هنوز چشمام رفتنشونو میدیدن که با صدای دیانا به خودم اومدم
-عه اجی اینجا چیکار میکنی ؟!
-شما خودت اینجا چیکار داری ابجی خانم!
-من…. من … خوب اومدم دستشویی
-بسته دیانا اینقدر واسه من فیلم نیا
خودم با جیک دیدمت
رنگش مثل گچ دیوار سفید شد و با چشمایی بیرون زده گفت
-چی؟! تو چی دیدی؟!
-میگم با جیک دیدمت نکنه میخوای کلشو واست شرح بدم هاان
-نه یعنی خوب … یعنی سوفی ما
-باشه بابا اینقدر فسفر نسوزون لازمت میشه ،من که چیزی نگفتم راحت باش
محکم بغلم کرد گفت
-اجی من عشقه عشق
به زور دستای قفل شده اش رو باز کردم و با کلافگی گفتم
-چلوندیمون دختر ولم کن عه عه
تازه متوجه ی ارایش بهم ریختم شد و با بهت لب زد
-سوفی ریملت ، چشات ، چی شده ؟!
نگو که باز به خاطر اون پسره گریه کردی؟ هااان ! اگه اینکارو کردی واقعا خُلی
-اره من یه خله بدبختم دیانا
چشمام پر شد
اینبار با ملایمت و ارومی بغلم کرد و گفت
-عزززززیزم ابجیه دیوونه بسته بسته دوباره شروع نکنیا
بیا بریم که خودم بعدا حساب اون پوری رو میرسم که اینقدر اشک اجی منو درنیاره
هردومون صورتمونو اب زدیم و به مهمونی برگشتیم
مثل یه تیکه گوشت افتاده بودم روی صندلی و به سوال های حناجون وبابا و بقیه باسرم جواب میدادم و تنها کلمه ای که از لب هام بیرون میومدن فقط یه بله یا خیر بود همین
جلوی من راحت میرقصیدن و راحت میخندیدن ،دست توی دست از این طرف سالن به اون طرف سالن میرفتن
نمیدونم پوریا هم میدونست که با اینکاراش دارم عذاب میکشم یا نه ؟!شایدم میدونست و از قصد اینکارارو میکرد شاید پرنسس گفتنش توی حیاط هم از نقشه هاش بود یعنی میخواست دیوونم کنه ؟!
چشمامو بستم تا بیشتر از این نبینمشون ولی عطرش رو چیکار میکردم که توی فضا پیچیده بود
صداشو اخ صداشو چیکار میکردم که توی گوش هام بود اون خنده هاش که روی مغزم رژه میرفت و منو تامرز جنون میبرد
قلبم به سرعت خودش رو به زندان قفسه سینه ام میزد و فریاد میزد که ای دیووونه من میبینمش
بستن چشمام اسون ترین و امکان پذیر ترین کاری بود که میتونستم توی اون شرایط بکنم
ولی با این حال کافی نبود
به این فکر میکردم که چقدر زمان دیر میگذره اصلا ثانیه ای هم حرکت نمیکرد خیره به صفحه ی گرد ساعت مچی روی دستم شدم و تک تک ثانیه هارو نگاه میکردم و میگفتم
-ای لعنتی ها شما هم به جنگ با من اومدین چرا اخه تموم نمیشین ؟! چرا این شب تموم نمیشه ؟
با صدای حناجون سرمو بالا گرفتم
-سوفی دخترم چرا اینجا تنها نشستی ؟!
-یکم سردرد دارم حنا جون همین
-پاشو پاشو بهونه نیار بیا بریم اونطرف که جمعمون جمعه پاشو ببینم
به زور دستمو گرفت و وادارم کرد که باهاش برم
دور میزی نشسته بودیم و چشمم به پسری افتاد که تا به حال ندیده بودمش ولی فقط در حد یه نگاه بود
که با چشمکی که زد سرمو چرخوندم که صداشو کنار خودم شنیدم یعنی مثل جن خودشو از اون طرف سالن به اینجا رسونده بود
-خانم اجازه ی رقص میدن ؟!
البته با اجازه ی اقا داریوش
یه نگاه به بابا انداختم که با لبخند و تکون دادن سرش تایید کرد
اصلا حال و حوصله نداشتم حالا این پسره هم سریش شده بود و ول کن نبود
با دودلی دستمو گذاشتم توی دستشو و پاشدم و وسط سالن رفتیم
پسر بدی نبود از لحاظ ظاهری چیزی کم نداشت درسته که به پای پوریا نمیرسید ولی جذاب بود
تا شروع به رقص کردیم خیلی اروم لب زد
-منو میشناسی ؟!
