ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
پرستو:- رها؟؟چی شده فرشته کوچولو ؟؟؟چرا چشات بارونیه آجی؟
همیشه آرزو داشتم یه خواهر مث اون داشته باشم
دیگه تحمل نکردم بغضم ترکید تو بغلش زار میزدمو اون مدام تو گوشم زمزمه میکرد که اروم باشم ...
همه چیزو بهش گفتم هر چی که از عمو و زن عمو شنیدم ....
*********************************************************
زنگ خورد از بچه ها خداحافظی کردمو گوشیمو روشن کردم به ارسلان زنگ زدم دلم براش پر میکشید.
با بوق دوم برداشت .
-سلاااااااام رها خانوممممم
- سلام خوبی؟؟
-مرسی عزیزم . رها من کوچه پایین مدرستون منتظرتم بدو بیا کارم واجبه
نزدیک کوچه شدم سرش پایین بود یه بلیز مشکی تنش بودو با کفشش سنگارو جا بجا میکرد نزدیکتر که شدم بهم نگاه کرد هیچی نمیگفت فقط نگام میکرد انگار مسخ چشام شده بود با خجالت سرمو پایین انداختمو با صدای ملیحی سلام دادم لبخند قشنگی داشت بهم امید میداد .
- سلام رها جان
شروع کردیم به قدم زدن رفتیم تو پارک دیگه واقعا از حمل کردن اون کیفه سنگین خسته شده بودم... پرتش کردم رو یه نیمکتو چهار زانو رو نیمکت نشستم اروم کنارم نشست خیلی گوشه گیر شده. این چشههه؟؟؟؟گفتم:
-حالت خوب نیستاااااا تابلوه عاشقییییی
رومو ازش گرفتمو به اطراف نگاه میکردم که یهو درخشش یه شیء طلایی که از پشت جلوی صورتم گرفته شده بود چشمو زد دقیق که شدم دیدم یه گردنبندِ.
برگشتم سمت ارسلان
-رسالاااااااااااااان این چیه؟؟؟
-گردنبندِ
-میبینم خودم .کور نیستم که منظورم اینکه واسه منه؟؟؟
-مگه جز تو فرشته ی دیگه ایم اینجا هست؟؟؟
-وای مرسیییییی این خیلی قشنگه
-قابل تورو نداره
-ایییول چه خوش سلیقه ای
گردن بندو تو دست چپم گرفتمو دستشو تو دست راستم بردم .
با حالت بامزه ای گفتم :
-خیلی خوبی جنتلمن ... ممنونمممممم
بهم خیره شد چشماش شیفته تر از همیشه بود بوسه ای رو دستم زدو گفت : نمیخوام از دستت بدم ...بذار برات ببندمش.
پشتمو کردم.
یهو یاد حرفای زن عمو افتادم دلم دوباره گرفت.
از رو نیمکت بلند شد و گفت : پاشو دیگه عموتینا نگران میشن .
تو دلم پوسخند زدم اره اونا من نباشم راحت ترن بخدااا.
بلند شدم شونه به شونه هم راه میرفتیم رسیدیم سرکوچمون بهش نگاه کردم خداحافظی کردم رفتم سمت در کلیدو برداشتم نگاش کردم هنوز نرفته بود با سر گفتم برو دیگه اونم آروم چشماشو بازو بسته کرد به معنی باشه .
درو باز کردمو رفتم تو .
آرین تو حیاط مشغول دوچرخه سواری بود تا منو دید پرید پااینو گفت :سلام آبجی رها
-سلام گل پسر خوبی؟
-اره آبجی
عمو ساجدین و زن عمو مهری آدمای خوبی بودن ولی بعضی وقتا زن عمو خیلی حسادت میکرد .بابای زن عمو یه مرد خیلی پاک بود چهرش نورانی بود تنها کسی بود که بعد از مرگ پدر مادرم منو درک کرد خیلی منو دوس داشت و این حس متقابل بود منم اونو خیلی دوس داشتم ولی همه فامیل فک میکردن چشم به مال اموالش خوتم ... خیال میکردن خودمو مظلوم نشون میدم تا مث بچه هاش از اموالش سهم داشته باشم حیف که روزگار اونم ازم گرفت... از اون هیچی بهم نرسید. نبایدم میرسید...من هیچ انتظاری نداشتم...
رفتم تو که آرین تپلو با دهن پر گفت :آبجی رها آرزو میخواد جمعه واسه خودش تولد بگیره.
