وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان عشق یعنی بی تو هرگز...(6)

واقعا نمیتونم تحملش کنم . ادای بابابزرگارو در میاره . خیال میکنه خیلی بزرگه . خوبه حالا همش 28 سالشهاااا. غضمیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت ...



اعصابم خیلی خورد بود واسه همین کیفمو برداشتمو از ویلا زدم بیرون... تو باغ داشتم به سمت در خروجی میرفتم که گفت:

- میری با ارسلان جوونت بیرون؟؟

- به تو ربطی نداره...

- اون که بلهه ولی خواستم جهت اطلاع بگم زنگ زدم گفتم دست از سر خانوم من بردار ... اونم بغض کرد بچه سوسول گفت چشــــــــــــــــــــــــــــــم.

بعدشم گوشیمو سمتم گرفت (به منظور اینکه بیا بگیرش)

اولش فک کردم واقعا اینکارو کرده ... ترسیدم ... بعد از دو سه دقیقه که ارسلان اس داد "الو عزیزم؟؟؟" خیالم راحت شد...



وقتی رسیدم خونه، عمو و زن عمو با بچهاشون رو مبل نشسته بودنو تلویزیون میدیدن ...عمو رو که دیدم داغ دلم تازه شد...



اصن چرا باید با عموم زندگی کنم؟؟؟ چرا وقتی مامان بابام تنهام گذاشتن خالم یا داییم نیومد سراغم؟؟؟

فشار زیادی روم بود... به خودم که اومدم دیدم زن عمو داره نگام میکنه و منتظر سلام منه...

- سلام مهری خانوم .

- سلام دخترم ... رنگت پریده . حالت خوبه؟

- آره خوببم.

عمو:- به ما سلام نمیدی رها جان؟؟؟

- سلام عمو ...

با چشم به آرزو اشاره کردم که بیاد تو اتاقم.

- سلام چته؟؟چرا انقد پکری؟؟

- بخاطر اون غضمیت.

- غضمیت کیه؟؟؟ارسلان ؟؟؟

- آرزو میزنم بری فضانورد شیااااااااااااا . اون بیچاره کی عصبانیم کرده که بار دوم باشه؟؟؟

- آهان پس موضوع شوهرِته.

با این حرفش جوش آوردم شروع کردم ویشگون گرفتن.

- دختره ی پرو چندبار بگم انقد شوهر شوهر نکن؟؟؟

- آییییییییی آیـــــــــی آییییییییی غلط کردم رها کبود شد فردا عروسیته عمتو قسم آروم بگیر میخوام لبا...

- غلط کردم عروسیمهههه

- خب باشهههه آییییییییییی عروسی منه ول کننن...

- آفرین

دستامو بهم زدمو احساس پیروزی کردم...

- خب حالا سر چی دعوا کردین؟؟

- اوووووووف اولش که رفتم خونشون شروع کرد تیکه انداختن...میگفت ندید پدیدم... خب خونش خیلی قشنگ بود...

- والا من که تاحالا خونشو ندیدم ...قبلا ایران زندگی نمیکرد سارینا میگفت بخاطر تو ویلایی گرفته...

- چی؟؟!!! برو بابا ... من کی از ویلایی خوشم اومده؟؟؟تازه یه عالمه هم سگ داره...

شروع کرد خندیدن.

- واییییی رها از دست تو .سگ که ترس نداره .

- دارهههههههههههههههه.

- خب بعدش؟؟؟

- بعدشم تو گوشیم سرک کشید همه اسامو که به ارسلان داده بودم خوند... گفت یه خیانت کارمممم ( بغضم گرفت)

- آخی عزیزم  حالا ناراحت نباش اون یه چیزی گفته...

- قیافه پکرمو که دید با شیطنت گفت:- لباسایی که واست فرستادیم خوب بودن؟؟؟

- آهـــــــــــــــــان راستیییییییییی بی ادببببب اونا چی بود فرستادی هان؟؟؟؟ بزنم داغونت کنم؟؟؟؟؟؟ آبرو منو میخوای ببری؟؟؟؟

- نه به خدا عصبی نشو حالا .ضرر داره واسه پوستت فردا میخوای عروس شی زشت میشیاااااا. 

اینو که گفت پا به فرار گذاشت کل خونرو دنبالش دوییدممممم. 

