وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان خانه ی من3

خودم و بھ خودم دلداری می دھم و خستگی ھایم را با شانھ ی خستھ ام قسمت می کنم..باید کار تازه ای پیدا
کنم..منتظر چاری
..ماندن را دوست ندارم...شاید فردا روز بھتری باشد..شاید..م عید است و مامان گلی سمنو پزان دارد
روضھ ی حضرت زھرا دارد و بھ زمین و زمان شک می کند و ھمھ را دروغ میداند..گاھی مھربان است و
گاھی نیش میزند..خالھ جانم
..می گوید دکترش گفتھ مغز سرش کوچک شده،مدارا کنید
مامان گلی گندم خیس می کند و میریزد داخل آبکش و رویش را با پارچھ می پوشاند.می گوید ناپاک نباید دست
..بھ سبزه بزند
سبزه ھا را تکھ تکھ می کند و داخل ھاونگ می کوبد.دنگ...دنگ..ھر چھ کھ بھ او می گویم سبزه ھا را چرخ
کنیم قبول نمی کند
مامان گلی با تکنولوژی مخالف است..حتی ماشین لباسشوئی..رخت چرک ھا را میریزد داخل تشت فلزی و می
نشیند پای آن
71
..با دست ھای پیر و استخوانی اش میشورد و میشورد و کر میدھد و صلوات می فرستد
حالا خیال نکن ما لباس ھایمان را با لباسشوئی اتومات میشوریم..نھ..یک لباسشوئی سطلی قدیمی داریم کھ
ماھی یکبار مادرم روشن
اش می کرد وحالا از ترس غرولندھای مامان گلی بھ خاطر پرشدن چاه و مصرف اب ان را ھم گذاشتھ ای کنار
و تو نمی دانی
زندگی در خانھ ی دیگری چقدر سخت است.دلم ھمان خانھ ی کوچک و اتاق دوازده متری اش را می
خواھد..اما می دانم چیزی کھ
..رفتھ ،آمدنی ندارد
72
مامان گلی شیره ی سفید سبزه ھا را با آب و آرد مخلوط می کند و می گذارد بالای تک شعلھ ی بزرگ،بالای
ایوان..چھل سال است
که ھر سال میپزد و غصه ی روزی را میخورد که بعد نبودنش چه کسی حاظر
است ادامه دھد..ھمسایه ھا می آیند و میروند و نذری
ھم میزنند..نگاه میکنم بھ گردوھائی کھ مامان گلی انداختھ داخل دیگ سمنو،گردوھائی کھ ھر کس برداشتی از
بودنشان دارد.یکی می
گوید برای چشم نظر است و دیگری می گوید سھم ھر کس شد نیت اش قبول
می شود..من نگاه می کنم و نمی دانم کدام نیت ام واجب
تر است..پیدا کردن کار..خوب شدن پدرم..آرامش مادرم..زھرا یا مجید و محمد..می گویم خدایا راضی ام بھ
رضای تو..از پنج صبح

تا آخر شب پختن سمنو طول می کشد..ھمھ خستھ شده اند و ھر کسی گوشھ ای نشستھ..مامان گلی کھ زیر
دیگ را خاموش می کند و
رویش پارچھ می اندازد ھمھ دست بھ کار می شوند..ھر کس بستھ ای شمع برمیدارد و کنار دیگ سمنو روشن
می کند..حتی مامان
فروغ ھم شمع می فرستد تا مادرم برایش روشن کند..مردم از این دیگ نذری و شمع ھای روشن و حضرت
زھرا خیلی توقع ھا
دارند..مامان گلی آینھ و ظرفی آب و جانماز می گذارد کنار دیگ ومعتقد است حضرت زھرا می آید..می آید
..آنجا
خستگی ھمھ را از کار انداختھ ھر کسی میرود خانھ اش و ما می مانیم و مامان گلی و خانھ ی آشفتھ اش..تمام
شب نگاھم بھ پنجره

*
..است و دیگ سمنو..انگار می خواھم واسطھ شود کھ کمی..فقط کمی زندگی بھ ما سخت نگیرد و ما بھ زندگی
از صبح زود بر پا می شویم..مامان گلی سھم ھر کسی را جدا می کند و برای ھمسایھ ھا ھم کاسھ ھای یک
اندازه می گذارد
کنار..من و خاله جان و مادرم ظرف ھا را میبریم..ھیچ کسی ظرف را خالی پس
نمی دھد..انگار رسم شده که کمی برنج..دانه ای
تخم مرغ..چند شاخھ نبات..شاخھ ای گل داخل ظرف نذری بگذارند و من خوشم می آید از این کار..سینی بھ
دست جلوی خانھ ی
..ریحانھ خانم می ایستم و زنگ شان را میزنم..صدای مردانھ ای میپرسد:بلھ
نمی دانم کھ کیست..ریحانھ خانم ھم سن و سال مامان گلی است و تنھا زندگی می کند.می خواھم کھ بیاید بیرون
75
تا نذری شان را بگیرد
نمی دانم سرو وضع ام چطور است و چھ کسی می خواھد این در را باز کند.نگاھم روی کفش ھای اسپرت و
..مشکی ام مینشیند
صدای پا نزدیک تر میشود و جلوی چشمانم شاھرخ احمدوند در را باز می کند ھمان طور کھ گوشی بیسیم تلفن
را بھ گوشش می
چسباند سلامم را پاسخ می دھد..سینی را بدون حرف جلوتر میبرم تا کاسه را
بردارد..به مخاطب پشت گوشی می خندد :جات
..خالی..برامون نذری آوردن..آش رشتھ چیھ..سمنو..اونم چھ سمنوئی..جون حبیب باھات حرف میزنھ
حبیب..؟!..ابروھای درھم و چشم ھایش را بھ خاطر می آورم و آویز گردنش..پسر احمدوند مرا میشناسد کھ
حرف حبیب را پیش می
76
..کشد..؟ نمی دانم..دلم می خواھد زودتر بروم
 ببخشید خانم..من می تونم یھ ظرف دیگھ بردارم برای دوستم..؟
نگاه می کنم بھ صورت مردانھ و لحن مودب اش..کاسھ را داخل سینی جلوتر می کشم: خواھش
..میکنم..بفرمائید آقا
..ظرف را برمیدارد..حالا ھر دو دستش پر است و گوشی بھ گردنش چسبیده:الان ظرف خالی رو براتون میارم
راه می افتد و با حبیب حرف میزند:ببین بھ چھ کارائی آدم و وادار میکنی..بھ دختر مردم رو زدم و برات یھ
ظرف گرفتم..شب بیا ببر
77
نگاھم بر خلاف اعتقاداتم با او می رود داخل حیاط..بدم می آید از در باز خانھ ای بھ داخل اش نگاه کنم..اما این
خانھ را دوست دارم
مخصوصا درخت ھای میوه اش کھ در این محلھ معروف است..مجید و محمد ھمیشھ آویزان درخت انار روی
دیوار بودند و می گفتند
..انار ھیچ کجا مثل انار ریحانھ نمی شھ..شاھرخ احمدوند آنجا چھ کار می کرد..؟باید از مادرم بپرسم
بھ مامان گلی می گویم مھمان داشتند و دو ظرف دادم..یک جوری نگاه می کند کھ بھ خودم شک می کنم.لابد
فکر کرده آن یکی ظرف
..را خورده ام..سینی را نشانش می دھم تا ظرف پر از برنج و نبات را ببیند و خیالش راحت شود
می دانم چرا بعضی آدم ھا خوش روزی اند و بعضی ھا نھ..انگار دنیا بھ روی بعضی ھا می خندد و بھ روی
..بعضی دیگر نھ
من دلم نمی خواھد کھ بگویم ،اما خدا بھ بعضی ھا نظر دارد و بھ بعضی ھا نھ..مامان فروغ می گوید این حرف
78
ھا کفر است
نگو..مامان فروغ نشستھ یکجا و نھ چشم ھایش میبیند و نھ پای رفتن دارد..برای مامان فروغ یک بشقاب
غذای گرم و کسی کھ
پای صحبت ھایش بنشیند کافیست.او چه می داند زندگی مردم چطور می
گذرد..نمی داند ما در این روزگار فولاد اب دیده
شده ایم..مامان فروغ دندان ھایش سالم است چھ می داند ھزینھ ی دندانپزشکی چقدر زیاد است..نمی داند کھ
مجبورم شب ھا
بالای سرم نمک دان بگذارم و بخوابم و مدام نمک بگذارم روی دندان پر دردم و روی قلب پردردم و نصف نالھ
ھا یم را
با بالش زیر سرم قسمت کنم و نیمی دیگر بھ گوش مادرم برسد..من از درد پیچ و تاب میخورم و کفر می گویم
کھ خدایا
!اگر درد میدھی پس درمانت کجا مانده..؟
مادرم پیچ و تاب می خورد و دست و بالش خالی است و تو می دانی چرا زندگی کردن انقدر گران است و سخت
می گذرد..؟
!چرا ھر چه سنگ است جلوی پای لنگ است..؟
ما ھر روز صبح بیدار می شویم و سھم دردھایمان را میگیریم و انگار نھ انگار..خیال می کنی گذر زمان ما را
در این روزگار
ساختھ یا دلمان سنگ شده..زھرا می گوید ما ھمھ در حال مردنیم و زنده ایم بی آنکھ زنده باشیم و خودمان
..نمی دانیم
می گوید چند سال بعد اگر ھنوز جان سالم بھ در برده باشیم باید با ضعف اعصاب و افسردگی ھامان کنار بیائیم
و من باور می
کنم ..من این روزھا بزرگ می شوم و قد نمی کشم..بزرگ می شوم و ھنوز
بیست ساله ام..من آینه ھا را دوست ندارم..من به
دیدن تصویرم در شیشھ ی خاک گرفتھ ی مغازه ھا ھم راضی ام..من می دانم ارزش یک دانھ نان بیشتر از
چیزی است کھ بھ
چشم می آید..من فرق بین ماشین آخرین مدل و تاکسی را نمی فھمم..برای
من ھمین که به مقصد برسم کافی است.من زیادی
بزرگ شده ام و نمی دانم این خوب است یا نھ..مجید و محمد نیستند و من دیگرمجبور نیستم کفش ھایم را
دنبال خودم راه بیاندازم
79
..و پنھان کنم تا آنھا نتوانند آبش کنند
می دانم خجالت آور است اما بھ کفش و لباس تنمان ھم رحم نمی کنند و من نمی فھمم چرا پول میدھند تا فلاکت
و بدبختی را
بخرند.. پدرم روز بھ روز بدتر می شود و انگار قسم خورده امسال را بھ سلامت تمام نکند و من فکر می کنم
دنبال بھانھ ای
است تا تنھایمان بگذارد و تو می دانی چرا..؟
مادرم با زھرا می رود عروسی و من کنار مامان گلی می مانم و بھ تلاش مامان گلی برای پنھان کردن کلید
آشپزخانھ اش نگاه
می کنم..چرا زندگی بعضی ھا پر از حقارت است..؟مامان گلی خیال می کند ھمھ می خواھند سرش کلاه بگذارند
و نگاھش کھ
بھ من می افتد جای کلید را عوض می کند و می دانم صبح یادش میرود کجا پنھانش کرده و مکافات تازه ای
..داریم..سامی فردا میره مدرسھ..ای جان..بچھ ام و دعا کنید
من باور نمی کنم،من باور نمی کنم،ھمین دیشب امده بود پیش من وخواستھ بود بھ او پول بدھم..فقط چھارتا
ھزاری تھ کیفم مانده بود
ودیگر ھیچ..ندادم،برای اولین بار بھ درخواستش جواب رد دادم..من،بھ پول بی ارزش چسبیدم و گفتم
ندارم.امکان ندارد..نھ..مردم
دیوانھ شده اند..مگر می شود بدون ھیچ حرفی،بدون ھیچ پیش زمینھ ای..دستم را می پیچم داخل ھم و تلو تلو
می خورم..اشکم می ریزد
و دست بھ دھانم میبرم..پیش زمینھ..؟!؟ تمام این سالھا می دانستم کھ این اتفاق می افتد..اما فکر میکردم کھ
بھ خاطر بیماری اش..بھ
!خاطر تزریق مواد..نھ اینکھ خبر بدھند در محلھ ی اذر،افتاده داخل جوی اب...؟
وای..خدایا...وای..ھمین شب قبل کنارم نشستھ بود روی دو زانو و بھ عقب و جلو خم شد...انقدر نشئھ بود کھ
نمی توانست یک جا ثابت
مند..مثل پاندول ساعت عقب و جلو میشد..پرسید شربت داری..؟می دانی نوشیدن شربت در ان وضعیت یعنی
چی..؟کاش ندانی..یعنی
نئشھ گی بیشتر و بالا امدن فشار افتاده اش..یعنی رفتن بھ ھپروت دوست داشتنی اش..بستھ ی قرصی را کشید
بیرون و دانھ ھا را کف
دستش جمع کرد..من سرش داد زدم..من بھ پدرم تندی کردم..گفتم از دست کارھایش خستھ شده ام..گفتم اگر
می خوھی بیشتر بخوری و
80
نشئھ تر شوی برو بیرون..چرا جلوی چشم ھای من..؟
گقتم خسته شده ام و دیگر نمی خواھم این چیزھا را ببینم..گفتم به من نگاه
کن..مرا میبینی..؟بیست ساله شده ام و نمی دانی..کار
میکنم و نمی دانی.سرش را تکان داد و روی پاھای لرزانش تلو تلو خورد،گفت..شما بدون من خوش
...باشید..گفت و رفت
کسی چه می داند..خودش را کشته یا افتاده داخل جوی اب..؟!میبینی مردن
ادم ھا چقدر ا ھم فرق میکند..؟ یکی میان خانواده اش جان
می دھد و یکی گوشھ ی محلھ ی اذر تمام می شود..حالا میان حیاط خانھ ی مامان فروغ بھ ھم دلداری میدھیم
و اشک می ریزیم و
فامیل وقت عزا ھستیم..مادرم بھ پھنای صورت اشک میریزد برای مردی کھ در ھفده سالگی عاشق اش شده
بود..زھرا میلرزد و
..میلرزد..من..من اما جیغ میکشم..مثل دیوانھ ای کھ دیوانھ تر شده فقط جیغ میزنم و نمی توانم ساکت بمانم
جیغ میزنم و نگاھم روی مجید و محمد می ماند کھ آ؛مده اند برای تشییع جنازه پدرشان..با لباس ھای زندان و
پابند..جیغ میکشم و تلو تلو
میخورم..شراره بغلم میکند اما ساکت نمی شوم..یک چیزی چسبیده بیخ گلویم و کوتاه نمی آید..انگار تمام
دردھا انباشتھ شده ھمانجا و با
..ھر خراش گلو میریزد بیرون و بھ جای سبک شدن سنگین تر میشود
دائی جان پدرم کمی روی کفن سفید را باز کرده..برای آخرین بار می خواھم نگاھش کنم..آرام و ساکت بھ
خواب رفتھ..مثل تمام وقت
ھائی کھ بیمار بود و درد داشت و می خوابید..ریش اش چند تائی سفید شده..ھمان ھائی کھ ھمیشھ بھ شوخی
می گفت با رنگ سفید شده
نھ کھ گرد پیری باشد..گوشھ ی پیشانی اش ھم کبود است..خم می شوم ودست می کشم روی سینھ اش..سرد
..است و یخ زده..سرد..سرد
این آغوش دیگر گرمائی ندارد و من می دانم ھمیشھ حسرت تنش را بھ تن می کشم..ھمسایھ ھا می آیند و
ھمدردی می کنند..مادرم اشک
میریزد و من نھ..انگار اشک ھایم نیامده تمام شده اند..تو میگوئی من ھم بھ درد رویا دچار شده ام و دیگر
نمی توانم اشک بریزم..؟؟
نگاه میکنم بھ تابوت چوبی کھنھ کھ کج و راست میشود و روی دست ھا جلو میرود..انگار عجلھ دارد و
مسافری است کھ می خواھد
81
زود بھ مقصد برسد..دائی جانم بیل میزند بھ خاک و من بھ نیم رخ دوست داشتنی اش نگاه می کنم..ھمان نیم
رخ دوست داشتنی کھ
..روزی قھرمان من بود و حالا دارد زیر خاک ھا فراموش میشود
نگاه میکنم بھ پلک ھای بستھ اش و بھ لب بستھ اش و دست و پای بستھ اش..دلم میگیرد از این اسارت.مگر
مرگ آزادی نیست..آزادی
روح از تن..؟آزادی تن از دنیا..؟پس چرا پدر من مثل اسیرھا بھ خاک میرود..دو پسر دارد و مردم غریبھ زیر
..تابوت اش را میگیرند
مادرم با عشق اش خداحافظی می کند..می گوید عزیز من دیدار بھ قیامت...می گوید عشق من دیدار بھ قیامت و
من می گویم منزل نو
مبارک..حالا پدرم صاحب خانھ شده..دلم کھ تنگ دلش بشود می آیم اینجا و بی منت کنارش می نشینم..مادرم
اشک میریزد و زمزمھ
میکند کھ می دانی چند وقت بود کھ غذای درست و حسابی نخورده بود..کھ با شکم گرسنھ و تن خستھ رفتھ بھ
زیر خاک..کھ درد داشت
بھ پھلویش و بازویش پر از جای سوزن بود و دستانش ھنوز بوی سیگار میداد و رنگ..میدانی مرگ پدر
چقدر سخت است..؟
شانھ می خواھد تا سنگینی اش را تحمل کنی..دل می خواھد تا جای خالی تر از خالی اش را ببینی و جائی
نباشد تا خاطراتش را دنبال
کنی..چشم می خواھد تا برای آنھمه درد خون بباری..اما من..با چشم ھائی که
دیگر اشک ندارد..با دست ھائی که دیگر توان ندارد و با
..دلی کھ تاب ندارد چھ کاری می توانم بکنم
تو می گوئی من با این دست ھای کوچک و دخترانھ ام بھ کجای این زندگی چنگ بیاندازم و محکم
بگیرمش..محکم بگیرم تا اینطور بی
ھوا از دستم نرود..من شانھ ای برای گریستن ندارم..دستی ھم برای مرھم بودن..من اشک ھایم را با بغض
فرو میدھم و زھرا را
..میبوسم..خواھر کوچکم زود یتیم شده
مادرم اشک میریزد و مامان گلی سر تکان میدھد کھ بیچاره بچھ ام و افسوس از جوانی بچھ ام و حالا دیگر
راحت شد..تو میدانی راحت
..شدن یعنی چھ..؟؟ کاش ندانی..کاش
پدری بمیرد و بقیه پچ پچ کنند که زن و بچه ھایش راحت شده اند؟من این
82
راحتی را نمی خواھم..شاید یک روز،یک شب ته دلم وقتی از
این زندگی خستھ بودم زمزمھ ای کرده باشم..اما در واقعیت..درحقیقت نمی خواستم..من می دانم پدرم بیشتر از
آنکھ در حق ما بد کرده
باشد در حق خودش ظلم کرده..من می دانم برای ھمین زندگی نسبی چقدر زحمت کشید و کار کرد..من می دانم
پدر ھر چقدر ھم کھ بد
باشد سایھ ی سر است..حالا خیال میکنی بی قھرمان،بی سایھ ی سر در این روزگارمکافات چگونھ زنده می
..مانیم
چشم من بیا من و یاری بکن
گونه ھام خشکیده شد کاری بکن
غیر گریھ مگھ کاری میشھ کرد
کاری از ما نمیاد زاری بکن
اون کھ رفتھ دیگھ ھیچ وقت نمیاد
تا قیامت دل من گریھ می خواد
قصھ ی گذشتھ ھای خوب من
خیلی زود مثل یھ خواب تموم شدن
حالا باید سر رو زانوم بذارم
تا قیامت اشک حسرت ببارم
دل ھیچکی مثل من غم نداره
مثل من غربت و ماتم نداره
حالا کھ گریھ دوای دردمھ
چرا چشمم اشکاش و کم میاره..روزھا می آید و میرود..باور میکنی.؟انگار ھیچ
اتفاقی نیافتاده..مثل این می ماند که این آدم یک روز،روی این خاک میان این
محلھ زندگی نمیکرده است..فراموش شده..نمی دانم بھ خاطر سردی خاک است کھ رویا میگفت یا خاصیت ھمھ
.ی آدم ھاست
مادرم با زھرا میرود برای کارھای ثبت نام..عذادار است و چادر مشکی اش را سر میکند..ابروھای خوش
..حالت اش پر شده
83
نگاه میکنم بھ صورت سفیدش کھ خیلی زودتر از سن اش چروکیده شده..بھ انحنای غمگین لب ھایش..برای
بیوه شدن و تنھا
..ماندن ھنوز خیلی زود بود..برای مادرم رفتن پدرم زود بود
من بھ تازگی فھمیده ام کھ جای خالی پدرم با ھیچ چیزی برایم پر نمی شود..حالا مادرم چطور می خواھد با
نبودن مردی کھ
عاشق اش بود و عاشق اش بود زندگی کند.مادرم گاھی فرو میرود در سکوت و نگاه خیره اش بھ پنجره می
ماند..نمی دانم بھ
پدرم فکر میکند یا به نبودن پسرھایش.باید زن باشی و مادر باشی تا عمق درد
مادرم را درک کنی..تا بفھمی وقتی کورسوی
امیدت خاموش می شود و مجبوری تمام بار زندگی را بھ دوش بکشی چھ دردی دارد..پدرم با بودنش کمی..فقط
کمی خیال
ناراحت مادرم را آسوده میکرد..حالا خیال می کنی بی حضور او و کورسوی امیدش مادرم چھ حالی دارد..نگاه
میکنم بھ چشم
ھای مرطوبش کھ از ما پنھان نمی کند.اما وقتی صدایش میزنیم تمام حواسش را می دھد بھ من و زھرا و من
می دانم فرصت
باقی مانده ی زندگی ام را باید خرج مادرم کنم..مادری کھ دارد زیر سختی روزگار خم می شود و دم نمی زند و
ھنوز کھ می
..گوئی مامان..صدا می زند جانم..جانم
دلم برایش غمگین است و ھر چھ بیشتر فکر میکنم میبینم تمام زندگی اش را سختی کشیده..روزھای خوشی
اش انقدر کمرنگ
ھست کھ بتوان نادیده اش گرفت و مادرم می گوید :خدایا شکرت کھ بدتر از این نشده ایم و تومیدانی خدا چھ
حالی دارد از اینھمھ
صبوری..؟!؟
مادرم می گوید در محلھ ی آذر گرد پیدا نمی شود و جوان ھا کراک مصرف می کنند و من بدم می آید از ماده
ای کھ ھنوز نمی
دانم چیست.. مادرم می گوید دل آدم کباب می شود و خون می شود برای جوان ھای نازنین مردم کھ نمی دانند
دارند چھ بلائی
..سر خودشان می آورند
مامان گلی بعد چند روز صبوری و مراعات حالمان،برگشت سر خانھ ی اول..مادرم بغض میکند و می گوید
84
شاید برگشتیم خانھ
ی مامان فروغ و زھرا بدش می آید از آن خانه و من می دانم دلتنگ خانه ای
میشود که دیوار به دیوار خانه ی مامان فروغ
.است..خانھ ی من
من می دانم راه دیگری نمانده..پولی نیست..سرپناھی نیست..حامی و ھمراه و سایھ ی سری ھم نیست..چاره
!..چیست
باید با زندگی ساخت وزندگی ھیچ وقت با کسی نساختھ..مامان گلی خودش را قانع می کند کھ شما از خانھ ی
مامان
فروغ سھم دارید و حق دارید و خانھ ی پدری تان است ما را وادار می کند از خانھ اش برویم و بھ نظر خودش
کار خوبی کرده
..مامان فروع برایمان طاقچھ بالا می گذارد و سر تکان میدھد و من نمی دانم در سرش چھ میگذرد
اتاق کوچکتر مامان فروغ را میگیریم و تو نمی دانی نگاھم کھ بھ دیوار خانھ مان می افتد چھ حالی می
شوم..می توانم بوی پدرم
را حس کنم و تو می دانی چرا می گویند دختر ھا بابائی اند..؟
دلم تنگ می شود برای ھمھ ی روزھایمان..حتی برای تلخی ھایش..تلخی و شیرینی زندگی وصل ھم اند و نمی
شود جدایشان
کرد..چه اھمیتی دارد که تلخی اش بیشتر است و شیرینی اش را حس نمی
کنی..خاطرات به خاطرت می مانند و خیال نکن می
توانی پاک شان کنی..خاطرات می آیند و می مانند..گذر زمان کمرنگ شان می کند اما بی رنگ..؟..ھرگز نمی
شود
مادرم با مامان فروغ میرود دیالیز و نگاه میکنم بھ آنھمھ صبوری اش و نمی دانم این خوب است یا نھ..نگاه
میکنم بھ قاسم کھ
کمی قد کشیده اما ھنوز از ھم سن و سالھایش کوتاه تراست و ھنوز می
خندد و انگار این پسر ھیچ غم و غصه ای به دلش نمی
ماند..چھ خوب کھ خندیدن را بلد است..من ھم بلدم اما خودم کھ می دانم میخندم تا گریھ نکنم و تو خیال نکن
راحت است..من
غصھ ی روزی را میخورم کھ مجید و محمد بیایند بیرون و بروند دنبال گرد و بنگ و کراک و تو نمی دانی چھ
.. سخت است
من گاھی شب ھا دلم میگیرد از این زندگی و اشک خشکیده ام سر باز میکند و سرم را محکم میکنم زیر بالش
85
سرم و دلم برایش
تنگ میشود و تنگ میشود و می دانم او ھر چند کم و ناچیز برایم پدری کرده ومن حتی ذره ای را تلافی نکرده
ام و دلم میگیرد
...از دست ھای خالی ام
سلام..این بدھی دیروز ×××××××××
مغازه ی آقای چاری جای با پدر و مادری است..این را خودش می گوید و می خندد..از آن خیابانھائی کھ ھیچ
وقت جرات نکردم
پشت ویترین اش بایستم و نگاه کنم..حالا داخل یکی از ھمان خوش آب و رنگ
ھا ایستاده ام ولوازم آرایشی می فروشم و عطر و
کرم روز و شب و نمی دانم این خانم ھا چه فرقی با ما دارند غیر پول جیب
شان..مادرم یک کرم ساده ھم به پوستش نمی زند و
اینجا خانم پنجاه سالھ ای ایستاده و یک لیست بلند بالا از انواع و اقسام کرم ھای دور چشم و پلک و گونھ
..و ...می خواھد
چھرصد ھزار تومانی خرید کرده و فقط برای پنج تومان کمتر چانه میزند و من یاد
مادرم می افتم که ھمیشه وقت خرید با
ملاحظھ بود و با آنکھ دست و بالش تنگ ھیچ وقت تخفیف نمی خواست و از اول می گشت دنبال جنسی کھ با
پول اش جور شود
و من تفاوت آدم ھا را این روزھا بھتر میبینم..کھ پول فقط ظاھر قضیھ و باطن آدم ھاست کھ نشان می دھد چھ
..شخصیتی دارند
من یاد میگیرم کھ آدم ھا را با قیافھ ی ظاھری شان نسنجم و تو فکر میکنی اگر میرفتم دانشگاه این ھمھ چیز
یاد میگرفتم..؟
آقای چاری بیشتر اوقات می آید مغازه و من معذب می شوم از این حضور...پشت ویترین لاک ھا می ایستد و
..رنگ مو
گاھی اوقات خودش فرچه میکشد روی انگشت ھای دخترانه و نگاه میکنم به
ریسه رفتن دخترھا از اینھمه خوش اخلاق بودن
مغازه دار و بھ چاری کھ بھ موھایشان نگاه میکند و از رنگ موھایش تعریف می کند و ھر جنسی را در کمتر
از پنج دقیقھ می
!اندازد بھ مشتری و بھ خودم می گویم این ھم یک جور استعداد است.؟
سرم را گرم کار خودم میکنم و نمی دانم چرا دستم میان پنجھ مشت میشود..مشتری می آید و دختر و پسر و
86
چاری گل ھای رز
پارچه ای جدیدی که آورده را نشانشان می دھد که داخل عنچه ی رز آن شرت
ھای فانتزی قرمز جا دارد..من نمی دانم مشکل
چاری چیست و دلم نمی خواھد که بدانم..اگر کار بھتری پبدا شود از این مغازه
..میروم و دیگر پشت سرم را ھم نگاه نمی کنم
مشتری ھای خاص بیشتر شب ھا می آیند چاری ھم می داند کھ می خواھد بیشتر بمانم..برای اولین بار در
مورد حقوق ماھانھ ام
حرف میزنم..چاری ابرو بالا میدھد اما من کوتاه نمی آیم..سی درصد بھ حقوق ام اضافھ میکند و بھ جایش تا
..نھ شب می مانم
مادرم عصبانی میشود کھ مگر این ساعت از شب وقت آمدن است و می داند کھ چاره ای نیست..نگاه بھ
صورت خودم میکنم و
می خواھم بھ خاطر بیاورم کھ چند وقت است در آینھ نگاه نکرده ام..ابروھای دخترانھ ام رو بھ پائین است و
چھره ام را گرفتھ و
ناراحت نشان میدھد..دلم گاھی بھ قلقلک می آید برای لوازم آرایش دخترانھ ی مقابلم..کمی از رژ مایع روی لب
..ھایم می مالم
با وجود موھای پشت لبم اصلا قشنگ نمی شود..آرایشگاه لازم شده ام..رژم را پاک میکنم و بھ چھرھی ساده
و دخترانھ ام
..دوباره نگاه میکنم..این منم..بدون ھیچ آب و رنگی..ساده و معمولی
..چاری از صورت تازه به نخ نشسته ام رو میگیرد و میگوید:چه عجب
جوابش را نمی دھم و در شیشھ ی ویترین بھ پیشانی و پشت لب تمیز شده ام نگاه میکنم..بدون موھای کمرنگ
صورتم چیزی کم
است..حالا افتادگی ابروھایم بیشتر بھ چشم می آید..باید کمی مرتب شان کنم..البتھ اگر مادرم مخالفت
نکند..گاھی بھ او حق میدھم
که نگران جامعه ی بیرون است و گاھی غمگین میشوم که مگر مرا نمی
شناسد..مادرم سر تکان میدھد که مردم گرگ شده اند و
کاری نکن که دیگر نگذارم بروی سر کار..من تھدیدش را پای نگرانی اش
..میگذارم اما چند تار مو از پائین ابروھایم برمیدارم
مادرم حرفی نمیزند و دلم بھ این سکوت خوش میشود.من از وصل تابستان بھ پائیز خوشم می آید.از شب ھای
..آخر شھریور کھ عجیب طعم و مزه ی مھر دارد
87
از شلوغی بازارھا.از بوی کاغذ و دفتر..بوی زندگی میدھد..بوی خاطره ھای خیلی دور..مثل روز اولی کھ رفتم
مدرسھ و پدر و
مادرم داخل حیاط ایستاده بودند.. من نمی دانم چرا بعضی ھا از سال تحصیلی بدشان می آید..چرا درس خواندن
برایشان بی
..اھمیت است
زھرا امسال وارد دومین سال دبیرستان شده و رشتھ ی تجربی را انتخاب کرده..تمام فکرش درس خواندن است
و من با عشق
نگاھش میکنم..زھرا عزیزترین فرد در زندگی من است..نوع دوست داشتنم بھ او با ھمھ ی اطرافیانم فرق
دارد..من گاھی خودم
!را در او میبینم و کدام آدمی است کھ خودش را دوست نداشتھ باشد..؟
شراره از تھران برگشتھ و ھمین جا زندگی می کند..کنار ھمان مردی کھ ھمراھش بھ تھران رفتھ بود..نامش
..مازیار است
مامان گلی می گوید آدم سرشناسی است و من بھ شراره ی این روزھا نگاه می کنم کھ غمگین است..رویا بھ
دخترش نگاه می
کند و سیگار می کشد و چشم ھایش را وقت بیرون دادن دود جمع می
کند..می گوید خانواده ی مازیار او را تحت فشار گذاشته
اند کھ ازدواج کند..شراره ی این روزھا نمی دانم نگران سایھ ی سرش است و آنھمھ بریز و بپاش یا عاشق
مردی است کھ نھ او
را عقد می کند و نھ رھایش می کند.رویا سیگار دود می کند و بچھ اش را از شیر گرفتھ و سینھ ھایش را
پروتز کرده..سیگار
می کشد و نمی گوید در زندگی اش چھ خبر است و عادت ندارد بھ حرف زدن اما با این وجود نگران حال و
.روز شراره است
..دلم برای دل مھربانش میسوزد و می دانم احساس خواھرانھ چگونھ است
آقای چاری برای خرید بھ ترکیھ رفتھ و مادرش ھر غروب می آید و دخل را خالی می کند و فاکتور
میگیرد..نگاه بھ مقنعھ ی
سرم می اندازد و میپرسد چند سالھ ام..خنده ام را میخورم و یاد س﷼ ھای تلوزیونی می افتم و می گویم
..بیست
نگاھش را یک دور بالا پائین می کند و میرود و من نگران نگاھش می شوم و نمی دانم چرا..فردا کمی زودتر
می آید و ریز بھ
88
..ریز کارھایم را دنبال می کند و ھیچ نمی گوید..من معذب میشوم و او ادامھ می دھد و انگار نھ انگار
برای اولین بار می خواھم چاری زودتر برگردد تا مادرش را نبینم و ھر روز زیر چشمانش وجب
نشوم..مشتری ھای دائمی
مغازه سراغ آقای چاری را میگیرند و مادرش می گوید:شریف جان ھنوز از ترکیھ بر نگشتھ است و من فکر
می کنم قحطی
..آدم..حیف اسم شریف و بعد تندی لبم را زیر دندان میگیرم کھ چرا در مورد مردم قضاوت می کنم
مادرش بعد یک ھفتھ یخ اش آب شده و چند کلمھ ای حرف میزند..می گوید برای شریف جانش دنبال زن اھل
می گردد و تو
میدانی اھل چیست؟
من نمی پرسم و خودش ادامھ می دھد کھ زنی کھ بساز باشد و پول جمع کن ..زنی کھ اھل بریز و بپاش نباشد
و پسرش را تر و
خشک کند و البتھ اگر شغلی ھم داشتھ باشد بھتر است و من نمی فھمم اینھمھ توقع برای چیست..این ھمھ
خصوصیات مطمئنا در
یک آدم پیدا نمی شود..به خودم غر میزنم که چاری را چه به ازدواج..ھمان بھتر
که با مادرش زندگی کند..عروس می خواھند یا
!مدیر مالی...؟
ھوا تاریک شده و من تازه بھ خانھ رسیده ام .مادرم با چادر اول کوچھ ایستاده و از ھمان دور چشم غره اش
را میبینم..حرص
..اش را میدھد بیرون کھ نگاه بھ ساعت کرده ای..؟ شده یازده
مادرم ھمیشھ ساعت اش قدیم است..برایش مھم نیست کھ اول مھر ساعت ھا را عقب کشیده اند..ساعت ده
برای مادرم یازده
بھ حساب می آید..کفش ھای جیر مشکی را کھ میبینم می دانم شراره آنجاست..چرا نرفتھ خانھ..؟
مادرم چادرش را می اندازد روی طناب رخت و سرفھ می کند و سر تکان میدھد..دلم بھ شور می افتد اما نمی
توانم چیزی
بپرسم.می دانم کھ شراره از زندگی اش با کسی حرفی نمی زند..نگاه می کنم بھ صورت رنگ پریده و چشمان
غمگین اش..با
شراره ی آن روزھا خیلی فرق کرده..از موھای رنگ شده و تیپ آنچنانی اش خبری نیست..حالا شبیھ خانم
ھای جوان متمول
89
شده..ھمان ھائی کھ شانھ بھ شانھ ی ھمسرانشان می آیند مغازه و رژ انتخاب می کنند و چاری جرات
خوشمزگی کنارشان را
ندارد..سلامم را جواب میدھد و دوباره زل میزند بھ پنجره..نمی دانم بھ یاد مازیار است یا پسر خانم واردی کھ
شراره روزی
.عاشق اش بود
زھرا ھنوز مشغول خواندن کتاب ھای درسی اش است و با وسواس ھم می نویسد و ھم می خواند..چراغ
روشن است و مادرم
سرش را زیر پتو کرده و چقدر تنھا بھ نظر میرسد..جای دست ھای پدرم کنار سرش خالی است...نفسم را می
دھم بیرون و کنار
زھرا تکیھ میدھم بھ دیوار...زھرا میپرسد خوبی..؟
زمزمھ می کنم دل خوش سیری چند..زھرا کمی نزدیک تر می شود و می گوید کھ امشب مازیار بھ خواستگاری
دختر انتخابی
خانواده اش رفتھ..می گوید شراره آنقدر گریھ کرد کھ نفس اش رفت و کبود شد..بیچاره شراره..می گوید اگر
مازیار خیلی
..دوستش داشت نباید می رفت سراغ کسی دیگر
بھ خودم می گویم زھرا بزرگ شده اما نھ آنقدر کھ بداند بعضی اوقات مجبوری..مازیار مجبور بھ ازدواج است
تا ارث پدری اش
را بھ دست بیاورد..مجبور است بھ عنوان شخص معروفی در شھر از خانواده ی مناسبی ھمسر بگیرد..گاھی
مردھا ھم مجبورند
..پا روی دلشان بگذارند
زھرا دوباره کتاب می خواند و من بھ حیاط برمیگردم..صدای قاسم می آید کھ ترانھ می خواند و داد پدرش کھ
می گوید خفھ
شو..نگاه می کنم بھ آسمان پائیزی شب و می گویم خدایا ھر کسی کھ در این ساعت غمگین است و راه بھ
جائی ندارد را آرام
کن..ای شفا دھنده ی قلب ھای شکسته و لب ھای غمگین..کمی شادی..فقط
..کمی شادی
صدای تک بوقی بلند می شود..شراره می دود داخل حیاط و کفش ھا را پوشیده نپوشیده.. با شال سری آویزان
و صورت رنگ
پریده می خندد و میدود بیرون..از بازی لای می توانم ببینمش..مازیار که در
90
سایه ایستاده و دستھایش را دور شراره میپیچد و
شراره کھ میان امنیت آغوش او ھق میزند.. نمی دانم شراره آغوش دیگری را صاحب شده یا اینکھ دیگری
مالک آغوشی شده کھ
..این ساعت از شب شراره را آرام می کند
..نمی دانم گاھی می شود عشق را شریک شد..یا آغوشی را..نمی دانم این درست است یا نھ..نمی دانم
مجید و محمد آمده اند خانھ..ھر دو سرحال اند..کمی آب زیر پوستشان رفتھ و رنگ و رو آمده اند..مرا یاد
روزھائی می اندازند
که ھنوز به اعتیادشان عادت نکرده بودند..روزھائی که پدرم ھم بود و خانه ی
کوچکمان رنگ شادی میدید و عطر شادی در
ھوایش می پیچید..مادرم ناھاری کھ دوست دارند را تدارک دیده و من دلم بھ خوش باوری مادرم خوش
است..محمد می رود سر
خاک و مجید کمی میان خاطرات پدرم چرخ می خورد..کلافھ بالا و پائین می شود و آخر میپرسد پول داریم یا
نھ..؟
مادرم بغض می کند و من بغض می کنم و زھرا بغض می کند..مجید عرق می کند و عصبی می شود و می گوید
پول می
!خواھد..مادرم می گوید چرا..؟
مجید داد می زند و مشتش را می کوبد توی دیوار..می گوید پول می خواھم..مادرم جیغ میزند و می گوید خستھ
نشدی از این
زندگی..خستھ نشدی..؟
خودم و بھ خودم دلداری می دھم و خستگی ھایم را با شانھ ی خستھ ام قسمت می کنم..باید کار تازه ای پیدا

کنم..منتظر چاری

..ماندن را دوست ندارم...شاید فردا روز بھتری باشد..شاید..م عید است و مامان گلی سمنو پزان دارد

روضھ ی حضرت زھرا دارد و بھ زمین و زمان شک می کند و ھمھ را دروغ میداند..گاھی مھربان است و

گاھی نیش میزند..خالھ جانم

..می گوید دکترش گفتھ مغز سرش کوچک شده،مدارا کنید

مامان گلی گندم خیس می کند و میریزد داخل آبکش و رویش را با پارچھ می پوشاند.می گوید ناپاک نباید دست

..بھ سبزه بزند

سبزه ھا را تکھ تکھ می کند و داخل ھاونگ می کوبد.دنگ...دنگ..ھر چھ کھ بھ او می گویم سبزه ھا را چرخ

کنیم قبول نمی کند

مامان گلی با تکنولوژی مخالف است..حتی ماشین لباسشوئی..رخت چرک ھا را میریزد داخل تشت فلزی و می

نشیند پای آن

71

..با دست ھای پیر و استخوانی اش میشورد و میشورد و کر میدھد و صلوات می فرستد

حالا خیال نکن ما لباس ھایمان را با لباسشوئی اتومات میشوریم..نھ..یک لباسشوئی سطلی قدیمی داریم کھ

ماھی یکبار مادرم روشن

اش می کرد وحالا از ترس غرولندھای مامان گلی بھ خاطر پرشدن چاه و مصرف اب ان را ھم گذاشتھ ای کنار

و تو نمی دانی

زندگی در خانھ ی دیگری چقدر سخت است.دلم ھمان خانھ ی کوچک و اتاق دوازده متری اش را می

خواھد..اما می دانم چیزی کھ

..رفتھ ،آمدنی ندارد

72

مامان گلی شیره ی سفید سبزه ھا را با آب و آرد مخلوط می کند و می گذارد بالای تک شعلھ ی بزرگ،بالای

ایوان..چھل سال است

که ھر سال میپزد و غصه ی روزی را میخورد که بعد نبودنش چه کسی حاظر

است ادامه دھد..ھمسایه ھا می آیند و میروند و نذری

ھم میزنند..نگاه میکنم بھ گردوھائی کھ مامان گلی انداختھ داخل دیگ سمنو،گردوھائی کھ ھر کس برداشتی از

بودنشان دارد.یکی می

گوید برای چشم نظر است و دیگری می گوید سھم ھر کس شد نیت اش قبول

می شود..من نگاه می کنم و نمی دانم کدام نیت ام واجب

تر است..پیدا کردن کار..خوب شدن پدرم..آرامش مادرم..زھرا یا مجید و محمد..می گویم خدایا راضی ام بھ

رضای تو..از پنج صبح



تا آخر شب پختن سمنو طول می کشد..ھمھ خستھ شده اند و ھر کسی گوشھ ای نشستھ..مامان گلی کھ زیر

دیگ را خاموش می کند و

رویش پارچھ می اندازد ھمھ دست بھ کار می شوند..ھر کس بستھ ای شمع برمیدارد و کنار دیگ سمنو روشن

می کند..حتی مامان

فروغ ھم شمع می فرستد تا مادرم برایش روشن کند..مردم از این دیگ نذری و شمع ھای روشن و حضرت

زھرا خیلی توقع ھا

دارند..مامان گلی آینھ و ظرفی آب و جانماز می گذارد کنار دیگ ومعتقد است حضرت زھرا می آید..می آید

..آنجا

خستگی ھمھ را از کار انداختھ ھر کسی میرود خانھ اش و ما می مانیم و مامان گلی و خانھ ی آشفتھ اش..تمام

شب نگاھم بھ پنجره



*

..است و دیگ سمنو..انگار می خواھم واسطھ شود کھ کمی..فقط کمی زندگی بھ ما سخت نگیرد و ما بھ زندگی

از صبح زود بر پا می شویم..مامان گلی سھم ھر کسی را جدا می کند و برای ھمسایھ ھا ھم کاسھ ھای یک

اندازه می گذارد

کنار..من و خاله جان و مادرم ظرف ھا را میبریم..ھیچ کسی ظرف را خالی پس

نمی دھد..انگار رسم شده که کمی برنج..دانه ای

تخم مرغ..چند شاخھ نبات..شاخھ ای گل داخل ظرف نذری بگذارند و من خوشم می آید از این کار..سینی بھ

دست جلوی خانھ ی

..ریحانھ خانم می ایستم و زنگ شان را میزنم..صدای مردانھ ای میپرسد:بلھ

نمی دانم کھ کیست..ریحانھ خانم ھم سن و سال مامان گلی است و تنھا زندگی می کند.می خواھم کھ بیاید بیرون

75

تا نذری شان را بگیرد

نمی دانم سرو وضع ام چطور است و چھ کسی می خواھد این در را باز کند.نگاھم روی کفش ھای اسپرت و

..مشکی ام مینشیند

صدای پا نزدیک تر میشود و جلوی چشمانم شاھرخ احمدوند در را باز می کند ھمان طور کھ گوشی بیسیم تلفن

را بھ گوشش می

چسباند سلامم را پاسخ می دھد..سینی را بدون حرف جلوتر میبرم تا کاسه را

بردارد..به مخاطب پشت گوشی می خندد :جات

..خالی..برامون نذری آوردن..آش رشتھ چیھ..سمنو..اونم چھ سمنوئی..جون حبیب باھات حرف میزنھ

حبیب..؟!..ابروھای درھم و چشم ھایش را بھ خاطر می آورم و آویز گردنش..پسر احمدوند مرا میشناسد کھ

حرف حبیب را پیش می

76

..کشد..؟ نمی دانم..دلم می خواھد زودتر بروم

 ببخشید خانم..من می تونم یھ ظرف دیگھ بردارم برای دوستم..؟

نگاه می کنم بھ صورت مردانھ و لحن مودب اش..کاسھ را داخل سینی جلوتر می کشم: خواھش

..میکنم..بفرمائید آقا

..ظرف را برمیدارد..حالا ھر دو دستش پر است و گوشی بھ گردنش چسبیده:الان ظرف خالی رو براتون میارم

راه می افتد و با حبیب حرف میزند:ببین بھ چھ کارائی آدم و وادار میکنی..بھ دختر مردم رو زدم و برات یھ

ظرف گرفتم..شب بیا ببر

77

نگاھم بر خلاف اعتقاداتم با او می رود داخل حیاط..بدم می آید از در باز خانھ ای بھ داخل اش نگاه کنم..اما این

خانھ را دوست دارم

مخصوصا درخت ھای میوه اش کھ در این محلھ معروف است..مجید و محمد ھمیشھ آویزان درخت انار روی

دیوار بودند و می گفتند

..انار ھیچ کجا مثل انار ریحانھ نمی شھ..شاھرخ احمدوند آنجا چھ کار می کرد..؟باید از مادرم بپرسم

بھ مامان گلی می گویم مھمان داشتند و دو ظرف دادم..یک جوری نگاه می کند کھ بھ خودم شک می کنم.لابد

فکر کرده آن یکی ظرف

..را خورده ام..سینی را نشانش می دھم تا ظرف پر از برنج و نبات را ببیند و خیالش راحت شود

می دانم چرا بعضی آدم ھا خوش روزی اند و بعضی ھا نھ..انگار دنیا بھ روی بعضی ھا می خندد و بھ روی

..بعضی دیگر نھ

من دلم نمی خواھد کھ بگویم ،اما خدا بھ بعضی ھا نظر دارد و بھ بعضی ھا نھ..مامان فروغ می گوید این حرف

78

ھا کفر است

نگو..مامان فروغ نشستھ یکجا و نھ چشم ھایش میبیند و نھ پای رفتن دارد..برای مامان فروغ یک بشقاب

غذای گرم و کسی کھ

پای صحبت ھایش بنشیند کافیست.او چه می داند زندگی مردم چطور می

گذرد..نمی داند ما در این روزگار فولاد اب دیده

شده ایم..مامان فروغ دندان ھایش سالم است چھ می داند ھزینھ ی دندانپزشکی چقدر زیاد است..نمی داند کھ

مجبورم شب ھا

بالای سرم نمک دان بگذارم و بخوابم و مدام نمک بگذارم روی دندان پر دردم و روی قلب پردردم و نصف نالھ

ھا یم را

با بالش زیر سرم قسمت کنم و نیمی دیگر بھ گوش مادرم برسد..من از درد پیچ و تاب میخورم و کفر می گویم

کھ خدایا

!اگر درد میدھی پس درمانت کجا مانده..؟

مادرم پیچ و تاب می خورد و دست و بالش خالی است و تو می دانی چرا زندگی کردن انقدر گران است و سخت

می گذرد..؟

!چرا ھر چه سنگ است جلوی پای لنگ است..؟

ما ھر روز صبح بیدار می شویم و سھم دردھایمان را میگیریم و انگار نھ انگار..خیال می کنی گذر زمان ما را

در این روزگار

ساختھ یا دلمان سنگ شده..زھرا می گوید ما ھمھ در حال مردنیم و زنده ایم بی آنکھ زنده باشیم و خودمان

..نمی دانیم

می گوید چند سال بعد اگر ھنوز جان سالم بھ در برده باشیم باید با ضعف اعصاب و افسردگی ھامان کنار بیائیم

و من باور می

کنم ..من این روزھا بزرگ می شوم و قد نمی کشم..بزرگ می شوم و ھنوز

بیست ساله ام..من آینه ھا را دوست ندارم..من به

دیدن تصویرم در شیشھ ی خاک گرفتھ ی مغازه ھا ھم راضی ام..من می دانم ارزش یک دانھ نان بیشتر از

چیزی است کھ بھ

چشم می آید..من فرق بین ماشین آخرین مدل و تاکسی را نمی فھمم..برای

من ھمین که به مقصد برسم کافی است.من زیادی

بزرگ شده ام و نمی دانم این خوب است یا نھ..مجید و محمد نیستند و من دیگرمجبور نیستم کفش ھایم را

دنبال خودم راه بیاندازم

79

..و پنھان کنم تا آنھا نتوانند آبش کنند

می دانم خجالت آور است اما بھ کفش و لباس تنمان ھم رحم نمی کنند و من نمی فھمم چرا پول میدھند تا فلاکت

و بدبختی را

بخرند.. پدرم روز بھ روز بدتر می شود و انگار قسم خورده امسال را بھ سلامت تمام نکند و من فکر می کنم

دنبال بھانھ ای

است تا تنھایمان بگذارد و تو می دانی چرا..؟

مادرم با زھرا می رود عروسی و من کنار مامان گلی می مانم و بھ تلاش مامان گلی برای پنھان کردن کلید

آشپزخانھ اش نگاه

می کنم..چرا زندگی بعضی ھا پر از حقارت است..؟مامان گلی خیال می کند ھمھ می خواھند سرش کلاه بگذارند

و نگاھش کھ

بھ من می افتد جای کلید را عوض می کند و می دانم صبح یادش میرود کجا پنھانش کرده و مکافات تازه ای

..داریم..سامی فردا میره مدرسھ..ای جان..بچھ ام و دعا کنید

من باور نمی کنم،من باور نمی کنم،ھمین دیشب امده بود پیش من وخواستھ بود بھ او پول بدھم..فقط چھارتا

ھزاری تھ کیفم مانده بود

ودیگر ھیچ..ندادم،برای اولین بار بھ درخواستش جواب رد دادم..من،بھ پول بی ارزش چسبیدم و گفتم

ندارم.امکان ندارد..نھ..مردم

دیوانھ شده اند..مگر می شود بدون ھیچ حرفی،بدون ھیچ پیش زمینھ ای..دستم را می پیچم داخل ھم و تلو تلو

می خورم..اشکم می ریزد

و دست بھ دھانم میبرم..پیش زمینھ..؟!؟ تمام این سالھا می دانستم کھ این اتفاق می افتد..اما فکر میکردم کھ

بھ خاطر بیماری اش..بھ

!خاطر تزریق مواد..نھ اینکھ خبر بدھند در محلھ ی اذر،افتاده داخل جوی اب...؟

وای..خدایا...وای..ھمین شب قبل کنارم نشستھ بود روی دو زانو و بھ عقب و جلو خم شد...انقدر نشئھ بود کھ

نمی توانست یک جا ثابت

مند..مثل پاندول ساعت عقب و جلو میشد..پرسید شربت داری..؟می دانی نوشیدن شربت در ان وضعیت یعنی

چی..؟کاش ندانی..یعنی

نئشھ گی بیشتر و بالا امدن فشار افتاده اش..یعنی رفتن بھ ھپروت دوست داشتنی اش..بستھ ی قرصی را کشید

بیرون و دانھ ھا را کف

دستش جمع کرد..من سرش داد زدم..من بھ پدرم تندی کردم..گفتم از دست کارھایش خستھ شده ام..گفتم اگر

می خوھی بیشتر بخوری و

80

نشئھ تر شوی برو بیرون..چرا جلوی چشم ھای من..؟

گقتم خسته شده ام و دیگر نمی خواھم این چیزھا را ببینم..گفتم به من نگاه

کن..مرا میبینی..؟بیست ساله شده ام و نمی دانی..کار

میکنم و نمی دانی.سرش را تکان داد و روی پاھای لرزانش تلو تلو خورد،گفت..شما بدون من خوش

...باشید..گفت و رفت

کسی چه می داند..خودش را کشته یا افتاده داخل جوی اب..؟!میبینی مردن

ادم ھا چقدر ا ھم فرق میکند..؟ یکی میان خانواده اش جان

می دھد و یکی گوشھ ی محلھ ی اذر تمام می شود..حالا میان حیاط خانھ ی مامان فروغ بھ ھم دلداری میدھیم

و اشک می ریزیم و

فامیل وقت عزا ھستیم..مادرم بھ پھنای صورت اشک میریزد برای مردی کھ در ھفده سالگی عاشق اش شده

بود..زھرا میلرزد و

..میلرزد..من..من اما جیغ میکشم..مثل دیوانھ ای کھ دیوانھ تر شده فقط جیغ میزنم و نمی توانم ساکت بمانم

جیغ میزنم و نگاھم روی مجید و محمد می ماند کھ آ؛مده اند برای تشییع جنازه پدرشان..با لباس ھای زندان و

پابند..جیغ میکشم و تلو تلو

میخورم..شراره بغلم میکند اما ساکت نمی شوم..یک چیزی چسبیده بیخ گلویم و کوتاه نمی آید..انگار تمام

دردھا انباشتھ شده ھمانجا و با

..ھر خراش گلو میریزد بیرون و بھ جای سبک شدن سنگین تر میشود

دائی جان پدرم کمی روی کفن سفید را باز کرده..برای آخرین بار می خواھم نگاھش کنم..آرام و ساکت بھ

خواب رفتھ..مثل تمام وقت

ھائی کھ بیمار بود و درد داشت و می خوابید..ریش اش چند تائی سفید شده..ھمان ھائی کھ ھمیشھ بھ شوخی

می گفت با رنگ سفید شده

نھ کھ گرد پیری باشد..گوشھ ی پیشانی اش ھم کبود است..خم می شوم ودست می کشم روی سینھ اش..سرد

..است و یخ زده..سرد..سرد

این آغوش دیگر گرمائی ندارد و من می دانم ھمیشھ حسرت تنش را بھ تن می کشم..ھمسایھ ھا می آیند و

ھمدردی می کنند..مادرم اشک

میریزد و من نھ..انگار اشک ھایم نیامده تمام شده اند..تو میگوئی من ھم بھ درد رویا دچار شده ام و دیگر

نمی توانم اشک بریزم..؟؟

نگاه میکنم بھ تابوت چوبی کھنھ کھ کج و راست میشود و روی دست ھا جلو میرود..انگار عجلھ دارد و

مسافری است کھ می خواھد

81

زود بھ مقصد برسد..دائی جانم بیل میزند بھ خاک و من بھ نیم رخ دوست داشتنی اش نگاه می کنم..ھمان نیم

رخ دوست داشتنی کھ

..روزی قھرمان من بود و حالا دارد زیر خاک ھا فراموش میشود

نگاه میکنم بھ پلک ھای بستھ اش و بھ لب بستھ اش و دست و پای بستھ اش..دلم میگیرد از این اسارت.مگر

مرگ آزادی نیست..آزادی

روح از تن..؟آزادی تن از دنیا..؟پس چرا پدر من مثل اسیرھا بھ خاک میرود..دو پسر دارد و مردم غریبھ زیر

..تابوت اش را میگیرند

مادرم با عشق اش خداحافظی می کند..می گوید عزیز من دیدار بھ قیامت...می گوید عشق من دیدار بھ قیامت و

من می گویم منزل نو

مبارک..حالا پدرم صاحب خانھ شده..دلم کھ تنگ دلش بشود می آیم اینجا و بی منت کنارش می نشینم..مادرم

اشک میریزد و زمزمھ

میکند کھ می دانی چند وقت بود کھ غذای درست و حسابی نخورده بود..کھ با شکم گرسنھ و تن خستھ رفتھ بھ

زیر خاک..کھ درد داشت

بھ پھلویش و بازویش پر از جای سوزن بود و دستانش ھنوز بوی سیگار میداد و رنگ..میدانی مرگ پدر

چقدر سخت است..؟

شانھ می خواھد تا سنگینی اش را تحمل کنی..دل می خواھد تا جای خالی تر از خالی اش را ببینی و جائی

نباشد تا خاطراتش را دنبال

کنی..چشم می خواھد تا برای آنھمه درد خون بباری..اما من..با چشم ھائی که

دیگر اشک ندارد..با دست ھائی که دیگر توان ندارد و با

..دلی کھ تاب ندارد چھ کاری می توانم بکنم

تو می گوئی من با این دست ھای کوچک و دخترانھ ام بھ کجای این زندگی چنگ بیاندازم و محکم

بگیرمش..محکم بگیرم تا اینطور بی

ھوا از دستم نرود..من شانھ ای برای گریستن ندارم..دستی ھم برای مرھم بودن..من اشک ھایم را با بغض

فرو میدھم و زھرا را

..میبوسم..خواھر کوچکم زود یتیم شده

مادرم اشک میریزد و مامان گلی سر تکان میدھد کھ بیچاره بچھ ام و افسوس از جوانی بچھ ام و حالا دیگر

راحت شد..تو میدانی راحت

..شدن یعنی چھ..؟؟ کاش ندانی..کاش

پدری بمیرد و بقیه پچ پچ کنند که زن و بچه ھایش راحت شده اند؟من این

82

راحتی را نمی خواھم..شاید یک روز،یک شب ته دلم وقتی از

این زندگی خستھ بودم زمزمھ ای کرده باشم..اما در واقعیت..درحقیقت نمی خواستم..من می دانم پدرم بیشتر از

آنکھ در حق ما بد کرده

باشد در حق خودش ظلم کرده..من می دانم برای ھمین زندگی نسبی چقدر زحمت کشید و کار کرد..من می دانم

پدر ھر چقدر ھم کھ بد

باشد سایھ ی سر است..حالا خیال میکنی بی قھرمان،بی سایھ ی سر در این روزگارمکافات چگونھ زنده می

..مانیم

چشم من بیا من و یاری بکن

گونه ھام خشکیده شد کاری بکن

غیر گریھ مگھ کاری میشھ کرد

کاری از ما نمیاد زاری بکن

اون کھ رفتھ دیگھ ھیچ وقت نمیاد

تا قیامت دل من گریھ می خواد

قصھ ی گذشتھ ھای خوب من

خیلی زود مثل یھ خواب تموم شدن

حالا باید سر رو زانوم بذارم

تا قیامت اشک حسرت ببارم

دل ھیچکی مثل من غم نداره

مثل من غربت و ماتم نداره

حالا کھ گریھ دوای دردمھ

چرا چشمم اشکاش و کم میاره..روزھا می آید و میرود..باور میکنی.؟انگار ھیچ

اتفاقی نیافتاده..مثل این می ماند که این آدم یک روز،روی این خاک میان این

محلھ زندگی نمیکرده است..فراموش شده..نمی دانم بھ خاطر سردی خاک است کھ رویا میگفت یا خاصیت ھمھ

.ی آدم ھاست

مادرم با زھرا میرود برای کارھای ثبت نام..عذادار است و چادر مشکی اش را سر میکند..ابروھای خوش

..حالت اش پر شده

83

نگاه میکنم بھ صورت سفیدش کھ خیلی زودتر از سن اش چروکیده شده..بھ انحنای غمگین لب ھایش..برای

بیوه شدن و تنھا

..ماندن ھنوز خیلی زود بود..برای مادرم رفتن پدرم زود بود

من بھ تازگی فھمیده ام کھ جای خالی پدرم با ھیچ چیزی برایم پر نمی شود..حالا مادرم چطور می خواھد با

نبودن مردی کھ

عاشق اش بود و عاشق اش بود زندگی کند.مادرم گاھی فرو میرود در سکوت و نگاه خیره اش بھ پنجره می

ماند..نمی دانم بھ

پدرم فکر میکند یا به نبودن پسرھایش.باید زن باشی و مادر باشی تا عمق درد

مادرم را درک کنی..تا بفھمی وقتی کورسوی

امیدت خاموش می شود و مجبوری تمام بار زندگی را بھ دوش بکشی چھ دردی دارد..پدرم با بودنش کمی..فقط

کمی خیال

ناراحت مادرم را آسوده میکرد..حالا خیال می کنی بی حضور او و کورسوی امیدش مادرم چھ حالی دارد..نگاه

میکنم بھ چشم

ھای مرطوبش کھ از ما پنھان نمی کند.اما وقتی صدایش میزنیم تمام حواسش را می دھد بھ من و زھرا و من

می دانم فرصت

باقی مانده ی زندگی ام را باید خرج مادرم کنم..مادری کھ دارد زیر سختی روزگار خم می شود و دم نمی زند و

ھنوز کھ می

..گوئی مامان..صدا می زند جانم..جانم

دلم برایش غمگین است و ھر چھ بیشتر فکر میکنم میبینم تمام زندگی اش را سختی کشیده..روزھای خوشی

اش انقدر کمرنگ

ھست کھ بتوان نادیده اش گرفت و مادرم می گوید :خدایا شکرت کھ بدتر از این نشده ایم و تومیدانی خدا چھ

حالی دارد از اینھمھ

صبوری..؟!؟

مادرم می گوید در محلھ ی آذر گرد پیدا نمی شود و جوان ھا کراک مصرف می کنند و من بدم می آید از ماده

ای کھ ھنوز نمی

دانم چیست.. مادرم می گوید دل آدم کباب می شود و خون می شود برای جوان ھای نازنین مردم کھ نمی دانند

دارند چھ بلائی

..سر خودشان می آورند

مامان گلی بعد چند روز صبوری و مراعات حالمان،برگشت سر خانھ ی اول..مادرم بغض میکند و می گوید

84

شاید برگشتیم خانھ

ی مامان فروغ و زھرا بدش می آید از آن خانه و من می دانم دلتنگ خانه ای

میشود که دیوار به دیوار خانه ی مامان فروغ

.است..خانھ ی من

من می دانم راه دیگری نمانده..پولی نیست..سرپناھی نیست..حامی و ھمراه و سایھ ی سری ھم نیست..چاره

!..چیست

باید با زندگی ساخت وزندگی ھیچ وقت با کسی نساختھ..مامان گلی خودش را قانع می کند کھ شما از خانھ ی

مامان

فروغ سھم دارید و حق دارید و خانھ ی پدری تان است ما را وادار می کند از خانھ اش برویم و بھ نظر خودش

کار خوبی کرده

..مامان فروع برایمان طاقچھ بالا می گذارد و سر تکان میدھد و من نمی دانم در سرش چھ میگذرد

اتاق کوچکتر مامان فروغ را میگیریم و تو نمی دانی نگاھم کھ بھ دیوار خانھ مان می افتد چھ حالی می

شوم..می توانم بوی پدرم

را حس کنم و تو می دانی چرا می گویند دختر ھا بابائی اند..؟

دلم تنگ می شود برای ھمھ ی روزھایمان..حتی برای تلخی ھایش..تلخی و شیرینی زندگی وصل ھم اند و نمی

شود جدایشان

کرد..چه اھمیتی دارد که تلخی اش بیشتر است و شیرینی اش را حس نمی

کنی..خاطرات به خاطرت می مانند و خیال نکن می

توانی پاک شان کنی..خاطرات می آیند و می مانند..گذر زمان کمرنگ شان می کند اما بی رنگ..؟..ھرگز نمی

شود

مادرم با مامان فروغ میرود دیالیز و نگاه میکنم بھ آنھمھ صبوری اش و نمی دانم این خوب است یا نھ..نگاه

میکنم بھ قاسم کھ

کمی قد کشیده اما ھنوز از ھم سن و سالھایش کوتاه تراست و ھنوز می

خندد و انگار این پسر ھیچ غم و غصه ای به دلش نمی

ماند..چھ خوب کھ خندیدن را بلد است..من ھم بلدم اما خودم کھ می دانم میخندم تا گریھ نکنم و تو خیال نکن

راحت است..من

غصھ ی روزی را میخورم کھ مجید و محمد بیایند بیرون و بروند دنبال گرد و بنگ و کراک و تو نمی دانی چھ

.. سخت است

من گاھی شب ھا دلم میگیرد از این زندگی و اشک خشکیده ام سر باز میکند و سرم را محکم میکنم زیر بالش

85

سرم و دلم برایش

تنگ میشود و تنگ میشود و می دانم او ھر چند کم و ناچیز برایم پدری کرده ومن حتی ذره ای را تلافی نکرده

ام و دلم میگیرد

...از دست ھای خالی ام

سلام..این بدھی دیروز ×××××××××

مغازه ی آقای چاری جای با پدر و مادری است..این را خودش می گوید و می خندد..از آن خیابانھائی کھ ھیچ

وقت جرات نکردم

پشت ویترین اش بایستم و نگاه کنم..حالا داخل یکی از ھمان خوش آب و رنگ

ھا ایستاده ام ولوازم آرایشی می فروشم و عطر و

کرم روز و شب و نمی دانم این خانم ھا چه فرقی با ما دارند غیر پول جیب

شان..مادرم یک کرم ساده ھم به پوستش نمی زند و

اینجا خانم پنجاه سالھ ای ایستاده و یک لیست بلند بالا از انواع و اقسام کرم ھای دور چشم و پلک و گونھ

..و ...می خواھد

چھرصد ھزار تومانی خرید کرده و فقط برای پنج تومان کمتر چانه میزند و من یاد

مادرم می افتم که ھمیشه وقت خرید با

ملاحظھ بود و با آنکھ دست و بالش تنگ ھیچ وقت تخفیف نمی خواست و از اول می گشت دنبال جنسی کھ با

پول اش جور شود

و من تفاوت آدم ھا را این روزھا بھتر میبینم..کھ پول فقط ظاھر قضیھ و باطن آدم ھاست کھ نشان می دھد چھ

..شخصیتی دارند

من یاد میگیرم کھ آدم ھا را با قیافھ ی ظاھری شان نسنجم و تو فکر میکنی اگر میرفتم دانشگاه این ھمھ چیز

یاد میگرفتم..؟

آقای چاری بیشتر اوقات می آید مغازه و من معذب می شوم از این حضور...پشت ویترین لاک ھا می ایستد و

..رنگ مو

گاھی اوقات خودش فرچه میکشد روی انگشت ھای دخترانه و نگاه میکنم به

ریسه رفتن دخترھا از اینھمه خوش اخلاق بودن

مغازه دار و بھ چاری کھ بھ موھایشان نگاه میکند و از رنگ موھایش تعریف می کند و ھر جنسی را در کمتر

از پنج دقیقھ می

!اندازد بھ مشتری و بھ خودم می گویم این ھم یک جور استعداد است.؟

سرم را گرم کار خودم میکنم و نمی دانم چرا دستم میان پنجھ مشت میشود..مشتری می آید و دختر و پسر و

86

چاری گل ھای رز

پارچه ای جدیدی که آورده را نشانشان می دھد که داخل عنچه ی رز آن شرت

ھای فانتزی قرمز جا دارد..من نمی دانم مشکل

چاری چیست و دلم نمی خواھد که بدانم..اگر کار بھتری پبدا شود از این مغازه

..میروم و دیگر پشت سرم را ھم نگاه نمی کنم

مشتری ھای خاص بیشتر شب ھا می آیند چاری ھم می داند کھ می خواھد بیشتر بمانم..برای اولین بار در

مورد حقوق ماھانھ ام

حرف میزنم..چاری ابرو بالا میدھد اما من کوتاه نمی آیم..سی درصد بھ حقوق ام اضافھ میکند و بھ جایش تا

..نھ شب می مانم

مادرم عصبانی میشود کھ مگر این ساعت از شب وقت آمدن است و می داند کھ چاره ای نیست..نگاه بھ

صورت خودم میکنم و

می خواھم بھ خاطر بیاورم کھ چند وقت است در آینھ نگاه نکرده ام..ابروھای دخترانھ ام رو بھ پائین است و

چھره ام را گرفتھ و

ناراحت نشان میدھد..دلم گاھی بھ قلقلک می آید برای لوازم آرایش دخترانھ ی مقابلم..کمی از رژ مایع روی لب

..ھایم می مالم

با وجود موھای پشت لبم اصلا قشنگ نمی شود..آرایشگاه لازم شده ام..رژم را پاک میکنم و بھ چھرھی ساده

و دخترانھ ام

..دوباره نگاه میکنم..این منم..بدون ھیچ آب و رنگی..ساده و معمولی

..چاری از صورت تازه به نخ نشسته ام رو میگیرد و میگوید:چه عجب

جوابش را نمی دھم و در شیشھ ی ویترین بھ پیشانی و پشت لب تمیز شده ام نگاه میکنم..بدون موھای کمرنگ

صورتم چیزی کم

است..حالا افتادگی ابروھایم بیشتر بھ چشم می آید..باید کمی مرتب شان کنم..البتھ اگر مادرم مخالفت

نکند..گاھی بھ او حق میدھم

که نگران جامعه ی بیرون است و گاھی غمگین میشوم که مگر مرا نمی

شناسد..مادرم سر تکان میدھد که مردم گرگ شده اند و

کاری نکن که دیگر نگذارم بروی سر کار..من تھدیدش را پای نگرانی اش

..میگذارم اما چند تار مو از پائین ابروھایم برمیدارم

مادرم حرفی نمیزند و دلم بھ این سکوت خوش میشود.من از وصل تابستان بھ پائیز خوشم می آید.از شب ھای

..آخر شھریور کھ عجیب طعم و مزه ی مھر دارد

87

از شلوغی بازارھا.از بوی کاغذ و دفتر..بوی زندگی میدھد..بوی خاطره ھای خیلی دور..مثل روز اولی کھ رفتم

مدرسھ و پدر و

مادرم داخل حیاط ایستاده بودند.. من نمی دانم چرا بعضی ھا از سال تحصیلی بدشان می آید..چرا درس خواندن

برایشان بی

..اھمیت است

زھرا امسال وارد دومین سال دبیرستان شده و رشتھ ی تجربی را انتخاب کرده..تمام فکرش درس خواندن است

و من با عشق

نگاھش میکنم..زھرا عزیزترین فرد در زندگی من است..نوع دوست داشتنم بھ او با ھمھ ی اطرافیانم فرق

دارد..من گاھی خودم

!را در او میبینم و کدام آدمی است کھ خودش را دوست نداشتھ باشد..؟

شراره از تھران برگشتھ و ھمین جا زندگی می کند..کنار ھمان مردی کھ ھمراھش بھ تھران رفتھ بود..نامش

..مازیار است

مامان گلی می گوید آدم سرشناسی است و من بھ شراره ی این روزھا نگاه می کنم کھ غمگین است..رویا بھ

دخترش نگاه می

کند و سیگار می کشد و چشم ھایش را وقت بیرون دادن دود جمع می

کند..می گوید خانواده ی مازیار او را تحت فشار گذاشته

اند کھ ازدواج کند..شراره ی این روزھا نمی دانم نگران سایھ ی سرش است و آنھمھ بریز و بپاش یا عاشق

مردی است کھ نھ او

را عقد می کند و نھ رھایش می کند.رویا سیگار دود می کند و بچھ اش را از شیر گرفتھ و سینھ ھایش را

پروتز کرده..سیگار

می کشد و نمی گوید در زندگی اش چھ خبر است و عادت ندارد بھ حرف زدن اما با این وجود نگران حال و

.روز شراره است

..دلم برای دل مھربانش میسوزد و می دانم احساس خواھرانھ چگونھ است

آقای چاری برای خرید بھ ترکیھ رفتھ و مادرش ھر غروب می آید و دخل را خالی می کند و فاکتور

میگیرد..نگاه بھ مقنعھ ی

سرم می اندازد و میپرسد چند سالھ ام..خنده ام را میخورم و یاد س﷼ ھای تلوزیونی می افتم و می گویم

..بیست

نگاھش را یک دور بالا پائین می کند و میرود و من نگران نگاھش می شوم و نمی دانم چرا..فردا کمی زودتر

می آید و ریز بھ

88

..ریز کارھایم را دنبال می کند و ھیچ نمی گوید..من معذب میشوم و او ادامھ می دھد و انگار نھ انگار

برای اولین بار می خواھم چاری زودتر برگردد تا مادرش را نبینم و ھر روز زیر چشمانش وجب

نشوم..مشتری ھای دائمی

مغازه سراغ آقای چاری را میگیرند و مادرش می گوید:شریف جان ھنوز از ترکیھ بر نگشتھ است و من فکر

می کنم قحطی

..آدم..حیف اسم شریف و بعد تندی لبم را زیر دندان میگیرم کھ چرا در مورد مردم قضاوت می کنم

مادرش بعد یک ھفتھ یخ اش آب شده و چند کلمھ ای حرف میزند..می گوید برای شریف جانش دنبال زن اھل

می گردد و تو

میدانی اھل چیست؟

من نمی پرسم و خودش ادامھ می دھد کھ زنی کھ بساز باشد و پول جمع کن ..زنی کھ اھل بریز و بپاش نباشد

و پسرش را تر و

خشک کند و البتھ اگر شغلی ھم داشتھ باشد بھتر است و من نمی فھمم اینھمھ توقع برای چیست..این ھمھ

خصوصیات مطمئنا در

یک آدم پیدا نمی شود..به خودم غر میزنم که چاری را چه به ازدواج..ھمان بھتر

که با مادرش زندگی کند..عروس می خواھند یا

!مدیر مالی...؟

ھوا تاریک شده و من تازه بھ خانھ رسیده ام .مادرم با چادر اول کوچھ ایستاده و از ھمان دور چشم غره اش

را میبینم..حرص

..اش را میدھد بیرون کھ نگاه بھ ساعت کرده ای..؟ شده یازده

مادرم ھمیشھ ساعت اش قدیم است..برایش مھم نیست کھ اول مھر ساعت ھا را عقب کشیده اند..ساعت ده

برای مادرم یازده

بھ حساب می آید..کفش ھای جیر مشکی را کھ میبینم می دانم شراره آنجاست..چرا نرفتھ خانھ..؟

مادرم چادرش را می اندازد روی طناب رخت و سرفھ می کند و سر تکان میدھد..دلم بھ شور می افتد اما نمی

توانم چیزی

بپرسم.می دانم کھ شراره از زندگی اش با کسی حرفی نمی زند..نگاه می کنم بھ صورت رنگ پریده و چشمان

غمگین اش..با

شراره ی آن روزھا خیلی فرق کرده..از موھای رنگ شده و تیپ آنچنانی اش خبری نیست..حالا شبیھ خانم

ھای جوان متمول

89

شده..ھمان ھائی کھ شانھ بھ شانھ ی ھمسرانشان می آیند مغازه و رژ انتخاب می کنند و چاری جرات

خوشمزگی کنارشان را

ندارد..سلامم را جواب میدھد و دوباره زل میزند بھ پنجره..نمی دانم بھ یاد مازیار است یا پسر خانم واردی کھ

شراره روزی

.عاشق اش بود

زھرا ھنوز مشغول خواندن کتاب ھای درسی اش است و با وسواس ھم می نویسد و ھم می خواند..چراغ

روشن است و مادرم

سرش را زیر پتو کرده و چقدر تنھا بھ نظر میرسد..جای دست ھای پدرم کنار سرش خالی است...نفسم را می

دھم بیرون و کنار

زھرا تکیھ میدھم بھ دیوار...زھرا میپرسد خوبی..؟

زمزمھ می کنم دل خوش سیری چند..زھرا کمی نزدیک تر می شود و می گوید کھ امشب مازیار بھ خواستگاری

دختر انتخابی

خانواده اش رفتھ..می گوید شراره آنقدر گریھ کرد کھ نفس اش رفت و کبود شد..بیچاره شراره..می گوید اگر

مازیار خیلی

..دوستش داشت نباید می رفت سراغ کسی دیگر

بھ خودم می گویم زھرا بزرگ شده اما نھ آنقدر کھ بداند بعضی اوقات مجبوری..مازیار مجبور بھ ازدواج است

تا ارث پدری اش

را بھ دست بیاورد..مجبور است بھ عنوان شخص معروفی در شھر از خانواده ی مناسبی ھمسر بگیرد..گاھی

مردھا ھم مجبورند

..پا روی دلشان بگذارند

زھرا دوباره کتاب می خواند و من بھ حیاط برمیگردم..صدای قاسم می آید کھ ترانھ می خواند و داد پدرش کھ

می گوید خفھ

شو..نگاه می کنم بھ آسمان پائیزی شب و می گویم خدایا ھر کسی کھ در این ساعت غمگین است و راه بھ

جائی ندارد را آرام

کن..ای شفا دھنده ی قلب ھای شکسته و لب ھای غمگین..کمی شادی..فقط

..کمی شادی

صدای تک بوقی بلند می شود..شراره می دود داخل حیاط و کفش ھا را پوشیده نپوشیده.. با شال سری آویزان

و صورت رنگ

پریده می خندد و میدود بیرون..از بازی لای می توانم ببینمش..مازیار که در

90

سایه ایستاده و دستھایش را دور شراره میپیچد و

شراره کھ میان امنیت آغوش او ھق میزند.. نمی دانم شراره آغوش دیگری را صاحب شده یا اینکھ دیگری

مالک آغوشی شده کھ

..این ساعت از شب شراره را آرام می کند

..نمی دانم گاھی می شود عشق را شریک شد..یا آغوشی را..نمی دانم این درست است یا نھ..نمی دانم

مجید و محمد آمده اند خانھ..ھر دو سرحال اند..کمی آب زیر پوستشان رفتھ و رنگ و رو آمده اند..مرا یاد

روزھائی می اندازند

که ھنوز به اعتیادشان عادت نکرده بودند..روزھائی که پدرم ھم بود و خانه ی

کوچکمان رنگ شادی میدید و عطر شادی در

ھوایش می پیچید..مادرم ناھاری کھ دوست دارند را تدارک دیده و من دلم بھ خوش باوری مادرم خوش

است..محمد می رود سر

خاک و مجید کمی میان خاطرات پدرم چرخ می خورد..کلافھ بالا و پائین می شود و آخر میپرسد پول داریم یا

نھ..؟

مادرم بغض می کند و من بغض می کنم و زھرا بغض می کند..مجید عرق می کند و عصبی می شود و می گوید

پول می

!خواھد..مادرم می گوید چرا..؟

مجید داد می زند و مشتش را می کوبد توی دیوار..می گوید پول می خواھم..مادرم جیغ میزند و می گوید خستھ

نشدی از این

زندگی..خستھ نشدی..؟
مجید با مشت می کوبد داخل شیشھ ی پنجره و خون اش میریزد روی شیشھ
ھا..میریزد روی فرش و
91
روی لباسش..مادرم جیغ میزند و می گوید خستھ شده ام از این زندگی و خستھ شده ام از این روزگار..کیفم را
چنگ میزنم و
مشتی پول جلویش می اندازم..نمی خواھم یک لحظھ ھم حضورش را تحمل کنم..می رود با دست ھای خونی و
مادرم نگاه می
کند به پنجره ی بدون شیشه و اشکش میریزد روی گونه و خدا را صدا میزند و
می گوید به راه راست ھدایت کن و من از
صبوری کردنش بدم می آید و می دانم چاره ای ھم ندارد..ھیچ چاره ای جز تحمل این وضعیت نیست مگر
مرگ..مگر بمیریم
که مجید دست از سرمان بردارد شاید پدرم ھم می دانست که رفت و این
..روزھای بدتر از بد را ندید
زھرا بغض می کند و چشمان خوشکلش پر اشک می شود و می گوید:خون آلوده است و ھزار بیماری ممکن
است بگیریم و
بدش می آید از این خانھ و مامان فروغ بی وقفھ صدا می زند و میپرسد صدای چھ بوده و مگر شیشھ
شکستھ..مادرم اشکش را
پاک می کند وبا صدای بلند جوابش را می دھد که تا شب شیشه بر می آورد و
..خانه را مثل روز قبل می کند
محمد کھ می آید و اتاق بھ ھم ریختھ و پنجره ی بدون شیشھ را میبیند کلافھ گوشھ ی دیوار تکیھ میدھد و
انگار زندگی در
92
چشمانش مرده..مادرم از مجید گلایه می کند و محمد سرش را می کوبد به
..دیوار پشت سرش و آرام آرام میشکند
مادرم التماس می کند کھ تو لااقل خوب باش وبگذار دلم بھ یکی تان خوش باشد..محمد سر تکان می دھد و من
نمی انم تائید می
کند یا تکذیب..من نمی دانم از فردا باید کیف و کفش و لباس ھایم را کجا پنھان
کنم و زھرا چطور می خواھد در این اتاق پر از
ویروس ھای آلوده راه برود و قدم بزند و مادرم از کجا بیاورد خرج مرد خانھ را بدھد..لب میزنم خدایا
شکرت..شکرت..؟!دلم یک جای امن می خواھد..جائی کھ در و دیوارش سنگینی نکند..روی سینھ ام و روی
..فکرم..دلم یک آغوش پر مھر می خواھد،بی ھق ھق و حسرت و درد
دلم یک خواب آرام می خواھد..بی کابوس بیداری..بی آنکھ از صدای تند شدن نفس ھاشان بترسم کھ دارند جان
..می دھند
می خواھم مثل ھر انسان دیگری..یا ھر حیوان دیگری خواب راحت داشتھ باشم..آنقدر راحت کھ چشمانم اشک
آلود نشود و صبح ھا کھ بیدار می شوم شوری اش
را حس نکنم..دلم می خواھد یک صبح کھ بیدار می شوم این زندگی باشد کھ بھ رویم می خندد..خستھ شده ام
..بس کھ بھ زندگی لبخند زده ام
دلم می خواھد با ھمین دست ھای کوچک حصار بسازم..نھ برای اسیر کردن..فقط و فقط برای نگھ داشتن ھر
..چھ خوبی است و ھر چھ آرامش
دلم کمی خوشی می خواھد برای دل خوش بودن..دلم آرامشی می خواھد کھ گاه میان سجاده ام ھم پیدا نمی
93
شود..آنجا کھ رو بھ قبلھ زانو می زنم و فکرم بھ ھمھ جا
می رود و آشفتھ می شوم و نمی دانم چند رکعت را خوانده ام و دوباره و دوباره از نو می خوانم..دلم می
..خواھد خورشید گاھی از مغرب طلوع کند
گاھی آب بی ھیچ دلیلی سر بالا برود و چرا کسی قارقار کلاغ ھا را دوست
ندارد..بلبل میان قفس از کلاغ آسمان خوش بخت تر است می دانی..؟
...دلم می خواھد مثل فروغ دست ھایم را در باغچھ بکارم..سبز خواھد شد..؟! نمی دانم..نمی دانم
گاھی دلم تنگ می شود و کوچک می شود برای بوی رنگ و سیگار..کسی پناه
!می شود..؟
تا کی سرم را بگذارم روی شانھ ام و تنم را بھ آغوش بگیرم..دلم یک شانھ می خواھد..نھ زن..نھ مرد..فقط
..یک شانھ برای تکیھ کردن
دلم می خواھد فراموش کنم کھ سوزن میزنند بھ جائی میان پاھاشان و مردی شان با مردانگی شان می
...میرد.می خواھم فراموش کنم کھ وسایل خانھ می رود محلھ ی آذر و
تو می دانی چرا آدم ھا انقدر بی رحم شده اند..؟ تو خیال می کنی کسی کھ بھ جوانی اش رحم نمی کند بھ
!دیگری رحم کند..؟
دلم می خواھد یک روز خدا بیاید روی زمین و کنار مادرم بنشیند...می خواھم بدانم وعده ی بھشت بھ این
..زندگی می ارزد یا نھ
..دلم می سوزد برای قاسم ھا..برای رویا ھا و زھراھا...دلم گاھی برای خودم ھم ھق میزند..بیچاره دلم..بیچاره
94
می دانستی بعضی ھا برای ھیچ بھ دنیا آمده اند..؟
انگار بھ دنیا آمده اند تا نگذارند تو زندگی کنی..دلم نمی خواھد باور کنم..اما واقعیت ھمین است..بعضی ھا ھیچ
..اند و من نمی دانم منظور از خلقت شان چیست
..نمی دانم گناه اینطور بار آمدن آنھا پای کیست..مادرم..پدرم..یا زندگی
گاھی دلم می خواھد شب ھا بمیرم و صبح ھا زنده..مگر نگفته اند که خواب
برادر مرگ است..؟! پس چرا خواب و بیداری ما شده درک این زندگی و زنده
ماندن به امیدی که
..شاید بیاید..شاید
دلم می خواھد صبح ھا کھ میروم سر کار چاری خوب شده باشد...دیگر دست نکشد لابلای موھای عروسکی و
نفس نکشد عطرھای زنانھ و خودش را میان لوازم مغازه اش
ارضاء نکند..کاش مادرش بھ جای گشتن برای زن اھل برایش دعا میکرد
..گاھی دلم تنگ خانه ی من است و ترک دیوارھایش
مجید از سر صبح بھانھ ی پول را گرفت...پولی کھ فکر نمی کرد از کجا قرار است بیاید..برایش مھم نبود
مادرم کار می کند
:و من کار می کنم..فقط پول می خواست مادرم می دادو اشک می ریخت و می گفت
95
دست خودشان نیست ودست خودشان نیست و شده اند برده ی مواد..کراک را تزریق می کنند و چھ بلائی قرار
است سرشان
..بیاید... مادر بود ودلش داغ میشد برای مردھای خانھ کھ مرد نبودند و نامرد ھم نبودند
مادرم از ھر گوشھ ی خانھ دستمال و سرنگ خونی جمع می کند و زھرا بھ ھیچ چیزی دست نمی زند..وسواس
گرفتھ و گریھ
می کند و بس کھ دست ھایش را شستھ پوستش رفتھ و ھنوز از این سرنگ ھای آلوده می ترسد و می گوید
سالم ماندن ما از این
جھنم ممکن نیست..خستھ شده از داشتن برادرھائی کھ برادر نیستند..سایھ سر نیستند..فقط و فقط زخم اند روی
..قلبمان
..بھ مادرم می گوید مجید و محمد را بھ حال خودشان بگذاریم و برویم..می گوید ھر جائی بھتر از اینجاست
من می دانم کھ نمی شود..مادرم پسرھا را رھا نمی کند..ھنوز جان بھ تن اش مانده پس تحمل می کند و مگر
می تواند آنھا را
بگذارد و برود..؟
مادرم ھنوز شب ھا کھ می خوابند بالای سرشان می نشیند و نفس ھاشان را گوش میدھد..مادرھا تا مادرند
محکوم بھ تحمل
سختی ھا ھستند..مجید مواد کھ می زند آرام میگیرد و خوش اخلاق می شود و یک گوشھ می خوابد....اما
96
محمد بھ فکر پیدا
کردن راھی برای جور کردن نوبت بعدش است..رحم نمی کند به ھیچ چیز..از
میله ی آنتن بگیر تا چادر مادرم..ھر چیزی که
پول شود را می فروشد..مادرم سر تکان می دھد که ھنوز خیلی ھا ھستند که
می توانند کمک کنند از این منجلاب بیرون
بیائید..می گوید شاھرخ احمدوند را دیده کھ ازمجید می پرسید..مادرم لباس ھای شستھ را تا میزند و می گوید
گفتھ اگر مجید
خوب باشد او را میبرم بھ شرکتم..میبرم سر کار و مجید از ھمھ بدش می آید و ھنوز مغرور است و کمک ھیچ
کسی را نمی
خواھد..دلم بی قرار می شود..یعنی میشود من بھ جای مجید بروم..؟
می شود از دست چاری نجات پیدا کنم و بروم جای بھتری..؟
با مادرم کھ حرف میزنم اخم می کند..می گوید لازم نکرده و تو دختری کجا بروی..من نمی فھمم چرا برای ..
مخالفت پای دختر
بودنم را می کشد وسط..مگر چھ می شود کھ من جای مجید بروم..مادرم رد می شود و من انگار آرامش
ندارم..کاش مادرم
راضی شود با شاھرخ احمدوند حرف بزند..کار مرا راحت می کند..اما..اما اگر نشد خودم میروم..برای اولین
دفعھ شجاعت
97
بھ خرج می دھم و میروم تا حرف بزنم...تا بھ جای مجید کاری بگیرم..تا دیگر چاری را نبینم..تا خیالم از
امنیت جائی کھ می
!خواھم واردش شوم کمی راحت باشد..یعنی میشود..؟
××××××××× ینجا بھترین جای دنیا نیست..اما در زندگی من مثل یک سکوی پرتاب
است..مثل یک افق پر نور در سیاھی شب..مثل یک پل به روی رودخانه ای پر
..خطر
یک دریچه..یک پنجره..مھم نیست که با چه جراتی رفتم..ھنوز که یادم می آید
..خیس می شوم از عرق شرم..مھم نیست که نگاه شاھرخ احمدوند چطور بود
متعجب یا پر از دلسوزی..من نگاه نکردم و سنگینی اش را روی شانھ ھایم حس کردم..او حرف نزد و من
.سنگینی اش را حس کردم..سکوت اش مرا ترساند
..نگاھم بالا آمد تا روی صورت مردانھ اش..روی موھای از تھ تراشیده اش کھ بھ صورت درشت اش می آمد
نمی دانم تھ نگاھم التماس یا نیاز..کدام غلیظ تر بود کھ او دید..کھ نفس اش را داد بیرون و شمرده و مودبانھ
پرسید:خانواده در جریان ھستن خانم مشکات..؟
بلھ ام آنقدر آرام بود کھ اگر تکان سرم نبود متوجھ ام نمی شد.دستم را گذاشتھ بودم روی پایم و مثل وقت ھائی
کھ دفتر مدرسھ مرا می خواست پر از اضطراب و دلھره
..بودم..قلبم میان ضربھ ھایش توقف داشت..می توانستم ھر ضربھ را راحت بشنوم
 می دونید کھ اینجا یھ محیط مردونھ است..؟فکر می کنم کار کردن براتون سخت باشھ..نظرتون چیھ
98
بفرستمتون یھ جای دیگھ..؟
!سرم بالا آمد: کجا..؟
گوشی ھمراھش را برداشت وگفت:یه جائی که محیط کاری اش مناسب با
شما باشه..حداقل دو تا خانم دیگه ھم اونجا باشن تا بتونن راھنمیئی تون
کنن..مطمئن باشید جای
..مناسبی می فرستمتون
لب ھایم را روی ھم فشردم..نمی دانم امروز قسمتم کجاست..صبح کھ می آمدم فکرش را ھم نمی کردم تا اینجا
دوام بیاورم..حالا نشستھ بودم داخل اتاقی کھ مدیرش شاھرخ
..احمدوند بود و خانواده ی معروف ومتشخص اش
 الو..حبیب جان..تو لیست کارکنان شرکت جای خالی داری..؟آره برای یکی از آشناھام می خوام..می تونی
!جورش کنی..؟
دوباره عرق خجالت روی پیشانی ام راه گرفت..دلم می خواست برگردم..یک بغض سمج راه گلویم رابستھ
.. بود..محکم
 خانم مشکات..این شرکتی کھ گفتم جای خوبیھ..مھمترین حسنی کھ داره مدیرش دوست خودمھ..نمی خوام
خدای نکرده پیش مادرتون یا مجید شرمنده باشم..بھ نظرم محیط
اونجا براتون مناسب تره..مدرک تحصیلی تون چیھ..؟
99
!بغضم بھ آنی کم شد..این مرد..نمی دانم چطور حسم را بگویم..نمی خواست شرمنده باشد..شرمنده ی مجید..؟
آدم ھای خوبی کھ بھ بودنشان امید داشتم ھنوز بودند..مگر نھ اینکھ با وجود با خبر بودن از شرایط بد زندگی
!مان ھنوز امنیت محیط کاری ام مھم بود..؟
..آرام زمزمھ کردم:دیپلم دارم
 کار با کامپیوتر رو بلدین خانم مشکات..؟
.. نھ..اما لازم باشھ کلاس میرم..زود یاد میگیرم
لبخندی زد..از جنس لبخندھائی کھ مھربان و صبوراند: اگھ لازم بود خود حبیب بھتون میگھ..منظورم آقای
...بھنود
انگار تازه یاد مکالمھ اش افتادم..حبیب بھنود..؟!اسم و فامیل اش زیادی خوش آھنگ بود..انگار انتخابش کرده
..بودند برای یک داستان..اخم میان ابرویش جلوی چشمم آمد
.شناختی رویش نداشتم جز اینکھ نسبت بھ ادب و وقار شاھرخ احمدوند او زیادی بداخلاق بھ نظر میرسید
.. این نشونی شرکتھ..خیلی دور نیست..باقی چیزھا رو خود آقای بھنود براتون توضیح میدن
دلم نمی خواست از زندگی من چیزی برای حبیب بگوید اما نھ جرات پرسیدن داشتم نھ روی گفتن..روی پاھای
..کم جانم ایستادم و سمت میزش قدم برداشتم
او ھم ایستاد..برگھ را بھ دستم داد..انگشتان بزرگش جلوی چشمم بود:ھر مشکلی داشتید بگید..مطمئن باشید
100
..ھمھ ی حرفاتون ھمین جا می مونھ
..سرم را بھ احترام کمی خم کردم: متشکرم آقای احمدوند..این لطفتون و ھرگز فراموش نمی کنم
نمی دانم دفعھ ی چندم است کھ نگاھم بین کاغذ نشانی و ساختمان مقابلم در رفت و آمد است..پاھای بی جانم از
رمق رفتھ اند..از
خستگی و استرس..از وارد شدن بھ جائی کھ غریبھ است..بروم بالا و بگویم مرا شاھرخ احمدوند فرستاده یا
بی خیال کار در
اینجا شوم..برگردم پیش چاری و بھ ھمان وضع راضی باشم..دو دلم..نھ اصلا صد دلھ شده ام..محیط جدید..آدم
ھای جدید..کاری
که ھیچی از آن نمی دانم..دلم از اینھمه ناتوانی و ضعف میگیرد..از بی دست و
پائی ام..از بی عرضه گی ام..تکیه میدھم به
سینھ ی دیوار و نگاھم روی کفش ھای ساده ام می ماند..آنقدر ساده کھ پاھایم را خستھ کرده و انگشت ھایم را
مھمان تاول ھای
ریز و درشت..کمی غبار نشستھ روی قھوه ای تیره اش..کفش ھای خوب آدم را بھ جاھای خوب میبرد..کفش
من ھم امروز مرا
بھ جای خوبی برده است..کاش بھ جای دل دل کردن..بھ جای حرف زدن با خودم آنھم پشت لبھای بستھ کمی
جرات داشتم تا قدم
بردارم..خدا برکت را داده مانده حرکت..باید قدمی بردارم..برای پشت سر گذاشتن از این زندگی..باید قدم
برداشت..حتی اگر
101
حبیب بھنود شخصا مرا رد کند..حتی اگر اینجا ھمانی نباشد کھ از خدا خواستھ ام..اما تا نروم نمی دانم..باید از
چیزی کاست تا
بھ چیزی افزود..از غرورم میگذرم تا کاری داشتھ باشم..ھمین کافی بود نبود..؟؟
قدم ھایم را یکسان گرفتم..نھ کوتاه نھ بلند... شاید این قدم یک افق داشتھ باشد..شاید یک روز من ھم با خیال
آسوده بدون استرس
از این پلھ ھا پائین بیایم..شاید دیر نباشد برای زنده ماندن و زندگی کردن..من امروز را فراموش نخواھم کرد و
این کفش ھای
قھوه ای تیره..شاید امروز مال من باشد..از اطلاعات ورودی راھرو کھ میپرسم آسانسور را نشان میدھد..می
گوید طبقھ ی
چھارم..پاھایم می چرخد سمت پله ھا..امروز این پاھا به اختیار نیستند..می
...ایستند..راه می افتند..اوضاع را سپرده ام دست خودشان..یا میشود و یا
مادرم امروز تنھاست..تا الان چھ کرده با صبحی بی پول و مجیدی کھ ندارم را نمی فھمد..با محمدی کھ قول
داده بود بعد رفتن
پدرم مرد خانه باشد..پله ھا را بالا میروم..میان راھرو بوی خوبی پیچیده..یک
عطر ملایم و شیک..میدانی چرا می گویم
شیک..؟ بعضی بوھا اصالت دارد..زیادی خاص است..مثل این بوی ملایم و زنانھ..انگار بھ جز من ھم کسی
ھست کھ از پلھ ھا
102
بھ جای آسانسور استفاده کند..کسی کھ مقصدش ھمان در روبروئی بوده ..××××××××××
روپوش مشکی ام را از ترس گرفتن بوی سیگار داخل حیاط گذاشتھ ام..ھوا دارد سرد میشود و بھ چیزی برای
گرم شدن نیاز
دارم..حتی اگر یک ژاکت باشد..موھایم را شانھ میزنم و میبندم..دنبالھ اش می آید تا روی کمرم..دور دست
میپیچانم و بالا
میبندم..دوست ندارم از زیر مقنعھ مشخص باشد..بھ تنھا رژ مانده تھ کیفم نگاه میکنم..یک لایھ ی ملایم
میکشم روی لب بالا و
بعد لب پائین..انگار زیادی رنگ دارد..با انگشت از رویش برمیدارم..اه..امروز ھیچ چیزیدرست در نمی
آید..صورتم را میشورم
و رژ را کامل پاک میکنم..من بھ سادگی این صورت عادت کرده ام انگار..آینھ حرفم را تائید می کند..مادرم
چشم ھایش را باز
کرده و از میان رخت خواب تنھائی اش نگاه می کند..می گوید مواظب خودت
.باش..کیف دستی ام را برمیدارم و می گویم ھستم
مادرم ھمیشھ نگران است..این وسواس را بھ من ھم داده..طفلی زھرا..روزی ھزار بار این حرف ھا را ازمن و
..مادرم میشنود
مادرم می گوید برای خارج شدن از خانھ اول پای راست را بیرون بگذار..بسم لله ھی می گویم و پای راستم را
از در بیرون
!..میگذارم..ھوا ابری و دلگیر است اما بھ من انرژی میدھد..مگر بدی زمستان چیست کھ کسی دوستش ندارد
103
روی سیم برق بھ ردیف گنجشک نشستھ..با احتیاط از کنار دیوار میگذرم..این گنجشک ھا اختیار ندارند..ھمین
مانده کھ روز
اول کار با نقش مدفوع شان بروم شرکت..قدم ھایم را تندتر میکنم..باید تا سر خیابان پیاده بروم..از آنجا ھم
دوبار سوار تاکسی
می شوم.خیلی دور نیست..اصلا مگر این شھر چھ قدر اندازه دارد..فقط برای من نا آشنا بھ کوچھ و خیابان
..کمی سخت است
این بار ھم از پلھ ھا بالا می آیم..دوباره نام خدا را می گویم اما این دل نمی خواھد آرام بگیرد..نفس عمیقی می
کشم و داخل
میشوم..دختری کھ دیروز مرا بھ اتاق آقای بھنود برده بود با دیدنم لبخند میزند: خوش اومدی..می خندد و
ھمزمان مقابل کامپیوتر
مشغول است..نگاھی بھ من می اندازد: یک ھفتھ ای پیش من می مونی تا کار با کامپیوتر و یادت بدم..بعد
کارت مشخص
..میشھ..راستی دیروز یادم رفت ازت بپرسم اسمت چیھ
نگاه بھ صورت آرایش کرده اش می اندازم..مطمئنم کرم پودری کھ زده مارک خوبی ندارد..جا بھ جا روی
صورتش گولھ شده
..لبخندم کمرنگ و بی جان است:مستان..مستان مشکات
شکوفھ در طول یک ھفتھ ھر چھ کھ لازم بود را گفت...از کار با کامپیوتر گرفتھ تا رفت و آمدھای شرکت..حالا
می دانستم
104
حبیب بھنود مالک چندین مرغداری و جوجھ کشی است..با شاھرخ احمدوند در دوتا از مرغداری ھا شریک
است و آدم محترمی
است..شکوفھ با خنده اضافھ میکرد کھ اگر صبح از دنده ی چپ بیدار نشود می توان با یک کامیون عسل تحمل
..اش کرد
در این دو ھفتھ دو بار با او روبرو شدم..در حد ھمان سلام کارمند و رئیس..البتھ کھ بھ او ریاست می آمد..اخم
بین ابروھایش
انگار عضو ثابت صورت اش شده بود کھ باز نمیشد..نمی دانم خوبی کار است یا بدی کھ از ھشت صبح تا پنج
بعداز ظھر باید
در شرکت بمانیم..سرم بھ کار گرم است..لیست مواد خوراکی طیور را بررسی میکنیم..گاھی تلفنی سفارش
میگیریم..گاھی بھ
جای آقا مراد چای دم میکنیم..اینجا ھمھ راحت اند..با آنکھ حبیب بھنود اخلاق خوبی ندارد اما بھ قول شاھرخ
احمدوند محیط
کارش امن است..اینجا دیگر نگاه کسی بد نیست..سرم را میگیرم سمت پنجره
و به دانه ھای ریز باران نگاه میکنم..کاش زودتر
یک ماه پر شود..دلم را به حقوق اینجا زیادی خوش کرده ام..مادرم خیالش
کمی راحت است که در محیط آشنائی ھستم اما ھر
شب وقت خواب می گوید کھ سنگین باش..می دانی یعنی چھ..؟یعنی سرت بھ کار خودت باشد و نخند و حرف
نزن و فقط کار
کن..مادرم نمی داند که برای من فقط درآوردن یک لقمه نان حلال مھم
است..زھرا دو سال دیگر کنکور دارد.. می گوید برای
زیست و شیمی و زبان باید بھ کلاس برود.من فکر میکنم با این پول می شود درھر سھ کلاس شرکت کرد یا
..نھ
مجید میرود محلھ ی آذر و جوانی اش را میفروشد..محمد تشنج می کند و ریھ ھایش دارد میپوسد و باز کراک
میزند و من فکر
میکنم باید بابت پیدا کردن کار خوشحال باشم یا نھ..مادرم زیر شیر آب یخ زده لباس میشوید و برای من چھ
اھمیتی دارد کھ
شکوفھ از قیمت عطری کھ حبیب میزند آمار میدھد..برای من لباس ھای مرتب و ماشین مدل بالایش اھمیت
!ندارد..دارد..؟
سرم را گرم دستھ بندی حوالھ ھا میکنم و شکوفھ تند و تند وارد کامپیوتر میکند و آدامس می جود و ھر بار از
105
کسی تعریف
میکند..من سرم را گرم میکنم و او چانھ اش را..گاھی فرق آدم ھا بھ ھمین چیزھای ساده است..دیروز چند
شاخھ گل نرگس
خریدم و گذاشتم روی میز کارم..نفس کشیدن عطرش حال خوبی دارد..لیوان چای ام را میگذارم کنار پنجره و
فکر میکنم امروز
و فرداست کھ برف ببارد..کفش ھایم مرام دارند..مرا در این سرما وا نمی گذارند..با من تا بھار می آیند..کفش
ھایم مرا بھ جای
..خوبی آورده اند..لبخندم وسعت ندارد اما غلظت اش را فقط خودم می فھمم
××××××
شراره باز آمده خانھ ی مامان فروغ..دوباره چشمانش غم دارد..انگار اینبار دیگر کار تمام است..مازیار دارد
.ازدواج میکند
رویا این را گفت و من بھ مردمک ملنگ چشمانش نگاه میکنم..رویا ھم مواد میزند..دخترش دارد بزرگ می
شود اما رویا
سیگارش را میدھد بھ دست راستش و دست میکشد داخل موھای بلوندش..ھمیشھ کھ فقر آدم را بدبخت نمی
کند گاھی ثروت ھم
ھمین بلا را می آورد..حالا رویا ھم بھ درد مجید و محمد دچار است و فرق اش در این است کھ رویا مجبور
نیست برای خریدن
..مواد از دیگران باج بگیرد و تن و بدن مادرش را بلرزاند
مادرم سفره ی شام را پھن می کند..مجید آنقدر در ھپروت است کھ نمی داند لقمھ اش را باید بجود یا نھ..ده بار
لقمھ اش می افتد
داخل سفره و چشم ھای زھرا غرق اشک میشود..مادرم لقمھ می گذارد داخل دھانش و من نگاه میکنم بھ
..اینھمھ صبر و سکوت
..مادرم دارد زیر بار زندگی لھ میشود..موھایش دستھ بھ دستھ سفید شده است و دندان ھایش
مادرم می گوید ھوا سرد شده بخاری اتاق را روشن کنید و خبر ندارد بخاری رفتھ محلھ ی آذر.. مجید و محمد
جز جوانی
..خودشان ، زندگی شان را ھم بھ حراج گذاشتھ اند
شراره رو بھ پنجره گریھ میکند و امشب مازیار داماد می شود..رویا با دخترش میرود خانھ و لب ھایش طعم
..سیگار میدھد
106
زھرا اشک میریزد و در نور کم رنگ چراغ کتابش را ورق میزند..من نگاه میکنم و بھ خودم میگویم بابت این
کار باید خوشحال
باشم یا نھ..!!صدای خنده و صحبت ھایشان تا بیرون ھم می آید..شکوفھ دھنش را کج می کند و ادایشان در
می آورد..غر میزند کھ بد اخلاقی
ھایش برای ماست..

رمان خانه ی من2


مامان فروغ بھ این پسرھا می گفت جواھر..؟!ترسیدم بیشتر بمانم و چیزھای بدتری بشنوم..قدم اول ھمان و
رفتن چادر
زیر پایم
ھمان.. انگار با چادر روی سرم گولھ شدم کنار ماشین..ظرف یخ با صدا خورد زمین..تو بگو آبروریزی بدتر
از این..؟
...بھ قول مامان گلی خاک با شووا
صدای باز شدن در ماشین را شنیدم..یکی شان بالای سرم بود..حبیب یا شاھرخ را نمی دانم..سعی کردم دست
پیچیده در
چادرم را آزاد کنم..اما نمی شد..دقیقا گیر افتاده بودم..دست مرد روی بازویم
نشست و با یک حرکت نرم کشیدم بالا..خدایا
خجالت می کشم حتی نگاه کنم..با این سرو وضع عالی ھمین شازده ھا را کم داشتم..کمی عقب کشیدم تا مرد
بازویم را
..رھا کند
28
... خوبی خانم کوچولو
خانم کوچولو..؟؟ با من بود..؟دستم را عقب کشیدم اما رھایم نمی کرد..ترسیدم نکند اینھا ھم دزد بودند..؟
 چی شد حبیب..؟
پوزخندش را شنیدم: نگفته بودی تو محله تون خاله سوسکه دارین..؟
..نگاھم از تصویر در سایھ افتاده اش چرخید سمت شاھرخ علیپور..اسم ھمکلاسی مجید ھم ھمین بود دیگر
باید حرفی میزدم..من و من را کنار گذاشتم: آقای علیپور من خواھر مجیدم..اونجا ھم خونمونھ..ببخشید اما نمی
خواستم
..حرفاتون و بشنوم
خنده ی حبیب مرا مجبور کرد نگاھش کنم..نگاه پررویش را دوخت بھ صورتم: خیلی بد شد خالھ سوسکھ..نباید
..میشنیدی..حالا باھات چیکار کنم
واقعا ترسیده بودم..نکند می خواست بلائی سرم بیاورد..؟ اگر مرا می انداخت داخل ماشینش و می رفت چھ
غلطی
میکردم..اگر مرا جدی جدی می دزدید چھ..؟
!نفسم تنگ شد و لرزیدم:می خوای چی...کار.. کنی...؟
کمی مرا کشید جلو و زیر نور کم سوی چراغ برق نگاھم کرد:خونه ات ھمین
جاست..؟
..سرم را تکان دادم
! خوبھ..اگھ بشنوم از این حرفھا پیش کسی حرف زدی میام دم خونت..باشھ..؟؟
..نگاھم داشت خیس میشد...شاھرخ بھ حرف آمد:ولش کن حبیب..بیچاره ترسید
 منم گفتم کھ بترسھ..می خوای آبروی عمو جانت بشھ نقل دھن مردم..؟!ھنوز بازویم را محکم گرفتھ
بود....چیزی بھ سرازیر شدن اشک ھایم نمانده بود..مرا چھ بھ این حرف ھا...دلم خانھ مان را می
خواست..مادرم را می خواستم.شاھرخ نگاھی بھ سر خیابان انداخت و نزدیک تر شد:ببین خانم..من و می
شناسی..؟
...سرم را تکان دادم کھ می شناسم
29
کلافه جلوتر آمد:پس می دونی که پای آبروی خانواده در میونه...این موضوع
نباید به گوش ھیچکس برسه..متوجھی چی میگم..؟
احمق کھ نبودم..سرم را تند و تند تکان دادم:باشھ..ھر چی شما بگین...من اصلا ھیچی نشنیدم..فقط بذارید
.برگردم خونھ
.
..نگاھش تا تھ کوچھ رفت و برگشت:حبیب ولش کن
.. شارخ آبروریزی راه می افتھ..تو کھ اخلاق گند عموت رو میدونی
خدایا عجب غلطی کردم...کاش دست از سر بازویم بردارد..شاھرخ عصبی دستی بین موھای کوتاھش کشید و
توپید:بھ درک..بھ
جھنم..بزنھ پسر لندھورش رو بکشھ اصلا و گند بزنھ بھ ھمھ چیز..من کھ نمی تونم بچھ ی مردم رو خفھ
..کنم..بذار بره ترسیده
حبیب انگار ناراضی بود کھ دندان روی ھم سابید.چشمانش را تنگ کرد و استخوان برجستھ ی ابرویش بیشتر
بھ چشم آمد..پنجھ
...اش را محکم تر روی بازویم فشرد و کمی بھ عقب ھلم داد:برو
این پاھای لعنتی لرزان مگر تکان میخورد..قدم اول بھ دوم نرسیده زانوھایم خم شد..نفسم ھمانجا میان سینھ
گره خورد..مجید می
گفت خواھر من باید گرگ باشه..بیچاره خبر نداشت از موش ھم بدترم..مرا چه
30
به گردن کلفتی و شاخ و شانه کشیدن..دستم را
..بند دیوار کردم.صدای عصبی شاھرخ ھنوز می آمد:دھنت و سرویس حبیب..دختر مردم و سکتھ دادی
 چرت نگو..می خواستی بدون تھدید بذارم بره که فردا آبروی خاندانتون بشه
..یک کلاغ چھل کلاغ
! آبروی ما بھ تو چھ آخھ..؟
.. د احمق..مثل اینکھ خواھر من ھم عروس شماست..آبروی کوفتی شما آبروی اون ھم میشھ
نفسم سر جا آمد..چادرم سرخورد روی شانھ ھایم..نا نداشتم دست بیاندازم و بالا بکشمش..فقط چند قدم دیگر
باید برمیداشتم تا
میرسیدم خانھ و ھمھ چیز تمام میشد..لعنت بھ تاریکی کوچھ و ھر چیزی کھ بیرون خانھ ی من بود...مھم نبود
کھ پدرم نقاش بود و پول زیادی در نمی آورد..حتی اینکھ گاھی پول ھایش را گرد می خرید و نمی گفت ھم مھم
..نبود
گاھی خانه ھر چقدر ھم کوچک و حقیر باشد خانه ی من است..امنیت
دارد...حصار دارد..کسی جرات نمی کند بی اجازه
وارد شود..پدرم ھر چقدر ھم کھ ضعیف و رنجور و مریض احوال باشد...ھر چند کھ موقع راه رفتن سرش را
خم کند و دستش
بوی رنگ و سیگار دھد قھرمان من است..شیر بیشھ مان است..خانھ کھ خانھ باشد ھمھ چیزش خوب
است..حتی اگر کوچک
باشد..قد ھمین اتاق دوازده متری کھ ھر شش نفرمان در آن زندگی میکردیم..من این ھا را دیشب فھمیدم..وقتی
دانستم چند خانھ
آنطرف تر با ھمھ ی بزرگی اش پسری برای باج گیری از پدرش خودش را مخفی کرده..وقتی کھ ھمھ ی ان آدم
ھا با ھمھ ی
پولھایشان و ماشین ھائی که ھمه ی کوچه را پر کرده بود باز ھم ترس از
31
آبروئی داشتند که پسر ھجده ساله ای به بازی گرفته
بود..مادرم می گفت فقط خدا میداند زیر سقف خانھ ھا چھ خبر است..یعنی کھ یعنی بدتر از ما ھم بودند..واینکھ
می گفتند بالاتر
از سیاھی رنگی نیست دروغی بیشترنیست..بالاتر از سیاھی ھم بود و اگر نبود پسر سوم حاج احمدوند بزرگ
آنطور التماس
..نمی کرد کھ رازشان را نگھ دارم..لازم نبود چھل سالھ شوی تا بزرگ باشی..چھارده سالھ ھا ھم بزرگ بودند
مادرم برای محمد آش پشت پا پخت..می گفت شگون دارد..دلم برایش تنگ شده..زھرا ھم دلتنگش شده کھ کز
کرده گوشھ ی اتاق
و روسری پولکی بنفشش را بغل کرده..محمد برایش خریده بود.سال قبل کھ با ھیئت رفتھ بود مشھد و یک
روزه برگشتھ
بود..انگار او ھم بھ خانھ مان عادت دارد و جائی غیر اینجا آرامش ندارد.حالا تنھا و دور از ما چکار میکرد..؟
مجید سیگارش را گذاشت بین لبھایش و چیزی تعریف کرد تا بقیھ را بخنداند..تو خیال نکن این خانھ ھمیشھ
ماتم سراست..اما بس
که تلخ و شیرین میشود روزھایش آدم نه به شیرینی اش دل میبندد نه به
..تلخی اش..پدرم می گفت این نیز بگذرد
من کھ گمان نمی کنم بھ این راحتی ھا بگذرد..مامان گلی می گفت تا گوسالھ گاو شود دل صاحبش آب
شود..میبینی حتی گاوھا
...ھم بی خون دل بچھ بزرگ نمی کردند..حالا باز بگو این نیز بگذرد..من ھم دل خوش میکنم
×××××
صبا از مدرسھ مان رفت..دلم برایش تنگ میشود..بھ ھستی گفتم نکند مدرسھ بھانھ بود تا دیگر عصای دست
پدر بزرگ و
مادربزرگش نشود..ھستی سرتکان داد کھ شاید..ما ماندیم تا انسانی بخوانیم و آدم بشناسیم..خانم مطلبی
ھمچنان گیر میدھد و
وقت و بی وقت از پشت پنجره ھای دفتر نگاھمان میکند انگار شبیخون بزند می آید داخل کلاس و کیف ھا را
میگردد..نگفتھ ام
که از چند قدمی دفتر دبیرستانمان رد نمی شوم..؟
نمی دانم چرا میترسم..ھمیشھ فکر می کنم پشت این درھا اتفاقلات بدی برای دانش آموزان می افتد کاغذ
دیواری ھم کھ درست
32
میکردیم ھستی میبرد تا نشان دبیر پرورشی مان بدھد و خیال نکن کھ این ترس مال امسال است..دبستان ھم
..کھ بودم ھمین بود
ھر چھ کھ فکر میکنم یادم نمی آید مشکل کجاست..کمبود اعتماد بھ نفس یا یک خاطره بد..؟
این دو سھ سال ھم بگذرد تا بفھمم کجای دنیا ایستاده ام..پدرم ھمیشھ اخبارکھ گوش میداد می گفت آدم باید
بداند دنیا دست
کیست.چه فرقی میکند..؟دنیای ما که فرقی نمی کند..اینجا ھمیشه ھمین
جوری می ماند و عوض نمیشد..نان بشود دانه ای صد
تومان ھم مجبوریم بخریم.. شکم آدم با ھر چیزی سیر می شود..پدرم می گفت کسی نمی فھمد داخل شکم ات
چیست اما از
..رفتارت قضاوتت می کنند..برایش مھم بود کھ سنگین و رنگین بیائیم و برویم
می دانستی پولدارھا نایلون آشغال ھایشان ھم دیدنی است...؟علی دیروز از نایلون آشغالھای ھمین خیابان آن
طرف محل اسباب
بازی آورد..کتاب ھم بود..میبینی مردم چطور زندگی میکنند...؟ آشعال نایلون یکی میشد اسباب بازی دیگری و
خیال نکن بدترین
چیز دنیا ھمین بود..آدم ھای بدتر از ما ھم ھستند و ھمین نزدیکی ھا زندگی
می کنند..کمی پائین تر از محله ما یک سربالائی
است کمی کھ جلو بروی خیلی چیزھا میبینی...مامان گلی یک برادر دارد کھ صدایش می زنیم جلیل آقا.ھمانجا
زندگی
میکند..زنش شھلا ھمان موقع کھ پسرھایش بھ دنیا آمدند بچھ ھا را گذاشت و رفت..جلیل آقا گاری کشید و
پسرھا را بزرگ
کرد.. یک لقمه نان حرام به پسرھا نداد..کارشان فروختن کارتن و مقواست..
حیاط شان بوی کاغذ میدھد..بیشتر کتاب ھایمان را
..از اینجا گرفتھ ایم..زن زیادی..سووشون..تصویر دوریان گری و خیلی دیگر
در ھمسایگی شان ھستند آدم ھائی کھ گرد می فروشند...بنگ می فروشند و سر ھر گذری مردی نشستھ چرت
..میزند
خیال نکن خواب دیده ام. این محلھ ھمین نزدیکی ھاست.. بدم می آید از خانھ ھایش..از موھای زن ھاشان کھ
از پول عادت
پدرھای من و دیگران رنگ میشد.. بدم می آید از بوئی که به این محله
33
پیچیده..از بچه ھائی که ھمیشه پابرھنه می چرخند
داخل کوچھ ھایش ..اینجا انگار تھ دنیاست ..ھر چند وقت لازم است بیایم اینجا و سری بھ جلیل آقا بزنم و
بگویم خدایا شکرت کھ
بین بد و بدتر ما مالک بد شدیم..اینجا دختر ھا ھمھ شراره اند و رویا..اینجا بچھ ھاشان با پول پدرھائی مثل
پدر من بزرگ می
شوند و باور میکنی کھ ھیچ کدام عاقبت بھ خیر نیستند..مامان گلی می گوید خدا جای حق نشستھ و از ھر
دست کھ بدھی از ھمان
دست ھم میگیری..یعنی کھ یعنی ھر چھ بکاری ھمان را درو میکنی..اینجا مردم گرد میکارند و مصیبت درو
..می کنند
مادرم دلسوزی میکند کھ این ھا آنقدرھا ھم کھ فکر میکنی بد نیستند و من باور نمی کنم..میدانی چندنفر اینجا
آلوده شده اند و
!انگار نھ انگار..؟
پسر جوانی پشت یکی از پنجره ھا زار میزد که به او مواد بدھند..دویست تومان
..پولش کم بود و مرد نعره میزد که نمی دھد
دلم می خواست تمام این محلھ خراب شود..این خانھ ھای سازمانی شبیھ ھم کھ در و پنجره ھایش مثل زندان
نرده داشت..این خانھ
...ھا کھ بوی بدبختی میداد و مثل مجید خیلی ھا بودند کھ دخیل بستھ بودند بھ پنجره ھاشان
حالا دانستی خانھ ی من بدترین جای دنیا نبود..بدترھائی ھم وجود داشت ھمین جا بیخ گوشمان...منطق و
فلسفھ...اووووف اسمش را ھم کھ می شنوم عذا میگیرم چھ برسد بھ اینکھ بخواھم چیزی ھم بخوانم.دبیرمان
ھم آنقدر بی
حوصلھ و نچسب است کھ یک ذره ھم رغبت نمی کنی برای کلاسش اماده باشی..ھمیشھ ی خدا مثل زن ھای
..ویار کرده است
گفتم ویار یاد مادرم افتادم. وقتی زھرا را حامله بود مدام ویار نوشابه
..میکرد..شب و روز نوشابه ی تگری سیاه می خورد
یک روز صبح زود از خواب بیدار شدم دیدم مادر و پدرم نیستند..ھنوز ھم که
بیدار می شوم یا از مدرسه به خانه
می آیم باید مادرم را ببینم..مجید دستم را گرفت و کنارش نشاند گفت رفتھ اند بیمارستان تا نی نی برایمان
بیاورند.زھرا پنج و نیم
صبح بھ دنیا امد.اسمش را می خواستند بگذارند شوکا، اما مادرم نذر داشت..درد کلیھ امانش را بریده بود..گفت
34
...زھرا
حالا این زھرا خانم نھ سالھ شده و امسال جشن تکلیف دارد.مادرم چادر عبائی سفید خوشگلی از ھمسایھ مان
قرض کرده.زھرا
لب برچید اما مادرم گفت برایت داده ام بدوزند ھنوز حاضر نشده..من و زھرا خوب می دانستیم اینطور نیست
..اما گاھی اوقات دوست داشتیم باور کنیم
زھرا بھ قاسم درس ھای مدرسھ اش را یاد میدھد..اما مگر می فھمد..اینکھ بھ یکی می گویند نفھم،من تازه
فھمیدم چقدر حقیقت
دارد..قاسم نفھم است..نمی فھمد..ھر کلمھ ای کھ زھرا برایش توضیح میدھد می خندد و مدام می خواند..از
ھمین آھنگ ھایی کھ
...مصیبت دارند..ابی...سیاوش
مامان فروغ می گوید:خوشا اون ھائی کھ مردند و صدای قاسم را نشنیدند..قاسم بلندتر می خواند و ما می
خندیم..خودش می گوید
که اگر درس ھا مثل شعر بود ھمه را یاد می گرفت..نمی دانم شاید یک روز
..درس ھا ھم مثل شعر میشد
رویا ھوس کرد موھای جلوی سرش را چتری کوتاه کند..چتری ھای صاف و مشکی ریختھ جلوی
صورتش..می گفت این
روزھا چتری مورد پسند شده..کاش من ھم می توانستم..اما با موھای مجعد و حالت دار من می دانم کھ خوب
نمی شود..رویا می
گوید موھایت جان میدھد برای سشوار اما کو سشوار..؟
مجید برایم کفش خریده.یک جفت گی کز با مارک کاتر پیلار...حالا خیال نکن من مارک لباس ھا را می
شناسم..نھ..رویش
نوشتھ بود خواندم..با لژ بلند مشکی و رنگ قھوه ای تیره حسابی خوشگل و با ابھت است.وقتی پایم می کنم
حس می کنم چیزی
بھ من اضافھ شده..کفش ھای خوب ادم را بھ جاھای خوب میبرد..دیالوگ یکی از فیلم ھائی بود کھ اخر ھفتھ ھا
با ویدئوی سونی
خالھ پری میدیدیم..نمی دانم این کفش ھا مرا بھ کجا میبرند..می دانم پولی کھ مجید بابت این کفش ھا داده از
کجا بھ دست امده اما
سرمای زمستان و پای بدون کفش...!؟سخت است کھ بخواھم بھ انچھ تھ وجودم است فکر کنم در حالی کھ می
توانم کفش ھای نو
35
را بپوشم و راه بروم..تھ تھ وجودم از خودم بدم می اید...می گویم من چھ فرقی با ادم ھای سربالائی دارم..انھا
ھم شاید بھ اجبار
مواد می فروشند.زندگی انھا کھ ھزار برابر بدتر از ماست..مامان فروغ می گوید بسوزد پدر نداری کھ ادم را
وادار میکند بھ ھر
کاری..راست می گوید..؟پدرم سرتکان میدھد که نه...پدرم می گوید تن ادمی
شریف است به جان ادمیت..نه ھمین لباس زیباست
نشان ادمیت..یعنی کھ یعنی...پدرم دیپلم شیمی دارد..از نظرمن با سواد است..کتاب می خواند...شعر دوست
دارد..ھر ماه برای
!مرده ھایش قران ختم می کند گاھی ھم برای خودش،می داند کھ عمرش زود تمام می شود..؟
بغض می کنم برای پدری کھ می داند عمرش بھ دنیا نیست..کنارش میشینم و سرم را فرو می کنم بروی سینھ
اش..بوی رنگ
میدھد...بوی سیگار...بوی پدر می دھد و ارامش...ھمین ھا برای دوست داشتنش کافی است..خانم مطلبی باز
فوق بداخلاق شده..امروز بھ ھمھ ی بچھ ھا گیر سھ پیچ داد...کیف ھمھ را خالی کرد..دستمال کشید روی
صورت بچھ ھائی کھ گاھی شیطنت می کردند و رژ میزدند.اشک ھمھ را در آورده بود.من نمی دانم این بیچاره
چھ مشکلی در
زندگی اش دارد کھ تمام عقده اش را اینجا تخلیھ می کند..ھستی می گوید تخلیھ..؟؟
می گویم آره تخلیھ..خوب مگر اعصاب و روان ما چیست کھ ھر روز این موارد را از سر بگذرانیم..مگر غیر
از چاھی ھستیم کھ
..ھر کس از راه رسید خشم و عصبانیت و عقده ھایش را در ما تخلیھ کرد
خانم حبیبی را ھم حسابی کلافھ کرده بود..لیلا خبر آورد کھ بعلھ یکی از بچھ ھا..نمی دانم شاید ھم چندتائی از
بچھ ھا نامھ می
فرستادند انبار جناب احمدوند.ادم می خواھد دیوانھ بشود..شیطنت این دخترھا ھم کھ تمامی ندارد.حالا خوب
است جزپسر کوچکش
که ھم سن ماست و تعدادی کارگر کسی نیست..مثلا اگر شاھرخ احمدوند یا
ان پسر بداخلاق حبیب بود یک چیزی..برای ھستی
تعریف کردم..ھزار داستان ساخت..ما ھر چقدر ھم کھ زیر خط فقر باشیم قوه ی تصورمان عالی است می گوئی
نھ..؟ھستی می
گوید حتما چھره ی تو در خاطرشان مانده واگر باز ھم سر راھشان باشم مرا
می شناسند..من که می گویم بیشتر از من اسم مجید
36
در ذھن شان مانده و آن کوچھ تاریک..ھستی ذوق می کند کھ چھره شان چطور بود ومن نمی دانم چرا وقتی بھ
آن شب فکر می
کنم پیشانی برجسته واخم واضح حبیب را می بینم..نمی دانم دیوانه شده ام یا
واقعا این اتفاق در واقعیت افتاده..ھستی می گوید
فرض محال کھ محال نیست..راست می گوید من ھم می توانم برای خودم تصورات قشنگی برای آخر شب ھایم
داشتھ باشم..وقت
ھائی کھ دلم می خواھد خودم باشم و احساسم..احساسی کھ این روزھا کمی بالا و پائین می شود..تصویر داخل
آینھ اجازه خیال
پردازی نمی دھد..این صورت ساده..خیلی ساده..مگر جائی برای نشان دادن
زیبائی ھا دارد..مردمک دو رنگ چشمانم یا صورت
گرد و لب ھای معمولی ام..موھایم ھم که مجعد و بیشتر به حالت فر
.است..سیندرلا ھم زیبا بود...یا سارا کورو
اما فلورانس نایتینگل ھم اسطوره بود بدون زیبائی صورت..مادر ترزا ھم ھمینطور..ھلن کلر..بدون داشتن
زیبائی ھم می شد
خاص بود..نمی دانم برای من ھم این اتفاق می افتاد یا نھ..اینکھ خاص باشم و بدون زیبائی خاصی، خاص
شوم..مامان فروغ می
گوید:ارزو بر جوانان عیب نیست..دستم را می گذارم زیر سرم و بوی سیگار را
نفس می کشم..خیلی چیزھا می دانم اما ھیچ کدام
بھ درد اجتماع نمی خورد..بھ درد اینکھ سری از سرھا در بیاورم..اینکھ بوی مواد را از صد متری تشخیص
بدھم بھ چھ دردی می
خورد؟ اینکھ نگاه مردان را بشناسم...این یکی شاید بھ درد بخورد..صدایم..تنھا نفطھ قوت است فراموش کرده
بودم..ھستی می
گوید مثل دوبلورھا می ماند...این زیر و بم شدن ھای حنجره ام..قرار نبود ادم
ھا با زیبائی شان به ھمه جا برسند...خیلی چیزھای
دیگر ھم بود..باید یاد می گرفتم .◌ مامان گلی زده بھ سرش..امروز قیامت بھ پا کرد.مثل دیوانھ ھا داخل خیابان ھوار کشید و آبروی نداشتھ مان
را حراج کرد..ھر
کسی را دید گفت که مجید از خانه ام دزدی کرده..گفت تشت روئی مرا
برده...گفت از دست دخترم و بچه ھایش زندگی ندارم..گفت
37
..وداد کشید و زد روی سینھ اش..بیچاره مادرم..بیچاره مادرم
مجید خیلی کارھا می کند اما دزد نیست..مجید دست بھ چیزی نمی زند.حداقل تا وقتی کھ مادرم پول ھر روزش
را می گذارد کنار
سینی صبحانھ اش...زور مجید بھ ما میرسد.بیرون خانھ آرام است..یقھ ی کسی را نمی گیرد و از دیوار کسی
..بالا نمی رود
مجید داد و ھوارش برای من است..مثل روزھائی کھ وادارم می کند برایش نیمرو درست کنم و ھر بار ایرادی
از آن میگیرد..تابھ
را پرت می کند توی دیوار..حالا ھر گوشھ اش یکرنگ است..رنگ چای..رنگ روغن..گاھی خون..مادرم
دستمال می کشد..می
..ترسد بیمار شویم..زھرا از کثیفی بدش می آید..کاش خانھ ی آینده اش پر از پاکی باشد
مامان گلی جیغ می کشید و بی آبروئی میکرد..ھاج و واج نگاھش میکردیم..بیچاره مادرم چقدر گریھ کرد و
رنگ داد..سرخ شد و
نالھ کرد.مامان گلی برای دختر خودش ھم کھ شده کوتاه نیامد..اصلا کم آوردن و گذشت کردن در ذات اش
نیست..پدرم نمی
خواست بی احترامی کند اما مجبور شد درشتی کند..مامان گلی بیشتر جیغ زد..مادرم قسم خورد مجید نبرده اما
قبول نکرد..مادرم
..گفت یکی دیگر می خرد..مثل ھمان
تو خیال می کنی مامان گلی دیوانھ نیست..؟
من کھ می گویم عقل از سرش پریده..اینھمھ بی آبروئی برای خودش و ما..؟بھ قول مامان فروغ تف
سربالاست..صاف می افتد
داخل یخھ ات..منظورش یقھ بود..من می دانم چرا مامان گلی روزبھ روز بدتر می شود..از ھمان روزی کھ
دائی محبوب بیچاره
..مرد اینطور شد..تو نمی دانی و کاش ندانی کھ چھ روزھائی بود
دائی محبوب آخرین بچھ ی مامان گلی بود..تقریبا ھم سن و سال مجید..مثل دوست بودند..مثل برادر..یک
شب..ھمین چھار سال
قبل بود کھ پدرم امد خانھ و گفت بیرون دعوا شده..نمی دانستیم چھ خبر شده..مادرم را کشید گوشھ و چیزی
گفت.رنگ مادرم شد
...گچ دیوار..دوید بیرون..بی چادر..بی سرپائی
38
دائی محبوب با سھ نفر درگیر شده بودند..می گفتند فحش ناموسی داده بودند..دائی محبوب زیادی غیرتی
بود..شیطنت ھم
میکرد.گاھی دمی بھ خمره میزد..مامان گلی بدش می آمد..با ھر چھ دم دستش بود دائی محبوب را میزد..تھ
تغاری لوسش را می
گرفت زیر کتک..حالا دائی محبوب چه کرده بود...یکی را ھل داده بود..دیگری را
با چاقو زده بود..دائی محبوب با چاقو بچه ی
مردم را کشتھ بود..مادرم می گفت بمیرم برای دل مادرش..چطور بخواھیم بگذرد..مگر کم چیزی است..جان
بچھ شان را گرفتھ
ایم..دائی بزرگم،محبوب را تحویل مامور داد..گفت تخفیف می خوری.دائی محبوب گریھ میکرد.می گفت نفھمیدم
چھ شد..سھ نفری
بھم حملھ کردند..اما بچھ ی مردم مرده بود..مگر میشد بھ روی خودمان نیاوریم و بگذریم..تو کھ نمی دانی درد
این بی
آبروئی..انگ قاتل بودن چھ بھ روز ھمھ آورد..مجید ھم دیوانھ شد..از ھمان وقت ھا بود کھ خودزنی میکرد و
..بعدھا بدتر شد
دائی محبوب را نزدیک خانھ بھ قصاص محکوم کردند..باورت می شود قد بلند بچھ ات را سر دار ببینی..؟انھم
داخل خیابانی کھ
ھر روز مجبوری از آن بگذری..؟مادر پسری کھ مرده بود صندلی زیر پای دائی محبوب را زد..مادرم می گفت
بمیرم برای
محبوب و جوانی اش..چطور دلشان آمد..آخر در دعوا کھ حلوا پخش نمی کنند شاید این چاقو بھ محبوب می
..خورد
نمی دانم..مامان گلی دیگر خوب نشد..ھیچ کس خوب نشد..مجید بدتر شده بود..دیگر ھیچ کسی از خانواده از
آن خیابان نمی
:گذشت..دائی محبوب کنار قبر پدربزرگم دفن شد..روی سنگ قبرش نوشته
..من درد فراق دیده بودم
افسانھ ی غم شنیده بودم
اما غم تو چھ جانگداز است
..دردی است کھ قصھ اش دراز است
حالا دیوانگی ھای مامان گلی را درک می کنم..مگر اعصاب آدم از فولاد است..زھرا می گوید مال ما کھ
39
ھست..راست می
گوید..ما ،در این روزگار فولاد آب دیده شده ایم..محمد می گوید مار خوردیم
افعی شدیم..مجید اما می گوید:افعی خوردیم اژدھا
شدیم..من می گویم نھ افعی نھ مار..پوستمان کلفت شده..خدا ھر کسی را با یک توان و تحملی آفریده..می
دانست قسمت ما در
زندگی چھ می شود کھ محکم ساختھ بودمان..می گویم شکرت خدا..بھ داده و نداده ات شکر..کھ داده ات نعمت
است و نداده ات
حکمت...اما خدا....اما...؟!!دیروز دختر ھمسایھ مان ازدواج کرد.یکی دو سالی است کھ از کرج بھ اینجا امده
اند..دو پسر بزرگ ترشان قبل از اسباب کشی
آمده بودند تا خانھ را رنگ کنند و باغچھ اش را آباد..دیوار کوتاھشان سمت خانھ ی شراره شان بود..آن
روزھا شاید شراره عاشق
شده بود..مامان فروغ دو دوتا چھارتا کرده بود کھ سینی شربت روانھ خانھ ھمسایھ میکرد.؟شراره می نشست
لب پنجره و نگاه
..میکرد
یادش بخیر.. شاید ھرگز بعد از آن شراره را با چشم ھای معصوم ندیدم..خانم
واردی به محض فھمیدن اوضاع زندگی شراره شان
و علاقھ ای کھ پسر آرام و مطیع اش نسبت بھ شراره پیدا کرده بود،...در کمتر از یک ماه عروس آورد..نمی
دانم گاھی کھ فکر
میکنم این موضوع از ذھنم نمی رود..اینکھ اگر خانم واردی بدون در نظر گرفتن سروتیپ شراره او را بھ
عنوان عروس قبول
میکرد شراره امروز این نبود..امروز دور از خانھ و بی خبر از ھمھ جا نبود..مادرم می گوید ھر کسی برای
بچھ اش زحمت می
.کشد و باید بداند میوه ی عمرش با چه کسی زیر یک سقف میرود
یک شاگرد جدید به مدرسه مان آمده..دختر چشم درشت وظریفی به نام
بنفشه..مجید از او پرسید..مجیدی که اصلا از دخترھا نمی
پرسید.مجیدی که فکرش سیگاری و داد کشیدن بود..مجیدی که با ھمه ی
.بداخلاقی ھایش غیرتی بود و نگاه به ناموس کسی نمکرد
نگاھم اینبار جدی تر روی بنفشھ گشت..یعنی این دختر ھم نظری بھ مجید داشت.؟اگر مجید ازدواج میکرد بھتر
!میشد یا بدتر..؟
40
رویا رابط مجید و بنفشھ شد..من کنار می ایستادم و نگاھشان می کردم..مجید خوش اخلاق شده بود..عطر
..میزد..پلی بوی آبی
انگاری با ھم دوست شده بودند کھ مجید بھ سرو تیپش میرسید و می آمد دم مدرسھ..بنفشھ آمد خانھ
مان..مادرم گفت پسر من بھ درد
زندگی نمی خورد..گفت بھ آینده ی با او، دل نبند.. جلوی مجید گفت..داخل ھمین اتاق دوازده متری...گفت با
مجید تلف
..میشوی...عمر و جوانی ات تمام میشود..بنفشھ گفت عاشق شده ام
!عشق..!؟عشق...!؟
اصلا چھ بود..؟!ھر کسی این روزھا می گفت عاشق است..روی دفترش قلب تیر خورده می کشید و چشم
گریان..مردم دیوانھ شده
اند عشق اب و نان نمیشد..عشق فقط در کتاب ھا خواندنی بود و بھ درد تصورات اخر شب ھا میخورد.. عشق
فقط در بلندی ھای
بادگیر قشنگ بود و جین ایر...حتی بربادرفتھ ھم با ھمھ ی جذابیت ھا بیشتر عاقلانھ بود تا عاشقانھ..رویا می
گوید تو ھیچ وقت
نمی فھمی..من ھم نمی فھمم.. ما زیادی عاقلیم..عشق برای ما منطقھ ی ممنوعھ است.. دور تا دورش خط
..کشیده اند
..اخر عشق میشد زندگی مادر و پدرم
نھایتش میشد پسر خانم واردی کھ پس کشید..میشد بنفشھ کھ بعدھا از مجید طلاق گرفت و مجید و احساسش
..برای ھمیشھ مرد
..مرد یا زن مھم نبود..ھر کسی بیشتر عاشق بود سخت تر دل میبرید..این را ھم در کتابھا خواندم
عشق وجود نداشت..اگر ھم بود،من از نزدیکی اش رد نمیشدم..برای من تخیلاتم کافی بود.با ھمان رویاپردازی
..ھا سیراب میشدم
ھمھ ی مردم دنیا می توانند عشق را تجربھ کنند اما من نھ..من نمی فھمم..عشق و عاشقی برای من بھ اندازه
ی الفبای فارسی برای
قاسم نا مفھوم است..ھر چقدر ھم پدرم بگوید یک با یک برابر نیست من باور نمی کنم..برای من دو دو تا
..ھمیشھ چھارتا می شود
41
زمستان با خوبی و بدی ھایش تمام می شود..تو خیال نکن زمستان بد است.اما برای سقف ترک خورده
مان..برای شیر آبی کھ
انتھای حیاط است..بی آب گرم، بی سقف..برای کفش ھائی کھ درزشان باز است و دست ھای بدون
دستکش..برای ترس از خیس
شدن کتاب ھائی کھ داخل کیف داری..اینھا گاھی زمستان را بد می کند...گاھی ..فقط گاھی دلت نمی خواھد ھوا
سرد و بارانی
شود..مامان گلی می گوید باران رحمت خداست...خدایا رحمت تو کھ سقف خانھ ای را نمی لرزاند...مگر
نھ..؟؟؟
دم عید کھ می شود کارو بار پدرم بھتر است..مردم خانھ ھاشان را رنگ می کنند..گاھی خودشان را ھم...گاھی
اخلاق ھای بدشان
را میریزند دور و بھتر میشوند..عید بھ خانھ ی ما ھم می آید..تو خیال نکن عید فقط مال پولدارھاست..این یکی
بین ھمھ برابر است
مادرم سبزه میریزد..گندم و شاھین سبز می کند..ماھی رنگی برای زھرا..پدرم ھم اگر پولی تھ جیبش مانده
باشد جعبھ ای شیرینی
یا بسته ای شکلات..بھار تا خانه ی من ھم می آید.دیوارھای اتاقمان را پدرم
صورتی ملایمی رنگ زده..مادرم بدش می آید..می
گوید آقااا...شبیه اتاق خواب شده..پدرم می گوید منزل دکتر شریفی را ھم این
رنگ زده..مادرم شانه بالا می دھد که به ما چه،اما
پدرم کار خودش را می کند..چاله چوله ھای دیوار را با بتونه و مل پر می
کند..چالش ھای زندگی مان کاش پر میشد و این
...مغزھای پر از ترک
برای زھرا کفش ھای سفید خریده..از ھمان ھائی کھ دخترھا عاشق سرو صدای پاشنھ ھاشان ھستند.یک
روسری سفید با خالھای
قرمزو سورمھ ای ھم برایش گرفتھ..حسابی خوشگل است..گفتم کھ زھرا شبیھ نیکی کریمی است..؟ رنگ
چشمانش و غنچھ ی
لبھایش مثل نیکی است و وقتی روسری اش را می گذارد حسابی خوشگل می شود...کاش بخت و سرنوشت
اش ھم خوشگل
باشد..اینرا مادرم می گوید..مامان فروغ سرتکان میدھد کھ پیشونی من و کجا میشونی..یعنی کسی کھ پیشانی
اش بلند است جای
42
خوبی نصیبش می شود..تو میگوئی خرافات است..؟
فکر نکنم..وقتی در زندگی چیزی برای بالیدن نباشد کمی زیبائی راه گشا نمی شود..؟مادرم می گوید آدم باید
سیرت زیبا داشتھ باشد
و صورت خیلی مھم نیست اما بدون صورت زیبا کھ کسی نگاھت نمی کند تا سیرتت را پیدا کند.پدرم می گوید
تمام محل روی
نجابت دخترانم قسم میخورند..راست می گوید..من و زھرا آرام می آئیم و می رویم و کسی نمی گوید دختران
فلانی پا کج می
گذارند..مجید و محمد ھر چقدر ھم که بد باشند مردند و ھیچ چیزی برای مردھا
عیب نیست..اینجا عیب نیست..رویا از خانه رفته..نمی دانم کجاست..مامان
فروغ گفت تو یار غارش بودی..اما من نمی دانم رویا کجا رفته..سه چھار روزی
است
که گم و گور شده...دلم بغض می خواھد..کجا مانده..اسیر دست کی
شده...غذا دارد..جای خوابش امن است..خدایا کمک کن..من
ناتوان جز بھ درگاه تو جائی ندارم..بھ ھمان سجاده ای کھ رویا با گردن کبود پایش سجده میزند..خدایا
!ھستی..؟
پدر رویا این طرف و آن طرف میگردد..ردش را میگیرد..رفته مشھد..با یک
مرد..عقد کرده اند..مادرم یواش با مامان فروغ پچ
پچ میکند که بی رضایت پدر که عقد نمی کنند..مامان فروغ می گوید شاید
صیغه اند..می گوید اگر اھل است برایشان یک جشن
میگیریم بروند سر خانھ و زندگی شان..مامان فروغ بھ ھر ریسمانی چنگ میزند..می خواھد جائی این بچھ ھا
را جا کند..مھم نیست
رویا مربع است و آن مرد دایره..مامان فروغ می خواھد دو تا را بھ ھم بچسباند..از نظر مامان فروغ ھمین کھ
دست مردی بھ
دھانش برسد و کار کند اھل است..باقی چیزھا اھمیت ندارد..می گوید مگر دوره زمانھ ی ما کسی میپرسید دلت
چھ می
خواھد..ازدواج میکردیم و سرمان بھ زندگی و بچھ ھایمان گرم بود...مرد،مرد است..بھ قول مامان فروغ شلوار
مرد روی دوشش
است..نمی دانم یعنی چی اما از باقی حرف ھایش مشخص است کھ منظورش چیست...یعنی مرد است و می
تواند گاھی شیطنت
کند و به قول مجید زیر آبی برود اما زن باید بماند خانه و بچه ھایش را از آب و
43
..گل در بیاورد
رویا کتک خورده برگشت..پدرش می گوید مردک زن و بچھ دار است..نگفتھ ام کھ رویا نمی تواند اشک
بریزد..؟
تکھ تکھ اش ھم کھ بکنی فقط زوزه می کشد..دریغ از یک قطره اشک..محال است چشم ھایش را خیس
ببینی..چند روزی خانھ می
ماند و بعد روز از نو ،روزی از نو..مادرم می گوید پشتی کھ باد خورد ،دیگھ خاک نمی خوره...رویا ھم باد
خورده یا بھ باد
رفتھ..؟!خدایا خودت بگو آدم روی زمینت ،چطور بھ باد میرود..؟!؟
××××
زن دائی جان را شما نمی شناسید..سھ دختر دارد و یک پسر..عینک آفتابی می زند و تابستان ھا دستکش تور
می اندازد بھ دست
ھایش.پدرم ھر بار میبیندش بھ شوخی می گوید خارجی...مادرم می خندد و چشم غره می رود اما برای ما
..عادت شده
حالا تو خیال نکن واقعا خارج رفتھ است..نھ...اصلیت اش مال یکی از روستاھاست..اما خوب پدرش حسابی
پولدار است و داخل
شھر خانھ ی بزرگی دارد و بھ قول معروف سری میان سران، داراست..دیروز آمد و دل مادرم را
شکاند..میدانی چھ گفت..؟
گفت برای دخترھای من که خواستگار می آید می گویند پسر عمه اش فلان
است..گفت اگر زندگی بچه ھای من خراب شود تقصیر
پسرھای توست..مادرم آمد خانه..پدرم عادت ندارد غیبت کسی را بکند..معتاد
است که باشد از خیلی ادم ھا بھتر است این را فقط
من نمی گویم..ھمھ ی محل می دانند کھ پدرم بی آزار و مردم دار است..گفت می خواستی بگوئی پسرھای من
خودشان دو تا
خواھر دارند..اگر قرار باشد ،کسی در خانھ ی ما را نمی کوبد..گفت می گفتی عیب از سرو ریخت بچھ ھایت
است کھ خواستگار
میپرد نھ پسر عمھ ای کھ معتاد است و شر بھ پا می کند..مادرم سر تکان داد و نشست پای سماور..لیوانی
چای ریخت و گذاشت
جلوی پدرم..من فکر میکردم..یعنی ممکن است کسی در خانھ ی ما را نکوبد..؟شانھ بالا دادم..خوب
..نکوبد..مگر چھ می شود
44
مگرقرار است شاھزاده ای با اسب سفید باشد..؟ نھایت این است کھ مثل عمھ ی مادرم پیر می شوم اما ازدواج
...نمی کنم
اما زھرا نھ..او خوشگل است..ملیح و مھربان است..زھرا باید بھترین زندگی را داشتھ باشد..باید درس بخواند
و برود بالا..خیلی
بالا..من آرزو ندارم..زندگی ام بند ھمین خانھ است . مادر و پدرم..بھ چند سال بعد کھ فکر می کنم باز ھم ھمین
..وضع را میبینم
!خیلی بد است کھ آدم برای خودش آرزو نداشتھ باشد..؟
!برای خودش خواب ھای خوب نبیند..؟
!بنشیند و روز مرگی ھای جوانی اش را ببیند..؟
خدایا اگر پسر می شدم بھتر نبود..؟ شاید مفیدتر بودم..شاید یک گوشھ ی این زندگی را می گرفتم..مادرم می
گوید اگر پسر بودی
کم از مجید نداشتی..او ھم میداند مردان این خاندان کج بنا شده اند..از ھمان
..روزھائی که عاشق شده بود ھم می دانست
مامان گلی می گوید جفت ھر کس یک گوشھ ی دنیا منتظر است..بھ وقتش ھر کسی جفت خودش را پیدا می
کند..تو باور میکنی
!من ھم یک جفت داشتھ باشم..یک گوشھ ی دنیا..؟
ھستی می رود تئاتر و من زھرا را با خودم برده ام..از معصومیت چشم ھایش تعریف کرده اند و نقش ماه
پیشونی را داده اند بھ
او...گاھی وقت ھا فکر می کنم مثل مادرھا نگران آینده ی او ھستم..انگار برنامھ ریزی می کنم برای دختری
کھ دخترم نیست و
ھست..خدایا..جفت زھرا بھترین باشد..کامل ترین باشد..من می توانم خودم باشم..تنھا زندگی کنم و کتاب
بخوانم...شب ھا رویا ببینم
و روزھا کار کنم...اما خدا ،زھرا خوب بزرگ شود و جفت خوب نصیبش شود..باشد خدا..؟ !تو کھ دیوارھای
خانھ ی آخرتم را
!شریکی میچینی نمی شود باز ھم پارتی بازی کنی..؟ نمی شود جفت زھرا را بی نقص بیافرینی..؟
اتفاقات دیروز تا مدت ھا می تواند خوراک شب ھایم باشد..شب ھائی کھ خر خر مردان خانھ ی من از نئشھ گی
بلند می شود باید
جوری نشنید..آدم ھا کھ فقط بھ مواد مخدر اعتیاد پیدا نمی کردند..اگر درست ببینیم ھر کدام بھ چیزی
45
معتادیم..یکی مثل پدرم سوزن
بھ بازویش میزند..یکی مثل مجید بنگ می کشد و دیوانھ ی بنفشھ است..یکی ھم مثل من خواب چشمانش را
میزد تا بھ رویاھایش
فکر کند..گفتم آرزو ندارم اما رویا پردازی کھ آرزو نیست..من می دانم کھ فکرھایم فقط در سرم بھ واقعیت
میرسند..من حتی آنھا
را بھ زبان ھم نمی آورم تا گوش ھایم بشنوند..اما گاھی دلم شور و نشاط دخترانھ می خواھد..گاھی دلم می
خواھد از کاه کوه
بسازم..گاھی دلم می خواھد یک نگاه را ھزار بار معنی کنم..گاھی دلم می خواھد پایان داستان را من بنویسم..
..مثل اتفاقات دیروز
بچھ ھا را برده بودند اردو..چند نفری مانده بودیم مدرسھ تا سالن اجتماعات طبقھ ی بالا را برای روز معلم
آذین ببندیم..خانم حبیبی
امروز خوش اخلاق بود.چعبھ ی تزئینات را داد دستمان و رفت..ھستی خندید کھ جان..بالاخره تنھا شدیم..ملک
پور و نادری داشتند
کف سالن را جارو می کشیدند..خاک به راه افتاده بود.ھستی رفت بالای تک
صندلی لق لقو تا پنجره را باز کند..تنھا پنجره ی
مدرسھ مان کھ با رنگ پوشیده نشده بود و ھنوز می توانستی بھ آزادی نگاه کنی..ھستی خم شد و پچ پچ کرد
کھ یک ماشین دو در
داخل حیاط پشت انبار پارک است..تنھا مکانی کھ می توانستی راحت بھ ساختمان حاج الوند سرک بکشی..سرم
را تکان
دادم..متوجھ بچھ ھا شد..آمد پائین و سرشان را گرم کرد..رفتم بالا و ایستادم..خودش بود..ھمان ماشین سفید
رنگ کھ آن شب باعث
رسوائی ام شده بود..نگاھم آمد بالاتر..کسی پشت بھ پنجره ھای تراس ایستاده بود..کسی کھ اخم واضح پیشانی
اش را از ھمان
فاصلھ ھم می دیدم..استخوان برجستھ ی ابرویش کھ انگار سایھ انداختھ بود روی چشمانش..آن شب تاریک
وحشتزده بودم..نمی
دانستم چکار کنم..اما حالا از آن فاصلھ با خیال راحت نگاه کردم..شاھرخ احمدوند سربھ سرش گذاشتھ
بود..انگاری میان او و
حاج احمدوند ھم رابطھ ی خوبی نبود..گفتھ بود خواھرش عروس آنھاست..نمی دانم..خم شد روی نرده ی
تراس و دست ھایش را
گشاد باز کرد و تکیه داد..آویز گردن بندش از بازی یقه تاب خورد و زیر نور
46
خورشید درخشید..نمی دانم سنگینی نگاھم را حس
کرد یا داغی آفتاب باعث شده بود که سر بلند کرد و عقب کشید..زل زد به
پنجره ای که تصویر مرا قاب گرفته بود..پاھایم میل به
!فرار داشت..ھنوز تھدید جدی اش بھ گوشم بود..اما از آن فاصلھ کھ نمی شناخت..می شناخت..؟
اگر بھ خاطر من مانده بود،دلیل دیگری داشت..برای من آن شب با ھمھ ی رسوائی اش یک جورھائی مثل یک
اتفاق خاص و
خارق العاده بود..اما برای او..؟ دختری با چادر سفید..در آن محلھ چیزی نبود کھ بھ حافظھ اش مانده
باشد..خیلی جدی ایستاده بود
و انگشت ھای ھر دو دستش را داخل جیب شلوار جین اش فرو کرده بود..سرش را داده بود عقب و با اخم
..پرش نگاه میکرد
نمی دانم چھ شد کھ سرم را بھ نشانھ ی سلام خم کردم..سرش را تکان داد..من سلام کردم و او با تاسف سر
تکان داد..مثل وقتی کھ
بخواھی کسی را بابت کاری مواخذه کنی...مھم بود..؟ نبود..؟
بگذار فکر کند من ھم یکی از آن دخترھای سر بھ ھوائی ھستم کھ نامھ می اندازد داخل حیاط انبار...چھ اھمیت
دارد..دیدار دوباره
ای نیست..اگر ھم باشد بھ ھمین دوری و غیر دسترسی است..بگذار فکر کند تمام دختران دبیرستانی بی غم
دنیایند و فقط بھ
!شیطنت ھاشان فکر می کنند..من کھ نمی توانم فکر کسی را عوض کنم..می توانم..؟
مادر و پدرم رفتھ اند مشھد تا محمد را بیاورند..من و زھرا مانده ایم پیش مامان گلی.نمی دانم محمد چھ کار
کرده کھ عذرش را در
خدمت سربازی خواستند..مادرم با چشم گریان برای خالھ جانم گفت کھ محمد را فرستاده اند بیمارستان نظامی
ارتش.خدا بھ ھمھ
مان رحم کند..دل توی دلم نیست تا برگردند خانھ...حتی یک زنگ ھم نمی توانیم بزنیم..نھ ما تلفن داریم نھ
..مامان گلی
مجید مانده خانھ و از فرصت استفاده می کند..دوست ھایش می آیند و میروند..مامان گلی بشقاب غذایش را
میدھد بھ من تا ببرم
من و زھرا روی سفره ی او ھم راحت نیستیم..خوابیدن در خانھ ی مامان گلی را دوست ندارم..من می ترسم از
باغ پشت خانھ اش
و زھرا می ترسد..از مامان گلی کھ زیر رختخوابش ساتور کوچکی نگھ میدارد برای ھر اتفاق غیر منتظره
47
ای.. دلم چاردیواری
خانھ مان را می خواھد اما با پدر و مادرم..آنھا کھ باشند ھمھ ی دنیا امن است..من از ھیچ چیز نمی ترسم
گفته ام از تنھا بودن با مجید می ترسم..؟مجید گاھی وقت ھا بوی مردان ھرزه
را میدھد...شاید اشتباه می کنم..اما چرا گاھی نیمه
!شب حضورش را بالای سرم حس میکنم..؟گاھی چسبیدنش را بھ تنم..؟
مامان فروغ می گوید آخرزمان شده..می گوید بد روزگاری شده..مردم گرگ شده اند..ھمین چند روز قبل بود کھ
شنیدم..با ھمین
گوش ھا که یکی از ھمسایه ھا برای مامان فروغ تعریف میکرد..می گفت در
....یکی از روستاھا پدری به دخترش
آخر زمان قرار است بدتر از این شود..؟! خدایا ھستی مگر نھ..؟
حالا کھ مجید تنھاست و می خواھم بروم خانھ رویا را صدا می کنم..رویا می فھمد..ھمین کھ برایش بگویم
باورم می کند..رویا
ھمدرد است..دم در می ایستم و ظرف غذا را می دھم دستش..این روزھا دست خودم نیست..یک اخم دائم افتاده
بھ پیشانی ام..بس
که با خودم حرف زده ام و دردھا را مرور کرده ام این اخم دوخته شده به
صورتم..مجید از زھرا پرسید..دوستش دارد این را می
دانم اما می ترسم..از نزدیک شدن مجید بھ زھرا می ترسم..بھانھ می آورم..غرولندش را بھ جان میخرم اما نھ
نزدیک می شوم و
نھ می گذارم بھ زھرا نزدیک شود.گاھی برای درک بعضی چیزھا لازم نیست دانا باشی و معدل کارنامھ ات
بیست شود..گاھی فقط
حس می کنی و ھمین کافی است..من حس میکنم مجید نگاه بدی دارد..گاھی اوقات اینطور میشود...من نمی
فھمم چرا گاھی با لباس
زیر راه میرود داخل خانھ..یا چرا می نشیند کنارم و حرف میزند..من مردھا را نمی شناسم اما بوی خطر را می
فھمم..مجید گاھی
روزھا کھ خودم ھستم و خودش...روزھائی کھ مادرم از دلتنگی و روزمرگی از خانھ میزند بیرون و زھرا را
میبرد..مردانگی
ھایش را بھ رخ می کشد..روزھائی کھ مادرم نیست و پدرم نیست پچ پچ ھایش مرا می ترساند..مگر می شود
برادر بھ خواھرش
48
نظر داشتھ باشد..؟ مگر می شود یکی را ھم دوست داشت و ھم از او متنفر بود..؟
!!خدایا قرار است در زمین تو چند باره امتحان شوم خدا..؟
خدائی کھ نزدیکی اما دوری..خدائی کھ می گویند از رگ گردن نزدیک تری..می گویند خدا بھ بنده ھای خوبش
درد بیشتری می
دھد..اما خدا کاش نھ قوی بودم و نھ بنده ی خوبت تا ھر روز امتحانم کنی..ببین خدا..من نفرت و درد و عشق
را با ھم حس
میکنم..من آنقدرھا بزرگ نیستم..من نھ بنده ھایت را می شناسم ونھ دلیل کارھایشان را می دانم..خدایا درد
است کھ آرزوی مرگ
ھم خونت را بکنی..خدایا میدانی کھ در شبانھ روز چند بار مثل دائی محبوب قاتل می شوم..؟! می دانی دستھ ی
چاقو را چطور
!میان دستانم محکم می گیرم..؟
خدایا مرا میبینی و سکوت میکنی..؟! آن دنیا چطور می توانی در صورتم نگاه کنی خدا..چطور در صورت بنده
ی ناتوانت نگاه
!می کنی خدا..؟
اتفاق بدی افتاده..یک عروس و داماد شب عروسی شان تصادف کرده اند.. بیچاره آرزو ھمانجا کنار خیابان
تمام کرد..با لباس سپید
عروسی فرستادند پزشکی قانونی..دلم می خواھد بترکد..فقط شانزده سال داشت..مادرش بی پدر، بزرگش کرده
بود..بیچاره زن
مردی شده بود کھ ھم سن پدربزرگش بود و بعد دنیا آمدن دو دخترش مرده بود..بچھ ھا را بھ دندان کشید و
بزرگ کرد..مامان گلی
لای لای می گفت و اشکش می ریخت روی گونھ ھایش..خواھر بزرگترش منشی دکتر بود وتو میدانی چرا
انقدر از منشی دکترھا
!بد می گویند..؟
من نمی فھمم چرا ھر کسی کھ منشی مطب می شود مردم پشت سرش داستان می سازند..گاھی کار کردن و
پول دراوردن ھم گناه
میشد..آرزو عاشق شده بود..عاشق پسر ھمسایھ شان کھ مثل خودش بی پدر، بزرگ شده بود..با اینکھ مادرش
مخالف بود پافشاری
کرد..شد زن پسر ھمسایه..خدایا درد است..آدم با لباس سپید عروسی کفن
49
شود؟چرا بنده ھایت انقدر سخت زندگی می کنند خدا..؟
نمی دانی چقدر وحشتناک بود..عروس کفن پوش با آن ھمھ زیبائی و لوندی..در غسال خانھ،خانمی کھ او را
می شست گریھ می
کرد..می گفت این بچه چه سرنوشت بدی داشته..شوھرش ضربه ی مغزی
شده..می گویند به کما رفته و امیدی به خوب شدنش
نیست..دیدی کھ اتفاق ھای بد فقط مال خانھ ی من نیست..؟ھمھ جا این اتفاقات می افتد..اوایل از اعتیاد پدرم
خجالت می کشیدم..اما
حالا..نھ اینکھ از این کارش خوشم بیاید..نھ..اما بیشتر درک می کنم..از وقتی فھمیده ام زیر سقف خانھ ھای
مردم ھم شھر فرنگ
است بھ خودم و زندگی ام امیدوار شدم..این روزھا اعتیاد در ھر خانھ ای را میزند..گدا و شاه ھم ندارد..دست
من ھم نیست کھ پدرم
بھ گرد عادت کرده و مجید بنگ می کشد..ھمان روزی کھ آرزو را دفن می کردند،آدم سرشناس دیگری ھم
تشیع میشد...من تفاوت
ھا را دیدم..آرزو یک قبر وسط آرامگاه نصیبش شد..بین دو سنگ قبر دیگر..آن مرد اوایل آرامگاه در قبرستان
خانوادگی دفن
شد..تاج گل ھای آرزو سر جمع پنج تا ھم نبود،قبرستان خانوادگی مثل باقی از گل شده بود..پدرم مرد را می
شناخت..می گفت بھ
خاطر تزریق زیاد ھروئین سنکوب(؟)کرده..مادرم می گوید آدم ھا موقع مردن دو متر کفن میبرند آن دنیا..باقی
چیزھا بیخود است
اما مگر می شود..آن ھمھ تاج گل کھ از دور ھم داد میزد چھ قیمتی دارند..آن ھمھ ماشین ھای لوکس...پدرم
می گفت برای آدم
مرده چھ فرقی می کند کجا دفن شود.؟ می گفت من کھ مردم سر چاه را باز کنید و مرا بیاندازید آنجا..چاه آب
قدیمی خانھ ی مامان
گلی را می گفت..تو خیال می کنی فرقی نمی کند آدم کجا دفن شود..؟ برای
مرده که فرق نمی کند..می کند..؟
حالا برای زنده ھا شاید..نمی دانم...محمد آمد..چھ آمدنی..مجید وقت دیدنش مثل زنھا گریھ سر داد..خودش را
کوبید بھ در و دیوار و فریاد کشید..نمی دانم چھ داروئی
بھ او تزریق کرده بودند کھ آنطور شده بود..کمانی کھ کشیده می شود برای پرتاب تیر را دیده ای..؟؟حالت خم
!سر و تھ اش...؟
محمد دقیقا بھ آن حالت درآمده بود..سرو گردن و دست و پایش بھ یک جھت خم شده بود..حتی آب دھانش را..
50
نمی توانست کنترل
کند..مجید زار زد و بغلش کرد..چند روزی طول کشید تا اثر داروی کذائی که
بیمارستان نظامی به محمد تزریق کرده بودند
..برود..ھمھ چیز برگشت سر جای خودش
مامان فروغ رفت برای دیالیز..قندش بالا رفتھ و کلیھ ھایش از کار افتاده اند..بس کھ یواشکی شیرینی و کیک
خورد
مامان و عمو جان با او میروند..نگفتم عمو جان چھ کاره است..؟یک مغازه ی بزرگ لباس فروشی در بازار
دارد..وضع مالی اش
توپ است و این را آن موقع ھا شراره می گفت..آخر شراره با دختر عموجان دوست بود و بھ قولی ھم کاسھ
بودند..اما خوب پدر
پولدار دھان ھر کسی را می تواند ببندد..حالا دخترش سربراه و خانم شده و
منتظر شاھزاده با اسب سفید است..شراره ھم آواره ی
تھران شده و نمی دانم روزگارش چگونھ است..شنیده ای کھ می گویند دیواری کوتاھتر از من پیدا نکرد..؟
اوضاع مادرم ھم
ھمینطور است..شده دیوار کوتاه بقیھ..خانھ ی ما و مامان فروغ دیوار بھ دیوار است..در واقع پدرم بین دو
خانھ دیوار کشید تا مثلا
جدا باشیم..اما در قدیم ھر دو قسمت یک خانھ بود..حالا بھ توقع ھمان چھاردیواری از مادرم خیلی توقع ھا
دارند..ھر روز صبح
صبحانھ ی مامان فروغ را آماده میکند..حمام ھفتگی ھم کھ نباید فراموش شود..گرفتن ناخن دست و پای مامان
فروغ ھم
ھمینطور..شستن لباس و ھم صحبتی با او تا مبادا حوصلھ اش سر برود..اما خوب از آنجائی کھ عروس بیچاره
ھر کاری کند باز
ھم مادر شوھر راضی نمی شود.مامان فروغ تا عمھ ھا را میبیند دیگر ما را نمی بیند..حالا ھم کھ ھفتھ ای دو
روز برای دیالیز او
را میبرند..بیشتر مادرم و گاھی ھم عمھ جانم..از وقتی میرود دیالیز کم جان تر شده..مدام تنش میخارد..یک
تکھ چوب کنار تختش
گذاشته و مدام می کند داخل یقه لباسش..بنده ی خدا نه چشمی برای دیدن
..دارد نه پائی بزای رفتن..مانده تا بقیه تر و خشکش کنند
پدرم آخر شب ھا کنارش می ماند و ساعاتی سرگرمش می کند..عمو جان ھم
51
آخر شب ھا می آید و کمی پای دردل مادرانه اش می
..نشیند..اما بعد دوباره مادرم می ماند و رویا و ما
محمد بعضی روزھا با پدرم می رود نقاشی..درسش را نیمھ کاره گذاشت بھ ھوای رفتن سربازی...سربازی اش
را ھم با آن
وضعیت رھا کرد و آمد..من نمی فھمم چرا می خواھد با دست ھای خودش زندگی اش را جھنم کند..آینده اش را
خراب کند ..چرا
کمی...فقط کمی فکر نمی کند..یعنی پدرمان را نمی بیند...روزگار مجید را
!چطور..؟
کاش میدانستم در سرشان چه می گذرد که اینطور زده اند بر طبل بی
عاری..چرا نمی فھمند تنھا چیزی که در آینده کمکشان می
کند ھمین چند کلاس سواد است..پدرم خیلی دوست داشت پسرھا درس
بخوانند..اما نشد..حالا می گوید چشم امیدم به تو است و
زھرا..آرزویش این است کھ ما برویم دانشگاه..می گوید در آینده فقط سواد دانشگاھی بھ دردتان می
خورد..باعث می شود دستتان
.برود داخل جیب تان و دست نیاز حتی پیش ھمسرانتان دراز نکنید
وقتی از دست پسرھا دلشکستھ می شود..وقتی دیگر صبرش تمام می شود می گوید اگر خدا بھ جای شما دو تا
پسر بھ من سنگ
داده بود سنگ ھا را می گذاشتم پشت در تا دزد داخل خانھ ام نیاید..دلم می گیرد برای پدرم و پسرھا..نھ پدرم
توقعات یک پدر را
..برایشان برآورده کرد نھ پسرھا مثل یک پسر پشت اش را گرفتند..انگار این مردھا محکوم اند بھ نیستی
رویا ازدواج کرد و رفت..ھنوز باورم نمی شود..مادرم می گوید حالا سرش بھ زندگی اش گرم میشود و میرود
زیر یک سقف
ونفس راحتی میکشد..عروس یکی از ھمان خانھ ھائی شده کھ امثال مجید بھ پنجره ھاشان دخیل بستھ
اند..محلھ ی آذر...این
زندگی تازه چھ فرقی با زندگی در خانھ ی پدری اش دارد..؟مادرم می گوید کمی خوشبختی حق اوست..حالا با
سرو وضع
حسابی می آید و خانمانھ می نشیند و می رود..خبری از جشن عروسی و لباس سفید عروسی ھم نبود..مثل
شراره..مامان فروغ
می گوید چھ اقبال کوتاھی...اما خوب گاھی میان بد و بدتر باید بھ بد راضی بود..رویا بھ بد راضی شده..شاید
52
یک روز من ھم
مجبور بھ انتخاب شوم..تا در آن موقعیت قرار نگیرم نمی توانم کسی را سرزنش کنم..بگذار رویا احساس
خوشبختی کند..دست و
گردنش پر از طلا بشود و از خودش خانه داشته باشد...رویا ھم مثل من می
داند که ھمه ی اینھا تظاھر است..رویا پوسته ی
زندگی سخت گذشتھ اش را زیر این پوشال پنھان کرده کھ گاھی نا آرامی میکند..او ھم می داند کھ این
خوشبختی ھمیشگی
نیست..می داند کھ این پول بوی خون می دھد و رنگ خون و بھ ھیچ کسی وفا نکرده..می داند کھ گاھی پک بھ
سیگارش میزند
و مینشیند یک گوشھ و با کسی حرف نمی زند..فکر می کند و مغزش آرام فاسد می شود..اما می دانی او ھم
مثل شراره خوش
قلب است..دیروز کھ آمد بھ بھانھ ی نقاشی ھائی کھ من و زھرا می کشیدیم پول داد بھ زھرا..گفت من این ھا
را دوست دارم و
..می گذارم داخل اتاقم..گفت زیرش بنویس
طبال بزن،بزن کھ نابود شدم
بر تار غروب زندگی پود شدم
عمرم ھمھ رفت خفتھ در کوره ی مرگ
..آتش زده استخوان بی دود شدم
حالا دست و بالش باز شده و زیر بال و پر قاسم را میگیرد..کمی ھم بھ علی میرسد کھ این روزھا کارش شده
دزدی..نیمھ شب با
یک کیسه بر دوش می آید و کفش می آورد..مثل رابین ھود..از پولدارھا
..میدزدد..اما می فروشد برای خرج مواد و گرد و بنگ
مجید از او کتانی مارک میگیرد.از ھمان ھائی کھ وقتی آن موقع ھا کار میکرد میخرید،آدیداس اصل..مجید در
ھر حالتی کھ باشد
کمی ھم که شده به سرو وضع اش اھمیت می دھد..اما محمد نه..این روزھا
مرا می ترساند..این سکوت و گوشه گیری ھیچ بوی
خوبی نمی دھد..انگار او ھم می خواھد پا بگذارد جاپای محمد و من تنم میلرزد از این روزھا..از این روزھائی
کھ می دانم می
53
آید و من نمی توانم جلویش را بگیرم.مادرم ھم متوجھ شده کھ گریھ میکند..می گوید تو کھ نمی خواستی خدمت
کنی چرا
رفتی..ھم از درس و مدرسھ افتادی ھم از زندگی..تازه فھمیده ام چھ کار کرده..آنجا رفتاری از خودش نشان
داده کھ بھ او انگ
غیر اجتماعی بودن زده اند..خودش را زده بود بھ دیوانگی..آن ھا ھم با تزریق یکی از ھمان آمپول ھا حالش
را جا آورده
بودند..مادرم می گوید معافیت پزشکی آنھم با انگ دیوانگی و ضد اجتماع بودن بھ چھ دردت می خورد..محمد
نگاه می کند و
..حرف نمیزند
پدرم این روزھا زمزمه ھائی میکند.می گوید خانه را بفروشیم و برویم جای
دیگر..مادرم دو دل است..ھر چه که خانه مان
کوچک و حقیر باشد مال خودمان است..برویم مستاجر و رھن نشین شویم..؟
می گوید نه..پدرم قانع اش میکند.می گوید دو خوابه
است..با سرویس بھداشتی مناسب وآشپزخانھ ی بزرگ..میگوید مگر راحتی بھ تو نیامده..نمی گوید بھ
ما..پپدرم ھم میداند در
خانھ مان بھ مادرم بیشتر از ھمھ سخت میگذرد..برای شستن ظرف و لباس باید روی دو پا کنار شیر آب
بنشیند و بعد ھم با کمر
درد و پا درد بلند شود..حمام ھم کھ نداریم و مثل کولی ھای آواره ایم..پدرم می گوید دلمان را بھ چھ چیز این
خانھ خوش کرده
ایم..می گوید حدیث داریم کھ اگر زندگی مان در جائی کھ ساکن ھستیم پیشرفت نکرد مھاجرت کنیم..می گوید از
اینجا می
رویم..خدا بزرگ است..نمی گوید بدھکار است و پول لازم..نمی گوید خرج گرد و مواد زیاد شده..بھ خودم می
گویم پنجاه
درصد بھ خاطر خودش است و پنجاه تا بھ خاطر وضع خانھ و زندگی مان..مامان فروغ لج کرده کھ نمی گذارم
اینجا را
بفروشید..می خواھید کجا گرفتار شوید..فکر می کنم دلسوزی مارا می کند یا تنھا شدن خودش..؟
پدرم خانه ای در شھرک رھن کرده..برای خانه دلتنگ میشوم..خانه ی من پر از
خاطره است..سیاه .. سفید ...... سیاه ... سفید
اینجا بھ دنیا آمدیم و بزرگ شدیم..من تمام سوراخ ھای دیوارش را حفظم..می دانم با ھفت قدم حیاط تمام
54
میشود..می دانم زمستان
ھا از کجای سقف آب بیشتری چکھ میکند..وسایلمان اندک است..وقتی ھمھ را جمع می کنیم تا بار وانت کنیم
می فھمم چقدر
مندرسو کھنھ شده اند..مادرم ھم می دانست کھ وقت تاریکی ھوا خواست برویم..زھرا عروسکش را میگذارد
لابلای رختخواب
ھا تا خراب نشود..من کتاب ھایم را..دزیره را با احتیاط بین چادر نماز می پیچم و فروغ را ھم کنارش..ھمانجا
کنار وسایل
خودمان را جا میکنیم..می خواھم خوشبین باسم وفکر کنم کھ ھجرت بھترین کار ممکن است..کھ در خانھ ی
جدید ھمھ چیز جدید
شود..مجید دیگر داد و ھوار راه نیاندازد..این مردم ھمسایھ ھای قدیم نیستند کھ تحمل کنند و دلشان برای
..صبوری مادرم بسوزد
این ھا غریبھ اند...غریبھ..برای رفتن بھ مدرسھ باید از اتوبوس شرکت واحد استفاده کنیم.نیم ساعت زودتر از
بقیھ بیدار می
شویم و میرویم.زھرا با من می آید اما ھفتھ ھائی کھ شیفت مدرسھ اش گردش میکند با مادرم مکی رود..ھزینھ
ھا بیشتر شده
رفت و آمد و خرده ریزه ھا..پدرم مغازه ی کوچکی داخل شھرک اجاره کرده و تعمیرات لوازم گازی انجام
میدھد..گاھی ھم بھ
سماورھای نفتی فتیلھ می اندازد و سیگار دود می کند و بوی رنگ میدھد..شھرک وصل بھ روستاست..با حیاط
ھای بزرگ و
خانھ ھای روستائی..گاھی بھ جای دستمزد برای پدرم برنج و تخم مرغ می آورند.پدرم می خندد و می گوید
معاملھ ی پایاپای
انجام میدھیم.مادرم نگاھش میکند کھ یعنی ھمیشھ بھ جای پول وسیلھ می دھند؟؟
پدرم رویش را برمی گرداند و نگاھش را معنا نمی کند..دو سال می آید و می
رود و ھر روز مثل دیروز بدون امیدی برای بھتر
شدن..روزھای ما چرا ھمھ تکراری اند..؟افتاده اند بھ سرازیزی مصیبت..روزمرگی است می دانم..ما چیزی بھ
جزء تفالھ ھای
یک انسان نیستیم..پدرم این روزھا کمی رنگ پریده است..دستش را میگیرد
روی شکمش و راه میرود..مادرم می گوید برو دکتر.پدرم شانه بالا
55
..می دھد کھ دوا و دکتر مال پولدارھاست..ما نباید مریض بشویم حالا کھ شدیم باید بگوئیم خدایا ما را بیامرز
مادرم حرص میکند کھ بھ درک،نرو تا بدتر شوی..پدرم نمی رود و بدتر میشود..مادرم باز ھم مجبورش
میکند.با او ھمراه
..میشود..می گوید یرقان گرفتھ..اما نیمھ شب صدایشان می آید..پدرم مبتلا بھ ھپاتیت شده..آنھم نوع وخیم
مجید سرش بھ بنفشھ جان گرم است..محمد بد خلقی میکند..مادرم بستھ ھای قرص را از زیر رختخوابش جمع
میکند..لورازپام
آمپی تریبترین سگ کش..گاھی بھ استامینوفن ھم رحم نمی کند..صبح ھا دور دھانش کف میکند و ھزار بار ..
بدتر از مجید
میشود..پدر صبور و آرامم دراز میکشد کنج دیوار و می گوید وقت آمدن برایش سیگار بگیرم..ھیچ وقت این
را از من نمی
56
خواست..بدش می آمد برای خرید این چیزھا برویم دم مغازه..اما حالا مجبور است..شکمش ورم کرده و خودش
بھ شدت لاغر
شده..ضعیف بود و ضعیف تر شد..مادرم کنارش مینشیند و بد خلقی ھایش را بھ جان می خرد..این روزھا گرد
تزریق نمی کند و
..بھ ھمان چای و زھر مار قانع است..مادرم می گوید دارد ترک میکند..اما نمی دانم ترک مواد یا زندگی
من دست ھایش را دوست دارم..بند ھای زخیم شده ی ھر دستش را می بوسم..صورت مھربان و آرامش را
ھم..وقتی مظلوم
میشود و می خوابد و ھیچ سرو صدائی ندارد..مثل بچھ ھا..وقتی مینشیند و موقع اذان قرآن می خواند و
..استغفار میکند
نمی دانی چقدر دردناک است دیدن پدری کھ برایت با وجود ھمھ ی ضعف ھایش قھرمان است..اینطور بیمار و
57
!ملول..؟
روزھائی کھ بھتر است میرود پای مغازه..بعد تعطیل شدن از مدرسھ وقتی با اتوبوس می آیم ھنوز
آنجاست..منتظر می مانم تا
مغازه را تعطیل کند و بعد شانھ بھ شانھ ھم برمیگردیم..خوبی اینجا این است کھ مردم نمی دانند زندگی ما در
آن خانھ،خانھ ی من
،چطور بود..برای مردم ساده دل روستا ما آدم ھای شھری ھستیم.خصوصا
پدرم که آنطور شمرده صحبت میکند و ھر کسی از
مصاحبت با او لذت میبرد..دستم را حلقھ میکنم دور بازویش و بوی تنش را نفس میکشم..من بوی رنگ را
دوست دارم..تا دنیا
..دنیاست این بو برای من یادآور بوی پدرم است
زھرا امسال وارد راھنمایی شده.حسابی خوشگل است و با چشم ھای مھربان و معصومش دل میبرد.اینکھ می
58
گویند چشم ھا اینھ
ی درون ادم ھاست را باور نمی کردم اما چشم ھای زھرا دقیقا به مظلومیت
باطن اش است..مادرم او را میبرد و می اورد..حالا
که درس من تمام شده مادرم توجه بیشتری به زھرا دارد..دیروز می گفت یکی
.از اھالی شھرک حرف زھرا را پیش کشیده بود
مادرم شکھ شده بود..گفت مگر زھرا چند سالش است؟ گفت بچھ ام ھنوز بچھ است..زن خندید کھ صبر می کنیم
..بزرگ شود
مادرم گفت نھ..گفت این بچھ می خواھد درس بخواند..من از امدن ادم ھای جدید بھ زندگی مان میترسم..نمی
خواھم زھرا نصیب
کسی شود..مسخره است اما مثل برادرھا روی زھرا غیرت دارم..دلم نمی
خواھد نگاه کسی رویش باشد..به زھرا می اید پزشک
..باشد..من برای خودم نھ،اما برای زھرا ارزوھا دارم
امسال کھ درس ام تمام شده باید چکارکنم؟ می دانی دلم برای پر کردن دفترچھ ی کنکور غنج میرود..دلم می
..خواھد وکیل شوم
قانون را بدانم و صدایم بھ گوش ھمھ برسد..با انکھ می دانم سیاست کثیف است دلم می خواھد واردش
شوم..اما اینھا ھمھ در حد
خیال باقی می مانند..موقعیت زندگی ما اجازه ی بلند پروازی نمی دھد.ھیچ پول و منبع درامدی نداریم..پدرم،
بیمار است.می دانی
که خوب نمی شود؟سر صبحانه کمی شیر گرم خورد ھمه را داخل توالت
استفراغ کردمادرم می گوید خیلی چیزھا را نباید بخورد
اما می دانی موضوع چیست ما با این نخوردن ھا و نپوشیدن ھا راحت کنار می اییم اما..اما چیزھایی کھ باید را
نمی توانیم داشتھ
باشیم..پدرم نباید گوشت قرمز بخورد،خوب نمی خورد...اما بھ جایش باید ماھی مصرف کند،اما ما نمی توانیم
ماھی بخریم..پس
با ھر دو کنار می اییم..مادرم برای زھرا شیر مگیرد.می گوید این بچھ بھ سن بلوغ نزدیک شده باید لبنیات
مصرف کند..من نمی
..خورم،من دیگر لب بھ شیر نمی زنم
من نمی دانم بااینده ام چھ کار کنم.دختر خالھ پری،دو سال از من بزرگ تر است و در رشت مدیریت می
خواند.برایش مھمانی
59
قبولی در دانشگاه گرفتھ اند..اما می دانی؟!من نمی توانم وارد دانشگاه شوم.من می دانم و درک میکنم وقتی
پول برای سیر کردن
شکم مان ھم نیست ادامھ ی تحصیل می شود خیال پردازی.عمھ جانم گفت بیشتر درس بخوان تا سراسری قبول
شوی..عمھ جانم
نمی داند کھ این مغز کمی بیشتر تا فاسد شدن فاصلھ ندارد.نمی داند کھ حتی اگر سراسری ھم قبول شوم ھزینھ
ی رفت وامد و
کتاب و دفتر را ندارم..مامان گلی می گفت،سیر چه خبر از گرسنه دارد..راست
می گفت..عمه جانم،با اینکه غریبه نبود اما چه
می دانست در خانھ ی من چھ خبر است..نمی فھمید پول خرید یک بستھ پد بھداشتی را نداشتن یعنی
چھ..ھمیشھ کمد حمام اش پر
از بستھ ھای خارجی بود..می دانی چقدر سخت است کھ بھ مادرت رو بیاندازی کھ نداری و او مجبور شود
نسیھ بگیرد؟
مادرم می گوید انقدر بھ کم قانع نباش،می گوید برایت میشود عادت.اما نمی داند کھ من ھم معتادم..بھ ھمین
زندگی اعتیاد پیدا
..کرده ام
******
مجید می گوید برایش عروسی بگیریم.با بنفشھ جان خوش می گذراند و نیست تا روزھایمان را ببیند..یکی مثل
من بی توقع یکی
!مثل مجید ھمیشھ طلبکار.زندگی مسالمت امیز یعنی ھمین؟
خالھ جان خبر اورده کھ خانواده ی محترمی پیدا شده و وقت خواستگاری می خواھد..مادرم بھ من می
گوید.برای زھرا زود
است و برای من نھ..من از نظر بقیھ بزرگ شده ام.خالھ ام با ھیجان می گوید تک پسر است و وضع مالی شان
..خوب است
می گوید ازانھا قول میگیریم تا تو را بھ دانشگاه بفرستند..خالھ جانم زیادی خوش خیال است..کاش بھ جای ان
ھمھ جلسھ رفتن
دو تا کتاب می خواند تا بداند این حرف ھا در واقعیت امکان ندارد..می دانی چرا؟چون امده اند برای پسر بیست
سالھ شان کھ
ھنوز چیزی از زندگی نی داند زن بگیرند،نھ اینکھ خرج تحصیل عروسی را بدھند کھ فردای روزگار کھ مستقل
شد دیگر این
60
..زندگی را نخواھد.خالھ جان با ھمھ ی زرنگی اش خیال می کند مردم احمق اند
من اما می ترسم..من از زندگی با مردی کھ نمی شناسم وحشت دارم..من دلم می خواھد برای سبک تر شدن
شانھ ھای پدرم
کاری کنم.خاله جان می گوید مادر و پدرت گناه دارند تو که سر و سامان بگیری
انھا ھم نفس راحتی می کشند.منظورش از نفس
!..راحت میدانی چیست؟!کاش ندانی
دلم می سوزد برای خود خودم کھ عاقل است و ارزو ندارد..دلم می سوزد برای نوجوانی ام کھ دارد بھ تاراج
می رود..دلم برای
خودم سوگوار است..تو خیال نکن ھمھ ی دخترھای بھ سن و سال من این طور فکر می کنن..نھ..ھنوز خیلی
ھا مجبور نیستند
برای مصلحت مسیر زندگی شان را عوض کنند..خیلی ھا ھنوز در خانھ ی پدری شان می نشینند و غصھ نمی
خوردند..من دلم
برای این صبوری خون است..پدرم با ھمھ ی بیماری اش می گوید نھ..می گوید بچھ ام بچھ است..می خواھد
..درس بخواند
اما دل مادرم انگار دودل است..بدش نمی اید دختر شوھر بدھد یک جای خوب..بیچاره مادرم دل خوش کرده بھ
سراب،،نمی داند
...مردم زرنگ شده ند و جایی نمی خوابند کھ اب از زیرشان رد شود
صاحب خانھ بالای سرمان است و مادرم ھمیشھ مراعات میکند کھ سروصدای اضافی نداشتھ **********
باشیم...البتھ کھ نداریم..مگر اینکھ
محمد بخواھد بابت پنھان کردن قرص ھایش دادو بیداد راه بیاندازد..نمی دانم..نمی دانم ھر بار چند تا از ان
سفید و صورتی ھای
ریز را می اندازد بالا کھ می میرد و از نو زنده می شود..سر صبح ھمین جا جلوی چشم مان افتاد کف
اشپزخانھ و تشنج کرد
سر بریدن مرغ را دیده ای..؟ کاش نبینی ..مثل ھمان مرغ سر کنده بال و پر زد..بمیرم برای زھرا کھ چقدر
جیغ کشید و مادرم
انقدر توی صوتش کوبید کھ ھنوز گونھ ھایش یک پارچھ سرخ است..انھمھ کف سفید کھ از گوشھ ی دھانش
راه گرفت..سیاھی
چشمانش رفت و سفیدی اش ماند..نگاھم روی شلوار پایش ثابت ماند که لک
خیسی اش پر رنگ میشد..مادر باشی و جوانت را
61
اینطور ببینی..؟بھ خدا طاقت می خواھد..تاب و توان می خواھد..خواھر باشی وببینی برادر جوان ات کنترل
ادرار ھم ندارد..؟
ببینی ناتوان و بیچاره است و ھر بار فکر کنی دفعھ ی بعد زنده نمی ماند..محال است جان سالم بھ در کند..تو
کھ نمی دانی و
کاش ندانی پر پر زدن جلوی چشم ھایت چگونه است..می گویند غم مرگ برادر
..را برادر مرده می داند..تو که نمی دانی
با شنیدنش ھم من و زھرا زجھ میزنیم..برای برادرھای زنده مان ھم اشک میریزیم..خدا چھ صبری داده..خدایا
!شکرت؟
پدرم نگاھش میکند و چشم ھایش براق اشک می شود..اما اشک ھایش
خشک شده..خیلی روزھا برای خودش گریه کرده و
گفته خودم کردم که لعنت بر خودم باد..می داند که با ماندنش در رختخواب
کاری پیش نمی رود..راه افتاد تا پولی جور کند تا
!...عروس بھ خانھ بیاورد..مجید می گوید برایش عروسی بگیریم و نمی پرسد چگونھ
مادرم لیست می گیرد از سر و تھ مھمان ھا ھم کھ میزند باز پنجاه تائی می ماند.حالا خرج ھای دیگر بھ
کنار..زھرا لج کرده
که لباس می خواھد..لباس نو مخصوص عروسی برادر بزرگ اش..مادرم دست
به دامن خاله جان می شود تا برایش پیراھن
بدوزد..یک پیراھن طلائی خوشگل..شراره سر زده امد و یک بستھ کارت عروسی سفارشی جلوی
..مادرمگذاشت
از انھائی کھ شبیھ طومار است..بعد ھم گفت کھ ھزینھ ی ارکستر را می دھد..رویا ھم ماشین سیاھش را برای
تزئینات
اورد..گفت ھر کاری دارید بھ من بگوئید..می دانستی کھ خیلی از ادمھا پوستھ دارند؟باید لایھ بھ لایھ و با
..حوصلھ خواندشان
بعضی دیگر ظاھر خوبی دارند اما امان از باطن شان..بعضی ھا برخلاف ظاھر غلط اندازشان دل مھربانی
..دارند
مادرم می گوید گل سرشت شان خوب است.تو خیال میکنی ربطی بھ سرشت نداشتھ باشد..؟ حتما دارد..پدرم
سرشب با پیکان
وانت امد..یخچال و تلوزیون گرفتھ برای مجید و بنفشھ جان.شب داخل اشپزخانھ با مادرم حرف میزد کھ پول
اینھا را اقای
62
!!شربتیان داده..می شناسمش،برادر خانم حاج اقا احمدوند است..دائی شاھرخ احمدوند..حالا شناختی..؟
ادم ھای خوب کھ منقرض نشده اند.ھنوز خوبی ھا ھم ھست، کنار بدی ھا..مثل برادرھای دو قلو..از یک
نطفھ..مادرم می گوید
خدا بچھ ھایش را برایش نگھ دارد.پدرم سر خم می کند و می نشیند کنار بساط چای و سیگار و زھرمار...اخم
می کند و می دانم
چرا..پیشانی اش خیس عرق است و من می دانم چرا..تو خیال میکنی برای
مردھا سخت تر است دست نیاز دراز کنند یا زن
!ھا..؟
از کنار پنجره ی اتاق من و زھرا کمی از اسمان پیداست..فقط کمی..سھم ما از اسمان ھم بھ اندازه ی زندگی
ناچیز است اما
خوب است کھ ھمین را داریم..ما ارزو نداریم اما امید بھ روزھائی کھ بدتر نباشد داریم.اه می کشم و می گویم
شکرت خدا
.شکرت کھ من بھ حکمت تو شک می کنم و تو فراموشم نمی کنی
نگاھم را از مانکن ھای لباس عروس میگیرم و دوباره نگاه میکنم..اینھمھ تور و ساتن و پولک ضامن
خوشبختی چند تا از این
ادم ھائیست کھ می ایند و می روند..!؟
نگاه میکنم بھ این چشم ھای براق..واقعا خوشبخت می شوند؟اصلا خوشبختی یعنی چھ..؟ھمین کھ دست پر
النگویشان را حلقھ
کنند دور بازوی مردشان خوشبختی است..؟یا تفاھم سر انتخاب تل و تاج..؟
نمی دانم چیست..زن دائی جان ان موقع می گفت که
خواستگار دخترانم بھ خاطر مجید و محمد پا پس می کشند اما حالا دختر بھ ظاھر خوشبخت اش با بچھ ی داخل
شکم اش دیوار بھ
دیوار اتاقی می خوابد کھ شوھر امروزی و جذاب اش با معشو قھ اش خوش می گذراند.تو خیال می کنی برای
خوشبخت شدن
چند سال باید زیر یک سقف با یک نفر زندگی کرد؟می شود ادم ھا را
شناخت..؟مادرم برای برادر زاده اش دل می سووزاند
..ومن فکر میکنم چوب خدا صدا ندارد..نھ اینکھ دلم می خواست زندگی دختر دایی بیچاره ام خراب شود
..نھ..اما دلم بھ درد می اید وقتی یادم می اید کھ چقدر منت مجید و محمد را سر مادرم گذاشتھ اند
63
مادرم سر تکان داد کھ چقدر گفتیم این خانواده و این پسر بھ درد دخترت نمی خورد اما زن دائی جان خیال
میکرد می خواھیم
دختر خودمان را غالب کنیم..حالا خیال نکن منظورش بھ من است..زھرا را می گوید کھ خوشگلی و متانت اش
زبانزد است و
..ھر جا میرود چنددجفت چشم دنبال اش است
نگاه می کنم بھ ان ھمھ تور و ساتن و پولک و می دانم زندگی خیلی بیشتر از اینھاست و گاھی کمتر ھم
ھست..کاش بھ جای جلد
تن ادم ھا کمی بھ دل شان نگاه می کردیم و فکرشان..مثل ھمان دامادی کھ ھمراه عروس جوان اش امد برای
پرو لباس عروس
ھمانجا سر یک موضوع کوچک دعوا بھ راه انداخت و دستش را کوبید توی دھان عروس کم سن و سال و
..رفت
نھ اینکھ فکر کنم فقط مردھا ادم بده ھستند..من یاد گرفتم کھ ادم ھا نھ سفیدند و نھ سیاه..ادم ھا رنگی اند..ھر
کسی را باید با کم و
کاستی ھایش شناخت..اینجا اگر می خواھی زندگی کنی باید با خیلی چیزھا
کنار بیائی..مثلا ھمین صاحب مغازه ای که من
برایش کار می کنم.می دانستی کھ ادم تا وارد اجتماع نشود بزرگ نمی شود..؟بعضی ھا در این اجتماع گرگ
می شدند و این را
ھمسایھ ی روبرویم کھ لباس زیر می فروخت گفت..من اما نھ گرگ شدم و نھ بره ی معصومی کھ یک سال
پیش وارد اجتماع
شدم..حالا ھر وقت کھ اقای چاری می اید تا لیست بگیرد کمتر سرخ و سفید می شوم..می اید و تمام اندازه ھا
را بلند می خواند
دور کمر..دور سینھ..دور باسن..نگاھش نمی کنم اما سرم را پائین ھم نمی اندازم..می گوید دور سینھ اش
مناسب باسن نیست
..ومن با یک دست اندازه ھا را می نویسم و دست دیگرم زیر میز چنگ مانتوم می شود
منی کھ نھ گرگ ام و نھ بره چطور باید باشم..؟اگر دیگر نیایم پس اب باریکھ ی زندگی مان چھ می شود..اگر
بیایم با ھرزه گی
ھای مردی کھ بھ اندازه ی لباس ھای زنانھ ھم رحم نمی کند چھ کنم....مامان فروغ می گفت دور از شتر
بخواب و خواب اشفتھ
نبین..کاش مامان فروغ می دانست این دنیا پر شده از شترھائی کھ میان بیداری ات ھم می ایند بی انکھ اب از
64
*******اب تکان بخورد
مادرم سر صبح یکشنبھ لباس پوشید و چادرش را سر کرد..من بدم می اید از این یکشنبھ ھا و دلم می
سوزد.میرود دیدن مجیدی
که افتاده زندان..ھر که میپرسد می گوئیم رفته سفر اما کدام سفری ملاقای
می خواھد..؟
مادرم ،مادر است و دلش طاقت نمی اورد.دوستش پیغام اورد کھ حال مجید خوب نیست..بعد جدا شدنش از
بنفشھ..یا بھتر است
بگویم بعد اینکھ بنفشھ ترک اش کرده یک روز خوش ھم ندیدیم..نھ خودش..نھ ما.حالا مادرم میرود تا برایش
مادری کند و ظلم
است، بھ خدا ظلم است مادر باشی..مادر کھ باشی در ھر شرایطی باید دست و پایت برای بچھ ات بلرزد..حتی
اگر بیست و ھفت
سالھ باشد و مرد شده باشد.زھرا سر کج می کند و نگاھش می کند و از بنفشھ بدش می اید.مادرم می گوید
دختر مردم چھ گناھی
کرده..می گوید بمیرم برای بخت و اقبال سیاھش..من نمی دانم مادر مجید
است یا بنفشه..سر تکان میدھد که ادم باید ھمیشه حرف
حق را بزند..حالا ان مجید با انھمھ ھیاھو و گردن کلفتی مفلوک و ضعیف شده و بی طاقت است و مادرش را
می خواھد و من
فکر میکنم قدرت عشق است یا حماقت..؟
65
پدرم ھم میرود ملاقات میوه ی زندگی اش ومی گوید زندان دانشگاه ست..می
توانی خیلی چیزھا یاد بگیری..تو خیال میکنی
مجید بھتر می شود..؟مامان گلی می گوید کار خدا بی حکمت نیست و من فکر میکنم حکمت طلاق مجید این
بود کھ پای بچھ ای
بھ این دنیا باز نشود. و باور دارم کھ ھیچ کار خدا بی حکمت نیست.محمد قرص می خورد مواد ھم میکشد و
روزگارش بد و بدتر
میشود.محمد صبور و ارام حالا چاک دھانش را باز میکند و بد و بیراه می گوید..حالا وقی خانھ نیستیم رحم بھ
روغن و قند و برنج
ھم نمی کند.مادرم می نشیند کنج خانھ و برای زندگی تباه شده ی بچھ ھایش اشک میریزد و برای خودش
نھ..مادر کھ باشی اول
برای غم بچھ ات دل خون میشوی..مادرم سالھاست کھ خودش را گم کرده..تو فکر میکنی یک روز پیدا می
شود..!؟
زھرا امسال وارد دبیرستان می شود.ھمان مدرسھ ای کھ من ھم دلم می خواست انجا درس بخوانم اما نشد..می
خواھد تجربی
**************بخواند..گفتھ بودم کھ بھ او پزشکی می اید..؟
فروشنده ی مغازه روبروئی ھر فرصتی پیدا کند می اید اینجا.من لباس تن مانکن ھا را درست می کنم و او
برای خودش حرف
میزند..اسمش سپیده است ومی گوید چھارده سالھ کھ بوده ازدواج کرده و یک پسر ھفده سالھ دارد..نگاھش کھ
می کنم خیلی
..جوان بھ نظر میرسد موھایش را کنفی کرده و شال سرش را مدل عجیب و غریبی می پیچد
66
از شوھرش طلاق گرفتھ و ھفتھ ای ماھی بچھ اش را میبیند..بھ نظرش برای کار بیرون حیف ام..می گوید تو
زیادی خوب و
مھربانی..از تو سواستفاده می کنند..از پھلوی لباس ھا درز میگیرم تا تنگ تر شود و او ادامھ می دھد..از
اسمان و زمین می
گوید و به محض امدن چاری برمیگردد مغازه ی خودش .چاری امده تا اندازه
ھای لباس ھا را از نو بخواند و من نمی دانم این
ھم ھمان لاس زدنی است کھ سپیده گفتھ یا نھ.. دستش را روی سینھ ی مانکن می کشد. برجستگی را رد می
کند تا زیر بغل و
می گوید اینجا را کمی گشاد کنم. اینبار دستش را میبرد زیر تور دامن لباس و مانکن را در اغوش میگیرد تا
..جابجا کند
کتاب مترسک را خوانده ای..؟یاد دختر داستان می افتم که از تنھائی و بی
عشقی عاشق مترسکی میشود که برای مزرعه ی
پدرش درست کرده.. تو می گوئی مشکل اقای چاری چیست.؟ یعنی او ھم
معتاد شده به لمس تن ھای پلاستیکی..؟
یا ھرزه ای است که خودش را لا بلای این تن ھا ارضاء می کند..؟
می خواھم آدم ھا را درک کنم اما نمی شود..نمی توانم..برای درک آنچھ در اطرافم اتفاق می افتد ھنوز خام
...ھستم و بی تجربھ
این روزھا نگرانم..پدرم دردھایش را بی صدا روی بالش زیر سرش خفھ میکند..روز بھ روز ضعیف تر میشود
و انگار میداند
پایان اش نزدیک است..این روزھا بیشتر وقت اش را میگذارد پای تقویم جیبی
اش..می نویسد و کاش ندانی که چه می اورد
..روی کاغذ..پول پیش خانھ تمام شده و باید تخلیھ کنیم
کاش میشد مغز سرمان را ھم تخلیه میکردیم تا این روزمرگی ھا برای ھمیشه
می مرد. مادرم اشک چشمش را لای وسایل خانه
خالی میکند و باز کولھ بار میبندد..می داند و می دانم جز خانھ ی مامان گلی یا مامان فروغ جائی نداریم. می
گوید لعنت بھ این
..زندگی وزندگی سگ ارزش دارد بھ این روزگار
محمد در حال خودش است و شب ھا فیلسوف می شود و کتاب می خواند..نقاش می شود و کنتھ روی دیوار می
کشد..سیاھی و
67
سیاھی و سیاھی..زھرا می گوید مثل آواره ھا ھستیم و بغض می کند کھ خانھ ی مامان فروغ را دوست ندارد
چون غرولند می
کند و خانه ی مامان گلی را دوست ندارد چون منت میگذارد و ھمه اش بھانه
..است..دلش تنگ خانه است..خانه ی من
...........
پدرم میرود خانه ی مادرش می خوابد و ما خانه ی مامان گلی می مانیم..تو
میدانی چرا مامان گلی گاھی روزھا میزند به سرش؟
سر صبح داد و ھوار راه انداخت کھ مرغ یخچال مرا خورده اید..مادرم بی حوصلھ می گوید کھ دست نزده اما
مامان گلی نمی
فھمد..ھر چھ دم دستش رسیده را پرت می کند سمت اش و داد میزند کھ تو دزدی و از یخچال من میگیری
برای پسر و شوھرت
نگفتم کھ مامان گلی بھ نوه ھایش ھم شک دارد و پسرھا را داخل حیاط راه نمی دھد..؟
زندگی مان شده زجر ھر روزه..مامان گلی دل می شکند و بعد مرحم میگذارد..سر می شکند و مرحم می
گذارد..من نمی فھمم
حکمت کارھایش چیست،تو چی ،میدانی دل شکستن چھ حکمتی دارد..؟ من ھیچ وقت دل کسی را نشکاندم،بعد
از این ھم نمی
توانم..دلم می خواھد روی اعصاب خستھ ی ھمھ مرحم بگذارم..دلم می خواھد گرد و بیماری را از پدرم بگیرم،
دلم می خواھد
شب ھا ھق ھق خفھ ی مادرم را نشنوم..تو کھ نمی دانی وقتی اشک میریزد چطور عرش خدا بھ صدا می
اید..دلم می خواھد
نوازشش کنم اما نمی توانم.من خرج کردن محبتم را بلد نیستم..من در باورھایم مھربانم اما دستانم مرحم بودن
..را نمی داند
بھ خودم می گویم فردا روز بھتری است و اگر نبود لا اقل بدتر نباشد..اما می دانی کھ روزگار بر وفق مراد نمی
..گردد
ھمان سر صبح مامور می آید دنبال محمد..زھرا لباس مدرسھ پوشیده نگاه می کند..مادرم تنش میلرزد کھ
چکار کرده..مامور سر
تکان می دھد کھ باج گیری..از مغازه ی یک نفر بستھ ای سیگار و کمی پول گرفتھ..آنھم بھ زور و
اجبار..مادرم تکیھ می دھد
بھ دیوار واشکش سر می خورد..من نگاه می کنم و زھرا نگاه می کند بھ دستبندی کھ دور مچ محمد حلقھ می
68
شود..ساکت ھمراه
شان میرود و انگار زندگی در چشمانش مرده..ھیچ اعتراضی ندارد..مادرم می نالد کھ دیگر آبروئی
نداریم..مامان گلی امروز
آرام است و بھ حال مادرم اشک میریزد..فکر می کنم حالا میرود کنار مجید و ھر دو در دانشگاه می مانند و
..کاش بھتر شوند
پدرم میرود بیرون و شب نمی آید..میرود فکر کند به زندگی ای که خراب
..شده..به پسرھائی که نیستند
دلم نمی خواھد..من دلم نمی خواھد کھ در زیر و بم این قلب،اعتراف کنم..من دوست ندارم کھ حتی بھ خودم ھم
بگویم کھ در نبود
محمد و مجید زندگی مان بھتر است..خیلی بد است می دانم..اینکھ تھ تھ قلبم آرام باشد کھ شب وقت خواب قرار
نیست غصھ ی
فردائی را بخورم کھ بھ محض بیدار شدن داد و ھوارھای محمد را بشنوم..کھ کیف پولم را ھزار سوراخ پنھان
کنم تا مبادا پولی
که برای رفت و آمد یک ماھه ام کنار گذاشته ام از دست برود..مادرم ھر صبح
کاسه ی چه کنم چه کنم دست نمی گیرد که اگر
پولی نباشد چطور باید محمد و مجید را آرام کند..زھرا ھم انگاری از این وضع
..راضی است که رنگ و رویش بھتر شده
این روزھا حس میکنم دیگر صبر و تحمل سال ھای قبل را ندارم..انگار این زندگی زیادی دارد سنگینی می کند
روی شانھ ھایم
و مغزم..مادرم پشت حیاط خانھ ی مامان گلی فریادش را خفھ میکند و بھ پدرم می گوید بس کن..پیر
..شدی..نشئھ بازی بسھ
پدرم صدایش زیر و بم می شود..کلمات داخل دھانش کش می اید و می
گوید..تو چه کار من داری،تو که داری بی من راحت
زندگی می کنی..بمیرم برای صدای بھ بغض نشستھ اش کھ بغض بھ گلویم می اندازد..بمیرم برای دلتنگی دلش
کھ گرد می زند
...بھ بازویش و ھنوز عاشق مادرم است
رفتھ دنبال کار مجید و محمد..دنبال پرونده شان..می گوید اولاد ھر چقدر ھم کھ بد باشد نباید بقیھ فکر کنند بی
..کس و کار است

69
باید پول خسارت مغازه دار را بدھد و رضایت اش را بگیرد..اوضاع مجید پیچیده تر است..باید یک سالی بماند
و اب خنک
بخوردمن و زھرا نشستھ ایم یک طرف..زھرا کتاب درسی اش ا باز می کند و لابھ لای ان تلخی این روزھا را
شده،حتی برای
ساعتی فراموش میکند..من نگاھم مانده بھ ترک دیوار کھ ھر سال مامان گلی پرش می کند و دوباره روز از
..نو..روزی از نو
مثل ترک ھائی کھ افتاده بھ زندگی مان و ھر چھ میکنی پر نمی شود..مینشیند جلوی چشمانت و ارام ارام تو را
می خورد و اب
!از اب تکان نمی خورد..باور نمی کنی..؟
اقای چاری می خواھد لباس عروس فروشی را جمع کند و برود داخل بازار لوازم ارایش..سپیده،ھمسایھ ام می
گود خدا رحم کند
و معلوم نیست انجا قرار است چکار کند.من اما غصھ ی بیکاری ام را میخورم..نگاه کلافھ ام دل چاری را می
سوزاند کھ می
گوید وقتی مغازه باز شد خبرت می کنم و چه کسی بھتر از تو..جمله اش
..سنگینی می کند روی ھمه ی شلوغی ھای مغزم
انگار پر است از حرفھائی کھ دلت نمی خواھد بشنوی..اما گاھی اجبار می اید و نمی رود..مینشیند بیخ گلویت
و وادارت می
...کند..می گویم منتظر می مانم و چاری به پھنای صورت اش می خندد
سپیده می اید جلوی مغازه و از بین لباس عروس ھا صدایم می کند..می گوید بیا پسرم امده..نگاه کھ می کنم
تازه رنگ موھای
جدید اش را میبینم..پسرش قد بلند است و صورت بچھ گانھ ای دارد..صورت تیغ کرده اش او را بچھ تر ھم
کرده و نگاھش زیر
چشمی مرا رصد می کند..دستم را می گذارم جلوی مقنعه ی بالا رفته ام وتا
روی سینه ام پائین می کشم..بعضی ھا با نگاھشان
ھم برھنھ ات می کنند..حتی پسر ھفده سالھ ی روبرویم..برمیگردم میان تور و پولک ھا..تا بھ حال نھ مردی
دنبالم بوده و نھ دل
...و عقلم سریده..حالا این پسر بچھ کھ زندگی اش پر از بگیر و ببند است می خواھد بھ من نخ دھد
مادرم می گوید پدرم دنبال پول است تا رضات شاکی محمد را بگیرد و من می نشینم کنار دیوار و سرم را می
گذارم روی شانھ ی خودم و بھ خودم دلداری می دھم و خستگی ھایم را با شانھ ی خستھ ام قسمت می کنم

..

رمان خانه ی من1

مادرم عصبانی کھ میشد نفرین میکرد:کاش خدا بھ جای بچھ سنگ زائیده بودم..کاش تو گھواره
میمردین..میگفت کاش
آل شما را میبرد.پدرم صبور بود.ساده و رام واھلی...معتاد ھم بود،اما آرام بود..صدایش بلند نمیشد.زیر بساط
چای
..وتریاکش یک کلمھ میگفت:نگو زن
مادرم سینی چای را پس میزد.فریاد بی طاقتی اش کھ بلند میشد میرفتیم عقب تر:از دست تو...از دست تو
1
مرد...خدا
لعنتت کنھ..خبر مرگت را بیارن
..مادرم مویھ میکرد...زار میزد ومی کوفت روی سینھ ای کھ درد میکرد:بچھ ھای من و تو از بین بردی.
..پسرھای من و تو به این روز انداختی..خدا از سرت نگذره
پدر آرام و صبورم چای اش را سر میکشید و صورتش چروک میشد..ازتلخی
چای و جنس نامرغوب که کف نعلبکی مثل
گٍل ماسیده بود واز نفرین زنی که عاشقش بود و آرزوی مرگش را میکرد.راه
می افتاد برود دنبال یک لقمه نان
.حلال..سیگار میان انگشتانش می گرفت وبوی رنگ میداد.بوی تینر و بنزین و مل ھم میداد
2
پدرم نقاش بود..اما کسی را رنگ نمیکرد.حافظ میخواند و فروغ پروین می .
خواند و گل سرخی وھمیشه میگفت:یک با
..یک برابر نیست
مادرم گریھ میکرد و آب چشم و دماغش راه می افتاد..استکان چای پدرم را میشست و میگذاشت روی آب
چکان
.سماور را پر آب میکرد..پدرم عادت داشت دم بھ دقیقھ چای بنوشد...
قاسم روی دیوار کوتاه حیاط دالی بازی میکرد...دلم برای او ھم میسوخت..بیچاره حیوونکی،ده سالھ بود و قد
..دوسالھ ھا ھم نمیفھمید و مدام میخندید
...مادرم میگفت؛وقتی نوزاد بود بھ او قرص خواب میدادند
3
دل آدم کباب میشود...مادرش معتاد بود...ھروئین میکشید وبھ بچھ ی چند روزه خواب آور میداد تا بخوابد و
....گریھ نکند و غذا نخواھد و
...قاسم دوباره پرید روی دیوار و خندید:دالی
خواھرش ھجده سالھ بود اسمش قدسی بود و از ھمان بچھ گی صدایش میزدند شراره ...ابرو برمیداشت و رژ
قرمز میزد و
...مثل بدل فروشی سیار بود..مانتوی فسفری میپوشید و میگفتند پدرش کلاھش را بیاندازد بالاتر
شراره میخندید و میگفت درس میخوانم وتو کھ نمیدانی چقدر می ارزم.میدانستم...شراره گاھی شبھا خودش را
میفروخت..اما مھربان بود..دلسوز و دل رحم بود..لقمھ ی دھانش را میداد بھ بقیھ ..خودش را میفروخت و
خسیس و
...بدجنس و حقھ باز نبود
4
..مادرم سر تکان میداد و میگفت:مادرشان ھم خوش قلب بود
..مادری کھ بھ بچھ ی ده روزه اش قرص خواب آور میداد و مواد میکشید ھم میشد مھربان باشد
مادرم میگفت،مردم نون دلشان را میخورند و من فکر میکردم نون دل چھ ربطی دارد بھ ماشین مدل بالا کھ
شراره را
میبرد و می آورد و پدرش گردن کلفت میکرد کھ ،کی جرات کرده پشت سر بچھ ی من حرف مفت بزنھ و
نمیدانست درو
..ھمسایھ بھ ریش داشتھ و نداشتھ اش میخندند
مادرم میگفت مادر شراره و قاسم و رویا وعلی،سیزده سالش بود کھ عروس شد و تا ھجده سالھ شود چھارتا
بچھ داشت
.ومعتاد ھم بود...میگفت و میگفت و بعد خستھ میشد و یاد غم ھای خودش می افتاد
5
یاد بی پولی و نداری و بچه ھائی که بزرگ شده بودند وپسرھائی که علاف و .
بیکار بودند وگاھی ھم دمی به خمره
..میزدند و مادرم نمیدانست کدامشان را جمع کند
دست خواھرم را میگرفتم و میرفتیم خانھ ی ننھ گلی.زیر سایھ درخت توت حرف میزدیم و یادمان میرفت داخل
.خانھ چھ گذشت
خواھرم خستھ کھ میشد دراز میکشید روی زانویم..نھ سالھ بود و اسمش را دوست نداشت..میگفت چرا من
..باشم زھرا و،تو نًھ
..مادرم میگفت نذر کردم سالم دنیا بیائی و زھرا غر میزد:یھ اسم دیگھ
بھ خنده میگفتم؛کتی خوبھ..؟
..خوشگل میخندید و سر تکان میداد:نھ پس بگو سگی
..دست میکشیدم روی موھایش وفکرم میرفت خانھ وخواھرم ھم ساکت میشد و فکر او ھم میرفت خانھ
ننھ گلی مادر مادرم بود..گاھی خوش اخلاق بیشتر بداخلاق..حیاط خانھ اش سر سبز و قشنگ بود..درخت توت
و انجیرش روی حیاط سایھ می انداخت وننھ گلی منتظر فرصتی بود کھ ھر درز خانھ را بپوشاند..انگار تمام
..مردان ھمسایھ کمین کرده بودندبرای دید زدن خانھ اش
مادرم سیب زمینی آب پز میکرد و با دانھ ای تخم مرغ کھ ھر روز کوچکتر از قبل میشد مخلوطش میکرد و
خواھرم میگفت کتلت و ما ھم دلمان خوش بود کتلت میخوریم..برای پدرم ھم کنار میگذاشت و برای برادرھایم
..کھ گرسنھ نخوابند
دراز میکشیدیم زیر ملحفھ گل آبی و از تلوزیون خانم مارپل می دیدیم و من تصور میکردم اگر تلوزیون رنگی
بود این پیر زن چھ رنگ ھائی برای کت و دامن ھای ھمیشگی اش انتخاب میکرد ویادم می افتاد برای امتحان
..فردا ھیچ نخوانده ام
بوی سیگارکھ می پیچید مادرم سرفھ میکرد و سرفھ میکرد..سینھ ی بیچاره دیگر تنگ بود..تو بگو تنگ
ھوا..من
6
..میگویم تنگ یک جای آرام و یک خواب راحت بی استرس برای پسرھای جوانی کھ نیامده بودند
غر میزد:پاشو برو بیرون سیگار بکشو من فکر میکردم یک حیاط سھ متری ھم میشد بیرون..؟
پدرم پا میشد واز رویمان رد میشد و مواظب بود لگدمان نکند..مثل ھمان توله
خرگوش خاکستری که عادت کرده بود
..زیر پایم بخوابد و مادرم ندانستھ لگدش کرده بود
مادرم غلت میزد و بی خواب میشد..با ھم دعوا میکردند..نفرین میکردند و گاھی ھم زد و خوردی داشتند و
ھنوز سر یک
..بالش میخوابیدند و بھ خودم میگفتم..زن و شوھرھا نھ دوستی شان معلوم است ونھ دشمنی شان
من اگر با کسی قھر میکردم محال بود کنارش بشینم و از دستش لقمھ بگیرم و یواشکی دست بکشم روی
7
..سرش
خواھرم خودش را مچالھ میکرد واز بوی سیگار بدش می آمدومیگفت سینھ ام مثل قلیان قل قل میکند ومادرم
بھانھ ای
پیدا میکرد برای دوباره گریه کردن.که اینھا دختر بچه اند و فردا ھزار عیب و ایراد
..میگیرند
اشکش میریخت روی بالش و اشک من ھم میریخت و صبح ھا بالش ھمھ مان بوی نم میداد و مادرم فکر
میکرد
..رطوبت خانھ است وشاید ھم میدانست رطوبت گونھ ھامان ھست و بھ رویمان نمی آورد
مادرم چای را میریخت داخل استکان وقندھم می انداخت و ھم میزد.گردش قاشق و لیوان صدائی بود کھ بیدارم
میکرد..بھ زور
چائی که ھیچوقت آنقدر شیرین نبود که بشود گفت چای شیرین،چند لقمه ای
نان فرو میدادم تا ظھر که از مدرسه برمیگردم
..گرسنه نمانم
مسخره است اگر بگویم بھترین سرگرمی..بگویم بھترین جا..اما بود.برای من مدرسھ جائی بود کھ خیلی چیزھا
از یادم میرفت
8
در مدرسھ مان ھمھ یکرنگ بودیم..ھم سطح بودیم..این را معلم پرورشی مان میگفت.پدر ھیچ کس دکتر و
مھندس نبود..تھ تھ
شغل پدرھامان میشد کارمند آموزش وپرورش و چقدر ھم عاطفھ میری بھ شغل پدرش پز میداد و ما ھم از
بدجنسی میگفتیم لابد
..آبدارچی آنجاست
یک ردیف پنج تائی از نیمکت ھای کلاس متعلق به ما بود..میشدیم ده
نفر..مینوشتیم و میخندیدیم ویادمان میرفت در خانه ھامان
چه میگذرد.من ھم یادم میرفت که در خانه ی من ،مادرم غصه ی سیر کردن
شکم بچه ھایش را میخورد و پدر ھم رفته دنبال
..یک لقمه نان حلال...شاید ھم دنبال بساطی که با آن چای اش را زھر مار کند
فکر من میرفت خانھ و می آمد داخل کلاس تا خانم نخعی درس بدھد و من نمیدانستم بافتن شال گردن مھم تر
است یا حفظ کردن
..گرامر زبان که انگار اصلا در سرم فرو نمیرفت
خانم جلالی دبیرانگلیسی مان بود وستایش و لیلا اسمش را گذاشتھ بودند جلالی ھمیشھ خستھ..سر صبح اول
حیاط می ایستادند
..ومیگفتند خستھ نباشی و ھروکٍر بھ خستھ نباشیدی کھ ھفت صبح تحویل میدادند می خندیدند
اگر این بچھ ھا نبودند و چند ساعتی در مدرسھ بھ خنده ،ھر چند الکی نمیگذشت پیری زودرس میگرفتم..مثل
عمھ ی مادرم کھ
..در جوانی پیر شده بود
:صبا روی تختھ سیاه کھ ھیچ وقت نفھمیدم چرا میگویند سیاه،وقتی ھمیشھ سبز است می نوشت
...بوی موی جولیان آید ھمی...یاد یار مھربان آید ھمی
خانم نخعی میگفت چھ خطی و من بھ خودم میگفتم کاش یکدفعھ ھم می خواست کسی پای تختھ نقاشی بکشد
.ومن اولین نفر بودم
میکشیدم تا شاید از خیر بافتن شال گردن بگذرد..شالی کھ ھمیشھ انقدر سفت بود کھ از میل بافتنی بیرون نمی
آمد و مادرم ھمیشھ
..میگفت؛دستت سفت است
ھستی تکیھ میداد بھ من و گاھی پچ پچ میکرد کھ امشب آن شرلی پخش میشود و من دوباره حسرت آن جزیره
9
سرسبز و دوست
داشتنی را میخوردم.ھستی از گیلبرت خوشش می آمد ومن وصبا طرفدار مورگان ھریس بودیم..ھستی میگفت
مرده شور سلیقھ
تان را ببرد کھ از پیرمردھا خوشتان می آید ومن میدانستم کھ وقتی پول و امکانات ھست پیری کھ بھ چشم نمی
..آید
وقت برگشت بھ خانھ یک آدم درست و حسابی ھم درمسیر رفت و آمدمان نمی آمد..جز جوانک علافی کھ خانھ
اش روبروی
مدرسھ بود وھمیشھ مینشست جلوی در نیمھ باز حیاط وسیگار میکشید وھیچ کدام از بچھ ھای مدرسھ او را
آدم حساب نمی کردند
آقای حدادی مرد میانسال و قد کوتاھی بود کھ دکان خواروبار فروشی خاک گرفتھ ای اول کوچھ داشت.از ھر ده
قلم جنسی کھ
می خواستی نھ تایش را نداشت.اما یخ ھای خوبی برای تابستان داشت. سر ظھر وقتی گرمای ھوا کلافھ مان
میکرد میرفتم دم
مغازه اش.مادرم میگفت ھیچ وقت داخل مغازه اش نشو.پسر آقای حدادی کمی خل وضع بود.ظاھرش کھ چیزی
.نشان نمیداد
اما میگفتند دیوانھ است و بھ چند نفر دست درازی کرده ومن نمی دانستم دست درازی یعنی وقت پول گرفتن
دست کسی راگرفتھ
یااورا زده..ومادرم به خیال اش با ھمین چند کلمه حرف منظورش را رسانده
بود...من ھمیشه میترسیدم وپایم را داخل مغازه اش
نمی گذاشتم خصوصا روزھائی کھ حسین تنھا بود.بھ زھرا ھم می گفتم مواظب باشد وھمیشھ اول کوچھ می
ایستادم و نگاھش
میکردم..چراغ روشن حمام خانھ شان ھمیشھ برایم سوال بود و صدای جیغ ھائی کھ مو بھ تن آدم راست
میکرد.بعدھا کھ برای
ھمسایھ ھا سوال شد فھمیدم کھ دختر کوچک حدادی ھم مثل برادرش خل است و شب ھا جیغ میکشد ومجبورند
بگذارندش زیر
آب سرد تا ساکت شود..دیوانگی ھم ارثی بود ومن نمی دانستم..مادرم می گفت بیچاره زن حدادی کھ دخترک تا
آخر عمر ور
دل پدر و مادرش می ماند و یعنی کھ یعنی حسین با وجود دیوانگی و سابقھ ی دست درازی باز ھم می توانست
ازدواج کند و
10
..دختر حدادی را ھیچ کسی نمیبرد وامان از این حرف ھا کھ انگار تمامی نداشت
××××××
شراره کارش بالا گرفتھ بود ورفتھ بود تھران..خبرش بود کھ با پسر پولداری آشنا شده و دیگر لیلی ھزار داماد
نیست ومادرم می
گفت خدا را شکر که پسره شراره را جمع کرده ومن فھمیدم مردم گاھی میان
بد و بدتر به بد ھم راضی می شوند.کاش شراره ھم
..آنجا زندگی کند نھ زنده مرگی
بیچاره رویا تنھا شده بود .با ھم میرفتیم مدرسھ وگاھی درس وکلاس را می پیچاند و جا پای شراره می گذاشت
..ونگو چطور
می نشستیم روی دیوار کوتاه حیاط پشتی کھ دو خانھ را از ھم جدا میکرد و حرف میزدیم...رویا خیلی تودار
بود و حرفی کھ
نمی خواست را محال بود از دھانش بیرون بکشی ویک خط در میان ھم سفارش میکرد کھ حرف ھایش را بھ
کسی نگویم و نمی
دانست ھیچ وقت رازش را بازگو نمی کنم..حتی اگر رازش کبودی چندش آور روی گردنش باشد..ھمان کبودی
بنفش و خون
مرده کھ جای ھرچھ کھ بود بھ نظر درست نمی آمد واز دور ھم داد میزد کھ مشکلی آنجاست..ھر چقدر ھم کھ
رویا می گفت
..موقع بیرون آوردن گردنبند بدلی اش کبود شده
بیچاره ھا مادر کھ نداشتند پدرشان ھم کھ توھم برتری نسبت بھ بقیھ داشت و یک مادر ناتنی داشتند کھ
نامادری سیندرلا کنارش
شاگردی میکرد.ھنوز نیامده دو شکم شیر بھ شیر پسر زائیده بود و نمی دانست مردھای این خاندان از پای
..بست کج بنا شده اند
خدا می دانست این آدمھا چطور میمردند..آدمھائی کھ ھر چھ میکردند و ھر چند ھزار باری کھ خیال میکردند
بنده ی خوب
خدا ھستند و سر بھ سجده اش می گذاشتند دلشان پاک نبود و رویا با کبودی گردنش از آنھا آدم تر بود و
..شراره ھم
دیروز قاسم از مدرسھ فرار کرد..بیچاره ی طفلک مغزش ھمراھی نمی کند حروف الفبا یاد بگیرد وجمع
وکم..نمی دانم تاثیر
خواب آورھاست یا اعتیاد مادرش.بھ قول مامان گلی خدا آخر و عاقبتش را بھ خیر کند.علی ھمچنان آرام وبی
11
صدا در رفت و
آمد است وانگار سایھ ای از زنده بودن است..مجید و محمد سر شب آمدند خانھ..از آن شب ھائی است کھ بی
دلیل حس میکنی ھمھ چیز عالی است..خانھ ھمان خانھ است آدم
ھا ھم ھمینطور اما جلوی حس ھای خوب را کھ نمی شود گرفت..در این خانھ شادی کیمیاست..مادرم لبخند
میزند وغذائی روی
..اجاق بھ راه است.پسرھا صفحھ ی شطرنج را باز کرده بودند بھ بازی
زھرا عروسک بازی میکرد.اسمش را گذاشتھ بود شکوفھ..پیراھن زرد و صورتی و موھای گیس بافت بلوطی
اش حسابی خوش
آب و رنگ بود.من اما عروسک بازی نمی کردم.اصلا لمس بدن پارچھ ای شان با دست و پاھای سفت لذتی ھم
داشت..؟
یا مردمک ھای سرد وعروسکی شان..؟
..یاد شعر فروغ افتادم..کتاب بیچاره ورق ورق شده بود از دست من و پدرم
می توان ھمچون عروسک ھای کوکی بود
با دو چشم شیشھ ای دنیای خود را دید
میتوان در جعبھ ای ماھوت
با تنی انباشتھ از کاه
سالھا در لابلای تور وپولک خفت
میتوان با ھر فشار ھرزه ی دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت

دست ھای ھرزه می توانست شاطری محل باشد کھ نگاھش ھم دست داشت وبراندازت میکرد یا ھمان مردی کھ
چند روز قبل
آمده بود جلوی در خانھ مان و پرسید می تواند از دستشوئی استفاده کند.من چادر سپیدم را سرکرده بودم و
تمام موھایم را داخلش
پننان به خیالم حالا آمدن مرد به حیاط کوچکمان ایرادی نداشت..اما ھرزه به او
ھم می گفتند..کسی که بعد بیرون آمدن از
دستشوئی با زیپ باز شلوارش راه افتاده بود توی حیاط و با دیدن صورت وحشتزده من عذر خواھی کرده بود
12
کھ بیمار است و
..من بعد رفتن اش حیاط کوچک را شستھ بودم اما بوی بیماری اش بھ بینی ام مانده بود
نگاھم دوباره افتاد بھ صفحھ ی شطرنج کھ ھر گوشھ اش را با چسب دوختھ بودیم بھ ھم و کافی بود یکی
جرزنی کند تا تکھ مقوا
دوباره چاک چاک شود..این میشد پازل زندگی مان و آن ھم داستانی داشت.ھر گوشھ اش راکھ نگاه میکردی
میلنگید ومادرم می
گفت خدا الرحم الراحمین است و من نمی دانستم با ھمه ی بزرگی اش خانه
ی من را میبیند یا نه..؟اصلا مگر از عرش کبریایش
چیزی ھم کم میشد..؟
مامان فروغ مادر پدرم بود وسالھا بود کھ دیگر نھ چشمی برای دیدن داشت و نھ پائی برای راه رفتن اما بھ
عوض زبانش حسابی
کار میکرد وآمار ھفت خانه آنطرف تر را ھم داشت..مامان فروغ بد اخم که نبود
شیرین زبان میشد.ھمیشه می گفت خدا بابت
کارھای خوبمان خشتی از طلا می چیند روی دیوار خانه ی آخرتمان.خشتی از
طلا ھم کم چیزی نبود.شاید آن دنیا جای بھتری
میشد برای زندگی کسی چھ می دانست..دعا کردم خدا خانھ ام را با خانواده ام شریک کند..ھر خشت را برای
آنھا ھم
بگذارد..حتی پسر جوانی کھ دو ھفتھ ی قبل با موتور رفتھ بود زیر کامیون و مرده بود..اسمش توماج بود و
چقدر دلم برای دل
پر دردش سوخته بود..می گفتند پدر ومادرش خانه شان را کرده اند باغ فردوس
..و تو نمی دانی یعنی چه و کاش ندانی
مادرم بھ محمد گفت از فردا باید برود مدرسھ.اولین سالی بود کھ تربیت بدنی ھم جزء رشتھ ھای دبیرستانی
شده بود ونمی
..توانستم جلوی خنده ام را بگیرم وقتی محمد را با سینھ ھا و شکم چاق در حال دویدن تصور میکردم
مجید تا دوم راھنمائی بیشتر درس نخوانده بود و سر ھیچ کاری نمی ماند و مادرم می گفت کلاس پنجم کھ بود
ناظم مدرسھ با
چوب حسابی کتک اش زده طوری که رد خون به تنش مانده بود و از ھمان
..موقع سرکشی ھای مجید ھم سر کشیده بود
تازگی ھا بھ جای سیگار چیز دیگری می کشید..خودش می گفت بنگ و من از بویش بیزار بودم..نھ فقط بھ
13
خاطر تند و تیزی
اش..نھ...بھ این بوھا در زندگی مان عادت کرده بودیم و امان از روزی کھ چیزی عادت میشد..این حس بویائی
حسابی قوی
شدھبود..حالا می دانستم در خانھ ی طوبی احمدی کسی زھرماری دود میکند..حتی از تارو پود لباسش حس
میکردم..یا اینکھ
فھمیده بودم شوھر خالھ ام بوی مردھای ھرزه را میدھد..نگاه کردن بھ صورت یک نفر کھ کافی نبود..من بوی
عرق تن ھرزه
شان را ھم حس میکردم..من بھ دنیا آمدم تا در جھان تو
حاصل پیوند سوزان دو تن باشم
پیش از آن کی آشنا بودیم ما با ھم..؟
من بھ دنیا آمدم بی آنکھ من باشم
خانھ ی من  7
بنگ را میان نایلون صاف میکرد و بھ قد و باریکی چوب کبریت با کاتر برش میزد و می گفت این ھا سیگاری
اند..نھ کھ سیگار
سیگاری داستان دیگری داشت..روی دو پا کنار حیاط می نشست و توتون ھای سیگار را کف دستش خالی
میکرد و برگ ھای
درشتش راجدا میکرد.بنگ را می چسباند بھ نوک کبریت و آتش اش میزد.بوی مزخرف اش میزد بالا و می
دانستم کشیدن یک
نخ سیگاری چھ عواقبی دارد.بعد آتش را خاموش میکرد و می گذاشت میان توتون ھای مشتش و با انگشت
مخلوطش
میکرد.فیلتر سیگار خالی از توتون را می گرفت بین دو لب و سیگاری اش را بار میزد..پک میزد..عمیقٍ
..عمیق
..چشمان روشنش قرمز میشد ولبھایش خشک و سفید و چت میکرد
چت کردن او ھم مراتب داشت.گاھی خوش و خرم میشد و گاھی بد پیله میکرد
..و کاش ندانی پیله کردنش یعنی چه
گاھی در طول یک ھفته دو بار ھم می افتاد به جان شیشه ھای خانه .تو خیال
نکن با چوب و آجر..نه..با دست خالی
حالا مچ دست راستش پر از بریدگی بود.شیشھ بٌر محل مان بس کھ بھ این درو پنجره ی فکستنی شیشھ
14
..انداختھ بود نونش افتاده بود داخل روغن
من و زھرا میترسیدیم و یکجورھائی عادت ھم کرده بودیم..دلم می خواست آنقدر قدرت داشتم تا با یکی از
.ھمین شیشھ ھا رگ گردن اش را ببرم..آخر چطور دلش می آمد خانھ ی کوچکمان را خراب کند
مگر نمی دانست زھر ماری گران شده و پدرمان توان ندارد خودش را بسازد و مجبور است حق بیشتری از ما
..بگیرد
مگر نمی دانست پول یک متر شیشھ اندازه ی یک وعده شام است..؟
نمی دانست زمستان نزدیک است و از لای پنجره ھای نایلون خورده باد می آید و این خانھ ھیچ وقت گرم نمی
شود..؟
نمی دانست مادر بیچاره ام باید می نشست و روزی یکبار پانسمان دستش را عوض میکرد تا عفونت نکند
وصورتش را با سیلی سرخ نگھ می داشت..؟
نمی دانست خدا کارخانھ ی آدم سازی اش را تعطیل کرده و روی زمین اش آدم ھا خودشان را می سازند..یکی
..بنگ بھ سیگارش میبست یکی ھم لقمھ دھان زن و بچھ اش را زھرماری می خرید و قرآن می خواند
یکی دیگر تن اش را می فروخت تا خودش را بسازد و وای...واای..از این زمین،
!!..چه ھا که ندیده بود
آرزوی مرگ کسی را داشتن بھ خاطر بدی اش و پشیمان شدن از این آرزو برای دقایقی کھ خوب بود و
آرام..تو کھ نمی
..دانی چھ بر سرت می آورد
فرشتھ ھای شانھ ھایم کھ مامان فروغ معتقد بود کارھای خوب و بدمان را می نویسند عاصی شده بودند
15
و خودشان ھم نمی دانستند این من ،چطور آدمی است..گاھی کھ نیمھ شب از صدای خر خر وحشتناکش بیدار
میشدم
..دست ھایم سفت بالش زیر سرم را می گرفت و ھوس میکردم بگذارم جلوی دھانش تا نفس اش ببرد
..نمی دانی آرزوی مرگ ھم خونت را داشتن یعنی چھ و کاش ندانی
فرشتھ ی شانھ ی چپم بال بال میزد و شانھ راستی غمگین نگاھم میکرد..ومرتب بھ خودم می گفتم :بیچاره آدم
و حوا و ھابیل و قابیل
فردا روز از نو روزی از نو وخدا چھ اعصابی داده بود بھ من کھ این کشمکش ھا را ھرروز و ھزار باره دوره
میکردم..ھستی کلاس تئاتر می رفت.اعتماد بھ نفس اش ھم حسابی بالا بود و پدر کسی را کھ می گفت بالای
چشم ات ابرو است را در می
آورد.پرسید تو ھم می آئی یا نھ.برای منی کھ ھمیشھ وصل خانھ بودم رفتن بھ یک ھمچین جائی کمی سخت
.بود
ھستی اصرار کرد و رفتم.. ....سھ روز در ھفتھ بعداز ظھر می رفتیم ساختمان ارشاد. چھا پنج تائی دختر بودیم
و سھ تا
پسر..محمد..محسن..بھادر.. اگر بگویم اولین روابط اجتماعی را آنجا تجربه کردم
16
دروغ نیست..بودن در جائی که خیلی چیزھا
برای دیدن و شنیدن داشت حسابی جالب بود..آقای راشدپور مربی مان بود و بعد فھمیدم برادر خانم سبزی است
کھ فامیلی اش را
تغییر داده..خوب سبزی ھم شد فامیلی برای ھمچین مرد جدی و سردی..؟
خانم سبزی مستاجر قبلی خانھ ی پدربزرگ صبا بود.حالا کمی..فقط کمی احساس بھتری داشتم..آقای راشد پور
اول از صحنھ
حرف زد.دستش را گذاشت لبھ ی چوبی سن تئاتر و بوسیدش..می گفت حرمت دارد و احترام..از راه رفتن روی
سطح چوبی و
شنیدن صدای قیژ قیژ آن زیر پایم لذت میبردم و ھمان روز اول ھم می دانستم موفق نیستم..برای منی کھ مدام
فکرم بھ ھر شاخھ
..ای میپرید حفظ کردن دیالوگ و حس گرفتن سخت بود..راشد پور مجبورمان میکرد تنبیھی بدویم و بخوانیم
..ھر کسی کسی دارد..یار نو رًسی دارد
..من ھم تو را دارم جانم ،حق تو را نگھ دارد
..اٍی جانم، حق تو را نگھ دارد
اگر بگویم از تمام دو سالی کھ رفتم تئاتر فقط شعرھایش را از جان و دل یاد گرفتم دروغ نگفتھ ام..تو کھ نمی
دانی..شاید مغز
من ھم مثل قاسم بھ خاطر اعتیاد از بین رفتھ بود..اصلا کدام آدمی سالم می ماند..بوی زھرماری و سیگار و
..سیگاری
کم چیزی نبود..فیل را ھم از پا می انداخت وشاید ما ھم ھر کدام نوعی اعتیاد
داشتیم که نمی دانستیم..ھستی نقش می گرفت ومتن
نمایشنامھ را حفظ میکرد اما من نھ..حواسم می رفت روی موھای محمد کھ فردار و شلوغ بود و وقت تمرین
سرش را کھ خم و
راست میکرد ھمھ روی سرش شاخ میشدند..گاھی اوقات ھم توجھ ام جلب نیاز میشد..دختر تپل و سفیدروئی
کھ شدیدا شبیھ مرغ
بود و صدای نازک و ظریفی داشت و بھ قول خودش سالھا زودتر از ما کارش را شروع کرده بود و پیش
..کسوت بود
راشدپور با افتخار نگاھش میکرد..محسن دانشجوی عمران بود و تئاتر کار میکرد و چقدر ھم قوی بود..لبھ ی
چوبی صحنھ می
17
..نشستو پاھایش را تاب میداد و شوخی ھایش زیادی جدی بود و آدم در خندیدن می ماند
برای منی کھ عاشقانھ ترین تصویر زندگی ام کارتون گربھ ھای اشرافی بود دیدن جمع دختر پسرھا خالی از
لطف نبود..شب ھا
می توانستم ھزار تا از این تصاویر را بسازم..می توانستم اندازه ی یک کتاب با خودم حرف بزنم..اینطوری
کمی از حواسم نھ
بوی سیگار و سیگاری را می فھمید نھ پنجره ی بدون شیشھ..صدایم از گًره کوتھ بود
...در سایھ،بوتھ ھیچ نمی روید
بعضی روزھا ھمھ خانھ ی مامان گلی جمع میشدند..خالھ ھا و بچھ ھایشان..گاھی ھم دائی رضا..جمع بچھ ھا
خوب بود.خالھ
پروانه دو تا دختر داشت..سارا یک سالی از من بزرگتر بود و نازی ھم سن و
سال زھرا.حیاط پشتی جای مناسبی برای بازی
کردن بود.به شرط آنکه چیزی را نمی شکاندیم..مثلا شیشه ی پنجره یا جوانه
.ی یک گل..مامان گلی حواسش به ھمه چیز بود
گه گداری می خواست برایش خرید کنیم.آن موقع بود که دلم می خواست
جائی گم و گور شوم.نه به خلطر تنبلی،مامان گلی
زیادی ایراد گیر بود.ھر جنسی را از یک مغازه می خرید.روغن را از ارزان فروشی گندم..نان را از خیابان
رودکی..ماست و
پنیرش را از بازار روز..گاھی که احتیاج فوری به نان داشت مجبور میشد به
شاطری محل رضایت دھد اماھمیشه می گفت به
شاطر بگو نان را برای مادربزرگم می خواھم..من و سارا میرفتیم نانوائی..صف می ایستادیم و از خانھ ھای آن
طرف خیابان
حرف میزدیم..خانھ ھائی کھ با محل ما زمین تاآسمان فرق داشت..فکر کن فقط با یک خیابان شاه و گدا جدا
..شده بودند
بھ آن طرف خیابان می گفتند پاریس کوچولو..معروف بھ ھمین نام بود..خانھ ھای ویلائی با مدل ھای عجیب و
غریب..بیشتر دلم
می خواست وقت رفتن بھ ارشاد از این خیابان بگذرم..در باز حیاط ھا بھترین اتفاقی بود کھ می افتاد..سقف
یکی از خانھ ھا زرد
خوشرنگی بود..کھ تا کف حیاط شیب داشت..عروسک ھای بزرگی پشت شیشھ ھا جا خوش کرده بود..پاریس
کوچولو برای من
18
پر از شگفتی بود..چراغ روشن خانه ھا..پرده ھای بنفش خوشرنگ از پنجره
ھای شیربانی..حتی گل ھای پاریس کوچولو ھم
متفاوت بود..درختچھ ھای فانتزی و بوتھ ھای رز..مینیاتور..مخملی..زرد..صور تی..قرمز...خدا انگار ھمھ ی
سلیقھ اش را بھ
کار برده بود..انگاری ھمه را داده بود به این خانه ھا..چه میشد ما ھم به جای
آن طرف خیابان این طرف زندگی میکردیم..؟
گاھی به سرم میزد که در خانه ای را بزنم..مثلا خانه ی دکتر وزیری..متخصص
اطفال..شاید حاضر میشد زھرا را به فرزندی
قبول کند..شاید یکی از ما راه برای نجات داشت ..از محمد و مجید کھ گذشتھ بود.. اما زھرا حیف بود..با آن
ھمھ زیبائی و
..کودکی اش حیف بود پاسوز آن محل باشد
قبول داری کھ خدا ھر کس را با شرایط متفاوتی از دیگری آفریده..؟
من را صبور آفریده بود..کسی کھ می توانست خیلی چیزھا را تحمل کند..مادرم می گفت تو قوی ھستی..می
توانی از خودت
دفاع کنی..بیچاره نمی دانست از این خبرھا نیست..حتی سارا ھم کلاه سرم می گذاشت..نان ھای داغ را میگرفتم
و مدام این
دست آن دست میکردم کھ نسوزم..جلوی خانھ ی مامان گلی نان ھا را از من میگرفت و زودتر وارد حیاط
میشد..انگار خودش
..در صف ایستاد و تا اینجا داغی شان را تحمل کرده بود
نمی دانم بگویم صبورم یا مھربان یا تو سری خور..پدرم بدش می آمد ما بھ حرف بقیھ گوش بدھیم..دوست
نداشت غلام حلقھ بھ
گوش باشیم..به مادرم گفت دیگر مرا برای خرید مامان گلی بیرون
نفرستد..گفت خیلی دلش می خواھد خودش برود..اما پدرم که
ھمیشھ خانھ نبود..اگر ھم بود کھ ھمیشھ سرحال نبود..یا زھرماری اش مرغوب نبود و مجبور بود بیشتر
مصرف کند..گاھی ھم
پولی برای خرید نداشت..آنوقت بود که شبیه مجید میشد..جا می گذاشت جا
پای او...گاھی اوقات ھر چیزی میشد عادت.ربطی به داشتن و نداشتن ھم
!...نداشت.عادت که بشود... میشود
اینکھ پدرم صبح ھا خمار بیدار میشد عادت بود..یا سرفھ ھای ھمیشگی مادرم..مجید لگد میزد زیر سینی
19
صبحانھ و چای و
پنیرش را پرت میکرد توی دیوار..چائی که برای او ھمیشه شیرین بود..این ھم
عادت ھر روزش بود..محمد منزوی و آرام
ھم ھمینطور..زھرا با چشم ھای درشت و معصوم نگاه میکرد..میگوئی عادت نبود..؟
عادت بود کھ ھر روز سینی دوباره ای میچیدم..مجید بھانھ نمی گرفت.می نشست و لقمھ میخورد وفکر میکنی
این سینی با قبلی
..فرقی داشت..؟نھ..عادت کرده بود کھ صبح ھمھ را تلخ کند
!اصلا خیال میکنی این زندگی را غیر از عادت کردن میشد تحمل کرد..!؟
تو باور میکنی خانھ ی من ھر روز و ھر شب جنگ اعصاب باشد..ھزار برابر بدتر از جنگ جھانی..؟
در و دیوارش بلرزد و شیشھ ھایش بشکند وزھرماری پیدا نشود و گرد بیاید داخل خانھ...؟
...بگوالحمدلله رب العالمین
باور میکنی چائی کھ زھرمار میشد حالا تبدیل بھ سرنگ شود..؟
...یا رحمان و یا رحیم
خودم دیدم..مادرم گریھ میکرد..التماس ھم میکرد کھ نکن..نکن...زار میزد و می کوبید روی گونھ ھایش..سرخ
..میشد
با سیلی صورتش را سرخ نمی کردھا..خودش را میزد..خودزنی مادرت را دیده ای..؟
لرزش بی امان پدرت را چطور..؟
دست ھایش را بند بازوی پدرم میکرد وتکانش میداد..مثل درخت بیدی کھ زیر باد میلرزید..تو خیال نکن ھر
کس کھ می گوید
..من بیدی نیستم کھ از این بادھا بلرزم حقیقت دارد..مردم بھ دروغ گوئی ھم عادت دارند
..این روزھا پدرھا ھم سر بچھ ھاشان کلاه میگذارند
چند روزی بود که پدرم بد اخلاقی میکرد..ھمان پدر رام و ساکت و اھلی..تلو تلو
میخورد و مادرم را ھل میداد..تمام تنش بوی
عرق خماری میداد..تند و تیز و متعفن..مادرم را ھل میداد تا پول زیر فرش را بردارد..ھمان چند اسکناسی کھ
برای خرج خانھ
مانده بود..پول برای مادرم ارزش نداشت..دستش ھم کھ خالی بود عزت نفس داشت..اسکناس ھا را پاره
20
میکرد برای اینکھ پدرم
نتواند گرد بخرد و تزریق کند بھ دستش..ساعد دست راستش پر از کبودی بود..مثل ھمان ھائی کھ این روزھا
مدام پای گردن
..رویا بیشتر و بیشتر میشد..ندیده ای کھ گرد سپید چطور آدمی را زیرو رو میکند و کاش نبینی
...یک قاشق..کمی آب نارنج..یک شمع روشن..سیگار پشت سیگار
تو کھ نمی دانی اما من شنیده ام گرد را میکشند..از دماغ میدھند بالا..اما بعضی ھا تزریق میکنند..نشئگی اش
بیشتر است..پدرم
..ھم مجبور بود..مواد گران بود و پدرم پول نداشت
ھر چقدر ھم کھ ور بدبینم بگوید می خواھد لذت بیشتری از نشئگی اش ببرد من باور نمی کنم..مگر ھر پدری
قھرمان زندگی
بچھ ھایش نیست..؟بیشتر نشئھ میشود تا کمتر پول مواد بدھد..حق نداری فکر بدتری بکنی..ما بھ بد ھم قانع
...ایم
با کش میبست بالای بازویش..دست باریک و استخوانی اش را محکم می بست..آنقدر محکم کھ رگ روی آن
..باد میکرد
..شنیده بودم رگ غیرت مردھا باد میکند..نکند این رگ بی غیرتی بود..؟مامان فروغ می گفت:لله و اعلم
گرد جوشیده را از فیلتر سیگار رد میکرد..ناخالصی اش را می گرفت تا خدای
نکرده سنکوب نکند..مگر نه اینکه پدر ستون
!خانھ است..؟
سرنگ را فرو میکرد روی رگ برجستھ اش..روی ھمان رگ آبی رنگ کبود..باور میکنی قبل بیرون کشیدن
سرنگ از نشئگی
..زیاد بی حال شدن..؟غرق کیف شدن..؟کاش ندانی..کاش
گاھی مادرم خم میشد کنار مردی که عاشق اش بود..از ھفده سالگی عاشق
...اش بود و زن اش شده بود..مادر بچه ھایش
..زار میزد و اشک میریخت و سرنگ خونالود را بیرون میکشید و کش دستش را باز میکرد
...من میدیدم..مجید و محمد ھم ھمینطور..زھرا ھم میدید..کوچک بود ھنوز اما حتما یادش می ماند
مجید کبوتر آورده بود خانھ..خانھ ی من خیلی کوچک بود..جا برای خودمان ھم نداشتیم..اما آقا دوست داشت
.کبوتر بازی کند
مادرم گوش بھ حرفش میداد..جاروجنجال اضافھ نمی خواست..چند جعبھ ی چوبی را چیده بود روی ھم..زیر
21
..پنجره
چه اھمیت داشت که بوی مدفوع کبوترھا با بوی سیگار و دم ھوا قاطی
میشد..زندگی مسالمت آمیز یعنی ھمین..تعامل ھمین بود
دیگر..نبود..؟؟
کبوترھا ھم داستانی داشتند..فصل جوجه کشی شان که میشد بیشتر می
خواندند..می نشستند روی تخم ھا و بیچاره ھا در قفس ھم
..مجبور بودند مواظب جوجھ ھاشان باشند
تو باور میکنی کسی کھ بھ خودش و خانواده اش رحم نمیکرد..کسی کھ دست و تنش را با شیشھ زخمی میکرد
غذا بھ دھان
جوجھ ھای چند روزه بگذارد..؟طوقی خوشگل اش را قرقی زده بود..بالای سقف خانھ..پرھای خونی اش ریختھ
..بود پائین
بیچاره ی حیوانکی جوجھ داشت..دوتا جوجھ کبوتر زشت و بدون پر..با سر بزرگ و چشمان ورقلنبیده ی
..ترسناک
نخود ھای خیس کرده را میریخت داخل دھانش و می جوید..نرم و نرم اش میکرد..نوک جوجھ کبوتر را می
گذاشت بین دو لبش
...و بھ جوجھ ھای گرسنھ ی بی مادر غذا میداد
خیال میکنی آدم ھا تعادل دارند..؟من کھ میگویم ندارند...نھ روحی...نھ روانی..می توانست با یک تکھ شیشھ
یک زخم عمیق
..بیاندازد روی سینھ اش و باز مثل یک مادر بھ جوجھ ھا غذا میداد
خیال نکن آدمھا ھمیشھ بد مطلق اند..گاھی بدھا ھم خوب بودند..گاھی خوب ھا ھم بد...من فھمیدم ھیچ کسی
..سیاه سیاه نیست
...ھمانطوری کھ سفید ھم نیست..آدم ھا ھر رنگی می توانستند باشند..بھ غیر از سیاه و سفید
یاد گرفتم ھر کسی را ھمانطور که ھست بپذیرم..آدم ھا فقط با درس خواندن
که چیز یاد نمی گرفتند..زندگی دانشگاه خوبی
بود....از زندگی خیلی چیزھا میشد یاد گرفت..مثل مامان گلی کھ گاھی خوب بود و گاھی اگر یک دانھ گیلاس از
درخت حیاطش
کم میشد...میدانی چه کار میکرد..؟درخت به بار نشسته را با تبر
!میزد...دیوانگی ارثی نیست...؟
22
ھست...بھ خدا کھ ھست..کسی کھ دلش بیاید درخت بھ بار نشستھ را از تھ بزند سالم است...؟
یا مامان فروغ که در ظاھر خیلی خوب بود...مھربان و خوش صحبت..اما گاھی
زیاده خواه و درشت گو میشد..آن موقع
...میخواستی از کنارش فرار کنی..آدم بھ عادت ھایش ھم عادت میکرد..کار سختی نبود
کاش آدمھا ھم مثل بادبادک ھا بودند..وصل یک نخ..می رفتند ھوا و نخ نازک یا
...می برید...یا نه
کاش مثل بادبادک ھا اوج می گرفتیم و دور میشدیم..گاھی از خودمان گاھی از
...دیگری...آسمان بی شک بھتر از زمین بود
دیروز شراره آمد خانھ ی پدرش..کمی نشست..بچھ ھا را دید.پول داد و رفت..گفت یک من آمدم و صد من
...میروم
...علی ھم بھ اعتیاد عادت کرده..من کھ گفتھ بودم مردان این خاندان کج بنا شده اند..مثل دیوار ثریا
..مادر ناتنی رویا گوش نداد...خدا بھ پسرھایش رحم کند
...این روزھا پدرم آرام تر شده..وقت ھائی کھ نقاشی نمی کند می نشیند پای دفتر و کتابش . چند خطی مینویسد
کلمات را ریز و کشیده می آورد روی کاغذ..شاید روزمرگی ھامان را می
نویسد...کسی چه میداند در فکر دیگری چه خبر
..است
حالا محمد بھ جای مجید بھ جوجھ ھا غذا میدھد..کمی بزرگتر شده اند و پرھای نرمشان در آمده..دیگر چروکیده
..و قرمز نیستند
زھرا با شکوفھ اش مشغول است..خمیر نان را میان دستش ورز میدھد و میچسباند بھ بدنھ ی بخاری..می گوید
شیرینی درست
میکنم..کام تلخ اش شکر می خواھد....تو بگو کدام شیرینی انقدر غلظت دارد تا این تلخی ھا را پاک کند..؟
صبا..دوستم را می گویم..مانده کنار پدر بزرگ و مادر بزرگش..ھفتھ ای،ماھی کسی سراغ اش را نمی
گیرد...طفلک عصای
دست پیری زن و مرد شده و کسی دلسوزی اش را نمی کند..حسابی درس خوان است و ھمھ ی مطلب را ھمان
..کلاس میگیرد
یقین دارم کاره ای میشود...امسال قرار است تعیین رشته کنیم..من می گویم
انسانی..این دنیا بیشتر از ھر چیزی به انسان نیاز
دارد..منظورم آدم نیست...انسان بودن با آدم بودن فرق میکند..می توانی انسان باشی اما اگر آدم نباشی می
23
گویم حیوان متمدن
ھستی...باور نمی کنی..نھ..؟
امروز دیوان شعر مھدی سھیلی را بردم مدرسھ..شانس آوردم خانم حبیبی ندید..نگفتھ بودم خانم حبیبی دبیر
ریاضی مان بوده کھ
حالا ناظم شده بود..؟
وقتی دبیر بود و درس میداد خیلی بھتر از وقتی بود کھ بھ او پست معاونت دادند..حالا نگاه تیزبینش را میداد
...بھ ھمھ چیز
جوراب قرمز را از زیر پاچھ ی گشاد شلوار مدرسھ ام دید..مجبورم کرد درش بیاورم..جوراب خوشگلم رفت تھ
کیف و تازه
شانس آوردم نخواست بیاندازمش سطل آشغال..پرسیدم چھ ایرادی دارد کھ بپوشم..گفت جلب توجھ میکند..تو
خیال میکنی جوراب
قرمز کسی را از راه بھ در میکند..؟
مدیر دبیرستان ھم خانم مطلبی بود...بچھ ھا یواشکی می گفتند خانم پتی بل...وقت اذان ظھر ھمھ را مجبور
میکرد وضو
بگیرند...حتی اگر میگفتی عذر دارم ھم قبول نمی کرد..می دانی چھ می گفت..؟می خواست پد بھداشتی مان را
نشانش دھیم..تو
خیال میکنی این ھم ربطی بھ جلب توجھ داشت..؟
می دانی سر صف چھ می گفت..؟ می گفت شما مثل یک جعبھ سیب ھستین..کافیھ یکی از شما فاسد شود تا
بقیھ را ھم
!خراب کند.ما جعبھ ای سیب بودیم..؟
ما کھ حتی با وجود خانواده ی عادت کرده مان ھم ھنوز با بوسھ ی پدر و مادرمان می خوابیدیم در نظرش
...سیب کرمو بودیم
اما فکرکنم فقط با بچھ ھای مدرسھ ما اینطور رفتار میکرد...تو میگوئی با بچھ ھای مدرسھ ی خیابان پاریس
کوچولو ھم
ھمینطور بود..؟من کھ خیال نمی کنم..او ھم می دانست اینجا آخر دنیاست و ھر چھ در دلش عقده شده بود را
خالی میکرد..حالا
فھمیدی آدم بودن ربطی بھ انسان بودن ندارد..بعضی ھا آدم نیستند...محمد پاھایش را کرده داخل یک کفش..می
خواھد برود سربازی..مادرم دادو بیداد کرد..نصیحتش کرد...قربان صدقھ اش رفت
24
که آخر ھنوز دبیرستانت را تمام نکرده ای..کجا بروی..؟
اما مرغ محمد یک پا دارد.با رحمان پسر ھمسایھ مان و علی زھرا رفت دنبال دفترچھ خدمت..نگفتم چرا می
گویند علی زھرا..؟
اسم خودش علی است و اسم خواھرش زھرا..ھمسایھ دیوار بھ دیوارشان ھم پسری بھ نام علی زندگی
میکند..برای اینکھ فرقی
..بینشان باشد صدایش میزنند علی زھرا
پدرم ھم نتوانست کاری برای محمد بکند.به مادرم گفت بگذار برود..آخر که باید
میرفت خدمت سربازی.پدرم می گفت پسرھا تا
سربازی نروند مرد نمی شوند..مرد بودن ربطی بھ سربازی داشت..؟
دلم برایش تنگ میشود..بی آزاری محمد مثل پدرم بود..مثل وقت ھائی کھ آرام و ساکت می نشست و کتاب می
خواند..یا وقت
..ھائی کھ مجید نعره میزد و بدو بیراه می گفت و شیشھ ھا را می شکاند جلویش را می گرفت
حالا بعد رفتن محمد تنھاتر میشدیم و خیال نکن با ھمھ ی آزار و اذیت ھا حاضرم خار بھ پایشان برود..ھزار
بار ھم کھ در دلم
آرزوی مرگ مجید را بکنم باز ھم بعد دیوانگی ھایش کھ آرام میشد دلم برایش خون میشد..تن و بدنش شده
بود مثل نقشھ ھای
جغرافی..پر از جای بریدگی و پستی و بلندی از جراحت ھا..تو فکر میکنی تنی کھ از گوشت و خون است درد
نمی آید..؟
حالا انگشت اشاره ی دست راستش خوب کار نمی کند..دکمھ ھای پیراھنش را ھم نمی تواند ببندد..سادیسم کھ
می گویند یعنی
ھمین..؟؟ خود آزاری و دیگر آزاری...؟
مادرم می گفت دکتر ضرغامی گفتھ بھ خاطر مصرف بنگ اینطور شده..خواھر ھم کھ نباشی دیدن این صحنھ ھا
دلت را می
لرزاند..نا سلامتی بچھ ی اول مادرم است..زندگی ھر چقدر ھم کھ سخت و طاقت فرسا باشد باز ھم روزھای
خوب زیاد دارد
..پدر و مادر من ھم حتما برای اولین بچه شان آرزوھا داشتند
محمد کھ نباشد سفره ی نان خالی نمی ماند..غذایش چطور می شود..شکم ھمیشھ گرسنھ محمد چطور پر می
شود..مادرم ھم
25
غصھ ی ھمین چیزھا را می خورد کھ گریھ اش بند نمی آید..؟؟
..آموزشی افتاده سرخس..سرخس کجاست..؟ پدرم می گفت خراسان..آب و ھوای بدش بھ کنار..چقدر دور
من مشھد نرفتھ ام..می گویند ھر کسی کھ اولین دفعھ بھ پابوس امام رضا برود آرزوھایش برآورده می
شود..تو خیال میکنی
داشتن آرزو عاقلانھ است..؟! آرزو ھا برای این ھستند کھ برآورده نشوند..اگر غیر این بود کھ آرزو نمی
شدند..من ھیچ آرزوئی
ندارم..زندگی را باید عقلانی پپیش برد..آرزو داشتن مال آدم ھای این خیابان نیست..آرزو داشتن مال شکم ھای
..سیر است
مال آدم ھائی است کھ غصھ ی نان شب و آینده خواھر کوچکشان را نمی خورند..مال آدم ھائی است کھ
پدرشان سالم است و
سرنگ بھ بازویش نمی زند..آرزو باید ھمان آرزو بماند.....ما کابوس ھامان را در بیداری میبینیم برای ما فقط
خواب بدون
....کابوس کفایت میکند
××××
درود بر شما
میگم ھیچ نظری ندارین..؟
شما کھ وقت برا خوندن میذارین فکر دل منم باشین کھ سیرو سرکھ است..این کھ داستان و دوست دارین..یا
راجع بھ آینده ی این راوی چھ فکری می کنید..بھم بگید باشھ دوست جونیا..؟؟؟
دیروز خبر ھولناکی در محلھ مان پیچید..اینکھ پسر ھجده سالھ ی حاج آقا علیپور را دزدیده اند..خدا رحم کند بد
دوره زمانھ ای
شده..این را مامان گلی گفت و خبر ندارد بدتر ھم می شود.. آقای علیپور چند خانھ آن طرف تر خانھ
دارد..درست کھ در یک
محلھ زندگی میکنیم اما زیاد مثل ھم نیستیم..ھمسرش خانم فغانی تھرانی است..اینجا معلم دبستان بود..شوھر
بد اخمش ھم مغازه
ی بزرگ لوستر فروشی دارد..سر ھمین خیابان.دو پسر دارد.دیروز پسر
کوچکش از کلاس برنگشت خانه.بعد ھم تماس گرفتند
که پول می خواھند..بیچاره مادرش نمی دانی چه حالی داشت..رویا خندید که
مگر بچه ی دو ساله است که گریه و زاری می
26
کنند..مادرم می گوید چه فرقی دارد.بچه ھا تا آخر عمرشان بچه اند.عموی
بزرگ شان بازرگانی لاستیک دارد.در این شھر که
بازرگانی علیپور حسابی معروف است..برایت بگویم کھ چھار پسر ھم دارند.اما چھ بچھ ھائی..بھ قول مامان
فروغ جواھرند..من
که زیاد ندیده ام..دوتای اول تھران زندگی می کنند..سومی ھم کلاسی
.دبستان مجید بود و آخری ھم سن و سال خودمان است
انبار مرکزی شان کنار دبیرستان ماست..امسال کلاس ھایمان رو بھ انبار نبود اما بوی لاستیک ھا ھم جزو
..عاداتمان شده
از ھمان غروب کھ برای پول تماس گرفتند جلوی خانھ شان شلوغ شده بود..ماشین ھای مدل بھ مدل می آمد و
می رفت..خود
..حاج آقا علیپور ھم امده بود..صاحب بازرگانی را می گویم
مادرم غصھ خورد و زد پشت دستش کھ خدا بھ دل مادرش رحم کند و معلوم نیست سر بچھ ی مردم چھ بلائی
آورده اند..ھمیشھ
در ھر اتفاقی بدترین حالات بھ فکر مادرم می رسید..اینکھ دارش نزنند..بھ او دست درازی نکنند..این را
یواشکی بھ پدرم می
گفت..رویا باز ھم می خندید که جنس این پسر جلب است.بعید نیست خودش
..را گم و گور کرده باشد
ھوا تاریک شده بود..رفتم تا از آقای حدادی یخ بگیرم..بیشتر بھانھ ی دید زدن خانھ ی علیپورھا را
داشتم..آقای حدادی
ھم سرتکان میداد کھ چھ دوره زمانھ ای شده..ظرف یخ را دست بھ دست کردم..خنکی اش دستم را می
سوزاند..درست
سر کوچھ مان ماشینی ایستاده بود..خیال نکن از این ماشین ھای معمولی بود ھا..نھ از ھمان خارجی دو در ھا
کھ دل
میبرد و روزی شراره سوارشان میشد..چادر سفیدم را کمی باز کردم تا روی پاھایم را بپوشاند.پاچھ ی کوتاه
شلوارم پاھای
سفیدم را نشان میداد..خواستم از کنار ماشین رد شوم کھ صدای صحبت شان آمد..از شیشھ ھای باز ماشین می
..شنیدم
.. حبیب بیا خودت باھاشون حرف بزن..من بگم صورت خوشی نداره
 چی میگی تو ..من اصلا حوصله این عمو جان تو رو ندارم..فقط اون پسر عموی
27
..دیوونه ات رو دیدم
 زن عموم داره دق می کنھ..دیگھ خبر نداره پسر بی ھمھ چیزش خودش رفتھ گم و گور شده تا باباش و
...بتیغھ
ھیین بی صدایم را پشت لب ھایم خفھ کردم..خودش خودش را دزدیده بود..؟ای بدذات جلب..رویا حق داشت کھ
..می خندید
پسر علیپور بزرگ به حرف امد: بیا بگو امروز تو جاده دیدیش که می رفت سمت
..باغ..بذار خیالشون راحت شه
حبیب انگار عصبی بود:بابات از من خوشش نمیاد منم حوصلھ اخم و تخم کسی رو ندارم..بگو عموت بیاد
بیرون باھاش حرف
بزنم..باید برگردم خونھ..تو کھ میدونی این روزا اوضاع و احوالم ت...ه
..لبم را گاز گرفتم..این مردھا بی تربیت بودند و ماشین آخرین مدل ھم تاثیری بھ حالشان نداشت
..صدای خنده ی پسر علیپور بلند شد:می گم حبیب بذار اول مژده گونی بگیریم بابت پیدا شدن شازده
.. گمشو شارخ..حال و حوصله ندارم
 چرا پسرم..ھانی بھت پا نداد..؟

رمان خالکوبی قسمت30


با خیرگی نگاهش کردم.. مرد محبوب..! تنها صفتی که به آزاد نمی آمد! خنده ام را خوردم... شبنم خندید و خودش را عقب کشید: خب بالاخره کسی که تــــوی یـــخ واسش همچین هدیه گرونی بخری محبوبه دیگه، نه ؟!
گوشه ی لبم بالا رفت. دلم می خواست هم پای شبنم مسخره بازی دربیاورم و بلند بلند بخندیم... اما آنقدر فکر و خیال در سرم بود که شخص آزاد و احساسات پیچیده ام نسبت به او را، کاملا در سایه قرار می داد... 
لب هایم را بهم زدم: شخص خاصی نیست... 
و از این دروغ بزرگم که شبنم دیر یا زود متوجه اش می شد، حالم بهم خورد..! 
- اوکی، خاص نیست! اما بالاخره وجود که داره؟! نگو که اینو برای علی جووون خریدی...
خندیدم: بی خیال شبی.. با آریا حرف زدی؟ کی برمی گرده از شمال؟!
دست هایش را از هم باز کرد: مثل اینکه آخر هفته. میبینی محبت خونوادگی جاری بین مارو؟! همینه دیگه..!
برای بار چندم از شب گذشته تا به حال، خیره اش شدم.. شبنم بود. مدل و طراح. با اندام خاص و منحصر بفرد خودش. با همان اخلاق ها که گاه به شدت مردانه می شد و عمه را به نصیحت وامی داشت. با همان زبان گاه تند و تلخ که مردها را از خود می راند و عمه را می انداخت به پشت دست زدن و سرزنش کردن که مردها... 
از سر کانتر بلند شد و فنجان هایمان را برد که بشورد: چیکاره هست؟!
با نگاه دنبالش کردم. شبنم بود که بعد از ازدواج ناموفقش، از سر بی محبتی پدرش از ایران رفته و روی پای خودش ایستاده بود. با همان اخلاق های گاه مردانه... با همان تنفری که اغلب نسبت به مردها نشان می داد... با همان ویژگی های خاص خودش...
- می بینی ش حالا.. آخر هفته احتمالا.
و ذهنم این بار به مسیج نیاز مبنی بر مهمانی آخر هفته کشیده شد. مهمانی سبک و جمع و جوری برای رفتن نیاز به خانه ی خودش و دل کندن از خانه ی مادری اش. به خودم نگاه کردم. به نیاز. و به شبنم...
دستم را پشت کمرش گذاشتم: شبنم تاج . مدل و طراحِ کمپانیِ ... . جناب آقای معینی، طراح ارشد مجموعه.
شبنم دستش را جلو برد و معینی با مکثی کوتاه دستش را فشرد. متوجه شده بودم که آزاد شرکت نیست و به همین دلیل شبنم را به معینی معرفی کردم و برای دقایقی تنهایشان گذاشتم. صحبتشان یک ساعتی طول کشید و من غرق کار بودم که شبنم که دیرش شده بود، آمد و خداحافظی کرد تا روز دیگری او را به آقای کیانی معرفی کنم..! سرم را به کارم جمع کردم.. با یک حساب سرانگشتی برای جبران کم کاری های چند روز گذشته باید امروز تا تا هفت می ماندم.. بعد هم که با نیاز قرار داشتم برای وقت آرایشگاهش.. آزاد نیامد. تا بعد از نهار نیامد و من و ذهن مغشوشم را تنها گذاشت.. و من به طرز عجیبی به این تنهایی احتیاج داشتم.. دلم برایش تنگ شده بود اما حس می کردم این ندیدن، بیشتر به نفعم باشد.. اینکه ببینمش و در سرم کامران و کیمیا چرخ بخورند.. اینکه ببینمش و پایان این یک ماه در سرم وول بخورد... اینکه ببینمش و دوستش داشته باشمش و از نزدیکی مان خجالت زده شوم... بترسم، بخواهم، عقب بکشم. شماره ی شرکت آقاجون که روی موبایلم افتاد، ابروهایم بالا پرید. علی هر وقت می خواست تماس بگیرد، از موبایلش استفاده می کرد. آقاجون هم که بعضی روزها تا ظهر سری به شرکت می زد و برمی گشت... موبایل را به گوشم چسباندم و صدای گرم اما دلخور آقاجون پیچید: خوب باباتو می ذاری و می ری !
لب هایم به لبخندی عمیق از هم فاصله گرفت... مدت ها بود که این طور خودمانی خطابم نکرده بود... دهنی گوشی را به لب هایم نزدیک کردم: قربونت برم آقاجون.. خوبی؟ 
هنوز دلخور بود: الحمد لله... سر کاری؟
- با اجازه تون. شماره شرکت افتاده..
- اومدم یه سر بزنم. ببینم این پسره داره چیکار می کنه... 
سکوت کردم. با علم به اینکه برای چه تماس گرفته، زبان در دهانم نمی چرخید. با صدای آرامی گفت: بابا.. دیروز گفتم بمون کارت دارم... 
از پشت میزم بلند شدم و از سالن بیرون زدم.. رو به روی پنجره ی کوچک راهرو ایستادم و با مرور آزار دهنده ی دیروز، گفتم: کاری پیش اومد...
- کار از حرف زدن با بابات واجب تر؟! 
- ...
- ساره؟!
دلم نمی خواست حرف بزنیم. جدا از اولین خط مکالمه مان، دلم نمی خواست درباره ی هر چیزی که مربوط به استنطاق روز قبل بشد، حرف بزنیم..! لب هایم را بهم فشار دادم و ناچار زمزمه کردم: بله آقاجون...
- امروز میای خونه؟
خانه! حاج خانوم! نه!
- امروز عمه خونه ست قاجون.. منم تا دیر وقت سرکارم... باشه دو سه روز دیگه...
- ساره..
- به خدا میام آقاجون.. یکی دو روز مهلتم بدید.. امروز اصلا گنجایش بحث درباره ی.. گنجایششو ندارم... 
- نمی خوام باهات بحث کنم بابا... 
- چشم. میام. ولی خونه نمیام..!
- خیلی خب.. اصلا خونه نمی خواد بیای.. فقط قبلش بهم بگو. ساره.. منتظرم نذاری بابا..؟!
دلم از لحنش گرفت... تمام محبتم را در صدایم ریختم: چشم بابا. خیالتون راحت...
تماس که قطع شد، نگاهم را به خیابان شرکت دوختم.. و فکر کردم که آقاجونِ همیشه مظلوم و مطیع، احتمالا آخرین کسی باشد که در عین نقش غلطش در خانواده یمان، سرزنشش خواهم کرد...
حوالی میرداماد بودیم که شبنم خودش را به ما رساند. نیاز از آرایشگاه وقت گرفته بود و اگر این ترافیک کسل کننده باز می شد، هر چه زودتر به کارمان می رسیدیم.. شبنم توی خودش بود و زیاد حرف نمی زد. نیاز گاه از آینه نگاهش می کرد و با اشاره از من می پرسید که آیا دوستم خوبست؟! و من جوابی نداشتم. نمی دانستم از صبح کجا رفته و چرا حالا این طور پکر است.. تنها چیزی که می دانستم این بود که نباید حرفی بزنم. باید اجازه می دادم خودش را پیدا کند و به ما بازگردد. که بالاخره همین طور هم شد.. تقریبا نزدیک آرایشگاه رسیده بودیم که لبخند نشاند روی لب هایش و از نیاز درباره ی جشن آخر هفته سوال کرد...
شبنم بود.. همین طوری.. تودار.. مغرور.. 
در آرایشگاه خلوت نشسته بودیم و چشم من روی تابلوی عروس هایی بود که روی دیوار ها خودنمایی می کرد... شبنم و نیاز مشغول ورق زدن آلبوم و حرف زدن با « مینا جون » بودند. آرایشگاه عروسی من هم همین حوالی بود.. یکی دو چهار راه پایین تر.. پله می خورد و پایین می رفت.. همین عکس ها هم به در و دیوار بود.. یکی از همین « جون » ها هم صورتم را آراسته بود...
سر برگرداندم و انتهای انگشت اشاره ی نیاز روی آلبوم را جستجو کردم.. ساده و سبک.. مینا جون داشت می گفت که باید به خودش بسپاریم.. نیاز اضافه می کرد عروس است اما جشنش عروسی نیست... بینی اش برای لحظه ای از یادآوری پروین خانوم چین می خورد و دست من روی کمرش می لغزید... شبنم نگاه خیره اش را روی نیاز سُر داد و احتمالا حواسش رفت پی رابطه هایی این چنین عاطفی که هرگز در زندگی او وجود نداشت...
فنجان چای تعارف شده ام را از توی سینی برداشتم و متوجه دختر بچه ای شدم که از راهروی انتهایی آرایشگاه به سالن می آمد. با موهای بلند و پریشان دورش.. رفت سمت خانومی که روی صندلی نشسته و مشغول سشوار شدن موهایش بود و دوباره به سمت ما برگشت... روی نیمکت نزدیک ما نشست و هی خودش را تاب داد و موهای طلایی پخش و پلایش را به بازی گرفت... کیمیا جلوی چشم هایم بود.. چشم های عمیقش و آن همه سرفه های دردناک و سینه ای که صدای هر دم و بازدمش در فضای خانه اکو پیدا می کرد... کامران خبر نداشت... کامران از کارهای پنهانی عاطفه خبر نداشت و از همین آتش گرفته بود... خبر نداشت... پس دیگر اجازه ی آمدن کیمیا به آنجا را نمی داد... پس دیگر نمی توانستم کیمیا را ببینم... این انصاف نبود.. با وجود اینکه حس مشخصی نسبت به او نداشتم، با وجود اینکه تمام حسم مخلوطی از تنش و ترحم و تنفر و کشش خونی بود، اما انصاف نبود... انصاف نبود که دیگر نتوانم آن چشم های سیاه را.. با آن مژه های برگشته و لبخند ملیح، ببینم...

از آرایشگاه که بیرون زدیم، نیاز ما را رساند خانه و رفت که به کوروش برسد... شبنم می خندید.. هنوز آنقدری نیاز را نمی شناخت که بخواهد بابت رسیدگی و محبتش به کوروش، ابراز تاسف کند...
عمه با خورش فسنجان محبوب شبنم منتظرمان بود و خودش را از بوسه های آبدار مدلِ محبوبمان بی نصیب نگذاشت! وسط آن همه غربت و شرجی هم که بودیم، شبنم همیشه ی خدا آویزان لپ های عمه بود! انقدری که آخر سر کفری اش می کرد و عمه با دست می عقب می زد که « بسه خفه م کردی!! »
نگاه عمه هنوز سنگین بود.. گاهی که سرم را از بشقابم برمی داشتم، با نگاهش غافلگیرم می کرد! دقیقا نمی دانستم چه چیزی باعث آن همه خیرگی نگاهش شده... حواسم می رفت پی ملافه های تخت.. دیشب آخر وقت شسته بودمشان.. ترتیب فنجان هایمان هم همان دیروز داده شده بود... خودنویس سوغاتی در کیفم بود تا سر فرصت مناسبی به صاحبش بدهم... و دیگر نشانی از آزاد نمی ماند..! هر چقدر به مغزم فشار می آوردم، اثری از آزاد در این خانه نبود..! بوی عطرش با اسفند و کندور از خانه بیرون رفته بود و احتمالا تنها چیزی که می ماند همین سنجاق سبز جواهر نشان روی موهایم بود... این را هم بدون هیچ دروغی، رک وراست گفته بودم آزاد خریده..! چیز دیگری نمی ماند... سلول های خاکستری ام را تحت فشار گذاشتم ... بالاخره عمه به صرافت حرف زدن می افتاد... تا ابد که اینطوری نمی ماند! آن هم بدری جونی که حرف بیست و چهار ساعت سر زبانش نمی ماند!
نمازم را که خواندم و عمه خوابید، شبنم هوای خیابان ها را کرده بود... لباس سبکی پوشیدیم و از خانه بیرون زدیم.. حوالی یازده بود که ماشین را در پارکینگ بام پارک کردم و قدم زنان به راه افتادیم... در سکوت و بدون کلامی حرف.. هوا خنک بود و جمعیت کم... شبنم باز در خودش بود و برای بازگو کردن آنچه امروز ناراحتش کرده، بی میل... دلم نمی آمد این طور ببینمش.. اینکه بعد از هفت هشت سال برگردی و در اولین روزِ بازگشتت، چیزی باشد که آزارت بدهد... یک ساعتی راه رفتیم و آخر سر گوشه ای نشستیم.. بطری های آب معدنی در دستمان و شهر.. زیر پا مان...
لب باز کردم: دیروز کامرانو دیدم...

نگاهش هنوز خیره به رو به رو بود...
- همونجوری...
سعی کردم صورتش را به خاطر بیاورم...
دو نقطه ی پر رنگ سیاه، اولین و آخرین چیزی بود که از صورتش ترسیم می شد...
در بطری توی دستم را باز کردم و از نو بستم...
- قد بلند .. طلبکار.. 
آرام سرش را به سوی من برگرداند و نگاهم کرد. بطری را کنار پایم گذاشتم و دست هایم را به لبه ی مانتوی بهاره ام بند کردم: هر چی خواست گفت.. با طلب فراوون.. که انگار من با یکی دیگه بودم و این گندی که بالا اومده، گردن منه.. پوزخند.. پوزخند.. پوزخند... 
دوباره بطری را برداشتم و درش را باز کردم. نگاهم را سفت و سخت، میان شیارهای درش نگه داشتم: منم.. مث خودش..!
سرم را بالا گرفتم. چشم هایش صامت و بی احساس بود. به بطری برگشتم. آبی روشن بود و هنوز خنک. انگشتم را لغزاندم روی طرح بدنه اش.. یک وقتی سر کلاس هایمان همه ی این ها را طراحی می کردیم... 
- تو می دونستی بچه ی روشـ... می دونستی اسمش کیمیاست؟ اسمش کیمیاست... با چشمهای کامران.. با قد کامران.. با نگاه کامران...! 
بطری را زمین گذاشتم.
- جلوی چشمای کیمیا...!
صورتم را با دست هایم پوشاندم: حالم از خودم بهم می خوره...
دستش روی شانه ام نشست...
حالم از خودم بهم می خورد... و قطعا شبنم این را درک می کرد... حتما او هم روزی حالش از خودش بهم خورده... همه ی ما می رسد روزی که حالمان از خودمان بهم بخورد...
فشار خفیفی به شانه ام داد: عیبی نداره... عیبی نداره...
دست هایم را زیر چانه ام مشت کردم و به شهر خاموش و روشن چشم دوختم... دست شبنم، هنوز روی شانه ام بود... عیبی نداشت...
- حالا می خوای چیکار کنی..؟!
شبنم بود. دلداری نمی داد. هم پای عزا گرفتن کسی نمی شد. رک و راست می رفت سر اصل مطلب! وقت نمی گذاشت برای نفس کشیدن..!
نفسم را رها کردم: باید چیکار کنم؟!
- تو می دونی!
- انقدر ازش عصبانیم که اول باید صبر کنم عصبانیتم فروکش کنه! 
- بعدش؟
- بعدش.. بهت می گم... بذار آتیشم خاموش شه... الآن هر تصمیمی بگیرم از رو عصبانیته... حرفاش همش تو سرمه ... تصویر کیمیا... احساساتیم الآن، همه چی تحت شعاع قرار می گیره...
کمی از آبش نوشید... دوباره به سمتم برگشت: عمه می دونه؟
پلک هایم را باز و بسته کردم: فکر نکنم. بابام اینا می دونن...
- آقای کیانی چطور؟!
کاملا به طرفش چرخیدم... در چشم های تیره اش خیره شدم و فکر کردم پنج سال از روزی که بابت طراحی چادرها ایمیل زده بودم و نیاز جواب داده بود، گذشت... 
- باید بدونه؟
- نباید بدونه؟
- شبنم؟!
- ساره؟ بچه خر می کنی؟!
لبخند محوی به صورتش زدم... 
- مثلا من خودم آشو برات پختما... یادت نیست!؟
- یادمه...
نوک کفشش را روی آسفالت کشید... 
- فکر نمی کنم دوباره گفتن اینکه خدا خیر بده خواهرتو با این کاری که کرده... دردی ازت دوا کنه..
بی آنکه دلم بخواهد تصویری از روشنک در ذهنم نقش ببند، سرم را به طرفین تکان دادم: نه.. دوا نمی کنه.
- دلت می خواد باهاش حرف بزنی؟!
دختر و پسر جوانی از مقابلمان رد شدند و چند قدم جلو تر، در تاریکی نیمه شب، گم شدند... برای بار چندم در چشم هایش خیره شدم... دلم..؟! خیلی وقت بود که دلم به خاطر لگد مال شدن در زندگی با او، خودش را از هر آنچه که به او و گذشته مر بوط می شد، کنار می کشید...
- باید حرف بزنم. کیمیا...
- …
- خیلی مریضه شبنم... یادمه وقتی به دنیا اومد دکترش گفت یه نقصی داره که الآن درست اسمشو یادم نیست... همون روزا.. همش فکر می کردم می میره.. فکر نمی کردم انقدری بشه که... که بتونم تصویرِ.. اون دوتارو... 
چشم هایم مسیر بازی کفش شبنم را دنبال می کرد: درست می شه...
سر بلند کرد و با لبخند نگاهم کرد. حرکت کفشش باز ایستاد: آره. درست می شه.
کمی از آبش نوشید و لحظه ای بعد با لحنی متفاوت گفت: این یارو.. ارشده. فکر کرده خیلی بچه زرنگه!
خنده ام گرفت: چطور؟ چی گفت راستی؟
- خیال کرده می تونه با وعده وعید باهام قرار داد ببنده و هی اسم پولو بکشه وسط.. اون وسطام یه سوء استفاده ای از من و اسمم بکنه و بعد یه مدت...
- معینی تو مسایل مالی کاره ای نیست! 
ابروهایش را بالا انداخت و چشم تنگ کرد: اون دوستمون چی؟!
خنده ام گرفت... رو برگرداندم: چرا.. اون همه کاره ست!
- اونم همین قدر خیال می کنه بچه زرنگه؟!
- خیال نمی کنه...
- پس جدی جدی بچه زرنگه! 
- …
- تا کجا ها پیش رفتین؟!
تصویر محوی از آزاد در ذهنم شکل گرفت... لبخند از لب هایم رفت... زل زدم به صورت شبنم.. « من صیغه ش شدم! » تا پشت لب هایم آمد و همان جا خفه شد!.. لب هایم را بهم فشردم و به شهر و چراغ های روشن و خاموش زیر پایم چشم دوختم...
- هنوز هیچی..
این چیزی نبود که بتوانی درباره اش حتی با خودت هم حرف بزنی !
آقاجون را در پارک نزدیک خانه دیدم. از صبح با نیاز برای انجام پاره ای از کارهای شرکت بیرون بودیم و ساعت نهارمان را تقسیم کردیم. او رفت به خرید های آخر هفته برسد و من.. زنگ زدم به آقاجون و هر چقدر اصرار کردم ببرمش رستوران، نپذیرفت. قرار گذاشت پارک سر خیابان و من به محض ورود به پارک، دلم گرفت. نشسته بود کمی دورتر، روی یکی از نیمکت های سبز رنگ و رو رفته ای که شبیه میانسالی آدم ها به نظر می رسید. کنار پیرمردهایی که مشخصه بارز همه شان، از کار افتادگی و بی همصحبتی بود..!
نشستم کنارش و بی اراده پشت دستش را بوسیدم.. بی آنکه بتوانم در چشم هایش خیره بشوم و جواب سلامش را بدهم.. چطور می توانستم در چشم هایش خیره شوم، وقتی آزاد را بی خبر از همه کس و همه جا به قلبم و وجودم راه داده بودم..؟ نمی توانستم... نمی توانستم سر بلند کنم و به چشم هایی که آن همه اعتماد را به من سر ریز می کرد، دقیق شوم. 
طبق معمول همیشه که وقتی می خواست حرف جدی یا خصوصی بزند – که البته کمتر پیش می آمد – نگاهش را داد به رو به رو و بدون مقدمه چینی، لب زد: دلم واسه اون بچه می سوزه...
نگاهم را از نیم رخ پیر شده و ته ریش سفیدش گرفتم و در فضای نا معلومی از رو به رو رها کردم... 
- دوسش داری..؟ یا.. اصلا می تونی بپذیریش؟
جواب مشخصی برای سوال به این نا مشخصی، نداشتم. سکوت کردم و اجازه دادم آقاجون هر برداشتی که می خواهد، بکند... هر برداشت او، که بهتر از پی بردنش به قلب سیاه و سفت شده ی من بود...
- این بچه یه جوریه.. وقتی زل می زنه تو چشمای آدم، انگار روشنک...
خواستم بپرم میان حرفش...
خواستم بگویم نه آقاجون! انگار کامران...
- لا اله الا الله... لعنت بر شیطون.. آخه من چی بگم به یه بچه ی چهار پنج ساله... چجوری روم شه تو صورتش نگاه کنم... خدا شاهده ساره از بار اولی که پاشو گذاشت تو اون خونه، من راهمو کشیدم رفتم بیرون.. طاقتم نمی گیره نگاهش کنم... چقدر دعوا کردمش سرش با مادرت... اونم که می شناسی.. مرغش یه پا داره!
لختی سکوت کرد... از به میان آمدن اسم کیمیا، دوباره دلم بهم پیچید... 
- همون اوایل یه بار حالش بد شد.. من خونه نبودم.. اون خانوم اومد بردش بیمارستان.. می گن باید عمل شه... اما...
رو برگرداند و دستش را روی دستم گذاشت و چشم های پر غصه اش را به من دوخت: ساره بابا... من خیلی برات کم گذاشتم.. می دونم... 
- آقاجون..
- نه بابا.. گوش کن...
لب هایم را با ناراحتی بهم دوختم.. چشم هایش وسط ظهر بهاره و پر از نور خورشید، بدجوری تاریک شده بود... دلم نمی خواست این حرف ها را بزند... دلم نمی خواست حقیقت تلخ از میان لب هایی که می توانست به شیرین بچرخد، بیرون بزند. حقیقتی که قصد نداشتم هیچ وقت به رویش بیاروم.. حقیقتی که با خودم عهد کرده بودم وقتی جوابی برایش نیست، توی خودم دفنش کنم... دلم نمی خواست بشنوم... دلم نمی خواست رنجش را ببینم...
- همون موقع باید دستم می شکست و نمی ذاشتم زن این پسره بشی.. نباید می ذاشتم دست پرورده های مامانت پاشون به خونه باز بشه... آخه.. بابا ساره... من...
سرش را با ناراحتی پایین انداخت...
نمی توانست ادامه بدهد.. و مرا شبیه مادرش صدا می زد... مثل بچه ای که دست به دامان مادرش شود... 
همین طوری بود انگار.. او هم مثل همه ی آدم هایی که در سراشیبی پیری می افتادند، کودک شده بود... بهانه گیر و مظلوم و بی حواس...
دستش را فشار دادم: آقاجون. دیگه گذشته... فکرشو نکن..
سرش را بالا گرفت و چشم های غمگینش را روی صورتم نشاند: من می دونم چقدر در حق بچه هام کوتاهی کردم.. می دونم.. ولی .. ببین بابا...
دستش را را بلند کرد و آهسته جلو برد تا شاخه ی درخت رو به رویی را بگیرد...
نتوانست...
- نمی تونم! اگه بخوامم، نمی تونم... 
نفس سنگین شده ام را رها کردم و رو از رنج کشیدنش، برگرداندم....
- حالا.. دلم نمی خواد در حق این بچه کوتاهی کنم... مادرت خیلی دوسش نداره.. گاهی باهاش بد اخلاقی هم کرده تو این سه چهار بار..! ولی من... اصلا دلم نمی کشه ناراحتیشو ببینم... لعنت بر شیطون ساره.. لعنت! احساس دین می کنم به این بچه... یه هفته س خواب ندارم... می ترسم بمیرم.. می ترسم بمیرم و... این بچه بد نام بمونه... مریض احوال بمونه... لعنت هفت پشتش واسه من بمونه بابا !
صدایش می لرزید و من نمی توانستم نگاهش کنم...
انگار کیمیا روی هر کسی، یک جوری اثر گذاشته بود...
- حرفای مادرتو بریز دور ساره! این بار اون مرتیکه بی لیاقت باید از رو نعش من رد شه که بذارم حتی اسم تو رو با خودش یدک بکشه!
معده ام تیر کشید... 
مرتیکه ی بی لیاقت!
تا آن روز ندیده بودم آقاجون حتی به کامران اشاره ای بکند...
خودشان انتخاب کرده بودند.. مرتیکه ی بی لیاقت را.. آورده بودندش جلوی چشم های شوکه شده ام و من، عاشقش شده بودم !
اسید معده ی خالی ام درد شدیدی به راه انداخته بود و اعصابم متشنج ترش می کرد...
- به مادرتم گفتم.. باید این مزخرفاتو از سرش بیرون کنه.. موءمن از یه سوراخ دو بار گزیده نمی شه!
مشت چپش روی پا، می لرزید و بی رنگ شده بود. 
- آدم دو بار بی آبرو نمی شه !
رو برگرداند و لب هایش را بهم جنباند...
اولین بار بود که اینطور مستقیم، از آن اتفاق حرف می زد...
هیچ وقت فرصت نشده بود...
کمی که گذشت و آرام گرفت، دو باره به طرف من برگشت... کامران را از پس ذهنش کنار زده و حالا کیمیا روی لب هایش بود: اما اون بچه.. 
- باید چیکار کرد آقاجون..؟!
- باید.. من.. نمی دونم ساره... از تو کمک می خوام.. تو باید کمک کنی.. من دیگه پیر شدم .. عقلم قد نمی ده... این بازی مث چوب دو سر طلا می مونه... چوب دو سر طلا...
- کام.. اون نمی خواد بچه ش با ما رفت و آمد کنه...
ابرو در هم کشید: تو دیدیش؟؟ حرفی به تو زده؟؟
خنده ام گرفت... حالا مثلا اگر دیده بودم و حرفی هم زده بود، آقاجون می خواست چکار کند..؟ می رفت یقه اش را می گرفت که چرا چنین و چنان؟! نه آقاجون... یقه ها باید خیلی قبل تر از این حرف ها گرفته می شد...
با آرامش گفتم: این طوری حس می کنم.. بعید می دونم این دو هوائه شدن به نفعش باشه... تازه اونم وقتی هنوز... 
جمله ام را قورت دادم. 
- وقتی هنوز خودمونم باهاش بلاتکلیفیم... می دونم بابا... می دونم...
نفس عمیقی کشیدم و برای تسکین درد معده ام، کیمیا و صدرها را از ذهنم دور کردم...
نگاه آقاجون به کبوتر هایی بود که روی باغچه ی چمن کاری شده نشسته بودند... نزدیک اذان بود و خیال می کردم همین حالاست که بحث را تمام کند و برود مسجد... بالاخره بعد از لختی سکوت، با صدایی که دیگر عصبانی و کفری نبود، به حرف آمد..
- خودمونو که نمی تونیم گول بزنیم.. علی هر چی هم که ثریا رو دوست نداشت، الآن ازش بچه داره! زندگیشم می گذره... عادت می کنه بابا... عادت...
دستم را روی معده ام گذاشتم و به صورت درد مندش چشم دوختم...
همین بود بابا... عادت... 
درست مثل تو...
- خدا ببخشه اون دخترو... خدا از سر تقصیرات همه بگذره... الآن تنها درد من تویی ساره جان... تنها دردم تویی...
- آقاجون... 
- بابا من نمی تونم بلا تکلیفی و تنهاییت رو ببینم... خسته نشدی بابا؟! خسته نشدی؟!
دلم سوخت... بینی ام چین خورد و دلم سوخت برای روزهایی که می توانستیم خیلی بهتر از این ها با هم حرف بزنیم و نزدیم... سوخت برای روزهایی طلایی عمر دختری ام که سوخت شد... که من همه کس داشتم، همه بودند، اما این حرفا هیچ وقت...
معده ی دردناکم را ماساژ دادم و سعی کردم لحنم را شوخ کنم: می خوای شوهرم بدی آقاجون؟! 
گوشه ی های لبش ، کوتاه بالا رفت. دست گذاشت روی شانه ام و قبل از اینکه بتوانم خودم را از حصار رو در بایستی از خواهش چشمانش نجات دهم، لب زد: آره !
حرکت دستم روی شکمم متوقف شد. 
با چشم هایی پر از سوال به صورت شکسته اش زل زدم.
گوشه های لبش را بیشتر کشید: اگه من همین امشب سرمو بذارم زمین و برم، درد تو تا اون دنیا با منه !
نالیدم: آقاجون...
شانه ام را بیشتر فشرد: خانوم.. لجبازی نکن با منِ پیرمرد...
دوباره نالیدم: آقاجون جانِ ساره...
- هیس... قسم نده بابا... قسم واسه چی؟! من یه خواهش ازت کردم.. می گی نه؟ باشه.. 
در بد مخمصه ای گیر کرده بودم.. تصویر آزاد پیش چشمم نقش بست و آن همه تعلق خاطر. چکار می کردم؟! 
- باشه آقاجون.. یکم به من فرصت بدید.. اولین خواستگاری که اومد روش فکر می کنم...
چشم هایش برق زد: مدرسی! اسمش مدرسی یه !
اسمش در ذهنم جرقه زد! مدرسی! حاج خانوم!
اخم هایم را در هم کشیدم: همون تیکه ی حاج خانوم؟! آقاجون تو رو خدا!
فوری سر تکان داد: نه بابا.. نه.. اونو که من خودم می شناسم. اصلا من به مادرت معرفیش کردم! تو شرکت علی یه! 
با بی حوصلگی نگاهش کردم... باید زودتر از این ها می فهمیدم این قضیه از کجا آب می خورد..! تصویر محوی از مدرسی داشتم و حتی نسبت به اسمش هم احساس آلرژی می کردم..!
کیفم را از روی نیمکت برداشتم و به ساعتم نگاه کردم: بیاید برسونمتون خونه.. من دیگه باید برم شرکت. 
از جا بلند شد. ذوق، هنوز در نگاهش بود: پس باهاش حرف می زنی؟!
لب هایم را بهم زدم تا بگویم نه... تا این پیشنهاد مسخره را رد کنم... تا بگویم من به کس دیگیر تعلق دارم.. که آخر آقاجون! باز دارید با زندگی من چکار می کنید؟! چشم هایش می درخشید... بی اندازه روشن شده بود و می درخشید... چین و چروک های درو چشمش باز شده و لبش برای به خنده افتادن، بی قراری می کرد..! باید می گفتم نه... باید می گفتم بس کنید.. باید.. اما...
نتوانستم..
نتوانستم در چشم های آقاجون که برای اولین بار چیزی از من خواسته بود خیره شوم و بگویم نه !
- فقط باهاش حرف بزن !
لب هایم را بهم کشیدم... من به آزاد تعلق دارم آقاجون.. من نمی توانم.. من، نمـــی خواهم...
قلبم می تپید و عاقبت ناخوش این ماجرا را، ختم به خیر آرزو می کرد...
پس آزاد چی آقاجون؟! پس آزاد چی..؟!
ایستاده بودم داخل شرکت، در اتاق آقاجون و ازش می خواستم کمکم کند تا با احمدِ بهجت خانوم ازدواج نکنم...! ایستاده بود رو به روی من، وسط پارک، و از من، برای من، کمک می خواست...!
سرم را پایین انداختم و نفسم را بیرون فرستادم: باشه...
و قبل از آنکه بفهمم دارد چه اتفاقی می افتد، دست های لرزان آقاجون روی شانه هایم و بوسه ی عمیق و طولانی اش، روی پیشانی ام نشست...
اشک در چشمم حلقه زد..
خدا را شکر که نه نگفته بودم...


***


از پارک بیرون زدم وهمان طور که چشم می دواندم برای پیدا کردن رستورانی که درد معده ام را کاهش بدهد، contact ام را زیر و رو کردم. چند لحظه بعد که روی یکی از صندلی های رستوران نشسته و منتظر جوجه کباب سفارشی ام بودم، حواسم را بدست آوردم و جستجوی بیهوده ام برای پیدا کردن نام عاطفه صدر را به باد تاسف گرفتم... چه دلیلی وجود داشت برای آنکه آن شماره، هنوز در تلفنم ثبت شده باشد؟!
پسر جوان پیشخدمت مشغول چیدن مخلفات و سالاد روی میز شد. مسیج دریافتی از آزاد را باز کردم: « برای برگردوندنت به شرکت و اجبار به دیدنت، هزار تا دلیل دارم. اما نمی دونم تا خودت نخوای، چرا از هیچ کدومش استفاده نمی کنم! زود برگرد.. شبنم هم اینجاست. » و در انتها گل و بوسه... انگشتم را روی صفحه لغزاندم.. لبخند گوشه ی لبِ از حال رفته ام جان گرفت و نور به قلبم تزریق شد. انگشتم را با احساسی عمیق روی اسم بد اخلاقش کشیدم .. دلم تنگ شده بود...
چند دقیقه ای برای جمع کردن حواسم تمرکز کردم و بالا خره بعد از نوشیدن کمی آب، انگشتانم را روی صفحه ی لمسی تلفن چرخاندم و شماره ای را که در کمال ناباوری انگار قرار نبود هیچ گاه از ذهنم برود، گرفتم. 
- بله بفرمایید؟
صدای کیمیا بود. همان طور نرم و معصوم. انگشتم را روی رومیزی شیک رستوران کشیدم و با صدایی آمیخته به شرمی غریب از همصحبت شدن با او، آرام گفتم: سلام کیمیا. 
مکثی کرد و بلافاصله گفت: شما؟!
حرف به حرف واژه ی لعنت در ذهنم جریان گرفت.. و در عین ناباوری خنده داری، قطره های عرق کف دستم نشست... 
کوتاه گفتم: ساره م. 
صدای مخملی اش محبت خاصی به خود گرفت: دلم برات تنگ شده بود!
و « شین » اش زد و میان دندان هایش پیچید...
- خوبی.. کیمیا؟ سارا جان و مینو جان.. خوبن؟!
خندید... جان کنده بودم... به یاد نداشتم برای حرف زدن با هیچ آدمی، آن طور درمانده شده باشم...
میان خنده هایی که دلم را ضعف می برد، گفت: خوبم خا.. ساره جون !
بچه ی باهوشی بود ! بی نهایت باهوش! صدای زنانه ای از حوالی تلفن آمد... 
- کیمیا.. مادر بزرگت هست؟! 
- عاطی جون؟
« جیم » اش رفت که « دال » بشود... 
صدای عاطفه می آمد.. دستم را از بندِ رومیزی رها کردم و عقب کشیدم: آره. گوشی رو می دی بهش؟!
بی میل گفت: باشه. خدافظ.
بلافاصله صدای عاطفه در گوشی پیچید: بفرمایید؟!
سلامم محکم اما آهسته بود. چند لحظه سکوت شد.. واژه ها را جمع کردم و یکجا بیرونشان ریختم: می خوام درباره کیمیا حرف بزنم...
با صدایی که حالا گرفته بود و بر خلاف انتظارم نیش نداشت، گفت: حرف بزن.. چی شده..؟
دیس جوجه کباب خوش عطر و اشتها آور مقابلم گذاشته شد. نگاهم را از میز گرفتم و همان طور آرام و شمرده با لحنی که آن لحظه می دانستم دست رد نخواهد خورد، گفتم: شماره تلفن و آدرس دکتر معالجش رو می خوام... 
دوباره سکوت شد. 
- برای چی می خوای؟ من نفهمیدم چی شد یه دفعه؟ 
گوش هایم بیش از این به حرف های تکراری و دست پیش گرفته اش اختصاص نداشت.. حتی شنیدن اینکه کامران چطور متوجه حضور کیمیا در خانه ما شده و اینکه بخواهم جواب نیش های خانوم صدر را بدهم نیز، کاری بس بیهوده بود! با همان لحن محکم و ملایم، گوشی را به دهانم نزدیک کردم: خانوم صدر... شماره و آدرس.
نفس پر حرصی کشید و همان طور که می گفت « یه دقه صبر کن » ، رفت تا شماره را بیاورد. به جوجه های داخل دیس نگاه کردم.. درد معده ام آرام گرفته بود و احساس می کردم میلی به خوردن ندارم.. و یا شاد هم، میلی به تنها خوردن... دلم تنگ بود... دلم جور غریبی برای آزاد تنگ بود و بی تابی می کرد... درست از همان لحظه ای که آقاجون گفته بود مدرسی! احساس کرده بودم دارم از دستش می دهم... احساس کرده بودم دیگر ندارمش.. و باز به واسطه ی عبارت یک ماه و تداعی آن گردنبند عاری از تعلق، ته دلم آرام می گرفت... باید مدرسی را می دیدم... باید با پزشک کیمیا حرف می زدم... آزاد، عمه، شبنم... زندگیم بی شباهت به کلاف سردرگمی، نبود!
عاطفه برگشت پشت خط: هستی؟ یادداشت کن. ولیعصر.. 
آدرس و شماره را پشت یکی از بروشورهای شرکت یادداشت کردم. عاطفه جمله اش را خاتمه داد: دکتر ادیب ، فوق تخصص ریه.
برای آخرین بار سکوت شد. تلفنم را دست به دست کردم. صدای خنده ی کیمیا از آن سوی خط می آمد. عاطفه سرد اما مردد پرسید: همین ؟!
سرم را بالا گرفتم... بالاتر... تیره ی کمرم را صاف کردم... نگاهم را به رومیزی ترمه سنجاق کردم و لب زدم: شماره ی کامرانم می خوام. ..
سه ثانیه طول کشید تا پوزخند به لحنش بیاید: کامران؟!
ظرفیتم از عاطفه، به قدر کافی تکمیل بود.. لب هایم را بهم زدم: کامران. پسر شما، پدر کیمیا. کامران.
مکث کرد. چند ثانیه.. و بعد انگار که کشش نیش و کنایه نداشته باشد، گفت: 0912197..
همان زمان که ارقام را پشت هم ردیف می کرد، شماره ی قدیمی اش در ذهنم قطار می شد... خطش را عوض کرده بود... همه مان، همه چیزمان را عوض کرده بودیم...
تکه ای جوجه کباب معطر را به دهانم گذاشتم... دیگر میلی برای خوردن نمانده بود... دیس را عقب زدم و به تماشای فضای آرام و مشتری های دیگر رستوران نشستم...

***

زندگی همیشه همین جوری ست. من و شما و ایشان ندارد. برای همه همین است. گاهی می شود شبیه توپ کامواهایی که عمه با آنها بافتنی می بافت. رنگی رنگی و هزار تو. می شود کلافه پیچیده ای که نمی دانی باید سرِ نخش را از کجا پیدا کنی. آنقدر رشته رشته اش می کنی که خودت هم لا به لای کلاف، گم می شوی. 
و حال من درست بعد از بیرون آمدن از رستوران، همین طور بود. حالی که خوب نبود. بد بود. به شدت بد بود. وسط پیاده رو نگهم می داشت و ذهنم را می برد به هزار توی کلافی که یک سرش به کیمیا می رسید، یک سرش به آقاجون، یک سرش به آزاد..، و عجیب آنکه هر سرش را که ادامه می دادم، به کامران می رسید. 
و من، که دلم برای آزاد تنگ بود. دلم برای آزاد و خلسه ی در پناه او بودن تنگ بود و می خواست که همه ی کلاف های دنیا، به آغوش او برسد... به جای پیدا کردن سوییچ از میان کیف همیشه شلوغم، موبایلم را بیرون کشیدم. فولدرها را به سرعت جا به جا کردم و... عجیب بود..! عجیب بود که هنوز تنها عکسی که از او داشتم، همان عکس چهار نفره مان در نامزدی نیاز بود... انگشت شصتم را تند تند روی صفحه کشیدم تا اسم بداخلاقش روی صفحه نقش ببندد.. چه غلطی کرده بودم.. چه غلطی کرده بودم با آن حرف ها که به آقاجون زدم و حالا برای یک درصد هم در خودم نمی دیدم که از پسش بربیایم... اضطرابم را توی ناخنم ریختم و ناخنم را به دندان کشیدم...
- چی شده جوجوی بی وفامون یادی از ما کرده..!؟
لبخند زدم. لبخندم حتی، کلافه بود. این طور حرف زدنِ آغشته به لغات دلپذیر که گوشِ هر زنی را تسخیر می کرد، یا به او نمی آمد، یا من آنقدر نشنیده بودم که... به چشمم وصله ی ناجوری به ساره ی تنهای ذهنی ام می آمد. آرام حرف می زد. نمی دانم از کِی، اما اخیرا اغلب اوقاتی که در ارتباط بودیم، آرام حرف می زد. دلم برایش مچاله شد و تنم برای حصار دوست داشتنی دستانش، ریخت...
اضطرابم را پنهان کردم، استیصالی که به صدایم آمد اما دست خودم نبود: آزاد..
نفسش را رها کرد.. مکث کرد و آرامش لحنش، رو به بی قراری رفت: کی میای شرکت؟
موتوری با شتاب از کنارم رد شد و هیاهویش در گوشی پیچید.. 
- ساره؟!
داخل ماشین نشستم و در را بهم کوبیدم. نمی خواستم.. خدایا نمی خواستم وقتی به آزاد فکر می کنم و به آزاد احتیاج دارم و آزاد را دوست دارم، با مدرسی یا هر آدم دیگری حرف بزنم..! نمی خواستم درباره ی کیمیا و احساس پیچیده ام فکر کنم..! نمی خواستم این من باشم که مجبور می شود به کامران زنگ بزند..! نمی خواستم...! 
قلب دگرگون و آغشته به استیصالم را در صدایم سرریز کردم: یکی از اون هزار تا دلیلو بگو...!
ساکت شد. دلم برای لمس مدال عاری از تعلقش، تنگ شده بود... لبخندش، حس شدنی بود: هزار تارو بریز دور.. اولی و آخری، دلم واسه توی لامصب تنگ شده!
گاهی وقت ها هم کسی پیدا می شد، دستی، که یک سر کلاف را بگیرد و نگهت دارد و... ایست. بمان. کاری نکن. این کلاف هست. رشته ها، هستند. تو قدری بمان...
سرم را بالا گرفتم. پرده ی اتاقش کنار رفته بود.. دلم به طرز عجیب و غریبی، برای این ساختمان، برای آن اتاق واقع در طبقه ی ششم، تنگ شده بود..! وارد شرکت که شدم، ساعت از دو گذشته بود و نیاز هم هنوز پیدایش نشده بود. سر و سامان سریعی به کارهایم دادم و آخرین طبقه اروس را در پیش گرفتم. آسانسور که باز شد، افروز کیف دستی اش را انداخته و مشغول حرف زدن با آقای مومنی، عزم رفتن داشت. نگاهی آغشته به بدبینی به من انداخت و لبخندی زورکی زد. سلام کردم و دست دادم. پرسید: می ری پیش آزاد؟!
ثانیه ای در چشم های خوشرنگ و زیبایش مکث کردم. می دانست؟! از چشمهایم می خواند؟! نکند آزاد گفته باشد؟؟ سوال های خوره وار و احمقانه ی ذهنم را پس زدم و ساده گفتم: بله. دوستم بالاست. شبنم تاج.
لبخند کمرنگی زد: آها. بله. دیدمشون. 
قبل از اینکه همراه مومنی وارد آسانسور شود، خودم را کنار کشیدم و پرسیدم: حال مامان بهتر شده؟
سر تکان داد. مومنی خیره نگاهمان می کرد. افروز آرام پلک زد: مرسی ساره جان. بهتره. 
و رفت...
روی پاشنه چرخیدم و شانه هایم را خفیف بالا انداختم. ضربه ای به در اتاق آزاد زدم. صدایش رسا بود: بفرمایید.
اول سرم را بردم تو. قلبم بی اراده تپ تپ می کرد و وسط همه ی سردرگمی هایم، لبخندی دزدکی به لب هایم می نشاند. لبخندی که هر چه لب های کوفتی ام را از حضور شبنم بهم می دوختم، جمع نمی شد..! سلام دادم و آزاد و شبنم از جا بلند شدند. لبخندی پهن و یک وری گوشه ی لبش نشست: احوال خانوم سرشار؟
و دستور نسکافه داد. بی آنکه بتوانم نگاهش کنم، تشکر کردم و زیر سنگینی نگاهش، کنار شبنم نشستم و حالش را پرسیدم. نه. انگار نگاه شبنم، ازآزاد هم سنگین تر بود ! 
- خانوم تاج یک ساعتی هست منتظر شمان.
- عذرخواهی می کنم. یه مقدار کارهامون بیش از حد انتظار طول کشید...
و به شبنم لبخند کجی زدم! چشم های تیزش را از من روی صورت آزاد و بالعکس پهن کرد..! ادامه ی حرف آزاد را گرفت: دیگه داشتم رفع زحمت می کردم از خدمتشون.. بهتر شد رسیدی...
دست هایم را بهم قلاب کردم و به صحبت های نهایی شان گوش سپردم. نگاهم را از یکی به دیگری سوق می دادم بلکه بفهمم در سرشان چه می گذرد.. نگاه آزاد خاموش و تودار بود. مثل همه ی وقت های دیگیری که مساله کار بود، با جدیت گوش می داد و حرف می زد. گاه برقی از چشم هایش می گذشت و این درست وقتی بود که اعتماد بنفس شبنم به حد اعلای خودش می رسید و لا به لای حرف هایش خودستایی خاص خودش که البته به حق هم بود، دیده می شد! و من این برق را می شناختم... برقی که من را می برد به چند سال قبل تر... همین اتاق، روی همین مبلمان، تاریک تر، آغشته به دود و بوی سیگار..
و نگاه شبنم، جدی و آرام، گاه سرکش و پر تمسخر بود..! وقت هایی که آزاد از اولین برند معتبر ایرانی اش می گفت.. از پیشرفت سریعی که در زمینه ی مد و طراحی برخی پوشاک خاص و این اواخر در حد و اندازه ی محدودی از جواهرات داشته... وقت هایی که لا به لای حرف هایش بعضی از آن طرز فکر های خاص و کهنه اش می دوید.. من را یاد پدربزرگی می انداخت که سال ها با او زندگی کرده، یاد مردی که بابت بوی سیگار از دهان خانوم ها شماتت می کرد می انداخت.. و شبنم را... خودش، و اندکی من می دانستم که یاد چه چیزی می اندازد....
نیم ساعت بعد بود که شبنم عزم رفتن کرد. نگاهش پُر بود و می دانستم که همه چیز را برای خانه نگه داشته. با آزاد دست داد و خداحافظی کرد. نگاهم روی حلقه ی دست هایشان مکث کرد. سرم را که بالا گرفتم، چشم های آزاد روی صورتم زوم بود. چرخیدم و برای همراهی شبنم تا نزدیکی آسانسور رفتم. صدای کوتاه مسیج تلفنم آمد. دست در جیب مانتو کردم و همان طور که بیرون می کشیدمش، رو به شبنم گفتم: سعی می کنم امروز زودتر بیام. اگه کاری داری...
- کاری ندارم. یه جا کار دارم بعد می رم خونه. منو نذار اولویتت...
چشم هایم روی مسیج دریافتی از آزاد چرخید : « برگرد جوجو. »
سرم را بالا گرفتم و چشم های تیزبین شبنم شکارم کرد..! موبایل را میان انگشتانم چلاندم و لبخند زدم: مراقب خودت باش.
خیره نگاهم کرد. در کشویی آسانسور باز شد. گوشه ی لبش کمی بالا رفت.. زمزمه کرد: نمیای پایین..؟
به چشم هایش خیره شدم. این طور نگاه کردنش را دوست نداشتم. احساس دروغ... احساسِ... بدِ.. دزدی را القا می کرد... دستی به شانه ام زد: به کارت برس. فعلا.
و رفت...
مستأصل روی پاشنه ی پا چرخیدم و نگاهم را دور سالن گرداندم. نیاز در اتاقش نبود و منشی آزاد هم در مانیتور حل شده بود! کمی این پا و آن پا کردم و نگاهم رفت پی در نیمه باز اتاقش... قدم شل کردم و نزدیک در رفتم.. سر منشی هنوز توی مانیتور بود... ضربه ی آرامی زدم و داخل شدم. داشت چیزی یادداشت می کرد.. آرام در را بستم و سرش را بلند کرد.. عینکش را از چشم برداشت و لبخند زد. از همان فاصله، خیره نگاهش کردم. کلافه بودم. حس کارمندهایی را داشتم که یواشکی و دور از چشم منشی، پا به اتاق مدیرشان می گذارند... و لعنت به این اسم! لعنت! خوره ی درونی ام باز داشت به کار می افتاد... صندلی اش را عقب زد و از جا بلند شد: چرا همون جا وایسادی؟! 
دست هایم را در جیب مانتوام فشردم... لعنت به همه ی این اسم ها... لعنت به همه ی چیزهایی که این اسم را به لجن می کشید.. من.. چیزی شبیه به زنش بودم.. به مدت یک ماه لعنتی..! و دلم برایش تنگ شده بود... دو روز بود که ندیده بودمش. دلم تنگ بود..! 
نزدیک شد: چیزی شده؟ 
سعی کردم آرام باشم... نمی دانستم کدام یک ازکارهای امروزم سخت تر بوده.. حرف زدن با پدرم، عاطفه و یا.. آزاد... تنها می دانستم سخت تر از این ها، انتظارم را می کشد..!
بازویم را لمس کرد: ساره؟
قفسه ی سینه ی پر هیاهویم را با آرامش منبسط کردم و سرم را به چپ و راست تکان دادم... چشم هایش خنده ی محوی داشت... خنده و یک جور مهربانی که مختص آن روز هایش بود... 
- خوبی؟
- خوبم...
- ببینمت..؟
سرم را که دوباره از خجالتی گنگ پایین افتاده بود، بالا گرفتم... بازویم را نوازش داد: دوستت چیزی گفت؟!
بی میل از رک گویی اش، لب زدم: نه...
- خب پس..؟
می خواستم بمانم اما برای رفتن از اتاق عجله داشتم..! مکث کردم: برم پایین؟ خوب نیست...
اخم کمرنگی میان ابروهایش نشست: تو بارها دو ساعت دو ساعت با من این بالا تنها بودی..! مشکل چیه؟!
مشکل.
سکوت کردم. چطور می توانستم برایش از مشکلم حرف بزنم... از چیزی که او درک نمی کرد... از حس بد و تلخی که داشتم... 
- بشینیم یه قهوه بخوریم؟
- میل ندارم. مرسی.. برم؟
- تو اروس، و اون پایین..، چیزی از من مهم تر وجود داره که هی می خوای بری؟!
به چشم هایش نگاه کردم. سیاه ، آرام و کمی اخمو. دلم برای این چشم ها تنگ شده بود. چشم هایی که هیچ وقت عمقِ چشم های او را نداشت... اویی که.. حالا دو نفر شده بود. آنها...
لبخند کجی به صورتش زدم : خودشیفته!
اخمش رفت، لبخند زد، اما نگاهش هنوز متفکر بود. چرخیدم بروم که با دو انگشت، لبه های شالم را کشید و نگهم داشت.. احساس گرما کردم.. برگشتم و شالم کمی کنار رفت.. ایستادم و با دلخوری نگاهش کردم... جلو آمد و نگاهش را روی صورتم گرداند... 
- فکر کردی به همین راحتیاس؟ بیای.. بری.. نه سلامی.. نه علیکی..
لب هایم را بهم فشردم.. شیطنت محو کلام و نگاهش ، دلتنگی و خواستن را زیر پوستم می لغزاند... با تردید و اخمی ساختگی نگاهش کردم... لبخند مهربانی روی لبش نشست..
- دلم تنگ شده می دونی یعنی چی..؟!
می دانستم.. از نگاهش.. از تک تک کلماتش.. از قلب خودم که اینطور بی تابی می کرد... دست هایش را جلو آورد و مرا آرام در حصار بازوانش کشید... سرم را روی سینه اش گذاشتم و پلک هایم را بستم... من معنی همه ی دلتنگی های دنیا را می دانستم... عطر چوبی اش را نفس کشیدم... دست هایم را روی سینه اش گذاشتم و سرم را عقب بردم و نگاهش کردم... آرام لبم را بوسید... با لبخند.. متبسم... 
- می دونی چند وقته یه سری به ما نزدی؟! 
از لحن شیطان و دوست داشتنی اش، لبخند روی لبم آمد... دلم می خواست همه ی سردرگمی هایم را، صدای کامران و چشم های دردمند آقاجون را، همان جا پشت در جا بگذارم و تا ابد میان همان بوسه ها و همان آغوش، بمانم...
گونه ام را بوسید و بغلم گرفت... همیشه وقتی می بوسیدم، همه چیز را با گونه ام تمام می کرد... از این فکر لبخند محوی روی لبم نشست... آرام که گرفتم، از خودش جدایم کرد... 
- ببینمت..؟
گردنم را بیشتر رو به عقب خم کردم تا بهتر ببیندم... عمیق کاویدم.. این کلاف پیچیده و آن جمله ی « باید کامرانو ببینم» ِ آن روز صبح، چیزی نبود که از صورت من و خاطر او برود... گونه ام را نرم لمس کرد و زمزمه کرد: دوست بشیم.. رییست بشم.. همکلاسیت بشم..، برام حرف بزنی..؟!
بینی ام جمع شد.. 
نشسته بود پشت میزش و با آن صدای عذاب آور و نگاه صامت، حرف از پروژه ی ایران ایر و مهماندار و خلبان و ققنوس و خاکستر زده بود..!
کلمات در خودم ریخته تا گلو بالا آمدند...
- بد بود.. بدتر از اون چیزی که تصورشو می کردم...
مکث کردم و حروف درد دل را کنار زدم: بعدا...
گونه ام را نوازش داد: می دونی چقدر برام عزیزی..؟
سر تکان دادم که.. آره...
- می دونی دوستت دارم..؟
سر تکان دادم که...
- می دونی بعدا..هر وقت بخوای، گوش هام و شش دانگ حواسم مال توئه ؟
سر تکان دادم...
- می دونی همیشه و تحت هر شرایطی، من اینجام..؟ پشتت.. کنارت..؟
خیره به سینه ی پهنش که بالا و پایین می رفت، سر تکان دادم...
- اینم می دونی که فقط کافیه بخوای؟!
کلاف به لبخندم هم پیچیده بود... پیشانی ام را به سینه اش چسباندم... دستی کلاف را نگه داشته بود...
هنوز مهمون داری؟
سرم را پایین فرستادم که آره...
- یعنی قصد ندارن برن؟؟ خودشون خونه زندگی ندارن؟؟ اصلا یعنی چی زن مردمو تو تنگنا گذاشتن!!! 
ریختم...
زن مردم...
زن مردم...
زنِ.. مردم...
زن مردم بودن، زن یک ماهه ی مردم بودن، خوب بود...؟ حسم.. همان حسی که آن روز در پاساژ داشتم و ستم را دور بازویش تنیده بودم، باید خوب می بود..؟ این حرف چطوراز دهان آزاد درآمده بود.. که اصلا به حرفی که زده بود اعتقادی داشت... 
به روی خودم نیاوردم. همان طور که امروز خیلی چیزها را به روی خودم نیاورده بودم..! 
- عمه می ره.. ولی شبنمو نگهش می دارم.
با اخم و ابروهای بالا رفته نگاهم کرد: جانــم؟؟؟
- خب دوستمه، به گردن من خیلی حق داره. الآنم برادرش تهران نیست.. منم که تنها..
- تو اَم که تنها.. آره؟ خب.. دیگه چی؟!
- دیگه اینکه... 
چشم هایم را روی صورتش گرداندم.. نفس آرامی کشیدم و عطرش را به ریه هایم فرستادم... دوباره خودم را نزدیکش کردم و بی اراده و خارج از کنترل، دست هایم را دورش حلقه کردم: دیگه همین...
بی تاب تر از قبل مرا به خودش فشرد... بینی ام را به سینه اش فشردم.. جایی حوالی همان زخم کهنه*... کنار گوشم زمزمه کرد: طاقتم کم شده جوجو...
صورتم را بیشتر میان کت و پیراهنش پنهان کردم... 
ماهی لعنتی.. آن ته مه ها وول می خورد...
آرام از خودش فاصله ام داد و دست هایم را در دست گرفت... عمیق نگاهم کرد.. سرم داشت از فکر و خیال می ترکید... دست هایم را بالا گرفت و بوسید: به چی فکر می کنی؟
نگاهم را روی دست هایم انداختم... صدایش توی سرم بود... صدایِ برزخی اش... 
- کامران.
فشار خفیفی به انگشت هایم داد و چیزی نپرسید. این، همان دوست.. همان رییسی بود، که من را مسئول پروژه ی ایران ایر کرده و تا مرز جنون رسانده بودم! 
- می خواستم امروز به مامانت سر بزنم. می ری خونه؟
- نه تا دیر وقت کار دارم.. بی تا خوبه، سلامم هم که همیشه برای تو داره!
از لبخندش لبخند زدم: به هر حال دلم تنگ شده... 
صورتم را نوازش کرد: هر طور دوست داری.. مطمئنی چیز دیگه ای نیست که بخوای الآن بهم بگی..؟!
چیزی نبود. جز آقاجون و کامران و کیمیا و... نه! چیزی نبود! جز دیدن مدرسی و قبول احمقانه و ناگزیرانه ی درخواست آقاجون... این یکی را باید می گفتم..؟ حماقت محض بود..! کاش همان موقع به آقاجون گفته بودم.. کاش از آزاد حرف زده بودم... 
- مطمئنم. کارام مونده.. برم..؟
دست به کمر زل زد به چشم های مُصر و لجباز و الکی خندانم. 
- باز برم برم راه انداخت! اون پایین کوفتی چی داره که تو هی می خوای بری؟؟؟
- مثل اینکه یادت رفته چه پروژه سنگینی انداختی گردن من و یه تیم چهار نفره! اون پایینم... خب.. می تونی خودت بیای ببینی..! 
- فکر کنم این دوست مرد ستیزت دو روز دیگه پیشت باشه، بالکل باید فاتحه خودمو بخونم!
متعجب شدم. دوست مرد ستیزم؟! باز همکلاسی قدیمی و مدیرعامل اروس را، دست کم گرفته بودم...!
لبخندم را نگه داشتم. کمی خودم را عقب کشیدم و سرم را به سمت در کج کردم: برم؟!
لحظه ای نگاهم کرد.. با بوسه ای که این بار متفاوت تر از قبل بود و بوی ماهی های کوچولو را می داد..، رهایم کرد: برو.. مراقب خودت باش. 
برگشت و پشت میزش نشست. هنوز ایستاده بودم. عینکش را که تازه به چشم زده بود، بالای سرش سُر داد و متفکر نگاهم کرد. به آقاجون چه می گفتم؟ واقعا باید به آقاجون چه کسی را معرفی می کردم؟ آزاد؟ آزاد کیانی؟ مدیرعامل این شرکت بی در و پیکر را؟ نمی فهمید؟ مشخص نبود..؟ نگاه هایشان مملو از سرزنش و تاسف نمی شد که دوباره... ؟ برای کسی توضیح نمی دادم اما آقاجون... شاید برایش از تغییرات جزئی اما به هر حال به وجود آمده ی آزاد می گفتم.. از بی تا... نه.. تا کی می توانستم آزاد را زیر سایه ی بی تا پنهان کنم؟!
ادامه دارد...

رمان خالکوبی قسمت29


کدوم مامان..؟؟ عاطفه؟؟

گونه ام را نوازش کرد... می خواستم بگوید عاطفه.. بگوید مامان مهتاج.. بگوید...

- مامان خودم...!

مامان خودش..

یادم رفته بود...

یادم رفته بود فقط من نیستم که مادر دارم...

یادم رفته بود که کیمیا هم مادر دارد...

- تو.. مگه مامانتو دیدی؟!

احمقانه بود!

احمقانه پرسیده بودم!

احمقانه !!!

چند بار پلک زد.. صدای خس خس سینه اش ، گوش هایم را به عذاب انداخت...

تکه ابر کوچکی چشم هایش را پوشاند: نه.. من مامان ندارم...

کاش می شد هر وقت اراده می کردی، می مردی...

کاش بلد بودم این جور وقت ها..، باید به بچه ای مثل او چه گفت...

- کیمیا...

سرش را بالا گرفت و بغض چشم ها را کنار زد: بله ساره جون..

و « ر » ساره لابه لای دندان هایش گم شد...

و چه شیرین گم شد...

قبل از اینکه بگویم کیمیا.. غصه نخور.. قبل از اینه بتوانم لغات را برای دلداری دادنش سر هم کنم، لبخند زد: خیلیا مث من مامان ندارن ساره جون...

بهت زده از این همه درک.. سر تکان دادم...

- یه عکسی بود...

قلبم ضربانش را از سر گرفت! گونه اش را قدری فشار دادم: چه عکسی؟؟

پرستار حاج خانوم با سینی شربت و شیرینی ، بالا سرمان ایستاد: بفرمایید خانوم..

دست دیگرم هم طرف دیگر صورت کیمیا نشست: کیمیا..

و حواس کیمیا رفته بود پی شیرینی های تر...

دستش را بالا برد و رو به پرستار گفت: اجازه هست یه دونه بردارم؟

نه کیمیا.. نه... حالا نه..! حالا میان دنیای کودکانه ات گم نشو!

- کیمیا! ببین منو..!

نان خامه ای درشتی برداشت و لبخند زنان به طرف من برگشت.. در چشم هایش دقیق شدم.. امکان نداشت.. احمقانه بود.. او هیچ وقت عکس من را جای مادر این بچه نمی گذاشت... امکان نداشت تصویر من را به جای روشنک، حک کند روی ذهن و قلبی که هیچ تصوری از مادر داشتن ندارد... نه.. نه امکان نداشت... او این کار را با من نمی کرد...!

- ساره جون.. ناراحت شدی؟!

باز داشت آهسته حرف می زد...

سرم را نزدیک بردم و زیر لب گفتم: کدوم عکس کیمیا..؟!

باز رو به پرستار که حالا کمی دور شده بود چرخید: می شه من بازم از اینا بردارم؟

من حرف زدن با بچه ها را بلد نبودم! حرف کشیدن از زیر زبان بچه ها را بلد نبودم! حرف زدن با بچه ای که با سر به هوایی کودکانه اش من را بار دنیایی از بهت تنها می گذاشت، بلد نبودم...

با قدم های کوتاه از من دور شد و به دنبال پرستار وارد آشپزخانه شد...

از جا بلند شدم.. هال بزرگ خانه را رفتم..، آمدم... و به این فکر کردم که آن عکس..؟! که کدام عکس...؟! که او باید عکس های عروسی مان را به اتش کشیده باشد... که من اگر جای او بودم، همان روزها همه چیز را خاک کرده بودم... به خودم خندیدم. من حتی بلد نبوده ام جای خودم باشم..! فکر کردم.. که چطور بهتر است ببینمش.. که کیمیا... که مادر کیمیا... دستم را به پیشانیم چسباندم. آه روشنک...


پشت در اتاق حاج خانوم ایستادم. در کاملا بسته بود. دستگیره را پایین کشیدم و تا انتها بازش کردم. به پهلو و پشت به من، روی تخت خوابیده بود و من نمی توانستم صورتش را ببینم... تنها صدای نفس هایش می آمد و بالا و پایین رفتن قفسه ی سینه اش معلوم بود. کیمیا به چه امیدی می آمد اینجا.. من به چه امیدی آمده بودم اینجا... در را بستم و حاج خانوم را تنها گذاشتم...

کیمیا نشسته بود پشت میز آشپزخانه . لیوان آب پرتقالش را در دست گرفته بود و از پرستار حاج خانوم سوال های بی سر و ته می پرسید: چرا مامانی خوابیده؟ مامانی کی بیدار می شه؟ عاطی کی میاد دنبالم؟ شما هم آب پرتقال دوست دارید؟ اسم شما چیه؟ الآن که شب بشه بابا میاد؟ یعنی نمی شه همین الآن بابا بیاد، شبم بشه؟ اون بالا چیه؟ من نمی تونم برم اون بالا؟ می شه منو ببری حیاط بازی کنم؟ 

روی صندلی کنار دستش، نشستم. با دیدن من، لب هایش را بهم دوخت و سوال هایش را فراموش کرد. حوصله اش سر رفته بود.. حوصله اش از در و دیوار بی روح این خانه، سر رفته بود که بی تابی می کرد و دلش می خواست زودتر شب شود و بابایش را ببیند... پرستار بی حرف، مشغول ظرف شستن بود. کیمیا کمی از آب پرتقالش نوشید و همان طور خیره خیره به من نگاه می کرد..

- می خوای بری تو حیاط بازی کنی؟

با تکان سر، نفی کرد.

- چیزی می خوای بخوری؟

باز نفی کرد.

- می خوای بری طبقه بالا؟

سر تکان داد...

- مطمئنی؟ همین الآن داشتی اینارو به خانوم می گفتی.

پرستار از ورای شانه نیم نگاهی به ما انداخت و لیوان توی دستش را آب کشید. کیمیا نگاهش را از او گرفت و به من داد. لبخند روی لبش بود. سرش را بالا انداخت و خندید.. روی میز خم شدم.. بازی می کرد کیمیا...

چشم هایم را تنگ کردم.. سرش را جلو آورد.. دستش را جلوی دهانش گرفت و مثلا پچ پچ کرد: آخه با هیشکی حرف نمی زنه...

بعد لب برچید و دست زیر چانه زد: ناناحته؟!

دلم ضعف رفت... 

برای آن لب های برچیده.. برای آن چشم ها.. برای آن محبت ذاتی...

موهای روی پیشانی اش را نوازش کردم: نه...

سر تکان داد: چرا.. من می دونم.. غصه می خوره...

لبخند زدم... لبخند هایی که در برابر این موجود عجیب و غریب..، همگی بی اراده بود...!

- خوابت نمیاد؟! نهارتو خورده ای؟

پرستار پرید وسط حرفم: قبل از اینکه شما بیاید خورد.. با خانوم.

و کیمیا به صورت پرستار و جوابش، لبخند زد. خودش را جلو کشید و پچ پچ کرد: با ما قهرنیست...!

انگشتانم روی صورتش لغزید... روی موهایش...

می ترسیدم...

با هر لمس..، می ترسیدم...

و هزار حس متفاوت در من، سر به طغیان برمی داشت...

- تو چند سالته کیمیا؟

- چهار سال و...چند ماه!

خندیدم..

- چند ماه؟

شانه بالا انداخت...

دلم نمی خواست بپرسم.. اصلا..، از این جور حرف زدنِ رندانه با بچه ها خوشم نمی آمد... اما...

- همیشه پیش عاطفه ای؟

از آب پرتقالش نوشید...

و فکر کرد..

- نه.. اگه کامران نباشه..

پرستار دست هایش را خشک کرد. لیوانی چای مقابل من گذاشت و بیرون رفت...

- عاطفه رو دوست داری؟ 

- ...

- پیش عاطفه بهت خوش می گذره؟

همان طور که از لیوانش می نوشید، سرش را بالا و پایین کرد که آره...

- کیمیا...

لیوانش را روی میز گذاشت و صاف نگاهم کرد: دیگه از من بدت نمیاد...؟!

عضلاتم منقبض شد.

- من... کی گفته من از تو بدم میاد؟!

- همش داد می زدی سر مامانی.. اونم با تو دعوا می کرد... 

- کیمیا... آدم مگه از عروسکا بدش میاد؟

چشمهایش شکفت: نه !

- آفرین دختر خوب... اون روزم.. اون حرفای بزرگونه بود.. حرف بزرگونه می دونی چیه کیمیا؟

- یعنی من نباید بدونم؟

- دقیقا.

- اما منم حرف بزرگونه دارم.. مامانی گفت.. گفت به بابا نگو اومدیم اینجا.. گفت این یه قوله.. گفت حرف بزرگونه س!

مرحبا عاطفه...

بارکلا عاطفه...

دست مریزاد!

- الآن برم بازی کنم، زودی میام پیشت.

و با قدم های بی جان و لاغر و ریه هایی که به او اجازه ی دویدن نمی دادند، از من دور شد.

کیمیا به هال برگشته بود و هنوز داشت با عروسک هایش بازی می کرد... انگار به این کار عادت داشت.. انگار از ساعت ها بازی کردن با سارا جانش و بقیه..، خسته نمی شد... و صدای ریه هایش، حتی از شنیدن جیغ های دردآور روزهایی که سرهمی صورتی می پوشید هم، عذاب آور تر بود... عذاب آور بود اما ترس آور هم بود. کیمیا در من ایجاد ترس می کرد. ترس از خودم، از این بچه ی چهار ساله. ترس از احساس نفرتی که گاه با نگاه کردن به او زبانه می کشید.. اما درست در همان لحظه محبتش امان نمی داد و در دَم, می مُرد...! حاج خانوم هنوز خواب بود و من بی دلیل نگران عقربه هایی بودم که به 5 نزدیک می شدند.. نشستم روی مبل بزرگ آن سوی هال.. و به بازی کردنش در تنهایی، نگاه کردم. یکی یکی عروسک ها را برمی داشت.. لباسشان را مرتب می کرد.. نوازششان می داد.. می نشاندشان گوشه ای.. با عروسک ها حرف می زد.. با عروسک ها می خندید.. با عروسک ها...

- می شه برم خونه مون؟

- اینجا رو دوست نداری؟

لب هایش را جمع کرد.. کمی تکان تکان خورد و بعد گفت: دارم... 

داشت ولی میان این دیوارهای یخ زده و ماتم گرفته، احساس بی حوصلگی می کرد...

خیره اش شدم. چه ماهی بود... تیر ماه.. نه.. بعد تر بود.. بعد تر بود که روشی با آن شکم برجسته مقابلم ایستاد و گفت که از کورتاژ می ترسد.. که التماسم کرد به کامران بگویم... که از من، به خودم پناه آورد....

آن وقت ها نمی دانستم کیمیا توی شکمش وول می خورد....

نمی دانستم زجر تنفسی یعنی چه...

نمی دانستم آن موجود بیچاره ای که حاصل یک مشت عقده و کمبود ما بزرگتر هاست..، اسمش کیمیاست، و سال ها بعد حتی نمی تواند مثل یک آدم عادی نفس بکشد...

آخ کیمیا...

من نمی دانستم...

- کیمیا؟!

سرش را بالا گرفت. باز، با لبخندی عجیب!

- همیشه تنها بازی می کنی؟!

و قلب خودم، چنگ شد..

دو بار پشت هم پلک زد و باز سرش را برگرداند پی عروسک هایش..

زانوانم را توی بغلم جمع کردم...

سارا جانش را برداشت و بوسه ای روی گونه اش کاشت و با صدایی زیر و آهسته ، جوری که انگار نخواهد هیچ غریبه ای بشنود، گفت: نفست درد می کنه؟

سارا جانش فقط نگاهش کرد.

دهانش را برد نزدیکی گوش سارا جان و دوباره گفت: شب می ریم پیش بابا.. غصه نخوری سارا..

و بوسه ی محکمی روی پلک بسته ی سارا زد.

- کیمیا؟

سارا را به بغلش فشرد و نگاهم کرد.

- میشه سارا رو بیاری اینجا؟

با خوشحالی از جایش بلند شد و روی نوک پنجه ها به سمت من دوید... دوید.. دوید... و صدای بلند سرفه اش خانه را پر کرد.... صورتش بی رنگ شد.. از حرکت ماند و شروع به سرفه های کوتاه و پشت سر هم کرد... نمی توانستم تخمین بزنم که با چه سرعتی از روی مبل پرتشدم و خودم را بهش رساندم.. نمی دانستم چکار کنم.. چشم هایش از حدقه بیرون زده بود و داشت.. به معنای واقعی کلام، جان می کند برای ذره ای هوا....

- کیمیا!

دست های کوچکش را جلوی دهانش گرفت...

سرفه... 

سرفه...

سرفه...

لرزش بدن و تقلای ریه هایش برای تنفس...

بغلش کردم و از روی زمین کندمش!

- کیمیا! مامان! خدا...!

توی بغلم می لرزید... می لرزید و یخ بسته بود و سفید تر زا همیشه به نظر می آمد... شانه هایش را توی قفسه ی سینه اش جمع کرد.... به خودم فشارش دادم... آرام بگیر کیمیا.. آرام بگیر دختر روشنک... آرام بگیر عروسک... آرام آرام سرفه هایش کم شدند... نفس هایش مثل همیشه کوتاه و منقطع، اما با ریتم ملایم تری به حالت عادی برمی گشت... روی پیشانی اش چند دانه ی درشت عرق ، برق می زد... 

- عزیزدلم..؟ خوبی؟

حالا حاج خانوم هم با ویلچرش آمده بود تا وسط سالن...

دست های کوچکش را از جلوی دهانش پایین آورد...

و من..، ریختم...

حاج خانوم خودش را جلو کشید: چی شدی باز...؟

و چشم های من، پیِ خلط خونی کف دست کیمیا، پر پر می زد...

پی آن همه کوچکی کیمیا و.. آن همه بزرگی دردش...

همان طور که توی بغلم نگهش داشته بودم، وارد دستشویی شدم... شیر آب را باز کردم.. دست هایش را شستم.. دهانش را شستم... حرف نمی زد... و من، لال شده بودم... خدایا..، کیمیا...

هنوز بدن کوچکش لرزی خفیف داشت... همه ی سرفه کردنش دو دقیقه هم نشده بود اما من انگار به اندازه دو سال از عمرم کم شده بود... 

و عمر کیمیا...؟!

توی بغلم گرفتمش و از دستشویی بیرون آمدیم... روی زمین نشستم.. بی حال توی آغوش من نفس های کوتاه و حریصانه می کشید... موهایش را از پیشانیش کنار زدم... صورت کوچکش سفید و بی رنگ شده بود.. پلک هایش را بسته بود و لب هایش از هم فاصله داشت... گونه اش را نوازش کردم.. دست کشیدم پشت کمرش.. روی شانه هایش... روی قفسه ی سینه اش... و لبهایم را چسباندم به پیشانی بلندش....

و حاج خانوم ایستاده بود آن وسط و نگاه م یکرد...

و روشنک ایستاده بود آن جا و نگاه می کرد...

و خدا..، نگاه می کرد...

و من ، فریاد داشتم...

و من دلم می خواست انگشت اشاره ام را ببرم بالا و خدا را بازخواست کنم....

و من به عدلش ایمان داشتم.. و من امتحانش را باور داشتم.. حکمتش را می پرسیدم..اما... دلم می خواست استیضاحش کنم...

که خدایا..

چرا کیمیا....

لبم را چسباندم به گونه اش و توی دلم دعا خواندم و صلوات فرستادم... لبم را چسباندم به بینی کوچکش و نمی فهمیدم دارم چکار می کنم... کف دست هایش را بوسیدم و نفهمیدم که دارد چه اتفاقی در من می افتد.....

- ترسیدی؟

قبل ازاینکه چشم های ابر گرفته ام، لبخندش را از بین ببرند، لبخند زدم.. باز کف دستش را بوسیدم و خفه گفتم: حسابی ترسوندیم عروسک...

خودش را توی بغلم بالا کشید... مژه های سنگین و پُرش را بهم زد و آرام گفت: نترس.. بازم از اینا اومده بود تو دهنم...

حالا روشنکِ گریان و متلاطم ایستاده بود وسط حال و قلب من زار می زد...

بوسیدمش: همیشه اینجوری می شی؟

- نه همیشه..

بوسیدمش: نباید می دویدی...

و بوسیدمش..

و باز.. بوسیدمش..

و با این بوسه ها داشت در من اتفاقی می افتاد...

و داشت در من، چیزی به وقوع می نشست...

کیمیا...!

حاج خانوم جلو آمد: بیا اینجا ببینمت دختر خوشگل...

کیمیا با لبخندی عمیق نگاهم کرد و خواست که از بغلم برود...

قبل از اینکه دوباره نگرانی ام سرِ زبانم بیفتد، لبخندی اطمینان بخش زد: من خوبم ساره جون!

و دستش را گذاشت توی دست حاج خانوم و.. رفت..!

خودم را روی زمین عقب کشیدم و به دیوار تکیه دادم.. پاهایم را توی شکمم جمع کردم و به او خیره شدم که روی پاهای حاج خانوم نشسته و این بار عروسک چشم قهوه ای اش را بغل گرفته بود.

چشم هایم را بستم و سرم را به دیوار تکیه دادم...

و حالا... انگار حرف های عاطفه به نظرم پر رنگ تر می آمد...

که این بچه مریض است...

که روزی بزرگ خواهد شد و آن وقت است که من بدبختم..!

آخ کیمیا... 

سینه ام تیر کشید.. دستم را روی قلبم گذاشتم و فشار دادم... صدای کیمیا از نزدیکی ام آمد: ساره جون؟؟ اوف شدی؟

پلک هایم را از هم فاصله دادم... با ناراحتی نگاهم می کرد: چی شدی؟

صدای نگران حاج خانوم هم اضافه شد: چی شد؟

به کیمیا لبخند زدم: خوبم خاله...

جلو آمد. دستش را گذاشت روی قلبم: تو هم نفست درد می کنه؟

آخ کیمیا...

- اسمش نفسه؟

با لبخند سر تکان داد..

- مگه کسی نفسش هم درد می کنه؟

- آره.. مث من که نفسم درد می کنه... مث بابا که نفسش درد می کنه...

- بابای تو هم نفسش درد می کنه؟

صورتش غمگین شد.. 

- وقتی من نفسم درد می کنه، بابا می گه نفس اونم واسه من درد می کنه..

ابر کوچکی روی چشم هایش نشست .. سرش را پایین انداخت...

- من نمی خوام نفس بابا درد کنه...

و خدایا...

و هزار مرتبه خدایا...

بازوهای لاغرش را میان انگشتان نوازشگرم گرفتم...

- بابارو.. دوست.. داری؟

سرش را تند تند بالا و پایین کرد...

بغض گره انداخته بر گلویم را فرو خوردم و فشار اندکی به بازوهایش دادم: منو ببین کیمیا... تو خوب می شی.. بابا هم دیگه نفسش واسه تو درد نمی کنه...

با تردید نگاهم کرد.. با یک جور نگاه که « خر خودتی..» ، اما من به خاطر آرامش تو باور می کنم...!

تبسم کمرنگ و پژمرده ای لب هایش را زینت داد: پس نفست درد نمی کنه؟

- نه... من قلبم درد می کنه...

ابروهایش را بالا فرستاد.. چشم هایش کمی درشت تر از حالت معمول شدند.. انگشت اشاره اش را در هوا تکان داد: هیچ وقت.. نباید قلبت درد کنه...

پر سوال نگاهش کردم..

خودش را روی زانوهای من بالا کشید.. صورتش را نزدیک آورد و در حالیکه خودش را به سختی نگه داشته بود، گفت: بابا می گه.. 

قلبم بیش تر سوخت...

- بابا.. چی میگه..؟!

- بابا می گه هیچ وقت نباید بذاری قلبت درد کنه... می گه قلبت همیشه باید بخنده... می گه.. قلبت که درد کنه، نفست هم درد می کنه... دیگه خوب نمی شی..!

حاج خانوم لا اله الا الله گویان به آشپزخانه رفت... و فقط من فهمیدم.. که چرا نباید قلب آدم درد کند... که چرا او نمی گذارد قلب بچه اش درد بگیرد... که اگر قلب درد بگیرد..، هیچ وقت خوب نمی شود...

لباس هایش را تنش کردم. کش موهای سیاه وبلندش را که مثل دفعه ی قبل دم اسبی بسته بود، سفت کردم و به صورت خوش تراش و دوست داشتنی اش خیره شدم.. حسی ناشناخته ذره ذره در من جریان می گرفت.. ریشه می می دواند، جوانه می زد.. و مثل پیچکی پیچ و تاب می خورد و بالا می آمد... چشم های سیاهش خندید.. چیزی در دلم زیر و رو شد.. در قلبم، کششِ غریبی نسبت به این خنده ها داشتم... خون ، خون را می کشید... خونِ من بود... از خون من بود... به چشم های کشیده اش خیره شدم.. هنوز می خندید.. و من، روشنک را می دیدم. که گردن بندش را به من می داد و با پاهای برهنه، میان آتش ایستاده بود... چقدر این چشم ها آرام و عمیق بود... چقدر ذره ای از شیطنت چشم های روشنک را نداشت... چقدر پدرش بود.. متین.. آرام.. عمیق...

بی اختیار خم شدم و چشم هایش را بوسیدم... 

دست های کوچکش دور گردنم حلقه شد...

قلبم تپیدن گرفت... 

اول عضلاتم منقبض شد و بعد.. آهسته آهسته.. او را به خودم چسباندم...

بدنم گرم شد... 

انگار که حیاتی مرده، دوباره در رگ هایم به گردش افتاد... 

در آغوشم نگهش داشتم و به خودم فشارش دادم.. کمی صورتش را عقب برد و با دست های کوچولو و نرمش صورتم را قاب گرفت: تو خاله ی منی؟!

بوسه ای به دست هایش زدم.. نمی دانستم چه جوابی بدهم...

- مث ستاره جون و مینو جون؟

باز نگاهش کردم. غمگین شد: اگه مث اونا باشه.. اگه خاله باشی.. من دوست دارم که باشی، اما بازم نمی تونم خاله صدات کنم...

قلبم فشرده شد...

نمی دانستم دارم چکار می کنم...

- اونا خاله ی الکی اَن کیمیا..!

با همان لب های برچیده و چشم های سیاه و غمگین، سر تکان داد: می دونم... اما فرقی نمی کنه..

دست هایم را دور گردنش انداختم و پیشانیم را به پیشانی بلند و خوشگلش چسباندم و پچ پچ کردم: من واقعیم کیمیا.. ببین..

چشم هایش پر از تردید شد..

من بازی را شروع کرده بودم...

- این می تونه یه راز، فقط بین من و تو باشه!

چشم هایش پر از ستاره شد... ذوق زده پچ پچ کرد: به هیچ کس نمی گیم؟؟

لبخندم عمیق شد: به هیچ کس!

- حتی به بابا؟!

بابا...

چشم هایم را باز و بسته کردم و با اطمینان خاطر گفتم: حتی به بابا !

ذوق زده در بغلم وول خورد...

- خاله ی از الکی نیستی؟؟ واقعی واقعی هستی؟؟

و دستش را انگار برای کشف حقیقی بودنم، به گونه ام کشید.. روی پلک چپم.. روی لبم...

به خودم چسباندمش.. همه ی آن هزار حس متفاوتی که به من هجوم می آورد، همه ی ترس، نفرت، علاقه، دلسوزی، را کنار زدم.. و همان طور که تنش را بو می کشیدم..، زمزمه کردم: واقعی واقعی.



دوست داشتنت از بس قشنگه

چن ساله پلکم جم نخورده

چشمم به در، گوشم به زنگه

چن ساله که خوابم نبرده....


قرار بود عاطفه سر خیابان منتظرش باشد. انگار که عاطفه هم نمی خواست یکبار دیگر نزدیک این خانه شود! و من، که دلم نمی خواست چشمم به چشمش بیفتد. برای حرف زدن با او، از هیچ رابطی استفاده نمی کردم.. بند های کیف عروسکی و رنگی کیمیا را روی شانه هایش انداختم و در حیاط را باز کردم. لباس پوشیده بودم تا اواسط کوچه همراهش باشم و از آن طرف برگردم و به استقبال شبنم بروم. و کیمیا هم انگار از اینکه به خانه برمی گشت، خوشحال بود! فضای سرد و بی روح خانه ی پدری مرا زیاد دوست نداشت انگار... قدم دوم را برنداشته بودم که کیمیا همان طور که سارا جانش را بغل گرفته بود و دستش را به جلو عقب تکان می داد و زیر لبی برای خودش شعر می خواند، دستم را گرفت.. نگاهی به قد و بالا و سر پایین انداخته اش کردم و دست کوچکش را محکم تر گرفتم... هنوز نیمه ی خیابان نرسیده بودیم و کیمیا داشت با صدای بلند می خواند: عروسک قشنگ من قرمز پوشیده...

چشمم روی سانتافه ی مشکی رنگ انتهای کوچه، آن سوی خیابان ثابت ماند. کیمیا دستم را توی هوا تکان می داد و قدم های سر به هوا برمی داشت. مرد جوان و قد بلندی که هیچ شباهتی به عاطفه نداشت، از سانتافه پایین پرید. پیراهن مشکی به تن داشت و عینک آفتابی زده بود. ریموت ماشینش را زد، عینکش را بالای سرش فرستاد، و چرخید. کیمیا را با سریع ترین حرکت ممکن، پشت دیوار کشیدم.

ساره جون؟

انگشتم را روی لبِ به دندان گرفته ام گذاشتم: هیس.. 

فاصله ی کمی که تا انتهای کوچه باقی مانده بود را در نظر گرفتم. کوچه خلوت بود و خالی از ماشین.

- من کاری کردم؟

- نه..! از اینجا به بعدو خودت می تونی بری؟ فکر کنم بابات اومده...

- باشه می رم. بوس.

و لبش را غنچه کرد و روی گونه ام کاشت و در کسری از ثانیه، ناپدید شد!

خودم را پشت تیغه ی دیوار کشیدم و دورتر ایستادم و خدا خدا کردم تا برسد انتهای کوچه، اتفاقی برایش نیفتد.

قدم های کیمیا جایی در چند متری ام، متوقف شد..

و چند ثانیه بعد، صدایی را شنیدم که پنج سال بود نشنیده بودم...

- کیمیا.. بابا، چرا تنها اومدی؟!!

نتوانستم خودداری کنم...

خم شدم و دستم را گذاشتم لبه ی دیوار و سر خم کردم...

آن جا ایستاده بود...

نیمه ی انتهایی کوچه...

و من نمی توانستم به خوبی صورتش را ببینم...

دست هایش را زده بود به کمرش و با لبخندی عمیق و شیرین به کیمیا نگاه می کرد... روی زمین زانو زد و دست هایش را برای بغل کردن آن موجود کوچک و خواستنی، گشود... کیمیا دو قدم آخر را تند تر برداشت و خودش را توی بغلش انداخت....

و من نمی توانستم نگاه نکنم...

که انگار تمام چشم های عالم در من جمع شده بود...

که من... نزدیک پنج سال می شد که ندیده بودمش..

که این مرد..، روزی شوهر من بود...

عشق من بود....

- عسل من چطوره؟ کجا بودی خوشگل من...

صدایش پر از لذت بود....

چند بار صورت کیمیا را بوسید و با عشق نگاهش کرد... 

که من این چشم ها را، وقتی با عشق نگاه می کردند، بیش تر از هر وقتی می شناختم....

قلبم درد می کرد... مثل نفس کیمیا که درد می کرد... مثل نفس پدر کیمیا که برای کیمیا درد می کرد... 

سینه ام را فشار دادم و قدم هایم را تا خانه کشیدم...

فقط می خواستم چند کلام به حاج خانوم بگویم و بروم... این همه راه آمده بودم، تمام امروزم صرف این خانه شده بود که راهی برای دیدن او پیدا کنم، و حالا... حالا که به طرز بهت آوری اینجا بود، نمی دانستم با خودم.. با دست هایم..، چکار کنم...

