وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

الهه ناز2-8

صبح منصور به شرکت رفت .راجع به قضیه مادرجون و پدرم دیگر صحبتی نکردم .حدود ساعت یازده به منزل مینو خانم رفتیم .همان صحبتهای زنانه و بگو بخندهای معمول برقرار بود. ساعت دو ونیم تماس گرفت وقتی می رفتم گوشی را از نگین بگیرم گفت: چیکار کردی منصور خان رو انقدر وابسته کردی گیسو جان؟ به ما هم یاد بده .
کاری نکردم نگین جان .فقط می دونه تحمل دوری شو ندارم اینه که بهم زنگ می زنه
مادرجون گفت: از من بپرسین آره، منصور دیوونه گیسوئه .منم عروس گلم رو خیلی دوست دارم
ممنونم مادرجون
سلام منصور جان
سلام خانم خانمها!
خونه ای؟
تو خونه صفای بدون بلا .این خونه بدون تو لطفی نداره
پس ببین من صبح تا ظهر چی می کشم
قربون اون دلتنگیت برم عزیزم
خدا نکنه، چه خبرها؟
بقول گیتی خدابیامرز،خبرهای امروز حاکی از اینه که اومدیم ناهار خوردیم و بعد اومدیم روزنامه بخونیم ،دیدیم نمی تونیم،یعنی این دل قرار نداشت .این بود که شماره مینو خانم رو گرفتیم وبالاخره صدای زیبای شما به این قلب آرامش داد،عزیز دب منصور !
ضربان اون قلب زندگی منه
پس بلند شو بیا خونه
منصور جان نمیشه.ما تازه ناهار خوردیم .بده بلند شیم بیایم
پس یه ساعت دیگه میام دنبالت .ماشینو بذار واسه مامان
یه کم تحمل کن منصور برو بگیر بخواب .تا بلند شیچا بخوری ، ما اومدیم
بدون تو خوابم نمی بره
یادمه به گیتی هم همینو می گفتی
خب هنوز که هنوزه .تا به اون فکر نکنم خوابم نمی بره .ولی درمورد شما اینطوره که وجودتون در کنار بنده لازمه
منصور اینکه نمیشه .تو باید عادت کنی .از دست تو هیج جا نمیتونم برم
برای چی عادت کنم؟ مگه میخوای ولم کنی؟
روزگار بازیهای عجیبی داره منصورجان .شاید برخلاف خواسته قلبیم روزی همچین اتفاقی افتاد، یا شاید تو منو رها کردی
من غلط بکنم ! به گور بابام بخندم!
خبریالمنم غلط کنم، به گور مامانم و دادشم و خواهرم بخندم
هر دو زدیم زیر خنده
خب گیسو جان، برو به مذاکراتت ادامه بده این خانمها که دور هم جمع می شن ، مردها باید اون روز مدام آیت الکرسی بخونند که شری درست نشه، غروب منتظرتونم
قربونت منصورجان، برو آیت الکرسیت رو بخون
ای شیطون میخوای چه بلایی سرم بیاری
میخوام خلاف گفته ات را ثابت کنم
پس تا وقتی همراه بالاها نازل بشی، خداحافظ
خداحافظ عزیزم
وقتی گوشی را گذاشتم و به جمع پیوستم .شیرین خانم گفت : گیسو جان اگه یه کوچولو بیاری از دست این منصور خان نجات پیدا می کنی . وابستگیش کمتر میشه .
پس بچه نمیخوام ، شیرین خانم. هیچ به نفعم نیست
همه زدیم زیر خنده
حالا خارج از شوخی، کی میخوای مادر بشی گیسو جان؟
فعلا کوچولویی که تو خونه دارم بزرگ کنم، بعد
باز همه خندیدند . مادر جون گفت: بخدا، نه اینکه فکر کنید گیسو شوخی می کنه ها،منصور واقعا مثل یه بچه می مونه. بدون گیسو نمی خوابه، بدون گیسو غذا نمیخوره ، خلاصه بچه م باید حتما سرش رو رو قلب گیسو بذاره و بخوابه . حاضرم شرط ببندم الان هم برای همین زنگ زد . چون بدون گیسو خوابش نمی بره و آروم جونش رو میخواد
صدای خنده همه توی اتاق پیچید
غروب که به منزل برگشتیم ،منصور داخل سالن نشسته بود و کتاب میخواند.
سلام
سلام بر بانوان ددری،می خواستین الان هم نیایین خانمهای متین!اشکالی نداره، منصور مرد که مرد.
عشق ما رو کشوند اینجا، منصور جان
خوبی پسرم؟
الحمدالـله .خوش گذشت؟
جای تو خالی بود
دیگه خواهش میکنم از این جلسات نذارین . یا اینکه تا قبل از ساعت دو تمامش کنین .این تبصره جدیده
به! تازه ما می خوایم جلسات رو تا آخر شب ادامه بدیم ، پسر جانو
به خداوندی خدا اون جلسه رو زیرو رو می کنم .اصلا چه معنس داره ؟
زدیم زیرخنده .گفتم :این معنی رو داره که هفته دیگه نوبت ماست و جنابعالی باید خونه نیایین یا برین ساختمون پشتی
دقیقا چه روزی گیسو جان؟
دوشنبه
منصور بلند گفت : ثریا به آقا نبی بگو پیتهای نفت و بنزین رو آماده کنه .دوشنبه آتیش بازی حسابی داریم، میخوام خانه رو به آتیش بکشم
مردیم از خنده .ثریا آمد وگفت : برای چی آقا ؟ خدا نکنه ،چی شده؟
آخه دوشنبه مهمون داریم .اونم مهمونایی که صاحبخونه رو بیرون می کنن
ثریا هاج وواج ایستاده بود .گفتم: ثریا خانم، دوشنبه دوره زنانه داریم .منصور هم میخواد چادر سرکنه بیاد،ما مخالفیم .اینه که...............
ثریا زد زیر خنده و سری تکان داد و رفت .بلند شدم به اتاقم رفتم تا لباسهایم را عوض کنم .چند دقیقه بعد منصور آمد
شرکت چه خبر منصور؟ تکلیف ضرر مالی چی شد؟
هیچی، یه ضرر مالی حسابی کردیم ، رفت پی کارش
دنبالش رو بگیر منصور ، موضوعه چیه؟
دیگه چکار کنم؟ فرهان دنبالشه . دونفر از شرکت ما خرید کردن و چک دادن، بعد هم زدن به چاک
شکایت کردین
آره، فرهان مرتب دنبال کاره. هر چی می کشم از دشت این فرهانه، مادر مرده حواسش رو جمع نمی کنه .نمی دونم این بار باز عاشق کی شده ؟
روی مبل نشستم و پا روی پا انداختم وگفتم : هرکی هست باید تو بشناسیش عزیزم
خندید: آره والـله، بدبخت با هرکی میخواد ازدواج کنه ، باید اول پیگیری کنه ببینه ارتباط قبلی با من داره یا نه، بعد اقدام کنه
دلم براش میسوزه منصور،بهش بد کردیم
من خودم کم فکر و خیال دارم، تو هم پیازداغشو زیاد می کنی ؟ خودم وجدانم ناراحته، ولی چه کنم؟
دعا کن یکی بهتر از من گیرش بیاد
فکر نکنم دعام بگیره
چرا؟
آخه بهتر از تو وجود نداره خانمی! و بلند شد بطرفم آمد و مقابلم ایستاد
نکنه حواسش هنوز پیش توئه گیسو!
بسم الـله،این حرفا چیه منصور؟
خب چیز عجیبی نیست.مثلا اگه تو زن بهرام شده بودی من هنوز فکرم دنبالت بود
پس به کسی خرده نگیر
سر از بدنش جدا میکنم .به زنم که نظر داره هیچ، پولهام رو هم داره حیف ومیل میکن ، لامروت
چپ چپ نگاهش کردم. حرفش را اصلاح کرد :ببخشید ،پولهام رو که حیف و میل میکنه هیچ، به زنم هم نظر داره
بشین بابا سرجات،تو چطور می تونی فکر فرهان رو بخونی؟
