فرهان جون.

· ممنون منصور جان.

و شیرینی را برداشتم. آن شب فرهان و نسرین را شام نگهداشتم و آخر شب فرهان نسرین را به منزلش رساند. از پر حرفیهای فرهان در ماشین بی خبرم، ولی نسرین می گفت خیلی التماس کرده. بیچاره فرهان با ان ابهتش چه ذلیل شده بود

و اما نسرین !آنقدر ناز وادا آمد که دل ما را زد .پشت دستم را داغ کردم دیگر خودم را وارد این ماجراها نکنم .خلاصه ده روز بعد جواب مثبتش را اعلام کرد. بیچاره فرهان لپهایش فرو رفته بود، بسکه غصه خورده بود .گاهی عصبانی میشدم و با نسرین تماس میگرفتم و می گفتم : خودت رو خیلی لوس کردی ها، یا بگو آره یا بگو نه ، یعنی چه؟ بیچاره فرهان رو زجرکش کردی

می خندید و می گفت : خونسرد باش دوست من ، خونسرد باش .به خودت فشار نیار ، یه موقع بچه ت زود بدنیا میاد .همیشه همینطور بود، آرام و خونسرد و مسلط به کار. هرکاری را آهسته و آرام انجام می داد .انگار می ترسید از زیبایی ووقارش چیزی روی زمین بریزد و حیف ومیل شود . وقتی روز خواستگاری ، جلوی فرهان چای تعارف کرد ، در گوش منصور گفتم: میتونی یه چرت بخوابی عزیزم ، تا خم بشه و فرهان چای برداره و دوباره راست بشه ، نیمساعتی طول میکشه

منصور لبخند زد و گفت : همینش آدم رو می کشه عزیزم ، البته به چشم خواهری ها .دوباره اون ابروهات رو گره کور نزنی

خوشم باشه ، خوشم باشه

می دونی مردها از آروم بودن خانمها چه استنباطی دارن؟

نخیر، متخصص این موارد شمایین ، لطفا بفرمایین

وقتی زنی آروم وخونسرده ، یعنی ناز داره ، یعنی دیر عصبانی میشه و با ظرفیته .یعنی بهترین پناهگاه و آرامگاه برای شوهرشه

آهان ، که اینطور

گیسو، نترسون منو با اون نگاههات تو رو خدا

لبخند زدم چون حق با منصور بود. تمام زیبایی زن ، در آرامش ومتانت اوست ، و فرهان حسابی در برابر نسرین خودش را باخته بود .چنان نگاه قشنگی به نسرین کرد که یک لحظه حسادت کردم .چرا اولین بار که منصور برای عیادت از گیتی به منزل ما آمد و من به او شربت تعارف کردم ، از چنین نگاهی محروم ماندم .ولی بعد سریع یادم افتاد که نگاه منصور وقتی که در حضور بهرام و خانواده اش به منصور چای تعارف کردم، از این هم قشنگتر بود، ملتمسانه تر وعاشقانه تر .همان روز که بهرام به خواستگاریم آمده بود و منصور قالب تهی کرده بود ، تا آن حد که سر شام قلبش درد گرفت و دچار تشنج شد

ما نباید رفتار همسرانمان را با هم مقایسه کنیم .شاید ظاهر عمل متفاوت باشد، یکی احساسی تر برخورد کند و یکی سنگین تر و تو دارتر . ولی مهم باطن عمل ونیت عمل است . مهم نفس عمل است .باید بدانیم همه مردها دیوانه وار به همسرانشان علاقه دارند ، درست همانقدر که ما به همسرانمان عشق می ورزیم .همه مردها بهترین و بارزشترین چیزهای دنیا را برای همسرشان می خواهند، حالا یکی می تواند و تهیه می کند ، یکی نمی تواند و خجالت می کشد .مهم این است که میخواهند، مهم اینست که ما را می پرستند ،حتی مردی که با همسرش عصبانی تر از دیگری برخورد میکند شاید بیشتر عاشق همسرش باشد .فقط شیوه رفتار وتربیتش متفاوت است .روش ابراز علاقه اش متفاوت است و البته چه بهتر که رفتارش را اصلاح کنه . پس چقدر زیباست که در زندگی زناشویی جویای باطن افراد باشیم

فرهان بالاترین مهر، بهترین خرید و مجلل ترین عروسی رابرای نسرین خانم قانع ومتواضع ترتیب داد .چون وسعش می رسید .اگر هم نمی رسید فرقی نمیکرد .همانقدر نسرین را دوست داشت . جالب اینجا بود که فرهان آنقدر برای بردن نسرین عجله داشت که به او فرصت نداد اقلا کمی خجالتش بریزد .نسرین حتی خجالت می کشید با فرهان برقصد، چه برسد به اینکه در آغوش فرهان برود. خود این مسئله برای فرهان دنیایی ارزش داشت چون می فهمید که چه همسر پاک و نجیبی اختیار کرده است . بالاخره شیطنت کردیم و آنها را وادار به رقص کردیم . مثل معروفی هست که می گوید طرف آب نمی بیند وگرنه شناگر ماهری است .نسرین آنقدر قشنگ با فرهان می رقصید که همه حیرت کرده بودیم .فرهان گونه اش را به گونه نسرین چسباند و در گوشش پچ پچ کرد .متاسفانه نفهمیدم چه گفت .بعد نسرین دستش را دور گردن فرهان حلقه کرد و گونه اش را به گونه همسرش بیشتر فشرد .با دقت لب خوانی کردم. در گوشش گفت : زیباترین لحظه زندگیمه پرویز جان ، چون الان که توی آغوشتم و با گرمای وجودت گرم میشم ، مطمئنم که انتخاب درستی کردم .بعد صورتش را مقابل صورت پرویز گرفت وگفت: دوستت دارم پرویز .پرویز نگاه عاشقانه ای به نسرین کرد و بعد بدون رودرواسی بوسه ای به لب نسرین زد و اینبار فهمیدم که گفت:آخ که چقدر دوستت دارم .نسرین دوباره سرش را روی شانه فرهان گذاشت و در خوشبختی اش غرق شد

من خودم را خوشبخت تر از آنها می دانستم ، از این جهت که بانی ازدواج و خوشبختی آنها شدم .از اینکه توانستم زحمتهای آقا کریم و همسرش را جبران کنم و عشق خودم را از قلب فرهان بیرون بکشم و مهر دختر خوبی چون نسرین را جایگزینش کنم . به اضافه اینکه منصور را دارم. اوکه عشق من، هستی من، شریک غمها و شادیهای من و پدر فرزند من است

************************

دوران شش ماهگی بارداریم را می گذراندم که مرتضی ونرگس با هم عقد کردند . هرروز که می گذشت بیشتر از پیش به راز و حکمت سفر از شیراز به تهران پی میبردم .روزگار چه بازیهای عجیبی را با انسان شروع میکند و هیچ پایانی هم براش قائل نیست

روزها در خانه کلافه بودم. روزهای بارداری را با غر وگلایه می گذراندم ، دلم میخواست مدام در کنار منصور باشم اما مگر میشد ، فقط وفقط باید استراحت میکردم .مراقبت، رسیدگی ووابستگی منصور من را وابسته تر کرده بود، حتی الامکان از کنار من تکان نمیخورد .انگار از اینکه باز همسر و فرزندش را تنها بگذارد وحشت داشت .مرگ غیرقابل باور گیتی و فرزندش تجربه ای تلخ برایش به یادگار گذاشته بود. من خوب می فهمیدم که چه انقلابی در درون منصور برپاست ، باور نداشت این بار فرزندش را در آغوش میگیرد .با کمال حیرت می دیدم که نماز میخونه و از خدا کمک میخواد. چه چیز لذت بخش تر از این، منصوری که روزی کفر می گفت و می گفت کدوم خدا؟

حالا یک بنده مخلص ومومن شده بود، آره حق با گیتی بود،خداوند را وسیله کرده بود تا خودش را به منصور یادآوری کند.حالا منصور با اینکه مصیبت های زیادی را پشت سر گذاشته بود روز به روز بیشتر به خدا گرایش پیدا میکرد و همین روز به روز آرامترش میکرد. می دانست همه چیز به خواست و اراده خداست و اگر ز روی حکمت ببندد دری حتما به رحمت گشاید در دیگری .

دو هفته ای به زایمانم باقی بود. مراقبتها شدیدتر شده بود و دلتنگی های من بیشتر .یک روز در حال لعنت کردن خودم بودم که چرا زود باردار شدم و خانه نشین که زنگ تلفن بصدا در آمد

سلام

سلام، نسرین چطوری؟

خوبم، تو چطوری ؟

بد و عصبانی .پشیمان وخسته

چرا؟

خسته شدم .بخدا هیچ کاری نمی ذارن بکنم

خوبیت را میخوان .برو شکر کن همچین مراقبتهایی داری، کاش منهم مادر شوهر داشتم

خدا رحمت کند خانم فرهان زن خوبی بود .حالا عوض آن خدابیامرز خود پرویز بهت محبت میکنه

آن که البته

خب، چه خبرها؟

بقول گیتی خدابیامرز خبرها حاکی از اینه که فردا شب شام می دهیم

نه بابا، بگو بخدا

عجب بی چشم و روئی هستی گیسو، هفته پیش بهت جوجه کباب دادیم

یادم نمیاد

وقتی دیدمت یکی میزنم تو سرت که یادت بیاد

ما چقدر مزاحم شیم عروس خانم؟

پنج ماه گذشته .آخه چه عروسی ومزاحمتی

دور از جون تو کفن هم بری بهت میگم عروس خانم چون خیلی خوشگل شده بودی

احتمالا آن موقع مال خوشگلیم نیست که بهم میگی عروس .مال رنگ پارچه کفنه .حالا از کجا انقدر مطمئنی که من زودتر از تو می میرم؟

من با خودم عهد کردم حلوای همه را بخورم ، بعد بمیرم .آخه خیلی حلوا دوست دارم

تو چی دوست نداری؟

هوو رو اصلا دوست ندارم

باشه من زودتر به جناب عزارئیل جواب مثبت می دم که به آنچه دوست داری برسی

خدا نکنه .خدا آن روز رو نیاره که من فرهان را در ماتم ببینم

اونکه تا اون موقع هفت کفن پوسانده گیسو. اول او باید بره آن دنیا، اگه خوب بود من هم برم

چه بدجنسی تو .بوی پول به مشامت خورده سیصد و شصت درجه عاطفه ات چرخیده

من هنوز همون نسرین دختر آقا کریم مسافرکشم .افتخار هم میکنم از پول زحمت کشی پدرمه که الان خوشبختم

تو خانمی و هربار که پرویز منو دعا میکنه برام دنیائی ارزش داره

تو لطف داری خوبی از خودته ، چه حال وخبر؟

همه خیلی بهم گیر می دن، تا آقا نبی برام تکلیف معلوم میکنه .آسه برو، آسه بیا .میخوام برم بیرون هوا بخورم می گن سرما میخوری .میخوام برم دوش بگیرم می گن نفست میگیره

خب، پا به ماهی گیسو باید خیلی احتیاط کنی

این دو هفته هم بسلامتی بگذره راحت بشم ای خدا، دلم واسه دمر خوابیدن یک ذره شده نسرین

واسه شامهای من چی؟

لک زده .اما چه فایده که دیگه واسه ما کلفت ونوکر بهم زدی و دستپخت تو نیست

میخوام جوابشون کنم .من خودم از عهده همه چی برمیام .کار کردن تو خانه را دوست دارم

مگه زده به سرت .تو چطور میخوای خانه به آن بزرگی رو تمیز کنی . چطور میخواهی به کارهای خانه برسی در حالیکه دانشگاه می ری

پرویز هم همین رو میگه. حالا چون اصرار می کنید باشه جوابشون نمی کنم

یک چیزی بهت می گم ها

نگو

خب،حالا شام به چه منظوره؟ ما که تازه مزاحم بودیم

خانواده فرزاد میان دیدنمون ، خواستیم شما هم باشید

ما باشیم که چی بشه؟ نمی تونی تنهائی حرص وجوش بخوری؟

نه، چشم دیدن هووهام رو ندارم

نخیر، بگو تو بیا که به من گیر ندهند

بیخود می کنند .می دونی که از کسی نمیخورم حرف بیخود بارمون کنند شکمشون را سفره میکنم

تو نمیخواد از من دفاع کنی از خودت و زندگیت دفاع کن جونم

آخه من زندگی وعشقم را از تو دارم ، گیسو جان

قابل دار نبود

پرویز سر تا پاش جواهره .چی چی رو قابل دار نیست؟

خودش یا پولهایش؟

خودش

خب، الهی شکر .اما ما نمیاییم

ما منتظریم ، نیای دیگه هیچی

آخه اعصابم را خرد می کنند، می دونی که

تحملشون می کنیم، بیاد دیگه خوش میگذره

باشه .ببینم نظر منصور چیه

پرویز گفت منصور میگه هرچی گیسو بگه .اما دوری از آنها به نفع زندگیمونه. به پرویز هم نصیحت کرده که از اینها دوری کنه

اگه یک حرف حساب تو زندگیش زده همین بوده

آن که بنده خدا فقط حرف حساب میزنه بی انصاف

تو از منصور دفاع کن من از فرهان که رنگ زندگیمون همیشه سبز باشه نه سیاه

هر دو خندیدیم

نسرین گفت: پس بیایید. گوشی را بده خانم متین که دعوتشون کنم

من خداحافظی میکنم از اینکه بیاد ما بودی ممنون

خواهش میکنم .قربانت گیسو جان

خداحافظ .گوشی، تا مادر رو صدا بزنم

همان موقع مادر به اتاق من آمد وگفت: گیسو جون مادر بیا برو حمام .من مراقبتم عزیزم

هربار شما تو زحمت می افتید .از دست این منصور

چی از این بهتر مادر که از عروس گلم و نوه ام مراقبت کنم

خدا شما را از ما نگیره .بیایید با نسرین جون صحبت کنید به موقع آمدید

وقتی مادر از نسرین خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت گفت:سفارش کرد حتما تو را راضی کنم . مادر چرا نمیخوای بیای؟

مادر جون یکبار نشد از اینها حرف مزخرف نشنوم، از اینها باید دوری کرد

می دونم عزیزم .اما حسود بیشتر از همه خودش رو می سوزونه

عقد شما و پدر بود که گفتند خوب واسه متینها مرتب دست بالا می کنید و رادمنشها را بهشون می اندازید .عروسی نسرین و پرویز برگشتند گفتند باز که بانی خیر شدید .آخه آدم به اینها چی بگه مادر؟

خدا جوابشون رو داده که با تمام خوشگلیهاشون هنوز ازدواح نکرده ند.چشم ندارند ببینند خوشبختیم .من که همیشه دعات میکنم دخترم . عجب شوهری واسه م پیدا کردی !ماهه ، ماهه

در حالیکه می خندیدیم گفتم : انشاءا.... به پای هم پیر شید . هر بلائی هم می خواهید سر پدرم بیارید من با شمام

فداشم می شم. خدا محسن هم رحمت کنه .اونهم خیلی خوب بود .خلاصه هرچی ماه و خورشیده نصیب متینها شده

بفرمائید نصیب رادمنشها

قربونت برم مادر،بیا برو حمام تا منصور نیامده و وسواسش گل نکرده

از حمام که برگشتم حالم خراب شد قلبم به تندی میزد و نفسم بالا نمی آمد و تمام بدنم می لرزید .ثریا گفت: حتما گرسنه اید بریم ناهار بخورید

برام بیارید اینجا ثریا خانم .حال پایین آمدن ندارم

الان براتون می آورم

ثریا چندتا خرما هم بیار .بچه م فشارش آمده پایین .برو تا منصور نیامده حال گیسو را خوب کنیم که الان می آید پدرم را در میاره

هنوز ثریا به پله ها نرسیده بود که صدای بوق ماشین منصور آمد و مادر سیلی کوچکی به صورت خودش زد و گفت : چه زود آمد پسره . عجب شانسی دارم بخدا. ساعت تازه یکه

حال من بد میشه که تقصیر شما نیست مادر جون .من ضعیفم

بعد از مدتی منصور وارد اتاق شد و سلام کرد و پرسید: چی شده گیسو؟ چرا رنگت پریده؟

خسته م چیزی نیست

مگه چکار کردی؟

استراحت

باز تو رفتی حمام .دو روز پیش حمام بودی عزیز من

منصور جان پیله نکن عزیزم .حالم خوب نیست

منصور روی تخت نشست و دستم را تو دستش گرفت بعد بوسه ای به دستم زد وگفت: چه یخ کردی

منصور با شلوار بیرون نشستی روی ملحفه؟

از جا پرید و گفت: آخ، معذرت میخوام ، حواسم پرت شد میگم ثریا عوض کنه .اما شما حرف رو عوض نکن

مادر گفت: والـله یک ربع بیشتر تو حمام نبود. منصور

ثریا با سینی غذا وارد شد.گفت: سلام آقا، خسته نباشید

سلام ثریا ، شما خسته نباشی

ممنونم .واسه شما هم غذا بیارم بالا

مامان شما خوردید؟

من میرم با رادمنش میخورم پسرم

پس برای من هم بیار بالا ثریا

چشم

پدر کجان؟

یازده تا دوازده که پیش ما بود. بعد رفت سراغ مطالعه اش، خب، منصورجان زنت تحویلت .من رفتم

الهه ناز جلد دوم2

آن موقع نمی خواستم، ولی برای حفظ ظاهر گفتم:

بفرمایین مادر جون

سلام بابا، سلام مادر جون، خوش اومدین

سلام. شما که حالی از ما نمی پرسین. چرا گریه کردی دخترم؟ چی شده؟ منصور کجاست؟

چیزی نیست مادر جون، کمی حرفمون شده.

آخه برای چی؟

مهم نیست، خب چه خبرها؟ تعریف کنین.

پدر گفت:


مثل اینکه خبرها اینجاست. دعوا سر چیه؟ شما مدتیه یا با هم قهرین، یا چشمهای تو اشکیه، یا اعصاب منصور خرابه، نکنه دعوا سر ماست.

نه والله بابا! این چه حرفیه؟ به خدا سر شما نیست.

پس سر چیه؟

نپرسین، چون خودمون هم هنوز نمی دونیم.

زن و شوهرها دعوا دارن دیگه رادمنش، خودمون عصری داشتیم با هم دعوا می کردیم یادت رفته. حرف رو عوض کن خواهش می کنم.

چشم خانم، هر چی شما بفرمایین.

شام خوردین مادر جون؟

آره عزیزم، ما یه ساعت پیش خوردیم. بابات گشنه بود، زود خوردیم.

منصور کجاست؟

بالاست. زد بشقاب رو شکست، مثل اینکه دستش بریده.

مادر از جا پرید و گفت:

اوا خاک به سرم! چه بلایی سرش اومده؟

منصور از توی پله ها گفت:

هیچی مادر، حالم خوبه. سلام. سلام پدر جان.

سلام پسرم! سلام منصور جان، دستت چی شده؟

عصبانی شدم، خواستم بکوبم رو میز، خورد تو بشقاب.

مثل اینکه ما بد موقعی مزاحم شدیم.

اختیار دارین. اتفاقا خوب موقعی اومدین. روحیه مون عوض می شه. خب، چه حال و خبر؟

خوبیم پسرم، اومدیم بگیم ما فردا می ریم مشهد، شما نمیایین؟

به به! زیارت چه عالی! خوش بگذره. اگه زودتر می دونستیم می اومدیم، ولی حالا نمی شه. چند تا قرداد دارم، گرفتارم.

ما هم یه دفعه تصمیم گرفتیم مادر. صبح رادمنش رفت برای ساعت هفت و نیم صبح فردا بلیط گرفت.

به سلامتی.

من هم باهاتون میام مادر جون، اگه پرواز کنسلی بود که با هم می ریم، اگه نبود من عصرش میام. کدوم هتل جا رزرو کردین؟

هتل هما عزیزم. بیا خوش می گذره. منصور هم اگه کارهاش رو تمام کرد میاد. یه هفته می مونیم.

من و گیسو یه فرصت دیگه میاییم.

ولی من می رم.

کجا می ری؟ مادر و پدر دوتایی می خوان برن.

من اتاق جدا می گیرم. می خوام مدتی از این خونه دور باشم.

تو کنار خودمی، اخلاقت این شده، وای به حال اینکه دور بشی. بدون من جایی نمی ری.

پدر گفت:

دخترم کنار شوهرت باشی بهتره، رضایت اون شرطه. منصور هم دلش به تو خوشه بابا.

باشه، مشهد نمیام، ولی توی این خونه هم نمی مونم.

پدر گفت:

ای بابا من چی می گم،تو چی می گی، گیسو.

می بینین پدر جان، همین جوری لجبازی می کنه. هر چی دندون رو جیگر می ذارم بدتر می شه.

به دست منصور اشاره کردم و گفتم:

آره، معلومه چقدر دندون رو جیگر می ذاری! مظلومیتت کاملا هویداست. بمیرم الهی.

یه ماهه دارم تحملت می کنم. خودت هم خوب می دونی.

خب تحمل نکن. مگه مجبوری زجر بکشی؟

صلوات بفرستین. شما چرا این طوری می کنین؟ قباحت داره. ما مثلا اومدیم دلمون باز شه.

خب رفتین خرید؟

آره دخترم، حالا بعد بیا ببین، سلیقه پدرته.

مبارکتون باشه.

و به خودش اشاره کردم و گفتم:

پدرم خوش سلیقه س دیگه.

آن شب وقتی مادر و پدر خداحافظی می کردند، مادر جون گفت:


مواظب همدیگه باشین. منصور کاسه بشقابها رو شمردم، وای به احوالت چیزیش کم بشه!

حالا اومدیم و بشقاب از دست ثریا خانم افتاد. تقصیر من می ذارین مامان؟

ثریا دروغ نمی گه. ازش می پرسم. به اعصابت مسلط باش پسرم، جلو رادمنش خجالت می کشم.

صبح می برمتون فرودگاه مامان.

نه پسرم، ما ساعت شیش می ریم. مرتضی می بردمون.

پس مواظب هم باشین. انشاالله خوش بگذره. ما رو هم دعا کنین. در ضمن اونجا دعا کنید اخلاق گیسو مثل سابق بشه.


منصور به اتاق خواب رفت. ده دقیقه بعد من رفتم لباس خوابم را برداشتم و از اتاق بیرون آمدم و به اتاق سابقم رفتم و همان جا خوابیدم. منصور هم اصلا اعتراضی نکرد، حسابی قهر بود. تا صبح دقیقه ای چشم برهم نگذاشتم. الناز لحظه ای از جلوی چشمم دور نمی شد، بالاخره زهر خودش را به من و گیتی ریخت. ساعت شش از پنجره دیدم که پدر و مادر با مرتضی رفتند. آیت الکرسی بدرقه راهشان کردم.

تا ساعت هفت و نیم فکر کردم و تصمیمم را گرفتم. دیگر زندگی زیر یک سقف در کنار منصور برام لذتبخش نبود که هیچ، عذاب آور هم بود. به اتاق منصور رفتم. بیدار ولی هنوز در رختخواب بود. دستش را روی پیشانی اش گذاشته بود و به سقف چشم دوخته بود. سلام نکردم. چمدانم را از داخل کمد بیرون آوردم و چند تا لباس و لوازم شخصی داخلش چیدم. منصور بلند شد نشست و گفت:

می خوای بری مشهد؟

جواب ندادم. لباسهایم را عوض کردم و شناسنامه ام را از داخل کشو برداشتم و در کیفم گذاشتم. بعد رفتم حوله ام را آوردم و داخل چمدان گذاشتم. زیپ را بستم و گفتم:

ببخشین اگه براتون زن خوبی نبودم، مهندس متین.

تو داری چیکار می کنی؟

خداحافظی. دارم می رم خونه پدرم، منزل سابقش.

بلند شد آمد دستش را روی چمدان گذاشت و گفت:

زده به سرت؟

· آره خوشی زده زیر دلم. می رم تا تو راحت زندگی کنی و مجبور نشی اون دندونهات رو روی جیگر عاشقت بذاری. یه موقع خون میاد!

· بین همه زن و شوهرها حرف پیش میاد.


به دستش اشاره کردم و گفتم:

این طوری؟

· مقصرش تو نبودی، خودم بودم.

چمدان را بلند کردم.

یعنی انقدر از من بیزار شدی؟

ما برای هم مناسب نیستیم منصور، اصلاً ایراد از منه. ولم کن تو رو خدا.

من دوستت دارم گیسو، چرا نمی فهمی؟ چرا داری زندگیمون رو خراب می کنی؟ اگه می خوای به پات بیفتم، خوب می افتم، دیگه غروری برام نمونده.

چرا؟ چون با من ازدواج کردی؟

از وقتی گیتی عزیزم رو خاک کردم، غرورم رو خاک کردم. اون همه چیز بود، غرورم بود، زندگیم بود، تو هم خواهر اونی، پس برای من تو همونی، این رو بفهم.

تو منو به خاطر اون دوست داشتی.

من تو رو به خاطر خودت می خوام.

ولی من دیگه تو رو نمی خوام.

بی دلیل که نمی شه. مگه زندگی لباس تنه؟

به خودت بگو.

والله کسی تو زندگی من نیست. اگه چیزی هم گفتم، اگه گفتم می رم زن می گیرم، از روی عصبانیت بود. گیسو قهر و لجبازی بیخودی نکن.

تعجب می کنم با داشتن اون همه خاطرخواه که برات سر و دست می شکنن، به من التماس می کنی.

کدوم خاطرخواه؟ کی در انتظار منه؟ چرا پرت و بلا می گی گیسو؟

برو کنار منصور، الهه ناز تو کس دیگه س. راست می گن تا سه نشه بازی نش. براش قشنگ تر اهنگ بزن.


بازویم را گرفت و من را روی تخت انداخت و گفت:

فکر کردی نمی تونم نگهت دارم. دختر بی عقل؟

برو کنار منصور.

نمی رم. خودت رو بکشیف فحشم بدی، رهات نمی کنم.

و شروع کرد به بوسه باران بدن من


· تو عزیز منی، تو عشق منی، وجود منی، لعنتی! اینو بفهم.

هر چه می خواستم از دستش فرار کنم نمی توانستم. ماشاالله زوری داشت مثل فیل. جیغ کشیدم:


· منصور من از تو بدم میاد، برو کنار، آزام نده.

· گیسو چقدر فریاد می کشی. ثریا میاد بالا زشته.

· بذار بیاد. ثریا خانم!


دستش رو جلوی دهانم گرفت. به فشاری دستش رو برداشتم و فریاد کشیدم:


· ثریا خانم! این داره منو می کشه. به دادم برس.


منصور با یک دستش جلوی دهانم را گرفته بود و با دستش دیگرش باهام مبارزه می کرد، بعد دستش را از جلوی دهانم برداشت. ثریای بدبخت از جیغ و هوار من چند ضربه به در زد و گفت:


· آقا تو رو خدا ولش کنین. از شما بعیده! شما که دست بزن نداشتین.


ثریا در را باز کرد و با ناراحتی گفت:


· آقا به خاطر من ....


ولی وقتی ما را دید گفت:


· استغفرالله.


و با خجالت و لبخند از اتاق بیرون رفت و در را بست.


· بی حیا!

· تقصیر توئه که اپرا اجرا می کنی.

· ولم کن لعنتی! آخه بزور چه فایده داره؟

· فایده داره.


آن قدر دست و پا زدم که خسته شدم. یعنی از شما چه پنان در برابر جذابیت منصور کسی نمی توانست مقاومت کند. بنابراین تسلیم شدم، ولی احساسی نشان ندادم. در آخر مرا بوسید و گفت:


دیگه باهام آشتی کن. من بدم، پیرم، به درد تو نمی خورم، ولی تو نادیده بگیر. چی کار کنم؟ دوستت دارم.


بلند شدم لباسم را مرتب کردم.


دیگه که نمی خوای بری؟

مگه به خاطر این قهر کرده بودم؟

گفتم شاید شکستن غرورم دلت رو به رحم بیاره.

مگه نمی خوای بری شرکت؟

تا از جانب تو مطمئن نشم، نه.

خیلی خب، من هستم، برو به کارت برس.

مگه تو نمیای؟

نه، می خوام بخوابم، دیشب نخوابیدم.

·نری ها!


و بلند شد سر و وضعش را مرتب کرد و گفت:


بریم صبحانه بخوریم.

من میل ندارم. اگه خوابم برد بیدارم نکن.

باشه بگیر بخواب عزیزم. پس خداحافظ.

خداحافظ.


منصور رفت. شاید اگر ان موقع ها بود و به چشم خودم ندیده بودم که به دیدن الناز رفته می گفتم:


آخیش! چقدر باگذشته! چقدر مهربونه! چقدر وابسته س!


ولی آن لحظه هیچ کدام از این جملات را نگفتم. بر عکس فکرم رفت پیش فرهان و خوشبختیهایی که در کنار او در انتظارم بود. وقتی منصور به اتاق آمد، خودم را به خواب زدم. ملحفه را رویم کشید، مرا بوسید و آرام گفت:


خانمم خسته شده، اعصابش ناراحت شده، قربونش برم الهی، چه ناز خوابیده! باید ببرمش مسافرت.


و رفت. نیم ساعت بعد بلند شدم، آماده شدم. چمدانم را برداشتم و پایین آمدم. خجالت می کشیدم به چشمهای ثریا نگاه کنم.


سلام ثریا خانم.


با لبخند معنی داری گفت:


سلام خانم.

ببخشین تو رو خدا. امروز زده بود به سرش. برای اینکه ترکش نکنم، آبرومون رو برد.

عیب نداره. حالا فهمیدین چقدر دوستتون داره؟ ولی خودمونیم انقدر ترسیده بودم که حد نداشت. فکر کردم واقعاً دارن شما رو خفه می کنن، نمی دونستم دارن با بوسه و قربون صدقه خفه تون می کنن، دور از جون.

کور خونده. من دارم می رم ثریا خانم، دیگه خسته شدم، می رم خونه پدرم.

ای بابا! این کارها چیه؟ ذوق و شوق آقا رو سرکوب نکنین.

اون ذوق و شوقش واسه کس دیگه ایه. خداحافظ.

خانم جان، نرین تو رو خدا.

بمونم دعوا مرافعه می شه. چند روزی می رم آرامش بگیرم. شاید به قول منصور خسته شدم.

پس زود بیاین ها.

انشاالله. خدانگهدار.


ماشین را روشن کردم و راه افتادم، به خانه که رسیدم، آن قدر سرم درد می کرد و خسته بودم که یک لباس راحتی پوشیدم ف سیم تلفن را از پریز کشیدم و خوابیدم. ساعت یک با صدای زنگ در از خواب پریدم. بلند شدم از پنجره نگاه کردم، منصور بود. رفتم در را باز کردم، وقتی آمد داخل گفت:


این بازیها چیه در آوردی، گیسو؟

بازی قایم باشک.

حاظر شو بریم خونه.

مریض نیستم که صبح بیام اینجا بخوابم، ظهر بیام خونه.

اصلاً تو حرف حسابت چیه؟


و در را بست.


من می خوام از تو جدا شم. شوخی هم نمی کنم، ناز هم نمی کنم، دعوا هم باهات ندارم. دوستانه با هم ازدواج کردیم، دوستانه هم جدا می شیم. هم واسه تو زن زیاده، هم برای من شوهر.

پس لطفاً دوستانه بگو کی زیر پات نشسته؟

عقلم، شعورم، غرورم.

اگه راست می گی ثابت کن.

منصور من انقدر تو رو دوست داشتم که تا آخرین لحظه هم دعا می کردم اشباه کرده باشم، ولی متاسشفانه حقیقت داشت.

چی حقیقت داشت؟ چی دیدی؟

چیزی که یک زن نمی تونه ببینه.

منو با کسی دیدی؟

منصور دیگه مهم نیست. حتی اگر اون مسئله حقیقت هم نداشته باشه، دیگه باهات زندگی نمی کنم. چون بهم دروغ گفتی.

چه دروغی گفتم؟ لعنتی.

لعنتی جد و .... استغفرالله ... برو منصورف حالم خوش نیست. اومدی زابه راهم کردی.


منصور جلو آمد و مرا به دیوار تکیه داد و گفت:


اگه راست می گی بگو منو با کی دیدی؟

برو منصور حوصله ندارم. من فقط طلاق می خوام. نه به این دلیل که بهم خیانت کردی. به این دلیل که دیگه دوستت ندارم. ازت متنفرم. ای کاش همون موقع زن بهرام یا فرهان شده بودم. اونا شرفشون از تو بیشتره.


منصور نامردی نکرد و چند سیلی پی در پی به صورتم زد. مرتب فریاد می کشید:

آره اونا از من شرفشون بیشتره. من بی شرفم؟ من پستم؟ من خائنم؟ فکر کردی تحملم چقدر کثافت؟ هر چی نازت رو می کشم گندتر می شی. دیگ از دستت خسته شدم! نمی خوای به درک! برو بمیر! برو طلاق بگیر! برو زن فرهان یا بهرام شو. اره دیگه من اخی شدم . ازم خسته شدی.


و بی رحمانه به صورتم سیلی می زد. دیوانه شده بود. شاید هفت سیلی به صورتم زد. صورتم بی حس شده بود. در اثر خونی که از بینی و لبم جاری شده بود، به خودش آمد و کنار رفت. روی مبل نشست و سرش را میان دستهایش گرفت. خودش هم به نفس نفس افتاده بود.


از روی میز دستمال کاغذی برداشتم و جلوی بینی ام گرفتم و روی مبل نشستم. سرم را به مبل تکیه دادم تا خونریزی بینی ام بند بیاید. نگاهی به من کرد و گفت:


بگو منو کجا دیدی؟ با کی دیدی؟ وگرنه همین جا می کشمت.

بکش راحتم کن. چرا معطلی نامرد؟


بلند شد به طرفم حمله ور شد و گفت:


بگو وگرنه لهت می کنم. گیسو.

مگه دیروز بعدازظهر نرفته بودی خونه الناز؟


جا خورد. کم کم عقب رفت و روی مبل نشست.


از ساعت شیش تا هشت و ده دقیقه اونجا بودی و من توی ماشین بیرون منتظرت بودم. تو با الناز رابطه داری، می خوای باهاش ازدواج کنی. دیروز به خاطر قرار مدار رفته بودی اونجا.


منصور مبهوت به من نگاه می کرد.


چرا ساکتی؟ دفاع کن. بگو نبودم. بگو چشمهام عوضی دیده.


روی مبل نشست و گفت:


خب، بودم.

آفرین، پس اونجا مرکز شهر نیست. خونه دوستت هم نیست. زن هم توی اون جمع دوستانه بوده، اونم سه نفر. حالا می خوای با دروغهایی که تحویلم دادی، باور کنم بدون منظور اونجا رفتی.

خونه الناز رفته بودم، ولی نه برای خواستگاری و قرار مدار ازدواج.

پس برای چه کوفتی بدون مشورت با من رفته بودی اونجا؟ مگه نمی دونی از اونا بدم میاد؟ اون وقت آلاگارسون می کنی می ری دیدنش؟ ای تف به اون روت بیاد.

به خاطر کاری رفته بودم.

چه کاری؟ بگو.

نمی تونم بگم.

منصور، بلند شو از اینجا برو. من دیگه حرفی با تو ندارم. اگه تا حالا به نامردیت شک داشتم، امروز با این رفتار وحشیانه ت مطمئن شدم. برو از جلو چشمهام دور شو. من فردا می رم تقاضای طلاق می کنم. پدرم هم میل خودشه، فقط قضیه ما رو از اونها جدا کن. همین.

تو داری عجله می کنی گیسو، داری اشتباه می کنی. من الناز رو دوست ندارم.

ولی اون تو رو دوست داره.

گیسو زندگی مون رو خراب نکن. به خدا برای این چیزهایی که تو گفتی اون جا نرفته بودم. ولی نمی تونم بگم چرا اون جا رفته بودم، چون ازم خواهش کردن چیزی نگم.

آره، به قولی که به اونا دادی عمل کنی، بهتره.


و فریاد کشیدم:


برو بیرون از این خونه.


منصور بلند شد و با عصبانیت به سمت در رفت و گفت:


اگه شهامت داری برو تقاضای طلاق کن، مطمئن باش خیلی راحت امضا می کنم.

مطمئنم، خب، الناز بد تیکه ای نیست. از رادمنش ها استفاده کردی، دیگه حالا نوبت اونه.


در را کوبید و رفت. تازه زدم زیر گریه. آن قدر فحش دادم که خودم خسته شدم. بی رحم چقدر سیلی به صورتم زد.


آن شب فقط منتظر بودم صبح شود بروم تقاضای طلاق بدهم. آن قدر از منصور بدم آمده بود که به سه طلاقه هم راضی بودم. صبح به دادگاه خانواده رفتم کارهای مقدماتی را انجام دادم و به خانه برگشتم. حدود ساعت سه با فرهان تماس گرفتم.


سلام مهندس.

سلام گیسو خانم، معلوم هست کجایین؟

من منزل پدرم هستم، منزل سابقمون.

چرا اون جا؟

من دیدم مهندس امروز نیومد. پس ... چرا به این زودی؟

دیر هم شده.

مهندس چه کرد؟

هیچی، کمی التماس، کمی دعوا مرافعه، دیروز طهر هم اومد اینجا، منو به باد کتک گرفت و رفت.

بهش که چیزی نگفتین؟

چرا گفتم که خونه الناز دیدمت، می گه برای انجام کاری رفته بودم، ولی نمی تونم بگم چه کاری، چون بهشون قول دادم.

هنوز گیجم. باورم نمی شه تقاضای طلاق دادین. چه ضرب الاجلی!

پدر و مادر جون مسافرتن، تا اونا نیومده ن باید اقدام می کردم.

کمکی از دست من برمیاد؟

نه ممنونم. فقط فعلا موضوع پیش خودمون باشه. تو شرکت صحبتی نکنین.

حتما. شماره منزل پدرتون همون شماره قبلیه؟

بله. قربان شما.

خدا نگهدار.


بعدازظهر ثریا تماس گرفت، کلی نصیحتم کرد. خواهش کرد، التماس کرد، ولی به جایی نرسید.

یک هفته گذشت و هیچ خبری از منصور نشد ،فقط گاهی تلفن زنگ میخورد،برمی داشتم .قطع میکرد .می فهمیدم منصور است .ولی او هم روی دنده لجبازی افتاده بود .هنوز خبر نداشت تقاضای طلاق داده ام

یک روز بعدازظهر با صدای زنگ در ،گوشی اف اف را برداشتم،پدر و مادرجون بودند از دیدنشان خوشحال شدم .به استقبالشان رفتم .بعد از پذیرایی گفتم: خب مشهد چه خبر؟ زیارتها قبول .

جاتون خالی بود دخترم ،ولی همه رو از دل و دماغمون در آوردین .این چه بساطیه به پا کردین ؟

شما خودتون رو ناراحت نکنین مادرجون ، بین من و منصور اختلافی بوجود آمده که زیاد ساده نیست و من دیگه نمیخوام باهاش زندگی کنم .به منصور هم گفتم ، زندگی شما از ما جداست

پدر گفت : من چطور تو روی منصور نگاه کنم دختر؟ حرفها میزنی ! مگه طلاق میخوای ، راست میگه ؟

آره تقاضای طلاق دادم

مادر وپدر از جا پریدند. تو چکار کردی؟

هفته پیش رفتم دادگاه، تقاضای طلاق دادم .همین روزها باید احضاریه ش بیاد در خونه تون

خیلی سرخود شدی گیسو ! این غلطها چیه؟ زن با کفن از خونه شوهرش بیرون میاد

گیتی با کفن بیرون اومد بسه .اون مال قدیمهاست .من با یه آدم هوسباز زندگی نمیکنم .ببخشین مادرجون ،ولی باید حقیقت رو بددونین

منصور میگه منظور خاصی نبوده گیسو جان.البته قبول داره نباید بهت دروغ می گفته ،ولی مبگه از ترسم دروغ گفتم

بهتون گفت اومد اینجا منو سیلی بارون کرد؟ صورتم پر خون شده بود من دیگه نمی خوامش

غلط کرد .ولی تو عصبانیت که حلوا خیر نمی کنند مادرجون،خودت می دونی منصور چقدر دوستت داره

من از شما جز خوبی ندیدم مادرجون،منو ببخشین،ولی تصمیمم رو گرفتم، دیگه توی اون خونه برنمیگردم .اصرارتون بی فایده س

پدر گفت: خب منصور چرا نمیگه برای چی رفته اونجا؟ فکر نمی کنه داره زندگیش به هم میخوره ؟ یعنی مردم مهم تر از زنش هستن خانم؟ یعنی چی؟

آدم خوش قولیه ، سرش بره حرفش نمی ره .رادمنش ، من چکار کنم؟

به کنایه گفتم : به منم قول داده بود از الناز دوری کنه مادرجون، اونا با هم سر و سر دارن

اشتباه می کنی مادر .منصور همچین آدمی نیست ،هرزه نیست، سوءتفاهم شده

حالا اونا هیچی ،من اصلا دیگه دوستش ندارم .با سیلی هایی که به من زد ، ورقه طلاق رو امضا کرد .اونهمه خونه از بینی و لب من اومد ، بلند نشد یه دستمال بهم بده .منصور همچین آدمی بود؟ پس حق رو باید به من بدین

مادر نفس عمیقی کشید وگفت: نمی دونم چی بگم؟ فقط اینو بدونین با این کارهاتون، زندگی من و رادمنش رو هم به هم می ریزین

شما به ما کار نداشته باشین

پدر گفت: مگه میشه، بچه جان؟

حالا چایی تون رو میل کنین .حرف رو عوض کنیم بهتره

اگه منصور عذرخواهی کنه وبگه چرا اونجا بوده .میای سر زندگیت عزیزم؟

نه مادرجون، دیگه نه .معذرت میخوام

مادر دو دستش را بعلامت دیگه چقدر التماس کنم، باز کرد و به مبل تکیه داد

پدر گفت: چاییت رو بخور مرجان جون ، اینها خودشون آشتی می کنن .ناراحت نشو .چه ماه عسلی رفتیم ! از شیرینی شکرک زد

تو بمون اینجا رادمنش، من می رم خونه. تو مغز اینو شستشو بده .من مغز اونو .بلکه خدا بخواد زودتر اشتی کنن . اینم شده یه غصه روی دل ما

نه مادرجون، من دوست دارم تنها باشم .خواهش میکنم

بذار بمونم گیسو

نه بابا، اگه لازم شد خودم خبرتون میکنم

بابا بلند شو بریم سرخونه زندگیت .این بایها چیه ؟طلاق چیه؟ از شما بعیده .منصور تو رو طلاق نمی ده

چرا اتفاقا خودش گفت اگه شهامت داری برو تقاضای طلاق بده .من راحت زیرش رو امضاء میکنم .الان یه هفته س، نه زنگی زده ، نه سری زده ، پس بدونین اونم خسته شده .اون دلش جای دیگه س

گیسو جان ،تو اول بیا قیافه اش رو ببین، بعد قضاوت کن. رنگ و روش سیاه شده .غصه میخوره بچه م

پدر و مادر نتوانستند من را ببرند و رفتند .از اینکه وقتی بروند منصور می فهمد تقاضای طلاق دادم، احساس خوبی داشتم .دلم خنک می شد

فرهان گاهی با من تماس می گرفت .دروغ نباشد، من هم منتظر تماسش بودم. دلم به او گرم شده بود

روز بعد با زنگ تلفن گوشی را برداشتم .منصور بود.

سلام گیسو

سلام

خوبی؟

بد نیستم به لطف شما!

مکث کرد

کاری داشتی منصور؟

دوباره کمی مکث کرد، بعد گفت : میخوام خواهش کنم برگردی سر زندگیت .قبول دارم اشتبه کردم، ولی تو گذشت کن

متاسفم منصور

بخدا من الناز رو دوست ندارم .بخدا قصد ازدواج با اونو ندارم. کی به تو این چرت و پرتها رو گفته؟

هیچکس . اینهمه تو مواظب من بودی ، یه مدت هم من تو رو زیر نظر گرفتم و خودم فهمیدم

گیسو من دوستت دارم

تو جای من بودی چیکار میکردی؟ اگه من همچین خطایی مرتکب شده بودم ، باهام زندگی میکردی؟ مرد و مردونه جواب بده

شاید تنبیهت میکردم .ولی طلاقت نمی دادم، چون بهت اطمینان دارم .حرفت رو باور میکردم .ولی تو حرف منو باور نمی کنی. هرچی میگم قضیه چیز دیگه ای بوده ، قبول نمی کنی

اطلا گیریم تو رفتی اونجا، موضوعی رو حل کنی که مربوط به خودت نبوده، بهم دروغ که گفتی ، با مشت زدی تو بشقاب و با سیلی زدی تو صورت من .اینهاست که نمی ذاره باهات ادامه بدم. منم تو رو خیلی دوست داشتم، خیلی زیاد، ولی تو همه چیز رو خراب کردی.

برگرد گیسو ،خواهش میکنم . من بدون تو نمی تونم زندگی کنم.حاضرم هر تنبیهی رو بپذیرم

تنبیه تو فقط اینه که پای ورقه طلاق رو امضا کنی

گیسو، دیوونگی نکن

کاری نداری منصور؟

درست تصمیم بگیر.نمی خوام تهدیدت کنم، ولی اگه پام رو تو دادگاه بذارم، دیگه همه چیز تمومه ها، گیسو!

حتما بذار .خدانگهدار .وگوشی را گذاشتم

از لحن ملتمسانه منصور با غمی که در صدایش بود گریه ام گرفت .چرا کار ما به اینجا کشید؟ قابل تصور نبود

دو هفته گذشت .پدر ومادر خیلی سعی کردند ما را آشتی بدهند، اما نتوانستند .پای عمو منصور هم وسط کشیده شد، ولی بی فایده بود

یکماه بعد ،دادگاه ما تشکیل می شد و من بی صبرانه منتظر آن روز بودم .طاهره خانم و آقا کریم ونسرین خیلی نصیحتم کردند، ولی بی نتیجه بود.پدر هم دیگرازدستم عصبانی شده بودوقهرکرده بود.می گفت گذشت رو از مادرت یاد نگرفتی .بچه من نیستی و از این حرفها

بیشتر از بیست روز بود که منصور را ترک کرده بودم. وضع وحالم عوض شده بود،حالت تهوع داشتم . با دیدن علامت های بارداری وحشت کردم .بعد از آزمایش فهمیدم تصورم درست بوده و باردارم .حالت مرگ به من دست داد .منصور را لعنت میکردم که آن روز وحشیانه و به زور در من اویخته بود .حق داشت که می گفت: فکر کردی نمی تونم نگهت دارم ؟ من را پابند کرده بود .کارم شده بود گریه .نمی دانستم باید چکار کنم .جریان را به احدی نگفتم به چند پزشک مراجعه کردم تا سقط کنم .دو نفر از آنها قبول نکردند ، ولی یکی پذیرفت و برای دو روز بعد به من وقت داد

با وجدانم در جنگ بودم .نه دلم راضی میشد بچه ام را با دست خودم بکشم . نه دلم راضی می شد بی پدر یا بی مادر بزرگ شود . تازه با این وضع ،تا نه ماه دیگر هم نمی توانستم طلاق بگیرم و این از همه درد آورتر بود. دلم میخواست زودتر تکلیفم روشن شود .یعنی با وعده های فرهان قصر طلایی خودم را روی خرابه زندگی منصور ساخته بودم و برای رسیدن به آن روز شماری میکردم و شدیدا عجله داشتم

بالاخره تصمیم گرفتم بچه را بدبخت نکنم و او را سقط کنم تا از این زدگی نکبتی راحت شود .فقط قبل از اینکه به اتاق عمل بروم، باید کارهایی را انجام می دادم .چون معلوم نبود زنده از اتاق عمل بیرون بیایم ، باید یک نفر می دانست من چرا اینکار را میکنم و در کجا. اگر می مردم و می فهمیدند که سقط جنین کرده ام، برایم هزار حرف در می آوردند .آنوقت کجا بودم که ثابت کنم بچه از منصور بودهخ .این بود که اول وصیت خودم را نوشتم و روی میز گذاشتم ، بعد به دیدن فرهان رفتم

خب چه خبرها؟ خیای خوش اومدین

ممنونم .خبر که زیاد دارم، فقط نمی دونم اول کدوم رو بگم

راحت باشین

می دونین مهندس ، من سه چهار روزه متوجه شدم باردارم

بهت زده به من خیره شد

حالا که نمیخوام با منصور ادامه بدم، تصمیم گرفتم سقط جنین کنم .فردا صبح وقت دارم. به شما گفتم،که اقلا یه نفر بدونه که بچه مال منصوره .شاید مردم، دوست ندارم پشت سرم تف ولعنت باشه

شما نباید اینکار رو بکنین.قتل نفس گناهه

هنوز زیر یه ماهه س وحوصله ندارم نه ماه دیگه طلاق به تعویق بیفته میخوام زودتر همه چی تموم بشه

خب اگه میخواین طلاق بگیرین بگیرین، ولی بچه رو سقط نکنین .من اون بچه رو مثل بچه خودم دوست دارم ، یا می تونیم بدیم به پدرش

من تصمیم رو گرفتم مهندس ، فقط یه موضوع دیگه........ نمی دونم چطور بگم ، ولی میخوام بدونم چرا با منصور اینکار رو کردین ؟

کدوم کار رو ؟

دست بردن تو حسابها ، تقاضای بی دلیل برای چک، جعل امضا، چرا؟

خشکش زد .این چه حرفیه گیسو خانم؟من سالهاست با منصور رفیقم و دارم بهش خدمت می کنم

ببینید مهندس اگه باهام صادق نباشین،منم ازتون صرف نظر می کنم .اینو جدی می گم .من همه چیز رو می دونم .اگه خدا بهم شانس نداده ، الحمدالـله هوش وذکاوت بی نظیری داده . من از شما مدرک دارم .قصد هم ندارم به منصور چیزی بگم ، فقط میخوام بدونم چرا؟

سرش را پایین انداخت .کمی سکوت کرد بعد گفت : حق با شماست ، اما بخدا خیلی دلم از منصور گرفته .اون دوبار به من خنجر زد .روی هرکس دست گذاشتم ،صاحبش شد.گیتی رو تونستم فراموش کنم ، شما رو نتونستم .یکسال واندی به امید شما از خواب بیدار شدم، به خواب رفتم ، باهاتون زندگی کردم .هرچی به منصور می گفتم پس چی شد؟ به گیسو گفتی ؟ می گفت : آره گفتم، قبول نمی کنه .انقدر به منصور اطمینان داشتم که باور میکردم، ولی نمی دونستم دروغ میگه .شما خودتون رو جای من بذارین. با کسی اینطور.....

و کف دستش را نشان داد ((صادق وصاف باشین و اون اینطور عشقتون رو بدزده ، اونم نه یه بار، دوبار! فقط خواستم یه جوری تلافی کنم . خودتون می دونین من آدم بی وجدان و بی ایمانی نیستم، اما باید بهش می فهموندم منم زرنگی و سیاست دارم. تصمیم گرفتم ازش بدزدم،موفق هم شدم .الان مبلغ زیادش ازش دزدیده م و همه رو به حسابی که براش باز کردم ریختم .فقط میخواستم یه روزی اون دفترچه حساب رو جلوش بذارم و بهش بگم، اگه میخواستم سرت کلاه بذارم،می تونستم .من چشمداشتی به مال منصور ندارم. الحمدالـله بی نیازم . هم خودم زحمت کشیدم ، هم پدر ثروتمندی داشتم که بی اندازه برام ارث گذاشته . پس قبول کنین اون پول رو برای خودم نمی خواستم .به روح مادر وپدرم قسم ، به جون شما که خیلی دوستتون دارم قسم، من دزد نیستم .ولی اعتراف میکنم که بشما نظر دارم ، یعنی به مال منصور نظر ندارم، ولی به ناموسش دارم ، چون شما اول ناموس خودم بودین .بهم حق بدین گیسو خانم. می دونم خلاف کردم ، ولی اقلا دلم خنک شد. حالا هم ازتون معذرت میخوام .الان می رم دفترچه حسابش رو براتون میارم .