حاج خانوم با قیافه ای درهم و ناراحت روی ویلچرش نشسته بود.. کیف دستی ام را برداشتم.. نمی توانستم نگاهش کنم... کمر مانتوی گشاد مشکی ام را بستم.. شال زیتونی سیر روی سرم را مرتب کردم و باز نتوانستم دهان باز کنم... باید به حیاط می رفتم و چند دقیقه می نشستم.. بعد می آمدم تو و با مادرم حرف می زدم... کنار بنفشه های حیاطِ آبپاشی شده ایستادم... چطور آمده بود دنبال کیمیا... چطور وقتی عاطفه نگفته بود... صدای زنگ حیاط بلند شد... آقاجون گفته بود بمانم، گفته بود با من حرف دارد... چطور باید می گفتم که امروز روز حرف زدن با من نیست...؟ که امروز فقط روز دیدن و شنیدن است.. که من... بی هوا و تند تند به سمت در دویدم : اومدم..

و قبل از اینکه در را تا انتها بازکنم..،

زمان ایستاد.

کامران... یک دستش را زده بود به چارچوب در و... یک دستش به کمرش و سرش را پایین انداخته بود... نگاهش از پاهایم شروع شد... آرام آرام.. بالا آمد.. و به چشم هایم رسید...یک تای ابرویش را بالا انداخت.. طرح پوزخند در نگاهش نشست.. گوشه ی لبش را یک وری بالا داد و با صدایی که انگار پس از قرن ها به گوشم می رسید..، گفت: به.. سلـــام... خانوم فتوحی!..

ایستاده بود همان جا. با آن یونیفرم سفید و سردوشی های مشکی طلایی. با آن دست های بزرگ و اَمن. با آن قد بلندش.. با سری که پایین بود و چشم هایی که بعده ها فهمیدم چقدر به مادرش کشیده... ایستاده بود همان جا.. و من چادر سفیدم را انداخته بودم سرم و نمی دانستم این غریبه، این غریبه که این همه آشناست، پشت در خانه ی ما چکار می کند...

ایستاده بود همان جا...

با همان یونیفرم سفید و سردوشی های مشکی طلایی...

و موجی از نفرت و درد، که همزمان در دلم، زیر و رو می شد...

- سلام عرض شد خانوم...!

زبان در دهان کشیدم...

پیش بینی این لحظه را نکرده بودم... در تصویر دوباره دیدنش، این من بودم که پوزخند می زدم.. این من بودم که اولین کلمات را بر زبان می آوردم.. این من بودم، که طلبکار بودم..! در همان تصویری که هیچ وقت تجسمش نکردم ، جایی برای این همه دستِ پیش او وجود نداشت...! جای ما عوض شده بود... در کسری از ثانیه... میان بازی حروف و سوء استفاده کنان از یکه ی سختی که خورده بودم...

- علیک سلام..

نگاهم را.. از بالا تا پایین کشیدم: جناب صدر...

ایستاده بود همان جا...

امانتیِ از مشهد بازگشته ی مادرم در دستش بود...

حیاط را آب داده بودم...

و تمام امیدم، که باریکه های نور خورشید عصرگاهی را طی کرد، به چشم هایش رسید، و در وجود او جمع شد...!

ایستاده بود همان جا..

و تمام زمستان های دنیا .. لحظه به لحظه.. در من جمع می شد...

با ابروهای بالا رفته خیره ام شد. با همان چشم ها. با همان مژه های برگشته. با همان نگاه... 

گذشته با سرعت نور از پیش چشم هایم رد شد..!

- کامران! می خوام بیام پایین..!

صدای کیمیا بود. و انگار این صدا از بهشت آمده بود که مرا تکان بدهد و به پاهایم قوت ببخشد. به این لعنت عظیم که هنوز..، و هنــــوز با شدتی بیشتر و کوبنده تر..، در چشم هایش بود...! چرخید و با نیم نگاهی به کیمیا که سعی داشت در ماشین را باز کند، ریموت را زد و صدای جدی اش را از پسِ شیشه ی پایین رفته، به گوشش رساند: عزیزم چند دقیقه همون جا بشین تا من بیام!

و قبل از اینکه برگردد، و قبل از اینکه بتواند دوباره لعنتش را در وجود من بریزد، و حتی خیلی قبل تر از اینکه بتواند مرا در آن دایره ی مغناطیسی قرار بدهد که خودم را و هر آنچه که امروز هستم را فراموش کنم وغرق بشوم در روزهایی که دیگر وجود نداشتند، در بهتِ این دیدارِ ناگهانی، تکه های یخ را در چشم هایم انداختم و با غریبه ترین لحن ممکن..، پرسیدم: از این ورا..؟!

این بار جفت ابروهایش بالا پرید..

و دوباره طرح آن پوزخند لعنتی..

که من از هیچ چیز در این دنیا، و در آن صورت، به اندازه ی آن پوزخند بدم نمی آمد..!

- رسم مهمون نوازیه؟!

تنه ام را تکیه دادم به چهارچوب فلزی در: مهمون؟ 

نگاهم را دور تا دورِ محدوده ی چهار پنج متری مان گرداندم: من اینجا مهمون نمی بینم!

پوزخندش برگشت.. از پوزخندش متنفر بودم... و از خودی که انگار.. هیچ وقت نمی شناخته امش...

مردمک هایش را یک دور سریع سر تا پایم گرداند و با سردی و خشونت در چشم هایم خیره شد. دلم، ریخت!

- در نابینایی شما که..، شکی نیست!

از برق چشم هایش در امتداد آن پوزخند لعنتی هم، متنفر بودم!

دست هایش را به بغلش زد و سرش را آرام بالا و پایین داد.. نگاه تحقیرآمیزش را روی ساختمان پشت سرم گرداند و زخم زد: که انگار ارثی هم هست!

کشیده ی محکمی که خوردم، از بهت دیدنش پس از گذشت پنج سال نبود! از توهینی بود آن همه واضح، آن همه حق به جانب ، آن همه بزرگ و بی پرده، درست توی صورتم!

مشت هایم را روی رانم فشردم.. 

حقارت و نفرتی عمیق..، تا مغز استخوانم را سوزاند...

پوزخند زدم.. و پوزخند من، هیچ وقت لعنتی نبود...

- اما عوضش تا بخــــوای، چشمای شما خوب می بینه!

عضلات فکش منقبش شد و ابرو درهم کشید. لبخند زهری ام را عمیق تر کردم: علی الخصوص اون چیزایی رو که نباید!

و حالا انگار که مکالمه مان از بند دوم به سوم نکشیده، جایمان عوض شده بود.. جایمان عوض شده بود و بی هیــچ پیش زمینه ای، به طرزی بسیار ناخوشایند، شبیه به آدم های بدبختی که از هم زخم دارند و برای تسکین دردشان به هر دری می زنند..، به هم چنگ می انداختیم....

غافل از اینکه ما قبل تر... خیلی قبل تر.. بازی را باخته بودیم...

به کثیف ترین شکل ممکن...

نگاهش روی شال سرم افتاد... سر خورد و با آرایش صورتم.. با گردن کشیده و سینه ی جلو داده ام بازی کرد.. افتاد و روی مانتوی سیاه تنم نشست...

صدای بلند حاج خانوم از حیاط گذشت و نشست میان چارچوب گُر گرفته ی در: کیه ساره؟!

لبخندی یک وری گوشه ی لبش نشست.. و کمی بالا تر، رگه هایی از خشم در چشم هایش...

برق تنفری هزار بار عمیق تر را در چشم هایش دیدم!

از این زن متنفر بود...

چشم بسته می گفتم... چشم بسته قسم می خوردم...

از مادر من متنفر بود....

بی آنکه برگردم، دستم را گذاشتم پشت در و خیره در چشم هایشف کمی هلش دادم.. سرم را عقب فرستادم و داد زدم: هیچ کس !

هیچ کس...

دستش از روی چارچوب فلزی سفید، افتاد...

شبیه آدمی که بی خیال چتگ زدن شده باشد، افتاد...

شبیه آدمی که ناگهان یادش افتاده باشد.. که اینج کجاست.. که ما کیستیم.. که هیچ کس نیست! هیچ کس نیستیم.. هیچ نسبتی نداریم... 

و او هیچ چیز من نیست...

هیچ چیز... هیچ کس... 

و مگر می شد باور کند..، که به همین سادگی..، هیچ کسِ دخترِ آویزان و بی دست و پایی مثل من باشد...؟ کسی که روزی همه کسِ من بوده...

دست هایش را بغل زد و تنه اش را به سمت ماشین متمایل کرد: اون بچه رو چی! می بینی؟!

کیمیا. کیمیا. و باز هم کیمیا. تمام این خانه، تمام این کوچه، و تمام این خیابان، پر شده بود از کیمیا. کیمیایی که هر بار بردن اسمش، همراه بود با رنج.. با ترس.. با نفرت.. با خواستن...

لبخند بی معنایی نیمی از صورتم را پوشاند... و من داشتم فکر می کردم که برای چه.. که به چه..، لبخند می زنم...

- آره.. اینجا تنها چیزی که می بینم، اون بچه ست..!

- خوبه..! تا همین چند دقیقه پیش می تونستم امیدوار باشم که ذره ای عقل تو سرت هست! اما نه شکر خدا بی عقلی هم تو خونواده ی شما ارثیه! 

داد زد: اگه عقل داشتی که بچه ی چهار ساله رو وسط خیابون ول نمی کردی!

داد می زد و قرمز شده بود!

ایستاده بود همان جا... با همان یونیفرم سفید و سردوشی های مشکی طلایی... و مثل همه ی وقت هایی که من را نمی خواست..، مثل همه ی وقت هایی که خسته شده بود..، مثل وقتی که برگه ی آزمایش پیدا می کرد..، داد می زد...

ایستاده بود همان جا!

و داد می زد!

دهان باز کردم که دوباره داد زد: بچه ی چهار ساله! می فهمی؟!

ابرو در هم کشیدم. چه مرگش بود که این طور از راه نرسیده صدا می انداخت توی گلو و هر چه نیش و کنایه بود بار من می کرد..؟!! از کی در چرند گفتن ، این همه استاد شده بود؟!!

- من بچه ی تــــــو رو وسط خیابون ول نکردم! اینی که توش وایستادی اسمش کوچه س که توش ماشینی هم رفت و آمد نمی کنه!

عقب رفت و لگدی نثار سانتافه ی مشکی کرد: پس این چیه؟ هان؟؟ این چیه؟!!

رگ گردنش بی دلیل و با دلیل برجسته شده بود.. صورتش بی اندازه عصبانی... عصبانیتی که نمی فهمیدمش... که نمی شناختمش.. که به تعداد انگشت های یک دست در چهره اش دیده بودم...

کیمیا وحشت زده به شیشه ی ماشین چنگ انداخت..

بازوهایم را در آغوش گرفتم و خیره اش شدم...

انگشت اشاره اش را توی هوایی که به سمت من جریان داشت، تکان می داد...

- نمی خوام... نمـــی خوام هیچ احدی از این خونه اسم بچه ی منو بیاره... 

عجیب بود...

- اگر یکبار... فقط یکبـــار دیگه بفهمم پای بچه ی من به این خونه و اعضای این خونه باز شده، اگه بفهمم بی خبر از من کیمیا به این خونه رفت و آمد می کنه، فرقی نداره کی، هیـــچ فرقی نداره، فقط کافیه یه بار دیگه این اراجیفی که این خاله خانباجیا بهم می بافن و پشت سر من برنامه می ریزن و تو گوش بچه مم می کنن به گوشم برسه، روزگارشو سیاه می کنم!

پس عاطفه نگفته بود...

پس همه چیز زیر سر عاطفه بود و این غریبه ی اشنا که این طور رگ گردنش ورم می کرد و سرِ هوایی شدن بچه اش و دوباره افتادن در دست فتوحی ها عز و جز می کرد..، از همه چیز بی خبر بود...

داد زد: فهمیدی خــــانوم فتوحی؟!!

و عجیب بود ..

که در کوچه ی یکبار بی آبرو شده ی پدر من ، جلوی در خانه ی پدری من، داد می زد...

و عجیب بود که داد می زد و من نمی لرزیدم...

و عجیب بود که داد می زد و دل من نمی سوخت...

پرپر نمی زدم..

نمی ترسیدم...

چشم تنگ شده ام را به چشمِ پر خشمش.. به چشمِ در حال خفگی اش.. به چشمِ ریسمان سیاه و سفید دیده اش، دوختم: طلب کیو داری بعد پنج سال، از راه نرسیده، پیش من وصول می کنی آقای صدر؟! 

لب هایش را بهم چفت کرد.. رگ گردنش برجسته بود هنوز.. و سیب آدمی اش...

صدایش را پایین کشید و از میان دندان هایش غرید: جمع کن ساره... جمع کنید فتوحیا... جمع کنید...

جمع کن ساره...

ساره...

ساره...

سر تکان داد و زمزمه کرد: نمی دونم چی تو سرتون می گذره.. ولی دلم نمی خواد بچه م هیچ کدوم از شماها رو ببینه! کیمیا نه خاله داره، نه دایی، نه پدر بزرگ مادر بزرگ!

انگار که آتشم زده باشند...

- حیفِ این بچه که داری سنگشو به سینه می زنی، حاصل هرزگی آدمی مث توئه !

دست هایش مشت شد.. برقی از چشم هایش گذشت.. سرش را نزدیک آورد.. پایم را به زمین فشار دادم که یک سانت هم تکان نخورم! نفسش پر شتاب بود.. نفرت زده غرید: دقیـــقا! این همونیه که بهش گفتی ولد زنا! نمـــی خوام ببینیش!

و با خشم وصف ناپذیری ادامه داد: تویی که هنوز مسئولیت سرت نمی شه و بچه ی مریضو وسط خیابون ول می کنی!

دندان به دندان ساییدم... کاش خفه می شد..! کاش هنوز عذاب حرف های عاطفه به حضور کیمیا نرسیده، دهانش را می بست و خودش و ماشینش و کیمیایش را از جلوی چشمهایم دور می کرد!

- آقـــای مسئولیت پذیر! بهتره تــو بچه تو دست خاله خانباجی ها نسپری که بعدش بخوای بیای اینجا و واسه من عربده کشی کنی! روتو برم جناب صدر! چجوری روت شد پاتو تو این کوچه بذاری؟! تـــو چجوری روت شد اسم این خونه و این محله و فتوحیارو بیاری؟! 

پوزخند دردآوری زد و نگاه تحثیر آمیزی به خانه کرد: جالبه که بعد به قول تو اون همه بی آبرویی و هرزگی، هنوزم تو این خونه زندگی می کنید!

کیمیا چسبیده بود به شیشه... با چشم های گشاد شده.. با چشم هایی عمیق و سیاه و ملتمس... بابا جانش را صدا می کرد.. و همین چند دقیقه پیش توی بغل من سرفه های جگر سوز می کرد... سرم را جلو بردم... نمی خواستم... نمی خواستم... اما آتشم زده بود...

- فعلا که یه فتوحی، مریض و بی جون، با یه داغ گنده رو پیشونیش تا ابد، جلوی تـــو وایستاده!

چشم های تب دار شد...

روح از مردمک هایش رفت...

خدا مرا بکشد کیمیا....

خدا مرا...

- محض یادآوری.. این تو بودی که پای هرزگیت واینستادی! توی بی غیرت که یه زن با شکم بالا اومده رو گذاشتی و خودتو وسط این شهر درندشت گم و گور کردی! تویی که می خواستی بذاریش پرورشگاه و بندازیش دور!

آخرین جمله را... با نفرت.. در چشم های بی روحش.. در چشم های خیره و خاموشش... در بند بندِ لرزان وجود خودم... در آن همه توهین و تحقیر و درد..، تف کردم: دیگه هم واسه من دم از مسئولیت نزن! آقای مسئولیت پذیر!

در حیاط را روی چشم های سیاه و درشتِ پشت شیشه ی کیمیا.. روی از دست رفته ترین یونیفرم دنیا... روی همه ی مشکی ها و طلایی های درد زده..، بستم.

چشم بستم و بند بند اراده ام را در مهار کردن خشمم، در غلبه بر این لرزش نامحسوس اما عذاب آور، به کار گرفتم... نفس هایم کوتاه و تند بود و مغزم از حساب و کتاب و دو دو تا چهار تا، خالی! پنجه انداختم روی موهای رستنگاهم و تا بالا کشیدم... گوشم به شنیدن عادت داشت. چشمم را می توانستم ببندم، گوشم را... گوشی را که می شنید.. هجوم حجم سنگینی از گاز به سانتافه ی سیاه و کنده شدنش از آسفالت کوچه ی خانه ی پدری را...

درز پلک هایم را از هم فاصله دادم.. حاج خانوم با چشم های درشت شده، در آستانه ی در روی ویلچرش نشسته بود. پایم را به حرکت انداختم و کیفم را از سرِ پله ها برداشتم. چنگ زدم به شال سرم و جلو کشیدمش. ملودی موبایلم بلند شد. ملودی آرامی که آن لحظه می توانست اعصاب خورد کن ترین ملودی دنیا باشد! پا تند کردم. گوشی را چسباندم به گوشم و سعی کردم گردش خون و تنفس غیرعادی ام، در نفس نفس زدنم طنین مضاعفی نیاندازد: جانم شبنم.

صدای شاد و سرحالِ شبنم، میان گوش های من و حیاط نشست: سلام ساره. دختر کجایی تو نیم ساعته دارم میگیرمت!

دستم را بند کردم به در حیاط.. صدایی از حاج خانوم نمی آمد.. همان طور که صدایی از گلوی من...

- شبی جان.. دارم راه می افتم.. رسیدی؟؟

- من فرودگاهم. پس نیومدی تنبلِ بی معرفت! 

شرمزده دست به پیشانی ام چسباندم: معذرت شبی.. جایی گیر کردم. بمون تا بهت برسم.

در راباز کردم و چشمم تند از هر عضو دیگری از بدنم، دوید. نبود.. حتی رد لاستیک های با خشم کنده شده از آسفالت! نگاهم میان کوچه ماند... همین جا بود.. همین جا بودند.. همین چند دقیقه پیش...

در را بستم و خودم را داخل ماشین انداختم.. شبنم تند و تند حرف می زد...

- خودتو به زحمت ننداز. اینجام که تاکسی زیاده. دارم میام آجی.. سر راه یه جا کار دارم، یکی دو ساعت دیگه بهت می رسم. می رسی به پسربازیت!

فرمان را میان پنجه ی راستم فشردم... باید مثل همیشه جواب شوخی اش را با شوخی می دادم.. باید می گفتم « مرض » و صدای بلند خنده اش را درمی آوردم... باید.. اما نباید جلوی چشم های کیمیا... نباید....

سوییچ را چرخاندم و خیابانِ درد های کهنه را پشت سر گذاشتم... 

لعنت به تو ساره...

لعنت به تو...

سرم را بالا گرفتم. چشم های کیمیا افتاد وسط آینه.. آینه ی وسط.. آینه ی بغل.. شیشه ی جلو.. شیشه ی عقب... چطور توانستم... چطور پیش چشم های مریض کیمیا.. آن حرف ها را بزنم.. آخ .. کیمیا... از من طلب داشت.. من بدهکار بودم.. که من بـــاز هم بدهکارش بودم! چرا؟؟ چـــرا؟؟ لعنت به تو کامران.. لعنت به تو ساره... نفس عمیقی کشیدم و سرعتم را کم کردم... چطور می توانستم این همه خشم را کنترل کنم... چطور توانسته بودم این همه خشم را توی صورتش بریزم... صورتش.. صورت او.. صورت کامران.. خودش بود.. صورت پدر کیمیا... کیمیا... آخ.. کیمیا..! 

پشت چراغ قرمز ایستادم...


از خودم متنفر بودم... از خودی که از کیمیا و به اسم کیمیا، سوء استفاده کرده بود.... از خودم.. کامران.. و این خشمِ خاموش و فروخورده، که داشت من را می کشت!


ضربه ی آرامی به فرمان زدم...

دهان باز کردم و از میان حنجره ام، حجم هوای فشرده شده و دردمندی، شبیه به فریاد و بی هیچ معنای خاصی، ماشین را پر کرد....

بچه اش خاله نداشت.. بچه اش هیـــچ کس را جز پدرش نداشت! نمی خواست بچه اش هیچ کس را داشته باشد..! لعنت به من که بچه اش را ول کردم وسط کوچه.. لعنت به عاطفه و زیرآبی رفتنش.. لعنت به من.. لعنت به تو کامران.. لعنت خدا به تو روشنک! لعنت! 

انگشتم را روی پخش ماشین فشردم تا هر صدایی، کمی از تنش و سنگینی ماشین را کم کند... تا نتوانم هی فکر کنم و.. هی فکر کنم و... با چکش به جان مغزم بیفتم...

اسم نیاز روی صفحه ی آیفون نقش بست... 

یک قطره اشک، و تنها یک قطره اشک، آغشته به خشم و درد و هیجان، از چشمم چکید..

نوار سبز را کشیدم و گوشی را به گوشم چسباندم...

- ...

- سلام. هستی؟

و صدای نفس نیاز آرام و آرامش بخش بود.... 

و صدای همه ی آدم های دنیا، به جز من، آن همه آرام و بی گره بود...

بلوار را دور زدم و لب هایم را بهم کشیدم: دارم می رم خونه. خوبی؟

نیاز که لبخند می زد، من از پشت تمام خطوط دنیا می دیدم...

- قربونت. منم تو راهم. نمیای اینوری؟

- نه دوستم داره میاد.. باشه یه وقت دیگه..

- ساره؟

- خوبی تو؟ بی حاله صدات...

نفس عمیقی کشید و این بار تصویر کیمیا افتاد آینه ی بغل...

- خوب که.. خوبم. با آزاد حرف می زنی؟

آزاد...

پلک هایم را برای کسری از ثانیه محکم بهم فشردم...

آزاد.. آغوشش.. خشمش.. مهربانیش.. صبحِ پر دلواپسی مان.. آن همه اطمینانش...

یادم رفته بود که وجود دارد.. یادم رفته بود که هست... که آزادی هست...

- نه.

آزاد... کامران... کیمیا...

ماشین را کنار خیابان نگه داشتم.. 

- نه؟؟

نه. حرف نمی زدم. با هیچ کس. و علی الخصوص آزاد. لب هایم را بهم چسباندم. حرف نمی زدم. نه وقتی که طی دو روز، زندگیم از این رو به آن رو شده بود. نه وقتی که برای همه ی مردهای زندگیم کور بودم. نه وقتی که تمام مرد های زندگیم، شبیه به هم بودند..!

- ساره؟؟

صدای دور آزاد از پشت خط نزدیک می شد. نیاز دوباره پرسید: پس بهش زنگ بزن. 

- برسم خونه بهش زنگ می زنم. فعلا..

کلید برق را زدم و با دیدن عمه و ساک کوچکی که همیشه به جای کیف دستش می گرفت، جا خوردم!

- عمه؟!

دستش را سر زانویش زد و نگاه نگرانش دور تا دور صورتم چرخید: کجا بودی مادر؟ دو ساعته اینجا نشسته م..

ساکش را از دستش گرفتم: اینجا چیکار می کنی شما؟ 

و کنار ایستادم تا وارد خانه شود. و خودم پشت سرش، در همان استانه ی راهرو، به خانه ی کوچکم خیره ماندم.. چشم های عمه طبق معمول دور خانه گشت و حتی تا آشپزخانه را هم سرک کشید. عادت داشت اما من ناگهان و بی اراده، ترس برم داشت..! چشم هایم را پشت سر عمه راه انداختم.. که مبادا چیزی از آزاد، چیزی از اتفاقی که افتاده بود، جیزی از آن همه دگرگونی، جا مانده باشد...

- دلم هواتو کرده بود. تو هم که یه سری به عمه ت نمی زنی.. دیشبم منو از سرت وا کردی به خیالت نمی فهمم؟! 

دمِ عمیقم با بازدمی که انگار هزار سال طول کشید..، به پایان رسید... ریه هایم بوی آزاد را از میان همه ی مولکول های هوا، آن هم وقتی آن طور صریح و پا بر جا بر تک تک اجزای خانه نشسته بود، تشخیص می دادند... کیفم را رها کردم و ساک عمه را زمین گذاشتم. چشم های نگرانم را به بینی چین خورده ی عمه دوختم و رد نگاهش تا فنجان های نیم خورده ی صبحانه ی صبح گرفتم! لبم را تا آنجا که می شد گزیدم و جلو دویدم. با دلخوری نگاهم کرد و رو گرفت: خب مادر می گفتی مهمون داری، من مزاحمت نمی شدم..!

دستم را سرِ شانه اش بند کردم و لبخند نصفه نیمه و پر تشویشی زدم: قربونت برم عمه...

لب هایم را چسباندم به گونه ی تپل و چروکش: دوستم اینجا بود.. 

چند ثانیه پر سوال نگاهم کرد. بازدمم از بوی عطری که آن طور با سماجت روی صندلی ها جا خوش کرده بود، تکه تکه شد! لپم را از تو گزیدم.. دستم را گذاشتم پشتش: لباستو عوض نمی کنی بدری جون؟

در اتاق مهمان که ناپدید شد، خیز برداشتم و کانتر را توی سینک خالی کردم! نگاهم را دور خانه چرخاندم. به هر چیزی حساسیت پیدا کرده بودم. انگار جا به جا شدن رومیزی هم مربوط به حضور آزاد بود و این امکان وجود داشت که به چشم بیاید و عمه بفهمد چه کسی اینجا بوده! از خودم، اتفاقی که افتاده بود، پنهان کاری و اینطور دروغ گفتن، شرمنده بودم... بویش همه جای خانه پیچیده بود.. روی صندلی.. مبل ها.. لیوان های دهان گشاد آبی.. حتی روی آباژور کاربنی رنگ کنار تختم... دکمه ی بالای مانتویم را باز کردم و نشستم وسط تختم... تصویرم افتاده بود وسط آینه.. کنار تصویر چشم های کیمیا... کلمات در سرم به راه افتادند... آزاد اینجا بود.. روی همین تخت.. و کامران، که بدون یونیفرم سفید و آن همه طلایی و مشکیِ ویران کننده، پشت در ایستاده بود.... کیمیا پشت شیشه های بالا رفته ی ماشینِ هنوز سیاه رنگ و من.. طلبکارِ کوری ام.. بدهکارِ کوری ام....

اسمش قبل تر از تجسم کامل تصویرش، روی گوشی افتاد... 

و لب های من، که مثل تمام ثانیه های آن روز، به هجی کردن حروف ، از هم جدا نمی شد...

و دستم، که به کشیدن نوار سبز و برقراری تماس نمی رفت...

و دلم، که می ترسید...

که انگار.. نمی خواست...

کامران.. کیمیا.. آزاد...

نمی خواست.. می ترسید...

بی آنکه جواب بدهم، گوشی را زیر بالشم گذاشتم.. همین حالا بود که شبنم بیاید.. همین حالا بود که نیاز دوباره زنگ بزند.. همین حالا بود که بخوابم و کیمیا به خوابم بیاید..!

- به ! احوال خانوم بدقول؟!

سر چرخاندم . نگاهم محو قد بلند و شال بنفش تند شبنم و گوشم پیِ « ح » های غلیظش رفت...

بغل گرفتمش و تمام نگرانی هایم را روی تخت و دلتنگی ام را در سینه ی تخت و شانه های استخوانی اش، جا گذاشتم...

عمه با سینی چای دارچینی خوش عطرش کنارمان نشست و با حظ وافری شبنم را که مشغول شانه زدن موهایش بود، تماشا کرد... یکبار توی گوشم گفته بود دلش می خواهد شبنم را برای علی بگیرد. یواش توی گوشش گفته بودم که انقدر از دوست های من برای دردانه اش مایه نگذارد..! 

برای بار دهم موهای سیاه و پر پشت شبنم را بوسید: الهی قربون قد و بالات برم عمه! چقدر لاغر شدی! باز رفتی تو رژیم؟!

شبنم نگاه معنا دار و پر خنده ای به من کرد: اول ماه آینده اجرا دارم عمه جون. ولی رژیم نیستم خیالت راحت!

نگاه غرق لذتی به عمه و شبنم انداختم.. شبنم اینجا بود، و انگار که بوی آن سالها را با خودش آورده بود ایران.. بوی هر آنچه که م را به گذشته، به آنچه که بودم، نه آنچه که هستم و آن قدر ها دوستش نداشتم، پیوند می داد... بوی امارات، شرجی، دلتنگی، تنهایی، زخم، رفاقت، بلند شدن، خواستن..، و ایستادن. بی آنکه نگاهم را بگیرم، مردمک هایم روی پوستش، روی صورت همیشه جدی اش، روی شانه های سفت و کمر صافش گشت.. رد نگاهم را گرفت و به سمتم برگشت.. نگاهم می کرد، و انگار او هم به همان چیزی فکر می کرد که در خیال من پرسه زده بود... 

- خوبی تو؟

اول با چشم های هراسان دنبال عمه که سنگینی نگاهش از سر شب با من بود، گشتم و با دیدنش که زمزمه کنان به آشپزخانه می رفت، رو به شبنم برگشتم. دست کشیده و سبزه اش را روی رانم گذاشت: چیه؟ رو به راه نیستی!

لبخند زدم.. بی حواس.. بی میل..

- هیچی.. روز خوبی نداشتم، یکم خسته م.. خوابت نمیاد؟ الآن جاتو میارم.

- بشین بابا.. منو که می دونی خواب ندارم.. حرف بزن ببینم چه خبر شده؟ بغلم که کردی تمام تنت استرس بود!

حالا صدای شعر خواندن عمه بلندتر شده بود.. و به تبع آن، گوشش هم سنگین تر! صدای ضعیف زنگ موبایلم از اتاق خواب آمد. آزاد بود. چشم بسته. دستم را روی دست شبنم گذاشتم و به ناجیِ روزهای سیاهم چشم دوختم.. بی هیچ حرفی، چند ثانیه نگاهم کرد.. عمه داشت بلندتر از قبل می خواند... چطور می توانستم برایش بگویم.. دقیقا باید از چی می گفتم...؟!

دستش را نوازش کردم: دلم برات تنگ شده بود...

لبخند زد و یک ور لبش را فرستاد بالا. وقتی اینطوری می خندید، شبیه مردها می شد! این را بارها به او گفته بودم و هر بار با صدای بلند خندیده بود... 

- واجب شد این عزیز دلو ببینم!

- کیو؟؟

از آن نگاه های « خر خودتی » وار نثارم کرد..! دستم را پس کشیدم و تنه ام را به مبل زدم: خل شدی؟! 

ابرو بالا انداخت: شواهد که جور دیگه ای نشون می ده! 

خندیدم و سر تکان دادم. خنده ام هم، دروغی بود... عمه داد زد: کسی گل گاوزبون می خوره؟!

صدای زنگ دوباره ی موبایلم به جواب شبنم پیچید: من عمه! من می خورم!

به شوق شبنم برای گل گاوزبان های مخصوص عمه لبخند زدم.. همان ها که شبنمِ همیشه بی خواب را نمی دانم با چه سِری از پا می انداخت...

صدایش دوباره مرا به زمان حال برگرداند: یه چیزی تو چشماته.. که من باید خیلی خر باشم که نفهمم!!

در سکوت نگاهش کردم. شبنم می دانست. او می دانست. شاید بهتر از هر کسی می دانست... ممتد نگاهش کردم.. آنقدر خیره و ممتد تا ببینم از نگاهم چه می فهمد...

- مث اون اوایل شدی.. اون موقع ها...

خیره نگاهش کردم.. مثل آن موقع ها... مثل همان روزها... با این تفاوت که این بار کیمیا بود، و من جلوی چشم های سیاهش، حالا هر چقدر که شیشه ی ماشین بالا باشد و صدایم آن قدر ها به گوشش نرسد، حرف هایی زده بودم که خودم را تا عمق وجود می سوزاند... حرف هایی که لایق زبان من نبود.. که نباید می گفتمشان.. که سوء استفاده بود... سوء استفاده...

- خبری شده؟! 

- ...

- مامانت اینا..؟

- ...

- کامران؟!

بی اختیار ضربه ی آرامی روی دستش زدم.. شبنمِ تیز.. شبنمِ همیشه تیز.. شبنمِ ناجی.. دوست.. رفیق..!

بوسه ی کوتاهی روی گونه اش نشاندم و با صدای خفه ای گفتم: تلفنمو جواب بدم، میام.

وارد اتاقم شدم و بی آنکه چراغ را روشن کنم، گوشی را از زیر بالشم بیرون کشیدم. دو تماس از دست رفته... وسط اتاق راه افتادم و فکر کردم که برای حرف نزدن با کسی که دوسال همراهم و دو روز متوالی کنارم بوده، بی دلیل و با دلیل بهانه می تراشم و.. امتناع می کنم... بی هدف و یکی یکی کمد ها را باز و بسته کردم... دلم نمی خواست برایش بگویم.. دلم نمی خواست از کیمیا بداند.. از کامران.. از چنگی که بهم انداخته بودیم..! دلم می خواست صدایش را بشنوم و آرامش در دلم شُره کند..، و دلم نمی خواست...

رو به روی کمد لباس های قدیمی ترم متوقف شدم.. نگاهم روی شیء سیاه انتهای کمد ثابت شد.. دست کشیدم روی پارچه ی سیاهش و جلو کشیدمش... صدای خندیدن عمه و شبنم از هال وسط اتاق بود.. عطر آزاد وسط اتاق بود.. چشم های کیمیا و پوزخند کامران، وسط اتاق بود..! پارچه ی لطیف چادر را به صورتم مالیدم... پاکی و خلوص از دست رفته ی من، یکجا، وسط اتاق بود...!

پارچه را روی قفسه ی سینه ام گذاشتم و به قلبم فشردم... نگاه حقارت بار و پر پوزخندش، از فرق سر تا نوک انگشت، در خاطرم ریخت... این ساره را نمی شناخت... آن آدمِ سیاه پوش اما پیچیده شده در لفاف خاطره ی یونیفرم سفید و سردوشی های مشکی طلایی را نمی شناختم... شماره را گرفتم و گوشی را با میل و امتناعی عجیب، از گوشم فاصله دادم...

صدایش آرام و شنوا، پیچید..

- جانم ساره...

نفسم را رها کردم.. خودش بود.. همان آدمی که هر روز می دیدم و نمی دیدم.. همان آدمی که تمام دو روز قبل را با من بود... همان که تمام این دو سال با من بود...

- خوبی..

چادر سیاه را بیشتر به بغلم فشردم...

- چرا نخوابیدی ؟!

- فکرم پیش تو بود. 

چیزی ته دلم از حرکت نوسانی افتاد..

- به نیاز گفتم زنگ می زنم بهت... نشد. مهمون اومد برام.

- آره.. متوجه شدم.. دوستت زودتر از من پشت در بود، نشد ببینمت.

- چی؟! اینجا بودی؟؟

- هوم.. 

- الآن کجایی؟!

با ملایمتی که انگار فقط وقت اینجور حرف زدن های دو نفره مان سراغش می آمد، گفت: الآن خونه م. یه ساعت پیش اومدم ببینمت که دوستت اومد.. نیم ساعت منتظر موندم خانوم گوشی شونو جواب بدن، بعد فکر کردم خواب و دوستتو به من ترجیح دادی، برگشتم.

لحن شوخش به گوش هایم آرامش داد... ملایمتش.. عصبانی نبودنش.. همین که نمی پرسید چی شد، که چطور گذشت، که آیا...؟! 

چند دقیقه به صدای نفس هایمان گوش دادیم... چیزی راه نفسم را سد کرده بود.. چیزی که نمی توانستم برای آزاد، و برای هیچ کسی شرح دهم... چیزی شاید شبیه به آنچه که نفس کیمیا را سد می کرد...

- برم بخوابم..؟!

غریب و تلخ پرسیده بودم...

مکث کوتاهی کرد... نفس عمیقش را رها کرد و درکم کرد...

- برو.. می بوسمت. 

نگاهم میان ماه پشت پنجره و چادر توی بغلم، جا مانده بود..

نشسته بود رو به روی پنجره ، چشم هایش را بسته بود و مدیتیشن می کرد. موهایم را پشت سرم جمع کردم و وارد آشپزخانه شدم. چایساز را به برق زدم و بی سر و صدا مشغول آماده کردن صبحانه شدم. با صدای کشیده شدن صندلی برگشتم. نشست پشت کانتر و لبخند زد: صبح بخیر. 

لیوان بزرگ چای را مقابلش گذاشتم و لبخندی را که امروز نسبت به شب گذشته واقعی تر بود، به صورتش پاشیدم: سلام. صبح بخیر. 

برای خودش لقمه ی کوچکی گرفت و همزمان پرسید: عمه خوابه هنوز؟

- اذان صبح پاش درد می کرد.. مسکن و داروهاشو دادم، یکم بخوابه.. 

- خیلی شکسته شده ولی از اون موقع ها شاداب تره.

لبخند زدم: خانواده ش اینجان دیگه.. علی جونش..

و هر دو خندیدیم... 

- همه چی اوکی هست؟

سر تکان دادم که بله...

- مطمئنی؟!

تکه ای از موهایم را پشت گوشم فرستادم و سر بلند کردم. جعبه ی قرمز رنگ را روی کانتر به طرفم سر داد.. چای در دهانم ماند. خودنویس سوغات آزاد بود. 

- رو عسلی کنار تلویزیون بود.. نمی خواستم فضولی کنم. فقط گفتم شاید عمه ندونه. یعنی اینطوری به نظر می رسید...

به سرعت سر تکان دادم که نه... نگاهی به جعبه انداخت و با شیطنت گفت: حالا این مرد محبوبت کی هست؟!


رمان خالکوبی قسمت28

باید می رفتم.. دوش می گرفتم.. و چشم هایم را تا هر زمانی که می شد، روی هم می گذاشتم...من خراب کرده بودم..خرب کرده بودم.. و او مرا رها کرده بود...چشم هایم سوخت..احتیاج به دوش آب سرد داشتم..ولم کرده بود..ده دقیقه گذشته و او ولم کرده بود..از خودم متنفر بودم...صدای چرخیدن کلید توی قفل..، و.. تق... باز شدن در...، یک یکِ علایم حیاتی ام را برگرداند...به آب سردی که در ظرفشویی جاری می شد، خیره ماندم...صدای قدم های آرامش، حوالی درگاهی آشپزخانه، متوقف شد... سوییچش را روی کانتر انداخت...آرام برگشتم...کتش را هم همان جا انداخت...جانی به قدم هایم دادم و بدون اینکه نگاهش کنم، مثل نسیم سبکی.. از کنارش گذشتم....باید دوش می گرفتم.. باید..! و این تنها چیزی بود که در آن لحظات، مغز ناتوان و داغ کرده ام قادر به تشخیصش بود...!حوله ام را برداشتم و در میانه ی هال، بی آنکه به سمتش برگردم ، گفتم: می خوام تنها باشم.. لطفا...نرم بازویم را گرفت...- به من نگاه کن..چرخیدم و سعی کردم دستم را آزاد کنم... اجازه نداد... بازویم را بیرون شکیدم. بس بود. امشب، بس بود. این شب سرشار از نیاز.. برای تمام عمرم..، بس بود. صورتش را جلو آورد... تک تک اجزای صورتم را از نظر گذراند... زیر گوشم گفت: نمی تونم برم...ضربان قلبم هم آهنگ با نفس هایش، به تلاطم افتاد...حوله را از دستم کشید و کناری انداخت... نزدیکتر شد.. می خواستم برود.. و نمی خواستم...! آرام تر گفت: نمی تونم ولت کنم...نفس داغش زیر گوشم خورد... تنم منقبض شد.. و خون در شریانم به گردش افتاد...زمزمه کردم: نمی خوام بری..- از این کار متنفرم...- ...من هم متنفر بودم...- از این اسم.. کلاه شرعی.. در تمام عمرم این کارو نکردم..! حالمو بهم می زنه ساره..- ...کلافه بود.. ملتهب بود.. پریشان بود...- تو چی می خوای از من...من چه می خواستم..من.. او را می خواستم..من.. رهایی از کامران و مدرسی نام ها را می خواستم...من.. امنیت با او بودن را می خواستم...با او بودن را..می خواستم...دستم بی اختیار بی آنکه لمسش کنم.. روی پلاک گردنش لغزید..- بمون...نفسش تکه تکه شد...چشم های سیاه و درشت دختر روشنک... با آن مژه های برگشته... حاج خانوم.. که هیچ وقت دخترِ مادرم نبوده ام.. عاطفه.. صورت کامران.. بوی اونتوس.. از این بو متنفر بودم...- یک ماه.داشتم پای همه چیز می ایستادم... داشتم ایمانم را نگه می داشتم.. مغزم یخ بسته بود اما من ایستاده بودم... و تمام نباید هایی که مادرم بابتشان نگرانی داشت را.. باید می کردم... من.. پای همه چیز ایستاده بودم...سرش را بالا گرفت و با چشم هایی تبدار نگاهم کرد...- چی می خوای..مردمک هایم روی پیراهنش.. یقه ی بازش.. چرخید... برق گردنبندش چشمم را زد..- هر چی که می خوای...کمی پایین تر.. دست هایم را به پیراهنش بند کردم... زنجیرش میان انگشتانم لغزید.. و پلاک عاری از تعلقش... خون گرم در رگ هایم ریخت... - اینو می خوام...تمام شد. سرم را بالا گرفتم. چشمانش را بسته بود.. و نفس های سنگین و خوددارش.. قلبم به دیواره ی سینه ام کوبید...سر انگشتان یخ زده ام را به صورتش بند کردم... کمرم را سخت فشرد... روی پنجه ی پا ایستادم و.. بوسیدمش...دست چپش را روی کمرم گذاشت و دست راستش را پشت گردنم برد.. انگشتانش را میان موهای بافته ام لغزاند... گردنم را نوازش داد... تیغ ماهی خوش رنگ، دورم رها شد... به کمر فشار خفیفی داد و مرا به خودش چسباند.. صورتم را عقب بردم.. نگاهش کردم... چشم هایش آنقدر حرف داشت که من نمی دانستم کدامشان را معنا کنم... ثانیه ای پلک هایش را بست و باز کرد.. لبخند.. کج.. عمیق.. پر حرف.. گوشه ی لبش سرریز شد... قفسه ی سینه ام پر شتاب بالا و پایین می رفت و میل بی اندازه ای برای جاری شدن در این لحظه ها داشتم... انگشتانم را میان موهای سیاهش لغزاندم... لبخندش هر ثانیه کج تر و دوست داشتنی تر می شد... مرا توی آغوشش بالا کشید و... بوسید...نگاهم از پی پرده های سفید رنگ اتاقم به شب سیاه پشت پنجره رفت و برگشت... پلک های گرم و پر خوابم روی هم می افتادند و لحظه ای بعد با سوالی اضطراب آور.. از هم فاصله می گرفتند... خودم را بیشتر بهش چسباندم... دستش را دور شکمم سفت کرد و شانه ام به سینه اش بند شد... « با من ازدواج می کنی...؟ » ... « خانوم کوچولو... آدم با کسی که می خوابه، ازدواج نمی کنه..! »... سرم را روی بازویش جا به جا کردم و زمزمه کردم: آزاد...سر انگشتان نوازشگرش روی بازویم چرخید و نفس های آرامش.. موهایم را نوازش داد... نور ملایم مهتاب روی تخت افتاده بود و شب.. از آرامش ما.. سَر می رفت... - ما چیکار کردیم...دستش از نوازش ایستاد... ما چه کار کرده بودیم... این.. آخرین چیزی بود که دلم می خواست بهش فکر کنم... مرا نزدیکتر توی بغلش گرفت. موهایم را کنار زد و به نرمی پشت گردنم را بوسید... جواب نمی خواستم... سوال من..، هیچ پاسخی نداشت... و این طور جواب دادن او به سوال هایم ، تمام قلبم را آرام می کرد.... پلک های داغم روی هم افتاد و نفسم با ریتم منظم نفس های او.. همراه شد... انگشتانم میان انگشتانش نشست و خوابم برد....-----رمان رمان رمان----چشم های بازم را به سقف دوختم. سفید بود. خیلی سفید. لوستر کوچک نقره ای رنگی هم بهش آویزان بود که رنگ و لعابش می داد. گرمای شانه ای که به آن تکیه داده بودم و خنکای دستی که روش شکمم بود..، مخلوط فوق العاده ای از لذت و رهایی... مردمک هایم را پایین آوردم.. پایین تر... دیوار رو به رو، کنسول بود و کنارش عکسی از من، تنها، با شال آلبالویی عقب رفته، کنار درخت پرتقال. یادم نمی آمد آخرین باری که چشم هایم را این قدر شفاف دیده بودم، کی بود. گردنم از بازدم آرام و منتظمی که به سمتم جاری بود، گرم شد. پلک هایم را بستم و باز کردم... لبخند.. ذره ذره.. لب هایم.. چشم هایم.. دست هایم.. و تمام تنم را پوشاند...با احساس آرامشی عمیق چشم باز کرده بودم و حالا... با لذتی بی نهایت.. به نفس هایی که کنارم جریان داشت، گوش می سپردم... باز چشم هایم را به سقف دوختم.. لذت و آرامش و رهایی.. از فرق سر، تا نوک انگشتانم.. در جریان بود... سرم را کمی چرخاندم... سرم را روی بازویش جا به جا کردم و کمی خودم را عقب کشیدم تا بهتر ببینمش... نمی توانستم لبخند را از لبم دور کنم... چشم هایش بسته و لب هایش کاملا بسته بود... بخشی از موهای سیاه و بهم ریخته اش روی پیشانی بلندش ریخته بود و وسوسه ی لمسشان را در من تقویت می کرد... انگشتم را برای لمس صورتش.. نزدیک بردم.. این چشم های بسته را دوست داشتم... این لب های بهم چفت شد را... این دست های سخت و عاصی را... و آغوشی را که تمام شب گذشته..، مال من بود... من این آدم را..، دوست داشتم...« با من ازدواج می کنی؟! »روی سینه ی پهنش متوقف شدم.« آدم با کسی که باهاش می خوابه..، ازدواج نمی کنه..! »گره میان ابروانم افتاد.. باز به صورت آرامش در خواب نگاه کردم. آدم با کسی که... صورتم قرمز شد... صورتش آرام بود... شبیه افتادن سنگ در آب..، آرامشم بهم ریخت...ملافه ام را به دورم پیچیدم و به نرمی، بدون اینکه بیدارش کنم، از میان دست هایش بیرون خزیدم...خوب بودم. همه چیز خوب بود. و من نمی خواستم این احساس آرامش را.. بعد از چهار سال.. از دست بدهم... پای برهنه ام را روی زمین سرد حمام گذاشتم.. همه چیز خوب بود. من رها بودم. او آزاد بود. ملافه رها شد... احساس ترسی ضعیف..، شبیه به موج های ریز و کوچک دریای آرام.. زیر پوستم نشست... شیر آب را باز کردم و زیر دوش ایستادم... صورتم را بالا گرفتم و قطرات درشت آب، روی پوستم نشستند... من رها بودم. او آزاد بود.. پیراهن پرتقالی به تن داشتم.. خوش بو و زیبا به نظر می رسیدم. هیچ وقت زیبا نبودم اما آن شب یک ساعت تمام برای کشیدن خط چشم پهن و سیاهم، وقت گذاشتم.. پشت در که رسید.. بوی عطرش که در خانه پیچید.. تنهایی ام که تمام شد... شامی که نصفه نیمه رها شد... و راهروی سرخابی... تصویر کامران در آینه ی بخار گرفته افتاده بود.. وقتی با من بود.. وقتی مال من بود.. وقتی صدای خنده هامان برج را برمی داشت... بینی ام جمع شد... وقتی تماما..، مال او بودم...کامران.. کامران..آزاد... در قلبم احساس درد کردم..دستم را بالا بردم و انگشتم را روی آینه ی بخار گرفته کشیدم.. زیر دوش ایستادم و اجازه دادم که اشک ها، کاسه ی چشمم را رها کنند...این مقایسه..، عذاب آور بود.. نباید این کار را می کردم... نباید اجازه می دادم زن شب گذشته، دختر ساده دل آن روزها را به یاد بیاورد... نباید این کار را می کردم...اما چطور ممکن بود؟!چطور می شد اولین ها را فراموش کرد؟!چطور می شد آن همه خواستن و ملایمت را.. چطور می شد اولین محرم به حریم سفت و سختت را فراموش کنی..؟!چطور می شد آن همه ملایمت و مراعات بیست سالگی دیروز و... این همه بیست و شش سالگی امروز را...این احساس خلأ در من چه بود...من چکار کرده بودم؟!خوانده بودم: زوجتک نفسی فی المُدة المَعلومة علی مِهر المَعلوم...شقیقه ام تیر کشید...شیر آب را بستم و به اینه دقیق شدم. موهایم را پشت گوشم زدم و به زنی نگاه کردم که.. انگار.. یک عمر.. ادعا کرده بود...حالا.. چطور باید به صورت کسی نگاه می کردم که دو قدم آن طرف تر..، روی تخت خوابِ من خوابیده بود...سردم شد..آب را باز کردم...تختی که حاج خانوم هم شک داشت در خالی بودنش..چشم هایم را بستم و سرم را بالا گرفتم...دست و پا می زدم... میان همه ی آنچه که باور داشتم، همه ی آنچه که ازم توقع می رفت..، و بوسیدن او.. و با او بودن...حالا.. حتی اینکه امروز چه فکری درباره ام می کند..، عذاب آور بود..انگار همه چیز داشت به من زهرمار می شد..تمام انگشت های اتهام دنیا به سوی من بود و من...نه.. من ایستاده بودم. من.. پای کاری که کرده بودم، ایستاده بودم... و حالا تنها..، یک چیز اهمیت داشت.حالا.. امروز.. وقتی به چشم هایم نگاه می کرد..، چی توی سرش وول می خورد...آخرین قطره ی اشکم کف حمام افتاد. حوله را به دورم پیچیدم و بیرون آمدم. در آستانه ی اتاق ایستادم و نگاهش کردم. هنوز خواب بود... هنوز خواب بود و من فرصت داشتم تا چشمهای قرمزم را محو کنم... پشت میز توالتم نشستم و باز از آینه نگاهش کردم. آزاد در خواب فوق العاده بود! خصوصا وقتی دهانش بسته بود و نمی توانست حرف بزند! خنده ام گرفت. خنده ی سمجم را تا کشیدن برق لب خوشرنگ صورتی امتداد دادم... صورتم را آراستم.. موهای مرطوبم را دورم رها کردم.. عطر گرم و ملایمی به بناگوش و گردنم پاشیدم... و خط چشمی که حالا..، خیلی خوب می کشیدمش... . برای چه این کارها را می کردم؟ حس مزخرف.. دوباره در لایه لایه ی وجودم پیچید... خط چشم را روی میز انداختم... روی صندلی چرخیدم. دست راستش را برده بود زیر بالش سفید و قفسه ی سینه اش به آرامی بالا و پایین می رفت. لب های صورتی ام برای خندیدن، بی قراری کرد.. کنارش نشستم. وسوسه ی آزار دادنش، دل فرشتگان سرشانه هایم را قلقلک می داد.. دستم را جلو بردم و انگشتانم را میان موهایش لغزاندم.. آرام و نرم.. تکه های بهم ریخته ی روی پیشانیش را کنار زدم... حالا پیشانیش بلندتر به نظر می رسید... صورتم را جلو بردم... قدری جا به جا شد... بی صدا خندیدم... انگشت اشاره ام را روی صورتش لغزاندم.. ته ریش یکی دو روزه اش زیر پوستم بی قراری می کرد... صورتم را جلوتر بردم و سرانگشتم را با شیطنت روی پوستش کشیدم... پلکش لرزید.. گره ی کوچکی میان ابروانش افتاد... انگشتم را روی گره ی ابروهایش گذاشتم و از هم فاصله شان دادم... لبخند محوی گوشه ی لبش نشست... موهایش را با یک حرکت بهم ریختم... دست هایش دو طرف پهلوهایم سفت شد.. لبخند خواب آلود و شیطانی گوشه ی لبش نشست! خودم را کشیدم عقب... محکم تر به سمت خودش کشیدم.. خندیدم.. یکی از چشم هایش را باز کرد... سعی کردم دست هایش را از کمرم باز کنم. این بار مرا با یک حرکت گرفت و کشید.. توی بغلش افتادم.. خندیدم... غلتی زد و چشم هایش را باز کرد... صورتم گرم شد... خندید... گونه اش را به گونه ام کشید... با میل در آغوشش خزیدم.. بناگوشم را بویید و بوسید... صدایش گرفته بود و گوشه ی لبش، لبخند داشت: خوبی؟خندیدم... چانه ام را عقب کشید تا بهتر ببیندم.. چشم های خواب آلود و بیمارش... لب هایش را به هوای گاز گرفتن روی گونه ام گذاشت و گونه ام را بوسید... گرمم بود... دوباره صورتش را نزدیک آورد و گوشه ی لبم را بوسید...کف دستم را روی گونه اش گذاشتم.. لبخندش عمیق تر شد.. چشم هایش صورتم را سِیر کرد.. سرانگشت نوازش گرش را روی چانه ام کشید... برقی از شیطنت در چشم هایش نشست... سنگینی اش را روی آرنجش انداخت و زمزمه کرد: پس خوبی...به چشم های سیاهش خیره شدم. چیزی شبیه به دره در چشم هایش وجود داشت و مرا پایین می کشید... ماهی قرمز کوچولو.. ضربان قلبم بالا و پایین شد... او، آزاد بود... آدمی که با او بی مرز..، تا آخرین مرز رفته بودم..، آزاد بود... چشم هایم را دزدیدم... داشت مرا نگاه میکرد.. مستقیم.. احتیاج داشتم به کلمات.. احتیاج داشتم تا کلمات را پشت هم ردیف کنم تا او مرا بفهمد.. و انگار در آن ساعت دلپذیر صبح و عطر تن او، حواسم نبود... و وقتی حواسم نبود...؟ تجسم آنچه که قبلا میان ما بود و آنچه که حالا به اتفاق می نشست...، چشم هایم را از نگاه کردن مستقیم به صورتش فراری می داد...سعی کردم به آرامی از آغوشش بیرون بیایم..- کـــجــــــا؟؟و نگاهش روی یقه ی باز حوله ام چرخید. دست هایم به لبه های حوله ام بند کردم و همان طور که تلاش می کردم از حصار بازوانش بیرون بروم، آهسته گفتم: یه دقه...صدایش خنده داشت.. آرامش داشت.. شیطنت داشت..بازویم را گرفت: ساره ؟؟ ببینمت...صورتم داغ شده بود... تقلای بیشتری کردم.. حتی دلم نمی خواست تصور کنم که پشت شیطنت و بی خیالی چشم هایش، چه فکری سوسو می زند...همان طور که بازویم را نگه داشته بود، زیر گوشم زمزمه کرد: حالا می خوام پیشگویی تو و دوستات درباره ی اون تئوریِ چی بود؟؟.. لبانم به خنده ای بی اراده..، از هم فاصله گرفتند: تمایلات!یک تای ابرویش را بالا فرستاد و نفس داغش را روی پوستم رها کرد: آها! همون..! می خوام اونو بشنوم..!خون به صورتم دوید. مشت محکمی به بازویش زدم. بلند خندید و به سمتم هجوم آورد. لگد آرامی به پایش زدم و میان صدای بلند خنده هامان، خیز برداشتم و از تخت پایین پریدم. صدای سرحالِ خنده اش اتاق را پر کرد.. لبم را به دندان گرفتم و با درد خفیفی که احساس می کردم، از اتاق بیرون زدم...صدای آب از دستشویی که آمد، به اتاق برگشتم... نگاهم را از روتختی بهم ریخته گرفتم و لباس عوض کردم. تاپ و دامن سفید و صورتی روشن خنکی پوشیدم.. گره ی بند های پشت تاپم را به زحمت بستم ، موهای مرطوبم را کمی موس زدم ، سندل های سبک سفیدم را پوشیدم و به آشپزخانه برگشتم. موسیقی ملایمی گذاشتم و میز کوچک صبحانه را چیدم. اولین صبحانه ای که چیده بودم.. اولین لحظه هایی که کنار کامران گذراندم.. اولین بوسه ها.. اولین نوازش ها... بسته ی نان را رها کردم و همان جا روی یکی از صندلی ها نشستم.. میزی را که چیده بودم از نظر گذراندم.. من داشتم چکار می کردم...؟ از کاری که می کردم، متنفر بودم... داشتم دوباره... دوباره... تکرار... من از تکرار چیدن این میز صبحانه..، حال خوشی نداشتم... سنگینی نگاهش را حس کردم. سرم را بالا گرفتم و نگاهم را از دکمه های باز پیراهنش.. تا چشم های آلوده به لبخندش..، بالا آوردم. آرام بودم.. و این دلشوره ی غریب... ضعفی را که در زانوان و دستانم حس می کردم، کنار زدم و از جا بلند شدم.. این یکی را، نمی خواستم بفهمد... زیر نگاه سنگینش، کریستال کوچک مربای انجیر و توت فرنگی را روی میز گذاشتم.. حروف در سرم راه می رفتند و من.. نمی دانستم باید چه کلمه ای درست کنم... لب هایم را بهم فشردم.. برگشتم تا فنجان چای خودم و قهوه ی غلیظ او را روی میز بگذارم. نزدیک آمد و همان طور که فنجان ها را از دستم می گرفت، گونه ام را بوسید... سرم را بالا گرفتم. تردید چشم هایم، هیچ جوره کنار نمی رفت.. و این احساس خلأ که داشت من را می کشت... فنجان ها را روی کانتر گذاشت و باز نگاهم کرد.. ناچار، لبخند زدم. لبخندم را بوسید...آرام در آغوشم گرفت. قلبم تند می زد... نه.. قلبم که نمی زد... دهانم را روی شانه اش گذاشتم.. دست هایش را پشتم گذاشت و آرام کمرم را نوازش کرد... نفس پله پله ام را بیرون فرستادم... نوازش دستانش عمیق تر شد.. بازوهایش را بهَم نزدیک تر کرد و مرا بیشتر در آغوشش جمع کرد... بوسه ی آرامی به گیجگاهم زد... نگاهم روی تابلو فرش « واِن یکاد » ثابت ماند... بوسه ی آرام و آرامش بخش بعدی، روی موهایم بود... کامران هنوز بود.. با تمامی اولین ها، آخرین ها، پس زدن ها و ملایمت هایش..، نقطه ی تاریکی گوشه ی ذهنم.. و تمام اتفاقات شب گذشته.. و آن تصویر توی آینه ی بخار گرفته ی حمام که انگار شکسته بود... یا لااقل من از شدت سردرگمی، اینطور تصور می کردم.. دست نوازشگرش را روی موها و کمرم کشید و زمزمه کرد: خوبی..رها شدن نفسم..، دیگر با زجر همراه نبود... آرام عقبم کشید تا صورتم را ببیند.. و همه ی حقیقتِ من، در چشم هایم بود..، که صورتم را میان دستانش گرفت و بوسه ی آرامی روی گونه ام نشاند...نشستم و او صندلی کنارم را برای خودش عقب کشید. فنجان چایم را مقابلم گذاشت . تشکر کردم. نگاهش پُر بود. نگاهش پر بود و لبخند داشت و نگاه من.. گرما داشت... آن همه ماهی رنگارنگ داشت... دوست داشتن داشت... آنچه که میانمان گذشته بود، از پیش چشم هایم کنار نمی رفت... گرمم می شد.. لبخند به لبم می آمد.. ابروهایم با یادآوری حرف هایش، در هم گره می خورد... دلم از فکر کردن به اتفاقاتی که از دیروز صبح در جریان بود..، از فکر کردن به آنچه که در سر آزاد می گذشت، به شور می افتاد... خم شد و آرام موهایم را پشت گوشم زد: به چی فکر می کنی؟لبخند کمرنگی زدم.. قاشق کوچکی از نوتلای خوش طعم به دهان گذاشتم و همراه جملات پای کوبان در سرم، مزه مزه اش کردم... همان طور که نگاهم به فنجان قهوه اش بود، زمزمه کردم: به دیروز...دستش با موهایم بازی می کرد.. - به تو..انگشتانم را دور فنجان چایم پیچیدم.. سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم. نگاهش صبور بود و با حوصله...- به اتفاقی که افتاد...همان طور که حرف می زدم و او گوش می داد، دست انداخت دور تنم و زمزمه کرد.. - خُــب..می خواستم بگویم.. به مادرم.. به کیمیا.. به.. خودم... از روی صندلی بلندم کرد و روی پایش نشاندم...برایم لقمه ی کوچکی از مربای توت فرنگی خوشرنگ گرفت.. هنوز گوش می داد... - آزاد...لقمه را به دهانم گذاشت...داشت لبخند می زد...و صبور بود...کمی از فنجان قهوه اش مزه مزه کرد... لقمه ی آغشته به دست های اورا فرو دادم : آزاد...دستی را که دور کمرم بود، سفت تر کرد و لبخند آرامی زد: من نمی خوام فکر کنی. در مردمک هایش ثابت شدم. ادامه داد: درباره ش حرف می زنیم.. امروز نه. امروز نمی خوام به هیچی فکر کنیم... خب؟!و به چشم هایم خیره شد. چشم هایش شفاف و مهربان بودند. چشم هایش رنگ خاصی داشتند که من هیچ وقتِ دیگری ندیده بودم.. چشم هایش، شبیه به هیچ وقت نبودند. نه شبیه به کیانی سال های دانشجویی، نه مدیرعامل اروس..، نه کسی که برای اولین بار مرا بوسید... حالا چشم هایش، شبیه به هیچ وقتی نبودند... و من تصویر چشم های خودم را، در مردمک های سیاهش می دیدم... شفاف.. روشن.. آرام... حالا که خوب بودم، قهوه می خواستم... تمام شب گذشته، قهوه می خواستم... دستم را دور فنجان قهوه ی خوش عطرش حلقه کردم و کمی ازش نوشیدم... موهایم را از سرشانه ام کنار زد و نوازشم کرد... خوش طعم بود.. قهوه ای که من دم کرده بودم و او از آن نوشیده بود، خوش طعم و خوش عطر بود... دستش از بند های تاپم رد شد و روی کتف چپم لغزید... روی خالکوبی کوچک و سیاهم... چشم هایم را تا چشم هایش بالا آوردم... مرا بیشتر توی بغلش گرفت و نگاه پرسشگرش را به چشم هایم ریخت... شب گذشته... میان تاریکی اتاق خوابم.. گرم شدم... بیشتر در آغوشش فرو رفتم و چشم هایم را برای ثانیه ای محکم بستم. چیزی نپرسیده بود.. حرفی نزد.. هیچی... تنها چیزی که یادم مانده بود، جای داغ انگشتانش روی ببر سیاهم بود... مکثی که شاید ده ثانیه طول کشید... و بوسه ای عمیق و بدون حرف...، روی کتفم... - اون موقع می خواستم یه نشونه داشته باشم.. که یادم بمونه... ازش فاصله گرفتم. چشم هایم را باز کردم و نفس سنگینم را با نوازشی که از سر گرفت، رها کردم: الآن دیگه نمی خوامش.. بغلم کرد. با حوصله و خواستنی که هرگز در او ندیده بودم... کاملا به طرفش چرخیدم و پاهایم را دو طرف صندلی آویزان کردم.. پیشانیش را به پیشانیم چسباند. پلک هایم را روی هم گذاشتم...- می خوای پاکش کنی..؟!صدای موسیقی حس خوبی زیر پوستم می انداخت... و تپش های قلب او...می خواستم.. با این همه آرامش و احساس رهایی که در آغوش او داشتم، می خواستم... تنها سرم را تکان دادم.. موهایم را از سر شانه ام کنار زد و لب هایش را روی ببر سیاه و ظریف کتفم گذاشت... و عمیق و طولانی..، بوسید... چشم هایم را بستم و خودم را به شانه اش چسباندم.. پیشانی ام را بوسید و من سرم را به گودی شانه اش تکیه دادم... فنجان قهوه اش را به لب برد... عطر خوش قهوه با عطر تن او.. و جای کمرنگ صورتی لب های من سرِ فنجان سفید رنگ... انگشتم روی زخم اریب و عمیق سینه اش لغزید.. زخمی شاید به طول شش هفت سانت که اثرش هنوز از میان نرفته بود... آرام گفت: کهنه ست.. مال دوران دانشجوییه..پر سوال نگاهش کردم. دوران دانشجویی.. نمی دانم چرا اما اولین چیزی که در ذهنم نقش بست، حسین بود. به تردید لبریز از چشمانم و لب هایم که می رفت اسمش را نصفه نیمه تلفظ کند، پلک زد که آره... انگشتانم روی زنجیر گردنش لغزید... روی پلاک عاری از تعلق.. آزاد... گونه ام را با لبخند بوسید: نمی خوای ازم بگیریش؟!زنجیر را لمس کردم... این، اولین مِهر من بود... اولین چیزی که از مردی می گرفتم... از مردی که برای آرامش خاطر من، نرفت. ماند. و پا گذاشت روی تمام چیزهایی که حالش را بهم می زد! این..، اولین مهر من بود... مهرم را به کامران بخشیده بودم.. و آن لحظه در آغوش آزاد، حتی یادم نمی آمد که مهرم چه بود..! همه اش را بخشیده بودم.. حتی تکه ای لباس از خانه اش نیاورده بودم.. و این.. اولین بود... اولین هدیه ی با ارزش زندگی من... دستم روی سینه ی او بود و زنجیر عاری از تعلقش، میان انگشتانم.. سرم را عقب کشیدم و نگاهش کردم.. لبخند کمرنگی به رویش زدم.. هنوز در نگاهش سوال بود و من.. جوابی نمی دادم.. توی بغلش جا به جا شدم.. خودم را بالا کشیدم و آرام بوسیدمش...بلندم کرد و روی کانتر نشاندم. لب هایش می خندید و در چشم هایش برق شیطنت همیشگی بود.. و در انعکاس چشم های من در مردمک های او، هم! دست هایم را دور گردنش انداختم و نفس هایش روی پوستم نشست... بوسیدم.. خنده ای پر از آرامش.. پر از امید و زیبایی روی لبم بود. دوباره خم شد و گونه ام را با لبخند بوسید و با شیطنت گفت: من بدم نمیاد یکم دیگه شیطونی کنیم...همان طور که دست هایم هنوز دور گردنش بود، سرم را کمی عقب گرفتم.. و فقط.. با لبخندی بَراق نگاهش کردم. خندید..! بلند.. بی هوا خم شد و گاز محکمی از گردنم گرفت! جیغ زدم.. شیطان و خندان و.. غیر قابل کنترل شده بود: اینجوری شیطون شدی نمی تونم قول بدم به حرف های جدی مون برسیم...دستم را روی گردنم گذاشتم و اخم کردم. خندید. و انگار که اخمم، برقی از لبخند و شیطنت داشت..! کمرم را فشرد و گفت: امروز دوست داری کجا بریم؟ قراره فقط مال من باشی...رو تختی ام هنوز بهم ریخته بود.. نشستم لبه ی تخت.. آزاد توی هال داشت با تلفنش صحبت می کرد.. دستم را روی روتختی کشیدم... دلم..، بالا و پایین شد... روتختی را با یک حرکت جمع کردم و داخل حمام انداختم. وسط اتاقم که ایستادم، نمی دانم چرا نفس نفس می زدم... سرم را بالا گرفتم و به سقف سفید چشم دوختم. خودم را آرام کردم... سعی کردم خودم را آرام کنم... نگاهم را تا تصویر پر لبخندم در عکس امتداد دادم... این همه لبخند... چطور در این عکس جای می گرفت...؟!مانتوی خنک و سنتی قرمز و مشکی و شال همرنگش را روی تخت انداختم.. ازم پرسیده بود دوست داری کجا برویم؟ انگشت اشاره زده بودم به لبم و حالت متفکری گرفته بودم.. انگار زیادی فیلسوف و بامزه شده بودم که صدای خنده اش بلند شد و محکم بغلم گرفت و دم گوشم زمزمه های شرم آور کرد... زنگ موبایل من و در خانه که همزمان بلند شد، با بد و بیراهی زیر لب جدا شد... علی پشت خط بود.. از هیچی خبر نداشت و فقط می خواست برای شب دعوتم کند خانه اش.. فقط گوش داده بودم... آزاد با غرغر در خانه را روی سرایدار بسته بود که: از آدمای فضول متنفرم!مقابل برج نگه داشت. با شیطنت نگاهم کرد: نمیای بالا؟لب هایم را بهم فشردم: زود بیا!خندید و از ماشین پایین پرید.. ده دقیقه شد یک ربع و وقتی برگشت، جین سرمه ای و بلوز آب سیر به تن کرده بود.. مشغول صحبت کردن با تلفنش بود و همان طور که با دست دکمه ی آستین دست راستش را می بست، قدم های کوتاه و سریع برمی داشت.. از صورت و موهایش مشخص بود دوش گرفته و بوی خنک عطرش که وقتی در ماشین را باز کرد..، ریه هایم را تحت تصرف خودش درآورد..! داشتم با ابروهایی بالا رفته و خنده ای که نمی دانم چرا آن همه سعی در خوردنش داشتم، براندازش می کردم و او با تلفنش صحبت می کرد... ساعتش را عوض کرده بود.. موهایش را ژل زده و کاملا به طرف بالا هدایت کرده بود.. چشم هایش را تنگ کرده بود و با خنده حرف می زد... دست هایم را به بغلم زدم و نگاه سمجم را ازش نگرفتم.. چشمش برای ثانیه ای به من افتاد. ابروهایش بالا رفت و همان طور که می گفت: « مهرداد دست خودت سپردمش.. » خم شد و بوسه ی دلچسبی روی گونه ام نشاند..! عطر خنکش در فاصله ی کمی از صورتم رفت و آمد کرد و تپش های منظم قلبم را از ریتم انداخت.. لب هایم به خنده باز شد... چشمکی حواله ی چشم هایم کرد و موبایلم را از دستم گرفت. همان طور که با مهرداد خداحافظی می کرد، موبایلم را آفلاین کرد و تلفن خودش را هم روی سایلنت گذاشت. دستش را گذاشت پشت صندلی ام و با شیطنت به طرفم خم شد: خب خانوم..بام تهران یازده صبح..، خلوت بود.. یکی دو ساعت قدم زدیم.. هوا خنک بود و دست من، لحظه ای از دست هایش نمی افتاد... هیچ کدام حرف خاصی بر زبان نمی آوردیم.. ساکت بودیم و در آرامش قدم می زدیم.. فکر هر دومان مشغول بود و تمام مکالمه مان در هر آنچه به جز اتفاقات شب قبل، خلاصه می شد...نهار را در رستورانی صرف کردیم که من هیچ خاطره ی بد یا خوبی ازش نداشتم.. کم حرف می زدیم.. چشم هامان گاهی برق داشت.. گاه متفکر و بی صدا.. غذایم را نصفه نیمه عقب زدم.. « دوست نداشتی؟ » این را او پرسید . تکه ای غذا سر چنگالش زد و نزدیک دهانم گرفت.. همزمان چشم هایم پُِر از خیسی بی دلیل و لب هایم به خنده باز شد... چشم تنگ کرد... فوری دستمالی از سر میز برداشتم و به چشم هایم کشیدم.. لقمه را در دهانم گذاشت و دست چپش را برای گرفتن دستم بالا آورد... هضم همه چیز برایم دشوار بود... هضم آرامشی که داشتم... هضم طوفانی که روز قبل سپری کرده بودم.. و دلهره..، برای طوفانی که در پیش بود.... انگشت نوازشگرش را پشت دستم.. روی انگشتانم کشید.. دستمال را مچاله کردم و لبخندی الکی زدم: مداد چشمم...لب هایش را گذاشت پشت دستم...جمله ام نصفه نیمه ماند...چشم هایش را بست و بوسه ی دیگری به انگشتانم زد و آرام پشت دستم را بویید... دوباره دستمال کاغذی را برداشتم و به چشم هایی کشیدم که گاهی به مداد چشمم حساسیت پیدا می کردند !..زمزمه کرد: نگران نباش..و بازدمش پشت دستم را نوازش داد...سر تکان دادم: نمی تونم..- الآن وقت فکر و خیال نیست..- می ترسم...چشم های سیاهش ساکت شد. نوازش دستانش از کار افتاد. و سکوتی عذاب آور، که وادارم می کرد همچنان در آن مردمک های سیاه خیره بمانم...حس بدی زیر پوستم جریان گرفت. خواستم دستم را بیرون بکشم..، که محکم تر گرفتش و وادارم کرد نگاهش کنم. حالا حالتی از اطمینان و اعتماد در چشم هایش بود. و هنوز آن همه صبوری..، که نمی دانستم از کجا آورده است...- من فکر می کنم ما هیچ کار اشتباهی نکردیم.رها شدن چجوری ست؟! شُل شدن چه معنایی دارد؟ آسودگی را.. با کدام سین می نویسند..؟!بوسه ای پشت دستم زد: یکم از این بخور. خیلی بد غذا شدی...در کمال آرامش و آسودگی طبقات مرکز خرید را بالا و پایین کردیم... دستش را انداخته بود دورم و نگاه من روی لب های قرمز و برجسته ی زن جوانی بود که با لحنی خاص و زیر و رو کننده بابت تنه ی محکم و شتاب زده ای که به آزاد زده بود، عذرخواهی می کرد...چشم هایم روی آزاد چرخید.. بی خیال و بی حوصله سری برایش تکان داد که بس کند و قدمی به جلو برداشت و مرا با خودش همراه کرد... دستم را بالا بردم و انگشتانم را روی عضله ی بازویش کشیدم... فشار دستش روی کمرم بیشتر شد... نگاهش روی ویترین لوازم آرایشی چرخ می خورد... دستم را دور بازویش حلقه کردم و خودم را نزدیکش کردم... چیزی.. در اعماق وجودم..، جا به جا شده بود... لب های برجسته و لحن اغوا گر زن..، تنها به خاطر تنه ای از سر بی حواسی..، از پیش چشمم کنار نمی رفت... بی اختیار بازویش را لمس کردم... و از این لمس... ته دلم.. تکان محکمی خورد... نگاه بی خبرش را به سمت نگاه مات و تکان خورده ی من کشید... لبخند زد.. با دست به تبلیغ شیشه ی عطر ویترین اشاره کرد و چیزی گفت.. نشنیدم... سرش را نزدیک گوشم آورد.. نفسش حتی از روی روسری سرم، گوشم را قلقلک می داد: « خوبی جوجو..؟! » عضله های پیچ و تاب خورده اش زیر لمس دستم... گرمای این نزدیکی دلچسب.. و لحن اغواگر زن... مال من بود... این دست ها مال من بود... این آغوش..، مال من بود... این آدم... حرفم را مزه مزه کردم.. احساس مالکیتم را.. مزه مزه کردم... نگاهم را سپردم به اشاره اش به ویترین مغازه... چیزی ته دلم شُره کرد و بالا آمد... شبیه فواره اوج گرفت و دوباره سَر رفت.... مال من....سرم را تکان دادم تا این حس از سرم بیفتد. حدا اقل تا وقتی که جدی و مفصل حرف می زدیم، نیازی به این حجم از خیالِ مستاصل، نداشتم.خسته نبودیم.. خسته نبودیم و وقتی روی نیمکت پارک قیطریه می نشستیم، تمام سهممان از گردش در مجتمع کیسه ی پاستیل های خوش آب و رنگ بود.. حالا چشم من فقط به آن دختر چادری خجالتی روی نیمکت های دور بود و پسری که قد بلند داشت و پیراهن سفید به تن...پاستیل استخوانی شکل سفید را جلوی دهانم گرفت: با من میای اصفهان؟دستم را برای گرفتن پاستیل جلو بردم: اصفهان؟دستم را کنار زد و دست خودش را دوباره جلوی دهانم گرفت: باید یه دفتر بزنم اونجا... به اضافه ی یه فروشگاه مرکزی. و استخوانِ خوشرنگ را در دهانم گذاشت. نگاهم روی پیراهن خوشرنگش چرخید.. روی آغوشی که همان طور باز بود.. آب دهانم را قورت دادم و باز به نیمکت دخترِ دور نگاه کردم: همه ی کاراشو کردی؟ یا فقط بازدید و مذاکره س؟- دفترو که گرفته م.. فروشگاه هم یکی از بچه ها دنبالشه.. الآن سرکشی به دفتره و برنامه ریزی و صحبت با چند تا از مسئولای اونجا...حواس من پی نوازش دستانش روی سرشانه ام بود و پی بوی بلال هایی که از پشت سرمان می آمد...کاملا به طرفش چرخیدم.. چشم هایش را باریک کرده بود و عمیقا بررسی ام می کرد. باز چشم های بی حواسم روی آغوش بازش افتاد... لُپم را از تو گاز گرفت و قر و اطواری به دهانم دادم تا این عطش و خواستنِ بی چشم و رو را که حرف سرش نمی شد ، به روی هیچ کداممان نیاورم!..- ساره!گیج نگاهش کردم.عاقل اندر سفیه نگاهم کرد.. کمی سرش را به چپ متمایل کرد و یک تای ابرویش را بالا فرستاد: با ما باش...هجوم ناگهانی خون به صورتم خجالت آور بود..! لعنت به من..!!فوری از روی نیمکت برخاستم. با خنده دستم را از پشت سر گرفت.. قبل از اینکه برگردم و جوابی بدهم، تلفنش زنگ خورد.. همان طور که قدم زدنمان را از سر گرفته بودیم، مشغول صحبت شد... نگاهم روی جوی آب سنگفرش شده بود... کیسه ی خالی پاستیل را داخل سطل انداخت. چقدر از این سنگفرش ها خوشم می آمد.. تماسش را قطع کرد و به سمتم برگشت: می خواستم وقتی از مشهد برگشتی بهت بگم، یه پیشنهاد کاری دارم...ابروهایم بالا رفت: چی؟- می خوام مدیر بخشت باشی. - چطور؟!- حجم کار بالا رفته. معینی سرش شلوغه و قراره اصفهان هم بره و بیاد و من به کسی احتیاج دارم که هم کارش خوب باشه هم کمبود اونو جبران کنه.. از اون طرف می خوام نیازو بفرستم مرخصی.. بره سر خونه زندگیش و یه مدت آزاد باشه.. باید یکیو جاش بیارم که اینم وقتمو میگیره. نیروی خوب الآن ندارم تو دست و بالم. تو.. هم با من و روش کار من اشنایی..، هم لیاقتشو داری.نزدیک تر ایستاد و دست هایش را در جیب برد. دست هایم را بغلم زدم و متفکر نگاهش کردم.. - اینو قبلا به من ثابت کردی..بینی ام را میان انگشت سوم و اشاره اش گرفت و کشید: خانومِ میس دیوری!سرم را عقب بردم..- وَ ..؟!باز دست هایش را در جیب فرو برد: و دیگه اینکه نمی خوام یه طراح ساده باشی.ابرو بالا انداختم: داری بهم ترفیع می دی؟نزدیکم شد.. با آن نگاه خاص و براق.. دست هایش را دورم انداخت... یک تای ابرویش را بالا فرستاد..- آره .. نظرت چیه ؟..- خوبه.. اما یه دلیل محکم تر بیار.دستش را روی کمرم حرکت داد... بی اندازه نزدیک بود و بوی عطرش داشت نفسم را بند می آورد... و من نمی خواستم کسی وسط پارک قیطریه، شاهد این طور از دست رفتنم باشد! زمزمه کردم..- نظرت چیه مذاکره کنیم..خیره به لب و دهانم زمزمه کرد...- هوم.. مذاکره کنیم.. تپش قلبم بالا رفت.. دستم را گذاشتم روی سینه اش تا فاصله بگیرد... - چیه.. خب می خوایم مذاکره کنیم.. خودت گفتی..دستم را روی سینه اش فشار دادم: اوکی مذاکره می کنیم! مثلا من می تونم مث دو سال پیش یه طرح فوق العاده ی دیگه بزنم و تو بابتش بهم ترفیع بدی. فشار اندکی به کمرم داد... نگاهش روی لب ها و چشم هایم گشت...صدایش.. بم، آرام، و عوضی بود!- نظرت چیه که این بار چادرارو بی خیال بشیم و تو واسه من، یه طرح بی نظیر واسه لباس های خاص تر بدی...؟!و دستش را روی لباسم حرکت داد.. صورتم گرم شد... به شانه اش زدم و غریدم: من عادت ندارم تو تخصص تو دخالت کنم!با خنده بغلم کرد.. گوشم را از روی روسری بوسید..: عجب تخصصی..! و مرا بیشتر به خودم چسباند.. دست های بلاتکلیفم را بالا آوردم و دور تنش حلقه کردم.. محکم تر بغلم کرد.. خیلی محکم... کسی چه می دانست.. شاید زندگی همین لحظه ی کوتاه که این طور سفت و سخت بهش چسبیده بودم و عطر سرشانه اش را نفس می کشیدم.. نگاهم را از پارک و سنگفرش ها و بازی بچه ها گرفتم و.. به آسمان در حال غروب دوختم...کیسه های خرید را روی کانتر گذاشت و رفت که دست هایش را بشوید. بسته ی اسپاگتی را از کیسه بیرون کشیدم. بی آنکه لباس عوض کنم مشغول جا به جا کردن خرید ها و درست کردن غذا شدم. ذهنم به شدت مشغول بود و نمی دانستم اینکه تصمیم گرفته ایم شام را کنار هم و در خانه ی من بخوریم، کار درستی ست یا نه... وقتی جلوی در نگه داشته و فقط نگاهم کرده بود، دلم نرفت که دعوتش نکنم داخل. به خاطر معده ی خراب من بی خیال شام بیرون شده بود و حالا می خواست خداحافظی کند. حالا، آن هم درست وقتی که هزار حرف در چشم هامان بود و من اطمینان داشتم که از لبریزی شان، هیچ کدام تا صبح خوابمان نخواهد برد.. گفتم کنار هم شام بخوریم.. کلافه چنگی میان موهایش زده بود. در چشم هایش میل بود و بی میلی تا سرانگشتان کلافه میان موهایش می آمد.. به بهانه ی خرید نیم ساعتی همان اطراف چرخیدیم تا او تصمیمش را بگیرد. من اصراری نداشتم. تمام تنم اصرار بود اما روی لب هایم تنها تعارف مختصری به چشم می خورد. می خواستم بیاد. می خواستم شام را کنار هم باشیم. اصلا.. دلم می خواست تمام شب را کنار هم باشیم... اما انگار همین که شب شده بود، انگار همین که یک بار دیگر و با حسی متفاوت رو به روی خانه ایستاده بودیم، همه چیز تغییر کرده بود... عبارت « یک ماه » مدام در سرم وول می خورد و دلهره ای عمیق به جانم می انداخت... یک ماه..؟ یک ماه بعد چه اتفاقی می افتاد..؟! شب بود.. بیست و شش ساله بودم.. تمام وجودم زیر و رو شده بود.. چهل و هشت ساعت متفاوت را تجربه کرده بودم.. و حالا.. می خواستم بیاید تو، و حداقل یکبار دیگر مرا در آغوش بگیرد. صدایش مرا از افکار درهم تنیده، بیرون کشید و من تنها دو کلمه ی آخرش را متوجه شدم: پیر می شی!- هوم؟؟لبخند زد: می گم انقدر فکر و خیال نکن.. پیر می شی..دست خیارشوری ام بی اراده روی پوست صورتم نشست...کانتر را دور زد و پشت سرم ایستاد و همان طور که چاقو را از دستم می گرفت، با خنده گفت: تو برو سراغ یه چیز دیگه. بندازش..چاقو را رها کردم و لب برچیدم. هنوز پشت سرم ایستاده بود. با آن فاصله ی بی مقدار.. دست هایش را دو طرفم به کانتر عمود کرد: چی شد..آهسته میان حصار بازوانش چرخیدم.. نگاه سرکش و پر عطشم را از سینه و آغوش بازش گرفتم و به شانه ی چپش چشم دوختم. با خنده گفت: نترس. تو تا منو پیر نکنی، هیچیت نمی شه..!خیره نگاهش کردم. شالم روی شانه های رها شده و هنوز لباس بیرون به تنم بود... نگاه داغش روی چشم هایم نشست.. یک ماه.. به خاطر یک ماه.. بعدش.. بعد از این یک ماه... بعدش.. نفس گرمش را روی صورتم رها کرد و با صدای آرامی گفت: چی شدی جوجو.. می خوای از راه به درمون کنی؟!یک ماه! همه اش یک ماه!! زمان داشت!! چرا زمانش اینقدر کوتاه بود؟! چرا زمان داشت؟!!!خم شدم و از زیر دستش فرار کردم.. صدای خنده ی آرامش با ملودی زیبای گوشی اش قاطی شد: ترسو..موبایلش را از روی میز برداشتم و چشمم به اسم پگاه افتاد. تک تک عضلات تنم بی وقفه و پشت سر هم، شل شد... ریخت...پگاه...خدای من...پایم را روی زمین حرکت دادم و گوشی را به سمتش گرفتم. بی آنکه بگیردش، دست به کمر به نقش اسم روی صفحه نگاه کرد. دستم را تکان دادم: پگاه. لب هایش را بهم فشرد و نگاهم کرد. دوباره دستم را تکان دادم: آزاد! پگاهه! نمی خوای جوابشو بدی؟!پگاه چند ماهه بود؟؟؟ من شبیه آدم های چند ماهه بودم؟؟ من در چشم هایش شبیه پگاه بودم، اما ادا و اطوارم بیشتر بود؟؟ موبایلش را روی میز گذاشتم و به طرف اتاق خوابم رفتم.. نه.. ما همدیگر را دوست داشتیم. ما این همه با هم بودیم و حرمت همه چیز را نگه داشتیم. من نمی خواستم شبیه دوست دخترهایش به نظر برسم. من.. من نمی خواستم یک ماهه باشم.. یک ماه داشتن آزاد برای من کفایت نمی کرد! من او را برای همه ی عمر می خواستم....بی آنکه چراغ را روشن کنم، لبه ی صندلی کنسولم نشستم. سنجاق جواهرنشان روی کنسول را لمس کردم. زیبا بود.. خیلی زیبا.. درست مثل احساسی که این روزها داشتم... پاهایم را لبه ی تخت گذاشتم و با انگشتم سنجاق را لمس کردم.. بوی عطرش قبلش از خودش پیچید.. بی آنکه چراغ را روشن کند داخل شد و رو به رویم، لبه ی تخت نشست. دست هایش را روی زانو بهم قلاب کرد و به سنجاق توی دستم خیره شد. - باهاش حرف زدی..؟صدایم بی نهایت آرام بود. آرام و بدون جنگ... - ما با هم حرفی نداریم..- مطمئنی..؟!سرش را بالا گرفت و مستقیم به چشم هایم زل زد: اگه نبودم، دیشب اینجا، رو این تخت نبودم.از لحن جدی و اشاره ی مستقیمش صورتم گر گرفت. سنجاق را میان انگشتانم فشردم.. با لحن آرام تری گفت: ساره.. بین من و تو این حرفا نیست.لب هایم را بهم فشردم و به چشم های سیاهش که حالا دوست داشتنی تر از هر زمان دیگری به نظر می رسید، نگاه کردم: چه حسی به من داری..؟سرش را روی شانه خم کرد.. نگاهش عمیق بود.. با حوصله اما درگیر بود... - از اتفاقی که بینمون افتاد ناراحتی..؟چیزی گلویم را گرفت.. به سینه ی پهنش چشم دوختم... نمی دانستم.. این رابطه شبیه شمشیر دو لبه بود!.. با او بودن یک جور و.. بی او بودن جور دیگری ترس داشت...سرم را بالا گرفتم: نمی دونم..نفسش را پر شتاب رها کرد...فکش سخت شد و مشت راستش را روی زانو گره کرد.. لب هایش را بهم فشرد: چه حسی داری؟سنجاق را در مشتم فشردم: من دوست دخترت نیستم آزاد! اونی هم نیستم که واسه یه شب با تو بودن.. با اخم نگاهم می کرد: ساره!- نه. می خوام بدونی. باید بهت بگم..- اینجوری؟؟؟نفسم را رها کردم: احساس آدمی رو دارم که همه چیزش زیر سوال رفته...سکوت میان اتاق افتاد.. بالاخره گفته بودم... تمام شد.. سرش را پایین انداخت و به فرش چهار متری دستباف خیره شد... - ما تو شرایطی بودیم که مجبور شدیم..- من هیچ تصوری نداشتم.. فکرشم نمی کردم.. نمی خواستم اینقدر.. برام خوشایند نبود اینجور صیغه..حرفم را برید و سرش را بالا گرفت: تو باید آروم می شدی..سنجاق را بیشتر فشردم...آرام تر از قبل، اما به همان میزان فکری و سردرگم، ادامه داد: تو داغون بودی و من هیچ جوره نمی تونستم آرومت کنم...از جا بلند شدم.. سنجاق از دستم رها شد و روی زمین افتاد.. وسط اتاق ایستادم.. نمی توانستم به تختم نگاه کنم... نفسم سخت در قفسه س سینه بالا و پایین می رفت. من داغون بودم.. من می خواستم.. احساس حقارت در وجودم پیچید.. به طرف پنجره رفتم و تا انتها بازش کردم. پس این همه نگاه صادقانه.. این همه حس خوب از صبح تا حالا، فقط به خاطر من بود؟؟ من احمق بودم؟؟ هوای سردِ بی مناسبت با خرداد ماه از حفاظ پنجره عبور کرد و تنم را گرفت.- تو..صدایم کمی بلند، کمی لرزان، کلامش را برید: انقدر نگو تو، تو ! می خوای بگی همش به خاطر من بود؟؟ آره؟؟ داری می گی که به من لطف کردی؟ به خاطر من؟ از خود گذشتگی کردی؟!با اخم برخاست و تخت را دور زد و به طرفم آمد: نه ! دارم میگم ..- چرا! دقیقا داری همینو می گی!کلافه دست به کمرش زد و نگاهم کرد. با ناباوری از لب هایی که بهم دوخته شده بود، لب زدم..- لعنت به من آزاد..!نزدیکم شد: اشتباه نکن.. دستم را بالا گرفتم تا بیش از این جلو نیاید.. ناباوری در تک تک سلول هایم جریان داشت...- ساره!- به خاطر آرامش پگاهم همین کارو می کردی؟! داری میگی که من نتونستم خودمو..دهنم مزه ی زهرمار می داد...- لعنت به من.. لعنت به اون یک ماه..! لعنت..!- می ذاری حرف بزنم یا نه؟!!عصبی بود.. به شدت.. و من، وارفته ... با حجم عظیمی از حقارت و تنفر از خودم، که روی دلم و شانه هایم سنگینی می کرد...- متاسفم که مجبورت کردم..!نگاهش رنگ باخت..بازویم را در دست گرفت و غرید: چی داری می گی واسه خودت؟!سر تکان دادم: هیچی..- اگه هیچی، پس اینا چیه بهم می بافی؟؟ ساره؟! اون صیغه ی کوفتی به خاطر تو بود. چون تو اینجوری می خواستی. چون من می خواستم اونجوری باشه که تو می خوای! یه کلاه شرعی گشاد و گنده رو سرم گذاشتم به خاطر هر دومون! انقدر فکر و خیال نکن.. ما هر دومون می دونیم چیکار کردیم و تو چه شرایطی بودیم.. اول و آخرش که من می خواستم این مساله رو عنوان کنم...! الآنم انقدر این کلمه ی لعنتی رو تو سرت تکرار نکن... اگه می گم به خاطر تو، چون باورای تو برام با ارزشن. کاری که هیچ وقت نکرده م...معده ام منقبض شد.. دهانم تلخ.- اما تو همیشه این کارو کردی...تلخ شد: ساره..! احساسم، بدترین شکل ممکن را به خودش گرفته بود..- بله! من همیشه اینکارو کردم..! چیزی ندارم که ازت پنهان کنم...- پس وقتی با پگاه یا هر کس دیگه ای هم بودی، باوراش برات مهم بودن.- هر کس دیگه رو، با خودت مقایسه می کنی؟؟؟آتش گرفته بود چرا...- مقایسه نکنم؟!! چرا؟؟؟- نه لعنتی..! نه!- چـــــرا آزاد؟؟؟زد تخت سینه اش: چون تو جات اینجاست!قلبم تکان خورد...دوباره به سینه اش زد: چون تورو دوست دارم..! چون حق نداری منو زیر سوال ببری..! چون من در تمام زندگیم واسه هیچ کس قدمی برنداشته ام! اما واسه تو برداشتم لعنتی.. واسه تو برمی دارم!دستی به صورتش کشید... رو به رویم ایستاد و چشم های خسته از فکر و خیالش را به چشم هایم دوخت...قلبم تکان دیگری خورد...- ما قراره چیکار کنیم.. بی آنکه جوابی بدهد، فقط نگاهم کرد. لب هایم را بهم زدم..- به من گفتی.. آدم با کسی که می خوابه.. ازدواج نمی کنه.. خانوم کوچولو...انگشتانش را میان موهایش لغزاند.. سرش را روی شانه کج کرد و به من خیره شد...حرفی نزد.. و این ، حس بدی را ذره ذره در من تقویت می کرد... چرا چیزی نمی گفت.. چرا سکوت.. چرا بدترین جای زمان، سکوت را انتخاب کرده بود...؟!حالم از خودم بهم خورد.شبیه زهرمار شدم...- اگه همش به خاطر من بوده.. اگه من نتونستم خودمو کنترل کنم..!! همین الآن باطلش می کنیم. من... هیچ وقت حاضر نیستم به خاطر دوست داشتنت، یه روزی.. وقتای حرفای افروز اثبات شد..، هم سطح یه همخوابه قرار بگیرم. - ساره!صدایم بالا رفت: سر من داد نزن!موهایش را کشید... صورتش در آن تاریکی به نظر کمی برافروخته می رسید... حالا حتی دوست نداشتم رگ برجسته ی پیشانیش را لمس کنم...- چرا اینجوری حرف می زنی دیوونه..؟ آخه اینا چیه می گی...طفلکی شده بود..من.. من چطوری شده بودم..؟!آرام گفتم: من می گم.. آدم با کسی که رابطه داره.. ازدواج نمی کنه...سرم را بالا گرفتم: چجوری باید فسخش کنیم؟!خنده دار بود که ندانم... خنده دار بود که بپرسم.. گریه دار بود که اینجور درمانده، برای تحمیل نشدن، برای متحمل نشدن این همه حس بد..، بپرسم...- من تا حالا کسیو صیغه نکردم که بدونم!!نباید داد می زد.... نباید اینجور داد می زد... نباید...- به من گوش کن!شقیقه ام را فشردم. دلیلی نداشت وقتی ما دو نفر بودیم و اتاقی بس ساکت و تاریک، آن همه داد بزند...! خفه گفتم: داد نزن...باز کلافه، به جان موهای بیچاره اش افتاد...و هنوز به من نمی گفت، آدم باید با کسی که رابطه دارد، اما نمی خواهد با او ازدواج کند، چکار می کند..؟!چقدر همه چیز زشت به نظر می رسید...- ازت ممنونم.. که به خاطر من پا رو چیزی گذاشتی که ازش بیزاری.. که با وجود اینکه اینجوری داری پگاهو می کوبی، منو.. منو با هر کسی قیاس نمی کنی.. اما نمی تونی جواب یه سوال ساده ی منو بدی..!- یه دقه به من گوش بده..! من با هر کی که بودم، گردن دین ننداختم! در آن واحد با ده نفر نبوده م! وقتی اسم تو اومد، با عالم و آدم کات کردم..! - عذر بدتر از گناه میاری...- پس چیکار کنم لعنتی؟!!- هر جور که می خوای زندگی کن اما وانمود نکن چون گردن دینت ننداختی، کار درستی هم کردی!- تو مگه منو از اول همین جوری ندیدی؟!- تو هم منو همین جوری دیدی!به چشم های سردم خیره شد.. توانم تحلیل رفته بود.. حتی تصور چنین مشاجره ی تلخی را، ان هم درست همچین شبی، نداشتم... ما از این حرف ها زیاده زده بودیم، و از این به بعد، زیادتر هم می زدیم.. اما.. امشب.. نه. امشب نه آزاد. امشب بیش از این دریای شور و شیرینمان را قاطی نکنیم... بیش از این...مردمک هایش را در برکه ی مردمک هایم انداخت و آرام گفت: ساره..سردم بود. خیلی سرد..- من زن خیابون نیستم که واسه یه شب با تو بودن...- ساره!داد زد....دستم را روی پیشانیم گذاشتم و چشمانم را بستم: تورو خدا انقدر داد نزن...قلبم می زد.. می زد..؟ نه. نمی زد... کرخت شده بودم. بی حس.. و آن لحظه فقط خودم می دانستم که چقدر آرامم و هر آنچه که با آن صدای ملایم و محکم می گویم، واقعیت محض است. پلک های گُر گرفته ام را روی صورت بهم ریخته اش گشودم: فسخش می کنیم. منم تا حالا صیغه ی کسی نشدم، اما می دونم چجوری! فسخش می کنیم، برای همیشه. می دونی که می تونم..جلو آمد.. .. رو به رویم ایستاد و لبه های پیراهن مشکی اش را صاف کرد.. اخم کمرنگی میان ابروهایش افتاده بود.. من فشارم پایین بود یا قرار بود وسط خرداد ماه باد پاییزی داشته باشیم..؟!- مزخرف نگو عزیزدلم..! دردمند، لب هایم را بهم زدم: مزخرف نیست.. اون موقع، تو رستوران، اون شب.. نمی دونستم.. نمی دونستم یه روزی اینجا می ایستم و به این جمله ت فکر می کنم.. به کسایی که تو کوبیدی شون.. و من احتمالا حالا از نظر بقیه، همون هام... یا من.. واقعا همونام، کمی سخت الوصول تر، یا.. تو خیلی بی انصافی...دستش را دو طرف لب هایش گذاشت و خیره و فکری، نگاهم کرد...بغض کردم. و سردم بود..- من درکش می کنم.. پگاهو..، می فهمم.. بیا یکم انصاف داشته باشیم..- عزیزدلم..- آزاد انگار الآن دیگه با این جمله که « تو مث اونا نیستی » آروم نمی گیرم.. انگار الآن این جمله منو از هر لحظه ای داغون تر می کنه... چرا..؟؟- دلت می خواد چی ازم بشنوی؟- تو چی دلت می خواد بهم بگی؟- من می خوام بهت بگم این تفکر در من هست.. غلط یا درست.. اما همین غلط و درست کوفتی، تمام امروزو زهرمار من کرده! بذار یکم آروم بگیرم.. فکر کنم... چرا نمی ذاری اونچه که واقعا می خوامو بهت بگم؟ به خدا سرم داره از فکر می ترکه.. بذار تمرکز کنم و انقدر جمله های منو بد برداشت نکن...! همه ی عمر سی ساله م این اسم تو سرم یه نقطه ی سیاه بوده! هر کاری کرده م، خوب یا بد، اسم نذاشتم روش که به نام دین بپوشونمش! من هر چی که هستم..، هرزگی هامو به پای دین نمی نویسم ساره! و حالا این فکر داره مغز منو عین خوره می خوره که منم سوء استفاده گرم! داره با خودم مبارزه می کنم... نترس ساره.. من جواب سوالتو می دم.. هیچ چیز تو احساس من نسبت به تو تغییر نکرده. و اینو بدون، هر کاری کرده م.. هر اتفاقی که بینمون افتاده..، پاش هستم.لرزم گرفت. قبل از اینکه برگردم و از شدت سرمای بی موقع پنجره را ببندم، دستش روی گونه ام نشست.- متاسفم..صورتم را کنار کشیدم: نه. تاسف برای چی..؟ دوباره گونه ام را لمس کرد: ساره..قلب سرما زده ام، ذره ذره گرم می شد...- متأسف نباش. حداقلش اینه که دیگه بهم نمی گی هم...لبش را روی لبم گذاشت..سرمای بدنم.. به دور دست ترین سیاره ها کوچ کرد...و آرامشی غریب و... دور.. آرامشی که اخیرا فقط از او و لمس او دریافت می کردم...- جوجوی زودرنج..- من زودرنج..سرمای تابستانی انگار دیگر اثر نداشت.. تمام عضلاتم شل شده بود و پلک هایم گرم... خودم را میان بازوانش رها کردم...- متاسفم. داد زدم.. نتونستم درست حرفمو بزنم..- ...- بخشیدی؟!- مگه معذرت خواستی؟خندید و خنده اش گوشم را قلقلک داد...- نوکرتم رییس...!دستش را روی پایم گذاشت و آرام گفت: پاشو لباستو عوض کن.. به آرامی خودش گفتم: آزاد.. مچ دستم را گرفت و مرا کنار خودش لبه ی تخت نشاند. با فاصله و رو به من نشست و در چشم هایم دقیق شد: ساره جان...انگشتم را روی لبش گذاشتم: هیس.. گوش کن.. گوش کن.. من نمی خواستم از دینم.. از باورام.. استفاده کنم. هیچ وقت اینو نخواستم... اونم برای تو، و در برابر تو که ذهنت پره از این سوء استفاده ها.. دست هایش روی شانه هایم نشست..قدری آرامش روی هیاهو و طعم کمرنگ اما تلخ حقارت درونم ریخت...چشم هایم را باز کردم. پیشانیش را به پیشانیم چسباند.. اتاق تاریک بود اما من برق چشم های سیاهش را می دیدم... چشم هایش را بست و شمرده شمرده گفت: من دیگه نمی تونستم تحمل کنم. تو باید اروم می شدی..، و من باید بغلت می کردم.. هر دومون می دونیم چی شد و.. چجوری شد..! از این در که رفتم بیرون، چند بار تا سر خیابون رفتم و برگشتم که هوا بخوره به کله م.. لعنتی این تابستونم که یه ذره سرما نداره!! حال آدمو بدتر می کنه! لحن شوخ انتهای کلامش ته دلم را تسکین داد.. فشاری به شانه هایم داد: ساره من نمی تونستم برم..! با تمام وجودم می خواستم پیشت بمونم... تو این خواستنو دیدی که بیرونم کردی... من اینو دیدم.. کور نبودم، کور نیستم ساره... نفسم در صورتش رها شد: نمی دونم باید چه حسی داشته باشم.. نمی دونم چه حسی دارم... معلقم... هر دو آرام و زمزمه وار حرف می زدیم... دست هایش روی شانه ام بود و آهسته آهسته عقب و جلو تاب می خورد... گونه ام را بوسید: منم مث تو.. یکم متفاوت تر.- چی اذیتت می کنه؟- چیزی اذیتم نمی کنه... انگار یه چیزایی بالا و پایین شدن.. ترازوم بهم خورده.. فقط باید فکر کنم و .. خودم تو خودم حلش کنم...- با مــن حرف بزن...- دارم با تو حرف می زنم..- با هیچ کس غیر از من حرف نزن. به هیچکی غیر از من نگو...چشم هایش را باز کرد و برق سیاه مردمک هایش.. دلم را لرزاند... تنِ معلق و پر هیاهویم را آرام کرد... لبخند محوی گوشه ی لبش نشست... دوباره پچ پچ کرد: فقط با تو حرف می زنم...این ثانیه ها را دوست داشتم.. این ثانیه ها که ما آرام آرام با چشمان بسته و لب های مسکوت، تاب می خوردیم.. با تمام عذاب و دلهره اش.. با تمام گنگی و تاریکی آینده... که هیچ وقت تا این اندازه آرام نبوده ام... هیچ وقت تا این اندازه، از این آرامش، به ایمان نرسیده ام... هیچ وقت در این سالها، به اندازه ی امروز زندگی نکرده ام... نخندیده ام.. نترسیده ام.. قدر لحظه هایم را ندانسته ام... - آزاد...- جانم..دستم را روی گونه اش گذاشتم. چشمش را باز نکرد. نگاهم روی صورتش چرخید.. آرام نوازشش کردم...- معذرت..صورتش را متمایل کرد و کف دستم را بوسید..صورتش را نوازش کردم..اولین ها هیچ وقت تکرار نمی شدند..امروز، این ثانیه ها، هر چقدر هم که مشابهش خلق می شد، دیگر تکرار نمی شدند.- آزاد..- جونم..- آرومی؟چشم هایش را باز کرد و لبخند زد. بوسه ی نرمی روی پیشانیم نشاند... من این جواب ها را، از هر جوابی بیشتر دوست داشتم...چینی به بینی خوش فرم و عملی ام دادم.. بو کشیدم... اوه نه..!- آزاد..با چشم های خندان وسوالی نگاهم کرد..خودم را عقب کشیدم: تا حالا اسپاگتی شفته تست کردی؟!و مثل جت به طرف آشپزخانه پرواز کردم..!خیره به قارچ سوخته و اسپاگتی های شل و وارفته، لب برچیدم: حالا چی بخوریم..شام را در آرامش و سکوت صرف کردیم.. گهگاهی هم درباره ی جلسه ی فردا و مراسم نیاز حرف می زدیم.. ظرف ها را من شستم و او چای خوش عطری دم کرد... ساعت از یازده گذشته بود که عمه تلفن کرد . صدایش قدری دلواپسی داشت و من حدس می زدم که از کجا آب می خورد. به روی خودم نیاوردم و گفتم که احتمالا فردا سری به او خواهم زد. همان طور که با عمه حرف می زدم، سنگینی نگاه آزاد را حس می کردم... لباس بیرونم را با پیراهن بلند و بنفشِ بی حالی عوض کرده بودم. بی اختیار پوشیده ترین پیراهن خانه ام را انتخاب کرده بودم... با دامن بلند و چند لایه حریر خنک و نازک و یقه ای بسته اما بدون آستین.. همان طور که توی گوشی می گفتم: فردا میام برات می گم..از جا بلند شدم و آزاد را با لیوان چایش، تنها گذاشتم.. عمه یکریز پشت تلفن حرف می زد.. گلایه ی علی و پدرم را می کرد.. دلش پر بود و حرف های چند روز نزده اش به واسطه ی تهران نبودن من، روی هم تلنبار شده بود..! جلوی کنسول خم شدم و بی هدف اولین کشو را بیرون کشیدم.. چرا اینجوری نگاهم می کرد.. من از این همه گرمای نگاهش، گرمم می شد... باید به او می گفتم که اینطور نگاهم نکند...! باید به او می گفتم دلم نمی رود که امشب با او خداحافظی کنم... باید می گفتم که دارم زیر نگاهش به بنفشِ تنم..، زیر آن همه سکوتی که هر چه به پایان شب نزدیک تر می شدیم، بیشتر می شد..، بی تاب تر می شوم. که اضطراب دارم.. که از تکرار شدن، یا نشدن شب گذشته..، اضطراب دارم... دلم می رود و نمی رود... صدای عمه حالا آغشته به دلتنگی بود. کشو را زیر و رو کردم و بستم. خب.. دلم نمی خواست برود. الآن باید می رفتم توی هال کوچکم و ازش خداحافظی می کردم. حتی نمی دانستم چطور باید شب بخیر بگویم. دست کشیدم روی سنجاقی که خودش به موهایم بسته بود... صدای پر از ناراحتی عمه دیگر داشت کلافه ام می کرد. پلک هایم را محکم روی هم فشار دادم و کشوی بعدی را بیرون کشیدم...- عمه قربونت برم...دست های گرم آزاد که ازپشت سر دور کمرم حلقه شد..، ساکتم کرد. مکث کردم. چانه اش را به شانه ام چسباند.. به آرامی، صاف ایستادم. دست هایش را روی شکمم بهم رساند.. آرام به شانه اش تکیه دادم.. سرش را کنار گوشم گرفت و موهایم را بویید... عمه داشت می گفت: « از رییست چه خبر..؟ » نگاهم روی رو تختی تمیز و نارنجی پررنگم ثابت ماند. لبم را گزیدم و چشم هایم را محکم بستم. - عمه فردا میام پیشت، اصلا میارمت یه دو روز بیا پیشم بمونی. تنهایی اذیتت می کنه قربونت برم... من برم یکم دراز بکشم خیلی خسته م.. موهایم را بوسید.. این همه آرامش.. یک جا در من.. یک جا در آغوش او.. چطور جا می گرفت؟! دست هایم را روی دست هایش گذاشتم. گیجگاهم را بوسید: حالت خوبه؟!توی بغلش چرخیدم و به چشم های مهربانش نگاه کردم.. دستم را جلو بردم و موهایش را از روی پیشانیش کنار زدم..- می ری خونه..؟سرش را بالا و پایین برد...دلم نمی خواست برود...مضطرب بودم... - صبح زنگ می زنم حال مامانتو می پرسم... میام شرکت از اونجا با هم بریم. بعدش هم خودم کار دارم.. زود بخواب که صبح بداخلاق نشی..لبخندی گوشه ی لبش نشست. انگشتانش را میان موهایم لغزاند.. اینجوری که می کرد، معتاد می شدم به بودنش.. به هر لحظه بودنش.. با هر نوازش سرانگشتانش، مخدر توی رگ هایم می ریخت و به من می باوراند که اعتیاد پیدا کرده ام... عجب اعتیاد لذت بخشی..!- برو.. دیرت نشه..نفسش را روی پوستم رها کرد و باز بوی خوش عطرش پلک هایم را روی هم نشاند..- این چه عادت بدیه که تو داری..چشم های پر سوالم را به رویش گشودم. صورتش را نزدیک آورد و با پایین ترین صدای ممکن، زمزمه کرد: همش آدمو از خونه ت بیرون می کنی..  بیدار نمی شی؟ من دارم می رم ها..از تماس لطافتی معطر روی پوستم صورتم، پلک گشودم. از دیدن چشم های سیاه و لبخندش ، و از نوازش رز قرمز و خوش عطر روی صورتم، لبخند به لب های پُر خوابم آمد...اینجا بود.. روی این تخت.. این تخت دیگر تنها نمی ماند. دیگر قرار نبود این حجم بزرگ سفید، برای منِ یک نفر، این همه زیادی باشد...! اینجا بود.. و من حالم شبیه آدمی بود که برای بار دوم پا در آب می گذارد و خیس می شود.. این بار، و هر بار، متفاوت تر.. عمیق تر.. پر جسارت تر.. خیس تر...بوسه ای روی پلکم نشاند: پاشو تنبلی نکن. دیرمون می شه...و با یک حرکت از تخت جست و من پر ولع و مست، عطر خنکش را سر کشیدم...مسیر رفتنش را دنبال کردم و در ورودی اتاق خواب گم شد... ملافه را روی سرم کشیدم و چشم هایم را محکم روی هم فشاردم. باز هم اینجا بود. هنوز، اینجا بود.. و آرامشی آغشته به هیجان، زیر پوست من جریان می گرفت... تا کمر جلوی یخچال خم شده بود و دنبال چیزی می گشت. انگار حضورم را حس کرد که پرسید: من از اون مربای دیروزی می خوام..خنده ی پهنی روی لبم نشست. بی آنکه نگاهش کنم، جلو رفتم. در یخچال را بستم و همان طور که از کابینت شیشه ی مربای توت فرنگی را بیرون کشیدم و به دستش دادم. همان طور که خیره خیره نگاهم می کرد، تشکر کرد... عطر قهوه آشپزخانه را برداشته بود و تلویزیون روی اخبار بود. روی پنجه ی پای برهنه ام بلند شدم و چرخیدم تا از کابینت بالایی، شیشه ی عسل را بیرون بکشم. دست هایش دو طرف بدنم نشست. فشاری به پهلوهایم داد و من خودم را کشیدم تا شیشه را بردارم. نگهم داشته بود و رهایم نمی کرد. تکانی به خودم دادم: برش داشتم. ولم کرد و باز نگاه خیره اش روی من رها شد.. از اینکه مستقیم نگاهش کنم، فرار می کردم. نه به خاطر حرف های دیروزمان، که به خاطر تجربه ای که انگار هر بار کنار او متفاوت تر می شد. صندلی سفید رنگ را کشیدم عقب و با نگاهی گذرا به ساعت هشت و نیم، نشستم: ببخشید دیرت شد. الآن زود حاضر می شم..صندلی خودش را عقب کشید و نشست و خیره به حوله ی بسته به موهایم، گفت: عیب نداره. اول یه چیزی بخور..و من تنها فنجان قهوه ی روی میز را مزه کردم. دستش را برای گرفتن فنجان جلو اورد: اگه می خواستم بخوری که برات درست می کردم...!خودم را عقب کشیدم تا دستش بهم نرسد و تقریبا نیمی از قهوه را سر کشیدم. - من با یه فنجون قهوه راهی بهشت زهرا نمی شم...!به فنجان نیمه اشاره زد: اما من می شم! با سر توی فنجان خم شد: این چیه همشو خوردی؟!!!دست بردم و فنجان را برداشتم: اصن بدش من... دهنیه..! یک تای ابرویش را بالا فرستاد و نگاه گرمش را روی صورتم رها کرد: اِ..؟!فنجان را آن طرف گذاشتم و خودم را مشغول گرفتن لقمه ی کوچکی کردم: بــله...آرنجش را روی میز گذاشت و سرش را به مشتش تکیه داد و زل زد به من..! لقمه ی کوچک توت فرنگی را بی آنکه نگاهش کنم، به سمت دهانش بردم.. بی هیچ حرکتی زل زده بود به من. و من، زل زده بودم به لقمه ی توت فرنگی درمانده..دستم را تکان دادم: بخور دیگه... باشه کوچولو واسه ت یه قهوه دیگه دم می کنم..!« بچه پررو» یی زیر لبی نثارم کرد و بالاخره لقمه را بعد از گاز گرفتن انگشتم، خورد...!بعد هم قبل از اینکه برای دم کردن قهوه بلند شوم، همان فنجان را برداشت و سر کشید... قبل از اینکه ته مانده ی قهوه ی بیچاره را ببلعد، پریدم و فنجان را از دستش گرفتم و توی نعلبکی برگرداندم! خندید و سری تکان داد... سر جایم نشستم: خب امروز قراره درباره چی حرف بزنیم باهاشون؟و تمام نیم ساعتی که حرف زدیم و او از برنامه اش گفت، ذهن من پی این دو روز بود... پی کیمیا... تصمیمم.. و حرفی که می خواستم به آزاد بزنم...حرفش را اینجوری تمام کرد: خب.. فال ما چی شد؟!لبخند مرددی روی لب هایم نشست. از جا بلند شد و دستی پشتم زد: پاشو، دیرمون شد عزیزم.همان طور که کنارش می ایستادم و دست او دور کمرم حلقه می شد، بازویش را گرفتم و فنجان را برداشتم: مگه نمی خوای فالتو ببینم؟هجوم آورد که فنجان را از دستم بگیرد: قربونت برم دیر شده.. باید می گفتم. همین حالا. لب برچیدم: نگم..؟با خنده روی صندلی اش نشست و حوله را از سرم باز کرد: چرا.. موهای فندقی و خیسم دورم ریخت... فنجان را توی دستم چرخاندم... قهوه یک سمتش جمع شده بود و سمت دیگر اشکال عجیب و غریبی به چشم می خورد... بالاخره باید از یک جایی شروع می کردم. باید یک جوری می گفتم. فقط دنبال کلمات بودم.. دنبال مناسب ترین کلمات.. نمی توانستم حدس بزنم که عکس العملش چیست.. - می خواستم در مورد یه مساله ای باهات حرف بزنم..هنوز چشمم پی فنجان بود: چی؟- کیمیا. کیمیا.تکانم داد. - اِ.. نکن دیگه نیتامون قاطی می شه..!خندید.. - الآن قاطی شده؟؟نفس پر خنده اش به صورتم خورد...و مرا به خودش نزدیک تر کرد..از فاصله ی کمی که داشتیم، نگاهم کرد. لبخند روی لبش داشت. ضربان قلب من شاید از روی لباسم هم دیدنی بود... موهای خیسم را پشت گوشم زد: خب.. بقیه ش؟دیگر نمی خندیدم.. چشم هایم را دور تا دور صورت دوست داشتنی اش گرداندم و.. موهای خیسم را پشت گوشم زدم: باید کامرانو ببینم..نگاهش را روی صورتم چرخاند: خوبه.. کِی؟!- نمی دونم همین روزا..- کجا می خوای ببینیش..؟- نمی دونم آزاد اول باید برم خونه ی پدرم...مکث کرد. - چی می خوای بهش بگی..؟!فنجان بلاتکلیف توی دستم را، روی میز گذاشتم...- باید باهاش حرف بزنم...بی هیچ حرفی، تنها نگاهم می کرد... --با تنها خانوم همراه آن جمع چهار نفره ی ترک زبان دست دادم و نشستم. نیاز در اتاق خودش بود و من نیم ساعت هم نمی شد که تماسم با شبنم را قطع کرده بودم. پروازش ساعت هفت بود و برای به استقبال رفتنش، وقت کافی داشتم. پوشه ی مربوطه را برای دادن توضیحات باز کردم اما صورت خیره و پر سوال افروز وقتی مشغول حرف زدن با نیاز بود و من وارد اتاق آزاد می شدم، از جلوی چشمم کنار نمی رفت.آزاد داخلی را گرفت و نیاز آمد تو . حرف ها تمام شده بود و قرار بود برای صرف نهار به یکی از همان رستوران های خاص آزاد برویم. سنگینی نگاه نیاز روی من بود و حواس من پی امضای آزاد که پای قرار داد ها می نشست.. از اینکه نمی توانستم هنگام نهار همراهی شان کنم عذرخواهی کردم و از جا برخاستم. آزاد سرش را از روی برگه ها بلند کرد و نگاهم کرد. لبخندی به جمع زدم. لبخندی به آقای کیانی: با اجازه تون.از کنار نیاز که رد می شدم، کنار گوشم زمزمه کرد: چیزی شده؟سرم را بالا انداختم که نه.- خانوم سرشار.قلبم تاپ تاپ کرد. نیم تنه ام را چرخاندم. سرش را آرام بالا و پایین کرد و نگاه اطمینان بخشی به من انداخت: مواظب خودتون باشید.پلک هایم را بستم و.. باز کردم.مواظب همه چیز بودم.این بار از آسانسور استفاده کردم. افروز نشسته بود روی صندلی چرخان اتاقش و خیره نگاهم می کرد. خیره، همان طور که خودکارش را روی میزش می فشرد.. دکمه را زدم، در آسانسور بسته شد... افروز پشت میزش، ماند..قبل از اینکه سوار ماشین شوم، مسیجی از طرف آزاد روی موبایلم نشست. « همیشه هستم. » آخرین تصویرم از این آدم، آغوشی پر از اطمینان بود. و جرأتی برای دوباره و دوباره.. دیدن کیمیا. برای حرف زدن از کیمیا. برای حرف زدن با پدر کیمیا. سرم را بالا گرفتم و به پنجره ی سرتاسری اتاق طبقه ی آخر نگاه کردم. تصویر محوی از او، و نگاهی که ایمان داشتم پر از اطمینان است.. .مسیر خانه ی پدری را در پیش گرفتم. امشب شبنم می آمد. باید یکبار دیگر آن خانه را می دیدم و با تمام دیوار هایش، با تکه تکه آجر هایش، با زنی به اسم مادرم، اتمام حجت می کردم. باید...آقاجون پشت در ایستاده بود انگار که وقتی زنگ زدم، بلافاصله در را باز کرد. وقتی سرش را بالا گرفت، هاله ای از غم چشم هایش را پوشانده بود. دلم گرفت.. دلم برایش تنگ شده بود.. برای آقاجونِ همیشه ساکت و مطیعم. حالم از تمام مردهای مطیع دنیا بهم می خورد اما دلم برای آقاجونم تنگ شده بود... سر گذاشتم روی شانه اش و حس کردم انگار این چند روز ندیدنش، قرن ها گذشته... دستی به پشتم زد: خوبی بابا؟نگاه نمی دانم چرا تا آن اندازه دلتنگم را روی حیاط مشجر، پهن کردم : خوبم.. شما خوبید؟ و با بی میلی فاصله گرفتم. نگاهی به من انداخت و لبخند زد: خوب نیستی. چیزی شده؟نه. چیزی نشده.. هیچی..سر تکان دادم که نه. و برایش از دلتنگی ام نگفتم.. از آن همه دلتنگی که زا وقتی حوالی قلهک رسیده بودم، تا برسم دم خانه، گریبان گیرم شده بود. از آن همه دلتنگی بی دلیل..، که به محض رسیدن به کوچه و این خانه و حالا.. شانه های فرو افتاده ی پدرم..، به جانم افتاده بود. برایش نگفتم. برایش نگفتم و عوضش او گفت: می دونستی مهمون داریم بابا؟!و قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم، نیم تنه ای کشیده و لاغر و دسته ای موی مشکی و لخت، از لای در ساختمان بیرون آمد. سفت شدم... دوباره سفت شدم... دوباره...به چشم های حالا غمگین ترِ آقاجون نگاه کردم. پس او هم می دانست؟!- شما هم..؟!کیفش را دست به دست کرد: نه بابا.. نه. من.. امروز بار دومیه که میبینمش...و دستی به صورت پریشان و موهای بهم ریخته ی سفیدش کشید...باز به کیمیا نگاه کردم. عروسکش را بغل گرفته بود و یک وری نگاهم می کرد. به درخت های سبز حیاط نگاه کردم. به گل های رز رونده. به آن همه بنفشه... و باز به کیمیا. گونه اش بالا رفت و لبخندی یک وری روی لبش نشست: سلام.و باز آن صدای پر طنین.. باز آن صدای پر آرامش.. باز.. آن صدای مریض...دست آقاجون بر شانه ام نشست و صدایش حال و هوای دیگری به خود گرفت: مهمون کوچولومونو دیدی بابا؟! چشم های کیمیا برق زد!چرا آقاجون را درک نمی کردم؟- آقاجون...؟نگاه ملتمسی بهم انداخت.. ملتمس.. حیران.. کلافه...!کمرنگ ترین تصورم از برخورد پدرم با حتی نقطه ای از گذشته، باد کردن رگ گردن بود...رگ گردن؟!رگ گردنی وجود نداشت...و من انگار باید می پذیرفتم که همه ی راه را برای شناختن پدر و مادرم، اشتباه رفته ام..طوفانی نبود..خشمی نبود...سکوت بود. و باز هم سکوت...گیج شده بودم...اینجا چه خبر بود؟!قرار بود هر بار که به این خانه می آیم، یک جور غافلگیر شوم؟ که همه می دانند و من نمی دانم؟ که همه ی آن ها که از خون من اند، همه چیز را ازم پنهان می کنند..؟!به پدرم نگریستم..شاید خشمش قبلا.. قبل تر از حضور من ، رخ نموده...شاید...آقاجون دستش را رو به او باز کرد: دختر منو دیدی کیمیا..؟!دیگر باید خودم را برای رویارویی با کدام شوک آماده می کردم..؟ تصور دیگری از رفتار پدرم داشتم... تصویری مغایر با این همه « انگـــار نه انگار... » . تصور دیگری از همه چیز داشتم...! و انگار این تصورات من بود که غلط بود.. و انگار این محاسبات من بود که یکی پس از دیگری، اشتباه از آب درمی آمد. کیمیا به واسطه ی رفتار آقاجون، جرأتی پیدا کرد و کمی جلوتر آمد. روی تراس ایستاد و باز به من خیره شد. چشم هایم را روی درخت توت گرداندم و باز به او خیره شدم!عروسکش را محکم تر بغل گرفت: بله.آقاجون خیره نگاهم می کرد. و این جور نگاه کردنش، دستپاچه ام می کرد..! دوست نداشتم جلوی چشم کسی.. می ترسیدم جلوی چشم کسی.. خجالت می کشیدم جلوی چشم کسی...!خفه گفتم: آقاجون...سری به علامت تأسف تکان داد: بمون خونه.. وقتی اومدم، باید باهات حرف بزنم...زیر لب زمزمه کرد: الآن باید برم..و در، پشت سرم بسته شد...کیمیا لبه ی اولین پله ی منتهی به حیاط ایستاد: منو یادته.. ساره جون؟ سوال ها می پرسید!مگر می شد این چشم ها را از یاد ببرم؟!مگر می شد این همه لطافت و خواستن یک جا را، از یاد ببرم؟!دخترِ روشنک سوال ها می کرد...یک قدمم شد دو قدم و وقتی به خودم آمدم که رو به رویش ایستاده بودم. دست هایش را همراه عروسکش عقب برد و جایی در پشت سر، پنهان کرد. بعد با چشم هایی که مریض و گود رفته بودند اما شبیه چشم های زن های جذاب اما سن و سال دار، دلفریب به نظر می رسیدند، نگاهم کرد و یکی از ابروهایش را بالا انداخت...چیزی در دلم، شُره کرد...دستی که می آوردم بالا تا لمسش کنم، لرزید..دست هایم را، درست مثل او پشت سر بردم..من قول داده بودم. به خودم.. قول داده بودم امتحان کنم.. قول داده بودم سخت و محکم باشم.. که از این طفل معصوم..، نترسم..!من قول داده بودم..ابروی بالا انداخته اش را بالا و پایین کرد و مغرور تر از قبل، به من خیره شد.نمی فهمیدم چرا اینجوری می کند...نمی فهمیدم چرا این بچه، از میان تمام آدم های دنیا، من را برای بازی کردن انتخاب کرده...برای بازی ای تماما با دلم سر و کار داشت....حالا هر دوی ابروهایش را بالا فرستاده بود. چانه اش را هم رو به بالا، به سمتی متمایل کر و شبیه دختر بچه های که زیادی از خواستنی بودن خودشان مطمئن اند، نگاهم کرد!و من.. حاضر بودم قسم بخورم، که این دختر، نمی تواند دختر هیـــچ کسی به جز روشنک باشد!یک تای ابرویم را بالا فرستادم... خیره و عاقل اندر سفیه نگاهش کردم.. می فهمید عاقل اندر سفیه یعنی چه؟ حالت نگاهم را درک می کرد..؟! گوشه چشمی حس کردم که پرده ی اتاق حاج خانوم کنار رفت.. اهمیتی ندادم.. اینجا نبودم تا به او، و حرف هایش اهمیتی بدم... امروز اینجا بودم، تا از کیمیا بپرسم... و حالا کیمیا اینجا بود.. عروسکِ روشنک، اینجا بود...کمی رو به جلو خم شدم و چشم هایم را تنگ کردم: چرا باید یه همچین عروسکی رو یادم بره؟!خنده توی چشم ها و روی لب هایش شکفت!ضربان قلبم بالا رفت...دستی را که خالی از عروسک بافتنی اش بود بالا آورد و نزدیک صورتم گرفت. لب هایم را بهم فشردم. انگشتش را روی گونه ام کشید. چشم هایم را لحظه ای بستم. یکبار دیگر حرکت انگشتانش را تکرار کرد... پلکم لرزید... این عروسکِ بی مادر... چطور با یک لمس ساده، خونِ من را به خودش می کشید...؟! بی اراده سرم را کج کردم و نوک انگشتش را بوسیدم...با همان چشم های بسته، به نرمی پرسیدم: مامان بزرگتم اینجاست عروسک؟- کدوم مامانی؟- مامان عاطفه.و از بر زبان آوردن اسمش هم، منزجر شدم..!سرش را به طرفین تکان داد: نچ. من تنهام. - سلام خانوم.سر بلند کردم. پرستار حاج خانوم بود... و مثل این اواخر، هنوز ترسِ از من، در چشم هایش بود! خنده ام را خوردم: سلام. - خانوم خوابن...لبخند مرموزم را حفظ کردم: باشه..!کیمیا دستم را کشید: ساره جون.. میای تو؟؟بی آنکه به پرستار نگاهی کنم، از پله ها بالا رفتم: البته...سالن تاریک بود. پوزخندی گوشه ی لبم نشست. عاطفه برای کدام دلخوشی این بچه را به این تاریک خانه می فرستاد..؟! پرده ها را کنار زدم و نور داخل خانه ریخت... پکیمیا بدون حرف دنبالم می آمد... وزخند سردی به در بسته ی اتاق مادرم زدم.. دوباره به هال برگشتم و به عروسک های مرتب کنار هم چیده شده ی گوشه ی سالن نگاه کردم. یکی شان را از روی زمین بلند کردم. چشم های درشت و سبزی داشت و موهای طلایی. موهای وز کرده اش را با دست عقب فرستادم... - اسم این چیه؟کیمیا از پشت سر دوان دوان بهم نزدیک شد. صدای نفس نفس زدنش باعث شد به سرعت روی پا برگردم. نزدیکی ام ایستاد و خس خس کنان، نفس کشید... - اسم کدومشون؟؟خدای من.. من حتی می توانستم صدای تقلای ریه هایش را هم بشنم...!زانوانم سست شد... نشستم روی زمین... عروسک چشم سبز را در دست فشردم و زمزمه کردم: این...لبخند پهنی زد: اون ساراس !سارا..!بی اراده عروسک را رها کردم...خم شد و برش داشت..- سارا؟موهای عروسک چشم سبز را نوازش کرد: قشنگه؟ سارا...لب هایم را بهم فشردم... نیامده بودم که این بچه را عذاب بدهم.. نیامده بودم که عذاب بکشم... اما انگار هیچ نبش قبری، بدون عذاب نبود...!- تو اسمشو گذاشتی .. سارا؟!- آره. یه سارا جون داریم .. خیلی نازه..بعد بی هوا دستش را روی گونه ام گذاشت و لبخند دلداری دهنده ای زد: از شما ناز تر نیستا...بغض توی گلویم گره خورد...- قشنگه؟- آره...- دوستش داری؟- آره...- می خوای مال تو باشه؟؟؟گنگ به عروسکی که به سمتم گرفته بود نگاه کردم...مال من باشد...من عروسک نداشتم...این عروسک مال من باشد..؟سارا جانش را به من می داد..؟!سارا جان اش را...سر تکان دادم و لبخند محوی بر لب آوردم: نه... مال خودت باشه...تند تند سرش را چپ و راست کرد و باز از آن خنده ها که دل آدم را می برد بالا ترین قله و ناگهان ولش می کرد...!- من ناراحت نمی شماا..- می دونم...- می دونی؟! از کجا می دونی..؟!جوابی نداشتم.. واقعا از کجا می دانستم...؟! تا به حال چند نفر عروسک شان را به من پیشنهاد کرده بودند و گفته بودند بابت بخشیدنش ناراحت نمی شوند، که من می دانستم...؟! نه.. من .. حتی حرف زدن با بچه ها را هم بلد نبودم... پارسا و علیرضا و بقیه، انگار که بچه نبودند.. اصلا در برابر این چشم های سیاه که مقابلم ایستاده بود، انگار که هیچ نبودند!.. انگار کیمیا تنها بچه ای بود که من برای اولین بار می دیدم.. می شناختم... کیمیا... نه.. کیمیا بچه هم نبود... هیچ کس نبود و انگار همه چیز بود..! انگار کیمیا، چیزی بود که نمی توانستم رویش اسم بگذارم....کف دستم را روی گونه اش گذاشتم. سرد بود اما دست من گرم شد: من نمی دونم چرا کیمیا...نزدیکم شد.. درست مثل من دست دیگرش را روی گونه ی مخالفم گذاشت... صورتش را جلو آورد و فاصله مان را به هیچ رساند... چشم های درشت و عمیقش را در چشم های پریشانم رها کرد... قلبم تپیدن گرفت... با آهسته ترین صدای ممکن گفت: شما خیلی شبیه مامانی!قلبم، دیگر نمی زد.

رمان خالکوبی قسمت27

ساره؟! عزیزم..؟ چشماتو باز کن.. ساره..!؟صدا دور و سرم سنگین بود.. کسی تکانم داد.. و باز صدای « ساره.. ساره..» گفتن های مزخرف.. فقط می خواستم بخوابم.. گیج و منگ بودم.. این صدا را می شناختم اما قدرت تجزیه و تحلیل نداشتم.. قوه ی تشخیصم از کار افتاده بود.. حتی نگرانی موج دار لحنش را آن طور که باید، درک نمی کردم.. معده ام به تلاطم افتاد و تیر کشید.. پس این آرام بخش های لعنتی چه غلطی می کردند.. راه گلویم بسته شده بود و میل شدیدی برای خالی کردن محتویات معده ام داشتم.. بیشتر تکانم داد.. اَه... لعنتی مزخرف..!.. فقط می خواستم بخوابم..!- ساره جان.. عزیزم.. بیدار شو.. ساره..؟ضربه ای به صورتم خورد...منگ بودم..خوابم می آمد...ضربه ی بعدی..، محکم تر!درز پلک های سنگینم را به جان کندن، باز کردم...تصویر تار رو به رویم، پس و پیش می شد... درست نمی دیدم.. تنها چیزی که حس کردم، بوی خوشایندی بود که باعث شد میل شدیدم برای خواب، تقویت شود... بویی که نه تلخ بود.. نه چوب بود.. نه خنک.. چشم هایم را بستم.- چی زدی لامصب؟!!!آزاد.تنها کسی که من را این طور مورد محبت قرار می داد.. لامصب.دست هایش را زیر تنم انداخت و از جایی که خوابیده بودم، فاصله ام داد: منو نگاه کن.. ساره..معده ام بهم پیچید.. باز به صورتم ضربه زد.. با اخم چشم باز کردم.. تصویر واضحی نداشتم.. دو بار پلک زدم..- چی خوردی؟!لب هایم را بهم مالیدم.. زبانم را در دهانم چرخاندم.. الکن .. لال.. سنگین.. با رخوت و سستی.. لب هایم را از هم فاصله دادم و گفتم: اَه.. بذار.. بخـــوابم..صدای خش خش چیزی آمد. و بعد صدای خش دار و عصبی و تکان هایی محکم: چی شده؟ اینا چیه خوردی؟! چند تا؟؟ چه غلطی کردی ساره؟!وای خدا.. غلط.. گریه ام گرفت.. من می خواستم بخوابم..! چرا نمی گذاشت..؟! نالیدم: ولم کن.. هیچی.. خوابم.. میاد..رهایم کرد و تخت از حجم و سنگینی اش، خالی شد.چشم هایم رابستم.- ساره.. پاشو.. اینو بخور.. ساره! عزیزم..با بی حالی چشم باز کردم.. از دیدن لیوان توی دستش، دلم بهم پیچید.. معده ام منقبض شد.. دستش را گذاشت پشتم و کمک کرد بنشینم.. شکمم منقبض و منبسط شد.. - اینو بخور.. آفرین دختر خوب..بوی ترشی که از لیوان به دماغم خورد، حالت تهوعم را تحریک کرد. لیوان را پس زدم و با منگی گفتم: نه..لیوان را با سماجت جلوی دهانم گرفت: همین حالا. بخورش!دو قلپ بیشتر نتوانستم بخورم. حالم بهم بود. درک نمی کرد. گریه ام گرفت.. آه خدایا.. درک نمی کرد..! باز لیوان را به دهانم چسباند.. و مجبورم کرد آن مایع ترش و بد مزه را بخورم.. لیوان را گرفت.. دلم بهم پیچید..تکانم داد: با خودت چیکار کردی؟! این آشغالا چیه خوردی؟! ساره چی شده؟؟به سختی نگاهش کردم. صورتش قرمز و نگران و سخت بود. نگران؟! معده ام تیر کشید..روی تخت رهایم کرد.. باز چشم هایم را بستم. به ثانیه نکشیده، بلندم کرد: لباس بپوش ببرمت درمونگاه.. ساره.. خواهش می کنم به حرفم گوش کن..روپوشم را دورم انداخت.. نمی توانستم درک کنم که چرا دست هایش اینقدر سردند.. که چرا صورتش قرمز ست.. خوابم می آمد.. تا ابد...چیزی روی سرم کشید..- می تونی راه بری؟ بغلت کنم؟!منگ نگاهش کردم.. چرا باید بغلم می کرد..؟! توی ذهنم حروف کش می آمد.. پلک زدم.. چشم های کامران سیاه نبود.. چشم های کیمیا سیاه بود.. چشم های آزاد سیاه بود... کیمیا.. چیزی در چشمم جوشید... کیمیا... دست انداخت زیر زانویم: خیلی خب.. خیلی خب.. چیزی نیست..از روی تخت بلندم کرد.. معده ام سوخت.. حالت تهوعم بیشتر شد.. دستم را تکان دادم.. نالیدم.. گیج.. منگ.. بیمار...- بذارم.. زمین.. خودم.. مــــی.. تونم..و از کشداری لحنم.. حـــالم بهم خورد...- دهنتو ببند عزیزم الآن وقت این چیزا نیست!باز نالیدم: ولم کن.. می خوام بخوابم..تقریبا جلوی در بودیم.. آرام گذاشتم زمین: باشه.. خودت بیا..سرم گیج رفت.. بازویم را گرفت..هال کوچک خانه ام سیاه شد.شُل شدم...از شدت تلاطم معده، چشم باز کردم. انگار مایع ترش، داشت اثر می کرد. حالا می توانستم تشخیص بدهم که این ماشین آزاد ست.. همانی که مدلش را بلد نبودم.. و این.. آزاد.. که این طور سرسام آور چراغ قرمز را رد کرد..کمی گردنم را چرخاندم تا بتوانم ببینمش. کامران که چشم هایش سیاه نبود.. قهوه ای بود.. چشم های آزاد سیاه بود.. و چشم های کیمیا. کیمیا...چشمم جوشید و هجوم محتویات معده ام را به سمت گلو، حس کردم. زدم به شیشه.. دو بار.. چند بار.. زد روی ترمز.. ماشین را کشید کنار.. در را باز کردم و تقریبا خودم را پرت کردم بیرون.. جوی بزرگ آبی کنار خیابان بود و من تشخیص نمی دادم کجا هستیم.. خودم را کشیدم جلو.. صدای دویدنش از پشت سر می آمد.. کیمیا.. آه خدا لعنت به من.. خدا چطور لعنتم نمی کنی..؟ خدا چشم هایش..خودم را کشیدم بالا.. شکمم با شدیدترین ضربه ها بهم پیچید.. دستی روی شانه ام قرار گرفت. دست هایم را گذاشتم لبه ی جدول و.. بالا آوردم...نمی توانستم تکان بخورم. چشمم به مایع سفید رنگ ولو شده در جوی خالی از آب بود.. دستی بازویم را گرفت و کشیدم عقب.. سر برگرداندم.. چشم هایش سیاه و نگران بود.. چشم هایم سوخت.. گرم شد.. جوشید...دستش را بالا آورد و دستمال کاغذی های چند لایه را جلوی دهانم گرفت.. - شــش.. چیزی نیست..به جوی آب و مایع سفید رنگ نگاه کردم.. به او.. که چشم هایش سیاه بود.. و خودش و صدایش را کنترل می کرد..- چیزی نیست ساره.. بهتر شد.. حالت زودتر خوب می شه.. بهتر شد..چرا اینقدر آرام حرف می زد.. چرا به چشم هایم نگاه نمی کرد.. دستمال را از دستش گرفتم و روی دهانم گذاشتم.. سرش را بالا آورد.. درد و تاسف توی نگاهش را نمی خواستم... چرا چشم هایش این همه سیاه بود و بخت من..، سیاه تر...؟!صورتم خیس شد...من جلوی چشمش.. بالا آورده بودم.. وسط خیابان.. من.. او.. کیمیا.. خدای من.. کیمیا...عجز... در تمام تنم نشست...: آزاد...لب گزید..خودش را جلو کشید..آفتاب سرِ ظهر، چشمش را می زد..- ساره..اشک به پهنای صورتم ریخت...: متاسفم..پلک زد.. آرام.. دستمال را دور دهانم کشید و کناری انداخت: شــش .. عیب نداره.. عیب نداره...چشم چرخاندم.. ماشین را کنار خیابان با درهای باز رها کرده بود.. نگاهش کردم.. با چشم هایی خیس و متاسف.. من چه کار کردم..؟! از صدر ها..، بیزار بودم...باز اشکم پایین ریخت..دستش را گذاشت روی گونه ام: ساره.. عزیزم.. عیب نداره.. گریه نکن.. هیش... ساره...نه... آرام نمی شدم.. این منِ لعنتی... آرام نمی شد..!..زانو زده بود و نگاهش سرگردان بود: چرا به من نمیگی چی شده؟! صبح کجا بودی؟ چه اتفاقی افتاده ساره؟؟لرزم گرفت.. دیدم تار شد.. لعنت به من.. لعنت به همه ی ما..آرام گفت: باشه.. باشه.. بعدا حرف می زنیم. بعدا..دست ناتوانم را باز کردم و دستمال های کثیف رها شدند...دست انداخت دور بازویم: پاشو.. پاشو خوشگلم.. می ریم معده تو شستشو می دیم تا دفعه بعد از این غلطا نکنی..!لرزیدم.. بازویم را نوازش کرد و سرش را نزدیک گوشم گرفت..« خیلی خب.. خیلی خب.. معذرت می خوام.. آروم باش.. هیش... » و انگار که وسط تمام جنگ های جهانی ذهنم..، حرارت تنش.. این اتکای ناچیزم به شانه ی پهنش.. مایه ی دلگرمی بود.... کمک کرد سوار شوم.. در را که می خواست ببندد، نگاهش به چشم های خیس و شرمنده ام افتاد.. مکث کرد.. لبخند کمرنگی به صورت نگرانش نشاند و زمزمه کرد: واقعا عیبی نداره خوشگلم.. حالت خوب نیست.. چشماتو ببند.. الآن می رسیم..چشم هایم سوخت..کیمیا...خانوم سفید پوش با مقنعه ی سرمه ای سرمم را چک کرد و آنژیوکت را بیرون کشید: تموم شد.. حالت بهتره؟با چشم هایی که به سقف سفید دوخته شده بود، سر تکان دادم.. صدای حرف زدن آزاد با تلفن از راهرو می آمد..هنوز کرخ و بی حال بودم..و هنوز..، خوابم می آمد..ساعت اتاقک درمانگاه روی یک و نیم تنظیم بود. چشم هایم را بستم و گوش به صدای آرامش سپردم. - نه حاج خانوم.. خیالتون راحت باشه. مطمئن باشید. جانم.. روی چِشم.. سکوت و دو دقیقه بعد مکالمه ی بعدی.- بفرستش شرکت من جایی هستم نمی تونم بیام. نه امروز چِک داشتم بانک بودم. اوکی.. خودش و معینی رو به راه می کنن.. ببینم چیکار می کنم اگه تونستم یه سر می زنم.. فعلا.پرده ی آبی رنگ درمانگاه کنار رفت و آزاد با لبخند وارد شد: بهتری عزیزم..؟حرفی نزدم.. جلو آمد و روپوشم را آورد.. شالم را سرم انداخت.. پاهایم را از تخت آویزان کردم.. دست های سنگینم را داخل مانتو فرو بردم.. چقدر رنجور و بیچاره به نظر می رسیدم... برای بستن دکمه ها نزدیکم ایستاد... نفسم تنها بوی تنش را تشخیص می داد و بس... نبض شقیقه ام زد... آرام و با لحنی شوخ.. زمزمه کرد: نگفته بودی بدون این بند و بساط اینقدر خوردنی هستی...کمی سرم را بالا بردم.. نگاهش کردم... با درد...چقدر برای منحرف کردن فکرم..، ناتوان به نظر می رسید...چشم های پر محبتش را بهم دوخت. چشم هایی که قربان صدقه..، درِش موج می زد: جونم... عزیزم...سرم را پایین انداختم . آخرین دکمه را بست و زمزمه کرد: شانس آوردی به همین جا ختم شد. فقط می خواستی منو نگران کنی آره...؟ یه لحظه از فکر این که همه ی اون بسته ی خالی رو خورده باشی نفسم بند اومد!با صدای خفه ای گفتم: کی بود.. زنگ زد..؟برای چند ثانیه نگاه دلگیرش را به چشمانم انداخت. رنجیده خاطر گفت: فقط من برات مهم نیستم.. آره؟ عالم و آدم مهمن.. اینکه کی زنگ زد مهمه.. من که چهل دقیقه ای رفتم اون سر شهر و برگشتم که کلید خونه تو از عمه ت بگیرم و ده بار نزدیک بد تصادف کنم..، مهم نیستم..؟!مهم بود..با پایین ترین صدای ممکن.. صدایم زد: ساره.. من که سرم از فشار بالا رو به انفجاره مهم نیستم؟؟!!لبم را گزیدم و ملتمس برای پایان این بحث.. نگاهش کردم...خودخواه نبودم. او پر اهمیت ترین آدم زندگیم بود..، اما من.. توانایی حرف زدن و توضیح دادن را.. نداشتم.. ذهن بهم ریخته و سنگینم آماده ی پذیرش هیچ فکر و جنجال و بحثی نبود.. هیچ... کاش می فهمید...نفس سنگینش را بیرون فرستاد..فاصله گرفت: می تونی راه بیای..؟کسی پرده ی آبی رنگ را کنار زد: تموم نشد؟ حالشون بهتره ؟نگاهم را از خانوم سرمه ای پوش گرفتم و به آزاد سپردم.. حالا در نگاهش خبری از رنجش نبود.- متشکرم. بهترن.. لبخند محو و دلگرم کننده ای زد و سرش را کمی خم کرد: اینطور نیست عزیزدلم..؟لب هایم را بهم فشردم و آرام از تخت پایین آمدم.. دستش را با فاصله پشت سرم نگه داشت و از درمانگاه بیرون آمدیم.. ظهر بود.. و آفتاب تند .. در را باز کرد.. روی ساعدم چسب بزرگی بود و جای سرُم..، می سوخت... نشستم و چشم هایم را روی هم گذاشتم.. کیمیا کجا بود...؟!سرم را چسباندم به شیشه ی ماشین و نگاه ماتم را به خیابان رو به رو دوختم... کمی شیشه ام را پایین فرستاد.. هوا گرم بود.. نگاهش را هر دو دقیقه یک بار روی خودم حس می کردم.. آرام گفت: بهتری..؟!از گوشه ی چشم می دیدمش.. آرنجش را تکیه داده بود به قاب پنجره و انگشتانش را میان موهایش لغزانده بود.. سعی کردم زبانم را تکان بدهم.. خشک و سنگین بود.. نفس عمیقی کشید و به رانندگی اش ادامه داد...جلوی در خانه کلید انداخت وصبر کرد تا داخل شوم.. پشت سرم آمد تو.. نمی دانم صدایم چه حالی داشت وقتی می گفتم: برو..اهمیتی نداد. در را پشت سرش بست و چیزی نگفت.. پلاستیک دارو ها را روی کانتر گذاشت: بهتره یه دوش بگیری..قدم های سنگین و بی تفاوتم.. در آستانه ی حمام متوقف شد... بهتر بود دوش می گرفتم... بهتر.. اما از شدت ضعف ، خوابم می آمد...در را باز کرد و کمک کرد بروم تو.. دلم نمی خواست اینجا باشد... دلم نمی خواست... پای برهنه ام را روی زمین گذاشتم و گوشه ی حمام نشستم... دست دراز کردم و شیر آب را کمی پیچاندم.. شر شر ریز آب روی شانه ام ریخت.. ضربه ای به در خورد و متعاقبش صدای آرام آزاد آمد: ساره .. حالت خوبه..؟!حالم..- همه چی مرتبه..؟!به قطرات ریز و کم جان آب چشم دوختم...- ساره.. چیزی شده..؟!هیچی نشده...- ساره؟؟ عزیزم؟؟!!به در حمام زل زدم.. ضربه ی دیگری به در خورد.. دستگیره را پایین کشید و در را باز کرد... نگاه خالی از جانم را.. تا نگاه نگرانش بالا آوردم.. دستش روی دستگیره مانده بود... لب هایش را بهم زد.. اما چیزی نگفت... هیچی...پایش را روی دمپایی ابری گذاشت و جلوی پایم روی یک زانو نشست...لب هایم را بهم زدم: برو..نگاهش را روی لباس های تنم که هنوز درشان نیاورده بودم، چرخاند..: باشه.. اول باید دوش بگیری، داروهاتو بخوری..، بعد می رم.دستش را پس زدم و با صدایی بی اندازه گرفته و خش دار.. گفتم: الآن برو..!فکش سخت شد..نگاه سرد و بی حسم را نقطه ی کوری روی دیوار سفید نگه داشتم.. دستش را بالا آورد و نزدیکی صورتم نگه داشت.. نگاه به معنای واقعی کلام « داغون » َم را در چشم هایش ریختم.. قلبم سنگین بود.. - ساره..- خسته م.. خیلی...دست هایش را دو طرف صورتم گذاشت: عزیز دلم...با محبت خاصی لب هایش را بهم زد و رگ پیشانیش..برجسته شد: چی شده عشق من..دست هایش را کنار زدم و خودم را بالا کشیدم.. فاصله گرفت و در سکوت به من خیره شد... نگاهم از روی شامپو بدن فندقی سُر خورد.. از اردک نارنجی رنگی که روی پرهایش صابون می گذاشتم گذشت.. شمع های کوچک و صورتی رنگ را ندیده گرفت و باز به چشم های او رسید...دستش را بالا برد و شیر آب را کمی بیشتر باز کرد و با چشم های ناراحتی زمزمه وار کرد: پاشو.. باید دوش بگیری.. حالت جا میاد.. بعد صحبت می کنیم..و خواست بلند شود که لبه ی آستینش را با دو انگشت لرزانم گرفتم. برگشت. نگاهم کرد. داشتم خفه می شدم..- کیمیا...چشم تنگ کرد... آستینش را بیشتر کشیدم: من نمی تونم..نفسش را پرت کرد بیرون و چانه ام را بالا گرفت: کیمیا کیه..؟!شانه هایم جمع شد.. کیمیا؟!چشم هایم را بستم و صورتم خیس شد: کیمیا..؟ اون.. اون خیلی کوچیک بود.. به دستش فشاری داد. نگاه کلافه اش را به زمین دوخت. سرش را بالا گرفت و نوازشی به سرانگشتانش داد...- کیمیا کیه ساره ؟!دستش بوی خوبی می داد.. بوی خودش را.. این بو آرامم می کرد.. قلبم سوخت.. باز صورتم را قاب کرد.. کیمیا..چرا حالا هیچ دستی، آرامم نمی کرد؟! خدای من چشم هایش.. کیمیا..دستانم را گذاشتم روی دستانش و.. صدایم به طرز بدی.. شکست..- کیمیا خیلی کوچیکه.. اون خیلی کوچیکه آزاد.. خیلی....!..دستش را کنار زدم و از جا بلند شدم. وسط حمام چهار متری ایستادم و دور خودم گشتم. او آنجا بود. من دیدمش. مژه های پر و برگشته ای داشت و من از حالت نگاهش.. بهم ریخته بودم...- ساره!برگشتم. چرا داد می زد.. صدای زنگ در ساختمان آمد. ابروهای پهنش درهم گره خورد: صبح کجا رفته بودی؟صبح.. کیمیا.. کامران.. روشنک.. خـــــدااا...نشستم روی توالت فرنگی و سرم را میان انگشتانم فشردم. خم شد و این بار صدایش آرام تر بود: ساره..ساره بمیرد..!.- خیلی خب.. بعدا حرف می زنیم..سرم را بالا گرفتم. چشم هایش نگران بود. آنقدر نگران که نمی دانستم چطور تفسیرشان کنم...با صدای خفه ای گفتم: خوابم میاد...لبخند کمرنگ و بلاتکلیفی زد. باز روی زانو نشست و دست هایش را برای باز کردن دکمه های مانتویم جلو آورد. ضربه ای به در هال خورد. خودم را کنار کشیدم. چنگی میان موهایش زد. برخاستم و شیر آب را تا انتها باز کردم.. وقتی روی پا می چرخیدم و شالم را برمی داشتم، رفته بود...حوله ام را به دورم پیچیدم و کلاهش را پایین کشیدم.. دو جفت روفرشی سبک و ابریِ صورتی رنگم جلوی در جفت شده بود و سر و صدای آزاد از آشپزخانه می آمد.. یقه ام را جمع کردم و به سمت اتاقم رفتم.. صدایش به گوشم رسید: عزیزم.. اومدی؟در اتاقم را بستم و رو به روی آینه نشستم. اشک چشم هایم را پر کرد.. گوشواره هایی که آزاد برایم خریده بود هنوز به گوشم بود.. موهای بافته ام را حتی جان نداشتم زیر آب حمام باز کنم... آرایشم پاک شده بود و دور چشمانم حلقه ی سیاهی از ریمل های شکست خورده در نبرد با آب.. نشسته بود... رو گرفتم و لباس هایم را عوض کردم.. بلوز آستین بلند صورتی کمرنگ تنم کردم و شلوار طوسی رنگ و گشاد راحتی که مال دوران دختری ام بود. مال ساره ای که مرده بود...شال سیاهی سرم انداختم و لبه ی تختم نشستم. آزاد در زد و آمد تو. در دستش لیوان بزرگی بود و دارو.. نگاهی به من انداخت.. به منی که شبیه مریض ها شده بودم.. آرام جلو آمد. لیوان را روی پاتختی گذاشت. نگاه ناراضی اش روی شال سرم چرخید.. آرام پرسید: روسری هات کجان؟چند ثانیه دست به کمر به من که نگاه مات و بی روحم به رو به رو بود ، نگاه کرد.. نفسش را رها کرد و دور تا دور اتاق چشم چرخاند.. همه چیز مرتب و سر جایش بود.. چیزی پیدا نمی کرد.. می خواستم برود.. در اولین کمد را باز کرد.. و وقتی برگشت، شال طوسی روشنی دستش بود.. انداختش روی دستم و به بهانه ی آوردن چیزی از اتاق بیرون رفت.. شال را به دور ترین نقطه ی تخت پرت کردم و زل زدم به در نیمه باز.. در چارچوب در ظاهر شد.. چشم روی شال طوسی تحریم شده انداخت و سرزنش گر..، نگاهم کرد.. جلو آمد.. کنارم نشست و لیوان را به طرفم گرفت.. رویم را برگرداندم..- ساره..- نمی تونم بخورم..و نفسم از همین جمله ی کوتاه، گرفت...آرام و با ملایمت گفت: فقط یکم.. لبانم را بهم فشردم.. دستانم را برای گرفتن لیوان بالا آوردم. دست هایم لرزید.. نتوانستم نگهش دارم... از این همه ضعف خودم..، بغض کردم... و او، که انگار ضعفم را دید.. و زمزمه کرد: عیبی نداره...لیوان را جلوی دهانم گرفت.. کمی از لیوان نوشیدم.. در همان حال گفت: پدرت رو تلفنت مسیج گذاشته. وقتی حموم بودی زنگ زد. انگار دلش تنگ شده بود.. می خواسته بیاد پیشت..پدرم... اشک در چشمم جمع شد... دلش تنگ شده بود.. لیوان را پس زدم.. باز به زور چسباندش به لبم: خیلی خب.. فقط یه ذره دیگه.. لحظه ای بعد، محتاطانه.. ادامه داد: رفتم پیش عمه ت.. ازش کلید گرفتم.. خیلی نگرانته.. ده بار تماس گرفت.. ساره..! به من می گی چی شده خوشگلم...؟!کیمیا..کیمیا شده بود..!همه ی اتفاق، همه ی آن « چه شده » همین بود. کیمیا.لیوان را پس زدم و خودم را روی تخت عقب کشیدم.. بدنم می لرزید.. ملافه را روی خودم کشیدم و پشتم را کردم.. صدایش نزدیک بود: ساره..صدایم، به طرز وحشتناکی گرفته و بغض دار بود: می خوام بخوابم..گرمای نفسش روی پوستم می خورد: باشه.. بخواب. چیزی نمی خوای؟!سر جایم نشستم و از کمر به طرفش چرخیدم. همه ی وقت هایی که به تنهایی به این خانه پا گذاشته بود، آن قدر به خودم و اوضاع مسلط بودم و اطمینان داشتم، که خطری احساس نکنم. اما این بار.. و آن روز.. من..، به هیچ چیز مسلط نبودم ! قوه ی تشخیصم از کار افتاده بود، و من.. بیشتر از همه.. به خودم بی اعتماد بودم....در مردمک هایش متمرکز شدم: از اینجا برو.. می خوام تنها باشم!..اخم میان ابروهایش نشست...دست هایش را برای مرتب کردن ملافه ام بالا آورد: چیزی خواستی، صدام کن..هنوز به صورتش خیره بودم.. انگار احتیاج داشتم تمام درد و غصه ام را سر یکی خالی کنم و هیچ کس دم دست تر از آزادی نبود که اینطور مقابلم نشسته بود و قصد داشت تا بی نهایت...، کوتاه بیاید....!با بغض گفتم: نشنیدی چی گفتم؟! نمی شنوی چی می گم؟؟ می خوام تنهــــا باشم!فکش را بهم فشار داد. روی لب ها و گردنم مکث کرد. بعد، آرام چشم هایش را تا چشمانم بالا آورد و با لحن محکمی گفت: برام مهم نیست تو چی می خوای..! اگه تشخیص بدم که موندنم لازمه، یک هفته ی دیگه هم همین جا می شینم!با خشمی که دلیلش را می دانستم و نمی دانستم، ملافه را از دستش کشیدم و پشت بهش خوابیدم. ملافه را کشیدم روی سرم: پس برو به جهنم! بذار منم تا ابد بخوابم!نفسم به تلاطم افتاد و اشک های گرمم.. صورت و بالشم را خیس کرد... چند ثانیه بعد، گرمای نفس و صدایش، از نزدیکی صورتم می آمد: من نمی رم جهنم..، تو هم دو ساعت دیگه بلند می شی داروهاتو می خوری..مکث کرد.. کنار گوشم زمزمه کرد: عشق بداخلاق من...صورتم خیس و.. بالشم خیس تر...سرم سنگین و بدنم کوفته بود.. دست راستم خواب رفته بود و حس می کردم وزنه ی سنگینی روی سینه ام قرار گرفته.. چشم هایم را باز کردم.. اتاق کاملا تاریک بود.. کش و قوسی به بدنم دادم و خودم را گوشه ی تختم مچاله کردم.. صدای ضعیف تلویزیون از هال می آمد و دسته ی باریکی از نور هم از لای در نیمه باز در اتاق افتاده بود... او اینجا بود.. هنوز نرفته بود..دستی به موهای بافته و مرطوبم کشیدم و شالم را سرم انداختم.. در چارچوب اتاقم ایستادم و سرم از این تغییر وضعیت گیج رفت.. لوستر کوچک وسط هال به همراه هالوژن های یک درمیان، روشنایی ملایمی به خانه داده بودند.. چشم چرخاندم.. نشسته بود رو به روی تلویزیونی که شبکه ی مُد را نشان می داد. لپ تاپش روی میز مربعی شکل مقابلش باز بود.. آی پد و ساعت مچی اش با بند چرمی مشکی هم روی میز قرار داشت. فنجان سفید رنگ مخصوص قهوه هم در دستش.. و نگاهش، سرگردان میان تلویزیون و لپ تاپ..، بی اندازه فکری.. به ساعت نگاه کردم. از هشت و نیم گذشته بود. یادم نمی آمد آخرین باری که وسط روز شش هفت ساعت پشت سر هم خوابیدم، کی بود... یک قدم جلو رفتم. باز سرم به دَوران افتاد. متوجهم شد.. سرش را بالا گرفت.. لباسش را عوض کرده بود و حالا خبری از آن بلوز تک سفید رنگ با طرح های گرافیکی عجیب و غریب نبود. عینک روی چشمش بود و مهربان تر از هر لحظه ای به نظر می رسید.. هنوز اینجا بود... هنوز.. فنجان و عینکش را روی میز گذاشت و به طرفم آمد.. دستش را بالا آورد، بعد بلافاصله لبخندی گوشه ی لبش نشاند و دست هایش را در جیب فرو برد.- ساعت خواب خانوم.. احوال شما؟!انگشت اشاره ام را روی شقیقه ام فشار دادم.- سرت گیج می ره..؟ بیا بشین..سرم را انداختم پایین و با سستی و کرخی حال بهم زنی.. از کنارش رد شدم.. پشت سرم آمد... جلوی کانتر ایستادم.. قابلمه ای روی گاز بود که بوی اشتها آور و تحریک کننده ای داشت.. اما من هیچ میلی نداشتم.. صدایش از پشت سرم، با شیطنت آمد: پیشنهادیه که نمی تونی ردش کنی!یادم نمی آمد تبلیغ کدام رستوران است.. روی مبل سه نفره نشستم.. همیشه حافظه ی خوب و علاقه ی زیای به تبلیغات داشت. وقت زیادی هم صرفشان می کرد.. کنارم نشست و لپ تاپش را جلو کشید.. نگاهم روی تلویزیون بود.. مانکنی قد بلند با پیراهن کرم رنگی که زیر سینه اش برش خورده و پشت کمرش تا روی باسن باز بود... از این تیپ کمر باز و لباس ها، خوشش می آمد.. در طرح هایش دیده بودم.. کانال را عوض کرد و روی موزیک گذاشت. صدایش را کم کرد و به آشپزخانه رفت.. پنج دقیقه چشم هایم را بستم.. انرژی کم می آوردم.. میل به دیدن..، نداشتم...مبل بالا و پایین شد و بوی چای گرم و گیاهی که توی ماگ بزرگی ریخته بود، زیر دماغم خورد.. نگاه بی تفاوتی بهش انداختم.. و ماگ را که ازش بخار بلند می شد، از دستش گرفتم: چرا نرفتی...ابروهایش را بالا انداخت.. آرام گفت: دوست داری برم..؟!یک دستش را به مبلِ پشت سر من تکیه داده بود.. آرام و مصمم نشان می داد..، و از این فاصله.. بوی خوبی هم می داد... کمی از چای نوشیدم.. طعم خوبی داشت.. معده ام را هم اذیت نمی کرد.. نه.. دوست نداشتم برود... دوست نداشتم.. هیچ وقت تا آن اندازه، به بودنش محتاج نبودم.. آرام گفتم: نمی دونستم اینقدر هنرمندی...کمی نزدیکم شد و با لحن شوخی گفت: خیلی هنرای دیگه م دارم! موقعیت نبوده وگرنه..قطره ای اشک از صورتم داخل چای گیاهی ریخت...- هی هی... ساره..نمی توانستم.. لیوان را گرفتم سمتش: نمی تونم...ماگ را از دستم گرفت و روی میز گذاشت... به طرفم چرخید... نگاهش..، پر از.. نگرانی بود.. پر از کلافگی و ناراحتی و سوال... چند ثانیه به چشمانم نگاه کرد.. آهسته گفت: اجازه می دی بغلت کنم ؟!مردمک هایم روی سینه ی پهنش لغزید... پیراهن مردانه ی مشکی تنش بود با حاشیه ی مارک سر آستین و یقه .. دکمه ی دومش هم باز بود.. بوی آزادِ آغشته به محبت می داد... طعم چای را هم دوست داشتم.. معده ام را اذیت نمی کرد.. صورتم را برگرداندم و باز قطره ی دیگری روی صورتم چکید..- برو...سکوت کرد. بوی عطر تلخ کم جانِ بازمانده از تعویض لباس.. بِهمم می ریخت.. چند دقیقه به سکوتی سنگین گذشت... لپ تاپش را روی پایش گذاشت و با لحنی که انگار اتفاقی نیفتاده ، گفت: خیلی خب ساره.. بیا اینجا رو ببین. دارم نزدیک ترین پرواز هارو چک می کنم.. بیا بگو از کجا خوشت میاد...چشمم به ساحل زیبا و دریای آبی و نخل های بلند توی تصویر بود...- این یکی رو ببین.. 14 مِی. خندید: افروز خیلی به نامبرولوژی معتقده! خیلی وقتا قرارای مهمو با تاریخ و ساعت چهار تنظیم می کرد! از وقتی فهمیدم داستان از چه قراره و دستش انداختم.. دیگه حرفی نمی زنه! 14 مِی.. خوبه ولی تا یک روز قبلش من حسابی درگیرم...چهارزانو نشستم و به صفحه خیره شدم.. حالا تصویری از ونیز بود... قایق ها و خانه های قدیمی بامزه..- نظرت چیه؟لبخند دلچســـبی زد..- هوم..؟! از اینجا خوشت میاد؟!فقط نگاهش کردم... درک نمی کردم.. ذهنم، از تجزیه و تحلیل، باز ایستاده بود... سرش را برگرداند و لبخند دلگرم کننده ای زد: می خوام بدزدمت ببرمت یه جای خــــوب !چشمم به دسته موی ریخته بر پیشانیش بود...لپ تاپ را جلوتر کشید: ببین !این بار تصویر آتلانتیس در شب، روی صفحه نقش بست.این کشور را دوست نداشتم...با حالت بامزه ای نگاهم کرد: حتی می تونم ببرمت جزیره آدم خورا! ولی نه.. تو سیاه سوخته ای.. بد اخلاقم که هستی.. نمی خورنت..!چشم های مهربان و شیطانش را تنگ کرد..- به درک! خودم جورشونو می کشم!چرا نمی توانستم لبخند بزنم..وقتی او این همه تلاش می کرد...وقتی صورتش این قدر مشتاق نرم کردن و سر حال آوردن من بود...چرا...به زحمت.. گوشه ی لبم را یک میلیمتر بالا فرستادم.. همزمان بینی ام چین خورد و چشم هایم سوخت... دستمال کاغذی از روی عسلی بیرون کشید و به به طرفم کشید: ای بابا... نمی شه با تو دو کلوم حرف حساب زد...دستمال را به چشم هایم فشار دادم. چرا خالی نمی شدم...کاملا جدی صدایم زد: من صبرم داره تموم می شه ساره. می خوام که حرف بزنی.دستمال را از چشمانم پایین کشیدم.. صدایم بی شباهت به سرماخورده ها نبود: الآن نمی تونم.. یکم فرصت بده...باز دستمال را به چشمانم فشار دادم و او سکوت کرد.. حرامزاده.. رجوع.. حاج خانوم.. تمام شد.. خودم را کمی جلو کشیدم و نگاهم را به لپ تاپش سپردم: می شه بری عینکمو از اون اتاق بیاری؟ نمی تونم خوب ببینم...به چشمانم خیره شد..با... چیزی شبیه به محبتی ناب و خالص... که آن لحظه من از جواب دادنش، عاجز بودم..عینک خودش را از روی میز برداشت و روی چشمم گذاشت... با ته خودکار توی دستش نوک بینی ام را فشار داد: اصلا از وقتی عینکی شدی ازت خوشم اومد...خواستم لبخند بزنم، هر چقدر کمرنگ..، ماهیچه های صورتم.. درد گرفت...لپ تاپ را جلو کشید: باور کن! تو هر چی بیشتر لگد پرونی کنی و رو اعصابم باشی، من بیشتر دوستت دارم!نگاه گذرایی به صورتم انداخت و باقی حرفش را خورد. به تصویر معبدی که روی سایت بود زل زدم: اینجا کجاست؟لبخندی زد و با صدایی ملایم و با حوصله.. شروع کرد به توضیح دادن.. حواسم به صفحه ی لپ تاپ بود.. به ماگِ نیم خورده.. به کیف دستی ام که صبح روی زمین خالی اش کرده بودم و حالا کاملا مرتب، روی یکی از مبل ها به چشم می خورد.. وسط صحبتش، موبایلش زنگ خورد. افروز بود. این را از تصویر بردیای کوچک که روی صفحه افتاد فهمیدم. - جانم افروز.. اوکی.. مرسی که ترتیبشو دادی. نه من قرارو برای پس فردا ساعت 11 صبح فیکس کردم. مواظب خودت باش. فعلا.قبل از اینکه تلفنش را روی میز بگذارد، دستم را جلو بردم و گرفتمش. آرام گفتم: پس فردا با تُرکا قرار داری؟!دیدم که سرش را تکان داد. چشم هایم را تا چشم هایش بالا آوردم: منم می تونم اونجا باشم؟! چشم چپش را تنگ کرد.. به آرامی گفت: البته. انگشتم را روی صفحه کشیدم و روی اسم افروز نگه داشتم. دوباره تصویر بردیا آمد. شیرین و شیطان شده بود. بچه ی خوشگلی نبود اما آنقدری به دل می نشست که من دوستش داشته باشم. کیمیا خوشگل بود. قد بلند و لاغر... رنگ پریده و کمی هم سبزه.. چشم های درشتی داشت و آنقدری هم به دل می نشست که من...انگشتم را روی صفحه کشیدم: شیطونه..لبخند زد: البته! - مث توئه..نگاهش مستقیم روی من بود. صدایش اما خیلی مطمئن به گوش نمی رسید: آره.. خیلی زیاد.گوشی را به طرفش گرفتم. خیره به چشمانم، آن را از دستم گرفت و آهسته گفت: می تونم یه سوال بپرسم..؟!به ونیز در شب نگاه کردم. به آن همه نور و تصوریرشان در آب. لختی سکوت کرد. من شبیه آقاجون بودم اما فرم لب و بینی ام را از حاج خانوم به ارث داشتم. بردیا شبیه به آزاد به نظر می رسید. پارسا به شادی رفته بود. و کیمیا... سرم را کمی چرخاندم. نگاهم روی نیم رخش لغزید.. روی پیشانی کمی بلند و موهای سیاهش... « ازت خوشم میاد چون شبیه عاطفه ای.. فکر کنم بتونیم مثل پدر و مادرم... » فکم منقبض شد. اصوات در سرم به هوهو افتادند... « بی تا می گه تو شبیه جوونی های اونی! »- از من خوشت میاد چون شبیه مادرتم؟نگاه متعجبش تا چشم های بی روح و خالی از زندگی من بالا آمد... اخم کمرنگی میان ابروهایش نشاند و زیر لب گفت: این چه حرفیه؟!- متنفرم از اینکه کسی از من به خاطر شباهتم با مادرش خوشش بیاد..!به آرامی و متفکر، پلک زد... سه ثانیه... پنج ثانیه.. و قبل از اینکه چشم هایم پر از اشک شود، سرش را کج کرد و با اخمی کمرنگ، زیر لب گفت: امروز کجا بودی ساره؟!بغض توی سرم افتاد... توی چشم هایم.. و او.. دید..به نرمی پرسید: چی شده ساره..؟ من دارم دیوونه می شم...خودش را نزدیک تر کرد: خوشگلم...گرفته اما محکم.. و سرد.. زمزمه کردم: متنفرم از این که کسی منو به خاطر مادرش بخواد! فقط همین..نفس عمیقی کشیدم. در سکوت نگاهم می کرد. چند دقیقه چشم هایم را روی هم گذاشتم..و وقتی بازشان کردم، آزاد مشغول چک کردن تاریخ پرواز ها بود..عینکش را باز روی چشمم گذاشتم : حالا قراره منو ببری مسافرت؟چشمش به مانیتور و لبخند به لبش بود: اوهوم.با آزاد می رفتم سفر. با آزاد. جایی ازاینجا دور... از همه ی آدم ها... خوب بود..- و چی باعث شده با خودت فکر کنی که قراره همراهیت کنم؟!یکی از ابروهایش را بالا فرستاد و نگاهش حالت از خود متشکری گرفت: قرار نیست؟بی آنکه جوابش را بدهم، زل زدم به تصویر جزایر مالدیو...- قرار نیست سرشار؟زل زده بود به صورتم. لپ تاپ را جلوی خودم کشیدم.. عینکم را با انگشت اشاره بالاتر فرستادم : از این یکی خوشم میاد.. امم....نزدیک به یک ساعت از شهرها و کشورهایی حرف زدیم که آن وقت سال مناسب سفر بودند. البه بیشتر او حرف زد و من پاسخ های کوتاه می دادم.. وسطش گریزی به شبکه های مُد می زد و نظرم را می پرسید. روی کاغذ آچار دم دستش که از اتاق کار من برداشته بود، طرح های جالب توجهی بود. مدادش را ازش گرفتم و روی یقه ی شلی که کشیده بود، یقه ی دیگری کشیدم. حاشیه ی پهلوی چپ پارچه را هم با طرح خاصی که از چند روز قبل در ذهن داشتم، پر کردم. یک تای ابرویش را بالا فرستاده بود و از آن نگاه های استاد و شاگردی می کرد.. مداد و کاغذ را کف دستش گذاشتم: این یکی رو بیشتر دوست دارم...- مهم نیست که من چی دوست دارم؟!ته مداد را به چانه اش فشار می داد و به من نگاه می کرد. ساعت نزدیک ده بود. گرسنه بودم و معده ام خالی.. بوی تحریک کننده ی سوپ خانه را برداشته بود و من هیچ میلی نداشتم... دلم هوای تازه می خواست تا این ضعف دست از سرم بردارد: نه.. من زنم. از من بپرس.و از جا بلند شدم و با خودم فکر کردم که اگر او آزاد کله شق و خودرأی همیشگی بود، احتمالا باید جای جمله هایمان عوض می شد...وارد اتاقم شدم. تاریک بود. بی آنکه چراغ را روشن کنم به سمت پنجره رفتم و تا انتها بازش کردم. هوای خنکی داخل شد.. سرم را کمی بیرون بردم... مولکول های هوا به صورتم برخورد کردند.. نفس بلندی کشیدم.. کیمیا نمی توانست مثل من.. به این سادگی نفس بکشد...ضربه ای به در خورد: می تونم بیام تو؟کیمیا..عاطفه..رجوع...از کدامشان این همه بیزار بودم...- هوا خوبه.. وقتی خواب بودی بارون گرفت.. الآن باز آسمون صاف شده..از این همه نزدیکی اش.. از بوی تنش که این همه بی فاصله بود.. کمی خودم را کنار کشیدم...- دلت می خواد بریم بیرون یه دوری بزنیم..؟!آرام سر تکان دادم که نه..- همین جا خوبه...لبخند کمرنگی زد که از گوشه ی چشم دیدم.. ده دقیقه ایستادیم.. یک ربع.. هوا خنک بود و گهگاه صدای بوق ماشینی می آمد.. آسمان شفاف بود و پر از ستاره های ریز و درشت... همین که ایستاده بود کنارم.. همین که تمام روز باعث ناراحتی اش شده بودم و او.. انگار که کسی پشتم بود... سال ها بود این حس را برای بار دوم تجربه نکرده بودم. حتی تمام این ماههایی که می شناختمش و نزدیک بودیم. همیشه بود.. همیشه.. اما امروز... امروز که من کیمیا را دیده بودم...گلویم بسته شد.- متأسفم.. بابت ظهر...هنوز پشت سرم ایستاده بود اما من صدای خنده ی آرامی را که از گلویش آمد و دلم را قلقلک داد..، شنیدم...- پس فردا با من بیا. همکارای ترکیه ای مون میان.. می خوام باشی..- آزاد...- با من میای مسافرت؟!گلویم خراش خورد.. - معذرت می خوام.. نفسش از روی شال.. به گوشم می خورد...قلبم ضربان گرفت...- دلم می خواد خودت زودتر به حرف بیای و منو خلاص کنی.. چون اون موقع مجبور می شم آزادی باشم که دوست ندارم.. باشه عشق من..؟!باد خنکی وزید.. تهدیدش آزارم نداد.. به حرف زدن با او.. احتیاج داشتم.. آرام گفتم: باشه..مکث کوتاهی کرد. ضربان قلبم دوباره بالا و پایین شد..خودش را عقب کشید و به صدایش بی خیالی بخشید: فعلا می خوام غذا بخوری.. بعدش صحبت می کنیم و تو از این حال درمیای.. اما الآن غذای سبک... بیا ساره..و از اتاق بیرون رفت و من صدای قدم هایش را در ذهنم ثبت کردم..از جلوی کنسولم که رد می شدم.. حواسم به زن توی آینه بود.. با شلوار طوسی و بلوز صورتی کمرنگ... داشت داخل سوپ خوری ها سوپ می ریخت.. از دیوار کوتاه کانتر بالا رفتم و رویش نشستم.. لیوان های دهان گشاد آبی را با آب کرد و به طرفم چرخید. از دیدنم آن طور چهارزانو روی کانتر، ابروهایش بالا رفت و لبخند به لبش آمد. خودم را کمی عقب کشیدم. جا به اندازه ی کافی برای چیدن ظرف ها بود. صندلی خودش را عقب کشید و مقابلم نشست. روی صندلی پایه بلند، حالا هم قد شده بودیم. ظرف سوپم را به دستم داد و قرصی از لفافش جدا کرد و کنار دستم گذاشت. کامران که روی صندلی های پشت کانتر می نشست، هنوز بلند بود. حتی وقتی من این بالا می نشستم و لب هایم را برای بوسیدنش جمع می کردم ...- چی شد؟انگشتان سردم را به ظرف سوپم چسباندم: هیچی.. یه لحظه سرم گیج رفت.اخم کمرنگی بر پیشانی اش نشست و با سوپش بازی کرد..نگاهم روی سرشانه هایش سُر خورد.. روی برجستگی عضله ی بازویش.. گردنش.. زنجیرش.. ساعت بند چرمی سیاهی که به مچ چپش بسته بود... سرش را بی هوا بالا گرفت و با نگاه مستقیمش، غافلگیرم کرد.گرمم شد...خیلی گرم...پلک زد و بلافاصله لبخند حواس پرت کنی روی لبش نشاند: چیزی می خوای؟!لیوانم را بالا گرفتم: آب.شام خوردنمان نیم ساعتی طول کشید... من هنوز همان بالا نشسته بودم وقتی او ظرف ها را جمع و در ظرفشویی رها می کرد.. برای خودش قهوه ای دم کرد و قرص های من را داد... معده ام آرام گرفته بود... من را دور زد ، روی صندلی های این طرف نشست و فنجان قهوه اش را مقابلش گذاشت.. بوی خوش قهوه معده ام را تحریک می کرد... سرش پایین بود و وقتی شروع کرد به حرف زدن، صدایش شبیه وقتی به گوشم رسید که در شمال گذرانده بودیم.. کنار دریا..- برنامه های زیادی واسه امشب داشتم.. قرار بود ببرمت یه جای فوق العاده و بعدشم یه رستوران مخصوص و خوب.. با هم حرف بزنیم.. تو.. جواب سوالای منو بدی و من از تصمیمایی که گرفته م.. کمی از قهوه ش نوشید و ادامه داد: فرصتی که به خودم داده بودم.. تقریبا تموم شده.. این یکی دو ماه اخیر.. جزو روزای خوب زندگی من بود ساره. تو تجربه ی متفاوتی بودی و خب ..- بودم؟!لبخند زد . انگشت اشاره اش را به گیجگاه و شصتش را روی چانه قرار داد و گفت: هستی..منتظر نگاهش کردم.. سرش را پایین انداخت و ادامه داد: حال من با تو خوبه. و تو اینو بهتر از هر کسی می دونی.. و البته که اینم می دونی که ما خیلی جاها واسه هم لنگ می زنیم... برای حرف زدن زیادی محتاط بود..با لحن ملایمی که تقریبا تمام آن شب با من همراه بود، گفتم: سختش نکن آزاد.. راحت باش.با سرانگشت اشاره ی دست چپش ضربه ای به تنه ی فنجانش زد...- نه. سختش نمی کنم. فقط.. می خواستم رابطه مون حالت جدی تری به خودش بگیره و.. من از احساسم مطئنم. اما از آینده، و یکی دو تا مساله مهم که ذهنمو مشغول کرده، نه.. خب.. به نظرم بهتره بذاریمش برای فردا. چندان مایل نیستم امشب درباره ش صحبت کنیم..و من هم آن شب واقعا مایل به ادامه ی این بحث نبودم. اما به خاطر او.. باید این حرف را می زدم. نفس بلندی برای پر کردن ریه هایم از بوی دلپذیر قهوه کشیدم و زیر لب گفتم: اما اگه تو بخوای.. همین امشب هم می تونیم درباره ش صحبت کنیم. من نمی خواستم...لبخند مهربانی زد: مهم نیست.. یعنی هست. اما از خوب بودن تو مهم تر نیست. حتما تو یه فرصت نزدیکتر درباره ش صحبت می کنیم. یه وقتی که بهتر شدی و تمام حواست پیش من بود.نگاهم روی دستانش لغزید... عطر قهوه ی آغشته به دستان مردی که روبه رویم نشسته بود.. تمرکزم را از بین می برد.. هنوز سرش پایین بود وقتی از قهوه اش می نوشید.. کمی بالاتر.. به سینه ی پهنش چشم دوختم.. به لاله ی گوشش.. موهایش.. و برای چندمین بار.. به گردنش...بی هوا سرش را بالا گرفت و با چشم هایی قدری خمار و آلوده به لبخند گفت: نه وقتی که اینقدر حواس پرت شدی..!هجوم ناگهانی خون به صورتم را حس کردم...لبخند کجی زد. ساده و بی تفاوت گفتم: من حواسم پیش توئه.چند لحظه نگاهم کرد... از جا بلند شد.. نزدیکم ایستاد: مطمئنی..؟فاصله مان را تخمین زدم. این نزدیکی را نمی خواستم. خیلی نزدیک تر شد و تقریبا به کانتر تکیه داد.. چیزی از نگاهش پیدا نبود.. بوی خوبش.. لبخندش.. موهایش.. نگاهم ضربان برداشت...با لحن خاصی گفت: پس همـــه ی حواست اینجاست...نفسش بر صورتم نشست... چشمم روی زنجیر گردنش لغزید... زمزمه کرد: نفست خوش بوئه...نفسم حبس شد.یک ثانیه ی دیگر می ماند، حرکت بعدی خودم را پیش بینی نمی کردم.ماهی کم جانی که از امروز صبح ساعت یازده زیر عمیق ترین لایه های شنی و سنگین وجودم مدفون شده بود.. تکان سختی خورد...!فقط می خواستم حواسش را پرت کنم. بعد، می گفتم که برود: پلاکت چیه؟مکث کرد. آرام دستش را سمت یقه اش برد و زنجیرش را بیرون کشید و همزمان نفسش را پرت کرد بیرون. نگاهم روی پلاک صاف و ساده نشست.. بی اختیار دستم را جلو بردم و گرفتمش.. داغ بود.. پلاکی که روی تنش بود..، داغ بود... با دقت نگاهش کردم.. هیچ نوشته یا طرحی به چشم نمی خورد.سرم را با کنجکاوی بالا گرفتم: اینکه...- آزاد.نگاه استفهامی ام.. در عرض دو ثانیه رنگ گرفت. آزاد.. آزاد.. او آزاد بود... از هر چیزی.. عاری از تعلق... حتی پلاکش هم اسم نداشت..! چون او آزاد بود...پلاک را رها کردم..- تو فوق العاده ای پسر!و لب هایم را کش آوردم که بخندم...که حالمان را عوض کنم! کاش می رفت...خودم را متوجه فنجان نیم خورده ی قهوه اش کردم. به طرز عجیبی دلم از آن قهوه می خواست...- می شه برای منم یه قهوه درست کنی..؟از آن نگاههای متبسم و « خر خودتی » وار.. بهم انداخت و گفت: اذیتت می کنه عروسک..فقط می خواستم برود.- فقط یه کمی.. زیاد نمی خورم...- تو شام درست و حسابیم نخوردی. همش چهارتا قاشق! خوب نیست تازه یکم بهتر شدی..با لب و لوچه ای آویزان به فنجان قهوه اش نگاه کردم...- عروسک..این واژه عصبی ام می کرد..تند و بلافاصله به جانبش برگشتم. هنوز همان جا ایستاده بود. لبخند زد: من چیزای بهتری برات دارم..کش و قوسی به کمرم دادم و سرم را روی شانه کج کردم و پرسشگرانه به او چشم دوختم. خیز برداشت و با یک حرکت کتش را از آن سوی میز کشید. دست برد داخل جیبش و جعبه ی کوچک مخملی سرمه ای خوشرنگی بیرون کشید. و دوباره به من نزدیک شد...باز نگاهم روی پلاکش افتاد... روی لبخند ممتد و کمرنگی که گوشه ی لبش بود... هنوز چهار زانو، آن بالا نشسته بودم.. و نمی دانستم درون این جعبه ی سرمه ای مخملی، چیست.. در جعبه از برابر دیدگانم کنار رفت و من... از چیزی که می دیدم.. حیرت و روشنی.. به چشم هایم آمد...بی نظیر بود. سنجاق سرِ جواهرنشان سبز رنگ به شکل دست... این را آخرین بار ، یک ماه پیش در خانه ی نیاز وقتی پای لپ تاپ نشسته بودیم و جدیدترین های Swarovski را نگاه می کردیم، دیده بودم. آن شب آزاد تمام وقتش را با کوروش و مهرداد گذرانده بود و من حتی فکرش را هم نمی کردم که گوشه چشمی به صفحه ی لپ تاپ ما انداخته باشد...سرم را بالا گرفتم.. چشم هایش حرارت عجیبی داشت... نزدیک تر شد و نفسش روی پوستم نشست... قلبم تپیدن گرفت... کمرم را صاف کردم... انگشتم را روی جواهرات ریز و درشت تراش خورده ی سنجاق کشیدم... لمسش زیر دستم.. لذت بخش بود...- عروسک...ماهیچه های سست صورتم هم نتوانستند در برابر لبخند عمیق و دلپذیری که بر لبم می نشست..، مقاومت کنند.. و لبخند عمیق و نادر او... و لبخند عجیب او.. و نگاهِ گرم و استواییِ او...باید می رفت. باید از هدیه اش تشکر می کردم و بعد او.. می رفت...- این.. فوق العاده ست..!دست هایش را دو طرفم روی کانتر گذاشت. اسارت دست هایش..، تمام حس های خواب رفته ام را.. آزاد می کرد... سرش را کمی کج کرد و نگاهش روی گردی صورتم تا رستنگاه موهایم دوید... چانه اش را بالا گرفت و صورتش را نزدیک کرد.. نگاهم میان لب ها و تراش فکش.. در رفت و آمد شد... ماهی کوچولوی خواب زده.. سر جایش آرام نمی گرفت... زنده شد.. جان تازه ای گرفت.. وول خورد.... به حرکت افتاد و حباب بزرگی برداشت... کسی محکم به در کوبید..تکان سنگینی خوردم.به سرعت خودم را عقب کشیدم. داغ شدم. کف دستم را به گونه ام چسباندم. خدای من..! لبانش را بهم فشرد. بی آنکه نگاهم کند..، دست هایش را به آهستگی از کانتر برداشت و لحظه ای پلک هایش را روی هم گذاشت.. یک ثانیه.. دو ثانیه.. بازدم سنگینش را بیرون فرستاد، عقب کشید و به سمت در رفت. صدای سرایدار آمد که قبض ها را تحویل آزاد می داد و می گفت: پریروز اومده. خانوم سرشار نبودن بدم بهشون. نیستن الآن؟؟ندیده هم می توانستم اخمی را که بر پیشانی آزاد نشسته بود، ببینم: کاری داری باهاشون؟- نه والا..- اگه کاری داشتی فردا بهشون بگو. شب بخیر.و در را تقریبا محکم بست. نمی دیدمش. همان جا ایستاده بود و حرکتی نمی کرد. صدای باز و بسته شدن در دستشویی که نزدیک در ورودی بود، آمد. لباسم را توی تنم تکان دادم.. پاهایم را از کانتر آویزان کردم تا پایین بیایم. بس بود... قبل از اینکه انگشتم به زمین برسد، صدای تلفن بلند شد و اسم آقاجون در خانه طنین انداخت...سر جایم .. جایی میان زمین و هوا.. متوقف شدم...کیمیا...قلبم سفت شد. کیمیا...نمی خوانستم با هیچ احدی از آن خانه حرف بزنم. زنگ قطع شد و صدای آزاد روی ذهن یخ بسته ام نشست..- ساره.چشم از گوشی تلفن و اسم آقاجون گرفتم و به او که حالا با فاصله ی زیادی، مقابلم ایستاده بود سپردم. صورتش را آب زده بود.. موهایش را هم. و من رطوبت موهای سیاهش را می دیدم..کیمیا.. زنده بودنش را از خیلی قبل تر می دانستم. از همان روزی که به دنیا آمد. همیشه به « هستی » اش ایمان داشتم... همیشه باورش داشتم.. من او را در خواب هایم دیده بودم.. مادرش در تمام کابوس های من قدم می زد... التماسم می کرد.. گردنبندش را می خواست... من می دانستم.. اما هیچ گاه لمسش نکرده بودم. هیچ گاه تا این اندازه جدی.. و واقعی.. ندیده بودمش.. کیمیا را.. دختر کام.. ران و... روشنک را...نه او را، نه این روی خودخواه مادرم را !انگشتم را روی تراش های سنجاق سر سبز کشیدم... مهم نبود.. من حرفم را زده بودم.. من به همه شان گفته بودم.. هیچ کس نمی دانست اما من می دانستم که تا چه اندازه آزاد را می خواهم. من می دانستم که حاضر نیستم به خاطر هیچ کسی از دستش بدهم. او را به بهای آزادی خودش می دادم اما به بهای دیگری..، هرگز...- این بی نظیره.. ممنونم آزاد.. اصلا فکر نمی کردم یادت باشه...سرم را بالا گرفتم و لبخند زدم: اما من هنوزم قهوه می خوام.خیره و لبخند زنان.. نگاهش روی صورتم گشت.. روی چشمانم.. لب هایم.. چانه ام... یک قدم به جلو برداشت.. حالا دیگر خبری از عطر قهوه ی یخ کرده نبود اما دل من هنوز.. قدری از آن فنجان می خواست... حالا یک قدم بیشتر با من فاصله نداشت. نگاهم روی قفسه ی سینه اش ثابت ماند. دلم می خواست محکم بغلم بگیرد و من.. با صدای بلند.. همه چیز را تعریف کنم...لبخند زدم: معذرت می خوام. برای تمام امروز..تبسم محوی گوشه ی لبش نشاند..ادامه دادم: خیلی اذیتت کردم. من واقعا نمی خواستم اینجوری بشه.. من.. من فقط می خواستم بخوابم.. شوکه بودم و.. فقط می خواستم بخوابم. به هر حال.. معذرت می خوام که از کار و زندگی انداختمت. اصلا نیتم این نبود..لبخندش عمیق تر شد...دست هایش را به کمرش زد و با چشم هایی خندان.. به من نگاه کرد..نفسم را زیر مغناطیس سنگین نگاهش..، رها کردم..- و این هدیه و امشب.. نمی خواستم خرابش کنم. امشب می خواستم بهت بگم که.. تمام روزهایی که کنار من بودی.. تمام ساعاتی که با تو گذشته.. چه قبل از این.. این احساس.. و چه بعدش..، برای من سرشار از خوشبختی و آرامش بوده... من.. می خواستم بگم.. اوه چطور باید حرف بزنم...دست های بلاتکلیفم را بالا گرفتم و لبخند بلاتکلیف تری زدم..سرش را کج کرده بود و در آرامش به من گوش می داد...- می خواستم بگم برای من دیگه بعدی وجود نداره.. آینده ی تاریکی وجود نداره.. حتی.. حتی اگه تو بخوای از این با هم بودن استعفا بدیم و به ارزش های شخصیمون پایدار بمونیم...،- با من میای مسافرت؟!با ابروهای بالا رفته و چشمانی کاوشگر.. نگاهش کردم..چرا این همه لبخند مداوم می زد..قبل از اینکه جوابش را بدهم، تلفن برای بار دوم زنگ خورد. نگاهش روی گوشی ماند و بعد روی من چرخید. از کانتر کاملا پایین رفتم و تلفن را برداشتم. لبخندم جمع شد و با شنیدن شماره ی خانه ی آقاجون، بی اختیار اخم بر پیشانیم نشست. آزاد موشکافانه نگاهم کرد. با میلی جواب دادم.- نمی خوای جواب بدی؟با اخم دکمه را فشار دادم.- بله.- سلام.صدای حاج خانوم بی اندازه آرام و خلع سلاح بود...- سلام.- خوبی؟ چرا صدات.. گرفته؟- چیزی نیست..- خب.. چیکار می کنی..؟ تنهایی..؟؟به آزاد نگاه کردم که ظاهرا حواسش به لپ تاپش بود. تنها نبودم..- ساره جان..- من حالم خوبه. نگران نباشید.- ولی نگرانم.قلبم جریحه دار شد.. آنقدر مادرانه و خالصانه گفته بود که...نمی دانم چه تغییری در صورتم به وجود آمد که آزاد برگشت و مستقیم نگاهم کرد. حاج خانوم ادامه داد: ناراحت نباش. بالاخره که ما یه روز این بچه رو می دیدیم...- چندمین بار بود..؟!لختی سکوت کرد و بعد ادامه داد: چهارم پنجم..نفسم را رها کردم...- خب.. ببین ساره..ازاین « ببین ساره » ها چندشم می شد! هیچ وقت خبر خوبی پشتشان نبود...- عصری.. صدر دوباره زنگ زد..دست راستم روی زانو مشت شد.- ما.. همه مون.. ناراحت اون بچه ایم. واقعا نمی دونم باید باهاش چیکار کرد.. صدر.. خب اون هیچ وقت حرفی از رجوع شما دو تا نزده..- من تمام حرفامو صبح زدم!- ساره!- حاج خانوم. من حالم خوب نیست. صبح اونقدر شوکه بودم که نتونستم درست و حسابی متوجهش کنم. ظهر زیر سرم بودم. و الآن حتی نمی تونم به این مساله فکر کنم! پس خواهش می کنم بذارید واسه یه وقت دیگه...صدایش حالا.. آنقدر ها هم صبور به گوش نمی رسید...- ساره من از وقتی این بچه رو آورده ببینم، یه شب خواب آروم ندارم ! اون دختر نگرانه بچه شه.. روحش نا آرومه... من حسش می کنم...حسش می کرد... روشنک را حس می کرد...صدایش با گریه مخلوط شد: ساره جان بیا بشینیم فکر کنیم ببینیم باید چه کرد... من تا همین دفعه پیش دلم نمی خواست چشمم به این بچه بیفته. نمی تونستم تحملش کنم. به صدر گفتم از اینجا ببردش. اما.. از اون روز..ساره تو اون روز نبودی ببینی چطور حالش بد شد. کبود شد.. نفسش رفت...گریه کرد: شاید با رجوع شما دو تا همه چی دفن شد. شاید بشه خاک ریخت رو این بی آبرویی.. وقتی این بچه مادر داشته باشه... شاید بشه دهن مردمو بست..!ایستادم: شما نگران چی هستی؟! دخترت، من، یا اون بچه؟؟ این چه خواسته ی احمقانه ایه که از من داری؟؟ من چطوری می تونم دوباره با اون آدم زندگی کنم؟؟ چطوری می شه همه چیزو برگردوند به قبل؟؟! به من بگو چطوری می خوای خاک بپاشی و دفن کنی؟سر تکان دادم...- فقط می تونی خاک گور منو رو این بی آبرویی بریزی..!صدای نفس نفسش از پشت خط می آمد..- ساره!- ساره نمــــی خواد برگرده! ساره از اون زندگی بیـــزاره...! اینو می فهمی؟؟انگار که دست هایی قوی و ضخیم گلویم را چسبیده بودند. انگاری که همان دست ها..، می خواستند همه چیزم را بگیرند.. استقلالم را.. زندگیم را.. آزادیم را.. آزادم را..!تند شد.. بی رحم شد... خیلی بی رحم... و من، که وسط هال ایستاده بودم و نمی دانستم به زنی که پشت خط برای خوشبختی همه یقه جر می دهد، چه بگویم..!- ساره خودخواهه! ساره دل رحم نیست! ساره دلش واسه اون هیچ کس به جز خودش نمی سوزه!معده ام تیر کشید.. شاید راست می گفت... چنگ زدم زیر شالم.. به موهایم.. ادامه داد: من فقط ازت خواستم بهش فکر کنی!معده ام سوخت و صدایم بالا رفت: چطور می تونی حتی بهش فکر کنی؟!داد زدم: چطوری می تونی اسمشو بیاری؟؟ اگه دوست داری همه رو به جز دخترت مقصر جلوه بدی، می تونی به اینم فکر کنی که اون.. و نوه ای که سنگشو به سینه می زنی، باعث مرگ دخترت شدن! چرا اینجوری نمیبینی؟!!سرم را با شدت به طرفین تکان دادم و گفتم: چطوری می تونی اینقدر بی رحم باشی؟؟ بابا.. منم بچه تم..! دلت برام بســـوزه!آزاد مقابلم ایستاده بود. شوکه.. با چشم هایی نگران و غمگین.. و او.. مادرم.. که داشت گریه می کرد.. داشت گریه می کرد اما زبانش نیش داشت: دلم برات می سوزه که بهت می گم ازدواج کن! دلم می سوزه که میگم این یارو مدرسی.. مرد خوبیه! که نگران آینده تم! کی جز من انقدر واست نگران بوده؟؟ پدرت؟ برادرت؟ من مادرتم دختر احمق.. آخرین کسی که واست می مونه منم..! دعای خیر منه که باید پشت سرت باشه!دستش را برای گرفتن گوشی تلفن و پایان دادن به این مکالمه، جلو آورد... نگاهم به تصویر تمام قد خودم روی صفحه ی سیاه تبلیغات تلویزیون بود.. شالم عقب رفته بود.. صورتم بهم ریخته.. و گوشواره هایم.. پشتم را کردم و حاج خانوم از ته دل گفت: من می خوام تو خوب باشی. تو خوب زندگی کنی. من نمی تونم ببینم خونه ی خالیتو..! من نمی خوام تنها بری مشهد.. نمی خوام زندگیت رو هوا باشه.. نمی خوام بدون خانواده باشی.. نمی خوام تنها باشی.. نمی خوام مث اون یکی دختر دسته گلم که به خاطر اون مردک بی صفت! جوونیش تباه شد.. از دست بری.. مث اون یکی ازت غفلت کنم و دستم از تو هم خالی بشه... نمی خوام تخت خواب دو نفره باشه تو خونه ای که یه زن تنها توش زندگی می کنه! مــــی فهمی؟! اینارو.. نگرانی های یه مادرو.. می فهمی؟ من صلاحتو می خوام!نمی خواستم.. نمی خواستم شب آرامم را خراب کنم.. نمی خواستم حرف هایی را بزنم که هرگز بر زبان نیاورده بودم. چیزهایی که اگرچه واقعیت داشتند.. اما حالا دیگر فراموششان کرده بودم و زندگیم را حرامشان نمی کردم.. نمی خواستم از چیزهایی حرف بزنم که وجود داشتند، اما من کنارشان زده بودم و تمام عید.. تمام این دو ماه.. تمام این اردیبهشت را.. رها و سبک گذرانده بودم...نمی خواستم اما.. با حال خرابی داد زدم: آخه این حرفا یعنی چـــی؟؟ یه عمری سنگ دختر سلیته تو به سینه زدی! هنوزم داری می زنی! هنوزم تقصیرارو گردن همه میندازی! این داستان برای من تموم شده س تو چرا تمومش نمــــی کنی؟! باز می خوای دخترتو بفرستی تو بغل همون مردک بی صفت؟؟ دختر تو بد نبود؟ بد نکرد؟؟ دختر تو نبـــود؟؟ چــــی داری میگی حاج خانوم؟؟ یه عمری به ریز و درشت من ایراد گرفتی، افکار پوسیده تو به اسم خدا و پیغمبر کردی تو سرم! اسم روشنک که می اومد، همه چی می شد مراعات! همه چی می شد عیبی نداره... رعایت کنید دخترم مریضه.. چیزی به بچه م نگید قلبش بیماره... بذارید هر جا می خواد بره، هر کــــاری می خواد بکنه، هر شهری می خواد درس بخونه، بچه م مریضه.. بذارید هر غلطی می خواد بکنه، بچه م مریضه..عربده زدم: رفته خوابیده بغل شوهر مـــــن! شکمش اومده بالا، کثافت زده به زندگی یه دختر بیست ساله! هیچی نگیــــد! خفه شید! این بچه مریــــــضه !!اشک هایم پایین ریخت و از ته جگرم.. داد کشیدم: ای مــــــادر من از دست تو مُــــــــردم! ای مادر من از دست تو دق کردم! ای مادر تو منو کُشتی !انگشت های مردانه ای به دور بازویم حلقه شد...زجه زدم: ای مادر من مردم از دست تو! انقدری که از تو کشیدم از هیــــچ بنی بشری نکشیدم! انقدری که تو منو زجر دادی، کامران نداد.. روشنک نداد... یه عمری همه رو کوبیدی سر من.. یه عمری گفتی خفه خون بگیر.. اون یکی پسره، این یکی هم مریضه.. واسه من چیکار کردی؟ هرچی داشتم و دارم از لطف خدا بوده.. همیشه پشتم بوده.. همه ی زندگیمو از اون دارم و از آدم هایی که انسانیت سرشون می شه! تو چشمت به تخت خواب منه؟! اون موقع که باید چشمش بهش می بود کجـــا بودی؟! چشمت به سفر مشهد منه؟ تمام زجری که اون بچه می کشه.. تمام روزای بدی که من گذروندم..، سوغات همین سفر توئه! من از تو چی دارم..؟.. برام چیکار کردی ؟ تو فقط نگران خراب نشدن منی؟ نگران رو دست نموندنم؟؟ کی نگران خوشبختیم بودی؟!از پشت سر بغلم... سرش را گذاشت در گودی گردنم.. قلبم چرا نمی زد... داد بی جانی زدم..: الآن می خوای برات چیکار کنم؟ ایـــن دفعه برم زن کی بشم؟؟ بچه ی کی رو بزرگ کنم؟ حـــــاج خانوم ! این دفعه گند کی رو بپوشونم؟!فشار دست های حلقه شده اش دور شکمم.. بیشتر شد...داد زدم: ازت متنفرم حاج خانوم!! ازت متنفرم!...گوشی را از دستم گرفت و روی مبل انداخت. صدای بلند گریه ام، هال کوچک خونه را پر کرد.. موهایم را بوسید: عیبی نداره...عیب داشت. عیب داشت! از هیچ چیز و هیچ کس به اندازه ی این مادر زخم ندیده بودم! و این عیب داشت..! کاش می فهمید که عیب داشت. کاش می توانستم برایش توضیح بدهم که چه حس گند و مزخرفی دارم..- شش.. ساره..هق زدم...عیب داشت..گرمی لب ها و بعد بوسه اش را روی لاله ی گوشم حس کردم: آروم.. آروم.. خیلی خب عروسک.. خیلی خب...فشار دستانش به دورم بیشتر شد و به آرامی چسباندم به بغلش... انگشتان نوازشگرش را روی بازویم می کشید.. روی موهایم.. باید خودم را جمع می کردم اما نمی توانستم.. بدنم می لرزید و من هیچ راهی برای آرام گرفتن سراغ نداشتم... باید حرف می زدم.. باید حرفی می زدم.. صدا و بغضم، با هم شکست: آزاد...گیجگاهم را بوسید: جونم.. حرف بزن عشق من..کلمات بدون برنامه ریزی و بی فکر از دهانم خارج شدند.. هیچ تسلطی روی حروف نداشتم...- می خوان برگردم...انگشتانش به دور کمرم، سخت و سفت شد.نفسم هنوز تکه تکه و تنگ بود: کیمیا زنده ست.. باورم نمی شه.. من هیچ وقت اینقدر جدی بهش فکر نکرده بودم.. هیچ وقت تصویر واضحی از زنده موندن این بچه نداشتم.. اون زنده ست.! نفس می کشه... مریضه.. خوشگل شده.. خیلی.. چشماش.. وقتی لمسم کرد... من نمــــی دونم باید چی صدام کنه!..اشک های درشتی روی صورت خیسم ریخت: من ازش متنفر نیستم آزاد..! نیستم....تپش قلبم تند بود.. آنقدر تند که می ترسیدم از سینه ام بیرون بزند...نمی دانم چقدر به سکوت گذشت... تنها صدای هق هق ریز من بود که فضا را از سکون می انداخت.. هق هقی ریز که ذره ذره... کم و کمتر شد... مردمک هایم را دور تا دور خانه چرخاندم. لپ تاپ و عینکش روی میز رها شده بود.. کمی آن طرف تر ماگِ نیم خورده ی من به چشم می خورد... کیف دستی بیرونم که صبح روی زمین خالی اش کرده بودم.. و زنی با کلاه لبه دار بزرگ و مشکی و پیراهنی بلند و مشکی دستش را به کمرش زده و چانه اش را بالا گرفته بود و به صفحه ی تلویزیون نگاه می کرد. احساس آرامش و امنیتی عجیب از شانه ی سمت چپم جریان گرفت.. در بطن چپم ریخت... ریه هایم را پر کرد... قفسه ی سینه ام گرم شد.. و فکر کردم کوهی که به آن تکیه کرده ام، بی اندازه محکم و امن است... نوازش ملایم دست هایش روی بازوانم.. بوسه های نرم و آرام بخشش.. دلم می خواست محکم تر از این حرف ها در آغوشم بگیرد..دست هایش را از دور تنم جدا کردم و با شتاب فاصله گرفتم.- آزاد برو.جوابش را نشنیدم.گرمم بود. همه ی تنم داغ بود. و این چیزی نبود که می خواستم.- خواهش می کنم.. آزاد..دلم نمی خواست چشم در چشمش شوم. دلم نمی خواست بیرونش کنم. اما آن شب روی هیچ چیز تسلط نداشتم.. برگشتم و به چشم هایش نگاه کردم: اینجا نمون..فکش سخت شد. نگاهش را چند ثانیه پشت سرم نگه داشت و بعد به صورتم انداخت: نمی خوای؟!ضربان قلبم تند شد. با استیصال نگاهش کردم: آزاد...بدون فکر کردن به طرف کتش رفت. آن را از روی مبل برداشت. گوشی و سوییچش را چنگ زد و قدم بلندی به سمت در برداشت. نفسم بند آمد! داشت می رفت! بی اراده چند قدم پشت سرش رفتم. چشمم روی دستگیره ای که با شتاب و خشونت پایین کشیدش، ثابت ماند. جفت دست هایم را روی دهانم گذاشتم که صدایش نزنم. « آزادِ » خفه ای از گلویم درآمد که فقط خودم شنیدمش.. در را با دست چپش باز کرد و قبل از اینکه بیرون برود، سرش چند درجه به سمت من چرخید. چشم هایش قرمز بود. نفسم حبس شد. لب هایش را بهم فشرد. دستش روی دستگیره چنگ شد. در را تا انتها باز کرد و محکم بهم کوبید..دست هایم هنوز روی دهانم بود...کلافه و عصبی نگاهم کرد. صورتش تا انحنای گردن.. برافروخته به نظر می رسید... لحظه ای چشم هایش را روی هم گذاشت.. برق زنجیر گردنش چشمم را زد.. دست هایم بر خلاف تنم، سرد بود. چشم هایش را باز کرد. مشت محکمی به در کوبید. با دو گام بلند خودش را به من رساند. کت و سوییچ و موبایلش را روی میز پرت کرد. دست هایش را گذاشت دو طرف صورتم: تـــو چی می خوای؟!موهایش مرطوب بود.. تنها نگاهش کردم.فشار اندکی به دستانش داد: من باید چیکار کنم..؟!بی آنکه بتوانم حرفی بزنم، نگاه سرگردانم میان چشم ها و لب هایش چرخید...- ساره..!- ...- من نمی تونم ولت کنم..گرمم بود.خیلی گرم.باید ولم می کرد.کاش ولم نمی کرد...محکم تر تکانم داد: می خوای برم؟ می خوای تنها باشی؟ به من احتیاجی نداری..؟!داشتم.داشتم..پلک هایم را روی هم گذاشتم...داشتم..از فشار دستانش کاسته شد.. به آرامی مژه هایم را از هم فاصله دادم.. چشم های سیاهش را دوست داشتم.. انحنای گردنش را.. دلم می خواست رگ برجسته ی پیشانی اش را لمس کنم و انگشتم را میان موهایش بلغزانم..- نرو...لبخند از نگاهش گذشت... چیزی در ذهنم بود. چیزی که داشت من را می کشت..! نزدیک تر شد.. چشم هایم را کاوید.. انگشت شصتش را به نرمی روی لبم کشید...- اما نه اینجوری..حرکت دستش متوقف شد. صاف نگاهم کرد. صاف.. نگاهش کردم. مستقیم.. آرام.. و تمام ذهنم را..، در چشم هایم خالی کردم...دستانش شل شد..- ساره..ازش جدا شدم و یک قدم عقب رفتم..دست راستش را به کمر زد و با دست دیگرش موهایش را کشید..جلو آمد. آنقدر جلو که مجبور شدم روی دسته ی مبل بنشینم. دستش را کنار صورتم به مبل عمود کرد و با لحن گیج و متمسخری گفت: یعنی می تونم با یه جمله تو رو به خودم حلال کنم، با یه جمله حروم؟؟؟!!تلفن خانه زنگ خورد.- ساره!عصبی و تقریبا بلند.بوق دوم.نفسش کوتاه و منقطع شد.بوق سوم.نزدیک بود. خیلی نزدیک. و حرارتش من را به تب می انداخت...ماهی کوچولوی بازیگوش.. باز حبابش را بغل گرفت و بالا و پایین جهید...نگاهش روی لب هایم لغزید.. کلافه بود.. می خواست بماند. باید می رفت...صدایم خش داشت..، وقتی اسمش را صدا می زدم: آزاد...ضربان قلبم آنقدر بلند بود که می ترسیدم بشنود.. و کف دست های عرق کرده ام.. صدایش گرفته بود وقتی بازدم مطبوعش روی پوست صورتم می نشست...- جانم...نفسم حبس شد..سرم رو به انفجار بود..و این ماهی بازیگوش...- من نمی تونم...لب هایش بی اندازه نزدیک بود..عقلم، دینم، شخصیتم، مذهبم، داد زد « نــــه ! »ناگهان آستینش را کشیدم..- نمی تونیم آزاد...از عقلم متنفر بودم..!و از چیزی که بیان کرده بودم!نگاهم روی چشم های تبدار و مهربانش چرخید... تمام وجودم خواستن بود. میل بود.. کشش بود.. تشنه ی این آغوش و آرامش بود..! قلبم تند زد... عطر تنش..به چشمانم نگاه کرد: برم..؟!و من..، مصمم... برای یک ثانیه.. نه، این را نمی خواستم... گفتم: برو!قلبم از چیزی که در سرم بود..، سوخت...- ساره!صدایش خش داشت..چشم هایم را لحظه ای بستم و باز کردم. و دوباره.. همه ی آنچه را که در ذهنم بود.. در چشم هایش خالی کردم..فشار دستش روی مبل زیاد شد.. لبش را به لبم نزدیک کرد.. همه چیز داشت از کنترلم خارج می شد.. با صدای بم و گرفته ای.. زمزمه کرد: من دوستت دارم احمق!..چشم هایم را محکم روی هم فشار دادم.. لب زد: برام سخته...چشم هایم را باز کردم. و باز همان نگاه را به چشم هایش ریختم.. حرارت نفس هایش من را از پا می انداخت... و تمام شریان های بدنم.. به قلب او می رسید.... در نگاهش..، چیزی شبیه به امتناع.. شبیه به « نه.. ».. بود... و اخم کمرنگی میان ابروهایش و آن رگ برجسته ی پیشانی...سرش را با شدت تکان داد: نه!حباب ترکید...قلبم می سوخت...- از این کار متنفرم..!تمام نیرویم را جمع کردم تا بلند شوم و کنارش بزنم.. تلخ بودم... تمام وجودم تلخ بود.. گفتم: برو...سرم گیج رفت... دستم را به مبل گرفتم... سینه اش را از اکسیژن خانه ام، پر و خالی کرد... خودم را تقریبا تا آشپزخانه کشاندم.. آب سرد می خواستم.. خیلی سرد...صدایم زد: ساره...شیر آب را باز کردم..ماهی لعنتی...دست هایم را به سینک عمود کردم.. صدایم، بغض و خش داشت: برو آزاد...!چند ثانیه سکوت...، و بعد صدای بهم خوردن در....همان طور که روی سینک خم شده بودم، پلک هایم را محکم فشار دادم که گریه نکنم...رفت...

رمان خالکوبی قسمت26

اول اردیبهشت ماه بود و من خیال می کردم هنوز قرارست همه چیز در همین آرامش و بی خبری بگذرد. خیال می کردم وقتی دور بعضی چیزها را در زندگی خط می کشی..، خط کشیده ای دیگر! اما.. این زندگی بود که بارها و بارها به من ثابت کرد، همه چیز آن طور که من دلم می خواهد.. پیش نمی رود....همه ی برنامه هایم درهم بود. فستیوال تابستان نزدیک می شد، آزاد از زمستانی که اروس گذرانده بود راضی نبود، و قرار بود همان روز ها دو نفراز طراح های مهمی که افروز کلی برای کشاندنشان سر و کله زده بود بیایند و یکی از قرار ملاقات های کاری و مهم اروس هم.. در راه بود.. همدیگر را کمابیش می دیدم و اغلب وقتمان با سر و کله زدن ، دلخور شدن، خندیدن و شاد بودن.. و همه ی اتفاقات معقول و معمولی که می توانست وجود داشته باشد، می گذشت. تمام حرف هایی که می توانست میان زمین و آسمان ما پیش بیاید.. و من تمام تلاشم را می کردم که پایان این بحث ها، خنده ها، و یا حتی عصبانیت ها، درست و آرام و به نفع رابطه مان جمع شود! یکبار دیگر هم سر و کله ی پگاه در اروس پیدا شده بود. اصلا روز خوبی نبود و می دانستم سر آزاد به اندازه ای شلوغ هست که این دیدار باز خورد خوبی برای هیچ کس نداشته باشد. پگاه آمد و یک ساعت و نیم برای دیدن آزاد به انتظار نشست. ساعت از دو و نیم گذشته بود که آزاد تماس گرفت و گفت برای نهار برویم بیرون. می دانستم که پگاه هنوز آنجاست. نیاز نگران عکس العمل های غیرمنطقی پگاه بود و من.. نگران همه مان. برنامه ی فتوشاپ را بستم و تنها چیزی که از آزاد خواستم، این بود: « می شه بری و با پگاه صحبت کنی؟! بعدش اگه وقت و حوصله داشتی میریم نهار...»علاوه بر شلوغی و کارهای فراوان شرکت و خودم ، تلفن های وقت و بی وقت حاج خانوم و جو آرام اما مشکوکی که در خانه ی پدری وجود داشت، باعث دلشوره ای ظریف و طاقت فرسا می شد... آقاجون طبق معمول ساکت وبی حرف بود ، حاج خانوم اما به من لبخند های نا تمام می زد.. از کارم می پرسید.. و هر آنچه که سابقه نداشت! بی تا را یک بار دیده بودم. درست وقتی که تازه از بیمارستان مرخص شده بود.. این روزها حالش هیچ خوب نبود.. آزاد را اصلا نمی شناخت و افروز را هم شبیه مادرش می دید... دلم فشرده می شد.. به آزاد و فک منقبضش نگاه می کردم تا تسکینش بدهم... خوددار تر از آن چیزی بود که بخواهم کلامی بگویم یا دعوتش کنم به آرام شدن با چیزهایی که من به وسیله شان تکسن می گرفتم. سال قبل یکبار گفته بودم دعا...، دعوای بدی میانمان شد... بار دوم گفته بودم دعا، آرام گفته بود که تو دعا کن.. من جور دیگری ارتباط می گیرم... .. تنها نگاهش می کردم.. ثریا میهمانی خصوصی گرفت و از من دعوت کرد. آخر سر هم اضافه کرد پارتنرم را هم با خودم ببرم! به علی نگاه کردم که بی خیال بود و انگار چندان هم بی میل نبود اگر کسی هست را، با خودم همراه کنم! به آزاد که گفتم، کاملا جدی قبول کرد! من اما همچین چیزی را نمی خواستم.. محض شوخی گفته بودم و حالا... آزاد که یکی دو باری با علی هم صحبت شده بود، می پذیرفت! به هر حال نه من تمایلی نشان دادم، نه سفر شش روزه ی کاری و بدون برنامه ریزی آزاد به ایتالیا مجال رفتن به این میهمانی را داد...و من، هر روز به سفر شمال فکر می کردم. هر روز طرح آن ساحل بی نظیر و آن ویلای سفید در خاطرم نقش می بست و به من انگیزه و آرامشی تازه برای جنگیدن.. و دوباره جنگیدن می داد... با آزاد حرف زدیم.. از اهدافمان.. از آنچه که می خواهیم..، و شاید اندکی مهم تر: از آنچه که نمی خواهیم! از من درباره ی بچه دار شدن می پرسید... من، نتوانسته بودم همان لحظه جواب درستی بدهم...در عین احساس نیاز عجیبی که به این تجربه داشتم، نوعی ترس در من بود.... نوعی ترس که منشأش را می دانستم..، اما نمی توانستم از این یک مورد با آزاد حرف بزنم...از او پرسیدم. آزاد بچه ها را دوست نداشت. یا بهتر بود اضافه کنم، هر، بچه ای را دوست نداشت! اما ذهن من را برد سمت آن بچه ای که توی پاساژ دیده بودیم.. یا حتی نزدیک تر، پسر افروز.. یا پارسا! این ها را دوست داشت... و می گفت اگر روزی دری به تخته خورد و خر شد که من را بگیرد ، یا از آن هم خر تر! بخواهیم بچه دار شویم..، تنها در صورتی مطابق انسان های عادی رفتار می کند که به یکی از این ها رفته باشد...من می خندیدم اما.. ذهنم یم رفت سمت شادی... وقتی شادی برگشت امریکا.. پارسا را برد، و من در عین ناباوری.. دو روز تمام برای رفتنشان..، گریه کردم...و هنوز نمی دانستم برای کدام بیشتر دلتنگم... شادی..، یا پسرش..؟!و من هنوز به شمال فکر می کردم...وقتی آزاد از روزی حرف می زد که خواسته یا ناخواسته با گذشته ام رو به رو خواهم شد..، با بچه ای که ممکن بود زنده باشد..، و از من می پرسید تصمیمم چیست...من هنوز به شمال فکر می کردم...به قلبی که میان ماسه های خیس و نرم جا گذاشته بودم...به حس استیصال و دلشوره ای که در جاده داشتم و برای رهایی از این حس، پا به پای او.. شیطنت کردم... سرعتم را بالا بردم.. سبقت گرفتم.. اذیتش کردم... به او وانمود کردم حالم خوبست و دارم شیطنت می کنم. خواستم پای شیطنتم باشد و پا به پای ماشینش حرکت کردم و سر به سرش گذاشتم.. وانمود کردم دارم از این بازی لذت می برم و اجازه ندادم کسی بفهمد قلبم تا چه اندازه تنگ و گرفته است.. تا جایی که آزاد پشت سر هم چراغ بدهد، دستش را بگذارد روی بوق، و آخر سر زنگ بزند و آن طور عصبانی دعوایم کند که یا مشینم را وسط جاده رها می کنم و با او برمی گردم، یا مثل آدمیزاد..، آرام برانم...وقتی از من می پرسید حسم نسبت به آن بچه چیست؟! وقتی آن طور صراحتا از کامران و احساس من می پرسید! وقتی می خواست بداند ایا او را بخشیده ام یا نه......من باز به شمال فکر می کردم....به تمام لحظه هایی که حس می کردم کسی این خوشبختی را از من خواهد گرفت..به لحظه ای که از شادی خداحافظی می کردم... وقتی می رفت... وسط فرودگاه...اول تا می توانستم خوب پارسا را به خودم فشردم و بوسیدم.. بعد نوبت شادی بود.. انگار نه انگار که چند سال ندیده امش.. صمیمیت میانمان، تکان نخورده بود! هنوز همان شادی بود که مانتویش را با من عوض کرد تا برای اولین بار صدر پسر را ببینم... قلبم تیر کشید... قرار بود ایران را ترک کنند، قرار بود باز هم همدیگر را ببینیم، اما من نمی دانم چرا چند قطره اشکم را روی پارچه ی لطیف مانتویش، جا گذاشتم...وقتی آزاد از من جواب روشن و قاطع می خواست و دست به دست همه چیز می داد تا اوضاع بر من تنگ تر شود... حاج خانوم پای تلفن از آمدن آقای مدرسی حرف زده بود.. و من، دقیقا دو روز قبلش وقتی یک سر می رفتم شرکت علی تا دلتنگی سرزده ام را، سرزده از میان ببرم، آقای مدرسی را دیده بودم...مردی قد بلند که شقیقه های جوگندمی داشت و صورتی ته ریش دار. سن و سالش حوالی سی و شش هفت نشان می داد. دست چپش انگشتر عقیق داشت و لبخند محکم و مداومی گوشه ی لبش... وقتی در اتاق علی را بی اجازه از حواسِ پرتِ خانوم منشی باز کرده بودم، خم شده بود روی میز علی و غرق بحث بودند...علی جور خاصی معرفی اش کرد، و جور خاص تری با نگاهش به من اشاره زد...! برای یک صدم ثانیه نفس نکشیدم تا اشاره اش را بگیرم. هیچ وقت نفهمیدم علی با چه چیز موافق، و با چه چیز مخالف است...!! و آقای مدرسی..، که علی « رسول جان » خطابش می کرد... زیاد من را نگاه نمی کرد اما همان چند باری که ناخواسته چشم در چشم شدیم، آرامش خاص نگاهش وادارم کرد علی رغم پالس هایی که می فرستاد و علی رغم لبخند راضی علی، حفظ ظاهر کنم و حرف هایم را بگذارم با علی، پشت در های بسته...وقتی آزاد از من جواب می خواست.. وقتی بی رحم می شد، و خودش را می گذاشت جای آدمی که هیچ دین احساسی به من ندارد...، و جواب می خواست....و من.. در نهایت تنگدستی و صداقت.. نمی توانستم کلماتی را که پشت سر هم در ذهنم ردیف می شدند ، نادیده بگیرم.. که من..، دلم بچه می خواست..! دلم آغوش باز می خواست..! که من از این همه تنهایی، به ستـــــوه آمده بودم...!اول اردیبهشت ماه بود و من قرار بود فردا سری به حاج خانوم بزنم و عصرم را با آزاد بگذرانم چراغ خواب کنار تختم را بستم و خوابیدم. سفر شمال تمام شده بود و من باید به سوال های آزاد جواب می دادم. چشم هایم را روی هم گذاشتم تا راه حلی پیدا کنم. فردا، قطعا روز بهتری بود.***وقتی در خانه ی پدری را پشت سرم می بستم، کوهی از آتشفشان بودم...!پرستار از اتاق بیرون آمد و لبخند زد: تازه خوابیدن. یکم فشارشون بالا بود.. زنی به اسم مدرسی اینجا بود! درست وقتی که آمدم تا روز خوبی را با مادرم بگذرانم، زنی خوش سیما و سفید رو در هال روی مبلمان استیل نشسته بود و با حاج خانوم خوش و بش می کرد! من را بی اندازه تحویل گرفت و از حاج خانوم پرسید: من می تونم دفعه بعد با داداشم مزاحمتون بشم؟! یه وقتی که ساره جون هم باشن...- نه!من بودم! با صراحت! به سادگی! در برابر چشم های گرد شده و اخم دار مادرم!خانوم مدرسی کمی این پا و آن پا کرد.. کمی از برادرش گفت.. از خودش.. از من تعریف کرد.. از خوشنامی پدرم.. اما از خوشنامی خواهرم حرفی نزد! یا چیزی نشنیده بود، ی علی همه را ساکت کرده بود...نیم ساعت نشست و رفت. و حالا حاج خانوم بی آنکه وقعی بر من بگذارد، راه اتاقش را در پیش گرفت و حال بدش را بهانه کرد...در اتاقش را با شتاب باز کردم: این چی می گفت اینجا؟!اتاق تاریک و ساکت بود. صدایی نیامد. نزدیک تخت شدم و هر لحظه انگار تلاشم برای کنترل خودم و صدایم، بی فایده می شد...- می گم خانوم مدرسی اینجا چیکار داشت؟ معلوم بود که بار اولش نیست! بردارش پیش علی کار می کنه؟! آره؟!حاج خانوم با اخم تکانی به خودش داد و سعی کرد روی تخت بنشیند.. پرستار دوید تو: خانوم..دستم را بالا گرفتم: شما بیرون!- اما خانوم..- بیرون!!برگشتم سمت حاج خانوم که صورتش برزخی بود.. اما.. نه برزخی تر از من..!- چته..؟ صداتو.. بیار.. پــــــایین...- این کی بود؟!- مگه کور بودی، ندیدی؟!! ساره!- ساره مُــــــرد! اینا کی اند؟؟!! خواستگار؟! دوستای علی؟؟ عــــلی؟؟؟!! واسه چی راهشون دادی خونه؟!! واسه چـــی ؟!! ها ؟؟!!مشتش را روی تخت کوبید و مثل همیشه به سختی و کشدار گفت: صداتو واسه من.. نبر.. بالا..! پرستار زد به در: خانوم به خدا حالشون خوب نیست.. داد نزنید..!داد زدم: واسه چـــــی دوره افتادی واسه من شوهر پیدا می کنی؟!! من شوهر خواستم؟ من گفتم از زندگیم ناراضی ام؟؟ من حرفی زدم؟؟دستش را گذاشت روی قلبش.. فیلم... یک عُـــــــمر همین فیلم ها را بازی کرده بود... - بسه تنهایی.. تا کی..؟ تا کی می خوای بیوه بمونی..؟! من.. نمی تونم.. ببینم... بفهم.. سخته...سینه اش را فشار داد.. صورتم از حرارت، می سوخت. نگاهم را دور تا دور اتاق چرخاندم بله آرام بگیرم و بتوانم بر خشمم فائق آیم.. یک جفت جوراب سفید با پاپیون های کوچک صورتی گوشه ی انتهایی تخت افتاده بود. داد زدم که اشک نریزم: من شوهر نمـــــی خوام! من اینایی که واسم پیدا می کنی رو.. نمــــــی خوام..!!نمی دانستم.. نمی دانستم از چیست که آن طور آتش گرفته ام.. از دلنشینی نگاه آقای مدرسی و معقول بودنش..، یا از احمد نام هایی که به این خانه سرازیر می شدند.... حس بدی داشتم.. بد.. آن قدر بد که حتی یک ثانیه فکر کردن به آن آدم احمقی که در گذشته بوده ام و آن همه خریتی که من کرده ام، حـــالم را بهم می زد! تصویر احمد.. بهجت خانوم.. سکوت آقاجون، علی.. شیطنت های روشنک.. قیافه ی پخمه و نادان خودم، وقتی رو به روی کامران در ایوان نشسته بودم و نمی دانستم چه بپرسم..، سرم را رو به انفجار می برد...احمد خوب بود.. آقای مدرسی عالی بود..! من بد بودم..من.. تنها چیزی که نمی خواستم این بود که یک بار دیگر برای زندگیم تصمیم گرفته شود...من، تنها نمی خواستم کسی برایم ببرد و بدوزد...تنها، از همین بود که به مرز انفجار می رسیدم...!حاج خانوم سعی کرد آرامم کند: دخترم.. دختر خوبم.. عزیـــز من..! دِ آخه فکر کردی تا کی بخت خوب نصیب آدم می شه؟! دو سال دیگه بگذره هیچ کس واست تره هم خورد نمی کنه! الآن تا جوونی.. یه بر و رویی داری.. کاری داری، می تونی خودی نشون بدی، آدم مناسب هم که پیدا شده...، علی هم که تاییدش کرده! پس نزن..! پوزخندم.. بلندتر از آن چیزی بود که می خواستم: عــــــلی؟؟؟!! هِه..!!نتوانست آرامشش را نگه دارد..! دندان قروچه کرد.. صورتش برافروخته شده بود.. با انزجار و تاسف.. غرید: مرد به اون خوبی.. لیاقت نداری!! لیاقتت یه مشت لات و الواتن که دوره ت کردن!!نمی توانستم آن جا بمانم. می اماندم، حرفی می زدم که نباید.. می ماندم، دیگر کسی نمی توانست از پس زبان و حالم براید..! من عصر با کسی که دوستش داشتم، قرار داشتم.. نباید روزم را خراب می کردم... از تختش دور شدم: باشه. من بی لیاقت. دست از سرم بردارید! این بار آخره، من از این تیکه گرفتنا بیزارم! بار آخریه که می گم.. دفعه ی بعد، دیگه منو نمیبینی...!به رو تختی اش چنگ زد: ساره..دستگیره را با تنفر پایین کشیدم. - ساره ..پشتم بهش بود و..نمی خواستم که لرزیدنم را.. ببیند: ولم کن..! ولم کــــــن ! برای چی دست از سرم برنمی داری؟! چرا ولم نمی کنی؟! من از تیکه هایی که واسم میگیری متنفرم.. من از سبک زندگی تون متنفرم !! همه ی عـــالم و آدم خوبن! به همون قرآنی که می خونی، خوبن! من بد.. من بی لیاقت.. مـــن ! اما ولم کنید.. ! من نمی خوام مث شماها زندگی کنم... برگشتم.. دست هایم را با استیصال روی سرم گذاشتم : به خدا که من راضیم. آرامش دارم.. کار خوب دارم.. دیگه تو تشنج و عذاب زندگی نمی کنم! همه چی دارم.. شاکرش هم هستم..! ولی شماها دیگه انقدر آزارم ندید.. گفتی هر کسیو خواستی معرفی کن؟! باشه..! فقط به من فرصت بده... بذار زندگیمو بکنم... چرا به حال خودم رهام نمی کنید... خودش را روی تختش جلو کشید و... نیش زد: بی لیاقت! بی عرضه ! از سرتم زیادیه! می خوای تا آخر عمرت تنها باشی..؟ می خوای یه عمر ول بگردی..؟ بس نیست..؟!با تاسف سر تا پایم را برانداز کرد: فکر.. کردم.. بزرگ شدی.. می فهمی.. رفتی با عمه ت.. چه غلطی کردی؟! اشک از گوشه ی چشمش پایین ریخت: بچه م زیر خاکه..!! نفـــهم..! تو کشتیش.. دختر جوونم زیر خـــــاکه..! بی لیاقت..! تقصیر تو بود..! تقصیر تو بود..! بی لیاقت..! بی لیاقت!!گوشم زنگ زد.. دست هایم را گذاشتم روی گوشم.. تمام تنم داغ شد... همان طور که می خواست از تخت پایین بیاید، چنگ زد به عسلی و کشیدش و گلدان افتاد و با صدای بلندی شکست... قلبم می کوبید.. تقصیر من بود؟! روشنک زیر خاک خوابیده، تقصیر من بود؟! حنجره ام.. قلبم.. داشت منفجر می شد..- ازت متنفففرم... ازت متنففففرم....در اتاق را بهم کوبیدم..صدای جیغ پرستار آمد..صدای جیغ صورتی پوش اما، انگار بیشتر بود..!چرا خوشبختی من تمام شد! چرا عمر لذت هایم، این همه کوتاه بود...؟! من می خواهم برگردم ویلا و تمام عمر همان جا بمانم..!پرستار با التماس از پشت سر صدایم می زد: خانوم.. ساره خانوم تورو خدا.. داره میمیره.. کبود شده.. تو رو خداا... حاج آقا خونه نیست.. ساره خانوم الآن میمیره..!!وسط حیاط ایستادم..سرم را گرفتم بالا و به آسمان نگاه کردم..صدای اذان می آمد.***تا برسانمش بیمارستان، از هوش رفته بود...وحشت داشتم.. وحشت داشتم و نمی توانستم درست رانندگی کنم... وحشت داشتم و پرستار جیغ و آه و ناله می کرد و من با صدای بلند سرش داد زدم که از ماشین بیرون می اندازمش!! بردندش توی اتاقی و من پشت درهای بسته.. ماندم...از بیمارستان بیزار بودم..از بیمارستان.. وحشت داشتم....گفتند حمله ی قلبی... باید نگهش می داشتند.. باید زنگ می زدم به علی.. به آقاجون.. به کسی که بتواند این بیمارستان را، و هر احتمالی برای حاج خانوم را، تحمل کند... پرستاری سعی داشت آرامم کند... دست هایم یخ کرده بود و اگر تنها نبودم، اگر مجبور نبودم به خودم تکیه کنم ، حتما همانجا زیر سرم می رفتم.... آزاد زنگ زد. جواب ندادم. دوباره زنگ زد. هر کاری کردم خودم را سرحال نشان بدهم، نشد... هر کاری کردم حواسش را به بی تا پرت کنم و از او بپرسم، بروز ندهم و یک جوری سر و ته مکالمه را هم بیاورم، نشد... از صدایم فهمید.... فقط گفتم: آزاد.. حال مامانم خوب نیست...و دلم سوخت از مامانم...و دلم سوخت..فقط گفت « کدوم بیمارستان؟! » و تماس را قطع کرد...نمی توانستم اتمسفر بیمارستان را تحمل کنم. به علی زنگ زده بودم و حوالی آمدنش بود. فشارم پایین بود. باید از آنجا می رفتم.. علی زنگ زد و پرسید کدام طبقه ام... زدم بیرون... اولین جایی که گیر آوردم، نیمکت رنگ و رو رفته ای کمی دور تر از ساختمان اصلی بود. نشستم و چشم هایم را بستم. حالا علی بود...صدای قدم هایی که نزدیک می شد را می شنیدم.. درز پلک هایم را گشودم.. سوییچش را در دست چرخاند و رو به رویم ایستاد: چی شده؟!سرم را بالا گرفتم. چقدر این لحظه، بودنش، خوب بود..!سر تکان دادم: حمله قلبی بوده..اضطراب حرف هایی که امروز باید می زدیم، باز به سراغم آمد. نشست کنارم و نگاهی به سر تا پایم انداخت. با لحن آرام تری پرسید: اتفاقی افتاده بود؟!بینی ام از بغض چین خورد: نه..آستینم را کشید و به سمت خودش برم گرداند: ساره..!لبم را فشار دادم: دعوا کردیم..چند ثانیه نگاهم کرد.. دیشب خواب بدی دیده بودم اما صبح که بیدار شدم، به روی خودم نیاوردم تا همه ی روزم مثبت و سالم باشد. نگاهش هنوز روی من قفل بود.. رویم را گرفتم.. انگشتانم را در هم گره کردم: سرش داد زدم. می دونم.. نباید.. اما من دیگه واقعا تحمل نداشتم...!به اتاق های روشن ساختمان بیمارستان نگاه کردم...تقصیر من بود.. روشنک.. و حالا لابد حاج خانوم..قلبم داشت می ترکید...- میای بریم یه جا بشینیم یه قهوه بخوریم.. حرف بزنیم..؟!سر تکان دادم..دلم گرفته بود.. قلبم داشت می ترکید... و تنها یک چیز بود که می توانست آرامم کند...نزدیک تر شد: عزیزم.. حرف بزن ببینم چی شده.. قربونت برم..اگر حالش خوب نشود؟! امروز قرار بود جواب سوال هایش را می دادم؟! اگر برایش اتفاقی بیفتد؟! تقصیر من بود؟! قلبم داشت می ترکید...با چشم هایی که نمی خواستم اشکی و بی پناه باشد، اما بود، نگاهش کردم: منو می بری یه جایی..؟!لبانش را بهم فشرد و سر تکان داد: آره.. کجا..؟!نیم ساعت بعد نشسته بودیم روی زمین محوطه ی امامزاده و تکیه مان به تنه ی درخت قطوری بود که به اندازه ی هر دو نفر ما، جا داشت... انگار این امامزاده را وسط قلب من کاشته بودند.. انگار که از هر جای دنیا می بریدم، به اینجا می رسیدم.. انگار اینجا مأمن همه ی درد های من بود... جایی که خودش درد داده بود و... - نفس عمیقی کشیدم و عطر تلخ آزاد ریه هایم را پر کرد- خودش درمان...!- اینجا واقعا به تو آرامش می ده...؟!آرام حرف می زد... مثل خودش جواب دادم: به تو نمی ده..؟!و نگاهم را دادم به نور سبز امامزاده...باد خنک اردیبهشتیِ سر صبح، صورتم را نشانه گرفت...به نیم رخم خیره شد.. زمزمه کرد: نمی خوای بگی چی شده..؟!قلبم هنوز سنگین بود... اما نه به اندازه ی نیم ساعت قبل.. یک دستش را بالای سرم روی تنه ی درخت گذاشت: ساره..؟!ما حرف زده بودیم.. من آرامش داشتم.. چرا باید...- از اینکه کسی برام تصمیم بگیره.. بیزارم....- مگه کسی جرأت هم می کنه برای تو تصمیم بگیره؟!شوخ بود.. من اما.. تلخ بودم.. با ملایمت پرسید: ساره..؟باز اینجوری صدایم کرده بود...نمی توانستم نگاه لرزانم را میان او و نور سبز گنبد امامزاده، تقسیم کنم...- تقصیر من بود... می دونم.. اما این بار برای شونه های من، زیادی سنگینه آزاد.. همش تقصیر من نبود.. مردن روشنک..چشمم را که رو به رطوبت می رفت، به سختی از آغوشش کَندم و به دست هایم دادم.. - دوست داری بیشتر برام بگی..؟! حرف بزنیم؟! سر تکان دادم.. - نه... نه.نمی خواستم بیش از این درد هایم را با او قسمت کنم. بس بود. من حالا فقط می خواستم نیمه ی شادم را داشته باشم، داشته باشد... نمی خواستم درد مرا ببیند.- حتی یه کوچولو..؟!نگاهش کردم. به آدمی که می خواست با شیطنت و روش های خودش، ازم حرف بکشد. حالا نه. حالا از دردهایم نمی گفتم.. شاید بعده ها... شاید..- قرار بود امروز حرف بزنیم...- باشه.. می زنیم. اما همون ساعتی که قرار داشتیم.. الآن.. نمی تونم...سرم را به درخت تکیه دادم و چشم هایم را بستم. وقتی داشتم امامزاده را زیارت می کردم، چشم هایم را باز نکرده بودم.. دلم نمی خواست چشمم بیفتد به آن سوی ضریح چوبی.. وقتی آمده بودم بیرون، آزاد داشت با کفشش سنگریزه های محوطه را به بازی گرفته بود...- من برای اولین بار کامرانو اینجا دیدم...بغض داشتم.نه از از دست دادن کامران، نه.. بغض داشتم، به خاطر تمام آن روزها...- هیچ کس نمی دونه.. به نیم رخم مات شد. نفس سنگینش را بیرون فرستاد و پوزخند زد: منو برداشتی آورید جایی که اون الدنگو گذاشت تو بغلت؟!نفس عمیقی کشیدم.. هر وقت صحبت از کامران می شد، که البته آن هم همیشه در لفافه و کوتاه بود، نه توبیخش می کرد.. نه بهش حق می داد.. فقط من را توجیه می کرد... توجیه می کرد که چرا... درست مثل همان سوالی که خانه ی نیاز پرسید.. که من چه می کنم، که مردی خیانت می کند...- معلومه که به کسیم نباید بگی!! می خندن بهت دیــــوانه! به خدا خلی ساره! پاشو بریم ببینم!!اما نگاه من هنوز به امامزاده بود...- میای اینجا چهار تا تیکه فلز بهت آرامش می ده؟! دعات پذیرفته می شه؟؟ لابد همین جام واسش نذر و نیاز کردی!!دستش را در هوا تکان داد: برو بابا...لبه ی مانتویم را در دست گرفتم... هم او می دانست، هم من.. هر دو می دانستیم که کوتاهی آدم ها ربطی به اینجا ندارد... آدمی می توند از هر مکان و هر اتفاقی، هزار برداشت بکند.. اما.. او که نمی دانست.. او که از اعجاز این امامزاده.. از اعجاز دعا ها.. خبر نداشت... دستی به صورتش کشید.. سرش را چرخاند و نگاهم کرد.. خیره و بی حرف... ما بارها حرف زده بودیم.. از همین اعجاز ها.. از آن وان یکادی که به آینه ی ماشینش آویزان بود.... ارتباط خودش را داشت. یک بار گفته بودم برای شفای بی تا نذر کرده ام، عاقل اندر سفیه نگاهم کرده بود!می گفت « پزشک هست، پرستار هست، درمان هم یا هست، یا نیست! اگه بی تا بخواد.. اگه.. اگه بدونم این کار باعث آرامش کسی می شه، قطعا اینکارو براش انجام می دم.. این امیدو.. انرژی مثبت رو ازش نمی گیرم.. اما.. به زور نگهش نمی دارم ساره... و مطمئنا به این امامزاده پناه نمیارم!! »خب.. پناه نمی آورد! و من درکش می کردم... قصد نداشتم حرف هایم را بهش تحمیل کنم.. من قبولش داشتم.. همین که ذره ذره با من و روحیاتم و اعتقاداتم کنار می آمد..، برای منی که داشتم می پذیرفتم این چیزی ست که خودم دارم انتخاب می کنم...، بس بود...سرش را چرخاند و لبخند زد: و اون چادری که وقتی از زیارت اومدی بیرون سرت بود.. خاص و بامزه شده بودی اما من تا دنیا دنیاست ازش خوشم نمیاد! و دلمم نمی خواد یه روزی...به روزی که می گفت اندیشیدم.. سخت بود.. سخت بود اما این من بودم که می خواستم نگهش دارم... و باید بها می پرداختم...همین روز ها اروس میمهمانی خصوصی داشت و طراحان و همکاران کله گنده و خاص مد نظر آزاد هم دعوت داشتند.. سه روز قبل پای تلفن از من پرسید چه می خواهم بپوشم؟! پرسید آیا آن روسری کذایی را هم سرم خواهم انداخت؟؟ دلش نمی خواست.. این را به وضوح می فهمیدم... و سعی می کردم مثل همه ی آن روز ها برایش توضیح بدهم.. می گفت می دانم.. کور نیستم! تو را محدود نکرده.. داری آزادانه فعالیت می کنی و در اجتماع هستی.. اما دوست نداشت.. نمی خواست.. مسخره می کرد و برای چند ثانیه حتی عصبانی هم شد که مگر مرد ها نشسته اند تا تار مو و اندام مرا ببینند و تحریک شوند؟! مگر همه آدم ها اینقدر بی ظرفیت اند؟ مگر توهین از این بالاتر هم می شود؟؟!! و من... باز می گفتم... دلیل می آوردم.. که تو یکی هستی میان این همه.. که مگر می شود همه را کنترل کرد.. مگر می شود برای هر فرد، جدا دستور صادر کرد.. که اصلا فلسفه اش چیست.. اما.. نمی شد! نمی توانستم! هر چقدر برایش توضیح می دادم، توجیه نمی شد! می فهمید چه می گویم اما از خر خودش پایین نمی آمد..! چیزی بود که سی سال درش شکل گرفته بود و من با حرف نمی توانستم قانعش کنم... سر تکان دادم و لبخند زدم: می دونم.. - حالا بگو سر چی مامانتو به این روز انداختی.محال ممکن بود. معلوم بود که نه، که نمی گفتم! دلم نمی خواست از مدرسی نامی بداند.. خودم هم خنده ام میگرفت! آهسته گفتم: سر گذشته ها... روشنک..باز بی اراده بغض کردم: فکر می کنه تقصیر منه که اون حالا.. مرده...به چشمان سیاهش نگاه کردم و بغض و ضعفم را خوردم: اما تقصیر من نیست.. مرگ کسی تقصیر من نیست!صورتم را از نظر گذارند و.. نفسش را رها کرد: معلومه که تقصیر تو نیست دیوانه..علی زنگ زد. بدجوری عصبانی بود و حال من هم آنقدر خوب نبود که بخواهم به داد و بیدادش گوش بدهم. همین که مطمئن شدم حالش بهتر است و خطر رفع شده..، تماس را قطع کردم... آزاد از جا بلند شد و لباسش را تکاند: بریم یه چیزی بخوریم من خیلی گرسنه مه..و من تمام مدت با غذایم بازی کردم.. حواسش بود.. غذایش را پس زد و شروع کرد به حرف زدن... تا به حال.. او را تا این اندازه آرام و صبـــور.. ندیده بودم... حال من خوب نبود.. و او سعی می کرد با مهربانانه ترین واژه ها.. تسکینم دهد... فشارم باز پایین افتاده بود و یخ کرده بودم... به قول آزاد قرار شام مان به قوه ی خودش باقی بود و من را می رساند خانه تا استراحت کنم و برای عصر و سر و کله زدن با او، جانی داشته باشم... از رستوران که بیرون می زدیم، آقاجون زنگ زد... نمی دانم پرستار احمق چه چرتی سر هم کرده بود.. آزاد رفته بود ماشین را بیاورد نزدیک و من مات بودم به تندی آقاجون پشت خطوط... به این حرف که همیشه اشتباه کرده ام! که حالا هم که موقعیت مناسبی ست، دارم همه چیز را خراب می کنم..! نسیم خنک بهاری پوستم را نوازش داد... آزاد دو تا تک بوق زد.. ماشینش سفید و جدید بود و من اصلا مدلش را نمی دانستم... گوشی را انداختم توی کیفم و خودم را گوشه ی صندلی جمع کردم... نزدیک بیمارستان که شدیم، صدای آژیر آمبولانس در خیابان پیپید.. ناگهان دلم زیر و رو شد و تمام عضلاتم بی حرکت. صدای جیغ های بچه ی مریض روشنک.. گردن بند روشنک.. گوشهایم را پر کرد... پرت شدم به سال ها قبل. وقتی کیسه ی آب روشنک پاره شده بود...فقط توانستم دست هایم را بگذارم روی گوش هایم و چشمانم را ببندم تا آرام بگیرم.آزاد ماشین را نگه داشت. نمی توانستم حرف بزنم. در سکوت، صبر کرد ..دلم گواهی بد می داد...جلوی ماشینم که هنوز در محوطه بیمارستان پارک بود، رسیدیم، خم شد روی تنه ام.. - مثل اون وقتایی که من ازت سراغ دارم..، قوی و محکم باش. الآنم.. می ری و فقط می خوابی. اوکی؟!ماشین خنکای اردیبهشتی داشت و بوی عطر تلخش، نبض گیجگاهم را به تشنج می انداخت..!سر تکان دادم: باشه.- ساره!برگشتم. نزدیک شد و با لبخند کمرنگ و شیطانی گوشه ی لبش ، گفت: با من ازدواج می کنی؟!یک صدم ثانیه طول کشید تا لبخند شیطان او و موقعیت را درک کنم و کیفم را محکم تخت سینه اش بکوبم!بلند خندید..در را باز کردم تا پیاده شوم..کیفم را محکم کشید و نگهم داشت..- آزاد بس کن مسخره بازیو.. می خوام برم..- جون تو مسخره بازی نیست..- جون عمه ت!کیفم را محکم تر به بازویش کوبیدم.. بلند تر خندید... به سختی چشم از آغوش بازش گرفتم و سوار ماشینم شدم.و تا وقتی برسم خانه... پشت تلفن با من حرف زد... مسخره بازی درآورد.. گفت حال مادرم خوب می شود و به یقین من قاتل شناخته نمی شوم! با حرارت خاصی ادامه داد که من فقط می توانم قاتل او باشم وقتی آن طور می زنمش و می خواهم سر به تنش نباشد... وقتی می خندم و میان خنده لبم را گاز می گیرم.... و دندان سفیدم می افتد روی لب برجسته ام و....سرش جیغ زدم.. و گوشی را انداختم روی صندلی بغل... فقط می خواست شوخی کند.. و من داشتم گریه می کردم....نمی فهمید... نمی فهمیدم.. این گریه ها برای چیست... سر درد گرفتم... رسیدم خانه و چپیدم توی تخت خوابم.. بالشم را بغل کردم... سال ها بود تنها می خوابیدم... هر چقدر هم که زندگی مشترکم ، خصوصا چند ماه آخر، سراسر تلخی و سردی بود، اما باز هم کامران مرا به بغل خودش عادت داده بود... منی که تا به حال دمای بدن هیچ مردی را ، حتی پدر و برادرم را، از نزدیک حس و لمس نکرده بودم..! کامران مرا به آن دما، به آن حضور، به آن همه لمس و نزدیکی و گرما و امنیت، عادت داده بود... و حالا.... سالها بود که در تَرک بودم... ترکِ آن اعتیاد سکر آور، که تنها آرامش قبل از خواب های آشفته ی من و انتهای روز های سختم بود....بالشم را فشردم... لب هایم را بهم چسباندم... چقدر به آن گرما و امنیت، به آن بغل های قبل از خواب، احتیاج داشتم.......نمی فهمید...***از خواب که بیدار شدم، پنجره را باز کردم. هوا خنک و معتدل بود. از آن روز ها که دلت می خواست فقط در خیابان ها بچرخی و نفس بکشی..!آزاد مسیج داده بود کارش گیر کرده و نمی تواند شب را با من باشد.. عذرخواهی کرده و قول داده بود فردا شب حسابم را برسد...تمام انرژیم خالی شد...خوابم با سردردی سخت به بیداری رسید و زهرمارم شد...من می خواستم جواب سوال هایش را بدهم...بعد از این خوابِ پر اضطراب اما آلوده به رویا..، دلم می خواست ببینمش...شماره اش را گرفتم و در دسترس نبود. نشستم لبه ی تختم و چند قطره اشک گونه هایم را تر کرد..نمی دانستم چرا و.. می دانستم...من از اینکه این مهلت چند ماهه.. این فرصت کم عمر.. به سر آمده باشد، هراس داشتم... و دلم تنگ شده بود.. به اندازه ی یک ظهر تا غروب ندیدن، دلم تنگ شده بود... این بی قراری از من بعید بود.. و این بی تابی من برای تختی که دیگر نمی خواستم مالِ منِ تنها باشد..، غریب....از ظهر که مرا رساند و رفت، تمام وقت هایی که با هم گذرانده بودیم..، پیش چشمم رژه می رفت....و آن حس مزخرف بعد از خواب.. که پیش لرزه هایی حس می کرد...بعد از حمام سبکی، تازه پیغام حنا را روی انسرینگ تلفن دیدم که برای شام دعوتم کرده بود رستوران... مانتوی نخی و سبک و کِرم رنگی تنم کردم و شال پرتقالی سرم انداختم. رنگم را روشن تر و صورتم را دلنشین نشان می داد. آرایش کردم. برق لب کمرنگ نارنجی زدم.. به آینه لبخند زدم و کیف دستی کرمم را برداشتم و کفش های پاشنه دار حصیری ام را پوشیدم. جلوی در بودم که ملودی ملایم گوشی متوجهم کرد. حنا بود! به اسمش خیره شدم و لبخند زدم: احوال بی معرفتا؟!صدایش مثل همیشه لطیف و سرحال بود: شماره همراهتو گم کرده بودم ساره. پیغاممو گوش دادی؟؟ یه سه چهار باری گذاشتم فکر کنم... از لابی گذشتم: آره گوش دادم. گوش دادم.. کس دیگه ای هم هست؟! خندید: نه خودمونیم.. دلم تنگ شده بود برات محمد گفت امشب دعوتت کنم. منم شانسی پیغام گذاشتم... حالا چیکاره ای؟!از ساختمان بیرون رفتم. به ساعتم نگاه کردم. حوالی هفت بود: تقریبا هیچ کاره! دارم میام پیشت...داشت می گفت: پس منتظرتم...و چشم من... به مرد جوانی بود که آن دست خیابان پهن خانه ام، دست به سینه به تویوتای سفید رنگی تکیه زده بود و نگاهم می کرد....حروف را گم کردم... نبض شقیقه ام تند زد... چند ساعت بود ندیده بودمش؟! حنا داشت می گفت« الو فتوحی؟؟!! » باید از خیابان رد می شدم... باید از عرض خیابان می گذشتم. ماشینش درست جلوی ماشین من پارک بود... خیره نگاهم می کرد... ساکت... دلتنگی آغشته به هوای گرم بهاری، قلبم را سوزن زد... خودش گفته بود نمی آید! و انگار.. خودش می دانست که امروز.. چقدر به آمدنش.. نیازمندم... قدم هایم کش می آمد... ماشینی با سرعت از کنارم عبور کرد.. دستم را گذاشتم روی گوش چپم و رو به روی آزاد ایستادم و توی گوشی گفتم: یه ساعت دیگه میام...نسیم خنکی وزید...شالم را به بازی گرفت....موبایل را از صورتم پایین گرفتم... پیراهن سفید تنش بود... با شلوار خنک سفید... و این بار استثنائا، آستین هایش را بالا نزده بود.. باد پیچید...موهایش را به بازی گرفت...انگار که ماهی قرمز و کوچکی در دلم، با بی تابی بالا و پایین شد...سر تا پایم را از نظر گذراند و لبخند آرام و کمرنگی زد: معذرت می خوام که قرارمون بهم خورد. تونستم جمع و جورش کنم و بیام.. جایی دعوتی؟موهایش را بالا فرستاده بود و پیشانی اش بلند تر به نظر می رسید! ماهی حباب درشتی را بغل گرفت و آبِ دلم ، زیر و رو شد...- شام.باد بیشتر شد... هوا چقدر خوب بود..! تکیه اش را از ماشین گرفت: می رسونمت.کمی نگاهش کردم... در جلو را باز کرد... صدای آرام موزیک می آمد... « حالم عوض می شه.. حرف تو که باشه...» دل من برای این همه خوب بودن، زیادی کوچک و بی قرار بود..! جدار حباب هر لحظه نازک تر می شد... ماهی کوچولو شیطنت می کرد... ماهی کوچولو بازی می کرد... نزدیک شدم.. نمی توانستم آن طور عمیق و ... عمیق و... سرشار از تمام حس های خوب اما مسکوت، نگاهش نکنم... نشستم توی ماشین با روکش کرم رنگ. در را بست و سوار شد. صدای موزیک پایین بود.. دلم شر شر می کرد... حتی همین چند ساعت ندیدنش، امروز برای من ترس تمام ترکِ عادت های بیست و یک روزه را داشت... دلم آرام بود.. راحت بودم.. اما حتی شده برای یک درصد ترس از دست دادنش...، کُشنده بود... شیشه ها را پایین فرستاد... دریچه ی کوچک سقف را کنار زد.. گاز داد... آرام بود... آرام بودم.. حتی ازم نپرسید با کی؟ کجا؟. حتی ازش نپرسیدم، ترک عادت نشدم؟! مرض نشدم؟! باد وزید.... هوا خوب بود... شال پرتقالی سرم بود... سفید تنش بود... موهایش را داده بود بالا... پای راستم به نرمی با ریتم موزیک همراه شد و ضرب گرفت... لبخند محوی صورتش را پوشاند... در کنار تمام احساسات خوبم، می دانستم که قرارست اتفاقی بیفتد.. می دانستم، و همین باعث می شد که آن غروب.. جور دیگری آزاد را نگاه کنم.. و جور دیگری.. با او باشم.. من..، هرگز نمی خواستم بعده ها که به بیست و چند سالگی ام نگاه می کنم، حسرت تمام چیزهایی را بخورم که می توانستند مال من باشند و.. من از دستشان دادم ! دستم را جلو بردم.. باد به موهایش زد... صدای موزیک را بالا بردم.... بوی چوب می آمد.. بوی حمام... بوی عطر ملایم من... ترافیک نبود... تمام خیابان های عریض و طویل شهـــرم، هموار بودند...! خیره نگاهش کردم و صدا را بالا تر بردم... نه.. امشب شب خوبی بود.. امشب حرف می زدیم... امشب... لبخندش هنوز محو بود... اما غلظت داشت... نگاهش کردم... با دست چپش روی فرمان ضرب گرفته بود... صدا را بالا تر بردم... هفت شب بود.. اردیبهشت بود... ماه کامل بود..بی اعتمادم کن به همه ی دنیا... یا اینکه با من باش.. کنار من تنها....از اولین جمله ت.. فهمیده بودم زود... عشقای قبل از تو سوء تفاهم بود...!انگشت هایش را میان موهایش لغزاند.. چشم هایش نور گرفت.. ستاره گرفت... لبخند زد... ماهی بالا و پایین می پرید و شیطنت می کرد....صدا را بالا تر بردم....حالم عوض می شه.. حرف تو که باشه... اسم تو بارونه... عطر تو همراشه...اون گوشه از قلبم.. که مال هیچ کس نیست.. کی با تو آروم شد؟! اصلا مشخص نیست......راهنما زد... هنوز هیچ آدرسی نداده بودم... خیابان بلند سربالایی با شیب کم... گاز داد.... تکیه ام را دادم به صندلی.... باد می وزید... شالم را به بازی می گرفت... ماهی بالا و پایین می شد... لبخند داشت... لبخندی که محو بود، اما غلظت داشت....حالم عوض می شه... حرف تو که باشه....لب هایش بهم می خورد.. اسم تو بارونه... عطر تو همراشه....لب هایم بهم می خورد...باد می زد....اون گوشه از قلبم....چراغ های بلند شهر، تک تک روشن می شد...که مال هیچ کس نیست...نگاهش کردم... کی با تو آروم شد..؟!لبخندش پر رنگ شد.. و نگاه ساکت و آرام و سیاهش.... دستش را از پنجره بیرون برد....موزیک روی مغزم می کوبید... حالم خــــوش بود...! دستم را از پنجره بیرون گرفتم و چشم هایم را بستم...حباب ترکید...ماهی کوچولو آب بازی می کرد...حباب بعدی...حالم عوض می شه.. حرف تو که باشه... اسم تو بارونه... عطر تو همراشه...یک قطره، کف دستم چکید...اون گوشه از قلبم.. که مال هیچ کس نیست.. کی با تو معلوم شد؟ اصلا مشخص نیست......مقابل رستورانی رو به روی پارک ملت، نگه داشت. پیاده شدم. ماشین را دور زد و کنارم آمد.. آرام بودم... آرام بود... قرار بود حرف بزنیم.. امشب، بعد از شامی که کنار دوست قدیمی من صرف می شد.. کنار هم قدم زدیم تا ورودی رستوران... هیچی نمی پرسید... حتی بوی سیگار هم نمی داد..! فقط آرامش و محبت خاصی در نگاه و تک تک حرکاتش موج می زد... چرا این شب، اینقدر آرامش داشت...؟! سرش را نزدیک گوشم آورد: خیلی خوشگل شدی...دلم می خواست دستش را بگیرم... دلم می خواست بلند بلند بخندم.. دلم، تمام آهنگ های شاد دنیا را می خواست...! لبخندم، پر از دوست داشتن بود... و نگاهی که با حالتی خاص.. دزدیدمش...دیدم که عمیق و بی صدا خندید.. دستش را از پشت سرم احاطه کرد و وارد شدیم. حنا و محمد انتهای سالن نشسته بودند.. حنا دست تکان داد و من توانستم خشک شدن دست و چشم هایش را، همزمان، ببینم! زیر گوشم گفت: معرفی نمی کنی؟پایین بلوزش را کشیدم: دوستای دانشگاهمن. تو یادت نیست. حنانه و شوهرش.آرام خندید. نفس خنده اش به گوشم خورد و قلقلکم داد. خندیدم.. باز پچ پچ کرد: من هر چیزی رو که به تو مربوط باشه، یادمه..!حالا دقیقا کنار میز ایستاده بودیم و من نمی توانستم جوابش را بدهم. محمد و حنا با چهره هایی پراز سوال برخاستند. اینجوری معرفی کردم که: دوستم حنانه و همسرشون آقای..فامیل محمد را نمی دانستم! خودش متوجه شد و با خنده دستش را جلو آورد: محمد بهرامی هستم.آزاد اجازه ی حرف زدن به من نداد. احتمالا فکر می کرد در معرفی اش، بی عنوانی اش، گند خواهم زد!!!- آزاد کیانی هستم..همگی نشستیم. علیرضا کوچولو روی پای پدرش نشسته بود و با ظرف ها بازی می کرد... نگاه حنانه که ماه های آخر بارداری را می گذراند، هنوز پر از سوال بود. مطمئن بودم دلش می خواهد خفه ام کند! محمد نگذاشت به دو دقیقه بکشد: ازدواج کردی ساره خانوم؟!اول به آزاد و بعد به محمد نگاه کردم. آزاد که انگار منتظر بود ببیند من چه می گویم، لبخند زد و دستش را جلو آورد و امتداد شال پرتقالی را روی شانه ام مرتب کرد. گیج از کاری که می کرد، لبخند مستاصلی زدم: نه ما.. همکاریم..محمد خندید: آها..حنا عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و پیشخدمت جلو آمد. حتما شادی راپورتم را داده بود!!آزاد منو را بدستم داد. خودش را جلو کشید و صورتش را کنار من، پشت منو قایم کرد. لب هایم را گاز گرفتم و با چشم هایی گرد به محمد اشاره کرد و ریز ریز گفتم: چیکار می کنی؟؟؟ نگاهش.. نگاهش جوری.. جوری عاشقانه..! دور تا دور صورتم گشت... روی لبم مکث کرد و لبخند زد...- با من ازدواج می کنی؟!همین جوری فقط چند ثانیه نگاهش کردم. در نگاهش اثری از شوخی نبود...این سوال را صبح هم مطرح کرده بود... و حالا... تنها کاری که به ذهنم رسید، زدن به در شوخی بود!- همین الآن؟؟ اینجا؟؟ چه کــــاریه!!یک تای ابرویش را داد بالا. نگاهش می گفت که ببین تقصیر خودت ست..! نمی گذاری جدی باشم..! کمی نزدیک تر شد بوی عطرش داشت خفه ام می کرد! - حالا اینجا.. بعدا... پنج دقیقه دیگه... هوم؟! نظرت چیه؟!گوشه ی منو را تخت سینه اش چسباندم و فشار دادم: باشه پنج دقیقه دیگه !الآن زشته اینا دارن نگاه می کنن.. گوشه ی لبش با شیطنت رفت بالا.. ریه هایم از بوی تلخش پر بود..نمی توانستم درست نفس بکشم.. و این برای منی که ظهر با آن مشقت و فکر و خیال ها خوابیده بودم، هیچ خوب نبود..! لبم را به دندان گرفتم و با حرص پچ پچ کردم: اِا.. برو کنار دیگه دارم خفه می شم!و از حالت گارد گرفته مان پشت منو ها به خنده افتادم و صدای حنا بلند شد که: ساره؟؟؟لبم را به دندان گرفتم و منو را سپردم به آزاد و عذرخواهانه به حنا چشم دوختم. علیرضای کوچک شیرین زبانی کرد.. آزاد از علیرضا خوشش نمی آمد و من میل بی اندازه ای در کم محلی به این بچه را در او حس می کردم..! و خنده ام می گرفت...نگاه های حنا خاص بود..خاص..، از جنس اشاره به دوست داشتن آرام و ملایم آزاد نسبت به من...و من جنس نگاه حنا را.. جنس این دوست داشتن را..، حس می کردم... عشق نبود.. چیزی بود که دوام داشت.. آرامش داشت... روی حساب و کتاب بود.. رنگ لاله های صورتی بود....ماشین را جلوی ساختمان نگه داشت. کوچه تاریک بود و آرام. شب خوبی بود. آزاد آنقدر ها که فکر می کردم از همصحبتی با محمد بدش نیامده بود و من همراه چشم و ابرو آمدن های حنانه، شب ملایم و آغشته به آرامشی را گذرانده بودم... در را باز کردم پیاده شوم که صدایم زد: ساره.ایستادم اما برنگشتم. داشبورد را باز کرد و من صدای خش خش چیزی را شنیدم. - این مال توئه. فقط قول بده مواظب خودت باشی.برگشتم. لبخند کمرنگی روی لبش و بلیت آبی رنگی توی دستش بود! نگاهم میان صورت و دستش در گردش شد: این چیه؟!دستش را تکان داد: بگیرش..ناباورانه بلیت را از دستش گرفتم و باز کردم.. هشت صبح یکشنبه، به مقصد مشهد... خدای من...- آزاد!آنقدر سریع سرم را بالا گرفتم که گردنم درد گرفت!لبخندش بی رنگ بود. باز بلیت را خواندم. تاریخ برگشت سه شنبه.. - قرار بود حرف بزنیم...- حتما ! اما بعد از این سفر.. وقتی برگشتی با هم جدی صحبت می کنیم. من دیگه نمی خوام کشش بدم. اگه چیزی هست، باید یه طرفی بشه.. نمی خوام تو اذیت بشی... هیچ کدوممون..- آزاد...خم شد و در را ماشین را از داخل باز کرد و لبخند زنان گفت: دیگه برو. دو دقیقه بیشتر بشینی ، هیچ چیزو تضمین نمی کنم!تنها توانستم قدرشناسانه نگاهش کنم.. ابروهایش را به سمت در هل داد: برو..باز نگاهش کردم.. نمی دانم چه چیزی در چشم هایم بود که لب هایش را بهم فشرد. صورتش را سمت پنجره اش برگرداند: لا اله الا الله...چرخید و با ته خنده، تشر زد: برو دیگه! می خوام برم بخوابم!!لبخند پهنی زدم: ممنونم.. و مراقب خودت باش..!وارد خانه که شدم، قلبم بی اندازه می تپید.. نشستم لبه ی تختم.. پایم را با اضطراب تکان دادم و نگاهم را از تخت خالی و سفید، گرفتم... و سعی کردم نسبت به این جمله که « چقدر دلم می خواست تعارفش کنم تو » ، بی تفاوت باشم...!نیم ساعت گدشت و من طاقت نیاوردم.. از پنجره ی هال دیدم که ماشینش هنوز آنجاست. شماره اش را گرفتم و گوشی را تا جایی که می شد، به گوشم چسباندم..- چی می گی تو دست از سر من برنمی داری؟؟لبخند پهنای صورتم را گرفت. پشت پنجره ی اتاقم ایستادم و به آسمان پر ستاره و نم بارانی که می زد، خیره ماندم . توی گوشی با خنده پچ پچ کردم: چرا نمی ری خونه تون؟!صدایش رنگی از خنده داشت. مثل من پچ پچ کرد: ساره..!خنده ام گرفته بود و دلم ضعف می رفت... اختیارم دست خودم نبود: جــــانم...ساکت شد و صدای نفس های آرامش، عشق به رگ هایم تزریق کرد...خندیدم...صدای خنده ام اتاق را.. گوشی را.. پر کرد...نفسش را پر شتاب رها کرد: به من می خندی...؟با ملایمت ادامه داد: وقتی برگشتی.. تمومش می کنیم...دلم.. ریخت...لال شدم..تنها از جنبه ی منفی به جمله اش نگریسته بودم.- فردا هشت صبح جلسه دارم با هیئت مدیره! خودم نمی رسم بیام برسونمت. راننده می فرستم برات. باشه؟!- ...- ساره!نمی توانستم حرف بزنم.. وقتی ازم می پرسید با من ازدواج می کنی.. و حالا..، وقتی می گفت تمامش می کنیم... بله.. بالاخره یک طرفی می شد... اما این دل ریختن ناگهانی من، در پس تمام اضطراب های امروز، در هول و ولای از دست دادنش... اختیاری نبود....- دلم برات تنگ می شه!ساکت شد. تمام صورتش لبخند بود. می توانستم ببینم..!پرده را انداختم و پشت کنسولم نشستم.. دست کشیدم به صورتم.. به گونه های گل انداخته ام.. به پوست زنی که از این حس خوب، گز گز می کرد... به ماهی کوچولوی بازیگوشم...نفس عمیقی کشیدم و با نوک انگشت، کتف چپم را لمس کردم...- منم دلم تنگ می شه... نفسم.. مواظب خودت باش. شب بخیر.....چمدانم را زمین گذاشتم و گوشی را بغل گوشم گرفتم: مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد!دوباره گرفتمش. دختر جوانی بهم تنه زد و رد شد. بوق دوم نخورده، صدای شاد و خندانش پیچید: دختر حاجی! زیارت قبول! رسیدی؟!خندیدم: سلام. آره همین الآن.و چمدانم را کشیدم و آهسته آهسته میان جمعیت ناشی از استقبال ورزشکارانی که با پرواز بعدی از نمی دانم کجا می رسیدند، به طرف در خروجی فرودگاه به راه افتادم: تو کجایی؟!- ساره جان من همین الآن دارم با کله از کارخونه برمی گردم تهران. نیم ساعت طول می کشه تا بهت برسم. می مونی تا بیام؟!به ساعتم نگاه کردم. ده بود. لبخند زدم: من با تاکسی می رم. با لحنی سرحال و خوش اخلاق، روی دنده ی شوخی افتاد: نزن این حرفارو.. مگه آدم زن جوون و خوشگلو کله ی صبح تو فرودگاه ول می کنه با تاکسی بیاد..؟!خندیدم: فعلا که این کارو کردی..! خودتو اذیت نکن، به کارت برس.- بمونی میام.- نه طاقت دوریتو ندارم. خودم میام.بلند خندید..- ساره! بوی بهبود زِ اوضاع جهان می شنوم!چرا این لبخند از لبم نمی افتاد؟!- سرماخوردی احتمالا.. حالیت نیست...قطع کن دیگه ، من خودم می رم خونه.- مطمئنی؟!خندیدم: آروم رانندگی کن..- پس شب میام دنبالت!- باشه کاری نداری؟!رایحه ی ضعیف و آشنایی زیر بینی ام پیچید..تنم کرخ شد...و مرکز تنفسم برای ثانیه ای، از کار افتاد...شیطنت آمیز گفت: کار که زیاد دارم ولی.. باشه وقتی دیدمت!اخطار دادم: آزاااد!!مهربان گفت: مواظب خودت باش خوشگلم. فعلا!و من صدای بوسه اش به خطوط تلفن را... شنیدم...گیج به اطرافم نگاه کردم...جیزی شبیه به دلشوره، از زیر دلم جریان گرفت و تا حلقم بالا آمد.. صدای غرغر پسربچه ای و متعاقبش پرخاش زنی از پشت سر.. بوی آشنا، با شدت بیشتری مشامم را پر کرد و اضطراب شبیه تشت بزرگی از آب، در دلم خالی شد...چمدان به دست وسط سالن فرودگاه ایستادم و به مردم نگاه کردم. ضربان قلبم زیاد شد و چشم هایم دو دو زنان، میان جمعیت چرخید... پیراهن های سفید مثل برف، چند متر دور تر چشمم را زد.. تنها توانستم سردوشی های مشکی طلاییِ متصل به یکی از شانه ها را ببینم... چمدانم را کشیدم و روی پنجه ایستادم تا بهتر ببینم.. سرک کشیدم.. هیچی نبود...!روی اولین صندلی نشستم.مردی کنارم نشسته بود و با صدایی بلند با همراهش صحبت می کرد.دلم بهم پیچید... چشم هایم را بستم.. نه.. غیر ممکن بود.. غیر ممکن...صدای آزاد در گوشم نشست: بوی بهبود زِ اوضاع جهان می شنوم...حتما اشتباه کرده ام..دسته ی چمدان را گرفتم و از جا بلند شدم.توی تاکسی سبز رنگ فرودگاه نشستم و پلک هایم را روی هم گذاشتم.. این سفر..، به معنای واقعی کلمه، خوب بود... و امروز من، باید طبق قرار قبلی با خودم، اول سری به حاج خانوم می زدم. حرف هایی بود برای گفتن.. و شاید.. حرف هایی برای شنیدن.. سعی کردم دوباره این سفر کوتاه را پیش خودم مرور کنم.. لبخند پهنی روی لبانم نشست.. به ضریح آقا چنگ انداخته و برایش گفته بودم: گاهی، این نا آگاهی از میزان محکم بودن ریسمانی که زمین و آسمون مارو بهم وصل کرده، منو به شک می ندازه...و دلم آرام گرفته بود... دلم، آرام تر از تمام روزهایی بود که کنار دریای شمال گذرانده بودم.. حالا، باید اول سری به حاج خانوم می زدم، حالش را می پرسیدم، بعد می رفتم خانه و استراحتی جانانه و آمادگی کامل برای حرف زدن با آزاد! این بار سنگ هم از آسمان می آمد، با او حرف می زدم. و از چیزهای تازه ای می گفتم..، که در این دو روز حس کرده بودم.. لمس کرده بودم.. باید می نشستم رو به رویش، و صادقانه، از چیزی حرف می زدم، که او لایقش بود.رهایی..***کرایه را دادم و پیاده شدم. سر راه برای حاج خانوم شیرینی دلخواهش را خریده بودم و سوغاتی مشهدش هم در چمدانم بود. به هر حال از اینکه باعث شده بودم یه بیمارستان بیفتد، ناراحت بودم. بدون اینکه زنگ بزنم، کلید انداختم و وارد حیاط شدم. باغچه ی کوچکمان سبز شده بودو من مطمئن بودم که آقاجون همین امروز صبح آبیاری شان کرده. چمدانم را دنبال خودم کشیدم و به طرف ساختمان به راه افتادم. پرده ی اتاق حاج خانوم باز بود. پس بیدار بود. لبخند عریضی روی لبم نشاندم و جعبه ی شیرینی را در دست فشردم و قدم هایم را سرعت بخشیدم. اما..، دیدن یک جفت کفش پاشنه دار و سنگین.. و کمی دور تر.. یک جفت کفش بچگانه ی سفید.. که کنار هم و منظم قرار گرفته بود.. دسته ی چمدان را رها کردم و به کفش ها زل زدم..قوه ی ادراکم، با شدیدترین حالت ممکن، از کار افتاده بود..کلید را داخل قفل انداختم و...چرخاندم..اولین چیزی که دیدم، صورت برزخی حاج خانوم بود، درست مقابل من، روی مبل مخصوص خودش!لب هایم را بهم زدم تا سلام کنم.. اما نتوانستم.. نگاهم درست به رو به رو و حاج خانوم بود اما، چیزی که از گوشه ی چشم می دیدم...، فراتر از حد تصورم بود و قدرت بیان را ازم می گرفت...صدای بلند و رسای حاج خانوم، در خانه ی پدری طنین انداخت: سلام مادر!کسی از گوشه ی سمت چپ، از جا برخاست..- سلام.. ساره جان..سرم را برگرداندم،و با دیدن عاطفه،میان چادر براق و روسریِ قرمز و مشکی و صورت آراسته اش،مهره های گردنم، یکی یکی خشک شد...لبخند مهربانی زد و با خوشرویی ای که به نظرم کریه ترین حالت ممکن آمد، یکی دو قدم جلو آمد: حالت چطوره..؟سرتا پایم را برانداز کرد و باز لبخند زد: از مامان جویای حالت بودم همیشه..همیشه...؟!به سرعت به حاج خانوم نگاه کردم. ابرو درهم کشیده بود و ایمان داشتم که از حضور هیچ کداممان راضی نیست! عاطفه جلوتر آمد: خوشحالم که می بینمت..و برای بغل کردنم، نزدیک شد. چند ثانیه نگاهش کردم.. ســـرد.. صامت.. دلم بهم پیچید...- اما من اصلا خوشحال نیستم..!ایستاد. لبخند از لبش افتاد، اما سعی کرد حفظ ظاهر کند. این بار حالت دلگرم کننده ای به صورتش داد: درک می کنم...پوزخندی گوشه ی لبم نشست. از این زن بیزار بودم. و این تنها چیزی بود که تا ابد، در خاطرم می ماند..!سر تکان دادم: نه.. درک نمی کنی..با ناراحتی نگاهم کرد.. رو کردم سمت حاج خانوم. این حس مزخرف که باز از نقشه و تصمیم های پشت پرده ای خبر شده، این که کسی می خواهد آرامش و استقلال و زندگیم را ازم بگیرد..، تمام تنم را به تلاطم می انداخت.. و دلشوره، هر ثانیه با سرعت بیشتری به رگ هایم تزریق می شد..- اینجا چه خبره؟!با چشم و ابرو اشاره کرد.. که جلوی این زن، اینطور حرف نزن..!برایم مهم نبود...- چند وقته از شما حال منو می پرسن؟!جوابی نداد.- چرا راهشون دادی تو خونه؟؟گوشه ی لبش را گاز گرفت: ساره..گرمم بود.. صورتم.. و تمام بدنم..، در آتشی جهنمی...، مــــی سوخت...!عاطفه به حرف آمد: ببین ساره خانوم، من فقط اومدم که بشینیم با هم صحبت کنیم. داد زدم: من حرفی با شما ندارم!اخم کرد. سفت شد. عقب رفت و به حاج خانوم نگاه کرد: مگه نگفتین باهاش حرف می زنین؟!حاج خانوم اخم داشت: هنوز وقتش نشده بود!عاطفه با ناراحتی و صدایی کمی بلند، گفت: دیگه کی وقتشه؟! نمی توانستم حضور عاطفه صدر را در خانه ی آقاجون، جلوی چشم های خودم، آنقدر واقعی، هضم کنم..! من با کلی برنامه ریزی و حال خوب آمده بودم.. و حالا، این فکر که مدت زیادی ست که پای صدرها به خانه ی پدرم باز شده و من بی خبرم.. گیر دادن های حاج خانوم.. مشکوک بودنش.. اینکه یکی دو بار زنگ زدم و خواستم سری بهش بزنم، و گفته بود: باشه دفعه ی بعد...صدای حاج خانوم در سرم جان گرفت: « تقصیر توئه که بچه م زیر خاکه! » و یک جفت جوراب سفید با پاپیون های صورتی!مرکز تنفسی ام قطع شد!پرستار حاج خانوم با سینی محتوی شربت آلبالو، وارد سالن شد.. با نگرانی به من نگاه کرد. انگار ازم می ترسید... - ببین مامان جان.. خانوم صدر اومدن که..قلبم سوخت...با ناراحتی سر تکان داد و پی حرفش را گرفت..- من خودم راضی نیستم. من چشم ندارم.. لا اله الا الله..!!!به عاطفه برخورد: خانوم فتوحی..! تو بهم خوردن یه زندگی تنها یک نفر مقصر نیست! اینو بارها به شما گوشزد کردم..بارها... به من هم گوشزد کرده بود...به من هم..به صورت عاطفه نگاه کردم. شکسته شده بود.. و من خطوط عمیق خستگی و پیری را.. در چهره اش می خواندم.. گوشزد کرده بود..و من از زنی که گوشزد کرده بود، بیزار بودم...تمام وجودم.. تلخ شد... و در چشم هایم ریخت..اگر من این گند را زده بودم، آیا باز هم می خواست که صحبت کنیم؟ آیا اصلا گذرش به من.. می افتاد..؟! یا من را.. درست مثل نجاست.. از زندگی خودش و پسرش.. پاک می کرد..؟!بغض شبیه به بختک.. روی گلویم افتاد..نفسم تنگ شد..و چشم هایم سوخت...لب هایم را بهم زدم: از اینجا برید.. من حرفی با شما ندارم..با ناراحتی نگاهم کرد: خودخواه نباش ساره! من نیومدم اینجا که دعوا کنیم. این بار سومه که میام و مادرت قرار بود باهات حرف بزنه.. من می خوام عاقلانه فکر کنیم و یه تصمیم درست برای این زندگی بگیریم.داد زدم: کدوم زندگی؟!! صدای ظریف و ملایمی، گفت: سلام..از دلم رست گیاهی سرسبز...سربرآورد.. درختی شد و..نیرو بگرفت...برگشتم. و به زندگی ای نگاه کردم...، که روی پایین ترین پله ی منتهی به طبقه ی بالا، ایستاده بود. لاغر.. رنگ پریده.. با چشم هایی درشت و مشکی..برگ برگردون سود..این گیاه سرسبز..این برآورده درخت اندوه...حاصل مهر تو بود....روی نزدیک ترین مبل، سقوط کردم....کسی جلو دوید: چی شد خانوم؟چشم های پر سوزش و گشاد شده ام را.. به دختر بچه ی روی پله ها دوختم که با ترس و نگرانی به من نگاه می کرد.. سینه ام سوخت.. نبض شقیقه ام به بدترین حالت ممکن، کوبید..پرستار حاج خانوم لیوانی جلوی دهانم گرفت...چرا نمی توانستم چشم از این بچه بگیرم..؟!چرا همه ی هیکلم آن طور به جلز و ولز افتاده بود و قلبم.. دیوانه وار.. می کوبید و.. می سوخت...دستم را گذاشتم روی قفسه ی سینه ام و چنگ زدم.. نمی توانستم نفس بکشم و احساس می کردم هر لحظه، خفه خواهم شد..!لیوان آب قند به لب هایم بند شد..داشتم خفه می شدم..دختر بچه آخرین پله را هم پایین آمد..دست های لرزانم را دور تنه ی لیوان آب قند انداختم. آرام نمی شدم.. خنک نمی شدم..حالا ایستاده بود پشت مبل حاج خانوم.. و با ترس.. به من نگاه می کرد.. عروسکش را به بغلش فشرد و آهسته از عاطفه پرسید: چی شده مامانی..؟!همه ی روزهای سیاهم.. صدا شد.. باد شد.. و در گوشم هوهو کشید...لیوان را پس زدم..جعبه ی شیرین افتاده بود روی زمین...چنگ انداختم به گلویم.. و نگاهم را به دست های لرزانم.. متمرکز کردم... حاج خانوم زمزمه کرد: کیمیا جان..کیمیا..؟!چشم هایم را بستم. همه جا سکوت شد.صدا ها در سرم پیچید.. « به بزرگ شدنش فکر کردی..؟ اینکه تو اجتماع چطور باهاش برخورد می شه..؟ دِ لعنتی مگه نمیگی حرومزاده ست؟؟ پس بذار ببرمش پرورشگاه..! ».. « من می ترسم.. نمی تونم نگهش دارم...» .. « باید پاش وایستی.. چون این ولد زنا..، تخم حروم تـــــوئه....! »سرم را بالا گرفتم..چشم های خیسم را به کسی که کیمیا صدایش زده بودند، دوختم..و تمام وجودم.. از خودم.. به شرم نشست...نگاه خیره ی عاطفه به من بود.. بعد از ده دقیقه سکوت.. برای پیدا کردن خودم..، به آرامی گفت: چیزی نشده عزیزم.. بیا اینجا..چرا چشم های درشت و سیاهش را از من نمی گرفت..عرقی سردی.. روی کمرم نشست..« اون زنده ست...! »به خودم لرزیدم..!از جا برخاستم و همان طور که دنبال کیفم می گشتم، با صدایی که از ته چاه در می آمد..، گفتم: من باید برم.. خداحافظ حاج خانوم.. بعدا سر می زنم.. بعدا..عاطفه جوری که فقط من بشنوم، ادامه داد: این بچه مریضه.. شکننده ست.. مادر می خواد..!قرمز شدم. با ناباوری و بیزاری.. نگاهش کردم.. گوشه ی لبش را به دندان گرفت: ساره..صدایم خش داشت: باید برم خانوم صدر.. باید برم..- ساره !داد زدم: ساره مُرد!ساکت شد. همه جا.. و از هیچ کس، صدایی نیامد.. سرش را بالا گرفت و با تأسف نگاهم کرد: مگه من تا کی زنده م که ازش مراقبت کنم ؟ بهش برسم؟؟ براش مادری کنم؟!با بغض داد زدم: می خوای من براش مادری کنم؟!داد زد: آره!..رها شدم..حجم سنگینی از سکوت..، مثل گرد و غبار سال های شسته نشده..، روی خانه نشست...چشمانم را بستم.. قلبم به وَل وَل افتاد.. مادری کنم..؟! من..؟! دوباره..؟! این بار..؟! سرشانه های پهن و سفید.. سردوشی های مشکی طلایی.. روی پنجه ایستادن و نبض زدن.. فرودگاه..، همین یک ساعت پیش... حرف از چه کسی بود..؟! کامران ؟!جگرم سوخت..پایین مانتویم کشیده شد: ساره جون..؟!چشم باز کردم.. و نگاهم را دادم به انگشتان ظریفی، که به گوشه ی لباسم پیچیده شده بود..نشستم.. حالا می توانستم بهتر ببینمش.. که چطور صورتش گرد و گندمی بود.. که چطور مژه هایی..، آن همه پُر و برگشته داشت... که چطور چشم هایش.. آن همه عمیق و سیاه بود...دلم.. لرزید..لباسم را رها کرد و با احتیاط پرسید: اسم شما ساره ست ؟!سر تکان دادم که.. آره..با آرامش و ظرافت خاصی پرسید: می تونم ساره صداتون کنم..؟!انگشت سبابه ی لرزانم را بی هدف طرف چشم هایم بردم..کی خیس شده بود..؟!عاطفه زمزمه کرد: کیمیا.. این خانوم..لب زدم: بس کنید..بی توجه به من وحال خرابم..، بی توجه به این که این همه نمی خواستم..، ادامه داد: این خانوم.. خاله ی شمان کیمیا جان. دختر مامان مهتاج.کف دست های یخ زده و عرق کرده ام را به مانتویم کشیدم..درک می کرد..؟! کیمیا..، خاله بودن من و.. دختر مامان مهتاج بودن را..، درک می کرد...؟!کیمیا..؟!من گفته بودم شناسنامه بگیرد...گرفته بود..گرفته بود...کیمیا...دخترک چشم های کنجکاوش را به صورتم دوخت.. انگار چند ثانیه احتیاج داشت تا درک کند.. دست های کوچکش را روی زانوانم قرار داد و به چشمانم دقیق شد.. زانوانم منقبض شد. برق زنده بودن چیزی که پیش چشمم بود، مثل کشیده ای به صورتم نشست!دلم..، هُری ریخت....!لبخند ضعیفی گوشه ی لبش نشست... به آرامی و متانتی که از دختر بچه ای به آن سن و سال بعید بود، گفت: می دونم عاطفه جون.. ولی بابا اجازه نمی ده کسی رو خاله صدا کنم...سردم شد...بابا.. اجازه نمی ده...اجازه نمی ده...آرام و بی اراده پرسیدم: چرا..؟با حالتی که ندانستن از سرِ بچگی اش را فریاد می زد، شانه های کوچکش را بالا انداخت: نمی دونم.. فقط بابا خوشش نمیاد.. اون روزم تو مهد.. منو دعوا کرد که به ستاره جون، گفتم « خاله»...قلبم سوخت.. دست هایش را گرفتم.. لعنت.. لعنت.. لعنت...!باز لبخند زد: می تونم..؟! بغض داشت خفه ام می کرد.. - می تونی..عاطفه نفسش را رها کرد.. حاج خانوم پرهای روسری اش را گرفته بود جلوی بینی و دهانش.. من..، به اکسیژن احتیاج داشتم...باز خانوم صدر بود که به حرف درآمد: خب خانوم فتوحی..عضلات معده ام بهم پیچید...آشفته و یخ بسته..، نگاهش کردم: حرفتونو نگه دارید برای خودتون. بهتره تمومش کنید.. تموم..تمام تلاشش را می کرد مهربان و آرام به نظر برسد.. اما من چرا نمی توانستم عاطفه ای را ببینم، که با حاج خانوم در صفر مشهد آشنا شده بود و برای اولین بار به خانه ی ما پا می گذاشت...؟! چرا تنها تصویری که از این زن به خاطر داشتم، صدایی عذرخواهانه و سرد، روی انسرینگ خانه ی خیانت زده ام بود...؟!- تو حتما درک می کنی..و به کیمیا نگاه کرد که با چشم هایی کنجکاو، به ما چشم داشت..سر تکان دادم.. پوزخند..، از لبم نمی افتاد: نه.. من هیچی رو درک نمی کنم..متاسف به نظر می رسید.. نگاهی به حاج خانوم انداخت.. به کیمیا.. نگاه من، نمی دانم کجا از دست رفته بود...آرام گفت: این وظیفه ی توئه..- وظیفه؟؟آتشم زده بودند؟!- وظیفه ی من؟؟ این وظیفه ی منه؟؟ خدای من...! خانوم صدر شما آبرو و حیا و حیثیت رو، یک جا قورت دادید!! حاج خانوم.. چرا؟!! چــــرا اجازه می دی بشینن اینجا و هر چی که می خوان بگن؟؟!! مگه منو.. مگه عــــالم و آدمو مقصر مرگ دخترت نمی دونی؟! بیا..! این خانوم.. مقصر.. چرا هیچی نمی گی؟! اینجا چه خبره؟؟!!عاطفه عصبانی اما کنترل شده گفت: ساره! متاسفم..! داد زدم: نه! من متاسفم! من برای تو و پسرت متاسفم که بعد پنج سال اومدی و دم از تصمیمای عاقلانه می زنی! مـــــن متاسفم خــــانـــــوم صدر !کیمیا خودش را عقب کشید. دو قدم عقب رفت و با ترس به من چشم دوخت!عاطفه از جا بلند شد: واسه خودت متاسفم باش! نه واسه من! واسه خودت که گذاشتی رفتی و یک بار نپرسیدی این بچه زنده س یا مرده!! مگه تو نخواستی بمونه؟ حالا چرا شونه خالی می کنی؟! مگه این بچه ی خواهر تو نیست؟! چرا نمی خوای یه ذره در حقش محبت کنی؟! تو کجا از مشکلاتش خبر داری؟ کجا از حمله ها و مریضیش خبر داری؟؟ خـــــانوم فتوحی! چرا به دخترتون نمی گید که انسانیت و حکم خدارو عمل کردن، فقط تو از بین نبردن یه نطفه نیست؟!تمام روز های سیاهم... پیش چشمم به رفت و آمد افتاد...سیاه..سیاه تر...سرم را میان دستانم گرفتم..مغزم در حال انفجار بود..حتی نمی توانستم داد بزنم...- انسانیت کار شماست خانوم صدر.. بچه تو بشناسی.. واسه ش تیکه ی باب میل خودتو بگیری.. چهار تا نصیحت تهوع آور!! بذاری تنگش.. بذاری بری.. بوی تعفن هم که به دماغت خورد، زنگ بزنی بگی متاسفم..! سر تکان دادم...- انسانیت ایــــنه خانوم صدر.. جلوی دماغتو بگیری و به روی خودت نیاری که این کثافت، از کدوم گنداب آب می خوره...!سرم را بالا گرفتم که سوزش چشم هایم، بی آبرویم نکند..کیمیا به طرف عاطفه رفت و روی پایش نشست و سرش را در بغلش پنهان کرد.. عاطفه ای که به نظر می رسید امرو حتی خیال ندارد جلوی بچه ای که سنگش را به سینه می زند، زبان به دهان بگیرد...چه روز گندی بود امروز..چه سوغاتی به من می داد، سفر های مشهد...سر تکان دادم.. با بیزاری.. تاسف.. و کلمات، از دهانم پرت شدند: باز دوباره.. مادرهای دلسوز، دوره افتادید واسه زندگی بچه هاتون تصمیم بگیرید..؟!هیچ کس جوابی نداد..صدای کیمیا، ضعیف و ترسیده، بلند شد: مامانی..عاطفه پوزخند زد: محض اطلاعت.. اون از فتوحی ها بیزاره!حاج خانوم آتش گرفت: خوبه والا خانوم!! تو خونه ی آدم میاید، بی حرمتی هم می کنید؟؟!!عاطفه- غیر از اینه که دخترای شما زندگی پسر منو به کثافت کشیدن؟!کثافت...این که سهم من بود..ده روز جهنمی..سه سال غربت و تنهایی و مریضی..بی کسی.. بی اعتمادی.. تنـــــهایی...و سهم پسرش..؟!به کیمیا نگاه کردم..چشمم سوخت...سوخت...- پس داری سنگ کیو به سینه می زنی خانوم صدر؟! این تقاضای مسخره و احمقانه واسه چیه؟؟!!- آره.. احمقانه س.. می دونم! اما فکر نکن برای منم آسونه که پاشم بیام اینجا و در مورد این مساله حرف بزنم! اما به خاطر پسرم، به خاطر این بچه که به هر حال نوه ی منه..، این کارو کردم. من خوشبختی پسرمو می خوام و وقتی می بینم تمام عشقش.. تمام لحظه های خوبش با کیمیاست..، هـــــر کاری که از دستم بر بیاد براش می کنم.. هر کاری!من خوشبختی پسرمو می خوام.. هر کاری.. هر کاری..به حاج خانوم نگاه کردم..سینه ام سوخت..کی خوشبختی من را..، جوری غیر از طریقه ی خودش، خواسته بود..؟!ملودی غریبه ی تلفن همراهش، مانع شد. از زیپ کیفش گوشی را بیرون کشید و به شماره نگاهی انداخت. ضربان قلبم بی دلیل..، پس و پیش شد.. با صورت برافروخته و سینه ای که بالا و پایین می رفت، لبخند زد و رو به کیمیا گفت: بیا کیمیا. پدرته..و نگاه مات و بی جان من.. به جوراب شلواری ضخیم و مشکی دختر روشنک.. به پیراهن قرمز و مشکی بامزه اش.. به موهای سیاهی که آن طور دم اسبی شان کرده بود و چتری هایی که پیشانی بلندش را پوشانده بودند... گوشی را از دست عاطفه گرفت: سلام بابا..آن همه شور در صدای کیمیا.. خدای من. کیمیا..؟! - من خوبم. تو خوبی؟! کجایی کامران دلم برات یه ذره شده...کف دست سردم را چسباندم به گونه ی آتش گرفته ام..نه.. من از اشک ریختن جلوی این زن.. بیزار بودم...- امروز مهد نرفتم. پیش مامانی موندم. وقتی اومدی خونه واست تعریف می کنم. کی میای دنبالم کامران؟!کیمیا بود.. دختر روشنک بود.. دختر کامران بود.. چطور این قدر بی نظیر..، همه ی واژه ها را درست و بی نقص ادا می کرد...؟!بلند شدم.داشتم خفه می شدم.کیفم را چنگ زدم.حاج خانوم بلند گفت: ساره!از روی جعبه ی شیرینی رد شدم..صدای کیمیا آمد: گفت عصر میاد دنبالم.دستگیره را پایین کشیدم. باز نمی شد. محکم تر. در با صدای بدی به دیوار خورد. صدای بلند عاطفه نزدیک می شد: کجا می ری؟ باشه! ما میریم! می برمش.. کیمیا رو از اینجا می برم! اما داری اشتباه می کنی ساره..کفش هایم کو.. چرا پیدایشان نمی کردم.. کفش هایم..- اصلا من از روز اول که با مادرت حرف زدم ، اسم رجوع نبود! بود خانوم فتوحی؟!.. بود؟؟ حالام.. به درک! تو فقط سهم خودتو به عهده بگیر..! تویی که باعث شدی نگهش داره! خواستی هر چی رو که نشون بدی، تو باعثش بودی! این بچه رو ببین؟؟! پای کاری که کردی وایسا!! زندگی پسر من به گند کشیده شده! داری کجـــا فرار می کنی؟!! سرم را بالا گرفتم. چرا کفش هایم را پیدا نمی کردم؟! با چشم هایی خیس..، داد زدم: باشه من گند زدم. تقصیر من بود. همه ی کثافت کاری هایش تقصیر من بود. حالا بذار برم! ولم کن. نمــــی خوام صداتو بشنوم! و من.. من نه مادری می کنم، نه به پسر عزیزت که این همه سنگشو به سینه می زنی برمی گردم! اینو تو گوشات فرو کن خانوم صدر!!نمی خواستم اینطور حرف بزنم.. نمی خواستم.. این همه قصاوت و توهین در من نبود.. چرا مجبورم می کردند..؟! چرا...بازویم را گرفت و با خشونت غریبی گفت: لیاقت نداری.. از اولشم نداشتی! مادری کردن واسه این بچه که از خون توئه..، لیاقت می خواد.. شعور می خواد.. که تو نداری..! بازویم را با خشم رها کرد و به طرف کیمیا و لوازمش رفت: برو سر زندگیت. فکر می کردم عاقلی.. فهمیده ای.. من چقدر احمقم.. من..حاج خانوم غرید: خانوم!! احترام نگه دار!پوزخندی زد ، کیفش را برداشت و دست کیمیا را کشید: متاسفم. واسه خودم..برگشت سمت من. اشک در چشمش بود.. حالا بدجوری می لرزید و من فکر می کردم همین حالاست.. که سکته کند...- کافرِ خدا نشناس..! زندگی بچه ی منو از هم پاشوندید.. تو و خواهر بی آبروت.. آبرو واسه م نموند.. حالا طاقت نداری بایستی و به بچه ای که باعث موندنش تو این دنیا شدی، نگاه کنی؟! می ترسی..؟ خم شد و کفش های کیمیا را پوشاند. لال شده بودم.. چرا.. سر بلند کرد. کسی که رو به روی من ایستاده بود، بی اندازه مادر بود...اشک از چشمش ریخت و با تاسف سر تکان داد..- یه روزی بزرگ می شه.. و اون روزه که تو..، خیلی بدبختی..اشک در چشمم بود و خش در صدایم: پس چرا نمی ذاری پسرت خوشبخت باشه؟!- چون هنوزم فکر می کنم تو تنها کسی هستی که می تونه این بچه رو بپذیره.. و جدا از این بابت متاسفم..!به در سفید رنگ حیاط نگاه کردم..دست کیمیا را کشید و با دم هایی تند دور شد.. بدون کفش... راه افتادم..سر کیمیا چرخید و با نگاهی پر سوال نگاهم کرد.. و چه رویاهایی.. که تبه گشت و.. گذشت...و چه پیوند صمیمیت ها.. که به آسانی یک رشته.. گسست....عاطفه در را باز کرد : بیا کیمیا..کیمیا لبخند ملیحی زد . دست های کوچکش را در هوا تکان داد..چه امیدی...؟! چه امید....؟!چه نهالی که نشاندم من و.. بی بر گردید....در با صدای بلندی..، بسته شد.....ایستادم وسط حیاط.. روی مواییک های رنگ پریده.. پا برهنه...- رفت..؟!چشم هایم را تا ویلچر حاج خانوم، روی ایوان، بالا آوردم...اشک روی گونه هایم چکید..- دیدیش..؟! پاهای برهنه ام را روی زمین کشیدم.. فقط می خواستم چمدانم را بردارم و بروم.. بروم.. از کنارش که رد می شدم، آرام دستم را گرفت.. می خواستم پسش بزنم.. می خواستم بگذارم بروم.. نمی خواستم کسی شاهد شوکه شدنم باشد... نمی خواستم کسی ببیند.. که قلبم، چطور سینه ام را تنگ کرده.. که چطور نمی توانم نفس بکشم.. که چطور دارم شکنجه می شوم..نتوانستم..زانوانم شل شد.. خم شدم.. و سرم را گذاشتم روی پای مادرم...اشک هایم پایین ریخت..« کجایی کامران؟! دلم برات یه ذره شده...! »دست کشید به موهایم..« حالا طاقت نداری بایستی و بچه ای رو ببینی که باعث موندنش شدی..؟! »اشک هایم پایین ریخت...دست های پیر و چروکش را به موهای تیغ ماهی بافته ام کشید.. چقدر خوب بود که من، این پاها را داشتم.. چقدر خوب بود اگر این دست چروک و این پاها، می توانستند مرا آرام کنند...اما من آرام نمی شدم..من فقط، داشتم خفه می شدم...خفه...با صدای دردآلود و بغض داری گفت: دیدی چقدر شبیه روشنک شده بود..؟! فرم لب و دهنش.. کشیدگی قدش.. برجستگی چونه ش.. دیدی ساره..ندیدم...تنها چیزی که در خاطرم مانده بود، دختر بچه ای بود بی اندازه شبیه به پدرش..!- اولین بار که صدر آوردش اینجا.. خدایا.. حتی نمی تونستم نگاش کنم.. بچه مو ازم گرفت... بچه ی مریض من، واسه خاطر اون.. زیر خاک خوابیده.. به صدر گفتم از اینجا ببردش... میگه گاهی حالش خیلی بد می شه. حمله بهش دست می ده.. یه بار.. یه بار همین جا.. تو حیاط.. جلوی چشمای خودم کبود شد.. خدا.. این چه مصیبتی بود..؟! ساره ما با این بچه چه کنیم..؟! با این بچه که حلال نیست...سرم را از روی پایش بلند کردم. تصویر چشم های عمیق و سیاه کیمیا..، مردمک هایم را پر کرد.. او زنده بود.. نفس می کشید.. پدرش را به اسم صدا می کرد.. یک خانواده برای خوشبختی اش یقه جر می دادند.. و من.. من کسی را نداشتم که برای خوشبختی ام یقه جر دهد.. کسی را نداشتم که بفهمد تا چه اندازه شوکه شده ام.. که حتی نمی توانم پلک بزنم.. نفس بکشم.. او نمی توانست نفس بکشد.. حالا در اتاق دکتر بودیم.. علی کنارم نشسته بود.. و. چیزی به نام سندروم زجر تنفسی..، قلبم را از وسط جر می داد...به صورت سخت و بی حالت حاج خانوم نگاه کردم.این بچه زنده بود.. نفس می کشید.. زندگی می کرد... مهد کودک می رفت.. خدای من گردن بند روشنک زنده بود..، روزی بزرگ تر از حالایش می شد، و من بدبخت بودم...با شتاب سر تکان دادم و از حاج خانوم فاصله گرفتم: اون فقط یه بچه س..با اخم نگاهم کرد: این بچه همین قدری نمی مونه. بزرگ می شه. مگه می شه دهن مردمو بست..؟!با تاسف سر تکان داد: منم دلم.. نمی خواد.. بگم..! ولی واقعیت محضه! چی بگم؟ چیکارش کنم؟ اصلا با این بچه باید چیکار کرد؟؟!!کیسه آب روشنک پاره شد.. مایع بی رنگی زیر پاهایش کف لابی ریخت.. هیچ کس نبود.. کامران همه مان را ترک کرده بود.. ما تنها بودیم...از زایمان.. از کورتاژ.. وحشت داشت.. آمبولانس آمد.. باران زد.. حالا در اتاق دکتر بودیم.. سندروم زجر تنفسی... من گفته بودم نگهش دارد.. من گفتم نمی گذارم.. من..! دست هایم را روی سرم گذاشتم..: خدای من.. من نمی دونم.. نمی دونم.. فقط بهش نگو حرومزاده..! بهش نــــگو..!!!حال بد او هم انگار دست کمی از من نداشت: پس چی بگم؟؟ چیکارش کنم؟؟ کفش هایم کو؟!خدا نمی گفت.. خدا نمی گفت حرامزاده.. خدا به این چشم های درشت و سیاه.. به این دخترک شیرین زبان و لاغر اندام که وقتی دست های کوچکش را گذاشته بود روی پاهایم.. انگار جـــان از تنم رفته بود..، خدا به این طفل بی مادر که شناسنامه ی پاک و سفیدش را آدم بزرگ ها به کثافت کشیده بودند..، نمــی گفت حرامزاده !! سرم داشت می ترکید.. کفش هایم را پوشیدم.. دسته ی چمدانم را کشیدم..- ساره..چمدانم را کشیدم روی زمین.. فقط باید می رفتم، و سرم را به دری.. دیواری.. می کوبیدم...- ساره .. باید.. حرف بزنیم.. روشنک بی قراره..!روشنک.. روشنک... چمدانم را کشیدم.. کجا بروم... نمی دانستم یک ثانیه بیشتر ماندنم در آن خانه، سلامتی چه کسی را تضمین می کند.. چمدانم را کشیدم.. کیمیا.. کیمیا.. چکار کنم.. چکار کنم... خودم را تا سر خیابان کشیدم و دست برای سمند زرد رنگ نگه داشتم.. سرایدار جلوی در ایستاده بودو در را برایم باز کرد.. حالم را پرسید: چمدونتونو بیارم خانوم سرشار؟چمدانم را کشیدم.. روی اولین پله ی منتهی به ساختمان، محکم زمین خوردم.. کف دست هایم سوخت.. بلند شدم.. خودم را کشیدم.. چمدانم را.. کلید متصل به سوییچ را داخل قفل انداختم.. شیر نقره ای رنگ در زمینه ی پلاستیکی مشکی، به من دهان کجی می کرد.. چرا نمی چرخید.. چرا گیر نمی کرد.. چرا... چرا.. باز شد.. با کفش رفتم تو.. موبایلم زنگ خورد... با پشت پا در را بستم و کیفم را برای پیدا کردن موبایلم، زیر و رو کردم.. چرا پیدا نمی شد... چرا.. کیفم را سر و ته کردم و محتویاتش را وسط هال، روی فرش دست باف دوست داشتنی ام، خالی کردم...در ماتیک قرمزم چرخی خورد و چند متر آن طرف تر پرت شد.. آینه و موبایل و کیف پولم.. کارت ماشین.. و جعبه ی کوچک مستطیلی شکل سوغاتی آزاد..آزاد...روی زمین زانو زدم..موبایلم هنوز زنگ می خورد...نوار سبز را کشیدم و گرفتمش کنار گوشم: ساره؟! کجایی دختر! رسیدی؟!تار می دیدم... جعبه ی قرمز رنگ سوغاتی را رها کردم و برخاستم.. روسری ام را از سرم کشیدم و روی کانتر انداختم.. کابینت اول را باز کردم... نه.. اینجا نبود..- عزیزم..؟! ساره؟ پشت خطی؟! الو..کابینت دوم.. نه.. اینجا هم نبود...- چرا جواب نمی دی؟! الو؟؟ اتفاقی افتاده؟!کشوی پایینی...تار می دیدم..دستم می لرزید..بسته ی سیگار در آخرین کشو بود..هق زدم..کشو را رها کردم...حتما در اتاق خوابم بود..داد زد: ساره..!گوشی را انداختم و قدم هایم را تند کردم.. همین جا بود.. داخل اولین کشوی عسلی کنار تختم.. دو تا از آن صورتی های خوشرنگ را جدا کردم و لیوان آب توی دستم را سر کشیدم... لبه ی تخت نشستم.. نفس هایم کوتاه و مقطع بود.. چشمم به زن توی آینه افتاد.. زنده بود... هق زدم.. من نگهش داشتم.. خدا خواست.. و اسمش کیمیا بود.. هق زدم.. دست کشیدم به موهای تیغ ماهی ام.. دست هایم را گذاشتم دو طرف شقیقه ام و به سمت عقب کشیدم.. فرق راست و سفیدم میان قهوه ای خوشرنگ موها، زیبا بود... آرایش ملایم و مِسی ام.. گوشواره هایم.. گوشواره هایی که آزاد خریده بود... به گوشم دست کشیدم.. تمام وقت در هواپیما به تولد آزاد فکر کرده بودم.. به اینکه آیا پس از رهایی..، بعدی وجود داشت..؟! تا مرداد سی و یک سالگی اش، چقدر فرصت داشتم؟! انگشت اشاره ام را روی بینی عملی و گونه ها و لب برجسته ام لغزاندم.. امروز..، بهتر از همیشه به نظر می رسیدم.. امروز می خواستم از چیزهایی مهم تری حرف بزنم. می خواستم.. نگاهم تار شد.. مانتویم را از تنم کشیدم و گوشه ای انداختم... تاپ چسب و نارنجی تنم.. خیس عرق شده بود.. موبایلم زنگ خورد... تلفن خانه را از برق کشیدم.. پرده های اتاقم را کیپ کردم.. باز چشمم به زن توی آینه افتاد.. دیدم تار شد.. سردرد نفسم را بند آورد.. هضم چه چیز برایم..، آن قدر سخت و عذاب آور بود...؟! « اون بچه مریضه... اون بچه زنده ست... دلم برات یه ذره شده کامران..! پس کی میای؟!» خودم را روی تخت انداختم و بالش پر و سبکم را روی گوش هایم گذاشتم..فقط می خواستم بخوابم.....

رمان خالکوبی قسمت25

هر سال تو این لحظه ها حالم همینه...

انگار که غرق یه حس اضطرابم..

چند ساعته دیگه درست یک ســـال می شه..

یک سال می شه که نمی تونم بخوابم....

چشم هایم را به صفحه ی رنگی اما خاموش تلویزیون دوختم. از طبقه ی بالا صدای بزن و بکوب می آمد. یک ساعت قبل خانم همسایه آمد و دعوتم کرد اگر تمایل دارم برای مهمانی آخر سال، همراهی شان کنم..

سفره ی هفت سینم را روی زمین چیده بودم.. با تورهای رنگی آبی و طلایی و گلدان کوچک سنبل و تنگ ماهی قرمز و سبزه ای که از دست فروش ها خریده بودم...

از عیدی که می افتاد بعد از ظهر، خوشم می آمد...

نگاه ساکتم را به صفحه ی تلویزیون دوختم... چند هنرپیشه و خواننده دور هم نشسته بودند و می خندیدند.. سفره ی هفت سین خوشگلی داشتند و همه جای استودیوشان، نور بود.. پسر جوانی می خواند.. و صورتش من را به یاد آزاد می انداخت...

تنها زمان سال که هم خوبه حالت...

هم با خودت درگیر حس دردی.. عیده...

اروس از شنبه تعطیل شده بود. هفت سین بزرگ لابی را از خیلی قبل تر من و نیاز و یکی از بچه ها طراحی کرده بودیم. و من درست از همان شبِ خانه ی نیاز، چهار روز می شد که او را ندیده بودم...

و انگار قرار بود که تمام تعطیلات هم، نبینمش..

چشمم به آینه ی کوچک بالای قرآن افتاد. لب هایم را بهم فشردم و سعی کردم که لبخند بزنم.

کاری ندارم عید برمی گردی یا نه...

تو هـــر زمان ســـال که برگردی عیده....

صفحه ی موبایلم روشن و خاموش شد. و اسم آزاد..

چشم هایم را بستم .. حَوِل حالنا الی احسن الحال... و انفجار توپی که صدایش از کوچه ها آمد.. دعا کردم.. و یکی از شیرینی های خوش طعم را، هر چند به زور، به دهان گذاشتم. صدای بالای موزیک از طبقه ی بالا حس خوبی به تنم می دواند... کمی تلویزیون تماشا کردم و بعد صدایش را بستم. خاموشش نکردم، چون اینجوری این حس تنهایی درست روز عید و ثانیه هایی که به تحول می رسید، انقدر بزرگ به نظر نمی رسید و توی ذوق نمی زد... احساس بی وزنی می کردم.. تمام دقایقی که کنار دستفروش ها قدم زده و برای سفره ی کوچکم خرید کرده بودم، تمام ثانیه هایی که شیرینی های کوچک و خوشمزه می پختم..، و تمام لحظاتی که بوی عید می آمد و من کتاب می خواندم یا فیلم می دیدم، احساس بی وزنی مطلق می کردم.... دراز کشیدم روی زمین.. شماره اش را گرفتم و گوشی را به گوشم چسباندم. دیگر نمی شد در برابر این حس، مقاومت کرد.. دلم برای شنیدن صدایش، تنگ شده بود...

- جونم عزیزم.. سال نوت مبارک!

لبخند زدم.. چشمم را بستم و به صدای گرمش گوش دادم..

- سلام. عیدت مبارک..

صدای خنده و موزیک از پشت خط می آمد... صدایش رگه هایی از خنده داشت: نکن پدرسوخته...

صدای خنده های بچه ی افروز را تشخیص دادم. خوشحال بود... خوشحال بودم... از دیدار من و پگاه خبر نداشت و من دلیلی برای بازگویی وآشفته کردنش، نمی دیدم.. لبخندم عمیق تر شد: سال خوبی داشته باشی. به مهمونات برس.. کاری نداری..؟!

جدی شد: دوست داری قطع کنی؟ حرف نمی زنی؟!

مهربان بودم.. آن لحظه آنقدر آرام و مهربان و بی وزن بودم، که هر کس.. هر چه از من می خواست..، دریغش نمی کردم....

- دوست دارم باهات حرف بزنم اما الآن سرت شلوغه. باشه برای بعدا..

- سرم برای تو همیشه خلوته..!

تو هر زمان سال که برگردی عیده....

دلم گرم شد...

- بیام دنبالت؟ شب با من میای مهمونی..؟!

- آزاد..

- جونم...

داشت احساساتی ام می کرد... الآن زمانش نبود... الآن ممکن بود هر حرفی بزنم.. هر کاری، بکنم..

- امشب می خوام تنها باشم.

مکث کرد: باشه.. اما من می خوام ببینمت. آخر شب میام..

مُصِر بود.. باید جلویش را می گرفتم.. هر چند با لحنی آلوده به خواهش.. امشب، نه..

- آزاد.. عزیزم..!

لبم را گزیدم! صورتم قرمز شد! هیجان و خنده و بُهت صدایش، انکار نکردنی بود..!

- همین الآن میام اونجا!

وای خدای من! چطور می شد جلوی زبان خودم و این آدم را بگیرم؟! لعنت! صاف سر جایم نشستم: آزاد! بشین سرجات! خواهش می کنم!

چند ثانیه سکوت کرد..

- چرا باید روز اول عید تنها باشی؟! من اینو نمــــی خوام !

به قرآن و آب و آینه و ماهی ها نگاه کردم.. گلدان شکسته ی لاله، هنوز روی کانتر بود...

فصل لاله ها بود...

لب هایم را بهم زدم: برام لاله بیار...

احساس بی وزنی می کردم...

- آخر شب میام ببینمت. مواظب خودت باش. دوستت دارم...

بوق های ریز و پشت سر هم... گوشی را از گوشم فاصله دادم و به صفحه ی خاموشش نگاه کردم...

تقویم امسالم تموم شد.. بســـه..! برگرد...!

تنها محـــاله پای این سفره بشینم......


قلبم می زد.. ریز و تند.. پشت پنجره ی هال ایستاده بودم و به خیابان و آسمان سیاه ، فقط، نگاه می کردم. زنگ زدن به شبنم و شنیدن خبر آمدنش حداکثر تا یکی دو ماه دیگر، بی نظیر بود! ده بار خواستم برای آزاد مسیج بزنم که نیاید.. نشد.. نتوانستم.. صدای موزیک هنوز از طبقه ی بالا می آمد... آهنگ لطیفی که من ناخواسته همراهش لب می زدم.. اما فقط لب می زدم.. و فقط، نگاه می کردم... موسیقی متفاوت موبایلم خانه را پر کرد.. گوشی را گرفتم دم گوشم و پرده را، قدری بیشتر کنار زدم: میای دم در..؟!

داشت از ماشینش پیاده می شد...

تو هر زمان ســـال که.. برگردی عیده...

پیشانیم را به پنجره ی سرد چسباندم: آزاد..

چند ثانیه سکوت کرد. بعد آرام گفت: این یعنی نمی خوای منو ببینی..؟! نمی خوای ببینمت..؟! دلت برام تنگ نشده؟!

چشمم مرطوب شد.. لبخند دلنشینی به لبم آمد.. به هفت سینم نگاه کردم.. من لاله می خواستم... حس بی وزنی آنقدر سبکم کرد که فکر می کردم همین حالا سرم به سقف می خورد...

پرده را انداختم: فقط یک دقیقه...

سه دقیقه بعد، پشت در بود. قلبم محکم می زد. سبک بودم، اما قلبم محکم می زد..

در را که باز کردم، یک دستش را عمود کرده بود به چارجوب و با خنده... با.. با.. عشق.. نگاهم می کرد...

و در دست دیگرش.. لاله های صورتی..

از زمین فاصله گرفتم... بالا رفتم.. بالاتر...

لاله ها را نزدیکم آورد: یه بار در تمام عمرت از من یه چیزی خواستی...

نمی توانستم چشم از چشم هایش بردارم.. وقتی اینقدر مهربان بود.. وقتی اینقدر دلتنگش می شدم.. وقتی اینقدر... دستم را بالا بردم... سبک بودم.. رها بودم.. آرام بودم... دلم می خواست صورتش را لمس کنم... لبانم بهم خورد: آزاد...

خودش را جلو کشید.. در یک نفسی ام ایستاد. زمزمه کرد: جانم...

دستم را انداختم.. انگشت اشاره ام، لاله ی صورتی خوشرنگ و پررنگ را لمس کرد.. سرم را بالا گرفتم و در چشم های شفافش خیره شدم: امسال.. سال خوبیه...

نزدیک تر شد...

نتوانستم.. لب هایم بهم دوخته نشد.. رها بودم.. سبک بودم.. نفسش به صورتم می خورد... حروف به اسارت کشیده شده ی پس ذهنم را..، رهـــا کردم...

- دلم برات تنگ شده بود...

دستش را بالا آورد و جایی نزدیک شال سبزم.. نگه داشت... خیلی نزدیک بود.. لاله ها توی بغل من بودند و او..، حتی از لاله ها هم نزدیک تر به نظر می رسید.... چشم های سیاه و شفافش.. صورتم را کاوید.. از روی ابروهایم که مدل جدیدی برشان داشته و قهوه ای سیرشان کرده بودم، سُر خورد و روی لبانم افتاد.. روی چشم هایم.. تمام صورتم... با تأنی.. نفسی سخت و طولانی کشید... رنگ نگاهش را عوض کرد و با لبخند شیطنت باری که گوشه ی لبش بود، سرش را جلو آورد و زیر گوشم گفت: الآن می تونم درسته بخورمت...

لب ها و چشم هایم را محکم فشار دادم.. خنده ام را کنترل کردم.. گلدان لاله را به سینه اش فشار دادم و سعی کردم هلش بدهم: یک دقیقه تموم شد..

عقب رفت. خندید. دستی میان موهایش کشید. دستگیره را گرفتم و برای بستن در، که تمــــام قلــــــبم نمی خواست ببندمش..، جلو رفتم.

- الآن داری بیرونم می کنی؟؟ نیام تو؟ اینه رسم مهمون نوازیت؟؟ برم؟؟ این وقت شب؟؟ برم خونه مون؟؟؟

داشتم منفجر می شدم از خنده... دلم می خواست تا می خورَد..، بزنمش...! بس که شیطان شده بود.. بس که خوا..س..تَ..نی.. شده بود... بس که وقتی آنجور با خنده و شیطنت و لوس بازی حرف می زد و از مرد سی ساله ی بداخلاقی که می شناختم فاصله می گرفت، لعنتی می شد....

قیافه اش را مظلوم کرد: برم..؟!

خنده.. از دستم در رفت..

- آزاااااد... برووو...

باز جلو آمد: آخه لامصب من کجا برم وقتی تو اینجوری جلوم وایسادی...

الآن بود که سرم یا محکم به سقف بخورد، یا با سر بخورم زمین!

چند ثانیه مکث کردم.. و نگاه عمیقی به صورتش انداختم.. انگشتانش را کلافه میان موهایش لغزاند و مستاصل گفت: یعنی برم..؟!

دوستش داشتم...

بی اندازه...

آرام مژه زدم و.. با محبتی که فقط خودم می دانستم.. چقدر خاص است.. و چقدر خرج هر کسی نمی کنمش.. گفتم: پسر خوبی باش..

و در را آرام بستم..

تکیه دادم بهش..

لاله ها را بغلم گرفتم..

چشم هایم را بستم..

تو هر زمان سال که برگردی.. عیده....



نه هوای تازه و... نه لباس نو می خوام...

هفت سین من تویی..

من فقط تورو می خوام...


عصر روز اول بود که زنگ زدند و حاج خانوم و بقیه.. سرزده.. آمدند عید دیدنی.. نگاه حاج خانوم روی موها و ابروهای رنگ شده ام ثابت ماند.. علی بوسیدم و حرفی نزد. ثریا با ولع خاصی از شیرینی ها می خورد و برای اولین بار از من تشکر کرد! بعد عکس های سونوگرافی اش را نشانم داد و از پسر بودن بچه حرف زد... چای که می بردم، جای خالی حاج خانوم حس می شد. اتاق مهمان و آشپزخانه را چک کردم، نبود. در اتاق خوابم را باز کردم. روی ویلچرش، کنار تخت خواب دو نفره ام، توقف کرده بود. سرش را با تأنی به سمتم گرداند. هنوز احساس بی وزنی می کردم... چشم هایش را چند بار بهم زد.

- چیزی می خواین؟

- خوبی..؟!

چند لحظه نگاهش کردم.. قاب عکسی از من که دستش بود را روی تخت گذاشت و ویلچرش را چرخاند. نزدیک رفتم. دلم نمی آمد اذیتش کنم.. پشت سرش قرار گرفتم و چشمم به آینه افتاد. سرش را تکان داد و آرام گفت: خوشگل شدی..

دستی میان موهای تازه رنگ شده ام کشیدم.. ابروهای پهنم را مدل جدیدی برداشته بودم. موهایم را قهوه ای سیر و خوشرنگی کرده و کمی هم کوتاهشان کرده بودم. تغییر کرده بودم. خیلی زیاد..

و شاید این اولین باری بود که حاج خانوم، مستقیما ازم تعریف می کرد...

ویلچر را هل دادم به طرف هال: مرسی.

آن شب حاج خانوم و آقاجون خانه ی من ماندند و حیرتم را بیشتر کردند. این فکر که حتی یک درصد بخواهند روش دیگری برای رام کردنم پیش بگیرند، غیر قابل تحمل بود! به هر حال کسی چیزی نگفت و سکوت سنگین من هم مانع می شد... آخر شب وقت خواب، باز نگاه خیره ی حاج خانوم به تخت خوابم، اذیتم کرد... اولین باری نبود که اینجا می آمد، و اولین باری هم نبود که این تخت را می دید! پر رنگ ترین سوال ذهنش، توی چشم هایش معلوم بود! « چرا دو نفره ست؟! » و یا حتی.. آخرین چیزی که در اعماق ذهنم پرسه می زد و من حتی دلم نمی خواست بهش بها بدهم..، که: « مطمئن باشم..؟! »

شب روی کاناپه خوابیدم و فکر کردم شاید بهتر بود حاج خانوم می پرسید: « چرا خالیست؟! »



***



روز دوم عید، به هر آشنایی که در هواپیمایی داشتم زنگ زدم تا برای هر! جا که شده، بلیت جور کنم.. اولویتم مشهد بود و چیزی که می شنیدم، « حداقل تا هفتم جای خالی نداریم » ، نا امید کننده...

به نیاز زنگ زدم و برای صبح فردا برنامه ی کوه چیدم. خودش پای تلفن یادآوری کرد کادوی تولدش یادم نرود و من خندیدم.. روحیه اش بعد از مرگ پروین خانوم، ستودنی بود..! تلفن را که قطع کردم، دو ثانیه بعد دوباره شماره اش را گرفتم: نیاز شام بیاید اینجا.

می خواستم بیشتر حرف بزنم که صدای آهسته ی کوروش و خنده های ریز و آمیخته به اخطار نیاز به او از آن سوی خط، مانع شد. چند ثانیه به تلفن خیره شدم. نفسم را فوت کردم و برخاستم..

لباسم را عوض کردم و تونیک سبز خوشرنگی همراه با شلوار خوش دوخت و لطیف یشمی رنگی پوشیدم. آرایش کردم و نمی دانم برای بار چندم، به قیافه ی تازه و آراسته ام در آینه، لبخند زدم.. ثریا می گفت خوشگل شده ام، و من دلم می خواست که باور کنم....

صدای زنگ پی در پی آپارتمان متعجبم کرد! همزمان موبایلم هم زنگ خورد! با عجله شالم را انداختم روی سرم. اولویت، با تمام آدم های بداخلاق بود...

- برات عیدی فرستادم! باز کن درو..

- چـــی؟؟

رو از آینه گرفتم و با شتاب در خانه را باز کردم. چند ثانیه طول کشید تا درک کنم. تند تند پلک زدم. نمی توانستم شادی را با آن موهای زیتونی و صورت بشاش و بوی گرم عطر، هضم کنم! چند بار در چشمم پلک زد. با نیشی که تا بناگوش در رفته بود، بلند گفت: ساره؟؟

فاصله مان را به صفر رساندم و محکم بغل گرفتمش...!

حتی نمی توانستم تصور کنم که چقدر دلم برایش تنگ شده! شادی بوی خوشبختی می داد.. بوی گذشته های دوری که همه مان شاد بودیم.. شادی بوی دوره ی دانشجویی می داد و تمام وقت هایی که « زنده » بودیم..!

برای بار سوم بهم نگاه کردیم.

- دختر دیوونه.. چقد عوض شدی!!! چقد خوشگل شدی!! ســـاره!!

محکم تر از قبل، به خودم چسباندمش.

از شوک دیدنشان، آن هم درست پشت در خانه ام، روی پا بند نبودم! صدای بچگانه ای متوجهم کرد. سرم را پایین گرفتم. خدای من! این بچه چرا اینقدر خوشگل بود؟! پسر بچه ی تخسی که قدش نیم متر هم نمی شد، داشت مانتوی شادی را می کشید! سامان از روی زمین بلندش کرد و رو به من لبخند زد: احوال شما؟!

یک دستم را گذاشتم روی صورت ناباورم: وای سامان.. شادی.. عزیـــزم.. اینو از کجا آوردیش..؟!

و دستم را بردم طرف بچه که با اخم خودش را عقب کشید. شادی خندید: حالا تعارف می کنی بیایم تو؟؟ یا تا یه ساعت دیگه باید همین جا بایستیم؟؟ بابا من جلو شووَرَم آبرو دارم...

و با چشم و ابرو اشاره ی با مزه ای به سامان کرد... اصلا عوض نشده بود! از جلوی در کنار رفتم. سامان خندید و کسب اجازه کرد. خندیدم: وای اصلا باورم نمی شه... کجا بودی شادی؟؟ واای... سامان؟؟

سامان داخل شد و من وقتی برای بستن در چرخیدم، آزاد به چارچوب تکیه داده بود و با لبخند نگاهم می کرد..

- واسطه رو که راه می دی تو..؟!

لبخند آرامی زدم و کنار رفتم.. چند ثانیه نگاهم کرد و بعد داخل شد..

شادی همان طور که روی مبل کنار سامان می نشست، گفت: آزاد دوست منو از کجا پیدا کردی؟؟ سامی؟؟ ساره رو یادته؟؟

آزاد لبخند کمرنگی زد: دوست شما مارو پیدا کرد...

دستم را برای گرفتن کُتش بالا بردم..

باز نگاهش روی چشمانم ثابت شد. آرام و با ته خنده ای در صدایش گفت: ببینمت..

نسیم خنکی نوازشم کرد... از قیافه ی جدیدم خوشش آمده بود... متبسم و آرام رویم را برگرداندم. با هیجان و علاقه ای وافر چای ریختم و به هال برگشتم. پسر بچه ی تخسش روی پای آزاد نشسته بود.نزدیک شدم و انگشت اشاره ام را به صورت دوست داشتنی و نرمش کشیدم. خودش را در بغل آزاد پنهان کرد. با چشم هایی گرد شده نگاهش کردم. آزاد آرام خندید و موهایش را نوازش کرد...

به سامان چشم دوختم. چقدر عوض شده بود! موهای جلوی سرش کم پشت تر شده بود و صورتش جا افتاده تر و شاداب تر و راضی تر از آن وقت ها به نظر می آمد.. حالم را با لبخند پرسید... و لبخندی که من بهش زدم، بر خلاف کوتاهی مدت زمان آشنایی مان و تصورات غلطی که اوایل دانشجویی داشتم نسبت بهش پیدا می کردم، پهن بود... نشستم کنار شادی. با هیجان دست هایم را گرفت و هیچ کداممان نتوانستیم برای ثانیه ای سکوت کنیم. شادی از امریکا رفتنش حرف زد. از اینکه ده روز بیشتر نیست که برای عمل پدرش به ایران آمده و دو هفته ی دیگر بازمی گردد.. گفت که سامان اروس را پیدا کرده، و آزاد را، بعد آزاد امشب را جور کرده... و ناگهان وسط حرف هایمان پرسید: تو شوهر نکردی؟؟

و بی درنگ به دست چپم نگاه کرد! نگاه آزاد، صاف به چشم هایم برخورد کرد! دست شادی را فشار دادم تا متوجهش کنم. انگار یک چیزهایی یادش رفته بود..! سرش را بلند کرد و اول هاج و واج، و بعد مشکوک نگاهم کرد. یکبار هم باز با حیرت و بلند گفت: بهم می گفتن آدم فضایی ها اومدن زمین، باور می کردم تا اینکه آزاد!! آدرس تورو داشته باشه!!

نگاهم با آزاد تلاقی کرد... لبخند داشت...

شادی پرسشگر و معنی دار نگاهم کرد...

ساکت شدم...

نگاهش را از من گرفت و به آزاد داد. مکث کرد، و دوباره به من برگشت. با چشم هایش پرسید: « آره ؟؟؟ »

چایم را سر کشیدم...

شادی از گلی پرسید.. از حنا.. بحث گرم شد.. حالم خوب بود.. بی اندازه خوب ! پسر بچه که اسمش پارسا بود از پای آزاد پایین پرید و برای کنجکاوی به خانه سرک کشید... هنوز شادی را باورم نمی شد... هی دست می کشیدم به صورتش... برای من بوی « خوشی » می داد..!

صدای تقِ فندک زدن آزاد آمد.. سیگاری آتش زد و به سامان تعارف کرد. سامان لبخند زد: ترک کردم!

ابرو های آزاد بالا رفت: شوخی می کنی؟!

شادی خندید: به خاطر من نمی کشه. من دوست ندارم. ریه هامم حساس شدن.

بی اختیار برگشتم رو به آزاد و نگاه خیره و متعجبش.. لب هایم را بهم فشردم و نگاه معنی داری نثارش کردم...!

با لب هایی آویزان! فندک را رها کرد و عقب کشید. صدای تق چیزی از آشپزخانه آمد. شادی دوید: پارسا!!

سامان ایستاد: دستامو کجا می تونم بشورم ساره خانوم؟

راهنمایی اش کردم. شاید داشت با پارسا سر و کله می زد. به آزاد نگاه کردم.. با لبخندی محو و عمیق.. زیر نظرم گرفته بود...

آرام برخاستم...

آهسته صدایم زد: ساره..!

لبخندش دقتی بی اندازه همراه با مهربانی وسیعی گرفت. به چشمانم اشاره کرد: اتفاقی افتاده..؟!

احساس بی وزنی می کردم...

به نرمی پلک زدم... سینی فنجان های خالی را برداشتم و با اشاره به مهمان هایم، زمزمه کردم: ممنونم...

شادی بلند گفت: اینو چرا ننداختی دور؟؟

حواس آزاد به گلدان لاله ی شکسته ی انتهای کانتر جمع شد. لاله ی چند شب قبل را گذاشته بودم درست وسط کانتر اما آن یکیِ قبلی را.. دلم نخواسته بود از جلوی چشمم دورش کنم! به آشپزخانه رفتم. گوشه چشمی به ابروهای درهم آزاد نگاه کردم.. شادی کشیدم کنار و با حرص زیر گوشم گفت: خبریه ؟؟

تا خواستم جوابش را بدهم، صدای زنگ در آمد و متعاقبش نیاز و کوروش...

صدای خنده و خوشی و مهربانی، خانه ام را پر کرد...

همه جا بوی عید می داد...

احساس بی وزنی می کردم...

میان دوستانم بودم.. میان زن و شوهر های جوانی که برای من نقطه ی عطفی محسوب می شدند. این مهمانی متأهل مآبانه...، لذت و سبکی خاصی زیر پوستم دوانده بود...

سامان کنارم رو به روی یخچال ایستاده بود و با خنده و شوخی می پرسید: ساره درینک نداری؟!

با خنده به سمتش برگشتم. گوشه ی چشمم به آزاد بود... لیوان یخ توی دستم را بالا گرفتم: چرا! آب پرتقال طبیعی دارم!! نظرت چیه؟!

در یخچال را باز کردم و به قوطی های آبمیوه اشاره کردم: اگه دوست نداری، چیز های دیگه م هست! امتحان می کنی؟!

سامی با خنده خم شد و هم پایه ی من برای شیطنت، به محتوی یخچال نگاه کرد: بذار ببینم...

گفتم: ببین.. نکتار انبه دارم..! اممم... مخلوط آب کرفس و گوجه فرنگی که واسه لاغریه پس به درد تو نمی خوره..

صدای بلند خنده ی شادی و متعاقبش سامی، به هوا رفت...

گوشه چشمی آزاد را که با نگاهی خاص و فکری و لبخند کمرنگی گوشه ی لب، تمام حواسش را به ما داده بود، پاییدم...

با خنده ادامه دادم: همه اینا درینکه دیگه! نوشیدنی!! هوم؟!

سامی با خنده عقب کشید و لیوان یخ را از دستم گرفت: دوستای زن مارو ببینین... از خودش بدترن! همه ی امیدم به تو بود ساره! همین خوبه..

شادی لوس شد: ســـامـــان!

سر میز شام نیاز با شادی گرم گرفته بود و شادی با سعه ی صـــدر و روی باز.. از خاطرات دوران دانشجویی گفت... دست آزاد پشت گردنش بود و نیاز بلند بلند به حرف های شادی می خندید.. کوروش مدام به من و آزاد نگاه می کرد و پارسا که بغل دست من نشسته بود، چنگالش را با بداخلاقی بهم می زد که برایش تکه های مرغ را کوچک و جدا کنم... دور دهانش سسی شده بود و من برای ثانیه ای، دلم برای آن موهای فر طلایی و صورت سفید و لب و دهان کوچک و سسی..، ضعف رفت... بی اختیار خم شدم و گونه اش را با لذت بوسیدم.. خودش را عقب نکشید. بوسه ی دیگری به گوشش زدم.. به موهایش.. به گردنش... چند ثانیه بعلش گرفتم و بعد رهایش کردم..چه بوی خوبی می داد.. عقب که کشیدم، نگاه خیره ی آزاد روی پارسا بود.. هدیه ی کوچکی را که برای نیاز گرفته بودم ، دادم. به پارسا قول کادویی مخصوص دادم و از هدیه ی شادی و سامان تشکر کردم. شادی سربسته از تئوری های خنده دارشان گفت و از بگو بخندهایمان سر کلاس افرش و حساسیت آزاد. و حواس و لبخند من، به قرمزی پشت گردن آزاد با شروع بهار بود...

دلم می خواست شب نگهشان دارم. دلم می خواست کنار شادی دراز بکشم و او حرف بزند و من به چشم های پر از زندگیش خیره شوم.. اما.. هنوز به این سکوت.. به این تنهایی ممتد و خاص.. احتیاج داشتم.. ساعت از یک گذشته بود که رفتند.. کوروش پیشنهاد سفر دو سه روزه ای به شمال را داده بود و اولین کسی که با شور استقبال کرد، شادی بود! آزاد مستقیم به من نگاه کرد تا نظرم را بپرسد.. آرام گفته بودم: نمی دونم بتونم بیام یا نه...

برای آزاد نوشتم: « مرسی برای همه چیز.. »... پشت در نشستم و به خانه ی بهم ریخته ام نگاه کردم.. به گلدان شکسته ی لاله ای که آزاد حتما بابتش بازخواستم می کرد... نفس عمیقی کشیدم... دلم می خواست پرواز کنم... انگار که جسمم..، گنجایش روحم را نداشت... قرآنم را برداشتم بغل گرفتم، چراغ ها را خاموش کردم، و همان جا وسط هال.. میان تمام بهم ریختگی ها و شلوغی های دوست داشتنی ام..، خوابیدم...


ویلای واقع در متل قو ، سفید رنگ بود و رو به دریا.. ورودی محوطه قدری شیب داشت و شیروانی و دودکش های دوست داشتنی آجری! جلوی در پیاده شدم و نفس عمیقی کشیدم. هوا بیش از حد تصور خوب و خنک بود. داخل حیاط درخت های گردو و گیلاس و آلبالو وجود داشت که شاخه هایشان از شکوفه پر شده بودند..

ساعت هفت اول ورودی کرج قرار داشتیم و وقتی سامان دید به آمدن با ماشین خودم اصرار دارم، حرفی نزد. فقط هی رفت و آمد، خواهش کرد مراقب باشم.. گفت آزاد سفارش کرده.. من حتی نپرسیدم چی شد که آزاد نیامد و تنها به جمله ی نیاز بسنده کردم که: « برنامه هاش قاطی شده بود. گفت نمی رسه... » .. سامان مراعاتم را می کرد و با فاصله پشت سرم می آمد. خنده ام می گرفت و یکی دو بار از قصد جوری لایی کشیدم که ترسش بریزد! کندوان را که رد کردیم، هنوز دلم می خواست آزاد، باشد...

ویلا شیک و با صفا بود . یک بوته از گل های ریز و سفید هم کنار در ورودی به چشم می خورد که من اسمشان را نمی دانستم. چمدانم را گذاشتم در یکی از خواب های طبقه ی دوم و پشت پنجره ایستادم.. سر و صدای بچه ها ویلا را پر کرده بود و شامه ی من را بوی رطوبت و خزه و دریا و تازگی.. بعد از نهار کمی حرف زدیم و اطراف قدم زدیم و آخر سر برای خواب به اتاق هایمان برگشتیم.

نمی دانم چقدر گذشته بود که با حس نمناکی روی گونه ام هشیار شدم! این لمس نمناک و گیج کننده و بوسه مانند تا روی گونه ام کشیده شد.. با چشم های بسته، دست کشیدم.. جسم گرم و کوچکی که ذهنم آنالیز کرد پارساست، در بغلم جا به جا شد و گردنم از تماس با موهای فرفری و طلایی اش به قلقلک افتاد... چشم باز کردم و از دیدنش که آن طور خواب آلود و شیرین خودش را بهم چسبانده بود، غرق لذت و لبخند شدم... از طبقه ی پایین سر و صدا می آمد... پارسا دست های کوچکش را دور گردنم حلقه کرد : بیدا نمی سی؟

وقتی سین و شینش اینطور می زد و حرف را جا می انداخت، دلم ضعف می رفت! معلوم بود که مثل من تازه بیدار شده... گردنش را بوسیدم: تو کی بیدار شدی خوشگل خاله؟

صدای غش غش خنده های شادی از پایین آمد.. بدن داغ و کوچکش را به من چسباند و با لحنی خواب آلود گفت: عمو گفت بیدارت کنم.. گفت بسه دیده نخواب !

عمو؟! نیم خیز شدم.

- عمو کیه پارسا جان؟ پارسا؟

این عمو مطمئنا نمی توانست کوروشی باشد که روی هم پنج ساعت هم از آشنایی اش با پارسا نمی گذشت! پارسا هم که یک جمله می گفت و تا سال بعد ساکت می شد!! از جا پریدم و لباسم را عوض کردم. حالا پارسا نشسته بودو داشت با چشم های متعجب نگاهم می کرد! بغلش کردم: بریم ببینیم عمو کیه...

وسط پله ها که رسیدم، آزاد و سامان میان سالن ایستاده بودند و با خنده و صدای بلند حرف می زدند. شادی چهار زانو نشسته بود روی مبل و سامان را نمی دانم به چه چیزی تشویق می کرد و دست هایش را محکم بهم می کوبید! کوروش اولین کسی بود که مرا دید: ساعت خواب!

آزاد سرک کشید. با دیدنم دستش را به نشانه ی سلام وادای احترام ، با خنده گوشه ی شقیقه اش زد!

نیاز با ظرف های آجیل و فنجان های نسکافه وارد سالن شد: مهمون بد قولمون اومده سرشار!

پارسا گردن کشید و به جمع نگاهی انداخت. انگشت اشاره اش را به سمت آزاد گرفت: عمو!

و دوباره سرش را میان گودی گردنم، جای داد!

همه از حالتش به خنده افتادند.. سلام کردم و پله ها را پایین رفتم. آزاد برای بغل گرفتن پارسا جلو آمد و با لبخندی آهسته گفت: احوال شما؟!

حس کردم گونه هایم رنگ گرفت... نگاهم را گرفتم..

- نیاز که گفت نمی تونی بیای..

- کارامو زود ردیف کردم.. با کله خودمو رسوندم!

یک تای ابرویم را بالا انداختم: بروو...!

خندید: جون تو..!

سعی کردم پارسا را از خودم جدا کنم: جون عمه ت!

پارسا بغل آزاد نمی رفت. اصلا این بچه معلوم نبود چه فُرمی ست! یک وقت ها من را آدم حساب نمی کرد، بعد می آمد اینجور بهم می چسبید..! آزاد خندید: پدرسوخته بغل من نمیای؟!

سامان- اوی..! باباش مث چی اینجا وایستاده!

آزاد به خنده افتاد: مث چــــی؟؟!!

سامان سیب درشتی از ظرف میوه برداشت و پرت کرد! آزاد جا خالی داد و تا به خودم بجنبم، سیب محکم به پیشانی ام اصابت کرده بود!

پارسا از ترس تکان محکمی خورد، داشتم تعادلم را از دست می دادم که آزاد محکم شانه ام را گرفت و نگهم داشت! شادی دوید: هین !

لبم را گاز گرفتم تا جیغ نزنم. شوکه شده بودم و اگر ضربه یک سانت پایین تر خورده بود، نمی دانستم چه بلایی سر چشمم می آمد! آزاد که هنوز محکم گرفته بودم، گفت: خوبی؟! کجات خورد.. ببینم...

خودم را عقب کشیدم که ولم کند: هیچی نشده..

دست هایش را برای گرفتن پارسا پیش آورد: عزیزم بیا پیش من..

به سامان اخم کرد: دهنتو سرویس سامی!

و پارسا را گرفت! نشستم روی یکی از پله ها. سامی داشت عذرخواهی می کرد . شادی پیشانیم را ماساژ داد و چشم غره ای هم به سامی رفت. سامی میان خنده و ناله گفت: بابا تقصیر این بود.. ساره شرمنده...

دست شادی را پس زدم: نکن درد میگیره..

و رو به سامان ادامه دادم: چیزی نشد. خوب شد به پارسا نخورد.

کوروش که روی مبل ولو شده بود و میوه می خورد بلند گفت: رییس نیومده بودی همه چی امن و امان بود ها! برگرد سر کارت بابا...

آزاد تیز نگاهش کرد! من به جای کوروش، ترسیدم! بی اختیار جلو رفتم. نیاز با لحنی سرزنش گر اما شوخ گفت: آزاد جان حداقل نمی کشیدی کنار بخوره به تو... عجب می شه به تو تکیه کرد هــــا !!

آزاد شوخی و جدی رو به کوروش گفت: شنبه استعفات رو میزم باشه!

همه می خندیدند من اما که چیز دیگری حس کرده بودم، آستین بازوی آزاد را کشیدم. با اخم برگشت. نگاه نگرانی به پیشانی احتمالا قرمزم انداخت: خوبی؟

سر تکان دادم. دستش را برای لمس پیشانیم بالا آورد و.. انداخت..!

- درد می کنه؟ به چشمت که نخورد..؟!

جای ضربه را لمس کردم: نه چیزی نیست.. آزاد...

نگاهش رنگ محبت گرفت. به کوروش اشاره کردم. اخم کمرنگی به صورتش افتاد. سرم را به نشانه ی خواهش، قدری.. کج کردم..

نفسش را رها کرد و سر تکان داد.. نیاز با فنجان های نسکافه جلو آمد. آهسته گفت: مطمئنی چیزی نشد؟ بد خورد ها...

کمی از نسکافه ام خوردم: نه خوبم. مطمئن باش.

و از آن نگاه های طلبکار به آزاد انداختم.. با تظاهر به شرمندگی سر تکان داد: مخلصیم!

چانه ام را به علامت تاسف بالا انداختم : می دونم..!

و کنار بقیه نشستم...

حال خوبی داشتم.. آزاد آمده بود و قرار نبود که این سه روز میان بچه ها، تک و مفرد باشم.. آمده بود و من حتی درد پیشانم را هم به خاطر نمی آوردم..!

غروب لباس پوشیدیم تا دوری بزنیم.. آزاد به ماشینم اشاره و اخم کرد: با این لگن اومدی؟!

چشم هایم گرد شد..! خیز برداشتم: اووو!!

عقب ایستاد: لگنه دیگه...

و ادامه داد: از این به بعد باید کل دار و ندارمو به سامان بسپرم!!

پیاده تا دم در رفتم.. یکی از شکوفه های سفید رنگ را چیدم و بوییدم.. لبخند زدم.. هیچی لاله های خودم، نمی شد...

شب خوبی بود و هر ثانیه اش، در خاطرم نقش بست... شب خوبی بود و پارسا تمام وقت کنار من بود.. کنار من نشست، بالا و پایین پرید، غذا خورد... و از من خواست لقمه های کوچک در دهانش بگذارم... شادی حیرت زده نگاهمان می کرد و از دیرجوش بودن پارسا می گفت.. پارسا را می بوسیدم و ته دلم.. و ذهنم.. چیزی روشن می شد که حالم را دگرگون می کرد...همه چیز خوب بود.. همه چیز فوق العاده بود و به نظر می رسید که هیچ چیز... و هیـــچ کس در این دنیا.. نمی تواند این خوشبختی را از من بگیرد....

حتی وقتی دور میز های سفید رنگ بستنی فروشی نشسته بودیم و بستنی می خوردیم و پارسا با ریسه صورتم را آغشته به بستنی می کرد... شادی قربان صدقه اش می رفت و من برای تلافی، تمام بستنی ام را به صورتش مالیده بودم! مثل کولی ها جیغ زد و تمام محوطه ی بستنی فروشی را دنبالم دوید...! دست برنمی داشت از شوخی و من به نفس نفس افتاده بودم. نزدیک میز شدیم و من دیــــدم که آزاد پایش را بالا گرفت و تا خواستم با چشم های گشاد شده حرفی به آن صورت موذی و شیطان بزنم، جیـــغ شادی خیابان را پر کرده بود....!

خود آزاد محکم گرفتش و شادی به محض جا آمدن نفسش، لگد محکمی با روی پا به پهلوی آزاد زد!

آزاد برای سامی خط و نشان کشید و وقتی می نشست، شنیدم که زیر لب بد و بیراهی نثار شادی کرد... بلند خندیدم و با تعجب سرش را بالا گرفت.. خنده میان چشم هایش بود.. چشم هایش برق می زدند... خوشحال بود.. آرام بود.. و چه اهمیتی داشت...، اگر پگاه من را شسته باشد.. اگر افروز پشت سرم حرف بزند... و یا حاج خانوم برایم نقشه بکشد... خوشبختی مال من بود، وقتی قلبم آرام بود... وقتی چشم های آزاد..، شیطان می شد و برق می زد....

آخر شب پارسا با من و آزاد به ویلا برگشت..

آزاد موسیقی ملایمی گذاشته و صدایش را تا انتها بالا برده بود.. گاه گاه به من و پارسا که در آغوشم به رو به رو خیره بود و باد موهای فر و آشفته اش را بهم می ریخت، نگاه می کرد... لبخند می زد.. و من، خوشحال بودم... بعده ها که به یاد آن روز ها می افتادم، خوشحال بودم که جواب تمام لبخند هایش را، با لبخند داده ام..... هوا نمناک و خنک بود و من.. هیــــچ ثانیه ای را برای زیستن، از دست نمی دادم... می ترسیدم.. از روزی که همه ی این ثانیه ها را از دست بدهم...، و تنها چیزی که برایم بماند، جز از حسرت و پشیمانی، نباشد....

آخر شب وقتی همه خوابیدند، آزاد هنوز جلوی تلویزیون دراز کشیده بود و من.. نمی دانستم که حواسش به فیلم است ..، یا کتابی که میان دست هایش رها شده...

خوابم نمی برد.. چهار زانو نشستم وسط تختم و هی نفس کشیدم.. هی بو کشیدم.. هی تمام رطوبت و بوی دریا را به ریه هایم فرستادم.. بعد..، دیدم که چیزی کم دارم.. بعد، حس کردم که این اکسیژن، برای ریه های من کافی نیست...! شال پهنی دورم پیچیدم و از پله ها پایین رفتم.. روی مبل خوابش برده بود.. یک دستش را گذاشته بود بالای سرش ، موهایش بهم ریخته و صورتش در آرامش کامل بود.. مثل من.. مثل تک تک سلول های من، که در آرامش کامل بودند... کمی بالای سرش ایستادم.. نه بوی چوب می آمد، نه بوی تلخی، نه بوی سیگار... بوی لاله می آمد.. و من..، نمی دانستم که آیا عطر لاله های من را از تهران به امانت گرفته...؟!

یک قطره از چشمم چکید که فوری پاکش کردم... شال پهن و تقریبا ضخیمم را رویش انداختم.. پشتم را کردم و با دو...، از پله ها بالا رفتم....


بگو سرگرم چی بودی.. که اینقد ساکت و سردی..

خودت آرامشم بودی.. خودت دلواپسم کردی...

ته قلبت هنوز باید یه احساسی به من باشه...

چقدر باید بمونم تا... یکی.. مثل تو پیدا شه....

تو روز و روزگار من.. بی تو روزای شادی نیست..

تو دنیــــای منی اما... به دنیا.. اعتمادی نیست...

سلام ای ناله ی بارون......


ظهر که همراه نیاز و شادی از خرید و پاساژ گردی برگشتیم، هیچ کس غذا درست نکرده بود! سرایدار ویلا رفته بود مرخصی، سامی به گفته ی خودش دست به سیاه و سفید نمی زد، کوروش فیلم می دید و آزاد بالا خواب بود!

هر سه چند ثانیه به ویلای بهم ریخته و ظهر بی نهارمان زل زدیم... چی شده بود؟! جیــــغ شادی ویلا را پر کرد و ده ثانیه بعد، آزاد با موهای آشفته و خواب آلود وسط پله ها بود، سامی صاف روی مبل نشسته بود و کوروش از هال کوچک ویلا به سمت ما پرواز کرد! آزاد کوسنی را که نمی دانستم در دستش چکار می کند ، به طرف سامان پرت کرد ، زیر لب فحشی داد و با بداخلاقی ناشی از پریدن از خواب، آن هم به بدترین شکل ممکن، گفت: زن گرفتی یا جغجغه..؟؟!! اَه !!

و با بدخلقی به اتاقش برگشت...

شادی تا وسط پله ها دنبالش کرد و بعد بی خیالش شد.. غرغر کنان به آشپزخانه رفت تا چیزی درست کند و من و نیاز برای پررو نشدن بقیه، پشتمان را کردیم و زیر خندیدیم.... تا دم اتاقش رفتم و برگشتم.. نمی دانستم چقدر دیگر باید بخوابد! صبح که بیدار شده بودم، شالم مرتب و تا شده، پشت در بود...

بعد از نهاری که شادی به بدترین شکل ممکن به خورد مرد ها داد ، بس که غر زد و به قول آزاد « زهرمارشان کرد » ، برای استراحت از هم جدا شدیم. یک ساعت بیشتر نخوابیدم. از اتاقم بیرون زدم و بی اراده چند قدم به سمت اتاق آزاد رفتم که انتهای سمت چپ هال بالا بود. پشت در ایستادم و مشامم بوی قوی سیگار را تشخیص داد! در زدم. سرفه کرد: بله؟

در را نیمه باز کردم و سرک کشیدم. روی به پنجره، روی تختش نشسته بود و سیگار می کشید. با دیدنم دود جلوی صورتش را کنار زد: نخوابیدی؟

میان چارچوب ایستادم: تو چرا نخوابیدی؟

و سرزنشگر، به سیگار توی دستش و از آن بدتر به جاسیگاری روی پاتختی نگاه کردم. نیم تنه اش را به سمت من چرخاند: خوابم نمی بره. سرم درد می کنه.

و به پیشانیم نگاه کرد: قرمز شده.

خنده ام گرفت. پوست من هیچ وقت قرمزی را نشان نمی داد!! لبخند زد و دستش را گذاشت کنار خودش، روی تخت: بیا بشین..

نه! این بی تأمل ترین جوابی بود که داشتم!

- بیا پایین.. چای بخوریم..

- نمیای ؟

- پایین منتظرم.

- ساره!

داشت می خندید. ابروهایم را به طرف سیگارش هل دادم: نــــکش !

چند ثانیه نگاهم کرد... لبخندش عمیق تر شد.. از جا بلند شد و زیر سیگاری بدست، نزدیکم آمد... دستم روی دستگیره، سفت بود.. لبخندش خاص تر شد.. دود سیگارش را ملایم..، توی صورتم فوت کرد.. سرفه کردم و اخم.. خندید و سیگار را در جاسیگاری خاموش کرد...

از پله ها سرازیر شدم...

ده دقیقه بعد آمد پایین. تی شرتش را عوض کرده بود و با آن شلوارک گشاد تا زیر زانو، من نمی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم.. فکر اینکه کارمندهایش عکسی ازش ببینند، در این هیبت..! وسوسه کننده بود! از خنده هایی که می خوردمشان و آثارشان قطعا روی صورتم مشخص بود، لبخند محو و مشکوکی به صورتش آمد.. یکی از گل های توی گلدان را که صبح از حیاط چیده بودمشان، برداشت و به طرفم گرفت: ها ؟!