خب حق با توئه، بشینم سرجام بهتره وکنارم نشست
به مبل تکیه داد ونفسی تازه کرد و گفت: حق با توئه گیسو،تنهایی خیلی بده
خب پس رضایت دادی؟
خب به جمالت!منظورم اینه که من دلم بچه میخواد
منصور! تازه دوماهه با هم ازدواج کردیم .رحم کن
خب بابا، من دارم میرم تو سی وهشت سالگی!
حالا یه مدت بگذره
مگه قراره وقتی بچه دار شدیم از هم سیر بشیم؟
اینطوری میگن
کی ها؟
امروز اعضای جلسه می گفتن ، یه بچه بیار تا منصور وابستگیش کم شه. منم گفتم حالا که اینطوره ، اصلا بچه نمیخوام
منصور با لبخند گفت : میگم این جلسه ها به ضرر ما مردهاس ،می گی نه.
یعنی وقتی بچه دار شیم ،تمام تو جهت باز به منه،آره؟
البته ،من همیشه مادر بچه مو بیشتر از بچه م دوست دارم
منصور دماغت داره رشد می کنه
منصور با چشمهایش کجکی نوک بینی اش را نگاه کرد که باعث ریسه رفتن من شد. بعد گفت: نه،خیالت راحت همونطوری مینیاتوری و قلمیه زن!
اگه بیشتر دروغ بگی ، متوجه میشی که راست میگم
منصور صورتش را به من نزدیک کرد و بوسه ای بر گونه ام زد و گفت: من دروغ نمیگم .آخه کجام شبیه پینوکیوس وروجک؟ من تازه ترسم از اینه که تو منو تحویل نگیری
سرم را روی پای منصور گذاشتم ودراز کشیدم وگفتم:اول بابای بچه،عزیز من و برای اینکه صحبت مادر جون را پیش بکشم ، گفتم : تو خودت یه بچه مثلا موفقی، چه گلی به سر مادرت زدی ؟ تازه مزاحمش هم هستی
منصور به چشمهایم نگاه کرد ونفس عمیقی کشید .انگار موفق شدم او را یاد ازدواج مادرش بیندازم .این را از چشمهایش خواندم .ولی حقه باز حرف را عوض کرد و گفت: فعلا که میخوام برای شما مزاحمت درست کنم......
منصور بلند شو بریم پایین ، مادرجون تنهاست
تنها نیست ، انگیزه ش باهاشه
مگه بابم اومده اینجا؟
نخیر، به خونه ما نیومدن بخیال مادر ما اومدن
منصور!
باز ما اومدیم کاسبی کنیم،منصور منصورت شروع شد خانم؟ بذار به کارم برسم ،ای بابا
من جرات ندارم بشینم دو کلمه حرف حساب با تو بزنم؟ زودی باید آویزون آدم بشی؟
حالا بگو ببینم فکرهات رو کردی؟ دخترت رو شوهر می دی یا نه؟
حالا بعدا راجع بهش صحبت می کنیم ، سوهان روح! ولمون کن تو رو خدا
بلند شو بریم یه سر به بابا بزنیم
بریم عزیزم، شما امر بفرمایین
مادر جون رو هم ببریم
نخیر، فقط خودمون دوتا .می ترسم کار به جاهای باریک بکشه ونشه جداشون کرد
برایش قیافه گرفتم و از روی تخت بلند شدم وگفتم: واقعا که خیلی خودخواهی ، حالا اگه قبلا ازت خواسته بودم،می گفتی چشم عزیزم!اصلا بریم محضر عقدشون کنیم .می دونم چه بلایی سرت بیارم منصور!
این موضوع ربطی به تعصب خونوادگیم نداره، اونقدرها هم بی منطق نیستم
خواهیم دید آقا منصور، خواهیم دید. شب درازه
کجا می ری
خیر سرم، دستشویی
اینهمه آیت الکرسی خوندم بازم شر شد .می بینی تو رو خدا!
خنده ام گرفت .ولی به زور جلوی خودم را گرفتم .وقتی برگشتم تا لباس بپوشم ،گفت: حالا چرا اخمهات رفت تو هم؟ مگه چی گفتم؟ بابا،زشته هرشب هرشب مادر رو ببریم خونه شما
مگه من هرشب اینجا نیستم ؟
تو زن منی، اینجا خونه توئه
خب، مادر جون زن آینده بابامه ، اونجا هم خونه شه
زبونت رو گاز بگیر دختر، روح بابام می لرزه ، دهه.....
لبخندم را قورت دادم و رفتم جلوی آینه ،کمی به سر ووضعم رسیدم .آمد گونه اش را به گونه ام چسباند وگفت: تو که گفتی مجبورت نمیکنم ، من و بابام ناراحت نمیشیم و از این حرفا، خانمی!
مگه میشه ناراحت نشم؟ گفتم ترکت نمی کنم ولی حالا فهمیدم خیلی بی منطقی منصور، برو اونور
آخه نمی تونم با این مسئله کنار بیام .چیکار کنم؟ مردم چی میگن ،زورکی که نمیشه!
خیلی خب منم با تو کنار نمیام
چند روز دیگه بهم وقت بده ببینم چه خاکی تو سرم بکنم
یادت باشه رضابت قلبی تو برای پدرم خیلی مهمه، و کمی عطر زدم گردنم را بویید وگفت:دیوونه تم بخدا.اصلا بره پونزده تا شوهر کنه. به من چه؟ وای چه بویی داره لامذهب!
بالاخره خنده مرا در آورد
دیگه اخم نکنی ها! این چکاریه آخه
مادر رو ببریم یا نبریم؟
معلومه،ببریم.من حوصله دوباره ناز کشیدن ندارم ، خانم
پس برم بهشون بگم
آره، برو به دخترم بگو میخوایم بریم خونه انگیزه ش.فقط آروم بگو، یه موقع ذوق زده نشه
غش غش زدم زیر خنده وقتی از در اتاق رد می شدم گفت: سر پیری ومعرکه گیری!و سر تکان داد
**********************************
مادر جون میخوایم بریم خونه بابا، شما هم حاضر شین بریم
چی شده گیسو جان؟
هیچی، بریم سر بزنیم
خب، بگو ایشون بیان، ما دیشب اونجا بودیم
بابا خوشحال می شن
می دونم عزیزم، ولی درست نیست زحمت بدیم.تو ومنصور برین
من بدون شما نمی رم
خب، بگو بابا بیان اینجا عزیزم،چه فرقی می کنه؟
فعلا تا جواب نگیرن روشون نمیشه بیان
اومد وهیچوقت جوابی نگرفتن دخترم. این منصور که من می بینم از شمر بدتره
اینطورها هم نیست .حالا بلند شین حاضر شین ،منم با پدر تماس می گیرم . شام هم از بیرون می گیریم می بریم که شما خجالت نکشین.خوبه؟
اگه اجازه بدی من نیام. زشته جلوی منصور .فکر میکنه سر پیری عاشق سینه چاک شدم
صدای منصور ما را بسمت در ورودی متوجه کرد
بله بله؟ کی عاشق سینه چاک شده؟
مادر می گن عاشق سینه چاک این مبلن و از جاشون تکان نمیخورن .همه ش هم تقصیر توئه منصور
من چه تقصیری دارم ؟مامان بلند شین بریم دیگه. میخواین کله مو بکنه ؟
مگه گیسو از پس تو بربیاد
زدیم زیر خنده
برین قربونتون برم .سلام منم برسونین
مادر جون!
باور کنین روم نمیشه
خیلی خب ، پس ما هم نمی ریم . و روی مبل نشستم
ای بابا،مامان بلند شید دیگه. و با کنایه گفت: پدر خوشحال هم میشه
مادر گفت: می دونم .منم برای اینکه به قلبشون فشار نیاد ،دارم ملاحظه میکنم
منصور از حاضر جوابی مادر ابرویی بالا انداخت و لبخند زد . من هم خنده ام گرفت گرفت وگفتم: مادر جون برای بار آخر میگم میاین یا برم لباشم رو در بیاورم؟
عجب بساطیه !خودتون دوتا برین دیگه،مادرجون!
اینطوری به هیچکس خوش نمی گذره