بچــــــــــــــــــه پرو



تقریبا یه هفته گذشته بود که زنگ زدم نهال.

- بله؟؟؟

( انقد باحال گفت بله انگار که شماره غریبه افتاده داشتم از خنده میترکیدم)

- سلام خانوم .

- سلام بفرمایید.

(وایییییییی این یه چیزیش میشهااااا خل . هنوز انگار نشناخته)

- از تیمارستان فارابی تماس میگیرم .به ما اطلاع دادن نهال جهانگیری از تیمارستان فرار کرده پیش شما اقامت دارن...

- چی؟؟؟ .... یه لحظه... مهسا توییییییییییییییییییییییی؟؟؟؟

با خنده گفتم :- آره دیگه مگه شمارمو سیو نکردی انقد گیج میزنی؟؟؟

- چرا . خواب بودم بیدارم کردی دیگه به شمارش نگا نکردم جواب دادم فقط... دختره ی بیشور تو خجالت نمیکشی؟؟؟ 

- خب به من چه . من  به قصد اذیت زنگ نزده بودم .تو خودت مُجباتشو فراهم کردی...

- چه روییم داری ... کارتو بگو خوابم میاد.

- اِاِاِاِاِاِاِ؟؟؟؟ خب پس بگیر بخواب...

- اذیت نکن حالا که بیدارم کردی بگو  دیگه 

- هیچی میخواستم یاد آوری کنم که فرداشب ...

- عروسیته میدونم.

- ...

- الو؟

- بله؟

- واییییییی رها خیلی چیز شدیاااا. بس کن دیگه . باید باهاش کنار بیای .

- اوهوم . حق باتوه.اوکی کاری نداری؟

- نه دستت درد نکنه بیدارم کردی . ایشالا یه شبی نصف شبی جبران میکنم.

- لطف دارید شما

- پرو قطع کن دیگه

- نه . اول تو قطع کن.(ادای این دختر لوسارو در آوردم نهالم همراهیم کرد :D)

- نه اول تو...

- نه نهاللللل

- اههههه حالم بهم خورد بای بابا بای.

- خدافظ.



دلم واسه دوستام لک زده بود... واسه همین زنگ زدم درسا.

 درسا :- سلام دوستم خوبی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

- سلام درسا خانوم . مرسی تو خوبی؟؟؟

- مرسیییییییییییییییییی. چه خطرا؟؟

- هیچی سماوری. تو چه خطر؟؟

- منم هیچی سلامتی.

- درسا زنگ زدم ببینم فردا میای؟؟

- کجا؟؟

(واییییی خدایا چه دوستای به فکری دارم من )

- تولد آقای شجاع. عروسیم دیگه...

- راستش... نمیدونم ...آخه مامانم...

- من راضیش کنم حله؟؟؟

- آره ...

- گوشیرو بده بهش...

کلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی با مامان درسا چونه زدم تا رضایت داد درسا بیاد عروسیم...

خانوم خیلیی خوبی بود ... خیلی مهربون بود...



تلفنم که با درسا تموم شد زنگ زدم پرستو:

با بوق دوم برداشت:

پرستو :- سلاااااااااااااااااااااااااااممممممممممم 

- اییییی جیغ نزننننننن

- بی احساس...

- خب چرا جیغ میزنی؟سلام خوبی؟

- مرسی تو خوبی؟

- نه بابا 

- چرا چون فردا عروسیته؟

- چه عجب تو یادت بود...

- بلهههههه من کلی تدارک دیدم برات...

- شما بیجا کردی...بجا اینکه عزا بگیری تدارک میبینی؟؟؟

- اِاِاِاِاِ بی ذوق...

- واییی شماها درک نمیکنین چی میکشمم.

- ای بابا ...

- میای دیگه؟

- اممممم بلهههههههههههه

- ممنونم .جبران میکنم.

- این چه حرفیه .رها مامانم کارم داره فلا بای.

- بای عزیزم .



اووووووووووووووف به لطف خدا تموم شد ... چه مسئولیت سنگینی رو دوشم بودا...



هوا تاریک شده بود... همزمان با درس خوندنم به ارسلان اس میدادم این چندروز اصلا وقت نکردم درس بخونم...