بلند شد به طبقه بالا رفت

انگار با پتک زدند توی سرم .باورم نمیشد فرهان چنین آدمی شده باشد .خدا می داند چقدر به او فشار آمده که دست به چنین کاری زده بود .خب البته با تصوراتی که او کرده بود، حق داشت. وقتی با دفترچه حساب پس انداز برگشت ، آن را به من داد وگفت : اینو بهش بدین

خودتون بهش بدین، من با اون کاری ندارم

روم نمیشه .من هنوز منصور رو دوست دارم .بخدا فقط ازش گله مندم .نمیخوام رابطه مون بهم بخوره

منصور هم شما رو خیلی دوست داره، باور کنید شما دچار سوء تفاهم شدین .منصور منو نمی خواست ، من منصور رو دوست داشتم .وقتی بهش گفتم،گفت اول بخاطر گیتی ، دوم بخاطر فرهان، نمی تونم باهات ازدواج کنم .دوست ندارم فکر کنه زرنگ بازی در میارم ، تو حق فرهانی .خیلی هم از شما تعریف میکرد .بعد به همین علت از خونه ش اومدم بیرون .چون می گفت نمی تونیم با هم ازدواج کنیم .ولی عشق منصور راه قلبم رو بسته بود .هیچکس رو نمی تونستم دوست داشته باشم .این بود که وقتی منصور منو برای شما خواستگاری کرد، رد کردم .بعد بهرام اومد وسط و بقیه ماجراها که می دونین

واقعا اینطوری بود؟

بله بخدا قسم

پس من شیش ماهه در اشتباهم .خدایا منو ببخش ! چه اشتباهی کردم ! و سرش را میان دستهایش گرفت

من به منصور نمیگم ازش دزدی کردین . مطمئن باشید، فقط چون شرفم رو گرو گذاشتم که این پول رو براش زنده کنم، پول رو بهش پس می دم .میگم طرف اومده پولها رو داده به فرهان، اونم به خواهش من برات حساب جدا باز کرده

ازتون ممنونم .شما زن بزرگواری هستین ، همیشه به منصور غبطه خوردم

اگه با چشمهای خودم منصور رو خونه الناز اینها ندیده بودم، فکر میکردم این بساط همه حقه بازی بوده و قصد تلافی داشتین مهندس

سکوت کرد و بعد گفت : به بچه کاری نداشته باش گیسو، خواهش میکنم

· بچه بدون پدر ومادر، به دنیا نیاد راحت تره

· من به منصور میگم

· اونوقت منم میگم

· گیسو، عاقل باش تو مادری، چقدر بی رحمی!

· اینکار لازمه ، فرهان

· نمی دونم چی بگم .اقلا چند روز صبر کن

· من از منصور جدا میشم ، هیچ شکی ندارم. حالا شما چرا حرص میخوری؟ شما که باید خوشحال بشی

· من راضی به مرگ بچه نیستم .تو رو دوست دارم گیسو ، اما قاتل نیستم .دوست ندارم این دنیا کامروا باشم و آن دنیا در عذاب

· به شما ربطی نداره .شما منو متوجه کردی، حالا خودمم که تصمیم میگیرم

فرهان کلافه بود، بعد گفت :میوه بخور گیسو جان

ممنونم .زحمت رو کم میکنم .فقط خواهش میکنم برای منصور رفیق خوبی باشین .اون شما رو مثل برادر خودش می دونه .منصور خیلی تنهاست اگه برای من همسر باوفایی نبود، برای شما دوست و برادر خوبیه، مطمئن باشین منصور آدمی نیست که سرش کلاه بره .اما با اطمینانی که به شما داره باور نمی کنه که مسبب همه بدبختیهای مالیش شمایید .از این جریان هم به کسی چیزی نگین . و به شکمم اشاره کردم

ماشین دارین؟

آره، ماشین منصور هنوز پیش منه، هرموقع جدا شدم بهش پس می دم هنوز زنشم

اون حاضره دارو ندارش رو بده ، ولی شما رو از دست نده

منم حاضرم بچه م رو از ببین ببرم ، ولی با اون زندگی نکنم

نمی خوای در مورد منصور تحقیق بیشتری کنی؟ شاید سوء تفاهم بوده

مگه شما نمی گی با المیرا در ارتباطی؟ مگه نمی گی المیرا گفته الناز و منصور با هم رابطه دارن ؟ پس جای شکی باقی نمونده

سکوت کرد

چیزی نمی خواین بگین مهندس؟

آره، یعنی نه، خواستم بگم ، عجله نکنید

بخانه آمدم ، بازم حالم بد شد . یاد گیتی افتادم که چه ویار بدی داشت و چقدر زجر کشید .کلی اشک ریختم که هر دو فدای یک نامرد شدیم .چه قسمتی ما داشتیم .اینهمه آدم حسابی دور و برمان بود. مثل ندید بدیدها چسبیدیم به این رذل هوسباز ، که حالا به دنبال الناز رفته بود

آنشب نمی دانم از هیجان بود، ترس واضطراب عمل بود، یا عذاب وجدان بود که خیلی دیر خوابم برد .وقتی هم خوابیدم آنقدر خوابهای پریشان دیدم که با جیغ و داد از خواب پریدم .هرچه فکر کردم بیاد بیاورم چه خوابی دیده ام موفق نشدم .سرصبحانه انگار جرقه ای به مغزم خورد و یک چیزهایی یادم آمد. خواب دیدم گیتی در یک بیابان وحشتناک می دود .کفشهایش از پایش درآمده بود و پریشان حال بود .هرچه صدایش میزدم، به من اهمیت نمی داد . آخر به او رسیدم وگفتم: تو چته؟ چرا انقدر پریشونی ؟

نگاه غضبناکی به من کرد و گفت : اینطوری میخواستی جای منو برای منصور پر کنی ، عوضی احمق ؟

گفتم : حرف دهنت رو بفهم . شوهر تو آدم نیست .من و تو فدایی یه حیوون شدیم

ولم کن .میخوام برم پیش بچه هام .ولم کن، بی وجدان. و از من دور شد .با جیغهایی که می کشیدم وگیتی را صدا میزدم ، از خواب پریدم .از چای خوردن دست کشیدم .دیگر اشتها نداشتم .بچه های گیتی؟ گیتی که فقط یه بچه داشت .نکنه من دارم اشتباه میکنم. ولی نه، خودم منصور رو دیدم .خودش گفت اونجا بودم ، ولی چرا؟ نمی دونم . در هر صورت دوبار زیر قولش زده .اول اینک رفته پیش الناز، دوم اینکه کتکم زده .خواب زن چپه ، گیتی واسه من ناراحته ، برای بچه من که میخوام از بین ببرمش

بلند شدم میز را جمع کنم که صدای زنگ در را شنیدم

کیه؟

گیسو خانم، منم فرهان.اگه ممکنه، بیاین بریم دوری بزنیم ،باهاتون کار دارم

خب بیاین بالا

نه شما بیاین بهتره

سریع حاضر شدم و پایین رفتم .فرهان داخل ماشین منتظر بود .سوار شدم

سلام

سلام. چه خبر شده مهندس؟

توی راه براتون میگم

میخواین منو کجا ببرین؟

هیچ جا، دوری می زنیم و برمیگردیم

پنج دقیقه بعد در کوچه خلوتی نگه داشت .ماشین را خاموش کرد و گفت: من باید حقیقتی رو بگم .البته خواهش میکنم عصبانی نشو و خوب گوش کن

دل توی دلم نبود .داشتم از هیجان می مردم .قلبم تند تند میزد

منصور رو.......چطور بگم......منصور رو من فرستاده بودم خونه الناز

تو؟!!

می دونی، الناز مرتب پاپی ام می شد که باهاش ازدواج کنم .اول المیرا منو دوست می داشت ، ولی گویا یکی بهتر پیدا کرده، حالا الناز مثل کنه شده، هی مادرش رو می فرستاد خونه من خواستگاری.من الناز رو دوست ندارم .روم نشد مستقیما به مادرش بگم نمی خوامش.این بود که از منصور خواهش کردم واسطه بشه و بره بهشون بگه .منصور قبول نمیکرد. می گفت اگه گیسو بفهمه من پام رو گذاشته توی خونه اونا، بیچاره م میکنه .التماسش کردم تا قبول کرد تلفن کنه .ولی چون هنوز تو رو دوست داشتم، باید ضربه محکمی هم به منصور می زدم .ازش خواستم حضورا بره و هیچ چیز در این مورد به کسی نگه، تا هم آبروی الناز حفظ بشه ، هم نقشه م عملی بشه.بالاخره قبول کرد .منم بهترین فرصت رو برای فریب تو واثبات حرفم پیدا کردم .منصور به تو وفاداره، انقدر که فکرش رو نمی کنی .بی حئ واندازه دوستت داره .وقتی چند روز پیش باهام درددل میکرد، گریه کرد .می گفت نمی دونم بعد از گیسو چطور زندگی کنم؟ ولی انقدر دوستش که حاضر نیستم در کنار من عذاب بکشه، طلاقش می دم ، شاید یکی رو پیدا کرد که بهتر از من باشه .می دونی بخاطر سیلی هایی که به تو زده ، کف دستش رو با سیگار سوزونده؟ درست هفت تا سوختگی.من خریت کردم ، ولی دوستت داشتم گیسو ، منو ببخش من با همه بدیهام حاضر نیستم یه بچه رو این وسط قربونی کنم . تو رو خدا بزن تو صورتم .بهم ناسزا بگو،ولی برو آشتی کن. این بچه رو نابود نکن .منصور چشم به راهته .میخواستم برم همه چیز رو به منصور بگم ، ولی جرات نکردم .دیروز بهم می گفت یه روز تلافی میکنم ، چون بهت گفتم منو نفرست خونه الناز ، زندگیم به هم میخوره .حالا چطور جرات کنم برم بهش بگم، داشتم زنت رو صاحب می شدم

اشک از دیدگانم جاری بود. به چشمهای فرهان خیره شده بودم .وقتی صحبتهایش تمام شد ، تا مدتی مبهوت بودم .بالاخره گفتم : تو چیکار کردی ؟ نامرد!عوضی!بیشعور! من دیگه چطور به روی منصور نگاه کنم؟ تو آبروی خونواده ما رو بردی .تو نابودمون کردی فرهان! تو ایمان نداری! تو وجدان نداری! و بلند بلند گریستم

گیسو آروم باش

چطور آروم باشم؟ تقاضای طلاق ندادم که دادم ! به منصور تهمت نزدم که زدم ! تو روش نایستادم که ایستادم ! به الناز تهمت نزدم که زدم ! عشقم تبدیل به نفرت نشد که شد! قاتل بچه خودم هم که داشتم میشدم، لعنتی! این چه نقشه کثیفی بود فرهان؟ نگفتی شاید منصور دوباره خودکشی کنه، نگفتی باعث مرگ ما میشی؟

عشق تو کورم کرده بود و انتقام خرم

عصبانی در ماشین را باز کردم

کجا می ری؟

قبرستون

بیا بریم پیش منصور، من همه جیز رو بهش میگم

میخوای بکشدت؟ یا میخوای اخراجت کنه؟ اون دیگه به احدی اطمینان نمی کنه

پس چیکار کنم تا منو ببخشی؟

برو آدم شو

از ماشین پیاده شد.دنبالم آمد وگفت: پس نمی ری بیمارستان؟ خیالم راحت شد؟

می پرستمش ، هم خودش رو ، هم بچه اش رو

بیا بالا، برسونمت

لازم نکرده

گیسو، من شرمنده م

نری به منصور چیزی بگی، تا یه خاکی به سرم بکنم

پیاده تا سر خیابان آمدم و از آنجا یک ماشین دربست گرفتم و بخانه آمدم . مثل مرده ها روی مبل افتادم و به افکار ور فتار زشت خودم اندیشیدم .بیخود نبود گیتی توی خواب به من می گفت احمق. چقدر ساده بودم ! چطور گول فرهان رو خوردم .چطور داشتم به شوهر نازنینم خیانت میکردم .چطور توی روی منصور نگاه کنم؟ این زندگی دیگه پرده حرمتش پاره شده .منصور دیگه مثل سابق دوستم نداره .هرچقدر بهش محبت کنم ، جای کارهای زشتم رو نمی گیره .بساعت نگاه کردم، یک ربع به دوازده بود .یکساعت بود که داشتم اشک می ریختم .وقتی یادم می افتاد تا چندساعت دیگر قاتل بچه ام می شدم ، از خودم بدم می آمد ووقتی یادم می افتاد که چطور فرهان را بجای منصور در دلم جا داده بودم، از خودم بیزار می شدم .دیگر راه برگشتی برایم نبود. بی اختیار بلند شدم و به حمام رفتم . مرگ برایم از همه چیز بهتر بود. از زیر بار اینهمه خجالت و عذاب وجدان راحت میشدم .این بچه چنین مادری نداشته باشد، بهتر است .تیغ را برداشتم ، بعد یادم افتاد باید نوشته ای بجا بگذارم .به اتاق برگشتم .روی کاغذی چنین نوشتم

منصور جان دوستت دارم .من اشتباه کردم. ولی دیگه روی برگشت ندارم .مثل اینکه قسمت نیست از خانواده رادمنش بچه داشته باشی، همراه فرزندت ازت خداحافظی میکنم .این دفترچه حساب پس انداز متعلق به توئه .بالاخره تونستم پولهای بر باد رفته شرکت رو با کمک فرهان برات زنده کنم .بجای اینکه دو دانگ کارخونه رو به نامم کنی ،مقدار کمی از این پولها رو برام خیرات کن، بلکه خدا از گناهم بگذره .دل کندن از تو برام سخته .ولی خجالتش بدتره، از قول من از پدرم و مادرجون خداحافظی کن و حلالیت بخواه برای فرهان دوست خوبی باش، چون برات دوست خوبیه .اون همه چیز رو برام گفت .من شرمنده م

قربونت

گیسو و فرزندت

نامه و دفترچه حساب را روی میز پذیرایی گذاشتم و کاغذ قبلی را برداشتم و پاره کردم و به سمت حمام رفتم. تیغ را برداشتم، طلب مغفرت کردم و روی دستم گذاشتم. ئاقعاً آن لحظه، دل کندن از منصور و خوشبختی هایم، برایم سخت بود.

دودل شده بودم که زنگ در باعث شد عجله کنم تیغ را روی دستم فشار بدهم و برشی ایجاد کنم. تیغ از دستم افتاد. برای بار چندم زنگ در زده شده. انگار کسی عجله داشت. بی اختیار به سمت اف اف رفتم و نپرسیده در را باز کردم.

از دستم خون می ریخت، البته جرات نکرده بودم برش عمیقی ایجاد کنم. در واقع زنگ در باعث شد هول کنم و دستم بلرزد. در را که باز کردم دیدم منصور و فرهان بالا می آیند. خجالت و ترس بر من غلبه کرد. عقب عقب رفتم و روی مبل نشستم. دستم را روی بریدگی گذاشتم منصور و فرهان وارد شدند. خجالت می کشیدم به صورت منصور نگاه کنم، ولی برای اینکه بی ادبی نکرده باشم، نگاهش کردم و گفتم :

سلام.

منصور آمد مقابلم روی زمین زانو زد. چشم از چشمم برنمی داشت. دستش را روی دستم گذاشت. تا چشمش به خونهای روی دامنم افتاد رنگش پرید و گفت:

چی شده گیسو؟ چرا از دستت خون میاد؟

بعد دستم را از روی بریدگی برداشت و فریاد کشید

چی کار کردی؟ پرویز! دستمال بده.

فرهان هراسان دستمال را آورد. نگاه شرمنده ای به من انداخت. زبانش بند آمده بود. منصور چند تا دستمال روی دستم گذاشت و گفت:

بلند شو بریم بیمارستان.

عمیق نیست، نگران نباش. بذار بمیرم که انقدر خجالت نکشم منصور.



و بغضم شکست. منصور گفت:

اینو با دستت بگیر گیسو. تا من بیام.

بعد رفت از جعبه داروها چسب و باند آورد و با دقت دستم را ضد عفونی کرد و بست و گفت:

تو فکر نکردی من بعد از تو و اون بچه دیوونه می شم؟ بی رحم، وقتی فرهان اومد گفت می خواستی بری بچه رو بندازی و اون مجبور شده بهت بگه من به خاطر چی پیش الناز رفته بودم، اصلا نفهمیدم چطور اومدم اینجا. داشتم تصادف می کردم. آخه این چه کاری بود عزیزم؟ خدا رو شکر زود رسیدم.

بعد مرا در آغوش کشید و گفت:

من مگه تو رو طلاق می دادم؟ تو هنوز نمی دونی چقدر دوستت دارم؟

بلند بلند روی شانه های منصور اشک می ریختم. بوی بدنش به من آرامش می داد. احساس می کردم هزارها برابر دوستش دارم. به فرهان نگاه کردم، او هم داشت اشک می ریخت. با اشاره از فرهان پرسیدم:

چیزی که نگفتی؟

سرش را تکان داد یعنی نه. به او لبخند زدم. منصور موهایم را نوازش می کرد و می گفت:

این همه آرزو داشتم پدر بشم. اون وقت تو می خواستی بچه منو از بین ببری؟

منو ببخش منصور، من زود قضاوت کردم.

به شرطی می بخشمت که برگردی سر خونه زندگیت.

اگه بهم اجازه بدی، از خدامه.

تو عشق منی. اون خونه بدون تو مثل قبره. تو هم باید منو ببخشی.

از آغوش منصور بیرون آمدم، کف دستش را نگاه کردم و گفتم:

تو چرا این کار رو کردی؟ من حقم بود کتک بخورم.

و کف دستش را بوسیدم.

همه ش تقصیر این پرویز ذلیل شده س. می رفتی النازو رو می گرفتی، هم واسه ما شر درست نمی کردی، هم خیال این الهه ناز من راحت می شد.

زدیم زیر خنده. فرهان گفت:

شما حاضری واسه خوشبختی خودت منو بدبخت کنی. مهندس؟

آره والله. تازه بدبخت نمی شی، فقط باید بگی چشم! چشم اطاعت ... ولی خارج از شوخی، پرویز یه مژدگانی عالی پیشم داری! زندگیمو بهم برگردوندی.

اون که بله مهندس، عوض یه مژدگانی دو تا مژدگانی می گیرم. من دو نفر رو براتون زنده کردم.

یادم باشه فردا تو رو از سمت معاونت، به سمت آبدارچی ارتقا بدم.

دست شما درد نکنه!

منصور بوسه دیگری به گونه ام زد و گفت:

حالت خوبه عزیزم؟

آره خوبم.

خب با اجازه، رفع زحمت می کنم.

کجا پرویز؟

می رم خونه که شما هم راحت باشین. بعد از مدتی به هم رسیدین حرف و سخن زیاد دارین.

بگیر بشین که حوصله تعارف ندارم. ماشینت هم که شرکته، فعلا نمی تونی بری.

بمونین مهندس، خوشحال می شیم.

ممنونم. ایشاالله یه فرصت دیگه. باز هم به خاطر همه چیز معذرت می خوام.

اگه می خوای ببخشیمت، بگیر بشین سرجات لطفا.

آخه ...

جشن بزرگ ما رو مزین کنید مهندس. آره می خوام امشب سور بدم. نمونی از دستت رفته، حالا خود دانی.

باور کن مهندس خسته م. راستش خون می بینم حالم بد می شه. اجازه بدین برم. شما هم از با هم بودنتون لذت ببرین.

در کنار شما بودن مهندس فرهان، لذت دیگه ای داره. ما زندگی مون رو به شما مدیونیم. بفرمایین. الان براتون قهوه دم می کنم که خستگی تون درآد.

چشم، هر چی شما بفرمایین.

و روی مبل نشست. منصور بلند شد و گفت:

تو بنشین عزیزم، الان برات یه شربت قند میارم که حالت جا بیاد. قهوه هم خودم دم می کنم

تازه چشمش به نامه و دفترچه افتاد، آن را برداشت، خواند و گفت:

خوندن نامه هم دو حالت داره. یکی اینکه الان باید بعد از خوندن این نامه می زدم تو سر و کله م، بعدش هم منو می بردن دیوونه خونه. یه حالتش هم اینه که می گم الهی شکر. خدایا چقدر مهربونی! گیسو جان دو دانگ شرکت و کارخونه مال توئه، همین فردا بریم که به نامت کنم. تمام ضررهای شرکت رو هم به نام فرهان می کنم که کمکت کرده.

بلند خندیدیم.

این که یک ریال هم توش نیست. شرکت ما ضرر نمی کنه؟

واسه همین به نامت می کنم دیگه.

باز هم ممنون که انقدر به ما روا دارین. خدا از بزرگی کمتون نکنه!

می دونین بازی روزگار شیرینی اش به اینه که خورد خورد و ذره ذره همه چیز رو از آدم می گیره، بعد یه دفعه همه رو با هم بهت بر می گردونه. امروز هم پدر شدم، هم شوهر، هم برادر شدم، هم پولدار شدم، هم عزیز شدم، هم ....

خدا از برادری کمتون نکنه مهندس، برین یه قهوه بیارین، ممنون می شم.

حالا این منصور تا نصفه شب حرف می زنه. خدا به دادمون برسه.

منصور در حالی که به سمت آشپزخانه می رفت گفت:

خب خوشحالم. شما چرا بخیل اید!

منصور که رفت فرهان گفت:

نمی دونم چطور عذرخواهی کنم گیسو خانم؟

رفیق خوبی برای منصور و برادر خوبی برای من باشین.

انشاالله! مطمئن باشین.

همه چیزم فراموش کنین.

بله، خدا رو شکر اتفاقی نیفتاد. شیطون به جلدم رفته بود.

اگه اجازه بدین، می خوام براتون همسر پیدا کنم. چون فهمیدم ذاتتون خوبه و هرگز نمی تونین آدم بدی باشین.

شما روی هر کسی دست بذارین، من حرفی ندارم. سریع اقدام می کنم.

برای چی سریع اقدام می کنی پرویز؟

و لیوان شربت قند را دستم داد.

گیسو خانم می خوان برام زن بگیرن. منم هر کسی ایشون تایید کنن می گیرم.

به به! اون خوشبخت کی هست گیسو جان؟

یه دختر خوب که مهندس رو خوشبخت می کنه، مطمئنم.

کی رو می گی گیسو؟

نسرین.

به به! برای منم یه فکری بکن گیسو؟ گناه دارم ها.

صدای خنده بلند شد. گفتم:

تقاضای طلاق را هنوز پس نگرفتم ها، منصور خان حواست باشه.

من غلط بکنم زن بگیرم، یکی گرفتم ببین به چه روزی افتادم. به خدا این بیست روز، هشت کیلو وزن کم کردم. می دونی پرویز، هم خوشگله، هم نجیبه، هم خوش هیکله، هم سفیده، هم قد بلنده، هم قشنگ حرف می زنه، هم خانمهة هم خونواده داره، هم تحصیلکرده س، هم ....



چشم غره ای به منصور رفتم. ادامه داد:

دارم تو رو می گم عزیزم!

جداً؟ این همه خصلت داره گیسو خانم.

پرویز، شر بپا نکن مرد! تازه باور کرده، دوباره شیطون رفت به جلدت؟

زدیم زیر خنده.

آره مهندس، نسرین خیلی خانمه، از اون دخترهاست که تا حالا با کسی نرقصیده، نه کسی رقصش رو دیده.

دیگه دلم رو آب نکنین. عکسش رو ندارین؟

اینجا نه، خونه دارم. ولی اگر مایل باشین، خودش رو نشون می دم.

موافقم.

البته حتماً اونو دیدین. تو مجالس و مهمونی های ما همیشه بوده.

نشونیش چیه؟

خیابون تخت جمشید، کوچه مزین الدوله.

منصور اذیت نکن.

چشم خانم، اون که لباس آبی و مشکی پوشیده بود.

اینم شد نشونی منصور؟

پس چی بگم آخه؟

باید اونو ببینه. این طوری نمی فهمه کی رو می گیم.

عمرت بر فناست پرویز! چطور ماه تابان رو ندیدی؟ یه هلوی درست و حسابیه! آخ آخ ....

من آدم سر به زیری هستم مهندس، علتش اینه. درست بر عکس شما.

آره آره جون خودت! اصلاً سر به پا چسبیده به دنیا اومدی

زدیم زیر خنده.

ولی خارج از شوخی پرویز جان، دختر خوبیه. به درد تو می خوره. تو رو از فلاکت در میاره.

مهندس فرهان، فقط پولدار نیستن ها، از حالا بگم، پدرش مرد زحمتکشیه.

پول برام مهم نیست، گیسو خانم.

حرفتون رو باور می کنم چون خواستگار من و گیتی هم بودین؟

خدا گیتی خانم رو رحمت کنه.

منصور آهی کشید و بلند شد به آشپزخانه رفت. یاد گیتی روحش را می آزرد. وقتی با فنجانهای قهوه برگشت، گفت:

گیسو جان دامنت رو عوض کن عزیزمف خونیه. الان فرهان بلند می شه می ره ها!

باشه، پس ببخشین.

بلند شدم، دست و صورتم را شستم و رفتم دامنم را عوض کردم و به سالن برگشتم و قهوه خوردیم. منصور گفت:

اگه موافقین، بریم هم مادر و پدر رو خوشحال کنیم و هم اونا رو در جشن خودمون سهیم کنیم، هم به شکممون برسیم.

موافقم. چی از این بهتر مهندس؟

بلند شدم به اتاق آمدم تا آماده بشوم. منصور آمد در را بست و گفت:

گیسو چمدونت رو هم جمع کن.

مطمئنی هنوز منو دوست داری؟

منصور مرا به سمت خودش برگرداند و گفت:

· دیوونه وار دوستت دارم عزیزم.

· من هم دوست دارم منصور جان، باز هم معذرت می خوام.

· ما هنوز رسماً با هم آشتی نکردیم.

مرا بوسید و گفت:


آخیش دلم تنگ شده بود. چه مزه داد!

زندگیم بی مزه بی مزه شده بود منصور. واقعاً تو همه زندگی منی، عزیزم.

آخ فدات.

بعد بوسه ای به شکم من زد و گفت:

بچه م عقده ای نشه. اولین بوسه پدرانه رو بپذیر فرزندم.

منصور بریم دیگه، بده.

می گم این فرهان رو سر به نیست کنیم چطوره؟

ای نمک نشناس!

آخ دلم خیلی برات تنگ شده، سفید برفی.

لبخند زدم. چمدان را برداشتم. اجازه نداد و گفت:

چی کار می کنی خانم؟ دیگه نبینم سنگین تر از پر بلند کنی ها. آسه می ری، آسه میای.

چشم. امری باشه.

عرض دیگه ای نیست. حالا بفرمایید.

از اتاق بیرون امدیم. فرهان بیچاره رفته بود پایین تا ما راحت باشیم.

خودش خودش رو سر به نیست کرده گیسو، چه پسر فهمیده ایه!

آخه می دونه چه بی ملاحظه هستی.

نخیر، می دونه نمی شه از تو گذشت.

دلم به حال فرهان سوخت و چهره ام در هم رفت.

چی شد گیسو جان؟!

هیچی دلم به حال فرهان می سوزه، خیلی تنهاست.

زنش بده، از تنهایی در میاد.

با خودم عهد کردم تو همین ماه دامادش کنم منصور، حالا می بینی.

انشاءالله.

در را بستم و با هم پایین آمدیم. فرهان به ماشین منصور تکیه داده بود و سیگار می کشید. منصور چمدان را داخل صندوق عقب ماشین گذاشت و گفت:

پرویز جان، این طوری که آدم خودش رو سر به نیست نمی کنه، عزیز من. باید یه دفعه ده پانزده تا بذاری رو لبت و بکشی. اگه روزی ده بار این کار رو بکنی. یکی دو ماهه از این زندگی نکبتی راحت می شی.

فرهان خندید و سیگار را دور انداخت و گفت:

ولی من می خوام زندگی کنم منصور جان.

خیلی ببخشید پرویز جان، ولی بهتره اون مغز و ملاجت رو بدی سرویس، فکر کنم نیاز به تعمیر اساسی داره، شاید هم تعویضش کنن.

نگاهی به فرهان که لبخند به لب داشت کردم و سری تکان دادم. منصور گفت:

· همه با این ماشین می ریم. ماشین گیسو، بمونه بعد میام می برمش. گیسو که دیگه اجازه رانندگی نداره، تو هم که باید ماشین خودتو از شرکت بیاری.

· پس شما بفرمایین جلو مهندس فرهان.

· استدعا می کنم! شما سر جای خودتون بنشینین خانم.

· من می ترسم. منصور تند می ره، عقب راحت ترم.

· بنده هم می ترسم منو جای شما بگیرن. از این منصور هر کاری بر میاد.

· دست خوش پرویز! یعنی انقدر بی سلیقه شدم؟

· بفرمایین مهندس، تعارف نکنین.

راه افتادیم. اول به شرکت رفتیم، فرهان ماشینش را برداشت و از ما جدا شد. در طول مسیر کلی با منصور صحبت کردیم. وقتی به خانه رسیدیم، ساعت یک ربع به سه بعدازظهر بود. ثریا سریع برایمان ناهار آورد. سرعت عملش از خوشحالی زیادش سرچشمه می گرفت. مادرجون و پدر هم در حال استراحت بودند و تا ساعت پنج متوجه ورود ما نشدند. وقتی ثریا خبرشان کرد، با خوشحالی آمدند. وقتی فهمیدند باردارم، سراز پا نمی شناختند.

واقعا چقدر زیبا می شد اگر همه زندگی ها برپایه عشق، تفاهم، گذشت و وفاداری بود، نه نفرت و دعوا و کینه و بی وفایی. آدمها وقتی می توانند خوش و شیرین نفس بکشند، چرا زندگی را تلخ می کنند؟