مادر دستهایش را روی دسته مبل گذاشت وبلند شد وگفت: ما که از خدامونه .منتظر بودیم یکی آستین مون رو بکنه . وچپ چپ نگاهی به منصور کرد و با لبخند دور شد.
منصور دستهایش را در جیبش کرد و با نگاه متعجبش مادر را بدرقه کرد .مادر که رفت نشست وگفت: عجب عاشق سینه چاکیه. خدا به دادمون برسه با این دختره ورپریده!داره از کنترلم خارج میشه
غش کردم از خنده
فدای اون خنده هات بشه منصور. مبادا اخم کنی که اصلا بهت نمیاد .بهت گفته باشم
تو هم مبادا مخالفت کنی ،که مجبوری هر روز با چهره اخموی من رو به رو بشی، بهت گفته باشم
بلند شدم با پدر تماس گرفتم وگفتم شام با ماست
پدر از حواس پرتی وخوشحالی گفت: خیلی خب، ماست هم داریم بیایین
بابا منظورم اینه که ما شام می گیریم میاییم
دیگه چی؟ میخوای آبروی منو جلو مرجان خانم ببری؟ شما بیایین، من شام از بیرون می گیرم
پس نمیایم،یعنی نمیان
خیلی خب، پدرسوخته .پس ،بوقلمون بگیرین بیارین ها
چشم
آنشب در منزل پدر صحبتی پیش نیامد ،ولی منصور حساس شده بود و متوجه هر رفتار پدر و مادر بود.آخر شب به منزل برگشتیم .من دیگر از منصور چیزی نپرسیدم .یک هفته گذشت .یک شب موقع خواب ،وقتی منصور را قفل کرده بودم وموهایش را نوازش میکردم، گفت: چرا ازم نمی پرسی بالاخره چی تصمیمی گرفتم؟
میخوام راحت باشی، من واسه پسرم خواستگاری کردم، عجله ای هم ندارم .چون میخوام جوابت با رضایت کامل باشه .دلم نمیخواد این علاقه که بین تو وپدرمه ،از بین بره .پدرم تو رو خیلی دوست داره .همیشه میگه که منصور پسر منه ،جون منه
منم خیلی دوستش دارم .شاید باور نکنی ولی همیشه فکر میکنم پدر خودمه،آخه خیلی به اون شبیهه
دل به دل راه داره منصور جان .اگه اینطور نبود، پدرم انقدر تو رو دوست نداشت
می دونی گیسو، خیلی فکر کردم ،ولی راستش چطور بگم نمی تونم بپذیرم .متاسفم
بی اختیار از نوازش دست کشیدم ،انگار دچار شوک شدم،دلم میخواست داد بزنم بی منطق خودخواه بی رحم! ولی خودداری کردم وگفتم: مسئله ای نیست، بالاخره هرکس نظری داره .ولی بیچاره مادرجون که باید به پای افکار پوسیده تو بسوزه ،و بیچاره پدرم که بعد از اونهمه درد و غصه دلش رو به مادر خوش کرده بود
یعنی از دستم ناراحت میشن؟
پس نه! قربون صدقه ت می رن. چه حرفایی می زنی منصور؟ و رهایش کردم و از او فاصله گرفتم .مثلا خوابیدم
حالا تو چرا قهر میکنی؟
یه سوزن به خودت بزن یه جوالدوز به مردم . تو خودت بعد از سال گیتی ازدواج کردی ،اما حالا مادر بعد از چندسال میخواد تجدید فراش کنه مخالفت میکنی؟ صد رحمت به مادر والـله !
منصور دوباره خودش را به من چسباند وگفت: حالا بگو ببینم چقدر مهر دخترم می کنین؟
منصور برواونور حوصله شوخی ندارم
شوخی نمی کنم .دارم جدی میگم بخدا
با تعجب بطرفش برگشتم و نگاهش کردم .یعنی رضایت دادی؟
خب کی بهتر از پدر؟ اگه کسی دیگه بود رضایت نمی دادم ها.
تو رو خدا راست میگی منصور؟
از چشمهام حقیقت رو بخون ،تازه دماغم هم رشد نکرده
الهی قربونت برم .وچندتا ماچ ابدار از شکردم.حالا او هم سوء استفاده میکرد ومی گفت :از اینور ،از اونور،اینجام .اونجام
اِ منصور خودتو لوس نکن .خسته م کردی .اصلا نخواستیم بابا،دخترت ارزونی خودت
منصور گفت:واقعا بقول گیتی خدابیامرز چقدر دقایق می تونن متفاوت باشن. همین یه دقیقه پیش بود پشتت رو کرده بودی به من ها!
خب، آخه بیان آدمها هم خیلی متفاوته عزیزم .مونده بودم چطور جواب منفی تو رو به بابام بدم
کاشکی صدتا مامان داشتم،اینطوری هر شب یکیشون رو شوهر می دادم و صدتا بوسه هدیه میکردم
منصور!
جانم!
از ته دل رضایت دادی یا بخاطر اخم وتخم من
هر دوش. راستش از ته دل راضی شدم .چون حرفات منطقی بود. چون پدرت تنهاست وتو مدام نگرانشی .اگه بیاد پیش ما ،هم مادر با انگیزه میشه و غر به جان ما نمی زنه ،هم تو از تنهایی و نگرانی در میای. یه هواخواه پیدا میکنم
ولی شاید بابا اینجا نیاد، خب روش نمیشه
بهتره به خودشون واگذار کنیم .هر طور راحتن اصلا برن تو غار به ما چه
وای منصور ،نمی دونی چه حالی دارم؟مادر شوهرم میشه مادرم، بابام میشه پدر شوهرم !ودیگه کلاهت پس معرکه س، چه میشود!
این شود که می بینی
منصور، باز ما اومدیم دو کلمه حرف بزنیم؟
داریم اختلاط می کنیم دیگه .اینکه نمیشه هر موقع بخوایم از شما لذت ببریم بزنی تو ذوقم گیسو
آخه از چی می پری به چی؟
اصل رضایت بود که دادم .دیگه بقیه ش به خودشون مربوطه ،هرجا دلشون خواست حجله بزنن وزندگی کنن .بذار ما به کار و زندگیمون برسیم عزیزمن. عجب ها!
عجب به جمالت ،عجب به اون مهربونی ومنطقت ،گیسو پیشکشت، حلالت ،عشق من!
*********************************
صبح باز از منصور کسب اجازه کردم .گفتم مبادا زبانی چیزی گفته و بعد پشیمان شده باشد .ولی الحمدالـله سرحرفش بود.وقتی منصور رفت ، به مادر موضوع را گفتم .بیچاره زد زیر گریه وگفت : آخه محسن چی ؟ نکنه تنش تو قبر بلرزه؟
یکساعت هم طول کشید تا مادر را از عذاب وجدان در آورم .پسر مثل دسته گل را با اعصاب می خواستیم تحویلشان بدهیم ،التماس هم باید میکردیم! حدود ساعت یازده به منزل پدر رفتم .آنقدر خوشحال بود که زده بود زیر آواز و چنان چه چهی میزد ،که گنجشکها کنار پنجره جمع شده بودند. ای که پدر عاشقی بسوزه .نه نسوزه بهتره، انسان با عشق زنده س و زندگی با آرزو گرمه
مشغول برنامه ریزی بودیم که زنگ تلفن بصدا در آمد
· بله بفرمایین
· سلام مادر شوهر
آهسته گفتم :سلام بر پدر عروس ،خوبی عزیزم؟
خوبم،ممنون.چه خبرها؟
سلامتی مشغول برنامه ریزی بودیم . بابا یه چه چهی میزنه منصور، که بلبل نمی زنه،ازت ممنونم که پدرم رو خوشحال کردی .انشاءا... عوضش رو از خدا بگیری
اختیار داری عزیزم. ما هم خوشحالیم .تو بانی خیر شدی قشنگم .پدر چطوره؟ یعنی دامادم
خوب خوب. شاخ شمشاد! سرحال سرحال! فقط میگه خجالت میکشم بیام خواستگاری
خجالت نداره یه سبد گل بزرگ وگرونقیمت ،تاکید میکنم گرانقیمت می خرین، برمی دارین میایین عروس رو می برین
