سری چرخوند و آهی کشید.
بی اختیار گفتم: مامان چرا بیمارستان بود.
برگشت سمتم و با لبخند پر بغض گفت: مامان قلبش مشکل داشت. تقریباً با دستگاه زنده بود. پارسال پیوند قلب داشت. تا اینکه الان تونسته سر پا بمونه. اما دیگه مثل قبل نشد. دیگه حتی تو باشگاه هم ورزش آنچنان سنگینی نمیکنه.
خیلی جلوی خودم و گرفتم که نپرسم آیدین چی؟
آیدا: برای همینم از اهواز اومدیم. اومدیم اینجا که یک شروع دوباره داشته باشیم. بابا همیشه اون باشگاه رو داشت. فقط اینکه اجاره اش می داد. ولی وقتی قرار شد بیایم تهران دیگه از اجاره درش آورد و خودش مدیرش شد.
اینجا رو هم آقا پژمان بهمون معرفی کرد. دوست دوران سربازی آیدین بوده. خیلی با هم صمیمی بودن. تقریباً از همه چیزمون خبر داشت. وقتی فهمید می خوایم بیایم تهران اینجا رو پیشنهاد کرد. هم نزدیک خودش بودیم و هم همسایه ها رو تضمین کرده بود.
برگشت و با یک لبخند عمیق گفت: من و آیدین همیشه تنها بودیم. غیر خودمون کسی رو نداشتیم. من هیج وقت.... خواهری نداشتم که بتونم باهاش صمیمی بشم. هر چند بی...
یهو دهنش رو جمع کرد و سرش رو انداخت پایین. ابروهام بهم نزدیک شد. حس می کردم حرفش رو خورده.
سرش رو بلند کرد و با یک لبخند عمیق گفت: فکر کنم آتیش رو روشن کردن حالا می تونیم بریم از رو آتیش بپریم.
به لبخندش جواب دادم و رو به افروز گفتم: تو نمیای از رو آتیش بپری؟
نگاهی به دیگ بزرگ آش کرد و گفت: اول آش درست شه بخورم بعد. تا اون موقع شعله های آتیشم کمتر شده خطرش کمتره.
چپکی نگاش کردم و گفتم: شکموی ترسو.
دستم رو گذاشتم تو دست آیدا و با هم رفتیم سمت آتیش. چند باری همهی جوونها حتی مامان و بابا و بقیهی بزرگترها از رو آتیش پریدن. آرمین و پسرها کلی ترقه و فشفشه و سفینه و سیگارت و هفت ترقه زدن.
هر بار که یکی از سیگارتا نزدیک پای شراره می ترکید اونم نامردی نمی کرد و ناله و نفرین و شروع می کرد. آخرش پژمان دیگه صداش در اومد و با خنده گفت: شراره این جور که تو نفرین می کنی می ترسم آخر شب یکی از بچه ها سوسک بشن.
شب خیلی خوبی بود. با اصرار بچه ها بعد از خوردن آش که البته من نخوردم چون اصولا آش دوست نداشتم قرار شد که جوونها تا دم دمای صبح کنار آتیش بیدار بمونن.
همسایه های جدید با ولع آش رو خوردن. براشون عجیب بود یک همچین آشی، ظاهراً تا الان از این آشها نخورده بودن و مامان براشون گفت که این آش گزنه یک آش شمالیه و مخصوص چهارشنبه ی آخر ساله.
بعد آش خوردن و آجیل خوردن و حرف زدن نزدیک نیمه شب بود که بزرگترها بلند شدن و رفتن بالا و جوونها موندن بیرون.
منم میخواستم با مامان اینا برم بالا چون چشمهام داشت بسته میشد اما تا از جام بلند شدم شراره همچین مچ دستم رو کشید که پرت شدم روش و نشستم تو بغلش.
از این پیشامد ناگهانی همچین شوکه شدم که تند مثل جن زده ها از بغلش بلند شدم و بهش چشم غره رفتم و با اخم گفتم: الاغ الان میدیدن برامون حرف در میاوردن. جفتمونم که بی شوهر میفهمیدن چرا تا حالا ازدواج نکردیم. میگن این دوتا با هم کار دارن.
تو اون وضعیتی که من حرص می خوردم و تند تند حرف می زدم شراره می خندید.
اومدم با حرص برگردم برم که دوباره دستم رو کشید و گفت: بری همین الان همچین بغلت می کنم که شکشون به یقین تبدیل بشه. بگیر بشین ببینم. می خوایم تا صبح بیدار بمونیم.
من: برو بابا من خوابم میاد. بیدار بمونم که چی؟ میرم بالا می خوابم.
ولی کو گوش شنوا. این شراره مثل چسب چسبید به دستم و ولم نکرد. زیر لب غر زدم.
من: همین امشب که آقا پایینه و من می تونستم بی سرو صدا بخوابم این شراره سر خر شده.
مجبوری نشستم کنارش اما چه جوری آخه؟ هوا خیلی سرد بود و ساعت 2 تقریباً در حال قندیل بستن بودیم.
حتی آتیشی که وسط آلاچیق روشن کرده بودنم فایده نداشت.
ساعت که دو شد السا بلند شد. خوشحال از اینکه بالاخر ه عقل ناقص این دختر یک جا جواب داد اومدم پاشم که یکو با حرفش وا رفتم.
السا: من میرم بالا پتو بیارم. خیلی سرده نمیتونیم این جوری بیدار بمونیم.
یعنی می خواستم واقعاً بزنمش. داشت از فرصت استفاده می کرد. چون پشت بندش پژمانم بلند شد و گفت: منم چند تا پتو میارم.
قشنگ داشتم وا میرفتم. رفتن و برگشتن این دوتا برای 4 تا پتو بیست دقیقه طول کشید.
خلاصه که پتو ها رو آوردن و همه نشستن تازه شروع کردن به تعریف کردن چیزهای ترسناک.
راستش زیاد خوشم نمیاومد از این بحثا. یک سردی تو بدنم میپیچید. اما نمی تونستم چیزی بگم. هیچ وقت نگفته بودم که از این جور حرفها بدم میاد فقط سعی کرده بودم نشنوم یا خودمو سرگردم کنم یا دور شم از محیطش.
اما الان اینجا بدجوری گیر کرده بودم. از رو ناچاری خودم رو پیچوندم تو پتو و هر چی بحث پیشتر میرفت منم سرم تو پتو بیشتر فرو می رفت. هر کی میدید فکر میکرد از زور سرما فرو میرم تو پتو. اما این حرفهای ترسناک مو به تنم راست می کرد.
بالاخره ساعت 5 صبح ملت رضایت دادن و ولمون کردن. اولین نفری بودم که از جام بلند شدم. شب بدی نبود فقط داشتم از ترس قبض روح میشدم.