شب همه به اتفاق فرهان در رستوران مهمان منصور بودیم

الهه ناز2-9

گوشی را گذاشتم و به طبقه بالا رفتم. میز آرایشم را مرتب کردم. لباسهایم را آویزان کردم. مایو پوشیدم ربدو شامبر حوله ای را تنم کردم و پایین آمدم. منصور روی مبل نشسته بود و تلویزیون تماشا می کرد. نگاهی به قد و بالای من کرد. * ثریا خانم! * بله خانم. * می خوام برم شنا، لطفا به آقا نبی و آقا مرتضی بگین نیان بیرون. * چشم، الساعه. وقتی ثریا رفت، منصور با لحنی سنگین گفت: اول ببین کسی پشت پنجره ها نباشه بعد برو تو آب، خانم. داخل استخر شدم. در آب فرو رفتن، یعنی در آرامش فرو رفتن، آن لحظه هیچ چیز مثل شنا نمی چسبید، حتی آشتی با منصور. یک ربع ساعت که گذشت منصور هم آمد بیرون و روی صندلی نشست. کمی مرا تماشا کرد و کمی هم مطالعه کرد. ولی چه مطالعه ای! داشت خودش را لعنت می کرد و از محرومیت خودش حرص می خورد. محبوبه آمد رد شد، گفتم: * محبوبه خانم این جععه از خونه و زندگی تون افتادین. * نه خانم، این چه حرفیه؟ انشاءالله تو این خونه همیشه بریز و بپاش شادی باشه. * انشاءالله. نمیاین شنا؟ *اوا خاک به سرم. نه خانم. و به منصور نگاه کرد. * اون سرش تو کتابه. نگاه نمی کنه! محبوبه جلو آمد و گفت: * سرشون تو کتاب هست ولی چشم و دل و حواسشون اینجاست. تو رو خدا باهاشون آشتی کنین. * هنوز زوده محبوبه خانم، باید زجر بکشه. * گناه داره به خدا! لبخندی زدم و در آب فرو رفتم. نیم ساعت بعد ثریا آمد و گفت: * آقا شما غدا میل نمی کنین؟ * نه ثریا، با ایشون می خورم. و به من اشاره کرد و ادامه داد: * البته با آب تنی که ایشون می کنه، فکر کنم یکبارگی برای شام بیاییم. ثریا با لبخند گفت: * هر طور میلتونه. ده دقیقه بعد از استخر بیرون آمدم منصور نگاهی به پنجره همسایه کرد .اگر هم کسی بود بدبخت از آن فاصله چقدر می توانست مرا ببیند ؟اندازه یک عروسک !روی صندلی نشستم تا آفتاب بگیرم .گفت: * سرما می خوری گیسو حوله تو بپوش. قیافه ای گرفتم وسرم را به صندلی تکیه دادم. با آن موهای خیس واندام سفید ،برایش نازو ادا می امدم. نقطه ضعفش را خوب می دانستم.سرش توی کتاب بود وچشم و فکرش پیش من .هرچه بیشتر نگاه می کرد بیشتر تشنه می شد .دیگر بس بود بلند شدم روبدوشامبرم را پوشیدم ورفتم دوش گرفتم. وقتی برگشتم منصور آماده خدمت روی مبل نشسته بود .لباس پوشیدم وموهایم را سشوار کشیدم .کمی آرایش کردم وسجادهام را پهن کردم وچادر به سر به نماز ایستادم .کمی برای اهل قبور ازجمله مادرم و گیتی وبرادرم وخواهر منصور قران خواندم . منصور گفت: * گیسو جان روده بزرگه روده کوچیکه رو خوردها. جانمازم را جمع کردم . * قبول باشه * قبول حق باشه. از اتاق بیرون امدم منصور دنبالم آمد و گفت : * تصمیم نداری اخمات رو باز کنی ؟از گره کور هم زده بالاتر * هر موقع شما در قلبت رو به روی الناز خانم بستین بنده هم اخمام رو بتز می کنم * اصلا من الناز رو آدم حساب نمی کنم چه برسه به .... * ثریاخانم لطفا غذا رو بیارین دست و پام داره میلرزه * چشم خانم وقتی سر میز نشستیم منصور گفت: *صحت اسنخر وحمام . * ممنونو اخم کردم، ثریا مشغول پذیرایی شد وما مشغول صرف غذا. * مامان چی می گفت ؟ * خودت که شنیدی برای شام دعوتمان می کرد * که اینطور حالا می ریم یا نمی ریم سر کار علیه ؟ * من که میرم شما میل خودتون * شما تنها هیچ جا نمی ری عزیزم * منصور دباره شروع نکن ها !اعصاب ندارم ظرفیتم پرپره. * من که چیز بدی نگفتم گفتم با هم می ریم .با ناز نگاهم را بر گرفتم . * چه نازی هم داره پدر سوخته ناز نازی ! پدر مارو دراورده با این اداهاشبعد از صرف غذا بلند شدم که چشمتان روز بد نبیند یک دفعه از درد فریاد کشیدم * چی شده گیسو * آی خدا..... * کجات درد گرفته عزیزم ؟ * کمرم گرفته ،آی آی * بشین بشین . * نمی تونم نه نه بهم دست نزن آی خدا نمی تونم تکون بخورم . ثریا ثریا کیسه اب گرمو بیار ببینم . * وقتی بهت می گم حوله رو بپیچ دورت واسه همینه .گوش نمی دی فقط بلدی آدم رو بچرزونی . * دارم می میرم از درد یه کاری کن . و زدم زیر گریه منصور هول شد وفریاد کشید : * ثریا پس کجایی اون کولر رو خاموش کن * اومدم آقا اومدم بقرمایین چی شد یه دفعه خانم ؟حتما قو لنج کردین . * یادمون رفت کولر روخاموش کنیم .باد خورده پشتتون .منصور کیسه آب گرم رو رو کمرم گذاشت و گفت: * چیزی نیست عزیزم الان بهتر می شی .یه کم تحمل کنپنج شش دقیقه بعد عضله ام باز شد و توانستم بشینم . * همه ش عصبی یه از بس اعصابم رو به هم می ریزی منصور . * من غلط بکنم گیسو جان من تمام تلاشم رو واسه راحتی وآرامش تو به خدا از این بالاتر چیه که مامانم را دادم به بابات که تو از دستم ناراحت نشی با این که حرف حساب می زد اما گفتم : * آره می بینم چقدر به حرفم گوش می دی * حالا آروم باش بلند شو بریم استراحت کن * نمی خوام . اهسته بلند شدم به سمت سالن نشیمن آمدم وروی کاناپه دراز کشیدم .بادست کمرم را می مالیدم که منصور هم از خدا خواسته آمد مرا همراهی کرد * من مظلوم بی کس رو اذیت می کنی این طوری می شه دیگه * تو مظلومی؟خوبه،معنی مظلومیت رو فهمیدیم می ری با دختر ها قر می دی بعد می شی مظلوم ؟آنوقت ما که می ریم دو جمله حرف می زنیم می شیم ظالم . * بابا یه غلطی کردیم .هزار بار پشیمون شدیم وتاوون پس دادیم دیگه ولمون کن گیسو ! * خیلی زشته یه مرد زیر قولش بزنه . * من که نرفتم بگم بیا با من برقص .اون ولم نکرد تازه چرا کاری کنم که فکر کنن از ازدواج مادرم ناراحتم ؟دیشب باید می رقصیدم تا همه بدونن خوشحالم . * اونم فقط با اون عقریته که من از ش بیزارم ؟پرروی دریده !کثافت عوضی به خدا دیشب می خواستم بیرونش کنم * چون با من رقصید ؟ * نخیر چون فقط بلده متلک بگه بی شعور !مگه چی گفته ؟ * دیشب به خاطر اینکه لج منو در بیاره بلند شد با تو رقصید . * نه عزیزم اشتباه می کنی . * چی می گی ؟تو که نمی دونی بین ما چی گذشت ؟ * چی گذشت ؟ * ولم کن حوصله ندارم * کجا می ری گیسو ؟ * میرم کپه مگم رو بذارم وبه حال بخت واموندم گریه کنم . دنبالم امد تو پله ها وگفت : * چی گفته ؟ * منصور انقدر با من حرف نزن من با تو قهرم باهات حرفی ندارم به خودم مربوطه . * خب قهر دیگه بسه خواهش می کنم. * به همین راحتی دیشب که می خواستی با الناز ازدواج کنی برو دیگه !من رفتارم بده لجبازم . وارد اتاق شدم منصور در را بست وگفت : · تو خانمی عزیزم آدم تو عصبانیت قربون صدقه که نمی ره. روی تخت نشستم . · حالا شدم خانم ؟نه جونم عوضی گرفتی !در را باز کن باد بیاد کنارم نشست وگفت: · باد هم برات خوب نیست من جز تو کسی را ندارم · به حرف نه در عمل . · گیسو به خدا دیشب صدات کردم خواب بودی .می دونی که من تحمل ندارم باهات قهر کنم . · کم کم تحملت زیاد می شه غصه نخور .عشق عاشقی مال شش ماه اوله. · من تا آخر عمر عاشق توام به خدا قسم گیسو . بلند شدم از جلوی منصور رد شدم واز آن طرف روی تخت دراز کشیدم ودستم را روی پیشانی ام گذاشتم که بخوابم . بلند شد لباسش را عوض کرد وامد کنارم خوابید. سرش را روی قلبم گذاشت وگفت: · به خدا فقط این قلبه که به من ارامش میدهد.این خونه امید منه سکوت کردم .صورتم را بوسید وگقت: · قول شرف میدهم که دیگه نرقصم خوبه؟هرکی اصرار کرد میگم گیسو ناراحت می شه. · چرا ابروی منو ببری ؟ · پس چی بگم ولم کنن؟ · هر چی بگی بهتره این وضع . · آره والله.مردم از دیشب کشتی منو با این نازهات لعنتی . · منصور برو کنار خوابم میاد . · خب منم نوازشت می کنم تا تو زودتر خوابت ببره حالا بگو ببینم الناز چی می گفت؟ · جریان را براش تعریف کردم . · غلط کرده فکر کرده همه مثل خودشون که التماس کنن. بذار ببینمشون حالی شون می کنم . · نه تو دخالت نکن منصور . · به جون خودت اگه می دونستم باهاش نمی رقصیدم . · جون من الکی قسم نخور .امید بابام به منه . · منم امیدم به توئه. · امیدوارم. · وای چه عروسکی گرفتم!به خدا آدمو دیونه می کنه .یک چیزیه که اصلا نمی شه واسش جذبه گرفت.
یک هفته بعد پدر ومادر به منزل ما آمدند ودر ساختمان پشتی ساکن شدند.از اینکه همیشه پدرم را می دیدم خیلی خوشحال بودم .قرار بر این شد که محبوبه وثریا وصفورا هر دو منزل را اداره کنند در عوض حقوقشان بیشتر شود . بیشتر شب ها هم شام را با هم می خوردیم .دو ماه گذشت .یک شب به منصور گفتم : * تکلیف چک های گم شده چی شده منصور ؟ * پریده حسابش کن اثری از اثارشون نیست . * من می خوام بیام شرکت . * مگه توی خونه بهت بد می گذره ؟ * بد نمی گذره دیر می گذره دلم می خواد صبح ها هم با تو باشم . * منم همینطور عزیز دلم .ولی خودت که می دونی توی شرکت ارباب رجوع زیاده من هم که آدم حساسی هستم یکی چب بهت نگاه کنه قاتی می کنم . * مگه به من اعتماد نداری ؟ * البته که دارم ولی جناب عالی دل بی صاحب هر مردی رو می لرزونی خانم خوشگله !چرا بیخود واسه مردم درد سر درست کنیم . * منصور ! * جون منصور * خب میام توی اتاق تو کنار دست خودت توی کارها کمکت می کنم به خدا صبح ها دلم برات تنگ می شه ،حوصله ام تو خونه سر میره * مگه قرار نیست منو بابا کنی خودتو مامان ؟به قول خدابیامرز گیتی دلم اووه اووه ی بچه می خواد عزیزم * هر وقت بچه دار شدیم دیگه نمی ام اصلا تفریحی میام. * نه عزیزم این طوری دباره من بهت عادت می کنم یه روز که نیای دیونه می شم. * منصور خواهش می کن منصور همان طور که روی مبل نشسته بود دستش را باز کرد و گفت:بیا اینجا ببینم خوشگل من.بلند شدم کنارش نشستم دستش را به دور شانه ام انداخت و گفت:می خوای بیای شرکت چکار کنی ؟ کمک دخالت مدیریت . همسر من که دیگه نمی شه تایپیست ومنشی ومترجم باشه. چرا نمی شه؟این فکر ها رو بریز دور منصور جان اونجا همه می دونن تو رئیس شرکتی ودر نهایت خودمان وفرزندانمان ایشائالله. در موردش فکر می کنم . فکر لازم نیست چون من میام. · پس باید بیای تو اتاق خودم ها .· خب من هم واسه این میام که پیش تو باشم دیگه.· مرا به خودش فشرد و گفت :توعزیز منی .· پس از فردا بیام .· قدم به چشم.سرم را روی سینه اش گذاشتم وگفتم:خیلی بهت عادت کردم منصور مدام نگرانم یکی تو رو ازمن نگیره. سرم را بوسید گونه اش را روی سرم گذاشت وگفت:· گاهی بین اینکه گیتی بهتر بود یا تو می مونم گیسو جان .از فردا صبح با منصور به شرکت رفتم همه خوش امد گفتند وابراز خوشحالی کردند ولی چه می دانستم داغ فرهان را تازه می کنم .چه می دانستم رفتن یعنی شروع تازه بدبختی ها وتمام شدن خوشبختی .چه میدانستم که دارم با دست های خودم گور خودم را می کنم .روزها بیشتر در اتاق منصور بودم در حساب وکتاب ها رسیدگی می کردم .خلاصه هر کاری بود انجام می دادم ترجمه وتایپ حسابداری و البته بیشتر پیگیری چک های بی اعتبار و برسی کمبودهای خزانه منصور .کسری های مبلغ کمی نبود که بتوانیم راحت از انها بگذریم باید می فهمیدیم موضوع چیست؟وقتی غریبه ها به اتاق منصور می امدند به من اشاره می کرد که از اتاق بیرون بروم . گاهی اوقات با فرهان کار داشتم او باید به اتاق ما می امد در حضور منصور ارتباط با فرهان اشکالی نداشت ولی تنها هرگز. گاهی که منصور مجبور بود بیرون برود سفارش می کرد که پیش خانم حکیمی در سالن بنشینم. تااو بیاید به فرهان همان حساسیت راداشت که من به الناز داشتم.با این تفاوت که منصور فرهان را خیلی دوست داشت .یک ماه گذشت از رفتار فرهان متعجب بودم .توجه خاصی به من داشت وقتی منصور نبود ارتباط بیشتری با من برقرار می کرد . با ان زبان چرم ونرم وگیرایش مرا تا حدی به خودش جذب کرده بود تا آنجا که گاهی از ذهنم می گذشت که اگر همسر فرهان می شدم خوشبخت تر بودم ولی هنوز از علاقه ام به منصور کم نشده بود ودیوانه وار دوستش داشتم.یک بار یکی از مراجعین در ساعتی به شرکت امد که منصور حضور نداشت .باید زیر ورقه مهر وامضا میشد تا فروش صورت بگیرد فرهان گفت :· خانم متین می شه محبت کنین مهر مهندس رو به من بدین؟· می خواین مهر کنین ؟· بله· بهتر نیست صبر کنین خود منصور بیاد ؟· موردی نداره من همیشه این کارو می کنم .به اتاق منصور رفتم ومهرش رآوردم .خدا خدا می کردم منصور از راه برسه ومرا با فرهان ومهندس شاکر ببیند .زیر ورقه زد وگفت:· بفرمایین این امادس مهندس .· ممنونم فعلا با اجازه خانم مهندس به مهندس سلام برسونین خدا نگهدار .· خدانگهدار مهندس شاکرمی خواستم از اتاق بیرون بیام که گفت:· خانم متین وقت دارین حساب های این ماه را با هم کنترل کنیم؟· باشه وقتی مهندس اومدنگاه عجیبی به من کرد گفت:· من با شما کار دارم نه با ایشونبا رودر باسی روی مبل نشستم.فرهان خواست در را ببندد که گفتم:· لطفا در را باز بزارین وقتی در اتاق بسته س حالت خفه گی بهم دست میدهفهمید که از ترس منصور این را گفتم لبخندی زد ومقابلم نشست .دفتر را باز کرد وگفت:· من می خونم شما بزنین.و به ماشین حساب اشاره کردقبول کردم درضمن کار احساس می کردم به من خیره شده.· خب شد ..............تومان حالا این سه رقم رو بزنین· می شه ........تومان· بله درسته این هزینه سه دسگاهیه که خریداری کردیم· چه دستگاههایی بوده؟· یه قطه یه دستگاه بسته بندی ویه دستگاه قالب· حالا سود کردیم یا نه؟· زیاد نه.· می تونم دفتر را ببینم؟· بله ولی انقدر شلوغ پلوغه که چیزی سر در نمیارین.· اشکالی نداره.· همیشه آرزوم داشتم همسرم این جوری مدبر مدیر باشه ولی افسوس.....· افسوس که چی؟· افسوس که مهندس همیشه یه قدم از من جلوترن .· من به قسمت معتقد نیستم اختیار هم شرطه.· اگه اختیار شرط بود شما به اون چه که می خواستین می رسیدین.· آدما می تونن چیزی رو که از دست دادن یه روز دوباره به دست بیارین . · منظورتون رو متوجه نمی شم مهندس.· بگذریم. می تونم یه سوالی ازتون بپرسم گیسو خانم؟· البته.· فکر نمی کنین اگه با مرد جوون تری ازدواج می کردین، آزادی بیشتری داشتین؟ تفاوت سن باعث به وجود اومدن تعصب بیش از حد می شه. مخصوصاً در مورد آقایون، چون دوست ندارن همسر جوونشون رو کسی تصاحب کنه.· مردهای کم سن و سال هم متعصبن. به نظر من هر چه عشق عمیق تره، تعصب بیشتره.· من این طور فکر نمی کنم. من روی همسرم به اندازه مهندس تعصب نخواهم داشت، در هر صورتی که شاید خیلی بیشتر از ایشون عاشق باشم. زن موجود زیبا، فریبنده و هوس انگیزیه. ولی چرا ما مردها باید خودخواهی کنیم؟ اگه به همسرمون اعتماد داریم دیگه کنترل لزومی نداره. آزادی حق انسانهاست، چه مجردف چه متاهل. من مطمئنم الان دل تو دل شما نیست که مبادا مهندس از راه برسه و من و شما رو اینجا ببینه.از فراست و طرز فکر فرهان لذت بردم.· خب بله. اون کمی رو من حساسه.· کمی نخیر، خیلی زیاد· من این رو نشونه علاقه ش می دونم، اگه دوستم نداشت بهم اهمیت نمی داد. من منصور رو با همین خصوصیات پذیرفتم.· ولی آیا ایشون هم همین اندازه، به خودشون سختی می دن؟ منصور مرد قابل اعتمادیه، من بهش شک ندارم.خنده عجیبی به معنی چقدر ساده ای تحویلم داد. شما چیزی از منصور می دونین؟ بگذریم گیسو خانم. خواهش می کنم. مردها اکثراً همین طورن. وقتی به مرادشون رسیدن، یه چیز دیگه می خوان. حتی گاهی اون چیزی رو می خوان که یه روز نمی خواستن.قلبم فرو ریخت. بی اختیار فکرم به سمت الناز کشیده شد. یعنی شما معتقدین منصور کسی رو می خواد؟ من دوست ندارم زندگی کسی رو به هم بریزم، گیسو خانم. مهندس به من بگین موضوع چیه؟ هیچی خانم، هیچی. کم کم مهندس پیداشون می شه، دوست ندارم ناراحتتون کنه.بلند شدم و با دنیایی فکر و غصه از اتاق بیرون آمدم. حالم بد شد بود. نیاز به آرامش و تنهایی داشتم. به اتاق منصور رفتم و در را بستم. روی مبل نشستم و در دنیای شک و خیال دست و پا زدم. ده دقیقه بعد منصور آمد. سلام گیسو جان.سلام.چی شده؟ چرا تنها نشستی؟هیچی، همین طوری.چه خبرها؟ کی اومد؟ کی رفت؟مگه مردم می خوان منو بخورن منصور، این مسخره بازیها چیه؟ دزد اومد منو برد، یکی هم منو نگاه کرد، یکی هم خواست منو بخوره. چرا انقدر عصبانی هستی؟ می گم یعنی کسی با من کار نداشت؟ مهندس شاکر اومد.منصور پشت میزش نشست و در کیفش را باز کرد و اوراقی را بیرون آورد و پرسید: چی کار داشت؟ فرهان از من مهر خواست، منم بهش دادم. الته گفتم صبر کنین منصور بیاد، گفت نیازی نیست، کار همیشگی ماست. مهر فرهان مخصوص خودشه، مهر من مخصوص خودم. بدون امضای من نه اجازه خرید هست، نه اجازه فروش. منصور شماره اتاق فرهان را گرفت. سلام مهندس ... موضوع شاکر چیه؟ ... خب ... مگه امضای منو بلدی؟ ... پس چطور ... آها آشنای توئه؟ خب باشه مسئله ای نیست. ممنون.کوشی را که گذاشت گفت: می گه خریدار دوست خودمه. امضای منو قبول داره و چون معامله پرسودیه، خواسته از دستمون نره. امضای تو رو بلده؟ نه، می گه امضای خودش رو زیر ورقه زده، مهر منو. با تعجب به منصور خیره شدم. برایم عجیب بود که فرهان دروغ به این بزرگی بگوید من خودم دیدم امضای منصور را زیر برگه زد * منصور! بله. این دستگاههای جدید رو خیلی گرون خریدین ها. آره، عوضش سود خوبی داره گیسو جان. فرهان که می گه سود خوبی نداشته. تو کی با فرهان حرف زدی؟با اخم نگاهش کردم و گفتم: همون موقع که مهر رو بهش دادم، جلوی آقای شاکر. فرهان گفت این دستگاهها رو می خوایم، منم اجازه دادم. دیگه خودش می دونه. یعنی چه؟ پس تو چی کاره ای؟ فرهان کارشو بلده، بهش اطمینان دارم. حالا این سوالها چیه می کنی عزیزم؟ همین طوری، برای اطلاعات بیشتر. قربونت برم. تو خودت که علامه دهری.و مشغول مطالعه اوراق شد. به چهره اش دقیق شدم. یعنی به غیر از من به کس دیگه ای هم علاقمنده؟ نکنه روم زن بگیره، نه، خدایا! طاقت ندارم، من حتما جدا می شم. دل تو دلم نبود. باید می فهمیدم فرهان از منصور چی می داند.در آن چند روز خیلی پیگیر مسئله شدم، ولی فرهان پاسخ درستی به من نمی داد و حرف را عوض می کرد. شبها خوابم نمی برد، به منصور احساس بدی پیدا کرده بودم. وقتی به طرفم می آمد، بدم می آمد و از محبت او لذت نمی بردم، دیگر روابط ما آن گرمی سابق را نداشت. بالاخره یک هفته بعد وقتی منصور از شرکت بیرون رفت، به اتاق فرهان رفتم و پرسیدم: یا می گین از منصور چی می دونین یا در مورد خودتون فکرهای بد می کنم. گفتنش چه فایده داره گیسو خانم؟ شاید من اشتباه می کنم. پس چرا تا مطمئن نشدین قضاوت می کنین و اعصاب منو به هم می ریزین مهندس؟ البته تا حدی مطمئن شدم. با تعجب به او خیره شدم. اون کیه؟ من می شناسمش؟ خیلی خوب. النازه؟ بله. البته بیشتر النازه که موی دماغ منصور خان شده و مطمئنم روزی موفق می شه. الناز دختر هوس انگیزه. چی دارین می گین مهندس؟ حقیقت رو. چشماتون رو باز کنین. تعجب می کنم چطور تا حالا نفهمیدین! تازه من خر، یادم افتاد که یک بار منصور گفت اگر من به رفتارم ادامه بدم الناز رو می گیره. خدای من! من از اولش می دونستم شما برای مهندس حیفین. اما ترسیدم فکر کنین از سر حسادت می گم. منصور خان عاشق و شیدا زیاد دارن و این یه روز زندگیتون رو به هم می ریزه، همون طور که زندگی گیتی خانم به هم ریخت و پرپر شد.دیگر تحمل شنیدن حرفهای فرهان را نداشتم. بلند شدم به طرف پنجره رفتم. پرسیدم: می تونین اینو ثابت کنید؟ صد در صد! ولی منصور نباید چیزی بفهمه. شاید هم من اشتباه می کنم. بهتره خودتون قضاوت کنین. باشه من شما رو لو نمی دم، مطمئن باشین. جایزه م چیه؟ هر چی دوست دارین. من شما رو دوست دارم.با شتاب نگاهش کردم. لبخند قشنگی زد و سرش را پایین انداخت و ادامه داد: البته منو ببخشین. ولی هیچ چیز تو دنیا به اندازه شما منو جذب نکرده. البته قصد خیانت ندارم. اگه خودتون به چشم خودتون دیدین و قضاوت کردین، اون وقت می تونیم با هم خوشبخت باشیم. شاید هم بتونین همین طور ایشون رو بپذیرین و زندگی کنین در اون صورت باز من خودم رو کنار می کشم. اگه راست باشه من یه دقیقه نمی مونم. مطمئن باشین. من هم اون وقت یه دقیقه معطل نمی کنم گیسو خانم. من منتظرم زودتر حقیقت رو ببینم مهندس. در اولین فرصت، اما مبادا به روی خودتو بیارین. نه، مطمئن باشین.از اتاق که بیرون آمدم، رنگ و روی یک جسد از من بهتر بود. چطور یکباره عشق تبدیل به تنفر می شود؟ چطور یکباره یک چهره زیبای دوست داشتنی تبدیل به یک چهره کریه آزار دهنده می شود؟ منصور در نظر من مثل دیوی شده بود که وجودم را می لرزاند. ای کاش زن بهرام شده بودم یا زن همین فرهان. معلومه کسی که بتونه اون عشق بی مثال رو زیر خاک دفن کنه و دوباره عاشق بشه، دفعه سوم هم عاشق می شه.غرق افکار خودم بودم که فرهان چند ضربه به در زد و گفت: اجازه هست؟ بیا تو پرویز جان. خسته نباشین. تشکر کردیم. من و فرهان نگاهی معنی دار به هم کردیم. فرهان مقابل من نشست.منصور گفت: چه خبر فرهان؟ سلامتی، راستش خواستم یه چک یک میلیونی بنویسین. این یارو، فروشنده دستگاهها، دبه در آورده. دستگاهها که صد کفن پوسوندن پرویز. می گه اگه این قیمتو قبول ندارین، دستگاهها رو پس بیارین. ضرر کردم و از این حرفا. البته حق داره، ارزون به ما داد. خیلی خب، اگه این طوره بهش بده. بار اول که نیست ازش خرید می کنیم.و دسته چکش را از داخل کیفش در آورد و مبلغ را نوشت و امضا کرد وقتی ورقه چک را به سمت فرهان گرفت، پیشدستی کردم و چک را گرفتم و گفتم: این بار من می خوام چونه بزنم، اشکالی که نداره؟ چونه زدن کار تو نیست عزیزم. مگه چه ایرادی داره منصور؟ بذار منم امتحان کنم. نمی شه که بازی در بیاره.منصور به فرهان چشم دوخت. خانم متین، شما خودتون رو با این جماعت درگیر نکنین. من این پول رو بهشون می دم، ولی بعدا از حلقمشون می کشم بیرون. این جماعت فروشنده ان دیگه، اگه بدن که چرا باهاشون معامله می کنین؟ اگه می خوبن که حرف منطقی رو می پذیرن.چک رو بده فرهان، خودش قضیه رو پیگیری می کنه گیسو جان. وقتی کاری رو شروع کنم تموم می کنم. منو که خوب می شناسی منصور. اگه نذاری، چک رو برمی دارم واسه خودم خرج می کنم. در وجه حامل هم که نوشتی. خب فدای سرت عزیزم، من دو برابرش رو برات می نویسم. تو اون چک رو بده به فرهان و با جماعت دزد درگیر نشو. متاسفم.احساس کردم فرهان خودش را باخته، چون مرتب مخالفت می کرد و تعصب منصور را به جوش می آورد. آخه آدم درستی نیست بیشرف، چشم هیزه! شما رو که ببینه دیگه هیچ گیسو خانم. گیسو، چک رو بده فرهان که اون وقت منو به جرم قتل صاحب دستگاهها می برن زندون. با هم بریم منصور جان. مسئله ای نیست. با مهندس فرهان هم می شه برم. گیسو! چک را بده به فرهان. با عصبانیت چک را روی میز مقابلم گذاشتم و بلند شدم و گفتم: شما حقتونه سرتون کلاه بره، چون مدام وحشت دارین. چیه؟ میترسین من برنده بشم و آبروتون بره.خواستم از اتاق بیرون بیایم که منصور گفت: حالا چرا عصبانی می شی عزیزم؟ دیگه تا بهم اختیارات ندی، پامو تو این شرکت نمی ذارم. خیلی خب بیا، هر کاری دوست داری بکن. گیسو خواهش می کنم.با ناز و قیافه آمدم نشستم. فرهان متعجب به من نگاه می کرد. چک را برداشتم و گفتم:مهندس شماره شرکت رو به من بدین. بعداً براتون میارم خانم. ممنون. می بینی فرهان چه همسری دارم، دلسوز و فعال! بله، همین طوره.و بلند شد از اتاق بیرون رفت. گیسو کار زشتی کردی. ازت توقع نداشتم. الان فرهان فکر می کنه بهش اطمینان نداریم. خب فکر کنه. مگه معاونت نیستم؟ منم حقی دارم. دو ماه نبودم گند بالا آوردین.بی عرضه ها! آخه تو چقدر ساده ای! مگه می شه یه شرکت اسم و رسم دار بعد از یک هفته، تازه یادش بیفته جنسش رو ارزون فروخته و پول بیشتری بخواد؟ تو همچین کاری می کنی؟ تو این دنیا همه چیز امکان پذیره.با کنایه گفتم: اینو که می دونم. خب پس چی می گی؟ تو کار رو بسپر دست من تا برات پولهای از دست رفته رو زنده کنم.منصور خندید. می خندی؟ اگه تو تونستی این کار رو بکنی من دو دانگ این کارخونه رو به نمات می کنم. به خدا قسم! نامردی اگه نکنی. نامردم اگه نکنم پس باید بهم اختیارات بدی. شما صاحب اختیاری، ولی بنده همسرم رو با پول معاوضه نمی کنم، تنها جایی نمی ری. شاید لازم شدف خب با مهندس صدی می رم. «منظورم مرتضی بود» من همین طوری به نامت می کنم. از خیرش بگذر. ما پول در ازای زحمت می گیریم آقا، منم خواهر اون خدا بیامرزم. پس همه جا با هم می ریم، یادت باشه گیسو . دخالتی تو کارت نمی کنم ولی کنارت هستم.
آن روز فرهان شماره شرکت را به من نداد و گفت شماره را گم کرده ام. فردای آن روز مهندس شاکر وارد شرکت شد. از اتاق منصوربیرون آمدم و بعد از سلام و احوالپرسی گفتممهندس شاکر ممکن لیست فروشی رو که مهندس فرهان براتون مهر کردن، به من بدین؟ مهندس شاکر از داخل اوراق، آن را پیدا کرد و به من داد. نگاهی به امضای زیرش کردم تا مطمئن شوم امضای منصور است. بله، فرهان امضای منصور را جعل کرده بود. آن لیست را به اتاق یکی از همکارها برم و کپی کردم و اصل را به شاکر برگرداندم و به اتاق فرهان رفتم و گفتم: · مهندس شماره شرکت رو پیدا کردین؟· بله، اما هر چی می گیرم کسی بر نمی داره گیسو خانم.· چه شرکتیه که این وقت روز تعطیله، می شه شماره رو دوباره بگیرین؟ شاید اومده باشن. شماره را گرفت و گفت: · چی شده گیسو خانم؟ از وقتی در مورد اون موضوع باهاتون صحبت کردم رو رفتار من دقیق شدین، نکنه به من شک دارین. · این چه حرفیه؟ اتفاقاً رو حرفهاتون فکر کردم دیدم احتمالاً حق با شماست. ولی این دفعه بی گدار به آب نمی زنم و می خوام طرفم رو خوب بشناسم. برای آشنایی بیشتر هم لازمه با هم ارتباط داشته باشیم و برای ارتباط بیشتر لازمه بهانه ای پیدا کنم و به اتاقتون بیام، درسته؟ · آه! بله حق با شماست، من برای جلب رضایت شما هر کاری می کنم.· ان وقت سر قولتون هستین؟ · صد در صد. · که این طور! باشه در اولین فرصت. منتظرم یه بار که منصور و الناز با هم قرار گذاشتن، شما رو در جریان بذارم. بر نمی داره. بیاین خودتون گوش کنین.گوشی را گرفتم. حق داشت ولی گفتم: · می شه یه بار دیگه بگیرین؟ · بله، صد بار می گیرمشماره را در ذهنم ثبت کردم. به نظرم شماره آشنا آمد.· آره بر نمی داره،ممنونم. فعلا با اجازه.و به اتاق منصور برگشتم.· کجا بودی گیسو؟· همین دوروبرها.· این دوروبرها سوراخ سنبه زیاد داره.· پیش فرهان بودم. چرا این طوری نگاهم می کنی منصور؟ رفتم بپرسم که با اون شرکت تماس گرفته یا نه؟· خب حالا بود؟· نه کسی گوشی رو بر نمی داره.· اونم باید در شرکتش رو تخته کنه. پشت میز تایپ نشستم و شماره ای را که به خاطر سپرده بودم یادداشت کردم. ظهر به منزل رفتیم. فرصتی پیدا کردم و شماره را گرفتم. فرهان گوشی را برداشت. تعجب نکردم، چون می دانستم سرم کلاه گذاشه ولی کور خوانده بود. شماره خودش را جای شماره شرکت گرفته بودهر چه می خواستم باور کنم کلاهبرداریها زیر سر فرهان است، نمی توانستم. یعنی باورم نمی شد. فرهان مرد بی ایمان و شارلاتانی نبود. به خاطر همین تمام حرفهایش را درباره منصور باور داشتم و با منصور ارتباط بر قرار نمی کردم. آن شب هم مثل بقیه شبها منصور سراغم آمد و قربان صدقه ام رفت.· حوصله ندارم منصور، خسته م.· من خستگی تو در میارم. · خسته ترم می کنی.· یعنی چه؟· یعنی اینکه برو کنار.به او برخورد و طاقباز خوابید و ساق دستش را روی پیشانی اش گذاشت و چشمهایش را بست.آن روز وقتی منصور رفت خوابید، پریز تلفن را کشیدم و به اتاق سابقم رفتم و شماره فرهان را گرفتم.· بله. · سلام مهندس.· سلام گیسو خانم، عصر به خیر.· ممنون. چه خبر؟ دل تو دلم نیست.· آروم باشین خانم. بدونین با چه کسی دارین زندگی می کنین بهتره یا عمری بترسین و ندونین؟· حق با شماست.· امروز ساعت شیش و نیم بیاین سر خیابون جلوی رستوران. من میام دنبالتون، ماشین نیارین.· باشه، قراره با الناز کجا برن؟· قراره منصور بره خونه اونا، در مورد ازدواج با هم صحبت کنن. مبادا چیزی به روش بیارین ها.· باشه، فعلا خدا نگهدار.· خدا نگهدار.مثل مرده ها به مبل تکیه زدم. تمام وجودم می لرزید. آدم مرگ عزیزانش را راحت تر قبول می کند تا خیانت همسرش را. تمام قدرتم را در پاهایم جمع کردم و از روی مبل بلند شدم و به اتاق رفتم، منصور هنوز خواب بود. دو شاخه تلفن را به پریز زدم و روی تخت دراز کشیدم و به چهره منصور که آرام خوابیده بود، خیره شدم. شاید علت تنفر این بود که هنوز دوستش داشتم. اصلا فکر نمی کردم به من خیانت کند. کمی اشک ریختم. می دانستم امروز آخرین روز زندگی ماست. دلم برای آن همه عشق و شور و اشتیاق که به منصور داشتم و آن همه امید که مرا به این خانه کشاند. بدجوری می سوخت. بعد که فکر کردم بعد از منصور باید با فرهان ازدواج کنم، با کسی که می داند همسر اولم چه خیانتی به من کرده، منقلب می شدم. می ترسیدم مرتب به من سرکوفت بزند و تحقیرم کند. یا مثلا موقع دعوا بگوید تو اگر لیاقت داشتی، تو اگر آدم بودی، منصور با وجود تو مجددا ازدواج نمی کرد. این بود که به بهرام فکر کردم. آن قدر فکرهای جورواجور به سرم زد که خسته شدم و استغفرالله گفتم. منصور غلتی زد، چشمهایش نیمه باز کرد و مرا که دید انگار جن و پری دیده. چند بار چشمهایش را باز و بسته کرد بعد برای اینکه مرا بخنداند، دستهایش را روی چشمهایش مالید و گفت: · خواب می بینم؟ جناب عالی که گفتین کنار من نمی خوابین، مور مورتون می شه و از این حرفها .....· کنار شما نخوابیده م، سر جای خودم خوابیدم.و پشتم را کردم.باز غرورش را زیر پا گذاشت و خودش را به من چسباند و گفت:· آخه تو چرا با من بد شدی؟· برو از قلبت بپرس، نه از من.با لحنی بامزه قلبش را نگاه کرد و گفت:· جناب قلب، می شه محبت بفرمایین بگین چرا همسر نازنینم با من بد شده؟· بله، بله. ممنونم جناب قلب. بعد در گوش من گفت · ایشون می فرمایند که حتما سوءتفاهمی پیش آمده و گرنه که من « یعنی قلب منصور » فقط به عشق گیسو جان می زنم. و شروع کرد به بوییدن سر و گردن من.· آ ، منصور پرتت می کنم اون طرف ها! قاتی پاتی ام حسابی!· آخه چرا عزیزم؟ به من بگو چته؟ والله، باالله، من فقط تو رو دوست دارم. اگر هم یه وقت چیزی می گم، از روی عصبانیته.· پس چرا قبلا که عصبانی می شدی از این حرفا نمی زدی؟ زن می گیرم و زنها سگند و فرهان زن نگیری.· غلط کردم خوبه؟· نه، می دونی چرا؟ چون بعد از اینکه عشقبازیتون تموم شد، تازه حرفای اصلی دلتون رو می زنین. یادتون نمیاد که غلط کردین.· من به خاطر این مسایل تو رو دوست ندارم، اینو بفهم. آدم اگه کسی رو قلبا دوست نداشته باشه، نمی تونه باهاش ارتباط زناشویی برقرار کنه.· ا ...! پس اون بدکاره ای که روز و شب بغل این و اونه، میلونها نفر رو دوست داره؟ اونا هم دوستش دارن؟ آره؟ ما زنها وقتی نیاز شما رو برطرف کردیم می شیم اخ.· شما هوس رو با عشق عوضی گرفتین، خانم.· شما هم عشقتون را با من عوضی گرفتین، آقا.· تو عشق منی، به خدا قسم! فقط فقط فقط تو، تو، تو عشق منی، چرا باور نمی کنی؟ جیغ کشیدم:·برو اون ور. ازت بدم میاد منصور. چرا باور نمی کنی؟ بدون کلمه ای از کنارم بلند شد. لبه تخت نشست، سیگاری روشن کرد و همانجا کشید. بعد بلند شد لباسش را عوض کرد و از اتاق بیرون رفت. به حال خودم کمی اشک ریختم. بعد بلند شدم و به طبقه پایین رفتم. منصور مشغول صرف چای بود ولی عصبانی و تو هم. تلویزیون را روشن کردم و روی مبل نشستم. منصور نگاهی به ساعت کرد. ساعت پنج بود. بلند شد بالا رفت و دوش گرفت و تمیز و ادوکلن زده، در حالی که کت شلوار دودی پوشیده بود، پایین آمد و بدون خداحافظی رفت. خون خونم را می خورد. اولین بار بود منصور بدون اینکه بگوید کجا می روم و بدون خداحافظی از خانه خارج می شد. فاصله ای را که بین ما ایجاد شده بود، به وضوح حس می کردم. بلند شدم با فرهان تماس گرفتم. گفت:· ساعت شش و نیم منتظرم.حاظر شدم و مظطرب از پله ها پایین آمدم. · تشریف می برین بیرون؟· آره ثریا خانم. می رم کمی قدم بزنم. نمی دونم چرا حالم دگرگونه؟· قدم بزنین حال و هواتون عوض می شه. راستی، آقا گفتن بهتون بگم میرن خونه یکی از دوستاشون.· بره قبرستون، کی ناراحت می شه؟· اوا خانم جون، خدا نکنه! بین زن و شوهرها حرف و قهر زیاده، عشقم زیاده، هر کدوم نباشه اون یکی معنا پیدا نمی کنه.· خداحافظ. راستی من سعی می کنم قبل از منصور بیام خونه، اگه تماس گرفت نگید من رفتم بیرونف بگید تو اتاقم، حمامم، خوابم، نگران می شه مغزم رو می خوره. می شناسیدش که.· چشم خانم.· از همسایه مون چه خبر؟· خوبن، اتفاقاً آقای رادمنش و خانم هم الان همین سوال رو کردن.· شب می رم سری بهشون می زنم. فعلا خداحافظ.· خیر پیش.سوار ماشین آلبالویی فرهان شدم و سلام و احوالپرسی کردم.· دیر که نکردم؟· نخیر، تا از شاه داماد پذیرایی کنن و صحبت کنن، دو ساعتی طول می کشه.· گفت می رم خونه یکی از دوستام.· خب اینا هم دوستن دیگه، دروغ نگفته و به تمسخر خنده ای کرد.سری تکان دادم و گفتم:· می بینین عاقبتم به کجا کشید؟ از همه بدتر گیتی بیچاره فدای چه نامردی چه عاقبتی.· عاقبت شما خوبه. نگران نباشین. مثل شیر کنارتون نشستم.· ممنونم. ولی دیگه پشت دستم رو داغ کردم به کسی اطمینان نکنم. البته ببخشین.· بهتون حق می دم. وارد خیابانی شدیم که منزل الناز در آن بود. قلبم داشت می آمد توی دهنم. خدا خدا می کردم که همه حرفهای فرهان دروغ باشد، ولی وقتی ماشین منصور را مقابل منزل آنها دیدم، عرقی سرد روی پیشانی ام نشست. دستم را روی چشمم گذاشتم و در دل گفتم:· خدایا بهم صبر بده. گیتی خوش به سعادتت که مردی و این روز رو به چشم ندیدی. ای کاش از روز اول من پرستار مادر جون شده بودم، که الان زیر خاک پوسیده بودم. اقلا با عشق می مردم. ولی حالا با نفرت دست به گریبانم. مرگ خودم را به چشم دیدم. فقط این جملات را در دل می گفتم:· امیدوارم به خونه نرسیده بمیری! امید دارم مغزت از هم بپاشه، امیدوارم اون الناز بی شرف رو زیر خاک کنن. امیدوارم تو بغل هم بمیرین و بپوسین. *·خب، حالا ثابت شد؟با سر جواب مثبت دادم.بریم؟نه فرهان. صبر کن تا از خونه بیاد بیرون. تا به چشمم نبینم باور نمی کنم. لحظه ای در عمق چشمان هم فرو رفتیم.باشه صبر می کنیم. دوست ندارم معمایی بمونه.دقیقا یک ساعت و پانزده دقیقه توی ماشین نشستیم و صحبت کردیم، تا آقای دلباخته از در منزل بیرون آمد. خانواده فرزاد هم تا کنار در نرده ای منصور را بدرقه کردند. الناز لباس زرشکی به تن داشت و خیلی زیبا شده بود. ولی آن لحظه در چشم من از خوک زشت تر بود. خب معلوم است، هوویم بود.فرهان مرا زیر نظر داشت. یک لحظه دستم رفت تا دستگیره در را باز کنم که فرهان دستش را روی دستم گذاشت و گفت:نه گیسو، خواهش می کنم.در حالی که اشکهایم سرازیر شده بود، گفتم:تو بودی تحمل می کردی فرهان؟ می نشستی و تماشا می کردی؟گیسو ما الان خودمون مجرمیم. اگه الناز و منصور اون طرفن. من و تو هم این طرفیم. می دونی منصور بفهمه تو الان کنار من نشتی چه بلایی به روزگارمون میاره؟ هر چی باشه اون مرده، می تونه صد تا زن بگیره، ولی تو حق نداری الان در کنار من باشی. تو هنوز زن منصوری، می فهمی چی می گم؟سکوت کردم.اگه می خوای به زندگی با منصور ادامه بدی، که اون حرفی جداست. ولی اگه تصمیم داری از منصور جدا شی، نباید چیزی از امشب برای منصور تعریف کنی. شتر دیدی ندیدی. فقط طلاق بگیر. بگو نمی خوامت، بگو تو خائنی، ولی اثبات نکن. می فهمی چی می گم؟اشکهایم را پاک کردم و گفتم:می فهمم ولی سخته خفه شم فرهان.تحمل کن، خواهش می کنم. خب منصور رفت. بریم که باید میون بر بزنم و شما رو قبل از منصور به خونه برسونم.و چنان با سرعت و ماهرانه از کوچه پس کوچه ها مرا به خانه رساند که تعجب کردم. وقتی پیاده شدم تشکر کردم و گفتم:انشاءالله جبران کنم.همین که بهتون برسم جبران شده.خدا نگهدار.گیسو خانم!بله.سکوت، سکوت، سکوت! عاقل و سیاستمدار باشید لطفا.به خانه آمدم. ثریا تا مرا دید گفت:خانم چرا رنگتون انقدر پریده؟حالم بده ثریا خانم. قلبم خیلی درد می کنه.بگم مرتضی شما رو برسونه دکتر؟نه کمی استراحت کنم بهتر می شم. منصور که تماس نگرفت؟نه.خوبه. نگو بیرون بودم.باشه. خیالتون راحت.من می رم بالا استراحت کنم، جواب تلفن هم نمی دم.بله.به اتاق خوابمان رفتم. لباسم را عوض کردم. کمی توی آینه خودم را نگاه کردم و گفتم:· راست می گن خوشگلها بد شانسن. بعد به اتاق سابقم رفتم. در را قفل کردم و روی تخت، هم آغوش افکار پریشانم شدم. قلبم تند تند می تپید. اضطراب به جانم افتاده بود. تا آن حد که خواستم به مرتضی بگویم برویم دکتر. ولی وقتی صدای ماشین منصور را شنیدم، منصرف شدم. دوباره روی تخت دراز کشیدم. به لوستر نگاه کردم. آن را مثل نیزه چند شاخه ای می دیدم که می خواست بر قلب من فرود آید. به اشیاء و مبلمان و تابلو ها نگاه می کردم. همه چیز در نظرم زشت و کریه می آمد. از آینه و پرده و کنسول و رنگ دیوار و اتاق و خانه متنفر شده بودم، چه برسد به خود منصور! خوشبختی ما چه زود گذشت. هنوز شش ماه نشده بود. به پدرم و مادر جون اندیشیدم که بعد از جدایی من و منصور چه می کنند؟ هزار بار خودم را لعنت کردم که چرا واسطه شدم. چون جدایی من از منصور، واقعیتی غیر قابل انکار بود. دستگیره در اتاقم پایین و بالا شد.· گیسو! گیسو! در رو باز کن ببینم چته؟ بیا بریم دکتر.· برو گمشو کثافت. با تمام وزنت، با تمام قدرتت، پا روی قلبم گذاشتی حالا می گی بریم دکتر؟ اینها را در دل گفتم.· گیسو، با توام خواهش می کنم ... اقلا بگو ببینم حالت خوبه؟ ...· ثریا! کلید یدکی این در رو بردار بیار ببینم. نکنه ...· آره، چرا می گی نکنه؟ بگو ایشاالله بمیری که دیگه راحت بشم و عروس تازه مو بیارم همین خونه.فریاد کشیدم:ثریا خانم من حالم خوبه، بهش بگو بره خونه همون دوستش، احوال اونو بپرسه.از صدای پای منصور فهمیدم به سمت اتاقش می رود.ثریا رسید و گفت:بفرمایید کلید آقا.دیگه لازم نیست، می گه حالش خوبه.یک ساعت بعد، ثریا برای صرف شام مرا صدا زد. وقتی پایین رفتم، سر میز نشسته بود و منتظر بود ولی شدیدا در فکر بود. آن شب برای اولین بار بی ادبی کردم و سلام نکردم. من تصمیم داشتم از او خداحافظی کنم. چه سلامی؟ چه علیکی؟منصور نگاهی به من کرد و گفت:علیک سلام.سلام.بهتری؟من چیزیم نبود.مگه قلبت درد نمی کرد؟ مگه با تو نیستم؟درد می کرد ولی گفتنش چه اهمیتی داره؟از درد قلب انقدر اشک ریختی که چشمات متورم و قرمزه؟سکوت کردماز اینکه بدون خداحافظی رفتم ناراحت شدی؟ ولی من به ثریا پیغام دادمدو دستم را به حالت ایست مقابل منصور گرفتم و گفتم:بس کن منصور، از این به بعد اگه تا صبح هم نیای خونه کسی انتظارت رو نمی کشه. پس راحت باش. اومدم خیر سرم دو لقمه کوفت کنم و برم. ممنون ثریا خانم.آخه برای چی؟ این چه طرز صحبت کردنه گیسو؟برای اینکه جناب عالی مردی، صاحب اختیاری.باور کن کار واجبی بود.چه کار واجبی؟یکی از دوستام خواسته بود برم منزلش.کدوم دوستت؟ من همه اونا رو می شناسم.اینو نمی شناسی.اتفاقا خوب می شناسم. آره. در کنار اون دوستها بودن خیلی خوبه و خیلی واجب.چیزی لازم ندارین؟چرا ثریا خانم، یه کم آرامش، بگو کجاست؟ثریا رو به منصور کرد و گفت:خانم امروز حالشون خوب نیست، عصبانی هستن.این را گفت و رفت.مجلس مردونه بود.یعنی یه زن هم تو مجلس نبود؟نه.منزلشون کجا بود؟مرکز شهر.خیلی خب اگه اینطوره، حرفی نیست.در حالی که با چاقو شنیسل گوشت را می بریدم. ادامه دادم:ولی به همون خدایی که اون بالاست اگه خلاف این ثابت بشه ...و چاقو را مقابلش گرفتم:با همین چاقو بند این زندگی رو پاره می کنم. این پیوند به اصطلاح مبارک و عاشقانه رو قطع می کنم.این حرفها چیه می زنی. تو دعایی شدی گیسو؟!یعنی طلاق. حالا یا دعایی شدم، یا جادوم کردن یا چیز خورم کردن یا دیوونه شدم یا کوفت کاری.چی شده مرتب اسم طلاق میاری؟ تو که تا یه ماه پیش عاشق و شیدا بودی، وابسته بودی، دوستم داشتی. بهم عادت داشتی، پس یه دفعه اون همه احساس چی شد؟مثل احساس شما پرپر شد. ریخت. حباب بود، شکست. دود بود، رفت آسمون.من همون منصور عاشق شیدای زن دوست گیسو دوست دیوونه مجنونم. به خدا قسم! انقدر خدا رو قسم نخور، چون نیستی. ثابت کن که نیستم.به موقعش.موقعش کیه؟هر لحظه، منتظر باش. بدبخت بابام که این وسط اسیر شد.به بابات چه کار داری؟ اونها دارن بهتر از ما زندگی می کنن.من که برم، بابام هم دنبالم میاد. چون دوست نداره بشه آینه دق تو.کجا می ری؟گورستون، قبرستون، هر جا به جز این قصر وامونده، خواهرم رو که مدفون کردی، حالا نوبت منه؟تو بیجا می کنی. من تو رو طلاق نمی دم. اینجا خونه و زندگی توئه، هر موقع منو نخواستی، بگو من برم.نمی خوام. من این قصر رو نخواستم، من زندگی بلوری نمی خوام. من جام طلایی تو خالی نمی خوام، من شوهر خیالی نمی خوام، من یه مرد می خوام که قلبش فقط مال من باشه.نکنه اون مرد رو پیدا کردی؟این طور فکر کن.راحت بگو منو نمی خوای، از من سیر شدی! خوشی زده زیر دلت، از محبت سیراب شدی، بگو کس دیگه ای رو می خوام.و بعد با مشت روی بشقاب کوبید و فریاد کشید:بگو تو پیری، تو آدمکشی، تو گیتی دوستی، تو متعصبی، تو زیادی به من وابسته ای، د بگو! چرا لال شدی؟از بلندی صدای منصور سرم را میان دو دستم گرفتم. بشقاب شکسته را روی زمین پرت کرد و گفت:ای لعنت به من که دستم نمک نداره، لعنت به این زندگی، لعنت به من که انقدر قربون صدقه ت رفتم و این شد نتیجه ش.و از سالن خارج شد. ثریا دوید و گفت:چی شده؟ آخه چرا خلق خودتون رو تنگ می کنین؟ والله ارزش نداره! بغضم شکست. سرم را روی میز گذاشتم و بلند بلند گریستم. ثریا دست به سرم کشید و گفتببین دخترم، آقا شما رو خیلی دوست دارن. واقعا چطور می شه عشق و دوست داشتن رو ثابت کرد؟ مرتب که قربون صدقه تون می رن، قهر می کنین، التماسشون می کنن. دیگه چیکار کنن؟ آخه یه کم منطقی باشین. به حرف مردم اهمیت ندین. این مردم چشم ندارن زندگی خوب و شیرین شما رو ببینن. والله شما تو چشمین، مدتیه زندگی شما به هم ریخته. ناراحت نشین ها، ولی از وقتی رفتین شرکت، این خونه آرامشش رو از دست داده، حالا چرا، نمی دونم!برای اینکه بیشتر شناختمش ثریا خانم.شما اشتباه می کنین، حالا شا متون رو میل کنین، بعد برین از آقا دلجویی کنین. این همه ایشون اومدن ناز شما رو کشیدن، یه بار هم شما برین. والله ازتون چیزی کم نمی شه. آقا به محبت شما نیاز دارن. از نیاز هم گذشته، عادت دارن. الان مدتیه بی محلی می کنین. اعصابشون خراب شده. محبتون رو دریغ نکنین.من محبت می کنم، وقتی اون دلش جای دیگه س، چه فایده داره؟آقا که صبح تا شب پیش شمان، چطور دلشون جای دیگه س؟مگه ندیدین عصر رفت بیرون. صبحها هم تو شرکت چند با به بهانه کار می ره بیرون. من مطمئنم که یه چیزی می گم.· به چشم دیدین؟آره دیدم.استغفرالله! من که باور نمی کنم. اون موقع که تو قلب آقا کسی نبود پی این کارها نبودن، چه برسه به حالا که قلبشون ، زندگیشون شما هستین. اشتباه م کنین. اشتباه خودتون رو پیدا کنین، نه اینکه زندگی تون رو به هم بزنین. ثریا شروع به جمع کردن بشقابهای شکسته کرد و گفت:ببین چقدر به ایشون فشار اومده که دست به چنین کاری زدن، غذا هم که نخوردن، اقلاً شما بخورین.نمی تونم. و بلند شدم به سالن رفتم و روی مبل نشستم. منصور از بالا صدا زد:ثریا یک چسب زخم توی این خانه نکبتی پیدا نمی شه؟چی شده آقا؟ دستتون بریده؟اعصاب برای آدم نمی ذاره. معلوم نیست چه مرگشه؟صدای مادر آمد:مهمون نمی خواین؟

