وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان عشق یعنی بی تو هرگز...(9)

یه هفته گذشت... من تو هر لحظه بیشتر احساس ضعف میکردمو امیدمو بیشتر از دست میدادم... احساس میکردم هر لحظه بار رو دوشم سنگین تر میشه و غمام داره کمرمو خم میکنه...


آخر هفته شده بودو اصرار ارسلان  واسه اینکه برم ببینمش بیشتر شده بود.از یه طرفم اصلا درک نمیکردم که این همه لجبازی سپهر واسه این که ارسلانو نبینم چیه.

"ارسلان من دیگه اونقد که خونه عموم آزاد بودم آزاد نیستم"

"خب با خالت صحبت کن. رها من خیلی دلتنگتم بفهم"

"میدونم عزیزم ولی باور کن نمیتونم"

"فقط یه ساعت"

"نه تو بگو حتی یه ربع . وقتی نمیشه یعنی نمیشه دیگه"

"ای بابا..."

"غصه نخور عشقم"

"باشه عزیزم"

یهو اس داد:"وایییییی خیلی دوس دارم تو اون لباس ببینمت"

گفتم:"تو کدوم لباس"

"لباس؟؟من گفتم لباس؟؟"

"آره ..."

"آهان .من الان نگفتم... قبلا گفته بودم فیلد شده بود الان رسیده حتما."

با خودم گفتم:

من کی با این راجب لاباس حرف زدم ؟؟؟

چیزی نگفتمو گفتم:

"اوکی . خیلی دوست دارم ارسلان"

"من بیشترررررررررررر"



مریم خانوم واسه ناهار صدام کرد و رفتم پایین. سپرم تازه اومده بود خونه.

-    امتحاناتت کی شروع میشه؟

-    خرداد چطور؟؟

-    سفر کاری دارم.

-    واسه کی؟؟

-    هفته دیگه.

-    آهان

-    توم میای .

-    نمیتونم من مدرسه دارم.

-    باشه تا امتحانا برت میگردونم.

-    نه نمیشه. امتحانارو خراب میکنم اونوقت...

-    برات معلم میگیرم. بازم بهونه داری؟

-    بهونه نبود حقیقت بود...

غذاش که تموم شد رفت تو اتاق...


در زدمو رفتم تو.

-    سپهر؟؟

-    ها؟؟

-    سپهر علی نگهبانِ در نمیذاره از خونه برم بیرون . میگه تو بهش گفتی نذاره. راس میگه؟؟؟

-    آره.

-     من چه گناهی کردم که باید تو خونه حبث شم؟؟

-    غلط اضافه میکنی. گناه نکردی.

-    سپهر حالا که میخوایم بریم بذار برم ببینمش.

-    نه.

-    چرا؟؟

-    چون بدبختِ ساده اون دوست نداره.

-    داره . درست صحبت کن.

-    بذار برم لطفا...


تو چشمام نگاه کرد... تا تونستم التماس ریختم تو چشام.


احساس کردم نتونست بازم مخالفت کنه...

-    زود برمیگردی هوا تاریک نشده خونه ایا.

از خوشحالی نمیدونستم چی بگم...

-    باشه مرسییییییییی.

حاضر شدم .تو آینه نگاه کردم کبودیای صورتم تقریبا خوب شده بود با یکم کرم پودر کالا محو شدن... بازم یاد دانیال افتادم... کاری که کرد غیر قابل بخششه ... ازش نمیگذرممم...


یه مانتو شیری با شلوار سفید پوشیدم...گوشیمو در آوردم:

" ارسلاااااان خبر خوششششششش . خالم رضایت داد بپر لباس بپوش بیا پارکِ **** ."

"ایییییییول .باشه دختر الان میام."

میخواستم از ساختمون برم بیرون  که صداشو شنیدم:

-    دست از پا خطا کنی ...خودت که میدونی چی میشه..

-    آره ... میدونم هیچی نمیشه...

اینو گفتمو بدو از خونه زدم بیرونننن.

ترافیک نبود میشه گفت راحت رسیدم پارک. رو یه نیمکت نشسته بود منو که دید دست تکون داد. بدو رفتم کنارش نشستم.

-    سلاااااااام.

-    سلام خوشگل خانومم

-    دلم برات تنگولیده بووووووود.

-    منم همینطور .

-    گردنبدرو همچنان گردنت میندازی؟؟(منظورش گردنبدی بود که بهم کادو داده بود)

-    بلهههه تازشمممم هر شب خرسی که برام گرفتیرو بغل میکنم میخوابم.

-    آخییییی عزیزممم

سرمو گذاشتم رو شونش... شوق وصف نشدنی داشتم ... هر وقت کنارش بودم از همه غمام جدا میشدم...

دستمو گرفتو گفت :

-    تو مال خودمی رهااا. دنیارم بهم بدن ازت نمیگذرم.

تو چشمای گیراش نگاه کردمو از ته دلم لبخند زدم..

-    ارسلان ما میخوایم بریم واسه یه هفته مسافرت...

-    به سلامتی .کجا ؟؟

(ای وایییییی چی بگمممممم؟؟؟سوتی دادم کهههههههه . چ مسافرتیه که نمیدونم کجاس؟؟)

-    مسافرت کاریه...

-    آهان  توم حتما باید بری ؟؟؟

-    آره نمیشه تنها بمونم که.

-    مگه خالت اینا نگهبان مستخدم ندارن؟؟

-    چرا مستخدمم دارن ولی خالم اصرار داره باهاشون برم میگه روحیم عوض میشه...

-    راستم میگه .خوش بگذره فرشته کوچولو. جای منو خالی کنااا.

به قلبم اشاره کردم.

-    جای شما اینجاس. یکم تنگو تاریکه ولی کلبه ی عشقه...

-    فدای کلبه ی عشقت بشممممم.

-    خدا نکنه..


غروب شده بود.. هرچقد حرف میزدیم بازم کم نمیاوردیم... حرف واسه زدن زیاد بود...هیچ کلمه ای تو هیچ زبانی پیدا نمیکردم که حسمو نسبت بهش توصیف کنه...اونم همین حسو داشت. من که اینطور احساس میکردم...


وقتی برگشتم خونه هوا تاریک شده بود...

همه چراغا خاموش بودو هیچ چیز دیده نمیشد.


خیلی ترسیده بودمممممم... زود راه افتاده بودم ولی ترافیک زیاد بود...

-    گفته بودم هوا تاریک نشده.

یه لحظه جا خوردم. دنبالش گشتم ولی نفهمیدم صدا از کودوم طرفه.نور گوشیشو به سمتم انداخت...

