وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان قلب یخی من13

مونا ــ اقای رادفر هستن همراه خانواده و نادیا خانم هم باهاشونن .....

چن لحضه بعد مامان و بابا که قیافه هاشون علامت سوال بود اومدن و کنارم ایستادن ....

اول عمو وارد شد .. بعد زن عمو .. وبعدش رادین و رکسانا و نادیا .... اوووووف ..... و در اخرم رادان وارد شد ...

اوه اوه اوه چه به خودشم رسیده بود طرف(رادان)....

یه کت و شلوار  توسی پوشیده بود با پیراهن خاکستری پررنگ و کروات توسی نقره ای هم زده بود تهریشم گذاشته بود هر  کی مارو میدید فک می کرد از قصد باهم ست کریم .....

خندم گرفته بود ......

لبخندی زدم و با عمو اینا احوال پرسی کردم  و نادیا رو بوسیدم....

رکسانا وقتی میخواست از کنارم رد شه کنار گوشم گفت

ــ خوبی زن داداش؟؟؟؟؟ چه ستی هم با هم کردین کلک ها ......

نزاشتم ادامه بده و منم اروم گفتم ـ دررررررد ببند نیشتو .....ست نکردیم ......

می خواست ادامه بده که با صرفه ی مصلحتی رادان کنار کشیدو رفت

رادان ــ سلام ...

ــ سلام خوش اومدین

رادان ــ ممنون ... این گل برای شماست ....

ــ دستتون درد نکنه .... و گل هارو ازش گرفتم و نگاهی بهشون کردم کهدیدم گل های رز سفید و قرمز هستن نگاهم کشیده شد سمت رکی که دیدم بهم چشمک زد ...پس کار خوده نامردش بوده که لو داده من چه گلی دوس دارم ......

بعد از رفتن عمو اینا به سالن منم بسمت اشپز خونه رفتم و گلهارو توی اب گذاشتم ...

مونا خانم هم زحمت چایی رو کشید و با هم بسمت سالن رفتیم ....

نشستم روی مبل تک نفره  که پیش نادیا و رکسانا بود وکسی روش ننشسته بود مونا خانم هم شروع کرد ب طارف کردن چای به همه ......

رفتم تو فکر ......

ینی چی شده که رادان قبول کرده بیاد نقش نامزد منو بازی کنه؟؟؟؟؟؟

مگه اون دختر دایی نچسبشو دوس نداشت؟؟؟

اگه اشتباه نکنم اسمشم ملیکا بود !!!!!!

باید از رکسانا بپرسم و ته و توی جریانو دربیارم ....

از اخلاق شیطون و پر سروصدای قدیم چیزی نمونده چون همشونو گذاشتم کنار ولی این خوی کنجکاومو توی این پنچ سال نتونستم ضره ای کنار بزارم .....

با صدای مامان به خودم اومدم .....

مامان ــ والله جونا خودشون باید از هم خوششون بیاد ما که کاره ای نیستیم ...

با شنیدن حرف اخر مامان ی پوزخند نشست رو لبم و به بابا نگاه کردم..... هه کاره ای نیستیم؟؟؟؟؟

فعلا شما که شدین همه کاره و ما شدیم هیچ کاره ....

عمو ــ بله زن داداش خب ما که همه ی حرفامونو زدیم اگه اجازه بدین این دوتا جونم برن حرفاشونو بزنن ....

بابا ــ بله حتما .... ماهتیسا جان اقا رادان رو به اتاقت راهنمایی کن ...

بلند شدم و نگاهی به طرف رادان انداختم که اونم بلند شد ....

وارد اتاق که شدم مستقیم به سمت تختم رفتم و روش نشستم .....

رادان هم روی صندلی میز کامپیوترم نشست و منتظر به من نگاه کرد...

ــ خب؟؟؟

رادان ـ خب که خب ...

پوزخندی زدم و جواب خودشو به خودش برگردوندم

ــ پسر عمو فکر نمی کنی ما برای مسائل مهم تری اومدیم تا باهم صحبت کنیم؟؟؟؟

زود تیکمو گرفت و کمی اخماشو توی هم کشید

رادان ــ خب من که سوالی ندارم تو اگه سوالی داری بپرس منم جواب میدم..

لبخندی زدم و گفتم ــ هرچیزی باشه جواب میدی؟؟

یه ابروشو بالا انداخت و گفت ــ نه هر چیزی ....اگه بتونم جواب میدم ...

ــ چی شد که قبول کردی نقش نامزد منو بازی کنی؟؟؟؟

اونم تویی که حتی به من نگاه هم نمی کردی؟؟؟چون تا جایی که میدونم عاشق ملیکا بودی مگه نه؟؟؟

جاخورد ... فکر نمی کرد بدونم که ملیکا رو می خواد ولی خودشو نباخت و گفت ــ عاشقش نبودم  .. دوسش داشتم ....

پریدم وسط حرفش ــ دوسش داشتـــــــی؟؟؟مگه دیگه نداری؟؟؟

خیلی جدی و محکم گفت ــ نه

ــ جالبه .... میتونم بدونم چرا؟؟؟

رادان ــ چرا باید جواب این سوالتو بدم؟؟؟؟

ــ چون من جواب سوالتو دادم ...

رادان ــ البته اونم نصفه و نیمه ....

ــ حالاااا .... مهم اینه که جوابتو گرفتی .... حالا زود باش جواب منو بده ....

رادان  چشماشو بست  و گفت ــ چون اون چیزی نبود که من فکر میکردم ....

و دیگه ادامه نداد منم بحثو عوض کردم

ــ مهم نیس ولی ممنون که جوابمو دادی ..بریم سر اصل مطلب .....

رادان ــ اصل مطلب؟؟؟؟

ــ اره ... این که چه انتظاری از من داری؟؟؟

رادان ــ هیچ انتظاری ازت ندارم و امیدوارم تو هم نداشته باشی ......

ــ اوکی .. دیگه؟؟؟

رادان ــ دیگه ای وجود نداره .....

ــ پس بریم بیرون اگه موافقی ...

 رادان ــ بریم ....

 باهم از اتاقم خارج شدیم و از پله ها به پایین رفتیم ..

وارد سالن که شدیم همه سر ها بسمتم برگشت و از این بین فقط ارمان و ارامه  بودن که با حرص داشتن منو رادان رو برانداز میکردن .....(بزار انقد حرص بخورن تا جونشون درآد ـ موافقم باهات ــ بایدم باشی ایــــــــش).....

عمو ــ خب دختر گلم  نظرت ؟؟؟؟

بدون این که خجالت بکشم خیلی جدی گفتم ــ جوابم مثبته..............

رکسانا ــ اخیـــــــــــــــــش بالاخره شدی زن داداش خودم .........

و زود بلند شدو اومد سمتم و صوتمو بوسید نادیا هم مثل رکسانا بلند شد و اومد باهام رو بوسی کردو دم گوشم گفت ــ پس بگووووووو ارمانو فرزامو قبول نکردی تا یه دونه هلوشو برا خودت تور کنی؟؟؟ و یه چشمک زد

ابرویی بالا انداختم وب نگاهی که بهش می گفت خفه شو چشممو دوختم بهش که زود لبشو گاز کرفتو با لب خونی گفت ـ غلط کردم.....

 خندم گرفت از این کاراش ....

همه اومدن و باهام روبوسی کردن و من تو کف این موندم که عمه ارشین و خانوادش امشب اینجا چیکار داشتن!!!!!!!!!!!!!!!!!

قرار بر این شد که فردا صبح با رادان بریم برای ازمایش و خرید حلقه  و هفته ی بعد هم یه جشن نامزدی بگیریم تا من دانشگاهم تموم شه ....

 توی دلم داشتم بهشون میخندیدم "تا من  دانشگاهم تموم شه " اینا نمیدونستن که تا من دانشگاهم تموم بشه ما از هم جدا شدیم .......

بعد از حدود نیم ساعت همگی برای شام رفتیم  و بعد از شام هم ساعت حدود ۱۱ بود که همگی قصد رفتن کردن

 موقع رفتن رادان اومد کنارم و گفت فردا صبح زود اماده باش که زنگ زدم بیای پایین دم در

با تکون دادن سرم موافقتمو اعلام کردم.....

                                    ****

صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم  و به ساعت نگاه کردم که ساعت ۷.۱۵ دیقه رو نشون میداد...

بلند شدم و به سمت حموم رفتم و بعد از دوشی که گرفتم یه شلوار جین مشکی با یه مانتوی ابی نفتی که بلندیش تا یکم پایین تر از زانوم بود رو همراه با کفشای کف مشکی و شال مشکی بدون هیچ ارایشی پوشیدم و بسمت پایین رونه شدم و روی مبل های سالن نشستم که بعد از نیم ساعت که داشت خوابم میبرد گوشیم زنگ خورد وقتی نگاه کردم شماره رادان افتاده بود اهمیتی ندادم و به سمت در رفتم .....

از دروازه که خارج شدم بنز ۶۳۰رادان جلوی در بود و منم رفتمو سوارش شدم ...

رادان ــ سلام

ــ سلام

رادان ــ چرا گوشیتو جواب ندادی؟؟؟

ــ چون داشتم میومدم بیرون ....

رادان ــ اهان ...

وچیز دیگه ای نگفت منم چیزی نگفتم و سرمو تکیه دادم به صندلی ماشین و چشمامو بستم ولی خوابم نبرد ...

بعد از چن دیقه صدای اهنگ اومد.....

اهنگ بازیم میده از سامی بیگی:

صورت بدون آرایشش ، اداها و خندیدنش
زل زدن هاش وقت بستن دکمه های پیرهنش
قدم های آروم آرومش به سمت هم و توی آغوشه
هرچی که میخوام بشنوم رو اون میدونه و میگه در گوشم
خوب بهونه میگیره واسه من
اون هیشکی رو نمیخواد جای من
خوب میدونه که من عاشقم و
اون کاری نداره به کار من و
من هر دقیقه به یادشم و
اون نمیگیره اصلا فاز بد
کلا همه رفتاراش جالبن و خوب
مطمئنم کاملا که اون بازیم میده
خوب میدونه که میتونه و خوب بازیم میده
این همونه که میتونه و
خوب بازیم میده ، بازیم میده ، بازیم میده ، بازیم میده
بازیم میده.
خوب میدونه که میتونه و خوب بازیم میده
این همونه که میتونه و
خوب بازیم میده ، بازیم میده ، بازیم میده ، بازیم میده
خوب بازیم میده...خوب...خوب...بازیم میده
بازیم میده با این کارهاش
خوب میدونه که میمیرم براش
کاری کرده یواش یواش بازیچه شدم من توی دستاش
بازیم میده ، بازیم میده
خوب بهونه میگیره واسه من و
اون هیشکی رو نمیخواد جای من
خوب میدونه که من عاشقم و
اون کاری نداره به کار من و
من هر دقیقه به یادشم و
اون نمیگیره اصن فاز بد
کلاَ همه رفتاراش جالبن و
خوب مطمئنم کانلا که اون بازیم میده
خوب میدونه که میتونه و خوب بازیم میده
.این همونه که میتونه و
خوب بازیم میده ، بازیم میده ،. بازیم میده ، بازیم میده
بازیم میده
خوب میدونه که میتونه و خوب بازیم میده
این همونه که میتونه و
خوب بازیم میده ، بازیم میده ، بازیم میده ، بازیم میده