خندیدم... بوی دریا می آمد... بوی تلخی عطر آزاد.. بوی سیگار.. این روزها از سیگار هم، بیزار بودم... چایش را مقابلش گذاشتم و آرام پرسیدم: چرا همون دیروز صبح نیومدی..؟

سرش را به لیوان چایش گرم کرد و ده ثانیه بعد گفت: کاری پیش اومد.

- اول عید؟!

- بازخواست می کنی؟!

جدی و ناگهانی گفته بود! بی اراده خودم را عقب کشیدم! چرا اینطوری کرد..؟! نگاهم را از اخم های درهمش گرفتم و لب برچیدم: ابدا..

نفسش را حبس و دقیقه ای بعد با شدت رها کرد..

- معذرت می خوام...

حرفی نزدم. لیوانش را روی میز گذاشت و صاف نگاهم کرد: خیلی خب..

دلخور نگاهش کردم. من هرگز نمی خواستم بازخواستش کنم...! صورتش را از آن حالت های بامزه کرد : خیلی خب دیگه.. اونجوری نگام نکن.. مساله ای نبود که ارزش گفتن داشته باشه... ساره..!

شاخه ی گل را به صورتم نزدیک کرد.. نگاهم را دزدیدم: من منظورم..

گلبرگ های گل صورتی، گونه ام را نوازش داد... بوی دریا می آمد.. گونه هایم رنگ گرفت... در نگاهش پلک زدم.. لبخند داشت.. از آن لبخند های.. مهربان.. خوب.. ویران کننده....

- وقتی برگردیم تهران...

نفسم آرام و ریتم قلبم ملایم بود... من این چای خوردن دو نفره را.. من این ویلا را... من او را.. کاش می شد تمام زندگیمان در همین دو نفره های سبک و بی تنش خلاصه شود.. کاش هیچ تضادی وجود نداشت.. کاش این من و تویی ، در مقیاسی بزرگ تر به اسم جامعه..، تا ایـــــن حد.. کِش نمی آمد...

گل را زیر چانه ام کشید: دوستت دارم...

- ســــاره؟؟!!

و صدای محکم کوبیده شدن دو دست بهم!

هر دو از جا پریدیم!

شادی از بالای پله ها سُر خورد! آزاد زیر لب حرف نامربوطی زد.. من خنده ام را خفه کردم.. حالا شادی رسیده بود بالای سرمان و با شگفتی به ما و شاخه ی گل رها شده روی کانتر نگاه می کرد.. آزاد چایش را برداشت و رویش را برگرداند: زهرمــــار...

شادی محکم روی شانه اش کوبید: آره؟؟

من لبم را به دندان گرفتم... آزاد به شادی چشم غره رفت: صبح که نذاشتی کپه مرگمونو بذاریم! الآن چـــته؟؟!!

شادی توجهی نکرد و به من پناه آورد: آره؟؟!!

آزاد چرت دیگری زیر لب گفت و از جایش بلند شد.. شادی چشم تنگ کرده بود.. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و خنده ام را رها کردم.. آزاد با خنده سری تکان داد و دور شد... شادی به سرعت جایش را پر کرد: الاغ من چند روزه دارم خودمو می کشم چرا هیچی نمی گی؟ آره؟؟ شوخی می کنی با من؟؟ wow… ساره....!

آزاد از دور به سر خودش و شادی اشاره می کرد که.. « عقل نداره.. حرفی نزنی بهش.. »

نیم ساعت بعد داشتیم با فاصله ی نسبتا زیادی از دریای مواج و نا آرام والیبال بازی می کردیم.. نیاز غر می زد ما سه تا زنیم و از پسشان برنمی آییم.. و من و رگ فمنیستی شادی به هیچ عنوان حاضر نبودیم غیر از این باشد..! نمی دانستم به حساب کدام قد و بالا مرا پاسور تیم گذاشتند.. اما فرز بودم و سامان اواسط بازی با چشم هایی گرد شده نگاهم می کرد و مرا به یاد ضرب المثل فلفل نبین چه ریزه.. می انداخت.. آزاد شیطنت می کرد.. از قصد حواسم را پرت می کرد.. چشمک می زد.. می خندید.. و قد و بالای پاسور تیممان را دست می انداخت..! آخرین بار آنقدر چرت و پرت گفته بود که صورت خودش هم از خنده قرمز شده بود.. حرصی و با چشم هایی تنگ نشانه اش گرفتم.. حواسش نبود.. فکرش را نمی کرد! توپ را محکم پرتاب کردم.. توپ از زمین بازی بی تورمان گذشت و به شکمش خورد..!

چند لحظه با شگفتی و خنده نگاهم کرد..

شادی انگشت شصتش را بالا آورد: لـــــــایــــک !!!

و آزاد که با حالتی بامزه.. خوابید زمین..

همه ولو شدند.. صدای آزاد که به نسبت از بقیه دور تر بود، درنمی آمد... رفتم دنبالش.. نگران شده بودم..

سامان بلند خندید و همانطور که مچ دستش را ماساژ می داد، گفت: جای سیبی که باید دیروز به ملاجش می خورد!

نیاز داد زد: زنده ای؟؟

بالای سرش ایستادم.. نفس نفس می زدم..

- خوبی؟! چیزیت که نشد؟؟

چشم هایش را جمع کرده بود و بی صدا، می خندید... خیلی مریض بود.. خیلی.. بیش از حـــد...!

توپ را محکم بغل گوشش کوبیدم!

با خنده از جا پرید...

ده دقیقه بعد هوا ابر شد و باران شد و.. دریا متلاطم... بساطمان را جمع کردیم و برگشتیم تو.. لباسم را با پیراهن خنک و سفیدی عوض کردم... شام را در ایوان بزرگ ویلا خوردیم.. ماهی خوشمزه ای که زیر نم باران و چراغ های حیاط ویلا و.. صدای موج ها صرف شد... شام خوشمزه ای که هرگز از یادم نرفت.. شبی که هیچ وقت فراموشم نشد.. بعد از شام کوروش صدای آهنگی که از ماهواره پخش می شد را بالا برد دست نیاز را گرفت تا با هم برقصند.. شادی پرید وسط.. پارسا روی مبل خوابش برده بود.. من کنار پنجره ایستاده بودم... سامان رفت پیش شادی.. آزاد داشت با موبایلش حرف می زد.. نگاه من میان جمع بود.. حتی وسط این ویلا هم، نمی شد به دوتایی بودن تا ابـــد..، بسنده کرد.. حتی میان این اجتماع کوچک و شش نفره... آزاد تماسش را قطع کرده و حالا با لبخندی آرام مقابلم ایستاده بود. دستش را جلوی صورتم تکان داد. متوجهش شدم. موبایلش را به لبش چسباند و چند لحظه نگاهم کرد.. صدای موزیک و خنده و شادی.. ویلا را پر کرده بود.. لبخند زد: میای برقصیم؟!

نفسم را نگه داشتم...

موزیک شاد تمام شد و صدای داریوش در ویلا پیچید...

شادی جیغ جیغ می کرد: عوضش کن..

نیاز دست کوروش را کشید: همین خوبه...

داریوش داشت می گفت:

تو اون شام مهتاب.. کنارم نشستی...

عجب شاخه گل وار.. به پایم شکستی...

دست آزاد بالا آمد...

داریوش هنوز می خواند:

تو دونسته بودی... چه خوش باورم من...

شکفتی و گفتی.. از عشـــق پرپرم من...

کف دست خنکم را، چسباندم به گونه ی آتش گرفته ام...

همون لحظه ابری.. رخ ماهو آشفت..

به خود گفتم ای وای...

مبادا دروغ گفت...

دستش را انداخت...

لبخند سردرگمی زد: نمی رقصیم..

گذشت روزگاری از اون لحظه ی ناب..

که معراج دل بود به درگاه مهتاب...

نگاه خیره و فکری اش.. به جمع رقصان وسط سالن بود...

بوی عطر تلخش ریه هایم را پر کرده بود.. نمی خواستم از دستش بدهم.. نمی خواستم این ثانیه ها را از دست بدهم.. حتی یک ثانیه کنار او بودن.. حتی یک ثانیه از این آرامشی که در آن ویلا و.. آن شب داشتم را..، به هیـــــچ بهایی.. نمی دادم... فردا این جمع شش نفره به پایان می رسید.. فردا من از اجتماع کوچکم جدا می شدم و دنیای واقعی در تهران، انتظارم را می کشید... فردا... نه.. حتی تصورش هم نفس گیر بود..! نه...!

آستینش را کشیدم: آسمونو ببین..

با چشم هایی سخت..، نگاهم کرد.. یک قدم به سمتم برداشت.. هیچی از نگاهش نمی خواندم.. هیچی... کنارم ایستاد... و به آسمان چشم دوخت...

- آسمونی که ماه نداشته باشه، به چه درد می خوره...

آستینش را کشیدم..

بیشتر..

- به درد می خوره... ببیـــــن...!

کنارم ایستاد.. نزدیک تر.. او به نیم رخ من نگاه می کرد و من به آسمان ابری و سیاه... ضرب موسیقی در سرم بود... چطور این آسمان را نمی دید... چطور این همه زیبایی را... دو جمله ی آخر را، به زبانم جاری کردم.. نگاهش را با تأنی ازم گرفت و به آسمان پشت پنجره داد... دستش را با فاصله پشتم انداخت و پنجه اش را به دیوار عمود کرد...

در اون درگه عشق چه محتاج نشستم...

تو هر شام مهتاب.. به یادت شکستم...

تو از این شکستن.. خبر داری یا نه...؟!

هنوز شور عشقو.. به سر داری یا نه.....

هنوزم تو شب هات.. اگه ماهو داری..

من اون ماهو دادم.. به تو یادگاری.....


با هول و عرق نشسته بر پیشانی از خواب پریدم و صدای پر اضطراب حاج خانوم در گوشی تلفن پیچیده بود : کجایی مــــادر.. دلم.. شور.. می زنه.. خواب بـــــد دیدم.. سا..ره! بی.. یا.. بررر.. گرد...

خواب بد؟!

خودم داشتم نفس نفس می زدم.. خودم خواب بد دیده بودم.. خودم تمام مدت با هول و تکان از بلندی سقوط کرده بودم و خودم... تمام خوابم سنگین و پر اضطراب بود...!

تمام شب در خواب این حس به من القا می شد که کسی یا چیزی را از دست خواهم داد... تمام خوابم هراس بود.. تشنج بود...

دلشوره به دلم و تمام تنم سرریز شد..

- چی شده حاج خانوم؟؟ اتفاقی افتاده؟!

- تو بیا.. نمون اونجا..

- آخه چی شده؟؟

حرفی نزد. فقط با نارحتی، هی گفت بیا.. هی گفت به دلم نیست راه دور بمانی... گفت و کلافه ام کرد.. در هر صورت قرار بود امروز برگردیم اما اینطور حرف زدن حاج خانوم، اینکه حس می کردم با هر ترفندی مرا به طرف خودش می کشد و از استقلالم دور می کند، اعصابم را بهم می ریخت!

گوشی را انداختم کناری و صورتم را با دست هایم پوشاندم.. انگار بدنم میان این دنیا و آن دنیا گیر کرده بود.. سعی کردم آرام باشم.. حواسم را متمرکز کردم.. فکر اینکه کسی، چند اتاق آن طرف تر هست که می تواند مرا آرام کند... چند سال بود که وقتی اینطور از خواب می پریدم، کسی نبود که آرامم کند..؟!

زیر دوش آب سرد رفتم...

نیاز را نمی دانم چرا اما من بدجوری کسل بودم. اینکه قرار بود این شهر را، این ویلا را، ترک کنم..، راه نفسم را تنگ می کرد... سر خودم را به کاغذهای آچار مقابلم گرم کرده بودم و طرحی پیراهنی که بی اراده و بی فکر روی کاغذم می نشست... آزاد صبح زود با سامان رفته بود ماشینش را نشان بدهد و ویلا ساکت و آرام بود. قبل از نهار بود که افروز به نیاز زنگ زد.. صورت نیاز پشت تلفن در هم شد.. به من نگاه کرد.. و به آزاد که همان لحظه رسیده بود و با ابروهای درهم نگاهش می کرد.. دلشوره گرفتم، عصبی شد.. گوشی را از دست نیاز کشید و پله ها را دوید بالا... آن لحظه بابت ناراحت کردن آزاد ، هیـــچ حقی به افروز نمی دادم! .. هیچی...! سرم را انداختم پایین.. نگاه ناراحت نیاز و نگاه پرسشگر شادی را، دوست نداشتم... آزاد هنوز در اتاقش بود که گوشی من زنگ خورد. اسم افروز، چشم هایم را چهار تا کرد و.. اضطراب به جانم انداخت... مؤدبانه حال و احوال کردم.. با خوشرویی حرف زد.. به روی خودش نیاورد که آن شب پشت در خانه ی نیاز، چه شد.. من هم به روی خودم نیاوردم.. پرسید کجا هستم.. چی باید می گفتم؟! گفتم شمال...، و به پله هایی نگاه کردم که امتدادشان به آزاد می رسید... صورتش آنقدر سخت بود و آنقدر اخم داشت، که قدرت هر محاسبه ای را ازت می گرفت...!

پله ها را دو تا یکی کرد و پایین آمد.. فقط توانستم سر و ته حرفم با افروز را هم بیاورم تا به من نرسیده! فقط توانستم در برابر خشمی که به صدای افروز می دوید، « ببخشید باید برم » ی بگویم و قطع کنم!

پنجره ی اتاقم را باز کردم. شادی و سامان رفته بودند خرید. نیاز خوابیده بود و آخرین بار کوروش را طبقه ی پایین رو به روی تلویزیون دیده بودم... نسیم گرمی وزید که حضورش با آفتابی که از صبح وسط آسمان الم شده بود، بی مناسبت نبود. رو به دریا خم شدم. آزاد ایستاده بود و به دریای آبی کمرنگ آن روز، درست همرنگ پیراهن نازک تنش، چشم داشت...

پیراهن آبی سفیدم را در دست فشردم..

دلم تنگ می شد...

چمدانم را بسته بودم و .. از صبح وقتی که چشم هایم را باز کردم، حس کردم که دلم تنگ شد...

یکی دو ساعت دیگر اینجا را ترک می کردیم..

یکی دو ساعت دیگر...

خوشبختی کوچک من تمام می شد...

یکی دو ساعت دیگر..

عید من...!

عیدی من...!

پنجره را بستم. شالم را برداشتم و پاورچین پاورچین از پله های چوبی ویلا پایین رفتم. کوروش روی مبل خوابش برده بود. با احتیاط از ویلا بیرون رفتم.. سندل های سبکم را پوشیدم و نزدیک دریا شدم... حواسش به من نبود.. نبود..

نشستم روی ماسه ها و زانوانم را در آغوش گرفتم. باد ملایمی زد.. و موهایش را به بازی گرفت. هیچ وقت بهش نگفته بودم که چقدر دلم می خواهد میان موهایش دست ببرم....

نگاهش را از دریا گرفت و به من داد.. سرم را رو به او، کج، روی زانویم گذاشتم و نگاهش کردم. گفت: اگه نقاشی بلد بودم، همین حالا ازت یه تصویر فوق العاده می کشیدم..

بعد بی آنکه نگاهم کند، سرش را انداخت پایین و آمد کنارم نشست. ماسه ها از آفتاب کمیاب فروردین ماهی، قدری گرم بودند... دست هایش را از ساعد در هم تنید و روی زانوانش قلاب کرد و خیره به دریا گفت: چرا نخوابیدی..؟

ابروهای پُرش آن لحظه، شبیه به خطوط صاف و بی احساسی به نظر می رسیدند...

- چرا انقد ساکتی..؟

پرسیدن نداشت... خودم می دانستم..! اما پرسیده بودم! شب گذشته بی آنکه حرفی بزند.. بی آنکه نگاهم کند، ازم جدا شد... در اتاقش را بست و من آخر شب که پشت در ایستاده بودم، بوی سیگار را حس می کردم.. امروز هم از صبح با من چشم توی چشم نشده بود..! نگران بودم.. من این گریز ها را می شناختم.. من، پیش بینی کرده بودم.. من..، دلتنگ بودم.. اینکه یک سال به من نگاه نکند، با اینکه یک ساعت، هیچ تفاوتی نداشت...

سکوت کرد...

- چرا ناراحتی...؟

دریای آبی کمرنگ، از من خیلی زیباتر بود... و نگاه او، هنوز به دریا...

دلشوره گرفتم.. همین دیشب بود که کنار هم ایستادم و ماه را تماشا کردیم.. ظهر به انتظارش نشستم.. اما دیر آمد.. خیلی دیر..

و از وقتی برگشته بود، بی حوصله.. ناراحت.. و ساکت به نظر می آمد...

- چرا با من حرف نمی زنی..؟

- الآن داریم چیکار می کنیم..

- چرا بهم نگاه نمی کنی..؟!

نگاهش را با مکث و تأنی از دریا گرفت و به من سپرد... آن لحظه فقط دلم می خواست آرامش کنم... دلم می خواست با او حرف بزنم و تمام ناراحتی هایش را پاک کنم... نمی دانستم که آیا آنقدر توانایی اش را دارم، یا نه...

ابروهای پهن و قهوه ای سیرم، منحنی هایی احساسی و نگران شدند..

- تو نمی دونی من نمی تونم ناراحتی تورو ببینم...؟!

دستم بی اراده بالا رفت. تا نزدیکی صورتش. امروز تمام می شد.. دلم می خواست بغلش کنم...

موج محکمی به ساحل کوبید..

انگشت هایم شُل شد.. آرام گفتم: ناراحت نباش.

خیره نگاهم کرد. بی خوابی شب گذشته، در چشم هایش مشهود بود. نگاهش روی انگشتانم لغزید. لب زدم: خواهش می کنم.

گوشه ی سمت چپ لبش، کمی بالا رفت. لبخند خسته و کمرنگی زد. دستم را انداختم و به دریا چشم دوختم: همه فهمیدن..

قفسه ی سینه ام از حجم ناگهانی هوا ، پر و خالی شد...

مثل من به دریا نگاه کرد: متاسفم..

- مهم نیست...

به صدای آرام موج ها گوش سپردم. چند سال باید می گذشت تا این لحظه ها را فراموش می کردم..؟!

نمی خواستم فراموش کنم...

- آزاد..

به نیم رخِ منِ خیره به دریا، خیره شد.

- از روزی که نباشی، می ترسم...

موج بزرگی به ساحل رسید...

گلویم زخمی بود انگار، که آنقدر درد می کرد...

من این دریا را، تمام و کمال با او می خواستم...!

- من این دریا رو با تو می خوام...

صورتم از گرمی نگاهش، گرم می شد...

حالم خراب بود.. حالم از این بعداز ظهر شمالی.. از این همه بی قراری، خراب بود.... گوشه ی پیراهنم را در دست گرفتم و فشردم.. پلک زدم: و نمی خوام...!

نزدیکم شد..

پاهایم را بیشتر جمع کردم...

دریا چقدر آرام و با عظمت بود... چقدر آبی و مهربان بود... اگر آزاد نبود، هیچ وقت تا این اندازه دریا را نمی خواستم....

گرمای بدنش آنقدر نزدیک بود که به من هم سرایت می کرد... نمی ترسیدم.. مضطرب نبودم... حتی آن لحظه ، آن بعداز ظهر بهاری و طلایی، حس می کردم نگاه گرم خدا، فقط روی منست....

- اگه تو نباشی...، دیگه هیچ وقت نمیام شمال...

نگاهش کردم..

بغض داشتم اما نمی خواستم بفهمد... فقط می خواستم حرف بزنم...

بینی ام چین خورد: هیچ وقت پامو اینجا نمی ذارم...

نزدیک تر شد.... یک دستش را آرام بالا آورد و .. با احتیاط، روی شانه ام گذاشت..

- عوض شدی ساره.. چی شده..؟!

سر تکان دادم...

- چرا! عوض شدی..! یه اتفاقی افتاده...!

برای حرف زدن، بی تاب بودم...

- تو آدم خیلی خوبی هستی.. باعث شدی بتونم اعتماد کنم... دوستم بودی.. دوست خوبم بودی... من ازت ممنونم آزاد.. من...

صورتش را نزدیک آورد.. پچ پچ کرد: هِی... ششش...

باید حرف می زدم..

- من از این دریا متنفرم.. من از اروس رفتن متنفرم.. از طراحی کردن.. از بیدار شدن... از.. من از خودم متنفر می شم..، اگه تو نباشی...

پیراهنم را در مشتم، فشردم: وقتی هم که هستی... حالم خوبه.. همه چی عوض می شه.. تو.. ببین..! از خودم می ترسم.. حالم خراب می شه... از اینکه تو تویی و من، منم..، می ترسم...! کامران.. کامران تو دامن عاطفه بزرگ شده بود. پدر و مادر معتقدی داشت. بارها وقتی می نشستم نماز می خوندم، می اومد کنارم می نشست و تماشام می کردم.. بهم می گفت... می گفت تو یه حلقه ی محافظ دورت داری..... می گفت می ترسم اذیتت کنم...

پلک هایم را روی هم فشردم...

نفس آرام و گرم و مطمئنش.. روی پوست صورتم بود...

- الآن هیچی ندارم... می دونی.. من...

حجم سنگینی از نفسم را، رها کردم: من یه کـــوه اشتباه پشت سرمه !

دستم را روی سینه ام گذاشتم تا راه نفسم باز شود.. هول و هراس خوابم یادم آمد... باید همه چیز را می گفتم... حالا می خواست با نفس تنگی باشد.. با استیصال....

- بعضی شبا که خواب روشنکو می بینم، تمام روز بعدم عزاست... با خودم فکر می کنم من کوتاهی کردم.. من.. من کمکش نکردم.. شاید اگه با من ازدواج نمی کرد.. یا حتی.. من می تونستم کمکش کنم. می تونستم بکشمش سمت خودم.. اما در نهایت حمــــاقت! گفتم عیسی به دین خود، موسی به دین خود..! این چه ضرب المثل مسخره ای بود که من صاف گذاشتمش وسط زندگی مشترکم؟!

فقط نگاهم می کرد...

آرام...

آنقدر مطمئن و آرام، که حتی نگران این نبودم که پیش خودش چه فکری می کند... و یا ممکن است چه عکس العملی از پیش کشیدن گذشته ام داشته باشد.... هیچ وقت تا این اندازه احساس راحتی و نزدیکی نداشتم... انگار که محرم ترین آدم زندگی من باشد...! آنقدر که حس کنم از خصوصی های زندگیم گفتن هم، سخت یا زشت نباشد....

تنها انگشتانش را آرام و نوازشگر، روی شانه ام حرکت می داد و راه را برای تنفسم، باز می کرد...

- حالا تو.. ببین آزاد، دوست داشتن.. عشق.. فقط یه محرکه! باید نگهش داشت.. اونم درست زمانی که همه چیز از تب و تاب افتاد! من این روزارو گذروندم.. من می دونم! باید هر روز تو هول و ولا بود... باید فداکاری کرد..! تو.. تو اصن اونقدری منو دوست داری که بخاطرم فداکاری کنی..؟!

نزدیکش شدم..

دست هایم یخ کرده بود....

- آزاد تو اصلا اونقدری منو دوست نـــداری که بخوای...

با دست دیگرش، باز هم با احتیاط، سر انگشت هایم را در دست گرفت... نوازششان کرد...

- وقتی داری تو دنیای خودت، خوب زندگی می کنی... خوشبختی! چرا بخوام تورو بکشم تو دنیای خودم..؟! چرا دنیای خودمو بهت تحمیل کنم..؟!

به انگشت هایم نگاه می کرد...

- آزاد...

- تو با کی خوشبختی؟!

انگشتم را فشرد و به چشم هایش خیره شد: با کامران..؟ کامران خوبه؟ یکی مث اون خوبه؟ یکی مث برادرت..؟ من با اونا چه فرقی دارم؟ اصلا.. تو این موقعیت، از نظر تو، من با اونا فرقی دارم..؟!

نگاهش در صورتم چرخید...

- ببین منو.. من آزادم! من خودمم !

- و من نمی خوام محدودت کنم!

در سکوت نگاهم کرد.

گفتم: اینا چیزایی نیست که بشه ازش گذشت. تمام این مدت من و تو تحمل کردیم! تحمل کردی! می تونی یه عمر تحمل کنی؟! من تا یه جایی می تونم دهنمو ببندم و از کنار بعضی افکار و حرف هات بگذرم.. تو تا یه جایی می تونی... من.. من دلم نمی خواد کسی شوهرم رو لمس کنه. من از اینکه تو با هر زنی دست بدی، خوشم نمیاد. من از اینکه تو هر چیزی که خوشت نمیاد رو، اعتقادات من رو، زیر سوال می بری، خوشم نمیاد! یه چیزایی رو می تونم تحمل کنم. تا جایی که احساس خطر نکنم..! در حد و اندازه ی محدودی مث نیاز.. اما... من دلم نمی خواد همسرم لب به چیزی بزنه که کوچکترین تاثیر منفی ای روی بدنش بذاره. من از الکل و مشتقاتش، از هر چیزی که هشیاری تورو بگیره، متنفرم! من یکبار برام مهم نبود که طرفم مثل من نیست. اون موقع فکر می کردم هیچ اثری روی زندگی من نداره. روی طرز فکر من. هنوزم میگم، هر کسی رو تو قبر خودش می ذارن، تو رو به خاطر کارهای بد و خوب من مجازات نمی کنند. اما... تاثیر می ذاره.. ذره ذره.. زندگی برامون خیلی تنگ و سخت می شه...

ناراحت بودم اما، دلم می خواست بهش بگویم.. حالا که از دلتنگی من برای خودش خبر داشت، دلم می خواست همه چیز را بگویم و او، باورم کند.... دلم می خواست همه ی این ها را در کمال آرامش و بدون اینکه خودم را غصه دار نشان بدهم، برایش بازگو کنم...

با لبخند کمرنگی که تا حدی هم تلخ به نظر می رسید، ادامه دادم: آزاد تو خوبی! اما آیا می تونی من رو، همینی که هستم رو، هر جا که میری، زیر همه ی نگاه هایی که مثل تو هستند، همراه کنی؟! نامزدی نیاز رو یادته؟ مهمونی های اروس رو یادته؟ آزاد تمام چیزهایی که برای من حرمت دارن و برای تو... آزاد دیشب رو...

لب هایم را بهم فشردم: می تونی کنار من باشی و.. از اینکه کسی با تمسخر به لباس های من و پوشش من نگاه کنه، کلافه و ناراحت نشی؟! و بعد... بینمون فاصله نیفته؟!

دلم آشوب شد..: می افته آزاد... وقتی کمی بگذره و از این احساسات بیفتیم، وقتی بخوایم وارد اجتماع بشیم، همدیگه رو متهم می کنیم... من نمی تونم سبک زندگی تورو تحمل کنم و تو نمی تونی به حضور من در کنارت تو اجتماع، افتخار کنی. و اینجوری می شه که وقتی برمی گردیم تو خلوت خودمون، من رو در ذهنت محکوم می کنی... من رو که ناخواسته باعث فشار های عصبی و فکری برای تو شدم. از هم سرد می شیم... و این، تکرارِ تکراره....

به انگشتانم نگاه می کرد.

آخرین جمله ها، بی اندازه سخت و تلخ بود...

نگاهش را از من گرفت و به دریا داد. کلافه بود و من این را می دیدیم. نمی دانم چقدر گذشت.. ده دقیقه... نیم ساعت... بالاخره نگاهش را از دریای امن و آبی و آرام گرفت و به من دوخت.. در نگاهش، باور.. قد می کشید....

- دارم به خودم فرصت می دم..

حرف بی تا در گوشم زنگ زد...

- بذار تمرین کنیم..

به آرامی ادامه داد: یه مدت کوتاه.

می ترسیدم.. می ترسیدم..؟! آره اما این ترس.. چند روزی می شد که مغلوب تمام حس های خوب من بود...! می ترسیدم اما من خواب دیده بودم... حاج خانوم خواب دیده بود.. از از دست دادن، وحشت داشتم...! اما..، می خواستم این بار.. نگه داشتن را هم.. تجربه کنم....

گفتم: بعدش..

- به بعدش فکر نکن.. یه فرصت کوتاه.. یه بخشیش گذشته، یکی دو ماه دیگه مونده.. بذار ببینم چقدر می تونم.. چقدر می تونیم..

- اذیت می شی.. من اینو نمی خوام...!

لبخند محوی زد: تو هم داری اذیت می شی..

سرش را با تاسف تکان داد و چشم از من گرفت و به دریا داد: از خودم شاکیم که اونقدری مرد نیستم که ولت کنم تا آروم زندگی کنی...

لبم را به دندان گرفتم...

نباید اینجوری حرف می زد...

ردیفی از موج های کوچک و پشت سر هم به ساحل رسیدند...

چه اهمیتی داشت.. ترس من.. شکست من.. گذشته ی من... حالا چطور به نظر می رسید..؟! این لحظه چطور بود؟ از وقتی که به او گفته بودم دوستت دارم..، چطور بود..؟! من زن بودم.. تمام تجربه های زنانه را به غیر از مادر شدن، داشتم.. حتی اگر واقع بینانه تر هم نگاه می کردیم، تجربه ی خوشبختی کوتاه و چند ماهه، اما عمیقی را هم داشتم... حالا چه اتفاقی می افتاد اگر برای مدتی کوتاه، چشمم را روی همه چیز می بستم...؟! چه اهمیتی داشت اگر خیال می کردم قرار است تنها همین بهار را زندگی کنم... که این بهار، آخرین بهار عمر منست... درست نبود.. این تفکر عاری از آینده نگری و دلخوش کردن به چیزهایی که زودگر بودند، اصلا درست نبود اما....، برای من خوب بود... برای منی که خواب دیده بودم، برای من که رویای این سفر سه روزه ی شمالی، میان تمام کابوس هایم قد کشیده بود..، خوب بود...! برای آزاد خوب بود.. برای ما..، خوب بود.. به خودم.. و درونم که رجوع می کردم.. صادقانه.. حاضر بودم چشم روی خودم، رو به آرامشی که می توانستم کنار هر شخص دیگری داشته باشم، ببندم و... همراهش شوم... می توانستم لذت هایی را که در بیست و یک سالگی تجربه کرده بودم ، فراموش کنم.. می توانستم کمی.. فقط کمی.. برای دلم.. در لحظه ام.. زندگی کنم.. داشتم عقلم را از دست می دادم..؟! اوه نه.. من آرام بودم.. من در نهایت آرامش و سلامت بودم.. و تمامی آن ثانیه های کنار ساحل و دریا..، تنها چیزی که اهمیت داشت..، تمام حس های خوبی بود که می توانستم دوباره تجربه کنم...

تلاطم و دلشوره اش.. دردش.. یک ثانیه بعد از به پایان رسیدنِ این زیستن در لحظه ها، به درک.........

حرکتی به دستم دادم..

من محتاج تمام لحظه هایی بودم که پر از آگاهی بود.. پر از خواستن.. و خواسته شدن...

من تنها بودم..

و او را دوست داشتم...

دست و شانه ام را رها کرد...

فقط یک چیز مانده بود.

- چرا من...؟!

لبخند زد.. به گل لیمویی لباسم نگاه کرد... به انگشت های باریک و کشیده ام.. سرش را بالا گرفت... خورشید در چشم هایش می درخشید... نگاه گرم و خواستنی اش دور تا دور صورتم چرخید... ابروهای پهن و خوش فرمم... چشم های ساده ام... لبخند زد: چون تو ملیحی... خانومی... مهربونی... چشم هات پر از حرفن... وقتی می خندی، صدای خنده هاتو دوست دارم... وقتی عصبانی می شی و در و تخته رو بهم می کوبی، عین خودم می شی...

چشمک پر شیطنتی زد: هاپ !

به لبانم نگاه کرد...

- وقتی ناراحتی و لباتو اونجور روی هم فشار می دی که صدات درنیاد... می خوام...

باز مردمک هایش را روی چشم هایم کشید... لبخندش پررنگ تر شد...

- به من آرامش می دی... وقتی با تواَم، خوبم...

دهان باز کردم حرفی بزنم، که اجازه نداد: آدم ها آینه ی همدیگه ن ساره... من فقط وقتی با تواَم، انقدر خوبم...

لبخند شوخی زد که من تلخی و رُکی حرفش را همزمان در هوا گرفتم: اگر چه گاهی وقتا اون قدر منطقت کور می شه که ترجیح می دم تو شعاع ده کیلومتریت قرار بگیرم!

نگاهم را به ماسه های خیس دوختم.. آرام تر.. با صدایی شبیه به پچ پچ گفت: و البته که دوست داشتن دلیل نمی خواد...

سرش را کج کرد.. صورت و چشمانم را با دقت و موشکافانه کاوید... نگاهم بی قرار شد... به یقه ی پیراهنش نگاه کردم.. هنوز لبخند داشت و.. زمزمه می کرد: تو یه جور جسارت خاص داری..! باید یکی کبریتت بزنه..! دهن عالم و آدمو سرویس می کنی...! وقتی واسه اولین بار اومدی دفترم و اون طرح هارو نشون دادی، با اون قیافه ی عجیب و ظاهر عجیب تر و چشم های... غریب تر..! ازت خوشم اومد! اون لحظه واقعا دلم می خواست ببینم تا کجا می تونی بایستی! تا کجا می تونی دووم بیاری! این پوسته تا کجا تورو می کشونه..! یکم بعد تر، من پوسته رو زدم کنار و...

لبخند شرمگینی زدم: نا امیدت کردم..

لبخندش عمیق تر شد: نه.. اعصابمو خورد می کردی، گاهی نا امیدم می کردی، اما برام مثل یه بازی بود..! من از بازی خوشم میاد...!

دکمه ی دوم پیراهنش باز بود.. دستم برای دراز شدن و بستنش، بی قراری می کرد... با حواسی گیجِ دکمه ها، زمزمه کردم..

- بازیم هم دادی..؟!

نمی دیدمش که بفهمم صورتش اخم دارد یا نه: نع ! اینجوری به نظرت میاد؟!

کاش می شد دستم را دراز کنم و دکمه ی سفید را ببندم..

- نه...

- اما من از تو بازی خوردم!

دستم بی اراده در دکمه اش گره خورد! نفسم را در سینه حبس کردم و نگاهم تا چشم های سیاه، کمی آلوده به شیطنت، و عمیقش بالا آمد.

- از حواس پرتی من سوء استفاده کردی!!

چشمم تنگ شد... یادم نمی آمد.. چرا یادم نمی آمد... چرا.. چرا...!

- با مهارت تمــــام !

- من؟؟

ابرو بالا انداخت: هـــوم..!

دکمه را در دستم فشردم و به مغزم فشار آوردم...

- اون شب حتی نمی تونستم درست فکر کنم.. نمی دیدمت! تا اون شب، ندیده بودمت! وقتی جلو اومدی و گفتی با من میای..، وقتی بی خیال ماشین خسارت دیده ت شدی و خواستی که کمکم کنی.. همراهم باشی.. تا بی تا رو پیدا کنم...، دیـــدمت...!

نگاهش خیلی عمیق تر از آن چیزی بود که بتوانم معنی اش کنم...

- بودنت با من، تا هــــر جا که رفتم..، تو اون جاده.. تو قبرستون.. بدتر از همه، منو تحمل کردن! عروسک.. مگه می شه تورو دوست نداشته باشم وقتی انقدر خوبی و تا آخرش با من اومدی...؟!

و خودش را جلو کشید... دستم از یقه اش، شل شد... مگر می شد آن شب را، آن چای نعنا خوردن در هتل را، و تمام آن ثانیه ها را، از یاد ببرم...؟! بینی ام از بغض چین خورد....

دستم را از پیراهنش انداختم و نگاهم را جای دیگری معطوف کردم... نمی توانستم بهش بگویم که من این دست یاری دراز کردن را، از خودش یاد گرفته ام.. وقتی تمام در ها بسته بود، وقتی عشق دشمن می شد... وقتی در راهروهای دانشکده ، پرپر می زدم...

خودش را جلو کشید: ببندش..

با تردید پرسیدم: چیو؟!

به یقه اش اشاره کرد: ببندش.. مگه نمی خواستی همین کارو کنی..

دست هایم را جلو بردم. نمی دانم دید که سرانگشتانم لرزش خفیفی دارند و به روی خودش نیاورد یا نه... بی آنکه دستم بهش بخورد، مشغول بستن دکمه اش شدم و در همان حال به خودم فحش دادم که زودتر از این حصار تنگ دوری کنم! انگار یادم رفته بود که باید از این همه نزدیکی به او، حذر کرد..! حالا..، حتی به خودم هم اعتماد نداشتم !!!

- بدم نیستیا... فقط یکم سیاه سوخته ای..

با چشم هایی گرد نگاهش کردم. دستم روی دکمه ی بسته شده اش خشک شد!

چشم چپش را تنگ کرد: راستشو بگو.. از قبل با نیاز هماهنگ کرده بودی..؟!

- چیو؟؟

- رابین هود بازی اون شبتو می گم..!

تند تند پلک زدم.. نه، معلوم بود که نه... چی می گفت؟؟ سیاه سوخته؟! هماهنگی؟؟! داشت سر به سرم می گذاشت؟! با دهانی نیمه باز و مغزی که با بالاترین سرعت ممکن در حال آنالیز بود، صورتش را کاویدم...

چشم هایش انگار..، عمق داشت.. تب داشت.. بصیرت داشت...!

زمزمه کرد: وقتی حواست نیست، زیبا ترینی. وقتی حواست هست، فقط زیبایی! حالا حواست هست ؟! *

گیج نگاهش کردم...

لبخند و چشمکش قاطی شد: حواسَت هست؟!

نیشخندی زد و نگاهش دور تا دور صورت و لباسم گشت: حالا فعلا که ما دسترسیمون در حد همین فرعیاته! البته.. حدس زدنش چندان هم سخت نیست.. ممم.. مثلا سایزِ هفتاد و پنجِ...

دستم بالا رفت و مشت محکمم روی بازوی سفتش فرود آمد..!

قهقهه زد!

با اخمی ترسناک و جدی، چشم غره رفتم!

می توانستم فکش را خرد کنم!

باز خودش را جلو کشید! به صورتم حمله برد و دندان هایش را به نشانه ی گاز گرفتن بهم زد..! جیغ زدم و خودم را روی ماسه ها عقب کشیدم..

بلند خندید...

خندیدم...

خندیدم...

خندیدم....

باد زد... آفتاب رفت.. دریا به شور افتاد...! سلول سلولم روی ابر ها بود.. قدم هایم به زمین بند نمی شد... باد می زد.. لباس من و موهای او را بهم می ریخت... ریموت ماشینش را زد: بپر بالا !

با همان لباس سوار شدم... گاز داد و از ویلا بیرون زد... هوای عصر شمالی... می دانست که مضطربم.. فهمیده بود که از صبح بی قرارم... باد خنک در ماشین جریان گرفت... حواسم بود...! حواسم به همه چیز بود...! حالا... حواسم بود...

حرف زدیم... از همه ی چیز هایی که برای من ترس بود.. از همه ی چیزهایی که او را با خودش در می انداخت... از خط قرمز های من.. از خط قرمز های او..! حرف زدیم.. از دریا حرف زدیم.. از نسیم فوق العاده ای که می وزید... از امتحان کردن حرف زده بودیم.. از فرصت دادن... با دلگرمی نگاهم کرد... با عشقی که در مویرگ های تنم دل دل می کرد، پاسخش را دادم... و باز حرف زدیم.. با چشم، با دهان... از اینکه لباس من مناسب خیابان نبود ، گوشی نداشتیم، حتی پول هم نداشتیم..! از قال گذاشتن بچه ها در ویلا تا هر زمان که دلمان بخواهد برگردیم...

صدای ضبط را بالا برد و باد پر تاب و تپشی وزیدن گرفت... با ابی خواند...

اگرچه جای دل دریای خون در سینه دارم

ولی در عشق تو دریایی از دل کم میارم..

اگرچه روبه رویی مثل آیینه با من

ولی چشمام بسم نیست.. برای سیر دیدن...

نه یک دل

نه هزار دل

همه دلهای عالم..

همه دلهارو می خوام

که عاشق تو باشم.....

تویی عاشق تر از عشق، تویی شعر مجسم

تو باغ قصه از تو، سحر گل کرده شبنم

تو چشمات خواب مخمل، شراب ناب شیراز

هزارمیخونه آواز، هِزار و یک شب راز..

می خوام تورو ببینم..

نه یک بار..

نه صد بار..

به تعداد نفسهـــــام ..!

برای دیدن تو

نه یک چشم

نه صد چشم

همه چشمــــــارو می خوام...!

تورو باید مثل گل نوازش کردو بویید

با هرچه چشم تو دنیاست فقط باید تورو دید..

تورو باید مثل ماه رو قله ها نگاه کرد

با هر چی لب تو دنیاس تورو باید صدا کرد...




ادامه دارد...


رمان خالکوبی قسمت24

رمان خالکوبی قسمت24

برای اولین بار صدای حاج خانوم رفت روی اسپیکر تلفن و از لابه لای ملافه ها پیچید و به گوشم رسید: سلام.. ساره.. ام.. روز.. این.. جا.. بیا... ظهر... خدافظ..

ملافه ی سفید را با رخوت کنار زدم...

دلم نمی خواست بروم !

اما وقتی حوالی یازده ظهر خانه ی پدری بودم، همه ی این دلم نمی خواست ها، رنگی از پوزخند گرفته بود...!

حاج خانوم سر حال تر از همیشه به نظر می رسید و تازه از حمام درآمده بود. با من بر خلاف همیشه چند جمله بیشتر حرف زد اما گونه ام را که می بوسید، سرد بود... جمله هایش هم، سرد تر و انگار قدری، دلخور..! از صورت آقاجون هم نمی توانستم چیزی بفهمم..

یک ساعت بعد ثریا و علی هم آمدند. شکم ثریا برجسته شده بود و صورتش خوشگل تر از زمان قبل از بارداری اش به نظر می رسید. اما سرمای چشمان آبی اش را، همچنان حفظ کرده بود! علی مدام دستش را می انداخت دور کمر ثریا و گاه و بیگاه ، دور از چشم بزرگتر ها، به گونه هایش بوسه می زد...

دست و پایم منقبض می شد...

پشتم را می کردم تا مثلا بروم میوه بیاروم.... چای بیاورم... و هر چیز دیگری که مرا از این همه محبت و لمس، دور کند.....

بعد از غذا حاج خانوم برای استراحت به اتاقش رفت و علی هم به دنبالش روان شد. برای خودمان نسکافه درست کردم و سهم علی را تا پشت در اتاق حاج خانوم بردم، که عصبی بیرون آمد و به هال رفت. تا خواستم به دنبالش بروم، حاج خانوم صدایم زد. داخل شدم. با دستش به تخت اشاره کرد. کنارش، با فاصله نشستم. ابرو هایش در هم و صورتش کمی قرمز بود. متعجب پرسیدم: چیزی شده حاج خانوم؟؟ خوبین؟؟ فشارتون بالاست؟؟

سر تکان داد: نه.. می خواممم.. حرف بزنم.. باهات.

خیلی روان حرف می زد! با تأنی و مکث اما روان! پرستارش می بردش گفتار درمانی..

- بفرمایید. من گوش می کنم.

- تو... تو...

در باز شد. نیم تنه ی علی داخل شد. ابرو در هم کشیده بود: ساره جان بیا بیرون دیگه.

حاج خانوم اخم کرد. شاخک هایم تیز شد. چه خبر بود؟!

حاج خانوم خودش را کشید جلو و دستم را گرفت!

- بمون!

هاج و واج نگاهشان کردم. علی نفسش را فوت کرد بیرون: حاج خانوم!!

حاج خانوم دستم را رها کرد... و اشاره زد که برو بیرون!

گیج ازاتاق بیرون رفتم. چه خبر بود؟!

بازوی علی را کشیدم: چی شده؟

هنوز کمی اخم داشت: هیچی. چی باید بشه؟

- چی می خواست بگه که نذاشتی...؟

- هیچی بابا.. چیزی نمی خواست بگه.. بیا ثُری تنهاست..

و مرا به دنبال خودش کشید. نشستم کنار ثریا. با وسواس خاصی از خرید های سیسمونی اش می گفت. لبخند زدم و به شکم برجسته و بامزه اش نگاه کردم. دلم می خواست ازش اجازه بگیرم و لمسش کنم.. این میل در من، بی اندازه بود... دستم ده بار جلو رفت و دلم.. عقب کشید....

نمی خواستم به ثریا رو بزنم یا از آن چیز تاریکی که در زوایای پنهان ذهنم خفته بود، می ترسیدم...؟!

حاج خانوم با ویلچر به هال برگشت. آقاجون رفته بود بخوابد. ثریا از ازدواج قریب الوقوع دختر خاله ی بیست و دو ساله اش می گفت. حاج خانوم هر سه دقیقه یکبار برمی گشت و به من نگاه می کرد. حس خوبی نداشتم..! علی خیره به تلویزیون و گزارش فوتبال بود. کنارش نشستم. لبخند زد و دستش را انداخت دور گردنم. باز یاد آزاد افتادم. بینی ام چین برداشت.... زنگ نمی زد... من بد بودم... من در اتاقش را باز کرده بودم.. بی اجازه.. من... علی کمی نزدیکم نشست: خوبی آبجی؟ همه چی اوکیه؟

خیره به ال سی دی، لبخند زدم. از خیانت و بارسلونا، با هم بیزار بودم..!

- خوبه.

- مزاحمت که نداری اونجا؟ همسایه هات؟

خیلی دیر یادش افتاده بود...

- نه.. اونجا خیلی آرومه. مشکلی هم ندارم.

روی مبل جا به جا شد. می خواست چیزی بگوید و تعلل می کرد. آخر سر هم نگفت و فقط تبسم برادرانه ای کرد.

ثریا از پشت سر گفت: ساره جان، شما هم تشریف بیارید عروسی. کارت ها رو می دم علی بیاره.

این نهایت لطف ثریا بود!

تشکر کردم و خواستم برگردم که باز گفت: ایشالا عروسی خودت!

اولین کسی که چشمم بهش افتاد، حاج خانوم بود! لب هایش را سفت بهم فشار می داد! علی صدای تلویزیون را بالا برد. لبخند مستاصلی به ثریا زدم. اصلا نمی دانستم باید چه جوابی بهش بدهم!! حاج خانوم بود که با لحن نه چندان دلچسبی، بُهت و حیرت را، به یکباره به من تزریق کرد: ایشا..لا.. همین.. زودیا...

برو ای یار که ترک تو ستمگر کردم...

حیف از آن عمر که در پای تو من سر کردم..

عهد و پیمان تو با ما و وفا با دگران..

ساده دل من که قسم های تو باور کردم....


به خدا کافر اگر بود به ره آمده بود..!

زان همه ناله که من پیش تو کافر کردم......


در غمت داغ پدر دیدم چون دُرِ یتیم..

اشک ریزان هوس دامن مادر کردم........




از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران.. رفتم از کوی تو لیکن عقبِ سر نگران...

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی...

تو بمان و دگران..

واااای به حال دگران....!..


موجی از اضطراب ، ازفرق سر تا نوک انگشتانم، ریخت...!

شوکه، به حاج خانوم و بعد به ثریا نگاه کردم...! به همین زودی ها؟؟!! عضلات بدنم سفت و سخت و منقبض شد! ثریا مژه های سیاهش را بهم زد: جدی..؟!

به من نگاه کرد: ساره جان؟!

ناخنم از شدت فشار روی دسته ی مبل، در حال شکستن بود! حاج خانوم سفت و قرص، تنها به رو به رو نگاه می کرد. ثریا صدا زد: علی؟؟ چیزی نگفته بودی !

تلفن زنگ می خورد.. موبایل من هم زنگ می خورد.... حتی اگر آزاد هم بود، نمی توانستم از جایم بلند شوم..! ثریا لبخندی دوست نداشتنی زد و آرام برخاست: چه بی خبر...! تبریک می گم.. کی هست مامان؟!

مامان گفتنش در سرم طنین انداخت....

من که دخترش بودم...

حاج خانوم جدی و محکم جواب داد: به وق.. تِش... میگ..مم..

علی با صدایی خشدار داد زد: یکی اون بی صاحابو جواب بده دیگه!

به مبل چسبیده بودم...

چسبیده بودم...

و کنده نمی شدم...!

ثریا رفت دستشویی و علی با یک جهش زیر بغلم را گرفت و عصبی رو کرد به حاج خانوم: همینو می خواستی؟؟!!

حاج خانوم سرد و جدی گفت: دیگه بسه... هر..چی.. گذاشتم.. ممم..ممگه تو خودت... راضی نبو.. دی...؟!

به علی نگاه کردم. چیزی در نگاهش بود که... سردم شد..! آرام بازویم را از دستش بیرون کشیدم... صدای آقاجون از طبقه ی بالا می آمد... به حاج خانوم، فقط نگاه کردم: متوجه نشدم..

گوشه ی پلک چپم، طبق معمول عصبی پرید..!

دستش را گرفت به چرخ های ویلچرش: بعدا..

دندان هایم را بهم ساییدم. ثریا علی را صدا زد. معده ام تیر کشید.. خم شدم... نگاه حاج خانوم، نرم تر شد: سا.. ره ج... جان.. بسه تنهایی...!

دهانش هنوز کج می شد وقتی حرف می زد. هنوز اصوات نامفهوم زیاد می شنیدی! روان تر حرف می زد اما... زل زدم به دهانش: چی؟؟

صدای آقاجون آمد. داشت پله ها را می آمد پایین. قامتش پیر و خمیده شده بود... از ساره ای که یک روز رفت شرکت پدرش و از او کمک خواست هم ، متنفر بودم !

با قدم هایی تند وارد اتاق شدم و روپوش و شالم را برداشتم. گونه ی سرد ثریا را بوسیدم. نگاه خیره و سرزنشگر حاج خانوم روی بافت شیری رنگم گشت... خداحافظی کردم و سوییچ و موبایلم را برداشتم. یک تماس از دست رفته از « بداخلاق » داشتم. به رفتنم سرعت دادم. دیوار های خانه هجوم می آورد و من داشتم لِــــه می شدم...! حاج خانوم جلوی در ورودی، نگهم داشت. به بهانه ی بوسیدن، سر خم شده ام را گرفت نزدیک گوشش و دستم را هم در دستش فشار داد: سی و هفت سالشه...مومنه.. پول.. داره... زنش.. تو تصادف...

دستم را کشیدم..

- ساره! من گفتم بیان..!

دستم را با نهایی ترین نیرویی ممکن، کشیدم.

نگاهم، پر از انزجار بود...!

اخم کرد.

نفسم داشت بند می آمد...

« هم شناسه.. هم خدا پیغمبر سرش می شه... اهله... دیگه یه زن مگه چی می خواد؟!! »

در حیاط را که پشت سرم می بستم، از شدت معده درد...، تا شدم.....


سر پیچ خیابان دلم بهم خورد. زدم کنار. برف ریز ریزی می بارید. همه جا شلوغ بود. بوی عید می آمد. زنی همراه دو بچه با پلاستیک های خرید از عرض خیابان رد شد. آخر اسفند برای چه برف می بارید؟!

نوار سبز موبایلم را کشیدم. بداخلاق زنگ زده بود و زنِ مردی هم که حاج خانوم تکه گرفته بود، توی تصادف مرده بود...! فرمان را میان پنجه هایم فشردم... انقدر سربار به نظرشان می رسیدم؟ از عذب بودن من می ترسیدند؟! در ماشین را باز کردم. معده ام بهم پیچید. لب جوی آب نشستم.. حتی نمی توانستم عق بزنم...! دست هایم را گرفتم سر جدول و به آسمان نگاه کردم. تمام چیزهایی که سعی می کردم فراموششان کنم، یکباره به مغزم هجوم آورده بود..! مشتم را کوبیدم سر جدول.. از خودم متنفر بودم! از خودی که اجازه می داد برایش تصمیم بگیرند! از خودی که اجازه می داد پنهانی پشت سرش حرف بزنند، برنامه بچینند، و تمام حقوق انسانی را ازش بگیرند! از علی متنفر بودم که زنگ می زد و چکم می کرد! از علی که از امن بودن خانه ام می پرسید! از علی که یک بار نیامد شب بماند پیش من و محض رضای خــــدا... یکبار نشد سرخود خرید کند، بیاورد، و بپرسد خواهر خاک بر سرِ من! از این همه تنهایی نمی ترسی؟ مزاحم نداری؟؟ شیر آب خانه ات چکه نمی کند؟ لامپ لوسترت احتیاج به تعویض ندارد؟ ماشینت را نمی خواهی ببرم تون آپ؟!

و از حاج خانوم... از حاج خانوم... حاج خانوم... که پژواک تمام درد هایم، به طرز شگفت آوری از جانب او برمی گشت...!

از خودم بیش تر از همه بیزار بودم... از خودم... خودی که نمی توانست حرفش را بزند.. خودی که لال بود... خودی که لیاقت استفاده از این همه استقلال و رشد را، نداشت..!

موبایلم یک ریز و پشت سر هم زنگ می خورد. شماره ی علی افتاده بود. نشستم داخل ماشین. چقدر دلم می خواست صدای هیچ کس را نشنوم...!! از سوپر مارکت آن طرف خیابان کیک و شیرکاکائو خریدم. درد معده ام نمی افتاد. باید چیزی می خوردم. یک تکه از کیک کندم و به زور قورت دادم. دلم بهم خورد. باز شماره ی علی افتاد. حتی نفهمیدم چطور جواب دادم.

- الو ساره...

نفسم تند بود و قلبم می زد.. سرم گیج می رفت...

- تو کجایی؟؟ پشت فرمونی؟ ساره؟؟ یه چیزی گفت! تو چرا بهم ریختی خواهر من...!

نمی توانستم حرف بزنم...

- ساره .. آدرس بده ببینم کجایی؟؟

از صدایش هم بدم می آمد...

- عزیز من اونم راست داره میگه دیگه...! نمی تونه ببینه دختر جوونش تک و تنها زندگی کنه! بالاخره که باید ازدواج کنی.. من نمی گم این آدم، فقط میگم دیگه بسه مجرد موندن.. اونم تو یه خونه جدا ! خواهر من، عزیز دل من، اگه کسی رو می شناسی.. معرفیش کن، برو سر زندگیت.. اگر هم نه، که بذار این یکی دو نفری که الآن سه ماهه حاج خانوم تو شش و بش گفتنشون به توئه، بیان، ببینیشون..

خشم در رگ هایم سرریز شد.. رو به انفجار بودم: بســـه علی!! بـــــســـــه !!!

تماس را قطع کردم. گوشی را در حالت آفلاین گذاشتم. زنش در تصادف از دست رفته بود؟ مومن و پولدار هم که بود.. سرم را گذاشتم روی فرمان... معده ام می سوخت... آزاد بهتر بود یا تکه ی سی و هفت ساله ی زن مرده ی حاج خانوم؟!.. ازدواج کنم؟ با کسی بروم زیر یک سقف؟ تمام استقلالم را از دست بدهم؟ تخت خوابم را با کسی که زنش مرده و سی و هفت سال دارد شریک شوم یا با آزاد..؟! آزاد من را برای ازدواج می خواهد؟ آزاد مگر اصلا حرفی از ازدواج زده؟! اصلا مگر همه ی آدم ها با ازدواج شریک هم می شوند؟! آزاد حرفی از شریک شدن تخت خوابم زده؟! نزده..؟ پگاه حرفی نزده؟ آزاد با پگاه از شریک شدن روح و جسم حرف نزده؟ آیا همه ی آدم ها این کار را نمی کنند..؟ آزاد من را می خواهد چون دستش بهم نمی رسد..؟! من را می بوسد چون نمی تواند با من روی یک تخت بخوابد...؟! لمسم می کند چون برایش مثل شیء لفافه پیچی هستم که در کشف کردن و باز کردن لفاف، هیجان دارد؟! چون تمام کسانی که اطرافش بوده اند، لفاف نداشته اند؟ به تکه ی مومن و زن مرده ی حاج خانوم فکر کنم یا آزاد..؟! آزاد می خواهد استقلالم را بگیرد؟ تکه ی سی و هفت ساله ی حاج خانوم می خواهد برم گرداند به دوران خانه ی پدری..؟! من زن مجردی هستم که مجردی زندگی کردن و تحت کنترل نبودن و یللی تللی کردن، برایش بس است..؟! من زن مجردی هستم که خوب و بدش را تشخیص نمی دهد و هر کسی می خواهد این را به نحوی حالی اش کند؟! من چه کسی هستم...؟!


***


آنقدر بی هدف در خیابان باران گرفته چرخیدم که هم کسل شده بودم، هم گرسنه. دلم غریبه می خواست. آشنایی که با من غریبه باشد.. و به من، غریبه وار گوش بسپارد.....

راه خانه ی نیاز را گرفتم. برف بند آمده بود و جایش را باران ریزی گرفته بود.. پارک کردم و در تاریکی باران زده ی کوچه، زنگ را فشردم. از آخرین باری که پا به این خانه گذاشته بودم، مدت زیادی می گذشت. به استقبالم آمد. دست هایش خیس بود. تنها گونه ام را بوسید و تعارفم کرد تو: راه گم کردی..

خسته و در خود فرو رفته، در را بستم: حالم خوب نبود.. مزاحمت نشدم؟

خندید و راهی آشپزخانه شد: خوش اومدی. دارم غذا درست می کنم. الآن میام.

کیفم را به دنبال خودم کشیدم و به سمت راست هال چرخیدم. ایستادم! نشسته بود روی مبل تک نفر و دست هایش را بهم قلاب کرده بود و با چشم های سیاهش، نگاهم می کرد. پلک زدم.. دلم نمی خواست آنجا بمانم.. به سرعت چرخیدم که بروم: نیاز من می رم!

وسط آشپزخانه ایستاد و به ما نگاه کرد. صدای آزاد بلند شد: بشین. من می رم!

نیاز مستاصل بود: بچه ها...

کیفم را انداختم سر شانه ام: ببخش بی خبر اومدم. باید قبلش زنگ می زدم.

آزاد بلند گفت: ساره !

نیاز پشتش را کرد و در آشپزخانه گم شد. آزاد با لحنی به نظر ملایم تر و کمی آلوده به خواهش، زمزمه کرد: پنج دقیقه بشین. من می رم.

جلوی نیاز خوب نبود... کیفم را رها کردم و روی یکی از مبل ها، دور، نشستم. خانه در سکوت کامل بود و تنها صدای برخورد قطرات باران می آمد و موزیک کلاسیکی که معمولا نیاز دوست داشت.

- ساره..

اگر یک روز می نشستم و حساب می کردم، بیش از صد مدل صدایم می کرد!

فقط نگاهش کردم... لبخند کمرنگی زد و آرام گفت: خوبی..؟!

لب هایم را بهم زدم: مرسی..

و نگاهم را از گرمکن آدیداس طوسی مشکی اشگرفتم... دستمال کاغذی برداشتم و به پیشانی مرطوب از بارانم کشیدم. نگاهش روی صورتم بود. حسش می کردم... نیاز قهوه آورد : آزاد هم همین الآن از باشگاه اومد اینجا.. می خواستم زنگ بزنم کوروش هم بیاد دور هم باشیم.

و باز به بهانه ی درست کردن شام، به آشپزخانه برگشت. فنجانم را به لبم نزدیک کردم.. چشمم به چشمش افتاد. ته ریش داشت. قهوه زهرم شد. فنجان را پایین آوردم. و نتوانستم با وجود تمام سردی ام، ازش نپرسم که: چیزی شده؟!

و با دست به صورت خودم که انگار جای صورت ته ریش گرفته ی او باشد، اشاره کنم...

سرش را بالا انداخت و پلک زد: چیزی نیست...

لبانم را بند کردم به قهوه ام. باید زودتر می نوشیدمش و می رفتم. نمی توانستم بمانم. سخت بود...

نیاز با صدای بلندی گفت: آزاد تو چیزی می خوری؟ الآن میاما...

فنجانم را روی میز گذاشتم و برخاستم: من دارم می رم نیاز. مرسی از قهوه .

آزاد ایستاد. نیاز پشت کانتر آمد و گیج نگاهمان کرد: بابا چند دقیقه بشینید. دارم شام درست می کنما..!!

آزاد رو به او گفت: باشه برو شامتو درست کن.

و آستینم را گرفت. برگشتم طرفش. حس خوبی نداشتم. تمام این دو روز عذاب کشیده بودم...

آرام آستینم را کشید و با مهربانی گفت: یکم حرف بزنیم؟!

نگاهش کردم.

تمام این بیست و یک روز کجا بودی....

تمام بیست و یک روزی که من با خودم حرف می زدم....

موسیقی اشنای موبایلش فضا را پر کرد. هنوز آستینم در دستش بود وقتی جواب می داد: جونم مامانم..؟! چی شده؟

صدایش رنگی از نگرانی گرفت: افروز اونجاست؟ .. الآن حالت چطوره؟!... نه من تا بیست دقیقه دیگه راه می افتم.. بی تا مطمئنی چیزیت نیست؟ باشه... داروهاتو بخور تا بیام... فعلا.

چطور این پسر، این همه نگران مادرش می شد و مادر من، یکبار این همه نگران من نشده بود...؟!

آرام پرسیدم: چیزی شده؟

موبایلش را روی مبل انداخت و چند ثانیه نگاهم کرد. چشم هایش مخلوطی از ناراحتی و دلخوری و مهربانی بود... سخت گفت: هفته پیش دوباره... قاطی کرد... تا سر خیابون با لباس تو خونه رفته بود نصفه شبی. صدیقه متوجهش شده بود...

نفسش را فوت کرد بیرون: یه عوضی سر خیابون گیرش میندازه ، گردنبندشو از گردنش می کشه.. پرتش میکنه زمین. پاش ضرب دیده. خودش که درست و حسابی یادش نبود... دو سه روز بیمارستان نگهش داشتم تا بهتر شه...

شوکه شدم. چطور نیاز چیزی به من نگفته بود؟!

هرچی نگرانی و دلسوزی بود، در چشم هایم ریخت.

- الآن خوبن؟

- بهتره... اما از اون شب یه بند واسه اون گردنبند گریه می کنه... یادگاری پدرم بود...

زمزمه کردم: متاسفم...

فکر بی تا را زد کنار و دلخور نگاهم کرد: دو هفته س دارم مث سگ می دوم! یه زنگ به من نزدی...!

دلم سوخت...

نمی دانستم حق را به چه کسی بدهم....

به ساره ای که از افروز و آبروریزی به راه افتاده ، از پگاه و آن وضعیت، غصه دار بود.. یا به آزادی که این روزها مشکل داشت.. شرکتش بی اندازه شلوغ بود.. با خواهرش هم بحثش شده بود.. مادرش باز بیمار می شد، و از من توقع تلفن زدن داشت....

دلگیر نگاهش کردم. دلم می خواست همه چیز را از نگاهم بخواند. دلم نمی خواست از واژه ها استفاده کنم، وقتی احساسات شکسته شده و بی اعتمادم، آنقدر به وضوح، تحت تصرف چشم هایم بودند....

جدی بود و من رگه های دعوت به آرامش و خواهش را در صدایش حس می کردم: خبری نبود ساره!

آستینم را نرم کشیدم : آره فقط من یکم دیر رسیدم...

رو به رویم ایستاد. قدش برای یک مرد متوسط بود اما باز من کنارش، کوتاه تر بودم.

- تو فقط سه دقیقه بعد از اون رسیدی. من داشتم باهاش حرف می زدم که...

سرم را بالا گرفتم. همه چیز از همین حرف زدن شروع می شد...، بعد به جایی می رسید که شوهرم خط لباس زیرِ تنِ آفتاب گرفته ی خواهرم را هم تشخیص می داد..... آرام گفتم: من درک می کنم...

گوشه ی شالم را گرفت و وادارم کرد که نگاهش کنم.. مکث کرد: متأسفم...

بغضم گرفت. او نمی دید، اما حال من خراب بود. چرا اینجوری می شد؟!

نشستم روی مبل. با فاصله، کنارم نشست. می توانستم خیلی منطقی ازش توضیح بخواهم. اما آنقدر از این بخش ضربه خورده بودم که... و از طرفی.. حتی خودم را آنقدری مُحق نمی دانستم که بازخواستش کنم و چیزی بپرسم! دست هایش را در هم قلاب کرد و آهسته گفت: من با پگاه کات کردم. خیلی وقته.

به دست هایش نگاه کردم... شک نداشتم. راست می گفت. آزاد، همیشه راستش را می گفت.... اما قلب من، مجروح بود...

آرام گفتم: مجبور نیستی بهم توضیح بدی...

دستش را انداخت به پشتی مبل و خم شد: دوست دارم که بدونی...

با تردید نگاهش کردم. نگاهم لرزش و لغزش داشت... دل شکسته، لب زدم: برای چی اومده بود؟!

- مهم نیست...

- می خوام بدونم.

نگاهش سر خورد روی چشمانم: فکر می کنه این کات شدن جدی نیست... دوستم داره....

چند ثانیه طول کشید تا معنای دوست داشتن را هضم کنم.. و باز احساس خطر... شبیه سرمای زمستان های سخت، بر پیکره ام بنشیند... انگار از به کار بردن جمله ی آخری، راضی به نظر نمی رسید...انگشت هایش را بلاتکلیف، لای موهایش لغزاند.. و لبخند مضحکی زد!! از آن لبخند ها که کل صورتت جمع می شود و کاملا داری ادا درمی آوری، برای پرت کردن حواس طرفت!!

به تی شرت طوسی تنش نگاه کردم.. کاش می شد برای کسی از تکه ی سی و هفت ساله ی حاج خانوم، حرف بزنم....

- تو اینجوری فکر نمی کنی؟!

نگاهش سخت شد: یادم نمیاد در آن واحد با دو نفر بوده باشم..!

راه نفسم باز شد...

یادش نمی آمد.. چقدر خوب بود که یادش نمی آمد..!

چند بار پلک زدم... بوی چوب نمی داد.. بی تا راست می گفت... پگاه ترسیده بود.. من، احساس خطر کرده بودم..!

نگاهم روی مردمک هایش لغزید... جدی بود.. راستش را می گفت... آرام گفتم: از خیانت متنفرم...

چند ثانیه پلک هایش را روی هم فشار داد. ضربان قلبم کند بود.. از خیانت متنفر بودم.. از همه ی پشت در نشستن ها... از همه ی دست های مردانه ای که، بوی عطر زنانه می دادند...... لب هایش را بهم فشرد و کمی خودش را جلو کشید: من هیچ وقت این کارو با تو نمی کنم...

فقط نگاهش کردم.. می دانستم دروغ نمی گوید اما نمی دانستم آیا در آینده هم پای حرفش می ایستد...؟ نمی دانستم که آیا مردی پیدا می شود که خیانت نکند...؟ جز آقاجون به کسی ایمان نداشتم.. حتی علی را هم.... تکه ی زن مرده ی حاج خانوم چطور؟!

معده ام سوخت...

- همه ی آدم ها ذاتا خیانت کار به دنیا نمیان ساره...!

لب هایش را با اطمینان.. بهم زد: نترس..

لبخند کمرنگی زدم. لبخندی که خودم هم نمی دانستم چجوری ست و چه مفهومی دارد...

- همه همینو می گن...

- گناه یه نفرو پای همه ننویس!

- مردا همه شون..

- زنا خیانت نمی کنن؟! چی باعث میشه که یک مرد خیانت کنه؟! چی باعث می شه که بخواد خوشبختیش رو، اگر هست، خراب کنه؟

انگشت اشاره اش را، به سرفم نشانه گرفت: تــــو چیکار می کنی که یک مرد خیانت کنه؟!

به انگشت اتهامش خیره ماندم...

تو چیکار می کنی...

معده ام تیر کشید...

خودش را نزدیک تر کشید. عقب رفتم و به مبل تکیه دادم. گفت: این مدت خیلی فکر کردم...

آرام گفتم: سه هفته طول کشید....

صدایم شکست: سه هفــــته ؟!

ناراحت نگاهم کرد: ما باید جدی با هم حرف بزنیم ساره...

می خواست تمام کند؟ من که از خیلی قبل تر گفته بودم. می خواست جدی حرف بزند؟ اگر حاج خانوم آزاد را می دید، چه می گفت؟

چشم هایم را مالیدم. آخر یک روز این بی خوابی ها از پا درم می آورد. گفتم: آزاد.. من درکت می کنم. به خدا قسم.. درباره ی اون روزم.. من... متاسفم که اومدم تو اتاقت. این اجازه رو نداشتم. معذرت می خوام...

سکوت کرد.

چند ثانیه طول کشید تا به حرف بیاید. آن هم، در عین ناباوری، تند و سرزنشگر و اخم آلود: چرا تمومش نمی کنی ساره؟! چرا بس نمی کنی؟؟ مگه بچه ای که هر بار بهت می گم حرف بزنیم، فرار می کنی؟! تو چند سالته؟!

نفسش را پر صدا بیرون فرستاد: پوف... ساره! داری منو یاد اونی میندازی که نبــــاید..!

روزه ی سکوتم، شکسته نمی شد...

ابروهای پهنش حالت ناراحتی گرفت و با لحن ملایم تری ادامه داد: این همه ترست..، گاهی واقعا منو می ترسونه....

نگاهم بی اختیار، مملو از شرمندگی شد...

صدایش را پایین آورد و با نیم نگاهی به آشپزخانه ، آرام گفت: من انقدر ترسناکم؟ حرف زدن با من انقدر وحشتناکه...؟! من می خوام با هم حرف بزنیم و تو به من بگی چـــــرا نه...!

دهان بازکردم حرفی بزنم که اجازه نداد: می دونم... ماه هاست که دارم به همه ی اون چیزایی که باعث می شه تو بگی نه، فکر می کنم. اما... ساره من می خوام از زبون خودت بشنوم. من می خوام به من بگی چرا نه. بگی چی رو نمی تونی تحمل کنی و چی آزارت می ده. من تا اندازه ی زیادی می فهممت، اما تا اندازه ای می تونم درک کنم، و تا اندازه ای می تونم باهات راه بیام...

نفسش را رها کرد و سرش را آرام و سرزنشگر تکان داد: اما تو به من راه نمی دی ساره...

سکوت کردم. صدای نیاز آمد: دارم بستنی میارم. موقعیت خودتونو حفظ کنید، برم برم راه نندازید، اعصاب منو هم بهم نریزید!

آزاد به نیاز لبخند زد.

بستنی.. بوسه... عشق...

به امتداد نگاه آزاد، لبخند زدم...

چقدر خوب بود که آزاد اینجا بود... چقدر خوب بود که می توانستم همه ی درد خانه ی پدری را..، همه ی درد این دو روز را، با چشم هایش قسمت کنم...

- چرا تلفنتو جواب ندادی؟!

لحنش توبیخ کننده بود.

فقط نگاهش کردم.

لب هایش را جمع کرد و من برای اولین بار، به فرم لب هایش دقت کردم...

- انقد بدم میاد وقتی شبیه اون دختره ی بقچه پیچ بی دست و پای دوران دانشگاه می شی!!!!

مات شدم. اخم کرد. خنده ام گرفت. خنده ام را خوردم... صادق بود... و من از این صداقتش، از بقچه پیچ بودن و بد آمدنش از خودم حتی همین حالا، ناراحت نمی شدم... این تنها چیزی بود که به من می باوراند، این آزاد است... خود کیانی ست... نه کسی که با من عاشقانه حرف می زند...

خودش بود..

آزاد بود...

اخم کرد. دستش هنوز به پشتی مبل بود. چشم هایش را تنگ کرد: چی شده؟

قلبم درد می کرد..

اصلا وقتی این قدر نزدیک بود و وقتی اینطور نگاهم می کرد، همه ی تنم درد می گرفت...!

- یه چیزی شده.. می دونم.. نمی خوای بگی؟ سرشار..؟!

چشم هایم سوخت...

تـــو چیکار می کنی که...

لبخند ملایمی زد: چرا حـــال چشمات اینجوریه...؟!

من نمی خواستم ازدواج کنم... می ترسیدم.. خسته بودم... زنش مرده بود.. .و پگاه صورت آزاد را لمس می کرد...

دلم نمی خواست کسی لمسش کند....

پنجه های دست و ماهیچه های صورتم، منقبض شد!

دلم می خواست برای اولین بار در تمام عمـــرم... سرم را روی سینه ی کسی بگذارم و... تمــــامَم را نشانش دهم و... گریه کنم.....

آزاد اینجا بود.. این همه نزدیک... و من، این همه تنها.. و محتاج گریستنی سخت و طولانی...

به سینه ی پهنش نگاه کردم و چشمم سوخت...

کاش می شد که این سینه ی پهن، مال من بود......

آرام پلک زد: دلم برات...

از جا پریدم: نیاز من باید برم..

صدای پرت شدن نفسش را از پشت سرم شنیدم... نیاز را بوسیدم. از این تصور که با دست پس می زنم و با پا پیش می کشم، متنفر بودم! از این به بعد انگار... فقط باید پس می زدم....

چرخیدم و از روی مبل کیفم را برداشتم. چشمم به چشمش افتاد. اخمو و شاکی نگاهم می کرد....

همه ی آدم ها ذاتا خیانت کار نیستند....

به دست های از هم باز شده اش نگاه کردم. به آغوش بازش.... عضلاتم منقبض شد..

نگاهم را از سینه ی پهنش گرفتم...

و با شتاب، از خانه ی نیاز بیرون زدم...

نم باران به صورتم خورد.. سرم را گرفتم بالا... و به آسمان تاریک و بی ستاره چشم دوختم.. شب سختی پیش رو داشتم... می دانستم... یک قطره ی ریز باران روی صورتم چکید.. من زن هیچ کس نمی شدم... بینی ام چین خورد... من نمی خواستم عاقل باشم، و به حاج خانوم بگویم باشد... نمی خواستم تکه ی زن مرده اش را ببینم... زن مرده بودنش درد داشت؟! تو که خودت مطلقه هستی..! نه... نه فقط.. نمی خواستم هیچ تکه ای را ببینم... من زن هیچ کس نمی شدم.. من استقلال و خانه و تختم را، با هیچ کس شریک نمی شدم..، اما دلم برای آزاد تنگ می شد....

کنار ماشین ایستادم... لرزم گرفته بود.. به خانه ی نیاز چشم دوختم... او آنجا بود... و آن خانه را گرم می کرد.. چشم های من را گرم می کرد.. دست های من را... من زن هیچ کس نمی شدم اما معده درد لعنتی ام ، با دیدن چشم هایش.. با نگاه کردن به شانه های پهنش.. به آن همه حس آمیخته به آرامش و امنیت...، حالا هر چقدر که پگاه باشد و بیاید و....، آرام می شد...

او آنجا بود و من تنها رانندگی می کردم... او آنجا بود و من از تنهایی رانندگی کردن، خسته می شدم.... او آنجا بود و من دلم برای قهوه خوردن های دوتایی، تنگ می شد...

در قلبم..، احساس درد عجیبی کردم...

در ماشین را باز کردم...

باید فراموشش می کردم... ؟!

به چراغ روشن خانه ی نیاز نگاه کردم... بغضم گرفت.. دلم برایش تنگ می شد.... بینی ام چین خورد...اشک تا پشت چشم های ناباورم آمد...

من اورا دوست داشتم...!

کسی صدایم زد: خانوم سرشار..

قلبم پر از تلاطم بود.. پر از هیاهو... برگشتم. نیمی از صورت سفید پگاه زیر نور کم چراغ برق کوچه، برق می زد.


می تونیم چند دقیقه با هم صحبت کنیم؟!

جلو آمد و نگاه نه چندان دلچسبی به من انداخت. هنوز طعم گس اعتراف در دهانم بود.. و با اضطراب ناشی از حضور پگاه، میپیچید.. نگاهی به موهای هایلایت شده ی خوشرنگ و یکدستش انداختم: بله..

به پشت سرش اشاره کرد: من ماشین همراهمه. بریم یه جا بشینیم.

سر تکان دادم: نه. حرفی هست، همین جا می شنوم.

نیم نگاهی به بارانی که تقریبا بند آمده بود انداخت. بعد سرش را کج کرد سمت خانه ی نیاز و چراغ های روشنش. فکش را سخت بهم فشرد و خیره به آنجا، گفت: رابطه تون در چه حدیه؟!

دست هایم را به بغلم زدم. آنقدر نگاهش کردم تا مجبور شد برگردد و به چشمانم زل بزند. گفتم: فکر نمی کنم باید برای شما توضیح بدم!

سعی می کرد آرام باشد. کاملا مشخص بود: باشه! می تونم از خودش بپرسم!

چشم هایم رنگی از پوزخند گرفت: پس چرا این کارو نمی کنی؟!

دستش را به سقف ماشین زد: ببین خانوم...

در ماشین را باز کردم: متاسفم من نمی تونم بیشتر از این به حرفاتون گوش کنم.

آستینم را با خشونت کشید. شوکه شدم! صورتش قرمز بود . از میان دندان هایش غرید: برای من ادای زنای نجیب و متشخصو درنیار! فکر کردی خبر ندارم بینتون چی میگذره؟؟ همین جوری بیاد خونه ت و بره و...

با حقارت سرتاپایم را برانداز کرد: منو چی فرض کردی؟! بقیه رو چی فرض کردی؟! حــــالم بهم می خوره از کسایی که ادای نجابتو درمیارن و با آب زیر کاهی تمام...!

عصبی بود و .. غصه دار: فقط کارمندشی؟!! فقط هم دانشکده ایشی؟؟ میاد خونه ت، میشینید همو نگاه می کنید؟!!

باز حقارت.. لابه لای کلامش خزید: تــــو، فقط از دور می شینی باهاش حرف می زنی؟؟ آزاد.. اون.. فقط می شینه از دور تماشات می کنه؟! ساعت ها...؟!

حتی اجازه نداد حرف بزنم. مسلسل وار و خشمگین، کلمات را به صورتم پرت کرد: چی پیش خودت فکر کردی؟؟ مو به مو آمارتو دارم... تو... با زیرکی تمام آزادو کشیدی طرف خودت.. نمی دونم تو گوشش چی خوندی... آزاد لیاقتش خیلی بیشتر از ایناست! من نمی ذارم بدبختش کنی! نمی ذارم خودشو پای آدمی که به بدترین شکل ممکن تفش کردن و با هزار ناز و ادا و مظلوم بازی خودشو تو دل کیانی ها جا کرده، حروم کنه!!

داشت می جنگید...

برای چیزی که می خواست.. کسی که می خواست...

کاری که من هرگــــز، نکرده بودم...

نه در گذشته.. و نه حالا....

ناگهان یک قطره از چشمش پایین چکید. نمی دانم شاید نباید اما.. دلم برایش لرزید... دلم برایش، سوخت...

صدایش شکست و با غصه گفت: من دوستش دارم...

نوک انگشتش را کشید زیر چشمش: هیچ وقت از کسی چیزی نخواستم...

هق زد: اصلا ازت خوشم نمیاد! ولی... خواهش می کنم پاتو بکش بیرون..!

کیفم از سر شانه ام سر خورد و به پنجه ی دستم حلقه شد...

چند ثانیه نگاهش کردم..

هیچ وقت کسی از من نخواسته بود کنار بکشم تا عشقش را حفظ کند.. همیشه این من بودم که التماس کرده بودم، برای نگه داشتن عشقم.. زندگیم...

آرام لب هایم را بهم زدم: من فقط دوستشم...

تا خواست نفس راحتش را رها کند، من جمله ی بعدی را گفته بودم: اما فکر می کنم اگه قرار باشه تغییری به وجود بیاد و اتفاقی بیفته...، هر کسی خودش برای زندگیش تصمیم می گیره...

با خشم نگاهم کرد. صدای آزاد در گوشم زنگ می زد.. آغوش بازش پیش چشمم بود... و صورت پر خشم و چشم های اشکی پگاه... آرام تر از قبل گفتم: من نمی دونم چی بین شما بوده. نمی خوامم بدونم! شما حق نداری به من توهین کنی وآزاد هم بچه ی دو ساله نیست که من بخوام با هر!! ترفندی که شما بلدی و من بلد نیستم!! فریبش بدم...

چشم هایش سرد شد و... خطرناک شد و... عاشقِ به هـــر قیمتی شد و...

با حقیر ترین حربه ها، و با پست ترین کلام ها...،

زخمم زد...

- فکر کردی آزاد از تو خوشش میاد؟! از چی تـــــو باید خوشش بیاد؟ خوشگلی، تحصیلات عالیه داری، خونواده ی فرهیخته و متمولی داری... تو چــــی داری؟!!!

سرش را جلو کشید و با چشم هایی که از اشک برق می زد، با واژه های آلوده به دردش..، باورهایم را.. امید هایم را.. تمام طعم گس لذت بخش آن دقایق آخر را...، از وسط.. جِــــر داد....

- می دونی من چند تا شبو کنارش صبح کردم.؟؟!! می دونی من چند ماه باهاش بودم.. چند شب تو بغلش بودم و چقدر دوستش دارم؟!

آخرین ضربه...

آخرین تیر..

خلاص...

- می تونی بفهمی دوست داشتن یعنی چی..؟!

و با عجز... و نفرت... ادامه داد: اون مال تو نیــــــست..!

قلبم داشت می ترکید. کیفم را چنگ زدم و همان طور که در ماشین می نشستم و در را بهم می کوبیدم، با صدای خشدار و بلندی گفتم: برو اینارو به خودش بگو..! دیگه هم مزاحم من نـــــشو...!

نمی توانستم درست به رو به رویم نگاه کنم... تنها با قدرت تمام پایم را روی پدال گاز می فشردم و تمنا می کردم که هیچ جنبنده ای در خیابان نباشد تا چشم های کور من، اصابتش نکند...!

تو چیکار می کنی که خیانت می کنند..؟ تو چیکار کردی...؟

پسره سی و هفت سالشه... زنش تو تصادف مرده.. مومن و پولداره...

دو کوچه بالاتر زدم کنار و...

می دونی چند شبو باهاش صبح کردم؟

باران بارید و....

می تونی بفهمی دوست داشتن یعنی چــــی؟!!

کوبیدم روی فرمان و با گریه... داد کشیدم: نه... نه... نـــــــه....!!

و هـــای هــــای... گریستم......

پگاه می جنگید.. با تمام نیرویش برای آنچه که می خواست می جنگید.. آزاد رها می کرد... و به تماشای پرواز کردن ِ آنچه که دوست داشت، می نشست.... و من.. من همیشه به بند کشیده بودم... همیشه به هر ترفندی که بود، به بند کشیده بودم... کامران را به بند کشیده بودم... گوش های خودم را گرفته بودم و دست گذاشته بودم روی دهان او... حرف می گذاشتم توی دهانش که بسه... که ادامه بدهیم... که من از کندن از او، از بریدن و برگشتن به نقطه ی پُر اسارت خانه ی پدری، از حرف و حدیث ها و لیچار شنیدن ها...، از گم کردن همه ی آنچه که بودن با او به من می داد...، از از دست دادن او.... وحشت داشتم....

قلبم داشت می ترکید .... راه افتادم.. هِن و هِن کنان... و به معنای واقعی کلام..، خودم را تا خانه.. کشیدم.... حتی نمی دانم در را بستم یا نه..! خیس از باران.. لباس هایم را کندم و وسط هال ایستادم... « من نمی ذارم بدبختش کنی... من نمی ذارم .. اون مال تو نیـــــست...!! »

- اَاَاَه...

کریستال روی کانتر را با یک ضربه پرت کردم..

صدای خورد شدنش در هال کوچک خانه ام منعکس شد...

چرا بلد نیستی از خودت محافظت کنی؟؟ چرا در برابر این همه حرف ناحق ، خــــفه می شوی؟؟!!! می خواهند شوهرت بدهند؟؟ لـــالی؟؟!!! ساره لـــالی؟؟!!!! گلدان کوچک لاله ی خشک شده را برداشتم... از خودم متنفر بودم.. از خودم بیــــزار بودم... از خودی که کاری می کرد تا کسی خیانت کند..! از خودی که ممکن بود باز هم این کار را انجام بدهد!!... گلدان را پرت کردم توی دیوار...

خورد شد...

و خاک تیره رنگ روی سنگ روشن زمین ریخت...

سرم را رو به سقف گرفتم.. پس تو کجـــایی خدا...؟! پس تو کجا نشسته ای که مرا نمیبینی...؟! خوابت برده؟؟ خوابت برده یا درد های من برایت جاذبه ای ندارد...؟!

لرزیدم...

یادگاری آزاد.. خورد شده بود... آزاد را دوست داشتم... و هر کســــی از راه می رسید، ادعا داشت که لیاقتش را ندارم...! از خودی که این همه خالی از عزت نفس بود.. از خودی که حتی در ذهنش روی حرف های دیگران صِحه می گذاشت، متنفر بودم....

با هق هقی که بند نمی آمد...، به اتاق خوابم خزیدم... تو کجـــایی خدایی که هیچ وقتِ خـــدا نیستی... تو کجـــایی... این اتاق خواب خالی، که تنها نقطه ی اَمن من بود... اولین چیزی که میان آن همه تاریکی و روشنای متاثر از نور کم جان کوچه به چشمم خورد، قرآن قدیمی ام بود...

با دست هایی لرزان برداشتمش...

جلد چرمی قهوه ای رنگش، کهنه شده بود... مال عمه بود و من سال های تازه تکلیف شده، به یغما برده بودمش...

قرآن را به سینه فشردم و در نهایت استیصــــال... بازش کردم...

وسط تخت سفیدم نشستم... ملافه ای به دورم پیچیدم و اشک هام، خیسش کرد....

انگشتم را روی خطوطی کشیدم که از در میان آن همه تاریکی، از هر نوری، پر نور تر و روشن تر بودند....

لرزیدم... چی داشت به من می گفت... چشم هایم را چند بار بهم زدم ... لرزم گرفت... دردم گرفت... شرمم گرفت... ناتوانی ام آمد... به خودم پیچیدم... حتی نمی توانستم اسمش را صدا بزنم....

« وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا وَ یَنْشُرُ رَحْمَتَهُ وَ هُوَ الْوَلِیُّ الْحَمیدُ (28)

کمی پایین تر...

وَ ما أَصابَکُمْ مِنْ مُصیبَةٍ فَبِما کَسَبَتْ أَیْدیکُمْ وَ یَعْفُوا عَنْ کَثیرٍ (30) سوره ی مبارکه ی شوری

و اوست خدایی که باران را پس از نومیدی میفرستد.. و رحمت خود را فراوان می گرداند.. و اوست خداوند محبوب الذات ستوده صفات.. و آنچه از رنج و مصائب به شما می رسد، همه از دست خود شماست... در صورتی که خدا بسیاری از اعمال بد را عفو می کند... »

هق زدم..

من می دیدم... من این آیه ها را.. میان حجم عظیمی از تاریکی.. مـــی دیدم....

هق زدم...

به آیه نگاه کردم...

هق زدم...

قفسه ی سینه ام از درد سوخت و روی قرآن، تا شدم...

به آینه نگاه کردم...

و هق زدم...

از خودم بیزارم...

از خودی که این همه... « تو» را ندارد....

با چشم هایی اشکی و ناباور.. با چشم هایی که انگار قدرت تفکیک و تحلیل هیچ چیز را نداشتند..، به آینه زل زدم...

و دیدم...

دختر بچه ای را دیدم که پاهایش را در شکمش جمع کرده و گوشه ی اتاق کز کرده بود...

لب هایم را بهم فشردم...

قرآن را به آغوش بی قرار و ملتهبم چسباندم... پلک هایم را بهم زدم.. اشکم ریخت پایین ... و زنی را دیدم، که با دستمالی سیاه و ضخیم ، چشم هایش را بسته بود... چشم های بی قرارم را بستم... داشت چه اتفاقی می افتاد... انگار تمام این سالها، درست شبیه به نوار فیلم های قدیمی، از جلوی چشم های بسته ام رد شد... وقتی که او را دیدم و کور شدم.. وقتی چشمم را روی آیه های تو بستم.. تویی که بهترین راهنمای من بوده ای.. تویی که می گفتی این برای تو بهترست.. تعقل کن.. ببین..! وقتی که آنقدر دهان پُر کن بود که خودم با سکوتم، تمام دهان های باز نشده را، بســـتم..!.. وقتی که دیدم و خواستم که نبینم.... وقتی که از من دور می شد و من از کسی نمی پرسیدم.. مشاوره نمی گرفتم.. کتابی نمی خواندم... وقتی که از من دور می شد و من حتی برای کشاندنش به طرف خودم، تلاش هم نکرده بودم! وقتی که از من دور می شد و من به جز نگه داشتن همه چیز با چنگ و دندانی احـــمقانه..، با التماس کردن و بستن دهانی که می خواست باز شود...، کاری نکرده بودم.... وقتی که همه چیز را.. تمام اتفاقات و پیش لرزه ها را از قبل حس کرده بودم و باز لب می بستم... وقتی که روشنک با شکم برجسته آمد.. وقتی ماندم.. وقتی صبر کردم.. وقتی صدای گریه ی آن بچه ی مریض را شنیدم و قلبم.. سیاه بود... قلبم تمام این سال ها سیاه بود... قلبی که حتی سعی می کرد به صدای گریه های ضعیف بچه ای که چند ماه برای به دنیا آمدنش صبر کرد، بی تفاوت باشد... وقتی که همه چیزم را گذاشتم و رفتم...، اشکم پایین ریخت و هق زدم...، باز « تـــو » پشتم بودی....! وقتی به خانه ی دوستی پناه بردم که می توانست مرا تا آخرین لبه های پرتگاه بکشاند.. ده روز..! همه اش ده روز طول کشید..! تمام بریدنم از تو..، ده روز طول کشید...! تا لبه ی پرتگاه بردی ام.. دست هایت از پشت سر حلقه شده بود به دورم و من نمی دیدم... مرا تا آخرین نفسِ سقوط بردی و... رهایم نــــکردی...!

وقتی داغ گذاشتم روی دل ودست و پوستم... از دخترک خواستم چیزی روی تنم ببندد، جـــوری داغم کند..، که تا ابد یادم بماند...، از تو بریدن و آن طور احمقانه دل بستنم را....

وقتی « تو » بــودی.. در کشوری غریب.. در شهری غریب تر..! کنارم قدم می زدی و من حست نمی کردم... وقتی که می شد هزاران هزار بار بد تر از آن ده روز ببُرَم و بزنم به دری که رو به تاریکی باز شود...، باز هم تو بودی....

وقتی آدم هایی را سر راهم قرار دادی که کمکم باشند... وقتی برگشتم و ایده های تازه ام را برای کسی رو کردم، که از من بیزار بود و حالا.....

اشکم چکید...

وقتی تمام این سال ها می توانستم بلغزم و نلغزیدم..! وقتی تمام روز های تنهایی ام در این خانه، به همین تخت خالی و میز طراحی و فنجانی قهوه ی تلخ می رسید.... تمام سال هایی که می توانستم چشم هایم را روی همه ی آنچه که برایش ایستادگی کردم، ببندم و .. سقوط کنم... و « تو » بودی... به من لطف داشتی... و نگذاشتی شبیه کسی بشوم که با خواهرم... سر راه من نیاز را آوردی.. بی تا را با بهترین و مادرانه ترین نصیحت ها آوردی...

چانه ام لرزید...

او را آوردی..

اویی که به من یاد می داد در آتش و خاکسترم بسوزم تا... برگردم...

و من گوش نداده بودم...

دست هایم را به دستمال ضخیم و سیاه کشیدم...

همه ی فرصت های عمرم را..، از دست داده بودم.....

پلک زدم و اشکم روی قرآن ریخت... چه اتفاقی افتاده بود.... اشکم آیه ها را خیس کرد... من که هیچیم نبود... من که وسط این همه بی دردی..، وسط این همه خوشبختی.. برای خودم درد می تراشیدم... من که نمی دیدم... من که ناسپاس بودم... من که ناشکر بودم... من که کور بودم... من که میان این همه بی دردی، اینطور زجه می زدم و احساس بی پناهی می کردم.... صدای دعای کمیل هر پنجشنبه با حاج خانوم و حنا در سرم پیچید... صدای تمام وقت هایی که صدایت زده بودم و تو...، دیـــــده بودی...! صدای تمام اَباصالح گفتن های هم نوایم با زجه ی سوازنی که از موبایل حنا پخش می شد..، وسط جمکران... سرم را بالا گرفتم... این آینه از کِی اینقدر رخ به رخ من نشسته بود...؟.. نمی توانستم ببینم... تو می خواستی ببینم و من نمی توانستم... دلم پر می کشید برای مسجد جمکران... دلم پر می کشید برای تمام وقت هایی که دختر بودم و.. طلبکار نبودم....! انگشت های لرزانم را روی پلک هایم کشیدم... آن دستمال ضخیم را، حس می کردم...! حتی نمی توانم صدایت بزنم.. حتی رویم نمی شود اسمت را ببرم... تقصیر خودم بود..؟! از من بود...؟! دست هایم را پشت سرم گره کردم.. دستمال ضخیم و چندش آور را... لمس کردم.. تو بودی.. همه جا تو بودی.. از رگ گردن به من نزدیک تر.. از سیاهی و سفیدی چشم به من نزدیک تر... همیشه بودی و تنها به زبان آوردمت و ندیدمت... تو بودی.. همه جا.... خـــــدا.... دستمال را با یک حرکت، کشیدم...

بازدم آسوده ام.. از سینه رها شد...

قرآن را رها کردم.. دستم را بردم به بند سبز دور مچم... با دست و دندان، بازش کردم.. بوسیدمش.. و گذاشتمش لای قرآنم... چشمم به خلخال دور مچم افتاد.. قلبم تیر کشید... چشم هایم آن قدر پر آب بود که درست نمی توانستم ببینم... دست های لرزانم را نزدیک بردم و... صدای گریه ی بچه ی مریض و بی مادر روشنک در اتاقم پیچید و... تمام تعلقاتم.. تمام بند هایم.. تمام به بند کشیدن هـــایم... خلخال را با شدت و خشونت..، کشیدم...

پایم سوخت...

مرطوب شد...

دست کشیدم بهش... زخم و قرمز شده بود و رد پاره شدن خلخال.. رد پاره شدن تعلقات... رد پاره شدن بَــند ها....

نفسم را رها کردم...

سرم را آرام عقب گذاشتم و روی تخت.. دراز کشیدم... قرآنم را بغلم گرفتم...

همه جا.. تــو بودی...

چشم هایم را بستم. .....






رمان خالکوبی23

 من غلط بکنم دست رو تو بلند کنم....

تکان سنگینی خوردم....!

دست کشیدم به گودی گردنم...

هیچی نبود...!

توهم! خیال!!

قلبم ضربان گرفت و نبض گردنم ریز تر و سریع تر نواخت....

لبم را گاز گرفتم... خدای من..... چه فکری کرده بودم.! نفس عمیقی کشیدم... عطر چوب زیر بینی ام جریان گرفت..... برگشتم طرفش که کمی عقب تر، ایستاده و دست هایش را در جیب فرو برده بود.... بلوز خاکستری و ژیله و شلوار مشکی به تن داشت و کتش هم را هم روی مبل انداخته بود و نگاه عمیقش میان لبخند عکس و نقطه ی خاصی از صورت من جریان داشت...

دقیقا می توانستم حدس بزنم به چه چیز، و به کدام تجربه فکر می کند...

بی حرف، کیف و سوییچم را برداشتم و کنار در منتظرش ایستادم.. چند ثانیه مکث کرد و بعد کتش را برداشت و همراهم شد... ساکت بودم، ساکت بود... دست نوازشگرم را روی لبخندش دیده بود و این کلافه ام می کرد.. اولین نفری که فضای خنک آسانسور را ترک کرد، من بودم ! هنوز ایستاده بود در آستانه ی آسانسور تا یک طبقه پایین تر برود. سرایدار برج نزدیکش شد و حرفی زد.... پشت سر گذاشتمش... پا تند کردم... صدایش را شنیدم که حرف سرایدار برج را می برید: خانوم سرشار..!

ایستادم، اما برنگشتم.

- منو می رسونی؟!

نمی توانست رانندگی کند! حاضر بودم قسم بخورم که تحت هیچ شرایطی از این درخواست ها نمی کرد! سوییچ را کف دست عرق کرده ام جا به جا کردم... پا روی قلبم گذاشتم و گفتم: ببخشید من عجله دارم جناب کیانی...!

و مثل باد...

پیچیدم و...

دویدم....

صدای بهت زده اش، چند ثانیه بعد، قدم هایم را بدرقه کرد: مواظب باش...


***


با مهرداد که حرف می زدم، افروز درست رو به رویم نشسته بود! ساپورت شیشه ای و دامنی تنگ و کوتاه به تن داشت ، موهایش را بالای سرش جمع کرده بود و از همان اول هم که نشست کنار شوهرش، از جایش تکان نخورد. حس خوبی به حضورش نداشتم. بعد از آخرین باری که در طبقات اروس بحث کردیم، رو در رو می شدیم و من از حالت نگاهش خوشم نمی آمد. مثل هر وقت دیگری که زنی به اسم افروز کیانی می شناختم، دوستانه نبود! حتما خیال می کرد دارم برادرش را....

حواسم را دادم به مهرداد و سایه که بردیا، کودک چند ماهه ی افروز را بغل کرده و حالا به بحث آهسته مان اضافه شده بود.. خاله ی نیاز درباره ی خوبی ها و خاطرات خواهرش برای جمع صحبت می کرد و چشم های نیاز پر و خالی می شد... و او.. که انتهای سالن، در زاویه نشسته بود و من سنگینی نگاهش را به خوبی حس می کردم... گوشم به مهرداد بود که هی حرف را از مادر نیاز و خود نیاز و اروس ، می کشید تا آزاد و من هر طور که می توانستم، می پیچاندمش!! لحظه ای از رفتار خودم و مهرداد خنده ام گرفت و ثانیه ای سرم را بالا گرفتم که با سگرمه های درهم آزاد... لب هایم بسته شد! شام که سرو شد و مهمان های غریبه رفتند، خداحافظی کردم و از خانه بیرون آمدم. دلم می خواست بروم دنبال عمه.. احساس تنهایی عجیب و عمیقی داشتم که در عین نیاز به خود تنهایی و خلوت با خودم، از تنها ماندن.. واهمه داشتم....

تا برسم به در حیاط آنقدر فکری بودم که چند دقیقه طول کشید... یادم افتاد که داروهایی که ظهر در راه برگشت برای نیاز گرفته بودم در کیفم جا مانده. راه رفته را برگشتم و به محض اینکه پا داخل ورودی ساختمان گذاشتم، صدای بلند زنی از واحد نیاز بلند شد: نه نه نه !!! نه مادر من! من نمی تونم هیچی بهش نگم!! داره دستی دستی خودشو بدبخت می کنه!

دست خودم نبود....

گوش هایم تیز شد و ستون فقراتم، شق و رق!

صدای افروز بدجور شوکه ام کرده بود!

- آزاد جان، زندگی مشترک با چیزی که الآن داری حس می کنی و تبش گرفتت، زمین تا آسمون فرق می کنه!

صدای حمید بود: افروز!

افروز ملتهب و نگران و عاصی به گوش می رسید: ولم کن حمید! بذار بهش بفهمونم که این تب تند، بدجوری عرق می کنه....

و با تلخی ادامه داد که: عفونتش جوری بدنشو... زندگیشو میگیره که....

آزاد ساکت بود....

چرا صدایش را نمی شنیدم..؟؟!

حمید تند شد: افروز جان آزاد بچه که نیست من و شما واسش تصمیم بگیریم یا چیزی یادش بدیم!!

پاهایم آخرین فاصله ها را طی کرد و... پیشانیم بی اراده، به در چسبید...

حرف بزن آزاد...

حرف بزن...!

نیاز بود: ببخشید افروز جون ولی من سرم درد می...

و جریان ضعیفی از امید..، که از حنجره ی دور و دیر آزاد جان گرفت ، حرف نیاز را قطع کرد و تا گوش های من.. رسید: تب تند نیست افروز... تب تند نیست! خودتم می دونی که نیست!

افروز کلافه شد.. کلافگی اش استرس به جان من و ساختمان، با هم انداخت: وااااای خدای من.... آزاد! به من بگو! پس چیه؟؟ چه مَرَضیه که باعث می شه مدیرعامل شرکت چند ماه گیج و بی حوصله باشه؟؟ تو مگه مسئول چهارصد پونصد نفر آدم نیستی؟؟ اون گندی که باعث شد یه مناقصه رو درست همین ده روز پیش از دست بدیم، چی باعثشه؟؟ آزاد! یه چیز تو این دختر بگو که جذبت کرده! محض رضای خدا آزاد! فقط یک چیز!

آزاد تند شد: داری حوصله مو سر می بری افروز!

افروز خنده ی تلخ و حرص درآری کرد...

من معمولی بودم.. اما خانوم بودم... بی تا می گفت.... گل یخ بودم.. یخ بودم.. آزاد می گفت... یخ بودم؟! آزاد که آن روی دیگر من را نمی شناخت... آزاد که با من زندگی نکرده بود... کسی در ذهنم، زهرخند بدی زد: مگه کامران نکرده بود؟!... نه.. جوابم « نه » ی دهان گشادی بود به ساره ای که حالا دیگر وجود نداشت....

کاش آزاد به افروز جواب می داد! من این سکوت را نمی خواستم!

افروز- موندم از چی اون دختره خوشت اومده! چیش به ما و خونواده مون می خوره؟؟ این همه سال ازدواج نکردی، که حالا یکی مث اونو انتخاب کنی؟؟ تو از زندگیش خبر داری؟؟ اصلا کاری به مطلقه بودنش ندارم. اصلا! من به اتفاقی که باعث شده جدا بشه کار دارم! به تبعاتش! می تونی کنار بیای؟؟ من ندیده و نشناخته، می تونم بهت بگم چه مشکلاتی خواهید داشت! اصلا اینا هم به درک! سبک زندگی خودتو ببین؟؟ تو با امثال این دختر حاجی ها می تونی زندگی کنی؟؟ البته اینو قبول دارم که اون یه طراح خوبه... عرضه داره گلیم زندگی مجردیشو از آب بکشه بیرون... اما اصل، همونه آزاد! اگه شدنی بود که شوهرش، شوهرش مــــی موند! برادر من...! اون فقط برای تو ناشناخته س! از اینکه مث هر دختر دیگه ای دم دستت نیست، خوشت اومده! همین و بـــس آزاد!!

دست چپم را گذاشتم روی گوشم....

آزاد داد می زد: اون مث بقیه نیست ! تو هیچی نمی دونی افروز! دهنتو ببند!

پوزخند افروز .. باور هایم را از وسط... جِر داد: واسه همین گذاشتی رفتی ترکیه؟! واسه همین انقد داغونی؟؟ اصلا تو به درک! فکر کردی چقدر می تونی باهاش دووم بیاری؟ بعد یه مدت که جاذبه هاشو برات از دست داد... وقتی دیدی نمی تونی مثل اون زندگی کنی...، چطوری می خوای بهش بگی؟! می خوای به سرنوشت شوهرش دچار بشی؟؟ می ری مث باقی مردا عشق و حالتو می کنی و اون بدبختم یادت می ره... یا با یه لگد از زندگیت پرتش می کنی بیـــرون!! مگه هنگامه نبود؟؟ مگه پریـــا نبـــــود آزاد؟؟؟ چطور می خوای ولش کنی ؟؟ به من بـــگو..!!

صدای گریه ی ضعیف بچه ی افروز بلند شد...

آزاد عربده کشید: من اگه خیانت و نامردی تو خونم بود الآن اینجا نبـــودم افروز! من اگه بی ناموس بودم و می خواستم استفاده مو بکنم، اون موقع که بی تا آلمان بستری بود و من یه پام اینجا، یه پام آلمان بود، اون موقع که نمی شد به حسابای بابا دست زد و من واسه راه انداختن اون خراب شده به سرمایه احتیاج داشتم، دست پریا رو می گرفتم می رفتم امریکا، از خودش و پولاش استفاده مو می کردم و ولش می کردم!! دِ تو مگه خواهر من نیــــستی لامصب؟؟!!!!

عربده اش، رعشه به اندامم انداخت....

دلم می خواست بکوبم به در.. صدایش کنم و داد بزنم که تو را به خدا اینجوری نکن.... که آزاد.. من تو را می شناسم.. تویی که راستش را می گویی.. توی که خیانت و در راه گذاشتن، در رگ و پی ات نیست.... تویی که خلف بی تا هستی و خون بی تا در رگ های توست.... آزاد....

صدای سرد بی تا را، برای اولین بار شنیدم: تمومش کن افروز!

افروز- اما امامان!!

بی تا- همین که شنیدی! مسایل آزاد به خودش مربوطه! خودش می دونه با زندگیش! درباره ی اون دختر هم درست صحبت کن... من به شما چی یاد دادم؟! توی زندگی هم سرک نکشید و دخالت نکنید!

افروز عصبی و متلاطم بود: من خواهرشم مامان! می فهمی؟؟!!

بی تا... سرد... سنگین... و بُرنده بود: پس به اندازه ی خواهریت، باش! نه کمتر، نه بیشتر!

در با شتاب باز شد و صورت بهت زده و قرمز افروز، در چارچوب جان گرفت....

خیره نگاهش کردم.... نمیتوانستم چشم بردارم... صدای « هین » نیاز را شنیدم.... افروز خودش را عقب کشید... نگاهش رنگی از خشم و دلسوزی، توأمان داشت! نمی دانستم اینکه در خانه درست رو به سالن باز می شود خوشحال کننده است یا ناراحت کننده... تمام نگاهها، خیره و بهت زده، روی من بود..! با چشم هایم گشتم... بی تا روی مبل نشسته بود... نیاز انتهای سالن... حمید بردیا را بغل داشت... و او... چرا پیدایش نمی کردم..؟!..

نیاز سکوت سنگین و ویران کننده ی جمع را، شکست: نرفتی ساره جون؟!

چشم های جستجو گرم را از نیاز گرفتم و... دیدمش! نشسته بود.. آرنج هایش را گذاشته بود روی زانوانش و موهایش را می کشید... سرش را با تأنی بالا آورد. چشم هایش بی اندازه، قرمز بود....

یک قدم رو به جلو برداشتم.. افروز درست مقابلم بود... هر لحظه ممکن بود کیسه ی داروها از دست عرق کرده ام، سُر بخورد... این زن چرا اینطور نگاهم می کرد؟؟ منتظر بود بهش حمله کنم ؟! دقیقا منتظر دفاع و داد و بیداد من بود! چشم هایش این را فریاد می زد! من به هر خواهری که نگران از دست رفتن برادرش می شد، حق می دادم! چرا افروز غیر از این فکر می کرد...؟!

لبخند زدم و کیسه ی داروها را بالا گرفتم: افروز جـــان..؟!

ابروهای افروز از هم فاصله گرفت...

آزاد از جا پرید..

لبخندم را سفت تر کردم و جمله ام را ادامه دادم: می شه اینا رو بدی به نیاز؟! داروهاش تو ماشینم جا مونده بود...

دستش را جلو آورد و با نگاهی گیج و چشم هایی ناراحت، کیسه را ازدستم گرفت...

قلبم می کوبید... اما.. بس بود.... بس..!

لبخند کمرنگی به جمع زدم: عذر می خوام مزاحم شدم. شبتون بخیر.

در چشم های نگران و غصه دار نیاز مکث کردم...

چرخیدم...

و ترکشان گفتم...

صدای کسی از پشت سرم می آمد: ساره !! صبر کن!

صبر نمی کردم.... صبر نمی کردم... فریاد آزاد حیاط را هم پر کرد: حمید زنتو از اینجا بــــبر !!

همه، همه ی آن چه را که سعی در خفه کردنشان داشتم، فهمیده بودند..! آبروی من ریخته شده بود...! صبر نمی کردم....

صبر نمـــی کردم!

حتی مهم نبود چی پشت سر من گفته... مهم بود اما آن لحظه هیچ چیز برای من به اندازه ی خراب نکردن رابطه ی خانوادگی آنها، و هیچ چیز به اندازه ی کنار رفتن تمام پرده هایی که آزاد نمی دید و حالا رو در رویشان می ایستاد، اهمیت نداشت...!

تنها می خواستم لبخند قوی و بی تفاوت گوشه ی لبم را، دیده باشند...

اسم آزاد روی اسکرین گوشی افتاد.. ردش کردم... ماشین را روشن کردم و راه افتادم... صدای غرش و کشیده شدن لاستیک های ماشینش روی اسفالت خیابان، سرعتم را بالا برد... نیاز تماس گرفت.... چرا نگران بودند؟! ... اتفاقی که نیفتاده بود..! من فقط نمی توانستم صحبت کنم... پدال گاز را فشردم و برای نیاز نوشتم: نگران نباش !


و همه چیز ، تمام شد....

***


به من تهمت بزن بانو...

من از بی حرفی می ترسم...

بگو هیچ چیزی حالیم نیست...

بگو اصلا نمی فهمم...

بگو معصومی چشمام.. فقط حربه س.. یه جور دامه...

بگو طعم هزار تا لب... همیشه روی لب هامه....

بگو بانو...

بگو بازم...

بگو که لایقت نیستم....

ولی هرگز.. گلم..! عُمرم..! نگو که عاشقت نیستم....

بگو حرفای من کلا.. دروغن حرفای مفتن..!

گلم.. کوتاه نیای اصلا.. اگه چیزی بهت گفتن...

بگو هر چی بهم گفتی.. همه شهـــرو خبر کردم....

مراعاتم نکن اصلا..!

بگو نامردِ نامردم !

بگو بی رحم و دلسنگم، حسابی بد بگو از من!

بگو.. هر چیزی که نیستم! منو خـورد کن.. منو بشکن!

بزن هر قد که دوس داری واسه این روح ِ سردرگم

واسم اصلا مهم نیس که چه فکری می کنن مردم...


مدادم را روی طرح مقابلم فشردم....

سه هفته بود که همه چیز تمام شده بود...

سه هفته ی غیر قابل تحمل... سه هفته ای که هر روزش شبیه هم می گذشت... سه هفته ای که ...

سه هفته بود که پای آزاد از دل و ذهن و خانه ی من بریده شد و نگاه من، از هر ردی که به او می رسید....

همه چیز را افروز با مهارت تمام برید..

مهارتی که می توانست در وجود هر زنی.. هر خواهری مثل او، باشد!

افروز برید، من دوختم، آزاد در سکوت نگاه کرد و ... به تن کرد!

فشار مداد روی کاغذ بیشتر شد...

افروز...

میدان را، تمام و کمال، به او واگذار کرده بودم! گاهی نیاز می گفت « از بس که خری... »

سه هفته ای گذشته بود، که هر روزش آرزو می کردم ، کاش روز بعد که خورشید می زند، اینقدر دلتنگ نباشم....

معینی کنارم ایستاده بود و آنقدر بوی چوب می داد که اگر چند لحظه ی دیگر به ایراد گرفتنش از طرحم ، آنقدر از نزدیک، ادامه می داد، مجبور می شدم سالن را ترک کنم، بروم اتاق استراحت و ریه هایم را از پنجره بِتکانم.....

- درست شد خانوم سرشار؟؟ یه ساعت دیگه تمومش کن بیار ببینمش..!

نفس حبس شده ام را پرت کردم و میز را پس زدم و به کاغذ سوراخ شده از فشار مداد خیره ماندم!

مهتاب با تعجب نگاهم کرد: چی شد؟؟

میز را رها کردم و از جا بلند شدم: تو هم نسکافه می خوری؟؟

ابروهایش بیشتر بالا پرید: بدم نمیاد...

دکمه ی آسانسور را زدم... طبقه ی پنجم ایستاده بود. نمی آمد.. نمی آمد... از پله ها دویدم. خودم را انداختم داخل اتاق و در را پشت سرم بستم! چشم های را روی هم گذاشتم و تنفسم را عمیق و آرام کردم....

شماره ی خانه ی پدری روی موبایلم نقش بست. گوشی را گرفتم دم گوشم. تنها شماره ای که تحت هر شرایطی، جوابش می دادم..!

- جونم؟

- سلام خانوم.. خوبید شما؟ گوشی دستتون..

صدای حاج خانوم... بدخلق و بی حوصله به گوشم آمد: الو... خو.. بی؟؟

حرف می زد..! خیلی خیلی بهتر از قبل! این را علی می گفت، عمه می گفت، آقاجون می گفت! اما نمی دانم چرا به من که می رسید، گرفتگی کلامش بیشتر می شد و در خرج کردن کلمات، دست و دلبازی نمی کرد....

- جونم حاج خانوم؟ حالتون خوبه؟

- خوبم... کجا.. یی..؟؟ خونه ت..؟؟

روی ضمیر ملکی « ت » ، بدجوری تکیه کرد. از آن جور ها که باعث می شد اخم بنشیند میان ابروهایم و فکر کنم که چه اتفاقی افتاده؟!

- نه شرکتم... کاری داشتید؟ چیزی شده؟

- نه.. شب بیا اینجا... علی.. میاد. با ثر.. ثر.. ثریا...

- ببینم کارم کی تموم می شه. چشم.

- سا.. ره !

- جونم حاج خانوم؟؟

گوشی را بیشتر به گوشم چسباندم. صدایش دلخور بود انگار: بسه.. کار. شب بیا. خداحافظ.

به صفحه ی موبایل نگاه کردم. از این مکلمه خوشم نیامده بود! از خساست حاج خانوم در صرف حروف برای من ! از تکیه روی خانه ام!! سرم را چسباندم به در. مدتی می شد که این زمزمه ها را می شنیدم... حرف های تازه پا گرفته ! « خونه تی؟ تنهایی؟؟ داری چیکار می کنی؟؟ مهمون داری؟؟ » زمزمه های عجیبی می شنیدم... نمی دانم از کی به یاد تنها زندگی کردم من افتاده بودند که پریشب آقاجون سر زده به خانه ام آمد و به دروغ گفت که از این طرف ها رد می شده! نمی فهمیدم چرا اینقدر دیر یاد من افتاده اند.. حتما به خاطر این بود که سر خودم را بیشتر از هر زمان دیگری، با کارهای شرکت شلوغ کرده بودم. زیاد سرشان نمی زدم و دیگر حتی لبخندهای بی دریغم را خرج ثریا هم نمی کردم ! باز به اسم خانه ی پدری نگاه کردم. سه هفته گذشته بود.. این جمله مدام در ذهنم تکرار می شد...

سه هفته گذشته بود و من آزاد را ندیده بودم؟!

ندیده بودم....

این روزها.. علی بیشتر به من سر می زد. یکی دو بار هم با ثریا آمد. چقدر ذوق داشت برای شکم برجسته ی ثریا و من با دیدنشان یک به یک حس های خفته ام، بیدار می شد.... علی بیشتر سر می زد... بیشتر تماس می گرفت و می پرسید « کاری نداری؟ خریدی چیزی؟» و البته که جواب من، منفی بود....

پریشب آقاجون آمده بود.. اتفاقی! و به من می گفت باباجان شب ها از این خانه و تنها، نمی ترسی؟! به من می گفت بیشتر پیش ما بیا باباجان... و من، عجیب سرم را شلوغ کرده بودم و از دیدن حاج خانوم هم، طفره می رفتم... جو خانه ی پدری عجیب غریب و سنگین شده بود... اخم محوی روی پیشانی حاج خانوم می دیدم و مراعات بیشتری که به واسطه ی آن، از جانب آقاجون نصیبم می شد!

نمی فهمیدم!

می فهمیدم اما دلم نمی خواست حتی به چیزی که در سرشان می گذرد، فکر کنم!!

می دیدم که گاهی حرف تا پشت لب هایشان بالا می آید اما بر زبان ها جاری نمی شود..! حس خوبی از این اوضاع نداشتم و از همین بابت ترجیح می دادم چیزی نپرسم!

سر خودم را با شنا و کار و کلاس زبان و اخیرا هم بعضی شب ها با نیاز دویدن، گرم کرده بودم..

یکی دو بار هم پرستار حاج خانوم زنگ زده بود خانه و گفته بود کار خاصی ندارد و حاج خانوم فقط م یخواسته ببیند حالم خوبست یا نه !

سه هفته گذشته بود... نزدیک عید بودیم. همه جا حال و هوای خوبی داشت اما چیزی در روزهای من، کم بود....

نیاز برگشته بود شرکت و کوروش عقیده داشت که این برای حالش بهترست. قرار بود بعد از عید مراسم مختصر و بی سر و صدایی بگیرند و بروند خانه خودشان... این روزها حتی، با نیاز هم کمتر رو به رو می شدم... تمام دیدار های ما خلاصه می شد در دویدن های آخر شب و حرف هایی که زود سر و تهش را جمع می کردیم.... گاهی نیاز وسط دویدن می ایستاد و خیره به مسیر رفتن من، بی هوا، می پرسید: دلت تنگ نشده؟!

من.. می ایستادم... دولا می شدم.. نفس های عمیق و بلند می گرفتم... برمی گشتم طرف نیاز: خیلی تنبلی نیاز! واینستا! یالا!

و می دویدم...

و می دویدم....

« بدون آزاد چطور سپری می شد؟! »

این را روزی هزار بار از خودم می پرسیدم....

و وقتی می پرسیدم، در قلبم احساس درد می کردم....

اما من قول داده بودم. من با خودم ، من با بی تا، قرار گذاشته بودم. چیزی باید ثابت می شد...

برای خودم و مهتاب نسکافه ریختم. من سه هفته بود که از بوی چوب دور افتاده بودم و حالا معینی درست در حلقممی ایستاد و با کش و قوس از ایرادات کارم می گفت! فکر اینکه قبل از پیش من آمدن، با او بوده، با بوی چوبی که فقط مختص اوست، تپش قلب می گرفتم....

برگشتم طبقه ی پایین. سه هفته بود که حتی طبق عادت همیشه، پشت پنجره ی اتاق استراحت نمی ایستادم و به خیابان نگاه نمی کردم..! سه هفته بود که من سرم به کار خودم بود و به هیچ دوربین مدار بسته ای هم نگاه نمی کردم!

سه هفته ای که هر روزش مثل روز قبل بود و.. هنــــوز، خورشید از شرق طلوع می کرد.....

برگشتم پشت میزم.. بینی ام چین خورد.. بو کشیدم.. بوی چوب.. لعنت به معینی! مهتاب رفته بود اتاق پرو. ده دقیقه نکشد که آمد و نسکافه اش را یک جا سرکشید!

- رییس اومده بود پایین!

نسکافه را در دهانم نگه داشتم. به مهتاب و مقصودش ا زبیان این جله خیره ماندم. بی خیال بود! فنجانم را با آرامش روی میز گذاشتم: مگه اینجا کاری داشت؟!

به انتهای سالن و در بسته ی اتاق معینی اشاره کرد: یه دوری اینجا زد، بعد رفت اون تو!

به در اتاق معینی زل زدم. سرانگشت هایم یخ کرد.

- هنوزم اونجاست؟

لبخند زد و فنجان خالی را روی میز گذاشت: نه. رفت!

باز به در نگاه کردم. قلبم در سینه کوبید. دلتنگی با سرعتی باور نکردنی در رگ هایم پمپاژ شد... دست سردم را به گونه ی حرارت زده ام چسباندم. او.. اینجا بوده..؟!

مدادم را برداشتم. من به بی تا قول داده بودم... من به بی تا.... پس چرا پای حرفم نمی ایستادم..؟!

« نشسته بودم پای آینه ی میز توالتم ، پشت تاپم را زده بودم بالا و کتف چپم را طوری گرفته بودم که بتوانم بهتر ببینمش.. ببر گرسنه ای بود.. طرح ظریف دندان هایش را می دیدم.. قوس کمرش را... کمرم را بالا کشیدم... طرح انحنای کمر ببر، درست مثل انحنای کمر من بود...! ناخنم را کشیدم به رنگ سیاه خالکوبی... ظریف بود... تاتو کارش، دختر حرفه ای و خلاقی بود!

چی باعث شد این کار را کنم...؟!


« آش و لاش..... پر از زخم... پر از خون... پر از خراش... پر از... درد.......... رسیده بودم دم خانه ی عمه و به محض باز کردن در، خودم را انداخته بودم توی بغلش....

سنگ کوپ کرده بود....!

چنگ زده بود به قلبش....

جیـــــــــغ کشیده بود: یا امام هشتم!!!!! ســــــــــــــاره!!!!!!

چشم هایم... بسته شده بود......

تنم درد می کرد وقتی درز پلک هایم را... آنجور با درد، باز می کردم...

عمه بالای سرم نشسته بود... درشت درشت اشک می ریخت.. دستمال خیس و بتادین می کشید به صورتم..... دستش را گرفتم... زده بود تخت سینه اش: عمه ت بمیــــــــــره!! دردت به جونم!!! عمرم!!! کی این بلا رو به سرت آورده؟؟؟

دهان باز کردم حرفی بزنم... مهلت نداد.....

- دو ساعته دارم علی رو میگیرم... جواب نمی ده.... خونه تونم کسی جواب نمی ده!! یا الله!! ساره فقط به من بگو کی؟؟؟؟!!!!!!!

سرفه کردم... نیم خیز شدم... خواست نگذارد... خواست استراحت کنم.. خواست... نخواستم......! دستش را محکم تر از قبل گرفتم: به روح پدرت قسم.....، به هیچ کس نگو من اینجام........

و چشم هایم.. برای بار دوم.. و این بار... به مدتی طولانی تر... بسته شده بود....

زن سفیدپوش.. با همان وحشت همیشگی توی چشم های سبزش، وسط خواب های خالی ام... ایستاده بود....

چرا سفید می پوشید؟!

وحشت زده و خیس از عرق...، از کابوس پریده و دست عمه را چنگ زده بودم: منو از اینجا ببر!!! منو از اینجا ببر!!!! »

صدای زنگ در آمد..

تکان خوردم.

به خالکوبی ببر.. خیره ماندم...

هیچ کس نمی دانست...

هیچ کس نمی فهمید...

از جا بلند شدم..... چهار روز از مرافعه ای که خانه ی نیاز شاهدش بودم، از فریاد های افروز و لبخند سفت من، گذشته بود.

می توانستم سه روز مرخصی بگیرم و از آن شهر دور شوم. می توانستم مرخصی بگیرم و به همه مان فرصت فکر کردن بدهم. من اینجوری بودم دیگر! من برای هر فکر کردنی، برای هر واقعه ای، باید دور می شدم..! می توانستم... و او برای من این کار را می کرد! او برگه ی مرخصی بدون حقوق من را با حاشیه های زرشکی رنگ و لوگوی اروس، امضا می کرد! اما من هرگز قصد نداشتم از این همه مهربانی او.. از این « نه نگفتنِ » او، استفاده کنم.

پس... برمی گشتم سر کارم. دور نمی شدم. بچه بازی در نمی آوردم. لبخند سفتم را همچنان حفظ می کردم، و جوری رفتار می کردم که انگار هیـــچ اتفاقی نیفتاده....

تصویر بی تا را که در آیفون دیدم، شوکه شدم!

اینجا چکار می کرد؟؟

فقط رسیدم دکمه را فشار بدهم و هر چیزی که دم دستم می رسد را جمع کنم! دستی به موهایم کشیدم و پشت سرم جمعشان کردم. رژ کمرنگی به لبم زدم و صورتم از بی حالی درآمد. چرا این کارها را می کردم؟!

در را که باز کردم، سبد کوچکی از ارکیده های صورتی دستش بود. صورتش جدی و ملایم به نظر می رسید و لبخند شیکی هم گوشه ی لبش خودنمایی می کرد! سبد را ازش گرفتم. صورتم را بوسید: خوبی خانوم؟!

کنار رفتم تا داخل شود. از آمدنش، گیج بودم.. از این ارکیده ها، گیج تر..

نگاهی کوتاه و اجمالی به خانه ی کوچکم انداخت. تعارفش کردم و مانتو و روسری اش را گرفتم. نشست و من برای بردن نوشیدنی، به آشپزخانه رفتم. اینکه چهار روز قبل بین دختر و پسرش دعوا به راه افتاده بود و من هم به نحوی بانی و شاهدش بودم، باعث نمی شد حس خوبی که از حضورش داشنم، هر چند پر از استرس و سوال، نادیده گرفته شود...

اضطراب داشتم. دلم نمی خواست با هیچ کدام از کیانی ها رو به رو بشوم اما آن عصر دلگیر و آمدن بی تا و تنهایی من... بهترین فنجان ها را انتخاب کردم. با دقت چای ریختم. شکلات و توت خشک برای بی تا. به خودم که آمدم، خم شده بودم رو به رویش و از خودم می پرسیدم: برای چه این همه استرس داری؟

لبخند زده بود: مزاحمت که نشدم؟

حرف های افروز در سرم بود... لبخند زدم: ابدا. خوش اومدین.

و نشستم.. به چایش نگاه کرد.. بعد به تابلو فرش کوچک وان یکاد روی دیوار.. بعد به صورت من..

دستش را روی دستم گذاشت. دستش میانسال و گرم بود... درست حس روزی را داشتم که برای اولین بار، در پله های اروس پیدایش کرده بودم...

- خانومِ ساره..!

دلم رفت...

دلم برای این جور صدا زدنش، رفت....!

سعی کردم تبسم داشته باشم... سعی کردم خوب به نظر برسم... این زن، مادر کسی بود که این روزها حس می کردم دلم برای دیدنش، تنگ می شود... هر چقدر که همه چیز، تمام شده باشد.....

- خوش اومدین بی تا جون. خیلی خوشحالم کردین. اینطور بی خبر. آدرسو...

دستم را فشار داد: از اون پسره گرفتم..

خنده ام گرفت.. پسره.. با من خندید.. پسره؟! بینی ام چین خورد.. دلم، تنگ شد.....

- اما نمی دونه که اومدم اینجا! آدرستو از خیلی قبل تر داشتم.

نگاهی کوتاه به خانه انداخت: خیلی خوش سلیقه ای.

تشکر کردم. بی تا همراه با آرامشی که همیشه به همراه داشت، این بار من را به اضطراب انداخته بود...

آمده بود حق مادری اش را بگیرد؟!

به ارکیده ها نگاه کردم...

فکر می کردند می خواهم پسرشان را از چنگشان دربیاورم؟!

آمده بود حرف های افروز را تکرار کند؟!

به صورت گرمش نگاه کردم.. نه... نه.. بی تا آدم این حرف ها نبود...!

و من ترجیح می دادم کسی که حرف اصلی را شروع می کند، من نباشم !

به فنجانش نگاه می کرد: تو هم بهش نگو که من اومدم اینجا...

- من باهاش حرف نمی زنم که چیزی بگم.

کاملا دفاعی حرف زده بودم! احتمالا از همین بود که لبخند زد... کمی آرام شدم...

صاف نگاهم کرد: ساره ! من متاسف که اون شب اون اتفاق افتاد!

به ریشه های فرش زیر پایم خیره شدم. هیچ کس متاسف نبود... چرا بی تا باشد..؟!

- مهم نیست...

- چرا. هست. من نمی خوام تو به خاطر گناه نکرده، آزرده خاطر بشی جونم.

سکوت کردم. حرفی برای گفتن، نداشتم....

- من هیچ وقت به بچه هام اجازه ندادم تو زندگی هم دخالت کنن. اون شبم افروز...

- من درک می کنم بی تا جون. من خودم برادر دارم.. می فهممش..!

به لبخندِ شـــاید احمقانه ام، خیره ماند...

من هرگز نمی خواستم بی تا ازم عذرخواهی کند! هرگز! این آخرین چیزی بود که ممکن بود در این دنیا بخواهم...!

گوشه ی لبش بالا رفت...

- تو خیلی خانومی..

بازوی برهنه ام را نوازش کرد: من می دونم چرا بچه م از تو خوشش اومده...

دلم می خواست بلـــند بلـــند بخندم..!! چـــرا؟؟ واقعا چرا؟؟ چه جوابی وجود داشت که آن شب من از پسرش، هیچی جز سکوت نشنیدم؟!

رک و تلخ گفتم: اما من نمی دونم.

حرکت دستش متوقف شد. تمام این چهار روز سعی کرده بودم همه چیز را ببرم و حالا اصلا قصد کوتاه آمدن در برابر بی تا را هم، نداشتم! لبخند هم، نزدم: چیزی بین ما وجود نداره بی تا جون. باور کنید. شما که حرف منو قبول می کنید؟! اصلا مساله به اون شدتی که افروز جان فکر می کنن نیست ! یه تصور اشتباهی بود، حل شد! همین!

یک تای ابرویش بالا رفت. حالا شبیه پسرش شده بود!

- مطمئنی؟

نفسم را رها کردم... نه.. نبودم..!

- چرا نمی شینید باهم درست و جدی صحبت کنید؟!

- نمی شه! ما همش داریم با هم دعوا می کنیم!!

و غضبناک به مبل تکیه دادم و دست به سینه شدم! بی تا بلند و کوتاه خندید! قبول داشتم... مثل بچه ها حرف زده بودم...

نا امید نگاهش کردم..

- می دونم.. خنده داره! همه چیزه این رابطه مضحکه!!

- نه.. اصلا مضحک نیست..! ابدا! من دارم به رفتارهاتون فکر می کنم... اینکه چرا یه کدومتون سررشته ی این رابطه رو نمی گیره دستش!

به دهان خوش ترکیبش چشم دوختم.

- من هیچ کدومتونو درک نمی کنم.. نه شما که عاقلی.. تجربه ی زندگی داری... نه اون پسر که من به هوش و درایتش ایمان داشتم! باز اونو می تونم درک کنم. داره بین درست و غلط باورهاش دست و پا می زنه. همه چیز رو آنالیز می کنه. من می فهممش ساره جان. تمام این چند روز خونه ی من بوده و پشت هم سیگار کشیده! نمی خواد با کسی حرف بزنه و وقتی نخواد، هیچ جوره نمی تونی ازش حرف بکشی. به هر حال تا حدی بهش حق می دم. اما شما... شما چرا هیچ کاری نمی کنی..؟!

مردمک های ماتم بین دهان و چشمش، در گردش بود. دقیقا می دانستم از چی حرف می زند اما اینکه چرا بی تا باید از همچین چیزی حرف بزند، شگفت زده ام می کرد!

باز دستش را روی بازویم گذاشت: احساست نسبت به آزاد چیه...؟!

عضله ی بازویم منقبض شد! اصلا ساده نبود نشستن برابر مادر کسی که دلتنگش می شوی، و از این حرف ها زدن...

آن هم برای منی که هرگز!! نه با عاطفه.. نه مادر خودم. نه روشنک... حتی با خود شوهرم! این طور بی پرده حرف نزده بودم....!

- بی تا جون...

- جونم... مامان جان... بگو به من... یکم منو کمک کن بفهمم چه خبره...

مامان جان که می گفت.. دیگر اختیار دلم دست خودم نبود... دلم می خواست تا آخر دنیــــا مامان جانِ من باشد....!

همه ی عمر در خدمت حاج خانوم می ماندم.. اول و آخر مادر من بود.. اما این تصور که اگر بی تا مادر من بود، من حالا چطور بودم.... حسرت زده ام می کرد....

بی تا همه ی آن چیزی بود که من یک عمر می خواستم باشم....

کاش آزاد این را بداند..!

- بینتون اتفاقی افتاده؟!

گرمم شد. حتی مژه هم نزدم. آن لحظه زن بودنم، بیشتر از هر زمانی، پررنگ بود..!

سر تکان دادم: نه. هیچی.

دروغ گفتم...

- میوه بیارم براتون.

نگهم داشت و جلوی فرارم را گرفت: بشین اینجا! من چیزی نمیخوام.

کمی به سکوت گذشت. بالاخره به حرف آمد: آزاد خیلی قاطیه ساره. اصلا نمی شه طرفش رفت. اسم افروزو میارم، از اختیارم خارج می شه! اگه الآن اینجام. اگه امروز اومدم...

حرفش را بریدم: بی تا جون... خواهش می کنم با من رک باشید. من تحمل هر چیزی رو دارم! به من بگید لطفا... از من چی می خواید؟ اگه صحبتای افروز جونه که من پامو بکشم کنار، به خـــدا قسم که پای من وسط نیست! من که گفتم.. یه چیزی بود، تموم شد رفت! من الآن چهار روزه با آزاد حرف هم نزدم!

چند لحظه در سکوت گذشت. سرش را پایین انداخت و با فنجانش گرم کرد. درست لحظه ای که می خواستم سکوت را بشکنم، زمزمه کرد: من تسلط زیادی روی بچه هام داشتم اما آزاد همیشه یه جور دیگه بود. تا حد زیادی از دست من خارج بود... تو مسایل اعتقادی از خونواده ی پدرش تاثیر زیادی می گرفت. من هم هرگز چیزی رو به بچه هام تحمیل نکردم... هر چی می دونستم و بلد بودم رو یادشون دادم. هر چیزی که باید می دونستن! اما آزادشون گذاشتم تا خودشون همه چیزو تجربه کنن... هیچ وقت تحت فشارشون نذاشتم. علی الخصوص آزاد رو که به خاطر کارکتر مبارز و بی بند و قانونش، نمی تونستم محدودش کنم.

ترجیح دادم رک باشم.. ذهنم جای خوبی نمی رفت و من باید حرفم را می زدم: می خواید از من برای عوض شدنش استفاده کنید؟! که بشه اون چیزی که شما می خواستید و نشده؟! نه بی تا جون... من یک بار این راهو رفتم... یک بار حماقت محض کردم و خواستم رو کسی تاثیر بذارم... یه باره دیگه همچین اشتباهی نمی کنم...

انگشت اشاره اش را بالا گرفت و ابروهای پهنش را بالا فرستاد: هرگز از شما همچین چیزی نمی خوام خانوم.. هرگز ! من خودم دختر دارم... من یه زنم... هیچ وقت از کسی برای تاثیر گذاشتن رو پسرم استفاده نمی کنم. اگر می خواستم، وقتی تو سنی بود که پذیرای باورهای من باشه، اینکارو می کردم.

سکوت کردم.

پس بی تا چه می خواست...

با آرامشی که از چشم ها.. و تمام وجودش جریان می گرفت، گفت: می دونم که قبلا هم دانشکده ای بودید. آزاد خیلی اجمالی یه چیزایی برام تعریف کرده. درست همون روزهایی که شما تازه رفته بودی اروس برای طرح چادرهات...

کمرم صاف شد. دلم می خواست بدانم.. آزاد چی گفته.. چی گفته....

- از اون روز تا به این لحظه، اولین خانومی هستی که آزاد با من ازش حرف زده...

قلبم به تپش افتاد...

شیرین بود...

همه ی این کلمات کنار هم، شیرین بودند...

نمی توانستم انکار کنم...

نمی خواستم....

- اما از یه تاریخی به بعد.. دیگه حرفی از شما نشد. حافظه ی خوبی ندارم ، اونم با این همه دارو دوایی که من مصرف می کنم... تا همین یک ماه و خرده ای قبل.. هر وقت اسم شما اومد، یه لبخندم گوشه لبش بود! اما اخیرا....

نفس عمیقی کشید و ادامه ی حرف قبلی اش را گرفت: چند سال جسته گریخته با پدربزرگش زندگی کرد... نه که من یا پدرش بگیم. اصلا! خودش خواست. پدربزرگشو خیلی دوست داشت و همیشه می گه اونقدری که از اون خدابیامرز چیز یاد گرفته، از هیچ کس نگرفته... می دونی.. تجربه های تلخ و متفاوت زیاد داشت. یه دوره ی بد دانشجویی تو تبریز داشت که هنوز که هنوزه با کسی ازش حرف نمی زنه... بعد فوت پدرش....

دستش را گذاشت روی قلبش و چند نفس عمیق کشید. دلواپس شدم.

ادامه داد: من خیلی اذیتش کردم.. همیشه شرمنده شم... به خاطر من خیلی سختی کشید... حرف زیاد شنید.. تلاش کرد... وقتی می خواست اروس رو تاسیس کنه احتیاج به پول داشت. اون موقع تازه پدرش فوت شده بود و من هم که حالم گفتن نداشت... تا زمانی هم که به حساب کتابای شرکت پدرش رسیدگی نمی شد، حق دست زدن به حسابارو نداشتیم... یه سری مشکلات هم اونجا بود... تو همون گیر و دار مساله ی ازدواج افروز پیش اومد. حمید از دوستای خانوادگی بود. آزاد قبولش داشت. من خوشم می اومد ازش. افروز اما هیچ وقت نفهمیدم چی می خواد! هیچ وقت از ازدواجش راضی نبود! اغلب هم مینداخت گردن آزاد....

نفس عمیقی کشید: به هر حال... تو همه ی اون شرایط سخت... که هر کدومش به تنهایی برای یه آدم بسه، آزاد ایستاد و جنگید..!

صاف و مستقیم.. به من نگاه کرد: و این چیزیه که من از تو می خوام !

باورم نمی شد...

باورم نمی شد که روزی بنشینم در برابر مادر آزاد و از ماندن و جنگیدن، بشنوم!

بهت زده بودم... بی تا .. بی تا... نمی شناسمت... نمی شناسمت....

لب هایم بهم خورد: بی تا جون...

انگشت اشاره اش را روی لبم گذاشت: هیس! به من گوش بده! بمون! و مبارزه کن! پس تو تو یک سال و خرده ای زندگی زناشوییت چی یاد گرفتی دختر؟!! من رو تو جور دیگه ای حساب باز می کردم! چرا نشسته ای؟! می خوای همه چیزو دو دستی تقدیم کنی؟؟ عقب نشینی؟! متاسفم خانوم ساره... اینجوری بخوای پیش بری، تا آخر عمرت همه سوارت می شن و باید عذاب بکشی...! تو اینو می خوای؟!

رک و بی پرده بود..

نفسم حبس شد..

بی تا..!

با متانت و جدیت خاص خودش حرف می زد: خوب به من گوش کن! اول بشین با خودت فکر کن. ببین قراره چجوری زندگی کنی. ببین از آزاد خوشت میاد؟ تاکید یم کنم. پسر من نه! شخصی به اسم آزاد کیانی! با همه ی اون چه که هست! ببین دلت می خواد باهاش باشی؟ ببین دوست داری باقی زندگیتو... با کسی مث اون بگذرونی؟! ببین از بودن کنارش لذت می بری؟! وقتی باهاش هستی احساس خوبی داری؟ وقتی بهش فکر می کنی، قلبت گرم می شه؟! بعد که به یه نتیجه ی موجه رسیدی، نتیجه ای که به دور از منفی بافی باشه خانوم ساره. یک لحظه به هیچ کدوم از تفاوت ها و سنگ های سر راهت فکر نکن! ببین دلت... چی می خواد..؟!

وقتی به اون نتیجه ای که قلبت می گه رسیدی، حالا خوب چشماتو باز کن. با دید باز مشکلت سر راهتو ببین. ببین آدم رو به روت، چقـــدرارزش جنگیدن داره؟! ببین آدم رو به روت، اونقدری ارزش داره که پاش وایستی؟ بودن باهاش انقدری خوب هست که بخوای یکم زخمی بشی و برای نگه داشتنش، زحمت بکشی؟! این حرف هارو به پسر خودم هم می زنم. به هر کدومتون، جدا جدا. اول به شما می گم. بشین خوب فکر کن خانوم ساره. ببین دلت می خواد باقی زندگیت رو، چجوری بگذرونی...

صدایش.. لحنش.. تلخ شد...

سرش را پایین انداخت...

من به بغض سنگین و با وقار صدایش، ایـــمان داشتم...!

- خدا برای هیچ بنده ایش تنهایی نخواد...

مکث کرد. دلم می خواست بغلش کنم... حرف هایش ذره ذره در جانم می نشست.... و من.. به وضوح می دیدم که سرچشمه ی نور آزاد، از کجاست.....

صدایش را صاف کرد و نفس عمیقی کشیدو به چشمانم خیره ماند: می دونم که خیلی تلخه.. می دونم که خیلی درد داره... می دونم خیلی ضربه داره.. اما.. همیشه هم آسمون و زمین بودن، بد نیست..! گرچه... من اصلا فکر نمیکنم شما دو نفر آسمون و زمین باشید... فقط احتیاح به زمان، درایت، و دوست داشتن دارید!

به هیچ چیز تشویقت نمی کنم. تو می تونی بری با کسی که شبیه خودته... می تونی یه ازدواج هم کفو داشته باشی. اما آیا این همه آدم شبیه به هم که ازدواج کردن، زندگی های موفقی داشتن؟! کمی فکر کن.. زندگی زناشویی رو با هیچ سندی.. نمی شه تضمین کرد... من تنها ازت می خوام که ببینی.. با چشمهای باز. بشناسی. بعد اگر خواستی، پاش بایستی!

دست چپش را بالا گرفت.. انگشت سبابه اش را گذاشت روی حلقه ی پهن ازدواجش: اینو می بینی..؟! هزار بار دیگه هم بخوام زندگی کنم، این حلقه تا ابد تو دست من می مونه.. الآنمو می بینی؟! تنهایی..! تلخ ترین واژه ایه که به عمرم شنیدم ساره! نمی دونی چطور می تونه آدم رو از پا دربیاره... زنی مث من... که هر صبحش با قربون صدقه های شوهرش شروع می شد... یک عمر پشتیبان و تکیه گاه داشت.. کنارش قوی شد... پا گرفت.. جون گرفت... حالا.. می تونی درک کنی از دست دادن تمام اون چیزهایی که یک عــــمر بهشون تکیه کردی، چه طور معنی می ده...؟!

صدای اذان می آمد...

صدای ضعیف اذان از طبقه ی بالا....

دستی به صورتش کشید... نگاه فندقی و گرمش را به من سپرد.. و مادرانه ترین لبخندی را زد، که به عمرم دیده بودم...

- تنها نباش... تنها نمون..! از آزاد حرف نمی زنم. از زن بودن تو حرف می زنم.....

خدا بزرگتر است... خدا بزگتر است.. خدا.. بزرگتر است.....

کیفش را برداشت و ایستاد...

ایستادم...

- بمونید.

از ته ته قلبم بود...

اما نگاهش می گفت که نمی ماند.. برای آوردن لباس هایش دور شدم. وقتی برمی گشتم، چیزی در نگاهش بود. حسی متفاوت! لباس هایش را پوشید... باز گفتم: می موندید.

دستش را گذاشت پشت کتف چپم....

مو به تنم راست شد..!

من تاپ تنم بود!

من خالکوبی داشتم!

من ببر داشتم!

وای خدای من!!

انگشت هایش را آرام لغزاند و.... نوازشم داد...

بی تا می دانست... بی تا خیلی بیشتر از من، من را می شناخت... بی تا این خالکوبی را.. ساره ی مرده ی قبل را.... بی تا....

نگاهش.. عمیق بود... جریانی از حروف که از مردمک هایش می آمد و به کتف چپم می خورد و در زنانگی ام می پیچید....

- مواظب همه چیز باش.

نشستم...

روی مبلی که بی تا نشسته بود...

خشک شده بودم...

خدا بزرگتر است... خدا بزرگتر است...

قطره های اشک دلتنگ پشت چشمم را پاک کردم....

این همه آدم خوب به خانه ی من پا می گذاشت و من... چقدر ناشکر بودم.....

باید هزار باره حرف های بی تا را دوره می کردم... همه چیز از دور قشنگ به نظر می رسید..! یادآوری دست بی تا روی کتفم، هزار فکر در سرم ریخت... پشت پنجره ایستادم.. اذان می گفتند... هوا تاریک بود... اولین غریبه ای که ببر من را دید... اولین غریبه ای که ببر من را شناخت...!

« سرم درد می کرد... صدای موزیک در سرم می پیچید... صدای جیغ.. سوت... و بوی دود مشامم را پر کرده بود... پسری که مقابلم ایستاده بود را هل دادم... صدای شکستن شیشه پیچید.. صدای عربده ی دو مرد... حتما این یکی شیشه هم عوض می شد. درست مثل شیشه ی شکسته ی پنجره ی اتاق که عوض شده بود.. خانه ی ناجی بودم. خانه ی دوستی که حتی نمی شناختمش! صدای موزیک روی مغزم بود.. نورهای رنگی لیزر... فلاش مزخرفی که چشمم را می زد... گیج بودم... کسی هی بهم نزدیک و.. دور می شد... هلش دادم... کسی در سرم داد می زد: فرار کن!

دویدم.. پایم گیر کرد لبه ی فرش و با صورت زمین خوردم... کسی از پشت مچ پایم را کشید.. از حالت حرف زدنش چندشم می شد.. از نفس تند و الکلی اش... جیغ زدم... صدایم نمی رسید.. این دوست ناجی، کـــدام گوری بود؟؟؟ ناخن هایم را کشیدم کف پارکت... چانه ام با تکه ای از گیلاس شکسته شده خراشید... لعنت به تمام مردانگی ها... جیغ زدم... پایم رها شد و وحشت زده خیز برداشتم و به طرف اتاق رو به رویی دویدم... مانتو.. شالم کو؟؟ خدااا... چرا پیدایشان نمی کردم؟؟؟... کسی از پشت سر موهایم را کشید... موزیک روی مخم بود... به قفسه ی سینه اش کوبیدم...

- پدر سگ !!

یک طرف صورتم بی حس شد...

کشیده اش هوش از سرم پراند..!

نفسم خس خس می کرد... داشت نزدیک می شد... دویدم... به هر کسی سر راهم بود تنه زدم... دویدم... دویدم... صدای متعفن « سلیته » گویانش می آمد.. لعنت به من... لعنت به من که پا گذاشتم خانه ی کسی که نمی شناختم... لعنت به من که ده روز کشیدم و نوشیدم و حالا هزار خیال برشان داشته و من را هم در پیچیدن میان دست و پای مهمانان پارتی که نه، کثافت کاریشان!! ، سهیم می کنند....

لعنت به تو روشنک.. لعنت به تو کامران.. لعنت به من و هر چی مرد ست...

دویده بودم...

اشک هایم می ریخت...

پول نداشتم...

سوز می زد و تمام صورتم می سوخت...

خودم را مقابل اولین تاکسی زردی که دیدم، انداختم...

آدرس خانه ی عمه را داده و فقط گفته بودم: برو...!! »


صدای مهتاب تکانم داد: خانوم سرشار، خانوم ملک با شمان!

به خودم آمدم. به تلفن توی دستش اشاره می کرد. عینکم را زدم بالای مقنعه ام و گوشی را گرفتم: جانم...

- ساره خیلی خری به خدا..! کجا غیبت زد یهو؟؟

صدایش آهسته بود و مخلوطی از نگرانی و خنده داشت!

- من؟؟ هیچی فقط یه سر رفتم نسکافه درست کنم. چه خبر شده؟؟

پچ پچ کرد: من این دیوونه رو چطوری جمعش کنم؟!! بعد عمری یه سر اومدیم پایین... کلی زور زدم یه بهانه جور کردم، بکشمش پایین، خیلی شیک گذاشتی رفتی؟؟؟

به مهتاب نگاه کردم که زل زده بود به دهان من..! صندلی گردانم را چرخاندم و پشتم را کردم بهش!

سه هفته گذشته بود...

سه هفته می شد که او را نمی دیدم...

لحظه لحظه ی این سه هفته، مثل سرماخوردگی بدی به جانم افتاده بود.. انگار چیزی گم کرده بودم... انگار بهانه ی تمام لبخند هایم، روز ها را به شب رساندن هایم، تمام بودنم، گم شده بود.... سالن چند صد متری اروس را می رفتم و برمی گشتم... اتاق نور و پرو را متر می کردم.. با خیاط و طراح سر و کله می زدم.. طراحی می کردم.. سوزن می زدم... لبخند های ساده و بی تکلف می زدم.. به جوک های بی مزه ی مهتاب می خندیدم... اما به دوربین هایی که قاعدتا مسئول خودش را داشت نه آزاد، به نوشته ی حک شده گوشه ی دکمه ی ششم آسانسور که : « مدیریت » ، نگاه نمی کردم....

من به بی تا قول داده بودم فکر کنم... تصمیم بگیرم... و تمام این سه هفته، انگار که در خواب قدم زده بودم... بنسبت به همه چیز تردید داشتم.. حرف های افروز مثل پتک بود و عین حقیقت، و حرف های بی تا، عین دلگرمی و آرامش و چشم های باز....

حالا، نیاز زنگ می زد که آزاد را کشانده پایین، معینی بوی چوب می داد، و من هم به بی تا قول داده بودم که مواظب همه چیز باشم !

- الآن می خوای بیام بالا ببوسمش، از دلش دربیارم؟؟

عاقل اندر سفیه گفته بودم! نیاز ادا درآورد: نخیر! طبق معمول خودم باید اخم و تخمشو جمع کنم! تو هم این دست و دل بازی هاتو واسه خودت نگه دار!! شب دارم با کوروش می رم بیرون. تنها برو بدو! فعلا!

خنده ام گرفت... گوشی را گذاشتم و به مهتاب نگاه کردم. تنها بدوم؟! خیلی کسالت آور بود...

- به چی نگاه می کنی؟؟

- مشکوک می زنی!

یک تای ابرویم را فرستادم بالا و عینکم را روی بینی ام هدایت کردم: حرف نباشه!

دلم تنگ بود... سه هفته بود ازش خبر نداشتم.. گاهی در این تردید که چرا کاری نمی کند، ایمان می آوردم که افروز اثر خودش را گذاشته...


***


باز نیاز پشت خط بود. مانکن را رها کردم و تلفن را برداشتم: بـــله خانوم ملک!؟

تند تند گفت: یه دقه پاشو بیا بالا. کارت دارم!

- چی شده نیاز؟

- هیچی می خوام طرحامو بهت بدم. ریختمشون رو فلش.

حس خوبی به این طرح جدید و رفتن به طبقه ی ششم نداشتم. جوری که ناراحت نشود، گفتم: آخر وقت میام میبینم نیاز جون. باشه؟

کفری شد و قطع کرد.

بیست دقیقه گذشت. دلم نمی آمد نیاز را برنجانم. میز را عقب زدم. مهتاب سرش را بالا گرفت: کجا؟

لابی شلوغ را رد کردم و دکمه ی طبقه ششم را زدم. شماره ی نیاز را گرفتم ، برنداشت. با اضطراب به موزیک لایتی که از آسانسور پخش می شد گوش کردم و به بالا رفتن طبقات چشم دوختم. سه هفته می شد که ندیده بودمش...

قدم هایم دل دل می کرد... وارد سالن شدم. نیاز پشت میزش نبود. به در نیمه باز اتاق آزاد زل زدم... بی اختیار کمی جلو رفتم. دقیقا نمیدانستم هیجان دارم، استرس، یا دلشوره..! همزمان شماره ی نیاز را گرفتم و چند قدمی اتاق ایستادم.. صدای پچ پچ ضعیفی شنیده می شد... دستم روی اسکرین گوشی، ثابت ماند.. تا آمدم صدا را تحلیل کنم، لحن التماسی بلند و زنانه ای از دیوار و در گذشت و سالن را پر کرد...

- آزاد خواهش می کنم...

حتی نمی توانستم پلک بزنم..

باز صدای « آزاد» گفتنِ کِشدار و خنده هایی بلند اما مضطرب...

سه روز پشت در نشسته بودم و حلقه ی دوتایی آغشته به خون خشک شده و عرق، در مشتم بود....

دستم را گرفتم به دیوار...

احساس مرگ، تنها احساسی بود که تمام وجودم را تسخیر کرد......


***


باید می رفتم.. باید می رفتم و پشت سرم را هم نگاه نمی کردم.. خشم خونم را تغلیظ کرد و پلک هایم داغ شد و قلبم، آنقــــدر محکم در سینه ام کوفت.. باید از این خراب شده فرار می کردم..! خـــدا.. صدا نزدیک شد.. تند برگشتم بروم. مفصل زانویم ناگهانی و به شدت قفل کرد و باعث شد از درد خم بشوم.. تا به خودم بیایم و بجنبم، صدای دختر بلند تر شد...

کمرم را راست کردم..

که راست نمی شد...

کاش پایم شکسته بود.. کاش نیاز وسوسه ام نمی کرد.. کاش... پلک هایم را بهم فشار دادم. صدای خنده ی ناگهانی و بی دلیل دختر روی اعصابم بود. صدای قلب شکسته ی خودم هم...! خدا را صدا زدم.. یا این بار، یا هیچ وقت دیگری! در کسری از ثانیه با تمام احساس مرگی که داشتم، چرخیدم و خودم را تا در اتاق آزاد کشاندم و....

تق..!

در را با یک فشار باز کردم!

اولین چیزی که دیدم، موهای سیاه و آشفته ی دختری با پالتوی فیلی رنگ بود که پشتش به من بود و صورتش مشخص نبود. دست هایش را گذاشته بود دو طرف صورت آزاد و من نمی دیدم چه حالی ست... سر آزاد با یک حرکت بالا آمد و چشم های عصبی و آشفته اش در چشم هایم قفل شد! احساس کذایی مرگ...

دختر برگشت. و اولین چیزی که دیدم، یقه ی باز پالتو و تخت سینه ی صافش بود...

احساس می کردم که یک به یک علایم حیاتی ام را، از دست می دهم....

با حس مـــرگ..، سر بلند کردم و به صورتش خیره شدم..

موهای سیاه و ساده اش دورش رها بود. رژ لب صورتی ماتی داشت و چشم هایش... ساده و قهوه ای.

دستم روی دستگیره خشک شده بود. نفس آزاد تند و بلند بود. فقط نگاهش کردم... فقط.... صدای نیاز از پشت سر آمد: چی شده....

صدای زنانه و پرخاشگرش، تحریکم کرد: به کارمندات یاد ندادی در بزنن؟؟ اینجا هر کسی می تونه سرشو بندازه پایینو بیاد تو؟؟

کاش صدای آزاد را نشنوم....

نیاز همان طور که دست هایش را با دستمال کاغذی خشک می کرد، نزدیکم ایستاد. آزاد که دست هایش را به کمرش زده بود، نگاه تندی به دختر انداخت. نیاز بلند گفت: چیزی شده ؟!

با ناباوری نگاهش کردم... حالم را دید... جدی و سرد پرسید: مهمون داشتید جناب کیانی؟ من متوجهشون نشدم!

دستم هنوز روی دستگیره بود...

صدای زنانه عصبانی و مضطرب بود: حالا که متوجه شدید! بفرمایید بیرون و درو هم پشت سرتون ببندید!

آزاد دختر را دور زد و دو قدم جلو آمد: می شه بعدا صحبت کنیم؟! ده دقیقه دیگه!

نگاهم را از دختر گرفتم و... با تاسف.. به او دوختم...

قلبم کند و بی اعتقاد می زد... صدایم... خش دار بود: صحبتی نمونده..

دستگیره را رها کردم. صدای بلندش در اتاق طنین انداخت: ساره !

چرخیدم. نیاز با قدم هایی سنگین که پژواک خشمش در سالن می پیچید، به طرف میزش رفت: خانوم سرشار فلشتون اینجاست. بفرمایید.

- ساره؟؟ آزاد؟ میشه ایشونو به من معرفی کنی؟!!!

چه تعجب و خشمی در صدایش بود. قدم بلندی برداشت و به آزاد رسید. دستش را از مچ گرفت و کشید. نگاهم روی قفل دست هاشان، ثابت ماند. فقط دلم می خواست که تمام اروس روی سر صاحبانش، خراب شود..

باز با صدایی جیغ دار و عصبی گفت: آزاد؟ من اینو می شناسم؟

« اینو؟؟ » با صورتی سخت و انعطاف ناپذیر، به طرفشان برگشتم.

صدای بلند آزاد، تند و خشن بود!

- پگاه!

و مُچش را از دست او کشید و با کلافگی، عقب رفت.

« پگاه؟! » هنوز یادم بود که چطور پای تلفن گریه می کرد.. و چطور مجبورش کرد از خانه ی من خداحافظی کند و، برای آرام کردن او برود....

با همان صورت سفت و سخت... در حالیکه حتی به زدن قلبم هم شک داشتم، جلو رفتم: البته که معرفی می کنم...

دستم را جلو بردم: شما منو نمی شناسید...

با تردید نگاهم می کرد. سنگینی نگاه آزاد را حس می کردم.

نوک انگشتانش را با شک، در دستم انداخت: ساره سرشار هستم. خوشوقتم.

اخم داشت. دستم را به نرمی بیرون کشیدم...

- ساره سرشار! چی باعث می شه سرتو بندازی پایین و بیای تو اتاق رییست؟؟

خون به صورتم پاشید. گرمم بود.. گرمم شد... از آزاد متنفر بودم... از خودم..، بیشتر از همه...!

آزاد جلو آمد: پگاه بس می کنی یا نه؟! ادبت کجا رفته؟!

ادب... نگاهش کردم... با هر چی که توی نگاهم بود و من... حتی جانِ اسم گذاشتن رویشان را هم نداشتم....

لب هایم را بهم زدم تا حرفی بزنم..، که دستش را انداخت دور بازوی آزاد..

- باشه... عصبانی نشو.. من فقط می خوام بدونم چیِ سرشار بودن! با عث می شه که...

قلبم سوخت...

بی تا گفته بود ببین وقتی بهش فکر می کنی، در قلبت احساس گرما می کنی..؟!

باید برای بی تا می نوشتم.. که حالا.. و این لحظه.. تنها در قلبم احساس درد می کنم....

چشم های خسته از خیانتم را از صورت پگاه و بازوی تحت تصرف او گرفتم.. روی صورت آزاد.. روی چشم هایش.. چرخاندم... سردم شد... لب هایم را با زبان تر کردم...

- دیگه هیچی...

پشتم را کردم و سالن را ترک گفتم...

داشت اسمم را بلند صدا می زد.

چه اهمیتی داشت؟!

شش طبقه را یک نفس دویدم. وسط لابی شلوغ ایستادم. روز پر مشغله ای بود.. چلچراغ های بزرگ لابی پر نور بود و چشمم را می زد. پناه بردم به دستشویی. سرم را گرفتم بالا که اشک هایم نریزد... بیست و یک روز ندیدمش.. بیست یک روز؟! زمان خوبی بود برای ترک عادت...! عادتی بودم که...، ترکم کرده بود...؟! سرم را بیشتر بالا گرفتم و پلک زدم و نفس های عمیق و کشدار کشیدم... نه.. گریه نمی کردم.. بس بود.. فقط زنگ می زدم به بی تا و بهش می گفتم من مرد میدان کامران ها، نیستم..!

ملودی آرام موبایلم پیچید. باز پلک زدم.. دل تنگ شده ام زد.. نبضم زد.. آزاد..

بی آنکه شماره را نگاه کنم، چسباندمش به گوشم.

- ساره یه دقه بیا بالا صحبت کنیم لطفا.

تماس را قطع کردم. تند بود اما سعی می کرد آرام صحبت کند. برگشتم پشت میزم. تصویر ساره ای که سه روز پشت در نشسته بود، احساس مرگ، و تمام آن حس هایی که آن سه روز پشت در برج پاسداران داشتم، خون را در رگ هایم یخ می بست و لحظه ای ازم دور نمی شد.

مهتاب گوشی را به طرفم گرفت: نیازه.

بی حرف، گرفتمش: ساره جان..

ساره جان...

لب هایم را از بغض بهم فشردم..

تلفن را دادم دست مهتاب و بلند شدم: صدای کلفت مردونه رو با نیاز تشخیص نمی دی؟؟!!!

مات نگاهم کرد: به خدا نیاز بود....

***


پر گاز از پارکینگ اروس بیرون آمدم. آزاد.. آزاد.. آزاد..!! چـــرا؟؟

اسمش روی موبایلم افتاد. جواب ندادم. عصبانی بودم.. ، از پگاه و آزاد! و احساس ترس می کردم... در عین ناباوری..، از حضور دوست دختر قبلی کیانی، احساس ترس می کردم...

بعد از سه هفته، درست وقتی که می خواستم تصمیمی برای حرف های بی تا بگیرم، درست زمانی که به خودم می باوراندم سکوت بیست و یک روزه ی آزاد عادی ست، که باید به این بی تفاوتی خاتمه بدهم، سر و کله ی پگاه با آن افتضاح پیدا می شد!

پشت دستم را کشیدم به گونه ام..

آزاد همیشه راستش را می گفت.. اما این بار، قلبم به تلاطم افتاده بود..! حسی که هرگز نداشتم.. هیچ وقت! چه تمام چند سالی که می شناختمش تا همین اواخر، چه روزی که گفت دختری را از خانه اش بیرون انداخته ! آن روز به اندازه ی امروز، قلبم نلرزیده و ... نترسیده بود!

ماشین را در پارکینگ رها کردم و دویدم طرف خانه. حالم خوب نبود.. حالم خوب نبود و فقط به سکوت احتیاج داشتم. احتیاج به اینکه بروم به غار تنهایی خودم، روی تخت خواب دو نفره ام بنشینم، بالشم را بغل بگیرم و هِــــی تکان تکان بخورم..

هوا ابر بود اما سوز نداشت. تا نیمه های شب نشستم روی تخت سفیدم و تمام آنچه را که دیده بودم، هزار باره دوره کردم... قلبم سنگین بود.. دلم، سنگین بود.. دلم می خواست با آزاد حرف بزنم و دلم نمی خواست ! رعد زد...

از جا بلند شدم و با تاپ دو بنده و دامن کوتاه خواب، پشت پنجره ی اتاقم ایستادم.. پرده را زدم کنار.. موهای آشفته ام را یک طرفم ریختم... به زن آشفته ی میان شیشه، خیره شدم.. من حتی نمی دانستم دقیقا چه حسی به او دارم ! و این انتهای بیچارگی من بود...!!

افروز راست می گفت!

افروز همه چیز را بهتر از ما می دانست! ببین چطور سر ماه نشده، گند همه چیزمان در آمد آزاد؟!

بعد از افتضاحی که خانه ی نیاز شد.. بعد از آن همه احساس شکستن... شکسته بودم... نه جلوی چشم یکی دو نفر... حالا..، دیگر همه می دانستند.. همه فهمیده بودند... بی تا، افروز، حمید، نیاز، کوروش و... افروز راست می گفت! افروز می دانست..! می دانست که می گفت تو به خاطر در دسترس نبودن ساره، ازش خوشت آمده.. افروز راست می گفت..؟! من از چشم های آزاد این را می خواندم...؟!

پوزخند زدم...

اصلا مگر من بلد بودم که از چشم ها چیزی بخوانم...؟!

بعد از سه میس کالی که در شرکت داشتم، دیگر تماس نگرفته بود.. حتی دم خانه ام هم نیامده بود! مشت گره شده ام را به شیشه ی سرد چسباندم... نیامده بود!

باید می آمد؟! می خواستم بیاید؟ پگاه؟ دست هایش روی صورت آزاد؟ روشنک؟ حلقه ی دوتایی به خون نشسته؟ کاپیتان خوش پوش و دهان پر کن؟ جیغ صورتی پوش ؟!

گلویم از بغضی که نمی ترکید، در گرفته بود...

من آزاد را می خواستم؟! من خودم را می خواستم؟! من چه می خواستم....؟!

داشتم گریه می کردم.. گونه هایم خیس بود اما.. چرا گلویم آرام نمی گرفت؟! چرا به خاطر « هیچی » ، این همه احساس درد می کردم؟!

پیشانی ام را چسباندم به پنجره ی سرد.. از خودم بیزار بودم.. از خودی که بی جا قضاوت کرده بود.. از خودی که می گفت « نمی خواهم » ، اما از دیدن پگاه ناراحت می شد..!! از خودی که نمی دانست چه می خواهد.. از خودی که آزاد را آزار می داد... از خودی که دلش برای خودِ خودش..، تنگ بود.....

از این همه دست و پا زدن، بیزار بودم.....!

چطور می شد که کسی که به اسم من با خانواده اش بحث می کرد، پس کثافت کاری ، ان هم جایی که صد و هشتاد درجه با آدم بیرون از اروس فرق داشت، برود...؟! نمی شد!! نمی شد!! خدایا... چطور می شد که به همه چیز بی اعتماد بودم، از خودم بیزار، و سردرگم میان پشیمانی و پریشانی !

سردم بود...دست هایم را به دورم پیچیدم.. این اواخر فقط کافی بود نگاهم کند، تا گرم شوم... بغضم گرفت... دویدم روی تختم و نوار سبز موبایلم را کشیدم. هیچی! چرا زنگ نمی زد؟! چرا رهایم کرده بود؟! نمی دانست زن ها وقتی می گویند « برو » ، یعنی تا آخرین نفس « بمان » ؟!

مگر می شد از بودنش ناراحت شوم؟ مگر می شد از نبودنش راحت باشم..؟ من که می دانستم با پگاه کات کرده... مگر می شد آدمی که با من حرف از ماساژورش می زد، پشت سرم کثافت کاری کند؟!

چطور می شد که می گفتم « نه... » ، و این همه احساس خطر می کردم؟!

مگر می شد مرا ببوسد ، تمام حس هایم را بیدار کند، و من این همه به انتظار تماسش بنشینم...؟!

از این حس، از این فکر، گرم شدم... صورتم گرم شد... انگشتم را روی لبم کشیدم.. گناه بود.. احساس گناه داشتم.. همه وقت... از خدا شرمنده بودم.. اما طعم گسی که دهانم را پر می کرد، گاه تمام این حس گناه را می پوشاند...! اما.. خوب بود.. بوسه اش خوب بود... تمام درهایی که رو به من گشوده بود، خوب بود و نبود...! خدایا...! بیست و یک روز گذشته بود و من...، دلم تنگش می شد...!

هیچ وقت ازش متنفر نبودم! حتی وقتی که تمام طول راهرو را با همه ی دخترهای دانشکده، دست می داد...! حتی وقتی که خودکارم را پس نداد!

آزاد؟!

زنگ بزن!

به خودم که آمدم، اذان صبح بود... با خیال اینکه فردا جمعه است و نمی روم اروس، بی خوابی ام را توجیه کردم... سجاده ام را انداختم.. سرم را گذاشتم روی مهر و از خدا همه ی آن نور سبز خانه ی پدری را خواستم... اشک های بلاتکلیفم، اشک های درمانده ام، مهر را خیس کرد.... « أمَن یُجیب المضطر اِذا دعاهُ و یکشفُ السوء ...؟! »

...


رمان خالکوبی23

 من غلط بکنم دست رو تو بلند کنم....

تکان سنگینی خوردم....!

دست کشیدم به گودی گردنم...

هیچی نبود...!

توهم! خیال!!

قلبم ضربان گرفت و نبض گردنم ریز تر و سریع تر نواخت....

لبم را گاز گرفتم... خدای من..... چه فکری کرده بودم.! نفس عمیقی کشیدم... عطر چوب زیر بینی ام جریان گرفت..... برگشتم طرفش که کمی عقب تر، ایستاده و دست هایش را در جیب فرو برده بود.... بلوز خاکستری و ژیله و شلوار مشکی به تن داشت و کتش هم را هم روی مبل انداخته بود و نگاه عمیقش میان لبخند عکس و نقطه ی خاصی از صورت من جریان داشت...

دقیقا می توانستم حدس بزنم به چه چیز، و به کدام تجربه فکر می کند...

بی حرف، کیف و سوییچم را برداشتم و کنار در منتظرش ایستادم.. چند ثانیه مکث کرد و بعد کتش را برداشت و همراهم شد... ساکت بودم، ساکت بود... دست نوازشگرم را روی لبخندش دیده بود و این کلافه ام می کرد.. اولین نفری که فضای خنک آسانسور را ترک کرد، من بودم ! هنوز ایستاده بود در آستانه ی آسانسور تا یک طبقه پایین تر برود. سرایدار برج نزدیکش شد و حرفی زد.... پشت سر گذاشتمش... پا تند کردم... صدایش را شنیدم که حرف سرایدار برج را می برید: خانوم سرشار..!

ایستادم، اما برنگشتم.

- منو می رسونی؟!

نمی توانست رانندگی کند! حاضر بودم قسم بخورم که تحت هیچ شرایطی از این درخواست ها نمی کرد! سوییچ را کف دست عرق کرده ام جا به جا کردم... پا روی قلبم گذاشتم و گفتم: ببخشید من عجله دارم جناب کیانی...!

و مثل باد...

پیچیدم و...

دویدم....

صدای بهت زده اش، چند ثانیه بعد، قدم هایم را بدرقه کرد: مواظب باش...


***


با مهرداد که حرف می زدم، افروز درست رو به رویم نشسته بود! ساپورت شیشه ای و دامنی تنگ و کوتاه به تن داشت ، موهایش را بالای سرش جمع کرده بود و از همان اول هم که نشست کنار شوهرش، از جایش تکان نخورد. حس خوبی به حضورش نداشتم. بعد از آخرین باری که در طبقات اروس بحث کردیم، رو در رو می شدیم و من از حالت نگاهش خوشم نمی آمد. مثل هر وقت دیگری که زنی به اسم افروز کیانی می شناختم، دوستانه نبود! حتما خیال می کرد دارم برادرش را....

حواسم را دادم به مهرداد و سایه که بردیا، کودک چند ماهه ی افروز را بغل کرده و حالا به بحث آهسته مان اضافه شده بود.. خاله ی نیاز درباره ی خوبی ها و خاطرات خواهرش برای جمع صحبت می کرد و چشم های نیاز پر و خالی می شد... و او.. که انتهای سالن، در زاویه نشسته بود و من سنگینی نگاهش را به خوبی حس می کردم... گوشم به مهرداد بود که هی حرف را از مادر نیاز و خود نیاز و اروس ، می کشید تا آزاد و من هر طور که می توانستم، می پیچاندمش!! لحظه ای از رفتار خودم و مهرداد خنده ام گرفت و ثانیه ای سرم را بالا گرفتم که با سگرمه های درهم آزاد... لب هایم بسته شد! شام که سرو شد و مهمان های غریبه رفتند، خداحافظی کردم و از خانه بیرون آمدم. دلم می خواست بروم دنبال عمه.. احساس تنهایی عجیب و عمیقی داشتم که در عین نیاز به خود تنهایی و خلوت با خودم، از تنها ماندن.. واهمه داشتم....

تا برسم به در حیاط آنقدر فکری بودم که چند دقیقه طول کشید... یادم افتاد که داروهایی که ظهر در راه برگشت برای نیاز گرفته بودم در کیفم جا مانده. راه رفته را برگشتم و به محض اینکه پا داخل ورودی ساختمان گذاشتم، صدای بلند زنی از واحد نیاز بلند شد: نه نه نه !!! نه مادر من! من نمی تونم هیچی بهش نگم!! داره دستی دستی خودشو بدبخت می کنه!

دست خودم نبود....

گوش هایم تیز شد و ستون فقراتم، شق و رق!

صدای افروز بدجور شوکه ام کرده بود!

- آزاد جان، زندگی مشترک با چیزی که الآن داری حس می کنی و تبش گرفتت، زمین تا آسمون فرق می کنه!

صدای حمید بود: افروز!

افروز ملتهب و نگران و عاصی به گوش می رسید: ولم کن حمید! بذار بهش بفهمونم که این تب تند، بدجوری عرق می کنه....

و با تلخی ادامه داد که: عفونتش جوری بدنشو... زندگیشو میگیره که....

آزاد ساکت بود....

چرا صدایش را نمی شنیدم..؟؟!

حمید تند شد: افروز جان آزاد بچه که نیست من و شما واسش تصمیم بگیریم یا چیزی یادش بدیم!!

پاهایم آخرین فاصله ها را طی کرد و... پیشانیم بی اراده، به در چسبید...

حرف بزن آزاد...

حرف بزن...!

نیاز بود: ببخشید افروز جون ولی من سرم درد می...

و جریان ضعیفی از امید..، که از حنجره ی دور و دیر آزاد جان گرفت ، حرف نیاز را قطع کرد و تا گوش های من.. رسید: تب تند نیست افروز... تب تند نیست! خودتم می دونی که نیست!

افروز کلافه شد.. کلافگی اش استرس به جان من و ساختمان، با هم انداخت: وااااای خدای من.... آزاد! به من بگو! پس چیه؟؟ چه مَرَضیه که باعث می شه مدیرعامل شرکت چند ماه گیج و بی حوصله باشه؟؟ تو مگه مسئول چهارصد پونصد نفر آدم نیستی؟؟ اون گندی که باعث شد یه مناقصه رو درست همین ده روز پیش از دست بدیم، چی باعثشه؟؟ آزاد! یه چیز تو این دختر بگو که جذبت کرده! محض رضای خدا آزاد! فقط یک چیز!

آزاد تند شد: داری حوصله مو سر می بری افروز!

افروز خنده ی تلخ و حرص درآری کرد...

من معمولی بودم.. اما خانوم بودم... بی تا می گفت.... گل یخ بودم.. یخ بودم.. آزاد می گفت... یخ بودم؟! آزاد که آن روی دیگر من را نمی شناخت... آزاد که با من زندگی نکرده بود... کسی در ذهنم، زهرخند بدی زد: مگه کامران نکرده بود؟!... نه.. جوابم « نه » ی دهان گشادی بود به ساره ای که حالا دیگر وجود نداشت....

کاش آزاد به افروز جواب می داد! من این سکوت را نمی خواستم!

افروز- موندم از چی اون دختره خوشت اومده! چیش به ما و خونواده مون می خوره؟؟ این همه سال ازدواج نکردی، که حالا یکی مث اونو انتخاب کنی؟؟ تو از زندگیش خبر داری؟؟ اصلا کاری به مطلقه بودنش ندارم. اصلا! من به اتفاقی که باعث شده جدا بشه کار دارم! به تبعاتش! می تونی کنار بیای؟؟ من ندیده و نشناخته، می تونم بهت بگم چه مشکلاتی خواهید داشت! اصلا اینا هم به درک! سبک زندگی خودتو ببین؟؟ تو با امثال این دختر حاجی ها می تونی زندگی کنی؟؟ البته اینو قبول دارم که اون یه طراح خوبه... عرضه داره گلیم زندگی مجردیشو از آب بکشه بیرون... اما اصل، همونه آزاد! اگه شدنی بود که شوهرش، شوهرش مــــی موند! برادر من...! اون فقط برای تو ناشناخته س! از اینکه مث هر دختر دیگه ای دم دستت نیست، خوشت اومده! همین و بـــس آزاد!!

دست چپم را گذاشتم روی گوشم....

آزاد داد می زد: اون مث بقیه نیست ! تو هیچی نمی دونی افروز! دهنتو ببند!

پوزخند افروز .. باور هایم را از وسط... جِر داد: واسه همین گذاشتی رفتی ترکیه؟! واسه همین انقد داغونی؟؟ اصلا تو به درک! فکر کردی چقدر می تونی باهاش دووم بیاری؟ بعد یه مدت که جاذبه هاشو برات از دست داد... وقتی دیدی نمی تونی مثل اون زندگی کنی...، چطوری می خوای بهش بگی؟! می خوای به سرنوشت شوهرش دچار بشی؟؟ می ری مث باقی مردا عشق و حالتو می کنی و اون بدبختم یادت می ره... یا با یه لگد از زندگیت پرتش می کنی بیـــرون!! مگه هنگامه نبود؟؟ مگه پریـــا نبـــــود آزاد؟؟؟ چطور می خوای ولش کنی ؟؟ به من بـــگو..!!

صدای گریه ی ضعیف بچه ی افروز بلند شد...

آزاد عربده کشید: من اگه خیانت و نامردی تو خونم بود الآن اینجا نبـــودم افروز! من اگه بی ناموس بودم و می خواستم استفاده مو بکنم، اون موقع که بی تا آلمان بستری بود و من یه پام اینجا، یه پام آلمان بود، اون موقع که نمی شد به حسابای بابا دست زد و من واسه راه انداختن اون خراب شده به سرمایه احتیاج داشتم، دست پریا رو می گرفتم می رفتم امریکا، از خودش و پولاش استفاده مو می کردم و ولش می کردم!! دِ تو مگه خواهر من نیــــستی لامصب؟؟!!!!

عربده اش، رعشه به اندامم انداخت....

دلم می خواست بکوبم به در.. صدایش کنم و داد بزنم که تو را به خدا اینجوری نکن.... که آزاد.. من تو را می شناسم.. تویی که راستش را می گویی.. توی که خیانت و در راه گذاشتن، در رگ و پی ات نیست.... تویی که خلف بی تا هستی و خون بی تا در رگ های توست.... آزاد....

صدای سرد بی تا را، برای اولین بار شنیدم: تمومش کن افروز!

افروز- اما امامان!!

بی تا- همین که شنیدی! مسایل آزاد به خودش مربوطه! خودش می دونه با زندگیش! درباره ی اون دختر هم درست صحبت کن... من به شما چی یاد دادم؟! توی زندگی هم سرک نکشید و دخالت نکنید!

افروز عصبی و متلاطم بود: من خواهرشم مامان! می فهمی؟؟!!

بی تا... سرد... سنگین... و بُرنده بود: پس به اندازه ی خواهریت، باش! نه کمتر، نه بیشتر!

در با شتاب باز شد و صورت بهت زده و قرمز افروز، در چارچوب جان گرفت....

خیره نگاهش کردم.... نمیتوانستم چشم بردارم... صدای « هین » نیاز را شنیدم.... افروز خودش را عقب کشید... نگاهش رنگی از خشم و دلسوزی، توأمان داشت! نمی دانستم اینکه در خانه درست رو به سالن باز می شود خوشحال کننده است یا ناراحت کننده... تمام نگاهها، خیره و بهت زده، روی من بود..! با چشم هایم گشتم... بی تا روی مبل نشسته بود... نیاز انتهای سالن... حمید بردیا را بغل داشت... و او... چرا پیدایش نمی کردم..؟!..

نیاز سکوت سنگین و ویران کننده ی جمع را، شکست: نرفتی ساره جون؟!

چشم های جستجو گرم را از نیاز گرفتم و... دیدمش! نشسته بود.. آرنج هایش را گذاشته بود روی زانوانش و موهایش را می کشید... سرش را با تأنی بالا آورد. چشم هایش بی اندازه، قرمز بود....

یک قدم رو به جلو برداشتم.. افروز درست مقابلم بود... هر لحظه ممکن بود کیسه ی داروها از دست عرق کرده ام، سُر بخورد... این زن چرا اینطور نگاهم می کرد؟؟ منتظر بود بهش حمله کنم ؟! دقیقا منتظر دفاع و داد و بیداد من بود! چشم هایش این را فریاد می زد! من به هر خواهری که نگران از دست رفتن برادرش می شد، حق می دادم! چرا افروز غیر از این فکر می کرد...؟!

لبخند زدم و کیسه ی داروها را بالا گرفتم: افروز جـــان..؟!

ابروهای افروز از هم فاصله گرفت...

آزاد از جا پرید..

لبخندم را سفت تر کردم و جمله ام را ادامه دادم: می شه اینا رو بدی به نیاز؟! داروهاش تو ماشینم جا مونده بود...

دستش را جلو آورد و با نگاهی گیج و چشم هایی ناراحت، کیسه را ازدستم گرفت...

قلبم می کوبید... اما.. بس بود.... بس..!

لبخند کمرنگی به جمع زدم: عذر می خوام مزاحم شدم. شبتون بخیر.

در چشم های نگران و غصه دار نیاز مکث کردم...

چرخیدم...

و ترکشان گفتم...

صدای کسی از پشت سرم می آمد: ساره !! صبر کن!

صبر نمی کردم.... صبر نمی کردم... فریاد آزاد حیاط را هم پر کرد: حمید زنتو از اینجا بــــبر !!

همه، همه ی آن چه را که سعی در خفه کردنشان داشتم، فهمیده بودند..! آبروی من ریخته شده بود...! صبر نمی کردم....

صبر نمـــی کردم!

حتی مهم نبود چی پشت سر من گفته... مهم بود اما آن لحظه هیچ چیز برای من به اندازه ی خراب نکردن رابطه ی خانوادگی آنها، و هیچ چیز به اندازه ی کنار رفتن تمام پرده هایی که آزاد نمی دید و حالا رو در رویشان می ایستاد، اهمیت نداشت...!

تنها می خواستم لبخند قوی و بی تفاوت گوشه ی لبم را، دیده باشند...

اسم آزاد روی اسکرین گوشی افتاد.. ردش کردم... ماشین را روشن کردم و راه افتادم... صدای غرش و کشیده شدن لاستیک های ماشینش روی اسفالت خیابان، سرعتم را بالا برد... نیاز تماس گرفت.... چرا نگران بودند؟! ... اتفاقی که نیفتاده بود..! من فقط نمی توانستم صحبت کنم... پدال گاز را فشردم و برای نیاز نوشتم: نگران نباش !


و همه چیز ، تمام شد....

***


به من تهمت بزن بانو...

من از بی حرفی می ترسم...

بگو هیچ چیزی حالیم نیست...

بگو اصلا نمی فهمم...

بگو معصومی چشمام.. فقط حربه س.. یه جور دامه...

بگو طعم هزار تا لب... همیشه روی لب هامه....

بگو بانو...

بگو بازم...

بگو که لایقت نیستم....

ولی هرگز.. گلم..! عُمرم..! نگو که عاشقت نیستم....

بگو حرفای من کلا.. دروغن حرفای مفتن..!

گلم.. کوتاه نیای اصلا.. اگه چیزی بهت گفتن...

بگو هر چی بهم گفتی.. همه شهـــرو خبر کردم....

مراعاتم نکن اصلا..!

بگو نامردِ نامردم !

بگو بی رحم و دلسنگم، حسابی بد بگو از من!

بگو.. هر چیزی که نیستم! منو خـورد کن.. منو بشکن!

بزن هر قد که دوس داری واسه این روح ِ سردرگم

واسم اصلا مهم نیس که چه فکری می کنن مردم...


مدادم را روی طرح مقابلم فشردم....

سه هفته بود که همه چیز تمام شده بود...

سه هفته ی غیر قابل تحمل... سه هفته ای که هر روزش شبیه هم می گذشت... سه هفته ای که ...

سه هفته بود که پای آزاد از دل و ذهن و خانه ی من بریده شد و نگاه من، از هر ردی که به او می رسید....

همه چیز را افروز با مهارت تمام برید..

مهارتی که می توانست در وجود هر زنی.. هر خواهری مثل او، باشد!

افروز برید، من دوختم، آزاد در سکوت نگاه کرد و ... به تن کرد!

فشار مداد روی کاغذ بیشتر شد...

افروز...

میدان را، تمام و کمال، به او واگذار کرده بودم! گاهی نیاز می گفت « از بس که خری... »

سه هفته ای گذشته بود، که هر روزش آرزو می کردم ، کاش روز بعد که خورشید می زند، اینقدر دلتنگ نباشم....

معینی کنارم ایستاده بود و آنقدر بوی چوب می داد که اگر چند لحظه ی دیگر به ایراد گرفتنش از طرحم ، آنقدر از نزدیک، ادامه می داد، مجبور می شدم سالن را ترک کنم، بروم اتاق استراحت و ریه هایم را از پنجره بِتکانم.....

- درست شد خانوم سرشار؟؟ یه ساعت دیگه تمومش کن بیار ببینمش..!

نفس حبس شده ام را پرت کردم و میز را پس زدم و به کاغذ سوراخ شده از فشار مداد خیره ماندم!

مهتاب با تعجب نگاهم کرد: چی شد؟؟

میز را رها کردم و از جا بلند شدم: تو هم نسکافه می خوری؟؟

ابروهایش بیشتر بالا پرید: بدم نمیاد...

دکمه ی آسانسور را زدم... طبقه ی پنجم ایستاده بود. نمی آمد.. نمی آمد... از پله ها دویدم. خودم را انداختم داخل اتاق و در را پشت سرم بستم! چشم های را روی هم گذاشتم و تنفسم را عمیق و آرام کردم....

شماره ی خانه ی پدری روی موبایلم نقش بست. گوشی را گرفتم دم گوشم. تنها شماره ای که تحت هر شرایطی، جوابش می دادم..!

- جونم؟

- سلام خانوم.. خوبید شما؟ گوشی دستتون..

صدای حاج خانوم... بدخلق و بی حوصله به گوشم آمد: الو... خو.. بی؟؟

حرف می زد..! خیلی خیلی بهتر از قبل! این را علی می گفت، عمه می گفت، آقاجون می گفت! اما نمی دانم چرا به من که می رسید، گرفتگی کلامش بیشتر می شد و در خرج کردن کلمات، دست و دلبازی نمی کرد....

- جونم حاج خانوم؟ حالتون خوبه؟

- خوبم... کجا.. یی..؟؟ خونه ت..؟؟

روی ضمیر ملکی « ت » ، بدجوری تکیه کرد. از آن جور ها که باعث می شد اخم بنشیند میان ابروهایم و فکر کنم که چه اتفاقی افتاده؟!

- نه شرکتم... کاری داشتید؟ چیزی شده؟

- نه.. شب بیا اینجا... علی.. میاد. با ثر.. ثر.. ثریا...

- ببینم کارم کی تموم می شه. چشم.

- سا.. ره !

- جونم حاج خانوم؟؟

گوشی را بیشتر به گوشم چسباندم. صدایش دلخور بود انگار: بسه.. کار. شب بیا. خداحافظ.

به صفحه ی موبایل نگاه کردم. از این مکلمه خوشم نیامده بود! از خساست حاج خانوم در صرف حروف برای من ! از تکیه روی خانه ام!! سرم را چسباندم به در. مدتی می شد که این زمزمه ها را می شنیدم... حرف های تازه پا گرفته ! « خونه تی؟ تنهایی؟؟ داری چیکار می کنی؟؟ مهمون داری؟؟ » زمزمه های عجیبی می شنیدم... نمی دانم از کی به یاد تنها زندگی کردم من افتاده بودند که پریشب آقاجون سر زده به خانه ام آمد و به دروغ گفت که از این طرف ها رد می شده! نمی فهمیدم چرا اینقدر دیر یاد من افتاده اند.. حتما به خاطر این بود که سر خودم را بیشتر از هر زمان دیگری، با کارهای شرکت شلوغ کرده بودم. زیاد سرشان نمی زدم و دیگر حتی لبخندهای بی دریغم را خرج ثریا هم نمی کردم ! باز به اسم خانه ی پدری نگاه کردم. سه هفته گذشته بود.. این جمله مدام در ذهنم تکرار می شد...

سه هفته گذشته بود و من آزاد را ندیده بودم؟!

ندیده بودم....

این روزها.. علی بیشتر به من سر می زد. یکی دو بار هم با ثریا آمد. چقدر ذوق داشت برای شکم برجسته ی ثریا و من با دیدنشان یک به یک حس های خفته ام، بیدار می شد.... علی بیشتر سر می زد... بیشتر تماس می گرفت و می پرسید « کاری نداری؟ خریدی چیزی؟» و البته که جواب من، منفی بود....

پریشب آقاجون آمده بود.. اتفاقی! و به من می گفت باباجان شب ها از این خانه و تنها، نمی ترسی؟! به من می گفت بیشتر پیش ما بیا باباجان... و من، عجیب سرم را شلوغ کرده بودم و از دیدن حاج خانوم هم، طفره می رفتم... جو خانه ی پدری عجیب غریب و سنگین شده بود... اخم محوی روی پیشانی حاج خانوم می دیدم و مراعات بیشتری که به واسطه ی آن، از جانب آقاجون نصیبم می شد!

نمی فهمیدم!

می فهمیدم اما دلم نمی خواست حتی به چیزی که در سرشان می گذرد، فکر کنم!!

می دیدم که گاهی حرف تا پشت لب هایشان بالا می آید اما بر زبان ها جاری نمی شود..! حس خوبی از این اوضاع نداشتم و از همین بابت ترجیح می دادم چیزی نپرسم!

سر خودم را با شنا و کار و کلاس زبان و اخیرا هم بعضی شب ها با نیاز دویدن، گرم کرده بودم..

یکی دو بار هم پرستار حاج خانوم زنگ زده بود خانه و گفته بود کار خاصی ندارد و حاج خانوم فقط م یخواسته ببیند حالم خوبست یا نه !

سه هفته گذشته بود... نزدیک عید بودیم. همه جا حال و هوای خوبی داشت اما چیزی در روزهای من، کم بود....

نیاز برگشته بود شرکت و کوروش عقیده داشت که این برای حالش بهترست. قرار بود بعد از عید مراسم مختصر و بی سر و صدایی بگیرند و بروند خانه خودشان... این روزها حتی، با نیاز هم کمتر رو به رو می شدم... تمام دیدار های ما خلاصه می شد در دویدن های آخر شب و حرف هایی که زود سر و تهش را جمع می کردیم.... گاهی نیاز وسط دویدن می ایستاد و خیره به مسیر رفتن من، بی هوا، می پرسید: دلت تنگ نشده؟!

من.. می ایستادم... دولا می شدم.. نفس های عمیق و بلند می گرفتم... برمی گشتم طرف نیاز: خیلی تنبلی نیاز! واینستا! یالا!

و می دویدم...

و می دویدم....

« بدون آزاد چطور سپری می شد؟! »

این را روزی هزار بار از خودم می پرسیدم....

و وقتی می پرسیدم، در قلبم احساس درد می کردم....

اما من قول داده بودم. من با خودم ، من با بی تا، قرار گذاشته بودم. چیزی باید ثابت می شد...

برای خودم و مهتاب نسکافه ریختم. من سه هفته بود که از بوی چوب دور افتاده بودم و حالا معینی درست در حلقممی ایستاد و با کش و قوس از ایرادات کارم می گفت! فکر اینکه قبل از پیش من آمدن، با او بوده، با بوی چوبی که فقط مختص اوست، تپش قلب می گرفتم....

برگشتم طبقه ی پایین. سه هفته بود که حتی طبق عادت همیشه، پشت پنجره ی اتاق استراحت نمی ایستادم و به خیابان نگاه نمی کردم..! سه هفته بود که من سرم به کار خودم بود و به هیچ دوربین مدار بسته ای هم نگاه نمی کردم!

سه هفته ای که هر روزش مثل روز قبل بود و.. هنــــوز، خورشید از شرق طلوع می کرد.....

برگشتم پشت میزم.. بینی ام چین خورد.. بو کشیدم.. بوی چوب.. لعنت به معینی! مهتاب رفته بود اتاق پرو. ده دقیقه نکشد که آمد و نسکافه اش را یک جا سرکشید!

- رییس اومده بود پایین!

نسکافه را در دهانم نگه داشتم. به مهتاب و مقصودش ا زبیان این جله خیره ماندم. بی خیال بود! فنجانم را با آرامش روی میز گذاشتم: مگه اینجا کاری داشت؟!

به انتهای سالن و در بسته ی اتاق معینی اشاره کرد: یه دوری اینجا زد، بعد رفت اون تو!

به در اتاق معینی زل زدم. سرانگشت هایم یخ کرد.

- هنوزم اونجاست؟

لبخند زد و فنجان خالی را روی میز گذاشت: نه. رفت!

باز به در نگاه کردم. قلبم در سینه کوبید. دلتنگی با سرعتی باور نکردنی در رگ هایم پمپاژ شد... دست سردم را به گونه ی حرارت زده ام چسباندم. او.. اینجا بوده..؟!

مدادم را برداشتم. من به بی تا قول داده بودم... من به بی تا.... پس چرا پای حرفم نمی ایستادم..؟!

« نشسته بودم پای آینه ی میز توالتم ، پشت تاپم را زده بودم بالا و کتف چپم را طوری گرفته بودم که بتوانم بهتر ببینمش.. ببر گرسنه ای بود.. طرح ظریف دندان هایش را می دیدم.. قوس کمرش را... کمرم را بالا کشیدم... طرح انحنای کمر ببر، درست مثل انحنای کمر من بود...! ناخنم را کشیدم به رنگ سیاه خالکوبی... ظریف بود... تاتو کارش، دختر حرفه ای و خلاقی بود!

چی باعث شد این کار را کنم...؟!


« آش و لاش..... پر از زخم... پر از خون... پر از خراش... پر از... درد.......... رسیده بودم دم خانه ی عمه و به محض باز کردن در، خودم را انداخته بودم توی بغلش....

سنگ کوپ کرده بود....!

چنگ زده بود به قلبش....

جیـــــــــغ کشیده بود: یا امام هشتم!!!!! ســــــــــــــاره!!!!!!

چشم هایم... بسته شده بود......

تنم درد می کرد وقتی درز پلک هایم را... آنجور با درد، باز می کردم...

عمه بالای سرم نشسته بود... درشت درشت اشک می ریخت.. دستمال خیس و بتادین می کشید به صورتم..... دستش را گرفتم... زده بود تخت سینه اش: عمه ت بمیــــــــــره!! دردت به جونم!!! عمرم!!! کی این بلا رو به سرت آورده؟؟؟

دهان باز کردم حرفی بزنم... مهلت نداد.....

- دو ساعته دارم علی رو میگیرم... جواب نمی ده.... خونه تونم کسی جواب نمی ده!! یا الله!! ساره فقط به من بگو کی؟؟؟؟!!!!!!!

سرفه کردم... نیم خیز شدم... خواست نگذارد... خواست استراحت کنم.. خواست... نخواستم......! دستش را محکم تر از قبل گرفتم: به روح پدرت قسم.....، به هیچ کس نگو من اینجام........

و چشم هایم.. برای بار دوم.. و این بار... به مدتی طولانی تر... بسته شده بود....

زن سفیدپوش.. با همان وحشت همیشگی توی چشم های سبزش، وسط خواب های خالی ام... ایستاده بود....

چرا سفید می پوشید؟!

وحشت زده و خیس از عرق...، از کابوس پریده و دست عمه را چنگ زده بودم: منو از اینجا ببر!!! منو از اینجا ببر!!!! »

صدای زنگ در آمد..

تکان خوردم.

به خالکوبی ببر.. خیره ماندم...

هیچ کس نمی دانست...

هیچ کس نمی فهمید...

از جا بلند شدم..... چهار روز از مرافعه ای که خانه ی نیاز شاهدش بودم، از فریاد های افروز و لبخند سفت من، گذشته بود.

می توانستم سه روز مرخصی بگیرم و از آن شهر دور شوم. می توانستم مرخصی بگیرم و به همه مان فرصت فکر کردن بدهم. من اینجوری بودم دیگر! من برای هر فکر کردنی، برای هر واقعه ای، باید دور می شدم..! می توانستم... و او برای من این کار را می کرد! او برگه ی مرخصی بدون حقوق من را با حاشیه های زرشکی رنگ و لوگوی اروس، امضا می کرد! اما من هرگز قصد نداشتم از این همه مهربانی او.. از این « نه نگفتنِ » او، استفاده کنم.

پس... برمی گشتم سر کارم. دور نمی شدم. بچه بازی در نمی آوردم. لبخند سفتم را همچنان حفظ می کردم، و جوری رفتار می کردم که انگار هیـــچ اتفاقی نیفتاده....

تصویر بی تا را که در آیفون دیدم، شوکه شدم!

اینجا چکار می کرد؟؟

فقط رسیدم دکمه را فشار بدهم و هر چیزی که دم دستم می رسد را جمع کنم! دستی به موهایم کشیدم و پشت سرم جمعشان کردم. رژ کمرنگی به لبم زدم و صورتم از بی حالی درآمد. چرا این کارها را می کردم؟!

در را که باز کردم، سبد کوچکی از ارکیده های صورتی دستش بود. صورتش جدی و ملایم به نظر می رسید و لبخند شیکی هم گوشه ی لبش خودنمایی می کرد! سبد را ازش گرفتم. صورتم را بوسید: خوبی خانوم؟!

کنار رفتم تا داخل شود. از آمدنش، گیج بودم.. از این ارکیده ها، گیج تر..

نگاهی کوتاه و اجمالی به خانه ی کوچکم انداخت. تعارفش کردم و مانتو و روسری اش را گرفتم. نشست و من برای بردن نوشیدنی، به آشپزخانه رفتم. اینکه چهار روز قبل بین دختر و پسرش دعوا به راه افتاده بود و من هم به نحوی بانی و شاهدش بودم، باعث نمی شد حس خوبی که از حضورش داشنم، هر چند پر از استرس و سوال، نادیده گرفته شود...

اضطراب داشتم. دلم نمی خواست با هیچ کدام از کیانی ها رو به رو بشوم اما آن عصر دلگیر و آمدن بی تا و تنهایی من... بهترین فنجان ها را انتخاب کردم. با دقت چای ریختم. شکلات و توت خشک برای بی تا. به خودم که آمدم، خم شده بودم رو به رویش و از خودم می پرسیدم: برای چه این همه استرس داری؟

لبخند زده بود: مزاحمت که نشدم؟

حرف های افروز در سرم بود... لبخند زدم: ابدا. خوش اومدین.

و نشستم.. به چایش نگاه کرد.. بعد به تابلو فرش کوچک وان یکاد روی دیوار.. بعد به صورت من..

دستش را روی دستم گذاشت. دستش میانسال و گرم بود... درست حس روزی را داشتم که برای اولین بار، در پله های اروس پیدایش کرده بودم...

- خانومِ ساره..!

دلم رفت...

دلم برای این جور صدا زدنش، رفت....!

سعی کردم تبسم داشته باشم... سعی کردم خوب به نظر برسم... این زن، مادر کسی بود که این روزها حس می کردم دلم برای دیدنش، تنگ می شود... هر چقدر که همه چیز، تمام شده باشد.....

- خوش اومدین بی تا جون. خیلی خوشحالم کردین. اینطور بی خبر. آدرسو...

دستم را فشار داد: از اون پسره گرفتم..

خنده ام گرفت.. پسره.. با من خندید.. پسره؟! بینی ام چین خورد.. دلم، تنگ شد.....

- اما نمی دونه که اومدم اینجا! آدرستو از خیلی قبل تر داشتم.

نگاهی کوتاه به خانه انداخت: خیلی خوش سلیقه ای.

تشکر کردم. بی تا همراه با آرامشی که همیشه به همراه داشت، این بار من را به اضطراب انداخته بود...

آمده بود حق مادری اش را بگیرد؟!

به ارکیده ها نگاه کردم...

فکر می کردند می خواهم پسرشان را از چنگشان دربیاورم؟!

آمده بود حرف های افروز را تکرار کند؟!

به صورت گرمش نگاه کردم.. نه... نه.. بی تا آدم این حرف ها نبود...!

و من ترجیح می دادم کسی که حرف اصلی را شروع می کند، من نباشم !

به فنجانش نگاه می کرد: تو هم بهش نگو که من اومدم اینجا...

- من باهاش حرف نمی زنم که چیزی بگم.

کاملا دفاعی حرف زده بودم! احتمالا از همین بود که لبخند زد... کمی آرام شدم...

صاف نگاهم کرد: ساره ! من متاسف که اون شب اون اتفاق افتاد!

به ریشه های فرش زیر پایم خیره شدم. هیچ کس متاسف نبود... چرا بی تا باشد..؟!

- مهم نیست...

- چرا. هست. من نمی خوام تو به خاطر گناه نکرده، آزرده خاطر بشی جونم.

سکوت کردم. حرفی برای گفتن، نداشتم....

- من هیچ وقت به بچه هام اجازه ندادم تو زندگی هم دخالت کنن. اون شبم افروز...

- من درک می کنم بی تا جون. من خودم برادر دارم.. می فهممش..!

به لبخندِ شـــاید احمقانه ام، خیره ماند...

من هرگز نمی خواستم بی تا ازم عذرخواهی کند! هرگز! این آخرین چیزی بود که ممکن بود در این دنیا بخواهم...!

گوشه ی لبش بالا رفت...

- تو خیلی خانومی..

بازوی برهنه ام را نوازش کرد: من می دونم چرا بچه م از تو خوشش اومده...

دلم می خواست بلـــند بلـــند بخندم..!! چـــرا؟؟ واقعا چرا؟؟ چه جوابی وجود داشت که آن شب من از پسرش، هیچی جز سکوت نشنیدم؟!

رک و تلخ گفتم: اما من نمی دونم.

حرکت دستش متوقف شد. تمام این چهار روز سعی کرده بودم همه چیز را ببرم و حالا اصلا قصد کوتاه آمدن در برابر بی تا را هم، نداشتم! لبخند هم، نزدم: چیزی بین ما وجود نداره بی تا جون. باور کنید. شما که حرف منو قبول می کنید؟! اصلا مساله به اون شدتی که افروز جان فکر می کنن نیست ! یه تصور اشتباهی بود، حل شد! همین!

یک تای ابرویش بالا رفت. حالا شبیه پسرش شده بود!

- مطمئنی؟

نفسم را رها کردم... نه.. نبودم..!

- چرا نمی شینید باهم درست و جدی صحبت کنید؟!

- نمی شه! ما همش داریم با هم دعوا می کنیم!!

و غضبناک به مبل تکیه دادم و دست به سینه شدم! بی تا بلند و کوتاه خندید! قبول داشتم... مثل بچه ها حرف زده بودم...

نا امید نگاهش کردم..

- می دونم.. خنده داره! همه چیزه این رابطه مضحکه!!

- نه.. اصلا مضحک نیست..! ابدا! من دارم به رفتارهاتون فکر می کنم... اینکه چرا یه کدومتون سررشته ی این رابطه رو نمی گیره دستش!

به دهان خوش ترکیبش چشم دوختم.

- من هیچ کدومتونو درک نمی کنم.. نه شما که عاقلی.. تجربه ی زندگی داری... نه اون پسر که من به هوش و درایتش ایمان داشتم! باز اونو می تونم درک کنم. داره بین درست و غلط باورهاش دست و پا می زنه. همه چیز رو آنالیز می کنه. من می فهممش ساره جان. تمام این چند روز خونه ی من بوده و پشت هم سیگار کشیده! نمی خواد با کسی حرف بزنه و وقتی نخواد، هیچ جوره نمی تونی ازش حرف بکشی. به هر حال تا حدی بهش حق می دم. اما شما... شما چرا هیچ کاری نمی کنی..؟!

مردمک های ماتم بین دهان و چشمش، در گردش بود. دقیقا می دانستم از چی حرف می زند اما اینکه چرا بی تا باید از همچین چیزی حرف بزند، شگفت زده ام می کرد!

باز دستش را روی بازویم گذاشت: احساست نسبت به آزاد چیه...؟!

عضله ی بازویم منقبض شد! اصلا ساده نبود نشستن برابر مادر کسی که دلتنگش می شوی، و از این حرف ها زدن...

آن هم برای منی که هرگز!! نه با عاطفه.. نه مادر خودم. نه روشنک... حتی با خود شوهرم! این طور بی پرده حرف نزده بودم....!

- بی تا جون...

- جونم... مامان جان... بگو به من... یکم منو کمک کن بفهمم چه خبره...

مامان جان که می گفت.. دیگر اختیار دلم دست خودم نبود... دلم می خواست تا آخر دنیــــا مامان جانِ من باشد....!

همه ی عمر در خدمت حاج خانوم می ماندم.. اول و آخر مادر من بود.. اما این تصور که اگر بی تا مادر من بود، من حالا چطور بودم.... حسرت زده ام می کرد....

بی تا همه ی آن چیزی بود که من یک عمر می خواستم باشم....

کاش آزاد این را بداند..!

- بینتون اتفاقی افتاده؟!

گرمم شد. حتی مژه هم نزدم. آن لحظه زن بودنم، بیشتر از هر زمانی، پررنگ بود..!

سر تکان دادم: نه. هیچی.

دروغ گفتم...

- میوه بیارم براتون.

نگهم داشت و جلوی فرارم را گرفت: بشین اینجا! من چیزی نمیخوام.

کمی به سکوت گذشت. بالاخره به حرف آمد: آزاد خیلی قاطیه ساره. اصلا نمی شه طرفش رفت. اسم افروزو میارم، از اختیارم خارج می شه! اگه الآن اینجام. اگه امروز اومدم...

حرفش را بریدم: بی تا جون... خواهش می کنم با من رک باشید. من تحمل هر چیزی رو دارم! به من بگید لطفا... از من چی می خواید؟ اگه صحبتای افروز جونه که من پامو بکشم کنار، به خـــدا قسم که پای من وسط نیست! من که گفتم.. یه چیزی بود، تموم شد رفت! من الآن چهار روزه با آزاد حرف هم نزدم!

چند لحظه در سکوت گذشت. سرش را پایین انداخت و با فنجانش گرم کرد. درست لحظه ای که می خواستم سکوت را بشکنم، زمزمه کرد: من تسلط زیادی روی بچه هام داشتم اما آزاد همیشه یه جور دیگه بود. تا حد زیادی از دست من خارج بود... تو مسایل اعتقادی از خونواده ی پدرش تاثیر زیادی می گرفت. من هم هرگز چیزی رو به بچه هام تحمیل نکردم... هر چی می دونستم و بلد بودم رو یادشون دادم. هر چیزی که باید می دونستن! اما آزادشون گذاشتم تا خودشون همه چیزو تجربه کنن... هیچ وقت تحت فشارشون نذاشتم. علی الخصوص آزاد رو که به خاطر کارکتر مبارز و بی بند و قانونش، نمی تونستم محدودش کنم.

ترجیح دادم رک باشم.. ذهنم جای خوبی نمی رفت و من باید حرفم را می زدم: می خواید از من برای عوض شدنش استفاده کنید؟! که بشه اون چیزی که شما می خواستید و نشده؟! نه بی تا جون... من یک بار این راهو رفتم... یک بار حماقت محض کردم و خواستم رو کسی تاثیر بذارم... یه باره دیگه همچین اشتباهی نمی کنم...

انگشت اشاره اش را بالا گرفت و ابروهای پهنش را بالا فرستاد: هرگز از شما همچین چیزی نمی خوام خانوم.. هرگز ! من خودم دختر دارم... من یه زنم... هیچ وقت از کسی برای تاثیر گذاشتن رو پسرم استفاده نمی کنم. اگر می خواستم، وقتی تو سنی بود که پذیرای باورهای من باشه، اینکارو می کردم.

سکوت کردم.

پس بی تا چه می خواست...

با آرامشی که از چشم ها.. و تمام وجودش جریان می گرفت، گفت: می دونم که قبلا هم دانشکده ای بودید. آزاد خیلی اجمالی یه چیزایی برام تعریف کرده. درست همون روزهایی که شما تازه رفته بودی اروس برای طرح چادرهات...

کمرم صاف شد. دلم می خواست بدانم.. آزاد چی گفته.. چی گفته....

- از اون روز تا به این لحظه، اولین خانومی هستی که آزاد با من ازش حرف زده...

قلبم به تپش افتاد...

شیرین بود...

همه ی این کلمات کنار هم، شیرین بودند...

نمی توانستم انکار کنم...

نمی خواستم....

- اما از یه تاریخی به بعد.. دیگه حرفی از شما نشد. حافظه ی خوبی ندارم ، اونم با این همه دارو دوایی که من مصرف می کنم... تا همین یک ماه و خرده ای قبل.. هر وقت اسم شما اومد، یه لبخندم گوشه لبش بود! اما اخیرا....

نفس عمیقی کشید و ادامه ی حرف قبلی اش را گرفت: چند سال جسته گریخته با پدربزرگش زندگی کرد... نه که من یا پدرش بگیم. اصلا! خودش خواست. پدربزرگشو خیلی دوست داشت و همیشه می گه اونقدری که از اون خدابیامرز چیز یاد گرفته، از هیچ کس نگرفته... می دونی.. تجربه های تلخ و متفاوت زیاد داشت. یه دوره ی بد دانشجویی تو تبریز داشت که هنوز که هنوزه با کسی ازش حرف نمی زنه... بعد فوت پدرش....

دستش را گذاشت روی قلبش و چند نفس عمیق کشید. دلواپس شدم.

ادامه داد: من خیلی اذیتش کردم.. همیشه شرمنده شم... به خاطر من خیلی سختی کشید... حرف زیاد شنید.. تلاش کرد... وقتی می خواست اروس رو تاسیس کنه احتیاج به پول داشت. اون موقع تازه پدرش فوت شده بود و من هم که حالم گفتن نداشت... تا زمانی هم که به حساب کتابای شرکت پدرش رسیدگی نمی شد، حق دست زدن به حسابارو نداشتیم... یه سری مشکلات هم اونجا بود... تو همون گیر و دار مساله ی ازدواج افروز پیش اومد. حمید از دوستای خانوادگی بود. آزاد قبولش داشت. من خوشم می اومد ازش. افروز اما هیچ وقت نفهمیدم چی می خواد! هیچ وقت از ازدواجش راضی نبود! اغلب هم مینداخت گردن آزاد....

نفس عمیقی کشید: به هر حال... تو همه ی اون شرایط سخت... که هر کدومش به تنهایی برای یه آدم بسه، آزاد ایستاد و جنگید..!

صاف و مستقیم.. به من نگاه کرد: و این چیزیه که من از تو می خوام !

باورم نمی شد...

باورم نمی شد که روزی بنشینم در برابر مادر آزاد و از ماندن و جنگیدن، بشنوم!

بهت زده بودم... بی تا .. بی تا... نمی شناسمت... نمی شناسمت....

لب هایم بهم خورد: بی تا جون...

انگشت اشاره اش را روی لبم گذاشت: هیس! به من گوش بده! بمون! و مبارزه کن! پس تو تو یک سال و خرده ای زندگی زناشوییت چی یاد گرفتی دختر؟!! من رو تو جور دیگه ای حساب باز می کردم! چرا نشسته ای؟! می خوای همه چیزو دو دستی تقدیم کنی؟؟ عقب نشینی؟! متاسفم خانوم ساره... اینجوری بخوای پیش بری، تا آخر عمرت همه سوارت می شن و باید عذاب بکشی...! تو اینو می خوای؟!

رک و بی پرده بود..

نفسم حبس شد..

بی تا..!

با متانت و جدیت خاص خودش حرف می زد: خوب به من گوش کن! اول بشین با خودت فکر کن. ببین قراره چجوری زندگی کنی. ببین از آزاد خوشت میاد؟ تاکید یم کنم. پسر من نه! شخصی به اسم آزاد کیانی! با همه ی اون چه که هست! ببین دلت می خواد باهاش باشی؟ ببین دوست داری باقی زندگیتو... با کسی مث اون بگذرونی؟! ببین از بودن کنارش لذت می بری؟! وقتی باهاش هستی احساس خوبی داری؟ وقتی بهش فکر می کنی، قلبت گرم می شه؟! بعد که به یه نتیجه ی موجه رسیدی، نتیجه ای که به دور از منفی بافی باشه خانوم ساره. یک لحظه به هیچ کدوم از تفاوت ها و سنگ های سر راهت فکر نکن! ببین دلت... چی می خواد..؟!

وقتی به اون نتیجه ای که قلبت می گه رسیدی، حالا خوب چشماتو باز کن. با دید باز مشکلت سر راهتو ببین. ببین آدم رو به روت، چقـــدرارزش جنگیدن داره؟! ببین آدم رو به روت، اونقدری ارزش داره که پاش وایستی؟ بودن باهاش انقدری خوب هست که بخوای یکم زخمی بشی و برای نگه داشتنش، زحمت بکشی؟! این حرف هارو به پسر خودم هم می زنم. به هر کدومتون، جدا جدا. اول به شما می گم. بشین خوب فکر کن خانوم ساره. ببین دلت می خواد باقی زندگیت رو، چجوری بگذرونی...

صدایش.. لحنش.. تلخ شد...

سرش را پایین انداخت...

من به بغض سنگین و با وقار صدایش، ایـــمان داشتم...!

- خدا برای هیچ بنده ایش تنهایی نخواد...

مکث کرد. دلم می خواست بغلش کنم... حرف هایش ذره ذره در جانم می نشست.... و من.. به وضوح می دیدم که سرچشمه ی نور آزاد، از کجاست.....

صدایش را صاف کرد و نفس عمیقی کشیدو به چشمانم خیره ماند: می دونم که خیلی تلخه.. می دونم که خیلی درد داره... می دونم خیلی ضربه داره.. اما.. همیشه هم آسمون و زمین بودن، بد نیست..! گرچه... من اصلا فکر نمیکنم شما دو نفر آسمون و زمین باشید... فقط احتیاح به زمان، درایت، و دوست داشتن دارید!

به هیچ چیز تشویقت نمی کنم. تو می تونی بری با کسی که شبیه خودته... می تونی یه ازدواج هم کفو داشته باشی. اما آیا این همه آدم شبیه به هم که ازدواج کردن، زندگی های موفقی داشتن؟! کمی فکر کن.. زندگی زناشویی رو با هیچ سندی.. نمی شه تضمین کرد... من تنها ازت می خوام که ببینی.. با چشمهای باز. بشناسی. بعد اگر خواستی، پاش بایستی!

دست چپش را بالا گرفت.. انگشت سبابه اش را گذاشت روی حلقه ی پهن ازدواجش: اینو می بینی..؟! هزار بار دیگه هم بخوام زندگی کنم، این حلقه تا ابد تو دست من می مونه.. الآنمو می بینی؟! تنهایی..! تلخ ترین واژه ایه که به عمرم شنیدم ساره! نمی دونی چطور می تونه آدم رو از پا دربیاره... زنی مث من... که هر صبحش با قربون صدقه های شوهرش شروع می شد... یک عمر پشتیبان و تکیه گاه داشت.. کنارش قوی شد... پا گرفت.. جون گرفت... حالا.. می تونی درک کنی از دست دادن تمام اون چیزهایی که یک عــــمر بهشون تکیه کردی، چه طور معنی می ده...؟!

صدای اذان می آمد...

صدای ضعیف اذان از طبقه ی بالا....

دستی به صورتش کشید... نگاه فندقی و گرمش را به من سپرد.. و مادرانه ترین لبخندی را زد، که به عمرم دیده بودم...

- تنها نباش... تنها نمون..! از آزاد حرف نمی زنم. از زن بودن تو حرف می زنم.....

خدا بزرگتر است... خدا بزگتر است.. خدا.. بزرگتر است.....

کیفش را برداشت و ایستاد...

ایستادم...

- بمونید.

از ته ته قلبم بود...

اما نگاهش می گفت که نمی ماند.. برای آوردن لباس هایش دور شدم. وقتی برمی گشتم، چیزی در نگاهش بود. حسی متفاوت! لباس هایش را پوشید... باز گفتم: می موندید.

دستش را گذاشت پشت کتف چپم....

مو به تنم راست شد..!

من تاپ تنم بود!

من خالکوبی داشتم!

من ببر داشتم!

وای خدای من!!

انگشت هایش را آرام لغزاند و.... نوازشم داد...

بی تا می دانست... بی تا خیلی بیشتر از من، من را می شناخت... بی تا این خالکوبی را.. ساره ی مرده ی قبل را.... بی تا....

نگاهش.. عمیق بود... جریانی از حروف که از مردمک هایش می آمد و به کتف چپم می خورد و در زنانگی ام می پیچید....

- مواظب همه چیز باش.

نشستم...

روی مبلی که بی تا نشسته بود...

خشک شده بودم...

خدا بزرگتر است... خدا بزرگتر است...

قطره های اشک دلتنگ پشت چشمم را پاک کردم....

این همه آدم خوب به خانه ی من پا می گذاشت و من... چقدر ناشکر بودم.....

باید هزار باره حرف های بی تا را دوره می کردم... همه چیز از دور قشنگ به نظر می رسید..! یادآوری دست بی تا روی کتفم، هزار فکر در سرم ریخت... پشت پنجره ایستادم.. اذان می گفتند... هوا تاریک بود... اولین غریبه ای که ببر من را دید... اولین غریبه ای که ببر من را شناخت...!

« سرم درد می کرد... صدای موزیک در سرم می پیچید... صدای جیغ.. سوت... و بوی دود مشامم را پر کرده بود... پسری که مقابلم ایستاده بود را هل دادم... صدای شکستن شیشه پیچید.. صدای عربده ی دو مرد... حتما این یکی شیشه هم عوض می شد. درست مثل شیشه ی شکسته ی پنجره ی اتاق که عوض شده بود.. خانه ی ناجی بودم. خانه ی دوستی که حتی نمی شناختمش! صدای موزیک روی مغزم بود.. نورهای رنگی لیزر... فلاش مزخرفی که چشمم را می زد... گیج بودم... کسی هی بهم نزدیک و.. دور می شد... هلش دادم... کسی در سرم داد می زد: فرار کن!

دویدم.. پایم گیر کرد لبه ی فرش و با صورت زمین خوردم... کسی از پشت مچ پایم را کشید.. از حالت حرف زدنش چندشم می شد.. از نفس تند و الکلی اش... جیغ زدم... صدایم نمی رسید.. این دوست ناجی، کـــدام گوری بود؟؟؟ ناخن هایم را کشیدم کف پارکت... چانه ام با تکه ای از گیلاس شکسته شده خراشید... لعنت به تمام مردانگی ها... جیغ زدم... پایم رها شد و وحشت زده خیز برداشتم و به طرف اتاق رو به رویی دویدم... مانتو.. شالم کو؟؟ خدااا... چرا پیدایشان نمی کردم؟؟؟... کسی از پشت سر موهایم را کشید... موزیک روی مخم بود... به قفسه ی سینه اش کوبیدم...

- پدر سگ !!

یک طرف صورتم بی حس شد...

کشیده اش هوش از سرم پراند..!

نفسم خس خس می کرد... داشت نزدیک می شد... دویدم... به هر کسی سر راهم بود تنه زدم... دویدم... دویدم... صدای متعفن « سلیته » گویانش می آمد.. لعنت به من... لعنت به من که پا گذاشتم خانه ی کسی که نمی شناختم... لعنت به من که ده روز کشیدم و نوشیدم و حالا هزار خیال برشان داشته و من را هم در پیچیدن میان دست و پای مهمانان پارتی که نه، کثافت کاریشان!! ، سهیم می کنند....

لعنت به تو روشنک.. لعنت به تو کامران.. لعنت به من و هر چی مرد ست...

دویده بودم...

اشک هایم می ریخت...

پول نداشتم...

سوز می زد و تمام صورتم می سوخت...

خودم را مقابل اولین تاکسی زردی که دیدم، انداختم...

آدرس خانه ی عمه را داده و فقط گفته بودم: برو...!! »


صدای مهتاب تکانم داد: خانوم سرشار، خانوم ملک با شمان!

به خودم آمدم. به تلفن توی دستش اشاره می کرد. عینکم را زدم بالای مقنعه ام و گوشی را گرفتم: جانم...

- ساره خیلی خری به خدا..! کجا غیبت زد یهو؟؟

صدایش آهسته بود و مخلوطی از نگرانی و خنده داشت!

- من؟؟ هیچی فقط یه سر رفتم نسکافه درست کنم. چه خبر شده؟؟

پچ پچ کرد: من این دیوونه رو چطوری جمعش کنم؟!! بعد عمری یه سر اومدیم پایین... کلی زور زدم یه بهانه جور کردم، بکشمش پایین، خیلی شیک گذاشتی رفتی؟؟؟

به مهتاب نگاه کردم که زل زده بود به دهان من..! صندلی گردانم را چرخاندم و پشتم را کردم بهش!

سه هفته گذشته بود...

سه هفته می شد که او را نمی دیدم...

لحظه لحظه ی این سه هفته، مثل سرماخوردگی بدی به جانم افتاده بود.. انگار چیزی گم کرده بودم... انگار بهانه ی تمام لبخند هایم، روز ها را به شب رساندن هایم، تمام بودنم، گم شده بود.... سالن چند صد متری اروس را می رفتم و برمی گشتم... اتاق نور و پرو را متر می کردم.. با خیاط و طراح سر و کله می زدم.. طراحی می کردم.. سوزن می زدم... لبخند های ساده و بی تکلف می زدم.. به جوک های بی مزه ی مهتاب می خندیدم... اما به دوربین هایی که قاعدتا مسئول خودش را داشت نه آزاد، به نوشته ی حک شده گوشه ی دکمه ی ششم آسانسور که : « مدیریت » ، نگاه نمی کردم....

من به بی تا قول داده بودم فکر کنم... تصمیم بگیرم... و تمام این سه هفته، انگار که در خواب قدم زده بودم... بنسبت به همه چیز تردید داشتم.. حرف های افروز مثل پتک بود و عین حقیقت، و حرف های بی تا، عین دلگرمی و آرامش و چشم های باز....

حالا، نیاز زنگ می زد که آزاد را کشانده پایین، معینی بوی چوب می داد، و من هم به بی تا قول داده بودم که مواظب همه چیز باشم !

- الآن می خوای بیام بالا ببوسمش، از دلش دربیارم؟؟

عاقل اندر سفیه گفته بودم! نیاز ادا درآورد: نخیر! طبق معمول خودم باید اخم و تخمشو جمع کنم! تو هم این دست و دل بازی هاتو واسه خودت نگه دار!! شب دارم با کوروش می رم بیرون. تنها برو بدو! فعلا!

خنده ام گرفت... گوشی را گذاشتم و به مهتاب نگاه کردم. تنها بدوم؟! خیلی کسالت آور بود...

- به چی نگاه می کنی؟؟

- مشکوک می زنی!

یک تای ابرویم را فرستادم بالا و عینکم را روی بینی ام هدایت کردم: حرف نباشه!

دلم تنگ بود... سه هفته بود ازش خبر نداشتم.. گاهی در این تردید که چرا کاری نمی کند، ایمان می آوردم که افروز اثر خودش را گذاشته...


***


باز نیاز پشت خط بود. مانکن را رها کردم و تلفن را برداشتم: بـــله خانوم ملک!؟

تند تند گفت: یه دقه پاشو بیا بالا. کارت دارم!

- چی شده نیاز؟

- هیچی می خوام طرحامو بهت بدم. ریختمشون رو فلش.

حس خوبی به این طرح جدید و رفتن به طبقه ی ششم نداشتم. جوری که ناراحت نشود، گفتم: آخر وقت میام میبینم نیاز جون. باشه؟

کفری شد و قطع کرد.

بیست دقیقه گذشت. دلم نمی آمد نیاز را برنجانم. میز را عقب زدم. مهتاب سرش را بالا گرفت: کجا؟

لابی شلوغ را رد کردم و دکمه ی طبقه ششم را زدم. شماره ی نیاز را گرفتم ، برنداشت. با اضطراب به موزیک لایتی که از آسانسور پخش می شد گوش کردم و به بالا رفتن طبقات چشم دوختم. سه هفته می شد که ندیده بودمش...

قدم هایم دل دل می کرد... وارد سالن شدم. نیاز پشت میزش نبود. به در نیمه باز اتاق آزاد زل زدم... بی اختیار کمی جلو رفتم. دقیقا نمیدانستم هیجان دارم، استرس، یا دلشوره..! همزمان شماره ی نیاز را گرفتم و چند قدمی اتاق ایستادم.. صدای پچ پچ ضعیفی شنیده می شد... دستم روی اسکرین گوشی، ثابت ماند.. تا آمدم صدا را تحلیل کنم، لحن التماسی بلند و زنانه ای از دیوار و در گذشت و سالن را پر کرد...

- آزاد خواهش می کنم...

حتی نمی توانستم پلک بزنم..

باز صدای « آزاد» گفتنِ کِشدار و خنده هایی بلند اما مضطرب...

سه روز پشت در نشسته بودم و حلقه ی دوتایی آغشته به خون خشک شده و عرق، در مشتم بود....

دستم را گرفتم به دیوار...

احساس مرگ، تنها احساسی بود که تمام وجودم را تسخیر کرد......


***


باید می رفتم.. باید می رفتم و پشت سرم را هم نگاه نمی کردم.. خشم خونم را تغلیظ کرد و پلک هایم داغ شد و قلبم، آنقــــدر محکم در سینه ام کوفت.. باید از این خراب شده فرار می کردم..! خـــدا.. صدا نزدیک شد.. تند برگشتم بروم. مفصل زانویم ناگهانی و به شدت قفل کرد و باعث شد از درد خم بشوم.. تا به خودم بیایم و بجنبم، صدای دختر بلند تر شد...

کمرم را راست کردم..

که راست نمی شد...

کاش پایم شکسته بود.. کاش نیاز وسوسه ام نمی کرد.. کاش... پلک هایم را بهم فشار دادم. صدای خنده ی ناگهانی و بی دلیل دختر روی اعصابم بود. صدای قلب شکسته ی خودم هم...! خدا را صدا زدم.. یا این بار، یا هیچ وقت دیگری! در کسری از ثانیه با تمام احساس مرگی که داشتم، چرخیدم و خودم را تا در اتاق آزاد کشاندم و....

تق..!

در را با یک فشار باز کردم!

اولین چیزی که دیدم، موهای سیاه و آشفته ی دختری با پالتوی فیلی رنگ بود که پشتش به من بود و صورتش مشخص نبود. دست هایش را گذاشته بود دو طرف صورت آزاد و من نمی دیدم چه حالی ست... سر آزاد با یک حرکت بالا آمد و چشم های عصبی و آشفته اش در چشم هایم قفل شد! احساس کذایی مرگ...

دختر برگشت. و اولین چیزی که دیدم، یقه ی باز پالتو و تخت سینه ی صافش بود...

احساس می کردم که یک به یک علایم حیاتی ام را، از دست می دهم....

با حس مـــرگ..، سر بلند کردم و به صورتش خیره شدم..

موهای سیاه و ساده اش دورش رها بود. رژ لب صورتی ماتی داشت و چشم هایش... ساده و قهوه ای.

دستم روی دستگیره خشک شده بود. نفس آزاد تند و بلند بود. فقط نگاهش کردم... فقط.... صدای نیاز از پشت سر آمد: چی شده....

صدای زنانه و پرخاشگرش، تحریکم کرد: به کارمندات یاد ندادی در بزنن؟؟ اینجا هر کسی می تونه سرشو بندازه پایینو بیاد تو؟؟

کاش صدای آزاد را نشنوم....

نیاز همان طور که دست هایش را با دستمال کاغذی خشک می کرد، نزدیکم ایستاد. آزاد که دست هایش را به کمرش زده بود، نگاه تندی به دختر انداخت. نیاز بلند گفت: چیزی شده ؟!

با ناباوری نگاهش کردم... حالم را دید... جدی و سرد پرسید: مهمون داشتید جناب کیانی؟ من متوجهشون نشدم!

دستم هنوز روی دستگیره بود...

صدای زنانه عصبانی و مضطرب بود: حالا که متوجه شدید! بفرمایید بیرون و درو هم پشت سرتون ببندید!

آزاد دختر را دور زد و دو قدم جلو آمد: می شه بعدا صحبت کنیم؟! ده دقیقه دیگه!

نگاهم را از دختر گرفتم و... با تاسف.. به او دوختم...

قلبم کند و بی اعتقاد می زد... صدایم... خش دار بود: صحبتی نمونده..

دستگیره را رها کردم. صدای بلندش در اتاق طنین انداخت: ساره !

چرخیدم. نیاز با قدم هایی سنگین که پژواک خشمش در سالن می پیچید، به طرف میزش رفت: خانوم سرشار فلشتون اینجاست. بفرمایید.

- ساره؟؟ آزاد؟ میشه ایشونو به من معرفی کنی؟!!!

چه تعجب و خشمی در صدایش بود. قدم بلندی برداشت و به آزاد رسید. دستش را از مچ گرفت و کشید. نگاهم روی قفل دست هاشان، ثابت ماند. فقط دلم می خواست که تمام اروس روی سر صاحبانش، خراب شود..

باز با صدایی جیغ دار و عصبی گفت: آزاد؟ من اینو می شناسم؟

« اینو؟؟ » با صورتی سخت و انعطاف ناپذیر، به طرفشان برگشتم.

صدای بلند آزاد، تند و خشن بود!

- پگاه!

و مُچش را از دست او کشید و با کلافگی، عقب رفت.

« پگاه؟! » هنوز یادم بود که چطور پای تلفن گریه می کرد.. و چطور مجبورش کرد از خانه ی من خداحافظی کند و، برای آرام کردن او برود....

با همان صورت سفت و سخت... در حالیکه حتی به زدن قلبم هم شک داشتم، جلو رفتم: البته که معرفی می کنم...

دستم را جلو بردم: شما منو نمی شناسید...

با تردید نگاهم می کرد. سنگینی نگاه آزاد را حس می کردم.

نوک انگشتانش را با شک، در دستم انداخت: ساره سرشار هستم. خوشوقتم.

اخم داشت. دستم را به نرمی بیرون کشیدم...

- ساره سرشار! چی باعث می شه سرتو بندازی پایین و بیای تو اتاق رییست؟؟

خون به صورتم پاشید. گرمم بود.. گرمم شد... از آزاد متنفر بودم... از خودم..، بیشتر از همه...!

آزاد جلو آمد: پگاه بس می کنی یا نه؟! ادبت کجا رفته؟!

ادب... نگاهش کردم... با هر چی که توی نگاهم بود و من... حتی جانِ اسم گذاشتن رویشان را هم نداشتم....

لب هایم را بهم زدم تا حرفی بزنم..، که دستش را انداخت دور بازوی آزاد..

- باشه... عصبانی نشو.. من فقط می خوام بدونم چیِ سرشار بودن! با عث می شه که...

قلبم سوخت...

بی تا گفته بود ببین وقتی بهش فکر می کنی، در قلبت احساس گرما می کنی..؟!

باید برای بی تا می نوشتم.. که حالا.. و این لحظه.. تنها در قلبم احساس درد می کنم....

چشم های خسته از خیانتم را از صورت پگاه و بازوی تحت تصرف او گرفتم.. روی صورت آزاد.. روی چشم هایش.. چرخاندم... سردم شد... لب هایم را با زبان تر کردم...

- دیگه هیچی...

پشتم را کردم و سالن را ترک گفتم...

داشت اسمم را بلند صدا می زد.

چه اهمیتی داشت؟!

شش طبقه را یک نفس دویدم. وسط لابی شلوغ ایستادم. روز پر مشغله ای بود.. چلچراغ های بزرگ لابی پر نور بود و چشمم را می زد. پناه بردم به دستشویی. سرم را گرفتم بالا که اشک هایم نریزد... بیست و یک روز ندیدمش.. بیست یک روز؟! زمان خوبی بود برای ترک عادت...! عادتی بودم که...، ترکم کرده بود...؟! سرم را بیشتر بالا گرفتم و پلک زدم و نفس های عمیق و کشدار کشیدم... نه.. گریه نمی کردم.. بس بود.. فقط زنگ می زدم به بی تا و بهش می گفتم من مرد میدان کامران ها، نیستم..!

ملودی آرام موبایلم پیچید. باز پلک زدم.. دل تنگ شده ام زد.. نبضم زد.. آزاد..

بی آنکه شماره را نگاه کنم، چسباندمش به گوشم.

- ساره یه دقه بیا بالا صحبت کنیم لطفا.

تماس را قطع کردم. تند بود اما سعی می کرد آرام صحبت کند. برگشتم پشت میزم. تصویر ساره ای که سه روز پشت در نشسته بود، احساس مرگ، و تمام آن حس هایی که آن سه روز پشت در برج پاسداران داشتم، خون را در رگ هایم یخ می بست و لحظه ای ازم دور نمی شد.

مهتاب گوشی را به طرفم گرفت: نیازه.

بی حرف، گرفتمش: ساره جان..

ساره جان...

لب هایم را از بغض بهم فشردم..

تلفن را دادم دست مهتاب و بلند شدم: صدای کلفت مردونه رو با نیاز تشخیص نمی دی؟؟!!!

مات نگاهم کرد: به خدا نیاز بود....

***


پر گاز از پارکینگ اروس بیرون آمدم. آزاد.. آزاد.. آزاد..!! چـــرا؟؟

اسمش روی موبایلم افتاد. جواب ندادم. عصبانی بودم.. ، از پگاه و آزاد! و احساس ترس می کردم... در عین ناباوری..، از حضور دوست دختر قبلی کیانی، احساس ترس می کردم...

بعد از سه هفته، درست وقتی که می خواستم تصمیمی برای حرف های بی تا بگیرم، درست زمانی که به خودم می باوراندم سکوت بیست و یک روزه ی آزاد عادی ست، که باید به این بی تفاوتی خاتمه بدهم، سر و کله ی پگاه با آن افتضاح پیدا می شد!

پشت دستم را کشیدم به گونه ام..

آزاد همیشه راستش را می گفت.. اما این بار، قلبم به تلاطم افتاده بود..! حسی که هرگز نداشتم.. هیچ وقت! چه تمام چند سالی که می شناختمش تا همین اواخر، چه روزی که گفت دختری را از خانه اش بیرون انداخته ! آن روز به اندازه ی امروز، قلبم نلرزیده و ... نترسیده بود!

ماشین را در پارکینگ رها کردم و دویدم طرف خانه. حالم خوب نبود.. حالم خوب نبود و فقط به سکوت احتیاج داشتم. احتیاج به اینکه بروم به غار تنهایی خودم، روی تخت خواب دو نفره ام بنشینم، بالشم را بغل بگیرم و هِــــی تکان تکان بخورم..

هوا ابر بود اما سوز نداشت. تا نیمه های شب نشستم روی تخت سفیدم و تمام آنچه را که دیده بودم، هزار باره دوره کردم... قلبم سنگین بود.. دلم، سنگین بود.. دلم می خواست با آزاد حرف بزنم و دلم نمی خواست ! رعد زد...

از جا بلند شدم و با تاپ دو بنده و دامن کوتاه خواب، پشت پنجره ی اتاقم ایستادم.. پرده را زدم کنار.. موهای آشفته ام را یک طرفم ریختم... به زن آشفته ی میان شیشه، خیره شدم.. من حتی نمی دانستم دقیقا چه حسی به او دارم ! و این انتهای بیچارگی من بود...!!

افروز راست می گفت!

افروز همه چیز را بهتر از ما می دانست! ببین چطور سر ماه نشده، گند همه چیزمان در آمد آزاد؟!

بعد از افتضاحی که خانه ی نیاز شد.. بعد از آن همه احساس شکستن... شکسته بودم... نه جلوی چشم یکی دو نفر... حالا..، دیگر همه می دانستند.. همه فهمیده بودند... بی تا، افروز، حمید، نیاز، کوروش و... افروز راست می گفت! افروز می دانست..! می دانست که می گفت تو به خاطر در دسترس نبودن ساره، ازش خوشت آمده.. افروز راست می گفت..؟! من از چشم های آزاد این را می خواندم...؟!

پوزخند زدم...

اصلا مگر من بلد بودم که از چشم ها چیزی بخوانم...؟!

بعد از سه میس کالی که در شرکت داشتم، دیگر تماس نگرفته بود.. حتی دم خانه ام هم نیامده بود! مشت گره شده ام را به شیشه ی سرد چسباندم... نیامده بود!

باید می آمد؟! می خواستم بیاید؟ پگاه؟ دست هایش روی صورت آزاد؟ روشنک؟ حلقه ی دوتایی به خون نشسته؟ کاپیتان خوش پوش و دهان پر کن؟ جیغ صورتی پوش ؟!

گلویم از بغضی که نمی ترکید، در گرفته بود...

من آزاد را می خواستم؟! من خودم را می خواستم؟! من چه می خواستم....؟!

داشتم گریه می کردم.. گونه هایم خیس بود اما.. چرا گلویم آرام نمی گرفت؟! چرا به خاطر « هیچی » ، این همه احساس درد می کردم؟!

پیشانی ام را چسباندم به پنجره ی سرد.. از خودم بیزار بودم.. از خودی که بی جا قضاوت کرده بود.. از خودی که می گفت « نمی خواهم » ، اما از دیدن پگاه ناراحت می شد..!! از خودی که نمی دانست چه می خواهد.. از خودی که آزاد را آزار می داد... از خودی که دلش برای خودِ خودش..، تنگ بود.....

از این همه دست و پا زدن، بیزار بودم.....!

چطور می شد که کسی که به اسم من با خانواده اش بحث می کرد، پس کثافت کاری ، ان هم جایی که صد و هشتاد درجه با آدم بیرون از اروس فرق داشت، برود...؟! نمی شد!! نمی شد!! خدایا... چطور می شد که به همه چیز بی اعتماد بودم، از خودم بیزار، و سردرگم میان پشیمانی و پریشانی !

سردم بود...دست هایم را به دورم پیچیدم.. این اواخر فقط کافی بود نگاهم کند، تا گرم شوم... بغضم گرفت... دویدم روی تختم و نوار سبز موبایلم را کشیدم. هیچی! چرا زنگ نمی زد؟! چرا رهایم کرده بود؟! نمی دانست زن ها وقتی می گویند « برو » ، یعنی تا آخرین نفس « بمان » ؟!

مگر می شد از بودنش ناراحت شوم؟ مگر می شد از نبودنش راحت باشم..؟ من که می دانستم با پگاه کات کرده... مگر می شد آدمی که با من حرف از ماساژورش می زد، پشت سرم کثافت کاری کند؟!

چطور می شد که می گفتم « نه... » ، و این همه احساس خطر می کردم؟!

مگر می شد مرا ببوسد ، تمام حس هایم را بیدار کند، و من این همه به انتظار تماسش بنشینم...؟!

از این حس، از این فکر، گرم شدم... صورتم گرم شد... انگشتم را روی لبم کشیدم.. گناه بود.. احساس گناه داشتم.. همه وقت... از خدا شرمنده بودم.. اما طعم گسی که دهانم را پر می کرد، گاه تمام این حس گناه را می پوشاند...! اما.. خوب بود.. بوسه اش خوب بود... تمام درهایی که رو به من گشوده بود، خوب بود و نبود...! خدایا...! بیست و یک روز گذشته بود و من...، دلم تنگش می شد...!

هیچ وقت ازش متنفر نبودم! حتی وقتی که تمام طول راهرو را با همه ی دخترهای دانشکده، دست می داد...! حتی وقتی که خودکارم را پس نداد!

آزاد؟!

زنگ بزن!

به خودم که آمدم، اذان صبح بود... با خیال اینکه فردا جمعه است و نمی روم اروس، بی خوابی ام را توجیه کردم... سجاده ام را انداختم.. سرم را گذاشتم روی مهر و از خدا همه ی آن نور سبز خانه ی پدری را خواستم... اشک های بلاتکلیفم، اشک های درمانده ام، مهر را خیس کرد.... « أمَن یُجیب المضطر اِذا دعاهُ و یکشفُ السوء ...؟! »

...


رمان خالکوبی22

تا آوردن قهوه ها دیگر حرفی میانمان رد و بدل نشد... تنها صدای ملایم پیانو می آمد... و آتش زدن سیگار او... و التهاب صورت من...! که نمی دانستم به کی پناه ببرم از این همه خیال.. از این همه وهم...! ذهنم می رفت سراغ بی رحمی و حقیقت تلخی که به زبان آورده بود..، اما دلم.. می رفت پی تمام حرف هایی که زد و دلایلی که آورد.... و حالا، تکلیف منِ بی تکلیف! این وسط چه بود...؟! منی که حتی نمی دانستم این خواستن، تا کجا ادامه خواهد داشت... منی که می خواستم ببُرمش اما، نمی دانستم این بند... چقدر استحکام دارد.... چقدر تلخ بود که نمی فهمیدم خواستنش را، بوی پوبش را، همان یک قطره ی دردآور اشکش را....، و چقدر بیچاره بودم من..، که گذشته ام، به بدترین شکل ممکن، بر سرم کوبیده می شد.........

- ساره !

خشدار صدایم زده بود.... سرم را بالا گرفتم و زل زدم به چشم های سیاهش... چطور دلت می آمد برنجانی ام... چطور آزاد... آن همه پریشانی و یک شب تا صبح پشت در ماندنت را باور کنم.. یا این بی رحمی و.. سردی ناگهانی را...؟!.. چشم های سراسر خستگی اش را مالید....

دلگیر و... بی میل، نگاهش کردم....

سوییچش را از روی میز برداشت: بلند شو بریم و این بحثو ختمش کن!

ایستاد. دکمه های آستینش را بست. اسکناس ها را روی پیشدستی روی میز گذاشت و من.. که داشتم به حرف چندپهلوی آخرش فکر یم کردم... و هنوز نشسته بودم... هنوز دلم نمی خواست تکان بخورم.... منتظر بودم... منتظر نرمش بودم.. دلم گرفته بود و انگار که او..، هیچ جوره سر سازش نداشت...

- نمیای؟! برم؟

تلخ و دلگیر... نگاهش کردم... چانه ام جمع شد... بد نشو آزاد.. بد نباش...! چنگی میان موهایش زد و آرام تر از قبل، گفت: خیلی خب... پاشو بریم.. پاشو خانوم...

هنوز نگاهش می کردم....

نزدیک شد... دستش را به پشتی صندلی ام تکیه زد و کمی خم شد و چشم های قرمز و کسری خواب دارش را، به من دوخت و لبخند تلخی زد: پاشو خانومِ کنجکاو... همین کنجکاویاته که کار دستمون داده دیگه.. همیشه آخرش من و تو باید یه کنتاکی داشته باشیم... پاشو عزیزم...

دلم فشرده شد... دسته ی کیفم را چنگ زدم و از جا بلند شدم... ایستاد تا اول من رد بشوم... بعد دنبالم راه افتاد... نزدیک من... در احاطه ی کامل.... این همه خسته بود، این همه دوندگی داشت، این همه سردرد..، بعد آمده بود حال و حوای مرا عوض کند...سرم داشت از درد می ترکید...! شقیقه ام را فشردم... و از تصور خانه ی آغشته به بوی مرگ نیاز و لباس های سیاهی که برای چند ساعت از ذهنم پر کشیده بودند، غصه دار شدم... هوا سرد تر شده بود و من داشتم به آسمان نگاه می کردم و فکر می کردم که امشب، برف می آید.... که در سمت من را باز کرد و ایستاد تا سوار شوم... به در باز ماشین خیره شدم... چه کارها می کرد آزاد... چه زخم ها می زد و بعد، چه خوب بلد بود مرهم بگذارد... بی حرف نشستم.. در را بست و ماشین را دور زد.. چشم هایم را بستم.. نشست.. بوی خنک عطرش..، هوش و حواسم را گرفت... هنوز استارت نزده بود... تنها بودیم.. زیر یک سقفِ هر چند کوتاه بودیم... هوا کم بود.. اما تا دلت بخواهد، عطر خنک داشتیم...! شب هم بود... برف هم که می خواست بیاید... خدا هم که بالا سرمان.... من را هم که... بوسیده بود.......!

مشتم را سفت کردم.. صدای آرام و رگه دارش..، در گوش هایم نشست: حالت بهتره...؟! چرا هنوز سرفه می کنی...؟! انگار تبم داری...

لب هایم را به جان کندن، بهم زدم: خوبم.. نگران نباش..

مطمئن بودم که رو به من چرخیده.. مطمئن بودم که خیلی نزدیک است و این سقف، خیلی خیلی کوتاه.... فقط برو آزاد.. فقط حرکت کن... دارم می ترسم... دارم از خودم می ترسم... خدایا..، هستی...؟!

پچ پچ خودش و... خش خش کتش را شنیدم: ساره؟ چرا چشمتاتو بستی؟!

دسته ی کیفم را فشردم... لعنت به تو آزاد!! راه بیفت!! حرکت کن!! فقط حرکت کن آزاد!!!

درز پلک هایم را باز کردم و تلاش کردم در عین دلگیری نگاهم، شوخ و سرحال به نظر برسم: آزی؟! نیاز تنهاس! راه نمی افتی؟!

لبش به خنده باز شد.. دستش را نمی دانم برای چی نزدیک آورد و بعد.. پوفی کشید، سری تکان داد، و ماشین را روشن کرد: امان از شما زن ها.... امــــان !

آمده بودم پیش حاج خانوم. خانه ی حاج خانوم. گاهی فکر می کردم چرا دیگر نمی توانم به هیچ خانه ای، ضمیر متصل مالکیت اضافه کنم؟! آمده بودم خانه ی حاج خانوم. برده بودمش حمام.. برایش غذا درست کرده بودم. قورمه سبزی، که البته خیلی خوب هم بلد نبودم اما غذای مورد علاقه ی آقاجون بود و من آماده کرده بودمش برای نهار که می آید، دور هم بخوریم. با ضرب و زور موهای سفیدی گرفته ی حاج خانوم را رنگ کردم... پرستار میانسال گوشه ای ایستاده بود و به اصرار و انکار ما دو تا می خندید. آخر سر هم گفت باور کنم که حاج خانوم دارد با چشم هایش می گوید حیف که زبان ندارم....

زبان داشت. زبانش قدر زیادی برگشته بود سر جایش.. گفتار درمانی می رفت. فیزیوتراپی می شد.. پرستار دائما در حال حرف کشیدن بود ازش. اما تا به من می رسید، کمتر حرف می زد. گاهی با خودم فکر می کردم شاید می خواهد حس عذاب وجدان را در من تقویت کند...

به هر حال... دو روز بود کنار حاج خانوم بودم. اتاق به اتاقش... سر میز.. کارهایش را تا بودم، خودم انجام می دادم. دلم نمی خواست وقتی هستم، دست پرستار برود به ادای وظیفه ای که بر گردن من بود... آمده بودم پیش حاج خانوم، اما یک بار پایم به طبقه ی بالا کشیده نشد.... حس می کردم از اتاق خواب دختری ام، می ترسم... از اتاق های بالا، از راهروی بالا، از پنجره ای که تمام دوران نامزدی، پشتش می ایستادم و دزدکی نگاه می کردم...

آخر شب، حاج خانوم را که می بردم توی تختش ، روی پله های راهروی منتهی به طبقه ی بالا می نشستم و در انتظار آمدن آقاجون، به افکاری که تمام روز، در حمام، در میز غذا، جلوی تلویزیون، وقت رنگ کردن سر، در سرم قد می کشیدند و رخ می نمودند، اجازه ی جولان می دادم...

گاهی می نشستم به مقایسه. میان آنچه که بوده ام، و آنچه که شده ام. میان زندگی قبلی و احساساتی که داشته ام، و احساساتی که داشتم. میان آدمی که یک روز برایش جان می دادم و.... آدمی که امروز.... برای داشتن و نداشتنش، رفیق بودن و نبودنش، به چه کنم چه کنم افتاده بودم....

بعد همه ی حرف هایش را، از اولین روزی که می شناختمش، مرور می کردم. و گاه، حقیقتا خسته می شدم از این همه مرور و مرور و... مرور..!

تمام اعتقادات مذهبی ام پیش چشمم رژه می رفت... نه آن هایی که حاج خانوم کرده بود توی مخم، نه آن چیزی که در خانه ی پدری بودم، نه ! تمام چیزهایی که طی یک ربع قرن یاد گرفته بودم... و علی الخصوص، بعد از رفتن از ایران و زندگی با عمه و.... آن ها فروپاشی و دوری و نزدیکی به خدا... بریدن از خدا، برهنه شدن، و دوباره رسیدن به این یقین که او، روشن ترین مسیری ست که می شود بهش دست یافت ..! اینکه شبنم عقیده داشت گاهی ، بعضی آدم ها، در بعضی موقعیت ها، باید برهنه شوند... باید لخت و بی بَند شوند... تمام باورهایش را از دست بدهد.. بعد، ببیند چند مرده حلاج است.. بگردد و همه ی از دست رفته هایش را از نو کنار هم بچیند... بعد دوباره و از نو، به یقین برسند.... شبنم همیشه عقیده داشت که این یقین را، هیچ کوهی تکان نخواهد داد !

حالا من... من که اگر می خواستم منطقی تر و واقعی تر از هر زمانی به این آش دست پخت آزاد نگاه کنم، این می شد که من زنی مطلقه بودم که بیست و شش بهار از زندگیم گذشته بود، خانواده ای نداشتم که بشود بهشان تکیه کرد، خودم هم گاهی وقت ها ضعیف و بی منطق می شدم و ایمانی به درایتم نمی رفت... اعتقاداتم را محال بود زیر پا بگذارم و حالا این وسط.. کسی پیدا شده بود که صد و هشتاد درجه با من فرق داشت! کسی که رو به روی من بود !! کسی که همه ی عمر آزاد بود و من.... نمی خواستم به بندش بکشم.....

به دوست امریکایی اش فکر می کردم.. به شیوه ی خواستن آزاد، که هیچ جوره درکش نمی کردم... من بند بند زندگیم را با خون دل، با دندان، نگه داشته بودم. و حالا کسی می آمد و از رها کردن حرف می زد برای من..... و چقدر سر درد می شدم از این فکر که میزان دوست داشتنش چقدر بوده؟! اینکه حالا هم اگر کسی را.. اگر... بخواهد، همین طوری تا می کند...؟ بهش بگویم برو... می رود...؟! رک و پوست کنده عذرش را بخواهم.... خدایا ! دشاتم دیوانه می شدم از این فکر و خیال که من و دوست داشته شدنم، چقدر ارزش داریم....؟!!

و یا حتی... چطـــور ارزش داریم....

و چقدر تلخ بود فکر کردن به اینکه دل کسی که تو را دوست دارد، یا حداقل خیال می کنی که دارد، کاروانسراست.....

لب هایم را بهم فشردم.... کامران که آمده بود، ورای همه ی باورهای مذهبی ام، ورای همه ی آنچه که حاج خانوم در گوشم کرده بود، اصلا برایم مهم نبود که چند تا دوست دختر داشته..... لبم را گاز گرفتم.... چقدر احمق بودم من.... چقدر کور بودم من.... خودش گفت! خودش گفته بود لبی تر می کند و روابط آزادی هم داشته.... و من، آنقدر بچه و بی فکر و عاشق شده بودم... که اصلا این چیزها را نمی فهمیدم...! وقتی حاج خانوم هوش و حواسش را برای خواستگار تازه واردی که هم خلبان بود هم خانواده دار بود، هم می توانست بکوبدش در دهان بهجت خانوم، از دست داده بود.... از من چه توقعی می رفت....

کامران.. مهره ی مار داشت انگاری....

همه را کور کرد...

همه را....

نفس عمیقی کشیدم.... این روزها هی می خواستم بَلا ها را تقسیم کنم... می توانستم بگویم عمه که مار گزیده بود حرفی نزد، آقاجون همواره مطیع حاج خانوم هم که سکوت کرد... علی هم که.... همیشه ی خدا فقط هارت و پورت هر چیزی را داشت... می خواستم تقصیر ها را قسمت کنم اما..، اول و آخرش ، زندگی من بود که خراب شد.....

علی اگر با ثریا ازدواج کرد، اگر گلی رفت و روشنک حالا زیر تلی از آوار خوابیده.... همه ی این ها، باز می افتاد گردن من و انتخاب غلطم.... اگرچه، همه ، حالا با هر مشکلی، داشتند زندگیشان را میکردند و این وسط... من مانده بودم یکه و تنها....

نه... یک بار دیگر وارد این بازی شدن، حماقت محض بود ! من چه فرصتی باید به آزاد می دادم که نیاز ازش حرف می زد؟! مثلا ما می خواستیم چکار کنیم؟! شرط می بستم که خود آزاد هم دقیقا نمی دانست چه می خواهد و می خواهد چکار کند......

اصلا... چی شد که اینجوری شد...؟! ما دوست های ساده ای بودیم... حضور نیاز که کمرنگ شد، من گاهی پررنگ تر از حد معمول می شدم.. حرف می زدیم، شوخی می کردیم، بحث می کردیم... چی شد.....

سرفه ی دیگری بر گلویم نشست....

بار دیگر ادامه ی این بازی ، یا من را می کشت.... یا آزاد را دیوانه می کرد!

گلویم از سرفه بود یا دیوانه شدن آزاد که به سوزش افتاد...؟!

من نمی خواستم..... نمی خواستم عذابش بدهم... باید با او حرف می زدم.. باید....

آخرین تصویرم از آزاد، چشم های قرمز و بی خوابش بود... پلک هایم را روی هم گذاشتم و تصورش کردم.... این تصویر حتی اجازه نمی داد من فکر کنم!!

- به چی می خندی آقاجان؟!

لبم را گاز گرفتم و به صدای آقاجون از جا پریدم! داشت مشکوک نگاهم می کرد. فوری روی پله ها ایستادم. دستی به دامنم کشیدم: سَ.. سلام آقاجون! خسته نباشید! بدید من کیفتونو...

آقاجون کیفش را دراز کرد... نگاهش هنوز به من بود.... و من، که با ضربان بالا رفته قلبم و دویدن خون به صورتم، شبیه دختر هفده هجده ساله ای شده بودم که وقت رویا پردازی و خیال بافی، مچش را گرفته باشند......


***


هفتم مادر نیاز افتاده بود جمعه و من هنوز خانه ی پدری بودم. از آزاد خبری نداشتم و گاه بی نهایت دلتنگ می شدم. زل می زدم به عکس چهار نفره مان در نامزدی نیاز و فکر می کردم که دلتنگی ام از جنس وقت هایی ست که دوست بودیم، یا... وقت هایی که به هیچ صراطی مستقیم نمی شد اینکه فقط دوست باشیم...؟!

علی آمد سری زد و رفت. حالش بهتر بود و می خندید آن روز. قرار بود بروند سونوگرافی و کوتاه آمدن ثریا، برق آورده بود به چشم هایش... شام نگهش داشتم و خودش هم بی اندازه استقبال کرد! او هم سر شام مثل آقاجون، مشکوک نگاهم می کرد.. آخر، من اصلا حواسم نبود سر میز خانوادگی نشسته ام و دارم به این فکر می کنم که آزاد چقدر کتلت دوست دارد..!

انگار که مویش را آتش زده باشند، بلافاصله بعد از شام اسمش افتاد روی موبایلم . مسیجش را باز کردم: « دیگه هر چی یللی تللی کردی بسه ! از فردا پا می شی عین بچه آدم میای سر کارت!! »

همین! با همین کلمات عاشقانه و محبت آمیز!! چطور من تلف نشده بودم تا به حال، خدا می دانست !! لبهایم را با دلخوری جمع کردم... نه آمدنش دم کلاس زبان را می فهمیدم و آن همه مهربانی یک جا را، نه این سکوت و حالا اینجور مسیج دادن... چند روز است یک زنگ نزده بپرسد مرده ای، زنده ای، حالا برمی دارد اس ام اس می دهد که.... اووفف!! لابد با سوگل نازنین و چشم های عین پیشی ملوسش، خوش است! دلخور گوشی را پرت کردم آن طرف و حرکتم از چشم علی دور نماند.... اصلا به درک ! همه ی مردها به درک!! همه شان باهم و یک جــــا !!!

و دیگر نه او پیگیر مسیجش شد، نه من طرف موبایلم رفتم. به شدت دلگیر بودم و این دلگیری داشت من را می کشت!! خودم را درک نمی کردم.. این همه احساسات متناقضم را درک نمی کردم.. و این عذابم می داد... گاهی مزه ی دهانم می شد شیرینی نان خامه ای های تر و تازه و گاه... مثل بادام هایی که از پیاله ی آجیل برمیداری و تلخی اش مثل زهرمـــــار می ماند!!!

پنج شنبه شب تا نیمه بیدار ماندم و در هال پایین قدم زدم. حسابی از دستش کفری بودم و دلم یم خواست دم دستم باشد تا سرش را از این همه بی توجهی و دوری و سکوت، به دیوار بکوبم!! سکوتی که... می دانستم از بحث های سر میز نشأت گرفته... هر چی که بود از همان موقع سخت شد... حالا هرچی که بعدش باز خندید و مهربانی کرد.... و این جور مهربانی کردنش که من را دیوانه می کرد!! اصلا من همان آزاد مسخره ی خودم را می خواستم..! اصلا دلم برای لودگی هایش، برای خودشیفتگی ها و حتی بداخلاقی هایش، برای وقت هایی که تشر می زد، اما می زد! حرف می زد! ساکت نبود!... تنگ شده .....

بالش را محکم کوبیدم روی سرم و به خودم گفتم بمیر و بخواب و انقدر عین خوره به جان دو مثقال مغزت نیفت جان مادرت!!!

صدای مسیج آمد! هشیار شدم! یورش بردم! پوف.... حراج 20% puma..... این بار گوشی را شدت هرچه تمام پرت کردم که از شانس و اقبال بلندم روی فرش افتاد و چیزیش نشد! اصلا فردا صبح می رفتم استخر....، از این خیال ها رها می شدم.... اصلا چقدر دلم برای آب تنگ شده بود.... اصلا چقدر خر بودم من که تا این وقت بیدارم به خاطر کـــــی !!!!

پتو را کشیدم روی سرم و فحشی بود که به خود و خودش سرازیر کردم !


****


باران بود از سحر باریدن گرفته بود و صدای شرشرش همه مان را از خواب بیدار کرد..! با حال خوشی برخاستم.. در تراس ایستادم.. کمی خیس شدم و حالم جا آمد. صبحانه را کنار هم خوردیم و من از همه خداحافظی کردم تا اگر خدا بخواهد سری به خانه و زندگی خودم بزنم! سوار ماشین که شدم، آهنگ گذاشتم، شیشه ها را تا انتها پایین کشیدم... هوا خوب بود و بوی خاک و تازگی.. سرمست می کرد آدم را ! خراب بودم، تلاطم داشتم، دلم خون بود از این بساط ..، اما هی به خودم دلداری می دادم... حواسم را پرت می کردم تلاش می کردم که حداقل امروز را، کمی آسوده باشم....

اولین نفری بودم که پایش را داخل استخر گذاشت. دلم... ریز ریز هیجان داشت... مخلوطی از تمام حس هایی که به آدم دست می دهند، وقت طرد کردن چیزی... به اضافه ی سرزنش.... پنجه ی پایم را با احتیاط در آب فرو بردم...... خنک بود.... سلول سلولم به مور مور افتاد و.... رویای دختری که عاشق نجات دادن آدم ها و عشق بازی با آب بود، در سرم ریتم گرفت.... با لذتی آمیخته به دلتنگی و غم..، در آب رها شدم و.... خودم را بابت محرور کردنم از این منبع آرامش و موهبت، سرزنش کردم.....

دو ساعت یک نفس شنا کردم. لعنتی خسته نمی شدم! بس که دلتنگی داشتم، می خواستم همه ی آب استخر را یک جا ببلعم!! بالاخره برای خوردن نسکافه از آب دل کندم . باز مراسم هفت پروین خانوم یادم افتاد و رفتم با نیاز تماس بگیرم و بپرسم کی باید آنجا باشم. گوشی را بی تا برداشت و صدای گرمش در گوشی طنین انداخت: بله؟

- خوبین بی تا جون؟ سلام!

- سلام عزیزم. کجایی شما خانوم؟

صدایش ته رنگی از نگرانی داشت.. اجازه نداد جوابش را بدهم و خودش ادامه داد: نیاز نیست ساره جان! با کوروش و مهرداد اینا رفتن سر خاک سر صبح. من خونه تنهام. سرمم داره از درد منفجر می شه! شما کی میای؟!

دلم پر زد برای این جمله ی آخری بی تا....

- می خواستم ببینم مراسم کی شروع می شه که بیام. شما چرا حالتون خوب نیست؟ کاش یه دکتر می رفتید! داروهاتونو خوردید؟؟

- میگرنم عود کرده.. چیزی نیست.. الآن بیشتر نگران این پسره م! هرچی می گیرم خونه و موبایلشو جواب نمی ده!

پسره؟؟ نیشم باز شد! آزاد را می گفت !!!





تو نیستی و این در و دیوار هیچوقت...

غیر از تو من به هیچکس انگار هیچوقت...

اینجا دلم برای تو هِی شور میزند

از خود مواظبت کن و نگذار هیچوقت...

اخبار گفت شهر شما امن و راحت است

من باورم نمیشود، اخبار هیچوقت...

حیفند روزهای جوانی، نمیشوند

این روزها دو مرتبه تکرار هیچوقت

من نیستم بیا و فراموش کن مرا

کی بودهام برات سزاوار؟... هیچوقت!

بگذار من شکسته شوم تو صبور باش

جوری بمان همیشه که انگار هیچوقت...

به ثانیه نکشیده، نگرانیش به من هم سرایت کرد.. اما سعی کردم خوددار باشم... سعی کردم...

- نگران نباشید. حتما م یدونه امروز چه خبره دیگه. میاد.

- نه ساره جان! قرار بود صبح بیاد با اینا بره سر خاک. گفتم شاید خواب مونده باشه. بچه ها رو فرستادم برن، خودم موندم پیگیرش بشم. کوروش شماره ی رستورانی که آزاد هماهنگ کرده رو نداره، می خواد غذا اضافه کنه. افروز و شوهرش هم شب می رسن، قرار بود آزاد بیاد از من کلید خونه شونو بگیره یه سری پرونده و مدرک که فردا اول صبح حمید باید بفرسته یه ارگانی رو بیاره. دیشب قرار بود بره، گفت خسته م می خوابم. باشه فردا صبح! نمی دونم... این پسر پاک بی خیاله به خدا!

- به خدا من مطمئنم چیزی نشده بی تا جون. گرفته خوابیده گوشیشم سایلنته حتما !

- من خیلی نگرانم. دیشب اصلا خوب نبود وقتی باهام حرف می زد... سردرد داشت... رو به راه نبود اصلا! ساره جان شمارو هم ناراحت کردم. آژانس میگیرم الآن می رم دم خونه ش ببینم کجاست ! بی فکر!

آب از پوستم چکه می کرد.... نگران بودم برای بی تا و نگرانی اش که با میگرن قاطی شده بود.. برای آزاد که فکر کردن به یک درصد نگرانی هم، خنده دار بود!!

- میام دنبالتون. خودم می برمتون بی تا جون....

نسکافه ام را خوردم و نگاهم را با حسرت از آب گرفتم. دلشوره ی بی تا به من هم منتقل شده بود و.... علی رغم همه ی حرف هایم، نگران شده بودم..! تند تند موهایم را خشک کردم و همان طور خیس خیس پیچیدمشان و روسری کشیدم سرم و از استخر بیرون زدم. دلم نمی خواست اما ناچارا شماره اش را گرفتم. جواب نمی داد!! دم خانه ی نیاز که پیاده شدم، نگاهی به آسمان انداختم. « حالا هیچ وقت کاری به کار من نداری ها... همین یه بار قراره نفرینام بگیره؟؟ »

بی تا جون رنگ به صورت نداشت و قلب من با دیدنش ریخت! دست سردش را گرفتم و به صدیقه گفتم شربتی چیزی بیاورد! گفت قرص هایش را خورده اما افاقه نمی کند.. مانتو روسری هم تنش بود اما حقیقتا دلم نمی آمد از جایش تکان بخورد! شربت را به زور در حلقش ریختم: آدرسشو بگید من خودم می رم. شما با این حال کجا می خواید بیاید آخه.

سرش را فرستاد عقب: نه عزیزم. اصلا. نمی ذارم زحمت بکشی که..

لیوان را دادم دست صدیقه خانوم و رو کردم به بی تا: زحمت نیست. اصلا درست نیست با این حالتون شما بیاید. بمونید من الآن زنگ می زنم این درمانگار سر خیابون، دکتری چیزی بفرستن..

امتناع کرد و داخل کیفش را گشت: نه.. می مونم تا مهرداد بیاد، با اون می رم. تو برو.. من تماس می گیرم نگهابانی ساختمونشون که درو برات باز کنه. شرمنده تم خانوم...

بوسیدمش و ازش فاصله گرفتم: این حرفها چیه...

دلم هی شور می زد و جدی جدی می ترسیدم اتفاقی افتاده باشد.... هی در دل برایش خط و نشان می کشیدم که وای به حالت اگر سالم باشی! و این همه دل نگرانی به من و مادرت داده باشی ! با اضطراب چراغ قرمز را هم رد کردم و گاز دادم... حالا من بخواهم دوری کنم، حالا دلخور باشم... بالاخره چیزی پیش می آمد که بهم گره بخوریم!! دوازده و نیم بود که جلوی آپارتمان آزاد، زدم روی ترمز... نگاهی به نمای شیک و دلچسب برج انداختم. چقدر بد بود که از همه ی برج ها متنفر بودم.. وارد لابی شدم. اسمم را به نگهبان گفتم. بی تا خبرش کرده بود که سر تکان داد و تلفن را قطع کرد و همراهم به طبقه ی ششم آمد. جلوی یکی از دو واحد ایستاد و در را با کارت باز کرد. به محض باز شدن در، بوی چوب دماغم را پر کرد و باعث شد لبخند بزنم. نگاهم را از همان ورودی چرخاندم. خانه ی دویست سیصد متری با سالنی بزرگ و مربعی شکل بود. در اولین نگاه ملافه ای به چشمم خورد که روی مبل سه نفره ی سِت سفید چرم خوشگل، بالا آمده بود! رفتم داخل و چند هالوژن حساس به حضورم، روشن شدند... چشم تنگ کردم... به بی تا که گفته بودم... !! نگفته بودم؟؟

نگهبان را فرستادم و در را بستم. برای ثانیه ای دلم از سکوت و تنهایی در خانه اش ریخت و خاطره ی آن شب در ذهنم تداعی شد.... فقط بیدارش می کردم و می رفتیم... همین... جلو رفتم. سالن بزرگ خانه با دو دست مبل دکور شده بود. یکی سفید و دیگری گردویی رنگ. نهار خوری سمت چپ بود و انتهای سمت راست هم میز بیلیاردی به چشم می خورد.. اما جالب ترین مساله برای من، وجود رنگ های خاصی بود که خانه را با دفتر آزادی که می شناختم، تمیز می داد! انگار که اصلا مدیرعامل اروس با آزادی که اینجا زندگی می کند، فرق داشته باشد!! جلو رفتم... حجمی که روی مبل خوابیده بود، تمام باورم را از شناخت آزاد کیانی اروس، کور می کرد! با دیدن پسر بچه ای که تی شرت سفید تنش بود و روی مبل سفید خوشگل خوابیده و تنها ملافه ی نازکی رویش را گرفته بود، لبخند به لبم نشست.... طفلی بی تا چه نگران شده بود!! کمی به صورتش نگاه کردم که غرق خواب بود... بعد به میز مربعیِ جلوی مبل نگاه کردم.. روی میز بطری خوش تراش و نفرین شده ای قرار داشت.. به همراه جاسیگاری ای پر از ته سیگار.. بی اختیار نشستم لبه ی میز... با چشم جاسیگاری را گشتم که مبادا ته یکیشان رژلبی نباشد..! خودم از فکرم خجالت کشیدم... به بطری نگاه کردم که پلمپ نبود.. برش داشتم... انگشتم را کشیدم روی مارکش.... به آزاد نگاه کردم.... به خانه ای که پر از رنگ سفید بود....به دو سه دست لباس افتاده روی نزدیک ترین مبل به در.. به پرده های سفید... اشپزخانه ی سفید و نقره ای.... دیوارهایی با کاغذ دیواری روشن مینیاتوری... اما کاغذ دیواری دیوار بزرگ رو به ورودی فرق می کرد. طرح هایش درشت تر و رنگ هایی از طوسی و بنفش ، نوازشش می داد.... به تصویر بزرگی از آزاد که سه چهارم دیوار رو به روی کاغذ دیواری مینیاتوری را پوشانده بود..! ژست شیطان و نفس گیری که تا چند ثانیه نتوانستم نگاهم را ازش بگیرم..! یک لنگه از ابروهایش را فرستاده بود بالا... چشم هایش را تنگ کرده بود.. ته ریش داشت... نیم تنه اش به دوربین بود... و انگار که بخواهد مچ کسی را بگیرد، نگاه می کرد !

کنارش هم عکسی عمودی و بزرگ از خودش و بی تا به چشم می خورد..! هر دو نیم رخ رو به دوربین ایستاده بودند... بی تا لبخند شیک و رمز آلودی گوشه ی لبش داشت.. شال سیاهی سرش بود و انگشت اشاره اش را رو به دوربین گرفته بود! و آزاد.. که دست هایش را حلقه کرده بود دور بی تا و سرش را گذاشته بود روی شانه اش و از ته دل به لنز دوربین، مـــی خندید...!


چشمم خورد به بار چوبیِ گوشه ی دنج سمت راست سالن....

به بطری نگاه کردم... حس کردم که هشیار شد... اما سرم را بالا نگرفتم.... چند نفس عمیق کشید، درست مثل کسی که بخواهد بویی را تشخیص بدهد.... خواب آلود زمزمه کرد: ساره....؟!

سنگینی و حرارت نگاهش را حس کردم... سرم را بالا بردم ... چشم هایش، باز هم حسابی قرمز بودند... کمی نگاهم کرد... من هم ساکت، نگاهش کردم.... چشم هایش را مالید و سر جایش نشست: تو اینجا چیکار می کنی؟؟

بی حرف، خم شدم و موبایلش را از کنار بالشش برداشتم... نیاز راست می گفت پرتش کرده به در و دیوار!! قفل نداشت... بک گراند موبایلش..بیست تماس از دست رفته اما داشت... چشمم روی آخرین شماره، ثابت ماند... انگشتم را روی صفحه کشیدم... من بودم! عکس خندانی از من بود! شال سرخابی سرم بود و جفت دست هایم را زده بودم زیر چانه ام و صورتم را خنده پر کرده بود.... به اسم سیو شده نگاه کردم... نه... در آن لحظه هیچ چیز به اندازه ی اسمی که می دیدم، اهمیت نداشت... حتی اینکه عکسم را از کجا آورده... چشمم خشک شد به اسم... « گل یخ » !!! گل یخ؟؟؟ یخ؟؟؟ مات به آزاد نگاه کرد.... خم شد و گوشی اش را از دستم کشید و با کمی بداخلاقی گفت: چجوری اومدی تو؟!

فقط نگاهش کردم.....

چند لحظه نگاهم کرد و بعد... همان طور که گره ی ابروانش باز می شد، زیر لب گفت: معذرت....

می خوام اش را نمی گفت! سرتق...! سرم را انداختم پایین و آرام گفتم: مامانت حالش خوب نبود، سر درد داشت. نگرانت شده بود... زنگ زد با نگهبانتون هماهنگ کرد بیام ببینم کجایی.....

نگاهش از در ورودی سالن تا من و برعکس چرخید.... باز چشم هایش را مالید.. مشخص بود که سرش درد می کند... حضورم در خانه اش، آن وقت روز و بی مقدمه، بی شک تعجب برانگیز ترین مساله ی آن روز بود ! دست هایش را در هم قلاب کرد و چشم های دلخورش را به من دوخت: چرا نیومدی سر کارت؟!

هیچ دفاعی نداشتم!

موهایش را با انگشت هایش کشید و کمی اخم کرد: می دونی که تو این مساله با هیچ کس شوخی ندارم! نمی دونی؟!!

لب هایم جمع شد... حق داشت. صد در صد حق، تمام و کمال با او بود. من کارمندش بودم، نه دوست دخترش !! یا زنش!! که غیبت هایم را تا حدی بشود ماست مالی کرد...

زنش؟!

حالم از افکارم بهم می خورد.....!!

فکر نمی کردم حتی زنش هم بتواند برایش توجیه و بهانه بیاورد!


من فقط حال خوبی نداشتم.. خودش که دیده بود... اما خب...

- فردا اولین کسی که باید ببینم پشت میزش نشسته، تو هستی !

سرم را بالا گرفتم و چیزی نگفتم....

به بطری توی دستم نگاه کرد و با بداخلاقی از جا بلند شد: اونو برای چی برداشتی؟! بذارش اونور! مال بچه ها نیست!!!

دقیقا انگار که مگس مزاحمی بپراند... انگار که با بچه ای زبان نفهم حرف بزند...!

راهی آشپزخانه شد ... به بطری و بعد دوباره به خانه خیره شدم... چقدر با آزادی که بیرون از اینجا می شناختم، فرق داشت...! انگار..نمونه ی تکامل یافته و بزرگ شده ی آزادی باشد که پنج شش سال پیش در دانشگاه دیده بودم... هنوز بطری دستم بود وقتی بلند شدم و به دنبالش وارد آشپزخانه شدم... پشتش به من بود و داشت قاشق قاشق قهوه و شکر داخل شیرجوش می ریخت.... حرکاتش تند و عصبی بود... چند ثانیه مکث کرد.. نفسش را فوت کرد و آرام گفت: اگه عجله نداری بشین، با هم می ریم. باید دوش بگیرم...

نشستم روی صندلی پشت کانتر... و زل زدم به بطری... گل یخ بودنم مهم بود یا... یخ بودنم؟؟!!... گل یخ... یخ...یخ... انگشتم را کُند و کشدار.. کشیدم روی مارک بطری... جلو آمد... سرم پایین بود.. باز انگشتم را کشیدم.... حالا سایه اش بالای سرم بود.... آرام گفت: سردرد داشتم... حالم خوب نبود.. یکم زدم کله م داغ شه... همین..!

نگاهم را تا صورت ته ریش دارش بالا آوردم... حالا باید به این بطری فکر می کردم، به گل یخ بودنم، یا به اینکه چقدر تی شرت سفیدش بهش می آمد..؟!

دستش را جلوی صورتم تکان داد: الو ! ساره؟؟!!

نفسم را رها کردم و زمزمه کردم: می شینم تا بیای....

موهایش را کشید... کمی ایستاد... بعد در حالیکه از آشپزخانه بیرون می زد، غرغرش را به جا گذاشت: مامان منم از بین فرشته ها ، عزرائیلشو واسه ما دست چین می کنه ، می فرسته بالا سر آدم!!!






زندون بی دیوار.. سلول بی مرزه...


لبخند به لبم آمد....

صدای آب که از انتهایی ترین اتاق خانه آمد، از جا بلند شدم... نفس عمیقی کشیدم که با بوی جوبی که در خانه پیچیده بود، پله پله شد... بطری را گذاشتم روی کانتر.... و فکر کردم شاید با درست کردن صبحانه، یا ظهرانه! حواسم پرت شود.... حواسم.....

بی تا را از نگرانی درآوردم و نان ها را در تُستر گذاشتم و صبحانه اش را روی کانتر چیدم... شالم را باز کردم و دستی میان موهای خیسم کشیدم... صدای آب که قطع شد، شالم را سرم کشیدم... شیرجوش دست نخورده مانده بود. دلم می خواست خودش درست کند.... دلم... گل یخ؟! یخ...؟؟

صدای تلفن حرف زدنش می آمد.... لیوان آب پرتقال را برداشتم و چرخیدم که دیدم آن طرف کانتر ایستاده... این بار تی شرت آبی نفتی تنش بود و حوله ی سفید کوچکی دور گردنش... مردمک هایم روی برق گردنبند نقره ای رنگی از گوشه ی یقه و حوله اش، ثابت ماند... عجیب بود که تا به حال این برق را ندیده بودم.. چند ثانیه نگاهش کردم. دلم تنگ شده بود..؟! اصلاح کرده بود و تکه ای از موهای نمدارش روی پیشانیش ریخته بود... زل زده بود به من و اینجور نگاه کردنش، دستپاچه ام می کرد... لیوان را گذاشتم روی کانتر و کمی هول گفتم: نمی دونستم چی می خوری...

نگاهش را برنداشت: گریه کردی..؟!

گیج نگاهش کردم.. نه.. گریه که... حالت موشکافانه و نزدیکش باعث شد سریع رو بگیرم: نه... گریه برای چی..

نگاه هنوز قانع نشده اش را به سختی گرفت و آمد توی آشپزخانه: دستت درد نکنه....

حالا، فقط بوی حمام می داد! خنده ام گرفت.. در رابطه با او، قوه ی بویایی ام عجیب به کار می افتاد...!

از بالا رفتن تپش قلبم بود که فهمیدم نزدیک شده... سرم را بالا گرفتم. لیوان آب پرتقالش را برداشته بود و نگاهم می کرد. خانه ی آزاد بودم؟! تپش قلبم تند تر شد... تند و پشت سر هم گفتم: لطفا زود آماده شو بریم.. مامانت حالشون خوب نیست..

یک قدم به جلو برداشت. چشم های من روی حوله ی سفید بود. خیلی سفید...

- مامانم؟

موبایلش را بالا گرفت و نشانم داد: بهتر بود! مهرداد رسیده، بردتش دکتر.

مکث کرد. نگاهش هنوز دلخور به نظر می رسید: خوبی؟!

سرانگشت هایم سرد شد....

چرا اینطوری می پرسید؟!

خودم را عقب کشیدم... دستم ناخواسته به سمت شالم رفت: خوبم.. بیا صبحانه...

من هم می گفتم صبحانه.. خیلی وقت بود....

لبخند تلخی زدم...

درست کنارم، رو به کانتر ایستاد. چرا اینقدر اصرار به کاستن فاصله ها داشت...؟! این داشت اذیتم می کرد... لیوان نیمه پر آب پرتقالش را روی کانتر گذاشت و از پهلو.. بهم نزدیک تر شد... سرش را خم کرد: ببینمت..

نگاهش کردم. مردمک های تیره اش را دور تا دور سالن گرداند و.. به من رسید... از روی شال سرم سُر خورد و به چشم هایم بند شد: نظرت درباره ی اینجا چیه؟

معذب بودم.. و این به وضوح در صورتم مشخص بود!!

- خوبه !

باز شالم را.. صورتم را.. کاوید.... چشم هایش را تنگ کرد.. حالا شبیه وقت هایی شده بود که پشت میز اروس می نشست...!

- نترسیدی اومدی اینجا..؟

کاملا جدی و بامنظور حرف می زد.. نفسش هم مستقیما روی پوست صورتم بود و... تمام حس های چندگانه و متضادم، اعصابم را خورد می کرد! یک قدم عقب رفتم: مگه اینجا لولو داره؟!

پوزخندی گوشه ی لبش جا خوش کرد که اعصابم را بهم ریخت... دست هایش را دور لیوانش حلقه کرد و جلوتر آمد: نمی دونم والا...

موش و گربه بازی بود انگار که من آمدم بیرون و این ور کانتر نشستم! نفسش را فوت کرد بیرون و دور شد. شیرجوش را گذاشت روی گاز... پشتش به من بود.. با انگشت لبه ی سبد نان حاشیه می کشیدم.. همان طور که فنجان ها را پر می کرد، آهسته گفت: از اینجا خوشت نیومده؟!

به اطرافم نگاه کردم... فنجان سفید قهوه را مقابلم گذاشت و همان طور ایستاده و منتظر، نگاهم کرد. فنجانم را برداشتم و زیر بینی ام گرفتم.. بوی خوش قهوه دلم را زیر و رو کرد... آرام پرسیدم: کی میریم؟

یک ور لبش رفت بالا ! نشست و انگشتش را داخل حلقه ی فنجانش انداخت: من که گفتم حال بی تا خوبه!

و تیز و ریز.. نگاهم کرد... زیر نگاهش.. در خانه اش... میان این همه انرژی و موج و نور که تحت تملک او بود، معذب بودم! روی صندلی جا به جا شدم و فنجانم را گذاشتم روی کانتر: پس من می رم. انگار تو عجله نداری..

حرفم را برید: تو برای چی عجله داری؟!

و باز آنجوری نگاهم کرد.... زیر ذره بین او بودن، اصلا خوشایند نبود...! کف دستم را به گونه ی حرارت گرفته ام چسباندم. خنک بود...

- من فقط اومده بودم تورو...

- ساره ! از با من بودن می ترسی ؟!

نفسم بند آمد..!

بی آنکه پلک بزنم، زل زدم به مردمک هایی که به شدت مُصِر بودند سیاهی شان را حفظ کنند!

از بودن با او...؟!

حتی نمی دانستم چطور به سوالش نگاه کنم!!

با او بودن؟! ذهنم هزار جا رفت و برگشت...

ترس..؟؟!

نمی دانم چقدر طول کشید تا بالاخره دست از آنطور نَسَق کِشان نگاه کردنم دست بردارد..! سرش را انداخت پایین... پوف.... نفس حبس شده ام را ازاد کردم.... حالا برای رفتن، پریشان تر بودم....

صدایش دورگه و دلگیر به گوشم می رسید: می تونی بری...

بروم؟!

انگار که شرکت باشیم و از اتاقش بیرونم کند...

انگشت های سردم را چسباندم به فنجان... دلم نمی خواست هی این طور زیر و رو شدن را.... قلبم از اینجور حرف زدنش.. ضربان می گرفت.... دلجویانه پرسیدم: بیرونم می کنی..؟!

با مکثی کوتاه.. سرش را بالا گرفت... چشم هایش قرمز تر شده بود.. در عرض همین چند دقیقه ی کوتاه !

- تو ناراحتی..!

من ناراحت نبودم.. من می ترسیدم! من از خودم.. از هر اتفاقی که ممکن بود رخ بدهد.. من از شبی که مرا بوسیده بود.. من...! اما.. با همه ی اینها، این ترس و نگرانی نتوانست در برابر نیمه ی دلتنگ من و حوله ی سپید و موهای مرطوب او، مقاومت کند... لبخند به لبم آمد... پسره ی دلخور...!

نگاهش را گرفت و با دوانگشت سبابه و وسط، شقیقه هایش را ماساژ داد: به چی می خندی..؟! کم کم دارم شک می کنم به عقلت...

کمی از قهوه ام خوردم و همین طوری نگاهش کردم... خوش طعم بود... و من، به چی می خندیدم؟!

سرم را چرخاندم که باز دلم هری ریخت.... بطری، هنوز روی کانتر بود...! به مارکش خیره شدم... به قد و قواره ی خوش تراشش... صدای بداخلاقش گوش هایم را پر کرد: اینو واسه چی گذاشتی اینجا؟!!

آرام .. نگاهش کردم: چرا سردردت هنوز خوب نشده؟!

نگاهش تلخ شده بود... دستش را برد سمت بطری و کشیدش: این فضولیا به تو نیومده !!

و خیز برداشت از جا بلند شود که دستم بی اختیار پرواز کرد و به گوشه ی حوله ی سپیدش بند شد! حوله اش را کشیدم تا نگاهم کند...! نمی دانستم آن همه استیصال... از کجا به چشم هایم.. و صدایم ریخته....

- آزاد...؟!

خم شده بود.. بطری دستش بود.. داشت از نگاه مستقیم به من، فرار می کرد..! نفسش را محکم بیرون فرستاد و به صورت من خورد: ول کن ساره! بذار برم لباس بپوشم بریم... بیشتر بمونیم به جاهای خوبی نمی رسیم..!

ول نکردم...

دلم نمی خواست..

انگشت هایم، نمی خواست...

جواب می خواستم و...

نمی خواستم....

فقط نگاهش کردم.. همانجوری پر از استیصال...

و کمی آرام تر.. حوله را کشیدم...

پچ پچ کردم: چرا خوب نشدی...؟!

نزدیک بود.. نزدیک تر شد.. خیلی نزدیک... لحظه ای چشم هایش را بست و بهم فشار داد... با همان چشم های بسته، آرام گفت: ول می کنی خانوم؟!

دستم.. شل شد و افتاد...

نفس عمیقی کشید و رفت سمت یکی از کابینت ها... احساس گرما می کردم.. احساس لرز از لحنی که رعشه به اندامم انداخته بود... حواسم بود که از عمد در کابینت ها را بهم می کوبد..! بطری را نمی دانم کجا گم و گور کرد و بعد از مخزن یخچال برای خودش یک لیوان پر آب یخ ریخت و یک نفـــس ، سر کشید !

دست هایم را حریصانه دور فنجان حلقه کردم و گرمای قهوه را به رگ هایم ریختم...

موبایلش زنگ خورد... و من هرگز فکر نمی کردم که روزی زنگ موبایل، بتواند باعث آسودگی ام شود...! مکالمه اش زیاد طول نکشید.. آرام حرف می زد و نمی شنیدم چه می گوید.. وقتی برگشت سر میز، در کمال ناباوری دیدم که موهایش خیس تر از قبل به نظر می رسند! صورتش هم نم داشت! نشست و لبخند زد: خوبی شما؟

گیج نگاهش کردم...

نگاهش دقیقا داشت می گفت بیا درباره اش حرف نزنیم!

هنوز نگاهش می کردم... انگار شقیقه اش تیر کشید که چشم چپش را بست و باز با انگشت هایش ماساژ داد.. با چشم بازش نگاهم کرد و لبخند زد.. با مزه شده بود...

- هدف، ماساژ تایلندی و دستای لطیف و آرام بخشه !! سردرد بهـــــانه ست!!!!

با چشم هایی گرد شده نگاهش کردم! پررروووو!!! از حالتم به خنده افتاد... خودم هم خنده ام گرفت... تکه ای نان تست برداشتم و به دهانم گذاشتم و زیر لب گفتم: پررو..!!

بیشتر خندید... شقیقه اش را فشرد و خندید... خندیدم و فکر کردم که وقتی می خندد، چقدر بیشتر....

جمله ام را در ذهنم، بریدم...!

دستم را زدم زیر چانه ام و نگاهش کردم... به فنجانش نگاه می کرد و لبخند به لب داشت... میان شوخی و جدی گفتم: خب چرا هدفو امتحان نکردی؟! دیگه مجبور نبودی امروزم تحمل کنی..!

نان مربعی شکل تست را برداشت و بی آنکه نگاهم کند گفت: از کجا می دونی امتحان نکردم؟!

لعنتی!

روی برق زنجیر گردنش، ثابت شدم.

- خب؟ جواب نداد؟!

جدی به نظر می رسید، وقتی سرش را بالا گرفت: الآن دوست داری مفصل درباره ش صحبت کنیم؟!

اینجوری عوض شدن هایش، لجبازم می کرد..!

فقط ، نگاهش کردم!

یک تای ابرویش رابالا برد و کمی خودش را جلو کشید و صدایش را پایین آورد: خب... دوست داری دقیقا از کدوم قسمتش شروع کنیم..؟!



دل هیچ کسی برای باغ ما هرگز نمی سوزه گلم...

بند تنهایی من.. بی بوی تو.. هرگز نمی پوسه گلم..!

تا نسیم سرد شب از ساقه ی تو می وزه به صورتم...

من هنوز دیوونه تم...

بی من نمیر..

عشق من پاییز نگیر...


نفسم بند آمد ! چند ثانیه حتی نتوانستم ازش چشم بگیرم..! بعد به سرعت فنجانم را پس زدم و از جایم بلند شدم: بس که مســـــخره ای!!

فوری با خنده دولا شد و آستینم را از مُچ کشید تا بنشینم: چرا قهر می کنی حالا..؟؟!

به دستش نگاه کردم، با ته مانده ی خنده اش گفت: چیه؟! ناراحت شدی؟؟ عزیزم خودت که خیلی مشتاق به نظر می رسیدی!

عزیزم!! زنِ لاتِ وجودی ام، بدجوری احتیاج به ابراز وجود داشت...!! دستم را کشیدم، رهایم نکرد!

خودش را کمی جلو کشید و باز.. مرموز و عوضی به نظر رسید: سوال می پرسی، جوابشم گوش کن!!

آستینم را از دستش بیرون کشیدم و از دهانم پرید که: جوابای تورو از برَم..!

جفت ابروهایش ، پرید بالا !

چشم هایش.. برق زد!

و انگـــار که... بزرگترین آتوی دنیـــا را گرفته باشد...!

کف دست هایش را محکم بهم زد و با صدای سرحالی صدا زد: ساره!!

از جا پریدم! هجوم آورد طرفم... خدای من ! طبق واکنشی طبیعی عقب کشیدم و عقب عقب رفتم سمت سالن... دست هایش را زد به کانتر و سرش را انداخت عقب و قهقهه زد... مریض..! این تنها چیزی بود که دلم میخواست بلند بلند بگویم!! دست به سینه نگاهش کردم! شاکی!! دست هایش را زد به کانتر و با ته خنده اش گفت: ترسیدی.. چرا... بیا بشین بابا... کاریت نداشتم که...

اخمم غلیظ تر شد..! جلو رفتم و دلخور، نشستم..! آن لحظه فقط دلم می خواست بهش بگویم عجب خری هستی آزاد !!! خودش را جلو کشید.. دلم قهوه می خواست.. دلم می خواست دهانش را ببند و دیگر از این حرف ها نزند! دلم...!!

صدایش را پایین کشید و سرش را آرام آرام تکان داد: هی هی... ســـاره...!

لبخند ملایمی زد: تو جوابای منو می دونی؟!

بی حوصله نگاهش کردم: جوابای تورو یه بچه ی دوساله هم می دونه!!

چند لحظه، ساکت، فقط نگاهم کرد...

گرمم شد...

هوای خانه و حجم خالی و کوچک میانمان، زیادی سنگین بود... این حرف ها.. این حرف ها... آزاد را که که می گذاشتم کنار، این جواب ها را چند سالی می شد به برکت زندگی با کامران.. یاد گرفته بودم..! دلخور، نگاهش کردم... قلبم، حـــال خوبی نداشت... کامران...

نگاهش، تلخی نگاهم را گرفت... اسمم را صدا زد... نگاهم را دوختم به جای خالی بطری... نه.. نمی شد.. به تصویرش روی دیوار بزرگ سالن نگاه کردم...

- باشه... اگه جوابای منو می خوای... تو بگو! دوست داری از کدوم قسمتش بگم؟!

و خودم.. از حرفی که زده بودم، یخ کردم....!

نگاهم کرد.... مسکوت.. خالی.. پر... زیر و رو کِش... گیج...! چند لحظه بعد... با نگاهی که هر لحظه پر و خالی می شد، زمزمه کرد: جوابای تو رو نمی خوام...

چی گفته بودم....

چی گفته بودم....

چی....

هنوز داشت نگاهم می کرد....

گرمم بود... گرمم بود و این بحث را اصلا دوست نداشتم.... گرمم بود و دلم می خواست از آن خانه بــــروم..!!!

- آب می خوای؟!

ها؟! گیج نگاهش کردم.. نیشخند پر شیطنتی به لب داشت و کاملا مشخص بود که هوس اذیت کردنم را دارد...

دست به سینه زدم و... جدی و مثل خودش، مریـــض شدم!

- خنک باشه لطفا!

چشم غلیظی گفت و رفت که برایم آب بیاورد....

چه حرفی زده بودم...

چه حرفی...

گونه های داغم را با دست باد زدم و به محض برگشتنش، صاف نشستم! لیوان آب را گذاشت رو به رویم و نشست. نصف آب را خوردم... تمام وقت، کف دستش را چسبانده بود به چانه اش و زل زده بود بهم...

- باحال و جذاب بود ! ماساژشم حرف نداشت.. ولی من پرتش کردم بیرون...!!!

آب با شتاب هر چه تمام تر، به گلویم پرید!!

به سرفه افتادم....

لب هایش را بهم فشرد: اولین باری بود که این کارو می کردم...

با چشم هایی سرخ و گرد و حیرت زده، لیوان را کوبیدم روی میز!

- آزاااااد !!!!

لبخند مظلومی زد و انگشت هایش را، کلافه میان موهایش لغزاند و فقط نگاهم کرد...

داغ بودم... مات بودم... خـــدای من...!! دلم می خواست با جفت دست هایم، خفـــه اش کنم!!!

این چرندیات را برای چه به مَــــن می گفت؟؟؟

- خو وقتی بهت می گم عین بچه آدم پاشو بیا سر کارت... واسه همین وقتاس...

آتش گرفته بودم... با دست صورتم را باد زدم.. مانتویم را در تنم تکاندم.. چی می گفت این.. چـــی...؟؟؟ از جا بلند شدم و دویدم سمت سالن.. باید از این خراب شده مــــــی رفتم !!!

دنبالم آمد: کجا.. چیکار داری می کنی؟؟

دهانم باز نمی شد... شوکه بودم!!

آستینم را گرفت و کشید: ساره !!

سوییچم را چنگ زدم و سعی کردم آتشفشان درونم، سرریز نشود: می خوام بــــرم!!!

مظلوم بود... قاطی بود... سردرد هم که داشت..!

- ساره !!

دستم را آتش گرفته و عصبی ، به طرف صورتش بالا گرفتم: مــــــــرض و ســــاره !!!!

چند ثانیه نگاهم کرد... بعد یکهو.. ناگهانی... پقی زد زیر خنده !

مات نگاهش کردم.... دیوانه.. دیوانه... دیـــوانه !!!

آستینم را از دستش کشیدم و کیفم را از روی مبل سفید عروسکی برداشتم.. دوید دنبالم.. با ته خنده ای که هنوز در صدایش بود، کیفم را کشید: خیلی خب.. وایسا ببینم...

نگهم داشت. چشم غره ای به خنده ی روی لبش رفتم. خنده اش را جمع کرد و زیر لب گفت: خب خیلی بامزه شدی وقتی اونجوری گفتی مرض...

کیفم را محکم و عصبی کشیدم...! مسخره کرده بود!! کیف را هنوز نگه داشته بود.. ابروهایش را هل داد سمت مبل ها: بشین.. تا حاضر شم بریم.

همان جوری ساکت، زل زدم به صورتش! مسخره!!! مســــخره !!!! کاش می شد این را با بلند ترین صدای ممکن، فریاد بزنم!!!!

چشمکی زد و کیفم را رها کرد، سوییچم را از دستم گرفت و عقب عقب رفت: هاپو نشو دیگه عمو جون....

با دهان بسته، با چشم هایی گرد شده، جیغ زدم! خندید...! خندید و حوله اش را از گردنش کشید و رفت طرف آشپزخانه... ناراحت بودم... ناراحت بودم و این ناراحتی، چرا نداشت ! باز صدایش در سرم پیچید... باز گرمم شد... این چجور خواستنی بود... چجور... پشت کانتر ایستادم... دور خودش می چرخید... یکی از کابینت های ردیف پایین را باز کرد... با آرام ترین لحن ممکن، گفتم: می خوام برم آزاد...

کمرش را صاف کرد و ایستاد. با جعبه ی شکلات چشمک زنی، به طرفم برگشت. نزدیک شد. جعبه را روی کانتر گذاشت و به چشم هایم نگاه کرد: ساره ؟!

حرارت غریبی از فرق سر ... تا نوک انگشت هایم... ریخت....

ریز ریز....

شُر... شُر...

چرا اینجوری صدا می زد.....؟!

دستم را جلو بردم: سوییچمو بده لطفا...

بی لبخند.. بی حرف.. زل زد به صورتم...

دردم آمده بود...؟!

آره.. خیلی....

دلم هوای گریه داشت... هوای بی تابی... که وقتی می خواهی و نمی شود... وقتی نمی خواهی و... هِــــی ، می شود...! که وقتی می شود هم... اینجوری می شود.... اینجوری....

کف دستم را تکان دادم: سوییچم آزاد...

آزاد....

آزاد....!!

در بند نـــه !!

در بندِ من ، نـــه !!

آزاد !

اگر یک لحظه ی دیگر آنجا می ماندم، اشکم درمی آمد...

مطمئن بودم! به خدا قسم....

دستم را تکان دادم: من طاقت ندارم اینجا بشینم و تو برام از شب زنده داری هات و رابطه هات و دخترای رنگ و وارنگی که تخت خوابتو مزین می کنن بگی !! طاقت نـــدارم......!

لب هایش را بهم فشرد....

قلبم داشت می لرزید....

گل بودم و... یخ بودم و.... از خوابیدنش با کسی می گفت....!

چقدر تلخ بود و او به خنده خنده و سرسری، ردش کرده بود.....

چقدر تلخ بود و او... چقـــدر بی رحم می شد گاهی.....

صدایش زدم.. با بغض... با تلخی.. با اعتراض: آزاد..!

نزدیک شد... کاش پهنای این کانتر، هزار برابر می شد...!

- جونم...

وای.. وای.. وای.....!!!

تمام اراده ام.. تمام اختیارم.. از دستم رفت....

یک قطره اشک روی صورتم افتاد ... پا کوبیدم زمین: با من اینجوری حرف نـــــزن !!!

عصبی شد.. شقیقه اش را فشرد... نگران شد... صدایش بالا رفت: پس چجـــوری حرف بزنم؟؟؟

کیفم را کشیدم.. آشپزخانه را دور زد... نزدیک ستون بودم.. پا تند کردم.. آستینم را گرفت و کشید و تکیه ام داد به ستون... این همه نزدیکی، داشت کمرم را تا می کرد.... آستینم را کشیدم... محکم تر گرفتش... اخم غلیظی میان ابروهایش بود... دستم را کشیدم.. ول نمی کرد.. تقلا کردم.. داد زد: ساره !!!

شانه هایم جمع شد! از دادش، تکان شدیدی خوردم...! سرم را چسباندم به ستون.. موهایش را کشید... نزدیک شد... دست هایش را دو طرفم عمود کرد... بوی حمام پیچید... خفه شوی ساره! بمیری ساره! گور پدر اروس و اروس درست کنش! گور پدر ساره و بالا و پایین شدنش!! گـــورِ....!!!

چشم هایش.. صورتم را سِیر کرد... صدایش، خفه شد: چرا اینجوری می کنی...

پلک هایم را بهم فشردم و همان دو قطره را هم، خفه کردم.. پنج سانت دیگر جلو می آمد، هیچ چیز را تضمین نمی کردم..!

آرام، مراعات کنان، با ملایم ترین و گرم ترین لحن ممکن، دم گوشم گفت: درباره ش حرف می زنیم... باشه..؟! باشه ساره ..؟!

سرم داشت می ترکید... ما چطور می توانستیم با هم، روی یک خط مستقیم راه برویم..؟! یکی از ما، قطعا حرام می شد......

از تصورش به خودم لرزیدم: درباره ی چــــی حرف بزنیم آزاد؟!!! ها؟؟؟ درباره ی چی؟؟؟ ما چه حرف مشترکی با هم داریم؟! می خوای درباره ی شبی که دیشب گذروندی صحبت کنیم؟! یا نه... درباره ی اینکه چند شات خوردی و چه حالی داشتی؟؟ درباره ی کدوم درد مشترکمون حرف بزنیم آزاد...؟؟ کــــدومش؟!!!

یکی از چشم هایش را از درد بست و فشرد... لبش را به دندان گرفت....

بی تاب شدم: آزاد ما هیچ وقت نمی تونیم رو یه خط صاف راه بریم! ما مث هم شنا نمی کنیم!! من تو آب شور دووم میارم، تو تو آب شیرین! جامون عوض شه، مُردیم آزاد! مُردیم!! من تجربه کردم! من شبا و روزایی رو گذروندم که با خیال عیسی به دین خود، موسی به دین خود، به لــــجن کشیده شد!

ازم فاصله گرفت....

همه جا ساکت شد... بوی حمام می آمد و صدای ضربان بی قرار و امان قلب من....

آهسته گفت: کنار من خوب نیستی..؟!

کنار او...؟!

لب هایم بهم چسبید.... لب هایم برای فرار از اعتراف، به سکوتی سنگین نشست... سکوتی که لبریز بود از تایید.... لب هایم بهم دوخته شد و.... لبی که بسته می شد، تا نگوید چرا...! من مدت هاست که فقط کنار تو خوبم..!

- بیا بهم فرصت بدیم... بذار امتحان کنیم... باشه ساره...؟! باشه...؟!

تاب نیاوردم.. تمام تنم تمنا شد... باز اینجوری صدایم کرد و من طاقتم را از دست دادم.....

اشک هایم ریخت روی گونه هایم....

- می خوای وابسته م کنی..؟؟ بعد که به حرف من رسیدی، رهام کنی و بری...؟! آره؟! ما نمی تونیم آزاد.... من..، نمـــی تونم.....

جلو آمد : چی داری می گی...

پلک هایم از شدت ضعف دلم، روی هم افتادند...

تو را به جان بی تا اینطور صدایم نکن...

نگاهش کردم... بوی حمام می داد..، و من همه ی حرف هایم را بهش زده بودم...!

نفسش روی پوستم، حرارت انداخت: ساره..

کامل احاطه ام کرد... مغناطیسش، تک تک الکترون هایم را به بند کشید.... قلبم سوخت...آمد که بغلم کند... مثل ماهی تشنه.. به آغوشش خیره شدم... خودم را کشیدم عقب.... کلافه شد.... با صدایی خش دار و کلافه و عصبی، مشت کوبید به ستون بیخ گوشم: لعنتی بذار اونجوری که بلدم آرومت کنم !

بند دلم پاره شد.....

دلم رفت...

ریخت...

دلم ، این آرام کردن را..، این بلد بودن را، خــــــواست.....!

ضعف رفتم... زانوهایم میل شدیدی به تا شدن و نشستن داشت.... نفس کشیدم... نفس عمیق... بلند... داد زد: گریه نـــــکن ساره !!!

تکان خوردم....!

شدید! محکم!

نفس های عمیقم را کشدار تر کردم.... دست کشیدم پشت گونه هایم و خیسی شان را پاک کردم.. یک.. دو... پنج.... نفس.... اشکم خشک شد.... باز هم نفس... حالا گریه نمی کردم... خشک شد.. تمام شد... نگاهش کردم. صورتش برافروخته بود و بی قراری اش در قرار من تاب می خورد.....

دست چپم را بالا گرفتم... لرزم گرفته بود... من از این همه نزدیکی.. من از این همه حرارت.. من از دریا دریا فاصله..... انگشت اشاره ی دست راستم را، با ضرب، چسباندم به انگشت کوچک دست چپم: به من نگو جانم...

چسباندمش به انگشت بعدی که بلند تر و بود و خالی از هر حلقه ی تعلق و بردگی و بندگی.. : به من نگـــو عزیزم...

انگشت وسطی: از تخت خوابت برام نگو....!

انگشت سبابه: خونه م نیا !!

کتف چپم.. تیر کشید... سوخت... آخرین تیر... آخرین انگشت: منو نبــــوس !!!

پشت دست راستم را، محکم.. با شتاب.. با درد.. کوبیدم کف دست چپم.... چشم هایش قرمز بود... کتف چپم سوخت... صدایم ، شکست: آزاد.. گل یــــــــخ ...؟؟!

وا داده بودم....

و چقدر افتضـــاح وا داده بودم!!!

کف دست هایم را چسباندم به صورتم.... گریه نمی کردم.. این بار گریه نمی کردم.. این بار..، فقط.. مثل چینی شکسته.. نفس گرمش به صورتم خورد.. و حرارت تنی که آنقدر نزدیکم بود... آنقدر در احاطه ی کاملش بودم.... کنار گوشم زمزمه کرد: ساره...؟!

دست هایم را از صورتم انداختم... کمی پایین تر، نزدیک چانه ام نگهشان داشتم... آنقدر نزدیک بود که.... صورتش با صورتم مماس بود.. با چشم های قرمز و آشفته و سردردی، نگاهم کرد... همه ی تهدید هایم، حرف مفت بود..؟! ضربان کوبنده ی قلبم به قدری بالا بود که ایمان داشتم او هم، می شنودش...!

صدایش را.. به زحمت می شنیدم: چرا طاقت نداری...

زل زدم به صورتش... عوضی.. عوضی... دل ضعفه می گیرم... این جور صدا نزن.... نزن....

- ازت متنفففرم...!!!

از ته دل بود..

محکم ترین لحن ممکن بود..

اما حقیقی ترین ...؟!

لبخند زد.. آرام.. خیلی آرام... خم شد... قلبم وحشتناک می زد..... خم شد و در کسری از ثانیه، قبل از اینکه بتوانم هیچ حرکتی بکنم، بوسه ی نرم و سریعی پشت دستم زد و سرش را عقب کشید: باشه ...

خون از بند میانی انگشت دست چپم... با سرعت در رگ هایم پمپاژ شد....

من به این بوسه ها عادت نداشتم....

من به این محبت های کوچک و بزرگ....

من به این همه خواسته شدن....

من.. هر چی که بود.. هر وقت که بود.. پس زده شده بودم..!

من....

آزاد.... داری عادتم می دهی... آزاد.. داری آزارم می دهی.... آزاد...

از این همه قدرتت......

پلک هایم را محکم بستم...

نفس عمیقی کشیدم....

- نیاز منتظره....

و با احتیاط و آرام، از زیر حصار دست هایش.. خزیدم و... دور شدم.....

نشستم روی صندلی.... جایی که قبلا در تصرف او بود...

و فکر کردم. نیاز اگر جای من بود، چکار می کرد.... نیاز...

هنوز ایستاده بود رو به روی ستون....

موبایلش زنگ خورد.... اسکرین گوشی روشن شد... تصویری از نوزادی خندان و خوش صورت، روی صفحه نقش بست.... و اسم افروز، درست بالای تصویر....

هنوز ایستاده بود...

و دستش به ستون...

چرخید...

نگاهم نمی کرد... نگاهش... نمی کردم....

سرش را انداخت پایین.... تمام سلول هایم، مردمک شد.... آزاد، تا کمی قبل تر، همین چند ماه پیش، دوست بود.. دوستی که باهاش نگران زهرمار شدن شبم نمی شدم.. رفیق بود.. عشق نبود که خیال کنم همه چیز خوب پیش خواهد رفت.. یا بابت نگه داشتنش، خودم را نگران و مشوش کنم... بینی ام... از بغض چین خورد...

زنگ موبایل قطع شد .. سرش را بالا گرفت و بی آنکه نگاهم کند به طرف راهروی خواب ها رفت... چشم های قرمزش، غصه دارم می کرد.. ایستاد... پلک هایش را بست و محکم فشرد... که نه کله ی داغ و.. نه ماساژ تایلندی.... نگرانی با غلظتی عجیب..، در رگ هایم ریخت.... از جا بلند شدم: مسکن داری..؟!

جفت دست هایش را داخل موهایش برد و به عقب کشید... و سرش را عقب فرستاد که یعنی نه...

از من دور شد و من در راهروی منتهی به خواب ها، آخرین نشانه هایش را هم، از دست دادم...

داخل کیفم را به التماس مسکِنی زیر و رو کردم... خدا کند... خدا کند... نه، نداشتم!

فنجان قهوه ام را به بازی گرفتم....

من گذشته را به بدترین شکل ممکن چال کرده بودم...، و این دردناک ترین فاجعه ی زندگی من بود...!

باید از کسی کمک می گرفتم..؟ باید کمک می گرفتم... کمک... احتمالا اولین چیزی که به من می گفتند، این بود... باید او را ببینی...! رو به رو شدن...! وحشتناک ترین اتفاق ممکن..، که حتی با فکر کردن بهش هم اعضای بدنم، فلج می شد....!

انگشت های سردم را به لبه ی فنجان خالی و سرد تر از خودم، بند کردم...

چشم هایم سرتاسر سالن کاوید... از دو سه تا پله ای که سالن انتهایی و کوچکتر را با اختلاف سطح جدا می کرد گذشتم.... میز بیلیارد و دو سه دست لباس افتاده روی مبل ها را رد کردم... بار چوبی شیشه ای خوشگل گوشه ی سالن را رد کردم... ستون را... نتوانستم رد کنم.....

بلد بود من را آرام کند... دل من، این بلد بودن را می خواست.... چانه ام جمع شد... نیمه ی خفته ی زنانه ام..، به رندانه ترین شکل ممکن..، بیدار شده بود.... من را بوسیده بود و حالا می خواست به روش خودش، آرامم کند.... خدایا..

تمام این یکی دو سال گذشته.. دوستی با آزاد... رفتن، آمدن... حساس شدنم... و « نـــه » ی گنده ای که در برابر همه ی این بالا و پایین شدن های آدرنالین خونم، ظاهر می شد ! نه ! دافعه ای شدید و عمیق و بی فکر ! نه.! نمی خواهم! همین...!

حوله ی کوچک سفید روی مبل عروسکی رها شده بود....

دستم را بالا گرفتم... و به جای بوسه اش نگاه کردم.... چشم هایم را بستم و فشردم... به خانه ای آمده بودم، که صاحبخانه اش سردردی داشت که نه با بطری های رنگارنگ و نه با ماساژ تایلندی، آرام نگرفته بود ! صاحبخانه ای که برای اولین بار همراهش را از خانه اش پرت کرده بود بیرون...! صاحبخانه ای که از قضا فکر می کرد به من احساسی دارد! من آمده بودم به این خانه... با پای خودم....

دستم را بالا گرفتم... نزدیک ترین جا به چشم هایم.. چطور این کار را می کرد... چطور این همه روی من تاثیر داشت و من....

با دست راستم.. پشت دست چپم را.. لمس کردم....

« نباید این صاحبخانه را تحریک کنم» ، تنها چیزی بود که آن لحظه بهش فکر کرده بودم....

انگار باید با او کج دار مریز طی می کردم.. با اویی که هر بار مستقیما، دست می گذاشت روی قلبم....

- می تونی این دکمه ی منو ببندی..؟! دستم می لرزه .. نمی تونم....

سرم را بالا گرفتم... دستش به شدت می لرزید و نگاهش هم با اینکه روی من نبود.... چنان از حالتش حالی به حالی شدم و با نگرانی از جا برخاستم که صندلی از عقب افتاد..! صورتش قرمز بود و رگ پیشانیش، برجسته.... قلبم افتاد کف آشپزخانه....

- آزاد....

فقط دستش را مقابلم تکان داد: اینو ببند... بریم...!

دویدم و برایش آب آوردم.... دستم را پس زد: خوبم.. فقط اینو ببند..!

مصر بودم: خور!

نگاهش لحظه ای کوتاه از صورتم رد شد... لیوان را ازم گرفت.. هیچی به ذهنم نمی رسید... یخچالش را باز کردم و ذهنم با دیدن لیمو ترش ها، به تکاپو افتاد... نمی خورد.. لجباز...!! به زور به خوردش دادم.. اصلا نگاهم نمی کرد.. مهم نبود.. فقط دلم می خواست این رنگ و رو خوب بشود... دلم می خواست آرام بگیرد.... نشست روی صندلی... چند لحظه چشم هایش را بست...

صورتش را... با حالتی که برای خودم هم دور از ذهن بود، سیـــر نگاه کردم....

من در برابر این مرد، عجیــــب به ساره ای نزدیک می شدم، که انگار جایی در گذشته هایی خیلی دور جا گذاشته باشمش... ساره ای را لمس می کردم و.. نشان می دادم..، که نمی شناختم....

بی اراده ، با ملایم ترین لحنی که در خودم... در نیمه ی زنم... سراغ داشتم، زمزمه کردم: بهتری..؟!

تنها سر تکان داد که آره...

مچ آستینش را گرفتم تا دکمه ی پیراهن خاکستری اش را ببندم... هیچی نگفت... دستش به وضوح می لرزید و لرزشش دل من را بی قرار می کرد...... ... و مدام با ترس از اینکه نکند دوباره کاری کنم که دوباره بهم بریزد و کار دستم بدهد، سر کردم... با حوصله و آرام آرام... دکمه ی بعدی را هم بستم . دست کشید به صورتش و... آهسته گفت: کشوی دوم.. یه بسته آرام بخش هست...

پریدم و قرص را پیدا کردم.... به فنجان خالی قهوه اش چشم دوختم.. هیچی نخورده بود...!

- یه چیزی بخور بعد...

دستش را برای گرفتن قرص جلو آورد و تکان داد: میل ندارم، معده خالی زود تر اثر میکنه....

دستم را عقب کشیدم: اول یه لقمه بخور!

با اخم نگاهم کرد... دست بردم و همان طور که لقمه ی کوچکی برایش می گرفتم، لبخند کمرنگی زدم و گفتم: گاهی وقتا یه جوری نگاه می کنی و می ترسونیم، که فکر می کنم الآنه که یه کشیده بخورم....!

سنگینی نگاه عاقل اندر سفیهش را حس می کردم..!

آرنج هایش را به کانتر عمود کرد و چنگ زد میان موهایش: مزخرف نگو...

لقمه را گرفتم سمتش.... چشمم افتاد توی چشمش.... تمام ثانیه هایی که به ستون چسبیده بودم، در چشم هایم نشست... در حافظه ام بالا و پایین شد... و باز عذابم داد.... چشم های دلگیرش را از من دور کرد... دستم را جلوتر بردم.. جایی نزدیکی صورتش... زمزمه کردم: خواهش می کنم..

مردمک های سیاهش را به من سپرد... مردمک های دلگیر و خسته و سیاهش را... نیم رخش را کمی چرخاند... چشم هایش را بست... کمی پایین تر.. با فاصله.. کف دستم را.. عمیـــق بویید...... دستم سِر شد... سست و رخوت زده... آرام، لقمه ی کوچک را.. خورد....

قرص را برداشت و از جا بلند شد و آرام گفت: الآن میام، چند دقیقه بشین...

برای جمع کردن میز، بلند شدم...

دو قدم نرفته، ایستاد و چرخید: فقط بشین تا آماده شم..

دستم از سبد نان، افتاد: تا تو حاضر می شی..

پلک زد: بشین...

لبخند درمانده ای زدم و آرام شانه بالا انداختم که.. باشه... رفت و من از آشپزخانه بیرون زدم... و سعی کردم حتی نیم نگاهی هم به مسیری که رفته بود، به آن راهروی سفید و پهن، نیندازم..!

به سالن برگشتم...

مقابل تصویر بزرگ آزاد روی دیوار ایستادم.. لبخند تمام صورتم را، پر کرد... خوب بلد بود چجور بخندد.. حرف بزند... نگـــاه کند....! به عکسی که با بی تا داشت نگاه کردم... چقدر حس خوبی داشت این عکس... لبخند شیک بی تا.. صورت شیک بی تا.. چشم های قهوه ای و موهای فندقی بی تا که از زیر شالش بیرون ریخته بود.... به گره ی دست های آزاد روی شکم بی تا خیره شدم... علی هیچ وقت حاج خانوم را اینطوری بغل نگرفته بود..! به آزاد خیره شدم.. روی لبخندش... مکث کردم... از ته دل می خندید..! بی تا را بغل کرده بود و از ته دل می خندید! برق چشم هایش، کور کننده بود.. بی اراده دست کشیدم به چشم هایش... کمی پایین تر.. لبخندش... چقدر این لبخند را.. دوست داشتم.....

بوی چوب پیچید.. از پشت سر، دست هایش را دورم حلقه کرد... و انگشت هایش روی شکمم قفل شد... سرش را گذاشت جایی میان گودی گردن و شانه ام... آرام گفت: منم لبخند تورو دوست دارم...مه نشسته روی شانه‏ های شهر


تا که دست می‏زنی به شاخه‏ ها


اشک‏شان به راه می‏شود.


مه نشسته روی شانه‏های من


دامنت برای من پناه می‏شود؟

( میرافضلی )

رمان خالکوبی21

دست کشید به سرم و...هق زد: الهی خدا لعنت کنه کامرانو.. ببین چی به روزت آورده.. ای خدا چرا سهم این بچه باید این باشه!؟؟ نکن مادر.. اینجوری تا نکن با خودت... داری خورد می شی نفس عمه....


کجا بودم ای عشق؟

چرا روشنی را ندیدم؟

چرا روشنی بود و من لال بودم؟

چرا تاول دست یک کودک روستایی

دلم را نلرزاند؟

چرا کوچه ی رنج سرشار یک شهر

در شعر من بی طرف ماند؟ *

.

.

.

ساعت از یک نیمه شب گذشته.... از خواب پریدم..! کابوس دیدم و پریدم.. تب کردم و..، پریدم! خیس از عرق در تختم نشستم و به اتاق تاریکم نگاه کردم... روشنایی کمی از هال می آمد. عمه بدون چراغ خواب، خوابش نمی برد...! لیوان آب را از پاتختی برداشتم و کمی نوشیدم... اسکرین مویالم روشن و خاموش شد و توجهم را جلب کرد. با بی حالی دست دراز کردم و برش داشتم... اسم آزاد... اخیرا سیوش کرده بودم « بداخلاق! »... لبخند تلخی گوشه ی لبم نشست... بد اخلاق...

عقلم می گفت بازش نکن، دلم می گفت....

دلم... چقـــدر حرف مفت می زد این روزها......!..

بازش کردم و قلبم به درد آمد... فقط پرسیده بود...: « ساره...؟! »

چشم های خیسم تار می دید.... چند دقیقه بعد.. دوباره مسیج زد.... « کثافت کاری...؟! »....

لعنت به تو ساره....

لعنت به تو و زبان زهری ات....!

ده دقیقه بعد، باز صفحه ی موبایل روشن شد.... بس کن آزاد... خاموش می کنم.. هم این موبایل لعنتی را، هم خودم را.... بس کن....!!

صورتم را چسباندم به بالشم و بازش کردم....


« بوسیدمت که ببینم چه می شود..

با بوسه های تو ، دینم چه می شود

بوسیدمت که ببینم زمانِ عشق

تکلیفِ شکّ و یقینم چه می شود..! » **


اشکم سُر خورد روی بالش سفید.... لب هایم را بهم فشردم... انگشتم را کشیدم روی لبم.... خیس از شوری اشک... آن قدر شوکه بوده ام که هیچی جز دری از نور.. جز حسی خوب، به یادم نمیانده....بهش گفته بودم کثافت کاری و حالا.... انگشت شصتم را کشیدم روی صفحه.. روی اسمش... « تو زنی.. نباید دهنت بوی سیگار بده!! ».. سیگار کشیده بودم؟ لب گزیدم. نه نه.. بعدش دو سه قاشق بستنی خوردم... خنده ام گرفت و اشکم سرازیر شد.......

خنده ام گرفت و هرچی حس تلخی و گناه و دست وپا زدن میان خواستن و نخواستن بود....

چشم هایم را بستم و سعی کردم یادم نیفتد که چطور مرا... از یادآوری تاریکی آغشته به نور آزاد..، تلخی دلچسبی زیر پوستم دوید.... خون در صورتم جمع شد... انگار کسی، توی صورتم فوت کرد ! خنک شدم..! در کسری از ثانیه خنک شدم و انگار که نسیم خنکی، از پنجره ی بسته ی اتاقم.....

صورتم را توی بالش خفه کردم...

گریه کنم یا نکنم.... حرف بزنم یا نزنم.....؟!...

Sms بعدی..، بیست دقیقه بعد رسید...

« فقط می خوام حالت خوب باشه.. فقط، همینو می خوام..... »

نه از تو می شه دل برید... نه با تو می شه دل سپرد.....

نه عـــاشق تو می شه موند...،

نه فارغ از تو می شه مُــــرد........

گوشی را خاموش کردم و کناری انداختم.... طاقت نداشتم.. که منِ ضعیف.. که من کم طاقت.. که منِ مریــــض...!... سرفه امانم را برید و در میان دست و پا زدن در تب و درد، خوابم برد......

بن بست این عشقو ببین...

هم پشت سر.. هم رو به رو....

راه سفر با تو کجاست....؟!

من از تو می پرسم... بگو.......

تن خسته ام را با ناتوانی از روی تخت بلند کردم و برای جواب دادن به آیفون به هال رفتم. عمه یک گوشه خوابش برده بود. طفلکی این چند روز آنقدر به من رسیده و سر پا بود که وقتی می خوابید، بیهوش می شد... دکمه را فشار دادم و اجازه دادم نیاز داخل شود... دستی میان موهای نامرتبم کشیدم و کنار در ورودی به انتظارش ایستادم... صورتش خسته و بدون آرایش بود وقتی با کیسه های خرید جلوی چشمم ظاهر شد. نگاهم سر خورد روی کیسه ها... باز همان حس تلخ زیر پوستم پیچید... خرید می کرد.. دکتر می فرستاد... آمدم لب به اعتراض باز کنم که نگاه ساکت و ممتد نیاز، دهانم را بست...! بی حرف کنار رفتم تا بیاید تو. کیسه ها را گذاشت روی کانتر... داشت شالش را از سرش می کشید و نگاه من روی لوگوی کیسه های خرید، ثابت بود... بی اختیار خم شدم... و بینی ام را کشیدم به کیسه ها... بوی چوب می داد... بینی ام از بغض جمع شد... رویم را گرفتم و پلک های داغم را کنترل کردم.. به سرفه افتادم و با صدای سرفه ام عمه از خواب پرید و با نیاز مشغول احوالپرسی شد... تنهایشان گذاشتم... دلم به درد آمده بود و نمی توانستم جایی بند شوم که مولکول های هوایش هم به تسخیر عطر او درآمده بودند...!

روی تختم چهار زانو نشستم.... صدای نیاز و عمه می آمد... جفتشان بی حال اما با تلاشی ستودنی برای پنهان کردن خستگی شان... تمام این سه رو زعمه سر پا بود... سر پا بود و به من می رسید... و من... که حالم گفتن نداشت..... از علی خبری نداشتم... عمه نشسته بود کنارمو همین دیشب، دم خواب... موهایم را نوازش می کرد و می گفت: دلم هزار راه رفت عمه... بی خبر، بی موبایل... این پسر سر جمع پنج ساعتم نخوابید تو این سه روز..! به من که زنگ زد گفتم الان پای تلفن سکته می کنه! هی می گفت شما خبر ندارید از ساره؟.. دل من بیچاره همچین ریخت که.. داشت درو می شکست که من رسیدم! هرچی گفتم چی شده، هیچی نگفت.. اما من که خر نیستم عمه... این گیس هارو هم تو آسیاب سفید نکردم..!! این سه روز یه پاش شرکت بود، یه پاش اینجا... اون دوستت نیاز... اون بیچاره هم چند بار اومد به من سر زد... آقاجونت داشت از دست می رفت.. بنده خداها رو تو چه تلاطمی انداختی! علی هم که ماشـــالا یه هفته س گوشیش در دسترس نیست!!...

علی هم در دسترس نبود اما...، آقاجون و حاج خانوم دیروز عصر اینجا بودند... حاج خانوم هی نگاهم می کرد.. هی نگاهش سوالی بود.. و من، هی نگاهم را می دزدیم.... که به خـــدا فقط آنفولانزا گرفته ام....! باور نمی کنید...؟!

امروز صبح هم دوباره، دکتر آمد.... ویزیتم کرد، و حیرت زده از فشار پایینم سرم و آمپول زد و دارو داد.... و رفت....

و من....

با اشک.. می خندیدم که.. دکتر هم بوی چــــوب می داد....!...

نیاز نشست لبه ی تخت .. سرم را بالا گرفتم. فقط نگاهم کرد... دستش را جلو آورد و گذاشت سر شانه ام... دلم ریخت.... دلم ریخت و بی اراده بینی ام را کشیدم به دستش.... پیش او بوده... بوی او را می دهد......! خودم را کشیدم جلو و توی بغل نیاز فرو رفتم.... و لب هایم را، با بغض بهم زدم که: رفت.. ؟!

سرش را آرام تکان داد....

دلم می لرزید...

دلم، هــــی می ریخت و می لرزید.....

آرام خودم را کشیدم عقب و مژه های خیسم را بهم زدم.... نمی توانستم توی چشم های خواهر بزرگترم، نگاه کنم.... صدایم از قعر چاه می آمد: برو... اینجا بمونی، از من می گیری...

چشم های نم دارش را بهم زد و لبخند تلخی به رویم پاشید: آخه عشق واگیر داره....!

چانه ام باز.. لرزید....

خفه گفت: نمی خوای حالشو بپرسی؟! نمی خوای بدونی کجاست؟ چیکار می کنه؟ چه حال و روزیه؟!

دستم را گرفتم جلوی دهانم که هق هقم، از درد حرف هایش، بلند نشود....

خودش را جلو کشید: می خوای تمومش کنی؟!

حرفی نزدم.. نفس عمیقی کشید و مثل همیشه خواهرانه و عاقلانه گفت: ببین... می تونم همین الآن استعفاتو بنویسم و ترتیبشو بدم که یه جای دیگه کار کنی. می تونی شماره تو عوض کنی و در خونه تو به روش باز نکنی... می تونی یه خط قرمز بکشی روی این چند سال و ... تمـــــومش کنی! اما ساره...، تو اینو می خوای ؟!

دست کشیدم پشت پلک هایم.... ادامه داد: من می دونم.. درک می کنم چقدر راه سختیه... ساره من تمـــام ترس های تورو درک می کنم! اما.. بد نیست یه فرصت بهم بدین...

لبخند تلخی به روی همیشه آراسته اش پاشیدم: این بار اگه به کسی که سال های نوری با من تفاوت داره و مـــیدونم تهش جهنمه، فرصت بدم، دیـــــگه نمی تونم بلند شم نیاز...! اینو می فهمی؟

لب هایش را بهم فشرد: می فهمم... اما خیلی وقتا واقعیت اون چیزی نیست که ما تو تصوراتمون می سازیم...! اون چیزی که ذهن ترسیده و آسیب دیده مون می سازه، با یه عالمه شاخ و برگ اضافی، با واقعیت فرق می کنه... ساره! همیشه پا گذاشتن تو دریای عمیق، به منزله ی غرق شدن نیست !

دریا... چقدر دلم برای آب، برای استخر، برای درسا کوچولو که مثل غورباقه ها شنا می کرد، برای خودم! تنگ شده....

دلم نمی خواست بیش از این ادامه بدهد... که من، تمام حرف هایش را، تمام این راه را، از بر بودم!

دستم را به نشانه ی سکوت روی لبش گذاشتم: من نمی خوام...!

حرفی نزد... نگاهش رو یموبایل سفیدم آن طرف تخت، ثابت ماند: روشنش کن... داره دیوونه می شه! تو اینو خاموش کردی، روزی ده بار گوشی خودشو پرت می کنه تو در و دیوار!!

سرم پایین بود و با روتختی بازی می کردم... کمی بعد گفت: مامانم حالش خوب نیست... منم که یه پام شرکته، یه پام خونه... عروسیمم که..!!اووففف...

صدای عمه از هال آمد: دخترم بیاین چای بخورین.. من پیرزن دیگه نیم کشم تا اونجا بیام...

نیاز- الآن میایم حاج خانوم..

رو کرد به من : فقط می دونم مقاومت درونی ت، وحشتناک بالاست ساره!

می دانستم اما... تند شدم: تو با منی یا اون؟؟

تلخ لبخند زد: من؟ من طرف عشقم....

یک قطره از چشمم افتاد... عفونت گلویم را گرفت و به سرفه انداختم... از جا بلند شد و به هال رفت... پتو را کشیدم سرم... و زل زدم به صفحه ی خاموش گوشی.... صدای حرف زدنشان از هال می آمد... گوشی را روشن کردم.... تنها تماس های از دست رفته... فایل عکس ها را باز کردم... نبض دلم، می زد..... عکس های نامزدی نیاز را باز کردم.... تنها عکسی که ازش داشتم... به ترتیب من و نیاز و کوروش و .. او...! درست طرفین عکس... این همه فاصله داشتیم... چطور نمی دید؟! این که حتی از توی این عکس هم معلوم بود...!! انگشتم را کشیدم روی صورتش.. داشت می خندید... یادم بود وقتی عکس می انداختیم جوک خنده داری زیر گوش کوروش گفت و هر دو باهم زدند زیر خنده ! موهایش را کج و شلوغ درست کرده بود و برق ساعت چند میلیونی اش روی مچ چپی که به سمت دوربین متمایل بود، چشم را می زد....! نیاز می خندید.. کوروش می خندید.. من، مـــی خندیدم...! صفحه ی گوشی از قطره ی اشکم خیس شد... صدای خداحافظی عمه و نیاز می آمد... وصل شدم به اینترنت... اسم اروس را زدم... رها کن ساره.. رهـــا کن...! موبایل را انداختم آن طرف... که مسیج رسید.... دلم لرزید...کاش خاموشش کرده بودم! به اسمش زل زدم... « فقط خوب باش.... »

آفلاین کردم و بالش را گذاشتم روی سرم.... تا به حال کسی از آنفولانزا نمرده....؟!

کاش این را از دکتر می پرسیدم....

میان خواب و بیداری بودم و نمی دانم ساعت چند بود که صدای زنگ تلفن هشیارم کرد... نای بلند شدن نداشتم و تلفن اتاقم هم قطع بود... توجهی نکردم و خواستم به خوابم ادامه بدهم که تماس رفت روی انسرینگ و صدای آزاد... خســـــته، و به معنای واقعی کلمه، داغـــون ..، در خانه پیچید....

« مادر نیاز دم صبح فوت شد.... اگه می تونی بیا پیشش... حالش اصلا خوب نیست.....»

از جا پریدم و صاف وسط تختم نشستم!

به ساعت نگاه کردم. از هفت صبح گذشته بود.. عمه هراسان دم اتاق ظاهر شد... ترسیده بود.. همیشه از خبر فوت می ترسید...! لب هایم را بهم زدم و در عین ناباوری... صلوات و فاتحه فرستادم.. صورت نیاز پیش چشمم بود... تاجش را با چه ذوقی آورد نشانم داد... خدایا... چه کردی....؟!... عمه بلند بلند صلوات می فرستاد و فاتحه می خواند.... وقت هم می کرد، می زد پشت دستش! پتو را زدم کنار و بعد دیگر نفهمیدم چکار می کنم... به سرعت لباس عوض کردم.. مامان نیاز... زن به آن خوبی و ساکتی... بیچاره مادر نیاز.. بیچاره نیاز...! دلشوره گرفته بودم.. دلشوره ای که نمی دانم از صدای خراب آزاد می آمد یا از مرگ اینقدر غیرمترقبه ی پروین خانوم...!

یک هفته گذشته بود..

درست یک هفته، از قیامتی که با آزاد کرده بودم....

هفته ای که تمامش...، نه خاکستری...، که سیــــاه بود......!

حال مریضی ام بهتر بود اما هنوز استخوان درد و ضعف داشتم.... یک هفته افتاده بودم توی رختخواب.. حرف نمی زدم، چیزی نمی خوردم.. که مرض روحی، آدم را از پا درمی آورد....عمه به هزار زور وادارم کرد آرایش بی رنگی کنم.. می گفت آدم سالم و زنده تو را ببیند، جان می دهد! وای به حال آن طفل معصوم که تو بخواهی دلداری اش بدهی! عمه گفت، اما من هرچه کردم، گودی عمیق و بدریخت زیر چشم هایم، پوشیده نشد...! مشکی پوشیدم و باز دلم برای نیاز لرزید.....

عمه را رساندم خانه اش. دلم نمی خواست بیشتر اذیت من بشود... همین جوری خودش با آرتروز دست و پنجه نرم می کرد... از همان جا جلوی خانه اش، موبایلم را روشن کردم و شماره ی نیاز را گرفتم. جواب نداد. کوروش هم همین طور!مرده شور شانس مرا...!!! اووففف...


برای زنگ زدن به آزاد، دل دل کردم...

بالاخره شماره اش را گرفتم...

قلبم توی دهانم بود...

پوستم گزگز می کرد و سلول سلولم، می لرزید...!

صدای آرام و خسته اش.. گوشم را نوازش داد....

- جانم....

دلم..، ضعف رفت....

دلتنگی.. سرریز شد به دلم...

و خودم هم نفهمیدم وقتی گوشی را برای بیشتر شنیدن صدایش، به گوشم می چسباندم...

آرام گفتم: سلام....

مکث کردم. دست و پایم را به طرز گریه آوری گم کرده بودم و این داشت من را می کشت!! آب دهانم را به سختی قورت دادم و ادامه دادم: کجا بیام؟!

صدایش بعد از نفس عمیقی که رها شد، به گوش رسید: بهشت زهرا...

خواستم قطع کنم که ....

- ساره !

پلک هایم داغ شد... چقدر دلتنگ این صدا بودم.. چقدر دلتنگ بودم و خودم هم نمی دانستم....

بغض داشتم... حتما می فهمید...

- هوم...

- ماشین می فرستم دنبالت...

دستم را روی فرمان فشار دادم و از آینه به پشت سرم زل زدم: نمی خوام... خودم می تونم بیام..

کلافه شد انگار و سعی داشت آرام باشد: مواظب باش...!

بی اراده گفتم: آ...

دهانم را بستم! با اراده!!

ناخنم را فشار دادم کف دستم.. هیچ وقت حرف زدن با تو این اندازه سخت نبوده آزاد... هیچ وقت......

- نیاز.. حالش خوبه؟!

مکث کرد... بعد آرام گفت: هیچ کس حالش خوب نیست !...

و تماس قطع شد....

نفس پر تلاطمی کشیدم و راهی بهشت زهرا شدم.... نه و خرده ای بود که رسیدم و این بار از کوروش قطعه را پرسیدم.... هوا به شدت سرد بود و سوز بدی می زد... از دور دیدمشان... ده دوازده نفری بیشتر دور تا دور خاک نایستاده بودند و مداح میانسال هم، دعا می خواند .... نیاز افتاده بود روی خاک و زار می زد.... کوروش بغلش کرده بود اما نیاز که آرام نمی گرفت.... اشکم درآمد.. این دختر داشت عروس می شد ! نیروی مغناطیسی عجیبی نگاهم را می کشید.. گردنم را کج کردم و.... دیدمش... ایستاده بود کناری... عینک دودی اش به چشمش بود... دست هایش به بغلش و کت شلوار و پیراهن مشکی به تن داشت.... ته ریش هم هنـــوز داشت! سردم شد... خیلی سرد.... مغناطیس نگاهش را روی خودم حس کردم... مکث کردم... بعد آرام نگاهم را گرفتم ، شالم را پیچیدم دورم و رفتم سمت نیاز سیاهپوش.... نشستم کنارش... زار می زد.. صدای مداح عصبی ام می کرد.... نیاز در بغل کوروش بند نمی شد! دستم را گذاشتم روی شانه اش بلکه متوجهم شود... چشم هایش.. صورتش.... دردم آمد و اشکم ریخت.... کشیدمش سمت خودم و بغلش کردم... بمیرم نیاز.. بمیرم........

نیاز را به بدبختی از خاک کندیم... بند نمی شد و آنقدر خانومانه و مسکوت زار می زد که دل همه را به درد آورده بود... اصلا باورم نمی شد زنی که این زیر خوابیده، همان خانوم مهربانی باشد که نیاز به خاطرش از اروس مرخصی گرفت... آخر نیاز که هنوز عروس نشده بود پروین خانوم! خدا... چه کردی؟!! کوروش نیاز را بغل زد و از خاک کند... باد بدی می وزید.... همه جا انگار بوی مرگ می داد و من... حس می کردم برخلاف روزی که روشنک رفت و در بهت بودم، حالا چقدر متاثرم.. حالا چقدر به بهانه ی مادر نیاز، اشک می ریزم.. اشک می ریزم و غمم را پشت این نقاب ساختگی پنهان می کنم.... آزاد جلو آمد و زیر بغل نیاز را گرفت... سرش را بالا نیاورد و... نگاهم نکرد.... مژه های خیسم را بهم زدم و سوار ماشینم شدم.... چقدر همه جا سرد بود....چقدر به من نزدیک بود... چقدر نگاهم نکرد.... چقدر احساس تنهایی می کردم........

تعدادای از بچه های شرکت آمده بودند... یکی دو تا از دوستان نیاز... و فضای رستوران برای من و صاحب عزا، چقدر خفقان آور بود...! برای من، به خاطر کسی که حضورش قلبم را بهم می ریخت...، و برای نیاز، به خاطر کسی که نبودش، روی قلبش سنگینی می کرد......

ساعت یک و نیم بود که رستوران را رها کردیم... نیاز بی حال و ساکت، روی صندلی ماشین کوروش نشسته بود... سرش را چسبانده بود به شیشه و نگاه خالی اش به خیابان بود.... نزدیکش شدم و زدم به شیشه.... بی صدا پایین کشیدش و نگاهم کرد.. با انگشت، اشک روی صورتش را پاک کردم.... چی باید می گفتم.... کدام واژه ی تسکین دهنده برای درد از دست دادن، وجود داشت....؟!

حس می کردم زمین و زمان بهم پیچیده و در کسری از ثانیه، دنیـــا بهم ریخته ! خم شدم و گونه ی نیاز را بوسیدم... حرفی برای تسکین وجود نداشت.... هیچی.... با صدایی از پشت سر که بند بندم را لرزاند، ازش فاصله گرفتم: حالش بد شده؟!

بی آنکه نگاهش کنم... رویم را گرفتم: نه...

و قدم های نفرین شده ام را تا ماشین... کشیدم....

بلوار را که دور می زدم، آزاد هنوز آن طرف خیابان.. توی ماشینش نشسته بود.... سرعتم را کم کردم... همه رفته بودند... همه مان به سمت خانه ی نیاز می راندیم.. او اما...، نشسته بود.. تنها... دستش را زده بود به پنجره.... و انگشت هایش را میان موهایش می لغزاند... خدا من هم بروم پیش مادر نیاز...؟!

پایم را تا آخرین حد ممکن روی گاز فشردم و همان لحظه ماشینی با سرعت نور از بیخ گوشم لایی کشید!! وحشت زده فرمان را چسبیدم....

داشتم می رفتم.....!!

خانه ی مادر نیاز... بوی غم می داد... بوی از دست رفتن.... بی تا جلوی در منتظرمان بود.. انگاری حالش خوب نبوده و نتوانسته بود بیاید بهشت زهرا.... با نگرانی نیاز را بغل کرد... خاله ی نیاز هنوز نیامده و در حال حاضر تنها مادری که داشتیم...، بی تا بود..... افروز هم همراه شوهر و پسر کوچکش سفر بودند و اینجور که بی تا می گفت، معلوم نبود چند روز دیگر سفرشان طول بکشد... لباسم را عوض کردم وبه سالن رفتم... نیاز بی رمق روی مبل افتاده بود و دوستش شماره ی همان اقوام و آشنایان انداکی را هم که داشتند می گرفت تا خبرشان کند... بی تا کنار نیاز نشسته بود... و او.. که گوشه ای با کوروش مشغول حرف زدن بود... دوست نیاز که اسمش را هم نمی دانستم، تلفن را قطع کرد و رو به بی تا گفت: فکر کنم پنج و نیم شیش بیان....

نگاهی به ساعت انداختم... بی حرف به آشپزخانه رفتم تا حلو درست کنم... دلم گرفته بود و صدای قرآنی که همان وقت دوست نیاز از تلویزیون در خانه سرازیر کرد...، دلتنگی ام را بیشتر می کرد..... خانمی توی آشپزخانه بود که خودش را خدمتکار بی تا معرفی کرد.. لبخند خسته ای بهش زدم وکنارش مشغول درست کردن خرما ها شدم.. یادش بخیر.. بچه که بودم همیشه از خرمای ختم خوشم می آمد.. حاج خانوم چشم غره می رفت که زبانت را گاز بگیر.. اما من نمی گرفتم.. خب.. من خرمای آغشته به گردو و پودر نارگیل را، می پرستیدم......

به سرفه افتادم...

صدیقه خانوم به دستم آب داد و من با شرمندگی ازش خواستم کیفم را بیاورد... قدرت تا اتاق رفتن را هم نداشتم.... دکتر فرستاده بود من اما پرستار می خواستم.. که اگر پرستار داشتم، خوب شدنم اینقد طول نمی کشید... که اگر پرستار داشتم..، این همه درد نداشتم......

لیوان آب را با بغض به دهانم ریختم و به صدای آهسته و همیشه دلگرم کننده ی بی تا، دلم گرم شد.... دست نوازش را پشتم کشید و لبخند زد: خوبی خـــانوم...؟!

خم شدم وگونه اش را بوسیدم.. چقدر این زن را، دوست داشتم..!

حالا هر چقدر هم که شبیه جوانی های بی تا باشم...، ایرادی ندارد.....

بی تا رفت به حلوا برسد.... من داشتم خرما ها را درست می کردم.. نمی دانم کوروش کی ترتیب این خریدها را داد.... صدای قرآن می آمد... لب های من هم در امتداد آیه ها بهم می خورد.... آیه هایی که همیشه برای من آرامش داشتند... و حالا.... صدای گریه های بلند نیاز از هال می آمد.. قلبم گرفت.... خرمای بعدی را درست کردم و اشکم، پا به پای نیاز... روی دست هایم ریخت.....

- چیزی احتیاج ندارین مامان...؟!

باز دلم لرزید... بار چندم بود..؟!

بی تا با صدا قربان صدقه اش می رفت: نه عزیزدلم... کاری نداریم... فقط... گریه های اون بچه داره تن و بدن منو می لرزونه....

در میدان دیدم بود و من کاملا نیم رخ بهش ایستاده بودم.... سنگینی نگاهش را حس می کردم... سعی کردم اشک هایم را بند بیاورم... اما جدا فقط سعی کردم!!

چنگ زد میان موهایش و چیزی نگفت.... مولکول های عطرش در هوا پیچید و به بینی ام رسید.. نفس پله پله ای برای نگه داشتنش کشیدم که باعث شد هم حواس او هم حواس بی تا، جمع شد...

بی تا- حالت خوبه خانومم؟!

سرم را بالا گرفتم تا لبخند احمقانه ای به رویش بزنم... آزاد از دیدم رد شد...

- چیزی نیست... خوبم...

بی تا جلو آمد و دستش را روی پیشانیم گذاشت: چقد داغی! تب داری که گلم....

باز لبخند زدم: یکم مریض بودم بی تا جون. خوب شدم الان ... نگران نباشید...

و او... که جلو آمدنش را که نه با چشم هایم.. که با هجوم ناگهانی مولکول های عطرش..، حــــس کردم: نمی خواد سر پا بایستی... برو یکم استراحت کن...

به بی تا نگاه کردم: احتیاجی نیست... گفتم که خوبم..!

نگاه مستاصل بی تا میان من و او گشت... لبخند گیج و محوی گوشه ی لبش بود.. می دانست.. از نگاهش پیدا بود... مگر می شد مادر باشی و نفهمی...؟!

آزاد اما... باز نزدیک شد: اگه به خودت باشه، هیچی برات مهم نیست ! برو یکم استراحت کن... دستات داره می لرزه.. نمی بینی؟!

لحنش کلافه و تند بود.. باز شده بود آزاد خودم.... آزاد خودم؟! با چشم های اشکی به بی تا نگاه کردم و با استیصـــال نالیدم: به خـــدا خوبم.... اینجوری آرومم ... برم بشینم دلم میاد تو دهنم... الآن آرومم... باور کنید بی تا جون..!

دستی به گونه ام کشید و با پلک زدن آرامی.. تنهایم گذاشت و سراغ حلوا رفت.... نگاه سنگین آزاد روی من بود.. سرم را انداختم پایین.. باز آب از چشم و بینی ام سرریز شد...! لعنت به این آنفولانزای کهنه....!

زیر لب غرید: لجیاز!!

و بی حرف ..، پنج شش برگ دستمال کاغذی از روی کابینت های آن طرفی برداشت و تا به خودم بیایم، بینی ام میان دو انگشت و دستمال کاغذی ها، اسیر بود.....!!

چشم هایم اندازه ی دو تا نعلبکی شده بود! قیافه اش جدی و اخمو بود و من نمی دانستم بخندم یا.... بزنم پشت دستش!! دستمال ها را محکم بهم فشار داد و با یک حرکت از بینی ام جدایشان کرد. با همان اخم های درهم نگاهم کرد و بی حرف رویش را گرفت و حین خروج از آشپزخانه، دستمال ها را شوت کرد توی سطل آشغال!!!

بهت زده چرخیدم! بی تا با خنده لب گزید... صدیقه خانوم با خنده ای عمیق تر رویش را گرفت... تب داشتم؟! تب که نداشتم!!! مرض داشتم!!! خــــون به صورتم دوید و با شتاب پشتم را کردم به هردویشان! توی جلوی مادرت آبرو نداری به من چه؟!!

آخرین خرما را که توی ظرف می گذاشتم، داغی و عطر دست های آزاد، هنوز روی صورتم بود... یک ساعتی می شد از خانه بیرون زده بود... سری تکان دادم... حالا هی کاسه ی چه کنم چه کنم بگیرم دستم... حالا هی بخواهم تمامش کنم.... این بار بازی را..، مادر نیاز شروع کرد......! لبخند تلخی زدم و برای بار چندم برایش فاتحه فرستادم... خسته بودم و دلم می خواست بخوابم اما باز صدای گریه های نیاز بلند شده بود... خاله اش از مشهد رسیده و باز اشکشان درآمده بود. زنگ خانه هم هر چند دقیقه می خورد و همسایه ای.. دوستی.... همکاری... می رسید. با کلامی از تسلیت و سر تا پا مشکی... سالن کم کم پر می شد و فضا سنگین بود... خیلی سنگین.. نور کم و صدای قرآن و ... سکوتی سنگین تر از همه... کبریت برداشتم و برای روشن کردن شمع های پایه بلند مشکی به سالن رفتم.... نیاز چشم هایش را بسته و دستش میان دستان کوروش بود... به گره ی دست هایشان لبخند زدم. نیاز پرستار داشت و من..، خوشحال بودم....!

شمع ها را روشن کردم و به آشپزخانه رفتم تا بی تا را به سالن ببرم. طفلی میگرنش عود کرده بود و داشت به خودش می پیچید... صدای زنگ در آمد. آهسته توی گوش بی تا گفتم: بی تا جون. برید یکم تو اتاق دراز بکشید من براتون قرصاتونو بیارم. رنگ و روتون خیلی پریده..

فشاری به دستم داد: خوبم..

تمام صورتش از درد درهم بود...

- رو پا نیستید... خواهش می کنم...

و حرف از دهانم درنیامده، صدای بلند و گیرا و بی ملاحظه ی دختری در خانه پیچید: نیــــاز !

همزمان چرخیدیم سمت سالن. دختری با چمدان کوچکی که روی زمین می کشید، صورتی بی اندازه آراسته و خوشگل..، عینکی بالای موهای هایلایت شده و بیرون ریخته اش...، به طرف نیاز می رفت...! بی تا لب هایش را بهم زد و نشنیدم چی گفت... دختر نیاز را بغل کرد و چند قطره اشک ریخت و هی بریده بریده گفت: تا شنیدم، با اولین پرواز خودمو رسوندم..!! خدای من.... نیاز خدا رحمت کنه مامانو... اوه عزیزم... هانی...

خاله ی نیاز نزدیک شد و دختر به آغوشش رفت. پرسشگر به بی تا نگاه کردم که رفت سری به حلوا ها بزند و زیر لبی گفت: دختر خاله ی نیازه. ترکیه زندگی می کنه...

چراغی در ذهنم روشن شد....

دختر باز رفت سمت نیاز... صدای قرآن می پیچید... نگاهم وسط سالن بود.... بالاخره از نیاز فاصله گرفت و این همزمان شد با برگشتن آزاد.... نگاه من به سوییچ و موبایل دستش بود که صدای دختر بلند شد: آآآزااااد!!! هــــانی !! چطوری؟!

و قدم هایش را نفهمیدم چند تا یکی کرد و رسید به آزاد و از گردنش آویزان شد!

خرمایی که برداشته بودم برای فشار پایین افتاده ام بخورم، وسط راه ماند!

اصلا این وسط فقـــط همین سوگل صمیمی را کـــم داشتم!!!!

آزاد که انگار خیلی هم شوکه نشده بود، دو سه بار دستش را زد پشت دختر: خوبی سوگل جان؟! رسیدن به خیر...

خرما را میان انگشتانم فشردم....

چراغ روشن ذهنم... داشت می گفت.. هی می رود ترکیه... همین آخرین باری که یک هفته رفت.... پس.. بهش بد نگذشته...! هوم؟!

از دست خودم و هر چه چراغ ذهنی بیمار بود عصبانی شدم...

سوگل خودش را عقب کشید و با لبخند نگاهش کرد: دلم تنگ شده بود...

بعد لب هایش را به سمت پایین کشید: خیلی شوک شدم از این خبر... خاله...

و اشک روی صورتش جا گرفت... آزاد برای تسکین یکی دو ضربه ی ملایم به شانه اش زد... دختر گرمی بود... دختر گرمی بود و گرمایش از همین فاصله، مرا به تــــب می انداخت !

پشتم را کردم و آخرین ثانیه گرمای نگاهش را روی خودم، حس کردم.... نزدیک بی تا شدم: بی تا جون... بریم شما استراحت کنید یکم...

دستم را ا محبت گرفت و ناگهان چشم هایش کرد شد: چرا انقدر سردی؟؟؟

لبخند گیجی به رویش زدم... با جفت دست هایش، دست هایم را گرفت... نگاهش پشت سرم رفت و باز روی من ثابت شد: حالت خوبه؟!

حالم....؟! دست هایم را کشیدم بیرون: خوبم... بدید من سینی چای رو ببرم....

سینی را برداشت: تو چرا عزیزم.. الآن صدیقه میاد. تبم که هنوز قطه نشده...

سینی را گرفتم و الکی.. خندیدم: اون داره پذیرایی می کنه... بدید من می برم...

چرخیدم بروم که در آستانه ی آشپزخانه، با آزاد رو به رو شدم... صدای قرآن آمد.. صدای گریه های بلند نیاز و خاله اش... سرم را انداختم پایین و خواستم از کنارش رد شوم که راهم را سد کرد و اجازه نداد.... متعجب نگاهش کردم... و نتوانستم نگاه لعنتی ام را بگیرم...! چشم هایش.. دلگیر و تیره بودند... دلگیر و غمگین و... نزدیک شد... قلبم به پِت پِت افتاد.....!.. درست مثل ماشینی که توی سربالایی نفس کم بیاورد..... دست هایش را برای گرفتن سینی جلو آورد.. بی اختیار دو دستی سینی را چسبیده بودم!! دست هایش را بند کرد لبه های سینی و.. صدایش را پایین آورد و از میان آن همه گریه و قرآن و تسلیت و تاریک...، گفت: بدش من....

حواسم پیش بی تا بود که پشت سرماست... حواسم پیش سوگل بود.. حواسم پیش آیه های قرآن بود.. حواسم پیش از خود راندنش بود! و حواسم... نبود......

سرم را پایین انداختم و نگاهم را دزدیم....

نزدیک تر شد...

فاصله مان همین سینی سیلور چای بود....

بوی چوب مشامم را پر کرد و ضربان قلبم را....

ضربان قلبم را....

با ملایمتی که... پلک هایم را داغ می کرد..، زمزمه کرد: چند وقته نخوابیدی جوجو...؟!

لب هایم را بهم فشردم و.... نه توانستم نفس بکشم.... نه پلک بزنم.... سرش را نزدیک تر آورد.. آزاد تو را به خـــدا قسم!! این همه آدم اینجا نشسته!!! نفسش لایه آیه های سوزناک قرآن پیچید و به صورتم خورد.. دهان باز کرد حرفی بزند اما.. نزد...! نزد...! تنها سینی را از دستم گرفت و... رفت....

جان از پاهایم رفت.... دستم را گرفتم به یخچال که نیفتم.... چطور می شد که نفسش...، فشارم را می اندخت.....؟!

پاهایم را تا سالن کشیدم.... نشستم یک گوشه.... صدای گریه های بلند نیاز توی سرم بود... صدای مداحی ای که از ضبط پخش می شد... صدای تسلیت.... کسی برایم چای و نبات آورد.. کسی دستم خرما داد.. نگاه کردم.. بی تا بود... نشست کنارم. نور کم شده بود.. تنها شمع های سیاه و کم جان.. تنها هالوژن های کم جان تر... همانجوری که نشسته بودم..، سرم را چسباندم به شانه ی بی تا.... و نفس مرتعشم.... رها شد..... چقدر خوب بود این همه حسی که با این سر بر شانه گذاشتن، به قلبم رجوع کرد... دستش را گذاشت روی دستم.... آزاد نشسته بود آن سوی سالن.. کنار مهرداد و معینی... همه ساکت... همه با اشک های آرام... همه پا روی پا انداخته و متشخص..!!مرگ و تشخص.... دست بی تا را.. فشردم.. هیچ کس را نداشتم. اینجا احساس غریبی می کردم... غربتی که شاید... نه از حضور نصف آدم هایی که نمی شناختم..، که از فاصله ای بود که به عمد میان خودم و مرد جوان و سی ساله ی آن سوی سالن می انداختم.... غربتی که از چشم هایش می آمد و.. به چشم های بسته ی من می رسید......

سرش را بالا آورد و نگاهم کرد...

دلگیر.....

نگاهم سر خورد روی دست هایش... دست هایی که بی هدف دور تنه ی فنجان چای حلقه بودند... به پاکت سیگاری که روی عسلی کنار دستش بود.... روی سوگل که همان لحظه به او و مهرداد خرما تعارف می کرد.....

کاش چیزی میان تو و سوگل باشد....

قلبم ســـوخت...!

پلک هایم را بستم....

کاش مادر نیاز نمرده بود.. کاش من اینجا نبودم.. کاش ایـــنهمه غریب نبودم....