گفتم:- من..زود راه افتادم ترافیک بود...

-    باید زود تر راه بیوفتی که تو ترافیک نمونی.

-    خب حالا چیزیه که شده دیگه...

-    حاضر جوابی نکن واسه من.

گوشیم زنگ خورد. به سمت کلید برق رفتمو لوسترو روشن کردم.

-    بله؟؟

-    سلام خانوم خودم رسیدی؟؟

خواستم جوابشو بدم که سپهر با اشاره گفت بذارم رو ایفون...

ممانعت کردم که جوری چشم غره رفت که حساب کار دستم اومد.گوشیرو از دستم کشیدو گذاشت رو آیفون...

-    الو رها باتوما...صدات نمیاد. الوو.

-    الو ارسلان؟آره رسیدم .خوبی؟؟

-    اره عزیزدلممممم(ای خدااا حالا هیچ وقت اینجوری حرف نمیزنهاااا میخواد آبروم جلو سپهر بره)

-    ترافیک بود؟؟؟

-    اره...

-    خونه تنهایی؟؟

خواستم بگ نه که سپهر گفت بگم آره.

-    آ..آره.. چطور؟

-    هیچی... ایکاش همیشه پیشت بودممم...

خجالت کشیدم هیچی نگفتم که خودش گفت:

-    خب دیگه خانومم مزاحم نمیشم. بای

-    بای…

سپهر:- عزیز دلش؟؟؟(قهقه)

-    خودتو مسخره کن.

-    ببین کوچولو دیر اومدی.قرارمون چیز دیگه ای بود.

گوشیمو از دستم کشید.

-    اِاِاِ گوشیمو بدههههه.

-    لازم نکرده...

-    سپهر با گوشیم چی کار داری؟؟؟

-    تا ادم نشی از گوشی خبری نیست .

-    نمیتونی این کارو بکنی....

-    چرا؟؟؟

-    بدش .

-    نچ

-    سپهر خواهش میکنم بدش ...

-    اوه اوه داری رام میشیاااا جدیدا خواهش میکنی...

-    من واسه عشقم هر کاری میکنم...

-    خواهیم دید...

تنها رابط منو ارسلان اون گوشی بود... چی کار میکردممم... تنها راهی که داشتم التماس بود...

-    سپهر آخه برای چی؟؟؟

-    چون دیر اومدی .خیلی دیر.

-    ولی من که توضیح دادم...

-    توضیحات دروغتو میخوام چیکار ؟معلوم نیس این وقت شب با پسره چ غلطی میکردن که انقدم پسره شنگول بود.

-    بهت اجازه نمیدم عشق پاک مارو زیر سوال ببریییییییییییییی.

-    پاک؟؟؟این عشق ، پاکه؟

-    آره اون مث تو عوضی نیسسسس.

چسبوندم به دیوارررررر.

-    چی گفتی؟؟؟؟؟؟جملتو تکرار کن.

بلند تر داد زدم:

-    اون مث تو عوضییییییی نییییییییست.

-    فک میکنی عوضیمممم؟؟

-    ارههههههه

-    باش الان عوضی بودنو نشونت میدممم.

-    ولم کن

بزور کشون کشون بردم تو اتاق... ترسیده بودم ولی نمیخواستم نشون بدم.


دستامو پیچوند.

-    ولم کننننننننننن آییییییییی دستمممممممممممممممممم.

هولم داد رو تختو درو محکم با پاش بست.

-    گستاخی رو به اوجش رسوندی.حروم زاده ی بد بخت. اگه جای من یکی دیگه گیرت میوفتاد چی کار میخواستی بکنی هان؟؟؟همین که تو خونم بهت اجازه میدم زر مفت بزنی با اون پسره باید خدا تو شکر کنی...

بلند تر داد زد:

-    میشنوییییییییی.

-    نه نمیشنومممممم.

-    خیلی خب...

-    ولم کن عوضییییی ولم کن...

-    صداتو نشنوممممم.

-    اییییی دستمممم ولم کن.


دستامو بیشتر از قبل فشار میدادو منم داشتم از درد میمردم... گریه کردم...

-    آیییییییی... سپهررررر ازت نمیگذرمممممم انتقاممو ازت میگیرم کثافتتتتتتتتتت ....کاری میکنم جلوم زانو بزنیییییییی...

خندید:

-    من جلو گنده هاش زانو نزدم تویه جوجه که عددی نیستیییی.

همونجا تصمیمَمو گرفتم... دیگه نمیخواستم جوجه باشم ... دیگه نباید اجازه میدادم که بهم توهین بشه...از همینجا بود که انتقام تو دلم جوونه زد... اون یه روانی بود ... یه عوضیییی... به خودم قول دادم کاری کنم که التماسم کنه... تک تک بلاهایی که سرم آوردرو سرش میارممممممم.... قسم میخورمممممممم...


-    اینو بکن تو گوشتتتتت یه روزی میرسه که کاغد بر میگردهههههه دو روی کاغد میشه مال من هرجا بری هرکار بکنییییییی آخرش به التماس کردنم میوفتیییی اینو من دارم بهت میگههه. شننیدییییییی؟؟؟؟؟؟؟

انقدر بلند داد زدم که خودمم جا خورده بودم..

روم خیمه زد... من که سنی نداشتم.. این حقم نبود...ترسیده بودم خیلی ... یه دختر کوچولوی تنها بودم که ادعای بزرگی میکرد ولی حالیش نبود زمونه چجوری میتونه آدمو ببلعه....

-    برو اونوووووووووووووووووووور.

-    ازم میترسیی آره؟؟؟

-    من از هیچ کس نمیترسمممممم...

-    چشات که اینو نمیگن... آخه فسقلی تو که انقد ضعیف و بدبختی واسه چی با من در میوفتی هان؟؟؟

نمیخواستم ضعیف باشمممم. باید قوی میشدممممممم.. خیلی قویییییی...کی گفته که زنا ضعیفن؟؟؟کی گفته باید تو سری خور باشنو بشینن تو خونه بچه داری کنن؟؟؟ من مدل جدیدیرو از یه زن ابداع میکنمممممم...