- رهاااااااااااا؟

- بله زن عمو؟؟؟

- دخترم بیا تلفن...

پاشدم رفتم بیرون از اتاق...



- بله؟

- سلام...

اووووووه از صداشم غرور میباره ... 

- بفرمایید .

- فردا ساعت 7 منتظرتم .سارینا واست آرایشگاه گرفته 

- باشه 

- فعلا

بووووووق بوووووووق بوووووووووق

تا خواستم چیزی بگم قطع کرد .پروییییییی بی ادببببببببببب .



خدا بخیر کنه.

رفتم سمت اتاقم روی تختم نشستمو تو فکر فرو رفتم.



درست 5 ماه پیش بود که با ارسلان رفته بودیم کافی شاپ... یادم نمیره که چه قدر خوشحال بودم.میخندیدیمو شوخی میکردیم گوشه ی کافی شاپ یه پیانو بود که هرکس دوست داشت میشستو آهنگ میزد ... به اصرار ارسلان منم نشستم پشتش... 

پیانو خیلی دوس داشتم ... واقعا با عشق یاد میگیرفتمش... شروع کردم به نواختن اونقدر دقیقو حرفه ای میزدم که نگاه همه روم بود.آروم زیر لب برای ارسلان زمزمه کردم(آهنگ فراموشی:مادمازل)



((هــــــــــــــی تنهـــــایی بـــــــــــــی صدایی  از تکرار ترسیدن ...

زخمــــو دردا ترس از فردا به پوچــــــــــــــــــــــــی رسیدن ...



با تـــــــــــو فراموشم میـــــــــــــشه واسه ی همیــــــــــشه دستای سردم

با تـــــــــــو فراموشم میـــــــــــــشه واسه ی همیــــــــــشه ترکای قلبـــم



منو ببر از ویرونــــــــــــــــــــــــی از ابرای بارونــــــــــــــــــــــــــی

تو حرفای نگفتمو میدونــــــــــــــــــــــــــــــــــــی



منو ببر از ویرونــــــــــــــــــــــــی از ابرای بارونــــــــــــــــــــــــــی

تو حرفای نگفتمو میدونــــــــــــــــــــــــــــــــــــی



از این کوچــــــــــــــه با تــو میـــــــــــــــرم چون تویـــــــــــــی مسیرم

مثل خورشـــــــید صبح امــــــــــــــــــــــــید تو دستات جون میگیـرم



با تـــــــــــو فراموشم میـــــــــــــشه واسه ی همیــــــــــشه دستای سردم

با تـــــــــــو فراموشم میـــــــــــــشه واسه ی همیــــــــــشه ترکای قلبـــم))



همه برام دست زدنو ارسلانم یه لبخنده قشنگ بر لب داشت...

بهش گفتم:وایییییی ارسلاان آرزوم بود یه روز واسه مردم بزنم..گفت:خوش حالم که تونستم یکی از آرزوهاتو بر آورده کنم... خوشالم که یه خانوم هنرمند دارم...



باصدای گوشیم از افکارم جدا شدممممم. اییییی خیر نبینه هرکی هست منو از لحظه های خوب زندگیم جدا کرد ایششششششش.

صدامو نازک کردمو گفتم:

- بله؟

- سلام خانوم خانوما.

- سلام شما؟

- منو یادت نمیاد ناز نازی؟؟؟؟

- آقای محترم کارتونو بگید ...

- رها جونم کار من شمایی ( قهقه زد)

(با خودم گفتم: این حرفش چه آشناس کی گفته بود بهم ؟؟؟آهان .سپهر... ولی این که سپهر نیس....)

- چی از جونم میخوای عوضی؟؟(یهو یادم اومد که خود نا*ک*س*شه )

- خودتو میخوام...

- خفه شو.

- شنیدم با سپهر میرین خونه بخت (قهقه)

- به تو ربطی نداره...

- اِاِاِاِاِاِ اشتباه میکنی نفسممم به من خیلیم ربط داره...

- ساکتشوووووو ک*ث*افت

- بهم بگو دانیال جونم ...

قطع کردممممممم از عصبانیت نفسمو تند شده بود اوووووف هیچ وقت نخواستم به زبون بیارم ولی ازش میترسم...





گوشیمو خاموش کردمو پرتش کردم رو تخت .نشستمو سرمو گذاشتم رو زانوهام.