نمی دانم چند ساعت گذشت... کی رفت و کی آمد و.. حتی کی شام سفارش داد.... به خودم که آمدم.. از یازده گذشته بود... خانه خلوت تر شده بود اما حال نیاز بهم خورد.... کوروش رفت دنبال دکتر... مهرداد رفته بود یکی از مهمان ها را برساند... خاله ی نیاز از هوش رفت... همه چیز بهم ریخت... سوگل با چشم های درشت و گشاد شده ی سیاهش، از نیاز به مادرش و برعکس نگاه می کرد.... میگرن بی تا عود کره بود و.... من... نمی دانستم دستم به کـــدام بند باشد....! آزاد دست انداخت زیر زانو و کمر نیاز و بلندش کرد.... خاله ی نیاز به هوش آمد و با زجه به سینه اش کوبید!! خون تو ی تن خودم نبود! باید به کی می رسیدم؟؟!! دویدم جلو و برایش آب قند بردم... سوگل بی دست و پاتر از همه گوشه ای ایستاده بود... صدیقه خانوم داشت به بی تا می رسید... سعی کردم خاله را آرام کنم... کشیدمش یک گوشه و توی حلقش آب ریختم... سر خودم گیج می رفت.... صدای جیغ جگرسوز نیاز از اتاق خواب....، لیوان از دستم افتاد.... تازه باورش شده بود..؟! بمیرم.... از جیغ هایش، فشار بی جنبه ی من هم... افتاد!!! خورده های لیوان روی زمین ریخته بود... دست کشیدم روی زمین... تکه های بزرگ را برداشتم.. باز جیغ زد... یکی از تکه ها را بی اختیار، کف دستم فشار دادم........ سوختم و خون روی دستم رد گرفت.... سوگل جیغ جیغ کرد و مشتی دستمال برداشت و دوید جلو... نیاز جیغ می زد... خدا... به سختی از جا بلند شدم... دستمال ها را گرفتم دور دستم و خودم را تا اتاق خواب نیاز کشاندم.... تنه ام را چسباندم به چارچوب در باز و نگاه بی جانم را به نیاز دوختم که توی بغل آزاد.. دست و پا می زد..... چشم هایم سیاهی رفت.... نیاز به شانه های آزاد می کوبید: مامانم... مــــامانمو می خوام آزاد..... مامان... مامان...

و گفت مامان.. و هی گفت... و جیغ زد.... و به شانه های آزاد کوبید... جگرم خون بود.. دستم، خـــون بود.. دلــــم.. خـــون بود.... سرم را تکیه دادم به دیوار... چرا این لحظه.. اشک نداشتم.... آزاد سرش را گذاشته بود توی گودش شانه ی نیاز و آرام آرام حرف می زد.. نیاز جیغ می زد ..، آزاد اما با زمزمه ها و پچ پچ هایش... آهسته آهسته... آرامش می کرد.... صدای زنگ در و متعاقبش دکتر..، آمد... مهرداد و کوروش نفس زنان آمدند تو... دکتر از کنارم رد شد و رفت تو... کوروش هم.... آزاد موهای نیاز را بوسید.. و نگاهش را به سمت در چرخاند... چشم هایش.. آن همه قرمز.... کوروش جایش را گرفت.. نیاز را خواباند روی تخت.. دکتر نشست کنارش... کیفش را باز کرد.... آزاد از جایش بلند شد و به سمت من آمد.. چشمش روی دست خونی ام، ثابت ماند...

و این بار... نه اخم داشت.. نه حرفی زد.... دستم را از روی دستمال کاغذی گرفت و با نگاهی سرزنش گر و دلگیر... روی زمین نشاندم... حرف توی سرم نبود.. کلمه... نمی دانم چرا ناگهانی، تمام حس هایم را از دست داده بودم...! جلوی پایم زانو زد.. سوگل با جعبه کمک های اولیه آمد.... نگاهی به زخم انداخت.. چندان سطحی نبود... دستم را بالا گرفت و با بتادین شست... سوگل ظرف بتادینی زیر دستم را برد تا بشورد... نگاه سرزنشگر آزاد.. روی دستم می چرخید... باند را برداشت و....همان طور که آرام آرام.. دور دستم می پیچید...، آرام آرام.. زمزمه کرد: دختر بد... دختر گیج... بی حواس...

سرش را بالا گرفت و لبخند تلخی به رویم پاشید: عاشقی..؟!

لب هایم را بهم زدم... چشم هایم در چشم هایش قفل شده بود و من... دو تیله ی سیاه و دلگیر می دیدم... حروف را گم کرده بودم و برای پیدا کردنشان، دست و پــــا می زدم!!!

باز نگاهش را داد به دستم...

- اونجوری نگام نکن...

چسب پهنی به باند استریل روی دستم زد و همان طور که بلند می شد، گفت: خودمو روزی هزار بار لعنت می کنم....

سوگل نزدیکم شد و کمکم کرد بلند شوم. لبخندی بهم زد که باعث شد با خودم فکر کنم.. چقدر شبیه پیشی های ملوس ست..! بازویم را گرفت و بردم به اتاقی خالی... از ورود به تنها اتاق خالی خانه، قلبم گرفت. سوگل کمکم کرد روی تخت دراز بکشم: چیزی لازم نداری؟

لبخند زدم: لطف کردی..

لبخند غمگینش عمیق شد: راستی. من اسم شمارو نمیدونم...! من سوگلم.

و دستش را جلو آورد. دست سالمم را میان دستش گذاشتم: ساره....

کاش مالیخولیام درست باشد...! کاش این دست ها.. بی هدف درترکیه بند نشده باشند..! کاش آزاد..

خنده ی تلخی در دلم نشست....

من چی می خواستم....

سوگل تنهایم گذاشت و رفت.... بی تا خواهش کرده بو شب بمانم... خودم هم نه جان، و نه تمایلی برای رفتن و تنها گذاشتن نیاز داشتم... به پهلو شدم.. نه.. بند نمی شدم...!! بی سر و صدا به دستشویی رفتم و وضو گرفتم... نگاهی سرسری به هال انداختم... خانه در سکوتی حزن انگیز فرو رفته بود... بی تا دراز کشیده بود روی مبل و دستش را گذاشته بود روی پیشانیش... مهرداد و سایه رفته بودند... صدیقه خانوم داشت ریخت و پاش ها را جمع می کرد... آزاد را ندیدم... کوروش و نیاز توی اتاق بودند.. سوگل و خاله هم توی اتاق پروین خانوم... چطور آنجا دوام می آوردند...؟! نزدیک بی تا شدم و آهسته پیشانیش را بوسیدم.. محبتم به این زن، بی اندازه بود...!

چپ چپ کردم: چیزی نمی خواهید مامان؟!

و دلم از این مامان گفتن بی اراده... گرم شد....

لبخند حمایت گری روی لب های بی تا نشست.. با همان چشم های بسته زمزمه کرد: هنوز تب داری.. کاش به دکتر می گفتی...

پتوی نازک را تا روی سینه اش بالا کشیدم: من خوبم. شما استراحت کنید..

و برای خواندن نماز شب اول برای پروین خانوم، به اتاق برگشتم. به زحمت جانماز پیدا کردم و چادر سپید را روی شال سیاهم کشیدم... چراغ اتاق را به جز آباژور گوشه ی تخت خاموش کردم... جانماز را میان تخت و کنسول اتاق مهمان پهن کردم و قامت بستم... دستم می سوخت... و قلبم.. که بی صدای بی صدا.. گزگز می کرد....

نمیدانم چند رکعت خواندم.. نمی دانم چقدر آرام و شمرده شمرده.... توی دلم برای از دست رفته ی نیاز آمرزشخواستم.... و آرامش، برای بازمانده اش..! دو رکعت آخر را برای آرامش دل خودم بسته بودم که صدای باز و بسته شدن در اتاق به گوشم خورد.. بوی چوب زیر دماغم پیچید... حواسم را دادم به نمازم.... بسم الله الرحمن الرحیم.... چقدر همین یک خط، من را آرام می کرد.....

صدای نفس های آرامش را می شنیدم.. وقتی سلام می دادم و مهرم را می بوسیدم... پشت سرم بود.. حسش می کردم... باز..، این همه نزدیک.. بـــاز...، اینهمه دور.........!

چادرم را تا کردم و جانمازم را بستم و روی تخت گذاشتم.... گوشه چشمی می دیدمش... به روی خودم نیاوردم.. انگاری.. باز باید عهدم را.. باز باید قولم را.. تجدید می کردم... این بار، بی حرف.. بی صدا... ساکتِ ساکت...

برای صاف کردن شال مشکی ام، جلوی آینه ی کنسول ایستادم که.. دیدمش... تکیه اش را داده بود به در بسته و دست هایش را زده بود پشتش و... ساکت...، نگاهم می کرد....

آرام و شکننده.. نگاهش کردم.....

خسته بودم.. دلم می خواست بخوابم و حالا..، این عامل قوی و بی انصاف بی خـــوابی...، آمده بود که خواب را از سرم فراری بدهد....! شالم را مرتب کردم.. و برگشتم بروم... حالا باید چه می کردم.. حالا که جلوی در ایستاده بود.. اینطور مصمم... اینطور... بی خوابی آور...!

جلو رفتم. و آرام گفتم: می خوام برم بیرون...

اثرات نماز بود این آرامش انگار...!

حرفی نزد!

آهسته تر... ادامه دادم: برو کنار.. می خوام رد شم... برم بیرون...

همان جوری..، فقط نگاهم کرد...

دست زخمی ام را سفت کردم و مصمم و محکم، برای کنار زدنش جلو رفتم...!

- ساره....!

صدایش عصبی ام می کرد...باز قاطی کرده بودم!!

دندان هایم را بهم فشردم: برو کنار!! اینجا اومدی چیکار جلوی این همه چشم؟؟!!

کلافه و آزرده..، نگاهم کرد: یه دقه به من گوش کن!

دستم را زدم به دستگیره اما قبل از اینکه بخواهم بازش کنم، میان در و دیوار، محصور آزاد بودم....!!

تا به خودم بیایم..، چسبانده بودم به دیوار کنار در و .... جفت دست هایش را چسبانده بود به دیوار دو طرفم و فاصله اش تا من..، به صفر میل می کرد....!

- یه دقه به من گوش بده لعنتی!!!

قلبم به تلاطم افتاد... قلبم..! دریای نا آرامم.....

صدایش.. و صورتش، درمانده و... دلـــتنگ بود: ساره....!

لبانم را بهم فشار دادم.... سعی کردم نگاهش نکنم... سعی کردم این بوی چوب لعنتی... یخ دلم را آب نکند...!

اما... دلگیر و غمگین...

دلم..، ریخت....

چشمم افتاد توی چشمش...

زمزمه کرد: کِی انقد بد شدی که من نفهمیدم..؟!

لبخند تلخی زد: داری منو بازی می دی...؟!

آخ ساره بمیری با این قطره های بی صدای گوشه ی چشمت....

آخ ساره بمیری که بودنت، همیشه عذاب بوده!!

به مسیر قطره ای نگاه کرد که روی گونه ام سُر می خورد....

سرانگشتش را برای پاک کردنش جلو آورد اما..، یک لحظه مکث کرد... لبخند تلخش پررنگ تر شد و با دسته ی شالم، اشکم را پاک کرد.......

و لب زد: می خوای برم....؟! می خوای دیگه نباشم...؟! باشه.. من که گفتم.. به همون خدایی که می پرستی و با این عشق براش قامت می بندی، من راضی به نابودی تو ، راضی به این همه وحشتت.. این همه مریضی و از پا در آومدن..، نیستم...! تمام چیزایی که تو ازش می ترسی و منم با خودم درگیر کرده! اومده بودم.. اون روز اومده بودم ازت بخوام کمکم کنی.. تو این خود درگیری جنون آور! من.. من تنهایی از پس خودم برنمیام ساره! خواستم کمکم کنی...! ولی حالا.. با این حال و روزت... چیکار کردی با خودت دختر....؟!

مردمک هایش روی گودی زیر چشمم... ثابت ماند.. و مردمک های من، روی گودی پای چشم او....! دستش را کشید به ته ریش صورتش.. چنگ زد میان موهای آشفته اش... چقدر تلخِ مهربان بود...

- من... درک می کنم... به اســــمت قســـم....! هر چی که تو بخوای ! اما...

سرش را کج کرد.. غمگین...

- اما ساره...! داری منو به گناه یکی دیگه محاکمه می کنی...؟!

دستم را روی دهانم گذاشتم... چشم های قرمز و دلتنگش را به چشم های خیسم دوخت... چرا این همه لبخند داری آزاد... چرا....

- من که گفتم تا تهش هستم... از چی می ترسی....؟!

و این بار .. من.... انگشت اشاره ام را به سویش نشانه رفتم و... هر چه مهربانی بی اراده داشتم ریختم توی چشم هایم و... با لبخندی تلــــخ زمزمه کردم:

در خانه ی من عصر غم انگیز بدی ست...

در پشت بهـــارها.. چه پاییز بدی ست..

از مهر و محبت شما مـــــی ترسم !

ثابت شده است عاشقی.. چیز بدی ست........

بعد.. خیره در چشم های مرطوب و قرمز و.. پر دردش...، لبخند تلخ تری زدم ودستگیره ی در را پایین کشیدم و .. در اتاق تنها گذاشتمش......


کمی پیش بی تا نشستم تا خوابش ببرد.. ساکت بود و.. ساکت بودم... و آزاد که بالاخره بعد از نمی دانم چند دقیقه از اتاق بیرون آمد.. از خودم متنفر بودم که این طور رنجاندمش.. که به خاطر مـــن، به این روز دگرگونی افتاده.... از خودم.. و همه ی تلخی هایم.... سوییچ و موبایلش را برداشت و رو به بی تا گفت: می رم خونه خودم. استراحت کن تا فردا. کاری داشتی تماس بگیر.

و بی آنکه حتی سرش را بالا بگیرد..، مثل نسیم خنکی از کنارم رد شد و... رفت..... نگاه معذبی به چشم های بسته ی بی تا انداختم و به اتاق برگشتم. به اتاقی که حالا.. بوی آزاد را گرفته بود... و من، که خوابم نمی برد.... صدای کنده شدن ماشینش، آنطور پر گاز، تا گوش های من هم رسید! راه رفتم.. اتاق را متر کردم.. هی پرده را زدم کنار و به حیاط خالی نگاه کردم.. نکند تصادف کند.. نکند... از دست خودم عصبانی شدم! با حرص لبه ی تخت نشستم.. سوگل در زد و با لبخند مظلومی سرش را آورد تو: چرا نخوابیدی؟

لبخند نصفه نیمه ای زدم: می خوابم حالا...

کمی این پا و آن پا کرد و بالاخره..، رفت...! تا اذان خوابم نبرد... کمی برای مادر نیاز قرآن خواندم و هــــی ، فکر کردم... و بالاخره.. دم دمای سحر بود.. اذان را می دادند، که صدای ریموت آشنایی به گوشم خورد.. و سر و کله اش.. در عین ناباوری من، پیدا شد.... گوشه ی پرده را زدم کنار.. سرش تا یقه پایین بود.. و آنقدر فکری که، دلم مچاله شد... پرده را انداختم و بالشی برداشتم و روی زمین دراز کشیدم.. و از همان فاصله، بوی سیگار شامه ام را تحریک کرد...

چشم هایم را روی هم گذاشتم و آرزو کردم که ای کـــــــاش مادر نیاز، زنده بود.....


***


صبح.. با گلو درد و سرفه های بلند از خواب بیدار شدم.. از سر و صدای هال و گریه های آرام نیاز... چشم هایم را به سقف دوختم و فکر کردم که عزاداری تازه شروع شده...بعد، اولین چیزی که در خاطرم نقش بست...، تصویر شفافی از چشم های آزاد بود...، زیر نور کم جان آباژور اتاق... کنار در..، وقتی آخرین حرف هایم را بهش زده بودم.... ریتم تنفسی ام کند شد و بینی ام تیر کشید... بی تا در زد و با لیوانی آب پرتقال، کنارم نشست... لبخند مهربان و کم جانی زد: بخور عزیزم.

نشستم... و لیوان را از دستش گرفتم: می ذاشتید بیام بیرون. زحمت کشیدید...

دست هایش را بهم زد: سفارشیه. گفتم خودم الآن بیارم، ممکنه صدیقه یادش بره..

دستی به موهایم کشیدم: سفارشی؟!

تنها با لبخند نگاهم کرد. لیوان را تا ته سر کشیدم و حس کردم که زیر بار سنگینی نگاه بی تا... حس خوبی ندارم !.. در نگاهش چیزی بود که باعث می شد بگریزم... آخر سر خودم را به آن راه زدم و با تبسم محوی ازش پرسیدم: چیزی شده بی تا جون؟!

لبخند آغشته به استرسی زد: فقط یکم نگران آزادم...

و دستی به شانه ام زد و لیوان را از دستم گرفت و از اتاق بیرون رفت.. پوف... دست و صورتم را شستم و به سالن برگشتم. به هر گوشه ی خانه ی نیاز که نگاه می کردم، قلبم بیشتر می گرفت.. دلم می خواست بروم.. از اینجا، و هر جایی که بتوان نشانی از او یافت... و هـــی.. برای خودم همان بیت آخری را تکرار می کردم و به خودم اطمینان می دادم که کار درستی کرده ام.. و چه اطمینانی....

ساعتی نگذشته بود که همسایه های آپارتمان نیاز برای تسلیت آمدند... و این رفت و آمد دوست و اشنا تا عصر ادامه پیدا کرد.. و همچنان، بی قراری من...... و حواسم بود وقتی بی تا در اشپزخانه راه می رفت و با آزاد حرف می زد و سفارش می کرد برای سردردش مسکن بخورد... بهم ریختم و برای ندیدن و نشنیدن، به اتاق نیاز پناه بردم. دراز کشیده و چشم هایش را بسته بود. دستش را گرفتم و به سکوت غمگینش...، امتداد دادم....

تمام روز دوم تنها بودم.. تنها تر از هر وقتی که می شد با نیاز و بی تا گذراند... آنقدر همه در خود رفته و ساکت بودند و جو خانه آنقدر غم داشت که فقط دلم می خواست کسی مثل آزاد... کسی که همیشه می داند کِی..، زنگ بزند، بگوید « آماده شو دارم میام دنبالت..! »... و من برای رهایی از غم خانه، به درد او پناه ببرم.....

شب به همراه سوگل در اتاق خوابیدیم... سوگلی که ظهر برای دیدن آزاد از خانه بیرون زده بود و تا عصر هم پیدایش نشد... و وقتی رفته بود، من هم دلم شور می زد، هم می خواست که آرام بگیرد و به خوش بینی احمقانه اش، ادامه بدهد... کمی ازم حرف کشید و خواب را بیش از پیش از سرم پراند. از خودش گفت، از اینکه گرافیک خوانده و بدجوری محل زندگی اش را دوست دارد... اما نه از دیدن آزاد حرفی زد، نه دوست پسری که در ترکیه منتظرش باشد!!



***


مراسم سوم در مسجد برگزار شد . نیاز آرام و سنگین تسلیت ها را می پذیرفت و من حواسم به دوست و آشنا بود.. خاله ی نیاز می گفت از سوگل کمک بگیر، چیزی خواستی به او بگو، و من رویم نمی شد بگویم یکی می خواهد حواسش به خود سوگل باشد! دختر خوش مشرب و خوش صورت مجلسمان، بدجوری شش و هشت می زد!! وسط صدای قرآن و عزاداری، با دیدن دوستی، اشنایی، چنان با شعف و بلند هیاهو می کرد و به طرفش می رفت که.... من باید او را دست یکی می سپردم!! زمان می گذشت و نگاه من مدام به ساعتم بود... خبری از آزاد نداشتم و نمی دانستم آمده یا نه.. روی پرسیدنش از بی تا را هم نداشتم...

نیامده بود... این را به واسطه ی مهرداد فهمیدم... حتی مسیج نزد حالم را بپرسد.. حتی... خدا... کلافه از این خود درگیری، دلم می خواست سرم را به دیوار بکوبم!! ساعت از چهار گذشته و صدای مویه ی آرام نیاز و خاله اش، ذره ذره ام را می خورد... کاش م یتوانستم کاری کنم، و چون نمی توانستم، این احساس عجز و ناتوانی.. بیچاره ام می کرد..... قلبم گرفته بود و احساس خفگی می کردم. نگاهی به ساعتم انداختم. شش کلاس زبانم شروع می شد. کاش بروم.. این جلسه نمی رفتم، حذف می شدم! بد هم نمی شد.. هوایی به سرم می خورد.... می توانستم از خانه لباس هم برای فردا بردارم. چون حتما باید می رفتم پیش حاج خانوم... با این فکر از جا بلند شدم و به سمت بی تا رفتم. کنار گوشش گفتم حالم خوش نیست. باید بروم. اما زود برمی گردم. دستم را فشرد و پلک زد که یعنی.. درک می کند.. خیالم راحت باشد... فقط به او گفتم کجا می روم . نیاز هم که اصلا حواسش به هیچ کس نبود... پایم را که بیرون گذاشتم، حس کردم فشار سنگینی از قفسه ی سینه ام برداشته شد! ببخش نیاز... من زیادی ضعیفم.. تو ببخش....

جلوی در ورودی مسجد، نگاهی به خودم در شیشه ی یکی از ماشین ها انداختم. بوت های بلند مشکی و لباس هایی که تماما سیاه... کاملا مناسب کلاس زبان!! لبخند غمگینی گوشه ی لبم نشست و راهی شدم.. سوز سرد بهمن ماه که به سر و صورتم خورد، کمی حالم را جا آورد... و خدا را چقدر شکر که رفتم! سر کلاس با بحث هایی که شد و جو خوبی که داشت، خنده ی کمرنگی به لبم آمد و شاید برای چند دقیقه، آزردگی هایم را فراموش کردم... و یک ساعت و نیم با خودم مقابله کردم، که کوچکترین نگاهی به موبایلم نیندازم.. که انتظارم را برای دیدن اسم بد اخلاق روی صفحه، سرکوب کنم....

کلاس تا هفت و نیم طول کشید.. کیفم را جمع و جور کردم و داشتم با خودم فکر می کردم چقدر دلم می خواهد تا خود خانه، پیاده بروم.... یکی از پسر ها تا دم ورودی آموزشگاه همراهم شد و کمی از کلاس و قصدش برای مهاجرت حرف زدیم... تعارف زد برساندم و من تمام وقتی که نزدیک ماشینش ایستاده بودیم، دلم برای چیزی...، تنگ بود.....

سری برای پسر جوان تکان دادم... سوز می زد.. شالم را دور شانه هایم پیچیدم.... قدم کج کردم تا سر خیابانی که ماشین پارک بود... نگاهش..، لحظه های آخری که در اتاق حرف زده بودیم، پیش چشمم بود... خدا، خودش می دانست که من بازیگر خوبی نیستم.. خودش، می دانست که سپردن نقش ملکه ی عذاب به من، بی احتیاطی محض است....! صدای زنگ موبایلم بلند شد... ته دلم قلقلک می رفت... بالاخره از میان محتویات کیف پیدایش کردم و بی آنکه بتوانم در برابر میل به جواب ندادن، مقاومت کنم، چسباندمش به گوشم: بله ؟

صدای آرامش... غافلگیرم کرد....

- کجایی...؟

قدم هایم شل شد... نگاهم به خیابان طولانی و پر از نور ماشین بود... با ریشه های شالم بازی کردم....

- سلام...

چرا احساس کردم که لبخند زد...؟

- سلام... کجایی..؟

- اومدم.. یکم قدم بزنم....

- خــــوبه....

مکث کرد... کتاب های زبانم را توی بغلم فشردم.... گوشی را به گوشم، بیشتر....!

- برگرد این طرف...

ابروهایم پرید بالا. دور خودم چرخیدم. خنده ی محوی توی صدایش بود: اینجام..

برگشتم و ده متر دورتر، نور بالا زدنش را دیدم....

و دلم.. که انگار وسط تمام سوز و سرمای زمستان، بی هوا! یکهو! گـــرم شد...

- اینجا چیکار می کنی؟؟

- فعلا بیا سوار شو، سرده..

و من.. که انگار یادم رفته بود مادر نیاز مرده..، همه عزادارند..، آزاد را از خودم رانده ام، و نباید اینطور حالی به حـــالی بشوم!!! چنان لبخند صورت را پر کرد و به سمت ماشینش دویدم که.... وسط راه ایستادم... گام هایم را آهسته کردم.. آدم باش ساره! این یکی را که می توانی..؟!

دولا شدم و شیشه را فرستاد پایین و صاف.. نگاهم کرد...

دلم ریخت...

چرا با هی قول می دادم و زیرش می زدم... چرا با دست پس می زدم و با پا.... چرا بهش گفته بودم برود اما حالا، از دیدنش، اینطور دل توی دلم نبود....؟!.. قلبم ضربان و نگاهم نبض گرفت اما... اخم کردم: ماشین آوردم.. یه سر هم باید برم خونه...

چشم های قرمزش را مالید....

- باشه، می برمت.. ماشینم می فرستم فردا یکی بیاره برات.

- نمی خواد با ماشین خودم...

حرفم را با خم شدن و باز کردن در از داخل و گفتنِ « بیا بالا » ، قطع کرد.! پوفی کردم و سوار شدم.... بوی خنک عطرش دماغم را نوازش داد... چشم هایم را بستم و فکر کردم که چقدر این دو سه روز نبودنش، جای خالی پررنگی داشت... فکر کردم که چقدر این بودن، اینکه آمده دنبالم..، این احساس توجه...، خوب و لذت آور است.... بعد، همین که این فکرها را کردم، عقلم چنان به روی دلم شمشیر کشید و سرزنشم کرد که.... گوش هایم را سپردم به دست موزیک ملایمی که پخش می شد... به دست صدای نفس هایی که همه ی آرامشم را، گرفته بودند....!

دست هایم را بند کردم به جلد کتاب زبانم و باهاش بازی کردم... لب هایم از هم فاصله گرفتند و حروف بی اجازه، بیرون پریدند: آزاد...

صدایش زده بودم.. و خودم هم نمی دانستم چرا....

با چشم های به غایت خسته و نا آرامش..، نگاهم کرد....

و گوش های من، که تماما در تصرف ترانه بودند....

تو با دلتنگیای من.. تو با این جاده همدستی...

تظاهر کن ازم دوری...! تظاهر می کنم... هستی...!

و نگاه او که به من بود... نگاه سرخ و خسته اش... نگاه پر از حرفش... حرف هایم را نشنیده بود توی اتاق؟! بهش نگفته بودم؟ باور نکرده بود...؟ حال و روزم را نمی دید...؟.. رویم را گرفتم و به شیشه ی بخار گرفته از سرما دادم... قلبم طاقت نداشت.. قلب مریض و ناتوانم... می دانی... یک لحظه است... یک لحظه است که بند دلت را شل می کنی... در چشم بهم زدنی، پاره می شود...! و تو.. خودت را می سپاری دست حسی که آن همه شیرین است و... خر می شوی و... غرق می شوی.....

و من... داشتم بند دلم را شل می کردم...

داشتم...

آرام گفتم: منو بذار خونه ، برو بگیر بخواب... چشمات داره از حال می ره از خستگی...

- نگران منی...؟!

نگاهش کردم. با چشم هایی که نمی توانستم محبتشان را، احساس نگرانی شان را...، دلسوزی شان را! ، پنهان کنم... لب زدم: فکر نمی کردم انقدر قصی القلب نشون بدم...

نفسش را بیرون فرستاد و رویش را گرفت و راهنما زد: نگران نباش !

برای ماشین جلویی دو تا تک بوق کوتاه زد و گفت: اوضاع خیلی بهم ریخته س... هزار تا کار دارم شرکت... نیاز نیست، کوروش نیست! معینی هم نصفه نیمه میاد... سلیمی پینگ پُنگ می زنه!! برنامه هام، قرارهام، همه قاطی شده! پونصد نفرو باید جمع کنم، اما برای ثانیه ای تحمل هیچ کدومشونو ندارم....

و چقدر که بد بودم من... وسط این همه گرفتاری، مریض می شدم... سرکار نمی رفتم... این احساس جنون زده و طوفان وار هم که.. قوز بالاقوز!! آهسته و با دلسوزی گفتم: کاری از دست من برمیاد...؟!

خنده ی تلخی کرد و همان طور که میدان را دور می زد، گفت: تو فقط خوب باش جوجو...

بند کیفم را با بالاترین قدرت ممکن، فشردم...! دم خانه نگه داشت تا بروم وسایلم را بردارم... امشب هم می ماندم پیش نیاز، فردا باید به حاج خانوم سر می زدم... تا بروم، لباسی عوض کنم و برگردم، بیست دقیقه ای طول کشید.. و عجیب آنکه در تمام این مدت، نه بوق زد.. نه تماس گرفت.. هیچی..! کاری که به حتم اگر آزاد چند ماه پیش بود، می کرد!! وقتی برگشتم و توی ماشین نشستم، سرش را تکیه داده بود به صندلی و چشم هایش رابسته بود. و به نظر می رسید که خواب باشد... روی صندلیم جا به جا شدم و صدایم را پایین کشیدم: خوابی؟؟

با چشم های بسته گفت: چقدر این بو به من آرامش می ده....

قلبم افتاد پایین و ریخت کف ماشین....!

دَمم را نگه داشتم و به عطر سردی فکر کردم که امروز زده بود...

بعد فکر کردم .. من که عطر نزده ام....؟!

در سکوت به رو به رو نگاه کردم... همان جور که سرش به صندلی بود، چرخید و درز چشم هایش را باز کرد: یادته اولین روزی که اومدی دفترم؟

و با لبخند ادامه داد: هیچ وقت اون میس دیور مسخره به تو نچسبید!

لبخند به لبم نشست... انگاری حالش کمی بهتر بود و یادآوری آن روزها.. مرا هم به لبخند می انداخت...

باید تمرین رفیق بودن می کردم...

باید یادش می انداختم..

باید...

- تو دیگه کی هستی!! از اون فاصله چجوری اسم عطر منو تشخیص دادی!!

با حالتی بامزه، تکه ای از موهای کوتاه و سیاه سرش را کشید: به مدد دوست دخترای متعدد !

دست هایم به عرق کردن افتاد... لعنت به این دست ها... لعنت... که فکر کردن به دوست دخترهایش هم، مرا به تب کردن و عرق ریختن می انداخت!! درد بی درمان به جانم انداخته بود... از همان شب... همان شب سیاهی که تنها باریکه ای از نور روشنش می کرد.... نه.. از خیلی قبل تر.. خیلی خیلی قبل تر، که خودم هم نفهمیده بودم..! آهسته گفتم: چرا با یکیشون ازدواج نکردی؟!

- منتظر بودم عاشق بشم!

دلم لرزید....

چقدر از خودم منزجر بودم.....

- بهت نمیاد!

لبخند زد: بهم نمیاد که عاشق بشم؟!

از این بحث ها فراری بودم....

- بهت نمیاد که منتظر باشی!

نفس عمیقی کشید و نگاهش را به پنجره داد: نبودم..... خودش سر و کله ش پیدا شد.. وسط همه ی گیر و گرفتاری هام...

و استارت زد.... بعد برگشت سمتم و با لبخند محوی گفت: در ضمن ، خانوم کوچولو ! آدم با دوست دخترش، با کسی که باهاش می خوابه، ازدواج نمی کنه!

قلبم تپیدن گرفت.... از حرف به حرف اجزای جمله اش...!..

پوزخند زدم: حالم از این طرز تفکر بهم می خوره!

حرکت کرد: واقعیتیه که خیلیا بهش عمل می کنن!!

نگاهم رنگ تمسخر گرفت: فکر نمی کردم تو هم جزو این دسته مرد ها باشی!!

رک گفت: بهم میاد خیلی بی بند و بار باشم؟!

چه سوال ها می پرسید!! رویم را گرفتم و دکمه ی ضبط را که خاموش کرده بود، زدم....

- تا جایی که یادمه هیچ وقت از اینکه اینطور به نظر بیای، ناراحت به نظر نرسیدی!

انگار با یادآوری آن روزها بود که روشنایی غریبی در صدایش و خنده روی لبش نشست..! من هم....

- خیلی کله خراب بودم!

- همیشه ی خدا هم خواب بودی!!

و با یادآوری حرف های شادی و گلی پیرامون همجنس بازی کیانی و افرش...، به خنده افتادم... سعی کرد از زیر زبانم بکشد: آی آی..! نداشتیم! به چی می خندی؟!!

صدایش... رگه های کمرنگی از سرخوشی داشت... سعی کردم دلم نگیرد.. سعی کردم برای من، همان کیانی رفیق باشد...، که حالا می خواهم باهاش تجدید خاطره کنم.... همین طوری داشت ازم می پرسید به چی می خندی و حدس های خنده دار می زد، که بالاخره به زبان آمد: خب می دونی... یه تئوری وجود داشت درباره ی تو و افرش...، که شادی بهش می گفت تئوری تمایلات !

و او....

که بعد از مدت ها....

در اوج خستگی..، از خنده منفجر شد!!!

آنقدری که شیشه اش را پایین فرستاد ، دستمالی از جعبه برداشت و به چشم هایش کشید.... سرش را بیرون گرفت و باد خنک به صورتش خورد... لبخند زدم... به حالتش.. به خنذه اش.. به کارهایش... آرام که شد، گفتم: خیلی حالمو می گرفتی، ولی یادمه یه روز بهروزی خوب از خجالتت دراومد! یادت میاد؟

چشم هایش را تنگ کرد و نگاه پرسشگرانه اش را با لذت....، به من سپرد....

لبخند زدم: اومده بودم ازش امضا بگیرم، شانس بدم تو هم جلوم سبز شدی!! برگشتی بهش گفتی بهت امضا بده واسه افزایش ظرفیت... گفتی به نفر آدم چه اختلالی درست می کنه سر کلاس... خیلی بد گفتی بهش! اونم برگشت گفت شما سر تا پات اختلاله آقــــــــــا !!!

هر دو با صدای بلند زدیم زیر خنده....

و من.. چقدر ته دلم حس خوبی داشتم.... حس خوبی که همه ی آنفولانزاها را.. عزاداری ها را... درد ها را.. کنار می زد...! و می گفت ببین...؟ دارد کنار تو... می خندد...

و عقل ... و عقل... و عقل....

که این طور مرا با خودم، به ستیز و گریز می انداخت....

خنده مان که تمام شد، آهسته گفت: هیچ وقت نفهمیدم چی تو چشماته... وقتی اونجوری نگام می کردی... وقتی حتی نمی تونستی چیزی رو که می خوای بگی، حقتو بگیری و دفاع کنی، اونقدر حس ظالم بودن توم تشدید می شد که حالمو از خودم و اون حالتای تو بهم می زد و باعث می شد بیشتر بهت نیش بزنم...!

آرام نگاهش کردم.... نگاهش را گرفت و انگار سعی کرد بحث را عوض کند: مردک!! اختلال جد و آبادش بود!!!

سرم را تکیه دادم و از این آرامش بی هوا، پلک هایم را روی هم گذاشتم.... صدای ضبط را کمی بالا برد و سیگاری آتش زد.... فکرم به سوی سوگل پر کشید... می خواستم گره ای را باز کنم، اما انگار هر لحظه کور ترش می کردم.... دست هایم را به بغلم چسباندم و با چشم های بسته گفتم: سوگل دختر خوبیه...

خونسرد بود: مبارک صاحابش باشه!

نفسم به سختی رها شد....

- خوبی؟

چشم هایم را باز کردم و به بیرون خیره شدم: آره...

سیگارش را انداخت بیرون و با تلخی گفت: فکر و خیالای احمقانه می کنی ساره....



جایی که من تنها شدم.. شب، قبله گاه آخره....

اینجا تو این قطب سکوت... کــابوس طولانی تره......

من مـــــاه می بینم هنوز... این کور سوی روشنو....

انقـــــــــدر سوسو می زنم........،

شاید..

یه شب...

دیدی منو......

با انگشت هایم ور رفتم... و سکوتم ماشین را سنگین کرد.... تنها صدای نفس های او بود که می آمد و انگار که من را..، همین نفس کشیدن های او، کفایت می کرد..! آرام گفت: بریم شام بخوریم؟!

دلم می خواست بگویم نه.. دلم می خواست بگویم داری خودت را به کدام کوچه می زنی؟ دلم می خواست... نه... نمی شد انگار.. تمرین رفاقت، دست و پایم را بسته بود....

نفس عمیقی کشیدم: نه.. می خوام برم خونه...

داشت نگاهم می کرد و نگاه من به ماشین بغلی بود: گرسنه نیستی..؟!

- نه...

- هوای خونه منو خفه می کنه. یکم دور بزنیم، شام بخوریم، می ریم...

مرد میانسال ماشین کناری، زل زد به صورتم. گفتم: نیاز تنهاست...

پشت چراغ قرمز، ایستاد. کامل چرخید طرفم و با جدیت گفت: چی رو نگاه می کنی؟!

نگاهم را از مرد میانسال کندم و رو به او چرخیدم. دستش را گذاشته بود روی فرمان و کاملا رو به من نشسته بود. حواسم سر جایش نبود. حواسم، جایی میان حرف های چند دقیقه قبل و سوگل ونیاز و... حالا.. ژست وسوسه برانگیزش.. آغوش باز و این همه مغناطیس...، گیر کرده بود! مژه زدم: چی..؟!

در اوج خستگی و گرفتگی، لبخند کجی زد و به خودش اشاره کرد: می گم اصل جنس اینجاست..!! به چی نگاه می کنی!؟

تُف به ذاتت آزاد...!

لب هایم را از خنده ای که می رفت تا بی آبرویی ببار آورد، جویدم و غرغر کنان رویم را برگرداندم.. گوشه ی شالم را گرفت و کشید و خنده کنان گفت: ها ؟ چیه غرغر می کنی..؟!

الله اکبر هـــا !! برگردم یک چیزی بگویم..!!! شالم را از دستش کشیدم و صاف نگاهش کردم.. می خواستم جدی باشم اما.... می خواستم بی پرده و بی حوصله باشم اما.... نگاه قرمز و مهربانش... تمام می خواستم هایم را، بر آب کرد......

بند شده به چشم هایش، زمزمه کردم: خیلی خسته م...

و از خودم پرسیدم...، از کی اینطور نگاهم کرد...؟

لبخند مهربانی زد و همزمان با سبز شدن چراغ، راه افتاد: خسته نباشی خانـــــوم....

نه.. انگار باید از خودم! می پرسیدم که... از کی در برابر نگاهش، عاجز شدم...

و من، ته ته دلم که رجوع می کردم، میان همه این با دست پس زدن ها، دلم این شام دو نفره را... این شام رفاقتی را.. می خواست.... تا رسیدن به یکی از همان رستوران های خاص و محبوبش، سکوت کردم. او هم ، آرنجش را تکیه داده بود به شیشه، پشت دستش را چسبانده بود به لبش، و عمیقا فکری بود.... خسته بودم. آنقدری که دلم بخواهد لم بدهم گوشه ی ماشینش و تا ابد.. بخوابم..... و او رانندگی کند... دلم آرام بود... دلم از آرامی او، آرام بود.. کی اینطور شدم.. کی.. کی.... جلوی رستوران نگه داشت.. ایستادم تا پیاده شود. با لبخندی که نمی دانم چرا غمگین به نظر می رسید، پیاده شد... دستی میان موهایش کشید و اشاره کرد که: بفرمایید...

بی آنکه نگاهی به رستوران بیندازم، پشت یکی از میز ها نشستم.. کتش را درآورد و دکمه های سرآستینش را باز کرد... حواسم به ژیله ی سرمه ای تنش بود... نگاهم را سُر دادم روی میز بغل و اکیپ خانم ها و آقایان میانسال خوش خنده... دستم را تکیه گاه شقیقه ام کردم و از سرحالی شان، لبخند میهمان لب هایم شد...

- امشب خیلی شیش و هشت می زنیا... حواسم هست..!

با همان لبخند، نگاهم را روی صورتش چرخاندم.. این آدم... ده سال دیگر چطور آدمی ست... تنهاست...؟! ازدواج کرده؟! احساس خوشبختی می کند...؟! و من... من چی...؟ من حتی تصور درستی از اینده ام ندارم.... من ده سال بعد... بیست سال بعد... من چطورم...؟! تنها هستم....؟!... چشم هایم روی چشمهایش لغزید... چقدر دلم می خواست می شد بهت اعتماد کرد آزاد... چقدر دلم می خواست می شد، نترسید.... که من مار گزیده نبودم، که تو...با من... این همه ... زمین تا آسمان نبودی..... نگاهش کردم... متسبم... تو ده سال دیگر کجایی آزاد.... من را یادت می آید....؟!

منو را بست و با حوصله.... لبخند زد: جانم؟!

بینی ام از آخرین جمله ی افکار درهم پیچیده ام، و کلمه ی کوتاه و محبت آمیزش، جمع شد... حس کردم چشمهایم رطوبت گرفت.... تند تند پلک زدم و لبخندم را عمق بخشیدم....

نتوانستم جلوی حروف را بگیرم: به نظرت.. وقتی که ما هم پیر بشیم...، می تونیم مث اینا بخندیم؟! وقتی پیر بشیم... احساس خوشبختی و شادی می کنیم...؟!

لبخندم.. از دست.. رفت.....

و تمام نگاهم... نگرانی بود... ترس بود....

- آزاد...! ده سال دیگه... تو منو یادت میاد....؟!

ابروهای پر و کشیده اش... خطوط منحنی شد... یکور لبش را داد بالا... منو را رها کرد روی میز و تکیه داد به صندلی.... نگاهش را ازم گرفت و به میز بغلی دوخت... چقدر دلم می خواست حرف بزند.... چقــــدر دلم می خواست به من این اطمینان را بدهد که... صد ســــال هم که بگذرد...، مرا یادش می آید..... یادش می آید....

- ساره...!

نگاهش کردم.. لب هایم را بهم فشردم.. در نگاهش چیزی بود... شبیه به استیصــــال... شبیه به اینکه.. به خدا داری اشتباه می کنی... شبیه به اینکه.. ساره...؟!

خم شد...

ابروهایش هنوز منحنی هایی غمگین و تا حدی.. عصبی بودند.....

نفسش خورد به صورتم: تو چی می خوای بشنوی ساره...؟!

هرچه سعی کردم، نشد که بخندم! میان مردمک های سیاهش، مژه زدم... و معصومانه زمزمه کردم: مهم نیست من چی می خوام.. می خوام ببینم... تو چه جوابی می دی....

دستش را روی میز مشت کرد... مشتش قرمز و سفید می شد... لبانش را بهم فشرد و نگاهش را ازم گرفت... دوباره، انگار ایستاده بودم وسط خانه و داد می زدم و آن یک قطره اشک.. مرا به جنون می انداخت..... چند ثانیه بعد..، چرخید طرفم.. صدایش را پایین کشید و پچ پچ کرد: می خوای بگم تو.. تا ابد تو ذهنم می مونی..؟! می خوای بشنوی که من تورو یادم نمی ره؟! ساره! من اسم تک تک کارمندهایی که استخدام کردمو حفظم! تو چی می خوای؟!

نگاهم را به سختی ازش جدا کردم و به میانسال های کنار دستی سپردم...

این طور حرف زدنش.. این لحن.. این صدا.. این حرف ها.... نزدیک بود اشکی بشوم.. نزدیک بود لو بروم.. داشتم لو می رفتم....

- می خوای من تورو یادم نره....؟! آخ ساره...! این چه سوالیه که می پرسی!!!؟؟

پیشخدمتی را که نزدیک میز شده بود، با اشاره ی عصبی دستش، پراند !

- با تو ام ساره! به من نگاه کن!!

از تندی کلامش... از این پرخاش...، لرزی بر تنم نشست.. ترسیده و محتاط نگاهش کردم.. و نمی دانم چرا تبسم محو و مظلومی گوشه ی لبم جا خوش کرد...! نگاهش از چشم ها تا لب ها و چانه ام سر خورد.. کلافگی اش را دیدم.. نفسش را پرت کرد بیرون و پیشخدمت را صدا زد... و من... از این چشم در چشم شدن، یاد شبی افتاده بودم که... بستنی خوردیم.. و او مرا....

چشم هایم را بستم و خدا را صدا زدم... مرا ببخش خدا... من گناهکار را... کاش از کاری که کرده بود، این همه حس خوب و دریچه ی نور نداشتم..! کاش بدم می آمد... کاش .... پلک هایم را گشودم و نگاهش کردم. دست به سینه، به نقطه ای نامعلوم خیره بود. دست هایم را بهم چسباندم و آهسته گفتم: اصن فراموش کن چی پرسیدم...! نمی خواستم اون حرفو بزنم.... من...

نفس عمیقی کشیدم و خیره به زن شصت و خرده ای ساله با موهای یک دست سپید، زمزمه کردم: می خواستم ببینم ده سال دیگه.. بیست سال دیگه... ما هم مثل اینا، احساس خوشبختی می کنیم..؟!

هنوز نگاهم نمی کرد... هنوز، سرد بود....

- من الآن.. اینجا.. این لحظه.. احساس خوشبختی می کنم. اگه ده سال دیگه، بازم تو همون لحظه باشم، احساس خوشبختی می کنم..!

نگاهم را برنداشتم تا نگاهم کند اما... زهی خیال باطل! سر جنگ داشت انگاری..!! صدایش زدم.. توجهی نکرد..! اصلا وقتی عبوس می شد، همین طور هــــی دلت می خواست قربان صدقه اش بروی هـــا !!!!

- آقای کیانی... با شمام ها....

توجهی نکرد. اصلا درک نمی کردم از چی انقدر ناراحت و کلافه شده.. جعبه ی دستمال کاغذی را برداشت و روی میز سر دادم تا بخ آرنجش بخورد.. چند بار ضربه زدم: با شمام برادر...

عصبی و تند نگاهم کرد. لب و لوچه ام آویزان شد... دستم را عقب کشیدم: خب آقای کیانی... آزاد.. آزی !! هرچی اصن...

چشم هایش به خنده ، گرد شد!!

خیز برداشت طرفم: چی گفتی؟؟

خودم هم خنده ام گرفت: چی گفتم؟؟ ها؟؟

انگشت اشاره اش را تهدید آمیز به سویم نشانه رفت: جرأت داری، یه بار دیگه تکرار کن!!

نیشخند شیطنت آمیزی به رویش پاشیدم و لب هایم را کش دادم: آزی ی ی ....!!!

لب هایش را جمع کرد. خنده به چشم هایش برگشت.. سر تکان داد و... رویش را با تأنی، گرفت... از خنده اش، نیرو گرفتم. خودم را جلو کشیدم و با حرارت گفتم: تا حالا کسی اینجوری صدات کرده؟!

چشم غره ای رفت و لبخند زنان، به پیانوی گوشه ی سالن و پسر جوانی که می رفت تا بنوازد، نگاه کرد: فقط یه دوست قدیمی..!

فوری از دهان نیمه بازم پرید: دختر؟!

مستقیم نگاهم کرد. مسکوت و ممتد... و آغشته به محبتی کمرنگ وتبسمی محو.... که باعث شد خجالت بکشم و به پیانو چشم بدوزم....! به دست هایش چشم دوخت : تنها دختری بود که دلم نمی خواست باهاش هیچ رابطه ای داشته باشم...

چشم هایم به صورتش رفت... و نگاهش که رنگ تجربه و یادآوری حس های خوب را داشت... و کف دستم، که ناخواسته به عرق نشسته بود....

سرش را بالا گرفت و لبخند زد: خیلی ماه بود!

ابروهایم بالا رفت: پس چرا نمی خواستی...

حرفم را برید: می خواستم برنامه های دیگه ای باهاش داشته باشم....

مژه زدم: داری از یه عشق کهنه حرف می زنی؟!

خندید: نه.. ابدا ! چیزی که بین ما بود، خیلی با عشق فرق داشت.. یه جور دوست داشتن پایدار بود.... لحظه های خوبی که دیگه تجربه شون نکردم.. دختر فوق العاده ای بود. درک می کرد. تحمل داشت. و پا به پای من بود. از فکرایی که تو سر من بود خبر نداشت ، اما همیشه باهام بود.بماند که فکرای منم هرگز اونقدری جدی نشد که.... به هر حال.. دوست خیلی خوبی بود! امریکا به دنیا اومده بود. چند سال بود تنها برگشته بود پیش خاله ش اما نمی تونست اینجا زندگی کنه.. به درد اینجا نمی خورد! داشت اذیت می شد... وقتی هم که خواست بره امریکا، رهاش کردم که بره....

دلم نمی خواست اسمش را بپرسم...

و این نخواستن، داشت به من هشدار می داد که انگار حسم از دوست بودن با او، به چیزی دیگر.. تغییر شکل یافته....

در افکار خودم بودم که انگشت تهدیدش را باز جلوی صورتم گرفت: دیگه کسی جرأت نکرده منو اونجوری صدا بزنه!!

فقط نگاهش کردم.. احتیاج داشتم باهاش حرف بزنم.. احتیاج داشتم درباره ی همه ی سر فصل های امشب، باهاش حرف بزنم.....

غذا ها را آوردند اما من هنوز داشتم به او نگاه می کردم و فکرم هزار جا در رفت و آمد بود... کارد و چنگالش را برداشت و به من اشاره کرد: چرا نمی خوری؟!

با سستی چنگالم را برداشتم و مشغول شدم.... لقمه ی اول پایین نرفت. انگار فهمید که خودش برایم آب ریخت و به دستم داد....

- حالت خوبه؟!

- اوهوم. آره.. خوبم.

- مطمئنی؟!

- انگار تو نیستی..

تنها نگاهم کرد و لیوانش را سر کشید... نتوانستم به غذا خوردنم ادامه بدهم... چشم هایم رفت پی اجزای صورتش.. پی دست هایش.. پی آب خوردنش...

- چرا نگهش نداشتی...؟!

ابروهایش بالا رفت. لیوانش را گذاشت کنار ظرف غذایش و نگاه جدی و آرامش را به من سپرد: می شه همه چیز و همه کس رو، نگه داشت؟!

انگار باید چیزی از میان حرف هایش.. پیدا می کردم.... مصمم بودم: اگه بخوای، اگه ارزششو داشته باشه، می شه!

- باید می رفت.

- تو نخواستی یا ارزششو نداشت؟!

- باید بال هاشو ازش می گرفتم؟!

- نمی خواستی بمونه؟؟ دوسش نداشتی؟ دوستت نداشت؟! این دوست داشتن، ارزششو نداشت؟!

می دانستم که دارم چرت و پرت می گویم.. می دانستم.. اما هیچ راهی برای خاموش کردن خاطره هایی که به ذهنم هجوم آورده بودند، پیدا نمی کردم.....

به نعل و میخ کوفتنم را دید...، که سرش را نزدیک آورد و زمزمه کرد: من نمی خواستم ساره...!

در مردمک های سیاهش شناور شدم و... تنها پرسیدم: چرا..؟!

عقب کشید. از این بحث ناراضی به نظر می رسید انگار: هزار تا دلیل وجود داشت! اولیش کم سن بودن جفت ما بود! دومیش سبک زندگی اون بود.. اینجا بند نمی شد! منم اهل رفتن و موندن نبودم!

دست هایش را در هوا تکان داد: یه مدت بعد که عاقلانه بهش فکر کردم، دیدم بهترین کار ممکن رو انجام دادم! الآنم پشیمون نیستم.. گاهی زنگ می زنه، حرف می زنیم.. ازدواج کرده و خوشبخته... من چی می خوام؟! وقتی حتی احساسم اونقدری نبود که بهش این تضمینو بدم که با من خوشبخته!

خم شد و چشم هایش را تنگ کرد و صدایش را تا آخرین حد ممکن، پایین کشید: الآن گیرت کجاست ساره؟!

چنگالم را برداشتم و بعد از سرفه ای کوتاه، در حالی که حس می کردم قدری تب دارم، بی آنکه نگاهش کنم، زمزمه کردم: معذرت می خوام.. غذاتو بخور...

چند ثانیه به همان حالت ماند. و خیرگی اش را برنداشت... بعد عقب کشید و کمی از لیوانش نوشید... چند لقمه ی بعد هم به زور از گلویم پایین رفت... نیاز زنگ زد و آزاد گفت که تا یک ساعت دیگر می آییم... باز آب خوردم و لقمه را پایین فرستادم.. صدای پیانو کمی آرام ترم کرده بود.. اما حرارت بدنم، هر لحظه بالا تر می رفت.. ذهنم اصلا آنجا نبود... جایی میان گذشته، کامران، آزاد... و تمام سال های زندگیم، در گردش بود... دلم می خواست با پمپ خلأ ، تمام ذهنم را خالی کنم!!! به دستم نگاه کردم تا ساعت را ببینم.. نبسته بودم منِ حواس پرت... بی حواس خم شدم و ساعت بند شده به مچ آزاد را به طرف خودم برگرداندم... از نه گذشته بود... فقط داشت نگاهم می کرد...

باز شروع کردم با غذایم ور رفتن. او هم که سکوتم را دید، بی خیال شد و از صرافت من افتاد.. نع .. ! اینجوری نمی شد! باید حرف می زدم!! به صندلی ام تکیه دادم، آرنج هایم را عمود کردم به میز و کف دست های خنکم را چسباندم به گونه های پر حرارتم و پرسیدم: چرا با دوست دخترت، با کسی که باهاش رابطه داشتی، حاضر نیستی ازدواج کنی؟!

مکث کرد. سرش پایین بود. و گوشه ی لبش لبخندی، انگار که بگوید .. پس قضیه از اینجا آب می خورد...! دستمال برداشت و با طمأنینه به لبش کشید. طاقت کش و قوس دادنش را نداشتم. خم شدم: فکر نمی کنی این حرفت، یه توهین بزرگه؟! صد ســـال فکر نمی کردم همچین چیزی از زبون تـــو! بشنوم!! به همین راحتی آزاد؟! بیای، با هر چند تا که می خوای باشی، دست آخرم بندازیش دور؟؟؟؟

سرد و جدی نگاهم کرد: حتما دور انداختنی بوده، اگه انداختمش دور!

فکم سفت شد... به یکی دست نمی زد چون برایش برنامه داشت، به خیل عظیمی دست می زد چون.... اووففف....

تلخ شدم: از این تفکر، حـــالم بهم می خوره! از اینکه هر چند سال که بخوای با این و اون بپری، همه جوره عشق و حالتو بکنی، استفاده هاتو بکنی، بعد بیفتی دنبال یه دختر نجیـــب و خــــانوم و آفتاب مهتاب ندیده!! شنیدنش از دهن تو، مسخره س آزاد!! خیلی مسخره...

همان طور جدی و خالی.. نگاهم کرد....

نگاهم را گرفتم و به پیانیست دادم: اون دختر چه گناهی کرده که باید پاسوز یه عـــمر تربیت غلط پسرای این جامعه بشه! یه عمر تو گوش دخترامون می خونن نجابت... خانومی.. بعد صاف بذارنشون بغل یکی که..... اوووففف... درک نمی کنم آزاد..! این تفکر رو، درک نمی کنم...!

انگشت هایش را میان موهایش لغزاند و کف دستش را به یک طرف صورتش، چسباند و در سکوت نگاهم کرد. بعد گفت: من گفتم اگه بخوام ازدواج کنم، می رم دنبال دختر آفتاب مهتاب ندیده؟! من همچین حرف مسخره ای زدم؟! گفتم می سپرم مامان جونم!!! واسم یه دختر نجیب و خانوم و خونه دار دست و پا کنه؟! من ایــــنو گفتم ساره؟!

منتظر و دلگیر، نگاهش کردم..

نفسی کشید و همان طور که با هم ریتم با پیانیست، روی میز ضرب می گرفت، ادامه داد: ببین، من کلا آدم قانون مندی نیستم... از هر چی بنده بیزارم! زندگیمم دوست دارم... اما خب... وسط همه ی این بی قانونی ها..، یه جایی رسید که این مساله برام قانون شد...

رومیزی را لمس کردم و آهسته پرسیدم: از کِی..؟!

سکوت کرد و جوابی نداد.... و این جواب ندادن، بیش از پیش فکر مرا مشغول کرد... به حرف هایش که فکر می کردم، کمی.. ته دلم آرام می گرفت... من تجربه ی زندگی با کسی را داشتم که هر کاری خواست کرد، بعد به مادرش گفت برایش کسی را دست و پا کند که دست و دلش نلرزد...! و این وسط... میان آن همه بی تجربگی من و... پر تجربگی او..! میان آن همه بسته بودن من و.. بی حوصله بودن او....!... چنان همه چیز از هم فرو پاشید که....

انگشتم میان حلقه ی کوچک سوییچ روی میز محصور بود، وقتی ناخواسته و با مغزی تحت فشار از این همه اتفاق و تلخی، لب هایم را بهم می زدم که: از این دست مردونگیا متنفرم....

دست از خوردن کشید و من، تا به خودم بیایم..، صاف و.. جدی و .. بی رحــــم...، نگاهم کرده بود که: تو چرا انقدر حرص می خوری؟! تو که خودت با یکی از همینا که داعیه ی مردونگی دارن ازدواج کردی!!

آب دهانم خشک شد... و به طرز غریبی احساس سرما کردم.... زل زده بود وسط مردمک هایم.. چشم هایم سوخت... چرا اینطور خنجر زدی آزاد...؟... چرا این پیانو قطع نمی شد؟؟ چرا نمی توانستم نگاهم را بِکَنَم..؟؟!! صدای خنده های بلند میز بغل، سالن را گرفت.... اعصاب من را گرفت.... بعد از این همه خنده ی بی دغدغه.... بحث بی دغدغه... آزاد بی رحم.... هر چی نفرت داشتم..، ریختم توی چشم هایم و صورتم را برگرداندم......

قلبم تند می زد.... کلمات در سرم رژه می رفتند.. کلماتی که یکی به نعل دلم و...یکی به میخ عقل بی رحمم می زدند....! « چون عاشق شدم! چون.. خـــر شدم!!! می دونی که؟ عاشقی یعنی خریت!! نمی دونستم فقط اسمشو داره... داعیه شو داره.... همینی که تو ازش دم می زنی! همینی که حالمو بهم می زنه! همین مردونگی خنده دارتون!»

پیشخدمت برای جمع کردن میز جلو آمد... سفارش قهوه داد و با لحنی که درِش دیگر خبری از ملایمت و رفاقت و حوصله نبود، گفت: من دنبال دختر آفتاب مهتاب ندیده نمی رم ساره! برای خودم فاکتورهایی دارم، اما نه با این اصطلاح مسخره! من آزاد بزرگ شدم.. آزاد و شاید به نظر تو.. و حقیقتا خیلی جاها بی بند و بار زندگی کردم ، اما اخلاقای خاص خودمو هم دارم... اگه می گم این کارو نمی کنم، چون خودمو می شناسم..! این مساله برمی گرده به قانونای خودم.. به احساس بدی که ممکنه تو اون رابطه پیدا کنم... و آینده ای که از همین حالا می دونم برام پر از شَک و بدبینی خواهد بود!

و با بدخلقی اضافه کرد: الآنم نه من قراره ازدواج کنم، نه اینجا دختر چشم و گوش بسته ای وجود داره که من براش دندون طمع تیز کرده باشم!!!

زخم زد...

باز....

ای آزاد....

ای.....


رمان خالکوبی20


قلبم.. به کوبش افتاد... دلم بهم خورد... دلم.... باید بالا می آوردم.. بــــاید.... به چشم هایم خیره شد... چشم هایی که... خیس بودند.....

و من... نمی دانم چی توی چشم هایم دید که... دست هایش از دو طرفم افتاد... که شانه هایش... افتـــــاد....عقب عقب رفت.... و ازم دور شد....

لب هایم بهم خورد تا اسمش را صدا کنم....

تا.. بهش بگویم.... داری از چشمم...

اما صدا نداشتم....

هیچ کدام از حواس پنجگانه ام را، نداشتم.....

گریه، پشت پلک هایم بود...

دستم را گذاشتم بیخ گلویم. داشتم خفه می شدم. داشتم خفــــه....

دستم را گرفتم بیخ گلویم و.. نفس های خشدار و.. هستریک کشیدم... کامران، تمام قد! روشنک، تمـــام قد! تمام دوستی ها و عشق ها، تمــــام قـــد...! پیش چشمم بود!! صدای جیغ بچه ی صورتی پوش روشنک، که به خاطرش تمام هستی ام بر باد رفت، توی سرم دوران می کرد!! داشتم خفه می شدم... داشتم خفــــه می شدم....!!!

دستم را به سمت در گرفتم و.... با تمام بدنم... با تمام سلول های تنم.... جیـــــغ کشیدم: برو بیـــــرووووون !!!!

صدای ترسناک ترکیدن لامپ لوستر وسط سالن، با جیغم قاطی شد! فشارم به طرز وحشتناکی افت کرد و تمام تنم، یخ بست...!

فیوز پرید و برق رفت و خانه در تاریکی کامل فرو رفت!

سردم بود....

ترسیده بودم....

گریه، تا پشت پلک هایم آمده بود....

داشت خفه می شدم....

صدایی آمد: ساره...؟!.. کجایی....؟!

خودم را توی تاریکی، کشیدم کنار... دستم به گلویم بود... دست دیگرم را چسباندم به دیوار.. باید مسیر هوا و روشنی را، پیدا می کردم.... کامران داشت داد می زد.... کامران از من بدش می آمد... من دوست داشتنی نبودم.. حالا یکی آمده بود ، چی می گفت...؟؟!... حالا یکی حرف از اعتماد می زد.... سینه ام سوخت.... صدا آمد: ساره جان...؟! جواب بده..! کجایی؟

و صدای راه رفتنی.. پاورچین پاورچین....

- آخ!

خورده شیشه رفت توی پایش انگاری....

سینه ام سوخت....

نه.. اینکه کامران نیست....

اینکه مرد نیست... اینکه عشق نیست...!

خوره، به جان روحم افتاد: چرا.. مگه نشنیدی...؟ خودش گفت.... هم مردِ، هم....

کمرم تا شد....

کمرم چسبید به دیوار و.... تا شد...

جان در پاهایم نبود...

سُر خوردم گوشه ی دیوار و همان جا، کنار بخاری ای که نمیدانم کی شعله اش را از دست داد، افتادم.....

عصبی بود: فیوز پریده! صبر کن من درستش می کنم! ساره؟؟ من اصلا نمی بینمت!!

جواب داشتم..؟ جواب نداشتم.. باهاش حرفی داشتم...؟ نداشتم....

چشم هایم باز بود و.... قرمز بود و پر از سوزش.... باید گریه می کردم و آرام می کردم و آرام می شدم.. باید گذشته را رها می کردم و... آرام می شدم.....

صدای پایش آمد... نزدیک بود..... بویش را، حـــس می کردم.....

تِق... فندک زد...!

نور تویصورتش افتاد...

کنار پایم نشست....

حتی نمی توانستم خودم را کنار بکشم.....

با چشم هایی متورم، نگاهش کردم...

تمام صورتش، پریشان بود... تمام صورتش.... ناراحت بود..

اهمیتی نداشت....

زمزمه کرد: عزیزم....؟!

بغضم از عزیزمش، شکســــت...!

اشک بی تابی کرد و عزیزمش... جوری دلم را سوزاند.... که قطره های درشت اشکم..، سر ریز شدند....

دیگر داشتم خفه نمی شدم.. حالا که اشک هام می ریخت.. حالا که کسی، اینقدر نزدیکم بود و من حس می کردم همانی که زخمم زده، حمایتم هم می کند.... همینی که داشتم انکارش می کردم....

حالا چشمهایم به تاریکی عادت کرده بود و بهتر می دیدمش.. خودش را جلو کشید... بی نهایت، ملایم و... حمایت گرانه....

- عزیزدلم... گریه نکن....!

اشک هایم... صدایم... بغضم.... گریه کردم.... با سوز جگر، گریه کردم.... نمک به زخمم پاشیده بود.... و من ضعیف.. و من، فراری.... با گونه هایی آنطور آتش گرفته... با لب هایی آنقدر داغ و اشک هایی که خیسشان می کرد.. با تنی، آنقــــدر محتاج آغوش و حمایت.....

دستش را انداخت دور کمرم.... آرام و با احتیاط ... در آغوشم گرفت....

بوی چوب می داد....

و در من، به این نامحرمی، اعتراضی نبود....

گو اینکه هیچ حسی در من... و در صدایم ....

زمزمه کردم: ازت متنفرم...!

مکث کرد. دست هایش دو طرفم سفت شد و ناگهان من را توی بغلش بالا کشید. دست هایش را محکم چسباند دو طرف گونه های داغم و... لب هایش را به لبم چسباند و... بوسیدم...

****

برای خودم...


تمام حواس پنجگانه ام ، از دست رفتند.....

احساس می کردم زمان ایستاده....

و تمـــــام بــــاورهایم توی این یکسال و نیم، برهــــنه شده !

و تمام نفس نفس زدن هایم.. تلاش هایم... برای فرار.. از این مرد... از مردها... از.. خــــودم....

داشت می بوسیدم....

و چیزی در دل من... شُر شُر... ریز.. ریز... می ریخت.....

و انگاری که من.... جوانه ی سبز دانه ای سالهـــــا به خاک نشسته را، در عمق تاریکی دلم.. دیدم....

مغزم فرمان نمی داد.... حتی نمی دانستم باید چکار کنم...! دست و پایم.. و تمام عضلاتم، کِرِخ شده بود..... و من، احساس بیماری را داشتم، که به طرز غریبی...، پرستار می خواهد.......

کسی توی سرم فریاد زد: داری چیکار می کنی؟؟!!!

و مغزم، هشیار شد!

دست هایم را به بازوهای آزاد بند کردم و هلش دادم....

نفس نفسی که می زدم، از باز شدن دریچه ای از نور بود، به سمت تاریکی قفسم....

شوکه بودم... بهت زده ! با صورتی که ازش حرارت بلند می شد... و دست هایی که دیگر، سرد نبود....! به آزاد نگاه کردم.... وحشت زده، نگاهش کردم! چشم هایش... پر از پریشانی... پر از محبت.... پر از... چیزی شبیه به خواستن !

چیزی که تا به حال ندیده بودم!

حالا... داشتم می دیدم.... خدایا.... انگار که من، اصحاب کهف باشم! خـــدایا...! انگار که صد ســـــــال ، کور بوده باشم...!!

اشک توی چشمم، برق زد....

خودش را جلو کشید و زمزمه کرد: ساره....

می خواست عذرخواهی کند..؟ یا می خواست دوباره....؟..

و من، بهت زده، مثل جوجه رنگی هایی که با روشنک توی جعبه نگهشان می داشتیم و از سر بچگی ما، زیر باران، گوشه ی حیاط، بی پناه می شدند، خودم را عقب کشیدم و در خودم جمع شدم.. چشم هایم توی چشم هایش بود... چقدر چشم هایش، عمیق و سیاه بودند... یک قطره اشک درشت، از چشمم پایین چکید....

دست هایش را برای گرفتنم، جلو آورد.. دست هایش را با شدت، با دست های لرزانم، پس زدم! و در درگیری دست هایمان، به نفس نفس افتادم....

از جایش بلند شد.... لای موهایش، چنگ زد.... نگاهم کرد.... لب هایش بهم خورد اما هیچ آوایی ازش شنیده نشد.... چشم هایش شفاف تر از هر لحظه ای، به نظر می رسیدند..... لب هایش را بهم فشرد، لای موهایش چنگ زد..،

و رفت.....




هنوز روزای بارونی به یادت ابر می چینم... با رویای تو درگیرم... چشــاتو خواب می بینم....

هنوز این لحظه ی بی تو.. به بدحالی گرفتارم.. نمی بینی که از عکست، چشـــامو بر نمی دارم....؟!

نمی فهمم چرا از من.. داری رویاتو می دزدی... تو قاب عکستم حتی.. ازم چشمـــاتو می دزدی...!..

****



تو از من دوری اما من.... دچار عطر دستاتم...


محــــاله خیس بارون شم... که زیر چتر دستاتم....


صدای بهم خورد در حیاط، تکانم داد..

زل زده بودم.. به دیوار سفید رو به رو....

پنج دقیقه....

ده دقیقه........

لرزم گرفت....

ناگهان و بی اراده، برخاستم و وسط هال ایستادم.. در خانه، نیمه باز بود.... کسی اینجا بوده.....؟! پاهایم را تا در، کشیدم... پاهایم، که روی زمین نبود... و تمام یاخته هایم، که از شدت نور...، از شدت ادراک...، عاری از هر حجاب و پوششی به نظر می رسید.... فیوز را از آشپزخانه زدم.... برق، برگشت... اما نور، از چند لحظه ی پیش، آمده بود.....! دوباره به هال برگشتم. دست هایم را دورم حلقه کردم و بازوهایم را مالیدم... زل زدم به خورده شیشه های لامپ روی زمین.... به لوستر کوچکم نگاه کردم.... بعد، آهسته آهسته.... نگاه کردم.. به جایی که آزاد نشسته بود.... سرانشگتان لرزان و یخ بسته ام را به صورتم کشیدم.... و آرام آرام.. لب هایم را لمس کردم..... گونه هایم را.... انگار که پرده ها کنار رفته بودند، انگاری که پوشش ها ریخته بودند، به هر چیزی که نگا می کردم.... و انگــــاری که نـــــور ، درک ، آگــــاهی ، با سرعت و شدت سرسام آوری، به من هجوم آورده و اِدراکم شده بود !! چه حسی بود.... چرا نمی ترسیدم....چرا آنقــــدر آرام بودم.....؟! چرا دلم این همـــه بیهوشی می خواست.... چرا، این همه احساس گناه دارم..؟!.... و نــــدارم....................!

دویدم توی اتاق خوابم.. پالتویم را پوشیدم. شالم هنوز روی سرم بود..! در خانه را نیمه باز رها کردم و تا دم در رفتم... توی حیاط، بــــرف نشسته بود..... برفی که تا مچ پاهایم می آمد.... چیزی توی سرم می کوبید.... کسی دم در نبود.... راه رفته را برگشتم.... وسط حیاط پوشیده از برف ایستادم..... و زل زدم، به رد پای جا مانده، روی برف ها.... « نیم بوت های مشکی شو پوشیده بود؟! »

دویـــــــدم !!

پالتویم را جلوی در کندم.....

لباس هایم را درآوردم و شالم را از سرم کشیدم و دویدم.....

تنه ام را کوبیدم به در حمام......

شیر آب سرد را باز کردم... سرم را گرفتم زیر آب یــــــخ ....! هــــــوه! دوش را باز کردم.... نفسم بند آمد! هــــــوه ! خــدای من.... شیر را لمس کردم و تا ته پیچاندمش! آب سرد! آب یخ، روی تنم بود! روی سرم بود! روی مغزم !روی لب هایم...... تمــام هیــــــــکلم را کشیدم زیر دوش آب یخ! وسط سرمای بهمن ماهی! وسط برفی که آمده بود! وسط برفی که رد کفش هایش، رویشان جا مانده بود.......! لرزم گرفت.. پوستم، گزگز شد.... گردنم را عقب کشیدم....... چانه ام را بالا گرفتم..... قطرات ریز و درشت و پرهیاهوی آب ســـــرد ، صورتم را نشانه گرفت.... مغزم را.... مغز داغ کرده ام را... قلـــــبم را.....! خدای من! هـــــوه !! که من، طاقت این همه آگاهی را، نداشتم........

میگفت از من بدش می آید ... ما هیچ وقت با هم خوب نبودیم ! همیشه در نگاهش تحقیر بود ! ... همیـشه ؟!

نه ... نه ... خُب .. خیلی وقت بود که نــه !وقتی به میزش لگد میزدم ، میخندید !!

آزاد به هیــــشکی نمی خندید ! .............

سیگار که میکشیدم گفت تا تهش با منست ! گفت دهان زن ! گفت ........ توی حیاط نشسته بودیم که من برایش از لاله ها گفتم و او از گل های یخ خانه بی تا ...

ازم پرسیده بود برمیگردی به دوران جاهلیت ؟!

اشکهایم ریخت پایین ...

من که میــخواستم همه چیز را در نطفه خفه کنم .. من که قول داده بودم اجازه ندهم ... دست کشیدم به لبم ... ایــــن همه آرامش از کجا آمده بود ؟!!

آزاد ... ؟!

نه...

نــــه !!

آزاد!!! آزاد نفهم!! آزاد بیشعــــور !!!

دست هایم را چسباندم دو طرف گونه هایم....

چرا زیر این همه سرما، گرم بودند.....؟!

گونه هایم را به طرف داخل فشار دادم.....

آزادِ خــــوب....!

لب هایم را گاز گرفتم.....

پلک هایم را محکم فشار دادم....

قلـــبم ، دیوانه وار به قفسه ی سینه ام می کوفت!

خــــــــداااااا.....

با کف دست های کرخ و یخ زده ام، کوبیدم به صورتم....

چنگ زدم به موهایم و کشیدمشان....

ناخن کشیدم به بازوهایم....

سرم گیج می رفت... نشستم کف حمام... زانوانم را توی بغلم جمع کردم. دست هایم را گذاشتم روی گوش هایم.... و از ته دلـــــم ، جیـــــغ کشیدم......

و ثانیه ای بعد، که گریه هایم.. با آب سرد حمام، قاطی شد...



شانه هایم لرزیدن گرفت و اشک هایم... زیر دوش حمام، چکه کرد....

حس کردم دارم سنگ کوپ می کنم.. با چشم های بسته ای که رو به خواب می رفتند، قدری آب گرم را باز کردم.....

گوشه ی حمام مچاله شدم و.....

مچاله شدم....

صدای زنگ تلفن می آمد....

چه اهمیتی داشت.....

نور بود.. بصیرت بود...، درد هــــم ، بود.....!

پلک هایم سنگین بود... و من، نمی دانم چند بار زیر دوش آب، خوابم برد و...پریدم..... و نمی دانم چنـــد ساعت..، خوابم برد و... پریدم.....

و باز.. صدای زنگ تلفن.....

صدای کوبیده شدن چیزی به در.....

صدای داد...

صدایی که اسمم را هزااار بار در ساختمان، جار می زد....

چشم هایم را بستم و باز، خوابیدم.....

***

کسی بی محابا، به در می کوبید.

کسی می کوبید و صدای صدا زدن اسمم، صدای کوبش ها، هزار بار در ثانیه زیر دوش باز حمام، پژواک داشت....

درز پلک هایم را باز کردم. برخورد آب با صورت و بدنم، پوستم را سوزن سوزن می کرد.....

با رخوت وسستی.. با سنگینی که انگار عمری کارم جا به جا کردن کوهها بوده، برخاستم....

شیر آب را که حالا گرم شده بود بستم... حوله ام را به دورم پیچیدم..... در حمام را باز کردم... صدای همکلاسی بود...؟ نه نه.... صدای کیانی بود... همان که خیلی اذیتت می کرد هــــا.....! مشت کوبید به در و داد کشید: ساره به ولای علی می شکنم این درو !!!

چشم چرخاندن دور تا دور خانه....

خورده شیشه های لامپ، هنوز روی فرش دستبافم ریخته بود....

و جای خالی کنار بخاری... که تا همین دیشب، پُـــر بود.....!

چشم هایم باز و بسته شد....

چقدر خوابم می آمد....

مشت کوبید و اسمم را صدا زد....

کمر حوله ام را گره زدم و موهای خیسم، روی شانه هایم ریخته و به گردنم چسبیده بود.... داشتم بیهوش می شدم.... به در کوبید.... قدم هایم را روی زمین کشیدم.... پلک هایم از فشار و سر درد و گریه، سنگین بود..... شقیقه ام تیر کشید.... حالا، پشت در رسیده بودم... دستم را گذاشتم روی دستگیره..... کسی توی سرم منعم می کرد.... اما دستم، هرگز به اختیار سرم نبوده که حالا.. ودلم، به اختیارش نبوده که حالا..... چشم هایم سیاهی رفت.....زنجیر قفل بالایی، بسته بود. دستگیره را کشیدم پایین......

اولین چیزی که چشمم بهش خورد....

آزاد..، افتضاح !


چشم هایش قرمز و خمار و شفاف.... و شانه هایش، انچنــــان، فرو افتاده....!...

قفسه ی سینه ام، ســــوخت.....

و من انگار که برای اولین بار بود که می دیدمش...!

چقدر فرق داشت.... چقدر می دیدمش... چقدر رنگ توی صورت و نگاهش می دیدم، که تا به حال ندیده بودم...!

چی توی من بود که داشت آنجوری نگاهم می کرد.... خنده ام گرفت... حتما خیلی اسف بار و ترحم برانگیز شده بودم، که اینطور شوکه نگاهممی کرد... با آن حوله ی سبز تیره و موهای پخش و پلایی که آب از سرشان می چکید.... با چشم هایی که یقین داشتم به خون نشسته.... و لب هایی که به سفیدی می زد.....

شقیقهام تیر کشید....

نبض در گیجگاهم، کوبید !

ناباورانه، لب زد: ســــاره....

دیدی به تو نمی گوید سارا....؟! حالا، هر چقدر هم که خواستنی نشده باشی.....

نگاه نگران و به درد نشسته اش، روی موهای خیسم، روی قطرات آبی که از صورتم می چکید، چرخید....

دستش را شاید برای کشیدن کلاه حوله ، روی سرم، جلو آورد...

چقدر شفاف و... خـــوب به نظر می رسید....

مغزم به سرعت فرمان داد: درو ببند!

در را هل دادم که آزاد محکم تنه اش را بهش کوبید! از لای در، نگاهش کردم.. ســــرد.... تلـــــخ...... چشم هایش، تلاطم گرفت.... شاید هم، نَم دار شد.... بد کردی آزاد.... خوب کردی اما، بــــد کردی....!....

- چیکار کردی با خودت....!؟...

صبرم سر ریز شد و در را با یک فشار، بستم... کمرم را چسباندم به در. کمرم تیر می کشید. شقیقه ام نبض می زد. دلم، دل می زد....!

لب هایش را چسباند به در... چرا صدایش خش داشت..؟

- ساره... باز کن درو عزیزم.... باز کن ساره....

عجــــز توی صدایش، رگ و پی ام را کشید....

چشمه ی اشک در چشم های داغم جوشید..

کمرم، تا شد...

و سر خوردم پشت در و....

نشستم و....

خودم را مچاله کردم....

صدای کشیده شدن چیزی به در آمد.... و وقتی صدایش راشنیدم، یقین داشتم که او هم.. سُر خورده و... پشت به پشت من، نشسته....

- ساره....؟!

دلم برای صدایش تنگ شده بود...؟!

مشت هایم را محکم کشیدم پشت پلک هایم، تا اشک هایم، نریزد....

آره.. دلم، یک شبه، برای صدایش... تنگ شده بود....

لب هایش را چسبانده بود به در.. و انگاری که بیخ گوش من، حرف می زد....

- عزیزم.. باز نمی کنی درو...؟! باز کن درباره ش حرف می زنیم.... اصلا...

دستم را گذاشتم روی دهانم تا صدای هق هقم، بیرون نرود..

- اصلا من غلط کردم... فقط بذار ببینمت... بذار باهات حرف بزنم.. ساره... خوشگلم... بذار صورتتو ببینم، بعد می رم هر قبرستونی که تو بگی!.

خوشگلم...؟!

چانه ام جمع شد و لرزید....

سینه ام سوخت....

خوابم می آمد....

که من حتی توی خواب هم، خوشگل کسی نبودم....

صدایش، بغض داشت. من صدایش را، هر جوری که می شد، می شناختم...!

صدایش را می شناختم، جوشش اشک هم توی چشمم بود، پس چرا قلبم این قدر احساس سرما می کرد.....؟!

مشتش را، کم جان، به در کوبیده و صدای گرمش... صدایی که حالا، و برای اولین بار، به گوشم گرم و.... مردانه و.. دوست داشتنی بود...، از چوب فندقی رنگ در گذشت و .... در گوش هایم.... در خون تنم... در جـــــانم.... طنین انداخته بود.....

سُر که خورده بودم.. سُر که خورده بود.. مشت که زده بود.. عزیز، جانم که گفته بود... چشم هایش که قرمز بودند...، نور ضعیفی، از انتهای جریان گرفته بود.... حرکت کرده و در خانه ی تاریکم، به راه افتاده بود.... در اشپزخانه و اتاق خواب پیچید و به چشم های تاریکم رسید..... روشنایی... تا چشم هایم بالا آمد...

جریان ضعیفی از گرما، به قلبم سرازیر شد....

بطن چپم، برای از دست ندادن گرمایی را که پس از سالها سرمای کهنه شده، به دست آورده بود، خون را در رگ هایم پمپاژ کرد....

خون، با سرعت در رگ هایم دوید.....

حرف به حرفِ خواستنِ صامتش، اجزای غریبی که همه ی این سالها از همه فاصله گرفته بودند، در هوا پراکنده شد.... گرما میان حروف پیچید..... گرما، دور تنم پیچید و حروف را بهم چسباند... چقدر طلایی به نظر می رسیدند! بدنم را حس غریبی، توام از لرز و گرما، پوشاند.... در خودم بیشتر مچاله شدم... بغض گلویم را گرفت... اشک داغ، از گوشه ی چشمم، سرازیر شد....

دستم را گذاشتم روی سینه ام....

انگار وسط این همه بی خوابی و فشار و سردرد و سوزش سینه، قند را قطره قطره، به بدنم تزریق میکردند.... حس خوبی از شیرینی.... از... هستی... و موجودیت...!

نفس های بلند کشیدم.... منقطع، اما بلند....

و صدای نفس هایش را شنیدم، که هنوز پشت در بود....

که حاضر بودم قسم بخورم، تا قیام قیــــامت هم پشت در می ماند، تا من خوب بشوم....!

زبانم را توی دهانم چرخاندم....

پوستم دچار حال غریبی بود... تمام حواسم سرجایشان بودند اما دهانم، ... مثل اولین باری که عاشق شدم، شیرین نبود...!

گــس بود ..

مثل خرمالوی نارس !

یا شاید هم ... بادام تلخ ...

تلخ ...

تلــــــخ .... !


****


**من برای نوشتن یه پست ( منظورم پست شکستن لامپ بود:) ) باید باید هم از مهندس برق کمک بگیرم، هم از پزشک، هم از روانشناس، هم از آیت الله!!!!خخخخ

*لطفا وقتی خصوصی می فرستید مضمونش رو با عنوانش مشخص کنید.

ببینید.. من تمام نیتم از آوردن شخصی مثل کامران و شاید بدتر ازاون برای ساره تو داستان این بود که نشون بدم می شه این دو نفر با هم کنار بیان، منتها به شرطها و شروطها.... واقعیت اینه که احتمالش خیلی کمه... اینکه دو نفر اینجوری... و من تمام این مدت خوندم، بحث کردم و پرسیدم.... لازمه ش انعطافه... برای رسیدن به این تعادل. و من خواستم این تعادلو نشون بدم. خواستم بگم اگه کامران فرار کرد، آزاد اهل فرار نیست! ازاد می ایسته و به دنبال راه حل می گرده.... و یک سری مسایل دیگه که ترجیح می دم تو خود قصه بیانشون کنم.

این یک...

دوم...

رمان بلنده... این رو از اول هم گفتم. من نمی تونم سلیقه ی 500 ، 600 نفر رو باهم راضی نگه دارم. پس راه خودم رو می رم.... اما.... خواهش م یکنم از طولانی شدنش نگید. از این قسمت ها به بعد، هرچی که می نویسم، بـــاید نوشته بشه! هیچ چیز اضافه ای وجود نداره. تمام حرف هام با برنامه ریزیه... و قابلیت حذف نداره!... اما من در پایان داستان باید از ابتدای فاز دوم تا شروع این حس ها بین ساره و آزاد که می شه از دی ماهی که یکسال از دوستی شون گذشته رو، ادیت کنم و حجمش رو خیلی کم کنم. یه جاهایی باید باهم همزمان بشن، یه اتفاق هایی باید جا به جا بشن، و کوتاه تر.... پس از اطنابش جلوگیری می شه. اما بازم نه حالا....



پرتوی نور که از میان پرده ها تابید و به چشم هایم رسید، با احساس رخوتی عمیق و میلی بی اندازه برای امتداد بیهوشی و بی خبری، تکان خوردم... درز پلک هایم را آهسته و به سختی باز کردم... چقدر سنگین بودم.. چقدر گلویم می سوخت.. و چقدر تمام بدنــــم ، متورم بود....! سرفه ای سخت و درد آور گلویم را نوازش داد و ریه هایم را سوزاند..پاهایی که هنوز در شکمم جمع بود و موهای خیسس و چشم های خیس و....

چشمم افتاد به بخاری گوشه ی هال... اشکی داغ، تا پشت پلک هایم سفر کرد..... احساس مریضی را داشتم، که حس می کند هرگز خوب نخواهد شد....

سرم را چسباندم به در.... هنوز این پشت بود؟! چقـــدر دلم می خواست کف دستم را بچسبانم به چوب تیره ی در و حرارتش را... نبضش را... همه ی این هایی که کنار هم جمع می شوند و می گویند من « هســــتم ! » را، حس کنم...... و چقدر دلم.. هیچی نمی خواست.....

اشک هایی به غایت داغ، روی گونه هایم ریخت....

چقدر دلم می خواست باز هم بخوابم....

چقدر خوب می شد که تاوان خوابیدن تا ابـــــد ، این همه کبیره نبود...!

سرفه کردم... محکم و پر شتاب..

همین جوری بود دیگر. یک روز از خواب بلند می شوی و حس می کنی که دیگر هیچ چیز برایت اهمیت ندارد.....

که بود و نبود، هست و نیست، روشنایی و تاریکی، هیچ تاثیری بر امواج مغزی و قلبی ات، ندارد !... میل به خوردن نداری.. میل به دیدن و حرف زدن و خندیدن نداری.. حتی میل به گریه کردن هم نداری ! اما خب... نمی توانی سَد بگذاری پشت پلک هایت.... میل نداری اما توان مانع شدن هم، در تو نیست.... تو روی آینه می ایستی، و هر کاری می کنی، گوشه های فرو افتاده ی لب هایت، بالا نمی روند.... می دانی...؟! همین طوری است دیگر...! یک روز از خواب بلند می شوی، و از خودت می پرسی: برای چی زنده ام؟!

احساس بی احساس افسردگی و یاسی عمیق در روحم پیچید....

باید بلند می شدم... باید می رفتم شرکت... امروز کلی کار داشتیم.. امروز باید طرح هایم را تحویل می دادم... اما دلم، نمی خواست...

با سستی و بی تفاوتی تلخی که بر وجودم چنگ انداخته بود، از جا بلند شدم.... جان، در بدنم نبود.... سرفه کردم.. ریه ام، آتش گرفت...! حتی گوشم را نچسبانده بودم به در.. چشمم را به چشمی، که ببینم کسی... هست؟!... خودم را کشیدم تا دستشویی... به صورتم آب زدم اما، تو ی آینه حتی نگاه هم نکردم.... لباس پوشیدم... و همه اش مشکی...

بی آنکه موبایلم را حتی نگاه کنم و بردارم، کیف و سوییچم را زیر بغلم زدم و سر راه، چشمم افتاد به گلدان لاله ی روی کانتر.... پر از یاس بودم اما، اشک هنوز بود.... که اشک، همیشه بود.... و هنوز آرام و بی صدا....، روی گونه هایم رد می گرفت.....

و من، چقــــدر بدبخت بودم که حتی هیچ حســــی نداشتم وقتی در را باز می کردم.....

نبود....

هیچ کس پشت در نبود....

همانی که یک شب تا چهار صبح اینجا نشسته بود هم، نبود!

تمام راه ساکت بودم... تمام راه، حتی یک بوق هم نزدم... تمام راه، نه دعای عهد هر صبحم را گوش دادم، نه آهنگ های عربی و گاه فرانسوی اول صبحم را..... توی دلم، حتی دعا هم، نبود....

با نگهبانی سلام علیک نکردم. به هیچ کس نگاه نکردم. در جواب معینی هم، سرم را بلند نکردم! نشستم پشت میزم و... حس کردم دارم خه می شوم..... چشمم افتاد به دوربین ها و.... حس کردم که هیچ جای اروس، هوا برای نفس کشیدن نیست! و همه جا.. پر شده از مونوکسید کربنی که دارد ریه های من را به وَل وَل و سوختن می اندازد... تا ساعت نه و نیم، پشت میزم، دســــت و پــــا زدم..... تا خود نه و نیم ، پشت میزم، جـــان کندم !!

یک تکه کاغذ از تقویم رومیزی ام برداشتم و برای نیاز نوشتم: « نمی دونم کِی برگردم..... » و دادمش به آقای جمالی که ببرد بالا....

وسایلم را جمع کردم و بی خداحافظی با کسی، یا حتی با مداد و گلدان کوچک روی میزم، قدم هایم را به سوی قصدی نامعلوم، کشــــاندم.....

صدای مهتاب و « کجا کجایش » ، پشت سرم دوران می کرد.....

.

.

.

بی هدف در خیابان ها چرخیدم... تا تجریش رفتم.. امامزاده صالح را رد کردم... سر از گیشا درآوردم.. باز رفتم.. باز گاز دادم.... و یک جایی رسید که حس کردم دیگر نمی کشم. ماشین را کشیدم یک گوشه.... من را بوسیده بود....! من را بوسیده بود و تمام ِ « مــــن » مقاومت شده بود!! من را بوسیده بود و من مقاوم، من متلاشی، منی که نمــــی خواست بپذیرد، جوانه ی سبزی را که انگار هر لحظه ، رشدی ثانیه به ثانیه داشت، با شدیدترین قدرتی که در خود سراغ داشت، سرکوب می کرد!!

دیر آمده بود کلاس و همیشه آدیداس می پوشید...! حنانه زده بود به پهلویم که لباس زیر مارکدارش را ببین...! بعد..، چشم هایش را هل داده بود سمت خودکار مشکی ام و با طلبکاری خودش و حماقت حنا، ازم گرفته بودش..! خودکار مشکی ام را گرفته بود و هرگز پسم نداده بود...! با تمام دخترهای توی راهرو دست می داد.... با همه شان لاس می زد!!! هنگامه را هم که توی پارتی و وسط کشیدنی و دود کردنی گرفته بودند!!! به من هم که می رسید، می شدم چادرچاقچولی امل و فناتیکی که کوه نمی رود! که زندگی نمی کند! که آدم ، نیست!! سوار ماشین کامران هم که می شدم، با تحقیر و سردی نگاهم کرده بود....

رفته بودم اروس...

برگشته بودم ایران...!

از میان دود و عطر و سیگار، نگاهم کرده بود....

چشم هایش تنگ بود و با تمسخر می گفت: خانوم سرشـــــار !

مسخره بود، مسخره می کرد، پوزخند می زد، اما، طرح های چادر من را، پذیرفت!

به بهار و تغییر فصل حساسیت داشت ، لودگی می کرد و همیشه خــــدا هم دیر می رسید اما، پای هنگامه و ت وی پارتی گرفتنش و پیچیدن آوازه ی مواد کشیدنش در دانشکده، می ایستاد !

در جواب معینی که می پرسید مگر می شود با دو سال کلاس آزاد و آن هم دانشجوی انصرافی بودن، به صرف تجربه حتی زیر دست شبنم تاج، طراح موفقی شد، کنار می ایستاد و سکوت می کرد تا خودم جواب بدهم....

من را کبریت می زد و راهی خانه ی پدری ام می کرد...من را کبریت می زد و به فکر گذشته ها می انداخت.... من را کبریت می زد و به فکر خـــودش می انداخت!!

گلویم سوخت.... چشم هایم...، سوخت.....

دست کشیدم به پیشانی ام....

تب داشتم...

تب...

بی تا گم شده بود....

به در و دیوار می کوبید و بی تا را، دوست داشت !

حالش خراب بود و با درماندگی رانندگی می کرد.... لایی می کشید و عربده می کشید و از خدا طلبکار بود و به آینه ی ماشینش هم، و ان یکاد آویزان بود......

همه ی باور هایش بهم ریخته بود اما دوستی داشت مثل حسین که شرافتش را برایش می داد! از امثال من متنفر بود اما با من می رفت هتل و تا سپیده بزند می نشست و سیگار می کشید و حرف می زد....

بی تا را دوست داشت... بغلش می کرد... احترامش می کرد.... امابه بطری هایی که آن همه پول بالایشان رفته بود و توی دستشویی خالی می شد، کاری نداشت !

تر و خشک را با هم سوزانده بود ، کلی هم دوست دختر داشت اما، من را می برد شام و لپم را می کشید و برایم قهوه ی داغ می خرید! پا به پایم توی پاساژ قدم می زد و گوشواره ها را حساب می کرد و روسری قرمزی را که نمی خواستم، می خرید..! یکبار هم یواشکی و با کلی لودگی و مسخره بازی گفته بود از وقتی دماغتو عمل کردی، خیلی قابل تحمل تر شدی!! دور و بر من توی آشپزخانه می پلکید، بهم نزدیک می شد و می گفت که مامان خوبی می شوم... بهم نزدیک می شد و می گفت که مامانی هستی ساره! قلبم سوخت.... پلک هایم، داغ شد.... رگ خواب عمه را دستش می گرفت و دل به دلش می داد و کفر من را در می آورد و هنـــوز که هنـــوز، با دیدن شال سرم توی مهمانی و کناره گیری ام، می گفت جمع کن بابا!!

سرم را گذاشتم روی فرمان....

می گفت جمع کن بابا اما.... ماهها بود... ماهها بود که تحقیر نمی کرد، که احترام می گذاشت... که من..، شبیه جوانی های بی تا بودم.....

دیر می آمد سر کلاس و نماز نمی خواند... دیر می آمد سر کلاس و مشروب می خورد!!.. دیر می آمد سر کلاس و به اندازه ی موهای سرش دوست دختر و روابط آزاد داشت!!

بغض کردم...

چانه ی کوچکم جمع شد....

دیر می آمد سر کلاس اما..، همیــــشه... راستش را می گفت.....

اشک از گوشه ی چشمم، غلتید....

انگشت کشیدم به لبم....

من را بوسیده بود اما...،

هیچ حس بدی بهم نداده بود.....

سینه ام سوخت و سرفه کردم و باز... سینه ام سوخت.....

ماشین را روشن کردم و....

راه افتادم....

.

.

.

به خودم که آمدم، وسط جاده ی بهشت زهرا بودم! اصلا نمی دانستم کجا می روم و برای چه می روم!! در اصلی را پیچیدم تو... بین مقبره ها سرگردان شدم.. راستی..، ساعت چند بود..؟! مدام توی سرم ردیف و شماره ی قطعه ای تکرار می شد... حواسم که جمع شد و از خلأ درآمدم، مقابل قبری ایستاده بودم با گرانیت سیاه، که رویش نوشته شده بود: سیده روشنک فتوحی.. طلوع: 1361.. غروب...

صدای خنده های همیشه شاد و شر و شورش، در گوش هایم پیچید...

زانوانم تا شد و نشستم کنار قبر...

به دست هایم نگاه کردم، که خالی بودند... نه گل آورده بودم، نه گلاب....

دستم را کشیدم روی سنگ قبر یخ بسته ... انگار، خیلی وقت بود که کسی بهش سر نزده بود..... خبر داشتم که حاج خانوم و آقاجون هر دو سه ماه می آیند و سر می زنند اما حالا... انگشتم را لغزاندم میان حروف اسمش و.... آرام پرسیدم: روشی...؟!

هیچ صدایی نیامد..!

انگشتم روی اسمش ثابت ماند و چانه ام لرزید: حالت خوبه...؟!

باد سردی وزیدن گرفت.... ایستاده بود میان برف های نشسته بر مقبره ها و سفید تنش بود.. شب به شب می آمد به خواب من و، سفید تنش بود! صدای جیغ هایش را می شنیدم... گریه می کرد... ترسیده بود ! همه اش به من می چسبید.. می گفت آمده.. می گفت دارد می بیندش.... می گفت..، می ترسد....

با بچه ی توی شکمش قهر بود. با خودش قهر بود. با من قهر بود! هیچ کس بهمان سر نمی زد. علی با کل دنیـــا قهر بود! من لال شده بودم. من با بچه ی توی شکمش قهر بودم! کامران...، گــــم شده بود...!!

پسر بچه ای با دو سه تا بطری گلاب، جلوی چشمم سبز شد! چند تا دو تومانی بهش دادم و دو تا بطری گلاب خریدم.... سرد بود. یخ بندان بود اما من...، حس نمی کردم...... روشی من که بهت گفته بودم... روشی تو که می دانستی چقدر دوستش دارم. خوشبخت نبوده ام شاید اما، دوستش داشتم... حالا. نمی دانم باید از کدامتان دلگیر باشم.... حالا... حتی می ترسم که بهتان فکر کنم.... روشی...؟! یادت هست آن همه خنده های دونفره و دخترانه مان، شب هایی که از شیراز برمی گشتی...؟ یادت هست قلدری هایت را.... سر علی داد زدن و فیلم بازی کردن و زور گفتن هایت به من را...؟! من که کاری نداشتم.. من که از ازل تو سری خور و لال بوده ام!! چکار داشتم به تو و عشق و حالت و دانشگاه شیراز و مکانیک و کوفت و زهرمارت؟؟... چکار داشتم به آفتاب گرفتنی که بابتش بهم تذکر داده شده بود! چکار داشتم به تی تی به لالا گذاشتن های حاج خانوم که... قلبش مریض است... گلاب را ریختم روی سنگ و سوز زد.... حالا... یکی آمده، که می گوید من را دوست دارد... از تکرار دوست داشتن، از واژه ی غریب خواستن، مــــی ترسم روشنک....! می ترسم..! و نمی دانم... دل به دل کدام راه بدهم... گیجم.. در تلاطمم... و آنقـــدر کشمکش در من هست...، که همه اش دارم زخم می خورم... که همه اش دارم به خودم ضربه می زنم... که توی دلم، رخت می شورند و جان می سابند و.... درد می ریزند....... گلاب ریختم روی قبر سیاه... اشک هایم پایین ریخت... که توی دلم، جنگ جهــــانی به راه افتاده ......!.. قبرش را با دست هایی که از شدت سرما رو به قرمزی و کرخی می رفت، شستم.... روشنک...؟!.. قرار نبود روشنک... قرار، نبود....! قرار نبود اینجور بروی و دلــــم را بسوزانی! قرار نبود با شوهرم روی هم بریزی و این جور تمام جگــــرم را بسوزانی!! دست های آغشته به گلابم را به صورتم کشیدم و اشک های یخ بسته ام را، نوازش دادم..... قرار نبود داغ به دل همه مان بگذاری روشنک.... حالا.. همه چیز گردن من و انتخاب اشتباه من افتاده.. که حاضرم قسم بخورم هنوز که هنوزست، حاج خانوم دلش برایت ضعف می رود و خیال می کند که نه من شوهرداری بلد بوده ام، نه طایفه ی کامران، بویی از آدمیت برده اند!! تنها، تو خوب بوده ای روشنک... تنها، تو به گناه دیگران افتاده ای روشنک... می بینی...؟!

هوا تاریک شده بود وقتی هنوز نصف گلایه هایم را هم با روشنک نگفته بودم... هوا تاریک بود و سرد تر از صبحی که آمده بودم... برف گرفته بود و پالتوی نازک من، جواب گوی این همه سرمای درونی و بیرونی، این همه سرما که هیچ دستی.. که هیچ دلــــی... گرمش نمی کند، نبود....

از بهشت زهرا بیرون زدم و فکر کردم دیگر از شب های قبرستان، نمی ترسم....

باز یاد آزاد در دلم پیچید و علی رغم تمام بی تفاوتی، دلم را مالش داد.... با آزاد آمده بودم اینجا.. پی گم شدن بی تا... با آزادی که وسط همین جاده، من را تا دم مرگ برد! با آزاد که کنارش هرگز احساس نا امنی نکرده بودم.. که هرگز دلم نخواست نباشد.. که حتی وقتی دعوا می کرد و بداخلاق بود، می خواستم که باشد! که وقتی مسخره بازی در می آورد و لپم را می کشید و سر به سرم می گذاشت، باز هم دلم می خواست، باشد! با آزاد آمده بودم، که وقتی نبود هم، انگار که همیـــــشه ، یکی پشتت بود....!

هشت و نیم رسیدم تهران. ترافیک بدی بود و تا برسم استخوان هایم خورد شده بود. از داروخانه قرص سرماخوردگی گرفتم و به حرف دکتر داروساز که با چشم های گرد شده نگاهم کرده بود که « بــــاید بری بری آمپول بزنی! پدرت درمیاد، دو هفته می افتی اینجوری! » ، اهمیتی نداده بودم.... دلم دکتر نمی خواست... دلم پرستار می خواست... دلم.... مرده شوی دل من را ببرند......

جلوی مسجد محله ی قدیمی پدری پارک کردم و شبم را به صبح رساندم... ترس نداشتم.. دلشوره نداشتم.. هیچی نداشتم! فقط قفل ها را زدم و خودم را مچاله کردم روی صندلی های عقب و .... تا خود صبح... تا خود اذان... چشم روی هم نگذاشتم..... اذان که دادند، پلک هایم از شدت مریضی و ضعف روی هم افتاد و.. بیهوش شدم....

.

.

.

سلام روشی....

من باز هم آمدم.....

آمدم تا با هم حرف بزنیم. از زیر خروار ها خاک. روشنک.. می دانم که هرگز نمی توانی جوابم را بدهی... می دانم که دستت کوتاه ست و من هر چی که باشد و باشی، حقیقتا.... دلم نمی خواهد آزارت بدهم... فقط.. فکر می کنم این روزها، هی دلم می خواهد حرف بزنم.... هی دلم می خواهد دردم را با یکی قسمت کنم.... هی می خواهم یکی گوش کند و سنگ صبور باشد... دیدی؟! یک وقت هایی هست که دلت می خواهد به زمین و زمان شکایت کنی، راه و بیراه بگویی، اما کسی ازت نپرسد چرا.... دلت می خواهد گلایه کنی... بریزی و بپاشی و بکوبی، و کسی جلویت را نگیرد....! حالا.. من، این منِ مریض و خسته که گاه فکر می کنم چقدر تا بزرگ شدن راه دارم، به همین حال افتاده ام.... می بینی؟! کسی را بی زبان تر از تو گیر نیاورده ام که برایش حرف بزنم و چیزی نگوید.... کسی را گیر نیاوردم که باهاش به نوعی ارتباطی هر چند به باریکی نخ، نداشته باشد و من بتوانم راحـــت، عقده گشایی کنم.... روشی... تمام دیشب تا خود اذان فکر کردم... فکر کردم چی شد که ما سه تا، اینقدر با هم تفاوت داشتیم؟! فکر کردم..، چی شد که علی دچار ثریا شد و.. من دچار کامران و... و دچارِ دچــــار من....! هر راهی که می روم، اختیار و جبر را هم که بی خیال می شوم، ته تهش به حاج خانوم و آقاجون می رسم..... می دانی؟! به بنیان و بنیاد می رسم..! بعد... از خودم شاکی می شوم.... از خودت شاکی می شوم... که آدم اینقدر بی اختیار؟!

پوف... روشنک.... امروز گل آورده ام، گلاب هم...! می بینی چه برف سپیدی آمده؟! برف من را یاد تو می اندازد... یاد زمستان هایی که حاج خانوم آمدنت به حیاط و برف بازی و آدم برفی درست کردن و گلوله زدن و گلوله خوردن را، ممنوع می کرد! روشی...؟! نگو که هیچ بهــــاری به یاد من.. نیفتادی......

من بودم...!

تمام بهار هایی که به زمستان نشست....

تمام تابستان هایی که پاییز شد...

راستی..، کدام فصل بود اولین رابطه؟!

یادم نیست.. این روز ها هی عقب جلو می کنم گذشته را و.. یادم نیست...! هر چی می روم و برمی گردم، به هر در بسته ای می کوبم، به آزاد می رسم...... انگار.. آزاد.. وسط همه ی گیر و دار ها و تفاوت هایی به اندازه ی زمین و زمــــان، باریکه ای از نور به تاریکی من می پاشد.....

هی هی هی.... روشنک.... اصلا نمی دانم چرا دارم این ها را برای تو می گویم.... اصلا، نمی دانم چرا از خانه ام فراری شده ام و زده ام به بهشتی، که نه به زهرا... که به تو می رسد...! تنها دلم می خواهد از همه چیز و همه کس و از هر اسم و نگاه آشنایی فرار کنم و.... فرار کنم.... می دانی... گاه خیال می کنم من هم رگه هایی از خودخواهی تو را، رگه هایی از خودخواهی حاج خانوم را، دارم.... خودخواهم که این چند سال نیامدم و بهت سر نزدم... یا حتی میان خواب هایم هم، سکوت کردم.... بگذارم پای خودخواهی یا... ضعف؟!

نمی دانم روشنک....

این روز ها هر وری می گردم، دلم می خواهد تقصیر ها را بیندازدم گردن کسی...!

هی روشنک....

هی....

بهت گفته بودم چقدر چشم های سبزت را دوست داشته ام؟! بهت گفته بودم چشم های دخترت، اصلا به تو نرفته بود؟! گفتم هیچی صورتش به تو نرفته بود؟! نگفتم..... نگفتم روشنک..... نگفتم چون خودم هم انگار نمی دیدم. انگار یادم نبود. انگار قوه ی ادراکم، تا همین پریشب، خاموش شده بود!! می دانی.. انگاری که همه ی آن روزها تا امروز، میان خواب دست و پا زده ام..... یکبار آزاد گفت باید بروی تراپی، چنــــان توی شکمش درآمدم که......

آزاد راست می گفت روشنک؟!

برف شدیدی باریدن گرفت.... سرفه کردم... از دیروز تا حالا خودم را با ساندویچ های بی مزه نگه داشته بودم. میل به هیچی نداشتم و همین چند لقمه هم محض سر پا نگه داشتن خودم و رانندگی کردن بود.... باز سرفه های گوش خراش کردم... ضعف بدنم را گرفته بود.. چشم هایم سیاهی و سرم گیج می رفت.... کاش یکی از من پرستاری کند روشنک... کاش یکی تو را آرام کند روشنک....

رو به بیهوشی بودم که خانومی زیر بغلم را گرفت و تا ماشین بردم. نمی توانستم رانندگی کنم. داشتم مــــی مردم از استخوان درد و مریضی و تب... ازم اجازه گرفت تا تهران پشت فرمان بنشیند. اصلا نمی فهمیدم باید چکار کنم فقط گفتم باشد و چشم هایم را بستم.... رساندم جلوی مسجدی که خودم گفته بودم و با پسرش که با ماشین خودش آمده بود، رفت.

حالا انگار اصلا مهم نبود که زنی تنها توی ماشین، جلوی مسجد، امنیت دارد، یا ندارد.....

خوابیدم...

.

.

.

سلام روشی... امروز برف نمی آید. امروز آفتاب کم جانی زده و من، کم جان تر از آفتـــاب، به دیدار تو آمده ام.....

امروز از خودم دلگیرم.

امروز، از سفت شدن قلبم، تنهها به خاطر نبخشیدن تو... ، عصبانی ام!

فکر می کنم در این میان، از تنها کسی که می توانم به حــــق شاکی باشم، تو باشی! اما.. این شاکی بودن و فراموش نکردن و نبخشیدن، دارد قلبم را.. ذره ذره... غلیظ می کند....

نفس پله پله ای کشیدم....

روشنک...

بخشیدن، سخت ست!

خیلی سخت....

دست کشیدم روی سنگ قبرش.... امروز نمی شود اما...،اما می دانم... یک روز می آیم و آرام صدایت می زنم و.... بدنم می لرزید و آنفولانزا داشت من را می کشت! چشم هایم گرم می شد و پلک هایم روی هم می افتاد.....

و نفهمیدم کی خوابم برد.....

دستی تکانم می داد....

درز چشم هایم ر باز کردم...

پیرمردی از کار افتاده با صورتی به غایت مهربان بود! خودم ر از روی قبر کنار کشیدم و چشم هایم را مالیدم... باید می رفتم.... بیش تر از این نمی توانستم تحمل کنم. باید یکی پرستاری ام یم کرد... باید می رفتم دکتر... آخ خدا سرم.... پولی کف دست پیرمرد گذاشتم و گفتم برای کسی که این زیر خوابیده، قرآن بخواند....

عقب عقب رفتم....

چشم های آبدار از مریضی ام را به قبر دادم... چرا باید آن همه زیبایی و استعداد، زیر خروار خروار خاک بخوابد.....؟!...

پشتم را کردم و پاهایم را تا ماشین، کشــــاندم....

توی ماشین که نشستم، بوی آزاد، بوی چوبی که آن شب می داد، با شدت و غلظتی باور نکردنی، به دماغم خورد!

دلم هُری پایین ریخت!

آنقدر که فوری برگشتم و عقب ماشین را چک کردم. نه.. کسی نبود....

باز سینه ام سوخت....

احساس دلتنگی عمیقی.... احساسی که بعد از سه روز بی احساسی، با قامتی برافراشته خودش را به رخ من می کشید.... دلم جمع شد....

باید بروم خانه....

چرا احساس گناه دارم و... ندارم...؟!

استارت زدم و راه افتادم....

هیچ کس منتظر من نیست....

از در اصلی بهشت زهرا بیرون زدم....

آب از چشم و بینی ام، سرازیر بود....

اگر پلییس راهنمایی رانندگی می گفت بزن کنار....

من را بوسیده بود....!

دستم را محکم کوبیدم به دهانم!

هیـــــــن !

سرم گیج رفت....

باید یکی به من برسد....

دارم می میرم...

باید بروم دکتر....

باید.....


ساعتا رو به عقب برگردون.... اگه فرصتی هنـــوزم مونده..!


بگو تو گذشته چـــی می بینی... که از آینده تورو ترسونده !


ساعتا رو به عقب برگردون... اون همه خاطره رو پیدا کن..


پشت این همه شب تکراری.... یه جهـــان تازه رو من وا کن!


من هنـــوز زخمی خاطره ام.... جز تو هیــــچ کس رو دلم مرهم نیست....


اسمتو صدا زدم وقتی که.......


حتی اسم خودمم یادم نیست !


همه ی امیدمی این روزا.... که نجـــاتم بدی از این زندون..!


تو فقط اگه بخوای می تونی....


ساعتارو.. به عقـــــب برگردون !



عمه با گریه و چشمای اشکی ، با صدایی بلند و پر استرس گفت: عمه... مادر جون.. سیدی؟! درست..! آتیشت تنده؟! درست!... عصبانیت که بشه، همه جا رو جهنم میگیره؟! درست!!! اما به خـــــــدا این پسره گناه داره!! از صبح اومده بست نشسته تو خونه که تو پیدات بشه!! سه روزه این بچه خواب و خوراک نداره!! ساره.. مادر... به علی قسم که درست نیست! تو بیا دو دقیقه ببینش، دو کلوم باهاش حرف بزن، مـــیره!! به خدا که می ره!!!

قلبم داشت آتش می گرفت....

تمام صورتم می لرزید....

اشک، به طرز وحشتناکی وجودم.. و چشمهام را گرفته بود و من، برای نریختنشان، بهای خشم می پرداختم.... طوفان شدم.. خاکستر کردم.. تاختم.. غریدم... فریاد کشیدم: بس کن عمه!!! بس کن که تمام زندگی منو با همین حرفات به باد دادی!!!! بس کن عمه که یه عمر همین پسرم پسرم گفتنات فاتحه ی من و زندگیمو خوند!!! چــــــــــرا انقد دلت واسه پسرای مردم می سوزه؟؟؟؟

تمام تنم در تب می سوخت و هیچ آب یخی، جگر آتش گرفته ام را خنک نمی کرد!


« ظهر رسیده بودم.... یک گذشته بود به گمانم.... تمام راه تا برسم.. تمام قدم ها... هر نفس... ضربان قلبم، از حسی غریب، بالا و پایین می شد.... مریض بودم و دلم یم خواست فقط یکی ازم پرستاری کند.... فقط یکی ازم پرستاری کند و محبت بریزد به رگ هایم و هیچی نگوید و من... بخــــوابم....

کلید انداخته بودم...

صدای آهسته ی تلویزیون می آمد... صدای حرف زدنی آهسته.. و چراغ هایی که، روشن بودند!

دستم روی کلید و در نیمه باز، خشک شد!

چشم های آبدار از مریضی ام روی اندام تپل عمه چرخید... رو به رویم ایستاده بود و با چشم های درشت شده و وحشت زده از ظاهرم می گفت: ســـــاره؟؟؟؟

و آزاد....

و آزاد.....

و آزاد..........

که در کسری از ثانیه، با سر و وضعی آنقدر نامرتب که تا به حال ازش ندیده بودم... یا موهایی بهم ریخته... با ته ریش... با چشم هایی ســـرخ!...

دستم از دستگیره شل شد و...

افتاد...

عمه دوید سمتم: ساره؟؟؟ کج بودی تو دختر؟؟؟؟ نگفتی یه خبری بدم اینا دق مرگ نشن؟؟ چرا موبایلتو نبردی؟؟ می دونی تا مرگ رفتم و برگشتم؟؟ مـــی دونی ساره؟؟!!!

و اشک هایش ... که همیشه پشت پلک هایش، منتظر بودند....

لب هایم را بهم زدم....

باید چیزی می گفتم....

باید تا چیزی می گفتم تا از شوک دیدن کسی که این همه حس را در من زنده کرده بود، بیرون می آمدم.... کسی که حالا.. اینقدر آشفته ، اینجا ایستاده و تمام نور و روشنایی خانه ام را، به خـــودش اختصاص داه بود!

خانه ام..؟! کی گفته بودم خانه ام.. همیشه گفته بودم خانه... حالا که اسم آزاد و دل می آمد، می شد خانه ام؟!

چه مرگم شده بود؟؟!!

با صدایی بس خشک و بی روح...، که با تمامی احساساتم در تناقض بود، که به گوش خودم هم عجیب آمد، گفتم: کــی این آقا رو راه داده تو خونه ی من؟!


عمه با وحشت و بهت، به گونه اش کوبید!


آزاد قدمی به جلو برداشت.... گلویم می سوخت و هر لحظه امکان سقوطم بود...!

هیچش انگاشتم و صاف زل زدم به عمه: با شمام عمه!! صدامو نشنیدید؟؟ کی اینو راه داده تو خونه ی مـــــــن؟؟!!!

عمه با گریه از من به آزاد و برعکس نگاه کرد: ساره جان... آزاد، پسرم... خـــداا...

تشنج همه ی خانه را پر کرده بود.

پر از اضطراب و ضعف بودم.

پر از.. خشمی بی دلیل....!

آزاد جلو آمد و با صدایی که از شنیدنش... از خستگی و.... خراش و... دردش.... حیرت زده شدم، زمزمه کرد: ناراحت نباشید حاج خانوم... من می رم....

خونم به جوش آمد... خونم از مردانگی اش! از هر چه مردی و شعور و انسانیت! از هر چه خــــواستن! خونم از بدبختی و بی لیاقتی خودم! از دلتنگی و دل ضعفه ام برای کسی که پیش رویم ایستاده بود! خـــونم از دست و پا زدن میان درست و غلط...، به جــــوش آمد!!

صدای گرفته و خراشیده ام را توی سرم انداختم و عــــربده کشیدم: معلومه که باید بری!!! چی فکر کردی؟؟ اصلا پا شدی اومدی اینجا که چی؟؟ از خونه ی من برو بیرون و کثافت کاریاتم با خودت ببر!!!!!

کسی به قلبم چنگ انداخت!

دهان آزاد نیمه باز ماند!

نگاه در گردش عمه میان ما....

هیــــن !!!

نباید می گفتم!!!

خدا مرا مــــرگ بدهد!!!!!

خدا مرا که حتی ذره ای نسبت به لمسش.. نسبت به بوسیدنش.. به خواستنش... احساس هوس و کثافت کاری نداشتم و اینطور بی رحم زخمش می زدم، مـــرگ بدهد!!

اخم غلیظی میان دو ابرویش نشست...!

لب هایش را بهم فشرد و خش دار و گرفته و عصبی، گفت: کثافت کاری...؟! من فقط نگرانت بودم! عمه ت نگرانت بود.. یه خونواده نگران تو و بچه بازی هات بودن!! می تونستم تو ماشینم منتظرت بمونم! می تونستم پشت همین در لعنتی منتظرت بمونم!! می تونستم پـــامو اینجا نذارم! اما این زن بیچاره داشت از دست می رفت! اینو که می تونی بفهمی؟؟

نزدیک شد. قلبم دیوانه وار به سینه ام می کوبید. هر لحظه امکان گریه بود و من برای رو نشدن دستم، به خشم پناه می بردم.....!

پوزخند حرص درآری زدم: چیه..؟ نگرانم شدی؟!!

دندان هایش را بهم سایید و فکش منقبض شد.... صورتش را نزدیکم گرفت و نفسش... فشارم را پایین انداخت.......

از میان دندان هایش، پر فشار، غرید: خودخواه!

دستم نمی دانم برای چی بالا آمد..

من را بوسیده بود! دلم ریخت...!

به لب هایش نگاه کردم... بغض داشت خفه ام می کرد.. خدا.. من چقدر دلتنگش بودم..... دستم جایی نزدیکی صورتش ایستاد....

چشم هایش را.. بست.....

عمه هین بلندی کشید!..

به چشم های بسته اش نگاه کردم....

کاش بمیـــرم...!

ناخن هایم را توی گوشتم فرو بردم... دستم را چنگ کردم..... لعنت به من... لعنت به تــــو !

عمه با صدای بلند گریه می کرد و... گلایه می کرد.... « آخه تو نمی گی یه عمه ی پیری داری که همه ی دلخوشیش تویی...؟ آخه چی شد یه دفعه...؟ می دونی آقات....»... چشمم به آزاد بود.... اشک داشت خفــــه ام می کرد...!!! با چشم های بسته، لب هایش را بهم زد: همه ش دنبالت بودم... چرا همیشه باید در به در کوچه و خیابون باشم....

اشک مقاومتش را از دست داد و... روی گونه ام رد گرفت....

آرام تر، لب زد: دل تنگت شدم بی معرفت... نگرانت شدم رفیق نیمه راه.....

داشتم می شکستم.. داشتم تمام مقاوتم را از دست می دادم و همین حالا بود که غش کنم! رو کردم به عمه که هنوز ترس داشت و با صدایی بی نهایت بی رحم و.... زخمی و..... نــــامرد...، گفتم: پس این چرا از خونه ی من نمـــــــی ره بیرون عمــــه؟!

و دیدم....

که پلک های بسته ی آزاد، فشرده شد...

که لبش فشرده شد..

که صورتش قرمز و رگ پیشانی اش، متورم و برجسته.....

عمه جلو آمد! میان من و او حایل ایستاد و با حالتی که خودش هم نمی دانست عصبانی باشد یا نگران یا مهربان، گفت: چی داری می گی دختر؟؟ معلوم هست؟؟ تو چرا اینجوری شدی؟؟!! سرت به کجا خورده؟؟؟ اصلا کجا بودی که حالا برگشتی و داری این حرفارو می زنی؟؟ مستقلی، رو پای خودتی و اختیارت دست خودته، درست! نباید یه خبر بدی؟ بی خبر می ری و با این وضع میای؟ کجا بودی که اینجوری داغون شدی؟؟ مریض شدی!! حالا اومدی... داری حق خوبی ها و مهربونیای این پسرو اینجوری می ذاری کف دستش؟؟ نمی گی گناهه؟ نمی گی خدارو خوش نمیاد؟! پدر و مادرت اینجوری تربیتت کردن؟! چت شده از راه نرسیده، توضیح نداده، می پری بهش؟!!

رفت سمت آزاد و بازویش را از روی پیراهنش گرفت و کشید: بیا اینجا مادر.. بیا تو هم حالت خوب نیست، این دختر نمی فهمه. دو دقه اینجا بشین براتون آب بیارم! بیا پسرم.. بیا عزیزم.. بیا بشین آروم بگیری....

نگاهم را گرفتم....

خسته بودم...

از این حرف های عمه....

از این حرف های....

دستم را گرفتم به دیوار که نیفتم...

تکیه اش را داده بود به دیوار و چشم هایش را.. بسته بود....

تلخ شدم و کلماتم را توی صورتش، پرتاب کردم: همه تون عین همید! اسم خودتونو گذاشتید مرد و از مردی فقط اسمشو یدک می کشید! من نه به تو احتیاج دارم، نه هر بی سر و پایی که واسه تنها نموندن من علمش می کنی!! هیـــچ احتیاجی به تو و محبتت ندارم!

چانه ام لرزید و بی اختیار داد کشیدم: آخه یه بار چشماتو باز کردی ببینی من کی ام..، تو کی هستی؟!! چـــرا داری تیشه به ریشه م می زنی؟ هر چی از دهنت دراومد گفتی! فاتحه ی چند سال دوستی رو خوندی! من لایق خیانت! من فناتیک! من خاک بر سر بی دست و پا! مـــــن لایق دردبدری!!! حداقل تــــو بس کن! تو که خوبی، تو که سرت می شه! پاتو از زندگی من بکش کنار آقــــــای کیانی!! بذار زندگیمو بکنم.... انقدر آرامش منو بهم نریز....!

مشت های گره شده ام را پشت گونه های خیسم کشیدم....

چقـــدر مثل بچه ها شده بودم....

تشنج زده و لرزان داد زدم: چشماتو بـــاز کن عمه ی پسر پرست من! تو که سینه چاک می دی واسه هر چی مرده! همه مردا خوبن، بیان دختر رو دستتون مونده رو زیر سایه شون بگیرن! من مرد نمی خوام! من عشق نمی خوام! که من بیـــــــزارم از عشق....! که من بیـــزارم از مردا....!! بفهم عمه!! بفهــــــم!!!

وعمه... که با گریه و چشمای اشکی ، با صدایی بلند و پر استرس جلو آمده بود: عمه... مادر جون.. سیدی؟! درست..! آتیشت تنده؟! درست!... عصبانیت که بشه، همه جا رو جهنم میگیره؟! درست!!! اما به خـــــــدا این پسره گناه داره!! از صبح اومده بست نشسته تو خونه که تو پیدات بشه!! سه روزه این بچه خواب و خوراک نداره!! ساره.. مادر... به علی قسم که درست نیست! تو بیا دو دقیقه ببینش، دو کلوم باهاش حرف بزن، مـــیره!! به خدا که می ره!!! »


حالم بد بود....

حالم، خیلی بد بود...!

که من طاقت جنگ دوباره.. که من طاقت این همه تفاوت دوباره... که من طاقت مرد دوباره!... عشق دوباره...!

نداشتم.........

اشک هام.... قلپ قلپ... درشت درشت... پایین می ریخت....


چقدر بی پناه و..... درمانده به نظر می رسیدم.....

زدم تخت سینه ام....

- عمه با همین حرفات زندگیمو سوزوندی...!! با همین حرفاته که الان من.. تو این سن... با این حال و روز، به جای اون دختر چشم و گوش بسته ای که میومد خونه ت به بهونه ی خندیدن و درس خوندن، حـــــالا...، یه زن مطلقه وایستاده!!!!!! اینارو می تونی بفهمی عمه؟! یا بازم دلت واسه اون بنده ی خدا می سوزه...؟؟

کوبیدم تخت سینه ام و..... جگر آتش گرفته ام را.... فریاد کشیدم: منو ببین! ببین منو عمه!!؟؟؟ شباهتی دارم به ساره ای که زن اون اشغال شد؟؟؟ شباهتی دارم عمه؟؟؟ آخ که امون از شماها.... آخ که امون از دلسوزی و نگرانیتون واسه بیوه نموندن من...... وایِ من عمه..... وایِ من از شما قوم الظالمین....!... دارید با زندگی من چیکار می کنید؟؟ به خیال خوشتون.. اینجوری خوشبخت می شم؟؟ برم به یکی بچسبم ، عین اونی که منو تف کرد؟؟؟ برم به یکی بدتر از اون بچسبم؟؟ دین و ایمون نداری عمه؟؟؟ پس فردا.. این یکی هم تفم کرد.... این یکی هم اَخَم کرد..، تو میای منو جمع کنی؟؟؟؟!!! بگـــــو عمه! بگو...!! تو میای منو جمع کنی؟ حاجی میاد؟؟ یا حاج خانوم که پیر و زمین گیر شده؟؟؟ کی میاد منو جمع کنه عمه؟؟ کــــــی میاد دستمو بگیره؟!!... ای خـــــدا.... اینا چرا نمی فهمن من چی می گم؟؟!!!....

هر روز پاییزه... هر لحظه پاییزه.. هر مــــاه پاییزه.. هر ســـال... پاییزه...!

زار زدم....

اشکهام... ریخت پایین....

قلبم می کوبید... نفسم کوتاه و بریده بریده....

اشک هام.....

چقدر دلم برای خودم...، مـــــی سوخت........................

- چرا دلتون واسه اون می سوزه؟! یادته دلت واسه کامران سوخت؟؟ یادته عمه؟؟ تو حیاط خونه ت بودیم!!!تو حیاط خونه ت بودیم که گفتی برگرد سر خونه زندگیت عمه! یادته؟ یادت نیست...؟؟... تو حیاط بود و به من تهمت فاحشگی زده بودن!! برگه ی آزمایش تو دستم بود عمـــه !! برگه ای که می گفت.. من از هیچ پدرسگی حامله نبودم....!! گفتم بذار چند روز بمونم پیشت... نــــذاشتم هیـــچ کدومتون بفهمید! ریختم تو دل خودمو نذاشتم کسی بفهمه... گفتم ناحق کرده در حقم.. گفتم بدی کرده عمه.... به دردش نمی خوردم؟! باشه! اما تو باید درستش می کردی عمه.. تو که درک و شعور داری.. تو که مصیبت زده ای.... بدری خانوم.. کجاست اون زنی که می گفت نمی خوام مث من باشی؟؟ حالا چی شد؟؟ یادت میاد؟؟ یادت میاد گفتی برگرد سر زندگیت؟؟... آخ که اشتباه کردی عمه.... آخ که باید نگهم می داشتی و حکم می شدی و یادم می دادی..... حالا چی عمه....؟!.. حالام دلت واسه اون پسره می سوزه؟! واسه یکی بدتر از اون که هیچ سنخیتی با من نداره؟؟ اصلا من غلط.. اون خوب.. آقا.. که به خدا هم هست....!!.. منو سَ نَ نَ؟؟!!... منو چی به اون عمه؟ می خوای دو تا زندگیدیگه هم نابود شه که سنگشو ب سینه می زنی؟؟ بفـــــهم عمه.......!! بفــــــــهم....!!!!! وایِ من عمه... از شماها... که نمی ذارید به درد خودم بمیرم..... وای من عمه......... وای من..........

سر خوردم.. گوشه ی دیوار....

نشستم کف زمین....

من کاسه ی صبرم...

این کاسه لبریـــزه......!

سایه ی مردی، تکیه داده بر دیوار، به چشمم آمد.... و می توانستم میان تاریک و روشنی، صورت آزاد را تشخیص بدهم که چطور... لب هایش را روی هم می فشارد... چشم هایش قرمز شده.. و ته ریشی که به من می گوید: ببین سه روز ست تورا ندیده ام......؟!

دلم فشرده شد.. از خودم.. از آزاد.. از عمه.. از تمام عـــالم.....

دماغم را بالا کشیدم و صورت بهم ریخته از مریضی و اشکم را با پشت دست پاک کردم.... نگاهی مملو از خشم و درد به آزاد انداختم و به اتاقم رفتم. چند قدم رفت و آمد کردم... چنگ زدم به سر و صورتم.. به موهایم... نفسم را پرت کردم بیرون.... باید تمامش می کردم.. با کور سویی از امید تا اینجا رانده بودم.. سه روز مریضی و بدحالی را با همین روزنه ی امید تحمل کرده و خودم را تا اینجا کشانده بودم... من پرستار می خواستم.. دل من پرستار می خواست اما...، مرده شور دل را! بــــاید تمامش می کردم.....!

اشکهایم را پاک کردم. سعی کردم خونسرد باشم. نفس عمیقی کشیدم. قســــم خورده بودم اجازه ندهم.... قســـم خورده بودم...!

از اتاق بیرون آمدم. نگاه سردی به آزاد انداختم و.... پا گذاشتم روی دلم و... و دستم را گرفتم سمت در: بیرون!!

عمه چنگ زد به گونه ش: خاک به سرم!!! ساره؟؟!!! چیکار می کنی؟؟؟؟

آزاد هیچی نگفت.... سرش را انداخت پایین....

رفتم جلویش... با بغض.. با داد: مگه بهت نگفتم فقط دوستیم؟ مگه نگفتی فقط دوستیم؟؟ پس چی شد؟؟ چی شد ازاد؟؟؟ تو چیــــــکار کردی؟؟!!!

عمه جیغ زد.. صورتش را کند.... و او.. که درمانده.. و او.. که دلگیــر.. و او، که با مهربانی تلخی...، نگاهم می کرد....

پلک زد و....

قطره ی اشکی...

آرام...

از چشمش پایین ریخت.....

هق هقم، بی اراده بود...

دستم را گذاشتم روی دهانم....

نکن آزاد.. نکن من طاقتش را ندارم... نکن این کار را با من.. نکن داری قلبم را پاره پاره می کنی.... پسر خوبی باش.. مثل همیشه باش.. لودگی کن. اصلا فحشم بده، تحقیرم کن، اما اینجوری نباش...! این رطوبت چشم هایت من را به جنون می کشاند آزاد...! نکن اینجوری... پسر خوبی باش.. ماه باش...اصلا بد باش، آزارم بده اما.. نکن.....

سلاح خودش را ، تحقیر را، به دست گرفتم و برای کور کردن خودم و... زخم زدن به او به بهای ندیدن این همه غم و رطوبت، انگشت اشاره ام را به سوی خودم گرفتم و با تلخی و سردی، لباس تنم را کشیدم: منو می خوای؟؟؟ من بقچه پیچو؟ من بی دست و پا و تو سری خور؟؟ دِ آخه تو من چادر چاقچولی متعفن حقیرِ مطلقه رو!!! می خوای چیکار؟؟...

نفسم را حبس کردم. پشتم را بهش کردم و دستم را گرفتم سمت در: بیـــــــرووون!!!

عمه پرید جلو... گریه داشت... خودش را حایل کرد که.. ساره این پسر مهمونته! که دوستت داره!!

جیــــغ کشیدم: به من نگو دوستت داره!!!!!!!! من از دوست داشتن بیییزااارم!!!!

ازاد جلو آمد.. آرام گفت: ناراحتش نکیند عمه.. من می رم....

سوییچش را از روی میز برداشت... چشم های قرمزش را به عمه دوخت و لبخند مهربانی زد: مواظبش باشید...

بوی عطرش مرا بهم پیچید...

دَمم را حبس کردم تا عطرش از مشامم پر نکشد.....

از کنارم رد شد...

و حتی نگاهم، نکرد...!

درِ باز را بهم زد و....

رفت!

وسط راهروی کوچک جلوی در ورودی ایستاده بودم...

به عمه نگاه کردم....

به دست های خالی ام..

به درِ بسته....

پشت همین در، یک شب تا صبح را با من گذرانده بود...!...

دست کشیدم به در....

رفت....؟!

احساس ضعف و خفگی و سقوط، وجودم را گرفت....

دستم را گرفتم به دیوار و...

سر خوردم پشت در....

عمه دوید.... بغلم گرفت....

صدای هق هق پر دردم بلند شد....



دست های عمه را از دور گردنم باز کردم... نمی دانم چقدر توی بغلش زجه زده بودم.. چقدر فغان کرده بودم و حالا.. نه جانی در تن من مانده بود، نه عمه حرفی می زد.... احساس خفگی داشتم.. گلویم به ول ول افتاده بود و فقط دلم می خواست چشم هایم را ببندم و یک قــــرن بخوابم...! خودم را روی زمین کشیدم... عمه بلند شد.. چقدر صدایش خلع سلاح و.. آرام بود: حالت خوب نیست... برو رو تختت دراز بکش برات قرص بیارم. نگاش کن... خدا خودش کمک کنه...

و با ناراحتی پشت دستش زد و به آشپزخانه زد...

دستم را به صندلی پشت کانتر بند کردم و به سختی روی پا ایستادم... فشارم بالا و پایین شد و سرگیجه امانم را برید... پلک هایم را محکم بهم فشار دادم... بوی عطر آزاد، تمام ریه هایم را پر کرده بود... قلبم به درد آمد.... لبم را گزیدم.. باز قطره ی اشکم، سر خورد... صدای زنگ آیفون بلند شد... عمه پرسشگر دوید: کیه یعنی... سرم گیج رفت... بوی عطر آزاد به رگ و پی ام پیچید....دولا شدم... عمه دکمه ی آیفون را زد: میگه دکتره !! .... دستم را گرفتم به لبه ی کانتر و سقــــوط کردم......


***



پلک های متورم و تبدارم را به سختی از هم فاصله دادم...

درد در استخوان هایم پیچید...

سرفه ی وحشتناکی بیخ گلویم چسبید و بدن آزرده ام را بیش از پیش رنجاند...

صدای نوازشگری کنار گوشم گفت: بیدار شدی عمه؟!

هیچی به جز تاریکی نمی دیدم.. هیچ نوری نبود... پلک های ناتوانم روی هم افتادند.....

دستم را گرفت: مامانم...؟ عمه جانم..؟ دختر نازم... چشماتو باز می کنی عمه ببیندت؟

آب خشک دهانم را قورت دادم و با بیچارگی گوشه ی پلکم را باز کردم. صورتش به اشک نشسته بود اما به محض دیدن چشم باز من، خودش را کنترل کرد و لبخند زد: الهی عمه قربونت بره. الهی فدای اون صورت عین ماهت بشم.. ببین چه کردی با خودت عمه...

دسته ی روسری اش را جلوی دهانش گرفت و صورت خیسش را پاک کرد: نمی گی یه عمه ی پیری دارم که نفسش به نفسم بسته ست...؟! نمی گی قربونت بره عمه...؟!

دست دردناکم را بالا آوردم تا روی دستش بگذارم. خودش فهمید و فوری دستم را گرفت... بشکند این دست که آزاد را بیرون کرد... ببُرد این زبان که.... آه از سینه ام رها شد... نگاهم را از چسب و پنبه ی روی ساعدم گرفتم و چشم هایم را بستم...عمه پشت دستم را بوسید و زمزمه کرد: برات دکتر فرستاده بود... همون موقع که از هوش رفتی. اومد بهت سرم زد، فشارتو گرفت. برات تقویتی و دارو تزریق کرد. موند تا سرمت تموم بشه، بعد رفت.

برای من دکتر فرستاده بود....

اشک از گوشه ی چشمم رد گرفت...

قلبم فشرده شد...

دست عمه را فشار دادم... دستم را بوسید.. حالم را، خوب می فهمید.... پتو را تا چانه ام بالا کشید و بلند شد: می رم برات سوپ بیارم. از جات بلند نشی..

ساعدم را گذاشتم روی پیشانی ام و.. پتو را به دندان گرفتم.... برای من دکتر فرستاده بود.. برای من، که پرستار می خواستم.... پتو را گاز گرفتم و .... پتو را گاز گرفتم..... صدای پا عمه آمد... به زحمت توانستم به حالت خمیده به تاج تخت تکیه بدهم... پنجره کیپ تا کیپ بسته شده بود و اتاق هیچ نوری نداشت.... حتی نمی دانستم چند ساعت گذشته.... حتی توان گرفتن قاشق را هم نداشتم. خود عزیزترینم.. خود عمه ای که آن همه بهش حرف زده بودم، قاشق قاشق سوپ در دهانم گذاشت... چرا حتی دست های عمه هم، بوی چوب می داد....؟!.. بغض کردم... سوپ از گوشه ی لبم راه گرفت... چقدر فلج و بیچاره بودم من.... عمه با لرزش لبش را کنترل کرد و دستمال را کشید به لب و چانه ام... و آهسته زمزمه کرد: عیب نداره عمه... عیب نداره....

با عجــــز...، دستش را پس زدم و پتو را کشیدم سرم....

خدا مرا بکش و راحتم کن....!!

عمه هیچی نگفت... از اتاق رفت بیرون و... هیچ حرفی نزد.. انگار که عمه هم، تسلیـــــم شده بود....

صدای تق کوتاهی که خبر از رسیدن مسیج داشت، از کمی دور تر به گوشم رسید... دستم را کشیدم روی تخت و بالاخره موبایلم را پیدا کردم.. اسکرینش خاموش شده بود.. نوار سبز را کشیدم و چشمم روی missed call ها و sms های باز نشده، خشک شد..... همه اش آزاد.. همه اش آزاد... همه اش...!! چند تایی هم از شرکت آقاجون و عمه و نیاز بود....

اشک هایم روی اسکرین ریخت...

آزاد...

Sms ها راباز کردم... اولینش مربوط می شد به پنج و نیم صبح....

« حال بی تا خوب نیست. باید بهش سر بزنم. خواهش می کنم جایی نرو تا بیام. ساعت ده جلسه دارم.... ساره..؟! جایی نرو تا بیام... »

حتما خواب بوده ام آن وقت.... مسیج بعدی را باز کردم... « تو راهم... خواهش می کنم جواب بده این گوشی لامصبتو!! »

لبخند غمگینی کنج لبم نشست...

بد....

بغض کردم...

سرفه کردم...

آزاد بد...!

و تمام sms های بعدی ... کجایی... باز کن درو... به خاک پدرم قسم می شکنم این درو ساره!! باز کن !!!....

صدای پچ پچ عمه با تلفن می آمد.. قلبم رو به ایست بود... قلبم.... پتو را کنار زدم و سعی کردم بایستم... چشم هایم سیاهی رفت.... تخت را گرفتم و صبر کردم تا آرام شوم.... پاهایم را کشیدم و رو به روی آینه ایستادم.... از دیدن خودم، درد در دلم پیچید... کی اینقدر قابل ترحم و مریض شده بودم....؟!.. بلوز و شلوار سفید خواب تنم بود و رنگم را بیشتر پریده نشان می داد... حتی توان دست کشیدن به موهای آشفته ام را هم، نداشتم.... به تصویر خودم در آینه زل زدم... که من شبیه بی تا بودم.. که من، شبیه عـــاطفه بودم...! آهسته آهسته از اتاق بیرون رفتم.. صدای عمه قطع شده بود.. به محض دیدنم از جا پرید: چرا بلند شدی مادر؟؟

با صدایی خشدار که به زحمت شنیده می شد، گفتم: خوبم...

و نمی دانم چی توی نگاهم دید، که سکوت کرد و سر جایش نشست....

چشمم کشیده شد به لوستر... به لامپ شکسته... چشم هایم داغ شد... کی خورده شیشه ها را جمع کرده بود....

دستم را گذاشتم روی گلویم و فشار دادم...

و شایسته این نیست ..

که باران ببارد...،

و در پیشوازش، دل من نباشد....

« چشم هاش سیاه بودن... وقتی منو می بوسید، هیچ نوری نبود... اما همه جا روشن شد..! چشم هاش سیاه بودن و من.. آروم بودم.... اشکم ریخت پایین.. چشم هاش خیلی سیاه بودن.....»

قدم های بی جانم را تا بخاری کشیدم.. هنوز همان جا بود.. نشستم زمین.. کف دستم را کشیدم روی فرش... جایی که نشسته بودیم... جایی که... قلبم توی دهانم بود.... خدا هر چه از دهانم درآمد بهش گفتم.. خدا من از خانه ام بیرونش کردم... خــــدااا.... اشک هایم ریخت روی زمین....

کجا بودم ای عشق؟

چرا چتر بر سر گرفتم؟

چرا ریشه های عطشناک احساس خود را

به باران نگفتم؟

چرا آسمان را ننوشیدم و تشنه ماندم؟

عمه خواست بیاید جلو.. دستم را بالا گرفتم که نزدیکم نشود.... بلند شدم... راه افتادم سمت آشپزخانه... نگاهم روی در بسته، ثابت ماند... از همین در برای من لاله ی قرمز آورده بود.... چانه ام سخت شد... تنم داغ و دست هایم سرد.... دست کشیدم پشت گونه های خیسم.... « برام لاله خریده بود... می دونست من لاله دوست دارم.. می دونست من هر چیز قرمزی رو دوست دارم! می دونست و برام روسری قرمز خرید!! آخ.. روسریم! وای.. گوشواره هام!! »

نگاهم روی چراغ انسرینگ تلفن روی کانتر که خاموش و روشن می شد، ثابت ماند....

پاورچین پاورچین رفتم سمت تلفن.... دکمه را فشار دادم و.... چشم هایم از صدای مردانه و به شدت عصبانی ای که در خانه پیچید، سوخت.....

« ساره؟! باز کن این در بی صاحابو تا نزدم بشکنمش!!! ســــاره!!!! احــــمق !!! داری چه غلطی می کنی؟؟!!! »

پیام قبل تر، با صدایی آرام تر....

« ساره جان.. عزیزدلم... من دارم میام.. بمون تا برسم بهت... خواهش می کنم فقط یک کلمه حرف بزن من بفهمم حالت خوبه...! ساره....؟! »

عمه داشت ریز ریز.. اشک می ریخت.... نگاهم را ازش گرفتم...

وقتی ازش سیگار خواسته بودم.. گفته بود تا ته خلافم با منست.. توی همین حیاط گفته بود.. برایم کاپشن آورده بود و دعوایم کرده و خندیده بود...!

جلوی کابینت ها ایستادم... دستم به لیوان ها نمی رسید... قدش از من بلند تر بود... لیوان ها را یکی یکی... به دستم داده بود... در کابینت را باز کردم و یکی از لیوان های دهان گشاد آبی را بیرون کشیدم... اشک هایم ریخت توی لیوان...

« صورتش خشونت خاصی داشت.. یه وقتایی انقدر پر محبت می شد که باور نمی کردم. و یک وقت ها انقدر بداخلاق که... تیغه ی بینیش صاف بود و این اواخر عینک می زد... از پشت عینک، خیلی مهربون تر به نظر می رسید و من... همیشه ساعتشو دست چپش می بست... بعضی وقتام که سر درد داشت نباید پرت به پرش می گرفت... اون قدر غیر قابل تحمل می شد که...!! دست چپ هم بود...! هیچ وقت خدا هم تو جیبش خودنویس نداشت! سر من داد می زد.. بهم می گفت احمق! قرار نیست واسه شوهرت لباس بدوزی!! بعد بهم دستمال کاغذی می داد و می بردم کنسرت... هتل کالیفرنیا گوش می داد، قهوه به جونش بسته بود، سیگارم از خودش جدا نمی کرد! یه رگ نامشخص هم رو پیشونیش داشت که هر وقت عصبانی می شد، برجسته می شد...

هر دو مون تنها بودیم.. و شاید این پررنگ ترین وجه مشترکمون بود...! هر دومونم از خوردن قهوه تو برف لذت می بردیم.... من بابت هر چیزی به خودم بند می بستم و اون آزاد بود...! اون آزاد بود و من خلخال داشتم.. اون آزاد بود و من بند متبرک سبز داشتم.. اون آزاد بود و من...، درد داشتم.......!

همین جوری منو ... ذره ذره ی منو.. به خودش عادت داد.... به خودش.. به حضورش... به بداخلاقی و خوش اخلاقیش... ذره ذره ی منو.. به تمــــام خودش...! بی اونکه خودم بفهمم.... به خودش عادت داد....

آخ....

حالا چیکار کنم.....

حالا که نیستی چیکار کنم...

حالا که بیرونت کردم، روندمت.... حالا که این همه درد دارم.....!

تو چجور دردی هستی آزاد....؟!

تو چجور دردی هستی.....

هیچ وقت نشد با من از دوست دختراش حرف بزنه! هیچ وقت اسم یه کدومشونو جلوی من نیاورد! یه دوست دخترم داشت که قدش از خودش بلند تر بود!! خندیدم.... دختره خیلی خوشگل بود... خیلی هم آزادو دوست داشت.. خندیدم.....

بهش گفته بودم کبریت بی خطر...؟ خدااا.. چقد من احمق بودم.. چقد من نادون بودم.. چقدر که من.... گرمم شده بود.. وقتی از نزدیکم می شد... همین آخریا بود دیگه... ضربان قلبم تند می شد.. هی می خواستم همه چیزو خفه کنم و سیگنالا قوی تر می شد!! من چیکار کرده بودم....

تو چیکار کردی.....

خندیدم....

چقدر روش زیاد بود وقتی از حامله شدنم می پرسید...!

حتما باید بهش بگم که روش خیلی زیاده...!!

چونه م جمع شد...

بهش بگم...؟!

مگه بازم می بینمش....؟!

آخرین تصویری که ازش دارمو... نمـــی خوام...

من این تصویرو نمی خوام..

این تصویر دردم میاره....

نابودم می کنه....

می خوام مث همیشه باشه....

می خوام منو یادش بره و مث همیشه خوش بو و مرتب و اصلاح کرده باشه....

می خوام که منو نخواد....

من اینو می خوام....؟!

اشکم ریخت....

یه بار نشد نامرتب و بهم ریخته ببینمش... همیشه هم دلش می خواست حرصمو دربیاره و کاری کنه که دهن به دهنش بذارم...!! مریض... آزاد مریض.. آزاد دیوونه.... چی منو می خواستی... الآن کجایی... الان کجاست...؟ چشماش هنوز قرمزه...؟ سردرد داره؟ شام خورده...؟ »

اشکم ریخت توی لیوان دهان گشاد آبی.... دست هایش را گذاشته بود دو طرفم و پرسیده بود، من چجور مامانی می شوم....؟!... توانم تحلیل رفت و لیوان از دستم افتاد و با صدای بدی شکست... عمه دوید جلو.. پشتم را کردم بهش... اینجا بوده.. منتظر من بوده... خــــدااا.... دستم را روی گلویم فشار دادم.... جیغ داشتم... هق داشتم... زجه داشتم..... تا شدم... شکستم و روی زمین، تـــا شدم....! عمه دوید جلو... بغلم گرفت.. چنگ زدم به سینه اش....

چطور توانستم توی چشم هایش نگاه کنم و اشکش را ببینم....؟!

چطور توانستی ساره...؟

چطور توانستم خــــدا...؟!!


ببخشای ای عشق..

ببخشای بر من اگر ارغوان را ندانسته چیدم

اگر روی لبخند یک بوته

آتش گشودم

اگر ماشه را دیدم اما

هراس نگاه نفس گیر آهو ،

به چشمم نیامد....

هق زدم.. با درد.. با.. زهـــر....

- عمـــــه.....

- جونم.. جون عمه.. چی به روز خودت داری میاری عمه...


ببخشای بر من که هرگز ندیدم....

نگاه نسیمی مرا بشکفاند

و شعر شگرف شهابی به اوجم کشاند

و هرگز نرفتم که خود را به دریا بگویم...

و از باور ریشه ی مهربانی برویم...


- عمه دوسش نــــــدارم....

اشکش ریخته بود پایین... چشم هایش سیاه بودند و اشکش ریخته بود پایین.... آزاد بد.. آزاد خیلی بد..!

دهانم را میان سینه اش خفه کردم.....

- من بیرونش کردم عمه... اذیتش کردم.... به خاطر من اومده بود... عمه به خاطر مــــــن گریه کرد..!!!

ادامه دارد....

رمان خالکوبی19


***

موهای خیسم را با کش بستم. شال پشمی ام را به دورم انداختم. بند سبز رنگ دور مچم را سفت کردم و با خاموش کردن چراغ ها، از خانه بیرون رفتم..
صدای موسیقی ملایمی که در راهروی انتهایی پاساژ می پیچید، ذهنم را نشانه گرفته و از بند هر چه فکر و خیال بود، می رست.. تق تق آرام و با طمانینه ی کفش هایم روی سنگ گرانیت و تیره رنگ ، با آنجور رهـــا و خالی از هر خیالی قدم زدنم، نگاه کردن ملایمم به آدم ها و بی قید و بند، نفس های سبک کشیدنم...، و لبخندی هر چقدر محو، که گوشه ی لب هایم جا خوش کرده بود.... ، شاید از دور این حس را به هر کسی منتقل می کرد که این زن، چقـــدر آرام ست....
و من، که حقیقتا.. آرام بودم...
آرامشی که تمام شب گذشته ، از حرف زدنم.. از نماز شب خواندنم... از روزه ی دلچسبی که روز گذشته گرفتم و با برف افطارش کردم !.. از دلم ، که هی ذکر می گفت و سبک می شد.. از دلم، که هی لب می زد به دعا و خدا و .... آرام می گرفت....
با خدا حرف زده بودم..
همین شب گذشته!
نشستیم و تا خود صبح حرف زدیم! او سکوت کرده بود اما من ... با لب هایی بسته، چقــــــدر حرف زدم..... و گفتم و گفتم و گفتم ، از اتفاقی که داشت می افتاد! بهش گفتم که می ترسم... بهش.. گفتم که اگر امتحان است، از پسش برنمی آیم... گفتم، درد دارد خدا.... گفتم... بعد خدا..، دستم را گرفت... بغلم کرد.... اشک های دلم که سبک شد، دستش را گذاشت پشتم، هُـــلم داد جلو.... گفت برو.... من.. همین جا هستم.... همین جا.......
وارد سی دی فروشی شدم و موسیقی را که پخش می کرد، خریدم. پسره زل زده بود به لبخندم. به نظرش بی معنی می آمد؟! کارت و شماره ی با خودکار نوشته شده ی پشتش را که داخل ساک کوچک سی دی دیدم، فکر کردم که نه... آنقدر ها هم بی معنی نبوده.. و خنده ام، چه غلیـــظ تر شد....!
پشت ویترین مغازه ی بزرگ و سرتاسری کفش ایستادم... نگاهم به بوت پاشنه بلند کرم رنگی مانده بود... فکرم پیش بوت نبود.. فکرم حتی پیش اروس و نیاز و.... فکرم هیچ جا نبود..! داشتم به بوت نگاه می کردم و... فقط نگاه می کردم.... فکر کردم باید برای عروسی نیاز چیزی بخرم.. بعد، با خودم گفتم مثلا ما طراحیم! خنده ام گرفت! خنده ام گرفت و ترجیح دادم همین جا چیزی برای خریدن و پوشیدن، پیدا کنم. وارد مغازه شدم. چشمم بدجوری بوت را گرفته بود. از فروشنده خواستمش.. نشستم روی صندلی پایه کوتاه... صدای تق کوتاه مسیج آمد... رهایی گفت اهمیت نده.. یک چیزی ته دلم گفت، اهمیت بده....!... دست بردم و مسیج را باز کردم. یک دستم به لنگه ی بوت بود و دست دیگرم، به نوشته ی کوتاه آزاد.. « کجایی ؟! ».... انگشتم را روی اسکرین گوشی فشار دادم... بهش گفته بودم که چقدر بد است، نگفته بودم...؟! چرا.. گفته بودم... جوابم را نداده بود، داده بود..؟! نه... نداده بود... سه روز بود که جوابم را نداده بود.. سه روز بود که ندیده بودمش... سه روز بود که از دوستی با من، انصراف داده بود! زل زدم به اسمش و ازش پرسیدم.. آره آزاد....؟!.. فروشنده داشت می گفت اندازه ام هست یا نه؟.. و من... با همان لبخند رهایی بخش... آرام... جواب آزاد را داده بودم.. « پاساژ... »
بوت خوشگل و نازنازی اندازه ام نبود و من جوری با حسرت بهش خیره مانده بودم که انگار یکی از عزیزترین هایم را ازم جدا می کنند! معمولا دلبسته ی این چیزها نبودم اما بعضی وقت ها .. وقت هایی که برای رهایی.. برای اینجور گیرزها و تخلیه های روانی زنانه برای خرید بیرون می زدم و چیزی چشمم را می گرفت، تا ته دنیــــا هم چشمم بهش می ماند! مغازه را که حالا به شدت هم شلوغ و پر سر و صدا شده بود رها کردم و قدم های آرامم را به سمت و سوی دیگری از پاساژ کشاندم... دختر بچه ی بی نهایت خوشگلی با چشم های طوسی توی کرییر نشسته بود و یکجورهایی خوردنی، نگاهم می کرد! بی اختیار جلو رفتم. پدرش کنارش مشغول تماشای ویترین همان مغازه ی سی دی فروشی بود. دستم را جلو بردم... دختر بچه ی ملوس، با آن چشم های درشت و صورت سفید و تپل.. آب گوشه ی دهانش راه افتاده بود! دلم غش رفت برای نزدیک شدن و بوسیدنش.... انگشتم را توی هوا گرفت.... پدرش متوجه شد و برگشت... چشم های درخشانم به بچه ی خوردنی بود.... چقدر دلم می خواست گونه اش را لمس کنم. نمی دانستم که آیا، اجازه ی این کار را دارم....؟!... مردد به پدرش نگاه کردم... بد اخلاق به نظر نمی رسید... انگشتم را آهسته و با احتیاط...، کشیدم زیر گونه اش... غش غش خندید....! دلم ، ضعـــــف رفت..... سرانگشتم.. برای لمس دوباره ی صورت ملوس و سفیدش، بی تابی می کرد... انگشتم را کشیدم به گونه اش... خندید... ارام با سرانگشت قلقلکش دادم.... باز غش غش خندید.... هر چی توی ذهنم می آمد را پس زدم... هر چیزی را که این خنده ها و این چشم ها و این لباس گلبهی رنگ تنش تداعی می کرد.. پس زدم و باز انگشتم را کشیدم به پوست لطیفش... پدرش داشت می گفت: بابا چه خوش خنده شدی امروز!
چشم های سراسر خیس و اشتیاقم را به پدرش دوختم تا تشکر کنم.... بابت همه ی این حس خوبی که قطعا، یک هفته ام را می ساخت.... صدای آشنایی از پشت سر، صدایم زد....
- ساره؟!
چشم هایم را بستم....
کسی صدایم زده بود....؟!
انگشت اشاره ام میان مشت کوچک دختر بچه با چشم های طوسی، کشیده شد... دستم خیس شد از آب دهانش! لذت، در رگ و پی ام دوید......! صورتم را نزدیک بردم... چشم هایم را بستم ، و بی اجازه از پدرش، که ای کاش من را ببخشد... لبم را چسباندم و گونه اش را طولانی.........، بوسیدم.... صدای غش غش خنده های ته دلی اش... حـــال خوبی به دلم داد.... خودم را عقب کشیدم... کمر تا شده ام را صاف کردم.... نگاه عذرخواهانه ای به پدرش انداختم. و گردنم را به سمتی که صدا زده شده بودم، چرخاندم. آزاد ایستاده بود... با بلوز آبی روشن، شلوار سرمه ای و موهایی که از نم و رطوبت، برق می زدند! درست در یک قدمی ما... و نگاهش میان من و کودک خوردنی، در رفت و آمد بود... از دلم گذشت..، چقدر دلم برایش...... لب هایم را به تبسمی محو کشاندم و به مسیر رفتن بچه و پدرش، خیره شدم. بوی عطرش که زیر دماغم خورد، نزدیک شدنش را حس کردم. عطرش تند و گرم بود. گرم، برای زمستانی که به شدت، سرد بود! انگار دهانش را باز کرده بود حرفی بزند که من همزمان سرم را برگرداندم و به چشم هایش خیره ماندم. چشم هایش سیاه تر و درخشان تر از همیشه به نظر می رسید..!
- خوبی؟!
سرم را به سمت شانه ام، کج کردم و آهسته لب زدم: خوبم...
مهم نبود که چطور پیدایم کرده.. مهم نبود که چطور این چهار پنج طبقه را گشته تا به من رسیده... مهم، تنها و تنها این بود که حالا.. دوستم.. همکلاسی ام کیانی... برگشته بود و با من قهر، نمی کرد!
دستش را از پشت سر حایلم کرد: بریم..
نگاهم تا آسانسور شیشه ای و برف یکریز پشتش، فرار کرد... برف را ندیده بودم هنوز! خنده ام کش آمد: برف میاد؟!
نگاهش را از خنده ام، تا نگاهم بالا کشید.. لبخندش، عمیق بود : نیم ساعتی می شه. اینجا چیکار می کنی؟
ساک های خرید توی دستم را بالا گرفتم و شانه بالا انداختم و بی صدا خندیدم.. نمی توانستم منکر این بشوم که بودنش، چه حس خوبی بهم بخشیده! اینکه آمده، اینکه هست، همین که دستش را پشت من حایل می کند و از خوب بودنم می پرسد...!.. من هر چی که بودم، اهل دروغ به این بزرگی به خودم گفتن و منکر محبت های گاه و بیگاه دوستم و حس خوبی که حضورش به من می بخشید شدن، نبودم! لبخند مهربانی زد و یکی از ساک های سنگین تر را از دستم گرفت: تخلیه روانی؟! مجبور می شی سر ماه بیای ازم مساعده بگیری!
خندیدم.... چقدر خوب بود..... چقدر خوب بود که آمد...! چقدر خوب شد که آمد...!
پاساژ شلوغ و پر رفت و آمد تر از ساعتی قبل که من آمده بودم شده بود و ما بی خیال و در سکوت، درش قدم می زدیم... گاه یک کلمه می گفت.. گاه، یک کلمه جوابش را می دادم.... حسم خوب بود.. حـــالم، خوب بود... و تنها هم همین اهمیت داشت...
چشمم روی اِستند بدلی جات کنار پله برقی بود... آزاد داشت با هیجان می گفت: این بخش خرید با یه خانوم خیلی برام هیجان انگیزه!
دلم خنده ای جانانه کرد اما لب هایم را محکم روی هم فشار دادم!
کیفم را کشید تا جلوی بدلی جات شلوغ و صد البته گران! چشم هایم با اشتیاق روی خرت و پرت ها می چرخید! خیلی خنده دار و با ذوقی که به نظرم غریب می رسید، به دستبند ها و گوشواره های مدل دار نگاه می کرد.... مردمک هایم روی صورت اصلاح شده اش چرخید. چند روز بود ندیده بودمش؟ یادم نمی آمد... اصلا مهم نبود.. اصلا... کیفم را کشید و حواسم را متوجه سِت فانتزی و جدیدی کرد. به شوخی بهش چشم غره رفتم و نزدیک دسته ی گوشواره ها ایستادم... ذهنم باز به سمت دختر بچه ی داخل کرییر پرواز کرد و برگشت...
- خیلی خوردنی بود!
این را او گفت. نگاهم از دسته ی گوشواره ها تا آزاد، کش آمد.... نگاهش میان من و گوشواره ها در رفت و آمد شد.... یکی از گوشواره ها را برداشتم. حلقه ای نسبتا درشت و طلایی رنگ. خوشگل به نظر می رسید!
- این چطوره؟!
طفره رفته بودم؟!... طفره رفته بودم اما داشتم به سمتی سوقش می دادم که نباید! به سمت انتخاب گوشواره! لبم را از این خریت گاز گرفتم اما انگار او حواسش به خریت من نبود که آرام پرسید: از بچه خوشت میاد؟!
مردد نگاهش کردم. گوشواره توی دستم، بلاتکلیف مانده بود.
- کسی هست که بدش بیاد؟!
دست هایش در جیبش بود و شانه بالا می انداخت و لبخند داشت: فکر می کنم الان به سنی رسیده م که ازشون خوشم بیاد!
چشم هایم درشت شد و پر از شگفتی.... از بچه بدش می آمد؟؟ جمله ام را تصحیح کردم، قبلا بدش می آمد؟؟ گوشواره ها را از دستم کشید و به فروشنده داد و حساب کرد. دنبالش دویدم. باید پولش را می دادم! شاید هرچیز دیگری بود اینقدر اصرار نمی کردم! اما این پول، بابت گوشواره رفته بود!
محلم نمی گذاشت.... خواهش کردم.. اخم کرد...! اخم کردم، دستش را تکان داد که « برو بابا!! »... آخر سر هم ایستاد وسط پاساژ و دست هایش را زد به کمرش: حالا چه اتفاقی می افته اگه من حساب کنم؟!!
صورتم را جمع کردم. آدم نبود که بشود باهاش وسط پاساژ بحث کرد!! حتی آدم هم نبود که بشود در لفافه قانعش کرد!!! چنان همه چیز را رک می گفت که.. اوفففف!!! راهم را گرفتم و دور شدم... دنبالم آمد. حالا، انگار راضی تر به نظر می رسید.... پوفی کردم.... به فست فود توی محوطه ی پاساژ اشاره کرد. از دیدن عکس های بزرگ انواع مرغ و میگوی سوخاری، به خنده افتادم: یعنی باور کنم که از سر میل بهم پیشنهاد سوخاری می دی ؟!
انگشت هایش را میان موهایش لغزاند و به سر در فست فود اشاره زد: تو که دوست داری!
لبخندم.. محو شد.....
نگاهش را از من گرفت و با ساک های خرید راهی شد....
هنوز ایستاده بودم و به مسیر رفتنش نگاه می کردم...
نفس عمیقی کشیدم.. سرم را بالا گرفتم و رو به آسمان سیاه و پر ستاره، زمزمه کردم: خدایا..، هستی...؟!
نگاهی به سی دی ای که خریده بودم انداخت: این آخرین کارشه! از کجا گیر آوردیش؟
- از همین جا خریدمش.. ببرش.
- قبل از اینکه بریم ازش میگیرم.
- دیگه منو نمی بری کنسرت..؟
نمی دانم چرا این را پرسیدم... چشم هایش را به من دوخت. لبخند داشتم. نگاهش روی صورتم چرخید و توی چشمهایم قفل شد... دست هایم را کشیدم لبه ی میز و از نگاه کردنش طفره رفتم....
- دیگه با من قهر نمی کنی..؟!
- دست پیش می گیری؟
- این جوری فکر کنیم به نفعمه!
خنده ام گرفت... پررو....!!.. با یادآوری شب بدی که گذرانده بودم و مسیجی که بی جواب گذاشته بودش، چنگالم را سر ظرفم رها کردم و خودم را با نوشیدن آب معدنی سرگرم کردم.... صدایش میان همهمه ی رستوران پیچید: قهری..؟!
نگاهش نکردم: مگه بچه م..
- مگه فقط بچه ها قهر می کنن؟
- فقط بچه ها قهر نمی کنن؟
- بچه ها وقتی قهر می کنن، می خوای بزنی لهشون کنی...! تو که قهر می کنی، دستم به هیچ جا بند نیست!!...
و خنده ی کوتاهی کرد....
ساکت بودم....
- ایلیا چی شد؟!
فکش سخت شد.... چند ثانیه بعد جواب داد: ازت خوشش اومده!
خنده ی بلندم، بی هوا و کــــاملا بی اختیار بود!!!
زل زد به خنده ام. خودم را جمع کردم.... آمدم حرفی بزنم که دستش را بالا گرفت: می دونم می دونم! خودم بهش گفتم که غلط کرده!
تکیه ام را دادم به صندلی.... نگاهش کردم.... امشب چقدر روشن به نظر می رسید.... شبیه شبی شده بود که برای پیدا کردن بی تا، تمام تهران را زیر پا گذاشتیم...........
از یادآوری آن شب، گوشه ی لبم به لبخند بالا رفت....
- راستشو بهم بگو! مطمئنی ازش خوشت نمیاد یا قضیه چیز دیگه س؟!
- مثلا قضیه چه چیز دیگه ای می تونه باشه؟!!
شانه بالا انداخت: هرچی!
چنگالم را به طرفش نشانه رفتم: تو هیچ حرفی رو بیخود و بی منظور نمی زنی!
آرنجش را به تکیه داد و کف دستش را به کنار صورتش چسباند... نگاهش غمگین به نظر می رسید....؟! نه... نه.. جدی بود! جدی و قدری هم خشونت عمدی!! حالا.. اگر خواستی... قدری هم غم قاطی اش کن!
- مثلا اینکه فکرت جای دیگه باشه.....
و دستش را به عقب تکان داد.. به گذشته ها.... قلبم از اشاره اش، سفت شد... رویم را گرفتم و تلخ جواب دادم: چی می گی...
جوابی نداد. سکوت داشت. سکوت داشتم. بالاخره که نفس عمیقی کشیدم و بی خیال حس ناگهانی بدم شدم، هنوز داشت همان جوری نگاهم می کرد.. با همان دست تکیه داده به صورتش.... حالا شبیه به پسر بچه ها شده بود! بچه های تخس و زورگو و مظلوم نما!
- پسر بدی نیست...
- کی؟
- ایلیا!
- جدا حالت خوبه آزاد..؟
نفس آرامی کشید: خب من تو ترکیه دیدمش... همین، آخرین سفرم... پسر خوبیه. میشه روش فکر کرد!
غذایم را پس زدم... نگاهش هنوز آن قرمزی و حالت خاص را داشت: می تونی قانعم کنی که چرا حتی نمی خوای روش فکر کنی؟!
دلم نمی خواست کنترل آرامش و رهایی ام را از دست بدهم.. قرار بود شب آرامی داشته باشم.....
- تو می تونی یه دلیل بیای که چرا باید یه شبه خواب نما بشی و برای من دنبال شوهر بگردی؟!
سعی کردم لبخند تلخم، دوستانه باشد: نگو که می ترسی رو دستت بمونم!!!؟
اخم کوچکی داشت: تو رو دست نمی مونی...
خندیدم: این می تونه بهترین جوک امسال باشه!! آره قطعا من رو دست نمی مونم... با این صف طویل عاشق سینه چاک!!
اخمش بیشتر شد. بنای شوخی گذاشته بودم: چیه؟! نکنه فکر می کنی فقط خودتی که از این عشاق سینه چاک داری؟!!
با بداخلاقی لیوان دلسترش را کنار زد و عقب نشست: ببین خودت نمیذاری صدام درنیاد...!
همین جوری فقط نگاهش کردم... لب هایش را روی هم فشار داد... چنگ زد به موهایش و عقب کشید: قرار بود امشب اذیتت نکنم.. بعدا درباره ش صحبت می کنیم. باشه؟!
از فست فود بیرون زدیم.. از راهروی منتهی به در اصلی پاساژ که می گذشتیم، چشمم دوید پی روسری قرمز و ابریشمینی که اول آمدنم دیده بودم. بی خیالش شده بودم و رفته بودم پی خرید های دیگر. این یک رقم روسری را، به اندازه کافی داشتم! آزاد حواسش به من نبود.. سرش را پایین انداخته بود و داشت فکر می کرد.... راهم را ازش جدا کردم و به طرف ویترین مغازه روسری فروشی رفتم. این پا و آن پا کردم و بالاخره رفتم تو. آزاد هنوز حواسش به من نبود. گذاشتمش به حال خودش و روسری را روی سرم انداختم. نرم و لطیف بود. درست مثل صورت کودک با چشم های طوسی! دختر فروشنده از روسری تعریف می کرد. توی آینه نگاه کردم. بد نبود. خنده ام گرفت و خنده ام را آزاد که همان موقع آمده بود تو، دید. پر روسری را گره زدم. خوب بود. این هم به عنوان آخرین تخلیه ی فشار روانی این چند روز!!
- خوشت اومده؟
از دلم گذشت که.. دلم نمی خواست بیاید تو... دلم نمیخواهد ازم از این سوال ها بپرسد... دلم......
چرخیدم... نگاهش روی صورتم چرخ خورد. لبخند محوی داشت. دست هایم را بالا گرفتم تا بازش کنم. چشمش روی مچم ثابت شد.
- این چیه...؟!
نگاه کردم. بند سبز تبرک شده را می گفت!
- این... می بندن واسه حاجت.. یا..
چشم هایش تنگ شد.... آزاد خیلی وقت بود که به حاجت و نذر و نیاز من، نمی خندید...! با تردید زمزمه کرد: حاجت..؟!
روسری قرمز و سبک را از روی شال خودم باز کردم و روی میز شیشه ای گذاشتم. باز پرسید: اینو می بندی دور مچت که حاجت بگیری؟
دختر فروشنده تمام حواسش به ما بود. بلند گفتم: مرسی، خوشم نیومد.
اما آزاد هنوز ایستاده و منتظر نگاهم می کرد! و من، آن لحظه چقدر دلم می خواست بهش بگویم عجب خری هستی تو!!!
کلمات را جور کردم: بستمش که یه چیزی یادم باشه. که هر وقت نگاهش می کنم، یادم باشه که....
کلامم با نگاه کردن به چشم های گیجش، بند آمد....
باید می گفتم برای چی بسته امش...؟!
نه.... نباید می گفتم.... آهسته گفتم: بریم..؟
نفس پر تلاطمی کشید، نگاهش را ازم گرفت و رو به دخترک چرخید: همینو می خوام.
و تا من بیایم کیف پولم را در بیاورم، کارت کشید و از مغازه بیرون رفت.... پاکت خرید را به دستم داد... دهان باز کردم با صدای بلند اعتراض کنم که برگشت طرفم و دستش را بالا گرفت: الان از دست من ناراحتی ساره؟!
ابروهایم بالا پرید: چی؟؟ چه ربطی داره! من دارم می گم دلیلی نداره تو پول اون روسری رو...
- بگو از دست من ناراحتی...؟!
- چرا اینارو می پرسی؟؟
- اون چیه که به دستت بستی؟!
دیگر واقعا به عقلش شک می کردم! مردک سی ساله بند سبز نمی دانست چیست؟؟!!!
- مشکلی داری که اونو بستی؟
گیج بودم....
- نه....
- از دست من ناراحتی؟!
پوف کردم: از دست تو که همیشه ناراحتم! کدومشو بگم؟!!!
انگشت هایش را کشید میان موهای سیاه و براقش و... دل دل زد: شرکت که میای..!؟
قاطی بود.. خیلی قاطی! و به شدت داشت خودش را کنترل می کرد.. باز همان رهایی سر شب، مثل نسیمی خنک از دلم رد شد... اسم خدا را در دلم تکرار کردم و آرامش بیشتری به صدایم بخشیدم: تمام این سه روز اومدم...!
لبخند کجی زدم: با اینکه تو خیلی.. بـــد شدی.....!
نفس عمیق و آسوده ای کشید...
آهسته گفت: بد؟
- خیلی بد...!
- هنوزم؟
- ....
- ساره...!
- هوم؟!
- مشکلی داشتی...، بهم میگی...؟!
- ...
- ساره !
- ...
- اوکی! پس می گی!!
خیلی رو داشت! خیلی! خنده ام با چشم غره ام مخلوط شد و راه خروج را در پیش گرفتم....
- خیلی کار داریم برای بهار... هیچ وقت سرم انقدر شلوغ نبوده....
- پول روسری رو ازم میگیری؟!!
- باید یه حال اساسی به کوروش بدم !! مرتیکه نیازو به کل ازم زد!!
- پس می گیری پولشو!!
- ببند بابا!
- اوووووو!!!
چشم های درشت شده ام را بهش دوختم و با حالت چندشی گفتم: از کل ارتباط با خانوما که مــــاشالا به اندازه موهای سرت توش تجربه داری، فقط همون قسمت خرید چرت و پرت و قرتی بازیشو بلدی!!! جمله اولت به دومی نکشیده، حس می کنم یا من یه دااااشِ با مرام و لوتی ام، یا تو اون رییس با پرستیژ و کلاه بردار اروس نیستی!!!!
قهقهه ی بلندی زد.....
خب خوش اخلاق شد!!
بند کردم بهش: پس پولشو ازم میگیری دیگه؟!!
دستش را جلوی بالا آورد که یعنی بسه! دلخور زیر لب گفتم: تازه ازشم خوشم نیومده!
صورتش را بامزه کج و کوله کرد..!
- ارواح عمه ت!!
الهی من قربونت برم با این دستپختت!
- خوشت اومده عمه؟
- کیه که بدش بیاد بدری خانوم؟
- هر چقدر دوست داری بخور دردت به جونم!
علی دست از سر قابلمه ی غذا برداشت و صدایش را پایین آورد: کاش بعضی ها یکم یاد بگیرن....
لحنش بوی دلخوری می داد. نگاهم تا ثریا که توی سالن نشسته بود، رفت و برگشت. دستم را گذاشتم روی شانه ی علی : امشب به نظر خوشحال میای! خبری شده؟
نگاه کلافه اش را بهم دوخت... چند بار پلک زد و بعد لبخندی زورکی تحویلم داد: نمی دونم خوشحال هستم یا نه! نمی دونم.. باشم یا نه!!
مشکوک نگاهش کردم... عمه نزدیک شد... حواسش را داد به پچ پچ ما: چی شده؟
آقاجون از هال کوچک خانه ی عمه، با صدای بلند گفت: ساره جان ، عروس خانومو تنها گذاشتی؟!
چشمم را از صورت یخ بسته و نفوذ ناپذیر ثریا گرفتم و و به آقاجون جواب دادم: دارم چای میارم آقاجون. الان میام.. چشم.
امشب خانه ی عمه جمع بودیم. بعد از سالها.. من همه را جمع کرده بودم. آقاجون با آغوش باز پذیرا شد! حاج خانوم بدش نیامد. عمه شور پاشید سر تا پایش.. وثریا... که با هزار زبان و بدبختی، کشانده بودمش...
عمه رفت سمت گاز تا ثریا از اجتماع سه نفرمان ناراحت نشود. سینی چای را برداشتم و آهسته از علی پرسیدم: چرا انقدر گرفته س؟
پوزخند عذاب آوری زد: نه که هفته ای هفت روز شاده و داره لبخند می زنه!!!؟
دلم فشرده شد. بازویش را نوازش کردم و تمام تلاشم این بود که آرامشم را بهش منتقل کنم: هیس.... خانوم به این خوبی...
چی باید می گفتم.... راهی برای تصدیق حرفش نبود.. دلش را خون می کردم که چی..؟؟!!
سینی را از دستم گرفت: من می برم...
- علی جان...
- بی خیال ساره.. همه چی خوبه!
نفس عمیقی کشیدم و پشت سرش به سمت هال حرکت کردم. حاج خانوم مشغول دیدن تلویزیون بود.. گاهی هم برمی گشت و با من، با اشاره ی چشم و ابرو حرف می زد... علی سینی را به ثریا تعارف کرد. ثریا سرد و خشک، دستش را پس زد. لبم را گزیدم و جمع را کاویدم که کسی ندیده باشد! هـــه ! چه خیال خامی!! شش دانگ حواس حاج خانوم و عمه به آنها بود! حتی خود آقاجون که ظاهرا داشت روزنامه می خواند...
من بودم که سکوت بد و اتمسفر ناخوشایندش را، شکستم: ثریا جون یه شب باید با مامان و بابا تشریف بیارید منزل بابا. من خیلی مشتاق دیدارشون هستم.
یک تای ابرویش را بالا داد. چشم های سرد و آبی اش را به من دوخت و جواب داد: ان شالا یه فرصتی پیدا بشه... فعلا که ایران نیستند. رفتن پیش داداشم، انگلیس!
برادرش مجرد بود و انگلیس تحصیل می کرد. نشستم کنارش و لبخند زدم: پس افتخار بده و یه روز بیا بریم یکی از فروشگاههای اروس..! فکر می کنم کارهامون تو سلیقه ت باشه!
پا روی پا انداخت: اتفاقا چند روز پیش داشتم سایتتونو می دیدم.. گفتم باید یه سری بزنم...
خدایا چقدر یخ بود!! لب و لوچه ام درهم رفت!! بیچاره علی!!!
علی گاز محکمی به سیب توی دستش زد و بحث ما را برید: لباس حاملگی هم دارید؟!
گیج نگاهش کردم.. ثریا اخم کرد و با تحکم گفت: علی !
آقاجون روزنامه را انداخت و به ما نگاه کرد. حالا، عمه هم داخل درگاه آشپزخانه ایستاده بود. کفگیر به دست! علی مصرانه ادامه داد: می خوام آخر این هفته یه مهمونی بگیرم.
لب باز کردم: به چه مناسبت؟
ثریا صاف نشست و تقریبا داد زد: علی!!
اخم های علی درهم شد.. آقاجون زمزمه کرد: استغفرا....
علی سیب نیم خورده را داخل پیش دستی انداخت: بالاخره باید به همه بگیم! نه؟
ضربان قلبم تند شد.... حس هایم قاطی پاتی شدند... علی چی میگفت... عمه در کسری از ثانیه خودش را به ثریا رساند و دستش را با ذوق گرفت: آره عمه؟ خبری شده؟؟
ثریا با انزجار.... با... سردی... دستش را از دست عمه کشید و رو گرفت... عمه، خشکش زد!! حاج خانوم ... با چشم هایی که می گفت اگر زبان، اگر جـــان داشتم، چنــــان حساب کارت را کف دستت می گذاشتم دختره ی.....، به ثریا نگاه می کرد. و من، انگار تنها میانه گیر بحث و جدالشان بودم!
- ثریا جون! علی چی می گه؟ بارداری...؟
- علی واسه خودش می گه!
و از جایش بلند شد. علی ایستاد: کجا؟
با نفرت.... با نفرت....؟!.. آره.. آن لحظه با نفرت نگاهش کرد: اینجا کوچیکه! دارم خفه می شم! می خوام برم تو حیاط!!
صورت عمه ناراحت شد.. بمیرم... این چه حرفی بود؟!! علی اخم داشت: بذار پالتوتو بیارم! سرما می خوری...
ثریا راهی حیاط شد. علی پالتویش را برداشت وهمانجور که زیر لب به خودش فحش می داد، به دنبالش رفت.. شانه ی عمه را لمس کردم. حالا چشم هایش، اشکی بودند: عمه جون... غذات قربونت برم..!
صدای عصبی علی به گوش می رسید: تا کی می خوای قایمش کنی؟!! بس کن این بچه بازی ها رو ثریا!!
ثریا جیغ جیغ داشت: من بچه نمی خوام!! اینو صد بار بهت گفتم!!
صدای علی، زهر شد... : داری حالمو بهم می زنی! خودخواه!!
کنترل را برداشتم و صدای تلویزیون را بالا بردم.... آقاجون غرغر کرد.. حاج خانوم نفس های بلند و حرصی می کشید... رهایشان کردم و به دنبال دل شکسته ی عمه رفتم... سر گاز ایستاده بود و دست می کشید پشت پلکش... دستش را گرفتم و گونه اش را بوسیدم: عمه ای؟! خوبی؟؟ من دو هفته س به بهونه ی فسنجونت هیچی نخوردمااا...
میان اشک خندید: بساط سفره رو بچین. واسه .. واسه علی و خانومش هم بچین رو این میز کوچیکه. گمونم عادت نداره رو زمین بشینه..!
دلم جمع شد.. مشغول چیدن میز شدم.. و نمی دانم چرا، بی خودی و ... بی جهت، برایشان یک جفت شمع کوتاه و کوچک هم روشن کردم... موبایلم زنگ می خورد. آزاد بود. جواب ندادم. دو بار دیگر هم زنگ زد. حاج خانوم را برده بودم دستشویی و نتوانستم جوابش را بدهم. وقتی برگشتم آشپزخانه، عمه داشت با ذوق با تلفنم حرف می زد. به من نگاه کرد و با خنده ای که از لبش نمی افتاد، گفت: اوا.. خودش اومد پسرم! قربونت برم.. حتما یه شب با ساره جان بیاید پیش من... سلام برسون خونواده پسرم.. گوشی دستت مادر...
با چشم هایی گرد شده گوشی را از دستش گرفتم. عمـــه؟؟؟
- اگه عمه ت برنمی داشت، باید از دیوار خونه ت بالا می اومدم!
- چی؟؟
- علیک سلام.
- سلام. چی شده؟ من.. دستم بند بود.
- نیم ساعته دارم زنگ می زنم!
بد خلق بود! مطمئن بودم این آن لحنی نیست که همین چند دقیقه پیش با عمه حرف زده و انجــــور دلش را برده...!
کاهو ها را توی ظرف سالاد خورد کردم و گوشی را چسباندم به گوشم و آهسته گفتم: نترس، نمرده بودم!
مسخره شد: هه هه ! منم داشتم فکر می کردم کدوم مسجدو برات رزرو کنم!!
گوجه های قرمز را به کاهو ها اضافه کردم: به کاهدون زدی برادر!!
چند ثانیه سکوت کرد... ظرف آماده ی سالاد را روی میز گذاشتم و با نگاهی گذرا به هال کوچک عمه که حالا علی هم روی یکی از مبل هایش نشسته بود، گفتم: چی شد..؟! می خوای من مسجدو رزرو کنم!!؟
بی حوصله به نظر می رسید: کی میای خونه..؟!
میام؟!
چشم هایم را تنگ کردم: تو کجایی؟!
نفس فوت شده اش در گوشی پیچید: دم خونه ت...
گوش هایم تیز شد! از دیشب که بعد از پاساژ گردی من را رسانده بود خانه، خبری ازش نداشتم. نیاز می گفت تمام امروز را قرار کاری داشته و سرش بی نهایت شلوغ بوده. آنقدری که از همراهی نیاز برای خرید، به جای کوروش، خودداری کرده..
- شوخی می کنی ؟!
غرغر کرد: من با تو شوخی دارم !!؟
لب هایم را روی هم فشار دادم.... آقـــای کیانی.. آقـــای کیانی....
- چیزی شده؟
- آره!
- چی؟
عمه ایستاده جلویم و صاف رفته بود توی دهانم!! با چشم غره ای پشتم را بهش کردم! باز چرخید و رو به رویم ایستاد و زد پشت دستم که « دِهــــه ! دختره ی بی حیـــا !! بذار ببینم چی می گه!! »
- چرا چراغاتو خاموش کردی...؟!
باز ساکت شدم.. چشم هایم رو به چشم های عمه، هراســـان شد....! آزاد ! مرگ مادرت !!
زدم به کوچه علی خودمان و با لرزش عمیق و وحشت آوری که زیر پوستم.. و شُرشُر.. در دلم...، حسش می کردم، به شوخی گفتم: چون من یه شهروند خوب و سالمم!
کلافه بود: مسخره نشو ساره!
ابرو درهم کشیدم. عمه برایم صندلی عقب کشید. نشستم و پاهایم را در هم چفت کردم. چه ناگهانی، یخ زده بودند!
- چی شده آقای کیانی...؟!
- کیانی عمه ته!
خنده ام را از دیدن صورت تپل عمه که درست جلوی چشم هایم، فالگوش ایستاده بود، گرفتم .. دستم را گذاشتم روی سینه اش و کمی هلش دادم که عقب تر برود... عوضش صاف نشست روی صندلی بغل دست من! اشاره کردم که الان یکی می آید تو!! دستش را تکان داد که « برو بابا!! »... و من، یقین یافتم که عمه، خود آقای کیانی است!!!!
- خب... چی شده رییس!!؟
لودگی کرد: اینجوری بهتره ! بیشتر دوست دارم!
غریدم: نه انگار حالت خوبه! فقط زنگ زدی منو بچزونی!! واقعا نمی تونی یه شب بدون اینکه آزارم بدی و صدامو درآری، بخوابی؟!!
و از جایم بلند شدم تا تماس را قطع کنم..، که صدایش... که صدای آهسته و.... یک جوری... یک جوری که به طرز وحشت آوری آرام و ملایم بود..، در گوشم، و زیر پوستم پیچید.....
- نه... نمی تونم....
پلک هایم را روی هم فشار دادم و دستم را در جستجوی چیزی.. کسی... پنـــاهی.. واقعی، در هوا تکان دادم.... عمه بود که دستم را محکم گرفت و به سینه اش چسباند.....
آب دهانم را به زور.. قورت دادم...
صدای آقاجون از هال آمد: پس این شام چی شد خواهر جان...؟!
تمام قدرتم را جمع کردم و ... توی گوشی... لب زدم: من باید برم آقای کیانی...!
- من حالم خوب نیست ساره!
عصبی بودم! به شدت بهم ریخته و عصبی بودم و برای یک ثانیه، کنترل خشم و کلامم، از دستم در رفت: چته ؟!!!!
عمه چشم هایش را گرد کرد و زد پشت دستش!
درست مثل من، داد زد!
- کی میای؟!!
دندان به دندان ساییدم.. خدایا.. خدایا... اسمش را صدا کردم تا آرام بگیرم....
- معلوم نیست.. دیر وقت. شایدم شب بمونم همین جا.
عمه، نمی دانم چرا آنقدر ذوق زده، اشاره زد: بگو شب بیاد اینجا!
خــــدای من!!! این عمه چرا اینقدر بی ملاحظه بود؟؟!!!!
- من باید برم.. آقاجونم صدام می کنه.
- ساره..!؟
چرا اینجوری صدا کرده بود....؟!
عمه را رها کردم و میز را دور زدم.. تمام تنم...، برای قطع کردن، دل دل می زد........!
کلافه... شاید پریشان...! زمزمه کرد: می خواستم باهات حرف بزنم...
شوخی.. شوخی.. فرار.. فرار.... بهترین راه ممکن.. بهترین راه....
سعی کردم بخندم و او، صدای خنده ام را بشنود: یه نخ سیگار بکش، از حرف زدن با من خیلی مفید تره!
کلامش، پوستم را مور مور کرد....!
- کشیدم! ده نخ! خوردم! دو پیک! شایدم ده پیک! جواب نداد!...
وا رفتم....
تمام توانم.. تمام مقاوتم درهم شکست....
روی صندلی نشستم.. پاهایم را بالا کشیدم و در خودم مچاله شدم....
آزاد.. آزاد.. آزاد......
دهانی گوشی را.. چسباندم به لب هایم و.... نالیدم....
- آزاد....!
- ساره.... من دم خونه تم. می مونم تا برگردی...
بغض به گلویم چنگ انداخت...
دستم را گذاشتم بیخ گلویم و.... فشــــار دادم.....
- آزاد جان.. برو خونه... فردا حرف می زنیم... خب..؟!
آزاد جان.. آزاد جان.... آزاد جان.....!...
خدای من...
دستم را محکم به دهانم کوبیدم... باید قطع می کرد..! باید قطع می کرد و من پناه می بردم به حیاط! به حیاطی که گوشه گوشه اش، خندیده و... گریه کرده بودم...
خنده را ریختم توی صدایم و زدم به در بی عـــاری....!
- بگم نیاز بیاد دنبالت...؟! یا اصلا... چرا نمی ری پیش دوست دخترت؟ هوم...؟ اون مطمئنا بیشتر از من باهات حرف داره هـــــا....
و انگار.. تمام تلاشم.. برای شوخی.. برای لودگی.. برای فکر و ذهنش را به سویی دیگر کشاندن و... تظاهر، به در بسته می خورد..!
- حوصله اونم ندارم...
- چرا؟ دعوا کردید؟
اولین باری بود که او مستقیما از دوست دخترش حرف می زد. و اولین باری بود که من، به خودم اجازه می دادم، کنجکاوی کنم و.. چیزی بپرسم.....
توی گوشی.. پچ پچ کرد.... : یکم بحثمون شده.. مهم نیست... الان حوصله اونو ندارم...!...
عمه خورش فسنجان را توی پیرکس می کشید... بویش به دماغم خورد.. قاعدتا باید به اشتها می افتادم... اما... حالت تهوعی عجیـــب ، شامه ام را تحریک کرد....
صداها توی سرم پیچید.... هیچ وقت من را ندیده بود.. هیچ وقت نخواسته بود با من حرف بزند.. همیشه من در حدش نبودم.. یا شاید..، واقعا نمی توانستم آرامش کنم... و حالا، مردی که تمام دوران تحصیل تحقیرم کرده و به سخره ام گرفته بود، مردی که من را... با چوب دوست دختر دوستش رانده بود، مردی که بی انصافی به خرج داده و همه ایمانم را به باد استهزاء گرفته بود، دم در خانه ام... چشم به چراغ های خاموش دوخته و..... از من طلب حرف می کرد...! از من طلب صحبت داشت! خدای من...! خـــدای من...!
دستم را روی گلویم فشار دادم.. و با بغض.. و با.. دلتنگی.... و با... حســــرت...! با تاثیرگذار ترین لحنی که سراغ داشتم، گفتم: رییس... سوییچو بچرخون، استارت بزن..، بعد مث پسرای خوب راهی خونه شو... یه آرام بخش بخور و بگیر بخواب... باشه پسر خوب...؟! باشه رییس....؟!
تماس را قطع کردم....
های های گریه...
هـــق هقـــی زجر آور....
درد...
در تمام تــــنم پیچید.....
لبهایم را بهم فشار دادم.... نه.. نباید... اشک، نه.. شکست، نه... فکر، نه....
تند تند پلک زدم و سرم را بالا و عقب گرفتم که کاسه ی خیس چشم هایم، تسلیم جاذبه ی زمین، نشوند....!
نفس های تند.. بلند.. وعمیق کشیدم...
علی توی درگاهی آشپزخانه، نمایان شد...
چشم های تعجب زده اش را از عمه به من و.. از من به عمه دوخت.... چشم های قرمزش را... جلو آمد و ناباورانه زمزمه کرد: ساره....؟!
نشست جلوی پایم.. روی زمین.... دست های یخ زده ام را گرفت... خدایا.. خدایا.. این روشنایی... این روشنایی وحشت آور...، داشت من را کـــــور می کرد....!!
- ساره جانم..؟ قربونت برم؟ چی شده خواهرم...؟
و من....
که آنقــــدر بی پناه و درمانده...
آنقـــدر ناباور و... وحشت زده....
که هزااار بــــار ترسیده تر از کابوس های شبانه...،
سرم را گذاشته بودم توی آغوشش... دندان هایم را چسبانده بودم به شانه اش... و هق هق هیستریک و شوکه شده ام را...، خفه می کردم....
آن شب خانه ی عمه ماندم.... موبایلم را خاموش کردم و... پرتش کردم آن طرف.. بعد.. یک ساعت که گذشت.. برش داشتم، نگاهی به صفحه ی تاریکش انداختم، و گذاشتمش زیر بالشم.... عمه هی پهلو به پهلو می شد... حرف داشت.. کلی حرف که می دانستم بیخ گلویش مانده! اما... اجازه نمی دادم بیرون بریزدشان... و علی.... که رفته بود. آن هم چه رفتنی...! تمام حواس و نگاهش به من بود. و من.. چطور دست به سرش کرده بودم که.. به خــــدا خوبم..! که.. به خــــدا اتفاقی نیفتاده....! که به خـــــدا..!!!
صبح فردا رفتم شرکت. با چشم های قرمز و بی خواب رفتم شرکت. با سر و صورتی بهم ریخته و شلخته... رفتم شرکت.. معینی آمد کنجکاوی کند، مهتاب آمد کنجکاوی کند، آنچنـــان لال نگاهشان کردم که خیال کردند امروز به جای ساره سرشار که اتفاقا طراحی هم می کرد، سگـــــی به شرکت آمده!
با عالم و آدم.. حرف نزدم... لبهایم کش نمی آمد... زبانم.. چرخ نمی خورد...
تا ظهر خودم را سرگرم کردم... بعد رفتم اتاق استراحت و برای خودم یک فنجان قهوه ی تلخ ریختم. خیلی تلـــخ.... سرم را تکیه داده بودم به پشتی مبل و در آرزوی رهایی سر می کردم که در باز شد و نیاز آمد تو. پس امروز آمده بود شرکت..! درز پلک هایم را بستم. کنارم نشست. مثل من تکیه داد انگاری... بعد آهسته پرسید: حالت خوبه؟
حالم...؟!
چرا کسی نپرسید... بـــالم.....
چشم باز کردم، از مبل فاصله گرفتم و همانطور که برای شستن فنجان خالی قهوه ام بلند می شدم، جواب دادم: نمی دونستم امروز میای...
با دست هایش ور می رفت: کارها بهم ریخته.. سلیمی از پسش برنمیاد. آزاد هم که.... سر صبح زنگ زد هر چی از دهنش دراومد بهم گفت که پاشم بیام گندگاری هارو جمع کنم!
صورتش را مالید و کلافه نگاهم کرد: دنبال یه پرستارم واسه مامان. اینجوری نمی شه!
فنجان شسته شده ام را خشک کردم: بذار مراسمتو بگیری... بعد می تونی برگردی.
پوزخند داشت: میتونم؟!! آزاد زندگی واسم نمی ذاره! همین الان کلی با کوروش بحث داره! وای به حال اون موقع!
- اینم تموم می شه...
- بدموقعی شد عروسی من...!..
- من باید برم. خیلی کار دارم.
و راه افتادم سمت در. دو قدم نرفته، ایستادم: تو بالا تنهایی..؟؟
لبخند بی جانی زد: خیلی اعصابشو بهم ریختی ها...!
گیج نگاهش کردم. روی مبل رها شد و چشم هایش را بست: به من گفت یه سری به تو بزنم . خیلی بی اعصاب بود! خودشم رفت هتل سر قرار با مهموناش که از ایتالیا و ترکیه اومدن.. دو تا ملاقات و جلسه ی مهم هم تو این هفته داره که روی هم رفته همچین موجود نفرت انگیزی ازش ساختن!!!
و آهسته خندید....
لب هایم را جویدم: بی اعصاب بودنش که چیز تازه ای نیست!
در را باز کرده بودم که صدایش آمد: این تورو اذیت می کنه؟
اخم داشتم و.... پاچه ی نیاز، دم دست ترین پاچه ی ممکن بود!!
- هیچی منو اذیت نمی کنه!
تمام وقت آن روز گیر و گم و عصبی بودم. با هیچ کس حرف نزدم و همان آخر سری هم که رفتم پیش معینی، چنان بهش پریدم که دست هایش را بالا برد: خب خب خانوم سرشار! خــــب!! چیـــــه؟؟
و من... تازه برق حلقه ی توی دستش را دیدم.... قشنگ بود... به دستش می آمد... پوفی کردم و اتاقش را ترک کردم....
***
کیانی را تا سه شنبه ندیدم... آره!.. کیانی! آزاد نه هــا.. کیانی! سه شنبه هم کاملا اتفاقی وقتی رفته بودم با نیاز ملک خداحافظی کنم، چشمم بهش خورد.... دستم توی دست نیاز بود که از اتاقش بیرون زد... چشم هایش تنگ بود و پشت پرده ای از دود سیگار میان لب هایش، پنهان.... با یک دست گوشی را به گوشش چسبانده بود وآرام.. با شخص پشت خط... حرف می زد... دلم جمع شد. چرا ایطوری به نظر می رسید... چرا جوری رفتار می کرد که یک لحظه خوب باشم و درست یک لحظه بعدش، بهم بریزم...؟!.. چرا اینقدر سرد و جدی بود.. ؟! دوست بودیم؟ دوست نبودیم... اگر دوست بودیم، موبایلم را خاموش نمی کردم. اگر دوست بودیم، آن شب رهایش نمی کردم! پس دوست نبودیم! دوست بودیم ساره.. دوست بودیم اما دوستی مان داشت بهم میریخت.. من وقوع زلزله را، حــــــس کرده بودم !
زل زدم به صورتش.. بی اختیار.... که ببینم خوب ست؟ که ببینمش از بعد آن شب... که.... با من حرف نمی زد؟! حتی سلام هم نمی کرد؟ به خدا قسم که ما همین جا، کمی پایین تر از خیابان همین شرکت بود که به هم سلام کردیم!... خدا ی من..! چطور باید با این دلشوره ی بی حواس... با این، احساس دلتنگی کمرنگ، اما موجود... چطور.... نفهمیدم چرا و از چی... اما.. دستم میان دست نیاز ملک..، خشک شد... حس بدی.... تمام وجودم را گرفت... نگاهش از مانتوی من..، به دست های گره خورده مان....، چرخید..... تمام امواج منفی ساطع شده اش...، سلول سلولم را... نشانه گرفت..... دستم را از دست نیاز ملک.. بیرون کشیدم... حتی نتوانستم حرف بزنم.. حتی زبانم یاری نکرد... چشم هایم... توان نداشت.... پاهایم را کج کردم و از اروس نفس گیر...، بیرون زدم....
من... که نه از تمام ترس های آدمی...
که نه از نگاههای طولانی...
که نه از... سیگار و دود.....
من...، از ترس های خودم... از تمام مرد ها... می ترسم....
می ترسم...

 تکیه دادم به پنجره ی سرد دی ماهی.... صدای عزیزترین.. روی انسرینگ .. لرزش خفیفی به تنم داد....
- برات نگرانم مادر... بهم زنگ بزن..
خودش گفته بود! خودش گفته بود که می توانم توی این جلسه همراهی اش کنم و من از خوشحالی، روی پا بنـــد نبودم! خودش گفته بود و من هی فکر می کردم نکند دستم انداخته؟ نکند مسخره ام کرده؟؟ اما گفته بود.. خودش گفته بود.... خودش قول داده بود و من هیجان خاص و خوبی از این قرار ملاقات با طراح های ترکیه ای داشتم! آزاد از این کارها نمی کرد! شرکت و کار با خانه و دوستی قاطی نمی شد! اما این بار وقتی زنگ زد تا بپرسد خبری از نیاز دارم یا نه و من گفتم چطور؟ گفت باید سر قرار فردا حاضر باشد.. بعد من از قرار پرسیدم.. کج خلق بود اما جوابم را داد.. مختصر و مفید.. کج خلق بود اما وقتی شوقم به توضیح دادنش را دید، خیلی ساده و... کوتاه و بی مقدمه پرسید: دوست داری تو هم باشی..؟!
پای تلفن ماتم برده بود! انگار نه انگار که پریشب... آنجوری.... صدایم، به جیغ بی شباهت نبود: واااای!! آزااااد !!! جدی می گی..؟؟!!!
غرغر کرده بود: آزاد..!!
و من اصلا نفهمیده بودم یعنی چی...!
بعد گفت باهات شوخی ندارم.. بعد یکجوری گفت باهات شوخی ندارم که اگر هر وقت دیگری بود، لب و لوچه ام آویزان می شد! اما نشد... عوضش کلی پاچه خواری های بعیـــد کردم...! که اصلا شما حقوق این ماه من را نده!! که اصلا خودم نیاز را برایت پیدا می کنم!! که اصلا... آهسته خندید.... صدای خنده اش را شنیدم... صدای خنده اش.. دلم را قلقلک داد.. بعد گفت « دیوانه .. » و... قطع کرد.....
حالا نشسته بودم پشت میزم و هر چند دقیقه یکبار به ساعت رو به رو زل می زدم! حوالی سه و نیم بود که طاقت نیاوردم و از جا پریدم! خودم را توی آینه دستی ام چک کردم. حسابی خوب پوشیده بودم و رنگ آجری نارنجی تند شالم، گرمای مطبوعی به صورتم داده بود. تا به آسانسور برسم، باز شد و خانوم سلیمی بیرون آمد. شروع کرد به حرف زدن: خوبی خانوم؟ کاری داری؟ کجا می ری؟
سرسری جوابش را دادم و دکمه ی آسانسور را زدم. خب بهتر! لازم نبود به خانوم سلیمی هم جواب پس بدهم که کجا می روم و با رییسش چکار دارم! واردسالن که شدم، قدم هایم شتاب گرفتند و.. دویدم! در زدم و بی آنکه منتظر جواب بمانم، دستگیره را کشیدم پایین و سرم را فرستادم تو. ولو شده بود روی صندلی اش، پاهایش را روی میزش گذاشته و درهم قلاب کرده و چشم هایش را بسته بود!! از دیدن ژستش خنده ام گرفت... داد زد: کدوم احمقی بی اجازه اومد تو؟!!!
لبم را گاز گرفتم اما نتوانستم صدای ریز خنده ام را.. قایم کنم....
پلک هایش را از هم فاصله داد. از همان فاصله دیدم که ابروهایش بالا پرید.
- اِ...! تویی...؟!!
جسارت بیش تری به خرج دادم و تنه ام را کامل کشیدم تو .
چشم غره ای رفت و باز چشم هایش را بست: برگرد سر کارت، اون درم ببند!
در را بستم و یک قدم رفتم جلو.
- نشنیدی چی گفتم؟
اخم هایم درهم شد: تو خیلی با من بد حرف می زنی ها...!
چشم هایش را باز کردم. نگاهش، سر تا پایم چرخید....
- چی شده؟
شانه بالا انداختم: هیچی! اومدم ...
پوف محکمی کرد و دست هایش را به سینه قلاب کرد و باز خوابید: برو بیرون، اون درم ببند! مثلا دارم استراحت می کنم!!
تخمین زدم.. غیرقابل تحمل و بداخلاق به نظر نمی رسید! یک امتیاز مثبت به نفع من!
- من هیچ وقت ندیدم با نیاز اینجوری حرف بزنی!
نیشخندش روی اعصابم اسکی کرد: خب آخه نیاز خیــــلی خــــانومه !
نزدیک میزش شدم و حرصی نگاهش کردم. یکی از چشم هایش را باز کرد. پر از شیطنت به نظر می رسید!
- خوبی ؟!
صدایش توی گوشم پیچید... کی میای خونه.... این آزاد، همان آزاد چند شب قبل بود؟!... نرم نگاهش کردم: تو خوبی...؟!
چیزی در چشمش درخشید.... فکش را سخت روی هم فشار داد... نفس عمیقی کشید و با همان لحن بی قید قبلی گفت: خوبم! حالام بیش تر از این اینجا واینستا! برو رد کارت ، می خوام بخوابم!
به کفش هایش روی میز نگاه کردم. مشمئز شدم و با حالت چندشی نگاهش کردم : حتما اینجوری!
و برگشتم: شب بخیر!
اولین قدم را برنداشته، صدایش توی اتاق پیچید: ساره..؟!
روی نوک پا، چرخیدم. دست هایش به بغلش و چشم هایش قرمز بودند.. آهسته به در اشاره کرد و آهسته تر گفت: برو....
گفته بود برو اما.... آهسته گفته بود. گفته بود برو اما چشم هایش قرمز بودند....
انگشت هایم را در هم قفل کردم. لبم را جویدم و با احتیاط گفتم: تو خوبی؟
دست هایش را از دو طرف باز کرد: می بینی که...! فقط چهل و هشت ساعته نخوابیدم!
- چرا؟؟
- چرا نخوابیدم یا چرا خوبم؟!
خندیدم: عادت نداری به خوب بودن؟!
چند لحظه نگاهم کرد.... چشمش را ازم گرفت و پاهایش را از روی میز برداشت... مشتی کاغذ جلوی دستش کشید و کلافه نگاهم کرد: به این حـــال بودن عادت ندارم..!
دلم جمع شد. چشم هایش آبدار و قرمز بودند.. تمام احتیاطم را، از دست داده بودم....!
- حالت..، مگه چجوریه؟!
لبخند آرامی زد.... دستش را به صورتش زد و آرام گفت: حال خوبی نیست ساره...
دندان هایم را بهم فشار دادم. تقصیر من بود.. تقصیر کی بود.... پشتم را کردم بروم. باید بروم و.... کسی را پیدا کنم که تقصیر ها را، بیندازم گردنش...! صدایم زد: قرار شب کنسل شد!
به سرعت و با دهانی باز، برگشتم: چرا؟؟؟
درست پشت سرم ایستاده بود و اگر کمی بیش تر هیجان زده می شدم، صاف می رفتم توی دهانش!
دست هایش را به کمرش زده بود: یه اتفاقی افتاد که مجبور شدن صبح با اولین پرواز برگردن رُم. احتمالا میفته دو سه روز دیگه.
با لب و لوچه ای آویزان، نگاهش کردم: اون موقع، بازم منو می بری...؟!
حــــالی... از نگاهش گذشت....
لبخند گوشه ی لبش بی قراری می کرد...
بد خورده بود توی پرم..! این همه به خودم رسیده بودم!!
دستش را تا گونه ام بالا آورد..... عقلم به کار افتاد و به سرعت خودم را عقب کشیدم.... قلبم مثل قلب گنجشکی کوچک، تپیدن گرفت!
به کف دستش نگاه کرد....
قلبم می زد...
با خودش زمزمه کرد: اینم ممنوعه...؟!
زمزمه نکرد! من شنیدم!! زمزمه اش را من، شنیدم!!! و قلبم.... توی سینه ام.. به تلاطم افتاد! باز می خواست مثل آن شب بعد از رستوران، گونه ام را بکشد؟! آن شب قلبم نزده بود! آن شب اصلا نمی دانستم قلب هم دارم! حالا دارم؟؟ نه!! ندارم!! هیچی ندارم!!
در خروجی را نشانه گرفتم و پا تند کردم. صدایش می آمد. با مسخرگی می گفت: اگه خیلی ناراحتی، می تونیم شامو بیرون باشیم. اگر نه که من برنامه های دیگه ای واسه خودم بچینم.
نزدیک در بودم: برنامه های دیگه؟
صدایش.. خـــش داشت: امشبو هــــــزار جور می شه صبح کرد!
ناخنم را فرو کردم توی گوشت دستم...! قلبم تند می زد! مرده شور ژست بامزه اش را.. مرده شور هتل و قرار هیجان انگیز را... مرده شور شب و صبح را.. ای خـــداا... صدای پاشنه های بوتم، روی گرانیت اتاق کیانی، پیچید: همون برنامه های دیگه رو بچین..!

نیم ساعت بیشتر ماندم و تمام مدت هم سرم را از روی میزم بلند نکردم.همه ی انرژیم با کنسل شدن قرار و از آن طرف... آن تپش قلب ناگهانی و لعنتی.... از دست رفته بود! مشت کوچکم را یکی دوبار روی قلبم کوبیدم تا خفه شود! باز این هورمون های لعنتی بالا و پایین شدند!!! اوف... آخر سر هم در راه خانه به این نتیجه رسیدم که شبم را خراب نکنم و برای خودم شام خوشمزه ای درست کنم و آزاد و همکارهایش را هم به درک بفرستم!
خرید هایم را روی کانتر گذاشتم. دوش سبکی گرفتم و به موهایم موس زدم. انگشتم را کشیدم میانشان.. اینطوری بهتر به نظر می رسیدند.. اینطوری، بیشتر بهم می آمد. کامران هم اینجوری دوست داشت...
چند تا نفس عمیق کشیدم و سر تکان دادم. بی خیال ساره... آرایش کردم.. عطر زدم... دامن بلند و سپیدی پوشیدم و بلوز پشمی و ظریف آستین بلند سبز تیره ای تنم کردم. چرخی جلوی آینه زدم و با خنده ای کشدار برای درست کردن شنیسل مرغ ، یورش بردم!
موزیک ملایمی گذاشتم، خریدها را جا به جا کردم و روغن به جلز و ولز افتاده را با لذت نگاه کردم. از دیروز غذای درست و حسابی نخورده و شام پیشنهادی آزاد را هم که رد کرده بودم!! لب هایم را با یادآوری چرت و پرتی که گفته بود، جمع کردم! ایش! همان بهتر که برود و برنامه های آنچنانی بچیند!! به خودم و.. حرصی که می خوردم.. خندیدم... دهانم از مزه ی این جور شب هایی که به صبح می رسید، از مزه ی بی انصافی آزاد و مستمسک شدن بهشان برای رنجاندنم، تلخ بود، متاثر بود، اما خندیدم.. دو تا کاسه ی پایه دار کوچک بستنی خوری از کابینت بیرون کشیدم. چرا دو تا؟؟ نفهمیدم! با خنده به ظرف های توی دستم نگاه کردم. منتظر کسی بودم؟؟ صدای آیفون که بلند شد، چشم هایم میان ظرف های بستنی خوری و آیفون تصویری و عقربه های ساعت که هشت را نشان می دادند، در گردش بود! ظرف ها را رها کردم ودویدم توی هال. خدای من! آزاد بود؟!! با دهانی باز، گوشی را برداشتم : تو اینجا چیکار می کنی؟؟
صاف زل زد به دوربین : راهم می دی؟!
و انگشتم.. که حتی صبر نکرد تا مغزم آنالیز کند و همه چیز را بسنجد!! گوشی را گذاشتم و دویدم پشت پنجره ی بزرگ هال. برف می آمد! دانه های یکریز و درشت برف! در حیاط بسته شد. آزاد با سری پایین انداخته، با دستهایی فرو برده در جیب کت زمستانه ای که توی تاریکی نمی توانستم رنگش را تشخیص بدهم، می آمد.. شال یشمی رنگی سرم انداختم. خودم را چک کردم و در ورودی را، باز کردم. نفس عمیقی کشیدم. آمده بود... و من... هـــزار جور حس متفاوت داشتم! حس هایی که بدترینشان، اضطرابی درک نکردنی بود...
سرش را بالا آورد و لبخند کمرنگی زد: خوبی؟
چشم هایش عجیـــب قرمز بود! از جلوی در کنار رفتم: سلام...
- سلام.. اجازه هست...؟!
- خوش اومدی...
به محض اینکه وارد شد و در را پشت سرش بست، لحظه ای چشم هایش را بست و نفس عمیقی کشید... لبخند روی لبش بود. پشتم را کردم و به آشپزخانه رفتم. از حضورش، هم آرامش داشتم، هم اضطراب..!
- چه بوی خوبی میاد!
- گرسنه ته؟
- نه...
راه افتاد پشت سرم . یکی از صندلی های پشت کانتر را عقب کشید و نشست.
- مهمون داری؟!
نگاهم روی بستنی خوری ها، خشک شد!
لب هایم را روی هم فشار دادم: نه...
- خوبی؟
پشتم بهش بود: آره..! آره!
- مطمئنی؟
شنیسل ها را داخل ماهیتابه خواباندم.
- می خوای برم؟!
نفسم بلند بالا بود، وقتی می چرخیدم طرفش: نه !
انگشت هایش را میان موهایش لغزاند. برف های سفید روی موهایش، آب شده بودند! نیشخند معنی داری زدم: پس چی شد؟! مث اینکه برنامه های شادی واسه امشبت داشتی...!!
ابروهایش را بامزه بالا فرستاد و چشم هایش را تنگ کرد: اونوقت تو.... ناراحتی که به برنامه هام نرسیدم؟!
پشتم را کردم: به من چه ربطی داره!!!
ساکت شد. شنیسل را زیر و رو کردم: حالا... چرا اومدی اینجا ؟
چند ثانیه بعد صدایش رسید: نمی دونم...
گوشه چشمی نگاهش کردم. هنوز کتش تنش بود. سرش را هم انداخته بود پایین. در یخچال را باز کردم و درحالیکه ظرف خیارشور و گوجه را بیرون می کشیدم، گفتم: امیدوارم حالا که برنامه های جذابتو بهم ریختی، حداقل شامو دوست داشته باشی!
لبخند زد: تو هر چی درست کنی من دوست دارم!
گردش خون را زیر پوستم حس کردم... رویم را گرفتم و مابقی مخلفات را روی کانتر چیدم: متاسفانه این یکی آماده س! من همه ی هنرم سرخ کردنش بوده!
باز چشمم روی کت قهوه ای سوخته اش، خشک شد. سعی کردم مثل همیشه ، عادی باشم: گرمت نیست؟!
- نمی دونستم اجازه دارم درش بیارم یا نه!
- اجازه؟؟
ابروهایم بالا رفته بود! باز لبخند زد. این یکی، آرام بود....
- فکر کردم شاید از نظر تو درست نباشه....
لپم را از تو گاز گرفتم و خون به صورت دویده ام را لعنت کردم!! رفتم سمتش: این چه حرفیه.. بدش من...
کتش را که درمی آورد، نگاهش روی من بود. و نگاه من... برای گرفتن کتش، دستم را جلو بردم. نگاهم را می دزدیم؟! اضطراب داشتم؟!... دستم را بند کردم لبه ی کتش و کشیدمش که ببرم آویزان کنم، کت کشیده شد. نگهش داشته بود!
- ساره ؟!
آمده بود اینجا چکار.....
چرا اضطراب داشتم....
دوتایی....
گوشه ی کتش را کشید. مجبوری سرم را بالا گرفتم. چقدر چشم هایش، مهربان به نظر می رسیدند....
- اگه معذبی...، من برم..!
دوست نداشتم این حرف را بزند، اما زد... ناراحت نگاهش کردم: معذب نیستم.
کت را رها کرد و لحنش بوی شوخی گرفت: الان تو دین شما، من و تو ، تنها زیر یه سقف، الله اکـــــبر ؟!!!
خنده ام با چشم غره قاطی شد! کتش را پرت کردم توی بغلش: اصلا پاشو خودت آویزونش کن!
خنده اش پشت سرم بود. کوتاه و بریده: نه جدا... چرا؟؟ می خوام بدونم!..
دندان به دندان ساییدم! می خوام ندونی!!!!!!!!
شنیسل ها را توی ظرف چیدم. نان و سس و بطری بلند و شیشه ای آب را هم روی کانتر گذاشتم و نشستم روی صندلی این طرف! کتش را انداخته بود روی مبل و برگشته بود سر جایش و با خنده نگاهم می کرد. بشقابش را برداشتم تا برایش بکشم. دو تکه ی بزرگ گذاشتم و سرم را بالا گرفتم که بپرسم: کافیه؟!
بشقاب را از دستم گرفت: جواب منو ندادی..!!؟
چنگالم را وسط گوجه ی خوشرنگی فرو بردم: دلم نمی خواد برای آدمی توضیح بدم که همه چیز از نگاهش، مسخره ست!
و زل زدم توی چشم هایش..!
مکثی کوتاه کرد و گفت: مسخره نیست! بگو!
- چی بگم؟ علاقه مند شدی برم بالای منبر یا اون رگ دست انداختنت گل کرده؟!
دلخور شد انگار!
- من کی تورو دست انداختم...
و چنگالش را رها کرد....
- فقط یه سوال ازت پرسیدم!
- والا اون پرسیدن تو، با اون لحن... اصلا معلومه چی میگی آزاد؟! شامتو بخور!!
بی خیال و خونسرد، تکه ای از غذا را به دهانم گذاشتم و با آرامش خاصی مشغول خوردنش شدم. نگاهش را ازم برنمی داشت! هنوز منتظر بود!!
- نمی ترسی با من تنهایی؟!
آب دهانم خشک شد!
احمق!
احمــــق!!
با این یکهویی دری وری گفتنش!!!
شانه بالا انداختم و نمی دانم چطور شد از دهانم در رفت که: تو کبریت بی خطری!
و به غذا خوردنم ادامه دادم... خیره خیره نگاهم می کرد... از سر لیوان آبم خوردم و کلافه نگاهش کردم: چیه؟ اگه خیلی نگران اون الله اکبری، بگو، بیرونت می کنم!!!
تمام صورتش، پر از تردید بود!!
انگار که اصلا حرفم را نشنیده باشد، زیر لب زمزمه کرد: کبریت بی خطر....؟!
صدای زنگ تلفن اجازه ی ادامه دادن بحثمان را نداد! جواب دادم و دقایقی کوتاه با عمه مشغول حرف زدن شدم. حواسم به آزاد بود. سرش پایین بود و با غذایش بازی بازی می کرد... تماس را قطع کردم و به بشقاب نیمه پرش زل زدم: دوست نداشتی...؟!
سرش را با لبخندی گیـــج، بالا گرفت: ها..؟ چرا.. خیلی خوشمزه بود! من میل نداشتم....
شیطنت در رگ هایم جاری شد: با خانوم بچه ها چیزی خوردی؟!
و او، که همیشه ی خـــدا منتظرِ از من به یک اشاره بود تا با سر!! به سمت شیطنت و مسخره بازی و چرت و پرت گویی، بدود!!! زد روی کانتر!!
- دِ آخه تو که همه ی برنامه های منو بهم ریختی لــــا مصــــب !!!!
لبم را محکم گاز گرفتم و با خنده ای که قورتش می دادم، بشقاب ها را برداشتم و پشتم را بهش کردم: خدا شفات بده....
صدایش از پشت سرم می آمد: خدا خیلی از من خوشش نمیاد که شفامم بده!
ظرف ها را داخل سینک گذاشتم و برگشتم جوابش را بدهم که درست پش سرم ایستاده بود. خودم را چسباندم به کابینت ها و لبخند متزلزلی زدم: پس امیدوارم به من رحم کنه!
لبخند محوی روی لبش نشست....
- به تو رحم می کنه.... به تو، همیشه رحم می کنه....
- اینجوریام نیست. وگرنه پام به شرکت تو باز نمی شد...
چشم هایش حال خاصی داشت.. مهربانی... تردید... سوال.... گیجی... و..، یک چیز دیگر....
- از این اتفاق، ناراحتی..؟
- مثلا اگه باشم، تغییری ایجاد می کنه؟
- هستی؟!
- نیستم....!
بی اراده گفته بودم....
بی اراده ی .. بی اراده...!
پشتم را بهش کردم و سرگرم شستن ظرف ها شدم.. حسی داشتم، که عجیـــــب در من سر به طغیان برداشته و دلش می خواست تو روی ترس هایم، بایستد!
تکیه اش را داده بود به کابینت ها و... سکوت کرده بود....
و تنها، صدای شیر باز آب می آمد و .... بهم خوردن گَهگُدار ظرف ها بهم....
آهسته گفت: نیاز داره می ره....
حرکت دست هایم زیر شیر آب، متوقف شد. نگاهش کردم: این تورو اذیت می کنه....؟!..
نگاهش به زمین بود.... و حواسش، نمی دانم در کدامین سیاره....!
- داره خفـــه م می کنه !
دلم ریخت....
دست از شستن کشیدم و.... تنه ام را به سمتش متمایل کردم: آزاد...؟!
نگاهش را تا من بالا آورد... سردرگمی، بارزترین حرف چشم هایش بود! چشم هایم را ازش نگرفتم.. دست هایم کف داشت، چشم هایم، حسی عمیق.. چیزی، میان محبتی عمیق که در عذاب تعیین جنسیت، دست و پا می زد! تمام دلم، توی نگاهم بود و او... این محبت ناخواسته و ... ژرف را.. دید....!
کف دستش را به صورتش کشید.. نفسش را.. چیزی شبیه به آه.. از سینه بیرون فرستاد: تنها شدم.....
میل بی اندازه ای داشتم... به مادری کردن برای آزاد.. به خواهری کردن برای آزاد.. به.. دوستی کردن! به هر چیزی، جز از آنچه که اخیرا می خواندم...
دست کفی ام را به سمت لیوان توی سینک بردم و نگاهم را، میلم را، ازش گرفتم: نیاز نباشه.. دنیا تموم می شه؟!
- نیاز تنها کسیه که می تونه منو تحمل کنه!
- الان به کسی احتیاج داری که تحملت کنه؟!
- الآن به کسی احتیاج دارم که .....
نفسش را عصبی، پرت کرد بیرون: من به کسی احتیاج ندارم!!
صدایم را، پایین ترین تُن ممکن آوردم... آرام ترین و... مهربان ترین و... دلچسب ترین....
- زمان هایی می رسه که نقشون تو زندگی همدیگه، تموم میشه..
صدایش.. بی اندازه دور بود: زمان هایی هم هست که از نقشامون فرار می کنیم!
لب هایم را بهم فشردم. لیوان را آب کشیدم و برای خاتمه ی بحث گفتم: تصور اینکه تو انقد بهش وابسته باشی، بی نهایت برام غیر قابل باوره!
جوابم را نداد. صدای قل قل کتری برقی بلند شد. خودش دست برد و توی لیوان های شیشه ای با دسته های سیلور و نگین دار، چای ریخت. پشتش به من بود. نمی توانستم صورتش را ببینم. سکوتش هم که، بدتر...
- تو داری خیلی بهش سخت میگیری.. نیاز اصلا یه زندگی عادی نداره..! حالا، این وسط... کوروش اومده. همدیگه رو دوست دارن. با این بداخلاقی های تو...
کتری را محکم روی میز کوبید و با تمسخر گفت: کی داره از زندگی عادی حرف می زنه!!
شیر آب را بستم و جلو رفتم: چرا از زمین و آسمون، می رسی به من؟!
سینی را روی کانتر گذاشت و روی صندلی اش نشست. بسته ی شکلات را از یخچال بیرون کشیدم و روی میز گذاشتم. با دست های درهم قلاب شده اش، بازی می کرد. لیوان چای را به سویش هل دادم: رییس..!
نشنید!!
بلندتر صدایش زدم: رییس!!
سرش را بالا گرفت.
- نیاز می خواد برگرده شرکت. منتظره مراسمش تموم شه. انقد بهش سخت نگیر لطفا. خیلی داری اذیتش می کنی...
چشم هایش حالتی از مهربانی داشتند: من چقدر بگم شما دو تا خواهرای دوقلو هستید، شماها بخندید...!
لبخند زدم. شاید، این نهایت تعریف آزاد بود برای من.. مثل نیاز بودن، خوب و خانوم و قابل بودن، نهایت تعریف آزاد بود برای من.... کسی توی دلم پرسید: جدا...؟ فکر می کنی برای تو، با این اوضاع، نهایتش همین قدره...؟!
به خودم گفتم خفه شو و زرورق شکلات را با پر سر و صداترین حالت ممکن بازکردم تا خش خشش فکرهای مزخرفم را بهم بریزد!
شکلات را از میان زرورقی که داشتم بازش می کردم، از میان دست هایم، برداشت: تو بخند! اما بی تا هم حرف منو تصدیق کرده!
با شنیدن اسم بی تا، صورتم از هم شکفت: خوبن مامانت؟!
شکلات را خورد و کمی از چایش نوشید: می دونی خیلی از تو خوشش میاد؟!
خندیدم! با صدا: درست بر عکس تو!
ابروهای سیاهش، بالا رفتند و با خنده ای کمرنگ بهم خیره شد....
داشتم می خندیدم و.. شکلات می خوردم و... چای می نوشیدم، که با همان ملایمت گفت: و می دونی که تو برای بی تا مظهر جوونیش هستی و اون شب فقط به خاطر تو، بساط خوش گذرونی مارو تعطیل کرد و زهرمار مهرداد کرد؟!
هیچ وقت اشاره ی مستقیمی به آن شب نکرده بود.! به چشم هایش.. به تک تک اجزای صورتش، خیره شدم. جدی بود. جدی و ملایم. و من، حس خوبی داشتم. نه از کار بی تا. که من، حرکت دلپذیر بی تا را همان شب دیده و فهمیده بودم. من، تنها از شنیدن این حرف ها از زبان آزاد، حس خوبی داشتم...
- می دونی که اون شب، وقتی همه رفتن، هر چی بطری تو خونه داشتم، تو دستشویی خالی کرد؟!
نه...
نمی دانستم...
لب هایم به نشانه ی بخت، از هم فاصله گرفت....
- شوخی می کنی...
لبخند زد: ابدا !
- چرا....؟؟
شانه بالا انداخت و از چایش نوشید: از خودش بپرس.
با تردیدی که... نمی دانم چرا... که چرا آنقدر میل به شنیدن جواب هایی مطلوب و مثبت داشت، پرسیدم: تو عصبانی شدی...؟!
آرام خندید.... آرام، پلک زد..
- نه ساره. اونجا خونه ی بی تاست. من هم دخالتی تو اون خونه و جین و ودکا و بلک اند وایتی که توش میاد و میره ، ندارم...!
به شوخی گفتم: پس واجب شد یه بار بیام خونه ی خودت ببینم اونجا چیکار می کنی!!!
جدی بود: حتما بیا !
زبانم را گاز گرفتم. آخم درآمد و رنگم رو به قرمزی رفت!! می توانی بمیــــری ساره؟؟؟
خودم را زدم به آن راه: به هر حال مامانت خیلی ماهه....
با حالتی دوستانه، پرسید: مامان تو چجوریه ساره؟!
مامان من...؟!
خب.. من که بهش مامان نمی گویم....
من بهش می گویم حاج خانوم، پدرم را هم آقاجون صدا می زنم....
تصویر ویلچری که از حاج خانوم داشتم، ذهنم را مکدر کرد. کاش هنوز همه چیز مثل قبل بود. خیلی قبل تر...
- همه ی مامانا مثل همن دیگه....
- تو چجور مامانی هستی؟! تو هم مثل همه ای؟
خون به صورتم دوید.
چرا؟؟؟
چی چرا ساره؟؟
چرا خون به صورتم دوید؟؟؟ من که شاهد بحث های ناجور تر از این هم در جمع های دوستانه شان بوده ام! پس چرا؟؟؟
لیوانم را عقب زدم واز بلند شدم و با خنده ای خجالت زده، گفتم: گمشو....
و مشغول ریختن چای دیگری برای خودم شدم. بلند شدنش از روی صندلی را حس کردم.. نزدیکم شده بود.. پشت سرم.. توی آشپزخانه... دست هایش را دو طرفم از پشت سر، به کابینت ها عمود کرد.... سرش را نزدیک آورد و زیر گوشم زمزمه کرد: تو چجور مامانی می شی ساره...ها....؟!
لرزم گرفت...
خودم را جمع کردم و تمام بدنم منقبض شد!
سرم را به سمت دیگری گرفتم و لیوانم را از چای پر کردم....
دلم نمی خواست این همه نزدیکم باشد... گرمم شده بود!
آرام زیر گوشم زمزمه کرد: می دونی خیلی مامانی هستی....؟!
دستم دور لیوان سفت شد. قلبم، سفت شد! لیوانم را برداشتم و با شتاب برگشتم که خودم را بکشد عقب! چند ثانیه مکث کرد و بعد با لبخند محوی گوشه ی لبش، برگشت سر میز....
ای لعنت به من که تو را به خانه ام راه دادم!!!!!
پـــوففف...!!!
با انگشتانش روی میز ضرب گرفت: ساره؟!
لیوانم نیمه پر بود. چقدر کم ریخته بودم! برگشتم که پرش کنم.
داشت می گفت: اون موقع که... منظورم اینه که... هیچ وقت حامله نشدی؟!
قلبم ، تالاپی افتاد پایین!!!
خاک بر سر من که تو را راه دادم تو!!!
کاسه چشم هایم، رو به گشاد شدنی غیر قابل بازگشت، رفت!!
گردنم، و تمام تنم، جوری خشک شد که حتی قدرت برگشتن هم نداشتم!
خون با سرعتی باور نکردنی در رگ هایم دوید... در صورتم قد علم کرد.. فشارم را بالا برد.... و دود از کله ام بلند شد!!!
آب دهانم را با هزار بدبختی قورت دادم و... بی آنکه به صورتش نگاه کنم، چرخیدم... سعی کردم عادی باشم و سر جایم بنشینم... سکوت بدی میانمان حاکم بود. چند لحظه که گذشت، زیر لب گفت: ببخشید. نمی دونستم نباید بپرسم.
آخ که چقدر تو خنگی!!!!
اووفففف!!!
دندان به دندان ساییدم و از چای داغم خوردم. عطش غریبی من را گرفته بود و هیچ جوره، به دریا نمی رسید....!
باز لودگی اش، شروع شد!
- خیلی خب حالا! چی پرسیدم ازت مگه؟؟ مسخره نشو ساره!! مث زنای عهد بوقم رفتار نکن خواهشا!!
حرصی نگاهش کردم. مطمئنم که بی اندازه قرمز بودم!!
از حالتم، به خنده افتاد: باشه .. باشه!! دیگه حرف نمی زنم!!
چشم غره ی غلیظی رفتم و شکلات بعدی را باز کردم. سکوتم را که دید، مثل بچه های تخس، زمزمه کرد: خو مگه چی پرسیدم....
دلم می خواست سر به تنش، نباشد!!!
- تو بی خود شلوغش می کنی! من الان هزار تا حرف می تونم با دوستای دخترم بزنم که خیلی راحت و بدون گارد گرفتن درباره شون بحث کنیم! اما اگه یه نمونه ی کوچیک از همونا رو با تو مطرح کنم، باید زنگ بزنم آتشنشانی بیاد جمعت کنه!!!
- می خوای به این برسیم که من عقب مونده و فناتیکم؟؟ اوکی ! می تونی بری باهمونا بحث کنی!
- من منظورم این نبود ساره! خودتم می دونی!
- نه! عقل من خیلی ناقصه! منظورتو درک نمی کنم!!
نفسش را فوت کرد بیرون و کلافه گفت: تو کلا مدلت فرق می کنه!
به مسخره گفتم: من پیکان مدل 57 تم! بی خیالم شو...!
سکوت کرد. آمدنش را.. این سوال های بی سر و ته و جور واجور را، ولله که درک نمیکردم!!! کمی به سکوت گذشت. موبایلش دو بار پشت سر هم زنگ خورد. من چایش را عوض کردم و نشستم. صحبتش تمام شده بود و هر دو، در فکر بودیم. من در فکر اینکه دارد دیر وقت می شود و کاش دیگر برود...، و او نمی دانم در چه فکری که....
- ساره...؟!
خفه شدم!!
با آنجور صدا کردنش، خفه شدم!!!
با آنجور ملایم و...
ناخنم را کف دستم فشار دادم و چای داغ و سوزان را بی هوا، به لب بردم.
- ممکنه یه روز دوباره... برگردی به اونی که قبلا بودی؟ ممکنه دوباره... چادر سرت کنی...؟!
نمی دانستم.. نمی دانستم چی به چی می شود که این ها را می پرسد... می دانستم که می خواهد.. می دانستم که دارد ذره ذره... روحم را.. اعصابم را.. می خورد...
لیوانم را روی میز گذاشتم والکی لبخند زدم: چی شده امشب انقد از این سوالای الله و اکبری می پرسی؟؟!
خنده ی تلخی گوشه ی لبش نشست....
دستش را حلقه کرد دور تنه ی لیوانش و تکیه اش را به صندلی اش داد و... نفسش را رها کرد......
- قبلا چی بودم که اگه بهش برگردم، ممکنه اینقدر دوستی مارو بهم بریزه؟!
زده بودم به هدف! اخم کوچکی بر ابرو نشاند: من نگفتم دوستی مونو بهم می ریزه.!
حرف نزدم. فقط نگاهش کردم. چانه بالا انداخت و سر تکان داد... خبری از تمسخر و تحقیر، نبود..! خیلی وقت بود که.. نبود....
- قبلا خیلی بسته بودی. خیلی محدود و.... خشک و.... اصن نمی تونستم تحملت کنم!
و با لبخند به من زل زد. دستم را زدم زیر چانه ام و منتظر نگاهش کردم.
با انگشتش لبه ی لیوان، بازی بازی می کرد: می دونی..! اصن بیزار بودم وقتی سر و کله ت پیدا می شد! دلم می خواست دهن به دهنت بذارم و هرچی از دهنم درمیاد بارت کنم! دلم می خواست تو این دعوای لفظی و تکه پرونی، تو هم پا به پام بیای! اما... تو انقد بی زبون و ساکت بودی که.... دلم برات می سوخت!
ابروهایم بالا پرید: دلت برام می سوخت و اونجوری آزارم می دادی...؟
لبخند زد. لبخندش، نگاهش، به لیوان چای بود...
- آره. دلم می سوخت. بعد از این دل سوختن حرصم می گرفت. این دل سوختن حــــالمو از تو و خودم و امثال تو بهم می زد. بعد باعث می شد که جری تر بشم و ..... زبونم تند تر....
یادم بود....
و چقـــدر دلم برای آن آدم بی دست و پا می سوخت و.... هم حـــالم ازش بهم می خورد.... و هم از آن آزاد کیانی ای که هیچ وقت خودکارم را پس نداده بود...!
پلک زدم و آرام زمزمه کردم: خیلی پستی...!
خندید.....
کوتاه....
بعد، سرش را کج کرد و چشم های سیاهش را در چشم هایم ریخت.. چشم های من، که هزار حال داشتند.. ناراحت.. دلخور.. مهربان... آرام... مضطرب!..
- هیچ وقت با خودت فکر کردی اون حرفا... اون رفتارای بد و زننده ت... چقد می تونه تو آدم اثر منفی داشته باشه؟ هیچ وقت بابتشون پشیمون شدی؟ از خودت، ناراحت شدی؟! خودتو بازخواست کردی؟!
داشت نگاهم می کرد.. ساکت....
آرامش عجیبی داشتم اما حرارتم زده بود بالا... گُر گرفته بودم.... خم شدم رو به جلو: آزاد دل چند نفرو اینجوری شکستی..؟!
لب هایش را بهم فشار داد. صورت گندمی اش، ملتهب به نظر می رسید. دست من نبود.. خودش شروع کرد... خودش خواست!
پوزخند زد و شد رییس شرکتی که من، کارمندش بودم!
- می خوای خانوم معلم بازی دربیاری؟؟ بگو چند نفرو اینجوری ساختی!!
خنده ام.. بلـــنـــد و مسخره بود وقتی خودم را عقب می کشیدم: اوه خدای من!! عالی بود! تو خودخواه ترین آدمی هستی که دیدم!!
و به حالتی نمایشی، برایش کفی کوتاه زدم. داشت با اخم نگاهم می کرد. دست و خنده ام را جمع کردم و با حالتی که انگار چشــــم دیدنش را ندارم، غریدم: تا وقتی کسی از تو کمک نخواسته، موظف نیستی بهش کمک کنی و بسازیش! این خودخواهیه محضه!
و برای جمع کردن لیوان های خالی، برخاستم. موبایلش زنگ خورد. تا حالا دو بار ریجکتش کرده بود. این بار، جواب داد: بله... نیستم خونه. معلوم نیست..... من گفتم میام؟؟ من گفتم تو بیایی؟؟؟...
صدایش را پایین آورده بود و انگار که کلافه و عصبی هم، بود. حواسم را به جمع و جور کردن آشپزخانه پرت کرده بودم. داشت می گفت: باشه عزیزم... گریه نکن پگاه اعصاب ندارم!! پوف... اوکی... دارم میام. بشین تو ماشین، اومدم!
شیر آب را باز کرده بودم، که من صدایت را نمی شنوم!
صدایش بلند بود: با من کاری نداری؟
تعجب زده، برگشتم: کجا؟
داشت کتش را می پوشید: باید برم.
چیزی.. ته دلم جمع شد...
لب هایم را بهم فشار دادم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بی تفاوت به نظر برسم: می خواستم بستنی بیارم...
ساعتش را که باز شده بود، دور مچش بست و لبخند زد: ما همینجوریش هم شرمنده ی شما شدیم!
لبخندم... رنگی از فرار داشت: این چه حرفیه....
رفت سمت در. به دنبالش رفتم... نیم بوت های مشکی اش را پوشید و تمام قد، رو به رویم ایستاد. فکر کردم نیاز است که از دهانم در رفت: می موندی...
تنه اش را چسباند به لنگه ی کوچک در. سرش را جلو کشید و .... با چشم هایی که از بی حوصلگی بود یا خستگی که خمار به نظر می رسیدند، زمزمه کرد: نه که کبریت بی خطرم......
قرمز شدم.... تا به حال اینجوری ندیده بودمش.... نگاهم را به پشت سرش پرت کردم: به سلامت...
دستش را به شقیقه اش چسباند و سلامی نظامی داد: شب بخیر!
در را که بستم.... پشتم را که به در چسباندم.... اسم پگاه و.... گریه های پگاه و.... بی قرار شدن آزاد و دویدنش برای پگاه..... در سرم جریان گرفت...... به بند سبز رنگی که برای فراموشی هر برقی که شب میهمانی حس کرده بودم، به دستم بسته بودم، خیره شدم.... رفته بود به دل دوست دخترش برسد.....؟! پلک هایم داغ شد.... کاش یکی دل من برسد.... لبم را گاز نگرفتم... خودم را سرزنش نکردم.... از خودم که نمی توانستم پنهان کنم.... همین دیروز عصر بود که باحنانه حرف می زدم و صدای علیرضا در خطوط تلفن می پیچید.... مچم را بالا آوردم و ... بند سبز را بوسیدم.... رفته بود به دوست دخترش برسد...
دست خودم نبود.... دست خودم نبود وقتی بعد رفتنش، نصفه شبی...از دوازده گذشته، برایش مسیج فرستادم. تا به حال این کار را نکرده بودم. تا به حال اولین نفری نبودم که برای فرستادن مسیج، آن هم اینجور مسیج های نصفه شبی، پیش قدم بشوم. اما.. نمی دانم چی شد.. و نمی دانم چرا وقتی رفت به پگاه برسد، حسی... حسی بی نهایت خفه کننده... حسی که دلم می خواست سرم را بکوبم به در و دیوار تا دست از سرم بردارد...، چیزی... چیزی که باعث می شد تا دو سه ساعت بعد رفتنش، توی خانه راه بروم... هال کوچکم را متر کنم... به ظرف های دست نخورده ی بستنی چشم بدوزم، و هی دست بگذارم روی قلبم که.....، رفت.....؟!
دو بار تا دم در وودی رفتم و برگشتم... ده بار آیفون را روشن کردم تا ببینم کسی پشت در منتظرم نیست؟!... و چنـــد بار...، به جای خالی اش روی صندلی پشت کانتر زل زدم.... و چطور... نمی خواستم پیش خودم اقرار کنم که.... حسادت، رنگی شبیه به زرشکی دارد! زرشکی کدری که می آید و ر.ی قلبت چنبره می زند و بعد.. تو هی از خودت می پرسی که...، آخر برای چی؟؟ که آخر من و حسادت؟؟ به چی؟؟ به.. کی؟؟ و چطور پر واضح بود که دارم از خالی شدن خانه از حجم حضور کسی، پر می شوم! که دارم از تنهایی.... پـــر پـــر می زنم!!
آخر سر لگد محکمی به صندلی اش زدم ، بلوزم را با یک حرکت از تنم کشیدم و دویدم تویاتاق خوابم و خودم را پرت کردم روی تخت!!! بالشم را گرفتم بغلم... تن داغم میان ملافه های خنک، بی قراری می کرد.... موبایلم را باز کردم و زل زدم به صفحه اش... چه می خواستم......؟!... سرم را ده بار فرو کردم توی بالشم و در انتظار تماسی، حتی از دست رفته!! ول ول زدم!
رفته بود به دل پگاه برسد؟ مشتم را کوبیدم روی تخت! رفته بود و من تازه می خواستم بستنی بیاورم....؟! پایم را بالا بردم و به تشک تخت کوبیدم!! طاقت نیاوردم! حتی کسی که همیشه هشدار می داد، کسی که همیشه می گفت شاید حالا نتواند جوابت را بدهد، که آخر خل چل! نصفه شبی؟؟... او هم سکوت کرده بود. یا لااقل من صدایش را نمی شنیدم... برایش نوشتم..... و خودم، از چیزی که نوشتم و فرستادم، به خنده افتادم... چهار تا نقطه چین گذاشته بودم وتمام ! بعد... وقتی دو دقیقه از ارسالش گذشت، کسی توی ذهنم زمزمه کرد: حالا با پگاهه....
لبم را گزیدم...
صدای ریز مسیج، شادی را به قلبم سرریز کرد... « chera nakhabidi peykan 57 ?! »
نیشم به اندازه ی تمام دروازه های جهـــان، باز شد!! از ته دل خندیدم! حالا اصلا مهم نبود که پیش پگاه است، که من برایش نقطه چین فرستاده ام، مهم این بود که من، پیکان مدل 57 بودم، و آزاد جوابم را داده بود...! بریش نوشتم.. « mikhastam bastani biaram.. »
ارسالش که کردم، تمام ذهنم سر به سرزنش برداشت.... حالا چی فکر می کرد....؟ ای ساره.....! بلافاصله جوابش آمد: farda shab hemasho mikhoram!
خنده ام گرفت: ki davatet kard!!?
چند ثانیه بعد رسید: na ke kebrit bi khataram….!
به اسمش روی اسکرین گوشی، لبخند زدم... و خودم.... نفهمیدم که چرا لبخند زدم..... نوشتم.. « hale doostet khoob shod..?! »
طول کشید... یک دقیقه... دو دقیقه... از خودم پرسیدم، خوابش برد....؟! ده دقیقه طول کشید... چشم هایم گرم می شد و خسته بودم.... اما بالاخره جواب داد که...: Be to rabti nadare!
ماتم برد.... مگر چی گفته بودم... همه اش از سر همدلی بود.. از سرِ... آزاد؟! برایش شکلک ناراحت فرستادم و گوشی را چسباندم میان سینه و بالشم و.... خوابیدم.....

***

آفتاب که زد، چشمم به برف های نیمه ی اول بهمن ماه پشت پنجره بود. برف های ریز ریزی که گاهی باران می شدند و گاهی درشت تر از حد معمول... آزاد sms صبح بخیر فرستاده بود! اولین بار بود! حرف زدن از صبحی که بخیر باشد....!.. با حال خوشی از جایم بلند شدم... لبخند به لبم بود و دقایقی را پشت پنجره به نظاره ی برف هایی که سپیدی شان، تمام دلـــم را رنگ می زد، گذراندم.... به خودم رسیدم. کمی بیش تر از حد معمول آرایش کردم. پالتوی سفید پوشیدم و شال سبز تیره ای سرم انداختم. channel سبز رنگ را به گردنم پاشیدم. معمولا عطر نمی زدم. اما امروز.....
روز خوبی بود. روزی که با حضور نیاز شروع شد و با خوش اخلاقی معینی ادامه داشت! ساعت حوالی یازده بود که رفتم اتاق استراحت تا نسکافه ای بخورم و برگردم. ایستاده بودم کنار پنجره ی قدی و به خیابان اروس نگاه می کردم که آزاد زد پارک کرد و از ماشینش پیاده شد. عینکش را زده بود بالای سرش و به محض پیاده شدن، نمی دانم چرا سرش را بالا گرفت. خودم را کشیدم کنار. و از گوشه ی پنجره، به موهایش... و به عینکی که رویشان زده بود.... که چقدر بهش می آمد.. لبخند زدم.... و به این فکر کردم که ماهها پیش همین جا ایستاده بودم، از همین جا سوار شدنش داخل ماشین دخترها را دیدم، و با نفرت از پنجره جدا شدم. و حالا.. و امروز.... چه مرگم شده بود.....؟!
به اتاقم که برمی گشتم، مهندس ایلیا را اتفاقی توی پله ها دیدم. لبخندی زد و من به کت شلوار نوک مدادی رنگش نگاه کردم و لبخندی که گوشه ی لبش جا خوش کرده بود: احوال شما خانوم سرشار؟ سایه تون سنگین شده!
آزاد چه اعصاب خوردی ای راه انداخته بود سر همین مهندس... و همین مهندس، حقیقتا آدم مناسبی بود برای ازدواج اما.... سعی کردم لبخند بزنم: حال شما خوبه مهندس؟ والا من که همین جام....
نگاهش را دور تا دور صورتم گرداند. در دل اعتراف کردم که: خیلی خوبه!!
متواضعانه گفت: من خوشحال می شم یه وقتی رو با هم بگذرونیم خانوم سرشار... واقعیتش یه چیزایی از آقای کیانی شنیدم که... ترجیح می دم رو در رو صحبت کنیم.
یک پله رفتم پایین تر و از عمد به ساعتم نگاه کردم: حرف آقای کیانی با حرف من خیلی فرقی نداره. اما چشم. حتما تو یه فرصت مناسب... با اجازه تون..
و تا به اتاق پرو برسم، نتوانستم این را که ایلیا از سر من زیادی هم هست، پنهان کنم و.... ریز، نخندم!


خانه سراسر تاریکی بود و وقتی واردش شدم، قلبم گرفت ! همه ی چراغ ها را روشن کردم. سیگاری را که از اول راه توی جیبم بی قراری می کرد، آتش زدم! تمام پنجره ها را باز کردم.. هوای خنک برفی، هوهو کشید....! قرار بود نیاز بیاید و شام با هم باشیم و لباس عروسش را هم نشانم بدهد! لباسم را عوض کردم.... موبایلم زنگ می خورد... با دیدن اسم نیاز، لبخند زدم: جـــانم؟
صدایش سراسر شور بود وو خنده!
- این پسره ما داره میاد سمت تو! گفتم که گفته باشم...!
- اِ؟؟ به من که هیچی نگفت!!؟؟ پس تو کجایی؟؟؟ تو نمیایی؟؟
- من حال مامان یه خورده بهم خورد، تا ببرمش دکتر و بیارمش طول کشید. الانم جلوی در بیمارستان منتظر کوروشم.
و موذیانه... قهقهه زد: آزادم اکیدا تاکید کرد که سرخر نمی خواد!
خون در رگ هایم جریان گرفت. اخم کردم: یعنی چی؟؟ بیخود کرده! همینجوری سرشو میندازه....
دهانم را بستم! داشتم چی می گفتم؟! چقدر بد شدی ساره.... نفسم را رها کردم: تو هم بیا نیاز. من کلی از کارام مونده. بیا ببرش!!
خندید: یه ساعت دیگه بهت زنگ می زنم. فکر نکنم زیاد بمونه. الآن پیش بی تا بود. داره از اونجا میاد. راستی ساره! عصر ایلیا رو دیدم! این که خیلی خـــوبه! چیزی خورده تو سرت؟؟
بی حوصله جوابش را دادم: کاری نداری نیاز؟
مهربان بود: حضوری باید گوشتو بپیچونم! شب خوش!
مکثی کوتاه به دلم نشست. به اسم نیاز خیره ماندم. بعد شانه بالا انداختم... این هم یک چیزیش می شد! لنگه ی هم بودند..!! پوکی به سیگارم زدم و نشستم کنار بخاری کوچکی که شعله می کشید. اگر حاج خانوم این صحنه را می دید، قطعـــا سکته می کرد!! می زد به صورتش و می گفت خدا شفات بده دختر!! نشستی وسط زمستون؟؟؟ اما اگر عمه بود، به یک نخ ESSE کشیدنم ایراد نمی گرفت. عوضش سیگار را از دستم می کشید و..... اسم آزاد روی صفحه نقش بست! لبخندی بی اجازه، صورتم را پر کرد...!
- بـــــله؟!
- کلاغه خبرارو داد؟؟
خندیدم....
- خودت خودتو دعوت کردی؟!
- فقط میام بستنی مو می خورم و می رم!
مظلوم گفته بود...؟!
لبخند زدم.... عمیــــق...
- بیا...!
صدایش، حـــال خوبی داشت... : مشکوکی! چیکار داری می کنی...؟!
موذیانه جواب دادم: دارم خلاف می کنم!
حتم داشتم که چشم هایش را تنگ کرده....
- ممم.... از کدوم خلافا...؟!
- تو مگه نگفتی پایه ی خلاف منی، تا تهش!!!!؟؟؟ همش حرف بود؟!
صدایش خاص شد.... رنگ گرفت و انگار که از توی تلفن درآمد و نشست رو به روی من!
- دِ آخه تو که ته خلافت همون یه نخ سیگارته بچـــه !!
زمزمه کردم: مطمئنی...؟!
- همونجا باش تا من با خلاف سنگینام خدمتت برسم...!
- حتی یک درصد هم فکر نکن که گل در بر و می در کف و معشوق به کام است !!
مکث داشت... صدایش از میان صدای ماشین ها می آمد... چرا حس کردم لبخند می زند...؟!
- گو شمع میارید در این جمع که امشبدر مجلس ما ،ماه رخ دوست تمام است !
در نهایت تعجب....، که مگر ممکن است آزاد حافظ بداند؟؟ که این بیت.. که... خفـــه شدم! باز.. دوباره... برای بار چندم بود...؟!... ضربان قلبم تند شد.. لعنت به روحت آزاد....!!! لعنت....!!!
تند و مضطرب و.. پریشان...! زمزمه کردم: میای بستنی تو می خوری و می ری!
و تماس را قطع کردم. زانوانم را از سرما توی بغلم جمع کردم و بیشتر به بخاری چسبیدم... sms آمد.. از طرف آزاد کیانی... دستم به باز کردنش نمی رفت... نمی دانم چرا صلوات فرستادم و بعد بازش کردم....
« در مذهب ما باده حلال است ولیکنبی روی تو ای سرو گل اندام حرام است !!! »
به صدای دو تا تک بوق پشت سر همی که می گفت دم در خانه ات هستم، پریدم و شالم را سرم کردم.... نگاهی سرسری به خودم انداختم. دامن بلند و کلوش مشکی تنم بود، با بلوزی لنگه ی بلوز پشمی دیشبی، منتهی این بار، آلبالویی..... کسی توی سرم داد زد: عوضش کن...!!
دستم را چسباندم به گونه ی گل انداخته ام... و از برابر آینه، فرار کردم.....
دستش را گذاشته بود روی زنگ و برنمی داشت!! ته مانده ی سیگارم را توی جاسیگاری خاموش کردم و دویدم و در را باز کردم! اولین چیزی که دیدم، گلدان کوچک لاله ای بود، قرمز رنگ.... تمام دلـــم، رفت......! دهانم نیمه باز شد... دست هایم را گذاشتم روی دهانم و شور ریخت به صدایم: آزاااد.....!
گلدان را ازش گرفتم. از آن لبخند های موذیانه و اعصاب خورد کن به لب داشت..!
- اینارو از باغچه ی بی تا کش رفتم!!
لاله ها را بوییدم.... خنده که از لبم نمی افتاد....!
- وای آزاد..! مرسی! اینا خیلی خوشگلن!! آزاد !
از این همه ذوق من، خنده اش گرفته بود: چته؟؟ کسی تا حال برات گل نخریده..؟؟
به شوخی اخم کردم و کنار رفتم تا بیاید تو: آخه این مرحمت ها از شما بعیده!!
خندید و سرش را نزدیکم آورد: خب آخه من مرحمت هامو یه جور دیگه ای نشون می دم!
حقش بود که لگد محکمی به پهلویش بکوبم!! مردکِ...!!! وسط هال ایستاد و زل زد به پنجره های باز: حالت خوبه؟؟؟
خندیدم و گلدان کوچک لاله را روی کانتر گذاشتم: اگه سردته، ببندشون.
- صد در صد این کارو می کنم!!!
باز سرم را فرو کردم میان لاله ها.... یادش مانده بود که من لاله دوست دارم؟! که من لاله ی قرمز... که من، هر چیـــز قرمز.....؟!....
- خفه نشی حالا !
چشم های پر از خنده ام را تا آزاد که حالا آنطرف کانتر ایستاده بود، بالا آوردم. هیچ جوره نتوانستم جمله ام را از سر این جملات بی احساس و ضمختش بخورم که: قطعا تو رمانتیک ترین مردی هستی که به عمرم دیده م!!!
پلک هایش... کمی روی هم افتاد... خودش را جلو کشید... دستم میان لاله ها، لرزید ! صورتش را نزدیک کرد: اِ..؟! رمانتیک دوست داری....؟!...
قلبم توی سینه ام، هری پایین ریخت !
قبلا این صحنه را دیده بودم....
قبلا شبیه این جمله ر از زبان کس دیگری، شنیده بودم....
خودم را عقب کشیدم و غرغر کردم: بستنی تو می خوری، شرو کم می کنی!
قهقهه زد: هر یه روزی که ازت غافل می شم، به اندازه ی صد روز بی ادب تر می شی!!
و عقب رفت و نزدیک بخاری ایستاد: این چیه خطرناکه؟ فنات کار نمی کنن؟؟
چیزی ته دلم، ضعف رفت... مردی بود که از کار نکردن فن های خانه ی من بپرسد....؟!
نسیمی خنکی از دلم گذشت....
ظرف های بستنی را پر کردم و رویشان سس شکلات فرانسوی ریختم....
نزدیکش که می شدم، نه من جوابش را داده بودم، نه حواس او به من بود.. داشت به زیر سیگاری نگاه می کرد. ته سیگارم، ماتیک قرمز داشت! لب گزیدم!!!
- همش همین؟! خیلی بدبختی بابا....
پی بحث دیشبی، تاکید کردم: مدل 57 !!
خندید! زیر سیگاری هنوز توی دستش بود و نگاهش حرف داشت.. ظرف بستنی را به طرفش دراز کردم. با دست دیگرش بستنی خوری را گرفت و لبخند زد: پس می و معشوقه ش کو؟؟
چشم غره رفتم و چرخیدم بروم: زیادیت می شد!
تن صدایش را پایین کشید و از پشت سر نزدیکم شد: می دونی من کشته مرده ی همین اخــــلاقتم...!!
داغ شدم. چشم هایم را بستم. نباید از این مزخرفات بهم می بافت! نباید!! نشستم کنار بخاری و سکوت کردم که نگاهش پایین دامنم، ماند. فوری نگاه کردم. کمی از دامنم بالا رفته بود و خلخالم، پیدا بود! فوری دامنم را پایین زدم. لعنت به من!
سرش را با نگاهی به شگفتی نشسته، بالا گرفت: این چیه؟!
پایم را محکم تکان دادم و از دستش بیرون کشیدم و عصبی گفتم: دستتو به من نزن!!
بی توجه به حرفم، سوالش را تکرار کرد. قدم هایم را به سمت آشپزخانه تند کردم.... هنوز من را نمی شناخت...؟ کسی دلداری ام داد.. گاهی یادش می ره.. عادت نداره .... متلاطم بودم.... کس دیگری توی سرم، فریاد کشیدوو وقتی تو انقد احـــمقی که یه پسر غریبه رو راه می دی خونه ت..... سرم را محکم به طرفین تکان دادم و سر ذهن بدبینم.. سر ذهن راست گویم!... داد کشیدم... ما فقط دوستیم!! اون مث نیازه! حداقل.. من می خوام که اینطوری باشه!!!
به طرف آزاد براق شدم: تو نمی دونی این چیه؟؟؟
بی دفاع به نظر می رسید...!..
نشست روی تشکچه ی صورتی رنگ و کوچک کنار بخاری: چقد عصبانی می شی...! خب ببخشید...!..
پوفی کردم و با ظرف بستنیم، به هال برگشتم.... با فاصله از او، کنار بخاری نشستم.... نگاهی بهش انداختم.... پیلور نازک مشکی تنش بود و سر آستین ها و یقه ی طوسی رنگ پیراهنش، مشخص بود. از بستنی ام خوردم: بستمش که یه چیزایی یادم باشه....
- چی؟؟
کلافه شدم.... نگاه خیره و فکری اش از مچ پایی که حالا زیر دامنم بود، به بند سبز رنگ دستم چرخید....
نگاهم کرد. ظرف بستنی اش را روی زمین گذاشت و ... آهسته و.... دلسوزانه .... زمزمه کرد: تو چرا برای هر چیزی انقد خودتو به بند می کشی...؟!
زانوانم را توی بغلم جمع کردم و ظرف بستنی ام را پس زدم.... چرا از لحنش، بغضم گرفت...؟!
لب برچیدم و خفه جواب دادم: بند نیست....
ناگهان عصبی شد! تند گفت: هست!! به خدا که هست ساره!! این کارا چیه با خودت می کنی؟؟ چی باید یادت بمونه که رو در و دیوار ، رو تنت، نشونه می ذاری؟؟؟
نشانه های تنم که... بند نبود.....
نشانه ی تنم را.... داغ تنم را.... که ندیده بود....که نمی دانست......
جوابی نداشتم بهش بدهم....
سکوت کرد.... کمی از بستنی اش خورد و.... باز رهایش کرد روی زمین.... گرمم شده بود و حس می کردم گونه هایم و لب هایم، به شدت داغ شده..... آمدم بگویم برویم آن طرف بنشینیم که صدایش آمد.....
که صدایش... آنقدر خفه... آنقدر با محبت...آنقدر مضطرب.... آنقدر.... پریشان.....
- دلت نمی خواد برگردی به کامران....؟!
بختک، روی گلویم افتاد!
مات نگاهش کردم اما... او که به من نگاه نمی کرد.....
لب زدم: بستنی ت تموم شد !
سرش را بالا آورد... نگاهش، موشکافانه بود..!
- من فقط یه سوال پرسیدم...!..
حالم داشت بد می شد.. نه حق داشت بپرسد.. نه در جایگاهی بود که....
لحنم تند شد: به تو ربطی نداره !
میان ابروهایش، گره افتاد: خسته نمی شی از این همه فرار..؟ من پرسیدم، چون... چون فکر کردم اگه بخوای.. کمکت کنم که....
عصبی شده بودم! ناگهانی! یکهویی! عصبانیتی که حدش رو به نهایت میل می کرد!!
- چیه؟ باز حس خودخواهانه ت گل کرد؟؟ بهتره این روحیه ی انسان دوستانه و رابین هودیتو جای دیگه خرج کنی، آقـــای کیانی!!
چشمهایش.... و زبانش... با من سر جنگ داشت.... چه دردی اش بود.... پوزخند زد: می بینی؟؟ تا راه حلی نداری، می شم آقای کیانی!! اونم با این غیظ!!!!
تپش.. تند تند... استرس... گرومب..گرومب... ریخت به خانه....! صدایم، قدری بالا رفت : تو در جایی نیستی که تو زندگی شخصی من دخالت کنی آزاد!
غیر قابل تحمل شده بود!!!
- ساره! من یه سوال پرسیدم ازت! فقط یه سوال!!
بی قرار بودم.... داغ و ملتهب...
- جوابت نه ئه!! نه!! چیزی که تموم شده، تموم شده!! من حتی یک ثانیه هم حاضر نیستم به اون روز ها برگردم آزاد! اینو می فهمی؟؟
فقط نگاهم کرد.....
ساکت....
پر از حرف...
پر از اینکه... جان عمه ات....
دلم آب می خواست...!
انگشت هایش را میان موهایش لغزاند: من مطمئن نیستم....
خشم در رگ هایم جاری شد: نظرت برای خودت محترمه!
تن صدایش را پایین کشید و... مدارا کرد: می خوای باهاش حرف بزنی...؟ می خوای ببینیش...؟! اصلا می خوای...
بی قرار، پریدم وسط حرفش: تو یا حرف منو می فهمی، یا نمی فهمی!! چه اصراری داری به من کمک کنی؟؟
از میان دندان هایش غرید: متاسفم! واسه اون ایلیای خر!! که از تو خوشش اومده!!!
آمپرم چسبید!!!!
داغ کردم!!
صدایم بالا رفت: چیه؟؟!! باز رگ دلسوزی و خودخواهیت زده بالا؟؟ نگرانم شدی ؟؟ انقدر ترحم برانگیزم آقای کیانی؟؟ انقد رو دست همه تون موندم؟؟ می گی فرار؟ آره! من دوست دارم فرار کنم! این به خودم مربوطه آزاد! اینو بفهـــم!
و من... که توقع نداشتم.. که اصلا توقع نداشتم بعد از این همه دوستی و رفاقت.... اینطور با بی تفاوتی و خونسردی، کبریتم بزند..: اگه امثال منِ خودخواه نبودن، هیچ وقت به اینجایی نمی رسیدی که الان رسیدی!
چشم هایم تنگ شد... هیچ وقت؟؟ اینجا؟؟؟ داشت چی را به رخم می کشید؟؟ خدای من!!! انگار آتشم زده باشند!!!
کف دست هایم را محکم کوبیدم به ران هایم و ایستادم: داری می گی از صدقه سری تو و امثال توئه، هر چی که هستم؟!!
بی حوصله ..، و با بی رحمی تمــــام... زخم زد: از صدقه سری تمام کساییه که تو رو تا اینجا کشیدن!
قلبم.... سوخت....
انگار یکی... قفسه ی سینه ام را از بالا چنگ انداخت و... تا پایین.. خراش داد....
اشک پشت پلک هایم هجوم آورد. به کدام در می زد آزاد؟! از چی به چی می رسید...؟ از چی اینقدر شاکی بود که داشت من را می کوبید؟ که با کوبیدن من... جگر خودش را آرام و خنک می کرد.....؟!
با بغضی مهار نکردنی، داد زدم: من به کجا رسیدم؟؟؟
صدایم خفه شد....
چانه ام، بی اختیار... لرزیدن گرفت...
- خیلی... پســــتی...!
صورتش درهم شد. فهمید که رو به راه نیستم..! ایستاد و دست هایش را به نشانه ی آرامش، بالا آورد: خیلی خب.. خیلی خب معذرت می خوام!! باشه؟؟!
آتش گرفته بودم و.. خاموش نمی شدم!!
اشک در چشمم بود و... پایین نمی ریخت!
- بابت چی معذرت می خوای؟!زخمتو می زنی و می گی معذرت می خوام؟ اصلا تا حالا بابت کدوم رفتار ناحقت معذرت خواستی که این بار دومت باشه؟؟؟ بابت کدومشون آزاد؟؟!!!
کلافه بود.. کلافه شد.... صدایش بالا رفت: بابت چی باید معذرت بخوام؟
پوزخند بلند و تلخی زدم: بابت بناهای تاریخی ای که ساختی!
چشم هایش را تنگ کرد... چنگ زد میان موهایش... یک قدم رفت عقب، دو ثانیه بعد، یک قدم آمد جلو... سعی می کرد آرام باشد... به طرفم آمد....
- ببین عزیزم...
جا پای بد آدمی گذاشته بود! بعد یک سال و نیم دوستی و فراموش کردن هر آنچه که بوده ایم، بدجایی دست گذاشته بود! جیغ زدم!
- به من نگو عزیزم!
نزدیک تر شد...
مراعات می کرد...
فریاد توی چشم هایش داشت و.. مراعاتم می کرد....
- ساره جان... گوش کن به من...
و دست هایش را گرفتن شانه های من، بالا آمد!
خودم را عقب کشیدم و تند و تلخ و بغض دار، داد زدم: به من دست نزن!
عصبی شد! در کسری از ثانیه، عصبی شد و از کوره در رفت!
- چه مرگته؟!! هـــان؟؟ چرا اینجوری می کنی؟؟؟ یا فهم و شعور داری، یا نداری!! اگه داری که می تونی عین آدم جواب منو بدی! اگرم نداری، خفــــه شو و انقد جیغ جیغ نکن و به من دست نزن به من دست نزن راه ننداز!!!!
ریختم......
تمام تنم.... تمام قلــــبم.... داد و قالم... اولدرم بلدرمم.... همه چیزم، ریخت.....!
به من.. چی گفت؟! به من... گفت خفه شو....؟ من.. من چی گفته بودم که اینجوری گفت... من.. من احمق! من فقط نخواستم.... خدایا... چی گفت.....؟!
صدایم، شکست....: آزاد....؟!
برافروخته و ملتهب بود.... رگ گردنش باد کرده بود و زمین و زمان را، که نمی دانم از سر چی، بنده نبود!!
فریاد کشید: تو یه احمقی! یه احمق! کوری!! نمی بینی!! هیچی رو نمی بینی!!! فقط بلدی سلیته بازی راه بندازی و امل بازی دربیاری! زشته، عیبه، گناهه!!!
دستش را توی هوا بلند کرد و تمام مولکول ها را، کشید: جــــــمع کن بابا!! جمع کن این مسخره بازی هاتو! لیاقت نداری باهات درست رفتار کنن! لیاقت و شعور حرف حساب نداری! مث پیرزانا، مث امل ها!! نشستی یه گوشه عین مرتاضا! از همه کناره می گیری! خودتو همه رو محدود می کنی به عقاید عهد دقیانوسیت!! تفکراتی که دوزار نمی ارزه!! لیاقت یه زندگی راحتو نداری آخه!! لیاقتت همون شوهر خیانت کارته که بزنه تو سرت و صداتم درنیاد!! میبینی؟! خودتم از همونی که بودی و می خوردی، بیشتر خوشت میاد!
تمام صورتشو.. قرمز بود....
دست هایم را گذاشتم روی گوش هایم...
پیراهن تنش را کشید و...عربده کشید....
- چرا نمی بینی؟؟ چرا نمی فهمی؟؟ چرا کوری؟؟!!!! چــــــرا؟؟؟
« چرا صبح تا شب تو خیابون باید همه ی زنا رو با زن خودم مقایسه کنم؟!! چرا نمی تونم وقتی دارم همکارامو می بینم تو جلو چشمام نباشی!!!؟؟؟؟؟ تو که معمولی ای!! تو که منو راضی نمی کنی!! من که تو رو درک نمی کنم!!! چرا من کورم.....؟!
صدایش خفه و زجه مانند شد: چرا تو کوری.........!!؟ »
راه افتاد توی خانه.... وسط هال ایستاد.... تمام صورتم... تمام صورتش.. یکپارچه آتش بود... مگر ما دوست نبودیم...؟!.. حق الزحمه ی دوستی مان، سلیطه بازی من بود....؟!
- آخه منِ لعنتی چقد دیگه باید جلوت خودمو به در ودیوار بزنم؟! دیگه به چه زبونی باید حالیت کنم؟!.. تو چرا منو نمی بینی...؟! نشستی یه گوشه... پارچه می بندی به دستت، تسبیح میندازی، دو تا طرح می زنی، لبخند احــــــمقانه می زنی!! بوی یه مردو که حس می کنی، وحشت می کنی، یه قدم که بهت نزدیک می شم، ده قدم فاصله می گیری!!! کمک نمی خوای، عشق نمی خوای، خانواده نمی خوای!!! دلم نسوزه؟! معلومه که دلم نمی سوزه!! دیگه پشیزی برام ارزش نداری! یه زمانی.. یه روزی.... تمام تصورم این بود که تو ، ضمیر تو، لوح تو، انقد سفید و یکدسته که پذیرای هر آگاهی ای هست... پذیرای خوشبختی... فکر می کردم تو لیاقت خوشبختی رو داری!! اما..... من واسه کی انقد خودمو به در و دیوار می زنم ساره؟! واسه کـــــی؟؟!!
می ترسیدم.. می ترسیدم سکته کند....؟! نه.... از چشمم افتاده بود.... دیگر نمی ترسیدم ... نمی ترسیدم فشارش بالا برود و قلبش بگیرد و...... از چشمم.... وای خدا...!.. داشت از چشمم می افتاد....! چرا نمی فهمید..؟!
- به همون خدایی که هم تو قبولش داری، هم من، این خودِ کوریه!! همه چیزو صفر میبینی ساره ! همه چیزو زیر سوال می بریُ به حکم یه اشتباه! یکی اومد یه گهی خوردُ رفت!! چــــــرا تعمیمش می دی به همه؟؟؟
نزدیکم شد....سلول سلولم، ویبره ی خفیفی داشت...! کف دست هایش را کوبید به دیوار و... چسباندشان دو طرفم و... سرش را جلو آورد و زیر گوشم.... صدایش را پایین کشید و.. سست کرد و.... جور خاصی کرد.. از قصد... به عمــــــد !!
- چرا حتی یک درصد! پیش خودت احتمال نمی دی که من.. اون کبریت بی خطری نباشم که فکر می کنی....؟!.. چرا پیش خودت احتمال نمی دی که من یه مردم، تو این خونه با تو که دستتم به هیـــچ جا بند نیست تنهــــام و می تونم هر کـــــــاری که دلم بخواد بکنم؟!!!!
صدایش را.. صدای آنجور... خاص و... آشوبگرش را... به زحمت می شنیدم: چرا مردونگی منو نمی بینی....؟!.. چرا همه برات یه جنسن...؟... ساره...! ببین منو...! حِـــــــســــم کن !

رمان خالکوبی18

متعجب و خیره، نگاهش کردم... مگر ساعت چند بود؟! مگر به عمه قول شام نداده بود؟؟...

- کجا بری؟؟

این پا و آن پا کرد... می توانستم بی قراری را به وضــــوح از چشمهایش بخوانم.....

چنگ زد میان موهایش: باید برم خونه... میام از عمه ت خداحافظی می کنم و می رم...

و بی آنکه منتظر من باشد، راهی ساختمان شد... همان طور مات، به مسیر رفتنش خیره شدم...... چش شده بود.....؟!

نیم ساعت بعد، سرم روی پای عمه بود و... زل زده بودم به کارت عروسی نباتی رنگ نیاز ملک..... بهش مسیج زده بودم: « یه زنگ به آزاد می زنی؟! نمی دونم چش شد یه دفعه رفت! »... صدای گوشی بلند شد... نیاز بود... « جوابمو نداد...! درددسترس نیست!» .. نگران شدم.... چه مرگش شده بود یک دفعه؟؟... « از بی تا می پرسی؟! ».... و فکر کردم..... یادم نمی آمد... هر چی فکر می کردم، یادم نمی آمد توی این یکسال و خرده ای، آزاد را اینطوری دیده باشم.... من حرفی زده بودم؟؟ عمه دست به موهایم کشید و یادآوری کرد که فردا شب حاج خانوم و آقاجون و علی و ثریا را دعوت کنم..... اسم ثریا که می آمد، دلم تیره می شد... نمی خواست.... اما به عمه گفتم باشد.... و از تصور نگاههای زیر و رو کِشِ حاج خانوم به گوشه گوشه ی خانه ام، خنده ام گرفت..... همه ی این مدت بیشتر از دو بار نیامده بود اینجا.... باور اول همه جا را زیر و رو کرد... من سکوت کرده بودم تا خیالش راحت شود.... به جز این، همه اش یا من سر زده بودم، یا گهگاه علی و آقاجون..... صدای مسیج آیفون سفید رنگ بلند شد.... نیاز نوشته بود: « از تهران زده بیرون، نمی دونم کجا..... ».. توی این برف؟! با این زمین یخ بسته؟!... زل زدم به اسکرین گوشی.... همین نیاز؟!.. همین؟!... چرا تهش ننوشته بود « نگران نباش؟! »... چرا مثل همیشه، که حس می کرد نگرانم، و این را برایم می نوشت، این بار....... نیاز؟!


آن شب دیر وقت بود که خوابیدم... خیلی دیر... آنقدری که همانجور خیمه زده روی لپ تاپ ، خوابم برد.... صدای زنگ مسیج هشیارم کرد... خوابم سبک نبود اما آنقدر سبک و سطحی خوابیده بودم که تکان بخورم.... درز پلک هایم را باز کردم و خودم را کشیدم عقب تا در نیمه باز لپ تاپ را ببندم.... به اسکرین گوشی زل زدم... حوالی سه بود.... و اسم آزاد روی صفحه خودنمایی می کرد...! احساس سرما کردم.... پتو را تا گردنم بالا کشیدم و مسیج را باز کردم....

« Aslan delam nemikhast saret dad bezanam Banoo….!»

زل زدم به اسکرین روشن گوشی....

زل زدم...

زل زدنم، پلک زدن نداشت....!

انگشت هایم..، روی صفحه ی تاچ گوشی، چرخید:

« kojaee??»

و وقتی که فرستادمش، فکر کردم که بی احساس تر از من هم هست؟؟ خودم را ملامت کردم... کاش نگرانی ام را، واضح تر بیان می کردم.....

صدای دینگ مسیج بلند شد...

«Bekhab sarshar! Kheili harf mizani!!!»

و شکلک لبخندی ساده.....

ساده....

ساده.........


*****

تمام روز بعد خبری از آزاد نداشتم.. یکبار با موبایلش تماس گرفتم و باز...، در دسترس نبود.... شنبه رسید... شنبه ای که از دم اذان صبح با برف های درشت و پنبه ای شروع شدو بارشش تا خود غروب ادامه داشت....! روز عجیبی بود... خواب خوبی دیده بودم... کابوس نبود.. تلخ نبود.. یادم هم نبود! اما هر چی که بود خوب بود و این حس را به من داد که پالتوی شیری رنگی بپوشم و شال همرنگی هم بیندازم سرم و راهی اروس بشوم....! سفید بودم.... حس هایم سفید بودند... و از این که توی سفیدی برف گم می شدم، لذت می بردم....! تا بعداز ظهر با مهتاب سر و کله زدیم... حالا دیگر باهاش می خندیدم و آنقدرها هم که گمان می کردم، روی اعصابم نبود...! هنوز هم گاهی نگاه خیره اش به ردی... یا اسمی از کیانی را می دیدم و... خنده ام را می خوردم....

اضافه کاری ماندم و تا از شرکت بیرون بزنم، حول و حوش هفت شده بود. بس که خیابان و پارکینگ شلوغ بود، ماشین را سر خیابان اصلی پارک کرده بودم.. قدم هایم را کنترل می کردم، مبادا که زمین بخورم..... همین طور که آهسته آهسته گام برمی داشتم ..، صدای موتور روشن ماشینی را از پشت سرم حس کردم.... گوش هایم تیز شد! به روی خودم نیاوردم و به راهم ادامه دادم که نیاز زنگ زد... صدای پر شر و شورش، که این بعد را از بعد نامزدی با کوروش به خودش اضافه کرده بود، حلزونی گوشم را پر کرد: چطوری خــــانوم؟! بی سر صدا میری.. میای...

خندیدم: تو چطوری؟ من دارم برمی گردم... امروز ندیدمت!!؟

صدای خنده و شوخی از آن طرف خط می آمد.... صدها را تشخیص نمی دادم....

- نیومده بودم... اینارو ول کن.... چیکاره ای امشب؟!

- دارم می رم خونه...

صدایش را پایین کشید: برسونمـــــت؟!

و شروع کرد با صدایی آهسته، چرت و پرت گفتن وخنداندن من.... ، که صدای دو تا تک بوق، از جا پراندم! کاملا چرخیدم و با دیدن ix آزاد و همراه بودنش با نیاز و کوروش، با لبخندی عریض و طویـــل، تماس را قطع کردم.... نیاز خم شدو در عقب را باز کرد... حین سلام کردن، پریدم بالا و به آزاد که پشت رل نشسته بود هم، سلام کردم. سلامی که جوابش...، خیلی کوتاه بود.... خیلی...... کوروش برگشت و حالم را پرسید.... نیاز شلوغ کاری می کرد.... کوروش پیشنهاد داد: شام بریم بیرون؟

با تردید پرسیدم: مزاحم نباشم من؟!

نیاز چشم غره رفت.... و « خُلی ها... » یی زیر لب نثارم کرد..... کوروش هم استقبال کرد اما آزاد هیچ واکنشی نشان نداد!! آزاد....! آزادی که همیشه هوای من را داشت..... چش شده بود.......؟!.... صدایش آمد که از آینه به نیاز نگاه می کرد: یه تماس با بی تا بگیر بگو آماده شه بریم دنبالش.. تنهاست.

چشم هایم به موبایلش بود که به طرف نیاز رو به عقب گرفته بود. نیاز شماره ی بی تای آزاد را گرفت.... با خوشرویی حالش را پرسید و حرف آزاد را انتقال داد... نمی دانم بی تا چی گفت که نیاز زد روی اسپیکر: یه بار دیگه میگید بی تا جون؟ متوجه نشدم!

صدای زنانه و جذاب بی تا، در ماشین پیچید: بدویید بیاید خونه، براتون یه شام خوشمزه درست کردم! آزاد؟! بیرون چیزی نخورید ها...! من منتظرم!

تماس قطع شد و آزاد دستش را در هوا تکان داد: امر، امر بی تا ست!

و پر گاز...، به طرف خانه ی کیانی ها، حرکت کرد..... صدای موزیک را بالا برد... و حتی اجازه نداد بپرسم که، آیا برای من هم در خانه ی بی تا، جایی... راهی... هست.....؟!

با عمه تماس گرفتم و گفتم شامش را بخورد و بخوابد.. گفتم دیر می رسم.. پرسید کجا و با کی هستی؟ جواب داده بودم با رییسم... با شوقی خنده دار!! قطع کرده بود: به سلااامت مادر!! خوش بگذره ساره جان! خوش بگذره مادر!!

چسبیده بودم به نیاز... آهسته حرف می زدیم... نیاز داشت از کوروش می گفت.... کوروش با آزاد شوخی و بحث می کرد.... چقدر از واکنش های ضد و نقیض آزاد نسبت به کوروش بیچاره خنده ام می گرفت! اما خب، البته که نسبت به اوایل، خیلی بهتر شده بود.... سر خیابان که پیچید، خاطره ی شب گم شدن بی تا، در ذهنم جان گرفت.... و برای چند لحظه، چقـــدر دلتنگ زنی شدم که تمام آن شب، خیابان های شهر را به دنبالش گشته بودیم....... ریموت را زد و ماشین رابا شتاب روی برف ها کشید و وسط حیاط سفیدپوش، نگه داشت..! از ماشین که پایین می پریدم، نگاه ذوق زده ام به این خانه بود... و مدام این حس عجیب در من رفت و آمد می کرد که...، چقــــدر این خانه را، دوست دارم....!! گلوله ی برفی محکمی که به صورتم خورد، از جا پراندم! نیاز بود که با صدای پر شر و شور... صدایی که تنها و تنها مدیون حضور کوروش می دانستمش، جیغ زد: یالا ساره!

خنده ام گرفت... صورت برفی ام را پاک کردم و گلوله ی درشتی به طرفش انداختم.. جاخالی داد...! صدای خنده های بلند نیاز در حیاط پیچید.... آزاد از ماشین پایین پرید... کوروش برف بعدی را به پهلوی نیاز کوبید! نیاز جیغ زد: نامرد!!! من زنتـــم!!!!

کوروش غش غش خندید.... نیاز برفی ام کرد... گلوله ی بعدی من، درست به چشم چپش خورد! حواسم بود که آزاد در جمعمان نیست! چشم چرخاندم... داشت آهسته آهسته، به طرف ساختمان می رفت... دست هایش در جیب پالتو و سرش پایین.... حاضر بودم قسم بخورم که آنجا، میان ما، و حیاط برفی، نیست...!! صدای خنده های ضعف آور نیاز پیچید.... نگاه کردم.... خدا خفه ات نکند نیاز!!خیمه زدن کوروش روی نیاز و غش غش خنده های ریز و مدفون شده شان میان برف ها، روی سرد بودن هوا و نشستن گلوله ی برفی روی صورتم را کم کرد و....، دمای بدنم را چهل درجه بالا برد!!! خجالت زده، برافروخته ، قرمز و بی حواس، عقب عقب قدم هایم را تند کردم و با شتاب برگشتم که رخ به رخ کیانی درآمدم!!!! از خودم پرسیدم.. کیانی؟!.. و خودم.. به خودم جواب دادم که حالا.. و این لحظه، توی این خانه و خیابان، دقیقا حس می کنم که...، کیانی......!!! نفس های تندم در هوا حلقه می شد... آزاد.. چند لحظه، فقط نگاهم کرد.... سرم را انداختم پایین.. خدا لعنتت نکند نیاز..! آزاد دستش را به طرف ساختمان گرفت که برویم.... حتما دیده و شنیده بودشان.... منتهی آنقدری برایش اهمیت نداشت... هر چی اهمیت و خجالت بود، ماند برای من!! دو قدم مانده به خانه، نیاز و کوروش با هیاهو به ما رسیدند... بی تا میان چارچوب در قهوه ای سوخته، پذیرای هجوم حجمی از هوای سرد و برفی ما چهار نفر شد.... بی تا گرم بغلم کرد! بوسیدم! چقدر صورتش مهربان و صمیمی بود! چقدر گونه هایش گرمای مطبوع مادرانه داشتند وقتی گونه ی یخم را بهشان می چسباندم..! با بوسه ی محکمی ازش جدا شدم.. بوسه ای که به هیچ وجه، دست خودم نبود....! صدای بی تا جلوی در .. میان سرمای بیرون و گرمای خانه، میان چهار نفرمان، می پیچید: شماها که یخ کردین.. بیاین تو.. بیاین کنار شومینه بچه ها... خوش اومدین... بیاین تو دخترا....

و من بودم که همراه بقیه، هجوم بردیم سمت شومینه ای که سمت چپ سالن قرار داشت...! شومینه ی گرم و روشن با شعله های زبانه کش...! دست هایمان را جلوی دهانمان گرفته و « ها » می کردیم... گونه های سفید نیاز گل انداخته بود... احتمالا که گونه های من هم.... با خنده و شوخی.... با صدای بلند قهقهه های نیاز که تا به حال.. نشنیده بودم....! صدای بی تا آمد... و بهترین چیزی که آن لحظه می چسبید! پیاله های کوچک و لاجوردی رنگ شیربرنج و ذرات دارچین قهوه ای رنگ رویشان... نیاز پرید و بی تا را بوسید! و من... که تنها بهش لبخند زدم... و ته دلم، خدا را شکر کردم که بی تا خوب ست... که حواس بی تا سرجایش بود.. که.... بی تا گم نمی شد.... و من مجبور نبودم آزاد را آنقدر درمانده و بریده ببینم.....! برگشتم سمت آزاد... بغل من نشسته بود.... کم حرف.... آنقدر مکث کردم که سنگینی نگاهم را حس کند و سرش را بالا بگیرد. لبخند پررنگی بهش زدم...! لبخندی که ان شب، و آن لحظه، بهمعنای تمام حس های خوبی بود که از خانه شان می گرفتم....! از سلامتی نسبی بی تا... از گرمای شومینه و سرمای برف... از ..... لبخند کمرنگی زد و از پیاله ی شیربرنجش خورد... نیاز بو کشید: هوممم... چی درست کردی بی تا جـــــون؟؟؟

بی تا با مهری عمیق دست کشید روی موهای نیاز: غذاهای خوشمزه عروس خانوم! اما یکی دو ساعت دیگه آماده می شه!

رو کرد به آزاد: مهرداد زنگ زد... گفتم نیستی...

آزاد دستش را بی حوصله تکان داد: خوب کردی! الان می خواستن یه بریزن اینجا! اصلا حوصله ندارم...!!

بی تا اخم قشنگی کرد: یعنی چه حوصله ندارم پسر؟؟

دست هایش را بهم زد: پاشید... پاشید لباساتونو عوض کنید، دور همی خوش بگذرونید...! پاشید بچه ها...!

لباس هایم به هیچ وجه مناسب نبود.. نیاز دستم را کشید... بی تا هدایتم کرد توی اتاق خوابش.... اولین چیزی که به چشمم خورد، تخت خواب سلطنتی و دونفره ای بود که انگار مدت ها بود.....، یک طرفش اشغال می شد..... حواسم به تخت بود... که بلوز پشمی و نازک سرخابی رنگی جلوی صورتم آمد: اینم مال شما خانوم خوشگل!

لبخند پهنی به بی تا زدم و بلوز را از دستش گرفتم... نیاز دستی میان موهای بلندش کشیدو جلوی آینه مرتبشان کرد.... بی تا پرسید: خوبه؟ نوئه نوئه عزیزدلم....

لب گزیدم: این چه حرفیه بی تا جون...!

بلوز سرخابی، با آن رنگ جیغش، با آستین های بلند و یقه ی بسته...! خدای من! بی تا فکر همه جایش را کرده بود! خم شدم ، با محبت و طولانی... گونه اش را بوسیدم! ذوق زده شانه هایم را مالید: خــــانوم....!

و حس خوبی که قطعا در من، خیلی بیشتر بود....

صدای زنگ آیفون آمد... بی تا آهسته خنددی و رو به من و نیاز گفت: الان آزاد همه شونو بیرون می کنه!!

و صدای همهمه ی دختر و پسرهایی که به دقیقه نکشیده، به خانه سرازیر شد....! نیاز دستم را کشید بیرون... اضطرابم، کمرنگ بود...! خیلی کمرنگ! بین جمع سه نفره ی جدید، تنها مهرداد را می شناختم! پسر بی نهایت خوض صورت و مودبی بود...! چشمم خورد به آزاد که با بی میلی به جمع نگاه می کرد... مهرداد محکم به کمرش کوبید و از جا پراندش! زیر گوشش چیزی گفت و با خنده ای بلند ازش فاصله گرفت که داد آزاد بلند شد: مرتیکه...!!

نیاز حواسم را به معرفی گرفت. دوست دختر مهرداد، سایه و پسر دیگری به اسم آرش.... و من تا آمدم به خودم بیایم، نشسته بودم کنار نیاز در جمع 7 نفره ی جلوی شومینه و کارت های ورق، در دستم بود...! بی تا می رفت و می آمد، خوراکی های خوشمزه می آورد... نوشیدنی... آجیل.... سایه با صدای بلند و خنده پرسید: بی تا جون سوپر مارکت دارید؟؟!

مهرداد چرت و پرت می گفت... آرش تقریبا کم حرف و تابع بود.... سایه سر به سر آزاد می گذاشت... نیاز و کوروش، دست هایشان با ورق و سرهایشان، با هم گرم بود...!!! و من..، داشتم به این جمع خوشبخت نگاه می کردم... کارت ها میان دست هایم بودند... نگاهم وسط جمع هفت نفره... که هفت، عدد مقدسی بود...! و گوشه ای از ذهنم، با یادآوری خاطرات مشابهی که با علی و شب های اینچنینی در خانه ی عمه داشتیم، روشن می شد....! صدای داد بلند آزاد، از خیال بیرون کشاندم و برگی از کارت ها که از میان انگشتانم، بیرون کشیده شد: اَاا...! حواست کجاست سرشار!!!

مات نگاهش کردم... سرشار..؟! عصبی نبود، دادش از بازی بود.... شلیک خنده ی مهرداد و آرش به هوا رفت... انگشت اشاره ی مهرداد به سوی من بود: خیلی بامزه شدی به خدا...!

خنده ام گرفت... گوشه ی لبم را گاز گرفتم و با حالتی عذرخواهانه به آزاد چشم دوختم... ابرو درهم کشیده و بی حوصله بود. و در عین حال، حس می کردم میان مهربانی و اخم، دست و پا می زند...!! موهایش را کشیدو لبخند نصفه نیمه ای، همراه با اخم به لبش نشست: خب دختر جون تو هی تو فضا سیر می کنی، من باید از جیب پیاده شم!!!

خنده ام گرفت...

می دانستم که همه ی پول ها آخر سر برمی گردد... می دانستم گیجم... می دانستم قیافه ام خنده دار شده.. اما نمی دانستم چرا آن لحظه صورت آزاد به نظرم پسر بچه و مظلومانه شده بود...! بازی شلوغ شد... صدای خنده ها و شوخی ها بیش تر شد... من بودم.. من همراه بودم.... اما میان همه ی این شلوغ بازی ها، میان سیگار کشیدن های آرش و آزاد..، میان شعله های شومینه ی گرم..، حواسم بود......

حواسم....

بود که مهرداد رفت انتهای سالن.. سمت آشپزخانه... و با صدای آهسته با بی تا مشغول گفت و گو شد... حواسم بود که به شیشه ی بلندو پلمپ شده ی توی پاکتی که وقتی آمد، به دست آزاد سپردش، اشاره کرد و..... حواسم بود.... که بی تا... بهش لبخند زد.. دست کشید به شانه اش... نیم نگاهی به من انداخت ... و چیزی گفت که من نشنیدم، اما مهرداد را... مایوس، راهی جمع هفت نفره کرد..... و من... که دلم می خواست دست بی تا را... صورت بـــی تا را.... ببوسم..... صورت بی تا را، که خانه اش برای من، حرمت داشت....! بی تایی که اجازه ی باز کردن بطری را به مهرداد نداد...! بی تایی که.... حواسش بود... حواسش بود که شاید کسی در این خانه، نخواهد....! کاری نداشتم اعتقاد خودش چیست.. به من ربطی نداشت... خیلی وقت بود که این چیز ها به من ربطی نداشت..! اما... حواسش که به من ربط داشت.....!!؟ خانه اش که... حرمت خانه ی مقدسش که، به من ربط داشت..... بی تا... ممنون بی تا بودم.... برای همیشه.... شاید اگر بطری باز می شد هم، در من تاثیری شبیه به تاثیر بیست سالگی نداشت اما...، قطعا این بار، کاری را نمی کردم که در میهمانی اروس کردم.... چیزی شبیه به تقیه..، شبیه به اجبار...، نمی کردم...! این بار، کمی می نشستم، و بعد.... قطعا با لبخند از جمع هفت نفره ای که هنوز مقدس بود اما، من نمی توانستم ازش لذت ببرم، خداحافظی می کردم....بی تا.. بی تا.. بی تا.... چشم هایم از اشکی شُکرانه وار، برق زد....! بی تایی که به حــــــــق، بی تا بود....!

کارت هایم را سپردم دست سایه و از جا بلند شدم.. صدای اعتراض آمد.. به آشپزخانه اشاره کردم: بی تا جون تنهان!! می رم کمکشون...!

آزاد غرغر کرد: ضرراتو زدی، بعد رفتی!!

برنگشتم نگاهش کنم.. خنده ام را توی هوای مطبوع سالنی با نور کم و هالوژن های یکی در میان روشن، که بوی چوب و سیگار و عطر می داد رها کردم و به کمک بی تا شتافتم... از همان اول که آمدیم، گفت صدیقه خانوم نیست و همه ی غذاهای امشب را خودش درست کرده.... آزاد بوسیده بودش... قربان صدقه اش رفته بود.... و من.. باز دلم برای علی خانه ی پدری، تنگ شد......!...

- بی تا جون؟! من چیکار کنم؟؟

بی تا با تبسمی که انگاری همیشه ی خدا گوشه ی لبش جا خشک کرده بود، ظرف های مربعی شکل و سفید را بیرون کشید: خـــانومم شما برو بشین پیش بچه ها... خودم از پسش برمیام...

خم شدم و ظرف های سنگین را ازش گرفتم: امکان نداره...

صدای بلند آزاد آمد: ساره؟ بیا بشین سر جات، الان نیاز میاد!

مثل خودش، صدای من هم بلند بود: چیه، هوس کردی ببازی؟!! نیاز بشین من هستم...

مهرداد بود که این بار پرید وسط: بیا ساره خانوم! شما مهمونی پدر من!!

به حرف زدن مهرداد خندیدم..... ظرف های سفید رنگ را که حقیقتا سنگین بودند برداشتم و راه افتادم از آشپزخانه بیرون بروم که آزاد آمد تو: بده به من...

و بی آنکه منتظر جوابم باشد... یا حتی بی آنکه نگاهم کند، ظرف ها را گرفت و برد.... گرفت و برد و دیگر نیامد...! به جایش سایه از بازی استعفا داد و به کمک ما شتافت... بوی خوش و اشتها برانگیز غذاهای بی تا... زیر دماغمان می پیچید و شامه مان را نوازش می داد.... سایه که رفت از بوفه ی سالن لیوان بردارد، بی تا مشغول کشیدن مرغ های برشته، ازم پرسید: ازدواج کردی خانوم خوشگل؟!

شاید خیلی وقت بود که این سوال ها... خاطرم را مکدر نمی کرد... شاید خیلی وقت بود که یاد گرفته بودم سنسور های دوست نداشتنی و آزار دهنده ام را از کار بیندازم....! عوضش..، خنده ام گرفت.. از طرز صدا کردن بی تا! از خوشگل گفتنش..! جوری که باورم می شد !! توهم خنده دارم را کنار گذاشتم، انگشت اشاره ام را به نشانه ی « اجازه » بالا گرفتم و همراه با چاشنی لحنی لوس..، چشمکی شوخ به صورت گرم و چشم های درشت و کشیده اش زدم: فقط یه بار بی تا جون...!!

و بی تا.. که غش کرد از خنده......! آهسته زد پشتم.... ابروهای کشیده و فندوقی اش از هم فاصله گرفتند: اصلا بهت نمیاد... ماشاء الله خانوم خوشگل.... افتخار می کنم بهت...

لبخند خجلی زدم.... افتخار.... شاید اگر خیلی چیز ها را می دانست، افتخار نمی کرد... شاید بی تا... هم..!!.. محکومم می کرد... درست مثل همه.. درست مثل خودم...!.. شاید....

صدای بالای موزیکی که از سالن می آمد، متوجه مان کرد... ورق ها رها شدند روی زمین.... نیاز و کوروش ایستادند.. دست های نیاز دور گردن کوروش حلقه شد.... و طولی نکشید، که سایه و مهرداد هم به جمعشان پیوستند... پیچ و تاب و رقصشان میان نور کم جان سالن، پیدا بود.... و از آزاد، تنها نور ضعیف فیلتر سیگار مشخص بود... به برفی که ریز ریز. از پشت پنجره ی سرتاسری و بزرگ آشپزخانه می بارید، نگاه کردم.... صدای موزیک بالا بود.... دست کشیدم به جام آب خنک توی دستم... چقدر این صحنه ها آشنا بود... چقدر این صدا ها.. خنده ها.... جام خنک را بالا کشیدم و به گونه ی داغم چسباندم.... اگر عاصی نشده بودم.. اگر فرار نمی کردم توی اتاق خواب... اگر آنقدر گریه نمی کردم که اشک هام بریزد و ریمل هایم صورتم را سیاه کند.... اگر.... چی اشتباه بود ساره...؟! چی توی ذهنت بود که قدرت تفکر را ازت گرفت... بهت حق می دهم ساره اما... از دنیای محدودی که داشتی، لجـــم می گیرد!!! حالا حالم چطور است....؟!... حالا.. می پذیرم.... حالا..، به من ربطی ندارد... حالا... به شیوه ی خودم همراهی شان می کنم.... حالا.. بزرگ شده ام.. بزرگ....... نفس عمیقی کشیدم.... چرخیدم... پست به برف ها... می رقصیدند.... بالبخند نگاهشان کردم... عشق داشتند، آرامش داشتند، و دنیایشان، مال خودشان بود!.. سنگینی نگاهی را از پشت فیلتر سیگار، حس کردم.. چشم چرخاندم... یک لحظه... و فقط یک لحظه، با آزاد چشم تو چشم شدم.... و یک لحظه و فقط یک لحظه، حس کردم که قلــــبم....، میان حجم عظیمی از تاریکی و نور های کم جان و دود و موزیک...، سوزن سوزن شد.......!.. کسی به قلبم.. سوزن زده بود.... با شتابی عجیب.. غریـــب...، رویم را گرفتم و کلمات از دهانم بیرون ریختند: بی تا جون من می تونم دستور این کوکتل خوشمزه رو ازتون بگیرم؟!!

بی تا با مهربانی سینی پایه داری را بدستم داد و به یکی از لیوان های بلند و بزرگ با مایعی پرتقالی رنگ اشاره کرد: این واسه آزاده.. قاطی نشه....

به بی تا نگاه کردم... به لیوانی که برای آزاد بود.... بی تا... که به مهرداد گفت نه، از پس آزاد برنمی آمد...، نه....؟!

شانه بالا کشیدم.... چرخیدم.... من داشتم چی را سرو می کردم....؟!... من...؟! که از همین ها فرار کردم و رفتم توی اتاق خواب و بنای اشک گذاشتم... حالا.. من.... پایم را از آشپزخانه بیرون نگذاشته، سینه به سینه ی کیانی درآمدم..!.. از پلیور نازک آبی طوسی تنش شناختمش...! سرم را بالا گرفتم... نمی دانم چرا اما..، با خشونت دست هایش را به دو طرف سینی توی دستم، بند کرد:تو نمی خواد کاری کنی! برو بشین!

تند تند پلک زدم... چه مرگش بود؟؟!!!! چرا یک لحظه کیانی می شد... مدیریت غیرقابل تحمل اروس می شد...، و یک لحظه، مهربان... و یک لحظه.. شاید... کمی.. غمگین...! ابرو در هم کشیدم! تحمل این رفتارهای ضد و نقیض را، نداشتم!! حداقل از.. از.. این آدم....!

- یعنی چی؟؟!!

همان لحظه بی تا پیدایش شد...داشت بلند بلند ازم چیزی می پرسید.... دست های آزاد، هنوز لبه ی سینی، سفت بود..!بی تا پشتش به ما بود و داشت حرف می زد... و من، که نه می توانستم آزاد را درک کنم، و نه حس خودم را می فهمیدم، با عصبانیتی ناشی از ناتوانی ام از این ادراک، زیر لب غریدم: معلوم هست داری چیکار می کنی؟!!

برق خشمی غیر قابل توصیف را، در کسری از ثانیه، در چشم های آزاد دیدم!! مات و حیران... به طرز عجیبی احساس استیصـــال داشتم.... کلافه از این رفتارها...، زیر لب... شاید غریدم.. شاید هم.. نالیدم... : می شه بس کنی آزاد؟!

و قدم های درمانده ام را به سوی میز نهار خوری استیل، تند کردم.....

کلافه بودم.... دلم می خواست با نیاز حرف بزنم.. باید با کسی حرف می زدم.. باید... امـــا...، با کی؟!.. من... تمام عمرم، با کی درست و حسابی حرف زده بودم؟!!

پوزخند پررنگی به صدای دلم زدم و کنار بی تا نشستم. آزاد هنوز نیامده بود سر میز شام... خودم را کج کردم و آهسته از نیاز پرسیدم: آزاد کجاست؟

نیم نگاهی به در نیمه باز اتاق خواب بی تا انداخت و پچ پچ کرد: تو ایوونه اتاق بی تا ست... داره سیگار می کشه...

مات به دهان کوچک و خوش فرم و نیمه باز نیاز زل زدم... یعنی چی؟؟ چرا اینقدر راحت حرف می زد؟؟ چرا نگرانی اش، مثل همیشه نبود...؟!

- نیاز چیزی شده که من ازش بی خبرم؟! چرا مث همیشه.. نمی ری باهاش حرف بزنی نیاز؟؟!!

نفس بلند و عمیقی کشید.... نگاهش به نقطه ی دور و.. کوری بود... چند لحظه بعد، به من چشم دوخت... و آهسته گفت: اینجا یه جاییه..، که دیگه نمیتونم مث همیشه کمکش کنم.......

سر میز شام حواسم به آزاد بود... یکی دوبار حس کردم که نگاهش روی صورتم.. یا شاید هم.. روی روسری ام می چرخد... تصور داشت برمی گردم به به قول خودش دوران جاهلیت؟! بهش فکر می کرد؟! اصلا برای چی باید بهش فکر می کرد؟!! وقتی که مـــن..، جاهل و.... عاقل...، دوستش بودم.....!

بی تا که کنارم نشسته بود، برایم غذا کشید... میل نداشتم.. تمام اشتهایم، کـــور شده بود! و همه اش را با بی قیدی گردن آزاد می انداختم!! بحث سر لباس عروس نیاز شد.... لباس را من از یکی از طراحی های شبنم الهام رفته بودم. با نیاز درمیانش گذاشتم.. سپردش به یکی از طراح های خوب خانوم و..... کار بی نظیری ازش درآمد... نگاهم سر خورد روی لیوان بلند و پرتقالی رنگی که کنار دست آزاد قرار داشت... هنوز ازش نخورده بود.. هنوز... می توانستم امیدوار باشم که نخورد.....؟! خدای من..! به لحن بی نهایت معصومانه ای که این سوال را از خودم پرسیده بودم، خندیدم...!... برای من چه اهمیت داشت.... خواستم چشم های بیلبوردم به لیوان را بگیرم که متوجه سنگینی نگاهش شدم... امشب چرا اینجوری نگاه می کرد؟؟! مثل خودش، چشم برنداشتم... یک ثانیه... دو ثانیه... چهار.. پنج... دستش... سُر خورد روی لیوان بلند و دهان گشاد.... انگشتانم به دور قاشق و چنگال توی دستم، چنگ شد...! لیوان پرتقالی رنگ، از میز فاصله گرفت.... چشم هام را داده بودم به چشم هایش.... و هر حرکت لیوان را، گویی که با تک تک سلول های بدنم..، حس می کردم........! لعنتی... این آزاد لعنتی... حتی پلک هم نمی زد....! حس بدی در دلم پیچید.. حس بدی از انتظار... انگاری که هیجان داشته باشی برای تمام فوتبال های رئال... برای اسبدوانی... برای المپیک...!!! لیوان به لبش رسید... و انگشت های من به دور تنه ی قاشق و چنگال، محکم تر... آزاد نخور... نخور.... خواهش می کنم...، نخـــور...! ضربان قلبم تند شد... صدای بلند خنده های سایه و نیاز می پیچید... لیوان کج شد... و مایع پرتقالی را به دهانش، سرازیر کرد...............................

پلک زدم....

دست هایم دو طرف بشقابم، شل شد....

که من... نه طرفدار بایرن مونیخ بودم.. نه آرسنال می شناختم.. نه رئــــال.....!...

من... تنها طرفدار خانه ی بی تایی بودم که برایم حرمت به میان کشیده بود.... بی تایی که به من بلوزی هر چند سرخابی خوشرنگ، اما به رسم خودم بخشیده بود..... من... طرفدار دوستی مان بودم... آزاد...! هرگز به من ربطی نداشته! هرگز از من نخواسته ای.. نپرسیده ای... مسخره ام کرده ای، دستم انداخته ای، که توضیح نداده باشی.... اما... امشب... به طرز عجیبی.. دلم می خواست که طرفدار تو و بی تای تو..، باقی بمانم..... آزاد.... دلـــــــــم می خواست............................

با دلم چکار کردی...؟!

لیوان آب یخ کنار دست نیاز را برداشتم و یک ســــره...، سر کشیدم....!

چشم هایم را بستم و سر کشیدم...

برایم مهم بود؟! چی مهم بود ساره؟ اینکه ببینی توانسته ای روی دوستی.. تاثیربگذاری؟! نه... من به عمرم امر به معروف و نهی از منکر نکرده بودم... من... این همه خطاکار و گناهکار...، مگر چکاره بودم؟! ساره....؟! پس چرا....؟!.... و من.. که چقــــــــدر...، از جواب دادن به این سوال، عاجز بودم.......

چشم هایم را باز کردم.... و با پایین آوردن لیوان خالی از آبم، چشمم روی لیوان پرتقالی آزاد سر خورد... هنوز پر بود... شاید نصفه نیمه اما.. هنوز... خنده دار بود، اینطور دلداری دادن خودم.... خنده دار بود.......

آرش با تماسی فوری، مجبور به رفتن شد.. همان طور که ما برای جمع کردن میز بلند شدیم، او هم خداحافظی کرد و رفت.... مشغول جمع کردن میز شدیم و من چقدر شرمنده ی بی تا بودم که نتوانستم چیزی از مزه ی حقیقی دست پخت خوبش بفهمم... باید بهش می گفتم پسرش را، به قول استاد سال های دورمان، افرش، فلک کند!!

سایه و مهرداد به شومینه پناه بردند.. من ونیاز در رفت و آمد جمع کردن میز... کوروش کشغول صحبت با موبایل.. و آزاد..، که هنوز نشسته بود سر میز و... سیگار، پشت سیگار.....!

فکری بودم... فکریِ حرف های نیاز... چکاری بود که نیازِ همیشه دوست و همیشه خواهر، نمی توانست کمک کند؟!.. چی بود نیاز؟! به من نمی گویی؟؟!! تنها بودم وقتی برای بردن دیس غذا سر میز برگشتم... نیم نگاهی به آزاد انداختم... چه مرگش بود؟؟ خـــدای من!! چقدر دلم می خواست این سوال را با صدای بلــــند بپرسم!!! نزدیکش شدم... سیگار را ناگهانی از میان انگشت هایش کشیدم و در ظرف مقابلش، خاموش کردم: خودتو خفه کردی!!!

ابروهایش درهم گره ی کوری خورد... ماندن کنار این بداخلاقِ حقیقتا اعصاب خورد کن را، جایز ندانستم! برگشتم بروم که مچ دستم را محکم گرفت! نفسم حبس شد...! گردنم را چرخاندم و خیره.. اول به دست او و مچ خودم، و بعد به صورتش، نگاه کردم.... مستقیم.... آزاد مصمم به نظر می رسید...! نفس هایش کوتاه و تند به نظر می رسید! عصبی! ناگهان نگاهش غمگین شد... رنگی از تاسف گرفت و یکهو دستم را با پیزی شبیه به شرمندگی، ول کرد: ببخشید.....

و بلند شد و میز را ترک کرد....

شوکه شدم....

پاهایم انگار، به کف زمین چسبیده بودند!!

به چای دستش روی مچم نگاه کردم...

به جای دستش...

چکار کرده بود....؟!

خدای من.....

داشت چکار می کرد........

مچ قرمزم از فشار دستش.. از فشار نشات گرفته از خشونتش.....

صدای بی تا می آمد که برای نوشیدن چای میوه ای می خواندمان.... میز را رها کردم.... سرم داشت از درد می ترکید.... سرم.......

به دستشویی پناه بردم.. صورتم را آب زدم... آزاد داشت این شب را بر من، حــــرام می کرد...!!! داشت مثل خوره من را... فکرم را... می خورد.... کاش حرف می زد.. کاش....

نشستم روی یکی از مبل ها... مهرداد با صدای بلند، خاطره تعریف می کرد.... نیاز از دور اشاره داد که من را می رسانند... ماشینم هنوز در خیابان شرکت پارک بود و من بی حواس...!.. چایم را نصفه نیمه خوردم... جواب بی تا را که از پدر و مادرم می پرسید، با خوشرویی دادم... با حـــالی که فقط خودم می دانستم تا چه حد، متزلزل است....!

امشب تمام نمی شد....؟!

سایه خمیازه ی خواب آلودی کشید... ساعت از دوازده می گذشت... دیر نبود اما، من دلم نمی خواست بیشتر بمانم.... به نیاز اشاره زدم که کم کم برویم... پلک زد که باشد.... حس کردم شالم عقب رفته.... چشم های سوزان از خوابم را دو سه بار بهم فشردم و دست بردم شالم را درست کنم....، که از ساعدم بوی عطر به مشامم خورد.... همان جوری که جفت دست هایم بالا بود، ساعدم را نزدیک صورتم گرفتم و... بـــــو کشیدم........

و من....

که اصلا حواسم نبود....

کسی مثل آزاد... رو به رویم نشسته و....

تمام حواسش...، به بی حواسی منست.......!

یکهو...

ناگهان....

حس کردم عطری که از ساعدم می آید و حواس بویایی ام را نشانه می گیرد، خیلی خاص ست...

و ناگهان..

و یکهـــــو....!

چیزی در دلم...، ریــــخت..........!

و به سرعت.. و با شتابی برابر با شتاب زمین... چیزی شبیه به دلشوره، به تمام تنم هجوم آورد....!

سرم را بالا گرفتم...

نگاهم.. افتاد توی چشم های آزاد که پا روی پا انداخته و درست رو به رویم، کنار شومینه نشسته بود...

یک لحظه...

چیزی... حسی.... مثل برق شهری... سیصد و شصت یا دویست و بیست..... فشار قوی!!... از بدنم عبــــور کرد........!!

برقی..، که در فاصله ی میان چشم هایمان، اتصالی کرد.....

و تمام وجود و... دل و جــــــان مرا....، بهم پیچید....!

دلم.. بهم پیچید.... حالت تهوعی عجیب و ناگهانی، بیخ گلویم را... و پیچشی شدید، دلم را در بر گرفت...

داشتم به آزاد نگاه می کردم....


و توی ذهنم.... با حالتی که شاید معصوم بود.... شاید.. ملتمس! بود... با حالتی... سرشــــــار از همه ی استیصــــال های دنیــــــا....، ازش پرسیدم... « آزاد...؟! ما فقط دوستیم....، نه؟!


دست هایم.. به طرزی عجیب و باورنکردنی، خالی از جـــان وانرژی شدند و دو سرف صورتم، پایین افتادند!

حس می کردم که انرژیم، درست مثل همان روزی که توی دفترش به آتشم بسته بود، تحلیل رفته... و نگاه گنگ و نا باورم، هنــــوز به اوست....! صدای نیاز می آمد... برای لباس پوشیدن و رفتن صدایم می زد... دستم را به جایی بند کردم... باید خودم را جمع می کردم.. باید خودم را جمع می کردم... باید...!!! دستم را گرفتم به مبل و بی توجه به آن همه ادم، از جایم بلند شدم و از بی تا که برای دادن لباس هایمان جلوتر می رفت، گیج و برای بار دوم، راه دستشویی را پرسیدم.... چند ثانیه بهم زل زد.. بعد دستش را گذاشت پشتم و همان طور که راهنمایی ام یم کرد، زیر گوشم گفت: اتفاقی افتاده؟!

و من...

که در دستشویی را بستم و شیر آب را تا انتها باز کردم....

بی آنکه حتی جواب بی تا را بدهم!

زل زدم به آینه با قاب گلبهی رنگ....

دستم را گرفتم زیر شیر آب....

چه مرگم شده بود...

چه مرگش!! شده بود!!!

خـــدای من!

داشت چه اتفاقی می افتاد؟!

لب هایم را بهم زدم..... میل عجیـــــبی... برای گریستن داشتم... گریستنی که این بار، نه از سر درد بود... نه از سر دلتنگی.... گریستنی که این بار، همه اش.. از سرِ تــــرس بود...!

محکم پلک زدم و کف دست چپم را کشیده وار، به گونه ام کشدم.... نه... این همه سرخابی، تاثیری در رنگ پریدگی بی حد و حصرم نداشت! دست هایم را پر از آب سرد کردم و.... محکــــــم.. به صورتم پاشیدم! هـــوه! حدای من! مشت دوم را با شتاب تر به صورتم ریختم... مژه های ریمل خورده ام بهم چسبید... صورتم را گرفتم زیر آب سرد.... کسی به در می زد.... کسی شبیه بی تا.. انگاری که دهانش را چسبانده باشد به در... صدایم می زد... و من... که دلم نمــــی خواست بشنوم!!!

آب را بستم....

رول دستمال کاغذی را بی نهایت بار چرخاندم و دستمال های جدا شده را به صورت خیسم چسباندم... عضلات صورتم منقبش شده بود!... و عضلات قلــــبم.....!... صورتم را خشک کردم.... این بار نیاز بود که صدایم می زد.... دستشویی را .. با بغضی که دشات خفه ام می کرد، جـــا گذاشتم و.... بیرون زدم...

با مهرداد و سایه خداحافظی کردم.. بی تا را بوسیدم... اما نمی دانم چرا هر چه کردم، نه چشمهایم تا نگاه کردن به آزاد بالا آمد، و نه لب هایم به کلامی.. گشوده شد..... فرار کردم.. به دنبال نیاز و کوروش فرار کردم و کنار نیاز عقب آژانس چپیدم و تمام بغضم را خانه ی کیانی ها... جا گذاشتم....

و روز بعدم با شنیدن خبر ناگهانی رفتن آزاد به ترکیه، به کل بهم ریخت!!


***


عصبی و بی قرار نشسته بودم روی صندلی گردانم و به طرح زیر دستم زل زده بودم. نه می توانستم خطوط را ببینم و از هم تمیز بدهم، و نه می توانستم بی خیال کاری بشوم که همیشه ی خدا معینی مستقیما رویش نظارت داشت!! اتودم را عصبی روی میز پرت کردم و در جواب مهتاب که می پرسید « کجا؟ » دستم را کاملا عصبی در هوا تکان دادم و راهی پله ها شدم... قدم هایم را سرعت بخشیده بودم و حتی نمی دانستم دارم چکار می کنم....!! سر پنجمین پله ی منتهی به طبقه ی ششم ایستادم! داشتم چکار می کردم؟ کجا می رفتم!؟؟ خدای من....!..

نشستم روی آخرین پله و صورتم را با دست هایم پوشاندم... هر لحظه امکان رفت و آمد پرسنل بود... حالا این طبقه کمتر.. و من به همین امید، هنوز نشسته بودم... کاش نیاز بود.. کاش بود و می توانستم باهاش حرف بزنم.. کلافه و سردرگم انگشت هایم را زیر شالم لغزاندم و موبایلم را از جیبم بیرون کشیدم... نه مسیجی داشتم، نه تماس دریافت نشده ای!! زل زدم به اسکرین گوشی... حالم داشت از خودم و این همه کلافگی... از خودم و این همه اهمیت!!... از خودم و این همه فرار!!!.. بهم می خورد! وارد اینباکسم شدم.. آخرین پیامی که داشتم.. از آزاد... درست 5 صبح همان شبی که خانه شان بودیم و به رفتن ناگهانی و بی خبرش به ترکیه منتهی شد! نه که من از تمام کارها و سفر ها و قرار هایش خبر داشته باشم! نه!! اصلا این طور نبود! اما این یکی.... بدجوری به دلشوره ام می انداخت.... و این دلشوره، داشت دیوانه ام می کرد!

مسیج را باز کردم....

« به نسیمی همه ی راه بهم می ریزد...........! »

5 صبح فرستاده بودش... خواب بودم و.... خواب نبودم.....!.. می خواستم بخوابم، از ترس! و به همان اندازه نمی خواستم بخوابم، باز هم از... تــــرس...!!

زل زده بودم به اسکرین آیفون سفید رنگ...!

یا قوه ی ادراک من از کار افتاده بود....، یا آزاد.. یک چیزیش شده بود و.... اینطـــور عجیب و غریب می نمود....!... چیزی که آن شب.... برقی که آن شب.. از دیدنش در چشم های آدمی که یکسال و نیم.. یا شاید هم بیشتر، چند سال و نیم! به چشم دوست... برادر... بهش نگاه کرده بودم.... نه.. شاید آزاد برای من حتی شبیه به علی هم نبود! آزاد بردارم نبود. دوستم بود! اما دیشب.. اوه.. خدای من....!

برای بار دهم مصرع کوتاهی را که نوشته بود، خوانده بودم.... کلمه به کلمه.... و توی تاریکی و خنکای دلچسب اتاقم، که تنها نور موبایل روشنش کرده بود، از خودم پرسیده بودم..... آزاد....؟!

به اسمش روی گوشی خیره ماندم.... ترس.. بارزترین احساسی بود که داشتم! ترس! اولین و آخرین حس من، نسبت به آزاد !

انگشت اشاره ام را روی اسمش کشیدم و با... با... چیزی شبیه به بغض.. بغضی که بـــاز هم از سر ترس بود! نالیدم: آزاد.....!

دستی روی شانه ام قرار گرفت.. هول و هراسان سر بلند کردم و به افروز نگاه کردم که با لبخندی کمرنگ و دوستانه، درست مثل روز اولی که اینجا دیده بودمش، نگاهم می کرد!

- چیزی شده؟!

و کنارم روی پله.. نشست..

بوی عطری که از جانبش می آمد، اشنا و دل بهم زن بود...

گوشی را قفل کردم و توی جیبم انداختم و سر تکان دادم: نه!

لبخندش عمیق تر شد... و نگاه معنی دارش از گوشی داخل جیبم به صورتم گردش کرد!

- اینجا کاری داشتی؟!

به پشت سرش اشاره کرد: اومدی دنبال آزاد؟

سعی کردم آرامش و خودداریم را، حفظ کنم: نه... فقط یه لحظه سرم گیج رفت، مجبور شدم اینجا بشینم!

و از دروغم.. احساس شـــرم کردم.....

به جرات، تمام عمرم دروغ به این بزرگی که هیچ! دروغ کوچک هم نگفته بودم.... تمام چیزی که آقاجون یک عمر سعی کرد به ما یاد بدهد!

دست افروز با آن چشم های خوشرنگ، هنوز روی شانه ام بود: چیزی شده ساره؟! دوست داری یکم حرف بزنیم؟

وای خدای من! نه!! معلوم بود که دوست نداشتم!!!

دستم را گذاشتم روی دستش: باور کنید چیزی نشده افروز جون... یکم... حالم خوش نیست... فکر می کنم فشارم زیادی پایینه.. اومده بودم...

و جمله ام را برای پیدا کردن ادامه اش، نصفه کاره رها کردم! لب های افروز از هم فاصله گرفتند: آزاد صبح رفت استامبول. صبح زود!

فقط نگاهش کردم... افروز جزو آن دسته زن هایی بود که برایش احترام بی نهایتی قائل بودم... دست هایش را درهم قلاب کرد. چشمم روی حلقه ی پهن و پر نگینش جا ماند....

- آزاد خیلی غیر قابل پیش بینیه! و من به شدت نگرانشم!

زل زد وسط مردمک های من!

وحشت در رگ هایم ریخت...!

اوه.. افروز! با این چشم های روشن و شفاف... اصلا نمی توانستم پیش بینی کنم جمله ی بعدیش، چیست!

لبخند کمرنگی زد: مواظب هستی؟!

ابروهایم... از چشم هایم.. و از تمام صورتم فاصله گرفتند... فقط نگاهش کردم.... چی داشت می گفت..... چی داشت می گفت.... افروز.....

از جایش بلند شد و نگاه گذرایی به ساعت مچی امگای دستش انداخت: می دونم که مواظبی..!

شاید فشارم پایین بود... شاید احساس ترس و ضعف شدیدم در هم پیچیده و اجازه نمیداد رو یپا بایستم.. اما! این بار باید می ایستادم، و در چشم های افروز... رخ به رخ... قد به قد....! تمــــــام قد...! خیره می شدم! و آن وقت، شاید جوابی هم برای عرضه کردن پیدا می کردم...!

دستش را جلو آورد که دست بدهد: مواظب هستی! می دونم سرشار!

داشت تاکید می کرد... یا داشت.. تهدید می کرد؟! خنده ام گرفت... تهدید؟؟ بابت چــــی؟؟ خنده ی توی دلم.. شدید تر شد! من چه تهدیدی برای افروز و خانواده اش داشتم.. اصلا آدمی مثل من... با این همه تفاوت... اوه خدای من ! این دیگر آخرش بود!!

دستش را فشردم و ترجیح دادم رک بازی کنم: اما من کاملا قابل پیش بینی ام خانوم کیانی!

و کیانی را.. چه با غیــــظ گفته بودم....

خندید.. کوتاه اما بلند....

خنده اش که بند آمد، دستم هنوز توی دستش بود: بعضی چیزا دست خود آدم نیست خانوم سرشار...

فشار خفیف و دوستانه ای به دستش دادم: قطع به یقین، اختیار خودم و زندگیم، تنها چیزیه که دست خودمه!

نگاهم کرد.... چند ثانیه.... آرام پلک زد.. حالا، به بی تا شبیه تر به نظر می رسید.... آهسته گفت: می شناسمش...!

دل و روده ام، بهم پیچید!

حالت تهوع گریبان گیرم شد و این توهم که همین حالا و در همین طبقه و درست رو به روی افروز، از شدت فشار عصبی این چند روز بالا خواهم آورد، وحشت زده ام کرد! لب هایش را بهم زد: ساره... تو خیلی دختر خوبی هستی... من خیلی دوستت دارم. اینو هم آزاد می دونه، هم نیاز.. هم حمید... اینو همه می دونن که من از همون رو زاول از تو و کارکتر مجهولت خوشم می اومد! اما امروز... اینجا....

دستم را از دستش کشیدم...

موبایلم زنگ می خورد.....

زنگش، روی اعصابم اسکی می کرد!!!

- من تمام جمعه باهاش حرف زدم ساره!

موبایل را از جیبم بیرون کشیدم و با خشونت خفه اش کردم. اصلا افروز کی با آزاد حرف می زد! یکبار هم نشنیده بودم! یکبار هم ندیده بودم! افروز کی مثل نیاز بود برای آزاد!! افروز کی خواهرِ دلیِ آزاد بود که حالا داشت این طور سینه چاک می داد....! پاهایم تحت اراده ام نبود وقتی راهِ پله ها را در پیش می گرفتم... میل شدیدی به خشونت.. به سرکشی.. به نماندن و نایستادن و تماشا نکردن همه ی اراجیفی که افروز می گفت و من یکسال و نیم تمام برای جور دیگر ساختن و به نظر رسیدنش تلاش کرده بودم، در من سر به طغیان برداشته بود!

افروز به دنبالم دوید: ساره! صبر کن! اون خودشم دقیقا نمی دونه داره چه غلطی می کنه!

پله ی بعدی به نظرم تار می رسید....

- من تمام جمعه رو باهاش حرف زدم! نم پس نمی ده!! تو باهاش چیکار کردی ساره؟!!!

من.. من باهاش چیکار کرده بودم... من.... خـــــــــداااا....

- دیشب بی خبر رفته... مهرداد هم یه چیزایی می گه! من حتی نمی دونم چجوری بلیت گیر آورده!! اون داره فرار می کنه ساره!! اینو تو هم می دونی!!!

صدای پای افروز روی پله ها متوقف شد...

و من، که دو پله را یکی کردم و آسیمه سر و خراب.... روی آخرین پله ی طبقه ی پنجم، پرت شدم......

- ساره!

زیر بغلم را گرفت.. از بوی گند ایفوریایی که به خودش زده بود ، عقم گرفت.... بازویم را از دستش بیرون کشیدم.. من کی تا حالا با افروز همکلام شده بودم که بار دومم باشد.... این بار هم به خاطر برادرش بود که سراغم می آمد.... بازویم را با خشونت از دستش کشیدم و بلند شدم... کمرم و لگنم تیر کشید.... به سختی دستم را به نرده ها بند کردم و با صدایی که رگه دار و خشک به گوش می رسید، زمزمه کردم: آزاد غلط می کنه با مهرداد!!

و با نفرت.. ادامه دادم که: اینو به خودشم بگو...!


***

سوار ماشین شدم.. اهمیتی نداشت بابت این همه مرخصی و نافرمانی، بابت این همه سرکشی و پریدن به افروز و بی خبر رفتن، اخراج بشوم! حالا و آن لحظه، دیگر هیــــچ چیز اهمیت نداشت!!!

دستم را گذاشتم روی بوق و آنقدر فشار دادم تا بی ام و کروک و پرادویی که راه را با رد و بدل کردن شماره سد کرده بودند، حرکت کنند!! دخترک از داخل پرادو شروع کرد به بد و بیراه گفتن! حالا، حتی این هم اهمیت نداشت!! میدان تجریش را دور زدم.... یک بار.. دو بار.. خــــداااا....!!! افروز چی می گفت؟!!! مشتم را با حرص روی فرمان کوبیدم! پیش کی بروم.. با کی حرف بزنم.. عمه.. اصلا!! همین مانده! عمه!! حاج خانوم؟ آقاجون؟ علــــی؟؟ کی را داشتم که پیشش بروم و دو خط راه حل.. دو جمله دلداری منطقی و عاقلانه بخواهم؟!.. این همه آدم دور و برم بود و.... انگــــار که.. نبود !

ترافیک ولیعصر به سمت پل پارک وی.. محشر کبری بود! زدم روی ترمز و زل زدم به ترافیک. شماره ی آزاد را گرفتم. نه یکبار، که ده بار! مشترک مورد نظر هر قبرستانی که بود، خاموش بود!!! گوشی بیچاره را جوری پرت کردم رو یداشبورد که.... شیشه را تا انتها بیرون کشیدم و سرم را بیرون گرفتم.... همزمان با بیرون گرفتن سرم، کاغذ لوله شده ای به سمتم دراز شد! چشم های گردم را به دست متصل به کاغذ و در انتها به پسر پشت زانتیا انداختم! دستش تقریبا داخل ماشین من بود و ماشینش وسط آن ترافیک، با من مماس!! لبخند جذابی زد: چطوری؟

دندان هایم را بهم فشردم...

آن روز.. و آن لحظه، زمین و زمان را می دریدم!!!

- روتو کم کن!

نیشخند زد: ترسیدم! بداخلاق! حالا اینو بگیر!!

معلوم نبود چند تا از این کاغذ های لوله شده توی جیب و ماشینش دارد! پوزخند به لبم نشست... احمق! مردک احمق! همه ی مرد ها احمق بودند!! آخ خدا که همه شان.....!!!

دستم را گذاشتم روی دکمه ی بالابر شیشه..... و لبخند کجی به پسر زدم... دستش با شیشه بالا می رفت... پررو بود... شیشه که رو به چفت شدن می رفت، فوری دستش را کشید! همزمان راه باز شد و من پر گاز از زانیتا و چرت و پرت های پسر... دور شدم.... پخش ماشین را زدم.... دست کشیدم به صورتم.... کاش این لعنتی جواب می داد.... کاش خاموش نبود و من هر چه دلم می خواست بهش می گفتم... کاش این آزاد لعنتی.....

مشتم را کوبیدم روی فرمان...

یادآوری حرف های به ظاهر دوستانه اما... عذاب آور افروز، باز دگرگونم کرد....

آزاد...؟!

گذاشتی همه بهفمند....؟!

آن وقت.. من.. آخر از همه... آن هم شب گذشته و وسط میهمانی ای که می توانست بهترین خاطره ها را برایم رقم بزند.....؟!

چانه ام از بغض... لرزید....

آزاد.....؟!

زدم روی فرمان....

خدایا... چی شده بود.. چطور شد که همه ی دو دو تا چهار تاهای من...، این طور پنج تا شده بود..؟؟!!!

من.. من چکار کرده بودم.. منِ خــــر.. من احــــمق...!! چطور خیال کرده بودم که آزاد نیاز می شود؟ که آزاد گلی می شود؟ شده بود!! به خدا قسم که شده بود! اما... فکر اینجا را نکرده بودم که من... نیاز نمی شوم.. که من... هزار تا دوست ساده ی دیگر، نمی شوم! لب هایم را گزیدم..... آزاد.. آزاد.. آزاد...!!! چه غلطی کردی؟!!! یک شبه، چه غــــلطی کردی!!!!؟؟

زدم روی فرمان.... زدم به گونه ام.. زدم به صورتم.... زدم.. زدم.. زدم.... پارک وی را پشت سر گذاشتم، شیشه را پایین کشیدم، سرم را بیرون پنجره گرفتم و با تمام درد و ترسی که احساس می کردم....، جیـــــــغ کشیدم........


***

سرم را تکیه داده بودم به پشتی صندلی ماشین... بخاری روشن بود.. دست هایم به بغلم... و پارک کرده بودم داخل حیاط بزرگ امامزاده.... و چشم های خیسم..... چشم هایی که... دلشان کوری می خواست.... به گنبد آجری امامزاده دوخته شده بود....

پیچ ضبط را زیاد کردم....

دلم گرفته بود....

دلم به قدر همه ی روز های زندگیم... گرفته بود.... و آنقدر از دست خدا و بازی هایش دلشکسته بودم که.... پناه آورده بودم به جایی که سرنوشتم را رقم زد! سرنوشتی که شاید می توانستم، می توانستیم، عوضش کنیم و..... نشد... نکردیم!

نور سبز گنبد روشن شد و صدای اذان... در غروب برفی... به من و حیاط خالی امامزاده، پیچید.......

دلم برای اینجا تنگ شده بود...؟! نمی دانستم....

دلم از این جا.. گرفته بود؟ پر بود؟ آره.. پر بود... گرفته بود.... که شاید، نه از اینجا.. که از خودم... و تمام حماقت هایم... چطور ندیدم.. چطور غرق شدم و.. دست و پا زدم.. و حالا.....

خــــــدای من...!

بغض گلویم را گرفت!

حالا یک آدم دیگر.. همانجوری.... خدای من!!!

دماغم را بالا کشیدم و نگذاشتم همان دو قطره اشک لعنت شده هم، بریزد!

صدای آزاد توی سرم بود....« تو و امثال تو... همیشه مایه ی زیر سوال رفتن باورهای آدمین! » سرم را کوبیدم به پشتی.... دلم می خواست بمیرم! دلم می خواست بمیـــــرم!!!!


دوباره از تو نوشتن.... دوباره واژه ی تردید...

دوباره بـــوی خیـــانت...! کسی از من تورو دزدید!

آآآآی..... دوباره درد تو پیچید......

قلبم.. فشرده شد..... آزاد... داری چیکار می کنی.....

کامران..... چکار کردی................؟!


دوباره عطر نفس هات.. شعله ی تند هوس هات...!

سایه ی یه مرد دیگه.. زیر سایه بون دستات!

از کجا شروع شد؟ از کنسرت؟ نه.. نه... نمی دانم.. نمی دانم.... برای من از هیچ جا شروع نشده بود! برای من به هیچ جا ختم نمی شد!! سردم شد... بیشتر در خودم مچاله شدم.. من کجــــای راه را غلط رفته بودم....؟!... صدایی در سرم گفت: بی منطق نباش ساره! این اتفاق برای هر کسی ممکن بود پیش بیاد!

سر تکان دادم: برای من نباید پیش بیاد... اونم حالا که اینقدر احساس خلا می کنم... برای من نباید انقدر تکرار بشه! تکرار!

آآآآی.... دوباره درد تو پیچید... درد تو پیچید.........

چشم هایم را از امامزاده گرفتم و سرم را روی فرمان گذاشتم.... بار سوم بود که نیاز زنگ می زد و ریجکتش می کردم... حتما می دانست... حتما.. می فهمید....

دوباره از تو نوشتن.... سایه ی یه زن دیگه ...!

دوباره...

دوباره......

دوباره.......!

آآآآی...... دوباره درد تو پیچید.................

درد را برای هزارمین بار قورت دادم و دستی به صورتم داخل اینه کشیدم.... اجازه نمی دادم! این بار، اجازه نمی دادم! این بار اجازه بدبختی خودم و یک نفر دیگر را صادر نمی کردم!! ما دوست بودیم! ما دوست بودیم و آزاد غلط می کرد فکر دیگری بکند! استارت زدم. حتی دیگر بهش زنگ هم نمی زدم. بگذار هر وقت خواست برگردد... شماره ی نیاز را گرفتم تا خیالش را راحت کنم... راه افتادم و سراشیبی امامزاده را طی کردم.... صدای اذان پشت سرم بود.... اجازه نمی دادم!

آزاااااد!!!!

جیغ کشیده بودم!! بلند خندید: خب مگه چی گفتم؟!! بده می خوام سبب خیر بشم؟!

پامو رو زمین کوبیدم: دری وری نگووو!!! داری دیوونه م می کنی!!

دست هایش را به نشانه ی آرامش بالا گرفت و خنده اش را خورد: خیلی خب.. خیلی خب! آروم بگیر دو دقیقه ببینم چی می گی!!

شمرده شمرده، اما کاملا عصبی، حلاجی کردم: من.. می گم... تو غلــــــط می کنی با مهندس ، بــــا هــــــم !!

از جایش بلند شد و به طرفم آمد: چی می گی تو! دِ آخه حرف حسابت چیه زن حسابی؟!!

ابروهایم را در هم کشیدم: حرف حسابمو گفتم!

و با چندش اضافه کردم: مرد حسابی!!!

نیشخند کجی زد و و ابروهایش را بالا فرستاد!

- آررره...؟!

چشم هایم را تنگ کردم.... چی می گفت برای خودش...؟! از وقتی از استامبول برگشته ، چت زده بود!!!

و من، به جای حرف زدن های همیشگی و محترمانه رد کردن پیشنهاد که نه، دستورش!، بنای ناسازگاری و شلوغ بازی گذاشته بودم....

زیر لب غریدم: زهرمــــار !!!

خنده اش به هوا رفت... مهم نبود که من بی تربیت شده بودم! آزاد و رفتار هایش هر آدمی!! را بی تربیت و دیوانه می کرد!! مهم این بود که امروز چرا این قدر بی خود و بی جهت می خندید!!!

- چقد بی ادب شدی خــــانوم سرشار!

- تو یکی لازم نکرده به من آداب یاد بدی! حرفی داری بزن، وگرنه برو رد کارت!

- لاتم که شدی.....! همه ش دو رو زبالا سرت نبودمـــا....!

پوزخند زدم و بی اختیار گفتم: دو روز نه و یک هفته!

یک تای ابرویش بالا رفت.... نزدیکم شد.... آهسته گفت: یه هفته....؟! نشستی ثانیه هاشم شمردی؟!

با خط کشی که وقتی احضارم کرد از پایین با خودم آورده بودم، به شانه اش زدم: برو بابا تو هم منو گیر آوردی!!

برگشتم بروم که لبه ی شالم را با دو انگشت کشید.... دستم را به شالم بند کردم: اوی اوی... چیکار می کنی!!؟

همان جور که هنوز دستش به لبه ی شال مشکی ام بود، گفت: تا اجازه ندادم، نمی تونی بری! اینو که یادت نرفته؟!

ابرو هایم را در هم کشیدم و دست آزادم را در هوا تکان دادم: حس ریاست گرفته تت؟!! ولم کن می خوام برم کلی کار دارم!!

اخم هایش بدجوری درهم گره خورد! یک لحظه.. فقط یک لحظه از جدیت و ژست رئیس مابانه اش، احساس سرما کردم....

شالم را ول کرد و به سمت میزش رفت: برو به همون کلی کارت برس!

تمام این مدتی که در اروس کار می کردم و با آزاد رابطه ی دوستانه ای پیدا کرده بودم، به حد ممکن از این برخورد ها در شرکت دوری می کردم. او هم هر چی حرف و بیرون رفتن بود را موکول می کرد به خارج از شرکت. حالا امروز، درست دو روز بعد از برگشتنش از استامبول، یه کاره احضارم کرده بود بالا و برای من حرف از ازدواج می زد!!!!

درکش نمی کردم... هیچ جوره درکش نمی کردم و این من را می کشت...!

نه به رفتنش.. نه به بی سر و صدا برگتنش.... آن هم جوری که انگار.. نه من سرخابی پوشیده ام، و نه او برق دویست و بیست ولتی وصل کرده! و من.... گیج و در عین حال، خوشحال از اینکه مقاوت هایم، و تصمیماتی که در رابطه با این بساط تازه به راه افتاده گرفته بودم، با همکاری خودش پیش می رود، آمده بودم بالا ببینم چکارم دارد....

احساس کردم ناراحت شده.. دو قدم راه رفته را برگشتم و به میزش تکیه دادم: جناب کیانی...؟!

سرش پایین بود و مشغول رسیدگی به پروژه ی بهاره! گره ی ابروهایش سخت تر شد و صدایش در عین آرامی، جدی و خشک به گوشم رسید: آدم به میز رییسش تکیه نمی ده خانوم سرشار! فکر می کنم بارها این مساله رو به شما گوشزد کرده باشم!

لب و لوچه ام جمع شد... نا امید از یافتن راهی برای آشتی، مثل بچه ها لب برچیدم و زمزمه کردم: خب تقصیر خودته.... یکاره از ترکیه بلند شدی اومدی اینجا، واسه من شوهر پیدا کردی!

نمی دانم تاثیر حالتم بود... یا کلمه ی « شوهر »... که سرش را بالا گرفت و از پشت عینکی که این روز ها مهمان چشم های او هم بود، به من خیره شد.... آرام بود... شاید کمی هم دلخور... و من داشتم فکر می کردم... و من داشتم برای اولین بار فکر می کردم... چقدر این عینک کائوچویی با فریم مشکی، بهش می آید......

قلبم، محکم به دیواره ی سینه ام کوبید !

من.. برای اولین بار چه فکری کرده بودم؟!!!

لپم را از تو گاز گرفتم و با ناراحتی سرم را پایین انداختم....

صدایش... آرام به گوشم رسید: حالا چرا مث بچه ها می زنی زیر گریه؟!

سرم را بالا گرفتم... چشمش به لب هایم بود.... خون با سرعت در رگ هایم دوید..! لب هایم را فوری جمع کردم و صدای خش دارم را به گوشش رساندم: گریه نمی کنم!

لبخند محوی زد: خیلی خب! گریه نمی کنی! به نظرت یه بار دیدنش، ضرری داشته باشه؟!

باز حرصی ام کرد! پا به زمین کوفتم: آزااد!! من تا حالا ده بار تو شرکت دیدمش!!

- عزیز من! این دیدن با اون دیدن فرق داره!

- می گم نمی خوام، یعنی نمی خوام! می تونی بفهمی؟!!

عینکش را از چشمش برداشت و پرت کرد روی میز و به صندلی ریاستش تکیه داد: دلت نمی خواد مث آدمیزاد زندگی کنی؟!! مثل یه خانوم؟!

جدی به نظر می رسید... و این جدی به نظر رسیدن، برای من هیچ خوب به نظر نمی رسید!

فکم منقبض شد وقتی با تمسخر می گفتم: کی بود که در جواب عمه می گفت برای بعضی ها بهتره مجرد بمونن؟!!

پوزخند معنی داری زدم: شایدم باید بگیم واسه بعضیا..، به صرفـــه تره....!!

دست هایش را به بغلش زد و از آن نگاه های زیر و رو کِش نثارم کرد!

- بهتره بری باهاش حرف بزنی، چون من بهش قول دادم!

دندان به دندان ساییدم و با خشم روی میزش خم شدم: تو.. تو...

درست مثل من، خم شد: خـــب...؟!

- تو... اوه! تو غلط کردی بهش قول دادی!!!!

ابروهایش را تا دم در ورودی اتاقش، کشاند: راه خروجو که بلدی....

جیغ خفه ای کشیدم!!!

لبش را گزید، که احتمالا نخندد!!

- آزاد!!! تو یه روانی به تمام معنا هستی!!!

- اوکی! متوجه شدم! حالا بیرون!

- آزاااد!!!

- سرشار!!

نیشخند بامزه ای زد و باز ابروهایش را به سمت در هل داد: بیـــــرووون !

بیشتر به سمتش خم شدم: این جا رو می ذارم رو سرمــــــا....!!

نمیدانم چی توی نگاهش بود.... عزم جزم شده... کنایه... تفریح... جدیت... یا حرف دو پهلو! وقتی زمزمه می کرد: منم می زنم لهت می کنمـــــا !

نفهمیدم چی شد!

اصلا نفهمیدم چی شد که شتاب زده خودم را عقب کشیدم!

ضربان قلبم تند شده بود!

تند تند پلک زدم: من نمی رم!

- نمی رم!!

- سرشار! از اروس میندازمت بیروناااا!!!

جیغ خفه ای کشیدم و لگد محکمی نثار میزش کردم!! قهقهه اش بلند شد!!

از میزش فاصله گرفتم تا بروم که با تفریح گفت: امشب ساعت هشت، رستوران یاس!

آخخخخ که این آزاد من را می کشت!!!

تا برسم دم در، جیغ جیغ کردم: کی می شه تو برگردی ترکیه من راحت شم!!!!

و صدای خنده ای که.... خفه شد..... ساکت..... خیلی ساکت..... و بعد.. صدای فندک زدنی که تا در را ببندم و لبخند محجوبانه ای تحویل خانوم سلیمی بدهم، در اتاق مدیرعامل اروس، طنین انداخت...!

جلوی مهندس ایلیا که می نشستم، حاضر بودم قسم بخورم آن مهندس سی و خرده ای ساله ای نیست که بار ها و بارها در شرکت دیده بودمش! بقدری شوخ طبع و خوش صحبت بود که توی دلم آزاد را دعا کردم و یواشکی از زیر میز برایش sms زدم که : « khoda biamorze pedare har chi adame KHAYERE!!! »

و صفحه را پر کردم از شکلک های خنده ی از ته دل.....


منی، که همین یک ساعت پیشش، آرایش مختصری کرده بودم... اصلا حوصله نداشتم اما به خودم هشدار می دادم که خیلی وقت ها ساره و حــــالش، در درجه ی دوم قرار می گیرند.... من.. که هرگز در باورم نمی گنجید به چنین دیدار احمقانه و دور از ذهنی راضی بشوم. پس چرا راضی شده بودم؟! این را بارها از خودم پرسیدم.... تمام وقتی که جلوی کنسولم نشسته بودم و زل زده بودم به تصویر مات زنی که در عین نیاز، دست یاری همه ی مردها را، پــــس می زد...! خط چشم پررنگی کشیده بودم... علی رغم همیشه که آرایشم در رژ لبی ساده و مدادی توی چشم ها خلاصه می شد... داشتم لج می کردم؟! مثل کاری که در دفتر آزاد کردم؟! این را هم از خودم پرسیدم! و هر بار، جوابم نه ی گنده ای بود...! تمام ادا و اطوار های نادرم در دفتر آزاد، از سر کس دیگری شدن بود... از سر روشی پیش گرفتن؛ برای آدمی که آن طور با جدیت نگاهم می کرد و می گفت: من به مهندس قول دادم! فقط می خوام بری و ببینی ش!

و من... که نمی دانستم چرا تمام معادلاتم بهم ریخته بود...... این آزاد بی شک، هیچ شباهتی به آدمی نداشت که راهی استامبول شد! این آدم هر قدر متظاهر به خونسردی، یک جای کارش، می لنگید! و من.... که قســــــم خورده بودم این برق کور کننده را در نطفه خفه کنم!!! حتی به خودم.. و به افکارم.. و به لب هایم! اجازه ی علنی کردن چیزی را ندادم! من.. تنها حس کرده بودم.. در هاله ای از ایهام و ابهام و گنگی و گیجی... و میل شدیدی داشتم که بر این ناباوری، پافشاری کنم! توی دفتر آزاد، بچگانه، که نه مثل همیشه با دو جمله ی محکم و کوتاه، ناراحتی ام را ابراز کرده بودم... آن لحظه.. بر خلاف تمامی وقت هایی که مثل دو تا آدم بالغ با هم حرف می زدیم و من قطع به یقین! یا راضی می شدم یا راضی اش می کردم، حس می کردم که... نه من توان این عاقلانه حرف زدن را دارم.... نه آزاد گوشی برای شنیدن.. و نه این رابطه و در و دیوار این اتاق، تحمل کشمکشی دوباره....! احساسم می گفت اگر بخواهم باهاش جدی و صادقانه حرف بزنم، شاید.. احتمالش کم بود اما شاید، بحث رو به سمتی می رفت که از کنترل من خارج می شد و آن وقت بود که......

درست از همان لحظه ای که آزاد را دیده بودم، از در شوخی وارد شده بود! صورتش را اصلاح کرده بود و وقتی پا گذاشته بودم داخل، لبخندش اول کمرنگ و بعد به تیکه و کنایه باز شده بود! و من.. که حس کرده بودم شده همان همکلاسی قدیمی و حاضر بودم قســــم بخورم که حتی بابت هر چیز بیخودی، به سخره ام هم بگیرد!

ده دقیقه دیرتر وارد رستوران شدم و همه ی ده دقیقه را به رفتن و نرفتن فکر می کردم! آخر سر هم به این نتیجه رسیدم که نه آبروی آزاد را ببرم، نه.... به خوش باوری اش مهلت بیشتری بدهم! حالا.. اینطوری، شاید جدی تر می گرفت که هرگز به او فکر نخواهم کرد! و حتی بعد تر از این، وقتی جواب منفی ام را می شنید، متوجه می شد که هرگز به هیــــچ مردی فکر نخواهم کرد !

نگاه مهندس روی بشقاب نیمه پرم چرخ خورد: شما که چیزی نخوردید. دوست نداشتید؟!

نگاهم سر خورد روی بند پارچه ای نازک و سبزی که دور مچم بسته بودم.. عمه از کربلا آورده بودش.. خیلی سال پیش... بسته بودم به مچم تا یادم باشد.. مـــن...، قســــم خورده بودم........

لبخند زدم: اتفاقا خیلی خوشمزه س.. من یکم بد غذام !

مسیج آزاد به سرعت نور رسید!

از خیلی قبل تر از اینکه پاکت را باز کنم، خنده ام شروع شده بود!! خنده ای که با دیدن جمله ی جدی آزاد، رو به خشکی رفت!!

« shame romanticetoon ke tamoom shod , paien montazeram! »

مهندس پرسید: چیزی شده خانوم سرشار؟!

نگاهی به مهندس خوش مشربمان انداختم و لبخندی الکی زدم: نه! هیچی!

نیم ساعت بعدی به حرف زدن درباره ی شرکت و کار گذشت... و به استرسی که ناخواسته از پیام آزاد دریافت کرده بودم! استرسی که انگار ایلیا متوجهش شد، چرا که با لبخندی بحث را جمع و جور کرد و به شب حقیقتا خوبمان، پایان داد ! شبی که بر خلاف تصورم، بر خلاف آنجور گارد گرفتنم برای رفتن و عنق بازی درآوردنم، به راستی خوش و راحت گذشته بود! شبی که نه به حرف زدن در رابطه با خواستگاری گذشت، نه این قبیل مسایل.... دیداری دوستانه که به کوری چشم آزاد زورگو!! کلی هم به خنده و مفرح گذشت!

پله ها را تا ورودی رستوران طی کردیم و مهندس ایلیا در را باز کرد و منتظر خروج من شد. به سرعت خیابان را تحت نظر گرفتم و BMW کروک سیاه رنگ آزاد را کمی بالاتر از رستوران، تشخیص دادم! ایلیا به ماشینش اشاره کرد. گفتم که ماشین دارم. از شب خوبی که گذرانده بودیم تشکر کردم و او از همراهی من... درست بود که همه ی مدت سر میز، ته دلم دلشوره ی جور دیگری نگاه کردن به این دعوت و دلیل اصلی اش را داشتم اما، نمی دانم چرا ایلیا بحث را اصلا به آن سمت و سو نبرد.... حال من هم بد، نشد..!

ایلیا تا دم ماشین همراهی ام کرد. منتظر مانده بود تا بروم. لعنتی! دستم را به علامت خداحافظی بالا بردم و پدال گاز را فشار دادم و به ثانیه نکشیده، موبایلم زنگ خورد! حتی از پشت موسیقی تماسش هم می توانستم تشخیص بدهم که چقدر عجله دارد ! زدم روی اسپیکر: بله؟!

- مگه نگفتم منتظرتم؟!!

لحنش طلبکار بود !

- مگه ندیدی وایستاده بود تا برم؟!

- بزن کنار ببینم!

راهنما زدم و کشیدم کنار. فقط برای اینکه نه اعصاب تنش داشتم، نه آدم خوش اخلاق و کل کل کن صبح بودم، نه... دلم می خواست حرفی بزنم و بزند که بعده ها.....

دو تا بوق پشت سر هم، مثل همیشه! شیشه ام را تا انتها پایین کشیدم. نه خبری از برف بود، نه باران! خشک خشک و.. سرد...!

- بیا بشین اینور، کارت دارم!

اخم غلیظی داشت!

ابرو هایم را بالا فرستادم و به ساعتم اشاره زدم: دیر وقته! باید برم خونه!

و برای جلوگیری از طعنه ی احتمالی لبخند مسخره ای گوشه ی لب هایش که می رفت تا به نیشخند تبدیل بشود، اضافه کردم: نه کسی منتظرمه، نه من منتظر کسی هستم! فقط می خوام بخوابم که امیدوارم اینو درک کنی!

و انگـــار... که من، هرگـــز.. ساره ی صبح نبوده ام........

کوتاه نگاهم کرد: چند دقیقه بیشتر طول نمی کشه!

ماشین را خاموش کردم و پیاده شدم. خودش خم شد و از داخل در را باز کرد. نشستم. ساکت! به رو به رو خیره شد و بعد از مکثی کوتاه گفت: خوش گذشت؟!

عادی بودم: بد نبود. جای شما خالی.

- جدا؟!

- اوهوم!

پوزخند مسخره ای زد: دوستان به جای ما!

شانه بالا انداختم: حالا هر چی!

نگاهش سر تا پایم چرخید. نگاه من، مستقیم و به خیابان! اصلا توقع این برخورد های متناقضش را نداشتم!

پوزخند بلندش، اعصابم را بهم ریخت!

- فکر کنم این من بودم که واسه نیومدن، اونقدر لگد پرونی کردم!!! سر کار خــــانوم که ماشالا خودشونو از بی میلی خفه کردن!!!

برگشتم منظورش را بفهمم که نگاه مستقیمش روی خط چشم تقریبا پهنی که کشیده بودم، ساکتم کرد! بر پدر ومادر آدم باهوش و تیز، صلوات!!!!!

جوابی نداشتم بهش بدهم! خودم هم.. خودی را که از امامزاده برگشته بود، نمی شناختم......

- حالا خوشت اومد؟!

- .....

- با شما هستم خانوم ساره سرشار!!!

- به تو باید جواب بدم؟!

- من واسطه م!

به مسخره، خندیدم: هه!! خدا رو شکر دیگه دوره زمونه ای نیست که این حرف ها دوزار ارزش داشته باشه! منم آدم بالغیم!

سر تکان داد و سرش را به طرف خیابان پر رفت و آمد کنار دستش، کج کرد: شک دارم.....

حوصله ی این موش و گربه بازی را نداشتم! حوصله ی این رفتار های چندگانه و بی معنی را!! من یکبار یک غلط زیادی کرده بودم، دوباره مرتکبش نمی شدم! حالا با هرکسی!! دست بردم در ماشین را باز کنم که صدایش در ازدحام بوق و موسیقی ماشین ها، پیچید: بالاخره جواب منو ندادی!!

رک و تلـــخ پرسیدم: دیگه برای من از ای لقمه ها نگیر، لطفا!!!

عصبی شد: من هر کاری بخوام می کنم!

دادم بلند شد: تو خودتم نمی فهمی داری چیکار می کنی!! آزاد! آقـــای کیانی!

دهانم را با شتاب، بستم! نه! این قرار ما نبود! این قرار من با خودم نبود! نباید بحث را به اینجا می کشاندم! نباید.... پرده ای روی گوش ها و چشم هایم کشیدم و....برگشتم : چرا انقدر زورگو شدی؟!!!

خودش را نزدیک کشید: تو چرا انقدر عوض شدی؟!!

مردد نگاهش کردم: منظورت چیه؟!

چنگ زد لای موهایش....

و سکــــوت....

از روی کت اسپرت و مشکی اش، آستینش را کشیدم.. کاملا بی اختیار: آزاد! با توام!

نگاهش سر خورد روی دست من و ... تا نگاهم کش آمد... دستم را انداختم و لحن ناراحتم را کنترل کردم: آدم خوبی بود...

تک خنده ای نامفهوم کرد و.. خم شد به سمتم: چی؟! آااادم خوبی بود؟!!

خودم را به در چسباندم و فکر کردم که هیچ دلم نمی خواهد ماشین گشت از اینجا عبور کند!

ادامه ی حرفش را گرفت: آدم خوبی بود یا مرد خوبی بود؟!

گیج نگاهش کردم....

دستش را با خنده ای.. تاسف آور..! روی فرمان زد و سر تکان داد: خـــدای من...! آآآدم خوبی بود!

خیز برداشت طرفم!

- ساره معلوم هست تو داری با خودت و زندگیت چه غلطی می کنی؟!!!

هول کردم! گره افتاد میان ابروانم... می دانستم! می فهمیدم! اما شده بودم.. درست مثل روز های آخر... روز هایی که می دیدم، می شنیدم، اما درک نمی کردم! قوه ی ادراکم را به عمد از دست داده بودم و همه ی نشانه ها را، نادیده می گرفتم!!!! کور و کر و ... گنگ!!!

در را باز کردم.. ماشینی پر گاز با بوقی بلند از کنارمان زد شد.... محکم بودم و... ســـرد....!

- من یه بار یه غلطی کردم، دوباره مرتکبش نمی شم! بهتره اینو تو گوشای خودت و عمه و ایلیا و هر احـــــمق دیگه ای که می شناسی، فرو کنی !

و در ماشین را با تمام قدرت بهم کوبیدم و.... سوار دویست و شش شدم و.. علی رغم تمام توهینی که کرده بودم.. علی رغم تمام حس ناشناخته ای که به این ساره ی جدید داشتم، پا روی پدال گاز فشردم.........


***

دست نیاز روی بند سبز رنگ دور مچم، لغزید... صدایش بی نهایت آرام بود و من نمی دانستم این آرامش از حال مساعد پروین خانوم نشات می گرفت یا چیزی دیگر...

- ساره...؟

- هوم؟

و کوکتل های سرخ شده را کنار سیب زمینی های طلایی گذاشتم.

- یه دقیقه میای بشینیم؟

- مگه الان کوروش نمیاد دنبالت؟

- چرا. مهم نیست! منتظر می مونه!

- گناه داره بنده خدا! بگو بیاد تو یه شام مختصری می خوریم دور همی.

و یکی از سیب زمینی ها را به لب بردم. دستش را گذاشت روی دستم. لحنش، بی اندازه تاثیر گذار بود: نمی خوای با من حرف بزنی؟!

نگاهش کردم....

شاید سرد...

شاید...، تاثیر گذار....

- تو پاتو کشیدی کنار!

سرش را به طرفین تکان داد و موهای های لایت شده اش، توی صورتش ریخت: نه به جون مامان پروینم قسم!

دستم را آرام از زیر دستش کشیدم و مشغول سرخ کردن باقی کوکتل ها شدم: این جا، همون جاییه که به تو ربطی نداره و کاری از دست تو برنمیاد! اینو خودت بار ها گفتی نیاز!

ماهیتابه را رها کردم و بطری نوشابه را از یخچال بیرون کشیدم. به دنبالم بود. هر قدمی که جا به جا می شدم!

- حقیقتو گفتم ساره!

زل زدم وسط مردمک های گشاد شده اش: پس حرفی نمی مونه!

و لیوانم را گرفتم زیر مخزن یخ ساز یخچال...

موبالش زنگ ورد. جواب داد: پنج دقیقه دیگه میام!

و به من نگاه کرد: غریبه م؟!

دلم جمع شد... چرخیدم... مهربان ترین لبخندی را که می توانستم، زدم: اگه یه آشنا باشه، اون تویی!

کلافه دست کشید به موهای بهم ریخته اش: پس چی؟!