الهه ناز2-8

صبح منصور به شرکت رفت .راجع به قضیه مادرجون و پدرم دیگر صحبتی نکردم .حدود ساعت یازده به منزل مینو خانم رفتیم .همان صحبتهای زنانه و بگو بخندهای معمول برقرار بود. ساعت دو ونیم تماس گرفت وقتی می رفتم گوشی را از نگین بگیرم گفت: چیکار کردی منصور خان رو انقدر وابسته کردی گیسو جان؟ به ما هم یاد بده .
کاری نکردم نگین جان .فقط می دونه تحمل دوری شو ندارم اینه که بهم زنگ می زنه
مادرجون گفت: از من بپرسین آره، منصور دیوونه گیسوئه .منم عروس گلم رو خیلی دوست دارم
ممنونم مادرجون
سلام منصور جان
سلام خانم خانمها!
خونه ای؟
تو خونه صفای بدون بلا .این خونه بدون تو لطفی نداره
پس ببین من صبح تا ظهر چی می کشم
قربون اون دلتنگیت برم عزیزم
خدا نکنه، چه خبرها؟
بقول گیتی خدابیامرز،خبرهای امروز حاکی از اینه که اومدیم ناهار خوردیم و بعد اومدیم روزنامه بخونیم ،دیدیم نمی تونیم،یعنی این دل قرار نداشت .این بود که شماره مینو خانم رو گرفتیم وبالاخره صدای زیبای شما به این قلب آرامش داد،عزیز دب منصور !
ضربان اون قلب زندگی منه
پس بلند شو بیا خونه
منصور جان نمیشه.ما تازه ناهار خوردیم .بده بلند شیم بیایم
پس یه ساعت دیگه میام دنبالت .ماشینو بذار واسه مامان
یه کم تحمل کن منصور برو بگیر بخواب .تا بلند شیچا بخوری ، ما اومدیم
بدون تو خوابم نمی بره
یادمه به گیتی هم همینو می گفتی
خب هنوز که هنوزه .تا به اون فکر نکنم خوابم نمی بره .ولی درمورد شما اینطوره که وجودتون در کنار بنده لازمه
منصور اینکه نمیشه .تو باید عادت کنی .از دست تو هیج جا نمیتونم برم
برای چی عادت کنم؟ مگه میخوای ولم کنی؟
روزگار بازیهای عجیبی داره منصورجان .شاید برخلاف خواسته قلبیم روزی همچین اتفاقی افتاد، یا شاید تو منو رها کردی
من غلط بکنم ! به گور بابام بخندم!
خبریالمنم غلط کنم، به گور مامانم و دادشم و خواهرم بخندم
هر دو زدیم زیر خنده
خب گیسو جان، برو به مذاکراتت ادامه بده این خانمها که دور هم جمع می شن ، مردها باید اون روز مدام آیت الکرسی بخونند که شری درست نشه، غروب منتظرتونم
قربونت منصورجان، برو آیت الکرسیت رو بخون
ای شیطون میخوای چه بلایی سرم بیاری
میخوام خلاف گفته ات را ثابت کنم
پس تا وقتی همراه بالاها نازل بشی، خداحافظ
خداحافظ عزیزم
وقتی گوشی را گذاشتم و به جمع پیوستم .شیرین خانم گفت : گیسو جان اگه یه کوچولو بیاری از دست این منصور خان نجات پیدا می کنی . وابستگیش کمتر میشه .
پس بچه نمیخوام ، شیرین خانم. هیچ به نفعم نیست
همه زدیم زیر خنده
حالا خارج از شوخی، کی میخوای مادر بشی گیسو جان؟
فعلا کوچولویی که تو خونه دارم بزرگ کنم، بعد
باز همه خندیدند . مادر جون گفت: بخدا، نه اینکه فکر کنید گیسو شوخی می کنه ها،منصور واقعا مثل یه بچه می مونه. بدون گیسو نمی خوابه، بدون گیسو غذا نمیخوره ، خلاصه بچه م باید حتما سرش رو رو قلب گیسو بذاره و بخوابه . حاضرم شرط ببندم الان هم برای همین زنگ زد . چون بدون گیسو خوابش نمی بره و آروم جونش رو میخواد
صدای خنده همه توی اتاق پیچید
غروب که به منزل برگشتیم ،منصور داخل سالن نشسته بود و کتاب میخواند.
سلام
سلام بر بانوان ددری،می خواستین الان هم نیایین خانمهای متین!اشکالی نداره، منصور مرد که مرد.
عشق ما رو کشوند اینجا، منصور جان
خوبی پسرم؟
الحمدالـله .خوش گذشت؟
جای تو خالی بود
دیگه خواهش میکنم از این جلسات نذارین . یا اینکه تا قبل از ساعت دو تمامش کنین .این تبصره جدیده
به! تازه ما می خوایم جلسات رو تا آخر شب ادامه بدیم ، پسر جانو
به خداوندی خدا اون جلسه رو زیرو رو می کنم .اصلا چه معنس داره ؟
زدیم زیرخنده .گفتم :این معنی رو داره که هفته دیگه نوبت ماست و جنابعالی باید خونه نیایین یا برین ساختمون پشتی
دقیقا چه روزی گیسو جان؟
دوشنبه
منصور بلند گفت : ثریا به آقا نبی بگو پیتهای نفت و بنزین رو آماده کنه .دوشنبه آتیش بازی حسابی داریم، میخوام خانه رو به آتیش بکشم
مردیم از خنده .ثریا آمد وگفت : برای چی آقا ؟ خدا نکنه ،چی شده؟
آخه دوشنبه مهمون داریم .اونم مهمونایی که صاحبخونه رو بیرون می کنن
ثریا هاج وواج ایستاده بود .گفتم: ثریا خانم، دوشنبه دوره زنانه داریم .منصور هم میخواد چادر سرکنه بیاد،ما مخالفیم .اینه که...............
ثریا زد زیر خنده و سری تکان داد و رفت .بلند شدم به اتاقم رفتم تا لباسهایم را عوض کنم .چند دقیقه بعد منصور آمد
شرکت چه خبر منصور؟ تکلیف ضرر مالی چی شد؟
هیچی، یه ضرر مالی حسابی کردیم ، رفت پی کارش
دنبالش رو بگیر منصور ، موضوعه چیه؟
دیگه چکار کنم؟ فرهان دنبالشه . دونفر از شرکت ما خرید کردن و چک دادن، بعد هم زدن به چاک
شکایت کردین
آره، فرهان مرتب دنبال کاره. هر چی می کشم از دشت این فرهانه، مادر مرده حواسش رو جمع نمی کنه .نمی دونم این بار باز عاشق کی شده ؟
روی مبل نشستم و پا روی پا انداختم وگفتم : هرکی هست باید تو بشناسیش عزیزم
خندید: آره والـله، بدبخت با هرکی میخواد ازدواج کنه ، باید اول پیگیری کنه ببینه ارتباط قبلی با من داره یا نه، بعد اقدام کنه
دلم براش میسوزه منصور،بهش بد کردیم
من خودم کم فکر و خیال دارم، تو هم پیازداغشو زیاد می کنی ؟ خودم وجدانم ناراحته، ولی چه کنم؟
دعا کن یکی بهتر از من گیرش بیاد
فکر نکنم دعام بگیره
چرا؟
آخه بهتر از تو وجود نداره خانمی! و بلند شد بطرفم آمد و مقابلم ایستاد
نکنه حواسش هنوز پیش توئه گیسو!
بسم الـله،این حرفا چیه منصور؟
خب چیز عجیبی نیست.مثلا اگه تو زن بهرام شده بودی من هنوز فکرم دنبالت بود
پس به کسی خرده نگیر
سر از بدنش جدا میکنم .به زنم که نظر داره هیچ، پولهام رو هم داره حیف ومیل میکن ، لامروت
چپ چپ نگاهش کردم. حرفش را اصلاح کرد :ببخشید ،پولهام رو که حیف و میل میکنه هیچ، به زنم هم نظر داره
بشین بابا سرجات،تو چطور می تونی فکر فرهان رو بخونی؟
خب حق با توئه، بشینم سرجام بهتره وکنارم نشست
به مبل تکیه داد ونفسی تازه کرد و گفت: حق با توئه گیسو،تنهایی خیلی بده
خب پس رضایت دادی؟
خب به جمالت!منظورم اینه که من دلم بچه میخواد
منصور! تازه دوماهه با هم ازدواج کردیم .رحم کن
خب بابا، من دارم میرم تو سی وهشت سالگی!
حالا یه مدت بگذره
مگه قراره وقتی بچه دار شدیم از هم سیر بشیم؟
اینطوری میگن
کی ها؟
امروز اعضای جلسه می گفتن ، یه بچه بیار تا منصور وابستگیش کم شه. منم گفتم حالا که اینطوره ، اصلا بچه نمیخوام
منصور با لبخند گفت : میگم این جلسه ها به ضرر ما مردهاس ،می گی نه.
یعنی وقتی بچه دار شیم ،تمام تو جهت باز به منه،آره؟
البته ،من همیشه مادر بچه مو بیشتر از بچه م دوست دارم
منصور دماغت داره رشد می کنه
منصور با چشمهایش کجکی نوک بینی اش را نگاه کرد که باعث ریسه رفتن من شد. بعد گفت: نه،خیالت راحت همونطوری مینیاتوری و قلمیه زن!
اگه بیشتر دروغ بگی ، متوجه میشی که راست میگم
منصور صورتش را به من نزدیک کرد و بوسه ای بر گونه ام زد و گفت: من دروغ نمیگم .آخه کجام شبیه پینوکیوس وروجک؟ من تازه ترسم از اینه که تو منو تحویل نگیری
سرم را روی پای منصور گذاشتم ودراز کشیدم وگفتم:اول بابای بچه،عزیز من و برای اینکه صحبت مادر جون را پیش بکشم ، گفتم : تو خودت یه بچه مثلا موفقی، چه گلی به سر مادرت زدی ؟ تازه مزاحمش هم هستی
منصور به چشمهایم نگاه کرد ونفس عمیقی کشید .انگار موفق شدم او را یاد ازدواج مادرش بیندازم .این را از چشمهایش خواندم .ولی حقه باز حرف را عوض کرد و گفت: فعلا که میخوام برای شما مزاحمت درست کنم......
منصور بلند شو بریم پایین ، مادرجون تنهاست
تنها نیست ، انگیزه ش باهاشه
مگه بابم اومده اینجا؟
نخیر، به خونه ما نیومدن بخیال مادر ما اومدن
منصور!
باز ما اومدیم کاسبی کنیم،منصور منصورت شروع شد خانم؟ بذار به کارم برسم ،ای بابا
من جرات ندارم بشینم دو کلمه حرف حساب با تو بزنم؟ زودی باید آویزون آدم بشی؟
حالا بگو ببینم فکرهات رو کردی؟ دخترت رو شوهر می دی یا نه؟
حالا بعدا راجع بهش صحبت می کنیم ، سوهان روح! ولمون کن تو رو خدا
بلند شو بریم یه سر به بابا بزنیم
بریم عزیزم، شما امر بفرمایین
مادر جون رو هم ببریم
نخیر، فقط خودمون دوتا .می ترسم کار به جاهای باریک بکشه ونشه جداشون کرد
برایش قیافه گرفتم و از روی تخت بلند شدم وگفتم: واقعا که خیلی خودخواهی ، حالا اگه قبلا ازت خواسته بودم،می گفتی چشم عزیزم!اصلا بریم محضر عقدشون کنیم .می دونم چه بلایی سرت بیارم منصور!
این موضوع ربطی به تعصب خونوادگیم نداره، اونقدرها هم بی منطق نیستم
خواهیم دید آقا منصور، خواهیم دید. شب درازه
کجا می ری
خیر سرم، دستشویی
اینهمه آیت الکرسی خوندم بازم شر شد .می بینی تو رو خدا!
خنده ام گرفت .ولی به زور جلوی خودم را گرفتم .وقتی برگشتم تا لباس بپوشم ،گفت: حالا چرا اخمهات رفت تو هم؟ مگه چی گفتم؟ بابا،زشته هرشب هرشب مادر رو ببریم خونه شما
مگه من هرشب اینجا نیستم ؟
تو زن منی، اینجا خونه توئه
خب، مادر جون زن آینده بابامه ، اونجا هم خونه شه
زبونت رو گاز بگیر دختر، روح بابام می لرزه ، دهه.....
لبخندم را قورت دادم و رفتم جلوی آینه ،کمی به سر ووضعم رسیدم .آمد گونه اش را به گونه ام چسباند وگفت: تو که گفتی مجبورت نمیکنم ، من و بابام ناراحت نمیشیم و از این حرفا، خانمی!
مگه میشه ناراحت نشم؟ گفتم ترکت نمی کنم ولی حالا فهمیدم خیلی بی منطقی منصور، برو اونور
آخه نمی تونم با این مسئله کنار بیام .چیکار کنم؟ مردم چی میگن ،زورکی که نمیشه!
خیلی خب منم با تو کنار نمیام
چند روز دیگه بهم وقت بده ببینم چه خاکی تو سرم بکنم
یادت باشه رضابت قلبی تو برای پدرم خیلی مهمه، و کمی عطر زدم گردنم را بویید وگفت:دیوونه تم بخدا.اصلا بره پونزده تا شوهر کنه. به من چه؟ وای چه بویی داره لامذهب!
بالاخره خنده مرا در آورد
دیگه اخم نکنی ها! این چکاریه آخه
مادر رو ببریم یا نبریم؟
معلومه،ببریم.من حوصله دوباره ناز کشیدن ندارم ، خانم
پس برم بهشون بگم
آره، برو به دخترم بگو میخوایم بریم خونه انگیزه ش.فقط آروم بگو، یه موقع ذوق زده نشه
غش غش زدم زیر خنده وقتی از در اتاق رد می شدم گفت: سر پیری ومعرکه گیری!و سر تکان داد
**********************************
مادر جون میخوایم بریم خونه بابا، شما هم حاضر شین بریم
چی شده گیسو جان؟
هیچی، بریم سر بزنیم
خب، بگو ایشون بیان، ما دیشب اونجا بودیم
بابا خوشحال می شن
می دونم عزیزم، ولی درست نیست زحمت بدیم.تو ومنصور برین
من بدون شما نمی رم
خب، بگو بابا بیان اینجا عزیزم،چه فرقی می کنه؟
فعلا تا جواب نگیرن روشون نمیشه بیان
اومد وهیچوقت جوابی نگرفتن دخترم. این منصور که من می بینم از شمر بدتره
اینطورها هم نیست .حالا بلند شین حاضر شین ،منم با پدر تماس می گیرم . شام هم از بیرون می گیریم می بریم که شما خجالت نکشین.خوبه؟
اگه اجازه بدی من نیام. زشته جلوی منصور .فکر میکنه سر پیری عاشق سینه چاک شدم
صدای منصور ما را بسمت در ورودی متوجه کرد
بله بله؟ کی عاشق سینه چاک شده؟
مادر می گن عاشق سینه چاک این مبلن و از جاشون تکان نمیخورن .همه ش هم تقصیر توئه منصور
من چه تقصیری دارم ؟مامان بلند شین بریم دیگه. میخواین کله مو بکنه ؟
مگه گیسو از پس تو بربیاد
زدیم زیر خنده
برین قربونتون برم .سلام منم برسونین
مادر جون!
باور کنین روم نمیشه
خیلی خب ، پس ما هم نمی ریم . و روی مبل نشستم
ای بابا،مامان بلند شید دیگه. و با کنایه گفت: پدر خوشحال هم میشه
مادر گفت: می دونم .منم برای اینکه به قلبشون فشار نیاد ،دارم ملاحظه میکنم
منصور از حاضر جوابی مادر ابرویی بالا انداخت و لبخند زد . من هم خنده ام گرفت گرفت وگفتم: مادر جون برای بار آخر میگم میاین یا برم لباشم رو در بیاورم؟
عجب بساطیه !خودتون دوتا برین دیگه،مادرجون!
اینطوری به هیچکس خوش نمی گذره
مادر دستهایش را روی دسته مبل گذاشت وبلند شد وگفت: ما که از خدامونه .منتظر بودیم یکی آستین مون رو بکنه . وچپ چپ نگاهی به منصور کرد و با لبخند دور شد.
منصور دستهایش را در جیبش کرد و با نگاه متعجبش مادر را بدرقه کرد .مادر که رفت نشست وگفت: عجب عاشق سینه چاکیه. خدا به دادمون برسه با این دختره ورپریده!داره از کنترلم خارج میشه
غش کردم از خنده
فدای اون خنده هات بشه منصور. مبادا اخم کنی که اصلا بهت نمیاد .بهت گفته باشم
تو هم مبادا مخالفت کنی ،که مجبوری هر روز با چهره اخموی من رو به رو بشی، بهت گفته باشم
بلند شدم با پدر تماس گرفتم وگفتم شام با ماست
پدر از حواس پرتی وخوشحالی گفت: خیلی خب، ماست هم داریم بیایین
بابا منظورم اینه که ما شام می گیریم میاییم
دیگه چی؟ میخوای آبروی منو جلو مرجان خانم ببری؟ شما بیایین، من شام از بیرون می گیرم
پس نمیایم،یعنی نمیان
خیلی خب، پدرسوخته .پس ،بوقلمون بگیرین بیارین ها
چشم
آنشب در منزل پدر صحبتی پیش نیامد ،ولی منصور حساس شده بود و متوجه هر رفتار پدر و مادر بود.آخر شب به منزل برگشتیم .من دیگر از منصور چیزی نپرسیدم .یک هفته گذشت .یک شب موقع خواب ،وقتی منصور را قفل کرده بودم وموهایش را نوازش میکردم، گفت: چرا ازم نمی پرسی بالاخره چی تصمیمی گرفتم؟
میخوام راحت باشی، من واسه پسرم خواستگاری کردم، عجله ای هم ندارم .چون میخوام جوابت با رضایت کامل باشه .دلم نمیخواد این علاقه که بین تو وپدرمه ،از بین بره .پدرم تو رو خیلی دوست داره .همیشه میگه که منصور پسر منه ،جون منه
منم خیلی دوستش دارم .شاید باور نکنی ولی همیشه فکر میکنم پدر خودمه،آخه خیلی به اون شبیهه
دل به دل راه داره منصور جان .اگه اینطور نبود، پدرم انقدر تو رو دوست نداشت
می دونی گیسو، خیلی فکر کردم ،ولی راستش چطور بگم نمی تونم بپذیرم .متاسفم
بی اختیار از نوازش دست کشیدم ،انگار دچار شوک شدم،دلم میخواست داد بزنم بی منطق خودخواه بی رحم! ولی خودداری کردم وگفتم: مسئله ای نیست، بالاخره هرکس نظری داره .ولی بیچاره مادرجون که باید به پای افکار پوسیده تو بسوزه ،و بیچاره پدرم که بعد از اونهمه درد و غصه دلش رو به مادر خوش کرده بود
یعنی از دستم ناراحت میشن؟
پس نه! قربون صدقه ت می رن. چه حرفایی می زنی منصور؟ و رهایش کردم و از او فاصله گرفتم .مثلا خوابیدم
حالا تو چرا قهر میکنی؟
یه سوزن به خودت بزن یه جوالدوز به مردم . تو خودت بعد از سال گیتی ازدواج کردی ،اما حالا مادر بعد از چندسال میخواد تجدید فراش کنه مخالفت میکنی؟ صد رحمت به مادر والـله !
منصور دوباره خودش را به من چسباند وگفت: حالا بگو ببینم چقدر مهر دخترم می کنین؟
منصور برواونور حوصله شوخی ندارم
شوخی نمی کنم .دارم جدی میگم بخدا
با تعجب بطرفش برگشتم و نگاهش کردم .یعنی رضایت دادی؟
خب کی بهتر از پدر؟ اگه کسی دیگه بود رضایت نمی دادم ها.
تو رو خدا راست میگی منصور؟
از چشمهام حقیقت رو بخون ،تازه دماغم هم رشد نکرده
الهی قربونت برم .وچندتا ماچ ابدار از شکردم.حالا او هم سوء استفاده میکرد ومی گفت :از اینور ،از اونور،اینجام .اونجام
اِ منصور خودتو لوس نکن .خسته م کردی .اصلا نخواستیم بابا،دخترت ارزونی خودت
منصور گفت:واقعا بقول گیتی خدابیامرز چقدر دقایق می تونن متفاوت باشن. همین یه دقیقه پیش بود پشتت رو کرده بودی به من ها!
خب، آخه بیان آدمها هم خیلی متفاوته عزیزم .مونده بودم چطور جواب منفی تو رو به بابام بدم
کاشکی صدتا مامان داشتم،اینطوری هر شب یکیشون رو شوهر می دادم و صدتا بوسه هدیه میکردم
منصور!
جانم!
از ته دل رضایت دادی یا بخاطر اخم وتخم من
هر دوش. راستش از ته دل راضی شدم .چون حرفات منطقی بود. چون پدرت تنهاست وتو مدام نگرانشی .اگه بیاد پیش ما ،هم مادر با انگیزه میشه و غر به جان ما نمی زنه ،هم تو از تنهایی و نگرانی در میای. یه هواخواه پیدا میکنم
ولی شاید بابا اینجا نیاد، خب روش نمیشه
بهتره به خودشون واگذار کنیم .هر طور راحتن اصلا برن تو غار به ما چه
وای منصور ،نمی دونی چه حالی دارم؟مادر شوهرم میشه مادرم، بابام میشه پدر شوهرم !ودیگه کلاهت پس معرکه س، چه میشود!
این شود که می بینی
منصور، باز ما اومدیم دو کلمه حرف بزنیم؟
داریم اختلاط می کنیم دیگه .اینکه نمیشه هر موقع بخوایم از شما لذت ببریم بزنی تو ذوقم گیسو
آخه از چی می پری به چی؟
اصل رضایت بود که دادم .دیگه بقیه ش به خودشون مربوطه ،هرجا دلشون خواست حجله بزنن وزندگی کنن .بذار ما به کار و زندگیمون برسیم عزیزمن. عجب ها!
عجب به جمالت ،عجب به اون مهربونی ومنطقت ،گیسو پیشکشت، حلالت ،عشق من!
*********************************
صبح باز از منصور کسب اجازه کردم .گفتم مبادا زبانی چیزی گفته و بعد پشیمان شده باشد .ولی الحمدالـله سرحرفش بود.وقتی منصور رفت ، به مادر موضوع را گفتم .بیچاره زد زیر گریه وگفت : آخه محسن چی ؟ نکنه تنش تو قبر بلرزه؟
یکساعت هم طول کشید تا مادر را از عذاب وجدان در آورم .پسر مثل دسته گل را با اعصاب می خواستیم تحویلشان بدهیم ،التماس هم باید میکردیم! حدود ساعت یازده به منزل پدر رفتم .آنقدر خوشحال بود که زده بود زیر آواز و چنان چه چهی میزد ،که گنجشکها کنار پنجره جمع شده بودند. ای که پدر عاشقی بسوزه .نه نسوزه بهتره، انسان با عشق زنده س و زندگی با آرزو گرمه
مشغول برنامه ریزی بودیم که زنگ تلفن بصدا در آمد
· بله بفرمایین
· سلام مادر شوهر
آهسته گفتم :سلام بر پدر عروس ،خوبی عزیزم؟
خوبم،ممنون.چه خبرها؟
سلامتی مشغول برنامه ریزی بودیم . بابا یه چه چهی میزنه منصور، که بلبل نمی زنه،ازت ممنونم که پدرم رو خوشحال کردی .انشاءا... عوضش رو از خدا بگیری
اختیار داری عزیزم. ما هم خوشحالیم .تو بانی خیر شدی قشنگم .پدر چطوره؟ یعنی دامادم
خوب خوب. شاخ شمشاد! سرحال سرحال! فقط میگه خجالت میکشم بیام خواستگاری
خجالت نداره یه سبد گل بزرگ وگرونقیمت ،تاکید میکنم گرانقیمت می خرین، برمی دارین میایین عروس رو می برین
باشه بابا! منصور میگه..........
ای! زبون بگیر دختر، آبروی منو نبری، شوخی کردم
امشب بیایم؟
خلاصه تا تنور داغه بچسبونین،می ترسم پشیمون بشم .تو میای خونه یا من بیام اونجا؟
تو برو خونه ، من غروب با بابا میام
همون ساعت دو بیاین خواستگاری
میخوای مادرت رو قالب کنی ها!
خوشگل نیست که هست، ملوس نیست که هست، خوش صدا و خوش صحبت نیست که هست ، مهربون و خانم نیست که هست ، شوهر دوست نیست که هست ، دنبال انگیزه نیست که هست، دیگه چی کم داره که بخوام قالبش کنم؟
فدای مادرم هم می شم ،کنیزی شو میکنم بخدا
خدا نکنه.راستی به پدر گفتی باید بیاد پیش ما؟
میگه نه
مامان چی گفت؟
گفت کجا خوشه؟ اونجا که دل خوشه
یه مامانی بسازم! چشم بابام روشن !
زدیم زیر خنده
گیسو ناهار بیاین خونه خودمون ، خواستگاری هم بکنین .من طاقت ندارم تا غروب صبر کنم
خیلی خب ، پس خودت به دخترت خبر بده که ما ناهار میایم خواستگاری
ای به چشم ، سپر ونیزه تونم بیارین
ای به روی چشم ، سپر ونیزه من اخمامه ، می دونی که آقا خوشگله
صد رحمت به سپر و نیزه ، اخم نیست صدتا گره کوره، یک شب تا صبح طول میکشه بازش کنم
منصور، بابا سلام می رسونه
گوشی رو بده بهشون
من خداحافظی میکنم .تهیه تدارک زیاد ببینین ها!
خداحافظ عزیزم ، زود بیاین ، یعنی قبل از من ، خونه باشین
چشم
چشمت بی بلا
سلام پسرم، حالت چطوره عزیزم؟......... الحمدالـله، به لطف تو خوبم، ما رو خجالت دادی .رضایتت دنیایی برام ارزش داشت.... هرچند من نمی تونم جای پدر مرحومت رو بگیرم ، ولی بخدا کمتر از ایشون دوستت ندارم ........ مزاحم نمی شیم، بعداز ظهر خدمت می رسیم ....... خونه امید ماست ........ نه پسرم ، خدانگهدار
پدر به حمام دامادی رفت و حسابی به خودش رسید .با کت و شلوار سرمه ای و کراوات رنگی، خیلی خوش قیافه شده بود .به آنجا که رسیدیم مادر جون به استقبالمان آمد .دسته گل را گرفت وتشکر کرد .حسابی سرحال بود. کت و دامن گلبهی پوشیده بود و موهایش را سشوار کشیده بود .
مبارک باشه مادرجون
قربونت برم عزیزم . خیلی خوش اومدین آقای رادمنش
ممنونم خانم.مزاحم شدیم
اختیار دارین.چرا زحمت کشیدین
مادر و پدر مقابل هم نشستند .به صحبتهای معمولی پرداختیم تا منصور هم رسید .ناهار را صرف کردیم و بعد از چای، من ومنصور به بهانه ای رفتیم طبقه بالا تا مادر و پدر صحبت کنند . به منصور گفتم :بیا شرط ببندیم
قبوله سرچی؟
تو بگو
سر اینکه ما رو بابا کنی، خیر ببینی گیسو ، بخدا پیر شدم
باشه. اگه بابام آمد اینجا ، تو می شی بابا منصور، اگه مادر رفت خونه بابام ، سه سال صبر میکنی بعد میشی بابابزرگ منصور
سه سال؟ گیسو تو رو خدا رحم کن
شرط بندیه دیگه
سه ربع بعد پایین رفتیم ،جمله آخر پدر این بود : ما باید الگوی بچه هامون باشیم خانم.......
شما کجایین؟
رفتیم بالا تا شما راحت باشین .خب، شیرینی پخش کنم مادر جون؟
لبخند زیبایی بر لبش نقش بست .شیرینی را پخش کردم . منصور گفت: مبارکه مامان . پدر جون مبارکه .انشاءا... در کنار هم زندگی خوبی داشته باشین . خب، پدر جان هم میان پیش ما، با هم زندگی می کنیم .ساختمون پشتی ، مبلمان شده ، تقدیم شما!
ممنونم پسرم، مایل بودم برای کسی زحمت درست نکنم ، ولی مرجان خانوم می گن که اینجا با خاطراتشون زندگی می کنن. اینه که این خجالت رو می پذیرم و مزاحمتون می شم
منصور بی اختیار کف زد و گفت: آفرین پدرجون .خوشحالم کردین .گیسو خانم باختی !
اخمهایم توی هم رفت
مادر گفت : موضوع چیه ؟
مامان با گیسو شرط بستیم که اگه پدر اومدن اینجا یه نفر دیگه هم بهمون اضافه بشه ، ولی اگه شما رفتین خونه پدر، سه سال دیگه ما باید صبر کنیم
به به! بسلامتی ، قدم نو رسیده مبارک
هنوز که خبری نیست بابا ، تازه یه شرط بندی بود .جدی نگیرین
گیسو قرار نشد حقه بازی کنی ها!
سال دیگه در موردش فکر میکنم، منصور جان
خب پدر جان ، مادر، جشن را کی به پا کنیم؟
من و آقای رادمنش مایلیم یه جشن کوچیک و ساده ترنیب بدیم پسرم، اینطوری بهتره
جشن کوچیک چیه ؟ ما که مرتب جشن و مهمونی داریم. اینم بهانه ای میشه .خجالت نداره .اینو به من واگذار کنین .فقط شما و پدر بله رو بگین، بقیه ش با من
زدیم زیر خنده. پدر گفت: چکار سختی منصور جان! از عهده ما خارجه
و باز صدای خنده مان بلند شد
پدر تا آخر شب پیش ما بود . بعد با منصور او را به خانه خودش رساندیم و برگشتیم
تاریخ جشن برای ده روز بعد تعیین شد .همه در تکاپو بودیم فلباس بدوز، این را بخر ، آن را بخر، میهمان دعوت کن، به خواهش مادر قرار شد سفره عقدی در کار نباشد .فقط عاقد بیاید و خطبه عقد را بخواند . در ضمن قرار شد یک هفته اول ، مادر به منزل پدرم برود .
*************************
روز جشن فرا رسید .لباس بلند سبز رنگی پوشیدم ، با آستینهای کوتاه و یقه دلبری که دور تا دور آن با گلهای رز سبز از جنس خود پارچه تزئین شده بود. شالی هم برای روی دستم تدارک دیده بودم .وقتی منصور مرا در آن لباس دید گفت: به به! بقول مادر ،گل اومد بهار اومد ! سبزه قبا کردی عزیزم!خیلی زیبا شدی.
ممنونم .خودت هم سبزه قبا کردی .بهار زندگی من !
سلیقه جناب عالیه دیگه
به بهانه مرتب کردن کراوات منصور جلو رفتم وگفتم : شاید باورت نشه منصور، ولی امشب از شب عروسی خودمون خوشحال ترم
منصور لپ من را بین دو انگشتش گرفت وگفت: قربون اون دل زن بابا دوستت برم عزیزم ،منم خوشحالم
چرا انقدر خوشگل کردی؟
آخه عروسی بابامه
نه بابا! خب عروسی مامان من هم هست. پس چرا انقدر خوشگل نکردم؟
آخه تو خدایی خوشگلی عزیزم !
خودت خوشگل تری!
ممنون
یه بوسه که لطف می کنی
با کمال میل
گونه ام را بوسید وگفت: برو بگو ثریا اسفند دود کنه
مادر با کت و دامن سفیدی که به تن داشت وموهای شینیون شده خیلی زیبا و شیک ،از پله پایین آمد.من ومنصور برایش کف زدیم، گفتم:مبارکه مادر جون
مادر جون چیه گیسو؟ عروس خانم!
خب ببخشین ، عروس خانم!
ممنونم بچه ها، آقای رادمنش هنوز نیومدن؟
نخیر، مثل اینکه شادوماد پشیمون شده
اِ منصور ! دست بردار پسر
دلتون شور نزنه مامان جون، دیگه الان پیداشون میشه. احتمالا با گنجشکها لب پنجره سمفونی اجرا می کنند
من الان تماس میگیرم .حتما همینطوره و داره چه چه میزنه، می دونم
با پدر صحبت کردم. گفت که آماده است و می آید
مهمانها یکی یکی وگروه گروه ، با سبدهای گل وارد می شدند و تبریک می گفتند .مادرجون را طبقه بالا فرستادیم و گفتیم بعد از پدر بیاید .یکساعت بعد، پدر هم آمد. چه تیپی زده بود! کت و شلوار کرم با پیراهن سفید وکراوات شکلاتی رنگ .با آن قد بلند و سبیلهای آن چنانی اش خواستنی تر شده بود .سبد گل را از پدر گرفتم .با همه دست داد و کنار منصور نشست .رفتم مادر را صدا زدم، با هم پایین آمدیم. همه کف زدند و هلهله کردند .منصور جایش را به مادر داد و آمد کنار من نشست .به منصور لبخند زدم وگفتم: بخدا واسه هم ساخته شدند، ببین چقدر به هم میان!
آره عزیزم، حق با توئه
دسته گل دست مادر را که برایش سفارش داده بودیم ، آوردم و تقدیمش کردم .مادر بعلامت شرمندگی عرق از پیشانیش پاک کرد وگفت: دیگه از ما گذشته دخترم، خجالتم نده .ممنونم
این چه حرفیه مادر جون؟ ماشاءا... از صدتا دختر قشنگترید .عروس باید گل توی دستش باشه دیگه
همه دوباره کف زدند .یک ربع بعد عاقد آمد .همه سکوت کردند تا عاقد خطبه عقد را جاری کرد و مادر بله را گفت .من و منصور ، نقل و پول بر سر آنها ریختیم .عکاس وفیلمبردار هم مشغول گرفتن عکس وفیلم بودند
منصور گفت : گیسو جان تبریک میگم
منم تبریک میگم عزیزم .بخدا انگار مادرم کنار پدرم نشسته . بعد دست دور گردنم انداخت و شانه ام را فشرد
دفاتر عقد امضا شد وحلقه ها را رد وبدل کردند .پدر سرویس جواهر زیبایی تقدیم مادر کرد. من و منصور هم هدایای خودمان را تقدیم کردیم .
هنگام صرف شام وقتی از کنار خانواده فرزاد رد می شدم ، پرسیدم: چیزی لازم ندارین؟
خانم فرزاد گفت: نه گیسو جان ممنونیم .همه چیز هست
نوش جان
المیرا گفت: گیسو خانم چه احساسی دارین؟
یه احساس خوب و شیرین که نمی تونم وصفش کنم ، المیرا خانم
الناز گفت: برام خیلی جالبه .اتفاقا دیروز به المیرا می گفتم که اگه گیسو خانم هفت _ هشت تا خواهر برادر داشت و خانواده متین هم هفت هشت نفر بودند ، همه با هم وصلت میکردن . خوب سیاستی دارین گیسو خانم، به گیتی خانم خدابیامرز رفتین. خانواده متین واقعا کمیابن
برق حسادت و نفرت را در چشمهای الناز دیدم . انگار آب سرد روی من ریختند .قلبم منجمد شد .بقدری به من برخورد که اندازه نداشت .هرچه خواستم خودم را قانع کنم که منظوری نداشته ، نتوانستم .از حرصم گفتم: شما خیلی لطف دارین .بله، افتخار میکنم که اسم متین روی منه .خانواده فرزاد هم کمیابن . و توی دلم گفتم البته از بدجنسی و بی تربیتی و وقاحت
الناز از اینکه من خودم را جزء خانواده متین شمردم کفری شد .دنبال جواب می گشت که المیرا گفت: خانم رادمنش شما دیگه خواهر و برادر ندارین؟ چون هنوز خانواده متین دختر و پسر مجرد دارن. سعید متین . لیلا که الان آمریکاست و آقای دکتر متین عموی منصور خان . قهقهه خنده شان اتاق را پر کرد
می دونین المیرا خانم، تا حالا باید براتون مسجل شده باشه که رضایت دو طرف شرطه ، یعنی بدون رضایت دو طرف پیوند امکان پذیر نیست . اگه من و گیتی همسر منصور شدیم ، برای این بود که منصور قلبا ما رو می خواست و اگه پدرم با مادر ازدواج کرد ، به این علته که مادر هم پدرمو دوست داشت .نمونه بارزترش اینه کا الناز خانم با تمام تلاش چهارساله شون، با اونهمه سیاست و زرنگی نتونستن دل منصور رو به دست بیارن،چون علاقه دو طرفه نبود
المیرا والناز نگاهی به هم کردند، مادرشان هم نگاهی به آنها انداخت .ادامه دادم: در هر صورت به جشن خونواده متین و رادمنش خوش اومدین .لطفا، از خودتون پذیرایی کنین
گر گرفته بودم .حالم خوش نبود .لعنتی فکر کرده من همه فک وفامیلم رو میخوام به خونواده منصور قالب کنم .از عصبانیت حاضر نبودم سالن را تحمل کنم، بنابراین به اتاق خوابمان پناه بردم و در تاریکی اشک ریختم .منصور وارد اتاق شد وگفت: چرا اومدی اینجا گیسو؟ یه ربع ساعته که دارم دنبالت میگردم وچراغ را روشن کرد و ادامه داد: چرا تو تاریکی نشستی؟
سکوت کردم .منصور مقابلم زانو زد وگفت: چی شده گیسو ؟ چرا گریه کردی؟
باز هم جواب ندادم
با توام! چرا شام نخوردی؟
میل ندارم
کسی ناراحتت کرده ؟
مهم نیست .برو منصور ، به مهمونها برس
توکه تا یه ربع پیش شنگول بودی، آخه یه دفعه چی شد؟
هیچی ، برو
اگه هیچی نشده پس بلند شو بریم پایین زشته
تو برو، منم میام
نمیشه ، بلند شو با هم بریم
بلند شدم از اتاق بیرون آمدم.دوباره برگشتم جلوی آینه سر وصورتم را مرتب کردم ودنبال منصور راه افتادم
بگو کسی بهت حرفی زده گیسو؟
هیچکس، ولم کن منصور
همه شام خورده بودند ووارد سالن پذیرایی شده بودند .ارکستر مشغول کوک کردن سازها بود
برو شام بخور گیسو
الان نمی تونم منصور
با لبخندی تصنعی وارد سالن شدم و در جواب تشکر مهمانها مرتب می گفتم: خواهش می کنم .نوش جانتون.اگه کمی کسری بود، به بزرگی خودتون ببخشین و نگاهم به الناز لعنتی افتاد که دلم میخواست با یک تیپا از مجلی بیرونش کنم .کنار مادر نشستم .دستم را توی دستش گرفت وگفت:
کجا بودی دخترم؟
بالا بودم
رادمنش، می بینی؟ دخترمون تو همه این دخترها تکه، ماشاءا...
پدر لبخندی زد وگفت: دختر به مادرش می ره دیگه عزیزم
لبخند به لبم نشست و غم دلم را فراموش کردم .گور بابای الناز کرده ، همون حسادت از صدتا فحش براش بدتره، بره از حسادت بترکه
منصور آمد وگفت: گیسو جان، بیا بریم برقصیم
نه منصور، حالشو ندارم عزیزم
من نمی دونم کدوم بیشرفی تو رو ناراحت کرده .اگه بدونم، همین الان بیرونش میکنم
منصور داشت از جلوی خانواده مقتدر رد میشد ، که الناز نگاهی به من کرد و بلند شد منصور را صدا زد: افتخار می دین کمی برقصیم .

منصور نگاهی به من کرد. سریع نگاهم را از او برگرفتم و به جوانهایی که می رقصیدند نگاه کردم. بعد دئباره به انها نگاه کردم. منصور اول بهانه تراشید ولی الناز که مطمئنم می خواست لج مرا در بیاورد دست منصور را گرفت و وسط برد. نگاه من و منصور به هم برخورد کرد. قلبم داشت پاره پاره می شد. دلم می خواست بلند شوم به صورت هر دوی آنها سیلی بزنم، ولی خب جشن پدرم خراب می شد. البته می دانستم که منصور هم توی رودرواسی گیر کرده بود، ولی چون قول داده بود، نباید زیر قولش می زد. به او گوشزد کرده بودم نباید با هیچ دختری برقصد، مخصوصاً با شیطان بزرگ. بدون اختیار بلند شدم به طرف فرهان رفتم. کنارش نشستم کمی باهاش صحبت کردم. صدای خنده هام رو بلند کردم و خلاصه حسابی منصور رو عذاب دادم طوری که مجبور شد سالن را ترک کند. مدتی بعد از فرهان اجازه گرفتم و به طبقه بالا رفتم تا از پنجرهببینم منصور چه کار می کند. هنوز پنج شش پله نرفته بودم که صدای ثریا تنم را لرزاند:

· آقا کیک رو بیاریم؟

فهمیدم منصور وارد منزل شده و مرا دیده که بالا می روم. از ترسم می خواستم برگردم، ولی از طرفی نخواستم فکر کند از او می ترسم. به راهم ادامه دادم و به طرف بالا رفتم. منصور گفت:

· فعلاً نه ثریا، بعد خبرت می کنم.
====================

از پله های آن طرف بالا آمد. قلبم فرو ریخت. از قلب گنجشک هم سریع تر می زد. می دانستم دوباره سیلی را خورده ام. وارد اتاق خودمان شدم و در را بستم و روی مبل نشستم و دست پیش گرفتم. در را با عصبانیت باز کرد و گفت:

· به چه حقی رفتی آنطور کنار فرهان نشستی بگو بخند راه انداختی؟

· به همون حق که تو با الناز رقصیدی.

· من تو رو درواسی موندم ولی تو خودت رفتی.

· تا تو باشی زیر قولت نزنی. اصلاً می دونی چی یه؟ الان هم می خوام برم تا با بهرام برقصم. دیگه همه چیز تموم شد. تو هم برو با الناز جونت برقص.

منصور دستش را بلند کرد که سیلی به گوشم بزند ولی منصرف شد. دستش را به علامت تهدید تکان داد و گفت:

· اگه فقط یه بار دیگه ببینم با فرهان یا بهرام یا هر مرد دیگه ای آنطور بگو بخند راه بیندازی یا برقصی جلوی همه می زنم توی صورت اون.

· تو بیجا می کنی، تو که خودت زیر قولت می زنی، چطور از من توقع داری؟

· گفتم که من تو رو درواسی موندم، در ضمن من هیچ حرفی رو دوبار نمی زنم.

و با عصبانیت از من دورشد.

· حالا نشونت می دم. شب درازه آقا منصور.

منصور اهمیت نداد و در را محکم بست و رفت. مصمم شدم تا آخر میهمانی آنجا بنشینم. یک ربع بعد صفورا آمد و گفت:

· خانم، آقا می گن تشریف بیارین می خوان کیک رو ببرن.

· بگو ببرین من نمیام، صفورا خانم.

· بدون شما که نمی شه.

· چرا نمی شه مگه من چاقوام؟

از لحن کلامم شرمنده شدم و گفتم:

· ببخشین صفورا خانم، اعصابم متشنجه. به منصور بگو من نمیام. ولی به مهمونا بگو الان میام.

· چشم خانم. اما حیفه، پدرتون آرزو داره.

· حالا شما برو، شاید اومدم صفورا خانم.

بیچاره صفورا رفت. هنوز سه چهار دقیقه نگذشته بود که منصور وارد شد و گفت:

· فعلا وقت لجبازی نیست گیسو خانم، بیشتر از این شبمون رو خراب نکن. بلند شو بیا، می خوایم کیک رو ببریم که زودتر مهمونها برن. دیگه حوصله احدی رو ندارم.

سکوت کردم.

· مگه با تو نیستم گیسو؟

· من نمیام.

· حوصله ندارم، بلند شو.

· من از تو بدترم. با اون فک و فامیل با معرفتت،حوصله ای برای آدم نمی مونه!

· از دست من عصبانی هستی، به فامیلم چکار داری؟

· همه تون از یه قماشین. برو می خوام تنها باشم. برو دست الناز جونت رو بگیر که ایشاءالله خبرشو برام بیارن! خواهرمو دق مرگ کرد حالا هم نوبت منه!

منصور به حالت کلافگی دستی به موهایش کشید، چند شدم راه رفت و گفت:

· بلند شو گیسو دیر شد! الان وقت دعوا و عصبانیت نیست. بذار وقتی همه رفتن، با هم دعوا می کنیم. ساعت دوارده س.

· گفتم نمی یام برو بگو سرش گیج می رهف حالش خوب نیست.

· بچه ها پس چرا نمیاین؟ چی شده؟

منصور در را باز کرد و گفت:

· بله مامان، اومدیم.

· چی شده؟ چرا گیسو ناراحته؟ تو چرا انقدر برافروخته و پریشونی منصور؟

· نه مادر جون ناراحتت نیستم. کمی سرگیجه دارم. بریم.

و بدون اینکه به منصور نگاه کنمف از اتاق خارج شدم. مادر و منصور هم دنبالم آمدند. مراسم بریدن کیک انجام شد و بعد از فیلمبرداری و عکاسی برای پذیرایی سرو شد. مهمانی تمام شد و پدر و مادر را تا منزل پدر همراهی کردیم.

در راه برگشت منصور گفت:

· ای لعنت بر این الناز که دست از سر ما بر نمی داره.

· برو بگیرش تا دست از سرت برداره. اینکه مشکلی نیست.

· اگه به این رفتارت و این لجبازیهات ادامه بدی، این کار رو می کنم.

· اتفاقاً منم منتظرم که تو این کار رو بکنی.

منصور نگاه غضبناکی به من کرد، ولی هیچ نگفت. فکر کنم ترسید اگر ادامه بدهد همان جا وسط راه ترکش کنم. به منزل رسیدیم. خدمه مشغول تمیز کردن منزل بودند. مجدداً تبریک گفتند. تشکر کردم و یکراست بالا آمدم. زیباترین و عریان ترین لباس خوابم را پوشیدم، بهترین عطر را زدم، مسواک زدم و آمدم روی تخت، رو به دیوار خوابیدم.

پنج دقیقه بعد منصور آمد .لباسش را عوض کرد و رفت مسواک زد و برگشت. چراغ را خاموش و آباژور را روشن کرد. روی مبل نشست. سیگاری روشن کرد و بعد از مدتی آمد روی تخت دراز کشید. نفهمیدم طاقباز خوابیده یا به پهلو. با اینکه عادت داشت هر شب توی بغلم قفلش کنم، آن شب عزمش را جزم کرده بود و با فاصله از من خوابید، ولی مرتب وول می خورد.

صدای فنر تخت اعصابم را بهم ریخته بود. یعنی در واقع بی اهمیتی و قهرش حالم را بد کرده بود، انتظارش را نداشتم. بغضبم گرفت، البته بیشتر به خاطر حرفهای الناز. اشک در چشمانم جمع شد. نیم ساعت گذشت. بلند شد دوباره سیگار روشن کرد. شیطونه می گه بلند شم خودشو با پاکت سیگارش له کنم.

روی مبل نشست. از بس حس شنوایی ام را به کار گرفته بودم خسته شدم. به پهلوی دیگر شدم و پتو را رویم کشیدم و خودم را به خواب زدم. ولی منصور را می دیدم. نگاهی به من کرد، کمی خیره شد، بعد دود سیگار را به آسمان فرستاد. بی فکر. به سلامتی خودش که فکر نمی کرد هیچ، به سلامتی من هم فکر نمی کرد.

چند تا سرفه کردم. نگاهی به من کرد و سیگار را در جا سیگاری خاموش کرد. بلند شد لای در را باز کرد. لبه تخت نشست. دستی به موهایش کشید و گفت:

· ای لعنت به جد و آبادت الناز. هم شبمون رو خراب کردی هم نصف شبمون رو! هیچ خری هم پیدا نمی شه اینو بگیره از شرش راحت شیم. حالا دیگه واسه ما همه ادم شناس شدن!

از فشار خنده نزدیک بود بترکم. کمی پتو را روی صورتم کشیدم که اقلاً لبخندم رو نبیند. روی تخت دراز کشید و به من خیره شد و گفت:

· گیسو

جواب ندادم.

· گیسو بیداری؟

باز هم جواب ندادم. بیچاره ناامید شد، فکر کرد خواب هستم. دستش را دراز کرد و روی دست من گذاشت و بعد از مدتی خوابش برد. یکباره روی تمام نفرت و عصبانیتم آب سرد ریختند. هر دو ارام شدیم. در دل بوسه ای برایش فرستادم و گفتم چقدر وابسته ای عزیز دلم! منم وابسته کردی که تا این موقع شب به خاطرت نخوابیدم.,

جمعه صبح ساعت یازده از خواب بیدار شدم. رفتم دوش گرفتم و لباسم را عوض کردم. اولین جمعه ای بود که بدون منصور صبحانه می خوردم. تا صدای سلام و علیک ثریا را با منصور شنیدم، فنجانم را سر کشیدم.

* سلام، صبح به خیر
* سلام.

و بدون اینکه نگاهش کنم بلند شدم و از سالن بیرون آمدم.
*ثریا خانم ممنون
*نوش جان

تا آمدم از پله ها بالا بروم، صدای زنگ تلفن بلند شد. ثریا گوشی را برداشت. مادر بود. سلام و احوالپرسی کرد و تبریک گفت و گوشی را به من داد. بعد از تبریک و احوالپرسی، بلافاصله مادر پرسید:

* منصور چطوره؟ آشتی کردین یا نه؟
*نه؟
*ای بابا! گیسو جان! این طوری به ما هدیه عروسی می دین؟ چطور منصور دووم آورده؟
* گاهی لازمه مادر جون. من هنوزدر اعتصابم.
*س منم برای پدرت لازم می دونم.
بعد بلند گفت
* رادمنش، باهات قهرم چون لازم می بینم اعتصاب کنم.
* خندیدم
* نمیایین اینور ها؟
* شما بیاین مادر جون.
*
پدرت قول گرفته که یه هفته اینجا باشیم. یادت رفته؟
*
آه! بله، خب تنها باشین بهتره مادر.
*
مگه ما عروس و داماد بیست ساله ایم؟ بلند شین ناهار بیاین اینجا. رادمنش از بیرون غذا می گیره.
*
آخر شب سری بهتون می زنیم.
*
آه چقدر ناز دارین شما، اصلا نخواستیم.
*
خب چرا ناراحت می شین مادر؟ شام میام.
*
بگو میاییم.
*
من که خودم میام. منصور هم اگه دوست داشت خودش بیاد.
*
از دست شما دو تا! کاری نداری گیسو جان؟
*
نه مادر، سلام برسونین. خداحافظ.