خدایا آخه چرا؟؟؟چرا من سرپرست ندارم؟؟چرا هیچ کس نیست مواظبم باشه؟؟؟چرا هیچ کس نجاتم نمیده؟؟؟خدایا اگه بابا داشتم مامان داشتم این دانیال عوضی اینجوری اذیتم نمیکرد ...خدا میترسممممممم کمکم کن مواظبم باش.

سراغ دفتر خاطراتم رفتم ...

دفتری که لحظه به لحظه زندگیم توش بود ... همه خاطرات تلخم...



ورقش میزنمو به یه صفحه سفید میرسم...

خودکارمو بر میدارم:



(( بی تو چگونه باورم شود برگهای زرد باغ دوباره سر سبز می شود. ای مسافر همیشگی بی تو، من به انتها رسیده ام ...از کدام آشنایی از کدام عشق با تو گفتگو کنم ؟ من به سوگ عاطفه ها نشسته ام بی هدف به هر طرف کشیده می شوم به یاد تو عزیزِ سفر کرده. از چشمم چون اشک سفر کردی .بی تو چه کنم؟



همشو داشتم یه عشق ارسلان مینوشتم... چشمام خیس شدن... منو ارسلان فردا از هم جدا میشیم... میدونم سپهر پای حرفاش نمیمونه...

عشق ما آسمونی بود...

(اشکم چکید روی دفترم)



ای تمام زندگی من ... ای همه دنیای من ...در نبودم اشک بر رخ زیبایت نشیند... ای مهربانم... به سوی من بیا ... شب ها که بی تو آسمانِ چشمم ابریست به خوابم بیا... ای که دستانت گرمای امیدو نگاهت عشق سوزان دارد... به کمکم بیا... ای تویی که مهتابی ترین شب ها را برایم میسازی... اگر رفتم به یادم باش...



نمی خواهم از غم بگویم ... از مرگِ عشق ... اما عاقبت ما نیز این چنین بود ... در بستر عشق ... عاشقانه می سوزیم ... ققنوس وار به آسمان میرویم و بر ابرها قدم میگذاریم... آن روز است که بین ما مانعی نیست... من ،تو . دستانمان یک دیگر را در آغوش میگیرندو در چشمانمان اشک شوق حلقه میزند ... آن روز است که طعم واقعی عشق را خواهیم چشید ... من به آن روز ایمان دارم ... روزی شاید جسمِمان در زیر خاک  و دور از هم باشد  اما... روحمان باهم گره میخورد...))





دیگه توان نوشتن نداشتم خودکار تو دستم شل شد ... دفترو بستمو سرمو رو تخت گذاشتم.تنها همدمم خدا بود و اشکام.



رو زمین نشسته بودمو سرم رو تختم بود .پلکام داشت سنگین میشد که زن عمو اومد تو اتاقم فک کرد خوابم منم تکونی نخوردم.

- ساجدین طفلک هرروز گوشه گیر تر میشه... یعنی دلیلش ازدواجه؟

- نمیدونم والا مهری خانوم ... خدا ازمون بگذره.

- من احساس میکنم خودشم دوس داره زود تر بره از اینجا.

- مهری خانوم هیسسسسس بیا بریم دیگه کار از کار گذشته فردا عروسیشونه...



خدایا منو میبینی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اشکی از گوشه ی چشمم سر خوردو به خواب رفتم...

*********************************************************



- رها؟؟؟؟عزیزممم؟؟؟ رها؟؟؟

صدا گنگ بود ... ولی متوجه میشدم که صدام میکنه... شوق خاصی تو صداش بود...



- رها؟؟رها؟؟

خواستم بُدوام که نگاهم به لباسم افتاد بلند ، پف، سفید،  خیلی سنگین... به سختی تو دستام گرفتمشونو رو صدا دقیق شدم...

- رها؟؟؟زود باش دیگه...

به اطراف نگاه کردم ... تا چشم کار میکرد گندم زار بود...

آروم قدم بر میداشتم... خورشید نارنجی بود انگار داشت غروب میکرد..

- رها؟

صدا واضح بود ... ارسلانم بود ...تشخیصش دادم...

- رها؟؟؟بهم نگا نمی کنی؟

- ارسلان .