-    چون تو بهم زور گفتیییییییی. اذیتم میکنییییی. دارم از حقم دفاع میکنم...تو انقد پستی که به خودت اجازه دادی روم دست بلند کنی... اونوقت من وقتی تو عروسیم بهم تجاوز شد... وقتی اون همه گریه کردم... انتظار داشتم بپرسی چته...نه جای همسرم فقط جای یه آدم که داره گریه های یه دخترو میبینه... جای اینکه بگی چرا گریه میکنی گفتی شلوغش نکن بگو پات پیچ خورده... اون موقع این انتظارو داشتم چون خبر نداشتم چه حیوونییی...همتون همینین... هیچ کودوم درک نمیکنین چه حالی دارمممممم... تو الان از اون دانیالم پست تریییی.... حالا که یکی پیدا شده باهاتون فرق میکنه دارین اونم ازم میگیرین....(دیگه هق هق نمیذاشت حرف بزنممم)

به خودم که اومدم دیدم دیگه دستامو فشار نمیده دیگه هیچی نمیگه با یه تنفر خاص نگام میکنه...با یه عصبانیت. شایدم...نمیدونم حس غریبی بود...

گفت:- میخوای واست ترحم کنم؟؟لیاقت ندارین...


رفت از اتاق بیرون...

خیلی زندیگی جالبی داشتم نه؟؟؟هرروز دعوا ...جیغ وداد ...آخرشم میرفت بیرونو من تنها به روزگار پست فکر میکردم...


خیلی حس بدیه هرروز بترسی که از تنفر بهت حمله کنه... مث یه گرگ وحشی به جوونت بیوفته و تیکه پارت کنه... پسره ی احمق وجودشم نداشت... فقط بلد بود منو بترسونه...

******************************************************

از اون روز تقریبا یه هفته گذشت... تو این یه هفته حتی یه کلمه هم حرف نزدیم...حتی یک کلمه...یعنی اصلا همو نمیدیدیم که بخوایم حرف بزنیم...


من که دیدم اصلا خونه نیستو از هیچ چیز خبر دار نمیشه گوشیمو از تو کشوش کش رفتم.ازاین قضیه خیلی خوش حال بودمو هرروز با ارسلان حرف میزدمو بهش اس میدادم... از اون مهم تر کلی به درسام میرسیدمو از این بابت هم خیلی خوش حال بودم...

این هفته تولد ارسلان بود....میخواستم باهم بریم بیرون...شب که شد سپهر واسه اولین بار تو هفته زود اومد خونه...منم که ناراحتتتتتتت.

کتابمو باز کردمو خودمو مشغول درس نشون دادم...

صدای در اومد ... تق تق..

-    مریم جون سیرم شام نمیخورم...

-    تق تق.

-    مریم خانوم سیرم.

-    تق تق

-    سیرم ممنونم.

-    تق تق

-    ای بابا...

پاشدم رفتم درو باز کردم که یهو دیدم سپهر پشت دره و با پرستیژ خاصی ایستاده... واسه اولین بار بود که نگاهم روی قد و بالاش به حرکت در اومد... هیچ وقت اونقد بهش دقت نکرده بودم... میشه گفت اصلا دوسم نداشتم که دقت کنم ... یه شلوار سورمه ای با یه بلیز جذب مشکی که به خوبی بدنشو نشون میداد از اینکه نگاهش کردم خجالت کشیدمو سرمو پایین انداختم با یه پوووووووف گفتم:

-    تو در میزدی؟؟

-    بهم نمیاد؟

-    من درس دارم اگه کاری داری بگو نداریم که خوش اومدی....

-    ههه همچین میگه خوش اومدی انگار خونشه... برو کنار بینم...

هلم داد اومد تو اتاق...

تیکه ای از موهامو که افتاده بود تو صورتم کنار زدمو نشستم رو صندلی میز کار:

-    میشنوم...

-    اومدم تو اتاق خونم بشینم به کسی ربطی داره؟؟؟

(بین خودمون بمونه ولی دیدم خب راس میگه دیگه ... واسه همین گفتم:)

-    نه ...

کتابمو برداشتمو از اتاق رفتم بیرون... رفتم تو اتاق مشترکمون یه بافت سه گوش داشتم که پایینش ریش ریش داشت... اونو انداختم رو شونمو رفتم تو تراس...

نسیم آرومی میومدو باغ با صدای جیرجیرکا هارمونی خاصی ایجاد کرده بود ... جون میداد صاف وایستی چشماتو ببندیو نفس عمیق بکشیییی... به تبعیت از فکرم این کارو کردم... جلو رفتم کتابمو بغلم گرفتم چشامو بستمو نفس عمیقی کشیدم...موهام تو هوا پخش بودو نسیم دست نوازش به سرم میکشید...احساس کردم وجودم تازه شد... هوای اینجا بر عکس وسط شهر که یه نفس عمیق میکشی کل جدول مندلیوف میومد تو حلقت خیلی تازه و دلنشین بود...


چشمامو باز کردم احساس کردم یه چیز سیاه رو کتابمه ...نگاش کردم یه سوسک بود با یه جیغ بنفش کتابو پرت کردم پایین...

جیغ همزمان شد با پرزدن کل کلاغای محل و یه صدای خنده... برگشتم پشت سرمو نگاه کردم دیدم سپهر ایستاده و داره هر هر میخنده.

-    خنده داره؟؟؟

-    انقدم نیاز به جیغ نبود یه ذره هم میترسیدی من میخندیدم . بازم مرسی موجبات شادیمو فراهم کردی...

-    خب سوسک بودااااااا

-    خب پلاستیکی بود..

-    چیییییییییییی؟؟؟تو انداختیییییش؟؟؟

-    کی من ؟؟؟نه...

-    آره جون عمت.


 زد به فرار.. امروز یه جور دیگه بود ... با همیشه فرق داشت...

محلش ندادمو خیلی بیخیال رفتم کتابمو از تو باغ بردارم...

باغ تاریکِ تاریک بود... کتابمو از دور دیدم... دوییدم سمتش که یهو صدای پارس سگو شنیدم.... جیغ کشیدم... بدو بدو میرفتم سمت ویلا و هر لحظه صدای پارس سگ نزدیک تر میشد... پام گیر کرد به یه چیزی که با مخ رفتم تو زمین... اَشهَدمو خوندم منتظر بودم  تیکه تیکه شم که یهو یه صدای بلند گفت:

-    هیییییییییییییییییییییشششش

سگه برگشتو رفت... با ترس سرمو آوردم بالا . یه جفت کفش اسپرت مشکی دیدم.همینجوری نگامو آوردم بالا تر حالا دارم پاهاشم میبینم بالاتر که رفتم دستاشو دیدم که به کمرش زده بودو صورتشو دیدم که یه نیشخند به لب داشت...

تازه به حالت خودم پی بردم .خواستم خودمو جمع و جور کنم که دیدم دشتشو سمتم دراز کرد. فکر کردم میخواد کمکم کنه بلند شم. ولی از حالتی که به خودش داد شک کردم روی دستشو به سمتم گرفته بود. با یه علامت سوال نگاش کردم که گفت:

-    بوس کن.