از حرفش خندم گرفت : اوو چه جَلَب
اصلا یادم نبود تولد آرزوه
رفتم تو اتاقمو لباسمو عوض کردم .زن عمو و عمو خونه نبودن .آرزو رو صدا زدم از اتاقش اومد بیرون سلام کردیمو باهم ناهار خوردیم آرزو خیلی دختر خوبی بود منو درک میکرد به جز دوستام اونم از قضیه ارسلان با خبر بود . با کلی ذوق گردنبندو نشونش دادمو گفت که خیلی قشنگه...برام آرزوی خوشبختی کردو گونمو بوسید... ولی همه چیز به این راحتیام نبود... باید قضیه ارسلانو به عمو و زن عمو میگفتم...
رفتمو تو اتاقمو رو تخت نشستم. متفکرانه به زمین خیره شدم:باید یه فکر اساسی کنم. عشق که گناه نیست .خب دوسش دارم دیگه... ارسلانم پسر بدی نیس که عمو بخواد مخالفت کنه. فوقش میگه الان زوده و صبر کنیم تا درسم تموم شه.
به خودم تشر زدم:
دیوونه شدیا رها مگه الکیه؟؟؟خیال میکنی عمو میگه باشه شما همینجوری دوست بمونین...؟؟؟عمو رو اینجور مسائل حساسه.خون جفتتونو میریزه...
-اوووووووف اینجوری نمیشه. باید چیزایی رو که شنیدم به آرزو بگم.
طول اتاقو هی میرفتم هی میومدم ولی به نتیجه ای نرسیدم.
دو دل بودم با این حال در اتاق آرزو رو زدم:
-تق تق.
-بیا تو.
- آرزو باید راجب یه چیزی حرف بزنیم.
-چی؟
- خب راستش...چیزه...
-چیه عزیزم؟
- من... من ...
هرچی سعی کردم راجب چیزایی که شنیده بودم باهاش حرف بزنم نتونستم. اگر میگفت که از این قضیه خبر داره و اونا راجب من حرف میزدن چی؟اگه به عمو و زن عمو میگفت که من فالگوش وایسادم چی؟؟نمیشد ساده نبود... تنها کاری که میتونستم بکنم دعا بود...
تو بد شرایطی گیر کرده بودمو حسم به ارسلان خیلی قوی بود ... نمیخواستم ازش بگذرم...
حرفو عوض کردمو گفتم:
-من نمیدونم جمعه چی بپوشم...
دستمو گرفت و گفت:
-بیا بریم نهار بخوریم اونم یه کاریش میکنیم...
ناهارمونو با آرین خوردیمو کلی راجب جمعه و کارایی که باید واسه مهمونی بکنیم حرف زدیم ...
*********************************************************
با صدای آرزو از خواب پاشدم
-اهههههههه دختر پاشو دیگه مث خرس میخوابه تنبل بی سواد
-اااا با سوادم چیکار داری بچه پرو؟؟؟ برو بذار بخوابم.
-ااااااا نههههه امروز تولدمهاااااا یه عالم مهمون داریم پاشوووو
اوه اوه اصلا یادم نبود مث جت رفتم صوتمو شستم . یکم با کتابام ور رفتمو بعدشم شروع کردم حاضر شدن.
یه پیرهن سفید تا رو زانو پوشیدم که یقه و دامنش حریر داشت .خیلی قشنگ بود(عاشق رنگ سفیدمممممم) . اون گردنبند قلبیرم که ارسلان داده بود بستم دور گردنم .موهامو شونه کردمو به اصرار آرزو فرشون کردم ریختم دورم به صورتم کرم زدمو با یه رژ صورتی ملایم به زیبایی صورتم اضافه کردم ابروهام از اولشم زیاد پخش نبود فقط یه کم نامحسوس تمیزشون کرده بودم . تو آینه به خودم نگاه کردم .عالیییییی شده بودم .
آرزوم یه پیرهن آستین سه ربع قرمز با یه جوراب شلواریِ مشکی پوشیده بود موهاشو بالای سرش بسته بود و دم موهاشم لخت کرده بود. خیلی خوشگل شده بود . جیگری بود واسه خودش:D
تو سالن میزو صندلی چیده شده بودو یه میز بلند وسط سالن بود که روش خوراکی ها قرار داشتن.
مهمونا یکی یکی اومدن. تقربا همشونو میشناختم.