پشت سرم بود... برگشتمو دستاشو گرفتم داغ بود ... دستم سوخت دستمو کنار کشیدم...

- چقد داغی...

- رها این لباس خیلی بهت میاد...

- ارسلا... 

متوجه دستای سفیدم شدم... رنگ گچ شده بود خودم سردیشونو حس میکردم. به بازوهام نگاه کردم سفیدِ سفید . تو اون لباس سفیدو پفِ عروس گم شده بودمو لحظه به لحظه سفید تر میشدمو یخ میبستم...

- رها به من نگاه کن...

تو چشماش نگاه کردم... چهرمو تو چشای تیله ایش دیدم.. وحشت زده شدم... مث روح شده بودم سفید ِسفید...جیغ کشیدم...

صدای باد اومد نمیتونستم به ارسلان نگا کنم گرماش منو میسوزوند...

- ارسلان...

دستشو رو موهام کشید ...

- موهات یخ بستن...(خیلی ریلکس بود خیلی)

دستمو به موهام زدم .خورده های یخو زیر انگشتام احساس کردم ... از ته دل جیغ زدم.... صدام پیچید ... توفان شدو خورشید به رنگ ابی در اومد .سر جامون ایستاده بودیم اما انگار ارسلان ازم دور  میشد یه عروس شده بودم یه عروس مرده...



دست یه مرد بود که بازوهامو گرفت صورتش محو بود... منو برد سمت اون خورشید هر لحظه سرد تر میشدمو از سرما تنم به سوزش در اومده بود جیغ کشیدمو از ارسلان کمک خواستم حتی برنگشت نگام کنه...



با ترس از خواب پاشدم .

عرق کرده بودم ولی سردم بود پتورو کشیدم رو صورتم. چشمامو بستم.



- رها؟؟؟رها دخترم؟؟

- هوم؟

- پاشو عزیزم .پاشو صبح شده .سپهر منتظرتهاا.

- بذار بخوابم زن عمو.

- پاشو دختر تنبلی نکن...

- اووووووووف





خیلی حس بدی بود... تا الان باور نداشتم دارم ازدواج میکنم... 

صبحونمو نخوردمو یه مانتوی صورتی با شلوار سفید پوشیدمو رفتم بیرون...

تو جنسیسش نشسته بود. عینک افتابیشم طبق معمول رو چشش بود .

- سلام.

- سلام. کمربندتو ببند که دیره.

- باش

هیچی نگفتیم تا رسیدیم آرایشگاه .

جای شیکی بود ...

یه خانوم نسبتا سن دار با دوتا دختر جوون به استقبالم اومدن.انگار سارینارو میشناختنو رو این حساب کلی تحویلم گرفتن.

- خب عزیزم دوس داری موهاتو چجوری کنی؟

- (من که هیچ علاقه و شوقی نداشتم گفتم:) فرقی نمیکنه.

- خب به نظر خودت چه جوری بهت بیشتر میاد؟

- نمیدونم خانوم فقط زودتر تموم شه

- باشه عزیزم صبرو تحمل کن می دونم خیلی مشتاقی

اووووووووووووف خدایا ...

کارش که تموم شد تو آینه به خودم نگاه کردم... واقعا زشت شده بودم...ابروهامو تمیزتر کرده بود و به طرز ماهرانه ای موهامو بالا سرم جمع کرده بود.یه تاج تلی که روش پر نگین بودم رو سرم گذاشته بود . هیچیش مشکل نداشت ولی هرچی به خودم نگاه میکردم احساس میکردم خیلی زشت شده بودم...بلند شدم ایستادم... تورمو رو سرم نصب کرد. گردن بندمو گردنم انداختم. چشمم به گردنبند ارسلان خورد به خودم گفتم: تو دیگه کی هستی ؟چه طوری روت میشه؟؟؟اشک تو چشمام حلقه زد...به صورتم چنگ زدمو فحش به خودم کشیدم:دختره ی احمق داری بهش خیانت میکنی ... (یه جورایی دیگه خودمم داشتم باور میکردم یه خائنم... ولی من که گناهی نداشتم... یه بچه بودم که زوری از عشقش جداش کردن...) ایشالا بمیرم راحت شمممممم...لعنت به من لعنت به سپهر لعنت به عشق...