باشه بابا! منصور میگه..........
ای! زبون بگیر دختر، آبروی منو نبری، شوخی کردم
امشب بیایم؟
خلاصه تا تنور داغه بچسبونین،می ترسم پشیمون بشم .تو میای خونه یا من بیام اونجا؟
تو برو خونه ، من غروب با بابا میام
همون ساعت دو بیاین خواستگاری
میخوای مادرت رو قالب کنی ها!
خوشگل نیست که هست، ملوس نیست که هست، خوش صدا و خوش صحبت نیست که هست ، مهربون و خانم نیست که هست ، شوهر دوست نیست که هست ، دنبال انگیزه نیست که هست، دیگه چی کم داره که بخوام قالبش کنم؟
فدای مادرم هم می شم ،کنیزی شو میکنم بخدا
خدا نکنه.راستی به پدر گفتی باید بیاد پیش ما؟
میگه نه
مامان چی گفت؟
گفت کجا خوشه؟ اونجا که دل خوشه
یه مامانی بسازم! چشم بابام روشن !
زدیم زیر خنده
گیسو ناهار بیاین خونه خودمون ، خواستگاری هم بکنین .من طاقت ندارم تا غروب صبر کنم
خیلی خب ، پس خودت به دخترت خبر بده که ما ناهار میایم خواستگاری
ای به چشم ، سپر ونیزه تونم بیارین
ای به روی چشم ، سپر ونیزه من اخمامه ، می دونی که آقا خوشگله
صد رحمت به سپر و نیزه ، اخم نیست صدتا گره کوره، یک شب تا صبح طول میکشه بازش کنم
منصور، بابا سلام می رسونه
گوشی رو بده بهشون
من خداحافظی میکنم .تهیه تدارک زیاد ببینین ها!
خداحافظ عزیزم ، زود بیاین ، یعنی قبل از من ، خونه باشین
چشم
چشمت بی بلا
سلام پسرم، حالت چطوره عزیزم؟......... الحمدالـله، به لطف تو خوبم، ما رو خجالت دادی .رضایتت دنیایی برام ارزش داشت.... هرچند من نمی تونم جای پدر مرحومت رو بگیرم ، ولی بخدا کمتر از ایشون دوستت ندارم ........ مزاحم نمی شیم، بعداز ظهر خدمت می رسیم ....... خونه امید ماست ........ نه پسرم ، خدانگهدار
پدر به حمام دامادی رفت و حسابی به خودش رسید .با کت و شلوار سرمه ای و کراوات رنگی، خیلی خوش قیافه شده بود .به آنجا که رسیدیم مادر جون به استقبالمان آمد .دسته گل را گرفت وتشکر کرد .حسابی سرحال بود. کت و دامن گلبهی پوشیده بود و موهایش را سشوار کشیده بود .
مبارک باشه مادرجون
قربونت برم عزیزم . خیلی خوش اومدین آقای رادمنش
ممنونم خانم.مزاحم شدیم
اختیار دارین.چرا زحمت کشیدین
مادر و پدر مقابل هم نشستند .به صحبتهای معمولی پرداختیم تا منصور هم رسید .ناهار را صرف کردیم و بعد از چای، من ومنصور به بهانه ای رفتیم طبقه بالا تا مادر و پدر صحبت کنند . به منصور گفتم :بیا شرط ببندیم
قبوله سرچی؟
تو بگو
سر اینکه ما رو بابا کنی، خیر ببینی گیسو ، بخدا پیر شدم
باشه. اگه بابام آمد اینجا ، تو می شی بابا منصور، اگه مادر رفت خونه بابام ، سه سال صبر میکنی بعد میشی بابابزرگ منصور
سه سال؟ گیسو تو رو خدا رحم کن
شرط بندیه دیگه
سه ربع بعد پایین رفتیم ،جمله آخر پدر این بود : ما باید الگوی بچه هامون باشیم خانم.......
شما کجایین؟
رفتیم بالا تا شما راحت باشین .خب، شیرینی پخش کنم مادر جون؟
لبخند زیبایی بر لبش نقش بست .شیرینی را پخش کردم . منصور گفت: مبارکه مامان . پدر جون مبارکه .انشاءا... در کنار هم زندگی خوبی داشته باشین . خب، پدر جان هم میان پیش ما، با هم زندگی می کنیم .ساختمون پشتی ، مبلمان شده ، تقدیم شما!
ممنونم پسرم، مایل بودم برای کسی زحمت درست نکنم ، ولی مرجان خانوم می گن که اینجا با خاطراتشون زندگی می کنن. اینه که این خجالت رو می پذیرم و مزاحمتون می شم
منصور بی اختیار کف زد و گفت: آفرین پدرجون .خوشحالم کردین .گیسو خانم باختی !
اخمهایم توی هم رفت
مادر گفت : موضوع چیه ؟
مامان با گیسو شرط بستیم که اگه پدر اومدن اینجا یه نفر دیگه هم بهمون اضافه بشه ، ولی اگه شما رفتین خونه پدر، سه سال دیگه ما باید صبر کنیم
به به! بسلامتی ، قدم نو رسیده مبارک
هنوز که خبری نیست بابا ، تازه یه شرط بندی بود .جدی نگیرین
گیسو قرار نشد حقه بازی کنی ها!
سال دیگه در موردش فکر میکنم، منصور جان
خب پدر جان ، مادر، جشن را کی به پا کنیم؟
من و آقای رادمنش مایلیم یه جشن کوچیک و ساده ترنیب بدیم پسرم، اینطوری بهتره
جشن کوچیک چیه ؟ ما که مرتب جشن و مهمونی داریم. اینم بهانه ای میشه .خجالت نداره .اینو به من واگذار کنین .فقط شما و پدر بله رو بگین، بقیه ش با من
زدیم زیر خنده. پدر گفت: چکار سختی منصور جان! از عهده ما خارجه
و باز صدای خنده مان بلند شد
پدر تا آخر شب پیش ما بود . بعد با منصور او را به خانه خودش رساندیم و برگشتیم
تاریخ جشن برای ده روز بعد تعیین شد .همه در تکاپو بودیم فلباس بدوز، این را بخر ، آن را بخر، میهمان دعوت کن، به خواهش مادر قرار شد سفره عقدی در کار نباشد .فقط عاقد بیاید و خطبه عقد را بخواند . در ضمن قرار شد یک هفته اول ، مادر به منزل پدرم برود .
*************************
روز جشن فرا رسید .لباس بلند سبز رنگی پوشیدم ، با آستینهای کوتاه و یقه دلبری که دور تا دور آن با گلهای رز سبز از جنس خود پارچه تزئین شده بود. شالی هم برای روی دستم تدارک دیده بودم .وقتی منصور مرا در آن لباس دید گفت: به به! بقول مادر ،گل اومد بهار اومد ! سبزه قبا کردی عزیزم!خیلی زیبا شدی.
ممنونم .خودت هم سبزه قبا کردی .بهار زندگی من !
سلیقه جناب عالیه دیگه
به بهانه مرتب کردن کراوات منصور جلو رفتم وگفتم : شاید باورت نشه منصور، ولی امشب از شب عروسی خودمون خوشحال ترم
منصور لپ من را بین دو انگشتش گرفت وگفت: قربون اون دل زن بابا دوستت برم عزیزم ،منم خوشحالم
چرا انقدر خوشگل کردی؟
آخه عروسی بابامه
نه بابا! خب عروسی مامان من هم هست. پس چرا انقدر خوشگل نکردم؟
آخه تو خدایی خوشگلی عزیزم !
خودت خوشگل تری!
ممنون
یه بوسه که لطف می کنی
با کمال میل
گونه ام را بوسید وگفت: برو بگو ثریا اسفند دود کنه
مادر با کت و دامن سفیدی که به تن داشت وموهای شینیون شده خیلی زیبا و شیک ،از پله پایین آمد.من ومنصور برایش کف زدیم، گفتم:مبارکه مادر جون
مادر جون چیه گیسو؟ عروس خانم!
خب ببخشین ، عروس خانم!
ممنونم بچه ها، آقای رادمنش هنوز نیومدن؟