ولی پسر خاله و دختر خاله ی آرزو رو واسه اولین بار بود که میدیدم .ظاهرا خارج بودن .ظاهر مرتب و شیکی داشتن... دختر خاله آرزو که بهش میخورد نزدیک 30 باشه یه دامن کوتاه مشکی با یه تاپ فیروزه ای پوشیده بودو سپهر برادرشم یه کت اسپرت سورمه ای با شلوار جین مشکی به تن داشت. رنگ کتش همونی بود که متنفر بودم...
با سپهر و سارینا سلامو احوال پرسی کردیم.
رویه صندلی پشت میزی نشستم که سارینا سمتم اومد:
سارینا:رها جون چرا کز کردی؟؟؟بیا بریم برقصیم.
دستشو گرفتمو باهم رفتیم وسط .آرزوم بهمون ملحق شد داشتیم کلی مسخره بازی در میاوردیم که سپهر دست سارینارو کشیدو کشوندش یه گوشه آروم باهم پچ پچ میکردن فضولیم گل کرده بود خیلی سعی کردم از حرکات لبشون بفهمم چی میگن ولی موفق نشدم...
-واییییییی آرزو پام درد گرفت بیا بشینیم
-خیلی خب بابا توم مث این پیرزنا
خواستم برم بشینم که سارینا آرزو رو صدا کرد. آرزوم رفت اون گوشه بازم شروع به پچ پچ کردن... سپهر زیر چشم نگام میکرد انگار میخواست بگه دختره ی فضول برو پی کارت دیگه.. از اینکه وایساده بودم نگاشون میکردم خجالت کشیدم واسه همین رفتم نشستم رو یه صندلی
یه پرتغال خوشگل تپلو داشت خودشو میکشششششت که بخورمش هی التماس میکرد هی میگفتم عزیز من نمیشه که حالا تو به این گندگی رو بخورم .هی میگفت تورو خدا رها ..
خلاصه دلم سوخت دیگه ... برش داشتم میخواستم پوست بکنمش که یهو سایه یه نفرو رو خودم حس کردم... سرمو بلند کردم .تا خواستم نگاش کنم چراغارو واسه رقص نور خاموش کردن.
ایییییییی بخشکه شانسسس
به اطراف نگا میکردم بلاخره آرزورو پیدا کردم اینسری علاوه بر سارینا و سپهر عموهم داشت باهاشون حرف میزد... قیافه ی آرزو خیلی غمگین میزد... سارینام با سر حرفای عمو رو تایید میکرد نور هی کمو زیاد میشد نمیتونستم خوب ببینمشون ولی انگار عمو داشت سپهرو نصیحت میکرد میزن رو شونشو سپهرم سرشو پایین انداخته بود ...
وایی خدایا ینی اینا چشونه ؟؟؟؟ استرس خاصی وجودمو گرفته بود..و دسته خودم نبود ولی جو خیلی بد بود...خطرو نزدیک خودم احساس میکردم...
همینجوری داشتم فک میکردم که یهو یه صدا از کنار گوشم گفت:
- سلام رها خانوم پیشنهاد رقص دادم قبول نکردییی الانم که همش داری سپهرو نگا میکنی خبریه؟؟؟؟
از صدای هیزش حدس زدم که دانیال باشه ... سرمو برگردوندم سمتشو با خشمم نگاش کردم..
-بلفرضم که خبری باشه به تو چه؟
-اختیار دارین اینا همه به من مربوطه بلاخره باید بدونم چه غلطی میکنی دیگه...
-هوووووووووووووی یابو درس صبت کن من هر کار دلممممم بخواد میکنممممم به توم هییییچ ربطی نداره روشنه؟؟؟؟؟؟
-نه خانومی تاریکه تاریکه .انقد که هر کار بکنم هیچ کس نمیفهمه...
چشای زشتشش برق میزد .حالم بهم خورد .
-غلط کردی دستت بهم بخوره بیچارت کردم .
خواستم پاشم که دستشو دورم حلقه کرد.
-دیگه داری اذیتم میکنی خانوم کوچولو...
-ولم کن عوضی حوصلتو ندارم
-حوصلتم میاد
بعدشم یه خنده شیطانی کرد میخواستم بگم من غلط میکنم با تو که حوصلم بیاد که یهو یه صدای مردونه و محکم به گوشم خورد:
-مشکلی پیش اومده دانیال؟؟؟
دانیال:- نه ممنون شما به کارتون برسید.