الهه ناز2-6

از صبح روز بعد به بنگاه های معاملات ملکی مراجعه کردم و بعد از چهار روز آپارتمان شیک وبزرگی در طبقه دوم یک مجتمع دو طبقه دو واحدی ، در محله خوش آب وهوا و خوب خیابان ظفر پیدا کردیم .خوشبختانه خانه خالی بود و ما توانستیم ده روزه آپارتمان را به صاحبش پس بدهیم و به خانه جدید اسباب کشی کنیم .تا در آنجا جا به جا شدیم و کمی پرده و وسایل ومبلمان نو خریدیم، یک فهفته دیگر طول کشید .یک ماه بود منصور را ندیده بودم، و کسی کوچکترین اطلاعی از ما نداشت .پدر را هم اینطور توجیه کردم که می خواهم برای همه غیرمنتظره باشد و سال نو، ما را در منزل ببینند. بیچاره پدر هم شده بود غلام حلقه به گوش ته تغاری اش گیسو خانم!از روزی که قرار بود به شرکت بروم و به مرخصی ام پایان بدهم، ده روز گذشت. از آقای میری همسایه طبقه بالا شنیدیم که منصور وبهرام وفرهان چندبار به خانه ما رفتهاند و دیده اند جا تر است و بچه نیست و چقدر این موضوع دلم را خنک کرد، خدا عالم است .به آقای میری سفارش کرده بودم که اگر کسی سراغ ما آمد ، بگوید آدرسی از ما ندارند. فقط می داند از این محل رفته ایم .او هم همین را به آنها گفته بود.خلاصه حسابی لوس بازی در آوردم!بعد از یکماه بالاخره به شرکت رفتم .دلم برای منصور یک ذره شده بود.البته یکی دوبار شماره مستقیمش را گرفته بودم و صدایش را شنیده بودم، ولی صحبت نکرده بودم. خانم حکیمی با دیدن من حیرت زده شد وگفت: کجایی گیسو جان؟ معلوم هست؟ یه دفعه می ذاشتی بعد از تعطیلات نوروز می اومدیگرفتار اسباب کشی بودم. سرم خیلی شلوغ بود. حالا تا نوروز یک هفته موندهنمی دونی مهندس چه حالیه .فکر میکرد رفتی که رفتی .آخه ده روزه از مرخصیت گذشته وحتی یه تماس هم نگرفتی .ما غیبتت رو کردیم ، گفتیم چه بی معرفت! بدون خداحافظی ما رو ترک کردانقدرها هم بی معرفت نیستم خانم حکیمی! فقط خواستم کمی قدرم رو بدونینهر دو زدیم زیر خنده· ما قدر تو رو می دونیم عزیزم! وقتی اینجا نیستی هیچکس دل و دماغ نداره، مخصوصا مدیران شرکت· شما لطف دارین .مهندس هستن؟· بله، ایشون هم چهار پنج روزی شرکت نیومدن .الان دو روزه که میان .نگران شما بودن، حال وحوصله نداشتن .مدتیه خنده به لب ایشون ندیدیم· کسی که داخل اتاق نیست؟ چون می ترسم سرم فریاد بکشه· نه کسی نیست برو تودر اتاق منصور را زدم ووارد شدم .پشت میزش نشسته بود و سرش را روی میز گذاشته بود .آرام سرش را بلند کرد و با دیدن من از جا پریدسلام منصور!با غضب بطرفم آمد. مقابلم ایستاد .چنان خشمگین نگاهم میکرد که گفتم : چرا اینطوری نگاهم می کنی؟ عوض جواب سلاممه؟یکدفعه چنان سیلی به صورتم زد که صورتم بسمت در برگشت. توقع هرچیز را داشتم جز کتک خوردنکدوم گورستونی بودی، بی فکر بی عاطفه؟نگاهی صد برابر خشمگین تر به او کردم و دیگر دقیقه ای صبر نکردم . بطرف در آمدم و در را باز کردمگیسو!..... گیسو صبر کنتوجه نکردم و بسمت در خروجی رفتم .کارکنان شرکت با تعجب به ما چشم دوخته بودندگیسو خواهش میکنم ، فقط یه لحظهراه پله ها را سه تا یکی پایین آمدم وسریع یک تاکسی گرفتم و به خانه برگشتم .پدر وقتی چشمان گریان مرا دید با حیرت پرسید : چی شده گیسو؟!هیچی باباچرا نرفته، برگشتی؟منصور از دستم عصبانی بود .منم نموندمآخه حرف حسابش چیه؟می گه چرا بی خبرمون گذاشتی، نگران شدیم .از این حرفاهمین؟همینخب حق با منصوره! چقدر بهت گفتم کار درستی نیست ، دلواپس می شن، به خرجت نرفت .آدم که از حرف درست ومنطقی ناراحت نمی شه، بلند شو برو سرکارت دختر.ببین چقدر دوستت داره که برات نگران شده ودعوات کردهاون بیخود کرده .حالا نشونش می دم با گیتی که قهرم با اونم قهر می کنم ، خیال همه راحت بشهمی خوای پای اونو هم از این خونه ببری؟سکوت کردمبلند شو اشکهات رو پاک کن .بهش آدرس دادی یا نه؟نه، اصلا جواب سلامم رو هم نداد .فقط گفت کدوم گورستونی بودی بی فکر بی عاطفهاوه،اوه، پس منصور هم از این حرفها بلده بزنه؟خنده ام گرفتپاشو به طاهره خانم وخانم متین ودکتر مقتدر وبقیه زنگ بزن ، تلفن و آدرس بده .زشته!عقلم رو دادم دست تو نیم وجبی ، این یه ذره آبرومون رو ببری، بلند شو.خودتون زنگ بزنین.من الان حوصله ندارمخیلی خب.پس با اجازه خانم بزرگبسمت تلفن رفت و شیپور را برداشت و همه را خبر کرد .برایم جالب بود که اول از همه هم خانم متین را خبر کرد.احساس میکردم وقتی با مادرجون صحبت می کند ، دلش ضعف می رود .نه تنها حسودی ام نشد، خیلی هم خوشحال شدم .مادرجون بوی مادرم را می دادداشتم میز شام را جمع میکردم که صدای زنگ آپارتمان بلند شد. رفتم گوشی اف اف را برداشتمبلهگیسو جان مهمون نمی خواین؟شمایین مادر جون ؟بفرمایین بالابابا، خانم متینهبه به ، گل اومد ، بهار اومد . و سریع به اتاق خوابش رفت تا شلوار رسمی بپوشد .خنده ام گرفت .در آپارتمان را باز گذاشتم و سینی بشقاب و لیوان شام را به آشپزخانه بردم و سریع برگشتمسلام مادرجونسلام عزیزم! فکر نمی کردم انقدر بی معرفت باشیحق با شماست .ولی خواستم غافلگیرتون کنم، مثل اینکه نگرانتون کردم .شرمنده م .بفرمایین، خیلی خوش اومدیندشمنت شرمنده باشه .مبارک باشه چه خونه قشنگی .به به!نیشم با دیدن منصور بسته شد .ولی چه کنم که مادرم از بچگی به من یاد داده بود که میهمان حبیب خداست ، حتی اگر دشمنت باشه باید احترامش کنی . مهمان با خودش رحمت می آورد و اگر به او بی احترامی کنی برکت از منزلت می رود.سلام گیسو جان، منزل نو مبارکسلام .ممنونم بفرمایینپدر مرتب وادوکلن زده از اتاقش بیرون آمد و با آنها سلام و احوالپرسی گرمی کرد و به سالن پذیرایی راهنمایی کرد .نشستیماین کارها چیه؟ خودتون گلید و بهترین هدیهقابلی نداره دخترم .یه چشم روشنی بعنوان یادگاریهاختیار دارین لطف کردیناصلا به منصور نگاه نمی کردم .انگار وقتی مادرم را دفن کرده بودم، حرفها و نصیحت هایش را هم با خودش دفن کرده بودم. هر کاری میکردم به میهمانم یک لبخند کوچک بزنم، نمی توانستم .پدر با آنها گرم صحبت بود و از آنچه در مدت این یکماه گذشته بود تعریف میکرد. مادر جون همچنان محو زیبایی کلام بابا شده بود، که اگر سوزنی هم در تنش فرو میکردند حس نمیکرد .آنجا بود که فهمیدم دل به دل راه دارد .خب الحق هم پدرم مردی بلند قد و خوش قیافه بود. به آشپزخانه آمدم وچای ریختم و به سالن بردم و از آنها پذیرایی کردم . منصور وقتی فنجان را بر می داشت نگاهی به من کرد و تشکر کرد.چرا گیتی رو نیاوردین؟دختر من که کینه ای نبود. برام خیلی عجیبه!خیلی بهش گفتیم بیاد، جناب رادمنش .اما می گفت من حاضرم بیام ، ولی اگه گیسو تحویلم نگیره ناراحت میشم. ما هم دیگه اصرار نکردیمگیسو همین الان با منصور جان قهره ولی می بینین که چه جوری پذیرایی می کنه.از قول من اینو به گیتی بگین . و لبخند زدهمه به هم نگاه کردیم .منصور گفت: پدر جون باور کنین قبض روح شدیم . قبول کنید کار درستی نبود.منم عصبانی شدم. ولی معذرت میخوامخودتو ناراحت نکن .من مقصرم که عقلم رو دادم دست این ولوله جادوبا گله مندی گفتم: بابا!قربونت برم الهی! بخدا اگر گیسو نباشه فنا می شم .گیتی هم که دیگه بابایی نداره .چسبیده به زندگیشخدا نکنهخب، خانم متین حالتون چطوره؟ باز هم دارو می خورین یا نه؟بلند شدم به آشپزخانه رفتم تا میوه بیاورم . در یخچال را باز کردم و سبد را پر میوه ککردم و تا در یخچال را بستم و برگشتم ، از ترس جیغ کشیدم . آه منصور! ترسیدمببخشینپدر از داخل سالن بلند گفت: چی شده دخترم سوسک دیدی؟نه بابا منصور منو ترسوندخانم متین بلند گفت: اومده منت کشی دخترممن و منصور به هم لبخند زدیم .به زور لبخندم را جمع کردم و اخم کردم و سبد میوه را روی کابینت گذاشتممنصور به کابینت تکیه زد وگفت: خونه قشنگیه . گنج پیدا کردی؟اگه یه شوهر پولدارو گنج بدونین ، بلهپس معلومه خیلی خاطرخواهته که از حالا..........چرا نباشه ، بد تیکه ای نیستتمبر منکرش لعنتمغازه بابا روبیشتر اجاره دادیم .با پولش این خاک رو به سرمون ریختیممنصور زد زیر خنده وگفت: کاش همه خاک ها این جوری باشهتو روت میشه با من حرف بزنی؟نه،والـله، دارم از خجالت می میرم ، ولی رو که رو نیست سنگ پای قزوینهبه سنگ پای قزوین هم گفتی زکی بخداجلو آمد .به کابینت تکیه دادو نگاهش کردم .گفت: معذرت میخوام .دست خودم نبودپس دست کی بود که اونطور سیلی به گوش من زد؟نمی دونستم به این حد دوستت دارم .داشتم دیوونه می شدم .فکر کردم دیگه قید ما رو زدی و خودت رو قایم کردی تا فراموشم کنی .بخدا مردم و زنده شدمنیازی به قایم موشک بازی نیست .چون قبلا این کار رو کردم. حالا برو کنار، میخوام میوه ببرمما میوه نمی خوایم تو رو می خوایمچیه باز هوس گیتی رو کردی؟ برات متاسفمبروبر در چشمهایم زل زد.چرا اینطوری نگام می کنی منصور؟برای اینکه عاشقتم .دوست دارمبس کن تو رو خدا دوستت دارم! دوستت دارم! اگر تو منو دوست داری، فرهان وکیارستمی وبهرام هم منو دوست دارن .تازه احساس می کنم آقای مهندس واحد روبرومون هم بهم علاقمند شده و دوستم داره. نمی دونی بدونمنصور بازوهایم را گرفتمنصور بابام میاد می بینه .برو کنار!اومدم خواستگاریمو بر بدنم راست شد .خدایا چی می شنیدم ؟ آنچه آرزویش را داشتم! عجب خانه خوش قدمی بود! اما نه، پس فرهان بیچاره چی؟ پس بهرام چی؟ پس غرورم چی؟ گیتی چی؟ بابام چی؟ نگاهش کردم و گفتم : حالا؟!خب آره، مگه ایرادی داره؟از گیتی اجازه گرفتی؟آرهچه جوری؟دیشب اومد به خوابمچی گفت؟اول جواب منو بده، بعد اینهمه سوال کنمن با تو ازدواج نمی کنم منصورمیخوای اذیت کنی؟ یا میخوای انتقام بگیری؟مگه به فرهان جواب منفی ندادم؟ تو که دیگه گیتی زنت بوده. اگه همسر تو بشم، فرهان دلش می شکنه .من خیلی سعی کردم رضایتت رو جلب کنم ، چون مطمئن بودم که گیتی راضیه .بارها و بارها وقتی زنده بود به خودم گفت که فقط می تونه منو در کنار تو ببینه، حتی وقتی زنده باشه. منم خواستم به وصیتش عمل کنم .هرچند خواسته قلبی خودمم این بود. چون دوستت دارم ودلم می خواست جای خالی اونو برات پر کنم .اما در صورتی که خودم باشم نه اونتو داری تلافی می کنی گیسو! مثل روز برام روشنه!نه منصور. از اون که خواهرم رو، تنها مونسم رو، کشت گذشتم ، تو که دیگه جای خود داری. تو خطایی مرتکب نشدی. چطور باهات ازدواج کنم در حالیکه پدرم هنوز فکر میکنه گیتی زنده س؟ تازه مگه خودت نگفتی تفاوت سن زیاد باعث اختلاف میشه .مگه نگفتی دو درک و احساس مختلف در برابر هم قرار می گیرن وباعث دردسر می شن؟ پس بهم حق بده منصور.انقدر دوستت دارم که هیچوقت فکر نمیکردم جواب منفی از طرف من باشه. ولی انگار فردای هر کسی با دیروزش متفاوته .امیدوارم همیشه خوشبخت وسعادتمند باشی. من بیشتر از هر چیز به سلامتی پدرم فکر میکنم .امروز با اون سیلی که بهم زدی سرعقل اومدم .متاسفمگیسو؟گیسو پس چرا نمیای بابا؟دارم میام .این گیتی پرحرفیهاش رو به منصور هم یاد داده . و به منصور نگاه کردم که دنیای غصه و غم در نگاهش ریخته شده بود. عقب عقب رفت و به یخچال تکیه کرد.بیا بریم تو سالن منصور، من ارزش غصه خوردن ندارمبه سالن رفتم .منصور دو سه دقیقه بعد آمد .رنگ به رو نداشت .از خودم بدم آمده بود، ولی حقیقت همیشه تلخ بوده وهست . اینها واقعیاتی بود که شاید تا آن موقع درست و حسابی درباره شان فکر نکرده بودم . البته اعتراف می کنم که عشق به بهرام هم یکطرف قضیه بود، بهرام در قلبم با محبت و صداقت نفوذ کرده بود و اینها همه تقصیر خود منصور بودیکساعت بعد سر درد و گیتی را بهانه کرد و از مادرش خواست که به منزل برگردند و رفتندیک هفته گذشت .تعطیلات نوروز را سپری کردیم .منصور در آن مدت سعی میکرد متقاعدم کند ، ولی دلم از سنگ شده بود .بیچاره، چه حالی داشت ، بماند! فقط برای من یک سوال وجود داشت و آن این بود که گیتی در خواب چه گفته بود .هر بار از منصور پرسیدم، گفت وقتی می گوید که جواب مثبت گرفته باشدیک روز بعد ازظهر، وقتی به منزل برگشتیم پدرم کسل وغمگین بود. علت را جویا شدم گفت : چیزی نیست فقط امروز هر طور شده میخوام گیتی رو ببینم .باهاش کار دارممجبور بودم دوباره از خانه برم بیرون در نقش گیتی برگردم .گفتم: باشه بابا. من می رم بیرون، اون بیاد· نه تو هم باید باشی· امکان نداره بابا! با غرور من بازی نکنین.بین من وگیتی مسئله ای پیش اومده که حاضر نیستم قیافه شو ببینم· خیلی خب، پس زنگ بزن منصور ، بهش بگو گیتی رو بعدازظهر بیاره اینجابلند شدم شماره منصور را گرفتم و گفتم: سلام منصور!سلام چطوری؟خوبمپدر چطوره؟خوبه، سلام می رسونهچی شده؟بابا اصرار داره که امروز با گیتی بیاین خونه ما .من ساعت پنج می رم منزل طاهره خانم، شما با گیتی بیاین اینجاچی شده؟نمی دونم .انگار بابا دلش برای گیتی تنگ شدهباشه من پنج میام خانه طاهره خانم دنبالتممنون به مادر جون سلام برسونین، به گیتی نرسونین ، خداحافظخداحافظاحساس کردم پدر تو حال خودش نیست .انگار دوباره حالش بد شده بود. اضطراب داشت .گریه هم کرده بود، نگاه عجیب غریب میکرد. با نگرانی ساعت چهار ونیم از منزل خارج شدم و به منزل طاهره خانم رفتم .منصور هم آمد. لباس دیگری پوشیدم موهایم را پریشان کردم و شیک ومرتب سوار ماشین منصور شدم و پیش پدر آمدیم .پدر هنوز همان حالت را داشت ، ولی ما را تحویل گرفت و گله کرد که چرا به او کم سر می زنم .بعد بلند شد با منزل طاهره خانم تماس گرفت و پرسید من آنجا هستم یا نه؟ که طاهره خانم گفت با نسرین رفتم خرید .پدر برایمان چای آورد و پذیرایی کرد بعد گفت: منصورجان! فکر میکنی اگه روزی گیسو جای گیتی رو بگیره متوجه بشی؟منصور نگاهی نگران به من کرد .حدس زدم پدر قضیه جا عوض کردن من وگیتی در زمان حیات گیتی را فهمیدهمنصور گفت: می دونین پدر جون بخاطر اینکه گیتی فریبم نده، هرازگاهی بازوش رو چک می کنمپدر لبخندی زد که فهمیدم تصنعی است .بعد گفت: پس از خال دست گیسو باخبریبله گیتی روز اولی که اومد خونه ما بهم گفت .گفت گیسو هم عین منه ، ولی خالدارشپس یعنی اینکه کنارت نشسته خالی رو دستش نداره؟داشتم از ترس می مردم .رنگم پرید .منصور گفت: اگه خود گیتی باشه نه، خال نداره پدرجون!ولی من امروز میخوام ثابت کنم که اینکه کنارت نشسته، گیتی نیسترنگ منصور هم پرید .با ترس و اضطراب نگاهی به من کرد وگفت: شوخی می کنین پدر جون؟نه منصور جان این شمایین که با من شوخی می کنینبعد رو به من کرد وگفت: آستین لباست رو بزن بالاتمام تنم به عرق نشسته بود . خیلی نگران حال پدرم بودم .آب دهانم را بسختی فرو دادم واستین راستم را بالا زدمیادمه خال روی دست چپ گیسو بود اون یکی رو نشون بدهبابا ما رو گرفتین ها!من یا شما؟نتوانستم خودم را کنترل کنم و زدم زیر گریه .دستم را روی صورتم گذاشتم وآرام اشک ریختم . منصور از خجالت و ناراحتی بلند شد رفت توی هال نشست و سرش را میان دو دستش گرفت و گریستپدر گفت : گیتی من مرده، مگه نه؟گریه منصور شدت گرفت .من وپدر هم گریستیم .پدرم هق هقی میکرد که مرا بیاد مرگ مادر وبرادرم می انداخت .بلند شدم بطرف پدر رفتم .کنارش نشستم و او را به خودم فشردم وگفتم:بابا ، من دیگه تو این دنیا ، فقط شما رو دارم .پس خواهش میکنم خودتون رو کنترل کنینچرا به من دروغ گفتین ؟می ترسیدیم حالتون بد بشه و تمام زحماتمونبه هدر برود . ما رو ببخشین، ولی چاره ای نبودمنصور، پسرم ، بیا اینجا ببینممنصور بلند شد، اشکهایش را پاک کرد و آمد کنار پدرم نشست .لحظه ای به چشم های پدرم خیره شد و یکمرتبه دوتایی زدند زیر گریه. منصور سرش را روی شانه پدرم گذاشت ، پدر نوازشش کرد وگفت: می گم داغ دیدن، برای ما شده مثل نفس کشیدن.من مدتهاست به رفتار وصحبتهای شما مشکوکم، تا دیشب که خود گیتی به خوابم اومد. کنار مادر وبرادر و بچه اش ایستاده بود. بهم گفت . بابا ما از هم دوریم ولی قلبامون به هم نزدیکه .من مدتهاست که اومدم پیش مامان.جام خوبه .خیالتون راحی.گیسو بسشه هر چی کشیده و سه بار تکرار کرد .از خواب پریدم . چی شد که بچه م از دنیا رفت؟منصور گفت: دلم نمیخواد دوباره بهتون دروغ بگم پدر اگه طاقتش رو دارین بگمبگو پسرم، طاقتش رو دارم .وقتی گفت جام خوبه ، خیالم راحتهبه خواست خود گیتی یه دختر بدبخت رو آوردیم تا در منزل ما کار کنه، ولی اون...... اون....... عاشق من شد .من بیرونش کردم .اونم گیتی رو مسموم کرد و البته مجازات شد .دارش زدنپدر نگاهش را به زمین دوخت وگفت: گیتی بار دار بود؟بله شش ماهش بودمن چقدر ساده بودم. بعد مات ومبهوت بلند شد وگفت:خدایا به همه مون صبر بده و بسمت اتاقش رفتمن ومنصور نگاهی به کردیم وگفتم:منصور!بلهبه مادرجون بگو بیان اینجابرای چی؟ پدر حال مناسبی ندارهبرای همین می گم .اون دوتا همدردن .بهتر هم رو می فهمن.در حال حاضر تنهایی وسکوت برای پدرم خوب نیست .فکر کردی چرا برای یه مرده هفت روز عزاداری می کنن؟ برای اینکه دور و بر صاحبان عزا شلوغ باشد کمتر غصه بخورن .اینجوری سرشون به پذیرایی ومهمونداری گرم میشه و غم داغ عزیزشون رو کمتر حس می کنن .ما هم که جز شما کسی رو نداریمباشه الان باهاش تماس می گیرم .حق با توئهمنصور با مادرش تماس گرفت .سری به پدرم زدم .مشغول خواندن قرآن بود.از اتاق بیرون آمدم و به آشپزخانه رفتم تا شامی رو به راه کنم .منصور آمد .روی صندلی نشست وگفت:خب، اینم از کات این فیلم.خودمونیم الکی الکی سه تا فیلم بازی کردی .در حال حاضر یه فیلم از من جلوتریمشغول برنج پاک کردن بودم، ادامه داد: با این حساب دیگه بهونه ای نداری گیسو خانم.بله رو بگو خیال من فلک زده رو راحت کنفرهان چی ؟دلت میاد؟باهاش صحبت مبکنم ، قانعش میکنم .تو منودوست داری یا فرهان رو ؟ مهم اینهآخه اینم سوال داره؟ معلومه تو رو! ولی سرحرفم هستم .نه تو، نه فرهانلابد فقط بهراماونم معلوم نیستگیسو، خواهش میکنم ! بیا به این قضیه خاتمه بدیم. بابا، شد سی وهشت سالم!خب برو زن بگیر .اجازه هم که داری .بنفشه خیلی مناسبهنگاه گله مندی کرد وگفت: من تو رو میخوام .چون فقط در کنار تو آرامش دارمما که همه ش در حال دعوا وبحثیمبرای اینکه هر دو منیمخب، تو بشو نیم منچه عادل!تو بزرگتری، بخشش از بزرگترهدعوا وبحث نمک زندگیه .همه بحث دارن .مهم اینه که همدیگر رو دوست داریم گیسو!بحث بله، ولی کتک نه .هنوز بله رو نگفتم زدی تو گوشم منصور! چی می گی؟ با گیتی هم همین کار رو کردی؟همش بخاطر اینه که بی نهایت دوستتون دارمپس منم چون بی نهایت دوستت دارم، باهات ازدواج نمی کنمگیسو تو را خدا راحتم کنخیلی خب، بلند شو از این پنجره خودت رو بنداز پاییندست شما درد نکنهمگه نمی گی راحتم کن؟راحتم کن یعنی خیالم رو راحت کن .یه بله بگو ، عروس رو راه بندازیم و بریم زندگیمون رو بکنیممنظورتون از زندگی چیه؟ میشه بفرمایین؟منصور با لبخند گفت: یعنی فریزر رو تبدیل به کوره کردن ، یعنی از روح و جسم یخ زده پشم شیشه ساختن ، یعنی گیسو رو در آغوش گرفتن و بوسیدن ، یعنی آرامش مطلق ، یعنی یه بچه از گیسو خانم داشتن ، یعنی در کنار همسر وفرزندم که از جونم برام عزیزترن ، بودن ولذت بردنهردو زدیم زیر خنده .گفتم: برو خدا روزیت رو جای دیگه بدهگیسو خودت می دونی دیوانه وار دوستت دارممنم همینطور منصور ، ولی اگه یادت باشه یه روز بهت گفتم همه قلبهای عاشق با هم جفت نمی شن .ما به هم تعلق نداریم .فکر نکن بهرام رو بیشتر از تو دوست دارم ، نه خدا گواهه ، ولی نمی تونم باهات ازدواج کنم .البته زمانی آرزوم بود ، الان هم مثل همون زمون دوستت دارم ، ولی دیگه ازدواج با تو برام آرزو نیست .دنبال چیزهای دیگه ای هستم که مادی نیستن .نه می تونم دل فرهان رو بشکنم .نه می تونم رل گیتی رو بازی کنم ، پس خواهش میکنم اصرار نکن و بیشتر از این منو خجالت زده نکننکنه لازمه باز خودکشی کنم؟اگه اینکار رو بکنی که دیگه بهت فکر هم نمی کنم .می دونی چرا؟ چون اونوقت می فهمم ایمان نداریمنصور نگاهی به من کرد و بلند شد وگفت: باشه دیگه اصرار نمی کنم .من می رم بیرون دوری بزنم ، تو نمیای؟تو نمیای یعنی نیا، پس نمیامآخه میخوام تنها باشم و به چیزهایی که خیلی آسون از دست دادمشون فکر کنم .دلم به شور افتاد .گفتم: ولی من میاممگه مهمون نداری؟مادرجون که مهمون نیستتو بمون، می رم برمیگردمحتما؟برگشتنم که حتمیه، ولی افقی یا عمودیش با خداستمنصور!خداحافظ. و نگاه عمیق وعاشقانه اش در عمق قلبم نفوذ کردنرو منصور .برو تو اتاق من دراز بکش ، حالت جا میادبرم رو تخت جنابعالی که با بوی عطر تو دق کنم ؟آره؟یه ملحفه دیگه می ندازمنه، گفتم که میخوام تنها باشممن منتظرم ها! دارم قورمه سبزی درست میکنم که دوست داریخیلی چیزها دوست داشتم ولی بهشون نرسیدم .قورمه سبزی هم روش .خداحافظ خانم معنویاتمنتظرم ها!وقتی منصور رفت، دنبالش رفتم.گفت: از قول من از پدر خداحافظی کنمگه نمیایی؟معلوم نیست، بستگی به حالم دارهاگه نیای، دیگه شرکت نمیام ها!یه روزی حاضر بودم زنم نباشی ولی کنارم باشی، اما امروز آرزومه که بمیرم ونبینم نه زنمی، نه کنارمی .تازه وقتی زنم نباشی ، چه فایده کنارم باشی. میخوای برام بشی آینه دق؟منصور یواش بابام میشنوهبذار بدونه چه دختر بی عاطفه ای داره ، که حتی به خواهر مرده ش حسودی میکنهآره، اعتراف میکنم در مورد عشقم، در مورد زندگیم ، در مورد همسرم ، در مورد تو که می پرستمت ، به خواهرم هم حسودی میکنم .چون میخوام فقط مال من باشی .فقط به من فکر کنی .این حق منهمنصور در حالیکه نگاهم میکرد نفس عمیقی کشید و گفت: پس برو زندگیت رو بکن چون من نمی تونم گیتی رو فراموش کنم .خوبی کسانی که دیر زن می گیرن اینه که وقتی زن می گیرن دیگه رهاش نمی کنن، جتی مرده شومنصور رفت و مرا با دلشوره ونگرانی تنها گذاشت.نیمساعت بعد مادر آمد.از او پرسیدم :منصور اومد خونه؟گفت :نه . به مادر چیزی نگفتم تا نگران نشود .مادرجون در اتاق پدر را زد وداخل رفت .در را بستم تا رحت تر با هم درددل کنند. اصلا نفهمیدم چطور غذا را بار گذاشتم .فکر کنم دلم را قورمه کردم .مدام چشمم به ساعت بود. کنار پنجره می رفتم ومنتظر منصور بودمادر به اشپزخانه آمد و روی صندلی نشست وگفت:الحمدالـله پدرت مرگ گیتی رو پذیرفته، نگران نباشنپذیره چکار کنه کادر؟ ما دیگه عادت کردیم خبر مرگ بشنویممنصور کجا رفت؟نمی دونم . گفت می رم دوری بزنم حالم سرجاش بیاددیگه پدرت که به قضیه پی برد. اجازه می دی با ایشون در مورد عروسی شما دوتا صحبت کنم؟نه مادرجون! علت مخالفت من فقط پدرم نبود. بعدازظهر هم با منصور کلی صحبت کردم ، ناراحت شد و رفت . به من میگه به گیتی حسادت می کنی . بخدا اینطور نیست ، ولی به من حق بدین که کسی رو برای همسری انتخاب کنم که تا حالا عاشق نبوده، کسی که فقط به من فکر کنه. تازه فرهان وبهرام رو چیکار کنم؟خب، دلیل اولت قانع کننده س. نمی تونم مجبورت کنم که زن مردی بشی که یه بار ازدواج کرده .تو دوشیزه ای و این حق رو داری که با یه پسر ازدواج کنی .با اینکه من ومنصور تو رو به اندازه گیتی دوست داریم، ولی خودخواهی نمی کنیم، هرطورخودت دوست داری .شاید بهرام از منصور بهتر باشهمنصور بهترین مردیه که سراغ دارم ، ولی دلم راضی نیست .یه زمانی از خدام بود .بخدا اگه می گفت بیا بریم محضر عقدت کنم ، فورا قبول میکردم .انتظار جشن عروسی هم نداشتم .ولی حالا فکرم اینه که شاید منصور بخاطر دل من وخواست من میخواد با من ازدواج کنه و این عذابم می دهمنصور عاشق توئه .منصور آدمی نیست که احساساتی بشه ، اون همیشه عاقلانه تصمیم می گیره. مگه الناز و بنفشه وآذر..... ازش نخواستن باهاشون ازدواج کنه؟ پس این حرفت منطقی نیست .نمی دونم مادر، شاید، باید باز هم فکر کنمیا الـلهبفرمایین بابامزاحم نیستم؟اختیار دارین جناب رادمنش، گلمون کم بودمنصور جان هنوز نیومده ؟نه، معلوم نیست بیاد بابا، حالش خوب نبودتا ساعت نه ونیم سه بار با ثریا خانم تماس گرفتم ، ولی منصور به خانه نرفته بود. داشتم از دلشوره می مردم .مرتب کنار پنجره می رفتم واضطراب داشتم . پدرم متوجه رفتارم بود. مادر گفت: بیا بشین گیسو جان، انقدر حرص نخور، اون میاداز رودربایستی پدر روی مبل نشستم .کم مانده بود بزنم زیر گریه .می دانستم رفته خودش را سر به نیست کند.میز شام را چیدم که زنگ در بلند شد.سریع گوشی اف اف را برداشتمبلهباز کن گیسودستم را روی قلبم گذاشتم ونفس راحتی بیرون دادم .نزدیک بود این بار از خوشحالی بزنم زیر گریه .دیگر به این فکر نمیکردم که لابد به اندازه گیتی برایش ارزش ندارم که عمودی برگشته، فقط به این فکر میکردم که زنده است .نمی دانم چرا با اینکه دیوانه منصور بودم ، نمی توانستم به او جواب مثبت بدهموقتی در را به رویش باز کردم گفت: سلامسلا.معلوم هست کجایی؟ مردم از دلشوره منصورجدا؟ یعنی هنوز ذره ای برات ارزش دارم؟بیا تو، انقدر خودت رو لوس نکنآدم برای کسی خودش رو لوس میکنه که دوستش داشته باشه.تو که ما رو نمی خوای دختر خوب، بخاطر قورمه سبزی اومدموارد سالن پذیرایی شدیم .سلام پدر .سلام مامانسلام منصور جان .پسرم ، کجا بودی؟ گیسو مدام پشت پنجره بودتو خیابونا، سرگردون.خوبین پدر جان؟خوبم پسرم، شکر! بالاخره باید زندگی کنیم .شما که جوونین، باید شاد زندگی کنینشادی دل خوش میخواد که نداریم پدربرای تو فرصت زیاده .هواخواه هم که زیاد داری . و به من نگاه کرد ولبخند.مادر هم نگاهی به من کرد و لبخند زدآنشب مادر را به اصرار برای خواب نگه داشتیم ، ولی منصور رفتسه چهار روزی مادر را پیش خودمان نگه داشتیم .منصور هم ظهر می آمد و آخر شب می رفت .روز دم همگی به بهشت زهرا رفتیم . روز سوم سیزده بدر را به گردش رفتیم .روز چهارم، سرشام بودیم که تلفن زنگ زد .بلند شدم گوشی را برداشتمخانم مقتدر بود .بعد از سلام واحوالپرسی گفت: گیسو جان ، میتونم در مورد خودت با پدرت صحبت کنم؟موضوعی پیش اومده؟میخوام شما رو برای بهرام از پدرت خواستگاری کنم . بهم اجازه می دی عزیزم؟آب دهانم را بسختی فرو دادم و به منصور که زیر چشمی به من نگاه میکرد، خیره شدم .گفتم: شما لطف دارین .والـله چی بگم؟پس بذار با پدر صحبت کنمبله، گوشی خدمتتونبابا! خانم مقتدر با شما کار دارن .من خداحافظی می کنم .سلام برسونینممنونم دختر گلم .خدانگهدارگوشی را به پدر دادم و با ترس و لرز پشت میز نشستم . به مادر و منصور نگاهی کردم .آنها هم مشکوک شده بودندسلام خانم مقتدر...... الحمدالـله، شکر، خانواده چطورن؟....... ما حسابی به دکتر زحمت دادیم....... قربان شما ....... بله ..... بله ..... شما محبت دارین .باعث افتخار ماست .آقای دکتر داماد ما باشن .ولی اگه اجازه بدین من با گیسو صحبت کنم، بعد بهتون اطلاع می دم......... خواهش می کنم .سلام برسونین، قربان شما، خدانگهداررنگ به چهره منصور نبود. از غذا خوردن دست کشید و گفت: گیسو جان ممنون، خوشمزه شده بودشما که نخوردین!میل ندارم.کافیه .عرق روی پیشانی منصور به وضوح نمایان بود.مادر نگاهی به پدرم کرد وگفت: پس این هفته برنامه خواستگاری در پیشه، جناب رادمنش؟بله، اجازه گرفتن که بیان خواستگاری .گفتم با گیسو صحبت کنم ، بعد.بهرام پسر خوبیه .انشاءا.... مبارک باشه دخترمهنوز که خبری نیست مادر جون!گیسو جان دستت درد نکنه ، خیلی خوشمزه بود .خوش بحال آقا بهرام با چنین زن کدبانوییچشمم به منصور افتاد. از سر میز بلند شد وگفت: با اجازه و بسمت در سالن پذیرایی رفت و روی مبل نشست .پدر و مادر متوجه رفتار منصور بودند.مادر سری تکان داد و به من نگاه کرد .بعد بشقاب ها را روی هم گذاشت تا کمکم کندزحمت نکشین مادر، خودم می برمنه عزیزم، با هم می بریم .تو خسته شدیبعد از جمع وجور کردن ظرف ها، با سینی چای به سالن برگشتم .مصنور نگاه ملتمسانه ای به من کرد وگفت: من میل ندارم.ممنونیکساعت بعد منصور قصد رفتن کرد .مادر هم حاضر شد وگفت: ببخشین گیسو جان .خیلی زحمت دادیم .ایشاءا... عروسیت جبران کنیمشما کجا می رین مادر؟ قرار بود یه هفته پیش ما بمونیننه عزیزم.الحمدالـله پدر که خوبه ، منم خونه کار دارم .شما هم مهمون دارین.انشاءا... در فرصت بعدخب مهمون داشته باشیم ، شما هم باید باشین ، غریبه که نیستیننه دخترم، آخه این مهمون، از اون مهموناس که چشم نداریم ببینیمبمونین خانم متین، شما که هستین آرامش داریمممنونم جناب رادمنش ، وقت بسیارهمنصور! تو بگو مادر بموننبمونن، من کاری ندارم. مادر اختیارشون با خودشونهمادر آهسته در گوشم گفت: نگران منصورم، می ترسم دوباره حالش بد شه، پیشش باشم بهترهباشه ، هرطور دوست دارین.ببخشین اگه بد گذشتوقتی آنها را بدرقه کردیم وبرگشتیم ، مشغول جمع کردن فنجانها بودم که پدر گفت: تو و منصور همدیگر رو دوست دارین بابا؟گفتم : چطور مگه بابا؟هم خودم فهمیدم ، هم خانم متین یه چیزهایی برام گفت .چرا دست دست می کنی؟ منصور حیفه!بله می دونم ، منم دوستش دارم. ولی فرهان رو چیکار کنم .اگه زن منصور بشم، نمی گه پس چی شد؟ تازه منصور دلش پیش گیتیه .می ترسم حسادت کنم واذیتش کنمخب ، دلش پیش گیتی باشه. این که دلیل نمیشه تو رو دوست نداشته باشه و بهت محبت نکنه .آدم، زنده رو بیشتر دوست داره یا مرده رو؟یعنی اگه شما یه روزی ازدواج کنین مادر و فراموش می کنین؟هرگز، ولی زنم رو هم دوست خواهم داشت .تازه گیتی خواهر توئهاحساس میکنم بهرام منو بیشتر دوست داره بابا! با اون خوشبخت ترم، براش تازگی دارم، همدیگر رو بهتر درک می کنیمهر طور میل خودته بابا. من اصراری ندارم .با اینکه منصور رو بیشتر دوست دارم ، ولی حق انتخاب رو به خودت واگذار میکنمبعد بلند شد و گفت: من می رم بخوابم .تو هم برو خوب فکر کن، ببین کدوم برات بهتره صبح جواب بده تا به خانواده مقتدر اصلاع بدمباشه بابا!آنشب خیلی فکر کردم.ولی هرچه بیشتر فکر میکردم ، بیشتر از منصور دور می شدم .دلم پیش بهرام بود .از وقتی توی گوشم سیلی زده بود، دلم را زده بود .صبح وقتی پدر از من جواب خواست ، گفتم بهرام را می خواهم .پدر گفت: خوب فکرهات رو کردی؟ بعدا پشیمون نشی. وقتی بگم آره دیگه نمی گم نه ها!آره پدر، فکرهام رو کردمباشه.پس مبارکه دخترم .با خانم مقتدر تماس می گیرم و برای پنج شنبه قرار می ذارمممنون بابا! من می رم شرکت کاری ندارین؟نه دخترم، تو برو من میز رو جمع می کنمبه شرکت رفتم .از منصور خبری نبود .ساعت ده با مادر تماس گرفتم.گفت: امروز نمیاد شرکت .میگه حوصله ندارمظهر به منزل برگشتم . پدر با خانم مقتدر تماس گرفته بود و آنها را برای پنج شنبه دعوت کرده بود .با خانم متین هم تماس گرفت و آنها را دعوت کردپنج شنبه از راه رسید .آنقدر منصور را دوست داشتم که اگر تا آن روز ، فقط یکبار دیگر درخواست ازدواج کرده بود می پذیرفتم ، ولی نکرد .سعی میکرد خیلی معمولی رفتار کند. وقتی مرا به منزل رساند گفت: فکر نکنم شب بتونم بیام. از حالا عذرخواهی میکنماینه رسم برادری یا شوهر خواهری؟سکوت کردادامه دادم: هرطور میلته .ولی مادر جون رو حتما بفرست. دلم میخواد اقلا مادرم تو مراسم خواستگاریم باشهباشه مادر رو می فرستم .
غروب کت وشلوار سفیدی پوشیدم .موهایم را درست کردم وکمی به صورتم رسیدم . پدر هم کت شلوار چهارخونه طوسی پوشیده بود ، کراوات تیره تری زد و آماده شد. میوه وشیرینی را روی میز چیدم .موزیک ملایمی گذاشتم تا بلکه از اضطرابم کم شود. عصر، خانواده مقتدر با کادو و سبد گل بزرگی آمدند .آنها را به پذیرایی راهنمایی کردیم ونشستیم .بهرام لبخند قشنگی تحویلم داد.کت وشلوار سبزی همرنگ چشمهایش پوشیده بود و رنگ کراواتش سبز وکرم بود .آن لحظه مطمئن شدم که انتخاب درستی کرده ام .بلند شدم شربت بیارم که زنگ در بلند شد و بعد از چند لحظه مادر داخل آمدمنصور نیومد مادر جون؟چرا عزیزم. داره میاد.درو نبند .آن لحظه انگار خدا دنیا را به من دادسلام منصور، خیلی خوش اومدیسلام !مبارک باشهممنونم، چرا زحمت کشیدین؟ خودتون گلیدقابلی ندارهلطف کردی اومدیوظیفه م بودبفرمایین. وارد شد و با همه دست داد .بنفشه با دیدن منصور گل از گلش شکفت .یک لحظه احساس کردم منصور بخاطر بنفشه آمده، ولی راضی بودم. بنفشه را دوست داشتمصحبت ها شروع شد . پدر بهرام گفت: ما مفتخریم با خانواده با شخصیتی مثل شما وصلت می کنیم .ارادت خاصی به شما داریم و برای بدست آوردن گیسو خانم تموم تلاشمون را می کنیم .هرچی بفرمایین قبول داریم .بهرام خونه مستقل داره، زندگی داره، اتومبیل داره، مطب خصوصی داره وخیلی هم به گیسو علاقه داره .از نظر اخلاق و رفتار هم من تائیدش می کنملطف دراین تیمسار .ما هم خوشحالیم که با شما اشنا شدیم. بهرام جان به گردن من خیلی حق دارن .سلامتی مو بعد از خدا از ایشون مدیونممن کاری نکردم جناب رادمنش، وظیفه موانجام دادملطف کردی پسرممهریه چقدر پیشنهاد می کنین جناب رادمنش؟هر چی سخاوت شماست ، رضایت ماست .هر چقدر خودتون مایلینما رسم داریم زمین مهر می کنیم ، چه برای دخترمون ، چه برای عروسمون .شاید این کنایه ای به منصور ، یعنی داماد آینده شان بودچه بهتر تیسمار .چی بهتر از ملک وزمین؟همه خندیدندمادر بهرام گفت: بله برون کی باشه بهرته؟این رو از گیسو جان بپرسینهر موقع شما مایلین ما حاضریمهمین پنج شنبه که میاد خوبه؟خوبهمهمونای ما زیادن دخترم، اشکالی نداره؟نه چه اشکالی داره؟قدمشون روی چشمخانم متین گفت : اگه تعداد خیلی زیاده ، مراسم رو منزل ما بگیرین .منم جای مادر گیسو ام ، فرقی نمی کنهپیشنهاد خوبیه خانم متینمنزل ما، منزل خودتونهممنونم مادرجونخب، پس مبارک باشه .ایشاءا.... بسلامتیهمه کف زدند وبنفشه اجازه گرفت و شیرینی تعارف کردپدر بهرام گفت : انشاءا... دو هفته بعد جشن نامزدی را برگزار می کنیم و یکی دو ماه بعد هم جشن عروسی .موافقین جناب رادمنش؟بله موافقمآنشب هرچه اصرار کردیم ، برای شام نماندند و رفتند .بعد از آنها منصور و مادر جون قصد رفتن کردند، که من و پدر نگذاشتیم و آنها را برای شام نگه داشتیم. منصور سر درد داشت .برایش مسکن آوردم . سرشام دو سه قاشق خورد دستش را روی قلبش گذاشت و چشمهایش را بست. انگار که قلبش تیر کشید، ولی به روی خودش نیاورد و به غذا خوردن ادامه داد. پیشانی اش عرق کرده بود و رنگش پریده بود. می دانشتم از بس خودخوری کرده به این روز افتاده .قلب درد رهایش نکرد و دوباره دستش را روی قلبش گذاشت .مادر گفت: منصور جان چی شده؟ قلبت درد میکنه؟چیز مهمی نیست کمی تیر می کشه.گیسو جان ، از پذیراییت ممنونمشما که هیچی نخوردین؟نمی تونم، حالم دگرگونه و بلند شدپدر گفت: پسرم، برو تو اتاق من استراحت کن .گیسو! بلند یه شربت قند برای منصور درست کن .رنگش پریدهبه آشپزخانه رفتم و با لیوان شربت قند برگشتم .منصور به اتاق پدر رفته بود. داخل اتاق شدم ، روی تخت دراز کشیده بود، بلند شدتو رو خدا بخواب منصور ، راحت باشپس ببخشینبیا بخورممنونمکنار منصور نشستم .گفتم : منصورنگاهم کردمنو ببخش. چاره ای جز این کار ندیدم .خودت می دونی چقدر دوستت دارم ، ولی نمی خوام اذیت بشی.تو با گیتی خوشی، با یاد اون زندگی می کنی ، چرا خودم رو بهت تحمیل کنم .اصلا شاید دلت بخواد همسرت یه مدل دیگه ، یه قیافه دیگه، یه اندام دیگه ای داشته باشهمنصور لبخند تلخی زد وگفت: اگه بگم برام مهم نیست دروغ گفتم، ولی امیدوارم در کنار بهرام زندگی خوبی داشته باشیممنونمبرو شامت رو بخور گیسوباشه،حالت بهتر شد؟اره، کمی قلبم درد گرفت ولی چیز مهمی نبودولی دستات می لرزه، میخوای بریم دکتر؟نه، من وقتی زیاد به اعصابم فشار بیارم ، اینطوری می شممن لیاقت این همه خودخوری رو ندارم منصور!این حرفو نزن .یه جورایی حق رو به تو می دم گیسواز اتاق بیرون آمدم .پدر ومادر جون با هم صحبت می کردند. با دیدن من حرفشان را قطع کردند. سر میز نشستم وسه چهار قاشق باقیمانده غذایم را خوردم، ولی همه اش افسوس می خوردم که چرا عجله کردم، چرا منصور دیگر تقاضای ازدواج نکرد، چرا بی رحمی کردم .منصور دل شکسته بود، منصور به من نیاز داشت .ولی راست گفته اند که وقتی قسمت چیز دیگری باشد زبان انسان بسته میشود. آخر شب منصور ومادرش رفتندبرای بله برون پیراهن صورتی زیبایی خریدم .دو روز به میهمانی مانده بود که به منزل منصور رفتم .تا آنجا را آماده ووسایل لازم را تهیه کنیم. پدر روز سه شنبه آمد وآخر شب رفت .اگر بگویم فقط بخاطر کمک کردن و به خواهش مادر آنجا رفتم ، دروغ گفته ام. خودم هم دلم میخواست روزهای آخر تجردم را با منصور بگذارنم .آنشب وقتی پدر را رساندیم وبه منزل منصور برگشتیم .توی حیاط نشستیم .منصور گفت: ستاره اقبال من دیگه چشمک نمی زنه . همه چیز چه زود گذشت .یکسال ونیم از مرگ گیتی می گذره .باورت میشه ؟ستاره اقبال تو همیشه همراهته منصور. مطمئنم زندگی خوبی در انتظارته . چون گیتی ازت راضیهکدوم خوشبختی ؟ اینکه همیشه دو قدم از بقیه عقب ترم ، یا اونکه همیشه عشق هامو دو دستی تقدیم دیگران میکنم .گیتی هم چون خودکشی کردم باهام ازدواج کرد، وگرنه از دستم رفته بودتو به قسمت معتقدی؟آره و قسمت من همیشه مکافاتهنه اینطور نیست ، خیلی ها آرزو دارن جای تو باشن، مال تو باشن منصور!فقط کافیه یه روز باشن ، اون وقت ببینن می تونن تحمل کنن؟فعلا که می بینی چه دخترایی آرزوت رو دارنولی اونکه من دوستش دارم و آرزوش رو داشتم ، دیگه برام دست نیافتنی شد.تقصیر خودته، کمی دیر تصمیم گرفتی.عوضش وقتی تصمیم گرفتم که واقعا تو رو بخاطر خودت می خواستم وقتی خودت رو گم و گور کردی. تازه فهمیدم چقدر بهت نیاز دارم و چقدر می خوامت .تازه فهمیدم بعد از گیتی ، تو تنها دختری هستی که می تونم در کنارش خوشبخت باشم .تازه فهمیدم فقط آغوش توئه احساسم رو برمی گردونه وبهم آرامش بده.اینها رو نمی گم که نظرت عوض شه، می گم که بدونی چرا دیر تصمیم گرفتم .دوست نداشتم وقتی نگاهت می کنم یا در آغوش می گیرمت ، فکرکنم گیتی هستی یا وجدانم در عذاب باشهسیگاری روشن کرد و گفت: ولی حالا دیگه فقط همین سیگاره که بهم آرامش می ده .حالا که فکر میکنم، می بینم خودخواهی بود. تو رو اسیر خودم کنم .تو دوشیزه ای، ومن یک مرد متاهل شکست خورده .تو تازه اول راهی و من تو سرازیری.فکر کردی چرا با کیارستمی مخالف بودم؟ چون شما دوتا توی دو دنیا متفاوتین .البته در کنار او هیچ چیز کم نداشتی . جز یه مرد جوون و زیبا .منم، هم ده سال با تو تفاوت سنی دارم، هم یه بار ازدواج کرده م. شاید واقعا کیارستمی از من برات بهتر بود. و حالا اعتراف میکنم کار درستی کردی. بهرام از هر نظر از ما مناسب تره ، و لیاقت همسری تو رو داره .تازه سلامتی پدرت رو بهش برگردونده ، ولی من چی؟ خواهر نازنینت رو ازت گرفتم. در واقع مقصر اصلی من بودم .اگه از همون روزهای اول حقیقت رو به گیتی گفته بودم و آذر رو بیرون کرده بودم .الان گیتی کنارم بود و فرزندم تو بغلماین چه حرفیه منصور؟ تو برای گیتی و من همه کار کردی .برادری، پدرری، همسری. ما از تو ممنونیم . اگه می دونستی من و بابا چقدر دوستت داریم .وبابا چقدر سعی کرد که مجابم کنه که تو از بهرام بهتری ، این حرف رو نمی زدی .من خریت کردم .ولی شاید قسمت اینهمنم دوستتون دارم.تو عاقلانه تصمیم گرفتی .بهرام تو رو خیلی دوست دارهممنون .من می رم بخوابم .شب بخیر.شب بخیر گیسو جانبه اتاق سابقم آمدم و خیلی طول کشید تا خوابیدم،اما با صدای موسیقی از خواب پریدم .این آهنگ برایم آشنا بودمرا ببوس مرا ببوس برای آخرین بار خدا تو را نگهدار که می روم بسوی سرنوشتبعد از مرگ گیتی ، اولین بار بود که این آهنگ را میزد. این هم خودش یک نوع ابراز عشق و یک نوع خداحافظی با عشق بود. بلند شدم. .اصلا تو حال خودم نبودم. همانطور با لباس خواب از اتاق بیرون آمدم و پایین رفتم .منصور جای همیشگی نشسته بود و می نواخت . تقریبا آخرهای آهنگ بود که نتوانست جلوی بغضش را بگیرد . دست از نواختن کشید، ویولن را روی پایش گذاشت وهق هق زد زیر گریه .چهارستون بدنم لرزید. سرش را روی دسته مبل گذاشت و تکان داد و گفت: گیسو!گیسوی بی معرفت! من چطور تحمل کنم؟نزدیک بود بزنم زیر گریه .پاورچین پاورچین از آنجا دور شدم و به طبقه بالا رفتم .از کنار اتاقش رد شدم، دوباره برگشتم .توی چهار چوب در ایستادم و سرم را روی دیوار گذاشتم و اشک ریختم و افسوس خوردم .به خودم لعنت فرستادم که چه خریتی کردم .من که می دانستم منصور را بیشتر از بهرام دوست دارم، می دانستم منصور امتحان خوبی پس داده، پس چرا عجله کردم؟ اشک به من مجال نفس کشیدن نمی داد .متوجه شدم چراغ راه پله ها روش شد و منصور بالا می آید .هول شدم، نمی دانستم باید کجا بروم .سریع به اتاق خودش رفتم و پشت مبل قایم شدم تا وقتی منصور رفت مسواک بزند، به اتاق خودم بروم .وارد اتاق شد و در را بست .چراغ رو روشن کرد و بطرف کمد رفت .لباس راحتی پوشید و نفس عمیقی بیرون داد. از شانس بد من مسواک هم نزد، چراغ را خاموش کرد و روی تخت دراز کشید .ساعت را زیر نور آباژور کوک کرد ، بعد دستش را زیر سرش گذاشت و به سقف چشم دوخت .سپس دستش را دراز کرد و قاب عکس گیتی را برداشت و بوسید وگفت : همه ش تقصیر توئه که دیر بهم اجازه دادی. شاید هم از ته دل راضی نبودی.دوباره اورا بوسید و عکس را سرجایش گذاشت .بعد از داخل کشو ، عکس دیگری بیرون آورد، کمی به آن خیره شد وگفت: هرجا باشی دوستت دارم.وقتی کسی رو تو قلبم راه بدم نمی تونم بیرونش کنم. حتی حالا که به کس دیگه ای تعلق داری گیسو خانم، روزی هزاربار خودم رو لعنت میکنم که چرا دیر تصمیم گرفتم .نمی دونم پس فردا، این قلب ضعیفم طاقت ازدست دادن تو رو برای همیشه داره یا نه؟ ولی تا آخرین لحظه که زنده ام همراهتم . به همسری که قبولم نداشتی ، برات برادری می کنم. تو عزیز منی گیسو .نمی دونی چقدر دوست داشتم فرزند تو رو در آغوش بگیرم ، چون هیچ فرقی با فرزند از دست رفته م نداشت. هم خون گیتی تو رگش بود و هم خون تو .نازنینم دلم می خواست امشب بهت می گفتم که احساس میکنم تورو بیشتر از گیتی دوست دار .چون عوض یه نفر، سه نفری.هم جای گیتی هستی هم جای خواهر گیتی و هم جای خودت .شاید هم این عشق چل چلی یه که به جونم افتاده ، حیف ........... حیف که جواهری رو از دست دادم! خودمونیم، خریت کردم گیسو خانم، خداحافظ عشق همیشگی من ! زندگی در کنار تو چه شیرین بود و نفهمیدم .عکس را بوسید وروی قلبش گذاشت اشکی را که از گوشه چشمش سرازیر بود پاک کرد. عکس را روی بالش کنارش گذاشت وبه پهلو خوابید .از ترس اینکه نکند صدای گریه ام بشنود، جلوی دهانم را گرفته بودم. داشتم خفه می شدم .بی اختیار بلند شدم و آرام بطرف منصور رفتم . رو تخت نشستم و صداش زدم .متعجب بطرفم برگشت .چشمهایش باز مانده بود و پلک نمیزد .لبخندی زدم و گفتم : منم وقتی چیزی رو تو قلبم راه بدم،محاله بیرونش کنم .تو اولین و آخرین عشق منی منصور! من جز تو کسی رو نمیخوام . گفت: گیسو، دارم خواب می بینم ؟نه بیداری منصور. صورتم را مقابل صورتش گرفتم و در چشمهایش خیره شدم . گفتم: دوستت دارم منصور ، هیچکس نمیتونه جای تورو برام بگیره .بخدا قسم اینو از عمق قلبم می گم.دستم را فشرد وگفت: منم دوستت دارم عزیزم. و در آغوشش بغضم را شکستمگریه نکن گیسو، خواهش میکنمموهایم را کنار زد و گفت: پس بهرام چی؟من که نمی تونم دوتا مرد رو دوست داشته باشم، می تونم ؟ بهش حقیقت را می گم. هرچه بادابادتو مطمئنی برام دلسوزی نمی کنی؟مگه تو دلسوزی می کنی؟تو که همه چیز رو شنیدیمرا ببوس رو برای من زدی؟مگه جز تو کسی رو دوست دارم؟ولی روم نمیشه به بابام بگم .باهام اتمام حجت کرده بودبابات خوشحال هم میشه .از کی اومدی تو اتاقم؟اومدم پایین به آهنگت گوش دادم، بعد دیدم گریه کردی وازم گله کردی، اومدم اینجا و اشک ریختم .دیدم داری میای بالا ، نمی دونستم کجا فرار کنم،اومدم پشت مبل قایم شدم .پس یادم باشه در اولین فرصت ویولنم رو قاب طلا کنم و زیرش هم با خط خوش بنویسم .حافظ عشق . این ویولن اوندفعه ما رو به گیتی رسوند .ایندفعه به گیسو خانم .دفعه دیگه ما رو به کی برسونه خدا عالمه!این ویولن نیود ، خدا بودقربون خدا برم .با خلقتش و انتخابشمن رفتم بخوابم، شب بخیرعاقبت یک عمر زندگیمون بخیریه سیب رو که بندازی بالا آقا منصور، هزار تا چرخ میخوره تا میاد پایین . یه دفعه دیدی فردا پشیمون شدم!توکل برخدا.فعلا شب خوششب بخیر الهه نازم .البته الهه ناز شماره دو .از حالا بگمبرای شما مردها الهه ناز شماره صد هم کمهنه دیگه، به شرافتم قسم تو دومین و آخرین عشق منیولی اگه من مردم، بدون به اینکه سه باره ازدواج کنی ، راضی راضیم منتظر نباش خوابم رو ببینیخدا نکنهراستی خوابت رو تعریف نکردی. من جواب مثبت دادم دیگهخواب دیدم دارم آهنگ الهه ناز رو میرنم ، تو وگیتی هم نشستین .گیتی رو به من کرد و گفت منصور آهنگ گیسو رو بزن(مرا ببوس) .اطاعت کردم و مرا ببوس رو برات زدم .گیتی رو به تو کرد وگفت: گیسو مگه منصور نمی گه مرا ببوس؟ پس چرا نشستی؟ بلند شو ببوسش .گفتی آخه درست نیست.لبخند زد .جلو آمد دست تو رو گرفت و بطرف من آورد و دست تو رو تو دست من گذاشت و گفت خوشبخت باشین ، من براتون دعا می کنم .جلو اومدم ببوسمت که از خواب پریدمدر حالیکه اشک می ریختم گفتم: چه خوب که منو نبوسیدی وگرنه به هم نمی رسیدیم .می گن بوسه تو خواب دوریهدعای گیتی بوده .اون روز وقتی ازخواب بیدار شدم خیلی خوشحال بود. ولی وقتی یادم افتاد که تو خودت رو گم و گور کردی.دنیا رو سرم خراب شد .وقتی به شرکت اومدم و تو به اتاقم اومدی باورم نمی شد. نمی دونم از خوشحالی بود ، از هیجان بود ، از نگرانی بود یا احساس مالکیت ، که زدم تو صورتت .منو ببخشمهم نیست عشق من. بگیر بخواب ، فکر کن ببین چطوری این فاجعه رو به بقیه بگیم؟اون با منشب بخیرشب بخیر عزیزمکنار در بوسه ای برای منصور فرستادم و در را بستم و به اتاقم آمدم .آنشب آرامترین شب زندگی من بود. اما صبح مادر چنان به در می کوبید و مرا صدا میزد که داشتم سکته میکرد .هر چه خواب راحت بود از دل و دماغم بیرون آمدبفرمایین مادر!سلامسلام مادرجون، چه اتفاقی افتاده؟ چرا انقدر مضطربین؟مادر زد زیر گریه و گفت: بهت گفتم منصور طاقت از دست دادن تو رو نداره، گوش نکردی .بچه م از دستم رفتچی دارین میگین ؟ هراسان بطرف اتاق منصور رفتم و به در کوبیدممنصور!منصور! چرا درو قفل کردی ؟ منصور! باز کن ببینم!یا امام زمان! بچه م حتما خودش را کشتهمادرجون من و منصور دیشب کلی با هم حرف زدیم. من بهش قول دادمنکنه سکته کرده؟ قلبش ناراحت بود بچه م .خدایا چه خاکی بر سر کنم ؟ ثریا برو به آقا نبی بگو بیاد درو باز کنهدوباره به در کوبیدم ((منصور! منصور! توروخدا در رو باز کن .مادر بی رمق به دیوار تکیه زد و روی زمین نشست .نزدیک بود بزنم زیر گریه که قفل در پیچید و در باز شد .منصور خواب آلود در چهارچوب درنمایان شد دستی به موهایش کشید وگفت : چتونه اول صبحی افتادین به جون در اتاق من؟ چرا اینجوری می کنین؟منصور واقعا خیلی بی فکری .مادرتو ببین چه حالیه ! قلبم داره میاد تو دهنم بخدامادر در حالیکه دست رو قلبش گذاشته بود .بلند شد ایستاد وگفت: خدا ذلیلت کنه بچه! مردم از ترس.نمی گی من اعصابم ناراحته ، قرص اعصاب می خورمآخه برای چی ؟ چرا گریه کردی؟ مامان چرا اینطوری می کنین؟ امروز اینجا چه خبره؟ثریا وآقا نبی آمدند وسلام کردندچرا در رو قفل کردی؟والـله دیگه این خونه بی در و پیکر شده .دیشب وقتی اومدم بخوابم ، نمی دونم روح بود، جن بود، پری بود ، همزاد گیتی خدابیامرز بود که اومد و یه چیزهای خوبی گفت و به ما وعده ازدواج داد و رفت .منم از ترسم در را قفل کردم که دیگه نیاد ، چون می دونستم که اگه بیاد، دیگه نمی ذارم بره . آخه خیلی الهه زیبایی بود، مامان جان! و به من چشمک زدداشتم از خنده می ترکیدم ، ولی خودم رو کنترل کردم .آقا نبی و ثریا خانم خنده ای کردند و رفتند .مادر دستش را جلوی دهانش مشت کرد وگفت : اوا خاک به سرم! زده به سرت منصور؟ این چرت و پرتها چیه میگی؟ خواب دیدیاینها حقیقته .چرت و پرت نیستگیسو ، تو سر در میاری این چی میگه؟لبخند زدممامان جان، این خوشگل خانمی که کنار شما ایستاده، همون پری دیشبه که عرض کردم .بالاخره بنده رو قابل دونست و بهم قول ازدواج داد .حالا باید شما محبت بفرمایین ، با پدر ایشون تماس بگیرین و جریان رو تعریف کنین و برنامه فردا شب رو به هم بزنین .عروسی با ما، به هم زدن بله برون با شما!مادر با تعجب یک نگاه به من میکرد، یک نگاه به منصور. بعد گفت : راست می گه گیسو جان؟ایشون همیشه راست می گن .من که گفتم ، از بس مضطرب بودین متوجه نشدینمرا در آغوش کشید و گفت: الهی قربون قد وبالات برم عزیزم ! الهی شکر! وای خدا چه صبح زیبایی .تو دلم گفتم آره خیلی زیبا بود مرگ خودم .منصور گفت: نمیشه همین الان بریم محضر ؟ بخدا قول می دم برات مجلل ترین عروسی رو بگیرم گیسوگفتم: اگه فکر کنی که قرار بود فردا شب منو برای همیشه از دست بدی ، دو هفته رو راحتتر تحمل می کنی .دو هفته در برابر یه عمر ، چطوره؟دو هفته؟! گیسو رحم کن تو رو خدا .همین پنج شنبه عروسی رو برگزار کنیم .یه هفته کافیهتو حالت خوبه؟اوه، خیلی!....پس دندودن رو جیگر بذار .تازه بابام شاید قبول نکنه .خودت فکر کن .کار ساده ای نیست به تیمسار زنگ بزنه بگه گیسو نظرش عوض شده میخواد زن منصور بشه .ولی با تو بی رودرواسی تره و قانعت میکنهدیگه چی؟ نمیخوام باهام صمیمی باشین .و قانعم کنین .لازم نکرده!زدم زیر خنده و گفتم : بیا صبحونه بخوریم .چقدر حرف می زنیاومدم گیسو جانبعد از صبحانه مادرجون با پدرم تماس گرفت· سلام جناب راد منش....... ممنونم خوبن .سلام می رسونن....... اختیار دارین چه زحمتی؟ ....... بله دیگه خوب خوب شد. قلب درد مصلحتی بود ، شفا گرفت...... حقیقت اینه که اینجا دیشب سه اتفاقاتی افتاده ، که برنامه ها رو عوض میکنه ....... نترسید جناب رادمنش .منصور دیشب یه کم گریه زاری و التماس کرده، گیسو جان هم دلش سوخته و به ما رحم کرده .میخواد عروس خودم بشه . نظرش عوض شده ولی روش نشد خودش به شما بگه و کسب اجازه کنه...... بله گیسو گفت که شما باهاش اتمام حجت کرده بودین ولی حالا بزرگواری بفرمایینو..... بله ....... بله حق با شماست ، خواهش میکنم غلام سمایت.....میخواین من با خانواده مقتدر صحبت کنم؟.......خواهش میکنم افتخار ماست ، خدا گیتی جان رو رحمت کنه ولی......آخه ........... نمی دونم ، والـله ....ولی اینطوری به ضرر ما میشه ........حالا بزرگواری بفرمایین، گذشت کنین......... حالا به مسائل دیگه کاری نداریم ، رابطه ما محفوظه، بله حق با شماست ، گیسو حق بهرامهمن ومنصور نیشهایمان بسته شد ونگران به هم نگاه کردیم .مادر دستش را بعلامت چه کنم قبول نمی کند باز کرد وادامه داد: ولی اگه قبول می کردین خوشحال می شدیم. حالا جوونی کرده، عجله کرده ...... بله. خواهش میکنم ......... نه عرضی نیست.پس باز سرما کلاه رفت جناب رادمنش ؟.... اختیار دارین .خدانگهدارمادر گوشی را گذاشت. منصور از نگرانی بلند شد و گفت: چی شد مامان؟· پدر گیسو میگه ، من با گیسو صحبت کرده بودم .دیگه دیر شده .امکانش نیست. آبروریزی میشه· یعنی چی؟· یعنی همین دیگه .گفتن از منصور عذرخواهی کنین .گیسو بله رو گفته ومهمونا دعوت شدنتمام بدنم ضعف رفت .منصور بی رمق روی مبل نشست و سرش را میان دو دستش گرفتمادر هم با قیافه ای افسرده روی مبل نشست وگفت: فکر نمیکردم آقای رادمنش انقدر جدی و خوش قول باشن .اصلا نتونستم اصرار و اعتراض کنم .خب، البته حق با ایشونه .عیب نداره .آبروی ایشون برای ما مهم تره .در ضمن بهرام هم دلش رو خوش کردهمنصور عصبانی بلند شد و گفت: یعنی چی؟ مردم عقد می کنن به هم می زنن ، اینکه تازه بله برونه .من خودم با پدر صحبت میکنم . و بطرف تلفن رفتمنصور حق با پدرمه .من اشتباه کردم باید چوبش رو هم بخورم. با پدرم تماس نگیر .حرص وجوش براش خوب نیست .نمیخوام به کاری که راضی نیست مجبورش کنمگیسو، ولی من نمی تونم از تو بگذرم . یعنی من برات مهم نیستم؟هستی، ولی چه کنم؟ مثل اینکه خدا نمیخواد ما به هم برسیمخدا میخواد، این بنده های خدا هستن که نمیخوان.از پدر توقع نداشتم .گوشی را برداشت .چکار می کنی منصور؟میخوام با بهرام صحبت کنماین کار رو نکن ، خواهش میکنممنصور بدون توجه به حرف من دفتر تلفن را باز کرد تا شماره بهرام را پیدا کند .جلو رفتم و گفتم: منصور ، آبروریزی نکن .پدرم عصبانی میشه.منصور شماره را پیدا کرد و تا خواست شماره بگیرد مادر پا روی پا انداخت وگفت: منصور گوشی رو بذار، شوخی کردم بابا! نگاش کن تو رو خدا .با حیرت به مادر چشم دوختیم .مادر در حالیکه لبخند میزد گفت: آخه چقدر ساده ای بچه . مگه میشه من از جناب رادمنش چیزی بخوام و ایشون نپذیرنپس ما رو سرکار گذاشتین مامان؟ نمی گی سکته می کنم، می افتم این وسط؟ یعنی چی؟ چه وقت شوخی کردن بود؟تا تو باشی دیگه در اتاقت رو قفل نکنی .خب منم صبح داشتم سکته میکردم .این به اون دربه منصور لبخند زدم .منصور سری تکان داد ولبخند زد و گفت: گفتم از پدر بعیده .قبض روح شدم بخدازیاد ذوق نکن منصور، چون هنوز با پدر گیسو صحبت نکردمیعنی چی؟کسی گوشی رو بر نمی داره.حتما رفتن بیرونبخدا خیلی فیلمین مامانپدر من این موقع از خونه بیرون نمی ره .منصور بلند شو یه بار دیگه شماره بگیر، دلم شور میزنهمنصور شماره منزل ما را گرفت . یکدفعه با دست تکان داد مادرش را متوجه ساخت که بیاید گوشی را از او بگیرد .خیالم راحت شد .سلام و احوالپرسی که تمام شد مادر گفت: والـله غرض از مزاحمت اینه که........ اینه که..... چطور بگم ، والـله منصور دیشب به گریه و زاری افتاد و التماس کرد .گیسو جان هم تصمیم گرفت عروس خودم بشه .اینه که خواستم کسب اجازه کنم ....... بله.......بله........بله حق با شماست ، می دونم ، گیسو جان هم به ما گفت که باهاش اتمام حجت کردین .روش نشد خودش تماس بگیره .......... خواهش میکنم فرمایش شما متین ......... حالا بله برونه جناب رادمنش ، اگه نامزدی بود یه چیزی، میخواین من باهاشون تماس بگیرم ؟......... جناب رادمنش این تنبیه به ضرر ما تموم میشه ، رحم کنید تو رو خدا، ما شما رو دوست داریم....... غلام شماست ......... لطف دارین ............. باشه پس ما منتظریم .گوشی خدمتتون....... قربان شما....... گیسو جان پدرت میخواد باهات صحبت کنه.سلام باباسلام، موضوع چیه؟ این چه بساطیه؟معذرت میخوام بابا .کمی عجله کردم .حق با شما بودبهرام یک هفته س دلش رو خوش کردهمی دونم، ولی من منصور رو دوست دارم . اشتباه کردمآخه من زنگ بزنم چی بگم دختر؟ اونا مهمون دعوت کردن .حالامهمونای خودمون هیچی ، ولی به اونا چی بگم؟اگه برای شما سخته .از خواسته قلبیم صرف نظر می کنم .دلم نمیخواد شما خجالت زده بشین .حق با شماست .منصور با عصبانیت و نگرانی از دور بهم تشر زدمطمئنی دیگه نظرت عوض نمیشه .فردا نگی منصور رو نمیخوام بهرام رو می خوام ها! مردم مسخر ه ما که نیستننه قول می دمخیلی خب، چون خودم هم منصور رو دوست دارم ، این شرمندگی رو به جون می خرم. با اینکه بهرام هم حق داره .ولی بخاطر خوشبختی تو، از دادن حقش صرف نظر می کنم .تو در کنار منصور خوشبخت تری عزیز دلم ، می دونی چرا؟ چون دل شکسته کسی رو وصله پینه کردن، بالاترین خوشبختیه.منصور دل شکسته س و به تو پناه آورده بابا، درست نیست نا امیدش کنی .امتحانش رو هم که پس داده .منتظر تماس من باش . دختره عجولممنونم بابا .خدا شما رو از من نگیرهخدا تو ومنصور رو از من نگیرهیه نفر رو یادتون رفت باباخانم متین رو؟ روم نشد بگمبلند خندیدمببینم حالا راستش رو بگو .دلت برای منصور سوخت یا واقعا دوستش داری؟واقعا دوستش دارم بابا. چون فهمیدم .واقعا دوستم داره بابابه پای هم پیر بشید دخترم. سلام برسون .باهاشون تماس می گیرم ، بهت خبر می دمممنون باب .خدانگهدارخدانگهداریک ربع بعد پدر تماس گرفت و گفت با تیمسار صحبت کرده وآنها را قانع کرده .البته ناراحت شده اند ، ولی پذیرفته اند .پدر از من خواست شخصا با بهرام صحبت کنم و عذر خواهی کنم .با خانواده بهرام تماس گرفتم و عذرخواهی کردم .بهرام بیمارستان بود ، تصمیم گرفتم بعدازظهر با او تماس بگیرممنصور آمد کنارم نشست .گفت: خب اینم از این .الحمدالـله همه چیز بخیر وخوشی تموم میشه. حالا گیسو خانم، ما کی برای خواستگاری خدمت برسیم؟خواستگاری لازم نیست .فقط بگو چقدر مهرم میکنی ؟باریکلا! چه دختر عاقلی شدی ؟پس چی خیال کردی ؟ زود باش بگویه قلب عاشقنه، کمه منصور!یه روح تسخیر شده !بازم کمه !دوتا کلیه هم دارم .اگه بخوای تقدیمت میکنم ، گیسوجانکلیه میخوام چکار؟خب، یه مغز که خودت از کار انداختیش ، ولی قابل تعمیرهنه بابا مغزچیه؟ تو ساندویچی ها پر مغزهاون مغز گوسفنده .ببخشیدها!حالا هرچیخب یه ریه که پر دود سیگارهاُه اُه ، اون که اصلاای بابا پس تو چی میخوای گیسو!اینهایی که گفتم ، با ارزشترین چیزهایی بود که داشتم ، یعنی جونم بودمن این خونه رو میخوام با تمام وسایل رفاهیش وخدمه ش ، به اضافه اون سه تا ماشین ، به اضافه اون ویولن ، به اضافه اون پیانو، به اضافه ی ویلای شمالتون، به اضافه شرکت بی در و پیکرتون ، به اضافه کارخونه شکم پرکنتونمنصور در حالیکه می خندید ، گفت: پس مال منو میخوای نه خودمو ، وروجک!این دوره زمونه فقط اسکن جونمباریکلا! دیگه چی میخوای ، جونمدیگه.......دیگه یه دل پاگ ، اما بعدها ایشاءا...اونکه از جون و دلممنونمگیسو جان، تو خیلی قانعی .منو خجالت ندیبیا عرقت رو پاک کنم، عزیزمکمی تو چشمهای هم خیره ماندیم.گفتم : من وجودت رو میخوام منصور. قلب و روحت رو میخوام .یادته گیتی تو دفتر خاطراتش چی نوشته بود؟حاضرم روی یه گلیم پاره زندگی کنم و روی همون، سفره محبت تو رو پهن کنم وغذای روح بخورم .از سوراخ های اون گلیم پنجره محیت بسازم که به قلب تو باز می شنآره یادمهحالا من حاضرم آسمون خدا رو سقف سرم کنم و زمین خدا رو فرش زیر پام .ولی فقط در کنار تو باشم و تو بشی ستون زندگیم .غذام بوسه تو وآبم بارون رحمت الهیتو وگیتی برای من دوتا فرشته الهی بودین و هستیندستم را روی قلب منصور گذاشتم وگفتم : تا وقتی زنده ام که این قلب ضربان داره .نه اینکه فکر کنی اگر خدای ناکرده نباشی خودکشی میکنم، نه، ولی میشم مرده متحرک.خود به خود فنا می شم .تا این حد بهت وابسته م منصور.منم همینطور نازنینم!قشنگم!مادر وارد سالن شد وگفت: شما دوتا خیالتون راحت شد؟مگه کار و زندگی ندارین ، اینطور به هم چسبیدین و همدیگر رو ول نمی کنین؟زدیم زیر خنده .منصور گفت : نه مامان، کار و زندگی نداریم .چون همدیگر رو داریم .عشق میشه زندگیمون ، خدا هم میشه نگهدارمونانشاءا.... الهی قربون جفتتون برم. زنده باشم عروسی تون رو ببینم .مطمئنم این آرزوی گیتی هم هستبله همینطورهامروز شرکت نمی رین؟نهبرو فکر نون باش که خربزه آبهگیسو میگه رو گلیم پاره هم با من زندگی میکنه، حتی رو زمین .پس مشکلی نداریمگیسو میل خودشه ، ولی بنده نمی تونم رو گلیم پاره زندگی کنم .گیسو که این حرفو میزنه، انگیزه داره ، یعنی تو رو داره .من بدبخت کی رو دارم ؟ الکی بشینم رو گلیم پاره ، نون خشک سق بزنم و شما دوتا رو ببینم که چی بشه؟ مگه خلم بچه؟ یاالـله بلند شو برو سر کارقهقهه خنده بلند شد.ثریا هم لبخندزنان از ساختمان بیرون رفتآهسته به منصور گفتم: منصور مادر انگیزه میخوان. باید فکری به حال ایشون بکنیمسر اون انگیزه رو بیخ تا بیخ می برمدر دلم گفتم : بیچاره بابام گیر چه یزیدی افتاده وخبر نداره!مادر گفت: گیسو جان تکلیف منو زودتر مشخص کن .من باید برم یا بمونم؟منظورتون چیه؟خب اینجا خونه تو ومنصوره. منصور هم که بدتر از باباش بلده به تو بگه چشم. حالا تو مادر شوهر میخوای یا نه؟من بدون شما تو این خونه نمی مونم مادر جون. شما عزیز ما هستینالهی فدات شم .منم بدون شما نمی تونم زندگی کنممنصور بلند شد وگفت: بریم تا این مادر و دختر بیرونمون نکردنکجا میخوای بری منصور؟می رم سری به شرکت بزنم .از اون طرف هم می رم پدر رو میارم اینجاپس من هم میامشما دیگه می مونین و استراحت می کنین .از این به بعد ریاست منزل به عهده شماستالبته، مادر ملکه این منزل هستنببین منصور، از حالا بهتره سنگهامون رو وا بکنیم.بنده شرکت و شما رو رها نمی کنم ، تنها هم بیرون می رم .حالا تصمیم بگیر.مادر رو هم شاهد می گیرمحالا تو شروع کردی گیسو؟ اخلاق منو که می دونیباشه .پس زندگیمون رو شروع نمی کنیم ، برو فکرهات رو بکن، بعد بیا دنبالمنه قربونت برم، برو حاضر شو بریم شرکت .تنها هم خواستی می تونی بری بیرون. اصلا برو کره مریخ ، کسی جرات داره اظهار نظر کنه؟روی هرچی مرده سیاه کردی منصور. بی اراده! می گن زنهای دوم شانس دارن، راسته!چه کنیم دیگه مامان جون؟دیگه کی رو پیدا کنم که مثل گیسو برام عزیز باشه؟مادر چشمکی به من زد و گفت : برو که نونت تو روغنه گیسو جانبالا رفتیم و آماده شدیم .سر راه منصور شیرینی خرید و در شرکت همه را از نامزدیمان باخبر کرد .همه تبریک گفتند .فرهان بیچاره چنان جاخورده بود که شرمنده شدم .تبریک مصلحتی گفت، ولی می دانستم که در دل منصور را لعنت می کند. کمی برایش ماجرا را توضیح دادم .او هم ظاهرا پذیرفت بعد از ظهر به خانه پدرم رفتیم، ناهار را همان جا خوردیم، بعد با بهرام تماس گرفتن .((سلام دکتر مقتدر))سلام گیسوخانم، حال شما؟ممنونم، والـله شرمنده مدشمنتون شرمنده باشه ، اما خبر غیر قابل انتظاری بود .اول فکر کردم مادر باهام شوخی می کنه .وقتی فهمیدم جدیه، عرق سردی روی پیشونیم نشستمتاسفم ، نمی دونم چطور عذرخواهی کنم؟عذرخواهی لازم نیست .تنها این گله رو دارم که ای کاش اول خوب فکر می کردین بعد مهمون دعوت می کردیمحق با شماست .اما به من این حق رو بدین که با کسی ازدواج کنم که بیشتر بهم نیاز داره .اینطوری روح خواهرم هم آرامش بیشتری داره. من ومنصور بعد از مرگ خواهرم به هم علاقمند شدیم، ولی به دلایلی هردو ملاحظه می کردیم. منصور قبل از شما از من خواستگاری کرد و جواب منفی گرفت . خب، من به شما هم علاقمند بودم ، اما هرچی خواستم دلم رو از سنگ کنم نتونستم .اینه که شرمنده مخواهش میکنم .راستش، من بارها پیش خودم می گفتم چطور جناب مهندس ازشما، که هم شبیه خانمشون هستین و هم زیبا و باوقار، خواستگاری نمی کنن .برام عجیب بود. برای همین هم خودم با تاخیر خواستگاری کردمدر هرصورت برای خوشبختی ما دعا کنین .شما به گردن من و پدر حق دارین وما محبتهای شما رو با بدی جواب دادیماختیار دارین .من وظیفه م رو انجام دادم .شما هم کار خوبی کردین .درسته که من به شما خیلی علاقه دارم ، اما مهندس به شما بیشتر نیازمندن و برای من فرصت زیادهبله، واقعا بهتر از من قسمت شما میشه. ازخانواده تون عذرخواهی کردم، ولی باز هم شما عذرخواهی کنینانشاءا... به پای هم پیر شید .به مهندس سلام وتبریک مارو ابلاغ بفرمایینممنونم .ایشون میخوان با شما صحبت کنن .گوشی خدمتتونسلام، دکتر جان........ممنونم، ما خجالت زده ایم .......... مطمئنم که فرد تحصیلکرده وباشخصیتی مثل شما، شرایط ما رو درک میکنه..........خواهش میکنم ، سپاسگزارم........انشاءا.... عروسی شما.......بله، گیسوجان حرف نداره . حق با شماست و البته من گیسو رو از شما دارم .متشکرم .به خانواده سلام برسونین .عذرخواهی ما رو بپذیرین و پیش ما بیایین..........خدانگهداروقتی گوشی را گذاشت، پدر گفت: نکنه ایندفعه یه قرصی به ما بده که روونه امین آبادمون کنه و تلافی در بیاره .گیسو بگم خدا چی کارت کنه بچه در طول آن دو هفته به خرید عروسی وکارهای مربوط به جشن پرداختیم .اتاق خوابمان را هیچ تغییر ندادم، چون سلیقه گیتی عزیزم بود ودوست داشتم خاطره اش همیشه در یادمان زنده بماند .روز قبل از عروسی دسته جمعی به بهشت زهرا رفتیم و از گیتی مجددا اجازه گرفتیم و تشکر کردیم