-    چی؟؟؟

-    از مرگ نجاتت دادم.

(میبینین توروخدا رو که نیس.سنگ پای قزوینه)

دستامو گذاشتم زمینو با سرعت بلند شدم...

بی تفاوت از کنارش رد شدم که دستش رو هوا خشک شد...



رفتم تو اتاقمو درو بستم... گوشیمو برداشتمو به ارسلان اس دادم...

"ارسلان برنامه هاتو یه جور بچین که آخر هفته باهم باشیم."

"باشه خانومم.خبریه؟"

"نه عزیزم"

"رها؟"

"جانم"

"او قضیه فرارو جدی گفتی؟"

بازم یکی در زد.

-    تق تق.

-    دارم درس میخونم.کاری دارین بعدا بیاین.

-    تق تق.

-    اهههههه سپهر حالت بدهاااا .کری؟؟؟

-    میشه بدونم چی میخونی؟؟؟

یه کم فکر کردم گفتم:

-    زیست.به تو چه؟

-    (خندید با خنده گفت:)- کتاب زیستت که پیش منه.

به خودم گفتم :ای داد بی داد. رها باز گند زدی این همه درس چسبیدی به زیست.

-    اِاِاِاِ دست توه ؟؟ من کلی دنبالش گشتم...

-    خودت پرتش کردی پایین...

-    خب حالا بیا تو  بدش دیگه.

-    ...


رفتم درو باز کردم دیدم دم در نیست ... دنبالش کل خونرو گشتم... پیداش نکردم رفتم آشپزخونه... تو آشپز خونه بود .پشتش به من بودو رو گاز داشت چیزی رو گرم میکرد...

جای برادری خیلی خوشتیپ شده بود ... یعنی یه جورایی گیراییه خاصی پیدا کرده بود.

-    اِهم اِهم .

-    دنبال کتابت اومدی؟؟؟نمیدممممممم.

-    چرا؟؟؟؟؟

-    چون سرتق بازی در آوردی پشیمون شدم.

-    کتاب منو بده .

به سمتم اومد...

-    چرا زبونتو کنترل نمیکنی که بعدا پشیمون نشی؟؟؟

-    زبون من کنترل شدس. پشمونم نیستم.

-    آهان  پس برو سر کارت بچه جون.

-    ببین پیر مرد این کارا دیگه از تو گذاشته .آدم با یه جون که یکی به دو نمیکنه... میزنم کمرت میگیره بیاو درستش کن.

-    (خندید) تو میخوای منو بزنی؟؟؟

-    آره...

دستامو گرفت پشتم چنان پیچوند که پشتمو بهش کردممم. دهنشو کنار گوشم آورد:

-    بگو غلط کردم زبونمو کوتاه میکنم.

-    نمیگمممممممم. ول کنننن.

-    زود باش.

-    تو چرا انقد زور میگی وحشیییییی.زور بازوتو به رخم میکشی؟؟؟

-    تو که جوون بودیییی قوی بودیییییییی.

-    هستمممممم.

-    میبینمممممم.

-    آیییییییییی ول کنننننن.

-    چرا زبونت درازه؟؟؟

-    تو اول شروع کردی . من که کاریت نداشتم.سوسک انداختی تو کتابم.

-    توم برگهامو نقاشی کردی.

-    خب تو منو زدی که برگهاتو نقاشی کردم.

-    زدمت چون مثل الان زبونت دراز بود.الانم...

خواست ادامشو بگه که صدای تییییییییس از گاز اومد. شیرش سر رفته بودو کل گازو به گند کشید.

شرع کردم خندیدن. قیافش انقد باحال بود که نمیدونین. بدو بدو گازو خاموش کرد:

-    حواس منو پرت میکنی دختر؟؟؟؟دارم برات صب کن...

کتابمو از بغلش کش رفتمو خنده کنان از آشپزخونه رفتم بیرون... از پله ها که بالا میرفتم شنیدم داد زد:

-    اهههه حالا کی اینجارو تمیز میکنه؟؟؟

داد زدم:- حقتههههه .مظلوم ازاری کردی خدا حقتو گذاشت کف دستت.

-    تو یکی حرف نزن تا نیومدم...

اون روز خدا شاهده تا 2 داشتم زیست میخوندم...فرداش متحان داشتم...

فرداش امتحانمو خوب دادمو واسه دوستام همه ی اتفاقاتو تعریف کردم. اونام با دقت گوش میکردن...

زنگ آخر که شد دفتر صدام کردن. وقتی رفتم دفتر یه مرد قد بلندو از پشت دیدم که عینک دودیش دستش بود بلیز مردونه سفید جذب تنش بودو تیپ جذابی داشت.یه کم که دقت کردم دیدم...

-    س...س ..سلام خانوم.

-    سلام ذرین گل .بیا اینجا...

نگاهشون با اخم بود  نزدیک که رفتم دیدم سپهره...قلبم تند تند میزدو کنترلمو از دست داده بودم...

-    این آقا باشما نسبتی دارن؟؟؟

واییییی خداااا حتما فهمیدن ازدواج کردم....

-    چطور خانوم؟؟؟

-    هیچی دخترم اومدن دنبالت.

-    برای چی؟

-    نمیشناسیش دخترم؟؟

-    چرا چرا خانوم ...شو...

سپهر نذاشت ادامه بدم .

سپهر:- پسر داییشم گفتم که...

معاونمون :- بله میخوام رها جان بگه .

-    بله خانوم .میشناسمشون پسر داییمن...

 یه نگاه مشکوک بهم انداختو گفت :

-    باشه دخترم .میتونی بری.

باهم از مدرسه اومدیم بیرون به سپهر گفتم:

-    واسه چی اومدی اینجا؟؟حالا بچها کلی حرف برام در میارن...

-     بیارن... میترسی بگن شوهرشه؟؟یا دوس پسرشه؟؟ چطور  اون پسره ی لااُبالی میاد عیب نداره؟؟

-     سپهر اذیت نکن واسه چی اومدی؟؟

سوار ماشین شدیم.

-    اومدم که بریم دبی.

-    چییی؟؟؟

-    دبی. د ب ی . تاحالا نشنیدی؟؟

-    من نمیااام.

-    باید بیای.

-    نمیخوام . نمیام .

-    میای.

-    سپهر نگه دار.

-    بچه بازی درنیار ببینم. شوخی نیست مسئله کاریه .

-    خب تنها برو.

-    نمیشه . بعدن خاله نمیگه زنشو گذاشت رفت؟؟باید بیای .

-     نگه دار. بهت میگم نمیام.