- رها جون آقاتون اومده(اینو دستیاره مهدخت خانوم(آرایشگره) گفت)

کت لباسمو پوشیدم.گوشه دامنمو گرفتمو از ساختمون خارج شدم...

فیلم بردار کلی دستور میداد ...

- ببین از در ساختمون میای بیرون لبخند میزنی .صب میکنی دست گلتو بهت بده .



با کلی لبخنده مصنوعی و اِشوه خرکی بلاخره سوار ماشین شدیم...

راجب تیپش ، منظورم سپهره، میشه گفت اون موقع احساس خاصی نداشتم ولی الان که فک میکنم میبینم خیلی خوب بود.یه کت و شلوار مشکی  با کروات نقره ای و پیرهن سفید زیرش.



سپهر:- هیچ کودوم از دوستام و همکارام دعوت نشدن...

- چرا؟

- چون نمیخوام کسی بدونه...

- آهان .آره چون میخوای به کثافت کاریات ادامه بدی...

دستشو با حالت تهدید که بخواد بزنه گرفت جلو صورتمو گفت :- حواست باشه چی میگی.

- (نیشخند انداختم)

- ...

- من همه دوستامو دعوت کردم...

- مال مفتو دل بیرحمِ دیگه .با خودت گفتی شام که مفته بذار بگم بیان.

- نخیر من مث تو شیله پیله ندارممممممممم کثیییییف

- خفه شو (یه سیلی محکم زد تو صوردتم)

دستمو گذاشتم جایی که سیلی زده بود. اشکم ریخت. اروم گفتم:- همین امشب خودمو میکشم... همه راحت میشن...





- هر غلطی دلت میخواد بکن.



 همه عروسا خوشحال بودن ... ولی من گیر یه عوضی افتاده بودم که گویا دست بزنم داشت... انقدر گریه کردم که آرایشم بهم خورد...

تا باغ هیچ حرفی نزدیم.باغش تقریبا جای با صفا و بزرگی بود... 



با همه سلام و احوال پرسی کردیم...

درسا و پرستو و نهال عالی شده بودن ... چش همه پسرا روشون بود ...



پرستو یه لباس کرمی پوشیده بود که جلوش ساده بود ولی پشتش دنیایی بود . نهالم یه پیرهن نسبتا بلندِ یاسی پوشیده بود و درسام یه لباس پف کوتاه عروسکی به تن داشت  که خیلی بهش میومد .

پرستو سمتم اومدو گونمو بوسید.

پرستو:- واییییی چ جیگری شدی لا مصب...

نهال:- هـــــــــــــــــــــــی دیگه هیچی واسه ما نمیمونه همش میشه مال خانوم...

من:- چیــــــــــــــــــــــی؟؟؟

نهال:- پسمل

من:- نکه تو خیلی پا میدی... مث برج زهر مار قیافه میگیری همش که.

نهال :- اصلشم همینه.

درسا:- هووییییی گم شین دیگه بذارین دوستمو ببینم.

من:- چه خوشگل شدی درسا.

درسا:- وای مرسیییییی

پرستو:- رها بیا چند تا عکس بگیریم



همینطور گرم حرف زدن بودم که سپهر دستمو کشید و گوشه ای برد...

- رها باید یکم برقصیم نه؟

- اووووووووف



داشتیم میرقصیدیم... همه نگاها رو ما بود که یهو درخشش یه جفت چشم ترسناک و آشنارو احساس کردم...

اطرافمو نگاه کردمو نگاهم با نگاهش بر خورد کرد..



- نههه

سپهر:- چیزی گفتی؟

- نه.نه

خودِ پست فطرتش بود. الان که فک میکنم میبینم خیلی کثیفتر از اون چیزی بود که فک میکردم.دانیال یه موجود عوضی بود...

نگاهش بهم تهدید آمیز همراه با لبخندی بد...لرزه به تنم انداخت به سپهر نزیدکتر شدم که این کارم با نگاه متعجبش رو به رو شد.



همه برامون دست زدنو سوت کشیدن...رفتیم و تو جایگاه عروس داماد نشستم...

آرزو رو تازه دیده بودم یه لباس بلند مشکی تنش بود که وسطش یه تیکه سفید داشت ... بهش میومد...با اون کفاشای پاشته 10 سانتی طوری راه میرفت که از خنده ترکیده بودم...