الهه ناز2-5

بنفشه ومنصور کنار هم نشسته بودند و صحبت میکردند ، ولی شش دانگ حواس منصور به من وبهرام بود. بعد بهرام کارت مطبش را به من داد وگفت : من منتظر شما و پدرتون هستم .می تونم تلفن شرکت یا منزلتون رو داشته باشم؟گفتم : بله و برایش نوشتماینها هیچکدام از چشم منصور دور نماند .احساس کردم سرخ شده وحالت عصبی دارد .انگار خواب مادر داشت تعبیر میشد .دنده ش نرم! تا اون باشه مرده پرستی نکنه ، زنده کش ومرده پرست که می گن حکایت منصوره بخدا! بهرام و بنفشه با هم به وسط مجلس رفتندمنصور گفت : بلند شو بیا اینجا بشینیک صندلی جلوتر آمدم و کنار منصور نشستمموضوع چیه؟چطور؟بهرام رو می گمنعبیر خواب مادرتونه دیگه. متخصص مغز واعصابه . از من خواست پدرم رو ببرم پیششدیگه چی ازت خواست؟یکی یکی جلو بریم بهتره .اول شما بفرمایین بنفشه خانم چی کارتون داشتن؟صحبت ما در حد آشنایی بود. نه اون خواستگاری کرد نه منصحبت ما کمی پیشرفته تر بودپس ازت خواستگاری کرد؟ای، همچین!تو چی گفتی؟گفتم توکل بر خدامادر سرش را جلو آورد و گفت: دیدی چه حس ششمی دارم ؟ دیدی چه خوابم تعبیر شد؟ بهرام همون کسیه که بدن منو لرزوندبعد با حرص زد پشت دستش وگفت: منصور! بجنبمنصور نگاهی طولانی به مادرش کرد و در افکارش غرق شد. بعد گفت : پس فرهان چی؟فرهان رو نمیخوام .بهتون گفتم که چرا. در ضمن گفته بودم بعد از سال گیتی به اولین خواستگارم جواب مثبت می دم.خلاصه شب رویایی و زیبایی بود.آنشب به منزل منصور رفتم و باز آخر شب آهنگ الهه ناز دیدگانم را پر از اشک کرد. یعنی واقعا این مرد از اینکه هر شب این آهنگ را بزند خسته نمی شد؟ یعنی این عشق آنقدر ریشه دار بود؟ گیتی! خوش بحالت! نفهمیدم چطور خوابم برد***********************دو سه روز بعد در شرکت با صدای زنگ تلفن گوشی را برداشتمروز بخیر، بفرمایینسلام خانم!سلاممی تونم با جناب مهندس متین صحبت کنم؟جناب رئیس جلسه دارن. امرتون؟به ایشون بفرمایین بنفشه مقتدر تماس گرفتبنفشه خانم شما هستین؟ من گیسو هستمآه شمایین گیسو خانم؟ حالتون چطورهالحمدالـله .خوبم .خانواده خوبند؟بله، سلام می رسونن.بهرام گفته بود در شرکت مهندس مشغولین ولی نشناختم ، ببخشیدخواهش میکنمخانم متین، پدرتون خوبن؟الحمدالـله ، ممنونمبهرام از شما خیلی تعریف می کنه .برادرم اصولا خیلی سخت پسند و ایراد گیره ..وقتی از شما تعریف کرد. ذوق کردیم .گفتیم مثل اینکه بالاخره دلش جایی گیر کرد. چه کسی بهتر از شما!نظر لطف ایشون و شماستجلسه کی تموم میشه؟یه ربع، نیمساعت دیگهپس من دوباره تماس می گیرمگوشی را که گذاشتم از انقلابی که در قلبم برپا شده بود، سرم را روی میز گذاشتم و بحال خود وامانده ام افسوس خوردم .بنفشه آن دختر مهربان و خونگرم وزیبا ، عاشق منصور شده بود .الناز کم بود او هم اضافه شد! خدایا! مشکل تنها سر خودم نیست ، نمی تونم کسی رو جای گیتی ببینم .حالا خودم به درک! فوقش زن بهرام می شم که از منصور هم خوشگل تره.تازه جوون تر هم هست .ازدواج هم نکردهچی شده گیسو؟ چرا سرت رو رو میز گذاشتیآه! جلسه تموم شد؟ ببخشین کمی سردرد گرفتممسکن بخورلازم نیستچه خبر؟مهندس شاهین تماس گرفتن وبنفشه خانمبنفشه خانم کیه دیگه؟یعنی شما ایشون رو نمی شناسین؟یادم نمیادپس بهتره بگم خواهر بهرام مقتدر، شاید یادتون بیادآه! چکار داشت؟کارش رو به من نگفت .با شما کار داشتاون شب از من کارت شرکت رو گرفت .فکر نمیکردم جدی باشهحالا که جدی شده .شما هم جدی بگیرینبرداشتهای اشتباه رو بذار کنار گیسو جانزنگ تلفن بلند شد. گوشی را برداشتمروز بخیر بفرمایینگیسو خانم! منم بنفشهآه شمایین؟ چه به موقع تماس گرفتین. همین الان جلسه تموم شد. گوشی خدمتتونجلوی دهنی گوشی را گرفتم وگفتم : بفرمایین داخل اتاق ، مهندسمنصور همان جا روی مبل نشست و گوشی را گرفت .می خواست بفهماند که حق با اوست و من بیمورد حساسم.سلام خانم ..... ممنونم.شما خوبید........... خانواده خوبند؟ .......... الحمدالـله، ممنون .سلام دارن خدمتتون......... لطف دارین ............ بله، ایشون دست راست ما تو این شرکت محسوب می شن ........ جدا؟ چه عالی! کی انشاءا....؟ حتما!انشاءا.... کنفرانس موفقی داشته باشین ......... چهارشنبه ساعت دو بعدازظهر ، دانشگاه تهران، بله حتما میام ........ محبت کردین .خوشحال شدم .سلام برسونین ......... خدا نگهدارگوشی را به من داد وگفت : بیچاره میخواست دعوتم کنخ .چهارشنبه کنفرانس داره ، ازم خواست برمبیچاره، آخی بمیرم الهی. پس چرا از من دعوت نکرد؟ دیدی برداشتم اشتباه نیست؟منصور زد زیر خنده و گفت : گیسو ولمون کن تو رو خدا. عشق فقط گیتی .زندگی فقط با گیسو. البته انشاءا... خواهیم دید .برو از خواهرت گله کن ، نه از منمن از کسی گله ندارم ، چون راهم رو انتخاب کردم و میخوام شما رو از دغدغه وخیال نجات بدم. دیگه هم بشما فکر نمی کنم .خیالتون راحت !منصور ناراحت شد نگاهش را به زمین دوخت و گفت: نو که اومد به بازار، کهنه میشه دل آزار؟ و بلند شدشانه هایم را بالا انداختم و گفت: اینطور فکر کنمنصور نگاه گله مندی به من کرد و به اتاقش رفت******************************در آن هفته خواهر وبرادر آذر مرتب می آمدند یا تلفن می کردند والتماس می کردند که از آذر بگذریم .حالا که به روز انتقام نزدیک می شدیم دلم به رحم آمده بود. خانم متین ومنصور که می گفتند فقط قصاصروز چهارشنبه منصور ساعت یک ونیم از اتاق بیرون آمد وگفت: گیسو جان من می رم دانشگاه ، کنفرانس بنفشه .امروز با اکبر برو خونه .می گم تو رو برسونهمن خودم می رم .اکبر راننده شرکته .راننده من که نیستراننده من که هست .اون از من حقوق می گیرهسکوت کردم حرف حساب جواب نداشتکاری نداری؟نه، خوش بگذرهخدانگهدارخداحافظوقتی منصور رفت ، چیزی تو قفسه سینه ام بال بال میزد، دلم میخواست به منصور می گفتم پس چرا این بار ازم نخواستی باهات بیام؟ چطور این بار بدون من رفتی ؟ پس حق دارم اونطور برداشت کنم .برو، برو دنبال سرنوشتت ! منم میشم زن برادر زنت وداغت می کنم.تو هم بهرام رو ببین وحرص بخور.فردای آن روز چون از دست منصور عصبانی بودم که چرا به من تعارف نکرد ، به شرکت نرفتم .من که تاخود بنفشه دعوتم نمی کرد، نمی رفتم .ولی منصور یک تعارف ظاهری می توانست بکند .پس حتما مزاحمش بودم .شب هم حتی به من تلفن نزذ .صبح، ساعت یک ربع به نه تلفن زنگ زد. ساعت نه تلفن بعدی ، ساعت نه وده دقیقه زنگ بعدی و پی درپی تا ساعت یازده هیچکدام را جواب ندادم .چون می دانستم منصور است. گفتم بذار اونم کمی بال بال بزنه ببینه چه مزه ای داره!بی حال وحوصله روی تخت افتاده بودم وفکر میکردم .ساعت دوازده صدای زنگ در بلند شد. کشان کشان رفتم گوشی اف اف را برداشتمبلهگیسو! باز کنخواب از سرم پرید .پشیمان که چرا گوشی اف اف را برداشتم .فکر نمی کردم منصور باشه .فکر کرده بودم شاید مامور سازمان آب یا برق باشد. یا کسی با واحدهای بالا کار دارد و زنگ مرا زده . دکمه اف اف را زدم و سریع موهایم را مرتب کردم .در را باز کردمسلامسلام خوبی؟این بستگی به حال جنابعالی دارهبیا توچی شده؟چرا نیومدی شرکت ؟ صددفعه تماس گرفتم، گوشی رو بر نداشتیحوصله نداشتممنصور ابرویی بالا انداخت و گفت: کدوم منشی به رییسش میگه حوصله نداشتم؟کدوم رییسی شرکت رو رها میکنه، می ره کنفرانس ؟ اون شرکت با اون رئیس ، باید چنین منشی ای داشته باشهخانم حاضر جواب ! من نیمساعت قبل از تعطیل شدن شرکت رفتم ، ولی شما از صبح نیومدیندیشب نخوابیدم .خوابم اومدچرا؟فکرها به مغزم حمله کرده بودن. حال، آینده ، ساعت هفت صبح تازه رهام کردنچه فکری؟هزار تا فکر! چقدر سوال می کنی منصور!امیدوارم از دست من ناراحت نشده باشی که رفتم کنفرانسنه، مهم نیست .شما راحت باشین .اتفاقا خیلی خوشحال شدم که اقلا یکی پیدا شد که باعث شد شما یه شب رو بدون زنگ زدن به من سرکنی، تازه زحمت اومدن و به من سرزدن رو هم از رو دوشت برداشتگیسو، باور کن مدام تو فکر تو بودم .ولی ساعت سه ونیم تازه کنفرانس شروع شد و تا پنج ونیم طول کشید .بعد ازم دعوت کرد بریم تئاتر .بعد هم رفتیم بیرون شام خوردیم. تا رسوندمش و اومدم خونه شد یازده ونیم . گفتم حتما خوابی ، مزاحم نشدمنخیر، تا هفت صبح بیدار بودمخب، معذرت میخوام . وبلند شد آمد کنارم نشستچرا عذرخواهی میکنی منصور؟ خلافی مرتکب نشدیچرا! منم بودم ناراحت میشدم.باور کن دیروز خیلی دلم میخواست تو رو هم با خودم می بردم ، اما چون بنفشه دعوتت نکرده بود نخواستم کوچیکت کنمجاهای دیگه کوچیکم کردی مشکلی نبود؟کجا،کوچیکت کردم ؟ هرجا بردمت دعوت داشتی عزیزمنخب بگذریم، خوش گذشت؟نه،کجا بدون تو خوش می گذره؟یعنی در جوار بنفشه چشم سبز سفید روی زیبا به شما خوش نگذشت؟تو که باور نمی کنی، پس چرا بیخود به خودم فشار بیارم. حالا بلند شو بریم خونه ماممنونم شما اینجایی،چه فرقی میکنه؟ ناهار هم یه چیزی با هم می خوریممثلا چه چیزی؟راستش با اینکه پاییزه ولی من میخواستم آب دوغ خیار بخورم چون جیگرم داشت آتیش می گرفت .گفتم یه چیز خنک بخورم، ولی به افتخار شما زرشک پلو با مرغ درست میکنم، خوبه؟آخ!گفتی گیسو ، بخدا دلم برای آب دوغ خیار لک زده ، به جون توتعارف که نمی کنیمن اگه با توتعارف داشتم که الان اینجا نبودم .بلند شو بریم با هم درست کنیممنصور داشت خیار خرد میکرد که نگاهش کردم وخندیدم .گفت: چرا می خندی؟ بهم نمیاد کمک کنم؟یاد حرف گیتی خدابیامرز افتادم که می گفت کاری کنم که کارهای ثریا خانم رو هم انجام بده و چه گل گفتمنصور چنان زد زیر خنده که دیدنی بود. بعد گفت : شما دوتا خواهر عجب وروجکهایی هستین بخدا .ولی چه کنیم دیگه ، زن ذلیلم و این کارها از افتخاراتمونه .بعد خنده از لبش محو شد و سری به افسوس تکان داد و گفت : چطور مثل گل پرپر شد! چه روزهایی با هم داشتیم ! خدا لعنتت کنه آذر!مقابل منصور نشستم وگفتم: منصور!بلهمیخوام یه چیزی بهت بگمبگوبیا از آذر بگذریمچکار کنیم؟ببخشیمش.زندان براش کافیهزده به سرت گیسو؟ معلوم هست چی میگی ؟ چی چی رو گذشت کنیم؟ یادت رفته گیتی چه مظلوم مرد؟ یادت رفته چه ارزوها داشت؟ یادت رفته برای اومدن بچه ش چطور روزشماری میکرد؟نه یادم نرفته .ولی گذشت شیرین تر از انتقامه .مطمئن باش اون تقاص اشتباهش رو پس می ده و تو در برابر گذشتت پاداش می گیریگاهی باورم نمیشه تو خواهر گیتی هستیشاید یک جورایی هووش باشم منصور! ولی مطمئن باش از تو بیشتر دوستش داشتم. دلرحمی هم نعمتیه که هرکسی از اون بهره مند نیستتو که خودت می گفتی بالای چوبه دار می بینمت .به حرفهای خواهر و برادرش توجه نکن. اونها همچین که رضایت رو بگیرن .می رن دیگه پیداشون نمیشه. حتی یه فاتحه هم برای گیتی نمی خونن.همون آذر، وقتی آزاد بشه ، انتقام مدتی رو که تو زندون گذرونده از من و تو می گیره .چه بسا این بار تو رو از من بگیره .نه، من رضایت نمی دم. دیه ش رو هم آماده کردم. هفته دیگه روزیه که به آرزوم می رسم و انتقامم رو از این خائن عوضی می گیرم .من ازش نمی گذرم.می دونی چرا؟ چون هم عشقم رو ازم گرفت و همه بچه م رو وهم باعث شد عشق تو به جونم بیفته گیسو! اگه اون اتفاق نیفتاده بود من الان گیتی کنارم بود و وجدانم راحت .ولی حالا هم عشق تو توی قلبمه، هم از گیتی بخاطر این عشق خجالت می کشم و نمی تونم اونو فراموش کنم .از اون طرف روز وشب غصه میخورم که چرا نمی تونم با تو دختر زیبا و خوب ازدواج کنم و چه راحت ایستادم خواستگارهات رو تماشا می کنم . اگه تو ازدواج کنی یعنی آذر تو رو هم ازم گرفته .پس چرا بگذرم !چرا؟او روحم رو کشته، می فهمی گیسو؟ منو تباه کرده .رح ومروت به بعضی آدم ها روا نیست و آذر جزو اون آدمهاست .اشتباه گیتی رو تکرار نکن .با اینحال اگه تو ازم بخوای .ازش می گذرم .اما نخواه گیسو .بذار دلم آروم بگیرهسکوت کردم .حق با منصور بود .ولی من دل رحم تر از این حرفها بودم وقتب دیدم منصور شدیدا در فکر است و خیار خرد می کند، گفتم: حالا چرا انقدر چاقو رو تکون می دادی؟ مردم از ترس، مرد!منصور لبخند زد و گفت : چه آب دوغ خیاری میشه گیسو!پر از انتقام و عشق وحسرت و.....هر دو زدیم زیر خنده .گفتم : بیا اینم گردو، کشمش ، خامه ، سبزی، بریز توش که پرملاط تر شه .*********************************روز مجازات آذر فرا رسید .آن روز اصلا دلم نمی خواست به زندان بروم .چه بدبخت بودم! بالاخره با منصور رفتیم .تو ماشین ، خیلی از منصور خواستم از آذر بگذریم ، ولی او هنوز مصمم بود ومرتب می گفت: از من نخواه گیسو! بذار انتقامم رو بگیرموقتی حلقه دار را دیدم حالت تهوع به دست من داد. یاد برادرم افتادم .زانوهایم سست شد.تمام بدنم می لرزید . انگار می خواستند مرا دار بزنند .منصور متوجه رنگ پریدگی من شد . شانه های مرا گرفت و مرا روی صندلی نشاند .خانواده آذر آمدند .چقدر گریه و زاری کردند، بماند .ولی منصور قلبش از سنگ شده بود .هرچه به من التماس می کردند، هیچ نمی گفتم و به منصور نگاه میکردم . با دو دستم بازوهایم را گرفته بودم و می لرزیدمدر باز شد و آذر را آوردند.چقدر لاغر شده بود .یک لحظه دلم بحالش سوخت .بلند شدم، دستهای منصور را گرفتم و به معنی بگذر فشردم و نگاهش کردم .دستم را فشرد و گفت: آروم باش گیسو! گیتی رو یادت بیار، آروم میگیری.ولی دستهای خودش هم می لرزید و یخ کرده بود. سربازی آذر را جلو آورد .دست بسته جلوی ما زانو زد. اشک ریخت والتماس کردمن اشتباه کردم ف غلط کردم ، تو رو خدا رحم کنین .من به اندازه کافی اسارت و عذاب وجدان کشیدم .تو رو خدا از من بگذرینمنصور با نفرت نگاهش را از آذر برگرفت .خم شدم، آذر را بلند کردم .منصور دستم گرفت و مرا بطرف خودش کشید وگفت: دستت رو به این جانی بی رحم نزن گیسو!باز برادر و خواهرش آمدند .صدای التماس و زاری اتاق را پر کرده بود. دلم ریش شد .طاقتش را نداشتم .هرچه کردم زجری که خواهر باردارم کشیده بود بیاد بیاورم و دلم را سنگ کنم نتوانستم .سرباز اذر را بطرف حلقه دار برد و حلقه را دور گردنش آویخت .دیگر نتوانستم تحمل کنم .به منصور گفتم :منصور خواهش میکنم بهش رحم کن. می دونم چه دردی تو سینه ته، ولی گذشت کن.جوونهمگه اون به ما رحم کرد؟ اگر گیتی ذره ای با این بدی کرده بود، شاید می بخشیدمش ، ولی گیتی آذر رو نوازش کرد. تو که نبودی ببینی گیسو!نبودی ببینی گیتی عزیزم چطور جون داد! چطور نگاهم کرد ! چطور به دستم بوسه زد وحلالیت خواست! نبودی ببینی دل کندن چقدر براش دشوار بود! اگه طاقت دیدنش رو نداری ، برو بیرون گیسو ! اگه اون موقع به خواهش گیتی گوش نکرده بودم، الان داشتم زندگیم رو میکردم و بچه داشتم .درسته که تو برام عزیزی ، ولی خواهشت رو نمی پذیرماز منصور فاصله گرفتم و بطرف در رفتم .طاقت دیدن جان دادن آذر را نداشتم .تا خواستم در را باز کنم ،صدای جیغ دلخراش خواهر وبرادر آذر بلندشد. برگشتم .آذر دست و پا میزد و منصور رویش را برگردانده بود. دیگر نتوانستم بایستم .به در تکیه زدم و دو زانو روی زمین نشستم و اشک ریختم .منصور آمد مرا بلند کرد و از اتاق بیرون برد .روی نیمکت نشستیم .مرا به سینه اش چسباند وگفت : منو ببخش گیسو جان. اگه انتقامم رو نمی گرفتم ، نمی تونستم آروم زندگی کنم .آخرین نگاه گیتی رو نمی تونم فراموش کنمبخانه برگشتیم .در بین راه کلمه ای با منصور حرف نزدم .آنقدر بی حوصله بودیم که حتی جواب سلام مادر را هم به زور دادیم .هرکدام به اتاقهای خودمان رفتیم .ناهار نخوردم، اصلا اشتها نداشتم .دست و پا زدن آذر لحظه ای از جلوی چشمانم دور نمی شد .منصور چند ضربه به در زد و وارد شد وگفت: گیسو بیا بریم ناهار بخوریمدر حالیکه دمر روی تخت دراز کشیده بودم سکوت کردم .کنارم نشست و گفت: گیسو انقدر عذابم نده ، بلند شو دیگه!برو منصور می خوام تنها باشمبا من قهر کردی که به حرفت نکردم ؟تو باعاث شدی که مرگ برادرم برام تداعی بشه. حتی صبر نکردی من از اتاق بیرون برمگیسو چرا حال منو درک نمی کنی؟ تو الان امید داری ازدواج کنی برای خودت زندگی تشکیل بدی .ولی من چی؟ زندگی رو از دست دادم و آینده ای مبهم در انتظارمه .بخدا یه مرده متحرک ناطقمبهت حق می دم .حالا برو منصور!تا نگی منو بخشیدی نمی رم.تو کاری نکردی ببخشمت.تازه قدر دانی هم باید بکنمپس چرا ناراحتی؟برای اینکه دلم به حال آذر میسوزه .برای اینکه به آذر رحم نکردی ، برای اینکه حالا فهمیدم گیتی رو بیشتر از من دوست داریوالـله اینطور نیست.فکر کردی من برای آذر ناراحت نیستم؟ اگه گذشت میکردم ، همین خود تو ، پس فردا نمی گفتی به آذر نظر داری؟ یه دلیلش همین بود.حالا بلند شو بریم ناهار بخوریممیل ندارم ، باور کن! نمی تونم، بعدا میخورمپس بگو از من ناراحت نیستی؟ناراحت نیستممنصور موهایم را نوازش کرد وگفت: همین دلرحمی تون منو دیوونه کرده . وبلند شد و رفت .خلاصه تا دو سه روز حال خوشی نداشتیم ولی کم کم قضیه برایمان عادی شداواخر هفته، یک روز که در شرکت مشغول بودم ، با کمال تعجب دیدم بنفشه وارد شرکت شد .نگاهی به همه کرد و تا مرا دید بطرفم آمد وگفت: سلام گیسو خانم!سلام بنفشه خانم! حال شما؟ممنونم خوبید؟مرسیمهندس هستن ؟قرار قلبی داشتم .جا خوردم ولی به روی خودم نیاوردمبله تو اتاقشون هستن .اجازه بدین بهشون اطلاع بدمبنفشه روی مبل نشست. به اتاق منصور رفتم وگفتم : مهمون دارینکیه؟همون که منتظرش هستین .گویا قرار قبلی داشتینآره، آره ، صبح تماس گرفت .گفت میاد .یادم رفت بگم ، گیسو جان!نگاه گله مندی بهش کردم .گفت : تو هم بیایی هافکر میکنم ایشون با الناز برای شما متفاوته وتعارفتون هم شاه عبدالعظیمیه و با عصبانیت نگاهم را از او برگرفتم و بیرون آمدم .لبخندی تصنعی به بنفشه زدم وگفتم : بفرمایین. منتظرتون هستنممنونم با اجازهاز شدت حرارت داشتم خاکستر می شدم. دیگه کارهات هم مخفیانه شده؟ حالا نشونت می دم! اینه عشق به گیتی وگیسو! ای که ایشاءا... دور قلب پاره پاره ت رو گل بگیرننیمساعت بعد منصور از اتاقش بیرون آمد و به من گفت : پس چرا نمیای گیسو؟من برای چی باید بیام؟چون من میخوامشما اگه دوست داشتین یه ساعت قبل به بنده اطلاع می دادین .دیگه شماره مستقیم اتاقتون رو هم که تقدیمشون کردین!گیسو، خواهش میکنم! بخدا گفت روم نمیشه هی به گیسو خانم بگم با منصور کار دارم و شماره مستقیم اتاقم رو خواست. این ولم نمی کنه، من چیکار کنم؟شما صاحب اختیارین .هر کاری دوست دارین بکنین .منم هرکاری دوست دارم میکنم ، یعنی نمیاممنصور عصبانی رفت .نیمساعت بعد ، وقتی صدای خداحافظی را از درون اتاق شنیدم ، سریع به اتاق فرهان رفتم تا حرصش را در بیاورم .در اتاق فرهان را هم بستم تا منصور آتش بگیرد .فرهان که جا خورده بود گفت: به به! چه عجب! افتخار دادین ، خانم رادمنش !اختیار دارین ، اومدم نامه ها رو واسه تایپ ببرمبفرمایین بشینینممنونم . ونشستمخب، خسته نباشینممنونم ، شما هم خسته نباشینگویا مهندس مهمون دارن؟بلهالبته مهمون ایشون به پای مهمون بنده نمی رسهلبخند زدم و تشکر کردم .راستش مدتهاست که میخوام......بله بفرمایین . منصور در را باز کرد و وارد شد.آه، شمایین مهندس؟خسته نباشی پرویز جان!متشکرمنگاهی به من کرد وگفت : گیسو جان کارت تمام شد، بیا اتاق منباشه، فعلا دارم با مهندس صحبت میکنم .اشکالی نداره که؟منصور نگاه معنی داری به من کرد وگفت : نخیر ، ابدا ! راحت باشین . و رفت و در را باز گذاشتمی فرمودینراستش مدتهاست می خواستم در مورد خواستگاری با شما صحبت کنم .اگر اجازه بدین خدمت برسم.خواهش میکنم .ولی الان مدتیه زیاد روحیه م خوب نیست . مجازات آذر تاثیر بدی روم گذاشته .بهم وقت بدینشما که باید خوشحال باشینطبع حساس بدیش همینه .حتی برای دشمن هم دلسوزهخودتون رو ناراحت نکنین .اون حقش بود.گیتی خانم برای خاک حیف بودبله، حق با شماستباشه ، من باز هم صبر میکنمالبته فکر نکنین من قول صد درصد به شما دادم مهندس، امکان داره جوابم هم منفی باشهاز این شوخیها با قلب ضعیف من نکنین گیسو خان!می دونین مهندس؟ من شخصیت و ظاهر شما رو می پسندم .اما یه چیزی این وسط مانع ازدواج ماست ، و اون اینه که شما عاشق خواهرم بودین و من نمی تونم با کسی ازدواج کنم که منو بجای اون می بینه .یعنی شما هر چی به من محبت کنین ، من فکر میکنم این محبت رو به گیتی می کنین . من دلم میخواد خانم خونه خودم باشم .دلم میخواد چراغ دل همسرم باشم . نه یاد آور خاطرات یه عشق دیگهاین چه فکریه شما می کنین خانم؟ مگه من میخوام خودم و شما رو گول بزنم .من به خود شما علاقمندمشاید فکر اشتباهیه . ولی در هر صورت مانع ازدواج ماستای بابا گیسو خانم! بعد از دو سال تازه می گین نه؟شما که خواستگاری رسمی نکرده بودین مهندس! من هم قولی به شما نداده بودمای باباحالا صد در صد هم نه نمی گم ولی فعلا قصد ازدواج ندارم مهندس!باشه، جز صبر چاره ای ندارم. انشاءا... که نظرتون عوض میشهباور کنین ازدواج با شما افتخار منه . ولی اون مسئله که گفتم ناراحتم میکنهاون مسئله بیشتر یه بهونه س گیسو خانم! گاهی یه فکرهایی می کنم . بعد بخودم تشر میزنم ......چه فکرهایی؟نمی دونم چرا احساس میکنم مهندس به شما علاقه داره. می ترسم باز من بازنده باشم.هیچ چیز تو این دنیا بعید نیست ، اما منصور هم مثل شما، تازه بدتر، اونکه دیوونه گیتی بوده .خب دیگه برم تا اخراج نشدملبخند تلخی زد و گفت: ایشون منو بیرون می کنه، شما رو هرگز!مهندس به شما خیلی علاقه دارهمنم همینطوربا اجازه .راستی نامه ها رو بدین تایپ کنمبفرمایینممنون .فعلا با اجازه .کنار در که رسیدم گفتم : به قسمت معتقدین مهندس؟البته!پس انقدر فکر نکنین .توکل بر خدا! شاید هم ما قسمت هم باشیمامیدوارم!آرزومهبا لبخند از اتاقش بیرون آمدن و به اتاق منصور رفتم .با اخم وتخم گفتم: خسته نباشینممنون، والـله مذاکرات سیاسی بین المللی کمتر از این مذاکره شما وقت میبرههنوز به اندازه مذاکره شما و بنفشه خانم نشده .بیست دقیقه کمتر بودهبشینممنون .خب امرتون؟مگه نگفتم تو هم بیا .چرا نیومدی؟تعارف جدی رو از تعارف الکی خوب تشخیص می دم در ضمن دوست ندارم مزاحم کسی باشمیعنی من تعارف الکی کردم؟بلهچطور ثابت می کنی؟صبح به من نگفتین با بنفشه قرار دارینبخدا فراموش کردم گیسو! به جان خودت که خیلی برام عزیزیقسم نخورین ، چون دیگه برام مهم نیستیعنی چی؟بعدا می فهمینبا اعصاب من بازی نکن گیسوکاری ندارین؟فرهان چی بهت می گفت؟بنفشه چی می گفت؟گیسو!چیزی که عوض داره گله ندارهبنفشه دختر اجتماعی وراحتیه ولی پررو نیست .هنوز ازم خواستگاری نکرده خیالت راحت .تازه اگرم پیشنهادی بده جوابش منفیهبنفشه دختر خوبیه منصور، روش بیشتر فکر کن .با الناز فرق می کنهخیلی ممنون.باشه، روش فکر میکنم .منتظر اجازه جنابعالی بودمبله که باید اجازه بگیری .من اجازه نمی دم هر کسی جای گیتی رو بگیره . ولی بنفشه اجازه داره .جدی میگم بخدااگه یادت باشه بهت گفتم اگه تصمیم به ازدواج بگیرم اول توییولی دیگه اگه خواستگاری هم بکنی، جوابت منفیه منصور!حالت چهره منصور فرق کرد و گفت: اینو از ته قلبت می گی گیسو؟نه، قلبم که هنوز با شماست ، ولی عقلم اینطور حکم می کنه. اتفاقا الان با فرهان بحث سر همین بود .گفتم با دو نفر ازدواج نمی کنم .یکی شما، یکی اونتو بیخود می کنی! من فقط منتظرم گیتی به خوابم بیاد و بهم اجازه بده .بعد از اون لحظه ای درنگ نمی کنمتا من بله نگم که نمیشه .اون موقع بنده می گم نهمی گی آرهامتحان کنینچیه؟بهرام رو دیدی دیگه کسی رو قبول نداری؟آره، بهرام برام مناسب ترهمنصور عصبانی از صندلی اش بلند شد بطرف پنجره رفت .دستهایش را توی جیب شلوارش کرد.حرفی برای گفتن نداشت .خانم حکیمی ابتدا چند ضربه به در زد بعد در را باز کرد وگفت : گیسو جان، تلفن!کیه خانم حکیمی؟آقای مقتدرممنونممنصور نگاه عجیبی به من کرد، بعد به خانم حکیمی گفت: لطفا وصل کنین به اتاق من ، همین جا صحبت می کننچشم،آقای مهندس!
بیا صحبت کن .وگوشی را به من داد وروی آیفون زد تا خودش هم صدای بهرام را بشنودبلهسلام گیسو خانم!سلام دکتر مقتدر! حالتون چطوره؟ممنونم .خوبم. شما خوبین ؟ مهندس، خانم متین ، پدرتون چطورن؟الحمدالـله ، همه سلام دارن خدمتتون .جویای حال شما از بنفشه خانم هستمممنونم .گویا بنفشه صبح پیش شما بودهبله، یه ساعت پیش تشریف بردنخدا نکنه بنفشه از چیزی خوشش بیاد، تا به دستش نیاره ول کن نیست ، البته دختر مغروریه و اولین باره که می بینم از مردی خوشش اومده .جدا مهندس مایه افتخار ما هستنبله، مهندس افتخار همه هستنچه خبر خانم؟سلامتی. مشغولیم دکتر! روزگار رو می گذرونیممنتظر بودم پدر رو بیارین مطبراستش فرصت نکردم برم شیراز .در اولین فرصت این کار رو می کنمخوشحال می شم .بی صبرانه منتظرتون هستمبا ترس نگاهی به منصور کردم و گفتم : لطف دارینگیسو خانم امروز بعد ازظهر افتخار می دین با هم بریم بیرون؟از جذبه منصور فهمیدم که باید بگویم نه .تازه فهمیدم تمام تصمیماتی که گرفته بودم، کشک بودراستش جناب دکتر ، بعد از هر جایی دعوتم .باشه یه وقت دیگه . اشکالی نداره؟نخیر خانم، چه اشکالی داره؟ می خواین بذاریم برای فردا؟فردا هم معذوریت دارم دکترپس فردا چطور؟منصور از حرص لبش را می گزید.دیگر نتوانستم بهانه ای بتراشم .گفتم : بله، پس فردا خوبه و از نگاه منصور قلبم فرو ریختپس ،پس فردا ساعت پنج بعد از ظهر میام در منزلتون با هم بریم بیرونهر طور میل شماست؟آدرس منزل رو می دین؟بله، یادداشت بفرمایین......گوشی را که گذاشتم ، منصور رفت پشت میزش نشست و سکوت کرد. دست پیش گرفتم وگفتم: اصلا ازتون توقع نداشتم .مگه من مکالمات شما را گوش می کنم؟می خوام تنها باشم گیسو!با اینکه باز هم توقع نداشتم .اما سکوت کردم واز اتاق بیرون آمدم. آنقدر عصبانی بودم که سریع کیفم را برداشتم و از خانم کاظمی و بقیه خداحافظی کردم و به خانه رفتم .آن روز وآن شب منصور نه تماس گرفت و نه به من سر زد .تصمیم گرفتم صبح به شرکت نرم .ساعت نه ونیم با صدای زنگ تلفن گوشی را برداشتمبله بفرمایینسلامسلامپس چرا نیومدی شرکت؟خواستم تنها باشین ، خودتون خواستینببین گیسو اختلاف ما ربطی به شرکت نداره .خیلی سریع بلند شو بیا سر کارت .خداحافظو گوشی را گذاشت . بی ادب وبی نزاکت! سریع شماره مستقیم منصور را گرفتمبلهببین منصور، من دیگه شرکت نمیام .فکر منشی جدید باش .من دارم می رم شیراز . خدانگهداربلند شدم چمدانی از داخل کمد بیرون آوردم تا خالی ببرم و وسایل پدر را داخل آن بگذارم و بیاورم .لباس پوشیدم به سرم زد به دکتر مقتدر زنگ بزنم و بگویم نمی توانم فردا بیایم ولی خجالت کشیدم .هر طور بود باید تا فردا ظهر بر می گشتم .برای همین تصمیم گرفتم بلیط برگشت را برای همین امشب بگیرم. داشتم کفشهایم را پایم می کردم که زنگ آپارتمان زده شد .در را باز کردم و با تعجب چشمم به منصور افتاد.مانده بودم چطور به این سرعت آمده.سلامسلامکجا؟زادگاهممگه میخوای بری بمونی که چمدون می بری؟آره، از تهران خسته شدممگه با بهرام قرارنداری؟قرار رو به هم می زنم .بفرمایین توآمد داخل، در را بست وگفت : خوشت میاد منو از کار بیکار کنی؟ نمی گی شاید تصادف کنم؟مگه مرض دارم؟ شما کار خودت رو بکن .منم کار خودم را می کنم .من به شما چیکار دارم؟منو به خودت وابسته کردی ، دیوونه م کردی، بعد میگی من به شما چکار دارم؟وابستگی رو کم کن منصور! ما برای هم ساخته نشدیممی خوای بری شیراز چیکار؟می خوام بمر پیش بابام.از تهران خیری ندیدمگیسو، اذیت نکنمگه خودت نگفتی میخوای تنها باشیمن یه غلطی کردم ، حسودیم شد .ببخشینمنصور داره دیرم میشه بخدا .ممنونم که اومدی ، ولی باید برم .زود میامکمی خیره در چشمهایم تگریست و با معصومیت خاصی گفت: نرو گیسو! خواهش میکنم خب با بهرام برو بیرون .من دندون رو جیگر می ذارم . به تو اطمینان دارمموضوع بهرام نیست منصور.میخوام وابستگیها رو کم می کنم .تو به زندگی خودت برس. منم به زندگی خودم می رسمزندگی من تویی؟زندگی منم تویی منصور، ولی همه قلبهای عاشق با هم جفت نمی شن .من می خواستم تو نخواستی، ولی حالا منم نمیخوام .می دونی من بدترین دردها و داغها رو تحمل کردم ، تو هم همینطور .پس تحمل این خیلی ساده س .دلیل نمیشه اگه همدیگر رو دوست داریم حتما با هم ازدواج کنیم .با هم دوستیم، نزدیکیم، همین کافیه .وقتی هم ازدواج کنیم ، بازم با هم می ریم میاییمصورتم را از مقابل صورت منصور گرفتم .اشک در چشمهایش حلقه زده بود.دلم به حالش سوخت. گفتم: خیلی خب، گریه نکن.شب بر میگردم آقای ساده بی خطپس این چمدون چیه؟برش دار ببین چیه؟منصور چمدان را از روی زمین بلند کرد و با تعجب گفت: اینکه خالیهچمدون خالی می برم، پر میارم .می رم بابا رو بیارممنو دو ساعته سر کار گذاشتی گیسو؟ خدا بگم چیکارت کنه! بخدا نصف عمر شدمتا تو باشی و دیگه یه جمله نگی وگوشی رو قطع کنی ، آقای رییس!منصور لبخند زد و لبخندش به خنده و بعد به قهقهه تبدیل شد .خودمم خنده ام گرفت .گفت: یعنی بابات رو میخوای بذاری تو چمدون؟آره، حالا اجازه می فرمایین برم؟منم میامدیگه چی؟مگه نمی گی شب برمیگردی ؟خب آره .اگه بلیط گیرم بیادگیر میاد .بریممنصور! جواب بابام رو چی بدم اگه سراغ گیتی رو بگیره؟خب بگو گیتی هستی؟وقتی اومد تهران، بگم گیسو کجاست؟خب بگو گیسو هستی ، منو آوردی کمکت کنم . گیتی هم خونه س .باید فیلم بازی کنیم دیگهدوباره شروع شد ! نترس! بزن بریم ، آقای از شرکت فراریشرکت یا شیراز؟شرکتی در شیراز بنام آسایشگاه سالمندانخب، پس بذار به مادر زنگ بزنممی ریم بلیط می گیریم. بعد می ریم پیش مادر جون .احتمالا پرواز بعدازظهرهشاید مجبور شیم شب اونجا بمونیم ها!خب بمونیم. ولی من تا فردا ظهر باید اینجا باشم. سنگ از آسمون بباره میام ، چون با آقای دکتر قرار دارمبا دکتر قرار داشته باشی بهتر از اینه که ما رو رها کنی بری شیرازهر دو زدیم زیر خنده .در را قفل کردم ، بسم اللهی گفتم و راهی شدیم. برای ساعت دو بعدازظهر بلیط رفت گرفتیم و برای دوازده شب بلیط برگشت رزرو کردیم .****************************به شیراز که رسیدیم مستقیما به آسایشگاه رفتیم. پدر از دیدن ما بی نهایت خوشحال شد وسراغ گیتی را گرفت.گفتیم مادرجون حالش خوب نیست پیش او مانده. بعد از تصفیه حساب از آسایشگاه بیرون آمدیم .پرد چنان ذوق زده شده بود که از بیان آن قاصرمساعت شش بعدازظهر به هتل رفتیم واستراحت کردیم ، بعد شام را در همانجا صرف کردیم .ساعت یازده به فرودگاه آمدیم وآماده پرواز شدیم و به تهران برگشتیم. اول منصور را رساندیم بعد من و پدر به منزل خودمان آمدیماتاق گیتی را برای پدر آماده کرده بودم .آنقدر خسته بودیم که نفهمیدیم چه طور خوابمان برد. صبح صبحانه پدر را دادم و به شرکت رفتم. طبق قرار قبلی که با منصور گذاشته بودم ساعت ده ونیم یازده، باید رل گیتی را بازی می کردم و به دیدن پدر می رفتیم .در اتاق منصور لباسم را عوض کردم و با منصور به منزل خودمان رفتیم .پدر باور کرد که من گیتی هستم واز این بابت خیالم راحت شد .نزدیک ظهر به شرکت برگشتیم و ساعت دوف دوباره تغییرلباس دادم و بعنوان گیسو به منزل برگشتم. پدر گفت: منصور و گیتی صبح اومدن اینجا. منصور می گفت گیتی تحمل نداشت تا عصر صبر کنه .گیتی چه لاغر شدهآره بابا، تازه صبح که با من تماس گرفت باهام دعوا کرد که چرا دیشب بیدارش نکردیم. لاغریش هم بخاطر غصه س. غصه بچه شو میخورهمی دونم .نصیحتش کردم .قسمت این بوده ، مثل اینکه از روز ازل ، رو پیشانی خانواده ما داغ دیدن نوشته شدهناهار که نخوردین بابا؟نه بابا، چیزی نبود بخورم .نه نون داری ، نه تخم مرغعوضش چلوکباب داریم. امروز ناهار مهمون رستورانیمبیار که دلم ضعف رفت .اونجا راس ساعت دوازده ناهار می خوردیمچرا گیتی نموند؟خیلی اصرار کردم .گفت خانم متین مریضه ، برم بهترهبعد از ناهار وقتی پدر خواست برود استراحت کند، گفتم : بابا ، امروز ساعت پنج آقای دکتر مقتدر، یکی از دوستان منصور، میاد اینجا .متخصص مغز واعصابه.خیلی اصرار داره شما رو ببینه .خلاصه باهاش راحت باشین . بعدش هم قراره من باهاش برم مطبش رو ببینم .اشکالی نداره که؟نه باباجون چه اشکالی داره ؟ برو دخترم راحت باش. آدم مطمئنیه دیگه؟بله منصور اونو خوب می شناسه .دوست خونوادگی هستیمازدواج کرده؟نهپس منو کرده تله و میخواد صیدت کنه؟جا خوردم .لبخند زدم وگفتم: بابا کسی هست که منو نخواد؟نه قربونت برم .فقط امیدوارم قسمت تو هم یکی مثل منصور باشهلبخندی تحویل پدر دادم .به اتاقش رفت تا استراحت کند .با خودم گفتم: شاید هم خود منصور باشه خدا رو چی دیدی بابا!ساعت پنج ونیم بهرام با ماشین شیکش جلوی منزل ایستاد.به پدر خبر دادم تا آماده باشد. در آپارتمان را باز کردم .بهرام با سبد گل بزرگ و بسته کادویی وارد منزل شدچرا زحمت کشیدین دکتر ؟ خیلی خوش آمدین.پدر هم با بهرام سلام واحوالپرسی کرد ودست دادوقتی نشستیم پدر گفت: خیلی خوش اومدین دکتر. ذکر خیرتون رو زیاد شنیدمممنونم جناب رادمنش .منم همچنین.گیسو خانم رو که دیدم متوجه شخصیت خانوادگی ایشون شدماختیار دارین بزرگواری از شماستبعد از پذیرایی، بهرام گفت: خب جناب رادمنش، خوشحال میش م بعنوان یه پزشک، مشاور شما باشمافتخار منه پسرم. و پدر شروع کرد به شرح بیماری اشگیسو خانم ممکنه داروهای پدر رو بینمبله البته و اوردم .نگاهی به آنها کرد وگفت:من فقط یکی از این قرصها را پیشنهاد میکنم .بقیه رو استفاده نکنین.بجای اینها دو نوع قرص دیگه می نویسم ، اونا رو مصرف کنین. در کنار استراحت ، تفریح رو هم توصیه میکنم.الحمدالـله مشکل خاصی ندارینممنونم پسرم.گیسو جان! دفتر منو بیار دکتر برام داروها رو بنویسنچشم بابابعد از یکساعت با بهرام از منزل خارج شدیم .توی ماشین که نشستم بهرام نگاه عاشقانه ای به من کرد وگفت: خب کجا بریم؟انتخاب با شما دکتراشکالی نداره؟ابداپس بریم پارک جمشیدیهموافقمپدر آن طورها که من فکر میکردم، بیمار نیستنالان بهتر شدن .الحمدالـله دیگه حواس پرتی هم ندارن . فقط خیلی افسرده س.سکوت رو دوست دارهبرای بیماری اعصاب این طبیعیه. باید ایشون رو به محیط های شاد ببرینمی دونین دکتر، من هنوز قضیه مرگ گیتی رو به پدر نگفتم .می ترسمجدا؟ یعنی فکر میکنه گیتی زنده س؟بلهسراغشو می گیره؟فعلامن رل گیتی رو بازی می کنم .ولی این برای مدت طولانی ممکن نیست، چون بالاخره نمی گه چرا هر گیسو نیست گیتی میاد؟ یا چرا ما نمی ریم خونه گیتی ؟ موندم چه کنم؟عجب موضوع پیچیده ایه .البته خوب کردین نگفتین .ولی کم کم باید ایشون رو آگاه کنین و بهش بگینچطوری؟همینطور که پیش بره خودش می فهمه .بنظر من مرد تیز و دقیقی میان نمیشه زیاد فریبش داد. ببینم یعنی اینقدر شبیه بودین؟ما دوقلوهای همسان بودیم دکتر. هم شکل ، هم صدا، و هم هیکلچه جالب!خدا رحمتشون کنه .خیلی متاسفمممنونبه پارک جمشیدیه رسیدیم .کمی قدم زدیم .بعد روی نیمکتنشستیم و صحبت کردیم .شام را در بهترین رستوران صرف کردیم .برای پدر هم غذا گرفتیم و بهرام مرا به منزل رساند ورفت .احساس کردم بهرام را دوست دارم واو می تواند جای منصور را برایم پر کندساعت یازده منصور تماس گرفت و در مورد گشت وگذارم با بهرام کنجکاوی کرد. من هم با آب وتاب برایش تعریف کردم تا عوض کنفرانس رفتن را صاف کرده باشم.یک ماه گذشت. یک روز در شرکت مشغول کار بودم که منصور مرا به اتاقش خواند .دل تو دلم نبود .حدس زدم میخواهد خواستگاری کند ، اما زهی خیال باطل!راستش فرهان از من خواسته واسطه بشم و ازدواج شما رو روبه راه کنم. به من محول کرده نظرت رو بپرسمبا عصبانیت زیر چشمی نگاهش کردم .دلم میخواست زبانش را از حلقومش در می آوردم تا دیگر اینطور با اعصاب من بازی نکندگفته بودم با فرهان ازدواج نمی کنمگیسو! ببین من این ابر حق رو به فرهان می دم ، تو حق اونی .فرهان پسر با شخصیت ومهربونیه ف از دستش نده .اگه زن فرهان بشی، اقلا خیالم راحته که جای خوبی افتادی.احساس میکنم یه جورایی در قبال تو سمئولیت دارم .حیفه تورو اسیر خودم کنم. من بعد از گیتی نمی تونم کشی رو خوشبخت کنم .فکرهام رو کردم .فرهان شناخته شده تر از بهرامه .ردش نکنبغض داشت خفه ام میکرد .حال منصور هم بهتر نبود .می فهمیدم با چه سختی ای این جملات را ادا میکند انگار زیر پایم خالی شدخب چی میگی گیشو؟شما نمیخواد برای من دلسوزی کنین ، به فکر خودتون باشینگیسو ، می دونم الان داری چه فکری در مورد من می کنی. می گی نامردم ، بی غیرتم ، احساس ندارم ، درک ندارم. ولی واقعیت اینه که ما باید هر دو این رو بپذیریم .پس انقدر با حرفهات منو عذاب نده .تو شرایط منو می دونیمن فرهان رو نمیخوام .چون مطمئنم اون هم یه روز مثل تو منو به کس دیگه ای می بخشهچی داری می گی؟بلند شدمعاقل باش گیسو .میخوای به پای من بسوزی ؟ من شاید تا آخر عمرم ازدواج نکنمنه، ابدا مگه دیوونه م؟پس میخوای با بهرام ازدواج کنی؟تو چشمهایش زل زدم و از حرصم گفتم : آرزومهانگار آب سردی روی منصور ریخته باشند، وا رفت .بی احساس بی عاطفه! وقتی بتونی جون دادن یه دختر رو نگاه کنی معلومه که منو هم شوهر می دی .دل سنگ مغرور! ای که دستم بشکنه ! ای که ایشاءا... دل نازک و پر از رحم من زیر گل بره که دلم به حالت سوخت و شدم غمخوارت !از اتاق بیرون آمدم دست و پایم می لرزید .دنیا پیش چشمم تار شد. اگر تا آن موقع ذره ای امید داشتم به اینکه منصور بر مردها حسادت می کند و مرا برای خودش میخواهد، آن لحظه همه نقش بر آب شد. مطمئن شدم که بنفشه توانسته منصور را به خودش جذب کند. با اعصابی خراب به منزل آمدم.پدر متوجه دگرگونی حالم شد و کنجکاوی کرد .سردرد را بهانه کردم .بعد از ظهر بهرام برای دیدن پدر به منزلمان آمد .هفته ای یکبار می آمد و سلامتی پدر را کنترل میکرد .با داروهایی که به پدر داده بود ، پدر روز به رئز حالش بهتر می شد. به قول بهرام یکی از مهمترین علتهای پیشرفت سلامتی پدر، این بود که پیش من برگشته بود واحساس استقلال میکرد .آن روز بیشتر از همیشه احساس کردم بهرام را دوست دارم .فقط نمی دانم چرا خواستگاری رسمی نمیکرد. البته برای پنج شنبه من و پدر را به منزلشان دعوت کرد وچون از قضیه فیلم بازی کردن ما برای پدر باخبر بودند، از خانواده متین دعوت نکردند .اینطور وانمود کردیم که منصور و گیتی میهمان دارند ونمی توانند بیایند.البته احساس میکردم پدر کمی مشکوک شده، چون در عرض این مدت من گیتی را با هم ندیده بود. گاهی سوالاتی میکرد ولی به ذهنش هم خطور نمیکرد که ممکن است گیتی مرده باشد. خلاصه همه دردها به کنار، این درد از همه بدتر بود.در عرض آن هفته با منصور سر سنگین بودم .یعنی یگو بخند نمی کردم خیلی معمولی با او برخورد میکردم .می فهمیدم خودخوری می کند، ولی به روی خودش نمی آورد. یک غلطی کرده بود ومانده بود که چکار کند . فرهان هم بنظر ناراحت می رسیدو برای من تاقچه بالا گذاشته بود. خب حق داشت بیچاره، شاید اگر بهرام به تورم نخورده بود لحظه ای درنگ نمی کردم و فرهان را می پذیرفتم .ولی بهرام روز به روز مرا عاشقتر میکرد. الحق پسر مهربان و فهمیده ای بود، با شخصیت، خوش برخورد وعاقلپنج شنبه به منزل بهرام و خانواده اش رفتیم استقبال و پذیرایی خیلی گرمی از من وپدر کردند. پدر با بهرام تخته بازی کردند .من هم با بهرام وبنفشه و مادرش گرم صحبت بودم. از گوشه کنایه های مادر وخواهر بهرام پی میبردم از توجه بهرام به من راضی اند . بهرام از خوشحالی در پوشت نمی گنجید . راستش من هم چنین حالتی داشتم . بهرام شب ما را به منزل رساند ورفت.صبح جمعه ساعت یازده صبح خانم متین تماس گرفت .بعد از سلام واحوالپرسی برای رد گم کردن گفتم : پس گیتی ومنصور رفتن بیرون؟ این گیتی که یه سری به ما نمی زنهگفت: پس کی می خواین به آقای رادمنش حقیقت رو بگین؟· کم کم درست میشه مادر جون· انشاءا....· خب چه خبرها؟· منصور که تو اتاقشه .از دیروز حوصله ش سرجاش نیست· چرا مادر؟· گیسو جان! من دلم نمیخواد تو رو از دست بدم ،منصور هم همینطور. ولی خب، مثلا میخواد مردونگی کنه. می دونم بهرام از منصور بهتره ولی ما هم دلمون به تو خوشهآهسته گفتم : منم همینطور مادر! ولی مشکل از طرف من نیست . خودتون شاهدین که راضی بودم ، ولی دیگه از دست رفتارش و حرف هاش خسته شدم .حالا هم که اینطور پیش اومده...... بابا ببخشین ممکنه زیر سیب زمینی رو کم کنین؟ الان میسوزهباشه عزیزم و به آشپزخانه رفتآهسته گفتم: مادرجون! منصور خودش اعتراف میکنه نمیتونه منو خوشبخت کنه .این جمله یعنی چی؟ خب یعنی نمیتونه منو به اندازه گیتی دوست داشته باشه.غیر از اینه؟ شما راضی هستین من یه عمر بدبخت بشم؟ وقتی منو برای فرهان خواستگاری میکنه ، یعنی دست از سرم بردار .درسته؟لیاقت نداره خاک بر سر! آخر هم می دونم زن می گیره ها! ولی معلوم نیست به تور کی بخوره .ایشاءا.... یه زن خوب گیرش میاد. بهتره اذیتش نکنیم مادر جون، توکل بر خدا. ولی خواهش میکنم اگه به بهرام جواب مثبت دادم .از من دلخور نشینمی دونم عزیزم .تو چه تقصیری داری؟ ولی من تو رو میخوام دخترم. تو بوی گیتی رو می دی .بوی محبت ، بوی صفا ، بوی صداقت . و زد زیر گریهمادرجون خودتون رو ناراحت نکنین، بالاخره یه طوری میشه. شاید قسمت منصور یکی بهتر از منههیچکس نمی تونه جای تو وگیتی رو واسه ما پر کنهممنونم .هیچکس هم جای شما ومنصور رو واسه من پر نمی کنهپدرت رو فرستادی دنبال نخود سیاه؟آره؟ یه مدت منو فریب دادین، حالا نوبت ایشونه؟چه کنیم مادر؟خودم دارم دیوونه میشم.از دست این گیتی، اگه اومد بگین با من تماس بگیرهپدرت اومد؟بلهقربونت برم عزیزم، کاری نداری؟نه، خوشحال شدم مادرخدانگهدارخدانگهدار وگوشی را گذاشتمسیب زمینی هات سرخ شد بابا! اگه کار دیگه ای هست بگوممنونم، کاری نیست .فقط باید برنج رو دم کنم .البته سالاد هم باید درست کنمسالاد رو بده من درست کنم .گیتی کجا رفته؟پدر سوخته بی فکر! همچین چسبیده به شوهرش، انگار شوهر قحطه .نمی گه یه بابایی دارم ، یه خواهری دارمرفتن خونه یکی از دوستهای منصور .می دونی بابا؟ این منصور آهن ربا داره، تقصیر گیتی نیستاینم خواست خدا بوده. اگه همه رو از دست دادیم ، اقلا گیر آدمای خوبی افتادیم. هم منصور خوبه ، هم مادرش .منصور رو به اندازه علی دوست دارم .بس که این پسر مهربون ومودبهبله، همینطوره.گیتی شانس آوردتو هم شانس میاری دختر گلم .خدا جای حق نشسته************************بهمن ماه را پشت سر می گذاشتیم .پدر چند بار اصرار کرد که باید به گیتی ومنصور بگویی بیایند اینجا .من هم قهر با گیتی را بهانه کردم و گفتم یا جای من اینجاست یا جای او. اگر گیتی بیاید من می رم بیرون . و بیچاره پدر باز کوتاه آمد. چندبار با منزل خانم متین تماس گرفت تا با گیتی صحبت کند، که گفتند گیتی رفته بیرون. بهرام مرتب به دیدن ما می آمد.اما دریغ از خواستگاری . احساس میکردم مرا بازی می دهد. در آن مدت بقدری اعصابم بهم ریخته بود که اندازه نداشت. از آنطرف دروغی به پدر گفته بودم ومجبور بودم ، بخاطرش روزی صدبار دروغ بگویم .از طرف دیگر پدر مشکوک شده بود و غصه میخورد .از آنطرف منصور هم حال درست وحسابی نداشت و اعصابش درهم برهم بود.بهرام هم یک قدم به پیش و یک قدم به پس داشت و با صراحت خواستگاری نمیکرد .از آنطرف فرهان بود که دلم به حالش می سوخت .فقط منتظر بودم تنها بشوم واشک بریزم .تمام این فشارهای روحی برمن بشدت سنگینی میکرد و داشت مرا از پا در می آورددر چنین وضعیتی کیارستمی در شرکت در مقابلم ظاهر شد و گفت: خانم رادمنش بی شاخ و برگ می رم سراصل مطلب .از مهندس متین خواهش کردم برای بارسوم از طرف من از شما خواستگاری کنن ، ولی نپذیرفتن و گفتن دیگه برای کسی از شما خواستگاری نمی کنن .حالا خودم قدم پیش گذاشتم .البته می دونم چهارده سال با هم تفاوت سن داریم و شما خیلی خیلی سرتر و زیباتر از من هستین .درسته چهره جالبی ندارم، ولی قول می دم هرچه قیافه م زیبا نیست، در عوض سیرتم رو زیبا کنم. من به شما علاقمندم و قول می دم زندگی خوبی براتون فراهم کنم .یه زندگی پر از محبت، عشق،آسایش ورفاهحیرت زده شده بودم، ولی خودم را خیلی کنترل کردم و خیلی خونسرد گفتم: خواهش میکنم مهندس! این حرفها چیه؟ اصل قلب آدمهاست ، ولی اجازه بدین فردا جواب قطعی رو بهتون بدمباشه ، من فردا برای گرفتن جواب خدمت می رسم .کاری ندارین؟نخیر، پیش مهندس تشریف نمی برین؟امروز فقط به نیت خواستگاری خدمت رسیدم .به ایشون سلام برسونین.فردا خدمتشون می رسمممنونم خدانگهداروقتی رفت، شل ووارفته روی صندلی نشستم .این مرد سبزه موفرفری قد کوتاه خرپول چقدر به نظرم زیبا آمد .چه صادقانه و بی ریا حرف زد. چطور تا حالا در مورد این مرد مهربان و باشخصیت اینطور قضاوت میکردم. مگر قیافه خوب می توانست ضامن خوشبختی باشد؟ شاید همین کیارستمی چهل ودو ساله، بیشتر از منصور و بهرام می توانست مرا خوشبخت کند .شاید او قدرم را بهتر می دانست .تصمیم گرفتم همان روز در مورد کیارستمی با پدر صحبت کنم ورضایتش را جلب کنمپدرم گفت: تو دختر عاقلی هستی .مطمئنم که در انتخاب اشتباه نمی کنی . بگو بیاد ببینمش .به منصور هم تلفن می زنم باهاش مشورت می کنم .بالاخره اون بیشتر همکارش رو می شناسهباشه بابا. پس بهش بگم بیاد خواستگاری؟بگو بیاد عزیزم. ولی بهرام چی؟اونا که خواستگاری نکردن، می ترسم کیارستمی هم از دستم برههر طور خودت دوست داری بابا! البته سنش کمی زیاده ولی اگه خوب باشه ، قابل گذشتهبعد از ظهر پدر با منصور در مورد کیارستمی صحبت کرد .بعد منصور از پدر خواست تا با خودم صحبت کند وگفت: زده به سرت گیسو؟ معلوم هست آش کی رو هم می زنی؟هرکس که در این رقابت برنده شهمگه نمی خواستی با بهرام ازدواج کنی؟کیارستمی بهتره.تا حالا هم در موردش اشتباه می کردم .مرد زندگی من اونهتوداری با کی لج می کنی گیسو؟ تو که اونو نمی خواستی. آخه کیارستمی کجاش به تو میاد. قبول دارم مرد محترم وخوبیه، ولی سیزده چهارده سال با تو اختلاف سن دارهمهم نیست ، مگه شما ده سال با گیتی اختلاف سن نداشتین؟ از اینکه فعل گذشته به کار بردم هول شدم و ادامه دادم: گیتی خیلی هم راضیهگیسو! دیوونگی نکن!کجا می رین بابا؟می رم پیش آقای میری .گفته غروب بیا پیشمباشه بابا، سلام برسونینپدر کجا رفتن؟منزل همسایه طبقه بالا. با هم خیلی جور شده نتو که از کیارستمی بدت می اومد .پس چی شد یه دفعه؟اشتباه میکردم .اونایی که دوستشون دارم چه گلی به سرم زدن؟ حالا میخوام بقیه عمرم رو با کسی زندگی کنم که قدرم رو می دونه، دوستم داره ومیخواد زندگیش رو به پام بریزه .ایرادی داره؟من مخالف ازدواج کردن تو نیستم گیسو .فقط چرا کیارستمی؟میخوام زن کسی بشم که دوستش ندارم .چون نمی تونم در آن واحد دو نفر رو دوست داشته باشماین خیانته؟خیانت؟! شما دل سنگم کردین و دلرحمی رو ازم گرفتین. همون روز که باعث شدین جون کندن آذر رو ببینمچیه ؟ بدهکارم شدیم؟وقتی بهم محبت کنه بهش علاقمند می شم، ووقتی ازش بچه دار شم، عاشقش هم می شم، نگران من و اون نباشین تازه، این خیانته که شریک زندگیش می شم؟ زندگی ای براش بسازم که همتون انگشت به دهن بمونینپشیمون میشی. من ندیدم دختر انقدر برای شوهر کردن عجله داشته باشه.من مثل تو عاشق مرده ها نیستم و یه عمر مرده پرستی نمی کنماون مرده خواهر توئه .بی انصاف!مرده ، مرده س.چه فرقی میکنه؟ در ضمن دیگه مردن آدما برام طبیعی وعادی شده .فکر نمی کنم این بار اگه خبر مرگ عزیزی رو به من بدن قهقهه بزنمدختره بی عقل! عجله نکن، صبرکن!صبر کنم که چی بشه؟ بیست و هشت سالمه منصور!یه کم صبر کن تا بهرام بیاد خواستگاریاگه می خواست تا حالا اومده بوداون میخواد ، فقط مثل تو عجول نیست . میخواد بیشتر تورو بشناسهپس وقتی خوب شناخت، یادش بنداز که دختر خوشگل و خوب رو زود می برن .در ضمن از قول من خداحافظی عذرخواهی کندیوونه!آره حق با توئه. پس دست از سر این دیوونه برداربرو خودت رو بدبخت کن .به درک! اصلا به من چه ؟ ولی پس فردا نیای بگی منصور اشتباه کردم، خریت کردم ، من جوونم و کیارستمی پیره، احساساتمون با هم فرق میکنه و از این شِروورها!کیارستمی با تو فقط چهار پنج سال تفاوت سن دارهخب منم مثل کیارستمی ، دیدی که نیومدم جلوآره برو افتخار کن .بگو خواهر زنم عاشقم بود ولی من جوونمردی کردم ونرفتم خواستگاریش .برو جار بزنمنصور مدتی سکوت کرد. گفتم: کاری نداری؟با یه دیوونه، نهپس خدانگهدار آقای عاقل وفادار .برو مدال بگیر و افتخار کن .وگوشی را روی تلفن کوبیدم .هرچه می کشیدم از دست منصور بود. اگر گیتی عاشق او نمی شد. الان نه گیتی مرده بود، نه من به این وضع افتاده بودم.لعنتی!*****************************فردای آنروز وقتی کیارستمی برای گرفتن جواب آمد .مثل مرده های متحرک به او خیره شده بودم .نمی دانستم باید چه بگویم .حرف منصور توی گوشم بود که پس فردا نگی من جوونم و اون پیره واحساسمون با هم متفاوته با اینحال تا آمدم بگویم بله،صدای عطسه خانم حکیمی منصرفم کرد و گفتم : می دونین مهندس، من به شما ارادت خاصی دارم اما خواهش می کنم فرصت بیشتری به من بدین .من الان شرایط خوبی برای فکر کردن ندارم .دلم نمیخواد الان به شما بگم بله ولی بعد پشمون بشم و ناراحتتون کنمباشه خانم رادمنش، من حرفی ندارم. خوب فکر کنین و از صمیم قلب تصمیم بگیرین .یه عمر زندگی شوخی نیستخوشحالم که با فرد منطقی ای مثل شما رو به رو هستمخواهش میکنم .راستش یکی از مزایای افراد مسن اینه که شرایط و احساس افراد کوچک تر از خودشون رو در نظر می گیرن. چون خودشون این سن و این دوره رو گذروندنممنونم مهندس .در ضمن تا من فکر می کنم ، شما دنبال همسر باشین و فرصت ها رو از دست ندینلبخندی زد وگفت: آب از سر من گذشته خانم . دی رکه شده یه مدت دیگه هم روش. اگه قول صد در صد به من بدین ف حاضرم پنج سال دیگه هم صبر کنم .عشق ما هوس نیست که عجله داشته باشیم.از فهم وشعور این مرد لذت بردم .خدایا چرا هر چی آدم با شعور بامعرفته، به تور من مجنون می خوره .خودت نجاتم بده! خسته شدم انقدر با احساس و غرور مردم بازی کردماگر خانم حکیمی عطسه نکرده بود و انقدر به صبر اعتقاد نداشتم ، بدون لحظه ای درنگ بله را به کیارستمی گفته بودم .ولی افسوس که مادر خدابیامرز من، اعتقاد به صبر را از بچگی در ذهن ما فرو کرده بود .وقتی با کیارستمی خداحافظی کردم، منصور از اتاقش بیرون آمد و با دیدن ما جا خورد .می دانستم الان دل توی دلش نیست که بداند چه جوابی به او داده ام .با کیارستمی حال واحوال کرد ، ووقتی کیارستمی خداحافظی کرد و رفت .آهسته گفت: چی شد؟هیچی ، چی میخواستی بشه؟جواب مثبت رو گرفت؟آره، خیلی سریعپلک های منصور یکی به زمین چسبید ، یکی به آسمان .از اینکه حرصش بدهم لذت می بردم .چشمهایش را بست و دستش را روی پیشانی اش گذاشت وگفت: امیدوارم پشیمان نشی . و به اتاقش رفتبدبختی اینجا بود که دلم نمی آمد ناراحتی منصور را ببینم .وقتی در اتاقش را بست، بطرف در رفتم .سرم را از لای در داخل کردم وگفتم : منصور!بطرفم برگشت و فقط نگاهم کرد .چنان چهره درهمی داشت که از شوخی خودم بدم آمد .به کیارستمی گفتم باز هم بهم وقت بده فکر کنم . اون خیلی فهمیده س.ولی اگر صبر نیومده بود بله رو گفته بودممنتظر جواب نماندم، در را بستم و پشت میزم آمدم .اواخر بهمن ماه باید برای قرارداد جدید اجاره مغازه پدر به شیراز می رفتیم .از منصور دو هفته مرخصی گرفتم تا با پدر به شیراز بروم و کارها را رو به راه کنم .هر شب منزل یکی از اقوام می رفتیم و روزها دنبال کارهای شخصی و این بار مغازه را با قیمت بالاتری رهن واجاره دادیم. بعد از یک هفته به تهران برگشتیم .از پدر خواستم به کسی اطلاع ندهد ما برگشته ایم ، چون فکرهایی داشتم .می خواستم خانه را بجای بهتری انتقال بدهم وبهتر دیدم کمی منصور را اذیت کنم . برای همین، سر دو هفته با منصور تماس گرفتم و ده روز دیگر مرخصی خواستم و گفتم که ما هنوز در شیراز هستیم