داد زدم : - چی چیو به کارت برس ؟؟؟ آره آقا مشکلیه به این نره غول بگو دس از سرم برداره ...
سپهر:- دانیال این خانوم چی میگه؟ ولش کن .
-باز تو کار من دخالت کردی؟؟؟ برو پی کارت .
-کار من رهاست...
با این حرفش 1000 تا شاخ در اوردممم جاااااااااااان؟؟؟من؟؟؟؟؟؟اواییییییییییییی
لپام قرمز شد سرمو انداختم پایین. سپهر بازومو کشید و از دانیال جدام کرد.
-دیگه نبینم دورویرش بپلکی...
خدا خیرش بده.اگه این نبود معلوم نبود چیا بارم میکنه این دانیال بی شعور... راستش ازش میترسیدم.اون موقع یه دختر بچه بودمو دنیال و امثال اون یه تهدید بزرگ بودن برام. اونا خطرناک بودن.
پیچوندم رفتم اشپزخونه .تو آشپزخونه جز آقا آرین هیچ کس نبود که اونم طبق معمول مشغول خوردن بود.
-نترکی گل پسر؟
-وای ابجی توم بیا بخور خیلی خوش مزس ...
-چی هست حالا؟؟؟
-سالاد ماکارونی...
یهو یاد ارسلان افتادم وایییییییی یه بار سر سالاد ماکارونی باهاش قهر کردم بیچاره داشت سکته میکرد.
-آبجی رها نمیخوری ؟؟؟خودم بخورم؟؟؟
اشتهام کور شد
-آره آجی جون. بخور نوش جونت.
رفتم تو سالن حوصله هیچی نداشتم ... داشتم میترکیدم باید مطمئن میشدم که او حرف عمو و زن عمو راجب من نبوده ... باید با آرزو حرف میزدم ...
بلاخره شام سرو شدو کادو هارو دادن . مامان آرزو یه پیرهن خوشگل با یه عطر براش گرفته بود باباشم بهش یه دسبند داد که با یاقوت تزیین شده بود .سارینا و سپهر بهش یه سکه دادنو باقی داییاشو خالهاش هرکودوم لباس و ساعت و اینجور چیزا گرفته بودن ... تا اخر ساعت نگاه دانیال روم بود ولی من فکرم به دو تا چیز بیشتر نمیرفت یکی ارسلان و حرفای عمو و اون یکی این که چرا سپهر گفت کار من رهاست ؟؟؟شاید اونم مث پسر داییش پرو و بی تربیتهههههه :D
نوبت رسید به کادوی من با قدم های آهسته سمتش رفتم ، بغلش کردمو گونشو بوسیدم. کنار گوشش گفتم تولدت مبارک آرزو و جعبه رو دادم دستش اصرار کردم همین الان بازش کنه که با موافقت جمع همراه شد .کاغد کادوشو که باز کرد دل تو دلم نبود میخواستم ببینم عکس العملش چیه... همه میگفتن باز شود دیده شود بلکه پسندیده شود...
شمارش معکوسو شروع کردم یک... دو... سه.... و یهو در جعبه با فشار دست آرزو با صدای مهیبی باز شد کل صورتش سفید شده بود برف شادی همه هیکلشو گرفته بود همه داشتن هر هر میخندیدن منم که مرده بودم مث بابا نوئل شده بود:D خواست پاکش کنه که سارینا نذاشت و گفت که چندتا عکس ازش بندازیم خاطره میشه. چشمم خورد به سپهر .منو نگاه کردو سرشو به نشونه ی تاسف چپو راست کرد .خنده رو لبم ماسید ... شخصیتمو خورد کرد. نامررررررد صب کن دارم براتتتتت.
مهمونا همون طور که اومده بودن رفتن و همه چیز عالی پسشرفت البته به جز دانیال که تو همه مهمونیای فامیلی واسم مزاحمت ایجاد میکرد...
لباسامو عوض کردم .صورتمو شستمو از اتاقم اومدم بیرون .کادوم اصلیم تو دستم بود .رفتم سمت اتاق آرزو در زدم چیزی نشنیدم درو آروم باز کردم با همون لباسو آرایش خیلی پکر نشسته بود لبه تختش ... دلم شکست کار اشتباهی کرده بودم ناراحت شده بود. رفتم سمتشو با قیافه ی غمگینی گفتم :
-آرزویی؟؟آرزو؟؟ ناراحتی ازم؟؟؟ ببخشید بخدا میخواستم شوخی کنم...