نخیر، مثل اینکه شادوماد پشیمون شده
اِ منصور ! دست بردار پسر
دلتون شور نزنه مامان جون، دیگه الان پیداشون میشه. احتمالا با گنجشکها لب پنجره سمفونی اجرا می کنند
من الان تماس میگیرم .حتما همینطوره و داره چه چه میزنه، می دونم
با پدر صحبت کردم. گفت که آماده است و می آید
مهمانها یکی یکی وگروه گروه ، با سبدهای گل وارد می شدند و تبریک می گفتند .مادرجون را طبقه بالا فرستادیم و گفتیم بعد از پدر بیاید .یکساعت بعد، پدر هم آمد. چه تیپی زده بود! کت و شلوار کرم با پیراهن سفید وکراوات شکلاتی رنگ .با آن قد بلند و سبیلهای آن چنانی اش خواستنی تر شده بود .سبد گل را از پدر گرفتم .با همه دست داد و کنار منصور نشست .رفتم مادر را صدا زدم، با هم پایین آمدیم. همه کف زدند و هلهله کردند .منصور جایش را به مادر داد و آمد کنار من نشست .به منصور لبخند زدم وگفتم: بخدا واسه هم ساخته شدند، ببین چقدر به هم میان!
آره عزیزم، حق با توئه
دسته گل دست مادر را که برایش سفارش داده بودیم ، آوردم و تقدیمش کردم .مادر بعلامت شرمندگی عرق از پیشانیش پاک کرد وگفت: دیگه از ما گذشته دخترم، خجالتم نده .ممنونم
این چه حرفیه مادر جون؟ ماشاءا... از صدتا دختر قشنگترید .عروس باید گل توی دستش باشه دیگه
همه دوباره کف زدند .یک ربع بعد عاقد آمد .همه سکوت کردند تا عاقد خطبه عقد را جاری کرد و مادر بله را گفت .من و منصور ، نقل و پول بر سر آنها ریختیم .عکاس وفیلمبردار هم مشغول گرفتن عکس وفیلم بودند
منصور گفت : گیسو جان تبریک میگم
منم تبریک میگم عزیزم .بخدا انگار مادرم کنار پدرم نشسته . بعد دست دور گردنم انداخت و شانه ام را فشرد
دفاتر عقد امضا شد وحلقه ها را رد وبدل کردند .پدر سرویس جواهر زیبایی تقدیم مادر کرد. من و منصور هم هدایای خودمان را تقدیم کردیم .
هنگام صرف شام وقتی از کنار خانواده فرزاد رد می شدم ، پرسیدم: چیزی لازم ندارین؟
خانم فرزاد گفت: نه گیسو جان ممنونیم .همه چیز هست
نوش جان
المیرا گفت: گیسو خانم چه احساسی دارین؟
یه احساس خوب و شیرین که نمی تونم وصفش کنم ، المیرا خانم
الناز گفت: برام خیلی جالبه .اتفاقا دیروز به المیرا می گفتم که اگه گیسو خانم هفت _ هشت تا خواهر برادر داشت و خانواده متین هم هفت هشت نفر بودند ، همه با هم وصلت میکردن . خوب سیاستی دارین گیسو خانم، به گیتی خانم خدابیامرز رفتین. خانواده متین واقعا کمیابن
برق حسادت و نفرت را در چشمهای الناز دیدم . انگار آب سرد روی من ریختند .قلبم منجمد شد .بقدری به من برخورد که اندازه نداشت .هرچه خواستم خودم را قانع کنم که منظوری نداشته ، نتوانستم .از حرصم گفتم: شما خیلی لطف دارین .بله، افتخار میکنم که اسم متین روی منه .خانواده فرزاد هم کمیابن . و توی دلم گفتم البته از بدجنسی و بی تربیتی و وقاحت
الناز از اینکه من خودم را جزء خانواده متین شمردم کفری شد .دنبال جواب می گشت که المیرا گفت: خانم رادمنش شما دیگه خواهر و برادر ندارین؟ چون هنوز خانواده متین دختر و پسر مجرد دارن. سعید متین . لیلا که الان آمریکاست و آقای دکتر متین عموی منصور خان . قهقهه خنده شان اتاق را پر کرد
می دونین المیرا خانم، تا حالا باید براتون مسجل شده باشه که رضایت دو طرف شرطه ، یعنی بدون رضایت دو طرف پیوند امکان پذیر نیست . اگه من و گیتی همسر منصور شدیم ، برای این بود که منصور قلبا ما رو می خواست و اگه پدرم با مادر ازدواج کرد ، به این علته که مادر هم پدرمو دوست داشت .نمونه بارزترش اینه کا الناز خانم با تمام تلاش چهارساله شون، با اونهمه سیاست و زرنگی نتونستن دل منصور رو به دست بیارن،چون علاقه دو طرفه نبود
المیرا والناز نگاهی به هم کردند، مادرشان هم نگاهی به آنها انداخت .ادامه دادم: در هر صورت به جشن خونواده متین و رادمنش خوش اومدین .لطفا، از خودتون پذیرایی کنین
گر گرفته بودم .حالم خوش نبود .لعنتی فکر کرده من همه فک وفامیلم رو میخوام به خونواده منصور قالب کنم .از عصبانیت حاضر نبودم سالن را تحمل کنم، بنابراین به اتاق خوابمان پناه بردم و در تاریکی اشک ریختم .منصور وارد اتاق شد وگفت: چرا اومدی اینجا گیسو؟ یه ربع ساعته که دارم دنبالت میگردم وچراغ را روشن کرد و ادامه داد: چرا تو تاریکی نشستی؟
سکوت کردم .منصور مقابلم زانو زد وگفت: چی شده گیسو ؟ چرا گریه کردی؟
باز هم جواب ندادم
با توام! چرا شام نخوردی؟
میل ندارم
کسی ناراحتت کرده ؟
مهم نیست .برو منصور ، به مهمونها برس
توکه تا یه ربع پیش شنگول بودی، آخه یه دفعه چی شد؟
هیچی ، برو
اگه هیچی نشده پس بلند شو بریم پایین زشته
تو برو، منم میام
نمیشه ، بلند شو با هم بریم
بلند شدم از اتاق بیرون آمدم.دوباره برگشتم جلوی آینه سر وصورتم را مرتب کردم ودنبال منصور راه افتادم
بگو کسی بهت حرفی زده گیسو؟
هیچکس، ولم کن منصور
همه شام خورده بودند ووارد سالن پذیرایی شده بودند .ارکستر مشغول کوک کردن سازها بود
برو شام بخور گیسو
الان نمی تونم منصور
با لبخندی تصنعی وارد سالن شدم و در جواب تشکر مهمانها مرتب می گفتم: خواهش می کنم .نوش جانتون.اگه کمی کسری بود، به بزرگی خودتون ببخشین و نگاهم به الناز لعنتی افتاد که دلم میخواست با یک تیپا از مجلی بیرونش کنم .کنار مادر نشستم .دستم را توی دستش گرفت وگفت:
کجا بودی دخترم؟
بالا بودم
رادمنش، می بینی؟ دخترمون تو همه این دخترها تکه، ماشاءا...
پدر لبخندی زد وگفت: دختر به مادرش می ره دیگه عزیزم
لبخند به لبم نشست و غم دلم را فراموش کردم .گور بابای الناز کرده ، همون حسادت از صدتا فحش براش بدتره، بره از حسادت بترکه
منصور آمد وگفت: گیسو جان، بیا بریم برقصیم
نه منصور، حالشو ندارم عزیزم
من نمی دونم کدوم بیشرفی تو رو ناراحت کرده .اگه بدونم، همین الان بیرونش میکنم
منصور داشت از جلوی خانواده مقتدر رد میشد ، که الناز نگاهی به من کرد و بلند شد منصور را صدا زد: افتخار می دین کمی برقصیم .