الهه ناز2-4

مراسم سالگرد گیتی با حضور مادر انجام شد .مادر تا یک هفته بعد ساکت بود و از اتاق خودش بیرون نمی آمد .بعد از آن، وقتی احساس کردم مادر از حال طبیعی خارج نشده .خیالم راحت شد ویک روز بعد از ظهر چمدانم را بستم و به طبقه پایین آمدم .منصور و مادرش در سالن مشغول صحبت از خاطرات گیتی بودند.تا مرا با چمدان دیدند بی اختیار ا زجا بلند شدند.منصور گفت: کجا میخوای بری گیسوجان؟

با اجازه زخمت رو کم می کنم .ببخشین، این مدت خیلی زحمتتون دادم

دیگه چی مادر؟ مگه من می ذارم بری. من دلم به تو خوشه دختر

ممنونم مادرجون.بخدا به اندازه گیتی دوستتون دارم.باورکنین قصد فریب شما رو نداشتم ، فقط نگران سلامتی تون بودم .در هر صورت حلالم کنین. از اینکه مادر خوبی برای من وخواهرم بودین، از اینکه باعث شدین خواهرم خوشبختی رو حس کنه، ازتون ممنونم.گیتی از شما راضی بود .خیلی هم براتون دلتنگش میکرد .شما هم از اون راضی باشین .جلو رفتم مادر را ببوسم .اجازه ندادو گفت : نه نمی ذارم بری.برو چمدونت رو بذار بالا .

باید برم مادر .ترکتوت که نمی کنم .میام بهتون سر میزنم

منصور آرام روی مبل نشست و دستهای لرزانش را روی گیجگاهش گذاشت .انگار باز زانوهایش سست شده بود و توان ایستادن نداشت

بمون گیسو .میخوای منصور رو دق بدی؟

نه مادر، من ومنصور قبلا حرفامون رو با هم زدیم . از ش قول گرفته بودم که نباید به من وابسته بشه .هرچند که حالا این منم که نمی تونم دل بکنم .ولی خب، چه میشه کرد؟

منصور بیچاره حرفی برای گفتن نداشت .بگوید بمان که باید برای چی می ماندم .بگوید برو که دلش نمی خواست بروم .گفتم: منصور برات آرزوی خوشبختی میکنم. فقط یه نصیحت خواهرانه می کنم .نصیحتی که مطمئنم گیتی دلش میخواد بگه .فکر نکن با ازدواجت اون ناراحت میشه. من خواهرمو میشناسم .عمرت رو تو تنهایی سر نکن .دخترهای خوب مثل گیتی زیادت از وفاداریت نسبت به گیتی ، از چشم پاکیت نسبت به خودم ، بی نهایت سپاسگزارم .واقعا خوش بحال همسر آینده ات .خدانگهدار مادر جون. با اجازه

گیسو بمون .تو داری خواهش منو رد میکنی !

خدا منو بکشه اگر چنین قصد داشته باشم .ولی منم باید برم دنبال سرنوشتم مادر .اینجا دارم ذره ذره آب میشم. درکم کنید

سونوشتت اینجاست ، کنار منصور! تو و منصور می تونین با هم خوشبخت بشین .منصور تو رو دوست داره

بله، من هم ایشون رو دوست دارم.ولی هردومون معذوریت داریم مادر. من راضی نیستم تا آخر عمر رل گیتی رو بازی کنم .دوست هم ندارم جای اون رو بگیرم .ازش خجالت میکشم .ایشون هم بخاطر گیتی معذوریت داره . پس راهمون از هم جداست

منصور تو یه چیزی بگو. چرا ساکتی؟

چمدانم را برداشتم و بار دیگر خداحافظی کردم .منصور حتی جواب خداحافظی مرا هم نداد، یعنی قادر نبود. از ثریا وبقیه هم خداحافظی کردم و بمنزل خودم رفتم .تازه فهمیدم گیتی آن روز که منزل منصور را ترک کرد، چه حالی داشت .دیگر از حال وروزگارم نمی گویم که ناگفتنش بهتر است

ساعت نه صبح فردا زنگ تلفن بصدا در آمد. با وحشت گوشی را برداشتم .

بفرمایین

سلام گیسو جان

سلام مادر، حالتون چطوره؟

از دست شما جوونها مگه حالی واسه آدم می مونه؟

متاسفم مادر جون ، منصور چطوره ؟

حالش خوب نیست.سر درد شدید داره .کمی هم تنج داره .تا صبح دکتر سپهر نیا بالای سرش بود. می گفت مشکلش عصبیه

بله، هروقت ناراحت میشه، دچار تشنج میشه

منصور تو رو میخواد گیسو

ایشون فقط به حضور من در اون خانه عادت کردن، دو سه روز که بگذره به نبودنم عادت می کنن

یعنی حتی بعنوان اینکه شوهر خواهرت بوده .نمیخوای بیای عیادتش؟

البته که میام .همین الان میام

پس بلند شو بیا.منتظرم!

چشم مادرجون

بلند شدم حاضر شدم و به منزل آنها رفتم .از چهارچوب در اتاق منصور او را دیدم که رنگ به چهره نداشت .سلام کردم

سلام دخترم بیا تو

منصور نگاهی به من کرد .منتظر بودم جواب سلام مرا بدهد که یکدفعه فریاد کشید: برای چی اومدی؟ اومدی ببینی خودکشی کردم یا نه؟ نه عزیز من، خودکشی نکردم .چرا باید برای دختری که معنی عشق و دوست داشتن رو نمی فهمه و محبت منو به محبت به خواهرش می دونه خودکش یکنم؟ مگه جونم رو از سر راه آوردم؟ حتی بهم فرصت نمی دی فکر کنم! بله، راه برای تو بازه، فرهان، شاهین ، کیارستمی ، وخیلی های دیگه .ولی من چی؟ دیگه کی رو پیدا کنم که جای گیتی رو برام پر کنه ؟ برو دنبال سرنوشتت!برو، سال گیتی تموم شده، برو شوهر کن !برو، مبادا دیر بشه!

هاج وواج مانده بودم .مادر گفت: منصور تو چت شده؟ من ازش خواستم بیاد، زده به سرت؟

حالا هم ازش بخواین بره .اگه دایم اینجا می مونه که قدمش رو چشم .ولی اگه نمی مونه همین حالا بره .علت بیماری من خودشه .اونوقت اومده حال منو بپرسه

مادرش فریاد کشید: وقتی نمیخوای بعد از گیتی ازدواج کنی ، برای چی بمونه؟ مگه دیوونه س؟ بمونه موهاش رو برای تو سفید کنه که چی بشه؟

منصور بلند شد رفت کنار پنجره .دستهایش می لرزید .صورتش برافروخته شده بود. دو دستش را به موهایش کشید وسرش را به عقب انداخت .حالت مرگ به من دست داده بود .بغضم هرلحظه در حال شکستن بود. با اینحال با آرامشی خاص گفتم : مادر جون خودتون رو ناراحت نکنین .منصور عصبانیه .با اجازه، من مرخص می شم. خدانگهدار

و با دنیایی بغض از پله ها پایین آمدم .مادر دنبالم آمد ((صبر کن گیسو .نرو، منصور رو ول کن، بیا اتاق من

نه مادر حالم خوب نیست .انشاءا.... یه فرصت دیگه .خداحافظ

خداحافظ دخترم .تو رو خدا ببخشین!

به خانه که رسیدم بغضم شکست .از عصبانیت تلفن را از پریز کشیدم .دلم نمی خواست با هیچکس ارتباط داشته باشم .از زمین وزمان خسته وبیزار بودم .یک هفته خودم را زندانی کردم .آن یک هفته مثل هفتصد سال بر من گذشت، نه در را روی کسی باز کردم ، نه بیرون رفتم ، نه چیز درست وحسابی خوردم ، نه خواب راحتی داشتم .رنگ و رویم پریده و سفید شده بود. حتی دو قدم راه رفتن هم برایم سخت شده بود

بعد از ظهر روز هشتم با صدای پی در پی زنگ آپارتمان از جا بلند شدم .صدای طاهره خانم را می شنیدم که می گفت: گیسو خانم! منم طاهره .بازکن تو رو خدا! جون به لب شدیم .اقلا یه کلمه بگو خوبی یا نه دخترم

جوابی ندادم

تو رو به روح گیتی جون بازکن. بخدا دیشب به خوابم آمد .نگرانت بود. بهم گفت بهت سر بزنم

بی رمق بلند شدم . در را باز کردم. سلام طاهره خانم

سلام .این چه رنگ وروییه ؟ با خودت چه کردی دختر؟ آب شدی! خدا منو مرگ بده

خدا نکنه بفرمایین

آقا کریم هم از پله ها بالا آمد و سلام احوالپرسی کردیم .داخل آمدند

چرا تلفن رو جواب نمی دی؟ دیدی سیم را از پریز کشیده ام .ادامه داد: این کارها چیه؟ بنده خدا خانم متین و مهندس قبض روح شدن .مهندس چهار پنج بار اومده زنگ زده، در رو باز نکردی .آخر دست به دامن من شدن

خسته شدم طاهره خانم .دیگه تحمل غصه ندارم .از این زندگی نکبتی به تنگ اومدم .آخه چندتا داغ تحمل کنم .منتظرم خبر مرگ بابام رو بشنوم، بعد خودم رو بکشم

این حرفها چیه؟ چرا کفر میگی دختر؟ صبور باش، چرا شرکت نرفتی؟

حوصله کار کردن هم ندارم .دیگه نیازی هم ندارم .طاهره خانم نصف اجاره مغازه برام زیاد هم هست

میتونم یه تلفن بزنم گیسو جان؟

بله، خواهش میکنم

تا طاهره خانم تلفن را به پریز زد و شماره گرفت، آقا کریم گفت: خیلی ترسیدیم .گفتیم نکنه خدای ناکرده تو منزل اتفاقی براتون افتاده یا زبونم لال دست به کار خطرناکی زدین

سلام خانم متین ....... قربان شما ، سلام می رسونه ........ بله ما الان پیش گیسو خانم هستیم .نگران نباشین .کسالت داشتن ............ کمی بی حوصله بودن . شده دو پاره استخوون....... بله، گوشی خدمتتون .......... بیا دخترم ، با تو کار دارن

گوشی را گرفتم (( سلام مادر جون))

· سلام عزیزم، معلوم هست کجایی؟ نصف عمر شدیم بخدا

· شرمنده م .حالم خوش نبود

· از دست منصور ناراحت شدی؟

· از دست زمانه، دنیا، روزگار، از ایشون که جز محبت ندیدم

· وقتی تو رفتی ، منصور مثل ابر بهار گریه کرد. اعصابش ضعیف شده .از بس بهت علاقه داره اون حرفها رو زد. در واقع یه نوع التماس بود. دلش میخواست پیشش بمونی

· بله می دونم .منم از بس دوستشون دارم به این روز افتادم

· قربون تو دختر گلم برم. پاشو بیا اینجا!

· نه مادر! حالم خوش نیست .منصور چطوره ؟

· اونم زیاد روبه راه نیست. نگرانی و شرمندگی هم مریض ترش کرده . چند روزی نرفت شرکت

· متاسفم

· منصور چندبار اومد در خونه ت، ولی دست خالی برگشت .خیلی نگرانته

· ازشون تشکر کنین

· الان رفته پیش وکیلش .مثل اینکه اعدام آذر نزدیکه .من که واسه اون روز لحظه شماری می کنم

· منم همینطور

· تو عروس خودمی .حالا می بینی! به منصور فرصت بده

· افتخارمه مادر جون، ولی غیر ممکنه

· غیر ممکن اینه که تو همسر کسی دیگه ای بشی. کی میای اینجا؟

· در اولین فرصت

· اگر نیای، ما میاییم ها!

· تشریف بیارین .منزل خودتونه

· کاری نداری دخترم؟

· نه، محبت کردین .سلام برسونین

· خداحافظ

· خدانگهدار و گوشی را گذاشتم

طاهره خانم اصرار کرد که به منزل آنها بروم ، ولی قبول نکردم .بعد از رفتن آنها به حمام رفتم .بعد پشت پیانو نشستم و کمی آهنگ زدم و اشک ریختم که صدای زنگ در بلند شد. طاهره خانم بود. برایم از بیرون دو پرس چلو کباب گرفته بود و آورده بود که هم شامم باشد، هم ناهارم. تشکر کردم و رفت .در را که بستم ، تلفن زنگ زد .حدس زدم منصور است ، گوشی را برنداشتم .کتاب انگلیسی را برای مطالعه برداشتم ومشغول شدم. بعد کمی خانه را گردگیری کردم و جارو زدم که صدای زنگ در بلند شد .از پنجره نگاه کردم بنز منصور از سفیدی برق میزد .هرچه خواستم در را باز نکنم نتوانستم .لعنت به این دل عاشق! گوشی اف اف را برداشتم: بله

گیسو! بازکن. منم، منصور

در آپارتمان را باز گذاشتم و به اتاق خواب رفتم تا لباس بهتری بپوشم

گیسو! تو کجایی؟ از اتاقم بیرون آمدم و گفتم : بفرمایین! سلام منصور! خوش اومدی

سلام خانم قهرو! چطوری؟

می بینی که! چرا زحمت کشیدی ؟ شیرینی چیه؟

شیرینی آشتی کنون.مادر گفت فشارت اومده پایین، برات شیرینی گرفتم که منو دیدی غش نکنی

از دست تو! بیا بشین

چرا انقدر لاغر شدی، این چه وضعیه؟

نیست خودت خیلی رستم شدی؟

خب، من از دوری تو اینطور شدم ، ولی تو که ما رو دوست نداری!

چرا مادر رو نیاوردی؟

جلوی مادر روم نمی شد عذرخواهی کنم

این چه حرفیه منصور، عذرخواهی لازم نیست

من اون روز خیلی قاتی پاتی بودم .خیلی شرمنده م ولی همه رو بذار بحساب علاقه

باشه می ذارم به حسابت

کجا می ری؟

چای بیارم با شیرینی بخوریم ، فشارمون بیاد بالا

منصور هم دنبالم به آشپزخانه آمد، روی صندلی نشست وگفت: شونزده روز دیگه، روز اعدام آذره، مژدگانی بده

اینم مژدگانی و چای را مقابلش گذاشتم ورفتم از سالن شیرینی را آوردم و توی ظرف چیدم و مقابلش گذاشتم ونشستم

با من قهر کرده بودی یا با خودت؟

با هردومون، با زندگی

نمی گی نگران می شیم؟

من دیگه کسی رو ندارم برام نگران بشه.اونایی هم که میان بهم سر می زنن و به اصطلاح نگرانم می شن از سر خداشناسی و دلسوزیه .می گن بذار به این دختر تنها و بی پناه سری بزنیم و حالی بپرسیم

ولی من بخاطر خودم اومدم .نه بخاطر تو

ممنونم.چیه؟ دلتون واسه گیتی تنگ شده؟

اومدم ببرمت گیسو

شما بیرونم کردین .یادتون که نرفته؟

چطور اینهمه التماست کردم بمونی ، نموندی؟ اونوقت یه بار بیرونت کردم، گوش کردی؟

التماسی ندیدم .جز سکوت.تازه، همیشه اثر حرف تلخ و گزنده تو دل آدم بیشتره

تو چه می دونی حقیقت چیه؟

آره، اصلا من هیچی نمی دونم .اصلا داخل آدم نیستم . خوش بحال آذر؟ اقلا می دونه چرا شکنجه ومجازات می شه

آره، تو داخل آدم نیستی چون فرشته ای! حالا فلسفه نباف .بلند شو چمدونت رو ببند

سال گیتی تموم شده .منم از تنهایی خسته شدم .تصمیم گرفتم برم پدرم رو بیارم پیش خودم ، بعد هم ازدواج کنم

میخوای به پدر بگی گیتی مرده؟

نه،فعلا به صلاح نیست .براش فیلم بازی می کنیم .گاهی من از خونه می رم بیرون ، اونوقت با شما میام دیدن پدر

حالا تا پدرت رو بیاری، بیا اونجا

من خونه خودم رو دوست دارم ، چون اینجا می تونم تو رو فراموش کنم منصور، پس کمکم کن

یعنی منم نیام؟

سکوت کردم

شرکت که میای؟

نه!

دیوونه شدی گیسو؟ این لجبازیها چیه که می کنی؟

لجبازی نیست،خداحافظیه ، دل کندنه

هر موقع به مردی بله گفتی و دفتر رو امضا کردی می فهممواقعا خداحافظی کردی

شما هم هر موقع گیتی رو کامل فراموش کردی. می فهمم منو دوست داری

این چه انتظاریه؟ خوبه تو خواهرشی

برای همین می گم. چون می دونم هیچوقت فراموشش نمی کنی

ولی من تو رو دوست دارم .همونقدر که اونو دوست داشتم

ممنونم

چاییت سرد شد منصور

صدای زنگ تلفن بلند شد. گوشی را برداشتم

بله!

سلام گیسو خانم

سلام مهندس فرهان .حال شما؟

ممنونم

شرینی پرید توی گلوی منصور .خنده ام گرفت .توی دلم گفتم حسودخان اگه خداحافظی کنم که حتما خفه میشی

مهمون دارین؟

بله، مهندس هستن ، سلام می رسونن

ایشون که دارن سرفه می کنن

اومدن بگن سلام برسون ، شیرینی پرید تو گلوشون

که اینطور؟ سلام برسوننین .بی موقع مزاحم شدم

نخیر، اختیار دارین

چند روزی ازتون بی خبر بودیم .چندبار تماس گرفتم گوشی رو برنمی داشتین .نگران شدم .یکبار هم اومدم منزلتون، کسی نبود.مهندس هم می گفتن بی خبرن.اینه که دل تو دلم نبود

ممنونم مهندس، کمی حال ندار بودم

خدا بد نده!

چیز مهمی نبود.

حالا بهترین؟

بله، به لطف خدا و شما بهتره

گویا ماموریتتون در منزل مهندس تموم شده

تقریبا بله

شرکت تشریف نمیارین؟

فعلا نه، حالا ببینم چی پیش میاد

درهر صورت اگر کاری داشتین به من بگین .در خدمتتون هستم به مهندس هم سلام برسونین

ممنونم، شما همیشه لطف دارین

گوشی را که گذاشتم، گفت: اینم شده قوز بالا قوز .اگه همه مشکلاتمون حل شه، این یکی رو چیکار کنیم؟

من با فرهان هم ازدواج نمی کنم چون اونم زمانی گیتی رو دوست داشت. نمی تونه منو خوشبخت کنه .من دلم میخواد منو بخاطر خودم دوست داشته باشن، نه اینکه اونو در چهره من ببینن. راستش اصلا از تهران بدم اومده.اون روز که با گیتی به تهران اومدیم هیچوقت فکر نمیکردم اونو اینجا دفن کنم.بیخود نبود نگران بودم .ای کاش گیتی رو هم تو شیراز دفن می کردیم. حالا گیتی اینجاست و من میخوام برم شیراز.اشکهایم جاری شدند .بلند شدم بطرف پنجره آشپزخانه رفتن .منصور هم بلند شد آمد وگفت: من نمی ذارم بری گیسو، حتی اگه تو همین خونه هم باشی، باز هم دلگرمم

تو خونه شوهرم چی؟

با اینکه حسرت میخورم، ولی باز هم دلگرمم .همون معنی واقعی دوست داشتن! حاضرم خوشبخت ببینمت حالا باکی، مهم نیست

به من سر میزنی؟

البته، مگه میشه تو رو نبینم عزیزم؟

صورتم را بسمت منصور برگرداندم، اشکهایم را پاک کرد و گفت : از خدا میخواهم که قسمت خودم باشی گیسو ، چون اینهمه شکنجه حقم نیست. درد خودم کم نیست که درد دوری تو رو هم تحمل کنم؟ دوستت دارم گیسو اینو بفهم ، درکم کن و خودت رو جای من بذار

درکت میکنم منصور .صدای زنگ در بلند شد

یعنی کیه؟

الان معلوم میشه . و رفتم گوشی اف اف را برداشتم

بله....... زنگ طبقه سوم رو بزنین خانم ........ خواهش میکنم

گوشی را سرجایش گذاشتم .منصور آمد روی مبل نشست وگفت: مزاحم وقت نشناس! داشتیم دو کلمه اختلاط می کردیم ها!

خندیدم

گیسو ، بریم خونه ما.مادر خوشحال میشه

نه منصور، باشه یه دفعه دیگه .فعلا که تو اینجایی

پس بگو ببینم شام چی داری، خانم کدبانو؟

شام چلو کباب داریم .پیش پای تو طاهره خانم برام غذا آورد ، با هم می خوریم

عالیه! البته امیدوارم سیر بشیم

سیر میشیم ، چون دو پرس گرفته .شاید هم می دونسته تو میای اینجا

خب، خیالم راحت شد. حالا بریم یه کم برام پیانو بزن

باشه، ولی قبل از اون بلند شو به مادر زنگ بزن ، بگو اینجایی ، دلش شور نزنه

چشم، الساعه و تماس گرفت

قبل از اینکه بنوازی ، بگو میای شرکت یا نه

نه

ببین گیسو من که رهات نمی کنم .میام مرتب بهت سر میزنم .پس بیخود بخودت زجر و سختی نده .صبح ها هم قیافه منو تحمل کن

دیدن قیافه تو ، شنیدن صدای تو، آرام ترین و بهترین لحظات رو برای من میاره منصور، ولی بهتره سعی کنیم همدیگه رو فراموش کنیم

میخوای اشکهام رو در بیاری؟

معلومه، نه!

پس از این حرفها نزن .صبح منتظرم

حالا ببینم

باید بیای

انشاءا... راستی از الناز چه خبر؟

اتفاقا پریروز بعدازظهر اونجا بود. وقتی فهمید تو رفتی با دمش گردو می شکست .می ماندی سنگر را حفظ میکردی

باهاش ازدواج کن منصور، گناه داره

تو بیشتر گناه داری یا اون؟

من دلسوز نمیخوام

ولی من میخوام .الناز دلسوز من نیست .اون فقط پول رو میشناسه و بس .ولی تو.........

چه فایده ؟ هیچ چیز بدتر از این نیست که دو نفر عاشق هم باشن ، هیچ مشکلی هم برای ازدواج نداشته باشن .اما نتونن با هم ازدواج کنن ، دردآوره!مرگ تدریجیه!

پس ببین من چی می کشم دختر خوب! هر چی باشه من مردم، با احساسات قوی تر، اما توکل بر خدا .نمی دونم چرا گیتی به خوابم نمیاد گیسو؟ نکنه از وقتی عاشق تو شدم باهام قهر کرده؟

شاید! پس بهتره بکشی کنار منصور جان

در اون صورت حاضرم قهر کنه، خودش آشتی میکنه میاد به خوابم

هر دو زدیم زیر خنده

راستی پنج شنبه به جشن عروسی سوسن دعوت شدیم

جدی؟ چه زود! اونا که تازه نامزد شدن

دو ماه نامزدی کافیه دیگه گیسو جان! میای که؟

مگه منم دعوتم؟

کارت جدا برای شما هم فرستادن ، خانم خانما!