-    چرا؟؟؟.


-    سپهر این هفته نه لطفا....

-    نمیشه واسه بازی نمیرم که کار دارم.

-    سپهر یا نگه میداری یا درو باز میکنم..

 یهو پاشو گذاشت رو ترمز... با مخ رفتم تو شیشه ...

-    آیییییی لعنتییی چیکار میکنییییی؟؟؟

-    خودت گفتی نگه دار. گمشو برو نبینمت...

سریع پیاده شدمو حرسمو رو در ماشینش .محکم بستمش.

-    هووووووووووووی صد میلیون پول هر درشه...

هیچی نگفتمو شروع به راه رفتن کردم...


بعد از تقریبا یه ساعت رسیدم خونه... درو که باز کردم در کمال تعجب دیدم که سپهرم خونه بود ...

داشت با تلفن حرف میزد... دور سالن میچرخیدو با لبخند خاصی آرومو زمزمه وار حرف میزد... نمیخوام بگم حسودیم شد... نه اصلا...ولی یه آن با خودم گفتم که اون چه قدر عوضیه؟؟اخه با چندر نفر؟؟

به سمت پلها که رفتم انگار تازه منو دیده بود.. ازم سبقت گرفتو رفت تو اتاق... منم واسه اینکه حرسشو در بیارم رفتم رفتم تو اتاق مشترکمون تا لباسامو عوض کنم. وقتی دید اومدم تو اتاق حرفشو نصفه گذاشتو با اخم خاصی رفت تو تراس.

سریع لباسامو عوض کردم یه تاپ پوشیدم با یه شلوار بانمک سندبادی .

رفتم تو تراس... رو صندلی چوبی روبه رویه سپهر نشستمو با نفرت نگاش کردم .سریع قطع کرد...

-    چیه؟آدم ندیدی؟؟

با پرویی گفتم:- کثافتی مثل تو ندیدم.

به سمتم هجوم آورد:

-    کتکایی که اون روز خوردی آدمت نکرده نه؟؟

-    نه..

-    پس بذار دوباره بزنم بلکه آدم شی...

-    انقد نفهمی که حتی یه لحظه ام نمیخوای فک کنی شاید مشکل از توهه.شاید اونی که باید آدم شه تویی نه من... انقد نفهمی که نمیفهمی با کتک کسی آدم نمیشه.... بزننننن من از ضرب دست تو پروایی ندارممممم....

چشمامو جمع کردمو منتظر شدم بزنتم... یه کم که گذشت چشمامو باز کردم تو تراس نبود...یه نفس راحت کشیدمو رفتم سراغ درسم ...

میگم درسم . ولی حقیقتش این بود که یه خط میخوندم دوتا اس میدادم ارسلان ودوباره به همین ترتیب.


فردا تولدِ ارسلانه. براش یه کادویه رویایی خریدم... یه قلب بود فلزی که باز میشد توش عکس خودم بود .کلی گشتم تا یه همچین چیزی رو پیدا کردم...

عکسای عروسیو آتلیمونم آماده شده بود... فیلممونم دادن ولی نه من نه سپهر نگاش نکردیم...فقط یه عکس بود که به دیوار تکیه داده بودم... اونو خیلی دوس داشتم واسه همین گذاشتمش تو آلبوم خودم جدا از عکسای دیگه .

-    رها آماده شو امشب پرواز داریم...

-    چی؟؟؟؟باز شروع نکن سپهر.

-    خواهش کردی یه هفته بندازمش عقب قبول کردم دیگه چونه نزن.

-    من که میدونم بخاطر من ننداختیش عقب. انداختیش عقب تا بچتو بُکشیییییییییی. انداختیش عقب که اون زنرو راضی کنی بچشو بندازههههههههه.

-    ساکی شو بینم حرف مفت نزن. من بچه ندارم.

-    ههههه انکارش میکنی؟؟حتی حاضر نیستی قبول کنی بچته؟؟؟واسه همین میگم کثافتی.... تو یه آشغالیییییییییییییییی....

-    خفه شو رها .

دستمو کشید بردم تو اتاق... خیلی سریع و عصبی داشت بلیزمو از تنم در میاورد..

-    به من دست نزن .نکننننننن. گمشو اونور

-    خفه خون بگیر.

-    چی کارداری میکنی؟؟؟(میخواستم قوی باشم... ولی بازم نشد... ترس داشت... گریم گرفت.)

-    هییییییییییییس ساکتتتتتتت با این لباسا که نمیشه بیای.

-    ولممممم کنننننننننننننن....

تو چشمای پر از اشکم نگاه کرد... یهو رنگ نگاهش تغییر کرد عصبانیت نبود آروم شد...

-    دِ آخه وقتی میگم آمادشو چرا به حرفم گوش نمیکنی که الان... خودت لباستو بپوش بیا بیرون.

از اتاق رفت بیرون...

زانوهامو بغل کردمو از ته دل زار زدم... به ارسلان قول داده بودم تولدش رویایی بشه... میخوام کادوشو بهش بدمممم خدایا نذار سپهر بهم زور  بگهههههههه.

در اتاق اروم باز شد.

-    تو که هنوز حاضر نشدی. زود باش دیگه.

-    نمیتونم...

-    چرا ؟چلاقی؟؟

-    ...

با غم نگاش کردم...

-    سپهر؟

-    ها؟

-    میشه تنها بری؟؟؟

-    نه زود باش بپوش.

-    سپهر خواهش میکنم....

با تعجب نگام کرد...


 هیچ وقت نتونستم فراموشش کنم... بعد از این همه سال هنوزم یادمه که بخاطر عشقم چه جوری التماس اون آدمه مغرورو قُدو کردم.


پاشدم رفتم رو به روش ایستادم.

-    سپهر فردا شب تولد ارسلانه. خواهش میکنم بذار بمونم...

-    آهان پس بگو خانوم چرا التماس میکنه پای اون پسره وسطه... همیشه بخاطرش هر کاری میکنی؟؟

-    آره...

-    خوبه..

 (ازم نقطه ضعف گرفت وقتی گفت خوبه منظورشو فهمیدم)

-    خواهش میکنم کاریش نداشته باش...

-    اگه بخواد اینجوری برنامهامو بهم بریزه مجبورم داشته باشم.

-    سپهر فقط واسه یه بار درکم کن...

گوشیش زنگ خورد

-    بله فتوحی؟؟

-    ...

-    میام میام.

-    ...

-    بچه هارو آماده کردی؟؟؟نمیخوام مو لا درزش برها... مترجم عرب ؟؟

-    ...

-    خوبه.

قطع کرد.