سارینا موهاشو بالای سرش جمع کرده بود و میشه گفت از همیشه جداب تر بود...به لباس کوتای بادمجونی تنش بود که اندامشو به خوبی نشون میداد...

سارینا به آرزو ملحق شد و باهم سمتم اومدن... من  تو جایگاه عروس دادماد نشسته بودمو سپهرم کناری ایستاده بودو گیلاس بدست با مردا حرف میزد...

- سلام زن داداش... خوشگل بودی خوشگل تر شدی

- ممنونم توم همینطور.

آرزو:- وایییییی سارینا ببین سفید چقد بهش میاد ... خوشبخت بشی عزیزممممممم.

با این حرفش چنان چشم غره ای رفتم بهش که حرفشو پس گرفت .

اون دوستای جلبک مغز من فهمیدن نباید این جملرو بگن این آرزو نفهمید .



دستمو گرفتنو بردنم وسط میرقصیدمو خانوما دورم حلقه زده بودن ...فیلم بردار  داشت فیلم میگرفت که برقا واسه رقص نور خاموش شدن...خوشم اومد حسابی خورد تو ذوقش... دختره ی پروووو هی دستور میده(فیلم برداره)... دیگه میخواستم برم بشینم. سر درد شدیدی گرفته بودم که دستی دور بازوم حلقه شد...تنم یخ بست...گرمای دستش نا اشنا بود... خواستم بازومو از دستش رها کنم که گذاشتن لباش رو لبام شوکم کرد...ناخود آگاه چشمامو بستم. شوکه شده بودم برای چند ثانیه هیچ حرکتی نکردم انگار تو این دنیا نبودم صداهای اطرافمو نمیشنیدم  که یهو به خودم اومدم چشمامو باز کردمو خودمو ازش جدا کردم ... چراغارو روشن کرده بودنو همه دورمون ایستاده بودن ... تازه متوجه شده بودم چه خبره... رنگ نگاه سپهر فرق داشتو چشماش قرمز بود... شاید اون موقع اینو فقط من فهمیدم...تنم از سرما رو به گرمای عجیبو آزاردهنته ای میرفتو این گرما با صدای مهمونا که میگفتن عروس دومادو ببوس یالا گُر میگرفت...بازوهامو بیشتر فشرد ...با تردیدو التماس نگاش کردم... ولی ظاهرا  سپهر تو حال خودش نبود...



خودمو عقب کشیدمو به سمت دستشویی قدم های تند برداشتم... رفتارم تحت کنترلم نبود گریه میکردمو میدوییدم...با هق هق وارد سرویس بهداشتی شدم...همش میگفتم:چرا ؟؟؟چرا سپهر؟چرا این کارو کردی؟تو قول داده بودی کاری باهام نداشته باشی...

یه دستمال برداشتمو محکم کشیدم رو لبام هرچی میسابیدم لکه ی گناه از روش پاک نمیشد... نمیخواستم به ارسلان خیانت کنم... نمیخواستم... زیر لب با گریه زمزمه میکردم : اون که میگفت کاریت ندارم... خدا...

یهو درِ سرویس بهداشتی با شتاب بسته شد... دانیال بود... اصن نفهمیدم کی اومد تو...

از ترس عقب عقب رفتمو خوردم به دیوار...پشت سرش درو قفل کردو به سمتم اومد...اون یه قدم جلو میومدو من خودمو جمع تر میکردم... با لبخند بدی که داشت گفت:

- خیلی خوشگل شدی عسلمــــــــــم

چندشم شد.

دستشو رو بازوم کشید...

- به من دست نزن..

- اِاِاِاِ؟؟؟چطور اون سپهر حق داره بزنه من حق ندارم؟؟؟

- عوضی فاصله بگیر.

- ببینم اون بچه کو** چی از من بیشتر داشت هان؟؟

- گمشو برو تا جیغ نزدمممممممم

دستشو گذاشت رو دهنمو گفت :

- هرچقد دوس داری جیغ بزن.

انگشتشو رو بازوم میکشیدو با هر حرکتش نتم مور میشد . سرشو زیر گردنم بردو نفساشو فوت کرد رو گردنم ...