منصور نگاهی به من کرد. سریع نگاهم را از او برگرفتم و به جوانهایی که می رقصیدند نگاه کردم. بعد دئباره به انها نگاه کردم. منصور اول بهانه تراشید ولی الناز که مطمئنم می خواست لج مرا در بیاورد دست منصور را گرفت و وسط برد. نگاه من و منصور به هم برخورد کرد. قلبم داشت پاره پاره می شد. دلم می خواست بلند شوم به صورت هر دوی آنها سیلی بزنم، ولی خب جشن پدرم خراب می شد. البته می دانستم که منصور هم توی رودرواسی گیر کرده بود، ولی چون قول داده بود، نباید زیر قولش می زد. به او گوشزد کرده بودم نباید با هیچ دختری برقصد، مخصوصاً با شیطان بزرگ. بدون اختیار بلند شدم به طرف فرهان رفتم. کنارش نشستم کمی باهاش صحبت کردم. صدای خنده هام رو بلند کردم و خلاصه حسابی منصور رو عذاب دادم طوری که مجبور شد سالن را ترک کند. مدتی بعد از فرهان اجازه گرفتم و به طبقه بالا رفتم تا از پنجرهببینم منصور چه کار می کند. هنوز پنج شش پله نرفته بودم که صدای ثریا تنم را لرزاند:

· آقا کیک رو بیاریم؟

فهمیدم منصور وارد منزل شده و مرا دیده که بالا می روم. از ترسم می خواستم برگردم، ولی از طرفی نخواستم فکر کند از او می ترسم. به راهم ادامه دادم و به طرف بالا رفتم. منصور گفت:

· فعلاً نه ثریا، بعد خبرت می کنم.
====================

از پله های آن طرف بالا آمد. قلبم فرو ریخت. از قلب گنجشک هم سریع تر می زد. می دانستم دوباره سیلی را خورده ام. وارد اتاق خودمان شدم و در را بستم و روی مبل نشستم و دست پیش گرفتم. در را با عصبانیت باز کرد و گفت:

· به چه حقی رفتی آنطور کنار فرهان نشستی بگو بخند راه انداختی؟

· به همون حق که تو با الناز رقصیدی.

· من تو رو درواسی موندم ولی تو خودت رفتی.

· تا تو باشی زیر قولت نزنی. اصلاً می دونی چی یه؟ الان هم می خوام برم تا با بهرام برقصم. دیگه همه چیز تموم شد. تو هم برو با الناز جونت برقص.

منصور دستش را بلند کرد که سیلی به گوشم بزند ولی منصرف شد. دستش را به علامت تهدید تکان داد و گفت:

· اگه فقط یه بار دیگه ببینم با فرهان یا بهرام یا هر مرد دیگه ای آنطور بگو بخند راه بیندازی یا برقصی جلوی همه می زنم توی صورت اون.

· تو بیجا می کنی، تو که خودت زیر قولت می زنی، چطور از من توقع داری؟

· گفتم که من تو رو درواسی موندم، در ضمن من هیچ حرفی رو دوبار نمی زنم.

و با عصبانیت از من دورشد.

· حالا نشونت می دم. شب درازه آقا منصور.

منصور اهمیت نداد و در را محکم بست و رفت. مصمم شدم تا آخر میهمانی آنجا بنشینم. یک ربع بعد صفورا آمد و گفت:

· خانم، آقا می گن تشریف بیارین می خوان کیک رو ببرن.

· بگو ببرین من نمیام، صفورا خانم.

· بدون شما که نمی شه.

· چرا نمی شه مگه من چاقوام؟

از لحن کلامم شرمنده شدم و گفتم:

· ببخشین صفورا خانم، اعصابم متشنجه. به منصور بگو من نمیام. ولی به مهمونا بگو الان میام.

· چشم خانم. اما حیفه، پدرتون آرزو داره.

· حالا شما برو، شاید اومدم صفورا خانم.

بیچاره صفورا رفت. هنوز سه چهار دقیقه نگذشته بود که منصور وارد شد و گفت:

· فعلا وقت لجبازی نیست گیسو خانم، بیشتر از این شبمون رو خراب نکن. بلند شو بیا، می خوایم کیک رو ببریم که زودتر مهمونها برن. دیگه حوصله احدی رو ندارم.

سکوت کردم.

· مگه با تو نیستم گیسو؟

· من نمیام.

· حوصله ندارم، بلند شو.

· من از تو بدترم. با اون فک و فامیل با معرفتت،حوصله ای برای آدم نمی مونه!

· از دست من عصبانی هستی، به فامیلم چکار داری؟

· همه تون از یه قماشین. برو می خوام تنها باشم. برو دست الناز جونت رو بگیر که ایشاءالله خبرشو برام بیارن! خواهرمو دق مرگ کرد حالا هم نوبت منه!

منصور به حالت کلافگی دستی به موهایش کشید، چند شدم راه رفت و گفت:

· بلند شو گیسو دیر شد! الان وقت دعوا و عصبانیت نیست. بذار وقتی همه رفتن، با هم دعوا می کنیم. ساعت دوارده س.