-    زود باش دیرم شد .

-     سپهر رومو زمین ننداز... بذار بمونم...

-    پوووووووووووووووووووووووووووف.فقط حواست باشه دست از پا خطا نکنی... هر اتفاقی که بیوفته خبرش بهم میرسه... چیزی از دیدم پنهون نمیمونه پس حواستو جمع کن.

-    ممنونممممممممممممممممممممممممم باشه باشه چشممم.

-    حواست باشه دیگه ...خدافظ

-    خداحافظ...

-    به گاز دست نزنیا با پیریز برق بازی نکنیا...به چاقوا دست نزنیااااا

-    برو بابا مگه بچم؟؟؟

-    رو دیوارا نقاشی نکشیاااااااا...

-    اهههههههههه.

-    هویییییییییی پرو نشو رو بهت میدم..



خیلیییییی خوشحال بودممممم...

همه ی زندگیم ارسلان بود. عشقم و حسم بهش پاکِ پاک بود...

اون شب شوق زیادی داشتم...خرسی که ارسلان برام خریده بودو بغل گرفتمو رو گردنبندش بوسه زدم... پلکام سنگین شدو به خواب رفتم.


صبح بیدار شدمو با کلی شوق صبحونه خوردم  ...


رفتمو جلوی آیینه نشستم... موهام صاف بود میخواستم با همیشه فرق داشته باشم واسه همین پیچیدمشون دوره مو پیچ ...

بعد از اینکه فرشون کردم بالای سرم بستمشون ... یکم کرم زدمو بالای چشمم مداد طوسی کشیدم که با چشمم هارمونی خاصی ایجاد میکرد... رژ گونه و رژم که چاشنی آرایش بود... جفتشونم گلبهی انتخاب کردم... میخواستم چشمام جلب توجه بیشتری کنه واسه همین ریملمو برداشتم رویه موژهام کشیدم احساس کردم خیلی رقیقه به سرش که نگاه کردم دیدم ریملم گوله گوله شده... خواشتم تمیزش کنم که ریمل از رو موژم رفت تو چشمم . خیلیییی سوخت با آب سرد، گرم، وایتکس ،شوما ،هرچی بگین شستم ولی مگه در میومد...

-    سپهرررررررر من که میدونم تو تو ریملم آب ریختیییییی... میکشمتتتتتت .خیر نبینییییییییی...


دوباره از اول آرایش کردمو از خونه زدم بیرون قرار بود همدیگرو تویه کافه ببینیم ولی ارسلان گفت به یاد خاطرات قدیم بریم پارک دلاوران ...


یکم دیر رسیدم ولی همدیگرو پیدا کردیم....

-    سلااااااااااااااااااااام عشقمممممم تولدت مبارکککککک.

-    سلامممممممممممم

کادوشو گرفتم جلوش... یه جعبه کوچیک بود بازش کردو نگاش کرد :

-    این چیه دختر؟؟

-    کادوی تولدته.

-    اوه ممنونم


ارسلان: این عکس کیه؟؟درش میارم.

-    اِاِاِاِاِاِ ارسلانننن ...

-    شوخی میکنم عزیزمممممممم....


کلی شوخی کردیم. بستنی گرفتیمو روش شمع گذاشتیم... شمع رو بستنی رو فوت کردو آرزو کردیم همیشه پیش هم بمونیم.


بهترین شب عمرم بود.ولی یهو گوشیه ارسلان زنگ خورد .تقریبا نیم ساعت با تلفن حرف زد ...دیگه اعصابم خورد شده بود چطور به من میگفت باید قطع کنم نمیتونست به اونی که پشت خط بود بگه بعدا زنگ میزنم؟؟؟

کلی حالم گرفته شد ...تا شب بیرون بودیم. اصرار کرد منو برسونه خونمون...

-    راستی رها مگه قرار نبود برین مسافرت؟؟

از دهنم پرید :- خالمینا رفتن مسافرت خونه تنهام ...


نمیدونم چرا ولی با چشمایی شیطون نگام کرد...

وقتی رسوندم دم در خواستم پیاده شم که گفت :

-    دعوتم نمیکنی یه چایی به ما بدی؟؟

 موندم تو رو دروایسی گفتم:

-    باش اشکال نداره بیا ..

یکمی استرس داشتم که نکنه علی همه چیزو به سپهر بگه و سپهرم فکر بد کنه یه بلایی سر ارسلان بیاره...

رفت تو خونه نشست رو مبلای طبقه پایین ...

-    بشین همینجا لان میام .

رفتم طبقه بالا لباسمو عوض کنم که یهو درو باز کرد . با ریلکسیه کامل اومد تو:

-     خانومم بالا اومده چیکار؟؟

هول شدمو خجالت کشیدم هیچی نگفتم از پشت بغلم کرد گردنمو بوسه زد.. مو به تنم سیخ شد... گونه هام از شرم قرمز شده بودو توان اینکه فاصله بگیرمو نداشتم .

-    ارسلا...

-    جاااااانم؟؟

-    چیکار میکنی؟؟؟

 رو مو کرد به سمت خودش ... سرشو به سمتم نزدیک کرد:

-    بهترین کادویه تولدی...

-    چی؟؟منظورت چیه؟؟

دستشو رو باسنم گذاشتو منو به خودش نزدیک تر کرد...

-    برو عقب...

-    رها تو گفتی ما مال همیم...

-    ارس...(نمیذاشت حرف بزنم.)

-    خودت گفتی میخوای همیشه پیشم باشی...

-    بس کن...

-    چه فرقی میکنه الان مال من شی یا دو سال دیگه

-    فرق داره... برو عقب.

دستاشو رو باسنم حرکت داد:

-    من نمیتونم دوسال صب کنم.

-    یعنیچی؟؟؟

یکی از دستاشو پشت سرم گذاشتو بی پروا لباشو به لبام چسبوند... نفسم تو سینم حبس شد... خیلی برام سنگین بود قبول کردنش... من عشق پاک میخواستم...ولی اون اونقدر خشن منو میبوسید که انگار جز هوس به تنم هیچ حسی نداره...

دستمو گذاشتم رو سینهاشو هلش دادم عقب ... صحنه های بدی که دانیال واسم ساخته بود تو دهنم تداعی شد... اشک تو چسمام حلقه زد ...اونم مث دانیال جشممو میخواست... اونقدر بد بهش نگاه کردم که از اتاق رفت بیرونو در خونرو بست...





