وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان قلب یخی من9

باباـ خــــب؟؟؟؟؟؟ میشنوم....


با این که میدونستم منظورش چیه ولی خودمو زدم ب اون راهو خیلی جدی گفتم


ـ چیو؟؟؟


بابا ی نگاه عاقل اندر صهیفانه بهم کردو گفت ـ این که کیو دوس داری؟؟.... پسر خوبیه؟؟؟؟.....چقدر میشناسیش؟؟؟


تا خواستم دهن باز کنم رکسانا ب حرف اومد


رکی ـ عمو جون؟؟؟


بابا ـ جانم عمو؟؟؟؟


رکی ـ می تونم ازتون ی سوال داشته باشم؟؟؟


بابا ـ بپرس دخترم .....


رکی ـ اگه اونی که ماهتیسا دوسش داره از فامیل و پسر خوبی باشه چی کار میکنید؟؟؟


با هر کلمه ای که از دهن رکسانا خارج میشد من بد تر گیج تر و گنگ تر میشدم .... ینی چی فامیل باشه؟؟؟


نکنه منظورش به ارمانه؟؟؟؟


نه بابا اون نمی تونه باشه با صدای بابا ب خورم اومدم


بابا ـ خوب معلومه اگه پسر خوبی باشه می تونن با هم ازدواج کنن .....


 می تونن با هم ازدواج کنن با برابر بود با <<باید با هم ازدواج کنن>>... که منو رکسانا زود منظورشو فهمیدیم ..


ی پوزخند زدم که بابا برگشت سمتم و گفت : خب؟؟ نگفتی؟؟؟؟؟


ــ اونقدری میشناسمش که بدونم ب درد زنگی می خوره یا نه (اره ارواح عمه ی دوم نداشتم )... مطمئن باشید پسر خوبیه ....


و با پوزخند ب بابا نگاه کردم ... وقتی بابا پوزخند منو دید جدی تر شد و با لحن محکمی گفت ــ می خوام ببینمش ...


یا امام حسیــــــــــــــن !!!!!حالا من این پسر خیالی رو از کجا گیر بیارم؟؟؟؟؟


ب خودم مسلط شدم و رو ب بابا گفتم اوکی دَدی مشکلی نیس ولی الان ی هفته فرصت بده ....


باباهم که فک کرده بود خیلی زرنگه و پسری در کار نیس(اخه نکه پسره الان کنارت نشسته)گفت


ــ نه !!!!!


با تعجب بهش نگاه کردم ـ چی نه؟؟؟!!!


باباـ ی هفته خیلی زیاده اگه تا دو روز دیگه نیاد باید با ارمان ازدواج کنی ....


اَ هــــــــــــــــــــــــــــــــــــه ..... اَهـــــــــــــــــه ....


حالم بهم خورد ارمان دیگه خر کیه؟؟


عصبانی شدم و با لحن تندی گفتم


ـ هه یهو بگو تو کلا تُو خانواده اضافی هستی و می خوام ردت کنم بری تا از دستت راحت شم دیگه ؟؟؟؟؟؟؟


بابا با ریلکسی تمام که منو جری تر میکرد گفت ـ هر تو دوس داری فک کن ....


رفتم توی فکر ....


ارمان پسرِ عمه ارشین بود ..


البته اینم بگمااا من عمه ندارم این عمه ارشینم عمه ناتنیم محسوب میشه چون وقتی  اوایل بابا بزرگم(بابای بابام) با مامان جون(مامان بابام) ازدواج کرده بودبچه دار نمیشدن برای همین  ی بچه از پرورشگاه اورده بودن تا بزرگش کنن و بعد چن سال خدا بهشون بابا ارین و عمو اریا رو (دوقلوبودنو) داد .....


تا ده سال پیش که بابا بزرگ مُرد هیشکی نمی دونست عمه ارشین بچه واقعی اونا نیست ولی وقتی ده سال پیش مرد توی وصیت نامش ذکر کرده بود که عمه ارشینو از پرورشگاه اوردن ..


که این موضوع از مهرو محبت این دو برادر ب خواهر ناتنی شون کم که نکرد هیــــــــــــچ ... چن برابرم کرد ....


ای بابا داشتم می گفتمـــــــا.....عمه ارشین دوتا بچه نچسب داره ب اسمای آرامه و آرمان ....


ارامه از بس فیس فیسوعه(از خود راضیه )  باما نمی گرده (بچه های فامیل ) ماهم زیاد باهاش کاری نداریم ....


و امـــــــــــــــــــا این ارمـــــــان از اون هف خطاست که همتا نداره من که خودم چن بار اونم اتفاقی مچشو گرفتم ... حالا دیگه خدا میدونه چن تا دخترو بد بخت کرده ..... بگذریم


این اقا ارمان چن سالیه که(ینی از سن ۱۸سالگی)خواستگار پروپاقرص من در اومده ....


این بابای منم عجب لقمه هایی برام میگیره هـــــــــااا...


..... از فرزام که متنفـــــــرم .... آرمان هم که تا اسم نحسش میاد عــــــــــقم میگیره ....


توی فکر بودم که با صدای بابا ب خودم اومدم


بابا ــ متوجه شدی؟؟؟


منم که از مرحله پـــــــرت ــ چیو؟؟؟؟


بابا لبخندی زدو گفت ــ این که دو روز بیشتر فرصت نداری اون پسره رو معرفی کنی ...


اون پسر رو با ی لحنه بدی گفت که نمی دونم چرا عصبانی شدم (از بس که خلی)


ــ اون پسره اسم داره کـ ...


بابا با ابرویی بالا پریده . پرید وسط حرفمو گفت : خب اسمش چیه؟؟؟


با لبخند کجی بهش نگاه کردمو گفتم ـ ایشالله دو روز دیگه میفهمید..


بعدشم بلند شدم و ب رکی هم اشاره کردم بلند شه و با هم ب سمت اتاقم راه افتادیم .....


وارد اتاق که شدیم رو کردم ب رکسانا و گفتم


ــ برو ی دس لباس راحتی بردار و بپوش ... پایین کمد وسطیه .. از بالا کشویه دومی .. همه ی لباساش تازس


رکسانا سری تکون داد و رفت سمت همون کمد


منم ی لباس خواب پوشیدم و با هم (رکی) روی تخت دراز کشیدیم رکسانا ب ثانیه نکشیده خوابش برد ولی منو فکرو خیال ولم نمی کرد ....


داشتم ب این فکر میکردم که از کی کمک بخوام که منو از دست این فرزام نجاتم بده؟؟؟


ب رادین بگم؟؟؟؟؟ نه نه اون زیادی بچس هنو ۲۳ سالشه ...ب ندیم (پسر خالم و داداش نادیا ) بگم؟؟؟؟؟ ... نه اونم زیاد ازش خوشم نمیاد...


توی همین فکرا بودم که خوابم برد ....


                                     ****


صبح با صدای حرف زدن رکسانا که داشت خیلی اروم با گوشی حرف میزد بیدار شدم ولی خودمو زدم ب خواب


....


هر چی بیشتر حرف میزد منو کنجکاو ترو گیج تر میکرد ......