بدون اینکه منتظر کسی بمونم تند تند از بقیه جدا شدم و از پله ها رفتم بالا. حتی برنگشتم پشت سرم رو نگاه کنم. باد سرد که بهم میخورد تمام تنم رو می لرزوند نه از سرما بلکه از ترس.
با آخرین سرعتم خودم رو به خونه و بعدم اتاقم رسوندم و چپیدم زیر پتو .
تو دلم ریز ریز به همهی جوانان بیدار موندهی امشب فحش دادم و بیشتر از همه به شراره که مجبورم کرد همراهشون بمونم.
نگران خودم رو کشیدم جلو و با دست به راننده اشاره کردم. آقا این کوچه بزرگه رو برید داخل.
به ساعت نگاه کردم. خیلی دیر شده بود. السا 10 بار زنگ زده بود و از قول مهرانه کلی برام خط و نشون کشیده بود. اما واقعاً تقصیر من نبود. هواپیما تاخیر داشت و معطل شدیم.
کلی از برنامه ام عقب افتاده بودم. ساعت 8:30 بود و مهمونا اومده بودن. از سر کوچه هم چراغونی و نور زیاد جلوی خونه پیدا بود. کلی هم آدم جلوی در ایستاده بودن.
به راننده اشاره کردم و گفتم: آقا جلوی این خونه که مراسم دارن نگه دارید.
دست بردم تو کیفم و موبایلم و در آوردم و شماره ی السا رو گرفتم. اونقدر که عجله کرده بودم نتونسته بودم از عابر بانک پول بردارم. سر کوچه هم 2 تا عابر داشت که یکیش خراب بود یکی هم پول نمی داد و الان هیچ پولی نداشتم که بخوام کرایهی راننده رو حساب کنم.
بعد از 6 تا بوق باز هم السا جواب نمی داد. خدایا چی کار کنم. انقدر از کارهای هولکی بدم میاد که حد نداره و حالا عجیب خودم توش گیر کردم.
گردن کشیدم تا ببینم کی جلوی در ایستاده اگه آرمین یا پژمان باشه می تونم ازشون پول بگیرم.
اما هر چی نگاه کردم جز 2-3 تا پسر ناآشنا کسی رو ندیدم.
این جوری نمیشد باید پیاده میشدم و درست نگاه می کردم.
من: آقا یک لحظه صبر کنید تا من پولتون و بیارم.
راننده ی بی حوصله پوفی کشید و زوری گفت: چشم خانم.
دستش رو تکیه داد به شیشه و منتظر موند.
در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم. همزمان مدام شمارهی السا و آرمین و افروز رو می گرفتم.
اَه نکبتا هیچ کدومشون جواب نمی دادن.
دو قدم رفتم جلو تا تو خونه رو بهتر ببینم اما انگار هیچ احدی که آشنا باشه این دوروبرا نیست. برگشتم و رو به ماشین ایستادم و دوباره شماره گرفتم.
ظاهراً تنها راهم همین تلفن زدن بود.
-: مشکلی پیش اومده؟
امیدوار برگشتم سمت صدا. اما با دیدن آیدین امیدم ناامید شد. کاش پژمان بود. کاش حتی سعید بود چرا آیدین؟ حتی اگه مهدی هم بود بهش می گفتم ولی این پسره یکم زیادی غریبه بود.
لبم رو گاز گرفتم و گفتم: نه مشکلی نیست.
سرش رو کج کرد که باعث شد موهاش از رو چشمهاش کنار بره. ابرویی بالا انداخت و گفت: مطمئنید؟
بی حوصله دستی به چشمهام کشیدم و گفتم: بله مطمئنم.
ظاهراً که قانع نشد ولی شونه ای بالا انداخت و یک قدم عقب رفت.
یهو با یاد آوری یک چیزی ذوق زده گفتم: آقا آیدین...
بلافاصله دهنم رو جمع کردم. اونقدر که ابروهاش سریع پرید بالا حس کردم خیلی ضایع صداش کردم.
یک لبخند کج نصفه زد و گفت: بله؟
سعی کردم یک لبخند بزنم که زیاد ضایع نباشه اما لبخندم بیشتر شبیه دهن کجی شد.
من: ببخشید می تونید آرمین یا پژمان یا سعید یا هر کس دیگه ای رو صدا کنید؟
چشمهاش گرد شد. صاف ایستاد و مشکوک یک نگاه به من و یک نگاه به ماشین کرد و جدی گفت: بهتره خودتون برید داخل بعد می تونید هر کسی رو که خواستید پیدا کنید.
دوست داشتم بزنمش. خوب اگه می تونستم که می رفتم الاغ.
عصبی چشمهام رو بستم و سرم رو کمی پایین آوردم و دستم رو به پیشونیم فشار دادم تا آروم بشم. نفسی گرفتم و سرم رو بلند کردم.
من: ممنونم میشم اگه شما....
به روبه روم خیره شدم اما کسی نبود. اه لعنتی کجا رفته آخه. خیلی بی شخصیته همین جوری ول کرده رفته پسره ی مزخرف.
عصبی برگشتم تا به راننده نگاه کنم ببینم چقدر بهم فحش داده که دیدم آیدین کنار راننده که پیاده شده ایستاده و راننده رفت سمت صندوق و چمدونم رو در آورد و گذاشت پایین.
متعجب فقط نگاهشون کردم که آیدین دست برد تو جیبش و کرایه رو حساب کرد.
مات مونده بودم و در عین حال شرمنده هم شده بود. گوشه ی لبم رو گاز گرفتم. آیدین چمدون به دست اومد کنارم و گفت: بفرمایید.
خواستم دهن باز کنم و تشکر کنم که اشاره کرد و گفت: فکر کنم خیلی دیر کردین پس زودتر برید داخل.
با یادآوری خط و نشونهای مهرانه تند راه افتادم سمت ساختمون و سر به زیر از جلوی مهمونا که تو حیاط رو صندلیها نشسته بودن رد شدم.
اصلاً حواسم نبود که چمدونم رو ول کردم همون جا کنار آیدین.
جلوی در خونه که رسیدم و کلید که انداختم تازه یادم اومد که چمدون رو نیاوردم برگشتم که برم دنبال چمدون که دیدم آیدین چمدون به دست کنارم ایستاده.
سریع چمدون و از دستش کشیدم و شرمنده گفتم: ممنونم.
سری تکون داد و بی حرف دستش رو برد تو جیب شلوارش و راهش رو کشید و رفت پایین.