نوچی گفتم و ادامه داد
-من پسر داییتم!! البته نه اونجوری
یعنی پسر برادر حناجون
با بهت بهش خیره بود که تک خنده ای کرد و گفت
-میدونم به چی فکر میکنی!
به اینکه اینجا چیکار میکنم ؟!
خب از بچگی پوریا رو میشناسم چه جوری بگم! با هم دوست هستیم
-خب حالا دخلش به من چیه ؟!
از اول مهمونی حواسم بهت بود البته به اونی که پشتت نشسته هم بود
دستمو گرفت و چرخوند که چرخیدم ولحظه ای چشمام به چشمای خونی پوریا افتاد
این پوریا بود؟! با صورتی سرخ شده زل زده بود به ما ؟
دوباره سرجام برگشتم و خیره به چشمای سبز پسره گفتم
-خب میگفتی !بقیش ؟!
-خب نداره ،شما عاشق همین
از این ریز بینی و دقیق بودنش خشکم زد که منو وادار به رقصیدن کرد و اروم گفت
-چرا ماتت برد برقص دیگه الان تابلو میشیم
گیج از حرفاش سرمو تند تند تکون دادم که کنار گوشم گفت
-وقتی چرخوندمت و چشم توی چشم پوریا شدی بلند بخند
به سرعت چرخیدیم و نمیدونم چرا ولی حرفشو گوش کردمو با صدای بلند خنده های مصنوعی کردم که صداشو خیلی اروم کنار گوشم شنیدم
-افرین دختر خوب ،بازیگر خوبی هم هستی
از حرفاش چیزی نمیفهمیدم سریع ولی اروم پرسیدم
-از من چی میخوای ؟!
-میخوام دوست دخترم بشی !
-چی؟!
-ببین سوفیا خانم ،سوفیا بودی دیگه اره ؟!
-اره ،حالا بنال
-من درواقع میخوام کمکت کنم تا به عشقت برسی
-لابد با دوستی با من؟!
-اره؟!
-چرا اونوقت ؟!
لبهاش باز شدن ولی با تموم شدن اهنگ دوباره بسته شد و به سمت میزمون راهنماییم کرد و رفتنی کنار گوشم گفت
-زیر کیفت یه کارت گذاشتم بهم زنگ بزن
هنوز گیج ومات مونده بودم این از کجا پیداش شد اخه
یعنی چرا میخواست کمکم کنه ؟!
با صدای بابا افکارمو پس زدم و به صورتش خیره شد
-خب دیگه همه دارن میرن پاشین ما هم کم کم بریم
بی حوصله مانتومو از روی لباسم پوشیدمو شال حریرمو هم سرم انداختم با برداشتن کیفم کارتش روی زمین افتاد ، خم شدم و برداشتمش و با بی تفاوتی توی کیفم انداختم و دست توی دست دیانا پشت سر بابا و حنا جون به سمت در خروجی رفتیم
تقریبا همه ی مهمونا رفته بودن و فقط تک وتوک مونده بودن
پوریا وکیمیا هم جلوی در وایساده بودن و همه ی مهمونارو بدرقه میکردن
همچین سفت دستای پوریا رو گرفته بود که انگار میخواست فرار کنه
بابا و حنا جون جلوتر از ما تبریک گفتن و پله ها رو پایین رفتن
دیانا زودتر از من تبرکشو گفت ومنم سرمو انداختم رد بشم که دستام توسط کیمیا کشیده شد برگشتم و خیره به صورتش شدم که با صدای نازک و گوش خراشش گفت
-عه سوفیا جون تو تبریک نمیگی؟!
بالبخند به پوریا خیره شد برعکس اون پوریا خیلی سرد وخشک کنارش وایساده بود که یکی از مهمونا دستشو به طرف پوریا گرفت و مشغول صحبت شدن از فرصت استفاده کردمو نزدیک کیمیا شدم و خیلی اروم بهش گفتم
-اینقدر خودتو نکش مترسک خانم چیزی که واسه منه و سهمه منه حتما بهم برمیگرده
با یه پوزخند از جلوش رد میشدم که دوباره برگشتمو و گفتم
-راستی اینقدر حرص نخور که جوش میزنی واست خوب نیست هانی
بالاخره چیز زیادی نداری بیشترین امتیازت شاید واسه پوستت باشه که مواظب باش اونو لاقل از دست ندی
دیانا که تا مرز انفجار رفته بود
با رفتن اون اقا، پوریا سرش به طرفمون چرخید و گفت
-خب شما چی میگفتین ؟!