-...
-ااااااا آرزو لوس نشو دیگه من که منظو...
نذاشت حرفمو کامل بزنمو محکم بغلم کرد . از کارش تعجب کردم فک کردم با این کار میخواد نشون بده که ناراحت نیست دستامو گذاشتم پشتشو گفتم :- مرسی دخمل عمو جون .
روبه روم نشست وااااااا این چرا چشاش خیسه؟؟؟ گریه کرد یعنی؟؟؟؟؟ اااااااا لوسِ نُنُر حالا مگه چی شده ؟ایییییش
با حالت قهر گفتم :- اههههه برو بابا نی نی کوچولو .
خواستم پاشم برم که با صدای گرفته صدام زد.
برگشتم سمتش واییییییی چشاش پر اشک بود خدایااااا
-بله؟
هیچی نگفت فقط نگام کرد.نگاهشو از چشام به گردنبندم دوخت یهو دلم ریخت دستمو گذاشتم رو گردنبندم نمیدونم چرا ولی استرس گرفته بودم ...
-آرزو داری میترسونیما چیزی شده؟
-رها...
-واسه ارسلان اتفاقی افتاده؟
اروم اشکاش ریخت . بُهت زده رفتم سمتشو دستاشو گرفتم :
- آرزو چی شده به من بگو
دیگه منم داشتم بغض میکردم...
نفس عمیقی کشید و گفت :- باشه آرامش خودتو حفظ کن میگم .اشکاشو پاک کردو دستامو فشار داد با صدای گرفته گفت :- تو دیگه بزرگ شدی رها جونم . دیگه خانوم شدی. وقتشه زندگی جدیدی رو شروع کنی.
دلم ریخت دستام سرد شد نههههه یعنی قضیه ارسلانو به عمو گفته؟؟؟
-منظورتو نمیفهمم
-برات یه موقعیت خوب پیدا شده
با قاطعیت بلند شدمو گفتم :- تو دیگه چرا؟تو که میدونی من دلم پیش کیه؟ من سنم واسه ازدواج خیلی کمه ...
-نه رها جون این قضیش فرق میکنه تو باید قبول کنی
-چیییییییییییییییییییییییییییییییییییی؟؟چرااااااااااااااااا؟؟؟
-چون به نفعته؟
-به نفعمه؟؟؟ من نفع خودمو بهتر تشخیص میدم ...
-نه عزیزم تو..
نذاشتم ادامه بده
-ای بابا نمیخوام دیگه
-ولی اون میخواد
-اون کیه؟
-سپهر
-چییییییییییییییییییییییییییییییییییی پسر خالت؟؟؟؟
-اون پسر خوبیه
-برو بابا
-ببین رها میدونم برات سخته ولی بخدا ارسلان یه عشق زود گذره یه کم به فکر آیندت باش
-ساکت شووووو به احساسات پاکم توهین نکن من اونو اندازه جونم دوسش دارم
-مامان بابام خواستن راضیت کنم... رها اگه قبول نکنی زندگیت داغونِ...
-کافیه آرزو نمی خوام چیزی بشنوم میخواین مجبورم کنین؟؟؟چراااااا؟چون مادر ندارم؟؟؟ چون پدری ندارم که پشتم باشه؟؟؟؟ چون بی کسم؟؟؟؟ میخواین ازم راحت شین؟؟؟ آخه چرا ؟؟عمو و زن عمو که این همه سال زحمتمو کشیدن ؟؟چرا پدر مادریو در حقم تموم نمیکنن؟؟؟اون شب که عمو با حرف زن عمو مخالفت کرد؟؟؟آخه چرا اینجوری شد پس؟؟؟؟
پشت هم حرف میزدمو اشک میریختم حالم خیلی بد بود ... پس حرفای اون شب عمو و زن عموم راجب من بود ... وای نه ... کلمه به کلمه ی حرفای اون شبشون تو سرم میپیچید : - مهری ما نمیتونیم مجبورش کنیم یه روز دو روز که نیست بحث یه عمر زندگیه؟- اونم کم کم عاشقش میشه نگران نباش پسر خوبیه..-مهری کار اشتباهیه ...
بلند بلند داد میزدمو نه نه میگفتم سرم گیج رفت دیگه چشام نمیدید گوشامم نمیشنید همه فکرم ارسلان بود آروم آروم از حال رفتم....
********************************************************