فرصت نداشتم به شرمندگیم فکر کنم. تند رفتم تو خونه و سریع چپیدم تو حموم و فقط در حد خیس کردن موهام دوش گرفتم. اومدم بیرون و موهام رو خیس خیس با کتیرا فر کردم و تند یک آرایش 10 دقیقه ای کردم. لباسم آماده به گیره جلوی در کمد آویزون بود.
پوشیدمش و با یک گیره موهای جلوی سرم رو کشیدم عقب و بستمش و بقیهی موهام رو باز انداختم دورم. وقتی مطمئن شدم که همه چیز خوبه رفتم سراغ کفشهای سفید مشکی پاشنه بلندم.
مانتوم رو برداشتم و تنم کردم و یک شالم انداختم رو موهام و از خونه رفتم بیرون.
خدا رو شکر تو پله ها کسی نبود. از ساختمون که بیرون اومدم خیلی دقت می کردم که وقتی راه میرم پاهام از چاک بغل پیراهنم بیرون نیفتن. سرم رو انداختم پایین و رفتم سمت پارکینگ که صدای آهنگ ازش میومد.
بزن و بکوب به راه بود. یک لحظه سرم رو بلند کردم و به قسمت مردونه نگاه کردم. همه اش داشتم فکر می کردم که این آقایون بدبخت تو این سرما چه کار می کنن.
ولی با دیدن پارچه ای که مثل چادر بزرگی درست شده بود و بیشتر میز و صندلیها اون تو چیده شده بودن و یک روزنه مثل یک در داشت تازه فهمیدم که نه اونقدرها هم بی فکر نبودن و من فقط همون 4 تا صندلی بیرون چادر رو دیده بودم و فکر می کردم همه تو سرما نشستن.
سریع پرده ی جلوی پارکینگ رو زدم کنار و وارد شدم.
همزمان موجی از گرما و موسیقی به سمتم پرتاب شد.
چشم گردوندم و اول از همه نگاهم نشست رو صورت مهرانه که با اون لباس بلند نباطی رنگ خوشگلش نشسته بود بالای مجلس رو صندلیهای مخصوص.
چقدر ناز شده بود. با لبخند به سمتش رفتم و تو همون حال شال و مانتوم رو از تنم در آوردم. نرسیده بهش السا چسبید بهم و گفت: سلام، چقدر دیر کردی یک بارکی نمیاومدی سنگین تر بودی.
فقط نگاش کردم و گفم: شام خوردین؟
السا: نه هنوز.
من: خوب پس دیر نشده.
بی توجه به السا دوباره راه خودم رو ادامه دادم و وقتی رسیدم جلوی مهرانه پر محبت لبخندی زدم و گفتم: مهرانه جون چقدر خوشگل شدی.
تند از چاش بلند شد و گفت وای آرام می کشتمت اگه نمیرسیدی.
سفت بغلش کردم و آروم گونهاشو بوسیدم که آرایشش خراب نشه. دلم ضعف رفته بود برای اون معصومیت تو نگاهش. خوش به حال امید. امشب چه حالی داره.
شراره: آرام دوربین کو؟
چشم از مهرانه برداشتم و به شراره نگاه کردم.
اخم ریزی کردم و گیج پریدم: چی؟ دوربین چی؟
بی حوصله نفسی کشید و گفت: بابا السا گفت دوربین دست توئه و بیای میاریش. خوب حالا دوربین کو؟
لبم رو گاز گرفتم و گفتم: وای یادم رفت. تو خونه جا مونده.
شراره چشم غره ای بهم رفت و گفت: کوفت. حالا چی کار کنیم؟
یک لبخندی زدم و گفتم: امشب رو حرص نخور تو. الان میرم به آرمین میگم بیارتش.
پایین دامنم رو گرفتم و راه افتادم سمت ورودی خانمها. چشم گردوندم و با دیدن سلاله خوشحال صداش کردم.
من: سلاله خاله جان یک دقیقه بیا این جا.
سلاله با دو خودش رو بهم رسوند و گفت: سلام خاله آرام اومدی؟
لبخندی زدم و دستش رو گرفتم و بردم بین حد فاصل دو تا پرده ی در و گفتم: سلام عزیزم آره تازه رسیدم. خاله یک کاری میکنی؟ میری بیرون به آرمین بگی از تو خونه تو کیف دستیم دوربین هست بیاره برام؟
سری تکون داد و گفت: آره الان میگم.
به سلاله که میرفت سمت خروجی نگاه کردم. برای محکم کاری دوتا پرده ی ورودی زده بودن که اگه اولی کنار رفت مجلس خانمها دید نداشته باشه.
با رفتن سلاله پرده کنار رفت و سعید که خم شده بود و سونیا رو هل می داد داخل پیدا شد.
سونیا با دیدن من خوشحال لبخند زد و گفت: سلام خاله اومدی؟
لبخند زدم و دستم و باز کردم و بغلش کردم و گفتم: آره خاله اومدم.
سعید با دیدن من گفت: اِه کی رسیدی؟
من: نیم ساعتی میشه. سلام خوبی؟
سعید لبخندی زد و گفت: سلام مرسی. قربون دستت این بچه رو تحویل مامانش بده. آیدین رو کشت بس که آویزونش شد. آبرومو برد گیر داد با خوآن می خوام برم دستشویی هر کاری کردم با من نیومد. آخرم خوآن مجبور شد ببرتش.
خنده ام گرفت آنقدری که این بچه پررو بود و به آیدین گفته بود خوآن تو دهن سعیدم افتاده بود.
با لبخند گفتم: باشه میدمش دست مامانش خیالت راحت باشه.
سعید: دستت درد نکنه.
پرده رو ول کرد و رفت.
مشغول حرف زدن با سونیا بودم که سلاله اومد و گفت: خاله گفتم الان میاره.
گونه اش رو آروم کشیدم و گفتم: دستت درد نکنه عزیزم. سلاله جون تو بیا با سونیا برو تو یکم برقصین تا من بیام.
چشمی گفت و دست سونیا رو گرفت و با هم رفتن تو. منتظر موندم تا آرمین بیاد. کیمیا خانم اومده بود دم در و با بابای مهرانه آقا وحید حرف میزد. خودم رو کشیده بودم کنار که از اون حد فاصل بازی پرده دیده نشم.
-: ببخشید کیمیا خانم میشه اینو بدین به آرام خانم. آرمین داده گفت بدم به خواهرش...
با شنیدن اسم خودم گردن کشیدم که ببینم باز این آرمین کارش رو به کی داده انجام بده که خودش نیومده.
تا سرم و بلند کردم دیدم پرده بیشتر از اون حد قبلی کنار رفته و یک طرفشم آیدین ایستاده و داره با کیمیا خانم حرف می زنه. دقیقاً هم جلوی من ایستاده بود.
لبم رو گاز گرفتم و اخمهام رفت تو هم. اگه سرش رو بلند می کرد کامل و تمام قد میتونست من رو ببینه. سرم رو چرخوندم تا یک جایی پیدا کنم و قایم شم که این پس بره و من رو نبینه.
اما با یک نگاه اجمالی فهمیدم جایی برای قایم شدن نیست تنها کاری که می تونستم بکنم این بود که بشینم همون جا تا آیدین نتونه ببینتم. چون قد کیمیا خانم باعث میشد وقتی بشینم دیده نشم.
سرم رو بلند کردم و زانوهام رو خم و سریع نشستم. اما تو لحظه ی آخر دیدم که صورت آیدین سمت جایی بود که من ایستادم.
یعنی من رو دیده بود؟
نمیخواستم الان به دیده شدن فکر کنم. یک نگاهی به لباسم کردم. آهم در اومد. یقه ی رومی که یک شونه ام رو لخت انداخته بود بیرون. اون ورشم که آستین نداشت.
با دست به پیشونیم فشار آوردم تا بی خیالش بشم و احمقانه فکر کنم من رو ندیده.
-: اوا آرام جان اینجا چرا نشستی؟
سرم رو بلند کردم. به زور لبخندی زدم و از جام بلند شدم.
من: منتظر آرمینم که دوربینم رو بیاره کیمیا خانم.
کیمیا خانم دستش رو جلو آورد و دوربین رو بهم نشون داد و گفت: بیا بگیر آیدین آورد برات.
به زور لبخندی زدم و تشکر کردم و دوربین رو ازش گرفتم. برگشتم تو سالن و دوربین رو کوبوندم کف دست شراره و حرصی رفتم و کنار مامان و افروز نشستم.
همه ی حرصم رو تو کلامم خالی کردم و گفتم: بچه ات رو نگه دار که مردای غریبه مجبور نشن سرپاش بگیرن. زشته دختر بچه است.
افروز گیج نگام کرد و گفت: چی میگی تو؟
من: آویزون آیدین شد بردتش دستشویی.
افروز محکم با دست کوبید تو صورتش و گفت: وای خاک به سرم این دختر چقدر بی حیا شده.
با ابروهای بالا رفته پشت چشمی براش نازک کردم و تو دلم گفتم بچه که نمیفهمه مامانش باید بهش یاد بده.
سعی کردم بی خیال عصبانیت و اینا بشم و پا به پای بقیه بزنم و برقصم و از باقی مراسم لذت ببرم و یک شب شادی رو برای خودم بسازم و با عنق بازیم خلق همه رو تنگ نکنم و انصافاً شب خوبی بود.
آروم چشمهام رو باز کردم و به سقف بلند چوبی خیره شدم. برای چند لحظه زمان و مکان رو فراموش کردم.
اخم ریزی کردم و سعی کردم به یاد بیارم که کجام.
شمال...
چشمهام رو مالیدم. حس می کردم شکمم اونقدر تحت فشاره که به زور بالا و پایین میشه و خیلی سخت می تونم تکون بخورم. اخمهام تو هم رفت. نگاهی به شکمم و پایی که روش بود کردم.
پوفی کردم و پا رو با یک حرکت بلند کردم و انداختم کنار صاحبش. اما صاحبش خواب تر از این بود که به روی خودش بیاره. تو خواب گردنش رو خاروند و طاق باز خوابید.
یک چشم غره به شراره ی خوابیده رفتم و تو جام غلتی زدم و چرخیدم به سمت راست. به فاصله ی چند میلیمتری صورتم صورت آیدا با چشمهای بسته و دهن نیمه باز بود. یک دستش و زیر سرش گذاشته بود و آروم خوابیده بود.
یکم نگاش کردم و دوباره چرخیدم و طاق باز شدم. دیگه خوابم نمیومد. صدای پرنده ها هم از بیرون شنیده میشد. بوی شبنم صبحگاهی که روی علف ها و درختها نشسته بود حس زندگی بهم می داد.
بی خیال خواب شدم و از جام بلند شدم. لباسم رو عوض کردم و یک ژاکت بافتم روش پوشیدم و پیچیدمش دورم. با آنکه عید بود و بهار ولی خوب هوا هنوز سوز خودش رو داشت. شالم رو، رو سرم مرتب کردم و از اتاق اومدم بیرون.
غیر ما سه تا خواب آلو دیگه کسی تو اتاق نبود.
متحیر مونده بودم که السا کی بیدار شد. اون همیشه دیرتر از همه بیدار میشه.
دو روز پیش همه تصمیم گرفتن این چند روز آخر سال رو برن مسافرت. ما که طبق معمول می خواستیم بیایم شمال و پیش مادربزرگم اینا. هر سال عید همین کارو می کردیم. منتها امسال به خاطر مراسم مهرانه دیرتر قصد رفتن کردیم.
مامان هم شراره اینا و پژمان اینا رو دعوت کرد چون مامان بزرگم خیلی پژمان رو دوست داره. بعدم دید آیدا اینا تنها میمونن به اونا هم گفت و خلاصه همه با هم اومدین.
درسته که مسافرت خوبه ولی دیگه این همه؟ آدم یکم معذب میشه.
دیشب تازه از راه رسیدیم. السا تو ماشین خواب بود تا بیدار بشه من زودتر اومدم تو خونه و با ذوق و هیجان به مامان بزرگم سلام کردم. در حال روبوسی بهم گفت: مِه خِشگلِ نوهِ کِجِه دَرِه؟ ( نوه ی خوشگل من کجاست؟)
من رو میگی همچین کش اومدم که خود به خود این اخمام رفت تو هم. دقیقاً منظورش از " نوه ی خوشگلم" السا بود.
حالا انگار من زشتم؟ یک بارم آدم میاد مهربون باشه و با لبخند نمیذارن.
خود به خود یکم اخمم رفت تو هم. ولی نباید زیاد جدیش می گرفتم مادر بزرگم همیشه همین بوده. السا و آرمین رو بیشتر از من و افروز دوست داشت و این رو همه هم میدونستن ولی در کل سعی می کردن به روی خودشون نیارن چون اگه به خودش میگفتیم ناراحت میشد.
خمیازه ای کشیدم و در هال رو باز کردم و رفتم رو سکو.
خونه ی مادر بزرگم یک خونهی روستایی بود نزدیک دریا کلا پیاده می خواستی بری دریا 10 دقیقه راه بود.
4 تا اتاق داشت که معمولا خودشون از یکی از اونها استفاده می کردن و بقیه برای وقتی بود که بچه هاشون مثل ما میومدن خونهاشون. یک جورایی اتاق مهمان حساب میشد.
یک حیاط باغ مانندم داشتن که توش پر بود از درختهای میوه و یک قسمتی هم بود که کلی سبزی کاشته بودن.
از حیاط 5 تا پله میخورد تا میومدی بالا و میرسیدی به یک سکوی خیلی باصفا که تابستونها و وقتهایی که هوا خوبه همه اونجا می نشستن و ناهار و شام و صبحونه رو اونجا می خوردن.
آشپزخونه و در ورودیش یک جورایی جدا بود. چون مادر بزرگم خیلی حساس بود و خیلی تمیز. از بوی مرغ و ماهی هم به شدت بدش میومد و متنفر بود از اینکه چربی غذا تو خونه پخش بشه.
یادم میاد وقتی بچه تر بودیم و مادر بزرگم هم جوون تر همه ی ماها ازش حساب می بردیم. محال بود یک پفکی چیزی دستمون بگیریم و تو خونه و رو فرش بخوریم. یا بشقاب زیر دستمون میذاشتیم یا یواشکی تو حیاط می خوردیم. حتی یک نونم نمی تونستیم بدون رعایت اصول بهداشتی بخوریم.
فقط کافی بود یک ذره از پفک یا یکم خورده نون رو فرش بریزه تا مادر بزرگ گرام همه رو به خط کنه تا کل خونه رو جارو دستی بکشیم.
حالا ما نوه هاش بودیم با ما مهربون بود. مامانم اینا رو همچین کرده بود که هنوز که هنوزه ازش حساب می برن.
حموم و دستشویی هم کنار آشپزخونه بود. البته یک دستشویی هم بود که ته حیاط بود و وقتی هوا تاریک میشد با ترس و لرز میرفتیم.
خدا رو شکر که این دستشویی بغل خونه رو افتتاح کردن. اونم چون عزیز و آقاجون پادرد دارن و نمی تونن تا ته حیاط برن وگرنه باید هنوز که هنوزه تا اون سر حیاط برای یک دست به آب می رفتیم و به قول آرمین از این دستشویی صحرایی در اوپن استفاده میکردیم.
چون درش چوبی بود و چوبهاشم وسطاش کمی باز بود.
تنهایی نمیشد رفت دستشویی باید یکی رو میبردی با خودت که برات کشیک می داد و اگه کسی خواست بره دستشویی اعلام می کرد که پره و کسی هست.
دست و صورتم رو شستم و با صورت خیس برگشتم رو سکو.
با دیدن آیدین که سر سفره ی صبحونه ای که رو سکو پهن بود نشسته و لقمه می ذاشت تو دهنش بی اختیار دستم بالا رفت و صورتم رو با آستینم خشک کردم. در حالت عادی دوست داشتم صورتم خیس بمونه تا اون خیسی و طراوت صبح رو حس کنم ولی خوب نمیشد مهمون نشسته بود. زشت بود.
زیاد راحت نبودم که بشینم جلوش و صبحونه بخورم اونم تنها.
یک نگاه انداختم چرا کسی نمیومد سر سفره؟
اَه منم کم حواس لنگ ظهر بود احتمالا مامان اینا تو باغ بودن و قبلا هم صبحونه اشون رو خورده بودن. دخترا هم که خوابن.
خواستم بی خیال بشم و برم بشیم تو اتاق تا بچه ها بیدار بشن و با هم صبحونه بخوریم اما تا قدم از قدم برداشتم صدای قارتی از شکمم اومد که باعث شد آیدین روشو برگردونه و من رو ببینه.
سکته ای چشمهام گرد شد و دستم رفت رو شکمم. لبهام رو گاز گرفتم و برای درست کردن ضایگیش تند گفتم: سلام.
چند ثانیه مکث کرد تا جوابم رو بده. اونم یک سلام خشک و خالی و روشو برگردوند.
چشمهام رو، رو هم فشار دادم و مجبوری رفتم و یک استکان برداشتم تا برا خودم چایی بریزم. این قار و قور شکمم هم معضلی شده بود برام.
نمیدونم با وجود یکی دولایه چربی تو بدنم چرا تا گشنم میشه شکمم ضعف میره از خودش صدا در میاره. بی تربیت بی آبرو.
عزیز جون همیشه بساط سماورش و رو یک کابینت بیرون از آشپزخونه میذاشت. خیلی با صفاتر بود.
آیدین: میشه برای منم بریزید؟
با حرفش یکو هول شدم و دستم رفت زیر شیر سماور و یک آخ کوچولو گفتم و انگشت اشاره ام رو که با آب جوش سوخته بود رو گذاشتم تو دهنم تا بلکم سوزشش کمتر بشه.
انگشت به دهن برگشتم و با استفهام گفتم: چی؟
یک نگاهی به دست تو دهنم و یک نگاهی به شیر سماور کرد و گفت: نمی خوای ببندیش؟
اخمم رفت تو هم.
من: ببندم چیرو؟
آیدین: شیر سماور رو.
با این حرفش یهو برگشتم. وای خدا. چرا من امروز آنقدر خاک تو سر شده بودم؟
یادم رفت شیر سماور رو ببندم و چاییم شده بود مثل پیشاب بچه و از بغلاشم هی آب می ریخت پایین. خدا رو شکر که عزیز جون یک سینی زیر سماورش می ذاشت وگرنه باید تا فردا اینجا رو براش می سابیدم.
سریع شیر سماور رو بستم و یک دستمال برداشتم و گذاشتم تو سینی پر آب و چاییم رو خالی کردم و دوباره یک چایی خوشرنگ ریختم و گذاشتم کنار و سینی پر آب رو تمیز کردم و دستمالشم شستم.
چاییم رو برداشتم و رفتم بشینم سر سفره که آیدین دوباره گفت: ببخشید میشه برای منم یک استکان چایی بریزید؟
یک نگاهی به منی که استکان چاییم و رو سفره گذاشته بودم و تو نصفه راه نشستن بین زمین و هوا خشک شده بودم ببینم چی میگه کرد و این بار نامطمئن گفت: یا اینکه اجازه هست برای خودم چایی بریزم؟
سریع از حالت نیمه نشسته بلند شدم و با یک صدای محکم گفتم: من براتون میریزم. استکانتون رو بدید به من.
دستم رو دراز کردم و آیدین هم نامطمئن استکان رو داد دستم.
عصبی شده بودم. از خودم و از اوضاع امروزم. اونقدر دست و پا چلفتی بازی در آورده بودم که این پسره با خودش فکر می کرد حتی نمی تونم یک چایی بریزم.
غافل از اینکه من تو خونه به وقتش همهی کارها رو انجام میدم و اونقدر از خودم و کارم راضیم که به خونه داری مامان خورده می گیرم.
حالا با این اوصاف جلوی این پسر مثل یک دختر خنگ بی دست و پا ظاهر شدم.
یک نفس عمیق کشیدم و صاف ایستادم. بی اختیار یک کوچولو ابروهام به هم نزدیک شدن و یک اخم ریزی نشست رو پیشونیم.
هر وقت می خواستم قدرت و اقتدارم و نشون بدم بی اختیار این اخم ریز میومد تو صورتم.
استکانش رو دوباره شستم و یک چایی خوشرنگ گیلاسی براش ریختم و با دقت و صلابت بردم و آروم گذاشتم جلوش سر سفره.
یک نگاهی به چای خوشرنگش کرد.
از خودم راضی بودم و بدون اینکه بفهمم یک لبخند کج نشست رو لبم. نشستم رو به روش سر سفره.
آیدین: متشکرم.
من: خواهش می کنم.
حالا که مطمئن شده بودم تا یک حدودی خرابکاریم رو جبران کردم می تونستم راحت صبحونه ام رو بخورم.
یک لقمه نون و پنیر درست کردم و بردم سمت دهنم.
اما چشمم رفت سمت آیدین. داشت تو سفره دنبال چیزی میگشت.
اما انگاری پیداش نکرد. دست برد سمت ظرف قند و برش داشت و گذاشتش جلوش. یک دونه قند برداشت و انداخت تو استکانش. دوباره دست برد و این بار 3 تا قند برداشت و انداخت تو چاییش. دوباره به سفره نگاه کرد بازم نا امید از چیزی که می خواست دستش رفت سمت چاقویی که تو ظرف پنیر بود. با یک نون سر پنیریش رو پاک کرد و چاقو رو فرو کرد تو استکان چاییش و بدون کوچکترین حس معذبی چایش رو با قند و چاقو شیرین کرد.
بعدم بدون توجه به من با اشتهای کامل یک لقمهی نون و پنیر و گردو درست کرد و خورد.
اونقدر با اشتها لقمه اش رو می خورد و بعدشم چای شیرین شده اش رو که آدم هوس می کرد چاییش رو شیرین کنه.
این حرکت از منی که معمولاً چایی تلخ بدون هیچ قند و شکری می خوردم بعید بود.
ترجیح می دادم چاییم رو با شکلات یا کیک یا حتی خرما بخورم. ولی قند... نه.
سعی کردم بی توجه به صبحونه خوردنش به غذای خودم توجه کنم ولی این چشم وامونده خود به خود میرفت سمت لقمه هاش.
فقط خدا رو شکر می کردم که تو این وضعیت که اگه یکی می دید فکر می کرد من دارم لقمه های این بدبخت رو می شمرم من رو ندیده.
به زور سرم رو انداختم پایین و چایی تلخم رو سر کشیدم.
-: به سلام آقا آیدین گل ساعت خواب. چقدر دیر بیدار شدی؟
هر دو برگشتیم سمت صدا.
پژمان بود و چقدر شاد و سر حال. نفهمیدم از بیرون اومد تو خونه یا از تو باغ؟
اونقدر قبراق بود که یک سره با آیدین شوخی می کرد.
رسید به آیدین و سرخوش یک ضربه به پشتش زد که من جای آیدین فکر کردم کمرم شکست. این بدبختم چایی دستش بود همچین با ضربه اش چایی و خودش متمایل شدن سمت جلو که من گفتم ریخت.
اما خوب تونست کنترل کنه. برگشت و یک چشم غره به پژمان رفت که اونم زد زیر خنده و یک اشاره به من کرد و گفت: کال همنشین در تو هم اثر کرده برادر من.
چشمهام گرد شد.
پر حرص برگشتم و یک دونه از اون چشم غره های معروفم بهش رفتم که خودش حساب کار دستش بیاد.
هم زمان با چشم غره ی من آیدین بدون توجه بهش روشو برگردوند و خیلی خونسرد گفت: خفه شو پسر.
یعنی انقدر شیک . ریلکس این دو کلمه رو گفت که ادم حس می کرد داره بهش میگه بیا چایی بخور.
ولی پژمان خیره تر از این حرفها بود. حالشم که زیادی خوش بود. بلند خندید و یک چشمی گفت و رفت سمت دستشویی که دستهاش رو بشوره.
یک پوفی کردم و سرم رو انداختم پایین که یک لقمه بریزم تو این شکمم ضعف نکنم.
-: سلام صبح بخیر.
دوباره برگشتیم سمت صدا. این بار السا بود که با لبخند و یکم دودلی بهمون سلام می کرد.
چشمهام رو ریز کردم. یک نگاه به مسیری که اومده بود انداختم. عجیب بود. چون اینم نمیشد فهمید که از بیرون اومده یا از تو باغ.
از اونجایی که من یک خواهر، شوهر داده بودم و تقریباً همه ی قلقهای دودر کردن و با چشم توسط افروز دیده بودم حدس زدن اینکه بیدار شدن صبح زود السای خواب آلود و پیدا شدن اون و پژمان با فاصله ی زمانی 5 دقیقه از ناکجا نمی تونه بدون ربط به هم باشن کار سختی نبود.
سعی کردم یکم متمدن رفتار کنم و خانمی به خرج بدم و به روی خودم نیارم که میدونم شما دوتا با هم بودین.
خوب جوونن و نامزدم که هستن یکم خوش و بش در حد عرف ایراد نداشت.
هر دو یک سلام کوتاه به السا کردیم و السا هم دویید رفت تو آشپزخونه.
با چشم دنبالش رفتم. دختره ی مشنگ اگه من حدس نمی زدم که این دوتا با هم بودن این خنگ اونقدر تابلو رفتار می کرد که هر کسی می فهمید.
برا خودش خوشحال رفته بود تو آشپزخونه و ریز ریز می خندید. دستهاش رو تو هم قلاب کرده بود و هی خودش رو تاب می داد.
اصلاً هم حواسش نبود که من از اینجایی که نشستم می تونم توی آشپزخونه و اونجایی که این هست رو ببینم.
چشمهام رو گردوندم و نفس پر صدایی کشیدم و اومدم دهنم و ببندم که دیدم آیدین یک گاز ریز به لقمه اش میزنه یکم نگام می کنه دوباره یک گاز ریز می زنه یکم دیگه نگاه می کنه. کلاً اگه همه ی گازهاش رو جمع می کردیم مقدار نونی که رفته بود تو دهنش قد یک بند انگشت هم نمیشد.
یک ابروم و دادم بالا و یک نفس همراه یک چشم غره بهش رفتم که اونم خیلی شیک یک لبخند کج زد و لقمه اش و کامل فرستاد تو دهنش و سرش و انداخت پایین.
این پسره هم اول صبحی شوخیش گرفته بود.
مشغول بودیم که السا و پژمانم بهمون ملحق شدن. خیلی دلم میخواست یک تیکه بارشون کنم و بگم شما که کله ی سحر بیدار شدید از اون موقع تا حالا چی کار می کردین که وقت نکردین صبحونه بخورین اما بازم آبرو داری کردم. اصلاً این تیکه ها کار من نبود اینا رو شراره باید میومد بارشون می کرد.
من اصولاً در خفا مچ می گیرم و بیشتر خرابکاری بقیه رو ماس مالی می کنم.
تا ما این 4 لقمه ی صبحونه رو بخوریم دخترا و آرمین و شهرام برادر شراره هم بیدار شدن. نمیدونم شیما خواهر کوچیکهی شراره کجا بود. احتمالا با مامانش اینا بیدار شده بود.
بعد صبحونه تصمیم گرفتیم با دخترا بریم دریا.
تا از خونه زدیم بیرون دیدیم پسرا هم دنبالمون راه افتادن.
شراره: اَه اینا کجا دارن میان؟
نگاهی به پسرا که با هم مشغول حرف زدن بودن کردم و گفتم: چرا اَه؟ بزار بیان مگه چیه؟
شراره چشم غره ای بهم رفت و گفت: برا همین تا این سن بدون شوهر موندی دیگه. اینا رو ببریم سرخر که چی بشه؟ شاید دوتا پسر خوب اونجا بود یکیمون رو پسندید. بعد با وجود این نره خرا فکر می کنی جرات می کنن بیان جلو یک شماره ای حرفی چیزی بزنن؟
السا که معلوم نبود حواسش کجاست با نیش باز خودش رو کشید سمتمون و گفت: کی رو می خواین بزنید؟
من و شراره برگشتیم و متعجب نگاش کردیم. شراره آماده بود که یک تیکه بارش کنه اما وقتی دیدیم نگاهش به جای اینکه سمت ما باشه سمت پسرا و پژمانه هر دو زیر زیرکی خندیدیم و چیزی نگفتیم.
شراره آروم گفت: بچه عاشقه دست خودش نیست از دست رفته است کلا.
مسافرت دسته جمعی لطف و صفای خودش و داره. همین که وقتی بیدرا میشی می دونی همهی خانواده کنارتن و می تونی کل روز کنار هم بمونید بدون اینکه بتونید بحث و مجادله بکنید خیلی خوبه.
بابا با دوستاش سرگرمه و مثل وقتهایی که تو خونه است از زور بیکاری و بی حوصلگی به کسی گیر نمیده.
مامانم فعلا بی خیال شوهر دادن من شده. السا راحت می تونه یه ساعت جیم بشه و با پژمان برن یه گوشه و حرف بزنن.
حتی آرمین هم به خاطر حضور همسایه ها و بودن دختر جوون تر از خودش تو جمع کمتر غد بازی در میاره و کمتر سر چیزی پیله می کنه و بحث راه می ندازه.
بیشتر وقتها با شهرام و آیدین و پژمان به گردش و بازی هستن. خوب با هم اُخت شدن.
دیده شده این پسره ی موقشنگ یُبسمونم با پسرا میگه و میخنده.
حتی شراره میگه تو این چند روز یکم صورتم مهربون تر میزنه چون تعداد لبخندهام بیشتر شده.
نمیدونم شاید همه یادشون رفته بود که این صورت یه زمانی بدون لبخند نمیموند. حتی لبهامم داره لبخند زدن و از یاد می بره.
این سفر انگار داره بهش یاد آوری می کنه که یه کشیدگی لبها می تونه یه طرح لبخند زیبا تو یه صورت بوجود بیاره.
****
ظهر بود و بزرگترها تو اتاقهاشون خوابیده بودن. دخترها هم تو اتاق خودمون جمع شده بودیم و از هر دری حرف میزدیم.
شراره دوباره حرفاش گل کرده بود و از بیمارستان تعریف می کرد. این وسط یه چیزی عجیب بود از هر 5 تا کلمه و از هر 5 تا موضوعی که تعریف می کرد 3تاشون توش آقای دکتر مظهری بود.
یا خودش تو صحنه حضور داشت یا مربوط به اون بود.
شراره هم اونقدر با ذوق ازش تعریف می کرد و اونقدر هیجان زده میشد که همه رو به وجد آورده بود.
ساکت و موشکافانه خیره بودم بهش و به تک تک حرکات آشناش نگاه می کردم.
یه لبخند محوم گوشه ی لبم بود. این حرکات، این اشتیاق و هیجان به شدت من و یاد السا وقتی از پژمان حرف میزد و افروز وقتی تو دوران نامزدی در مورد سعید صحبت می کرد می نداخت.
شاید شراره هم تو حال و هوای اونها سیر می کنه.
شراره وسط حرفهاش یهو با هیجان گفت: راستی یه آهنگ جدیداً از بچه ها گرفتم، خدای انرژیه یعنی کافیه همین جوری گوش بدی بهش بی خودی شاد میشی.
آیدا: وا مگه خُلیم؟
شراره: نه دیوونه خُل چیه؟ آهنگش انرژی مثبت میده. صبر کن براتون بزارم گوش کنید.
خیز برداشت سمت گوشیش و کله کرد توش. گشت و با پیدا کردن آهنگ یه لبخند عظیم زد و گفت: بفرما اینه. گوش کنید بفهمید من چی میگم.
آهنگ و پلی کرد و گوشی و گذاشت وسط.
همه سراپا گوش شدیم.
آمد بهار جانها ای شاخ تر به رقص آ
چون یوسف اندرآمد مصر و شکر به رقص آ
ای شاه عشق پرور مانند شیر مادر
ای شیرجوش دررو جان پدر به رقص آ
شراره راست می گفت فقط ریتم آهنگ باعث شده بود همه امون خود به خود شونه هامون تکون بخوره. آیدا و السا که شروع کرده بودن به بشکن زدن و تکون دادن دست و تنشون.
منم با لبخند نگاهشون می کردم.
وسط آهنگ آیدا گفت: من اصلاً نمیفهمم چی میگه فقط ریتمشه که هیجان داره.
خندیدم و گفتم: گوش کنی می فهمی. مثلا اینجاش داره میگه بهار اومد ای چوب خشک برقص. یعنی وقتی بهار میاد همه حتی چوب خشکم می رقصن. میگه ای چوب خشک جون بابات برقص.
یا مثلاً این تیکه اشو گوش کن.
آمد بهار جانها ای شاخ تر به رقص آ
ای شاخ تر به رقص آ
از پا و سر بریدی بیپا و سر به رقص آ
ای خوش کمر به رقص آ
از عشق تاجداران در چرخ او چو باران
آن جا قبا چه باشد ای خوش کمر به رقص آ
یا این تیکه اش میگه بی دست و پا برقص یه جورایی انگار میگه جوادی برقص. میگه حالا لباس رقص نمیخواد با کمر قر بدی هم قبوله. یا این تیکه اشو گوش کن.
در دست جام باده آمد بتم پیاده
گر نیستی تو ماده زان شاه نر به رقص آ
اگه ماده نیستی دختر نیستی مثل یه نر و مرد وحشی برقص. مردا هم که میدونی رقصیدنشون در حد لامپ باز کردنه.
آیدا با دقت به آهنگ و حرفهای من گوش می داد و متفکر سرش و تکون می داد.
آیدا: آره راست میگی انگار همین و میگه.
یهو السا و شراره با هم پق زدن زیر خنده و شراره یکی کوبوند تو کمرم و گفت: بمیری آرام مخ دختر مردم و کار گرفتیا. خنگ. ترو خدا ببین چه جدی هم داره آهنگ و تحلیل می کنه.
آیدا که متعجب بهشون نگاه می کرد گفت: یعنی اینا رو نمیگه؟
منم یه نگاه به السا و یکی هم به شراره انداختم و گفتم: مخ کار گیری چیه دقیقاً همین ها رو میگه به من چه؟
این بار هر چهارتایی با هم خندیدم و خنده امون که تموم شد کلی با آهنگ رقصدیم.
بی حوصله دست شراره رو از روی گردنم گرفتم و پرت کردم سمت خودش. داشت خفه ام می کرد. همه ی مسافرت یک طرف اینکه مجبور بودم کتک زدن شراره رو اونم تو خواب تحمل کنم یک طرف. همه ی شیرینی سفر و کوفت می کرد.
بی حوصله نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم. بازم نذاشت یه خواب بعد از ظهر دل انگیز تو این هوای بهاری شمال داشته باشم.
خدایی این وقت سال هواش انگار میومد دنبال آدم میگفت بیا بگیر بخواب ببین چقدر حال میده.
البته اگه سر خری مثل شراره نداشته باشی که خواب شیرینت و بهم بزنه. بیچاره شوهرش چی کار می خواد بکنه. دلم براش ندیده سوخت.
بلند شدم و ژاکتم و از رو رخت آویز برداشتم و خواستم تنم کنم که چشمم به جای خالی السا افتاد. حتماً رفته دستشویی. بی توجه بهش ژاکت بافتم و تنم کردم و از اتاق بیرون اومدم. کفشم و پوشیدم و رفتم تو حیاط.
چقدر همه جا ساکته. این ساعت ظهر همه خوابن. هیچ کی بیکار تر از من نیست که بی خوابی بزنه به سرش.
راه باغ و پیش گرفتم و بدون اینکه مقصد درستی داشته باشم فقط راه رفتم. چشمم به درختها بود. تازه برگهای جدید در آورده بودن.
اونقدر منظرهی قشنگی بود که همهی هوش و حواسم و برده بود. سرم و بالا کردم و فقط به درختها نگاه میکردم.
روی یه درختی چشمم به چیزی خورد که باعث شد همون جا استپ کنم.
خود به خود لبهام از هم فاصله گرفت و کشیده شد و با همه ی وجود لبخند دندون نمایی زدم.
اونقدر ذوق زده شده بودم که حد نداشت.
اصلاً فکر نمی کردم تو این موقع سال بتونم گوجه سبز ببینم چه برسه به اینکه انقدر نزدیک باشه که بتونم بچینم و بخورم.
آب دهنم و قورت دادم و تند رفتم سمت درخت. هیجان زده شده بودم نمی دونستم چی کار کنم.
میمیردم برای گوجه سبز ترش.
هرچند اینا هنوز زیاد بزرگ نشده بودن اندازه ی یه فندق بودن شایدم یکم بزرگتر. ولی برای من فرقی نمی کرد مهم این بود که گوجه سبزه.
خواستم دست دراز کنم و یکی بکنم که صدای پچ پچی تو سکوت باغ توجه ام و به خودش جلب کرد.
اخم کردم و دست از کار کشیدم. گوشهام و تیز کردم. صدا از همین دورو برا میومد و خیلی نزدیک بود.
یکم سرم و چرخوندم و چند قدمی به جلو رفتم. از بین درختها و بوته ها و علفهای هرزی که خیلی بلند شده بودن سیاهی لباس دوتا آدم و میشد دید که کنار هم نشستن.
یکم چشمهام و ریز کردم و دقتم و بیشتر.
وای خاک به سرم این که الساست. پس چه طور به جای دستشویی سر از اینجا در آورده. اِاِاِ .... اینم که پژمانه.
یهو لبخندم برگشت و سرم کج شد.
آخی... خلوت کردن طفلیا. دارن زر زر عاشقونه می کنن. خوبه اینا پشت درختاتهای باغ میرن بهتر از افروز و سعید بی آبروان که تو راه دستشویی و حمام و اینا هم و گیر میآوردن و ماچ مالی میکردن.
بزار یکم اینا خوش باشن. بعد مدتها بی سر خر دارن حرف می زنن.
رومو برگردوندم و برگشتم کنار درخت خودم. درخت گوجه سبز محبوب و پر کار من، که این موقع سال میوه داده بود.
درخت بلندی بود و گوجه سبزهای ریز تو لابهلای شاخ و برگش مشخص بود. فقط یه مشکلی داشت اینکه یکم بالا بود. یعنی دستم درست و حسابی بهشون نمیرسید.
دست بلند کردم و 4 تا گوجه سبز نزدیک و پایین تر و چیدم و نشسته انداختم تو دهنم. خیلی مزه داشت.
دست بلند کردم تا بازم بچینم. این 4 تا دونه به هیچ جای من نمیرسید.
اما لعنتی شاخه اش بالا بود و دستم نمیرسید. رو انگشتهای پام بلند شدم و سعی کردم خودم و بکشم بالا که شاخه رو بگیرم تا با زور بیارمش پایین و بتونم چند تا گوجه سبز درست و حسابی با دل امن بخورم.
هی زور زدم هی خودم و کشیدم بالا. نوک انگشتهام یکم با شاخه فاصله داشت. یکم دیگه زور بزنم شاید برسه. یعنی قیافه ام شکل زور شده بود. لبم و به دندون گرفته بودم تا تمرکزم از دست نره.
حالا.. حالا.. یکم دیگه... یکم دیگه....
وسط زور زدنم یهو یه دستی از پشت سرم اومد و رسید به شاخه و شاخه رو کشید پایین و گذاشت بین انگشتهای از هم باز شده ی من.