خیلی خونسردو با لحنی اروم گفتم
-هیچی داشتم به کیمیا جون تبریک میگفتم
ما دیگه رفع زحمت کنیم راستی مواظب پرنسستون هم باشید اقا داماد
دوتا پله پایین تر اومد ودرست مقابل قرار گرفت و توی چشمام نگاهی کرد که خیلی شباهت به نگاهی داشت که توی حیاط بهم انداخته بود
از اون نگاه هایی که کلی حرف داشت حرف هایی که با زبونش یکی نبود
خیلی اروم گفت
-من همیشه مواظب پرنسسم هستم نوکرشم هستم
این الان یعنی با من بود یا کیمیا؟
برقی توی چشماش بود که امکان نداشت این برق چشم به خاطر کیمیا بوده باشه چون قبل از کیمیا هم این برق رو توی چشماش دیده بودم خیلی برام اشنا بود
کیمیا که در سکوت به حرفای پوریا گوش میداد چهره ی عصبی خودش رو کنار گذاشت و مغرورانه لبخند میزد
خودشو فاتح میدون میدید دست دور گردن پوریا انداخت و گفت
-عزززززیزم ،عشقم من اگه پرنسس تو باشم تو هم شاه منی نفسم
نگاهی به پوریا انداختمو بلافاصله با دیانا پایین رفتیم با سوار شدن توی ماشینی که بابا و حناجون منتظر بودن
راننده راه افتاد
کل مسیرو به اتفاقات فکر میکردم به پوریا وکارهاش به کیمیا و همدستیش
،به اون پسره ی چشم سبز که حتی اسمشم نمیدونم
با نشستن دست های گرم دیانا روی دستم به طرفش برگشتم که چشمکی بهم زد و گفت
-حال کردم خوب جوابشو دادی، تازه اجی خودم شدی افرین
لبخندی بهش زدم و گفتم
-مرسی دیانا ،از اینکه تو رو دارم خیلی خوشحالم
چه خوب شد که خدا شما هارو بهم داد
وقتی خونه رسیدم خیلی خسته بودم به زور خودمو توی حموم انداختم و بعد یه دوش کوتاه روی تخت افتادم و با افکاری درهم به خواب رفتم
یه مدت مثل افسرده ها کارامو بیخیال انجام میدادم کلا بیخیال همه چیز شده بودم چند باری به اصرار جیک ودیانا باهاشون بیرون رفتم اونا میگفتن ، میخندیدن اما من فقط یه لبخند بهشون تحویل میدادم
مثل روزهای دیگه اماده شدم برم شرکت ولی شرکت خودم نه شرکت بابا
جلسه ای داشتن که بابا برای یه سفر کاری به ترکیه رفته بود واز من خواسته بود تا با کمک پوریا جلسه رو برگزار کنیم جلسه ی مهمی بود
قرار بود محصولاتمون برای اشخاص مهمی که از کشورهای دیگه اومده بودن معرفی بشه
خیلی معمولی وارد دفتر جلسه شدم هنوز کسی نیومده بود تک وتنها روی صندلی متعلق به بابا نشستم و پرونده ای که قرار بود مطرح بشه رو باز کردم و شروع کردم به روخونی چیزی نگذشته بود که در به شدت باز شد یعنی این بشر هیچ کجا در نمیزد و سرشو مثل چی مینداخت میومد تو
سرمو بالا گرفتم و یه پوفی کشیدم و گفتم
-اینجا در داره اقای سرمد لطفا یکم یاد بگیرین که قبل از وارد شدن به جایی اول در بزنین
-اینجا جایی نیست شرکتیه که بخشیش متعلق به منه
یعنی از زبون که کم نمیورد
دوباره سرمو انداختم که پرونده رو مطالعه کنم که باز صدای خش دارش بلند شد
-دور و ور یاسین نباش !!
سرمو بلند کردم و با بهت بهش خیره شدم و با تعجب پرسیدم
-یاسین؟!
-همون چشم سبزه ای که توی نامزدی تو بغلش افتاده بودی و با صدای خندت گوش فلک کر شده بود
با حرص و عصبانیت از جام بلند شدم و با صدای نه چندان بلندی گفتم
-تو به چه حقی به من میگی چیکار کنم ،چی کار نکنم؟! هااان!
خیلی خونسرد خم شد روی میزو پرونده منو سمت خودش کشید وهم زمان که مشغول ورق زدن بود گفت
– من صلاحتو میخوام ! اون پسره مریضه سوفی