عصبی و ناراحت رو تختم نشستمو سرمو تو دستام گرفتم ... در تراس باز بودو باد میومدو پرده حریر به حرکت در میومد سردم بود ولی درو نبستم .. .دست او دانیال کثیف به من خوردو حالا ارسلان دقیقا همون کارو انجام داد ... چرا منو بخاطر خودم نمیخواد؟؟

خدایا یعنی ارسلان منو فقط واسه این چیزا میخواد ؟

با خودم گفتم رها و دیگه خیلی حساسی این چیزا خیلی طبیعیه...جواب خودمو دادم :کجاش طبیعیه؟؟؟شاید بنده پاک خدا نباشم ولی دیگه تا چه حد نا فرمانی کنم؟؟؟هوس رانی کنم؟؟؟اونوقت دیگه با چه رویی سرمو بلند کنمو کمک بخوام؟؟؟


یا خودمو مقصر میکردم یا اونو تا صبح نخوابیدم. تک تک صحنه هاش جلو چشمم بود .. دوسش داشتم ... عشقم بود نمیخواستم ناراحتش کنم و حالا اون ازم دلگیر بود... به خودم میگفتم که خود خواهی کردمو اونو ناراحت کردم .. ولی یه حس کوچیک ته مَهای دلم میگفت : کاره درستی کردی ...

واقعا نمیدونستم چی میخواد بشه ...




سرموکه از روی زانوهام برداشتم هوا روشن شده بود ...



پاشدم در تراسو بستمو یه بلیز گشاد تنم کردم... یه بافت انداختم رو شونه هامو رفتم تو باغ ...


بی حالو بی رمق روی تاب نشستم... از مردا متنفر بودم.... از همشونننننننن ....


-    اونا فقط یه هدف دارن... خدایا چرا دل سپردم؟؟؟؟؟

تا غروب رو تاب نشسته بودمو همش چهره ی  ارسلانو تو آسونا واسه خودم ترسیم میکردمو اشک میریختم...انصاف نبود جواب اون عشق پاکم این بشه... نه میتونستم از ارسلان بگذرم نه میتونستم تنمو به هراج بذارم ...

همیشه وقتی ناراحت بودم غر میزدم .. ولی الان ... هیچ حسی نداشتم... غر نمیزدم گلایه نمیکردم ... یه جورایی انگار احساس میکردم تقصیر خودمه ...


رفتم سراغ دفترم ...

(( یک دقیقه سکوت...

به خاطر تمام آرزوهایی که در حد یک فکر کودکانه باقی ماندند!

به خاطر امید هایی که به نا امیدی مبدل شدند

به خاطر شب هایی که با اندوه سپری کردیم!

به خاطر قلبی که زیر پای کسانی که دوستشان داشتیم له شد!

به خاطر چشمانیکه همیشه بارانی ماندند!

یک دقیقه سکوت!

به احترام کسانی که شادی خود را با ناراحت کردنمان به دست آوردند!

بخاطر صداقت که این روز ها وجودی فراموش شده است!

بخاطر محبت که بیشتر از همه مورد خیانت واقع گردید!

یک دقیقه سکوت به خاطر حرف های نگفته!!

برای احساسی که همواره نادیده گرفته می شد

یک دقیقه سکوت به حرمت عشقی که با هوس آمیخته شد!

خدایا سکوت میکنم ..

سکوت میکنم ...

سکوت میکنم...در برابر  زندگی سکوت میکنم...



رفتم صفحه بعد


می خواهم برگردم به روزهای کودکی

آن زمان ها که: عمو تنها قهرمان بود.

عشــق، تنـــها در آغوش زن عمو خلاصه میشد

بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های عموم  بــود ...

بدتـرین دشمنانم، آرزویِ مثل خواهرم  بود.

تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند.

تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود

و معنای خداحافـظ، تا فردا بود ...!


ازم دلگیری میدانم... ولی باز میگردی ... درِ قلب من همیشه یه رویِ تو باز است. باز میگردی ... میدانم ..))



دفترمو زیر تختم گذاشتمو رفتم پیش مریم خانوم که دیگه داشت میرفت :

-    دخترم هیچی نخوردی ناهارو گرم کن بخور

-    مرسی مریم خانوم سیرم

-    آقا زنگ زدن گفتن هفته دیگه بر میگردن

-    آهان...

رفتم تو اتاقم.

خرسمو بغل کردمو بوسش کردم. فشارش دادم ...

-    ارسلان متاسفم ... برگرد....

عاشقش بودم... بخاطرش هر کاری میکردم... ولی ... نمیتونستم برمو التماسش کنم...

-    ارسلان ثابت کن عشقمون پاکههههههه... برگرد...

اشک کنار چشمم سر خوردو همزمان صدای گوشیم بلند شد. به سمتش هجوم بردم...

ارسلان بود :

" رهایی؟"

اس دادم :"بله؟"

" بهت حق میدم عزیزم زیاده رَوی کردم"

داشتم بال در میاوردم

" اشکالی نداره."

" عشق منیییییییییی"

"توم همینطور"

" بیا بریم بیرون جبران کنم.."

ترسیدم ... با اینکه بهش اعتماد داشتم ولی میترسیدم ...

" ارسلان امروز نمیشه"

" مگه تنها نیستی؟"

"چرا ولی واسه شنبه درس دارم"

" بگو ازت میترسم چرا بهونه میاری؟؟ "

نمیخواستم عشقمون نسبت بهم ضعیف شه.

      " باشه عزیزم میام..."

      "فدااات :-*"

" پس میریم دلاوران "

"باش عزیزم . آماده شو میام دم خونه خالت"

"نهه قرار شد اون  آدرسو فراموش کنی"

"باش پس بیا دلاوران"

"اوکی"


با اینکه از همه مردا بدم میومد ارسلان یه چیزه دیگه بود برام...

دوسِش داشتمو نمیتونستم چیزی رو جز اونی که میخوام ببینم...



یه رو سری ساتن یاسی سر کردم  موهامو فرق کج کردمو به تیکشو بیرون گذاشتم... اصلا آرایش نکردم هم میخواستم ساده باشم هم اینکه میخواستم بدونه ناراحتم کرده ...

 یه مانتوی مشکی با کفشای یاسی پوشیدمو آروم از پله ها رفتم پایین...

همینطور که گوشی دستم بود یه این فکر میکردم که منظور سپهر از اون حرفا چی بود؟؟؟ از اون حرفا که میگفت هرکار کنی میفهمم ... نکنه یه بلایی سر ارسلان بیاره ...

به خودم که اومدم دیدم سر کوچم یه دربست گرفتمو رسیدم پارک...

از اینجا خیلی خاطره دارم .. شاید بعضیا فک کنن محل مناسبی نیست ولی واسه من مث یه دفتر خاطرات بود...


یه آلاچیق که توش دوتا صندلی رو به یه میز بودو انتخاب کردم پامو رو پای دیگم انداختمو گوشیمو به دستم گرفتم میخواستم شماره ارسلانو بگیرم که دوتا پسرم نزدیکم اومدن ...

پسره:- سلام خانوم ممکنه برین یه جای دیگه بشینین؟؟

-    علیک سلام .نه نمیشه .

-    اینجا جای ماس..

سرمو به اطراف تکون دادم ..:

-    ولی من جایی رو نمیبینم که اسم شما روش باشه...

-    مگه شما اسم منو میدونی ؟

-    نه...

-    پدرامم... اینم دوستم سیاوشه ...

با پررویی تمام نشست رو به رومو دوستشم سمت میز اومد. اخمامو توهم کردمو گفتم:

-    ممکنه جای دیگه اتراق کنین منتظر کسیم.

سیاوش:- نه خانوم خوشگله ما اینجا راحتیم...

پاشدم که برم که نگاهم به ارسلان افتاد که لبخند به لب داشتو آروم به سمتمون میومد .. تا پسرا رو دید دویید سمتم بهمون که رسید پدرام گفت:

-    بَه چی شد دخت...

-    ارسلان گفت:- هیییییییس ...

گفتم:- همدیگرو میشناسین؟؟؟

-    نه عزیزم .مزاحمت شدن؟؟

به پسرا نگاه کردم .نگاهاشون به ارسلان مث غریبها نبود...

-    آره ...

سیاوش :-اِاِاِا آبجی چرا دروغ میگی؟؟

-    حرف نباشهااااا.

ارسلان با حالت عصبانیتو دعوا دستاشونو کشیدو برشون پشت درختا...

منم آروم رفتم سمتشون.

-    شما بیجا کردین واسه ******* تور پهن کردین (جاهایی شو که نمیشنیدم *** گذاشتم)

-    اِاِاِاِی بابا ما از کجا میدونستیم اینم ******

-    ****** فهمیدی؟؟

-    آره آره..

سر در نیاوردم چی میگن ... ولی یه جوری بود مشکوک بود..

اون روز هیچ حوصله نداشتمو زود خداحافظی کردم ازشو رفتم خونه .. احساس میکردم دارم چشمامو رو حقایق میبندمو آرزوهامو میبینم...

ولی هرچی فکر میکردم میدیدم حقیقتی نبوده که بخوام ندیده بگیرمش... ارسلان هیچ خطایی نکرده بود... هیچی .. اون دیوانه وار عاشقم بود...


روزای خیلی خوبی بود ...  هم به درسام میرسیدم هم به عشقم... هرروز عاشق تر از دیروز...


ظهر یک شنبه بود که ارزو اومد پیشم . باهم حرف زدیمو طبق معمول حرفایی که دوست نداشتمو زد :

-    رها ؟رابطتون چطوره ؟اصن باهم حرف میزنین؟

-    راجب چی؟

-    راجب بچه .... این چه سوالیه ؟؟ راجب هرچی  کلا ...سلام احوال ؟

-    شکر خدا نه زیاد .

-    اتاقاتون جداس؟؟؟

-    واییییی آرزو اهه تو و این پسر خالت کپ همینا ... تا حدودی آره ..

-    یعنی چی؟؟

-    حالا اونو بیخیال .ارزو این پسر خالت قبلا ازدواج کرده؟؟؟

-    نه...

-    صیغه چی؟

-    نه بابا .. چطور؟؟

-    آخه...(احساس کردم بهتره نگم)

-    آخه چی؟

-    هیچی ولش کن

-    نه بگو ببینم ... خودش چیزی بهت گفته؟؟

-    نه نه همیجوری پرسیدم ...

-    یه چیزی شده بهم نمیگی...

کِرم وجودم باز لولید ...

-    راستش ارزو اون منو میزنه و شبام خیلی دیر میاد خونه نمیخوام دوسم داشته باشه ولی دلمم نمخواد کتکم بزنه ... من شبا تنها میترسم خب خونه به این دراندشتی ....(حسابی خودمو ظلوم کردم)

-    راس میگی رها؟؟؟؟

-    اوهوم...

-    ولی اون پسر خیلی با مسوولیتیه...

-    نمیدونم والا ...

-    میمونم تا شب بیاد باهاش حرف بزنم...

-    نه نمیشه .

-    چرا؟

-    آخه خونه نمیاد

-    میترسی ازش؟؟

-    من از هیچ کس نمیترسم . جدی میگم یه هفته ای رفته مسافرت...

-    چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی ؟

-    مسافرته...

-    وااااااااااای این پسر چشه؟؟؟چرا گذاشتی بره؟؟

-    گفت مسافرت کاریه...

-    وایییی یعنی تو شک داری کاری باشه؟

-    اره فک کنم فلفل باشه ...

-    زهر مار

کلی خندیدم

-    نمیدونم ولی بعیده انقد عاشق کارش باشه ...

-    راستش یه کارایی میکنه ... با وکیل آقا جون(باباب خدا بیامرز زن عمو) همش در ارتباطه ...

-    مثلا چی کارا میکنه؟؟؟؟

-    نمیدونم...مشکوکه

تا شب پیشم موند شبم کلی اصرار کردم که بمونه ولی گفت فردا دانشگاه داره ...


بازم تنها بودم ... ترسناک بود اون شب...  باد زوزه میکشیدو درو پنجره هارو تکون میداد پنجره ها اکثرشون باز بودنو خونرو باد برداشته بود... تک تک پنجرهارو بستم از جلویی اون چندتا پله که به یه اتاق ختم میشد رد شدم که احساس کردم پنجره اونجام بازه ... از زیر در به حدی باد میومد که قالیچه جلوی در تکون میخورد ... آروم از پلها بالا رفتمو دستگیررو کشیدم پایین در باز شد.. تاریک بودو چیز زیادی معلوم نبود ... روبه روم پنجره بود ولی بسته بود ... یهو یه سایه رو پشت سرم دیدم ... تکون نخوردم...

-    اینجا چ غلطی میکنی؟؟؟؟؟

با جیغ برگشتمو بهش نگاه کردم .... مخم کار نمیکردمو صورتش تو تاریکی بودو هیچی معلوم نبود .ترسیدم....

عقب عقب میرفتمو اون جلو جلو میومد هنوز صورتشو ندیده بودمو تو شُک بودم... وحشت کرده بودم ... پام به یه چیز گیر کرد داشتم عقبی میفتادم که به سمتم هجوم آوردو دساشو دور کمرم انداخت...