گریه میکردمو با دهن بسته فوحشش میدادم... حرفام خیلی نامفهوم بود ولی قصد داشتم خودمو از دست اون حیون نجات بدم...

گردنمو بوسیدولاله ی گوشمو گاز گرفت ...

میخواستم بمیرم...

دستامو تکون میدادم تا یه چیزی پیدا کنم بکوبم تو سرش ولی هیچی به دستم نمیومد.

دستشو از رو دهنم برداشت تا ببوستم که جیغ بلندی کشیدمو زانومو آوردم بالا...

از درد به خودش پیچیدو منم بدو رفتم طرف در ... بازش کردمو با وحشت دوییدم بیرون...



سرویس بهداشتی گوشه ای از باغ بودو با مهمونا فاصله داشت...ازش کمی فاصله گرفته بودم که دویید سمتم .سرعتش زیاد بود... ولی هنوز دستش  بهم نرسیده بود... نفس کم آورده بودمو قدرت جیغ زدن نداشتم ... با تمام توان میدوییدمو تو دلم خدارو صدا میزدم...

خدایاااااااااااا من یه روز خوش نداشتمممم خداااااا آبرومو بخررر نذار از عشقم جداشم خداااااا نجاتم بده ...



بلند داد زد:- فقط یادت نره دست از پا خطا کنی آبروتو میبرم...

صداش تو گوشم پیچید...



از ته دل داد زدم خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا.





دیگه نایی نداشتم به عده ای از مهمونا رسیده بودم...دستمو به یه صندلی گرفتمو روش نشستم پشت هم نفس عمیق میکشیدمو سرفه میکردم که یکی از مهمونا که نمیشناختمش گفت:

- بفرمایید عروس خانوم که اینجاس.

پرستو و نهال و درسا اومدن سمتم...دیدمشون دیگه نتونستم تحمل کنمو گریه کردمممم... انقدر که نیمی از مهمونا دورمون جمع شده بودنو میپرسیدن چی شده...سپهر که دید جو افتضاحه به سمتم اومد ... خودمو عقب کشیدم چشمای خمارو قرمزشو جمع کردو گفت وانمود کن پات پیچ خورده...اولش نفهمیدم چی گفت ولی بعدش متوجه شدم...

پسره ی بیشووووووووووووور حتی حاضر نشد بپرسه چی شده...ازش متنفرممممممم.

به من تجاوز شده بود... ولی کی دل شکستمو میدید؟؟؟ میخواستم مث بقیه عادی زندگی کنم ولی انگار روزگار با من پدر کشتگی داشت ...



شام سرو شد و عروسی تموم شد ...هیچ حرفی نزدم حتی یه کلمه انگار هنوز تو شوک بودم...سوار ماشین شدیم...

تو راه بودیم ماشینا پشتمون بوق میزدنو دیوانم کرده بودن...

- واییییی ساکت شین دیگه...

- عروسی این چیزارم داره...

- تو یکی خفه شو...

- هوی هوییییییییی ...

- خفه شو نامردددد خفه شووووو همش تقصیر توه ...اگه اون کارو نمیکردی من نمیرفتم دستشویی اگه ....(حرفمو ادامه ندادم)من که به اندازه کافی غم داشتم واسه چی زخمامو تازه کردی؟؟؟؟لعنتیییییی همش تقصیر توههههه (بازم گریه مهمون چشمام شد)

- چته تو؟؟؟چی میگی؟؟؟؟؟

- یادت نیست نه؟؟؟؟؟؟ولی من یادمه. یادمم میمونه لکه شده رو قلبم روحم جسممممممم .عوضیییییی من راضی نبودم اون کارت تجاوز محسوب میشه...

- اولا من نفهمیدم چی شد زیاد خورده بودمو مهمونا اصرار میکردن  ثانیا باید مراسمو طبیعی جلوه میدادیم.ثالثا هیچ قانونی نمیتونه زنمو ازم منع کنه...

- ساکت شووووووو ...

- کم میاری خواهشا حرف مفت نزن.

- بمییییییییییییییییییییییر لعنتیییییییی بمییییییییییر.

بازم گریه ... این مدت خیلی فوشش داده بودم ... دختر بد دهنی نبودم اما... با هیچ فحشی نمی تونستم تنفرمو نشونش بدمممممم...



شمام اگه جای من بودین همین کارو میکردین ...