· گفتم نمی یام برو بگو سرش گیج می رهف حالش خوب نیست.

· بچه ها پس چرا نمیاین؟ چی شده؟

منصور در را باز کرد و گفت:

· بله مامان، اومدیم.

· چی شده؟ چرا گیسو ناراحته؟ تو چرا انقدر برافروخته و پریشونی منصور؟

· نه مادر جون ناراحتت نیستم. کمی سرگیجه دارم. بریم.

و بدون اینکه به منصور نگاه کنمف از اتاق خارج شدم. مادر و منصور هم دنبالم آمدند. مراسم بریدن کیک انجام شد و بعد از فیلمبرداری و عکاسی برای پذیرایی سرو شد. مهمانی تمام شد و پدر و مادر را تا منزل پدر همراهی کردیم.

در راه برگشت منصور گفت:

· ای لعنت بر این الناز که دست از سر ما بر نمی داره.

· برو بگیرش تا دست از سرت برداره. اینکه مشکلی نیست.

· اگه به این رفتارت و این لجبازیهات ادامه بدی، این کار رو می کنم.

· اتفاقاً منم منتظرم که تو این کار رو بکنی.

منصور نگاه غضبناکی به من کرد، ولی هیچ نگفت. فکر کنم ترسید اگر ادامه بدهد همان جا وسط راه ترکش کنم. به منزل رسیدیم. خدمه مشغول تمیز کردن منزل بودند. مجدداً تبریک گفتند. تشکر کردم و یکراست بالا آمدم. زیباترین و عریان ترین لباس خوابم را پوشیدم، بهترین عطر را زدم، مسواک زدم و آمدم روی تخت، رو به دیوار خوابیدم.

پنج دقیقه بعد منصور آمد .لباسش را عوض کرد و رفت مسواک زد و برگشت. چراغ را خاموش و آباژور را روشن کرد. روی مبل نشست. سیگاری روشن کرد و بعد از مدتی آمد روی تخت دراز کشید. نفهمیدم طاقباز خوابیده یا به پهلو. با اینکه عادت داشت هر شب توی بغلم قفلش کنم، آن شب عزمش را جزم کرده بود و با فاصله از من خوابید، ولی مرتب وول می خورد.

صدای فنر تخت اعصابم را بهم ریخته بود. یعنی در واقع بی اهمیتی و قهرش حالم را بد کرده بود، انتظارش را نداشتم. بغضبم گرفت، البته بیشتر به خاطر حرفهای الناز. اشک در چشمانم جمع شد. نیم ساعت گذشت. بلند شد دوباره سیگار روشن کرد. شیطونه می گه بلند شم خودشو با پاکت سیگارش له کنم.

روی مبل نشست. از بس حس شنوایی ام را به کار گرفته بودم خسته شدم. به پهلوی دیگر شدم و پتو را رویم کشیدم و خودم را به خواب زدم. ولی منصور را می دیدم. نگاهی به من کرد، کمی خیره شد، بعد دود سیگار را به آسمان فرستاد. بی فکر. به سلامتی خودش که فکر نمی کرد هیچ، به سلامتی من هم فکر نمی کرد.

چند تا سرفه کردم. نگاهی به من کرد و سیگار را در جا سیگاری خاموش کرد. بلند شد لای در را باز کرد. لبه تخت نشست. دستی به موهایش کشید و گفت:

· ای لعنت به جد و آبادت الناز. هم شبمون رو خراب کردی هم نصف شبمون رو! هیچ خری هم پیدا نمی شه اینو بگیره از شرش راحت شیم. حالا دیگه واسه ما همه ادم شناس شدن!

از فشار خنده نزدیک بود بترکم. کمی پتو را روی صورتم کشیدم که اقلاً لبخندم رو نبیند. روی تخت دراز کشید و به من خیره شد و گفت:

· گیسو

جواب ندادم.

· گیسو بیداری؟

باز هم جواب ندادم. بیچاره ناامید شد، فکر کرد خواب هستم. دستش را دراز کرد و روی دست من گذاشت و بعد از مدتی خوابش برد. یکباره روی تمام نفرت و عصبانیتم آب سرد ریختند. هر دو ارام شدیم. در دل بوسه ای برایش فرستادم و گفتم چقدر وابسته ای عزیز دلم! منم وابسته کردی که تا این موقع شب به خاطرت نخوابیدم.,

جمعه صبح ساعت یازده از خواب بیدار شدم. رفتم دوش گرفتم و لباسم را عوض کردم. اولین جمعه ای بود که بدون منصور صبحانه می خوردم. تا صدای سلام و علیک ثریا را با منصور شنیدم، فنجانم را سر کشیدم.

* سلام، صبح به خیر
* سلام.

و بدون اینکه نگاهش کنم بلند شدم و از سالن بیرون آمدم.
*ثریا خانم ممنون
*نوش جان

تا آمدم از پله ها بالا بروم، صدای زنگ تلفن بلند شد. ثریا گوشی را برداشت. مادر بود. سلام و احوالپرسی کرد و تبریک گفت و گوشی را به من داد. بعد از تبریک و احوالپرسی، بلافاصله مادر پرسید:

* منصور چطوره؟ آشتی کردین یا نه؟
*نه؟
*ای بابا! گیسو جان! این طوری به ما هدیه عروسی می دین؟ چطور منصور دووم آورده؟
* گاهی لازمه مادر جون. من هنوزدر اعتصابم.
*س منم برای پدرت لازم می دونم.
بعد بلند گفت
* رادمنش، باهات قهرم چون لازم می بینم اعتصاب کنم.
* خندیدم
* نمیایین اینور ها؟
* شما بیاین مادر جون.
*
پدرت قول گرفته که یه هفته اینجا باشیم. یادت رفته؟
*
آه! بله، خب تنها باشین بهتره مادر.
*
مگه ما عروس و داماد بیست ساله ایم؟ بلند شین ناهار بیاین اینجا. رادمنش از بیرون غذا می گیره.
*
آخر شب سری بهتون می زنیم.
*
آه چقدر ناز دارین شما، اصلا نخواستیم.
*
خب چرا ناراحت می شین مادر؟ شام میام.
*
بگو میاییم.
*
من که خودم میام. منصور هم اگه دوست داشت خودش بیاد.
*
از دست شما دو تا! کاری نداری گیسو جان؟
*
نه مادر، سلام برسونین. خداحافظ.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد