وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

یگانه قسمت2

 فرشته کای تعجب کرد و گفت:نیمای دیوونه.چرا اومده خونتون؟کار دیگه ای به مخ انترش نرسیده؟ -حالا باید چیکار کنیم؟ فرشته:با این عقل کل بازی های نیما دیگه کاری نمیتونین انجام بدید -جز فرار..؟ فرشته:اره فقط همین راه مونده.چون پدر و مادر تو حتما پی گیر نیما میشن.شایدم دیگه نزارن بیای مدرسه. -بعد اینکه رفتم چی؟بعدشم مدرسه نمیتونم بیام یعنی؟ فرشته:میتونی بیای ولی باید مراقب باشی کسی تو راه نبینتت. -ولی آخه پول از کجا بیاریم واسه زندگی؟ فرشته:خب میتونی یکی دوتا از دسته چکهای بابات یا کارت حساب بانکی مامانتو کش بری.خودتم که ماشالا کم پول نداری.بعدشم تو و نیما میتونین کار کنین و پول در بیارین...بهت گفته امشب؟ -آره امشب ساعت چهار فرشته زیر لب گفت:خیلی زود دست به کار شده پسره ی الدنگ. با تعجب بهش گفتم:چی؟ هول شد و سریع گفت:ها؟هیچی هیچی. -هییییی....یعنی امروز بای بای کنم با زندگیم دیگه؟ فرشته:چاره ی دیگه ای نداری عزیزم. بعد از تعطیل شدن مدرسه نیما رو دم در مدرسه دیدم.رفتم باهاش حرف زدم.ازم پرسید:تصمیمتو گرفتی؟ یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:آره تقریبا نیما-پس امشب ساعت چهار -وسیله که نیاز ندارم؟ از حرفم خنده ش گرفت و گفت:مگه داری میری پیک نیک که وسیله با خودت بیاری؟فقط لوازم خودت و با یکم پول بردار بیار. -چقدر بیارم؟ نیما زیرلب گفت:هرچی بیشتر بهتر -چی؟ هول شد و گفت:هیچی.میگم هرچقدر فکر میکنی لازم میشه بیار.راستی ممکنه با ماشین پدرام بیام. -باشه.حالا بهتره من با سرویسم برم خونه مامانم شک نکنه. ازش خدافظی کردم و با سرویسم رفتم خونه.فربد خونه بود داشت میز ناهارو میچید.سلام کردم و رفتم اتاقم.لباسامو عوض کردم.بعد از ناهار یه چرت کوچیک زدم.آخرین چرتی که میتونستم تو خونه ی خودمون بزنم. ساعت 6 عصر که بیدار شدم شروع کردم به جمع آوری وسایل مورد نیازم. بزرگترین و جادار ترین کوله امو برداشتم و وسیله هامو ریختم توش.چند دست لباس تو خونه و راحت و اینا.به علاوه ی خرت و پرتای شخصیم و لوازم مورد نیازم. کارم با وسایل که تموم شد رفتم سر وقت کامپیوترم.هرچی فایل مورد علاقه داشتم با آهنگا و کلیپا و عکسام همه رو ریختم رو یکی از لپتاپام و کامپیوتر و خالی کردم.گفتم شاید بعد از من بدنش به کسی!سیستم صوتیو که نمیتونستم ببرم،به جای اسپیکرامو برداشتم.وقتی داشتم وسایلو تو کوله ام میچیدم با خودم فکر کردم که چقدر دل کندن از این اتاق و وسایلش سخته خداییش!لپتاپیو که میخواستم گذاشتم تو کوله و اون یکی رو که مخصوص فایلای درسی بود رو گذاشتم تو کمد کامپیوترم.ولی بعدش پشیمون شدم گفتم شاید به دردم بخوره.اونم جا دادم تو کوله ام.تقریبا همه چیم اماده بود به جز...پولام.رفتم سر جعبه ی جواهراتم و هرچی پول نقد و طلا ملا داشتم ریختم تو یه نایلون مشکی و گذاشتمش تو جیب مخفی کوله.حدود پنج میلیون طلا و پول نقد داشتم.فقط می موند پول بیشتر که باید از اتاق کار بابام کش می رفتم و اونم می موند واسه شب دیگه.کوله امو تو کمد قایم کردم اگه کسی اومد تو اتاق مشکوک نشه.بعد جهت خالی نبودن عریضه یه سی دی آهنگ گذاشتم تو سیستم و واسه آخرین بار تو اتاق خودم آهنگ گوش دادم.آهنگ نرو پخش شد.یه تلنگر نیاز داشتم تا بیوفتم گریه و اون آهنگم شد یه تلنگر.همراه خواننده ها خوندم و کلی اشک رختم گوله گوله! نرو نگو نمیشه /بمون واسه همیشه نگو که شاید / باید از هم جدا شیم نگو نمیشه / من و تو ما شیم نگو که شاید / قسمت همین بود که با سکوت / شب آشنا شیم نگو شکستی / عهدی که بستی به اون خدایی / که می پرستی نگو که تنها / گل بهارم فقط تو بودی / فقط تو هستی صدای در اومد.اشکامو پاک کردم و گفتم بفرمایید.فربد اومد تو اتاق و صدای سیستمو کم کرد.اومد کنارم رو کاناپه نشست و گفت:باز چی باعث شده چشمای آبجی کوچولوی من بارونی بشه؟ بینیمو بالا گشدیم و گفتم:هیچی.آهنگه غمگین بود گریه م گرفت. فربد:فکر کردی من نمیشناسمت؟تو وقتی ناراحتی آهنگ غمگین میزاری باهاش گریه کنی...چی شده؟ -هیچی بابا.چیزی نشده. فربد:من که میدونم یه چیزی شده.ولی تو نمیخوای بگی نگو. ناراحتی رو بیخیال شدم و گفتم این دم آخری با داداشم خوش بگذرونم! -امروز برنامه ت چیه؟ فربد-هیچی بیکارم.چرا؟ -بریم یه دوری بزنیم. فربد-اوکی من پایه م.تو حاضر شو تا من برم سر وقت ماشین. رفت به اتاق خودش.منم مانتو و شلوار لی مو پوشیدمو و رفتم دم پارکینگ منتظرش شدم.فربد با ماشین اومد جلو من ترمز کرد و من سوار شدم. مامان با دوستاش تو حیاط نشسته بودن و حرف میزدن.فربد کنارشون وایساد و به مامان اعلام کرد که دوتایی میریم بیرون. یکم که از خونه دور شدیم فربد گفت:خب کجا بریم؟ -نمیدونم.هر جا دوست داری.من نظری ندارم. فربد:خب انتخاب کن.خرید،عشق و حال،شام با کلاس،یا ... پارتی؟؟ انگشتمو گذاشتم کنار سرم و گفتم:اممممم...به نظر من همششششش!! فربد ابروهاشو برد بالا و گفت:نه بابا؟؟!! منم همونجوری مثل خودش جواب دادم:آره بی بی !! فربد دنده ی ماشینو عوض کرد و گفت:خب پس بزن بریم..و گاز داد و با سرعت از اونجا دور شد. نیمه های راه حوصلم سر رفت و گفتم:احیانا این هیوندای ذاقارت جنابعالی چیزی به اسم سی دی پلیر نداره؟ فربد اخم کرد و گفت:اولا به عروسک من نگو ذاقارت.دوما سی دی پلیر چی هست اصلا؟!! منم مثل خودش اول دوم کردم و گفتم:اولا این عروسک تو یه هیوندای ذاقارته.دوما سی دی پلیر یه چیزیه به شکل مکعب مستطیل که یه شیء گرد و میندازی توش میپخشه برات!! فربد:اهااان منظورت همون سیستم خوشگلس که دیروز انداختم رو عروسکم؟ -اه باز گفت عروسکم.جمع کن بابا با این ماشین قراضه ات! بعد یه ذره افکارمو ریوارد کردم و بردم عقب.چی گفت؟؟ -سیستم انداختییییییییی؟؟؟؟ فربد:آره حالا چرا جیغ میزنی؟ -با اجازه ی کی سیستم انداخی؟ فربد:با اجازه ی بزرگترا.خب سیستم قبلیه کهنه شده بود دیگه! سرمو تکون دادم و گفتم:تو یه ماه سیستم عوض نکنی میمیری؟ خندید و گفت:آ قربون آدم چیز فهم! -با چه پشتکاری هم میری جلو!ماشالا!موفق باشی پسرم. فربد:مرسی سلامت باشی خاله! عصبی شدم و گفتم:خاله عمته پررو!! فربد:حالا آهنگ بزارم یا نه؟ -اینم من باید بگم؟خب بذار دیگه! فربد-خب...چی بذارم؟نمره ی بیست؟ -آره آره!خوبه آهنگو پلی کرد و صداشو زیاد کرد.خداییش با اون سیستم جدیدی که نصب کرده بود رو ماشینش میتونست راحت یه عروسی رو راه بندازه!! با آهنگ همخونی کردیم دوتامون.میشه گفت دوتا خل اگه میخواستین ببینین اون روز باید تو خیابون میبودین و من و فربد رو می دیدین!! من:نمره ی بیست کلاسو نمیخوام / بهترین هوش و حواسو نمیخوام فربد:دختر خوشگل شهر پریا / اون که جاش تو قصه هاسو نمیخوام من:چشمای یکمی شیطون نمیخوام / موهای خیلی پریشون نمیخوام فربد:عشق مخفی عشق پنهون نمیخوام / آره تنهام ولی مهمون نمیخوام دو تایی با هم:من تو رو میخوام تو رو میخوام اونا رو نمیخوام / نفسم تویی تو میدونی هوا رو نمیخوام... آهنگ که تموم شد دوتایی با هم جیغ زدیم و به دیوونه بازی های خودمون کلی خندیدیم!جیغ زدنمون که تموم شد فربد گفت:صدات خوبه ها یگانه! من در حالیکه داشتم از خنده روده بر میشدم گفتم:ولی عوضش صدای تو خیلی افتضاحه! با مشت زد به دستم و گفت:گم شو بابا. منم از حالت خنده در اومدم و خیلی جدی گفتم:گم شدی پیدات نکردم!! در حالیکه به قیافه ی جدی من میخندید ماشینو خاموش کرد و گفت:پرنسس دستور بفرما الآن کجا بریم؟واسه خرید که دیر شده.بریم شام یا پارتی؟ -نمیدونم.انتخاب سخته.تو میگی کدومو بریم؟ فربد:دیوونه بازی زیاد در آوردیم دیگه پارتی نریم.بریم شام. -اوکی بریم شام. دوباره ماشینو روشن کرد و راه افتاد.و چند دقیقه بعد جلوی یه رستوران خیلی شیک نگه داشت و گفت:بفرما پرنسس.رسیدیم. رفتیم تو رستوران و غذا خوردیم.بعد از شام فربد از جاش بلند شد و گفت:خب حالا پایه هستی بریم پارتی؟ با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:مگه تو نگفتی دیگه نریم؟ فربد-خب حالا نظرم عوض شده.بیا بریم.لادنم هستا! -نوچ حسش رفت.دیگه نمیام.میخوام برم خونه بخوابم! خندید و گفت:تنبل خوابالو.پاشو بریم...خونه که میای؟پاشو صورتحسابو پرداخت کرد و با هم به سمت خونه حرکت کردیم.ساعت حدودای 12شب بود که رسیدیم خونه.مامان و بابا خوابیده بودن.فربد هم گفت خودش تنها میره پارتی پیش لادن.با خودم گفتم:فربد که رفت.مامان و بابا هم که خوابن،ای جان حالا وقتشه!! رفتم تو اتاق کار بابام و از اونجایی که دو،سه بار در حضور من از تو گاو صندوقش بهم پول داده بود خیلی راحت رمزشو زدم و درشو باز کردم.تقریبا دو برابر هیکل من تو اون گاو صندوق پول بود!!مات و مبهوت اون همه پول شده بودم.یکمی از پولا رو برداشتم.نشمردم چقدر بود ولی احتمال میدادم یه هشت نه تومنی باشه دیگه.اگه بیشتر بر میداشتم بابام شک میکرد.در حالیکه اون گاو صندوق یه گوشه ی کوچیکی از مال و اموال بابام بود که واسه خرج زندگی و اینا اونجا نگه میداشت اما همیشه حساب تومن به تومنشو داشت.کل پولاش تو بانک و این ور و اون ور سرمایه گذاری شده بود. از اتاق بیرون اومدم و بی سر و صدا به اتاق خودم رفتم و پولا رو تو کوله م جا سازی کردم.تا اومدن نیما وقت زیاد داشتم.آلارم گوشیمو گذاشتم رو 3 و خوابیدم.تو خواب همش میدیدم که یه سری ادم با هم دعوا میکنن.این طرفی ها به اون طرفیا میگن تقصیر شما بود.اون یکی ها به این یکی ها میگن نخیر شما بهش کم محلی کردین فراری شد.یکم که جلوتر رفتم دیدم یه طرف پدر و مادرم و فربد وایسادن یه طرفم نیما و فرشته و کاوه...با صدای ویبره ی ناگهانی گوشیم از خواب پریدم.میشه گفت سکته کردم!ساعت سه و نیم بود.گوشی بدبختم نیم ساعت زده بود تو سر خودش من بیدار نشده بودم.ماشالا به من! سریع رفتم یه آب به دست و صورتم زدم که خواب از سرم بپره.بعدش رفتم یه مانتو و شلوار مشکی با شال سرمه ای پوشیدم و حاضر و آماده کوله امو برداشتم که برم.دستمو رو دستگیره ی در گذاشتم ولی بازش نکردم.برگشتم و برای آخرین بار به اتاق خوشگلم نگاه کردم.اتاقم خیلی بزرگ و دلباز بود.یه تخت دو نفره وسطش گذاشته بودم.گوشه ی دیوار یه سیستم صوتی بود که خیلی دوسش داشتم.کنار سیستم یه کاناپه ی آبی و سفید بود همرنگ تخت و اتاقم.طرف دیگه ی اتاق میز کامپیوتر آبی و صندلی سفیدش قرار داشت و کنار اون میز آرایشم که اونم آبی و سفید بود.خدا میدونست چقدر عاشق این ترکیب رنگ آبی و سفید اتاقم بودم اما باید ازش دل می کندم..واسه همیشه.خیلی سخت بود برام ولی هرطور بود دل کندم.درو باز کردم و از اتاق اومدم بیرون.در پشتی خونمون فقط یه راه اداشت که از دم در اتاق مامان و بابا میگذشت.کفشامو در آوردم و رو پنجه ی پام از اونجا رد شدم.یه نفس راحت کشیدم و به سمت در رفتم.پشت در وایسادم و به ساعتم نگاه کردم ساعت دقیقا چهار بود.یواش درو باز کردم و پریدم بیرون.درو که بستم یه قدم عقبکی رفتم که خوردم به یه چیزی،یا بهتر بگم یه کسی!تو اون تاریکی داشتم از ترس قبض روح می شدم.خواستم جیغ بکشم که اومد جلو و دستاشو رو دهنم گذاشت و نذاشت صدام در بیاد. همونجور که دستاشو از رو دهنم میاورد پایین گفت:آروم باش بابا مگه جن دیدی؟ دستشو سریع از رو دهنم کشیدم پایین و گفت:سکته ام دادی نیما چته؟نمیتونستی عین آدم بگی اینجا وایمیسی؟ نیما:من داشتم میومدم سمت در،چه میدونستم جنابعالی داری از در میای بیرون اونم عقب عقب؟ سرمو تکون دادم و گفتم:اه بسه بابا.بریم الآن یکی صدامونو میشنوه. نیما:پول مول آوردی؟ -آره یه ده پونزده تای آوردم.کافیه؟ زیرلب گفت:کافی که نیست ولی خوبه. به حرفی که زد دقت نکردم و گفتم:پس ماشین کو؟مگه نگفتی با ماشین پدرام میای؟ به سر خیابون اشاره کرد و گفت:اونجاس.گفتم اگه بیارمش سر و صدا میکنه یکی بیدار میشه.بعد یه نگاه به خونه انداخت و گفت:کسی که متوجه اومدنت نشد؟ -نه مامان و بابا خواب بودن.فربدم رفته بود پارتی هنوز برنگشته. نیما-خوبه.دنبال من بیا.صداتم در نیاد..خودش جلوتر رفت و من پشت سرش.به ماشین رسیدیم نیما کوله مو گرفت و گذاشت تو ماشین و هر دوتامون که سوار شدیم گفت:آماده ای؟ یه نفس عمیق کشیدم،اب دهنمو قورت دادم و گفتم:اره بریم. با این حرف من نیما پاشو رو گاز گذاشت،فشار داد و به سرعت از محله مون دور شد... 8 سال بعد...


با صدای آیفن از پای برگه هام بلند شدم و اف افو برداشتم.صدای سونیا تو گوشم پیچید:سلام خانوم سلطانی.سونیام دعوتش کردم بیاد تو.با هم رفتیم تو کلاس درسمون که زیر زمین خونه من بود. -چرا تنها اومدی عزیزم؟دوستت کو؟ سونیا-سارا امروز مریض بود نتونست بیاد. -آخی.خدا بد نده.چی شده؟ سونیا-هیچی سرما خورده فقط -آره هوا سرده مواظب خودتون باشین. سونیا لبخند زد و گفت:چشم! -خب درسمون کجا بود؟ سونیا-سر مبحث پنجم بودیم.فقط خانوم سلطانی سارا گفتش که امروز نیومده شما یکم کمتر درس بدین که اون زیاد جا نمونه. -چشم.کم درس میدیم! هنوز درسو شروع نکرده بودیم که گوشی سونیا زنگ خورد.ازم اجازه گرفت و جواب داد:بله؟...سلام عزیزم...آره الآن سر کلاسم عزیزم بهت زنگ میزنم...نه بای. حرفش که تموم شد درسو شروع کردیم یه ساعتی درس دادم و به خاطر سارا که نیومده بود درسو تعطیل کردیم و سونیام بعد از چنددقیقه رفت. منم رفتم سر کامپیوترم.ایمیل از دبیرستان داشتم.نوشته بود با درخواست تدریسم موافقت کردن. با خوشحالی پا شدم و یهدور دور خودم چرخیدم و گفتم:آفرین یگانه!تو تونستتی!آفرین! بعدش وایسادم و به حرکات بچه گانه ی خودم خندیدم.باورم نمی شد یکی از بهترین دبیرستانای تهران منو واسه تدریس انتخاب کردن!!چه ابوهتی داشته باشم من تو اون مدرسه! گوشیمو از زیر کوه برگه ها در آوردم و یه زنگ به فرناز زدم که خبر قبول تدریسو بهش بدم.با بدبختی گوشیمو پیدا کردم و شماره ی فرنازو گرفتم:سلام فرنازییییییییییییییییی!! فرناز خنده اش گرفت و گفت:علیک سلام خانوم خانوما!چی شده؟کبکت خروس میخونه؟ -فرناززززززززز باورت میشه؟قبول کردن با درخواس تدریسم! فرنازم اون طرف خط یه جیغ از خوشحالی کشید و گفت:تبریک میگم بهت!خیلی خوشحالم!!کی میای تهران؟راستی شیرینی یادت نره! -مرسی مرسی مرسی!!چشم حتما شیرینی شما یه نفر که محفوظه!! فرناز-خب نگفتی کی میای؟ -هفته ی دیگه اولین کلاسمه.احتمالا دو سه روز دیگه بیام. فرناز-اومدی حتما یه زنگ به من بزن.راستی یگانه مدرسه رو اونجا چیکار میکنی؟ -اینجا؟...خب دبیر بهتر از منم هست واسه بچه های راهنمایی اینجا فرناز-کوفت تو بهترین دبیر فیزیکی هستی که من تا الآن دیدم.مطمئنم بچه هام خیلی دوست دارن و ناراحت میشن از اینکه دیگه تو درسشون نمیدی. -آره میدونم.تو این یه سال و نیم خیلی به هم عادت کرده بودیم..ولی خب هیچ دبیری موندگار نیست که من باشم. فرناز-یگانه...از نیما چه خبر؟هنوز هیچی؟ یه آه کشیدم و گفتم:نه بابا دیگه چه خبری؟دو سال شده که رفته.حتما خوش میگذره بهش که یاد من نیوفتاده.منم فراموشش کردم دیگه بیخیال فرناز-اوکی عزیزم.پس اومدی حتما یه زنگ به من بزن. -چشم قربان.امر دیگه ای باشه؟ فرناز-نه عرضی نیست عزیزم -طولی بود در خدمتمااا! از حرفم خنده اش گرفت و گفت:کوفت.!طولی هم نیست برو دیگه مزاحم نشو عزیز من! -خیلی بدجنسی فرنازی.ولی باش بای با حرفای فرناز دوباره رفتم به گذشته.گذشته ای که هیچ دل خوشی ازش ندارم.گذشته ای که میشه گفت حماقت بچه بودنم بود.حماقتی که هیچی نمیتونه جبرانش کنه...روزی که واسه تدریس تو راهنمایی بهم پیشنهاد دادن میخواستم موفقیتمو با نیما جشن بگیرم اما...اما اون رفته بود.یادداشت گذاشته بود که رفته و دیگه برنمیگرده و من باید فراموشش کنم.دلم شکست.دوسش داشتم اما نه اونقدری که قبلا فکر میکردم اما بودنش خودش یه حمایت بود.وقتی که رفت من خیلی تنها شدم اما بعد چندماه فهمیدم بدون اونم میتونستم زندگی کنم.وقتی با نیما از خونه فرار کردم نوجوون بودم.خام بودم همه ی فکر و ذکرم و رویای شبم نیما و هوسی که من بهش میگفتم عشق بود.اما الآن 8 سال از اون موقع میگذره.من بزرگتر شدم عاقل تر شدم و فهمیدم اون حسی که من به نیما داشتم یه حس بچگونه بود.فقط از روی خامی و ساده بودن من.اما من زمانی این چیزا رو فهمیدم که خیلی دیر بود...خیلی دیر.من چیزی رو از دست داده بودم که هیچ طوری نمیتونستم قیمتشو بپردازم و دوباره بدستش بیارم.من خونوادمو از دست داده بودم.چیزی که یه نوجوون بیشتر از همه چی بهش نیاز داره. فردای اون روزی که از خونه رفتم پدر و مادرم همه جا دنبالم گشتن.حتی عکسمم تو روزنامه دادن.اما من همه ی راه هایی که واسه پیدا کردن من بود رو بستم تا دست هیچکس بهم نرسه.اون موقع دلم نمیخواست برگردم چون بچه بودم.فکر میکردم خوشبختی من با نیماس.اما الآن...حاضرم همه چی مو بدم و فقط واسه یه لحظه برگردم به خونمون.به اتاق خودم پیش پدر و مادرم.خبر سرمایه گذاری های بابام به گوشم میرسید.نبود من براشون اهمیت نداشت بدون منم خوشبخت بودن.چند بار خواستم برم شرکت بابام یا برم محل کار فربد اما یه حس تحقیر و کوچیکی جلومو میگرفت و نمیذاشت نزدیکشونم بشم.میترسیدم اگه برم جلو و بگم از کاری که کردم پشیمونم همه چیو سر من خراب کنن و بگن تو دیگه عضو خونواده ی ما نیستی. اون شبی که با نیما فرار کردم نیما منو برد خونه ی خودش.خونه ی اون یه اتاق داشت با یه آشپزخونه و یه حموم و دستشوئی.کل خونه اش روی هم به اندازه ی نصف اتاق منم نمی شد...منی که تا اون موقع زندگی پایین تر از شاهانه و مرفه رو حتی به چشم ندیده بودم باید در حد آدمای معمولی زندگی میکردم.از امکانات و پول زیاد و ولخرجی خبری نبود.از لباسای اینجوری و اونجوری و کفشای شیک خبری نبود.یه زندگی از صفر شروع شده...

مجبور شدم دبیرستانمو عوض کنم چون پدر و مادرم برام بپا گذاشته بودن.یه دبیرستان معمولی ثبت نام کردم.دبیرستانی که رتبه ی اول معدل دانش آموزاش 18 بود.یه دبیرستان جدید،دوستای جدید،خونه ی جدید و زندگی جدید.چیزایی که اصلا با زندگی قبلیم قابل مقایسه هم نبودن... ساعت 6 عصر بود.هرروز این موقع سریال مورد علاقمو پخش میکرد.واسه همین یه بسته چیپس خالی کردم تو ظرف و رفتم نشستم پای تلویزیون و مشغول فیلم دیدن شدم.ده دقیقه ای از فیلم نگذشته بود که تلفن زنگ زد.تو دلم گفتم:ای تو روح هرچی مزاحمه! با غر زدن رفتم و تلفنو جواب دادم.پشت خط سارا بود.با صدای گرفته و سرماخورده گفت:خانوم سلطانی راسته که میگن دیگه نمیخواین به ما درس بدین؟ ای وای حالا اینو کجای دلم بزارم من.کی به این گفته بود؟بچم سلامشم خورد از ناراحتی! -کی به شما خبر داده عزیزم؟ سارا-پس راسته.آره؟ -اره خب...قراره واسه تدریس تو یه دبیرستان برم تهران.ولی کی بهتون گفته؟ سارا-خاله فرناز. ای تو روحت فرناز.باز تو نتونستی جلوی اون زبون درازتو بگیری؟ با حالت پرسشی گفتم:خاله فرناز؟؟؟ سارا-آره خاله فرناز.زنگ زد حال منو بپرسه که از دهنش پرید. -خب ببین سارا جان.اون پیشنهادی که بهم شده خیلی کار بهتریه و من واقعا نیاز دارم بهش.اما قول میدم که هر چند وقت یه بار بیام بهتون سر بزنم.باشه عزیزم؟ سارا با حالت گریه گفت:دلمون براتون تنگ میشه خانوم. دلم براش سوخت.ولی کارمو نمیتونستم از دست بدم. -آخی!عزیزم هزارتا دبیر فیزیک بهتر از من تو این شهر ریخته.یکی بهتر از من واستون میارن.غصه نخور. سارا-اما شما خیلی خوب بودین واسه ما.اگه شما برین خانوم الوند رو میارن کله ی تک تکمونو میکنه. خندم گرفت از حرفش.اما جلوی خندمو گرفتم و گفتم:نه بابا دیگه اینجوریام نیست.ولی باشه به مدیرتون میگم خانوم الوندو نذاره واسه کلاس شما. سارا خوشحال جواب داد:خیلی مرسی خانوم سلطانی.فداتون بشم. -خدا نکنه دختر جون.کاری نداری؟ سارا-نه خدافظ خدایا چقدر این بچه ها دوست داشتنین.برعکس بچگی های من.ما معلم خوبا رو مخ میکردیم و عند سوء استفاده بازیو سرشون در میاوردیم ولی اینا چه عاشقانه معلماشونو دوست دارن!حتما مباید یه سر برم مدرسه وگرنه این بچه ها هرکدوم منو گیر بیارن موهامو یکی یکی میکنن! داشتم با لبخند به دوست داشتنی بودن بچه ها فکر میکردم که زنگ درو زدن.لبخندم به اخم تبدیل شد و گفتم:امروز چقده من خاطرخواه پیدا کردم. با هزار غر زدن رفتم اف افو برداشتم.پشت در سه تا از دانش آموزام بودن.درو زدم و رفتم دم در.در که باز شد بچه ها خیلی قشنگ خراب شدن سرم،جوری که به غلط کردن افتادم!!یکیشون میگفت خانوم سلطانی توروخدا از اینجا نرین.اون یکی میگفت خانوم خواهش میکنیم به ما درس بدین.همه باهم حرف میزدن داشتم خفه میشدم بینشون. دستامو به حالت تسلیم بالا بردم و گفتم:وایسین وایسین.خفه شدم بچه ها آروم تر خواهشا! همشون معذرت خواهی کردن و رفتن عقب.یه نفس راحت کشیدم و گفتم:وای داشتم خفه میشدماا.خب حالا بگین ببینم چیکار دارین با من. دوباره همه با هم شروع کردن به حرف زدن.دستامو جلوشون تکون دادم و گفتم:بچه ها!!خواهش میکنم یکی یکی حرف بزنین بابا.من نمیتونم بفهمم چی میگین. معصومه اولین نفر شروع کرد به حرف زدن:خانوم سلطانی از دست ما ناراحتین که دیگه نمیخواین معلم ما باشین؟ -نه عزیزم کی همچین حرفی زده؟ نرگس:پس چرا دیگه ما رو درس نمیدین؟ -ببینین بچه ها.موقعیت بهتر کاری و درآمد بهتر و این چیزا باعث شده من برم.من اصلا اینجا نیستم که به شما درس بدم.شما هم قول بدین با معلم جدیدتون راه بیاین و درس بخونین باشه؟ با قیافه های بغ کرده سرشونو تکون دادن که یعنی باشه.بعد از چند دقیقه فک زدن بالاخره رضایت دادن و رفتن.منم رفتم فیلممو ببینم.به محض اینکه من رو مبل نشستم آهنگ آخر فیلم رو زد و تموم شد!!به سریالمونم نرسیدیم دیگه...تلویزیونو خاموش کردم. سرمو به پشتی مبل تکیه دادم و چشمامو بستم.به برنامه ریزیام فکر کردم.باید یه سر میرفتم مدرسه.با بچه ها و معلما خدافظی میکردم.بعدشم باید بلیط اتوبوس واسه تهران میگرفتم.مایه ی هتلم که نداشتم باید میرفتم سربار فرناز بیچاره می شدم.فرناز خودش اونجا تازه وارد بود باید منم تحمل میکرد.خودش دو ساله که رفته اونجا قبل از اینکه بره همینجا تو قم رو به روی خونه ی من و نیما زندگی میکردن.نیما...قبل از اینکه نیما غیبش بزنه فرناز و پدر و مادرش رفتن تهران.فرناز تنها دوست من بود.بهترین دوستم. تو گذشته هام غرق بودم که نفهمیدم کی چشمام گرم شد و خوابم برد. با صدای پیام بازرگانی تلویزیون بیدار شدم.ساعت 8 شب بود.رفتم تو آشپزخونه و یکم غذا گرم کردم و خوردم.بعدشم رفتم نشستم پای کامپیوترم و رفتم تو اینترنت. ساعت 11 شد.باید میخوابیدم چون صبح باید میرفتم مدرسه و بعدشم میرفتم بلیط میگرفتم واسه تهران. بالاخره با کلی کشمکش درونی و بیرونی با خودم ساعت 12 رفتم خوابیدم. صبح از خواب پا شدم و صبحونه ی سبکی خوردم و راه افتادم که برم مدرسه. پامو که از در گذاشتم تو یه دسته از بچه ها ریختن سرم.همشونو کنار زدم و رفتم تو دفتر.جمع معلما جمع بود.یه سلام کلی کردم و نشستم.خانم پارسا مدیر مدرسه عینکشو از رو چشماش برداشت و با لبخند بهم گفت:تبریک میگم خانم سلطانی.شنیدم درخواستتون تو دبیرستان تهران قبول شده. منم لبخند زدم و گفتم:مرسی.بله قبول کردن که برم اونجا تدریس کنم. خانم پارسا:کی قراره برید اونجا؟ -اگه خدا بخواد امروز میخوام برم بلیط بگیرم.الآنم اومدم اینجا که اگه اجازه بدین از شما و بچه ها خداحافظی کنم که اگه رفتنم عجله ای شد شما دلخور نشین از دستم. معلم علوم بچه ها که کنار من نشسته بود بلند شد و گفت:دلخوری چیه یگانه جون.ما همه تورو دوست داریم.میدونیم موقعیت اونجا برات بهتره. خانم پارسا هم حرفشو تایید کرد و گفت:حالا پاشین برین که فکر کنم بچه ها خیلی از دستتون عصبانی هستن...به در شیشه ای که پشت سر من بود اشاره کرد و گفت:اونجا رو ببین!! به پشت سرم نگاه کردم .بچه ها با چشمای گریون پشت در وایساده بودن. اجازه گرفتم که برم بیرون،خانم پارسا صدام زد و گفت:خانم سلطانی اگه فردا نتونستید برای گرفتن چک تصویه حساب بیاین من پولو به حسابتون واریز میکنم. -دستتون درد نکنه خانم پارسا.زحمت میکشین.من حتما فردا میام. خدافظی مختصری کردم و رفتم بیرون.بچه ها اومدن جلوم و خواهش و التماس که نرو خانوم.مهربون بهشون نگاه کردم و گفتم:بچه ها ببینید.اونجا موقعیت بهتر کاری دارم.در آمد بهتر دارم.من مجبورم برم.باشه؟ سارا-اما ما دلمون براتون تنگ میشه. بغلش کردم و گفتم:فداتون بشم.من که برای همیشه نمیرم اونجا.برمیگردم.بهتون سر میزنم.یکمی که پول تو دستم اومد و وضعم بهتر شد استعفا میدم و برمیگردم همینجا پیش شما. سونیا-قول میدین زود زود بهمون سر بزنین؟ لبخند زدم و گفتم:آره قول میدم. یکی یکی همشون بغل کردم و خدافظی کردم و از مدرسه رفتم.سر راه وسایل مورد نیاز سفرو خریدم.بعدشم رفتم خونه که وسایلو بزارم بعدش برم بلیط بگیرم رفتم تو خونه وسایلو گذاشتم رو میز.وسایلو که گذاشتم دیدم یه بلیط اتوبوس رو میزه.یه نامه هم کنارش بود.نامه رو برداشتم و خوندم:خبرش رسیده بود داری میری تهران خانوم سلطانی.من رفتم اول صبح واست بلیط گرفتم که زحمت نکشی دیگه.امیدوارم سفر خوبی داشته باشی. لبخند زدم و زیر لب گفتم:با اینکه ازت خوشم نمیاد ولی مرسی که از بلیط خریدن راحتم کردی! لازم به گفتن نبود.این بلیطو حسین برادر همسایه ام حسنا گرفته بود.سه ماهه افتاده دنبالم.امروزم رفته بلیط گرفته داده پروین خانوم بیاره بزاره اینجا. ازش بدم نمیومد اما زیادی خودشو بهم میچسبوند.حسنا بیچاره خودش دختر خوب و سر به زیری بود نمیدونم این برادره چرا انقده شر از آب در اومده بود.دو سه بار تو کوچه جلومو گرفته بود،چندبار اومده بود در مدرسه دنبالم،یه بارم تو خونه خفتم کرد که خدا رو شکر پروین خانوم اومد و کردش بیرون. پسر بدی نبود.هیچوقتم به فکر کارای بد بد نیوفتاده بود.تنها چیزی که میخواست این بود که من باهاش دوست بشم و رفت و آمد کنم بلکه ازش خوشم بیاد و به ازدواج باهاش تن بدم. منم که یه بار از سوراخ دوست پسر داشتن گزیده شدم.عمرا دوباره به دوستی با یه پسر اونم تا این اندازه شر و شیطون تن بدم.مگه دیوونم؟بزار یه مدت که بگذره از ذهنش میوفته خودش.پسر به اون خوشتیپی مگه میشه هیچ دختری طرفش نره؟ قد بلند و اندام ورزشی و پول و پله کم چیزی نیست واسه بدست آوردن هر دختری!حسینم که اینا رو داشت.حتما حتما میتونست یه دختر دیگه رو پیدا کنه و باهاش خوشبخت بشه.

من سرنوشتم جای دیگه نوشته شده.من باید برم تهران.واسه تدریسم نه واسه هرچیز دیگه ای که باشه.اینم باید به این حسین قد بفهمونم.من سرنوشتم جای دیگه نوشته شده... صبح زود از خواب بیدار شدم و شروع کردم به جمع کردن وسایلم. این دومین بار بود که برای رقم زدن سرنوشتم محل زندگیمو ترک میکردم.اما اون بار سرنوشتم به سمت تاریکی رفت ولی این بار روشن میشه.. بلیط واسه ساعت 9 بود و تا اون وقت من هنوز یه ساعت و نیم وقت داشتم.با صبر و حوصله نشستم یه صبحونه مفصل خوردم و بعدش وسایلمو جمع کردم.از اونجایی که من حافظم خیلی خرابه گوشیمو گذاشتم رو زنگ که ساعت 8و نیم زنگ بزنه من سرگرم وسایل نشم از اتوبوس جا بمونم. داشتم وسایلمو خیلی آروم جمع میکردم که صدای گوشیم اومد.فهمیدم ساعت 8ونیم شده.اما کارام مونده بود.با خودم گفتم:خب من که یه ربعه میرسم ترمینال.حالا وسایلمو جمع کنم.سریع حاضر میشم.تند و تند وسایلمو جمع کردم و حاضر شدم.گوشیمو برداشتم که برم دیدم ساعت گوشیم 8وپنجاه دقیقه رو نشون میده.سریع چمدونامو برداشتم و درو قفل کردم و کلیدو دادم به پروین خانوم.بعد از کلی سفارش پروین خانوم برای زندگی تو غربت بالاخره از خونه زدم بیرون. دم در پرادوی سفید حسین پارک شده بود.خواستم رد شم برم که صدای حسین منو نگه داشت. -کجا خانوم سلطانی.ماشین به این بزرگیو اینجا نمیبینی؟بیا میرسونمت. -نه زحمت میکشین.خودم میرم. حسین-دیوونه ای دیگه.ده دقیقه به حرکت اتوبوس مونده.بیا من مثل جت میبرمت.جا میمونیااا. خودمم میدونستم دیرم شده و ممکنه نرسم ترمینال.یکم مکث کردمو رفتم سوار شدم.حسین اومد چمدونامو گذاشت رو صندلی عقب که من نتونم برم عقب و برم بشینم جلو.خواستم حرف بزنم که گفتم ولش کن.روز آخری بزار دلش خوش باشه کنارش نشستم! رفتم جلو نشستم.اونم که دید من خودم رفتم جلو خندید و سریع چمدونارو گذاشت و اومد سوار شد.عینک آفتابیشو از رو داشبرد برداشت و گذاشت رو چشماش و تو آینه یه نگاه به خودش انداخت و لبخند زد. خدا این پسر دیوونه س!به خودش لبخند میزنه! -راه نمیوفتین؟دیر شد. خندید و گفت:تا حسینو داری غمت نباشه.پنج دقیقه دیگه تو ترمینالی...و پاشو رو گاز گذاشت و راه افتاد. با سرعت حرکت میکرد.جوری که به گفته ی خودش پنج دقیقه ای رسیدیم به ترمینال.اتوبوس رو پیدا کردیم و خواستم برم که گفت:قابل نداشت خانوم سلطانی. وای یادم رفت ازش تشکر کنم. -مرسی آقا حسین.ممنون از اینکه وقت گذاشتی منو تا اینجا بیاری. حسین-گفتم که قابل نداشت.من واسه شما هرکاری لازم باشه میکنم. -نظر لطفته آقا حسین. حسین-نه لطف نیست یگانه خانوم..من از رو... صدای راننده ی اتوبوس نذاشت حرفشو بزنه:مسافرای تهران سوار شین دیگه داریم راه میوفتیم. برگشتم یه لبخند بهش زدم و گفتم:میدونم.شما از رو علاقتون به من این کارا رو می کنید.اما من واقعا متاسفم که باید ردتون کنم. سرشو انداخت پایین و گفت:آره منم میدونم شما همیشه منو رد کردین.برو دیگه جات میذارن. ساکمو برداشتم و گفتم:بازم ممنون...و رفتم و سوار اتوبوس شدم.از پشت شیشه میدیدمش که وایساده بود اونجا و به من نگاه میکرد.اتوبوس دراشو بست و راه افتاد. حسین که دید منم دارم نگاش میکنم دستشو بالا آورد و برای من تکون داد.منم براش دست تکون دادم که نگه ادبش کجاس! تا وقتی که اتوبوس خیلی از ترمینال دور شد اون همونجا بود.خداییش پسر خوبی بود.با اون تیپی هم که اون روز زده بود حاضرم شرط ببندم تو ترمینال کمِ کم دو سه تا دختر کشته مرده ش شدن!!اما من نه...من به این چیزا دیگه توجه ندارم. به قول یه نفر که میگفت:از ما دیگه گذشت..برو تو کار بقیه!!!(نمیدونم از کجا آوردم این جمله رو اما گفتم دیگه!!)

از قم که دور شدیم تصمیم گرفتم که یکم بخوابم بلکه راه کوتاه شه.پس به خودم گفتم:پیش به سوی سرنوشت جدید...و چشمامو بستم و خوابیدم. با یه تکون شدید از خواب پریدم.اتوبوس از رو سرعت گیر رد شده بود.هنوز نرسیده بودیم.از پنجره بیرونو نگاه کردم.تا چشم کار میکرد سبزه و چمن بود.چه منظره ی قشنگی بود واقعا. از زنی که کنارم نشسته بود پرسیدم:چند ساعته که تو راهیم؟ زنه به ساعتش نگاه کرد و گفت:چهل و پنج دقیقه ای میشه.احتمالا یه نیم ساعت دیگه برسیم. وقت داشتم پس...برم به گذشته و کارایی که توش انجام دادم...8سالِ پیش وقتی 17 سالم بیشتر نبود.بزرگترین اشتباه بشریتو انجام دادم...از خونه و خونوادم که تنها چیزایین که برای یه نوجوون به اون سن نیازن رو ترک کردم...به خاطر یه نفر که حتی الآن نیست که ببینه دختری که از خونه و زندگیش جدا کرده کجاس و داره چیکار میکنه...دریغ از یه ذره حس مسئولیت...اصلا حس مسئولیت کجا و نیما کجا...؟!راستی الآن کجاس؟؟چرا دیگه برنگشت؟...خیلی وقته ندیدمش...از اون وقتی که میخندوندم یه سال و خورده ای میشه که گذشته...کاش لااقل بود تا از ترک خونه پشیمون نمی شدم...کاش حداقل بود ببینه بدبخت نشدم...اما نیست... یه چیزی تو مغزم داد زد:نیست به درک!!دیوونه ای یگانه؟ منم جواب دادم:آره دیوونم...دیوونه نبودم خونه زندگیمو به خاطر یه پسر که ارزششم نداشت ترک نمیکردم... آخرین باری که نیما رو دیدم تو خونه پای تلویزیون بود...کاش اون موقع بهم می گفت قراره بزاره بره...پشیمونی سودی نداره دیگه...8 سالی میشه خونوادمو ندیدم...اونام احتمالا فکر میکنن من مردم و دیگه دنبالم نمیگردن... با توقف اتوبوس مردم از جاشون بلند شدن که پیاده شن.منم وسایلمو برداشتم و رفتم.از اتوبوس که پیاده شدم یه نفس عمیق کشیدم...هوای هیچ جا هوای شهر خود آدم نمیشه...اونم برای من که 8 ساله تنفسش نکردم... ساعت 10 صبح بود.یه زنگ به فرناز زدم و بهش گفتم رسیدم اما نمیدونم کجا باید برم.اونم گفت خودش میاد دنبالم..نیم ساعت بعد بهم زنگ زد و گفت برم جلوی ایستگاه تاکسی تا اونم بیاد اونجا. رفتم اونجایی که گفت رو پیدا کردم و وایسادم.چشم میچرخوندم اطراف بلکه پیداش کنم.یه 206 آلبالویی چراغ زد برام.اولش دقت نکردم کیه و رومو برگردوندم.این بار بوق زد.چشمامو ریز کردم و دیدم بله فرناز خانومه.به خودش زحمت اینم نمیده بیاد پایین.رفتم طرف ماشین.نزدیکش که شدم اومد پایین از ماشین.عینک آفتابیشو زد بالای روسریش و یه نگاه به سر تا پای من انداخت. فرناز-اممممم میبینم نبود من بهت ساخته!خوشتیپ شدی! خندم گرفت:ببند بابا.. اونم خندید و اومد بغلم کرد:دلم برات تنگ شده بود سفید برفی! -منم دلم برات تنگ شده بود خانوم تپلی! ازم جدا شد و گفت:کوفت.مگه نگفتم بدم میاد از این اسم؟ با لب و لوچه ی آویزون نگاش کردم و گفتم:خب ببخشید...آخه تپلی دیگه چیکارت کنم؟ فرناز-ببند دهنتو!!دفعه دیگه تکرار نشه ها!! خندیدم و گفتم:چشم! فرناز-حالا میخوای همینجا وایسی یا میای بریم؟ -نهههههه بریم!!

منم کرمم وول میخوردااا!فرناز یکم استخون بندیش بر عکس من درشت بود منم خانوم تپلی صداش میکردم.بدش میومد.!اما چشمای آبی فرنازو هیچکی نداشت.آبی چشماش مثل آبی آب دریا بود.پر آرامش.پر بزرگی و بخشش.باز اونشم برعکس چشمای مشکی من بود.همه چیش برعکس من بود.به خاطر همینم دوستای خوبی بودیم.!!

سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.حدود یه ساعت بعد رسیدیم به خونه ی فرناز.خودش پیاده شد و در پارکینگو باز کرد و ماشینو برد تو.بعدشم چمدون منو آورد پایین و با هم رفتیم سمت آسانسور.چون خونه ی فرناز طبقه ی چهارمِ یه آپارتمان 5 طبقه بود.. -فرنازی ببخشید بهت زحمت میدم..همین چندروزه بعدش یه اتاقی چیزی اجاره میکنم ... نذاشت حرفمو کامل کنم و گفت:عمرا..یگانه مدیونی خونه اجاره کنیاااا.تو همین جا میمونی تا وقتی که کارت اینجا تموم شه و برگردی خونتون. -ولی شاید هیچوقت نخوام برگردم..اینجا شهر منه.میخوام اینجا بمونم. فرناز-واقعااا؟؟؟؟؟چه خوب.خب پس منم خونه رو میفروشم یه خونه ی بزرگتر برای دو نفر میگیرم.چطوره؟ -فرناز؟؟حالت خوبه؟؟میزنمتاااا.من یه مدت اینجا هستم اما به محض اینکه پولم به خونه ای اتاقی چیزی برسه اجاره میکنم و میرم. فرناز-یه دنده تر از تو من هیچ جا ندیدم.باشه هرطور میلته. -آفرین خانوم تپلی! فرناز-باز گفتتتتتتتتتتت -اوخ شرمنده!! آسانسور وایساد و اومدیم بیرون.واحد رو به روی آسانسور خونه ی فرناز بود.جلوتر از من رفت و در رو باز کرد:به کلبه ی کوچیک من خوش اومدی. کفشامو در آوردم و رفتم تو..خونه ی کوچیکی نبود..کفش سرامیک سفید بود..آشپزخونه ش اُپن بود..دو تا هم اتاق خواب داشت.. -واو فرناز تو به این میگی کوچیک؟! فرناز-آره خب کوچیکه یکم. -نه بابا کجاش کوچیکه؟از خونه ی من بزرگتره. فرناز-بابا بیخیال.بیا تا اتاقتو نشونت بدم.و خودش جلوتر از من به طرف یکی از اتاقا راه افتاد.منم دنبالش رفتم. در یکی از اتاقا رو باز کرد و گفت:اتاق بزرگه س اما کوچیکه دیگه.بفرما. رفتم تو اتاق و یه نگاه به اطرافش انداختم..یه تخت یه نفره وسط اتاق بود و یه دراور قهوه ای روشن یه گوشه ی اتاق قرار داشت.اونقدرام که فرناز میگفت کوچیک نبود. -مرسی فرناز جون.جبران میکنم فرناز-لازم نکرده جبران کنی.تو همین که اینجا بمونی برا من جبرانه. -چشم!! فرناز-چشمت بی بلا.کی باید بری دبیرستان؟؟ -فردا ساعت 8 فرناز-امروز میخوای چیکار کنی؟ -نمیدونم.بریم خریدی جایی فرناز-باشه.منم امروز فقط تا 5 تو شرکتم.بعدش میام با هم بریم خرید. -5؟؟؟؟تا اون موقع من چیکار کنم؟ فرناز-برو بیرون..پارکی جایی..یا تو خونه بشین. -باشه.پارک نزدیک اینجا هست؟ سرشو خاروند و گفت:نزدیک اینجا که نه اما دو خیابون بالاتر هست. -اوکی میرم اونجا.تو چند میری؟ فرناز-من دیگه کم کم باید برم.دو ساعت مرخصی گرفته بودم که بیام دنبال تو. -به خاطر همه چی ممنون فرناز جان فرناز-قابل شما رو نداشت خانوم گل..صبحونه خوردی؟ -آره دستت درد نکنه. فرناز-پس من برم..کاری نداری؟ -نه فدات.برو به سلامت.خدافظ فرناز که رفت منم یه چند دقیقه نشستم پای تلویزیون و حوصله م سر رفت.بعدشم خواستم برم چمدونمو باز کنم که حسش نبود..بابت خونه هم نگرانی نداشتم چون فرناز قبلا کلید برام گذاشته بود.زین جهت رفتم ببینم این پارکی که فرناز خانوم میگفتن چجوریه..لباسامو پوشیدم کیفمو برداشتم و زدم بیرون. پیاده به سمت پارک رفتم.بعد از کلی گشتن آدرس رو پیدا کردم و وارد پارک شدم.رو به روی محل بازی بچه ها روی یه نیمکت خالی نشستم و به بچه ها نگاه کردم.کی باورش می شد من الآن یه دختر 25 ساله هستم؟این 8 سال تو یه چشم بهم زدن گذشت.انگار همین دیروز بود که من یه دختر بچه ی دبیرستانی خام و ساده بودم.اما الآن با گذشت این چندسال به یه دختر عاقل و بزرگ تبدیل شدم.واثعا که خیلی زود گذشت.. تو افکارم غرق بودم که صدای گرمی بهم گفت:میشه اینجا بشینم؟ به صاحب صدا نگاه کردم،پسر قد بلندی بود که قیافه ش به 28-29 سال می زد.کنار نیمکت وایساده بود و از من میخواست بشینه.خودمو جمع و جور کردم و گفتم:البته..بفرمایید. کت روی دستش رو جا به جا کرد و نشست:خیلی ممنون! سعی کردم توجهی بهش نکنم و نگاهمو روی بچه ها که بازی میکردن متمرکز کنم.اما نشد چون اون گفت:به بچه ها علاقه دارین؟ در حالی که به بچه ها نگاه میکردم جنواب دادم:آره..یه زمانی منم مثل این بچه ها بودم. اون-مگه چندسالتونه؟ -من..25 اون:سنتون زیاد نیست که..فقط 5 سال از من کوچیکترین.!! درست فهمیدم سنشو ایول به خودم!! لبخند زدم و گفتم:آره خب اما این 25 سال خیلی زود گذشت. اون:چیکار میکنین؟قیافتون به پزشکا میخوره.پزشک هستین؟ خنده م گرفت از حرفش.چیه من شبیه پزشکاس؟؟ -نه راستش من دبیرم...دبیر فیزیک تعجب کرد:واقعا؟؟پس همکاریم.منم دبیر شیمی ام. دیگه باید می رفتم.فرناز برای ناهار چیزی نذاشته بود.باید می رفتم ناهار درست میکردم و کلی وسیله باز میکردم. -موفق باشین..و بلند شدم که برم. اون:ممنون.شمام همینطور سرمو پایین انداختم و راهمو ادامه دادم. رسیدم به خونه.کلیدی رو که فرناز زیر پایه ی گلدون دم در برام گذاشته بود رو برداشتم و درو باز کردم. لباسامو عوض کردم و تصمیم گرفتم اول ناهار درست کنم.برای همین رفتم تو آشپز خونه.مواد غذایی همه موجود بود!برای همین دست به کار شدم و یکم برنج پختم.بعدشم یه خورشت قیمه گذاشتم تا ظهر که فرناز میاد آماده بشه. بعد از اونم رفتم سر چمدونام تا وسایلمو باز کنم. چمدون اول و باز کردم و لباسای توش رو چیدم تو کمد لباسا.چمدون دوم وسایل شخصیم بود.اونا رو هم مرتب کردم و گذاشتم سر جاشون. کارم که تموم شد یه نگاه به اتاق کردم.خوب شده بود.از اون خلوتی که اول بود در اومد و شلوغ شد.اونم تازه اولش بود.چون تازه وارد بودم مرتب بود.وگرنه هفته ی دیگه همین موقع همین اتاق بازار شام می شد!!! ساعت طرفای دو بود که فرناز اومد خونه. فرناز-سلام خانوم تمام..چیکارا کردی امروز. بعد یه نگاه به اطراف انداخت و گفت:واو ببین چه کرده.اینجا که آمازون بود قبل از اینکه من برم!چطور تمیزش کردی؟ ابرو هامو انداختم بالا و گفتم:ما اینیم دیگه.حالا بیا ناهار بخور.سرد میشه. اومد تو آشپزخونه یه نگاه به غذاها انداخت و گفت:به به!کاش زودتر می گرفتمت یگانه. یکی زدم به بازوش و گفتم:خفه.بشین بخور مگه دو و نیم نباید برگردی؟ فرناز-نوچ.اون دو ساعت و نیمو مرخصی گرفتم.نمیخوام روز اولی تنهات بزارم اینجا.