لطف کردن .باهاشون تماس میگیرم تبریک می گم

مگه نمیای؟ نامزدیش که نرفتیم ، اقلا عروسیش بریم .بده

نه منصور، من نسبتی با اونا ندارم .از خونه شما هم که بیرون اومدم

یعنی چی؟ اگه نیای منم نمیرم

باز شروع کردی؟

در هر صورت!

من حوصله جشن ندارم

والـله منم ندارم، ولی زشته که نریم

دیگه من بیام چکار؟

اونها تو رو بخاطر خودت دوست دارن، عزیز من

تردید دارم

مطمئن باش همه می دونن تو گیسویی و گیتی نیستی و همه هم دوستت دارن

امیدوارم

پس میای؟

حالا ببینم

من می برمت، حالا بزن ببینم

برای منصور آهنگ سلطان قلبها را نواختم که گیتی همیشه می نواخت .تازه فهمیدم چقدر هنرمندم، چون اشک منصور را در آوردم.چند تا آهنگ دیگر زدم و شام خوردیم .ساعت یازده شب منصور رفت

****************************

فردای آن روز به شرکت رفتم .همه از دیدن من خوشحال شدند.منصور با کت وشلوار طوسی و کراوات دودی وارد شد .جلوی پایش بلند شدم

سلام مهندس!

سلام! به به! شرکت منور شد

چوبکاری می فرمایین؟

اختیار دارین. بعد اهسته گفت: مطمئنم امروز باز این فرهان خرابکاری میکنه

چطور مگه؟

از ذوقش

آن روز ، روز پر مشغله ای بود. ساعت دو بعدازظهر ، منصور مرا به منزلم رساند ورفت و غروب باز آمد و تا آخر شب پیشم بود. فردای آن روز منصور به اصرار مرا به منزلشان برد ومادر بسیار خوشحال شد. آنشب آنجا ماندم و صبح با منصور به شرکت رفتم .

روز سه شنبه به خواهش منصور با هم برای خرید کت و شلوار بیرون رفتیم .باید در انتخاب رنگ به کمک میکردم .کت و شلوار دودی رنگ زیبایی انتخاب کردم .بعد از آن به اصرار، برای پیراهن مشکی قشنگی به انتخاب خودم خریدم

چهارشنبه با منصور از راه شرکت به رستوران رفتیم .بعد به منزل من آمدیم و غروب به منزل آنها رفتیم .خلاصه اسمش این بود که از هم دوریم . به قول مادر می رفتم منزل آنها بهتر بود، باز دست کم او تنها نمی ماند. منصور که ول کن نبود.

پنج شنبه زهره برای درست کردن سروصورت ما آمد.موهایم را فر زد و همه را بالا برد و بحالت آبشار از پس سرم آویزان کرد که خیلی به من می آمد .صورتم را کمی آرایش کرد. لباسم را پوشیدم ، کفشهای مشکی پوشیدم ، زیور آلات مرواریدی به دست و گردن و گوشم آویختم و حسابی تو دل برو شدم. آنچنان که وقتی از پله ها پایین آمدم منصور صحبتش را با ثریا قطع کرد و گفت: می تونی بری ثریا.

اینطوری که همه رو دیوونه می کنی. خواستگارها در خونه ما صف می کشن ، خانم خانما!

به منصور گفتم : ای بابا

خیلی ناز شدی دخترم!

ممنونم مادر جون ! شما هم همینطور

ظاهرمون زیباست و درنمون داغون و پوسیده! مرگ گیتی بدجوری داغ رو دلم گذاشت. خدا رحمتش کنه .یادش بخیر! یه بار سر انتخاب کیف با اون کت دامن سفیدش چنان از این پله ها زمین خورد که مردم و زنده شدم. بعد هم بلند شد و گفت اینهمه بدبختی کشیدم آخرش نگفتین کدوم کیف بهتره

راستی منم یادم رفت کیف بردارم

منصور گفت: مواظب باش نیفتی گیسو!

می بینی چه ماه شده ماشاءا... منصور؟

بله مامان! می بینم و لذت می برم و افسوس میخورم

پس بجنب تا از دست ندادیش

با گله مندی گفتم : مادرجون!

نمی دونم چرا امشب همه ش فکر میکنم گیسو رو تو این مجلس از ما میگیرن .دلم شور میزنه

منصور نگاه عجیب ونگرانی به مادرش کرد و گفت: این دیگه چه حسیه مامان!

یه احساس بد! باور کن منصور!آخه دیشب خواب دیدم یه پسر خیلی خوشگل دست گیسو رو گرفت وبرد. انقدر تو خواب جیغ زدم که از خواب پریدم .می گفتم گیسو مال منصوره، نه مال تو .اونم می گفت نه، گیسو، مال منه

منصور نگاه نگرانی به من کرد. بعد گفت: می خواین نریم؟ ولی اگه خوشگل بوده من بودم ، جای نگرانی نیست

صدای خنده بلند شد .مادر گفت: تو که بور و زاغ نیستس .اون که من تو خواب دیدم .بلوند بود .خیلی هم خوشگل بود

منصور دوباره تو هم رفت وگفت: بریم دیر شد .خواب زن چپه

آره بریم دست گیسو رو بذاریم تو دست سرنوشتش و بیایم . توکل برخدا

مامان جان! شما هم هی دل منو خالی کنین ها!

خب، پس عجله کن پسر! احساسات رو بذار کنار، والـله گیتی راضیه

اگه راضی بود می اومد به خوابم .فقط هم اگه به خواب خودم بیاد قبول دارم

بالاخره رفتم کیفم را برداشتم و آهسته از پله ها پایین آمدم که مبادا کیف برداشتن من هم خاطره شود و راهی شدیم .عروسی در باغ بزرگی برگزار میشد. صاحبان میهمانی به استقبالمان آمدند و ما را به بالای باغ راهنمایی کردند. به عروس وداماد تبریک گفتیم و نشستیم .نگاهی به جمعیت انداختم .چشمم به الناز والمیرا که افتاد ، منقلب شدم. بطرف ما آمدند و سلام و احوالپرسی کردند .مادر آهسته در گوشم گفت: الان منصور تمام حواسش به آقایونه که ببینه کی بور و زاغه

از خنده ریسه رفتیم

چیه نمکی می خندی؟

گفتم: آخه خیلی با نمک بود، منصور!

گیسو! گیلاسها داره میاد خودت رو آماده کن

منم خواهر اون خدابیامرزم .گیلاسی هم نیستم .البته شما دیگه آزادین.

سینی گیلاس را مقابلمان گرفتند و هیچکدام بر نداشتیم

پس چرا برنداشتی منصور؟

خب، خودم رو آماده مبارزه کردم دیگه .خودش رفته ، لنگه ش رو که جا گذاشته

اگه سیگار رو هم کامل ترک میکردی ، دیگه حرف نداشتی

هر موقع غصه های دنیا ما رو ترک کردن ، ما هم اون یکی دوتا سیگار رو ترک می کنیم

ارکستر آهنگ قشنگی را نواخت که اکثر جوانها وسط رفتند .در همان موقع خانواده ای که معلوم بود خیلی متشخص هستند بطرف ما راهنمایی شدند .پدر ومادر با دختر وپسری زیبا که من از شباهتشان فهمیدم خواهر و برادرند .هر دو بلوند و چشم سبز بودند .پسر حدودا سی و دو ساله و دختر بیست و شش ساله بنظر می رسید .مادر سوسن آنها را بطرف صندلی های کنار ما راهنمایی کرد وگفت: بفرمایین اینجا! در جوار خانواده متین

به احترامشان بلند شدیم و با آنها دست دادیم .مادر سوسن معرفی کرد:

مهندس متین ، یکی از دوستان عزیز ما. ایشون هم گیسو خواهر همسر مرحومشون و ایشون هم مادر مهندس هستن . و تیمسار مقتدر، همسرشون لیلی خانم ، دکتر بهرام مقتدر پسرشون و دکتر بنفشه مقتدر دخترشون

خوشوقتیم

ما هم همچنین

بهرام کنار منصور نشست و بقیه اعضای خانواده اش هم کنارش. پسر خونگرمی بنظر می آمد. با منصور گرم صحبت شد. مادر کنار گوشم گفت : از همون که می ترسیدم .دیدی پسره بور و زاغه ! چقدر هم خوشگله ماشاءا....! این همون پسره س که تو خواب دیدم .بخدا شبیه همین بود. ای خدا منو مرگ بده . و زد رو دستش

مادر جون خدا نکنه . هرخوابی که تعبیر نمیشه .این خونواده رو چه به من؟

فراموش نکن تو آرزوی هر پسر و هر خونواده ای هستی .آخ آخ بمیرم برای منصور! چه اومد کنارش هم نشست ! الان دل تو دلش نیست .تشنج نکنه!

مدتی که گذشت بنفشه مقابل منصور قرار گرفت و گفت : جناب مهندس افتخار می دین؟ من این آهنگ رو خیلی دوست دارم

منصور به من نگاهی کرد و گفت: بله البته، افتخار ماست و بلند شد

بیچاره انتظار نداشت ، چنین دختر زیبا وبا پرستیژی از او درخواست رقص کند. وقتی با هم می رقصیدند انگار مته در دل من فرو کرده بودند و می چرخاندند. بیشتر از خودم دلم به حال گیتی می سوخت .دلم نمی آمد کسی را جای گیتی ببینم .می دانستم فقط خودم می توانم حافظ منافع خواهرم باشم. همانطور که آنها را نگاه میکردم و حرص میخوردم ، دکتر مقتدر روبرویم قرار گرفت وگفت : گیسو خانم!درسته؟

بله

افتخار می دین خانم محترم؟

نگاهی به مادر کردم .بیچاره رنگش رو باخته بود. گفتم: عذر میخوام آقای دکتر .من نمی رقصم

گفت: پس ممکنه بشینم کنارتون

البته بفرمایید

مادر آهسته گفت: رفتی که رفتی .ای که خاک بر سر منصور نکن! بی عرضه!

توی چشمهایم زل زد وگفت : شما هم اشنای عروس خانمید؟

بله

مهندس با شما چه نسبتی دارن؟ درست متوجه نشدم

ایشون همسر خواهر مرحومم هستن

خدا رحمتشون کنه .چند وقته فوت کردند؟

یک سال ویک ماه

متاسفم ! پس خواهرزن تا این حد عزیزه؟

ما با هم خیلی صمیمی هستیم . در ضمن من مترجم ومنشی شرکت ایشون هم هستم

آه! که اینطور

ازدواج نکردین؟

نخیر

چند سالتونه

بیست وهفت رو دارم پشت سر می ذارم

بهتون نمیاد.شما خیلی زیبا وشاداب هستین

ممنونم لطف دارین

رشته تحصیلی تون چیه؟

زیان انگلیسی

چه عالی! من پزشکی خوندم و تخصص مغز واعصاب دارم

همان لحظه یاد پدرم افتادم و گفتم: آشنایی باعث افتخار بنده س، دکتر!

اختیار دارین .حقیقت اینه که ابهت و وقار وزیبایی تون در برخورد اول توجه منو جلب کرد

لطف دارین

خدایا!چرا چشمان این پسر انقدر نافذه .مگه من منصور رو دوست نداشتم ؟ پس چرا مهر این پسر به دلم افتاده؟ حتما گیتی داره کمکم میکنه و بهم می فهمونه منصور قسمت من نیست

شما قصد ازدواج ندارین؟

تا خدا چی بخواد

مایلم کمی از خونواده م بگم .پدرم تیمسار ارتشه ومرد سختگیریه .مادرم تحصیلکرده س ولی خونه داره، در رشته ادبیات فارسی تحصیل کرده .بنفشه خواهرم، سال پنجم دندونپزشکیه.خودمم مطب دارم، بیمارستان هم مشغولم. از نظر مالی به خونواده وابسته نیستم .همه چیز دارم ولی در حال حاضر با اونها زندگی میکنم .خونواده ریشه دار و اصیلی هستیم و دوست داریم با چنین خانواده هایی وصلت کنیم که البته مطمئنم شما از ما بهترین

خواهش میکنم

حالا شما بگید گیسو خانم!

راستش پدرم در شیراز مغازه عتیقه فروشی بزرگی داشت ، ولی الان بعلت بیماری اعصاب در آسایشگاه بستریه .مادر وبرادر وخواهرم به رحمت خدا رفتن .خونواده متشخص و اصل ونسب داری هستیم ولی دست روزگار همه چیز رو از ما گرفت .از دار دنیا اون مغازه برامون مونده و مقداری پول .الان هم منزلی در تهران اجاره کردم و تنها زندگی میکنم .قصد دارم یا برم شیراز زندگی کنم یا پدر رو بیارم اینجا

بیماری پدر چیه؟

برادرم بخاطر عشق دختری خودکشی کرد. بعد از اون مادرم دق کرد و پدرم اعصابش بهم ریخت و تمام ثروتش رو به باد داد

گفتین الان در آسایشگاه بستری هستین؟

بله، در شیراز .گاهی کارهای خطرناک میکرد، حرف های عجیب میزد .حواس پرتی داشت ولی حالا رفتارش طبیعیه ، فقط افسرده س

میتونم خواهش کنم پدرتون رو به مطب من بیارین؟

بله، از خدا میخوام که شما ایشون رو مداوا کنین .شاید خدا شما رو وسیله کرده .

امیدوارم که اینطور باشه .

الهه ناز2-3

و شب بعد وقتی همه برای خواب بالا آمدیم، مادر دستم را گرفت و گفت: یه چیزی ازت میخوام، نه نگو گیتی!
بفرمایین
امشب می ری تو اتاق شوهرت میخوابی
ولی مادر جون من......
هیچ بهونه ای رو نمی پذیرم .اگه منصور رو هنوز دوست داری باید قبول کنی وثابت کنی. مگر خواهر برادرین ؟شورش رو در آوردین .الان سه ماهه!اِ یعنی چی؟
منصور آخرین پله را پشت سر گذاشت ورو به ما که کنار در اتاق او ایستاده بودیم گفت : موضوع چیه ؟ بالاخره شما دوتا دعواتون شد
هیچی، میگم باید بیاد سرجاش بخوابه
اذیتش نکن مامان جون .زورکی که فایده نداره .من تحملم زیاده .حالا کی صبرم لبریز شه و برم زن بگیرم ، معلوم نیست!
چشم غره ای به منصور رفتم که بدتر مادر را تحریک نکند، ولی انگار خودش هم بدش نمی آمد .منصور در اتاقش را باز کرد ووارد اتاق شد. مادر مرا به داخل هل داد وگفت : بر تو ببینم دختر
مادر خواهش میکنم! من نمی تونم!
در را بست و از پشت در گفت : من نصف شب میام سر میزنم ، اگه اینجا نباشی دیگه باهات حرف نمی زنم .حالا خوددانی!
صدای بسته شدن در اتاق مادر را شنیدم .برگشتم و نگاهی به منصور کردم که روی تخت نشسته بود و ساعتش را کوک میکرد .بعد گفت : خیلی خوش اومدی.گل بود. به سبزه نیز آراسته شد.
آهسته گفتم: همش تقصیر شماست
حالا مگه چی شده گیسو .نترس ، من آدم خودداری هستم .بیا بخواب
یعنی بخوابم رو تخت؟
پس میخوای کجا بخوابی؟اینجا فقط چهار تا مبل یه نفره هست .کاناپه هم که نداریم ، رختخواب هم نداریم
من رو مبل میخوابم
مگه ندیدی مامان گفت میاد سر میزنه .میخوای شک کنه؟
خب شک کنه .وبطرف در اتاق رفتم و آن را باز کردم
منصور با عجله آمد در را بست و گفت: چرا لجبازی میکنی؟ میگم من بعد از گیتی نمی تونم با زن دیگه ای ارتباط برقرار کنم .بیا بگیر بخواب
با اخم وتخم روی مبل نشستم
گیسو چند لحظه چشماتو ببیند، من لباسمو عوض کنم .برم بیرون ، مادر می بینه و شک میکنه
رویم را برگرداندم تا لباسش را عوض کنه
خب حالا راحت باش گیسو جان
تیشرت سفید با شلوار گرمکن سفید پوشیده بود.گفت: ببخشید لباس راحتی پوشیدم .با لباس خونه نمی تونم برم تو رختخواب
خیلی خب، بلند شو از کمد گیتی لباس خواب بردار بپوش .من سرم رو برمی گردونم
بلند شدم لباس صورتی پوشیده ای از داخل کمد برداشتم و بطرف در رفتم
کجا می ری؟ مادر می فهمه .همینجا عوض کن
دیگه چی؟ شما مردها پشت سرتون هم چشم دارین .اونم صد وپنجاه تا!
منصور لبخند زد وگفت: صد وچهل ونه تاش رو می بندم .خوبه؟
این یه دونه رو هم خودم با این انگشتم کور میکنم
هر دو زدیم زیر خنده .از اتاق بیرون آمدم و سریع خودم را به دستشویی رساندم .لباسم را عوض کردم ومسواک زدم و به اتاق منصور برگشتم .دل تو دلم نبود. حال عجیبی داشتم .انگار هر چه می خواستم فاصله بگیرم و فراموشش کنم بدتر می شد .در را بستم .منصور با حیرت به پیراهنم وموهای پریشانم خیره شده بود
چیه صد وپنجاه تا چشم دیگه هم قرض کرده ی؟
منصور بحالت پریدن از خواب یا بیرون آمدن از یک رویا، که مطمئنم رویای گیتی بود، سرش را تکان داد وگفت : یه لحظه احساس کردم گیتی وارد اتاق شد. چقدر شبیه اید! مخصوصا تو این لباس
نه گیتی نیست ، خواهر دوقلوی بدبختشه که زبان وتایپ را رها کرده، به بازیگری رو آورده . ای کاش پامون می شکست و به تهران نمی اومدیم. در آنصورت نه گیتی می مرد نه من بازیگر میشدم
منصور لبخند زد وگفت : مطمئن باش جبران میکنم
بعد از روی مبل بلند شد روی تخت نشست وگفت: با اجازه
راحت باش. و دراز کشید وگفت : ببخشید، مادموازل
روی صندلی میز توالت نشستم .عکس گیتی را از روی میز توالت برداشتم و بوسیدم وگفتم : هیچ فکر میکردی کارمون به اینجاها بکشه؟
هیچکس فکر نمیکرد دختر خوب .حالا بیا بگیر بخواب
شما بخوابین ، من اینجا راحتم
میخوای تا صبح اونجا بشینی؟ به من اعتماد نداری؟
در دل گفتم به خودم اطمینان ندارم. بلند شدم چراغ را خاموش کردم .منصور آبازور را روشن کرد. روی کاناپه نشستم تا مادرجون به خواب بره سپس به اتاقم برم .منصور همانطور طاقباز خوابیده بود ودستهایش را بالش سرش کرده بود، گفت: یاشد بخیر .شبها گیتی قفلم میکرد که در نرم . به اینکه خدا به آدم صبر می ده ایمان پیدا کردم گیسو.اون موقعها که تازه گیتی برای کار به این خونه اومده بود نصیحتم کرد که اگه از خدا طلب صبر کنم آرامش می گیرم .این بار طلب صبر کردم وواقعا آرامش گرفتم . خودمم هنوز باورم نمیشه که شش ماهه گیتی رو لمس نکردم ، حس نکردم ، ندیدم ، باهاش حرف نزدم ، کنارش نخوابیدم .واقعا چطور تونستم این مدت رو بدون اون سرکنم!البته شاید وسیله صبری که به من هدیه کرده تویی گیسو .اوایل شباهتت بهم صبر می داد، ولی حالا عشقت بهم نوید زندگی می ده .اما چه کنم از این عشق........... و عکس گیتی را از روی میز عسلی برداشت وادامه داد: خجالت می کشم
عکس را بوسید و دوباره روی میز گذاشت لحظه ای سکوت برقرار شد.
چرا هیچی نمی گی گیسو؟
به حرفات گوش میکنم
بطرفم برگشت یک دستش را تکیه گاه سرش کرد وگفت: اگه راست میگی بگو کی جای گیتی بودی؟ یک نشونی درست وحسابی بده
این که عادت داری سرت رو روی قلب آدم بذاری بخوابی و قفل بشی
اینو که خودم بهت گفتم ، یا شاید گیتی برات گفته
اگه دقت کنی تو دفترخاطرات گیتی چند ورق از کلاسور جدا شده. اون صفحات بریده شده ماجرای من وتوئه منصور.حالا هم چه اصراری داری بدونی؟ فاصله های زیادی بین ماست
فعلا که چهار پنج متر بیشتر نیست و اگه نگی اون چند متر رو از بین می برم
از ترسم مثل بلبل زبان باز کردم وگفت: یادته یه شب با هم مشاعره کردیم. جک گفتی . من گفتم مگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را، و تو گفتی ، بخال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را. یادته دو روز گیتی حالش خوش نبود .حوصله نداشت، عوض شده بود ، بهت راه نمی داد .وقتی از ترمینال برگشته بود، تو بهش تهمت زدی که...... اون گیتی نبود ، من بودم . منصور که از تعجب چشمهایش بازمانده بود، گفت:نه!باور نمی کنم!
اون دو روز من گیتی بودم . و همون دو روز عاشقت شدم .تو خیلی خوبی منصور، خیلی مهربونی ، و من برای اولین بار به گیتی حسادت کردم .البته همه رو برای گیتی نوشتم .ولی برای اینکه تو نفهمی بعد از مرگ گیتی اونا رو جدا کردم . حالا فردا بهت می دم تا بخونی شون. با گیتی نزدیک دو سال زندگی کردی وبا من دو روز .سهم من از تو همون دو روز بود .سهم من اینه که همیشه نقش اونو برای تو بازی کنم
منصور از شدت هیجان بلند شد نشست و گفت : گیتی چرا رفته بود شیراز؟
پدرم حالش بد بود .بهونه گیتی رو می گرفت. این بود که نقشه رو کشید .اول بسختی قبول کردم ولی بعد بسختی ازت جدا شدم . خوش بحال کسی که تو همسرش میشی ، منصور.
منصور سه چهار متر را کرد یک متر ولبه تخت نشست وگفت: بقول الناز جای گیتی چطور بود؟
کوره بود، تنور بود، ولی حیف که باید خودداری میکردم .در واقع دو روز آمدم حسرت خوردم وشکنجه شدم
خب منم شکنجه شدم
ولی تو فکر میکردی من گیتی ام
ولی حالا که می دونم گیسویی
چهره خودمرا توی مردمک چشمش می دیدم . تپش قلب شدید داشتم .نفسم در سینه حبس شده بود.ادامه داد: اما حیف که نباید بهت دشت درازی کنم وباید به گیتی وفادار بمونم .برخاست وگفت : پس شب بخیر گیسو جان
شب بخیر منصور.خوش بحال گیتی ! ای کاش من گیتی بودم ومرده بودم
خدا اون روز رو نیاره که مطمئنم اون روز دیگه نمی تونم صبر کنم
مگه به گیتی نگفته بودی که بدون اون زنده نمی مونی؟ الان او، اون دنیاس، شما این دنیا ، اونم در کنار یه دختر که رقیبشه .پس مطمئن باش که داغ منو هم به راحتی تحمل می کنی
من مرگ گیتی رو با وجود تو پذیرفتم .خودت دیدی که تا عشق تو توی قلبم نبود، مثل مرده ها بودم. تو نجاتم دادی! ولی بعد از تو دیگه به کی دلخوش کنم؟
به الناز
الناز؟ حتی حاضر نیستم جنازه م رو کنارش بذارن .مطمئن باش اگه روزی گیتی بهم اجازه بده و تصمیم بگیرم ازدواج کنم ، اول تویی
تا اون موقع من پنج شش تا وارث دارم منصور، متاسفم برات
واقعا میخوای بعد از سال گیتی ازدواج کنی؟ این بود مثل پروانه سوختنت ؟
باید تو رو فراموش کنم .چون خودمم از گیتی خجالت می کشم .منصور ، بهم حق بده
منصور دیگر چیزی نگفت .من هم بلند شدم و آهسته پاورچین به اتاقم رفتم تا صبح دیده بر هم نگذاشتم .صبح زودتر از همه پایین رفتم ، مادر برای خوردن صبحانه سر میز آمد . گفتم : سلام مادرجون
سلام عزیزم .دیدی سخت نبود. آدم باید سیاست داشته باشه .باید شوهرش رو راضی نگهداره و بهونه دستش نده .همیشه در صدد باش فاصله رو برداری، نه اینکه فاصله ایجاد کنی دختر گلم .اینها همه هنر زنه .خودت که ماشاءا.... استاد محبت ونوازشی، قشنگم
با لبخند گفتم : حق با شماست
منصور خوابه؟
آره مادر جون خر وپفش هواست
باعث ثواب شدم وکار مثبتی انجام دادم
من منصور رو دوست دارم مادر جون .علت دوریم هم این بود که بخودم اطمینان نداشتم .از منصور نمیشه گذشت
قهقهه مادر بلند شد. بعد به شوخی گفت : پس بزودی یه نوه خوشگل دیگه خدا بهم می ده ؟
نه مادر، حرف بچه رو نزنین که حالم بد میشه و دوباره تغییر رویه می دم
باشه عزیزم ، فعلا همین هم غنیمته
حق را به منصور دادم .مادر تحمل شنیدن حقیقت را نداشت .خدایا خودت رحم کن .بعد از صرف صبحانه به اتاق منصور رفتم .همانطور که دمر بود سرش را بلند کرد نگاهی بساعت کرد و دوباره خوابید .یک دقیقه بعد طاقباز شد و گفت : گیتی بدقولی نمیکرد خانم خانمها، مادر که نفهمید اینجا نخوابیدی هان؟
نه، سلام، صبح بخیر
صبح تو هم بخیر
تو که دوست نداری کسی رو جای گیتی ببینی. منم دوست ندارم جای گیتی باشک .من گیسوام، آقای مهندس!
منصور بلند شد نشست وگفت: ببخشید خانم. زنگ ساعت بصدا در آمد . آن را خاموش کرد. دستی به موهایش کشید وگفت : آخه حاضر جوابی هات هم مثل اون خدابیامرزه!
منصور من میخوام بیام شرکت .دارم کلافه می شم
ما قراره وابستگی ها رو کم کنیم نه زیاد
یعنی دیگه نمی خوای تو شرکتت کار کنم؟
خواستم بدونی منم بلدم حاضر جواب باشم
منصور اذیت نکن دیگه.بگو تو حساب کتابا مشکل داری ، باید منو ببری .
باشه ، در موردش فکر میکنم
من امروز میخوام بیام
امروز که نمیشه گیسو .بی مقدمه که نمیشه . باید مادر رو آماده کنیم
پس زودتر ، وگرنه داغ می کنم ها!
چشم خانم، چشم
من رفتم پایین .بیا منتظریم
باشه گیسو جان. الان میام . امروز اصلا حوصله شرکت رو ندارم
به کنایه گفتم: میخوای بریم ماه عسل منصور جان؟ شاید حوصله ت سر جا بیاد!
بفرما ماهی به تلخی زهرمار
خودکرده را تدبیر نیست. چون حقته!
آره حق با توئه .بعد عکس گیتی را برداشت وگفت: منتظرم بهم اجازه .بارها به خوابم آمده ولی چیزی در اینمورد نگفته .دلم میخواد اولین خواستگارت خودم باشم
هیچوقت هم نخواهد گفت .از من که نیمه وجودشم بپرس .منم بودم اجازه نمی دادم .مگه زده به سرش
چهره منصور تو هم رفت .انگار بدجوری نا امیدش کردم. گفتم : شوخی میکنم منصور. گیتی همیشه می گفت من منصور رو دوست دارم ومعنی دوست داشتن اینه که حاضرم منصور رو خوشبخت ببینم حالا با کی، مهم نیست .از من که گذشت ولی بگرد تا دختر مورد علاقه گیتی و خودت رو پیدا کنی. توباید ازدواج کنی منصور. اصلا خودم برات پیدا می کنم. تو عروسیت هم با آبکش شربت میارم
از اتاق بیرون آمدم وبحال خود وامانده ام افسوس می خوردم. توی پله ها با خودم دعا میکردم که چه نصیحت احمقانه ای کردم. نکند راستی زن بگیرد .من عاشق منصور بودم و دوستش داشتم ونمی توانستم ببینم با کس دیگری ازدواج کند .ای خاک بر سرم کنند با این اظهار نظرم
من ومادر مشغول صحبت بودیم که منصور آمد وسلام کرد ((چه خبرها؟ خوبین؟
خبر ها پیش شماست ، خوبیم، نه به خوبی شما پسر گلم!
منصور لبخند زد و گفت : خدا پدر ومادرتون رو بیامرزه مامان
صدای خنده بلند شد .ولی نیشمان بسته شد وقتی که مادر گفت: منصور جان میخوام یه مهمانی بزرگ بگیرم
هم نیمشان بسته شد ، هم مثل عصا قورت داده ها راست نشستیم
به چه منظور مامان ؟
مناسبت خاصی نداره .میخوام این خونه از این حال وهوا در بیاد
منصور نگاهی به من کرد وگفت : نه مامان جان، حال وحوصله نداریم .از فکرش بیرون بیا
یعنی چی؟ خوب حوصله ت سرجاش میاد
بذارید پنج شش ماه دیگه
واسه چی پنج شش ماه دیگه؟
شاید تا اون موقع گیسو باردار شد. اقلا جشن مناسبتب داشته باشه .ما الان یه بچه از دست دادیم نمیشه که بزنیم برقصیم
اولا گیسو نه گیتی . دوما اون قضیه مال مدتها پیش بوده .نکنه میخوای سال براش بگیری؟
مگه من گفتم گیسو؟
بله
حواس برای آدم نمی ذارین .آره میخوام تا سالش صبر کنم
زده به سرت منصورها! من که می گیرم
من و گیتی که توی اون جشن شرکت نمی کنیم .حالا هر طور میلتونه مردم بهمون می خندن .مادر من، تو نظرت چیه گیتی جون؟
والـله راستش منم زیاد موافق نیستم .مادر جون! اگه به وقت دیگه ای موکول کنید ممنون می شم
خب گیتی جون اگه تو هم نظرت اینه، باشه، صرفنظر می کنم
دیگه، حرف گیتی از حرف ما با ارزشتره مامان، آره؟
نه پسرم، ولی خوب من گیتی رو انقدر........... و با انگشت شصتش یک بند از انشگت سبا به اش را نشان داد وادامه داد : بیشتر دوست دارم
من ومنصور به هم نگاه کردیم .می دانستم منصور الان به چی فکر می کند وچقدر برای مادرش نگران است .مادر را بوسیدم وگفتم : منم شما رو خیلی دوست دارم مادر خوبم
منصور لبخند زد و گفت : گیتی خانم من هم به شما وابسته ام ، هم بهتون نیاز دارم . نزدیک اخر ساله، باید تشریف بیاری شرکت، تو حساب کتابا بهم کمک کنی.
راست میگی منصور؟
بله عزیزم .من کی دروغ گفتن که بار دومم باشه. این گیسو خانم هم که خیال نداره بیاد تهران.اخراجش می کنم تا حالش جا بیاد
ولی من حقوق می گیرم ها!
بنده چک سفید می دم خدمتتون ، شما هر چقدر دلتون خواست بنویسین
ممنونم ، خیلی دلم میخواد بدونم تو شرکت چطور می گذره ، گیسو که خیلی تعریف میکرد
تازه تعریف میکرد و رفته غیبش زده؟
بابام واجبتره یا شرکت؟
معلومه، پدرزن عزیزم .خب ، کاری نداری؟
نه منصور جان
راستی گیتی! زنگ بزن وقت بگیر ، ببرمت دکتر
باشه .منظور منصور از دکتر بهشت زهرا بود.
یک هفته ای به همین ترتیب گذشت .صبحها با منصور به شرکت می رفتم .شبها هم از ترس مادر اول به اتاق منصور می رفتم بعد که می خوابیدند به اتاق خودم می رفتم ، اما مجبور بودم صبح زودتر از همه بیدار بشم و این شده بود برام یک بدبختی بزرگ . همه بدبختیها را که باید می کشیدم هیچ ، بی خوابی هم باید می کشیدم
یک شب نزدیکیهای سحر با شنیدن صدای کشیده شدن صندلی به روی سنگ فرش حیاط از خواب پریدم و بطرف پنجره رفتم .دیدم منصور سیگاری دستش گرفته و پا روی پا انداخته .بی اختیار لبخند به لبم نشست .گفتم آخه تا کی میخوای وفا دار بمونی گل پسر؟ بلند شد کمی قدم زد . دوباره نشست .من بجای او خسته شدم .آمدم روی تخت دراز کشیدم . با خودم گفتم : آخه چطور فراموشت کنم ؟چطور در آغوش مرد دیگه ای فرو برم در صورتی که تو را میخوام؟ نه وجدانم قبول میکنه . نه دلم راضی میشه .گیتی تو رو به روح پاکت قسم ، تکلیف منو معلوم کن .اگه دوست نداری با منصور ازدواج کنم .بیا توی خواب بهم بگو، یا یه چیزی پیش بیاد که من ومنصور از هم دور بشیم .اگرم دوست داری که خودت کمکموم کن. خدایا یه کاری کن مادر بفهمه گیتی مرده وبهش صبر بده تا منم از این خونه برم .اشک از دیدگانم روان شد . از آن پهلو خوابیدن خسته شدم و آرام به این پهلو شدم .چند ضربه ملایم به در خورد از جا پریدم ، گفتم : کیه؟
آهسته گفت: منم، باز کن
اینجا اومدی چکار؟
باز کن گیسو تا بهت بگم
می ترسیدم در را به روش باز کنم
نترس من هنوز همان منصور وفا دارم
در را باز کردم داخل شد در را بست و گفت: تو هم بیداری؟
خواب و بیدار بودم .چی شده منصور ؟آشفته ای؟
اضطرای دارم .بیقرارم .نمی دونم چم شده گیسو
در حالیکه دیوار کوب را روشن میکردم گفتم : بیا بشین. منصور نشست .مثابلش روی مبلی دیگر نشستم و پرسیدم : چه فکری آزارت می ده به من بگو
فقط نگاهم کرد
پرسیدم: نمیخوای بگی؟
دستهایش را به هم مالید و با اضطرابی خاص گفت : نمی خوام تو رو از دست بدهم، این فکر آرامش رو از من سلب کرده
مگه قراره از دست برم؟
تو واقعا میخوای بعد از سال گیتی ازدواج کنی گیسو؟
منصور! کی آینده رو دیده هان؟
درسته ، اما برنامه ریزی تصویری از آینده است . تو اینطور برنامه ریختی، مگه نه؟
حالا تا خدا چی بخواد
اگه مادر بفهمه که گیتی مرده ترکمون می کنی؟
خب آره دیگه ، بمونم اینجا که چی بشه ؟ هر دو زجر بکشیم ؟
گیسو بخدا به اندازه گیتی دوستت دارم
خب، من هم دوستت دارم منصور .تو چت شده ؟ مثل ابر بهار گریست . دلم ریش شد خودم هم بغض کرده بود برخاستم مقابلش زانو زدم و پرسیدم : میخواهی بهت آرام بخش بدم
بعلامت منفی سرش را تکان داد
پس آمدی نصفه شبی اعصاب منو بهم بریزی؟آره؟ حالا که من اینجام عزیز من
اگه بری من تنهایی چکار کنم
زندگی می کنی .تو باید ازدواج کنی ، باید زندگی را به نوع دیگه از سر بگیری
با این دل گرفته ؟ با این دل شکسته؟
نه دیگه باید دلت را روشن کنی و عینک دیگه ای به چشمهات بزنی و دنیا را جور دیگه ای ببینی
نگرانم . دلتنگم دارم می میرم گیسو. من مرگ گیتی را با عشق تو پذیرفتم .تو نباشی من می میرم
خدا نکنه . این حرفها چیه میزنی ؟ ببین منصور اگه نماز بخونی آروم می شی. بخدا پناه ببر .قرآن بخون .همه چیز را از او بخواه .باهاش ارتباط برقرار کن. اگه به صلاحت باشه منو بهت می ده
اگه صلاحم نباشه؟
خب نمی ده دیگه
نه ، من به مصلحت کار ندارم .اگه بدبخت هم بشم باز هم تو را میخوام .فقط گیتی رضایت بده بقیه اش مهم نیست
برم برات قرص بیارم تو حالت خوب نیست
نه ، نمیخواد
کمی نگاهم کرد و گفت: خیلی سخته آدم با احساس و دل و نفسش بجنگه . گیسو خیلی سخته
آره خیلی سخته .اما یادت باشه که یاد خدا آرام بخش دلهاست .آنقدر که در بدترین شرایط به آدم تسکین می ده. فقط کافیه وجودش را بپذیری و صداش بزنی و باهاش مانوس بشی. همین
من صداش می زنم .من دوستش دارم. من باهاش مانوسم .من خدا رو می شناسم گیسو ، اما هر روز عشق تو توی قلبم عمیقتر میشه .وابسته شده م گیسو. چطور بشینم شوهر کردن تو رو تماشا کنم، بعد هم بگم خدا نخواست .من بیشتر از هرکسی بهت نیاز دارم، اما دستم بسته است .عجله دارم اما موانع جلومه
می فهمم چی میگی درکت میکنم منصورجان .اما صبور باش و بخدا توکل کن ، حالا هم که هنوز شوهر نکرده ام و پیش توام .پاشو ، پاشو برو بگیر بخواب واصلا هم نگران نباش .هرچی خدا بخواد همون میشه از دست ما کاری ساخته نیست
از جا بلند شد وگفت: تا کنارمی آرامش دارم وقتی ازم دور میشی دگرگون می شم نه اینکه فقط جای گیتی را برام پر می کنی ، نه خدا شاهده.تو را جای خودت دوست دارم اگه یک چهره دیگه هم داشتی باز هم دوستت داشتم
بهش لبخند زدم وگفتم : می دونم من هم معنی آرامش را در کنار تو فهمیدم منصور
عاشقانه نگاهم کرد ، لبخند کمرنگی به لبش نقش بست و گفت : شب بهیر ، ببخشید بیدارت کردم
من بیدار بودم و داشتم از این بالا نگاهت میکردم و غصه میخوردم
لبخندش پر رنگتر شد وگفت:پس حق دارم اینطور جوش بزنم که از دستت ندهم .شب بخیر
شب بخیر
منصور رفت و تازه بغضم شکست یکی باید به خودم دلداری می داد و من هیچکس را نداشتم
تعطیلات عیدنوروز به پیشنهاد منصور به شمال رفتیم .بیشتر هدف این بود که با دوست و آشنا و اقوام ارتباط نداشته باشیم . می ترسیدیم نکند اقوام نتوانند جلوی زبا خود را بگیرند وحقیقت را لو بدهند .تمام سیزده روز نوروز را در شمال سپری کردیم و بالاخره به تهران برگشتیم .روز پانزدهم فروردین مدام به یاد گیتی بودم که در این روز خبر بارداریش را به من داد و چقدر خوشحال بود. مادر مرتب از من می پرسید : چرا چشمهات اشکی است؟ چرا ناراحتی ؟ چرا کسلی؟ من هم می گفتم : امروز سالگرد روزیه که فهمیدم باردارم . بحال خودم اشک می ریزم ، مادر جون
****************************
اوائل اردیبهشت ماه بود .یک روز بعد از ظهر منصور سراسیمه وارد اتاقم شد وگفت: گیسو برادر آذر اومدم باهام کار داره
چکار داره؟
حتما اومده التماس . گیسو! تو حواست به مامان باشه تا من برگردم
باشه تو برو، خیالت راحت
وقتی منصور رفت ، به اتاق مادر رفتم و او را به حرف گرفتم .وقتی ثریا ما را برای چای دعوت کرد، از پرچانگی دست برداشتم وگفتم : مادر بیایین بریم پایین چای بخوریم
بعد از صرف چای خوشبختانه مادر با مرتضی بیرون رفت .پرسیدم: چکار داشت؟
اومده بود التماس که از خواهرم بگذرین .جوونه، پشیمونه. منم گفتم محاله ازش بگذرم .فقط منتظر روزی هستم که اونو بالای دار ببینم
خوب کردی، نباید به اون رحم کنیم .الان اگه گذشت کنیم بازم زهرش رو به ما می ریزه .شاید هم دوباره باید سراغت
بخدا می کشمش .حتی شده به خواسته ش تن در بدم. ولی بعدش می کشمش
به خواسته ش تن در بدم یعنی چه؟
یعنی بگیرمش
از عصبانیت گر گرفتم .حالت انفجار به من دست داد.فکر نمیکردم نقطه جوش حسادت و غیرت این اندازه باشد .نگاه غضبناکی به او کردم وگفتم : شما مردها رو جون به جونتون کنن بی وفایین! وبطرف پله ها آمدم
آمد بازویم را گرفت وگفت : مگه من میخوام از روی عشق وشهوت بگیرمش گیسو؟ منظورم اینه که از پشت بهش خنجر می زنم وفریبش می دم ، درست مثل خودش
لازم نکرده .بپا اون گولت نزنه آقای کارآگاه دو صفر هفت
چرا عصبانی شدی؟ مگه من چی گفتم ؟
ولم کن منصور. واز پله ها بالا آمدم
دنبالم آمد وگفت : تو متوجه منظور من نشدی
حالا که هوس کردی پنج دقیقه باهاش باشی ، بعدها حاضری ببخشیش و یک عمر باهاش باشی و اینطوریه که نامردیت رو ثابت کنی. این یعنی گذشت .این یعنی از خون گیتی گذشت
تو فکر کردی من رضایت می دم؟
بعید نمی دونم ! آذر بد تیکه ای است
جلوی اتاق مادر رسیده بودیم . لحظه ای با عصبانیت نگاهم کرد ، بعد گفت : تو رو که می پرستم نمی گیرم، چه برسه به اون قاتل آدم کش بیوه رو
کاش می مردم و این جمله را نمی شنیدم! کاش شنوایی ام را از دست داده بودم! خدایا چقدر ذلیل شدم که.....
فکر کردی منتظرم منو بگیری؟
از اشکی که در چشمهایم حلقه زد، پی به بغض درونم برد وگفت : منظور این نبود گیسو .باور کن! می گم یعنی .......
همین امشب همه چیز رو به مادر می گم و اینجا رو ترک می کنم. محبت و دلسوزی زیادی آخرش خفت و ذلته ! عجب اشتباهی کردم! دلسوزی به شما نیومده ! باید همون گیسوی سابق باشم که وقتی باهات حرف می زدم تو چشمات نگاه نمیکردم
گیسو، بخدا منضورم این نبود!
ولم کن منصور ، میخوام برم
گیسو! خواهش میکنم!
محکم در اتاقم را به هم کوبیدم و بسترم را پر از اشک کردم.اگر بخاطر مادر نبود. همان لحظه آنجا را ترک میکردم
منصور در اتاقم را باز کرد، داخل شد و در را بست .آمد روی تخت کنارم نشست .در حالیکه دمر دراز کشیده بودم واشک می ریختم ، دستش را روی شانه هام گذشات و گفت : گیسو بخدا آرزوی منه که باهات ازدواج کنم .شاید ندونی چقد رافسوس میخورم !شاید ندونی که تا حالا بارها و بارها خواستم خودم رو قانع کنم! ولی نمی تونم گیتی رو فراموش کنم .احساس میکنم اگه ازدواج کنم روحش عذاب می کشه .خودت می دونی من واون چقدر به هم علاقه داشتیم .بارها خودم رو لعنت کردم که چرا ازت خواستم بمونی که اینطور عشقت مثل آتیش به جونم بیفته .هر چند که می دونم اگه اینجا هم نمی موندی باز هم بهت علاقمند می شدم. ای کاش می دونستی که توی این دل صاحب مرده م ، وجدان وعشق چه جنگی با هم دارن! ای کاش می دونستی وقتی می بینمت، چقدر لذت می برم و چقدر آرامش می گیرم! تو رو بخاطر خودت دوست دارم گیسو، بخدا قسم ! ولی چه کنم که این دل لعنتی راضی نمیشه! من می دونم که بهترین مردها آرزوی تو رو دارن. ولی تو منتظر منی. می دونم که تو دوستم داری .اما چه کنم؟ می ترسم نتونم خوشبختت کنم .تو حیفی، می ترسم با روح سرگردونم تو رو فراری بدم .اونوقت اگه ترکم کنی ، دیوونه می شم . ولی اینجوری تو توی شرکت هستی، بهمون سر میزنی ، هر روز می بینمت ، هیچوقت هم ازم سیر نمی شی.می فهمی گیسو؟
همانطور دمر دراز کشیده بودم و دستهایم را زیر گونه ام گذاشته بودم و اشک می ریختم ، گفت : هیچی نمی گی؟ یعنی انقدر بدم؟
بطرفش برگشتم و گفتم : من افتخار میکنم که خواهرم چنین همسری داشته ، آخه چی بگم منصور؟ چی بگم؟ از دردهام بگم؟ از غصه هام بگم؟ از برادرم که خودش رو کشت؟ یا مادرم که دق کرد؟ از پدرم که مریضه؟ یا از خواهرم که همراه بچه ش به قتل رسیده؟ یا از وجدانم بگم که پدر بیمارمو رها کردم، اومدم تیمارداری تو ومادرت رو می کنم، چون دوستت دارم .یا از عذاب وجدانم بگم که بجای عزاداری برای خواهرم ، شدم رقیبش و به دردش دچار شدم. شاید نشه به کار آذر ایراد گرفت .من که خواهر گیتی بودم عاشقت شدم .وای بحال یه غریبه! من که فهران وهزار تا خاطرخواه دیگه دارم و وضعم رو به راهه عاشقت شدم. وای بحال اون بیوه ستمدیده ! تنها تفاوت من وـ آذر در اینه که من به خواهرم خیانت نکردم ولی آذر خیانت کرد .آره، حق با توئه! منم وجدانم قبول نمی کنه جای خواهرم رو بگیرم .هر چند مطمئنم راضیه .بارها خودش به من گفته بود. فقط ازت خواهش میکنم منو آزاد کن.میخوام برم خونه م. به عذاب کشیدنم راضی نباش منصور!حقیقت رو به مادرت بگو. با اینکه می دونم مادرت از من متنفر میشه ، ولی اون تنفر رو به این درد کشیدن ترجیح می دم .میخوام برم منصور .بذار برم دنبال زندگی خودم
نه گیسو منو تنها نذار.بذار به همین که در کنارتم دلخوش باشم، حداقل تا وقتی ازدواج کنی
روزی که مادرت حقیقت رو بفهمه اینجا رو ترک میکنم. از امشب خودم کم کم مادرت رو آماده میکنم .این حرف آخر منه منصور!
منصور گریه اش شدت گرفت و بغض همه دردهایش را در قلب من خالی کرد .درد خودم روی قلبم کم سنگینی میکرد ، اندوه او را هم باید تحمل میکردم
اینطور گریه نکن منصور، طاقتش رو ندارم
لحظه ای در چشمهای اشکبار هم خیره شدیم! بلند شد و از اتاق بیرون رفت
************************
به سال گیتی نزدیک می شدیم .تصمیم گرفتیم مادر را با مینو خانم به شمال بفرستیم .تا بتوانیم مراسم سال را برگزار کنیم.چهار روز به سالگرد گیتی باقی بود. آن روز که از شرکت برگشتیم ، وقتی به مادر سلام کردیم ، با گریه جواب ما را داد و سریع بالا رفت .چهره اش انگار چندسال پیرتر شده بود .آنقدر گریه کرده بود که چشمهایش پف کرده و قرمز بود .من ومنصور با تعجب به هم نگاه کردیم
ثریا!ثریا!
بله آقا! سلام .خسته نباشین
سلام! مامان چش شده؟ چرا گریه می کنه؟
والـله چی بگم اقا .من رفته بودم تو باغ که برای آقا نبی چای ببرم . خانم تلفن رو برداشتن.وقتی برگشتم دیدم ایشون رو مبل خشکشون زده . رفتم جلو صداشون کنم ، زدن زیر گریه .چنان گریه میکردن که چهار ستون بدنم لرزید بخدا.گفتم چی شده خانم جون؟ گفتن چرا به من نگفتین گیتی مرده؟ تنم لرزید .گفتم کی گفته گیتی خانم مرده؟ اشتباه شنیدین .سرم دا زدن که بسه دیگه .هرچی فریبم دادین بسه .بعد هم گفتن برو میخوام تنها باشم .الان دوساعته که روی اون مبل نشستن و اشک می ریزن
کی بهش زنگ زد؟
نمی دونم اقا
به اتاق مادر رفتم . در زدم و در را باز کردم .منتظر بودم سرم فریاد بکشد . ولی نکشید .روی مبل نشسته بود وعکس گیتی را در دست گرفته بود و اشک می ریخت
مادر جون!
نگاهی به من کرد .با دستمال اشکهایش را پاک کرد وگفت: تو این خونه چه خبر بوده گیسو؟
وجودم لرزید .بدنم مور مور شد. از خجالت دلم میخواست زمین دهن باز میکرد و مرا می بلعید
جلوی مادر زانو زدم .دستهایش را در دستم گرفتم وگفتم : خیلی خبرها مادر! خیلی خبره!
شما در حق من خوبی نکردین .ظلم کردین که فریبم دادین
نگران سلامتی تون بودیم مادر جون .باور کنین می ترسیدیم دوباره حالتون بد شه .اونوقت دیگه گیتی که نبود از شما پرستاری کنه .من عرضه او را ندارم
صدای هق هق گریه هر دوی ما فضا را پر کرد .سرم را روی پای مادر گذاشتم وگریستم .منصور وارد اتاق شد. ما را که در آن حال دید، خودش هم زد زیر گریه و روی مبل نشست .
من راضی نبودم شما به اضافه درد داغ گیتی، درد نقش بازی کردنم بکشین .آخه چطور این اتفاق افتاد منصور؟ اینطوری از بچه م نگهداری کردی؟
کی به شما زنگ زد مامان؟
خواهر آذر.ازم پرسید چه نسبتی با تو دارم .منم گفتم . شروع به التماس کرد و من همه چیز رو فهمیدم
متاسفم مامان .به ما حق بدین .من تو این دنیا فقط شما رو دارم .باید احتیاط میکردم
مادرجون ، می دونم کار خوبی نکردم و صد سال نمی تونم جای گیتی باشم، ولی هر کاری کردم بخاطر شما بود .
دستهایم را گرفت و فشرد وگفت: تو با گیتی فرقی نداری گیسو جان .دیدی که من اصلا نفهمیدم. البته شک میکردم، ولی باورم نمیشد
آذر چرا گیتی و نوه ام را کشت؟
برایش همه چیز را تعریف کردم .دست روی قلبش گذاشت و گفت : جگرم داره آتیش میگیره .خدایا! اون دوختر معصوم و بچه ش چه گناهی کرده بودن؟ او که به آذررحم کرد .دختر خوبم! گیتی مهربونم! و ناله هایش جگر من ومنصور را خون کرد و بالاخره بدنش یخ کرد و از حال رفت .ثریا شربت قند آورد. شانه های مادر را مالیدیم تا کمی حالش جا آمد. منصور چرا به من نگفتی؟ چرا نذاشتی تو مراسمش شرکت کنم؟ چرا نذاشتی سر قبرش برم .اون عزیز من بود ، ناجی من بود. به گردن من و تو خیلی حق داشت .الهی بمیرم براش! الهی بمیرم براش!
منصور مادرش را در آغوش گرفت ومثل بچه ای در آغوش مادر اشک ریخت . تحمل آن فضا برایم مشکل بود. از اتاق مادر بیرون آمدم و به اتاق خودم رفتم با اینکه غم دنیا به دلم بود، اما خوشحال بودم از اینکه دیگر آزادم .باید بدنبال سرنوشتم می رفتم .منصور به من تعلق نداشت .