آرام تر به نظر می رسیدم.. حداقل بعد از دیدن ایلیا و بحثی که کمی بعدش، دو شب گذشته با آزاد داشتم....

- کمترین توقعم این بود که مثل همیشه، خواهری و درایت نشون بدی !

لب هایش را بهم فشار داد.... ناراحت و عصبی بود... لبخند تلخی زدم: همه چیز رو به راهه نیاز...! نگران چی هستی؟!

پستش را به من کرد و به طرف لباس هایش رفت: چرت می گی ساره! کمتر از یک ماهه دیگه به عروسیم مونده و هیچی رو به راه نیست!

به دنبالش راه افتادم.. روسری اش را شُل، سر کرد... دستم را جلو بردم.. زمزمه کرد: تو چی می خوای ساره...؟!

و با دلخوری دست داد... فشار خفیفی به انگشتانش دادم: می خوام که مختومه ش کنی! فقط همینو می خوام نیازِ ملــک...!

لبخندم.. تلخ تر و... پررنگ تر شد: به کوروش سلام برسون!

.

.

.

این روز ها.. روزهای سردی بودند... روز هایی که در حس بیش از اندازه ی من به تنهایی و.... سرمای غریبی که در کلام و وجودم حس می کردم، خلاصه می شد.....

روز هایی که حتی... گرمای حضور عمه و خانواده ام... و شوق و تکاپوی خرید عروسی نیاز، کفایتش نمی کرد....

روزهایی که، من بودم و خانه ای که نه خانه ی من بود، نه خانه ی مــــا....!

.

.

.

بعد از برخوردی که داشتیم، دیگر افروز را ندیده بودم. نیاز می گفت با حمید و بچه شان رفته اند شمال و من خیالم، راحت بود! نیاز سرگرم کارهای خودش شده. می آید شرکت و می رود. و من.... که این روزها بیش از هر چیزی به دوستی ساده ام با آزاد نیاز دارم، در کشاکش فرستادن پیامی کوتاه... تماسی کوتاهتر.. و یا حتی... سلــــامی سبک تر، با خودم و دوستی ساده ام، مــــی جنگم....!

و حالا و این رووزها که این همه به این دوستی ساده و بی خط و نشان احتیاج دارم، آزاد.. خودش را کنار کشیده....

مثل همیشه...، تلنگرم زده، جرقه ام زده، و بعد.... رهـــــایم کرده........!

پتو را کشیدم سرم و بغضم را خوردم: خیلی باید نامرد باشه که......

من به با هم بودنمان، به بحث کردن و به نتیجه رسیدنمان، و به خندیدنمان مثل گذشته ها، احتیاج داشتم......

حس بدی دارم.

اولنش حس ترس است و آخریش هم همان حس ترس!

حسی که منجر به فرار کردنم می شود.. منجر به فکر نکردنم... انگـــاری که باید.. فکرهایم را برای زمان دیگری بگذارم..... زمانی که نمی دانم یک می رسد اما، پقین دارم که یکهو چنان وسط روزمرگی ها خِرم را می گیرد که....، از همه چیز خواهم برید و...... زمین خواهم نشست و.... کاسه ی چه کنم چه کنم، به دست خواهم گرفت.......

و این را....

خواب هایم نیز، تایید می کرد....!

خواب هایی که همه شان پر بود از فرار.... پر بود از ترس های درک نکردنی.. از.... تنــــــهایی..........

.

.

.

« _ از روز اول به توی لعنتی گفتم از جانماز آب کشیدن خوشم نمیاد!!! از روز اول تو اون پارک کذایی بهت گفتم از چادر آشغالیت خوشم نمیاد!!!

فریاد کشید: گفتم یا نگفتم؟؟!!!!!!!

رگ گردنش باد کرد: از همون روز اول....!! از همون ثانیه ی اول!! به تو!! به توی فتوحی!!! به توی لعنتی!!!! گفتم منو قاطی خاله بازیات نکن!!!! گفتم یا نگفتم؟؟؟!!!!!

- گفتم می رم سفر.... لال شدی!! بردمت فرودگاه... دیدی کیا دور و برمن...خفه شدی!!!!

کف دستش را کوبید به پیشانیش: چرا کور شدم؟؟؟ چرا!!؟؟؟؟؟؟؟

- چرا صبح تا شب تو خیابون باید همه ی زنا رو با زن خودم مقایسه کنم؟!! چرا نمی تونم وقتی دارم همکارامو می بینم تو جلو چشمام نباشی!!!؟؟؟؟؟ تو که معمولی ای!! تو که منو راضی نمی کنی!! من که تو رو درک نمی کنم!!! چرا من کورم.....؟!

صدایش خفه و زجه مانند شد: چرا تو کوری.........!!؟ »

صورتم را به بالش سپیدم فشردم....

اشک های داغم بالشم را، خیس می کرد....

چرا من کور شده بودم.....؟!.. چرا ندیدم آن همه زن و دختر خوشگل و جذاب دور و برش می چرخند...؟! چطور شد که من را درک نکرد؟! چطـــور شد که راضی اش، نکردم؟!

صورتم را از بالشم فاصله دادم.. برف ریز ریزی می بارید و این از پشت پرده ی نازک اتاقم، پیدا بود....

حالا چی...؟!

حالا...

مثلا می توانستم با کسی مثل ایلیا، کور نشوم؟! می توانستم درک کنم و درک بشوم و... راضی کنم...........؟!

خــــدایا... من چقدر اشتباه کرده بودم....

خدایا من چقدر بچه بودم.. و چقدر کسی نبود که هشیارم کند! من عاطفه را نمی خواستم! من تمام شب های برنامه ریزی شده ای را که خیلی وقت ها هم خوب از پسش برنمی آمدم، همه ی شب هایی که به هوای جواب دادن توصیه های عاطفه، به صبح می رساندمش.....، و به هیــــــچ ختم می شد............!

شب هایی که من....

می چپیدم گوشه ی تختم و هق هقم را توی بالشم خفه می کردم و.... او... کمی بعد از من.. از اتاق بیرون می زد و..... صدای ام بی سی ها را تا ته، بالا می برد و.... گهگاه هم سر صبح گیلاس شسته شده اش را توی سینک ظرفشویی پیدا می کردم....

من بلد نبودم....

من، هیــــچی از رابطه ای عــــاقلانه و تواما عــــاشقانه، بلد نبودم!

و شریک زندگیم هم.... صبوری نکرد.... صبوری نکرد ، هم پایم نشد و یادم نداد و...انگاری که فقط منتظر بهانه باشد.....!... سرش را تا خرخره توی برف فرو برد و من را.... ول کرد وسط دنیایی که نه دخترانگی ام از پس سوال های بی شمارش برمی آمد، و نه زنانگی ای که حتی خودم هم به خوبی.. نمی شناختمش......

پیش خودم دل بستمو... بهش نگفتم حرفمو....

حتی نگاه عاشقش، باز نشکست طلسممو....

خواستم بگم هر چی که هست...! بغض سکـــوتم نشکست !

بغضی گلومو باز گرفت.. من کم شدم... اون، نِنشست...............

دست کشیدم زیر بالشم و موبایلم را پیدا کردم. شماره ی نیاز را گرفتم و بعد از خوردن تک بوقی کوتاه، به سرعت قطع کردم.... نباید بیدارش می کردم.... به صدای خرخر های عمه، درست آن طر تخت گوش سپردم.. از سر شب آمده بود.. علی آورده بودش.. عمه می گفت خواب بد دیده! می گفت نگران منست !

و من.... چطـــور بهش م یگفتم که...: نگران ، نبــــاش !

پتو را تا روی سرم کشیدم و به اسامی کانتکتم خیره شدم... از کوروش و گلی قدیمی و علی رد شدم... نگاهم سر خورد روی اسم حنانه.... و باز... حس عمیـــقی از خلأ ، در وجودم پیچید !

راستش زبونم بند اومد ! بختک رو واژه سایه کرد...

رفت و خلأ منو گرفت.. من موندم و سکوتِ درد.....

هر چی تو فکرم بود ، نبود ! خالی شدم از کلمـــــه.......

خواستم که راحتم کنه... خسته شدم.. یه عــــالمه.......!

« - ما اشتباه کردیم ساره!!

دست هایم را قاب کرده بودم دو طرف صورتش: کامران! کامران جونم! قول می دم! تو جون منی! نفس منی! اصلا.. عیسی به دین خود، موســــی به دین خود!! باشه کامی؟! باشه کامی جونم؟؟!!..... »

دست کشیدم پشت پلک هایی که اشک هایش، شاید مرهی بود برای درد هایم.. برای زخم هایم.. و برای خالکوبی ای که.... حکش کرده بودم تا عمر دارم، فراموش نکنم که.......

صدای عمه آمد.. ریز ریز داشت با خودش حرف می زد... انگشت شستم روی اسم ها به راه افتاد و روی همکلاسی... سُر خورد.....

چقدر بد بودی آزاد...!

چقـــدر بد بودی که ولم می کردی!

انگشتم روی صفحه ی تاچ، لغزید... دلم می خواست برایش بنویسم.... بنویسم که چقدر بد شده ای... بنویسم که چقــــدر بی معرفت شده ای همکلاسی! انگشتم یاری نمی کرد.... حروف ، از هم می گسیختند....!

تنها نوشتم : « بدی... خیـــلی...، بـــد.....! »

فرستادمش.....

صورتم را فرو بردم توی بالش سفیدم....

هیچ آینده ای برای خودم تصور نمی کردم. من حالا با چشمان باز اشتباهات و کوتاهی های مربوط به خودم را می دیدم اما....، این همه حس بد... این همه سردی! این همـــه بی اعتمادی....! در اینده ی من، نه برای ایلیا، که برای هیــــچ مرد دیگری، جایی وجود نداشت.......

صورتم را فرو بردم توی بالش...

حتی اگر همکلاسی بدم، لقمه گرفته باشدش!....

شاید یه لحظه ای دیگه...، فرصت عاشقی بشه!

دوباره یک شانس دیگه...، شانس شقایقی بشه!

شاید یه جــــایی.. فرصتی...! لحظه مجـــالمون بده...!

گفـــتنی رو باید بگم...! گریه اگه امـــون بده....


نمی دانم برای بار چندم بود که به صفحه ی خاموش گوشی ام نگاه می کردم تا پیامی از دست رفته.. تماسی از دست رفته ببینم.. نمی یافتم! و برای چندمین بار بود که رنجیده رهایش می کردم و به کارم مشغول می شدم...

بعد.. یکهو وسط همه ی کارها، حواسم جمع می شد و چشمم به دوربین های مدار بسه می افتاد. آن وقت ها .. همان اوایل برای گاهی اوقات زیر نظرم داشتن، بهانه داشت. دلیل داشت. باید از کارم سر در می آورد. حالا چی... حالا.. هیچ بهانه ای نبود... نگاه مغمومم را از یکی از دوربین ها گرفتم! هر وقت دلش می خواست همه ی زندگی آدم را زیر نظر می گرفت، بعد سر هیچ و پوچ پیش دستی می کرد، جواب اس ام اس نمی داد و خودش را جوری توی شرکت گم و گور می کرد که انگار از ازل تا حالا کسی به اسم کیانی، رییسش نبوده!! وسایل پخش و پلای روی میز نور را کنار زدم و رفتم که برای خودم نسکافه بریزم....!.. حداقل مهتاب با همه ی پر حرفی هایش، هنوز بود!!

آه کشیدم....

رمان خالکوبی17


حنا که در راباز کرد، اصلا نشناختمش...!!.. چاق تر از قبل شده و از آن لاغری بی اندازه درآمده بود.... این اولین نکته ای بود که به چشمم آمد... موهایش های لایت خوشرنگی داشت.. گونه های همیشه تپلش رو به سرخی بود... چشم های عسلی اش درشت تر از همیشه به نظر می رسید و وقتی بغلش کردم.....، حس کردم بارزترین تغییرش، در آغوش منست.... آغوشی که وقتی بغلش کردم، به وضوح حس کردم که از دخترانگی درآمده.... زنیت گرفته... و لحظاتی بعد، وقتی صدای ماما ، ماما گفتن پسر بچه ی تپل و سفیدی از پشت سرش بلند شد، تمامی احساساتم را تصحیح کردم.... حنا، به شدت مادر شده بود.........!...
اشک توی چشم های حنا بود و توی چشم های من، نه... دوباره بوسیدم و تعارفم کرد تو.... با هیجان به ظاهر جدیدم زل زده بود و هی لبخند می زد...! دلم... غش رفت برای بچه کوچولوی خواستنی اش... نشستم روی زمین و به میل عجیبی که برای به آغوش کشیدنش داشتم، مبارزه نکردم.... پسرک را سفت توی بغلم فشردم.... بو کشیدمش... بوسیدمش... بوی خود حنا را می داد.. بوی پاکی آن روزهامان را...... و وقتی شروع به نق زدن کرد و خواست ازم جدا بشود، جریان سریعی از برق، از ذهنم.. و تمام بدنم گذشت.... صدای جیغ های بی اکسیژن مانده ی صورتی پوش بی گناه، در سرم پیچید..... بزاق دهانم خشک شد.... چشم هایم.. فکم رو به سختی رفت.... و فشارم به طرز غریبی افتاد! حنا بود که بی هوا دستم را گرفت تا از روی زمین بلندم کند و با لمس دست های به ناگهان یخ بسته ی من، جیغ خفه ای کشید... نشاندم توی پذیرایی کوچک و جمع و جورش و دوید تا برایم شربت قند درست کند.... و دقایقی بعد، خاکشیر خنک و پر قند که از گلویم پایین م یرفت..، رنگ نگاهم برگشته بود... دوران سرم آرام گرفته بود و فکر اینکه من به قولم و گرفتن آن گردبند عمل نکردم، جایش را به دل ضعفه ای عمیق برای مک زدم پستونک پسر حنا و تاتی تاتی راه رفتن و سنکدری خوردنش، داد......
رو به حنا چرخیدم.... مادری.... خانومی... از سر و رویش می بارید.... خودش نهار دعوتم گرفته بود و بوی میرزا قاسمی ولایت اجداد مادری اش، خانه ی گرمش را پر کرده بود..... انگشتش را به شوخی به بینی ام زد: خیلی عوض شدی! اینم بردی زیر تیغ، مامانی شدی!!
خنده ام گرفت! مامانی!! بلند خندیدم....
- اما تو اصلا عوض نشدی....
چشمهای درتش را، گرد کرد: عالم و آدم منو میبینن باور نمی کنن خودمم!
- عــــــالم و آدم و بی خیال! تو همونی... همون حنانه ای...، فقط انگار یه دوره ی پیشرفته ی دگردیسی داشتی!!
ضربه ی آرامی به بازویم زد و پر صدا خندید... صدای پسرش که حالا می دانستم اسمش علیرضاست، بلند شد.. حنا رت بغلش کرد و شیشه شیرش را بهش داد.... مات و متبسم.... نگاهشان می کردم.. و دست خودم نبود.......
- چند وقتشه؟!
- دو سال و شیش ماه!
چند سالش بود....؟!.. ذهنم را منحرف کردم..... دستی روی شکمش کشید: یکی دیگه م تو راه دارم!
و لبخند عمیق و مادرانه ای زد..... چشم هایم گرد شد: واو... نگو...!!... چه خبره؟؟ می ذاشتی این یکی یکم بزرگ شه...
گونه هایش گل انداخت: پیش اومد.. بعدم، با هم بزرگ می شن.... من راحت ترم در آینده....
گونه هایش گل انداخته بود.. دست کشیدم به گونه هایم... گونه های من، خیلی وقت بود که گل نمی انداخت......
ادامه داد: محمد خیلی کمکمه... نمیذاره دست تنها بمونم.....
پیش دستی برداشت و برایم میوه پوست گرفت: تو چه خبرا؟؟ چیکارا می کنی خـــــانوم؟!
و من، برایش گفتم... از همه ی چیزهایی که گاه روی دلم سنگینی می کرد.. از خوشی ها.. از تغییرات... دردها را گذاشتم یک گوشه جا خشک کنند و تنها از اتفاقات مثبت حرف زدم... مشکلات من برای خودم بود و دلیلی نداشت باعث کدورت خاطر حنانه بشوم. از کیانی که گفتم، چشم هایش چهار تا شده بود و هی می گفت: بگو جون علــــــــی...!!!!...
نهار در آرامش خاصی که مربوط به خود حنا بود صرف شد.... هر سه گرسنه بودیم و با شیرین زبانی علیرضا، بیشتر سر میز ماندیم.... ظرف ها را من شستم.. حنا نمی گذاشت اما بعد بی خیالم شد... هنوز همان آدم سابق بود.. ساده و خونگرم...، و انگار که این همه سال دوری، از گرمای روابطمان، نکاسته بود........
تمام عصر صرف حرف زدن و خندیدن و چرت و پرت گفتن شد!.. حنا می گفت شادی رفته امریکا... از گلی که حرف زدم، صورتش درهم شد و گفت که خبری ندارد... اما بعد با خنده افزوده بود: اما از اون پسره سامان!! از اون خبر دارم..!! پارسال دیدمش تو خیابون. البته اون منو نشناخت.... خیلی خوش تیپ شده بود. من فکر کردم این شادی آتیش پاره قاپشو دزدیده!! ولی با یه دختر دیگه بود...
ساعت از شش گذشته بود که زنگ آپارتمان کوچک و دوست داشتنی حنا بلند شد... شوهرش بود... مردی محترم و خوش برخورد، که به محض دیدنش، یاد احمد پسر بهجت خانوم افتادم.. همانی که وقتی آمد، علی سرش قشقرق به پا کرده بود.... و به این فکر کردم، که آیا من می توانستم با همان احمد ازدواج کنم و اینطور از زندگیم، راضی باشم...؟!.. نه... قاطعانه ترین جوابی که داشتم!! حالا به هر دلیلی که مجال فکر کردن بهش نبود، من نمی توانستم امثال احمد را بپذیرم........ گرچه، گاهی فکر می کردم که شاید با احمد، خیلی خوشبخت تر از حالای خودم بودم..........
شوهر حنا پسرشان را بغل گرفته بود.. باهاش بازی می کرد... حنا چای آورد و ازش پذیرایی کرد... با محبت توی چشم های حنا زل زد و ازش تشکر کرد.... داشتم با شیشه شیر علیرضا بازی می کردم و با تبسمی کمرنگ، تمام حواسم، به خانواده ی پیش چشمم بود..... از دلم گذشت... حنا چقدر خوشبخت بود... حنا خانواده داشت... بچه داشت... شوهرش هم رده و هم توقع خودش بود.... و گرما، به وضوح از در و دیوار خانه شان تراوش می کرد..... کلمه ی خانواده، در سرم تکرار شد.... خانواده... خانواده... خانواده.... من هم می توانستم جای حنا باشم... می شد که من هم احساس خلا نکنم.... و می شد، چهار تا دیوار و چند تا قلب همخون و چشمهایی مهربان داشته باشم، که بهشان بگویم ، خانواده....!..
علیرضا تاتی تاتی کنان، برای گرفتن شیشه شیرش آمد سمتم... به خنده و به هوای شیشه، بغلش کردم و بوسیدمش و بوییدمش... و از ورای شانه ی کوچک و سپیدش، چشمم به حنا و شوهرش افتاد که در آشپزخانه آهسته حرف می زدند و باز....، گونه های حنا، گل انداخته بود..... دست کشیدم به گونه هایم.... من هم می توانستم زن باشم....؟!.. من هم می توانستم زنیت داشته باشم....، و زن بودن و دور انداخته نشدن را، امتحان کنم؟!... خیره و ساکت، موهای علیرضا را بوسیدم.... من هم می توانستم تمام حواس زنانه ام را به کار بیندازم و .. خانواده داشته باشم... و احساس خوشبختی کنم........؟!


از پیش حنانه که می آمدم، ساعت از شش گذشته بود و عمه داشت یکریز پای تلفن غر می زد که قرار بود من را ببری شاه عبد العظیم.... هی توی گوشی قربان صدقه اش رفتم و تا برسم، باهاش حرف زدم... دلم بدجوری تنگ بود.. تنگ چیزی که نمی دانستم چیست و فقط و فقط بسته به دیدار حنانه می دانستمش.... کلید انداختم توی در.. همه جا تاریک بود.. یادم رفته بود چراغ آشپزخانه را روشن بگذارم... دستم را به دنبال کلید روی دیوار کشیدم که موبایلم زنگ خورد و اسم « همکلاسی » روی اسکرینش نقش بست. گوشی را چسباندم به گوشم و برای اینکه آدم تیز پشت خط، دلتنگی توی صدایم را نفهمد، سعی کردم لبخند بزنم: سلام!
با صدایی پر انرژی سلام کرد: علیک! کجایی؟!
کلید را زدم... روشن نشد.. مثل اینکه برق نداشتیم..!
- خونه. همین الان رسیدم.
- خوش گذشت؟!
- جای شما خالی...
با صدا خندید: یک درصد فکر کن که جای من پیش دوست بدتر از خودت خالی بوده باشه!
نخندیدم.... ناراحت نشدم اما لبم به خنده کش نمی آمد.... در را با پشت پا بستم و به دنبال کبریت به آشپزخانه رفتم....
حالا صدایش آرام تر به نظر می رسید: خوب بود دوستت؟!
- بد نبود... یه بچه دو سه ساله داره... بزرگ شده بود!
جمله اخرم با حس عجیبی ادا شده بود.. انگاری که یک دنیا شگفتی داشت، یک دنیا تعجب... کمرم را راست کردم و کبریت زدم و گاز روشن شد..... نشستم کف اشپزخانه...
متوجه مکث نسبتا طولانی اش شدم.....
- همه بزرگ می شن... توقع نداشتی که همونجوری ببینیش؟!
- واقعا همه بزرگ می شن؟!
- خوبی سرشار؟! نه! همونجوری می مونن..!! چت شده تو؟؟
چقدر از این « چت شده » ، بدم می آمد... تمام وقت هایی که دلم می خواست مردَم، ناراحتی ام را، ذره ذره و با ملایمت از زبانم بیرون بکشد، با این جمله ی سرد و کوبنده مواجه شده بودم......سردم شد.. خیلی سرد... سرمایی که از آن جمله و روزهای سرد می آمد و به جان دی ماه می رفت و مرا بهم می پیچید.... دلخور جواب دادم: هیچیم نیست! می خوام بخوابم! کاری نداری؟!
منتظر جوابش نماندم: خداحافظ!!
گوشی را قفل کردم و گوشه ای انداختم....
پاهایم را توی شکم جمع کردم... چه مرگم شده بود؟! چرا به این بیچاره گیر دادم؟؟... باز صورت خندان و بشاش حنا در ذهنم جان گرفت.. صورت علیرضای کوچکش.... و نگاه حمایتگر محمد، شوهرش.... سردم بود.. سردم شده بود و توان این را نداشتم که بلند شوم و لباسی عوض کنم... سردم بود و انگاری که مغزم هم، یخ بسته بود!!! تلفن خانه زنگ خورد... جان نداشتم بلند شوم... رفت روی انسرینگ.. صدای نیاز پیچید... آزاد بهش زنگ زده بود.... مطمئن بودم... دیده اخلاق من گند شده، خودش هم که محال ممکن بود به کسی دوبار پشت هم زنگ بزند، خصوصا اگر بی ادبی مثل من فوری قطع می کرد!!! گفته نیاز زنگ بزنم شاید با او حرف زدم! وگرنه من که همین نیم ساعت پیش با نیاز صحبت کرده بودم......
دراز کشیدم کف آشپزخانه... بازویم را زیر گونه ام گذاشتم و دست کشیدم به زمین سرد و سعی کردم مسیر گرم لوله کشی را پیدا کنم.... که چشمم خورد به کشوی پایینی کابینت و ... جرقه ای ذهنم را روشن کرد.... جرقه ای که دلم نمی خواست اسمش را بیاورم و علنی اش کنم، اما... حس می کردم بهش احتیاج دارم... احتیاج دارم تا کمی.. حداقل کمی.. آرام بگیرم.... میان تاریکی و ظلمات، چشم هایم را هم بستم و... دست کشیدم کف کشو.... قایمش کرده بودم زیرِ زیر... حسش کردم.. جعبه ی مکعب مستطیلی شکل... زرورق هم داشت هنوز... لبخند کم جانی روی لبم نشست و صورت شاد حنا را، خط خطی کرد...! کشو را با یک حرکت پا بستم و با همان پلک های بسته، جعبه را باز کردم و پیکر لاغر و سفید رنگ سیگار را، بیرون کشیدم.... ESSE مشکی بود اگر درست یادم مانده باشد... شبنم گذاشته بودشان لای لباس هایی که چند ماه پیش برایم فرستاده بود و آریا آورد.. دو سه بسته بود انگاری.... پیکر لاغرش را با شعله ی گاز روشن کردم و گرفتمش جلوی چشم هایم و مردمک هایم را گشاد کردم و بهش خیره ماندم.....
چند سال از آخرین پک هایم.. می گذشت........؟!
صدای بلند خنده های حنا در گوشم بود....
سیگار را لای انگشتانم چرخاندم....
چطور دلم آمده بود بچسبانمش به تنم.........؟!
چطور با خودم این کار را کرده بودم....؟!...
چطور دلم آمده بود آنطور فشارش بدهم و گوشت و پوستم را باهاش.. بسوزانم.......؟!...
بغضم گرفت.. ای ساره.. ای ای ای... نفس عمیقی کشیدم و سیگار را به لب هایم چسباندم.... نفسم را کشیدم تو و... دود را باهاش..... نگه داشتم.... یک ثانیه.. دو ثانیه.... خیلی وقت بود که به سرفه نمی افتادم.... هـــه.. چه افتخاری!! چه سعادتی!! خنده ام گرفت.... بـــــی خیال ساره.... چکار به کار خنده ها و خوشبختی حنا داری؟!... بچسب به زندگی خودت...!! به این فکر کن که همین روز هاست که نیاز عروسی بگیرد.... همین روزهاست که شبنم یکسر بیاید تهران.. خودش گفته شاید، اما تو امید داشته باش..... به این فکر کن که همین فردا پس فردا بساط کرسی عمه جور می شود و با هم می خزید زیر لحاف و چای دارچینی می خورید و می خندید و...... می خندیم...؟! با عمه می خندیم.....؟!... خب... بعدش چه...؟!.. دیگر کسی توی زندگیم نیست که باهاش بخندم.....؟! کسی که نیست که مال این یکی دو روز نباشد؟ رفتنی نباشد؟ چشم ندوزی به روزها، یا لحظاتی بعد که باز برای مدتی از دستشان خواهی داد.... پک ملایمی به سیگار زدم.... اسکرین گوشی روشن و خاموش شد.... اسم همکلاسی بار دیگر روی صفحه نشست... خب، مقبول به نظر می رسید...! نیم ساعتی گذشته و دوباره تماس گرفته بود!! بله ام این بار، میان خلسه ی دود، آرام بود.... همان طور که در صدای او، خبری از رنجش نبود....
- حـــــالت خوبه؟!
حالت را کشید.... حــــالم...؟!
- معلومه که خوبه... چیزی شده؟ کاری داشتی؟
طعنه زد: حالا نه که خیلی هم مهمه که من کاری داشته باشم یا نداشته باشم!!
سیگار بعدی را گرفتم کنار شعله ی آتش... « حالا هر چی... » و کشیدمش به لبم....
- حتما باید کاری داشته باشم که زنگ بزنم بهت؟! نمی تونم باهات صحبت کنم؟! حوصله نداری یا کلا تو لیست ممنوعیاتتم؟؟!!
ای بابا... دلخور شده بود که.... فیلتر سیگار را با انگشت اشاره تکاندم: لیست کدومه؟؟ بی خیال تورو خدا... اصلا حوصله کشمکش ندارم....
و در اثر پک بدی که زدم، دود به گلویم پرید و به سرفه افتادم....
مکث کوتاهی کرد: داری چیکار می کنی؟!
سرفه کردم: هیچی! برق نداریم، نشستم برقا بیاد پاشم یه چیزی درست کنم!
لحنش کشدار شد: آها!
افزود: اوکی... می خوای بیام دنبالت بریم یه چیزی بخوریم؟!
می خواستم...؟!.. نه .. نمی خواستم... نه با آزاد... نه شام... نه تکان خوردن از همین یک متر جایی که اشغالش کرده بودم!! انگار چسبیده بودم به این زمین یخ بسته و یک نخ سیگار...! دهان باز کردم بگویم نــــه...، که خودش گفت: به نظرم خوب نمیای! باید ببینمت!
پوزخند زدم... حالا مثلا میدید، می خواست چکار کند؟! چه فرقی به حالش داشت!!؟؟
امتناع کردم، جوری که ناراحت نشود: خیلی خسته م. باشه یه وقت دیگه. سرم به شدت درد می کنه.
حوصله اش سر رفت!
- اَه...! بس کن دیگه! چت شده در عرض چند ساعت شدی مث پیرزانی غرغرو و سبزی پاک کن؟؟!!! حالمو بهم نزن دیگه ساره....
عادت داشتم...!
به همین سادگی!
به گاهی وقت ها، اینجوری حرف زدن آزاد، مردانه و خشن و بی رحــــم، عادت داشتم!
بدم نمی آمد... ناراحت نمی شدم... حس نمی کردم نباید با من، با یک زن، این طور صحبت کند.... شاید چون وقتی با آزاد بودم، وقتی حرف می زدیم یا جایی می رفتم، احساس زن بودن، اخرین حسی بود که در من می نشست و بهش فکر می کردم...! با آزاد زنی بودم که زنانه رفتار می کرد، حرف می زد، می پوشید، اما حس زنانگی نداشت...!
دقیق تر که می شدم، با همه ی مردهای دور و برم این طور بودم. بیرون و شرکت و کلاس زبان.. بی هیچ حسی از زنانگی خودم و مردانگی آنها... و شاید این حس در ارتباط با آزاد، کمی قوی تر هم می شد... که حالا نمی دانم از بی تفاوتی خودش نشات می گرفت یا مانع درونی خودم....
- باشه، حالتو بهم نمی زنم! مث پیرزنا هم غرغر نمی کنم! ولی بیرون هم نمیام!
خندید.. کشـــــدار....
- خیــــــلی خوب...!حالا اگه خودت دلت می خواد دعوتم کنی و به یه غذای خونگی مهمونم کنی، اون یه چیز دیگه ست!
من کی دعوتش کرده بودم که بار دومم باشد!!؟؟ پای آزاد از آن طرف در حیاط، یک قدم هم این طرف تر نیامده بود!!!
پک بعدی ام، سطحی تر بود: بهتره ده دقیقه دیگه بیای دنبالم!
قهقهه زد... بلند...! گوشی را از گوشم فاصله دادم و با خودم زمزمه کردم: نخراشیده !
ده دقیقه ی من، شد نیم ساعت آزاد کیانی! نیم ساعتی که همان جور چسبیدم کف آشپزخانه و سیگار، پشت سیگار.... سرم هنوز درد می کرد... اما حالم، بهتر شده بود... سرم گیج می رفت اما فکر و خیال دست از سرم برداشته بود!.. صدای بوق ممتد ix55 آزاد که امد، با رخوت از جایم کنده شدم.... زیر سیگاریِ پر از ته سیگار رژ لب خورده را همان جا رها کردم و کت کوتاه و گرمِ قرمز رنگ با آستر Burburriکِرِم را روی لباس های سر تا پا تیره ام پوشیدم و آدامس اکالیپتوس تندی را مزه ی دهانم کردم... حالم از طعمش بهم می خورد اما بوی دهانم هیچ جوره از بین نمی رفت....
نشسته بودم توی رستوران « ریحونِ » پیشنهادی من و خیره به دیزاین سنتی و تنور نانی که دیده می شد، به مچ گیری همکلاسی، درست دقایقی قبل در ماشین فکر می کردم....
باورم نمی شد تا زانو برف نشسته باشد و اینقدر سرما توی هوا بدود...! پریده بودم توی ماشین، دست هایم را بهم مالیده و ها کرده بودم... آزاد خیابان اصلی را دور زد و ملاصدرا را تا انتها رفت.. گیج می زد و خیابان ها را عوضی می پیچید.... نیم نگاهی به من انداخت و همان طور که نمی دانستم برای چی از وقتی سوار شده ام، اخم هایش را در هم کشیده، گفت: نیاز گفت تلفنشو جواب ندادی. می خواست برات کارت بیاره!
کارت! تو گفتی و من هم باور کردم!! زل زدم به خیابان: آخر شب باهاش حرف می زنم..
من با حال خوب و تلقین به خوبی سوار ماشینش شده بودم و او به محض اولین جمله و سلام من، ابرو در هم کشیده و خشن شده بود! تغییر خلق ناگهانی اش را درک نمی کردم و آنقدری هم سردرد داشتم که حوصله ی زهرمار شدن شبم را، نداشته باشم!
از فکر زهرمار شدن، خنده ام گرفت! یاد اولین باری افتادم که دعوتم کرد شام... سر جمع ده بار هم با هم غذا نخورده بودیم که نصفش را نیاز و کوروش هم شریک بودند... باقی اش عصرانه بود خانه نیاز و از این قبیل... اما از همه زهرماری تر و در عین حال خنده دار تر، همان بار اولی بود!
« درست یک هفته بعد از کنسرت! پیاده و سلانه سلانه از شرکت برمی گشتم... و آنقدر فکری بودم که نفهمیدم ماشینی که ده دقیقه پشت سرم بوق می زندو پا به پایم می آید، رییس بد اخلاق شرکت خودمان است! بماند که وقتی برگشتم و سوار شدم، چقدر داد و بیداد کرد و اخم و تخم که « فردا نمیای سرکار، برات مرخصی رد می کنم، به جاش یه وقت میگیری از متخصص شنوایی!!!! » من خندیده بودم.... ناخواسته... و او، به طرز بدی چشـــم غره رفته بود..........! آن موقع بود که صاف سر جایم نشستم و فهمیدم که کیانیِ توی آن لحظه، به هیچ وجه شوخی ندارد و شوخی بردار نیست!!! صورتش را جمع کرده و با حالت چندشی گفته بود: دختره ی گیج!!!
سر انتخاب غذا مکافات داشتیم! نظر من را پرسید، گفتم سوخاری! لب و لوچه در هم کشید و گفت یک جای دیگر انتخاب کنم.... من و نیاز پای ثابت سوخاری بودیم و آزاد هیچ جوره باهاش کنار نمی آمد! هی گفت یک جای دیگر... اصرار کردم... نظر من را پرسیده بود!! مثلا!!!
چه بساطی داشتیم آن شب... یک ساعت در خیابان چرخیدیم و آخر... رضایت دادم به هر جا که می خواهد برود... موذیانه سر کیف آمد و گازش را گرفت! آن لحظه به کل دلم می خواست، سر به تنش نباشد!!!
رفتیم و نشستیم و سفارش دادیم... من پایم را حرصی تکان می دادم... او هی بی مزه!! می خندید و تلاش می کرد بحثی پیش بکشد... غذا آمد... قاشق دوم را نخورده، موی کوچکی که شاید اصلا جای بحث هم نداشت، از لای پیتزایم بیرون کشیدم.... و چنــــان... چنــــان بشقابم را پس زدم که محکم خورد به بشقاب آزاد و چشم های گرد شده اش را تا من، بالا آورد! دست به سینه شدم و با خشونت، به غذا اشاره کردم: حالا هی بگو یه چیز دیگه انتخاب کن!!!
بماند که چقدر صاحب رستوران عذرخواهی کرد.. بماند که غذا را عوض کردندو من با لجبازی تمام، در عین گرسنگی، لب نزدم... و بماند که آزاد، چقدر سعی کرد حرص خوردنش را پشت لبخندی زورکی، پنهان کند!
و بماند، که آن شب را چطور زهرمارش کردم و تا هفته ها...، و ماهها، گهگاه با بدجنسی تمام، به رویش می زدم....... »
صدای بداخلاق آزاد، از خلسه بیرونم کشید: به چی می خندی؟؟!
دست بردم طرف پخش ماشین که روشنش کنم: چی شدی تو؟! بد اخلاق!!
پوزخند زد....
رویم را با ناراحتی گرفتم...
دست هایم را به بغلم زدم و به خیابان پوشیده از برف چشم دوختم....
- از کِی می کشی؟!
گردنم آنقدر با شتاب چرخید که سایش مهره هایش را حس کردم...!
- چی؟!!!
باز پوزخند زد و همان طور که بخاری را کم می کرد، سربالایی جردن را در پیش گرفت: پرسیدم از کی می کشی!
اخم هایم ناخواسته، درهم رفت: اصلا معلوم هست چی میگی و چت شده؟؟!!
دستم را عصبی توی هوا تکان دادم و دلخور، رو برگرداندم...
- تا قبل از اینکه در ماشینو باز کنی و بوی گند سیگارو با خودت بیاری تو، هیچی! کاملا خوب بودم!!!
لب گزیدم... خاک بر سرت ساره!!... ناخنم را کف دستم فشار دادم... محکم...!!.. حسی که همیشه در برابر رفتار های آزاد در من تحریک می شد، باز سر به شورش برآورد! لجبازی!
کلامم پر از کنایه بود: نه که شما پسر پیــــــغمبری!!! یه جوری گفتی فکر کردم از ده فرسخی دود و بوی گنــــد!! سیگار هم رد نمی شی!!
گند! را حرصی ادا کرده بودم...
پوف محکمی کرد و با بداخلاقی گفت: من با تو فرق می کنم! چرا نمی فهمی؟! تو زنی!!! نباید دهنت بوی سیگار بده!
تو زنی...
حس کردم... چیزی توی گوش هایم.. شکست... قلبم سوزن سوزن شد.. و حسی شبیه به ریزش آب..، در دلم.. شُرشُر.. ریز..ریز....
با چه وضوحی گفته بود.. اینقدر حرف داشت زن بودن من؟؟!!... اینقدر دور بود که حالا با یک جمله، هزار جور حس بیگانه دَرَم ریخته بود.....؟!
نگاهش کردم... پس آن همه آدامسی که خوردم، فایده نداشت...؟! نه... انگاری که برای شامه ی کیانی که عمری با سیگار دست و پنجه نرم کرده بود، نداشت....
بغض کردم....
صورتش سخت و انعطاف ناپذیر شده بود...
اصلا دلم نمی خواست ببینمش! اصلا دلم نمی خواست یک لحظه ی دیگر هم، آن ماشین شاسی بلند و سفید را تحمل کنم!! داشتم خفه می شدم!! خفه!! خفه شدنی که دست بوی آدامس و سیگار نبود! دست زن بودن من بود!! زن بودنِ.. من...!
بغض کردم...
آنقدر غیر ارادی..
آنقدر یکهو....
برای فرار از هر عکس العمل نسنجیده و بچگانه، رویم را گرفتم و به پنجره دادم و رنجیده، زمزمه کردم: دهنمو می بندم، که حالتو بهم نزنم!
نفسش را محکم پرت کرد بیرون.... چنگ زد لای موهایش و کلافه صدایم زد: ساره..!
جوابش را ندادم... شاید بیش از حدواکنش نشان داده بودم اما، دست خودم نبود... همان یک جمله کافی بود تا باز صورت حنا بیاید پیش چشم هایم و اثر آن همه دودِ ESSE بپرد و کلافه ام کند و باعث شود به دم دست ترین مردی که اطرافم است، بپرم!!! داخل کوچه ی رو به روی رستوران پارک کرد و چرخید طرفم: ساره..، یه دقیقه گوش کن به حرفم...
کیفم را برداشتم و همان طور که پیاده می شدم، پریدم وسط حرفش: کار من به خودم مربوطه، تو هم حرفاتو برای خودت نگه دار!
و بی توجه به او، راه افتادم به طرف رستوران... نشسته بود و جُنب نمی خورد!! میزی انتخاب کردم و نشستم... تا همین حالا... دلخور، که بیاید و زهرمار دوممان را هم، سپری کنیم!!!
بالاخره بعد از ده دقیقه ،همان طور که دست های شسته شده اش را با دستمال کاغذی خشک می کرد، پیدایش شد... خودم را سرگرم منو کردم... سفارش داد و طبق معمول مثل طلبکارها، تکیه داد به صندلی اش و زل زد به من!
اخمم را غلیظ تر کردم... خودش را جلو کشید: به سلامتی قراره زهر نوش جان کنیم؟!
خنده ام را از حالتش خوردم: تا شـــــــما چی میل داشته باشین!
با تاسف نگاهم کرد: آخه دختر جون...! من اگه حرفی می زنم، به خاطر خودته! چرا نمی فهمی؟!
فکم را سخت کردم و زل زدم به صورتش: لطفا دیگه به خاطر خودم، حرفی نزن!
سری به نشانه ی تاسف تکان داد.... چند لحظه نگاهم کرد....
- ندیده بودم تو این مدتی که می شناسمت، از این خلافا بکنی!
خنده ام گرفت! جدی بود اما منعطف تر! سعی کردم فراموش کنم چی راجع به زنانگی ام گفته..... بی تفاوت شانه بالا کشیدم: دلیلی نداشت ببینی...!
بعددر حالیکه سعی می کردم موذی و مریض و بدجنس به نظر برسم، اضافه کردم: چیه؟! بهم نمیاد خلاف کنم؟
خیره نگاهم کرد... جوابی نداد.... فقط نگاه ممتدش را حفظ کرد.... چشمم را گرفتم و به ظرف سبزی تازه ی روی میز دوختم.... زمزمه کردم: چرا اینجوری نگام می کنی...؟!
همان طور خیره... آهسته تر از من زمزمه کرد: دارم به این فکر می کنم که، خیلی کارای دیگه هم از تو برمیاد.....!
مستقیم نگاهش کردم! نفهمیدم چه گفته! اما حس بدی به جمله اش داشتم!
- یعنی چی؟!
عاقل اندر سفیه، و یکجور دیگری که نمی دانم چجوری بود، نگاهم کرد: هر آدمی، بسته به زن یا مرد بودنش، هزار تا زن یا مرد تو خودش داره، که گهگاه به واسطه بعضی موقعیت ها، یه شمه ای از هر کدومو نشون می ده!
اشاره ای با ابرو به من انداخت: تا حالا چند تاشونو به مننشون دادی! اولیش زن عاصی ت بود! وقتی اومد تو اتاقم و برام خط و نشون کشیدی که آتیش یه پا می کنی! یادته؟!
خوب یادم بود.....
خیلی خوب...
- باقیش؟
تکه ای از نان داغ روی میز، به دهان گذاشت: باقیشو بعدا بهت میگم! الان پررو می شی!!
چشم هایم را گرد کردم و اخم بدی تحویلش دادم... اصلا به حساب نیاورد و گفت: حالا عین بچه ی آدم بگو، از کی می کشی؟!!
کف دست هایم را چسباندم روی میز.. ناخن های مانیکور شده با لاک کمرنگ صدفی... معده ام از ضعف و گرسنگی سوخت....
- از خیلی وقت پیش...
- اینو که می دونم! از یه پاکت کشیدنت مشخصه!
فوری گفتم: یه پاکت نبود!
پیشخدمت مشغول چیدن دیس غذا روی میز شد... بی حوصله گفتم: اصلا چه اهمیتی داره از کی و برای چی.. بذار غذامونو بخوریم...
دست بردم به چنگالم و فرو بردمش در خیارشور کنار غذا.... هیمن جوری داشت نگاهم می کرد... و دست به غذایش نمی زد... بی خیال مشغول شدم... همان طور که نگاهم پایین بود، آرام گفتم: آزاد می شه لطفا غذاتو بخوری؟! وانمود هم نکنی که پسر پیغمبری و یه مرد سنتی که این چیزا براش اخ و جیزه! من بعد چند سال یه غلطی کردم، خواستم یکم آروم شم... اگه می دونستم قراره اینجوری بازخواست بشم و آرامشو بگیری، طرفش نمی رفتم! حالام لطفا غذاتو بخور.....
لیوان دلسترش را به دهان برد و همان طور که مزه مزه اش می کرد، آرام پرسید: چت شده بود که می خواستی آروم شی؟!
به سرعت سر تکان دادم... دلم نمی خواست آزاد دستم را بخواند.. به هیچ عنوان! اگر یک کلمه ی دیگر می پرسید، تا ته خط را می خواند....!!.. دلم نمی خواست... دلــــم............
- هیچی..!..
- هیچی؟! به من نگاه کن ساره...!
- دارم غذا می خورم!
- اگه سی ثانیه به من نگاه کنی، اون دیسو از جلوت جمع نمی کنن!! منو نگاه کن لطفا!
بی نهایت خشک و جدی بود..! با تردید نگاهش کردم... زمزمه کرد: چی شده؟!
حس کردم بی دلیل و با دلیل، یک لحظه، چشم هایم سوخت.... صدایم ضعیف بود وقتی دست بردم به لیوان ابم: فقط دلم برای حنا تنگ شد....
کف دستش را چسباند یک طرف صورتش و به من خیره شد... سعی کردم جو را عوض کنم: راستی! عروسی افتاد کی؟! نگفته بود نیاز...
جوابش را نمی شنیدم.. از کبابم خوردم و بی هوا و تند و پشت سر هم ادامه دادم: این همه دیروز باهاش حرف زدم، یک کلام نگفت می خواد برام کارت بیاره! عاشقه..، حواس پرت شده...راستی آزاد! کوروش می گفت....
صدایش آهسته بود، اما نه آنقدری که نشننوم.. وقتی پرید وسط حرفم و زمزمه کرد: دلت برای خودت تنگ شده بود؟!
ساکت و صامت، زل زدم به غذایم... چرا بس نمی کنی آزاد؟!!... میز را عقب زدم و برخاستم. سرم را بالا گرفتم: من سیر شدم.. بریم...
امشب خیلی ممتد نگاهم می کرد و چشمش را نمی گرفت.. داشتم اذیت می شدم...!
تقریبا..، التماس کردم: داری اذیتم می کنی آزاد....
نفسش را فوت کرد و دستی به صورتش کشید: خیلی خوب.. بشین غذاتو تموم کن، بعد می ریم!
همانطور سر پا جواب دادم: می رم دستامو بشورم...
و راه دستشویی را در پیش گرفتم... آبی به صورتم زدم و کمی به آینه زل زدم و برگشتم سر میز... یک سوم غذایش را هم نخورده بود... با دیدن من از جایش بلند شد: بریم....
کنارش راه افتادم و از ریحون خارج شدیم... برف هنوز می بارید.. ریز ریز و نرم نرمک.... دست هایم را زیر بغلم جمع کردم و با حالت عذرخواهانه ای گفتم: اصلا چیزی نخوردی..
لبخند کمرنگ و کجی زد و جوابی نداد.. فکری بود و من ترجیح می دادم مزاحمش نشوم... همراهم آمد و در را باز کرد و ایستاد تا سوار شوم... خودش هم سلانه سلانه ماشین را دور زد و.. نشست... پنجره ام پایین بود و سوز می آمد تو و صورتم را رد و کمی قرمز کرده بود.. پخش را روشن کردم و صدایش را پایین کشیدم... چند لحظه ای نشست... برگشت طرفم: سیر شدی؟!
لبخند زدم: آره ولی فکر کنم تو زهرمارت شد!
لبخند محوی زد و نگاهش را دور تا دور صورتم چرخاند... بی هوا دستش را دراز کرد و گونه ام را کشید: دختر خوب! اگه چیزی بهت گفتم، فقط برای این بود که بدونی مردا از زنی که دهنش بوی دود بده، خوششون نمیاد! وگرنه من که پایه ی خلافتم..، تا تهـــــــش....!!!
چشم های گرد شده ام را به دستش دوختم.. اخم کردم... باز ادایم را درآورد.. ادای وقت هایی که رگ مذهبی ام بالا می زد....! کفری نفسم را فوت کردم بیرون: من بهت بگم، که بدونی، بعضی زنا از اینکه مردی دستش هرز بپره، خوششون نمیاد!!!!
ابروهایش را بالا فرستاد و با لودگی گفت: اِ.....؟! تا اون جایی که من تجربه دارم و می دونم.... همـــــــه شون خوششون میاد!! باقیش ناز و اداست!
چشمکی زد و افزود: تو باور نکن!!
پوزخند زدم : تو رو خــــدا؟؟ ضعف نکنی یه وقت! محض اطلاعت ، اینم بگم بدونی... همون زنایی که گفتم خوششون نمیاد، اگه یه بار دیگه تکرار کنی و دیگه پا رو دمشون بذاری، چنـــــــان جفت دست و پاتو قلم کنن، که خودت حظ کنی!!
لبخند دندان نما و مسخره و گل گشادی زدم: فقط گفتم که بدونی!!!
مکثی کرد و بعد بلند زد زیر خنده.....
زیر لب « مرضی» گفتم و حواسم را دادم به ترافیک رو به رو.... کمی که گذشت، از صندلی عقب کتش را برداشت و از توی جیبش پاکت سیگاری بیرون کشید... نگاهی به من انداخت و نیشخندی زد: آتیش داری؟!
« زهــــــرمــــــــــار» بلندم قهقهه اش را به هوا برد.... سیگارش را روشن کرد و میان خنده گفت: ولی بی خیال زن بودن و خوش بویی که بشیم،
چشمکی کشــــدار زد: من از این زن خلافکارت خوشم میاد!
خنده ام گرفت.... چقـــدر هم که زن خلافکار بودن، به من می آمد.... یکوقت ها فکر می کردم، شاید آزاد و نیاز زیادی فکر می کنند من طیب و طاهرم... دلم نمی خواست خیال کنند خیلی پاستوریزه ام .... نه که بخواهم بگویم من هم آره..، نه... فغقط این که پیش وجدان خودم.... سعی کردم فراموش کنم... کسی از خلوت من خبر نداشت و نخواهد داشت... بگذار همینجوری فکر کنند.. کسی که نه چیزی پرسیده، نه من دروغی تحویل داده ام....
- می کشی..؟!
ابروهایم را بالا فرستادم: نگو که همین الان پسر عمه ی من بود که اون روضه ها رو می خوند!!
خندید: نه! ولی همون پسر عمه ت بعدش گفت که پایه ی خلافته!!
خندیدم... دست تعارفش را رد کردم و گفتم: اول اینکه من بعد عمری یه غلطی کردم... تموم شد رفت پی کارش...!.. خلاف خلاف هم به من نبند! فکر کردی با یه پوکر باز قهار که صبح تا شب یه پیک مشروب دم دستش و یه سیگار برگ گوشه لبشه ، طرفی؟! هرگز هم منو با خودت مقایسه نکن! بعدشم.... هیچ وقت فکر نکن جلوی تو حاضر می شم یه پک به اون سیگار لعنتی بزنم! تمــــــام!!
لبخند روز لبش جا خشک کرده بود.... فیلتر سیگارش را از پنجره بیرون تکاند.... و چیزی نگفت....
کمی متمایل شد به طرفم و با تبسمی پر از ژست و مهربانی، پرسید: خـــــب..، خانوم خلافکار..! بریم یه قهوه بزنیم؟!
ساعتم را چک کردم: ده شده!
شانه بالا انداخت: خب شده باشه! کسی خونه منتظرته یا مامان جونتون گفتن این وقت شب با یه مرد غریبه بیرون نمونی؟!!
همینجوری نگاهش کردم.... دست خودم نبود.... دست خودم نبود که یکهو آنجوری و با بغض نگاهش کردم.... قصد جان مرا کرده بود امشب!.. کسی خونه منتظرته؟!.... نه... که هیچ کس منتظرم نبود.... چی می گفت امشب آزاد......
دستش را بالا، جلوی صورتم گرفت و انگار که فهمیده باشد چه گفته و من چه مرگم شده، تند و پشت هم گفت: باشه باشه! غلط کردم! عین بچه آدم می رسونمت خونه و دیگه هم حرف اضافه نمی زنم! باشه سرشار؟!! باشه؟؟
لب هایم را بهم فشار دادم و دستم را گرفتم بیرون.. زیر دانه های ریز و درشت برف.....
بغضم را خوردم و آهسته گفتم: ولی من قهوه می خوام.... از اون قهوه ها که بعدش هیشکی منتظرت نیست....!....
حرفی نزد... عوضش صدای پخش را بالا برد و با سرعت بیشتری، ترافیک را پشت سر گذاشت.... فضای ماشین آرام بود.... سکوت بود.. من هم، آرام بودم... این آزاد امشب هی کبریتی به من می زد و می رفت...... به فردا فکر کردم... به کارهایم که مانده بود... به اینکه باید می رفتم دنبال عمه و چند روزی می آوردمش پیش خودم...
- ساره...!
- هوم..
- می گم... به نظرت کووش به درد نیاز می خوره؟!
داشت بحث را عوض می کرد..... باشد.. من هم هستم...!.. نفسم را فوت کردم بیرون و کلافه بهش چشم غره رفتم: باز به این بیچاره گیر دادی؟! بابا جان بذار زندگیشونو بکنن...
سیگار دومش را از پنجره پرت کرد بیرون: جدی حرف می زنم... اگه یکی یک درصد بهم اطمینان بده که به درد هم نمی خورن، بهمش می زنم!
- قلدر شدی؟؟!!
- نه! برادر شدم.....
و از ماشین کناری سبقت گرفت....
- از تو می پرسم، چون خیلی به نیاز شبیهی...
شانه بالا انداختم و حروف، بی فکر، انگار با زمینه ای قبلی، با یادآوری روزهایی که خانه ی حاج خانوم بودم، روی زبانم جاری شدند: مگه یه زن چی می خواد....؟! مگه نیاز چی می خواد.... یه زندگی آروم و بی دردسر... که به نظر میاد کوروش می تونه فراهمش کنه... بی تنش و اختلاف.... نیاز همینارو می خواد دیگه... یه دوست داشتن ساده......!
مستقیم نگاهم کرد و ماشین را نزدیک کافه ای نگه داشت: همین...!؟ به حرفایی که می زنی اعتقاد داری؟؟ یه دوست داشتن ساده؟!
سر تکان دادم... که آره، اما یک درصد هم اعتقاد نداشتم................! اعتقاد نداشتم چون زن نبودم.. چون ساره ی قدیم نبودم... به چی اعتقاد داشتم و چی می خواستم را نمی دانستم، اما هیمن قدر می فهمیدم که همه ی خواسته های یک زن این است، نه ساره ی امروز.........
- فکر می کنی دوست داشتن، ساده ست؟!
ترجیح می دادم درباره این معقوله، اصلا فکر نکنم.....!!!... به کافه اشاره کردم: تُرک باشه لطفا!
و لبخند از سر باز کنی زدم... چند لحظه مکث کرد و بعد.. پیاده شد.....
یک ربع بعد که برگشت.... چشم هایم را بسته بودم و با موسیقی و برف و خنکی... به معنای واقعی کلمه... حـــــــال می کردم...... نشست و سرما را با خودش آورد.... بخاری را روشن کرد.... فنجانم را از دستش گرفتم و به لب بردم... همان طور که از اسپرسوی همیشگی خودش می خورد، خیره به من گفت: ساره می دونستی بر خلاف این همه مدرنیته ای که به ظاهر ازش دم می زنی، درونت یک زن به شدت ستنی هست...؟!
گنگ نگاهش کردم.... فنجانش را تا ته سر کشید و من را منتظر نگه داشت... بعد گذاشتش توی سینی پاکتی کوچک و با حالتی استفهامی..، ازم پرسید: مگه یه زن از زندگیش چی می خواد؟!
و آنقدر نگاهم کرد تا برایم جا بیفتد.... ماشین را روشن کرد.... زن سنتی...؟!... فنجان خالی را از دستم گرفت و همان طور که می برد بگذاردشان داخل سطل مکانیزه ی شهرداری، گفت: بعدا درباره ش باهات حرف می زنم.....
نزدیک خانه شدیم.... هنوز داشتم به حرفی که زده بود فکر می کردم.... هنــــوز.... جلوی خانه، زد روی ترمز و با لبخند برگشت طرفم: شب خوبی بود...!
گیج نگاهش کردم... زن سنتی...؟!... نگاهم را خواند... در سمت من را باز کرد: زود برو تو، ببین اگه برقات هنوز نیومده بود تماس بگیرم اداره برق... بعدا درباره ش حرف می زنیم.. اوکی؟!
از ماشین پایین پریدم...
صدایش توی سرم بود....
صدای آزاد و بحث هایمان از سر شب و دود سیگار و حنانه ای که تمام ظهر و عصر، مهمانش بودم....
و هزار جور فکر و خیال....
نمی دانم خداحافظی کردم یا نه.... فقط وقتی وارد خانه شدم و دیدم برق آمده و شعله ی گاز هنوز روشن ست، گوشی ام را برداشتم زنگ بزنم که همان لحظه مسیج رسید: دیدم چراغت روشن شد. شب بخیر.
لباس هایم را وسط هال کندم.... گنگ و گیج.. راه افتادم توی اتاقم... در کمد رو به روی تختم، باز بود.... نشستم لبه ی تخت.... چادر ساده ی سیاه رنگ، چشمم را می زد..... خیره ماندم بهش... پاکت سیگار و زن سنتی و حنانه ی خوشبخت، چشم و دلم را، می زد....!
از خودم پرسیدم.. برای چی درش آوردم...؟!.. کسی در من جواب داد... دیگه دوستش نداشتی.... مشتم را گره کردم... چانه ام رو به بغضی شدن می رفت... نه.. دوستش داشتم... لیاقتش را نداشتم... نه... این هم دلیل کاملی نبود.. پس چی دلیل بود ساره؟! پس چی دلیل است؟!... دست لرزانم را، مردد، کشیدم سر چادر و.. با احتیاط.. لمسش کردم.... سر خورد توی دستم.... افتاد پایین.... توی هوا گرفتمش... چسباندمش به خودم.. بی اراده.... وقتی چمدانم را باز می کردم و لباس هایم را میچیدم، این یکی را بی آنکه رویش مکث کنمف بی آنکه به دلم اجازه ی هوایی شدن بدهمف گذاشته بود انتهای کمد...!.. چسباندمش به خودم.. بینی ام را فرو کردم میان پارچه ی کرپ سبک و سیاهش.... نفس کشیدم.... ازت دلچرکین شده بودم..، خــــوب من.....!.. ازت دلچرکین شده بودم و... حس می کردم... طرفت بیایم، ضربه می خورم.. حس می کردم دوست ندارم لمست کنم.. بندازمت سرم.... دوست ندارم شبیه به آن بچه ای باشم که با سماجت تو را نگه می داشت و حرف توی سرش نمی رفت و... به خاک سیاه نشست.. می دانم.. با ربط و بی ربط، همه چیز را، تمام اشتباهات خودم را، به تو ربط داده ام.... متاسفم عزیزدلم.... متاسفم مأمن اشک های من... دلم ازت گرفته بود و.... تمام اعتقادم را بهت از دست داده بودم..... از خودم می پرسیدم این همه که به حکم تو و اعتقادات پشتت، ضربه خوردم ام، کی بهت خدشه ای رسانده ام....؟!.. از خودم می پرسیدم.... همان ده روز لعنتی... همان ده روز نفرین شده... که لایعقل بودم... که قدرت فهم و درک درَم مرده بود...!... ازت بدم می آمد.... دوستت نداشتم، خــــوب من...... دوستت..، نداشتم..........
حالا چی....؟!
این را انگاری... همان پوشش همیشه به آرامشم، ازم پرسید.... نگاهش کردم... بینی ام را کشیدم به پارچه ی لطیفش و هی.. نفس بلند و عمیق کشیدم... چند قطره اشک از گوشه ی چشمم پایین ریخت.. اشک هایی، از سر دلتنگی.. از سر.. ندامت و... پشیمانی..... بوسیدمش.... تو ســـاره ی منی...! تو طفلکی منی... ساره ی پاک و معصوم آن روز ها...، هر چقدر پر از خطا و دوست نداشتنی.... تو... بند دل منی... من را یاد روزهای بی دغدغگی ام می اندازی.. یاد تمام وقت هایی که فقط دختر خانه ی پدرم بودم....!.. تمام وقت هایی که فکر و خیال نداشتم، قید و بند نداشتم، کابوس نداشتم، زخـــــــــم....، نداشتم................ رها شدم روی تخت.. پاهایم را توی شکمم جمع کردم... چشم هایم را بستم و چادر را به صورتم فشردم.... حالا... هر چی که بودم، پاک و معصوم، نبودم... ساره ای نبودم که با حنا می رفت دعای کمیل.... من، هیچ شباهتی به حنانه ی امروز، هیچ شباهتی به آن همه پاکی و خوشبختی...، نداشتم..... حالا هر چی که بودم، یک بار لغزش در پرونده ام نوشته شده بود... ضعیف بودم.. پیشانی سیاه بودم... لغزیده بودم! لغزشی که منتهی شد به توبه.. منتهی شد به ببر پشت کتف... منتهی شد به... هزاران درس و عبرت.... چادر ساده و سیاهم را...، بوییدم و... بوسیدم.... تو ساره ی پاک درون منی...، که حالا.. شاید مُــــرده باشد..... که حالا شاید توی تاریکی وجودم... دست و پا می زند و.... گم شده.....! دوستت دارم..، ساره ی من... ساره ی خوب من.... ساره ی پر از حماقت و خطای من....! دوستت دارم.... ای تمام آرامش من.....




بدری جون یکی دو روزی می شد که آمده بود پیش من و به قول خودش ییلاق...! من پشت میز طراحی ام، توی اتاق کار می نشستم و عمه هی به بهانه ی چای و شیرینی، به کارم سرک می کشید.... هی لابه لای پارچه ها و کاغذهایم می گشت و جمله ی پرسشی یا خبری کوتاهی بر لب می راند... از آن مدل حرف زدن ها که هم می خواهی طرفت نفهمد چقدر مشتاقی، هم می خواهی حواسش به تو جمع شود!! آخر سر هم طاقت نیاورد و حرف دلش را زد: اگه من دوره زمونه ی خودم کسی رو داشتم، حالا صد تای تورو میگذاشتم تو جیبم!!!
عینکم را از چشمم برداشتم و همانجوری که نمی توانستم هیچ جوره لبخندم را پنهان کنم، دست انداختم دور گردنش و چند ماچ ابدار زا صورت گرد و تپلش گرفتم: تو جای من... اصلا هرچی که من دارم، مال تو..! راضی می شی؟!
عمه نشست روی صندلی و با ذوق گفت: از پسرای محل کارت بگو مادر.. چطورین؟؟ خوبن؟ مقبولن؟!
اوففف غلیظ و محکمی گفتم و باز عینکم را گذاشتم سر چشمم: چی می گی عمه....
و مدادم را روی کاغذ چرخاندم... عمه با همان شور و اشتیاق و با همان لحن پر ولع همیشگی اش نسبت به پسر ها، گفت: اِ !!!؟؟ خب مگه چیه عمه؟؟ ایرادش کجاست؟ تو که نمی تونی تا آخر عمرت تک و تنها و مجرد بمونی... میگم ساره جان... مادر! بیا بذار اگه کسی هست، پا پیش بذاره! اصلا تعریف کن ببینم چجورین؟ خونواده دارن؟!! از کسی خوشت نیومده؟؟
اینبار، با حوصله... عینک را روی مز گذاشتم، چرخیدم سمت عمه، و شمرده شمرده گفتم: عمه جان...! نه من از کسی خوشم اومده، نه فکر می کنم کسی از من خوشش بیاد...!! بهتره دیگه درباره ش حرف نزنیم عمه... چون نه من دیگه آدم زندگی مشترکم، نه کسی میاد یه زن مطلقه رو که قبلا یکی تفش کرده، بگیره!!!
و رو برگرداندم و حس کردم بقدری جمله هایم تلخ بوده، که زبانم تلـــخ شده و... نمی بینم دارم چکار می کنم..... صدای نفس های آرام عمه آمد.. بعد از جایش برخاست... سلانه سلانه راه افتاد طرف در... و من، شنیـــــدم که با خودش می گفت: مطلقه... مطلقه.. این دختره چی میگه؟؟؟
شام در سکوت صرف شد و تا من ظرف ها را بشورم، عمه رفت و یک طرف تخت دو نفره ی من، جا گرفت.... از غروب و حرف هایمان در اتاق،سر جمع دو جمله هم باهام حرف نزده بود!! دست های خیسم را می تکاندم و با حوله دستی کوچک آویخته به در خشک می کردم و نگاهم به عمه بود که چشم هایش را بسته و ابروهایش به حالتی نالان، در هم گره خورده بود....
- خوابیدی عمه؟؟
نزدیک شدم... درز چشم هایش را باز کرد.... چراغ را خاموش کردم و گوشه ی لحاف را کنار زدم....
- عمه؟! خوبی؟؟
لبخند زد ... سر جایم چرخیدم که آباژور کوچک را روشن کنم که دست عمه روی کتف چپم قرار گرفت.... نفس در سینه ام حبس شد.... انگشت پیر و چروکیده ی عمه با ببر سیاه و کوچک، بازی می کرد.... و من... لرزش انگشتانش را... به وضــــوح، حس می کردم......! سعی کردم با صدای شوخی برگردم طرفش: عمه ی خوشگل مَــــ....
چشم های عمه خیس بود.... چانه ی گرد و کوچکش می لرزید و انگشتش توی هوا، مانده بود..... دلم فشرده شد.... لب هایش بهم خورد: آخه مادر.... این چی بود کَندی رو تنت؟؟!!... این چکاری بود کردی ساره جانم...........
نتوانستم.. طاقت نیاوردم.... خزیدم زیر لحاف و سرم را فرو کردم توی بغل عمه.... هر چی که شده بودم، قلبم هر چقدر سفت، هنوز طاقت اشک های عزیزترین را، نداشتم......
هی گفتم: هیش... عمه.. عمه جان... بدری جونم... هی... اینکارا چیه می کنی؟؟؟ بدری خانوم؟؟ بی خیال بدری جـــــون!! ی کاری کرده م دیگه.... خواستم همیشه یادم باشه.... تو که می دونی.... خواستم همیشه جلو چشمم باشه.... عمه؟؟
خودم را کشیدم عقب تا صورتش را ببینم... اخمی تصنعی کردم و به شوخی گفتم: از پسرای شرکتمون بگم حله؟؟!!!
اما بر خلاف تصورم، اشکش که بند نیامد هیچ... چانه اش بیشتر لرزید و با بغض، هیهــــــات کرد که: آخه گناه تو چیه بچه م...؟!... گناه تو چیه که این حرفارو می رنی مادر؟؟ دیگه زنی این حرفا رو ها مادر... باشه؟! باشه ساره جانم؟! دیگه اون دری وری ها رو به خودت نچسبونی ها....
لبخند تلخی زدم: مگه دروغه عمه جونم...؟!
سرم را این بار، محــــکم گرفت توی بغلش و فشار داد: دیگه نشنوم ازت.... مگه می شه آدم بی سر و همسر بمونه؟ منو ندیدی این همه سال؟؟ زن احتیاج داره عزیزکم... جون من... این حرفا چیه که می زنی.... تو ماهی... به کس کسونش نمی دم...!!... باشه جون عمه؟! باشه ساره م؟!... ای خدا... کی بشه من عروسی این بچه مو ببینم که من باعث بدبدختیش شدم.......
و تمام وقت حرف های عمه، صورت خندان حنا و علیرضا ومحمد پیش چشمم بود.... سرم توی بغل عذاب وجدان دار عمه بود و فکرم پیش زندگی ساده ای که می توانستم داشته باشم...

***

صبح پنج شنبه ی روز بعد، تمام و کمال، روز عمه بود!
از صبح که بیدار شدیم، هی این پا و آن پا می کردم... عمه دم در ایستاده بود وغر می زد: پس چرا نمیای؟؟ چیکار داری می کنی؟؟؟
و من.... که رو به روی در باز کمدم نشسته بودم و.... زل زده بودم به چادر سیاه رنگی که صاف و اتو کشیده، یک گوشه تا شده بود....
برای سر کردنش، دل دل می زدم...
دل دل....
دستم را جلو بردم و بهش کشیدم.... وای.. مگر می شد زیارت بروی و این خوب را نپوشی؟! مگر می شد دلت تنگ باشد و پا بگذاری روی دلتنگی ات و لگدمالش کنی....؟!.. تمام کن ساره... این همه دلت را لگد مال کردی، چی شد؟!.. برش دار! معطل نکن!
حالا، جلوی آینه ایستاده بودم و به تصویر زنی در آینه زل زده بودم، که در عین غریبی..، آشنایی اش، در پوست ورگ من جاری بود....
صدای عمه نزدیک تر شد: ساره؟؟ پس چرا نمیا....
صدا ، ساکت شد. از گوشه ی اینه دیدمش. همان جوری خیره و مــــسخ...، زل زده بهش.... گونه هایش بالا رفت... چشم هایش برق زد.... نه که عمه من را این جوری دوست نداشته باشد...، نه که اصلا پی چادر پوشیدن و نپوشیدم من باشد...، نه...! عمه ی قرتی من، همیشه توی گوشم خوانده بود هر طور که دلت می خواهی بپوش.. هر طور که دلت می کشد باش.... فقط به هر چی که هستی، یقین داشته باش!
نمی دانم چرا بی اختیار خجالت کشیدم....
مثل دخترهای هفده ساله...
شرم زیر پوستم دوید....
سرم را انداختم پایین و با سرعت از کنار عمه رد شدم: بیا دیگه عمه... دیر می شه ها...
و تا دم در، پا تند کردم......
که من کار بدی نکرد بودم... که این سرخی و خجالت..، از... دلتنگی بود..... از اصل..... از دلتنگی برای بازگشتن به اصـــل.....!
تا برسیم عمه بلند بلند می خندید.. جوک می گفت و هی به شانه ام می زد و سر به سرم می گذاشت!.. هر ده دقیقه هم می گفت کاش پسرم علی هم بود.....!.. و من... تا برسیم.... تا پا بگذارم توی حرم و چشمم بیفتد به گنبد و دلم پر بکشد و بعد از چند ســـال بروم زیارت کسی.. تا بچسبم به ضریح و صورتم رابهش بکشم و چشم هایم را ببندم و غرق لذت شوم و این خوشی را زیر پوست و توی رگ هایم هُل بدهم.......، لحظه ی سر کردن چادر دوست داشتنی ای را که حس می کردم بهم تقدس می بخشد...، ذره ذره به دور خود کشیدنش را.، و تمام راه ، همراه بودنش را.....، زیر دندان مزه مزه می کردم........
با عمه خندیدیم.. توی ماشین رقصیدیم و ادا درآوردیم... و من، که نه تنها در خودم، که در چشم های عمه هم برق آشتی با از دست رفته ها و دلتنگی ها را...، حس می کردم.....
پایش آنقدر درد می کرد که نیم ساعت آخر رسیدنمان به خانه، زیر لب نالید و غر زد... برف به شدت می بارید و هوا بدجوری سرد بود و...برف هم مزید بر علت شد و عمه می گفت « آدم مگه تو این هوا می ره زیارت؟!! » و چشم های من، که گرد می شد.... دلم هوای کرسی داشت و برای آخر هفته ای دلچسب، برنامه ریزی می کرد....! ماشین را که نزدیک بود روی برف سر بخورد، کشیدم جلوی پارکینگ و پیاده شدم تا عصای عمه را بدهم و کمکش کنم پیاده شود. در سمت عمه را باز کردم. خم شدم و کمک کردم پایش را بگذارد بیرون که کسی زد به شیشه ی راننده... از پشت برف پیدا نبود... خودم را عقب کشیدم و سرم را بالا گرفتم و چشم دوختم به آزاد که اولش با دهان نیمه باز و بعد خیره خیره... به چادرم زل زده بود.....!
هول شدم..! شاید هم در عین سبزه بودنم، کمی هم قرمز... نمی دانم از چی و برای چی.... درست همان حسی را داشتم که صبح در برابر عمه....! چیزی شبیه به خجالت.....! به سرعت نگاهم را گرفتم و در جواب عمه که با یک پای بیرون مانده، با صدای بلند می پرسید« کیه؟! ساره چیکار می کنی؟؟» ، دولا شدم و لب گزیدم و چشم غره ام را پرت کردم به چشم های گشاد شده ی عمه که: هیـــــس!!
با صدایی بلندتر افزودم: همکارم هستن عمه..! می تونی پیاده شی؟؟
برق چشم های عمه...، انکار نکردنی بود!
لبم را از واکنش تابلویی که البته آزاد نمی دید، محکم تر گزیدم و نفهمیدم چطور عمه با آن پای آرتروزی اش، در چشم بر هم زدنی از ماشین پیاده شد! با مهربانی سلام کرد: سلام پسرم....
آزاد.. چشمش را از من گرفت و از گنگی درآمد و با خوشرویی رو کرد به عمه: سلام حاج خانوم... حال شما خوبه؟
عمه دستم را محکم فشار داد و ابروهایش را هـُـــــــل داد سمت آزاد: ساره جان، معرفی نمیکنی؟؟
بارش برف تند شده بود... نیم نگاهی هنوز گریزان...، به آزاد انداختم... برف نشسته بود روی شانه هایش... روی موهایش... آهسته جواب دادم: آقای کیانی، مدیرعامل شرکت هستن عمه جون...
و چطـــور.... ذوقِ توی صدا و.... فشار دست هایش عمه به دست من، صد برابر شد.... !!
احوالپرسی کردند... خودم را مشغول بیرون کشیدن وسایل از ماشین نشان دادم... نمی دانم چرا ولی، دلم می خواست آزاد زودتر برود.... دلم نمی خواست بیش تر از این به چادر روی سرم، خیره بماند.
صدایش، که بر خلاف تصورم، آرام بود، بیرون کشیدم: خانوم سرشار..! می تونم چند لحظه وقتتو بگیرم؟!
عمه مهــــــلت نداد!!!!
- چرا نمی شه پسرم؟؟!! ساره، مادر؟!!
این یعنی چـــــی عمه؟؟!! یعنی چی؟؟!! این جور مادر مادر گفتنت، این جور چشم گرداندن و تحریک حس مهمان نوازی ام، یعنی چــــی بدری جون؟؟!!! خشکم زد!! هر جور را نگاهش می کردم، خودش را به کوچه ی علی چپ می زد!!! برگشتم: حتما. طوری شده؟!
لبخند بی حواسی روی لبش بود، وقتی نگاهش را که میان من و عمه می گشت، می گرفت و کاملا به من می بخشید: نه... برات کارت آوردم و.. یه کار کوچیکی باهات داشتم....
و نگاه مستاصلی به عمه انداخت... لب زدم: البته!
باز عمه پرید وسط!!
- این جا؟! تو این برف و سرما؟؟؟!! ساره جان تعارف نمی کنی بیان تو؟!
ای خـــدا لعنتت نکند عمه!! پای چه کسی را هم به خانه ام باز می کنی!!! یک سال و خرده ای ست که می شناسمش، یکبار نه خودش پا از این در کوفتی فراتر گذاشته، نه من تعارفش زده ام، نه حتی محض کنجکاوی، همراه نیاز سرک کشیده تو!! هول به آزاد نگاه کردم و آمدم لب باز کنم که انگار بی میلی ام را فهمید، که رو کرد به عمه و لبخند زنان، به پشت سرش اشاره زد: ماشین هست حاج خانوم! زیاد طول نمی کشه!
عمه نمایشی، به گونه اش زد و لب گزید: اوا این چه حرفیه پسرم؟! تشریف بیارید تو... یه چای در خدمتتون باشیم...
آزاد کیانی به من نگاه کرد... ناچار، ادامه ی حرف عمه را که به هیـــچ صراطی مستقیم نبود و هنوز من را بچه فرض می کرد، گرفتم: بفرمایید...
عمه هن و هن کنان، راه افتاد.... کلید انداخت و در را باز کرد.... برگشتم رو به آزاد که دستش را گذاشته بود روی سقف ماشین و مثل من، مسیر رفتن عمه نگاه می کرد.... در را با شدت بستم که از جا پرید و به من نگاه کرد! خودم هم نفهمیدم چرا آنقدر محکم کوبیدم!! از واکنشش خنده ام گرفت!! ابروهایش را فرستاد بالا و... با سر به ماشینش اشاره کرد: بیا تو ماشین بهت می گم... نمیام تو..
کلافه نگاهم را گرفتم و راه افتادم تا سوار شوم و پارک کنم: ناراحت می شه...
میانه ی راه دستش را گذاشت روی در نیمه باز من و مکث کرد... سرم را بالا گرفتم و چشم دوختم به صورتش... چند لحظه روی صورتم چرخید و بعد به ساختمان اشاره کرد: من میارمش تو... سُره...
برای فرار از نگاه ممتد و موشکافانه اش، یک قدم رفتم عقب: یه ساعت دیگه باید برم داروهاشو بگیرم... همین بیرون بذارش... لطفا...!
همان طور که می نشست داخل ماشین، صدایش آمد: خودم می رم برات میگیرم.. ریموتو بزن..!
از دیدنش پشت دویست و شش دوست داشتنی ام، خنده ام می گرفت! اصلا بهش نمی آمد پشت رل همچین ماشینی بنشیند...!! خنده ام را خوردم و ریموت را زدم و تقریبا دویدم تو! با عجله چند تکه لباسی که روی مبل ها افتاده بود را برداشتم... پایم گیر کرد به روفرشی و نزدیک بود با مغز زمین بخورم.... اگر دستم به عمه می رسید..... صدای آزاد می آمد.. انگاری داشت با موبایلش حرف می زد.. لباس های خاک بر سرم زیر بغل بود وقتی عین احمق ها لبخند می زدم و تعارفش می کردم تو... نگاهش حین حرف زدن، باز سر خورد روی چادرم.... چنگم را داخل لباس ها فرو بردم.... باز می خواست مسخره ام کند؟! زبانش می رفت که آلوده به حقارت بشود؟؟!!... سوییچ را به حالتی آویزان توی هوا گرفت.. دستم را جلو بردم... رهایش کرد و به شخص پشت خط گفت: آخر شب باهات تماس می گیرم، فعلا!
تعارفش کردم... عمه نشسته بود روی مبل و دعوتش می کرد... دویدم توی آشپزخانه و چای ساز اهدایی آریا را زدم به برق... برگشتم.. آزاد نشسته بود... لبخندی هول هولکی بهش زدم و دویدم توی اتاق خوابم.. لباس ها را شوت کردم روی تخت و نفسم را پرت کردم بیرون! چادرم را از سرم کشیدم و چند لحظه آرامش و نفس گرفتم.... الکی الکی هول شده بودم... هر کی به جای آزاد بود، آن هم آزادی که من را با این سر و وضع میدید، هرگز اینطور نمی شدم.! دستی به شال آلبالویی روی سرم کشیدم... عطر ملایمی زدم و وارد هال شدم.. چای ریختم و کنارش توت و قند گذاشتم و به هال بردم.... آزاد از حرف زدن با عمه دست کشید و به من نگاه کرد... اولین بار بود به جز نامزدی نیاز، من را اینطوری می دید.... با این بلوز و شلوار مشکی و لَخت.... تازه یادم افتاد که هنوز می توانم خودم را به دلخوری بزنم و به جای گریز، بابت حرف زدن آن شبش و قضیه ی سیگاری که کاملا حل شده بود!! کمی هم، طلبکار باشم...!
عمه با ذوق حرف می زد: خب پسرم... خوش اومدی... ساره جان خیلی تعریف شما رو می کنه...!
چشم هایم دو تا نعلبکی شد!! من کی تعریف آزاد را کرده بودم؟؟ اصلا من کی ازش حرف زده بودم؟؟ آن هم این طور با آب و تاب...!! آزاد پاکت نباتی رنگ کارت را از جیب پالتویش بیرون کشیدو روی عسلی مقابلش گذاشت... شعف در قلبم ریخت و در چشم هایم.. کارت را با ولع باز کردم و خواندم... لبخندم پهــــن بود: وای آزاد.. خیلی خوشحالم!
و حواسم نبود... که نگاه متفکر و پر خنده ی عمه، چطور روی صورت آزاد می گردد..... آزاد گفت: خودش می خواست برات بیاره، کاری براش پیش اومد، داد دست من...
عمه داشت می گفت: نمی دونم شبنم تاج بشناسید یا نه... والا یه مدتی ساره...
و با آزاد مشغول حرف زدن شد.. از من.. شبنم.. طراحی و دوخت... نگاهم سر خورد روی چای آزاد... سرد شده بود انگاری.... برخاستم: می رم چاییتو عوض کنم.. سرد شده...
حین حرف زدن با عمه، سری تکان داد.... ایستادم جلوی چایساز و زل زدم بهش تا به جوش بیفتد.... ایمان داشتم که هزار فکر در سرش چرخ می خورد... لابد حالا که داشت با عمه صحبت می کرد، حواسش به چادرم بود... می خواست حرفی بزند؟! حتما می زد.... حتما به وقتش می گفت.. می پرسید... اگر هم دلش می خواست...، مسخره می کرد....! گوشه ی لبم را گاز گرفتم.. کاش دلش نخواهد....
صدایش از هال آمد: ساره جان....؟! تو بساطت سیگار داری؟!
صدای قل قل چایساز بلند شد... ابروهایم را فرستادم بالا و نگاهش کردم.... بهش نرسیده بود، داشت از دست می رفت یا کلا جلوی عمه مرض داشت؟!!!.. چشم غره ی غلیظی رفتم: نخیــــــر جناب کیانی!
کتری را بلند کردم... صدای زنگ تلفن آمد.. عمه برداشت... دولا شدم و از کشوی پایینی بسته ی سیگار را بیرون کشیدم و داخل سینی گذاشتم... کتری را خم کردم داخل فنجان... عجب خری بود آزاد!!! از صفتی که بهش داده بودم خنده ام گرفت که صدایی از پشت سرم گفت: به چی می خندی؟!
هیــــــنِ خفه ای کشیدم و با ترس از جا پرسیدم! پشت سرم ایستاده و خم شده بود.... دستم را گذاشتم روی قلبم... بیشتر خم شد و به فنجان توی دستم نگاهی انداخت و با بی خیالی گفت: یه نخ نداری؟! کلافه م.....
برگشتم و چند ثانیه، عاقل اندر سفیــــه نگاهش کردم...!! بعد... پاکت ESSE توی دستم را تخت سینه اش کوبیدم! نیشش باز شد!! و با حالت بامزه ای گفت: مخلصیـــــــم !
سینی را برداشتم و راه افتادم به طرف هال.. آزاد همان طور که پشت سرم می آمد، آرام گفت: برگشتی به دوران جاهلیت؟!
چرخیدم... رو به رویش... ابروهایم بالا پرید... استفهامی... نیشخند زد: شبیه خانوم معلم ها شده بودی!!
مسخره می کرد...؟! نه مسخره نمی کرد...! جور دیگری بود.. لحنش فرق داشت.. حداقلش من نمی توانستم مفهومش را بفهمم...! بی هوا زمزمه کردم: ازم بدت اومد....؟!
پکی به سیگار توی دستش زد... نگاهم سر خورد روی سیگار.. کی روشنش کرده بود....؟!... به آزاد که نه...، حالا و آن لحظه، به کیانیِ همکلاسی نگاه کردم... چشم هایش را تنگ کرد... از ذهنم گذشت، درست شبیه روزی شده که برای اولین بار در اروس دیدمش...... خیره ، نگاهش را نگرفت.... مکثی کوتاه در من نشست... روی پاشنه چرخیدم و راهم را گرفتم و رفتم.....
نیم ساعت بعد که بلند می شد.... نیم ساعت بعد که هنوز آن نگاه متفکر و مرموز و... بی حواس! را داشت.... عمه لب به دعوت گشود: فردا شب حتما برای شام تشریف بیار پسرم...
چشمم روی لب عمه خشک شد... برگشتم به آزاد نگاه کردم که کتش را می پوشید.... معمولا آخر هفته برنامه های خودش را داشت... کمتر دیده بودم حتی با نیاز باشد...!.. با بی میلی نگاهش کردم.... کاملا بی میل! نگاهم را خواند! محال بود که نفهمد! تقریبا مطمئن بودم که رد می کند.... مطمئن بودم برنامه های مجردی خودش را دارد... که در عین ناباوری، موزیانه نگاه از من گرفت و رو به عمه لبخند زد: اگر مزاحم نباشم....

***

نهار را پیش آقاجون و حاج خانوم مانده بودم. آقاجون می گفت آخر هفته می رود دیدن عمه و حاج خانوم هم لبخندی تقریبا راضی بر لب داشت... بوسیدمش و در دلم فکر کردم که چی می شد، اگر کمی زودتر این کار را می کردید؟!... هیچی... هیچ اتفاقی نمی افتاد جز اینکه، این زمان از دست رفته را جبران می کردید.... این زمانی که به پلک زدنی از دست می رفت و.... هیچ جوره، به دست بازنمی گشت....!..
کیسه های سنگین خرید را گذاشتم روی کانتر و در جواب عمه که حال برادرش را می پرسید، به گفتنِ « خوب بودن » اکتفا کردم... از دیشب تا حالا باهاش سرسنگین بودم و خودش هم فهمیده بود اما... طبق معمول با قربان صدقه و شیرین زبانی، می خواست از یادم ببرد.... تا عصر حال خیلی مساعدی نداشتم.. دلشوره داشتم و دست و پایم یخ زده بود. زنگی به علی زدم و حالش را پرسیدم.. از ثریا که پرسیدم، او هم جوابی را داد که من به عمه داده بودم... اکتفا کرد... اما خودش به نظر بهتر می رسید... یاد روزی افتادم که آمد اروس... شاید شش هفت ماه پیش بود... آمدو یکراست رفت دیدن کیانی... دیداری نیم ساعته که وقتی تمام شد، من تازه فهمیدم.... هیچ وقت هم بهم نگفت چی گفته و چی شنیده....
دم غروب، نمازم را که خواندم، آرایش مختصری کردم و کمی به کارهای شرکت سر و سامان دادم که نیاز آمد.. قرار نبود بیاید... در را که باز کردم، حجم عظیمی از سرما را با خودش آورد تو و همان طور که سر پا بند نبود، با ذوق گفت: ساره بیا اینو ببین، نمیام تو!
و ساک کوچک دستش را باز کرد و تاج عروسی اش را، نشانم داد...... نیاز با ذوق و هیجان زده.. بالا و پایین می پرید و جیغ های کوتاه و پر از شادی می زد... از جیغ های نیاز، من هم به خنده افتاده و سر ذوق آمده بودم... محکم بوسیدمش و از ته دل تبریکش گفتم! تعارفش کردم تو که گفت کوروش دم در منتظر است و رفت.... پنج دقیقه از رفتنش نگذشته بود که باز صدای آیفون بلند شد... گوشی را برداشتم و با حرص به نیشخند آزار دهنده ی آزاد غریدم: آزاااااد !!!
جوری که یعنی.... از هفت دولت آزاد... از هزار فکر و خیال آزاد... از چیزی به اسم مغز، آزاد.....!!! صدای خنده اش را شنیدم و گوشی را گذاشتم.... شال مشکی ام را روی سرم مرتب کردم و با فکر اینکه اخر نفهمیدم دیروز برای چی آمده بود دم خانه و چکارم داشت..، و آخر هم یادش رفت برایم داروهای عمه را بگیرد و من هم یادش ننداختم، منتظر ایستادم... عمه داشت با ذوق نگاهم می کرد... تا کی قرار بود از دست عمه حرص بخورم، خدا می دانست!!! به صدای قدم های آزاد توی راهرو، برگشتم... آمد... با نگاهی متفکر و هجم عظیمی از اضطرابی ناگهانی! دلم می خواست مسکن بخورم... یا.. یا شاید.. سیگار بکشم...! احتیاج مبرمی به آرام بخش داشتم....! یا شاید، چیزی شبیه به آرام بخش!
سبد جمع و جور لیلوم ها را بالا گرفت و لبخند زد: شب بخیر بانو!
بانو!! زبان باز متملق!!! دست هایم را برای گرفتن گلها جلو بردم که فوری دستش را کشید: آ آ ! نیستن بدری خانومِ مهربون؟!
اسم عمه را از کی فهمیده بود؟!! صدای عمه بلند شد و متعاقبش، اندام فربه ای که با درد از آرتروز، به سختی تا جلوی در می کشیدش: سلام پسرم... خوش اومدی مادر... بیا تو...
دست های من میان زمین وهوا مانده بود وقتی آزاد، سبد گلها را به عمه می داد....... و من، که آن لحظه حقیقتا دلم می خواست سر به تنش نباشد!!! عمه تشکر کرد و با صمیمت دعوتش کرد داخل.... حس خوبی به این گلها... به این جمع سه نفره... به این صمیمیت ها.. ، نداشتم..... تا مشغول احوالپرسی بودند، گلها را روی عسلی کنار آباژور گذاشتم و برای بردن چای به آشپزخانه رفتم.... صدایشان می آمد... و من داشتم به این فکر می کردم که اصلا ادب را رعایت نکرده و نپرسیده بودم چی میل دارد....! سینی کوچک و چوبی چای را برداشتم... ظرف شیرینی لبنانی های کوچک و خوشمزه را کنارش گذاشتم و به هال رفتم.... سینی را گرفتم جلوی آزاد وخم شدم.... خودش را جلو کشید و زیر لبی پرسید: احوال خانوم بداخلاق؟!
همین جوری، بِر و بِر نگاهش کردم....! روی پاشنه های سبکم چرخیدم و خودم را رها کردم رو یمبل رو به روی LCD ... حالا زاویه ام با عمه و آزاد، نود درجه بود... عمه تعارفش کرد... از روزی که گذرانده بود پرسید.... جواب های آزاد، تماما، کامل و با خوشرویی بود... حتی وقتی داشت می گفت از صبح دنبال یک سری کار شخصی بوده و من فکر کردم کار شخصی یعنی خانوم های خوش بر و رو...! بعد توی دلم خودم را بابت غیبتم، ملامت کردم.... نگاه ساکت و صامتم به صفحه ی سیاه LCD بود.... حس خوبی نداشتم... هیچی.... صدای اخطار دهنده ی عمه، از میان افکار مخرب، بیرون کشیدم: ساره جان، شما چرا ساکتی؟!
نگاهشان کردم.... با فاصله ی کمی از هم نشسته بودند... صمیمی.... بلا فاصله از ذهنم گذشت که عمه، یک پسر باز قهار است!!!
لبم را از خنده ی احتمالی جمع کردم و دستم را ناخواسته روی شکمم گذاشتم و به خیال اینکه دلشوره ام کاملا بی معنی ست، لبخندی زورکی زدم: من...
آزاد لبخند زد و نمی دانم چرا لحنش تسلی دهنده به گوشم رسید: احتمالا از حضور من راضی نیست....
احـــمق! این چه حرفی بود جلوی عمه ی پسر پرست من؟!؟!
چشم هایم را گرد کردم: این چه حرفیه!!
عمه به بهانه ی سر زدن به غذا با چشم غره ای به من، از جا بلند شد... آزاد با چشم بدرقه اش کرد و بعد... آهسته پرسید: خوبی؟!
چقدر مسخره بود اگر می گفتم نه... اگر می گفتم اضطراب و دلشوره ای که نمی دانم از سر چیشت، دارد خفـــه ام می کند آزاد! چقدر زشت واحمقانه و.. بچگانه بود.... از قالب بدخلقی درآمدم: خوبم...
به صورتم اشاره کرد: خیلی بی رنگ و رویی.. چته؟! مریضی؟!
کفری شدم!!
- انقدر به من نگو چته!!! نـــع!!
و تلویزیون را روشن کردم....
- سرشار!
روی یکی از کانال ها نگه داشتم.. صدای سنتور در خانه پیچید....
- بله...
- به من نگاه کن...
دل و روده ام بهم می پیچید....! عاصی، با فشاری سقوط کرده، چشم هایم را بهش دادم.... لبخند کمرنگی زد: می خوای من برم؟!
چرا مهربان شده بود؟!!.. چرا اینجوری شرمنده ام می کرد؟!!.. خاک بر سرت ساره! چقدر بد شده ای که این طور رسم مهمان نوازی را به جا می آوری....... بلند شدم.. باید می رفتم دستشویی....
تلاشم برای لبخند زدن، بیهوده بود: الان میام....
و بی آنکه منتظر بمانم، قدم هایم را به سمت دستشویی داخل حمام پشت سر آزاد، تند کردم.... صورتم را با آب شستم.. نباید به فکرهای خرابم اجازه ی بال و پر می دادم.. نباید حتی علنی شان می کردم... نمی گذاشتم... اجازه نیم دادم.... بیچاره آزاد که تقصیری نداشت!... باز مشتی آب به رویم پاشیدم... کمی ایستادم... و از حمام بیرون رفتم....
عمه مشغول سرو غذا ها بود و آزاد داشت با موبایلش حرف می زد.... گوشم قربان صدقه هایش را شنید... البته که آزاد هرگز از روابط شخصی اش با من حرف نمی زد.. هرگز! هر جی که بود، اگر می خواست، به نیاز می گفت.. عمه را مجبور کردم بنشیند پشت میز کوچک و چهار نفره ی جلوی آشپزخانه و سریال محبوبش را ببیند تا من همه چیز را اماده کنم... همان طور که سرم گرم بود، با صدای تقریبا بلند گفتم: شما که داشتی نماز می خوندی، نیاز اومده بود تاجشو نشونم بده...
برگشتم پی عمه که آزاد همان طور که موبایلش را قطع می کرد، نزدیکم شد و لبخند زد: نمی دونستم...
با استرس به عمه نگاه کردم... محو تماشای سریال، هیچی نمی شنید انگار...! نیم نگاهی به آزاد که کنارم بود، انداختم: آره... قبل از شما اومد...
و روی پنجه ایستادم تا لیوان های دهان گشاد آبی را از کابینت بالایی بیرون بکشم....
- چطور بود؟!
و یکی از لیوان ها را بدستم داد.... حالا درست از پشت سر حایلم شده بود و در حالیکه حرف می زدیم، یکی یکی لیوان ها را بدستم می داد....
- خیلی خوشگل بود....
- خوشت اومد؟
- اوهوم...
آخرین لیوان را از دستش گرفتم و چرخیدم... کمرم را به کابینت ها چسباندم تا حداکثر فاصله را حفظ کنم...
- آزاد...!
منتظر، فقط نگاهم کرد... باز دلشوره جانم چنگ زد... پشیمان از بدرفتاری ام، زل زدم به یقه ی پلیور نازک و طوسی تیره اش: من اصلا منظوری نداشتم که...
سه تا لیوان را با هم برداشت و راه افتاد به طرف میز: اینارو کجا بذارم؟
مستاصل، نالیدم: آزاد!
برگشت... دست های خالی اش را توی هوا بالا گرفت: واقعا مهم نیست ساره! خودتو درگیر نکن! من ناراحت نشدم!..
چشم هایم را تنگ کردم... خب خدا را شکر که بهش برنخورده بود.. که اگر می خورد، یقیننا یک ثانیه هم نمی ماند! لب زدم: تو چرا انقدر مهربون شدی امشب؟!
بعد لب هایم را با بی میلی جمع کردم: نباش! اصلا بهت نمیاد!!
آهسته خندید و نگاهش میان من و عمه پیچید....
عمه و آزاد رو به روی هم نشستند و من بینشان... برای خودم سالاد ریختم و عمه برای آزاد غذا کشید... آزاد تشکر کرد و با خوشرویی مشغول تعریف از دستپخت عمه شد..... دلم چنگ می خورد.... آزاد جواب عمه که تاریخ عروسی نیاز را می پرسید ، داد و عمه با مهربانی گفتد: ان شالا عروسی شما پسرم...
باز دلم بهم خورد....
چنگالم را داخل کاهوی سس خورده فرو بردم و به دهان کشیدم....
عمه بود که داشت می گفت: به خدا من همیشه به همه جوونا می گم... تنهایی فقط برازنده ی خداست! آدمیزاد باید جفت داشته باشه!
فشارم به طرزی عجیــــــب و ناگهانی، سقوط کرد کف سالن.....
مات زل زدم به دهان عمه .....
آزاد در جواب تبسم کرد: خب همه که جفتشونو پیدا نمی کنن بدری خانوم! بعضی ها تنها بمونن براشون بهتره!
عمه که انگاری بحث مورد علاقه ای را پیدا کرده بود، لب هایش رابا زبان تر کرد: این چه حرفیه می زنی پسر جان! من همیشه به ساره می گم! تنها فقط خدا! شما هنوز جوونید... هزار جور سودا تو سرتونه... سر پیری باید یکی باشه دستتونو بگیره...! این برادر زاده ی من گوش نمی کنه! لج می کنه آقای کیانی.... شما بهش بگو.... زن که نمی تونه از پس یه زندگی، یه تنه بربیاد! آخرش می شه یکی مث من.... سر پیری.... این دختر، لـــج می کنه آزاد جان! الآن مدتیه یه خواستگار خوب داره.....
غذا، درسته توی گلویم گیر کرد....!
سرم گیج رفت....
زل زدم به عمه....
چی داشت می گفت....
من که اصلا خواستگار نداشتم!!! عمه داشت از کی حرف می زد؟؟ خدای من.... چشم هایم سیاهی رفت.... فشارم با سرعتی هزار برابر سرعت نور.... کف سالن پرت شد..... دست عمه را....، خــــــــوانده بودم................!....
نفسم تنگ شد.... چشم های گشاده ام را به عمه دوختم.... دلشوره ام برای همین بود.. دلشوره ام.... از این جمع گند گرفته ی سه نفره!! از همه ی جمع هایی که به عمه و نقشه هایش منتهی می شد.... « خانه ی عمه بودیم.... سبزی خوردن ها را من چیده بودم.... کامران داشت می گفت: دختر مردم صاحاب داره عمه خانوم.........»....
صدای آزاد را می شنیدم و نمی شنیدم: والا من چی بگم....
و عمه... که تیر های آخرش را پرتاب می کرد: این بچه داره خودشو تباه می کنه... شما که دوستشی...، شما بهش بگو.... بهش می گم سر کاری که هستی، دور و برت...
با لقمه ی توی گلویم گیر کرده... با بغض.. با درد.... برگشتم سمت عمه و تقریبا داد زدم: عمـــــــه !
چنگالم را پرت کردم... بشقابم را برداشتم و قدم های لرزانم را، به طرف آشپزخانه، تند کردم.....
صدای عمه پیچید: اِوا ساره جان....
نشستم کف آشپزخانه... تکیه زدم به کابینت ها... انگشت هایم را توی هم قلاب کردم و هی.. بهم پیچیدمشان..... عمه.. عمه ... عمه.. خدا لعنتت نکند عمه...... نقشه کشیده ای من را بیندازی به آزاد؟! عمه داری من را چوب حراج می زنی؟! عمه داری به بهانه ی تنها نماندنم سر پیری، آواره ی خانه ای کنی که خشت خشتش به قلبم فشار می آورد....؟؟!!.. داری خرابم می کنی عمه.... داری خرابم می کنی... کـــــــاش بفهمی........
کسی نشست رو به رویم.. سر بلند نکردم... عوضش.. دست هایم را که به وضوح می لرزیدند، در هم گره زدم....
- ساره؟!
کاش برود گورش را گم کند....
کاش عمه را هم ببرد....
خدایا... خجالت بکشم یا متنفر باشم...؟!..
- پاشو زشته جلوی عمه ت....
سرم را بالا گرفتم و عصبی نگاهش کردم: به تو ربطی نداره!!
همان جوری.. فقط بهم خیره ماند.... نگاهم را گرفتم... بوی گند اونتوس توی سرم پیچیده بود....
صدای عمه آمد: بیا پسرم.. اینو بگیر...
صدایش.. شرمنده بود....؟! آزاد چیزی روی شانه هایم انداخت و زمزمه کرد: پاشو یه دقیقه با من بیا تو حیاط.... پاشو...
عصبی بودم... پرخاش داشتم.. بغض داشتم.... داد داشتم.....!..
دستی را که نمی دانم چطور آنقدر احمقانه به سویم دراز کرده بود ، پس زدم و از جایم بلند شدم.... کاپشنم از سر شانه ام افتاد....راه افتادم.. عمه به دنبالم پا زد....
- ساره.. عمه جونم...
در راباز کردم.. حجم عظیمی از سرما.. زبانه کشید.....
لرزم گرفت... دلم بهم پیچید....
در را بهم کوبیدم و راهی حیاط پوشیده از برف شدم.... باید با این جماعت چه می کردم؟!... خدایا... عمه بسش نبود...؟! عمه.. به قول خودش همان یکبار هولم داد و ذوق زده شد، بسم نبود؟!! چطور همچین فکری درباره کسی مثل آزاد!! به ذهنش خطور کرد؟؟!!!.. نشستم لبه ی باغچه که پنجاه شست سانتی با زمین فاصله داشت.... صدای قدم هایی روی برف دست نخورده ی به شب نشسته، در گوشم نشست..... خودم را سرزنش کردم.. نباید بیرون می زدم.. نباید سر عمه خالی می کردم.. نباید صدایم را رویش، جلوی میهمانی که به گمان عمه هیچی نمی داشست، بلند می کردم.... خدا لعنتم کند... خدایا.. چقدر کارم زشت بود!..
کاپشنم باز، دورم پیچیده شد.... گوشه چشمی به آزاد نگاه کردم.. کنارم نشست.... لبه های کاپشن را میان دو انگشتم، محکم گرفتم.... صدای آتش زدن سیگارش، تنها صدایی بود که حیاط را پر کرد....
- تو خیلی بد با این پیرزن رفتار می کنی ساره...
نگاه تندی بهش انداختم: تو هیچی نمی دونی!
از پشت دود، چشم هایش را تنگ کرد: بگو تا بدونم!
دستم را به علامت « برو بابا » تکان دادم.... ناگهان مچ دستم را محکم در هوا گرفت وفشار داد: احمق! من که بچه نیستم نفهمم هرچی میگه منظوری نداره و از سر دلسوزیه!!
همان جور که مچم را.. دردناک تر فشار می داد.... صورتش را نزدیکم گرفت و با هر کلمه اش، دود را توی صورتم پرتاب کرد: تو چرا بچه بازی درمیاری؟!! نمی فهمی نباید دلشو بشکنی؟!! هر چیم که بگه، من که خر نیستم بذارمش پای خورد کردن تو!! پس دهن ِ کله ی پوکتو ببند و انقد همه رو محکوم نکن!!!
دستم را محکم رها کرد و رویش را برگرداند ...
مچ دردناکم را با دست دیگرم مالیدم.. بی شعور...! اگر حق با او نبود، مسلما بلندتر می گفتم!!!
سکوتش طولانی شد.... تا من حرف نمی زدم، حرف نمی زد... حتی اگر تا صبح می نشست.. این اخلاق هایش دیگر دستم آمده بود.... بوی اونتوس.. بوی خانه ی عمه... هنوز در سرم بود وقتی آهسته... و با بغض... زمزمه می کردم: تو نمی دونی....
سیگارش را انداخت میان برف های زیر پایش و صدایش کمی بالا رفت: هیشکی نمیدونه ساره! چون این زندگی توئه و خودت هم باید یه تنه جورشو بکشی!! مـــی فهمی؟؟!! یه تنه!! به هیچ کس ربطی نداره که تورو درک کنه... یا دائم نگران ناراحت نشدن تو باشه....! اگرم اون پیرزن بیچاره دو جمله از سر دلسوزی گفت، بازم وظیفه ش نبوده که بگه! درست یا غلط، وظیفه ش نبوده!! اینو بفــــــهم!!
با دهانی نیمه باز و چشم هایی اشکی... زل زدم بهش....
چقدر من را می کوبید....
و از نو.. می ساخت......
لب هایم بهم خورد....
چشم هایش حالا، زیر نور کم جان چراغ حیاط، خسته به نظر می رسید.....
دلم فشرده شد....
لب هایم بهم خورد... اما... نتوانستم حرفی بزنم....
کلافه چنگ زد میان موهایش... سرش را به اطراف چرخاند... چند لحظه بعد برگشت سمت منی که هنوز زل زده بودم بهش و... دود سیگارش را فوت کرد توی صورتم.......
به سرفه افتادم... دود را با دستم پس زدم.. لبخند مهربانی زد.... دماغم را بالا کشیدم... سردم بود.. خیلی....
- آزاد...
- ساره میدونی که نباید انقد زود واکنش نشون بدی... نمی دونی ؟!
لب هایم را بهم فشردم... چقدر که من افتضاح بودم......!... سعی کردم... همه ی تلخی های خانه ی عمه را... همه ی کور شدن ها و دل بستن ها را.. فراموش کنم و..... لبخند کجی بزنم: من خیلی افتضاحم..... نه..؟!
چند لحظه نگاهم کرد و بعد با تک خنده ای، کلاه کاپشنم را تا صورتم پایین کشید: یه چیزی اونور تر!
پاهایم را بهم چسباندم و دست هایم را در بغلم جمع کردم و زل زدم به برفی که دوباره باریدن گرفته بود.....
- من دلسوزی نمی خوام... محبت نمی خوام.. دل نگرانی نمی خوام.....
- خودتم می دونی که اختیار دل دیگرانو نداری...!
- کلافه می شم.... کلافه می شم از این حرفها... من... آزاد من .... من یه بار با طناب عمه م رفتم تو چاه...! یه بار دیگه، محــــاله ممکنه!!
- خودتو گول نزن! اختیارت کجا رفته ؟! شعورت کجا بود؟!
چانه ام را تا حد ممکن.. چسباندم به سینه ام.....
- یه طناب، هر چقدرم پوسیده که البته من بعید می دونم، همون قدری که می تونه تو رو بندازه تو چاه، می تونه درِتم بیاره..! اختیارش تو دست خودته! می خوای بندازی گردن این و اون؟؟
- نمی ندازم اما... تو زن نیستی! نمی فهمی!
پوزخند زد... بلند.. آزار دهنده...!
- چقدر احمقانه!
راست می گفت... چقدر احمقانه....
- یه بار افروز با شوهرش دعواش شده بود... اومد خونه مامان... قهر! من نمی دونستم اونجاست... وقتی رفتم و دیدمش، با هم دعوامون شد... انتخاب حمیدو انداخت گردن من! گفت تو و مامان انتخابش کردید... و یکسری مزخرفات دیگه....
برگشت نگاهم کرد: چنان خوابوندم تو گوشش.... که تا دو سال باهام حرف نمی زد!
فقط نگاهش کردم.....
انگشت اشاره اش را بالا گرفت: تا یادش باشه اشتباهات خودشو، کوتاهی های خودشو، گردن دیگران نندازه!
زیپوی طلایی رنگش را از کتش بیرون کشید.... سیگار بعدی را آتش زد....
زل زدم به سیگارش.... اشتباه از من بود... من بلد نبودم.. من.... من خرابش کردم... صاحب اونتوس را...، من خراب کردم......... آره.. می دانستم... و این دانستن، چقــــدر بها برده بود........ سردم بود.. خیلی سرد..... چقدر احتیاج به آرام بخش داشتم... که بگیرم بخوابم و...... نگاه خیره ام به پاکت سیگار آزاد بود.. بی اراده و معصومانه گفتم: یه دونه هم به من می دی...؟!
از پشت دود، تنگ نگاهم کرد... با خجالتی که نمی دانم از کجا آمده بود، اضافه کردم: البته اگه از بوی گند دهنم...
اجازه نداد ادامه بدهم.... پاکت را به طرفم گرفت.... یکی برداشتم... فندکش را آتش زد و جلو گرفت... برف می بارید.... سیگار را... که خجالت نمی کشیدم... که اصلا خیال نمی کردم جلوی آزاد زشت باشد... که اصلا آزاد کسی باشد که بخواهی جلویش خجالت بکشی...، به لب کشیدم......
رویم را برگرداندم به برف های نشسته بر زمین.... به برف هایی که یکی یکی و دانه دانه... از آسمان فرود می آمدند....
صدایم... خش داشت....
صدایم.... آرام بود اما...،
درد داشت.....
- هیچکس به من یاد نداد... حتی.. حتی خودشم... یه بار نگفت درستش چیه.. یه بار توجیهم نکرد.... فقط یه بار.... من.. من خیلی ضعیف بودم.... خیلی بچه بودم... هیچی بلد نبودم.... زندگی رو نمی دونستم... حتی.. حتی اونو نمی شناختم....! من... من فقط عشقو می شناختم.... و اونقدر احـــمقانه و ناباورانه توش غرق شدم که..... هیشکی دست و پا زدنمو ندید..... هیشکی...........
بغضم را خوردم و.... پک محکم تری به سیگار توی دستم زدم....
- بیا.. تو گوش منم بزن اما... ،
برگشتم به آزاد که به سیگارش پک می زد نگاه کردم: من یه تو دهنی، بدترشو خوردم!...
فکش سخت شد... رویش را گرفت.... ادامه دادم: من کور بودم... من کور شدم... عمه چرا ندید؟! عمه چرا دل و دینش رفت؟!.. پدر و مادرم چرا کور شدن؟!.. آزاد.... هیچکس ندید!! همه گفتن خوبه! همه هولم دادن! بعد... یه دفعه... رهــــام کردن.....!... حتی اونایی که دم از تا پای جون بودن می زدن....
بد کام گرفتم و دودش به گلویم پرید... به سرفه افتادم.... خانه ی عمه در ذهنم جان گرفت... من یاد گرفته بودم.. یاد گرفته بودم خودم را کنترل و گذشته ها را، گذشته تلقی کنم.......! عیب های خودم را به مدد خودم و این و آنی که شامل آزاد و نیاز می شد، می دیدم و بهتر خودم را کشف می کردم.... من، که خیلی وقت بود دلم نمی خواست به پشت سرم نگاه کنم..... و حالا، یکهو بی طاقت شده بودم! لب گزیدم... خیلی بد شد... خیلی.... من...، که خیلی وقت بود یاد گرفته بودم که همه چیز را، به دست های باد بسپارم...... بغضی را که همیشه از خودم می پرسیدم « چطور می شود قورتش داد؟!» ، قورت دادم : یه لحظه بچه شدم... و اینکه، فکر کردم... تو.. ممکنه که تو...
حرفم را برید: ساره گل یخ دیدی...؟!
دماغم را که از سرما قرمز شده بود، بالا کشیدم: نه...
داشت به باغچه نگاه می کرد... ابروهایش را بالا فرستاد و نگاهم کرد: جدا؟! حیاط خونه ی ما پر از گل یخه..... یه بار می برم نشونت می دم....
نفهمیدم چرا از گل یخ حرف زد... باهاش همراه شدم: چه رنگیه؟!
سیگارش را توی برف انداخت... تکه ی برف جلوی پایش آب شد و زمین را سوراخ کرد.... لبخند زد: گلبرگای بیرونیش لیمویی هستن..، داخلش هم تقریبا بنفشه....
ته مانده ی دلشوره و ناراحتی ام را هم همراه بازدمم بیرون فرستادم: خوش بوئن؟
نفس بلند و عمیقی کشید....! خیره نگاهم کرد و سر تکان داد: خیلی...
از جایم بلند شدم... زیرم برف بود و جفت پاهایم رو به منجمد شدن می رفت: من لاله دوست دارم..! لاله ی قرمز...!
با مکثی نسبتا طولانی.. از جا برخاست.... سرش پایین بود... رو به رویم ایستاد و وقتی سرش را بالا گرفت، تمام دسترسی ام به ته مانده ی نور چراغ حیاط، از بین رفته بود.....
- ساره...
نفسش.. بخار شد و پرت شد توی هوا....
منتظر ماندم...
جوری صدایم زده بود... جوری که برایم غریب بود و اصلا درکش نمی کردم.... یاد دیروز افتادم... بی هوا....
و نمی دانم چرا... دلم خواست بپرسم: دیروز...، بازم دلت می خواست تحقیر و مسخره م کنی...؟!
همین جوری.. فقط زل زد بهم...
همین جوری... فقط زل زدم بهش....!
آهسته گفت: من کی تورو تحقیر کردم...
جوری گفت... انگار بخواهد طفره برود... انگار بخواهد بگوید از چی حرف می زنی؟ من که یادم نیست..! یادش نمی آمد؟!... ایرادی نداشت... اگر یادش نمی آمد، اگر می خواست فراموش کند، من هم به یادش نمی آوردم.....
دست هایش را توی جیب های شلوارش فرو برد و لبخندی کاملا تصنعی زد: می خوای برگردی به دوران جاهلیتت؟؟!
خنده ام گرفت.... او چه می خواست؟!
خنده ام را نخوردم... رهایش کردم در فضای بینمان.....
- برای تو مهمه؟! اگه برگردم بهش، دیگه دوستم نیستی؟!
- سوالمو با سوال جواب می دی؟!
شانه بالا انداختم: نه.. اما می خوام تو اول بگی.
و شمرده شمرده.... تکرار کردم: منفور می شم؟! بهم پوزخندای نیش دار می زنی؟؟ تورو یاد همه ی کسایی می ندازم که ازشون بدت میاد؟؟ یا شایدم... اُمــــل و غیر قابل تحمل؟! هوم....؟! دیگه منو تو شرکتت راه نمی دی؟ نمی ذاری برات کار کنم؟؟
اخم کرد....
بیشتر.....
پررنگ تر......
با غضب گفت: چرند نگو!
خودم را از سرما، جمع کردم: من کاملا جدی پرسیدم همکلاسی....
نگاهش را چند ثانیه دور حیاط گرداند و بعد معطوفش کرد پشت سرم... نفس بلندی کشید و به انتظارم پایان داد: نمی دونم...!
لبخند زدم....
نمی دانم برای چی اما...، لبخند زدم.....
شاید از سر اینکه آزاد..، هنوز همان آدم بود... تنها کمی منعطف تر.... شاید برای اینکه راستش را می گفت...! برای اینکه... آزاد، تنها مرد راست گویی بود که دور و برم سراغ داشتم....! طی این یکسال و خرده ای عوض نشده بود.. و من، نه که نتوانتسه باشم، نخواسته بودم ... سعی نکرده بودم برای تغییر باورهای آوار شده اش.. من خودم بودم، و اجازه می دادم که خودش، به باور برسد....... آزادی که حتی یکبار هم بابت تحقیر ها و توهین هایش، هنوز هم از من عذرخواهی نکرده بود.... حتی یکبار.... آزادی که سعی نمی کرد هیچ کس را با دروغ بپیچاند... رک و راست حرفش را می زد.... علی نبود که به خودش و گلی و ثریا...، برای رهایی و به بهانه ی خوشبختی شان، دروغ بگوید.. یا حتی نه، کمتر، حداقلش راستش را نگوید!.. لبخند زدم.. شاید برای اینکه آزاد هنــــــوز...، و همیــــــشه....، راستش را می گفت...........
- راستشو گفتی؟!
پلک هایش را باز و بسته کرد: راستشو گفتم....
برف قطع شده بود... سوز بیشتری می پیچید.... آمدم بگویم برویم داخل، که پرسید: حالا تو بگو... می خوای برگردی؟!
می خواستم برگردم.....؟!
- نمیدونم....
یک تای ابرویش را، با تردیدی که نمی دانم چرا در چشم هایش افتاده بود، بالا برد: راستشو گفتی؟!
لبخند زدم....
- راستشو گفتم.....
با نوک کفشش، برف های جلوی پایش را کوبید... به پشت سرم اشاره کردم: بریم تو؟ من دارم یخ می زنم....
به ساعتش نگاه کرد : باید برم....

رمان خالکوبی16

دستش رفت سمت تلفن روی میزش: خانوم سلیمی یه لیوان آب قند بیار..!
میزش را دور زد.. چشم هایم سیاهی می رفت و.. می سوخت... و جانی که در بدنم، نمانده بود.... به دقیقه نکشیده ضربه ای به در خورد... خودش رفت و از لای در نیمه باز، آب قند را گرفت!! حتی اجازه نداد سلیمی تو بیاید!!
مظلومانه و معصومانه.. با اینکه هیچ دوست نداشتم جلوی او... اما درست مثل بچه های یتیم ... درست مثل وامانده و درمانده ها.... آهسته... هق هق می کردم: از اینجا می رم... به خدا... فقط منتظرم... این طرح مشترک نیمه کارم با معینی تموم شه... بعدش برای همیشه از این خراب شده ، مــــــی رم...!!!!
لیوان را گرفت طرفم.. زدمش کنار.. با همان اشک ها.. با همان ناتوانی و سقوط عجیبی..، که در خودم حس می کردم.... مصرانه لیوان را چسباند به دهانم.... داشت خیسم می کرد!!... مجبوری... با دست هایی که به طرز شگفت آوری خالی از انرزی بودند، لیوان را از دستش گرفتم......
نشست مقابلم.. روی مبل تکی... خم شد.. آرنج هایش را گذاشت روی زانوانش و دستانش را در هم قلاب کرد.. و باملایمتی که از طوفانی که همین چند لحظه پیش به راه انداخته بود، بعید می نمود، گفت:از اینجا بری، بعدش می خوای چیکار کنی..؟!
باز... توی چشم هایش که نگاه کردم... اشکهام ریخت پایین....
باز... بعد از سه سال انگار.. تمام چیزهایی که ازشان فرار کرده بودم..، داشت بدجوری توی ذوق می زد......
فاصله مان زیاد نبود که خم شد و از جعبه روی میز، دستمال کاغذی بیرون کشید و به دستم داد....
چانه ام.. می لرزید...
و انگاری که دیگر... برایم مهم نبود کجا نشسته ام... پیش کی نشسته ام.... و دارم.. چطور مثل بچه های بی پناه... بابت گذشته ای که بر من گذشته!..، اشک می ریزم.....
دستمال اشکی را... توی دستم مچاله کردم و از نو.... به چشم هایم کشیدم....
لیوان آب قند را به دهانم بردم.. احساس ضعف شدیدی داشتم که دلم نمی خواست بیش از این جلوی آدم رو به رو.. خوردم کند......
لیوان را که از دهانم جدا کردم... نگاه کیانی.. ممتد و عمیـــق... هنوز به من بود.... لب برچیدم: داری اذیتم می کنی.......
نگاه همیشه به خشونت و تحقیر و تمسخرش..!..، رنگ کمرنگی از مهربانی گرفت... دستم را به نشانه ی ممانعت بالا آوردم: ببین.. گوش کن...
باز همان جور ممتد و ... مسکوت....!
قلبم چنگ خورد.... حس می کردم که تمام عمر.. که تمام این سه سال.. خودم را گول زده ام..... و کیانی... باز همان نگاه مبارزه طلبی را داشت، که همین چند دقیقه پیش، در جنگ تن به تن چشم هامان.... زمینم زده بود....!!
بغض... بی هوا... چانه ام را به لرزش انداخت: حتی فکرشم نکن!
و نگاهم را که حالا خشم هم چاشنی اش بود، ازش گرفتم...
و گوشه چشمی دیدم که رضایتمندی و لبخندی محو.. چشم هایش را پر کرده....
عصبی شدم.. لب هایم را می جویدم: می خوام برم!! خب؟؟... می خوام از این در لعنتی برم بیرون و اون مناقصه ی مزخرفو به عهده ی خودت و باقی تیمت بگذارم!!! می فهمی آزاد کیانی؟؟!!!.. مــــی تونی بفهمی؟؟؟!!
همان طور که خم شده بود، دستش را به طرف در بزرگ اتاق نشانه رفت: برو... من جلوتو نگرفتم....!
چنگ زدم لبه ی مبل... و تلاش کردم که بلند شوم.... و همه ی تلاشم.. انگار که پوچ... بیهوده.. بــــی گاری!!... باز شدم همان دختر بچه ی بی پشت و پناه.... دست از جنگیدن برا ی برخاستن...، برداشتم.... خودش هم.. خود نامردش هم..! می دانست که نمی توانم از جایم جُم بخورم! می دانست که هیچ رمقی در من نمانده.. می دانست... با من چه کرده.... که تمام انرزیم تحلیل رفته و حتی نمی توانم... ذره ای... جا به جا بشوم.......
پشت دستم را کشیدم به صورت خیسم: داری آزارم می دی....
سرش.. چپ و راست شد.. تاسف وار... زمزمه کرد: خودت باعث آزار خودت هستی...
- من...؟!... مگه.. مگه من چیکار کردم...؟!.. من.. چیکار کردم که باید لایق این همه آزار باشم.... و حالا...، این بار، از طرف تو!!...
چشم هایم سیاهی می رفت....
- واقعا فکر می کنی دارم آزارت می دم؟!..
سر تکان دادم... بغض داشت خفه ام می کرد... با دست هایی که می لرزید... با چشم هایی که مدام باز و بسته می شد...، شبیه به آدم هایی که دارند از خواب بیهوش می شوند...، شبیه به آدم هایی که دارند از دار دنیا می روند...!..، پچ پچ کردم: با من.. چیکار کردی...؟! حتی.. حتی نمی تونم.. تکون بخورم......
چشم هایم می رفت پس سرم و برمی گشت... تار بود اما..، می دیدم که ابروهایش درهم رفته... و صورتش.. متفکرانه.. من را می پاید....
دستم را گذاشتم بیخ گلویم و فشار دادم و... خفه...، بی آنکه بدانم دارم چی می گویم....درست تحت جاذبه ی هیپنوتیزمی اش...، گفتم: احساس می کنم... درست سه سال و نیم پیشه.... هَـ... هوا... مث اون روز.. مث.. اون روزا.. داره... خفــــه می کنه...، آ.. آزاد... مَـ.. من... یه عمر کابوس برای خودم خریدم.... نمی.. نمی خواستم اما... این کارو کردم...!.. اِ.. انگار... از یه چاه.. از.. از یه دره.. یه کـــوه...!.. پرت شدم پایین..... سرم درد می کنه.... سرم.....
زمزمه اش.. تمام هوش و حواسم را.. گرفته بود.... حس می کردم روی آب شناورم... بی وزنِ بی وزن... تهی از انرژی....
- چرا این کابوسارو با خودت نگه می داری..؟!
صدایم شل بود.... آشفته نالیدم....
- رهام نمی کنن.... رهام نمی کنن......!
تن صدایش داشت رنگی از خشونت می گرفت... رنگی از.. تحکم... اجبار...
- تو دو دستی چسبیدیشون! ولشون کن...! بذار برن...!!
بغضم شکست....
- نمی تونم... نمی تونم....
تند شد...! برخاست... راه افتاد سمت میزش...: واقعیتو ببین خانوم سرشار!..
صدایش هر لحظه بالا می رفت... پرونده ها و کاغذهایی را که احتمالا قرارداد های ایران ایر بودند، برداشت و روی میزش کوبید: واقعیت ایـــنه سرشار!! واقعیت امروزه..!!
انگاری که از شناور بودن.. از سقوط... از رهایی... کَنده شدم....!... چشم هایم باز شد و تیره ی پشتم... از حرف هایش... لرزید... بی توجه به من.. بی توجه به حال من.. بی اعتنا.... به ساره ای که داشت وسط اتاق بزرگ طبقه ی ششم اروس..، از هم می پاشید....، داد زد: تو یه موجود ترحم برانگیز و حقیر هستی، که تمام دنیات اندازه ی یه قوطی کبریته!! از اون آدم هایی که قدرت مواجه شدن با حقیقتو ندارن!! ا زاونایی که حــــالمو بهم می زنن!! از اونا که فکر می کنن حرف نزدنشون، نشونه ی بزرگی و بخشندگیشونه!! نه خــــانوم ساره سرشار!! نــــع!! سخت در اشتباهی!!! تو یه موجود نفرت انگیزی که دور خودت پیله ای به اسم گذشت و فراموشی پیچیدی!!! و با سعه ی صدر تمـــــــام..، فکر می کنی هم بخشیدی..، هم فراموش کردی....!..
پوزخند حقارت باری زد: اما خیلی احمقی بچه جون!! چون با پنهان شدن پشت یه اسم و فامیل جعلی... با فرار کردن و پشت سر گذاشتن واقعیت ها....، با جلوی من شاخ و شونه کشیدن و تظاهر به چیزی که نیستی... ، چیزی به اسم گذشت و فراموشی..، وجود نداره!
نفسی گرفت و ادامه داد: هر وقت تونستی بری و تو روی هر چی که دردت میاره، بایستی...، هر وقت تونستی با چشم های باز...، حقیقتو..، درست همون جوری که هست ببینی،
پوزخند عصبی ای زد.... صدایش پایین تر آمد....: اون وقته که بزرگ شدی.... خانوم ســــاره...، سرشار......!...
سکوت کردم و اجازه دادم که انگشت هایم.. در هم تنیده شوند...
سکوت کرد و اجازه داد که نفس های تند و عصبی اش.. نفس هایی که نمی دانستم از سر چی!..، این طور به تکاپو افتاده اند....، اتاق را پر کنند....
اشکم بند آمده .... و تنها...، گرمم بود....!.. به شدت، گرمم بود...!!
انگشت اشاره اش را به سرش زد و داد زنان.. ادامه داد: تو حتی نمی تونی بفهمی من چرا بهت همچین مسئولیتی دادم!!! بهتر از تو نبود؟؟ با تجربه تر از تو؟؟ اما تو حتی قدرت تشخیص اینو نداری که بفهمی.. من برای چی این مسئولیت رو به تو دادم.......
دستم را به نشانه ی تهدید، به طرفش گرفتم و با نفس هایی کوتاه و بریده بریده.... خشمگین... داد زدم: من از تو کمک نخواستم !! تو چی از زندگی من می دونی؟؟!! اصلا.. چی باعث شده که کاسه ی داغ تر از آش بشی!!؟؟ چطور به خودت اجازه می دی درباره ی من اینجوری قضاوت کنی؟؟!.. چطــور می تونی انقدر راحت درباره ی چیزی که ازش خبر نداری، حرف بزنی...؟!. آقــــای کیانی...!
درد... در تمام تنم پیچید: دیگه نمی خوام بشنوم.....!!..
انگار که... آتشش زده باشم... از جا پرید و داد زد: باشه!! هیچ کس جای تو نبوده و نیست!! هر کسی فقط به جای خودش زندگی می کنه!!.. اما تو اونقدر بچه و احــــمق هستی، که حتی حاضر نیستی به این فکر کنی که تو قرار نیست برای شوهرت یونیفرم بدوزی!!! اینو تو کله ی پوکت فرو کن!!!!
زبانم را تکان دادم اما... صدایی ازم نیامد...
لال شدم....
حرف هایش.. جمله به جمله... در سرم می پیچید....
مات.. نگاهش کردم....
آرام تر شد: اینجا می تونی وانمود کنی... اینجا داری سعی می کنی رو پاهات وایستی و گردن بکشی و بگی مــــی تونم....
سرش را کج کرد و .... با تاسف... با حسی.. شبیه به همدردی... ادامه داد: اما.. خانوم سرشار... کافیه یه تلنگر بخوری...، مث این....
به طرف میزش رفت و قرارداد های ایران ایر را، برداشت و به طرف من.. روی زمین پرت کرد: می ریزی...
نزدیک آمد.. لیوان بلند وکشیده ی آب قند را از میز وسط مبل ها برداشت... با دو انگشت گرفت و خیره در چشم های من...، رهایش کرد....
- می شکنی....
صدایش... آرام تر.... اشک های من.. بی صدا تر....
- نابود می شی......!....
از پس پرده ی اشک... نگاهش کردم.... صدای قدم هایش روی گرانیت کف اتاق... تا بیاید و بنشیند رو به رویم.... نگاهش کردم.... حالا.. باز هم در چشم هایش... چیزی بود شبیه به.. هیپنوتیزم.... از خودم بدم آمد... نگاهش را برنداشت.... از خودم بیزار شدم..، با ذهنیتی که دیگران ازم دارند..... از خودم.. و تمام پوچی ام....!!.. چقدر بیچاره بودم ....!.. هر بار که می آمدم بلند شوم...، هر بار که دست می زدم سر زانویم.... کسی باید می آمد و توی گوشم می زد و بهم می گفت که راه را..، غلـــــط رفته ای!!...و حالا... این همکلاسی قدیمی... نمی دانم برای چه.. نمی دانم از کجا.... که حالا... حتی این که از کجا می دانست و چقدر می دانست هم، برایم مهم نبود....!... داشت به من می گفت.... مواجهه... مبارزه....
این بار خودم دست بردم و ... دستمال کاغذی برداشتم و به صورتم کشیدم....
هنوز داشت نگاهم می کرد....
همان طور ساکت.... هیپنوتیزمی...
دستم را زدم لبه ی مبل... باید.. می رفتم.....
داشت تقلایم برای ایستادن و رفتن را.. تماشا می کرد....
صدای قدم های بی جانم... تق تق پاشنه های کفشم.. که امروز.. با هزار دل خـــوش!! پوشیده بودمشان.... تنها صدایی بود که در اتاق می پیچید..... دستم را گرفتم به دستگیره ی در.... باید می رفتم.... باید....
- ساره!
ایستادم....
- من این طرحو، فقط از تو می خوام! بقیه کارت، و بقیه طراحای تیمتون، تو اولویت های بعدین!!
دستگیره را کشیدم پایین...
- ساره!
حالا در، نیمه باز بود...
برنگشتم...
ارام گفت: ققنوس..اول باید تو آتیش خودش بسوزه.... تو خاکسترش..، دست و پا بزنه.... بـــــعد، ققنوس بشه....!


از خانه ی آقاجون برمی گشتم... باران گرفته بود و برف پاک کن ها هم، کفاف نمی دادند.... آقاجون ازم پرسیده بود که چرا اینقدر در فکری بابا...؟!... فقط نگاهش کرده بودم....
حاج خانوم... اصوات نامفهومش... کم کم برایم رنگ می گرفتند... واژه های کج و کوله اش، رنگ داشتند.... و من... هر بار که می دیدمش..نمی دانتسم باید کی را لعنت کنم...... که من... کسی نبودم که لعنت کنم...........
سرم را گذاشته بودم روی شانه ی آقاجون و.. با هم نشسته بودیم توی ایوان.. زیر بارانی که تازه سر شب نم گرفته بود.... دست کشیده بود به سرم... یادم افتاده بود وقت هایی را که من و علی و روشی... سه تایی... توی همین حیاط بازی می کردیم.... من وعلی همین جا بالا و پایین می پریدیم و حاج خانوم از پشت همین پنجره حواسش بود که روشنک تقلا نکند..... و روشنک... که چشم های سبز و مغرورش را می داد به علی که داشت با من می پرید و می خندید و... بی هوا.. بی آنکه ما بفهمیم.. دستش را می گذاشت روی قلبش و نفسش را تنگ می کرد.. آن وقت بود که حاج خانوم می دوید توی ایوان و روشنک را بغل می زد و می بردش تو و داد می زد که علی اسپری بیاورد!... بعد.. با ما دعوا می کرد.... حیاط رفتن را ممنوع می کرد.... پارک رفتن ها و ورجه ورجه ها را ممنوع می کرد..... یادم نمی آمد که آقاجون یا حاج خانوم.. روزی.. به روی یکی از ما، دست بلند کنند... هرچی که بود، هر تنبیهی، زبانی و ممنوعیتی بود.... به جز... به جز همان یکباری که.... خانه ما مولودی بود... دختر بچه و پسر بچه توی حیاط ریخته بودند... خانوم بزرگ روشنک را مجبور کرده بود توی هال، بغل دستش بنشیند.... بغل دست خانوم بزرگ و خانوم مولودی خوان... وسط آن همه زن و حرف خسته کننده ی زنانه و... مولودی هایی که شاید روشنک هیچ وقت هیچی ازشان نمی فهمید...!.. مولودی هایی که صورت و نگاه روشنک را برافروخته می کرد.. برخلاف من... که دوست داشتم و عمیقا آرامش می گرفتم.. همان یکبار بود که روشنک تمام صبح تا شب را بغل دست خانوم بزرگ با آن اخلاق عهد بوقش گذراند.. و من و علی و بقیه ی بچه ها.. که جیغ های شادی و بدو بدویمان به هوا بود... یک وقت شد که دیدیم روشنک توی ایوان ایستاده.... خودم دیدمش.... چیزی توی نگاهش بود... چیزی شبیه به حسرت، که البته همیشه ضعف ها در روشنک، جور دیگری نمود داشتند..... هر ضعفی! به غرور تعبیر می شد... هر ضعفی.. به سردی نمود پیدا می کرد.. و باعث می شد که چشم های سبز و شفافش، یخ ببندند..... من دیدم.. یواشکی دیدم..! روشنک دوید حیاط پشتی.... گریه کرد.. دستش را گذاشت روی دهانش و گریه کرد... بعد.. یک هو..! شروع کرد به درجا زدن!! سرجایش بالا و پایین می پرید...!! تقلا می کرد... تا جایی که رنگش به کبودی رفت.... لب هایش... چشم هایش... و صدای جیغ من..... همه دویده بودند به حیاط... نفهمیدم روشنک کی خودش را انداخت وسط بچه هایی که بازی می کردند و کی.. از حال رفت..... فقط.. یادم مانده.. که همان یکبار بود.. همان یکبار بود که خانوم بزرگ با پشت دست زد توی دهان علی و... حاج خانوم هم من را.... یک هفته از دیدن تلویزون محروم کرد.... آن شب کار روشنک به بیمارستان کشید.... یادم هست.... باران می آمد... از پشت همین پنجره دیدم بودم.... از پشت همین پنجره....
- آقاجون...؟!
- جانم بابا...
باران.. ایوان را هم نشانه گرفت....
- بغلم می کنی...؟!
چشم های آقاجون... غم داشت.... دستش جلو آمد و سرم را در آغوش گرفت.... موهایم را نوازش کرد.... ازم پرسید چی شده...؟!.. و من... که درست سه روز بود..، برای هیچ چرایی، جواب نداشتم.....!
صدای چرخ ویلچر حاج خانوم آمد... تا پشت پنجره ی ایوان آمده بود و داشت مارا تماشا می کرد....
سرم روی شانه ی آقاجون بود: آقاجون...؟!
.
.
.
از خانه ی پدری که بیرون آمدم.. باران.. شر شر گرفته بود....
چند لحظه ای زیرش ایستادم...
ققنوس... ققنوس.. ققنوس.... حرف های آزاد از یک دنیــــــا آزادِ کیانی، توی سرم می پیچید...
نمی توانستم... نمی توانستم...
جرات تو روی اروس و اروسی ها ایستادن و سرشار شدن، خیلی خیلی بیش تر از تو روی واقعیت ایستادن ، در من بود.....!
پشت ماشین نشستم و به طرف خانه... به راه افتادم.....
.
.
.
دلم شبیه به سنگ شده بود... احساس می کردم سفت شده ام...! و چه بازیگر ماهری بود ذهن...، که بلافاصله به مبارزه با حرف های کیانی.. که عمیقا... ته ته دلم که رجوع می کردم، باورشان داشتم....، برخاست...! و شروع کرد به سخت شدن.. سفت شدن... که چیزی نیست...! که من که، خــــوبم...!!؟ برای چی حرف می بافی؟؟ هیچ اتفاقی نیفتاده.... من ساره سرشارم و... خــــوبم....!!
.
.
.
حواسم بود که معینی.. بدجوری زیر نظرم گرفته... حواسم بود که به وقت نشان دادن پارچه های انتخابیم بهش...، حواسش به لرزش دستم... بود...... و من.... تمام وقتی که برای ایرانایر طرح می زدم.... این جمل در سرم تکرار می شد و.. دوران می کرد که.... قرار نیست برای شوهرم لباس بدوزم......
شوهرم....
نمی خواستم... قلبم سفت شده بود... اما نمی دانم از کجا و چطوری... چشم هایم می سوت....
شوهرم...؟!
و خواهرم.......
این دومی که می آمد و به آن اولی می چسبید...، قلــــبم را جر واجر می کرد!!!!
نمی دانستم باید از کی بیزار باشم... نمی دانستم باید از کدام یکی... نمی داتستم.........
و بدتر از آن، نمی دانتسم باید چطور تو رو یواقعیت ایستاد... شاید هم می دانستم... آره.. می دانتسم و مثل سگ از این ایستادن!! می ترسیدم....!!!
و چه بدبخت و ضعی بودم من.... چه کم طاقت... چه ضعیف....
بعد... آن موقع بود که الکی... لب هایم را کش می دادم و.... به تصویر محو خودم در روکش صیفلی و سفید میز...، می خندیدم.....
.
.
.
همسر علی را که دیدم... احساس کردم با یخ ترین دریاچه ی جهان حرف می زنم! حاج خانوم طبق عادت کفری بود و این از صورت درهمش مشخص بود... آقاجون تنها لبخند می زد و سکوت داشت... و علی.... که تمام وقت سرش به تلفن بازی های کاری گرم بود... به ظاهر گرم بود... به ظاهر گرم می کرد.... می دانستم....
همسر علی... با چشم های بادامی و قهوه ای.. صورتی خوش فرم اما آنقدر سرد که ناخواسته ایجاد دافعه می کرد.... شق و رق... کت و دامن پوشیده و بی نهایت مبادی آداب بود.... با من تنها دست داد....!... لبخند کجی زد و گفت مشتاق دیدار... گفت بالاخره فامیل و خانواده ی علی را دیدیم!!... به روی خودم که نه... به روی علی نیاوردم.... تنها لبخند زدم و ... تعارفش کردم بنشیند صدر خانه ی پدری ما.... خانه ای که... برخلاف سال ها پیش... خالی از صدا بود.. خانه ی ساکت پدری.... نه خانه ای که علی رغم داد و بیداد و اختلاف ها، همیشه گرم و شلوغ بود..... و حالا.. بعد از چند سال.... امشب ... این من بودم که حس می کردم باید فضا را گرم نگه دارم... من بودم که حس می کردم حالا، این ذره ای از همان حقیقتی ست که کیانی گفته بود.... ذره ای.... و... به طرز غریبی.... احساس عذاب داشتم..... عذابی که من مقصرش نبودم... عذاب وجدانی که بر گردن من نبود اما، بر شانه های مـــــن سنگینی می کرد....!
شام را درست کرده بودم.. توقع که نه.. اما انتظاری جزئی داشتم که ثریا... محض تعارف هم که شده، سری به من که تک و تنها در اشپزخانه ایستاده بودم بزند.... فقط محض تعارف!... به جایش.. علی آمد.. آمد و به مجرد آمدنش، ثریا صدایش کرد: علی جان؟! می شه یه لحظه بیای؟!
لبخند زدم و... علی را فرستادم... علی را که نگاهش را می دزدید.... و تمام... سر شام.. به این فکر می کردم که وقتی علی صدا می زد: گلــــی...؟! ... و وقتی علی صدا می زد: ثریا..........
.
.
.
خسته بودم و بی حوصله... کارم که تمام شد، بی آنکه از کسی خداحافظی کنم، کیفم را برداشتم و سوار ماشینم شدم.... استارت زدم.... فکری بودم و استارت زدم.. ماشین از جا جهید... خیره به شیشه ی جلو.... خیره به نم بارانی که به شیشه می زد...، دوباره استارت زدم..... ماشین..، با پرش بیشتری از جا جهید...!!.. سرم را گرفتم پایین... خیابان اروس، در شبی واقع بود.. و من هر بار.. طبق عادتی که از... شوهرم داشتم....!!.. ماشین را توی دنده می گذاشتم..... کیانی گفته بود شوهرت...؟!.. استارت زدم.... دنده عوض نکرده، مات و خیره.. استارت زدم.... ماشین پرید!! یک متر مانده بود تا پژوی پارک شده ی جلویی... این یک متر را می دیدم اما، درک نمی کردم.....!... گفته بود شوهرت.... نگفته بود شوهر سابق... همسر سابق.... بدترین واژه ی ممکن را انتخاب کرده بود...! زنــــده ترین واژه ی ممکن را!!... استارت زدم.... زنده ترین... و پر مفهوم ترین وازهی ممکن را.... واژه ای که به اندازه ی هزاران جمله..، به اندازه ی هزاران مفهـــوم، در سرم انعکاس داشت....!!... شوهرت!!.، یعنی شوهری که پیش چشم های توست... در توست.. و با آنکه شاید نبینی...، دارد با تو زندگی می کند!! لحظه به لحظه...!!... و تو... چه بازیگر ماهری هستی ساره....! چه با استعدادی که به روی خودت نمی آوری و سرشار می شوی و...... نمی دانی.... که سرشاری.. از کینه... از.. نفرت.. از.... درد.......!.. و اجازه می دهی... که این سرشار، از خونت.. از روحت.. و از جــــانت....، تغذیه کند.....!.. ساره.... بازیگر خوب قصه ی زخم ها.... !.. ببین...؟! داری ذره ذره.. از تو.... فرو میریزی.....
ماشین جهید و محکم خورد به پژوی جلویی...!!.. هشیار شدم!! با چشم های گرد شده و آگاه شده ای که... رو به سوختن می رفت، از ماشین پیاده شدم.... هیچی نشده بود.... هیچی... فقط سپر به سپر شده بودیم.... برگشتم رو به اروس... نگهبان از دور دستش را بالا آورد: چی شد خانوم؟؟
سرم را عقب فرستادم.... که بگویم نه.... که توانستم پرده ی کنار رفته ی اتاق مدیریت را... ببینم.....
نگاه کردم.... چیزی نمی دیدم اما... مکث کردم.... نم باران به صورتم خورد...
دلم می خواست از این همه سنگینی...، رها شوم....!..
نشستم پشت ماشین....
دنده را خلاص کردم....
می شد من هم روزی... این طور خلاص شوم..............؟!
استارت زدم...
ماشین نپرید... نجهید... نکوبید...!
کلمات تند و پشت سرهم..، ذهنم را رج می زدند....« نمی خوام فرار کنم... دیگه نمی خوام... اما... هنوز در خودم نمی بینم .... قدرتشو ندارم... قدرت این مواجهه رو... می ترسم...... می ترسم......»
دلم می خواست که از این همه سیاهی... خلاص بشوم.... درست مثل این ماشین آهنی....
اما انگار باید یک دستی... می آمد و روی این دنده و ترمز دستی قرار می گرفت و... خلاصش می کرد....
من... به تنهایی... آنقدر تنها.... حتی با وجود خانواده ای که دوباره احیایشان کرده بودم، توان و نیروی خلاصی را....، نداشتم.....
اما دلم مــــی خواست که رها بشوم.....!...
دلم می خواست..........
.
.
.
عمه برگشته بود...
و با خودش... حجم عظیمی از خوشبختی به همراه آورده بود....
عمه برگشته بود و انگاری که تمام دلتنگی های دنیا را... با خودش.. با آغوش پر محبتش.. با بوی تنش... می بُرد.....
خانه اش را بو می کشید.. و من.. خودم را بابت دور کردنش از جایی که آن همه بهش تعلق خاطر داشت.. عمیقا سرزنش می کردم... حتی.. خجالت می کشیدم توی چشمهایش نگاه کنم....
علی آمد دنبالم و با هم رفتیم فرودگاه دنبالش.... به شوخی از پسرخوانده ی تازه رسیده اش می پرسیدم.. نمی دانم چرا اما حس می کردم که خجالتی توام با ذوق زدگی دارد! عمه ی شست و خرده ای ساله ی من! مدام هم به علی خیره می شد و انگاری که حرف تا نوک زبانش می رفت، اما پسش می زد.... علی رساندمان... چراغ ها را زد... گاز و برق و حیاط را چک کرد.... عمه را بوسید و... رفت....!..
جا انداختم کف هال کوچک خانه ی عمه....
نشستم میان تشک ها و تا عمه از یک دل سیر دیدن خانه اش فارغ شود، تماشایش کردم....
بعد هر دو دراز کشیدیم... قلبم می زد... کوتاه و مقطع اما می زد.... و باز کلمات بودند که در ذهنم می پیچیدند.. فرار.. فرار.. فرار.....
سفت بغلش کرده بودم.... قائدتا، باید اشک های همیشه دم مشکم جاری می شدند اما... اشکی نداشتم.... هیچی... تنها دلم می خواست سرم را بگیرد توی بغلش و من چشم هایم را ببندم و بخوابم.... و آنقـــــدر عمیق.... که بیدار شدنش... سالها طول بکشد...


حمام آب گرم نصف شبی و بیدار ماندن تا خود صبح و قهوه نوشیدن و از پشت پرده ی پنجره ی هال، به حیاط کوچک و دویدن مرد همسایه زل زدن، حالم را بهتر کرده بود... اما صورتم بی خواب و بی حال به نظر می رسید... روز پر کاری نبود... بیشتر کسل کننده می نمود آن هم وقتی مجبور بودی تمام بعداز ظهرت را با یکی دو تا از بچه ها و معینی در کارگاه بگذرانی...
سرم به کارهای خودم گرم بود... ظهر با نیاز حرف زده بودم... حال مادرش بهتر بود... بهش گفتم همین امروز و فردا می روم دیدن خودش و مادرش... اما خودم هم می دانستم که یک جای حرفم، می لنگد..!! و نمی دانستم چیست که اینطور از رفتن پیش نیاز... و از رفتن به هر جــــایی که احتمال حضور آزاد کیانی درش، حتی یک صدم درصد باشد، می گریزم......!
حسی که توی بیمارستان پیدا کرده بودم... حسی که نمی دانستم چیست... چیزی شبیه به احساس اضافی بودن... غریبی کردن.... دوستم را، نیاز تازه بهش اعتماد کرده ام را، گرفتن...!!... و شاید... احساس خلا عجیبی که از دیدن دست کیانی روی شانه ی نیاز بهم دست داده بود..... حسی که هیچ رنگی نداشت.. بی رنگ بی رنگ بود... مهم نبود که دست کیانی بوده، یا شانه ی نیاز!!... مهم این بود که شانه ای محتاج نوازش بود، و دستی بود!!...، که نوازش کند...... حسی که.... تمام سعیم را، برای سرکوبش، به کار گرفته بودم!!!
و حالا این حس... از بعد از آن بعد از ظهر کذایی در اروس.. از بعد از آن سقوط و شکستن نقابی که با هزار چنگ و دندان، سعی در حفظش داشتم، تشدید می شد....!
به وضــــوح از مواجهه با کیانی و کلیه ی کارها و آدم هایی که به نوعی به او مربوط می شدند، می گریختم! حالا.. احساس می کردم کیانی در من چیزهایی را میبیند، که به هیچ وجه بر وفق مرادم نیست!!
از طرفی هم... باید ازش می پرسیدم.... می پرسیدم از کجا می داند و.... چرا می داند!!... باید می پرسیدم و این حس قوی پرسش، باعث می شد که ناخودآگاه، هی به دوربین هایی زل بزنم که می دانستم کیانی آنقدر هم احمق و بیکار نیست که صبح تا شبش را به تماشایشان بگذراند.... و بهشان خیره بشوم... و از چشم هایم، سوال هایم بیرون بریزند! حالا.. می خواهد کسی پشتشان نشسته باشد، چه.... ننشسته باشد......
بالاخره تصمیمم با خودم و قرارم با نیاز را قطعی کردم و بهش گفتم که دم غروب، نیم ساعتی می روم دیدن مادرش... استرس داشتم!.. از آن استرس های الکی...!!
پشت کامپیوتر نشسته بودم و مشغول ور رفتن با فتوشاپ بودم که صدای آشنای افروز توجهم را جلب کرد... صدا از بیرون می آمد و آنقدری بلند بود که من بشنوم!.. داشت با یکی از بچه ها بحث می کرد... توجهی نکردم... کارم تمام شده بود... فلش را از دستگاه بیرون کشیدم و از اتاق بیرون آمدم.... افروز انتهای سالن ایستاده بود و با یکی از کارمندها حرف می زد.. نگاهم روی شکم برجسته و بامزه اش ثابت شد! لبخند به لبم آمد.... نمی دانستم چه حسی بود.... نفهمیدم چطور شد که حس کردم لبخند، تمام یأس های درونم را، پر کرد... راهم را کج کردم طرف اتاق خودمان تا لوازمم را جمع کنم و بروم، که سینه به سینه ی کیانی و بعد کوروش درآمدم..!.. لبخندم تا به خودم بیایم و از دیدن کیانی، ابروهایم را درهم بکشم، کِش آمد....!.. این کش آمدن و ایجاد برداشتی غلط برای او، عصبی ام کرد و باعث شد که درست مثل سگ!!..، به کوروش بیچاره بند کنم: بد نیست یه نگاهی هم به جلوتون بندازین!!
چشم های کوروش رو به گشادی رفتند.. دهان باز کرد: خانوم سر..
صدای کیانی روی اعصابم رفت: کوروش!!
ناخواسته چشمم بهش افتاد.. به آن لبخند مضحک گوشه ی لب و بیش تر از آن توی چشم هایش...
کوروش زیر لب عذرخواهی کرد... فوری و با حرص!! رویم را گرفتم و کف کفشم را محکم به زمین کوبیدم و دور شدم...!!
درست شبیه به دخترهای مدرسه ای سرتق!!!
جوری که بعدش.. خودم هم خنده ام گرفت..... و در دل به خندیدن کیانی حق دادم.... کیانی ای که..، از آن شب گم شدن بی تا، با وجود برخورد هنجار شکن چند روز گذشته، هنــــوز برایم خاکستری روشن بود.... ازش دلخور نبودم... حداقلش این یکی را که می توانستم به خودم بگویم! با خودم که دروغ نداشتم... ازش دلگیر نبودم... ناراحت نبودم... اما عصبانی، چرا!.. ازش عصبانی بودم و حس می کردم که باید به طور جدی باهاش حرف بزنم.... فقط منتظر فرصت بودم.. فرصت....!!...
به نیاز سر زدم.... هول هولکی... جوری که کاملا مشخص بود آمده ام، که در بروم!! نگاهش موشکافانه و متبسم بود.... از اروس پرسید... و از کوروش... جواب هایم همه سرسری بود..!!.. مادرش که خوابید، نیاز ملک را پای سریال ترکی اش رها کردم و تقریبا از خانه اش، از هر جایی که احتمال حضور کیانی داشت، فرار کردم......

*******

دو شنبه باز هم باهاش رو به رو شدم...
نمی دانستم چرا باید این همه ببینمش... نمی دانستم چرا هر بار، انگار منتظر است چیزی توی صورتم بخواند... و من... با همان اخم میان دو ابروی کشیده، جوابش را می دادم.....
تنها می دانستم که به قطع یقین، در چنین شرکت بزرگی، میان من طراح جزء و کیانی رییس، که کارمان خیلی خیلی کمتر بهم می افتاد، نباید همین برخوردهای کوتاه هم صورت بگیرد....
اما.. ته ته ذهنم.... کلمه ی همکلاسی قدیمی... پررنگ بود.... احمق نبودم... خر هم نبودم!.. هر دلیلی که داشت، آزاد کیانی به حکم همان یک سال و خرده ای همکلاسی بودنمان، یک بعداز ظهر کذایی من را خورد کرده و تکه تکه های قلبم را گوشه گوشه ی اروس، جاگذاشته بود..... پس.. شاید..، به حکم همکلاسی بودنمان، می شد حق بیشتری به این برخوردهای هر چند کوتاه، داد.......

*******

آذر رو به انتها می رفت... دو هفته از تشنج تقریبا بی نتیجه ی میان من و کیانی می گذشت و تمام این دو هفته.... چشم هایم را از همه کس و همه چیــــز در اروس، دزدیده بودم! هِــــه...! نه.... انگاری که او با این کار، بیشتر به فرار کردن تشویقم کرده بود تا....
معینی صدایم زد... دو تا پوشه به دستم داد... مربوط می شد به طرح مشترک مردانه ای که با هم داشتیم و رو به انتها بود....
- خانوم سرشار اینو می بری مدیریت امضاش کنه؟! می خوام این اتود ها رو هم نشون بدی...
چند لحظه همان طور لال .....!!!... نگاهش کرده بودم...
دقیقا به من چه ربطی داشت؟؟؟
اخم هایم را در هم کشیدم: میگم خانوم سلیمی بیاد ببره... یا... بدید به یکی از بچه های خدمات...!!
جرات نکردم بگویم یا خودتون!! ابروهایش را بالا فرستاد: اینارو که خودم می دونستم.... اونا حالیشون نمی شه....
دستش را تکان داد: پاشو سرشار.. پاشو اینا رو ببر تا دیر نشده...
همان طور که از جایم بلند می شدم، زیر لب غرغر کردم: امیدوارم نیاز زودتر برگرده!!
پوشه به دست خانوم سلیمی را با آن نگاه مهربان و چهل ساله رد کردم و در اتاق نیمه باز کیانی را زدم و رفتم تو.. سرش طبق معمول میان یک مشت کاغذ بود.... جلو رفتم و با نگاه شکاری که به شدت پنهانش می کردم، پوشه ها را روی میزش گذاشتم...
ابروهایش را بالا فرستاد و نگاهم کرد... چشم هایم، مصرانه به کاغذ های روی میزش بود...
- می داد سلیمی بیاره...
- منم همینو گفتم! به خرجشون نرفت!!
سنگینی نگاهش را حس کردم... باز به خطوط ترسیم شده بر کاغذ A4 چشم دوختم.... خودنویسش را روی نقطه ای که درست پیش چشم من بود، گذاشت و فشار داد....
- پیوستش کو؟
ابرو درهم کشیدم... فضای اتاق به قدر کافی برایم خفقان آور بود...!!! حوصله ی بازجویی را دیگر نداشتم!
- من اطلاعی ندارم... همه ی چیزی که به من دادن، همینه...!!
نفسش را فوت کرد بیرون....
- اینجا رو ببین... من امضاش می کنم اما...
داشت حرف می زد.... عینکم را از بالای سرم برداشتم و با یک انگشت روی بینی ام فرستادم.... عینک ظریف و شیشه ای با فریم صدفی رنگ و ظریف... چقدر ترسیده بودم وقتی دکتر گفت باید عینک بزنم برای دید نزدیک.... حواسم بود که حرف کیانی نصفه ماند... سرم را بالا آوردم که بگویم چی شد... دهانش کمی نیمه باز بود و داشت با خنده به عینکم نگاه می کرد..... دلم نمی خواست نگاهش کنم.... دلگیر بودم... و یک جورهایی..، انگاری.. بدهکـــــار....!.. بدهکار بابت مبارزه ای که نصفه مانده بود..... لبخند کمرنگی از صورتش گذشت: این دیگه چیه؟؟!
تمام وجودم، تعجب و شگفتی شد!!... ابروهایم شش متر بالا پرید... دو سه بار پشت سر هم پلک زدم.... ابروهایش را به سمت کاغذ ها هل داد: اینو داشته باش...
دو سه دقیقه ی کوتاه توضیح داد... وقتی کاغذ ها را مرتب می کردم و پوشه را برمی داشتم، هنوز نگاهش نمی کردم.... با اجازه ای گفتم و پشتم را کردم بهش... عینکم را طبق عادت این دو سه روز فرستادم بالای سرم که صدایش آمد: سرشار...
دندان هایم روی هم ساییده شد.... هیچ حس خوبی نسبت به این جور صدا زدنم، این جور بی شیله پیله و ساده، نداشتم....!!!.. نمی دانم چی شد که.... توجهی نکردم و راهم را ادامه دادم.... از در که بیرون می رفتم، صدای غرغرش می آمد: دختره ی تفلون نچسب!


در را محکم بهم زدم و ... با جسارتی که نمی دانستم از کجا آمده، به اتاقم برگشتم!
سه کلمه ی آخرش هی توی ذهنم تکرار می شد، و علی رغم همه ی اتفاقات، روشنی طیف خاکستری اش را حفظ کرده بود... مشغول شدم... با معینی هم با اخم برخورد کردم... با همه با اخم برخورد کردم !! قاطی کرده بودم اما این قاطی کردن، خیلی هم بد به نظر نمی رسید......!...
*******
بیست و هشتم آذر ماه به بدترین شکل ممکن سپری شد!! شلوغ و درهم و برهم... معینی هم عصبی بود و بدتر روی اعصابم می رفت.... از صبح سرم و چشم هایم درد می کرد.. تکیه داده بودم به صندلی گردانم و چشم هایم را بسته بودم.. داشتم به دو روز باقیمانده و تعطیلات احتمالا کسل کننده فکر می کردم.... داشتم به شب یلدا فکر می کردم.... به اینکه باید چطور بگذرانمش؟! مثل این چند سال با عمه... یا با آقاجون و حاج خانوم....؟!.. نمی دانم... چرا هیچ چیز در نظرم دلچسب نبود... ترجیح می دادم تنهایی توی خانه ی خودم بمانم و شب را..، هر چند طولانی و سیاه.....، به صبح و سپیدی اش برسانم......
زنگ تلفن، باعث شد دست ببرم و گوشی را بردارم و حواسم نباشد که صدایم چطور کسل و خواب آلود است: بله؟!
صدایی کاملا غریبه!! توی گوشی پیچید: الان می گم بچه ها یه دست رخت خواب برات پهن کنن اون وسط، از خجالتت دربیایم!!!
دروغ نگفته ام اگر بگویم کمرم سوخت و شقیقه ام تیر کشید و دو متر از جایم روی صندلی، پریدم!!!
شوک شده و بهت زده به دهانی گوشی چشم دوختم و سعی کردم باور کنم که این صدا، مختص آزاد کیانی مخل آسایش است!!!
لال شده بودم!! اصلا چی گفت؟؟؟
باز صدایش در گوشی پیچید: چیه..، چرتت پرید؟!!
داشتم به این فکر می کردم که صدای، سر جنگ ندارد! که انگاری دارد تفریح می کند...!! چشمهام دور تا دور اتاق چرخید و گوشه گوشه، دوربین ها را دید....!! لبم را گاز محکمی گرفتم و ابرو درهم کشیدم و سعی کردم که واژه ها را پیدا کنم: سلام...!!
صدای خنده ی حرص درآرش توی گوشی پیچید: بــــــه ... علیک سلام خـــــانوم سرشــــآر!!! ساعت خواب!!!
نیشگونی از پایم گرفتم و جدی گفتم: همش دارم به این فکر می کنم که یه مدیر، چقدر می تونه بیکار باشه!! که صبح تا شب بشینه یه شرکت به این بزرگی رو زیر نظر بگیره!!
باز خندید: بالاخره باید ببینم چقدر از حقوقی که به کارمندام می دم، حلاله!!!
پوزخندی گوشه ی لبم نشست!
- حلال و حرومش پای کارمنداتونه! از گردن شما، ساقطه!!
- دِ نه دِ خانوم سرشار!! اومدیم و یکی مث شما...
عجبا... سری تکان دادم و پریدم وسط حرفش: خیالتون راحت راحت باشه جناب کیانی!! حقوقی که به حساب من واریز می شه، حلال حلاله!!
خندید....
و من فکر کردم که اصلا چکار داشت؟!! چکاری بود که باعث شده بود مدیرعامل اروس گوشی را بردارد و تلفن اتاق مارا بگیرد...؟!! آن هم درست خطی که من بغل دستش نشسته بودم!!!
سکوتم باعث شد لحنش کمی جدی تر شود: امشب برنامه ت چیه؟!
چشم هایم تو.ی کاسه، گرد شد!! و می دانستم که مردمک هایم.... بیش از این جایی برای باز شدن، ندارند!!
- بله؟؟
با حوصله...، تکرار کرد: پرسیدم امشب برنامه ای نداری؟!
تنها توانستم زمزمه کنم نه.... و با خودم فکر کنم که ممکن است چه کاری باهام داشته باشد.....
- خوبه... من دو تا بلیت کنسرت دارم برای امشب....
اصلا نمی دانستم به کدام ائمه پناه ببرم!!!! صاف زل زده بودم توی چشم های کنجکاو میثمی و دهانم خشک شده بود!!! کاش یکی بود که می توانستم بهش بگویم یا دو تا توی گوش من بزند، یا یک کشیده ی محکم به کیانی!!!!
من بودم که با اخم گفتم: خوش بگذره...!
انگاری وقت کافی برای اذیت کردن من و به کرسی نشاندن حرفش، داشت!!
- خوش می گذره... دو ساعت اضافه کاری رد کن، هفت منتظرم!
و بی آنکه منتظر جواب من باشد، گوشی را گذاشت! همین طور مات به تلفن توی دستم زل زده بودم... این چـــــــــــی گفت؟؟


عزمم را جزم کرده بودم تا چنان حال اساسی ای ازش بگیرم.... که بی تا و افروز، یکجا برایش تب کنند!!!!
هر چند... این جمله فکاهی ای بیش نبود و نه دلم می آمد بی تا و افروز تب کنند، و نه وسوسه ی کنسرت و بیش تر از آن، رو در رو حرف زدن با کیانی و پرسیدن سوالهایم ازش، ولم می کرد...... آخر وقت بود و همان طور که درونم جنگی میان وسوسه ی رفتن و ماندن به پا شده بود، وسایلم را جمع می کردم... دزدکی به ساعت نگاه کردم.. هفت و ده دقیقه....!!.. نیشخندی گوشه ی لبم نشست.... و ناگهان.. ته دلم.. از خودم پرسیدم: داشتیم بازی می کردیم....؟!
بوی خنک عطری مردانه، باعث شد سرم را بالا بگیرم....
با دیدن کیانی ،درست بالای سرم، آن هم با چهره ای کــــاملا صلح طلبانه، خشکم زد!!
پیراهن یاسی رنگی به تن داشت و آستین هایش را تا نیمه ی ساعد بالا زده بود... شلوار سفید به پا داشت و شال گردن شیری سفید نه چندان پهنی را سر شانه انداخته بود....
نگاه خیره ی مهتاب که با من اضافه کاری مانده و آن سوی سالن نشسته بود، دقیقا من را هدف گرفت.... حرف هایش در رابطه با کیانی و حال بد و دل باخته ی آن روزش، در ذهنم نقش بست.... لبخند کمرنگی از دلم گذشت.. رویم را سفت کردم و همان طور که صاف می نشستم، با جدیت نگاهش کردم... نگاهش را نگرفت....
زیر لب گفتم: هیچ کس نبود دو ساعت ناقابلو باهاش خوش بگذرونید؟!! دِ آخه من که همش موجب نفرت و بیزاری و داد و بیداد شمام جنـــــاب....!!
سری تکان داد... که اصلا نفهمیدم نشانه ی چیست.... آهسته تر از من گفت: یه دعوت دوستانه بود...!
چند ثانیه نگاهش کردم....
حروف.. کلمات... ناخواسته از دهانم بیرون پریدند: مگه ما دوستیم؟!
تکیه ام روی دو حرف اول زیاد بود.... تکیه ام نشان از دوستی و عدم تحقیر و نفرت بود.... نمی دانم.. نمی دانم چرا توی صدایم رنجش بود... و نمی دانم چرا دیدم، اما نخواستم ببینم که نگاه کیانی، از همان صبح تیره و روشن، رنگی از بیزاری و تحقیر، ندارد......
لب هایش را روی هم فشرد و آرام ودوستانه گفت: بی خیال ساره.....
و رفت....!...
دست هایم روی میز بلاتکلیف مانده بود و نگاهم به مسیر رفتنش بود.... قطعا در وجود این آدم، چیزی بیشتر از نفرتی تمام عیـــار برای من وجود داشت!! چیزی که باعث می شد در روی پاشنه ی همیشگی نچرخد...، ورق برگردد...، و من بتوانم لحن و نگاه کاملا دوستانه ی آزاد کیانی را...، بالاخره، ببینم.....
چیزی که نگاه من را روشن تر... و تحقیر و تمسخر نگاه او را، دور تر می کرد... چیزی... شبیه به شناخت... شبیه به از نو شروع کردن...
اصلا نمی دانستم کیانی هنوز هست یا نه... نمی دانستم رفته یا منتظر مانده.... ، وقتی توی دستشویی دستی به سر و رویم می کشیدم و سعی داشتم با رژگونه، گونه های رنگ پریده ام را کمی سرحال تر کنم.... از دستشویی بیرون آمدم.. قدم هایم، کند و کشدار بود.... و در شش و بش رفتن و... نرفتن..... یادم بود اولین باری را که شبنم من را به زور برد کنسرت... چقدر که آن روزها مغموم و گاها پرخاشگر بودم... و چقدر که تحمل عمه و شبنم، زیاد بود...! آن شب دو سه تا از دوست های شبنم بودند.. دختر و پسر... یکی از پسر ها که اسمش عبدالله بود و سوری تبار، بند کرده بود به من.... و من.. کوچولو و بیمار... هی پشت شبنم قایم می شدم و ازش می گریختم.... لبخندی سر دلم و روی لبم نشست وقتی همزمان با یادآوری خاطره ام، از اروس خارج می شدم.... نگاهم را دور تا دور دوختم... خبری از کیانی نبود... شاید ماشینش هنوز توی پارکینگ بود اما.... بافتنی ام را به دورم پیچیدم و سرازیری خیابان شرکت را در پیش گرفتم... سرد بود ومن ماشین نداشتم.. سرد بود و به نظر می رسید که کیانی رفته باشد.... سرد بود و من...، دوستی نداشتم...........!....
صدای تک بوقی که از سمت چپ شنیدم، قدم هایم را متوقف کرد.... برنگشتم... صبر کردم... صدای روشن شدن ماشین و در پی آن...، نگه داشتن ماشین شاسی بلند کیانی..، کنارم.....
دست در جیب.. برگشتم.. از همان تو خم شد و در را باز کرد... سوار شدم.. کمربندم را بستم...
- سلام.....
صدای کیانی.. کمی دیرتر به گوش رسید: سلام...


برج میلاد با ابهت تمام... خودش را به رخ ما می کشید .... هوا سوز داشت و تاریک شده بود... دست هایم به بغلم بود و منتظر بودم کیانی بیاید.... توی ماشین فقط سکوت کرده بودیم... انگاری که آن سلام...، احتیاج به مزه مزه کردن داشت... احتیاج به فرصتی برای جا افتادن..... کیانی رسید. نگاه ی به من انداخت و راه افتادیم سمت سالن.... چند دقیقه ای دیر شده بود اما ظاهر این چیزی نبود که فکرش را، به شدت مشغول نشان می داد...
متصدی سالن راهنمایی مانکرد.. تاریک بود و همهمه ی مردم کمتر شده بود... نشستیم.... درست رو به روی سن.... و من.. آنقدر فکرم درگیر بود، که حتی نمی دانستم چه کسی قرار است بخواند!! به محض سکوتی که به آمدن خواننده و تشویق منجر شد، کیانی سر جایش جا به جا شد و لبخند و چشمکی همزمان، به من زد....!
چشم هایم را برایش گرد کردم و نگاهم را به سن و نوازدنده ها دادم.... یادم نمی آمد که این خواننده را دیده یا شنیده باشم..... کیانی نزدیک گوشم گفت: چیزی نمی خوای؟! خوبی؟!
قطعـــــا ازش حرف می کشیدم!!!
تبسم محوی از صورتم گذشت و نگاهم را گرفتم: مرسی.. خوبم...
به راحتی روی صندلی لم داد و من.. تمام حواسم را به سن دادم... همهمه بود.. جیغ بود... تشویق بود... تاریکی و بعد روشنایی دایره ای شکلی که روی خواننده ملبس به کت شلوار مشکی و کمربندی که سگک مارکش کاملا مشخص بود، افتاد.... توی ذهنم هزاران حرف بود و روی لب هایم، مهر سکوت.... با شروع اولین آهنگ و خواندن بیت اول، چنان سوت و جیغی توی سالن پیچید که ناخواسته و با لبخند به کیانی نگاه کردم.... لبخند کجی زد و نگاهش را به سن دوخت... نگاهی که حرف داشت.. و باز... من را به فکر برد... اما چندان طولی نکشید، که صدای گرم خواننده...میان جیغ و سوت مردمم پیچید و در گوش هایم... و جانم نشست....

« من که تو آسمون تو... حتی ستاره ندارم.....
کجـــــا برم که بی تو من.... یه راه چــــــاره ندارم.........
عشق تو مثل آتیشه... خودت ولی کوه یخی....!...
عشق تو عشق آخره...... عشق دوباره...، ندارم..................... »

سوز عجیب صدایش... گوش هایم را نوازش داد... باز... بی اختیار تر، به کیانی که محو تماشا بود، نگاه کردم.... با مکثی کوتاه نگاهش را گرفت و به من داد..... چشم هایم گرم شده بود.... سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و میان نواها و ترانه ها.. غرق شدم....
آهنگ دوم هم به پایان رسید و من احساس می کردم چه خوب شد که اینجا نشسته ام و برای ساعتی، دغدغه هایم را کنار می گذارم... اگرچه.... غم عجیب و در عین حال دلچسب آهنگ اولی هنوز تن و چشم هایم را... می سوازند.... حواسم به خواننده بود که داشت دو سه خطی با مردم حرف می زد، که صدای کیانی، در گوشم نشست: من از تاریکی و فضای بسته، می ترسیدم......
چرخیدم و به فاصله ی چند سانتی صورتم دیدمش... کمی خودم را عقب کشیدم.... چشم هایم را تنگ کردم... لبخند محوی زد و نگاهش را به سن داد: خیلی خجالت آوره؟!
جوابی ندادم... یعنی جوابی تو ذهنم نبود... هر چی که بود، سوال بود و سوال....! تنها بهش خیره ماندم.... جمله اش ادامه داشت اما چیز نگفت... تا وقتی که خواننده آنتراکت اعلام کرد.... کیانی از جایش بلند شد... همان طور که سالن را ورانداز می کرد، پرسید: بریم یه چیزی بخوریم؟!
خیلی راحت بود! و این راحتی هم برایم عجیب بود، هم آرام بخش...!.. توی تاریکی نگاهی بهش انداختم .... و سعی کردم لبخند بزنم ، با چشم اشاره ای به پاهایم کردم :
ــ پاهام خواب رفته !!
سر تکان داد: باشه. میام الان...
چهار پنج دقیقه بعد که برگشت، دو تا ظرف محتوی سیب زمینی و اسنک و از این چیزها دستش بود... این لحظه درست مثل علی شده بود.. وقتی من و روشنک را بیرون می برد.... نشست... ازش تشکر کردم.. لبخند مسخره!! اما با مزه ای زد: خواهش می کنم خانوم!
او مشغول شد اما من، ظرف بدست، بهش خیره مانده بودم....
- چرا فرار کردن و جعلی بودن من...، برات مهمه...؟!
آرام پرسیده بودم... در نهایت صلح... صلحی که انگار از رنگ روشن لباس هایش می آمد و درون من هم می نشست.... سرش را بالا گرفت... مکث کرد.... و جواب داد: چون تو عاقبتشو نمی دونی...
- چرا برات مهمه که عاقبتشو بدونم یا نه....؟!
دست از خوردن کشید.... توی چشم هایم دقیق شد: این مساله که خودت، گور خودتو با دستای خودت نکنی...، همیشه برام مهم بوده...!..
- اما به نظر نمی رسه که من جزو این اهمات باشم...
اشاره ای به خودمان کردم: اونم با سابقه ی درخشانی که ما داریم..!!
- ممکنه ما با هم مشکل داشته باشیم، اما به هر حال تو هم آدمی!!
- اون روز... تو راهروی آموزش.... بازم همین جوری فکر می کردی...؟!
ظرف آلومینیومی را کناری گذاشت... به کف دست هایش خیره شد.... هنوز صدای قدم هایش با آدیداس های سفید توی سرم بود... آدم هیچ وقت محبت هایی را که در اوج استیصال بهش روانه می شوند، فراموش نمی کند....!...
لبخند محوی زد... و من فکر کردم که آن شب، چقدر لبخند می زند....!
- اون شب که با من اومدی... تا هرجا که رفتم....
پریدم وسط حرفش: تو یه رابین هودی... دستگیر مردمی... یا این بار، احساس دین می کنی؟!
ابرو درهم کشید و به سرعت سر تکان داد: هرگز فکر نکن من آدمی باشم که به کسی احساس دین کنم....!.. قدرشناس هستم اما دین.... ابدا ! اگر هم کاری می کنم، به احساس دین برنمی گرده.... مطمئن باش خودم خواستم... دوست داشتم..، که اون کارو انجام دادم...!
با انگشت هایم بازی کردم: اون شب... شاید هر کسی به جای تو بود اون کارو می کردم... بی محبتی، تو مرام من نیست...!
ضربه ای با انگشت اشاره و شست، به قوطی خالی دلسترش زد: منم حس کردم که تو ارزششو داری...
سرم را بالا گرفتم.. با لحن شوخی افزود: اگرچه اون همه حرف و عز و جز منو، هیچی حساب نکردی!!
خندیدم... کوتاه.... و صدایی هر در دلم می گفت... خدای من... این آدم... اینجا... چقدر با همه ی کیانی های که می شناسم، فرق دارد!!!
سر حرفم مانده بودم: بازم نگفتی... چرا...؟!
نفس عمیقش را فوت کرد بیرون..... چشم هایش را به نور لیزرهایی که روی سن بازی می کردند دوخت: بذار پای تجربه... پای اینکه بابت هر تجربه بهایی پرداختم، که دلم نمی خواد یه انسان دیگه هم ، تجربه ش کنه.... پای اینکه من در طول زندگیم، سخت ترین مشکلاتو داشتم... هر کدومشو بخوام برات بگم،
سرش چرخید به طرف من و لبخندش ... به نظرم غمگین رسید...: دردای خودت یادت می ره....!
بعد از لختی سکوت... زمزمه کردم: چقدر از من می دونی؟ چرا این همه می دونی....؟!
چشم های دوستانه ی کیانی، درست مثل دو تا تیله، توی تاریکی سالن، پیدا بود...... تکیه اش را به صندلی اش داد و سکوت کرد.... دقایقی بعد، وقتی آنتراکت به پایان رسیده بود و صدای موسیقی شنیده می شد... هنوز منتظر جواب سوالم بودم... به کیانی زل زدم... خواننده داشت حرف می زد.. مردم می خندیدند.... می دانستم که بی خودی به این کنسرت نیاورده ام.. می دانستم که کیانی هیچ کاری را بی دلیل و بی برنامه انجام نمی دهد.... و شاید خیلی چیزها بود که من نمی فهمیدم اما، برای همراه شدنم در این شب آذر ماهی، برهان شده بود.....
- ساره من هشت سال با پدربزرگم زندگی کردم....
سرتا پا گوش شدم تا میان آن همه ساز، صدایش را بشنوم....
- پدر بی تا... از اون مردای مستبدی که وقت پیری، دانا و آروم می شن.... یه باغ داشت تو شمیران... و چون تنها بود و بیماری قلبی داشت و مامان خیلی روش حساس بود، من از شش هفت سالگی ، گهگاه می رفتم پیشش می موندم... چون همون فامیل کمی هم که داشتیم، ایران نبودن و من تنها نوه ی پسریش هم محسوب می شدم... این جوری بود که من می رفتم پیشش... چون پدرم هم به خاطر کار زیادش مسافرت های طولانی می رفت، و از طرفی رابطه ی احساسی بین من و بی تا زیاد بود، خیلی وقتام اون با افروز میومدن باغ.... جوری بود که من مدرسه مو هم به خاطر پدربزرگم عوض کردم تا پیشش باشم... پیر مرد خوبی بود.... زبونش نیش داشت اما من کنارش خیلی بزرگ شدم... عمارت پدربزرگم درندشت بود و کلی سوراخ سنبه و اتاق داشت... یه طبقه هم می رفت پایین و به یه اتاق می رسید که خودش می گفت قبلا آشپزخونه بوده اما حالا درشو بسته بودن... نه چراغ داشت، نه پنجره.... همیشه ی خدا هم سرد بود....! من یادم نمیاد هیچ وقت پامو گذاشته باشم اونجا... از وقتی خیلی بچه بودم، از اون اتاق و از اون تاریکی و سرما، وحشت داشتم....!!... شاید مسخره به نظر برسه اما من واقعا می ترسیدم... یه روزهایی می رسید که پدربزرگم تو اتاق خودش که طبقه بالا بود ساعت ها می خوابید و من تک و تنها با دو سه تا خدمتکار سر می کردم... سرک می کشیدم تو عمارت... گوشه گوشه ش.... اما وحشت داشتم از اینکه برم تو اون اتاق و اون جا یه چیزی باشه که ترس منو تشدید کنه!
نفس عمیقی کشید.... صدای آهنگ توی کلامش می پیچید و من برای شنیدن، به گوش هایم فشار می آوردم...!!و چشمهایم ناخودآگاه ریز شد ! کیانی انگار که فهمید و با صدای بلند تری گفت :
- داستان پیچیده ای نیست... و نبود...!.. من از اینکه بترسم، از اینکه در اون اتاقو باز کنم و یه چیزی تو اون تاریکی باشه، می ترسیدم....!... با اینکه پدربزرگم گاه می رفت پایین و به اونجا هم سر می زد... اما من می ترسیدم.. چند باری هم تا دم درش رفتم و برگشتم.... پدربزرگم سر تکون می داد و می گفت چیزی نیست... یه وقتا از عمد منو می فرستاد اون طبقه که براش یه چیزی بیارم.... بعضی وقتام بهم می خندید و مسخره م می کرد.. و من نمی تونستم از اون ترس مسخره اما آزار دهنده، با کسی حرف بزنم...! حتی با مامانم....
دستی به صورتش کشید..... و نگاه غمگینی به من انداخت: ساره من چهار سال تمام از اون اتاق فرار کردم....!
چهار سال این فکر که اونجا... تو اون تاریکی.. چی می تونه باشه...، منو زجر داد....!...
من از تاریکی... از اینکه از رویارویی با حقیقت پنهان شده تو اون اتاق بترسم، می ترسیدم...!..
تا اینکه یه شب پدربزرگم کشیدم کنار...ده سالم بود شاید... دستمو گرفت و بردم پایین.... کلید انداخت تو در اتاق... از شدت اضطراب، یخ زده بودم!! حس می کردم ممکنه هر لحظه سنگ کوپ کنم!! چنگ زدم به دست پدربزرگم..... خودشو کشید عقب! رفت تکیه داد به دیوار و گفت که خودت باید بری تو..!! لال شده بودم... می دونستم راه فراری ندارم... می دونستم این ترس احمقانه.. می تونه منو تا آخر عمر عذاب بده!.. دستمو گذاشتم روی دستگیره ی سرد در اتاق.... شاید داشتم جون می دادم.. شاید برام حکم مرگ رو داشت... اما دستگیره ی قدیمی رو کشیدم پایین و در رو پاشنه چرخید و تا آخر باز شد و صدای لولاش تو عمارت پیچید.... قلبم می زد.... قلبم می زد اما از همون لحظه ی باز شدن در.... وقتی یه قدم رفتم تو.... تا ثانیه ای که چشمام به تاریکی عادت کرد.....، احساس کردم چهار سال تمام... خودمو به خاطر این آزار دادم.....؟! اتاق خالی بود... بزرگ و تاریک و خالی.... احساس حماقت کردم.... ترسام رفتن.... وحشت ها رفتن... و من فکر کردم به جای فرار از این اتاق، به جای این همه ترس بی مورد، می تونستم خیلی زودتر بیام و خودمو راحت کنم...!.. دور تا دور اتاقو نگاه کردم... و یه حس حماقت بزرگ...، در کنار یه جور آرامش عجیب....، بهم دست داد.... نشستم کف اتاقی که پنجره هم نداشت... و با خودم فکر کردم... که آیا این همه سال، ایــــن منو می ترسوند.......؟!...
برگشت و... زل زد توی چشم های من.... حتی نمی توانستم پلک بزنم.... هیچی در ذهنم نبود که بهش بگویم.... فقط توانستم نگاهش کنم.... لبخند محوی زد... لبخندی که پشتش، درد داشت..... : وقتی آدمی رو می بینم که به جای مواجهه با یه ترس... با یه مشکل....، فرار می کنه، یه پسر بچه ی ترسو تو ذهنم تداعی می شه.... و دلم نمی خواد که این فرار رو...، بازم تو کسی ببینم............
آن لحظه.... فقط دلم می خواست دستم را بگذارم روی دستش و بگویم.. ممنونم آزاد کیانی.... بابت آدمی که پشت نقابت نشسته.....
چشمکی دوستانه زد و ادامه داد: هر چقدر هم حرفام تو کله ش فرو نره...!
صدای خواننده پیچید....
سرم را تکیه دادم به صندلی وقتی داشت آهنگ اولی را به درخواست مردم، دوباره می خواند....
من فرار کرده بودم.. خودم هم می دانستم.. اما نیرویی برای مواجهه نداشتم.... چشم های کامران... چشم های آدمی که کیانی، «شوهرت!» خطابش کرده بود.... در ذهنم نقش بست.... نمی دانستم چه حسی دارم.... زن مطلقه ای بودم که فرار کرده بود و حالا کسی داشت از نگریختن برایش می گفت.....
چشم هایم گرم شده بود... و نشد که سوز صدایش... چشمهایم را خیس نکند... خیس.. اما آرام.... اما با لبخند... اما.....
داشت می خواند....

« نگو ستاره گم شده... تو آسمون تار من.....
نگو پرنده کشته شد.... با زخمای شکار من.......
من که با ترانه هام.. لحظه به لحظه با توام....
نگو نموندی تا ابد... تو هر نفس... کنــــــار من............!... »

از سالن بیرون آمدیم... هوا به شدت سرد بود.... باید از فردا لباس گرم تری می پوشیدم... کیانی ماشین را نزدیک پایم متوقف کرد.... به آسمان سیاه و پر ستاره نگاه کردم.... قطعا کسی آن بالا نشسته بود...، که میان هزاران هزار آدم، من را هم می دید... کسی که هر کدام از بنده هایش، جای خودشان را داشتند.....
سوار ماشین شدم.... بخاری را زد.... حرکت کرد.... چشم هایم را بستم.... امشب... سرشار بودم... از حس قدردانی... از به چشم دیگری دیدن.. از... روشن تر شدن طیف خاکستری کیانی.....
زمزمه کردم: امشب... با خودم فکر می کنم که تو نه همکلاسی غیرقابل تحمل دانشجویی هستی...، نه رییس غیرقابل تحمل تر اروس....!...
آرام خندید....
چند ثانیه مکث کرد و بعد همان طور که بلوار را دور می زد، گفت: می دونی چرا...؟! چون به آدم ها، با همون چشم و بُعدی نگاه می کنی که با تو در ارتباطن...!.. همیشه یا منو تو قالب یه همکلاسی دیدی.... غیر قابل تحمل!!... یا تو قالب مدیرت...... آدم ها تو روابطشونن که بُعد پیدا می کنن.... وجه پیدا می کنن.... و همه اینا در کنار هم از من یه شخصیت می سازه!... تو همیشه منو به دو تا چشم دیدی... هیچ وقت منو به چشم یه برادر، یه پسر، یه دوست پسر، یا یه دوست.....، ندیدی......!...
سکوت... آن شب... تنها کار من بود....
و هی مزه مزه کردن حرف های آدمی که هر لحظه در چشمم، اوج می گرفت و بزرگ تر به نظر می رسید.....
واقعا من کجا بودم....؟!... نه.. کیانی یک شبه رنگ عوض نکرده بود... کیانی از سیاهی به سفیدی نرسیده بود.... حتی هنوز تحقیر هایش یادم نرفته بود...! اما.... بُعد دوستانه ی شخصیتی اش، این آدمی که من امشب دیده بودم، همه ی پیش بینی ها و حدسیاتم را کور می کرد...!
برای عوض کردن جو، با لحنی که سعی می کردم شوخ باشد، حسم را گفتم: اما هنوزم به چشم من، یه آدم خودخواه هستی که فکر می کنی برنامه ریزی هات برای خلع سلاح آدما، حرف نداره!
بلند خندید... نیم نگاهی بهش انداختم و تصنعی، اخم کردم: واقعا چرا فکر کردی وقتی میگی کنسرت، باید بی چون و چرا قبول کنم؟؟!
شانه بالا انداخت: من فکر نکردم باید قبول کنی... فکر کردم دلیلی برای مخالفت وجود نداره....!
سکوت کردم....
صدای گرم و دوست داشتنی خواننده هنوز در گوشم بود... سرم را چسباندم به شیشه ی خنک ماشین و به آسمان چشم دوختم.... چقدر ستاره... چقدر نور.... چقدر خوب بود که من را فراموش نکرده بود... چقدر خوب بود که اگر گاهی یک قدم ازش دور می شدم، روزی ده قدم به من نزدیک می شد.....!... توی دلم... و ذهنم بود.... « اوست نشسته در نظر..... من به کجا نظر کنم....... اوست گرفته شهر دل.... من به کجــــا سفر برم............ »


و اوست خدایی که باران را پس از نومیدی میفرستد.. و رحمت خود را فراوان می گرداند.. و اوست خداوند محبوب الذات ستوده صفات..


و از نشانه هاس او آفریدن آسمانها و زمین است و آنچه در آنها از جنبندگان پراکنده کرده است ، و او بر گرد آوردن آنان هرگاه بخواهد تواناست.


و آنچه از رنج و مصائب به شما می رسد، همه از دست خود شماست... در صورتی که خدا بسیاری از اعمال بد را عفو می کند... »





- می شه یه نگاهی به اینا بندازی..؟! معینی داشت می رفت سپرد بیارمشون برات قبل از اینکه برم.
کاغذهایی را که روی میزش گذاشته بودم، نگاه کرد و همان طور که زیر بعضی ها شان امضا می زد، گفت: زحمت کشیدی.
و به ساعتش نگاه کرد: نیم ساعت دیگه جلسه س... نیاز هنوز نیومده! شبم پرواز دارم!!
- ساعت چند؟! کجا؟؟
- ده.. ترکیه!
و کاغذها را از جلوی دستش جمع کردم و برگشتم بروم که وسط راه، چیزی یادم افتاد: راستی! پاک یادم رفت! نیاز به گوشیم زنگ زد، مث اینکه سلیمی جواب نداده، گفت قبل از دو خودشو می رسونه...!
سرش را از توی کاغذهای روی میزش بلند کرد و چشم های قرمز از بی خوابی اش را به من دوخت: خیلی زحمت کشیدی خانوم سرشار...!
و با دهان بسته، لبخند عمیق و قدردانی زد....
چند لحظه نگاهش کردم.... لبخند گوشه ی لبم نشست... و عمیق تر شد....
فکر کردم.. از کی اینطور به من لبخند زد و من از کی در برابر لبخند هایش..، گارد نگرفتم.....؟!
در اتاق را بستم.... تکیه ام را دادم بهش... خیلی وقت بود که به این اتاق نیامده بودم... اینجا کاری نداشتم و گهگاه، مگر چی پیش می آمد که گذرم می افتاد.... در ذهنم به دنبال لحظه ای بودم که این اتفاق افتاد... لحظه ای که کیانی، دیگر کیانی نبود... آزاد بود، و به همان آزادی صدایش می زدم... فکر کردم... که نمی دانم از کجا شروع شد..... برگشتم سالن پایین و نشستم پشت میز.... دستی به رویش کشیدم.... فکر کردم امروز کلی حرف دارم که به حنانه بزنم.... امروز که بعد از چند سال قرار است ببینمش، کلی باید سرش را بخورم.... از خودم بگویم... از خوشی ها.. تلخی ها را رها می کنم.... شاید امروز باید از همه ی اتفاقاتی که افتاده حرف بزنم..... از...
از وقتی که درست دو ماه بعد از برگشتن نیاز، باز حال مادرش رو به وخامت گذاشت و نیاز رو در روی کیانی ایستاد و گفت که پروین خانوم با پرستارها راه نمی اید... گفت خودش هم کلافه شده.... عصبی و پریشان به نظر می رسید... گفت که هفته ای دو روز بیشتر نمی تواند بیاید.... نمی تواند تنها خانواده اش را، تنها کسی را که دارد، رها کند و به اروس برسد.... گفت غصه دارد و دلش هم قطعا اینطور نمی خواهد اما، مجبور است..! و بهتر است که کیانی به فکر معاونی جدید باشد!! افروز ماههای آخر بارداری بود... شکمش به طرز بامزه ای برجسته بود و در کنار اندام ظریفش، کمی خنده دار به نظر می رسید.... هر بار می آمد شرکت، شوهرش هم همراهش بود.. بلا استثنا... می بردش اتاق خودش و می نشست تا به کارهایش برسد... اگر هم نمی توانست بماند، می سپرد به یکی از خانم ها.... آن وقت اگر آزاد، که آن موقع و تمام وقت هایی که شرکت بودم، برایم کیانی بود، وقت اضافی گیر می آورد، می رفت پیش افروز و کلی سر به سرش می گذاشت و بهش می خندید.... از ماه هشتم به بعد افروز استراحت مطلق بود.... وقت زیادی را با نیاز می گذراندم... من از خصوصی هایم نمی گفتم، او نمی پرسید، اما هر دو انگار که مدت ها بود همدیگر را می شناسیم.. و نیاز ملک بود که به عنوان اولین نفر، جوانه ی اعتماد را... کم کم... در من کاشت و.. بارور کرد..... خیلی وقت ها که می نالیدم از غر زدن های بچه ها و مخصوصا معینی و ایرادگیری هایش، وقت هایی که طرحی را که آن همه برایش زحمت می کشیدم، کنار می گذاشت و می گفت نــــه!!! به درد نمی خوره!! برو روش کار کن!!! ، نیاز بود که می نشست و باهام صادقانه حرف می زد... می گفت ببین ساره..! تو خودت را هم که بکشی...، چند سال دیگر هم که زحمت بکشی، طراح اسم و رسم داری نخواهی شد! گفت از من ناراحت نشو... گفت این را معینی هم قبول دارد.... به جز طراحی خاص چادرها که پرش و رزومه ی خوبی برایم محسوب می شده، طرح شگفت آور دیگری نداشته ام!.. گفت طرح هایت از خیلی ها سر است ساره اما...، من فکر می کنم که راه طولانی ای در پیش داری... گفت با چشم های باز ببین ساره... تو هرجایی که هستی، از استعداد شگفت آورت نبوده! از همت خودت و تشویق های دیگران بوده، استعدادی بسته به رشته ات هم، چاشنی اش!!
آن روز از حرف های نیاز ناراحت نشدم... بچه نبودم که نبینم و نفهمم که چطور مو به موی کلماتش، عین حقیقت است! به نیاز و محیط کارش و زحماتش فکر کردم... محیط کار نیاز را دوست داشتم... طبقه ی خودمان و بریز و بپاش ها و شلوغی هایش، گاه برای من که ذاتا آدم آرامی بودم، خسته کننده می شد.... به هر حال نیاز روحیا ت وافکار خودش را داشت و من، مال خودم را.....
باید برای حنانه بگویم... از تغییراتی که در خودم، به وضوح حسشان می کنم... از صبری که هنوز در من هست اما، احمقانه به خریت بدلش نمی کنم....!!.. از دوستی ام با کوروش... از راه آمدنم با معینی و سر به سر گذاشتنش.... از سفری که نیاز دعوتم کرد دوتایی برویم و رفتیم... دوتایی رفتیم رامسر و یک هفته ی تمام، احساس مفرط زندگی می کردم! احساسی که آنقدر در من نیرو گرفت، که تا ماهها تامینم کرد.... از اینکه خدا را گم نکرده ام اما...، لباس هایم رنگی ست و هنـــوز در خودم نمی بینم که چادرم را از ته کمد دربیاورم و روی سرم بکشم..... روابط اجتماعیم به طرز عجیبی خوب شده و دیگر نه آن ساره ی قدیم، و نه حتی ساره ای هستم که سه سال درامارات زندگی کرد، اما موش بود و بی زبان و بی اعتماد به نفس!! ساره که وقتی برمی گشت... فکر می کرد دریایی از اعتماد بنفس ست اما... اعتماد بنفسی که این مدت به دست آورده، هرگز قابل قیاس با آن روزها نخواهد بود...! ساره ای که شاد است.. سعی می کند شاد باشد.. بگوید و بخندد... توی خلوتش، کمی بلند تر... اما دعای کمیل هر شب جمعه اش، به جاست...... باید برای حنانه بگویم که چقدر احساس خوبی دارم... بگویم حس می کنم جهش ژنتیکی در من رخ داده!! بگویم ببینم حنا...؟! عوض شده ام.. بزرگ شده ام... با همه مردها حرف می زنم و اظهار نظر می کنم، حتی گاهی به ناخن های مرتبم، لاک قرمز می زنم اما...، بی دین نشده ام... که بر خلاف خیلی ها... حس می کنم از همیشه مومن ترم.... از همیشه که باب دلم نبود، از همیشه ای که ارثی بود و عادت، هرچند محکم.... حس می کنم حالا.. خدا جایگاه بالاتر و والاتری در زندگیم دارد و من..، تمام آنچه را که هستم، مدیون اویم.........
باید از نامزدی نیاز و کوروش بگویم.... از دوست داشتن عمیق و آرامی که میانشان جریان دارد و من لذت می برم اما.... ته دلم.... باور ندارد..... به جایش قلبم را میگیرم توی مشتم و با همه ی وجود برای خوشبختی شان دعا می کنم.... باید از جشن نامزدی شان بگویم... از دعوت شدنم.. از پیراهن بلند و ساده ای که پوشیدم و روسری ظریفی که مدل دار بستمش... که خنده ی مسخره ی کیانی که بر خلاف همیشه، دلم را خش ننداخت... نه خنده ی کیانی.. نه نگاههای نه چندان دلچسب بعضی مهمان ها.... سرم بالا بود و کمرم صاف و لبخند بر لبم و روشنی درچشم هایم..! از بار گوشه ی سالن نامزدی نیاز و جمع شدن گاه و بیگاه پسرها اطرافش... از نیشخندی که هنوز در نگاه کیانی بود و هی به مسخره تعارفم می کرد و من، خیره و معنی دار، تنها لبخند می زدم که: صرف شده!
از دوباره آمدن بی تا به شرکت و این بار، در هشیاری کامل بودنش... بهش لبخند زده بودم.. و با صمیمیت عجیبی که نسبت بهش در خودم حس می کردم، بغلش کرده بودم.... بغل بی تا گرم بود.. درست مثل مامان ها... پشتم را نوازش داده و گفته بود: تو چقدر منو یاد نیاز میندازی!
باید برای حنانه بگویم.....
از ذره ذره شناختن آزاد..... از دوستی ساده مان... که دقیقا نمی دانم از کی و کجا شروع شد... شاید از آن کنسرت و حرف های بعدش... و خیلی قبل تر، از سلام ساده من و جواب ساده ترِ... همکلاسی قدیمی... باید برایش بگویم از عصبانیت ها و پاچه گیری های گاه و بی گاه آزاد.... از تحملی که در سرشت منست..! از فراموشی!! از اینکه مدت هاست در زمان حال زندگی می کنم.. اینکه حس می کنم بزرگ شده ام، حس می کنم آدم دیگری هستم.... با اینکه شاید به قول آزاد، هنوز جاهای خالی ای پشت سرم هست که پرشان نکرده ام، اما قلبم، آرامست.... باید برایش بگویم... از وقتی که برای اولین بار با آزاد از کامران حرف زدم.... از آوردن اسمش، هر چقدر لرزان.... از اعتمادی که توی چشم های آزاد بود و من.. در عین دست و پا زدن در بی اعتمادی، باهاش حرف زده بودم... توی SFC ولیعصر نشسته بودیم و من با تکه ران سوخاری توی دستم بازی بازی می کردم..... بعد از کار آنقدر خسته و گرسنه بودم که کیانی وقتی شنید دارم می روم چیزی بخورم، همراهی ام کرد.... جزو معدود دفعاتی بود که با هم بیرون می رفتیم یا غذا می خوردیم... حالا... روبه روی من نشسته بود و من... با صدایی که به وضوح می لرزید... برایش از گذشته ها می گفتم.....
سرم را بالا گرفته بودم: نمی دونم چرا دارم انیا رو برای تو می گم!... نمی دونم... اما...
- چون مَردم؟!
با شتاب سر تکان داده بودم: نه.. نه.... این نیست...
مکث کرد.... آهسته... خیلی آهسته گفته بود: به من اعتماد نداری؟!
نگاهش کرده بودم.... اعتماد....؟! چقدر غریب بود......
چشم هایم... رنگی از درد داشت وقتی زمزمه می کردم: اعتماد....
لبخند زد....
با آرامش....
و گفت: مساله ی اعتماده ساره... اما تو، حالا، فقط یه جفت گوش می خوای...!
سرش را کج کرد و به خودش اشاره زد: گوش های من، در اختیار توئه! هر چقدر که می خوای بگو... تموم که شد، گوشامو رفرِش می کنم...!
و من... با نگاهی عمیق به دوستی که تازه پیدا کرده بودم.. به آدمی که همیشه ی خدا فکر می کردم آخرین نفری باشد که از دلم باهاش حرف می زنم، حرف زدم.....! این بار گریه نمی کردم.. این بار، اشک نمی ریختم... این بار و برای اولین بار!.. با کسی از درد توی قلبم حرف می زدم و.... از خیلی از احساساتم فاکتور می گرفتم.... از آزاد پرسیدم چقدر از زندگی من می دانی؟!... و آنقدری که می دانست، نه اندازه ای بود که آن همه انرژی سر فروپاشی من صرف کند، و نه اندازه ای بود که... دردم را بفهمد......
آزاد کیانی... تنها می دانست به قول من همسر سابق و به قول خودش شوهرم!!! کی بوده.. چکاره بوده.... و اینکه یکسال نشده، زن دیگری را به زندگی مان راه داده.... کیانی همین قدر می دانست! گفت همه اش را از همان زمان دانشجویی می دانسته.... از صحبت های شادی در اکیپشان... فکر کردم کاش می شد جلوی دهان شادی را گرفت!... بعد.. گفت درباره علی و امارات بودن من، از مدتی پس از مشغول شدنم در اروس و شوک شدنم با آن ظاهر متفاوت در اتاقش، پیگیر شده....
از نوشابه ام خورده بودم... سرم سنگین بود... و دلم.... با قوطی نوشابه بازی کردم و گفتم.... از روشنک گفتم... از تفاوتی که همیشه بینمان بود... از خیلی وقت ها سرکوب شدنم توسط روشنک خصوصا در بچگی.... از کامران اما نگفتم.... به اسمش که رسیدم، سکوتی طولانی میانمان نشست.... اهسته آهسته.. ادامه دادم که: خواهرم، با شوهرم.....
و حس کردم که کیانی نفس سنگین و پر صدایی بیرون فرستاد.....
لبخند تلــــخی زده بودم: من دارم فراموش می کنم...دیگه... دیگه بهش فکر نمی کنم آزاد....
نگاهش به پیاده روی شلوغ جلوی رستوران بود: کمکی از من برمیاد؟!
قدرشناسانه... نگاهش کردم...
- نه... من باید تنهایی از پسش بربیام.... کسی نمی تونه کمکی کنه...
لبخند زد: خوبه که اینو می دونی...
گفتم.... مختصر ... اما گفتم ماندم تا بچه اش به دنیا بیاید... گفتم خیلی سخت بود آقای کیانی... خیلی شکنجه آور بود.... و حالا که فکر می کنم، میبینم انگاری آن روزها به قدری شوک زده و مات بودم، که اعمالم دست خودم نبود... که گنگ بودم وقتی دکتر از سندروم تنفسی بچه ی حرام اندر حرام خواهرم می گفت....
- باور داری که اون بچه، حرومه؟!
تند... پرخاشگر... با بغض.. سر تکان داده بودم: نه... نه....!!
چقدر گفتنش سنگین بود....
چقدر استفاده از این کلمه.... که حاج آقای مسجد محله ی پدری حکمش را داده بود....
- سرشار حرف بالا منبری ها رو بریز دور لطفا!! تو چی میگی؟؟ مهم اینه که تو چه فکری می کنی؟؟!! یه بچه ی بی گناه و بی خبر... چطور می تونه حروم باشه ساره؟!!
صورتم را با دست هایم پوشاندم....
قلبم.. از یادآوری جیغ هایش.. می سوخت....
- من باید تحمل می کردم آزاد... آره.. شاید من بازم باید تحمل می کردم و.... اون بچه رو نگهش می داشتم!
دست هایم را پایین کشیدم و با صدایی پر از درد و التماس، نالیدم: آزاد...! من به قولی که به روشنک دادم وفا نکردم! اون از من قول گرفته بود آزاد... قــــول....
برایم آب ریخته بود توی لیوان یکبار مصرف.... خم شده بود روی میز و هلش داده بود به طرفم: هی هی هی... ساره! چی داری میگی؟!! مگه یه آدم چقدر ظرفیت داره؟ مگه یه دختر بیست و بیست و یکی دو ساله چقدر عقلش می رسه؟! هان ساره؟ چقدر عقلش می رسه؟ کاری ندارم به اشتباهات خودت، اونم قبل از این اتفاقات.... فقط دارم بهت می گم که تو، تا جایی که تونستی، ایستادی....!
پریشان.. نگاهش کرده بودم....
چشم هایش انگاری قرمز بود....، وقتی لبخند بی جانی می زد:باشه ساره؟! می پذیری حرف منو؟!
و من.... که شاید باید می پذیرفتم... شاید باید قبول می کردم که دیگر، جانی در من نمانده بود، برای ایستادن.... برای مبارزه کردن و... بــــاز...، جنگیدن....!
سر تکان دادم که آره....
که خیالش راحت بشود...
که خیال تمـــــام آدم هایی که نگران من بودند، راحت بشود.....!
اما.. ته ته دلم... باور داشتم که هنــــوز...، به بچه ی روشنک...، بدهکــــارم.........!
نفس عمیقی کشیدم و... ادامه دادم.... گفتم.. از مرگ روشنک.... گفتم از اینکه هیچ وقت سر خاکش نرفته ام، به جز وقتی که دفن می شد..... از باقی چیزها فاکتور گرفتم... بقیه اش.. جزئیات، به خودم مربوط می شد... مال خودم بود.. کسی حسش نمی کرد... آن هم کیانی، که خواه ناخواه، درد زنانه را، نمی فهمید.......
باید برای حنا بگویم.. از غمگین شدن چشم های کیانی.... ، که آن روز از صبحش به شدت قاطی و عصبی بود.... از لبخند زدن خودم وجمع کردن بحث... از اظهار تاسفم برای زهر کردن شام!... و از دست کیانی که آمد و خواست برای تسکین و همدردی روی دستم بنشیند و من...، به سرعت دستم را پس کشیده بودم...!!.. لبهایش را جمع کرده بود... بهش گفته بودم: هنوز منو نشناختی؟؟!
باز به جمع کردن لب هایش و ادا اصولش ادامه داد که: جمع کن بابا...!!
باید برای حنانه تعریف کنم.... از دوست های دختر و پسری که هنوز گهگاه می آیند پایین شرکت و اکیپی با آزاد بیرون می روند... از دختر خوشگلی که یکی دوبار آمده دفتر و من با خوشرویی راهنمایی اش کردم داخل.... از لبخندی که بهش زده بودم.. از موهای سیاهی که یکوری بیرون ریخته بودشان.. رژ کرم و بندهایی که چندین دور به دور مچش پیچیده بود.... از کمر شق و رقی که وقتی نزدیک می ایستادی، کاپ لباس زیرش به خوبی نمایان می شد... و از قد بلندش که وقتی کنار آزاد می ایستاد، من خنده ام می گرفت بابت چهار پنج سانت بلندتر بودنش.... اما خنده ام را می خوردم و رویم را می گرفتم و خودم را مشغول نشان می دادم... یکی دوبارهی که صدای خنده های لوند دخترک از اتاق کیانی بیرون آمده بود و من...، کنجکاو نشده بودم.. ذهنم امر به معروف نکرده بود.. توبیخ و تنبه نکرده بود... تنها، تماشاچی بودم.. تماشاچی بودم و از خوشبختی آدمهایی که اطرافم بودند، خوشحال می شدم..... می خواست با خنده های ضعف آور دخترک باشد، با چشم های پر برق کوروش و نیاز.....
از شبی تابستانی که چهار تایی با کوروش و نیاز و کیانی بیرون رفتیم و وقتی کوروش رفته بود دست هایش را بگیرد، نیاز با خنده پرسیده بود: آزاد دلت که واسم تنگ نمی شه؟!
آزاد خندیده بود: نه.. خانوم سلیمی هست!!
دستش را توی هوا تکان داد و مثل همیشه لحنش نسبت به کوروش، درست مثل برداری شد که خواهرش را بی رغبت شوهر داده باشد: البته... لیاقت همین پسره س!! با همین بپر!!
نیاز خندید.... غش رفت... ضربه ی آرامی به بازوی آزاد زد....
آزاد به من نگاه کرده بود، اما روی سخنش با نیاز بود: گاهی فکر می کنم تو یه خواهر دوقلو هم داشتی و به من نگفتی!

باید برای حنانه بگویم پروژه ی مهمانداران ایران ایر، اصـــلا آن طوری که فکر می کردم پیش نرفت! باید برایش بگویم.. از ترس های بی موردی که به هیـــچ ختم شد! از وحشتی که باعث شده بود بروم اتاق کیانی و آتش به پا کنم.... و بعد.. تا چند ماه که کار لباس ها تمام شود، فهمیدم که ترس هایم، چقـــدر خنده دار بوده.. فهمیدم کار من.. ایران ایر.. هیچ ربطی به گذشته ام ندارد.. گذشته ای که آزاد بعد از آن، دیگر ازش حرف نزد ... دیگر وادارم نکرد.. مجبورم نکرد.... آزاد.. می دانست هنوز آنقدر قوی نشده ام، برای مقابله با این بخش از گذشته ام.....!...

برای حنا از روزهایم می گویم که می گذرند، با اینکه امید و هدفی طولانی ندارم، اما.....، امیدهایم را در لحظه میگیرم.. در لحظه زندگی می کنم و در لحظه بهم خوش می گذرد.... برایش از کلاس زبانم می گویم... از اینکه منتظرم این ترمم تمام شود و دوره ی آیلتس بگذرانم.... از کلاس ده نفره مختلطمان! از پسر شیطانی که می خواست به بهانه ی هماهنگ کردن ساعت امتحان، شماره ام را بگیرد و من... در اوجی که از حالتش به خنده افتاده بودم، پیچانده بودمش.....

تقویم رومیزی ام را ورق زدم و روی تاریخ امروز ایستادم. اول دی ماه... از پشت پنجره ی سالن، ریزش برف پیدا بود... با همه خداحافظی کردم و سوییچم را برداشتم و یادم بود که برای حنانه شکلات و گل بخرم.... زیر برف ایستادم... چشم هایم را بستم.... پوستم قرمز شده بود اما تمام دلــــــم...، سپید بود.....! یکسال گذشته بود و من.... حالا.... قطعا... ساره ی دیگری بودم........

رمان خالکوبی15


بی سوال پیاده شدم... بی سوال تر، از در شیشه ای اتوماتیک، عبور کردم.... و آنقدر در خودم و غرق در دنیای خودم بودم که، حتی نپرسیدم اینجا آمده ایم چکار....؟!... لابی هتل... کرم شکلاتی بود... میز ها با صندلی های پشت بلند کرم رنگ... من پشت سر کیانی راه می رفتم.. و حتی از ذهنم هم نمی گذشت که اصلا من را نمی بیند!!!...
میز دو نفره و دنجی را نزدیک به پنجره های عریض و قدی در نظر گرفته بود... اشاره نکرد و من نشستم.... نگاهم به نیمه شبِ خواب زده ی پشت پنجره ها بود.... به صدای مردانه ای، رو برگرداندم.. پسر قد بلندی کنار میز ایستاده و با کیانی دست می داد... و من نیازی نبود از خودم بپرسم که کدام هتلی ست که نصفه شبی!! به شخصی غیر از مسافران خودش، سرویس بدهد!!... و نمی دانم جواب سلام پسر را دادم یا نه.. باز نگاهم را دادم به پنجره ... نمی دانم کدام ستاره بود که تک و تنها وسط آسمان برق می زد!... توی شیشه دیدم که پسرک رفت .. به آرامی چرخیدم.... چشمم افتاد به خون خشک شده ی روی پیشانی کیانی... زیاده روی کرده بود....؟؟!!.. آن لحظه حتی این را هم نمیدانستم..... انگاری رد چشم هایم را گرفت که دستش بی اراده پی زخم رفت... صورتش در هم شد... از جا بلند شد: می رم دستامو بشورم....
باز برگشتم سمت کوههای خاکستری....
پیشخدمت با صورتی درهم، فنجان های آبی رنگ قهوه را آورد.. از من پرسیده بود چه می خورم؟!!... از من نپرسیده بود.....
از پنجره دیدمش.. آمد، کتش را درآورد ، پشت صندلی آویزان کرد و نشست.. دست هایم دور فنجانم حلقه بود... و سرم پایین... و پشت لب هایم، سوالی بود که چند سال توی ذهنم وول خورده بود و جوابی برایش نداشتم....!... از جعبه ی شیشه ای روی میز دستمال کاغذی بیرن کشید... نگاه من هم کشیده شد... دستمال را کشید روی زخم... دلم ریش شد.... خونی نمانده بود.. تنها رد چند سانتی زخمی که اگر من به جایش بودم، تا بخیه بارانش نمی کردم، دست از سرش بر نمی داشتم.... زبانم به حرکت افتاد: بخیه نمی خواد؟!
دستی به زخم کشید. کمی خون بیرون زد.. دستمال را کشید روی زخم.. از توی کیفم آینه کوچک و سفید رنگی بیرون کشیدم و به طرفش گرفتم.. با مکث آینه را گرفت و رد خون را پاک کرد.... بعد یادش رفت اینه را پسم بدهد... گرفتش توی دستش و باهاش بازی کرد... از قهوه ام خوردم... سکوت بود.. اما سنگین نبود.. سکوت بود.. آزاد کیانی همیشه به تحقیر و تمسخر بود...، من بودم... شب بود.... میز دونفره بود....، اما من معذب نبودم.....! واقعا ساره؟!.. لبخند کمرنگی روی لب هایم نشست... از این همه تضاد... از این همه چرخیدن و چرخیدن روزگار و...... همچین جایی ایستادنش!!... از قهوه ام خوردم و به کوهها و محوطه ی هتل نگاه کردم.... صدای فندک زدن امد...
و پشت سرش... بوی سیگار و دودی که.. بینی عملی ام را نوازش داد...
به سرفه افتادم....
محکم و غلیظ....
ناگهان... دقیقا انگار نـــاگهان....، تازه چشمش به من افتاد....! انگار اصلا من را ندیده بود! من را ندیده بود که کنارش سر خورده بودم.. که سرم را انداخته پایین و وارد هتل شده بودم... که پشت این میز نشسته و از قهوه ی اجباری خورده بودم...!
تغییر رنگ و حالت نگاهش این را به من می فهماند که تا این لحظه، من را به درستی ندیده!! و اگر دیده...، درک نکرده!!
موهایش را کشید... انگار می خواست حرفی بزند... انگار می خواست چیزی بگوید به ساره ای که رو به رویش نشسته و تمام این شب... در عذابش..، سهیم بود......
جمله ای به شدت سوالی توی مغزم رزه می رفت!.... باید می پرسیدم....؟! باید نداشت.. دلم می خواست که بپرسم...؟! دلم می خواست..... لب هایم را روی هم فشردم... در کشاکش گفتن و نگفتن بودم.... در کشاکش نور های تک و توک روشن محوطه خاموش هتل.... می خواستم از بی تا بپرسم....؟! نه... نمی خواستم.... چشمم به مانتوی سفید تنم افتاد... به روسری آبی سفیدم....
که لبخند نامفهومی زد.. و اشاره ی مختصری به من کرد... و من رگه های بی خیالی و حتی قدری پوزخند را درش دیدم: این لحظه..، اتفاقات امشب.. اونم با تو..!.. و این جا....، هرگز به ذهنم هم خطور نکرده بود...!
دستی کشیدم و تارهای اضافی مو را زیر روسری راندم.... شاید منتظر اظهار نظر من بود.. منتظر دفاع.. توبیخ.. اما من.. داشتم با خودم فکر می کردم... داشتم با خود خرم شش و بش می کردم که زبانم نافرمانی کرد و لب هایم از هم فاصله گرفتند و.. سرم به نرمی به طرف کیانی چرخید.... داشت سیگارش را آتش می زد... پلک زدم... و به آهستگی پرسیدم: چرا از من خوشت نمیاد...؟!
و نفهمیدم..، که کیانی به نظرم خلع سلاح می رسد، یا من آن شب آنقدر شجاع شده بودم که تا بهشت زهرا بروم و تصادف بکنم و حالا...، شما و جناب و رییس و بزرگتر کوچکتری و غریبگی!! را کنار بگذارم و.... چنین خطابش کنم و... چنین بپرسم.....؟!...
به سرفه افتاد!
انتظار نمی رفت اما به سرفه افتاد!!
دود سیگار پراکنده شد و چشم های قرمزش تا چشم های آرام و منتظر من، بالا آمد...
چشم هایش را تنگ کرد... مکث کرد.... صدایش خش دار شده بود: چی باعث شده اینو بپرسی؟!
لبخند زدم.. بی اراده....
- یادمه که هیچ وقت از من و امثال من خوشت نمیومد....!
تک خنده ی بی صدایی کرد... سر تکان داد... پک محکمی به سیگارش زد... به پنجره نگاه کرد...
- چون تو و امثال تو.... همیشه مایه ی زیر سوال رفتن باورهای آدمین.....
بحث قدیمی... که چقدر این ور و آن ور می شنیدمش... که چقدر ازش فراری بودم..... لب هایم را بهم فشردم...
- منو می شناختی؟!
در سکوت و سیگار.. نگاهم کرد....
چراغ های لابی.. کم نور بود..
و فضا.. از خشونت صورت کیانی.. خالی....
هنوز بی جواب...، نگاه می کرد...
پاکت سفید سیگار رها شده وسط میز را برداشتم و میان انگشت هایم فشردم: من کاری کردم که باورهات زیر سوال بره؟! چیزی از من دیدی؟ منو.. به جز یه اسم.. می شناختی؟!
صدایم بی اختیار.. بالا رفت... راهروی دانشکده در نظرم جان گرفت... شاید خیلی وقت بود که فراموش کرده بودم اما، باید می پرسیدم...
- تو و دوستات... شما آدم های خوب، که باورها رو زیر سوال نمی برید، منو امثال منو می شناختید که جلوی اتاق گروه..، بهم مارک خبر چینی زدید؟؟!!
آرام تر... پرسیدم: این همه تنفر...، برای چیه آقای کیانی؟!
سیگارش را.. تا مرز له شدن..!..، توی جا سیگاری فشار داد... منتظر بودم.. منتظر!.. و این انتظار داشت من را می کشت!!!... نفس سطحی و نصفه نیمه ای کشید و... سیگار را بیشتر فشار داد: من تبریز درس می خوندم....
ابروهایم بالا پرید... ربطش را نفهمیدم...! بیشتر روی میز خم شدم...
- وقتی قبول شدم، پدرم هنوز زنده بود.. بی تا دلش نمی خواست من برم... رابطه ما.. خیلی عاطفی بود... من.. پافشاری کردم... دلم می خواست برم... زندگی مجردی رو تجربه کنم... یه شهر دیگه... یه دنیای دیگه... آدمای دیگه...! بی تا راغب نبود... افروز هم.... منتهی... پدر من از اون دسته آدم هایی بود که خواسته های بچه هاشون... براشون اهمیت زیادی داره.... به هر حال... چیزی بود که می خواستم، و انجامش دادم... رفتم... مهندسی نساجی قبول شده بودم.. رشته مو آنچنان دوست نداشتم اما تو ذهنم چیزای دیگه ای بود... یه دانشگاه خوب... یه شهر دوست داشتنی.. با یه دنیا امید و باور جوون....!
رویش را از جاسیگاری گرفت و به پنجره داد....
دست هایم محکم تر در هم قفل شد...
- یه دوست صمیمی داشتم.... از اون دوستی های چندین ساله... از اونا که... شرفتو می دی براش!..
و من.. صدای دندان قروچه اش را..، شنیــــدم...!!!
ناخواسته زل زده بودم به دهان آدمی که به عمــــرم..، گمان نمی کردم از این دست حرف ها ازش بشنوم.....!!..
- حسین.. بچه ی خیلی ساده ای بود... زمین تا اسمون با من و طرز فکر من و خونواده م فرق داشت، اما یه چیزی بینمون بود که.... یه حس عمیق برادرانه رو به وجود آورده بود...
رفتیم تبریز... خونه گرفتیم... کلاسا خوب بودن... همکلاسیا از همه قشری... شهرو دوست داشتم!.. من خیلی سرم تو درس نبود ، اون برعکس ...
همه چی خوب بود.... شیش ماهه دوم سال ، حواسم جمع شد که حسین از یه دختره تو کلاسمون خوشش میاد.... دختره....
پوزخند زد: از اون خونواده های به شدت مذهبی! از اینا که سالی یه بارم آرایشگاه نمی رن!! همچین چادرشو می گرفت که انگار عالم و آدم می خوان بخورنش!! نمی دونم شایدم فکر می کرد صورتشو ببینیم نتونیم خودمونو کنترل کنیم!!!
و پوزخندی بلند تر......
و من.. که مدت ها بود از شنیدن این حرفها دندان قروچه نمی کردم...!... که برایم.. آنچه که دیگران فکر می کردند، اهمیتی نداشت.......
- واقعا نمی دونم عــــاشق چیه اون موجود بقچه پیچ شده بود!!!
به سرش اشاره کرد: عقل تو سرش نبود دیگه.... حسین روش نمی شد حرف بزنه... منم.. اصلا از دختره خوشم نمیومد که پیش قدم بشم!.. دیدم دوستم داره از دست می ره...!.. رفتم با دختره حرف زدم... از من فرار می کرد!! فکر می کرد با دو تا جمله می خوام بخورمش!!! حــــالمو بهم زده بود!! خلاصه... بهش گفتم و اونم هی سرخ و سفید شد.... هــــه....! حال حسین خوب شد... کم کم با دختره حرف می زد... تا دم خوابگاه باهاش می رفت.... خریداشو انجام می داد... تلفنی... حرف می زدن... یه احمق به تمام معنا شده بود!!
چنگ زد لای موهایش....
و زیر لب غرید: پسره ی عـــاشق....!
لبخند به لبم نشست... از این همه انزجارش..، از عاشقی...
- دختره هم روش باز شده بود!! به خودش می رسید... آرایش می کرد... می خندید... با پسرا حرف می زد کم و بیش... می دونی....، پسری مث حسین هیچ وقت نمی تونست همچین تغییری، تو همچین دختری ایجاد کنه! سال اول تموم شد... ما برگشتیم تهران... خبر داشتم که دختره برنگشته شهرشون... مونده بود خوابگاه.. حسینم اینو می دونست... می گفت مونده درس بخونه!! می گفت شش هفت تا بچه ن..، وضعشون خیلی خوب نیست.. بمونه براش بهتره.... همه ی هزینه هاشم خود خرش می داد!!
اووفف.. محکمی کرد....
دستش را به عادت تمام سیگاری ها.. روی جیب پیراهن سیاهش کشید.... چشمش افتاد به پاکت سیگار توی دست من... آرام پاکت را روی میز هل دادم.... سیگاری آتش زد....
- ترم سوم... وقتی ما برگشتیم... چیزی رو تو چشماش می خوندم اکه اصلا برام خوشایند نبود....! زمزمه های خوبی نمی شنیدم... یکی از دخترا... خیلی به من می گفت مواظب حسین باشم... می گفت اوضاع دختره خوب نیست... حسین خر شده بود! کور شده بود! به زبون بی زبونی بهش گفتم ولش کنه... نمی فهمید... نمی شنید...
سیگار بعدی را آتش زد...
- سال دوم... پاییز بود... دختره رو با یه پسر تو خیابون دیدم...
به حسین گفتم... باور نکرد... فکر کرد.. فکر کرد دروغ می گم!.. میونه مون بهم خورد... حسین از خونه رفت... تو خوابگاه اتاق گرفت.... تو دانشگاه فقط یه سلام ساده می داد... با من نبود... همش سرش پایین بود... لاغر شده بود... نگران بودم... رفتم با دختره حرف زدم... با اینکه لایق نمی دونستمش!!...
نیشخند دندان نمایی زد: یه دونه مو تو صورتش نبود!! سرشم پایین نمینداخت! صاف تو چشمام نگاه می کرد!! انگار... دیگه نمی ترسید بخورمش...!
نمی دونم اون روز اصلا حرفامو شنید یا نه....
نمی دونم اصلا می فهمید من چی می گم یا نه...؟؟!!...
فقط می دونم حسین تا خرخره تو عاشقی فرو رفته بود و.... قبضای آن چنانی موبایل دختره رو هم پرداخت می کرد!!
فکش روی هم سفت شد... چشم هایش ورای پنجره ها بود.... پک محکمی به سیگارش زد.... صدایش.. اهسته... خراشیده... و... درد دار.... به گوشم رسید....
- سال دوم، بهمن ماه بود... ما تازه کلاسمون تموم شده بود و داشتیم می رفتیم که دیدم جلوی خوابگاه دخترا..، بلبشویی شده.... همه جمع شده بودن... حراستیا.. نگهبان خوابگاه.. آمبولانس اومده بود.....
سرش چرخید... نگاهم کرد.. چشم هایش... سرخ سرخ بودند... و صدایش... و لب هایش.. و تمام صورتش.... بغـــض داشت......
- دختره.. رگشو زده بود...!..
پلک زد... چشمهایش.. برق می زد.. چشم های کیانی همیشه به تحقیر و تنفر...، نم داشت......
- چند روز بعد.. خبرش پیچید.. که.. دختره حامله بود!!...
دلم.. مچاله شد.....
احتیاجی نبود حرف دیگری بزند...
سرم را انداختم پایین....
و حس کردم که... اعتقادات من هم..، لجن مال شده.....!...
- حسین باور نمی کرد... یکی از دخترا شهادت داده بود... هم اتاقیش بود.. تو حموم رگشو زده بود... دختره... می گفت تعادل روانی نداشته چند وقت اخیر... شب قبلش هم.. خونریزی داشته....!.. نمی دونم چه غلطی کرده بود...حسین... همه اینارو می شنید... رنگ به صورتش نبود!... از دانشکده بیرون زد... راه افتاد پسره رو با هزار بدبختی و پرسون پرسون... پیدا کرد.... نمیدونم چجوری پیداش کرد... حتما خودش شک کرده بوده که تونست پیداش کنه... همونی بود که من بیرون دیده بودمش... حسین... وسط محوطه... جلوی سلف دانشگاه... یقه شو گرفت....
سیگار بعدی را آتش زد: خون تو صورت حسین بود.. تو چشماش... نمی شنید.. نمی دید.... منم..، قاطی درگیری شدم... مرتیکه ی بی ناموس نمی دونم از کجا چاقو آورد... یکی به من زد... یکی به .. حسین......

دستش را گذاشت روی قلبش.. وسط سینه اش.. یک جایی همان حدود... و فشرد... فکش سخت شده بود.. رویش را برگرداند سمت پنجره ی بلند... رو به آسمانی که به روشنایی می رفت....
و سکوت کرد....
سکوتی طولانی.. که من.. طاقت نیاوردم و.... شکستمش: حسین..، مرد...؟!
لبخند تلخی زد.... سر تکان داد: نه... ولی دو سه سال تحت نظر روانپزشک بود... زندگی خانوادگی خوبی نداشت، زندگی شخصیش هم که.... بعد از اون هم..... دیگه هیچ وقت مث آدمای عادی نشد... نمی دونم.. ظرفیتش پایین بود... یا عشق واقعا این طوریه... یا... یا فکر کرده بود اون دختر....، یه فرشته س.....، به جای فاحشه.....................!
فرشته..... یا عشق واقعا این طوریه..... عشق... چطور بود.....؟!.. باید برایش سر تکان می دادم و ... می گفتم که آره همکلاسی.... عشق براستی..، همین طور ویرانگر و.. مخرب است....... آره..، همکلاسی..........
نفسش را بیرون فرستاد و... بعد از مکثی طولانی... به من نگاه کرد.....
و حالا.. من حس می کردم که رنگ نگاهش.. که نه به من!.. چقدر عوض شده....
و قلبم.. از ظلم.. از تظاهر.. از قصه ی خیانت های مکرر....!.. از... به گند کشیدن نام امثال خودم.....، مــــی سوخت.....!..
زمزمه کرد: تو و.. امثال تو... منو یاد اون دختر.. یاد همه اون اتفاقات.. یاد حسین می نداختید...!.. مخصوصا تو...، که درست مثل اون..، مظلوم و ساده و بی زبون بودی!!...
در سکوت نگاهش کردم...
به چشم هایش....
چشم هایی که حالا.. فارغ از خشونت و عصبانیت می دیدمشان.. چشم هایی به وسعت تمامی ناشناخته های من و... پیش پیش برچسب زدن ها و...
و دلم.... که نه تنها برای آدم رو به رو..، که برای خـــــــــودم ســــوخت.....!
آدمی که انگار.... همه چیزش را گرفته بودند و مــــــن...، تمامی این سالها، به غلط!!..، به قضاوتش نشسته بودم....!
همکلاسی غریبه ی قدیم....
و فارغ از تمامی همکاری ها،
آدمِ وامانده و... درمانده ی.... شبی که می رفت تا... صبح شود......
و آدمی که من را... امثال من را.. با یک چوب رانده بود....!
این را یادم نمی رفت!
با رومیزی کرم رنگ بازی کردم: متاسفم..
صدایش آمد.. دیر، اما آمد: متشکرم..
سرم را بالا گرفتم... نگاهش کردم... آرام.. مسکوت....شاید..، تنها کاری که بلد بودم... شاید، تنها دلداری من.. تنها تسکینی که آن لحظه.. می توانستم بدهم........
لبخند کمرنگی زدم.... و در عین طوفانی که در قلبم از این ضربه و سنگی که یک بی خدا در چاه انداخته بود، عمیقا آزرده شده بود...، باز بند کردم به ریشه های رومیزی و برگشتم سر جای اولم....
- می دونی آقای کیانی... من عمیقا از این بابت متاثر و متاسفم اما.... هنوزم فکر می کنم درست نیست همه رو با یه چوب روند....!..
لبخندی که اصلا نمی دانم برای چه بود!!..، عمیق تر شد: من خودم و امثال خودمو مستحق اون همه تنفر و.. تحقیـــر زننده... نمی بینم!
چشم هایش نیشخند زد!
به مانتوی تنم اشاره کرد: عجــــب...!
خنده ام گرفت... خنده ای که از سر حرص دادن... از سر اینکه ای بابا.. این چرا نمی فهمد..؟؟.. بود...
دلگیر بودم.. و این دلگیری را.. به وضوح می شد در من دید!
مانتویم را با دو انگشت گرفتم و کشیدم و.. نگاهم را قفل کردم وسط مردمک هایش... مصمم...
- فکر می کنی من آدم متظاهریم؟!
اخم هایش در هم رفت....
لبخند تلخی زدم....
- زمانی چون شبیه باورای از بین رفته ت بودم، تحقیرم کردی.. و حالا.. که بازم هیچی نمی دونی.....!... چیزی می دونی و بازم تحقیر برانگیز به نظر میام؟!
ابروها از هم فاصله گرفتند... خودش را عقب کشید.... گوشه ی سمت چپ لبش..، بالا رفت.... نمی دانم لبخندش خالی بود یا نه.. نمی دانم نیشخند بود یا پوزخند.... آن لحظه، اصلا برایم مهم نبود....!...
خم شدم جلو و با تحکم... غریدم: تو باورای تو..، چیزی به اسم قضاوت ممنوع، وجود داره آقای کیانی....؟!
چرا سکوت کرده بود؟ چرا جوابی به این همه دل سوزاندن من نمی داد؟؟؟
چشم هایم سوخت و... ادامه دادم: تو مرام شما... تر و خشکو با هم می سوزونن آقای کیانی...؟!
سرم را به نشانه تاسف تکان دادم... عقب کشیدم و به پشتی بلند صندلی تکیه زدم... درد کشیده بود.. جگرم سوخته بود.. درست!.. من را به چه حقی تحقیر کرده بود؟؟
چشم هایش قرمز و بی حال بود...
و من.. نمی دانم چرا به جای تمام جواب های دنیـــا...، به جای اینکه حتی چیزی بپرسد..، تنها لبخندی آرام زد.. لبخندی.. از سر.. شاید تاسف.. شاید خستگی.. شاید... عذرخواهی...
نپرسیدم.. دیگر هیچ چیز نپرسیدم... تنها نگاهم را برگردندم و به پنجره دادم.... نگاهم را از آدمی که دیدم 180 درجه بهش عوض شده بود، اما هنوز فراموش نکرده بودم قضاوتش را...، گرفتم...
هوا روشن شده بود...
چراغ های بلند هتل.. درخت های قد کشیده.... ابرهای سفید...
گوشی ام را از کیفم بیرون کشیدم.. کی خاموش شده بود؟؟!.. به ساعتم نگاه کردم.. نزدیک پنج صبح را نشان می داد..!.. از توی پنجره دیدم که پیشخدمت آمد.. منو را به کیانی داد.... و کیانی.. که با مکث... با بی حالی... با... چیزی که نمی دانم چی بود!... منو را به طرف من دراز کرد.... از پنجره دیدم.... چشم هایم گرم بود از یادآوری گذشته های به نا حق.... جوابی ندادم.... برنگشتم.... منو را تکان داد... و آرام گفت: خانوم سرشار... انتخاب می کنی...؟!
از پنجره دیدم....
تند تند پلک زدم و احساسات جریحه دار شده ام را...، همزمان با اشک های طغیان کرده... رها کردم....
دست دراز کردم تا منو را بگیرم... دستش را کمی عقب کشید... چشم های خیسم را بالا آوردم.. چشم های دلگیرم را.... از جعبه ی شیشه ای.. دستمالی بیرون کشید و.. به طرفم گرفت و... لبخند زد.......
بند کردم به منو... سفت تر گرفتش!.. از نگاه کردن بهش گریزان بودم... دستمال را تکان داد... با تردید.. با تانی.. گرفتمش... و پهنش کردم روی چشم هایم و اشک های دلتنگم را... خاموش کردم....
منو را گذاشته بود جلویم.. برش داشتم... میلم به هیچ چیز نمی کشید.... زمزمه کردم: چای نعنا...
باز چرخیدم رو به پنجره....
کیانی لبخند زد: یک ربع بعدش هم یه صبحونه کامل می خوام...
از پنجره دیدم....
آدم رو به رو را...
بی تا از یادم رفته بود...
آن روز.. آن شب... حوالی پنج صبح... از پشت پنجره ی گرگ و میش گرفته..... بی تا را فراموش کرده بودم.... اما می دانستم که جایش..، امن ست.... می دانستم که بی تا.. هست.. پیدا می شود... همین نزدیکی ها... دور و بر پسرش.... و کیانی هم انگار... تسلیم شده بود.. تسلیم پیدا شدن و نشدن بی تا.. تسلیـــم... و بعد.. یادم افتاد که برای اولین بار... من را خانوم سرشار عاری از حقارت خطاب کرده.....
صبح شده بود...
صبحی روشن...
صبحی.. دیگر....
خمیازه ی بی صدایی کشیدم....
چای نعنا را آوردند... فنجان هایمان را برداشتیم... و نگاههایمان را به کوههای خاکستری رنگ و محوطه گلکاری شده ی محوطه هتل سپردیم.... و من... احساس می کردم که امروز... رنگ نگاهم... آبی روشن ست.... و دیدم..! که نگاه آزاد کیانی و نفرت و تحقیر و دردش...، خاکستری روشن... شاید هم آبی... اما..، نه به روشنی من.....
از پنجره دیدم......

هوا گرگ و میش بود.. تاریک و روشن.. که سوار ماشین شدیم و به طرف خانه ی کیانی ها به راه افتادیم... حالا.. وقتی که توی ماشین می نشستم... احساس سبکی نسبی ای داشتم... انگاری که بار قضاوتی نا به جا.. و پیکان اتهامی نابه جاتر، از روی شانه هایم برداشته شده بود... و حالا.. کیانی به نظرم صبور تر.. و آرام تر و صد البته... قابل تحمل تر! می رسید.....
بعد هم جیب های کت وداشبورد را برای پیدا کردن گوشیش گشت که انگاری تازه یادش افتاد شی مفقوده به دیار باقی پیوسته.. که روی صندلی وا رفت و آهسته گفت: نیاز... به تو زنگ نزده؟!
موبایلم را بالا گرفتم و کوتاه گفتم: خاموشه...
سری تکان داد و به مسیرش ادامه داد... نگاهم مستقیم به آسمان خوشرنگ صبح بود و حواسم به جز مرور چند باره ی شبی که گذشته بود، هیچ جای ماشین نبود... که صدایش در گوشم نشست: باورای تو هم.. زیر سوال رفتن؟!
و گوشه چشمی به لباس هایم اشاره کرد انگار....
نفسم را.. آهسته بیرون فرستادم و سعی کردم جوری حرف بزنم، که راهی برای ادامه بحث نگذارم: فقط حس کردم یه مدت لیاقتشو ندارم... و.. یه سری چیزای دیگه...
سکوت کرد... و در سکوت تا خانه ی کیانی ها همراهش شدم... کوچه ی پهن و پر از دار و درخت را پیچید تو... چشمم افتاد به ماشین کوچک و دوست داشتنی ام.. تصادف کرده بودیم.. گلگیر ماشینم... انگاری رد نگاهم را خواند که زیر لب زمزمه کرد: می دم درستش کنن...
سر تکان دادم و خودم نفهمیدم که منظورم چی بود...!..
جلوی در خانه و نزدیک ماشین منن پارک کرد.. پیاده شدم... کتش را از عقب برمی داشت و من نمی دانستم باید بروم.. یا باز در جستجوی بی تا بمانم...، که در خانه با شتاب باز شد و نیاز نفس زنان و بدون روسری، بیرون پرید: آزاد.. بی تا...
کیانی کتش را توی ماشین پرت کرد و به طرف خانه دوید: چی شده؟ کجاست؟
نیاز نفس نفس می زد: زیر .. زیر زمین... قدیمیه...
کیانی دوید تو.. نیاز به من اشاره کرد... به دنبالشان رفتم تو.. حیاط بزرگی پیش رویم بود با خانه ی یک طبقه ای که وسط قرار داشت... قدم هایم را تند کردم.. خانه را دور زدند... باغچه ها و درختان معلوم بود که مدت زیادی ست حرس نشده اند... پشت ساختمان که بدتر!.. انبوهی از شاخ و برگ چیده شده پشت ساختمان که شبیه به قسمت متروکه ی خانه بود، ریخته شده بود... کیانی پشت شاخ و برگ ها گم شد! خوب دقت کردم.. و وقتی دور زدم تازه پله های منتهی به دری فلزی با شیشه های مشبک قدیمی توجهم را جلب کرد... بی تا اینجا بود؟؟!!... این تنها سوالی بود که ذهنم را مشغول کرده بود.... نیاز دوید پایین... پله ها موزاییکی و رنگ و رو رفته بودند... قفل در باز بود و پایین پله ها افتاده بود... کیانی تنه ی محکمی به در زد و داخل شد.. نیاز هم.. و من.. وسط پله ها... چشمم به زنی میانسال با موهای فندقی رنگ و چشم هایی بسته افتاد، که آلبومی کهنه و قدیمی میان دستانش به چشم می خورد.... و تکیه داده به جعبه ها و کارتن های روی هم چیده شده، روی موکت آجری رنگ نشسته بود... لب های کیانی انگار.. به سختی از هم کنده شد: مامان...
نیاز جلو دوید... و آهسته گفت: خوابیده... بیدارش نکن...
کیانی دو زانو جلوی مادرش روی زمین نشست... به نرمی آلبوم را از میان دستش بیرون کشید و زیر لب با خودش حرف زد.. چشم هایم دور تا دور زیر زمین گشت.. معلوم بود که مدت هاست کسی بهش سر نزده... نیاز تند تند حرف می زد: قبل اینکه صدای ماشینتو بشنوم، ازاینجا صدا اومد.. من.. یک درصد هم فکرشو نمی کردم اینجا باشه آزاد!
چشم های بی تا.. از هم باز شد و خواب آلود زمزمه کرد: اومدی مامان؟!... بیا ببین... وسایل باباتو پیدا کردم...
کیانی دست انداخت دور شانه های بی تا... من نمیدیدمش اما صدایش لرزش داشت: آره مامان جان.. دیدم... چرا بهم نگفتی اینارو می خوای؟ خودم برات میاوردمشون..
بی تا مست خواب بود: مگه گم نشده بودن..؟ !.. نه.. تو نمی تونستی.. خودم باید می گشتم...
کیانی با صدای دو رگه شده ای.. نمی دانم از سر خشم یا بغض.. گفت: نیاز.. مگه در اینجا قفل نبود؟؟!!
نیاز تند تند جواب داد: منم تو همین موندم!! یادته کلیدشو گم کرده بودی؟؟؟
کیانی جوابی نداد... بی تا انگاری دوباره به خواب رفته بود... بی تا...؟! اینجا.. جای گم شدن بود...؟!... خدا را شکر کردم... کیانی دست انداخت زیر زانوی مادرش و بغلش کرد و از جا بلند شد... بی تا زمزمه کرد: آزاد..؟!.. دیگه در اینجارو قفل نکن..!.. باشه..؟!
فک کیانی منقبض شد.. خم شد و پیشانی بی تا را بوسید: باشه مامان جان.. باشه...
و در برابر چشم های به اشک نشسته ی من و نیاز.... از زیر زمین بیرون رفت.... لبخند خسته ای به صورت بی خواب نیاز زدم... جلو آمد و دستم را گرقت: بیا بریم تو... یه چیزی بخور...
خواستم بروم: مزاحم نمی شم دیگه.. خدارو شکر پیدا شدن...
دستم را کشید: بیا ساره...
و فضای آن روز و آن خانه جوری نبود که من بتوانم ممانعت کنم.... وارد خانه شدیم... اولین چیزی که بیشتر از همه به چشم می آمد، پذیرایی بی نهایت بزرگ و لوازم آنتیک و پرده های شکلاتی رنگ بود... نیاز رفت داخل آشپزخانه ای که به پذیرایی دور بود و صدایش از همان جا آمد: من تا صبح مردم.. اونوقت بی تا...
ایستاده بودم وسط پذیرایی... بلاتکلیف.. کاش زودتر کیانی و نیاز می آمدند تا خداحافظی کنم.... نیاز با سینی کوچک محتوی قهوه آمد و آهسته پرسید: زخم پیشونیش مال چیه؟ دهان با زکردم و همزمان در اتاق خواب انتهای سالن بسته شد و کیانی.. با چشم های قرمزی که از نگاه کردن به ما امتناع داشتند، بیرون آمد: نیاز... حواست بهش باشه... داروهاشو انگار نخورده بود دیروز.. شمردمشون... اضافه بودن!!..
بعد چشمش به من و سینی دست نیاز خورد و همان طور که با بی حواسی به سمت مبلمان می رفت، اشاره کرد: از ساره پذیرایی کن نیاز... هیچی نخورده...
و من... قدم هایم کف سالن بزرگ و سلطنتی کیانی ها... خشک شد.... کفش هایم.. سفت به زمین چسبیدند.... و سعی کردم که دوباره و چندباره با خودم دوره کنم که... چی شد که من را به اسم صدا زد......؟!
کیانی پرسید: چطوری کلیدو پیدا کرده؟؟ من خودم نمی دونستم کجاست..!!..
نیاز با نارحتی جواب داد: واقعا نمی دونم... ما که حتی عقلمون قد نداد اونجا رو بگردیم...
کیانی نفسش را فوت کرد بیرون: فکرشم نمی کردم.....
من هم فکرش را نمی کردم...!.. تا کجا رفته بودیم...
نیاز داشت صدایم می زد... برگشتم... هر دو نشسته بودند... نور لوستر بزرگ وسط سالن چشمم را می زد... دستم را جلوی چشمم گرفتم: ممنونم نیاز جان.. دیگه باید برم...
چشم های کیانی تا رفتن من بالا آمد... خسته بود.. و این خستگی را تک تک اجزای صورتش، داد می زد...
- با آزانس برو.. من ماشینتو می دم صافکاری...
راه افتادم: لازم نیست... با ماشین می رم...
نیاز را بوسیدم و از خانه بیرون می رفتم که کیانی هم از جایش بلند شد و به دنبالم راه افتاد... توجهی نکردم و در سکوت سر صبح.. حیاط پاییز زده را طی کردم... صدای قدم های می آمد... در را که باز کردم ، دست کیانی از آن طرف گرفتش... مکثی کردم و همان طور که داخل کوچه می ایستادم و ریموت ماشین را می زدم، گفتم: امیدوارم زودتر حالشون خوب شه...
نیم نگاهی به ماشین انداخت: فردا می دم یکی از بچه ها ببره درستش کنه...
برایم مهم نبود... یک جورهایی هم.. دلم نمی خواست این کار را بکند..!.. تنها گفتم: خداحافظ...
نگاه عمیقی به صورتم انداخت... و کوتاه گفت: اذیت شدی...
توی دلم لبخند زدم! به طرز تشکر کردنش... شاید حق داشت.. شاید من یادم رفته بود کیانی رییس است و آن شب همکلاسی بودنمان زیادی در ذهنم نشسته بود.... لبخند کمرنگی زدم و سر تکان دادم: کاری نکردم...
سوار ماشین شدم... استارت زدم... راه افتادم... کوچه را دور زدم و از خانه ی کیانی ها دور شدم... و کیانی.. با دست هایی در جیب... هنوز ایستاده بود و مسیر رفتنم را.. گنگ .. مبهم... با فکری که آنجا نبود، نگاه می کرد.... دیدم... از آینه دیدم....

خوب و سرحال بودم!.. با عمه حرف زده بودم و قرار بود همین روزها برگردد... باید می رفتم خانه اش را تمیز می کردم... باید با علی تماس میگرفتم... باید به حاج خانوم سر می زدم.... انگاری دل خیلی خوشی از پرستارش نداشت که هر بار مرا می دید، بهش دهان کجی می کرد.... تا ساعت دو بعد از ظهر با معینی مشغول طرح زدن بودیم و بعد هم بدون اینکه نهار بخورم، برای دادن فلش به طبقه ی بالا رفتم... کوروش سمیعی و نیاز وسط سالن ایستاده بودند و حرف می زدند... کیانی هم کمی آن طرف تر با موبایلش صحبت می کرد.... سلام کوتاهی کردم.... و سعی کردم فقط به نیاز نگاه کنم... نمی دانم چرا اما... خیلی دلم نمی خواست بعد از دو سه روز، با کیانی چشم تو چشم بشوم.... شاید دلم نمی خواست که هنوز همان نفرت را ببینم.... فلش را گذاشتم کف دست نیاز و دیدم که کیانی گوشه چشمی من را دید... چرخیدم بروم که به کوروش اشاره زد: کوروش... سوییچ خانوم سرشارو بگیر.
ابروهایم بالا رفت.. برگشتم امتناع کنم که چشم تو چشم شدیم.... ثانیه ای مکث کافی بود تا به سرعت نگاهم را بگیرم و نفس آسوده ای بکشم که جز همان خوش نیامدن نسبی همیشگی...، خبری از تحقیر و نفرت نیست....
- اصلا احتیاجی نیست...
- کوروش...
نشنید چی گفتم؟!.. کوروش جلو آمد وبا خوشرویی دستش را دراز کرد: این کارا که کار شما نیست خانوم سرشار.. بدین به من....
لحظه ای به کیانی نگاه کردم... مصر بود... و چیزی در نگاهش وجود داشت، شبیه به.. آرامش.... چرخیدم رو به کوروش و تسلیم شدم: اوکی.. ولی کیفم پایینه...
لبخند زد: میام ازتون میگیرمش.
کیانی رفت طرف اتاقش و من برگشتم بروم پایین که چشمم به نیاز افتاد... و .. خدای من..... لبخندی که.. آنجور ناشیانه... وعمیق... به کوروش دوخته شده بود....!!... تبسم روی لب هایم نشست.. قطعا نیاز یادش رفته بود اوضاع را تحت کنترل بگیرد.....
برگشتم سر کارم..... و باز با معینی سر و کله زدم.... آن روز از صبحش دلشوره داشتم... نه که دلشوره.. نوعی هیجان خاص... که نمی دانستم ریشه در چی دارد...، و با آمدن علی..... حس کردم که روزم، و روزهایم...، رنگ دیگری به خود گرفته است.... پارچه ی انتخابی توی دستم بود و داشتم می رفتم سمت اتاق معینی..... که متوه شدم بوی آشنایی... جاذبه و کشش خون آشنایی.... دورم را گرفته.... سرم را که بلند کردم، چشم های گشاد شده و خیسم.... علی را دیدند.. که لبخند به لب و عینک طبی به چشم... با یک دسته گل کوچک.... کمی دور تر ایستاده و.. من را تماشا می کند.....
آنقدر شوک شدم... که پارچه از دستم افتاد و فقط توانستم قدم هایم را تا علی... به پرواز دربیاورم.... سرم را گذاشتم روی شانه اش و حواسم نبود که گلها له می شوند.. یا حتی دوربین های مدار بسته، تمام طبقات را پر کرده اند.... حواسم نبود که علی ممکن است زیر فشار دست های به پناه رسیده ی من...، له شود........
علی را بوییدم... و برایم مهم نبود که چندین نفر در سالن ایستاده و نگاهمان می کنند... اشک هایم تند تند پایین می آمدند و حتی نمی شنیدم که چه می گوید... فراموش کرده بودم کجا هستم.... فراموش کرده بودم.... خودم را به سختی ازش جدا کردم... چشم های اشکی ام را دوختم به چشم های نم گرفته و... غـــم گرفته اش..... هیچ وقت نفهمیدم چرا... بی دلیل، اینقدر دوستش دارم......
شاید علی جزو همان کمبود های همیشگی زندگی من بود... تنها مردی که می شد بهش اعتماد کرد... آقاجون نه... به آقاجون و بی تفاوتی اش... به رابطه ی کمرنگمان ، اعتباری نبود.... فاتحه ی باقی مرد ه هم که، خود به خود خوانده می شد.... می ماند علی، که تنها مرد محکم دور و برم بود... بدون سود یا ضرر بردن از رابطه خونی مان... و بی هیچ نامردی ای....
حتی اجازه ندادم حرف بزند... فقط تند تند ومقطع گفتم: صبر کن.. الان میام.. الان....!! تو ماشین باش تا بیام.... نری ها علی.. نری یه وقت!!
و تا رسیدن به دفتر نیاز و نوشتن برگه مرخصی ام... تا نگاه ممتد و موشکافانه و پر حرف نیاز... و زمزمزه کردن این جماه که « ساره اگه این برگه رو نشونش بدم کله تو می کنه!!! می دونی چقد مرخصی گرفتی؟».... و برداشتن کیف و لوازمم.... ، پرواز کرده بودم.... اروس و نگهبانانش را پشت سر گذاشتم.... خودم را پرت کردم توی ماشین شاسی بلندش .... لبخندش... حالا.. خیلی غمگین تر به نظر می رسید... ماشین را کمی پایین تر نگه داشت... دستش را گرفتم توی دستم: علی...؟! علی جان از چی دلخوری....؟!...
نگاهش را دور تا دور صورتم گرداند... و با تبسم کمرنگی...، زمزمه کرد: چقد بزرگ شدی..، ســــاره.......!...
دستش را فشار دادم و گذاشتم روی قلبم... چقدر دلتنگش بودم.. اشک هام ریخت روی دستش و دهان باز کردم حرفی بزنم که.... برق چیزی... چشمم را کور کرد.........
بهت زده... نگاه خیسم.. میان صورت گرفته و حلقه ی طلایی رنگ بدون نگین، گشت....
لب هایم بهم خورد: این... این چیه عَـ.. علی....؟!.. اِ.. ازدواج.. کردی؟؟؟
لکنت گرفته بودم؟؟؟ چرا....؟؟!!...
جواب نمی داد؟؟... ذوق احــــمقانه ای..!! ، به صدایم ریخت: با.. با گلچین علی؟؟ آره؟ با گلی؟؟
دستش را از دستم بیرون کشید.. استارت زد و راه افتاد... داشتم دیوانه می شدم... پس منظور آقاجون همین بود؟؟... وای وای وای... داشتم دیوانه می شدم...!!.. زدم روی داشبورد: جواب منو بده علی..!!!!!
صدایم بالا رفته بود و با اشک قاطی شده بود.... حالم از خودم بهم می خورد...!!..
دندان هایش را بهم سایید: ول کن ساره.. مهم نیست...
مهم نبود؟؟؟ بازویش را محکم گرفتم: مهمه علی!! مهمه!!! با کی ازدواج کردی؟؟؟ چرا خبر ندادی؟؟ گلی کجــــاست علی....؟؟!!!...
بی مقدمه صدایش شبیه به فریاد شد: من نمـــی دونم ساره!!! نمی دونم!!! انقد ازم نپرس!!!
خدای من...؟! چه خبر شده بود...؟!... عصبی شدم: علی...! با گلی چیکار کردی....؟؟!!!...
نمی فهمیدم چه می گویم... لغات... بی حواس از دهانم بیرون می ریختند....
- این حرفا چیه که می شنوم؟؟؟ آقاجون چی میگه علی؟؟؟ تو که جونت به عمه بسته بود، سه سال نیومدی یه سر بهش بزنی!!... این رفتارا چیه علی؟؟....
دستش را گرفتم و محکم توی هوا تکان دادم: این حلقه ی لعنتی چیه علـــــــــی....؟؟

و اشک هام... ریخت پایین......
با یک حرکت ماشین را با صدای بدی که از چرخ ها آمد، کنار کشید... خواست بغلم کند... دست هایش را دورم گرفت... گریه می کردم: علی چرا همه چیو بهم ریختی...؟!... شما دو تا چیکار کردین؟؟
بغلم کرد.. سفت... می لرزیدم...
- ساره.. تورو به علی قسم اینجوری زار نزن من تحملشو ندارم.... ساره.. ساره جان... تو که نبودی.. نمی دونی... همه چیزمون رو هوا بود.... ساره.... بعد از اون افتضاح...!!.. چجوری باید سرمو بلند می کردم....؟!..
- تو توئون چی رو پس دادی علی...؟؟؟!!!
- خواهش می کنم ازت... منو بهم نریز ... ساره... همه چی تموم شده....
- چرا؟؟؟ چرا؟؟ مگه همو دوست نداشتین؟؟؟؟
- سسس.... ساره.... آروم... خب...؟!...
- آروم نمی شم علی..! آروم نمی شم!... چه خبر شده تو زندگیت که بی سر و صدا عروسی می کنی و به هیچ کس نمی گی؟؟؟ تو... تو چیــــکار کردی علی....؟!!...
نمی دانم چی شد که کلافه و عصبی.. مرا از آغوشش پس زد و تند و ... تلــــخ..، داد کشید: فرستادمش بره!! بره با یکی که بتونه هم خودشو، هم اونو جمع کنه!!! حالا دیگه بس می کنی یا نه ساره؟؟؟!!!...
صورتش قرمز و متورم بود...
بغض داشت خفــــه ام می کرد: فرستادیش بره... به بهای اتفاقی که به تو ربطی نداشت...؟!...
چیزی در صدایم.. شکست.....: ولش کردی علی....؟! به همین راحتی....؟!
صورتم را برگرداندم رو به پنجره... باران گرفته بود... عصبی شد: به من ربطی نداشت ساره؟؟ تاثیری تو زندگی من نداشت؟؟ اینقدر بی غیرت بودم که وقتی خواهرم با دامادمون می ریزه روهم، به روی خودم نیارم و یه خونواده ی از هم پاشیده رو ول کنم و برم پی عشق و کیف خودم؟؟!!!... آره ساره؟؟!!!... تو که حرف می زنی... ، جواب منو بده!!!
و من....، لـِــــــــــه شدم....
و انگار که... کلمه به کلمه ی نیشتر حرف های علی... توی قلبم... عمیق ترین حفره های جهان را ترسیم می کرد.........
خواهرم با شوهر خواهرم ریخته روهم....
آخ.... خدایا.....
تمام صورتم خیس بود و... به طرز بدی...، هِــــق می زدم..... : نه.. به تو ربطی نداشت.. این من بودم که له شدم.. این زندگی مـــــن بود علی!!... تو فقط به اندازه ی برادری خودت سهم داشتی.... نه کمتر..، نه بیشتر........
زد روی فرمان و... عربده کشید: ساره... به ولله قسم... یک کلمه دیگه حرف بزنی....!!... گور روشنکو به آتیش می کشم!!!
تمام تنم... لرزید....!...
و زنی سفید پوش.. که همین چند شب گذشته... باز در خواب هایم قدم گذاشته بود، در خاطرم پدید آمد....
دهانم را بستم.....
خفــــه شدم...!....
علی اما... ادامه داد: باید چیکار می کردم ساره...؟! تو بگو.. من... تنها مردی که از اون خونه ی غارت زده مونده... باید چیکار می کردم....؟!
بغض کرده بود و چانه اش می لرزید: تو یادت نیست گلی خودش دردسر داشت...؟.. اون دنبال بدبختی های من می تونست بدوئه...؟؟... ساره.... من گلی رو باید کجــــای زندگیم می ذاشتم؟؟؟... می تونستم مث همیشه... درست و محکم!.. پاش واستم؟؟ نه... نمی تونستم ساره... من.... زیر این بار وحشتناک... کم آوردم.............
گریه کردم: گفتی بره...؟!...
اشک از گوشه ی چشمش... پایین چکید.... دلم.. ریش شد.. از خودم.. منزجر شدم.......
- ما... قرار گذاشتیم یه مدت دور باشیم... تا من به زندگیم سر و سامون بدم.. اوضاع هیچکس خوب نبود... شرکت آقاجون و کار خودم رو هوا بود.. ازاون طرف.... مادر گلچین یه مدت بود اصرار می کرد براش دعوتنامه بفرسته.... بهش گفتم بره تا از هم دور باشیم... نمی خواست بره.. گفت نمی رم پیش مامانم.. می مونم تا همه چی درست شه.... من.... اما من... من نتونستم... درست شدن همه چی... خیلی طول کشید ساره...... خیلی......
اشکش را با کف دست پاک کرد: از روی تو شرمنده بودم و... هستم.... تو.. دوستتو امانت سپردی دست من.... اما ساره... به مولا علی قسم.....، من نمی خواستم ولی.. سرد شدن گلچین و من و... فاصله ای که بینمون افتاد... ناخواسته.. خیلی عمیق شد......
حتی پوزخندم هم...، اشک داشت : خراب کردی علی... خراب....
همان طور که به طرف خانه ی من، که نمی دانستم آدرسش را از کجا بلد بود حرکت می کرد، باز صدایش بالا رفت: بس کن ساره! بس کن!!... من کاری نمی تونستم بکنم!! واسه همین سه سال خودمو تو اون کار مزخرف غرق کردم..!! واسه همینه که دارم تاوان ندونم کاری یکی دیگه رو پس می دم ساره!!
صورت پر دردش را.. ازم برگرداند و زمزمه کرد: فکر می کنی واسه من آسونه...؟!.. ساره... ما.. همدیگه رو دوست داشتیم.... قول و قرار داشتیم.. اسمم روش بود!... اینقدر بی غیرت و نامرد بودم ساره؟؟ آره؟؟ منو اینجوری می شناسی؟؟!!... خـــدای من.. چرا هیچ کس نمی فهمه... من چطور می تونستم همه چیزو ول کنم ساره.....؟!... با یه مادر سکته کرده و فلج.. با آقاجونی که کمرش شکسته بود و فقط و فقط سکوت کرده بود.. با آبروی بر باد رفته..!!.. من.. ساره من دیگه اون آدم سابق نبودم.... روحم.. ذهنم.. خراب و آشفته بود.. گذاشتم بره... که شاید یکی خیلی بهتر از من بیاد تو زندگیش.. به ولله قسم که من فقط خوشبختیشو می خواستم ساره!!!.. حالا... حالام ناگزیرتر از همیشه شدم... بدون راه فرار... و دارم تقاص پس می دم... با زنی که نمی شناسمش...! با زنی که دست و پای منو بسته!!! زنی که ارتباط منو با خونواده م هم محدود کرده...!!.. من زیر بار این حرفا نمی رم ساره اما یه جاهایی از زندگی می رسی که... فقط.. مجــــبوری...! من دارم تقاص پس می دم... با زنی که از دنیای من نیست ساره...!... اینو بفهم.....!!..
تلخ شدم: پس چرا اونم درگیر کردی؟!...
کلافه شد: مجبور شدم... فرار کردم... خواستم گلی رو فراموش کنم.... موندم بین دو تا انتخاب..بین انتخاب تنها گردودنِ دو تا شرکت و منتهی شدن به ورشکستگی...، یا کمک گرفتن از مردی که می تونست کمکم کنه و نمی دونم از چی من خوشش میومد که دخترشو برام تیکه گرفت !!.. یه قصه ی تکراری ساره.... خیلی تکراری.. و من.. اونو انتخاب کردم!... حالام....
باز چانه اش لرزید: از روی تو شرمنده م ساره.... من.. من نمی تونم تو چشمات نگاه کنم... خواهرِ من... من ازت شرمنده م که امانتی تو... رنجوندم...........
نمی خواستم.. به خدا که نمی خواستم بعد از سه سال، این طور ازش استقبال کنم......، اما... زار زنان، داد زدم: شرمنده ای ولی گلی رو انداختی دور و رفتی تحت سلطه ی یکی دیگه ؟؟!! آره علی؟؟... اینجوری شرمنده ای.....؟؟!!!!...
دستمال کاغذی را روی چشم هایش گذاشت... رعد زد... برق شد....
هق هق کردم: از چی شرمنده ای علی....؟!..
باران شیشه ی ماشین را خیس کرده بود....
نمی خواستم.... اما انگار تمام شوق سه ساله ام برای دیدنش، به پوچی رسیده بود......
انگار این من نبودم که برای بوییدن عطر تنش.. پرپر زده بودم....
و گلهایی که حالا.. بی اختیار و با نفرت... و با عجــــز.. توی دستم.. پرپرشان می کردم.......
یادآوری روزی که گلی را تو مانیتور بهش نشان داده بودم.. یادآوری تمامی روزهای ننگ و نحسم.....، به آتشم کشیده بود......
اشکم ریخت پایین و با گریه ای به تلــــخی زهــــر..، داد زدم: تو نمی خواستی اما، پاتو درست گذاشتی جا پای کامران!!!! آره علی... آره.... گند زدی به همه چی و حالا شرمنده ای.........
و چپیدم گوشه ی صندلی و.... نگاه خیسم را به چراغ قرمز ممتد دوختم و.... از یادآوری اسمش.. ســــوختم..... تف به روی هر چی بی غیرتی و توست کامران....!!.. تُــــف.....!
اشک هایم ریخت پایین.....
زندگی کثافت زده ی من را... چه به زندگی آرام و عاشقانه ی برادرم و دوستم.....
آخ خدایا... قلبم می سوزد....
قلـــــبم.......

تا رسیدن به خانه و بی حرف، پیاده شدنم، فقط سکوت کردم... و علی.. به سکوت من ادامه داد.... و حجم عظیمی از دلخوری.. فضای ماشینش را پر کرد.....
کلید که انداختم... صدای کشیده شدن چرخ های ماشینش که آمد.... خانه ی تاریک و خاموشم را که دیدم... تنهایی فتوحی ها که یکجور ناجور...، توی ذوقم زد....!!..، چیزی درونم ریخت....!
قلبم آتش گرفت و به قدری خودم و زندگی نکبت بارم را در ناکام ماندن پاره ی تنم و دوستم مقصر دیدم، که به ناگاه، احساس بد عذاب وجدان... تمام تنم را تسخیر کرد!... و موج عظیمی از احساس پشیمانی و ندامت.... دورم را گرفت.....
تند رفته بودم......
این اولین چیزی بود که به ذهنم رسید......
جمله ی بعدی این بود: چه کسی را.. به چه کسی مقایسه کرده بودم...؟!
نیمه ی خطاکار ذهنم.. نیمه ی .. ساده و تند رفته ی ذهنم.. نالید: من احساس حقارت کردم علی... به خدا قسم... من از پاشیده شدن زندگی تو، به خاطر اشتباه یکی دیگه...، شکستم......
صورتم را با دست هایم پوشاندم و اجازه دادم که اشک های بی پناهم.. بریزند... من نمی خواستم علی تقاص پس بدهد... نمی خواستم جای من باشد و.... این بار بازی عوض بشود....!... به خدا که نمی خواستم..... چرا علی نفهمیده بود.. دیدنش.. و زندگی کردنش با آدمی که از دنیای او نیست، این همه من را آزار می دهد... که حس کنم.. پا گذاشته جا پای کسی که....
داشتم از خودم دفاع می کردم..؟؟!
نیمه ی سرزنشگرم، مواخذه ام کرد: تو محکومش کردی به رها کردن گلی!... این عدالته ساره؟!.. تواینطور قیاس می کنی...؟؟!!..
نه! نه ! نه.... !!
و همه ی شب.. تا خود صبح.. خودم را لعنت کردم... من چطور علی را رانده بودم؟!.. اوه خدای من... سه سال از من شرمنده بود...؟!... من.. من چکار کرده بودم...؟! صدایی بدبین در سرم.. از حرف هایی که بهش زده بودم دفاع می کرد.. اما نیمه ی دیگر منصفم.. نیمه ی دیگر واقع بینم.... من .. آن لحظه تنها صورت گلی بی پناه و تنها پیش چشمم بود... و صورت دیگری از واژه ی تلخ خیــــانت...، که هنوز تلخی اش... جگرم را می سوزاند.....
راه رفتم.. هال کوچکم را راه رفتم و اشک ریختم... من حق نداشتم... حق نداشتم هر چی که دلم می خواهد و لایقش نیست، بهش بگویم.... من .. منی که پای همه چیز ایستادم تا کسی خبردار نشود... منی که لب فرو بستم و از مایه ی خیانتم، تا فارغ شدن.. حمایت و پرستاری کردم.... وای ساره...!... تو با علی چه کردی.....؟؟!!...
زدم توی صورتم..
اشک ریختم و به خودم فحش دادم....
من...
من احــــمق!! برادرم را با چه کسی مقایسه کرده بودم....؟!!..
با کسی که حتی به زندگیمان اجازه ی یک ساله شدن را نداد و خیانت کرد؟؟
نیمه ی منصفم... سرم داد زد: علی چیکار کرده بود؟؟ علی خیانت کرد؟؟ ساره!! حقیقتا که احمقی!!!... اون بیچاره.. اون فقط گلی رو رها کرد تا بتونه خوشبخت تر زندگی کنه.... علی موند!! علی پای زندگی جهنم شده تون موند....!!.. علی که از خونه فراری بود.. علی که با هیچ کس راحت نبود..!.. علی که عشق دانشجوییشو تو تصادف از دست داد...!! این همون علی بود ساره...، ندیدیش....؟!
علی موند و تو رفتی ساره...... علی موند و پای همه چیز وایستاد و....، تو رفتی و به بدترین شکل ممکن، به خودخواهانه ترین شکل ممکنه...، فرار کردی.....!!!... اینو تو گوشت فرو کن ساره....!!!...
گریه می کردم و نمی دانستم درست و غلط چیست.. حتی نمی دانستم چقدر از بد و بیراه هایی که نثار خودم می کنم، عادلانه است....!.. خدای من.... چطور تا خانه باهاش حرف نزدم؟؟.. چطور دلداری اش ندادم؟؟.. ساره....؟! این همه سال توی گوشت خواندند... خواهر، زینب ستم کش برادر.......!... تو چه کردی......؟!
شماره اش را گرفتم....
جواب نمی داد...
وسط خانه ی سرد و خالی ایستادم و... جیــــغ زدم: غلط کردم علی!! غلط کردم....!!!!...
دمدمه های صبح بود... دم اذان.. که فقط مسیج زد: جانم...؟!
و من....
من لعنت شده....
من غلط زیادی کرده!!!
که بر خلاف گفته ی علی... هنــــوز بزرگ نشده بودم...!!.
با هق هق برایش نوشتم: بیا.. فقط بیا...!..
باران هنوز می بارید وقتی روپوش بافتنی سرمه ای رنگی تنم کردم و بعد از ارسال مسیج، بی آنکه منتظر جوابش باشم، رفتم دم در....
زیر نم باران ایستادم... گریه کردم.. و هی با خودم گفتم که در دادگاه من... تو با هیچ کس قابل قیاس نیستی پاره ی تنم!!... و هی.... با خودم گفتم که می آید.... گفتم ازش معذرت خواهی می کنم.... گفتم..... و انگاری یکجور اطمینان خاص داشتم که... می آید......
و آمد.. او آمد... با همان ماشین شاسی بلند و با عصبانیت و توبیخ این وقت صبح.. توی این تاریکی و سرما.. وسط کوچه ایستاده ام...، پیاده شد...!!.. تنها توانستم بغلش کنم.. و هی هجی کنم که... من را ببخش علی...... من را...، ببخش.......!..

به همراه معینی از سرکشی به یکی شعب برگشته بودیم... این روزها توجهی بیشتری بهم نشان می داد و حس می کردم که از آن خوش نیامدن اولیه، چندان خبری نیست.... نمی دانم گذشت زمان و شناخت بیشتر، چه تاثیر شگرفی داشت...، که حالا علی رغم حفظ همان رفتار تقیربا خشک و جدی، تمایل زیادی برای آموزش من داشت...!.. خودم می دانستم که طراح چندان موفقی نیستم.. می دانستم که به جز محدوده ی کوچکی، خلاقیت آنچنانی ندارم..... اما این را حس کرده بودم که استعداد خوب در مدیریت و برنامه ریزی دارم.... شاید طراح خیلی خوبی نبودم اما، قوه ی یادگیری ام بالا بود و کم کم کنار دست معینی... به کارهای بعضی از بچه ها هم رسیدگی می کردم... طبق آخرین گفتگویی که با شبنم داشتم، معینی باهاش مکاتبه کرده بود.... شبنم چندان جزئی حرف نزد اما من حس کردم که معینی فکر می کند مدتی کار کردنم با شبنم تاج، باعث شده تجربه ی بیشتری داشته باشم.. تجربه ای که به مرور در کارهایم نمود پیدا می کرد و گاهی هم..، می درخشید...!. این وسط افروز هم که اخیرا به دلیل بارداری، تنها سه چهار روز به شرکت می آمد، نظر مساعدی داشت... طرح مشترک من و معینی خوب بود، اما به قول افروز کیانی و خود شخص معینی، در پوشاک زنانه، پیشرفت بیشتری داشتم.....
با ماشین معینی رفته بودیم و در راه برگشت بودیم که پیشنهاد نهار داد... یک ساعتی وقت داشتیم و من..، دلیلی برای رد کردن پیشنهادش پیدا نکردم.... از طرفی هم.. بدم نمی آمد بیشتر باهاش حرف بزنم و سر از ذهن تیزبین و باهوشش درآورم...!.. جلوی رستورانی نزدیک اروس نگه داشت... جایی که گهگاه پذیرای کارکنان اروس هم بود.... معینی داشت با موبایل حرف می زدو من داشتم به منو نگاه می کردم... و به گوشم آمد که معینی گفت: آره همین جا... من خیلی گرسنه مه زود باشین..!
متعجب نگاهش کردم... تماس را قطع کرد. پرسیدم: مهمون دعوت کردید؟!
چانه بالا انداخت: نیاز ملک... باید چند تا پرونده بهش تحویل بدم. مث اینکه داره بعداز ظهر مرخصی میگیره، دیگه نمیبینمش.
و هنوز حرفش به پایان نرسیده بود که نیاز را دیدم و پشت سرش کیانی را که مشغول کنکاش رستوران بود... از حضورش معذب شدم!.. و حس کردم که شاید جمع چهار نفره مان ، چندان طبق اصول رتبه بندی شرکت نباشد.. اما با سلام گرمی و صمیمی نیاز، به خودم آمدم و سعی کردم راحت تر باشم.... کیانی با مهینی دست داد و برای من تنها سر تکان داد و احتمالا، سلامی زیر لبی...!!..
شانه بالا انداختم.... نیاز چند پوشه از معینی گرفت و کیانی برای خودش سفارش داد.... هوا طبق معمول چند روز گذشته بود و من بی توجه به بقیه و بحث هایشان، به پنجره ی سرتاسری رستوران و بارش باران خیره بودم.... که با صدای کیانی به خودم آمدم: تو جمع ما احساس غریبگی می کنی خانوم سرشار؟!
شاید اولین بار بود که در جمع های شرکت، این طور مستقیم مخاطب قرارم می داد...
- نه... فقط...
به پنجره اشاره کردم: هوا خوبه!
احمقانه ترین حرف ممکن!!
با خنده ای که کاملا توی چشم هایش پیدا بود، ابروهایش را بالا فرستاد و خواست حرفی بزند که غذا ها را آوردند... خودم را سرگرم کرده بودم و به خنده های نیاز و خاطره ی معینی گوش می کردم.... چند لحظه ای سکوت برقرار شد و تنها صدای بارش باران بود که نیاز کاملا بی مقدمه گفت: آزاد فکراتو کردی؟!
کیانی مشغول به غذایش، دستش را توی هوا تکان داد: فکرشم نکن!
من و معینی هم درست مثل ابله ها از این به آن و برعکس نگاه می کردیم!!
چنگالم بی هدف جلوی دهانم بود وقتی نیاز کلافه نفسی کشید و گفت: من که دو سه نفرو بهت معرفی کردم... حتی خانوم سلیمی هم خوبه! یا نه... آقای احمدیان! اون چطوره؟؟
معینی – چه خبر شده نیاز؟
نیاز مستاصل به نظر می رسید: من باید مرخصی بگیرم... یکم طولانیه... ازاد راضی نمی شه...!
کیانی چنگالش را وسط بشقاب گذاشت: نیاز جان... عزیز من!.. من کی رو پیدا کنم که بتونه جای تو بایسته؟!
معینی پرسشگرانه به نیاز نگاه می رد... نیاز به حرف آمد: مامانم حالش خوب نیست.. جراحی داره. باید یه مدت پیشش باشم.. مراقبش باشم... بعدشم می خوام ببرمش مشهد.. پیش خاله م... طول می کشه! و من مجبورم!!
معینی- نمی شه که.. کی بیاد جات؟؟
نیاز- افروز هست..!! دو سه نفرم بهش پیشنهاد دادم.. که اوففف... قبول نمی کنه!!
آزاد سر تکان داد و جرعه ای از دلستر لیمویی اش نوشید: افروز بارداره ... همین جوریشم زیاد نمیاد شرکت....
معینی- اونایی که اسم بردی... به نظر احمدیان بد نیست! هوم آزاد؟
کیانی کلافه شد: ازش خوشم نمیاد!
نیاز نگاه رنجیده ای به من انداخت... برای دلداری..، دستم را گذاشتم روی دستش.... و حس کردم که از چشم کیانی دور نماند.......
نیاز با صدای آرامی گفت: می دونی که اگه مجبور شم، حتی استعفا هم می دم.... مامانم خیلی مهم تره...
کیانی بشقابش را پس زد: خیله خب!! باشه! اما فقط یک ماه!!
چشم های نیاز گرد شد: یک ماه؟؟ آزاااد!!!... کم کم دو ماه و نیم وقت می خوام!!!
موبایلم زنگ خورد.... به شماره نگاه کردم و لبخند زدم.. علی بود... آمده بود کلید خانه ی عمه را ازم بگیرد... گفته بود دلش می خواهد خودش تمیزش کند....... همزمان با زنگ موبایل، صدای بوق ماشین هم آمد... و من از پشت پنجره دیدم که در کوچه خلوت رستوران... پارک کرده و به انتظار من نشسته.. گوشی را گرفتم دم گوشم: اومدم.. اومدم....
ببخشیدی گفتم و با ادامه اینکه « الان برمی گردم » ، صندلی را عقب زدم تا بلند شوم که همزمان صدای کیانی و ... کلام بهت آورش، به گوش رسید: سید علی فتوحی.... دانشجوی انصرافی مهندسی صنایع... مدیر عامل شرکتِ «....» !!...

بعد نگاهی به من.. که بهت زده..، سرم را بالا می آوردم انداخت و .. نیشخند دندان نمایی زد: و علاقه مند به سبد رزهای قرمز و سفید!!
پلک های شوک زده ام را...، بهم زدم.... موبایلم داشت زنگ می خورد.... لبخند کجی زد: زود بیا خانوم سرشار!اولین چیزی که به سرعت جلوی چشم هایم آمد، تصویر دوربین های مدار بسته ی شرکت، درست روز تولدم بود!! چی داشت می گفت؟؟!! جلوی نیاز و معینی؟؟؟!! نیاز از زیر میز به پایم زد !! کارش یکجورهایی شبیه به هشداری بود که باعث شد من به سرعت نگاهم را از کیانی موذی و معینی متعجب بگیرم و تا دم در رستوران، بدوم!!.. علی دستش روی فرمان و نگاهش به انتهای خیابان بود. خودش خم شد و در راباز کرد. از گردنش آویختم و راحت تر از همیشه... گونه اش را بوسیدم و کلید را کف دستش گذاشتم! لبخند مهربان اما خسته ای به لبش بود..، وقتی به رستوران اشاره می کرد: آدمای خوبین؟
سر تکان دادم و خیالش را راحت کردم: خوبن..!
دل کندن سخت بود اما باید می رفتم.. دستم را گذاشتم روی دستگیره: علی... می خوای یه شب، بیای خونه آقاجون.. با.. با خانُمـت....
اجازه نداد حرفم تمام شود: یه وقت دیگه!... دیرت نشه ساره جان..
نفس ناراحتم را بیرون فرستادم .. این روزها... دلم عجیب هوای گلی و شادی و حنا و.. جمع چهار نفره مان را می کرد.... باید از علی می پرسیدم از گلچین خبر دارد یا نه... ولی انگار، هنوز وقتش نبود..... انگار دلش نمی خواست حرف بزند... انگار.... ازش خداحافظی کردم و پیاده شدم... و همان طور که ذهنم مشغول او و حرف های کیانی بود، پشت میز برگشتم....
داشتند بحث می کردند هنوز اما... نگاه کیانی موذیانه و به شدت مرموز بود!!
اخم کوچکی بر پیشانیم نشاندم و خیره خیره نگاهش کردم....!!.. روی انصرافی بودن ما.. چه تاکیدی داشت..!!؟؟ لیوان محتوی دلسترش را تا ته سر کشیدو نگاهش را از من گرفت..... توی ذهنم به دنبال چرایی حرف هایش می گشتم.. ما با کیانی هم دانشکده ای.. هم رشته بودیم... دو سه ترم سر یک کلاس... کیانی با سامان دوست بود.... شادی و گلی را به خوبی می شناخت..، گرچه انگار نه او از گلچین خوشش می آمد، نه گلی از او....!.. احتمالش وجود داشت که ماجرای نامزدی علی و گلی را از زبان شادی شنیده باشد.. و یا حتی.... با هم دیده باشدشان... اما... دانشجوی انصرافی بودن و.... مدیر عامل شرکت آقاجون بودن و..... پوف محکمی کردم که از چشم کیانی و معینی دور نماند!! لبم را گاز گرفتم و خودم را ملامت کردم که مدتی ست اختیار عکس العمل هایم را از دست داده ام!!!...
به هر حال آن روز کیانی با بدخلقی کامل و ابروهای درهم گره خورده، برای نیاز دو ماه مرخصی رد کرد و قرار شد که افروز کیانی سر بزند و خانوم سلیمی هم فعلا برای مدتی نامعلوم به جای نیاز برود....
بعد از نهار من و معینی باهم برگشتیم شرکت و کیانی و نیاز باید برای انتخاب پارچه به کارخانه می رفتند..... برای نیاز و تنهایی به دوش کشیدن بار مادرش نگران بودم.. برایش مسیج زدم که اگر کاری از دست من برمی آید، معطل نکند.... و بعد...ریال وقتی مسیج را فرستادم... لبخندی به اسکرین موبایل زدم و فکر کردم که انگاری... خیلی وقت است نیاز را می شناسم.. و عمیق تر از آن، زمان زیادی ست که یادم رفته بهش شک داشته باشم... یا.. از سر بی اعتمادی، برنجانمش...!.. درست بود که ارتباطمان اغلب محدود و کم بود اما... همان قدرش هم.... این حس را به من می داد که نیاز از جنس منست.. با یک ورژن دیگر...!.. و حالا که دقت می کردم... نه من هیچ حس بد و بی اعتمادی به نیاز داشتم، نه نیاز مثل روزهای اول....، من را با بقیه ی کارمندان شرکت یکی می کرد.....
نیاز آخر شب جواب داد.. تشکر کرد و گفت که فقط نگرانی زیادی از این جراحی قلب آخر هفته دارد.... روی تخت به بهانه ی خوابیدن دراز کشیده بودم و به موزیک شادی که از تلویزیون پخش می شد گوش می کردم که بلافاصله بعد از رسیدن مسیجش، خودش تماس گرفت..... حرف زد... و من حس کردم که بیشتر زا هر جور اظهار نظر من، احتیاج شدیدی به یک جفت گوش شنوا باشد... یک جفت گوش شنوای بی زبان... لالِ لال...!!.. و من... که در این کار ید طولایی داشتم......
نیاز حدود دو ساعت تمام حرف زد.... از مادرش گفت.... از سن و سالش.. از مسافرت پیش روی بعد از جراحی.... نمی دانم... نمی دانم نیاز به جز من ، در میان دوست هایش، گوش های شنوای دیگری هم داشت یا نه... اما این حس را به من می داد که احساساتش بسیار به من نزدیکست... شاید برای همین بود که وقتی بهم گفت: راستی ساره ماشینت درست شد؟!
لبخند به لبم نشست و با یادآوری کوروش و توداری عمیق نیاز ملک..... به غم کمرنگی منجر شد.... نیاز نمی خواست از مسایل عاطفی اش حرف بزند... حتی از گذشته اش هم سربست می دانستم... و بهش حق می دادم... چرا که خود نیاز هم چیزی زیادی از من، نمی دانست.....
مکالمه مان با دلداری من وراحت کردن خیالش...، و این جمله که « اگه مساله ای پیش اومد بهم خبر بده و لطفا اگر آزاد کاری داشت... یا اگه مث اون شب....،... ببین ساره .. مساله این نیست که من بخوام از تو کاری بخوام، یا.. یا کسی رو تو اون شرکت نداشته باشم که..... »
حرفش را قطع کردم: واقعا هیچ کس رو مطمئن تر از من نمی شناسی نیاز؟!... من خیلی درک نمی کنم که تو از من بخوای...
حرفم را برید!!...
- نه! مساله این نیست ساره.... می دونی که من آدم شناس خیلی خوبی هستم!.. و بخش زیادی از این آدم شناسی رو از طریق آزاد بدست آوردم..... و خب... شرایط ویژه ی زندگیم.... مساله این نیست که من کسی رو نداشته باشم..!!.. یا بین چهارصد پونصد نفر آدم، تو و چند تای دیگه مورد اطمنانم باشین..!... مساله اینجاست که تو، جزو معدود آدم های دلسوزی هستی که من اونجا..و کلا دور و برم می شناسم...!.. تو دنبال منافع خودت نیستی.. چشم و دلت از همه چیز... پول... پسر... کار...، سیره...!... سرت تو لاک خودته و دنبال یه زندگی آرومی.... نه دخالت و موش دووندن!... و من نباید مدام حواسم باشه که اگه فلان کارو به سرشار سپردم..، یا اگه داره با ما کار می کنه، قراره برامون مساله ساز بشه...!
لبخندی عمیقی.. صورتم را پر کرد..... چقدر نیاز را آزار داده بودم..... نفسش را با ناراحتی بیرون فرستاد: امیدوارم ازم ناراحت نشده باشی.... فقط می خوام بگم اگه چیزی بود که من نیاز شدم، فقط کافیه به افروز بگی.... یا... معینی.. دیگه اگر هیچ کس نبود،
حرفش را با تبسمی دندان نما، بریدم: به کوروش می گم...!
سکوت کرد......
طولانی....
و شب بخیر من.... توی سکوت معنی دارش.... گم شد.........
******
روی صندلی پایه بلند گردانم چرخیدم و دست هایم را برای رفع خستگی به دو طرف کشیدم... مهتاب سرش را بالا آورد و لبخند زد: خسته نباشی...
با لبخند جواب ش را دادم: همچنین...
عینکش را روی بینی بالا داد: یه چای می خوری؟؟
با انگشت شست و سبابه، چشم هایم را مالیدم.. چند بار پلک زدم و باز و بسته شان کردم.... کمی تار می دیدم... خدای من.. اصلا دلم نمی خواست به عینک زدن، حتی فکر کنم!!... مهتاب از صندلی اش پایین پرید و کاربن آبی رنگ توی دستش را روی میز رها کرد: چی شدی؟؟
چشم هایم را باز کردم. حالا بهتر می دیدم و مهتاب هم ورای قصه ی چشم ها، کمتر روی اعصاب و کنجکاو به نظر می رسید...!!..
به دنبالش راه افتادم و برای خوردن چای به اتاق استراحت رفتیم... سرم را تکیه دادم به مبل و چشم هایم را بستم.. این روز ها علاوه بر تار شدن دیدم، گهگاه سردرد هم داشتم.... مهتاب پیشنهاد داد: یه اپتومتریست برو... شاید چشمات ضعیف شده!
سر تکان دادم... نای جواب دادن هم نداشتم بس که خسته بودم.... چهار روز از رفتن نیاز می گذشت و من به شدت.. جوری که خودم هم باورم نمی شد، دلتنگش بودم....! امروز صبح... روز پنج شنبه، جراحی مادرش انجام شده بود و تنها با مسیج خبردار بودم که حالش خوبست.... تصمیم داشتم شب بروم بیمارستان.... دلم بود... دلم بود و می زد توی دهان نیمه ی بدبین ذهنم!!.. که نه عقلم.....
چایم را که خوردم، چند دقیقه به پر حرفی های مهتاب گوش دادم و باز سر کارم برگشتم تا این یکی دو ساعت باقیمانده زودتر بگذرد....
راس ساعت اتمام کار، وسایلم را جمع کردم.. از بچه ها خداحافظی کردم و به طرف خانه به راه افتادم... شانس من ترافیک بدی بود و برای هر توقف کوتاه و خرید گل یا مایحتاج خانه، زمان زیادی معطلم می کرد.... خریدها را خانه گذاشتم... و بی آنکه لباسم را عوض کنم، با همان مانتوی سنتی و گشاد شکلاتی رنگ ، به طرف بیمارستان به راه افتادم.... هوا تاریک شده بود و آبان ماه رو به اتمام به نظر می رسید..... نیاز انتهای راهرو.. روی نیمکتی نشسته بود .... دستم را گذاشتم سر شانه اش... با لبخندی به شدت خسته اما خوشحال... از جا بلند شد.... از مادرش پرسیدم و جوابش کوتاه بود: خوابیده...
وسط راهرو ایستاده بودیم و حرف می زدیم... از اروس پرسید.. اطلاعات محدودم را که بیشتر مربوط به بخش خودم می شد، در اختیارش گذاشتم.... چشم هایش بی قرار بود... و من حس کردم.. که علی رغم اصرارش برای دانستن از اروس.... به دنبال چیز دیگریست.... و این بی قراری... و این چیز دیگر.... درونم را.... متاثر می کرد.... و من... قلبا نمی دانستم که باید برایش خوشحال باشم..، یا.... اجازه بدم گذشته ها... دردها... و ضربه ها.... نگاهم را سیاه کنند......
تنها توانستم بگویم: آقای سمیعی دیروز که تو اتاق معینی بودم اونجا بود... حال مامانتو پرسید...
لبخند متزلزلی زد و زود.. نگاهش را ازم گرفت......
دستش را توی دستم گرفتم و از سرمایش.... تعجب کردم....!.. نشستیم روی نیمکت و حرف می زدیم... نمی دانم چقدر گذشت اما وقتی به خودم آمدم، حسابی گرسنه بودم..!
- میای بریم یه کافی شاپی جایی...؟ گرسنه ت نیست؟
- آخه.. مامانم...
دستش را کشیدم: زود برمی گردیم... رنگ به روت نیست...
اما به محض برگشتنمان، کیانی از پیچ راهرو پدید آمد... بی حوصله و ناامید نگاهش کردم.. مثلا می خواستیم دو نفری... نزدیک رسید... خبری از اخم و تخم نبود... با نیاز دست داد: حالش چطوره؟
و سلام نصفه نیمه ای هم به من.... نیاز چشم های ناگاه اشکی اش را به او دوخت: خوبه.. خوابیده.. اجازه ملاقات ندارم ولی...
کیانی شانه اش را نوازش کرد: نگران نباش.. خوب می شه...
نگاهم به دست کیانی... روی شانه ی نیاز بود.... داشت می گفت: نشد از صبح بیام.. دو سه تا ملاقات داشتم... دو هفته دیگه م از ترکیه مهمون دارم... اینه که...
نیاز لبخند زد: ایرادی نداره...
نگاه کیانی بین ما چرخید: جایی می رفتید؟
نیاز- داشتیم با ساره می رفتیم یه چیزی بخوریم.. یه ساعته اینجا نگهش داشتم... خسته و گرسنه ایم... تو هم بیا بریم...
کیانی- من میل ندارم.. منتظر می مونم تا برگردی، برسونمت خونه...
نیاز- من شب می مونم آزاد... بیا بریم یکم استراحت کنیم..
حس بدی در وجودم بود... حس بدی که... علی رغم خوب بودن حالم...، به مجرد حضور کیانی، رگ هایم را پر کرده بود... نمی خواستم بمانم.. نمی توانستم.. دلم نمی خواست... یک قدم عقب رفتم: نیاز جان.. من می رم خونه....
چشم های نیاز گرد شدو ابروهای کیانی بالا رفت...!
نفهمیده بودم وسط کدام حرفشان، چه جمله ی بی حواس و بی ربطی پرانده بودم...!
نامتعادل... انگار که چیزی.. حسی... هر ثانیه.. درونم را بهم میریخت.. با دلشوره ای که ناگهانی آمده بودو دلم را چنگ می زد، کیفم را سر شانه ام مرتب کردم و باز عقب عقب رفتم: فردا.. میام پیشت... باید برم خونه... خداحافظ.....
و مثل احمق ها..... و درست..، مثل احــــمق ها....، از بیمارستان گریختم و... اجازه دادم که هر فکری می خواهند، درباره ام بکنند..


معینی با عجله کتش را برداشت و من را که عین شوک زده ها!!.. نگاهش می کردم، توبیخ کرد: خانوم سرشار!!.. حواست کجاست؟؟ گفتم دیگه... تصمیم من که نیست!! آقای کیانی گفته....
دست های یخ بسته ام را گرفتم سر میز و با زانوانی که به وضــــوح می لرزیدند، نیم خیز شدم: آقای معینی... آخه... برای چی قبول کردین؟؟ این همه کار سرمون ریخته!! اصلا.. اصلا چرا من؟؟
معینی کشویش را قفل کرد و راه افتاد سمت در اتاقش: خانم سرشار من جلسه دارم میرداماد... بی خیال بحث شو... لابد صلاح دیده!! تصمیم اونه! من چیکاره م؟؟
دندان به دندان ساییدم و توی دلم غریدم: تو چیکاره ای؟؟!!!.. با تو مشورت می کنه!! از تو نظر می خواد!!!!!
بهت زده.. با چشم هایی که می سوخت.. به مسیر رفتنش خیره شدم.... از میز کنده شدم و به دنبالش دویدم: آقای معینی...
با اخطار برگشت: خانم سرشار!!.. حرفی داری، به خودش بزن!!
و با ابروهایی گره رفته.. اروس را ترک کرد... قلبم.. محکم می می زد..!!.. یخ بسته بودم... سردم بود.... دکمه ی آسانسور را فشار دادم... چه لزومی داشت میان این همه شلوغی...، کاری را قبول کنیم که امتحانش هم دردسر بود!! و بدتر از آن.. چه لزومی داشت... که من هم، جزو انتخاب های کیانی باشم.....!؟!.. فک سخت شده ام را، از این برخورد به وضوح مغرضانه ی کیانی، بهم ساییدم و با مشت هایی گره کرده... جلوی میز نیاز که حالا خانم سلیمی چهل و خرده ای ساله ی مهربان اشغالش کرده بود، ایستادم: می خوام ببینمشون!!
و آنقدر مصمم بودم.. آنقدر... خشم... آنفدر... شوک در من بود...، که خانم سلیمی بی هیچ حرفی، گوشی را برداشت و به کیانی اطلاع داد.... نایستادم تا تاییدیه اش را اظهار کند.... کفش های پاشنه دارم روی گرانیت کف اروس کوبیده می شد و نفس هایم بلند و پر صدا بود وقتی در را با شتاب باز کردم و بی آنکه بدانم حتی در زده ام یا نه..، و بی آنکه کیانی اجازه بدهد، وارد اتاقش شدم!!!.. سرش توی کاغذهای روی میزش بود و با ورود یک جا و یکباره ی من، نگاه متعجبش را بالا آورد... در را محکم بستم و با چنان طوفانی.... با چنان غرشی.... پا کوبیدم طرف میزش...، که ناخواسته کمی از میز فاصله گرفت و خودش را عقب کشید.....دست هایم را عمود کردم به میز و از میان دندان های بهم فشرده ام... با دردی که توی قلبم حس می کردم...، طوفان شدم و غریدم: چرا...؟؟؟؟!!!
چشم هایش را تنگ کرد و مثل من..، آهسته.. اما محکم، زمزمه کرد: چی چرا؟!
فکم ... تمام عضلات صورتم.... لبم را محکم گزیدم و چشم های وحشی ام را بهش دوختم: چرا منو برای طراحی لباس های مهماندارای ایران ایر، انتخاب کردی؟!

لبخند محوی.. از صورتش گذشت.... خودش را عقب کشید... مکث کوتاهی کرد: باید به یه کارمند جزء ، جواب پس بدم؟؟!!
آخ خدا که تک تک سلول هایم رو به انفجار بود.....!!!! دندان هایم را بهم کوبیدم و غرش کردم: تو همین کارمند جزء رو برای این طراحی انتخاب کردی!!!!!
داشت با من تفریح می کرد... داشت تفریح می کرد و من داشتم آتــــش می گرفتم...!!!!
آرام و شمرده... کلمات را بیرون فرستاد: خانوم سرشار.... خــــانوم ســــاره سرشار....!...
پلک زد و پچ پچ کرد: آروم باش...!
اتش گرفتم.. طوفان شدم.... صدایم اوج گرفت.... خدایی بود که جیغ نمی زدم!!!...
- آروم باشم؟؟ آروم؟؟ تو..!! تو چطور به من میگی آروم باش؟؟!!!! چجوری آروم باشم آقــــــــــای کیانی؟؟!!!! چجوری آروم باشم وقتی داری ریز و درشت زندگیمو تو صورتم می کوبی؟؟!!!! چطــــــــور؟؟!!!!
و جیغ کوتاه و ناخواسته ای که بعدش کشیدم....
میزش را عقب زد و از روی صندلی اش برخاست و همان طور که این طرف می آمد، گفت: داد هم نزنی، می شنوم چی میگی!!
داد زدم: داد نزنم؟؟ داد نزنم؟؟!!!! اصلا داد می زنم!!! این شرکتو رو سرم می ذارم!!!!!
موهایش را چنگ زد... تمام حرف هایش پیش چشمم بود.. پوزخند ها.. رو کردن اسم علی و شرکتش.. سرشار بودنم... داشتم دیوانه می شدم.. خدایا.. خدای من.. تمام کنترل و اختیارم را از دست داده بودم....!!!!
جلو رفتم.. دست به کمر و ساکت ایستاده بود و به من نگاه می کرد... فقط تمام سعیم این بود که یقه اش را نگیرم و توی گوشش نکوبم.!!!
- داری با من چیکار می کنی....؟!
- من کاری نمی کنم ساره..! بهتره بس کنی و بری سر کارت!!
- برم سر پروژه ی ایران ایر؟؟
چانه بالا انداخت و با حالت حرص درآر و دیوانه کننده گفت: اینم بد فکری نیست..!
ناخن هایم را در گوشت دستم فشار دادم...
باید می خواباندم توی گوشش....!!..
بــــــــــاید.....!!!
کفری... در حال جلز و ولز و سوختن.... با لحنی که سعی می کردم شمرده باشد... با چشم هایم... خط و نشان کشیدم.... : آزاد...، داری با آتیش بازی می کنی....!!..
اسمش را با تمسخر ادا کرده بودم... یک قدم جلو امد... چشم هایش..، تنگ و نَسَق کِش بود!!
- با کدوم آتیش...؟!
سرم ... و تمام صورتم.. می لرزید....
- با آتیش من....!.. با جهنمی که اگه یه بار... فقط یه بار دیگه بخوای باهام بازی کنی....، راه می ندازم...!! اینو تو گوشات فرو کن آزادِ کیانی!!!!
پوزخند صدا داری زد و صورتش را به صورتم نزدیک کرد: آتیشتو....، نشــــــونم بده....!!
زمــــان...، ایستاد....!..
نفسش توی صورتم خورد...
قلبم .. محکم کوبید....
داشت با من چکار می کرد....
چکار می کرد....
دندان هایم.. به ناگاه.. لرزیدن گرفت... سردم شد.. خیلی بیشتر از قبل... ری اکشن های جسمی ام.. یکی پس از دیگری... داشت چکار می کرد... چشم هایش.. درست مثل دو گلوله ی سیاه... مثل چـــــاهی عمیـــــــق....!!... نمی توانستم خودم را بیرون بکشم....، وقتی حتی پلک هم نمی زد....!!... نفسم تند شد.... نزدیک بود.. خیلی نزدیک... آتش توی چشم هایم بود... آتش توی قلبم بود... اما دست هایم، یــــخ بسته بودند!!!... سینه ام داشت می سوخت... چشم هایم می سوخت.... خیره بودم... نمی توانستم نگاهم را بگیرم... وقتی نگاه شبیه به هیپنوتیزمش را... ازم نمی گرفت.. دلم بهم می خورد... معده ام می سوخت.. داشت با من کاری میکرد... داشت چیزی را نشانم می داد...! می خواست با من کاری کند... داشت پرده ی روحم را...، با چشم های بی رحمش.. پاره پاره می کرد....!.. و من...کر و کور و لال شده بودم... و توان هیچ حرکتی نداشتم...زمان ایستاده بود....و من داشتم توی گذشته ی سیاه و زشتی پرتاب می شدم، که سیاهی اش.. با تمام قوا...، توی صورتم می زد... داشتم سقوط می کردم... و این پرت شدن را.. و این سقوط را با چشم های آتش گرفته ی خودم..، در چشم های سیاه و مذاب گرفته اش...، مـــــی دیدم.... وبـــاید.... به ریسمانی.. چنگ می زدم....!.. ضربان قلبم تند شد... نفسم به شماره افتاد.... شانه هایم خم شد... سوزش چشم هایم را حس کردم و درست... مثل جنگنده ای که تمامی روح و جانش را در نزاعی مرگبار...، از دست داده باشد..، خـــــــالی شدم....... و اشک... آرام و بی صدا.. از گوشه ی چشمم.... پایین ریخت.............
احساس کردم.. که تمام اروس.. که تمام دنیـــــا.. دور سرم چرخید... جان در بدنم نماند... داشتم از حال می رفتم.... چشم های کیانی.. رنگ عوض کرد... پلک خورد... از سیاهی و سقوط..، درآمد.... اشک هام.. روی صورتم ریخت... و قلب تکه تکه شده ام.... عقب عقب رفتم... دستم را بالا آوردم.. انگار که بخواهم بگویم نـــــه... انگار که بخواهم بگویم.. بــــــس کن... و به جان هرکی که دوست داری قسم..، هیچی نگو..... دستم را بالا گرفتم... اشک هام ریخت پایین.. و کلمات.. بریده بریده ونامفهوم... از دهانم بیرون ریخت...: بس.. به.. با.. باشه.. م..من...
و انگار که از ازل..، جسمی معلق در فضا بوده باشم..، و حالا.. به یکباره، جاذبه بر من اثر کرده باشد...، روی مبلمان استیل وسط اتاق.... افتادم.......



ادامه دارد...

نظریادتون نره...


رمان خالکوبی14


« نفهمیده بودم.... وقتی مدارکم را از دست های لرزانم بیرون کشیده و خودش.. خیلی جلوتر از من به راه افتاده بود.. و چطور و کجا.. در پیچ و خم کدام راهرو.. پشت در بسته ی کدام اتاق، دکتر حقی را پیدا کرده بود... و من... که بیرون اتاق... از در..کنده نمی شدم... حقی صدایم زده بود... خودم را کشیده بودم..، تا ورودی گروه... حقی از او به من و از من به او نگریست... زیر لبی چیزی پرسید... نشنیده بودم.... اصوات در سرم میپیچید و می چرخید و تکرار می شد.... چشم هایم سیاهی می رفت.. کف دستم را گذاشته بودم روی سرم.... پلک هایم، افتاده بودند..... صدایش می آمد... نه از لب ها.. نه از چشم ها... صدای کفش هایش روی موزاییک اتاق گروه بود.... کشیده شده بودم.... به دنبالش... از این اتاق..، به آن اتاق... پیگیری داشت.... انتظار داشت... غرغر شنیدن داشت... من..، نشنیده بودم....!!... باز سرم گیج رفته بود و چشم هایم..، سیـــــاهی....

تمام راهروهای دانشکده را گم کرده بودم.. شماره ی کلاس ها را یادم نمی آمد... نام اساتید را از خاطر، برده بودم.... اما... هنوز.. کشیده می شدم....

پوشه ی سرخابی رنگی توی بغلم قرار گرفت....

دری باز شد...

رها شدم گوشه ی تاکسی....

کیف و مدارکم و پوشه..، توی بغلم...

یکی داشت با راننده تاکسی حرف می زد....

در، با صدا و محکم، بسته شده بود....

صدای گام برداشتن آدیداس هاس سفید.. از من و ماشین... دور می شد......

چشم هایم را..، بسته بودم................... »



هنوز... وسط چشم هایش بودم....

بی اختیار به زمین زیر پایش.. و به کفش هایش نگاه کردم... نه... خبری از آدیداس های سفید، نبود...!...

باز صورتم را بالا گرفتم....

هیـــــــچ شبیه به مادرش..، نبود....

لبخند نزدم!

- ممنونم جناب کیانی..! طراحی برای این شرکت، باعث افتخاره...

خندید.... کوتاه و بی صدا....

پاکت را لای انگشتانم، فشردم.... نمی دانم از چی بود.. از حرص.. هیجان.. یا.. یادآوری لطفی بزرگ.......

تک خنده ی نامفهوم تری کرد و بعد..... خیره به لپ تاپش.... زمزمه کرد....

- آدما چقدر عوض می شن خانوم سرشار...؟!

خیره نگاهش کردم....

خیــــــــره.....!...

چانه ام را بالا گرفتم: بستگی داره!

خم شد رو به جلو و دست هایش را روی میز در هم قلاب کرد: به چی؟!

داشت با من حرف می زد؟! از موضع تحقیر کننده اش پایین آمده بود؟؟!!... نه ساره.. خیال باطل نکن!!... فعلا دارد ازت حرف می کشد.....!..

با بی خیالی محض شانه هایم را و دست هایم را... تکان دادم: به همه چیز... به شرایط...

نگاهش مستقیم و موشکافانه بود.. و من می توانستم ببینم که خالی از توهین و هرگونه حالت بدی ست.. تنها یک چیز بود و آن، میل شدیدش به آرام حرف زدن و..... حرف زدن..!....

چشم هایش را تنگ کرد: عوضی هم می شن...؟!

تنم.. مور مور شد... و نگاهم..، یـــــخ بست......!....

صدایم آرام بود و.... متاسف..، برای همه ی همان اندک حس دین و نمک شناسی ام نسبت به لطفی که زمانی به من کرده بود......

- بستگی به آدمش داره...!

لبخند آمد روی لبش... نفهمیدم که چه معنی داشت... به هیچ عنوان نتوانستم ترجمه اش کنم..... من... من احمـــــق..، تنها بلد بودم نگاه یک نفر را دیلماجی کنم.........

لپم را از تو گاز گرفتم و حس بد زیر پوستم را ..، هـــــم......

سری تکان داد....

- خب... با معینی هماهنگ کردم. همین الان برید برای سرکشی به دو تا از شعبه ها...

امروز؟ امروز که بیست و پنج سالم می شد و علی برایم گل فرستاده بود.....؟! باشد.. می رفتم....اما قبلش باید چیزی را بهش یادآوری می کردم.. چیزی که بی ربط به سوال های اول حرفش، نبود...

چانه ام را تا جایی که می شد، بالا گرفتم و مطمئن و محکم، گفتم: همیشه همه چیز...، اون جوری نیست که به نظر می رسه و چشم ظاهر بین ما میبینه..، جناب کیانی...!

چند ثانیه مکث کرد... بعد...

خندید... کاملا غیرقابل پیش بینی!

- به سلامت، خانوم سرشـــــار...!!!

متعجب از عکس العمل هایش، اما مزین به لبخندی آرام، سرم را به نشانه ی احترام کج کردم و در اتاق را پشت سرم، بستم..


نه شمع داشتم.. نه کیک داشتم.. و نه شناسنامه ی پاکی که بتوانم بهش زل بزنم و تمام این بیست و پنج سال را...، یادآوری کنم....

سر راهم... باران گرفته بود... گرد و خاک قاطی اش بود... نم می زد و قطع می شد... شدت می گرفت و آرام می شد...

از کنار شیرینی فروشی... رد شدم...

از کنار تمام مغازه ها و فروشگاههایی که می توانستم برای خودم..، هدیه ای بخرم.....

گلویم درد می کرد... سرماخوردگیم خوب شده بود اما.... این گلوی لعنتی.. از صبح .. از کله ی سحر.. از وقت دیدن گلها.... گرفته بود و ... درد می کرد........

کلید انداختم و وارد خانه شدم.... همه ی چراغ ها خاموش بود... تنها تک چراغ کوچک راهرو... لباس هایم را پرت کردم یک طرف... اس ام اس رسیده بود.... اسم نیاز ملک روی صفحه ی موبایلم نقش بست... بی آنکه بازش کنم، رهایش کردم.... صدای دعوای زن و شوهر همسایه، از طبقه ی بالا می آمد.... چای دم کردم... از توی یخچال کاپ کیک شکلاتی دو روز مانده را بیرون کشیدم... لیوان کثیف توی سینک را شستم... شیر چکه می کرد... هر کاری کرده بودم درست نمی شد... باید یکی را می آوردم که درستش کند... برگشتم به هال... کف زمین نشستم... طبقه ی بالایی ها داشتند همدیگر را فحش می دادند... با الفاظی که هرگز.. نه به دهان من... و نه... به دهان.... چشم هایم سوخت.... از بسته ی شمع های ریزی که دو هفته ی گذشته از شیرینی فروشی خریده بودم، شمع کوچک و آبی رنگ و مارپیچی شکلی را درون کاپ کیک فرو بردم.... خب.. داشت بیست وپنج سالم می شد... برنامه ام چه بود....؟! می خواستم چکار کنم...؟! لیست کارهایی که باید در آینده انجام می دادم را تنظیم کرده ام؟؟.. نه... نکرده ام... باید بروم.. کاغذ و قلمی به دست بگیرم.. و رهااز تمام بود و نبود ها..، بنویســـــم....! بنویسم که من.. ساره سرشار.. کسی که نام فامیلی خودش هم فرار می کند... کسی که چطور به در و دیوار زد... چطر از آشنایی و پارتی های کلفت پدر شادی کمک گرفت تا فامیلش را عوض کند... آخ... شادی.. شادی که بعد از آن روز های سیاه.. تنها کسی بود که ازش کمک خواستم... ندیدمش... باهاش حرف زدم.. و چقدر اشک ریخته بود پای تلفن... اما من... چطور سکوت کرده بودم.. و فقط گفته بودم که برایم کاری میند یا نه؟!... که شادی آدم بامعرفتی بود و هم دردی سرش می شد... شادی.. باید بهش تلفن بزنم... باید بهش بگویم پیش چه کسی کار می کنم تا شاخ هایش دربیاید و من گرد شدن بی اندازه ی چشم هایش را ببینم و بتوانم از تـــــــــه دل... بخندم...!... بتوانم از ته دل بخندم....؟! لبم را گاز گرفتم... حتما شادی را پیدا می کردم.... بعد.. باهم از گذشته ها حرف می زدیم.. از گذشته هایی که فقط من بودم و گلی و حنانه... بعد.. بلند بلند می خندیدیم و اشک هامان از خنده هامان..، سرازیر می شد.........

بنویسم که ساره سرشار... آینده اش را گم کرده.... که ساره می ترسد از این گم کردن و گم شدن.. اما... هر روز و همه روز.. دارد تلاش م یکند... که از پیله بیرون بزند.. که عادی بودن و زندگی کردن را تمرین کند... ساره.. بهانه ندارد برای زیستن... تنها.. به حرمت چشم های پف کرده ی عمه اش، می ایستد و ... زندگی م یکند... همان طور که همه ی این سه سال... همه ی این سکوت سه ساله... با شبنم تمرین زیستن کرده بود.... بعد.. وقتی فکر کرد که عوض شده.. که می تواند کنار بیاید.. که پذیرفته...، برگشت... برگشت تا به خاطر عمه..، که هنوز هم نه به خاطر خودش!..، کاری انجام بدهد.... انجام داد.. تقریبا موفق شد... حالا به بعدش چه... حالا می خواست چکار کند....

نفس عمیقی کشیدم.....

حالا.. تنها باید به پیشرفت فکر کند.. که این بار نه برای عمه و جبران لطف های شبنم...که برای خودش!.. خودی که حق دارد.... ساره.. حق الله و حق الناس نمی شناسد.... ساره.. تنها وتنها حق خودش را می شناسد... تنها.. باید بخواهد و این بـــار... اساســـی...، بلند شود!

کبریت کشیدم... رعد زد.... تنها روشنایی خانه... نور کم نور کبریت بود... برق شد.... زل زدم به شعله ی بی جان.... و گرفتمش نزدیک فتیله ی شمع... امشب.. تولدم بود... بیست و ششم مهرماه....

جشن تو جشن تولد تموم خوبیاست... جشن تو طلوع زیبای تمام شادیاست....

رعد زد....

عزیزم هدیه ی من برات یه دنیا عشـــــقه....

برق شد.....

زندگیم با بودنت درست مثل بهشته......

قطره ی اشک.. بی اجازه و خودسر... روی گونه ام سر خورد....

لبهایم را جمع کردم....

بهشت...

گلویم.. و تمام قلــــــبم..، درد می کرد.....

تمام می کنم این قصه را...

تولدت مبارک...

تولدت.. مبارکــــــــــ.....

چشم های خیسم را به روی دردها و فراموشی ها بستم و..... فوت کردم..


پشت میز هجده نفره ی رستوران خصوصی نشسته بودم و دست هایم روی میز، در هم قلاب بود و نگاهم به شمع پایه بلند قرمز و گلهای کوچک و شاخه کوتاه روی میز بود....

رستوران تاریکی که حتی سر درش هم به درستی هویتش را معلوم نمی کرد! تنها دو مرد قوی هیکل و بادیگارد شکل جلوی در و ورودی خاصش متوجهم کرده بود... اسمم را پرسیده بودند.. بعد با احترام تمام در ورودی و سفید رنگ را باز کردند ومن توانستم سالن دو طبقه ی مجلل روبه رویم را، ببینم..... سالنی دیزاین شده با رنگ های کرم و طلایی.... میزهای بزرگ و جداگانه.... دیدم به طبقه ی بالا محدود بود.. مرد جوانی که از اول ورود کنارم ایسناده بود، با فرم مخصوصش، راهنمایی ام کرده بود... انتهای سالن دری را گشوده بود و من.... میان تاریکی منور به هالوژن ها و شمع های سالن مقابلم، قرار گرفتم..... چند نفر گوشه و کنار سالن ایستاده بودند...مرد به میز بزرگی اشاره کرد.... کیف دستی مشکی ام را توی حلقه ی ساعدم انداختم.... چند نفر پشت میز نشسته بودند.... جلو رفتم... کسی از پشت میز برخاست.. دقت کردم و توانستم نیاز ملک را ببینم... لبخند زنان و شیک پوش...جلو آمد.... کت دامن تنش بود.. تقریبا طبق معمول.. و نصف بیشتر موهایش را یکوری توی صورتش ریخته بود.... دست دادیم... نزدیک میز شدیم... اولین کسی که بلند شد، کوروش بود... نفهمدیم حضور مدیر تبلیغاتی اروس برای چیست.... معینی را دیدم... سلام کردم.. و در انتهای میز.. درست کنار جایی که نیاز برخاسته بود، مدیر عامل اروس را دیدم.. همکلاسی سابق و مدیر عامل جدید! خنده ام گرفت.... سرش را کج کرد و لبخند کج تری زد!... سلام دادم... نیم خیز شد و .. جواب داد... با افروز که دور تر از میزایستاده بود هم دست دادم و نگاهم روی شکم کمی برجسته اش از پشت پیراهن چسب با جوراب کلفت مشکی و شال کرم رنگ... ثابت شد.... نیاز جایم را نشانم داد... حدودا انتهای دیگر میز ... نزدیک دو تا از خانم های طراح و کوروش سمیعی... فشار مختصری به شانه ام داد و بعد از گفتن اینکه از خودت پذیرایی کن، رفت سرجایش کنار کیانی نشست.... از ظهر، از وقتی که از اروس بیرون زده بودم... حتی قبل تر! از شب گذشته که جواب اس ام اس تبریکش را ندادم و صبح هم نیامده بود شرکت، با هم حرف نزده بودیم.... عصر مسیج داده بود که رفتن به این میهمانی خالی از لطف نیست و نرفتنش، احتمالا عواقب بدتری خواهد داشت!.. خصوصا که با سرکشی دیروز من و معینی به شعبه ها، با چشم دیده بودیم که تبلیغات بی اثر نبوده و افرادی اغلب خاص اما زیاد، چادرها را خریداری می کنند....

دو نفر مهمان ایتالیایی داشتند به اضافه ی افروز کیانی و چند تا از بچه های مهم شرکت... دقیقا علت دعوت شدن خودم را نفهمیده بودم اما چندان اهمیتی هم نداشت....

پیشخدمت سفارش گرفت و رفت و باز حواس من پخش سالنی شد که نمی دانستم اسمش را چی بگذارم.. رستوران.. کافه...

سمت چپ سالن مربعی شکل، میز سلف سرویس و... کمی کنار تر... میز بار چوبی شکلی قرار داشت.... دختر جوان و مرد درشت هیکلی کنار میز بار ایستاده بودند و نمی دانم چه می نوشیدند.... موزیک ملایمی پخش می شدو .. همه چیز برایم در کنار مهیج بودن، عجیــــب به نظر می رسید.... نگاهم را از گیلاس های مدل دار گرفتم و آمدم چشم بچرخانم که کیانی را متوجه خودم دیدم.... سیگار کلفت برگ توی دستش را.. میان دو انگشت گرفته بود و صورتش از پس پرده ی دود... نا مفهوم بود... برگشتم سمت دیگر و خودم را سرگرم تماشای تابلوهای روی دیوار نشان دادم.... کیانی را نمی فهمیدم...! ، و این، تنها چیزی بود که می فهمیدم!!!... کت و شلوار مشکی و پیراهن مشکی تنش بود.... به همراه پاپیون بنفش تیره و من فکر می کردم که هر چه که باشد... بی اندازه خوش پوش و خاص است....


مانتوی مشکی زرشکی ام را توی تنم مرتب کردم و دستی به گردی روسری همرنگ لباسم کشیدم.... خانم عباسی سری به علامت ادب تکان داد و چند جمله ی کوتاه حرف زدیم.. از چادرها پرسید... گفت هفته ی پیش شعبه ی کوچک جنوب درخواست داده.... راضی بودم....کسی کنارم نشست.. نیاز بود... سرش را جلو کشید....

- چرا چیزی نمی خوری؟

- میل ندارم...

- اوکی... ببین... اون قد بلنده که طوسی تنشه... اون از طراحای ایتالیاییه... یه مدت با آرمانی کار می کرده.... چند سال پیش.. الان داره با افروز کیانی رو چند تا طرح مردونه کار می کنه....

چشم هایم از شنیدن آرمانی درشت شد: چجوری کشوندیش اینجا؟؟؟

خندید: به سختی!!

کسی صدایش زد.... تازه داشتیم حرف می زدیم مثلا!!.. کیانی بود.... نیاز ببخشیدی گفت و بلند شد... پیشخدمت کنار کیانی ایستاده بود و سینی شامل گیلاس پایه بلندی را تعارفش می کرد


چشم های مسخ شده ام.. که نه به کیانی... و نه حتی بار پشت سرش و نه به جام شراب... که به .. سال های دوری بود...، که از دست رفته و.. دوباره.... احیا شده بودم..... چشم هایم سوخت..... نتوانستم رو برگردانم... نتوانستم با بی خیالی محض برگردم و جواب سوال کوروش سمیعی را که داشت کنار گوشم حرف می زد، بدهم.......

شقیقه هایم..، تیر کشید.... سرانگشتانم... ، سِر شد....... تصویر زنی سیاهپوش... گوشه ی اتاقی تاریک.... تاریک... تاریک... میان مه غلیظی از دود... به تصویر ندیدنی خودم در جام شراب... پلک زدم..... صدای پرت شدن بطری ویسکی به طرف پنجره ی اتاق تاریک و.....

چشم هایم سوخت......

خورد شدن پنجره های اتاق و ....

چشم هایم.....

پایین ریختنشان..... و صدای جیغی.. که میان خورد شدن پنجره ها... پیچید....


«- تو هیچی نیستی...! هیچ جا... هیچ وقت... ازت متنفففرم..... متنففرم.....

خمیازه های کشدار.... سیگار..، پشت سیگار....

شب.. گوشه ای به ناچار.... سیگار..، پشت سیگار...

این روح خسته هر شب.. جان کندنش غریزی ست...

لعنت به این خود آزار...! سیگار... پشت سیگار..........

دست هایم روی گوش ها... زانوانم را توی شکمش جمع کرده... سیاه پوشیده بودم..... سیــــاه.....

صد صندلی در این ختم... بی سرنشین کبودند...

مردی.. تکیده.. بیزار... سیگار... پشت سیگار......

تصعید لاله ی گوش.. با جیغ های رنگی...!

شک و شروع انکار... سیگار... پشت سیگار....

سیگار از لای انگشتان لرزانم... روی زمین افتاد.... لرزان... پر از رعشه... خم شدم... دست کشیدم کف زمین... دست کشیدم روی خاکستر ریخته شده.... دست کشیدم روی شیشه خورده هایی که به هر طرف... پرت شده بودند...

گوشه ی پلکم... آخ.... گوشه ی پلکم می سوخت... دست کشیدم... خورده شیشه را از پشت پلکم جدا کردم...

بازویم سوخت.... نگاه کردم.... خورده شیشه ی خون آلود.... دست هایم سوخت.... خون و شیشه و.... ویسکی ریخته بر زمین.....

شیشه ی ناجی استخر... که گذاشته بودش بغل دستم و رفته بود بیرون... تا من فراموش کنم.. آرام بگیرم.. و نمی دانست.. که این فروپاشی.... این دست و پا زدن میان خوب و بد.. درست و غلط.... دارد از همه چیز منزجرم می کند و.... دارد من را از هم می پاشد.....

دست کشیدم کف زمین... سیگارم کو؟؟ سیگارم....

با ن و بدنی پر درد... روی زمین .. به دنبال پاکت سیگار....

شقیقه هایم تیر کشید....

دختر بچه ای با سرهمی صورتی... گریه می کرد... چهار دست و پا جلو رفتم.. دست کشیدم به سرهمی لطیف و صورتی اش... دستم... به زمین سرد خورد........

در لابه لای هر متن.. این صحنه تا ابد هست...!

مردی به حال اقرار.. سیگار... پشت سیگار....

اسطوره های خائن... در لا به لای تاریخ....

خوابند عین کفتار.... سیگار... پشت سیگار.....

صدای جیغ های عذاب آور و گریه های پر درد و صورت کبود شده از بی اکسیژنی..

دست هایم را وی گوش هایم گذاشتم.... جیــــــــغ کشیدم.....

کسی به در می کوبید....

کسی صدایم می زد...

کسی که شاید شبیه به ناجی استخر.. که پناه آورده بودم بهش.. که اتفاقی توی خیابان دیده بودمش... و حالا.. که نمی دانستم چند روزست... در خانه ی مجردی اش.. در این اتاق تاریک و تنها.... خودم را حبس کرده بودم... شبی که بهش پناه آوردم...برایم از این زهرماری ریخته بود... گفته بود بخور، یادت می رود....... خواستم پرهیز کنم اما... ذهنم... به ریشخندم گرفت!!... که به خاطر همین نبود که یکی از بهترین روزهای زندگیت زهرمارت شد؟ برای همین چیزها نبود که تا آخرین نفس ایستادی....؟!.. حالا... هنوز هم به ایستادن اصرار داری ساره؟!.. مصری که از اعتقاداتی که بر بادت داده اند.... دفاع کنی؟!... سرم را محکم تکان داده بودم... میان منجلاب دست و پا می زدم... لیوان زهر زده را توی دهانم ریخته بودم.. از خودم متنفر بودم.. از خدا.. از هر آنچه که به پایش ایستاده بودم.....

خودم را کشیدم عقب.. پاهایم را توی شکمم جمع کردم... صدای بلند پیانوی اعصاب خورد کن.. از طبقه ی بالا.. هنوز... می آمد....

پلک زدم....

چقدر آسمان سیاه بود....

چقدر چشم هایم... دستانم... و قلبــــــم... تاریک بود.....

پلک زدم...

و اشکم ریخت پایین....

چقدر خدای روزهای روشنم...، سیاه بود....

و همه ی الهی و ربی هایم.... پوچ ....

و چقـــــدر ... ازش... بیــــــــــزار بودم.............

مُردم از این رهایی... در کوچه های بن بست....

انگار ها نه انگار....! سیگار... پشت سیگار....

دختر بچه ی صورتی پوش... کی بهش شیر می دهد...؟! کی هی توی بغلش تکانش می دهد و از خودش بیزار می شود که این دوست داشتنی را..، دوست ندارد...! و هی... و یک ثانیه ی بعد... اشک هایش می ریزد پایین که چرا حس می کند...، دوستش دارد.......

دختر بچه ی صورتی پوشی که... هوا ندارد نفس بکشد.... دارو مصرف می کند.. آمپول... کپسول....

و مردی... سیاهپوش....

مردی که نگاهش.. لباسش.... و چشم های تبدارش... سیاه شده....

و زنی... سفید پوش.... میان خواب های... پر از بیداری ام.....

پچ پچ موذی.. توی گوشم وزوز کرد....

دست هایم را گذاشتم روی گوش هایم...

و جیـــــــــــــــــغ کشیدم......

همه جا.....، تاریک شد..........

عکس تو بود و قصه... قاب تو بود و انکار...

کوبیدمش به دیوار... سیگار... پشت سیگار.....

مبهوت رد دودم.... این شکوه ها قدیمی ست....!

تسلیم اصــــل تکــــــرار.....

سیگار.....

پشت سیگار......»

سرم را... به نرمی .. برگرداندم و ... چشم های قرمز و به سوزش افتاده ام را... روی هم گذاشتم.... دستم دور لیوان استوانه ای شکل آب... حلقه شد... لب هایم از هم فاصله گرفتند و... آب التهاب سینه ام را آرام داد....

چشم هایم می سوخت...

چشم هایم....

دست هایم گذاشتم سر میز و بی حواس... کیفم را برداشتم و از جا برخاستم.... با چشم های آشفته ام.. به دنبال پیشخدمت گشتم و ازش خواستم سرویس بهداشتی را نشانم بدهد.... حواسم بود و حواسم... نبود...... جلوی روشویی ایستادم.. شیر آب را تا انتها باز کردم.... روسری ام را کشیدم عقب و.... صورتم را زیر شیر آب گرفتم..... یک.. دو.. سه.... چهار... نه... ده...!... با شتاب عقب کشیدم!... ناجی بودم! با درسا تمرین قورباغه می کردیم! اما حالا.. و این لحظه...، ریه هایم.. ده ثانیه بیشتر نمی کشید......... سرم را بالا گرفتم.. قطره های درشت آب از صورتم چکید.... مشتی آب به آینه پاشیدم..... چشم هایم را بستم و هـــــــی... نفس عمیق کشیدم.....!...

یادم رفته بود....

که وقت همان یکی دوبار خوردن و به فراموشی رسیدن... کسی هست... که تمامی حواسش به منست و.. در انتظار بازگشتنم.. و دستی که به سویش دراز کنم........

خدای من... بسم تو.. و هرآنچه که از تلفظش.. قلب بی مقدارم.. آرام می گیرد....

نفس بعدی... آرام تر و... عمیق تر بود..... بسم الله الرحمن رحیــــم...، بحق بسم الله الرحمن الرحیــــمـ .......

پوف محکمی حاوی تمام افکار مسموم، از ریه هایم بیرون فرستادم....

مژه های ریمل خورده ام به سختی از هم کندم.... صورتم از سیاهی های واتر پروف..!!... توی ذوق می زد....!... به خودم.. به خود طراحم.. به خود مستقلم.. به خود بیست و پنج ساله ام... لبخند زدم... و ته دل..، به خدا یادآور شدم که..، به نام خود مهربانی که دستم را گرفته بود و شرمنده اش بودم...، به حق خود مهربان و بخشنده اش......!

کیف دستی ام را باز کردم و آرایشم را تجدید کردم.... موهایم را فرستادم داخل و گره ی شل شده ی روسری را سفت بستم.....

و ناگهان.. از دوباره برهم ریختن ساره ای که باز.. با تلنگری... رو به شکستن رفته بود....، به خود توی آینه ام اخم کردم.. انگشت تهدیدم را بالا گرفتم.... از حالت خودم به خنده افتادم... دستم را پایین آوردم و به آینه .. خندیدم... این شکوه ها.. قدیمی ست.....!...

از سرویس سرد دل کندم و گونه های داغم را... به دستان نامهربان اروسی ها... سپردم.....


با عجله سر میز برگشتم و متوجه شدم که اغلب غذایشان را خورده اند و میز در حال جمع شدن است... لب گزیدم و دعا کردم که کسی دگرگونی ام را ندیده باشد.. بدون اینکه جرات سربلند کردن داشته باشم، کارد و چنگالم را از کنار بشقابم برداشتم و همان طور که فکر می کردم از غذای سرد بدم می آید...، به طرف ظرف خم شدم که دستی جلو آمد و با ببخشیدی بشقاب را از مقابلم برداشت!!! با چشم های گرد شده به پیش خدمت نگاه کردم!!... بشفاب دیگری پیش رویم گذاشت! و با گفتن « غذاتون سرد شده بود.. دستور دادن عوضش کنم»... رفت..!!

در حیرت و کشاکش دستوری که داده بودند!!!....، سرم را چرخاندم و نگاه ممتد و بی ابای کیانی را متوجه خودم دیدم...!

دستور داده بودند.....

برای چه دستور داده بودند...؟!

داشت با من بازی می کرد؟!

امتحانم می کرد؟! سرانگشتم می چرخاند؟؟... از رمز و راز خوشش می آمد یا تحت کنترل گرفتن آدم ها؟؟!!... نمی دانم.. هر چی که بود... من را الکی الکی و از سر طراح خوب اما تازه کار بودن، دعوت نکرده بودند!!

بوی خوب سبزیجات داغ و تازه زیر دماغم کشیده شد و به دلم وعده های خـــوب داد.. ! چند درجه سرم را خم کردم و زیر لبی... تشکر کردم..... مکث کوتاهی کرد و بعد... پلک هایش را روی هم گذاشت... که یعنی... باشد.... و درجا برخاست و به سوی دیگری از رستوران رفت..


غذا در آرامش کامل و حرف زدن با کوروش صرف شد.. پسر خوش اندیشه و مودبی بود و من عجیب از مصاحبتش لذت می بردم..... به ساعت مچی ام نگاه کردم.. از ده گذشته بود... بیش تر از این حضورم را ضروری نمی دیدم... مهمانی ای که من می دیدیم، تا نیمه های شب ادامه داشت.... نیاز ملک از سوی دیگری از سالن صدایم زد... با احتیاط از پشت میز بلند شدم و به طرفش رفتم.. به همراه خواهر و برادر کیانی، گوشه ای ایستاده و گیلاس به دست، مشغول حرف زدن بودند.... قدم هایم را سفت کردم و نزدیک شدم.... آرام بودم.. بیش تر از هر لحظه ای... و این آرامش متضاد با آدم های که انگار خیلی با من روراست نبودند، در نگاه و گام برداشتنم.. مشخص بود.... افروز با لبخندی کش دار سر تا پایم را برانداز کرد: خوشحالم امشب اینجا دیدمتون خانوم سرشار...

حواسم به برجستگی کوچک شکمش بود.... لبخند زدم: همچنین....

نگاهم را که دید، دستش را گذاشت روی شکمش و خندید: مشخصه؟

نه... نه آنچنان.. اما من فهمیده بودم...

- تبریک می گم....

و حواسم بود که کیانی هی گیلاس به دهان می برد و هی نگاهش از ما به هم می چرخد.... افروز خندید: ممنونم...

کیانی زیر لب غرید: انقدر که تنگ پوشیدی!

چشم هایم حتی جا داشت که هشت برابر هم بشود!!!

نه برای غریدن کیانی.. که برای تعصبی که به خاطر لباس خواهرش به خرج داده بود...!!.. نیاز بود که گفت: ساره از شبنم تاج نگفته بودی...؟!

گردنم را.. کمی.. کج کردم: نپرسیده بودید..

افروز با گرمای عجیبی که صدا و وجودش داشت، گفت: من میشناسمش!.. و بی نهایت از ایده هاش خوشم میاد!! فکر نمی کردم باهم همکاری داشته باشین...

- همکاری که... در حقیقت خانوم تاج از دوستانم هستن....

نیاز- اینو من زودتر از شما می دونستم افروز..!

افروز- دقیقا از کی؟!

نیاز: دقیقا از چهار روز پیش که تماس گرفت و گفت میخواد برای یکی از شهرای جنوب سفارش بگیره...!

چند جمله ی کوتاه دیگر هم رد و بدل شد و خواستم اجازه ی مرخصی بگیرم... با نیاز و افروز که داشت می رفت سمت میز دست دادم و رو به کیانی شب بخیر می گفتم که مرموزانه و از پشت گیلاس توی دستش، در جوابم گفت: شبتون بخیـــــــر...، خانوم سرشـــــــار....!

آخ که دیگر نتوانستم این تلفظ مسخره و مزخرفش را نادیده بگیرم و چشم هایم را به روی حضور خواهر و معاونش بستم ، فک سفت شده ام را بهم فشردم و صاف رفتم وسط چشم هایش و از میان دندان هایم، غریدم: شما با فامیلی من مشکلی دارین جنـــــاب کیانی...؟؟؟!!!!

ری اکشن به لحظه نکشیده ای که باعث شد در کسری از ثانیه گوشه چشمی به نیاز اشاره کند و تا به خودم بیایم، هیچ کس دور و برمان نباشد!!!!

یکور لبش را بالا فرستاد و با بی خیالی محضی گفت: خوش آهنگه! همین!

بعد ابروهایش را با بدجنسی و ... یکجور جدیت تمام بالا فرستاد که: ولی فکر کنم خودت مشکل داشتی که عوضش کردی..، خـــــانوم فتوحی!!!

صبـــــر کردم.... یک ثانیه.. چند ثانیه... و ناگهان..، رها شده از جلز و ولز چند دقیقه پیش.... با حالتی که نمی دانم از کجا آمده و چطــــــور... همچون مهری روی لب های بسته ام نشسته بود.....، زمزمه کردم: گاهی وقتا... توی زندگی... زمان هایی پیش میاد... که آدم ترجیح می ده همه چیزو بریزه دور....!.. فامیلی آدم که بی ارزشترینشه...، جناب کیانی....!

لال شـــــد...!!!!

به معنی واقعی کلــــمه..، لال شد!!!

لال شدنی که شاید از روی جواب دندان شکن.. اما از ته قلب من نبود..... اما.. هر چه که بود...، باعث شد در سکوت نگاهم کند و... من... لبخند آرامی بزنم و.... تشکری کنم و.... شب بخیری بگویم و.... میهمانی اروسی ها و مهمانان ایتالیایی شان را... تنها بگذارم....

در خروجی رستوران که باز شد، سرم را بالا گرفتم و نفس عمیقی رو به آسمان سیاه و بی ستاره ی شهرم کشیدم.... نم باران می زد... و من..... از دور ریختن گذشته ها... از دور ریختنی که ناخواسته... که از دل برآمده... برای کیانی برملاکرده بودم.....، دلتنــــــگ بودم................

چند لحظه به آسمان خیره شدم.. صورتم از بارش بی صدای باران، خیس شد..... و دلم.... دلی که دور ریخته بودم... تنگ تر.....

زنگ موبایلم داشت خودش را می کشت... نگاه کردم.... نیاز بود... دلم نمی خواست جواب کسی را بدهم.... دلم نمی خواست هیچ آدمی..، این خلسه ی خوشایند و.... این تصمیم ناخواسته ام را.... برهم بزند.... دلم تنگ بود..، و این دل تنگی بی حد و حصر... و این بریدن و دور ریختن و حـــــالا....، رسیدن به موفقیت و استقلالی که امشب.... مثل شب های گذشته زیر دندانم مزه نمی کرد..... ، باعث شده بود به تصمیمی فکر کنم که انگار برای عملی شدنش دیر.... و برای به تاخیر انداختن من..، دور تر می شد..... باران تند شد.... استقلال داشتم.. مدیون عمه و شبنم بودم اما دستم توی جیب خودم بود.... و حالا.... چادرهایی که از سر متفاوت نشان دادن محجبه ها طراحی کرده بودم....، مورد پسند قرار گرفته بودند... بیست و پنج ســـــالم شده بود... و هنــــــوز...، احساس خلأ و تنهـــــــــــــــایی می کردم.........


مشت هایم را.. که نه از سر خشم.. نه از سر اضطراب!.. که به خاطر عزم جزم شده ام.... گره کردم.. لبخند عمیق و دلتنگی بر لب نشاندم و ... گام هایم را به طرف دویست و شش خاکستری، تند کردم......

باران تند شد....

پایم را روی پدال گاز فشار دادم....

اشک هایم ریخت پایین...

خیابان های قلهک را گم کرده بودم....

باران زد...

برف پاک کن ماشین را روشن کردم....

گاز را فشردم...

صورت خسته ی آقاجون در ذهنم طنین انداخت.....

لب های کج شده ی حاج خانوم.. که روی بستر دردهــــــا.. افتاده بود.....

سرعتم.... صد و ده تا.....

باران کوبید به شیشه ها.....

به جایی رسیده بودم... محتاج دیگری نبودم.... لگــــــــــــد محکمی خورده بودم اما....، به لطف خدا و دست های یاری دهنده، دستم را سر زانویم زده و برخاسته بودم.....!... و حـــــــــالا.. و این لحظه ... و بعد از این میهمانی پر افتخار و پر از تداعی.... احساس خلأ و بی کسی می کردم... که موفقیتم را با هیــــــــــــــچ کس...!!..، شریک نیستم.........!

باید به کسی م یگفتم...

باید با کسی حرف می زدم....

باید اشک های دلتنگی ام را..، بیرون می ریختم.....

پدال گاز را تا جایی که جان داشت، فشار دادم.....

باران شلاقی می زد.....

اسم خیابان یادم بود...

اسم کوچه...

در بزرگ خانه....

و یاس هایی که تابستان ها از سر خانه ی همسایه قد می کشید و بویش حیاط کوچک ما را پر می کرد.....

وای آقاجون.....

وای بر من آقاجون.....

وایِ من....، مـــــــــــــــادرم.......!

هیهاتِ من و دلتنگی مـــن....، مادرم......

حاج خانوم.. مادر.. مامان... !! هر کسی که می خواهی باش..... هر طور که بخواهی صدایت می کنم..... هر طور که بخواهی اسمت را می برم..... فقط.. حالا.. و امشب... که به جان کندن بی هویتی افتاده ام...، رهایم مکنید.........

صدای پیچیدن چرخ ها توی کوچه ی مریم پیچید..... باران تند شد.... زدم روی ترمز..... دلم جمع شد..... اشک هایم ریخت پایین..... در ماشین را، باز و بسته... رهــــــــــــا کردم..... چند قدم مانده بود به رهـــــــایی......؟!

دستم را... دست لرزانم را.... نزدیک زنگ بردم..... باران ریخت روی صورتم... مانتوی نوی تنم.... خیـــــــس اشک های خــــــدا شد.......

امشب دردم آمده بود.....

امشب...، به اندازه ی همه ی این سه ســــال...، به اندازه ی همه ی این بریدن کندن...، به اندازه ی همه ی دلگیری ای که از آدم ها داشتم....، دردم آمده بود...........

دستم را گذاشتم روی زنگ و...... با تمام وجــــــــــــــــودم...، فشردم...........

چند ثانیه بعد... ساعت از یازده گذشته.. خوابند... اما من زنگ می زنم... دوباره زنگ را فشردم.... باران از موهایی که از زیر روسری ام بیرون زده بودند...، می چکید..... قلبم جمع شده بود.... یخ بسته بودم.... مشت های کوچکم را به در کوبیدم..... گوشم را چسباندم به در.... و از تـــــــــه دلم....، صدا زدم: آقاجــــــــــــون......!

و دری... که به سوی روشنایی ها.. بـــــــــاز شد.....

صورت تکیده ی آقاجون و زیر پیراهنی سفیدش....، چشم های ناباور و موهای یکدست سپیدش..... و قلب من... که آن جور دیــــــوانه وار م یکوبید......!!

لرزم گرفت....

چانه ام به کوبش افتاد...

لب های آقاجون از هم باز شد.....

لعنت به من....

لعنت به خودخواهی من.....

آقاجون پلک زد....

و صدایش.... آنقدر... دور و ناباور.....

- ساره....؟! بابا....؟!

اشک هایم ریخت پایین....

بابا....

باران زد....

خدا بخشیدم....

خدا من از خود رانده را...، می بخشید.....

حتـــــــــــــما می بخشید.....!

خدا من پشیمان را...، با دو جمله ی کوتاه.... با احساس اینکه کسی را نداری که خوشی هایت را باهاش شریک بشوی...، می بخشید.....

لب هایم.. بهم خورد....

صدا نیامد....

تلاش کردم...

لب های سِر شده ام...

و آنجور.... پریشان و ... پشیمان .... ملتمس..... صدا زدم: آقاجون.....؟!

و من.... که دیگر نتوانستم چشم هایم را روی اشک های آقاجون پیر و خسته ام ببندم و.... عکس نافرزندی و بی رحمی خودم را ببینم و..... خودم را انداختم توی بغلش و.... چنگ زدم به کتف استخوانیش.


نشسته بودم جلوی پای حاج خانوم..... روی زمین.... و دستم.. چنگ شده بود به لبه ی دامنش.... و می ترسیدم.. و خبری از دل چرکی نبود.... سرم را جلو بردم و... دامنش را.... بوسیدم......

تنها دستی را که می توانست کمی تکان بدهد...، تلو تلو خوران جلو آورد و به سرم کشید... اشک هایم ریخت روی دامنش... سرم را گذاشتم روی پای به ویلچر نشسته اش..... بوی مادرها را می داد.. بوی مادری.. بویی که اگر چه عمه جور دیگری جایش را پر می کرد اما، سه سال تمام از به مشام کشیدنش محروم بودم...... و حالا.. اینطور بی پناه... این طور ملتمس تقسیم کردن خوشبختی هایم.... مثل بچه های یتیم....، پاهایش را توی بغلم گرفته بودم و بی صدا..... گریه می کردم.....

دستی سرشانه ام نشست.... صدای آقاجون در خانه ی گرم پدری.. طنین انداخت: ساره.. بابا... خودتو اذیت نکن... ببین مادرتو... داری اونم عذاب میدی...

خودم را عقب کشیدم و به حاج خانوم زل زدم.... لب کج شده اش را... هی تکان تکان می داد..... از گلویش اصوات نامفهومی می آمد که من از همه اش همان سین سر ساره و گ گریه را می فهمیدم..... و رد باریکی از اشک.. که گونه ی گودرفته اش را... خط انداخته بود.....

جگــــــــرم.....، ســــوخت.....

دستش را گذاشتم روی گونه ام و بو کشیدم.....

و دستش از چشم های من... خیس شد....

آقاجون صدایم زد... قلبم می کوبید.. صدای رعد و برق بود....صدای باران بود.... صدای خدا...، بــــود.... صورتم را میان دامن حاج خانوم پنهان کردم..... بوی خانه می آمد.. بوی خانه ای که.... از من بود.... بوی خانه ای که سه سال از خودم... به حـــــــــــق و بی حق.... رانده بودمش و حالا.... داشتم جان می دادم برای صورت های تکیده و جگرسوز و ... بال و پرم... مــــــــی سوخت......!....

کسی یک لیوان آب داد دستم.... خیز برداشتم و لیوان را گرفتم جلوی دهان نافرم حاج خانوم و.... با دیدن لب هایش... اشک هایم ریخت توی لیوان آب..............

نفهمیدم چقدر گذشت....

نفهمیدم چند ساعت... من تکیه زدم به دسته ی ویلچر حاج خانوم و ... دست او روی سر من بود و ... آقاجون.. کمی دورتر.. چشم هایش را بسته بود.....

تنها به صدای اذان سبز مسجد سال های دختری ام بود که.... تکان خفیفی خوردم....

انگشت های تنها دست متحرک حاج خانوم.. میان موهای هنوز خیسم لغزید....

پشت دستش را.. بوسیدم....

و این بار.. با شرمندگی ودلتنگی بیشتری .. به آقاجون چشم دوختم..... دست هایش را باز کرد... سرم را گذاشتم روی سینه اش.... تپش قلب هایمان.. با هم..، آرام گرفت......

رفت که وضو بگیرد... سماور را به برق زدم... کمک کردم حاج خانوم روی تخت خوابش دراز بکشد.... تمام شب را... نشسته و چشم بر هم نگذاشته بود.... پرده ی پنجره ی اتاقش را کنار زدم و به پدری نگاه کردم... که تمام ایـــــــــــمانم را..، از او داشتم......

همان جا... وسط حیاط قامت بست.. همان جا به سجده افتاد.. و همانجا... زمیــــــن را...، بوسید........

حاج خانوم صدایم می زد.. با سینِ ساره و «بیا» ی نامفهوم..... کنارش دراز کشیدم.. سرم را گذاشتم توی بغلش.... بو کشیدم..... عمیـــــــــق.... بو کشیدم..... عمیــــــق تر..... دستم را گذاشتم روی قلبش و صورتم را میان شانه ی به گودی نشسته و بی حرکتش... پنهان کردم... : مامان.....؟!....

.

.

.

آقاجون نان تازه خریده بود و وقتی چشم های گرم شده از خوابم را باز کردم، سفره ی کوچک و آماده و سه نفره ی کنار تخت را دیدم.... باز اشک هایم ریخت پایین.... دلم جمع شد.... نگاهم رادزدیم و برای هر دویشان.. لقمه گرفتم.... بعد.. بی اختیار... خم شدم و پشت دست چروکیده ی آقاجون را.. بوسیدم..... سرم را کشید توی بغلش و ..... انگار که خیسی گرمی... از صورت پدرم.... میان موهای من....، گــــــــم شد......................

حرف زده بودم.... حرف و حرف و حرف.... موبایلم خاموش بود و اروس رها شده.... تنها داشتم حرف می زدم و .... از سال هایی می گفتم که با تمام خودسانسوری هایم.. که با تمام نگفتن از خودم و دردهایم.... هنوز عذابشان می داد.....

بعد... حس کردم که ابر شده ام.....

تو خالی...

رهــــــــــا....

رفته ام بالای بالای آسمان و.....

در بی وزنی تمام به سر می برم....

حالا.....

این بالا و.... روی ابــــــــــرها....

ادم هایی را داشتم که برایشان مهم بودم.... دلتنگم می شدند... و من... می توانستم خوشی هایم را.. شریکشان شوم......

می دانتسم که نیاز نگران شده.. که امروز سرکار نرفته ام.... که قرار بوده با معینی سر طرح جدیدمان بنشینیم..... که......

اما من....

حـــالا....

و همین حــــــــــالا.....

روی ابرهای سبک بودم و....

دست های مادرم و....

نگاه پدرم را....

داشتم..



« لَهُ مُعَقِّباتٌ مِنْ بَیْنِ یَدَیْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ یَحْفَظُونَهُ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ لا یُغَیِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّى یُغَیِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ وَ إِذا أَرادَ اللَّهُ بِقَوْمٍ سُوْءاً فَلا مَرَدَّ لَهُ وَ ما لَهُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ والٍ»



براى او فرشتگانى است که پى در پى او را به فرمان خدا از پیش رو و از پشت سرش پاسدارى میکنند. در حقیقت، خدا حال قومى را تغییر نمى‏دهد تا آنان حال خود را تغییر دهند. و چون خدا براى قومى آسیبى بخواهد، هیچ برگشتى براى آن نیست، و غیر از او حمایتگرى براى آنان نخواهد بود.» سوره ی مبارکه رعـــد... آیه 11


همیشه فکر می کردم لابد شبنم راست می گوید که تمام کردن کارهایی که در گذشته نیمه کاره رها کرده ایم..، باعث ساخته شدن آینده می شود...!

فکر می کردم حتما حالا که من.. دارم ذره ذره و کم کم.... خودم و ارتباط های قطع شده و کارهای نیمه کاره ام را سرانجام می بخشم..، درهایی از امید و آرامش به رویم باز خواهند شد.... اینکه حالا... بیایی و بخواهی و بمانی.... و بپذیری.......، اینکه تمام نصفه نیمه ها را ترمیم کنی... اینکه چشم هایت را ببندی روی پل هایی که شکسته اند... روی خراش های روحت... و روی اتفاقاتی که نمی توانی برشان گردانی به عقب و بازسازی شان کنی...، خواسته و ناخواسته بر روی هر قدمی که در آینده برمی داری... روی تمامی افکارت...، تاثیر خواهد گذاشت و باعث تازه بودن فکر و قدرت هر چه بیشتر آنالیز ذهنی ات می شود.....

اینکه من... بپذیرم.. دور بودنم از آدم هایی که دوستشان داشته و بنا به سختی ها و اشتباهات ریز و درشت خودشان و دیگران، رهــــایشان کرده ام....، باعث دگرگونی خاصی درشان نمی شود....

اینکه بپذیرم هنـــــوز که هنوزست... آقاجون همان پدری ست که دلش نمی خواهد دختر و پسرش یک شب بیرون بخوابند.... که نمی تواند به این باور برسد که ته تغاری اش بزرگ شده و حــالا.. علی رغم هر چه پشیمانی و دلتنگی و بازگشت...، قصد ندارد که از خانه و زندگی و استقلالش دست بکشد...... که حاج خانوم.... جدای از آرام تر شدن و سکوت ممتدش... به نداشتن چادرم سر تکان می دهد و... هنوز و بعد از دو سه روز ماندنم کنارش و بهم ریختن خانه و خانه تکانی و عزم رفتن کردن، بهم چشم غره می رود و .... سوای از دلنگرانی و دلتنگی.... دلــــــش... و فکرش.... پذیرای این تحول نیست.....

اما من لبخند می زدم....

من پذیرفته بودم که آدم ها... خصوصا با این سن و سال...عوض نمی شوند.... که من نمی توانم رنگ چشم های پدرم را عوض کنم، چه برسد به ذهنیت و عقایدش..... و این طور بود که...، راحت تر زندگی می کردم.... باهاشان کنار می آمدم.... قبول می کردم.. اما از موضع خودم..، کنار نمی آمدم....!!

حالا فقط به آدم ها لبخند می زدم و.... می پذیرفتمشان.......

به اروس که برگشتم، به شدت منتظر اخطار و توبیخ بودم! اما تنها با بازخواست معینی و نگاه سرزنشگر نیاز ملک مواجه شدم و بس.....

نمی دانستم چقدر تغییر کرده ام....

نمی دانستم از وقتی که خانه ی پدری را به همراه دلــــــم...، از بالا تا پایین شسته و برگشته بودم.. یا حتی قبل تر.. خیلی قبل تر... از زمانی که از شارجه برگشتم و در اروس مشغول به کار شدم... تا امروز که هفته ها و ماهها ازش می گذشت.....، چه اتفاقی در من افتاده بود که مهتاب... راه می رفت و با چشم هایی شیطان نگاهم می کرد.... که نیاز فقط لبخند دلگرم کننده می زد... و حتی معینی بداخلاق و نچسب، چشم هایش را تنگ می کرد و می پرسید: خبری شده خانوم سرشار....؟!

و من.... تبسم کوچکی بر لبم می نشاندم و.... زیرکانه و.... مــــــوذیانه.... سرم را پاین می انداختم که ای بــــابــــــــا....، آقای معینی.....!!! و بعد.. با هر خطاب شدن... یادم می افتاد که هنوز پدرم.. و مادرم.. از تغییر فامیلم خبر ندارند...... نمی دانستم چطور باید بهشان بگویم... نمی دانستم.... فقط این را می دانستم..، که اگر چه پذیرفتمشان و.... بهشان سر می زنم.... امـــــا....، هنوز دلم نمی خواهد که فتوحی باشم و..... خر باشم و......، سرم کــــــــــلاه به این گشادی برود.................!!!!


نیاز خسته بود و چشم هایش رو به خواب می رفتند وقتی رفته بودم بالا تا ازش خداحافظی کنم.. دلم به حالش سوخت و با همه ی سعیی که این روز ها در عوض کردن نگاه لرزان و صدمه دیده ام به آدم ها داشتم....، تعارفش زدم که برسانمش.... خیلی وقت بود که ماشین نداشت... ماشینش را فروخته بود تا عوض کند اما هنوز این کار را نکرده بود... نوری که به چشم هایش دوید و جمله ی کوتاه « راست می گی ساره..؟؟!» اش.... از خودم متنفرم ساخت.. که ببین چطور خودت را نشان داده ای ساره...که..... گفتم حتما و وسایلم را جمع کردم و مقابل چشم های نگهبان، از شرکت بیرون زدیم.... روز خسته کننده ای بود.. از وقتی که بعد از سه روز مرخصی بی خبر برگشته بودم، کار ها سرمان ریخته بود.. معینی سخت می گرفت و من فهمیده بودم که تا چه حد در کارش جدی و بی رحـــــم است....!... سه روز مرخصی ای که تنها وقتی حسابم را برای ریخته شدن حقوقم چک کردم، از دیدن کسر شدن سه روز کاری و رد شد مرخصی بدون حقوق... و تنبیه خـــــاموش مدیرعامل اروس ... که از صبح هنوز به شرکت نیامده بود...، لبخنده زده بودم.......


اواخر آبان ماه بود....

باد سردی می وزید و نیاز لباس تنش نبود وقتی پیشنهاد قهوه خوردن در کافه را می داد.... من قهوه ها را گرفتم و راه افتادم سمت پارک نزدیکی و کناری زدم کنار و قهوه هامان را خوردیم... فکرم پیش حرف های آقاجون بود... دیروز که باهاش حرف زده بودم، از دهانش در رفته بود که « علی هم بی معرفت شده از وقتی....».. گوش تیز کرده بودم!.. سکوت کرده بود.. گفتم آقاجون از وقتی که چی؟؟ هیچی در جوابم نگفته بود....!! اصرار که کردم، با ناراحتی و غصه گفته بود.. خودش بهت می گه بابا... از من قول گرفته... و حالا دلواپس شده بودم... و می خواستم هر جوری شده بفهمم علی چه دردی دارد که از همه دوری می کند!!... آقاجون تنها گفته بود: شرمنده ی توئه.... به خاطر همون... دوستت.....

نیاز سرفه می کرد و مشخص بود که سرما خوردگی سختی در پیش خواهد داشت.... گشتی در خیابان ها زدیم.. هر دو خسته بودیم اما نمی دانم چرا حس می کردم که او هم مثل من...، از رسیذن به خــــانه ی خــــــالی.... می ترسد......

مادرش دوباره به مشهد رفته بود و نیاز به نظرم لاغر تر از گذشته می رسید.... هنوز همان بودیم و همان میزان صمیمیت .. اما.... این بار من ... علی رغم جدال درونی ام.. خودم را مجبور می کردم که ملایمت بیشتری به خرج بدهم و باعث دلگیری اش نشوم.... و به خودم بباورانم که.... همه ی آدم ها مثل هم نیستند.... که... خریت های منست که جسارت و وقاحت دیگران را نشانه می گیرد...... که نیاز بیچاره با این همه پویایی و محبت و دوستی.... گناهی ندارد ....

گرچه ... باز آخر راه..، دل شک زده و شوک زده ام پیروز می شد و من... هنوز در بی اعتمادی به باور ها.. و آدم ها....، همانی بودم...، که بـــــــــودم........

نه و نیم بود که جلوی خانه اش رسیدیم... تعارفم کرد تو و خواستم فرار کنم که این بار، نیمه ی سرزنشگرم بنای ناسازگاری گذاشت که... دلش را... نشکن.... که خانه بروی که چه بشود...؟؟ که بگیری بخوابی و در سکوت به در و دیوار روح زده نگاه کنی....؟؟ !!.....

قفل دوم بالایی بدقلق بود ونیاز می گفت فقط مادرش از پسش برمی آید... ده دقیقه ی تمام باهاش ور رفت و آخر سر هم نمی دانم چجوری فشار آورد که کلید بلند با تنه ی باریک، توی قفل شکست...!!! هاج و واج به دست هایی نگاه کردم که عمرا فکر نمی کردم چنین زوری داشته باشد..!!.. زد به گونه اش: وااای... چی شد؟؟؟

و تنه ی محکمی به در زد....

در سالم بود اما به خاطر شکسته شدن قفل بالا، باز نمی شد.....

فقط همین را کم داشتیم!!! چشم غره ام بهش دست خودم نبود... عصبی شد: الان چیکار کنیم؟؟...

کنارش زدم و این بار من چند تنه ی جانانه به در کوبیدم.. نه... سفت تر از این حرف ها بود... باز نمی شد...!!...

دست هایش را به کمرش زد و دو سه قدم جلو و عقب رفت... آمدم بگویم تو هم با این خانه و با این قفل و کلیدت!!!...، که سرش را بالا آورد: یه دسته کلید پیش آزاد دارم!.. از همون دفعه که کلید ساز آورد و درو باز کرد....

با خودم گفتم خب.... حالا باید چکار کنیم.... من را که بی خیال می شدیم، خودش که خانه اش را می خواست...!!؟؟

نگاه شرمنده ای به من کرد: تورو خدا شرمنده تما... ببین چه بساطی شد... من هیچ وقت نباید با این در ور برم..!!..

- حالا می خوای چیکار کنی؟

نگاهی به ساعت گوشیش انداخت: زنگ می زنم آژانس بیاد.. برم ازش بگیرم....

این پا و آن پا کردم....

- شرمنده ی توام هستم... مثلا بار اولی ببین چی شد...

- منم مهم نیستم.. یه دفعه دیگه میام... الان بیا برو کلیدو بگیر...

- آره.. الان تماس میگیرم آزانس... تو برو ساره....

این بار من به ساعتم نگاه کردم... دیر وقت بود..... سرم را بالا گرفتم: بیا بریم.، من می برمت کلیدو بگیری...

ابروهایش رفت بالا: جدا..؟ نه تو برو.. دیرت می شه...

آمدم راه بیفتم سمت پله ها: قفل پایینو محکم کن بیا...

که زنگ تلفن خانه به گوش رسید... گوشش را چسباند به در: خونه کوچیکه.. تلفنم نزدیکه.. بذار ببینم اگه مامانمه یه تماس باهاش بگیرم.....

تکیه ام را دادم به در و به کلید شکسته و باریک نگاه می کردم که.... صدای عصبی و به شدت لرزان و مردانه ای..، روی اسپیکر تلفن..، نشست......

- الو نیاز...؟؟!!.. جواب بده... بی تا نیست... رفته!! بردار گوشیتو.... نیاز بردار دارم دیوونه می شم....!!!...

نگاه شگفت زده ی من و چشم های گرد شده ی نیاز...، درهم پیچید.....



نفهمیدم چطور شش تا پله را یکی کرد و از ورودی آپارتمان.. آن طور با شتاب بیرون پرید....! از گیجی درآمدم و به دنبالش دویدم... صدایم بلند بود تا به نیاز که جلوتر از من وسط خیابان می دوید، برسد: کجا داری می ری؟؟ چی شده؟؟

هول و عصبی می رفت: باید برم... تو برو.. خودم باید برم...

فراموش کردم که دارم هوا تاریک شده و ممکن است دیرتر هم بشود.. پریدم پشت ماشین و استارت زدم و جلوی پایش زدم روی ترمز... حتی نتوانست تعارف کند.. نشست و من.. پر گاز به سوی آدرسی که می داد، حرکت کردم....

ورودی شهرک را وارد شدم و خیابان تقریبا طولانی را گاز دادم.. نیاز تند گفت: کوچه یازدهم... بعدیه..

استرس گرفته بودم و نمی توانستم هم باهاش حرف بزنم... بی آنکه راهنما بزنم، فرمان را تا آخر پیچاندم و وارد کوچه شدم که ناگهان ماشینی که از رو به رو می آمد چنان محکم و کوبنده به ماشین کوبید که به جلو پرت شدم و سرم به فرمان خورد و صدای جیغ کوتاه نیاز بلند شد.... انگار که راننده پشت فرمان خشکش زده بود که هیچ حرکتی نمی کرد!! شوکه شده از برخوردی کاملا دور از انتظار، در را باز کردم وهمان طور که نور لعنتی چراغ های ماشین رو به رو چشمم را می زد، پیاده شدم.... همزمان با من راننده از ماشین سیاهرنگ بیرون زد... و من توانستم با ناباوری... آزاد کیانی را ببینم که چطور عصبی و پر از اضطرابی کاملا مشهود...، بی آنکه به من نگاه کند به طرف گلگیر آسیب دیده ی ماشین می رفت... صدای نیاز آمد: آزاد..؟ اینجا چیکار می کنی؟ من داشتم میومدم...

کیانی سرش را بالا گرفت... گیج به نیاز و بعد به ما نگاه کرد.... سر تکان دادم که یعنی سلام... چنگ زد لای موهای بهم ریخته اش و به ماشین اشاره کرد: اصن ندیدمت... اوه... چی شده...

به گلگیر نابود شده نگاه کردم... ماشین خودش فقط چراغش شکسته بود.... نیاز رفت جلو: چه خبر شده آزاد؟ بی تا کجاست؟

آزاد رو به من... باز دستش را به اشاره ی ماشین برد: می دم درستش کنن.. ندیدمت...

دستم را گذاشتم روی گردنم که از شدت برخورد و تکان، درد می کرد و مالیدم و کمی صدایم را بردم بالا تا ماشین را ول کند: اصلا مهم نیست....!

نیاز نزدیکش شد... لبه ی کتش را کشید: آزاد..؟

صدایش رفت پایین تر...

نیاز کی بود....

دست کیانی.. کلافه تر از قبل لای موهایش لغزید و صدایش.... به من حس بی پناهی داد: نیست نیاز... رفته... از صبح که بیدار شدم نیست....

نیاز- پس صدیقه کجا بوده که نفهمیده؟؟

کیانی- اون از دیروز نیومده... مامان تنها بود....

نیاز کلافه دو سه قدم رفت و برگشت و دستش را توی هوا تکان داد: همه جارو گشتی؟؟ به پلیس خبر دادی؟؟؟؟

مشت کیانی روی سقف ماشین سیاه رنگ.. کوبیده شد: همه جارو!!! نیست نیاز! نیست.... کلافه م.. کلافه....

نیاز به من نگاه کرد.. نگاهش.. درخواست کمک داشت.. نمی دانم.. شاید هم درخواست همدردی....

آرام و بی صدا.. جلو رفتم... نگاهم بند شده بود به گلگیر نابود شده ی ماشین....

صدای نیاز آرام تر شد: چرا زودتر بهم نگفتی...؟!

صدای کیانی.. هم...

- نمی دونم... خودم پیداش می کردم... تو چیکار می خواستی بکنی...

نیاز دست هایش را بالا گرفت: خیله خب.. خیله خب.. چند لحظه صبر کنی با هم می ریم پیداش می کنیم...

راه افتاد سمت ماشین کیانی: شماره کجا رو دادی به پلیس؟!

کیانی پیشانیش را فشرد: خونه... موبایلم.. فکر کنم...

نیاز که انگار به حواسپرتی رییسش شک کرده بود، دستش را جلو برد: بده موبایلتو...

کیانی جیب هایش را گشت... نیاز سری تکان داد: همرات نیست حتما.. می رم از خونه بیارمش برات..

کیانی راه افتاد: تو نمی دونی کجاست... صبر کن بیام...

ماشین کیانی هنوز وسط خیابان بود.. دویست و شش دلبندم را.. انگاری که عزیزترین شی زندگی ام از دست رفته باشد... کناری پارک کردم و به تنه اش تکیه دادم و خیره ماندم به جای تصادف.... گردن و سرم را مالیدم... درد می کرد.... بعد.. حواسم جمع شد که بی تا.. همان زن شیک پوش ودوست داشتنی.. غیبش زده!.. فکرم رفت طرف آلزایمر.... بیچاره بی تای دوست داشتنی....

دست هایم را زدم به بغلم و به ساختمان ویلایی با در فلزی مشکی.. خیره ماندم...

سوز سردی زد...

خودم را بیشتر جمع کردم....

چشمم رفت پی ماشین کیانی... اریب وسط کوچه مانده بود.... صدای زنانه ی نیاز توی کوچه پیچید: آزاد خواهش می کنم..... بذار تا صبح صبر کنیم...

حواسم جمع شد... کیانی با گام های تند می آمد و نیاز پشت سرش... وسط کوچه چرخید طرف نیاز ملک: من نمیتونم صبر کنم! چرا نمی فهمی؟؟. اگه یه بلایی سرش بیاد چی نیاز...؟!..

دست هایش را زد به کمرش و عرض کوچه را رفت و... برگشت....

نیاز کلافه بود.... یک دستش هم به کمرش... صورتش در هم و معلوم بود که درد زنانه دارد.... کیانی گفت: می گم مهرداد بیاد.. تو برو خونه... با مهرداد می رم...

نیاز اخم داشت: مهرداد؟ رفیقتو نصف شبی بیدار کنی که چی بشه؟؟... چرا به شوهر افروز نمی گی؟؟

آزاد- افروز حامله س! اگه می خواستم بگم، از صبح می گفتم!!.. شوهرشم هیچ غلطی نمی تونه بکنه!!

نیاز- اوکی.. باشه.. من باهات میام...

آزاد- نیاز تو بمون خونه... من مطمئن نیستم شماره موبایلمو درست به پلیس داده باشم...حتی شاید برگرده همین جا... تنها می رم...

نیاز- تو می خوای با این حالت پشت فرمون بشینی؟؟ اصلا!!

و من.. مسکوت و دست به بغل زده... تکیه داده به ماشین... نیاز نگاه پر استیصالی به من انداخت... به کیانی نگاه کردم.... کلافه.. عصبی... نا متعادل!!...

نفهمیدم چه شد....

نمی دانستم چرا دارم این کار را می کنم....

فقط...

حس کردم که.... این بــــــار... دست کمکی که باید دراز شود...، دست منست.......

یک قدم.. جلو رفتم.. و صدای آرام و زمزمه وارم.. در کوچه ی سرد و تاریک و خــــــــــالی.... پیچید: کمکی از من برمیاد...؟!

سر نیاز و کیانی همزمان بالا آمد!...

نیاز لبخندی پر از قدردانی زد...

و کیانی....

که همیشه تحقیر می کرد....

و حالا...

و آن شب....

نمی خواستم که یادم بیاید... تا دست های کمکم، عقب نشینی نکنند.....،

انگار من را تازه دید....

به شدت سر تکان داد: ممنونم... برید خونه ! نیاز؟!

برگشت سمت نیاز... میدیدم که دستش توی هوا.. می لرزد: تو هم برو تو خونه..!..

و راه افتاد سمت ماشینش و بلند و پر تلاطم و عصبی ادامه داد: خودم پیداش می کنم...!!

نیاز به من نگاه می کرد....

من... هزار جور حس مختلف داشتم....

اگر پسم بزند....

اصلا چرا باید این کار را بکنم....

درست است؟!

خب.. ظاهرا تنها کاری ست که ازم برمی آید... من که نمی توانم خانه اش بمانم!!! نیاز هم که.. اینقدر زار و نزار...

درست نیست...؟!

چـــــه می دانم.....

گناه دارد...

نکند باز هر چه دلش می خواهد بهم بگوید...؟؟؟ نکند جوری بگوید لــــــــازم نکرده، که مثل سگ!! پشیمان بشوم؟؟؟!!!...

و بارزترینش....

حس عمیـــــق کمک کردن و.... نوع دوستی و... یک جور احساس دِیــــــــنِ... خاص....، بابت انصرافی که سال ها قبل... دستم را .. توی راهروی تاریک و پر پیچ و خم دانشکده...، گرفته بود........

سوز زد کنار گوشم و... قدم بعدی ام به طرف ماشین کیانی و دری که قصد سوار شدنش را داشت...، محکم تر شد... چشم های پرسشگر همکلاسی سابق و... رییس حاضر.. تا چشمهای آرام و مصمم بالا آمد.... دستم را گرفتم لبه ی در ماشین و آرام ترو... خلع سلاح کننده تر از هر لحظه ای.. گفتم: من رانندگی می کنم.


بی آنکه بهش فرصت تصمیم گیری بدهم، نشستم پشت فرمان هیوندای سیاه رنگ و در را بستم و ماشین را روشن کردم... چند ثانیه بعد داشت سوار می شد... از توی اینه به نیاز نگاه کردم که دست هایش را به بغل زده و وسط کوچه ایستاده بود... به خاطر نیاز هم که شده... پایم را روی پدال گاز گذاشتم و قبل از آنکه کیانی کامل سوار شود و در را ببند، حرکت کردم....!

چند لحظه تعجب زده به من خیره مانده.... به رویم خودم نیاوردم و فرمان را پیچاندم... کمربندش را بست.. توی دلم..، خندیدم..... چند هزار درهم خرج نکرده بودم که کسی از گواهینامه بین المللی ام، وحشت کند!!... و حالا.. ترساندن این آدم .. با این حال و روز... نه.. حالا دلم را خنک نمی کرد.....!...

گاز دادم و از خیابان اصلی... بیرون زدم....

- کجا برم..؟!

موبایلش زنگ خورد... به تابلوی ورود ممنوع اشاره کرد..!!... و جواب داد: بله... نه... نمی دونم حمید.. نه احتیاجی نیست.. به افروز که چیزی نگفتی؟!.. خوبه، بذار بخوابه... بهش زنگ زدم.. اونجام نبود...!... این دفعه دیگه نمیدونم کجاس!! خودم پیداش می کنم...

نگاهم به رو به رو ثابت بود اما.. حواسم به تک شاخه ی رز قرمز خشک شده ی روی داشبورد بود... به آویز وان یکادی نقره و ظریفی که از آینه آویزان بود و من.. به تمام عمــــــرم..، فکرش را هم نمی کردم....!..

چهار راه بعدی چراغ قرمز بود... زدم روی ترمز... دو سه تا ماشین بیشتر به چشم نمی خورد... آرنجش را به شیشه ی بغلش تکیه داد... به رو به رو نگاه می کردم... نفس هایم.. آرام بود... بوی ادکلن مردانه مشامم را پر کرد... شیشه را تا انتها پایین فرستادم و سرم را بیرون گرفتم...... و نفس عمیقی از هوای نیالوده به هیچ عطری..، کشیدم......

راهنما زدم و حرکت کردم....

- آلزایمر دارن...؟!

نمی دانستم جراتم.. از کجا آمده....

هر چی که بود، کیانی آنقدر عصبی و داغون بود که امکان هرجور توهین و بد دهانی ای را به خودم می دادم...!!

صدایش.. در عین اضطراب.، آهسته بود: نه..

بلوار را دور زدم و در انتظار جمله ی بعدی، سکوت کردم.... از اینکه نکند ادامه ندهد و سنگ روی یخ بشوم، حس بدی وجودم را گرفت...!!

- افسردگی شدید...

باز به خودم جرات تزریق کردم: مگه افسردگی.. باعث حواس پرتی هم می شه؟!

جلوی خانه ای که آدرسش را داده بود، توقف کردم... بی آنکه جوابم را بدهد، از ماشین پایین پرید و دستش را گذاشت روی زنگ خانه و تا قیام قیــــــــــــامت...!!!..، فشار داد!!!

صدای پیرمردی آمد و به دنبالش در باز شد: کیه؟؟؟ مردم آزاری...؟؟ اِ... سلام مهندس... چی شده نصفه شبی...

کیانی پرید وسط حرفش: مامان اینجاست مش باقر؟؟

پیرمرد کله اش را خاراند و سرش را به علامت نفی چپ و راست کرد: نه والا... خیلی وقته ندیدمشون بعد از اون اتفاق...

دیدم.. از توی آینه بغل دیدم که چطور فک کیانی روی هم فشرده شد و راه افتاد به طرف ماشین.. صدای پیرمرد در کوچه ی تنگ پیچید: باز غیبشون زده ؟؟ پسرم کجا میری...؟؟

کیانی دستش را توی هوا تکان داد: برو بگیر بخواب باقر... برو....

و نشست سرجایش....

و هجوم باری از حسرت را... به درون ماشین کشید....

صورتش را با دست هایش پوشاند... و من.. ایــــــمان داشتم که اگر هر وقت دیگری بود... ، همه ی این واکنش ها.. آن هم جلوی من... همکلاسی حقیر و مورد تنفر سابق و.. کارمند فعلی.... بعید و غیر ممکن به نظر می رسید....!

- کجا رو بگردم....

داشت با خودش حرف می زد.... موبایلم زنگ خورد... نیاز بود.... سعی کردم آنقدر آرام حرف بزنم تا صدایم تنش دیگری ایجاد نکند.. نیاز می گفت: بگو بره مدرسه قدیمی ش... خودش می دونه کجا رو می گم ساره... خیلی احتمالش زیاده که مث دفعه قبل بره اونجا....!.. من الان دو جا تماس گرفتم... نبود... بهش بگو یه سری هم به کافه نادری بزنه....

- باشه نیاز... می گم..

- ساره...

- هوم؟

- دنیایی ازت ممنونم...

لبخند زدم: کاری نمی کنم....

و گوشی را قطع کردم و همان طور که از کوچه خارج می شدم، گفتم: گفت بهتون بگم... مدرسه ی قدیمی تون... و کافه...

سرش را به پشتی صندلی تکیه داد...دستش، اشاره وار به سوی کوچه ای که پشت سر گذاشته بودیم بالا آمد و... صدایش.. دردمند.. بگوشم رسید: اینجا... همون مدرسه ی قدیمی بود... خراب شده.. دیگه ازش استفاده نمی شه... سرایدارشم که دیدی... اینجام نبود...!...

- کافه چی؟!

پوزخند زد: از صبح دو بار رفتم سر زدم... نیست...

گاز بیشتری به هیوندای زیر پایم دادم و به طرف خیابان جمهوری..، به راه افتادم: یه بار دیگه م می ریم... شاید این بار، بود....!

حواسش به من نبود.. حواسش به خیابان های خلوت و تاریک بود... به ساعتی که از یازده گذشته و هنوز اثری از گمشده اش پیدا نکرده بود....

با نیاز تماس گرفت.. پرسید خبری از پلیس نشده.. و جوابی که.. منفی بود....

توی گوشی... سر نیاز بدبخت عربده کشید: پس چه غلطی دارن می کنن؟؟؟ هــــــــان!!؟؟؟

لبم را به دندان گرفتم.. موبایلش را پرت کرد روی داشبود... یک لحظه از ترس تکان خوردم... پایش را با استرس تکان می داد...

نفسم را بیرون فرستادم و جلوی کافه کنار زدم... از ماشین بیرون پرید.. چند دقیقه خیابان اطراف کافه را گشت... اینجا هم...، نبــــــود.........!

باز راه افتادیم توی خیابان ها.. دو جای دیگر هم سر زدیم... نبود.. بی تای کیانی ها... آب شده و در زمیـــــنِ سخت فرو رفته بود...!!.. کیانی کلافه بود.. پایش را با استرس تکان می داد.. سر نیاز و پلیس عربده می کشید... داشت دیوانه می شد...!!... ناگهان با حالتی هیستریک و کــــاملا نامتعادل، رو کرد به من: بریم شما رو برسونم.. خودم باید برم جایی...

چشم هایش.. دو دو می زد....

نه دلم می خواست اصرار به ماندن کنم، نه می توانستم رهایش کنم...!

- می برمتون...

کلافه بود: نمی شه.. نمی تونی...

حرصم را سر پدال گاز خالی کردم و با همان آرامش و اطمینان جواب دادم که: گفتم که... می برمتون...

ناگهان عربده اش در گوش های من هم، نشست...

- می خوام برم قبرستون!! می خوای بیای؟؟!!!

با مکث..، رویم را گرفتم... به خودت مسلط باش ساره... آرام باش ساره... آرام... تو پیش بینی همه این ها را کرده بودی.. پس..، سکوت کن...!

نفس عمیقی کشیدم و با آرامش تمــــــــام.. پرسیدم: دقیقا کدوم قبرستون...؟؟!

چشم غره اش را... چشم های تنگ شده اش را.. گوشه چشمی، دیدم و ندیدم...

زیر لبی جواب داد: بهشت زهرا...

و ادامه داد: صبح رفتم... بعیده اما... آخرین احتماله.....

راستش را می خواست، از رانندگی در اتوبانی که می دانستم کامیون ها چطور نصفه شبی درش می ریزند، ترس داشتم.... اما نه به روی خودم آوردم... نه... آدمی که آن ساعات...تنها چیزی که ازش ساطع می شد، اضطراب و پریشانی بود....

بیست دقیقه بعد در اتوبان منتهی به بهشت زهرا بودیم.. و من دودستی اما با ظاهی مسلط، فرمان را چسبیده بودم که خوراک کامیون های غول پیکر و بی حواس...، نشوم.... یکبار هم که گیر کردم، مجبور شدم لایی بکشم که چشم های کیانی گرد شد و دستش رفت برای سفت کردن کمربندش...!!...

- بار اوله که گم می شن...؟!

نگاهش را از رانندگی من و... کمربند گرفت و به پنجره داد....

- نه... بار اول نیست...

و باز.. سکوت.....

- عمه ی منم یه دوره ای افسردگی گرفته بود... اما هیچ وقت گم نشد...!

از عمد گفته بودم! به دروغ! وگرنه انقدر ها هم خر نبودم که فرق و افسردگی و آلزایمر را نفهمم...!!!

صدایش لرزان وبی حوصله بود: بی تا افسردگی شدید داشت... بعد از... بعد از فوت پدرم... بردمش آلمان... اونجا مناسب ترین روشو ECT دیدن... درمان با شوک الکتریکی...

نفسش را به محکم ترین شکل ممکن!!..، پرت کرد بیرون: بعضی از این بیمارا بعد از شوک یه مشکلی پیدا می کنن که تا حدودی حافظه شونو از دست می دن...

دستش را با کلافگی مشت کرد و به شیشه کوبید: گاهی وقتا گیج می شن.. زمانو مکانو گم می کنن...

شوک!! خدای من....

صورت زنانه و دوست داشتنی بی تای کیانی در ذهنم نقش بست....

دلم... جمع شد....

مگر چقدر شوهرش را دوست داشت....؟!

کامیونی با شتاب و گردو خاک برانداز از کنار ما رد شد و من از ترسم عقب کشیدم!.... نمیدانستم بهشت زهرا رفتن... این وقت شب.. خدای من.... تا برسیم به ورودی با در بزرگ..، تمام وقت چشمم به وان یکاد آویز ماشین بود..... چشمم که به ورودی بهشت زهرا و همزمان ساعت ماشین که حوالی یک را نشان می داد، افتاد...، انگشت هایم.. روی فرمان.. یـــــخ بست........!....

و انگار.. از چشم های تیزبین کیانی دور نماند... که گوشه چشمی نگاهم کرد و آهسته پرسید: ترسیدی..؟!

جوابی نداشتم که بدهم...

سکوت...

لب هایم را بهم چسباندم و تمام آیه هایی را که بلد بودم، به کار گرفتم، تا از شر ترس و وهم نصفه شبی... وسط بهشت زهرا... رهایی پیدا کنم.....

بار اول راه را اشتباهی رفتیم و من مجبور شدم دور بزنم.... یخ زده بودم.. ناخواسته... و شیشه های تا انتها پایین هم، بر ترسم اضافه می کرد... و حضور کیانی این اجازه را بهم نمیداد که ببندمشان.... این بار تحمل پوزخند و مسخره شدن را، به راستــــی، نداشتم....!!

نزدیک قطعه دویست و خرده ای شدیم....

پایم روی گاز دل دل می کرد...

خدایا نصفه شبی کجا آمده بودیم!!؟؟؟

به جدول آبی سفید اشاره کرد: همین جاس.. نگه دار...

آرام گوشه ای نگه داشتم.... اما با فاصله از قبر ها.... حتی اسم قبر هم پاهایم را به تکان دادنی عصبی وادار می کرد...!!!..

در را باز کرد و همان طور که با استرس، هنوز پای چپش را تکان می داد، از ماشین بیرون پرید....

حواسم به درخت های سر به فلک کشیده و پاییز زده بود.. به قبر های خــــــوابیده... و به شتاب و سرعت گام های کیانی مشکی پوشی ....، که تا به خودم بیایم، توی تاریکی قبرها...، گم شد..........!

وحشت زده به فرمان چنگ زدم !!

شیشه ها را بالا فرستادم و سعی کردم فقط به وان یکاد نگاه کنم.... زیر لبی شروع کردم به صلوات فرستادننه که از بهشت زهرا بترسم.. نـــه... فقط از شب می ترسیدم و اوهام و خیالات و... تاریکی.....

به حالت عصبی شروع به جویدن ناخنم کردم و به ساعت خیره ماندم.. یک دقیقه.. دو دقیقه... غلــــــط کردم پذیرفتم!! حداقل کاش همراهش رفته بودم....!!!...

ده دقیقه گذشت....

قلبم می کوبید....

دلم را به دریا زدم و از ماشین پیاده شدم.... تمام بدنم یخ زده بود.... صدا از جایی در نمی آمد.. فقط سوز باد می زدو... خش خش برگ های پاییزی روی زمین.... دستم را زدم به سقف ماشین و به اطراف نگاه کردم... عجب احمقی بود !! یا عجب احمقی بودم.....؟؟!!...

چند قدم جلو رفتم... فکر کنم گفت ردیف چندم.. یادم نبود.. اما مطمئنم که گفته بود اواسط قبرستان.... نزدیک تر رفتم و با احتیاط... از کنار فبر ها عبور کردم..... صدایی نمی آمد... دست هایم را زیر بغلم سفت کردم... دندان هایم با آهنگی ریز....، بهم می خورد.... چشمم خورد به قبر کوچک و سیاه رنگی... فاطمه امجد... طلوع.. یک هزار و سیصد و هفتاد و شش.... قلبم توی دهانم ایستاد و احساس کردم احتیاج مبرمــــــی به دستشویی دارم....!!!!

صدایم گرفته بود و به زور در می آمد.. بسم الله ی گفتم و... با احتیاط.. صدایش زدم: آقای کیانی...؟!

نبود..!! نبـــــود...!!!

صدای میوی گربه ای آمد که باعث شد ده متر از جا بپرم و از وحشت پاهایم هم.. بلرزند....

من ایستاده بودم وسط قبرها... و انگاری که روح ها هم.... ایستاده بودند....

قدم هایم را تند کردم .. حتما پشت همین شمشادها بود.. حتما همین جاها بود.. باز بلندتر از قبل صدایش زدم.... فامیلش کامل از دهانم خارج نشده بود که صدای زمخت و گرفته ای ، با لهجه ای علیــــظ از پشت سرم گفت: با کی کار داری..؟؟؟


جیـــغ کشیدم و دو متر از جا پریدم و همزمان ، چشمم به کیانی افتاد که کنار یکی از قبر ها، روی یک زانو نشسته بود....

با شتاب برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. باغبان پیری با صورت چروکیده و اخم های درهم.. دستم را به قلبم چنگ زدم و حس کردم که لال شده ام......

کیانی از جایش بلند شد و نزدیک آمد.. باغبان داشت نمی دانم چی می گفت.. نمی فهمیدم... حتی لهجه اش را هم تشخیص نمی دادم... کیانی نزدیک شد... گرفته و خــــراب... ، با چشم هایی قرمز، از باغبان پرسید: چیه؟؟

باغبان با اخم و تخم چیزهایی شبیه بد و بیراه گفت ... کیانی عصبی شد: چی می گی نمی فهمم؟؟؟

باغبان نگاه بدی میان من و کیانی رد و بدل کرد .... و در امتداد همان نگاه بد!..، هجی کرد: اینجا.. چکار.. داری..؟؟

کیانی دستش را به سمت جلو تکان داد که یعنی برویم و جواب داد: اومدم سر خاک پدرم.

باغبان با صدای پر از خشی گفت: این وقته شب؟؟

اخم کیانی غلیظ تر شد: به شما ارتباطی داره؟!

بعد رو به من که هنوز چنگم به قفسه سینه ی بالا و پایین رونده ام بود، اشاره کرد... و خودش جلوتر به راه افتاد... نیم نگاهی به قبر چند متر آن طرف تر پدر کیانی انداختم... دلم می خواست برایش فاتحه بخوانم اما آن لحظه فرار را بر قرار ترجیح می دادم!! توی دلم گفتم آقای کیانی بعدا یک سر می آیم و سفارشی برای خود خودتان فاتحه می خوانم!! فعلا شبتان بخیر!!... باغبان را پشت سر گذاشتم و همان طور که لب هایم بهم می خورد و زیر لب فاتحه راه دوری می خواندم و تلاش می کردم به جایی جز روبه رویم نگاه نکنم، به طرف ماشین به راه افتادم....

- خودم می شینم..

و من که حالا حالم بهتر بود اما ترسم به قوه ی خودش باقی، سر تکان دادم: حتما...

کیانی نزدیک ماشین ایستاده بود... با بی حالی... نگاه نصفه نیمه و بی حوصله ای به من انداخت: چرا پیاده شدی؟!

چند ثانیه صبر کردم فاتحه ام تمام شود.. ابروهایش روی به هم خوردن لب هایم، درهم گره خورد....

- فکر کردم.. گم شدین!!

ندیدم، اما صدای پوزخند آهسته اش را شنیدم و بعد همان طور که سوار می شد: فکر کردی من گم بشم؟؟.. یا...

و بابدجنسی تمام اضافه کرد: ترسیــــدی....!!

نشستم روی صندلی و کفری از بی نمکی اش، غریدم: گفتم که! ترسیدم شما گم بشید!

بعد فکر کردم با آن جیغی که من کشیدم، هر حرف و توضیح اضافه ای، ناکارآمد ست....

نگاهم دور تا دور بهشت زهرای شبانه می چرخید... به دنبال راه خروج... نمی دانستم.. می شود از شب های اینجا هم، مثل روزهایش آرامش گرفت ؟!.. نه.... انگاری که نمی شد... بی اراده پرسیدم: همه جارو گشتید؟! شاید همون گوشه کنارا...

نفسش را فوت کرد بیرون: نه... نبود...

یاد قبر سیاهرنگ پدرش افتادم...

ذهنم را.... نمی توانستم رها کنم از درک عشقی که به شوک الکتریکی انجامیده بود..... نمی توانستم....ذهنم.. حافظه ام.. پرت شده بود میان آدم ها.. آدم های که می شناختم و ... نمی شناختمشان... داشتم به دنبال مثال می گشتم.. و حواسم به شب و بهشت زهرا.. بود و.... نبود....

- همدیگه رو خیلی دوست داشتن....؟!

فرمان را تا انتها.. با یک دست پیچاند.... و میدان را دور زد...

خوشش نیامده بود که سوال کنم؟!...

از میان قطعه ها رد شدیم...

شیشه اش را پایین کشید....

شیشه ی من را هم....

- اندازه ای بود که بی تا یک ماه .. شبانه روز.. کنار سنگ قبرش بشینه....

دلم... بی تابِ.. بی تایِ... بی تا شد.....

و لرزشی که در صدای آدم همیشه بداخلاق کنار دستی... شنیده می شد... و دوباره به چشم دیدن اضطراب و تشویشی که بهش هجوم آورد و فضای ماشین را گرفت... و نحوه ی پیچاندن فرمان... گاز دادن... و خراب بودن حالش....

متاسف بودم.. و متاسف تر از اینکه هنـــوز آدم هایی این چنین پایبند و عاشق و.. لایـــق..... وجود دارند...، برای گم شدن و پیدا نشدن بی تا... تاسف می خوردم..... آرام و ناخواسته... آه کشیدم....

از بهشت از دست رفته ی بی تا... خارج شدیم....


موبایل کیانی زنگ خورد.... و من اسم نیاز را روی مانیتورش، دیدم.... کاش نیاز به جای من آمده بود.. کاش....

- جواب بده بگو انقد زنگ نزنه رو اعصاب من بره!

لب گزیدم و.. به روی خودم نیاوردم که چطور با من، مثل نوکر در خانه ی پدرش حرف زده!!

پچ پچ کردم: نیاز.. اینجا نبود...

او هم.. انگاری که ناخواسته، پچ پچ کرد: ساره... برگردید بیاید خونه... من فکر نمی کنم اونجا باشه... پلیس هم هست... منم دارم به هرجا احتمالشو می دم زنگ می زنم...! اینجوری پیدا نمی شه...

- باشه..

- ساره..! من یه آرام بخش بهش دادم..! اثر کرده؟؟

گوشه چشمی کیانی را پاییدم.... لب هایش را می جوید... آرام بخش..؟! هــــِـــــه....!!

- نه! هیچی!!

- نچ... گوشی رو می دی بهش؟؟

گوشی را گرفتم طرف کیانی.... بی حوصله.. از دستم کشیدش....

- نه.. اینجام نبود... از نگهبان پرسیدم...

- نیاز هنوز خبری نشده؟!..

- نه....نـــه..!!

- من دارم دیوونه می شم!! اگه تصادف کرده باشه؟؟ نیاز من طاقت ندارم دوباره گوشه بیمارستانا ببینمش... زنگ بزن صدیقه... نه نه...به پلیس زنگ زدی؟؟.... نیاز یه بار دیگه باغو بگرد!! اونجام نبود!! ایندفعه هیچ جا نیست نیاز... ایندفعه پیداش نمی کنم.... این بار، ناپدید شده نیــــاز.....نیاز اگه پیداش نکنم چـــــــــــی....؟؟!!....

سرعت بالا رفت... داشتم می دیدم.... صد و بیست... وارد اتوبان شدیم.. داشت فریاد می کشید و من رگ برجسته شده ی گردن و صورت برافروخته اش را .. مـــی دیدم....

می ترسیدم... دست هایم را توی هم می پیچاندم.. باز بهم ریخته بود.... از فریاد زدنش ارتعاش می گرفتم.... بین دو تا کامیون بزرگ می راند.... دلم می خواست گوشی را از دستش بگیرم و توی اتوبان پرت کنم!!... با مشت روی فرمان کوبید وسر نیاز عربده کشید: اگه بلایی سرش اومده باشه؟؟!!

کامیون غول پیکر سمت راستی..، داشت راه خودش را می رفت اما کیانی ، حواس پرت و نا متعادل، پیچید طرفش... خاک از آسفالت بلند شد.... صدای کشیده شدن لاستیک ها روی اسفالت و عربده ی کیانی و گم شدن بی تا....

از وحشت به صندلی چسبیدم و لال شده از بــوق بلند و کشدار کامیون و فاجعه ای که می رفت تا رقم بخورد.... جیــــغ کشیدم: مواظب بــــــــاش.



سرم محکم به شیشه ی بغل کوبیده شد... صدای جیغ لاستیک های کامیون ها در سرم پیچید.... ماشین با شتاب دور خودش چرخید... پرت شدن چیزی به شیشه ی جلو.... و صدای یا ابولفضل گفتنم.... که میان نور شدیدی که از رو به رو به چشمم پاشید و... جیغ چرخ ها و... بوق ماشین ها و.... عربده ی آزاد کیانی......، گــــــــــم شد...................

کسی.. با صدایی آرام و... دوست داشتنی.. توی سرم نجوا می کرد...

« بک یاالله و... بک یا الله و.... بک... یا الله.................»

آزاد؟!

صدا.. اشنا بود...

آنقدری که بتوانم... تشخیص بدهم.... کسی... شبیه به زنی میانسال .. با چشم های قهوه ای خوشرنگ و موهای فندقی... زنی شبیه به... به بی تا... صدایم می کند.....

با شوک عظیمی از این شهود ناگهانی...، هیـــــــــــن بلندی کشیدم و چشم هایم را .. که برای چند ثانیه.. از شدت وحشت روی هم گذاشته بودم، باز کردم...

آویز و ان یکاد نقره... توی هوا.. تاب می خورد.... چشمم را.... به سختی ازش گرفتم... و به شیشه دوختم...خاک زیاد نشسته بر شیشه ی ماشین بود.... گردنم به شدت درد می کرد و پیشانی ام می سوخت.... صدای بلند حرف زدن مردانه ای می آمد... با یادآوری چند ثانیه قبل، به سرعت به سمت چپم چرخیدم!.. کیانی... بهت زده... به رو به رو خیره بود... باز به ماشین متوقف شده وسط اتوبان، پهلو به پهلوی کامیون، خیره شدم.... سالم بودیم؟؟؟

چنگ زدم به قلبم.. به قلبی که بی امان می کوبید.. لب هایم.. لب های ترسیـــده ام.... بهم خورد....

- م.. ما... ک... ا...

اصوات... حروف... بی مفهوم.....

سر کیانی به طرفم چرخید....

چشم هایش.. از کاسه بیرون زده بود.........

پلک زد....

شوک شده.....!....

پلک زدم....

خدای من.....

خدای بخشنده ی من....

دهان باز کردم.. نفسم درنیامد.... برگشتم و به کاپوت ماشین چشم دوختم.... و دستی...، که انگار از آسمان بر ماشین نشسته و..... متوقفمان کرده بود.....!!...

کسی از بیرون داد زد: آقا؟؟؟ کوری؟؟ یا خدا...

در سمت کیانی باز شد... مردی با موهایی کم پشت سرش را داخل آورد... کیانی را تکان داد: خوبی؟؟ سالمی؟؟ خانوم؟؟

به خودم آمدم.... صدای بوق ماشین ها از پشت سر می آمد... وحشت زده از اتفاق بعدی، داد کشیدم: بزن کنار الان له می شیم!!

مرد که از من مطمئن شده بود، در سمت کیانی را محکم بست... کیانی تکان محکمی خورد... از ماشین بیرون پرید... نه.... به هیچی نخورده بودیم... فقط دور خودمان چرخیده بودیم... و حالا.... وسط اتوبان... برعکس!!! وحشت زده!! چشم در چشم ماشین هایی که از رو به رو می آمدند!! چشم هایم، ذهنم... خون پاشیده شده بر شیشه ها را از تصادف احتمالی، می دید!!... که اگر فاجعه ای رخ داده بود......

کامیون راه افتاد... کیانی نشست تو... استارت زد... قلبم می کوبید.... ماشین را به حرکت درآورد....

دیدم که دستش می لرزید!!

باز موبایلش داشت زنگ می خورد....

ماشین را کشید کنار اتوبان...

تمام بدنم... انگشت هایم.. یخ زده بود....!!

صدای نیاز روی انسرینگ گوشی و در فضای یخ بسته و هول برداشته ی ماشین... پیچید: آزاد جان...؟! الان با پلیس تماس گرفتم... هنوز خبری نشده.... هیچ بیمارستانی....

ماشین با قیژ محکمی...، گوشه ی اتوبان ایستاد....

کیانی پیاده شد....

نیاز، هنوز داشت صدایش می کرد....

قلبم می کوبید....

ناخواسته... بــــی اراده.... هنوز از شوک درنیامده.... پیاده شدم....

در های دو طرف.. باز مانده بود....

کیانی... رفت طرف خاکی جاده ی خاکی.... لرزش خفیف بدنش را.. توی تاریکی... مـــــی دیدم.....

سوز سردی وزیدن گرفت...

هوهوی باد پیچید....

دست هایم را بغلم حلقه کردم....

پلک هایم.. گرم شد....

صدای نیاز، ضعیف، اما می آمد: آزاد جان؟ بیا خونه.. من مردم از نگرانی....

کیانی حمله کرد به ماشین....

از سمت من خم شدو موبایلش را برداشت....

برگشت و دوید سمت جاده ی خاکی.....

گوشی را.... با یک حرکت... چنـــــان پر قدرت.....!.....، پرت کرد توی تاریکی و جاده ی خــــاکی و سرش را بالا گرفت و..... دست هایش را... آن جور عـــــذاب آور.. تکان داد و.. از تـــــــــــــه دل..... و عــــــــــــاجزانه...... و.... جگــــــــــــرســــــوز.. ...، عربده کشید: خــــــــــــــــــــــــ ـــــدا......................!!

سوز زد....

ســــردم شد.....

اشک... یک قطره ی.. بی اجازه ی.... اشک..... از گوشه ی چشمم... پایین چکید.


دست هایش را... به موازات بدنش.. بالا گرفت... سرش را گرفت بالا.. بالاتر... رو به آسمان سیاهی که... سیاهی اش، نهایت نداشت.....!...

فریاد کشید.... : پس تو کجـــــــایی..........؟!...

قطره ی اشک بعدی...

بی اجازه تر....

سر خورد روی صورتم......

تکه سنگی از روی زمین برداشت....

باد می زد...

- دیگه تحمل ندارم لعنتی....!! چرا نمــــــــی فهمی؟؟؟!!!!

تکه سنگ را با نفرت....!... با درد.........، به طرف آسمان پرتاب کرد: دیگه نمی کشم!! بـــــــس کن !!! دارم کم میارم....!! می خوای کم آوردنمو به چشم ببینی؟؟!!!.... بـــــــــــس کن لعنتی!!! بس کن.....

باد می زد...

کت کیانی.... تکان می خورد....

سردم شد....

خودم را توی بغلم مچاله کردم....

چنگ زد به پیراهن سیاه تنش و....عربده کشید: می خوای بی تا رو ازم بگیری؟؟؟می خوای بخوابونیش بغل بابام؟؟!!! می خوای همین آدم نصفه نیمه رو... زنی رو که هیچی ازش به جز یک جفت چشم بی حواس و دستایی که دائما می لرزن....،مونده..، ازم بگیری؟؟!!!! دیگه باید تو کدوم تیمارستن دنبال شوک بگردم؟؟ کدوم دکترو ببرم بالای سرش؟؟!! کدوم داروخانه رو.. کدوم شرکتو زیر و رو کنم واسه پیدا کردن قرص هایی که باید مشت مشت بخوره؟؟؟!! ... تو خــــدایی؟؟؟!!! تو به من بگو این بار... از کدوم گوشه ی این شهر کثافت زده پیداش کنم.....!!!.... تو به من بگــــــو...! دیگه داره حــــــــــــالم از تحمل هرچی که تو اسمشو زندگی می ذاری و من بهش می گم لجـــــن!!! ، به هـــــــم می خوره!!! می فهمی؟!!!

یخ زده بودم.....

لرز گرفتم...

دندان هایم.. بهم خورد....

صورت قرمز و برافروخته ی همکلاسی قدیمی.... وسط جاده ی بهشت زهرا... دو ساعت از نیمه شب گذشته.... آنجور دردآور... آنجــــور درد..، کشیـــده....!...

دست هایم را بالا آوردم و.. گونه ها و بینی ام را پوشاندم....

اشک هایم...

گریه هایم...

خیلی وقت بود که اینطور گریه نکرده بودم..............

من ندیدم اما..، حس کردم که چطور... چشم هایش.. صورتش.. و تمام سلول هایش... از بی تابی بی تا... به عجــــز نشسته بود......

مشتش را به طرف آسمان سیاه و بـــــی ستاره کوبید....

- تموم کن... تمومش کن این بازی رو..... من دیــــگه طاقت بازی خوردن ندارم ...!!! من دیگه تحمل دیدن یه تیکه گوشت شوک زده رو.. گوشه ی بیمارستانا... با نگاه بی پناه و رنج کشیده ...، ندارم...... مــــی فهمی؟؟!!!

اشک هام...

ریخت پایین....

نمی دانستم چی باید صدایش بزنم..... حتی نمی دانستم باید صدایش بزنم......؟!... لب هایم بهم خورد.... لب هایم بهم خورد و فقط توانستم زمزمه کنم: بسه......

ناگهان کیانی برگشت.... دست هایم به صورتم.. چشم هایم پنهان شده پس دست های لرزانم... یخ بسته.... نگاهش می کردم.... که جنون گرفته بودش.....، و من..... خیلی وقت بود که نمی توانستم مسکن خـــــوبی باشم.......

جنون گرفته بودش... هجوم برد طرف ماشین و.... فریاد کشید... عربده.. از بیخ گلویش... و سرش را...، در کسری از ثانیه.... به لبه ی سه گوش درِ بازمانده ی ماشین کوبید...!!.... خون از پیشانیش بیرون زد.... جیغ زدم..... هیستریک... ناخودآگاه.. بی طاقت.... کامیونی با شتاب و بوقی گوشخراش...، از کنارمان رد شد... خاک پاشید.... جیغ کشیدم..... « بس کـــــــن...!!! » .....

چشم هایش رو به بسته شدن رفت..... سرش عقب افتاد... پایش لنگید و همان جا کنار ماشین.. سر خورد و روی زمین افتاد و.... تیکه اش را به تنه ی هیوندای سیاه داد......

سوز زد....

خاک پاشید....

چشم های کیانی.. خاموش... روی هم افتاد....

رد باریکی از خون... از گوشه ی پیشانیش.... جاری بود....

و سکــــــوت.....

بس عظیــــم....

لرزیدم...

و پاهایم... که تحمل نگاه داشتن بدنم را نداشت....

من هم....، سـُــــــــــــر خوردم.


چشم هایم را بسته بودم.... سرم را تکیه داده بودم به تنه ی ماشین... و گوش هایم.. به نوازش تردد ماشین ها.... و گاه پاشیدن خاکشان به کناره های جاده.... صدای بی صدای آسمان سیاه.... و تنها... تنفسی خالی از امید..... خالی از خشم... مسکوت... تنفسی...، مغروق خستگی............

نمی دانم چند تا کامیون رد شد...

نمی دانم گذر چند تا ماشین رنگ و وارنگ.. به اتوبان تاریک بهشت زهرا افتاد....

حتی نمی دانم... ثانیه ها... چند بار سر هم را شیره مالیدند و... به سراب رسیدن به دقایق، از هم سبقت گرفتند....

نفهمیدم کی بود... چطور شد... و کجا..... که ریتم نفس های همکلاسی قدیم و.....آدم جدید این روزها.....، عاری از تپش و تلاطم شد....

کی بود که من... تنها به بهانه ی درد گرفتن دستم، که کف زمین عمود شده بود و حالا، می سوخت...، درز پلک هایم را...، به روی همه ی آدم های جدید.... و شرمسار از قضاوت های گذشته ...، باز کردم......

مردمک هایم... دور تا دور زمین خاکی روبه رو گشت.... آسمان سیاه بود اما مهتاب.... کمی.. تنها کمی هوا را روشن می کرد.... کف دستم را از زمین برداشتم و سنگریزه های چسبیده را، جدا کردم..... و به خراش کوچکی که نمی دانم از کجا پیدایش شده بود، دست نوازشی کشیدم..... مهره های گردنم از سرما... سخت شده بود.. تکانی به سرم دادم و همان طور متکی به ماشین، به طرف چپ، چرخاندم....

چشم های همکلاسی قدیم.... باز... رو به آسمان.... مات... مسکوت....

نگاهش کردم... نه جوری که به یک مرد نگاه کنم.... نه جوری که بخواهم کسی را... کنکاش کنم و...، به قضاوت بنشینم... فقط جوری نگاهش کردم...، که به آدمی... پیش چشم هایم.. از نو متولد شده.......!....

آدمی که سرش را تکیه داده بود به تنه ی ماشین و... نگاه گنگش به آسمان تاریکی ها بود.... و رد باریکی از خون خشک شده... گوشه ی پیشانیش....

آدمی که انگــــار...، من بود...!

من سه سال پیش!! منِ درمانده و مفلوک سه سال پیش که حتی نمی توانست از یک تا ده بشمرد!!!... منی که.... ده روز تمام... خودم را در اتاق نفرین شده ی ناجی استخری که هرگز نشناخته بودمش، پنهان کردم و .. به تبعیت از راهی که در اولین شبی که بهش پناه برده بودم و او به خیال و روش خودش، برایم از یادبرنده ی نوشین در جام های کریستال ریخته بود و... من نفهمیده بودم و.... فرامـــــوش کرده بودم......، به خالقم کفر گفتم و... ویسکی خوردم و... سیگار کشیدم و.... زار زدم...............

من از دنیا بریده ای که... نمی دانستم سیگار را چطور می نویسند..

من ترحم برانگیزی که... حواسم نبود به دختر و پسر هایی که هر شب به خانه ی ناجی مغروق می ریختند! به آدم هایی که یا چشم هاشان خمار بود، یا خنده هایشان... عذاب آور.... و صدای موزیک و رقص و....

من از عـــــالم و آدم بریده ای که، حتی نمی دانستم خورشید که طلوع می کند، روز می شود یا شب.........؟!

هوهوی باد که وزیدن گرفت، نفس من که از شدت سرما پله پله شدو تکانی که جهت مچاله کردن خودم خوردم، انگاری متوجهش کرد.... که سرش.. همان طور متکی به ماشین... چند درجه چرخید به طرف من...

نگاهم را گرفتم و سرم را به سمتی دیگر چرخاندم.... سردم شده بود و هر آن..، امکان بارش چشم ها و ریزش باورهای غلطم ...، وجود داشت.....!..

چند ثانیه بعد.. صدای نفس عمیقی آمد... صدای دست به زمین زدن و بلند شدن...

و من... که بی اراده به نگاه کردن برگشتم... چشمش توی چشمم افتاد.... آهسته گفت: سرد شده....

به ماشین اشاره ی کوتاهی کرد و... ســــلانه سلانه..، به طرف در راننده.. به راه افتاد...

و من آنقدر سردم بود، که با تن و بدنی کرخ شده و دندان هایی لرزان...، سنگین و متفکر... به دنبالش سوار ماشین شدم....

استارت زد و.... به راه افتاد.....

شیشه ی خودم را تا انتها بالا کشیدم...

شیشه ی خودش را .. تا انتها، پایین کشید.....

دستش را گذاشت لبه ی پنجره و ماشین را از شانه ی خاکی بیرون کشید.....

فضای داخل ماشین، آرام بود.. خالی از اضطراب چند دقیقه قبل که البته علتش هنوز هم وجود داشت... اما من نمی دانم چرا خیالم از یک جایی که نمی دانستم کجاست، بابت بی تا راحت بود!.. از شهود بود یا حضور خدایی که آن شب بعد از مدت ها.. به وضوح درون قلبم و کنارم، حسش می کردم......

توی خودم داخل صندلی مچاله شده بودم... و اختیار را سپرده بودم به دست آدمی که نمی دانم چرا آن شب هیچ جوره، دلم نمی آمد باهاش مخالفت کنم.....

دکمه ی کوچک پخش را فشار داد.... خودم را توی صندلی غرق کردم و به جاده ی تاریک و روشن مقابل چشم سپردم......

صدای ملایم و دلنشینی..، گوش هایم را نوازش داد.....


من برای تو می خونم.. هنوز از این ور دیوار....

هرجای گریه که هستی....، خاطره هاتو نگه دار................


دست هایم را زیر بغلم مچاله کردم .... چشم هایم.. آرام اما گرم... اما داغ.. به رو به رو بود.... و گوشه چشمی، مردی را می پاییدم، که همین چند دقیقه پیش تا دم مرگ برده و برمان گردانده بود....!.... آدمی.. که تنها انرژی ای که ازش به من می خورد، دلگیری و... خستگی بی حد و حصری بود.......


تو نمی دونی عزیزم.. حالِ روزگار مارو.....

توی ذهن آینه بشمر.. تک تک حادثه هارو....


دستم رفت روی دکمه و شیشه ام را.. علی رغم آن همه سرما... پایین فرستادم......

نیم نگاهی گوشه چشمی.. به من انداخت...

رویش را گرفت... و همان طور که انگشت هایش را میان موهایش می لغزاند، با خودش زمزمه کرد: پیر شدم بی تا........


خورشیدو از ما گرفتن... شکر شب..، ستاره پیداس....

از نگاه ما جرقه..، صد تا فانوسه.. یه رویاس......

من برای تو می خونم... بهترین ترانه هارو.........

دل دیـــــوارو بلرزون...!.. تازه کن خلوت مارو.....


دلم... جمع شد... برای زمزمه ی... دردآورش....

گرمم بود.. و دلم.. در یکجور آرامش خالص... می تپید برای جرقه هایی که رویا نشده، رو به خاموشی می رفتند....

و من که به اندازه ی همه ی رودخانه های دنیا، اشک های بی صدا داشتم.... تنها سر تکان دادم... و گوش هایم را سپردم به موسیقی.... و سکوت آدمی که.... آن شب، من و... باورهاو... درد هایم را... کن فیکون کرده بود.........!


هم غصه .. بخون با من.... تو این قفس بی مرز... لعنت به چراغ ســرخ..... لعنت! به چراغ سبـــــز.....!


لب هایم بهم خورد...

صدایی ازم نیامد اما.... خودم می دانستم که چی دارم می خوانم... خودم می دانستم که توی دلم.. و توی چشم هام.. چه خبر شده ست.....

خورشیدو از ما گرفتن.. شکر شب ستاره پیداس....

از نگاه ما جرقه... صد تا فانوس یه رویاس......

اشک.. بی صدا.. از گوشه ی چشمم روان بود.....، وقتی موسیقی نمی دانم برای بار چندم به انتها می رسید و.. فرمان ماشین آزاد کیانی...، داخل محوطه ی هتلی تقریبا جمع جور و خوش نما..، حوالی خیابان کوههای درکه... می پیچید.....

خم شدم بودم به جلو، دستم را چسبانده بودم به پنجره ی یخ زده... و فکر می کردم که چرا اینقــــدر...، صبــــور و... آرامم......؟


رمان خالکوبی13


حواسم را که جمع کردم، معینی بالای سرم ایستاده بود... نگاهی به طرح ها انداخت... چانه بالا کشید: یقه ایراد داره...
فکرم را از همه جا جمع کردم وبه چشم های پشت عینک معینی دادم... لبخند زدم: هنوز تموم نشده... بذارید تموم شه...
اوهوم کشیده ای گفت.. دست هایش را زد پشتش و یکی دو قدم از من دور شد و به سمت بقیه رفت.... به کار خودم مشغول شدم و به آبریزش کلافه کننده ام.... قرص ها داشتند اثر می کردند انگاری که چشم هایم رو به گرمی می رفت و خواب بر من مستولی می شد.... با کوبیده شدن لیوان چای روی میز از جا پریدم...!..مهتاب بود: می خوای مرخصی رد کنی؟!
چشم هایم را مالیدم وصورتم را نزدیک بخار برخاسته از لیوان گرفتم: نه... خوبم...
و همان لحظه به بدترین شکل ممکن عطسه کردم.... جوری که معینی از جا پرید و با چشم هایی گرد شده نگاهم کرد!!... گوشه ی لبم را به دندان گرفتم و به روی خودم نیاوردم.... معینی باز نزدیک شد: حالتون خوبه خانوم سرشار؟!
از پس پرده ی چشم های اشکی ام، تار بود....
پلک هایم را محکم جمع کردم: بله.. خوبم...
نگاهی به ساعتش انداخت: اگه بخواید می تونید یه ساعت زودتر برید.. مساله ای نیست...
دلم نمی خواست ... دلم نمی خواست بروم خانه وتنها بنشینم وسط هال و به صفحه ی خاموش تلویزیون زل بزنم.... و به این فکر کنم که چقــــدر...، کار نکرده دارم...
لبخندی پر از مریضی و بی حالی زدم: ممنونم از لطفتون.. اما احتیاجی نیست.. بهتر می شم الان...
شانه بالا انداخت: والا خانوم اگه بنا به خوب شدن بود که از صبح صدای عطسه های شما تا اتاق منم میاد!!
مهتا و یکی دیگر از پسرها زدند زیر خنده... اما من همچنان خاموش، نگاه کردم.... سرم را پایین آوردم وبی توجه به بقیه به کارم ادامه دادم.... باز داشت چشم هایم می رفت که از این دنیا کنده شود.. اما سنگینی سرم اجازه نمی داد... و با تکان محکمی بیدار می شدم...
بالاخره ساعت کاری تمام شد و ز شرکت بیرون آمدم... دو بار نزدیک بود تصادف کنم... گیج و منگ بودم.. خدا لعنتتت نکند نیاز!!... ماشین را توی پارکینگ رها کردم و خودم را داخل خانه انداختم... خانه ی تاریک.. چراغ های خاموش.. اما مثل همیشه.. به عادت باقی مانده از خانه ی پدری و حاج خانوم...، چراغ آشپزخانه روشن بود..... خانه ی پدری...؟!... حاج خانوم....؟!... کفش هایم را کندم و برای فرار از فکر های خوره وار، در را بهم کوبیدم....!!...
دکمه های مانتویم را نفهمیدم چجوری باز کردم... چجوری صورتم را زیر شیر آب گرفتم و کی یک لیوان بزرگ شیر و دارو خوردم.... و چطور شد که روی مبل دو نفره ی هال، پتو روی خودم کشیدم...، مچاله شدم و به خواب رفتم.........
آفتاب زده بود و من یادم رفته بود پرده ها را کنار بزنم.. پس هیچ نوری از درز هیچ پنجره ای عبور نکرده و من را بیدار نکرده بود.... از جا پرسیدم... بدنم درد می کرد... گلویم بسته شده بودم... کوبیده و کلافه به دنبال موبایلم گشتم.... معده ام می سوخت اما دهانم بی میل بود.... موبایل سفید... ساعت یازده را نشان میداد....!!... با عجله شماره ی دفتر را گرفتم... بعد عدد چهار... وصل می شد به نیاز... صدای ظریفش که توی گوشی پیچید، خش دار و گرفته گفتم: سلام خانم ملک... سرشارم..!
چشمم خورد به دریچه ی کولر... لعنت بلند بالایی برایش فرستادم و در جواب نگرانی نیاز، ازش درخواست مرخصی کردم... گفت بمان.. با معینی حرف می زنم... گفت بمان و استراحت کن... فردا هم پنج شنبه... نیمه وقت... اصلا نمی خواهد بیایی امروز و فردا... آدمدم امتناع کنم... اجازه نداد حرف بزنم... گفت دارو بخور و بگیر بخواب که تا شنبه خوب بشوی....
موبایل را کنار بالشم گذاشتم... پلک های داغم روی هم می رفت و اعتراض معده ی گرسنه ی به سوزش افتاده ام....، شنیده نمی شد.....
ساعت هفت و نیم بود... آره.. انگار هفت و نیم بود .... پاهایم را از لبه ی مبل آویزان کردم... تنم درد می کرد... دستم را جلوی دهانم گرفتم و سرفه کنان، راه افتادم سمت پنجره ها... گوشه ی پرده را کنار زدم.. حیاط ساختمان خلوت بود... و چراغ های دور باغچه ، روشن.... چرخیدم به طرف هال کوچک و تکیه ام را دادم به دیوار... هیچ کس نبود... هیچ صدایی نمی آمد.... من بودم و ... من بودم و .... خودم.... پرده را انداختم و برای فرار از سکوت بیش از حد خانه، پاور ضبط را فشار دادم... پاهایم را درون روفرشی های حمامم کردم و از کمد دوم توی اتاق خواب سفیدم، بلوز و شلوار ابریشمی شیری رنگ خوابم را تنم کردم.... همان جور مریض و کلافه راهی آشپزخانه شدم... در یخچال را باز کردم.... هیچی نداشتم... خالی خالی... فقط دو تا قوطی شیر عسل و باکس شکلات و پنیر و ... لیمو ترش .. همین ها.... کاش پریشب به جای خرید بهداشتی، یخچالم را پر کرده بودم!! چای ساز را زدم و کرخ و بی حال پشت کانتر نشستم.. قوطی شیرعسل توی دستم را باز کردم.... معده ام بدجوری گرسنه بود و رو به سوراخ شدن می رفت!!.. قوطی کوچک شیر عسل را یک نفس سرکشیدم و سعی کردم به معده ام حالی کنم که نه چیزی برای خوردن داریم، و نه جانی برای بیرون زدن و خرید..... فکرم رفته بود سمت زنگ زدن به رستوران سر خیابان و سفارش دادن که صدای زنگ در، از جا پراندم......

قوطی خالی شیر عسل را توی دستم فشردم....
کی بود....؟؟
من کی را داشتم که بیاید و زنگ در خانه ام را بزند؟؟....
از جا بلند شدم... دودیم پشت پنجره ی هال.... نه... هیچی معلوم نبود... یادم افتاد که مثلا این خانه آیفون دارد!!... مانیتور آیفون را روشن کردم... خدای من... گوشی را برداشتم ودهان باز مانده از حیرتم را جمع کردم: تو اینجا چیکار می کنی....؟؟؟
صدا و تصویر نیاز ملک، همزمان شد: عوض مهمون نوازیته خانوم سرشار؟؟!! عوض استنطاق من، پاشو بیا دم در... دستم سنگینه، تنهایی زورم نمی رسه...
صدای بلند رعد... توی سرم پیچید...
شال پهنی از روی مبل چنگ زدم .. مانتوی گشاد دیروزی را به دور خودم پیچیدم و ب توجه به نامرتب بودنم، از خانه بیرون زدم....
در را که باز کردم، نیاز ملک بود و ... جعبه های پیتزا و..... دو سه تا کیسه ی خرید و ..... لبخند دلنشین معاون اروس و.... حیرانی من و.... گیجی من و.... یک دنیا ترس و شرمندگی همزمان ...!...
کیسه ها ی شهروند را از دستش گرفتم و زمزمه کردم: چیکار کردی....
خندید وبی تعارف وارد حیاط شد: کاری نکردم... خیلی داغونی... نگران شده بودم...
کیسه ها را بالا گرفتم: اینجوری؟!
چشمکی دلنشینی زد و خودش راه ورودی ساختمان را در پیش گرفت: هرجوری...!!
نم باران نادر مردادماهی، به صورتم زد...
به مسیر رفتنش نگاه کردم.... ذهنم داشت آنالیز می کرد....نیاز ملک.. معاون نازنین اروس... اینجا بود... وسط خانه ی من... درست بود...؟! درست نبود....؟!...
قدم هایم را سرعت بخشیدم و همان طور که کلید می انداختم توی قفل و در را برای غریبه ی میهمان باز می کردم، پرسیدم: آدرس اینجا رو از کجا آوردی؟!!
با اجازه ای گفت و با لبخند وارد شد: مث اینکه همه تو اروس فایل دارن!!.. منم که.. سربازرس!!
و خنیدد....
و خندیدم...
لبخند زنان خانه و دکوراسیونش را از نظر گذراند... کیسه های خرید را روی کانتر گذاشتم.. جعبه های پیتزای توی دستش را کنار دست من گذاشت و همان طور که آشپزخانه را هم دید می زد، گفت: wow... عجب جای دنجی...!
چرخید و رو به روی من ایستاد: خونه ی قشنگی داری... تنها زندگی می کنی...؟!
محو شدم وسط چشم هایش... حل شدم... شل شدم... بعد به سرعت یخ بستم... عضلاتم سفت و منقبض شد.... لبخند زدم... تند و سرسری... دستم را دراز کردم: مانتوتو بده آویزون کنم...
با تانی... شالش را از سرش کشید... و وقتی میان دست هایم می گذاشتش، هنوز نگاهم می کرد.... و جوری که... انگار تنها کلامی که ازش ساطع می شد، درک بود.....
لباس هایش را آویزان کردم و همان طور که تعارفش می کردم بنشیند، به اتاق خواب رفتم... موهای بهم ریخته ام را با کش سبکی بستم و با همان لباس خواب بلند و خوش دوخت، رفتم سراغ خرید ها... با شرمندگی سرم را بالا گرفتم: اینا دیگه واسه چیه آخه...
باز با همان مهربان ذاتی ، همان طور که دست هایش را روبه روی من به کانتر عمود می کرد، گفت: هیچی.... فقط با خودم گفتم شاید حوصله غذا درست کردن نداشته باشی... مهمون سر زده شامشم باید بیاره... تازه! شیرینی یادم رفت بگیرم... دوست دارم بار اول می رم خونه ی کسی حتما شیرینی یا شکلات ببرم.. یادت باشه ازم طلب داری...!
خندیدم.... و پلک زدم.. آرام...
- خوش اومدی... خیلی لطف کردی...، خانوم ملک....!
خنده ی بامزه ای کرد که بیشتر شبیه به پوزخند بی خیالی بود: کاری نکردم خانوم سرشار...
نگاهم را از اندام ظریف و بلوز حریر و گشاد و آجری رنگش گرفتم و جعبه های پیتزای ولع آور و نوشابه و لیوان های بزرگ را داخل سینی گذاشتم... خودش نشسته بود روی زمین، پشت میز مربعی شکل و بزرگ و پایه کوتاه وسط.... چهارزانو و مثل بچه ها... از دیدنش خنده ام گرفت.... حالا، بدون پوشش و خارج از اروس و معاون رییس بودن، کم سن و سال تر به نظر می رسید....!
بادیدن خیرگی من و تبسم محوم، خنید: چیه؟! عجیب به نظر می رسم؟؟!!
محتویات شام را روی میز چیدم....
و خواستم بگویم که نه.... غریب به نظر می رسی.....
لیوانش را پر از نوشابه پر گاز کردم: نه... عجیب نیستی...
لیوانش را نزدیک دهانش برد: پس چی ام؟!
اولین برش پیتزای توی دستم، روی هوا معلق ماند....
لیوانش را توی هوا گرفته بود... انگاری که تا نمی گفتم، اجازه ی خوردن نداشتم.... گاز کوچکی به برش مثلثی شکل پیتزا زدم: غریبی...
ابرویش را فرستاد بالا... مکثی کرد و متبسم، نگاهش را ازم گرفت...
درحالیکه چنگالش را توی سالاد فصل فرو می برد ، زمزمه کرد: دیروز خیلی مریض بودی.. صبح هم صدات واقعا شوکه م کرد... عصر دو سه بار گوشیتو گرفتم جواب ندادی....، با خودم گفتم یه سری بهت بزنم...
سرش را بالا گرفت: فقط همین....
بعد، باز شد شبیه وقت هایی که توی دفتر، لبخند های زنانه و اطمینان بخش می زد: حال... هنوزم به نظرت غریبم...؟!
سکوت کردم....
رعد و برق زد...
از گوشه ی باریک پنجره، باران.. پیدا بود....
او که نمی دانست...
او که نمی فهمید.....
حواسم را از پنجره گرفتم ... داشت به نیمه ی خالی هال نگاه می کرد....
- هنوز کامل نشده.. وقت نمی کنم....
دست هایش را از هم باز کرد: مگه مهمه..؟؟ من با خونه ی نو وهنوزمبله نشده ، کلی کیف می کنم!
دستمال کاغذی ها را روی بینی ام فشردم وچشم های اشکی ام را باز و بسته کردم...
و حواسم نبود....
و حواسم نبود که نیاز ملک... چطور به چشم های بی حالم زل زده.... و چطور فکری ست... و چطور... من را می کاود.....
جعبه ی نیم خورده ی پیتزا را پس زدم... زانوانم را توی شکمم جمع کردم و دست هایم را به دورشان حلقه زدم.. متعجب به غذای مانده اشاره کرد: دوست نداشتی؟؟
تند سر تکان دادم: نه نه... سیر شدم...
چشم هایش را گرد کرد: رنگت خیلی پریده س... یکم دیگه بخور...
دستم را بالا گرفتم: اصلا نمی تونم...
و باز همان طور که زیر نظرش داشتم، این سوال مثل موریانه مغزم را می جوید که نیاز ملک از من.... چی می داند......
آنقدر آرام و با طمانینه غذا می خورد که حوصله ام سر رفت و برای ریختن چای به آشپزخانه پناه بردم... کیانی از من بهش چی گفته....؟! کیانی از گذشته ها به نیاز چه گفته.......؟! خدای من.... نیاز چه می داند... نیاز از من و گذشته ی من...، از شناسنامه ی لعنت شده ای که برای نوشتن قرار داد بهش دادم ، اما ندیدم که دم دست کیانی باشد، چه می داند......؟!!
شاید... اصلا شاید کیانی او را فرستاده... فرستاده برای سرک کشیدن در زندگی من.. فرستاده اش برای درآوردن ته و توی زندگی من....
آه خدای من... کیانی اینقدر بیکار بود...؟؟!!

- چرا از خودم نمی پرسی ساره....؟!
سـاره.........؟!
ساره....؟!
بعد از مدت ها.... بعد از روز ها... کسی.. غریبه ای.. مرا به این نام صدا زده بود... جدا از خانوم سرشار توی دفتر... جدا از عزیز دل عمه بودن و دیوانه خواندن های شبنم.... جدا از همه ی این حرف ها..... انگار یکی.... از میان گذشته های دور.... صدایم زده بود... ساره....؟!.. و با چنان معصومیتی... و با چنان صمیمیتی.... که دلم را خون می کرد..........
چنان با شتاب برگشتم که اب جوش از لیوان سر پر، روی دستم ریخت....
لیوان را رها کردم ودستم را نزدیک دهان بردم و فوت کردم....
نگاه گنگ... اما پر از حرف نیاز... میان دست و چشمم.. در گردش بود....
صدایش را پایین آورد: معذرت می خوام....
و من... احمقانه.. به این فکر می کردم که همقدیم.. و تقریبا هم وزن... و شاید هم فکر.... مژه هایم را تند نتد بهم زدم: چیزی نشد...
دستم را زیر شیر آب گرفتم.... نیاز ملک در خانه ی من چه غلطی می کرد...!!!!؟ شیر را بستم و برای تمام کردن تمام فکرهای آزار دهنده، چرخیدم طرفش که دست به سینه و مثل همیشه محکم، به کابینت ها تکیه زده بود و سردتر از همیشه،ازش پرسیدم: تو خونه ی همه ی بچه های شرکت میری خانوم ملک....؟!!

ابروهایش به فاصله ی کمی از کامل شدن جمله ام، بالا پرید!! اخم کمرنگی بر پیشانیش نشست... چانه اش را بالا گرفت و همان طور که سعی داشت چشم هایم را حلاجی کند، گفت: ناراحتی که اومدم..؟!
پشتم را به سینک چسباندم و دست هایم را به لبه اش فشار دادم... فکم را... هم....
سر تکان دادم و نقطه ی نامعلومی را توی هوای آشپزخانه مد نظر گرفتم: کنجکاوم...!
ناراحت شده بود.... آره... نیاز ملک از حرف زدن آنجور برودت زده و سنگینم، ناراحت شده بود.... دست چپش را زیر دست راستش گرفت.. ناخنش را به دندان گرفت و با لحنی که می رفت تا عصبی و دلخور شود، سرتکان داد: نیستی! کنجکاو نیستی! ناراحتی!! من فرق کنجکاوی و ناراحتی رو می فهمم سرشار!
درگیر بودم.. هم نمی خواستم ناراحتش کنم.. هم مهمان من بود.. هم لطف کرده بود.. هم... ذهنم داشت مبارزه می کرد با تمام اتفاقات خوب..!!
سکوتم را که دید، از کابینت ها فاصله گرفت.. باز دست هایش را به بغلش زد و نفس عمیقی کشید... این بار، صدایش ملایم تر بود: نه سرشار.. خونه ی هممه شون نمی رم....
سرم را بالا گرفتم... تلاقی نگاه فراری من و... نگاه راسخ نیاز ملک.. دیدنی بود....!
پوف محکمی کردم و رویم را برگرداندم....
گوشه چشمی دیدم که شانه بالا کشید : حالام اگه ناراحتت کردم...
پشتش را به من کرد: اگه خوشت نیومد که وارد خونه ت شدم...
به خرید های روی کانتر نگاه می کردم...
از آشپزخانه بیرون می رفت: همین الان از اینجا می رم...
نگاهم به جعبه های مانده ی پیتزا، خشک شده بود... به سرعت سرم چرخاندم... داشت مانتوی گشادش را تنش می کرد... ذهنم شروع کرد... یکی بد گفت... یکی سرزنش کرد.. یکی منفی بافی کرد... یکی تاسف خورد!!.. به خودم که آمدم، یادم که افتاد که هستم و که هست، یادم که افتاد حرمت مهمانی اش را نگاه نداشته ام، پاهایم به سرعت از زمین کنده شد و تقریبا خودم را پرت کردم توی هال...
داشت شالش را سرش می انداخت....
داشتم خودم را لعنت می کردم...
بیچاره که حرفی نزده بود... چیزی نگفته بود.. کاری نکرده بود!!...
انگار قصد نداشت نگاهم کند!!.. دست هایم را زدم به کمرم: یکم تند رفتم...
لبه ی شالش را صاف کرد: نه... حق با تو بود...
دستم را بالا گرفتم: برام عجیب بود.. همین!!
دست هایش دو طرف بدنش افتاد... چشم های درشتش را به من دوخت... حالا فکر می کردم که کیانی باید چقدر احمق باشد که از این زن چشم بپوشد!!... برای فرار از حرف اضافه ای.. برای گریز از اصرار بیشتر... برای دور نشدن از موضع خودم..!!...، راه افتادم سمت آشپزخانه: تا من یه قهوه درست می کنم، توام مانتوتو دربیار...
هنوز ساکت و متفکر و صامت، وسط هال ایستاده بود وقتی من قهوه دم می کردم....
جعبه های پیتزا یک طرف میز شوت شدند و سینی کوچک حاوی فنجان های قهوه ترک، یک طرف... و نیاز هنوز متفکر و مسکوت.. نشسته بود... روی زمین ولو شدم... همان طور که عطسه ی بلند بالایم را توی دستمال کاغذی خفه می کردم، بی مقدمه گفت: امروز از صبح داشتم به این فکر می کردم که خانم سرشار توی شرکت، با خانم سرشار توی خونه ش، چه فرقی می کنه....
سرش را بالا گرفت: من واقعا به خاطر خودت و سرماخوردگیت اومدم اینجا.... هر فکر دیگه ای که داری، از ذهنت پاک کن!
فنجانم را بالا بردم.... نزدیک دهانم... مزه مزه اش کردم... بعد... با آرامش و یکجور بی تفاوتی، نگاهش کردم: فکری ندارم!
پوزخند زد.. جلو کشید وقهوه اش را به لب برد: می دونم!!
شانه بالا انداختم: به این جور صمیمت ها..، عادت ندارم....!
فنجانش را توی نعلبکی گذاشت و از جلد دلگیری، بیرون آمد: یه اخلاقی دارم... دوستامو خودم انتخاب می کنم.... اومده بودم اینجا که همینو بهت بگم... فکر نمی کردم انقدر گارد بگیری!!
گرمای خفیفی...، از قلب یخ زده ام... گذشت.....
به فنجان قهوه ام نگاه کردم....
انگار که هنوز هم... حسی به نام گرما... در من هست...
آمده بود که دوست باشد...
سرم را بالا گرفتم و به چشم های صادق و بی ریای نیاز ملک نگاه کردم....
چه اشکالی داشت.....؟!

حواسم به همه چیز بود... به عکس طرح دوست داشتنی ام در بروشور های جدید.... به ژورنال های پاییزه ای که کم کم آماده می شد.... به تبلیغات بزرگی که گاه در سطح شهر می دیدم..، که نه تنها به طرح من، که به کالکشن پاییزه مربوط می شد.... اروس بوی پاییز می داد .... طرح ها بوی پاییز می دادند.... فصل، تابستانی بود..... و من..، بوی.......
مانکن های خوش سر و زبان فروشگاههای اروس، ملبس به هر سه چادر طراحی شده ی من، قد بلند... زیبا.... فروش چادرها ، افتتاح شده بود......
من دلشوره داشتم....
من... علی رغم تمام حفظ ظاهرهایم.. علی رغم لبخند های معتمد به نفس و حق به جانبم به معینی... دلشوره داشتم.....!
دلشوره ی نگرفتن... نفروختن.... باختن....!
شبنم حرف می زد....
من حرف می زدم..
شبنم مطمئن بود...
من ترس داشتم.....
شبنم شک نداشت...
من می گفتم اگر.. اما.. شاید......؟!
کیانی را نمی دیدم.... انگار که سایه بود... خیلی کم.. گریزی می زد به طبقه ی ما.... سرکی می کشید... اخمی می کرد... اخطاری می داد.... می رفت........
اما همان حول و حوش دیدن و ندیدن ها... همان وقت هایی که سرم را می انداختم پایین وحواسم را می دادم به کار خودم.... بخشی از ذهن قدرتمند و چند کاره ی زنانه ام، به آنالیز آدم های دور و برم می پرداخت..... که یکی از همان ها، هر چند کمرنگ، مدیرعامل اروس بود... مدیر عاملی که می شناختمش و نمی شناختمش..... و این روزها... و از وقتی که میدیدمش.... گنگ بود و نبود... سردرگم بود ونبود... عصبی و آتشین بود و نبود..... نمی فهمیدمش..... و این نفهمیدن هم، برایم مهم نبود............!
- برام مهم نیست که چه توجیهی داری مهتاب!! حق نداشتی پاتو بذاری تو اتاق و دست به لاکر میثمی بزنی، و نداری!!!
مهتاب تند وهول، جواب داد: وای خانوم ملک چرا نمی ذاری برات توضیح بدم؟؟ کاغذام دست میثمی بود!!! خودشم نبود که ازش بگیرم!!! باید چیکار می کردم؟؟
نیاز اخمش را غلیظ تر کرد: به من می گفتی!
و من... داشتم به این فکر م یکردم که این اخم پررنگ و ضخیم، اصلا به این صورت ملیح، نمی آید......
نیاز از مهتاب رو برگرداند و صدای پاشنه های کفشش به طرف اتاق معینی، روی زمین اروس، پژواک داشت: دفعه ی بعد گزارش می کنم....!!
از شبی که رفت و من پشت به در بسته ی خانه ، تکیه زدم و خودم را برای مهمان نانوازی ام!!...، لعنت کردم....، مکالمه ی زیادی باهم نداشتیم.... نه این که میانمان تاریک باشد... نه اینکه من لطف او و او چای من را یادش رفته باشد، نه... فقط آنقدر سرمان شلوغ شده بود که به دوست بودن، نمی رسیدیم...........!
همه جا شلوغ بود.. شرکت پر از جنب و جوش و ازدحام.... گاه پر از مهمان های خارجی.... اشتیاق برای هر چه زودتر رسیدن پاییز.... برای نشان دادن کالکشن منحصر بفردی که انگار اروس، اولین بار به خود میدیدش.... پرسنل در تکاپو بودند.... همه جا کار ریخته بود... سیصد چهارصد نفر در طبقات چهارصد متری پخش بودند..... و میان همه ی این ازدحام، انگار که کسی، امید فوق العاده و توجه چندانی به چادر طراحی شده ی من نداشت....! علی رغم همه ی پیگیری های بخش فرهنگی و معینی و کیانی... علی رغم همه ی تلاش ها و به یقین رسیدن هایی که منجر به پذیرش طرح من از جانب اروس شده بود، انگار کسی...... به پوشش خاص من... دل نبسته بود.........
برای فرار از هیاهو وبحث پر حرارت اتاق طراحی، موبایلم را برداشتم و از اتاق بیرون زدم...... اتاق استراحت با دیوار های قرمز و پنجره ی گرد با قاب بژ...، علی رغم واقعیت استرس آور این رنگ، به من آرامش عجیبی داد....... دو دیوار رو به روی هم قرمز رنگ بودند و باقی دیوار ها سفید.... قهوه ساز را روشن کردم و ایستادم تا فنجان کوچکم، پر شود..... از تمام اروس، این اتاق را دوست داشتم...... وسط اتاق کاناپه های راحتی بژ رنگ به چشم می خورد که آن لحظه چقدر تلاش کردم برای مقاومت در برابر نگاه نکردنشان...، و فرار از خوابی عمیق که با لمس پارچه ی خوشرنگشان، مرا می ربود....!!... سمت چپ اتاق چیزی شبیه به آشپزخانه ای بدون کانتر و اوپن وجود داشت.. با طبقه های چوبی و قوطی چای و قهوه ساز و جعبه ی بیسکویت و خوراکی و یخچالی کوچک.... سمت راست لاکرهای مخصوص ما برای حفظ لوازم شخصی مان..، و دری که به منتهی به سرویس بهداشتی مجزای اتاق می شد.....
فنجانم را برداشتم و خیره به اسکرین موبایل، اتاق را به سمت پنجره طی کردم........، که دیدن اسم علی.... ، گام هایم را متوقف کرد!!.. همان شماره ی ناشناسی که دفعه ی قبل به نام خودش سیو کرده بودم.... هیجان زده و ترسان از قطع نشدن تماس، نفهمیدم چطور جواب دادم...........
اما صدای علی... خـــــــــــــالی..... تنم را.. مور مور کرد.....
شاید بشود گفت توی گوشی... التماسش کردم: علی جــــان...؟! چرا صدات اینجوریه؟! علی؟؟
همان طور خالی.. همان طور کسالت زده... جواب داد: اوضاعت چطوره...؟! چیکار می کنی؟!
نشنیده بود........
حرف هایم را... التماس صدایم را.. نشنیده بود.....
نشنیده بود.......؟!
نشنیده گرفته بود................!
راه پنجره را در پیش گرفتم و پیشانیم را چسباندم به پنجره ی خنکش و حس کردم که علاوه بر سرمای فن اتاق، سرمای کلام برادرم هم...... ، منجمدم کرده..............!
- همین روزا میام ببینمت....
- کی علی؟؟ کــــی....؟؟!!
و علی... چطور نمی دانست..... که در برابر هیچ کس به جز او، اینطور واقعی و پر حس و عمیق، نیستم.............
- دارم می رم سوئد....
مرد جوانی با قد و بالای متوسط و پوشیده میان جین و بلوز جذب یاسی و طوسی..، از پیاده روی اروس رد شد و عرض خیابان را به سمت مورانوی مسی رنگ پارک شده رو به روی اروس، طی کرد.....
کلافه و پر از سوال از این همه سفر پی در پی و پریشانی که نکند بیشتر از روزهایی که من گنجایشش را دارم، طول بکشد...، پرسیدم: سوئد؟؟ سوئد چه خبره ؟؟ چرا انقد منو می پیچونی علی؟!!!
مدیرعامل اروس.. که حالا کم سن تر و کم ابهت تر از وقت هایی که داخل اتاقش و با کت شلوار بود، به نظر می رسید، سوار مورانو شد... راننده را می دیدم.... و پشت سر راننده... کسی که عقب نشسته بود.. هر دو دختر.. هر دو جوان.. هر دو... خوش صورت.... گونه ی داغ کرده از رفتارهای علی را به پنجره کشیدم....
- یک ماه بیشتر طول نمی کشه. دارم یه قرارداد می بندم... طرف قراردادم سوئده....
دختری که عقب نشسته بود با خنده به جلو خم شد.... با هم دست دادند... کیانی می خندید... راننده ی جوان می خندید... دختری که عقب نشسته بود گوش مدیرعامل اروس را کشید!!!.... فنجان قهوه را به لب هایم چسباندم و مایع محتویش را سر دادم توی حلقم....
- خب ساره... دیگه باید برم... کاری با من نداری...؟؟
کیانی خندید... دختر را هول داد.... راننده خم شد... زد توی سر و کله ی مدیرعامل اروس.... مدیرعامل اروس خندید.... دختر عقبی گوشش را کشید و خندید.... راننده جوان بلند بلند حرف می زد..... خواستم به علی جوابی بدهم..... صدای زنانه ای از دورها.... از پشت خطوط تلفن.... انگار از جایی که علی نشسته بود، گوش هایم را هدف گرفت: چرا نمیای پس؟؟!!
- می بینمت ... مواظب خودت باش....!
در جلوی مورانو باز شد... کیانی یک پایش را بیرون گذاشت... صدای بوق های تند و سبقت گیرانه ی ناشی از گریختن بردارم، اعصاب مغز و گوشم را نشانه رفت.... قطع کرده بود..؟! من که هنوز خداحافظی نکرده بودم!! قطع کرده بود؟؟!.. کمترین چیزی که خانه ی پدری به ما یاد داد، ادب بود..... سلام و خداحافظی جزء لاینفک هر مکالمه..... قطع کرده بود؟؟... داشت می رفت سوئد..... با تمام صداهای زنانه..... گوشی سفید را میان دستم فشردم... به اسکرین خاموش نگاه کردم.... خداحافظ....، علی.....
گوشی را لاک کردم.... فنجان قهوه ام را تا ته سر کشیدم.... نفس حبس شده ام را رها کردم..... و بی تفاوت تر از همیشه....، از پنجره دور شدم...

در اتاق استراحت را پشت سرم بستم و مسیر خروج را در پیش گرفتم... پایم را از در اصلی سالن بیرون نگذاشته ، چشمم به معینی.. و کنار دستش افروز کیانی افتاد که از پله ها بالا می آمدند... چشم های تیز بین افروز من را هدف گرفت... سلام متبسم و سنگینی بر لبم نشست... لبخندش، مثل دفعه ی قبل، پهن بود...
- حال شما چطوره خانوم سرشار؟!
دستم را از احوالپرسی دست لطیفش پس کشیدم و نگاهم را گذرا، میان او و معینی پخش کردم: تشکر می کنم...
نیم تنه اش را به طرف معینی چرخاند: من و نیاز پشت این طرح بودیم!! می خوام ببینم نظر شما و آزاد که اون همه مخالفت داشتید، حالا که خانم های مملکتی و ... نمونه ش دیروز..، خانم یکی از مجلسی ها تو اروس بود، چیه؟!
بعد بی آنکه منتظر جوابی از جانب معینی با اخم های درهمش باشد، به من نگاه کرد: من از چادر خوشم نمیاد... اما... با کارایی که کوروش انجام داده.. با اون همه کارت پستال دعوت و تبریک و فرستادنشون برای خانواده های مخصوص...،
بینی اش را کمی چین داد و همزمان ابروهاش را بالا فرستاد: بوهای خوبی میاد خانوم سرشار...!!
لبخند از دلم.. و بعد لب هایم گذشت... عمیق.. آنقدر عمیق که معینی دیدش و نفس پر صدایی بیرون فرستاد.... آنقدر عمیق که حس کردم صورت به شادی نشسته ی عمه را میبینم.... و همین حالا.. که هنوز چیزی نشده...، باید زنگ بزنم و از شبنم تشکر کنم..... صدای پاشنه های کفش افروز متوجهم کرد... تکانی خوردم و خودم را کنار کشیدم تا خودش و لبخندش، از من دور شود......
پایم روی پله ی دوم نرفته بود که معینی صدایم زد: سه مدل از روسریارو پسندیدم.. برگشتم بیاین اتاقم صحبت کنیم...
مشتم را سفت کردم و ذوق زده، بله ی بالا بلندی گفتم و به اتاق طراح ها دویدم......
جلوی در طبقه ی خودمان، با کیانی سینه به سینه شدم... که علی رغم همه ی وقت هایی که می شناختمش، با خنده و حین صحبت با کوروش سمیعی، مدیر تبلیغات و بخش فرهنگی، از سالن بیرون می آمدند... کوروش با احترام سر خم کرد.. مثل یکی دو دفعه ی قبلی که دیده بودمش... با همان لبخند عمیق باقیمانده از رضایت افروز کیانی، جواب سلامش را دادم.... برگشتم رد شوم که نگاهم با نگاه کیانی با آن پیراهن چهارخانه ی ریز یاسی طوسی ، تلاقی کرد.... بی خیال و بی قید، مشغول وارسی سر و وضعم بود...!...
سرم را کج کردم بروم که صدایم زد: خانوم سرشــــــــار.....؟!
اوف غلیظی از کشیدن آنجور با قصد و غرض فامیلی عوض شده ام، در دلم نشست!!... قدم برداشته ام را به عقب برگرداندم و منتظر نگاهش کردم... اشاره ای به مانتوی سفید و تا زیر زانویم کرد: شما که چادر طراحی می کنی، این همه واسش می ری و میای...، وقت می ذاری.. هزینه می کنی....، که مثــــــــلا!!!...، دید مردمو عوض کنی....!!!!..،
چانه اش را اشاره وار به مانتوی تنم، بالا و پایین کرد: پس حکمت این چیه....؟!
حواسم به کوروش سمیعی بود.. حواسم بود که تمام حواسش به ماست... و طی یک دو دو تا چهار تای ساده، به این نتیجه رسیدم که اینجا، و حالا، وقت دهان به دهان گذاشتن با کیانی نیست!!... زل زدم به صورت مسخره اش... که آن لحظه مسخره تر از همیشه به نظر می رسید: کاملا شخصیه!
خندید... بلند و کوتاه... بعد به کوروش نگاه کرد... کوروش حتی لبخند هم نمی زد!!... سرش پایین بود... و به ما نگاه نمی کرد... کیانی سر تکان داد: قانع شدم..!!
شانه هایم را نا محسوس به کوروش و رابطه ی رییس و مرئوسی، و محسوس به دید تیز کیانی و یادآوری اینکه نه.... انگاری که هنوز هم، آنطور که باید و شاید، بزرگ نشده.....، بالا انداختم و لبخند حرص درآری زدم: خوشحالم براتون!
و با ممتد کردن لبخندم، نگاهم را از گوش قرمز شده اش گرفتم ...، با اجازه ی کوتاهی گفتم و به سمت میز طراحی ، پرواز کردم..

دور کاغذ الگوهای لوله شده کش بستم و ماگ بزرگ و پر از چایم را به دهانم نزدیک کردم.... به انعکاس تصویرم در سطح چای خیره شدم... صدای علی از گوشم گذشت... لبخند افروز... متانت کوروش... فروش مورد قبول چادرها.... با یادآوری زخم زبان کیانی، ماگ را روی میز گذاشتم. برای عوض کردن دید مردم..... خودم گفته بودم.... شبنم عقیده داشت... می گفت مثل عرب ها.... عمه توپیده بود که عرب ها را با ایرانی ها مقایسه نکن... من فقط شاهد بودم... نشسته بودم وسط عمه و شبنم و به بحثشان گوش می کردم..... عمه داشت حرف می زد.. بعد از مدت ها آه کشیدن و غصه خوردن، بالاخره از وقتی که انگار کورسویی از امید به برخاستن من دیده بود، به حرف افتاده بود... به بدبختی اصطلاحات انگلیسی و عربی شبنم را می فهمید.... از روی جبر تن به دیدن فشن شوهای تلویزیون می داد.... و آن روز ها... من فقط نظاره گر بودم... نمی فهمیدم از چی حرف می زنند... نمی فهمیدم حتی چادر را چطور می نویسند..... نمی فهمیدم...........
و انگار...، که از همه ی آدم ها به دور افتاده بودم.... تا روزی که شبنم از فرق سر تا نوک انگشت پایم را شست و روی بند رخت بالکن کوچک خانه ی عمه، پهن کرد...........
« - مث آدمی که همه کسش مردن نشسته یه گوشه و زانوی غم به بغل گرفتی!! پاشو جمع کن خودتو!! حــــالت بهم نخورد از این رکود؟؟ خجالت نمی کشی وقتی اون پیرزنو می بینی که شب و روزش به خاطر تو یکی شده؟؟!!...
سرم را میان دامنم فرو برده بودم...
چنگ زده بود به کتاب ها و دو سه تا سی دی ولو شده روی تخت و پرتشان کرده بود توی دیوار: وبال گردن شدی ساره؟؟!!! وبال شدی؟؟؟ اونم وبال یه پیرزن علیل و بدبخت؟؟؟ نمی بینی یه چشمش اشکه ، یه چشمش خون؟؟ تو چه جور آدمی هستی؟؟؟.... چطور دلت میاد باهاش اینکارو بکنی؟؟ از شهرش.. خونواده ش... از شصت سال زندگی جداش کردی، آوردیش یه جا که تا دو قدم راه می ره نفسش از گرما تنگ می شه و خودتم در دنیا رو به روت بستی، چپیدی گوشه ی اتاقت که چی؟؟!!! بس نبود از تعلقاتش جداش کردی؟؟ می تونی بفهمی چقدر سخته واسه کسی به اون سن؟؟؟...
و من... چقدر دلم نمی خواست.. که توجیه کنم.. دلیل بیاروم.. داد بزنم.. اصلا بیرونش کنم...!!.... نه.. من حتی دلم نمی خواست که..، حرف بزنم......
سر نکان داده... و چشم های قهوه ای اش را ...، با تاسف گردانده بود: فکر می کنی من نمی دونم....؟!.. من نمی فهمم...؟!.. ساره.... گاهی توی زندگی... زمان هایی می رسه..، که باید بلند شی.. بایستی.. و نفس بکشی.... اونم نه برای خودت... برای کسانی که هستی شون به بودن تو بستگی داره....
کف دستش را به پیشانیش چسبانده بود.. ملافه داشت زیر دستم مچاله می شد.....
- زمان هایی می رسه که زنده بودنمون دست خودمون نیست ساره... باید باشیم، به خاطر کسانی که نبودن ما، از پا درشون میاره.......... »
کسی با چیزی روی میزم ضرب گرفته بود... سرم را بالا گرفتم.. نیاز با خنده و تاسفی شوخی وار بالای سرم ایستاده بود!... مداد توی دستش را روی میز رها کرد.. ضرب قطع شد... به ماگ پر از چای اشاره زد: چایی ترکی می خوری؟؟
خنده ام گرفت...
کش و قوسی به کمرم دادم: خیلی هوس کرده بودم!
دستش را توی هوا تکان داد: معلومه!
بعد همان دستش را روی شکمش کشید: من خیلی گرسنمه!
و صمیمانه افزود: شام بریم بیرون؟!
شام...؟! با نیاز بروم شام بخورم....؟! چه اشکالی دارد....؟ چه اشکالی ندارد؟؟؟.... حالم را بهم می زنی ساره... حــــــــالم را.....
داشت با ذوق می گفت « مهمون من...»...، که « نـــــــــــه ... » ی کوتاه و بی حواسم..، میان جمله و چشم هایش پیچید....
مکث کرد...
توی نگاهش حرف بود...
انگار داشت می گفت من فقط پیشنهاد یک شام دوستانه دادم..... انگار داشت می گفت رد می کنی؟.. پس می زنی...؟! ریجکت می کنی....؟؟....
و لحظه ی آخر...، انگار که نه.... قطعا ! داشت می گفت، برایت متاسفم، ساره.......
و حتی اجازه نداد من به خودم بیایم و حرفی بزنم و جلویش را بگیرم که آن طور به سرعت و پر شتاب چرخید و تقریبا تمام سالن را تا رسیدن به در، دوید.....
بهت زده از گریز نیاز و شوک شده از واکنش بی رحمانه و دور از انتظار خودم، روی صندلی چرمی، رها شدم....
من.. دقیقا... چه کرده بودم.....؟!
آه خدای من...
پشیمان از نه ی بی موقعی که از دهانم بیرون پریده بود... وای خدای من... چطور شده بودم؟!.. چطور نمی توانستم مثل آدم های عادی رفتار کنم...؟ چطور شده بود که این همه.... از دوستی ها... از تمام دست های محبت... وحشت داشتم............؟؟!!
کاغذ ها و وسایلم را از روی میز پس زدم و به سرعت از جا برخاستم و بی توجه به هواس معطوف شده ی طراح ها، برای عذرخواهی از نیاز ملک، گام هایم را به طرف طبقه ی مدیریت، تند کردم.

نیاز پشت میزش نشسته بود و سرش توی کاغذ های جلوی دستش بود... به صدای قدم هایم حتی، سرش را هم بالا نیاورد...!!... انگشت هایم را بهم پیچیدم و من من کنان، جلو رفتم... یکی دو متری میزش ایستادم... نفس عمیقی کشیدم و در حالیکه علی رغم این مدت، لحن پوزش طلبانه ام دست خودم نبود، گفتم: خب... می تونیم بریم خونه... راستش.. در واقع...
ناخن نرم شده ی انگشت شصتم، از گوشه شکست...
- اصلا حوصله ی بیرونو ندارم... ترجیح می دم تو خونه باشم...
دست هایم را با شتاب از هم جدا کردم و با صدایی که کمی عصبی به گوش می رسید پرسیدم: حواست به منه نیاز..؟!
و جمله ام تمام نشده بود که در اتاق مدیرعامل باز شد و کیانی همزمان با بالا آمدن سر نیاز، از اتاقش خارج شد..... نگاه مشکوکش میان من و نیاز که حالا ایستاده بود، به حرکت درآمد... ترجیح دادم چشم هایم به جای دیگری معطوف باشد... جلو آمد و همان طور که هنوز مشکوک به نظر می رسید، پوشه ی سبز رنگی روی میز نیاز گذاشت و بعد از مکث کوتاهی پرسید: لوراتادین داری؟!
نیاز سرش را تکان داد: میارم برات...
نگاه کیانی از من به نیاز چرخید... و من.. دقیقا حس کردم که چقدر از حضور من و احتمالا حرف زدنم با نیاز، خوشش نیامده.... رو کرد به نیاز و چند کلمه ی کوتاه نامفهوم گفت.. کلمات و شاید جمله ای که من حتی پرسشی یا امری بودنش را، نفهمیدم...!!
با تمسخری ناخواسته..، به نیاز نگاه کردم... همان طور که چشم هایش را که حالت توبیخ داشت ، گرد کرده بود و به در اتاق کیانی اشاره می کرد، در حد دو سه کلمه جوابش را داد...
گوشم تغییر زبان نچسب و برخورنده ی آلمانی را..، حس کرد.....
کیانی با اخم کمرنگی از ما رو گرفت ... برگشت و به سمت اتاقش رفت.. و همان جور که می رفت، پشت گردن قرمز شده اش را مالید....
لبخند... نا خواسته.... جاری از یادآوری همه ی روزهایی که خوب بودند...، روزهایی که عاری از تعلق و درد بودند....، روزهایی که همه و همه شان.. سرشار از بی خیالی و بی دغدغه گی بودند....، هر چند کمرنگ.... ، از صورتم... گذشت.....
بوی پاییز....
بوی تغییر فصل...
در دلم پیچید...........

« نیم ساعتی از کلاس گذشته بود... من و حنانه...، دست زیر چانه، محو تماشای استاد افرش بودیم...!!! کم کم داشت از لحن کند و بی جان استاد، خوابم می گرفت....، که افرش از پنجره ی کم عرض بالای در، نگاهی به بیرون انداخت و با صدای بلندی گفت: بیا تو کیانی!!! بیا تو معطل نکن!!!
در باز شد... صورت بی حوصله و خسته ی کیانی... لباس های نه چندان مرتبش، بر خلاف معمول... ته ریش همیشگی... و اخم وسط پیشانی...! و بوی فوق العاده ی عطری که در وهله ی اول، خواب را از سر من و حنانه، پراند!!! افرش به شیشه ی ساغتش زد: کی می خوای مث آدم برسی؟؟!!!
که استاد افرش گاه شوخ و کیانی، با هم از این حرف ها نداشتند... تنها کسی که افرش هم توبیخش می کرد و هم شوخی، کیانی بود، و تنها استادی هم که کیانی از غرولندش ناراحت نمی شد، افرش.......!
من و حنا طرق معمول ردیف دوم نشسته بودیم و کیانی هم به عادت همیشگی، سرش را انداخت پایین و ردیف اول را با نگاه جستجو کرد.. معمولا یکی از دخترها برایش جلو جا می گرفت... آن روز هم کنار در و همان ردیف اول نشست... به فاصله ی سه چهار صندلی با ما.... تا بنشیند و استاد قصه از سر بگیرد و بوی جاافتاده ی ادکلن به ما برسد، چنان سرگیجه ی بدی گرفتم که دلم می خواست بروم عقب تر بنشینم...!! به حنا نگاه کردم.... یک دستش به شقیقه اش بود و با دست دیگرش مقنعه اش را بالا آورده و دهان و بینی اش را پوشانده بود....!! از وضعیتش هم حرص خوردم، هم خنده ام گرفت!!! گفتم تحمل می کنیم... امــــــــا!!! ده دقیقه که گذشت، دیدم رنگ به روی حنا نمانده... حنا به بوی عطر حساس بود و معمولا هم استفاده نمی کرد... من هم حالت تهوع گرفته بودم... معلوم نبود چی به خودش زده که اول آدم را گول می زند، بعد.....! حشره کش مزخرف!!!
دو تا سرفه ی مصلحتی من کردم و دو تا حنا، که افرش با نگاه پرسید چی شده؟؟!! حنا که سرش را تا خرخره انداخت پایین، من اما به در اشاره کردم.. افرش اخم کرد: صدا می ره بیرون!!!
یک ربع دیگر را به چه جان کندنی بود نمی دانم، تحمل کردیم.. نه... جدا حالم داشت بهم می خورد... سیگار هم کشیده بود، نور علی نور....!!! دل خجالتی ام را زدم به آب و آهسته گفتم: ببخشید...!
نفهمید... شانس آوردم که دختر بغل دستی اش چیزی می خواست که مجبور شد کمی متمایل شود و من بیفتم توی تیررس نگاهش.... دستم را توی هوا تکان دادم: ببخشید...!!
و آخخخخ که چقـــــــدر حرصی بودم!!!!
گونه های حنا گل انداخته بود و نگاهش جان نداشت....
کیانی با همان نگاه مسخره، به من نگاه کرد... اخم نکردم... صورتم را دلخور نشان ندادم... حرصی و عصبانی بودم، اما اخم نکردم.....! نباید دید بدی از حجاب من داشته باشد... نباید مثل خیلی ها فکر کند که همه ی ما چقدر آدم های خشک و بسته و گاها... عزاداری هستیم....
به در اشاره کردم: می شه درو باز کنید؟!
ابروهایش را داد بالا.. به در نگاه کرد... بعد به من: می خوره به پام!!!!
آخخخخ که چقدر دلم می خواست قدرت داشتم و خفه اش می کردم!!!!!!
حنا مقنعه اش را محکم تر جلوی دهان و بینی اش گرفت...
به حنا اشاره کردم: دوستم....
منتظر نگاهم کرد: خب؟!
پشت افرش به ما و روبه تخته بود....
چی بگویم آخر؟؟؟ چی می گفتم؟؟؟ می گفتم بوی گند عطرت حال من و دوستم را بهم زده؟؟؟
- هوا نیست تو کلاس...!!!
پوف پر حرصی کشید و دستش رفت به در.... همان طور که در را باز می کرد، زبر لب گفتم: خودتم گمشو بیرون!!!!
و حنانه.... از لحن من و آنجور حرف زدنم، پقی زد زیر خنده....
گرده های درشت درختان محوطه دانشگاه که آن روز ها همه جا را پر کرده بودند، دو دقیقه بعد از باز شدن نصفه نیمه ی در، فضای کلاس را گرفتند.... کیانی با خودش درگیر شد... حواس من و حنانه ی تابلو بهش بود... لباسش را می تکاند... دست می کشید به موهای سرش... یقه اش را می خاراند.... دو سه نفر داشتند می خندیدند.... افرش برگشت: باز چته بچه؟!! دو دقیقه نمی تونی آروم بگیری؟؟!!!
کیانی بامزه و بی حوصله و کمی عصبی، همان طور که به خودش می پیچید ، جواب داد: خب خارش می گیرم استـــــــاد!!!!!
استاد خنده اش را خورد و دستش را به نشانه ی خاک بر سرت!!! به سمت کیانی تکان داد.... و با لحن بامزه ای گفت: فصل گرده افشانیه دیگه... می دونی که....
صدای بلند خنده ی شادی از ته کلاس آمد...
خدای من!! باز حرف های تنظیم خانوادگی شد و هر و کر شادی شروع شده بود!!!!
کیانی... نیم رخش به ما بود... نگاه مسخره ای به استاد انداخت: بــــــله دیگه!!!! فصــــــلشه!!!!! »

چرخیدم طرف نیاز... مشغول بررسی پوشه ی توی دستش بود...
نفس عمیقی کشیدم... تغییر زبانی نچسب، برای متوجه نشدن من... خوشم نیامده بود.. گرچه، اینجا، من و خوش آمدن من مهم نبود.... ازش دور شدم: یه ساعت دیگه منتظرتم..
همین...
که همینش هم، سختم بود....
برگشتم سر میز نور.. حواسم جمع نمی شد... هی راه رفته را برمی گشتم و از نو وارسی می کردم... آقای جمالی..، پیرمرد دوست داشتنی خدمات، ماگ حاوی چای سرد شده ام از از روی میزم برداشت....
- پرش کنم خانوم سرشار؟
سرم را بالا گرفتم... صورتش از چروک، پر بود..!
نگاهی به سیبیل سفید و چشم های خسته اش انداختم و لبخند زدم: مرسی.. میل ندارم...
خندید: شما هر بار که برات چای میارم، نمی خوری. باید یخ کرده شو برگردونم...
بارقه ای از آشنایی، از صورت پیرش گذشت و به صورت من نشست...
بی قراری و اضطراب، در کسری از ثانیه..، به دلم ریخت....
دستم شل شد...
فوری و بی اختیار، پشتم را بهش کردم و هی پشت هم تکرار کردم که: نمی خورم آقای جمالی.. نمی خورم...
و چیزی توی دلم... جوری مچاله شد... قلبم گرفت... نفسم تنگ شد.. چه مرگم شده بود.. چه مرگم...
صورت پیر و خسته ی آقاجون در ذهنم نقش بست...
بی تاب شدم...
بی قرار...
عصبی...
میز نور را رها کردم...
از بچه ها فاصله گرفتم....
قلبم... قلبی که خیلی وقت بود نمی زد.... برای چند صدم ثانیه، در چهره ی همیشگی مستخدم شرکت..، چیزی دیده بود.... و حالا.. داشن این طور خودش را پاره پاره می کرد...
دست کشیدم به پیشانیم...
آمده بودم که آرامش بگیرم....
و حالا...
هر لحظه..
طوفانی از راه می رسید....
و مرا بهم می پیچید......
راه اتاق پرو را در پیش گرفتم... باید به کار خیاط خانه رسیدگی می کردم.... باید یکجوری فراموش می کردم.... باید بریدن و کندن را، به خودم.... گوشزد می کردم.........
و حالا.. و امروز که باید می رفتم اروس... باید می رفتم و از نزدیک می دیدم که چطور با طرح پیشنهادی ام برخورد می شود.. باید می دیدم که استقبالی در کار هست یا نه.... نیاز دلگیر می شد... ساعت ها با هم مسابقه می گذاشتند... خاطره ها هجوم می آوردند... و مستخدم میانسال شرکت، برایم تداعی درد می کرد......... و من.... در گریز از تمامی تعلقات و فکر و خیال ها...، می دانستم که باز .. از همین امشب.. خواب درستی نخواهم داشت....
از زیر شال با دسته موی بافته شده ام بازی می کردم و دست دیگرم به کمرم و نگاهم به مانکن قد بلند و خوش هیکلی بود که داشتم تن خور کت دامن تنش را که خیاط خانه فرستاده بود، می دیدم....
با دست اشاره کردم راه برود...
و بر سر وجدان آواره ام..، فریاد زدم....
جلو رفتم و سوزن ته گرد توی دستم را فشار دادم... دخترک چرخید... از سرانگشت سبابه ام، خون باریکی بیرون زد... خدای من... ضربان قلبم تند شد... داشتم خفه می شدم از این همه جنگ و کشمکش درونی..... مانکن و کت دامن و اتاق پرو را رها کردم و به طرف میز طراحی، دویدم.... خم شدم روی اولین تلفن دم دست و شماره تلفن فراموش نشدنی ذهنم را، گرفتم....
صورت شکسته ی آقاجون.. ذهنم را زیر و رو کرد...
بوق ممتد خط ویژه ی منشی مخصوص..، خط بطلانی بر وجدان عصیان زده ام کشید.....
انگشتم را روی شاسی تلفن فشار دادم..... شماره ی بعدی.. شماره ی بعدی.. یادم نبود... یادم بود...، یادم نمی آمد.... نمی خواستم که یادم بیاید.. ببین..؟! من اولین قدم را برداشتم.. ببین..؟! به حرفت که گوش کردم.... ببین....؟! خودش برنداشت...... ببین؟! ولم می کنی یا نه؟؟......
گوشی را روی میز رها کردم...
ولش کن....
چه مرگت شده یکدفعه؟؟!!
باز دست هایم نافرمانی کردند....
گوشی را برداشتم.... شماره ی بعدی... موبایل.... گرفتم.. بوق اول... انگشت هایم رو به خرد کردن گوشی توی دستم می رفت.... سر و صدای سالن طراحی بالا رفت.... بوق سوم... قطع کن ساره.. قطع کن...!!.... بوق چهارم، خورده و نخورده، صدای آشنای آقاجون را... به گوش من، کشیده زد.....
قلبم، از زدن باز ایستاد....
- الو..؟ بله؟؟
چشم هایم جوشش غریبی حس کرد....
آقای جمالی پشت دراتاق معینی ایستاده بود و داشت برایش نسکافه می برد....
پلک هایم گرم شد....
دستم را گذاشتم روی دهنی گوشی...
- بفرمایید؟؟
گوشی را محکم و با صدا..، روی دستگاه تلفن.. کوبیدم!!
لعنت به وجدان خواب زده ی من.... لعنت به دلتنگی من..... لعنت به....... مــــــــــــــن....!

نیاز تخم مرغ ها را از یخچال بیرون آورد و داخل کاسه ی بنفش رنگ گذاشت... سرش را گرفته بود پایین و محو تماشای چیزی بود انگار، وقتی که داشتم محتویات توی ماهیتابه را هم می زدم... با صدای پر سوالش، سرم را بالا گرفتم: همیشه به پاته؟؟
سرم را بالا گرفتم.. نگاهش به خلخال پای چپم..، خشک شده بود...
نگاهم را گرفتم و ظرف سالاد را روی کانتر گذاشتم: همیشه.
همان طور که جای من را پشت گاز می گرفت، باز پرسید: اذیتت نمی کنه؟؟ دستبند و پابند منو خفه می کنه!!
بعد با صدا خندید: اصولا هر بنــــدی منو خفه می کنه!!!
لبخندی مصنوعی تحویلش دادم و به بهانه ی چیدن میز کوچک هال، ازش دور شدم....
شام در سکوت دلچسبی صرف شد.. گاهی نیاز تکه ای می پراند.. و گاهی من، حرفی می زدم... هر چقدر که می گذشت، به تفاوت های نیاز ملک شرکت و نیاز ملک بیرون پی می بردم... این یکی، بی نهایت بی تکلف تر و... خودمانی تر بود.....
تعریف کرد.. کوتاه و مختصر.... که پدرش را در جنگ از دست داده.... تنها برادرش از ایران رفته... و به همراه مادرش ..، تنهــــــــا... زندگی می کند......
مادر پیری که این چند روز مشهد بود....
ظرف ها را نیاز شست و من چای سبز دم می کردم.... که باز گفت: خوبیش اینه که سر و صدا نداره... خوشگله اما کسی متوجهش نمی شه...
رد نگاهش را گرفتم و باز به مچ پای چپم رسیدم...
به هیچ عنوان روی مود نبودم اما بیشتر از این بدرفتاری را جایز نمی دیدم...
بنابراین..، پایم را بالا گرفتم و کمی تکان دادم و اشاره کردم که: آره.. زیاد صداش درنمیاد...
و نیاز ملک...، که ول کن معامله نبود....
- از جرینگ جرینگشه که آدم خوشش میاد... این یکی همونم نداره..!
و خندید...
و من...
که بی هوا از دهانم در رفته بود: واسه جرینگ جرینگش نیست که می بندم......
نیاز منتظر و پرسشگر نگاهم می کرد..، اما من.. نگاهم را گرفته بودم و... قصد نداشتم به هیــــچ عنوان...!!..، گند زده شده ام را ..، به روی خودم بیاورم.......
چای سبز که خوردیم..، نیاز عزم رفتن کرد.. ساعت از دوازده گذشته بود و من.. تازه حس نگرانی از نیمه شبی تنها را برای یک دوست.. برای دوستی که به خوبی نمی شناختمش...، در خودم حس می کردم... داشت مانتویش را تنش می کرد که پریدم وسط: می خوای برات آژانس بگیرم؟؟
خندید: ماشین دارم...
با انگشت هایم ور رفتم: آره می دونم...
توی کیفش به دنبال سوییچ می گشت.... ناگهان با عجله سرش را بالا گرفت: وای خدای من...!... یادم رفت..!!
ابروانم گره خورد: چی شده؟؟
مثل بادکنکی که بادش را خالی کرده باشند، وا رفت و پوف محکمی کشید: دسته کلیدمو خونه جا گذاشتم... قرار بود امروز کلید ساز ببرم..، به کل یادم رفت!!!!
داشتم توی ذهنم تجزیه تحلیل می کردم که خب... این یعنی چه....؟؟!!...
گوشی اش را برداشت و مشغول شماره گرفتن شد..
- حالا به کی زنگ می زنی؟؟
- آزاد گفت اگه یادش بمونه کلیدساز می بره برام... بذار ببینم برده یا نه...
چند ثانیه بعد، گوشی را از گوشش فاصله داد: اه... مشترک مورد نظر... رفته تو کمـــــا...!!!
نگاهش کردم...
خب رفته باشد توی کما....
خب اصلا رفته باشد به جهنم...
اصلا کلید نداشته باشد نیاز....
مادرش هم خانه نباشد...
چشم های از درون گرد شده ام را ملایم کردم و سعی داشتم، صدایم.. از تصمیم نامطمئنم.. نلرزد: بمون همین جا...

نگاهش را از محتویات کیفش گرفت و تا چشم هایم بالا آورد...
پلک زد...
سعی کردم فکر نکنم.. به درستی.. و یا نادرستی حرفی که زده بودم....
پلک زد...
یعنی.. باید پیش من می ماند؟!... باید یک شب تمام.... غریبه ای.. که چه اصرار عجیبی به آنشا شدن داشت ... از هوای مشترک من و خانه استشمام می کرد....؟!
پلک زد....
حرف زده بودم... آب ریخته شده را...، نمی شد جمع کرد.....
لبخند کج و انگار.. درک کننده ای زد: نه... مرسی... می رم...
باز دلم، نافرمانی کرد: کجا بری این وقت شب...؟! بمون...
چند ثانیه مکث کرد.. نیاز ملک... تا کجا می خواهی پیش بروی....؟!
- ساره من نمی خوام تو معذورات بمونی.. می رم خونه یکی از دوستام...
زبانم..، بی اجازه، چرخید: تو معذورات نیستم... باور کن...!
قیافه اش وقتی که گفته بودم نمی شود شام برویم بیرون... وقتی برایم خرید کرده بود.. وقتی... نه... نمی توانستم اینقـــدر... بی رحــــم و میهمان نانواز باشم........!...
برای بستن تمامی درها به روی خودم و عقلم و نیاز ملک، دسته ی کیفش را گرفتم و کشیدم: تعارف نکن...
چرخیدم طرف هال.. تنها مبل راحتی که می شد رویش خوابید.... فکر اتاقت را هم، نکن ساره!!
صدای نیاز می آمد: من رو همین مبل می خوابم.. ایرادی که نداره؟؟
حتی برنگشتم توی چشم های میهمانش، نگاه کنم...! فوری راهم را کج کردم طرف اتاق خوابم: باشه..!! می رم برات پتو بیارم..!!
تک لنگه ی در کمد را باز کردم و پتوی سبُک گلبافت را بیرون کشیدم... توی هال بخوابد؟... به تخت نگاه کردم... کلافــــــه....!!... بلوزم را از تنم بیرون کشیدم و روی تخت پرت کردم... چرخیدم از روی کنسول کش سرم را بردارم که چشمم به ببر کوچک کتف چپم افتاد..... لرزه ی خفیفی.. تنم را پوشاند... با شتاب چشم از آینه گرفتم و بلوز و شلوار خنک و پوشیده ی خوابم را برداشتم... یواشکی هال را دید زدم... لبه ی مبل نشسته بود... و به سقف نگاه می کرد... عرض اتاق را چهار بار طی کردم.... دست به کمر شدم... اوففف به تو ساره!!... بالش ها را از روی تخت چنگ زدم.. پتو و روتختی نازک خودم را زدم زیر بغلم.... و از اتاق بیرون رفتم.....
ابروهای نیاز با دیدنم بالا رفت... خندید: چیه؟ چرا قرمز شدی؟؟
با حرصی که نیم دانستم و... می دانستم از کجا می آید...، بالش و پتویش را پرت کردم توی بغلش: خوابم دیر شده!! سوال اضافه، موقوف!!!
و خودم.. نمی دانستم جسارتی که بر زبانم نشسته.. از کجا آمده.. از عصبانیتم.. یا صمیمیت نیاز ملک.....
نیاز روی مبل خوابید و من.. پایین مبل.. روی زمین... چراغ ها به جز تک هالوژن توی آشپزخانه، روشن بود... گوشه چشمی به نیاز نگاه کردم.. ساعدش روی پیشانیش بود... نگاهم را از حالت خوابیدنش گرفتم.... که به پهلو چرخید ، یک دستش را زد زیر گوشش و با اشتیاق پرسید: فردا باید باهم بریم فروشگاه... باید بریم ببینیم چه کردی...!
حس خوبی زیر پوستمدوید.. و این بار من هم، مثل خودش به پهلو شدم: نظر تو چیه؟
- من اولین کسی بودم که از طرحت دفاع کرد!! همون موقع که ایمیل زدی ... افروز اولش خوشش نیومد.. ایمیل دومت که رسید، اومد تو جبهه ی من!!... اما خب مخالفت مهره ی اصلی به قوه ی خودش پابرجا بود و.....
نفسم را فوت کردم بیرون: هســــــت....!!!
نگاه نیاز دور تا دور خانه چرخید... گوشه ی پرده را کنار زده بود و نور کمی از مهتاب خانه را مزین می کرد.... خیره به سقف، زمزمه کرد: از تنهایی نمی ترسی.....؟!
رد نگاهش را گرفتم... و در نقطه ی نامعلومی... من هم به سقف خیره شدم....
زمزمه کردم: باید بترسم...؟!
خندید... انگار.. یک جورهایی.. خیلی عاقلانه....
- نباید بترسی..؟!..
- تو می ترسی؟؟!!..
پتو را تا چانه اش بالا کشید....
هنوز پاییز..، نرسیده بود....
- گاهی وقتا...
دلم.. گرما نداشت.. اما، برای نیاز ملک... برای گاهی ترسیدن های نیاز ملک... می ترسید....
و حالا.. چقـــــــدر به نظرم.. بی گناه تر.. معصوم تر.. و بی دفاع تر می رسید.......
و چطور شد که... برای اولین بار.. بعد از چهار پنج ماه در اروس بودن.... بعد از این همه دیالوگ و مونولوگ مشترک و غیر مشترک..، با نیاز و بی نیاز، داشتن.....، خیره به سقف..، صدایش زدم: نیـــاز....!
- هوم....؟!
- نترس....
خندید: خدا با ماست....!
نخندیدم: نیــــاز....!
- هوم...
- تنهایی ترس نداره...
- داره... هنــــــــوز نمی دونی......!
گلویم سفت شده بود....
- نیــــــــاز....!
- بله سرشار...!...
- نترس... حتی.. گاهی وقتا....
گلویم سفت شده بود.... و انگار که سرما.. از تک تک سلول های من..، به مولکول های هوای توی خانه.. اصابت می کرد.....
و انگاری که پاییز... خیلی وقت می شد که...، آمده بود.......

خبر های خوبی می شنیدم و پاییز آمده بود که خبرهای بهتری هم، بدهد....
زمان به سرعت می گذشت و گوش های من انگار... اعتماد چندانی به موفقیت چادرهایم.. نداشت...!
نیاز خبرم داده بود... بعد معینی صدایم زد توی دفترش و جلوی نیاز.، تبریکم گفت.... مطلعم کرد که نمایندگان شهرستان ها سفارش داده اند.. بازدید و سفارشاتی هر چند معدود، از امارات داشته اند.... و خبر داد که برای فشن شوی پاییزه ی برپا شده در هتل استقلال..، آماده شوم..... نگاهم از نیاز به معینی و برعکس..، به چرخش درآمد... از اتاق معینی بیرون زدم... تمام اروس..، روشن شده بود....!... دویدم توی دستشویی... چشم هایم گرم شده بود.... موبایلم را زا جیب مانتویم بیرون کشیدم.... قلبم می تپید.. آرام..، اما می تپید...!... هجوم اشک را پشت پلک هایم، حس کردم.... سرم را بالا گرفتم و چانه ام را عقب دادم... پلک زدم.. نه.. من گریه نمی کردم.. نه.. حتی برای خوشحالی.. حتی از سر رضایت.. حتی برای برد...!... گوشی را بالا آوردم و شماره ی عمه را گرفتم.... خانه بودن شبنم، آن وقت روز..، بعید بود... اما وقتی صدای گریه های عمه و جیغ شبنم.. از پشت خطوط تلفن گوشم را نشانه گرفت، مطمئن شدم که این بار... و برای اولین بار.. در اولین پیروزی زندگیم..، تنها نیستم.....!...
سرم را بالا گرفته بودم تا اشک هایم.. پایین نریزند....
صدای قربان صدقه های عزیزترین و اشک های خالصانه اش... دلم را از هر لحظه ای، تنگ تر می کرد....
- الهی عمه قربونت بره.. مبارک باشه دختر گلم.. تبریک می گم بهت جون دلم.... من می دونستم عمه.. من می دونستم دخترم... چقدر بهت گفتم.. ببین موفق شدی...!؟ ببین چقدر ترست الکی بود؟؟
شبنم زده بود روی اسپیکرو داشت جیغ جیغ می کرد: ساره ی خر!!!... همین دیروز بعدازظهر داشتم با یکی از طراحامون حرف می زدم.. قراره این هفته بیاد ایران!!.. چادرارو تو نت دیده ساره!!! احتمال سفارش دادنش خیلی زیاده!! به رییست بگو شانسشو از دست نده!!
صدای شبنم... دور و دور تر می شد....
و رگه های خوشحالی صدای عمه... محو تر....
حالا.. تنها تصویر دختر قد بلند و باریکی را می دیدم، که طراح یکی از برندهای خوب ایتالیایی بود و وقتی که عمه در یکی از mall ها گم شده بود و من هم صدای زنگ موبایلم را نشنیده بودم..، کمکش کرده و من را پیدا کرده بود.... دختری با اعتماد به نفس بالا ... نه چندان مهربان، اما خوش قلب... ، که از همان روز اول جوری به دل عمه نشست که ولش نکرد و تا نکشاندش خانه و برایش چای سنتی مخصوصش را نریخت، دست از سرش برنداشت.... شبنم که بار اول خیلی از من افسرده ی آن روز ها.. از من مسکوت... از من پریشان... خوشش نیامده بود..... بعد.. کم کم.... ذره ذره.... با عمه که صمیمی شد..، که آن هم جدای از دوست داشتنی بودن عمه، به بی مادر بودن شبنم و بی قوم و خویشی اش در زندگی گذرا میان اروپا و امارات..، برمی گشت.....، چند جمله ای هم با من همکلام شد...!!..
بعد.. کمی بعد تر که عمه را شناخت و من را هم... پیشنهاد داد باهاش کار کنم.... گفت کار کنی، زندگی برایت آسان تر می گذرد... کمتر فکر می کنی... روزهایت خالی نیست...!.. و این طور بود که به پیشنهاد شبنم تاج... به عنوان عضو بسیار بسیار کوچکی از شرکت نوپای ایرانی عربی خودش و دو تا از اقوامش، مشغول به کار شدم... ویزایم تمدید شد... روزهایم سبک تر.... و چیزهای زیادی از طراحی و پوشاک.. یاد گرفتم....
عمه خبر داده بود.. ویزایش رو به اتمام است... و بیش از این نمی تواند بماند... از طرفی، اخیرا سر و کله ی پسر شوهر مرحومش پیدا شده بود و انگاری تمایل زیادی برای بردن یکی دو ماهه ی عمه در انگلیس داشت.. عمه مردد بود.. اما انگار در صدایش یک جور میل به رفتن.. یکجور حس خوب از بالاخره دیده شدن و بی کس نماندن هم، بود....!...
گذاشتم پای خودش... خانه را سپرد دست شبنم و قرار شد من همین روزها برای پس دادن خانه و جمع کردن اثاثیه، برگردم..... شبنم گفته بود هر چه زودتر بروم....
شبنم.. که سبزه رو و خوش استایل... تعریف می کرد که اوایل.. خیلی سال پیش..، فروشنده ی یکی از همین فروشگاههای بزرگ بوده... بعد پی تحصیلات و استعدادش را گرفته.... رشد کرده..... و حالا از طراحان موفق محسوب می شد.... دختر بیست و نه ساله ای که از گیر دادن به کوک زدن های بی هدف من، به لباس های نیم دوخته شده ی عمه و پیچیدن به پر و پایم سر سکون و سکوتم..، شروع کرده بود....

یک هفته در هتل استقلال، به خوبی برگزار شد... ژیله ها و لباس های خوش دوخت پاییزه مورد استقبالا قرار گرفته بود و نیاز تمام وقت یا آنجا بود، یا با مسئولین اروس در هتل در حال مکالمه.... از بغل من که رد می شد لبخند می زد... حرفی.. کلامی.. یک دو بار کاملا اتفاقی ، هم معینی و هم کیانی دیدند.. کیانی خوشش نیامده بود... مطمئن بودم... و معینی... که داد می زد نه از این روابط، که هنوز از من خوشش نمی آید...!!...
و من دقیقا چند روز قبل از این فشن شو، مرخصی یک هفته ای گرفته بودم... برگشتم شارجه... خانه را تحویل دادم.... اثاثیه را فرستادم خانه ی شبنم.... باقی لوازم مورد نیاز خودم و عمه را با کمکش جمع کردم.... خداحافظی دلگیر... اما متبسمی از خانه.. از هوای همیشه شرجی و گاه غبار گرفته ی سه سال از زندگیم، کردم.... و راهی فرودگاه شدم.... فکر کرده بودم چرا اینجا را برای زندگی انتخاب کردیم...؟!... شاید چون تجارت شرکت علی و معاملاتش با اینجا، زیاد بود.... شاید چون یکی از دوستان خود علی بود که خانه اش را به ما پیشنهاد داد و گفت که جای دنج و آرامی ست.... بعدش.. من و عمه کوچ کردیم.... عمه از خانه اش دل کند و من.... از خانه ام... فـــــرار کردم........
شبنم را با محبت عجیبی بغل گرفتم و از خوبی هایش... از روزهای سیاهی که با کمک او و عمه به خاکستری ختم شده بود...، و از شهر خوبی که به من بد نکرده بود، جدا شدم........
داخلی سالن زنگ خورد.. محمدی صدایم زد: خانم ملک با شما کار دارن خانوم سرشار..
روز خوبی بود.. و انگاری که... نبود.... بیست و ششم مهر ماه...، با خنکای سر صبح و برگ های هنوز سبز شروع شده بود... و من... دلشوره ی عجیـــبی داشتم..... دلشوره ای که نه از اتفاق..، که از بی قراری.. از نا آرامی.. و کلافگی پاییزی و علی الخصوص مهرماهی ام ریشه می گرفت.... از همان سر صبح که از جا برخاستم.. گوشه ی پرده را کنار زدم و به مرد جوانی که توی حیاط نرمش م یکرد خیره ماندم... بعد.. یادم آمد که امروز.. که از شب گذشته.... که از اذان صبح که برای نماز برخاسته ام، انگاری که قلبم توی سینه ام.. سفت شده....
بعد... یادم آمد که سردم شده...!.. بیشتر از هر روزی.. بیشتر از هر زمستانی...!... که امروز... بیست و چهار سالم تمام می شود و من... با این هویت نامعلوم... من بلاتکلیف.. منِ... بازنده.... بازنده ای که دارد جان می کند تا روی پای خودش بایستد...، بیست و پنج ساله می شوم...... از یادآوری و هجی عدد بیست و پنج..، جوشش غریبی را به بینی و پلک هایم حس کردم.. چشم هایم داغ شد.. پوست تنم یخ بسته و مور مور... عضلاتم سفت و منقبض... و گویی که روحم.... خاکستری شده بود..............
پرده را انداخته بودم و از دیدن هر آنچه که پشت دیوار های خانه می گذشت، فرار کرده بودم.....
نه... نمی شد... تا کی می توانستم فرار کنم...؟ حداکثر تا چند ساعت دیگر م یتوانستم خودم را توی خانه حبس کنم و..... به رویم خودم نیاورم که اگر در من تلاطمی نادیده گرفته شده از وحشت بیست و پنج سالگی هست....، آن بیرون.. پشت دیوار های خانه.... اتفاقی رو به افتادن است.....
تند تند.. لباس عوض کردم.. مانتو سفید و جین تیره و کیف آبی نفتی... روسری پهن و پاییزه ی آبی را سرم انداختم ... چشم هایم لرزانم را از سراسر خانه گرفتم و.... خودم را قعر همه ی پاییزهای به انتظار نشسته در پشت دیوار ها.....، پرت کردم.........
همزمان با معینی رسیدم ونگاه خیره اش روی پوششم را ندید گرفتم.. سلام بلند بالایی کرد.. و عجیــــب آنکه..، لبخند داشت...!
و من.... که به رویش لبخند زدم اما... دلم... داغدار طوفان از راه رسیده بود......
همان وقت.. رسیده و نرسیده بودم که محمدی صدایم زد که ملک کارم دارد.... از آینه جیبی کیفم هم فرار کردم اما، تمرین لبخند و گشاده رویی ام بی تاثیر نبود... به آسانسور نرسیدم و راهی پله های طبقه ی ششم شدم.... و جنگ درونی ام.. هنـــــوز.. ادامه داشت..... ، که در پاگرد طبقه ی سوم، زنی در وهله اول مضطرب، به چشمم خورد...! دست هایش را توی هم گره کرده بود و بهم می پیچاند.. به سر در ورودی سالن نگاه می کرد.... به در نیمه باز... و باز راه رفته را برمی گشت... کت شلوار مشکی تنش بود... موهای فندقی داشت و بینی خوش ترکیب عمل شده..... قد بلندی که پاشنه های 5 سانتی درش بی تاثیر نبود.... و حول و حوش پنجاه، نشان می داد.... تعبجم پنهان شدنی نبود وقتی جلو رفتم و همانطور که دستم را می گذاشتم روی بازویش، پرسیدم: می تونم کمکتون کنم؟؟!..
با هولی حیرت برانگیز برگشت طرفم و چشم های قهوه ای اش وسط چشم هایم، دو دو زد......
- بلـــه؟؟؟
ترسیده بود؟؟؟
اینطور نشان می داد.....!
دستم را روی بازویش کشیدم و تلاش کردم از این راه، آرامشم را بهش منتقل کنم....
- می تونم کمکتون کنم...؟! با کی کار دارید؟!
نفهمیدم چی شد که جفت دست هایم را میان دست هایش گرفت و صورت مقتدرش را، خواهشمندانه کرد: شما اینجارو بلدی؟؟...
همانطور که گرماو استخوان های دستش را حس می کردم، صورتش را کاویدم: بله.. می شناسم... شما.. با کی کار دارید؟!!
تند تند مژه های پر پشتش را بهم زد... چقدر به نظرم، آشنا می رسید....
- من اومدم پسرمو ببینم.... هر بار میام، گم می شم..! بس که شلوغه... چقدر بهش گفتم این بزرگی و شلوغه دردسره...، به خرجش نرفت...!!
دلم می خواست بدانم که این زن پریشان و مضطرب ، کیست....!!؟؟
دستش را نوازش کردم و تنها جمله ای را که به ذهنم آمد، گفتم: منم همین فکرو می کنم....
یاد عمه افتادم وقت هایی که گیج می شد... یا ... یا حاج خانوم که می رفت به آشپزخانه و یادش نمی آمد که چکار دارد...... ادامه دادم: آاینجا خیلی شلوغه... سروصداش هم زیاده... حالا... می تونم بپرسم اسم پسرتون چیه؟!
لبخند مهربانی زد... گونه هایش برجسته شد... لب های میانسال اما برجسته و بینی قلمی و کشیده اش، بی نهایت خوش استایلش کرده بود: آزاد... اسمش آزاده!!

حس کردم مثل سیبل شده ام و یکی از دارت های پرشتاب، به طرفم پرت شده!!!
چشم هایم در کسری از ثانیه دو برابر شد و دهانم باز ماند!!!
مادر آزاد کیانی؟؟؟
این زن بی حواس و این طور بی قرار....؟؟!!
خــــــــــــدای من......!!!
دستم را گذاشتم پشت کمرش و .... سعی کردم که تبسمم، دلگرم کننده ی این زن باشد: من راهو بلدم.. بفرمایید بالا.. از این طرف...
خوشحال شد... خندید... اما با همان بی قراری...!!... قدم هایش را تند تر از من برمی داشت و من هزار جور فکر مختلف، در سرم می چرخید......
- اسم شما چیه دخترم؟!
- سرشار هستم خانوم... ساره سرشار..
پله ی بعدی را بالا رفت و با خودش زمزمه کرد: سا.. ره... سا .. را؟؟
تند سر تکان دادم و به صورت دوست داشتنی اش، خندیدم: نه.. سا، ره!
ابروهایش را بالا داد و به نشانه ی اطمینان، پلک بست....
رسیده بودیم به پاگرد طبقه ی ششم: شما برای آزاد کار می کنی؟ می شناسیش؟؟
کنار ایستادم تا زودتر از من، وارد شود: البته..!.. رییسم هستن...
خندید.... اما هنوز دست هایش را توی هم میپیچاند...!!...
به محض ورود، دست من را چسبید و به نیاز و آزاد کیانی که روی میز نیاز خم شده و مشغول یادداشت چیزی بودند، نگاه کرد....
صدای بلند نیاز، سالن خالی مدیریت را، پر کرد: آزاد....!
کیانی سرش را بالا گرفت... اول من را دید.. بعد... زن مضطرب را..!!.. کمرش را صاف کرد و با حالی میان تعجب و .... کلافگی و ... انگاری که شاید.. تکرار...، جلو آمد: شما اینجا چیکار می کنی مامان؟!
زن هنوز دستم را رها نکرده بود... از جایش هم تکان نمی خورد!!.. با دست دیگرش به من اشاره کرد: این خانوم... به من کمک کردن... یادم نمی اومد چجوری باید بیام.....
و جمله ی آخرش.. ده بار در سر من، تکرار شد...
چیزی شبیه به خصم از نیم نگاه کیانی به من، گذشت.. نیاز از پشت میزش بیرون آمد: بیتا جون... خوش اومدید...
دلم می خواست دستم را رها کند تا از شر سنگینی چشم های پسرش، خلاص شوم!!... نوازشی به دستش دادم... متوجهم شد.. نیاز جلو آمد و با اشاره ازم پرسید « چی شده؟! » که جوابش را ندادم.... آزاد جلو آمد و دستش را دراز کرد: بیا مامان.. بیا بریم تو اتاق من...
عصبی و کلافه شده بود! این را به وضوح حس می کردم!!
زن هنوز دست من را رها نکرده بود. نگاه تند کیانی به من چرخید... نه برای نگاهش، که برای به آرامش رسیدن تشنج به وجود آمده در اتمسفر شرکت، با ملایمت به زن گفتم: خب.. خیلی خوشحال شدم از آشنایی تون خانوم کیانی... اگر اجازه بدید، از خدمتتون مرخص شم...
دستش را شل کرد... آزاد بازویش را گرفت... دستم را آهسته، بیرون کشیدم.... لبخند مادرانه ای به رویم پاشید وبازویم را نوازش داد: لطف کردی مامان جان... برو...
خلا بی مقدمه ای که روح بی مادرم را نشانه گرفت، با صدای آزاد، شکست: ممنون خانوم... بیا مامان جان....
نیاز نزدیک آمد و زیر گوش منِ خیره مانده به رفتن کیانی ها، زمزمه کرد: کجا بود؟؟
- تو پله ها... گم شده بود انگار...
خودم از حرف خودم، شگفتی زده برگشتم طرفش و پرسیدم: گم شده بود؟؟؟
راه افتاد سمت میزش و من ندیدم که آیا عادی بودن و جدیت صدایش، در صورتش هم هست...؟!
- مهم نیست...!... راستی.. بیا اینو ببین..
هنوز ایستاده بودم دور تر... دور.. خیلی دور تر از مهم نبودن نیاز ملک.....
باز صدایم زد: فرد شب، یکی از میهمانان رسمی اروس هستی...
سرش را بالا آورد و با لبخند به من هنوز پر از سوال، نگاه کرد... به خودم حرکتی دادم و نزدیک میزش ایستادم: مهمون؟؟
کارت دعوت بنفش سیری را بدستم داد: چند تا از بچه های شرکت و طراحا... کالکشن تابستونیمون موفقیت آمیز بوده... و همچنین..،
چشم هایش به راستی... خوشحال بود: چادرای تو..!
کارت میان دست من وهوا خشک شده بود... احساس داشتم.. احساس یک جور هیجان ناشناخته... احساسی که انگار..، هنوز به مرحله ی بلوغ نرسیده بود.. از همان دو سه روز گذشته که نیاز و معینی خبرم دادند..، از همین شروع صبح جدید، حس به بلوغ نرسیده ای داشتم.... هیجان نارسی که نمی دانست باید خودش را چطور نشان بدهد......
به کارت نگاه کردم.... بدا به حال مدیرعامل اروس و این همه خرج، پشت خرج.... وقتی اسمی از هتل یا رستوران ندیدم و تنها نکته ی پرنگ کارت، شماره پلاک بود، از نیاز پرسیدم: کجا هست؟؟ این تو که ننوشته...
داخلی تلفنش زنگ خورد... داشت گوشی را برمی داشت: یه رستوران خصوصیه..
و توی گوشی جواب داد که: جانم....
و بعد.. به ثانیه نکشیده... چند جمله ی ناآشنای آلمانی پشت همردیف کرد... ناخوشایندم بود!!... کاملا ناخوشایند!!... شانه بالا انداختم و همانطور که از دفتر بیرون می رفتم، میان حرفش آمدم: فکر نکنم بتونم بیام...
دستش را گذاشت روی دهانی گوشی و به من نگاه کرد... و فقط..، نگاه کرد... مسکوتِ.... مسکوت.....!...


تو چشــــــمات.. مال من نیست و...
نگات.. دنبال من نیست و...
چشــــاتُ دزدکی دیدم...
تو قهوه ت...، فــــــــال من نیست و.....
نمـــی دونی.....

نایستادم تا بیش از این حلاجی کنم... که مثلا داشت می گفت بس کن...!... که تمام کن این قصه ی دوری را ساره..!..
رفتم پایین و به کارم مشغول شدم... ثانیه ها به جان کندن می گذشت اما.... تمام وقت..، در حال فرار بودم.. فرار از فکر های پی در پی ... فرار از هر یادآوری.... معینی صدایم زد... آن سوی میز طولانی سالن نشسته بود... گفت که قرار است با هم!!..، روی طرح مشترکی کار کنیم.... طرح مردانه... پالتوی زمستانی و ژیله ی خاص... دیر نبود؟!.. این را من پرسیدم... بی آنکه تغییری در چهره اش پدید اید، چانه بالا انداخت که نــــــع....!!!... آقای جمالی با سبد کوچکی از گل... از رز های سفید و قرمز... از رز هایی که به رنگ عشق بودند و صلــــح...، نزدیک آمد.... دست هایم روی میز، سفت شده بود...!!.. انگاری که به آدم الهام شود... انگاری که حس های بد و خوبم... با حس ششمم درآمیخته باشند.... نگاه همزمان چند نفر، روی جمالی که حالا در یک قدمی من بود، خشک شده بود: اینو برای شما آوردن خانوم سرشار..
نمی توانستم دست هایم را از میز شیشه ای جدا کنم....
نمی دانستم چرا... نمی فهمیدم چه مرگم شده... که دارم از جمالی و سبد کوچک گلش، فرار می کنم!!!
زبانم را توی دهانم به کار انداختم و خونسرد پرسیدم: کی آورده آقای جمالی؟؟
نگاه مستقیم معینی، اذیتم می کرد!!... گل ها را روی میز گذاشت: پیک خانوم...
چرخید برود... نیشخند دو سه تا از بچه ها و معینی، محسوس بود!!!.. نیشخندشان به زنی که همه را نادیده می گرفت و حالا.... چطــــــــــور دیده بودندش!!!
صدایم را بالا بردم: آقای جمالی!
ایستاد...
بلند شدم: صبر کنید... وقتی نمی دونید از طرف کیه، چطور قبولش می کنید؟؟
صدای مهتاب آمد: بابا خانوم سرشار... بیا و خــــــوبی کن..!!..
و صدای خنده ی آزار دهنده اش...
خم شدم روی سبد گل... و به دنبال نشانی از کارت، لا به لایشان را گشتم.... معینی داشت می گفت: درست می گن جمالی.. بیا ببرش...
انگشتم روی کارت سفید رنگ... روی تولدت مبارک.. روی.. علــــــــــــی....، لغزید.....
دست های جمالی برای بردن گل ها.. جلو آمده بود... گنگ نگاهش کردم.. لب هایم، بهم می خورد..
- نمی خواد... ببریدش...
صدای سوت دختر ها بلند شد...
نفهمیدم برای کدامین رویای باطل، اینطور به حماقت افتاده اند....!!...
صورتم را میان گل ها فرو بردم.... چشم هایم را بستم.... خط علی بود... خط خودِ.. خودش..... « تولدت مبارک.. ساره م... قربانت ، علـــــی..».....
صورت داغ شده و پلک های داغ ترم..، که نه به استقبال بیست و پنج سالگی ترسناک...، که به دلتنگی بیچاره کننده ام برای علی.... نشسته بودند..... من را یادش بود... تولدم را یادش بود... ساره اش را... فراموش نکرده بود..!!... صدای زنگ تلفن توی سالن پیچید.... میثمی صدایم زد: خانوم سرشار....، باید بری مدیریت...!!...
سرم را بالا کشیدم و به بدبختی از بوی گل ها.. دل کندم.... چشم هایم..، صاف ...، خورد وسط دوربین های مدار بسته ی چهارگوشه ی سالن.

دست و پایم نمی لرزید اما آنقدر از حس خوب به یاد ماندن و دوست داشته شدن سرشار بودم که هیجان بر خونسردی ام غلبه کرده بود و پاهایم روی زمین بند نبود...!
من و سه نفر دیگر با هم داخل آسانسور بودیم و وقتی رسیدم بالا، ساعت حوالی چهار بود. نیاز داشت توی سالن قدم می زد و با موبایلش ور می رفت.... یاد صبح و زن خوش پوش در خاطرم تداعی شد... دلم می خواست از کسی بپرسم.. اما.... عقلم، به هیچ عنوان، نمی خواست!! به محض دیدنم، به در اتاق کیانی اشاره کرد: بدو دیرش شده. باید بره جایی...
گوشه ی لب هایم ناخواسته بالا پریده بود و این، از چشم تیزبین نیاز دور نماند!! نگاه عمیقی روانه ام کرد و راه افتاد سمت میزش: دیر کنی خودش میاد بیرونا!!
دست هایم را بهم چسباندم و پشت در اتاق کیانی، ایستادم. در زدم و بی حواس تر از آنکه منتظر اجازه باشم، داخل شدم....
نشسته بود پشت میز مدیریت و پر ابهتش و به لپ تاپش زل زده بود...
- با من کاری داشتید؟!
سرش را با رخوت... و یک جورهایی جـــــان کندن!!..، بالا آورد... چند ثانیه مکث کرد.. بعد سرش را خفیف تکان داد: بیا تو...
تو؟؟ از این بیشتر؟؟ نگاهش به مانیتور لپ تاپ بود. با هیجان باقیمانده از گلهای قرمز و سفید، دو قدم جلو رفتم. دستش را به طرفم دراز کرد. پاکت تقریبا بزرگ سفید رنگ با آرم اروس میان انگشت سبابه و سومش ، کنجکاوترم می کرد..!!..
دستش را تکان داد: بگیرش دیگه..!
اخم کمرنگی بر پیشانی نشاندم و سنگین، جلو رفتم... پاکت را تقریبا از میان دستش، کشیدم!! و همین اصرار بر رها نکردن پاکت، باعث شد سرم را بالا بگیرم و برای چرایی کارش، بهش خیره شوم..!..اما هنـــــوز داشت به لپ تاپش نگاه می کرد: قطعا معینی درباره کار جدید و مشترکتون باهات صحبت کرده. اینم طرحای پیشنهادی چند تا اماتوره... یه فلشم داخلشه.. با معینی چکش کن... اولین کاریه که خودم شخصا بهت می دم!
« ت..؟؟؟ »... بهت؟؟
مخاطب صمیمی اش را رها کردم و پاکت را ... هیجان زده... نگاه کردم... اولین طرح اختصاصی... آرم خوشگل اروس در نظرم جان گرفت و با ذوق گلها و ترس از بیست و پنج سالگی، قاطی شد....
- تبریک می گم... طرحات موفقیت آمیز بود...
چشم هایم را با لبخندی ناخواسته، تا چشم هایش بالا آوردم.... تکیه اش را به صندلی اش زد... عقب کشید... و دیـــــــدم که یه طرف لب لعنتی اش، بالا رفت: خانوم سرشـــــــــار....!!..
خون با بالاترین سرعت ممکن، به صورتم دوید... گرمم شد وحس کردم که هر لحظه ممکن است گر گرفتگی ام را، ببیند...!!..
نگاه حاوی هزار جور حرفم، عمیــــقا و با منظور و مصر، میان نگاه جدی و تا حدودی تمسخر دارش، پخش شده بود....
آزاد کیانی...
مشکلت با من چیست....؟!

خالکوبی قسمت12

هیچی به ذهنم نمی رسد... جر اینکه بهش آب بدهم و فقط بگویم که: نترس!! نترس زنگ زدم اورژانس!!
نمی دانم چجوری لباس می پوشم.. حتی نمی دانم..، چی می پوشم....
مانتوی سیاه و کوتاه و گشاد این روز هایش را، روی پیراهن بلند و سفیدش، تنش می کنم.... و تا شالش را سرش بیندازم....... تمام امیدم را به رسیدن اورژانس... از دست... می دهم......
زیر بغلش را میگیرم.... جیغ می کشد: نمی تونم.....
درد... امانش را.. بریده....
صورتش.. گود و بی رنگ.. سفید... مثل... ارواح.....
اجبارش می کنم و تنه اش را می اندازم روی خودم... اشک می ریزد: تو نمی تونی.... زنگ بزن کامران بیاد.....
یک جای جگرم.... می سوزد.........
ساکش را برمی دارم و به هزار بدبختی.... از آسانسور... پایین می برمش.....
سرایدار برج.. می دود جلو.... نور قرمز و آبی آمبولانس را.. از پشت شیشه های لابی... می بینم....
مایع بی رنگی ، زمین زیر پای روشنک را.. می پوشاند.....
وحشت زده و به لکنت افتاده..... به پیراهن بلند و سفید و خیسش... نگاه می کنم.... و فقط و فقط.. یک کلمه توی ذهنم... وول می خورد.... کیسه ی آب.....؟!
دو تا مرد قوی هیکل.. می دوند توی لابی.....
روشنک... از حال.. می رود.... لال می شوم..... مرد ها برانکار می آورند.... باران می زند..... درب شیشه ای لابی، باز مانده.... پشت اتاقک کوچک آمبولانس.... چمباتمه می زنم.... مرد اولی می پرد عقب و در را با صدا می بنند و..... آمبولانس سفید با نور های قرمز و آبی... زیر باران شلاقی... راه می افتد...

دست می کشم روی پیشانی عرق کرده اش... درز چشم هایش را باز می کند... مرد کناری ماسک روی بینی اش را برمی دارد... آمبوانس ویراژ می دهد.....
خفه... دور.... پر از تانی و التماس... زمزمه می کند: اسمش... اسمش بابک بود.. اگه... اگه دیدیش... بهش بگو... بگو منو ببخشه.... بگو منو... بگو...
گیج حیران از حرف های بی سر و تهش.. سرم را کنار گوشش می گیرم.... تا بهتر بشنوم...
دلم.. بهم فشرده شده.....
خواهرم دارد... میــــــــمیرد.....
- بابک کیه روشی...؟! هان؟؟
و به جرقه ای گنگ توی ذهنم، ادامه می دهم: اون پیانیسته؟؟ باهاش چیکار کردی روشی؟؟ چیکارش کردی؟؟!!!
روشنک... خس خس می کند....
- از... از رستوران... انداختمش بیرون.... با.. با صاحبش.... حرف زدم....
به رعشه ای وحشتناک می افتد... قفل کرده ام....! کبود شده... کبود.....! چنگ می زند به سینه اش.... چیشانی اش، خیس عرق شده.....
مسئول اورژانس ماسک اکسیژن را روی دهان و بینی اش می گذارد....
خم می شود و...عق می زند....
مرد قد بلند و درشت هیکل، سرنگی توی رگش فرو می کند......
صدای جیغ های کوتاه و کوتاهش ... اتاقک کوچک آمبولانس را... من را... باران را....، می لرزاند.......
نفس پر دردی می کشد و همان طور که چشم های دریده از سقفش را.. به پشت سر من دوخته.... ماسک را از روی صورتش کنار می کشد و... با صدایی دورگه، که سخت به گوش می رسد، دستم را سفت می چسبد: حلالم می کنی....؟!
انگشت می کشم روی گونه ی خیسم.....
خواهر از هر محرمی، به من محرم ترِ... من.....
دستم را.. بی جان.. فشار می دهد: می بخشی؟؟
نوار باریک و.... صاف روی مانیتور گوشه ی آمبولانس.... جوابی که توی دهانم.. خشک شده..... و رعد و برقی که.... باران شاق گونه اش را.... به صورتم... سیلی می زند......
آمبولانس با سر و صدای بدی.... وسط حیاط بیمارستان..... می ایستد......
.
.
.
پشت درب بسته و شیشه ای اتاق عمل..... قرآن کوچک توی کیفم را.. در آورده و توی بغلم می گیرم.. بغل می گیرم، که فقط گرفته باشم......!
صدا ها توی سرم دوران می کنند....
توی گوشی روشنک.. به دنبال اسمی... نشانه ای.... روی تارا، مکث می کنم.... احتمالا یکی از دوست های صمیمی اش باشد... بی حواس به ساعت از سه گذشته، شماره را میگیرم.....
ریجکتم می کند... دوباره میگیرم.... جواب نمی دهد..... ده دقیقه بعد، خودش زنگ می زند و صدای خواب آلودش... میان قدم های پر اضطراب من .. توی راهروی خالی بیمارستان... گم می شود.....
- بابک کیه تارا؟!
تعجب می کند.... توجیهش می کنم.... می گویم روشنک خوب نیست... می گویم دارند قلبش را می شکافند، که نه شکمش را!!!
ساده و بی تفاوت.... از آن دست آدم هایی که انگار هیچ وقت خاطرات و بعضی آدم ها برایشان ارزشی ندارند، جواب می دهد که: روشنک از بابک خوشش میومد! آخه سلیقه داشت؟؟ ما خیلی زدیم تو سرش... البته ما یعنی من و پریسا! کسی خبر نداشت. همین ما دوتام یه بار اتفاقی فهمیدیم که حالش خراب بود.... قصه ی خاصی نداره ساره جون....! روشنک از بابک خوشش میومد و بابک حواسش نبود... حواسش نبودم که.... خر که نبود!!؟؟؟ می فهمید!! ولی بی اعتنا بود!! نمی فهمید هفته ای یه بار کافه رفتن روشی شده هر شب، یعنی چی!!!! مرتیکه ی خر ساده ی الدنگ!!! یه روز.... یه روز که ما بعد مدت ها کلی رو روشی کار کردیم که یا فراموشش کن، یا بهش بگو، آخرم یه خورده از خر شیطون پایین اومد که یه نخی چیزی به طرف بده... آخه بدمصب خوشگلم بود پسره!!! همون شب... من نبودم، پری باهاش بود.... روشی میره پیش مدیر کافه که باهاش آشنا شده بودیم، کارش داشته که یه کارت دعوت عروسی رو میزش می بینه.... خلاصه... با کلی پرس و جو..، معلوم می شه که مال بابکه... با دختر عمه ش.....
فکر نکنم دیگه باید برات بگم چه حـــــــــــالی شد روشی...... مثل اینکه اومده بشینه، چشمش میفته به یه دختره از این سر و ساده ها.. پشت یه میز نزدیک پیانو نشسته بوده.... بابکم می ره چند دقیقه بعد پیششو... خلاصه..... مثل این فیلما..... فردا شبش... روشنک تنها رفت... یادمه..... البته حالش انقد خراب بود که من و پری یواشکی دنبالش رفتیم طوریش نشه.... نمی دونم چجوری بابکو کشونده بود در پشتی کافه.... انقدم تاریک بود که کسی ما رو نمیدید..... ما اینجاش رسیدیم که انگاری همش بابک می خواست بره!! مردک واینمیستاد روشنک حرفشو بزنه!! نمی دونم روشی چی بهش گفته بود که یهو اونم برگشت گفت « من زن خانوم و عادی و ساده ی خودمو با دنیایی از غرور و منیت... با کسی که از پس یه دوستت دارم ساده هم برنیاد.... عوض نمی کنم.....» دیگه مگه می شد روشیو کنترل کرد؟؟؟ همچین خوابوند تو گوش پسره که.... به هر حال... بابک رفت و روشنک نشست زیر بارون...... خدا می دونه تا کی نشسته بود... اولاش ریز ریز گریه می کرد... بعد.... ساکت شد... هیچی نمی گفت....... بین گریه هاشم فقط یکی دو تا جمله ی بی سر و ته گفت....« من ضعیفم... نمی تونم مث باقی آدما حامله شم.. نمی تونم چند تا بچه بیارم.... من.... من نمی تونم مث همه ی آدما حرف بزنم..... لمس کنم... بدوم.. بخندم..... احساس کنم...... چرا......؟! »
صدای بی روح تارا... مثل اسمش.... سلول های سر شده ی مغزیم را... نشانه میگیرد: حالا حالش چطوره؟؟ عملش خطرناکه؟؟ ساره؟؟ الوووو؟؟؟؟!!!!
طنین آهِ حسرت زده ی دختر بچه ای... با چشم های سبز تیله ای.... که از تمام کودکیش... حسرت به تماشا نشستن بازی های پر هیجان و تقلای همسالانش را به دوش می کشید.... توی گوش هایم.. می پیچد.......
کف دستم را می چسبانم به شیشه ی سرد در اتاق عمل و..... به تیم پزشکی حاضر شده فکر می کنم و...... به بارانی که.... بی رحمانه.... بر سقف بیمارستان.... می کوبد.............
.
.
.
کسی... تکانم می دهد... درز پلکم.. به روی علی... گشوده می شود..... چشم های به خون نشسته اش.... و لحنی... بسی... آرام....
- با من بیا ساره.....
گنگ و مات... میان مه سفیدی که همه جا را گرفته.... دستم را میان دست های گرم علی می گذارم و..... بلند می شوم..... در اتاقی را باز می کند..... حس بدی دارم... به این اتاق... به علی ای که کنارم ایستاده... به چشم های... خون گرفته اش.......!
می نشاندم روی صندلی و خودش کنارم می نشیند... زنی سفید پوش... پشت میز نشسته.... دست بی قرارم را میان دست های داغ علی... تکان می دهم..... حالم بد است... بد....! دلم دارد بهم می خورد...... موجی سراسر منفی، از زن پشت میز نشسته تا قلب من... نشانه می رود......!
صدای زن.... شبیه به فشار هوای ناشی از سوار شدن بر هواپیما... گوش هایم را پر می کند.....
- متاسفانه باید به اطلاعتون برسونم که به علت بیماری قلبی مادر.... استرس شدید و زایمان زودتر از موعد..... نوزاد دچار عارضه ای به نام سندروم دیسترس تنفسی... یا به زبانی، زجر تنفسی شده....
آب خشک شده ی گلویم را... قورت می دهم......
- نوزاد نارسه و به دلیل عدم تکامل ریه و کمبود سورفاکتانت ، کیسه های هوایی ریه روی هم می خوابن و محتوی مایعِ خیز میشن...بافت ریه ملتهبه، مجاری تنفسی نابالغه و تبادل گازهای هوایی مختل... نتیجه ش اینه که نوزاد دچارکمبود شدید اکسیژن میشه...
دست علی را.. با تمام قدرت... با ته مانده ی نیرویی که در من مانده... فشار می دهم.....
- اما متاسفانه به همین جا ختم نمی شه...! مشکل جدی تر نقص شدید ساختمان ریه هاست ... دستگاه تنفسی، امکان رشد کافی درون رحم مادر رو نداشته...پس...این نقص تنفسی .. به شکل دیگه ای.. به نام دیسپلازی مزمن ریه.. در دوران کودکی و نوجوانی هم ادامه پیدا می کنه.....

دستش را... فشار می دهم....
- ما نوزاد رو تو NICU بستری کردیم.... فعلا تحت تهویه مکانیکی با دستگاه ونتیلاتوره و این وضعیت ممکنه چند هفته ادامه پیدا کنه...
احساس... خفگی می کنم.......
سرم را بالا میگیرم.. و با چشم هایی از حدقه درآمده.... از عمق چاهی خفته در گلو... لب هایم را تکان می دهم: روشنک....؟!
دکتر... رو به علی اخم می کند.....
شانه های علی... سخت.... تکان می خورد......
دهان باز مانده ام... نگاه مات و یخ بسته ام... از علی به دکتر و... از دکتر... به علی....
روشنک.. مرده............
و من... نمی دانم... دلم بلرزد..... دستم... یا.... شانه هایم................
.
.
.
بالای سرش ایستاده ام....
گوشه ی ملافه ی سفید را.. با نوک انگشتم... لمس می کنم....
اینجا که سردخانه نیست... اینجا که سرد نیست.... پس من چرا...، اینطور دردآور.... یخ بسته ام.............؟!
ملافه را.. به آرامی... با بهت.... با شوک.... با ترس... با.... درد..... کنار می زنم.....
چشم های درشتش را...، بسته...
روشنک...؟! چرا چشماتو بستی...؟!
گلویم.. از خراش چنگال های درنده ی بغض... درد می گیرد....
از من خجالت می کشی خواهری....؟! از من...؟! مگه ساره چیکارت کرده بود روشنک؟! مگه از جانب ساره ی بدبخت، چه خطری تورو تهدید می کرد؟!
دستم را.. با تردید... جلو می برم و... لرزان... پشت پلک هایش می کشم....
روشی؟! باز کن چشماتو.... عزیزم...؟! صدای منو می شنوی؟! آخه من به کامی چی بگم روشی؟؟! بگم تو کجایی؟! اون تورو به من سپرده عزیزدلم.... به من.............
دست می کشم به پیشانی سفید و بلندش.....
روشی....؟! من که نذاشتم از اون خونه بری..... من که نگهت داشتم... تو... تو کجا م یخواستی بری خواهری؟! کی راهت می داد؟! آقاجون؟ حاج خانوم... کی می خواست ازت پرستاری کنه معشوقه ی خوب شوهرم.....
ملافه را توی چنگم می فشارم..... آرام و لرزان.... با چشم هایی که رو به تاریکی و سیاهی می روند.... بسم ا... الرحمن ارحیم.... الحمدلالله رب العالمین..... ملافه ی سفید را... تا روی چشم های همیشه بسته اش... بالا می کشم و..... با دردی که شبیه به ضجه... ضجه ای.. خالی از اشک.... از سینه ام بیرون می زند.....، صدا می زنم که....
- روشنک.......؟!
.
.
.

سنگ سرد و خاک گرفته ی قبر زنی..... که روزی... کسی را دوست می داشت... زیر گلابی که عمه آغشته اش می کند... خیس می شود..... حاج خانوم... روی ویلچر نشسته... سرش روی گردنش افتاده.... و آقاجون... حتی برای ختم رویاهای دخترش هم... نیامده........ و من..... نمی دانم.... چرا آنقـــــدر دور ایستاده ام...... دور از زنی که زیر سنگ سخت و سرد خوابیده..... دور از زنی باردار...... دور از چشم های سبزی.. که روزی.. به قیام بر من..... برخاستند...... ایستاده ام... همین گوشه...... دور.............
.
.
.
کف دست هایم را می چسبانم به شیشه ی سرد و به کودک لاغر و کبود رنگ توی انکوباکتور نگاه می کنم......
حسی... از وسط دست و پای لاغر و ناتوان حرام زاده ی توی انکوباکتور..... مستقیم می آید و می رود توی قفسه ی سینه ام و.... قلبم را.... سوراخ می کند................
.
.
.
نمی دانم چند روز گذشته... چند ماه... و یا چند سال.... که من.... روی نیمکت آبی رنگ راهروی بخش نوزادان می نشینم.... با خودم حرف می زنم... و در برابر حرف های علی که...« می دیمش پرورشگاه....!!! باید ساره!! می فهمی؟؟؟ بـــــــــــــــاید!!!! »..... سکوت می کنم.....
خودم هم... ته ته دلم... رجوع که می کنم..... می بینم که... نمی توانم.....
سه ماه تمام.. نگه داشتن زنی که حالا...مرده... و این شب ها.. هر جا که سرم را گوشه ای می گذارم تا آرام بگیرم، یک جفت چشم سبز و پاهای برهنه ی میان آتش ایستاده و گردنبند لعنتی ای که میان دست هایم می گذارد...، خواب را بر من حرام می کند........!
دست هایم را هی توی هم قفل می کنم... هی پاهایم را تکان می دهم... تند تند.... عصبی و بی قرار... به سنگ سفید کف بیمارستان چشم می دوزم....
به علی گفته بودم..... تمام مسئولیت این زندگی، با منست......
فریاد کشیده بود که یا این تخم حرام، یا دور من را خط می کشی....!
من.... خندیده بودم... شوک زده... تلـــــــــــــخ.... خیلی وقت است که به جز تو... دور همه ی آدم های زندگیم را....، خط قرمزی ... کشیده ام....................
عمه با ساک صورتی سفید کوچکی... می آید....
چشم های دریده از اضطرابم را.. توی چشم های مریض و ... خسته اش... می دوزم......
- باید ببریمش...

انگشت پر از تردیدم را.. می کمش روی بازوی لاغر کودک.....
یکی از چشم های بسته اش را...، باز می کند.....
از دیدن مردمک درشت و سیاهش...، و مشت کوچکی که انگشتم را ول نمی کند، خنده ام می گیرد.....!
کسی توی سرم... فریاد می زند... حروم زاده......
بغض توی گلویم را قورت می دهم .... کودک را با خشمی مهار ناکردنی پس می زنم.... و از بچه ی بی پناهی که وسط تخت اتاق کار خوابیده...، می پرسم: چطوری باور کنم...؟!
.
.
.
عمه با عشق بغلش می کند... با عشق بغلش می کند و با همان عشق هم... گریه می کند.....
دختر روشنک را از بغلش می گیرم و با تحکم و سردی ای باورنکردنی، می گویم: نمی خوام اینجا باشی عمه! باید!!! بری!!!
.
.
.
ژاکت بافت و نازک و سیاهم را...، به دورم می پیچم و به صدای باز و بسته شدن در، که آهنگ همه ی در زدن های دنیا را نداشت.... که ضربان قلبم را ناممنظم و تند کرد.....، از اتاق، بیرون می زنم.....
مردی قد بلند.... سیاهپوش.... با موهایی پریشان... نگاهی خسته... و... دندان هایی.. بدون روکش....، وسط هال تنهایی...، ایستاده.....
پلک می زنم.....
خواهرم مرده......
پلک می زنم.....
طلاق گرفته ام.....
پلک می زنم...
شوهرم... با خواهرم..... خوابیده......
پلک می زنم و پشتم را بهش می کنم و همان طور که گلویم را می فشارم، تا نفس تنگ شده ام را از حضور ناگهانی اش، خالی کنم.....، پیش خود بیچاره ام، زمزمه می کنم که: ازت متنفرم.....
.
.
.
صدای گریه ی جگر سوز کودک شوهرم...، خواهرم.... از خواب بیدارم می کند.....
نمی دانم باید چکار کنم....
هیــــــــــــچی بلد نیستم......!!
پوشکش را چک می کنم....
نه، هیچی نیست.....
بغلش می گیرم...
آنقدر ظریف و ضعیف و شکننده است....، که از بغل کردنش، می ترسم....!
نفسش... مثل همیشه... مثل همه ی وقت های نفس کشیدنش...، عادی ، نیست.....!
میگیرمش توی بغلم و توی اتاق راه می روم و هی می گویم: ششش...... و هی می خواهم که آرامش کنم... و هی.... که نه از روی عمد....، دارم ادای مادرهای خوب را.... درمی آورم....... ادای مادرهایی را که... از پاره های تنشان...، فرار می کنند......
آرام نمی شود..... موهای پریشانم را کنار می زنم و محکم تر می گیرمش و در همان حال....، یقه ی باز پیراهن خوابم... کمی کنار می رود...... و بعد.... چنگ زدنِ.... عــــــــاجـــــزانه ی..... بچه.... به سینه ی رگ نکرده ی من..............!
تکانش می دهم....
بگذار سینه ام را.... چنگ بزند.....
تکانش می دهم.....
مریم مقدس شده ام......؟!
تکانش می دهم.....
اشک هایم... به پهنای صورتم جاریست وقتی..... به خودم می فشارمش و برای اولین بار در همه ی این روز ها..... سرم را توی گودی میان گردم و شانه ی پودر زده اش فرو می برم و....... با لذتی گنگ و.... حســـــرتی... عمیـــــــــق......، بو می کشم........
.
.
.
شالم را روی سرم می کشم و... از اتاق... بیرون می زنم.. از شب گذشته تا به حال... تمام این بیست و چهار ساعت آمدنش را.... توی اتاق تنهایی، کز کرده ام..... سکوت به لبم داده ام و سنگینی... به قلبم.... دلم نمی خواهد ببینمش.... دلم............
روی مبل تک نفره... نشسته... خم شده.... سرش را میان دست هایش گرفته و آرنج هایش را روی زانوانش گذاشته.....
معده ام پیچ می خورد و تصویر سفید و روح مانند روشنک... زیر آمبولانس... وسط هجوم باران و زوزه ی باد..... توی ذهنم... نقش می بندد......
سرش را به شنیدن صندل های ابری ام... که شاید نه... به شنیدن... نفس هایم..... بالا میگیرد.....
حتی نمی توانم چشم هایم را روی چشم های قرمز و داغ دار و خیانت کارش، برای لحظه ای، متمرکز کنم.....!
در آستانه ی راهروی سرخابی می ایستم و گواهی تولد و شناسنامه ی زن سفید پوش و رعب آور خواب هایم را... روی عسلی کوتاه دم دستم، می گذارم.......
چشم هایش.... گشاد می شوند......
حکم را.... فهمیده............!
.
.
.
می کوبد به در بسته ی اتاق کار: باز کن درو!!! باز کن باید باهات حرف بزنم!!! باز کن این لعنتیو!!!
چقـــــــــدر صدا.... آشناست.....
« باز کن این درو ساره.... خوابی.....؟! » او از سفر آمده بود یا من پیراهن پرتقالی پوشیده بودم............؟!
می کوبد به در و بچه ... با جیغ بدی، از خواب می پرد....
- اینو تو گوشات فرو کن که من واسه اون حرومزاده شناسنامه نمی گیرم!!!! می شنوی یا کر شدی؟؟!!!!!
بچه ی درمانده را... بغل می گیرم و... مسکوت.... لبخند می زنم.....
تو این کار را می کنی....، طبلِ... توخالیِ... من.......
لگد محکمی نثار در قفل شده می کند: کری؟؟!!!! فردا میبریش تحویل یه خراب شده ای میدیش که نگهش دارن!!! من ثمره ی ترس تو از گناه کبیره رو، نمــــــــی خوام!!!! می شنوی یا نه لعنتی؟؟!!! می شنوی یا می خوای داغونم کنی؟!!!!!
کودک چند ماهه را توی بغلم تکان می دهم و...... لبم را به در می چسبانم و..... حروف را یکی یکی تکرار می کنم که: این کارو می کنی...، چون هنوزم واسه آزمایش DNA ، وقت دارم...... چون با یه جمله م ی تونم جوری آبرتو تو کادر پروازیتون ببرم....، که...... این کارو می کنی، چون می تونم کاری کنم که عذاب بی کس و کار گذاشتنش، تا آخر عمر گریبانتو بگیره!
بعد از ماه ها..... روز ها... و شاید..... سال ها...... صدایش می کنم...... این بار... جوری.....، که عرش هم.....، بلرزد..........!
- کامران.....! می تونم تمام عمرت، ملکه ی عذابت بشم و تو خواب و بیداری....، بکشونمت، وسط آتیش جهنــــــــــم......!!!
سکوت می کند..... و من... سایش پیراهنی را.. به دیواری... سُر خوردنی را..... خورد شدنی را..... حس می کنم......
کودک حرام زاده را توی بغلم تکان می دهم......
چه کسی تو را می پذیرد.....؟!
مشت کوچکش را می بوسم...... بوسه ای از سرِ.... اضطراب... درد.... تلخی......
مشت کوچکش را.... می بوسم......
تمام خواب هایم....، ترک بست و....... دیوار اعتمادم..... فرو ریخت.............
.
.
.
سرهمی صورتی اش را تنش کرده ام.... این روز ها که بیشتر بیدار است و بیشتر چشم هایش را باز می کند...، برق دوست داشتنی غریبی میان مردمک هایش...، می بینم.....
موهای کرکی اش سیاه و صورتش تقریبا گرد است.... و مژه های برگشته اش.... یادآور دردی عظیــــــم... توی قلبم...
بینی ام را می کشم به صورتش و... بو می کشم.....
بوی پودر بچه و حمام سر وقت می دهد....
بوی پروانه ها را.....
بوی..... پروانه ها را ..... می دهد.......!
می گذارمش روی تخت و..... گام های سنگینم را... می کشم.... به سمت اتاق مجاور..... و حتی توی راهرو، بر هم نمی گردم، که کسی را... سیاهپوشی را... سایه ای را....، ببینم.......
کلید را توی قفل می چرخانم و پای خواب رفته ام را... یک قدم... تو می گذارم.....
عصب سیاتیکم، بدجوری گرفته.....!!
چشم هایم را دور تا دور اتاق می چرخانم......
« می خوام یه دیوارشو کاغذ دیواری کنم...، یکی روبه روییشم صورتی چرک...! پرده ها هم... اومممم.... سفید و صورتی چرک..... خوبه؟؟!! »
دکمه های لباس هایم را... یکی یکی... باز می کنم.....
شالم... روی زمین می افتد....
تونیک بلندم، هم.....
دامنم.... روی زمین رها می شود....
تا آخرین لباسم را.. ازتنم... بیرون می کشم......
مانتو روسری و دو سه دست لباسی را که علی، با پول خودش و به خواست خودم، برایم خریده، می پوشم.....
احساس آرامش می کنم....... آرامش......
اما... در پس همه ی این آرامش ها.... قلبم... تند.. می کوبد.......
در کمد را باز می کنم.....
« کامی؟!! چند بار بگم لباساتو با لباسای من قاطی نکن؟؟!!! خب من هر دفعه باید یه ساعت بگردم دنبالشون!!....».......
بختک... افتاده روی گلویم.....
چادر سیاه و ساده ام را... چادر کشیده به اسمم را.... از گوشه ی آویزان شده برمی دارم و به سرم می کشم.....
در کمد را... می بندم.....
چشمم را... به روی همه ی روز های خوب...، هم............
جلوی آینه ی کنسول.... می ایستم.... به راستی...، این هنوز، همان ساره ی قدیمی ست.....؟!
چادرم را از سرم..... می کشم..... سر می خورد و... روی شانه هایم می افتد.....
کف پاهایم...، درد می کند.....
تمام بدنم...، تمام قلبم.....، درد می کند......
آرام روی صندلی چوبی سفید رنگ و پایه کوتاه کنسول، می نشینم.... خم می شوم رو به جلو..... دستم را به سمت شالم می برم.... عقب می کشمش..... با دست، تکه ای از موهای سیاهم را... بیرون می ریزم...... خوشگل بودم.... نه نه.... خوشگل مـــــی شدم..... خوشگل می شدم......؟! نـــــــــــــــه.......... بدون این گیسوان سیاه و براق و بیرون زده از شالم...، نمی شدم....... با آن مقنعه ی کیپ صورتم....، با آن چادر ساده و مشکی...، نبودم...... نمی شدم...... با این شال... با این موهای یکوری رها شده......، بودم..... با این شال عقب رفته...، بودم.......
نوک دماغم را به سمت بالا، هل می دهم.....
نگاه مسخره ای..، بهم این هشدار را می دهد که.... غالب و اغواگر نبودم..... بودم........؟!
نگاهم کشیده می شود سمت لوازم آرایش خاک گرفته.... خاک که نه... توی برج سفید رنگ و یازده طبقه ای پاسداران که، خاک مکی شیند....! فقط... گردی.... غباری.......
دستم می رود پی ماتیک گوجه ای روی کنسول.... قفسه ی سینه ام...، انگاری که... سردش می شود........
می لرزد.... ریز.... خفیف..... و گلویم.....
ماتیک را توی دستم می گیرم... شصتم را فشار می دهم و درش می پرد بالا و روی کنسول می افتد..... می چرخانمش.... قرمز گوجه ای خوشرنگ....! ماتیک را روی لب هایم می کشم..... و از کشیده شدنش، خوشم می آید..... نگاه می کنم به آینه.... خواستنی نبوده ام.... بودم......؟! بودم...... با این ماتیک سرخ، بودم.......
بدون مقدمه و از سر رفلکسی عصبی، ماتیک را روی میز پرت می کنم و از جایم بلند می شوم.....
در اتاق خوشبختی ها را... اتاق تنش ها... اتاق.... دردها را..... به روی خودم می بندم و.... قدم هایم را به سوی هال... تند می کنم.......
از جایش می پرد....
سیاه پوشیده ای.....؟! در عزای چه کسی.......؟!
چادرم را... توی مشتم... سفت می کنم.....
دهانش را باز می کند که: داری چیکار می کنی با خودم و خودت.....؟! جان علی ت قسم....
کلمات پر ازنفرتم، توی صورتش، پخش می شوند: اسم برادر منو به زبون کثیفت نیار!
وا می رود... به وضوح.... پیش چشم هایم... وا می رود......
اجازه ی دفاع نمی دهم و..... با جنگی که در من به راه افتاده....، حمله می کنم: هیچ کدوم از لباسامو با خودم نمی برم.... هیچی..... حتی لباسای تنمم، مال دوران خریتم، نیستن.....!
و مانتویم را توی تنم، تکان می دهم....
انگشت می کشم به لب ماتیک خورده ام.....
- به خاطر این منو ول کردی.....؟!
دستم به چادرم می خورد..... با زلزله ای... بس عظیم... که سلول سلولم را... به رعشه انداخته...، از سرم می کشمش و... پیش چشم های به آوار نشسته اش..... پرتش می کنم..... توی صورتش......
- یا به خاطر این....؟! بیا! بگیرش!! می تونی بندازیش رو هر جایی که بوی تعفن گرفته و کثافت کاریاتو، بپوشونی!!!
سکوت کرده.....
مردِ.... منفعلِ.... من.......!
پای درد و دل زن و شوهری نبوده ام..... بودم.....؟! نــــــــه...... نبودم.......
صدای گریه و ریه های خس خس کنان کودک خواهرم.. و شوهرم... از اتاق بلند می شود....
نمی خواهم، اما بی اراده.... به هر دلیلی که نمی دانم چیست، می دوم سمت اتاق و کودک صورتی پوش را، توی بغلم می گیرم.....
تکانش می دهم و همان طور که آرام می شود، به هال برمیگردم.....
این بار... دست هایش... به کمر.... سرش را عصبی تکان می دهد...... داری زجر می کشی....، مرد محبوب من.....؟!
- چی عایدت می شه از بزرگ کردن این بدبخت؟!! می دونی آینده ش چی می شه؟؟ می دونی همسن و سالاش باهاش چجوری رفتار می کنن؟؟ چی رو می خوای ثابت کنی؟؟
بچه را... که حالا حتی نمی دانم به چه اسمی برایش شناسنامه گرفته...، روی مبل می خوابانم....
- که خیلی خوبی؟؟!! دایه ی مهربون تر از مادر شدی؟؟!!!
فکم را سفت می کنم و... جلوتر می روم.....
صبر زندگیم... به سر آمده کامران......
عربده می کشد... و از عربده اش... خانه ی نا امنم..... به لرزه می افتد.....
- بس کن این دایه ی دلسوز تر از مادریتو!! بس کن!!! تو کجا بودی وقتی من داشتم زیر تخم کاشته شده از هوس خواهر تو و آتیشی که توی زندگیم انداخت، لـــِــــه می شدم............؟!
چنگ می زند به لباسش و به سینه اش می کوبد و من.... حواسم پی تار های تک و توک... سفید شده ی... موهای اندک... سینه اش....
- منو از چی می ترسونی؟!! از مایه ی عذاب شدنت؟؟!! می خوای شبانه روز آینه ی دقم بشی؟! خیالت تخــــــــــت!!! خواهرت وظیفه ی خطیر تورو به دوش گرفته......!!! بیا!! برو به هر پدرسگی که می خوای بگو!! بگو منِ بی ناموس زنا کردم! بیا برو بگو!!! بگو و دست از سر منِ لعنت شده، بردار......
نگاهم... به چادر افتاده روی زمین..... خشک شده.....
از دلم رست گیاهی سرسبز.....
سربرآورد درختی شد و... نیرو بگرفت....
- به خدای احد و واحد که مث سگ از این شناسنامه ی پر از ننگ پشیمونم!! می خوای ذلت منو ببینی.....؟! آره ساره....؟! می خوای خورد شدنمو ببینی.....؟!
برگ بر گردون سود
این گیاه سرسبز....
این برآورده درخت اندوه...
حاصلِ.... مهــــــر تو بود..........
زنی... دختر دم بختی... یک گوشه ی دلم... نشسته و ... مویه وار... خون گریه می کند..... « چیکار کردی کامران....؟! چیکار کردی.........؟!.....»
زانوی شکسته ام را.. خم می کنم..... چادرم را.... از زمین انسان ها برمی دارم..... و گوش هایم را... جوری کیپ می کنم، که دعا می کنم ، که کر شوم.....
راه می افتم سمت در.....
صدای گریه ی کودک... بلند می شود.....
صدای پر ترس زنی سفید پوش، گوش هایم را می گیرد: ساره؟؟ ساره داری ولش می کنی؟؟ ساره تو قول دادی!!! تو قول دادی ساره!!!
دستم را به دستگیره ی در می برم.....
و در آخرین لحظه.... توانم از دست می رود و.... نگاهم... تا امتداد مرد تکیده و چشم هایی پر از قرمزی و... تنـــــهایی و.... ناباوری..... سر می خورد.....
و چه رویاهایی....
که تب گشت و گذشت......
و چه پیوند صمیمیت ها....
که به آسانی یک رشته...، گسست.......
ناخن کف دست می فشارم و..... نگاهم را.... دلم را... از نگاه تبدار و دردمند و.... سرهمی صورتی.... می گیرم......
صدای بهم خوردن در..... میان پیخ و خم راه پله.... میان جیغ های به گوش رسنده از واحدِ چهل و شش طبقه ی یازدهم...... منعکس می شود....
از برج که بیرون می زنم.....، زوزه ی باد وحشی پاییزی و خیابان خزان زده ی ابری...... به دورم می پیچد......
قدم های سنگینم را.... روی زمین آبستن دردها.... روی برگ های زرد و قرمز و نارنجی به خش خش افتاده..... می کشم.......
و فکر می کنم... که سالها بعد..... شاید..... جایی ثبت شود....، تصویر زنی.... که چادرش..... در باد..... تکان می خورد....

 3 سال بعد، تهران ، فرودگاه امام خمینی »

مردی خاکستری پوش با سبیل های پرپشت و سیاه و سفید، دسته ی چمدان را از دستم گرفت: بفرمایید خانوم، بفرمایید!
چمدان را روی زمین کشید و داخل صندوق عقب جا داد. در عقب کمری سفید و سبز را باز کردم ، لبه ی دامن سفیدم را بالا گرفتم و سوار شدم. کیف Prada آبی نفتی رنگم را کنارم گذاشتم و iPhone سفید را روشن کردم.....
انگشتم را کشیدم به سیب گاز زده و نقره ای رنگ پشت گوشی و ماشین از جا، کنده شد....
شیشه را پایین کشیدم و اجازه دادم که باد خنک سه شنبه ی اردیبهشتی، توی صورتم بخورد....! راننده ی میانسال پخش را از روی رادیو برداشت و در ادامه ی موزیک وطنی اش، از توی آینه نگاهم کرد: جسارتا...، خیلی ساله ایران نیستید؟! از کجا میایید؟!
انگشتر طلا سفید با نگین درشت آبی کمرنگ و خوشرنگ توی دستم را چرخاندم: نه زیاد....
جواب کوتاه، ادامه ی پرسش، ممنوع.....!
باز سرم را گرفتم بیرون و باد خنک شبانه را بلعیدم...... چشمهایم را بستم و اجازه دادم که تمام بدنم... صورتم... مژه هایم... از تماس با این خنکای دلچسب، آرامش بگیرند....
..........، مدیتیشنم را بهم زد... درز پلک هایم را باز کردم... زودتر از آن چیزی که فکر می کردم، به خیابان های شلوغ و پر ازدحام رسیده بودیم...! نگاهی به شماره انداختم و چشمم را از نقش اسم شبنم، گرفتم و گوشی را به گوشم چسباندم: بذار دو دقیقه تو این هوای غبار گرفته نفس بکشم، بعد زنگ بزن چکم کن!
صدای شاد و پر انرژی اش، لبخند به لبم نشاند: علیکم الســــــلام یا حبیبی!!!! کیف حالک؟! کی رسیدی؟؟
خندیدم: تو نگران من نباش.... خوبم.. نیم ساعته، دارم می رم هتل...!
- خب به سلامتی... کارای رزروشو من دیشب برات انجام دادم. خیالت تخت! حالا بگو ببینم، اصل حالت چطوره؟!
روی دامن سفید و بلندم... رد کشیدم....
- اصل حالم، خــوبه شبنمی!
نفس آسوده ای کشید و تند و پشت سرهم گفت: فردا صبح یه زنگ بزن آریا بیاد دنبالت! سرتو نندازی پایین تنهایی بری دنبال کارات!
- پ نه پ! توقع داری جدی جدی بزنگم داداش گردن کلفت تو و وبالش بشم؟؟!!
جیــــــغ کشید: زهرمار!! بیشعور!! زنگ می زنی آریا بیاد دنبالت!!!
خندیدم... آرام....
- باشه باشه... خونتو کثیف نکن.... تماس می گیرم باهاش....
ماچ محکم و پر سر و صدایی فرستاد و گفت: پس فعلا برو جاگیر شو، من آخر شب بهت زنگ می زنم... بابای....!
به چراغ های روشن و خاموش شهرم نگاه کردم... به برج میلاد وسط این همه بدبختی و بی پولی مردمم، قد کشیده.... به پورشه ی قرمزی که گوش به گوش تاکسی فرودگاه، ویراژ می داد... راننده از توی آینه پرسید: می خواین یه کم دور بزنین؟!
خنده ام گرفت... پیش خودش فکر کرده لابد چقدر غربت نشین و دور بوده ام، که حالا نه کلامی باهاش حرف می زنم...، نه جوابش را می دهم.... نگاهم هم...، پر از دلتنگی و تازگی ست... به همه ی چیزهای معمولیِ... شهرم....!
گرفته ای مارا آقا؟؟!!!
لبخند زدم: نه آقا... احتیاجی نیست....
با خودش حرف زد: نمی دونم چرا امشب چرا انقد اینجا شلوغه.... مثلا وسط هفته س...
انداخت توی بزرگراه چمران....
به بیلبوردهای بزرگ و تبلیغاتی نگاه کردم.... من بی جنبه ام یا براستی....، همه چیز را عوض شده می بینم....؟!
نفس عمیقی کشیدم....
هوای پر گرد و غبار آلود تهران من.....
لبخند زدم.....
حتی سربت را هم..، دوست دارم......!
دوست دارم...؟! نمی دانم... نمی دانستم... اما حتما، حسی داشتم.... حسی که به نگاه تازه ام، که نه تغییر و تحول خاصی در شهرم، مربوط می شد.....
کمری پر شتاب، جلوی هتل هایت سابق و آزادی فعلی، ایستاد....
از ماشین پیاده شدم.. راننده دوید و چمدانم را از صندوق عقب بیرون کشید.... کیف پول کرم طلایی ام را از کیفم بیرون کشیدم وجلوی چشم راننده، باز کردم: چقدر می شه؟!
نیشخندی به ریال و درهم توی کیف پولم زد و جواب داد... با لبخند پول را بهش دادم.... چمدان را تا داخل لابی آورد و... رفت...!
نگاهم را دور تا دور لابی چرخاندم و به سمت رزروشن رفتم... مرد جوانی با خوشرویی مدارکم را چک کرد...
- به نامِ..؟!
به ساعتم نگاه کردم.... از ده و نیم، گذشته.....
- سرشار!
کف دست خدمتکار خوش خدمت، پنج تومانی نویی گذاشتم و در اتاق را به روی سکوت راهروی خالی هتل، بستم.....
نگاهی دقیق اما سریع دور تا دور اتاق یک تخته انداختم و همان طور که شال آبی سفیدم را از سرم می کشیدم، کفش های سبکم را با یک جفت سندل ابری و لاانگشتی عوض کردم و لبه ی تخت نشستم....
استند کنار تخت را روشن کردم.. نور از زیر کلاهک کرم قهوه ای، کم نوریِ اتاق را نشانه گرفت... مانتوی نخ و خنک سفید را از تنم بیرون کشیدم و روی تخت انداختم.... باز به دور تا دورم، خیره شدم.... تلفن اتاق زنگ خورد....
برنداشته، صدای جیغ شبنم فضای خالی اتاق را، نور بخشید: چططططوری تو؟؟ رسیدی؟؟
- یعنی هر ثانیه من تحت نظرمااا!!!! بابا بذار برسم!!
- امکان نداره بذارم برسی!! اصلا برسی که چی بشه؟؟ یا می خوای بشینی یه گوشه و لبخند ژکوند بزنی و فکرای قشنگ قشنگ کنی، یا بگیری کپه مرگتو بذاری!!! مرررگ من دروغ می گم؟؟!!!
خندیدم..... گوشی بدست پشت میز توالت تمیز و گردگیری شده نشستم و همان طور که خودم را چک می کردم..، دستی میان موهای پر پشت و سیاهم کشیدم: گزینه ی دومو ترجیح می دادم!! انقد که این یک هفته بدو بدو کردم، بیهوشی لازمم!!
ایستادم.... تنه ام را به سمت آینه کج کردم.... تاپ قرمز و رکابی، با گردنبند مهره ای چوبی سرمه ای، جور درنمی آمد!!
- می شنوی چی میگم یا باز کر شدی؟؟!!!!
- هااا!!؟؟ حواسم رفت یه لحظه!! ببخشید!! بگو!! چی گفتی!!؟؟؟
چمدان را باز کردم..... حوله ی لباسی و سبز خوشرنگم را بیرون کشیدم....
- می گم زنگ بزنی به آریا ها!!! یادت نره!!
- باشه!! چشم!! حالا دست از سر من برمی داری یه دوش بگیرم یا نه؟؟!!
جلوی ورودی حمام، دامنم را به آویز آویزان کردم و خلخال دور مچ پایم را، آزاد.....
- شام خوردی حالا؟؟
- آره تو هواپیما یه چیزی خوردم... میل نداشتم...
- به قرآن بخوای فیلم دربیاری و گشنگی بکشی من می دونم و توآ!!! جواب عزیز جونتم خودت باید بدی!!!
کلافه، نمی دانستم باید از دست گیر سپیچش، گریه کنم یا بخندم، جواب دادم: واااای!!! شبنم جون مادرت بذار برم یه دوش بگیرم، بهت زنگ می زنم!!! اوکی؟!
با غرغر تماس را قطع کرد .... حوله را سر شانه ام انداختم و وارد حمام شدم.....
آینه ی بخار گرفته را... خط کشیدم....
بوی شامپوی شهرم.... شامه ام را نوازش کرد....
حوله را به دورم پیچیدم.... کلاه حمام یشمی رنگم را هم به سرم بستم....
قطرات ریز آب... تا رسیدن به پنجره ی اتاق بزرگ هتل هایت.... بدرقه ام کرد......
نگاهم را دادم به شهر زیر پایم.... به چراغ هایی که کم کم... رو به خاموشی می رفت.....
انگشتم را به شیشه ی بخار گرفته کشیدم.... صدای موسیقی فرانسوی زنگ گوشی ام.... اتاق را پر کرد..... به تصویر زن توی شیشه ی بخار گرفته، نگاه کردم..... به موهای جمع شده اش، زیر کلاه یشمی رنگ..... صدای موسیقی فرانسوی، برای لحظه ای، قطع نمی شد..... حتما عزیزترین، نگران شده...... آستینم را کشیدم پایین تر و بخار شیشه را.. تند تند... پاک کردم.....
چراغ های شهرم...، یکی یکی...، رو به خاموشی می رفتند.

کیف لوازم آرایشم را توی کیف دستی ام انداختم ، دل از صورت آراسته و ملایمم گرفتم و از اتاق بیرون زدم....
صبحانه ی مفصلم رو به اتمام بود که گوشی ام زنگ خورد و آریا گوشزد کرد که جلوی در هتل، به انتظار ایستاده..... آب پرتقال نیم خورده را رها کردم و از هتل خارج شدم... آریا توی بنز مشکی نشسته بود.. دست چپش روی فرمان و نگاهش به سمت پنجره ی خودش...! خم شدم و به شیشه زدم.. با لبخند سر تکان داد و در را برایم باز کرد... دامن سفیدم را بالا گرفتم و سوار شدم: سلام!
لبخند مردانه و مهربانی زد: علیک سلام خانوم.. حال شما؟! رسیدن بخیر!
لبخند زدم و همان طور که به عادت دیرینه کمربندم را می بستم، جواب دادم: ممنونم... شرمنده م به خدا نمی خواستم زحمتتون بدم....
به شوخی اخم کرد و همان طور که ماشین را به حرکت در می آورد، گفت: نزن این حرفارو....
نگاهی به لباس های دیشب خودم و پیراهن مردانه و مشکی اش انداختم... آستین هایش را تا ساعد بالا زده بود... از توی کیفم ساک کوچک و بژرنگی درآوردم و گرفتم سمتش: اینم امانتی شما!!
خندید: سوغاتی فرستاده شبنم؟!
و ساک را گرفت... ساعتم را دور مچم آزاد کردم: باج داده احتمالا!! به خاطر زحمتای من....
لب گزید : نفرمایید خانوم....
فرمان را چرخاند و میدان را دور زد.... ماشینش بوی عود می داد... خیلی خوشم نمی آمد اما به شخصیت آریا می آمد.... انداخت توی خیابان بهار و چشمهای من، چسبیده بودند به آدم های پشت شیشه..... به مغازه هایی پر از.. لباس های دل لرزاننده.... دستم را روی قلبم گذاشتم و... فشار دادم.....
آریا نگاهم کرد... نگاهم را از پنجره ها و او دزدیم و به کیف آبی نفتی ام سپردم....
جلوی ساختمان شش طبقه ای ایستاد: الان میام...
تا برود و برگردد، ده دقیقه هم طول نکشید.... وقتی دوباره نشست، پاکتی روی کیفم گذاشت: اینم امانتی شما...!
نگاهی به محتوی پاکت انداختم...
- مونده یه تایمی رو مشخص کنی بریم سند بزنی...
سپاسگزارانه، لبخند زدم: ممنونم واقعا.... حتما... منتهی احتمالا بیفته برای شنبه! فردا که قرار دارم، امروزم که راستش اصلا تو حوصله م نیست.....
نگاهی به ساعت مچی و گردش انداخت: پس بریم یه دوری بزنیم...؟!
شور موافقت نداشتم... دل و میل مخالفت، هم.....
بنر تبلیغاتی سریال های جدید خانگی...
سه چهار تا دختر بچه و پسر بچه ی تپل مپل و خوردنی ، برای سفارش به برند پوشکی فوق العاده..!! ، روی بیلبوردی نرسیده به پارک وی.....
نفس کشیدم...
این شهر من را....، می شناسد......؟!
حواسم نبود که پارک وی را کدام طرفی رفت... من به موزیک گوش دادم، او با دوست دخترش حرف زد.... با موکلش حرف زد.... بعد هم وقتی برای صرف نهار انداخت توی خیابان ولیعصر و چشم من به خیابان پهن و.. درخت های بلند افتاد..... با دهان خشک شده ای گفتم: اینجا نه....!
فقط سرش را به آرامی تکان داد: اوکی... اوکی....!
و من را برد سفره خانه سنتی و به قول شبنم و به تضمین از او، یک دیزی مشتی!!! به خوردم داد.....!!
کنار آریا بودن، خوب بود....
کنار آریا بودن یعنی یک جور آرامش بدون فکر و خیال... یعنی حواست نباشد به حرف های آدم ها... یعنی برایت اهمیتی نداشته باشد که دختر های تخت بغلی چطور به آریا نگاه می کنند و.... چطور به بی تفاوتیِ....تو......!
عصر که جلوی هتل پیاده ام کرد، خم شدم لبه ی پنجره و دست هایم را تکیه دادم تا تشکر کنم: خیلی امروز دردسرت دادم... واقعا ممنونم ازت....
لبخند پر ژستی زد و سرش را با احترام، خم کرد: افتخاری بود....!
داشتم به آقا بودنش فکر می کردم که حدش به سمت بی نهایت میل می کرد......
تک بوقی زد برای برگرداندن حواسم: فردا بیام دنبالت؟!
سرم را به چپ و راست تکان دادم: نه... مرسی... باید تنها برم...
ابروهایش را داد بالا: باید...؟!
- نه که باید... خودم اینجوری می خوام....
- اصلا به خودت انرژی منفی نده... این بشر آدم کله خریه ولی حالا که بهت وقت ملاقات داده، حتما نظرش مساعده...!
دست هایم را از لبه ی پنجره برداشتم...
- امیدوارم اینجوری باشه...
- شواهد و مکاتبات که اینطور نشون می ده...!
خودم را.. کشیدم عقب....
صدایم زد: خانوم سرشار...!
خم شدم... لبخند محکم و مطمئن و مردانه ای زد: فردا منتظر یه جیغ و هورای بلندم! شایدم... یه مهمونی به صرف شام!
خندیدم....
خنده ای که خودم هم می دانستم، تویش همه چیز، هست.... اضطراب... آرامش... اطمینان... بی خیالی...
- ان شالا...
یک قدم رفتم عقب...
همان طور که می رفت برای گاز دادن، افزود: گوشیم روشنه، هر کاری داشتی فقط کافیه تماس بگیری!
نگاه کردم... بی صدا... و دور شدن بنز سیاهش... میان خیابان شلوغ را... به تماشا نشستم.....
قدم های آرام و کندم را... روی زمین کشیدم.... پلک زدم... از هیچ چیز، نمی ترسم.... پلک زدم.... تمام دنیا...، ذره ای... ارزش غصه خوردن من را... ندارد......! اینجا.. بزرگراه چمران... تقاطع اوین... تمام شهر، زیر پای منست.... تمام قدرت جهان...، تحت اراده ی من..... پلک زدم.... بازدم سرب زده ام را بیرون فرستادم.... این بار، برای جنگیدن... آماده ام.... جلوی در ورودی..، نگاهی به خورشید رو به غروب و آسمان قرمز و کبود انداختم.....
لبخند تلخی... گوشه ی لبم نشست....
شهر من......، سلام..

به خودم مطمئن بودم اما شاید بیشتر از ده بار لباس هایم را چک کردم!! حالا از استرس دیدن این ملاقات پر اهمیت که مدت ها برایش تلاش کرده ام، حتی لباس های تایید شده ام توسط شبنم، به نظرم بی خود می رسیدند....!!
مانتوی لخت و سبز زیتونی سیر و خوشرنگ... کمربند چوبی دور مانتو.... روسری ساده ای به رنگ مانتو با حاشیه ی ریز طلایی که گردی صورتم را دربرمی گرفت... کفش های پاشنه پنج سانتی و ساده ی طلایی مات...
ساعتم را دور مچ چپم بستم... دستبند تنیس اهدایی شبنم را، هم...
عطر... مممم..... با اینکه زیادی دوستش نداشتم و گاهی حتی ازش سردرد هم می شدم، با بی میلی دستم به سمت میس دیور رفت.....
برای بار هزار به آینه چسبیدم!! آخر سر هم با حرص رویم را گرفتم، کیف ست کفشم را چنگ زدم و در اتاق را محکم، بستم!!!
ماشین دم در منتظرم بود. قلبم ریز، اما آرام می کوبید....
خیابان ها را می دیدم و نمی دیدم.... آخ که اگر طرحم را قبول کند....!! آخ که اگر آدم باشد و بشود باهاش دو کلام حرف حساب زد!! آخ که اگر......!!!
باز باید ولیعصر را می دیدم و باز.... باید چشم هایم را تا رسیدن به مقصد، می بستم.... نیم ساعت بعد...، ماشین جلوی ساختمان شیک و چند طبقه ای.. با نمای کرم آجری خوشرنگ.... ایستاد....
اسکناس ها را را کف دست راننده رها کردم و نگاهم را به ساختمان دوختم....
سر درش نوشته شده بود.... « اِروس....» .... Eros.....
اروس... الهه ی عشق و زیبایی..... برند ایرانی الاصل پوشاک ....
نگاهم را از ساختمان گرفتم.. شانه های صاف و شق و رقم را دادم عقب... پایین مانتویم را به حالت همیشگی بالا گرفتم و از پنج پله ی نیم دایره ای شکل جلوی ورودی، بالا رفتم....
نگهبان فرم پوشیده و کراوات زده، اسمم را چک کرد... لبخند زد.... و افزود: طبقه ی آخر...
چشم هایم را بستم و به موزیک ملایم داخل آسانسور گوش سپردم...
تمام تلاش هایم.. تمام این در و آن در زدنم... سفارش های شبنم... کمک های آریا و آشنای دورادورش با یکی از سهامداران شرکت.... و بالاخره... فرستادن رزومه و طرح پیشنهادی ام، مبنی بر پوششی خاص، که اولویتش برای خانم های مهم و مملکتی بود.... چیزی توی مایه های حجاب برتر...! ملی! این بار، با نگاهی تازه....!
یک هفته طول کشید... درست یک هفته، تا جواب اولین ایمیلم از طرف معاون مدیر عامل، به دستم برسد..... جواب را که خواندم، مشت کوبیدم وسط مانیتور!! شبنم لپ تاپ را از روی پایم برداشت ، عینکش را به چشم زد و مشغول خواندن جوابیه شد!! بعد نگاهی به من انداخت: تو که فکر نکردی با یه بار ایمیل زدن، اونم همچین طرح پر ریسکی، قبول کنن؟؟!!
نگاهش کرده بودم... مشکوک.... انگشتش را توی هوا تکان داده بود: اینجا یه متد داریم، به اسم رو کردن یه طرح تازه ، و پیله شدن!!
خنده ام گرفته بود... خنده ام گرفته بود و میان آن همه ناامیدی، به حرف شبنم و دلداری های عزیزترین گوش سپرده بودم.... گوش سپرده بودم و این بار، طرح چادر مخصوصی را که با شبنم طراحی کرده بودیم و عزیزترین، پیاده اش کرده بود... به اضافه ی دو سه مدل لباس پوشیده و خاص دیگر....، فرستادم... رزومه و طرح هایم را میل کرده بودم... و باز به انتظار نشسته بودم... این بار ده روز طول کشید تا جواب برسد....! طرح توی جلسه با سهامداران و طراحان، مطرح شده بود.... نظر مساعدی داشتند... و این نظر مساعد که نه با میل شدید و نه با بی میلی ناجوری همراه بود، به معنی سکوی پرشی.. برای صعود و رشد من بود......!
و اینجوری که شد که تمام همتم را به کار گرفتم... شور در منِ دنیا زده، دمید.... انرژی.... و چیزی به نام امید...، که روز ها بود در من...، مرده بود.........!
شبانه روز... بیست و چهار ساعته... طرح زدم.. اتود زدم و پاک کردم... با شبنم و دوستانش مطرح کردم.. کوک زدم و شکافتم..... یک ساعت خوابیدم.. جنازه شدم... دو کیلو کم کردم....مرغ سوخاری شده ی زوری عزیزترین و شبنم را به دندان کشیدم..... به چرت ده دقیقه ای قناعت کردم.... و باز.. طرح زدم....
و این طوری شد که طرح بعدی، بهتر، خاص تر، اِروس پسندانه تر!! مورد تایید یکی از سهامداران، هیات طراحان، و معاون مدیر عامل.... قرار گرفته بود.....
روزی که ایمیل را دریافت کردم....
شاید... بعد از روز ها و ماه ها.... لبخند زدم.... لبخندی که از سر رضایت بود.... لبخندی که نقاب نبود....! لبخندی که....، لبخنـــــــد بود

حالا... تنها نگرانی ام که به قول شبنم عرض نداشت، اما عمق داشت، از جانب سرمایه دار اصلی... و مدیر عامل شرکت بود.... از آنجایی که تمام مکاتباتم با آی دی ای معاونش به اسم Niaz.Malek صورت می گرفت، میل بیشتری داشتم با خود مدیر عامل صحبت کنم.... خیلی در اینترنت سرچ کرده بودم... این برند سه چهار ساله و نوپا اما موفق را تنها با چند اسم می شناختم... که از اصلی ترین هایش همین نیاز ملک بود... بعد می رسید به کوروش ملک.... یکی دو تا عکس هم پیدا کردم از زنی بی نهایت خوش پوش که نه اسمی داشت، نه نشانی...
نوای آسانسور قطع شد و چشم های من باز....
اولین چیزی که توی طبقه ی ششم به چشمم خورد، نورپردازی ملایم و چشم نواز سالن بود... مبلمان و تک پرده ی سمت راست سالن و دیوار ها... ترکیبی از آجری و نارنجی و کرم.... خوشم آمد! دختر جوانی که درست در انتهای سالن، جایی درست مشرف به ورودی نشسته بود، لبخند زد و به احترام من که حالا نزدیک میزش رسیده بودم، لبخند زد...
- سرشار هستم....
سرش را به احترام خم کرد.... دستش را جلو آورد... لبخند زد: خوشوقتم... نیاز ملک....!
دست نرم و لطیفش را فشار اندکی دادم...
به استیل و تک نفره ی رو به رویش، اشاره کرد: بفرمایید بنشینید...
تشکر کردم و همان طور که باز نا محسوس، دکوراسیون دفتر و تابلوهایی از مدل های خاص و فرم تن نیاز ملک را دید می زدم، نشستم...! کت شلوار شیک و عنابی رنگی تنش بود... شالش را هم یکوری بسته بود و تکه ای از موهایش روی پیشانی ریخته بود....
پا روی پا انداختم... نفس آسوده ای کشیدم..

حالا تمام مشکلم، نارضایتی نسبی مدیر عامل و سهامدار اصلی بود....!! حتی به ایمیلش هم دسترسی نداشتم!! یکی از همان شب های خوره به جان افتادنم بود و داشتم Inbox م را چک می کردم که ایمیل تازه ای... از طرف معاون مدیرعامل اروس.. به چشمم خورد.... تمام ایمیل مبنی بر پرسش هایی از طرح های فرستاده شده بود.... و تاکید بر ملاقات حضوری و مذاکره درباره قرار داد..... پایین ایمیل هم تنها چیزی که به چشمم خورد، یک امضای نامفهوم بود و بس.... مدیرعامل اِروس...
گیج و ویج خواندن میل و امضای پایینش بودم که چراغ آی دی نیاز ملک، روشن شد....!
هول و تند تند شروع کردم به سوال پرسیدن ازش و اصلا حواسم نبود که دو دقیقه بعد چراغش خاموش شده....
نفسم را فوت کرده بودم بیرون و کلافه لپ تاپ را کناری انداخته بودم....

نیاز ملک که صدایم کرد و به در آجری سیر سه متر آن طرف تر از میز خودش اشاره کرد، چشمم را از تابلوی بزرگی که رویش لگوی منحصر بفردی از اروس طراحی شده بود و بالای میز دختر جوان نصب بود، گرفتم..... برخاستم.... صدای تق...تق... آرام... پاشنه های کفشم.... دسته ی کیفم را میان دست هایم فشردم..... تقه ای به در زدم.... و دستگیره ی در را... با یک حرکت.... پایین کشیدم.......
اولین چیزی که حس کردم، ورود به اتاقی حدود 60 متر، با دیزاینی کاملا متفاوت با سالن بیرون بود.....
دیوار های آبی سیر..... چارچوب های سفید... سنگ سفید... مبلمان سرمه ای سفید.... و میز پایه کوتاه وسط.... که به میز بزرگی در انتهای اتاق و درست رو به روی در، ختم می شد..... حالا... تمام حواسم به مردی با کت و شلوار مشکی بود که پشت به من، گوشه ی پرده ی سفید پنجره را کنار زده.... یک دستش را به دیوار تا کرده بود.... با همان دست سیگار می کشید.... دست راستش هم توی جیبش.... سلام کشیده و محکمم، میان اتاق سرد... تیره... اما دلچسب، طنین انداخت.....!
و به صدای سلام کشیده ی من..... مدیرعامل اِروس.... با همان ژست قبلی.... به طرفم چرخید......
سینه ی چپم... تیر کشید....
بزاق دهانم... دریاچه ی به خشکی افتاده....
مردمک چشم های من.... و مردمک چشم های مرد..... گشاد شده....
یک تای ابرویش بالا رفت.... یک قدم جلوتر ایستاد... سیگارش را توی جاسیگاری روی میزش... خاموش کرد....
رد خالکوبی روی کتف چپم... ســــــــــوخت.......!
قلبم.... و تمام گذشته ام.... تیــــــــــر کشید.............
سرش را بالا گرفت... چشم هایش را تنگ کرد.... لبخند کج و محوی.. سر تاپایم... پاشید.... و با لحن پر تمسخر و کشیده ای گفت: خانوم سرشـــــــــــار.......؟!
کلمه ی تحقیر... تنها واژه ای بود که به یادم آمد.... دردی... ناشی از به رخ کشیده شدن همه ی آنچه که سعی بر فراموش کردنش داشته ای...، یک جا... به دلم ریخت...... و گذشته ام... و همه ی این سه سال.... مثل نوار جمع شده ی ضبط های قدیمی.... ریز و پر صدا.... جیــــغ کشید و توی ذهنم... جمع شد.....
آزاد کیانی........؟!
غیر ممکن بود...







ادامه دارد.....

خالکوبی قسمت10

کسی می زند به در.....
هی.. ساره... یکی دارد در می زند...... باز نمی کنی.....؟!
کسی می زند به در....
سر تکیه داده ام به در، درد میگیرد.....
دلم می خواهد بگویم آخ.... بگویم نکوب... کسی خانه نیست.... در مزنید....
کسی می کوبد به در.....
و صدای آشنایی..... که چقدر...... ملتمس است... که چقدر..... توفنده است.....
- ساره جان؟؟ عزیز دلم؟؟ باز نمی کنی درو خواهرم؟؟ باشه عزیزم... باشه جونم..... باز نکن... فقط حرف بزن..... فقط بهم بگو که خوبی..... ساره جان... علی ت بمیره..... فقط یه نشونه بهم بده که حالت خوبه... ساره م.....؟! عزیز دلم؟؟ عمر من.....؟! ساره با من حرف نمی زنی.....؟!
سرم را فشار می دهم به در.....
نگاه صامتم روی چوب قهوه ای سوخته......
هی.... چقدر تاریک شده ساره......! حواست هست؟! به گمانم غروب شده که خانه ات اینجور رو به ظلمات رفته......
باز کسی..... مشت می کوبد به در.... و ضجه ی مردانه اش..... توی همه ی این بی حسی ها.... یک جای جگرم را.... می سوزاند.....
- علی ت بمیره ساره!! علی ت بمیره عمرم!! علی ت بمیره که کور شد!! که چشماشو بست.... که ولت کرد و رفت پی خوشیش..... علی ت نابود شه که وایساد تا پای نابودیت..... ساره م..... دینم.... عزیز دلم.... باز کن این درو..... باز کن این وا مونده رو...
نفس پله پله ای می کشم....
دست راستم را که خشک شده... زیر بدنم تکان می دهم.....
عمه بود که می گفت....؟! هیشکی پاره ی تن آدم نمی شود.......
باز می کوبد به در....
باز چیزی توی سرم..... تکان می خورد......
هی ساره.... غروب شده.... می بینی....؟! خانه ات خاموش شده..... و این بنده ی خدا... این میهمان همیشه حبیب خدا... چه مدت ست دارد پشت این در چوبی... به تو التماس می کند.....
می کوبد به در: حرف بزن تا خورد نکردم این درو!! حرف بزن تا این برجو به آتیش نکشیدم....!!
باز عز و جز... می ریزد توی صدایش: باز کن جونم..... باز کن خوبم.... باز کن عمرم...... حرف بزن با من.... حرف بزن با این برادر بی غیرتت...... حرف بزن جــــــونم...... یه مشت بزن تو در تا بفهمم سالمی..... با من حرف بزن ساره.... حرف بزن تا این کلید لعنتیو بیارن.... حرف بزن عمرم........
و صدای بد.... هق هق مردانه ای..... که در را سوراخ می کند... و تا توی گوش های من... و قلبِ... وامانده ی من... قلب بی در و پیکر من.... می نشیند....... مشت چنگ شده ام را...... می فشارم...... تنم را.. تکان می دهم.... همه ی بدنم.. خشک شده..... خودم را گوشه ی در... می کشم بالا..... می چسبم به لولای در..... مشت خشک شده ام را... می گذارم روی در... و...... دو تا ضربه ی آرام......
هق هقش خاموش می شود..... گوش هایش..، تیز....
- ساره جان؟؟ عزیزدلم؟؟ تویی؟؟ تویی ساره م؟؟ حرف می زنی؟؟ با من حرف می زنی ساره ی من؟؟
مشت بعدی ام..... بی رمق تر..... جوری که بخواهم بهش بگویم.... برو..............
باز حرف می زند.....
باز... التماس می کند....
این بار... سرش را محکم به در می کوبد......!
قلبم... سوراخ می شود.......
قلبی که در من.... نمانده..............
چشمم روی قاب عکس روبه رو.. خشک می شود....
باز.... کسی به در مشت می کوبد.....
مشت خشک شده ام را به سینه می فشارم.... و با آن یکی دستم.... خودم را بالا می کشم....به در تکیه می دهم... چشم هایم سیاهی می رود.... دستگیره را چنگ می زنم...... کلید را نچرخانده..... کسی... که شاید شبیه به علی ست... خودش را می اندازد تو.....
باز مچاله می شوم گوشه ی پشتی در.....
و کسی.... که شبیه به علی ست.... جفت زانو.... جلوی پایم... به زمین می افتد.......
هی ساره..... این خود علی ست... فقط... فقط یک کمی قیافه اش فرق کرده..... یک کمی گوشه ی ابروی چپش به کبودی و پارگی رفته..... لباس هایش خاکی ست... چشم هایش به خون نشسته..... و از پیشانیش.... رد باریکی از خون.. جاریست......
بیشتر توی خودم مچاله می شوم.. وقتی خم می شود طرفم.... و با آن همه در بدری توی چشم هایش... می خواهد که لمسم کند.....
خودم را می کشم عقب که محکم تر می خورم به دیوار.... و سنگ سرد و سفت زیر تنم.... استخوان هایم را... بیشتر از پیش... آزار می دهند......
اشک هایش... اشک های کسی که شبیه به علی ست... قلپ قلپ.. می ریزد پایین......
- دردت بخوره تو قلبم ساره........ دردت بخوره تو قلبم......
و چقدر... دلم نمی خواهد...... زجر توی صدایش را........
- لعنت به من ساره... تف به من!! تف به روی من و برادریم!!
چقدر همه چیز برایم بی مفهوم است..... چقدر هیچی از این صورت متلاشی و این چشم هایی که احیانا بهش می گویند داغون.... نمی فهمم......
نزدیکترم می شود..... بیشتر توی دیوار و در... مچاله می شوم....
چشم های حیرت زده اش را.... ازم می دزدد...... می دهد به گوشه و کنار خانه... از رد خون خشک شده ی روی زمین میگرد...... و..... ولو می شود... و مثل من..... تکیه می دهد به در......
مشت چنگ شده میان خون و عرق و سردی ام را...... بیشتر می فشارم..

قاشق حاوی سوپ تهوع آور را.. به دهانم نزدیک می کند.....
امتناع می کنم.....
دست می کشد به سرم....
باز توی در فرو می روم.....
و پتوی مسافرتی کوچکی را که از دیشب رویم انداخته..... بیشتر روی خودم می کشم......
پیاله ی سوپ را کناری می گذارد......
دستمال خیس برداشته....
می کشد گوشه ی لبم.....
روی پیشانیم.....
روی گونه هایم......
صدایی توی سرم چرخ می خورد: من عاشق گونه های خوشگلتم........
عق می زنم.....
و تمام بوی سوپ نخورده را... روی سنگ سفید و صورتی کف... بالا می آورم........


زانوانش را توی بغلش جمع کرده......
چشم هایش را بسته.....
دارم به صدای نفس هایش گوش می کنم......
به صدای کسی که علایم حیاتی دارد.....
اذان ظهر شده ساره..... چرا بلند نمی شوی...؟! چرا وضو نمیگیری..... چرا نمی روی سجاده ی سبزت را پهن کنی.......؟! ساره.........؟!
چشم های به اشک و خون نشسته اش را.... باز می کند.... خم می شود طرفم.... پتو را تا گلویم بالا می کشم.... گلویم می سوزد..... اشک هایش.. میریزد روی پتوی مسافرتی.....
- باید چیکار کنیم ساره......؟!
صدایش توی خانه... دوران می کند.....
و هی می پیچد....
و هی چرخ می خورد....
هی ساره.....
این همان علی ست که یک بار هم اشک هایش را ندیده ای....
هی ساره...... مگر باید کاری کنیم؟؟!!


سیگار هزارمش را توی جاسیگاری خاموش می کند.....
سرفه می کنم.... بی حرف... بی لبخند.... بی اشک......
مشتش را می کوبد به دیوار و عربده می کشد.......
سرم را فشار می دهم توی کنجی در و دیوار و........ به تور بلند و..... لباس سفید..... نگاه می کنم.........


- ساره؟؟ خواهرم؟؟ ساره جانم؟ یه قاشق از این غذا بخور.... ببین به خاطر تو... زنگ زدم جوجه بیارن..... ببین ساره... من که از جوجه متنفرم.... دارم به خاطر تو جوجه می خورم...... ساره م.....؟! عزیزم.....؟؟
دستم را می گذارم لبه ی بشقاب و.... با فشاری کم.... هلش می دهم.....
گلویم می سوزد.......
چشم هایم... داغ می شود......
مگر کسی به خاطر من هم... کاری می کند.......؟!


خوابش برده.......
دراز کشیده جلوی پایم... روی سنگ سفید و صورتی...... هیچی روی تنش نیست..... لباس هایش هنوز خاکی.... شکاف پیشانی و ابرویش..... صورت خرابش.... صورت تکیده اش..... صورت......
به استخوان های خشکم... حرکتی می دهم...... و صدای ترق و ترق شان...... پتو را می زنم کنار..... خم می شوم.... و پهنش می کنم روی علی... و تا گردنش... بالا می کشم.... چشم های سرد و ماتم.... روی چشم های بسته اش.. می لغزد.....
« - من می ترسم علی!!!!
- بس که لوسی!! ببین روشنکو !!! ببین چجوری سر می خوره تا پایین....!!!
- آخه... آخه من می ترسم.... یه جوری... دلم یهو یه جوری می شه داداشی.... خیلی می ترسم.....
کسی جیغ شادی آوری می کشد: علی!! اونو ولش کن..... بیا ببین این چقد کیف می ده.......
خیره به سرسره ی دلهره آور و پر ارتفاع... آستینش را میگیرم: نرو علی... من می ترسم....
دست می کشد به سرم: نترس.... اول من می رم.... بعد تو بیا... من مواظبتم... اون پایین میگیرمت...... »
دست هایم می لرزد..... پتو را مرتب می کنم.... و خودم را می کشم عقب.......
چانه ام به لرزه می افتد..... با جفت دست هایم.. محکم میگیرمش..... آرام شو... آرام شو... هی ساره.... چه مرگت شده؟؟؟ سرم را از پشت می کوبم به دیوار..... یک بار... دو بار.... سه بار...... چانه ام.... می کوبد......


لیوان آبی را که به زور به دهانم چسبانیده... عقب می کشد... بعد با گوشه ی دستمال کاغذی طرحدار... گوشه ی لب هایم را پاک می کند... هوا تاریک و روشن ست... شب شده یا صبح......؟! دستش را می آورد جلو.. که دست هایم را بگیرد... مشت هنوز باز نشده ام را.... پشتم قایم می کنم.... و دست دیگرم را.. عقب می کشم...... دست می کشد میان موهای بهم ریخته اش..... موبایلش را که از صبح ده بار یواشکی توی دهنی اش عربده کشیده... پرت می کند طرفی...... مشت می کوبد به زمین....... زمین... می لرزد........ هی ساره..... یادت هست رفته بودی بیمارستان.. عیدات بچه هایی که زیر آوار بم مانده بودند.....؟! یادت هست عمه دستت را گرفت و با چند تا کیسه ی عروسک.... راهی بچه های زیر آوار مانده شدید......؟! قیافه شان یادت هست....؟! لکه های سیاهی... شبیه به سیمان.. جای جای صورت و بدنشان به چشم می خورد... از عمه پرسیده بودی مگر چه شده.....؟! یادت هست ساره......؟! درد توی چشم هایشان را.. یادت هست......؟!
زیر آوار مانده بودند ساره........
زیر آوار مانده بودند......
همیــــــــن.........


غروب شده......
گوشه گوشه ی برج یازده طبقه ای.... تاریک به نظر می رسد......
علی دست می کشد به موهایم.... انشگت هایش... با چه محبتی.... میان موهایم.. می لغزد......
- ساره م.....؟! عزیز دلم......؟!
شانه ی چوبی را از کنارش برمی دارد..... و می کشد به موهایم......
- عمر علی.....؟!
گلویم... خراش برمی دارد......
چشم هایم.... می سوزد.....
تب کرده ام........
تب......
موهایم را... از سر شانه... جدا می کند......
- سه روزه با من حرف نزدی ساره..... چطوری دلت میاد.....؟! دلت میاد من اینقدر زجر بکشم ساره م....؟1 دلت میاد آجی.....؟!
چیزی... یک جایی توی تنم... یک جایی که رگ دارد و دریچه دارد و خون دارد و.... احتمالا گرما هم دارد... می زند.......
دست های سردم... تن سردم.... به لرزه می افتد..... و چانه ام... بی امان.... می کوبد.....
خودش را می کشد جلوتر......
لایه های مغزی ام... انگاری که کم کم..... باز می شوند... شیار ها... عمیق تر..... پلک می زنم........ دست های یخم را میگیرد...... به مشت عرق کرده و سفت و یخ کرده ام نگاه می کند..... فشاری بهش می آورد... حرکت بالا و پایین چانه ام... بیشتر می شود...... می لرزم... تمام تنم..... تک تک سلول هایم...... نفسم بند می آید..... گلویم... میگیرد... می سوزد...... مشتم را..... به حالتی غریزی... سفت تر می کنم...... می فشاردش..... و سعی می کند که... بازش کند...... مشت سه روز بسته ام را..... می فشارد... انگشت های یخ و کشیده ام را... می کشد..... و جلوی چشم های من... جلوی چشم های ناباور و... بی روح و... یخ زده ام...... قطره های عرق و... حلقه ی زرد و سفید و...... خون خشک شده.... می ریزد بیرون......
عربده ی تلخش...... تمام هستی ام را... تمام خانه را... می لرزاند......
می کشدم جلو.... دستم را می گذارم بیخ گلویم.....اشک هایش می ریزد پایین..... گلویم می سوزد.... چشم هایم... آتش می گیرد.... زبانم توی دهانم.. به ولوله می افتد..... پتوی مسافرتی.. از شانه هایم پایین می افتد.... همه جا تاریک شده.... چیزی توی گلویم... و چشم های خیسم..... با صدای بدی..... می شکند...... و صدایم.... آنقدر تلخ... آنقدر ملتمس..... آنقدر ناباور..... آنقدر دور و ضعیف از جیغ و ضجه های پر دردم..........
- علی............؟!
می کشدم توی بغلش.....
سرم را می گذارم روی سینه اش.....
سینه اش.... تند تند.. بالا و پایین می رود......
درد توی رگ و پی ام..... میپیچد.......
اذان شده ساره...... یادت هست چه اتاق کوچک و خوبی داشتی؟! یادت هست چقدر سبز بود؟! یادت هست سر هر اذان.. نور بود و سبزینگی... که قلب و چشم هایت میریخت....؟! پس چرا اینجا همه جا تاریک شده.....؟! پاشو...... تکانی به خودت بده..... ببین که هیچ نور سبزی.. توی این خانه نیست...... ببین که همه جا تاریک شده...... ببین ساره.......؟!
چنگ می زنم به سینه ی پهن علی.......
و تلـــــــــــخ......
و پر درد......
توی صدای به اشک و خون نشسته ام..... می شکنم........
- چــــــرا...........؟!

خودم را از بغل آخرین پناهم..... بیرون کشیدم....
صدایم.. چقدر خفه و گرفته بود....
- باید بریم علی....
دست آغشته به خون و عرق و سردی ام را میان دست هایش گرفت: کجا؟!
دستش را پس زدم.... تنه ام را روی زمین کشیدم.. درد استخوان هایم را به لب به دندان گرفته ام سپردم.... و از جا..... کنده شدم: باید بریم جشن بگیریم.... باید کادو بخریم.... باید... باید به همه بگیم.... به همه بگیم که... که اون... اون... اون بابا شده.... که.. که روشنک مامان شده... بیا علی.... بیا بریم......
راه افتادم سمت راهروی سرخابی....
چشمم به انتهای راهرو... به در نیمه باز خواب های مرده..... خشکید....
تند تند عقب عقب کشیدم: علی.. علی بیا... علی بیا....
خودش را بهم رساند...
هلش دادم سمت در نیمه باز: برام لباس بیار....
چشم های سرخش را ازم دزدید.....
وسط راهروی سرخابی ایستاده ام.. و با انگشت های بلاتکلیفم.. بازی می کنم.....
- به نظرت براشون چی بخریم؟! جشنمون چجوری باشه؟..... حاج خانوم و آقاجونم بگیم؟؟ یا اصلا بریم رستورانی.. جایی..... هان؟!
تکانم داد.....
پلک زدم....
تکانم داد و عربده کشید: چرا دری وری می گی؟؟؟
یک چیزی توی گوش هایم.. توی مغزم... توی خونم..... تکان خورد.....
تکانم داد و لرزید: ساره تو رو به علی قسم!! منو ببین ساره!!؟ منو ببین؟؟
دارم دری وری می گویم علی.....
می دانم.....
تو غصه نخور....
با همین دری وری هاست....
که یک ور دل آتش گرفته ام را.....
یک ور جگر سوخته ام را.....
آه علی........
چادر سیاهم را انداختم سرم : بیا بریم.....

خیابان ها ساکت بود....
همه جا تاریک و سیاه.....
دستم میان دست علی..... یخ و... سرد......
هواپیمایی توی آسمان غبار گرفته ی شهرم... چشمک زد....
چشم هایم..... لرزید.....
قدم های شلم ... شل تر شد....
حتی نمی دانستم کجاییم... حتی نمی دانستم وسط کدام خیابان.... کجای کدام پیاده رو.... حتی نمی دانستم............
چرا هیچ باد خنکی... صورتم را نوازش نمی کرد....؟!
چرا هیچ حسی توی بدنم نبود......؟!
نگاه یخم را دادم به آسفالت غبار گرفته.....
سرم را کشیدم بالا و تا آسمان دادم......
ته قلبم......
سوخت........
چرا................؟!
تاکسی زرد و کهنه که ولمان کرد... باز هم افتادیم به جان پیاده رو ها.... باز هم خیابان های شلوغ و خلوت را... متر کردیم..... علی ساکت بود...... انگار... انگار می دانست..... که هیچ چیز به اندازه ی سکوتش.... برایم ارزش ندارد........
به خودمان که آمدیم.... به خودم که نیامدم..... جلوی مسجد محله ی پدری ایستاده بودیم...... و تمام تن من را... رعشه ای خفیف فرا گرفته بود...... چشم های گنگم... دوید پی گنبد سبز و پر نور..... بغض کردم..... چانه ام لرزید..... بغضم خالی از اشک بود.... چانه ی لرزانم... خالی از خیسی..... چقدر از پس پرده ی پنجره ی اتاق دختریم..... اتاق روز های خوب دخترانگی و پروانگی ام..... به این گنبد سبز...چشم دوخته بودم...... چقدر آرزو کرده بودم.. چقدر دعا... چقدر خنده... چقدر گریه..... حالا...... وسط حجم بزرگی از هیاهوی این آشفته بازار...... نفسم تنگ شد..... چشمم به گنبد پر نور... لرزید..... چیزی قلبم را... خراش داد...... صدای علی... کاش نمی شنیدمش.......
- روشنک.... بیمارستانه... ساره.. ببین ساره.... حاج خانوم.. آقاجون.. حالشون... حال هیچ کس خوب نیست ساره... آقاجون... ساره.... خانوم صدر چند بار زنگ زده.... من.. من نمی دونم از کی شنیده ولی... دنبال بلیته... خواهرم.... ساره م.... منو میبینی...؟! می شنوی حرفامو...؟! می شنوی عمرم.....؟!
دستم را فشار داد و با صدای خفه ای گفت: اون مادر...
مهره های گردنم را یکی یکی چرخاندم و... نگاهش کردم: شششش.......
علی خیره شد.... بغض کردم.... نگاهم را ازش گرفتم و دادم به مسجد..... با بغض... با درد.... با صدایی پر از گرفتگی از جیغ های بی امان...... زمزمه کردم: زدیش......؟!
دستم را.... رها کرد....
چند قدم... دور شد.....
مشت های گره کرده اش... تیر شد به قلب بیچاره ام.....
غرید و من از غرشش..... لرزیدم......
- مادرشو به عزاش می شونم!!
چشم های پر از پوزخندم را.... از سبزی مسجد... گرفتم.... و سلانه سلانه... راه افتادم... تو...... و توی ذهنم..... سوالی... مدام... دوران می کرد....... « باورت کنم.........؟!... »
نشسته بودم پیش حاج آقا..... نشسته بودم دور تر..... دور تر از نوری که از عبای بوی پیغمبر گرفته اش.. می آمد........ و چادرم را.... کشیده بودم روی سرم.. روی چشم هایم... پایین تر... تا چانه ام... پایین تر..... تا زیر چانه ام.... پایین تر.......
و حرف های پر از تاسف حاج آقای مسجد محله ی پدری...... آوار می شد و.... به دلم می نشست.......
و من..... چقـــــــــــدر دلم می خواست..... که هیچ کدام از جواب هایش را... هیچ کدام از دلداری هایش به دل سوخته ام را..... نشنوم........
حاج آقای نورانی.... خم شد.... تسیبح توی دستش را روی فرش رنگ و رو رفته ی مسجد رها کرد و..... مثل پدری که داغ به دلش گذاشته باشند...، لرزید: چی به سر زندگیت اومده دختر......؟!
پایم را که از مسجد آرزوهای دختران هفده ساله بیرون می گذارم..... به ورای شانه ی علی.... خیره می شوم....... احساس آدمی را دارم.. احساس بچه ای را دارم.. که یک شبه...، بزرگ شده...!.. که دیگر نمی تواند بچه بماند و.. بچگانه حرف بزند و... باید.. شبیه به آدم بزرگ ها رفتار کند... همان آدم بزرگ هایی که ازشان ضربه خورده.. همان آدم بزرگ هایی که عمری برای جلب رضایتشان.. جنگیده.. و سکوت پیشه کرده....
چادرم را میان مشت عرق کرده ام... سفت می کنم...... و با صدایی که رو به بی صدایی می رود..... و با تلخی ای... هزار بار تلخ تر از اسپرسوهای هر صبح....... تلـــــــــــــــخ تر از همیشه...... سرد و گنگ و...... مبهم..... اما... سفت و محکم... جوری که خلائی از لحن لرزانم به قلب آخرین حامی ام وارد نشود...... به تلخی..... زمزمه می کنم...... « خبرشون کن..... فردا..... تو خونه ی خودم....... »
دهانش را باز می کند، که حرفی بزند... که اعتراضی بکند.... که مادری.. به عزای کسی......
چشم های به اشک و خون نشسته اش.... جگرم را خراش می دهد..........اما.... این بار... من.... سرد و تیز نگاهش می کنم.... این بار... من، اجازه نمی دهم......! « بدون تو.....! »
کبود شده اما.....
رگ گردنش گرفته اما.....
مشت هایش را گره کرده اما....
راه می افتم...
با پوزخند.....
و پوزخند... میان هر قدمم... می پیچد.......
خونه ی خودم..........؟!

کارت ویزیت دکتر ادیب... متخصص قلب و عروق... لای مشت به گِل نشسته ام..... مچاله می شود.....
چشم های پر از... هیچی ام.. را.... به آسفالت ذغالی رنگ کف خیابان ونک می دوزم..... قدم هایم... رنگ و رو رفته.... دلم......
پایم را می کشم کف زمین... کف پیاده روی خالی از حضور.... پایم را می کشم... لخ لخ می کنم....
از جلوی اسباب بازی فروشی.. با آن قورباغه ی بزرگ و گنده و سبز رنگ... رد می شوم....
دکتر چی گفت....؟!
آها.... گفت خطر.....
گفت های ریسک؟؟ آره... آره فکر کنم.... یک همچین چیز هایی......
ریش پرفسوری و خاکستری رنگ دکتر ادیب و یک جفت چشم آبی سیرش... توی ذهنم جان می گیرد..... « خانوم فتوحی!! امکان نداره!! جون مادر در خطره!!!! »
حتی نخندیده بودم....
ختی مثل همه ی روز های قبل... قبل... خیلی قبل تر...... به یک لبخند ساده هم.. اکتفا نکرده بودم.........
فقط میان حجم عظیمی از سکوت و خستگی.... میان حجم عظیمی از پوچی.... نگاهش کرده بودم........
عصبی روی میز قهوه ای سوخته اش... رنگ گرفته بود... بعد.... دکمه های روپوش سفیدش را یکی یکی باز کرده و با لحنی پر از خشونت، زل زده بود وسط چشم های... بی حیثیت من..........
- عقل تو سر این خواهر تو نیست؟؟ نه!! تو به من بگو!! عقلش کجا رفته؟؟؟؟ با کی مشورت کرد که رفت شکمشو آورد بالا!!؟؟ می خواست خودشو بکشه؟؟؟ خب عزیز من، می گفت، راه های ساده تری بهش پیشنهاد می کردم!!!
از جایم بلند شده بودم.....
پاهایم را.... پاهایی که.... آرزوی یخ بستن داشتند را..... روی زمین کشیده بودم......
- متخصص زنان چی گفت؟؟
برگشته بودم.....
نگاهم را توی صورتش... میان موهای خاکستری اش... دور و بر چشم های آبی اش... گردانده بودم.......
پایم را کشیده بودم کف زمین....
و پوزخندم.......
تمام مطبش را........
پر کرده بود..........
- ساره....؟!
- ساره جانم....؟!
- نمیای با من بیمارستان....؟!
- حرف داداشیتو زمین میندازی...؟؟
- ساره م؟!
- نمی خوای من بمونم.....؟؟ نمی ذاری!!؟؟
- حرف نمی زنی ساره جانم.....؟!
- دلخوری ازم.....؟!
- دلگیری.....؟!
- ازم بدت میاد......؟!
- بی ناموس عالمش می کنم.......!!!
- اونجوری نگام نکن!!!
- به علی قسم!! به الله و بالله قسم!! اسمشونو از زمین پاک می کنم!!!
- آخخخخخخ ساره......
- تف سر بالاس ساره......
- تف سر بالاس خدااااااا.......
- یقه ی کی رو بگیرم؟؟؟
- خواهرمو؟؟؟ خواهر!!؟؟؟؟؟
- مرگ منو برسون.......
- مرگمو برسون....
و سرش را می کوبد به دیوار......
و می کوبد به دیوار.....
می کوبد.
دست هایم را می گذارم دو طرف صورتم... پوستم را می کشم.... گونه هایم... به سمت گیج گاه..... چشم های بی رنگ و رویم را... صاف به آینه می دوزم..... کسی توی آینه..، می خندد.....
- خل شدی ساره؟؟ بـــــــــی خیال!!!! می خوای بری چی بگی؟؟ اصلا می تونی بشینی جلوشونو این دری وریارو بگی؟؟!!! خل شدی ساره!!! فکر کردی به همین راحتیه؟؟ خل شدی!!!
بی هیچ لبخندی.... با عمق نگاهم... به آینه رسوخ می کنم.......
کسی دست هایش را میان موهایم فرو می کند.. « چقد خوشگل شدی! »
کسی بهم می خندد..... « پرتقالی بهت میاد....»
کسی..... با انگشت شست... اشک هایم را... اشک هایی را که از سر اضطراب لندینگ با تاخیر جاری شده..... پاک می کند.... « من بمیرم زنم اینجوری گریه نکنه...... تو نمیگی من تا تورو نکشم، نمی میرم؟!!».... می خندد.... چقدر خنده اش را....دوست دارم..... « دِ آخه دیوونه.....! دیوونه ای تو!!! »
حلقه ی دوتایی ام... گم شده... گذاشته بودمش کنار سینک... مطمئنم! وقتی برگشتم..، نبود... همه جا را گشتم... همه جای خانه را زیر و رو کردم..... حالا... هر چی بهش می گویم... باور نمی کند! گوش نمی کند! برایش که مهم نیست........! حالا.... هی بیاید گونه ی عرق کرده ام را ببوسد........... حالا.... هی........
توی صندوق عقب ماکسیمای دوست نداشتنی.... دو سه جور بطری پیدا کرده ام.... دست هایم می لرزد... پایم.. نمی کشد که سوار شوم... حتی اگر مقصد.. خانه ی عاطفه باشد.....
حاج خانوم زنگ می زند و غرغر می کند.... زنگ می زند و از سرویس جدید منیر خانوم و عروس تازه ی بهجت و پدر مولتی میلیاردرش می گوید...! زنگ می زند و شکایت علی و روشنک را می کند... با خودش چی فکر کرده؟!! فکر کرده من می توانم راهنمای خوبی باشم؟؟ فکر کرده می توانم راه حلی بهش بدهم؟؟ فکر کرده می توانم جلوی خانه مجردی گرفتن روشی را بگیرم؟؟؟؟....... آخر سر... می پرسد... شوهرت خوبه؟! مشکلی نداری؟! جواب از دهان من درنیامده، خداحافظی می کند......
آقاجون زنگ نمی زند.... یک وقت ها که راهش این وری باشد... یک وقت ها که حوصله اش بکشد و کارش بگذارد.... حالی هم از من می پرسد..... یک وقت هایی که... خیلی کم پیش می آید......
علی با گلی... خوش می گذراند.... هــِــــه......! انگاری یادش رفته.... روزی.. برادری بود...، که برای شوهر نکردن و بدبخت نشدن من...، سینه چاک داد..........!
چــــــقدر...... زندگیم..... خـــــــــــــالی شده..................
عصبی شده... گیر بی خودی می دهد... نه.... بیشتر خونسرد و بی تفاوت شده..... من را هم انگار نمی بیند.... بوی اونتوس هم که..... نمی دهد...................
با من قرار شمال و رامسر می گذارد...، بعد خودش م یرود سفر.... همان وقت ها هم روشنک غیبش می زند.... همان وقت ها هم همه ی عالم توی زندگی ام ...، گم می شوند...........
روشنک......؟!
چقدر اسمش..... آشناست..............
حالا تو هی بترس ساره.... حالا تو هی گریه کن... هی زجر بکش..... و حالا..... هی بیاید و..... خودش را از تو..... عقب بکشد...........
سر من داد می زند... به من مارک می زند! فاحشه! روشنک را بیرون می کند... و من... تمام وقت... حتی به ذهنم هم... اجازه ی شکاک شدن، نمی دهم...... حتی نمی پرسم... چرا......؟!
حالا... هی... وسط این معرکه ی ویران کننده....... هی..... از خودت بپرس که..... چـــــــــــــرا.................. ...
وای! حاج خانوم گفته الان می رسند! گفته بجنبم! گفته پسره خلبان است!! گفته خانواده دارند! گفته ساره مبادا قرمز بپوشی! گفته فقط خودش حرف می زند و حاج آقا!! گفته علی حتما باشد!! گفته.......
سرما می خورد.... امن یجیب می خوانم.... سرما می خورد.... الهی و ربی می خوانم..... سرما می خورد...... بابی انت و امی..... می خوانم..........
با هم بلال می خوریم... شیشلیک می خوریم... می رویم خیابان گردی..... می رویم فرودگاه... من از همه ی زن های پروازی...، می ترسم........
صدا.. توی سرم دوران می کند....
- احمق شدی!! بچه شدی؟؟ این بچه بازیا چیه می خوای دربیاری!!؟؟؟ فکر کردی می تونی برای یک ثانیه، این تصمیم لعنتیتو عملی کنی؟؟ فکر کردی تو مردشی؟؟؟ فکر کردی تو مرد عملی؟؟!!!!
انگشت هایم... از پوست سرم... رها می شوند.....
من خواستم..... من دودستی چسبیدم به این هوای بوی تعفن گرفته... من..... میان همه ی حماقت هایم...... دست های آغشته به ایفوریا را... پرستیدم....... من..........
چشم هایم.... توی آینه... برق می زند.... بینی ام... بینی خوش تراش با تیغه ی کشیده ام.... تیر می کشد.... جمع می شود......
صدای ظریف و آهسته ای... از شیار های مغزی ام.. عبور می کند....
- تو می دونی چرا......؟!
دست های بی حرکتم را.. دو طرف بدنم رها می کنم.... صدای Answering تلفن.... آدرنالین توی خونم را.. تغلیظ می کند....
- ساره....؟! ساره چی شده؟؟؟ ساره علی چی میگه؟؟؟؟ راست می گه؟؟؟ ساره جان خونه ای!!؟؟؟ ساره!!! بردار گوشی رو!! بردار ببینم!!! ساره؟؟ عزیزم تو رو خدا جواب بده!! ساره جون مادرت جواب بده دارم میمیرم از نگرانی.... ساره! من دارم میام اونجا.... تازه از دماوند راه افتادم.... ترافیکه ولی من خودمو بهت می رسونم... ساره سر جدت هیچ کاری نکن تا بیام! ساره، گلچین بمیره کاری نکن!! ســــــــــــــاره!!!!
بوق کشدار و جان به لب رساننده ی پیغامگیر... گوش هایم را... پر می کند....
چند دست لباس دم دستی ام را.... از روی تخت نفرین شده... جمع می کنم....
زن های پروازی... از من، به من محرم تر بودند.......
لباس هایم را توی مشتم... می فشارم......
آجر به آجر خانه ام... از جای دیگری..... فرو ریخت..........
به پیراهن پاره شده ی پرتقالی... به پیراهن تکه تکه شده ی پرتقالی..... خیره می شوم....... بینی ام... از بغضی کهنه..... چین می خورد.......
پاهایم را به سمت در اتاق می کشم......
و نگاهم را از آینه ی حسرت ها میگیرم....، که من...... مردِ.... عملم..
دامن ساده و سرمه ای ام را.. مرتب می کنم و ..... روی صندلی پشت میز گرد وسط آشپزخانه...... رو به روی در ورودی... می نشینم......
دست می کشم به بلوز سفید و سرمه ای تنم.....
به گردنبند چوبی و سرمه ای رنگی که..... گلی برایم خریده بود..... همان روزهای اول... همان روز های اول دوستی اش با علی....
آرنج هایم را روی میز می گذارم.....و دست هایم را توی هم قلاب می کنم...... و..... نفسِ... عمیقی می کشم......
صدای چرخیدن کلید... توی در......
چشم های خیره و نافذم را.... چشم هایی را که می دانم، آنقدر نفوذ دارد، که از در عبور کند.... و تمام هدف ها را نشانه بگیرد...... به در می دوزم.....
در... روی پاشنه... می چرخد....
و من.... صدای لولای به خشکی نشسته اش را... می شنوم......
آستین های بلوز مشکی اش را... تا ساعد... بالا زده.....
روزی.. چقدر.. این ژست ها.. برایم... مهم بود..............
پوزخند تلخی.. گوشه ی لبم می نشیند.....
از چیزی که میبینم...، شوک نمی شوم..... حتی مات و مبهوت هم، نمی شوم! فقط... خیرگی گذرایی.. از دلم...، رد می شود.....
تمام صورتش را... ته ریش پُری، پوشانده......
موهایش.... بلند شده....
و حالا که دقیق تر نگاهش می کنم، حس می کنم که...، لاغرتر هم، شده.....!
سرش پایین و افتاده است..... آنقدر پایین....، که نمی توانم چشم هایش را ببینم.....
فشار انگشتان قلاب شده ام بهم، بیشتر می شود......
هنوز در نیمه باز... و دستش... به دستگیره.... مانده.....
مهره های گردنش..... یکی یکی... بالا می آیند...
نفسم... سنگین می شود.....
چقدر اکسیژن کم دارم...... چقدر......!
چشم های تبدار و قرمزش را.... از چشم های سردم... میگیرد......
در را پشت سرش می بندد و..... آرام.... راه می افتد..... سمتِ....میزِ...... تنهایی...........
دستم را می برم سمت یقه ی بلوزم و جوری تکان می دهم، که همه ی حجم سنگین خانه ی به آوار نشسته ام....، نفس تنگ شده ام را....، آزاد کند..
دستش را می گذارد لبه ی اوپن و صدای آهسته اش.... صدای خالی اش... مو به تنم... راست می کند......
- می تونم.....، بشینم.......؟!
آخــــی!! طفلکی!! چقدر خوار و زبون شده!!
پوزخند بلندم..... ابروهایش را به بالای پیشانی.. هدایت می کند....
- اجازه میگیری؟!! چه جــــــــــــــــالب!!!!
دستش از لبه ی اوپن.. می افتد.... نگاهش... عمیق و پر نفوذ می شود...... لباس رزم و چشم های جنگنده ام را، دیده.....!
نمی دانم چرا.. اما میان فک بهم فشرده و سفت شده اش....، میان چشم های... پر از... پر از... چیزی شبیه به آهش.....، من هم...، پوزخندی بر لب هایش... می بینم.......!
صندلی مقابلم را.. عقب می کشد....
سرم را برمی گردانم به سمت یخچال ساید سمت راستم....
دست های قلاب شده ام را... آنقدر چلانده ام...، که سفید شده...!
صدای نفس های آرامش.... بوی مزخرف عطرش.... و حضور سیاه و پر از تاریکی اش....، دلم را...، بهم می زند......!
صدای مویه ی ضعیفی....، ته دلم... شنیده می شود.... « عطر مزخرفش.....؟! »
نفسم به پت پت می افتد و تمام تنم....، یخ می بندد.........
دست هایش را مثل من روی میز قلاب کرده... سرش پایین... و من.... پارگی گوشه ی لبش را.... می بینم......
یک چیزی..... ته ته های دلی که اسمش...، دیگر دل نیست.....، مچاله می شود.......
سرش را... آرام... بالا می گیرد..... چشم هایش را.. مثل همه ی وقت هایی که قصد نفوذ داشت...، تنگ می کند.....
نگاهش.. سرتاسر صورت و لباس هایم.. می گردد......
لبخند تلخی... گوشه ی پارگی لبش... جان می کند.....
دلم...، بهم می خورد......
دندان هایم را روی هم می فشارم و با چشم ها و لب هایی پر از پوزخند به کبودی گونه و احتمالا بدن و پارگی لبش ، صاف می روم قعر دره ی چشم هایش....
- لات شدی......!!؟
و با تحقیر ادامه می دهم که: کاپتان!!!!!!

شانه هایش.. از پوزخند تو دلی اش...، تکان خفیفی می خورند...!
تحریک می شوم!!
تحریک!!
تحریک می شوم که ساره ای بشوم، که نباید! تحریک می شوم که انگشت بیندازم ته کاسه ی چشم هایش و خون بپاشم به در و دیوار.... که بکوبم توی صورتش و تف کنم سرتا پایش و.......
کسی ته دلم، زار می زند.... « ساره...؟! چه مرگت شده.........؟! »
ناخن می فشارم کف دستم و...... حلقه ی دوتایی سر میز را..... سر می دهم طرفش.....
و صدایم..... خلع سلاح....... گنگ و مات و.... ترحم برانگیز..... فضای میانمان را...، پر می کند.....
- بیا.... پیداش کردم........
نگاه پر از... همه ی چیز هایی که نمی توانم تفسیرشان کنم.... روی حلقه ی زرد و سفید دوتایی.... روی حلقه ی پر از امید های دخترانگی.... روی حلقه ی بدبختی ها.... سر می خورد......
لعنت به این دیدار......
لعنت به این دیوار.......

نفسم تند و سنگین می شود.....

لعنت به این آوار......
من زیر آوارم......................

اشک هایم... تند تند...... درشت درشت.... می ریزد پایین.......
- یادته....؟! می گفتی از حلقه های دوتایی خوشت میاد! می گفتی این حلقه فقط تو دستای تو قشنگه.....! می گفتی من تورو دوست دارم ساره! من دیوونه ی آرامشتم! من خوشم میاد وقتی عصبی ام و به چشمات نگاه می کنم، آرامش میگیرم....! یادته شوهر خوبم.....؟! یادته......؟!
از جایم بلند می شوم و وسط اشپزخانه راه می روم و هی دست هایم را توی هوا تکان می دهم........
- وای خدای من! می گفتی تو با همه ی دخترای زندگی من فرق داری! می گفتی ما زن و شوهر خوشبختی میشیم...!
دست هایم را محکم می کوبم روی میز و زجه می زنم: ببیــــــــــــن!!! ببین ما چه زن و شوهر خوشبختی ایم!!!!؟؟؟
سرش را انداخته پایین...... شانه هایش... ریز ریز.... تکان می خورند.....
خودم را عقب می کشم و این بار بدون اشک، شبیه به ساره ی ی ساکت و مظلوم خانه ی پدری... شبیه به همان دختر بچه ی ترسو و بی دل و جراتی که از ترس شیطنت های خواهر و برادرش.. گوشه ای قایم می شد و خودش را مچاله می کرد....، تند و عصبی...، حرف می زنم......
- از اینکه باهات راه بیام خجالت می کشم.. ببین نازی رو!؟؟ ببین چجوری با شوهرش می رن اینور اونور... ببین اونجوریه که شوهرش دوست داره..... ساره داری حااالمو بهم می زنی.... ساره بس کن این جانماز آب کشیدنارو... ساره واست جشن تولد گرفته م!!! ساره از کی حامله شدی؟؟!! ساره روشنک خونه ی ما چیکار می کنه......؟!
سرم را روی شانه ام... کج می کنم و پر از ناباوری و درماندگی... زمزمه می کنم: شوهر خوبم......؟! روشنک خونه ی ما چیکار می کرد.........؟!
چشم های خیسش را... تا چشم های اشکی و بیچاره ام... بالا می آورد.......
دست می کشم دو طرف گونه هایم و... می خندم: عزیزم....؟! داری گریه می کنی.....؟! آخـــه چرا.....؟؟!
دست های بهم قلاب شده اش... از فرط فشار... بی رنگ شده....
گردنش... آنقدر خم...
و صدای ساییده شدن دندان هایش.....
خودم را عقب می کشم و تکیه ام را می دهم به سینک ظرفشویی و با خودم...، حرف می زنم......
- دیدی چی شد ساره.....؟! دیدی......؟! آخه خره!! اگه خواهرمو می خواستی! اگه انقد مرد نبودی که توروم وایسی و بگی نمی خوامت، بیا بریم طلاقت بدم!! بعد می رفتی پی کثافت کاریت!! ،
چنگ می زنم به قفسه ی سینه ام و جیغ می کشم.......
- آخه من که کاریت نداشتم!! من که حرفی نمی زدم! منِ فاحشه که کاریت نداشتم!!! چرا اینقد مردونگی نداشتی که طلاقم بدی بعد بری پی کثافت کاریت؟؟؟!!!
می خندم و می کوبم تخت سینه ام: اونم با خواهرم؟؟!
جیغ می کشم و تمام جگرم از جیغ های دردآورم...... می سوزد.......
- چــــــــــــــــــــــــ ـــــــرا..........؟؟؟؟؟؟!!!!
چشم های آبدارش را.... به چشم های دردمندم.. می دوزد....
کاش صدایش را...نشنوم......
- بسه.....
از جایش بلند می شود.... می آید طرفم... تنم به لرزه می افتد... گوشه ی پلک چپم.. عصبی...، می پرد...!!
خودم را می کشم عقب و وحشت زده از دست های بازش....، میان یخچال و دیوار، مچاله می شوم......
- نه... نه.....
بازوهایم را می گیرد....
- جیغ نزن!! جیغ نزن!!
می لرزم... جیغ می کشم و مشت می کوبم به دست ها و سر و صورت و تخت سینه ی پهنش....
- گمشو... برو اونور..... بروووو.... ولم کن!!! ولم کن لعنتی!! دستتو به من نزن!! ولم کن!!!
عربده می کشد و تمام تلاشش را می کند که بگیردم: کاریت ندارم!!! کاریت ندارم جیغ نزن!!
توی این خونه... پوسیدم خدایا.....
مگه.. دیوار اینجا.. در نداره......؟!
چقدر باید تحمل کرد.. بی عشق.........
مگه دنیا..... در و پیکر نداره......................
بی جان و بی رمق از تقلای بیهوده.....
سر می خورم گوشه ی دیوار.......
سر می خورد... دور تر... آن طرف تر.....
نفسم ناهماهنگ و... پر از هق هق.....
چشم هایش را بسته.....
زانوانم را توی بغلم.... جمع می کنم.......
و با چشم های بارانی ام.....
نگاه می کنم.....
به زندگی از دست رفته و..... مردی که... روزی..... دوستش داشتم.........
درست... از اولین باری که رفتی......
درست... از اولین باری که.... مردم............
اشک هایم.... تند تند.... روی گونه ام... رد می گیرد.....
مشتش را روی زمین می فشارد و صدای به درد نشسته اش... تنم را.... به لرزه می اندازد.....
- هیچی ندارم که بهت بگم..... هیچی.......
درست.... از آخرین برگی که باختی......
درست.... از آخرین دستی که بردم...............
هق می زنم......
خانه ام..... آوار شده.......
سرش را که تکیه داده به کابینت... کج می کند..... و با بغضی مردانه..... همان جور که چشم هایش.. دور تا دور سر و صورتم می گردد.... همان طور که جوری نگاهم می کند...، که به عزیزی از دست رفته.........، زمزمه می کند.....
- چی شد ساره......؟!
درست.. از روز اول رفته بودی......
همون روزی که من... از دست... رفتم........
اشک هایم..... بی امان... روی صورت تکیده ام... می چکند.......
تمام روز هایی که.... یک قدم برداشتم..... ده قدم...دور شد........
پلک هایم را برای رهایی اشک های بیچاره ام... می فشارم.....
عزیزم عشق تو بن بست من بود........
منم تا آخر بن بست....، رفتم......................
تصویر مردی.... میان کاخ رویاهای ویران شده....... می لرزد..
پیراهن پرتقالی تکه تکه شده... در نظرم... جان میگیرد.....
دست می کشم پشت پلک هایم.....
نفس عمیقی میگیرم.....
و باز دم تازه ای.... در هوای خانه ی تاریکی ها... پخش می کنم......
نگاهم را از مرد به ویرانی نشسته ی پیش رویم میگیرم....،
و دستم را میگیرم زمین و..... بلند می شوم.......
- بسم الله!
صندلی را می کشم عقب و می نشینم سر جایم و... بر میگردم، به لحظه ای که، من حکم می کردم.....!
صدایم... سرد و خالی شده....
- بشین!
دقایق کند و کشدارند.... تا بنشیند و پر از هیچی و سکوت، به من نگاه کند!
به رویش، لبخند می زنم: خب...؟! چطور بود.....؟!
حیرت زده از تمام حالت های غیرقابل پیش بینی من... ابرو درهم می کشد و چشم تنگ می کند....
دست به سینه می شوم: خواهرمو میگم...! مزه داد...؟!
رنگ از چشم هایش.. می رود.....
رگ گردنش پر کوبش.. می زند....
عضلات صورتش... سفت و... قرمز.......
می خندم و سرم را کج می کنم: اِ....!؟ نشدا.... باید راستشو بگی.... فرارم نمی تونی بکنی.....! حالا زود باش!! زود تند سریع، بگو چجوری بود!! یالا!! زود باش عزیزم!!
از میان دندان هایش.. می غرد که.....
- خفه شو.....!
پقی... می زنم زیر خنده......
- عجب مردی!!! گردن کلفت شدی!!
چشم های خطرناک و وحشت آورش را بهم می دوزد......
شانه بالا می کشم و..... لبخند دلبرانه ای... به صورت قرمزش... می پاشم....
- یه روووزی با این نگاه خودمو خیس می کردم!
دستم را توی هوا تکان می دهم: الان دیگه اون روز، خیلی دور شده.....!
خیره می شوم به حلقه ی دوتایی آن سوی میز.....
- نگفتی.....!؟
رویش را برمی گرداند.....
- خب خواهرم دختر جذابیه! وسوسه برانگیزه! چیزیه که نمی تونی ردش کنی! من همه ی اینارو قبول دارم کامران....!
مشتش را روی میز... گره می کند......
سرم را روی شانه ام... کج می کنم: عزیزم......؟! از سوالای من خوشت نمیاد.....؟! ناراحت می شی.....؟!
کسی... به در می زند....
نمی دانم... شاید خجالت می کشد زنگ بزند و کسی صدای زنگ خانه ی خیانت زده مان را....، بشنود.....!
بلند، صدا می کنم....
- الان میام!
از جا بلند می شوم و... با قدم هایی که... فقط خودم می دانم... که چقدر تلاش بر نلرزیدنشان دارم... به سمت در می روم.....
و باور نمی کنم.... که این روشنایی خانه ی پدری ماست... که با چشم های سبز و صورت زرد و لاغرش.... میان حجم عظیمی از تاریکی خانه ی خیانت زده ی من.....، ایستاده...


لبخند لرزانی می زنم... و تعارفش می کنم.... تو.....
و تا برسم به صندلی ام و بتوانم لرزش پاهایم را پنهان کنم..... قلبم.. خودش را به در و دیوار قفسه ی سینه ام.. می کوبد.....
سرم را بالا می گیرم... هنوز.. ایستاده... بلاتکلیف....
به صندلی سمت راستم اشاره می کنم..
- بیا خواهر... بیا بشین... بیا...
چشم هایش بدجوری بی رنگ و از حدقه درآمده شده....
نچی می کنم: تعارف می کنی؟!
برمی گردم سمت کامران: تو بش بگو بیاد!! حرف تورو که گوش می کنه!!؟
سرش را پایین می اندازد... تا خرخره....
روشنک... دسته ی کیفش را.. می فشارد و.. کند و آرام... راه می افتد.... از همین فاصله هم، می توانم لرزش بدن و دست هایش را ببینم.... می نشیند.... دست هایم را زیر چانه ام می زنم و از روشنک به کامران... و از کامران.. به روشنک... نگاه می کنم....
- خب.... روشنک... شوهرم چطور بود.....؟!
و قلبم..... از سوال هایی که می پرسم...... پاره پاره..... می شود......
به روشنک نگاه می کنم..... چقدر... لاغر شده.....
بغض می کنم.....
و بغضم.... خودش را میان صدایم... به رخ می کشد.....
- روشنک....؟!
نگاهم می کند... چانه اش می لرزد..... اشک هایش... می ریزد پایین.....
واژه ی تلخ و کمرشکن « زنا...» توی سرم دوران می کند .....
رویم را ازش میگیرم......
رعشه ی سرانگشتانم را کنترل می کنم و با صدایی عاری از لرزش، زمزمه می کنم: چه زود مادر شدی روشنک.... چه زود...........!
اشک... روی صورتش... رد می گیرد.......
و من... چقدر بدبختم.. که هنوز هم... طاقت دیدن اشک هایش را... ندارم.............
کامران.. عصبی... پای چپش را تکان می دهد....
نگاه خسته اما سردم را به دست های یخ و گره کرده ام می دوزم.....
و شبیه به گوسفندی که سرش را می برند و.. به خرخر می افتد..... برای گفتن پر درد ترین حرف زندگیم...... جان می کنم.......
- حکم... سنگساره.... می دونی که.... اما... حتما.. منِ خرم می شناسین.... می شناسین که....
بختک روی گلوی به خرخر افتاده ام.... می نشیند...
دستم را می گذارم بیخ گلویم و..... با چشم هایی که از فرط درد.... از حدقه بیرون زده اند..... خفه و دردآور.... جان می کنم که......
- حکم بچه ی تو شیکمت... حرام اندر حرامه......
تمام سلول های تنم...... به رعشه می افتد.....
پاهایم را بهم می فشارم..... یخ بسته ام..... یخ........
- نمی خوام.... نمی ذارم..... جمعش می کنیم.... این گندو.... این... این گندی رو که بالا آوردیدو... جمعش می کنید.....
عرق سردی..... کمرم را می پوشاند..... انگشت اشاره ام را.. خیره به نقطه ی نامعلومی.... روی میز.. به سمت کامران میگیرم..... و قلب بیچاره ام..... و تیره ی پشتم..... از تمامی حروف مصلوب به زبان درمانده ام...... تیر می کشد.......
درد توی صدای غریب و بی کسم..... می شکند.....
- دیگه نمی تونم باهات زندگی کنم.......
بغض... دارد بیچاره ام می کند......
هی ساره....! نباید گریه کنی.....! نباید......
گلویم را فشار می دهم......
- دیگه نمی تونم نفس بکشم.... جایی که.. تو هستی.....
دارم... خفه می شوم................
- باید طلاقم بدی.....
ناخن می کشم به گلویم......
- باید طلاقم بدی.....
نفسم... بریده بریده شده.....
دردم.... پنهان کردنی...... نیست..........
- نمی تونم تحملت کنم.......
انگشت اشاره ام.... پاره ی تن به خاک و خون نشسته ام را نشانه می گیرد.....
دستم را می گذارم.. روی قلبم......
- نمی تونی بچه تو بندازی...... نمی تونی.....
پاهایم را بالا می آورم و... از فرط سرما... توی شکمم... جمع می کنم........
- چهار ماهته..... دیگه نمی تونی.... دیگه نه می تونی.... نه خدا می ذاره......
کسی توی دلم...... زجه می زند..... « خدا.....؟! »
و تمام تنم.. و قلبم.. از این همه آبروداری.... درد می کشد.....
و کسی... و مردی... که می خواهد.. تمام مردانگیش را به رخم بکشد... مشت می کوبد روی میز: خفه شو ساره!! خفه شو!!!
چشم های خیس...، اما بدون ریزشم... توی چشم های سرخ ..... درمانده... مفلوک... و پریشانش..... قفل می شود....
حرفم را... تصمیمم را... تا ته... تا آخر خط.... خوانده.......
عضلات صورت و گردنش.... برجسته شده... قرمز و برافروخته... فریاد می کشد: من این کارو نمی کنم!! من اون غلطیو که تو میخوای، نمی کنم!!! اینو تو گوشت فرو کن!!
گلویم را... فشار می دهم.... و آرام.... با همان آرامشی که او.. روزی ازش آرامش می گرفت و حالا.... ایمان دارم... که چطور می سوزاندش..... زمزمه می کنم که......
- تو این کارو می کنی......
عربده می کشد......
از عربده اش... نمی ترسم......
- می ری اون توله ی تو شکمتو می ندازی!! فهمیدی!!؟؟؟؟ می ری اون تخم حرومو میندازی!!!!
باز... با همان سکوت... با همان آرامش هیستریک و اعصاب خورد کن..... جواب می دهم که......
- تو این کارو می کنی.....!!!
حمله می کند... سمت روشنک.....
- پاشو گمشو از خونه ی من بیرون... گمشو اون توله ی لعنتی رو بنداز!! می فهمی؟؟؟
روشنک.. میان گریه... جیغ می کشد.....
چه همسایه های آبروداری داریم...، ما.........!
- من نمی تونم!! نمــــــــــی تونم!! اگه بندازمش میمیرم!!! گفتنش واسه تو راحته!! من این کارو نمی کنم!! من وحشت دارم!!! توام هیچ غلطی نمی تونی بکنی!! چون این توله سگ مال توئه!!!!
روشنک را.. می کوبد... به دیوار آشپزخانه.....
خودم را به صندلی فشار می دهم... که یکوقت... به حمایت ..... به طرفداری.. به پشت شدن... از جا... نپرم......
- تو گه می خوری!!! یادت رفته؟؟ یادت رفته فتنه شدنات؟؟ یادت رفته با زندگی من چیکار کردی؟؟!!! پتیاره خانوم!!! یادت رفته چجوری شیطون شدی و نشستی وسط زندگیم؟؟!!! یادت رفته؟؟؟
روشنک... مشت می کوبد... به سری... صورتی....
طلاقم بدهد.. بچه را هم بیندازیم.. عرش خدا..... کن فیکون می شود.......
نگاهم را... فقط... به میز چوبی پیش چشمم... متمرکز می کنم......
- هه!! نه که توام بدت اومد!! نه که توام دلت نمی خواست!! گندی که بالا آوردی رو گردن من ننداز!!! دهنتم آب بکش!!! آقــــــــــای صدر!!!!!!
کشیده ی شوهرم.... توی گوش خواهرم..... خواهرم...؟! نه... معشوقه ی شوهرم.... نه نه.... خواهر زن شوهرم.... نه نه..... فاسق شوهرم...... شوهرم.....؟! هــِــه.....!
دست هایم را روی میز می کوبم و... بلند می شوم......
این بار.... منِ به گل نشسته..... حکم می کنم......
چشم های خشمگین و ببر وار و بی روحم را... به کامران می دوزم....
و فریاد می کشم....
- تو این کارو می کنی....!! چون این ولد زنا....، تخم حروم توئه....!!!!!!
خانه...، ساکت می شود.....
صدایی از کسی... نمی شوم.....
دست کامران.. بیخ گلوی روشنک..خشک می شود...
چشم هایش... ناباور.... دهانش... نیمه باز..... موهایش.. بهم ریخته.....
روشنک.. گوشه ی دیوار سر می خورد... پاهایش را چهارزانو می کند.....
و صدای گریه اش.... به طرز بدی.... خانه ی به ویرانی نشسته ام را.... می پوشاند....
کلافه و بی قرار می شوم.... دست می کشم به گلویم.... نفسم...تنگ تر از همیشه....
دست های کامران.. دو طرف بدنش، آویزان شده....
و نگاه مات و ناباورش را... هنوز... از من... برنداشته....
چند ثانیه طول می کشد... تا تمام آنچه که گفته ام... تا تمام حقیقت کثیفی که شبیه به کشیده ای جانانه، بر صورتش نشانده ام....، برایش.. جا بیفتد......
سرش... پایین می افتد.... دستش می رود پی سوییچ رها شده روی اوپن..... صدای بهم خوردن کلید ها... معده ام را... بهم می زند......
دستش که به دستگیره ی در می رود..، صدای سرد تر از هر سوز زمستانی من....... گریه های روشنک را.... خاموش می کند.....
- صبح درخواست طلاق دادم....
به سرعت برق و باد، روی زانویی که یقین به خشک شدنش دارم، به طرفم برمی گردد.....
نمی خواهم.....، اما..... انگار این روزها... هیچ چیز...، به خواست من... نیست........!
حتی.... زخم زدنم......
باز از آن لبخند های حرص درآر و سوزاننده... بر لبم... جاریست....
- توافقی...! توام باید بری! همین فردا! می دونی که.... انگاری که مثلا ما باهم هیچ وجه مشترکی نداریم! پروسه شم خیلی طولانی نیست! اذیت نمی شی! مطمئن باش! فقط کافیه یه جلسه قاضی باهامون حرف بزنه، یه حکم بی ارزش عدم بارداری می خواد، و یه مهر محکم تر، تو محضر!
پوزخندم...، تلخ تر..... چشم های آبدارش را... می سوزاند.....
- می بینی که؟! همه چیشو پرسیده م...! پس کشش نده و بذار زودتر این شکم بالا اومده، جمع بشه!
انگشتم را توی هوا، تکان می دهم..... و انگاری که برای بچه ای.. تکرار کنم...، تکرار می کنم که....
- اینم می دونی که...! تفاهم و این دری وریا....، به کمیت نیست! به کیفیته!!
دستش از دستگیره... شل می شود..... و نگاهش.... انگاری که بخواهد بگوید... تمام کن این قصه را.......!
تکیه اش را می دهد به در چوبی و..... شانه هایش.... چقـــــــــدر..... فرو افتاده.....
نگاهم را... از تمام بلال های به دندان گرفته... از تمام وعده وعید های رویا وار... از تمام رستوران های بی دغدغه... و همه ی دوستت دارم های تهوع آور....... میگیرم.... دستم را می گذارم لبه ی میز دونفره های به اشک و خون نشسته و..... از جایم... بلند می شوم.....
روشنک... دم ورودی آشپزخانه.. چنگ می زند به دامنم.....
- ساره! ساره تورو خدا!! من نمی تونم !! ساره تورو خدا اینکارو نکن!! ساره آقاجون سکته می کنه!! من از سقط وحشت دارم! به این وحشی بگو!! اما اینکارم نکن! نذار.... ساره تو رو به هرکی می پرستی نذار!!
به دست چنگ خورده اش.. به دامنم.. نگاه می کنم....
آقاجون....؟!
کجاست راستی.....؟!
لبخند بی رمقی... از بازی بی برنده مان.... گوشه ی لب هایم.. نقش می بندد.....
- تو ناراحت می شی خواهر.....؟! ناراحت می شی که دیگه همه چیز واست شرعی باشه؟ شرعی دوست نداری؟! لجن مال دوست داری روشنکم...؟! پنهون کاری و کثافت کاری دوست داری عزیز دلم.....؟!
و باز... گریه هایی.... که منِ خر... که منِ احمق... که منِ به این رگ و ریشه وابسته...... طاقت دیدنش را... ندارم.......
توی خواب هایم آمده بودی روشنک.... و من.... همه ی روز های استرس زای عملم.... فکر کرده بودم که به کمک احتیاج داری..... خواستم دستت را بگیرم...، نشد......!
توی آتش سوختی روشنک.......
توی آتش... سوختی........
دامنم را از چنگی که حالا... فکر میکنم نجسم کرده.... بیرون می کشم.... و راه می افتم... طرف راهروی سرخابی ها..... راهروی نفرین ها..... راهروی... درد ها........
مچ دستم، از حلقه شدنی.. از گرمایی... از آتش گرفتنی.... می سوزد.....!
پلک هایم را.. محکم فشار می دهم....
و تمام همتم را به کار می گیرم، که دست هایم.. بی اراده... به کشیده ای... که حالا، هر چقدر، حق منست...، از جا... نپرند.......!
برمی گردم سمت کامران.. و دستی.. که دور مچم حلقه شده... و همان طور که هزار بار فریاد توی دلم را... مثل تمام جیغ های بی دریغ این روزها.... به عرش می برم.....، از میان دندان هایم، پر از نفرت و بیزاری...، می غرم که: دست کثیفتو به من نزن!
چشم های تبدارش را.. توی چشم هایم می ریزد.....
با صدای بم و گرفته ای.. زمزمه می کند....
- باید حرف بزنیم....
« کامران...؟! بیا حرف بزنیم! تو رو خدا کامی جونم..... بیا باهم حرف بزنیم.. بیا همه چیزو حل کنیم... بیا بهم بگیم که از چه چیزایی ناراحتیم..... کامی جونم.....؟! »
قهقهه ی بلند و از ته دلم...، توی صورتش.. پاشیده می شود....
- کامی جونم؟!
سرم را... روی شانه ی چپم.. کج می کنم....
- بیا با هم حرف بزنیم! کامی جونم...؟! از من فرار می کنی؟ از حرف زدن با من خوشت نمیاد؟ دلت نمی خواد ریخت منو ببینی؟؟ دلت نمی خواد صورت زشت منو تحمل کنی؟؟ آخ کامی جونم!! بهت حق می دم! به خـــــدا که بهت حق می دم!!
دندان هایش را روی هم می ساید... عضلات صورتش.. منقبض...
- من اینکارو نمی کنم! باید اون تخم حرومو.. بندازه..... یک ماهه دارم می کشم..... ! من با طناب تو تو چاه اون عفریته، نمـــی رم!!
نگاه پر از نفرتم را به مچ دستم می دوزم... و می غرم که: دستتو بکش کنار....!!
حلقه ی دستش را... تنگ تر.. می کند....
چیزی توی صدایش... شکسته.....
- ساره.....؟!
دیگر نمی فهمم که چه می شود.....
دیگر...، حتی نمی فهمم کیست که در من.. چنین سر به طغیان برداشته.....
و چی توی چشم های مردی ست... که نمی توانم.. تحملش کنم.....
صدای عربده وارم را توی سرم می اندازم....
و با لحنی.... پر از تحقیر.....
کلماتم را... می پاشم... توی صورتش....
- اسم منو به دهنت نیار!! اسم منو به دهن کثیفت نیار!! شنیدی چی گفتم؟؟ اسم منو ، حتی تو ذهنتم تکرار نکن!!
تمام بدنم... به رعشه افتاده.....
- می ری دادخواست میدی! می ری و دهنتو می بندی و بدون هیچ حرف اضافه ای، اسم منو از شناسنامه ت پاک می کنی! نمی خوام هیچ نشونی از تو توی زندگیم باشه! هیچی!!
و با چشم هایی گریان..... و پر از درد..... جیغ می کشم.......
- مــــــــی تونی بفهمی یا نــــــــــــــه......!!!؟؟؟
گوش هایم.. خالی از هوا....
چشم هایم... به چشم های مردی... که برق اشک های جاری.. روی گونه اش.... هزار بـــــــار... چشمم را.... کور می کند......
خفه و تلخ..... به روی چشم هایی که روزی.... دوستشان داشته ام..... پر از نامردی.... خنجر می کشم.....
- داری لــــــِـــــه می شی مرد خوبم....؟!
شانه بالا می اندازم....
اشک هایم.... خشک می شوند.....
و زبانم... گزنده تر.... از هر زبانی.....
- از طناب من می ترسی شوهر خوبم....؟! از افتادن تو چاهی که این همه توش دست و پا زدی... می ترسی...؟؟ دارم با حرفام اذیتت میکنم؟! چرا نگاهتو میگیری عزیزدلم...؟! از من خجالت می کشی؟؟ وای... نگو آره که خنده م میگیره..... آره آقـــــــای صدر....؟! ازم خجالت می کشی....؟!
خم می شوم.. روی صورتش.... و نفرت و عجـــــــزم..... میان کلمات به درد نشسته ام...... جاریست......
- داری خورد می شی عزیـــــــزم.......؟!
رو می کنم به روشنک... روشنکی که حالا... مات و عزادار.. با موهایی که دورش ریخته.... به ما نگاه می کند...... و به تلخی... زمزمه می کنم که : حتی ازت نمی پرسم، چرا......!
بوی گند خیانت.... شامه ام را... پر کرده.....
برمی گردم سمت کامران.... دستش دور مچم... شل شده.....
بغض توی گلویم را... برای هزارمین بار.... پایین می فرستم و...... باز.... خنجر می کشم.....
خنجر کشیدن.... حتی...، به بهای زخم خورن.......!
- حالا این منم که نمی خوام حرف بزنیم....! حالا... این منم.... که حتی از تو هم نمی پرسم..، چرا......
مچ دستم را.. با خشونت.. از دستش.. بیرون می کشم.....
و یک قدم.. به عقب گام برمی دارم.....
- بار آخری بود که دستتو به من زدی....! دیگه م نمی خوام ببینمت.... هیچ کدومتونو....! می تونید تو این قصری که ساختی، زندگی کنید... می تونید تو همین خونه نفس بکشید...، اما.... جلوی چشم من نباشید.....
سرم گیج می رود....
دستم را می گذارم کنار شقیقه ام.....
تمام خانه دور سرم.. می چرخد.....
همه جا... سیاه می شود......
روشنک خیز برمی دارد طرفم که: ساره.....
دست هایم را... گارد می گیرم جلویم....
تلو تلو می خورم....
مست از دردی که هر لحظه... زهرش.... بیشتر به رگ و پی ام می نشیند.... عقب عقب می روم.....
- شششش...... نمی خوام صدای هیچ کدومتونو بشنوم.......
و توی راهروی سرخابی و..... اتاق کار خالی از مهربانی و ..... دنیای سیاهم...... گم می شوم...
ساره م....؟! عزیزکم...؟! بیدار نمی شی..؟! صدامو می شنوی عمر من....؟!
صدا توی سرم.. هزار بار... تکرار می شود....
دست گرمی.... دست های یخم را.. می گیرد.......
زبان چوب خشک شده ام را.. تکان می دهم.. هیچ حرفی.. بر زبانم.. جاری نیست...
صدای گرم و حمایت گر کسی... شبیه به برادری... توی سرم.. دوران می کند....
- چشمای خوشگلتو باز می کنی خواهر نازنازی...؟! عزیز دلم....؟!
و من... چقــــــدر... به این قربان صدقه ها... احتیاج دارم......
مسکنم نیستند.... آرامم نمی کنند... حتی خیلی وقت ها نمی فهممشان..... اما... مثل همه ی روزهایی که مریض می شوی، و احتیاج داری که یکی...، فقط یکی باشد که توی گوشت... زمزمه های خوب کند... فقط یکی باشد که قربان صدقه ات برود.... به همه ی این حرف ها... احتیاج دارم....... به حرف هایی... که حتی یکی شان را نمی فهمم...، اما....، تسکینم می دهند.......
دستش را.. سفت.. میگیرم.... و.. فشار می دهم....
صدای ضعیفم... میان همهمه ی مبهمی که می شونم.... گم می شود....
- علی....؟!
دستم را می فشارد... نزدیک می شود.. و من.. بوی خوب برادرانه هایش را... بوی خوب مرهم بودنش را... حس می کنم......
- جونم...؟! جونم خواهرم؟! بگو!
لب هایم را.. با زبان.. تر می کنم.....
پلک هایم را.. به سختی.. از هم فاصله می دهم... اول همه چیز تار و کدر... بعد.. کم کم... شفاف... واضح... علی.... پرده های آبی تیره.... مهتابی های ریلی سقفی.... علی که بالا سرم خیز برداشته..... و زنی سفید پوش، که همین حالا، وارد اتاق می شود....
- چطوری خانوم خوشگله؟! همه رو نگران خودت کردیا....
چیزی توی ساعدم.. می سوزد.... سرم را کج می کنم..... دارد سرم را تنظیم می کند....
- دیگه تمومه.... یه بار دیگه اینجوری به خودت گرسنگی بدی، حالت بدتر از اینا می شه! الانم به زور سرم و دارو سرپایی....
سوزن را از دستم بیرون می کشد و رو به علی می گوید: می تونید ببریدش... باید کاملا هواشو داشته باشید.. احتیاج به تغذیه مفید داره... و گرنه نمی تونه سر پا بایسته...!
لبخندی به من می پاشد....
و من... میان مقنعه ی سفید و چشم های مهربانش... گم می شوم.....
- دیگه این دور و برا نبینمت...!
و با صدای تق تق پاشنه های کوتاهش.. از محدوده ی پرده پوش احتمالا توی اورژانس... خارج می شود....
به علی نگاه می کنم... به علی...، که حالا.. چشم هایش سرخ و متورم است... به علی... که حالا... توی نگاهش... درد دارد......
دستش را فشار می دهم: من.. خوبم....
یک قطره اشک.. از گوشه ی چشمش.. پایین می چکد.....
خفه.. زمزمه می کند که...
- می دونم....
پلک می زنم... پلک می زنم و فکر می کنم که چطور از اینجا سر درآورده ام.... پلک می زنم و صدای علی، بی آنکه چیزی پرسیده باشم... محدوده ی کوچک و خالی را.. پر می کند....
- بیهوش شده بودی وقتی... وقتی اون.. وقتی روشنک... زنگ زد...اون بی ناموس رفته بود! نفهمیدم چجوری که من ندیدمش! من پایین بودم.... من پایین بودم و هزار بار خودمو لعنت کردم که چرا نیومدم بالا! من پایین بودم و نمی دونم چجوری جلوی خودمو گرفتم که نیام بالا....
تلخ نگاهم می کند.....
- چجوری تونستم به حرفت گوش کنم ساره....؟! چی شد؟! چرا همه چی اینجوری شد؟! ساره زندگیمون چی شد.....؟!
سرش را می گذارد لبه ی تخت و هق هق مردانه اش..... آرزوی مرگ کردنم را... تحریک می کند.....
- ساره زندگیت چی شد....؟!



ادامه دارد...


نظر فراموش نشه...

خالکوبی قسمت9

در با صدای وحشتناکی بهم کوبیده شد!!! چهار ستون خانه لرزید!! حس بدی... زیر پوستم دوید.... حس بدی... ناشی از... نمی دانم چی... نسبت به.... به کسی که....
مچ دستم را گرفت و کوبیدم به دیوار....!
چشمهایم پرید پس سرم!!
صورتش را خم کرد... نزدیک من... درست جلوی چشم های من....
نه.... نفسش بوی هیچی نمی داد!!! نه بوی دلتنگی... نه.....!!
- حامله ای؟!
اشک هایم، تند تند ریخت پایین....
دلم بهم خورد....
دلم بهم خورد از این همه بی مهری....
دست دیگرم را کشیدم روی شکم هنوز سفت و صافم....
نالیدم: کامران......
صدای ترق استخوان مچم را شنیدم... کمرم چسبیده بود به دیوار.... چشم هایش را تنگ کرد..... حس کردم از فشار کلماتش... صورتم خیس شد.....
- از کی....؟!
گاه می اندیشم...
چه کسی خواهد دید... مردنم را بی تو....
بی تو مُردم... مردم......
رعد زد.....
دیدم....
برق شد.....
دیدم.....
باران شد....
طبقه ی یازدهم برجی سفید...، زیر باران... سوخت........
قلبم افتاد کف زمین....
شکست...
تکه تکه شد....
دیـــــــدم..............!
تیره ی کمرم.....، تیر کشید.....
آسمان غرید......
چشم های کامران روبه تاریکی رفت.....
هواپیمایی سقوط کرد...
هیچ بویی از اَونتوس مست کننده... از دست هایش.. به مشامم نرسید..........
و آن همه امنیت....، از آغوشش.... پر کشید......
سینه ی چپم..، تیر کشید......
سینه ی چپم را چنگ زدم........
الهی و ربی.... من لی غیرُک......؟!
مشتم را گذاشتم روی سینه اش..... چشم هایم را... چشم های پر از التماسم.. برای گریز از دیدنش... چشم های پر از آوارگی ام را.... از چشم های پر از بی رحمی اش... از چشم های پر از بی اعتمادی اش.... از چشم های پر از خالی اش... پر از دوست نداشتنش..... پر از دوست نداشته شدنش.... ، گرفتم...... *افسوس که هر کس را به تو فرستادم تا به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم او را که مرا به سخره گرفتی......* پلک هایم را روی هم فشردم.... مچم را با انزجار از دستی که دیگر دلم نمی خواست قلبم را به آرامش و امنیتش خوش کنم...، گرفتم و..... مشت کوچکم را روی سینه اش....، فشار دادم.... با عجــــــــــــــــز...... فشار دادم...... با درد...........................
و ضجه زدم......
- خداااااااااااااااااااا
کمرم خم شد... انگشتانش از دور مچم شل شد.... نشستم زمین... سرم را گرفتم میان دست هایم و نشستم زمین..... موهایم ریخت دورم.... همان موهایی که برای او!! ، آراسته بودمش..... همان موهایی که معطر بود.... همان....
هق زدم....
کی حامله س...؟!
هق زدم....
از کی.....؟!!!!
هق زدم........
هق زدم.....
هق زدم...................
حالا... حتی برایم مهم نبود که چطور کلافه است..... حتی برایم مهم نبود که چطور به خودش می پیچد و این راهروی دو متری را طر می کند..... حالا..... ورای همه ی بلال خوردن ها..... ورای همه ی شیشلیک های خوب دنیا.....، برایم مهم نبود...............
دستم را گرفتم به دیوار....
از جایم بلند شدم....
به سختی....
سخت تر از هر روزی......
چشمم را از راهروی سرخابی گرفتم.....
در اتاق خواب را پشت سرم قفل کردم.....
و نشستم پشتش.................................
یک ساعت......
کامران صدر، بیست و هفت ساله، سه چهار ماه دیگه میشه بیست و هشت، مهندس مکانیک، دارای گواهینامه ی ATPL، قد 186 ، سلامت کامل چشم، قلب، گوش و حلق و بینی، مغز هم... اِی......! یه دونه دندون روکش هم ندارم!!!
دو ساعت.....
روزی که اومدم خونه تون هم همین حسو داشتم! ببین، در اینکه می خوام ازدواج کنم که هیچ شکی نیست! اصلا واسه همین اینجام!! اما این که.... خیلی دقیق نمی دونم من و تو چقدر به درد هم می خوریم!
سه ساعت........
همه چیز برام مث یه توهم می مونه.... انگار که منو از یه دنیای دیگه، آوردن و چسبوندن به دنیای تو....!! راضیم... و....... آروم...........
هق زدم.......
چهار ساعت..........
قول می دم کمکت کنم..... تا هر وقت که تو بخوای.... فقط... فقط نمی خوام تو اینجوری بلرزی.......
لرزیدم......
هق زدم و لرزیدم.........
هق زدم و.... هق زدم و...... هق زدم و.................
مهتاب افتاد روی روتختی مرتب و ارغوانی..... پشت دستم را کشیدم به گونه ی خشک شده ام..... اینجا... طبقه ی یازدهم برجی سفید رنگ توی پاسداران... هیچ اذانی...، خانه ی ما را روشن نمی کرد.......
از زمین کنده شدم.... توی سرویس بهداشتی اتاق وضو گرفتم..... سجاده ی سبزم را پهن کردم...... قامت بستم...... دو رکعت نماز صبح می خوانم.... برای رضای خدا... برای.... برای..... برای......
وقتی اینجوری می بینمت، همه ی چیزای که تو دوست داری و من دوست ندارم، برام ارزش می شن!!
الله اکبر....... دست هایم از کناره های گوشم پایین افتاد...... و صدای بلند گریه ام..........
قامت بستم.....
دوباره.....
خدایا... گفته بودی جز برای تو اشک بریزم.... نمازم به پشیزی نمی ارزد.... گفته بودی باطل.... گفته بودی باطل.........
قامت بستم.....
چهار باره..........
کر می کنم تو دورت یه حلقه ی محافظ داری....!! بعضی وقتا که عصبی می شم، یا نا خواسته صدام بلند می شه، می ترسم ساره!! دلم نمی خواد!! نمی خوام اذیتت کنم!! می ترسم خدات یه جوووری بزنه تو کاسه کوزه م که....
اشک روی گونه ام رد گرفت.....
شانه هایم خم شد.....
پرت شدم روی سجاده ی سبز و خالی از مُهر و مِهر.......
زار زدم.....
زار زدم.........
هی گفتم... الهی و ربی... من لی غیرک.........؟! و..... زار زدم..
لبه های چادرم را سفت گرفتم و پا توی هال گذاشتم.....
خوابش برده بود....
روی مبل سه نفره.....
روی همان مبلی که می گفت گردنش را اذیت می کند.....
به من گفته بود حامله ای....؟! و از من پرسیده بود از کی..... و سر من داد زده بود..... و من را با زن های توی خیابان.... آخخخخخ خدای من...... قلبم........ چشمم... سرم..... دلم..............
چشمم افتاد به کوسن سفید روی زمین....
بروم بگذارم زیر سرش.....؟!
چشمم را از کوسن سفید گرفتم.... چادرم را سفت تر کردم ..... لعنت به تو ساره......و از خانه زدم بیرون......
گفتم جواب فوری می خواهم.....
گفتم عجله دارم....
دختره دلش برایم سوخت نمی دانم........؟!
یا حوصله اش را سر بردم.....
نشستم همانجا.....
گوشه ی آزمایشگاه لوکس و استریل و زل زدم به تابلویی که رویش نوشته شده بود پاتولوژی....
کسی صدا زد....
ساره فتوحی.....
دست کشیدم به شکم سفت و صافم....
بسم الله الرحمن الرحیم....
یک قدم رفتم جلو....
هیچ لبخندی روی لب های دختره نبود.....
شکمم را فشار دادم.....
هر چی که خدا بخواهد.....
شکمم را فشار دادم......
خدای من..... هر چی که.... تو بخواهی..........
دخترک جواب پاکت باریک و سفید رنگی را به طرفم گرفت: حامله نیستی.......
حامله نیستی..... حامله نیستی.... حامله نیستی.......
چرا خوشحالی ای آنی .... از دلم گذشت.......؟!
پلک زدم که اشک هایم پایین نریزد.....
حامله نبودم.... که نه از کامران.....، از هیشکی..............!!!!!!
از هیشکی!!! لبم را به دندان گرفتم.... خداااااا....... اشک هایم چکید کف آزمایشگاه..... دیگر بچه ای از کامران توی شکم من نبود...... اشکم چکید کف آزمایشگاه..... دیگر کسی نمی توانست به من انگ فاحشگی بزند...... اشکم چکید کف آزمایشگاه....... هیچ نطفه ای توی شکم من، بسته نشده بود......... و شکم من... حتی لیاقت به دل کشیدن بچه ی تورا.....، نداشت..........
کجا باید می رفتم؟! کجا را داشتم که بروم؟!
گوشی حاوی بیست میس کال از « کامی » را خاموش کردم......
بروم خانه ی عمه.....
آره...... باید بروم خانه ی عمه......
عمه که با آن حال زار و نزار.... با آن آرتروز آزار دهنده ی پاها... در را باز کرد.... بعد آنجور ذوق زده پرسید که: پس کو شوهرت؟!..... لال شدم........
دهانم را بستم.....
خط کشیدم روی دردهایم.....
و عمه را بوسیدم و زمزمه کردم: کار داشت.....
چقـــــــــــــــــــدر.... ......، بی کس بودم...
عصبی گفتم: عمه واسه چییییی بهش گفتی!!!!!!! من اگه می خواستم بدونه که!!! اَه !!!!!!!
عمه اخم کرد: وا؟؟!! بد کردم!!؟؟؟ شوهرته!! نگرانه!!! پسر به اون دسته گلی! چیکارت کرده که اینجوری زدی زیر کاسه کوزه ش و قهر کردی!؟
بی حوصله رفتم سمت مانتو و چادرم: هیچی!! چیزی نشده!!
عمه آمد دنبالم... با آن زانو دردش....
- ساره جان! عمه!! قربون قد و بالات برم! یه دقه وایسا به من بگو چی شده.....
دکمه های مانتویم را بالا و پایین می بستم: هیچی... هیچی....
چادر و شالم را برداشتم و رفتم سمت حیاط... عمه داشت می آمد... با آن آرتروزش....
- الهی درد و بلات به جونم عمه.....! سر جدت وایسا..... چرا جهنمی می شی یهو؟!
ایستادم وسط حیاط و با بغضی که هر لحظه خفه ام می کرد، و صدایی که سعی می کردم کنترلش کنم....، لرزان و عصبی و پرخاش کنان، نالیدم: نمی خوام عمه! نمی خوام! من کی گفتم شما بهش بگید؟؟ کی گفتم بگید اومدم اینجا؟؟ نگفتم عمه یه وقت سوتی ندی؟؟ آخه چراااا گفتی!!!!
عمه داشت بغض می کرد.... دیدم که چانه اش لرزید و قلبش و دلش و..... زیر نور کم سوی حیاط و ماه، دیدم.....
- فدات شم عمه... به خدا فک کردم پسره گناه داره.... فک کردم داری ناز می کنی.....
با التماس نگاهم کرد: داری ناز می کنی عمه....!؟ مگه نه؟!
دست کشیدم به پیشانیم......
خداااااا.........
دست عمه رفت به زانویش.....
چادرم از شانه هایم افتاد زمین..... طاقت نداشتم بی تابی عمه را ببینم..... دستم را گذاشتم سر شانه اش: من... آخه... عمه....! ببخشید... باشه نمی رم... یکم بحثمون شده... همین... می خواستم امشب پیش شما باشم...
چشم های عمه پر شد از التماس به امیدواری....!
- سر چی عمه؟؟
دستم را توی هوا تکان دادم: هیچی... خیلی جزیی بود....
دستم را محکم گرفت: عمه زن هیچ وقت خونه شوهرشو ترک نمی کنه.... هیچ وقت جای خوابشو جدا نمی کنه..... هیچ وقت راهو باز نمی ذاره واسه لغزیدن....! باشه عمه....؟! باشه؟؟
صدای زنگ حیاط بلند شد.....
قلبم کوبیدن گرفت.....
عمه با ذوق به در نگاه کرد.....
من، به چشم های پسر دوست و عقیم عمه......
لبخند زدم.....
تلـــــــــخ.....، لبخند زدم............
عمه پایش را کشید روی زمین و همان جور که می رفت تو، گفت: برو استقبالش عمه... برو نذار شوهرت سرد شه... برو دورت بگردم........
صدای تقِ باز شدن در حیاط آمد.....
پشتم به در بود.....
و نگاهم... محو موزاییک های کف... محو چادر رها شده روی زمین..... محو کاغذ آزمایش توی دستم...... دست کشیدم به شکمم...... بوی اونتوس مست کننده....، حیاط را پر کرد.....
سرم را چرخاندم... و از ورای شانه ام... گوشه چشمی..... ایستاده بود.... زیر نور ماه و چراغ کم سوی حیاط خانه ی عمه.... سوییچ توی دستش..... نگاهش نمی دانم کجا..... باز به چادرم نگاه کردم..... صدای ذوق زده و تشویق کننده ی عمه که توی درگاهی ایستاده بود، از چادر و کاغذ آزمایش رد شد و به گوش هایم نشست: چرا دور وایسادی مادر؟!!
کامران وارد میدان دیدم شد... دستش را پیش کشید و با عمه دست داد... عمه بوسیدش و گفت: ساره؟!
نگفت... توبیخم کرد! خواهشم کرد! توی جمله اش مستتر بود که پس چرا جلو نمی روی؟؟ پس چرا نگاهش نمی کنی؟؟
دهان باز کردم که چیزی بگویم......، دهانم خشک شد.....
کامران یک قدم آمد جلوتر.... صدایش، توی گوشم اکو پیدا کرد: سلام....
سلام... سلام... سلام.....
بینی ام جمع شد..... بغض گلویم را گرفت.....
عمه آمد نزدیکم ایستاد و جوری که نبیند، از رانم نیشگونی گرفت....
کاغذ آزمایشگاه توی مشتم، مچاله شد.....
عمه رفت عقب: من می رم شامو بچینم...
کامران یک قدم آمد جلو..... خم شد... خم شد که صورتم را ببیند.... اشک توی چشم هایم حلقه زد.... گلویم دچار خفگی و خس خس شد... صورتم را برگرداندم آن طرف.... نزدیک تر شد..... صدایش..... انگاری که خنجر به قلـــــــــبم فرو کرد.....
- ساره.....؟!
احساس کردم دوباره وسط جشن تولدم ایستاده ام..... و دارم برای خودم گوش های دراز می کشم... و دارم احمق می شوم.... و دارم احمق می شوم.. و دارم..........
یکی دو قدم رفتم عقب..... خوردم به دیوار.... حالا دقیقا روبه رویم ایستاده بود..... همان مردی که پا به پایش صبوری کردم و..... به من تهمت فاحشگی زد.......
رویم را برگرداندم سمت دیوار.... سرش را خم کرد.... نفسش خورد به صورتم..... دلم، لرزید...... مشت کوبیدم به دلم.....! ناخن هایم را فشار دادم کف دست های سرکشم..... و هی تکرار کردم که، دوستش ندارم.... دوستش ندارم..... اذیتم کرده.... اذیتم کرده.....
دست هایش را، دو طرفم، عمود کرد به دیوار.... خم شد....
- ساره.....؟! با من حرف نمی زنی.......؟!
با من حرف نمی زنی...؟! با من حرف نمی زنی....؟!
حتی نگاهش هم نکردم... فکم را سفت کردم که چیزی نگویم..... تز علی بود، بی محلی و سگ محلی، بدترین عذاب است!!!
اما من... همان لحظه... درست همان لحظه ی کوتاه....، که فهمیدم نمی خواهم عذابش بدهم.... و هی دلم برای خود بیچاره ام سوخت..... و هی دلم برای خود خاک بر سرم سوخت....... و هی.........
اشک هایم چکید کف زمین: برو.....
نزدیک تر شد.... بیش تر بر من سایه افکند.....
- ساره؟!
لعنتی..... این طور صدایم نکن!! همان جوری صدایم کن که به من گفتی فاحشه!!! و از من پرسیدی که از چه کسی....؟؟؟!!!!
لبم از خیسی اشک، شور شد.....
رویم را گرفتم: ولم کن.....
گونه ی چپش را چسباند به گونه ی راستم.....
- منو ببخش عشق من
,....
آخ که اگر ساره نبودم می زدم توی صورتش! آخ که اگر ساره نبودم موهای خودم را همان وسط حیاط می کندم و تار تار.... طنابی می بافتم و خودم را جلوی چشم هایش، به دار می آویختم...... آخ که......
ولی من ساره بودم.......
می دانی....؟!
من ساره بودم و آخم، می ماند ته قلبم و هیچ کشیده ای از دست من، بر صورت کسی، نمی نشست.....
من ساره بودم و ..... من ساره بودم و...... من ساره بودم..........
گونه اش را مالید به گونه ام....
- قهر نکن با من.....
دلم می خواست پرتش کنم آن طرف...... و دلم....، نمی خواست..............
دستانش را حلقه کرد دورم... و به آرامی... و به نرمی..... گرفتم توی آغوشش.... منِ تشنه.... من احمق.... من دور افتاده... من ساره...... اوی از تو به یک اشاره.... منِ.... منِ.... منِ.... از من، به سر دویدن...............!
اشک های شورم، پیراهن سفیدش را خیس می کرد.....
- چرا با خواهر من اونجوری حرف زدی...؟! به چه حقی؟!
- ششش.......
- دوستم نداری....
- شششش.....
- ازم بدت میاد....
- ششش.....
- به من گفتی... گفتی.... تو... تو چطور تونستی.....
- ششششش.....
تکانم داد... شبیه مادر هایی که بچه هایشان را توی بغلشان ، ننو وار تکان می دهند و لالایی می خوانند، تکانم داد و..... گفت ششش و....... لالایی خواند.......
- چرا داد می زنی؟!
- چرا ازم راضی نیستی؟؟
- چرا وقتی می پرسم چرا، جوابمو نمی دی!!!؟؟
- چرا از این که از تو حامله باشم عربده می کشی؟؟!!!....
- چرا وقتی می خوام باهات حرف بزنم... می خوابی....؟!
- ازم بدت میاد...... نه؟!
دستش را روی کمرم فشار داد: من دوستت دارم جوجه.....
هق زدم: تو از جوجه هام بدت میاد....!
خندید.... آرام....
دلم...، لرزید.... آرام.....
- من جوجه های رنگی رو....، دوست دارم.....
خودم را با یک حرکت، با یک هول ناگهانی، کشیدم عقب.... آب چشم و بینی ام راه افتاده بود..... با خنده، بلوزش را گرفت جلو: می خوای؟!
لبخندی در من نبود... خنده ای در من نبود..... چشم هایم خشک شد به جواب آزمایش مچاله شده ی کف حیاط... درست جلوی پایم.... به من گفته بود فاحشه.....!! و از من پرسیده بود، از کی!!؟؟
یکی برای دلم، گوش های مخملی کشید: نـــــــه......! رو قصد نبوده... عصبانی بوده... اون دوستت داره ساره!
سر خوردم روی موزاییک حیاط...... کامران خم شد.. و با دو انگشت، کاغذ مچاله شده را از زمین برداشت.... تازه داشتم نگاهش می کردم... تازه.... دلم می خواست و نمی خواست که نگاهش کنم.... کاغذ را به سرعت باز کرد... چشم هایش لا به لای خطوط گشت.... و صدایش.... که چقـــــــــــدر دلم نمی خواست خوشحالی اش را بشنوم: این چیه؟؟
نگاهم را.... از نگاهِ.... به نور نشسته و..... گیجش... گرفتم.....
- نیستم.....
عمه داشت صدایمان می زد: بچه ها؟؟ کجا موندین؟؟
پشت آستینم را کشیدم به چشم هایم....
زیر بازویم را گرفت: پاشو... پاشو ضعف کردی... یه چیزی بخور.....
و من.... در انتهای حیاط کوچک خانه ی عمه..... ذوق توی صدایش را دیدم...... برق چشم هایش را... شنیدم.....و رد شدم.... از عذرخواهی نکرده اش..... و شدم کسی که سر خودش هم، کلاه می گذارد.... و دیدم و.... نخواستم که ببینم........!
و من، دیدم...... دیدم که چطور، اسماعیل دلم را....... پیش چشم های پرده پوشم...... به مسلخ می برند.... و من...، چطور ..... دلم نمی خواهد که.... ببینم...
شام عمه را با بی میلی خوردم... فقط هی قاشقم را زدم به بشقابم که کسی نگوید چرا چیزی نمی خوری؟؟ و هی سرم پایین بود و... هی به کامران نگاه نمی کردم و.... هی.......
کامران چند کلام با عمه حرف زد... خوب حس می کردم که حرفش نمی آید... خوب... عمه هم انگاری حس کرد که فوری و به شوخی گفت جمع کنید بروید و من پیرزن را تنها بگذارید..... کامی... نه نه....! کامران... خندید... سوییچش را برداشت و گفت بزن بریم!
کسل و بی حال با عمه خداحافظی کردم.. دم گوشم قربان صدقه رفت... دم گوشم گفت باید باهات حرف بزنم.... کامران اشاره کرد که بدو..... سوار شدم و سرم را چسباندم به پنجره.... شیشه ی سمت خودش را پایین داد.... نسیم فروردین ماهی توی ماشین پیچید.... صدای کم جان ضبط گوش هایم را پر کرد... چشم هایم را بستم..... به من گفته بود فاحشه..............
ماشین را برد داخل پارکینگ... قدم هایم را تند تر کردم... تا باهم توی یک آسانسور نباشیم... تا بتوانم بیشتر فکر کنم.... تا.... بتوانم از خودم و این همه فکر لعنتی... فرار کنم..........
در را نیمه باز گذاشتم... دیر کرد.... پنج دقیقه.... ده دقیقه..... زیر ملافه ی نازک خزیده بودم، وقتی صدای بسته شدن در هال را شنیدم......ملافه را تا گردنم بالا کشیدم.... چشم هایم را روی هم فشار دادم..... بخواب......
چراغ خاموش اتاق را، روشن نکرد.... فقط چند ثانیه توی درگاهی مکث کرد... بعد آرام لباس عوض کرد و.... آلوده به اونتوس...، کنارم دراز کشید......
نفسم تند شد... دستم را گذاشتم روی قلبم و فشار دادم.... بمیر ساره... بمیــــــــر.......! پلک هایم را بیشتر فشار دادم.... حس کردم که باز به عادت همیشگی... ساعدش را روی پیشانیش گذاشت... و نفس های آرامش..... پیشانیم عرق کرده بود و در جدال با خواب و بیداری بودم...، که صدایم کرد....
- بیداری...؟!
و ضربان قلب من... آنقدر بالا... که گوش عالم را کر کرد..... و جنگ درونی ام... و صدای از کی گفتنش... و عربده اش.... و توی حیاط خانه ی عمه.....
- نمی دونم چرا اون حرف احمقانه رو زدم.....
اشک هایم ریخت روی بالش....
- آخه.. اصلا امکان نداشت... من... من مطمئن بودم....
بالشم خیس شد....
- بچه دیگه چه صیغه ایه!!!
خیس تر....
- من دلم نمی خواد بچه دار شیم....
خیس تر....
- ببین... به هر حال.... سعی کن ناراحت نباشی.....
چرخید به پهلو: شب بخیر...
ملافه را کشیدم روی سرم.........
خیس تر.......

******************************************
امروز چهارم اردیبهشت ماه است....
و دقیقا چهار روز می شود....، که کامران خانه نیامده.....
نه اینکه پرواز داشته باشد....
نه اینکه درگیر کار باشد....
حتی نه اینکه مشغول مسایل خانواده اش باشد....
فقط.... با سیامک و یکی دو تا از دوست های دیگرش...، رفته اند شمال....
گفت سفر.... گفتم مجردی؟! خندید..... گفت بچه نشو.... خندیدم.... گفت دو سه روزه... بهانه آوردم: دلم تنگ می شه.... خندید..... ترس از دست دادنش را، پشت خنده های احمقانه و دلتنگی ام پنهان کردم...... گفت توام برو یه جایی.. خونه نمون... برو خونه آقاجونت.... خندیدم: من که بی تو جایی نمی رم...... خندید: پس بمون تا بیام..... خندیدم..... خندیدم.... خندیدم..........
علی و گلچین نیستند.....
این روزها هر چه می گردم، پیدایشان نمی کنم.....
روشنک جواب نمی دهد... می گوید درس دارم... خوابم... دارم نهار می خورم.....
حاج خانوم دعوایم می کند که چرا شوهرت را فرستاده ای برود.... بهش نگفته ام سفر تفریحی....! گفته ام مجبور شده... کار واجب داشته..... آقاجون همین دیروز زنگ زد... گله کرد که چرا نیامدی اینجا؟ گفتم خانه تنهاست..... گفتم خانه ی بی کامران، خانه نمی شود.......
.
.
.
دیشب کامران دیر وقت آمد....
دیر وقت آمد و.... حتی پایش را هم توی اتاق خواب نگذاشت....
دیر وقت آمد و..... من... روز بعد.... مبل بهم ریخته از خوابیدنش را... دیدم......
.
.
.
آرایش کرده بودم.... روسری قرمز سرم بود... به آینه خیره شده و توی گوشی گفته بودم: کامی جووونـــــــــــــــــم ؟! امشب شام بریم بیرون؟!
بی حوصله جواب داده بود: نه امشب خیلی خسته م....
نازش را کشیده بودم: بریم دیگه... پسر خوبی باش.... من یه عااالمه حرف باهات دارم.... می خوام یه چیزایی رو باهم حل کنیم.... باشه کامی؟! بریم همون رستورانی که رفتیم اوایل عروسیمون.... همونی که گفتی ناجیا چقد خوش هیک......
صدای خشدارش..... سوت قطار شد و...... گوش هایم را خراش داد: اون رستوران جمع کرده........
.
.
.
تلفن های عاطفه را جواب نمی دهم....
به عمه هم سر نمی زنم....
زندگیم خلاصه شده توی مسیر دانشگاه و.. کلاس های خسته کننده و... تکالیف بر دوش مانده و..... تمیز کردن خانه و...... لبخند های احمقانه........
.
.
.
هنوز گهگاهی به کاغذ مچاله شده ی آزمایش، پنهان شده توی کشوی عسلی کنار تخت، سری می زنم.....
صبح به صبح بازش می کنم و لا به لای خطوطش... به دنبال چیز جدید می گردم.....
به دنبال حسی تازه....
پیدا که نمی کنم، کلافه می شوم و همه چیز را ، رها می کنم........
دیروز صبح کامران مچم را گرفت... کاغذ را از دستم کشید... چشم هایش قرمز شد و با عصبانیت به من نگاه کرد: این چیه؟؟
جوابی نداشتم که بدهم..... کاغذ را تکان داده بود: واسه چی نگهش داشتی؟؟؟...... سکوت کردم... پوزخند زد..... کاغذ را پرت کرد توی صورتم: نشستی که منِ دیوث واست بچه درست کنم؟!!!!!
دهانم را باز کردم: نه......
در اتاق را بهم کوبیده بود.....
گنگ و خیره، با در اتاق حرف زده بودم: نه به خدا... آخه می دونی.... همش فک می کنم یه چیزی تو این برگه جا گذاشته م.... همش فک می کنم ممکنه این کاغذ معجزه کنه..... ممکنه....... ممکنه....... ممکنه..........
.
.
.
مشروط شده ام!
میبینی؟!
هیچ نمره ی بالای دهی نداشته ام.....
به تصویر کارنامه ام توی مانیتور لپ تاپ کامران، لبخند می زنم.....
احساس آدمی را دارم.....،
که یکی..... از رویش رد شده.....
آدمی که.... لـــــــــــِـــــه شده...........
لبخند می زنم.....
احساس آدمی را دارم.....،
که هیچ چیز.... از دست.... نداده........
مشروط شده ام.............
.
.
.
حلقه اش را روی کنسول... جا گذاشته........ جا گذاشته.............................
.
.
.
تیر ماه ست.... هوا گرم شده.... فن ها را روشن کرده اند.... کامران با گوشیش ور می رود.... دست می کشم به تاپ صورتی و جذبم و می نشینم روبه رویش: از یه مشاور وقت گرفته م....
صدای سوختن هیزم تنم را... در جهنم چشم هایش... می شنوم.......
گوشی اش را پرت می کند توی دیوار: دنبال بهانه ای؟! دیوونه شدی؟؟ می خوای بری دکتر؟؟ خب برو!! به درک!! ولی تنها برو!!! تنها!! انقدم واسه من موش مرده بازی درنیار!!!! تو کله ی پوکت فرو رفت؟!!!!!!!!
.
.
.
نازی توی گوشم پچ پچ می کند: قهرین با هم؟!
لبم را گاز میگیرم....
امان از روزی که برای غریبه ها.... پرده ای بر حریم خصوصی ات، نباشد......
.
.
.
تولد عاطفه است.....
برایش بلوز مجلسی خریده ام... و یک روسری ابریشمی.... کامران گفت تو بخر... من قبولت دارم..... قبلا... خیلی قبل تر ها..... دوتایی می رفتیم خرید...... کادوی حاج خانوم را.... دوتایی خریده بودیم... برای مادر زن سلام.... با کلی شوخی و خنده.....
نگاه مشتاق عاطفه توی نقش روسری ابریشمی.. گم شد: واااااای! چه خوشگله!!! سلیقه ی کیه؟؟؟
کسی گونه ام را از پشت سر.. می بوسد: ساره.....!
پدر لبخند می زند و با نگاهی خیره به کامران... فقط... سر تکان می دهد....
عاطفه از پشت روسری... به کامران نگاه میکند... بعد به من.... توی نگاهش... دلخوریست.... رنجش ست.... تاسف است.... خر خودتانید است......!
دست می کشم به گونه ی بوسیده شده ام....
بوی اونتوس.....، نمی دهد......
.
.
.
امروز رفته بودم پیش دکتر... جراح پلاستیک و زیبایی... دارای بورد تخصصی نمی دانم چی....
یک نگاه اخم آلودی به دماغم انداخت... بعد با غرغر گفت: چشه مگه؟؟؟

این روز ها بله بران حنانه است.... با یکی هم قبیله ای خودش..... شادی دیروز آمده بود کارت عروسی حنا را بدهد و..... هم... به قول خودش.. من را ببیند....
شادی می گوید افسرده شده ای....
تا چشمش بهم افتاد، مشت هایش گره شد....
پرسید مادرت؟ لبخند زدم.... پرسید علی؟ سکوت کردم.. روشنک و عمه؟؟ خندیدم...... گفت کامران...؟! اشک هایم ریخت پایین......
خیز برداشت برود سراغ کامران..... به هزار قسم و آیه نگهش داشتم...... فحش می داد... به کامران... می گفت بگذار بروم دهانش را سرویس کنم..... التماسش می کردم.... گفتم نیست... گفتم چیزی نشده که......!؟ گفت بگو چی شده.... خندیدم...... گفت حرف بزن ساره..... رفتم که برایش شربت بیاورم..... توی آشپزخانه شانه هایم را گرفت و..... تکانم داد: چرا لال شدی؟؟ می ترسی رازداریت کن فیکون شه؟؟ می ترسی من زر زر کنم؟؟؟ از چی می ترسی ساره؟؟؟ چرا این ترم سر کلاسا منگ بودی؟؟ چرا مشروط شدی؟؟ چرا افرش باید بهت تذکر بده؟؟؟ چرا باید به تو تذکر بدن ساره؟!!!!! داری چیکار می کنی؟؟؟
سرم را کج کردم.. لبخند مظلومانه ای زدم.. و سن ایچ آلبالو را بالا گرفتم: این خوبه؟!
دستش بالا رفت و کشیده اش... خوابید توی گوشم..................
.
.
.
عاطفه و پدر.... امشب می روند دوسلدورف..... می روند پیش عموی کامران... عمویی که تا به حال نه اسمش را شنیده بودم... نه زیاد حرفش را... فقط می دانستم کسی هست که آنجا زندگی می کند... مثل اینکه زن عمویش سرطان گرفته.... عاطفه پریشان شده.... تمام وقت کنارش بوده ام... کمکش کرده ام چمدان ببندد..... متلاطم است.... امشب می وند.... معلوم نیست تا کی..... و من امشب چادر سرم نکرده ام... کامران حتی... تعجب هم...نکرد....... عاطفه می گوید دو سه ماه... کامران حرف نمی زند... پدر کامران را می کشد کناری و باهاش حرف می زند... کامرام عصبی شده... مدام قدم می زند و با پدر بحث می کند.... عاطفه تند تند حرف می زند... می گوید داری خراب می کنی ساره... می گوید خوابی؟؟ می گوید برو پیش مشاور... با هم بروید... می گوید من باهاش حرف می زنم.... می گوید.... می گوید.... می گوید..... .
.
.
.
کلید توی قفل می چرخد و کامران... با سوشرت سفید و مشکی.... رنگ های متضادی که علاقه ی خاصی بهشان دارد و زیاد با هم ستشان می کند....، با خنده ای نادر... می آید تو....
نگاهم را از لبخندش می گیرم: سلام..... شام حاضره....
دست هایش را به طرفم باز کرده....
دارد می آید جلو...
- شامو ولش..... خودتو عشقه.......!
بینی ام اذیت می شود.....
بینی ام....
شامه ام.........
به دست هایش نگاه می کنم......
بوی ایفوریا..... شامه ام را تیز می کند....
خودم را می کشم عقب.... سر تکان می دهم.... « نه... نمی خوام.....» می خندد.... کمی عصبی... کمی بی خیال... کمی....
پشتم را می کنم بهش.... لازانیای مخصوص را از فر درمی آورم..... شبیه آدم های مست نیست.... شبیه آدم های... نخورده مست است.............!
کارد و چنگال را میان دست هایش میگیرد و با اشتها به لازانیا ور می رود....
زمزمه می کنم: فردا صبح وقت عملمه...
ابروهایش بالا می رود و صاف..... نگاهم می کند: عملِ....؟!
نگاهم را می دزدم.... بینی ام چین می خورد... صدای خنده ی بلندش... گوش هایش را... آزار می دهد.....
- نگفته بودی!!؟ بالاخره به فکرش افتادی؟!!
چنگم را دور لیوان آبم، حلقه می کنم....
خودش را بهم نزدیک می کند ... بینی اش را می کشد به موهایم... به گونه ام..... و صدایش را آرام و خواستنی می کند : ممممم...... پس بیا این دم رفتنی....
سرم را تا انتها توی یقه ام فرو می برم.....
دست هایم.. می لرزد....
دلم..... هم......
باز زمزمه می کند: بی خیال... توام که دوست نداری.... لازانیارو بچسب....! حالا چی شد به فکر افتادی یه تکونی به خودت بدی؟! خیلیم مهم نبودا.......
خودش را می کشد عقب و ... پوزخندش.... قلبم را خراش می دهد......
- فکر می کنی با یه دماغ عمل کردن، همه چی حله؟! زندگیمون بهشت می شه؟!
بلند... می خندد.....
- خوابی ساره.... یه خواب خرگوشی........
می لرزم... چشمم می افتد به تار موهای بلند و سیاه افتاده کنار بشقابم.... به تار موهایی.. که این روزها... همه جای خانه پیدایشان می کنم.... تار موهایی... از ریشه ی جان من.... بس که می ترسم این روز ها از ریختنشان....، برس نمی کشم... شانه نمی کنم...... می ترسم....... می لرزم و پلک می زنم.... می لرزم و پلک می زنم و فکر می کنم که چطور نمی توانم باهاش.. از تنهایی هایم... و از ترس روز بعد... حرف بزنم.......
از من فاصله می گیرد..... مشغول غذایش می شود.....
باز به دست هایش نگاه می کنم.....
بینی ام را بو می کشم و... چین می دهم.....
شامه ام تیز شده....
شامه ام....
باز به دست های بزرگ و مردانه اش نگاه می کنم...... انگار یکی توی بینی ام.. نوشابه باز می کند..... از گاز نوشابه، چشم هایم، می سوزد...... هنوز هم این دست ها را.....، دوست دارم..................؟!
.
.
.
خوابم نمی برد.... هی پهلو به پهلو می شوم.....
کامران کلافه از جابه جا شدن و بی خوابی من، از جایش بلند می شود و به هال می رود... کمی بعد... صدای یکی از فیلم های ام بی سی ها... تا اتاق خواب هم می رسد.....
دماغم را می کشم به بالش کامران.... بار آخری ست... بار آخر... معلوم نیست از فردا... تا چند وقت نتوانم بینی ام را به بالش و لباس هایش بمالم و... بویش را به ریه هایم بکشم.......
چقــــــــدر دلم م یخواهد صدایش کنم... و بهش بگویم... که بیا و من را بغل کن... که بیا و..... کمی... فقط کمی... به من امنیت ببخش..... من، مـــــی ترسم...........!
از استرسی عمیق و ویران کننده... باز توی جایم، جا به جا می شوم......
خواب ندارم.....
خواب....، ندارم......
می ترسم.....
اضطراب دارم.....
وحشت......!!
دکتر گفت چجوری می خواهی؟؟ گفتم تیغه اش کشیده باشد... گفتم سر بالا نباشد... گفتم یک جوری باشد، که شوهرم....، خوشش بیاید......
دکتر.... پوزخند صدا داری تحویلم داده بود......
عکسم را توی مانیتور نشانم داده بود..... بدم نیامد... خوب شده بود!
فردا... عمل.... بیهوشی کامل.....
نکند فردا زیر عمل بمیرم؟؟ نکند بمیرم و کسی سر قبرم....، شاخه گلی هم نگذارد........؟!
نکند خوب نشود؟؟ نکند از ریخت بیفتم؟؟؟ توی دلم... بلند بلند....می خندم...... مگر کی توی ریخت بوده ای ساره.....؟؟!!
صدای حرف زدن کامران با تلفن می آید... عصبی و بی حوصله است.... چند لحظه بعد، توی چارچوب در اتاق خواب، ایستاده....
به گوشی اش اشاره می کند: واسه فردا...، بگو یکی از دوستات بیاد.. یا اصلا، من یکیو پیدا می کنم بیاد پیشت...
هاج و واج نگاهش می کنم.....
کلافه چنگ می زند میان موهایش: خانم یکی از خلبانا وضع حملشه... من باید جاش برم.....
دارم می روم اتاق عمل... به خاطر تو... برای تو... برای تویی که به من گفته ای دوست نداشتنی.... و از من پرسیده ای...، از کی.......
ملافه را توی مشت چنگ شده ام، و قلبم را...، میان رگ و پی به خون نشسته ام....، می فشارم......
- عیبی نداره......
.
.
.
همه جا قرمز است.... همه جا گرم است... و من... حتی این گرما را توی خواب هم احساس می کنم.... روشنک ایستاده میان آتش..... پاهایش برهنه است... دامنش تا زیر زانو.... هیچ رنگی به جز قرمز...، نمیبینم.... خودم را تکان می دهم... موهای روشنک به دورش پخش شده.... یادم می افتد که باید بهش زنگ بزنم... یادم می افتد که حاج خانوم، همین دیروز پای تلفن گفت که روشنک حالش خرابست... که رفته خانه ی دوستش.. که چند روزست آنجاست... که علی نیست... که علی و گلچین رفته اند شمال... و حاج خانوم دست تتنهاست.... و حاج خانوم، نگران روشنک است...... عرق می کنم.... تمام گردن و تنم.. خیس عرق می شود..... روشی سرش را بالا می گیرد... چشم هایش... چشم های همیشه سبز و وحشی اش...، دو کاسه ی خون شده......! وحشت می کنم...!! حتی توی خواب هم، وحشت می کنم!!! تکان می خورم... خودم را تکان می دهم که بیاید طرفم..... نگاهش غریبست... نگاهش درد دارد... نگاهش... خیس است...... قلبم می زند... قلبم، تند تند می کوبد..... جیغ می زنم... صدایی ازم در نمی آید.... دست هایش را میگیرد طرفم.. می خواهد حرف بزند... به جایش.. از دهانش... خون میریزد بیرون.... قبضه روح می شوم..... و همان لحظه توی خواب.. یادم می فتد که خون، خواب را باطل می کند............. دست هایش را می برد پشت گردنش.... برق گردنبند یادگاری آقاجون... همان که وقت خریدن حلقه بردیم و درستش کردیم..، چشمم را می زند....... گردنبند را میگیرد میان دست هایش... و دست هایش را.. به طرفم دراز می کند.......... خودم را توی خواب.. عقب می کشم.... وحشت زده... شعله های آتش... همه جا را گرفته.... خیس عرق می شوم... خیس تر....... پاهای برهنه ی روشنک... توی آتش شعله کش و سرخ... می لرزد.... دست هایش را دراز می کند و گردنبند را می گذارد میان دست هایم.......... آتش....، شعله می کشد....... وحشت می کنم..... از خواب.....، می پرم.................
دست می کشم پشت گردنم.... تمام هیکلم، خیس عرق شده..... از وحشت.. از اضطراب..... همه اش از اضطراب فرداست... از اضطراب روزی که نمی دانم، چطور خواهد گذشت... تمام شب بیدار بوده ام.. و حالا... دو دقیقه هم که خوابم برد.... آه خدای من..... چه خواب آشفته ای.... بس که این روز ها..... بس که از ترس فردا..... توی خودم مچاله می شوم.... قرآنی را که هر شب کنار بالشم می گذارم، برمی دارم و.... بغل می کنم..... پاهایم را توی شکمم جمع می کنم و به پهلو دراز می کشم..... دست می کشم... به جای خالی کامران... کمی آن طرف تر...... باید به روشنک زنگ بزنم....... باید.........
.
.
.
7 صبح راه می افتم.... کامران رفته..... وقتی که من خواب بودم.... وقتی که بعد از آن کابوس عذاب آور... بعد از آن کابوس جهنمی.... برای نیم ساعت چشم هایم را بستم، رفته.......
فرم رضایت نامه را پر می کنم.... اسم خودم.. اسم دکترم.... رضایت خودم... رضایت یکی از نزدیکانم.... کامران که نیست........!؟ بغض می کنم......
علی امضا می کند....
روی برگه نوشته شده... زمان ترخیص... زمان فوت..... قلبم تند تند می کوبد..... گلی می گوید چیزی نیست... اصلا نمی فهمی هیچی!
پرستار راهنمایی ام می کند... باید لباس هایم را عوض کنم... برهنه می شوم... لباس های آبی بیمارستانی.... که همیشه ازشان بدم می آمده.... می پوشمان..... شماره ی کامران را میگیرم... باید باهاش حرف بزنم... نیست.... خاموش ست..... رفته.......!
اشک هایم میریزد کف کلینیک و تار تار مویم...، به لباس های آبی....، می چسبد......
پرستار نصفه قرص آرام بخشی کف دستم می گذارد.... توی اتاق عمل...، همهمه است.... چیزی شبیه به بازار شام... هر کسی، پی مریض خودش می گردد.... دکتر اخمو را میبینم... دکتری که به همه می خندید... و به من...، اخم می کرد.... روی تخت دراز کشیده ام... مسئول بیهوشی...، آمپول را وارد رگ هایم کرد... دکتر میانسال و بداخلاقم... نگاه دلسوزی به صورت و چشم های خیسم انداخت... دماغم را میان دو انگشتش گرفت و کشید: باید عادت کنی از این به بعد تا یه مدت، اینجور ینفس بکشی..... باشه دختر خوب...؟؟ می تونی.....؟!
صدای دکتر.... دور می شود.... و تصویرش.... شبیه به هاله ای از ابهام.....
چشم هایم را باز می کنم.....
گلچین بالای سرم ایستاده.....
چشم هایم کمی.. خنک است....
خوب نمی بینم... خوب، نمی فهمم..... انگاری دارد می گوید بهتری؟؟ و شاید... دارد حالم را می پرسد......
باز... به خواب می روم.....
آفتاب کامل غروب کرده وقتی... پایم را از کلینیک بیرون می گذارم.....
دست سردم توی دست های گرم علی، می لرزد........
صندلی را می خواباند... چشم هایم را تا رسیدن به خانه و فرار از بحث و جدالش برای رفتن پیش حاج خانوم.... می بندم..... حتی طاقت شنیدن غرغر های حاج خانوم از جراحی سبک سرانه و جلف و.... دوری از خانه ی آغشته به بوی کامران را...، ندارم......
گلی روی تخت ملافه ی سفید دیگری پهن می کند... دراز می کشم و... چشم هایم را می بندم و... می خوابم.....
بیدار که می شوم.... گلویم درد می کند..... می سوزد... بینی ام اما نه..... گیجم... ترس هم دارم... می ترسم و به گلی م یگویم آینه ی کنسول را با چیزی، بپوشاند.... می خندد و مسخره ام می کند که مگر زاییده ای؟؟؟؟
با نی.... بهم سوپ می دهد.... گلویم درد می کند... معده ام جمع می شود و....... استفراغ می کنم...... و خون بالا می آورم انگاری ....... و انگاری که گلچین دارد می گوید دکتر گفته طبیعی ست... بعضی ها اینجوری می شوند... به خاطر زخم گلو و خونریزی ناشی از آن و این حرف هاست...... چشم هایم... دو کاسه ی خون ست..... گریه می کنم...... با دهانم نفس می کشم و تمام صورتم، درد می گیرد.......
علی کلافه توی اتاق قدم می زند.... عصبی به گلی می گوید: دوباره شماره ی روشنکو بگیر!! ببین کدوم گوریه که نمیاد پیش خواهرش!!!!

گریه می کنم و با صدایی ضعیف، زجه می زنم: درد دارم...........
علی شماره ی دکترم را میگیرد....
گلی با نگرانی می گوید: به خدا بهت مسکن زدن... آرام بخش.... نباید درد داشته باشی اصلا!!!
اشک هایم از کنار بینی گچ گرفته ام، جاری می شوند....
گلی سرش را می آورد نزدیک دهانم.... هق هق می کنم: حلقه م.... پیداش کن.....
گیج نگاهم می کند.....
علی می بردم کلینیک..... دکترم عصبی ست..... می گوید امکان ندارد درد داشته باشی.... می گوید کلی آرام بخش زده ام بهت..... گریه می کنم.... درد دارم.... کامران کجاست....................؟!
.
.
.
بهم آمپول ضد تهوع زده اند.... و مورفین... دکترم گفته بخواب... دکترم گفته همه اش عصبی ست... دکترم گفته پس شوهرش کدام گوری ست؟؟؟؟؟؟
.
.
.
باید با دهانم نفس بکشم... تنبیه سختی ست.... برای نبوییدن تمام روز هایی.... که تو نیستی...............
.
.
.
سه روز گذشته... امروز.. تامپون ها را از بینی ام در آوردند.... حالا، احساس بهتری دارم..... اما.... هنوز عذاب الیم ست... هنوز وقتی غذا می خورم، نمی دانم باید نفس بکشم، یا غذا بخورم..... نمی دانم باید به تلفن های خالی از تماس تو فکر کنم، یا اخم و تخم غلیظ این روز های علی .... به من... به تو.... و به در و دیوار خانه مان.....
.
.
.
یک هفته گذشته.... زنگ زده ای... من صدایت را نشنیده ام اما علی پای تلفن سرت داد کشیده است... بحثتان شده.... دکتر گچ بینی ام را باز می کند.... و شروع می کند به ماساژ دادن.... یا علـــــــــــــــــــــــ ی!!!!!!!!
درد تمام تنم را می لرزاند.... دلم م یخواهد جیغ بزنم.... دلم می خواهد دست دکتر را پس بزنم.... به جایش.... اشک هایم... روی گونه... رد می گیرند......
دکتر سر تکان می دهد: دردو بیش از حد حس می کنی... آستانه ی دردت پایینه.....
علی نگاهش را از صفحه ی موبایلش می گیرد و میان من و دکتر که امروز، نرم تر به نظر می رسد، پخش می کند: تو راهه.... تازه رسیده.....
.
.
.
استرس دارم..... خیلی..... زیاد!! تمام راه تا رسیدن به خانه، دلم م یخواهد توی آینه به خودم نگاه کنم.... علی نمی گذارد.... دکتر ممنوع کرده.... به علی التماس می کنم: خیلی زشت شده ام؟؟
دنده ی پرشیا را عوض می کند و با حرص، گاز می دهد و نگاهش را از من می گیرد: تو زندگیت چه خبره؟!!
.
.
.
عاطفه زنگ زده به گوشم... صدایش ضعیف ست... ناراحت است که کنارم نیست.... خبر ندارد که شوهرم هم کنارم نیست... چه برسد به... مادر شوهرم..........
.
.
.
علی با عصبانیت نشسته روی مبل و پایش را تکان می دهد... و من... حسرت زده... به کامرانی نگاه می کنم که کلافه است و من هنوز نتوانسته ام در خلوت.... خلوتی که این روز ها پرده پوش ست.....، ببینمش....... علی غر می زند... واسه چی رفتی؟؟ ندیدی زنت زیر عمله؟؟ کامران خونسرد و مغرور..... مجبور بودم... زنم بچه نیست.... اتفاقیم نیفتاده.....!
باز بینی و تمام صورتم... درد میگیرد.....
کامران نگاهی گذرا.... گذرا!! به صورتم می اندازد: خوبی؟!
لبخند می زنم.....
حالم را پرسیده..... به درک که صدایش را نشنیده ام... حالا اینجاست... و دارد حالم را می پرسد......
.
.
.
بحث علی و کامران بالا گرفت.... علی کشیدش بیرون برج... با نگرانی پای پنجره ی یازده طبقه ای ایستاده ام.... گلی دست می گذارد سر شانه ام.... بر می گردم سمتش: چی شده؟!
لبخندش... تلخ ست...
- منم نمی دونم.. ولی علی آتیشیه....
دست می کشم به موهایش: می خواین با هم عروسی کنین؟؟
می خندد: فک کنم ساره.... فک کنم......
.
.
.
تمام سعیم را کرده ام که مطبوع و دلپذیر باشم... تمام تلاشم را کرده ام که خوش بو و تمیز باشم.... موهایم را صبح با کمک گلی شستم و تنم را خودم آب گرفتم...... کامران از وقتی با علی رفت، نیامده.....
دراز کشیده ام روی تخت.... گلی می گفت خوبی... می گفت هنوز ورم داری اما خوب شده... می گفت این چسب را که چند ماه تحمل کنی، تمام می شود.......
دست می کشم به یقه ی گرد و بازم.... صدای بسته شدن در می آید.... ذوق زده لبه ی تخت می نشینم.... تمام شامه ی چسب زده ام را بکار میگیرم... برای بوییدنش..... توی چارچوب در ظاهر می شود... خسته..... و انگاری.... مانده...... و.... بدون لبخند.....
دستش می رود به دکمه های پیراهنش و لبه ی تخت می نشیند: چطوری؟!
ذوق زده تر......
- یکم درد دارم... ولی خوبم!! خوبم!! تو خوبی؟ خسته ای؟ بمیرم....
دست می برم که شانه هایش را ماساژ بدهم... خودش را رها می کند روی تخت.....
- فقط می خوام بخوابم.....
به دست هایم نگاه می کنم.... که میان زمین و هوا مانده......
بینی ام... تیر می کشد.......
لبخند می زنم و چراغ خواب کلاهکی را خاموش می کنم......
نیم ساعت می گذرد.... هنوز خوابش نبرده... این را از ریتم نامنظم نفس هایش می فهمم.... بینی ام درد می کند.... درد...، در تمام صورتم پخش می شود...... آرام صدایش می کنم: کامی......؟!
جوابی نمی دهد..... عوضش، پهلو به پهلو می شود.....
بالشم خیس می شود.....
دست می کشم پشت پلک هایم.....
دلم برایش تنگ شده......
باز....، صدایش می کنم.......
- کامی .....؟! با من حرف نمی زنی....؟! از من بدت میاد......؟! دلت نمی خواد اینجا بخوابی....؟! من بو می دم؟ من تمیز نیستم؟؟ زشت شده ام؟؟ کامی با من حرف بزن........ من دارم میــــــــــمیـــــــــــ ـــــرم......................
صورت خیسم را بالا میگیرم و تمام عضلاتم، از درد....، مچاله می شود......
دلم را به دریایی طوفانی و پر از درد.... می زنم.... و غرورم را.. زیر پاهایم... خرچ خرچ..... خورد می کنم...... لـــــِــــــــه می کنم..........
- باید بغلم کنی کامران..... باید منو توی بغلت بگیری و آرومم کنی.... تمام این روز ا... به تو احتیاج داشته م.... حلقه م گم شده کامران...! گم شده!! هرچی می گردم پیداش نمی کنم.....!! باید منو مث شب عروسی مون بغل بگیری و آرومم کنی و امنیتم بدی و پناهم بشی...... باید کامران.... باید... شوهر خوبم.......
یک ساعت دیگر... می گذرد.... چشمم به عکس عروسی مان است...... دست هایش را دور کمر من حلقه کرده..... چشم هایش... نیمه باز و تبدار است..... دلم ضعف می رود.... بینی ام تیر می کشد..... بالشم خیس می شود...... تمام صورتم، درد می کند......
به هق هق می افتم... دستم را گاز می گیرم.... که عجــــزم را.... نبیند.....
دستی به طرفم دراز می شود.... دستی... که گویی... از بهشت آمده...... و بهشتی... که بوی اونتوس....، نمی دهد.....
منِ بی پناه... منِ درمانده... منِ دور از محبت مانده......، هجوم می برم.... حمله می کنم.... سرم را روی بازویش می گذارم و چشم هایم را فشار می دهم و صورت از درد مچاله شده ام را... از اشک خیس شده ام را.... پاک می کند......
کمی نَنو وار.... تکانم می دهد: هیش........ بخواب.....
.
.
.
زیر دوش آب سرد... دست می کشم به موهایم....
تار های بلندی.. کف دستم می نشیند.....
صدای عصبی کامران و تلفنی حرف زدنش.. می آید.....
و صدای عادل فردوسی پور و... گزارش بازی حساس تیم محبوبِ محبوب من.......
دست می کشم به موهایم....
یک مشت موی دیگر......
کامران داد می زند.....
سرم را می گیرم بالا تا قطرات آب... مستقیم به صورت و چشم هایم بخورد.....
دست می کشم میان موهایم.......
یک مشت دیگر......



*************************


« یَعْلَمُ خَائنَةَ الْأَعْینُ‏ِ وَ مَا تُخفِى الصُّدُور...... »

او چشمهایى را که به خیانت مى‏گردد و آنچه را سینه‏ها پنهان مى‏دارند، مى‏داند.....



شانه را میان موهای بلندم حرکت می دهم..... شانه ی چوبی دوست داشتنی... نگاهم روی دندانه هایش ثابت می شود.... لبخند می زنم.... لبخند می زنم و تار های موی کنده شده را ازش جدا می کنم و توی سطل کوچک کنار کنسول می اندازم... بعد خم می شوم روی زمین.... زیر کنسول را با دقت نگاه می کنم... از زمین مفروش با موکت قرمز دل می کنم.... در کمد لباس ها را باز می کنم... لباس های من سمت چپ.... لباس های کامران سمت راست.... دست می کشم به آستین پیراهن کمرنگی که رو به سفیدی می رود.... بینی ام را می کشم به آستینش..... بوی اونتوس مشامم را پر می کند...... لبخند می زنم و باز بینی ام را می کشم بهش.... ایفوریا ست... نه اونتوس.... باز بو می کشم.... علی هر بار می رفت ترکیه، برای روشینک از این عطر می آورد..... لبخند می زنم و توی جیب های کامران، به دنبال حلقه ی مفقود شده ام می گردم.... چیزی دارد... توی رگ و پی ام وول می خورد... و من...و من.... اجازه ی نشستنش را به تنم، نمی دهم....... باز لبخند می زنم و به پیراهن کامران چشم می دوزم..... چقدر دوستت داشته ام کامران...... چقدر دوستت دا... ر....م...... کامران....... و چقــــــــــــــدر من را نمی بینی کامران..................
صدای زنگ هال بلند می شود.... قدم های آهسته و.... سنگینم.... راهی سالن می شود..... چشمم را از راهروی سرخابی و حلقه ی جا خوش کرده ی کامران روی کنسول می گیرم.... دستم را روی دستگیره ی در می فشارم...... پلک می زنم.... نفس عمیقی می کشم...... و دستگیره را... می کشم پایین.......
چرا پای چشم چپ روشی کبود شده؟؟
چرا دست هایش دارد می لرزد...؟؟
چرا رنگش اینقدر پریده و زرد شده؟؟
خدای من...... این اشک ها چیست.... که بی وقفه... از صورت خواهرم... جاری ست.....................؟!
پلک می زنم....
یک بار....
دو بار...
سه بار....
بوی ایفوریا می پیچد توی رگ و پی ام......
زمین زیر پایم.... می لرزد.....
خانه ام.... خانه ی امنم.... توی لرزه هایی ناگهانی..... به رعشه می افتد......
و انگار که.....
چیزی با همین کبودی وحشت برانگیز....
چیزی با همین سبزی چشم ها.....
با همین رایحه ی.... دوست.... نداشتنی......
توی وجودم...... ، فهم می شود........
می نشیند.....
به یاخته هایم...، فهمانده می شود.....
و انگار که اخبار ساعت ده.... وقوع زلزه را پیش بینی می کند.....
کدام ساکم را ببندم.....؟!
و من...... ذره ذره.... غبار آگاهی را می بینم..... که روی دلم می نشیند...... و قطره قطره..... ریختن.... شر شر....... چک چک..... چیزی.... حسی........ دردی...... توی قلبم...........
و انگاری که.... همه ی پرده ها.... با چنان قدرت عجیبی کنار می روند...... با چنان نور قوی و چشم زننده ای.... چشم هایم را نشانه می روند...... که چشم های پرده پوشم.... که پرده ی ضخیم کشیده شده روی دلم....... آخ چشمم........ کور شدم............
چیزی.... انگاری توی صدایم شکسته.... وقتی آنجور آهسته... وقتی آنجور ناباور... وقتی آنجور... ملتمس..... صدایش می کنم: روشی........؟!
چشم های سبز و خواستنی اش... به کبودی می نشیند....... کبودی صورتش بیشتر می شود..... چیزی به قلبم... خش می اندازد..... خودش را پرت می کند توی بغلم.... توی بغل کوچک من..... توی بغلی که بوی ایفوریا نمی دهد...... و زار.... زار......... زجــــــــه می زند.........
- منو ببخش ساره...... منو ببخش......
از توی بغلم می کشمش بیرون و به رویش می خندم: خل شدی دیوونه؟؟ چی رو ببخشم؟؟؟
چشم های به زاری نشسته اش را... چشم های پر از حرفش را.... چشم های پر از.... چیزی شبیه به... عذابش را..... توی چشم هایم... حل می کند: ساره....! من حامله م......!
و آنگاه که زمین به لرزش [شدید] خود لرزانیده شود و بارهاى سنگین خود را برون افکند.......
پلک می زنم.......
و انسان گوید [زمین] را چه شده است .....؟!
دست می کشم روی شکمش.......
شکمی که.... علی رغم همه ی پرهیز ها و غذا نخوردن ها و... پیاده روی های شبانه..... صاف نیست..... سخت... نیست.....
دست می کشم روی شکم روشنکی که.... میان خواب هایم... میان آتش ایستاده... موهایش دورش ریخته..... و پاهایش... برهنه است....... و می خندم: چه زود مامان شدی روشی..! از کی....؟!

توی چشم های خندانم... محو می شود... مات می شود..... سکندری می خورد.... و می افتد کف زمین سنگ شده..... و باز اشک هایش می ریزد پایین......
زانو می زنم جلوی پایش.....
روشنک میان آتش ایستاده.....
از خواب می پرم........
عق می زند....
وحشت می کنم....
دستش را می گذارش روی قلبش و چنگ می زند.....
چشم هایش دارد از حدقه بیرون می زند....
حمله می کنم به کیفش....
و به دنبال قرص هایش....
و به دنبال نیفدیپین ونیتروگلسیرین و هر چه داروی این درد بی درمان ست....
حتی نمی توانم ببینم........!!
دست هایم می لرزند....
خانه ی امنم... دارد تکان می خورد.....
چرا زلزله را از پیش اعلام نکرده اند....؟؟
دو بار با زانو زمین می خورم تا بتوانم یک لیوان سر خالی آب برایش ببرم......
دست های لرزانش را... از دست های لرزان من.... از تمام تن لرزان من..... پس می کشد....
لیوان را می گذارم روی لب های ورم کرده و کبودش.....
تو دهانی خورده......
خواهر من..... از کسی.... تو دهانی خورده........
کی جرات کرده؟؟؟
حالا... حتی صدایم هم.... به رعشه افتاده: کی جرات کرده دست رو تو بلند کنه آجی؟؟ کی؟؟
لیوان از دستش رها می شود....
پرت می شود کف زمین جلوی پایمان.....
و هزار تکه می شود......
و تکه ای از شکسته هایش.... می پرد گوشه چشم من.....
مشت چپش را به قلبش می فشارد.....
شیشه را از گوشه ی چشمم برمی دارم.......، روشنک جیغ می زند: خدااااااااااااااااااااااا اا!!!!!
دست هایم را می گذارم روی بازوهایش و محکم میگیرمش..... اشک های جفتمان...... قلپ قلپ.... درشت درشت.....
- آجی چی شده؟! روشی؟؟ روشی جونم چرا؟؟ روشی جونم از کی؟؟؟
دارم می بینم.....
ایستاده میان آتش.......
از درد.... به خودش می پیچد.......
زجه می زند: ساره...................................
تند تند... اشک هایش را... با دست هایم... پاک می کنم......
- جون ساره... جونم خواهری... بگو دردت به جونم... چیکار کردی... بگو چیکار کردی آجی.....
تکه ای شیشه ی شکسته شده را از زمین برمی دارد و میان چنگش، می فشارد...
- ساره دارم میــــمیــــــرم.................. ..
اشک های بند آمده ام... صورت خشک شده ام..... نگاه ماتم.....
پوچ......
تلخ و ناباور.... ، زمزمه می کنم: روشنک.....؟!
زار می زند..... و من... طاقت دیدن زار زدن هایش را... ندارم.......
- اولین باری که دیدمش.....
بی اختیار... انگار که یکی بهم حکم کند.... انگشتم را می گذارم روی بینی بدون گچ و بخیه و کشیده ام...... ششششششش..........
خون از میان مشت دیگرش... بیرون زده....
خون... خواب را باطل می کند.....
- ساره بهش بگو من نمی تونم... برو بهش بگو من دارم میمیرم... بگو نمی تونم این لعنتیو بندازم..... ساره!!!! تو رو به علی قسم!!! برو بهش بگو من از کورتاژ وحشت دارم!!! بگو دیگه از انداختنش گذشته!!! بگو من های ریسکم... بگو اگه بندازمش میمیرم..... بگو نفهمیدم... بگو دیر شد... بگو جنون گرفتم..... بگو من میمیرم...... ساره!!
مثل دیوانه ها شده..... صورت زردش.... حس بدی بهم می دهد.... شیشه را از دستش رها می کند و خم می شود طرفم و زل می زند وسط مردمک چشم هایم: تو بهش میگی..... مگه نه!؟؟ تو بهش میگی ساره!! میگی..... آره؟؟ میگی؟؟
گلویم خراش برداشته......
نگاهم می دود پی شکمش......
خانه دارد می لرزد.....
می ترسم که همین الان، از بالای این برج یازده طبقه، سقوط کنیم.......
مات... گنگ...... نگاهم را تا نگاه به خواری نشسته اش..... بالا می آورم...... و خودم هم..... نمی دانم..... صدای چه کسی در من جاری ست...... اینقدر خشک.... این قدر سرد........ این قدر... بی روح...........
- مال کیه....؟!
چی توی چشم هایم دیده..... که خودش را می کشد عقب..... تکیه ی مرتعشش را می دهد به در..... مشت چپش... روی قلبش... روی مانتوی گشاد و سیاهش... می لرزد...... دهانش باز شده.... چشم هایش.... دریده... از چیزی.... مثل... شبیه به.... وحشت......
دارم می لرزم.......
زمزمه می کند: من نمی خواستم.... نمی خواستم.. ولی خراب کردم ساره.....
نفس نمی کشم... تا بوی ایفوریا.. آزارم ندهد.......
فقط نگاهش می کنم......
پلک می زنم....
می لرزد....
چشم هایش پس می رود.....
حمله می برم سمت گوشی.....
حتی حمله ام...... خالی ست.......
صد و بیست و پنج... نه نه... خانه مان که آتش نگرفته....!!؟ روشنک دارد آتش میگیرد....... صد وپانزده.... اورژانس..... آقا تو را به خدا بیایید خواهرم دارد از دست می رود...... آقا تو را به خدا بیایید خواهرم زنا کرده....... آقا..... تو را به خدا بیایید..... خواهرم دارد آتش می گیرد..............
زانو می زنم جلوی روشنک و نیتروگلیسیرین را می چپانم توی دهانش و تکانش می دهم......
مشت شل شده اش.....
نگاه پس رفته اش......
زمزمه می کنم: روشنک.....؟!
قطره ی اشک درشتی....
از گوشه ی چشمش....
پایین می افتد.....
صورت زرد و سفید و پر از کبودی و وحشت برانگیز و ترحم برانگیزش..... در هم می رود.......
فقط می خواهم که کر شوم و کور و... لال هم......
تکانش می دهم.......
و صدایم.... هنوز سرد .... هنوز خالی...... هنوز....... بی روح.......
- خودم کمکت می کنم روشنک..... فقط بگو..... تو رو خدا..... جون علی مون...... از کی؟؟؟؟
چشم هایش را می بندد.....
و رعشه ی تنش....
مشت شل شده اش..... از روی سینه ی چپش..... باز می شود.......و پایین می افتد......
و فرکانس بیست هزار هرتزی برخورد حلقه ی دوتایی زرد و سفید.... به سنگ کف سالن.......
هزار بار.....
بیست هزار بار.....
حلقه ی دو تایی من......
دارد می چرخد......
می چرخد.....
می چرخد......
دو نفر از اورژانس آمده اند..... زیر بغل روشنک را میگیرند..... یکی شان می آید طرف من..... همسایه ی بغلی پریده وسط خانه ی امن من......
حلقه ام.... هنوز دارد چرخ می خورد.......
دست مسئول اورژانس را پس می زنم......
قدرتم...... هزار برابر شده......
هلش می دهم عقب.....
یکی داد می زند....
یکی جیغ می زند به شوهرش زنگ بزنید.....
حلقه ی زرد و سفید من...... هنوز کف زمین...... چرخ می خورد.......
مرد های قد بلند اما لاغر را.. هل می دهم عقب.... و در سکوت..... از خانه ام بیرونشان می کنم.... از خانه ای که.... دیگر امن نیست...... از خانه ای که... دارد وسط آتش.... می سوزد...... می لرزد....... زلزله آمده....... می دوم توی آشپزخانه.... دستمال صورتی مخصوص پاک کردن سنگ اوپن..... خیسش می کنم...... می دوم توی هال... جلوی در...... خرده های شیشه... خون روشنک ریخته کف زمین..... دستمال را می کشم کف زمین..... خون ها کشیده می شوند..... شیشه توی دست هایم فرو می رود.... خون می زند بیرون.... دو دستی... دستمال را جلو و عقب می کشم...... برمی گردم و به حلقه ام نگاه می کنم...... هنوز دارد می چرخد...... هنوز روی سنگ سفید و صورتی کمرنگ کف.... دوران دارد... نوسان دارد..... و پژواکش... هزار بار... توی سرم...... تکرار می شود....... دستمال را می کشم روی خون و شیشه..... پاک نمی شود.... پاک نمی شود........
عرق کرده ام...... عرق می کنم...... نفس نفس می زنم...... دستمال پر از خرده شیشه و خونی را... رها می کنم..... خودم را می کشم عقب..... پشت در تکیه می زنم.... مچاله می شوم..... زانوانم را توی بغلم جمع می کنم....... چشم های گشاد شده ام... میخکوب عکس دو نفره ای می شود که روی دیوار روبه رو ست.... مردی که دست هایش را دور کمر دختری حلقه زده..... و دختری که می خندد...... و دختری که تور بلند و نیم تاج و لباس سفید دارد.........
تمام خانه دور سرم... می چرخد......
چشم هایم سیاهی می رود........
نمی توانم نفس بکشم.....
نمی توانم......
حلقه ی زرد و سفیدم... حلقه ی گم شده ام.... کف سالن..... می چرخد........
خانه می چرخد..... آجر به آجر خانه... روی سرم... آوار می شود....... چشم هایم سیاهی می رود.....و زیر آوار.... گیر می کنم...........
دست هایم را می گذارم روی گوش هایم......
و درد آور......
و تلـــــــــــــــخ......
و جگر سوز...............
جیـــــــــــــــــــــــ غ می کشم...




نظر.........

خالکوبی قسمت7

خزیدم گوشه ی سمت خودم.... و غلط زدم.... نیم ساعتی که گذشت.. تازه چشم هایم گرم می شد که حس کردم از جایش بلند شد... مکثی کرد، و راه افتاد... گوشه ی چشمم را باز کردم.. کنار پنجره ایستاده بود... آرنجش را زده بود به قاب پنجره و با دستش گوشه ی پرده را کنار نگه داشته بود.... نمی توانستم چشم هایش را ببینم... نمی توانستم بفهمم دارد به چی فکر می کند.... انگشت هایش را میان موهایش لغزاند.... دلم پر از غم شد.... هر وقت این کار را می کرد، کلافه و ناراحت بود.... و من چقدر نمی توانستم ناراحتی اش را ببینم....
چشم هایم را محکم تر روی هم فشار دادم..... بـــــــــــــــاید...، می خوابیدم.......
با فکر اینکه کامران ساعت یازده پرواز دارد، سر جایم سیخ نشستم...!! و با این فکر که یک هفته نمیبینمش، گونه ام را چنگ زدم.....
لحاف را زدم کنار و از تخت پریدم پایین... نبود!! صدایی هم از هال نمی آمد... پا تختی را چک کردم!! فرمش هم نبود!!! نکند رفته باشد؟؟؟
با نگاه به ساعت که هنوز هفت و نیم بود، نفس آسوده اما پر استرسی کشیدم و دویدم توی هال.... دور خودم چرخیدم و چشمم افتاد بهش که روی مبل تک نفره ای نشسته بود و در سکوت و خیرگی به نقش قالی، چای می نوشید....
یک لحظه دلم ضعف رفت برای آن آدم توی لباس های سفید و سردوشی های دوست داشتنی... برای آن آدمی که توی دست هایش مهربانی داشت......
و یک لحظه.....
یک لحظه یادم افتاد که دیشب با من چه کرده.....!!!
نگاهم را از نگاهی که حالا داشت من را سیر می کرد گرفتم و با کلی بد و بیراه توی دلم به خودم، رفتم که دست و صورتم را بشورم....
تاپ و دامن پومای صورتی کمرنگی را که با هم خریده بودیم را پوشیدم و رفتم برای خودم چای بریزم که چشمم افتاد به خلخال دور مچ پای چپم..... همانی که از سفری برایم آورد، که به وصالمان منتهی شد... و به آن پیراهن پرتقالی..... خلخالی که هیچ وقت از پایم باز نشد........
- این یه هفته میری خونه ی پدرت! نمی خوام تنها بمونی!!
آب جوش ریخت روی دستم....
صدایش بی احساس بود... آرام، اما بی احساس....
کتری را بی هیچ جیغ و دادی، رها کردم و لیوان را توی چنگ سوخته ام، فشار دادم: من هیچ جا نمی رم!!!
صدایش رگه های عصبانیت گرفت: یعنی چی هیچ جا نمی رم؟؟
باز نتوانستم برگردم و نگاهش کنم... حلقه ی دست هایم دور لیوان، تنگ تر شد: یعنی... نِ... می... رم!!!!
تمام خونسردی اش را از دست داد: ساره!! شنیدی چی گفتم!! نشنیدی؟؟
گردنم را نود درجه چرخاندم و زل زدم توی چشم هایش: شنیدم!!
سرش را تکان داد و با خونسردی بازیافته ی اعصاب خوردکنی گفت: پس همون کاری رو می کنی که من گفتم!!
یک قدمم شد دو تا و رو در رویش ایستادم... من این طرف و .... او آن طرف اوپن.... سعی کردم که آرام باشم.... خیلی آرام...
- اینجا خونه ی منه! زندگی منه! برای چی باید برم؟؟
- چون من دلم نمی خواد یک هفته تنها بمونی!!
چیزی توی قلبم....، شُر شُر کرد.......
نگران تنهایی من بود....؟!
پس چرا این قدر بی رحــــــــــــــــم.......؟!
پلک زدم و آهسته تر از قبل گفتم: چطور تا حالا مساله ای نبود؟! یک شبه خواب نما شدی؟!
حتی اسمش را هم صدا نکردم!... این را می دانستم.... می دانستم که وقت هایی که حاج خانوم با آقاجون بحثش می شد...، وقتی آقاجون با آرامش جواب می داد...، ته هیچ جمله ای اضافه نمی کرد: مهتاج.....
وقتی دلگیر بود... وقتی از هم ناراحت بودند....اسم هم را نمی چسباندند ته جملاتشان.... مگر از روی عصبانیت... مگ از روی داد.....
دست هایش را عمود کرد به میز: حالا مساله س!!
چشم هایم را بستم... و دوباره باز کردم....
چشم هایش قرمز بود....
نباید عصبی می شد.... نباید متلاطمش می کردم..... پرواز داشت....
زمزمه کردم: هیچ معلوم هست چته؟!
مشتش را کوبید روی اوپن: من چمه؟؟ من؟؟؟ تو چته!! تو چته که راه به راه واسه من جانماز آب می کشی!!! روزه میگیری، نصفه شب پامیشی نماز می خونی، تو مهمونی میشینی یه گوشه بُغ می کنی!!! تو چته ساره!!!!!
سال ها هست که در گوش من آرام آرام.....
خش خش گام تو تکرار کنان....
می دهد آزارم.....
چرا نمی شناسمش........
چرا اینقدردور شده.....
چرا این همه زود....، عادت شده ام.................................؟!
و من اندیشه کنان....
غرق در این پندارم....
که چرا...
باغچه ی خانه ی ما....
سیب نداشت.....
که چرا....
چرا....

چرا..........

صدایی از حنجره ام خارج شد...، آنقدر ویران و ناباور.........
- من......؟!
پشتش را به من کرد: نه!! من!!
بختکی که روی گلویم افتاده بود را عقب زدم و دویدم توی هال و روبه رویش ایستادم: من بُغ می کنم؟؟ من کی.... من جانماز...تو.... تو معلوم هست چت شده....؟!
دلم شکسته بود......
و هیچ حرفی تویش نبود......
- تو مگه زن من نیستی؟؟ مگه زن نباید اونجوری باشه که شوهرش دوست داره؟؟
و با فریاد اضافه کرد که: پس تو چرا اونجوری نیستی لعنتی!!!!!
دست هایم را گذاشتم روی گوش هایم....
مثل همه ی وقت هایی که علی فریاد می زد و در بهم می کوبید و من روی پله های بالا، کز می کردم.....
دست هایم را گذاشتم روی گوش هایم.....
مثل همه ی وقت هایی که از شنیدن آنچه که دوست نداشتم، فرار می کردم.......
دست هایش را گذاشت روی مچ هایم و خم شد روی صورتم و پر از غرش شد: از چی فرار می کنی؟!!
چشم های خیسم افتاد به چشم هایش عصبی و قرمزش....
من به تو گفته بودم لعنتی.....، وقتی آن جور خواستنی شده بودی......
و حالا...... تو به من می گویی لعنتی.........، وقتی اینجور.... نخواستنی شده ام.............................................!
کلمات از دهانم بیرون پریدند.... گنگ... نا مفهوم.....
- برو..... نمی خوام.... ببینمت... برو....
شانه هایم را تکان داد: چرا انقد ترسویی؟؟ چرا ساکتی؟؟ می خوای شرمنده م کنی؟؟ حرف بزن!! حرف بزن و از منِ بی شرف بپرس چه مرگم شده!!!!!
چانه ام از هجوم بی امان کلماتش، لرزید...
و اشک هایم، درشت درشت....، ریخت پایین.....
با شدت تمام، رهایم کرد....
چنگ زد میان موهایش.... مشت کوبید به دیوار.... رگ گردنش رو به ترکیدن رفت..... و سفیدی لباسش، رو به سیاهی.....
توانم از دست رفت و زار زدم که: از من بدت میاد......؟!
لیوان آب جوش من را پرت کرد کف آشپزخانه و تمام خانه، از صدایش لرزید: احمق!! احمق!! احمق!!!
رعشه بدنم را گرفت... باز دست هایم را گذاشتم روی گوشم و با عجز، جیغ زدم: داد نزن.....!!!!!!!
نشستم روی سنگ سرد آذر ماهی...
بدنم می لرزید...
هیچ وقت طاقت داد و دعوا نداشتم...
و هیچ وقت، طاقت پاره شدن پرده های حرمت و آوار شدن رویاهایم را..........
در اتاق خواب را بهم کوبید..... و من با صدای بلنــــــــــــــــــد....، زار زدم......
زار زدم و فکر کردم که کجای کارم اشتباه بوده... زار زدم و هی استدلال کردم که تقصیر را گردن کی بیندازم... زار زدم و از ناتوانی تشخیص اینکه من هم مقصرم، اما نمی دانم چجوری، خودم را لعنت ردم.......
پنج دقیقه.... ده دقیقه.... نیم ساعت..... و کامران...، که دیگر حاج خانوم نبود که منتظر باشم بیاید و بگوید بار آخرت باشد... و من که دختر بچه ی پنج ساله نبودم.... اما نمی دانستم....، که دقیقا دارم عین پنج ساله ها رفتار می کنم........
در اتاق خواب باز شد.... سرم را از روی زانوهایم برداشتم.... و با چشم های اشکی....، زل زدم به او که کلافه، وسط راهروی سرخابی ایستاده بود......
نمی دانم چشم هایم چه حالتی بود.... حتی نمی دانم فرم نشستن و آنجور زانوی غم بغل گرفتن و ریختن اشک هایم، قلپ قلپ..، روی دامن کوتاه و وصورتی...، چه چشم اندازی داشت..... که آمد جلو.... نشست جلوی پایم.... روی سنگ سرد آذر ماهی... چشم هایش قرمز و آبدار..... دست هایش را باز کرد...... و من....، که وسط همه ی فریاد ها... وسط همه ی تن لرزه ها و خورد شدن ها....، آن جور به آغوشش...، احساس بیچارگی می کردم.........
سرم را گذاشتم روی سینه اش.... و هی نفس کشیدم... پر از هق هق ..... پر از التماس برای فراموشی.... برای اینکه کـــــاش....، همه چیز یک خواب عمیق باشد...... پر از اینکه، ببین چقدر به تو محتاجم.............؟!
دست هایش را دورم انداخت.... چسباندم به خودش.... فشارم داد به بغل بی تمنا و پر امنیتش..... و هی گفت: شششششش.....
هق هق کردم: تو... برای چی.... تو.....
دستش را...، پدرانه...، کشید پشتم: ولش کن...
سردوشی اش را چنگ زدم: بگو... بگو واسه چی سر من... داد...زدی....
فشار دست هایش بیشتر شد..... هق هق من...، اعصاب خورد کن تر......!
- معذرت می خوام...... معذرت.....
سینه ام با صدای بدی، لرزید و گریه ام از معذرت خواهی کوه پر غرورم...، بیشتر شد......
- مع... معذرت نمی.. خوام....!! بگو... بگو تقصیرمو.... من.... نمی دونم... چرا....
- ساره....
- بگو... بگو دارم میمیرم..... بگو...
حرکت دستش دایره وار شد.... مثل اولین شب مشترکمان.... چقــــــــدر........، دور به نظر می رسید...................!
- ما اشتباه کردیم ساره.......

قلبم برای یک ثانیه، از ضربان افتاد.....
نفسم قطع شد...
و چشم هایم، گشاد و بدون پلک زدن....
خودم را توی بغلش کشیدم عقب و زل زدم بهش...
ناباورانه زمزمه کردم: یع..یع...یعنی...چ... چی....
گوشه ی پلک چپم، عصبی پرید بالا...!
زل زد به کف دست هایش: نمی دونم چرا اون روز تو پارک... وقت همه ی راه اومدنات... وقت همه ی به لکنت افتادنات... وقت... وقت لبه ی جدول نشستن .... منِ عاقل... منِ با منطق... فاتحه ی عقل و منطق و شعورمو خوندم!
دستم از سرشانه اش افتاد....
لب هایش را روی هم فشار داد.... سختش بود... چقدر حرف زدن، سختش بود..... با کلافگی گفت: تو ایده آل نبودی!! معمولی بود!! و یه دنیا با من فاصلله داشتی!! من احمق!! من خر!! ساره زندگی من و تو خیلی باهم فرق داره...! عاطفه هیچ وقت دینو به من تزریق نکرد! هیچ وقت منو مجبور نکرد نماز بخونم، روزه بگیرم... از این کارایی که تو می کنی!! از همون اول گفت خودت راهتو انتخاب کن... راهنماییم کرد، اما شد مصداق اون آیه ای که می گه راه و چاهو نشونت دادیم، خودت تصمیم بگیر!! مامان.... ساره اون هیچ وقت منو مجبور به هیچ کاری نکرد!! نمی دونم.. شایدم اشتباه کرد.. شاید راه غلطی انتخاب کرد... اما.....
دست هایش را سفت توی هم قلاب کرد....
- ساره من تو زندگی با تو..، احساس می کنم همه چیز برام جبره!! زوره!! دیکته س!! من از اطاعت کردن بیزارم!! من از تحمل کردن متنفرم!!! روز اول هم بهت گفتم... فقط... خدای من...... فقط نمی دونم چرا انقدر خر شدم و چشمامو بستم........... از من بعید بود ساره.... از من بعیده !!
یکی.... یکی که نمی دانم کی بود.... چنگش را گذاشت روی قفسه ی سینه ام...، روی قلب و ششم.....، و تا پایین....، با قدرت تمام........، کشید........................
رد اشکم...، بی صدا بود: از من... بدت میاد.....؟!
چشم هایش..... بی قرار تر... درگیر تر... آبدار تر... تبدار تر.....
کشیدم توی بغلش: نه لعنتی... نه.... نه......!!!
باز خودم را ازش پس زدم و ماندم توی چشم هایش: بدت میاد......
و زمزمه ام....، چقدر تلــــــــــــــــــخ........
اخم کرد.. اخمش زیر چشم های به درد نشسته اش...، مچاله شد......
- می خوای عذابم بدی....؟!
سرم را به چپ و راست تکان دادم: می خوام عذاب نکشی.....
دست کشید به لبه ی دامن صورتی ام... لبخند پر دردی گوشه ی لبش بود... دستش را گرفتم توی دستم... دست بزرگ و مردانه اش را.... مثل بچه هایی که می خواهند عروسکشان را به هیچ قیمتی از دست ندهند، و به هر چیزی!! ، هر!! چیزی متوسل می شوند...، خفه و اشکی....، التماس کردم: بیا.... عیسی به دین خود... موسی م.... به دین خود.........!
دستش توی دستم شل شد....
پلک زد....
نگاهش رفت پشت سرم... دورتر.... خیلی دور تر... مثل روزی آمد خواستگاری.... مثل روزی که امامزاده تاییدش کرد...... امامزاده تاییدش کرد؟؟
نمی دانم چجوری و از کجا....، آرامشی عمیق...، آرامشی که قطعا از آن مکعب سبز و نورانی نشات می گرفت....، به دلم ریخت.......
آره.....! ساره امامزاده تاییدش کرده!! امامزاده گفته که کامران مال توست!! پس مال توست!!! نگهش دار!! سفت!! محکم!! دو دستی!!! هر!!! جوری که شده!!! آره ساره... آره!!! این بهترین راهست..... همین عیسی به دین خود.... همین رویه ی جداگانه..... همین که هر!! جوری که شده، کنار هم باشید... حالا مهم نباشد که کی، چجوری ست.... ساره ساره ساره!!! ببین!!؟ خوب ببینش!!؟؟ کامران مال توست!! توی مشت های توست!!! نگهش دار!!! با قدرت تمام!!! نگهش دار، اما رهایش کن!!!
لبخند تلخی زد و انگشتش را کشید روی گونه ام...
- چی داری میگی....
انگشتش را گرفتم و بوسیدم: همین.. همینی که میگم! دارم درست میگم... همین کارو می کنیم.. باشه کامی؟؟ باشه نفسم؟؟
صورتش را با دست هایم پوشاندم: هر کاری تو بخوای می کنم... هرکاری...!! به جون ساره... به جون علی مون!! قول میدم کامی!! قسم می خورم!! نمی خوام از دستت بدم...... نمی خوام.............
و صدای بلند زار زدنم............. که دیگر کسی نمی توانست جلویش را بگیرد.......
و صدای خورد شدنم.....
و شکستنم.....
و پودر شدن شکسته هایم...، که هر کدام به یک سو پرتاب شده بودند.......
یکی... یکی داشت شکسته هایم را لگد می کرد.....
یکی داشت از رویم رد می شد......
یکی.........
صورتم را چسباندم به پیراهن سفیدش.....
و یادم رفت که همین وقت هاست که ماشین بیاید دنبالش.....
و یادم رفت که تمامی این ساعات...، چه بر من گذشته.....
و یادم رفت.....
و یادم رفت........
و یادم رفت..............
شانه ام را ماساژ داد: الان ماشین میاد دنبالم.....
دستم به هیچ جا بند نبود.... نه دستمال کاغذی داشتم....، نه هیچی!! هق هق زدم... و خیره شدم به پیراهن کامران.... رد اشکم رویش بود... پس..... ایرادی نداشت اگر..... خب آخه با آن وضعیت که نمی توانستم سرم را بلند کنم و آب از چشم و دماغم راه افتاده را..، به رخش بکشم!!!!
دستم خزید زیر پیراهنش....
قلقلکش آمد و خنده رفت لا به لای کلماتش: چیکار می کنی....؟! الان....؟!
با همان یک دست آزادم، یکی از دکمه ها را باز کردم.....
هنوز هق هق می زدم.... و نفسم منقطع بود..... پیراهن را میان دو انگشتم گرفتم و..... داشت می گفت: ساره... الان ماشین میاد دنبالم.. یه دقه سرتو بیار بالا... اِ...
حالا...، پیراهن سفید..، به آب از چشم و بینی من راه افتاده، آغشته بود......
و من، نمی دانم چرا لبخند احمقانه و مرموز و پر شیطنتی داشتم...، وقتی به آهستگی خودم را عقب کشیدم.....
نگاهش توی چشم هایم قفل شد.... رد لبخند پر از مریضی ام را گرفت....، چشم هایش تنگ شد.....، و...........
- سارههههههه!!!!!
دست هایم را گذاشتم پشتم و روی سنگ های کف، پریدم عقب تر و با خنده و صدای دو رگه گفتم: چیه مگه..... آبه....... اشکه....
داد بعدی را بلند تر کشید: من الان پرواز دارم!!!!!!!!!
خودم را مظلوم کردم: آخه دستمال نداشتم.....
کفری شده بود!!! کلافه!! نمی دانست داد بزند یا بخندد!! چشم هایش را گرد کردو حمله ور شد که بگیردم..... شش جفت پای دیگر قرض کردم و دویدم توی راهروی سرخابی و جیـــــــغ بنفشی کشیدم!!!!
کوبید به در اتاق خواب: باز کن این لامصبو تا حسابتو برسم!!! باز کن!!!
به وضوح می توانستم خنده را توی صدایش تشخیص بدهم!!! ریز خندیدم: برو دیگه!! مگه پرواز نداری کاپتان؟؟
و خم شدم و از سوراخ کلید، نگاه کردم... راهروی سرخابی را، دست به کمر قدم می زد....
- تو جرات داری بیا بیرون!! فقط می خوام ببینم جرات داری!!!؟؟؟
و با خنده، مشت دیگری به در کوبید....
نگاهی به یونیفرم سفید تمیز دیگری که تازه از خشک شویی گرفته بودم، انداختم و با خنده ای پر درد، زمزمه کردم: یکی دیگه هست.......

آقاجون سر یکی از دیگ ها را با کمک علی گرفت و گوشه ی دیگر حیاط گذاشت و همان طور عرق ریزان، به چند نفری که پشت در مانده بودند نگاه کرد: خانوم دیگه چیزی نمونده؟؟
حاج خانوم آخرین ظرف بسته بندی شده را روی یکی از پله ها گذاشت: نه آقا... بگید برن.. تموم شده....
علی سوییچش را توی دستش چرخاند و نگاهی به من انداخت : میای با من؟؟ یا می مونی خودش بیاد دنبالت؟؟
ظرف غذای کامران را برداشتم: نه.. میام باهات...
و برگشتم سمت حاج خانوم: با من کاری ندارید؟؟
ظرف دیگری روی دستم گذاشت و زد پشتم: نه.. به سلامت... به اون شوهرتم بگو بد نمی شد اگه یه سر میومد!!!
دلخور جواب دادم: حاج خانوم!! اون بنده خدا که زنگ زد عذرخواهی کرد! حتی پرسید بیام؟؟ خودتون گفتید نه بمون استراحت کن!!
حاج خانوم ساک پلاستیکی کوچکی را به دست دیگرم داد: خیله خب حالا.. برو... این چهار تخمم واسش دم گن گلوش واشه.
با آقاجون که داشت گوشه ی حیاط را آب می گرفت خداحافظی کردم که بوسیدم و خیر پیش گفت.... نگاهم را از حیاط که یک طرفش دیگ و سینی و کفگیر بود و گوشه ای ظرف های بسته بندی، گرفتم و سوار ماشین علی شدم... با لذن بینی اش را تکان داد و هوم کشیده ای کشید: جونم فسنجون!!
خندیدم: الان برمی گردی می خوری.
وارد خیابان اصلی شد: تا این سفارشات مادر گرامو برسونم دست هم قطاراش، زخم معده گرفته م...
- می خوای بازش کنم همین جا بخوری یکم؟؟
- نه.. بی خیال.. بیا من تورو برسونم الان شوهرت متصل می شه اون دنیا!!
جلوی خانه ایستاد و من پیاده شدم.. دستش را بالا آورد و گاز داد و رفت... یکی از ظرف ها را به سرایدار برج دادم و رفتم تو.... کلید انداختم و صدایش زدم... جوابی نداد... ظرف ها را روی اوپن گذاشتم و چشم گرداندم... روی مبل سه نفره دراز کشیده و ملافه ی تخت را رویش انداخته و چشم هایش بسته بود... لبخند زدم و گوشه ی ملافه را بالا گرفتم: تو نمیگی مریضی، منم مریض می کنی؟؟
درز یکی از چشم هایش را باز کرد و با صدای گرفته ای گفت: سلام....
خم شدم و پیشانیش را بوسیدم: علیک سلام آقـــــــا.....
دستی به صورت تب دار و مریضش کشید.... چادرم را از سرم کشیدم و همان طور که دکمه های مانتویم را باز می کردم، ظرف فسنجان را توی سینی گذاشتم: کی خوابیدی...؟
حالا تقریبا روی مبل نیم خیز نشسته بود: نمی دونم... نفهمیدم...
سینی غذا را روی عسلی گذاشتم و عسلی را کشیدم جلویش: بیا بخور... بعد بگیر بخواب تا شب که بریم خونه عاطفه جون...
چشم های کسلش را به ظرف فسنجان دوخت و باز ملافه را رویش کشید و شیرجه زد که بخوابد: نمی خوام... خوابم میاد.!!
خنده ام گرفت... ملافه ی قرمز را از رویش کنار زدم: غذای امام حسینه.... پاشو بخورش!! بعد!! مامانت سفارش کرده.. حاج خانومم واست جوشونده فرستاده! پاشو!
کلافه سر جایش نشست... نگاهم دور تا دور صورت سرماخورده و مریضش گشت... از موهای بهم ریخته اش فاصله گرفت و توی چشم هایش افتاد.... لبخند کمرنگی زدم و قاشق را پر از برنج و فسنجان کردم و جلوی دهانش گرفتم: بخور پسرم....
چشم های خسته و مریضش، به خنده ی خاموشی رفت و اولین قاشق را از دستم خورد....
خندیدم و قاشق بعدی... این را هم خورد اما بعدش دیگر خودش ادامه داد و من با لذت محو تماشایش شدم....
- خوش گذشت...؟
- بد نبود...شلوغ بود.. طبق معمول.... علی منو رسوند رفت سفارشای حاج خانومو ببره...
- چرا به مامانت میگی حاج خانوم؟!
چقدر بی مقدمه!!! دانه ی برنج را از روی ملافه برداشتم و شانه بالا کشیدم: نمی دونم.. عادته... از بچگی... خودش گفت بگین.. مام گفتیم...
اوهوم معنی دار و کشیده ای گفت و از لیوان آبش خورد.... رفتم اتاق و لباسم را عوض کردم و وقتی آمدم، نصف غذا را بیشتر نخورده بود... سینی را پس زده و خودش ا باز ولو کرده بود روی مبل... ظرف را برداشتم و به آشپزخانه بردم: نخوابیا... بذاراین جوشونده و قرصاتم بخور، بعد....
غرغر کرد: اه... من جوشونده نمی خورم...!!!
خندیدم و با سینی دارو و جوشانده و چهار تخم، برگشتم پیشش.... بی حوصله نشست و تی شرتش را توی تنش تکان داد: اون فن مسخره رو خاموش کن!! گرممه!!
خدایا... از دست مردی که مریض شود...... نفسم را فرستادم بیرون: عزیز من خونه سرده!! تو مریضی.... ببینم...
دستم را گذاشتم روی پیشانیش: تبم داری یکم...
فنجان جوشانده را به سمتش گرفتم که اول با یک حرکت، کلافه و عصبی، بلوزش را از تنش بیرون کشید، بعد با کلی اخم و تخم، جوشانده را سر کشید..... چشم از بازوی پیچ خورده اش گرفتم: عصر بریم درمونگا یه آمپول بزن زودتر خوب شی...
ابرو درهم کشید و قرصش را از دستم برداشت: عمرا!!!
خیره به نیم تنه ی برهنه اش، پوزخندی زدم که بیشتر شبیه تمسخرِ صِرف جمله ام بود: مردم مردای قدیم!!!
یک تای ابرویش را فرستاد بالا.... گوشه ی لبش را هم به همان سمت متمایل کرد و..... با صدای خشداری گفت: اِ...؟! مرد جدید دوست نداری....؟؟

چشم هایم را گرد کردم... اخمی تصنعی... و لیوان آب را از دستش گرفتم.... با یادآوری اینکه اگر شادی بود، چه ری اکشنی داشت، توی دلم زدم توی سر خودم!!.... جوووووون گفتن شادی پیچید توی گوش هایم.....
خودش را کشید جلوتر و توی صورتم فوت کرد: نگفتی....؟!
خودم را کشیدم عقب و خنده ام را از لحن اغواکننده اش، خوردم: قدیم و جدید، مریض و غیر مریض ندارین... فکرتون یه نقطه کار می کنه!!!
با صدا خندید و کشیدم سمت خودش... لیوان را روی عسلی گذاشتم و امتناع کردم: اِاِاِ......
صورتم را جلوی صورت خودش گرفت: خب می خوام بهت بگم که فرقشون چیه....!!!
مشت کوچکم را گذاشتم روی سینه ی برهنه اش و ضمن گفتن ِ « ملافه رو مریضی کردی که منم بگیرم....» فشار دادم و با خنده ای که می خوردمش، ادامه دادم که: برو اونور مریضم می کنی.....
چشم های تبدار از مریضی و غیر مریضی اش را نیمه باز کرد و کشیدم بالا و روی پایش نشاند: راه های بهتری بلدم برای مریض کردنت........
و او می دانست..... که چقدر از این بازی موش و گربه و ستیز و گریز با او، لذت می برم..... و من...، می دانستم... که او از سر به سر گذاشتن با من... از کشمکش و آزار و اذیت و خجالت دادنم...... که.... او نیز......
صدای زنگ موبایل روی اعصابم می رفت... کامران دست برد و زنگش را خفه کرد.... اما دستش را از روی شکمم برنداشت... خودم را جا به جا کردم و خمیازه کشان، به ساعت دیواری هال، کنار عکس دو نفره عروسی مان، زل زدم.... دستم را گذاشتم روی بازویش و ضمن بازی با عضلات درهم پیچیده اش، زمزمه کردم: دیره... الان مامانت نگران می شه...
دستش را گذاشت روی دهانم که، بخواب....! دستش را برداشتم و چشم هایم را مالیدم: سه بار زنگ زد ریجکتش کردی! نگران می شه.....
با صدای گرفته ای ، خواب آلود جواب داد: نمی شه...
آهسته زدم پشت دستش: پاشو! دیره.... از ده گذشته....!!
غرغر کرد: ساره چقد حرف می زنی!! بگیر بخواب دیگه!! اونا تا صبح بیدارن....
نالان توی بغلش چرخیدم و سعی کردم که نیم خیز شوم: خب الان مامانت قیافه ی منو ببینه، آبروم میره!!
جفت دست هایش را کشید به صورتش و چشمهایش را باز کرد: ببینه!! من خوابم میاد!! مرییییضم!!!!
ای خدااااا...... مثل پسر بچه ها شده بود..... ناله می کرد... پا می کوفت... و من آن روز، یقین یافتم که پشت نقاب و پوشش ظاهری هر مردی، کودکی پنج ساله، دست و پا می زند.....
انگاری داشتم با نگاهم قربان صدقه اش می رفتم که نیشخندی زد و صدایش را آرام کرد: جونم....؟!
این بار بی حس، اما محکم، زدم تخت سینه ی پهنش: هیچی...!!!
و ملافه را پس زدم و یک لنگه پا و به در و دیوار خوران از گیجی، به سمت راهروی سرخابی رفتم........
.
.
.
شیشه را پایین کشیدم و گذاشتم که سوز سرد، به صورتم بخورد... حنجره طلایی اصفهانی ماشین را پر کرده بود و من فکر می کردم که این خواننده، یکی از پررنگ ترین مشترکاتمان است.... حتی توی شب عاشورا... حتی برای منی که تا قبل از ازدواجم، تمام این ده روز دور موسیقی را خط قرمز گنده ای می کشیدم و فقط نوحه های هندزفری های خودم، یا گهگاه ماشین علی را دوست داشتم.... اما امسال.... حالا.... توی این فصل سرد.....، کنار مردی که این قدر دوستش دارم....، عذاب احساس گناه را به بهای بهشت لبخند همسرم می فروشم.....و به پیشنهادش برای شنیدن موسیقی، هر چند غیر ریتمیک و ملایم....، لبخند می زنم.......

سرم را تکیه دادم به پشتی صندلی و نگاهش کردم... از دو چهارم پنجم محرم، مشکی می پوشید.... نپرسیده بودم تویی که شراب می نوشی... نگفته بودم تویی که نماز نمی خوانی... فکر کرده بودم، تویی که معتقدی...... تویی که دلت...، دل ست... تویی که.... خیلی باور ها را...، باور داری..... پیراهن مشکی پوشیده بود.. شلوار مشکی... کفش مشکی... موهای ژل خورده ی مشکی.... چقدر این آدم بدون قید و بند را، در قید و بند عزای حسین....، دوست داشتم...............!
ای که بوی باران شکفته در هوایت..... یاد از آن بهاران... که شد خزان به پایت....
شد خزان به پایت.. بهار باور من... سایه بان مهرت.... نمانده بر سر من.............
از روبه رو دسته می آمد.... صدای کوبش طبل هایشان..، توی دلم.....
کامران پشت چراغ قرمز و خیل عظیم ماشین ها و دسته، متوقف شد....
دستش را که بوی in the mood for love man Gianfranco ferre دم دستی اش را می داد را ، از روی فرمان برداشتم و گرفتم میان دست هایم و چشم هایم را بستم..... صدای موزیک را بالاتر برد و شیشه ها را تا انتها بست.... تمام این چند روز... تمام این هفته های بعد از دعوا... به این فکر کرده بودم.. که مگر می شود...، دلمان صاف شود..... مگر می شود یادمان برود... مگر می شود وقتی چشم توی چشم هم می شویم، فراموش کرده باشیم....؟! حالا.... امشب... شب عاشورا... حس می کردم که در من، دارد این اتفاق می افتد.... که در من...، فراموشی هست.....
جز غمت ندارم به حال دل گواهی.... ای که نور چشمم در این شب سیاهی.... چشم من به راهت.. همیشه تا بیایی..... باغ من.. بهارم.... بهشت من! کجایی.................................؟!
ماشین راه افتاد، دستش را از دستم بیرون نکشید.... عوضش زمزمه کرد: می خوای یه دوری بزنیم، بعد بریم...؟!
از گوشه ی چشم نگاهش کردم و لبخند زدم: آخه تو مریضی....!
خندید... آرام.... میدان را دور زد و دستم را که به دستش متصل بود، به لب برد و بوسید ..... نگاهش را داد به پنجره ی سمت خودش.... باز هم پشت دسته ایستاد...
چشم هایش، غم عجیبی داشت.... صدای طبل و سنج ریخت توی دلم..... صدای اصفهانی گوش هایم را نوازش داد.....
جان من کجایی... کجایی.... که بی تو دلشکسته ام..... سر به زانوی غم نهاده ام... به گوشه ای نشسته ام.....
آرنجش را گذاشته بود لبه ی شیشه ی پایین کشیده... چشم های مریض و قرمزش، غمگین بود..... چنگ زد میان موهایش.....
آتشم به جان و خموشم... چون نای مانده از نوا..... مانده با نگاهی... به راهی..... که می رود به ناکجا......
راه افتاد.... پر گاز..... لایی کشید.... دسته را جا گذاشت... انداخت توی صدر..... دویست و شیش سفید را پشت سر گذاشت.... دور زد.... شیشه را داد پایین... سرش را گرفت بیرون و سوز خورد به صورتش... سوز خورد به صورتش و من تذکر ندادم که سرما خورده ای..... سرعتش را کم کرد.... خیابان اصلی را دور زد.... یادگار را تاخت..... چنگ زد میان موهای ژل خورده اش..... پیچید توی مرزداران..... سرسبز شمالی و جنوبی را رد کرد.... اطاعتی.... پر گاز... دسته از پشت سرمان رد شد.... ساعت نزدیک یازده و نیم بود.... ریز ریز برف می آمد.... پیراهن تنش، نازک بود.... چشم هایش، قرمز بود.... باید باهاش حرف می زدم... باید دلداری اش می دادم... بابت هرچیزی که توی دلش بود و من نمی دانستم...... دستش را گرفت زیر برف..... نفس عمیقی کشید.... یک لحظه چشم هایش را بست و باز کرد...... پیچید جلوی مجتمع پدری اش.... فرمان را با یک دست چرخاند و پشت سر تویوتا ، ترمز کرد...... کمربندش را باز کرد .... دهانم را باز کردم که حرف بزنیم: کامرا.....
لبخند خسته ای به صورتم پاشید: پیاده شو....
واااااای از این غم جــــــدایـــــــــــــــ ـی...............


پارکینگ خانه، شلوغ بود.... کامران می گفت پدرش هر ساله هشتصد نهصد تا غذا می دهد و من حضور آشپزها را بی دلیل نمی دیدم.... چند تا دیگ بزرگ بار گذاشته بودند... کنار کامران ایستاده بودم و به تکاپوی بی سر و صدا و پر از آرامش ارثی این خانواده نگاه می کردم... پدر کامران از دور با لبخند نگاهم می کرد... گردنم را به نشانه ی تعظیم تکان دادم... بوی مرغ سرخ کرده، دماغم را نوازش می داد... عاطفه بود که بشقاب حاوی ران سرخ شده و ته دیگ ولع آور را جلویم گرفت... ذوق زده بوسیدمش: واااای عاطفه جون!!! دیگه داشتم واسشون نقشه می کشیدم....!!!
گونه ام را کشید و به کامران اشاره کرد: ندی بش!!
و چشمکی زد و رفت.... گاز کوچکی به ران مرغ زدم.. بیش از حد لذیذ بود.... به کامران نگاه کردم... دست به سینه، میان آن همه مشکی....، پر غرور....، با نگاهی آرام و آمیخته به لبخندی خاموش..... داشت نگاهم می کرد... دهانم را با دستمال پاک کردم و نکه ای ته دیگ کوچک، به طرفش گرفتم.. لبخند زد... لبخندی که روی لبش لبخند بود و توی چشم هایش.....، درد بود........ دلم چنگ شد.... سرش را خم کرد و دهانش را کمی باز کرد... پلک زدم... یادم رفت که اقلا بیست نفر آدم آنجاست... یادم رفت که خیلی ها حواسشان به تازه عروس آقای صدر است..... یادم رفت........... تکه ی کوچک ته دیگ را گذاشتم توی دهانش.... یادم رفت که عاطفه با عشق نگاهمان کرد....، و یادم ماند که کامران انگشتان روغنی مانده میان هوا و دهانش را...، بوسید......
ظرف ران نصفه نیمه را گذاشتم روی یکی از صندلی ها و..... تازه عروس شدم و..... دستم را دور بازوی شوهرم حلقه زدم و..... وقتی که من را به خودش فشرد و صدای کوبش طبل و دسته ی حسین توی کوچه پیچی.....، خودم را بیشتر بهش فشردم..........
آن شب تا حوالی 2 بیدار بودیم.... کمی توی کوچه دل دادی م به دست ها و... کمی توی پارکینگ ماندیم... یک ساعتی هم بالا توی سالن نشستیم و ده بیست نفری دور هم، چای نوشیدیم.... همه خمیازه های نصفه می کشیدند و عاطفه روی پا بند نبود وقتی ما شب بخیر گفتیم و به اتاق قدیمی کامران رفتیم... خودش را روی تخت یک نفر و نصفی اش انداخت و با همان لباس های بیرون، ساعدش را روی چشم هایش گذاشت و سرفه کرد... دلم ضعف رفت برای گلویش.... رفتم از بیرون برایش آب ولرم و دارو ببرم... پدر داشت کتاب می خواند... از بالای عینکش نگاهم کرد و تبسم کرد: چی شده بابا؟!
لیوان توی دستم را بالا گرفتم: سرماخوردگیش بد شده... خیلی سرفه می کنه....
و ناراحت اضافه کردم که: خیلی براش نگرانم....
کتاب را کناری گذاشت و به کنارش اشاره کرد: سرماخورده دیگه بابا... نگرانی نداره دختر گلم....
نشستم کنارش... با مهربانی ذاتی اش، پرسید: اصل حالت چطوره؟!
دستم را دور لیوان کشیدم: اصل حالم... خوبه بابا.. خوبه!
- می سازین باهم؟؟
احتمالا این ها را باید حاج خانوم می پرسید..... اما نه... حاج خانوم این روز ها جلسه زیاد داشت... جمکران زیاد می رفت... با علی زیاد دعوا می کرد... حرص روشنک را زیاد می خورد..... نه... این ها را احتمالا همین پدر کامران باید می پرسید..............
لاپوشانی کردم: بله پدر... همه چی خیلی خوبه!
- سفراش... اذیت نمی شی؟؟
- راستش چرا.... ولی خب... سعی می کنم عادت کنم....
- عاطفه خیلی اذیت می شد! خدا می دونه سر هر پرواز چقدر نذر و نیاز می کرد.... اما کم کم عادت شد براش... برای توهم عادت می شه بابا....
جوابی نداشتم که بدهم.... صدای سرفه های پر خراش کامران گوشم را چنگ انداخت..... دستی به پشتم زد: پاشو برو دخترم... پاشو برو که الان صداش درمیاد.....
نتوانستم در برابر میل بی حد و حصرم به بوسیدنش خودداری کنم... فوری گونه ی ته ریش دار سفیدش را بوسیدم و دویدم به اتاق.... کامران نیم خیز شده بود... دو سه تا دکمه ی بالای پیراهنش باز بود... دستش را مشت کرده بود جلوی دهانش... و سرفه می کرد..... نشستم کنارش و لیوان آب را دادم دستش... قاشق را از شربت پر کردم و گرفتم جلوی دهانش... با بدخلقی خورد... و باز سرفه کرد.... دستم را گذاشتم پشتش و ماساژ دادم.... فاصله ی بین سرفه هایش بیشتر شد.... خش سرفه ها به دل من، کمتر....
کمکش کردم دکمه های پیراهنش را باز کند... گشتم و از توی کمدش دم دست ترین بلوز مشکی خاکستری ای را درآوردم و پوشاندمش.... خواباندمش روی تخت... چراغ را خاموش کردم... ، آباژور کوچک را روشن .... لحاف سرمه ای سفید را کشیدم رویش.... دست کشیدم به پیشانیش... تب داشت... تب بر خورده بود.... ماه از پشت پنجره ی اتاق پیدا بود... زیارت عاشورا را باز کردم و کنارش، چهار زانو نشستم.... خواندم.... امروز کامران غم داشت... خواندم... امروز کامران غمگین بود... خواندم... امروز با همه ی شیطنت های عصرش، کامران شاد نبود.....!! دستی از زیر لحاف خزید و دست چپم را گرفت.... نگاهم را از یا ثاره الله وابن ثاره گرفتم و به شوهرم دادم..... چشم هایش بسته... نفسش منظم... و به عادت همیشگی...، ساعدش روی پیشانیش بود..... سر من داد زده بود....؟! به درک.... یک وقت ها که توی چشمش می ماندم، جفتمان پر می شدیم از دلگیری و نگاهمان را می دزدیدیم....؟! به درک..... موسی یِ به دین خود بود....؟! به درک..... به دین من نبود....؟! به درک..!!! حجم حجیم دردی که توی اتاق حس می کردم... قلبم را گرفت..... باید باهاش حرف می زدم.. باید باهاش حرف بزنم... باید از عاطفه بپرسم چجوری می شود با پسرش حرف زد... باید از حاج خانوم بپرسم چجوری با آقاجون حرف می زند.... باید بگیرم ازش این سنگینی را... باید.... خواندم.... انّی سلمٌ لمن سالمکم.... دستم را فشار داد و چیزی.... چیزی شبیه به... آه...... از سینه اش به قلب من نشست.......... خم شدم..... خم شدم روی صورتش..... یک قطره اشکم، بی اجازه....، چکید روی صورتش..... چشم هایم را بستم.... لب هایم را چسباندم به پیشانیش........ عمیق........ طولانی........ این خوشبختی را از من نگیر..... قطره ی اشک بعدی..، بی اجازه تر.... بِابی انتَ.... و اُمّی.......


نظر فراموش نشه هووووووووو.


خالکوبی قسمت6


رمان خالکوبی
قسمت 6


دو تا دکمه ی بالای پیراهنش را باز کرد و جلوی پایم، زانو زد: چیه ساره...؟!نگاهم را دادم به گلویش....دست هایم را گرفت و من از داغی دست های او و یخی دست های خودم، تکان خوردم!داشت دو طرف دامنم را روی تخت و دورم، مرتب می کرد.....صورتش را گرفتم توی دست هایم.... لبخند آرامی زد..... زمزمه کردم: تو خیلی خوبی...!آرام به پهلویم زد: پاشو لباستو عوض کن ، چشمات داره می ره...از جایش بلند شد.. چراغ را خاموش کرد... هنوز مستاصل نشسته بودم.... دلم می خواست نماز بخوانم... خیلی..... اما آنقدر خسته بودم که..... بلند شدم... کامران نزدیک آمد... دست برد و چراغ خواب کلاهک دار و سفید کنار تخت را، خاموش کرد.... چشمم به طرح مینیاتوری صورتی رنگ پایه ی چراغ خواب بود.....- کمک می خوای؟!پشتم را بهش کردم.... کمک کرد و زیپ لباس را باز کرد..... دست هایش را از پشت سر، دورم حلقه کرد... سرش را چسباند به سرم.. چانه اش را گذاشت روی شانه ام...... آرام گرفتم...... آرام..... چند دقیقه به همان حال ماند... ضربان قلبم رفته رفته کم می شد... آن قدر کم، که فکر می کردم دیگر نمی زند...... آهسته دست هایش را ازم جدا کرد..... چقدر نمی خواستم از دستش بدهم........ رو به رویم ایستاد و نگاهی به تور و نیم تاجم انداخت.... خندید و همان طور که تور بلند و دنباله دار را باز می کرد، گفت: تورت خیلی خوشگل بود.....لبخند زدم.... تور را با دست لمس کرد و آرام روی تخت گذاشت..... و همان طور که بیرون می رفت، زمزمه کرد: تموم شد صدام کن....به سختی لباس و ژیپون را درآوردم..... آخیش..... نفس راحتی کشیدم........کلید دست شویی توی اتاق خواب را زدم و وقتی که در را بستم، لعنت فرستادم به تمام کمر درد ها و استرس ها........لباس خواب آلبالویی یقه باز و تا زانو با آستین های بلند و حریر را پوشیدم..... سرم درد می کرد..... در را باز کردم و بیرون رفتم، که قامت کشیده ی کامران را توی چارچوب و تکیه زده به در، تشخیص دادم: حالت خوبه؟!صورتم درهم بود..... حتما توی این تاریکی، نمی دید.....- خوبم....- مطمئن؟!- اوهوم....و خواستم بروم آن طرف اتاق که بازویم را گرفت.... لیوانی به دستم داد و با صدایی گرفته و آهسته گفت: متاسفم......
و من.... با دهانی باز.... با بدنی یخ کرده و صورتی آتش گرفته...... به آب پرتقال و پروفن توی دستم نگاه می کردم..
با گونه هایی گل انداخته و لبخندی که نمی دانم چرا آنقدر لبخند بود!!! ، نشستم پشت میز کنسول......کامران روی تخت دراز کشید ، یک زانویش را خم کرد، و ساعدش را روی پشانیش گذاشت....با همان لبخند مرموز و مسکوت، سَر باکس نوی شیرپاک کن را فشردم و پنبه را بهش اغشته کردم: واسه آخرین بار می تونی منو انقد خوشگل ببینی......!!و با همان شوخی کمرنگ توی صدایم، ادامه دادم: خوب نگام کن!لبخند پر عاطفه و عجیبی روی لبش نقش بست.......با این که دلم نمی آمد... با اینکه داشتم ضعف می رفتم برای آن سایه های دودی و مشکی..... طی یک حرکت انتحاری، پنبه را کشیدم پشت پلکم........دستش را گذاشته بود زیر سرش و با لذت، آره... با لذتی پاک و خالص، نگاهم می کرد......مژه های نصفه را به بدبختی کندم..... زیر چشم هایم سیاه شده بود.... پشت چشم هایم عاری از سایه...... توی آینه به رویش لبخند زدم...... پنبه ی شیر پاک کنی دیگری را، نزدیک لبم بردم...... از توی آینه بهش خیره شدم..... لبخند زدم...... لبخندش پر رنگ تر شد...... پنبه را روی لبم گذاشتم........ صدایش، ته دلم را قلقلک داد: ساره......!با لب های بسته و پر لبخند، بهش خیره ماندم. روی تخت نیم خیز شد..... خنده ی من، عمیق تر.......- بذار اون باشه......پنبه را پرت کردم روی کنسول..... حالا هیچی روی صورتم نبود، به جز رژ قرمز .....نیم تاجم را باز کردم..... دستم رفت به سنجاق های سرم..... یکیشان را که کشیدم، ابروهایم بدجوری از درد، در هم رفت.......کامران به کمکم آمد..... با لبخند.... پشت سرم ایستاد و یکی یکی سنجاق ها را باز کرد........ آخرین سنجاق را که برداشت، موهای مواد خورده ام رها شد و دورم ریخت...... نگاهش توی آینه، ثابت شد...... روی زمین، جلوی پایم زانو زد..... دستم را گذاشتم روی یقه ی بازم.... نگاهش روی موهایم ریخت..... روی رژ قرمز، ذوب شد........ داغ شدم........ دست و پایم، یخ کرد...... پر از وسوسه، نزدیکم شد...... قلبم تند تند می زد..... برای یک لحظه چشمم افتاد توی چشمش...... فقط چند ثانیه... بعد.... ، رنگ نگاهش برگشت...... تکان سختی خورد...... چند بار پلک زد..... لُپم را کشیدو همان طور که بلند می شد، زمزمه کرد: برو صورتتو بشور...
صورتم را شستم و به آینه ی دست شویی لبخند زدم....صورت کامران را نمیدیدم..... کمی این پا و آن پا کردم...... به خاطر وضعیتم، حال بدی داشتم... و شرمی به مراتب بدتر و سنگین تر..... با دو دلی، لبه ی تخت، سمت خودم نشستم...... کمرم خیس عرق و درد بود...... دست بردم و چراغ خواب را، خاموش کردم..... و خجالت زده، گوشه ی سمت خودم دراز کشیدم.... و پاهایم را توی بغلم جمع کردم.... و مچاله شدم..... قلبم تپ تپ می کرد......سر ملافه ی سفید را گرفتم و کمی روی خودم کشیدم....... بی قرار بودم... آن قدر بی قرار که صدای نفس های آرام کامران، تویش گم می شد..........و تمام تلاشم برای کشیدن نفس های عمیق، که نه آن نفس های نصفه نیمه، برای بلعیدن بوی خوب تنش.....و تمام بی تابی ام... که آنقدر ها از سر عوض شدن جایم نبود.....دستی به کمرم خورد.....جیــــــغ کوتاهی کشیدم.....دستش را آرام دورم حلقه کرد و کشیدم توی بغلش و پچ پچ کرد: بخواب.....خودم را توی مامن جدیدم، جا به جا کردم... پر از بی قراری... پر از خجالت....... من تا به حال توی بغل علی هم ، محض اتفاق!!! ، خوابم نبرده بود......!!!!سرم را توی بغلش بالا گرفتم که ببینمش..... مهتاب افتاده بود توی چشم های خمار و نیمه بازش..... لبخند شیک و پر ژستی زد...... یک وری.....!! گوشه ی لبم را گاز گرفتم..... اخم کرد...- نکن.....!چند لحظه نگاهش کردم......برای من شده بود.......؟؟!!برای او شده بودم..........؟؟!!خانه ام عوض شده بود؟؟؟باید به این گرمای اعتیاد آور، عادت می کردم...........................!!!؟؟سرم را فرو بردم توی سینه اش: جای خوابم عوض شده..... ، خوابم نمی بره...دستش را گذاشت روی کمرم...... و آهسته آهسته.... و دایره وار...... و پُر مهر....... و پر از همسرانگی..... ماساژ داد....... پر از سر به سر شدن روی یک بالش و دیلماجی تمامی معانی خفته در همسری....... پر از لطف..... پر از مــــــــهـــر.............صدایش خواب آلود بود.......دردم، رو به بی دردی می رفت......- بهتر شدی.....؟!و من.......، جوری نفس کشیدم............. جوری هوایش را بلعیدم........... جوری کشیدمش توی مشامم........... که تا ابد، بنده ی عبد و عبید نفس های پر مهرش باشم........حلقه ی دستانش را تنگ تر کرد..... ، من... ، حل شدم........- شب بخیر...
خودم را میان حصاری که به دورم بود، جا به جا کردم..... با چشمهای بسته، خمیازه ای کشیدم.... چیزی روی شکمم سنگینی می کرد.. دستم را گذاشتم رویش.... هنوز زمان و مکان را نیافته بودم..... درز پلک هایک را باز کردم... چی میدیدم؟؟ با وحشت خودم را کشیدم عقب و به کسی که کنار خوابیده بود، نگاه کردم...... بعد چشمم افتاد به دست کامران که روی شکمم بود.... هیــــــــن بلندی توی دلم کشیدم و صاف سر جایم نشستم......!!!چشم هایم را دور تا دور اتاق گرداندم.... خنک و دنج...، با پرده های بسته ی کیپی که تاریکش می کرد......باز به کامران نگاه کردم.... خواب خواب بود........لبخند روی لبم نشست....صورتش بیش از حد خواستنی به نظر می رسید.....ملافه را تا روی بازوانم بالا کشیدم.....چشم چرخاندم تا ساعت را پیدا کنم.... نبود!! حتما یادش رفته بزندش به دیوار..... چشمم خورد به ساعت مچی اش که روی عسلی سمت خودش بود..... با فکر اینکه امروز باید بروم خانه ی آقاجون، روی کامران خم شدم تا از آن طرف ساعت مچی اش را بردارم.... که صدای خفه اش بلند شد: بگیر بخواب دیگه ! چیکار می کنی؟؟تنه ام را بلند کردم و خواستم خودم را بکشم عقب، که نگذاشت و کشیدم توی بغلش.... ساعت مچی را جلوی چشم هایم گرفتم... فیکس، 12!!!! جیغ خفه ای کشیدم و توی بغلش تکان خوردم: بذار برم!! دیر شده کامران!! اِاِاِ !!!!محکم تر نگهم داشت و با چشم های بسته، خندید.....زدم روی بازویش.... حرصی شدم!!- کامران!!! میگم ساعت دوازدهه!!! پا نمی شی، بذار من برم!! حاج خانوم کله مو می کنه!!! ولم کـــــــن!!!!!و با زور و حرص، حلقه ی دستانش را کنار زدم و از روی تخت پریدم پایین.... در دستشویی را که می بستم، انگشت تهدیدش به طرفم بود: یه روز خواستم بخوابم!!! جرات داری بیا بیرون!!
دوش سبکی گرفتم.... موهای مواد زده ام را نرم کننده زدم و به هزار بدبختی گره شان را باز کردم.... توی آینه ی بخار گرفته ی حمام که نگاه می کردم، خبری از لوندی و خوشگلی بی نهایت دیروز، نبود......!!لبخند تلخی گوشه ی لبم نشست.....الکی الکی.....فکر های بد را زدم کنار... حوله را به دورم محکم کردم و حوله ی دستی کوچکی را هم به موهایم پیچیدم و زدم بیرون.... هنوز خوابیده و چشم هایش بسته بود!!!! با بدجنسی تمام، علی رغم همه ی وقت هایی که حاج خانوم این کار را می کرد و من متنفر بودم!! ، پرده ها را زدم کنار..... صدای غرغرش بلند شد..... خنده ام را ساکت کردم و پشت کنسول نشستم....یک چشمم به ساعت بود، یک چشمم به لوازم آرایش توی دستم... دلم از گرسنگی ضعف می رفت.... کمرم هم درد می کرد.... کرم زدم... بعد مات شدم به باقی لوازم... حتی بلد نبودم باید چجوری ازشان استفاده کنم!!!! بی خیال خودم را سرگرم کشیدن خط چشم کردم که تلفن زنگ خورد... دست من تکان خورد... و کل چشمم سیاه شد!!!! دویدم سمت تلفن..... خانوم صدر بود..... حالم را پرسید.... تشکر کردم و گفتم دارم آماده می شوم برای عصر..... با کلی محبت و دعای سلامتی و سفارش پیچاندن گوش پسرش، قطع کرد.... گوشی را گذاشتم کناری و خط را پاک کردم.... و از نو شروع کردم.... دستم می لرزید... بلد نبودم..... و یکهو که چشمم به کامران و آن چشم های نیمه باز و پر خنده اش افتاد، تا بناگوش قرمز شدم!!!! با بد اخلاقی گفتم: نگام نکن!لبخندش پر رنگ تر و چشم هایش، خندان تر شد.... روی شکم خوابیده بود، یک دستش را گذاشته بود زیر سرش و به من، جوری نگاه می کرد، که به لوازم تفریحی توی پارک.......!!!- چرا بد اخلاق شدی سر صبحی عروس خانوم؟!بی طاقت شدم...- چرا؟؟ واسه اینکه لنگه ظهره!!! منِ خاک بر سر!!! ( کوبیدم توی پیشانیم و با ناله ادامه دادم) تا این وقت خوابیدم و الانه که یه عالم مهمون بریزه خونه آقاجونم.... واسه اینکه من یه خط چشمم بلد نیستم بکشم!!!!!!گوش پاک کن را کشیدم پشت پلکم... افتضاح تر از قبل!!!!باز صدای زنگ تلفن بلند شد.... گوشی را برداشتم.... حاج خانوم بود!!! با صورتی نالان ، به کامران نگاه کردم..... دستش را به طرفم دراز کرد... پرسش گرانه نگاهش کردم...- بدش من!گوشی را دادم بهش... نگاهی کرد و پریز را از توی برق، کشید.....!!!!- حالا برو بشین، و تا هر وقتی که لازمه به خودت برس! هیشکی هم مزاحمت نمی شه....!لبخند نا مطمئنی روی لبم نقش بست....از جایش بلند شد..... پشت سرم خم شد... لبخند زد.... بوسه ای به موهای حوله پیچم زد و رفت توی حمام.
به هر بدبختی ای که بود، خط چشم را کشیدم... بدک هم نشد... کامران هم بعد از اینکه از حمام بیرون و آمد و من سرم را تا خرخره پایین انداختم و او با خنده رفت اتاق بغلی که لباسش را عوض کند، حالا داشت با موبایلش حرف می زد و من حواسم به کار خودم بود.... چند دقیقه بعد صدای زنگ در بلند شد.... اولین زنگ خانه مان، خورده بود........خندیدم.......کامران از توی هال صدایم کرد: ساره؟؟ بیا نهار....حوله را باز کردم و همان طور که دستم را میان موهایم فرو می بردم، به هال رفتم.... پشت اوپن نشسته بود و دستش را زده بود به چانه و به من نگاه می کرد.... نگاهم را از لبخند پر شیطنت معطوف به موهایم گرفتم و دادم به جوجه کباب روی میز....همان طور که می نشستم، گفتم: خیلی گشنه م بود....لبخند زد و برایم نوشابه ریخت.... و سرش را به غذایش گرم کرد..... آهسته پرسیدم: تو...... تو امروز خونه ای...؟!با همان لبخند دوست داشتنی، سرش را بالا آورد: کجا باید باشم....؟!- هیچی... همین جوری پرسیدم....- نکنه می خوای دعوتم کنی پاتختی؟؟خندیدم: آره... حتما......جدی گفت: نمی خوام خودتو اذیت کنی.. زیاد رو پا نمی ایستی.... دیشب به اندازه کافی خسته شدی.. با این وضعتم که.....لبم را با آخرین توان، گاز گرفتم......!!!!نفسش را داد بیرون: بفهمم کار اضافه کردی.....پریدم وسط حرفش: کامران.....! خونه ی بابامه..... مراسم منه....! برم مث خانوما بشینم؟؟؟چنگالش را به سمتم تکان داد: دقیقا!!نفسم را با حرص پرت کردم بیرون......غذایم که تمام شد، اشاره رد به ساعت توی هال: دیره.. برو به کارات برس...لبخند خر کننده ای به رویش پاشیدم و دویدم سمت اتاق... صدای پر خنده اش، می آمد: من که گفتم خر شدم!!! تو دیگه چرا تایید می کنی؟؟!


*رمان رمان رمان*رمان خالکوبی***

نفهمیدم چجوری همان یک ذره آرایش را هم کردم و لباسم را پوشیدم...... به خودم که نگاه کردم، بد نشده بودم.... پیراهنم را عاطفه جون خریده بود... یکی از همان روز هایی که کامران پرواز داشت و من مثل خر توی خرید عروسی گیر کرده بودم.... عاطفه آمد دنبالم..... من را برد پیش خیاط خودش.... دو دو تا چهار تا که کردیم، دیدیم به فردای عروسی و پرو من نمی رسد..... راهمان را کج کردیم سمت ونک..... توی پاساژ آسمان....، بعد از آن همه بالا و پایین و غر غر من و تحمل عاطفه و البته گهگاه هم چشم غره های مادرانه، بالاخره چیزی پیدا کردم که هم به درد مراسم پاتختی بخورد، هم به من بیاید.... پیراهن کوتاه و نباتی رنگی بود... با یقه ی کج و چین داری که یک آستین نداشت..... دامن لباس به شدت تنگ و خوش برش.... لوسیون بدن اهدایی روشنک را هم زدم... طلایی رنگ بود و دانه های براقی روی پوستم به جا می گذاشت..... موهایم را هول هولکی موس زدم و بالا جمع کردم و قسمتی شان هم از پشت آویزان شد..... سندل هایم را پوشیدم... عطر زدم و داشتم توی کمد دنبال مانتویم می گشتم که دست های کامران از پشت سر، روی شکمم قفل شد......دستم روی مانتوی آویزان به چوب لباسی، خشک شد...... سرش را توی موهایم فرو برد..... و نفس عمیقی کشید...... دستم را گذاشتم روی چفت دست هایش و خفه گفتم: کامران.....بناگوشم را بوسید........- جانم.......؟!نفس تکه تکه اش... صدای پر از خواهشش..... تنها چیزی که حس کردم، تنها چیزی که آن لحظه به ذهنم رسید، این بود که آن لحظه را خراب نکنم............نگذارم بیش از این شبیه به بچه های کوچولو و بهانه گیر به نظر بیایم.... بگذارم ترسم توی دلم بماند.... بگذارم بعد از آن همه لطف شب گذشته اش، کمی مِهر بگیرد.......سرم را بردم عقب و تکیه دادم به گودی شانه اش..... چقدر که من در کنارش، کوچک بودم...... آهسته گفتم: هیچی....چانه اش را گذاشت سر شانه ام و چشم هایش را بست.... دستم را روی دستش، به نوازش درآوردم..... و هی توی دلم ، به خودم تذکر دادم که: آدم باش ساره..... و هی سر خودم داد کشیدم که: دوست داشتنت را، هر چند به زبان نمی آوری، اما نشانش بده..... و کم کم... و آرام آرام... این پوسته ی ستیز و گریز را، بِدَر.......!گونه ام را بوسید: خوش بوئه.....لبخندم ، عمیق تر شد.....- می خوای بری......؟! منو تنها می ذاری.......؟!دلم، به معنای واقعی کلمه، ضـــعـــــف رفت....
دستم را گذاشتم روی بازویش: فقط سه چهار ساعته.....من را بیشتر فشرد: خیلیه......!خودم را میان دست هایش چرخاندم و رو به رویش قرار گرفتم. تکه ای از موهای نم دارش ریخته بود روی پیشانیش..... نگاهش ...... نگاهش...... آره.........! نگاهش دلتنگ بود............اگر تنها یک چیز را می توانستم از معنای نگاهش ترجمه کنم، همین دلتنگی بود......- نمی دونستم......قلاب دست هایش را پشتم، سفت تر کرد: اینو که چقد دلم نمی خواد بری...؟!لبخند موذیانه ای زدم: نه.... اینو که چقد خری.......!!!!یک ور لبش بالا رفت و آرام، خندید....و دل من ضعف رفت.....و نگاهش، هنوز بی قرار و دلتنگ بود.......سرش را کج کرد....- اینو که خیلی وقت پیش ثابت کردم......!!- با بی میلیت به این مهمونی؟؟سر تکان داد.... تکه ی دیگری از موهایش، روی پیشانی رها شد.....زل زد توی چشم هایم.... چشم هایش می سوخت......- نه.... با دوست داشتن تو......!!طاقت نیاوردم...! صبرم تمام شد! تمام پا فشاری ام برای ماندن و حفظ این فاصله، سر کشید..........! همه ی مبارزه کردن ها و دور از آتش ماندن هایم، پا پس کشید.............!سرم را فرو بردم توی آغوشش، و فکر کردم که آیا جایی امن تر از اینجا، هست؟!...
چادرم را سرم کشیدم و به صدای غرغر کامران که می گفت: دیر شد!! بجنب!!!دویدم بیرون... نگاهی به سر تا پایم انداخت.... لب هایش را جمع کرد و به چادرم اشاره کرد: حالا این لازمه؟؟به رویش لبخند زدم.... بگذار، من تو را شبیه به خودم کنم.........!دستش را توی هوا تکان داد: خیله خب! رفت تو فاز لبخندای ژکوند! بدو....توی ماشین که نشستیم، چادر را رها کردم روی شانه هایم... موزیک گذاشت و صدایش را کم کرد: خودتو خسته نمی کنی!! خب؟؟؟ بذار همه ی کارها رو روشنک بکنه!چشم هایم را گرد کردم: بدجنس!!! اون مریضه! گناه داره!لپم را کشید: خیلی وخیمه؟!با یاد آوری بیماری روشی، آهی کشیدم: نه خیلی... زیاد شناخته شده نیست... ژنتیکیه..... درمان نداره... حداقل اینجا...! ولی تشدید می شه... باید مواظبش باشیم.....جلوی در که نگه داشت، نگاهی بهم انداخت.... این پا و آن پا کرد: حالا نمی شه نری؟؟خنده ام را با صدای بلند، پاشیدم بیرون.........- چی میگی؟؟؟اخم کرد و به شوخی گفت: کوفت!در را باز کردم: شب بیا دنبالم... نخوابیا.....پیاده شدم.... خم شد به سمت در: ساره! حواست به گوشیت باشه.....دستم را به نشانه ی خداحافظی بالا آوردم.... در را که بستم و تکیه دادم بهش، صدای گاز ماشینش، تمام قلبم را نشانه گرفته بود.......نگاهی به چراغ های روشن انداختم... خوب شد که عاطفه پا فشاری کرد مراسم خانه ی خودمان نباشد... و چقدر خوب که اجازه داد یک روز نگذشته، همه ی زندگیم بهم نریزد.......!آن شب تا حوالی دوازده سرگرم میهمانی بودیم...... تعداد زیاد بود و پذیرایی و برآوردن توقعات ، آن هم با وجود آن همه دختر و کمک از پیش تعیین شده، سخت....... حاج خانوم شرط کرده بود موزیک بی موزیک! روشنک از همان اول، صدای ضبط خانه ی حاج اقا فتوحی را، تا انتها بالا برد.......!!!!همان اوایل حاج خانوم کشیده بودم کنار.... و توی گوشم چیزی پرسیده بود..... قرمز شده بودم..... فقط گفته بودم چه مرگم شده و از زیر دستش، در رفته بودم.......کادو ها را گذاشتم همان جا بماند تا بعدا بیایم سر وقتش... پتو!! ساعت!!! سکه.... تراول چک....... نقدی ها دست حاج خانوم ماند و ساعت و پتو و ظروف و البته یک روتختی خوشگل را سپردم به روشی.....هنوز چند نفر خودی نشسته بودند وقتی صدای بی قرار کامران از پشت خط می گفت تمامش کنم.......با همه که خداحافظی کردم و بیرون زدم و سوار ماشین شدم، تازه فهمیدم که از یک ساعت قبل تر منتظرم نشسته...
تمام روزهایی که ثانیه های عمر زندگیم می گذشت و پرت می شد توی کهکشان راه شیری، به این فکر می کردم که ما آدم ها چقدر خوشبختیم...... و چقدر راحت و بی دغدغه، می توانیم همدیگر را عمیقا دوست بداریم..... ، بی آنکه امتیاز خاص یا ویژگی منحصر بفردی داشته باشیم..... و همین ما آدم ها، چطور دو دستی تلی از خاک بر سر زندگیمان می کنیم و تمام امید ها و خوش بختی ها را همراه اشتباهاتمان، به قعر دره ی تنهایی و بیچارگی می فرستیم........فکر می کردم که باید از تک تک لحظاتم استفاده کنم... که باید در زمان حال زندگی کنم و اجازه ندهم هیچ نا خوشی تازه از راه رسیده ای، خوشی هایی را که من ذره ذره بدست آورده ام، آماج بگیرد........روز های اول، از شیرین ترین روز های زندگیم بود...... از دلچسب ترین هاش..... کامران پرواز نداشت و ما ، باهم، معنای واقعی کلمه ی « زی » را، به جا می آوردیم...... با هم رفتیم برای حاج خانوم کادو خریدیم و رفتیم مادر زن سلام.... با هم رفتیم دربند و تا حد توانمان، روی کوه را کم کردیم..... رفتیم خرید..... من غذا پختم..... اولین غذای زندگی مشترکمان.... ، همان فردای پاتختی بود..... لوبیا پلویی که کامران عاشقش بود!! آن روز شدم کدبانوی خانه..... با دقت پیاز داغ سرخ کردم... فوت و فن آشپزی حاج خانوم را به یاد آوردم...... رب را تفت دادم که بوی بدش برود.... گوشت را اضافه کردم..... کامران رفت، آمد، ناخنک زد.... رفت، آمد، من را حرص داد...... از پشت سر خم می شد روی گاز و من می زدم روی دستش.... می خندید... قلقلکم می داد.... اذیتم می کرد....... گریه ام می گرفت!!!! می گفتم تو را به هر کسی که می پرستی برو بیرون و بگذار آشپزی کنم!!!!! می خندید..... بغلم می کرد..... هنوز توی بغلش رهایی صد در صد نداشتم، اما داشت من را به خودش عادت می داد.... داشتم با بوی تنش، خو می گرفتم............... و اینجوری بود که اولین غذای عمرم، و اولین غذای زندگی مشترکم را، پختم.......دروغ نگویم.... کمی شور شد... فقط یک کمی.... فلفلش هم زیاد شد..... نه آنقدر زیاد که خودم بدم نیاید و کامران هم دوست داشته باشد، آنقدری که هر یک قاشق، یک لیوان آب بخوریم و کامران تهدیدم کند که بار بعد، می رود زنی میگیرد که آشپزی بلد باشد...............!!!چهار شب بعد، دعوت شدیم خانه ی صدر ها... عاطفه برایمان میهمانی گرفت.... دختر خاله ها و پسر عموهای کامران را دیدم..... همه می خندیدند... همه بهم تبریک می گفتند..... و کسی، هیچ نمی دانست که من از تمام این نگاه های مرموز زنانه ای که به سویم روانه می شود، چقــــــدر... ، بی خبرم..........عاطفه من را خوشگل خانوم صدا می زد... یکی از دختر خاله های کامران با نیش، خندیده بود.....! من به رویش لبخند زده بودم...... و عاطفه را، عاطفه جون صدا کرده بودم........میز سلف شام را همه با هم چیدیم... با یک عالم جیغ جیغ و خنده ....... به شوخی های در گوشی دختر عمه اش غش غش ریسه می رفتم..... کامران از دور نگاهم می کرد....... لبخند می زد....... از لبخندم، لبخند می زد........عاطفه خیلی زحمت کشیده بود..... این را بهش گفتم... من را بوسید.... و نگاه معنی داری که من در مفهومش درمانده بودم، روانه ی کامران کرد...... صدر پدر کنار دستم نشسته بود..... کامران را کنار زده و جایش را گرفته و گفته بود می خواهم کنار عروسم بنشینم.......و من، تمام وقت، گویی که توی خواب بودم.......توی رویا دست و پا می زدم......روی ابرهایی که کامران قرار بود از 4 صبح همان شب، به مقصد دوبی، بشکافدشان.....
همزمان که من را رساند خانه، ماشین آمد دنبالش..... آمد بالا لباس عوض کرد.... من، چادر به سر، هنوز جلوی در ایستاده بودم....... همان پایین... خیره به چرخ های ماشین سیاه...... و چقـــــــدر، دلم نمی خواست برود............کامران آمد پایین..... مهربان بود: تو چرا نیومدی بالا؟؟داشتم تک تک اجزای صورتش را، به خاطر می سپردم...... داشتم بوی خوبش را، به مدت چند روز دوری، برای خودم ذخیره می کردم....... داشتم........بماند که چجوری ازش دل کندم... بماند که وقتی بغلم گرفت و باهام حرف زد، وقتی از قفل کردن در ها و سپردن کارها به سرایدار برج می گفت، چطور به لرزه افتادم و اشک هایم، جوی روانی شد...... ، ریخته بر یونیفرم سفیدش......کلافه شد.... ناراحت... عصبی... هی چنگ زد میان موهایش... هی نفسش را فوت کرد بیرون... هی گفت ساره آرام باش..... هی گفت..... هی گفت..... هی گفت.........و چقدر طول کشید که من از لرز بیفتم.... و اشک هایم را با چادرم پاک کنم.... ، و راضی اش کنم که راننده منتظرش است.... و قول بدهم که مواظب خودم، خواهم بود..... و هر کاری داشته باشم، به علی خواهم گفت...... قول داده بودم......و اینجوری بود که کامران، رفت...............و من ماندم و خانه ی صد و سی متری و راهرو سرخابی و تختی که یک طرفش، خالی بود........تمام این چهار روز، راه رفتم.... از این اتاق، به آن اتاق.... دست کشیدم روی بالشش... و یادم آمد که تا به جال، نگفته ام که چقـــــدر.... دوستش دارم............تمام این چهار روز کتاب آشپزی رزا منتظمی حاج خانوم را قرض گرفتم، باز کردم جلویم و هی غذا پختم و هی غذا پختم و هی غذا پختم.........بعد دو تا بشقاب کشیدم... یکی این ور اوپن، یکی آن ور اوپن..... چنگال را دادم دست خیالی کامران.... نه.... چیزی نمی خورد.......!!غذا ها را توی ظروف یکبار مصرف میریختم، می بردم میدادم به کارگاران ساختمان دو تا کوچه آن طرف تر.......تمام این چهار روز، خودم را با شیفت های اضافی استخر سرگرم کردم......و در جواب به شادی که می پرسید چرا دمغی؟؟ سکوت می کردم.....روشنک برگشته بود شیراز..... علی هم انگار زیاد توی خانه پیدایش نمی شد... یکبار ازش درباره ی گلچین پرسیده بودم... شانه بالا انداخته بود: دوستیم دیگه!!!تمام این چهار روز، پای تلفن های صبح و شب کامران، سکوت می کردم... سنگینی سکوتم آزارش می داد... می گفت حرف بزن... حرف که می زدم، اشک هایم سرازیر می شد.............عصر چهار شنبه بود.....و دل من، پر از شور... پر از هیجان......از صبحش بدو بدو همه ی کارهایم را کرده بودم...... از آرایشگاه وقت گرفته بودم... سر و سامانی به سر و صورتم دادم.... خواستم موهایم را سشوار بکشد، که یادم افتاد کامران از موی موس خورده ام، خوشش می آید....... رفته بودم گل خریده و چیده بودم توی گلدان ها..... برای شام لازانیا ترتیب داده بودم....... یکی دیگر از غذاهای مورد علاقه ی جفتمان......و حالا، خیره مانده به ساعت، در انتظار گذر عقربه ها و رسیدنشان به 9، با رسیدن به این یقین که حالا....، علی رغم همه ی تردیدها، مــــــی خواهمش....، از لب پنجره ی باران خورده جهیدم و دویدم به سوی کنسول آرایشم، تا ببینم چقدر می توانم دوست داشتنم را، ثابت کنم.........
نگاه هولم روی عقربه های ساعت بود که انگار با هم مسابقه گذاشته بودند... کامران تماس نگرفته بود بگوید رسیده..... دلشوره داشتم.... زیاد...........!!گوشواره های کار دست گرد و با آویز های بنفش را به گوش هایم آویزان کردم.... دستی به پیراهن پرتقالی و لَختم کشیدم... بلند و خنک تابستانی ، با آستین های حلقه ای و یقه ی باز..... این را کامران خریده بود...... همان روزهای اول محرمیت....... یک بار هم نپوشیدمش که ببیند........موهایم را رها کرده بودم... همان طوری که او دوست داشت.....آرایشم... کم، اما ملیح.... ملایم.....عطر، عطری که او دوست داشت......دودیدم توی هال ..... موزیک ملایمی گذاشتم.... خوشبو کننده را به پرده ها و مبل ها اسپری کردم..... کبریت برداشتم و داشتم شمع های پایه بلند زرشکی رنگ سر میز شام را روشن می کردم.... ، که چشمم به حلقه ام افتاد.... چقدر دلم برایش تنگ شده بود........!!!به شمع ها لبخند زدم..... پسر خوبم...، کجایی.....؟؟لازانیا را توی فر چک کردم.... نگاهی به ساعت انداختم.... تاخیر داشت...... رفتم سمت پنجره ی بزرگ هال.....نگاهم را که به پایین دوختم، طبق معمول از این فاصله ی یازده طبقه ای، دلم هُری پایین ریخت.....سرم را بالا گرفتم و به ماه نگاه کردم......ماه کامل....ماه کاملی که امشب، شوهرم را برای من به ارمغان فرستاده بود.....لبخند زدم.....شوهرم داشت می آمد......شوهرم؟؟؟؟دست هایم را گرفتم جلوی دهانم و ریـــــــز.... ، خندیدم...........!!!!صدای ایستادن آسانسور را شنیدم.... قلبم تپیدن گرفت...... او....، آمده بود.........چند بار نفس عمیق کشیدم..... خدا را صدا کردم... و راه افتادم به سمت در..... کلید انداخت..... قلبم، بی قرار تر از هر لحظه ای...... چطور توانسته بودم چهار روز تاب بیاورم........؟؟حالا این در باز می شد... و من، اینقدر بی تاب...، شوهرم را توی یونیفرم سفید دیوانه کننده اش میدیدم.......... همین حالا.... به همین نزدیکی........کلید را دو سه بار چرخاند...! از این طرف هم کلید توی در بود! خنده ام گرفت...! پشت در ایستادم! زنگ را زد...... جواب ندادم.... صدای پا به پا شدنش را می شنیدم..... تقه ای به در زد... حس کردم صدایش خیلی نزدیکست: ساره؟؟دستم را جلوی دهانم گرفتم و صدای خنده ام را خفه کردم.....صدای موبایلم بلند شد..... از توی اتاق خواب می آمد...... جواب ندادم....مشت کوچکی به در زد....!!!- دِ کجایی دختر!!؟؟؟؟خندیدم..... رگه های نگرانی صدایش، دلم را مالش می داد.....
این بار خانه را گرفت...... جواب ندادم!! دو دقیقه بعد، صدای حرف زدنش با تلفن و احتمالا سرایدار پشت خط، می آمد: خانوم صدر امروز جایی نرفتن کریم آقا؟؟صدایش پر از ترس و استرس بود..... دلم نیامد بیشتر از این اذیتش کنم...... تا آمدم در را باز کنم، مشت محکمی به در کوبید و بلند، صدا زد: ساره؟؟؟؟از ترسم، عقب کشیدم....مشت بعدی، محکم تر خورد!!!صدایم را خواب آلود کردم و دهانم را چسباندم به در: کیه......گوش هایش را تیز کرد: ساره؟؟ هستی؟؟ باز کن درو....نالیدم: خوابم..... چرا بیدارم کردی.....!!!کلافه بود، اما مهربانی توی صدایش، هنوز...، پا برجا.....!- شما این درو باز کن، بهت می گم چرا!!!خواب آلو تر از قبل، گفتم: برو فردا بیا..... خوابم میاد.......!!!!!خنده را توی صدایش تشخیص دادم....- برم فردا بیام؟؟؟؟ واقعا خوابی ساره!!!! باز کن اینو ، من کجا برم نصفه شبی!!!؟؟؟؟صدایی که نشنید، کلافه و مستاصل، مشت ضعیف دیگری به در زد: باز کن اینو!!! دارم میمیرم از خستگی ساره!!!!دستم را روی دستگیره گذاشتم.....کلید را.....آرام چرخاندم.......و دستگیره را کشیدم پایین........دست هایش را به کمرش زده بود...... سرش پایین بود...... از صندل هایم شروع کرد.... ذره ذره... بالا آمد....... نگاه روشنش.....، تا پیراهن و صورتم رسید....... تعجب.....! بارزترین ری اکشن! ..... چشم هایش را تنگ کرد....... مرموز و شیطنتی خسته..... دومین واکنش چشم هایش......لبخند دلپذیری زدم.......آره... ، دقیقا دلپذیر......یک قدم جلو آمد..... یک قدم، از جایم تکان نخوردم!!! و این، تمام دیلماجی عشق بود...
یک لنگه ابروی چپش را، بالا داد...... چشم هایش را، به سبک خودش، نیمه باز تر کرد........ لبخندم، عمیق تر شد..... تنم، بی قرار تر...... چقدر دلتنگ این چشم ها بوده ام..............آرام گفت: که خواب بودی.....!آهسته گفتم: خوش اومدی.....و دست هایم را دور گردنش حلقه کردم و صورتم را به یونیفرمی که تمام این روزها، شوهرم را در بر گرفته بود، مالیدم......با پایش در را بست.... محکم گرفتم... محکم تر از هر زمانی..... داشتم می گفتم: خیلی دلم برات تنگ شده بود..... خیلی.....بناگوشم را بوسیده بود: عزیز دلم........چشم هایم رو به خیسی رفته بود....، اما او نمی دید..... خفه گفتم: دیگه منو تنها نذار......از زمین جدایم کرده و توی بغلش، کشیده بودم بالا.....- تو ساره ای؟! تو دلت واسه من تنگ شده......؟؟خودم را کشیدم عقب، تا صورتش را ببینم... تا صورتم را ببیند.....- نه... من ساره نیستم....... من زن تم.....!!!و تازه..... ، آن وقت بود که فهمیدم، تمام این روزهای نبودنش، تمام جای خالی محبتش....، با من چه کرده...................نگاه خسته و ناباورش توی صورتم چرخ خورد..... روی لب های پرتقالی ام... روی چشم های خیس و پر از سوزشم......- تو..... مطمئنی.....؟!چشم هایم را بستم....... هیچ وقت تا این اندازه، مطمئن نبوده ام.................خودم را به سختی ازش جدا کردم..... تمام جسمم رو به مستی می رفت......- بذار شامو بیارم..... الان می سوزه.....و از چشم های خسته و مستش، دل کندم و به آشپزخانه رفتم..... لازانیا را از فر بیرون کشیدم و به هال رفتم.... پشت میز نشسته بود.... بالای میز.... دست هایش را عمود کرده، توی هم قلاب کرده و زیر چانه اش گذاشته بود..... و نگاه خیره اش، به شمع ها......برشی از غذا را توی بشقابش گذاشتم..... متوجهم شد.... لبخندی به رویم پاشید.... از لبخندش، فرار کردم.........سر جای خودم نشستم... آن طرف میز... مثل او، رأس..... نگاه نا امیدانه ای به صندلی بغل دستش انداخت: چقد دور.....!!!سرم را انداختم پایین و مشغول بازی با غذایم شدم..... و تععجب کردم که منی که آن همه گرسنه بودم، منی که تمام این چهار روز، لب به غذا نزده بودم، چطور رفع تشنگی ناشی از دوری ام، بر گرسنگی غلبه کرد.... و حالا، فقط چنگالم را توی بشقاب می چرخاندم، که چرخانده باشم........!!نگاهش کردم...... متفکر، مشغول بود...... کاردش را گوشه ی بشقابش گذاشت و سرش را بالا آورد ...... نگاهم را دزدیدم.....- خوشمزه نشده؟!- لذیذه!- واسه دلخوشی من؟؟؟- واسه خوشمزگی لازانیا......!!چشمکی زد و به شوخی افزود: چیکار کردی من نبودم؟؟ دوره دیدی؟؟ ببیـــــــــــن!!!! ، چه تهدیدم کار ساز بوده!!!چشم غره نرفتم.... اخم نکردم... حتی ادای لوس شدن را هم درنیاوردم......! فقط و فقط، به رویش لبخند پاشیدم.......داشت به لیوان توی دستش نگاه می کرد.... داشتم به لکه های نارنجی محو روی یقه اش نگاه می کردم.....لیوان توی دستم را روی میز رها کردم.....نگاهم کرد..... بی قرار و پر از استرسی که باز بر من مستولی گشته بود، از جایم بلند شدم...... لیوانش را رها کرد..... قدم هایم را به سمت راهرو، تند کردم... کاش زودتر برسم و در را، به روی او و همه ی تمنیاتم، ببندم......!!!!باز، دیوانه شده بودم.......!!!باز تمام حرف های ممنوعه ی حاج خانوم، توی ذهنم، رد می انداخت.......باز یادم می افتاد که نباید به هیچ مردی نگاه کرد... نباید بلند خندید... نباید رنگ های تحریک کننده پوشید... نباید با یک مرد، زیر یک سقف بود......!!باز داشت تیشه به ریشه ام می زد، تمام چیزهایی که یک عمر توی گوشم، کفر بود....................!بازویم را از پشت سر گرفت.... تکیه زدم به دیوار سرخابی..... چشمم را انداختم پایین...... فشاری به دستم داد.... سرم را بالا گرفتم....... چقدر نگاهش خسته بود........ چقدر داشتم آزارش می دادم........ چقدر از خودم و باعث و بانی این همه رنجش نگاهش، بیزار بودم........ بمیرم............- از من ناراحتی؟!باید از امشب چله می گرفتم، برای به آرامش رسیدن حاج خانوم.......حاج خانومی که من را کرد، ما.......نه حاج خانومی که یک عمر توی گوشم خواند، از همه ی مرد ها فرار کن.......و خود ساره ای که.. می ترسید از این ارتباط.... و شرم داشت..پرده های کوری تمام این سالها را، با یک حرکت سریع و شتاب زده، کنار زدم.......!دستم را یک طرف صورتش گذاشتم: خیلی اذیتت کردم....؟!لبخند آرامی زد.....- نه......و صورتش را کج کرد و همان دستم را، بوسید.....داشتم می مردم از این عذاب وجدان یکباره.... از هجوم این همه حس ناشناخته...... گنگی.... گیجی.... عذاب.... خواستن... ترس.... استرس.... میل.... شوق...... شرم......آب دهانم را قورت دادم..... من، می توانستم... من، باید یک چیزهایی را به خودم...، به کامران...، و به خدای خودم ثابت می کردم... و می دانستم که خیلی وقت ها، باید خودت خودت را آچمز کنی.... قفل کنی! خودت را دور بزنی، بپیچی...، و طی یک حرکت، توی روی ترس هایت، بایستی.......!!!!دستم را روی صورتش فشردم: بمیرم..... پس من خیلی اذیتت کردم.............حالا، من همان مادر پنج ساله ای بودم، که توی بازی با روشنک، علی پسرش می شد........ مادر پنج ساله ای، که تمام خستگی ها را کنار می زد، تا پسرش آرام باشد..... مادر پنج ساله ای که همه ی ناملایمات را کنار می زد، که پسرش...، ساکن جزیره ی امن و آرام عشق باشد........ حتی با همان یخچال پلاستیکی سفید و..... چرخ خیاطی صورتی و فنجان های کوچک چای.............چشم های تبدارش...، پر از مهر شد.... پلک زد: نه .... نه زیاد.....و من را توی بغلش بالا کشید، و در را، به روی راهروی سرخابی، بست...
احساس سرما می کردم.... تاریکی... و میلی مفرط، به خواب بیشتر......گوشه ی ملافه ی نازک را گرفتم و به دور خودم پچیدم.....پاهایم را توی شکمم جمع کردم....چقدر خوابم می آمد.....یکی از چشم هایم را به قدر دو میلی متر باز کردم و دنبال ساعت دیواری اتاق گشتم...... 9..... چشم هایم را بستم..... با هم خوابم می آمد..... امروز چند شنبه بود.....؟؟ فکر کنم پنج شنبه...... دیشب کامران آمد......دست های کرخم را کشیدم..... وااااای.... چقدر خوب بود که آمد....... خمیازه ی بلندی کشیدم...... چشم هایم را با لذت بیشتری بهم فشردم و لبیخند زدم.......... ساعت 9 بود...... و پنج شنبه..... چندم بود....؟! احتمالا سوم........ سوم؟؟ پنج شنبه؟؟ وای!! امروز دکتر بهروزی می آمد دانشگاه!!! وای!!! فقط امروز وقت داشتم که ازش امضا بگیرم......!!! اگر نه، این کورس را برای یک ترم از دست می دادم.....!!! جفت چشم هایم را باز کردم!!! اولین چیزی که دیدم، پیراهن سفید کامران، با لکه های پرتقالی، پرت شده کف اتاق.......!!!! لبم را به دندان گرفتم و از جا پریدم...!!!- کامران!!! کامران پاشو!!!و آرام زدم به بازویش! خواب خواب بود..... دستم را گذاشتم روی بازویش و صدایم را، آرام تر کردم: کامی؟! عزیزم....... بیدار نمی شی؟! من دیرم شده....!!و جمله ی آخر را تقریبا با ناله گفتم!با چشم های بسته، اخم کرد.....بهروزی تا یازده بیشتر دانشگاه نبود!!! کامران بلند شو!!!!!دستی میان موهایم کشیدم..... خم شدم روی صورتش و آهسته تر ونوازشگر تر، زمزمه کردم: استادم الان می ره.... امضاشو می خوام کامی.....بی هوا کشیدم توی بغلش.... پوف محکمی کردم... اما.... منکر این نشدم که همین آغوش امن و بی دغدغه، صبحم را، ساخت......! دستم را میان موهای پریشانش فرو بردم: بیدار نمی شی؟! کاپیتان......؟!همان جوری خواب، ابروهایش را فرستاد بالا و نچ کشیده ای گفت........!!!کلافه شدم... اما دلم نمی خواست اذیتش کنم..... بی نهایت خسته بود..... دلم نیامد..... شب گذشته هم... بعد از من بیدار بود انگار. دم دمای صبح که چشم باز کرده بودم، دیدم که با چشم های قرمز، هنوز بیدارست... باز خوابیده بودم... موهایش را بهم ریختم... ملافه را روی نیم تنه ی برهنه اش بالا کشیدم.... بوسه ی سریعی به گونه اش زدم و همان طور ملافه پیچ، از جایم بلند شدم......دولا شدم و از روی زمین لباس ها را جمع کردم و گوشه ای گذاشتم... حوله ام را برداشتم و در حمام را که می بستم، لبخند روی لب هایش را، دیدم...... متبسم، پرسیدم: خوابی پسرم؟!یکی از چشم هایش را، که حالا، و امروز صبح، خمار تر از هر لحظه ای به نظر می رسید، نیمه باز کرد.... با شیطنت.... با خواب آلودگی..... و صدایش، پر از گرفتگی و دو رگه ای....- خوابم میاد.....پلک زدم... آرام... لبخند زدم... آرام تر.....- بخواب....و در را، بستم..
کامران هنوزخواب بود.... بدو بدو لباس پوشیدم...... کیف و چادرم را برداشتم و همان طور که از اتاق بیرون می زدم، گفتم: من می رم دانشگاه... تا ظهر کارم طول می کشه... خداحافظ....و از اتاق زدم بیرون... دلم داشت ضعف می رفت.........!!! رفتم سر یخچال... بسته ی خرما را کشیدم بیرون.... گردو ها را چپاندم میانش... چای ساز را زدم به برق.... نه وقت این یکی را نداشتم... صدای کامران، خیلی نزدیک بود: یه چیزی بخور، خودم می رسونمت.برگشتم.. دست به کمر.. وسط هال ایستاده بود.....خرما را قورت دادم و از شرمی ناگهانی از یادآوری همه ی آنچه که گذشته بود، رویم را برگرداندم: نمی خوام.. خسته ای، برو بخواب....صدایش، دو رگه بود هنوز: می گم می رسونمت، می رسونمت دیگه....با اخم، برگشتم طرفش: بد اخلاق....!و رفتم سمت چای ساز و دو تا لیوان برداشتم و لیپتون احمد نوار قرمز را، توی لیوان ها انداختم..... سر صبحی... بعد از... ببین چجوری بد خلقی کرد باهات ساره.... لبم را به دندان گرفتم تا اشک بی موقع و بی دلیلم، جاری نشود.....دست هایش، حلقه شد دور چادر سیاهم.....صورتش را چسباند به گونه ام: من بداخلاقم.......؟!اخمم را، غلیظ تر و دلخور تر کردم: ولم کن....ولم نکرد... محکم ترم گرفت..... نفس خوابش خورد توی صورتم.... اخمم رفت..... محکم بوسیدم: عشـــــق من......... یه چایی به ما میدی؟!با گریز و خجالت و خنده، زدمش کنار: اِاِاِ....! برو اونور!!!خندید..... لپ داغ و بخار گرفته ام را کشید......- صبحانه ی کامل بخور...، می رسونمت.....و رفت که دوش بگیرد....و من، هر چی فکر کردم، یادم نیامد که یکبار، صبحانه را، صبونه ادا کرده باشد.......یادم نیامد.....لبخند زدم.....و دو تا چاپ خوشرنگ ریختم..... و آب پرتقال..... و خرما... و پنیر و گردو و مربای توت فرنگی عمه خانوم.... و تخم مرغ عسلی... توی پایه های کوتاه و شیشه ای.....تی شرت آبی خوشرنگی تنش کرده بود.... خنده ام را که دید، چشمکی زد، پر از شیطنت : پیرهنمو میدی خشک شویی!! نارنجی شده!!!!سرم را انداختم پایین.... لعنتی.....................- خودت ببر بده!!!- نــــــچ!!! خودت می بری میگی پیرهن آقامونو رنگی کردم!!!لیوانم را کوبیدم روی میز: کـــــامــــــــــــران!!!!!!!!!!!!
قهقهه هایش هنوز توی گوشم زنگ می زد، وقتی جلوی در اصلی پیاده ام کرد و عینک آفتابی اش را بالا زد: 12 میام دنبالت.تا برسم به گروه و به دنبال دکتر بهروزی بگردم، از ده و نیم گذشته بود..... خانوم محمدی یک از مسئولین گروه ، گفت که باید الان ها پیدایش بشود.... رفتم بیرون.. داشت از ته راهرو می آمد و موجودی کنارش بود، که هیچ دلم نمی خواست اولین روز خوشبختی و آرامشم، چشمم بهش بیفتد......!!نزدیک شدند... کیانی داشت باهاش حرف می زد... بهروزی اهمیتی نمی داد...... صدایم را صاف کردم.....- سلام استاد.... ببخشید....ابروهای گره کور خورده ی کیانی، من را نشانه گرفت.... فکر کردم که حداقل سه چهار سالی از ما بزرگتر است....بهروزی نیم نگاهی بهم انداخت: بله؟؟- امضا می خوام استاد... واسه افزایش ظرفیت....تند سر تکان داد و نگاهش را به کاغذ های توی دستش دوخت: اصلا خانوم!! ظرفیت تکمیله!!!رو کرد به کیانی: شمام همین طور آقای کیانی... برید من کار دارم.. کلاس جا نداره!! داره منفجر می شه!! من نمی تونم چهل و پنج نفرو جمع کنم!!!!!کیانی زیر لب غرغر کرد: بی عرضه!!!و من شنیدم!! و بهروزی شنید!!!! چشم های گردش را معطوف او کرد: بلــــــــــــــــــه؟؟؟خنده ام را خوردم!!! چه عجب، یک بار یک حرف مثبت زد!!!!کیانی با همان قیافه ی درهم، جواب داد: من یه نفر آدم، چه اختلالی درست می کنم تو کلاس شما؟؟؟بهروزی موهای کم پشت جلوی سرش را عقب زد..، نگاه تحقیر آمیزی سر تا پای کیانی انداخت و با حالتی خورد کننده، گفت: شما سر تا پات اختلاله آقا!!!!!یعنی فقط دلم می خواست بنشینم، یک بسته پفک دستم بگیرم، و از ته دل، به قیافه ی وا رفته و هاج و واج کیانی، قهقهه بزنم..........!!!!!بهروزی راه افتاد سمت گروه.....کیانی نفس نفس می زد....نگاه غضب آلودی به من انداخت.....صدایش را بالا برد: اختلال جد و آبادته!!!!!!نمی دانم بهروزی شنید یا خودش را زد به نشنیدن...!!! نمی دانم کیانی چطور جرات کرد همچین جوابی بدهد.... حتی نمی دانم چرا آنطور ماتم برده بود به صورتش....!!! گوشی اش را گرفت کنار گوشش: هنگامه؟؟ کجایی؟؟؟هنگامه را دیدم که داشت از آن سوی راهرو می آمد....داشتم فکر می کردم لابد بهروزی گوش هایش سنگین بوده... و گرنه امکان نداشت از کنار کیانی بگذرد.... و اینکه کیانی، چطور با پول ها و نفوذش، می تازد.........!!!گوشی اش را قطع کرد و چرخید سمت من... سر تا پایم را براندز کرد.... اخمم، غلیظ شد.....پوزخند زد: برو بگو دوستات برات امضا بگیرن... بهروزی از لچک به سرا خوشش نمیاد...!!!!و رفت.......و دهان من، که به اندازه ی ورودی غار علی صدر، باز مانده بود......و بخاری که از گوش هایم بلند می شد.....و خاک بر سر من که جوابش را ندادم!!!و خاک!!!!!!!گوشی ام را گرفتم کنار گوشم: الو شادی؟؟؟ باید ببینمت!
آن روز به هر ترتیبی که بود، از بهروزی امضا گرفتم!!! نه به وسیله ی شادی ای که لچک به سر نبود!!!! با دست ها و زبان خودم!!! فقط شادی را بغلم نگه داشتم و ازش سوء استفاده کردم.....! و هی توی دلم گفتم که خدا من را ببخشد......برای کامران که تعریف کردم، از دیدگاه بهروزی کلی خندید... دلم نمی خواست بخندد، اما خندید......!! شاید هم حق داشت... من حرفی از کیانی و واژه ی مزخرفش نزده بودم..... فقط گفته بودم که بهروزی از چادری ها خوشش نمی آید.... شاید...، حق داشت......تمام آن روز به گشت زدن توی خیابان ها و نهار خانه سر زده مان به خانه ی عاطفه صدر گذشت... من گفتم سر زده نرویم، کامران دستم را کشید که مامانمه....!!! بیاااا!!!!عصر هم خراب شدیم خانه ی عمه..... و باز، سر زده.... این بار اما کامران از بیرون غذا گرفت..... و بعد از شام، هی با نگاهش گفت که برویم.. و من هی لب گزیدم.. و هی با خنده، رو برگرداندم... و عمه فهمید!! و کنار گوشم گفت: برو....و من خوشحال بودم که عمه ذوق کرد... به اندازه ی تمام بیست ، بیست و یک سال عمر من، از دیدن ما دو تا، آن جور شاد و سرحال، ذوق کرد..... و بیشتر از من، قربان صدقه ی کامران رفت!!! و من، باز توی دلم نالیدم که: باز پسر دید، منو یادش رفت!! ای عمه ی پسر پرست!!!!!!********************************************روز ها به آرامی می گذشت..... نا ملایمتی نبود..... اگر هم بود، زندگی بود...! باید ها و نباید های همیشگی زندگی !! آدمیزاد بودیم دیگر!! زندگیمان هم خرج داشت، هم کار خانه داشت، هم خرید داشت!!! و من...، چقدر عاشق خرید های دو نفره ی شهروند آخر هفته مان بودم.......یک شب یکی از همکاران کامران پاگشایمان کرد..... مستاصل بودم که چی بپوشم.... کامران از چادر حریر همیشگی ام، ناراضی به نظر می رسید..... من به رویش لبخند می زد... به روی من، لبخند نمی زد..........چادر را گذاشتم توی کیفم..... بهتر بود آنجا تصمیم بگیرم..... بلوز و دامن روشنی پوشیدم..... کامران گفت خوب شده ام..... دستم به شیشه ی عطر نرفت... کامران اخم کرد..... توی دلم گفتم خدایا.... و برای اخم نکردن و راضی نگه داشتنش، کمی عطر زدم......از وقتی عروسی کردیم و رفتیم سر زندگیمان، اصرارم به پاشنه های بلند، بیشتر شد... کامران به مسخره می خندید.... من ناراحت می شدم....و نمی توانستم بگویم که چقدر برایم مهم است، که کنارش، آنقدر جوجه به نظر نرسم........یک بار هم که پایم پیچید، کفش ها را ممنوعه اعلام کرد!!!! کلی قربان صدقه اش رفتم... کلی چشم هایم را مظلوم کردم و لبخند ژکوند تحویلش دادم، که پلمپ کفش ها را، باز کند............شب میهمانی همکارانش، شب خوبی بود..... خوب، اما پر از نقطه های تاریکی که تازه به چشمم می آمد...... پر از دلهره های کوچک، برای فرار از خنده های بی دغدغه ی زن ها و مرد ها با هم.... برای گریز از دست دادن کامران با خانم ها.... برای ترس های کور شده ی من!!!!!!! که ای کــــــــــــــاش......، یکبار، فقط یکبار، خیلی قبل تر، توی دوره ی محرمیت، حاج خانوم اجازه میداد و باهاش به معاشرت دوستانش می رفتم.......به خودم توی آینه ی چشم هایش، لبخند زدم.... نه... هیچ اتفاقی نیفتاده بود..... حال خراب شده ی من، هیچ ربطی به این تفاوت های جزیی و ریز ریز، نداشت...... باید حالمان را خوب نگه دارم... باید بعدا بهش بگویم که دلم نمی خواهد به جز دست های من، دست های دیگری را بفشارد...هر چند، کوتاه... بی منظور... بی حس......من.... ایمان داشتم که چشم های کامران، پاک ست..... ایمان داشتم که مرد ست...... مردی که چشم هایش خطا نمی کند..........کامران دستم را فشرده بود... بهم چشمکی زد... بهش لبخند ترسیده ای زدم..... دستم را، پنهان از چشم همه، بوسیده بود.....نفس آسوده ام، رها شد.......آن شب جمعا ده دوازده نفری بودیم.... تقریبا همه توی رنج سنی کامران بودند..، یا کمی بیشتر..... سیامک هم بود.. حال روشنک را پرسید.. معنی دار پرسید... کامران خندید.... من به سیامک، چشم غره ای تصنعی رفتم.....خانوم یکی از خلبانها ازم پرسیده بود: با چادر راحتی؟برایش توضیح داده بودم که تنها با این پوشش راحتم!.... دختر خوب و مهربانی بود.... مثل باقی خانم های جمع... به جز دو تا از مهماندار ها که اصلا دوست نداشتم چشمم بهشان بیفتد......!!!آخر شب...، توی راه، کامران پرسیده بود: امشب مث همیشه نبودی.....جوابش را نداده بودم.. تیز تر از آنی بود که بتوانم سرش را کلاه بگذارم......سکوت کرد.....حواسم را دادم به روشنک که قرار بود فردا بیاید تهران... و نمی فهمیدم که برای چی... که اول ترمی... این همه راه...کامران دستم را گرفت و راهنما زد.....به حلقه ی دست هایمان نگاه کردم.........چقدر حس بدی داشتم.... چقدر حس آدمی را داشتم که خودش دو دستی سر خودش را کلاه گذاشته.......! چقدر دلم می خواست همه ی حرف هایم را، رک بهش بزنم...... چقدر دلم می خواست دردی که آن شب...، روی دلم گذاشته شده بود را، برایش بیرون بریزم..............به حلقه ی دوتایی تو دستم نگاه کردم......من، شوهرم را، داشتم.......چشم هایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم.....و خداوند حافظ همه ی انسان هاست...
سرم را که از سجاده برداشتم، نشسته بود لبه ی تخت و داشت با لبخند نگاهم می کرد.....مهرم را بوسیدم و به رویش لبخند زدم: چیه؟!هیچی نگفت... فقط همان جوری، خیره و متبسم و متفکر، ماند......تسبیحم را برداشتم و میان دست هایم گرفتم.... از تخت پایین آمد... جلوی پایم... کنار سجاده ی سبز، نشست..... نگاهش را دور تا دور چادر و مقنعه ی سفید صورتی ام گرداند و زمزمه کرد: چرا وقتی نماز می خونی... اینقدر دوستت دارم؟!تسبیح را لای انگشتانم پیچیدم.... سرم را انداختم پایین.... انگشتش را کشید به چادرم....- وقتی می خوای نماز بخونی... عطر می زنی؟؟با تکان سر، تایید کردم.....- تو چجوری می تونی روزی پنج بار، هر بار!! ، اینقد به خودت برسی....!!!!؟ تا حالا واسه من از این کارا نکردیاااااا....... به خدات حسودیم می شه!!!!لبخند زدم: دروغ نگووو!!! من از این کارا نکردم؟؟ بعدم....انگشت هایم را میان موهایش لغزاندم: خدای من نه، خدا مال همه س....از بازی انگشت هایم با موهایش، لذت می برد....گونه اش را به ساعدم سایید: وقتی اینجوری می بینمت، همه ی چیزای که تو دوست داری و من دوست ندارم، برام ارزش می شن!!چشم هایش را بست و نفس عمیقی کشید: اینجوری که می بینمت، زبونم لال می شه!!!خودم را کشیدم جلو.... تسبیحم را انداختم توی گردنش و لبخند زدم: پس همیشه همین جوری باشم!!خندید و دستی به تسبیح کشید: لال بشم، از خیلی چیزای دیگه م محروم میشیاااااا!!!خندیدم... و مقنعه ام را از سرم کشیدم.....- خیلی وقتا فکر می کنم تو دورت یه حلقه ی محافظ داری....!! بعضی وقتا که عصبی می شم، یا نا خواسته صدام بلند می شه، می ترسم ساره!! دلم نمی خواد!! نمی خوام اذیتت کنم!! می ترسم خدات یه جوووری بزنه تو کاسه کوزه م که....انگشتم را گذاشتم روی لبش: چی میگی تو؟؟؟ مگه داری با یه قدیس حرف می زنی؟؟ یا مگه خودتو با یه جانی اشتباه گرفتی؟؟ حالت خوبه کامران؟؟؟؟نگاهش را از من دور کرد: نه... خوب نیستم..........حواسم را دادم به مقنعه ی تا شده....باز نگاهش پی من بود... نمی دانستم چرا امروز، اینجوری می کرد...... نه که امروز... هر وقتی که نماز می خواندم، مخصوصا عصر و غروب، اگر خانه بود، همین جوری می نشست رو به رویم و خیره می شد بهم! هر چقدر هم بهش می گفتم که تو قبله ی من نیستی!! نمازم خراب می شود!! گوش نمی کرد!! آن وقت بود که من مجبور می شدم جایم را عوض کنم.... یکی دو بار که تهدیدش کردم، آن طرف تر رفت و دیگر اذیتم نکرد......نگاهش را تسبیح توی گردنش، کَند و به من داد..... جلوتر آمد.... چشم هایش داغ بود.... خنده ی مرموزی روی لبم نشست..... دستم را گذاشتم تخت سینه اش و هلش دادم: برو اونورررر!!!!!!با یک حرکت از جا کندم و میان خنده گفت: یه بار شد از این دیالوگ مزخرفت دست بکشی؟؟؟زدم روی شانه اش و از آن خنده های با دست پس بزن، با پا پیش بکش، کردم....- نه که تو خیلی گوش می کنی!! یا خیلیم بدت میاد......- بر منکرش لعنت!!و بلند خندید.........و ما، قطعا خانواده ی خوشبختی بودیم........آن شب شام مهمان من شد.... کامران گفته بود می خواهد ببیند پول یک ناجی، چه مزه ای دارد!!!! گفته بودم دوزار ده شه ی ناجی، آن هم ناجی ای که شوهرش اینقدر اذیتش می کند، خوردن ندارد!!!!! رفتیم بیرون... گشتی توی خیابان ها زدیم... نم باران پاییزی گرفته بود..... از ماشین تا رستوران را قدم زدیم..... کامران حرف زد.. من گوش کردم... از خاطرات بچگی هایش گفت...... من گوش دادم..... و یادم افتاد که امروز روشنک آمده ... و فردا باید بروم دیدنش....بعد که غذایمان تمام شد و من آخرین جرعه ی نوشابه و او آخرین سیب زمینی مانده توی ظرف را حلال کردیم، نیشخند زد که: دیدی خوردن داشت؟؟خندیده بودم.... بی شوخی می خواستم حساب کنم و کیف پولم را درآوردم که لپم را کشید و گفت که غلافش کنم...... بعد هم توی چشم هایم دقیق شد و با شیطنتی ویران کننده....، زمزمه کرد: نمی دونستم ناجی ها انقد خوش هیکلن!! واجب شد یه بار بیام بخش ممنوعه!!لبخند از لب هایم، وا رفت.......برق چشم های بی شرفش، بیشتر شد.....می خواست من را اذیت کند....!! می خواست من را بچزاند.....!!! می خواست حرص خوردنم را تماشا کند!!!فکر کرده بود!!!!نمی دانست که ساره ی دست پرورده ی این چند ماه خودش و این ازدواج آسمانی و زمینی هم، چیز هایی توی چنته اش دارد...........!!!لنگه ابرویی بالا دادم....، لبخند کج و وسوسه کننده ای به رویش زدم....، و کلماتم را پرت کردم توی صورتش:می ترسم گیر کنه تو گلوتون...!
کلید را توی در چرخاندم و ساک خرید بدست، خود خسته و هلاکم را پرت کردم تو.....ساک را رها کردم روی زمین و همان جور که چادر از سرم می کشیدم, چشمم افتاد به اوپنی که من صبح تمیزش کرده بودم و حالا پر از خرت و پرت بود!!! غرغر کنان گفتم: یه بار نمی تونه ببینه همه جا تمیزه.... اه... خسته شدم....که با احساس دیدن کسی از گوشه چشم, وحشت زده به سمت هال برگشتم.... واااااای خدااااااای من...........!!!!چادر از سرم رها شد و کیفم از توی دستانم سر خورد پایین....چی می دیدم؟؟؟؟کامران بود که با لبخند به طرفم می آمد: سلام عزیزدلم....! خسته نباشی....!با دهانی نیمه باز و چشم های درشت شده، به روشنک نگاه کردم که داشت روی میز ها را گردگیری می کرد... علی که روی نردبام ایستاده بود و بادکنک ها را به آرگ سقف می آویخت..... و کامران... که حالا نزدیکم ایستاده بود و آماده ی بغل کردنم.....همان طور شوک زده ، خودم را عقب کشیدم و جلوی علی لب به دندان گزیدم: اینجا چه خبره؟؟؟کامران با مهربانی، دستش را دور شانه ام انداخت: تولدت مبارک خانومم!!!مات شدم.... نگاهم از کامران رفت به روشی و از روشی به علی..... باورم نمی شد!!! که همه ی این کارها.. این تزیینات... این میوه های چیده شده ی گوشه ی سالن.....انگشت اشاره ام را گرفتم سمت خودم: تولد من؟؟؟علی با خنده گفت: چقد این خواهر مارو عذاب دادی که حالا این خوش ذوقیات باورش نمی شه؟؟؟؟کامی نیشخندی زد و مقنعه ام را از سرم کشید..... دستش را پس زدم و به سمت بچه ها رفتم: چیکار دارین می کنین؟؟ مگه تولدم امروزه؟؟ امروز چندمه اصلا؟؟روشنک بغلم کرد و بوسیدم: امروز بیست و شیشمه مهره! تولدتم مبارک آجی کوچولو!!خنده و ذوق ریخت توی چشم هایم و پاشیده شد به چشم های سبز خواهرم: من اصلا یادم نبود..... وااااای......دست هایم را کوبیدم بهم و همان طور بالا پایین پران، چرخیدم طرف علی... از بالای پله ها بهم خندید و چشمکی زد: خر حمالیاش مال ما بود، ذوقش مال خانوم!!!کامران با یک لیوان آب خنک به سمتم آمد: برادری گفتن!!!علی از پله ها پایین پرید: حیف که دامادی!!!و خودش را انداخت روی مبل.... لیوان خالی آب را به دست کامران دادم و توی چشم هایش، خندیدم: باورت می شه سال اولیه که یادم رفته بود؟؟؟ هی دو سه روزه دپرسم، میگم چمه هاا....دستش را انداخت دور گردنم... جلوی علی و روشی خجالت کشیدم و خواستم پسش بزنم که نگذاشت و چفت دست هایش را سفت تر کرد.... علی داشت می گفت: برو بگیر دو ساعت بخواب... هفت قوم تاتار خراب می شن اینجا!!- قوم تاتار؟؟؟علی-رفقا و خانوم بچه های ما!!روشنک-تو برو بخواب، من هستم...از زیر دست های کامران در رفتم و به روشی گفتم: کیا میان؟؟علی جواب داد: جوونانه س خواهرم!! ننه بابا، یُخ!!!دلم ریخت....... یعنی چی........؟؟؟!!روشنک چشمکی زد: سور و ساتی داریم!! یالا برو دیگه.. داری میمیری از رنگ پریدگی...!!دوست...؟ جوان......؟ تولد......تولد من مگر نبود.....؟؟؟؟باز از روشنک پرسیدم: شام چی؟؟ بذار برم یه چیزی درست....کامی پرید وسط حرفم: سفارش داده م... نمی خواد تو کاری بکنی... برو دیگه...روشنک هلم داد سمت راهروی سرخابی.... صدای ترکیدن یکی از بادکنک ها بلند شد... علی و کامران به چیزی که من نفهمیدم, خندیدند..... روی تخت نشستم و از روشنک که داشت به کمد لباس هایم نگاه می کرد, پرسیدم: روشنک.....؟!خیره به لباس ها، جواب داد: هوم.....؟!- روشنک مهمونیه؟؟چرخید طرفم: خنگ شدی؟؟ پس مراسم ختمه!!؟- نه... یعنی...- چی میگی ساره؟؟؟دستم رفت به دکمه های مانتویم: دوستای کامران هستن...؟!- آره!! دوستای خودتم هستن... ساره تولده دیگه!!! خوشحال نشدی؟؟- مو... موزیک....- اَه!! حوصله مو سر میبریاااا!! نه می خوایم بشینیم دو انگشتی دست بزنیم!!!نفسم را فوت کردم بیرون.... دو سه دست لباس روی پا تختی گذاشت....- یه چرت بزن، بیام با هم انتخاب کنیم چی بپوشی.....
گیج و با حالتی میان خوشحالی و درماندگی، چشمهای خسته ام را، بستم......
صدای موزیک باعث شد درز چشمامو باز کنم..... عزیزم هدیه ی من برات یه دنیا عشقه...... زندگیم با بودنت درست مثل بهشته........لبخند روی لب هایم نشست... دستامو بالای سرم کشیدم و چرخی زدم که خوردم به کامران که لبه ی تخت نشسته بود.... و داشت با چشم های براقش، نگاهم می کرد...... سر جایم نیم خیز شدم و به صورت مهربانش خیره شدم... دسته ای از موهایم را کشید: بدو برو حموم!! شیش و نیمه!!!جستی زدم و خودم را انداختم توی حمام... صدای موزیک آنقدری بلند بود که هم من بشنومش...،هم با شنیدنش ذوق کنم....،هم.... هم دلهره به دلم راه پیدا کند که این تولد... خیلی معمولی نیست..... به سبک من نیست..... نیست.......از حمام که بیرون آمدم، روشنک و گلچین توی اتاقم بودند و داشتند حرف می زدند... گلی را بوسیدم: به شما یاد ندادن بی اجازه تو اتا کسی نرید؟؟گلی با شیطنت ابرو بالا داد: نخیییییییر!!!! مگه اینکه سر بریده داشته باشه!!!چشمکی به روشی زد: که سر بریده تم پیدا نکردیم!!!مشتی کوچک حواله ی شانه اش کردم .... روشنک موهایم را سشوار کشید... خواست بپیچد که مچش را گرفتم و از توی آینه نگاهش کردم: حواست هست؟؟ من روسری سرمه!چند لحظه نگاهم کرد... بعد آرام بابلیس را کناری گذاشت و رفت که لباس ها را بیاورد.... گلچین نگاهی به لوازم آرایشم انداختک کوفتت بشه!! چقد معرکه ن!!لبخند زدم.... روشنک لباس ها را روی تخت انداخت: بیا انتخاب کن....گلی یک چیز می گفت, روشی یک چیز، من یک چیز.... بالاخره هم با کلی چک و چانه زدن..., کت دامن آبی سفیدی را پوشیدم... روشنک خوشش نیامد! می گفت لابد می خوای روسری ات را هم لبنانی ببندی و حالم را بهم بزنی!! گلی با نگاه تاییدم کرد.... مستاصل شدم.... کت و دامنش میدی بود و گل های محو آبی سفید داشت..... روشنک جیغ جیغ کرد: آخه با اینکه نمی تونی ساپورت مشکی بپوشی!! یا باید لخت باشی، یا سفید!!! امل بازی درنیار ساره!!!و چقدر که من به این کلمه حساس بودم!!!!گلی باز لباس هایم را زیر و رو کرد!!! و با گفتن این خوبه، دامن سفید و بلند و تنگی را از کمد بیرون کشید. این یکی یادگار خانه ی پدری بود! خب.. بد نشد... دامن را پوشیدم و کت قبلی را.... خوب بود... خوب شد! روشنک هم راضی به نظر می رسید.....گلی نشاندم و پشت پلکم را خط آبی سیر کشید... زیر چشمم را سفید کرد... رژم را صورتی کمرنگ کرد... و گفت که خوبست!!صد بار خودم را چک کردم... برگشتم سمت گلی: یعنی اینجوری برم؟؟؟روشنک نفسش را فوت کرد بیرون و راه افتاد سمت در: من می رم لباسمو بپوشم...گلی فشاری به دستم داد: مهمونیه ساره.... کامران کلی دنگ و فنگ راه انداخته..... فقط کافیه بری بیرون و یه نگاه به باندها و رقص نور و بساط پذیرایی و چند نفری که اومدن بندازی!! تولد توئه! تو زنشی! می خواد افتخار کنه... لذت ببره.....نمی فهمیدم....... نمی فهمیدم..........سرم را گرفتم میان دست هایم......گلی کفش هایم را کنار پایم گذاشت: پاشو ساره... یکم بزرگ شو..
از اتاق که بیرون رفتم، سالن تقریبا تاریک بود.... دلشوره گرفتم... دلشوره گرفتم از این سبک دور..... از این سبک عجیب و غریب... از این سبک بدون سنخیت با من......هفت هشت نفری آمده بودند.... علی اولین کسی بود که دیدم... دست انداخت دورم و بوسیدم و تبریک گفت.... صدای موزیک، کمتر از قبل به گوش می رسید.... گلی داشت پذیرایی می کرد... هیجان داشتم.... تند رفتم به آشپز خانه... همه چیز درست بود.... با ذوق برگشتم بروم بیرون که کامران که در آستانه ی ورودی ایستاده بود، سوت بلند بالایی زد.....خندیدم.... نگاه چندشی به روسری سرم انداخت و با اشاره گفت: اون چیه!!!دلم لرزید....... اما لبخند زدم......رفتم و به دوستانش خوشامد گفتم.... رفتم و سعی کردم هر بدی ای را که میبینم, هر تفاوتی که به چشمم می آید..., بسپارم به دست های فراموشکار باد........ساعت نزدیک 9 بود که سالن خانه پر شد....! نزدیک سی چهل تا دختر و پسر..... با لباس های مختلف... پوشش هایی متفاوت با من..... و من چقدر دلم می خواست که حاج خانوم، طی الارض می کرد!!!!!!!از این فکر خندیدم....اکثر مهمان ها دوستان کامران بودند... تک و توک مجرد... بیشتر با خانم هایشان... چند تایی با لبخند, چند تایی با نیش نگاه به روسری سرم..... دوستان روشنک هم بودند.... چند تا از بچه های دانشگاه و دو تا از ناجی ها.... گلی و شادی... حنانه هم که مطمئن بودم نمی آید! اما هدیه اش را داده بود شادی بیاورد..... چقدر حنا خوب بود... توی دلم قربان صدقه ی چشم های روشن و قلب روشن ترش رفتم.....صدای موزیک بالا بود..... یک عالمه آدم وسط ریخته بودند.... چندتایی سیگار می کشیدند... چند تایی شربت می خوردند..... من توی دلم نمی دانستم باید چه حسی داشته باشم.... کامران خوشحال بود... من باید به رویش خوشحالی می پاشیدم..... عین احمق ها لبخند می زدم... به همه لبخند می زدم... هر وری که می چرخیدم، لبخند می زدم...... و هی خودم را توی آشپزخانه قایم می کردم... و یکی می رسید که بکشدم بیرون... و گهگاه، اخم کامران.......با استرس روی صندلی ای نشستم..... سیامک را دیدم که با روشی حرف می زد... داشتند با هم می رقصیدند.... صورت سیامک تا گردن قرمز بود... فکر کردم مگر مجبور بود انقدر برقصد........و کمی لبه ی روسری آبی سفیدم را تکان دادم که خنک شوم.....کسی کنارم نشست... کامران بود.....- تو چرا همش یه جا نشستی؟؟- خب... باید چیکار کنم؟؟- خوشحال نیستی ساره؟!و چشم هایش را تنگ کرد...... لبخند زدم... باز از همان احمقانه ها... باز از همان خود را خر پنداشتن ها......- این چه حرفیه......!؟سری تکان داد..... نگاهی به بقیه انداخت که می رقصیدند... باز از آن حالت ها که انگار آنجا نبود..... زمزمه کرد: تو نمی رقصی؟!فقط توانستم به رویش پلک بزنم.....من را نمی شناخت؟!رنگ به چشم هایش برگشت... دستی به شانه ام زد و از جایش برخاست و چشمکی زد: برم فنو بزنم.. گرمه..
شام با موزیک لایت صرف شد... سلف... بعضی ها دوتا دوتا.. بعضی تکی... بعضی دور اوپن.... من و کامران با هم..... با خنده چنگال را توی دهانم می گذاشت... اشاره می کردم که حواس خیلی ها به ماست... اشاره می کرد که به درک.................!!!شام جمع شد..... صدای موزیک رفت بالا... ساعت یازده شد.... من هنوز میان شادی و دلشوره بودم....یکی از پسرها, از دور سوت زد و بطری شیشه ای توی دستش را بالا گرفت و خودش را پرت کرد وسط جمع رقصان.....روی صندلی ام، صاف نشستم.... گردنم خشک شد......!! چیزی توی مغزم الارم می داد!!!با نگاهم کامران را جستجو کردم.... گوشه ای ایستاده بود و با یکی از دوستانش حرف می زد..... دنبال علی گشتم...... جیک تو جیک گلچین...، گوشه ی سمت چپ و انتهایی سالن....... برگشتم طرف شادی... داشت می رقصید..... آن طرف تر... یکی از پسرهای جوان تر، سیگار روشنم کرد... گرفت سمت دوست دخترش......دلم شور شد..... دلم چنگ شد... دلم، ریخت........................موزیک شاد تر از قبل... کوبنده تر... بیس بالا......من احمق این وسط چکار می کردم؟؟؟؟؟سر جایم ایستادم... چند نفری برگشتند نگاهم کردند... نتوانستم لبخند بزنم..... نتوانستم احمق باشم.......! اینجا خانه ی من بود!! آن بطری حرام توی خانه ی من چکار می کرد؟؟؟؟؟؟مشت هایم سفت شد.... کامران از دور دیدم... آمد جلو... داغ می شدم... داغ تر از هر لحظه ای..... دویدم سمت راهروی سرخابی.... کامران بازویم را کشید: ساره!!برگشتم.. نفسم بند آمده بود... خدایا... خدایا.... من را ببخش... من حقیر و احمق بیشعور را ببخش..... خدایاااااا.......دستم را از دستش کشیدم بیرون.....انگشت تهدیدم را گرفتم سمتش: تو... تو....نفسم بالا نمی آمد.....هنوز داشتند آن وسط می رقصیدند.... هنوز آن مهماندار لعنتی با آن پیراهن نصفه نیمه، داشت خودش را به همه نشان می داد..... هنوز حواس علی به من نبود... هنوز روشنک با سیامک می خندید.......هنوز من بهانه ی این همه شادی و پایکوبی بودم....................صدای خنده شان توی سرم دوران کرد......کامران ضربه ی آرامی بین دو کتفم زد... هین بلندی کشیدم و لاشه ی نفس گندیده و پر تعفنم را بیرون انداختم........- کام... کامران....- چرا حرف نمی زنی؟؟ ساره؟؟ آب بیارم برات؟؟؟چشم هایم می سوخت.... دستش را محکم گرفتم و بی واهمه...، بی خجالت....، التماس کردم: اون بطری تو خونه ی من چیکار می کنه کامران......!؟یک تای ابرویش بالا رفت..... چند لحظه نگاهم کرد... صدای خنده های توی هال، توی سرم می پیچید.....- ساره این... این تولده....!- تولد؟؟؟- ببین... باشه میگم جمعش کنن.... خوبه؟!اشک توی چشم هایم حلقه زد و ....... با حالتی که بی شباهت به درمانده ها نبود....، خفه نالیدم: من تو این خونه نماز می خونم کامران..................کلافه به صورتش دست کشید:مهمونیه دیگه ساره جان! میگی من چیکار کنم؟؟دستش را رها کردم.....بوی بدی از دهانش به صورتم پرت شد.....حتی نتوانستم آب دهانم را قورت بدهم......تکیه ام را دادم به دیوار سرخابی....چقدر.......، بریده بریده حرف می زدم........- تو.... تو.... کامران... توام.........؟!آمد جلو.... دست هایش را گذاشت دو طرفم: عزیزم.... ساره جان....دست هایش را با خشونت کنار زدم و جیغ زدم: به من دست نزن!!!!و خودم را انداختم توی اتاق خواب و درش را محکم بستم......تف به گور پدر من و تولدم، با هم!!....
خط آبی چشمم, از زار زدن ها.... پخش شد... کامران کلافه به در می زد... صدایم می کرد... عذر میخواست..... کم، اما می خواست... می گفت: عزیزم... بذار تموم شه، بعدا در موردش حرف می زنیم...هق هق می کردم.... دلم می خواست بمیرم......صدای روشنک بهش پیوست: ساره زشته!! پاشو بیا کیکو ببر!! ساره!!!کامران آهسته تر ازقبل زمزمه کرد: ساره جان... بیا بعدا در مورد حرف می زنیم... سر جدت آبرو ریزی نکن.....!!سر جدم..... سر جدم؟؟؟آخرین قطره ی اشکم را توی دستمال ریختم....خدایا..... دلم نمی خواهد اذیتشان کنم... خدایا... دلم نمی خواهد اذیتش کنم... نمی خواهم چیزی را بهم بریزم.....دستمال کاغذی را پشت پلک هایم کشیدم......خیره شدم به آینه.... پوزخند دردناکی زدم.... باز باید، احمق بشوم..........کلید را توی قفل چرخاندم... کامران نفس آسوده ای کشید... نگاهش نکردم... روشنک دستم را کشید: بیا تا کسی نفهمیده غیب شدی!!و توی گوشم پچ پچ کرد: خیلی نفهمی!!! نمی گی آبروی شوهرت می ره؟؟؟دستم را از توی دستش بیرون کشیدم..... و گوشه ای نشستم....علی و گلی آمدند نزدیک..... انگار واقعا هم هیچ کس این غیبت یک ربع بیست دقیقه ای را نفهمیده بود...... مبل سه نفره ی بالای سالن خالی شد... میز جلویش هم.... کادوها را شادی چید رویش.... روشنک گفت آنجا بنشینم... رقص نور بیشتر... زرد... سبز.... قرمز.....و باز صدای تولدت مبارک، توی سرم پیچید.... کسی وسط نمی رقصید.... همه با خنده و خوشرویی نشسته بودند و یا حرف می زدند، یا حواسشان به من بود.... فشفشه های توی دست ها...، یکی یکی...، توسط شادی روشن شد....... با خنده به سمتم آمد...امشب شب ما غرق گل و شادی و شوره......بوسیدم....از جشن ستاره آسمون یه پارچه نوره.....فشفشه ای بدستم داد..... و من به این فکر کردم که تا به حال همچین تولدی نداشته ام.......... که نه همچین....، حتی تولدی که تویش بشود موزیک گذاشت........ که حاج خانوم نگوید قطع کنید آن صدای وامانده را... که علی غرغر نکند و از خانه بیرون نزند... که روشی و علی، تنها تنها مهمانی نروند و من کنار آقاجون و حاج خانوم، سال سوخته ام را، خاموش نکنم..........لبخند زدم.... خدایا.. من را ببخش... نمی خواهم احمق باشم.... نمی خواهم دل بشکنم......خانم یکی از کاپیتان ها با خوشرویی به سمتم آمد... ایستادم.... دست دادیم.. روبوسی کرد: خیلی ماهی عزیزم... انشالا صد سال به از این سال ها.....داشتم جوابش را می دادم...، که صدای سوت و جیغ بالا رفت......کامران داشت از دور می آمد.....کیک بزرگ پر فشفشه میان دست هایش بود.....میان چشم هایش، نور بود....خنده بود.....شادی بود....عشق بود.............زدم کنار همه ی آنچه را که دیده و شنیده بودم.....خدایا.... می خواهم، نگهش دارم....!!خنده ی لبم پررنگ شد.......صدای دست و سوت.... موزیک بالا.... نور پاشیده بر صورت کامران.... نور شمع ها و فشفشه های کیک پخش شده بر صورت دوست داشتنی اش......دهانش بوی الکل می داد.....؟! به... به درک.............. بوی ضعیف......؟! به.... به درک......... من....... من...... من می خواهم خوشحال باشم..... من.... من باید خوشحال باشم..... من دوست دارم که از تمام تولدم، از همه ی تولد هایی که نداشته ام، کامران را با این صورت مهربان و نورانی، داشته باشم...........عزیزم هدیه ی من برات یه دنیا عشقه....... زندگیم با دیدنت درست مثل بهشته......و باهاش می خواند....و می خندید..... خندیدم..... نور ریختم به جشنم..... نور دادم به چشم هایش.....رسید نزدیکم..... داشت باهام بازی می کرد... می خواست کیک را بهم ندهد..... می خواست بروم دنبالش.....تو خونه سبد سبد گلهای سرخ و میخک... عزیزم دوستت دارم... تولدت مبارک... تولدت مبارک.........!!و صدای بلند تولدت مبارک.....و بلند....و بلند.....خندیدم... اشک توی دلم بود... زخم توی دلم بود... اما خندیدم..........جشن تو جشن تولد تموم خوبی هاست..... جشن تو شروع زیبای تموم شادیاست.....کیک را چپ و راست کرد... دستم را گرفت... لبم را گزیدم..... خندید... دوست داشت باهاش بخندم.... دوست داشت ببینم که چقدر برایم زحمت کشیده......! دوست داشت که ببینم.....!! که باهاش باشم....!! خدایا..... چهل شب بر من حرامش کرده ای..........؟! زخم خورد به دلم..... دلم، خون گریه کرد....... اما لبخند زدم....... دلم زار زد.....، اما لبخند زدم................امشب رو لبا گل های خنده واسه ی توست... آرزوی ما بخت بلند در طالع توست.......کامران کیک را جلوی صورتم گرفت... همه دست زدند..... علی سوت زد... بلند و کشیده..... شادی فیلم می گرفت.... دوربین شادی توی صورت نورانی کامران بود..... کامران لبخند زد.... مشروب خورده بود....؟؟؟ کامران با حرکت لب، قربان صدقه ام رفت....... نفسم را جمع کردم..... امشب تولد من بود...... بیست و ششم پاییز دوست داشتنی من.......!دعا کردم.... آرزو کردم... که همیشه خوشبختی توی چنگم باشد... دعا کردم... که خدا نگهم دارد.... که من را حفظ کند..... که فرشته های نگهبانش را از روی دوشم برندارد.... و دعا کردم....، که کامران را برای من نگه دارد..... حتی اگر فرشته های من را بردارد و روی شانه های او بنشاند....... حتی.........عزیزم دوستت دارم تولدت مبارک......چشم هایم را باز کردم.... صورت کامران پشت نور شمع ها بود.... خندیدم.... و فوت کردم.............و کامران هم فوت کرد..... تمام شمع ها را.... تمام فشفشه ها را.... با هم فوت کردیم.......نفسش توی نفسم خورد.....، اما بگذار برای من زهر شود.... نه او....کیک را گذاشت روی میز و کنارم نشست... دستش را انداخت دور گردنم..... سرش را کج کرد... همان جور، لعنتی وار................خم شد.... خواست ببوسدم...... رفت سمت گونه ام.... از آن بطری حرام نوشیده بود..... من ندیده بودم..، اما بویش را متوجه می شدم.. هر چند ضعیف...... پس چرا این همه هشیار بود؟؟ پس چرا نگاهش مثل همیشه بود.....؟؟ لب هایش را چسباند به گونه ام..... گونه ام را بوسید...... آرام و کوتاه...... شاید نخواست جلوی آن همه آدم خجالت بکشم... شاید ..... شاید فهمیده بود که دلم نمی خواهد لب به بطری خورده اش، بر گونه ام بنشیند......و من..... چقدر میان خواستن و نخواستن، دست و پا می زدم...............موزیک از اول پلی شد..... با صدایی بالاتر.... صدای اندی پیچید توی خانه.... کامران گفت می رود و برمی گردد...... علی و گلچین من را بوسیدند.. تبریک گفتند و دوتایی رفتند وسط..... و من فکر کردم که علی، همان علی گریزان از خانه و مومن به شیوه ی خودش است.... که اگر هوای من را دارد، درونش که عوض نشده...... شادی و یکی از خانم ها آمدند و مشغول بریدن کیک شدند.... چشمم به هدیه ها بود..... یکی یکی می آمدند و بهم تبریک می گفتند.... روشنک هم گوشه ای ایستاده بود و با لبخند نگاهم می کرد... اما آنجا نبود.... کامران آمد... صدای سوت چند نفر رفت بالا.... کامران دست هایش را به سمت من باز کرده بود....... تمام قبلم......، تمام هستی و زندگی ام.....، ریخت.............................!از من می خواست باهاش برقصم؟؟؟قرمز شدم... آتش گرفتم... سوختم......برای چی؟ برای کی؟؟؟ برای چی دارم اینجور می سوزم؟؟ برای چی دارم هی توی دلم استغفار می کنم؟؟؟ و برای چی این همه دلم می سوزد که چرا نمی توانم باهاش باشم....... مطابق میلش باشم...... و چرااااا این همه تضاد در من بود..................کامران دوست داشتنی شده بود... دست هایش را باز کرده بود... آرام... بشکن می زد..... لبخند داشت..... من را می خواست..... منی که به شیوه ی شادی اش نبودم...... اشک توی چشمم حلقه زد...... کامران داشت بلند بلند می خواند: عزیزم هدیه ی من برات یه دنیا عشقه... زندگیم با بودنت درست مثل بهشته....! تو خونه سبد سبد گل های سرخ و میخک... عزیزم دوستت دارم! تولدت مبارک............. تولدت مبارک...............دستم را کشیدم زیر چشمم.... باز کاسه ی چشم سفید چشمم را، رطوبت گرفت.......نگاهم خورد به روشنک... دست به سینه.. یک گوشه... به روشنک اشاره کردم..... کامران اخم کرد..... سرم را به چپ و راست تکان دادم..... باز به روشنک اشاره کردم... روشنک رفت سمت کامران..... کامران نگاهش را از من گرفت..... من لبخند زدم... من شوهرم را دست کسی سپردم.... دست هم خونم... دست پاره ی تنم...... کامران رقصید.... نه آنقدر ها با میل که به طرف من آمده بود... روشنک رقصید..... با همان تبسم گنگ...... من لبخد زدم......و لبخند زدم.....و لبخند زدم..........مهمان ها یکی یکی رفتند..... خانه، تک به تک خالی شد..... رقص نور و فلاش... ، خاموش شد........ بوی دود و سیگار، قطع شد....... حواس کسی به من نبود....پاهایم از بس ایستاده بودم، گزگز می کرد... ضعف می رفت..... تمام کابینت ها را چک کردم... بطری ای نبود..... فقط روی اوپن پر بود از لیوان های یخ و تنقلات......کامران صدایم زد.....همه رفته بودند....به دنبال صدایش رفتم.......و چقدر دلم نمی خواست آن شب، چشمم توی چشمش بیفتد......کنار حمام اتاق خواب ایستاده بود... و دست هایش توی جیب جین تیره اش بودند.... با لبخندی محو، اشاره ای به داخل کرد: وانو برات گرم کردم.... یکم ریلکس کن... آروم می شی.... خستگیت در میره....نگاه خیس و ماتم بهش بود... نگاه پایین و دزدیده اش.... از اتاق بیرون رفت......پنجه ی پایم را گذاشتم توی حمام.... لبه ی وان، پر از شمع های کوتاه و کوچک... و سفید..... و قرمز.... اشکم ریخت کف حمام..... انگشتم را گذاشتم روی یکی از شمع ها... من سوختم... شمع خاموش شد...........با همان لباس ها...، نشستم توی وان.... چشم هایم را بستم........خدایا...... تو بگو... بگو چکار کنم........پلک هایم را فشردم.....چقدر شب سختی بود....چقدر پرده ی کنار نرفته داشتیم ما......چقدر....... ضعیف بودم...............اما خدیایا......!؟؟ من نمی خواستم به خاطر این تفاوت ها.... همه ی زندگیم را از دست بدهم.......!خوابم برد... گیج شدم.... منگ شدم...... محو شدم..... از شدت خستگی، نیمه هوش شدم... اما هنوز حواسم را از دست نداده بودم..... کسی در را باز کرد... حوله پیچید دورم.... کمی توی بغلش نگهم داشت..... حس کردم که دارد نگاهم می کند.... کسی که مشروب خورده بود... کسی که نگاه حرام نینداخته بود...، اما به یک باره، توی یک حرکت، ضربه فنی ام کرده بود...، و خواسته یا ناخواسته....، این همه تفاوت را، به صورتم کوبانده بود..................همان طور که توی بغلش بودم، لب هایش را چسباند به گونه ام.... طولانی...... ببین که چقدر تورا دوست دارد............!؟گذاشتم روی تخت.... لحاف پشم شیشه ی نازک را کشید رویم.... دست کشید میان موهایم..... انگشت کشید روی پیشانی ام..... نفسش را...، به سختی....، فرستاد بیرون..........زنجیری را که بهم هدیه داده بود...، همان که یک توپ پر نگین قرمز داشت، روی دست هایم گذاشت....و کلاهک چراغ خواب مینیاتوری را خاموش کرد...
چشم هایم را باز کردم..... هوا تاریک و روشن بود... لحاف نازک را کنار زدم و از جایم بلند شدم... کامران خواب بود.. ساعدش روی پیشانیش... منتهی الیه تخت.... دلم جمع شد..... روفرشی های سبکم را پایم کردم و لحاف را روی کامران کشیدم و از اتاق بیرون زدم.... وضو گرفتم و قامت بستم.... مسجد نداشتیم... نور هم نبود.... حتی صدای اذان را هم نمی شنیدم....دست هایم را گرفتم کناره های گوشم و الله اکبر گفتم....حواسم جمع نمی شد... حواسم جمع نمی شد... لعنت به من....!! دوباره قامت بستم....یک دور تسبیح همیشگی ام را فرستادم... و یادم افتاد که عمه خانوم بعد هر نماز صبح، برای همه ی از دست رفته گانش، فاتحه می فرستند.... چقدر دلم هوای عمه را کرده بود......جانمازم را جمع کردم و رفتم توی آشپزخانه.... چه بلایی سر آشپزخانه ی تمیزم آمده بود....... آه از نهادم بلند شد.... لبخند تلخی گوشه ی لبم نشست.... یکی یکی لیوان ها و بشقاب ها را جمع کردم..... سینک دوقلو را پر از آب کردم.... اول بشقاب ها را شستم.... بعد قاشق و چنگال... بعد ظرف های دیگر... آخر سر..... تمام دو سه دست لیوان را...، توی سینک پر از آب فرو کردم..... حالا باید پاک می شد... پاک.... کاش تمام ذهن من هم پاک می شد... کاش تمام شب گذشته هم پاک می شد... کاش از وجود کامران هم پاک می شد...... و احساس گناه، تمام وجودم را تسخیر کرد...........پاورچین پاورچین رفتم توی هال... آنجا خیلی بهم ریخته نبود.... آشغال ها را جمع کردم و بردم توی آشپزخانه.... زیر کتری را روشن کردم.... دلم ضعف می رفت... آنقدر گرسنه بودم که..... اما میل به هیچی نداشتم.....چای دم کردم... کره و عسل.... روی اوپن چیدم... چرا دست و دلم نمی رفت......؟! چرا اینقدر بی حال و بی جان بودم.........؟! دستکش هایم را کندم و گوشه ای گذاشتم..... سایه ی کامران افتاد توی هال... خواب آلود... نگاهم را از چشم هایش گرفتم و سلام آهسته ای دادم.... همان قدر آهسته، جوابم را داد.... نشست پشت اوپن... صورتش غرق خواب بود و نشُسته..... توی دلم لبخند کمرنگی زدم....باز یاد بوی دهانش افتادم.... باز.... صلوات فرستادم و توی لیوان های مخصوص دو نفره مان چای ریختم.... معمولا کمی پررنگ تر از من می خورد.... لیوان را گذاشتم جلویش و خواستم بروم که صدای ضعیف و خشدارش ، مولکول های اکسیژن و نیتروژن و هیدروژن را زد کنار و به پرده ی گوشم نشست: نمی شینی...؟!نتوانستم... نتوانستم گوش ندهم... نشستم... سرش را انداخت پایین و مشغول شد... سرم را انداختم پایین و تکه نانی به دهانم گذاشتم.... آرام پرسید: کی بیدار شدی...؟!چقدر آرام بود... چقدر آرام حرف می زد..... چقدر این آدم آرام را دوست داشتم............- وقت نماز....و دلم خواست ازش بپرسم که می دانی وقت نماز کی است؟؟؟؟دلم بد شده بود..... دلم......... لب گزیدم و خودم را سرزنش کردم.....لیوان چایم را نصفه رها کردم و خواستم بلند شوم که مچم را گرفت... نگاهی بهش انداختم.... دلخور... سرزنشگر... از آن نگاه ها که توی وجود من نبود........- چرا صبحانه تو نمی خوری؟!- میل ندارم......- دیشبم چیزی نخوردی... حواسم هست.....!دلم پوزخند زد..... از آن تلخ ها.... از آن دردناک ها.........خواستم دستم را بکشم که محکم تر نگهش داشت... از جایش بلند شد.... اوپن را دور زد و روبه رویم ایستاد..... سرم را انداختم پایین... خم شد.... برای من جوجه در مقابلش، تا کمر، خم شد....!!!- ساره.....؟!نفسش خورد توی صورتم..... دلم لرزید.... دلم..... دل وامانده ام........دست دیگرش را حایل کمرم کرد....تک تک حواس پنجگانه ام را از بر بود... تمام نقاط ضعفم را می دانست... حتی می دانست چجوری باید نگاهم کند تا رام بشوم....... حتی...........چانه ام را بالا کشیدم و نگاهش کردم.... باز سرش کج بود... باز لبخندش کج بود... باز.....ببخشم....؟! چی را ببخشم.......... مگر من باید ببخشم... منی که این همه خطاکارم...... منی که با چشم های کور شده ام دیدم و یک بار هم نپرسیدم.... ندیدم.... لال شدم..... و هنوز.... ، لالم..... و می خواهم که همینجور لال و عاشق، بمانم.......موهای چسبیده به پیشانی ام را زد کنار... چشم هایش... مژه های برگشته و نیمه بازش.... قلبم..... قلبم..... لبخند زد... محو.... کمرنگ......- تولدت مبارک......و خم شد و رفت سمت لب هایم...حرام نوشیده بود....حلال ترین آدم زندگی من...،حرام نوشیده بود......مشتم را چسباندم به سینه اش....بغضم را قورت دادم....با آخرین قدرت ممکن.....مشتم را فشار دادم..... که برو........... که برو..........بیشتر خم شد... رهایم نکرد... ولم نکرد... بیشتر.....داشتم می مردم از بغض... داشتم خفه می شدم.... داشتم........داشتم پسش می زدم......و نمی خواستم.....نه می خواستم...، نه.... می شد.... نه.... می توانستم.....سرم را چسباندم به سینه اش....و با هق هقی عظیم....، تمام فشار این بیست و چهار ساعت را تخلیه کردم...
پرواز های کامران و استخر و دانشگاه من، سر جایش بود......روشنک فردای تولد برگشت شیراز... عاطفه جون زنگ زده و پرسیده بود کی می روید ماه عسل؟؟ گفته بودم احتمالا تعطیلات بین دو ترم....حاج خانوم زنگ می زد... مو به مواطلاعات می گرفت... مو به مو سوال و جواب می کرد... ریز به ریز نصیحت می کرد.... نصیحت هایی که هیچ وقت به دردم نخورد....... هیچ وقت.........بعد از تولدم، دیگر حرفی درباره ی آن شب نشد.... و من همه ی آن روزها خودم را مقصر می دانستم بابت کوری و ندیدنم... بعد با خودم می گفتم...، خب..! حالا که دیدم!! چه کاری ازم می آید؟؟ چه کاری باید بکنم؟؟ باید چجوری حرفش را پیش بکشم... چجوری شروع کنم و ازش بپرسم که وقتی نماز من را دوست دارد، چرا خودش نمی خواند؟؟ چرا از حلقه ی محافظ خودش استفاده نمی کند......؟! اما نه بلد بودم که چجوری بپرسم....، نه فرصتی دست می داد...... کامران هیچ جوره به من راه نمی داد.... نمی فهمیدم... حالی ام نبود....... نمی دانستم چجوری من هم رگ خوابش را بدست بگیرم..... نمی دانستم..... و شاید هم مهم ترین مساله این بود که...، نمی خواستم!!!!! می ترسیدم!! وحشت داشتم!!!! فرار را بر قرار و مواجه شدن با واقعیت ها....، ترجیح می دادم.........یک شب تماس گرفتم خانه ی همکارش... خانمش نازی گوشی را برداشت و من برای آخر هفته دعوتشان کردم.... خوشحال شد و گفت که برنامه ای ندارند... با همکار دیگرش هم تماس گرفتم..... دعوتشان کردم.... به کامران که گفتم، چند لحظه بهم خیره شد..... بعد متبسم ازم تشکر کرد....اولین قدم را، برداشته بودم.......آن شب خوب پوشیدم.... به خودم رسیدم... کمی، بیشتر از همیشه.... کامران داشت بلوزش را تنش می کرد و من از توی آینه بهش خیره بودم... چشمکی زد و خندید: جونم؟!نگاهم را دزدیدم و شالم را بستم: هیچی....و فکر کردم که این دو سه هفته، چیزی توی دل هایمان است که شبیه حریر نازک پنجره های هال، میانمان کشیده شده.....تی شرت آبی پررنگش را تنش کرد و آمد دنبالم: یه دقه...توی راهروی سرخابی، ایستادم. و این بار فکر کردم که این رنگ چقدر بهش می آید....- اگه بخوای....به لباس هایم اشاره کرد و ادامه داد: می تونی چادرتو بپوشی...می توانم؟؟ داشت اجازه می داد؟؟ صدایی توی سرم گفت: نه... دارد محبت می کند......راه افتادم سمت هال: نه... همین جوری راحت ترم....شب خوبی بود.. و تقریبا خوش گذشت.... دست پخت من هم بد نشد... کامران به شوخی می گفت که تهدید هایش اثر کرده... و فقط من می دانستم که چقدر حاج خانوم توی گوشم خوانده که مرد است و شکمش.... و باز هم فقط و فقط خودم می دانتسم که چقدر تلاش کرده ام تا چیزی درست کنم، باب میلش....
بعد از آن جنجال و بیرون ریزی، چند روزی به سکوت گذشت.... به گریز... به مدارا.....روشنک آمده بود تهران... این را وقتی فهمیدم که صبح پنج شنبه زنگ خانه ام به صدا درآمد و روشی با یک جعبه شیرینی و سوغات، خودش را انداخت توی بغلم....!- تو اینجا چیکار می کنی؟؟- کشته مرده ی استقبالتم من خواهر!!!و نگاهی به دور تا دور خانه انداخت.... مانتویش را ازش گرفتم: خوش اومدی... فقط شوکه شدم...!!شالش را از سرش کشید: حوصله م سر رفت.... خوابگاه کسی نیست... واسه این دو سه روز تعطیلی همه رفتن ولایت! مام گفتیم بیام خونه خواهرمون!!چشم هایم گرد شد: کل این دو سه روزو؟؟؟خندید و خودش را انداخت روی مبل: چقدم که تو ذوق کردی!! نه بابا.... همین یه ساعتو....مانتویش را آویزان کردم و ازش پرسیدم چی می خورد.... همان طور که تاپش را توی تنش تکان می داد تا خنک شود، نگاهی به اتاق خواب ها انداخت: تنهایی؟؟سینی شربت را روی میز گذاشتم: آره.. کامران جایی کار داشت.... رفت...شربت را یک نفس سر کشید و گذاشت سر جایش...رفتم توی آشپزخانه .... آمد دنبالم و توی قابلمه های روی گاز، سرک کشید: چی داریم نهار؟؟به چشم های خوشگل و سبزش، خندیدم: هنوز هیچی.. پیاز داغ خالی...!!دستی به شانه ام زد: ببینم واسه خواهر بزرگت چجوری تهیه می بینی!!!!و نشست روی یکی از صندلی ها.... ظرف ها را جمع و جور کردم و گوشت را از فریزر درآوردم: امتحان کیه؟؟ آماده ای؟- آره... آماده م.... زدم تو گوشش!!- تو گوش شیراز؟؟- نمی دونم... شایدم تهران....تهران؟؟ با تعجب برگشتم طرفش: تو که می گفتی بمیرم پامو از شیراز بیرون نمی ذارم!!!؟؟شروع کرد ترق ترق، استخوان های دستش را شکستن: نمی دونم.... چهار ساله اونجام... دلم هوای اینجارو کرده....خندیدم و گوشت را تفت دادم: زیر سایه ی خانواده؟؟؟پوزخند کشداری زد: فک کن!! صد ساااال!!! خونه میگیرم!- چی؟؟ خونه؟؟ دختر حاجی فتوحی بره خونه بگیره؟؟ حالت خوشه روشی؟؟- خوشِ خوش!!- معلومه.... همین مونده بخوای خونه بگیری...بی حوصله از روی صندلی بلند شد: هنوز که تصمیمی نگرفته م...!! اما مطمئن باش من نه کاری به حرف مردم دارم، نه عقاید قرقره میرزایی خونواده م!!!سری تکان دادم..... چیزی نداشتم که بگویم......قیمه درست کردم.. روشنک عاشق قیمه بود.. این جا خواهرم در اولویت بود و شوهرم، میزبان.....زبانم خشک شده بود و دلم به شدت آب می خواست..... اما چشم به روی شیشه ی چشمک زن آب بستم و دل کندم.... کامران اس ام اس زد که نهار نمی آید... بهش نگفتم که روشی آمده..... نهار را برای روشنک کشیدم و وقتی فهمید روزه ام، جدا ناراحت و دلخور شد که چرا این همه پای گاز ایستاده ام... مهم نبود... بعد که قیمه را خورد، کلی تعریف کرد که فکرش را نمی کرده بتوانم چیزی درست کنم.....!!! توی خواب و بیداری و چرت عصر بودیم که کامران زنگ زد... صدایش بد به گوشم می رسید و محیطش شلوغ بود... گفت بیا به این آدرسی که می گویم.... از آن طرف برویم بام.....با روشی حاضر شدیم و راه افتادیم سمت کافه ی محبوب کامران.... نزدیک خانه ی بود و زود رسیدیم.... روشنک ریموت ماشین را زد و سوت کشید: همکارای جیگرشم هستن؟؟خنده ام گرفت: روشنک!!!چشمکی زد و دو تا پله ی ورودی را بالا رفت.... کامران بود که از پشت سر بازویم را گرفت.... لبخند زدم.. لبخند زد و بعد چشمش افتاد به روشنک... نمی دانم چرا... اما حس کردم که چهره اش درهم رفت......... و از این فکر که از حضور خواهر من خوشحال نیست، ناراحت شدم..... طبق معمول با هم دست دادند و کامی بردمان گوشه ی سمت چپ.... سیامک بود... با یونیفرم.... نازی و شوهرش بودند... با یکی دیگر از دوستانشان.... پیش خدمت آمد و همه سفارش دادند... کامی منو را داده بود دستم: چی می خوری عزیزم؟!منو را بستم.... لبخند زدم و آهسته توی گوشش گفتم: نمی تونم چیزی بخورم....اخم هایش درهم رفت و چشم هایش باریک شد: یعنی چی؟؟آهسته تر گفتم: روزه م....قفسه ی سینه اش، یکهو!! ، یکهو بالا و پایین شد.......! و دیدم که گردنش ، رو به قرمزی رفت...
با حرص زیر لب غرید: حالا نمی شد یه امروزو روزه نگیری...؟؟؟وا رفتم.... و تمام ذهنم پر شد از اینکه: من برای سلامتی تو و پروازهایت روزه گرفته ام..........سیامک داشت می پرسید: چی میل دارید ساره خانوم؟کامران به جای من جواب داد: چیزی نمی خوره...نازی پرید وسط: چرا؟؟متبسم بودم: روزه م.....ابرو های همگی شان پرید بالا... دیدم که کامران پای چپش را با استرس تکان داد......!دستم را از زیر میز، بدون جلب توجه کسی، گذاشتم روی پایش....پایش آرام گرفت....شوهر نازی پرسید: روز خاصیه؟؟روشنک به جای من جواب داد: نه بابا... ساره از این کارا زیاد می کنه!! یه دوره ای رِ به رِ واسه علی روزه می گرفت!!!! دوره ی دانشگاش...آن لحظه واقعا دلم می خواست از اصطلاحات شادی استفاده کنم و جفت پا بروم توی صورت روشنک!!!!سیامک خندید: بابا ساره خانوم دست راستت زیر سر ما!! یه دعاییم واس ما بکن!!صورتم داغ بود و به هیچ وجه دلم نمی خواست بحث به این سمت و سو برود.... کامران بحث را عوض کرد و از روشی درباره ی آمدنش پرسید.... و من خیره شدم به دسر شکلاتی نازی و قهوه اسپرسوی کامران و چای نعنای روشنک.....یک ساعتی که توی کافی شاپ بودیم، به سکوت کامران گذشت... و حرف زدن بقیه و بگو بخند... بگو بخندی که من هم، درش سهیم بودم.... نازی اصرار کرد بمانیم تا من افطار کنم، اما من امتناع کردم و گفتم که صبر می کنم تا برسیم بام.... هنوز یک ربعی مانده بود تا اذان.... کامران برایم چای نعنا گرفت تا توی ماشین روزه ام را باز کنم.. چای نعنا گرفت، اما اخم هایش درهم بود.....توی ماشین سکوت کامل بود. روشنک با ماشین خودش آمد و من با کامران.... دلم خیلی بهم بود... خیلی.... از وقتی رفتیم کافه اینجوری شدم.. هی گفتم صبر می کنم تا اذان... بهتر نشدم.. اخم های بی دلیل کامران هم بدترش می کرد.... یک جا ماشینی پیچید جلویش و او محکم ترمز زد که نصف بیشتر لیوان پلاستیکی توی دستم ریخت کف ماشین.... و باز غرغر... نه به خاطر ماشین.. به خاطر اینکه می گفت الان من می مانم و تو، که معده ات خالیست! اصلا نمی فهمیدم چرا یک دفعه اینجور بهم ریخته... اهسته گفتم: چیزی شده....؟!جوابم را نداد....بی طاقت شدم....و باز صدایش زدم: کامران.....سرعتش رفت روی صد و بیست....دلم بهم خورد....دستم را گذاشتم روی بازویش و صدایم رفت بالا: کامران!! چیکار می کنی؟؟نفس پر حرصش را پرت کرد توی صورتم: این روزه ت چه صیغه ای بود؟؟؟لیوان از دستم پرت شد کف ماشین و کامران شیب تند مقدس اردبیلی را پر گاز طی کرد...... جیغم بی اراده بود: چته؟؟چته؟؟ چته؟؟ ساره داری چجوری باهاش حرف می زنی؟؟؟صدایی شبیه به صدای شادی توی گوشم فریاد زد که: خففففه شو!!!!کامران طوفان شده بود.....قرمز شده بود....و من داشتم خفه می شدم از عجز درک این همه بهم ریختگی.........!!!فریادش، تمام تنم را به رعشه در آورد........، و صدای اذان ، ریخت توی فریادش: روشنک اینجا چه غلطی می کنه؟!
تو به من خندیدی....و نمی دانستی...من به چه دلهره.....از باغچه ی همسایه.......من به چه دلهره.....تو به من خندیدی....و نمی دانستی.....و نمی دانستی.....و نمی دانستی.......................پشت سر ایکس 3 سفید، زد روی ترمز....سرم روی داشبورد بود....بی هیچ ضربه ای....فقط افتاده بود روی داشبورد....و انگاری که بدنم، تحمل نگهداری اش را نداشت.......دستم را کشیدم روی لیوان پلاستیکی کف ماشین....سر من داد زده بود.......؟!بوی ضعیف نعنا، پیچید توی دماغم.....و زمزمه ی یا غیاث المستغیثین.......، دعای کمیل مهدیه ی تهران هر پنج شنبه با حاج خانوم و حنانه.....، گوش هایم را پر کرد.........هوا توی ماشین نبود..... هوا توی ریه های من نبود... هوا حتی ، توی دست های کامران هم نبود...............!در ماشین را باز کرد.... صدایش زدم... ضعیف.... با آخرین قدرتی که زیر آوار باور هایم داشتم.... ضعیف تر از همه ی صدا های دنیا....- کامران........؟!یک پایش بیرون بود..... مکث کرد... مشتش را روی فرمان که نه.....، روی قلب من کوبید و..............، پیاده شد......و در ماشین را...، چنان بهم کوبید که.......زبان خشک شده ام را توی دهانم گرداندم و پیاده شدم..... خفه شو ساره... نازی داشت به طرفم می آمد..... خفه شو و به روی خودت نیاور..... نازی می گفت: قبول باشه.... دهانت را ببند و عین خانم ها رفتار کن...... صدای روشنک، از پشت سرم بود: این چرا قاطی کرد یهو؟؟ دهانت را ببند و لبخند بزن...... نازی اخم کرد: رفت بالا؟؟..... سکوت کن و بعدا درباره اش فکر کن..... روشنک کیفش را انداخت توی بغلم: برم دنبالش ببینم کجا رفت...... خفه شو و بمیــــــــــــــــــــــ ـــر.................!!!نفهمیدم چجوری خودم را تا محوطه ی شلوغ، بالاکشیدم... نازی می پرسید بحثتون شده؟ من می گفتم نه... چه بحثی.....؟؟؟!!!!!سه ساعت تمام به زجر من گذشت.... سه ساعت تمام هر وری را که او نگاه می کرد نگاه کردم، بلکه ببیندم.... سه ساعت تمام سرم رو به انفجار بود و دلم به شدت بهم می خورد.....کامران درهم و اخمو بود... این را همه فهمیدند.. کامرانی که من ندیدم صدایش بالا برود..، ندیدم صورتش درهم شود...، ندیدم آبروداری نکند، بدجوری بهم ریخته بود!فقط شوهر نازی دستش را کشید و بردش، به بهانه ی خریدن چیزی برای من و باز کردن روزه ام......و باز وقتی که برگشت، درهم بود......و من جلوی دوست هایش...، و جلوی خواهرم....، خجالت کشیدم.........توی ماشین من هم خفه شدم. من هم نه صدایش کردم، نه پرسیدم چی شده!! فقط داشتم توی ذهنم جدال می کردم و تحلیل که چی شد، و تقصیر کی بود!!! به خانه که رسیدیم، مثل همیشه، نایستاد تا اول من بروم تو...! سوییچش را پرت کرد روی اوپن و رفت سمت اتاق خواب.... واقعیت این بود... ، که من، نه دلم می خواست آخر شبی قال کنم...، نه جراتش را داشتم که بروم طرفش......خودم را توی آشپزخانه سرگرم کردم.... ظرف های باقی نمانده!! را شستم.... دستمال کشیدم.. جا به جا کردم.... و وقتی که مطمئن که نه...! ، وقتی فکر کردم که خوابش برده.... راهی اتاق شدم...



ادامه دارد...
نظر یادتون نره!!!!!


خالکوبی قسمت5


-----------------------------------------------------------------------------------
شادی این روز ها خیلی به من محبت می کند.... هر روز عصر می آید دنبالم و می رویم دنبال لباس و آرایشگاه و خرده کاری های مانده..... دیروز با بنز پدرش آمد دنبالم و کلی پزش را به من و ماکسیمای به قول خودش فکسنی کامران داد!!! بردم چهره ها و عروس هایش را دیدیم.... بدم نیامد.... از بین دو سه تا آرایشگاه خوب دیگر، این یکی را بیشتر دوست داشتم.... زنگ زدم به کامران.... گفت آرایشگرش را نگه داریم تا خودش را برساند! تعجب کردم! تا برسد به ما، ساعت از هشت گذشته بود.... جلوی در آرایشگاه با من و شادی احوالپرسی کرد و شمرده و جدی و با تاکید، به خانوم مهری گفت: به هیچ عنوان نمی خوام اغراق آمیز باشه... کاملا ساده و بدون زرق و برق زیادی.... فقط کافیه یه عروسک بتونه کاری شده تحویلم بدید!!! اینجا رو رو سرتون خراب می کنم!!!!!!!!!
خانوم مهری ماتش برد..... قول داد و وقتی رفت، شادی دم گوشم گفت: بابا این دیگه کیه!!! قاطیه شوورت ها!!!!!!
کامران من را کشاند نزدیک خودش و با مهربانی نگاهم کرد: خوبی عزیز دلم....؟!
جلوی شادی خجالت کشیدم.... با اعتراض گفتم: چرا اینجوری حرف زدی باهاش؟؟؟
گونه ام را کشید: شما دخالت نکن...
.
.
.
دلم بدجوری گرفته بود... با حاج خانوم سر برنامه ی کامران برای ماه عسل بحثم شده بود... الا و بلا که مشهد!! کامران پرواز داشت.. گفته بود وقتی برگشتم، هر جا که خواستی می رویم.... و من علی رغم عشقم به امام رضا، نمی توانستم به کامران بگویم حاج خانوم چه گفته..... حاج خانوم می گفت بگو مامانم گفته.....!!!!
زنگ زدم به کامران..... هق هقم پشت تلفن، قطع نمی شد.....
- الو.. کامران....
- ساره؟؟ تویی؟؟ چیه؟؟
- کام..کامران.. بیا دنبالم..... بیا....
کلافه شده بود: چی شده ساره جان؟؟ داری گریه می کنی؟؟ حالت خوبه عزیزم...؟!
دستمال کاغذی خیس را توی دستم فشرده بودم: بیا دنبالم!! نمی خوام خونه باشم!!!
- باشه باشه... اومدم! یه ربع دیگه می رسم....
هرچی که دم دستم رسید را پوشیدم.... سر تا پا مشکی.... دویدم پایین.... حاج خانوم داشت با بهجت تلفنی صحبت می کرد... از آن حرف زدن های کج دار مریز..... نمایشی.... محض نگه داشتن آدم ها و پرت کردن تکه و کنایه ات، بهشان....
دلم بهم خورد........!
معده ام سوخت......
در را بهم کوبیدم و زدم بیرون! کامران تکیه داده بود به ماشین و دست به سینه، انتظار می کشید.... خواستم بزنمش کنار و سوار شوم..... بازویم را گرفت....... سرم را تا جایی که می شد بردم پایین تا چشم های خسته و پر اشکم را نبیند..... خم شد: سارا...؟!
سارا.... ساره.... هر جهنمی که می خواهی بگویی، بگو..........!!
اشکم ریخت پایین.....
دست برد و گونه ام را پاک کرد....
چشم های خیسم را تا چشم های نگرانش بالا آوردم......
دستم را زدم که کنارش بزنم: برو کنار... می خوام سوار شم.....

که نفسش را فوت کرد بیرون..... نگاهی به آسمان انداخت.... و در جدال با دست های جنگنده ی من، دست هایش را دورم حلقه کرد و برای اولین بار، به آرامی در آغوشم کشید...

می دونم چرا تا این موزیک و پلی کردم و شروع کردم به نوشتن این پست....
بی خیال... بخونید....


با تو این مرغک پر شکسته، مانده بودی اگر بال و پر داشت.....
با تو بیمی نبودش ز طوفان.....
مانده بودی اگر همسفر داشت....!
هستیم را به آتش کشیدی....
سوختم من ، ندیدی ندیدی.......!
مرگ دل آرزویت اگر بود..... مانده بودی اگر می شنیدی..............

================================================

سرم را گذاشتم روی سینه اش و تمام اشک هایم را خالی کردم.....
دیدی خجالت نداشت....
دیدی ترس نداشت.....
ببین چقدر محکم و آرام تو را گرفته.......
ببین دست هایش، چقدر مامن آرامش ست.......
ببین، که همه ی مردانگیش... ، همه ی آغوشش... ، همه ی بوی خوبش....، ببین که همه ی کامران.......! ، مال توست...........!
سرش را چسباند کنار گوشم و پچ پچ کرد: چی شده عشق من..........؟!
اشک هایم، با شدت بیشتری ریخت......
ببین که همه ی عشقش شده ای.......................!؟
لب هایم را چسباندم به پیراهن دودی اش: هیچی.....
حلقه ی دست هایش را، تنگ تر کرد........
- به من دروغ نگو دختر حاجی.......
- دروغ نمی گم....
خواست خودش را بکشد عقب، که نمی دانم چطور شد که آسمان به زمین آمد، سایه های تردید از دلم پر کشید، و برای داشتن و نگه داشتنش، این بار، من، کشیدمش و خودم را توی آغوش پر امنیتش ، نگه داشتم............
لبخندش را ندیدم، حس کردم...... و فشار دست های گرمش را، روی کمرم.......
بوسه ی آرامی به سرم زد......
تمام آرامش من...... ،
تمام امنیت من...... ،
تمام خوبی های توست........
ببین که با وجودی که آقاجون می گوید در کار خیر و وصلت، استخاره نمی کنم....، با وجودی که من ته ته دلم، هی از خدا می خواهم که برایم نشانه بیاورد....، باز می شوم ماهی تشنه لب و به تو پناه می آورم...........
نمی دانم چقدر خودم را توی بغلش قایم کردم.... چقدر ازش مهر گرفتم و چقدر صد و چهارده تای مهریه ی خودم را، به دست باد سپردم.........
نمی دانم.....
نمی دانم..........
بعد از تو... بعد از تمام محبتی که داری ذره ذره به تنم... به رگ و پی ام تزریق می کنی..... دست هایم خالی می شود کامران...... من را دوست بدار........
دوست بدار.......
خودم را آهسته و با سری به زیر، بیرون کشییدم...... مکثی کرد و در را برایم باز کرد تا سوار شوم..... وقتی نشست، پرسید: کجا بریم؟!
نگاه ماتم به وان یکاد آویزان شده به آینه ی ماشینش بود: نمی دونم.......
پایش را گذاشت روی گاز: پس خودم می برمت....
توی پارکینگ بزرگ امام زاده که توقف کرد، آرامش و معنویت، یکباره به وجودم سرازیر شد...... چرخیدم سمت کامران.... یک دستش روی فرمان و نگاه خیره و متفکرش، به رو به رو بود......
نگاهی که آنجا نبود.....
رنگ نداشت.....
مثل روز خواستگاری.....
مثل وقتی که با عمه آمدیم اینجا.....
با عمه آمدیم؟؟؟
صاف نشستم سر جایم..... چـــــــــــی.......؟؟؟؟ تکان خورد و متعجب به ابروهای درهم گره خورده من، نگاه کرد: چیزی شده.......؟؟
وقتی که چادر من توی باد خنک شهریوری تکان می خورد و به سمت امامزاده می رفتیم.....، وقتی همان موقع توی ماشین ازش پرسیده بودم که تو قبلا هم اینجا آمده ای؟؟......، وقتی که برایش از آبروریزی مکعب سبز و کوچک گفتم..... ، وقتی دهانش از حیرت بازمانده بود.........، و نگاهش ، مات شد به گنبد آجری...........، فهمیدم که وقتی این امامزاده ی دور افتاده و دوست داشتنی... وقتی این مامن مکعبی شکل پر از آرامش، وقتی این مقبره ی نورانی پر از ایمان و خدا و خلوص...، کامران را تایید کرده......، چه حاجتی به استخاره؟!؟>............

بعد تو خشم دریا و ساحل.... بعد تو پای من مانده در گل.....
مانده بودی اگر موج دریا.... تا ابد هم پر از دیدنی بود............
با تو و عشق تو زنده بودم.....
بعد تو من خودم هم نبودم.....................
بهترین شعر هستی رو با تو... مانده بودی اگر می سرودم.....


یک هفته مانده به بیست و یکم شهریور ماه....
می ترسم.....
نه از همه ی آن چیزهایی که وقتی برای اولین بار آمد به اتاقم.....
دلشوره دارم....
نه برای تفاوت هایمان.....
مــــــی ترسم از رفتن و کندن...... از جمع کردن لباس هایم..... از چمدان بدست شدن و بریدن، از خانه ی پدری....
دلـــشـــــوره دارم از رها کردن دخترانگیم...... از چشم بستن روی بی مسئولیتی ام...... از گسستن از حاج خانوم و علی و آقاجون، و پیوستن به مردی که برای کنارش نفس کشیدن، روزشماری کرده ام.....
پر از تضادم......
یک شب هایی اشک میریزم...... گریه می کنم..... سرم را فرو می برم توی بالش و اشک هایم، بند نمی آید.......
به کامران نگفته ام..... دلم نمی خواهد همدم اشک های دختری باشد که قرار است شادی هایش را باهاش تقسیم کند......
به روشنک هم نگفته ام..... دو روزی ست آمده تهران..... خیلی با من درد و دل نمی کند..... خیلی چشم توی چشم نمی شویم... نمی دانم چرا...... فقط این روز ها رنگ پریده تر از همیشه است..... و همه مان، به عادت همه ی روزهایی که از سر بیماری قلبی درمان ناپذیر و ژنتیکی اش حال خوبی نداشت ، مراعاتش را می کنیم...... سه کیلو کم کرده.... با حاج خانوم هم اگر یک درصد می توانستم حرف بزنم، حالا آنقدر غصه ی وزن کم کردن و تنگی نفس های گاه و بیگاه روشی را می خورد، که........
کامران زنگ زد.... بی حوصلگی و کم حرفی ام را که دید، گفت آماده شو میام دنبالت....
سرسری لباس پوشیدم..... طبق معمول همه ی این روزها، رژ کرم و ماتی زدم.... مداد مشکی را توی چشمم کشیدم و پاک کردم..... آمد... گفت عاطفه گفته برویم خانه ی ما.....
نشستم کنار عاطفه.... صدر پدر با مهربانی حال همه را پرسید..... کامران داشت برای همه چای می آورد.... عاطفه دستم را گرفت توی دستش و اهسته گفت: چقدر پریشونی ساره جان..... چیزی شده مادر؟!
سرم را گذاشتم روی سینه ی پر مهرش...
دست کشید روی سرم: طبیعیه دختر گلم.... همه چی طبیعیه..... یادمه زمان خودمو.... من تو یه خونواده ی خفقان بودم! کسی دخترارو آدم حساب نمی کرد.... وقتی ازدواج کردم... همه چیز رنگش برگشت...... ساره تو دختر به این ماهی و خوبی، از چی اینجوری بهم ریختی؟؟
سرم را بالا گرفت: از... از کامران می ترسی؟؟
لبم را گاز گرفتم و سرم را انداختم پایین.....
پشت دستم را نوازش کرد: اینم یه بخشی از زندگیه.....پاشو با من بیا....
و رو به کامران که سینی چای بدست و مشکوک نگاهمان می کرد، گفت: ما یکم بحث زنونه داریم!
کامی به شوخی گفت: یعنی من نیام؟؟
عاطفه خندید: داری از مردونگیت استعفا میدی؟!!
و در اتاق خوابش را به روی مرد های آن طرف دیوار، بست...............
.
.
.
از اتاق که بیرون آمدم، کامران داشت کلافه قدم میزد...... عاطفه رفت توی آشپزخانه و مارا به حال خود رها کرد... کامران آمد سمتم و دستم را گرفت توی دستش: خوبی؟؟!
لبخند زدم.... بهتر بودم..... بهتر.....
- بریم توی حیاط یه هوایی بخوریم؟!
- بریم...
- پس بدو یه چیزی بپوش.....
فقط شالم را سرم کردم و به دنبالش روان شدم...... نشستیم لبه ی حوض گرد وسط حیاط ورودی ساختمان..... دستم را فرو بردم توی حوض...... و به حرف های عاطفه فکر کردم..... جدای از بحث های زنانگی....، چقدر به مهر مادری و تسلی اش برای ترک کردن خانه ی پدری، احتیاج داشتم....... کامران دستم را توی آب گرفت......
نگاهش کردم و لبخند زدم.....
گونه ام را نوازش کرد: نبینم غمتو.....
سرم را کج کردم..... و شبیه به پیشی های ملوس....، گونه ام را مالیدم به دستش..... به شانه ام.......
زمزمه کرد: از من دلخوری؟!
سرم را به نشانه ی نفی تکان دادم.....
- خیلی خصوصیه؟؟
پلک زدم که یعنی آره.....
لبخند ویران کننده ای زد وکمی نزدیکم شد: منم می تونم تو خیلی از مسایل خصوصی... کمکت کنما....
چشم هایم را گرد کردم.... نزدیک تر شد.... خودم را نکشیدم عقب.... فقط دستم را گذاشتم روی سینه اش و فشار کوچکی دادم......
چشم های قهوه ای تیره اش، تبدار بود.....
پر از عاطفه واری....
فشار دست کوچکم را بیشتر کردم و صدایم، خفیف و دورگه شد.....
- کامران.....
سرش را خم کرد.... مشت کوچکم که روی سینه اش بود، بوسید......
و من را وابسته ی خودش کرد.....
و من را بنده ی محبت هایش کرد.....
بنده ی راه آمدن هایش..... مراعاتش..... پا به پای رشد من، گام برداشتن هایش...... پا به پای کنار رفتن پرده های شرمم.... پا به پای قد کشیدن اعتماد بنفس کوتاهم..............
گونه اش را چسباند به گونه ام.....
نفسش تمام هوش و حواسم را، برده بود.......
- گشته ام در جهان و آخر کار......... ، دلبری بر گزیده ام، که مپرس..!

چمدانم را گذاشته بودم عقب ماشین و با کامران می رفتیم که لباس هایم را بچینم خانه ی جدید.....
خانه ی جدید.... خانه ی ی کامران که مبله نبود و جهیزیه ی من، مبله اش کرد...... طبقه ی یازدهم برج سفیدی اطراف پاسداران.....
تمام راه سکوت کردم.... و نگاهم به انگشتری توی دستم بود...... حلقه هایمان، توی کمد اتاق خانه ی پدری من، جا خشک کرده بودند..... روزی که رفتیم حلقه بخریم، روشنک هم گردنبند عزیزش را داد تا قفلش را درست کنم.... گردنبند اهدایی آقاجون ، که از پنج سالگی توی گردنش بود و من ندیدم که از خودش جدایش کند......
روز خریدن حلقه، علی و گلچین همراهمان شدند.... هنوز هیچ کس از ماجرای گلچین خبر نداشت.... فقط من و حالا هم، کامران...... کلافه شان کردم بس که گفتم حالا برویم مغازه ی بعدی......!! گلچین می خندید و کامران کلافه می گفت: علی اینم زن بود به من دادین؟؟؟؟
علی شیر می شد برود توی شکمش..... من و گلی قاه قاه می خندیدیم..... کامران می خندید و می نالید...... تازه خوب بود نصف خرید ها را هم نبود!!! این همه هم خسته شدم خسته شدم درمی آورد....
اول حلقه ی من را انتخاب کردیم..... مغازه ی خوشگل و خنکی بود و برایمان شربت هم آوردند!! ذوق زده به ردیف حلقه ها نگاه می کردم که کامران پشت سرم قرار گرفت و دستش را دور کمرم ، تنگ حلقه کرد....
سرم را بالا گرفتم تا بگویم زشته..... اما تمام حواس و لبخند دوست داشتنی اش، به حلقه ی توی دستم بود......
نگاه من را که دید، چشم های کشیده و همیشگی تبدارش را روشنی بخشید و آهسته گفت: جونم.....؟!
خندیدم.....
کمرم را فشرد.....
خودم را چسباندم بهش.....
با دست دیگرش، حلقه را توی انگشت دست چپم سر داد..... حلقه دوتایی بود... دو تا حلقه ی توی هم.... یکی زرد و باریک.... یکی پهن تر و سفید..... با نگین های ریز و براقی که به شکل مربع کوچکی، وسط قرار داشت...... و میان انگشت های ظزیف و کشیده ی من، برق قشنگی داشت.......
کامران دستم را فشرد......
- دوسش داری؟!
- تو دوسش داری؟
که برای دلم، من مهم نبودم....... او بود..... همه چیز، او بود.......
پلک زد: آره.... شیکه.....
حلقه ی کامران هم هر چند که من دوست نداشتم طلا باشد و به حرفم گوش نکرد، سفید و ساده بود..... با چند تا نگین خیلی ریز تر از من.... که به سختی دیده می شد....
هنوز رو به روی مغازه دار، بهم چسبیده بودیم که علی اهمی گفت و با کنایه زمزمه کرد: اگه تموم شد، بریم!!؟
چمدانم را گذاشتم وسط هال و نگاهم را دور تا دور خانه ی صد و سی متری چرخاندم......رو به روی در ورودی، آشپزخانه ی بزرگ و اوپنی بود..... سمت راست هال و بغل آشپزخانه هم راهروی اتاق خواب ها به چشم می خورد.... دو خواب بیشتر نداشت و خواب دوم شد اتاق کار و مهمان...... چقدرخندیده بودیم سرچیدن خانه..... یکی از دوست های کامران آمده بود کمک و روشنک و علی..... روشنک پکر بود اما انقدر که سیامک سر به سرش گذاشت و جلوی چشم علی بهش گفت تنبل تن پروری که دست به سیاه و سپید نمی زند، جیغ و خنده اش رفت هوا و از آن لحظه به بعد نقاب لبخند و حفظ ظاهر را کشید روی صورتش.... سیامک کباب گرفت و بعد از خوردنش همگی کف سنگ سرد و خنکی که وسط شهریور ماه می چسبید، ولو شدیم.... مرد ها دراز کشیدند و من و روشی رفتیم یکی از اتاق ها را بچینیم.... کامران رفت بالای نردبام که پرده های سفید و لمه را آویزان کند... پرده ها بلند و دو لایه تور و ساده بودند..... و خانه را درست شبیه به خانه ی عروس ها کرده بودند..... روشی پایه ی نردبام را گرفته و تکان داده بود: بندازمت؟؟؟؟
من جیغ کشیده و دویده بودم سمتشان...... روشی و علی وسیا، به قهقهه افتاده بودند.... من پر از ترس بودم.... و دل کامران برای این همه نگرانی من، ضعف رفته بود........
به همه شان توپیده بود و به روشی گفته بود: زن منو اذیت می کنی؟؟
وخیز برده و به دنبالش گذاشته بود....... من نگران قلب روشنک بودم و سیامک انگار، نگران چشم های سبزش.......! آخر سر هم کامران پارچ آب را روی سر روشی خالی کرد و فحش دو عالم را برای خودش، خرید.........
نگذاشتم کسی دست به اتاق خواب بزند..... روشی هم انگار تمایلی نداشت..... ساعت از ده گذشته بود وکامی گفته بود فردا پس فردا میام خوابو میچینیم...... و چشمکی به من زده بود...... و من، تمام روز های چیدن خانه، محال بود به تنها بودن با کامران راضی شوم......!!!! هر طور شده یکی را به دنبال خودم راه می انداختم!! یک روز گلی و شادی... یک روز روشی... یک روز عاطفه جون.......
کامران وسط وصل کردن لوستر ها و من وسط چیدن کابینت ها، اس ام اس داده بود که: بی شرف بچه منو میپیچونی؟!

هنوز ایستاده بودم وسط حال.... ، کنار چمدانم...... کامران رفت که از یخچال آب خنک بیاورد.... و از همانجا داد زد: چراوایسادی؟؟ برو بذارش تو اتاق خواب دیگه!
دسته ی چمدان را لمس کردم..... صدایش آمد: سنگینه؟ بذار من الان میام....
گفتم نه و راه افتادم به سمت راهروی اتاق خواب ها.....
چمدان را گذاشتم رو به روی کمد دولنگه ی سفید و نشستم رو به رویش...... زیپش را کشیدم و به دسته ی لباس هایم خیره ماندم...... یک دسته را برداشتم و گذاشتم طبقه ی اول...... لباسهای کامران آویزان شده بود.... دست کشیدم به یکی از پیراهن هایش و بینی ام را کشیدم بهش.......... چشمهایم بسته بود که صدای گرم و مردانه ی کامران، توی گوش هایم نشست: وقتی خودم بغل گوشتم......
و همان طور که چشم هایم بسته بود، از پهلو کشیدم توی بغلش.....
شالم را باز کرد و دستش را به نرمی روی موهایم حرکت داد..... خودم را بیشتر بهش فشردم.... دست هایش را محکم تر دورم قلاب کرد.....
- چرا می لرزی...؟!
می لرزیدم؟؟
آره.... داشتم می لرزیدم... تنم روی ویبره ی خفیفی بود.....
دستم را گذاشتم روی بازویش: چیزی نیست....
من را از خودش فاصله داد و توی چشم های گریزان و غمگینم، دقیق شد....
- هی... سارا....
- اسمم ساره س!
لبخند زد و تکه موی افتاده روی پیشانیم را عقب زد: می دونم.... حالا بگو چرا می لرزی...؟!
چانه ام لرزید: نمی دونم....
خم شد روی صورتم... چشم هایش شفاف و تب دار شده بود..... چشمهایش می سوخت... و چشم هایم، از سوختن چشم هایش.... می سوخت....
نفسش می خورد توی صورتم... دلم می خواست خودم را عقب بکشم... دلم می خواست چشم وحشت زده ام از آینده ، به چشم های نگرانش نیفتد...... دلم می خواست عقبش بزنم... بگویم برو بیرون... بگویم نمی خواهم من را اینطور ببینی... اما...... توانش را نداشتم..........
نزدیک تر شد....
- چی شده ساره..؟!
- هیچی کامران... چرا باور نمی کنی؟؟
عاقل اندر سفیه که نگاهم کرد، تازه فهمیدم که نمی توانم همه ی این هشت سال بزرگتری را، گول بزنم.........
- باید باور کنم؟؟
- نمی دونم... من... من خوبم! به خدا!!
سرش را کج کرد و لبخند کجی زد: ساره...!؟ دروغ!

لبخند زنان مشت کوچکی به سینه اش زدم: دروغ نگفتم!
مشتم را گرفت.... چشم هایش را تنگ کرد: از من می ترسی....؟!
لبم را گاز گرفتم و صورتم را برگرداندم: کامران......!
صورتم را برگرداند سمت خودش... خبری از شیطنت نبود... خبر از پناه شدن بود... خبر از کنار زدن همه ی ترس ها......
زمزمه کردم: من... من فقط.. ببین هر دختری... از اینکه داره از گذشته ش.. ازخونه ی پدریش....
انگار که فهمیده باشد چطور دارم بزرگترین دلیلم را کنار این دلیل های فرعی پنهان می کنم، گونه ام را نوازش کرد: ببین ساره... تا تو نخوای..، هیچ اتفاقی نمیفته... مث همه ی این مدت.....
آنقدر صورتم داغ شده بود که داشت دود ازش بلند می شد.....
خودم را کشیدم: ولم کن کامران.....
خندید...
آرام.....
و باز کشیدم توی بغلش....
- میگم دیوانه ای......
زدم روی دستش و هلش دادم: پاشو برو اونور.. نمی ذاری کار کنم.. کلی کار دارم هنوز اینا رو نچیدم... پاشو!
نگاهی به محتویات چمدان کرد: می خوای منم کمکت کنم؟؟
از یادآوری لباس هایم، درش را بستم و ابروهایم را دادم بالا: نخیر! پاشو.. بیرون!
نزدیک شد: فک کردی اونقدر قدرتشو داری که بیرونم کنی؟؟
کلافه نفسم را فوت کردم بیرون و دست هایم را به کمرم زدم: مث اینکه یادت رفته داری با کی حرف می زنی!!!
یکدفعه قاه قاه زد زیر خنده.... خودم هم نفهمیده بودم چی گفتم!! میان خنده گفت: آره... با دان سه کاراته!!!
مشتی حواله اش کردم: مسخره!!
از جایش بلند شد و نگاهش را دور تا دور اتاق گرداند و روی تخت سفید عروسکی با رو تختی طلایی از ست پرده ها، ثابت کرد..... و لبخندی شیطانی روی لبش نقش بست..... نگاهی به من انداخت.... داغ کردم..... زبانم بند آمد!! چرا اینجوری می کرد!!؟؟؟ یک قدم جلو آمد: یکم اذیتت کنم...؟؟
خفففه شده بودم!!!!
و تاپ صورتی که تازه برش داشته بودم، توی دستم خشک شده بود......
- آخه تو خیلی اذیتم کردی این سه ماهه......
صدایم گرفته و رگه دار بود: کامـ... ران.....
یک قدم برداشت به طرفم هجوم بیاورد که جیـــــــــــــغ بنفشی کشیدم.......!!!!
به قهقهه افتاد.... قرمز شده بود..... قبلم تند تند می زد..... دهانم را باز کردم جیغ بعدی را بکشم که دست هایش را به نشانه ی استاپ جلویش گرفت: نکش! جیغ نکش!! حیثیتمو به باد میدی!!! میگن هنوز نیومده.....
جیغ بعدی را کوتاه تر کشیدم: کاااااااااامراااان!!!! بییییرووووون!!!!!!
و کوسن روی تخت را به طرفش پرت کردم.... کوسن را توی هوا گرفت و روی تخت انداخت و همان طور که به طرف در می رفت، با خنده گفت: خدا به خیر کنه ... رفتم جغجغه گرفته م....!!!
جیغ نمایشی و کوتاه دیگری زدم!!
رفت بیرون... فکر کردم که فکر همه ی مردها، هر چقدر متفاوت، حول و حوش یک مساله می چرخد...!! همه تان سر و ته یکی هستید!!!
سرم را گرم کردم به چیدن لباس ها که حس کردم یکی دارد نگاهم می کند.... مثل بچه های خطاکار سرش را از کنار در آورده بود تو......
- سارا...؟!
روسری را پرت کردم توی کمد: ها!!!؟
رنگ نگاهش برگشت...... آرام شد.... مهربان شد... پر عطوفت شد.....
- قول می دم کمکت کنم..... تا هر وقت که تو بخوای.... فقط... فقط نمی خوام تو اینجوری بلرزی.

کامران رفت سفری که تا دو شب قبل عروسی، طول می کشید.... رفت و از من و امپراطوری دوست داشتنی ام، دور شد.......
من ماندم و لباس عروسی که هرگز ندیده بود و صورت بیرون ریخته از بندی که سه روز قبل از مراسم، به جانش افتادم.....
حالا ، شبی که فردایش قرار بود از این خانه رخت ببندم، بعد از از بین رفتن موها و تمیز شدن ابروهایم، آینه از دستم نمی افتاد.... روشنک بهم می خندید.... علی سرم را می بوسید..... و من، تمام حواسم به ابروهای برداشته ی هلالی و کشیده ام افتاد.... پهن و خوش حالت و بلند....
نشسته بودم لبه ی تختم.... تازه با کامران حرف زده بودم.... دلم تنگ شده بود... بهش نگفته بودم...... بهم نگفت..... فقط کلی سر ابرو های برداشته ی ندیده ام رفت..... گفت دم عقربت را باید زودی ببینم!! خندیدم.... پرسید خوشگل شده ام؟؟ گفتم که خوشگل، بـــــــوده ام........
آخر سر طاقت نیاوردم و کلافه گفتم: پس کی برمی گردی کامران؟؟
خندید!!از پشت خط خندید و گفت: چرا نمی گی چقدر دلت برام تنگ شده!؟
- اصلا هم همچین خبرایی نیست!!!
- مطمئنی؟!
نه! نا مطمئن بودم! توی گوشی زمزمه کردم: دلم برات تنگ شده......
و فقط صدای نفس هایش بود.....
و سکوتی لذت بخش....
زمزمه کرد: دوستت دارم ساره.........
حاج خانوم زد به در و آمد تو..... نگاهم به عکس کامران روی اسکرین گوشی بود.... خودم را کشیدم کنار تر، تا بنشیند..... سرش پایین بود..... و من، دیـــــدم که نگاهش، رنگ و بوی دیگری دارد......
دستش رفت سمت قلب تپل قرمز.....
توی دستش بالا و پایینش کرد.....
لبخند کمرنگی گوشه ی لب هایش نشست......
خیره به قلب قرمز، زیر لب گفت: داری می ری........
بغضی که مدتی بود به گلویم راه داشت، سر باز کرد.... دست حاج خانوم، پرز های قلب کوچک و تپل قرمز را، لمس کرد.....
- می ترسی.....؟!
صدایم خفه بود..
- نه.

دماغش را بالا کشید و من فکر کردم که سال هاست حاج خانوم را به این حال ندیده ام... مگر وقت هایی که بابت روشنک غصه دار می شد.....
- ساره.....؟!
- بله حاج خانوم.....
- راضی ای.. مگه نه...؟؟!
راضیم... راضیم.... راضیم.....
- راضیم....
اگر احمد به جای کامران بود.... اگر بخت سپید من، به کت شلوار قهوه ای و نگاه مطیعش گره خورده بود..... اگر......اگر... اگر..........
باز هم جوابم به حاج خانوم، همین بود......؟!
با ذوق چرخید طرفم: ساره!؟ می خوای لباس عروس منو ببینی؟؟
چشم هایم پر از اشک شد.....
چرا تا به حال او را اینقدر صمیمی ندیده بودم.....؟!
سر تکان دادم....
بلند شد و جلو تر از من به سمت اتاق انتهای هال بالا که حالا سال ها بود انباری تمیز و مرتب خانه به شمار می رفت، به راه افتاد......
لباس عروس حاج خانوم را همان سال های بچگی، یکبار که علی چشم گذاشت و من و روشنک به اینجا پناه بردیم، پیدا کردیم.... پاورچین پاورچین رفتیم توی و از تاریکی و موزاییک های موکت نشده ی کفش، یخ زدیم.... انبار شلوغ و بهم ریخته بود.... بعد ها تمیز شد و درش برای همیشه، بسته...... من داشتم با صندوقچه ی خانوم بزرگ ور می رفتم و روشی صدایم کرده بود: هی.. ساره! بیا اینجا....!!
پاهای کوچکم را روی زمین سرد گذاشته و با احتیاط به سمتش رفتم.... قد روشی بلند تر از من بود و چشم های درشت و سبزش، به کلید توی قفل.... روی پنجه هایش بلند شد و آنقدر خودش را کشید، تا دستش به کلید رسید...... و به محض پیچیدنش، در با صدا باز شد و روشی پرت شد روی من.....! صدا آنقدری بلند نبود که کسی متوجه ما بشود.... توی کمد یک سری خرت و پرت و لوازم به درد نخور بود و چند دست لباس آویزان شده.... روشی خودش را کشید بالا و برق پارچه ی گیپور و سفیدی، چشمش را گرفت!! آستین لباس را کشید و با حیرت و خوشحالی کودکانه از کشف ممنوعه ها و خیالات برای پوشیدن لباس و پیوستن به دنیای عروس قصه ها.......... ، به من نشانش داد......
حاج خانوم کلید انداخت و در را باز کرد.... در انبار با صدای قیژی باز شد...... هنوز همان طور سرد و بی روح و تاریک بود..... تصور تاریکی از آن انباری داشتم.... سال هایی دور...... آنقدر دور من یادم نیست چطور شد که حاج خانوم بالای سرمان ظاهر شد و توبیخمان کرد و برای همیشه، قفل گنده ای به کمد دو لنگه ی قدیمی ته انباری زد.....! و من و روشنک، هرگز نفهمیدیم که چه چیزی باعث آن همه خشم و توبیخ شد..

حاج خانوم داشت می گفت: بیا... همین جاس....
پایم که موزاییک خنک را حس کرد، لبخند به لبم نشست......
حاج خانوم جلوی کمد ایستاد و من حواسم به خرت و پرت ها و میز و صندلی های کهنه و جارو برقی از کار افتاده ی نارنجی رنگ جهیزیه اش بود......
کلید را انداخت توی قفل کمد..... دو لنگه ی در را با دست و با زوری از سفت شدن لولا ها، از هم باز کرد..... نگاهی به کمد انداخت.... یکی یکی لباس ها را کنار زد... نمی دانم چرا قلب من، سنگین بود..... خیلی سنگین.....
دستش به لبه ی لباس خورد.... چشم هایش را بست.... و لباس عروس گیپور آستین بلند و پف دار سفید را، بیرون کشید........
پارچه ی لباس را لمس کردم.....
حاج خانوم روی زمین جلوی کمد زانو زد.....
هوای انباری، سنگین بود.....
و انباری، تاریک بود...
و من نمی توانستم اشک های حاج خانوم را بببینم.....
و من فقط حرکت بینی و تکان خوردن شانه هایش را حس می کردم......
و من.....
دلم می خواست بمیـــــــــــــرم....، که چرا نمی توانم برایش کاری کنم.......
دستم را گذاشتم کنار دستش، روی سنگ دوزی لباس.....
- ساره.....
- جونم حاج خانوم؟
لباس را رها کرد....
دست هایش را گذاشت دو طرف دامنم: راضی ای ساره؟؟ از ته دل راضی ای مامان؟؟
مامان......
دلم ریش شد......
چرا این همه عجـــــــز.......
چرا......
نشستم روبه رویش و اشک هایم، تند تند ریخت پایین...
- حاج خانوم چی شده؟؟ من راضیم به خدا....
دیگر یادم نبود که سر سفر مشهد قشقرق به پا کرده... یادم نبود از رنگ قرمز و خنده ی بلند، بدش می آید..... یادم نبود...........
دست هایش را گذاشت دو طرف صورتم...... چقدر دلم نمی خواست حاج خانوم مقتدر را، آنجور زانو زده... آنجور رنجور.... آنجور پر درد...... ببینم........
اشک های من، روی دست هایش می ریخت.....
و اشک های او، روی موزاییک های سرد.....
دست هایش را روی صورتم فشرده بود: من آرزوم خوشبختیه توئه...

لبخندم آنقدر پــــــهن و گشاد بود که تمام آینه ی عریض سالن آرایشگاه را گرفت......!
دست کشیدم به گونه ام و خندیدم.....!! با ذوق شانه هایم را جمع کردم و رو به اینه، دور خودم چرخیدم....!! وووووووووی!!!!!!
آرایش خانوم مهری که گفته بود شبیه عرب ها شده ای، شیک و ساده بود.... خبری از رنگ های اغراق آمیز و سایه هایی که پشت پلک آدم را با دفتر نقاشی اشتباه می گیرند، نبود!!! و من، عمیقا ممنون خانوم مهری بودم...و ممنون کامران و توپ و تشرش......!!
سایه های پشت چشمم دودی و مشکی بود.... گونه هایم برجسته تر از همیشه.. و رژ لب قرمز فوق العاده ای که کشته مرده اش بودم.... سر درست کردن موهایم، روشنک و شادی کلی تز دادند و کلی روی مدل انتخابی ام مانور دادند و آخر سر به هر نحوی بود پشت سرم جمع شد و نیم تاج کوچک و خوشگلی روی موهایم سوار شد.....
باز جلوی آینه چرخ زدم.... چقدر بحث کردیم سر خریدن لباس عروس... چقدر کامران دست روی پیراهن های دکلته می گذاشت و چقدر من می نالیدم که نمی خواهم..... با غیظ گفته بود: محاله بذارم پوشیده بخری!!! با غیظ گفته بودم: اصلا نمی ذارم ببینیش تو تنم!!!!
لباس دکلته بود با دو تکه تور کار شده ی سرشانه ها و متصل به دو طرف یقه.... بالا تنه ی چسب و سنگ دوزی شده.... و دامنی با چین و پف متوسط.... تور سرم حاشیه دار و کار شده بود و بلندی اش تا امتداد دنباله ی یک متری دامنم....... دستکش های سفید را گلچین کمک کرد بپوشم و چادر حریر سپیدی را که کامران به شدت ازش متنفر بود را، روشی روی سرم انداخت.......
بوی اسفند و کل کشیدن و تبریک خانوم ها، ته دلم را قرص می کرد که چیزی شده ام.... که امشب کامران از انتخابش پشیمان نمی شود.... که من هم، استعداد خوب شدن را، هر چند به بهای آراستن، دارم........
برای بار آخر به دختر توی آینه نگاه کردم.......
ساره.....
باید باهات خداحافظی کنم.....
ساره......
داری عوض می شوی....
داری خانوم می شوی......
ساره جانم.....
داری زن می شوی.......!
به چشم هایم خیره شدم...... لبخند زدم.... خدای خوبم...... تو را که دارم، بهشت، مـــــــــــال منست.......!
خدای خوبم..... من را توی آغوش امنت بگیر..... سفت بغلم کن.... و ببین که چه به محبت و شش دانگ حواس تو ، محتاجم........!
خدای خوبم.... ای، بهترینِ بهترین من.....! ای که تمام هستیم، ای که تمام نفس های بی مقدارم...، ای که تمام نماز های نیمه شبم، مــــــال توست............! ، قطره ای از محبت تو، برایم کافیست........!
به ساره ی توی آینه، میان سایه های مشکی و رژ لب قرمز و تور حاشیه کاری شده، لبخند پررنگی زدم و زمزمه کردم......
« الیس الله بکاف عبده.......؟! »
صدای جیغ خنده دار شادی و زنگ آرایشگاه و خنده ی عروس دیگری که آنجا بود، بهم پیچید...... دلم به تاپ تاپ افتاد....... روی پا بند نبودم..... روشی و شادی از دو طرف همراهیم کردند..... شادی جیغ می کشید و مثل دیوانه ها می خندید...... قبل از اینکه به در بالا برسیم، روشنک چادر را از سرم برداشت.... برگشتم اعتراض کنم که در سالن بسته شد و نگاه من، مـــــات.... به قامت کشیده ی کامران........
تو نگاهت عشقُ دیدم....... تپش قلبُ شنیدم...........
توی جاده های احساس.... من به عشق تو رسیدم..............
نفسم گرفت...! بدون اغراق، نفسم گرفت!!! کت شلوار مشکی خوش دوختی تنش بود..... بلوز سفید سفید..... کراوات نقره ای مشکی.... و دکمه سر دست هایی که خودم برایش خریده بودم........ و زر قرمز توی جیب کتش.... و دسته گل رز قرمز من.... میان دست هایش.... پیچیده شده میان ساتن شیری......
چشم هایم خیس شد......
یک قدم آمد جلو.....
لبه های تورم را گرفت..... بوی خوب ادکلنش.... تمام حیاط چهره ها را پر کرد...... نفس عمیقم، پله پله شد............
تور طلایی نقره ای حاشیه دارم را، بالا زد........
نگاهم دور تا دور صورتش گشت..... صورت اصلاح شده و داماد وارش..... موهای به سمت بالا و کج ژل خورده اش......
تو کتابا عشقُ خوندم........ عکس خورشیدو سوزوندم...... جای خورشید تو کتابا.... نقش چشماتو نشوندم...........................
چشم هایم ، خیس چشم هایش شد.......
چشم هایش....... تبدار..... نیمه باز.... عاطفه وار.........
تمام تنم را، « واللهُ غفور رحیم...» پر کرد....

خم شد.... به چشم های تبدارش، عشق پاشیدم.... به چشم های عاشقم، نـــــور پاشید................
و بوسه ای گرم و طولانی...، به پیشانیم نشاند......
توی شب های من و تو... لب عاشق بی صدا نیست..... توی دنیای من و تو... واسه غم ها.. دیگه جا نیست...............
دست هایم را توی دست هایش گرفت...... و من، فکر کردم که کاش برای حل شدن در عطارد دست هایش، پوششی نداشتم.........
تورم را کشید پایین.... اسفند گردید دور سرم... چادر روی تنم، بند شد..... صدای فیلم بردار مزاحم آمد..... دست های کامران بود..... احتیاطش به وقت بالا رفتن از پله های چهره ها، بود....... و سکوتی پر از خواستن... پر از احترام... پر از مردانگی.....
بنز سفید پدر شادی، زیر گل های صورتی و شیری و بنفش....، تمام شوقم را به نشانه کشید..... چقدر کامران امتناع کرد... چقدر گفتم همین ماکسیمای سرمه ای..... چقدر گفت دوست دارم سفید باشد... کرایه می کنیم...... و چطور شد که شادی یک هفته ی تمام مخش را خورد تا بنز را قبول کند........
تا برسیم به باغ آتلیه، توی سکوت گذشت...... و آن جا، و آن همه ژست های خاک بر سری فیلم بردار..... و آن همه خجالت من... و آن همه عشق کامران...... و آن همهه چرخیدن و تاب خوردن.... آن همه عکس های دوست داشتنی....
وقت رفتن به باغ ، آنقدر که فیلمبردار کشش داده بود، کامران کفری شد، پایش را روی پدال گاز فشرد، و تا رسیدن به خواندن خطبه ی عقد، قالشان گذاشت........! بعد دست دستکش پوشم را میان دست هایش گرفت .... و قربان صدقه ام رفت.... و گفت که چقدر آسمانی شده ام.... و گفت که با ابن ساره ی وحشی در عین معصومیت چشم ها، عشق می کنم......
و چشمکی زد.... و با شیطنت افزود که امشب را، فقط خــــدا می تواند که بخیر کند.........!!
و من، به کمر دردی فکر کردم که از نیمه های شب گذشته،امانم را بریده بود......
جلوی ورودی باغ، میان تاریکی غروب و خنکای دل پذیر شهریوری، همان جا که در بزرگ و دو لنگه چهار طاق باز باز بود....، همان جا که علی و صدر پدر و آقاجون و یکی دو تا از جوان های فامیل ایستاده بودند، با ویراژ فوق العاده و هیجان آوری پیچید....!
صدای دست.... سوت.... جیغ... شادی..... اسفند..... دود.... فرش قرمزی که از در تا رسیدن به سنگریزه ها امتداد داشت..... دو تا مشعل پایه بلند....... درخت های بلند و سبز..... مهمان ها.... زن و مرد.... دختر و پسر..... پوشیده و بی حجاب...... شور.... عشق..... امیــــــــــــــــــد...... ....!
قدم به قدم آمدن فیلم بردار..... نیمچه تعظیم بامزه ی کامران به من..... جلو آمدن حاج خانوم.... بوسیدنم..... عاطفه..... علی..... و عمه......!!! و بغل خوب و خالصش، که رنگ بودن را، به رگ هایم تزریق کرد.........!
چقدر همه چیز خوب بود.... چقدر غروب بیست و یکم شهریور ماه، روشن بود..... چقدر موج مثبت... چقدر دعا.... چقدر فرشته....... چقدر خــــــــــــــدا................ ...
قسمتی از باغ را برای عقد چیده بودند.... به سلیقه ی تمام و کمال و عالی روشنک و شادی....! و وقتی که نشستیم، از دیدن عسل طلایی توی جام، دلم ضعف رفت......
عاقد داشت می خواند: النکاح سنتی.....
دست کامران را زیر قرآن باز شده روی پایم گرفتم......
سرکار خانوم سیده ساره فتوحی...... به مهریه و صداق صدو چهارده سکه تمام بهار آزادی..... یک جلد قرآن مجید.... یک شاخه نبات......
دختر خاله ی کامران، از یک چهارم تور بالای سرم، داد زد: عروس رفته گل بچینه.....
کامران خندید......
سرکار خانوم...... سیده ساره....
نگاهم به آینه بود... شادی داشت به روشنک سقلمه می زد که بگوید عروس جایی رفته و نیست.....!! روشنک با صدایی لرزان، به عاقد جواب داد: عروس رفته گلاب......
به آیه های روشن و نورانی نگاه کردم........
برای بار سوم می پرسم.....
نگاهم را از آینه ی متصل به چشم های کامران گرفتم....... چشم هایم را بستم....... و با اجازه ی همه ی کسانی که دوستشان داشتم، بلــــه ای به بلندای امید به خوشبختی ام.... ، سر دادم..............
دستکشم را درآوردم..... حلقه ها رد و بدل شد...... و عسل ها شهد شیرین آینده مان ...... تورم بالا رفت....... دختر ها جیغ جیغ کردند......... کامران خندید.... من سرخ شدم...... و کامران گفت که دیگر خرِ سرخ شدنم نمی شود..................! و باز علی رغم خیالات من، پیشانیم را بوسید......... این بار، امن تر و محـــــــــرم تر....
کمی نشست و با اجازه ای گفت و رفت..... از عروسی جدا، خوشش نمی آمد....... اما من، به رویش لبخند زدم..........
صدای خواننده ی جوان ارکستر از قسمت مردانه می آمد...... شادی با حالت چندشی گفت: حــــــــالم ازت بهم می خوره با این مراسم جدات!!!! من میرم مردونه اصلا!!!!!!
گلچین را دیدم... پیراهن نباتی پوشیده و کنار حنا نشسته بود...... کم حرف شده بود و خانوم تر از قبل به نظرم می رسید...... حاج خانوم را پیدا کردم.... سر میز فامیل های کامران بود...... و روشنک.... که نمی دانم چرا رنگش پریده بود، اما به من لبخند می زد......
نیم ساعت بعد کامران برگشت.... دستم را دور بازویش حلقه کردم و برای خوشامدگویی معرفی به مهمان ها، رفتیم..... بعد موزیک..... و رقصی که من خودم را کشتم تا بتوانم جلوی خنده ام را بگیرم....... وقت شام که شد، دلم ضعف می رفت...... کنار گوش کامران گفتم و او با لبخند مراسم فیلمبرداری را زود جمع کرد..... یک قاشق توی دهان من.... یک قاشق توی دهان کامران...... و پناه بردنمان به آلاچیق کنار استخر.......
اواسط شام چهار تا از دوستان کامران آمدند.... سبد های بزرگ گلشان را دیده بودم...
حوالی یازده بود......
روشنک با تابلوی دو نفره مان رقصید......
عکسی که هر دو روی پل کوچک برکه ی آب باغ آتلیه انداختیم...... منن تکیه داده به شانه ی کامران... و لبخند خوبمان.... عکسی که بعد ها علی رغم مخالفت های شدید من، رفت به دیوار هال خانه و هر وقت که غریبه می آمد، می گذاشتیمش توی اتاق خواب.....!!
کامران آمد..... با آن قد بلندش..... با آن ژست فوق العاده و لبخند خاصش..... با آن چشم های بی نظیرش.........
تو همون عشقی که با تو.... بغض و کینه ها میمیره........
از تو دستای لطیفت.....مرغ شادی پر میگیره...........
موزیک......
رقص.....
و من ، که بلد نبودم تانگو برقصم.....
و کامران، که داشت یادم می داد..............
دست هایم را گذاشتم روی سینه اش.... روی کت خوش دوختش......
لبخند زد.....
دست هایش را گذاشت دو طرف کمر باریکم.....
یک قدم به سمت من... یک قدم به سمت کامران.......
سرم را روی شانه ام کج کردم.....
چشم هایش پرر از عطوفت..... برق زد..... شور شد... مهر شد.......
سرش را جلو آورد.......
به خلاف جهت سر من، کج کرد.........
لبخند زدم...... پر از خواستن...... پر از قرمزی لب ها.........
صورت دوست داشتنی اش، نزدیک شد......
گونه اش خورد به گونه ام......
تو نه شعری بی نشونه...... نه تب داغ شبونه...... خونِ عشقه توی رگ هام..... که از عاشقی می خونه...............
نفس خوش بو و داغش.......
من را می خواست.......
او را...، می خواستم................
لب هایش را چسباند به لب های قرمزم.........
تو همین عشقی که با تو... بغض و کینه ها میمیره........
لبخندم پررنگ تر شد........
خونِ عشقه توی رگ هام..... که از عاشقی می خونه............
بوسیدم.........
عمیق......
پر از نوازش......
طولانی...............
نفس نمی خواستم.......... نفس او، بَسَم بود....... نسیم نمی خواستم..... خنکای شهریوری وابسته به گرمای آغوشش، بسم بود.......... حتی درد کمرم هم با داغ دست هایش، فراموش شد.......
دستم را روی شانه اش چنگ کردم......
دستش را روی کمرم، چنگ کرد...............
آرام از صورتم فاصله گرفت.....
چشم هایم، هنــــــوز...، بسته........
تپش آرام گرفته ی قلبم......
حالا.......، یک قدم جلو..... یک قدم عقب.......
پلک هایم را به سختی و رخوت، از هم فاصله دادم.........
و پناه بردم..، به امّن یجیب چشم هایش...........
یک جفت چشم آبدار و نیمه باز.... با مژه های خوش حالت..... عاطفه وار........ پر از احساس امنیت...............
سرم را گذاشتم روی سینه اش و چشم هایم را بستم......
ای تو تنها خواهش من....... گرمی نوازش من........... سر رو سینه هات می ذارم.......... ای همه آرامش من....

وَ العصر....! اَنَّ الانسان لفی خُسر... الّا الذین ا منوا و عَمِلوا الصّالحاتِ... و تَواصَوْا بِالحقّ... و تواصوا بالصـــّــــــــبر.........!
قسم به عصر.... که انسان همه در خسارت و زیانست..... مگر آنانکه به خدا ایمان آورده و نیکوکار شدند... و به درستی و راستی و پایداری و صبر در دین سفارش کردند.......

----------------------------------رمان رمان رمان-----

تمام وقتی که از پله ها بالا می روم، فکر می کنم الان ست که پاشنه ام گیر کند و پرت شوم پایین... فکر می کنم که الان یکی بی جهت و بی دلیل بی سیم می زند و می گوید که اجازه ی پرواز ندارم.... فکر می کنم که الان حراست بابت هیچی، یقه ام می کند......
دلشوره، امانم را بریده......!
مهماندار خوش روی آراسته، به رویم لبخند می زند و کارت پروازم را چک می کند.... ردیف وسط..... خودم خواستم... خودم..... از تمام پرواز های کنار پنجره....، متنفرم...........! از تمام ابرهای تماشایی..........
کمربندم را می بندم... بغل دستی ام مرد میانسال و مشغول مطالعه ای ست....
با اضطرابی تهوع آور، گوش هایم را تیز می کنم..... همین وقت هاست که خلبان به سه زبان صحبت کند... همین وقت هاست.... چرا گوش هایم ، هنوز پرواز نکرده، کیپ شده....؟؟ چرا......
صدای زنگ موبایلم، یادم می اندازد که هنوز خاموشش نکرده ام....
خم می شوم و از لای خرت و پرت های کیف دستی ام، پیدایش می کنم.....
با دیدن اسم و عکس روی صفحه.....، لبخند متزلزلی می زنم......
اکسپت می کنم و گوشی را دم گوشم میگیرم......
صدایش، پر از دلتنگی... پر از غرور.... پر از لعنتی........!
- به خدای احد و واحد اگر بذارم یکبار دیگه منو دور بزنی!! بار آخری بودم که گذاشتم این همه ازم دور باشی!!! فهمیدی؟؟!!!!
اضطرابم را پشت خنده هایم، پنهان می کنم: سلام......
توی گوشی پچ پچ می کند: سلام عزیز دلم..... سلام عمر من..........
مهماندار اشاره به موبایلم می کند.... تند تند می گویم: باید قطع کنم.....
- هر وقت به من می رسی باید قطع کنی!!! خیه خب... همه چی اوکیه؟؟
- آره... همه چی خوبه....
- مطمئنی...؟!
آب دهانم را قورت می دهم... باید صدای خلبان را بشنوم.... قطع کن.........!
- تو نیستی...؟؟
- میشناسمت.....!! مهم نیست.... جات کجاست؟؟
می خندم: ردیف وسط.... صندلی اول سمت چپ!
- بغل دستیت کیه؟؟
- یه آقای متشخص و خوش تیپ!!!
- بله؟؟!!!
از لحنش خنده ام میگیرد.....
کف دست عرق کرده ام را به عبایم می کشم.....
- یه آقای میانساله... حالا قطع کنم؟!
- خیله خب.. خوبه! هر چقدر خواستی می تونی باهاش حرف بزنی....!!!!
مهماندار دارد نزدیکم می شود....
- من باید قطع کنم.....
- نیم ساعت دیگه فرودگاهم! مواظب خودت باش......
- توام....
- گیرت که میارم بالاخره!!
لبخند می زنم: کاری نداری؟!
پچ پچ می کند: خداحافظ عشق من...........!
گوشی را روی حالت پرواز می گذارم و برای مهماندار آراسته، سر تکان می دهم.....
تمام صدای خلبان را از دست داده ام.......
تمامش را.....
آهم را کسی از زیر روبنده ی سیاه، نمیبیند.....
موبایل را که توی کیف رها می کنم، دستم یخ می کند... منقبض می شود... دستم را به دور حلقه ی عقیق قرمز، چنگ می زنم..... تسبیح عقیق قرمزِ عزیز ترین..... باید بیندازمش توی گردنم... باید تمام وقت هایی که می ترسم، لمسش کنم... ذکر بگویم.... و آرام بگیرم.....
یک جفت چشم مخمور، توی نظرم نقش می بندد......
به حداکثر فاصله ی زمینی از این شهر رسیده ایم.....
تسبیح توی چنگم سفت می شود....
دندان هایم را روی هم می فشارم......
سرم را تکیه می دهم به پشتی صندلی....
چشم های لعنتی، دست از سرم بر نمی دارند....
چرا صدای خلبان را نشنیده ام؟؟؟
کلافه می شوم......
چشم های ریمل زده ام را روی هم می فشارم.....
چشم های خیس ریمل زده.....
باید بروم....
باید بروم و آخرین حلقه ی این حلقه ی نفرین شده....، آخرین دانه ی این تسبیح را....، پاره کنم........!!!
باید بروم!!!!
آتش به چشم هایم می نشیند....
مرد بغل دستی، تکان می خورد....
مژه های ریمل خورده ام را روی هم می فشارم......
دستم، شل می شود.....
تسبیح را، رها می کنم.

کامران در ورودی را پشت سرش بست و بهش تکیه داد..... هنوز بوی اسفندی که عمه پایین دور سرم گرداند، توی دماغم و خون گوسفند قربانی شده، جلوی چشمم بود.....باز دست هایم بی قرار شدند.... همان طور که به فاصله ی چند متری ازش ایستاده بودم، مضطرب نگاهش کردم و شروع کردم به ور رفتن با دست هایم....
تکیه اش را از در برداشت: چای یا قهوه؟!
شانه بالا کشیدم: خیلی خوابم میاد...
لبخند زد: بیا یه چیزی بخوریم، بعد میریم می خوابیم.
و رفت توی آشپزخانه....
همان طور که از شدت کمر درد و دل درد، لب می گزیدم، به سختی روی یکی از صندلی های این طرف اوپن، نشستم.... و مواظب بودم که تورم به جایی گیر نکند... پشتش به من بود.... و داشت توی شیرجوش، شیر میریخت. آهسته گفتم: بی خواب می کنه!
تنه ای را کمی رو به من کج کرد و لبخند نصفه نیمه ای زد: ریلکست می کنه....
و من با خودم فکر کردم که قهوه؟؟؟؟ زیر دلم تیر کشید..... سرم را گذاشتم وی دست هایم و چشم هایم را بستم..... حس میکردم کمرم خیس عرق شده... فنجان ها را که گذاشت روی میز، سرم را بلند کردم... نگاه نگرانش را دور صورتم گرداند... و همان طور که کتش را گوشه ای پرت می کرد، نشست و دستش را به طرف من گرفت.... دست خالی از دستکشم را توی دستش گذاشتم..... اخم کرد: چرا انقد یخ کردی؟!
ناخواسته و برای اولین بار، از اخمش ترسیدم....
- هی... هیچی....
- ساره؟!
و وادارم کرد که نگاهش کنم...... لبخند لرزانی به رویش زدم.... دستم را فشرد ، اما هنوز اخم داشت... چند ثانیه توی چشم هایم ماند و بعد همان طور که نفسش را فوت می کرد بیرون، خیره به دست هایم زمزمه کرد: بوسیدنت، یکی از بهترین لحظات زندگیم بود......
صورت بخار گرفته و قرمزم را، انداختم پایین....
فشار کوچکی به دستم داد: تو هم خوب بودی... نترسیدی... منو نترسوندی....
مکثی کرد و ادامه داد: اما... نمی خوام اذیت بشی..... ببین.... چطوری بگم....!!؟
کلافه چنگی میان موهایش زد و ادامه داد: انقد یخی که من .... من نمی خوام یک درصد تو اذیت بشی!! گوش کن، یک درصد!! همه چیز وقتی خوب پیش میره که تو هم بخوای ساره.... یه رابطه ی یکطرفه، به چه درد من می خوره؟! من.... وقتی لذت می برم، که تمام تورو تمام کمال داشته باشم..... تمام احساس خواستنتو! می فهمی چی می گم ساره؟!
می فهمیدم... خوب می فهمیدم.... اگر این کمر درد لعنتی می گذاشت..........
فنجان قهوه ام را به دستم داد و مهربان شد: بخور تا یخ نکرده.....
و همان طور که من قهوه ام را مزه مزه می کردم، شروع کرد به حرف زدن.... و من تمام وقت، از خجالت حرف هایش، از گوش هایم بخار بلند می شد.... و چقدر دلم می خواست از جلوی چشمش فرار کنم.......... اما نگذاشت! دستم را محکم گرفت و گفت که باید گوش کنم! به همه اش! تا آرام شوم.... تا بفهمم فقط خواستن دو طرفه برایش مهم است.... تا بفهمم برای چی زن گرفته..

حرف هایش که تمام شد، چشم های قرمز و بی حالم را که دید، دستش را انداخت دور کمرم و کشاندم سمت راهروی قرمز متمایل به سرخابی تیره ی خواب ها.... راهرویی که خودم و خودش، دو نفری رنگش کردیم.... و بدجوری توی چشم می زد، وسط آن خانه ی سفید و اتاق خواب های کاغذ دیواری دار، با طرح های کمرنگ و مینیاتوری....
دستم را رها کرد: آب می خوری؟
سرم را تکان دادم.....
در را با احتیاط باز کردم و انگار که برای اولین بار به اتاق نگاه می کنم، چشم هایم را دور تا دور چرخاندم..... رو به رویم پنجره ی پهن و بزرگی بود.... با قاب سفید و دیوار سرخابی چرک تیره..... باقی دیوار ها کاغذ دیواری با نقش محو..... سمت راست کنسول و سمت چپ تخت و عسلی های دو طرف و پا تختی پایین تخت...... دیوار پشت تخت، همان که در اتصال با دیوار رو به رو بود، کاغذی با گل های کمرنگ اما درشت و صورتی چرکی داشت.....
لبه ی دامنم را بالا گرفتم و با لبخند، لبه ی تخت نشستم.....
چقدر این اتاق را دوست داشتم....!
کامران همان طور که دستش به کراواتش بود و شلش می کرد، با یک لیوان آب آمد تو: دست مامانت درد نکنه.... مخزن یخچالو یادم رفته بود پر کنم، جورشو کشیده.... بفرمایید خانوم....
لیوان را از دستش گرفتم و جرعه ای نوشیدم....کتش را که توی دستش بود، پرت کرد روی پا تختی..... خیره خیره به قد کشیده اش نگاه می کردم و یادم می آمد که علی چطور جلوی در دم گوشش پچ پچ کرد و دست هم را فشردند... و عمه که دست کشیده بود به سرش: پسر گلم... حواست به نفس من باشه.....!
کامران خم شده بود دست عمه را ببوسد که عمه نگذاشت و سرش را بوسید.....
- چیه؟! نیگا نیگا می کنی؟!
لبخند زدم.... و حرفی زدم، که برای گفتنش تمام این مدت دست و پا زده بودم.....
- خوش تیپی آخه.....!!
چشم هایش روشن شد...... خندید..... همان طور که دکمه های آستینش را باز می کرد، گفت: چوبکاری می فرمایین....!!
با مهربانی چشم هایم، تصدق قد و بالایش رفتم........
- به هیچ عنوان کاپیتان.....!
دست هایش را زد به کمرش و با خنده نگاهم کرد: چی می خوای ساره؟؟ خر شدم!!!
دست هایم را توی دامنم جمع کردم و خودم را لوس کردم: هیچی به خدااااااا.....!!!!
بینی ام را میان دو انگشتش کشید: دروغ گو شدی خانوم صدر!
خانوم صدر....
خانوم صدر......
خانوم صدر.....
رها شدم.....
شناور شدم...




ادامه دارد...


نظر...


خالکوبی قسمت4

رمان رمان رمان



یک هفته ای که گذشت، خانوم صدر یکی دوباری با حاج خانوم حرف زده بود... گفته بود کامی که از سفر آمد، تماس میگیرم و نظر نهایی ساره جون را می پرسم..... حاج خانوم هم گفته بود دیگر دوست ندارم بچه ها با هم بیرون بروند و من، این وسط کلی حرص خورده بودم!!! لابد باید با همین دو سه بار دیدن، جواب می دادم...... آن هم منی که آن روز ها آنقدر ذهنم درگیر بود.... آنقدر پریشان و سر درگم و کلافه بودم، و هیچ کس نبود که راهنماییم کند.....
روشنک از صبح می رفت کتابخانه ، وقتی هم خانه بود در اتاقش را می بست و با تلفن و دوست هایش حرف می زد... لطف که می کرد، سر به سر من هم می گذاشت و حرف قد و بالای کامی را پیش می کشید.......!!
علی را هم زیاد نمیدیدم... بعد از آن شبی که آمد توی اتاقم، دیگر ندیدمش تا.... حدودا سه روز بعد که همگی سر میز شام جمع بودیم و آقاجون بدون مقدمه چینی از من پرسیده بود: بالاخره نظرت چیه بابا؟!
خوب می توانستم نگاه خیره ی حاج خانوم را روی خودم حس کنم..... به من من افتاده بودم.... رویم نمی شد توی چشم های آقاجون نگاه کنم و حرف از ازدواج بزنم.... حاج خانوم پریده بود وسط که: من خوشم نمیاد بیشتر کشش بدن حاجی! همینم که گذاشتم برن بیرون ، کلی جای حرف داره!
روشنک مداخله کرد: حاج خانوم می خوان زندگی کنن!!! با یه بار دیدن بگه باشه، قبوله؟؟
آقاجون میانه ی توپ و تشر مادر و دختر را گرفته بود: من که فکر می کنم پسر خوبیه.. ندیدمش، اما خب... یکی از بچه های شرکتو فرستادم محل کارش تحقیق.... حاج خانوم هم که از نظر خانوادگی تاییدشون کرده.... فقط... مساله ای که هست، کارشه بابا!! می تونی تحمل کنی شوهرت برنامه کاری منظمی نداشته باشه و پشت هم سفر بره؟؟؟
نمی دانستم... آن لحظه واقعا ذهنم کار نمی کرد که ببینم می توانم با این مساله کنار بیایم یا نه... آن روز ها، روز هایی که همه شان سفید بودند، فکرم صرفا روی خود کامران می چرخید......... و قد و بالایی که روشنک دم به دقیقه، توی گوشم می خواند.............
زیر لب گفته بودم: نمی دونم آقاجون.....
آقاجون رو کرده بود به علی که زیر چشمی میدیدم دارد با غذایش بازی می کند: تو چی میگی پسرم؟!
نگاه علی تا یقه ی پیراهن آقاجون بالا آمد....... قاشقش را رها کرد توی بشقابش و با اخم واضحی گفت: من با اصل قضیه مشکل دارم...... به هر حال...،
نیم نگاه دلگیر و رنجیده ای به من انداخت: صلاح مملکت خویش، خسروان دانند!!!
.
.
.
روی قالی سرمه ای رنگ جهیزیه ی عمه خانوم نشسته بودم و سرم توی کتاب فیزیک بود که صدای زنگ موبایلم بلند شد....
عمه از توی آشپزخانه گفت: اینجاس مادر!
کیف می کردم با مادر گفتن عمه خانوم!!!
خودش گوشی را برایم آورد و همان طور که می دادش دستم، لنگه ابرویی بالا انداخت و قری به سر و گردنش داد: صدر!!!
از حالتش خنده ام گفت و توی هوا برایش بوسه ای محکم و پر صدا فرستادم!!!! سری تکان داد و همان طور بالای سرم ایستاد: جواب بده دیگه دختر حاجی فتوحی!!!
با خنده گوش را گرفتم کنار گوشم: بله؟
صدایش متین و سرحال بود: سلام خانوم! احوال شما؟!
به عمه نگاه کردم.... داشت ابروهایش را بالا می انداخت و شیطنت می کرد.....!! خنده ام را خوردم: رسیدن به خیر......
و فکر کردم که از شنیدن صدایش بعد از یک هفته، یک جوری شده ام.............. یک جور خوبی.........
- مرسی... صبح رسیدم... یه کله تا الان خواب بودم!!
- خسنه نباشید!!!
خندید: سلامت باشید! خب.... امروز چیکاره ای؟!
- امروز؟؟؟ دیگه روز تموم شد!!!!
و نگاهی به ساعت که از هفت گذشته بود، انداختم.... از آن طرف خط صدای بوق ماشین می آمد... پس بیرون بود!
- این یعنی.... نمی تونم ببینمت؟!
بی اختیار به پیراهن عمه ، چنگ زدم.........
دلم، از نوازش صدایش، هری ریخته بود.......
به عمه اشاره کردم که می خواهد ببیندم.... چند لحظه فکر کرد و بعد چیزی گفت که شوکه شدم و بی توجه به کامران پشت خط، جیغ زدم: چــــــــی؟؟؟؟؟؟
عمه زد به گونه اش و آهسته گفت: کوفته قلقلی!!!! همینی که گفتم!!!!!
کامران پشت خط بود: چی شد؟؟؟؟؟
نفسم را دادم بیرون: هیچی... ببخشید... راستش..... من نمی تونم بیام بیرون!!!
مایوس جواب داد: باشه... مساله ای نیست.....
باز عمه نیشگونم گرفت که هول توی گوشی گفتم: ولی شما می تونید بیاید تو!!!!
صدایش پر از تعجب بود: جااااااااان ؟؟؟؟؟؟!!!!!!
این بار من زدم روی گونه ام: یعنی... من الان خونه ی عمه م هستم.... می تونید بیاید اینجا...
- خونه ی عمه ت؟؟
- بله! تشریف بیارین!
با شیطنت گفت: فقط تو و عمه این؟؟
به گوشیِ توی دستم چشم غره رفتم: بـــــــــــــــــله!!!!!
- فقط خودتون؟؟
- آقای صدر!!
نگاهم دور تا دور خانه ی کوچک و نقلی عمه گشت...... روی کتاب های ولو شده ام روی زمین.... بعد رفتم سمت پیراهن گشاد و گلدار عمه......
- می خواد بیاید اینجا؟؟؟؟؟؟؟

و بوی سوختن کتلت ها، توی دماغم پیچید.......

خدا می داند تا کامران برسد و دستش را بگذارد روی زنگ در، من و عمه چطور به هم پیچیدیم!!!! عمه چطور یک ساعته غذا بار گذاشت و من چطور خانه را سابیدم!!!! آخر سر هم دقیقا پنج دقیقه مانده به رسیدنش، سر و وضعمان را درست کردیم و من به زور و فحش و کتک عمه، ماتیک جگری اش را روی گونه هایم پخش کردم و کمی رنگشان دادم!!! آلبته پوست سبزه ام مجالی برای خود نمایی هاله ی رنگی، نمی داد......
کامران با یک دسته گل خوشگل زنبق بنفش آمد!!! نمی داتنم از کجا می دانست من شیفته ی زنبق بنفشم... شاید هم نمی دانست... به هر حال، آنقدر با دیدن گل ها ذوق کردم که یادم رفت عمه یک لنگه پا پشت سرم ایستاده ، تا من معرفی کنم!!!!
کامران اسپرت پوشیده بود و تا کمر برای عمه خانوم، خم شد!!! عمه ذوق کرد و من حس کردم که کامران هم، از عمه خوشش آمده.....
برایش شربت بیدمشک سفارشی عمه را که بردم، آهسته زمزمه کرده بود: من هر دفعه یه عضو جدید از خانواده ی شما میبینم، تا یه هفته تو شوکم!!!!!!
عمه نشست روی مبل رو به رویش شروع کرد باهاش حرف زدن..... از کارش پرسید... از درآمدش... از خانه و ماشین... تمام سوال هایی که من، نپرسیده بودم!!!! اواسطش هم وقتی حواسش نبود، کامران چشمک نا محسوسی به من زد و آهسته گفت: فکر کنم خواستگاری عمه ت می اومدم بیشتر به تفاهم میرسیدیم!!!!!!
و من چشم هایم را گرد کرده بودم و..................
لب هایم را گزیده بودم و................
فارغ از اینکه چقدر برایم محرمیت ندارد، چشم غره رفته بودم..................
وقت شام که شد ، من داشتم به این فکر می کردم که نکند عمه هوس کند از کامران روی زمین پذیرایی کند، که وقتی پایم را گذاشتم توی آشپزخانه، با دیدن میز کوچک و چهار نفره ی رنگین و چیده شده، با دیدن همه ی چیز هایی که عمه برای خرید یک ماهش نگه می داشت، شرمنده شدم و تا می توانستم، بوسیدمش................
و حواسم نبود که یک جفت چشم خوش حالت و عاطفه وار، ما را می پایند......
کامران با دیدن میز شام توی آشپزخانه ی نقلی عمه، لبخند زده و سرش را با شرمندگی خم کرده بود..... عمه هم با مهربانی برایش صندلی کشید و تا می توانست، بهش رسید..... و من، حین قاشق زدن به بشقابم، تمام وقت توی این فکر بودم که اگر من هم نمی خواستم، عمه، به این وصلت مجبورم می کرد!!!!!!
با این ذهنیت بهش چشم دوختم که با شوخی به کامران گفت: پسرم تو چرا می خوای زن بگیری مادر؟! اون همه دختر ترگل ورگل ریخته تو هواپیما!!! زنت دیگه چیه!!
چشم هایم را گرد کردم، اما دیدم که کامران، به وضوح ضعف رفت از این شیرین زبانی عمه خانوم......
زیر لب اخطار دادم: بدری جووووون........!!!!!
به من اخم کرد: چیه؟ مگه بد میگم دختر حاجی؟؟ پسره! بره کیفشو بکنه!!!
کامران خندیده و با متانت گفته بود: اختیار عمه خانوم..... دخترای ترگل ورگل مردم صاحاب دارن!!
عمه براق شد بهش: ساره بی صّاحابه؟؟؟؟
کامران لب گزید و انگار یک چیزی را توی حرف های عمه خانوم گرفت!! ، که آرام جواب داد: من جسارت نکردم......!! منظورم اینه که....
عمه که از لیوانش آب می خورد، چشمکی بهش زده و سری تکان داده بود: گرفتم منظورتو مادر......
و من، تنها کسی بودم که این وسط عین گیج ها و خنگ ها نگاه میکردم، و بی حواس و زیر لب، می نالیدم که: پس من چرا هیچی نگرفتم........!!؟
و خنده ی بلند عمه خانوم و کامران، که آشپزخانه ی پنج شش متری را، پر کرد.....

می توانستم به چشم ببینم که عمه خانوم، تمایلی ندارد به این که باز هم سر حرفش مبنی بر استقلال و ازدواج نکردن من، پافشاری کند......
می فهمیدم که از کامران خوشش آمده.....
و برق چشم هایش را، میدیدم.....
اما نمی فهمیدم چرا حواسش رفته از پی آرمان های بلندش... نمی فهمیدم چرا حواسش به من نیست!؟ چرا دل عمه، هم پای دل من، رفته!!!!
اواخر رفتن بود که عمه رو کرده بود به من: ساره، می تونی کنار بیای با زندگی بی برنامه ی پسرم؟!
پسرم؟؟؟ عمه بـــــــــی خیال!!!!
من خجالت زده سرم را پایین انداخته بودم.... کامران ادامه ی حرف عمه را گرفته بود: همینه خانم ساره... من زندگیم و چارت پروازیم، روی اصول نیست... شب و نصفه شب... هفته به هفته.... نه خوابم ریتم مشخصی داره، نه خیلی می تونم آن تایم باشم! زندگیم شناوره.... خیلی باید باهام کنار بیای..... می تونی....؟!
حالا هر دو داشتند نگاهم می کردند... نمی دانستم چی باید بگویم.... کامران آهسته تر ادامه داد: مساله ی منم که یادت هست.....! حالا بعدا در مورد اون صحبت می کنیم...
یادم بود!! خوب یادم بود!!! نمی دانم آن شب چجوری قضیه را فیصله دادم و کامران چی توی نگاهم خواند که بحث را منحرف کرد ..... با رفتنش، بوی خوبش، هنوز روی مبل ها... روی دسته ی فنجان چایش... روی ذره ذره هوای غبار گرفته ی قلبم، باقی مانده بود..........
روشنک برگشته بود شیراز... علی هنوز خانه نمی آمد.... آقاجون نظرش مساعد بود..... و من، بی قرار بودم........
کامران می گفت هنوز هم با سیاهی چادرم مشکل دارد... [COLOR="rgb(0, 191, 255)"]اما بعدا در باره اش حرف می زنیم... امروز نه.. امروز حوصله ی دلخوری ندارم....! [/COLOR]می گفت می دانم توی دلت می گویی مجبور نیستی!! باید بدانی که یک جورهایی، نه از جانب عاطفه یا هر آدم دیگری، اما یک جورهایی از جانب دلم، مجبورم.........!!
و من، باورم شده بود.......... باورم شده بود که من را می خواهد...... باورم شده بود که آقای خلبان، با آن قد بلندش، من را پسندیده..... عشق به آدم، اعتماد به نفس می داد.......!!!
این بار من را برده بود ولیعصر . گفته بود : « خودم جا انتخاب می کنم!!! » رفتیم نشستیم و خودش غذا ها را انتخاب کرد... بعد چشمکی زد و گفت: زوره!!
بعد که شیشلیک هوس انگیز را آوردند، دلم می خواست با مشت بکوبم توی صورتش و بگویم مرده شور ریختت را ببرند که از بهم ریختن ریخت و قیافه ی من، لذت می بری!!!!!!!
قیافه ام را که دید، قهقهه زد.........
نالان... خشمگین... خوددار..... غریده بودم: یک درصد هم به این ازدواج فکر نکنید!!!!!
صورت سبزه و با مزه اش رو به قرمزی رفت..... خنده اش بلند تر و نمایش دندان های بدون روکشش، طولانی تر شد........ بی حوصله از خنده ای که داشت حرصم را درمی آورد و من دستم به جایی بند نبود!! ، نگاهم را با غیظ از شیشلیک های دیوانه کننده گرفته بودم: به خدا دیگه باهات بیرون نمیام! بس که اذیتم می کنی....!! اون از بلال، اینم از......
وقتی نگاهش ریخت.......،
وقتی یک دریا آرامش و مهربانی سرریز شد به چشمهایش........،
وقتی گر گرفتم، وقتی قرمز و بنفش و آبی شدم، تازه فهمیدم که خواستنم، چقدر ورای باید ها و نباید های زندگیم است...........
خواستنی که شما را تو می کند.....، پرده های کوری ضخیم محرمیت را کنار می زند.....، و همه ی تردید ها و دلشوره ها را، با خود می برد..........................
تازه فهمیده بودم که من، بیشتر از بلال های زغالی و شیشلیک های دیوانه کننده، از نگاه حمایت گر و مردانه ی عشق.... ، لذت می برم.....................
گفته بود « خانوم فتوحی، می دانی که می خواهم ازدواج کنم.. و گفته بودم که تصمیمم جدی ست.... این را هم می دانی که خودم هم نمی دانم چطور از بین این همه تفاوت سلیقه و شیوه ی رفتاری، با تو کنار آمده ام...... » نگفت عاشقت شده ام...! نگفت خاطرت را می خواهم!! نه حرف های رمانتیک زد، نه ابراز علاقه ی داش مشتی کرد!! فقط خیلی عادی، داشت با عقلش تصمیم می گرفت.......! انگاری.......!
گفته بود : « من الان تصمیمم برای ازدواج جدیه. شیطنت هامو کرده م ساره... بهت دروغ نمی گم... چیزی تو گذشته م وجود نداره که پنهانش کنم.... چیزی تو گذشته تو وجود نداره که بخوای بهم بگی...؟! » خنده ام گرفته بود... توی دلم، ته تهش، چیزی لرزیده بود.... و داشتم فکر می کردم که.... گذشته ی من، تویی! گذشته ی من یعنی تو، که داره رقم می خوره!
و توی دلم بهش التماس کرده بودم که، تورو خدا خوب رقمش بزن..........!
دست هایش را عمود به میز، در هم قلاب کرده بود: پدر و مادر من خیلی خوشبختن ساره!... اغلب هم این طور فکر میکنم که مادرم خیلی خوب و خاصه... عاطفه خیلی آرومه... خوش رفتاره.... بسازه... انعطاف پذیره!... از وقتی هم که تو رو به من معرفی کرده... همه ش این مساله حول و حوش ذهنم می چرخه که تو مثل عاطفه ای!!... با همون اخلاقای به خصوص... معمولی هستی...خیلی... اما مثل عاطفه ای... آینده ت با یه مرد خوب، روشنه!!... می گیری چی میگم؟؟
گرفته بودم....؟!
نه... نگرفته بودم.....
حواسم بود که گفت عاطفه خوب است و تو مثل عاطفه ای....
اما حواسم نبود که گفت ، چون!! تو مثل عاطفه ای......................!
گیج بودم... پر از تلاطم و بهم ریختگی.... نه توی دانشگاه بند می شدم، نه توی اتاقم...، نه کنار استخر..... حتی درسا کوچولو هم که حرف می زد، نمی دیدمش...... فقط می دانستم که باید جواب بدهم... و نمی دانستم که باید چه جوابی بدهم...... خانوم بزرگ دو روزی آمد خانه ی ما و بیست و چهار ساعته نصیحتم کرد! حاج خانوم توی گوشم خواند که خانواده ی خوبی اند! وضعش خوب ست! خانه دارد! آقاجون لبخند زد و از حرف های میانمان نپرسید..... خانوم صدر جواب می خواست..... و من.....، میان این همه شلوغی و گیجی، گم شده بودم..

ابرو هایم را با نوک انگشت کشیدم بالا و توی آینه ، خیره شدم......
خم شدم و سرم را جلو بردم.....
چشم هایم، برق می زد!
لب هایم از هم فاصله گرفتند...... لب هایی با برق لب ده بار جویده شده، از ترس اکتشاف حاج خانوم..... کف دست های یخم را گذاشتم دو طرف صورتم..... گونه هایم، دو گلوله ی آتش بود.......! شانه هایم را منقبض، کشیدم به سمت بالا و به آینه، خندیدم......!! خندیدم و دیدم که من هم، یک دندان روکش، ندارم.......!! خندیدم و فکر کردم که فقط چشم های زمردی روشنک ، سگ ندارد!! چشم های من هم........... خندیدم و بینی ام را کشیدم به شانه ام و از بوی ملایم عطرم، سرشار از لذت شدم........ عطری محض شگون... و آنقدر خفیف، که عذاب وجدان نگیرم..... مداد سیاه روشنک را از جلوی آینه برداشتم و توی چشم هایم کشیدم...... بعد چند بار پلک زدم..... آخر سر هم با گوش پاک کن، پاکشان کردم... رنگ گرفته بودند....... این بار، عمیق تر و از ته دل، خندیدم........
خندیدم و خندیدم و خندیدم...............!
چادر حریر سپید را از لبه ی تخت برداشتم و روی سرم انداختم... شال قرمز و بلوز کرم و دامن همرنگ شالم، زیر چادر مخفی شدند..... خوب شده بودم؟؟ نمی دانستم... اما از خودم و شال قرمزم، راضی بودم! دلهره داشتم و حواسم به اس ام اس کامران بود... « چقدر آن تایم بودن سخته!!!! » .......
خانواده ی صدر که بیست و پنجم خرداد ، و این بار کامل، پا به خانه ی ما گذاشتند، باورم شد که باید همه چیز را جدی بگیرم..... باورم شد که کامران با پیراهن آبی فوق العاده روشن و کت و شلوار مشکی اش، خیالی نیست! و باورم شد که علاوه بر زنبق های بنفش، از یک جایی بهش الهام شده که من چقدر از کت شلوار سرمه ای بدم می آید و با پیراهنش ست نکرده!!! این بار که پدرش را هم دیدم، صدر بزرگ دوست داشتنی را که دیدم، یادم افتاد که عمه همیشه می گفت خانواده نسبت به خود فرد، اهمیت بیشتری دارد! وقتی خانواده ی شوهرت دوستت داشته باشند، همه چیز درست و سر جایش است..... و وقتی آقاجون گرم صحبت با صدر بزرگ شد و لا به لایش به من نگاه محبت آمیز پاشید....، وقتی حاج خانوم کیف می کرد و نگاهش به تلفن بود که به محض رفتنشان به خانوم بزرگ و دوست و آشنا خبر بدهد....، وقتی روشنک امتحان هایش را بهانه کرد.....، و وقتی علی از حضور سر باز زد، بـــــــاورم شد که این بار، توی این قسمت زندگی خودم، فقط و فقط خودم هستم که باید تصمیم بگیرم...............
حاج خانوم در را باز کرد و آمد تو.... روسری روشن سرش بود و لبخند می زد، اما به محض اینکه چشمش افتاد به شال قرمز و رو به آلبالویی رفته ی من، ابرو در هم کشید: این چه رنگیه؟؟؟
لبخند معصومی بهش زدم: قرمزه دیگه....
با کنایه ی همیشگی توی کلامش گفت: هر وقت شوهر کردی، واسه شوهرت از این رنگا سرت کن!!!
بی اختیار، با نیرویی که نمی دانم از کجای وجودم نشات گرفته بود، برگشتم و اعتراض کردم که: مگه الان دارم چیکار می کنم؟!
چشم های حاج خانوم کشیده شد... ابرو هایش از هم فاصله گرفت و بالای پیشانی بلندش، جا خشک کرد..... چیزی توی وجودم تکان خورد........! تلنگری.... سوزشی.... لرزه ای....... ایستادن و جنگیدن برای چیزی که دوستش داشتم،........، شروع شده بود...! هر چیزی ، هر چند کوچک!! خیره به اخم های حاج خانوم، لبخند روی لبم نشست....... عشق به آدم، جسارت می دهد..........!
نگاهش را که برای لحظه ای دور و مات شده بود، از من گرفت و همان طور که بیرون می رفت، زمزمه کرد: الان می رسن... بیا پایین.....
چرخیدم سمت اینه با قاب فرفورژه ی سیاه...... چشمکی نثار آینه کردم..... چشمکم با افتادن تصویر گلچین روی صفحه ی موبایل و زنگ خانه، قاطی شد..... پله ها را دو تا یکی کردم.... سه چهار تا مانده، چادر سپیدم پیچید زیر پایم و جیــــــــغ سرسام آوری کشیدم و چشم هایم را بستم که پرت شوم............
که افتادم توی بغل علی که با چشم هایی گرد شده ، پایین پله ها ایستاده بود....... به صورت اصلاح شده و موهای روی پیشانی ریخته اش، لبخند زدم...... لبخند محوی زد و همان طور که حین جدا کردنم از خودش، سر و وضعم را ورانداز می کرد، گفت: سر آوردی مگه..........
لبخند کجی زدم.. خنده اش گرفت... آهسته پرسید: خوبی...؟!
سرم را تکان دادم و بعد از این همه وقت، گونه اش را محکم بوسیدم!
صدای هراسان خانوم صدر در چند قدمی مان بود : چی شده مهتاج جون؟؟؟
لب گزیدم و سرم را انداختم پایین.... علی دستم را کشید و کنار خودش نگهم داشت..... آقاجون داشت توضیح می داد که دختر سر به هوایمان سه تا پله را ندیده ..... علی آرام بود... حاج خانوم به حرف آقاجون چشم غره می رفت...و کامران، که با لبخندی موذیانه، نگاهم می کرد.......
این بار لیلیوم آورده بودند...... و این بار کامران صدر، یونیفرم مخصوصش را پوشیده بود! همین که رفتم سبد را بگذارم گوشه ی هال، گوشه چشمی نگاهش کردم و دلم، ضعف رفت..........
هر بار که به کسی چای که تعارف می کردم، چادر لیزم یک سانت می رفت عقب.... به کامران که رسیدم، تقریبا روی شانه هایم افتاده بود که علی آمد و سینی را از دستم گرفت.... یک ربعی از آب و هوای سه شنبه شب حرف زدند، تا برسند به این مهم که « خب ساره خانوم....؟! وکیلم؟؟ »
این را پدر کامران گفته بود و من تا بناگوش، سرخ شده بودم....! به اولین کسی که نگاه کردم، علی بود! اولین کسی که برایم مهم بود! که اولین بله ام توی مراسم بله بران را، بشنود! بله؟؟؟ نگاهم از علی رفت به کامران... پا روی پا انداخته..... روی سردوشی های دل و دین بَرنده اش مات شدم..... بله؟؟؟؟
داشتم بسم ا.. می گفتم.... داشتم به عادت عمه ، که گفته بود برای عقدت می آیم، آیت الکرسی می خواندم... داشتم خدا را صدا می زدم..... علی بود که دستم را فشرد...... و بله ی من، که توی دست زدن ها و شادی نگاه ها، گم شد.

انگشتری خانوم صدر با تک نگین درشتش، توی انگشت وسطم، غلتید..... کمی گشاد بود... نه خیلی.. دست های من زیادی لاغر شده بود آن روز ها.... نگاهم را تا نگاه کامران بالا آوردم... لبخند زد.... علی شیرینی تعارف کرد.... حاج خانوم و آقای صدر پدر، پچ پچ کردند.... عاطفه بغلم کرد و بوسیدم..... حاج خانوم خندید..... و کامران، با نگاهی بَراق و خندان، نگاهم می کرد.......
توی دلم...... قند... شکر.... عسل.......
صیغه ی محرمیت شش ماهه را که آقاجون می خواند، و یکی یکی کلمات عربی ، و قبلتُ ی من... و قبلتُ ی کامران..... ، ابروهای خانوم جون به وضوح از مدت زمانش، درهم بود.... عاطفه لبخند زد.... و کامران....... و کامران که انگاری خوشش نیامد...........
آقای صدر پدر از جایش بلند شد، با همان قد بلند و شانه هایی پهن تر از پسرش، آمد جلو و پیشانیم را بوسید........
و تمام حس خوب خواسته شدن......
و احترام.....
و این همه مهربانی و حرمت......
حالا، دیگر مهم نبود که چادر سپید حریر، روی سرشانه هایم افتاده، و من که نه می توانم، نه دلم می خواهد، که جمعش کنم.......
علی بوسیدم.. با کامران دست داد.. و دیدم که دستش را فشرد.... خندیدم......
عاطفه خانوم کنار گوشم گفت: میشناسم جنس داداشتو!
برگشتم نگاهش کردم و خندیدم.... باز گونه ام را بوسید..... دوست داشتم کامران را نگاه کنم.... دوست داشتم باهاش حرف بزنم... از نزدیک... خجالتم زیاد بود، اما دوست داشتم........ حاج خانوم و عاطفه رفته بودند توی آشپزخانه برای چیدن میز شام..... آقاجون و صدر پدر هنوز حرف می زدند... من نشسته بودم روی دسته ی مبل..... و هی لبخند می زدم..... و هی، بی خودی..........!
و به خودم که آمدم، دیدم نه کامران هست، نه علی... سرک کشیدم..... دیدمشان!! توی حیاط ایستاده بودند و حرف می زدند.... چشم هایم گرد شد و خودم را کشیدم عقب تا بهتر ببینم.... علی کلافه بود و داشت توی موهایش چنگ می زد.. لبخند کامران ملایم بود..... انگشت اشاره ی علی به نشانه ی تهدید آمد بالا...... کامران سرش را کج کرد...... علی خندید..... کامران خندید...... علی دستش را برد جلو..... کامران دستش را محکم به دست علی زد........ کامران دست علی را فشرد..... علی لبخند زد............
دویدم توی آشپزخانه..... اجازه ندادم خانوم صدر دست به چیزی بزند.... میز شام از قبل چیده شده بود..... دو تا شمع پایه بلند و سفید سر میز را روشن کردم...... دستمال های توی بشقاب... قاشق سوپ خوری مخصوص..... سالاد..... سبزی خوردن..... جوجه کباب رستوران فارسی.... سوپ و مرصع پلوی درجه یک حاج خانوم.......! پر از مغز!
عاطفه خانوم با خنده کنار گوشم گفت: بدو پسرارو صدا کن خانوم خوشگله!
باز احساس کردم که مثل آن روز توی دانشگاه، اعتماد بنفسم از سقف بلند خانه مان، فراتر رفت.......
چادرم هنوز روی سرشانه هایم بود وقتی در را باز می کردم...... و نگاهم، ناباور، میان گپ و گفت تقریبا صمیمانه ی علی و کامران........ کامران متوجهم شد و سرش را با لبخند بالا گرفت..... بی اختیار لبخند زدم..... علی لبخندمان را از وسط جِر داد: جانم ساره جان؟!
و این جانمش، یعنی ته محبت و رفع کدورت علی...... سرم را کج کردم و تبسم کردم : شام حاضره!
علی تعارف کرد... کامران تعارف کرد... من، خندیدم........!!
به من که رسیدند، جفتشان به من تعارف کردند!! این بار، هر سه، بلند و شادی بخش، در آستانه ی در، خندیدیم...

هیچ کس حواسش نبود که مارا عین فیلم ها کنار هم بنشاند.... و من، روبه روی کامران نشستم.... خانوم صدر هم کنارم نشست و برایم غذا کشید.. هرچقدر گفتم میل ندارم، ریخت!!! و من، تمام وقت شام خوردن، جای خالی عمه را حس کردم............
دستم را بردم چنگالم را بردارم که چشمم به برق نگین برلیان افتاد و....... چشمم را زد و........ کـــــــــور شدم.............................
همه ی حواس پنجگانه ام را از دست دادم.... فقط نگاهم ماند، زل زده و مات، به انگشتری ای که انگار تازه، می خواست باورش کند...... دهانم را چند بار باز و بسته کردم....... حلقه ی من بود.....؟! مال من؟؟ مال خود خودم؟؟ صدای قبلت گفتنم توی سرم پیچید....... من بودم..... ساره..... داشتم ازدواج می کردم..... داشتم عروس می شدم...... صدر پدر گفته بود نامزدی طولانی نباشه... حاج خانوم تند تند سر تکان داده بود..... باز به انگشتری نگاه کردم.... ساده... با تک نگین درشت....... لبخند زدم...... و احساس کردم که صورتم داغ شد، از امواجی پر حرارت...... سرم را بالا آوردم..... کامران داشت لبخند می زد..........
رنگ به رنگ شدم و سرم را پایین انداختم....
ضربان قلبم تپیدن گرفت....
پس کسی هست.............
دو سه بار دیگر هم تا پایان شام چشمم به حلقه ام افتاد... بار آخر هم کامران با آن لبخند مخصوص و دیوانه کننده مچم راگرفته بود...، وگرنه تا خود صبح نگاهش می کردم!!!
شام که تمام شد، حاج خانوم با چای پذیرایی کرد.... این بار من نشستم و دست به چیزی نزدم!! حرف ها گل انداخت...... کامران بلند پرسیده بود: می تونم با ساره صحبت کنم آقای فتوحی؟!
چشم های من گرد شده بود!! و دلم، کف بلندی به افتخار مردانگی و جسارتش زد!!!!
علی نگفت حیاط، اما نگاه حاج خانوم به پله ها بی میل بود....!! آقاجون با تبسم جواب داد که: حتما پسرم...! ساره جان بابا راهنمایی کن اتاقتو.....
و مثلا که ما محرم بودیم!!
از بس هول بودم یادم رفت پایین چادرم را بالا بگیرم و دو سه تا پله مانده به بالا، با مخ داشتم می رفتم توی زمین که دست های کامران از پشت سر پناه شد و کمرم را چسبید و منِ خیز برداشته ماندم و دست های کامران و نگاه های خیره و خندان پایینی ها......
این بار خودم را آهسته از دست هایش جدا کردم و با سرعت نور دویدم توی اتاقم.!!!!!!!!!!!!!!!

ضربه ای به در نیمه باز اتاق خورد و کامران با لبخندی کج و خبیثانه، توی چارچوب در نمایان شد......
همان طور که لبه ی تخت نشسته بودم دست هایم را توی هم قفل کردم و تعارفش کردم تو... دست هایش را فرو برد توی جیب هایش و در حال وارد شدن، نگاهش را دور تا دور اتاق، گرداند! بعد روی گوشه ی سمت چپ، ثابت شد!! دنباله ی نگاهش را گرفتم و از چیزی که دیدم، محکم کوبیدم به گونه ام!!!! و شیرجه زدم روی سه چهار تا تکه بلوز و تاپ روی زمین افتاده......!!! و دیگر حواسم نبود که چادرم کج و کوله شد یا شالم نامرتب....
نشست لبه ی تخت... با فاصله... و لبخند زد: چرا اینجوری خودتو می زنی؟! قرمزیش معلوم نمی شه اما درد میگیره!
سرم را روی شانه ام کج کردم: خیلی سیاهم؟؟
نور دوید به چشم هایش......
برق زد....
رعد شد........
آرام گونه ام را کشید و زمزمه کرد: خیلی ملوسی.......
محرم شده بودیم!!!
محرم شده ایم ساره!!!! دستش به تو خورده، وقتی محرمت شده..... زندگی کن... حجالت نکش.... در این تماس عاشقانه، غرق شو..........
خودم را کشیدم عقب و خجالت زده، نگاهش کردم......
سرش را مثل من روی شانه اش کج کرد و لبخند کودکانه ای زد: داداشت گوشمو پیچوند!!!!!!!!...

خندیدم: عادتشه!
- اگه منم خواهر داشتم، بدترشو می کردم! زنده ش نمی ذاشتم پسره رو!!!
- بیچاره پسر مردم.........
با نوک انگشتم خطی فرضی روی رو تختی کشیدم..........
- گفت اگه یه مو از سر ساره کم شه.....
اخمی تصنعی کرد: مو داری اصلا؟؟
یک تای ابرویم را فرستادم بالا و بی مقدمه، خودم را کشیدم عقب.....
دستش را عمود کرد کنارش و با شیطنت، خم شد طرفم: نه ، واقعا.... بذار ببینم.....!! شایدم با کلک شدی زن پسر مردم!!!!!؟؟
زن پسر مردم..........................
زنِ.............
با شیطنتی که نمی دانم از کجا آمده بود، شانه بالا کشیدم: شـــــــــــــــاید..........!! !
دستش را جلو آورد.... آهسته.... قلب من، عقب رفت.... تند تند..... کوبید.... بلا درنگ...... لرزید..... بدون وقفه.... و ترسید....... که نه از عشق......... از همه ی دست های غریبه و نامحرم...... و حالا..... سر خودش فریاد می کشید که کامران، ته محرم ست به تو..................
دستش... دست بزرگ و دوست داشتنی اش... جلو آمد... ترسیدم.... بیشتر از هر حسی.....!! لرزه ام گرفت....!! و تمام فیلم های گوشی شادی... فیلم های امریکایی بدون سانسور... رمان های عاشقانه....... جلوی چشم هایم رژه رفت...... و فکر کردم که الان می خواهد چکار کند؟؟؟؟ شاید بخواهد بغلم کند...... نه نه...!!! نه!!! لابد چانه ام را میگیرد و نزدیکم می آید.... بعد خم می شود.... بعد نفسش می خورد توی صورتم... شبیه همه ی توصیفات رویایی و عاشقانه ی رمان های توی کتابخانه ی سر خیابان..... و من دلهره میگیرم از اینکه بوی خوب می دهم؟؟ لب هایم رژ دارد؟؟ دوست داشتنی هستم؟؟؟ شادی می گوید اولین بوسه خیلی مهم است.....!!! وای!! نه!! نه!!! لابد نزدیکم می شود و من را مــــــــــــی بوسد..............................
دست هایم را محکم کوبیدم روی چشم هایم و جیغ خفیفی از سر این ترس ناگهانی، کشیدم!!!!

ی آنکه دستش به صورتم بخورد، آرام لبه ی شالم را صاف کرد...........
نفسم رفت.......
ریخت بیرون.....
آبروریزی کرده بودم، بابت همین.....!!!
آهسته گفت: رنگش بهت میاد....
انگشتهایم را روی چشم هایم جابه جا کردم و از لابه لایشان، بهش خیره ماندم..... قلبم مثل توپ فوتبال، از این طرف به آن طرف پرت شده بود......! لبخند محوی زد: دیدی نخوردمت.....؟!
بنفش شدم... آبی شدم... زرد شدم......
مرده شور منِ آدم ندیده را ببرند!!!!
خیلی خجالت کشیده بودم... از خودم... فکر هایم... حرکاتم.... خیلی....... و دلم می خواست که زار زار، گریه کنم..........
دست هایش را با روی مچ هایم گذاشت و به نرمی کشیدشان پایین و با ملایمت گفت: من هیچی ندیدم.......!
همه ی بلال ها یادم آمد......
جای دست هایش روی مچم می سوخت... ضعف می رفت... اما دوست داشتم ببوسمش برای این همه شعور.... برای این همه درک........ برای این همه انسان بودن، و تحقیر نکردن.......
چند ثانیه که گذشت و حالم بهتر شد، باز شیطنت به صدا و چشم هایش برگشت: ولی فکر نکن من یادم رفته که تو مو نداری!!!!
خندیدم.... و زبان دراز شدم!!
- دارم!!!! خوبشم دارم!!!
به شوخی خیز برداشت به طرفم: ببینم!!
خودم را کشیدم عقب و از تــــــــــه دلم، خندیدم..........
- زبون میریزی، عواقب داره ها!!
و ابروهایش را نمایشی، بالا انداخت!!!
قلب تپل قرمز را توی بغلم گرفتم و بهش خیره شدم.....
- ساره.....
- بله....؟!
- همه چیز برام مث یه توهم می مونه.... انگار که منو از یه دنیای دیگه، آوردن و چسبوندن به دنیای تو....!!گیجم اما....... آروم...........
مکثی کرد و پرسید: تو چی؟!
نگاهم را دزدیدم: منم....
- می دونی بزرگترین دلیلی که قرار دومو گذاشتم، به این صیغه ی مسخره تن دادم، و الان اینجام، چیه؟؟؟
هیچ حسی از تحقیر توی حرف هایش نبود....
پرسشگرانه نگاهش کردم....
سرش را انداخت پایین... گوشه ی چادرم را توی دستش گرفت... لبخند آرامی زد و گفت: آرامش تو...

رها شدم توی آرامش عجیب چشم هایش..... توی نگاهش که شفاف بود..... و شناور شدم...... و حس کردم که هیچ کس را، تا این اندازه دوست نخواهم داشت.........
دید که دارم رها می شوم... دید که ممکن است علی رغم همه ی ترس هایم، کار بدهم دستش.... تن صدایش را بالاتر برد و من را از حال و هوای خطری ام، بیرون کشید: هی خانوم! نشونتو دوست داری؟!
به انگشتری نگاه کردم و با شادی گفتم: آرهههه!!! خیلی خوشگله کامـ.....
و دهانم را بستم!!!
با چشم هایش خندید.... و گوشه ی چشم هایش شِکن ریزی افتاد... و دل من، ضعف رفت برای همه ی این شِکن ها......
نگاهم را از چشم هایش گرفتم و دادم به یونیفرم وامانده اش....!!!! چقدر این لباس و سفید، بهش می آمد!!!
نگاهم را دنبال کرد....
- خوش تیپم؟!!
ابرو بالا دادم: نع!!!
قهقهه زد!!!
- دارم بهت امیدوار می شم......
لب هایم را به حالت نمایشی از بیزاری، جمع کردم.....
- منم دارم از شما قطع امید می کنم........
خنده اش پررنگ تر شد: ساره...!! یه کاری دستت میدما.....
عقب تر نشستم..... باز خندید..... یک وقت ها که به دستپاچگی من می خندید، می خواستم سر به تنش نباشد!!!!!!
اخمم و حتی لحن نالان و بداخلاقم، چیزی میان شوخی و جدی بود: خیلی به من می خندی.....!
خنده اش کمرنگ شد..... با مهربانی گفت: هیچ وقت بهت! نخندیدم!
باز افتادم توی چشم های عاطفه وارش.....
باز لال شدم......
سکوت میانمان افتاد.....
خیره به رو تختی، متفکر و آرام، زمزمه کرد: داداشت تهدیدم کرد... گفت مبادا اذیتش کنی.... گفت ساره گله نمی کنه اما من می فهمم..... یه سری حرفای مردونه.... یه سری تهدید کاری..... خط و نشون میون خودمون.... گفت ساره پاره ی تن منه.....
سرش را بالا آورد: ساره... پاره ی تنشی....؟؟
زیر لب جواب دادم: نمی دونم......
باز ساکت شد....
دو سه دقیقه بعد، نگاهم کرد: من دوست دارم سارا صدات کنم...
مایوس و غصه دار، زمزمه کردم: اسممو دوست ندارین؟!
لبخند حمایت کننده ای زد: دوست دارم... اما سارا ملوس ترت می کنه......!
بی فکر و آنی، اخم کردم: سارا شخص خاصیه؟!
نفس دلخورش را بیرون فرستادو « نخیـــــــــر ِ »غلیظی گفت....
برای خراب نکردن تمام حس های خوب و ببرگشتن سر موضوع قبل، انگشت تهدیدم را بالا گرفتم: اینم مث قضیه ی چادرم می مونه!!
خندید: سخت نباش.....! فقط گاهی... که ممکنه خیلی لوس و .......
نگاه گرمش دور تا دور صورتم گشت و زمزمه وار ادامه داد: خواستنی بشی..

ضربان بی حیای قلبم، بالا رفت......
پلک هایم لرزید.....
دست هایش را کشید جلو.... خودم را عقب، نکشیدم.................!
بگذار بوی خوب تنش، همه ی اتاقم را... همه ی تختم را.... قلب قرمزم را...و همه ی تنم را، بگیرد.........
خیره به حریر سپید، لبه های چادرم را که روی شانه هایم افتاده بود، گرفت و روی سرم مرتب کرد........
چشم هایم را بستم......
لذت بخش تر از هر، هم آغوشی......
دوست داشتنی تر از هر، کلام عاشقانه.....
و درگیر کننده تر از هر، نفس پر تلاطم........
زمزمه کرد: من باهاش کنار میام........
لبخند محو و دلنشینی به صورتم زد و صدایش، پر از مردانگی شد: خیلی آدم بلند پروازی نیستم.. ، اما پرواز تمام زندگی منه...! عشق اولمه...!
پلک زد..... قلبم... ، از پلک زدنش، ریـــــخت..........
پچ پچ کرد: می تونی عشق دوم باشی.....؟!
سرم را انداختم پایین....
دست هایش هنوز چادرم را چسبیده بود.....
عشق تو که باشم، همه ی پرواز ها را کنار می زنم.......
عشق تو که باشم ، هیچ پروازی، از آسمان خسته نخواهد شد.......
عشق تو که باشم، خوب تو که باشم، من را که بخواهی ، همه ی اسارت ها را کنار می زنم، و کنار تو ، عشق دوم می شوم، عشق آخر می شوم، و پرواز خواهم کرد.................!
خندید....
چیزی توی نگاهم دید که خندید.....
بعد خم شد و به نرمی، چادرم را بوسید.......
شب رویایی بله بران من.....
شب خوب پر از خواستن من......
و تک نگین درشتی که تا خود صبح چشمم بهش بود و فکر می کردم که برای کسی، عزیــــــــز شده ام...

بعد از آخرین امتحان، بچه ها توی یکی از کلاس ها جمع شده بودند و قرار کوه می گذاشتند.... شادی کشیدم کنار خودشان و شروع کردند به تعیین تاریخ.... من سرم پایین بود و نگاهم به صفحه ی موبایلم... صدای بلند شادی وسط همهمه ی بچه ها پیچید: آقای کیانی!!
سرم را گرفتم بالا... کیانی داشت از جلوی کلاس رد می شد و شادی خفتش کرده بود.... ایستاد... نگاه گذرایی به کلاس انداخت و گفت: بله؟!
شادی جواب داد: داریم برنامه ی کوه می ذاریم... هستین شمام؟؟
من نمی دانم شادی چکار به کار ترم بالایی ها داشت!! آن هم این یکی!!! کیانی با بی میلی گفت: اگه هنگامه بیاد، مساله ای نیست.
هنگامه!!! دوست دختر فابریکش را می گفت!!! همان که یک وقت ها میدیدم توی بوفه، به فاصله ی یک سانتی هم نشسته اند و توجهی به محیط ندارند!! دندان هایم را روی هم فشار دادم!!!
یکی از پسر ها که از دوستان کیانی هم بود، آمد جلو: هنگامه هست! بهش زنگ زدم!
باز کلاس پر از همهمه شد. کیانی نگاهی به گوشی اش انداخت: اوکی... اگه اونم هست... کیا هستن دیگه؟؟
شادی جوابش را داد: اکیپ سامان اینا، هفت هشت تا از ورودیای ما، من و دوستام.....
پسرک از من پرسید: شمام هستین دیگه خانوم فتوحی؟!
سوالش برایم بی مورد بود! نگاهم را از صفحه ی موبایلم گرفتم و خواستم جوابش را بدهم که پوزخند کیانی، قلبم را از وسط، پاره کرد........!!
- مگه چادر چاقچولیام کوه می رن؟؟؟
یخ کردم.......
زل زدم توی چشم های بی خیال و کینه توزش.....
شادی خواست حمله کند که دستش را گرفتم........ و همان طور که سعی می کردم آرام باشم، چرخیدم سمت پسری که حتی اسمش را نمی دانستم و سوال را پرسیده بود: اگه بتونم، بله.. میام.....
.
.
.
کامران زنگ زده بود به حاج خانوم و گفته بود می ایم دنبال ساره برویم بیرون....
حاج خانوم موافقت کرد و وقتی کامران زنگ زد، تعارفش کرد اول بیاید تو و گلویی تر کند، هوا که خنک تر شد برویم.....
من هنوز توی اتاقم بودم و نمی دانستم باید چجوری بروم پایین......
به موهای فر درشت و حالت دارم نگاه کردم که تا کمرم می رسید..... موهایم در اصل تقریبا لخت بود، اما خیلی وقت ها با سشوار حالتشان می دادم... آن روز هم از صبح توی خانه بودم و فقط به خودم رسیده بودم..... موهایم را هم از سر بیکاری بیگودی پیچیده بودم و حالا، درشت درشت، دورم ریخته بودند......
حاج خانوم داشت از پایین صدایم می کرد.....
شماره ی گلچین را گرفتم: الو گلی؟؟ من چادر سرم کنم برم پایین؟؟؟؟
گلی توی گوشی جیـــــــغ زده و کلی دری وری نثارم کرده بود.....
قطع کردم و به حنانه زنگ زدم. با خنده و آرامش همیشگی اش گفت که هر جور خودت راحتی.... اما به نظرم نه.... دلیلی ندارد خودت را بپوشانی... خجالت هم ندارد ساره!!!
آخر سر بعد از یک ربع معطل کردن کامران، خودم را راضی کردم و بلوز آستین سه ربع قرمز و مشکی ای تنم کردم... موهایم را دورم ریختم.... عطر ملایمی زدم..... و راه افتادم و از پله ها، پایین رفتم.

کامران درست در تیررس پله ها نشسته بود... پا روی پا انداخته و شربت می خورد.... لیوان بلند جلوی دهانش بود و نگاهش، روی من ثابت شد.......
قلبم، ریز ریز، سرخوشانه، می زد.......
لبخند زدم: سلام....
لیوان را کنار دستش گذشت و از جایش بلند شد.... سلام بلند بالایی گفت و به رویم، لبخند زد..... حاج خانوم به گل های ارکیده ی توی گلدان روی اوپن اشاره کرد: پسرم زحمتشو کشیده برای شما ساره...
خنده ام عمیق شد و نگاهم را دادم به گلها: پسرتون لطف کرده.........
و نشستم رو به رویش...! چشم هایش پر از خنده بود.... زد روی شیشه ی ساعتش: بریم؟؟
شانه هایم را خم کردم: یه ذره دیگه خنک شه، بعد......
نگاهش روی موهایم چرخید......
بگذار ببیند....
بگذار بفهمد که چادری ها و محجبه ها هم، آدمند.....
بگذار به چشم ببیند که آن ها هم می توانند خوشرو و خوش بو باشند... می توانند موهایشان را آرایش کنند.... عطر بزنند... و شیک بپوشند.........
بیست دقیقه بعد، مانتو و روسری و چادر به دست، رفتم طرفش: بریم.....
برخاست.. آمد طرفم... با چشم هایی پر از شیطنت.... دویدم سمت در.... حاج خانوم داشت می گفت: اونجوری نری تو حیاط....
نگاه کامران می گفت: دقیقا همین جوری برو تو حیاط!!!!!
و مثل آدم هایی که نیت پلیدی دارند، به طرفم می آمد.....
در را باز کردم و با همان لباس های توی خانه، دویدم بیرون... و خنده ی شادم.... و دست های توی جیب کامران..... و خونسردی بیش از حدش...... ایستادم سر جایم و با شیطنتی مهار نکردنی، به چشم هایش زل زدم.....
به فاصله ی یک قدم کوتاه، مقابلم ایستاد...... یک تای ابرویش را بالا انداخت و به موهایم اشاره کرد: که مو نداری......
نـــچ بلند و کشیده ای گفتم و دست هایم را مثل بچه ها توی هم قلاب کردم و توی هوا تکان دادم....... خندید و سری تکان داد... نگاهی به آسمان انداخت...... و یک خیز به طرفم برداشت... جیغ کشیدم و دویدم.....
و حواسم نبود که شاید حاج خانوم از پشت پنجره، تماشایمان کند.... که ما میان مردم و در و همسایه، آبرو داریم......
و دلم! ، نمی خواست که حواسم باشد......
پریدم پشت درخت انجیر..... بلند خندید: بیا کاریت ندارم.....
- دروغ میگی!!
و فکر کردم که این ژست و این صدا را، دوست دارم.......
- دیر می شه ساره.... بیا بریم... دروغ نمیگم!
- نخیر!!! نمیام اصن!!
و با دست به در سفید حیاط اشاره کردم: برو اونجا وایسا، تا بیام!!!
یک قدم آمد جلو: زود باش!
- برو اونجااااااااااااااا !!!
- نمیرم!! همین جا بپوش بریم!!
دست به سینه زدم: عمـــــــرا!!!!
- ساره!!
خنده اش گرفت..... دو سه قدم رفت عقب....
- به جون خودم کاریت ندارم.....
- قسم نخور!!
کلافه شد: خیله خب!!! آخه من چیکار می تونم باهات داشتم باشم جلو چشمای مامانت دیوانه!؟؟!

از پشت درخت آمدم بیرون و با تردید، به پرده ای که از پشت پنجره انداخته شد، نگاه کردم.... پشت کامران به پنجره بود... چه حواسی داشت... تیز....!!!
آمد جلو و لباس هایم را از دستم گرفت و کمکم کرد که بپوشم......
گل سرم را توی ساختمان جا گذاشته بودم.... بازویم را گرفت: ولش کن....
این پا و آن پا کردم: گرمم می شه....
- میریم یه جای خنک... دیگه نرو تو....!
موهایم را پیچیدم و بهم گره شان زدم... خندید.... و از پشت کشیدشان..... باز شدند و ریختند دورم.... داد آرامی زدم: کامران!!!
خندید.....
باز گره شان زدم و این بار با فاصله ایستادم تا دستش بهم نرسد.......
چادرم را که سرم می انداختم، زیر لب غر زد: یادم باشه در مورد ایـــــــنم!!! بعدا حرف بزنیم.....
بعدا...بعدا... این... این...غر..غر....
آهسته گفتم: این؟!! من که گفتم قبللا....
دستش را توی هوا تکان داد: ولش کن... گفتم که، بعدا!
دهان دلم را بستم که روزم خراب نشود... دهان دلم را بستم که اولین ما شدنمان...، من و تویی نشود....!
دلخوری را از صورت و دلم کنار زدم.... و سرم را با لبخند بالا گرفتم... نگاهش دور تا دور صورت قاب گرفته ام با شال آلبالویی و چادر، گشت.... کنار ایستاد و با احترام، اول من را فرستاد بیرون.....
آن شب که توی لابی هتل هما نشستیم، فهمیدم که کیک شکلاتی خودش را، بیشتر از کیک گردویی سفارشی من، دوست دارد.....!!
.
.
.
روشنک آمد تهران.... حاج خانوم خانواده ی صدر را دعوت کرد..... عاطفه می گفت پیشدستی کردید! داشتم تماس می گرفتم دعوتتان کنم! اول شما تشریف بیاورید، حاج خانوم گفت دفعه ی بعدی....
روز خوبی بود..... ژله ی میوه را من درست کردم و روشنک دست به سیاه و سفید نزد!! از کل آشپزی، چای دم کردن را بلد بود!!!
فوتبال بعد از ظهر، مرد ها را مقابل تلویزیون جمع کرد... و من فهمیدم که کامران طرفدار دو آتشه ی بارسلوناست.....
روشنک هم فوتبالی بود... با کامران کل کل می کرد.... بلند می خندیدند... علی چیزی نمی گفت.... نه وقت دست دادن روشی با کامران.. نه وقت خنده ها..... و تا وقتی که علی موردی نمی دید، من هم، مشکلی نداشتم........
.
.
.
علی چند روز یک بار باهام حرف می زد.... از کامی می پرسید... از اخلاقش... از حرف هایی که نکند زده باشد و ناراحتم کند.... از خوبی هایش می گفتم.... لبخند می زد...... آقاجون اما یکبار هم نپرسید.... نگفت دختر بیا بگو ببینم چطور شده تو را.......!!؟ و حاج خانوم، گهگاه، دور از چشم من، پشت تلفن از محترم بودن کامران و خانواده اش می گفت...... و من، لبخندش را می دیدم.

علی چند روز یک بار باهام حرف می زد.... از کامی می پرسید... از اخلاقش... از حرف هایی که نکند زده باشد و ناراحتم کند.... از خوبی هایش می گفتم.... لبخند می زد...... آقاجون اما یکبار هم نپرسید.... نگفت دختر بیا بگو ببینم چطور شده تو را.......!!؟ و حاج خانوم، گهگاه، دور از چشم من، پشت تلفن از محترم بودن کامران و خانواده اش می گفت...... و من، لبخندش را می دیدم.......
.
.
.
به من زنگ می زد... ازم می پرسید امروز چکار کرده ام.... کجاها رفته ام..... درس خوانده ام یا نه.... استخر چطور بوده.... خسته که نشده ام......؟! بهش زنگ نمی زدم...... رویش را، هنوز هم نداشتم..... محرم من بود و من هنوز، حافظ حرمت ها..... می رفت سفر... می آمد... گهگاه می آمد خانه ی ما..... می آمدو پا توی اتاقم نمی گذاشت.... می آمد و ته تهش می رفتیم توی حیاط و روی صندلی های خاطره برانگیز می نشستیم و حرف می زدیم...
.
.
.

داشتم توی نت سرچ می کردم که علی آمد توی اتاق.. نگاه فضولش را به مانیتورم دوخت و گفت: دوستم کو؟؟؟
متعجب نگاهش کردم... چند روزی بود که بوی سیگار نمی داد.....
با بی خیالی شانه بالا انداخت و لودگی اش اتاق را پر کرد: همون حیوونه!!!!
حیوونه؟؟؟؟؟؟
ادامه داد: توییتی بود، میگ میگ بود..... چی بود؟؟؟
جیــــــــــــغ کشیدم و به مجازات توهینش به گلچین، بازویش را با مشت، کبود کردم......
از اتاق که بیرون می رفت، بازویش را می مالید: بدبخت اونی که تو رو گرفته!!!!
.
.
.
رفته بود ایتالیا...... برای من ست کیف و کفش آورده...... با خنده می گفت نمی دونستم شماره ی پاتو.... با خنده می گفت ظریفی و کوچیکیشون یادم بود...... با خنده می گفتم اندازه ی اندازه است......
.
.
.
نمی دانم چرا روشنک بعد از مهمانی آن روز، برگشت شیراز... گفت پروژه دارد... گفت ارشد دارد... توی خانه نمی تواند درس بخواند..... نمی دانم چرا فقط یک بار با من تلفنی حرف زد و وقتی باز هم بهم تبریک گفت و گفت که یکی دو تا عکسی که گرفته ایم و برایش میل کرده ام را دیده، بهم می آییم... آخر سر هم اضافه کرد : جذاب و خوش تیپه ساره! مث جوجه ای بغلش ...!!!
.
.
.
حالا فقط دستم را می گرفت..... و دست من توی دستش، حس به عرش رسیدن داشت.......
.
.
با کلی شور و هیجان آماده می شدم که برویم رستوران... گفته بود دو سه تا از دوستانش به همراه خانم هایشان... دعوت شده بودیم شام... چقدر وسواس به خرج داده بودم برای انتخاب لباس... حتی حاج خانوم را هم صدا کردم بیاید بالا... آنقدر این مانتو آن مانتو کردم که کلافه شد و گفت: اصلا هرچی می خوای بپوش!!! مگه زیر چادرت معلوم می شه؟؟!!!
تمام هیجانم..به یکباره... رو به خاموشی و رکود رفته بود.....
وا رفته بودم روی تخت... مانتوی خنک تو دستم ول شد... به رنگ آبی نفتی سیرش نگاه کردم... چه سه ساعت برای خودم روسری و کیفش را هم ست کرده بودم!!!
بی حوصله با فکر اینکه الان کامران می رسد، از جا بلند شدم و لباس پوشیدم... رژ کمرنگ و رژگونه ی کمرنگ....
تقه ای به در اتاقم خورد: بیا تو...
خیال کرده بودم علی یا حاج خانم است اما با دیدن قامت بلند و مشکی پوش کامران... دلم توی آینه... لرزید....
اولین بار بود که بعد از آن شب... پا می گذاشت به اتاق من...
دست هایم از کش چادر روی سرم، شل شد.... لبخند صورت گر گرفته ام را پر کرد... لب هایم را از هم فاصله دادم تا حرفی بزنم... اما.. اما حس کردم که سلام پر امیدم... میان اخم نشسته بر ابروانش... گم شد........
سعی کرد اخمش را کمرنگ کند و لحنش را ملایم... فهمیدم!!...
- چادرت چیه دیگه!!!
یکی خش زد به دلم....
آهسته.. لبخند زدم: علیک سلام....
در را با تقی کوتاه بست و بهش تکیه داد... ملایمت نشست در نگاهش... صورتم را کاوید و آهسته جواب داد: سلام عزیزم....
عزیزم...
عزیزم...
عزیزم......
آینه را به بهانه ی همسرم..، رها کردم و چرخیدم سمتش: اخمت چیه...؟! سلام که اخم نداره....
دو قدم رفتم جلو... دست هایش هنوز مثل گارد، پشت سرش.. میان در و کمرش چسبیده بود...
چانه اش را هل داد سمت لباسم: اینو درش بیار تو رو جان هر کی دوست داری ساره!!
چشم هایم گرد شد.... قلبم درد گرفت اما.... پلک زدم: چی...؟!
در سکوت... نگاهم کرد....
چقدر نگاهش را دوست داشتم....
نگاه مسکوت و پر حرفش را...
دلم... دل لعنتی ام... لرزید....
نزدیکش... ایستادم: کامران...؟!
باز اخم هایش در هم رفت و نگاهش را از من گرفت: خوشم نمیاد از این!
گلویم... درد گرفت....
ذهنم شروع کرد به جستجو... وقتی آقاجون عصبانی و بی حوصله بود..، حاج خانوم چکار می کرد؟؟... چکار می کرد.... چکار.. یادم نمی آمد.. یادم نمی آمد... آقاجون که عصبی و بی حوصله نمی شد.. آقاجون همیشه یکجور بود!! خنثی....! آقاجون که جرات نمی کرد!!... یا دلش نمی خواست حاج خانم بی حوصلگی اش را ببیند.... یادم نمی آمد....
گلویم تنگ تر شد اما... نفسم را شکستم و صدایم هم... با ناباوری.. شکسته بود: کامران...؟! اومدی دعوا...؟!
چشم هایش افتاد توی چشم هایم... چشم هایم.. پر از اشک شده بود... نه ... نباید اجازه می دادم.. نباید... تنه اش را از در جدا کرد و آمد طرفم و دست هایش را باز کرد: سارا....؟!
عصبی.. اما خوددار خودم را کشیدم عقب: به من نگو سارا!!...
چنگ زد میان موهایش... نفسش را فوت کرد بیرون... چادر، روی شانه هایم.. و دلم... سنگینی می کرد.....! آمد جلوتر و صدایش را.. لحنش را... ملایم تر و .. مهربان تر کرد: عزیزم.... من جسارت نکردم...
جسارت... واژه های قشنگی استفاده می کرد... زدم توی گوش ذهنم و با چشم هایی که اجازه ی بارش نداده بودمشان، نگاهش کردم... لبخند زد و در یک قدمی ام ایستاد: اصلا هر چی می خوای بپوش...! ســـــاره.....!!
اما دیــــــــدم....
دیدم که تا برویم.. تا بنشینیم و آشنا شویم.... تا شام بخوریم.... چطور فکری بود......!
دیدم که نگاهش میان خانم های نشسته دور میزمان.. می گشت و... به چادر من می رسید....
دلم فشرده شده بود اما....
نگاهم که می کرد...
همه چیز پاک بود......!
فراموش می کنم ساره.. فراموش می کنم... دوستش دارم و فراموش می کنم.. دوستش دارم و کم کم... یادش می دهم.... دوستش دارم و..... حماقت می کنم...

دعوت شده بودیم خانه ی صدر ها..... خانه شان آپارتمانی و بزرگ بود..... با دکوراسیون روشن..... عاطفه من را بوسیده بود و محکم گرفته بودم توی آغوشش... نگاه کامران، از ورای شانه ی مادرش، پر از اشاره و شیطنت بود...... نگاهم را دزدیده بودم...........
برای نهار که رفتم کمک عاطفه توی آشپزخانه، کامران هم پشت سرم آمد..... رفت سراغ سیب زمینی های سرخ کرده و خواست بهشان ناخنک بزند که عاطفه دعوایش کرد و به شوخی زد پشت دستش..... من پشت سر عاطفه بودم.... سه چهار تا سیب زمینی طلایی برداشتم و دور از چشم عاطفه ، به سمت کامران گرفتم... چشم هایش را بست و دهانش را باز کرد..... مست و شوریده، لبخند زدم و سیب زمینی ها را توی دهانش گذاشتم........
کامی همان طور که عقب عقب بیرون می رفت، چشمکی به من زده و با خنده گفته بود: مامان سیاست عروست منو کشته!!!
بعد از نهار من را برد اتاقش..... پر از هواپیما... پر از ماکت.... پر از سرمه ای و طیف کاملی از رنگ آبی..... پر از شگفتی من....! خودش را انداخت روی تختش..... آهسته گفتم: سخته... همش پرواز... همش.....
نشاندم بغل خودش... دست هایش را گذاشت دو طرف صورتم.... اشک هایم، الکی الکی... ، ریخت پایین......
اشک هایم را با انگشت شصتش زدود.... خم شد و برای اولین بار در طول عقد دو ماهه مان، پیشانیم را، گرم و طولانی، بوسید........................
.
.
.
حاج خانوم گیر می داد به من.... به شال قرمزم... به خنده های بلند و از ته دلم، وقتی قرار بود کامران بیاید.... می گفت آرامتر.. یواش.....
و من دلم برای عمه خانوم تنگ شده بود.......
کامران می گفت خانه ی عمه ات را پاتوق کنیم....!! می گفت عمه ات بدجور هوای مارا دارد.....!! و من، هنوز سرخ می شدم.........
.
.
.
.
امروز گاز و یخچالم را خریدم..... دلم می خواست همه چیز را بیندازم گردن علی و آقاجون.... کامران تازه از سفر رسیده بود و من خسته شده بودم و پر از ناله..... عصر علی بردم هفت تیر که فرش ببینم..... دیگر رو به مرگ بودم..... کامران که زنگ زد و حالم را دید، خودش را رساند... از خیر فرش شفقی تبریز و یزد و کاشان و هزار جای دیگر گذشتیم و من را بردند آبمیوه بستنی توی سهروردی یا به قول کامران « دوپینگ سلطنتی » و تا خرخره، معجون به خوردم دادند..........
یک قاشق علی... یک قاشق کامران..... داشتم بالا می آوردم....!!! جفتشان را زدم کنار و توپیدم بهشان: یه قاشق دیگه بهم بدید، همین جا، وسط خیابون، بالا میارم!!!!!!!!!
.
.
.
دیروز تمام یافت آباد را به دنبال سرویس خواب گشتیم... فقط من و کامران..... دستم را گرفته بود میان دست های گرمش و یکی یکی سرویس ها را نشانم می داد... یک وقت ها هم دم گوشم پچ پج می کرد و کاملا با منظور، از استحکام تخت ها حرف می زد....!! آن وقت بود که من وسط مغازه می زدم تخت سینه اش و دلخور می شدم و می نشستم و لب برمیچیدم که: عروست نمی شوم، که نمی شوم!!!!
می آمد کنارم..... کنار گوشم قربان صدقه ی اخمم می رفت...... بعد با انگشت اشاره ی کشیده اش، سرویس عروسکی سفیدی را نشانم می داد و من، خر می شدم.............
آخر سر هم همان سرویس را خریدیم.......
.
.
.
.
کامران خوب و مهربان و متواضع بود... اما اگر نمی شناختی اش، می گفتی مغرور... می گفتی قد بلندی که خودش را میگیرد... اما خودش را نمی گرفت.... برای هیچ کس..... یک بار من را برد فرودگاه..... نمی دانم چرا، اما دلشوره اشتم.....
گفت می رویم دنبال یکی از دوستهایش..... مهماندار های نفس گیر را که دیدم، فرودگاه دور تا دور سرم، می چرخید.......
آرایش های فوق العاده... کلاه کج.... فرم بی نظیر و دلبرانه.... نگاههای پر از ناز.... عطر های خفه کننده.......
چهار تا کاپیتان با فرم و کیف هایی در دست.... قلبم گرفت!!!! جای شادی خالی!!!!
یکی از مهمان دارها با کامران دست داد.....
رویم را برگرداندم... من، همه ی این جزئیات زندگیش را می دانستم......
من را با احترام معرفی کرد.....
دلم نمی خواست با دخترک مهماندار همکلام بشوم.....
از فرودگاه که بیرون می رفتیم، حتی به صدای پر از عشوه ی اطلاعات پرواز هم، آلرژی پیدا کرده بودم................
.
.
.
ست کامل لوازم آرایشم را کامران به یکی ازمهماندار ها سفارش داده بود از آلمان بیاورد...... دلم این همه دغدغه و تجمل نمی خواست... این همه بزرگ کردن لوازم آرایش ساده...... اما کامران ، دوست داشت......
.
.
.
حالم از خرید بهم می خورد..... ناله می کردم و خودم را توی استخر رها می کردم.... کامران محبت آمیز، خسته نباشیدم می گفت.......
.
.
.
علی یک ماهی ست که با گلچین دوست شده..... گلچین را نمیبینم.... تابستان است و ما همگی، دور افتاده از هم..... کوه هم نرفتم که ببینمشان... یکبار بچه ها آمدند استخر ما.... شادی کلی ذوق کرد و از سامان گفت... گفت که مدتی ست نرم شده و تلفنی حرف می زنند.... گلچین اما توی چشم های من نگاه نمی کرد... نمی دانم چرا... آخر سر من کشیدمش کنار، گونه اش را بوسیدم و گفتم که برادرم را هر جور که دلش می خواهد، اذیت کند!! خندیده و گفته بود: ساره.... علی تون یه وقتا واقعا غیر قابل تحمل و اعصاب خورد کن می شه، اما خییییلی خوبه!!!
.
.
.
دیروز عاطفه جون آمد خانه ی ما.... قرار عقد و عروسی را گذاشتیم.... سه ماه و خرده ای از مدت زمان صیغه باقی مانده... کامران تاریخ پرواز هایش را گفت.... حاج خانوم گفت اول شهریور... کامران پرواز داشت، من هنوز خرید هایم تکمیل نبود... افتاد بیست و یکم شهریور ماه......





نظر یادتون نره!

خالکوبی قسمت3

داشتم باغچه ی بزرگ گل کاری شده مان را آب می دادم و برای خودم آهنگ محبوبم را زمزمه می کردم.. ای... صدایم همچین بدک هم نبود ها!! خنده ام گرفت... شلنگ را گرفتم به برگ های دختر انجیر و خیسشان کردم.... عصر دوشنبه ی خنکی بود، بر خلاف این چند روز گذشته و این هوای آخر اردیبهشتی...بالاخره دیشب خود پدر احمد زنگ زد آقاجون و کاملا مردانه، قضیه را مختومه کرد... که انگار نه خانی آمده و نه خانی رفته... جوری مردانه که آنقدر ها هم طوفان نشد.. آنقدر ها هم اتفاق وحشتناکی نیفتاد... فقط احتمالا رابطه ی حاج خانوم با بهجت خانوم کمرنگ می شد و توی مجالس به تیکه و کنایه می کشید... و اخلاق حاج خانوم که به قطع یقین، هیچ وقت با من سر راست نمی شد.... حالا ماجرای شراکت و 70 به 30، بماند به عهده ی خود آقاجون..! این وسط فقط زندگی ما و دل من بود که بالا و پایین شد....بی خیال... بی خیال ساره...!خندیدم... اول آرام... آرام و کمرنگ.... بعد بلند بلند و پر رنگ تر.....!!!ای ساره....!! ببین دوشنبه ی خنک و یک هفته سفر حاج خانوم، با تو چه کرده!!!این بار، بلند تر از قبل، خندیدم...... که صدای زنگ در بلند شد.... هول کردم.. اگر علی یا آقاجون بود یک اخم ناجوری می کرد بابت این خنده ای که احتمالا تا ده تا خانه آن ور تر هم رفته بود!!! بدو بدو شلنگ را ول کردم و داد زدم: الان میام!!چادر سفیدم را از روی صندلی های سفید توی ایوان پیدا کردم و همان جور که هول هولکی می انداختمش سرم و به طرف در می رفتم و حواسم پی شیر باز آب بود ، بلند بلند می گفتم: اومدم!! یه دقه....در را که باز کردم، ابروهایم با شدت 120 متر در ثانیه، پرید بالا....!! مرد قد بلندی با پیراهن سفید و شلوار مشکی، پشت به من، ایستاده بود!! کی بود؟؟به صدای من که می گفتم « بفرمایید ؟ » برگشت و همان طور که سرش را خم می کرد و نگاهش پایین بود، مودبانه و جدی گفت: سلام خانوم.. منزل جناب فتوحی؟!ابروهایم هنوز آن بالا بود...!!بله ام میان نگاه ثابتم روی سرشانه هایش، خشک شد!! این یارو با یونیفرم سفید و خیره کننده ی خلبانی، با این سردوشی های مات کننده ، دم خانه ی ما چیکار می کرد؟؟؟؟دوست علی بود؟؟؟اصولا دوست های علی، یا خیلی مؤمن بودند، یا خیلی بی خیال و الواط! که البته سری اول کمتر به چشم می خورد! حالا این یکی چرا به من نگاه نمی کرد.....گوشه چشمی بهش نگاه کردم... بهش نمی خورد خیلی مؤمن باشد....الواط هم بهش نمی چسبید! حداقل به آن یونفرم سفید و وسوسه کننده، الواط نمی خورد!!شانه بالا انداختم....علی همه جور رفیقی داشت! از کارگر شهرداری و دکتر و مهندس بگیر، تا دزد و جانی و خلافکار!!!داشت می گفت: خانوم فتوحی هستن منزل؟!و من مردم از خجالت و نگاه مات شده ام به سرشانه هایش را پایین انداختم: نه.. نیستن! شما؟؟پس دوست علی نبود!!! با حاج خانوم کار داشت!!! پسر بیست و هفت هشت ساله با حاج خانوم چکار داشت؟؟؟؟ ساک مقوایی نوک مدادی رنگی به طرفم گرفت: من صدر هستم. این مال خانوم فتوحیه... خودشون می دونن....با یک دستم چادرم که داشت سر می خورد عقب را گرفتم و با دست دیگرم، ساک نوک مدادی را از دست او...یک قدم رفت عقب و با صدایی آرام و متین گفت : عذر می خوام مزاحمتون شدم... عصرتون بخیر....!سرم را آوردم بالا : باشه من اینو می دم به مامان.. عصر شما هم....داشتم حرف می زدم...داشتم جمله بندی می کردم.....داشتم می گفتم عصر شما هم بخیر!!!که یک لحظه چشمم افتاد توی چشمش....فوری نگاهم را گرفتم....اخم هایم رفت توی هم...برق آشنایی از ذهنم گذشته بود......
وسط جمله ی من، وسط عصر بخیر نصفه نیمه ی من، سرش را کج کرده بود و داشت می رفت و من ، هنوز تکیه ام را داده بودم به در و فکر می کردم که این کــی بودش؟؟؟!....
ساک را که دادم به حاج خانوم، انگاری که روح آمد به چشم هایش! ذوق کرد و حمله ور شد بهش! مثل اینکه یکی از خرید هایش را جا گذاشته بود پیش همسفرش... و انگاری که این یارو که من بهش وصله ی رفاقت با علی و دزدی و الواطی چسبانیده بودم، پسر همان همسفری بود که علی با شنیدن حرفش رو ترش کرد و من کلافه شدم و پناه بردم به حیاط....چای را که جلوی خانوم صدر می گرفتم، لبخندش به وسعت مهربانی چشم هایش بود! چشم های کشیده و مخموری داشت.... از آن تیکه هایی بود که زمان جوانی، کیا و بیایی داشته اند.... سرش را بالا آورد و با لبخند به من خیره شد... من نگاهم را دادم به دستهایش... یک انگشتر توی دست راست و حلقه ای هم توی دست چپش داشت ، با دستبند پهن و ساعت شیک طلای دو رنگ... داشت با محبت خاصی که توی صدایش بود، می گفت: من عاشق چای هِل دارم!بعد من فکر کردم که از چای هل دار، منتفرم!!!کنار حاج خانوم که نشستم، ادامه ی حرفش را گرفت : البته تو خونه ی ما فقط من اینجوریم. بقیه چندان علاقه ای ندارن!خیلی دلم نمی خواست کنارشان بنشینم.. خیلی دلم نمی خواست به این لقمه ی جدید حاج خانوم فکر کنم.... و به این که شاید این نگاه های محبت آمیز خانوم صدر که گهگاه روانه ام می شود، چندان بی منظور نباشد......!دستم به لبه ی استکان چایم بود و غرق فکر بودم که ازم پرسید: از مامان شنیدم ورزشکاری خــــانوم....!با شنیدن کلمه ی ورزشکار، خنده ام گرفت! با همان خنده ی نصفه نیمه سر بلند کردم: بله اگه خدا قبول کنه....! ناجی ام...خندید! خندید و چشمهایش خمار تر شد!! و من دلم ضعف رفت برای دیدن عکس های جوانیش.... البته حالا هم چندان پیر نبود! به نظرم چهل و دو سه سال بیشتر نداشت که بعدا وقتی گفت 48، ماتم برد.....! عجب ژن لامصّبی داشت!!!!!حاج خانوم با دلخوری پی حرفم را گرفت که: من خیلی دوست نداشتم ..... خودش علاقه داشت! جوونای الانم که حرف مارو گوش نمی کنن! ولی خب... نمی ذارم زیاد کار کنه. هفته ای سه چهار روز می ره سالن.... معمولا عصر ها.... بعد دانشگاهش.خانوم صدر با تحسین نگاهم کرد و چند باری فقط پلک زد..... بعد از مامان پرسید: اون یکی دختر خانومت چی مهتاج جون؟! نیست؟من بلند شدم که ظرف توت فرنگی و گوجه سبز چیده شده را از آشپزخانه بیاورم و حاج خانوم استکان خالی چایش را روی میز گذاشت : والا روشنک تهران نیست. شیراز درس می خونه. مکانیک... سال آخرشه دیگه. تهرانم نمیاد بست نشسته پای درسش که ارشد، یا دانشگاه خودش یا تهران قبول شه. روشنک تیزهوشانی بود! بچه م خیلی درسخون و باهوشه! اینه که دیگه من و حاجی هم خیلی به پر و پاش نمی پیچیم واسه تهران اومدن....توی دلم خندیدم و فکر کردم که چقدر سر همین روشنک و خواسته هایش، جار و جنجال داشتیم.....سر لباس پوشیدنش... سر رد کردن چادر و بیرون ریختن موهایش.... سر نماز خواندن و نخواندنش... سر قر و اطوار هایی که از همان دوران دبستان داشت!! سر انتخاب رشته ای که داد حاج خانوم را درآورد! روشنکی که می توانست به راحتی آب خوردن تهران قبول شود و بماند خانه ی پدری، فرار را بر قرار ترجیح داد و انتخاب اولش را زد شیراز!!! کیلومتر ها آن ور تر که از شر گیر دادن ها و امر و نهی های حاج خانوم، در امان باشد.... آقاجون مخالفتی نداشت. گفت برود بزرگ شود... اما حاج خانوم........ سه ماه تابستان عزاداری داشتیم!!! من که جرات نمی کردم حرفی بزنم!! از همان موقع ها هم بود که قلب درد حاج خانوم شروع شد... راست یا دروغ... فیلم یا غیر فیلم..... بالاخره هم کوتاه آمد.... بالاخره هم به خاطر بیماری روشنک ، سکوت کرد و گفت که برود.....!میوه ها را گذاشتم سر میز.. حاج خانوم هنوز داشت از تیزهوشی و پروژه های روشنک می گفت..... اما نگاه ملایم خانوم صدر، روی من بود.....حاج خانوم قاب عکس پنج نفره مان را از آن طرف سالن آورد..... ابرو های خانوم صدر بالا پرید و با خنده گفت: چقدر فرق می کنن بچه هات با هم!!فرق می کردیم. من و علی تقریبا سبزه و مشکی بودیم، روشنک اما تافته ی جدا بافته ی ما بود!! آقاجون می گفت شبیه مادر خدابیامرزش است و عمه هم تایید کرده بود...خانوم صدر که داشت می رفت، همان جلوی در ازش خداحافظی کردم و برگشتم از پله ها بروم بالا که صدای دو تا بوق پشت سر هم و بعد حرف زدنش با موبایلش بلند شد.. داشت با خنده می گفت: اومدم دیگه مامان جان! ... چشم... من معذرت می خوام! اومدم!بعد رو کرد به حاج خانوم: این پسره کار داره من کشوندمش بیاد دنبالم... کلی غرغر کرد.... زحمتت دادم مهتاج جون... حتما هماهنگ می کنم تشریف بیارین.....از پنجره ی هال کوچک بالا، گوشه ی پرده را زدم کنار.... خانوم صدر در را بست و همان پسری که آن روز دیدمش، از توی ماکسیمای سرمه ای، خم شد طرف پنجره ی سمت شاگرد ... عینک دودی به چشمش بود و خوب نمی توانستم ببینم چی دارد می گوید.... اما انگاری داشت غرغر می کرد و خانوم صدر، می خندید...
خم شده بودم و لبه های چادرم روی شانه هایم رها شده بودند وقتی سینی محتوی فنجان های چای توی دستم، بی قراری می کرد ، که در با شتاب باز شد و دختری با چشم های درشت سبز و شال عقب رفته ی کله غازی و لبخندی گیج اما پت و پهن، خودش را انداخت تو........باز علی قال کرده بود!! باز رگ گردنش متورم شده بود و داشت وسط هال با صدایی عصبی می گفت: نه به اون احمد با اون ریش و موهای آب شونه کرده، نه به این کبوتر نامه رسون که تازه علم کردیش!!!! قحط الرجاله؟؟؟ بابا من خودم ساره رو شوهرش می دم مهتاج خانوم!!! از این لقمه های آسمونی براش نگیر تورو به پیغمبر!!!آقاجون که مشغول نوشتن حساب کتاب هایش بود، اخم کرد: صداتو بیار پایین پسر!!! داری با مادرت حرف می زنیا!!!علی پوف محکمی کرد.... پایش را با استرس تکان داد و رفت جلوی اوپن ، نزدیک حاج خانوم: ما همین دو هفته ی پیش سر اون پسره ی چِندش کل کردیما.....!!!آقاجون از طرز حرف زدن علی خنده اش گرفت و سرش را انداخت پایین: خانوم خب راست میگه بچه.... ! می ذاشتی دو روز بگذره، بعد این بساطو پیش می کشیدی!علی نیشخندی به صورت خونسرد حاج خانوم زد: الان اگه بهجت جون بفهمه ، همه جا پشت سرت حرف درمیارنا.....!!و خنده ای حرص درآر تحویل حاج خانوم داد...من هم که پشت سر علی ایستاده بودم، خنده ام گرفت و سرم را انداختم پایین...علی جدیدا مِتُدش را عوض کرده بود!!! صاف می رفت سر حساسیت های حاج خانوم و با خنده های آزار دهنده و تیکه و کنایه و خلاصه شوخی شوخی، خونش را به جوش می آورد... اما من از همان شبی که حال حاج خانوم بد شد، تا همان روز که حرف خواستگاری خانوم صدر پیش آمد، بیشتر مراعاتش را می کردم.... دلم نمی خواست اذیتش کنم و باز آن جور زار و نزار ببینمش....حاج خانوم نمی دانم چرا اینقدر آرام بود آن روز عصر: تو چرا به جای ساره حرف می زنی..؟!دیدم که ابروهای علی پرید بالا و فوری برگشت سمت من: خب خودت بگو که خسته شدی و نمی خوای اینا بیان!!!نمی دانم چرا لال شدم......!همه ی قدرت تکلمم از دست رفت... زل زدم توی چشمهای استنطاق کننده اش و زبانم توی دهانم، چوب خشک شد.....!چه مرگیم شده بود؟؟؟ می خواستم باز پای خواستگار به خانه مان باز شود؟؟؟ خوشم آمده بود؟؟ می خواستم باز جنجال راه بفتد؟؟ یا... یا نکند..... نکند وسوسه شده بودم....؟؟؟ چـــــــــــی....؟؟؟؟؟؟ نه...!!!! امکان نداشت!!! امکان نداشت!!!علی دست هایش را زد به کمرش و یکی دوقدم آمد جلو.... چشم هایش را تنگ کرد و زل زد توی چشم های گشاد شده از لال شدنم...... صدایش پر از شک و تردید بود: تو..... تو می خوای اینا بیان؟! آره؟!مات شدم بهش.... لپ هایم را از تو گاز گرفتم.... نگاه های منتظر آقاجون و خانوم جون، در میدان دیدم بود.... می خواستم بیایند؟؟؟ وسوسه شده بودم که یک خواستگار خلبان هم داشته باشم؟؟؟ دلم می خواست لکه ی ننگ احمد را با حضور یک آدم متفاوت و احتمالا دارای شان اجتماعی ، پاک کنم.....؟!!حاج خانوم موذیانه زمزمه کرد: ببین کاسه ی داغ تر از آش می شی!علی داشت بهم می ریخت... رنگش می رفت که به قرمزی برود..... آقاجون روی مبل نیم خیز شده بود.... من، لال شده بودم.....یکدفعه به خودم آمدم.... با همان زبان الکن و چشم های درشت شده، سرم را محکم به چپ و راست تکان دادم، که نه.....!!!چشم های علی از شک و تردید پاک نشد، اما رنگش برگشت و همان طور که نفسش را می فرستاد بیرون، به حاج خانوم گفت: زنگ بزنید کنسلش کنید! عهد تیرکمون که نیست!دیدم که آقاجون خنده ای پنهانی زد و سرش را پشت دفتر بزرگ توی دستش، قایم کرد....حاج خانوم داشت به علی می گفت: نمی تونم!!! رودربایستی دارم!!! خانوم به اون ماهی رو سه چهار جلسه دیدم، اومده خونه م، نمی تونم بگم نه!!! بفهم علی!!!علی حرصی شد! خودش را ولو کرد روی مبل و همان طوری که حس می کردم دلش نمی خواهد به من نگاه کند، با تمسخر گفت: واقعا که من دیگه تو زندگیم از چیزی تعجب نمی کنم!!! به من که دختر مهماندار پیشنهاد می دی، واسه دخترتم که پسر خلبان پیدا می کنی! پرواز جماعت، مگه دلشون یه جا بند می شه؟؟؟ اصلا من موندم این چه پسریه که گذاشته تو قرن اتم، خانوم جلسه ایا واسش زن پیدا کنن!!! عقلش پاره سنگ برنداشته؟؟؟؟ دیدنیه این آدم!!! البته... ممکنه یه چیزی تو مایه های همون یارو چندشه باشه!! به دلت صابون نزن ساره......و با تمسخر، گوشه چشمی نگاهم کرد.....دود از سرم بلند شد....آب شدم از خجالت....همه اش تقصیر منه خفه شده بود که یک کلام از مدافعم، دفاع نمی کردم.....!چه مرگم شده بود؟؟؟؟علی پوزخند اشکاری زد و ادامه داد: ببین یه امام رضا رفتی، از این رو به اون رو شدی! اعتقاداتت کجا رفت حاج خانوم؟؟؟حاج خانوم اما با خنده و خونسردی تمامی که ازش بعید بود، جوابش را داده بود.... باهاش کل کل کرد و خندید.... و این بار، من حس کردم که حاج خانوم هم، از درِ دیگری وارد شده...
حالا خم شده بودم جلوی پسر خانوم صدر و زل زده بودم به روشنک که مثل وحشی ها و بی خبر، پریده بود وسط مجلس خواستگاری!!! نیش تا بناگوش شده اش را جمع کرد و با قهقهه ی توی چشم هایش، آهسته گفت: سلام....دیدم که یک لنگه از ابروهای کبوتر نامه رسان ، کشیده شد بالا و نگاه عمیقی به روشنک انداخت....عادت داشتم... یعنی هم عادت داشتم، هم فکر می کردم که نگاهش جنس خاصی نداشته... همه وقتی روشنک را میبینند، این جوری می شوند.... همه وقتی خانوم مهندس را می بینند که موهایش یک وجب از روسری اش زده بیرون و ناخن هایش لاک دارد و چشم هایش آنقدر درشت و سبز و خواستنی ست..... ، تعجب می کردند!روشنک دختر قد بلندی بود! حول و حوش یک و هفتاد و پنج..... ده سانتی از من بلند تر... کمرش هم باریک بود و اندام خوبی داشت.... با صورتی سفید که اکثر مواقع پنکیک های بژ و برنز، مخاطبش را به اشتباه می انداخت.... لب هایش درست مثل لب های من، پر و گوشتی.... بر خلاف من گونه نداشت، اما وقتی که می خندید، گونه ی چپش، می رفت تو... ابروهایش هم مدل ابروهای من، کشیده بود، منتها تمیز شده..... و چشم هایش.... بی نهایت خیره کننده....! وحشی...! شاید یک درصد از خوشگلی روشنک در من نبود!! اما خب عمه یک وقت ها برای دلداری من می گفت تو صورتت دست نخورده... صبر کن عروس شی....حالا خوشگلی که هیچی، از وقتی پی به ظاهر تکش برد، روی رفتار و حرکاتش هم کار کرد.... روی نحوه ی حرف زدنش... نگاه کردنش... پلک زدنش..... و از خودش چیزی ساخت، که حاج خانوم روزی هزار بار استغفار کند و آقاجون اخم کند و علی هرهر، بخنند!! خودش هم تو روی همه ایستاد و مبارزه کرد... پشتش به خودش بود و نارسایی قلبی اش... هیپر تروفی.... عموما هم رنگش پریده بود و تا حاج خانوم پر به پرش می داد و بحث می کرد، نفسش تنگ می شد....روشنک به هیچ وجه جلف و سبکسر نبود، این را خود حاج خانوم هم می دانست، اما خب..... به درد دختر حاج آقا فتوحی بودن، نمی خورد!!!علی تک سرفه ای مصلحتی کرد و خنده اش را خورد!! بالاخره باید یکجوری جای خالی آقاجون را پر می کرد دیگر!!! خانوم صدر با همان مهربانی بی وسعتش، از جا بلند شد: سلام خــــانوم.....روشنک فوری در را بست و جلو آمد.... مادر و پسر صدر، ایستادند.... علی، ایستاد... حاج خانوم هم... و من داشتم فکر می کردم که این چه وقت آمدن و چه طرز آمدن بود!!! روشنک بعد از احوالپرسی، رفت بغل حاج خانوم که داشت با صدایی خوشحال و لرزان می پرسید: تو چرا بی خبر اومدی؟؟؟ مادر چرا نگفتی یکی بیاد دنبالت؟؟؟علی تعارف کرد بنشینند... من هنوز همان وسط ایستاده بودم.... این بار داشتم فکر می کردم که چقدر کوچک و جوجه ام در برابر این کبوتر نامه رسان!!!روشنک با خنده خودش را جدا کرد: گفتم سورپرایزتون کنم!!! ببین چقد خوشحال شدی!!! مزه ش به همین بود!!!بعد برگشت سمت صدر ها و معنی دار گفت: البته... شمام بدجوری منو سورپرایز کردین......حاج خانوم – برو لباستو عوض کن بیا دخترم...روشنک – ببخشید من یهو پریدم وسط... شرمنده... الان میام.. بفرمایید...و بدو بدو رفت بالا و چمدانش را جلوی در، جا گذاشت....حاج خانوم نشست.... علی پا رو پا انداخت... و من هنوز ایستاده بودم و داشتم فکر می کردم که چه عطری زده این روشنک ورپریده!!!!علی اشاره کرد بنشینم و چشم غره ی نامحسوسی رفت که اینقدر مثل احمق ها آن وسط نایستم و خیره نشوم! فوری نشستم کنارش و سینی را گذاشتم بغل دستم...قرار شده بود پنج شنبه شب بیایند... ما رسم نداشتیم پدر دختر جلسه ی اول خواستگار های غریبه حضور داشته باشد و صدر ها رسم داشتند که پدر پسر..... پنج شنبه از صبحش بی قرار بودم. نه شب قبلش خوب خوابیدم، نه توی اتاقم بند می شدم... از کلاس و استخر هم خبری نبود و مجبور بودم این استرس ناشناخته را تا شب، ساعت هفت، تحمل کنم! علی بد اخلاقی می کرد آن روز و از اینکه مجبور بود جای آقاجون بماند، غر می زد... عوضش حاج خانوم با خوشرویی ای باور ناکردنی برای ما نهار درست کرد..میوه پوست گرفت... حتی یکی دو باری هم قربان صدقه ی علی رفت!!! که باعث شد علی دستش را به نشانه ی دعا بالا بگیرد و بگوید: خدایا از مکر این زنا، به تو پناه بردم.......!!!!!!و غش غش خنده ی بی هوای من، که از حالت و دعایش به هوا رفته بود.... چشم غره ای خطری نثارم کرد و گفت: خیلی شنگول و منگول می زنیا!!!؟؟؟لب گزیدم و خودم را توی اتاقم قایم کردم تا بیشتر از این ازش خجالت نکشم....خنگ شده بودم آن روز پنج شنبه....احمق شده بودم!!!!هی بی قراری می کردم... بعد خودم را فحش می دادم که چرا قبول کردم بیایند.... یکهو می گفتم اصلا به درک ردشان می کنم.... مگر من نمی خواستم بشوم یکی مثل عمه؟؟؟..... آخر سر هم می دیدم که ته دلم استرسی ناشناخته است، که روز خواستگاری احمد، خبری ازش نبود.......!!! اعوذَ باا.... می گفتم و وضو می گرفتم دو رکعت نماز بخوانم......ساعت طرفای هفت و ربع بود که زنگ زدند... بی خود و بی جهت، بی هیچ دلیل موجهی، کف دست هایم عرق کرده بود... حاج خانوم از این ور می دوید آن ور... هول کرده بود.. علی هم هی نچ نچ می کرد و می گفت مادر من بشین انقدر تکون نخور!!! علی در را باز کرد و حاج خانوم کنارش ایستاد.. من هم کمی عقب تر... ، ایستادم.. پر از دلهره ی ناشناخته.....اولین چیزی که دیدم، چشم های مخمور و خندان خانوم صدر بود... چادر ساده ی مشکی سرش بود و روسری سفید و مشکی به سر داشت... با خوشرویی من را بغل کرد و من از فکر کردم که بوی عمه را می دهد.... خجالت زده بودم.. به طرز عجیبی....! بعد چشمم افتاد به کبوتر نامه رسان!! پسر قد بلندی که همان روز دیده بودمش... خیلی هیکلی نبود اما پر و کشیده بود.... پیراهن سفید تنش بود با شلوار مشکی ... نگذاشتم این بار چشمم بیفتد توی چشمش.... فقط سرم را انداختم پایین و پشت سر علی، تقریبا قایم شدم!!! علی یواشکی نیشگونی از بازویم گرفت که یعنی خاک بر سرت!! بیا این ور!!! اما من از رو نرفتم.... همان جا پناه گرفتم و آقای نامه رسان هم با خنده ای که انگاری داشت قورتش می داد، گل ها را داد دست علی!! علی هم با خنده سر تکان داد و نیشگون محکم تری ازم گرفت!!!تا حاج خانوم تعارفشان کند بنشینند، من دویدم توی آشپزخانه و مهندس معمارش را لعنت کردم که چرا به مراسم خواستگاری من فکر نکرده و آشپزخانه ی اوپن را درست روبه روی پذیرایی علم کرده!!!!!خودم را پشت ستون قایم کردم و چند تا نفس تند و عمیق کشیدم.... خوب بود؟؟ بد نبود... نه نه... نمی دانم... اصلا یادم نیست چه شکلی بود... اصلا هر شکلی که بود!!! تو که می خواهی ردش کنی!!!حاج خانوم داشت می گفت ساره جان بیا بشین مادر.... من به دستور خودم، رفتم که چای بریزم.... حسرت چای را هم به دل احمد گذاشتم!!!! چون وقتی آمده بودند پایم را کردم توی یک کفش که من چای نمی آورم!! آخر سر هم علی با کلی بد و بیراه مسئولیتش را قبول کرده بود........توی همین فکر ها بودم وقتی سینی بدست از آشپزخانه بیرون می آمدم و اولین کسی که دیدم، پسر صدر بود ، با آن چشم های خوش حالتی که انگاری از مادرش به ارث برده بود و من با دیدنشان یکهو دلم ریخت و بی هوا، لبخند زدم...
چشم های گرد شده ی علی در تیررس نگاهم بود وقتی آن لبخند بی هوا و ژکوند را می زدم.... فوری سرم را انداختم پایین و رفتم چای تعارف کنم... و جلوی صدر پسر خم شده بودم که روشنک عینهو جن بو داده، پریده بود تو!!!خانوم صدر داشت می گفت: چقد خوبه که دختر دارین مهتاج خانوم! نعمتیه!! من که حسرتش به دلم موند....ابروهای پسرش رفت بالا و علی با لحن شوخی گفت: از خداتونم باشه خانوم.... پسر عصای دستتونه!!! این دخترا که یه پسر ببین ، میرن حاجی حاجی مکه!!!!عجب ها!!! داشت شوخی شوخی حیثیت من را هم به باد می داد!!!! ابــــــله!!!!چشمم افتاد به صدر پسر که یک گوشه ی لبش رفته بود بالا و لبخند ملایمی داشت.... چیزی از دلم گذشت.... چیزی شبیه به اینکه خنده اش شیک و مردانه بود!!چی؟؟؟؟ شیک بود؟؟؟ بمیر ساره!!!!اوه نه نه!!! غلط کردم وجدان جان!!! نه شیک بود، نه مردانه!!!!!خانوم صدر- دختر محرم دل مادرشه... مگه با شماها می شه دو کلام حرف زد؟؟؟صدر پسر با شیطنتی که از یک خواستگار سنگین و رنگین بعید بود، گفت: ببینم اگه دختر داشتی، وقت و بی وقت کارشو ول می کرد در خدمت مادرش باشه؟؟!!علی هم از آب گل آلود ماهی گرفت: همینه!!!!بعد رو کرد به کبوتر نامه رسان: از طرق دانشگاه وارد شدی..؟!صدر پا روی پا انداخت: نه... آزاد... من مکانیک خوندم...حاج خانوم فوری گفت: روشنک هم مکانیکه! شیراز! الان میاد...و بلند، صدا زد: روشنک؟؟نگاهم روی ساعت دست چپش بود.. آستین کوتاه... بازوهای پر.... فوری چشم دوختم به کریستال پر از شیرینی.... ای لعنت به تو ساره!!!!خانوم صدر ، متبسم گفت: کامی خواجه نصیر بود...حالا حضور روشنک کم بود که دانشگاه های دولتی شان را بزنند توی فرق سر منِ بدبخت!!! اصلا حوصله نداشتم که باز حاج خانوم شروع کند به حرف زدن از افتخارات و پروژه ها و هوش سرشار روشنک.....! خوب شد علی رفت آزاد صنایع بخواند...، که آن را هم نصفه ول کرد!!! البته.... نصفه، آن هم ترم شش.... بابت خاطرخواهی اش.... ذهنم رفت به روزهایی که علی بست نشسته بود خانه ی عمه... روزها می رفت بیرون و شب ها می آمد.... به هیچ کسی هم جز عمه حرفی نزده بود... بعده ها، حدود یک سال بعد، عمه به من گفت که دوست دخترش توی تصادف از دست رفته......نگاه دلسوزم خورد به نگاه علی.....و انگار که خواسته ی دلم را گرفت...!! شروع کرد به حرف زدن... از کبوتر نامه رسان پرسید... از شرایطش.... و من داشتم فکر می کردم که چرا احساس خوبی دارم....؟! چرا دلم می خواهد بروم و با هیجانی که نشان دادنش از من بعید است، برای روشنک از صدر پسر و گواهینامه ی خلبانی اش بگویم...؟! نظرش را بپرسم و بگویم که خب...، من هم خیلی اصراری ندارم که حرف نزده، ردش کنیم....!! دوست داشتم بروم برای روشنک بگویم از شک هایم.... از تردید هایم... از اینکه چقدر برایم عجیب است پسری با این ویژگی ها، اختیارش را بدهد دست مادرش.... و عجیب تر آنکه، حاج خانوم این قدر مایل باشد...... چرا.......؟؟؟!بچه بودم..... بی نهایت بچه و ساده..... که فکر می کردم همه ی دلشوره های خوب دنیا، توی همین مراسم خواستگاری خلاصه می شود......علی داشت دست به سینه نگاهم می کرد و حاج خانوم منتظر و خانوم صدر با لبخند.... گیج شدم!! با پرسش به علی نگاه کردم.. خنده اش را خورد و زمزمه کرد: بپا از حول حلیم نیفتی تو دیگ!!!بعد صدای روشنک از پشت سر آمد که: می خوای همین جا دو کلمه حرف بزنی یا با پای خودت میری؟؟؟؟لبم را با شدت هرچه تمام تر، گزیدم!!!!! ای لعنت به تو روشنک با این حرف زدنت!!!!! خانوم صدر بلند خندید و من سرخ شدم و مثل فشنگ، از جا پریدم.....صدر پسر هم چند لحظه بعد، با آرامشی که برای من دلچسب بود، بلند شد.... علی داشت به راه پله ها و روشنک که همان جا ایستاده بود نگاه می کرد: میگم.. پله ها زیاده..، خسته می شین...وای که چقدر دلم می خواست در آن لحظه همه ی بد و بیراه های عالم را نثار علی کنم!!!! خب باشد!! کی خواست برود توی اتاق؟؟؟؟ رگ غیرتش حالا برای من باد کرده......!!!!!!صدایی آرام و دلهره آور، ته دلم نجوا کرد: آره.. حالا که حس کرده خطر بیخ گوششه.....حالا......راه افتادم جلو و در را باز کردم... صندلی های سفید، دور میز مرتب چیده شده بودند.. وسط میز گل های صورتی بنفش مصنوی بود... با رومیزی کوچک سفید قلاب بافی.... حیاط را خودم آبپاشی کرده بودم... هوا هم تقریبا خنک بود.... و احتمالا تا نیم ساعت دیگر ، صدای اذان مسجد، بلند می شد....با همان دلشوره ی ناشناخته نشستم.... لبه های چادر حریر سفیدم روی سر شانه هایم باز شد... صدر پسر مکثی کرد و بعد با همان آرامش، رو به روی من نشست....دست هایم را نمی دانستم کجا بگذارم!!!!!این مشکل دیگر از کجا پیدایش شده بود؟؟؟؟فکر می کردم فقط بعضی وقت ها موقع خواب است که نمی دانم با دست و پایم چکار کنم از شدت خستگی....!!! نمی دانستم وسط حرف زدن با پسر غریبه توی حیاط گلکاری شده هم، خِرم را میگیرد!!!!!داشتم به دست های بلاتکلیفم نگاه می کردم و هی زیر و رویشان می کردم و انگاری خیلی هول و بی قرار بودم که با صدای آرامی گفت: استرست واسه چیه...؟!
سرم را با تعجب اوردم بالا.... آرنج هایش را گذاشته بود روی زانوهایش و داشت با لبخند، نگاهم می کرد......گوشه ی لب هایم بی اختیار، از هم دور شد.. کمی... فقط کمی... دست هایم را گذاشتم روی پایم و توی هم قفلشان کردم. همان طور که خم شده بود، بی مقدمه پرسید: تو واسه چی می خوای ازدواج کنی؟!از آدم های زود پسرخاله شو و صمیمی خوشم نمی آمد، اما نمی دانم چرا « تو » گفتنش، اصلا گوشم را اذیت نکرد.... فقط فکر کردم که از دیباچه ای که برای شروع مکالمه مان استفاده کرده، خوشم می آید.....!سعی کردم جوابش را راست حسینی بدهم... و البته سعی هم کردم که نه صدایم بلرزد، نه هول شوم....- نمی خوام....!ابروهایش پرید بالا... از این حالتش خوشم می آمد... خنده ام گرفت.... خودش هم انگاری قیافه ی خودش را می دید که با تک خنده ای گفت: نمی خوای؟؟؟ پس من چرا اینجام؟؟؟؟خنده ام بیشتر شد.....خنده ی او هم....- نه جدی می پرسم.... چرا؟؟؟؟با سادگی گفتم: احتمالا مامانامون نتونستن روی همو زمین بندازن.....چند لحظه خیره شد توی چشم هایم... عمیق...... فوری نگاهم را دادم به پشت سرش.... بی خیال آقای صدر، اینجوری نگاه نکن دختر آفتاب مهتاب ندیده را... یک وقت هوایی می شوم ها..........!!؟فکر که می کنم، میبینم با همان دیباچه ی فوق العاده اش، همه ی دلشوره های من را از بین برده بود... و جوری رفتار کرده بود، که باعث شد نه احساس ناراحتی کنم، نه غریبگی....لبخند کمرنگی زد و خودش را عقب کشید: اینم حرفیه...!بعد از یک دو دو تا چهار تای کوتاه، سوالی که توی دلم بود را، پرسیدم: شما چرا اینجایین؟؟؟ می دونید... بعید می دونم تو این دوره، یه آدم تحصیل کرده، اینجوری بخواد ازدواج کنه! این قدر سنتی!سری تکان داد: خب می دونی..... من پسر خوبی ام!!!و با خنده ای پر از شیطنت، به من خیره شد...
چشم هایم را از گرد شدگی در آوردم و سرم را پایین انداختم... خدا عاقبت ما را بخیر کند با این پسرِ کبوتر نامه رسانِ صدرِ پر از شیطنت!!!!خودش را کشید عقب و با خنده ای توی صدایش، اضافه کرد: می دونی، برام از عجایب هفت گانه بود که یه روز بشینم روی این صندلی ها و با یه دختر خانوم محجبه در مورد ازدواج حرف بزنم..!! در واقع اینجوری بگم بهتره... درسته خانواده ی من، و بیشتر مادرم، اهل نماز و روزه ن، ولی خب... من فکرشو نمی کردم که یه روزی تو همچین شرایطی باشم و سلیقه م مماس شه با سلیقه ی عاطفه.... مامان!از لفظ واژه ی محجبه، تحت هر شرایطی از زبان یک آدم معمولی و با سوء نیت، منزجر می شدم...، اما این بار نمی دانم چرا هیچ حسی به این واژه نداشتم... بیشتر داشتم فکر می کردم که چطوری مادرش را صدا می زند... عاطفه!!داشت ادامه می داد و من هنوز حواسم پی دست هایم بود که این بار، گذاشته بودمشان روی دسته های فلزی صندلی....- اما همیشه یه اعتقادی داشتم..، حالا به هر دلیلی.... ، که اجازه بدم عاطفه برام انتخاب کنه... به هیچ عنوان آدم مطیعی نیستم، بچه ننه هم نیستم، ولی این اعتقادمه...! به خاطر یه سری حس خوب مادر و فرزندی که بین من و مامان هست....چند ثانیه سکوت کرد و نگاهی به آسمان انداخت: فکر کنم قراره خیس بشیم....سرم را بالا گرفتم... کی ابر شده بود؟؟؟بی خود و بی جهت پرسیدم: چند بار تا حالا خواستگاری رفتید؟؟؟خندید... لب هایش را بهم فشار داد و خنده اش را خورد: اولین بارمه....داشتم می رفتم توی عوالم رویایی خودم که چه دختر خوشبختی هستم من، که با شیطنت و خونسردی افزود: که خر شدم!!ای بابا عجب آدم بی تربیتی بود ها!!!!!!!پسر جان بگذار دو کلمه با هم حرف بزنیم بعد تربیتی که عاطفه خانوم خرجت نکرده را ، به رخم بکش!!!!بی مقدمه گفت: یه بیوگرافی به من بدی ممنون می شم...و دو ثانیه بعد اضافه کرد که: شایدم از هم بدمون نیومد....ساده می گرفت......!سومین چیزی که ازش برداشت کردم...!اولی خنده ی شیک و مردانه اش بود.... دومی احساس راحتی ای که به مخاطب القا می کرد... ، و سومی....الکی الکی، کف دست هایم عرق کرد.... به دست هایم نگه کردم.... باید از خودم می گفتم... از خودم..... خودم....... چقدر دستهایم خالی بود.................- من.... چی بگم...؟؟- نمی دونی؟ خب... من الان بهت یاد می دم چجوری بیوگرافی بدی!!!بعد با یک حرکت از جایش بلند شد و با ژست مهندسی ، خلبانی، کمک خلبانی، کاپتانی اش، گفت: کامران صدر، بیست و هفت ساله، سه چهار ماه دیگه میشه بیست و هشت، مهندس مکانیک، دارای گواهینامه ی ATPL ( گواهینامه ی خلبانی مسافربری ) ، قد 186 ، سلامت کامل چشم، قلب، گوش و حلق و بینی، مغز هم... اِی......! یه دونه دندون روکش هم ندارم!!!اینجا که رسید ، دیگر نتوانستم خنده ام را کنترل کنم.....خودش هم به خنده افتاده بود....نشست سر جایش....دیــــــوانـــــه.......!- اینقدرام دیگه خنده نداشت...!!چه یک نفس رفته بود!!!چه از خود راضی!!!یک کمی هم مغرور!!! وقتی که داشت از سلامتش می گفت!! لابد فکر کرده با یک دختر آلزایمری کور رنگ نازا طرف است!!!!!!خنده ام را جمع کردم: تا حالا.. اینجوری.. اوه...!صبر کرد تا من خودم و خانمی ام را پیدا کنم....پیدا کردم و پرسیدم: چرا دندون اینقدر مهمه؟؟لبخند زد: چون مثلا اگه دو سه تا دندون جلو نداشته باشی، ممکنه تو فشار بالا حالت تهوع بگیری.....سکوت کردم.... با صمیمیت جواب داده بود....حالا انگاری که نوبت من بود....دست هایش را توی هم قفل کرده بود و داشت منتظر نگاهم می کرد.....خنده ام تمام شد....به این فکر می کردم والا اینجوری که تو از خودت تعریف کردی و نمایش قدرت راه انداختی وهرچی پوئن مثبت داشتی گفتی، من چی بگویم؟؟؟باز دست هایم بی قرار شدند....برشان گرداندم روی پایم... باز برعکسشان کردم و گوشه ای از چادرم را گرفتم....نمیدیدمش اما می دانستم که دارد نگاهم می کند...به دست هایم نگاه کرد و با ملایمت گفت: می دونم که دانشجویی و ناجی هم هستی... ولش کن.. نمی خواد بگی...!سرم را آوردم بالا... و باز چشمم افتاد به چشم هایی شبیه به چشم های خانوم صدر... با همان آرامش و ملایمت....چند لحظه نگاهم کرد و بعد آهسته گفت: فکر کنم رودربایستی مامانامون بد هم نشد.... هوم..؟!لبخند کمرنگی زدم...نه، بد نشده بود....باز فکر کردم که مژه هایش هم خوش حالت و تاب دارست....و اینکه چشم های قهوه ای تیره دارد... پوست گندمی ای که می رود سبزه ملایم بشود... ابروهای نه چندان پر، اما خوش حالت... فک محکم.... باقیش را هم که خود از خود راضی اش گفته بود!!!!!صورتم خیس شد....سرم را بلند کردم و حیرت زده، به آسمان خیره شدم....صدای اذان مسجد می آمد و هوا تقریبا تاریک می شد....صدایش همراه با لبخند بود: اولین جلسه ی خواستگاری.. ، توی ایوون و حیاط پر از گل، صدای اذون.... ، نم نم بارون...... من دلم خیلی پاک نیست، اما فکر می کنم همه ی اینا به خاطر خالص بودن توئه که کنار هم چیده شده......نگاهم توی نگاهش لرزید.......دلم......چشم هایم رفت پی بنفشه های زرد و بنفش.......چطور می شد که دوباره کنار این بنفشه ها و روبه روی مردی که مدعی دو تا شدن داشت بنشینم و ، امروز، روز دیگری باشد.
علی بی هیچ حرفی سوییچش را برداشته و از خانه بیرون زده بود....نمی دانم چی باعث این بهم ریختگی ناگهانی اش شده بود.. درست از وقتی که ما از ایوان برگشتیم و چشمش بهمان افتاد، ترش کرد....! تمام مدتی هم که روشنک داشت با شیرین زبانی از شیراز حرف می شد و خانوم صدر با لبخند بهش گوش می داد، نگاه علی روی صدر پسر، ثابت بود......صدر پسر اما نگاهش روی روشنک بود... نگاهی خالی که چیزی ازش نمی فهمیدم.. نگاهی که انگار تکان خوردن لب های روشنک را میدید، اما نمی فهمید چی می گوید.... صدایی نمی شنید.. حتی سنگینی نگاه خیره و اخم آلود علی را حس نمی کرد....! و همین گنگی، به شدت برایم آشنا بود....! همین که حضور داشت، اما فکرش آنجا نبود.....آخر سر هم انگار خیرگی نگاه من، که نه علی!! ، کشیدش بیرون.. ، که سرش را بالا آورد و لبخند محوی به من زد....لبخندی که باعث شد حرصی بشوم از اینکه متوجهش کرده ام و قرمزم کُند.....اما همان لبخند، لبخند محوی بود که آنجا نبود................!نُه نشده بود که خانه از حضورشان خالی شد... در را که بستند، علی سوییچش را برداشت و فقط گفت: شب نمیام....حاج خانوم با نگرانی مسیر رفتنش را بدرقه کرد ، روشنک حواسش نبود و من..... با غصه.............شب نیامدنش نگرانی نداشت.. علی خانه ی کسی نمی ماند... اگر هم می ماند، پیش عمه بود... اما طوری رفته بود، که رفتنش نگرانمان می کرد......روشنک داشت از حاج خانوم می پرسید: این آقا خوش تیپه رو چجوری تور زده ساره؟؟حاج خانوم لب گزید و من، تمام قوایم برای تعریف کردن و تبادل نظر با روشنک، از بین رفته بود... راهِ پله ها را در پیش گرفتم...... روشنک بلند گفت: ساره الان میاما.. نخوابی کارت دارم!!از پیچ پله ها که می گذشتم، توی دیدشان که دیگر نبودم، شنیدم که حاج خانوم با صدای ضعیفی بهش می گفت: مادر کاش نمیومدی وسط مراسم.. می ذاشتی آخرش....- وا حاج خانوم؟؟؟؟ من از کجا می دونستم؟؟؟؟؟من کنار پله ها پناه گرفتم و علی رغم میل باطنی و ندای سرزنشگر وجدانم، گوش ایستادم: عزیزم خیلی ناگهانی شد... بعدم.. اگه می گم...صدایش را بیشتر پایین آورد... من، بیشتر حساس و کنجکاو شدم...!!- نمی گی دختره از سکه می افته...قلبم از دستم ریخت......ریخت کف پله ها....از پله ها رفت پایین...افتاد وسط هال....رفت سمت جایی که پسر صدر نشسته بود....صدای رعد و برق می آمد....روشنک داشت با اعتراض و بد خلقی و هشدار می گفت: مامان!!!!!!و قلبم که رسیده بود به حضور خالی صدر پسر، داشت ازش می پرسید که: من از سکه افتادم؟؟.....
صبح شنبه آخرین جلسه های دانشگاه بود... هفته ی بعد هم دو تا کلاس داشتیم و بعد، تمام! می رفت برای امتحان و شروع بدبختی دانشجویی..........ساعت سه و نیم بود که کلاس تمام شد و من گوشی ام را که یک ساعت تمام بود ویبره اش بند نمی آمد، از جیبم بیرون کشیدم!!! حاج خانوم، ده بار!!!! نگران شدم و فوری شماره گرفتم: الو؟؟ چی شده حاج خانوم؟؟؟با عصبانیت خفیفی گفت: چرا جواب نمیدی دختر؟؟؟- سر کلاس بودم.. اتفاقی افتاده؟ روشنک حالش خوبه؟؟- آره مادر چیزی نشده! ببین ساره! امروز که دیگه کلاس نداری، نه؟؟- نه. چطور؟؟- خب خدا رو شکر! ببین صبح داشتم با خانوم صدر حرف می زدم، در واقع اون تماس گرفت، می خواست مزه ی دهنمونو بدونه!! منم گفتم 50 – 50 مساعده!!چرا اعتراض نکردم؟؟چرا قیافه ی دلخور علی، یادم رفت؟؟؟چرا داشتم شیرینی دلچسبی را، توی دلم حس می کردم؟؟؟؟حاج خانوم ادامه داد: پسره گفته ، علی هم دیشب آخر وقت گفت، الانم روشنک نشسته بغل دست من داره می گه، یه دو سه بار با هم حرف بزنید...! ببینید چطور می شه!!!خدای من!!!! این حاج خانوم بود که داشت این حرف ها را می زد؟؟ این حاج خانوم بود که داشت از دیدن می گفت؟؟؟ چه اتفاقی داشت می افتاد؟؟؟ چی داشت می شد؟؟؟ نه... انگار حرف های اخر شب روشنک، داشت درست از آب درمی آمد..........باید یک بار دیگر حرف هایش را با خودم مرور می کردم.. باید! ولی حالا نه! حالا وقتش را نداشتم! حالا وقت تجزیه و تحلیل رفتار های حاج خانوم و اتفاقات دو سه روز گذشته را، نداشتم!!- من شماره تو دادم بهش. الاناس که بهت زنگ بزنه.. خبرم کن!تا آمدم توی گوشی هوار بزنم به کی؟؟ تماس قطع شد.... گلچین و حنانه با تعجب و شادی، با خنده نگاهم می کردند.....زیر لب گفتم: چی شد الان؟؟؟شادی پقی زد زیر خنده و همزمان گوشی ام زنگ خورد. شماره را نمی شناختم . هول شدم! کی بود؟ با ترس به گلچین نگاه کردم. آرام بود.... آرام شدم...دکمه ی اتصال را زدم: بله؟صدایی پر از مهربانی و عطوفت، گوش هایم را نوازش داد: سلام عزیزدلم... خوبی ساره جان؟!احتیاجی نبود به مغزم فشار بیاورم... این صدای آسمانی، نمی توانست به کسی جز خانوم صدر متعلق باشد!لبخند نشست به لب هایم و کَنده، نشد!!- سلام ... حال شما؟- من خوبم دخترم.. شما چطوری؟ با زحمتای ما؟!چه خوب بود که عروسم عروسم نمی کرد!!!- اختیار دارید....صدایم خجالت زده شده بود....خنده ی آرامی کرد: دانشگاهی خانوم خوشگل؟اعتماد بنفسم چسبید به سقف کلاس سیصد و شش!!- بله.. دیگه کلاسم تموم شده...- خب چه بهتر! مامان جان امروز کامی بیکاره.. البته بیکار که چه عرض کنم! آزاده! گفتم یه قراری بذارید همو ببینید....دستم را بی اختیار کوبیدم به گونه ام!!!- چی؟؟؟شادی که سرش را چسبانیده بود به گوش من، خنده ی شلیک واری کرد.......گلچین داشت می گفت: زهرمااااااااااار.......!!!!خانوم صدر داشت می گفت: عزیزم دیگه دوره ای نیست که خانواده ها فقط پسند کنن... من و مامان هم قرارمون بود شما ها یه جلسه همو ببینید، اگه خوشتون اومد، دیگه باقیش پای خودتون باشه. حالا من شماره تو با اجازه ت دادم به کامی... بازم جلو جلو عذر می خوام مامان جان... خودش باهات تماس میگیره...دیگر باقی حرف های خانوم صدر را نمی شنیدم!کامی؟؟؟شماره ی من را داده بود به کامی؟؟؟یااااا خداااا!!!!با این یکی چکار می کردم؟؟؟؟قبل از من گفت: خدا به همراهتون مامان جان.. می بوسمت...مامان جان.......دلم رفت.....دلم، پر کشید........گوشی را گذاشتم روی دسته ی صندلی چوبی. شادی اولین نفر بود: زود تند سریع بگو چه خاکی بر سرت شد!!؟؟؟حنانه ریز خندید... گلچین بی توجه به آنها پرسید: همون خواستگاره بود؟؟سر تکان دادم....شادی به همه مان آدامس تعارف کرد....وا رفته گفتم: گفت می خواد بهم زنگ بزنه!گلی مهربان گفت: خب بزنه!! لولو که نیست!!؟شادی نیشش را باز کرد: می خوای من حرف بزنم باهاش؟؟؟ همچین واست آمارشو دربیارم که حظ کنی!!!گلی اخطار داد: شادی!!!گیج و نالان و کلافه، نگاهش کردم....دستی جلویم دراز شد: موبایلت...!!!وحشت زده به گوشی میان دست های حنانه نگاه کردم!!! خط یک بود... روند.... یاااااا خدااااااا!!!!!!!!شادی تماس را برقرار کرد و سر خودش و گوشی را چسباند به گوشم!!!!!!!!!!صبح شنبه آخرین جلسه های دانشگاه بود... هفته ی بعد هم دو تا کلاس داشتیم و بعد، تمام! می رفت برای امتحان و شروع بدبختی دانشجویی..........ساعت سه و نیم بود که کلاس تمام شد و من گوشی ام را که یک ساعت تمام بود ویبره اش بند نمی آمد، از جیبم بیرون کشیدم!!! حاج خانوم، ده بار!!!! نگران شدم و فوری شماره گرفتم: الو؟؟ چی شده حاج خانوم؟؟؟با عصبانیت خفیفی گفت: چرا جواب نمیدی دختر؟؟؟- سر کلاس بودم.. اتفاقی افتاده؟ روشنک حالش خوبه؟؟- آره مادر چیزی نشده! ببین ساره! امروز که دیگه کلاس نداری، نه؟؟- نه. چطور؟؟- خب خدا رو شکر! ببین صبح داشتم با خانوم صدر حرف می زدم، در واقع اون تماس گرفت، می خواست مزه ی دهنمونو بدونه!! منم گفتم 50 – 50 مساعده!!چرا اعتراض نکردم؟؟چرا قیافه ی دلخور علی، یادم رفت؟؟؟چرا داشتم شیرینی دلچسبی را، توی دلم حس می کردم؟؟؟؟حاج خانوم ادامه داد: پسره گفته ، علی هم دیشب آخر وقت گفت، الانم روشنک نشسته بغل دست من داره می گه، یه دو سه بار با هم حرف بزنید...! ببینید چطور می شه!!!خدای من!!!! این حاج خانوم بود که داشت این حرف ها را می زد؟؟ این حاج خانوم بود که داشت از دیدن می گفت؟؟؟ چه اتفاقی داشت می افتاد؟؟؟ چی داشت می شد؟؟؟ نه... انگار حرف های اخر شب روشنک، داشت درست از آب درمی آمد..........باید یک بار دیگر حرف هایش را با خودم مرور می کردم.. باید! ولی حالا نه! حالا وقتش را نداشتم! حالا وقت تجزیه و تحلیل رفتار های حاج خانوم و اتفاقات دو سه روز گذشته را، نداشتم!!- من شماره تو دادم بهش. الاناس که بهت زنگ بزنه.. خبرم کن!تا آمدم توی گوشی هوار بزنم به کی؟؟ تماس قطع شد.... گلچین و حنانه با تعجب و شادی، با خنده نگاهم می کردند.....زیر لب گفتم: چی شد الان؟؟؟شادی پقی زد زیر خنده و همزمان گوشی ام زنگ خورد. شماره را نمی شناختم . هول شدم! کی بود؟ با ترس به گلچین نگاه کردم. آرام بود.... آرام شدم...دکمه ی اتصال را زدم: بله؟صدایی پر از مهربانی و عطوفت، گوش هایم را نوازش داد: سلام عزیزدلم... خوبی ساره جان؟!احتیاجی نبود به مغزم فشار بیاورم... این صدای آسمانی، نمی توانست به کسی جز خانوم صدر متعلق باشد!لبخند نشست به لب هایم و کَنده، نشد!!- سلام ... حال شما؟- من خوبم دخترم.. شما چطوری؟ با زحمتای ما؟!چه خوب بود که عروسم عروسم نمی کرد!!!- اختیار دارید....صدایم خجالت زده شده بود....خنده ی آرامی کرد: دانشگاهی خانوم خوشگل؟اعتماد بنفسم چسبید به سقف کلاس سیصد و شش!!- بله.. دیگه کلاسم تموم شده...- خب چه بهتر! مامان جان امروز کامی بیکاره.. البته بیکار که چه عرض کنم! آزاده! گفتم یه قراری بذارید همو ببینید....دستم را بی اختیار کوبیدم به گونه ام!!!- چی؟؟؟شادی که سرش را چسبانیده بود به گوش من، خنده ی شلیک واری کرد.......گلچین داشت می گفت: زهرمااااااااااار.......!!!!خانوم صدر داشت می گفت: عزیزم دیگه دوره ای نیست که خانواده ها فقط پسند کنن... من و مامان هم قرارمون بود شما ها یه جلسه همو ببینید، اگه خوشتون اومد، دیگه باقیش پای خودتون باشه. حالا من شماره تو با اجازه ت دادم به کامی... بازم جلو جلو عذر می خوام مامان جان... خودش باهات تماس میگیره...دیگر باقی حرف های خانوم صدر را نمی شنیدم!کامی؟؟؟شماره ی من را داده بود به کامی؟؟؟یااااا خداااا!!!!با این یکی چکار می کردم؟؟؟؟قبل از من گفت: خدا به همراهتون مامان جان.. می بوسمت...مامان جان.......دلم رفت.....دلم، پر کشید........گوشی را گذاشتم روی دسته ی صندلی چوبی. شادی اولین نفر بود: زود تند سریع بگو چه خاکی بر سرت شد!!؟؟؟حنانه ریز خندید... گلچین بی توجه به آنها پرسید: همون خواستگاره بود؟؟سر تکان دادم....شادی به همه مان آدامس تعارف کرد....وا رفته گفتم: گفت می خواد بهم زنگ بزنه!گلی مهربان گفت: خب بزنه!! لولو که نیست!!؟شادی نیشش را باز کرد: می خوای من حرف بزنم باهاش؟؟؟ همچین واست آمارشو دربیارم که حظ کنی!!!گلی اخطار داد: شادی!!!گیج و نالان و کلافه، نگاهش کردم....دستی جلویم دراز شد: موبایلت...!!!وحشت زده به گوشی میان دست های حنانه نگاه کردم!!! خط یک بود... روند.... یاااااا خدااااااا!!!!!!!!شادی تماس را برقرار کرد و سر خودش و گوشی را چسباند به گوشم!!...
نفسم توی سینه ام حبس شده بود!!!!و چشم هایم دریده از وحشت و اضطراب، به شادی دوخته شده....!!!صدایی متین و آرام، داشت می گفت: خانوم فتوحی...؟!لب هایم را با آخرین قدرت ممکن، گزیدم!!!آخخخخخخ!!!! سوختم!!!!شادی با جفت دست هایش کوبید توی سرم!!!! « خاااک بر سرت!!!! »کامران داشت از آن طرف می گفت: الو؟حنانه به سرعت دستم را گرفت و اشاره کرد که نفس عمیق بکشم... آرامش پر از معنویتش، به قلبم هجوم آورد......راه تنفسیم باز شد و به سختی توی گوشی زمزمه کردم: الو؟نمی دانم چرا، اما احساس کردم که آقای بدون دندان روکش، دارد لبخند می زند!!!- سلام خانوم.عادی گفته بود! عادی داشت حرف می زد! عادی گفته بود خانوم! من اما، پر از استرس جوابش را داده بودم: سسسلام!!!حنانه دستم را فشرد... پلک زد.. اشاره کرد به نفس عمیق... توی چشم های عسلی اش، یک دریا آرامش دیم.....، و آرام شدم.........- مزاحمت شدم؟!- نه! نه!- خوبی؟!- آره! آره!خنیدید....آرام....مکثی کوتاه کرد و گفت: امروز چیکاره ای؟!- امروز؟؟ذهنم زود آنالیز کرد!!!- الان تازه کلاسم تموم شد. ساعت چهار باید می رفتم سالن که کنسل شد به خاطر کلاسم!! می رم خونه ی عمه م!!!چقدر تند تند حرف زده بودم!!!!شادی ریز می خندید!!!کبوتر نامه رسان پرسید: وقت داری همو ببینیم؟!وقت دارم؟؟ وقت که دارم..... وقت دارم همو ببینیم؟؟؟ نه نه!!! اصصصصصلا وقت ندارم!!!!!خنده ام گرفت! جواب دادم: راستش.... بله، وقت دارم!- پس میام دنبالت. آدرسو اس ام اس کن واسم. فعلا!همین!!!! بووووووووق!!!! همین!!!! فعلا!!!!!! بوووووق!!!!! بوووووووق!!!!! بووووووق!!!!!شادی از گوشم فاصله گرفت: ناکس عجب صدایی داره!!!خودم را کشیدم عقب و با هراس و استرس و چشم های گشاد شده به شادی و گلی و حنا، دو دستی کوبیدم توی سرم: من با این ریختم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تا رسیدن به دستشویی توی راهرو، چهار تایی با سرعت نور دویدیم!!!وقتی خودم را پرت کردم تو و دری را که پشتش با ماژیک نوشته بودند « خواهران » را بستم، به نفس نفس افتاده بودم!!! شادی محکم با کف دستش کوبید به کتفم: ای زهرمار بگیری تو!!! فک کردم جن دیدی اینجوری دوییدی زنیکه!!!! مرض داری مگه؟؟؟حنا با خنده، تکیه داد به دیوار: وای مردم... همه نگامون میکردن.. الان می گن این چهار تا.. این چهار تا خلن!!!!گلی نگاه عاقل اندر سفیهی روانه مان کرد: نه که نیستید؟؟؟!!!!شادی لب و لوچه اش را به حالت انزجار جمع کرد و همان طور که می آمد طرف من، رو به گلچین گفت: ایششش!!! خب خانوم بزرگ!!!!!!بعد رو به من گفت: یالا مقنعه کوفتیتو درآر سرتو بگیر زیر شیر آب!چشم هایم را گرد کردم: زیر آب اینجا؟؟ عممممرا!!!!!شادی هولم داد: دِ خره!! پسره الان بیاد تورو با این ریختت ببینه که می ره پشت سرشم نگاه نمی کنه!!! البته.. من همین حالاشم موندم چجوری مهماندارای به اون خوشگلی و جیگری رو ول کرده، اومده سراغ تو!!!!حنانه با دلسوزی گفت: شادی جان....!گلی خندید: چیه؟؟ چشم نداری ببینی یکی آدم از آب دراومده؟؟؟ فکر کردی همه مث اون سامی جووونتن؟؟!!شادی برایش ادا درآورد.... از حرف هایش ناراحت نمی شدم.. به هیچ وجه... نه از حرف حق، نه از شادی دوست داشتنی ام.........به هر ضرب و زوری بود، سرم را گرفت توی کاسه ی دستشویی و من تقریبا با حالت تهوّع!!! صورت و جلوی موهایم را، شستم...!! حنانه چادرم را گرفت و نگاهی کرد: تمیزه!نگاه خانوم معلم مآبانه ی گلچین، سر تا پایم را زیر نظر گرفت.... یاد نگاه همیشگی حاج خانوم افتادم.... روشنک گفته بود: مهم اینه که با کسی ازدواج کنی، که اون می خواد.......گلچین داشت می گفت: افتضاح!!!!قلبم چپید توی پاچه ی شلوارم!!!!باز دو دستی زدم توی سرم و نالیدم: من با این ریخت و قیافه م برم بگم چی؟؟؟!!!!!!شادی آمد سمتم: چرا اینجوری میگی بابا بچه هول کرد! خیلیم خوووبی ناجی جونم!! فقط..... همچین زیادی خوشتیپی!!! می ترسم تورو با جسیکا آلبایی... کیتی پری ای... چیزی اشتباه بگیرن!!!!بی اختیار، پریدم بهش: بس کن شادی!! من دارم از استرس میمیرم! شوخیت گرفته؟؟غش غش خندید: خب راست میگم دیگه!!! عین بچه مدرسه ایا شدی....!!!نگاهی به مانتوی سرمه ای ام انداختم... راست می گفت!گلی به جای من جواب داد: خودش خواسته بعد دانشگاه بیاد ببیندش!!! پس باید تحمل کنه!!! دنبال عروس نیومده که!!!قلبم با شنیدن کلمه ی عروس، تپیدن گرفت....صدر پسر داشت می آمد دنبالم....؟!قرار بود با یک مذکر بروم بیرون و حرف بزنم....؟!یا خدااااا........هول و هراسان و مستاصل، وسط دستشویی بالا و پایین می پریدم...حنا با آرامش همیشگی اش گفت: خیلیم خوبی عزیزم! ماهی، خوشگلی! از سرشم زیادی! انقد استرس نداشته باش فدات شم.......بهش لبخند پر اضطرابی زدم و نگاهی به لباسم انداختم... وای... مانتویم چروک بود.. عرق کرده بود.... نا مرتب بود....!!! رو به شادی کردم: می شه مانتوتو با من عوض کنی؟!ابروهایش رفت بالا: اَیییی!!! اصصصلا راه نداره! مال گلچینو بگیر!!- آیِش چیه!؟ مال گلچین به من نمی خوره. با تو یکیه سایزم. جون ساره....!!؟و سرم را کج کردم و با مظلومیت نگاهش کردم...نفسش را فوت کرد بیرون و دستش رفت به دکمه های مانتوی کرمش: مرده شور اون قیافه ی موش مرده تو ببرن!!!!!!خندیدم و محکم گونه اش را بوسیدم!بدو بدو مانتوی شادی را پوشیدم. شکر خدا آنقدر به خودش عطر می زد که هیچ بوی عرقی حس نمی کردم.... نگاه کردم به ساعتم.. دیر شده بود!! دویدم جلوی آینه... سه تایی دویدند پشت سرم.... سه تایی با هم، خندیدند....!! موهایم را دادم تو و مقنعه ام را مرتب می کردم که دستی با رژ لب صورتی کمرنگ، آمد طرفم!! اخم کردم: اصلا!!!!شادی غرید: دِ بزن این لامصبو!! رنگت عین مرده های قبرستون میمونه!!!گلی تایید کرد: راست می گه !! البته استثنائا!!!!سرم را به شدن به چپ و راست تکان دادم: نمی زنم!! به هیچ عنوان!! اصرار نکنید!!!شادی رژ را انداخت توی کیفش: به درک!!! پسره پرید، نگی نگفتی!!!!باز با شنیدن کلمه ی پسره، استرسم یادم آمد!!گوشیم داشت زنگ می خورد....جیغ زدم: هیــــــــــــــــن !!!!!!شادی زد توی بازویم: مَـــــــــــَــــــــرض !!!!!!!!گلی گوشی را پرت کرد طرفم. خدایی بود که توی هوا گرفتمش! پایم را با شدت و با اضطراب ، کوبیدم روی زمین: بله؟؟؟؟- دم در اصلی ام.... کجایی؟!- من؟؟ وای!! من دارم میام!! اومدم!! الان!!!شادی گوشی را از دستم گرفت و قطع کرد و با سرزنش گفت : آخه تو که پسره رو خفه کردی با این تابلو بازیات!!! این چه وضعشه ساره؟؟؟گریه ام گرفته بود....بی قرار و پر از استرس، اشک توی چشم هایم جمع شد.....حنانه آمد طرفم و به شادی تشر زد: دعواش چرا می کنی توام!؟بغلم کرد: آروم باش ساره جونم! چیزی نیست که.... یکم صلوات بفرست... نفس عمیق بکش..... باریکلا دختر خوب...دو سه تا قطره ی اشک را با پشت دستم پاک کردم و لب برچیده، به سه تاشان نگاه کردم.....گلیچن لبخند زد: بجنب دیگه... پایینه!چادرم را سرم کردم.... آخرین نگاه ها را توی آینه انداختم... قابل تحمل شده بودم! شادی شیشه ی عطرش را جلو آورد.... خودم را کشیدم عقب: نه.. نمی خوام...اخم کرد: وا؟؟؟ بابا یکم خوش بو باش! نترس گناه تحریک شدن پسر مردم ، با مـــــَـــــن!!!!!!قرمز شدم و لبم را با شدت گاز گرفتم....گلی پقی زد زیر خنده....حنانه دستش را گذاشت پشتم: بسه مسخره بازی.....! بدو ساره، دیرت شد!از دستشویی زدم بیرون. سه تایی شان پشت سرم دویدند.. خنده ام گرفته بود... هرکی توی راه پله ما را می دید، خنده اش می گرفت... به ساعتم نگاه کردم.. دیر شده بود.... استرسم بیشتر شد... چی بگویم؟؟ چجوری حرف بزنم؟؟ یعنی می شود مثل آن روز توی حیاط راحت باشم؟؟؟ خدایا... خدا جانم.....نفهمیدم چجوری آیت الکرسی خواندم و چجوری به خودم فوت کردم.....!!!اما حین فوت کردن فهمیدم که شادی مانتویش را با عطر خفه کرده!!! عصبی سر تکان دادم و قدم هایم را تند تر کردم!! نزدیک در که رسیدم، برگشتم پشت سرم را نگاه کردم. ایستاده بودند عقب تر و می خندیدند.... لبه های چادرم را توی مشتم گرفتم و از در رفتم بیرون.... چشم گرداندم.. ماکسیمای سرمه ای رنگ، چند تا ماشین آن طرف تر بود..... نمی دانم آن لبخند بی هوا، از کجا آمد و روی لب هایم نشست..... دست های عرق کرده ام یخ کرد، اما لبخندم، از رو نرفت.......دستم که به دستگیره ی در رفت، احساس کردم یکی دارد خیره نگاهم می کند..... سرم را کشیدم بالا..... نه...... نمی خواستم.... نمی خواستم...... بدا به شانس من..... بدا.......کیانی داشت از ماشینش پیاده می شد......داشت من را نگاه می کرد....داشت من و ماکسیمای سرمه ای و پسر پشت رُل را نگاه می کرد.....با یک پوزخند مسخره.....پر از تحقیر.....و نگاهی که از سردی اش، تمام تنم ، یخ بست.
دستم را به دستگیره سفت کردم و خودم را کشیدم پایین و نشستم توی ماشین.....صدر پسر، لبخند قشنگی زد: سلام.لبخند ساره فتوحی، متزلزل بود.. و نگاهش، مضطرب و گریزان از نگاه کردن به جایی که صدر پسر و کیانی، در یک راستا توی دیدش بودند...- سلام....- خوبی؟!- ممنون... میشه.....بیشتر از این نمی شد نگاهش نکنم... آرام سرم را چرخاندم طرفش.... اولین چیزی که دیدم بلوز سفیدش بود و دومی، نگاه هنوز خیره ی کیانی............نفسم را فوت کردم بیرون و چشمم را دوختم به روبه رو: میشه از اینجا بریم...؟!مکثی کرد و راه افتاد: البته.....از توی آینه بغل داشتم می دیدمش....ایستاده بود کنار ماشینش و هنوز، آن پوزخند تهوع آور گوشه ی لبش بود....می خواستم به صدر بگویم نگه دارد... می خواستم بگویم باید صبر کنی بروم پیش آن پسره ی مزخرف که قیافه ی خشنی دارد و با سوییچ توی دستش بازی می کند.... باید... باید بروم و برایش توضیح بدهم که آن جوری نیست که او فکر می کند.... باید بروم و بگویم که اشتباه می کنی! این لبخند مسخره و مضحک را از گوشه ی لبت بردار و ببین که من هنوز همان ساره ی فتوحی سر به زیرم و این پسر سفیدپوش، خواستگار انتخابی حاج خانوم........ چرا؟؟ چرا می خواستم بروم و برایش توضیح بدهم؟؟ بگویم صرفا چیزی که میبینیم، حقیقت نیست! بگویم حقیقت محض، پشت پرده ی کوری چشم های توست! چرا می خواستم برایش توضیح بدهم؟؟ چرا در عین اینکه ازش بدم می آمد...، در عین اینکه اصلا به او ربطی نداشت، مـــــــــی خواستم که توجیهش کنم و از قضاوت عجولانه و اشتباه و ذهنیت نفرت انگیزی که حتم به یقین داشت توی سرش وول می خورد، درش بیاورم.........!؟؟؟؟ چرا....؟؟؟ چرا؟؟؟؟- آشناس؟!دو متر از جایم پریدم! فوری برگشتم طرفش! داشت از توی آینه به عقب نگاه می کرد.... و لبخند سمج و بی معنایی گوشه ی لبش بود!!!سر تکان دادم: نه! کی؟؟لبخندش، عمیق تر شد.....نگاهش را از آینه گرفت و چهار راه را سمت چپ پیچید: هیچی...چند ثانیه بعد ادامه داد: خب...، کجا بریم صحبت کنیم؟!به راستی که بهترین سوال ممکن را پرسیده بود!!! نه که من تا به حال با صد نفر رفته بودم بیرون و هم صحبت شده بودم، بابت این می پرسید!!!!!! آرام گفتم: نمی دونم.- جای خاصی مد نظرت نیست؟!- نه.- گرسنه چی، نیستی..؟!- نه! اصلا!دستی به موهایش کشید..... گوشه چشمی نگاهش کردم.... پیراهن سفیدی تنش بود که آستین هایش را تا آرنج بالا زده بود.... شلوار جین تیره..... دوست داشتم.....- بریم پارک!- پارک؟؟؟؟- بله.. می خوام تو هوای آزاد باشم..... خنکه امروز...!- خب... باشه! کجا؟آدرس دادم..... موزیک با صدای خفه ای پخش می شد......- تو کار انجام شده قرار گرفتی؟!به اندازه ی دو ثانیه، پرسش گرانه نگاهش کردم. ادامه داد: همین که دنبالت اومدم....نگاهم را دادم به دست هایم: راستش... بله.... خیلی هول هولی شد! من....- منم در جریان نبودم. صبح که می رفتم بیرون مامان شماره تو داد، گفت برنامه شون چیه!بی اختیار زمزمه کردم: برنامه.....نفسش را با صدا فرستاد بیرون.....بوی خوبی توی فضا پخش شد.....خوب شد مانتوی شادی معطر بود........!- من خیلی از این بساطا خوشم نمیاد خانوم فتوحی... منتها... خودم سپردم دست عاطفه، حرفیم توش نیست....! حالام اگه اینجام... باید بیشتر با هم حرف بزنیم... چون حس می کنم پنجاه شصت درصد نظرم مساعده... شما چطور؟!شما......بگو تو تا نظرم را بگویم........فکر کردم..... نظرم چی بود...؟! سکوتم طولانی شد......- خیلی سخته..؟!- نه... نه... خب....خب منم همین حدودا.....!!ابروهایش رفت بالا و خندید!باز، شیک و مردانه!!لبم را گاز گرفتم و رویم را برگرداندم سمت پنجره!!!!نگاهی به بستی فروشی سر پیچ انداخت: چیزی می خوری؟!سر تکان دادم: نه، مرسی...خندید: روزه ای؟؟؟لبخند زدم: نه ولی امروز اصلا میل ندارم.روبه روی پارک، زد کنار: شاید یکم دیگه میلت کشید....پیاده شدیم... از هر سه چهار تا جمله، یک بار نگاهش می کردم.. آن هم دو ثانیه ای.. طبق عادت... طبق طبیعت... طبق اعتقاد..... پارک دنج و خوشگلی بود که قبلا یکی دو بار با شادی و روشنک آمده بودم! روی شیب کمی قرار داشت و پر از پیچ و خم.. یک بار که با شادی و گلچین آمده بودیم، کلی گوشه ی دنج پیدا کردیم و چشممان هم به جمال دو سه تا دختر و پسر سوء استفاده کن از خلوت و دنجی پارک ، روشن شد! از خیابان پهن رد شدیم..... نگاه من به کاج ها بود و کامران، دست هایش را توی جیب شلوارش فرو برده و داشت از آن نگاه های زیر و بم کِش مردانه به پارک می انداخت....!!ساعت خلوتی بود... حوالی پنج..... خانم و آقای مسنی دست به دست هم قدم می زدند.... لبخند زدم..... دختر و پسری جیک تو جیک هم روی یکی از نیمکت های سبز نشسته بودند...... سرم را انداختم پایین... صدر پسر زیر لب غرغر کرد: عجب جایی هم ورداشتی مارو آوردیا!!!خنده ام را خوردم و سرم را بیشتر انداختم پایین تا نبیندم....اما آثارش، توی صدایم بود: دنج و خوشگله!نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت: اونکه صد البته!!!دلم می خواست بلند بلند و از ته دل، بخندم!!!بدجوری بامزه شده بود!زیر یکی از کاج های توی پیچ قسمت سنگفرش، روی یکی از نیمکت ها نشستیم.... چادرم را مرتب کردم.... پا روی پا انداخت و کمی چرخید به سمت من.....- می تونیم راحت صحبت کنیم؟!تو که اجازه نمی گرفتی.....!!لبخند کمرنگی زدم: بله....یک دستش را گذاشت روی تکیه گاه نیمکت و توی دست دیگرش، قفل کرد: تو برنامه ت چیه واسه آینده ت؟!برنامه ام؟؟؟ برنامه ام.... خب... خب می خواستم عین باقی آدم ها زندگی کنم... به حرف های عمه جان هم گوش بدهم... باید حرف بزنی ساره! تو را به خدا آدم باش!!! لکنت نگیری!!!لب هایم را تر کردم و سعی کردم که خش صدایم را بگیرم: می خوام درسمو تموم کنم.... کارمو که دارم.... بنا بر رشته ی خودمم شاید کار پیدا کنم.. برم سر کار.... شنا رو هم هیچ وقت ول نمی کنم...! همه ی زندگی منه!تبسم گوشه ی لبش، خفیف بود: ازدواج کجای برنامه ته؟!دست هایم را توی هم چفت کردم!!!- ازدواج؟؟؟ خب.... خیلی بهش فکر نمی کردم... یعنی... نمی خواستم ازدواج کنم.... اما....لبخند ملایمی زد و با لحنی که ازش اعتماد می بارید، گفت: اینجا فقط من و توییم! هرچی دوست داری و عقیده ته، می تونی بگی..... برای من، این مهمه!نگاهش کردم... چقدر چشم های آرامی داشت.......- من نمی خواستم ازدواج کنم! حاج خا.... مامانم! مامانم می خواد! یعنی نظرش اینه که به صلاحمه!چشم هایش را تنگ کرد: نمی خواستی، یا نمی خوای...؟!!اِی آدم نکته بین......ای......ای.......خودم هم نمی دانستم چرا فعلم را گذشته صرف کرده بودم!!! باید چی می گفتم؟؟ ماست مالی اش می کردم؟؟؟؟ دروغ؟؟؟ نه، اصلا...... دروغ نه...... راستش را هم که... به قول شادی هوا برش می دارد..... یکی توی دلم، که نه مغزم، پچ پچ کرد: خب برش داره.... پسر به این خوبی... چرا خوش اومدنتو انکار کنی ساره....؟؟لب هایم را تر کردم: نمی دونم!بهترین جواب ممکن!از سر خودت باز کن و توپ را بینداز توی میدان حریف!!- مستاصلی؟- اوهوم....- راستشو بخوای، منم همینم! پر از تردیدم! همش شک دارم.... نمی دونم راهم درسته یا غلطه... نمی دونم تردیدم طبیعیه یا نه.... عاطفه می گه طبیعیه!- شاید.....- روزی که اومدم خونه تون هم همین حسو داشتم! ببین، در اینکه می خوام ازدواج کنم که هیچ شکی نیست! اصلا واسه همین اینجام!! اما این که.... خیلی دقیق نمی دونم من و تو چقدر به درد هم می خوریم!انگاری که توی دلم، آب تکان خورد......اگر من را نخواهد..........- تو هم باید ببینی از من خوشت میاد یا نه..... ،و لبخندی شیطنت آمیز زد: با اینکه من خیلی فوق العاده و دوست داشتنی ام!!!!گونه هایم رنگ گرفت.....گرمم شد.....نوک کفشم را زدم به سنگریزه ی جلوی پایم.....پرروی از خود متشکر!!!خم شد و دست هایش را قلاب کرد توی هم و گذاشت روی زانویش.....- علت تردیدمو می دونم ساره..... بگم؟!ساره.....این همه آدم از کودکی صدایم کرده بودند..... این همه زن و مرد... با لهجه ها و گویش ها و تُن های مختلف.... چرا این یکی به دلم نِشست.......؟!!- بگین....حس کردم دارد حرفش را مزه مزه می کند..... بعد از چند لحظه، با صدای آرام و کنترل شده ای، گفت: تعارف که ندارم.... قراره زندگی کنیم..... من از این پوششت خوشم نمیاد ساره!....
آب توی دلم، تکان خورد.....*گوئیا زلزله آمد.... گوئیا خانه فرو ریخت، سرِ من.........رها کردم محرم و نامحرمی را... رها کردم عادت و طبیعت را...... رها کردم بند های دست و پاگیر پوشاننده ی معنای نگاهم را........هراسان، زل زدم توی چشم هایش.........چــــــی گفته بود؟؟؟چــــــی داشت می گفت؟؟؟؟؟خواستم حرفی بزنم....واژه ها را گم کردم......لب هایم از هم فاصله گرفت....زبانم تکان خورد.....اصوات، فرار کردند.....حروف ، گم شدند.........لال شدم.....اَلکن......ابرو در هم کشیده بود و داشت می گفت: چی شد؟؟ حالت خوبه؟؟حرف بزن ساره....تو را به خدا.....! تو را به جان مادرت یک کلام بگو!!!! بس کن این گنگ بازی و مضحکه ی خاص و عام شدن را!!!!! یک چیزی بگو!!!!!!!لب هایم چسبید بهم: مـَــــ...... من.....دستی به صورتش کشید....- حرف بدی زدم؟!نمی دانم.... نمی دانم...... نمی دانم......چرا نمی دانستم؟؟؟ چرا نگفتم آره؟؟!!!! چرا نتوپیدم بهش و محکم نگفتم که من همینم که هستم؟؟؟!!!! چرا هیچی به ذهنم نمی آمد؟؟؟؟؟!!!!صدایی توی سرم گفت: حرف بزن!!نفسم را رها کردم.....نگاهم را ازش گرفتم و زمزمه کردم: نه. هر کسی یه اعتقادی داره!- من به اعتقاداتت توهین نکردم.... فقط همین اول دارم می گم که فکرشم نمی کردم .... در واقع... این چادر....!!!و اشاره ای به چادرم کردم....بی اختیار چادرم را به خودم فشردم.....نگاه پر از تحقیر همیشگی کیانی توی ذهنم، نقش بست....!!چرا شبیه کیانی شده بود؟؟؟صدر پسر که حرفی نزد! صدر پسر که تحقیری توی کلامش نبود!!!!چرا برای یک لحظه، از دلم گذشت که کاش ندیده بودمش.................................!؟نگاهی به ساعت بند چرمی مشکی توی دستش انداخت: عاطفه میگه از خداتم باشه!!!خندید....دوست نداشتم بخندد......دوست نداشتم.......- میگه مهم نیست! من میگم مهمه! همین اول اگه بدونیم شیوه ی زندگی همو، خیلی مسایل برامون روشن می شه! نه؟!- بله....نمی دانم چرا یکهو کلافه شد...!! نفسش را فوت کرد بیرون و چنگی میان موهای سیاهش کشید: تو رو خدا دو کلمه پشت سرهم حرف بزن ساره!!!!!!
ناخن هایم را فشار دادم کف دستم.... یا الرحمن الراحمین.....بسم ا.....- من اعتقادم اینه آقای صدر! چادرمو بیشتر از هر چیز دیگه ای دوست دارم! نماز می خونم، روزه میگیرم، مسجد میرم... البته نه همیشه! خیلی ادعای مومن بودن و مسلمونی ندارم، ولی وظایفمو انجام میدم....! خدا و خواستش هم که توی زندگیم حرف اولو میزنه......چهره اش باز شد.....روشن شد.....ابروهای نه چندان پر، اما بامزه اش، از هم فاصله گرفت.....خندید.....خندید........- پس خیلی هم خجالتی نیستی!!!کوله ی بنفش و کبودم را روی پایم جا به جا کردم.....آخیش........!!راحت شده بودم!!!!احساس کردم صمیمیتی که توی جلسه ی خواستگاری داشت و امروز کمرنگ تر به نظر می رسید، دوباره به صدایش جان داد!!- خب، خانوم خجالتی......! باید بگم من خیلی ذوق کردم !!خنده ام گرفت....با دلخوری رویم را از نگاه و لب های ظریف و خندانش گرفتم......مسخره ی مزخرف!!!!صدایی توی دلم گفت: تو دلش هیچی نیست.... پاکه ساره....! تو اونو بکش سمت خودت.....! پاکه!!- من نماز نمی خونم ساره.....برگشتم سمتش..... نگاهش، و لبخندش، ملایمت و آرامش عجیبی داشت.........ادامه داد: روزه هم نمی گیرم! مسجدم خیلی کم پام رسیده! گهگاه توی مهمونی ها، نه همیشه، مشروبم می خورم...... دوست دخترم داشته م.... اما آدم کثیفی نیستم! جزء سی قرآنو از بس عاطفه تو بچگی تو گوشم خوند و مجبورم کرد که یاد بگیرم، حفظم! نگاه خطا هم به کسی نمیندازم..... خدا رو هم قبول دارم!مات و مبهوت، نگاهش کردم..............خــــــــــــدااااای من..............واقعا که چه آدمی را حاج خانوم انتخاب کرده بود!!!چه گزینش دقیقی!!! مشروب؟؟؟ دوست دختر؟؟؟ نماز؟؟؟آفرین حاج خانوم!! آفرین!!!!بهترین گزینه ی ممکن را انتخاب کردی!!!چقدر که من و کامیِ صدر پسر ، بهم می آمدیم!!!!!!!!!!!سرش را کج کرد و لبخند بامزه ای زد: ببین من چه پسر خوبی ام!!پیغمبر گفته لعنت نکنید..... لعنت خوب نیست.... لعنت موج منفی دارد...... اما من نمی توانم به تویی که سرت را اینجور خواستنی کج کرده ای، نگویم لعنتی!!!!همان جور که سرش کج بود، گفت: به چی فکر می کنی؟؟!!مات و خیره، زل زدم توی چشم هایش......صدایم، پر از ندانم و چه کنم و استیصال و یک جور خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است، بود.......- دارم فکر می کنم ... ، منو این همه خوشبختی، محـــــــــــــــاله!!!!!!!!!! !!!!!!!!
قهقهه ی پر صدا و از ته دلش، اتمسفر پارک را پر کرد!!!!سرش را انداخته بود عقب و از ته دل، می خندید......خنده به لب های من هم آمد!!! دریغش نکردم! پنهانش نکردم! خجالت زده اش ، نکردم!!!میان غش غش خنده، گفت: تو فوق العاده ای دختر!!!!عادت نداشتم فحش بدهم یا حرف بد بزنم... ولی آن لحظه به شدت دلم می خواست بهش بگویم زهــــــــــــرمـــــــــ ـــــــــــار!!!!!!!کلافه شدم: خیله خب... بسه....! اینقدر خنده نداشت که!!!قفسه ی سینه اش هنوز تکان می خورد....- باور کن داشت....!!!نگاهی به دختر و پسری انداختم که تازه روی چند نیمکت آن طرف تر و روبه روی ما، نشسته بودند.... دست های پسر دور شانه های دختر با موهای قهوه ای خوشرنگ، حلقه بود... دختری که داشت لبخند می زد..... دختری که خوشحال بود.... دختری که با پسر، تفاهم داشت.......کامران امتداد نگاه محبت آمیز و لبخند گوشه ی لبم را گرفت و به آنها رسید.....چند لحظه مکث کرد... روی نگاه مانده بر مانتوی کوتاه و شیک دختر.... روی مکثش، با هراس و اضطراب... مکث کردم.... به سرعت نگاهش را گرفت و به من داد....با شیطنت و کنایه گفت: خوش می گذره؟!نگاهش کردم. موذی!! مکثش را از ذهنم پس زدم و لبخندم را خاموش کردم: نه خیر!!!لب هایش را جمع کرد و زیر لب گفت: خشن.......!دستم را چسباندم به دهانم که خنده ام را نبیند!سرش را نکیه داد به دستی که روی تکیه گاه نیمکت بود: ما چرا اینقدر وجه مشترک داریم با هم؟؟!شانه بالا کشیدم.....نگاهی به حوض سنگی و پر از آب وسط پارک انداخت: فکر می کنم صِرف تفاهم، زیاد بودن نقاط مشترک نیست....! کیفیتشونه، نه کمیت!بعد نگاه عاطفه وارش را به من دوخت: همین که می تونیم کنار هم باشیم و با هم بخندیم و بهمون خوش بگذره و حرفی براش گفتن داشته باشیم، تفاهمه! یعنی اینکه می تونیم کنار همدیگه دووم بیاریم! تو چجوری فکر می کنی؟!مکث کردم: من فکر می کنم ما آخر تفاهمیم!!!!خندید....باز.....چه بامزه شدم بودم من امروز!!!!!!!!چشم حاج خانوم، دور باد.......!!!!نخواستم خنده ی لب او و خنده ی دل خودم را زهرمار کنم، اما با صدایی آرام و جدی گفتم: من نمی تونم تحمل کنم ... در واقع... مشروب.... نماز... ببینید....جدی آمد وسط حرفم: من نمی خوام تو تحمل کنی!مستاصل نگاهش کردم: پس باید چیکار کنم؟!- واسه همین داریم با هم حرف می زنیم. و برای همین من تمام واقعیات زندگیمو بهت گفتم. که با چشم باز تصمیم بگیریم. هر دومون. من رو خودم و شیوه ی زندگیم، اسم تحمل نمی ذارم خانوم فتوحی....! نه آدم الکلی ای ام، نه هوسباز و بی غیرت!! اینارو گفتم که بدونی... همون جوری که من دارم به یه شناختی ازت می رسم، تو هم برسی! اگه قراره زندگی کنیم و اسم تحمل روش بذاریم، همون بهتر که همچین اتفاقی نیفته! ببین ساره.... من ایمانتو دوست دارم. بدون رودربایستی! باور کن! تو انتخاب عزیزترین موجود زندگیمی و من نه می تونم، نه می خوام ایراد بگیرم..... ولی واقعا از این چادر و این پوشش خوشم نمیاد! نه خوشم میاد، نه ذهنیت خوبی دارم!!خب دوست نداشت!!نداشت!!نداشت!!!!گناه که نکرده بود!!خوشش نمی آمد!!!لب تر کرد و ادامه داد: خب! همینه دیگه! من همینم!سکوت کرد... سکوت کردم..... داشتم توی ذهنم دو دو تا چهار تا می کردم.... آدم بدی به نظر نمی رسید... واقعا بد نبود! واقعا! حاج خانوم می گفت پدرش مرد محترمی ست... می گفت او را ندیده، اما پسر کو ندارد نشان از پدر..... روشنک می گفت حاج خانوم خیلی هم شیفته ی پسره نیست، اما......!!! قضیه ی پیچیدن به پر و پای من بابت خواستگار پروازی، از جای دیگری آب می خورَد.........!!!!!خود خانوم صدر هم که زن دوست داشتنی و مومنی بود.... من.... من به راستی نمی توانستم به پسرش وصله ی ناجور بی ایمانی و بی خدایی بزنم...... نه تا وقتی که از خلوتش خبر نداشتم..... نه تا وقتی که نمی دانستم توی دلش چه می گذرد.... نه به پسری که بار اول توی چشم های من خیره نشد... و حالا توی پارک، حواسم هست که نگاهش هیچ جا نمی چرخد، جز شعاع یک متری خودمان........!آهسته اما محکم، حرف دلم را زدم : من به خاطر هیچ بنی بشری چادر و حجابمو از دست نمی دم!و توی دلم به افتخار خودم، کف بلندی زدم!!!!!مکثی کوتاه کرد و سپس آرام گفت: اصلا چنین قصدی ندارم خانوم فتوحی.....!بعد نگاهش را به من دوخت: من نمی خوام آدم بده ی قصه باشم!نتوانستم نگاهم را بگیرم....توی آن بعد از ظهر بهاری خنک، نتوانستم نگاه پریشانم را بگیرم......گوشه ی سمت چپ لبش، کمی بالا رفت..... لبخند کمرنگی زد..... آهسته گفت: بی خیال... بعدا در موردش حرف می زنیم. من خسته شدم... گرسنه هم هستم!و از جایش بلند شد و رو به رویم ایستاد... و من ، باز احساس کوتاهی مفرط کردم...... احساس جوجه بودن بیش از حد.... فقط خدا را شکر می کردم که هیکل دکلی ندارد.....!!! هنوز ایستاده بود رو به روی من..... ، که نسیم بهاری وزیدن گرفت.... بوی خوب ادکلن کامران صدر، پیچید توی دماغم..... ایستادم و کنارش، به راه افتادم.... دست هایش را توی جیب شلوارش فرو برده بود و نگاهش به آسمان بود... بالا.. خیلی بالا... پر از اوج.......وسط پارک، کنار حوض، زمین بازی بود.... هفت هشت تا بچه با دو سه تا پدر و مادر، بازی می کردند.... نگاهش را داد به آنها... حواسم پی لبخند نگاهش ، بود.........همان طور که چشمش به آن دختر بچه با لپ های سفید و قرمز و موهای بور بود، گفت: هیچی مث اینا نمی تونه به من آرامش بده!مرسی به تفاهم! همین بود!! همین!!خودش بود!!!برگشت سمت من: از بچه ها خوشت میاد؟؟سر تکان دادم: زیاد.ابروهایش را با شیطنت داد بالا: گفتم که به کیفیته، نه کمیت!!چشمم را ازش گرفتم.....از روبه رو خانم و آقایی مسن نزدیکمان می شدند و توی دست خانوم، بند قلاده ی سگ پا کوتاه سفیدی بود!!! وحشت کردم!!! خواستم بروم سمت راست، می رفتم توی شمشاد ها!!! سمت چپ، توی دهان کامران!!! همان طور که من درو خودم می چرخیدم، سگ پارس کوتاهی کرد و شروع کرد به ورجه وورجه کردن!!!!! هین بلندی کشیدم و فوری پشت سر کامران، گارد گرفتم!!!!!!!!با تعجب، به پهلو خم شد: چی شدی؟؟ کجا رفتی؟؟خودم را کشیدم عقب: هیچی!!ای خدااااا فقط همین یکی را کم داشتم!!!!!!باز از آن طرف خم شد عقب: ساره؟؟سگ سفید نزدیک تر شد و ورجه وورجه اش، بیشتر!!! ترسان و تندو تند گفتم: سگ!! سگ!!! بگید بره اونور!!!نه که فقط بترسم، به طرز ناجوری بدم می آمد!! خوشگل نجس!!!خنده اش گرفت: به سگه بگم بره اونور؟؟؟؟شوخی اش گرفته بود با من!!!! قبلم محکم می کوبید!!! اگر گربه دیده بودم که تا یک هفته زندگی نداشتم!!!!بی توجه به موقعیتم و نسبتش با خودم، توپیدم بهش: اِاااااه!!! هرچی!!!صورتش را نمی دیدم اما صدایش، می خندید: ببخشید خانوم.....خانوم لبخندی به من زد و سرش را پایین آورد: کاری به شما نداره دخترم....هر کسی سگ داشت، همین را می گفت!!!!! کاری با شما نداره!!! حتما باید جلویش غش می کردم تا بفهمد کاری دارد یا نه!!!!قلاده ی سگ را کشید و اسمش را صدا کرد.... سگ سفید فرفری پارس کوتاهی کرد و رفت وسط زمین بازی...- بدت میاد؟؟- به شدت!!لبخندش با بوی زغالی که توی دماغم پیچید، قاطی شد... بلال!!! چشمم خشک شد و دلم ضعف رفت!!! پسر هفده هجده ساله ای بود فروشنده اش.... مخ یک دختر و پسر دیگر را هم به کار گرفته بود و آنها هم حین خوردن بلال های شیرش، باهاش حرف می زدند....کامران بود که داشت می گفت: نظرت چیه شیک نباشیم و به جای میلک شِیک شکلاتی، بلال بخوریم؟؟؟!!
صورتم به خنده ای بی بدیل، شکفته شد!!!شانه هایم رفت بالا و میان خنده پرسیدم: بلال؟؟؟خیلی ناباوری داشت..... که برای بار اول با یک پسر بیرون بروی، خواستگارت هم باشد، بعد به جای شیک و متشخص بودن و تلاش برای خوب به نظر رسیدن، همه ی باید ها و نباید ها را کنار بزنی و با خوردن بلال های شیری دوست داشتنی، همه ی ظاهر حفظ کرده ات را، به هم بریزی!!!تند سر تکان دادم: نه نه!! نه!!لبخند کجی زد: قول می دم وقتی داشتی می خوردی، نگاهت نکنم!!!لبم را به شدت گاز گرفتم!!! گاز گرفتنی که نمی دانم از سر خجالت بود، یا شور پر هیجان دلم........!نگاهش را از گوشه ی لبم کند و رفت سمت پسرک بلال فروش! ایستادم کنار و فکر کردم که امروز خیلی صمیمی شده ام...... اما....... این صمیمیت را ، در ارتباط با آدمی که سوء استفاده چی و بی جنبه به نظر نمی رسد، برای پاک کردن همه ی باور هایش نسبت به امثال من و این پوشش، دوست دارم.............................شیر بلال هوس انگیز را که دستم داد، به غلط کردن افتادم!!! قیافه ی نالانم را که دید، خنده اش گرفت: گفتم که نگاهت نمی کنم!!! بخور!بعد به جدول های سفید و سبز کمی آن طرف تر اشاره کرد: خانوم فتوحی مساله ای نداره براتون اگه اینجا بشینیم؟؟روی جدول؟؟ بنشینیم لبه ی جدول های بلند و رنگی؟؟؟ من مهم نبودم... چادر و لباسم هم مهم نبود..... قد بلند او مهم بود..... فکر اینکه نکند پایش درد بگیرد مهم بود..........چرا مهم بود؟؟؟؟؟؟؟؟برای رهایی از فکر های گیج کننده، جلو رفتم و نشستم.....مکثی کرد و آمد و با فاصله، کنارم نشست. بعد آهسته گفت: فکر نمی کردم بشینی.....متعجب شدم، اما نگاهش نکردم... بس بود! امروز خیلی نگاهش کرده بودم!!بلال ها را که می خوردیم، داشت با خنده می گفت: ببین چه خواستگار پرفکتی ام من!!! اگه به عاطفه بگم کجا آوردمت و چی خوردیم، یه هفته تو خونه راهم نمی ده!!!!!از قهقهه اش، به خنده افتادم......با لبخند گفتم: منم اگه واسه روشی تعریف کنم، حتما حرف های ناخوشایندی می زنه!!ته مانده ی خنده اش را تمام کرد و گفت: شما چرا انقدر با هم فرق می کنید؟!گاز کوچکی به بلال شور زدم: این تفاوت بده؟- نه! محض اطلاع!- هر آدمی یه جوریه... با یه سری عقاید شخصی.... فرقی هم نمی کنه نسبت خونی داشته باشیم یا نه..... راه هامون برای زندگی، جداس..... محض اطلاعتون!!عبارت آخر را با شیطنت اضافه کرده بودم...... با شیطنتی بعید...... و صمیمیت و راحتی ای ، بعید تر.........!!سر تکان داد: متوجه شدم.... واقعیت اینه که.... اون روز، خونه تون، شوکه شدم!!!ذرت لعنتی کل لب و دندان و دهانم را بهم ریخته بود...... کلافه از این حس گفتم: می دونم.بعد با عذاب نگاهش کردم: کاش نمی خوردیم....!!!نگاه ملایم و متبسمش رفت سمت دهانم....فوری سرم را پایین انداختم....دستمال سفیدی به طرفم گرفته شد... زیر لب تشکر کردم..... با خنده به دندان هایم نگاه کرد!!! بدا به این شانس گند من!!! دستم را کوبیدم به دهانم! خنده اش بلند تر شد!! به صورتش نگاه کردم!! فوری لب هایش را روی هم چفت کرد!!! چشم هایش از شیطنت برق زد!!! خنده ام گرفت و بی خیال دندان های نا تمیزم، گفتم: فقط می خواستید به من بخندید!!بیشتر خندید اما لب از لب باز نکرد!!نگاهم را ازش گرفتم و توی کوله ام به دنبال آینه گشتم.... نبود!! یادم افتاد که پیش شادی جا گذاشته امش!- بی خیال خانوم ساره..... از اولش که اینجوری نبودی!!!بی اختیار، چشم غره ای رفتم.... باز خندید: خیله خب... بیا بریم تو ماشین، دستمال هست....زود از جا بلند شدم... با خنده و شوخی به دندان های بلال خورده مان، به ماشین رسیدیم. چوب های خالی از ذرت، توی سطل مکانیزه ی چند ماشین آن طرف تر افتادند.... ریموت را زد و من سوار شدم.... سوار نشد تا من ریختم را درست کنم! توی دلم به افتخار شعورش، کف بلندی زدم.................................راه که افتاد، شیشه ها را تا انتها پایین فرستاد..... نسیم خنکی توی ماشین در رفت و آمد بود..... آدرس خانه ی عمه را بهش دادم...... جلوی خانه ی عمه توی کوچه پس کوچه های امیر آباد که توقف کرد، کمی به سمتم چرخید: امروز همه ی محاسباتمو بهم ریختی!!!تبسم کمرنگی روی لب هایم ، جا خشک کرد.....دستم رفت به دستگیره ی در....هیچ حرفی نزد....زنگ خانه را فشردم....یکدفعه موجی از تلاطم و پریشانی، به وجودم ریخت......!من امروز چکار کرده بودم؟؟؟ احساسم نسبت به صدر پسر چی بود؟؟ چرا امروز ، برای اولین بار در ارتباط با مردی غریبه، اینقدر راحت بودم؟؟ چرا خبری از خجالت های بیش از حد و اضطراب دلم، نبود!!؟؟؟ می خواستم فردا را چکار کنم؟؟؟ می خواستم برای آینده ام چه تصمیمی بگیرم؟؟ از من خوشش آمده بود؟؟ ازش خوشم آمده بود؟؟؟خم شدم طرف ماکسیمای سرمه ای....یک دستش روی فرمان بود.. خم شد.... دستش را به نشانه ی خداحافظی بالا آورد و پر گاز، دور شد........عمه در را باز کرد.... با پریشانی توی چشم هایش نگاه کردم: عمه باید باهات حرف بزنم!
شبی که خواستگار ها رفتند ، روشنک دو ساعت بعدش با تاپ و شلوارک خودش را روی تختم پرت کرده بود و با هیجان می پرسید: اینو از کجا تورش کردی ناقلا؟؟لبم را گزیده بودم: روشی.......!!خندید: بی خیال بابا این خانوم بازیارو!! خییییییلی خوووووب بود ساره!!! عالی بود!! فکرشم نمی کردم!!آن شب از دست حرکات علی، بی اندازه پریشان بودم: روشی علی چش شد؟؟دراز کشید: هیچی! اونو ولش کن!گره ی روسری ام را آزاد کردم: تو نظرات چیه در مورد اینا؟خندید و چشم هایش برق زد: بگو بله و خودتو از شر بکن نکن های حاج خانوم خلاص کن!!!لبخند محزونی زدم. دستی به موهایم کشیده بود: ساره... تکلیف خودتو مشخص کن. ببین تا کی می تونی از دست این خواستگار و اون پسر حاجی بکشی! می تونی بازم با حاج خانوم بجنگی؟؟ من نیستم که پشتت باشم!! علی رو نمی دونم، اما...... یا آدم باش و بلند شو، یا برو سر زندگیت!- تو چرا شوهر نمی کنی؟؟- مگه خرم؟؟؟ دارم کیف دنیارو می کنم!! من با تو فرق می کنم ساره!!دلم فشرده شد..... نگاه مشکوکی بهم انداخت: نمی دونم چرا همچین پسری... خیلی خوب بود آخه ساره!!باز دلم فشرده شده بود!!داشتم به این فکر می کردم که اگر روشنک هیپرتروفی نداشت، اگر بیماری اش درمان داشت، اگر رتبه نبود، اگر این چشم ها را نداشت، اگر وقت های روضه و مولودی، روبه روی حاج خانوم نمیایستاد و با جسارتی که از یک دختر دبستانی بعید بود، روسری از سرش نمی کشید و دست به کمر نمی زد که « من اینو سرم نمی کنم!! » ، حاج خانوم اینقدر مراعاتش را می کرد؟؟؟....................و اگر علی را اینقدر دوست نداشت... اگر اینقدر پسر پرست نبود که خط بکشد روی باورهایش............اگر.............روشنک نگاه متفکرش را داده بود به سقف و می گفت: بهت میگم داستان چیه، ولی دهنتو می بندی!! خب؟؟؟ مث اینکه واسه دختر بهجت خانوم، یه خواستگار پر و پا قرص پیدا شده.... دهان پر کن!! داره می بردش آلمان!! دست بر قضا پسر حاجی هم نیست!!!وا رفته نگاهش کردم..... حتما روشی از خواستگاری احمد خبر داشت. امکان نداشت حاج خانوم یک روز در میان بهش زنگ نزند و اخبار را گزارش نکند!- می دونی که... حاج خانوم می خواد حرف خودش باشه... از چشم و هم چشمی هم بدش نمیاد! در مورد شکوهی اینام که.... با اون دسته گل تو و مادره.... حاج خانوم پریروز بهم زنگ زد! کفری بود!! مث اینکه تو دوره ی این ماهشون، بهجت جونش بدجوری بی محلش کرده... حرفم زیاد زده پشت سرش.... حالش خیلی خراب بود پای تلفن ساره!یه لحظه دلم براش سوخت! حالا فهمیدی قضیه چیه؟؟ ببین تا کجا حاضره ارزش هاشو ول کنه و یه کاری رو انجام بده! البته.... بد تورو هم نمی خواد!مطمئن باش! من که از مادر پسره خیلی خوشم اومد!و با شیطنت اضافه کرد: از خودشم که......شیطنتش را ندیده بودم...........فقط داشتم به این فکر می کردم که چه بلایی دارد به سرم نازل می شود......چه مصلحتی توی این روز های من دارد اتفاق می افتد.....و یاد آیه ای افتادم که شما یک وقت ها صلاحتان را در چیزی میبینید که به صلاحتان نیست.. و یکوقت ها، از وسط همه ی ناخوشی ها، از وسط همه ی جور درنیامدن ها، خوشبختی، پرت می شود بیرون.....
دو شنبه از استخر برگشته بودم . حاج خانوم و روشنک خانه نبودند و من یک دستم میان موهای خیسم بود و با دست دیگرم کامپیوتر را روشن می کردم ، که موبایلم زنگ خورد. نگاه کردم. قلبم تپیدن گرفت. یک کلمه سیو کرده بودم... « صدر » ...... و از فامیلی اش، بدجوری خوشم می آمد!!! شادی هم خوشش می آمد!!! داشتم فکر می کردم که فکر نمی کردم بعد از سه روز، تماس بگیرد.....فوری جواب دادم: بله؟!صدایش ، بی نهایت آرام بود......- سلام خانوم فتوحی....خانوم فتوحی....کِیف دلچسبی به دلم سرازیر می شد، وقتی اینجور صدایم می کرد.......لبخند زدم: سلام.. حال شما....- بد نیستم. شما خوبی؟! مزاحمت شدم؟!- نه.. نه! تازه رسیدم.. مزاحم نیستید.- پس خسته نباشی...لبخندم عمیق تر شد: مرسی...- چند ساعت در هفته سرکاری؟- سه روز. هر روز تقریبا پنج شیش ساعت.- آهان.....مکثی کوتاه کرد و ادامه داد: من خیلی فکر کردم ساره....دلم لرزید....دارد پسم می زند....می خواهد بگوید تو را نمی خواهم.....می خواهد.....- نمی دونم چرا با وجود حرف هایی که زدیم.....،کوبش قلبم ، هزار تا در ثانیه را رد کرد......بگو که دوستم نداری....بگو که از صورت معمولی و ابروهای برنداشته ام، خوشت نمی آید....بگو که ازم خوشت نمی آید.....فقط تو را به جان عزیزت، چادرم را بهانه نکن!!!- نمی تونم پرونده شو مختومه کنم!!!!یعنی چی؟؟؟ یعنی چی؟؟ درست حرف بزن!!! میبینی که قدرت تحلیل مغزم از کار افتاده!!!!!!!!!- بیا بیشتر آشنا بشیم..... البته، اگه می خوای!نفسم را که فوت کردم بیرون، گوشی را با وحشت از دهانم فاصله دادم.......................!!!! خدا کند که نشنیده باشد!!!!!نشستم روی صندلی میز کامپیوتر..... دستم را مشت کردم و سعی کردم که هیجان و خوشی ام، توی گوشی نپیچد!!!- چی شد؟! نظرت منفیه؟!لحنش عاری از شوخی یا نرمش بود.. انگاری که خسته بود.... شاید هم همین خستگی اش بود که شجاعت شیطنت را به من داد: به خانوم صدر گفتید برای همین به قول خودتون آشنا شدن، چه پذیرایی مفصلی ازم کردید؟؟احساس کردم که جدیت ازش دور شد... نرمش برگشت به صدایش.... و آهسته، خندید............- رندانه جواب میدی خانوم ساره!تا آخرین حد ممکن، قرمز شدم.......نا خواسته، برای فرار از جوابی مستقیم، حرفی زده بودم که از صد تا بله، بدتر بود!!!!!- من فردا پرواز دارم. نیستم یه هفته.هراسان پرسیدم: کجا؟؟؟احساس کردم که لبخند می زند: تایلند!نه.... دوست نداشتم... از تایلند چیز های خوبی نشنیده بودم..... دوست نداشتم برود... اصلا دوست نداشتم پایش را فراتر از مرز های ایران بگذار، یا حتی از تهران دوست داشتنی ام دور شود، و به تفاوت های فاحش پوشش من با باقی آدم های مطابق سلیقه اش، پی ببرد...................- فکر کن. زیاد! وقتی اومدم، حتما باید ببینمت.نمی توانستم حرفی بزنم.... عمه گفته بود ساره با چشم باز ببین.... عمه که نمی دانست من، یک شبه، کورم.
من از هواپیما می ترسم..........نگفتم که از تایلند، هم!!- جدا؟ فوبیا؟- نه در اون حد... ولی اصلا حس خوبی ندارم وقتی سوار می شم. اضطراب زیادی میگیرم.مهربان گفت: طبیعیه.. خیلیا این طورین... اینم یکی از اون مواردیه که زیاد باید روش فکر کنی! کار من !باقی حرف هایش توی دو سه تا جمله خلاصه شد.... و باقیمانده ی ترس من برای از دست دادن و رفتنش، توی سکوتم...........و نمی دانم چرا آخر سر، وقت خداحافظی، وقتی گفته بود حداحافظ، خودم را لو داده بودم که: مواظب خودتون باشید.......گوشی را رها کردم و نگاهم را به دسکتاپ مزین به عکس چهار نفره مان با بچه ها دوختم..... هر چهار تایی خم شد بودیم طرف دوربین.... یادم نیست کی ازمان عکس گرفت..... اما یادم هست که ترم دوم بود و هوا به شدت ناب و بهاری.... شادی نیشش را تا بناگوش باز کرده بود و از ته دل، می خندید..... گلچین چشمکی حواله ی دوربین کرده بود..... حنانه تبسم خانومانه و ملوسی داشت.... و من، سرم را کج کرده و به سر گلچین تکیه داده بودم........پدر شادی کارخانه دار بود... برق پول به معنای واقعی کلمه توی کیف و سر و لباس شادی، چشم را می زد....... ولی خودش، علی رغم برخی قیافه گرفتن هایش برای همه ی پسرها به جز سامان!! ، خاکی خاکی بود....... حتی یادم است یکبار که دید کیانی با شاسی بلند سفید و عروسکی آمده دانشگاه، ریش پیش پدرش گرو گذاشته و صبح روز بعد، بنز سیاه پدرش را راهی دانشگاه کرده بود.......!! به ما هم می گفت: فکر کرده خیلی آره!!!! فکر کرده یه پسر می تونه کل دخترا رو انگست به دهن کنه!!!!! همچین خودش و باقی پسرا رو تو کف بذارم که حظ کنید!!!!!و ساعت آخر، با تیک آف سر سام آوری، راهی همین پارکی شد که با کامران رفته بودیم......از حنانه چیز زیادی نمی دانستم.. همین که یک برادر ازدواج کرده دارد و مادرش هم فوت کرده.... همین که یک وقت ها دلم برای بی مادری اش ضعف می رود و ساده لوحی های هراز گاهش را ، نادیده می گیرم......و گلچین........تقه ای به در خورد و علی آمد تو.....صورتم شکفته شد......لبخندی زد: چیکار می کنی؟ذوق زده از اینکه بعد از چند روز دیده امش و دارد باهام حرف می زند، جواب دادم: هنوز هیچی! می خواستم یه نگاه به عکسایی که انداختم بندازم!جلو آمد و نگاهی به مانیتور و موهای یک وجب بیرون افتاده ی شادی و گلچین کرد... بعد با خنده رویش را گرفت و چشم هایش را گرد کرد: استغفرا.....!!!خندیدم!!! بلند!!! خواست برود که جرقه ای آنی، ذهنم و متعاقبا دلم را، قلقلک داد: یه دقه بیا!راه رفته را برگشت..... انگشت اشاره ام را گرفتم سمت صورت گلچین..... صورت گرد و سفیدی داشت..... با گونه های برجسته و بینی خوش فرم.... لب های کوچک و ابروهای کوتاه..... شادی بهش می گفت « توییتی!!! »- می خوای باهاش دوست شی؟!چشم های علی تا آخرین حد ممکن، گشاد شد!!!!دوست شدنش تعجبی نداشت.. حتی با دوست من دوست شدنش.... تعجب از شخص پیشنهاد دهنده بود... خواهرش... آن هم خواهری که خیلی وقت ها کفری می شد از دست دوست دخترهایی که دم به دقیقه به گوشی برادرش زنگ می زدند.....!! و من... خودم هم نمی دانم چطور شد که آن لحظه.. چنین پیشنهادی دادم...لبخند کوچکی روی لب های علی نشست....- ببینش چقد نازه... مث توییتی میمونه....بلند خندید.... نگاهم را دادم به گلچین... به گلچین که پدر و مادرش از هم جدا شده بودند.... پدرش ایران بود و مادرش اروپا زندگی می کرد.... پدرش همه اش سر کار بود و مادرش سالی یکبار زنگ می زد..... گلچینی که خانه ی مجردی داشت، اما با پیرزنی زندگی می کرد که عنوان ظاهری خدمتکار و معنای پنهانی پوششی برای رفع اتهام از زنی تنها بودن را، به یدک می کشید...............به علی چشم دوختم... لبخند کمرنگی زد... نگاهش، پر از حرف بود..... خم شد و در کسری از ثانیه، روی موهایم را بوسید...... دوست نداشتم دربدری و ناراحتی اش را ببینم! دوست نداشتم ببینم که از من هم قطع امید می کند... دوست نداشتم شب خانه نیاید...، حتی اگر خانه ی عمه باشد...... و برای این دوست نداشتن، به هر ریسمانی ، چنگ می زدم................خواست برود، که آرام زمزمه کردم: علی تو نمی خوای من عروسی کنم؟!چند لحظه پشت به من ایستاد.... برگشت.... نگاهش، پر از سردرگمی و پریشانی بود..... یادم افتاد که روزی که دختر محبوبش توی تصادف از دست رفت هم، همین نگاه را داشت.........صورتش را برگرداند برود که دستش را گرفتم.... همان جوری که روی صندلی نشسته بودم، خم شدم به طرفش.... کامران را از ذهنم پاک کردم..... مکالمه ی چند لحظه ی پیش را به فراموشی سپردم..... من، فقط می خواستم که علی، خوب باشد.......!دست هایم را گذاشتم دو طرف صورتش و با پریشانی و بی قراری توی چشم هایم، همان طوری که قطره های اشک، بی اجازه، روی گونه هایم رد می انداختند، التماس کردم: علی.... علی جون...؟! بگو.... تو می خوای من چیکار کنم.....؟!و حس کردم که دلم، زیر فشار این همه خواستن و استیصال، لِـــــه می شود...............لبش را گاز گرفت....چشم هایش به مهربانی نشست و ابروهایش گره افتاد، بابت اشک های ناخواسته و صورت پر از مظلومیت من.....دست هایش را گذاشت روی دست هایم و آرام گفت: من خوشبختی تو رو می خوام..........!خم شد و پیشانی ام را محکم بوسید و از اتاق، بیرون رفت........و من ماندم و جای بوسه ای پر محبت که می سوخت و چشم های پر از حرف گلچین، که از توی مانیتور، به من دوخته شده بود........

ادامه دارد...

خالکوبی قسمت2

رمان خالکوبی


احمد مثل همان یکی دو باری که دیده بودمش، سرش پایین بود.... فقط گل را داد دستم و سلامی زیر لبی گفت.... به جایش بهجت خانوم جفت چشم های احمد و شوهرش را قرض گرفته بود و جوری نگام می کرد که انگار زیر چادرم را هم میبینه!!
کنار آقاجون ایستاده بودم و سعی می کردم سرم پایین باشد.... پدر احمد به نظرم خونگرم می آمد... و با شعور! چرا که همان اول کاری عروسم عروسم به من نبست...!
تا همه بشینند و من برای ریختن چای به آشپزخانه بروم، صدای سلام کشیده و بی اعتنای علی، توی پذیرایی پیچید....
دلم گرم شد....
خم شدم تا ببینمش.... حاج خانوم واسش پشت چشم نازک کرد و آقاجون بهش لبخند زد.... من هم بهش لبخند زدم.. گرچه ندید، ولی من زدم....
چای را که به سالن بردم، بهجت خانوم داشت دم گوش پسرش پچ پچ می کرد... بدم آمد..... بدم.....
به جایش شوهرش با لبخند ازم استقبال کرد و از چای خوشرنگم تعریف کرد... ذوق زده شدم.. در اوج بی حالی، فقط برای تعریف از یک استکان چای، ذوق زده شدم..... در عین بی اهمیتی برای خانواده م ، از اهمیت داشتن برای مرد میانسالی که آنجور با محبت به من نگاه می کرد و از چایم تعریف می کرد، ذوق زده شدم...... با چه چیزهای کوچک و ساده ای خوشحال می شدم..... چقدر کوچک... چقدر ساده.........
آقاجون صدایم کرد تا پیشش بنشینم. نشستم... بهم نگاه دلگرم کننده ای پاشید که دلم تاپ تاپ نکند...... اما دل من تاپ تاپ نمی کرد... دلم بی قرار نبود......! دلم مث دل دختری نبود که اولین خواستگار رسمی اش پا گذاشته توی خانه شان.......! دلم.......
پدرش شروع کرد.... پدرش شروع کرد و از پسرش گفت.... گفت که مؤمن ست.... گفت که درس خوانده ست... گفت که وضعش خوب ست و ما پشتش هستیم.... گفت و آقاجون سکوت کرد..... گفت و مامان ذوق کرد.... گفت و علی پایش را تکون داد......
گفت و من به احمد نگاه کردم... گفت و من به آن صورت کشیده و موهای شانه شده به یک طرف نگاه کردم.... گفت و من به سر به زیر انداخته و گردن قرمز شده اش نگاه کردم..... به کت شلوار قهوه ای بد رنگی که تنش بود.... به یقه ی بسته شده تا آخر.... به پاهای جفت شده ی کنار هم.... به جوراب های قهوه ای اش..... گفت و من فکر کردم که چطوری می توانم دوستش داشته باشم .... گفت و من دلم برای خودم سوخت و دلم برای خودم ، گریه کرد.............
علی سرش را بالا آورد و نگاه تاسف آمیزی به آقاجون انداخت... آقاجون اخم ظریفی انداخت روی پیشانیش که یعنی ساکت باش!! سرم را انداختم پایین..... بهجت داشت به حاج خانوم می گفت بچه ها بروند توی اتاق ساره جون صحبت کنند..... علی اخم کرد و گفت حیاط...!! من ذوق کردم...... با همین چیزهای کوچک و ساده........
همه به من نگاه کردند ، من به احمد! از جایم بلند شدم. یک لحظه پایم لرزید.. که انگار آقاجون دید و با گرفتن دستم و فشار دادنش، آرامم کرد.... احمد راه افتاد پشت سرم..... وارد حیاط که شدیم، یا ا... گفت ! نفهمیدم به چی و به کی!! گذاشتم پای عادتش برای ورود به یک محیط جدید!! من و من کرد برای نشستن.. آخر سر خودم نشستم روی یکی از چهار تا صندلی ای که توی ایوان بود.. او هم بعد کلی مکث رضایت داد و نشست.... باز هم سرش پایین بود... کلافه شدم...... نه می توانستم تحمل کنم، نه می توانستم چیزی بگویم.... فقط رویم را کردم به باغچه ی کوچک توی حیاط و فکر کردم که می شود کنار خواستگاری که دوستش نداری بشینی ، و به بنفشه های زرد و بنفش و سفید نگاه کنی.........!
احتمالا ده دقیقه ای گذشت که به حرف آمد.... اولین کلمه ای که گفت، فکر کردم خدایا، این همان مردی ست که من ازت می خواهم !!!! « اِ هـــِــم......!!!! »
کوتاه و منقطع حرف می زد..... استرس داشت و هر چند دقیقه یک بار دست هایش را بهم می مالید.... از خودش گفت.... اسمش.. فامیلش... سنش.... شغلش..... بعد دست کشید به ریش هایش..... نگاه گذرایی انداخت به صورتم..... نگاهی که فقط تا چانه ام رسید...... و آهسته گفت: شما سوالی ندارید...؟!
نه... من چه سوالی می توانستم داشته باشم.....؟! چی باید می پرسیدم ازش.....؟! من که نه بلد بودم، نه کسی یادم داده بود..... من که حاج خانوم یک بار هم بهم نگفته بود جز سر بزیری و نماز و روزه و نگاه پاک، چیز های دیگری هم هست که برای یک زندگی مشترک مهم ست......! سوال های ربطی و بنیادی زیادی هست که باید بپرسی.... نگاه های عمیق تر و دید وسیع تری هست که باید داشته باشی.........!!
هیچی به ذهنم نیامد... نه که سوالی نداشتم، نه که برایم مهم نبود، نه که نخواهم بپرسم، نه...!! فقط هیچی توی ذهنم نبود که ازش بپرسم... خالی بودم..... خالی....... و همین حس خالی بودن، باعث شد فقط یک جمله به مغزم خطور کند و جاری بشود روی زبانم: شما برای چی می خواید با من ازدواج کنید؟!؟...



بلکه دعای دلِ شکستهی همین چند چراغِ ناامید
آ‎وازی تازه از ترانههای تو باز آورد،
ورنه با هق هقِ بسیارِ این بی امان
هیچ ستارهای از سفرهای دورِ دریا
به آسمان برنمیگردد!
دارم خودم را تکرار میکنم،
اصلا بیا معامله را تمام کن!
چقدر باید ببوسمت...
تا کتابِ این همه گریه بسته شود؟
تا هق هقِ این همه آدمی ... تمام! ( سید علی صالحی...)

************************************

سرش را آورد بالا.... بعد آرام به چادرم نگاه کرد..... لبخند کمرنگ و بی جانی زد.... لبخندی که انگار نور بیشتری به چهره اش بخشید...... فکر کردم که مؤمن است........
آرام گفت: دیگه هر چیزی یه وقتی داره.....
همیـــــن......
همین را می خواستم.....
همین را می خواستم بشنوم.....
که آرام بشوم و به خودم حق بدهم که این تاپ تاپ نکردن ها، دلیل دیگری دارد.......
که او مرا نمی خواهد..... فقط می خواهد سیکل زندگیش کامل بشود... فقط می خواهد نیمه ی دیگر دینش را تکمیل کند....... خب وقتش شده دیگر.............!!!
از جایم بلند شدم.. فوری پا شد.. نمی دانم چرا صدایش خوشحال بود: همین؟؟ هیچی نمی خواید بپرسید؟؟
نمی دانم چرا صدایم خالی بود...... « نه... کافیه.... »
چقدر احمق بود.....
چقدر احمق بود که نفهمید تمام سوال های یک دختر از اولین خواستگار رسمیش، نمی تواند همین باشد.....!
چقدر احمق بود که خالی بودن صدایم را تشخیص نداد....
چقدر احمق بود که نفهمید فقط می خواهم از آن حیاط و آن باغچه ی پر بنفشه و آن کت و شلوار قهوه ای اش، دور بشوم.............
حاج خانوم با خنده نگاهم کرد و بهجت خانوم بلند گفت مبارک باشد.... نفهمیدم کی یا چی..... زل زدم به صورتی که از خنده ا ی احمقانه، لبریز بود........ مبارک باشد تو دهانش ماسید..... لال شد..... فقط نگاهم کرد..... شوهرش بود که با نگاه گذرا عمیقی به چهره ام، گفت: « ان شالا فرصت های بعدی..... هنوز باید همو بشناسن خانوم.....»
آقاجون با همان احترام همیشگیش برای مخاطب، از دیدار های بعدی گفت... حاج خانوم هم که رفته بود توی خودش شیرینی تعارف کرد و به من چشم غره پاشید.....!! علی با همان بی خیالی معمولش، همان جوری که برای خودش خیار پوست می گرفت و نگاهش به دسته ی چاقویش بود، گفت: احمد آقا....، واس چی می خواهی زن بگیری بابا!!؟؟ زن بگیری ، از کل دنیا عقب می مونی!!
حاج خانوم چشم هایش را گرد کرد.... آقاجون لب گزید... و من، به پهنای صورت، لبخـنـــد زدم.......!
احمد که تا یقه سرخ شده بود، گفت: والا.... ازدواج حکم پیغمبره.... امر خداس... دِین آدم به دینش ادا می شه!!!
همان حرفی که حالا ، نمی خواستم بشنوم..... نمی خواستم باور کنم......
باز خالی شدم....
علی خندید....!!
کوتاه و بلند!!
« یعنی واسه اینکه نصف ایمانتو کامل کنی می خوای خواهر مارو بدبخت کنی !!!؟؟؟ »
بهجت خانوم قرمز شد!!! اما شوهرش خندید!! هم طراز با علی، خندید!! آقاجون اما سرش را انداخت پایین.... و حاج خانوم، که کارد می زدی خونش در نمی آمد........
احمد جوابی برای علی نداشت... پدرش اما بحث را کشاند به شوخی... دو تا گفت، دو تا خندید..... جو آرام شد..... سبک شد.... دل من اما..............
نزدیک های هشت بود که عزم رفتن کردند.... حاج خانوم تعارف شام کرد و بهجت خانوم که انگار نه بوی شام شنیده بود، نه روی خوش دیده بود، رویش را سفت کرد و گفت که باید برویم!
در هال که بسته شد، حاج خانوم با حرص به علی توپید: « تو چرا یه دقه زبون به کام نمیگیری؟؟ این حرف ها چی بود زدی؟؟ هان؟؟؟ علی منو نگاه کن!!!! » علی چنگ زد به سوییچش و از جایش بلند شد.... « من فقط یه سوال از دوماد آینده تون پرسیدم حاج خانوم.... چرا جوش بی خود می زنی؟؟؟ »
آقاجون آستین هایش را زد بالا و بدون نگاه کردن به این مجادله ی دو نفره، رفت که وضو بگیرد...
حاج خانوم چادر از سرش کشید و گره ی روسری اش را باز کرد تا نفس بگیرد...
- من؟؟؟ من جوش بی خود می زنم؟؟؟؟ علی تو کی می خوای یاد بگیری!!!
- چیو مادر من؟؟؟ هان؟؟؟؟ چیو یاد بگیرم؟؟؟؟ یاد بگیرم زوری دختر شوهر بدم که پس فردا نمونه رو دستم؟؟؟ اونم دختری که هنوز اول زندگیشه؟؟؟ شما جماعت مردا رو نمی شناسی حاج خانوم؟؟؟ نمی دونی مرد یعنی چی؟؟؟
حاج خانوم کلافه نشست روی مبل....
خودش را باد زد...
من، هنوز همان وسط ایستاده بودم....
علی راه افتاد سمت در.... حاج خانوم صاف نشست...
- کجا؟؟
- بیرون!
- علی!!!!! انقد منو حرص نده!!! آقا؟؟؟
- داره نماز می خونه!! صدای ا.. اکبرشو نمی شنوی؟؟؟
و در را محکم بست و رفت بیرون.....
به حاج خانوم نگاه کردم....قرمز شده بود... هی بلوزش را می تکاند که خنک شود..... عین خانوم بزرگ... عین مادرش..... حاج خانوم کپی برابر اصل خانوم بزرگ بود.... سفت، سخت، بی هیچ راه نفوذی..........
رو به من با لحنی که هیچی ازش سر درنمی آوردم، با لحنی که نمی دانستم دلسوزانه است یا سرزنش گرانه، گفت: شماها چرا نمی فهمید....؟! مادرِ من... من واسه خودت میگم... شاید بعده ها از این پسر و این خونواده بهتر نباشه... دختر باید زود بره سر خونه و زندگیش.... وقتی خانوم خونه و شوهرت باشی، دیگه چی می خوای از دنیا ساره ؟؟!!
دنیای ساره....
دنیای مادرم.....کوچک......
مادرم نه...، حاج خانوم.................!
به مبل های خالی از خواستگار ها نگاه کردم..... به پیش دستی های تمیز... به استکان های چای خورده شده.... به شیرینی دست نخورده.......
دارند به زور، شوهرم می دهند...!

ما خانواده ی خوشبختی بودیم......!
یا لا اقل من این طوری فکر می کردم......
فکر می کردم وقتی آقاجون را دارم که علی رغم بد کردنش به عمه، علی رغم سکوت ذاتی و همه ی نفوذی که حاج خانوم درش دارد، به من اجازه می دهد هر رشته ای که می خواهم بخوانم، خوشبختم....!
فکر می کردم وقتی حاج خانومی هست، که علی رغم همه ی غیر متخلخل بودنش، علی رغم اسمی که روی خودش گذاشته تا ما صدایش کنیم، علی رغم همه ی گیر دادن هایش به علی و کج خلقی هایش برای من، باز هم برایم دلسوزی می کند و حرف از خانوم شدن و خانواده داشتن و تاج سری کردن می زند، خوشبختم.......!
فکر می کردم وقتی کسی به اسم علی هست که با همه ی شلم شوربا بودن شخصیتی اش، با همه ی بی خیالی و باری به هر جهت بودنش، با همه ی پارتی رفتن، در عین نماز خواندنش، جلوی حاج خانوم و خانوم بزرگِ همیشه مداخله کن در زندگی ما می ایستد و مدال نقره ی شنایم را نشانشان می دهد و می گوید ساره باید تا ته مربی گری و نجات غریقی برود، وقتی صد تا سالن سر می زند و با ده تا مربی خوب حرف می زند و برای مسابقاتم دوست دخترش را می فرستد تماشاچی، حتما حتما، خوشبختم............!!
و فکر می کردم اگر عمه ای دارم که همیشه می خندد، اگر عمه ای دارم که به من خیاطی یاد داده و گفته تو باید یکی بشوی که من توی گور هم قهقهه ی مستانه ی خنده های رضایت مندانه ات را بشنوم، اگر عمه ای دارم که بهتر از هر کسی، راه و رسم عاشقیت خدا و مومن بودن را به من یاد داده، که به قضاوت ننشینم، بد خلقی نکنم، تهمت نزنم، دروغ نگویم، و یک کلام، انسان باشم، ( حالا هر چقدر که من از پسش بربیایم یا نیایم.....) ، به راستی که خوشبختم.............!!!
حالا، حالا که من تمام شب گذشته را بیدار بودم و به احمد فکر می کردم، گمان می کردم که خوشبختی، معنایی ورای این ها دارد.......
معنایی ورای پوسته ی ظاهری زندگی عادی ما.....
معنایی فراتر از پوسته.... عبور از گوشته و رسیدن به هسته ی درونی.......
حالا ، گمان می کردم شاید بشود یک چیزهایی را با احمد امتحان کرد..... یک چیزهایی را ازش پرسید..... و در مورد یک چیزهایی بهش وقت داد...... حالا هر چقدر هم که از آن جوراب های قهوه ای اش، متنفر باشم!
اما با بهجت خانوم نمی شود ساخت....! نمی شود امتحان کرد! نمی شود نسوخت!!
با کسی که کپی برابر اصل مادر خودم است، نمی شود دست گذاشت روی تربیت ثمره اش و لبخند زد و ساخت.....
نه....!
نمی توانستم.....
تمام شب به پهلو غلتیدم....
تمام شب به نور سبز مسجدی که می آمد و از حفاظ پنجره ی اتاق من می گذشت و می رفت به جان من، خیره ماندم.....
غلتیدم و فکر کردم و خیره ماندم.....
ساره را پاک کردم....!
ساره را از تمام این روز های اخیر، از تمامی این ساعات دوست نداشتنی عصر، پاک کردم.... شدم شاهد و ناظر و به تماشا نشستم..... قضاوت هایم را زدم کنار و به تماشا نشستم..... بدبینی خودم و جوراب احمد و آن نگاه پایین و صدای خوشحال به شدت احمقانه اش را زدم کنار و سجاده ی سکوتم را پهن کردم ...........
من از جنس احمد بودم.... از جنس همین رو گرفتن ها... از جنس همین نگاه های پایین... همین متانت های رفتاری..... همین نماز های اول وقت .... همین روزه گرفتن های گاه و بیگاه.... همین صدقه دادن های هر صبح، که بدجوری به روزم می چسبید......
من از جنس همین احمد ها بودم، با افکاری متفاوت تر..... چیزی شبیه به لاک قرمز و قلب تپل اهدایی شادی....
و با انتظاری ، بس کشنده تر...... انتظار، برای رسیدن یک وهم طولانی....!!
انتظار برای رسیدن موعودی که جدا باشد از موعود بشریت و منجی من باشد، تنها......!
نه که من نخواهم... نه که ذاتا آدم راکدی باشم، نه......!
من، جسارت بلند شدن و ایستادن را، نداشتم...

حال درستی نداشتم... از سر صبح که نه، از همان دیشب حال درستی نداشتم...
فقط، تمام فکرم این بود: باید بروم شرکت و با آقاجون، حرف بزنم.....!!
کلاس که تمام شد، رو به گلچین گفتم: من نمی مونم ساعت بعدو..... میای بریم یه چیزی بخوریم؟!
نگاه گلچین دور صورتم گشت و ماند توی چشمهای بی حالم: چیزیت شده؟! رو به راه نیستی!
لبخند خالی از معنایی روی صورتم نشاندم: فقط یکم فشارم پایینه... امروزم کلاس دارم، اگه چیزی نخورم حالم خیلی بد می شه...
گلچین کلاسورش را زد زیر بغلش و بلند شد: آره منم حوصله ساعت بعدو ندارم.. بریم یه صفایی به شکممون بدیم...
از کلاس که زدیم بیرون، راهرو شلوغ بود! چند تا از دختر ها داشتند با صدای بلند می خندیدند.. یک دو تا از پسر ها با خنده شان ضعف می رفتند... عده ای هم اخم می کردند و از کنارشان می گذشتند....
گلچین پوزخندی زد و آهسته گفت: خوشم میاد دست رد به سینه ی هیچ کسم نمی زنه!!!
امتداد نگاهش را گرفتم.. کیانی داشت از ته راهرو می آمد و از همان سر با همه دست می داد و با بعضی ها هم خوش و بش می کرد!! دختر و پسر که نداشت...
صدای قهقهه ی یکی از دختر های ترم بالایی به هوا رفت... آمدم توی دلم اخم کنم، به جایش گفتم به من چه........
کیانی از کنار تنها دختر چادری ای که میان دختر ها نشسته بود با اخم غلیظ و دوست نداشتنی ای رد شد و با بغل دستی اش دست داد....
دلم بهم خورد....
معده ام ، سوخت...
باید یک چیزی می خوردم....
مهم بود آدم چشم بندازد توی چشم های یکی که به عقایدش اعتقادی ندارد و نفرت بپاشد بهش....؟!
مهم بود آدم دست بدهد و صدای خنده اش کل راهروی دانشکده را بردارد....؟!
مهم بود از همان اول راهرو این همه دست ظریف ، تپل، سفید، سبزه را بگیری میان دست های مردانه ای که ازش فقط همین اسم را به یدک کشیده ای...؟؟!!
معده ام می سوخت...
بازوی گلچین را محکم چنگ زدم...
باید بروم شرکت با آقاجون حرف بزنم....
کیانی داشت به ما نگاه می کرد...
گلچین با نگرانی به من چشم دوخت....
احمد من نمی خواهم زنت بشوم.....
دلم بهم خورد....
چرا این پوشش سیاه اینقدر برای تو و امثال تو با آن قیافه ی خشن و مزخرفت ، منفور ست....؟!
گلچین داشت صدایم می کرد....
احمد من زن خانه ی تو نیستم! من دوست دارم طراحی صنعتی بخوانم..... لاک قرمز بزنم...، و بپرم توی آب و یکی از آن بچه های کوچولوی دوست داشتنی را که دارد وسط بخش عمیق دست و پا می زند ، نجات بدهم.....
ببین ما به درد هم نمی خوریم.......!؟؟
ابرو های پر و سیاه کیانی توی هم گره خورد....
دلم زیر و رو شد...
صدای خنده ی دلبرانه ی یکی از دختر ها راهرو را خفه و تنگ کرد....
گلچین هلم داد سمت پله ها....
معده ام داشت می سوخت....
باید یک چیزی می خوردم...

گلچین با دو تا چای توی لیوان های بازیافت شده آمد....
یک بسته بیسکویت و یک کاسه ی کوچک عدسی هم دستش بود....
محبت کرده بود اما من نالیدم: من عدسی دوست ندااااارمممممم......
اخم کرد: تو غلط می کنی!! کم مونده بود غش کنی اون وسط!! کی می خواست بلندت کنه؟؟؟ من با این جُسه ی نحیفم؟؟
لبخند زدم: بابا نحـیـــــــف.....
جلد بیسکویت را باز کرد: شایدم می گفتم اون کیانی بی خاصیت بیاد کولت کنه!!
غش غش خندید...
باز دلم بهم خورد..
باز ، معده ام سوخت...
دست بردم به قاشق سفید توی ظرف عدسی.... بد نبود.... باید بروم با آقاجون حرف بزنم.......
سر و صدای شادی پیچید توی کانکس...
- بــــــه!!! بر و بچ اراذلم که اینجان!! چطوری تو گلی؟؟
گلی نیشگونی از بازوی شادی گرفت: زهر مااار!!!! صداتو بیار پایین!!!
شادی عینکش را زد بالای مقنعه اش و نشست کنار من.. قاشق را از دستم گرفت و شروع کرد به خوردن.... با لبخند نگاهش کردم.. می مردم برای این بی تعارفی و بی رودربایستی بودنش....
بهم خندید: چیه؟؟ کوفتت شد؟؟ دیگه نمی خوریش؟؟
دستم را گذاشتم پشت کمر کشیده و باریکش: نه تو بخور... بخوام می خرم...
چشمهای شادی همان جور که داشت می گفت « الان برات می خرم... » روی چند تا میز آن طرف تر، خشک شد....
- اونجارو......
برگشتم.... سامان بود...!! یکی از ترم بالایی ها.... با چند تا از دوست هایش نشسته بودند و حرف می زدند...
چرخیدم طرف شادی... گلچین داشت با خنده نگاهش می کرد.... من هم خندیدم.. به صورت گل انداخته ی شادی، زیر آن همه پنکیک و کم پودر، خندیدم......
ظرف عدسی را رها کرد و بلند شد: باقیشو خودت بخور...
با دهان باز نگاهش کردم.. گلی گوشه ی مانتویش را کشید: کجااا؟؟؟ آبروی خودتو نبر شادی!!!
شادی دوید سمت میز سامان.... با ذوق باهاش حرف می زد... با ذوق حرف می زد و دست هایش را توی هوا تکان می داد....
تکان می داد تا سامان نبیند لرزش خفیف دست هایش را...
تکان می داد، که نریزد آبرویش.....
آبرو..... ، که معنی نداشت...............
به سامان نگاه کردم.... قد بلند و خوش صورت بود.... قد بلند و خوش صورت و دوست داشتنی.... باز، لبخند زدم.....
از جایش بلند شد و همراه شادی آمدند سمت میز ما.... گلی زیر لب چند تا فحش آبدار نثار شادی کرد... من، سرم را انداختم پایین.....
سلام کرد... گرم سلام کرد... با من جدی و با گلچین، گرم تر.... گرم تر از من که هنوز ، معده ام می سوخت........
شادی تمام وقت لبخند می زد.... سامان با اجازه ای گفت و هم پای شادی از کانکس بیرون رفت....
سامان خوب بود... دوستش داشتم..... نه...!!! دوستش نداشتم!!! پسر غریبه را دوست نداشتم!! فقط یک وقت ها یک محبت کمرنگی توی دلم نسبت بهش حس می کردم..... محبتی که تا قبل از اینکه شادی پنکیک زده را این جور جلز و ولز کنان ببینم، می رفت که پر رنگ شود...... که نگذاشتم..... کمرنگش کردم.... صورت مهربان و دوست داشتنی سامان را زدم کنار و کمرنگش کردم...... کمرنگ.....
گلچین لیوان بازیافت شده ی چای را به دستم داد....
خیره شدم به یخچال پر از نوشیدنی....
خب..... شادی عاشق شده....!
لا.... لابد... لابد سامان هم دارد عاشقش می شود...

از گلی که جدا شدم، دربست گرفتم و خودم را انداختم عقب ماشین و چشم هایم را بستم...
راننده ی میانسال رادیو گرفته بود و هی موجش را دست کاری می کرد و هی صدای خش خش آنتن نداشته اش را درمی آورد و هی پا می گذاشت روی اعصاب من ....!! نه می گذاشت حواسم را بدهم به پزشک پوست و مویی که داشت در مورد لک صورت حرف می زد، نه مهلت می داد اخبار ورزشی ای را که وقت و بی وقت پخش می شد، گوش بدهم....!! یک بار هم پلک هایم داشت روی هم می رفت که صدای افتخاری با آن ولوم مزخرف پیچید توی ماشین و وحشت زده ام کرد!!!!
دستم را گذاشتم روی معده ام و نگاه خشمگینم را از راننده گرفتم و توی دلم صلوات فرستادم......
دو سه دقیقه بعد سر خیابان شرکت نگه داشت.... کرایه اش را با اخم هایی درهم دادم و لبه های چادرم را سفت کردم و راه افتادم......
منشی ناز و دوست داشتنی سی و خرده ای ساله ی آقاجون که هر وقت من را می دید کلی سلام و احوالپرسی می فرستاد برای حاج خانوم و روشنک، با دست فرستادم توی اتاق آقاجون و گفت: هیشک نیست عزیزم. آقای فتوحی رفتن نماز، الانه برمی گردن....
نشستم توی اتاق بزرگ و دلباز مدیر عامل، که به محض ورود پرده های عنابی رنگش می خورد توی چشمت و حال خوبی بهت می داد....... کولر روشن بود و دریچه اش درست روبه روی ست مبلمان چرم مشکی ای قرار داشت که من رویش نشسته بودم....
چشم هایم را بستم و داشتم فکر می کردم از کجا شروع کنم، که بوی عطر تن آقاجون، پیچید توی دماغم......
با لبخند، پلک هایم را از هم فاصله دادم....
داشت آستین های بلوز طوسی رنگش را پایین می زد و تبسم، نور بیشتری به صورت پر معرفتش بخشیده بود.....
نمی دانم چی شد....
نمی دانم چرا یکهو دلم گرفت....
و نمی دانم چرا یکدفعه حس کردم که چقــــــدر دلم برایش تنگ شده......
بلند شدم.... قدم هایم را سرعت دادم و سرم را گذاشتم توی بغلش...... خندید..... خندید و دست هایش را آرام دورم حلقه کرد.... خندید و هیچی نگفت و اجازه داد که من، تقلایی نکنم برای بهانه تراشی ، بابت پناه آوردن به این آغوش بی منــّـــت...........!
سرم را چسباندم به قلبی که خیلی وقت ها رویش را نداشتم گوشم را بچسبانم بهش..... روی قلبی که خیلی وقت ها فکر می کردم می کوبد، تا قلب من بکوبد...... که خیلی وقت ها فکر می کردم اگر چه مطیعانه گوش می سپارد به حرف های عهد تیر کمان حاج خانوم و مادرش، اما کوبشش، فقط و فقط برای من و علی و روشنک ست...... و حتی خیلی وقت ها بیشتر برای علی، که می دانستم از جانش هم بیشتر دوستش دارد...........
نفس عمیق کشیدم....
نفس عمیق کشیدم و هوا و بوی خوشش را ذخیره کردم برای وقت هایی که خجالت می کشیدم از پناه بردن به حمایت پدرانه اش.....
دستش را گذاشت پشتم و آرام گفت: خوبی بابا....؟!
آره بابا.....
خوبــــــم......
خوب.......
تو را که دارم، خوبــــــم........
سرم را گرفتم پایین و بی هیچ میلی، از آغوشش کنده شدم.....
- خوبم آقاجون....
خودش گفته بود بهم بگویید بابا.... خودش می گفت!! همان وقت های سرسره بازی و گرگم به هوا با علی و روشنک..... همان وقت های بستنی خوردن و وانیلی شکلاتی شدن دور دهان..... همان وقت های ختم انعام و جابه جا شدن کفش های مهمان ها به دست های روشنک......
همان وقت ها بود.....
همان وقت ها بود که حاج خانوم بهش می گفت « اقا » و خانوم بزرگ لب می گزید و چشم غره می رفت که بزرگ تری گفته اند... کوچک تری گفته اند...... بابا نداریم...!!! فقــــط آقا......!!!
همان وقت ها بود که دل علی بهم خورد از خانوم جون و روشنک لب برچید و من سرم را پایین انداختم و هی زیر لب و آهسته برای خودم تکرار کردم که: اقـــــــا.............؟!
کیفم را از صندلی بغل دستم برداشت و نشست کنارم....
- نهار خوردی دختر؟
لبخندم را ممتد کردم: آره آقاجون.... عدسی خوردم!
خندید! خندید و من دیدم که گونه ی آقاجون، زیر ریش های مرتب نشده ی چند روزه، فرو رفت......
چشمکی زد و گفت: تو که عدسی دوست نداری پدر صلواتی ..... !!!
آدرنالینِ ذوق ، ریخت توی رگ هایم.....
سرازیر شد به معده ام....
و لبخندی، که از لبم کنده نمی شد.........!
کجا بود حاج خانوم که ببیند در غیابش، چه صمیمیتی داریم.........
دست هایم را توی هم قلاب کردم و به خودم گفتم چه عیبی دارد جومان را خراب نکنم، با گفتن اینکه معده ام درد می کرد....؟؟!
پس زیپ درد هایم را کشیدم و به لبخندم ، ادامه دادم: راستش.... می دونین آقاجون....
خم شد و از پارچ آب یخ روی میز، برایم آب ریخت توی لیوان و داد دستم: بخور تا ببینم چی میگی....
یک قلپ از آب تگری خوردم....
لب هایم را با لبه ی لیوان تر کردم و آرام و مردد گفتم: من.... من اومدم باهاتون حرف بزنم اقاجون....
نگاه طولانی ای به من انداخت.... طولانی..... از آن نگاه ها که هیچ جوره ازش سردرنمی آوردم.....
بعد از جایش بلند شد.... رفت سمت میز بزرگ و مشکی رنگش.... خودش را مشغول کرد با برگه ها.... با مهر زدن و امضا کردن... با چپاندن کاغذ ها ، توی زون کن.....
نه.... داشت نشان می داد که ترجیح می دهد حرفی نزنم درباره اش.....
داشت نشان می داد که.....
این بار، من نه.............!!!
کیفم را برداشتم و رفتم کنارش..... دستهایم را گذاشتم لبه میز و بعد از آن همه صلوات و ذکر بی شمار توی دلم، زمزمه کردم: نمی خواین بچیزی بگم..؟! من این همه راهو اومدم که فقط با شما حرف بزنم...
سرش را آورد بالا.... و من دیدم که دارد از حجم موهایش کم می شود... و دیدم که توی چشمهایش، اقتدار بیشتر خودش را به رخ می کشد، تا انعطاف پذیری.... آقاجون بودن، تا بابا بودن.....
خودکارش را رها کرد روی میز و تکیه اش را داد به صندلی اش: پسر خوبیه!
نفس گیر کرده توی گلویم، آزاد شد......
آرامشم، بیشتر...
- من که نگفتم پسر بدیه آقاجون....
- از تیپش خوشت نمیاد؟؟
سکوت کردم....
- ساره تا حرف نزنی که من نمی فهمم مشکل از کجاست!! مهلت می خوای فکر کنی؟؟
- نه نه...
- پس به دلت ننشسته؟؟
خفه شدم... رویم نشد.. رویم نشد بگویم آره....
- از همه نظر مورد مناسبیه. هم کفو هم هستید.... من فکر می کنم وصلت خوبی باشه.. اما در آخر، این نظر خودته که مهمه. من دخالتی نمی کنم تو تصمیم گیریت....
دخالت؟؟ نه آقاجون دخالت نکن....!! فقط بیا و به حرف دلم، به حرف این چشم های اَلکنم گوش کن... بیا و من را راهنمایی کن که این کاسه ی چه کنم چه کنم را دستم نگیرم........
- می خوای من بگم نه؟!!
مات نگاهش کردم....
می خواستم...؟!
می خواستم آقاجون را بیندازم وسط...؟؟!!
نه!! آقاجون به خودی خود وسط بود!!! دخیل بود!!! درگیر بود!!!
آهسته گفتم: آخه... می... می دونید... چیزه....
زبانم بند آمد..... دلهره گرفتم... همه ی آرامشم از نگاه جدی ای که خبری از محبت چند ثانیه پیش درش نبود، پر کشید و رفت........ همه ی ذکرها، دود شد.......
- گوش کن ساره.....! امروز فرداست که زنگ بزنن و جواب بخوان ازت! همین الان برگرد خونه و با مادرت حرف بزن... همجنس توئه، بهتر می تونه راهنماییت کنه....! منم که گذاشته م به عهده ی خودت. تو باید بپسندی و هیچ کسم نمی تونه مجبورت کنه.... من جور دیگه ای نظرمو اعمال می کنم... تو مسایل دیگه ای که به من مربوطه.. بخش احساسیش به عهده ی خودت و مادرته... متوجهی....؟!
مادرم؟؟؟ راهنمایی؟؟ آقاجون تو را به خــــــدا.....!!! مادرم کی من را راهنمایی کرده؟؟؟؟ کدام پسند من؟؟؟ چی می گویی آقاجون؟؟؟
دست هایم از لبه ی میز شل شد..... زانو هایم ، هم......
پلک زدم و خیره به صورتی که حالا محو تماشای تسبیح توی دستش بود، گفتم: همین آقاجون...؟؟ همین.....؟! من..... من هنوز......
لبخند زد... لبخندی که حالا، ترجیح می دادم بهش دل نبندم و برگردم به روال قبلی زندگیم ، که از هیچ کس، هیچی نخواهم..... که از آقاجون، که یک وقت ها صمیمیتش گل می کند، توقع بیشتری نداشته باشم......
دست برد سمت کشوی کوچک میزش و تراول پنجاهی گذاشت مقابلم: بگیر بابا... شاید لازمت بشه.... امروز کلاس داری؟؟
سر تکان دادم... سر سنگینم را تکان دادم.....
از منشی دوست داشتنی اش که خداحافظی می کردم، از پله ها که پایین می رفتم، به سر در شرکت که نگاه می کردم، باز معده ام ، می سوخت...

تمام وقت نشسته بودم ضلع شمالی استخر و به دُرسا یاد می دادم که چطور مثل قورباغه های کوچولو با سر نرود توی آب و قلپ قلپ آب نخورد و بعد آنجور خواستنی چشم های خیسش را نمالد و به من نگوید: چقد بد مزه س ساره جون....
خم شده بودم لبه ی کاشی های ریز و مربعی شکل آبی و گونه اش را بوسیده بودم : چقد که تو خوشمزه ای به جاش......!!!
خندید... ریسه رفت... و این بار، شاید از ذوق حرف های من، توانست عین بچه ی آدم آن وسط پا بزند و عین بچه قورباغه ، قلپ قلپ آب نخورد......!
تا ساعت هشت و نیم استخر بودم و تا لباس بپوشم و راه بیفتم و برسم خانه، از نه گذشت..... کلید انداختم و در را باز کردم... داشتم با خودم به این فکر می کردم که از بس این یکی دو هفته درگیر این خواستگاری مسخره شده ام، درس هایم روی هم تلنبار شده... بروم بنشینم عین بچه ی آدم دو کلام فیزیک بخوانم که از اول هم لنگ می زدم....!!
صدای حاج خانوم، در آستانه ی در، متوقفم کرد: حاجی من نمی فهمم شما چی می گی!!! مگه ساره چند سالشه که بخواد برای خودش تصمیم بگیره؟؟؟ مگه عقلش قد می ده؟؟ شما چرا حاجی؟؟ شما که می دونی من خون جیگر خوردم تا اینا بزرگ شن!!!
صدای آقاجون، و آرامشی که لابه لای کلماتش وول می خورد، به گوشم نشست: مهتاج خانوم شما وظیفه مادریتو انجام دادی .... مادری کردی واسه بچه های سیده ت... حرف من چیز دیگه س...! می خوای واسه دخترت تصمیم بگیری؟؟ بگیر!! این گوی و این میدان!!! من از پس تو برنمیام!!! ولی بدون آه این دختر بره آسمون، یه جایی یقه مونو می گیره!!!
آه ِ من......
آه ِ من......
آه ِ من........
آه.............................
حالا حاج خانوم با آن بلوز و دامن سبز تیره ، توی تیررس نگاهم بود... نشسته بود روی مبل همیشگی اش و لیوان آب را سفت و محکم میان دست هایش می فشرد..... هنوز ، من را ندیده بودند......
- آه؟؟!! آه؟؟؟؟ ساره برای من آه بکشه؟؟؟؟ برای مادرش آه بکشه؟؟؟ برای منی که شب و نصف شب ، پا به پاش بیدار بوده م؟؟ منی که لحظه به لحظه ی بزرگ شدن بچه هام حواسمو دادم بهشون که مبادا قدم کج بذارن؟؟ از پس اون دو تا که برنیومدم!! اون از علی..... که من نمی تونم دو کلام باهاش حرف بزنم!!! باشه! حرف نمی زنم اصلا!! میگیم پسره! مرده!! عیب نداره بذار جوونی کنه.... ولی روشنک از رو دادن های شما خود سر شده!! وگرنه من کسی نبودم که بچه مو، اونم دختر!! بفرستم شهر غریب!! بعدم که برگرده، هر بار که یه هفته میاد اینجا، دو متر به زبونش اضافه شده باشه!!! می دونی چیه حاجی؟؟؟ اجر و مزد زحمت منو تو این زندگی خوب دادی......!! با همین دو تا جمله ت!! دخالت نکن تو زندگی ساره ، مهتاج!!! آه ساره میگیردت!!! آه؟؟؟؟ الله اکبر!!!!!
سرم درد می کرد....
دلم..........
دستگیره را توی دستم فشردم....
نفسم تنگ شده......
حاج خانوم کمی از آبش خورد و این بار با صورتی برافروخته تر از قبل، ادامه داد: تقصیر شماس که دختر بیست ، بیست و یک ساله باید تا این وقت شب بیرون بمونه!!! مربی چیه؟؟ ناجی چیه؟؟ ول کن حاجی!!! کوتاه بیا!!! غریق نجات بشه که چی؟؟؟ بپره وسط آب مردمو نجات بده که چی؟؟؟ ثوابه؟؟؟؟ نخواستیم!!! یه عمر تو گوشش ذکر نخوندم که پاشو بذاره وسط یه مشت زن و نا زن!! جایی که من نمی دونم چی می گه و چی میشنفه!! حاجی شما می دونستی من چقدر از محیط های خاله زنکی بدم میاد و اجازه دادی!!! اون علی درد نگرفته می دونست من تحمل ندارم چشم و گوش دخترم باز بشه و وایستاد تو روی من و مادرم!!! حالام...... حالام منو ننداز وسط میدون!! بفرما.........!! این تلفن!! بیا گوشی رو بردار و زنگ بزن شکوهی ، بگو نمی خوایم پسرتونو!! بگیر این تلفنو حاجی!! بیا دوستی ده دوازده ساله ی من و بهجتو بهم بزن!! بیا این شراکتی که می خوای با شکوهی راه بندازی رو بهم بزن ، ببینم چیکار می کنی!!! دِ بیا دیگه!!! بیا و هر چی این همه سال رشته م، پنبه کن.... بیا هرچی این همه سال سعی کردم دختر مومن و خانوم تربیت کنم که مردم واسش سر و دست بشکنن، پنبه کن!!! هر چند...... انگار همچین هم تو تربیتم موفق نبودم........!! فک کرده من خرم، نمی فهمم....!! فک کرده من خبر ندارم از شیطنت هاش!! از دوستای رنگ و وارنگش!! از اون ماتیک قرمز توی کشوی میز توالتش!! بس کن حاجی................ بس کن.............................!
مقنعه ام را تکان دادم....
نفسم تنگ شده.....
چرا خانه ی سیصد متری مان دارد کوچک می شود.....؟!
چرا پله ها دارند هجوم می آورند به طرف قلبم.....؟!
چرا زیر پایم سست شده.....؟!
چرا ماتیک قرمز خریده ام...........؟!
چرا با شادیِ قرتی دوست شده ام؟!
چرا حنانه ی محجبه ی نورانی را اینقدر دوست دارم.....؟!
چرا با گلچین خوشحالم؟؟
چرا سامان از شادی خوشش می آید؟؟
چرا کیانی هر بار من را می بیند، ابروهای کلفت و مشکی اش را توی هم می کشد.....؟!
چرا قلبم دارد می سوزد......؟!
چرا نفسم تنگ شده؟؟
چرا باید بروم خانه ی عمه؟؟
چرا...؟!

تمام دو تا چهار راه مانده به خانه ی عمه را، دویدم......
تمام شب تاریک را دویدم و هی مقنعه ام را گرفتم جلوی دهانم، بلکه جیغ بی اراده ای از گلویم بیرون نزند.....
عمه که در را باز کرد، چشمم که به چشم های پف کرده و با محبتش افتاد، حجم عظیم تنهایی پر از خوشبختی اش را که دیدم ، خودم را انداختم توی بغلش و زار زار، گریستم....................
دست هایم را چنگ کردم پشت کمر گوشت آلو و تپلش و سرم را گرفتم میان سینه ی پر درد، اما پر آرامشش..... چشم هایم را بستم و گذاشتم که اشک هایم بریزند روی پیراهن گلدار و بلندی که پوشیده بود..... و هی چنگ زدم به کتف هایش و هی هق هق کردم و هی، دلم برای خودم، سوخت.........
عمه هول کرده بود... هی می گفت ساره حرف بزن... هی می گفت ساره دق کردم، چی شده... هی می گفت ساره تو رو به جدت یه چیزی بگو......
قلبم شکسته بود.......
چی می گفتم به عمه......؟! چی را می خواست بند بزند......؟! چی را می توانست رفو کند.............؟!
هق هقم لابه لای قربان صدقه هایش، خفه می شد.....
- عمه.....
- جونم عمه... دردت به جونم عمه...... حرف بزن مادر... چی شده ساره م؟!
نمی خواستم عمه را درگیر کنم.... نمی خواستم عمه را برنجانم... نمی خواستم..... اما باید می گفتم... باید به یک کسی میگفتم ، این درد بزرگ و جانکاه را......
سرم را از توی بغلش کشیدم بیرون و با چشم های اشکی، نگاهش کردم.... لب هایم لرزید.... صدایم، خفه بود.....
- چرا هیشکی منو دوست نداره عمه........؟!
لب گزید.... زد به گونه ی گوشتی اش.... دست کشید به کمرم: وای نگو عمه...! کی تورو دوست نداره؟؟ کی دختر به این ماهی رو دوست نداره؟؟
خنده ام گرفت...... از آن خنده های تلـــــخ...... از آن خنده ها که انگار تف می کنی هر چه خوشی بوده را........
- منو؟! من ماهم عمه....؟! نگو بدری جون.. ! خنده م میگیره......! چرا هیچ کس خوشبختی این ماهو نمی خواد....؟؟ چرا کسی نمی ذاره اونجوری که دلش می خواد زندگی کنه؟؟
حاج خانوم گفته بود شیطنت هایش..... گفته بود دوست های رنگارنگ.... گفته بود تربیتم خراب شده!!! گفته بود من گند زده ام به تربیتش.............!!
هق هق کردم....
دست کشیدم پشت پلک هایم......
- چرا برادرت این قدر مطیعه عمه...؟! چرا واسه مردم گرگه، واسه زنش بره؟؟ چرا..... چرا عمه؟؟ چرا من هیچ نقشی ندارم تو اون خونه......؟! من که باب میلشونم.. من که به طبعشون عمل میکنم....... من که ...... پس چرا حاج خانوم نمی فهمه عمه؟؟ چرا نمی فهمه من خدا مو در کنار شیرینی های زندگیم می خوام....؟! چرا نمی فهمه اگه من مدال طلا می گیرم و رتبه ی خوب میارم، اولش می گم خدا، اولش می گم جدم، سرورم، بعد قدم برمی دارم........ بهش بگو عمه.... به ن داداشت بگو...... بگو که شنا کردن و دوست قرتی داشتن، بی دینی نمیاره...... بهش بگو که من تربیتشو غلط نکرده ام.................. بهش بگو عمه.....
نشستم همان جا گوشه ی هال کوچک و تکیه ام را دادم به دیوار.... چشم هایم را دوختم به سقف ترک خورده و فکر کردم که همین روز هاست که علی ، باز بند کند به کوبیدنش...... عمه نشست جلوی پایم.... یک لیوان شربت خاکشیر توی دستش بود.... گرفتش جلوی دهانم.... بوی بیدمشک که به دماغم خورد، تازه فهمیدم که چقدر معده ام خالیست..... و چقدر لب هایم، تشنه.......
چشم های عمه هم پر بود.... پر بود اما سرریز نمی شد.... پر بود اما لبخند می زد... پر بود، اما خالی نمی شد.....
صدایم درنمی آمد، بس که دلم گرفته بود.... بس که جگرم، سوخته بود...........
پچ پچ مانند گفتم: نه تو خونه م جایی دارم ، نه تو اجتماعم...... وقتی تو خونه ای که باب آداب معاشرت و رعایت اصولیم، که خودم بخش زیادی از این اصولو دوست دارم، جایی ندارم.....، دیگه.... دیگه.....
باز نفرت کیانی و سلام خشک سامان با من و گرم بودنش با گلچین، پیچید توی یادم.....
بغضم گرفت....
- دیگه چه توقعی دارم از آدمایی که با معیاراشون نمی خونم......... آدمایی که پشیزی ارزش قایل نیستن واسه ارزش های من، و انگار هیچ ترفیعی، هیچ نمره ی بیستی، هیچ تلاشی، پرده ی کوریِ جلوی چشماشونو کنار نمی زنه............هیچی عمه...... هیچی...........................
عمه نفس کشید... از آن نفس های پر حرص... پر آه... پُر.......
بعد دست زد به زانویش و سلانه سلانه ، راه افتاد سمت آشپزخانه.....
هنوز نگاهم به رد پایش بود....
به فرش گلدار قرمز و زرشکی....
به بوی خوب مریمش....
به رد پای حک شده ای از زبانی سوزاننده ، که روی قلبم، جا خشک کرده بود.....

عمه شامی های اشتها برانگیز را توی دیس سفالی آبی رنگی چید و گذاشت سر میز کوچک آشپزخانه.....
تلفن را که زنگ می خورد از کنار دستم برداشتم... علی بود...
- جانم؟!
- تو اونجایی؟؟؟
- آره.....
- چرا خبر ندادی؟؟
- یادم رفت......
مکث کرد.... انگار فهمید بی حوصله ام...... با لحن مهربانی گفت: شام چی داره عمه؟؟؟؟؟
لبخند زدم و خیره به سالاد شیرازی و نگاه شاد عمه از پشت خط بودن علی، گفتم: شامی....
ذوق دوید به صدای علی: من آخر شب میام ساره. واسه منم بذارین کنار. به عمه بگو کَرِتیـــــــــــــــــم!! !!!
خنده ام گرفت.... عمه نصف شامی ها را از دیس جلوی من توی بشقاب دیگری گذاشت: بچه م عاشق شامی های منه!!!
مات به شامی های مانده در ظرف نگاه کردم.... همه اش هفت تا؟؟؟ خنده ام کنترل نشد...... ای عمه ی پسر پرست..........!!!
ساعت از یازده گذشته بود که صدای زنگ در بلند شد و علی آمد.... سوییچش را توی دستش می چرخاند و چشم های قهوه ای اش را دوخته بود به عمه که با آن پا دردش، می رفت که ازش استقبال کند! خم شد و دست عمه را بوسید.......! علی!!! علی خم شد!!! علی بوسید!!! عمه را!! پشت دست عمه را!!! اگر حاج خانوم اینجا بود..................
عمه مثل همه ی وقت هایی که علی بهش محبت می کرد یا او را بعد از مدتی طولانی میدید، چشم هایش نم برداشت و همان طور که می رفت شامش را بیاورد، شروع کرد به قربان صدقه اش رفتن......!!
« دردت به جونم تا الان گرسنه موندی؟؟.... مادر یه چیزی می خوردی... موقع رانندگی ضعف میگیردت.... علی جان بشین.. بشین همون جا پیش ساره من الان برات غذا میارم... بشین فدات شم....... »
اووووووووووفففففففف!!!!
غصه ی همین چند دقیقه پیش ساره دود شد رفت هوا!!! اصلا مگر کسی به اسم ساره آنجا بود؟؟؟؟ ای از دست تو عمـــــــــه...............!!!!!
عمه سفره ی کوچک، اما مفصلی برای علی انداخت... چشم هایم چهار تا شده بود....! آن وقت چرا برای من ترشی نیاورد؟؟؟ چرا برای من لقمه نگرفت؟؟؟ چرا به من گفت نوشابه نخور برایت خوب نیست، عوضش دلستر به این بزرگی را جلوی علی گذاشت؟؟؟؟؟ ای عمــــــــــه........................ ....!!!!!!
علی چشمکی شیطنت بار به من زد و لقمه ای که دستش بود را به طرفم گرفت. دستم را بردم بالا: سیرم.. تو بخور که عمه فکر می کنه یه عمر تو قحطی زندگی کرده ای!!!!
خندید!! غش غش خندید و سرش را انداخت پایین و موهای قهوه ای اش ریخت روی پیشانیش..... عمه داشت با ضعف نگاهش می کرد....!!! لب هایم را جمع کردم و خودم را کشیدم عقب تر و تکیه ام را دادم به پشتی قرمز رنگ.....
- عمه چی رو اینجوری با ذوق نگاه می کنی؟؟؟
عمه حتی نگاهم هم نکرد!!! عوضش از علی پرسید: خوشمزه س مادر؟؟؟ دوست داری؟؟؟
علی نیشش را باز کرد و با بدجنسی تمام گفت: همه شو ساره خورده، همین چهار تا تیکه رو واسه من نگه داشتی عمه!!!؟؟
عمه زد پشت دستش و گفت: الهی بمیرم علی جان!!! کمه؟؟؟
چشم هایم را گرد کردم سمت علیِ پررو!!!!
- علی؟؟؟ ده تا تیکه واست گذاشته!! من یک سوم تو خوردم!!!
عمه دست زد سر زانویش که برود و باز غذا درست کند... علی با خنده نشاندش زمین: شوخی کردم عمه... کافیه....!
عمه با نگرانی گفت: دروغ نگو مادر... می رم برات درست می کنم. مایه ش آماده س....!
علی گونه ی عمه را محکم بوسید: به جون تو کافیه بدری جون....! من سیرم!
برایش شکلکی درآوردم و رو به عمه گفتم: عمه اینو نمی شناسی؟؟؟
اصلا انگـــــــــــــــــار نه انگــــــار که با عمه بودم!!!! باز دست زده بود زیر چانه اش و به علی نگاه می کرد!!!!
کفری شدم!!!!!!
علی نگاه پر غضبم را دید و یکهو بی هوا، از آن سر سفره خم شد و گونه ام را بوسید......!!

چقدر خانه ی عمه دلباز بود..... چقدر دیوار ها فراخ بودند... چقدر سقف، بلند بود..... چقدر همه جا روشنی بود..... چقدر علی خوب بود.....! لبخند محوی روی لب هایم نشست.... خیره به شامی های توی بشقاب، دست کشیدم به گونه ام...... چقدر بی اهمیت بود هر چیزی که چند ساعت پیش بر من گذشت.........
عمه رفته بود توی آشپزخانه ی اوپنی که هیچ به خانه ی فسقلی و قدیمی اش نمی خورد و داشت برای علی چای دم می کرد و احتمالا بساط آجیل و قلیان می چید...... علی نگاه آرامی به من انداخت.... صورتم حالت عادی نداشت... می دانستم........ حال ندار بودم...... و تشنه ی یک خواب طولانی............
لبخند مهربانی زد و آرام گفت: حالت خوبه.....؟!
ابرو هایم را بالا کشیدم و زمزمه کردم: نمی دونم.....
دست برد تا آخرین لقمه ی شامی ها را بگیرد: می گذره.......
نفسم را فوت کردم بیرون..... پر صدا.....
حالا عمه ایستاده بود پشت سنگ اوپن و به ما نگاه می کرد.... علی با دهان پر گفت: می خوام مامانو چند روزی بفرستم مشهد!....

بالاخره حاج خانوم بعد از یک هفته سفر زیارتی از مشهد، برگشت. سر حال و تقریبا می شد گفت که خوشحال بود!!! اما خب کماکان با من سرسنگین برخورد می کرد ...... یعنی از وقتی که علی چمدانش را گذاشت وسط حال و رفت که خانوم بزرگ را برساند خانه اش، ابرو بالا کشید و انگار نه انگار که من داشتم با لبخند بهش سفر به خیر می گفتم، رفت و روی مبل همیشگی اش نشست...!
بی خیال شانه بالا انداختم و رفتم که برایش شربت سکنجبین ببرم.... هوا گرم شده بود و حاج خانوم، گرمایی..... آقاجون به هال آمد و کنارش نشست.... داشت بهش لبخند می زد و با ملایمت حرف می زد..... حاج خانوم هم.... نه، با حاجی قهر نبود..... هیچ وقت خدا با حاجی قهر نبود..... حاج خانوم حاجی را دوست داشت.....
شربت را تعارفشان کردم و تا نشستم، علی هم آمد.... چشمکی به حاج خانوم زد و به چمدان زرشکی اش اشاره کرد: چی واسه گل پسرت آوردی حاج خانوم؟؟
حاج خانوم در عینی که همیشه یک چیزی بود که بابتش از علی دلخور شود، اما با خوشرویی جوابش را داد: مادرم مشهد چیزی نداره جز زعفرون و نبات و از این دست... اما خب....! بیار اون چمدونو تا بهت بگم....
نشستم روی مبلی دورتر از آنها و به حاج خانوم چشم دوختم... آبی زیر پوستش رفته بود و بشاش تر به نظر می رسید.... لپ هایش هم حالا از گرما بود یا هر چی، گل انداخته بود و هی، تبسم می کرد.... احساس کردم که علی رغم همه ی این روز های گذشته، ازش دلخور نیستم........
علی جلوی چمدان زانو زد و زیپش را کشید..... آقاجون داشت از بالای لیوانش به حرکات علی نگاه می کرد و می خندید... حاج خانوم پلاستیک سفید و مشکی شیکی به طرف علی گرفت: اینا مال توئه... سعی کردم به سلیقه ی خودت باشه....
علی با خنده پلاستیک را باز کرد... دو تا بلوز خوشرنگ مردانه... یکی نخودی و یکی سبز ارتشی.... علی با خنده به آستین های بلند بلوز نخودی نگاه کرد: ولی انگار وسط این گرما، بدت نیومده سلیقه ی خودتم واردش کنی!!!!!
آقاجون خندید و حاج خانوم به شوخی اخم کرد: آدم باش علی!!!!
این بار ، من هم، با صدای بلند خندیدم.......
حاج خانوم سری تکان داد و سوغاتی آقاجون را هم داد.... ساک کوچکی را هم برای روشنک کنار گذاشت و آخر سر رو کرد به من و همان طوری که جلوی خودش را می گرفت تا خیلی باهاش پسر خاله نشوم، گفت: پاشو بیا اینجا ببینم..... ، دختره ی لوس و ننر حاجی............
شانه هایم کشید بالا... لبخند، به پهنای لبم...... رو پا بند نشدم... ده قدم را دو قدم کردم و نشستم جلوی پایش.... حاج خانوم، هر چی که بود، هر چی!!! ، مادر من بود....... من هم بچه اش بودم..... بگذار هرچی که می خواست بگوید، بگوید.......
برای من یک روسری نخی آبی لیمویی خوشرنگ آورده بود.... روسری ای که با دیدنش یاد تابستان و کولر می افتادم!!! خندیدم و گونه اش را محکم و آبدار، بوسیدم....... اخم کرد...، اما اخمش متفکر بود.... متبسم بود.... خوشایند بود......!
محو تماشای روسری بودم و داشتم اس ام اس شادی را جواب می دادم و همین طور هم صدای حاج خانوم را می شنیدم....
- وای حاجی گفتم که برات رفتنه چی شد..... تا بیام تو فکرش بودم! برگشتنه هم همش فکر می کردم نکنه باز تو پرواز ما باشه!!!
علی داشت می پرسید: چی شده مگه؟؟؟
- نگفتی بهش حاج آقا؟؟ وای علی جان.....!!! رفتنه تو هواپیما، همچی که نشستیم و کمرامونو بستیم...، دیدم خانومه تو ردیفمون دو تا صندلی اونور تر بچه کوچیک داره....
علی با صدا خندید: شمام که از بچه کوچیک منزجررررر!!!
چه پسر خاله و بی رگ شده بود علی!!!! انگار نه انگار که همین چند روز گذشته، بساطی داشته ایم......
حاج خانوم قری به سر و گردنش داد: حالا اون هیچی!!! نذاشت یه ربع بگذره!!! همچین صدای ونگ این بچه رفت بالا که...!! خانوم بزرگم خوابش می اومد.... کفری شده بود!!! ساره!! گوشت با منه؟؟؟
گاز محکمی به خیار دستم زدم و سر تکان دادم: آره آره!!
باز سری تکان داد: خدا بگم این مردم بی ملاحظه رو چیکار نکنه....!! نه گذاشت نه برداشت، جای اینکه پاشه بره تو دستشویی، وسط هواپیما جلوی همه، شروع کرد کهنه بچه شو عوض کردن!!!!!
شلیک قهقههه ی علی به هوا رفت.... سرم را بلند کردم و با تعجب به حاج خانوم نگاه کردم! آقاجون بلند شد تلفنش را جواب بدهد.... حاج خانوم با تاسف سر تکان داد: خدا نصیب نکنه!!! منم که اینو دیدم.... با اون وسواسم..... علی....... همچین قال کردم وسط هواپیما..... همچین می خواستم هرچی از دهنم میاد بهش بگم...... وای!!! یه لحظه اختیارم از دستم رفت..... چنان داد و بیدادی راه انداختم... مگه مهمانداره ( چقدم که خوشگل بود علی!!! ) ، می تونست آرومم کنه؟؟؟ اون وسطم صدای گریه بچه ش بلند شد... حالا شوهرشم عصبانی... خانوم بزرگم سر درد داشت.... اگر به من بودم خلبانو از کابینش بیرون می کشیدم اینارو از پنجره پرت کنه پایین!!!!
از مدل حرف زدن حاج خانوم خنده ام گرفت... کم پیش می آمد اینجوری حرف بزند.... این جوری خودمانی و پر هیجان...
داشت می گفت: یه خانومه بغل دستم نشسته بود...، همچین متشخص و خانوم... دست منو گرفته بود، هی می گفت آروم باش... رفت دستشویی دیگه... بی خیال باش.... دیگه از مهمانداره برام آب گرفت... انقد دستمو گرفت و ماساژم داد.... قلبم گرفته بود... واقعا دلم بهم می خورد علی.... خلاصه... دیگه چشمم تو چشم زنه نیفتاد!!! اصن محو شد!!! هم خودش ، هم صدای بچه ش! تا برسیم این خانومه منو آروم می کرد.... باهام حرف می زد بلکه از فکرش بیام بیرون.... می گفت پسرش کمک خلبان همین پروازه....
اس ام اسم به شادی،failedشد....
- من که ندیدمش، ولی مادرش که مقبول بود..... این یه هفته رو هم سه چهار باری دیدمش... تو هتل ما بود!! رفتیم یه سر با هم خرید، دو بارم رفتیم نهار بیرون.. یه بار هم حرم..... خلاصه.... شماره شو گرفتم..... ، ببینم اون خانوم مهمانداره رو می شناسه پسرش یا نه...البته... من خیلی خوشبین نیستم .... خوشم نمیاد زیاد.. ترجیح می دم یکی دیگه رو واست دست و پا کنم... حالا، نشناخت هم پسرشو ببینم چجوریه... شاید.....
گوشی ام را پرت کردم همان جا و راه افتادم سمت حیاط... این حاج خانوم ول کن ماجرا نبود!!!!! انگار باید دوباره قضیه ی احمد تکرار می شد.... لابد دوباره دلش بیمارستان می خواست و بند و بساطی که همین چند روز پیش راه افتاده بود.... در را که می بستم، صدای کنترل شده از عصبانیت علی می آمد: مادر من مگه من خودم چلاقم؟؟؟؟ بخوام خر بشم و زن بگیرم، خودم میرم میگیرم!!!! خدا رو شکر که حالا حالا ها همچین نیّتی ندارم......!! این دختره رم ول کن تو رو به جدّت!

یکی دو روز قبل از رفتن حاج خانوم به مشهد بود که بساط افتضاحی راه افتاد... بساطی که حالا بعد از گذشتن یک هفته، حاج خانوم هنوز هم دست بردارش نبود...! عصر که از استخر برگشته بودم خانه و خواسته بودم راه اتاقم را در پیش بگیرم، صدای حرف زدن حاج خانوم با تلفن می آمد : آخه این حرفا چیه شما می زنی بهجت جون...؟ نه والا...اخه... باشه من باهاش صحبت می کنم....
رنگ حاج خانوم به قرمزی زده بود.. کلید توی دستم قفل شده بود..... ترسیدم!! یکهو...!!
تا آمدم بپرسم چی شده، حاج خانوم گوشی تلفن را کوبید روی جایش و صدای فریادش به آسمان رفت: خداااااااا.....!!! من چقدر بکشم از دست این اولاد!!!! دقم دادن!!! دق!!!! ای خدا!!! بَسم نیست؟؟؟ چقدر حرف مفت بشنوم از مردم؟؟؟ چقدر؟؟؟؟
حرف توی دهانم ماسید..... وا رفتم... چی شده بود؟؟؟؟
زمزمه کردم: چی شده؟؟؟
از جایش بلند شد و بد تر و شدیدتر از قبل، فریاد کشید: چی شده؟؟؟ چی شده؟؟؟؟ ساره تو رو به خدا!!! تو به خدا اعتقاد داری دیگه، نه؟؟؟ چی به احمد گفتی که خون بهجت به جوش بود؟؟؟ من چیکار کنم از دست شماها؟!!!!! علی خدا بگم چیکارت نکنه با اون حرفی که وسط مراسم زدی!!!
احساس می کردم با هر دادی که می زند، مویرگ های سرش کشیده می شوند....
وحشت کرده بودم...
هیچ وقت حاج خانوم را اینطوری، ندیده بودم......
داد می زد: به من میگه ما فکر کردیم ساره تمایل داره!! میگه من فکر کردم دخترتم مث خودت راغبه!!!! اما انگار دخترات اصن مث خودت نیستن مهتاج!!! دیدی؟؟ دیدی چه کلفتی بارم کرد دختر حاجی فتوحی؟؟؟ دیدی؟؟؟؟؟ اینا تقصیر کیه؟؟؟ بگو!!! حرف بزن!!
دهان باز کردم حرفی بزنم که جیغ کشید: نه!!! هیچی نگو!!! اصن یک کلمه هم نگو!!!! خراب کردی ساره!!! دوستی این همه سالو خراب کردی!!! میگه ما خوشمون اومده، ولی ببین نظر ساره چیه! حرف از این بدتر؟؟ تف کنن تو روی آدم بهتره!!!
مبهوت و مات، همان وسط راهروی کوچک، خشکم زده بود.....
کسی از پشت سرم، در را بست... برگشتم و دیدم علی با ابروهایی گره کرده، پشت سرم ایستاده.....
با صدایی آهسته که سعی می کرد بلند نشود، پرسید: اینجا چه خبره....؟!
حاج خانوم پوزخند زد: عروسی خواهرته به سلامتی!!!!
اخم علی، غلیظ شد...!!
یک قدم رفت جلو: یعنی چی...؟!
حاج خانوم با صورتی بر افروخته و قرمز، غرید: یعنی عروسی خواهرته!!! یعنی همین!!! البته نه... این جوریام نیست... عزای مادرت باشه بهتره....!!! نه؟؟؟؟؟؟
یخ کردم!!!!
یخ!!!!!
امکان نداشت حاج خانوم این طوری حرف بزند!!! هیچ وقت!!! غیر ممکن بود!!! بهجت چطور آتشش زده بود.......
علی صدایش را کمی بالا برد: می گی چی شده یا نه؟؟؟؟ ساره اینجا چه خبره؟؟؟
و به من نگاه کرد.. استرسی شده بود..... حاج خانوم عصبی داد زد: از اون نپرس!! از من بپرس!! خانوم شکوهی زنگ زد هرچی از دهنش دراومد بار من کرد!!! هر چی که فکرشو بکنی!! گفت دخترتونو اگه طاقچه بالا می ذاره، نمی خوایم!! گفت پسر دست گلم!!! نگفت دختر خانومت!! نگفت عروسم!!! گفت دخترتون!! گفت ساره!!! می فهمی اینارو علی یا باید بیشتر برات بگم؟؟؟
حالا علی وسط هال ایستاده و رگ گردنش، بیرون زده بود...!!!
- خب نخوان!! به درک که نخواستن!! همینایی که تا حالا موس موس خودت و دخترتو می کردن، ببین با یه حرف چجوری رای شون برگشت!!! شما ببین مادر من!!! شما ببین!!!
- داری منو نصیحت میکنی؟؟ تو؟؟؟؟ تویی که وسط خواستگاری به پسرشون تیکه می ندازی و خیار گاز می زنی؟؟!!!! تو بیجا می کنی منو امر و نصیحت کنی!!!
علی داد زد... فریاد کشید.. گر گرفت.... آتش شد.....
- به درک!!! به درک!!! این پنبه رو از تو گوشت در بیار حاج خانوم!!! من خواهر به شکوهیا بده، نیستم!!!!
- تو کی هستی؟؟؟؟!!!!!!
- من؟؟؟؟ من صاحابشم!!! وکیل وصیشم!!! خودش که زبون نداره!!! من زبونشم!!!!! فهمیدین حالا من کیم؟؟؟؟؟
- علـــــــــــــی!!!!!!!! خداااااااااا !!!!! برو از جلوی چشمم......!!! ساره خودش زبون داره!! به تو احتیاجی نداره!!! تو اگه بیل زنی....!!! برو سر دخترای مردمو کلاه نذار!!! از کثافت کاریات خبر دارم!!! هر روز با یکی!!!
حاج خانوم کبریت زد....
علی گلوله ی آتش شد....
به جنون رفت....
طوفان شد....
غرید: من؟؟ کثافت کاریای من؟؟؟ تو روی پسرت وایمیستی میگی فاسد!!؟؟؟ دست به کدومشون زدم؟؟؟ بیا برو از همه شون بپرس!!! برو !!!!! برو بگو پسرم دست به کدومتون زده!!!! دِ نمی ری که آخه!!!! اصلا می دونی چیه مادر من ......؟!
لب هایش را که به کبودی می رفت، با زبان تر کرد و با صدای خش دارش ادامه داد: این ساره، این من، این شما، اینم خداتون، حیّ و حاضر!!! حالا که این طوریه، به همین قران قسم، به همین وقت اذون الله اکبر...!!!
علی داشت قسم می خورد.....
با تمام رگ و پی اش....
تنم مور مور می شد....
زانوهایم سست شد...
نشستم همان جا گوشه ی در....
ادامه ی حرفش را گرفت: اصلا نمی ذارم ساره ازدواج کنه!!!! اصلا!! با هیچ کس!!! نه با کسی که من تاییدش نکردم!!!! و السّلام......!!!
خون توی رگ هایم خشک شد....
علی رو به سکته بود....
حاج خانوم قلبش را گرفت....
داشتند اذان می گفتن....
و هیچ نوری از مسجد، خانه ی ما را روشن نمی کرد.......!
علی پله ها را دوتا یکی کرد بالا.... رفتم سمت حاج خانوم.... رنگش هم رنگ خون بود!! ساکت بودم.... ساکت و سنگین.... زیر بغلش را گرفتم... تکان نمی خورد... ناله می کرد.... زنگ زدم اورژانس.... صدای کوبیده شدم در اتاق علی آمد.... حاج خانوم را رساندیم بیمارستان.... گفتند باید دو سه ساعتی بماند ، اما طوریش نشده... رفتم حسابداری... پول پرداخت کردم.... حاج خانوم به حال بود... اما با من حرف نمی زد..... ساکت بود...... سنگین بودم..... ساعت از یازده گذشته بود که برگشتیم خانه..... آقاجون نرسیده بود.... روی پیغام گیر پیغام گذاشته بود که رفته تا قزوین و برمی گرددد..... حاج خانوم دستش را از دستم کشید..... رفت به اتاقش و در را بهم کوبید..... ایستادم وسط هال.... نفس عمیقی شنیدم..... یا الرحم الراحمین....... یا الرحم الراحمین.... یا الرحم الراحمین....... قرص های حاج خانوم را گذاشتم توی پیش دستی، یک لیوان آب هم تنگش.... گذاشتم روی عسلی کنار تختش و در اتاقش را پشت سرم بستم..... چشم هایم را بستم... نفس عمیقی کشیدم....
پنجره ی اتاق را باز کرده بودم.... پنجره ی اتاق علی، درست سمت چپم، باز بود.... آرنج هایش را تکیه داده بود به حفاظ و سیگار می کشید...... نگاهش کردم..... نیم نگاهی به من انداخت...... پُک عمیق تری به سیگارش ... و چشم هایش را باریک کرد..... فقط نگاهش کردم...... فقط.....
کش سرم را باز کردم... دست کشیدم میان موهای خیسم که هنوز نرسیده بودم خشکشان کنم ....
باز به علی نگاه کردم......
قرار بود ازدواج نکنم... هیچ وقت... قسم خورده بود.....
« خوش به حالش که مَرده....
خوش به حالش، ولی من از زن بودن خودم راضیم......
خوش به حالش، ولی با اینکه راضیم، زن بودن چقدر سخته.....
خوش به حالش، ولی مرد می خواد که زن باشی.......! »
پُک بعدی را به سیگارش زد.....
« خوش به حالش که اینقدر خوش به حالشه........... »
نگاهم را دادم به آسمان.....
بی ستاره ی بی ستاره......
خدایا........،
مگه دنیات، در و پیکر نداره!؟!....





ادامه دارد...

خالکوبی قسمت1

 « سر آغاز »

تمام درهای جهنمت را به روی من باز کن!
کبریت نمی خواهم!
من، خود سوخته ام........
ببین ام...!؟
ببین......!؟
شعله ی به خاکستر نشسته ام.. که هر از گاهی، به نسیمی، شعله ور می شوم........
من، به اسارت چشم های تو، ایمان دارم.....
به جنگیدن برای آب زقوّم.....
به ترکش خوردن، از تو.....
ببین م......؟!
دفاع من، مقدس است.......
من، به اسارت چشم های تو می روم....
تو، به معراج دستهای من.....
می بینی.....؟!
به همین سادگی....
هیچ نمانده از بهشتی که برایم ساخته بودی......
و من، هیچ نمی خواهم از نهرهای روانش....
فقط، بگذار، با دنیای جهنّمی ات، بجنگم............!
نه هیچ از تو می خواهم، نه هیچ از بهشتی که مقدّرم کرده ای.....
نه...
من از تو طلب ندارم...
نه طلب، نه نیاز، و نه خواسته...
من، تمام وقت، بدهکار توام..........!
بدهی بابت بهشتی که بر من بخشیدی....
بدهی بابت زلال آبی که سرازیر کردی به بهشتم....
بدهی بابت درخت های بلند و سرسبز... بابت باده های نوشین.... بابت جام های زرین...... بابت هر آنچه که تو، بهشت می خوانی اش........
و منِ جهنمی، جهنّمـــــــــــ.....!
تمام درهای جهنمت را به روی من باز کن !
به جهنم من، خوش آمدی....!!!



------------------------------------رمان رمان رمان------------------------------------------



 انسان ها چوبی اند......
با دماغ عشقی دراز تر از دروغ !
نهنگ خیانت هر دم........
ژپتوی وجدانشان را می بلعد.....
.....
دیگر ته هیچ قصه ای .....
پــیــنــوکــیــو آدم نمی شود!

Boarding pass میان دست چنگ شده و به عرق نشسته ام، مچاله شده....
چشمهایم را دور تا دور سالن ترانزیت، می چرخانم.....
اضطراب دارم...
خفیف.....
دسته ی کیف را سر شانه ام، محکم می کنم....
پاشنه ی میخی صندل های مشکی ام را به کفپوش سالن، می فشارم.....
راه می افتم سمت دستشویی.....
مستقیم... بعد سمت راست..... بپیچ سمت چپ.....
عبای سیاه را آویزان می کنم....
جلوی روشویی می ایستم....
زنی با روسری سفید، کنارم ایستاده و مشغول تجدید آرایش ست.... تاپ قرمز تنش را مرتب می کند..... ایرانی بودنش معلوم است....... حداقل از این همه آرایش و این یقه ی باز و این نگاه ابلهانه....! برای من، معلوم است..... نگاه خیره و کنجکاوش را بهم می دوزد.... از توی آینه، صاف نگاهش می کنم.... صاف........! آنقدر که از رو برود و چشم از من بردارد..... آنقدر خالی و بی تفاوت و خیره، که سرش را بیندازد پایین و هی لب هایش وول بخورد و برای خودش پچ پچ کند و با مرتب کردن لباسش سرگرم شود.......
دستم را زیر شیر آب می گیرم.... سرد.... حیف که آرایش دارم.... حیف...... حیف که اضطراب دارم.... حیف........!
زن قرمز پوش، با نگاه متظاهر و ظاهر تقلبی، می رود.....
چشمهایم را می بندم و boarding pass را لبه ی سنگ روشویی، رها می کنم..... جفت دستهایم را میگیرم زیر شیر آب سرد....... ســـــرد.......!
نفس عمیق می کشم...... می کشم..... عمیــــــــــــــق......... مدیتیشن می کنم..... با همان حالت ایستاده و پاشنه های میخی ده سانتی...... با همان شیر آب سرد.... با همان پیشانی عرق کرده........ حالا، هر چی که ندانم، فقط این را می دانم که وقت حرف زدن با خودم نیست.....! وقت تزریق استرس بیشتر، نیست.......! به جایش، باز هم مدیتیشن می کنم..... باز هم با شیر آب سرد...... روی قفسه ی سینه ام متمرکز می شوم..... از پوست و گوشت و خون، عبور می کنم....... دنده ها را رد می کنم..... حالا، این وسط، یک چیزی دارد بدجوری می زند...... بدجوری...... دارم قلبم را می بینم.... دارم دهلیز چپ و راستم را می بینم.... و ماهیچه ی قوی تر بطن چپ.......! دارد می زند... مثل یک ماهی توی تنگ بلور..... ماهی ای که بهش آب نرسیده... ماهی ای که بی اکسیژن مانده...... می کوبد.....! بی امان........! به قلبم نگاه می کنم.... دارم میبینمش..... فقط بهش خیره می شوم...... و نفس عمیق می کشم..... به تپش های نامنظم و ویرانگرش فکر می کنم...... و نفس عمیق می کشم........ دارم نگاهش می کنم...... ناظر..... شاهد...... فقط، نگـــــــــــاه می کنم..........
رها می شوم......
خون با سرعتی باور ناکردنی، توی رگ هایم پمپاژ می شود.......
اکسیژن، با شتابی غیرقابل وصف، به رگ و پی ام می دود........
آدرنالین، به چشم بر هم زدنی، کاهش پیدا می کند.........
دارم قلبم را نگاه می کنم......
و همه ی رگ و پی ام را.........
رها شده ام...................
چشمهایم را باز می کنم.......
لبخندی ندارم که تحویل آینه بدهم......
بی لبخند....، مسکوت....... بی اضطراب...، آرام.......!
با چشمهایی که شاید ته ته شان، بشود رنگی از نفرت دید..... رنگی از بیزاری...... رنگی شبیه به قیامتی که برپا خواهم کرد........ و جهنـــــّـــــــــــمی ، که به راه خواهم انداخت...............!!!
دستهایم را از زیر شیر آب، بیرون می کشم..... خودم را توی آینه چک می کنم..... دو طرف شقیقه هایم را به سمت بالا می کشم.... موهای قهوی ای سیرم را که زیر نور به قرمزی می زند، دم اسبی بسته ام...... چشمهایم را سرمه کشیده ام... سیاه..... رژ لبم...، قرمز..... پوست تنم، آفتاب سوخته ی آفتاب سوخته.......
چند درجه می چرخم.... خالکوبی کوچکی که پشت کتف چپم حک شده، ببر کمین کرده، از ورای تاپ تنگ سفید و ساده، نمایان شده...... ببر....... من....... ببــــر........ جین تنگ و صورتی جیغ خوش رنگم را، با دست مرتب می کنم.......عبای سیاه کار شده با نخ لمه ی صورتی و آبی .... روبنده را می بندم.....
کیفم را سرشانه ام می اندازم......
توی آینه، پلک می زنم......
دارم، مـــــــــــــــــــــی روم.....
بــــــــــــــــــایــــ ــد، بروم...........
نفس عمیقی می کشم.....
پرواز شارجه به سمت ایران، اعلام می شود.........
Boarding pass را از روی سنگ روشویی، چنگ می زنم...




***از دکتر علی شریعتی***




وقتی برای اولین بار توی آن امامزاده پا گذاشتم ، حس می کردم آن دیوارهای آجری بلند، آن گنبد سیمانی و بی انتها، آن فرش های نیمه جان قرمز و پر نقش که هیچ فاصله ای میانشون نبود، همه ی انرژی های مثبتشان را به من می پاشند.... انگار به من می گفتند چرا زودتر نیامدی....؟! و انگار، آن مقبره ی متبرّک سبز رنگ وسط امامزاده، آن مکعب نورانی که بنابر شکل هندسیش، پایدارترین و پرانرژی ترین حالت را داشت، میگفت اگه جایی تیو دنیا باشد که بتوانی روحت را از جسمت بکشی بیرون و ساعت ها، روزها، و حتی ماه ها، توی یک خلاء نسبی پر از آرامش باشی، اینجا، این مکعب شیشه ای و حفاظ زده ی منست.......

می گوید اگر جایی باشد که وقتی چشم هایت را می بندی و به خواسته ها و نداشته هایت فکر می کنی، فقط یادت بیاید که جز این گوشه ی سبز پر امنیت، جایی برای استغاثه و اظهار نیاز، نداری.... و اینجا، هر چی که توی ذهنت جان بگیرد، جز از خواستن، داشتن ست....... فقط و فقط ، داشتن.... اینجا، نداشته ای نداری..... فقط داشتنه..... فقط، داشتن....... همین کنج دوست داشتنی که وقتی پا می گذاری رو فرش های دور مقبره ی نورانیش که نمی دانی کی قرارست اداره اوقاف بهش رسیدگی کند و سنگ مرمر جایش را بگیرد ، حس می کنی پاهایت سرشار می شوند از حس خوب اعتماد..... اعتماد به جایی که می توانی پایت را محکم روی زمینش فشار بدهی و هراست نباشد که نکند یک روزی، یک وقتی، یک جایی، زیر پایت خالی شود..... همین کنج پر خلوص، که وقتی آن روز با عمه بهش سلام دادیم، من را مثل یک مغناطیس قوی، کشید سمت خودش......
دست هایم از دست های عمه جدا شد و یک قدمم شد دو قدم و خودم را چسباندم به ضریحش...... دست هایم لای چفت و بست مورّب چوبیش قفل شد.... پلک هایم افتاد روی هم... و صورتم، که خنکی دلچسبی از ضریح چوبی سبز رنگ حس می کرد.... نفس کشیدم.... عمیـــــــــــــق........ آنقدری که بوی خوش گلاب و عطر غلیظی که خانوم بغل دستیم زده بود، قاطی شد و ریخت توی ریه هایم..... با همان چشم های بسته، دست هایم را کشیدم به چوب سبز رنگ و یادم افتاد که برای چی، آمده ام اینجا......
.
.
.
تا تمام طول حیاط را بدوم و به ساختمان برسم، راه تنفسیم بسته شده بود. صدای قرآن خواندن حاج خانوم از داخل می آمد و من نمی توانستم بیشتر از این معطل کنم. گوشه ی چادرم را گرفتم و در را با شتاب باز کردم!
همه ی سرها به طرفم چرخیده شد.... همان جور آویزان دستگیره، مات و مبهوت و نفس زنان، زل زده بودم به سفره ای که از این سر تا آن سر سالن، پهن شده بود.... صدای بهجت خانوم بود که خانوم ها را از حواس پرتی و متوقف کردن قرآن، نجات داد: سلام به روی ماهت خانوم! بیا که دیر شد.... خانوما... بفرمایید.. بفرمایید وقت اذانه....
کفش هایم را درآوردم و در را با احتیاط بستم. هنوز چند نفری داشتنند نگاهم می کردند. لبخند نصفه نیمه و ژکوندی تحویلشان دادم و قدم هایم را تند کردم سمت راه پله. از پیچ راهرو که گذشتم و مطمئن شدم دیگر توی تیررس نگاهشان نیستم، یک نفس دویدم.....
در را محکم پشت سرم بستم و نفس راحتی کشیدم..... آخیش.............
با سرعتی باور نکردنی لباس هایم را عوض کردم... بلوز دامن نباتی پوشیدم.. گره ی روسریم را سفت کردم... چادری سفید با گلهای ریز صورتی انداختم سرم و رفتم پایین...
همزمان با رسیدنم ، قرآن خواندن یکی از خانوم ها تمام شد و داشتند صلوات می فرستادند که باز بهجت خانوم، اولین کسی بود که چشمش به من افتاد. نگاهش را سر تا پایم کشید و با چشمهایی که دلم از برقشان بهم می خورد، بلند گفت: ساره جونم تشریف آوردن!
نگاه حاج خانوم برگشت به من و صدای یکی از خانوم ها، فرصت هر واکنشی را ازش گرفت: بکشم آشو؟!
حاج خانوم رفت توی آشپزخونه و نرسید چیزی بگوید. هنوز آن وسط ایستاده بودم و می خواستم به همه سلام کنم که منیر خانوم قری به سر و گردنش داد: اوا ساره جون؟! مادر سلام نمی کنی به خانوما؟!
مادر!!!
لب هایم را جمع کردم و سعی کردم بخندم: والا فرصت نشد منیر خانوم. چشم.
و راه افتادم بالای سفره که خانوم بزرگ نشسته بود. خم شدم دستش را ببوسم که مثل همیشه صبر کرد تا اینکار را بکنم! مثل همیشه! نه دستش را کشید، نه گفت «این چه کاریه! » فقط، صبر کرد.....!
من هم لب هایم را چسباندم به پوست چروکیده ی دستش و با یک تماس لحظه ای، برداشتم!
خودم را کشیدم عقب. روسریش را طبق معمول گره زده و با یک لنگه ابروی بالا انداخته، به سفره خیره شده بود. نگاهش را برگرداند به من و از فرق سر تا نوک پامو ، وارسی کرد..... بعد سرش را آهسته بالا و پایین برد و گفت: خسته نباشی مادر....
«سلامت باشید» ی گفتم و از سر سفره بلند شدم. نزدیک ترین جا، آشپزخانه بود... اما چه آشپزخانه ای..... صحرای کربلا...... یکی آش رشته می کشید... یکی چای می برد... یکی ظرف می شست.... حاج خانوم بود که صدایم کرد: خسته نباشی. دیر کردی !!؟
نگاهی به صورت خسته اش انداختم: خیلی ترافیک بود. کلاسمم دیر تموم شد. همان جور که با تلفن شماره می گرفت، به پاهایم نگاه کرد : این چه رنگیه باز!!

سرم را انداختم پایین و به پاهایم نگاه کردم. جوراب شیشه ایه رنگ پا.... سرم را آوردم بالا: جورابه دیگه حاج خانوم....
به شخص پشت خط گفت: بگید حاجی بیاد.
و باز به من نگاه کرد: این رنگه؟؟
صدایش را پایین آورد و با لحن خودخوری گفت: این رنگه مادر من؟! همه باید بفهمن شما امشب نماز نداری؟!!
لبم را گاز گرفتم و تا جایی که می شد، سرم را کشیدم توی یقه م........ فکر نمی کردم اتفاق خاصی افتاده باشد... اما انگار افتاده بود....! انگار با معلوم بودن لاک های کمرنگ پای من، همه ی آبروی حاج خانوم، بر باد رفته بود...


آهسته گفتم: چادرم میفته روش معلوم نمی شه. الان دیگه وقت نیست برم بالا. دیر می شه ، سفره پهنه.
سری تکان داد و پشتش را کرد به من و مشغول حرف زدن با تلفن شد....
دلم نمی خواست برگردم به سالن اما هیچ چاره ای نداشتم... باید از جلو چشمش دور می شدم تا یک وقت نگوید « برو بالا هم لاکتو پاک کن، هم جوراب مشکی کلفت بپوش.....» گرچه....، منیر خانوم همیشه بهش می گفت: « دختر باید جوراب شیشه ایه نازک بپوشه.... مخصوصا ساره جان... طفلی پاهای ظریف و کوچیکش خفه می شن تو اون گونیا!! »
من هم تنها وقتی منیر خانوم را دوست داشتم، که جلوی حاج خانوم از این حرف ها می زد.....!!
برگشتم به پذیرایی. همه مشغول خوردن و حرف زدن بودند و صدای الله اکبر مسجد سر کوچه، انگار وسط خانه ی ما بود.... اولین چیزی که از این خانه دوست داشتم! چیزی که باعث می شد به خاطرش خیلی وقت ها سکوت کنم.. چیزی که باعث می شد به خاطرش خیلی اشتباه ها را مرتکب نشوم.... چیزی که باعث می شد به خاطرش حرمت خیلی چیزها را نگه دارم........! همان مسجد سر کوچه و نور سبزش که هر صبح می افتاد توی اتاقم و برای نماز، بیدارم می کرد.......
نشستم همان وسط ها.. لابه لای کسایی که نمی شناختم، اما سر هر سفره یا ختم انعام می دیدمشان... خانومی که کنارم نشسته بود لقمه ای نان پنیر سبزی دستم داد. خندیدم و تشکر کردم. یک استکان کمر باریک چای هم گذاشت جلویم: ضعف داری.
دقیق شدم تا نشانه ای از آشنایی پیدا کنم.. اما نکردم..! احتمالا حضورش، مختص همین مجالس بود. کسی سمت راستم نشست. برگشتم و با دیدن بهجت خانوم، لبخندی زورکی زدم. بهجت خانوم نگاه خریدارانه اش را سر تا پایم پاشید و پیاله ای سوپ، کنار استکان چایم گذاشت: معلومه « حال ندار » ی عروس خانوم! این سوپو بخور، قوّت بگیری عزیز دلم.
بعد دوباره چشم هایش را که انگار مجهز به اشعه ی ایکس بود، به اندامم دوخت و با یک موشکافی سریع دیگر، به رویم لبخند زد: چقدرم که لاغر شدی! کارت خیلی سنگینه؟!
همان طور که چایم را مزه مزه می کردم و به شدت از لفظ « عروس خانوم» گریزان و بی قرار شده بودم، متین جواب دادم: نه، سنگین نیست.... یکم درس داشتم این ماه، اونا زیاد بود.
بهجت جون خندید: خب ان شالا سر خونه زندگیت که رفتی، استرس هاتم کم می شه.
استرس...؟! کم...؟!!
اضطراب وجودم را گرفت و باعث شد که فوری از جایم بلند شوم و با عذرخواهی کوتاهی، به آشپزخانه پناه ببرم. لیوان مخصوصم را پر از آب کردم و یک نفس سر کشیدم. جگر ملتهبم از حرف های بهجت خانوم، آرام گرفت.... کلمه ای که هر بار با دیدنم رویش تاکید می کرد، توی سرم وول خورد: عروس... عروس... عروس.....!
- تو چرا پیش مهمونا ننشستی؟!
لیوانم را توی سینک گذاشتم و نگاه پر استیصالم را به حاج خانوم دوختم. چقدر دلم می خواست حرف بزنم....
- چیه مادر؟! چرا این طوری منو نگاه می کنی..؟!
چی می گفتم...؟! چی می گفتم که مادرم نمایش قلب درد راه نیندازد و پدرم لب به گلایه باز نکد....؟! هیچی.... هیچ حرفی برای گفتن، نداشتم.............
اضطراب را از چهره ام کنار زدم و لبخند پوشالی، اما پر اطمینانی تحویل حاج خانوم دادم: هیچی حاج خانوم! اومدم یه لیوان آب بخورم.
و گونه اش را بوسیدم و به سرعت از آشپزخانه خارج شدم.... مهمان ها کم کم می رفتند و پذیرایی خلوت می شد... اما بهجت خانوم، هنوز سفت و محکم، نشسته بود! و من که مشغول حرف زدن با یکی از دخترهای همسن خودم بودم، سنگینی نگاهش را حس می کردم. پس با طمانینه چرخیدم طرف بهجت خانوم، که با لبخند همیشگیش مواجه شدم.
کلافه شدم... به بهانه ی تلفن زدن به اتاقم رفتم و تا خالی نشدن کامل خانه، برنگشتم پایین.....
صدای بلند علی می آمد که از حاج خانوم طلب آب می کرد.... باز صدایش را انداخته بود توی سرش.....!!
از پله ها سرازیر شدم و پایین رفتم. آقاجون نشسته بود روی مبل. بلند سلام کردم که آقاجون با لبخند جواب داد و علی هم که مشغول سر کشیدن لیوان آب بود، فقط دستش را آورد بالا که یعنی دیدمت....
حاج خانوم با سینی چای وارد پذیرایی شد: حاجی یه چای بخور، حرف دارم باهات!
چادر از سرم افتاد...
برای پنهان کردن حس بدی که از این جمله زیر پوستم دویده بود، کنار اولین مبل دم دست، دو زانو روی زمین نشستم و صلوات فرستادم....
حالا، همه به راحتی نشسته بودند و فقط من بودم که منتظر و مضطرب، به فرش نگاه می کردم....
آقاجون استکان خالی چایش را روی عسلی کنار دستش گذاشت: بفرما خانوم. بنده در خدمتم..
چشم هایم رفت پی قد بلند و هیکل چهارشانه اش.... پی شانه های پهنش که هنوز، بس که صبح به صبح تو حیاط می دوید، بس که هوای فشار خون و قندش را داشت، سفت و محکم سر جایشان ایستاده بودند.... پی صورت کشیده و موهای سیاه و سفیدی که جلوشان خالی شده بود... پی ریش های خاکستری کم و مرتب...
حاج خانوم داشت می گفت: بهجت خانوم حرف پسرشو پیش کشید!
دست هایم روی دامنم، شل شد....
آقاجون تک سرفه ای کرد: با ساره حرف زدی؟!
حاج خانوم با لحن حق به جانبی جواب داد: شما پدرشی، بزرگشی!! حرف، حرف شماست...!
فقط یک کلمه توی سرم چرخ می خورد... عهد عتیق... عهد عتیق... عهد عتیق........!
آقاجون تسبیحش را میان دست هایش چرخاند: خانوم نقل این حرفا نیست... ما دیدیم، پسند کردیم. مونده دل دخترمون، که پسند کنه، یا نکنه.....
و نگاهش را به من داد...
سرمو انداختم پایین....
حاج خانوم بود که گفت: چی شد؟! چرا قرمز شدی؟!
تعجب، تنها وصف حالی بود که آن لحظه می توانستم در مورد خودم داشته باشم... قرمز...؟!! شاید به سفیدی می زدم... ، که به قرمزی، نه.....
علی با بی خیالی خاص خودش گفت: پسره که پسر بدی نیست! منتها یکم نچسبه! نه ساره؟!
حاج خانوم اخم کرد و آقاجون ریز، خندید....
حاج خانوم با لحن نه چندان دلچسبی گفت: والا پسره شناسه! پدرش که وضعش بد نیست، تک پسرم که هست، خودشم که پیش پدرش کار می کنه! از دین و ایمونم که... شکر خدا اهل هیچ فرقه ای نیست... اهل خدا و پیغمبره...! نگاهش خطا نمی ره. دیگه مگه یه زن چی می خواد؟!
دیگه مگه یه زن چی می خواد................
سرم به دوران افتاد....
پول.... کار... تک پسر.... خدا...، پیغمبر.... دیگه چی می خوام..... دیگه چی می خوام؟؟!....

چشم هایم می سوخت وقتی آقاجون با ملایمت همیشگی اش می پرسید: ساره جان، بابا... نظرت چیه...؟!
نتوانستم سرم را بلند کننم.... نتوانستم.....
کف دست عرق کرده ام را به دامنم کشیدم و خیره به گل های ریز فرش، آهسته گفتم: من... من نمی شناسمش آقاجون....
حاج خانوم نفس آسوده ای کشید و پرید وسط حرفم: خب دو جلسه حرف می زنید، تموم!
علی که به من خیره بود، به حاج خانوم نگاه کرد: مادر من! با دو جلسه که....
باز حاج خانوم پرید وسط: تو به خودت نگاه نکن!! پسری!! حالا تا سرت به سنگ بخوره و اهل بشی، وقت هست... دختر تا جوونه باید بره خونه ی شوهرش... بعدشم، نکنه شما توقع داری پسر غریبه بیاد شیش ماه با خواهرت بپره، اسم بذاره روش، آخرم بگه نمی خوام!!؟ همون دو سه جلسه کافیه......
راه افتادم سمت آشپزخونه...
صدای حاج خانوم از پذیرایی می آمد: دو تا خانواده می خوان وصلت کنن! اتم که نم یخوان بشکافن!! اونام که شیفته ی ساره شدن... اصل قضیه هم همینه!
ترجیح می دادم سکوت کنم... ترجیح می دادم حرفی نزنم.....
صبوری....
صبوری......
شیفته ی ساره... شیفته ی ساره....
برگشتم پذیرایی... آقاجون رفته بود وضو بگیرد و علی داشت با موبایلش ور می رفت....
راه افتادم سمت پله ها.... روسریم را از سرم کشیدم... جوراب های زنانه ام را درآوردم.... و به لاک صورتی ناخن پایم، خیره شدم..... با خودم شرط می بستم که تا به حال هیچ لاکی، با سرعت جت هم از بغل ناخن های حاج خانوم رد نشده......!
در اتاق را پشت سرم بستم.....
اتاق مربعی شکل ده دوازده متری جمع و جوری که تا می توانستم، تمیز و خلوت نگهش می داشتم.
نگاهی به تخت فرفورژه ام انداختم. تختی که حاج خانوم به شدت ازش بدش می آمد و هر بار لا به لای گیر دادن هاش، چه با ربط و چه بی ربط، لفظ « آهن قراضه » را بکار می برد.
چادرم را داخل کمد آویزون کردم و لبه ی تخت نشستم. کوسن قلبی شکل قرمز را از کنار بالشم برداشتم و توی بغلم گرفتم و فکر کردم که چقدر سر این قلب قرمز، با حاج خانوم جدل کردم!
قلب را شادی برایم خریده بود. ترم دوم و روز ولنتاین! برای من و حنا و گلچین. برای هر سه تا مان از این قلب ها خریده و گفته بود جای دوست پسری که نداریم...........!
اولش با هزار ذوق و شوق قلب را نشان حاج خانوم دادم. و با همان ذوق از شادی حرف می زدم که ابرو درهم کشیده و گفته بود که قلب را جلوی چشم نگذارم!
وا رفته بودم.....
به خاطر یک قلب تپل قرمز.....؟!
دویده بودم دنبال حاج خانوم و نالیده بودم که چرا... او هم مثل همیشه گفت چون خوبیت نداره!
خوبیت........!
اصرار می کردم و حاج خانوم ممانعت...از طریق آقاجون وارد شدم. آقاجون رگ خوابش را می دانست! دقایقی بعد از صرف شام، داشتن قلب تپل قرمز، تصویب شد!
انگشتم را روی پرزهای قلب کشیدم... فقط من می دانستم که حاج خانوم تا چه حد از رنگ قرمز بدش می آید.....! اما من این رنگ را دوست داشتم! بیشتر از هر رنگی! حالا، قاب دور پازل هزار تکه ای که تازه چیدنش را تمام کرده و به دیوار زده بودم هم، رنگ قرمز داشت! روفرشی هایم قرمز بودند... یک روسری نخی... و حتی لاکی که دور از چشم حاج خانوم خریده و داخل کمدم گذاشته بودم و هرازچندگاهی فقط نگاهش می کردم.
من، عاشق رنگ قرمز بودم!!!!!!!!!...

فشار دست هایم به ضریح چوبی، بیشتر شد...... بینی ام را کشیدم به چفت و بستش و زمزمه کردم:« تویی که مستجاب الدعوة ای......، اجابتم کن.......
اجابتم کن..... نذار به همین راحتی ببخشنم.... نذار به همین راحتی در موردم تصمیم بگیرن... نذار....... نذار دلم رضا نباشه..... نذار حس کنم یه طفیلی ام که برام تصمیم می گیرن... نذار تو این دنیا که سر موشک ساختن و اتم شکافتن دعوا می شه، فکر کنم هنوزم که هنوزه، تو خونه ی ما عهد عتیقه و یکی مث منو به زور، می برن زیر سایه ی یکی به اسم شوهر......
من..... خدای خوبم....، من فقط می خوام زیر سایه ی خودت باشم....... هیچ سایه ای نمی خوام.. هیچ سایه ای از نسل علی و پدرم نمی خوام..... هیچ سایه ی زوری ای......! من، فقط و فقط، سایه ی مهر و رحمت خودتو می خوام........»
چشم هایم را باز کردم..... آرام..... یک جفت چشم، از آن طرف میله های چوبی ضریح، افتاد تو چشم های من....... نمی توانستم واضح ببینم، اما انگار فقط نگاهش به من بود..... فکرش، روحش، یک جای دیگر....... نگاهم را نگرفتم..... اولین باری بود که یه جفت چشم، از قسمت مردانه ی یک امامزاده، آن هم توی فرحزاد، توی چشم های من درآمده بود..... و عجـــــــــیب که نمی توانستم خودم را بکشم بیرون....... داشتم فکر می کردم.... داشتم به این نوری که از مکعب پر نور می آمد و می رفت به چشم های محوش فکر می کردم.........، که یهو، پلک زد........ و انگار که روحش برگشت به جسمش..... نگاهش رنگ گرفت...... فضای مقبره آنقدر کوچک بود که بتوانم رنگ گرفتن نگاهش را، ببینم......... دوباره پلک زد...... خیره...، دقیق.... دلم، هری ریخت پایین......... هُری.....
خودم را کشیدم عقب و پشتم را کردم به مقبره! کمرم را چسباندم بهش و دستم را گذاشتم رو قفسه ی سینه ام که پر شتاب، بالا و پایین می رفت........ خاک بر سرم...... خاک بر سرم...... گوشه ی لبم را گاز گرفتم...... کشیده شدم پایین و تکیه کردم به مکعب کوچیک...... خدایا.... این چه کاری بود که کردم......؟! من چرا یک لحظه اینجوری شدم.....؟؟! لب هایم را بیشتر گاز گرفتم..... نیشگون محکمی هم از پایم گرفتم که یادم بماند...................
صدای عمه نشست توی گوشم که داشت می گفت: نگو هیچی نشده که باور نمی کنم!
نگاهش کردم. نشسته بود یک گوشه و با چشم هایی که پلک زیرینشان پف قشنگی داشت و گوشه هایش چروک افتاده بود، با شیطنتی که همیشه ی خدا توی نگاه و کلامش بود، من را می پایید.....! خودم را کشیدم کنارش و با لبخند گفتم: باااور کنین هیچی نشده عمه جون!
خرمایی که نمی دانم از کی تو دستش بود را داد دستم و گفت: دیدی چه جای قشنگیه؟!
نگاهم را دور تا دور امامزاده چرخاندم: وای عالی بود عمه! عالی! تا حالا هیچ جایی انقدر احساس آرامش نکرده بودم!
چشمکی زد و گفت: دعا کردی واسه شوهر؟!!
خندیدم، آرام.....
- عمه جان یافت نشود..... گشتیم، نبود! نگرد، نیست!
- برو پدر سوخته..... برو..... تو گشتی؟؟ تو بگردی؟؟ اصلا تو آدمی هستی که دنبال شوهر باشه؟! تو به جز اون استخر کوفتی و اون دانشکده ی بد آب و هوا، که محض رضای خدا یه نمونه پسر خوبم نداره، به چیز دیگه ای هم فکر می کنی؟؟؟!!!!
بعد سرش را تکان داد و آهسته گفت: وایسا رو پای خودت... دستت تو جیب خودت باشه.... اونوقت، وقتی که زنیّت داشتی، همدم هم داشته باش.... همــــ .... دم.....
عمه پیر بود....
خیلی پیر بود....
آنقدری که هر جای بدنش، یک دردی داشت.... آنقدری که وقتی سنش را می پرسیدی، باورت نمی شد که همچین ظاهری داشته باشه... باورت نمی شد با شصت سال سن، همچین چین و چروک هایی داشته باشه..... عمه خانوم با آن اندام تپل و صورت گردتر و تپل ترش.... با آن چشمهای پف دارش.... لب های باریک و بینی کوچولویش..... و آن ابروهای نازکی که نمی دانم ماهیچه هایش چه قوتی داشتند، وقتی بالا پایینشان می کرد و رقص ابرو راه مینداخت......
عمه دوست داشتنی بود...
 بیشتر از همه ی آدم هایی که تو زندگیم دیده بودم.... بیشتر از پدرم... مادرم.... خانواده ام...
**
 زبانش به تلخی نمی گشت.... چشم هایش به بی رحمی و ابروهایش به گره افتادن، نمی رفت..... لب هایش جز به خنده و زبانش جز به جوک گفتن و خنداندن، باز نمی شد....... این عمه بود..... عمه ی من، که یکی از استثنایی ترین آدم های زندگیم بود...... عمه ای که بچه دار نشد و طلاقش دادند...... بعد وایستاد.....
**
 رو پاهای خودش وایستاد..... کار کرد..... خیاطی کرد.... لباس دوخت برای مردم..... دختری که تو خانه ی پدر و شوهرش، دست به سیاه و سفید نزده بود، توی برف و باران، راه افتاد به دنبال کلاس های خیاطی...... یاد گرفت... بعد ازش استفاده کرد..... استفاده کرد و خرجش را درآورد...... استفاده کرد و یک قرانش را کرد صد تومن..... صد تومنش را کرد دویست تومن...... و توی همه ی این سالها، دستش را جلوی هیچ کس دراز نکرد..... جلوی هیچ کس، حتی برادرش، که پدر من بود....... پدر تنی من.......
، و برادر نا تنی عمه...!

پدری که من دوستش داشتم، اما برای خواهرش برادری نکرد....! پدری که به خواهرش شک کرد.... به گردنبند طلایی که بعد سالها کار کردن برای خودش خرید، شک کرد..... به خانه ای که با همان یک قران دوزارش خرید....، به حرفهای مردم، به تهمت هایی که پشت سرش می زدن، به اینکه این پول ها را از کجا آورده، شک کرد........! و ندیده را، دیده گرفت..........!!!
پدری که همیشه توی گوش ما خوانده بود خدا...، پیغمبر..... خدا...، پیغمبر..... ، همان پیغمبری که دید و گفت ندیدم....! پدر من مرید همان پیغمبر بود...، پدری که ندید و گفت، دیدم....................
بعد رابطه اش را با عمه قطع کرد..... یکی از مردم شنید، چهار تا هم حاج خانوم گذاشت رویش، عمه را ول کرد...... همان سال ها..... همان وقت ها که عمه تازه داشت کار می کرد..... همان سال ها که تازه داشت جان دوباره ای می گرفت.... و تنــــها بود...... آقاجون نا تنی بودن عمه را توی ذهنش پررنگ تر کرد..، و گذاشتش کنار....... حاج خانوم افتاد به جلز و ولز... گفت « نکن این کارو آقا.. خوبیت نداره... دست خواهرتو بگیر.... هزار راه پیش روشه..... » اما چه فایده داشت.....؟! آقاجون از تصمیمش، برنمی گشت....... به یاد ندارم که برگشته باشد...... حاج خانوم هم گهگاه می رفت دیدن عمه... نمی دانم وجدانش درد گرفته و فهمیده بود حرف های مردم صد من یه غازست، یا سیاستش بود...... نمی دانم....... اما بهش سر می زد... کم، ولی می زد...! تلفن هم می کرد و حالش را می پرسید..... همین......
تا اینکه من بزرگتر شدم.... مستقل تر شدم..... توانستم خودم بروم و بیایم.... توانستم برای رفت و آمد به خانه ی عمه، خودم تصمیم بگیرم....... و آقاجون، هیچ مخالفتی نکرد..... می دانستم که این ریشه ی از مادر جدا، از پدر سوا، خیلی وقت ها قلقلکش می دهد..... خیلی وقت ها دلش می خواهد خواهرش را، هر چند ناتنی، ببیند..... اما نمی خواهد پا روی حرفش بگذارد....... نمی خواهد حرف حاج آقا ، دو تا بشود....... و من، چقدر می نالیدم از این مردانه حرف زدن، مردانه ایستادن، و مردانه برنگشتن..............!
هر چی که بود، آقاجون مرد و مردانه، ایستاد سر حرفش.... اما یک تبصره زد به ماده ی قانونی ای که خودش وضع کرده بود و هر ماه علی را با یک ماشین پر از خرید، می فرستاد خانه ی عمه...... علی هم که عـــــاشق عمه بود.... می نشست و پا به پایش چرت و پرت می گفت و می خندید..... البه این دوست داشتن علی هم، قصه ی خودش را داشت..... شیوه ی خودش را داشت...... دوست داشتن علی، شیوه ای بود.... به شیوه ی خودش.... به روش خودش....
عمه اوایل علی را با ماشین پر از خریدش، برمی گرداند.... قبول نمی کرد.... دلش می شکست از دیدن خرید ها... از دیدن خرید هایی که خریدارشان، ریجکتش کرده بود.... آره....، عمه، ریجکت شده بود......
آقاجون که فهمید، بعد یکی دو سال علاف شدن علی سر همین خرید ها، پیغام فرستاد برابش.... پیغام فرستاد و سربسته گفت کوتاه بیا بدری خانوم.... سربسته گفت تو که اِهِن و تُلُپ ما مرد ها را می دانی.......، کوتاه بیا..... و عمه، کوتاه آمد....... کوتاه آمد و خرید ها را پذیرفت.... اما فقط در حد همان مایحتاجش.... هیچ پولی قبول نکرد... هیچی......! و این شد که پدر من، شد رابین هود قلابی زندگیش.......
حالا، ده سال بود که عمه را جز توی مراسم خیلی مهم، در جمع نمی دیدیم... توی جمعی که آقاجون ناپرهیزی می کرد و گوشه چشمی عمه را نگاه می کرد، بلکه دلتنگیش، خاموش بشود..... یک وقت ها هم می فهمیدم که چند کلام باهاش حرف زده... اما دل عمه، شکسته تر از این حرف ها بود...... شکسته تر از قوری بند زده ی دوره ی قاجارش، که من عاشق چای های تازه دمش بودم........
از همان وقت ها، پای من هم با علی به خانه ی عمه خانوم باز شد..... از همان وقت ها که تا علی از دست حاج خانوم کفری می شد، بند و بساطش را جمع می کرد و راهی خانه عمه می شد...... و حاج خانوم حرص می خورد از این اتراق های یک هفته ای علی.......... آقاجون هیچی نمی گفت... انگاری می دانست که توی خانه ی عمه، به جز شربت سکنجبین و شام خوشمزه و قلیان های گاه و بیگاه، خبر دیگری نیست...... خبری ، که باعث نگرانیش بشود......
علی که بزرگتر شد، دیگر خانه ی عمه اتراق نمی کرد..... دیگر حساب کارش دست حاج خانوم آمده بود و خرش توی خانه می رفت........ تنها مساله ای هم که سرش از آقاجون حساب می برد، قضیه ی شب خانه آمدن بود....... جرات نداشت یک شب خانه ی کسی، دوستی، به جز عمه بخوابه...... آن وقت آقاجون، باز هم به شیوه ی خودش، گوشش را می پیچاند.........
رفت و آمد علی که کم شد، دلتنگی من زیاد شد....... نتوانستم موهبت دیدن چهره ی پر نور و دوست داشتنی عمه را از دست بدهم و منتظر بنشینم تا یک وقت علی هوس دیدن عمه به سرش بزند و من را هم با خودش، راهی کند....... از آقاجون اجازه گرفتم..... فقط بهم لبخند زد..... لبخند زد و من دستش را بوسیدم....... طولانی و شکرگزارانه..... و بهش گفتم که هیچ جا مثل خانه ی عمه خانوم، به من خوش نمی گذرد....... اینجوری بود که پای من هم به خانه ی عمه، باز شد..... گل های نرگسی که عاشقشان بود و من هر بار برایش می خریدم.... شب نشینی های تا سحر.... فیلم دیدن ها...... آجیل خوردن ها..... غیبت کردن ها......! هر بار که عمه شروع می کرد در مورد کسی حرف زدن و من می خواستم جلویش را بگیرم و بگویم « عمه گناه داره » ، آرام می زد روی دستم و صورتش را یک جور بامزه ای جمع می کرد و می گفت: تو روشم می گم!! انقده واسه من مؤمن بازی در نیار ساره!! میندازمت بیروناااااا!!!
و من، غـــــــــش می کردم از خنده...... از حرف زدن هایش.. از مؤمن گفتن هایش.... از تهدید کردن هایش..... من به عمه، مؤمن بودم.........
ولو می شدم روی زمین و همانجوری که دلم را گرفته بودم، می گفتم: من که جیک و جیک می کنم برات........ بذارم برممممم......؟؟؟!!!
و اینجوری بود که من، در کنار عمه ای که زمان شاه قرتی بود و حالا آرزوی مکه رفتن داشت، مؤمن شدم.......................
عمه توی امامزاده هم ول کن نبود..... شروع کرده بود به حرف زدن از بهجت خانومی که تا به حال ندیده بودش و می گفت « من که می دونم سلیقه ی مامانتو....! لازم نیست بگی! نگفته می دونم کیو برات نشون کرده! » و فکر من را کشاند سمت احمد و خانواده ش..... و بلایی که حاج خانوم داشت با جفت دست های خودش، سرم می آورد....... صدای اذان مغرب، هر دو یمان را تکان داد.... و من ایستاده و عمه نشسته، نمازهایمان را خواندیم...... موقع رفتن، برگشتم و برای بار آخر ضریح چوبی را بوسیدم.... اما این بار، چشم هایم را ندوختم به قسمت مردانه..... چشم هایم را انداختم پایین و از ترس اینکه مبادا آن چشم ها موقع بیرون آمدن ، حالا یک در هزار، من را ببیند ، تا وقتی که سوار تاکسی بشویم، سرم را پایین نگه داشتم...

قدم هایم را تند کردم. حداقل حالا که حماقت کرده و نخواسته بودم علی برساندم، باید خودم را تنبیه می کردم.
شاید حالا که بزرگترین حماقت این هفته ام را مرتکب شده بودم، باید قدم هایم را تند تر از اینی که بود می کردم ، تا به کلاس ارگونومی استاد افرش برسم...! باید بی خیال پیاده روهای شلوغ می شدم و راه کنار خیابان را در پیش می گرفتم. از کنار ماشینها می گذشتم و خدا خدا می کردم که فقط، برسم...!!
حتی باید از این گودال بزرگ و پر آب روبه رویم، عبور می کردم.... باید....!! هنوز نرسیده بودم... هنوز نرسیده بودم به گودال پهن و پر آب و گل....هنوز یکی دو متری فاصله داشتم..... که چیزی شبیه به جت از کنارم گذشت و هر چی که آب توی گودال بود، هرچی که گل توی گودال بود رو....، سر تا پایم پاشید.........
ماتم برد...
یخ زدم وسط خیابان.....
بی ملاحظه.....
این تنها کلمه ای بود که از ذهنم گذشت........
چشمم به ماکسیمای تیره بود.... دستم را پشت پلک هایم کشیدم.. خیس.... گونه هایم... خیس.... چادرم.... خیس...........
حتی نایستاد یک عذرخواهی مختصر کند...
پایین چادرم را بالا گرفتم و نگاه زار و نزارم را به خودم دوختم..... این هم از اولین حماقت هفته!
به ساعتم نگاه کردم. هفت و چهل و پنج دقیقه..!! عمرا می رسیدم !! دستم را برای پیکان قراضه ای، بالا بردم. و با عجله از گودال دور شدم تا باز خیس نشم. نشستم صندلی عقب و فکر کردم که همین چند دقیقه پیش، پژویی، جوری از کنارم گذشته که انگار گفته باشه : میگ میگ......................!!!
------------------------
افرَش داشت توضیح می داد و با آن که آنقدر محو درس دادن بود هر از گاهی برمی گشت و چشم غره ای نثار من که دیر رسیده بودم می کرد ، که در با شتاب باز شد و یکی از پسرهای کلاس تا کمر توی چهارچوب، خم شد! لب هایم با دیدنش جمع شد و ته خودکار توی دستم رفت توی دهانم.... استاد ابروهایش را داد بالا... یک نگاه به ساعتش انداخت و یک نگاه به پسر، که موهای به شدت آشفته ش روی پیشانیش را پوشانده بود...! و با لحن توبیخ کننده ای گفت: نیم ساعت از کلاس گذشته، جناب آقای کیانی.....
ته خودکار را بیشتر به لب هایم فشردم و نگاهم از استاد به کیانی و از کیانی به استاد چرخید....
گلچین دم گوشم پچ پچ کرد: موندم تو کار این استاد! اگه می گی دیره، پس چرا هر جلسه راهش می دی!!؟
صدای خنده ی ریز شادی، با اخم استاد به ردیف ما قاطی شد: من که می گم این استاد یه تمایلاتی داره.......
لب هایم و خودکار را، با هم گاز گرفتم..... خدا خفه ت نکنه شادی...!!
کیانی داشت به استاد می گفت: حالا می تونم بشینم؟!
باز گلچین کنار گوشم پچ پچ کرد: بزنم تو دهانش پرروی طلبکارو!!! مـــُــهـــتاد !!!!!
نفهمیدم از کی محو صورت کیانی و آن موهای بهم ریخته اش شدم.... اما وقتی داشت می آمد به طرف ما، تا ردیف اول، روی صندلی خالی جلوی من بشیند، و نگاهش را برنمی داشت، به خودم آمدم.... داغ کردم و سرم را انداختم پایین.... حتی وقتی برگشت تا کیف کج آدیداسش را پشت صندلیش آویزان کند، هنوز نگاه خیره اش را حس می کردم..... سرم را تا آخرین حد ممکن توی مقنعه م فرو بردم و خودم را لعنت کردم..... الان چه فکری می کرد......
بعد از چند ثانیه سکوت، استاد بالاخره درس را ادامه داد و من هم تمام حواسم را دادم به تخته..... تند تند داشتم نت برمی داشتم که حنانه زد به پهلویم... نگاهش کردم... چشم های عسلی خوشگلش را گرد کرد و ابروهایش را هل داد سمت صندلی جلویی.... مسیر نگاهش را گرفتم...... هــــــیـــــــــــــــــ ـــــــــــــن.....!!!!!!!!
زودی چشم هایم را دزدیم و اخم غلیــــــظی به حنانه دادم و برگشتم سمت تخته..... اما به جای خط کج و معوج استاد، فقط طرح نوار ورساچه ی دور لباس زیر کیانی را می دیدم........ فقط..........!!
ازش بدم می آمد، تنفرم بیشتر شد...!!!
با آن بلوز جذب و تنگ سرمه ای که آستین هایش را زده بود بالا و آن طرز نشستن و شلواری که ندیدم، اما مطمئن بودم که مشکل اصلی از آنجاست....!
برای بار چندم لب هایم را گاز گرفتم و نوشته های استاد را یادداشت کردم....
یک ربع نگذشته بود که حس کردم یکی دارد پچ پچ می کند.... سرم را از روی کلاسورم بلند کردم که چشمم افتاد توی چشم کیانی که داشت با حنانه حرف می زد.... اخم هایم رفت توی هم... بدجوری رفت توی هم... خواستم رویم را برگردانم که حنا گفت: خودکار مشکی داری؟
آهسته گفتم:نع!
حنانه خم شد و سوالش را از گلچین و شادی هم پرسید..... جواب هایشان منفی بود.... استاد افرش همان طور که رویش به تخته بود، تذکر به سکوت داد... حنانه آهسته صداش کرد: آقای کیانی....
کیانی چرخید....
حنا پچ پچ کرد: هیشکی نداره... حالا حتما باید مشکی باشه؟؟
نگاهشان نمی کردم....
کیانی تند گفت: به جز مشکی نمی تونم با رنگ دیگه ای بنویسم!!
واااا ؟؟؟؟!!!!
خدا شفایت بدهد..........!!!
همزمان با حرفش، به خاطرش تعجبی که کرده بودم، ناخودآگاه باهاش چشم تو چشم شدم.... تا خواستم نگاهم را ازش برگردانم، چشم های سمجش را هل داد سمت خودکار مشکی توی دستم..... و برنداشت......!
به خودکار که داشتم بی هدف روی کاغذ فشارش می دادم، نگاهش کردم...یعنی چی...؟!!
اخم هایم را کشیدم توی هم و نگاهم را متمرکز کردم روی جزوه ام... ده ثانیه... بیست ثانیه.... نخیـــــــــــــــر.....! سمج تر از این حرف ها بود....! هنوز سنگینی چشم هایش روی خودکار مشکی ام بود.... نگاهش کردم.... با همان اخمی که همیشه موقع دیدنش، می نشست وسط ابرو هایم....با همان اخمی که همیشه موقع شنیدن اسمش، سرازیر می شد به صورتم...... با همان اخمی که.... ، نمی دانستم چرا اینقدر اخمـــــــه..........!!
ابروهایش را کشید بالا.... ابرو های مشکی و پرش را که تا شقیقه هاش امتداد داشت.... ابروها یش را کشید بالا و به خودکارم اشاره کرد..... هـــــِــــــه ! چی فکر کرده بود با خودش؟! فکر کرده بود باید خودکارم را بهش بدهم؟! به خاطر چی؟ بابت چی؟ بابت آن قیافه ی خشن و بوی تند و همیشگی سیگارش، یا ماشین هایی که هر روز یک مدلش را می آورد دانشگاه....؟!! بابت تا کمر چاپلوسی کردن پسرها یا خوش خدمتی دخترها که دم به دم نثارش می شد...؟! باید ازش حساب می بردم...؟؟! عمــــــــــــــری......!!!
گوشه ی لب بالایم به علامت انزجار از فکر هایی که توی سرم وول می خورد، رفت بالا و اخمم، غلیظ تر شد...... یکدفعه صدای حنا، فکر های مسموم من و نگاه طلبکار او را، دَرید.......!
- چیه آقای کیانی؟؟ خودکار ساره رو می خواین؟! خب بده بهشون ساره!!
و یکهو خودکار را از دستم کشید و گذاشت کف دست کیانی!!! احــــــــــــــــــــمــ ـــق !!!
شوکه شدم!!! چشم هایم گرد شد!!! تا خواستم چیزی بگویم، کیانی برگشت و شروع کرد به نت برداشتن از تخته!! برگشتم طرف حنا که از لطفی که به کیانی کرده بود، داشت پرواز می کرد........ لب هایم را جویدم.... « آخه چی به تو بگم من؟!!! »
آرام گفت: گناه داشت بیچاره! فقط با مشکی می تونه بنویسه!
آخ که دلم می خواست با جفت دست هایم خفه اش کنم!!!
دندان هایم را بهم فشار دادم و یواش گفتم: چقده که تو خـــــــــــــــری حنانه!!!!!!
دستش را آرام و با خنده کوبید به گونه اش و ریسه رفت: چه نا پرهیزی کردی تو!!؟؟؟ چرا فحش می دی؟؟؟
فقط توانستم بازویش را از روی چادرش نیشگون بگیرم و بگویم بعدا ترتیب این عمل احمقانه و خودسرانه تو می دم!!!!
کیانی خیلی ریلکس و بی خیال، مشغول نوشتن جزوه بود و هر از گاهی با آن مغز اندازه ی نخودش، جواب سوال های استاد را هم می داد!
تا چند دقیقه نمی توانستم ازش چشم بردارم.... آن هم چه چشمی....! پر از نفرت!!! یعنی ممکن نبود دیگر دستم به آن خودکار بخورد!!! امکان نداشت!!!
یک دفعه سرش را آورد بالا.. کج کرد سمت عقب.... و یک لبخند ژکوند که نه!! یک نیشخند شیطانی تحویلم داد!!!!
آتش گرفتم!!!!
داغ کردم!!!
مقنعه ام را تکان دادم و خودم را باد زدم!!!
ازت متنففففرم!!!
واای!!! خودکار من توی دستشه؟؟؟!!!!
اَ یییییی!!!!!
ازت متنففففرم!....

کلاس که تمام شد، کیانی بی آنکه به روی خودش بیاورد، خودکارم را انداخت توی کیفش و راهش را گرفت و رفت.....
با حرص به حنانه گفتم: کی به تو گفت خودکار منو بدی بهش!!؟؟؟
چشمهای درشتش را درشت کرد، تاج ابروهایش را با معصومیت کشید بالا، و لب برچید: من خواستم کمک کنم.....
گلچین پوفی کشید و دستش را به نشانه ی خاک بر سرت توی هوا تکان داد: موندم تو چجوری دانشگاه قبول شدی با این آی کیوت!!! خنگیااااا!!! می بینی ساره از این خوشش نمیاد، ور داشتی خودکارشو دادی بهش؟؟؟؟
حنانه نالید: به خدا... خب اصلا خودم می رم ازش میگیرم ساره جونی....! ناراحت نباش!
داشت می رفت دنبال کیانی که بازویش را کشیدم: کجا؟؟؟ نمی خواد بری!
شادی با نگاهش ته کلاس را می کاوید... نگاهم را ازش گرفتم و به حنانه گفتم: ولش کن... دارم خودکار...
حنانه باز اصرار کرد: نه بذار برم...
این بار چادرش را محکم گرفتم: حنا جان!!!! بی خیال!! چرا گوش نمی کنی!!؟؟
گلچین به به حرکات حنانه پوزخندی زد و سری تکان داد..... شروع کردم به جمع کردن وسایلم که شادی آهسته و تند گفت: بچه ها من برم کار دارم!! فردا براتون میگم!
و دوید و به دنبال دسته ای از پسر ها از کلاس خارج شد.... من و گلچین شانه ای بالا انداختیم و راه افتادیم که برویم.... حنانه هم تا برسیم در اصلی، از من عذرخواهی می کرد و هی چشمهایش را معصوم می کرد و دل من را سر رحم می آورد.....
حنانه را دوست داشتم..... بی شیله پیله و ساده بود! شاید خیلی بیش تر از این حرف ها، ساده.... صورتش گرد بود و موها و چشمهای روشنی داشت.... مهربان هم بود! فردین بازی هم زیاد درمی آورد! یک وقت ها هم ناجور می رفت روی مغز گلچین و حرصی اش می کرد.....!!
از هم که خداحافظی می کردیم، کیانی و یکی از دختر های هم ورودی خودش از کنارمان رد شدند....
حنانه با لبخندی احمقانه، گلچین با خصومت ، و من مات به پوزخند غلیظ روی لب کیانی نگاه می کردیم...........
امروز چهارشنبه بود....
وای!! چهارشنبه بود؟؟؟!!
قدم هایم را روی زمین کشیدم... قدم هایی که نمی خواستند راه راست خانه را بروند.... قدم هایی که عجیب، میلشان به کج روی بود..... به کج روی.............
همه چیز داشت به سرعت اتفاق می افتاد....
از تمام شدن روز های خوب من و رسیدن به روزهای تلخی که داشت با دست های حاج خانوم رقم می خورد......
انگار قرار بود توی یک روز، نطفه ی یک زندگی، بسته شود!
در را با پشت پا بستم و مقنعه ام را از سرم کشیدم. هیچ کس توی هال نبود. راهم را گرفتم سمت پله ها که حاج خانوم کفگیر بدست، در آستانه ی آشپزخانه ظاهر شد: علیک سلام!
پیشبند سفید بسته بود و می توانستم لکه های قورمه سبزی هزار بار وایتکس خورده را رویش ببینم...
- سلام. خسته نباشید.
- شما خسته نباشی. دیر کردی!؟
- نه.. یکم ترافیک بود...
یک قدم رفتم بالا که صدایش پیچید توی سرم: ساره امشب خانوم شکوهی میانا... برو حمام کن.. یه آبی بخوره به پوستت. خیلی زرد شدی!
زرد شده ام....؟! زرد.....؟! زرد شدن صورتم مهم بود یا خون شدن قلبم......؟!
نمی دانستم.....
هیچی نمی دنستم......
سرم را تکان دادم و دویدم بالا....
کولر را زدم و با همان لباس ها روی تخت رها شدم.... باد خنکش خورد به صورتم.. چشم هایم را بستم... دلم می خواست بخوابم و امشب، بیدار نشوم.... فقط همین امشب را.... زندگی که خوب بود.....! زندگی و زندگی کردن و طعم لحظه ها را چشیدن که خوب بود.....! اگر تلخی حرف های زور و زهرمار بودن تفکرات قدیمی را ازش می گرفتی، اگر می توانستی چشم ببندی روی چیزهایی که دوست نداری، اگر می شد از دایره ای که دور خودت کشیدی پا فراتر نگذاری و با خودت و توی حریم خودت عشق کنی، که زندگی خوب بود.......!!
اگر می شد فکر کنم که می شود توی همین اتاق طبقه بالا که امپراطوری من محسوب می شود، زندگی را زندگی کنم و کاری به کار کسی نداشته باشم، همه چیز خوب بود....
قلب قرمز را از بغل بالشم برداشتم و سرم را فرو بردم میان کرک های نرم و ظریفش... نفس داغم به قلب می خورد و صورتم را داغ می کرد.... تمام ذهنم تاریک شده بود.... امپراطوری من، تاریک شده بود...... به صورت روشن احمد فکر کردم..... به نگاه پایین و یقه ی دیپلماتش.... به موهای خمایی و ریش های مرتبش..... امپراطوریم، هر لحظه تاریک تر می شد..... من باید چی توی احمد پیدا می کردم که ازش خوشم بیاید......؟! چی.... منی که دلم می خواست به حرف های عمه گوش کنم و زن بشوم و روی پای خودم بایستم..... من که دلم می خواست خودم انتخاب کنم.... من که دلم می خواست حالا حالا ها فکر و خیال عاشقی توی مغزم وول نخورد...... من مشکلی با ریش های مرتب و یقه ی دیپلماتش نداشتم....! حتی مشکلی قد متوسطش هم برای من که خودم جز متوسط ها حساب می شدم، مساله ای نبود......! من ، فقط با نخواستنش مشکل داشتم...... با آن حسی که باید از قلب احمد می آمد و می رفت به قلب من و نبود!! باید چی توی احمد پیدا می کردم......؟! چی....
صورت روشن احمد، کم کم نقطه ی کوچکی می شد.... کوچک..... کوچک.....
تمام ذهنم، تاریک شد...... تاریک..........
.
.
.
بدترین قیافه ی ممکن را برای خودم رقم زدم.... اما نمی دانستم چرا با این همه بدترین، با این همه دلگیری، باز هم صورتم آرام بود... مثل باقی وقت ها... مثل همیشه که عمه می گفت ساره بد و خوبش توی دلش ست... که ساره هیچی به صورتش سرایت نمی کند جز لبخند کمرنگ و ملایم همیشگی... که ساره بد دلی نمی آید به صورت سبزه و چشمهای قهوه ای اش..... که ساره........
قوطی آبی کرم نیوآ را باز کردم و یک انگشت مالیدم به صورتم.... نیوآ سیاه می کند پوست آدم را.....! بگذار کمی تیره تر شوم، بلکه بهجت خانوم ازم خوشش نیاید.......!!
با این بدترین قیافه ی ممکن، احمد از من خوشش می اید...؟!
از صورت سبزه و چانه ی کشیده ام.... از چشم های قهوه ای و ساده ام، که ابروهای پر و هشتی کادرشان کرده..... از این گونه های برجسته، که تنها معیار زیبایی صورتم ست...
نه... شاید احمد دختر قد بلند بخواهد!!
شاید خوشش نیاید چادر ساده سرم می کنم....
راستی!! اگر بگوید زیر چادرت روسری رنگی نپوش، نپوشم...؟؟؟
اگر بهجت خانوم بگوید دور استخر و کرال سینه و پشت و پروانه را خط بکش، خط بکشم....؟؟؟
نه..... نه بهجت خانوم من را همین جوری دیده و پسندیده...
احمد هم انگاری همین جوری دیده و پسندیده... به یک نظر حلال......!!
حاج خانوم خودش گفت....
خودش گفت شیفته...
گفته شیفته ی ساره....
شیفته ی ساره.....
خوشش بیاید....؟!
خوشش نیاید......؟!
قوطی آبی رنگ نیوآ را پرت کردم گوشه ی اتاق.....

بدترین لباس ممکن را هم انتخاب کردم. بدترین رنگ ممکن! مشکی!! الان اگر حاج خانوم پایش را می گذاشت توی اتاق، حکم تیرم درآمده بود!! در با صدای بدی باز شد و علی بی اجازه، خودش را انداخت تو! اخم کردم: چرا در نمی زنی؟؟!!
نگاهی به لباس های تنم انداخت و نیشخند زد: با اینا می خوای بری خدمت احمد جون؟؟؟!!!
اعصاب نداشتم، آمده بود پیاده روی........!
بی حوصله نشستم لبه ی تختم: بی خیال علی. اصلا حوصله شوخی ندارم....
رفت سمت کمدم و در حالیکه لباس هایم را زیر و رو می کرد، گفت: فوقش می گی نه دیگه!! این که عزا گرفتن نداره!!!
ندارد؟؟؟ عزا گرفتن ندارد؟؟ نداشت؟؟؟!!! چی می گفت........
بلوز صورتی چرک و شلوار جینی انداخت روی تخت: آدم که به استقبال بدبختی نمی ره!! می ره؟؟
- نه! نمی ره! ولی اگه می تونی، برو این حرف هارو به حاج خانوم بزن!
سرش پایین بود و دست هایش به کمر جین تیره اش.... زیر لب با تمسخر گفت: حاج خانوم......!
چادر سفیدم را پرت کرد طرفم: غصه نخور... بالاخره یه چیزی می شه....!
آره..... بالاخره یک چیزی می شد.....
تا خانواده ی احمد برسند، حاج خانوم آنقدر سر چیدن میوه و تمیز بودن خانه داد و بیداد کرد و آنقدر حرص الکی خورد که حسابی اعصاب من و علی را بهم ریخت. آنقدری که علی رفت توی اتاقش و در را محکم بست! و این یعنی که من پایم را توی مراسم، نمی گذارم!!
کلافه نشستم روی مبل و گفتم: حاج خانوم آخه یه چای ریختن و یه پذیرایی ساده این همه دنگ و فنگ و حرص خوردن داره؟؟ خب قهر کرد علی!!!!
اخم هایش را کشید در هم و رو به آقاجون که همون موقع آمده بود توی هال، گفت: می بینی؟؟ میبینی حاجی؟؟ حرص بخور، زحمت بکش که دخترتو شوهر بدی، تهش همه ازت طلبکار باشن!!!
دخترت را شوهر بدهی؟؟!!!
دارند شوهرم می دهند؟؟؟!!!
موهای تنم راست شد......
کمرم راست شد....
قلبم...

لعنت به این اجبار!.....



ادامه دارد...

قرعه به نام سه نفر20 و اخر

فصل بیست و پنجم


با فریاد و شیونی که از انتهای راهرو شنیدم سرمو از دیواره سرد و بی روحه بیمارستان کشیدم کنار .. همه اومده بودن..
تانیا با گریه و نگاهی سرگردون زل زد تو چشمام و گفت: چی شده؟..تو رو خدا بگو که خواهرم زنده ست..تارااااااا..
با جیغی که کشید یکی از پرستارا به طرفش اومد و اخطار داد که سکوته بیمارستان رو رعایت کنیم..ولی توی اون موقعیت کی به فکره سکوت و این حرفا بود..
خودم ماتم گرفته بودم..باید چکار می کردم؟..انقدر اشک تو چشمام جوشیده بود که شده بود کاسه ی خون..

اینبارترلان زار زد و به طرف در اتاق عمل رفت و برگشت..انگار کنترلی روی رفتارش نداشت..
با صدای خفه و پر از بغضی رو به من گفت: چرا چیزی نمیگی و راحتمون نمی کنی؟..راشاااااا..تارا چش شده؟..بگو که زنده ست..بگو و خلاصمون کن..تو رو خدا بگوووو..

چی باید می گفتم؟..خودمم منتظر بودم دکتر بیاد بیرون و این خبره خوب رو بهمون بده..می دونم زنده می مونه..تارای من زنده ست..من مطمئنم..
رادوین سعی داشت تانیا رو اروم کنه ولی هیچ کدوم یکجا بند نبودن..فقط من عینه چوبه خشک سر جام وایساده بودم..
رایان کنار ترلان که به دیوار تکیه داده بود و گریه می کرد ایستاده بود و زمزمه وار سعی داشت ارومش کنه..

به ساعتم نگه کردم..ساعت ها..دقیقه ها وثانیه ها در گذر بودن ولی چرا انقدر دیر حرکت می کنن؟..مگه اینا نمی دونن که دله من بی قراره؟..مگه این عقربه های لعنتی خبر از دله لامصبه من ندارن؟..
ولی بالاخره تموم شد..در اتاق عمل باز شد و دکتر اهسته بیرون اومد..

نمی دونم چطوری ولی انقدر با شتاب خودمو از دیوار کندم و پرت شدم جلوش که بنده خدا قدم بعدی رو بر نداشت و سر جاش ایستاد..
اشفته حال هر کدوم از ما سوالی ازش می پرسیدیم..ولی صدای من بلندتر بود..خودم اینطور حس می کردم..
- دکتر تارای من چطوره؟..بگید که زنده ست..

دکتر نگاهی به تک تکمون انداخت و نگاش روی من ثابت موند..
حاله زارمون رو که دید گفت: همه تون از بستگانش هستید؟..
کم مونده بود یکی بزنم تو سره خودم 2 تا تو سره اون که اخه لامُروَت الان چه وقته این حرفاست؟..بگو حالش خوبه و راحتمون کن..

همگی سر تکون دادیم و من گفتم: بگید چی شده؟..خواهش می کنم ..
اروم گفت:ارامشتو حفظ کن پسرم..
مکث کرد و ادامه داد: ضربه ی شدیدی به سره بیمار وارد شده..دست و پای راستش از 2 ناحیه شکسته..خداروشکر به دنده هاش اسیبی نرسیده ولی..

بازم سکوت کرد..جونمون رو به لبمون رسوند تا باز به حرف اومد و گفت:ما همه ی تلاشمون رو کردیم..منتهی بیمارتون علائمه حیاتی نرمالی نداره و متاسفانه باید بگم که درحاله حاضر در کما به سر می بره..

مات نگاش کردم..مغزم قفل کرده بود..اصلا نمی فهمیدم چی داره میگه..صدای گریه ی تانیا و ترلان رو که شنیدم لبامو مثله ماهی که تشنه لب به دنباله اب ِ چند بار باز وبسته کردم..
نگاهه مات و سرگردونم و دوختم به دکتر و زمزمه کردم:ک..کم..کما؟..یعنی چی؟..کما یعنی چی؟..چرا کما؟..نه..کما؟..ک..
فهمید حالم خوب نیست..دستاشو کمی اورد بالا و گفت: اروم باش پسرم..اروم باش..تو که وضعِت از این خانما بدتره..
داد زدم: بگو کما چیه؟..یعنی چی که رفته تو کما؟..بگو دکتر..بگو این کمای لعنتی چیه؟..حالش خوب میشه؟..

پرستاری که کنارش ایستاده بود خواست اعتراض کنه ولی دکتر دستشو بلند کرد و رو به من گفت: پسرم من برات توضیح میدم..اینجا که نمیشه..بیا اتاقم..

راه افتاد..ناخداگاه دنبالش رفتم..نگام خشک شده به اون بود و قدمام هماهنگ با قدم های دکتر برداشته می شد..
باید می فهمیدم حالش چطوره..زنده ست..اره راشا..مطمئن باش تارا زنده ست..
*******************
دکتر سعی کرد اروم وشمرده برام توضیح بده که وضعیته تارا در چه حده..
دخترا هم می خواستن بیان تو ولی نذاشتم..با گریه و زاری که راه انداخته بودن تمرکز نداشتم بفهمم دکتر چی میگه..گفتم بیرون باشن بعد خودم بهشون میگم حالش چطوره..

-- کما یک حالت ِعدم هوشیاری عمیق و طولانی ِ که در اثر اختلال عملکرد هر دو نیمکره ی مغز یا مراکز و سیستم های مسئول هوشیاری ایجاد میشه..به غیر از کمای کامل.. حالات خفیف تر کاهش سطح هوشیاری مثل حالت نیمه کما و خواب آلودگی ِ شدید هم ممکنه اتفاق بیافته..و فعلا بیماره شما طبقه تشخیصه من در کمای کامل به سر می بره..و این شانس ازش گرفته شده ..متاسفم پسرم..فقط می تونم بگم که براش دعا کنید..من و همکارانم هر کاری که از دستمون بر بیاد دریغ نمی کنیم..ولی علم پزشکی هم در این زمینه نمی تونه کاری بکنه..در درجه ی اول خدا و بعد هم ما وسیله میشیم و برای نجات جونش هر کاری انجام میدیم..مطمئن باش پسرم..

میانه حرفش پریدم و بیتوجه به اینکه داره چی میگه تند گفتم: فقط بهم بگین که زنده می مونه یا نه؟..شانسش چقدره؟..همین و می خوام بدونم..

نفسشو اروم داد بیرون..سرشو کمی تکون داد و به انگشتاش که روی میز در هم گره کرده بود نگاه کرد..چرا هیچی نمیگه؟..د بگو لعنتی..مگه نمی بینی دارم عذاب می کشم؟..

-- بعضی از کماها قابل برگشت هستن ..مثل کماهای ناشی از اختلالات متابولیک و بعضی از کماهای ناشی از ضربه های مغزی که میزان آسیب کمتری به بافت مغزی رسونده باشه..ما هم امیدواریم بیمارتون در همین حد بمونه و یا بهبودی حاصل بشه..وگرنه..
-وگرنه چی دکتر؟..
-- اگر احتمال ِ این رو پیدا کنه که خون رسانی به مغز متوقف بشه.. مغز تمام کارکرد ِ خود رو از دست بده و دچار تخریب غیر قابل برگشت بشه. و همینطور ما بتدریج در طی چند روز آینده تغییره چشمگیری در علائم حیاتیش مشاهده نکنیم اونوقت..بیمارتون به مرگ مغزی دچار میشه..در اون صورت فقط می تونیم اکسیژنش رو با دستگاه تامین کنیم..دیگه کاری ازمون ساخته نیست..فقط دعا کنید به اون مرحله نرسه..

حس می کردم اتاق با همه ی دم ودستگاش داره دور سرم می چرخه..
خدایا اینا دیگه چیه که دارم می شنوم؟..نه این امکان نداره..تارای من زنده ست و زنده هم می مونه..اون می تونه..می مونه..تارای من زنده می مونه..
حس کردم چشمام داره سیاهی میره..ولی خودمو کنترل کردم و نفهمیدم چطوری اومدم بیرون..
همه دوره م کردن که بفهمن دکترچی گفته..و من فقط یه کلمه از دهنم اومد بیرون « کما » بعد هم دیگه نفهمیدم چی شد..تنم یخ بست وبی حس شدم..

 

 

 

 

تانیا و ترلان توی محوطه ی بیمارستان نشسته بودند..10 روز گذشته بود ولی تارا همچنان در همان وضعیت به سر می برد..
تانیا نفسش را همراه با آه بیرون داد و با بغض گفت: می ترسم ترلان..
--از چی؟..
- شماها یه جورایی دسته من امانتین ..می ترسم..می ترسم تارا خدایی نکرده چیزیش بشه و ..
--هیسسسسسس تانیا خواهش می کنم تمومش کن..
همراه با گریه ادامه داد: خدا اون روز و نیاره..تارا هیچیش نمیشه..

همانطور که جملاتش را زیر لب زمزمه می کرد رو به اسمان کرد و گفت: خدا نمیذاره که چیزیش بشه..بابا و مامان از اونجا هواشو دارن..

تانیا هم به اسمان نگاه کرد..قطره اشکی از چشمانش چکید..و همزمان قطره ای باران به روی گونه ش نشست..چشمانش را بست..قطرات باران نرم و ارام بر روی صورتشان می نشست..
دلشان گرفته بود و اسمان بارانی..گویی او هم دلگیربود..
از چه چیز؟..شاید ازاینکه امشب شب ِهشتم ماه محرم بود..از شب پنجم تا به الان باران نم نم شروع به باریدن کرده بود..
شب ها اسمان می غرید وبا بارشش دله درد دیده ی انان را نا ارام می کرد..
********************
" راشا"

دستشو تو دستم گرفتم..2 تا پرستار داشتن دستگاهها رو چک می کردن..نگام به صورته رنگ پرده ی تارا بود ولی صداشون رو می شنیدم..

--من دیگه کاری ندارم..
--کجا میری؟..
--نمازخونه..امشب شبه تاسوعاست..
--اره می دونم..منم تا نیم ساعت دیگه میام..به چند تا از بیمارا باید سر بزنم..یکی دوتا هم تزریق دارم..
--پس صبر می کنم با هم بریم..
--باشه..ای کاش امشب خونه بودم..بابام هیئت داره..
--پس نذری پزون داشتین؟..
--اره..ولی حیف که نیستم..

بعد هم از اتاق رفتن بیرون..به ساعتم نگاه کردم..9/5 شب بود..توی این مدت نه غذای درست و حسابی خورده بودم نه استراحت کرده بودم..حالم زار بود و رنگم پریده..
نگام فقط تارا رو می دید و کلامم اسمه اون بود..وقتایی هم که بهم اجازه ی ورود نمی دادن می رفتم نمازخونه ..انقدر دعا و گریه می کردم که همونجا بی حال می افتادم..

دلمو صاف کرده بودم..با خودم..با خدا..توی این شب ها ذکرم امام حسین بود و درخواستم شفای تارا.. ادم مذهبی نبودم..یادم نمیاد اخرین بار کی نماز خوندم..ولی ادم بودم..ازهمه مهمتر مسلمون بودم و همیشه اینو قبول داشتم..

خدایا چرا وقتی به دره بسته می خوریم..چرا وقتی محتاجت میشیم یادمون میافته اون بالا خدایی هم هست که چشمش به دله بنده هاشه؟..
چرا تو رو یادمون میره که حالا اینطوری و توی این شرایط بخوای ازمایشمون کنی؟..بفهمی که هنوز بنده ت هستیم؟..فراموشت نکردیم؟..
فراموشت نکردم خدا..از یادم نرفتی..ولی بهم تلنگر زدی..بدجور هم تلنگر زدی..
این رسمش بود؟..خدایا این راهش بود؟..قربونت برم می زدی ولی نه از ریشه..این جسمه شکسته و روحه عذاب کشیده دیگه به چه دردت می خوره؟..جسمم خورد شده..دیگه روح برام نمونده..اگه هم باشه نابود شده..


« آهنگ (بهش بگو) از حامد محضر نیا »

یکی از ما دوتا باید بمونه
تو میری وسفر باشه به کامت
دعای من همیشه پشته راته
تو که این «قرعه» افتاده به نامت

نمی دونم چه فرقی بین ما بود
ولی صبر ِ دلم اندازه داره
تو میری و دله من عاشقونه
تمومه لحظه ها رو می شماره

بهش بگو دلم می خواد منم مسافرش باشم
تمومه دلخوشیم اینه یه روزی زائرش باشم
بهش بگو یکی اینجاست که از این زندگی سیره
اگه راهش ندی اخر از این دلتنگی می میره

کناره گنبدش یاده منم باش
بهش بگو یکی خیلی غریبه
دلش تنگه برای دیدنه تو
همه ش بیتابه بوی عطره سیب ِ

همون دیوونه ای که عاشقت بود
بهش بگو دیگه طاقت نداره
با اینکه عمرش و پای تو سر کرد
داره از دوری ِ تو کم میاره


رفتم کنار پنجره..هیئت امام حسین سر تا سر خیابون ایستاده بودن و سینه می زدن..از همون بالا می دیدم که نصفه بیشترشون زنجیرزنن و زیر اون بارون به شونه وسینه ی خودشون می زدن و عزاداری می کردن..
قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید..تلاشی برای پاک کردنش نکردم..برگشتم که..
******************
رو به پرستار و دکتر داد زدم: اون تو کما نیست..اگه هست پس چرا چشماش بازه؟..داره منو می بینه..
دکتر سعی داشت ارومم کنه..ولی من اتیش گرفته بودم..این مدت انقدر اعصابم ضعیف شده بود که تقی به توقی می خورد کنترلمو از دست می دادم..

دکتر اروم گفت:به این مرحله میگن زندگی نباتی پسرم..اون هنوز تو کماست..
فریاد زدم: زندگی نباتی دیگه چه کوفتیه؟..مگه اومدی بقالی دکتر؟..من از این اصطلاحاته کوفتیه شماها هیچی سر در نمیارم..فقط بهم بگین اون خوب شده..همین و بس..
--مشکل اینجاست که اون هنوز خوب نشده..فقط از وضعیتی که داشته میشه گفت شاید بهتر شده..
-خب همین دیگه..خوب شده..

لبخند کمرنگی زد و سرشو تکون داد..
--اروم باش پسرم..خوب گوش کن ببین چی میگم بعد هرچی خواستی بگو من می شنوم..
ببین این وضعیت تقریبا همیشه در پی کما رخ میده.. با اینکه شخص بیدار بنظر می رسه و دارای یه سری حرکات غیر ارادی اعضای بدن هست هیچ عملکرد ذهنی و شناختی نداره..به نظر هوشیاره بدون اینکه بتونه با محیط اطرافش ارتباط برقرار کنه..این می تونه هم خوب باشه و هم بد..بستگی داره..اینکه بیمار رو به بهبودیه یا اینکه ..
درهر صورت ما امیدومون رو از دست نمیدیم..چون علائمه حیاتیش تغییره چشمگیری داشته..این یعنی اینکه می تونیم امیدوار باشیم که بیمارتون دچار مرگ مغزی نمیشه..باز هم میگم توکلت به خدا باشه..ما هم هرکاری که بتونیم انجام میدیم..

از اتاق رفت بیرون..ترلان و تانیا بالا سرش ایستادن..
پرستار: لطفا اطرافه بیمار رو خلوت کنید..
سرمو تکون دادم..دوست داشتم باهاش تنها باشم..ولی نمی شد..
******************
امشب شب عاشورا بود..از صبح هوا گرفته بود و از ساعت 7 امشب شروع به باریدن کرده بود..شدتش حتی از دیشب هم بیشتر بود..
دیگه طاقت نیاوردم..امشب باید می رفتم..
ساعت 10 بود ..صداشون رو خیلی اهسته می شنیدم..رفتم تو محوطه..دیدم که تانیا و ترلان ایستادن و با گریه به هیئت نگاه می کنن..
چندتا از پرستارا و کارکنان بیمارستان هم بیرون بودن.. رادوین و رایان رو ندیدم..
بی توجه به بقیه رفتم جلو..از در بیمارستان رفتم بیرون و قاطی جمعیت شدم..شدت بارون زیاد شده بود..
صدای «یاحسین» گفتنشون تو سرم می پیچید..
بینشون ایستاده بودم و سینه می زدم..خیابون شلوغ شده بود..از گوشه و کنار صدای گریه می اومد و صدای بلنده « یـــا حســـیــن »سراسر خیابون و اون محله رو پر کرده بود..
از ته دل اسمشو صدا زدم..نذر کردم..خدا رو صدا زدم و به حسین قسمش دادم..تارا رو ازشون می خواستم..سلامتیش و..

دستی روی شونه م نشست..برگشتم ..رادوین و رایان با لباس مشکی کنارم ایستاده بودن..رایان یه زنجیر گرفت جلوم..ازش گرفتم..
رفتم تو هیئته زنجیرزنا ایستادم..هماهنگ با بقیه زنجیر می زدم و زیر اون بارون اشک می ریختم..
کسی نمی دید که اینا اشکه..می گفتن بارونه که صورتشو خیس کرده..کسی از حاله دلم خبر نداشت..فقط خدا می دونست و صاحبه این عزا..
تو دلم هق هق می کردم..چشمام می سوخت..سرمو رو به اسمون بلند کرده بودم و تو دلم ضَجه می زدم..

 

 

 

 

خدایا منم بنده تم..منو هم ببین..
درسته که نماز نمی خونم و کمتر یادت می کردم..ولی خداجون کَرَمِت و شُکر ..مسلمونی و ایمانه منو توی اینا نبین..
دلم باهات صافه خدا..ته دلم ازت حاجتمو می خوام..دست ِرد به سینه م نزن..حالا که اومدم پیشت..حالا که فهمیدم نباید هیچ وقت فراموشت کنم تو فراموشم نکن..
خدایا نماز نمی خونم ولی کافر نیستم..قبولت دارم چون ایمانمو هیچ وقت از دست ندادم..پس تنهام نذار خدا..تارای منو بهم برگردون..
دوستش دارم..خودت می دونی که از ته دل می خوامش نه از روی هوس..
تو عمرم گناه زیاد کردم..منکرش نمیشم..ولی مگه تو بخشنده نیستی؟..تو بزرگی منه کوچیک و ببخش..تو که رحیمی منه خطا کار رو ببخش..نذار قلبم بشکنه..
عشقم مثله یه تیکه گوشت ِ بی جون روی تخت ِ بیمارستان افتاده..منم اینجام..جلوی تو..وسطه دسته ی عزاداره حسینت..دارم التماست می کنم خدا..دارم قلبمو زلال می کنم تا بتونی نگام کنی..دارم از ندامتم پیشت حرف می زنم تا ببینی که منم بنده تم..
تو رو به آقا امام حسین..به این شب و به صاحبانه این عزا قسم میدم تارای منو بهم برگردون..بهم برش گردون خدا..تو می تونی..همه میگن که تو می تونی و منم میگم..خدایا ..نجاتش بده..نذار هم اون عذاب بکشه و هم من..نذار خدا..نذار..
*****************
تانیا با هق هق رو به ترلان گفت: می بینی راشا داره با خودش چکار می کنه؟..
ترلان لبانش را از زور بغض به روی هم فشرد ..
--اره..انقدر زنجیر زده که حس می کنم دستش دیگه جون نداره..
-- ولی طاقت میاره..می دونم که خدا امشب صدای «یاحسین»گفتنش رو می شنوه..

ترلان گریه کرد..اشک ریخت و سرش را تکان داد ..
--خدا امشب صدای همه ی ما رو می شنوه..من..تو..راشا که اینطور زیر بارون وایساده و به سر و سینه ش می زنه..هیچ فکر نمی کردم انقدر عاشقه تارا باشه..
تانیا با چشمانه مملو از اشک نگاهش کرد..
--حال ِ دله یه عاشق رو فقط معشوقش می فهمه..الان فقط تاراست که می تونه بفهمه راشا تا چقدر داره عذاب می کشه..

رادوین و رایان کنارشان ایستادند..تانیا رو به رادوین کرد وگفت: شرمم میشه..اینکه ما هیچ کدوم نماز نمی خونیم..ولی اینطور اینجا وایسادیم و به «یاحسین» گفتنه این مردم نگاه می کنیم و اشک می ریزیم..

رادوین که چشمانش سرخ شده بود..انگشتانش را به روی انها گذاشت و فشرد..
به تانیا نگاه کرد..با صدایی بم و گرفته که نشان از بغض ِ گلویش داشت گفت:اینو نگو تانیا..ماها درسته نماز نمی خونیم ولی خد ارو که می شناسیم..همین که قبولش داریم و هنوز ایمان ِ درونیمون قرص و پا برجاست مهمه..وگرنه همه ی ما می دونیم هستن ادمایی که نماز ِ اول وقتشون قضا نمیشه..ذکر ِ «الله» و نذری هر ساله یادشون نمیره..ولی پشته همین نمازی که می خونن کارهاشون رو مخفی می کنن..کارهایی که نه من و نه تو می تونیم انجامشون بدیم و نه بهشون حتی فکر کنیم..اون مسلمونی قبوله؟..اونی که اسمش مسلمونیه..اونی که نماز می خونی ولی حرمته نماز رو می شکنی..

بغضش را قورت داد..چشمانش را بست وباز کرد..نگاهی به جمعیت انداخت ..نگاهش روی راشا که با چشمانه بسته صورتش را رو به اسمان گرفته بود و محکم به روی شانه ش زنجیر می زد ثابت ماند..

ادامه داد: اشتباه نکن تانیا..ایمانه قوی رو این ادم داره..دله پاک و بی ریا ماله این ادمه..نگاش کن..راشا جلوی روته ببینش..اگه خدا رو قبول نداشت اینطور اینجا نمی ایستاد..زیر این بارون دلشو صاف نمی کرد..تانیا اگه راشا با اینکه نمازخون نیست ایمان نداشت می گفت تارا خوب میشه حتی اگه خدا نخواد..تارا باید خوب بشه چون من می خوام..ادمه بی ایمان اینطور میگه..ولی نگاه کن ببین راشا واسه کی داره زنجیر می زنه؟..از کی داره کمک می خواد؟..واسه چی داره تو دلش این همه غصه تلنبار می کنه؟..

رایان میان حرفش امد..اشکانش را پاک کرد و بغض دار گفت: جوابش پیشه منه..(تارا..خدا..و عشق)..
رادوین نگاهش کرد..سرش را تکان داد و قطره اشکی که از گوشه ی چشمش جاری شده بود را با نوک انگشتش زدود..
*********************
"راشا"

با امروز دقیقا 20 روز گذشته بود..از پرستارخواستم پیشش بمونم..گفت فقط چند دقیقه..
لبامو بردم زیر گوشش..زمزمه کردم: تارایی..عزیزدلم..می دونم صدامو می شنوی..خانمی 20 روز گذشته.. بس نیست؟..چرا بیدار نمیشی؟..می دونم خوابی..اره..یه خوابه اروم و پر از رویاهای قشنگ..می دونم به زودی از این خوابه رویایی بیدار میشی..قلبم میگه تارای تو برمی گرده..این روشنایی که تو قلبمه امیدوارم می کنه..
همراه با بغض با صدایی لرزان براش اروم خوندم..


« آهنگ (فرشته) از علی باقری»

وقتی یه مرد زمینی عاشق فرشته میشه

توی تقدیرش همیشه بی کسی نوشته میشه

دل نا امیدم هر شب رو به اسمون میشینه

از خدا میخواد فرشتش حتی خواب بد نبینه



اشک می ریختم..بغض ِ صدام بیشتر شده بود..ولی بازم براش خوندم..می خوندم که اروم بشه..شاید هم می خواستم قلبه بی قراره خودمو اروم کنم..


اسمون دلت نگیره باز نیاد بارون تازه

میباری اروم ببار که یه فرشته خواب نازه

اسمون دلت نگیره باز نیاد بارون تازه

میباری اروم ببار که یه فرشته خواب نازه



تو دلم هق هق می کردم..ولی صورتم غرق در اشک بود..چشمامو بسته بودم و زیر گوشش عاشقانه می خوندم..


شر شره اشکاتو بپا که تو صورتش نشینه

یه فرشته اشتباهی جای اسمون زمینه

خیلی سخته که یه ادم عاشق فرشته باشه

نه بتونه باهاش بمون نه بشه ازش جدا شه


خدایـــا فرشته م و نجات بده..

 

 

 

 

 

-- راشا میشه یواشتر بری؟..
نگاش کردم..خندون و با شیطنت گفتم: نُچ..خیر ِ سرم امشب شبه عروسیمونه بذار این هیجانه لامصبی که سره دلم قلمبه شده رو یه جا خالیش کنم ..
خندید: خب نمیشه یواش یواش خالیش کنی؟..
- نه اونجوری صفایی نداره..
--ولی برف نشسته رو زمین..لغزنده ست..یه وقت خدایی نکرده..

نذاشتم ادامه بده..دیگه زمانه غم و غصه تموم شده بود..الان باید شاد می بودیم..شادیی که خدا بهم برگردونده بود..
دستشو گرفتم تو دستم و در حالی که حواسم به جاده بود گفتم: تا وقتی تو پیشمی که نمیذارم اتفاقی بیافته گلم..

نگاش کردم..لبخنده نازی تحویلم داد که دلم براش ضعف رفت..با شیطنت نگاش کردم که چپ چپ نگام کرد و خندید..

2 ماه از اون شبه تلخ و پر از غم می گذشت..دکتر گفته بود که امکانش کمه تارا برگرده..کسی که تو مرحله ی زندگی نباتیه راهه برگشتش به چند درصد هم نیست..یعنی یه جورایی اب ِ پاکی رو ریخته بود رو دستم..
این وضعمو بدتر کرده بود..2 شب گذشت و من تو نمازخونه خواب بودم که خوابشودیدم....دستای همو گرفته بودیم و قدم می زدیم..اطرافمون رو مه ِ کمی گرفته بود ولی هنوز هم سرسبزی اونجا خیره کننده بود..

( -- ازاینکه پیشتم خوشحالم ..
- منم همینطور گلم..نمی دونی چه دورانه سختی بود..
-- و الان کنارتم..
-اره.. هستی..
--از اینکه برگشتم خوشحالی؟..
-خیلی ..
خندید..)

از صدای خنده ش که هنوز تو گوشام صدا می کرد از خواب پریدم..ولی وقتی دیدم پیشم نیست دلم گرفت..و فردای اون روز..راس ساعته 10 صبح تارای من برگشت..خدا اونو بهم برگردوند..بالاخره نتیجه ی اون همه دعا..راز ونیاز با خدا رو دیدم..
مردمکه چشماش حرکت کرد و زیر لب اسممو صدا زد..
تارا همه ی دنیای من بود..و خدا اون روز دنیا رو دو دستی بهم بخشید..خوشحال بودم..جوری که لحظه ای روی پا بند نبودم..
و امشب..شبه عروسیمون بود..عروسی من و تارا.. 
و همچنین ..
رادوین با تانیا..و رایان و ترلان..
******************
اقای شیبانی برای عرض تبریک و سلام و احوال پرسی جلوی هر 6 نفر عروس و داماد ایستاد..بعد از صحبت های معمول رایان همراه با لبخند گفت: اقای شیبانی می تونم یه سوال ازتون بپرسم؟..چون بدجور ذهنه من و بقیه رو درگیر ِ خودش کرده..
اقای شیبانی با خوشرویی جوابش را داد: بله پسرم بپرس..
رایان نگاهی به بقیه انداخت و رو به اقای شیبانی گفت: راستش ما 6 نفر هنوز نتونستیم درک کنیم که چرا پدرامون موضوعه اون ویلا رو از ما مخفی کردن..یعنی یه جورایی برامون قابل قبول نیست..چون فکر نمی کنم موضوعه مهمی بوده باشه که بخواد سکرت بمونه..

اقای شیبانی ارام و متین خندید..سرش را تکان داد و گفت: می دونستم بالاخره این سوال براتون پیش میاد..همون اول هم فکر می کنم در این مورد ازم پرسیدید..ولی من جوابی ندادم..خواستم مدتی که اونجا موندید خودتون کم کم متوجه قضایا بشید..

و نگاهه متعجبه انها را که دید ادامه داد: فکر می کنم توی این مدت خسرو رو خیلی خوب شناخته باشید..اقای کیهانی از همه چیز با خبر بود..هم از کارهای خسرو و هم از خرابکاری های روهان..ولی زمانی این رو فهمید که دیگه دیر شده بود و عمرشون به دنیا نموند..
پدرای شما برای اینکه خسرو از موضوعه ویلا با خبر نشه اون رو مخفی نگه داشتن..فقط عمه خانم بود که خبر داشت..اقای کیهانی می دونست خسرو با علم به اینکه چنین ویلایی وجود داره دست به کار میشه و به بهانه ی سهم الارث نیمی از اونجا رو تصاحب می کنه..ایشون هر چقدرکه سهمه خسرو از ویلا می شد رو نقدا به حسابشون واریز کرده بودند..ولی هیچ وقت نگفتن که این پول از بابته چیه..
خسرو هم فکر می کرد باقی مونده ی ارثیه ای ِ که بهش تعلق می گیره..و به این شکل ویلا از همگان مخفی باقی موند و در اخر قسمته شما 6 نفر شد..راستی شنیدم همه تون می خواین اونجا زندگی کنید درسته؟..
همگی با لبخند نگاهی به یکدیگر انداختند و سرتکان دادند..
-- این عالیه..ولی تو 2 تا ویلا چطور می خواین زندگی کنید؟..

رادوین لبخند زد و در جواب اقای شیبانی گفت: تصمیم گرفتیم درست کناره اون دوتا ویلا یه ویلای دیگه هم بسازیم که هر سه تا خانواه پیشه هم باشیم..

اقای شیبانی همراه با لبخند سری تکان داد ..
******************
تو مسیر ویلا بودند..
تارا رو به راشا کرد وگفت: باورم نمیشه امشب شبه عروسیمون بود..یعنی همه چی تموم شد؟..
راشا خندید ..
--چی رو تموم شد؟..تازه از فردا همه چی شروع میشه خانمی..کجای کاری؟..

تارا هم خندید..بعد از سکوته کوتاهی گفت: راشا هر وقت یاده اون موقع ها و اون شب میافتم ترس وجودمو بر می داره..
راشا چشمانش را باریک کرد وگفت: کدوم شب؟..
--همون شبه تصادف..خیلی بد بود..

نفس عمیق کشید..ارام گفت: اره..برای من که یه عمر گذشت..توی همون چند شبه اول حس می کردم 10 سال از عمرم تموم شد..مرگ رو به چشم دیدم..
تارا اخم کرد:خدا نکنه تو چیزیت بشه..وقتی بهم گفتی اون شب که حقیقت رو فهمیدم و گفتم ازت متنفرم رفتی رگتو زدی نمی دونی چه حاله بدی بهم دست داد..
-پس ای کاش بهت نمی گفتم..
تارا چشم غره رفت که راشا هم خندید..

--دیگه خبری از اون دختره..پریا نشد؟..
راشا نگاهش کرد..تارا کاملا بی تفاوت بود..
- نه..دیگه نمیاد موسسه..
تارا هم نگاهش کرد..راشا با عشق به رویش لبخند زد..

و با همون لبخند کلافه سرش رو تکون داد و اروم زد رو فرمون ..
- هر چی تندتر میرم بازم نمی رسیم..انگار این جاده یه امشب رو قصد نداره تموم بشه..
--جاده که تموم نمیشه..جنابعالی کم طاقتی..
راشا شیطون خندید و گفت: کم طاقته چی؟..

تارا که تازه فهمیده بود چی گفته با گونه های سرخ شده از شرم صورتشو برگردوند و درحالی که سعی داشت لبخندش و مخفی کند زیر لب چیزی گفت که راشا نشنید..
راشا غش غش خندید..و بعد از چند لحظه گفت: با جک و جونورات می خوای چکار کنی خانمم؟..
تارا لب ورچید و نگاهش کرد: تو هم باهاشون مشکل داری؟..
-اوه اوه..چه جوووووووورم..بدت نیاد عزیزم ولی من زیاد از حیوونا خوشم نمیاد..مخصوصا اگه وحشی باشن..
--ولی این بیچاره ها که وحشی نیستن..
-هستن..نمونه ش همون ماره بی ریخت و خوشگلت..
خندید: اگه بی ریخته پس چرا میگی خوشگل؟..
-میگم بی ریخت چون از دیده من هم سطح با هیولاست..بعد که گفتم خوشگل واسه خاطره تو گفتم که خوشت بیاد..
--پس نه میذاری سیخ بسوزه نه کباب اره؟..
-- دقیــــقا..

تارا مکث کرد و گفت: قصد داشتم اگه موافقت نکردی بذارمشون خونه ی خودمون..منظورم خونه ی پدریه..اونجا بهشون می رسن..چطوره؟..
-از هیچی بهتره..کلا بی خیالشون بشی که دیگه چه بهتر..

اینبار تارا با شیطنت و سرتقی خندید و گفت: نُچ..دوست دارم با عشقم باشم..ولی از حیوونا هم خوشم میاد..
راشا به ظاهر خود را ناراحت نشان داد: حتی بیشتر از من؟..
تارا تند گفت: نه به خدا..اص..اصلا می دونی چیه؟..همین فردا میدم ببری تحویله باغ وحش بدیشون..هیچ کدوم از اونا برام مهم نیستن..فقط تو رو می خوام..تویی که برام بالاترین اهمیت رو داری..

راشا خندید ..
- باشه فدات شم..داشتم سر به سرت میذاشتم..من مخالفتی ندارم..همون خونه ی خودتون باشه بهتره..
--اما اگه می خوای..
-نه گلم..من فقط تو رو می خوام..هرکاری هم که بخوای انجام بدی و هر تصمیمی که بگیری منم بهش احترام میذارم..
و بلندتر گفت:شرطه اوله یه زندگی خوب و سراسر خوشبختی چیه؟..
خندید..هر دو همزمان گفتند: احترام به علایق و سلیقه های همدیگه..
- آی قربونه تو خانمی خودم که درهمه حال با هم تفاهم داریم..

دستش و تو دست گرفت و پشتش رو به نرمی بوسیدم..به روی لبام هاشون لبخند بود..لبخندی که هرگز محو شدنی نبود..

شیشه ی پنجره رو پایین داد..ماشین رادوین و رایان هم دو طرفشان در حرکت بودند..راشا دستشو برد بیرون و بلند داد زد: خداجون چاکرتـــــم..نوکرتـــــم..
قربونت برم خدااااااااا..
و پشت سر هم شروع کرد به بوق زدن..
******************
بخش آخر..«روز سیزده بدر»

راشا: باز تو این سبد و بلند کردی؟..میگم دست نزن بگو چشم..مگه نمی بینی سنگینه؟..
تارا صاف ایستاد..
- ای بابا..خیلی خب..خوبه حامله نیستم..
با شیطنت نگاهش کرد : شایدم باشی..کار از محکم کاری عیب نمی کنه..

تارا چپ چپ نگاش کرد که راشا خندید و گفت: چشماتو که چپ می کنی خوشگل تر میشی..می دونی الان با خودم چی می گفتم؟..
تارا با اشتیاق نگاهش کرد وگفت: چی؟..
راشا ریلکس گفت: ای کاش همیشه چشمات همینجوری چپ می موند..
تارا با حرص دندان هایش را روی هم سایید و همراه با ناز به شوخی زد به بازوی راشا و گفت: مرض..دیوونه..
راشا عاشقانه بهش نزدیک شد و نجوا کرد: دیووووونتم هستیم..خاطرخواتیمممممم به مولا..پاتو ورداری ما رو اون زیر میرا می بینی..

تارا دیگه کنترلی روی خود نداشت و قهقهه می زد..ولی نرمی لبهای راشا که به روی لبهاش نشست ادامه ی قهقهه ش را قورت داد..با اینکه داشت لذت میبرد کمی خودشو کشید کنار..نگاهی به اونطرفه ماشین انداخت و بعد هم زل زد تو چشمای خمار شده ی راشا..
-- نکن راشا.. بچه ها میان می بینن خوب نیست..

راشا بازوش و گرفت وبی هوا کشید تو بغلش..همونطور که می بوسیدش گفت: چی رو خوب نیست؟..ضد حال نزن خانمی بذار به کار و بدبختیمون برسم..
با خنده درحالی که تقلا می کرد گفت: خب برس مگه من حرفی زدم؟..میگم اینجا جاش نیست..

بوسه ی ریزی روی لباش نشوند وبا لحنه بامزه ای گفت: همه جا زمینه خداست..من و تو هم که زن وشوهریم و بنده هاش ..پس کی به کیه؟..
خندید..پشت ماشین ایستاده بودند و به اونطرف دید نداشت..
اینبار با ناز تقلا می کرد که راشا زیر گردنشو بوسید و با گرمای خاصی زمزمه کرد: وقتی میگی نکن.. هی دلم می خواد ب..
تارا میان حرفش پرید و تند گفت: راشا انگار یکی داره میاد..به خدا صدای پا شنیدم..
راشا اروم رهایش کرد..هر دو نفس نفس می زدند..راشا دستی به گردنش کشید و نفسش را بیرون داد..ولی باز هم طاقت نیاورد ..صورت تارا رو با دستاش قاب گرفت و در اخر محکم گونه ش رو بوسید..

صدای رادوین را شنیدند: شماها که هنوز اینجایین..
راشا: پس باید کجا باشیم؟..
--بیاین اونطرف چادر زدیم..خیلی با صفاست..
تارا سرش را زیر انداخت و جلو افتاد..راشا هم با لبخند پشت سرش رفت..
**********************
رادوین: خب حالا که همگی کیفتون کوکه بهتره راشا هم یه دهن برامون بخونه هم گیتار بزنه که الان وقتشه..
صدای دست و جیغ و هورای بقیه به هوا رفت..
راشا گیتارش رو برداشت..دست تارا رو گرفت و کشید سمته خودش..تارا با خجالت کنارش نشست..انگشتانه راشا به نرمی روی تارهای گیتار لغزید..

-وقتی شروع کردم به خوندن همگی همراهیم کنیدا..تنهام بذارید ادامه ش و نمی خونم..
رایان: باشه بابا ناز نکن بخون..

راشا با لبخند شروع به زدن و خواندن کرد..
تانیا کناره رادوین نشسته بود و دستش را دور بازوی او حلقه کرده بود..
ترلان و رایان هم دست تو دسته یکدیگر کنار هم نشسته بودند..ترلان سرش را خم کرده بود و روی شانه ی رایان گذاشته بود..

و تارا با نگاهی عاشق به صورته راشا خیره شده بود و راشا هم همراه با نواختن و خواندن نگاهه نوازشگرانه و خالصش را نثاره وجوده یگانه عشقش..تارا می کرد..

« آهنگ (عاشقتم) از سیروان خسروی و امید حاجیلی »

کی مثل من .. میتونه اینقدر عاشقت باشه

بگو کی غیرِ من .. تهِ تهِ دلت تا ابد جاشه

باورش سخته امّا .. میتونی بفهمی از حرفام

که اگه نباشی مـــن .. همیشه بدونِ تو تنهام

اگه بدونی که چقدرعاشقتم


میدونی احساسم به تو .. عزیزِ من خاصّــــه

دیوونتم .. داشتنه تو با تو بودن واسه ی من شانس ِ

عاشقتم


میدونی احساسم به تو ..عزیزِ من خاصّــــه

دیوونتم .. داشتنه تو با تو بودن واسه ی من شانس ِ


اگه تو بخوای میتونی با دلم 

کاری کنی که از کنارت برم

اگرم بخوای میتونی با نگات 

به من بگی که دل تو هم منو می خواد

بگو تو .. همونی 

که پیشم .. می مونی

هیچکی مثلِ من نمیاد .. که تورو فقط واسه خودت بخواد

اگه بدونی که چقدرعاشقتم


میدونی احساسم به تو .. عزیزِ من خاصّــــه

دیوونتم .. داشتنه تو .. با تو بودن واسه ی من شانس ِ

عاشقتم


پایان

قرعه به نام سه نفر19

فصل بیست و چهارم
رادوین: ببینم نکنه شماها هم می خواین با ما بیاید؟..اخه جمع می بندید..
تانیا جدی رو به او کرد و گفت: پس چی؟..این که معلومه..
رادوین با اخم نگاهش کرد: ولی من این اجازه رو نمیدم..معلوم نیست اونجا چی می خواد بشه..

تانیا از جایش بلند شد و مستقیم به چشمان رادوین زل زد: مگه ما خودمون نمی تونیم واسه خودمون درست و حسابی تصمیم بگیریم که میگی بهمون اجازه نمیدی؟..ما سه نفر باید باهاتون باشیم وگرنه که هیچی..بی خیاله جواهرات میشیم تا خودمون یه فکری واسه ش بکنیم..

رایان پشتیبان رادوین در امد و گفت: ولی منم با رادوین موافقم..اونجا که جای شماها نیست..
ترلان از جایش بلند شد .. جدی رو به او کرد وگفت: چرا جای ماها نیست؟..مگه ما چیمون از شماها کمتره؟..این درخواسته ما از شما بوده پس دیگه نباید حرفی هم روش بزنید..دارین ما رو دست کم می گیرینا..

رایان با ملایمت جوابش را داد: خانمی من که منکره این نشدم..ولی نگران خودتون هستیم..این حرفمون هم واسه همینه..
تارا رو به رایان و رادوین گفت: ولی ما هم باید باهاتون بیایم..وگرنه نمیذاریم شما هم برین..به قول ِ تانیا کلا بی خیالش میشیم تا خودمون یه فکری بکنیم..
تانیا و ترلان با تکان دادن سر حرف تارا را تایید کردند..

راشا نگاهی به جمع انداخت ..
-- ولی اخه چطور می تونیم مطمئن باشیم که اونجا اتفاقی براتون نمی افته؟..خودش ریسکه..
تارا: خب قول میدیم..بازم میگید نه؟..

انقدر مظلومانه و با نگاهی معصوم جمله ش را بیان کرد که راشا چند لحظه به او خیره ماند..
رایان با پشت دست زد روی پاش و گفت: هوووووی..خُشکت نزنه..
راشا به خودش امد ..همانطور که نگاهش به تارا بود با لبخند گفت:خب اگه قول میدن هر چی ما میگیم گوش کنن و کار دسته هممون و مخصوصا خودشون ندن چه اشکالی داره که با ما بیان؟..

در پایان جمله ش به پسرا نگاه کرد..
رایان زیر لب جوری که فقط راشا بشنود گفت: با یه نگاه به باد دادی؟..
راشا هم به همان ارامی جوابش را داد..
--چی رو؟..
- عقل..
--دادم که دادم اختیاره ماله خودمم ندارم؟..نیگا کن با یه کلام و جواب مثبته من چه گل از گلشون شکفت..سیاست نداری بیچاره..

رادوین: چی به همدیگه می گین؟..
صاف نشستند..راشا با خنده ی مرموزی نگاهش کرد وگفت: داشتم تعلیمش می دادم..ولی عقل داشت نفهمید چی میگم..

رادوین با تعجب و لبخند نگاهش کرد..
--چی میگی تو؟..
راشا با لبخند به تارا نگاه کرد وگفت: هیچی درده منه بی عقل رو یه عاشقه واقعی می فهمه..عقل و دل و جون و روح و همه چیمو دادم دسته یه بنده خدایی حالا رایان ازم می خواد عاقل باشم..ندارم برداره من..د ندارم..مگه نمی بینی؟..و به تارا اشاره کرد..

همگی می خندیدند و تارا سرخ شده از شرم سرش را زیر انداخته بود..
راشا رو به رادوین کرد وگفت: بابا یه اینبار رو بی خیال شو بذار بیان..اون غیرته تند و تیزت منو کشته به خدا..از همون اول هم می گفتم که تو زن بگیری طرف بدبخ..

با سرفه و چشم غره ی رادوین ساکت شد..تند و من من کنان حرفش را تصحیح کرد و گفت: اَهم اِهم آهان..هیچی دیگه..کجا بودم؟..خب خب یادم اومد..من کشته مرده ی این غیرتت شدم رادوین جون..خوشا به حاله همسره اینده ت..چه خوش غیرتی رو می خواد تحمل کنه..ولی خدا وکیلی اینبار رو بی خیاله خره شیطون بشو و بپر پایین بذار این بندگانه خدا هم با ما بیان..تو چطور دلت میاد دلاشون رو بشکنی..نیگا تو رو خدا..کم حرص بده بیچاره ها رو..و به دخترا اشاره کرد که با لبخند به او خیره شده بودند..

رایان پرید وسط حرفش: ..بــــسه..یه کم به این فکت استراحت بدی بد نیست..اسم خانما بد در رفته تو که بدتری..
رادوین نگاهی به تانیا انداخت..تانیا نگاهش ملتمسانه بود..ولی از طرفی نمی خواست کوچکترین التماسی به رادوین بکند..ولی خب جلوی نگاهش را هم نمی توانست بگیرد..

رادوین: خیلی خب..من حرفی ندارم..ولی همونی که راشا گفت..باید هر چی که ما گفتیم رو گوش کنید..همه ش هم به خاطره خودتونه..دوست نداریم این وسط به خاطره یه مشت جواهرات بلایی به سرتون بیاد..همه چی که روشنه؟..

نگاهش را روی تک تک انها چرخاند..همگی به نشانه ی موافقت سر تکان دادند..
راشا هم نفس راحتی کشید و با لبخند به پشتی مبل تکیه داد..
**************************
رادوین ماشین را نگه داشت..رایان هم پشت سرش ترمز کرد..
همگی پیاده شدند..به اطرافشان نگاهی انداختند..همه جا تاریک بود.. درختانه بلند و درهم پیچیده را از نظر گذراندند..
رادوین: همینجاست؟..
تانیا: نه .. ولی بقیه ی راه و باید پیاده بریم..با ماشین نمیشه..
رایان:مطمئنی اینجاست؟..اخه یه خرابه بینه این درختا چکار می کنه؟..
تانیا: اره مطمئنم..وقتی دیدینش خودتون می فهمید..
رادوین:شماها با راشا توی ماشین بمونید ..
تانیا با صدایی شبیه به ناله گفت:اخــه چــــرا؟..مگه..

رادوین میان حرفش پرید و جدی گفت: نه ..همین که گفتم..من و رایان میریم یه سر و گوشی این اطراف اب می دیدم..اگه دیدیم خبری نیست و همه جا امنه میگیم شما هم بیاین..
تانیا: ولی شماها که راه و بلد نیستین..منم باید باشم..

رادوین سرسختانه جوابش را داد: دقیق بگو کجاست زود بر می گردیم..
نگاهی بهشان انداخت..با بی میلی نشانی را گفت..
--از همین راه برید..بعد می رسید به یه کُنده ی درخت همون سمتی که کُنده هست بپیچید یه کمی که برید همونجاست..

سرش را تکان داد و رو به راشا گفت: پیششون بمون..ما میریم و زود بر می گردیم..
--باشه.. فقط دیگه نمی خواد برگردین ..یه اس بندازی میایم..
-باشه..
***********************
« هیچ کس اینجا نیست..با دخترا بیا ولی بازم مواظب باشید»
راشا:خب اینم از اسه داش رادوین..خانما بپرین پایین..

پیاده شدند..همان راه را طی کردند..دخترا جلو بودند و راشا پشت سرشان..همه جا را زیر نظر داشت..کمی انطرف تر رادوین و رایان منتظرشان بودند..
راشا: چی شد؟..
رایان: فعلا که هیچی..
راشا: کسی نیست؟..
رایان: نه..

دخترا نگاهی به خرابه و اطرافش انداختند..
تارا: این اطراف شهرکه؟..
تانیا: کمی جلوتر اره..ولی هنوز کامل ساخته نشده..درختای اونطرف رو قطع کردن و خاکش رو اماده کردن واسه ساختمون سازی..این طرف رو هم همینجوری ول کردن به امانه خدا..البته اینجا پرت تر از بقیه ی جاهاست..

ترلان: واسه روهانه؟..
تاینا: نمی دونم..شاید..
رادوین: حتی دوتا تیرآهن هم براش کار نذاشتن..دیواراش کوتاهه؟..
تانیا: اینجاها نه..ولی پشتش اره..اون روز درش باز بود الان بسته ست..
راشا: پس شاید یکی توش باشه..

نگاهی بینشان رد و بدل شد..دخترا کمی ترسیده بودند و پسرا احتمالات را در نظر می گرفتند..
تانیا: از کجا بریم تو؟..از در که نمیشه..ولی دیوار..
رادوین: از همون در میریم تو..

تانیا با تعجب نگاهش کرد..ولی انها کار خودشان را می کردند..لوازمشان را در اوردند..رایان که واردتر از بقیه بود با دو انبر و چند تا سیم جلوی در نشست..

ترلان: می خواین چکار کنید؟..
رشا اروم خندید و گفت: برای اخرین بار می خوایم دزدی کنیم..
تارا: ولی اخه..
راشا نگاهش کرد: اخه نداره خانمی..شما گفتید واسه اخرین بار ..ما هم گفتیم باشه..پس غمتون نباشه ما سه تا کارمونو بلدیم..

رایان ماهرانه مشغول کارش شد..راشا نور چراغ قوه را روی دستش انداخت و رادوین اطراف را می پایید..درست مثل زمانی که می رفتند دزدی..
راشا با حسرت آه کشید و اروم گفت:آخــــی..یادش بخیر..چه دورانی بود..
تارا نگاه تندی بهش انداخت و گفت: چی؟.. دزدی؟..
راشا خودش را جمع و جور کرد و صاف ایستاد..
-ه..هان؟..کی؟..نه بابا..ک..کی گفت دزدی؟..مچ می گیریا..
--پس منظورت از اون حرف چی بود؟..
- کدوم؟..هیچی من که..

رایان:باز شد..
راشا حرفش را خورد و زیر لب گفت: خدا امواتتو کم کنه..خودت و این دره با هم دمتون گرم..
و جلوتر از بقیه با احتیاط وارد شد..بقیه هم پشت سرش ارام وبی سر و صدا رفتند تو..
رادوین: ظاهرا خبری نیست..
تارا: اون اتاقکا واسه چیه؟..
تانیا: نمی دونم..ولی شاید تو یه کدوم از اینا باشه..
راشا: من میگم تقسیم بشیم و هرکدوم یه طرف رو بگرده..اینجوری زودتر پیداش می کنیم..
تانیا:منم موافقم..
رایان: خب اینجوری که از هم دور میشیم ..دخترا چی؟..
ترلان با اخم کمرنگی نگاهش کرد: ما چی؟..قرار نیست اتفاقی بیافته..
رایان: خانمی چرا زود جوش میاری؟..من که بد نمیگم..فقط نگرانتم همین..

ترلان که لحن و نگاهه ارام ِرایان را به روی خود دید اخم هایش باز شد و لبخندی زیبا بر روی لبانش جای گرفت..
ترلان: ولی مطمئن باشید چیزی نمیشه..بهتر از اینه که همینجا وایسیم و دست دست کنیم..
بالاخره با کلی بحث بر سره این موضوع راضی شدند که تقسیم شوند و هر کدام از انها یک طرف را بگردد..
حدودا 1 ساعت بود که داشتند انجا را زیر و رو می کردند..

رایان ارام صدایشان زد..تو یکی از اتاقک ها بود..
-- بچه ها بیاین اینجا..فکر کنم پیداش کردم..
همگی به طرف اتاقک دویدند..رایان صندوقچه ای را از داخل گودال بیرون کشید..روی زمین گذاشت و با لبخند به انها نگاه کرد..
رایان: خودشه؟..
تانیا با لبخند جلو رفت: نمی دونم..فکر کنم خودش باشه..
ترلان: بازش کنید دیگه..

رایان دستش را به طرف قفل صندوقچه برد که راشا با صدای نسبتا بلندی گفت: تارا کجاست؟..
همان لحظه صدایی باعث شد همگی میخکوب سر جاهایشان بایستند..

-- به به..می بینم که همچین ساکت نموندید و خودتون دست به کار شدید..نه خوشم اومد..فکر نمی کردم انقدر زرنگ باشید..

برگشتند و نگاهش کردند..دخترا وحشت زده و پسرا با تعجب..ولی در این بین تنها راشا بود که با دیدن تارا در چنگاله ان عوضی نگاهش رنگ خشم گرفت .. به راحتی می شد در میانه ان همه خشم هراس را تشخیص داد ..ترس از ان داشت که بلایی سر تارا بیاید..

روهان اسلحه ش را روی شقیقه ی تارا گذاشته بود و از پشت او را در اغوش داشت..و با لبخندی کریه و شیطانی به انها خیره شده بود..

 

 

 

 

راشا قدمی به طرفش برداشت که فریاد زد: از جات تکون بخوری یه گلوله حرومش می کنم..
همراه با پوزخند ادامه داد:تو که دلت نمی خواد این خانم خوشگله غرقه به خون جلوی پاهات پرپر بزنه؟..

راشا دندان هایش را از زور خشم بر هم سایید و یک قدم به عقب برداشت..
فکش منقبض شده بود و این را لرزش محسوس چانه و شقیقه ش نشان می داد..صورتش به سرخی می زد و روی پیشانیش عرق نشسته بود..

با خشم زیر لب غرید: یه تار ِمو از سرش کم بشه زنده ت نمی ذارم کثافت..
روهان خونسرد لبخند زد و گفت: هر چی که از توی اون گودال برداشتین بذارید سر جاش..
رو به راشا ادامه داد: تو هم اگه خیلی به فکرش هستی هر چی که میگمو گوش کن..

و تارا را بیشتر به خود فشرد و صورتش را کنار گردن او گرفت..زیر گوش تارا چیزی را زمزمه کرد..تارا از ترس می لرزید..چشمانش را بسته بود و سفیدی صورتش نشان می داد که حالش اصلا خوب نیست..

راشا با خشم رو از روهان گرفت و به رایان که جعبه را در دست داشت اشاره کرد..رایان مردد نگاهی به جمع انداخت و جعبه را به داخل گودال برگرداند..
روهان: خیلی خب..همگی بیاین بیرون... دِ یالا.. چرا معطلین؟..

عقب عقب رفت..یکی یکی بیرون امدند..سر اسحله را به روی پیشانی تارا گذاشته بود ..فشار داد که صدای « اخ » ِ تارا بلند شد..
راشا نفسش را با خشم بیرون داد..هر قدمی که برمی داشت ریسک بود ونمی توانست با جان تارا بازی کند..فعلا مجبور بود کاری که او می خواهد را انجام دهد..

روهان: موبایلاتون و بندازین زمین..زود باشین..
همگی همراهاشون رو در اوردن و جلوی پای روهان انداختند..
روهان رو به رادوین و تانیا به اتاقکه اولی اشاره کرد:برین اون تو..
هر دو با تعجب نگاهش کردند..
داد زد: مگه کَرین؟..با شماها بودم..برین تو اتاق..

رادوین نگاهی به اتاقها انداخت..تعدادشان4 تا بود..یکی ازانها همان اتاقی بود که جعبه ی جواهرات درش قرار داشت..
هر دو به ارامی وارد شدند..روهان رو به رایان اشاره کرد وگفت: برو در و ببند..قفلش رو هم بزن..من دارم می بینمت..دست از پا خطا کنی این خوشگله رو زنده نمیذارم..پس حواستو جمع کن..

رایان بدون هیچ حرفی در را بست و قفلش را زد..
روهان: خوبه..حالا خودت و ترلان برین تو اون یکی اتاق..
رایان به ترلان نگاه کرد..ترلان که تمام مدت با ترس خودش را در اغوش گرفته بود لرزان به طرفش رفت..اینبار روهان به راشا دستور داد که در اتاق را ببندد..

از سر رضایت لبخند زد و رو به او گفت: حالا نوبته شما دوتاست..برو تو اتاق سومی..زود باش..
راشا عقب عقب رفت..تو درگاه ایستاد و با صدایی بم و دورگه ازخشم گفت: ولش کن عوضی..
روهان بلند خندید و جوابش را داد: برو تو..نگرانش نباش..می فرستم پیشت..
راشا یک قدم به عقب برداشت..منتظر بود تارا را رها کند..
روهان فریاد زد: مگه کَری؟..برو تو بهت میگم..
راشا داد زد: من که اسلحه ندارم..تو مسلحی بازم یه قدم جلویی..پس ولش کن بذار بیاد..
-به من دستور نده.. اینجا من تصمیم می گیرم کی چیکار کنه..پس حرف ِ اضافه نزن و برو تو..

ناچار شد که سکوت کند..دستانش را مشت کرد و کمی عقب رفت..روهان تارا را هول داد ولی همچنان اسلحه روی شقیقه ش بود..
جلوی اتاقک ایستاد..با یک حرکت پرتش کرد تو و تند و فرز در را بست..قفل تک تک اتاقک ها را نگاه کرد تا از بسته بودنشان مطمئن شود..

درها هر کدام یک دریچه داشتند که به وسیله ی یه تیکه تور ِفلزی پوشیده شده بود و نور خیلی کمی فقط همان قسمتی را روشن می کرد که دریچه قرار داشت..

روهان:همینجا میمونید تا تکلیفمو باهاتون یکسره کنم..نمیشه که همینجوری کارتون و تموم کنم..به خاطره شماها الان توی این وضع گیر افتادم..

و دیگر صدایی نشنیدند ..
**********************

" تانیا "


اتاق ِ تنگ و تاریکی بود..یه قسمت خیلی کم توسط همون نور روشن بود..همونجا نشستم..
رادوین رو نمی دیدم..
اروم صداش زدم: ر..رادوین؟..
صداشو نشنیدم..پس کجاست؟!..اینجا انقدر تاریکه که نمی تونم چیزی رو ببینم..
صدای نفس کشیدنش رو شنیدم..
--همینجام خانمی..

و دستی نشست روی شونه م..هراسون نگاش کردم..صورتش رو که توی نور دیدم نفس راحت کشیدم..
بغضی که از همون اول با دیدن روهان توی گلوم بود و چنگ مینداخت با دیدن رادوین و وضع و اوضاعمون شکست..ولی بی صدا بود..هق هقم و خفه کرده بودم و برای خفه نگه داشتنش هم لبمو می گزیدم..

اشکامو دید..جلوی نور که قرار گرفت صورتش رو مثل یه سایه می دیدم..محو و تاریک..
صورتمو تو دستاش قاب گرفت و زمزمه کرد: گلم چرا گریه می کنی؟..نباید خودتو ضعیف نشون بدی..
با بغض و گریه گفتم: نمی تونم رادوین..به خدا خسته شدم..یعنی میشه من یه روز حضور ِنحس ِ روهان رو توی زندگیم حس نکنم؟..از اینکه خیلی راحت پدرمو گول زد و اینطور میراث خانوادگیمون رو ازمون دزدید و اینکه همیشه باعث می شد نتونم رنگ آرامش رو توی زندگیم ببینم..همه و همه دارن ازارم میدن..خسته م رادوین..خسته..

به هق هق افتادم..با دستام صورتمو پوشوندم..شونه م می لرزید..درهمون حال حس کردم تو یه جای گرم و امن فرو رفتم..هیچ کجا برای من امن تر از اغوش رادوین نبود..چون تجربه ش کرده بودم و می دونستم..

صداش همچون نجوا به گوشم رسید..پر از آرامش..
-- بهت قول میدم که از فردا دیگه کسی رو به اسم روهان توی زندگیت نه ببینی ونه بشناسی..انگار که هیچ وقت نبوده..هیچ وقت..

با تعجب سرمو از روی سینه ش بلند کردم..نیم روخمون به سمت نور بود و حالا نیمی از صورت جذاب و چشمان ابی تیره ش رو می دیدم..
-چ..چی داری میگی رادوین؟..منظورت ..

انگشتش رو گذاشت روی لبام..صورتشو اورد جلو..تعجبم هر لحظه بیشتر می شد و با این کارش هیجان تمومه تنمو پرمی کرد..
می خواست چکار کنه؟..لباشو جلوی لبام نگه داشت..نگاهش توی نگام بود و نفس های گرم وسوزانش لبامو به اتیش می کشید..
لباشو از هم بازکرد..خدایا..خواستم چشمامو ببندم ولی نتونستم..
از هیجان بود؟..یا..
نمی دونم..هر چی که بود هر حسی که بود نمی خواستم از دستش بدم..نمی خواستم تموم بشه..بین این همه اشفتگی ِ ذهنی و دغدغه ی فکری این حس برام مملو از آرامش بود..

منتظر بودم یه حرکتی بکنه..یعنی می ذاشتم اینکارو بکنه؟..
آره..چرا که نه؟..
ولی اخه..
آه..نمی دونم..
نگاهش برق خاصی داشت..لباشو نزدیک تر کرد..دیگه نتونستم نگاهش کنم..پس چشمامو بستم ..ولی..

لباشو اورد کنار صورتم و به گوشم چسبوند..
زمزمه کرد: نمی خوام از این فرصت سواستفاده کنم یا تو چنین فکری در موردم بکنی..ولی من بهت قول دادم که فردا یه روز ِجدید تو زندگیت محسوب میشه..و سر حرفم هستم..پس هیچی نگو و آروم باش..و به این فکرکن که کنار همیم..فقط من و تو..همین..
و واقعا اروم شدم..با رادوین بودم و..کنارم بود..حرف هاش..جدیت صداش و کلامش به من می فهموند که باید امیدوار باشم و قوی..
ولی منظورش از اینکه می گفت فردا یه روز ِ جدید برای منه چی بود؟!..

 

 

 

" ترلان "

دستمو به دیوار گرفته بودم تا به طرف اون نور برم که حس کردم نور کمی اطرافمو روشن کرد..با تعجب نگاه کردم دیدم یه چراغ قوه ی کوچیک دسته رایان ِ..
-اینو از کجا اوردی؟!..
خندید: اون گفت موبایلاتونو بندازین نه اینکه جیباتون و هم خالی کنید..

بین اون همه ترس و استرس خندیدم..ولی عمرش زیاد نبود چون با بغض جمعش کردم و یه دفعه زدم زیر گریه..کنار دیوار سُر خوردم و نشستم..سرمو تکیه دادم..اشکام گوله گوله از چشمام جاری بود و روی صورتم می نشست..

رو به روم نشست..نزدیکه نزدیک..چقدر حضورش ارومم می کرد..
--خانمم گریه واسه چیه؟..
اخم کردم وبا همون وضع و اوضاعم نالیدم: واسه چیه؟!..رایان خداییش نمی بینی تو چه وضعی گیر افتادیم؟!..
ریلکس گفت: نه نمی بینم..تو هم نبین..
با تعجب نگاش کردم که ادامه داد: اینجوری لااقل خودتو داغون نمی کنی و می تونی به فکر ِ راهه چاره باشی..وقتی بشینی یه گوشه و گریه کنی کاری پیش نمیره عزیزم..
-ولی نمی تونم..فکرم قفله مغزم هنگه..در کل ریختم به هم..

خندید و با شیطنت گفت: می خوای قفله افکارت رو باز کنم؟..می دونی که توش استادم..
لبخند زدم ولی به پوزخند بیشتر شبیه بود..می خواستم بخندم ولی ترس بهم اجازه نمی داد..نمی شد..

-حالم خوب نیست رایان..
سرشو اورد نزدیک و خودش و روی زمین کشید..چسبید بهم..
زمزمه کرد: چرا خانمم؟..
همراه ناله خندیدم وهولش دادم ولی یه کوچولو هم تکون نخورد..
- شوخی نمی کنم..خیلی می ترسم..

صورتشو اورد پایین تر..اصلا نمی خندید..جدی ِ جدی بود..گوشه ی شالم رو گرفت و زد کنار..لباش زیر گوشم بود..
--حتی با وجوده من؟..
ناخداگاه منم اروم گفتم: نه..اگه تو پیشم نبودی که دق می کردم و..
--هیششششش بقیه ش رو نگو..نمی خوام حرف از ناامیدی بزنی..ترلانم؟..
گرمی نفسش گوشم رو می سوزوند..لا به لای موهام می پیچید و از خود بی خودم می کرد..
زمزمه وار نالیدم: جانم؟..

دستشو گذاشت روی بازوم و کمی فشرد..منو برگردوند سمت خودش..چراغ قوه ش روی زمین بود .. ولی خب بازم خیلی خیلی کم اطرافمون روشن بود..اما من و رایان توی تاریکی ِ نسبی فرو رفته بودیم..همو می دیدیم ولی نه واضح..عینه یه سایه..

صداش فوق العاده من رو به آرامش دعوت می کرد..
لاله ی گوشم رو که بوسید تنم لرزید واین لرزش رو اون هم حس کرد..خوب تقریبا تو اغوشش بودم..باید هم می فهمید..
فقط اروم اسمم رو صدا می کرد..حس می کردم صداش می لرزه و نفسش داره داغ تر میشه..خدایا.. داره چی میشه؟..نگام خمار شده بود و تنم گر گرفته بود..ضربان قلبم انقدر شدید بود که کم مونده بود سینه م رو بشکافه و بزنه بیرون..

دست داغش روی دستم که روی پام بود قرار گرفت..برداشت و گذاشت روی سینه ش..خدایا قلبش تند تند می زد..این کوبش و ضربان رو زیر پوست ِ دستم حس می کردم..انقدر مشهود که حس می کردم دست منم با هر تپش تکون می خوره..

زمزمه کرد: ضربانش زیاده؟..
اروم گفتم: اره..خیلی..
--دلیلش رو می دونی؟..
لباش روی گردنم حرکت می کرد..چرا انقدر داغ بود؟..
-نمیدونم..شاید..
--بگو..همونی که می دونی رو بگو..
-نمی دونم..
--می دونی..
-نه..
-- می خوای که من بگم؟..بگم که چرا قلبم توی این موقعیت اینقدر بی تابه؟..بگم به خاطر کی داره خودش رو به در و دیوار می زنه که بیاد بیرون ؟..قلبم حرف داره ترلان..می دونی چی می خواد بگه؟..اصلا به کی می خواد بگه؟....
-نه..اون کیه؟..

سرشو بلند کرد..اجزای صورتش رو در هاله ای از تاریکی همچون سایه می دیدم..ولی اون برقه چشماش بود که توجهم رو به خودش جلب کرد..
به ارومی و با همون لرزشی که تو صداش بود گفت:دوستت دارم ترلانم..

بغض کردم..نمی دونم چرا..ولی از اینکه یکی رو داشتم و تنها نبودم..از اینکه توی اون موقعیت رایان پیشم بود و حس ِاینکه یکی هست و من می تونم در کنارش احساس امنیت کنم..همه ی اینها حسی رو در من تشدید می کرد..بغض..گریه..از سر خوشحالی بود..نه ترس و اضطراب..

چونه م لرزید و زمزمه کردم: منم دوستت دارم رایان..خیلی زیاد..خیلی..
صورتمو به سینه ش چسبوند..بوی خوش ِعطر ِ تنش رو به مشام کشیدم..سرمو نوازش کرد و روشو بوسید..
--پس اروم باش گلم..ما که همو می خوایم..این عشقی که بینمونه نمیذاره ترس به دلامون راه پیدا کنه..چون جایی براش نیست..پر از عشقه..پس اروم باش خانمم..باشه؟..
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..صورتمو بیشتر به سینه ش فشردم..

صدا و کلامش باعث شد سرمو بیارم عقب و نگاش کنم..
-- به من اعتماد کن عزیزم..فردا یه روزه دیگه ست..پر از ارامش و لبخند..جدا از روهان و این همه استرس..

منظورش چی بود؟!..
ولی جواب ِ نگاهم رو نداد و فقط لبخند زد..
لبخندش اطمینان بخش بود..
*******************
" تارا "

افتادم رو زمین..دستم درد گرفت..گریه م گرفته بود و اروم هق هق می کردم..
راشا زیر بغلم و گرفت و کمک کرد بشینم..حس می کردم پاهام جون نداره..ترس بهم غلبه کرده بود..حس بدی بود..
وقتی که سردی سر ِ اسلحه رو روی شقیقه ت حس کنی..و اینکه فکر کنی با یه « تیک » اشاره و تکون خوردنه ماشه مغزت از هم متلاشی میشه و مرگ باهات قدمی فاصله نداره..حس بدی بود..خیلی بد..درست مثله یه کابوس..

هق هقم رو تو اغوش راشا خفه کردم..لبمو گزیدم..سرمو نوازش کرد..
با صدایی پر از ارامش گفت: گریه نکن خانمی..اروم باش..همه چی تموم شد..
-نه..تموم نشده راشا..اون عوضی..
--هیسسس اسمشو نیار..من می دونم اون کثافت چکار کرده..ولی چطور دستش بهت رسید؟..مگه تو با ما نبودی؟..

با گریه به بلوزش چنگ زدم..سفت بغلش کرده بودم..
-چرا..ولی نگام افتاد به پشت اتاقکا گفتم شاید اونجا چیزی باشه..همین که رفتم اون طرف یکی از پشت ِ دیوار جلوی دهنمو گرفت و..
--باشه..دیگه چیزی نگو..فقط اروم باش..
-ولی اون می خواست..می خواست منو..بُکشه..
با حرص گفت: به گوره هفت جد و ابادش خندیده بی شرف..سگه کی باشه پدرسگ؟..بهش فک نکن..من که پیشتم..

از حرفاش خنده م گرفت..ولی فقط یه لبخنده محو نشست رو لبام..دوست داشتم ازته دل بخندم و بگم بی خیاله هر چی که دیدم و شنیدم ولی نمی تونستم..ذهنم پر بود و با چیزی هم خالی نمی شد..

سرم و از تو اغوشش بیرون اوردم..تو چشماش نگاه کردم و اروم همراه با بغض گفتم: قول میدی همیشه پیشم بمونی؟..به خدا اگه امشب کنارم نبودی کارم به گلوله و این حرفا نمی کشید همونجا سکته رو زده بودم و..

با انگشت اشاره ش لبامو بست..نگاش کردم..توی نور نشسته بودیم..کم بود ولی از هیچی بهتر بود..
شیطون خندید و گفت:یه چیزی ازت می خوام..اگه بذاری ، منم قول میدم هیچ وقت تنهات نذارم..
با تعجب گفتم: چی؟!..

هیچی نگفت..نگاهش از تو چشمام چرخید رو لبام..با انگشت اشاره ش لبامو لمس کرد یا به نوعی نوازشش می کرد..
از این حرکتش داغ شدم..از نوک انگشته پام تا فرق سرم سوخت..
منظورشو فهمیدم..رنگم دیگه پریده و سفید نبود و حالا حتم داشتم به سرخی می زنه..اینو از گونه های ملتهبم فهمیدم..

نگام به یقه ی بلوزش بود..انگشتشو حرکت داد و با پشتش گونه م و نوازش کرد..
اروم گفت: چرا انقدر داغه؟!..
این حرفش باعث شد هول کنم و ضربان قلبم بررررررره بالاتر..
تو چشماش نگاه کردم ولی نگام سرگردون بود..
-چ..چی داغه؟!..
خندید: گونه ت..لبات..
انگشتش رو اروم روی صورتم حرکت داد..اومد زیر گردنم ..
-- همه جات..داغ و پر حرارته..چرا گلم؟..

صداش موجی از شیطنت داشت..و نگاهش براق و شیطون..داشت باهام چکار می کرد؟!..خدایا یه حسی دارم..خوبم..خیلی خوبم..دوستش دارم..آره این حس رو خیلی دوست داشتم..چون منو به وجد می اورد و همه ی درد و غصه هام فراموشم می شد..اون لحظه هم همینطور بودم..یادم رفته بود الان کجاییم و تو چه وضعیتی هستیم..

با دستش شالم رو باز کرد..افتاد رو شونه م..موهامو دم اسبی پشت سرم بسته بودم..هیچی نمی گفت..حتی لبخند هم نمی زد..کمرمو گرفت..دستای اون مثل کوره سوزان بود..خدایا چه حرارتی داره..

دستشو برد بالا..نگام تو چشماش بود و نگاهه اون همه جای صورتم و می کاوید..کش ِ موهامو برداشت و حالا موهام ازادانه روی شونه م رها بود..
نالیدم..ولی هنوز هم صدام زمزمه وار بود: نکن راشا..ممکنه روهان برگرده و..
صورتشو به صورتم چسبوند..لال شدم..
-- هیسسسس..روهان رو فراموش کن..اون نمیاد..به این فکر کن..اون نمیاد خانمی..فقط من و توییم..من و..تو..

صداش رفته رفته ارومتر می شد..تا جایی که ریز به گوشم می رسید..نفسش انقدر داغ بود که وقتی با پوست صورتم تماس پیدا می کرد گر می گرفتم..گرمای تنم به حدی بود که حس می کردم از چشمام اتیش می باره و گرمای تن ِ راشا رو هم می تونستم به راحتی حس کنم..دستش..صورتش..اغوشش..همه و همه داغ و ملتهب بود..

بازهامو تو دست گرفت و منو تو اغوشش فشرد..حلقه ی دستاشو تنگ و تنگ تر کرد..صورتش تو گودی گردنم فرو رفته بود .. انگشتای دستش لا به لای موهام بود و در همون حال نوازشم می کرد..گردنمو که بوسید نفس عمیق و بلند کشیدم..

-ن..نکن راشا..
صداش می لرزید..بم و مرتعش..
-- چرا؟..
هیچی نگفتم..از خود بی خود شده بودم..چکار باید بکنم؟..گیج شده بودم..
- می خوای چکارکنی راشا؟..الان که..

هوووووومی کرد و سرش و اورد بالا..ولی نگام نکرد و حتی صورتش و یکجا نگه نداشت..باز خم شد و اینبار صورتشو اونطرف درست توی گودی گردنم فرو کرد..
از همونجا تا زیر گوشم رو بوسه های ریز می زد..تا حالا اینجوری نشده بودم..این چه حسیه که من دارم؟!..
از زور هیجان به نفس نفس افتاده بودم..بازوهاشو چنگ زدم که صدای «اخ » گفتنش رو شنیدم..ولی بازم سرش و بلند نکرد..لاله ی گوشمو که بوسید چشمامو بستم..حتی توانه اینو نداشتم که باز نگهشون دارم..
ریز صداش کردم:راشا..
توی گوشم لرزون نجوا کرد: هیچی گلم..می خوام اروم بشی..فراموش کنی..ذهنت رو از روهان پاک و از راشا پر کنی..اینو می خوام فدات شم..

لبخند زدم..این حرفش انقدر برام با ارزش بود که با خنده تو اغوشش فرو رفتم و صورتمو به سینه ش فشردم..
- من ارومم راشا..به خاطره تو..دوستت دارم راشااااااا..
« راشااااااا » رو با حرص و لذته خاصی به زبون اوردم..از ته دلم..
نوازشم کرد..
-- من که هم دوستت دارم و هم مخلصتم خانمی..دیدی؟..در همه حال واسه من دوبل حساب میشه؟..
خندیدم و برای اولین بار پیشقدم شدم..بدون اینکه حسش کنه خیلی ریز سینه ش رو از روی بلوز بوسیدم..دیگه طاقت نداشتم..باید این بوسه رو حتی همینقدر نامحسوس بهش می دادم..در غیر اینصورت دلم اروم نمی گرفت..گرچه الان هم بی تابش هستم..

یه دفعه بلند خندید..تعجب کردم ولی نگاش نکردم..دوست داشتم همونطور تو بغلش باشم..
با خنده گفت: فک کردی نفهمیدم؟..
لبمو گزیدم..خودمو زدم به اون راه و گفتم: چی رو؟..

سرمو بلند کرد..رو به روش نشستم..نگاش کردم..می خندید..
شونه م رو محکم گرفت و در کسری از ثانیه خم شد و قفسه ی سینه م رو بوسید ..جیغ خفیفی کشیدم و همراه با خنده کمی خودمو کشیدم عقب..
نگام کرد وبا لبخند گفت: اینو..
چپ چپ نگاش کردم که باز هم خندید..
*************************
رادوین همراهش را در اورد..تانیا با تعجب نگاهش کرد..
--تو مگه ..
با ارامش لبخند زد و گفت: ما سه تا مبتدی که نیستیم گلم..می دونیم درهمه حال باید جنبه ی ریسک رو هم در نظر بگیریم..
--ولی کجا قائمش کرده بودی؟..
رادوین خندید و به جورابش اشاره کرد..

-باید به پلیس خبر بدم..ولی قبل از رسیدنشون باید یه تسویه حسابه کوچیک با این مردکه رذل بکنم..
پوزخند زد و شماره رو گرفت..
************************
رایان دوتا سنجاق از تو جیبش در اورد..یه انبر ِکوچیک هم به انها اویزان بود..سیم هایی که به توری فلزی وصل بود را از هم جدا کرد..
ترلان با تعجب گفت: چکار می کنی؟..
رایان نگاهش کرد: هیسس..گفتم که کارمو بلدم خانمی..فردا یه روزه دیگه ست..
--یعنی چی؟!..
-صبر کن..خودت می فهمی..

به کارش ادامه داد..توری را برداشت..نگاهی به بیرون انداخت..کسی ان اطراف نبود..دستش را بیرون برد..با سنجاق ها قصد باز کردن قفل را داشت..کار ِ سختی بود..
-یه دستی نمی تونم..بیا اینجا..
ترلان کنارش ایستاد..
- دستتو بیار بیرون..از کنار دست من..اهان خوبه..سر قفل رو بگیر..می خوام بازش کنم..
--میشه؟..
-باید بشه..تلاشمو می کنم..

و بالاخره بعد از چند دقیقه «تیک» صدای باز شدن قفل لبخند بر لب های انها نشاند..رفتند بیرون..
-مراقبه پشت سر باش تا قفل بقیه ی درا رو باز کنم..
--باشه..
به همین ترتیب همگی ازاتاق ها بیرون امدند..

رادوین: به پلیس خبر دادم..ولی خب راه دوره طول می کشه تا برسن..
رایان پوزخند زد: بهتر..

پسرا نگاهی به یکدیگر انداختند..هر سه یک چیز را در سر می پروراندند.."تسویه حساب با روهان"..

رادوین با حرص نگاهی به اطراف انداخت: پیداش کنم زنده ش نمیذارم..
رایان پوزخند زد و گفت: فقط دست و پاهاش با من..خووووووردشون می کنم..
راشا با خشم دندان هایش را روی هم فشرد: حسابی از دستش شاکیم..تیکه تیکه ش می کنم مرتیکه ی لاشخور رو..

و در این میان دخترها با تعجب و نگرانی به انها خیره شده بودند..

 

 

 

 

رایان: پس کجا رفته؟..
رادوین: حتما همین اطرافه..بریم پشته اتاقکا نباید اینجا باشیم..

تانیا رو به رادوین کرد وبا نگرانی گفت: می خواین چکار کنید؟..
با مهربانی نگاهش کرد : فقط یه درسه کوچیکه..
--یعنی چی؟!..
-صبر کن می فهمی..
--آخه..
-هیسسسس..صبر کن خانمی..

رایان: اومد..
به اونطرف نگاه کردند..روهان وقتی دید که در اتاقک ها باز است سرجایش خشک شد..کمی به انها نگاه کرد..به طرفشان دوید و یک به یکشان را بازرسی کرد..سریع رفت تو اتاقی که جواهرات در ان بود..

رادوین رو به انها کرد ..ارام وشمرده گفت: ما سه تا میریم اونطرف..شماها هم از جاتون تکون نمی خورید..یادتون نره چی گفتم..به هیچ وجه نمیاین جلو..فهمیدید؟..
نگاه دختران رنگه نگرانی به خود گرفت..
تانیا: نکنه می خواین بکشینش؟..رادوین تو که..

رادوین میان حرفش پرید وبا لبخنده اطمینان بخشی گفت: نه خانمی به ما سه تا میاد ادم بکشیم؟..فکرشو نکن فقط هر اتفاقی افتاد شماها همینجا باشید..
راشا: وقت تنگه..الاناست که برسن..بریم دیگه..

نگاهه دخترها هنوزهم با نگرانی به انها بود ولی وقته ان نبود که بیشتر صبر کنند..
هر سه به طرف اتاق رفتند ..کناره در چسبیده به دیوار ایستادند..رادوین یک طرف و راشا و رایان هم طرفه دیگر..

روهان با لبخنده محوی که بر لب داشت غافل از حضوره پسرها بیرون امد ولی تا به خودش بیاید رادوین مشت محکمی به پشت گردنش زد که سینه خیز روی زمین افتاد..
هر سه بالای سرش ایستادند..روهان تند اسلحه ش را در اورد که راشا با پا محکم به زیر دستش زد..اسلحه پرت شد یک طرف..روهان نگاهی امیخته با ترس و تعجب به انها انداخت..
با خشم غرید: شماها چطوری اومدین بیرون؟..

رادوین پوزخند زد و با حرص گفت: هر قفلی یه کلیدی داره..خوش به حاله اون که شاه کلید همراش باشه..
رایان پشت گردنش را گرفت و بلندش کرد..با خشم تکانش داد وگفت: چیه گرخیدی؟..تا چند دقیقه پیش که خوب بلبل زبونی می کردی و معرکه گرفته بودی..د بنال دیگه..

روهان تقلا کرد که راشا یقه ش رو چسبید..نگاهش مملو از خشم بود و دندان هایش را محکم روی هم می سایید..از لا به لای انها غرید و روهان را به شدت تکان داد..
چشمانش سرخ شده بود و خشم از دیدگانش بیداد می کرد..
دستش را گرفت و با حرص و عصبانیت فشرد..ابروهای روهان در هم رفت..دستش را محکم پیچاند که فریادش به اسمان رفت..

راشا: اشغاله عوضی..با همین دستات تارای منو گرفته بودی تو بغلت ارهههههههه؟..با همین دستت اسلحه رو گذاشته بودی رو شقیقه ش؟..خوردشون می کنممممممم..فک کردی چه خری هستی که به خودت اجازه میدی دستت به تارا بخوره؟..هاااااااان؟..
و دستش را محکمتر فشرد..روهان از درد ناله می کرد ولی چیزی نمی گفت..راشا هولش داد ..
رایان در همون حال مشتی محکم بر صورتش زد..گوشه ی لبش پاره شد و ردی از خون روی چانه ش نمایان شد..
هر دو کناری ایستادند..رادوین دستی به صورتش کشید و جلوی روهان ایستاد..روهان دستش را میان انگشتانش می فشرد ..
بدون انکه خم به ابرو بیاورد و یا ناله ای کند تو چشمای رادوین خیره شد و با نفرتی غلیظ گفت:چیه؟..تو هم می خوای تلافی کنی؟..خب بکن..فک کردی ازتون ترس و واهمه ای دارم؟..می دونی چیه؟..

چشمانش را ریز کرد و با پوزخند ادامه داد: تانیا رو دوست داری اره؟..چشمت دنباله چیه اونه؟..مال و ثروتش؟..خوشگلیش؟..یا شاید هم..
خنده ی شیطانی سر داد و گفت: اره..مطمئنم عاشقه همه ی اینایی بعلاوه ی جسمش ..مثله من..درست وقتی که توی اون مهمونی دیدمش و دیگه نتونستم فراموشش کنم..می خواستم به دستش بیارم ولی اولش واسه تصاحبه جسمش بود..ولی بعد..چشمم رفت دنباله ثروتش..گفتم چی از این بهتر؟..هم خودشو به دست میارم هم مالشو..من..

سرا پا وجوده رادوین از زور خشم می لرزید..دستانش را مشت کرده بود ولی هنوز هم لرزشی خفیف داشت..
صورتش سرخ شده بود و از چشمانش شعله های خشم و اتش زبانه می کشید..رگ گردنش متورم شده بود و قفسه ی سینه ش به تندی بالا و پایین می شد..

بلند فریاد زد و یقه ش را در مشت گرفت..با غرشی عظیم او را از زمین کند و در کسری از ثانیه پشتش را به دیوار کوبید..

داد زد: خفه شو احمقه بی شعووووووور..گِل می گیرم اون دهنه کثیفتوووو..پس ببندش تا یکی یکی دندوناتو نریختم تو دهنت عوضی..ببنددددددد دهنتو..
روهان جسورانه خندید..صورتش از درد جمع شده بود..

-- چرا نمی خوای بشنوی؟..چیه؟..عاشقشی؟..پس وقتی دستش تو دستم بود و حلقه ی نامزدیم و به دستش کردم کجا بودی مجنون؟..وقتی باهاش می رقصیدم ..حتی وقتی که می خواستم ببوسمش کدوم گوری بودی که حالا دم از غیرت می زنی و رگه گردن نشونم میدی؟..

رادوین پشت سر هم روهان را به دیوارمی کوبید و فریاد می زد « خفه شو»..ولی روهان دست بردار نبود..
رادوین کنترلش را از دست داد..چیزی که پسرها ممطئن بودند این بود که روهان در این موقعیت جانه سالم به در نمی برد..

با مشت و لگد به جانش افتاد.. کنترلی روی رفتارش نداشت..به دست..پا..سر و صورت و شکمش محکم و با خشم ضربه می زد..
تانیا که این صحنه را دید ترسید روهان توسط رادوین کشته و وضع بدتر از ان شود ..با گریه جلو رفت..ولی دخترها جلویش را گرفتند..انها هم اشک می ریختند و می ترسیدند که تانیا جلو برود و بلایی به سرش بیاید..
ولی تانیا انها را پس زد و ازهمانجا فریاد زد: رادوین..تو رو خدا ولش کن..کشتیش..رادوین..

رادوین دست مشت شده ش را در هوا نگه داشت..بلند و کشیده نفس می کشید و خس خس می کرد..
بدون انکه برگرد و به پشت سرش نگاه کند روهان را به روی زمین پرت کرد..
کلافه دستی به گردنش کشید..هنوز ارام نشده بود و خشم در وجودش جریان داشت..

روهان چون مار به خود می پیچید و ناله می کرد..تانیا با قدمهایی لرزان به طرف رادوین رفت..بازویش را که در دست گرفت برگشت و نگاهه آبی وسرخش با نگاهه خیس از اشکه تانیا گره خورد..
بهت زده نگاهش کرد..اشک های تانیا خیلی زود توانستند اتش ِ نگاهه رادوین را خاموش کنند..
با مهربانی او را در اغوش گرفت..هیچ کدام حرفی نمی زدند و این صدای هق هق ِتانیا بود که سکوته بینشان را می شکست..

رایان و راشا به طرف روهان رفتند و او را از روی زمین بلند کردند..رایان نگه ش داشت..راشا دستی به لباسه خود کشید وبا لبخند رو به رویش ایستاد..
-- خب خب بریم سر وقته اصلاح و روتوشه این جناب که معلومه بدجور به خدمتش رسیدن..ولی خووووووب جایی اوردنت..الان همچین ترگل ورگلت بکنم که حال بیای..

چانه ی روهان را که به خون اغشته بود در دست گرفت و متفکرانه کمی به چپ و راست چرخاند..
-- تا پلیسا نرسیدن باید کارتو بسازم..

روهان چشمانش را باز کرد..راشا با خنده ابرویش را بالا داد وگفت: نترس نمی کشمت..می خوام برگردی به روزه اولت..حالا اونطوری هم نشد شبیه ش که میشی..

انگشتانه کشیده و مردانه ش را همچون شانه لابه لای موهای روهان کشید..خونه صورتش را با دستمالی که در جیب داشت پاک کرد..
رو به تارا گفت: برو از اون شیر یه کم اب بیار..
تارا نگاهی به شیر ِاب انداخت و گفت: با چی؟!..

راشا متفکرانه رو به روهان لبخند زد: راست میگه ها..خب مشکلی نیست..واسه اونم راهه حل هست..رایان جون قربونه دستت بیارش ..نیازه که یه دوشه اساسی بگیره..

رو به رایان چشمک زد که رایان هم خندید وسرش را تکان داد..
بردنش جلوی شیر و رایان سر روهان را خم کرد..راشا شیراب را باز کرد ..اب با فشار سر و صورتش را خیس کرد..از سردی اب چشمانش گشاد شد ..سرش را بلند کرد و نفس عمیق کشید..

راشا در حالی که سر و وضعه روهان را مرتب می کرد ارام همراه با لبخند گفت: حال اومدی؟.. پلیسا این ریختی ببیننت که می گرخن طفلکیا..وایسا یه کم راست و ریسِت کنم یه وقت خدایی نکرده نفهمن یه کشیده از رایان و یه پیچ و تاب از من و یه مشت و لگده حسابی از داش رادوین نوشه جان کردی..

بعد از اتمامه کارش کمی عقب ایستاد..دخترا لبخند می زدند..راشا بشکنی در هوا زد و گفت: خب اینم از این..بیسته بیست شدی..صاف و اتو کشیده..با یه نمه چروک که دیگه کاره من نیست اتو پرس می طلبه..
رایان روهان را که چشمانش هم به زور باز می شد کناری انداخت..
راشا رو به روی رایان ایستاد و گفت: بزن..
با تعجب نگاهش کرد: چی؟!..
خندید: میگمت بزن..مگه نمی خوای طبیعی جلوه کنه؟..خب وقتی پلیسا این تنه لشو بگیرن ببرن معلوم میشه ما حسابی از خجالتش در اومدیم..لااقل واسه ش یه بهونه داشته باشیم که درگیر شدیم..نمیشه که این وسط یه خش هم بهمون نیافتاده باشه..پس بزن..

رایان سرش را تکان داد و مشتش را اماده کرد که راشا با چشمان ِگرد شده نگاهش بین مشته رایان و صورتش چرخاند..
--هوی هووووووی چیکار می کنی؟..
رایان پوفی کرد وگفت: مگه نگفتی..
راشا: صبر کن بینم..گفتم بزنی ولی خیره سرم گفتم الکی نه راستکی..
رایان: خیلی خب الکی می زنم..
راشا چپ چپ نگاهش کرد : جونه رایان محکم بزنی همچین می زنم بری ور دسته این تنه لشا..
خندید: باشه ولی اگه بخوای واقعی جلوه کنه باید واقعی بزنمت..
راشا کمی مکث کرد وگفت: حالا نه اونقدرم واقعی ولی جوری بزن که نه توش نیاد..ولی محکم نمی زنی گفته باشم که بد تلافی می کنم..

رایان لبخند زد و بی هوا مشتی بر صورت راشا نشاند..راشا 1 دور کامل چرخید و به سرعت دستش را روی صورتش گذاشت..دردش گرفته بود رایان با خنده عقب عقب رفت..
راشا با خشم غرید: نامرده بی وجدان گفتم اروم بزن ..زدی فک مَکَمو اوردی پایین که..وایسا حالیت کنم اروم زدن یعنی چی..
رایان ایستاد: من مرد و مردونه وایسادم ..بیا بزن ولی نامردی نکن اروم بزن..
راشا رو به رویش ایستاد: نه بابا..تو مردی مردونه زدی من نامردم اگه مردونه نزنم..

رایان خواست لبخند بزند که راشا بدون هیچ مکثی مشتش را به صورت رایان زد..رایان علاوه بر چرخیدن روی زمین پرت شد..
همگی خندیدند..رادوین در این بین مواظبه روهان بود..گرچه او توانه ایستادن هم نداشت..

صدای اژیر پلیس به گوششان رسید..و خیلی زود ماموران در محل مستقر شدند..
*******************
وقتی که داشتند روهان رو می بردند تانیا جلویش ایستاد..روهان هم ایستاد و نگاهی از سر خشم و بی تفاوتی به او انداخت..
تانیا: فقط یه سوال ازت دارم..
روهان در سکوت نگاهش کرد..

تانیا: تو که دم از عشق و علاقه میزدی..اونقدر دنبالم بودی و از رادوین نفرت داشتی..چرا من و اونو با هم انداختی تو یه اتاق؟..
روهان پوزخند زد..با تاسف سرش را تکان داد و گفت: فکر کردی چی؟..که واقعا می خوامت؟..گفتم که برام چه جایگاهی داشتی..من وقتی که از اون زیرزمین فرار کردی روت خط کشیدم..فقط اون جواهرات برام مهم بود که داشتم..نه روت غیرت داشتم و نه تعصب..جای تو اگه یکی از خواهرات هم بود همون کارو می کردم..پس واسه چی برام اهمیت داشته باشی که با کی هستی و چکار می کنی؟..تو هیچ وقت برام مهم نبودی و نیستی..

قهقهه زد وسرش را بالا گرفت..تانیا با نفرت نگاهش کرد و به صورتش تف انداخت..
--تف به روت بیاد کثافت که هم پدرمو گول زدی هم خودمو..ولی من از خیلی وقته پیش بود که کشیده بودم کنار..در ضمن..برای خودت متاسف باش که برای رسیدن به هیچی همه چیزتو باختی..وقتی عشقی نسبت بهم نداشتی و دنباله ثروتم بودی باید هم به این روز بیافتی..گرچه تو لیاقته هیچ کدوم و نداشتی..

روهان با عصبانیت نگاهش کرد..تانیا کنار ایستاد و مامور روهان را دستبند به دست به داخل ماشین هدایت کرد..
پسرا با سرگرد حرف می زدند..
سرگرد: شما هم باید با ما بیاید..
راشا: چرا جناب سرگرد؟!..
-- چون این پرونده جرمش ادمربایی بوده چند تا سوال ازتون میشه و بعد هم که کارمون باهاتون تموم شد می تونید برید..

********************
رایان تازه وارد خانه شده بود که موبایلش زنگ خورد..به شماره ای که روی صفحه افتاده بود نگاه کرد..
با دیدن اسم شهسواری اخم هایش در هم رفت..امروز باید پولش را می داد و خودش را از شره ان پدر و دختر خلاص می کرد..
نفس عمیق کشید و دکمه ی برقراری تماس را فشرد..

 

 

 

 

" رایان "

-الو..
-- پولا چی شد؟..نکنه یادت رفته که..
-نه یادمه..دارم حاضر میشم .. بیام شرکت؟..
--اره..
و قطع کرد..با حرص گوشی رو اوردم پایین و به صفحه ش نگاه کردم..امروز بالاخره از شرشون خلاص میشم..
*****************
منشیش پشت میزش نشسته بود..با دیدن من از جا بلند شد..منو می شناخت پس نیازی نبود که خودمو معرفی کنم و چند دقیقه ای پشت در معطل بشم..
لبخند زد و با دست به در اتاق اشاره کرد..
--بفرمایید اقای بزرگوار..جناب شهسواری منتظرتون هستند..

بدون هیچ حرفی یکراست به طرف اتاقش رفتم..بدون اینکه در بزنم دستگیره رو کشیدم و تو درگاه ایستادم..
شهسواری با تعجب به من نگاه کرد..ولی نگاهه من بین اون و دخترش هانی در گردش بود..

-- چه عجب..افتخار دادید..
صداش مملو از تحقیر بود..توجهی نکردم..چکامو که پس بگیرم دیگه کاری باهاشون ندارم..
وقتی دید بی خیالم و حرفی نمی زنم پوزخند و گفت: از ذوقه چی لال شدی؟..

بازهم سکوت کردم..نیومده بودم دنباله دردسر..
رفتم جلو..هر دو با غرور نگام می کردن..تراول ها رو از تو کیفم دراوردم و ریختم رو میز..نگاهشون از روی صورتم به پولای روی میز افتاد..

سکوت رو شکستم و جدی گفتم: اینم پولا..چکا رو رد کن بیاد..
نگام کرد..دستشو به طرف پولا اورد که با یه حرکت همه رو جمع کردم و کشیدم سمته خودم..با تعجب خیره شد تو چشمام..
پوزخند زدم: نچ..اینجوری نمیشه..اول چکا..بعدا پولا..
خندید..به پشتی صندلیش تکیه داد..

--زرنگ شدی..
-بودم..چکا رو رد کن بیاد..
ابروشو انداخت بالا ..
--باشه..این همه عصبانیت واسه چیه؟..اصلا از کجا معلوم همه ش رو جور کرده باشی؟..
-چکا رو بده..پولا رو بهت میدم تا بشمُری..تا وقتی شمارششون رو تموم نکردی از اینجا نمیرم..چطوره؟..

چند لحظه نگام کرد..نگاهش چرخید روی هانی که با تکبر و پوزخند به من خیره شده بود..
صندلیش رو چرخوند و دستش و برد سمت گاو صندوق..چکا رو اورد بیرون..کمی تو دستش تکون داد..نگام کرد..
هیچی نمی گفتم..پرتشون کرد رو میز..نگامو به چکا دوختم..برشون داشتم..پولا رو هول دادم طرفش..

--با بقیه ی طلبکارات می خوای چکار کنی؟..
-اونش به خودم مربوطه..تو که به پولات رسیدی..پس دیگه کاری با هم نداریم..

عقب گرد کردم و خواستم از در برم بیرون که صدام کرد..سر جام ایستادم..
--چرا انقدر عجله داری؟..با یه پیشنهاده نون و ابدار چطوری؟..سود ِ خوبی توش خوابیده..
برگشتم و نگاش کردم..
- من عادت ندارم از یه سوراخ دو بار گزیده بشم..

متوجه نیش کلامم شد..چشماشو تنگ کرد و نگام کرد..ولی دیگه نایستادم و زدم بیرون..
از در شرکت که اومدم بیرون به طرف اسانسور رفتم..همین که رفتم داخل صدای هانی رو از پشت سرم شنیدم..
توجهی نکردم..دکمه رو فشردم که اونم خودشو همزمان پرت کرد تو و در بسته شد..
شرکته شهسواری تو یه برجه 30 طبقه بود و شرکته اون هم تو طبقه ی 28 قرار داشت..بنابراین کمی طول می کشید تا به طبقه ی همکف برسیم..

--چرا نگام نمی کنی؟..یعنی انقدر ازم متنفری؟..
خندیدم..از روی تمسخر..به سقف اسانسور نگاه کردم..
-- رایان..من..من هنوزم دوستت دارم..
با خشم برگشتم طرفش و داد زدم: خفه شو..
با جسارت زل زد تو چشمام و گفت: نمیشم..می خوام بگم..من می خوامت..چرا نمی خوای اینو درک کنی؟..
پوزخند زدم: چی شده؟..از دَدی جونت رخصت گرفتی که داری این اراجیف و واسه من سر ِ هم می کنی؟..
-- به بابام چکار داری؟..موضوعه من و تو از کارای پدرم جداست..
-ولی من اینطور فکر نمی کنم..بهتره دیگه ادامه ندی..
--چرا؟..

داد زدم: چون از این بحث خوشم نمیاد..چون از تو و هر چیزی که به توی لعنتی مربوط میشه متنفرم..ازت بیزارم هانی..می فهمی؟..بیزارمممم...
به بالای درنگاه کردم..هنوز 10 طبقه ی دیگه مونده بود..

یه دفعه خودشو پرت کرد تو بغلم..شوکه شدم..تا به خودم بیام زیر گردنمو بوسید..تند از خودم روندمش..پشتش محکم خورد به دیواره اسانسور..ناله کرد و اخماشو کشید تو هم..
رفتم جلوش ویه کشیده خوابوندم تو صورتش..دستشو گذاشت رو صورتش ..با بغض و عصبانیت نگام کرد..و نگاهی بهش انداختم که درش هزاران هزار معنی خوابیده بود..

اسانسور ایستاد..در باز شد..هنوز نگاهه پر از خشم ِ من به اون بود..
زیر لب غریدم: نمی خوام حتی سایه ت رو دور و بره خودم ببینم..با این کارا هر کی رو بتونی خر کنی منو نمی تونی..ازاین لحظه به بعد کسی رو به اسمه رایان نمی شناسی..شیر فهم شد؟؟..

نگام می کرد و هیچی نمی گفت..
با قدم های بلند از پله ها پایین رفتم..ماشینم رو جلوی ساختمون پارک کرده بودم..سریع نشستم پشته فرمون و حرکت کردم..
هنوز دستام از زور خشم می لرزید..چند تا نفس عمیق کشیدم تا حالم جا بیاد..
خدایا شکرت که بالاخره از شره این پدرو دختر خلاصم کردی..
*******************

"راشا"

از موسسه بیرون اومدم..اروم قدم برداشتم..داشتم فکر می کردم..امروز وقتش بود..باید بهش می گفتم..
سوئیچمو در اوردم..دکمه ی ریموت و زدم و خواستم درشو باز کنم که صدایی از پشت سر میخکوبم کرد..

-- استاد..
چند لحظه هیچ حرکتی نکردم..خودش بود..با یک حرکت برگشتم و نگاش کردم..درست پشت سرم ایستاده بود که با این حرکته سریعم ترسید و یه قدم به عقب برداشت..
با دیدنش بازم حسه تنفر وجودمو پر کرد..با اخم نگاش کردم..
-چی می خوای؟
--می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟..
-نــه..

لحنم انقدر قاطعانه و صریح بود که خفه خون بگیره و بره رده کارش..ولی اون پر روتر از این حرفا بود..
ملتمسانه نگام کرد و گفت: استاد خواهش می کنم..باور کنید حرفام مهمه..لااقل برای خودم..
-پس حرفاتو برای خودت نگهدار که هم برات مهمه و هم کسی نیست بهشون گوش کنه..

نگاش اشک الود شد..
--استاد ..من..
با حرص پریدم وسط حرفش و گفتم: تو چی؟..میخوای باهام قرار بذاری؟..اینبار کجا؟..تو همون ویلای لعنتی؟..تو باغ؟..شاید هم تو یه خرابه ..اره؟؟..
غریدم ولی اروم که کسی جز خودش متوجه نشه ادامه دادم:برو رده کارت..دیگه تا الان باید فهمیده باشی من از اوناش که فک می کنی نیستم..پس ازهمینجا دوره منو خط بکش و برو..

خواستم برگردم که تند همراه با بغض درحالی که صداش مملو از ندامت و پشیمونی بود گفت:منو ببخش راشا..تو رو خدا منو ببخش..می دونم کارم اشتباه بود..اون لحظه حاضر بودم هر کثافتکاری بکنم فقط تو رو پیشه خودم نگه دارم..به خدا از روی قلبم اومده بودم پیشت..اون حرفام هم به خاطره این بود که بتونم..ب..بتونم ..تحریکت کنم..

کمی نگاش کردم..هق هق می کرد..هیچی نگفتم..
-- به خدا پشیمونم..من قبلا دوست پسر زیاد داشتم..همه مدل..ولی تا حالا با هیچ کدومشون رابطه ی نزدیک نداشتم..ولی نسبت به تو یه کششه خاصی داشتم..دوست داشتم تو رو هم به دست بیارم..ولی پا نمی دادی..این منو بیشتر تحریک می کرد که بیام سمتت و کاری کنم به زانو در بیای..هرکار کردم نشد و اخرش به این روش روی اوردم..فقط خواستم داشته باشمت..ولی بعد که رفتی حسه پشیمونی اومد سراغم..از اون روز تا حالا هر وقت یادت میافتم گریه م می گیره..چون می فهمم که با ندونم کاریم برای همیشه از دست دادمت..الان هم فقط اومدم بگم منو ببخشی..خواستم بدونی که از کارم پشیمونم..نمی خوام فکر کنی دختره هرزه و هرجایی هستم..

سکوت کرده بودم..نمی دونستم باید چی بگم..حرفاش شوکه م کرده بود..
برگشتم و خواستم درماشین رو باز کنم که از پشت استینمو گرفت..کیف گیتارم تو دستم بود که کشیده شد..برگشتم طرفش..
اروم رو کردم بهش و گفتم: خیلی خب..نیازی نبود بیای اینجا و ازم بخوای که ببخشمت..کاری که قبلا کردی درست نبود..ولی با این حال..
--منو میبخشی؟..

فقط سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..لبخند زد..
استینمو ازتو دستش کشیدم بیرون و خواستم برگردم ولی از چیزی که پشت سرش دیدم در جا خشکم زد..دهنم از تعجب باز موند و چیزی نمونده بود قلبم از سینه م بزنه بیرون..
خدایا..تارا اینجا چکار می کرد؟!!؟..
نگاش پر از اشک بود..قلبم فشرده شد..ن..نکنه..نکنه اون..من و پریا رو..وای خداااا..فقط همینو کم داشتم..

سرمو به نشونه ی نه تکون دادم..پریا رو زدم کنار خواستم برم طرفش که تند تند سرشو تکون داد..بلند زد زیر گریه و برگشت عقب که..
فریاده من و صدای گوشخراشه ترمزه ماشین روح از تنم جدا کرد..مات سرجام موندم..
تارا جلوی یه پژوی نقره ای غرق در خون افتاده بود ..
دیدم که راننده ازماشین پیاده شد ..زد تو سره خودش و بلند داد زد: یا حسیــن..یا ابوالفضــل..خدایاااااااا بدبخت شدم..بیچاره شدم خداااا..

صدای یا حسین و یا ابوالفضل ِش تو سرم صدا کرد..از بهت بیرون اومدم..انگار که تازه ازخواب بیدار شده باشم..همچین اسمش و فریاد زدم و بی توجه به دو طرف خیابون به سمتش دویدم که صدای بوق ماشینا بلند شد و همه زدن رو ترمز که به من برخورد نکنن..
ولی چشمای من هیچ کدومشون رو نمی دید فقط تارای خودمو می دیدم که تو خون غوطه ور بود و کف اسفالت افتاده بود..

قرعه به نام سه نفر18

هر سه با تعجب به کلبه ی نسبتا بزرگی که میان درختان محفوظ بود نگاه می کردند..اطرافِ کلبه توی زمین تیرهای چوبی کار شده بود که به روی هر تیر یک فانوس ِروشن قرار داشت..تعداد انها زیاد بود برای همین اطراف ِکلبه کاملا روشن بود..
میزو صندلی های چوبی که صندلی های ان شبیه به کنده ی درخت بودند هر کدام جداگانه بیرون از انجا درست زیر نور فانوس ها قرار داشتند..
دهان ِ هر سه نفر از این همه زیبایی باز مانده بود..راشا با لبخند کنارشان ایستاد و به کلبه اشاره کرد..
--چطوره؟..
تارا لبخند زد..چشم ازانجا بر نمی داشت..
-عــــالیه..اینجا ماله خودتونه؟..
--اره..خیلی وقته ..شاید 2 یا 3 سالی میشه..گه گاهی بهش سر می زنیم..

ترلان گفت: فوق العاده ست..بین این همه درخت..توی این تاریکی..دیدنه یه همچین جایی واقعا برام جالبه..

روی صندلی هانشستند..راشا خندید وگفت: خیر ِسرم ایده دادم..گفتم امشب براتون برنامه بذاریم که زد و مهمونی خراب شد..
تارا چشمانش را باریک کرد وبا کنجکاوی گفت: چه برنامه ای؟!..
-- اینجا رو میگم..خیلی کارا می خواستیم بکنیم که نشد..بی خیال همین که اومدیم و کدورت ها برطرف شد خودش خیلیه..
تانیا جدی شد و گفت: نه..هنوز کاملا برطرف نشده..
هر 5 نفر با تعجب نگاهش کردند..مخصوصا رادوین..
تانیا به تارا و ترلان اشاره کرد..هر 3نفر از جای خود بلند شدند و کمی انطرفتر به دور از پسرها ایستادند..تانیا ارام رو به انها چیزهایی می گفت..

راشا رو به رادوین کرد وگفت: هوی هوی ..هوای عشقت رو داشته باش غلط نکنم داره بر علیه ِ ما توطئه چینی می کنه..
رادوین با اخم نگاهش کرد..ولی لحنه راشا هم شوخ بود وهم جدی..
رایان با کنجکاوی به دخترا نگاه می کرد: چی داره بهشون میگه؟!..
راشا خندید: خدا کنه اگه بناست نقشه بکشن لااقل درست و حسابی بکشن..

هر دو نگاهش کردند که با شیطنت ادامه داد: 3 تا پسره تنها..وسطه جنگل..بی دفاع..مقابله 3 تا دختره شیطون با افکاره مبهم..خب این یعنی چی؟..
رادوین لبخند زد و رایان قهقهه زد..
زد رو شونه ی راشا که خودش هم می خندید و گفت: کلا ذهنت خرابه کاریش هم نمیشه کرد..
راشا: چکار به ذهنه من داری؟..حالا از من گفتن بود..من میگم اینا به ما نظرمَظر دارن شماها بگید نه..اصلا داد می زنه..محیط رو حس کنید..ادم مور مورش میشه..
رادوین: نکنه به عشقت شک داری؟..
راشا خندید و ابروشو انداخت بالا: نه ولی دارم یه کاری می کنم شماها به عشقاتون شک کنید..
اینبار هر سه خندیدند و رایان و رادوین همزمان گفتند: عمرا اگه بتونی..

راشا خواست ادامه بدهد که دخترا برگشتند..محسوس خودش رو جمع و جور کرد که لبخنده پسرا پررنگ شد..
همین که دخترا نشستند لرزان گفت: ببین من که دسته شماها رو خوندم..می دونم می خواین چکار کنین ولی کور خوندین..مگه میذارممممم؟!..
رادوین با لبخند تشر زد ولی گوش نکرد و ادامه داد: بحثه این چیزا نیست رادوین جون..بذار گفتنیا رو بگم فکر نکنن خبریه و ما هم بی دفاع می شینیم کارشونو بکنن خلاص..

دخترا با تعجب و چشمای گرد شده نگاهش می کردند..
تارا گفت: هیچ معلوم هست چی میگی تو؟!..
راشا به ظاهر ابِ دهانش رو با سر و صدا قورت داد و چپ چپ نگاهش کرد..
با ادا دستاشو تو هوا تکان داد: پ نه پ می خواستی معلوم باشه؟..خیلی دلت می خواست؟..اگه معلوم بود که دیگه واویلااااااااا..

تارا لبخند زد و با شیطنت کمی نزدیکش شد..راشا تند خودش رو کشید عقب و با صدای ظریف و زنانه ای گفت: دست به من زدی نزدیااااااا..همچین جیغ می زنم داداشام بریزن سرت..2 تا دارم نره غول رو هم حریفن..بکش کار تا جیغ نکشیدم..
تارا گوشه ی بلوزش رو گرفت که با صدای جیغ جیغو و زنونه ای که کمی هم ریتم داشت گفت: دختره بلاااا حیااااا کن ..پیرهنه منوووو رهااااا کن..
هر 5 نفر می خندیدند..

تارا که کلا این حرکاتِ راشا را دوست داشت اروم مُچ دستش رو گرفت و با عشق تو چشماش نگاه کرد..راشا که با همان نگاه خلع سلاح شده بود اروم و با لبخنده خاصی خودش رو به سمت تارا کشوند انقدری که هر دو چسبیده بهم نشسته بودند ..تو چشمای هم زل زده بودند..

رادوین و رایان تک سرفه ای کردند که هر دو با تکانی ارام به خودشان اومدند..راشا کمی عقب کشید و دستی که دست تارا روش بود رو برد زیرِ میز..هر 4 نفر ریز ریز به حرکاته ان دو می خندیدند..

تارا با شرم به میز نگاه می کرد و راشا در حالی که دست ِ تارا رو تو دست داشت تو چشم ِ بقیه زل زده بود..
-- چیه؟..هی هی ..چشما درویش..
با غیض ولی با لحنی شوخ جمله ش را بیان کرد که همگی نگاهشون رو از روی ان دو برداشتند و خندیدند..

کمی بعد رادوین جدی شد و رو به تانیا گفت: یعنی شماها هنوز ما رو نبخشیدید؟!..
تانیا:چرا.. ولی یه جورایی هم نه هنوز..مگه اینکه..
هر سه با هم گفتند: مگه اینکه چی؟!..

تانیا نیم نگاهی به خواهرانش انداخت و گفت: مگه اینکه برای اخرین بار.. اونم به خاطره ما برین دزدی ..ولی نه یه دزدی ِ معمولی..نه قراره از دیواره کسی برید بالا و نه وارده خونه ی کسی بشید..

پسرا با تعجب نگاهش کردند..
رادوین: میشه واضح تر حرفت رو بزنی؟..من که کاملا گیج شدم..
تانیا: ما یه سری جواهرات و میراثه خانوادگی داریم که دسته روهانه..یه جورایی اونو از ما دزدیده و ما می خوایم پسش بگیریم..برای پس گرفتنش هم به کمکه شما سه نفر احتیاج داریم..حالا حاضرید کمکمون کنید؟..

راشا به هر سه نفر نگاه کرد و گفت: خب به پلیس می گفتید که بهتر بود..بی دردسر جواهراتتون رو پس می گرفتید..
تانیا پوزخند زد: فکر کردید اینکارو نکردم؟..من همون اول به پلیسا گفتم..ولی امروز وقتی تلفنی جویا شدم گفتن که همه جا رو دنباله روهان گشتن ولی پیداش نکردن..با حکم خونه ش رو تفتیش کردن ولی بازم چیزی پیدا نکردن..درضمن خسرو رو دستگیر کردن..فردا باید بریم اداره ی پلیس..

رادوین: اره می دونم..امروز خبرشو گرفتم..ولی مگه تو می دونی که جواهرات کجاست؟..
سرش را تکان داد : نه..فعلا شک دارم..به زودی می فهمم..
رادوین با لحنی خاص که در ان نگرانی کاملا مشهود بود گفت: نمی خوام جوری باشه که این وسط صدمه ببینی..مطمئنی می تونی از پسش بر بیای؟..
تانیا با لبخند نگاهش کرد: نگران نباش ..می دونم باید چکار کنم..نهایتش تا فرداشب همه چیز دستگیرم میشه..
--از کجا؟!..
- منبعش رو دارم..
--با این حال بازم مراقب باش..روی منم حساب کن..
تانیا با خوشحالی لبخند زد..از اینکه رادوین تنهایش نمی گذاشت خوشحال بود..

ترلان منتظر به رایان نگاه کرد..رایان که نگاهه او را روی خود دید با لبخند سرش را تکان داد..
اینبار تارا به راشا نگاه کرد و منتظر ِجواب بود..
راشا یک تای ابرویش را بالا داد و با شیطنت گفت: تو که می گفتی دزدی بده و واسه اینکار داشتی حکم اعدامم رو با دستای خودت صادر می کردی..پس چی شد؟..
تارا چشم غره رفت: این که اسمش دزدی نیست..وقتی پلیسا هیچ مدرکی پیدا نکردن و نمی تونن کاری بکنن ما خودمون باید حقمون رو بگیریم..غیر از اینه؟..
--با دزدی؟..
-نخیر..این اسمش دزدی نیست..
--پس چیه؟..
-تصاحبه حق..
--توجیه می کنی دیگه؟..
با حرص گفت: اصلا نمی خوای کمک کنی نکن..دیگه چرا..
ادامه نداد و بغض کرد..

راشا که تمام مدت قصده سر به سر گذاشتن ِ او را داشت فهمید زیاده روی کرده..نگاهی به بقیه انداخت..رادوین ارام با تانیا حرف می زد..ترلان و رایان هم زیرِ گوش یکدیگر پچ پچ می کردند..
راشا از زیر ِمیز دست ِ تارا را در دست گرفت وبا ملاطفت فشرد..بعد از ان پشت دستش را به نرمی نوازش کرد.. لبانش را به گوشش نزدیک کرد..بغض گلوی تارا را گرفته بود..

راشا با لحنی جذاب و گیرا که قلب تارا را بی قرار می کرد زمزمه کرد:تو فکر کردی من تنهات میذارم؟..
تارا هم به همان ارامی گفت: پس..چرا..
--هیسسسسس..فقط داشتم سر به سرت میذاشتم..یه قطره اشک از چشمای خوشگلت بیاد دیوونه میشما..
تارا خندید: دیوونه بشی چکار می کنی؟..
راشا که حالی بهتر از تارا نداشت دستش را میان انگشتان ِ خود گرفت و کمی فشرد..نفس گرمش را به نرمی بیرون داد..
لرزان گفت: زمین و زمان رو یکی می کنم..می خوای امتحان کنی؟..
تارا نجوا کرد: به هیچ وجه..
--پس نذار اشکتو ببینم..
تارا با گونه ای ملتهب و سرخ شده از شرم سرش را زیر انداخت..این نجواهای عاشقانه ی راشا را تا پای جان دوست داشت..
با صدای تانیا حواسِ هر 5 نفر جمع شد..

- پس با این حساب فردا شب تو ویلای ما باشید تا در موردش حرف بزنیم..
پسرا قبول کردند..

کمی انجا ماندند..ترجیح دادند تو یک فرصته مناسب تر بازهم به انجا بیایند..
پسرا به پیشنهاده راشا برای ان شب برنامه ها داشتند که به بعد موکولش کردند..همین که دخترا انها را بخشیده بودند برایشان اهمیت ِ بیشتری داشت..
**********************
کلاس تمام شده بود و راشا در حالی که کیف گیتارش را به روی شانه داشت قصد خروج از اتاق را داشت که با صدای عسل در جایش ایستاد..عسل دختر کوچولوی خانم راستین بود که هر از گاهی راشا با او تو موسسه بازی می کرد تا کلاس مادرش تمام شود..
عسل دختر ارام و شیرین زبانی بود..راشا بغلش کرد و گونه ی نرم و لطیفش را بوسید..

-به به عسل خانم..تو چرا روز به روز شیرین تر میشی؟..
عسل با لحنه شیرین و خواستنی گفت: خب عسل همیشه شیرینه دیگه عمو راشا..
راشا بلند خندید و او را در اغوشش فشرد..عسل از تو بغلش بیرون امد و با التماس نگاهش کرد..
--عمو امروز یه صفحه از کتاب ِ پیش دبستانمون رو بهمون یاد دادن..میشه تو هم برام بخونی؟..خیلی قشنگه..
-اره عمو..بده ببینم..

عسل با خوشحالی کتاب را از توی کیفش بیرون اورد و به راشا داد..
-کدوم صفحه عمو جون؟..
--اینجاش..

راشا صفحه رو باز کرد و نگاهی به ان انداخت..کمی با چشم مرور کرد..ناخداگاه خندید..
--چرا می خندی عمو راشا؟!..
-وقتی اینو برات خوندن تو نخندیدی عموجون؟..
--نه عمو..خیلی قشنگه مگه نه؟..
راشا کمی بلندتر خندید: اره عموجون خیلــــی قشنگه..
--برام می خونی؟..

راشا روی صندلی نشست..عسل را بلند کرد وروی میز نشاند..همینطور که دستش را در دست داشت با لبخند و لحنی شوخ شروع به خواندن کرد..میانه هرجمله به شوخی چیزی اضافه می کرد و مثلا توضیح می داد..

- پسر بهتر از دختر نیست..دختر بهتر از پسر نیست..هیچ فرقی بین دختر و پسر نیست..
" ببین عمو جون..اینجاشو حقیقتا درست میگه..الان دیگه بین دختر و پسر هیچ فرقی نیست"..
--چرا عمو؟..
-خب دیگه..
--از کِی عمو راشا؟..
راشا خندید: از همون موقع که پسرا تصمیم گرفتن شکله دخترا بشن..
--ولی دخترا که شکله پسرا نیستن عمو..
-فکره اونجاش نباش..اونم کم کم میشه..فعلا بذار بقیه ش رو بخونم برات..

تک سرفه ای کرد وبا لحن بامزه ای شروع به خواندن کرد: هر چی بوده خواست خدا بوده..هر کاری پسرها می توانند انجام دهند دخترها هم می توانند..
"بر منکرش لعنت"..
- دخترها کارهایی را دوست دارند که برای پسرها جالب نیست و همینطور برای پسرها..پسرها کارهایی را دوست دارند که دخترها از انها خوششان نمی اید..
" نه دیگه همین مونده دست تو کاره همدیگه هم ببرن..ولی اینطور که پیش بره زیاد طول نمی کشه که هر دو از یه چیز خوششون میاد..بازم خوبه سر این با هم تفاهم ندارن"..

عسل با لحنی کودکانه و شیرین سوال می کرد..
--یعنی چی عمو راشا؟!..
-یعنی تو عروسک دوست داری ولی پسرا ماشین ِ اسباب بازی دوست دارن..این فرق ِ بزرگیه بین شما دوتا عزیزم..
--ولی من ماشین هم دوست دارم ..
راشا خندید و سرش را تکان داد: خب تو شاید استثنا باشی عمو..وگرنه من که یادم نمیاد عروسک دوست داشته باشم..
--چرا عمو؟!..عروسک که از ماشین خوشگل تره..
-همون چون خوشگل بود بابام برام نمی خرید.. می گفت خوبیت نداره..
--ولی بابای من برام می خره..هم عروسک هم ماشین ِ اسباب بازی..
-خوش به حالت عمو..تفاوته نسل هاست دیگه..الان خیلی خوب میشه حسش کرد..
--چی عمو؟!..
-هیچی عموجون بقیه ش رو گوش کن..در دنیا تقریبا نیمی از بچه ها پسر هستند و نیمی دیگر دختر
" اینجا رو اشتباه گفته..نیمه بیشتر ِ دنیا رو دخترا اشغال کردن مابقی هر چی مونده جای پسراست..کلا حق خوری کردن نامردا"..
--حق خوری یعنی چی عمو راشا؟..
-یعنی یکی بیاد به زور عروسکت و ازت بگیره و بگه ماله منه بهت نمیدم..اون عروسک ماله تو بوده و حقه توست ولی دسته یکی دیگه ست..اینو بهش میگن حق خوری عموجون..
--اهان..بعدش کسی هم حقه شما رو خورده عمو؟..
-اره عمو..دخترا خوردن..

عسل کمی فکرکرد..لباشو کج کرد و بامزه گفت: عمو..منم دخترم..منم خوردم؟..
راشا خندید و با مهربونی به سرش دست کشید: نه عمو..به تو نرسیده بخوری..
عسل با خیال راحت لبخند زد..

راشا هم خندید و ادامه داد:پسرها و دخترها از کار کردن و بازی کردن با هم لذت می برند
"خیلی بیخود کردن که لذت می برن..ببین تو رو خدا از الان چی تو سره بچه های مردم می کنن..عموجون این یه تیکه رو زیاد روش فکر نکن باشه؟.."..
--چرا عمو؟..
-چون خوب نیست..
--ولی من تو مدرسه یه دوست دارم اسمش امیرعلی ِ..انقده مهربونه..
-اِاِاِاِاِاِاِ..د همینه که میگم همون پیش دبستانی هم دختر و پسر باید از هم جدا باشن دیگه..اخرش میشه این..عموجون گوله پسرا رو نخور ..
--یعنی داره منو گول می زنه عمو؟..چرا؟..
-نه عمو..

موند چی جوابش رو بده..خندید و سرش را تکان داد..
-بی خیال عمو..بقیه ش رو گوش کن..اگر در دنیا هیچ پسری نبود دخترها شاد..خوش و بانشاط نبودند..واگر هیچ دخترینبود پسرها خوشحال نبودند..
" ببین اخه اینم شد حرف؟..از الان دارن یاده بچه های مردم میدن که .."..
سرشو تکون داد وبا لبخند به عسل نگاه کرد..
عسل با خوشحالی کتاب رو از دست راشا گرفت و گفت: خوب بود عمو مگه نه؟..من خیلی دوسش دارم..
-اره عمو خوب بود..ولی چرا دوسش داری؟..
عسل با لحن و گفتاری صادقانه و کودکانه گفت: چون همه ش از دخترا گفته..منم دخترم دیگه عموجون..

راشا کمی به عسل نگاه کرد..بعد غش غش زد زیر خنده..عسل با تعجب و لبخند به او نگاه می کرد..
راشا با خنده سرش را تکان داد و گفت: عموجون تو که تمومش رو واسه دختر بودنت دوست داشتی این ناشر و نویسنده ی بیچاره خیر سرش خواسته شما دوتا جنس ِ مخالف رو به هم نزدیک کنه و بگه که هر دو باید با هم باشن اخرش تو میگی فقط چون توش در مورده دخترا گفته؟..نه انگار زمین و اسمون هم اگه جا به جا بشه بازم این دوتا جنس باید از هم دوری کنن..حتی از همین سن ..
--اینا یعنی چی عمو راشا؟!..
راشا گونه ی عسل را به نرمی بوسید و با مهربونی گفت: هیچی عمو..موقعش که شد خودت می فهمی..
--یعنی کِی؟..
اوردش پایین و با لبخند گفت:به موقعش..الان هم بریم که کلاس ِ مامانت داره تموم میشه..

با لبخند از اتاق بیرون امد..عسل را تحویل ِ مادرش داد..خانم راستین با لبخند از او تشکر کرد..
داشت از موسسه خارج می شد که متوجه پریا شد..روی پله نشسته بود .. سرش را به دیوار تکیه داده بود و چشمانش بسته بود..
راشا نگاهی به اطراف انداخت..کسی انجا نبود..با حس ِ کنجکاوی به طرفش رفت..

 

 

 

 

-چیزی شده؟!..
با صدای راشا چشمانش را باز کرد..چشمان سرخ شده ش باعث تعجب او شد..
-حالتون خوب نیست؟!..
با صدای بی حال و کم جونی جوابش را داد..
--خ..خوبم..ممنون..

از جایش بلند شد..تلو تلو خوران کمی جلو رفت..نتوانست تعادلش را حفظ کند و اگر راشا به موقع زیر بازویش را نگرفته بود بی شک نقش زمین می شد..
-اصلا حالت خوب نیست..چی شده؟!..
--هیچی..

راشا دستش را از روی بازوی او برداشت ..
پریا دستش را روی پیشانیش گذاشته بود و صورتش از درد جمع شده بود..
-با این حالت می خوای پشت فرمون بشینی؟!..
پریا نگاه خاصی به او انداخت..چشمان سرخ و وحشیش برای راشا معنایی نداشت..
--مجبورم..
راشا نگاهی به اطرافش انداخت..
-خب با تاکسی برو..فکر نکنم با این حالت سالم برسی..
پریا بی توجه به او در ِ ماشین را باز کرد و نشست..
--مهم نیست..یه کاریش می کنم..
راشا در ماشین را گرفت ..پریا نگاهش کرد..
-چرا لج می کنی؟..پای جونت وسطه بازم بی خیالی؟..
پریا نگاهی خاص به او انداخت..
--این جون هوا می خواد تا بتونه نفس بکشه..ولی کو هوا؟..کو نفس؟..نیست..ندارم..می فهمی اینا رو؟..

لحنش جوری بود که باعث شد راشا یک تای ابرویش را بالا بدهد وبا کنجکاوی چیزی را در حالت و صورتش بکاود..
-منظورت چیه؟!..
پوزخند زد و در را به طرفه خود کشید..
--گفتم که هیچی..بی خیالش شو..

در را بست..ولی راشا ادمی نبود که به راحتی از موضوعی چشم پوشی کند..یقین داشت که اگر پریا با این حالش رانندگی کند تصادف خواهد کرد..او از دید یک استاد به شاگردش نگاه می کرد..و اینکه می دانست با این حال ممکن است جانش به خطر بیافتد..
به تندی در ماشین را باز کرد و با جدیت رو به او گفت: بیا پایین..خودم رانندگی می کنم..
پریا با تعجب نگاهش کرد..راشا بدون انکه به او نگاه کند جمله ش را دوباره تکرار کرد ..
پریا به ارامی از ماشین پیاده شد..در دل خوشحال بود..کم کم داشت باور می کرد که راشا را جذبه خود کرده است ..اما نمی دانست که همه ی این کارها تنها به خاطره حاله خرابه اوست وگرنه راشا کوچکترین توجهی به او نداشت..
البته ازهمان دید که پریا به ان نگاه می کرد..علاقه..
راشا پشت فرمان نشست..پریا هم با لبخندی محو کنارش قرار گرفت..
--پس ماشین ِخودت چی؟!..
-بعد میام می برم..

هر دو سکوت کردند..پریا چشمانش را بسته بود و سرش را به شیشه ی پنجره تکیه داده بود..
-کجا برم؟..ادرستون رو بده..
نگاهش کرد وبه ارامی ادرس را گفت..دوباره به حالته قبل برگشت ..به ظاهر خواب بود ولی تظاهر می کرد..
وقتی راشا ترمز کرد چشمانش را باز نکرد..با وجوده انکه بیدار بود نمی خواست راشا چیزی بفهمد..
صدایش زد: بیداری؟..رسیدیم..

به ارامی به خود تکانی داد و بی رمق نگاهی به اطراف انداخت..در داشبورت را باز کرد..ریموت را بیرون اورد و ازهمانجا دکمه ش را فشرد..در ویلا به ارامی باز شد..
--میشه خواهش کنم ماشین رو ببرید تو؟..
راشا نیم نگاهی به صورت ِ گرفته ی او انداخت..سرش را تکان داد و ماشین را داخل برد..
-کجا ببرم؟..
--تو پارکینگ..مرسی..
ماشین را پارک کرد..هر دو پیاده شدند..

-خب این هم ازاین..من دیگه میرم..
لبخند زد وبا صدایی دلنشین گفت: واقعا ازتون ممنونم..این لطفتون رو هیچ وقت فراموش نمی کنم..
راشا که تماما منظور ِ او را متوجه شده بود پوزخندی محو تحویلش داد..
-ولی بهتره که فراموش کنی..این کاره من به این خاطر بود که یه وقت با این حالت کار دسته خودت ندی..همین..

قدمی نزدکش شد..با همان لبخند نگاهش می کرد..
--یعنی سلامتیه من برات مهمه؟..
راشا که متوجه ی سوءتفاهمه او شده بود تند گفت: نه..منظورم این نبود..تو یکی از شاگردای منی..یه ادم..من هم ادمم و نمی تونم بی توجه باشم..جای تو هر کسه دیگه ای هم که بود همین کارو می کردم..خداحافظ..

عقب گرد کرد و بی توجه به او به طرف در خروجی پارکینگ رفت ولی با صدای افتادنه چیزی در جایش ایستاد و با تعجب برگشت..
با دیدن پریا که روی زمین افتاده بود به طرفش دوید..پریا بی حال نقش زمین شده بود..
راشا کنارش زانو زد ..بازویش را گرفت و تکانش داد..پریا زیر لب کلماتی را زمزمه می کرد که برای راشا نامفهوم بود..
-د اخه یهو چت شد؟!..الان که خوب بودی..

کلافه نگاهی به اطرافش انداخت..به اجبار او را روی دست بلند کرد وبه سرعت از پارکینگ خارج شد..ساختمان ویلایی بود و حیاطش چیزی از یک باغ ِ بزرگ و با صفا کم نداشت..فرصت ان را نداشت که بیشتر از ان کنجکاوی کند..نه فرصتش را داشت و نه مایل به اینکار بود..
به طرف در ساختمان رفت..

نگاهی به اطراف انداخت..چند بار صدا زد تا کسی به کمکش بیاید ولی ظاهرا هیچ کس در ویلا نبود..
نگاهش به کاناپه ای که توی سالن قرار داشت افتاد..به طرفش رفت..پریا را روی ان خواباند..خواست دستش را بردارد ولی دست پریا دور گردنش قفل شده بود..هر کار می کرد نمی توانست دستش را از دور گردن ِ خود جدا کند..

-ول کن دختر..اگه بیهوشی پس این همه زور واسه چیه؟!..
پریا لبخند زد..همچنان چشمانش بسته بود..راشا دست از تقلا برداشت وبا تعجب نگاهش کرد..پریا چشمانش را باز کرد..دیگر سرخ نبود ..
با صدایی هوس انگیز ولحنی مدهوش کننده زیر لب درحالی که در چشمانه راشا خیره بود گفت: دیدی بالاخره تونستم نگهت دارم..

راشا کمی با چشمان گرد شده او را نگاه کرد..وقتی پی به حیله ی او برد رو به او تشر زد..
-یعنی چی این کارا؟..دروغ گفتی؟!..
پریا حلقه ی دستانش را تنگ تر کرد ..
- عزیزم من برای رسیدن به تو از همه چیزم می گذرم..گفتنه 2 تا دروغ اونم مصلحتی که چیزی نیست..با یه قطره و دوتا اه و ناله تونستم تو رو پیش ِ خودم نگه دارم..باورم نمیشه اینجایی..توی ویلای من..
-ویلای تو؟؟!!..
--اره ..این ویلا را بابام روز تولدم بهم کادو داد..اینجا هیچ کس مزاحمه ما نمیشه..فقط منم و خودت..تنهای..تنها..
جملات اخرش را با لحنی وسوسه کننده..و با نگاهی مملو از شهوت و نیاز بیان می کرد..

-فکر نمی کردم انقدر پست باشی..از اینجور دخترا متنفرم..
دستان ِمردانه ش را به دور مچ دستان پریا حلقه کرد و با یک حرکت از دور گردنش جدا کرد..از کنارش بلند شد که همزمان پریا هم از جایش بلند شد و ایستاد..پشت راشا به او بود ..دستانش را به تندی از زیر بغل راشا رد کرد وبه روی سینه ش گذاشت..یک دستش به روی سینه ی ستبر و مردانه ی راشا بود و دست دیگرش نوازشگرانه به روی بازوی او در حرکت بود..

با همان دلربایی و لحنی پر از نیاز گفت: ولی من عاشقتم..انقدری که نمی تونی تصورشو بکنی..راشا چرا منو ازخودت دور می کنی؟..چرا هر بار پَسَم می زنی؟..من می خوامت..با تمومه وجودم..می دونم تو هم می خوای..

دستانش را پس زد و قدمی به جلو برداشت..ولی پریا به این آسانی دست بردار نبود..با یک حرکت مانتویش را از تن در اورد..به طوری که دکمه هایش هر کدام به یک طرف افتاد..شالش که به روی شانه ش افتاده بود را به کناری انداخت..
تمامه این کارها را در چند ثانیه انجام داد..گویی تشنه لب در اتشی می سوخت که برای سیراب شدن و رهایی از ان اتش و گرما باید بتواند راشا را حس کند و برای اینکار نیاز داشت که با هر فرقه و حیله ای او را نگه دارد..و چه حیله ای قوی تر از حیله ی زنانه..که خیلی راحت می توانست هر مردی را از پای در اورد..

راشا به طرف در خروجی می رفت که پریا به طرفش دوید و صدایش زد..راشا بی توجه با قدمهایی بلند به همان سمت می رفت که بین راه دستان ظریفه پریا به دور کمرش حلقه شد ..
سرجایش خشک شد..پریا هیچ چیز به جز یک لباس زیر به تن نداشت..گرمای تنش به قدری بود که کمر راشا را می سوزاند ..

به ارامی صورتش را به کمر ِ او تکیه داد و زیر لب زمزمه کرد..
--نرو راشا..پیشم بمون..نرو..

 

 

 

 

 

" راشا "


عین چوبه خشک سر جام ایستاده بودم..تو دلم به خودم لعنت می فرستادم که چرا دلم براش سوخت و خواستم کمکش کنم..ای گند بزنن به این روزگار که خوبی به هیچ احدی نیومده..اینم کار بود تو کردی راشا؟..بفرما..حالا جمعش کن..

کمرم از حرارت بدنش می سوخت..نمی خواستم برگردم ونگام بهش بیافته..عزمم رو جزم کردم که از اون خونه و از این دختر دور بشم..همه جوره ش رو دیده بودیم ولی اینکه یه دختر بتونه سر ِ یه پسر رو شیره بماله و بکشونش خونه خالی رو خداییش اولین باره دارم می بینم..هیچ رقمه نمیشه باور کرد..

دستشو روی سینه م تکون داد..انقدر حرفه ای و نرم که قلبم اومد تو دهنم..خاک بر سرت راشا نبازی خودتو که بدبختی..برو..واینستا..د اخه اینجا چی می خوای؟..بـــرو..
تکون خوردم که برم جلو ولی محکم منو چسبیده بود..صورتشو به کمرم فشرد..
--نرو راشا..ازت خواهش می کنم..تنهام نذار..

عصبانی شدم..خدایا این دختر چقدر رو داشت..دستمو گذاشتم رو دستاش که از روی سینه م جداشون کنم..
-ولم کن دختر..چرا انقدر سیریشی؟..من هی میگم ازاینجور دخترا بیزارم باز تو خودت رو بیشتر از قبل کوچیک می کنی؟..
یه دفعه داد زد و دستشو محکمتر به بدنم فشار داد..
--آررررره..می خوام خودم رو تا جایی که می تونم کوچیک کنم..اصلا خار کنم..می دونی چرا؟..چون این اخرین فرصت منه برای داشتنه تو..چرا منو نمی بینی؟..چرا نگاههای تب دارم رو نمی دیدی راشا؟..چرا می خوای ازم بگذری؟..فکر نمی کردم انقدر سنگدل باشی بی انصاف..

صداش رفته رفته اروم می شد..پراز بغض بود..ولی اینها برای من به هیچ وجه مهم نبود..
-اون موقع خواستم کمکت کنم چون دلم برات سوخت..ولی فراموش کرده بودم که توی این دوره و زمونه که هر کی یه جور واسه خودش گرگ شده و این و اونو میدره یه دختر پیدا میشه که بخواد این بازی رو با خودش و یه پسر شروع کنه..بازی که اخرش به جای خوبی نمی رسه..

یه دفعه جلوم وایساد..نگامو ازش دزدیدم..ولی صورتمو تو دستای سردش قاب گرفت و سرمو چرخوند سمت خودش..تا اونجایی که می تونستم سعی کردم نگام به تنش نیافته..

با بغض نگام کرد ..
-- به هرکجا که می خواد برسه بذار برسه..فقط تو منو تنها نذار..برای یک بارهم که شده..برای 1 دقیقه هم که شده منو ببین راشا..
با نفرت تو چشماش نگاه کردم..به عقب هولش دادم و سرش داد زدم: چی رو ببینم؟..تن و بدنت رو؟..که چی بشه؟..نگات نمی کردم چون از اوناش نبودم..از همونایی که تو دوست داری باشم ولی نیستم..تو تیکه ی من نبودی و نیستی..نگاهه من هیچ وقت به سمت دخترایی که مثل تو هستن نیست..اینو بفهم..

به طرف در دویدم.. ولی هرچی دستگیره رو بالا پایین کردم باز نشد..لعنتی..
این کی تونست در و قفل کنه؟..با شنیدن صداش برگشتم طرفش..
--بیخود تلاش نکن عزیزم..اون در تا من نخوام باز نمیشه..

تو دستش یه ریموت ِ کوچیک بود..
ادامه داد: سیستم الکترونیکی ِ..با یه دکمه تیک بسته میشه وبا یه دکمه و به خواسته من باز میشه..می بینی؟..اینجا جز من و تو هیچ کس نیست و هیچ چیز هم نمی تونه مزاحمه خوشیمون بشه..پس خرابش نکن و بذار باهات باشم..

پوزخند زدم وبه در تکیه دادم..
-راستش رو بگو..تا حالا چند تا پسر و همینطور اوردی توی این خونه و ازشون همچین درخواستی رو کردی؟..
وحشی شد و هوار کشید: خفه شو راشا..تو اولی و اخریشی..اینو مطمئن باش..

شونه م رو انداختم بالا..
-برام مهم نیست..انچه که عیان است رو دارم با چشمام می بینم..
نمی دونم چه برداشتی از حرفم کرد که لبخند زد و اومد جلو..با لحنی اروم و وسوسه کننده در حالی که تو چشمام زل زده بود گفت: می خوام بهتر و بیشتر از این ببینی..از ته دلم می خوام..

همون شلواری که پاش بود رو در اورد..چشمامو بستم و نگاهمو ازش گرفتم..سرمو به راست خم کرده بودم که نگام بهش نیافته..
داد زدم: دختره ی اشغال..این چه کاریه که می کنی؟..
دستش روی شونه م قرار گرفت..صداش می لرزید..
--مگه دارم چکار می کنم؟..فقط می خوام باهات باشم..چون عاشقتم..

فریاد زدم و دستش رو از روی شونه م پس زدم..
-خفه شو ..این عشق نیست هوسه..شهوته..عشق رو با این کارای کثیفت به گند نکش..
--باشه..هر چی تو بگی..اره..من از روی شهوت می خوام با تو باشم..ولی باور کن بهت علاقه دارم..از وقتی دیدمت اروم وقرار ندارم راشا..برای یک لحظه با تو بودن حاضرم هر کاری بکنم..

دیگه خسته م کرده بود..انگار هیچ رقمه حرف حساب تو گوشش نمی رفت..کلافه سرمو تکون دادم و به طاق نگاه کردم..
-این در ِ لعنتی رو باز کن بذار برم..انقدر واسه خودت و من شر درست نکن..کلافه م کردی..
بلندتر داد زدم: خسته م کــــردی..ای خدا این دیگه چه مدلشه؟..همه جای دنیا پسرا دخترا رو به زور می برن خونه خالی و..اونوقت از شانس ِ گَنده من اینجا درست برعکس شده..

کمرمو از پشت بغل کرد..
--تو فکر کن من می خوام این قانون رو که حالا عادی شده برعکسش کنم..یه جور استثنا..اصلا اگر به محرم و نامحرمش نگاه می کنی می تونیم صیغه بخونیم و محرم بشیم..اصلا هرکاری می کنم که بتونی باهام باشی..

دیگه داشتم اتیش می گرفتممممم..مغزم سوت می کشید..این دختر روانی بود؟..خر بود؟..نمی فهمید من چی میگم؟..این دیگه کیه خدااااا؟..
-عجب گیری کردما؟..من میگم الا و بِلا نَره..تو میگی باشه بِدوش؟..دختر برو کنار بذار برم به کار و بدبختیم برسم..عجب سیریشی هستیا..تو دیگه سر و کله ت ازکجا تو زندگیم پیدا شد؟..
--هر چی که می خوای بگو..برام مهم نیست..تا برای 1 بارهم که شده با تو نباشم نمیذارم از اینجا بری بیرون..نِ..می..ذا..رَم..فهمیدی ؟..
-مگه دسته تو ِ ..
--اره..دسته منه..
-خیلی پر رویی..
--می دونم..اصلا هرچی..
انقدر از دستش حرصم گرفته بود که حد و اندازه نداشت..نگام به پله ها افتاد..شاید یه پنجره ای چیزی اون بالا باشه..دست و پام بشکنه بهتر ازاینه که به دامِ این دختر بیافتم..

دستشو از دور کمرم باز کردم و به طرف پله ها دویدم که بین راه دستمو گرفت و تا خواستم دستمو بکشم پاهامو چسبید..
نتونستم خودمو کنترل کنم تا پامو کشید روی شکم خوردم زمین..خداروشکر افتادم رو فرش وگرنه رو سرامیکا له و لورده می شدم..
برگشتم که چند تا فحشه ابدار نثارش کنم که بی هوا افتاد روم..عجباااااا..انگار که یه دخترم و به دسته یه پسر گیر افتادم..اصلا همه چی برعکس شده بود..

تن ِ برهنه ش رو به من فشار می داد و صورت داغش رو توی گردنم فرو کرده بود..لبهاش رو به روی گردنم حرکت می داد و با دستاش موچ دستامو سفت چسبیده بود..هر کار می کردم اون مهارم می کرد..زورش به هیچ وجه زیاد نبود ولی با کارهاش توانه حرکت رو از من می گرفت..
اینکه روم افتاده بود و خودش رو به بدنم می مالید..اینکه تب دار نگام می کرد و با عطش منو می بوسید..اه کشیدنش..
خدایا داره تحریکم می کنه..نباید اینطور بشه..زیر گردنم رو که می بوسید قلبم و کل وجودم اتیش می گرفت..چشمام کم کم داشت خمار می شد..
راشا خودت رو نباز..بلند شووووو..راشااااا..

دستمو ول کرد و یقه م رو تو دست گرفت..کشید ..دکمه هاش کنده شد..یه زیر پوش رکابی سفید و جذب زیرش تنم بود..خیلی حرفه ای کارش رو انجام می داد..جوری که وقتی هم اسیرش نبودم نمی تونستم کاری بکنم..این غریزه ی لعنتی..این حس و حاله مزاحم دست از سرم بر نمی داشت..سرم سنگین شده بود..

دستشو روی سینه م حرکت داد..صورتمو غرق بوسه کرد..وقتی دید چشمام خمار شده و داره به مقصودش می رسه به لبهام حمله ور شد..ولی بازهم نمی ذاشتم ..چند بار که لباش با لبام تماس پیدا کرد سرمو چرخوندم..هنوز هم نمی خواستم..غریزه و شهوت هم نمی تونست جلوم رو بگیره..هنوز کامل تسلیمش نشده بودم..
لاله گوشمو به دندون گرفت..زیر گوشم رو بوسید..گردن..چونه..همینطور می رفت پایین..
چشمام رو بازکردم وبه سقف زل زدم..نفس نفس می زدم..صورتم خیس از عرق بود..قلبم طوری توی سینه م می کوبید که می گفتم هر آن می زنه بیرون..دستامو مشت کردم..
نباید میذاشتم کارخودش رو بکنه..راشا خر نشو..به تارا فکر کن..به عشقت..نکن اینکار رو..نکن..

یک دفعه یاد اون شب افتادم..تو اون جنگل ِ تاریک..وقتی که داشتم همه چیزو بهش می گفتم..
( چنین موقعیتایی انقدر برامون پیش اومده و ما ازش دوری کردیم که اگه بخوام یکی یکی برات ازشون بگم حالا حالاها طول می کشه..من ادم ِ چشم و گوش بسته ای نیستم..لای زر ورق بزرگ نشدم..نمیگم پاکه پاکم..نه..ولی نه خواستیم که سمتش بریم و نه می تونستیم..نمی دونم چرا..اصلا دلیلش رو نمی دونم ولی هر وقت تا نزدیکیش رفتم خودمو کشیدم عقب..حتی یه بار تو لحظه ی اخر بود که پس کشیدم و ادامه ندادم..وقتی فهمیدم مستی بعضی اوقات عاقبته خوبی برام نداره همیشه درحده متعادل مست می کردم که هوشیاریم رو از دست ندم..)

حالا هم مست نبودم..پس می تونستم باز هم اینکار و نکنم..می تونستم به خاطر عشقم..به خاطر تارا خودمو بکشم کنار..
اهل خیانت نبودم..اونم به کسی که می پرستیدمش..
هنوزم دیر نیست راشا..نذار ادامه بده..
بایدسرکوبش می کردم..این حس نباید پیشروی کنه..
نفس عمیق کشیدم تا کمی از التهابم کم بشه..بدنم گلوله ی اتیش بود..داشت کمربندم رو باز می کرد که دستش رو گرفتم..
با چشمانی مملو از شهوت و نیاز که مخمور شده بود نگام کرد..لبامو روی هم فشردم و پسش زدم..از جام بلند شدم..اون هم تند ایستاد..نگام به ریموت روی میز افتاد..به طرفش رفتم و برش داشتم..
دستمو گرفت..حالا کمی اروم شده بودم..مکث کوتاهی کردم..اسمم رو که صدا زد با خشم برگشتم وسیلی محکمی توی صورتش خوابوندم..سرش چرخید..دستشو گذاشت روی گونه ش و خواست بازم حرف بزنه که سیلی دوم رو هم اون طرف صورتش خوابوندم..

صدام بی شباهت به نعره نبود..بلند و پر از خشم..
- لال شو..فقـــط لال شو..نمی خوام صدات رو بشنوم..خوب گوش کن ببین چی دارم بهت میگم..از این لحظه به بعد حق نداری نزدیک من بشی..حتی تا یک قدمیم..حق نداری اسمم رو بیاری حتی برای 1 بار..نمی خوام ریختت رو ببینم..حتی شده 1 ثانیه..
در حالیکه از زور خشم به نفس نفس افتاده بودم تو چشماش زل زدم و ادامه دادم: و هیچ صفتی شایسته ی تو نیست جز یه دختره هرزه..همین وبس..

مات و مبهوت با صورت خیس از اشک جلوم ایستاده بود..زدمش کنار وبه طرف در رفتم..دکمه رو فشردم در با صدای تیکی باز شد..با قدم های بلند از اونجا زدم بیرون..جایی که محیطش..هواش و همه چیزش پر بود از گناه و عذاب وجدان و..دروغ..

من داشتم چکار می کردم؟..راشا داشتی چه غلطی می کردی؟..چیزی نمونده بود که به تارا خیانت کنی..به عشقت..به همه ی هستی و زندگیت..احساس می کردم دلم انقدر براش تنگ شده که حد و مرز نداره..دلم حالا توی سینه به عشق تارا و دلتنگی اون می تپید..این تپش رو دوست داشتم..

یاد پریا افتادم..دختری که به خاطر هوا و هوس..ارضای شهوت و نیاز جسمیش همه چیز حتی روحش رو هم امروز فروخت..فقط امیدوار بودم که بتونه راهش رو درست انتخاب کنه.. چون در غیر اینصورت به تباهی کشیده می شد..جز این هم هیچ چیز انتظارش رو نمی کشید..

با تاکسی خودم رو به ماشینم رسوندم .. به سرعت می روندم..یک راست به طرف ویلا..دلم بدجور بی تابش بود..
دستام از هیجان می لرزید..درست مثل قلبم..چقدر لذتبخش بود خدا..
وقتی توی ویلا ترمز کردم یه نفس راحت کشیدم..حس می کردم همه چیز یه کابوس بوده که تونستم به سختی اون رو پشت سر بذارم..

پیاده شدم..داشتم می رفتم سمت ویلای خودمون که در ویلای دخترا باز شد..خودش بود..حاضر و اماده با لبخند از ویلا اومد بیرون..
مانتوی سفید و شال مشکی..شلوار جین مشکی و کیف سفید..همین امروز صبح رادوین اون دیوار توری رو برداشته بود..دیگه هیچ چیز مانع ما نمی شد..

منو که دید ایستاد..اول تعجب کرد ولی کم کم لبخنده دلنشینی مهمون لباش شد..با لبخند نگاش کردم..دیگه نمی تونستم بیشتر ازاین تحمل کنم..به طرفش دویدم ..هیچ حرکتی نمی کرد..همراه با لبخند تعجب هم کرده بود..
دیوونه شده بودم..اره..دیوونه ی اون..الان می تونستم قدرش رو بدونم..الان این عشق رو می ستودم..چون پاک بود..به دور از هوس..خالص و ناب..
بغلش کردم..با تمام وجود به سینه م فشردمش..چشمامو بسته بودم و عطرش رو با عشق به مشام می کشیدم..

خندید: راشا..دیوونه شدی؟!..چی شده؟!..
خندیدم: اره عزیزدلم..مگه تو نمی دونی که من خیلی وقته دیوونه شدم؟..چیزی نشده فقط بذار به دیوونه بازیم برسم..
بلند بلند خندید..
--باشه برس..مزاحمت نمیشم..
-مزاحمتات رو هم دوست دارممممم..تا باشه از این زحمتا..

با خنده از تو اغوشم بیرون اومد..تو چشمام زل زد..
-حالت خوبه؟..همچین دویدی سمتم و بغلم کردی که یه لحظه شوکه شدم چی شده..

ابرومو انداختم بالا..
-حالا فهمیدی چی شده؟..
خندید: نه هنوز..منتظرم تو بگی..
با شیطنت نگاش کردم..دستشو گرفتم و کشیدم..خنده ش قطع شد..
--کجا؟!..
-بیا..می خوام بهت بگم..مگه منتظر نبودی؟..
--خب همینجا بگو..
-نچ..نمیشه..اینجوری مزه نداره..
چپ چپ نگام کرد..
--راشااااااا..
خندیدم..
-جانمممممم..
هر دو یه کم تو چشمای هم زل زدیم..با خنده ی اون من هم خندیدم..

-جایی می رفتی؟..
--اره داشتم می اومدم دم موسسه دنباله تو..
خندیدم: خانمی مگه موسسه ای که من توش کار می کنم همین بغله؟..
--اوه نمی دونی چطور تانیا رو راضی کردم ماشینش رو بهم قرض بده ولی گفت باید خودش هم باهام بیاد..منم زودتراومدم بیرون..اون داره لباس می پوشه..
-پس بریم تو که اونم به زحمت نیافته..راستی چرا بهم زنگ نزدی؟..
--زدم ولی در دسترس نبودی..

سرمو تکون دادم ..همون موقع در ویلا باز شد..یه پسر جوون لبخند به لب از ویلاشون بیرون اومد و در همون حال می گفت: تارا خانمی پس کجا رفتی؟..هنوز ازم دلگیری؟..من که..
با تعجب نگاش کردم..با دیدن من وتارا دست تو دست و کنار هم لبخند رو لباش ماسید و حرفشو خورد..
به تارا نگاه کردم..هنوز لبخند به لب داشت..با دست به اون پسر اشاره کرد..
-- این سروش ِ..پسر عموی من..
پسر عمو؟!..یعنی..پسر ِ خسرو؟!..ظاهرا خودش از تو نگام خوند که اروم گفت: بعدا برات میگم..سروش اونطور نیست که تو درموردش فکر می کنی..
مثل خودش اروم گفتم:مگه من چطوری در موردش فکر می کنم؟..
خندید و چیزی نگفت..

همون پسر که حالا فهمیدم اسمش سروش ِ با لبخندی کاملا ظاهری جلو اومد و باهام دست داد..تا اومدم بگم خوشبختم گفت: شما هم باید راشا باشید..
به تارا نگاه کرد و ادامه داد: تارا جان خیلی ازتون تعریف می کرد..
وقتی داشت این جمله رو می گفت به عمق صداش و لحنه گفتارش دقت کردم..یه جور گرفتگی تو صداش بود..

فقط لبخند زدم..نمی دونم چرا یه حسی نسبت بهش داشتم..
--من دیگه میرم..
تارا نگاش کرد: ناهار باش..
--نه..کارمو انجام دادم..دیگه باید برم..فعلا خداحافظ..

وقتی که رفت تارا دستمو گرفت و به طرف ویلاشون کشید..
--بیا بریم می خوام یه چیزی بهت بگم..
مشکوک نگاش کردم..
-درمورد ِ سروش؟..
ایستاد ..با لبخند و شیطنت نگام کرد..سرش رو تکون داد که یعنی " آره "..
نگاش به پیراهنم افتاد که دکمه هاش کنده شده بود..
با نگرانی نگام کرد: چی شده؟!..با کسی دعوات شده؟!..
پوزخند زدم..
-یه جورایی..
--یعنی چی؟!..
-بیخیال..بریم تو..

یه کم نگام کرد و سرش رو تکون داد..دوست داشتم این موضوع رو هم بهش بگم..چون به اون هم مربوط می شد..پس باید بهش می گفتم..
رفتیم تو..که دیدم همه هستن ..
-به بــــه..جمعتون جمع ِ گلتون کم..که از قضا تشریفش رو اورد..بدون من جلسه تشکیل می دید؟..
نشستم کنار رایان که همراه بقیه می خندید..

 

 

 

راشا:چی شده شما دوتا امروزخونه موندید؟..انگار خبرایی بوده که من بی خبرم..اره؟..
رادوین نُچی کرد و گفت:نه هنوز عقب نموندی..من که امروز حوصله ی باشگاه رو نداشتم..رایان هم خواب مونده بود زنگ زد گفت نمیاد..
راشا: خب بقیه ش..
رایان: بقیه ی چی؟!..
سعی کرد ارام باشد و بدون انکه خود را کنجکاو نشان بدهد گفت:موضوعه این پسره چیه؟..
--سروش رو میگی..پسره خسرو ِ..اومده بود بگه که شرمنده ست و از اینکه پدرش اینکارا رو کرده کاملا بی اطلاع بوده..
راشا پوزخند زد: لابد اومده بود تقاضای عفو کنه اره؟..
اینبار تارا جواب داد..
- نه بیچاره حرفی از بخشش ِ باباش نزد..اتفاقا می گفت حق دارید هر برخوردی بخواید بکنید..کار پدرم درست نبوده و..از اینجور حرفا دیگه..
راشا جدی نگاهش کرد و گفت: برای هر چی که اومده باشه مهم نیست..ولی..
تارا: ولی چی؟!..
راشا کمی در چشمانش نگاه کرد ..
-هیچی..بعد بهت میگم..
تارا مشکوکانه نگاهش کرد ..ولی چیزی نگفت..

تانیا تک سرفه ای کرد و گفت: از بحث ِ سروش و خسرو بیاید بیرون..فعلا موضوعه مهمتری هست که باید در موردش حرف بزنیم..
هر 5 نفر با کنجکاوی نگاهش کردند..
- فکرکنم بدونم روهان جواهرات رو کجا مخفی کرده..
نگاهی به یکدیگر انداختند و همزمان گفتند: کجــا؟!..
تانیا لبخند زد..
-تو یه خرابه..یه جای کاملا متروک که فقط من ازش با خبرم..
رایان : اخه چطوری انقدرمطمئنی؟..

تانیا مسیر نگاهش به طرف رادوین بود..ولی گویی از بیان واقعیت ها در حضور او کمی تردید داشت..
سرش را زیر انداخت و گفت: وقتی با روهان نامزد بودم..

مکث کرد..از بیان اتفاقاته بینشان خجالت می کشید..
با گوشه ی بلوزش بازی می کرد..
- روهان یه پسره ازاد اندیش و کاملا امروزی بود..و البته هنوز هم هست..از کارایی خوشش می اومد که من دوست نداشتم..و ازکارهایی که من دوست داشتم انجام بده بیزار بود..برای همین همیشه سر ناسازگاری باهاش میذاشتم..یه روز..ازم خواست باهاش یه جایی برم..اصلا نسبت بهش اعتماد نداشتم..می دیدم چقدر راحته و ازش یه جورایی می ترسیدم..دست خودم نبود..دختری بودم که از نامزدش هراس داشت..خنده داره ولی خب..

با پوزخند سرش را تکان داد..
- با هزارتا دلیل و خواهش و تمنا بالاخره راضی شدم باهاش برم..وقتی رسیدیم به یه جای سرسبز یه جورایی به وجد اومده بودم..با دیدن اون طبیعت ِ بکر و زیبا هر ادمی محوش می شد..حس می کردم بیشتر از همیشه باهام راحت برخورد می کنه..شصتم خبردار شد که..قراره ..

با تردید به رادوین نگاه کرد..رادوین پیشانیش را به انگشتانش تکیه داده بود..چشمانش بسته بود..صورتش به سرخی می زد و پای راستش را به حالت ِ عصبی تند تند تکان می داد..تانیا دوست نداشت در حضور پسرها این موضوعات را بیان کند..ولی برای رسیدن به اصل موضوع باید کمی انها را در جریان می گذاشت..

اب دهانش را قورت داد..با زبان لبش را تَر کرد و گفت: رفتیم سمته یه خرابه..که البته بعد فهمیدم خرابه ست..یه ساختمونه نیمه ساز بود که سالها رها شده بود..اونجا..

نفسش را با حرص بیرون داد: ای بابـــا..بهتره خلاصه ش کنم..
ترلان دستش را فشرد:اروم باش..هرطورکه دوست داری برامون تعریف کن..

- من اون موقع نمی دونستم روهان می تونه چنین ادمه پستی باشه و افکارش مسمومه..هرطورکه بود از اون خراب شده زدم بیرون..بهش گفتم می خوام برگردم..سعی داشت منصرفم کنه ولی نتونست..ازش بدم می اومد دیگه متنفر هم شده بودم..اصلا دوست نداشتم واسه 1 ثانیه تحملش کنم..فکرکرد که الان عصبانی هستم و بهتره تو یه فرصته مناسب تر افکاره شیطانیش رو عملی کنه..ولی کور خونده بود..چون بعد دیگه فرصتی بهش ندادم .. از نظر من ما با هم نامزد نبودیم..چون من حتی 1 بار انگشتر نامزدیش رو دست نکردم..یک بار اون رو به چشم ِهمسر ِ آینده م نگاه نکردم..همه ی کارام به خاطر پدرم بود که بعد فهمیدم توی این مدت چه اشتباهی می کردم..خیلی زود متوجه همه چیز شدم و کشیدم کنار..

سکوت کرد..هیچ کس چیزی نمی گفت..همگی با تردید به رادوین نگاه کردند..ولی رادوین همچنان در سکوت پایش را تکان می داد..روی پیشانیش عرق نشسته بود..
با یک حرکت از جایش بلند شد..انقدر ناگهانی که دخترا مخصوصا تانیا با ترس نگاهش کردند..حالتش جوری بود که حق هم داشتند بترسند..صورته برافروخته..چشمان سرخ شده..حرکاته عصبی و لرزش دستانش..
همگی حتم داشتند که اگر روهان دم ِ دستش بود گردنش را خورد می کرد..رایان و راشا او را بهتر از بقیه می شناختند..رادوین در مواقع ِ معمول ارام بود ولی وقتی از کوره در می رفت و یا به اوج ِ عصبانیت می رسید کسی جلو دارش نبود..مخصوصا الان که با شنیدن ِ این حرف ها ، راشا و رایان هم ناراحت شده بودند و رادوین که جای خود داشت..

تانیا لرزان گفت: رادوین اروم باش..این..
با خشم داد زد: چطور اروم باشم؟..چی داری میگی؟...مگه می تونم؟..
با مشت به کف دستش کوبید و زیر لب با حرص غرید: آی که چقدر دلم می خواست همون موقع که تو زیرزمین خِفتِش کرده بودم گردنش رو خورد می کردم..ای کاش انقدر می زدمش که تنه لشش رو مینداختم یه گوشه تو جنگل تا خوراکه گرگا و شُغالا می شد..نباید به همین سادگی ازش می گذشتم..نباید..

به تانیا نگاه کرد..
- دلم می خواد فقط 1 بار..فقط یک بار به دستم بیافته بعد بشین وتماشا کن چه به روزگارش میارم..خــدا کنه قبل از پلیسا گیره من بیافته..

تانیا با ترس اب دهانش را قورت داد..
-تو رو خدا اروم باش..هرکاری که دوست داشتی به سرش بیار..این موضوع هم مال ِ گذشته ست نه الان..دیگه گورشو از تو زندگیم گُم کرده..پس ..
تند به طرفش رفت..تانیا با چشمانی گرد شده از ترس نگاهش کرد..
رادوین غرید: چند بار این کارو کرده؟..بگو چندبار؟..اون کثافت چه غلطی کرده تانیا؟..بگو..د بگو دیــگه..

با دادی که سرش زد تند و پشت سر هم گفت: هیچی به خدا..رادوین چرا اینجوری می کنی؟..من که گفتم همین یه بارخواست اینکارو بکنه .. با وقتی که تو زیرزمین اسیره خسرو و روهان بودیم..دیگه نتونست نزدیکم بشه..باور نمی کنی؟..

با بغض جملاتش را بیان می کرد..نم اشک در چشمانش نشست ..رادوین کمی دران چشمان ِ زیبا و نمناک خیره شد..نفس نفس می زد..
سرش را برگرداند..چند تا نفس عمیق کشید تا ارام شود..

رایان صدایش زد..
--بیخیال شو دیگه رادوین..انقدر داد و قال راه انداختی که این بنده خدا هم اشکش در اومد..
راشا : بهت حق میدم عصبانی باشی..ولی بازم کوتاه بیای بد نیست..جَو رو ریختی به هم که..

رادوین که کمی ارام گرفته بود گفت: خوده شماها..اگه جای من بودید چکار می کردید؟..نه می خوام بدونم چی می شد اگه جای من بودید؟..بگید دیگه..

رایان به ترلان و راشا به تارا نگاه کرد..دخترا سرهایشان را زیر انداختند..حتی لحظه ای فکرکردن به این مسئله هم پسرها را ازار می داد..
راشا دستش را مشت کرد..رایان با حرص لب هایش را به روی هم فشرد..
رایان:از هستــی ساقطش می کردم..
راشا:من که نیست و نابودش می کردم..بلایی به سرش می اوردم که روزی سه وعده بگه دیگه غلط بکنم از این غلطا بکنم..

تارا با خجالت لبخند زد..راشا نامحسوس با حرکت لب گفت( دوستت دارم خانم خانما )..گونه های تارا به سرخی می زد..با شرم اروم خندید..
ترلان که از این جمله ی رایان خوشحال شده بود زیر لب گفت: حالا که نیست..
رایان با شیطنت خندید و اروم گفت: بیجا می کنه باشه..
لبخند زد و نگاهش کرد..

تانیا که ترس از رادوین را فراموش کرده بود به انها زل زده بود و می خندید..کارها و حرف هایشان هم تانیا و هم رادوین را به خنده وا می داشت..
رادوین که ان 4 نفر را مشغول صحبت با یکدیگر دید ارام به طرف تانیا رفت..پشت سرش قرار گرفت..دستانش را لبه ی مبل گذاشت وسرش را کمی به جلو خم کرد..
درست زیر گوش تانیا نجوا کرد: اگه ترسوندمت ببخشید خانمی..ولی باور کن برام سخته..هنوز هم سر حرفم هستم..ببینمش زنده ش نمیذارم..
جمله ی اخرش را همراه با حرص بیان کرد..

تانیا بی هوا سرش را برگرداند..کمی در چشمان نافذ و درخشان رادوین خیره شد..ابی چشمانش روشن بود..هر دو متوجه ِ فاصله ی کمشان شده بودند..
با تک سرفه ی راشا به خود امدند..تانیا هول شده بود ..به پشتی مبل تکیه داد..رادوین کمرش را صاف کرد و سر جایش ایستاد..ولی هنوز هم پشت سر تانیا قرار داشت..

راشا با شیطنت نگاهش می کرد..رادوین چپ چپ نگاهش کرد که لبخند ِ رایان و راشا پررنگ تر شد..

تانیا کمی بعد صدایش را با تک سرفه ای صاف کرد و گفت:امروز به مادرش زنگ زدم تا ببینم اون چیزی می دونه که فهمیدم از چیزی خبر نداره..چون شناختی که ازش داشتم می دونستم وقتی بفهمه روهان به خاطر من فراریه هر چی از دهنش در می اومد بارم می کرد..

رادوین از پشت سرش گفت: ازکجا مطئنی جواهرات توی اون خرابه ست؟..
-مطمئنه مطمئن نیستم..ولی خوب یادمه که اون روز چند تا از دستیاراش اون اطراف می پلکیدن..تعجب کرده بودم ولی نه چیزی ازش پرسیدم و نه به روم اوردم..میگم شاید یه خبرایی اونجا هست که واسه ش به پا گذاشته..مگه غیر از این می تونه باشه؟..

راشا شانه ش را بالا انداخت و گفت: بازم کاچی به از هیچی..میریم شاید شانس اوردیم و جواهرات همونجا بود..ولی کِی بریم؟..
تانیا: هر چی زودتر بهتر..من میگم امشب..راس ساعت 12..چطوره؟..
همگی موافق بودند..فقط رادوین با کمی مکث سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد..

قرعه به نام سه نفر17

رادوین با کنجکاوی نگاهش می کرد..رایان سرش را پایین انداخت..به انگشتانش خیره شده بود..رادوین کنارش نشست..

رایان :راشا کجا رفت؟..
رادوین:یکی از شاگرداش بهش زنگ زد ..ظاهرا باهاش کار داشت اونم رفت..

رایان سکوت کرده بود..رادوین نگاهش کرد و گفت :چی شده؟!..چرا پکری؟!..
نفس عمیق کشید و سرش را تکان داد :ذهنم درگیره چکاست..همینطور داره به زمان وصولش نزدیک میشه و هنوز نتونستم کاری بکنم..

رادوین مکث کوتاهی کرد و گفت :منم به چندتایی سپرده بودم ولی بی نتیجه موند..نمیشه فعلا از شهسواری وقت بگیری؟..
رایان :حالا از اون وقت بگیرم بقیه رو چی؟..سه نفرن..دوتاشون رو می تونم جور کنم ولی شهسواری رو نه..
رادوین :راشا می گفت بهتره با دخترش کنار بیای تا یه راهی پیدا کنی..ولی من میگم اینم راهش نیست..اخرش دختره گریبانگیرت میشه و اینم ریسکه..

رایان کلافه تو موهاش دست کشید :پس میگی چکار کنم؟..تنها راهش همینه که با دخترش ..
رادوین قاطعانه گفت :نه..رایان خودتو بدبخت تر از اینی که هستی نکن..می دونی اگه به دختر شهسواری نزدیک بشی و بعدش که خرت از پل گذشت شهسواری باهات چکار می کنه؟..گفتم که ریسکه پس بی خیالش شو..فعلا دندون رو جیگر بذار تا ببینیم چی میشه..هنوز تا وصولشون خیلی مونده..

رایان از جا بلند شد و ایستاد..بلند گفت :همینجوری زمان رو از دست بدم که چی بشه؟..امروز قراره هانی رو ببینم..باهام قرار گذاشته..همین امروز تیر خلاص رو می زنم..

به سرعت از اشپزخانه بیرون رفت..رادوین با نگاه دنبالش کرد..
سرش را تکان داد..از عاقبت این کار خوشش نمی امد ولی می دانست که رایان اگر کاری را بخواهد انجام دهد تا اخر راه را طی می کند و به حرف کسی گوش نمی دهد..
********************
روهان تو صورت تانیا خیره شده بود :بیا بیرون باهات کار دارم..
تانیا با حرص گفت :برو رد کارت روهان..الان موقعیت خوبی واسه این کارا نیست..لااقل اینجا دست از سرم بردار..مگه نمی بینی عزا داریم؟..من دیگه با تو هیچ کاری ندارم..

خواست برگردد که روهان دستش را گرفت..
تانیا به سرعت برگشت و سیلی محکمی توی صورتش زد:بهت گفتم برو گمشو..از همه چیز فقط ابروریزی و بی حیایی رو یاد گرفتی..دیگه نمی خوام ببینمت..

با قدم هایی بلند به طرف ساختمان رفت..دخترا هم دنبالش رفتند..
روهان همانطور که دستش را روی صورتش گذاشته بود با خشم به تانیا نگاه می کرد..

هیچ جور راضی نمی شد او را رها کند..ان هم به خاطر منافع خودش..و اینکه تانیای سرسخت و مغرور را از انِ خود می دانست..و برای رسیدن به او و هدفش هر کار می کرد..

********************
1 هفته از تشییع جنازه ی عمه خانم می گذشت و دخترا هنوز به ویلا بر نگشته بودند..
توی این مدت اکثر مواقع خونه ی عمه خانم بودند..

سروش گه گاهی به انها سر می زد که هر بار با نگاه های خیره و خاصی که به تارا می انداخت او را کلافه می کرد..
*******************
صبح زود هر سه برادر توی حیاط ورزش می کردند..
راشا نگاهی به ویلای دخترا انداخت :خیلی وقته سر وصداشون نمیاد..
رایان سرش را تکان داد:اره..1 هفته ای میشه..هیچ خبری ازشون نیست..

رادوین در همون حال که می دوید گفت :بی خیاله این حرفا..ورزشتون رو بکنید..یه مدت که نیستن از دستشون راحتیم حالا هی شماها گیر بدید..
راشا دنبالش رفت :خب هر چی باشه همسایه مون میشن..سه تا دختر تنهان..چرا این مدت برنگشتن؟!..شاید اتفاقی براشون افتاده..

رایان در حال نرمش کردن بود :همین روزا سر و کلشون پیدا میشه..راستی رادوین چرا واسه مهمونی هی امروز فردا می کنی؟..پس چی شد؟..
رادوین :اتفاقا فرداشب اوکی شده..راشا هم همه رو خبر کرده..
راشا خندید و گفت :اره راست میگه..می ترکونم براتون فرداشب اساسی..
رایان پوزخند زد و گفت :چی؟..لاو؟..اونم با دخترا اره؟..

راشا اخم کرد:کافر همه را به کیش خود پندارد..
رایان هم اخم کرد و گفت :منظور داشتی؟..
راشا :پ نه پ..بی منظورم مگه میشه حرف زد؟..
رایان دنبالش افتاد..رادوین می خندید..

راشا همون طور که دور فواره می چرخید با خنده گفت :باز تو جوش اوردی؟..خب هر چی به خودت نسبت میدی همونو بر می گردونی به خودمون..یه جایی هم باید رو دست بخوری دیگه..

رایان ایستاد و نفس زنان گفت :مگه من دختر بازم؟..
راشا ابرو انداخت بالا و گفت :نیستی؟..پس چرا من تا حالا فکر می کردم تو این یه مورد استادی؟..می خواستم شاگردیتو کنم ولی حیف..

رایان حرص می خورد و رادوین می خندید..

در ویلا باز و ماشین تانیا وارد باغ شد..هر سه پیاده شدند و بدون اینکه نیم نگاهی به پسرا بیاندازند وارد ویلای خودشان شدند و در را محکم بستند..

هر سه کنار هم ایستادند..راشا با تعجب گفت :اینا چرا عین کلاغ سیاه پوش بودن؟..
رایان :علاوه بر اون اخماشون هم حسابی تو هم بود..نه سلامی نه علیکی..خیر سرمون همسایه ایم..
رادوین :نکنه از کار اون شبمون با خبر شدن؟..لابد فهمیدن اون سه تا دزد ما بودیم..

راشا سرش رو تکان داد و گفت :نه بابا انقدرم باهوش نیستن..با اون سر و شکلی که ما واسه خودمون درست کرده بودیم..بابا ننه هامون هم اگر می دیدنمون نمی شناختن چه برسه به این سه تا..
رادوین :پس چشونه؟..

رایان به طرف ویلا رفت و گفت :ولشون کنید ..من دیگه باید برم کلی کار دارم..
راشا با پوزخند گفت :بازم هانی جونت؟..
رایان برگشت و لبخند زد :دقیقا..امروز ناهار باهاش قرار دارم..

رادوین سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد :فکر اخرِ کار هم نیستی نه؟..حالا هی هشدارای منو نادیده بگیر..ببین به کجا می رسی..

رایان بی حوصله دستش رو تکان داد و گفت :دیگه تا نصف راهو رفتم و این حرفام فایده ای نداره..پس جونه رایان بی خیاله من شو..
بعد هم سریع رفت داخل..

راشا رو به رادوین گفت :تو میگی بدخت میشه یا خوشبخت؟!..
رادوین با تعجب نگاهش کرد :چی؟!..
راشا خندید و گفت :خب من میگم اگر همینجوری با هانی بمونه بدبخت میشه ولی اگر داماد شهسواری بشه نونش تو روغنه..

رادوین با نوک انگشت به پیشونیِ راشا زد و گفت :اینجات رو زیاد به کار ننداز..روز به روز اب میره .. انقدر هم تو این کار تشویقش نکن..این دو موردی که تو گفتی هر دوش یکیه..همون بدبختی..فکرکردی داماد شهسواری بشه چی میشه؟..هیچی..تهش میشه نوکر بی جیره و مواجبه شهسواری..میگی نه وایسا و تماشا کن..

راشا :نه بابا رایان از این عرضه ها نداره..خیالت تخت..

رادوین بدون هیچ حرفی وارد ویلا شد و راشا هم پشت سرش رفت..

فضای سالنِ تاریک بود..دخترا هر سه توی اتاق تانیا بودند و حرف می زدند..
ساعت 12 شب را نشان می داد که..




با شنیدن صدای تقی که از بیرون اتاق اومد هر سه نگاهشون به سمت در برگشت..
تانیا:چی بود؟!..

نگاهی به هم انداختند..به طرف در رفتند..
تارا در را باز کرد و از همونجا اطراف رو پایید..فضای سالن تاریک بود..

هر سه سکوت کرده بودند که موجودی پشمالو به شتاب از لای پاهایشان رد شد..
تانیا و تارا جیغ بلندی کشیدند و خود را عقب کشیدند..تارا هم که کمی ترسیده بود نگاهش روی زمین را می کاوید..

با دیدن نونو نفسش را بیرون داد:ای بابا نترسید..نونو بود..
ترلان لرزان و رنگ پریده گفت :ای مرده شورِ خودت و نونوی خاک بر سرتو ببرن..اینجوری تربیتش کردی ؟..قلبم وایساد..وای..

نفس نفس می زد..تانیا که وضعش بهتر بود اروم خندید و گفت :داشتن جک و جونور توی خونه همین دردسرا رو داره..چند بارگفتم تارا اینا رو با خودت نیار ولی کو گوش شنوا..

تارا اخم کرد وگفت :حالا مگه چی شده؟..شورشو در اوردید..نونو بود دیگه داشت بازیگوشی می کرد..دیگه شلوغ کردن نداره که..

ترلان به طرفش خیز برداشت که تارا هم جا خالی داد و رفت اون طرف اتاق..نونو به طرفش رفت ..با صدایی ریز میو میو می کرد..تارا بغلش کرد و نوازشش کرد..

ترلان نُچ نُچی کرد و سرش را تکان داد :یعنی خـــاک بر اون فرق سرت که انقدر خُلی..ببین تو رو خدا چطوری اون جونور پشمالوی چندش اور رو بغل گرفته ..تازه نازش هم می کنه..من مطمئنم یه شب خوراکه اون ماره بد قواره ی این دختره ی دیوونه میشیم و خلاص..اون افتاب پرستش هم که فقط به درد این می خوره خشکش کنی بذاریش تو موزه ی حیوانات ملت بیان رویت کنن.. فقط یه جا وامیسته و عین بُز ادمو نگاه می کنه..من موندم این حیوون چه کار مفیدی انجام میده که این خُل و چِل بهش علاقه داره؟!..


تارا ابروش رو بالا انداخت و گفت :تو حالیت نمیشه..باور کن این حیوونا از من و تو بیشتر سرشون میشه..همه چیز و خوب درک می کنند..
تانیا بی حوصله روی تخت نشست :کم شِر و وِر بگو تارا..تو شاید ولی به ما نسبتش نده..منم با حرفای ترلان موافقم..اخه دختر به سن تو الان باید دنیای پر از شور و حال خودشو داشته باشه نه اینکه صبح تا شب مار و مور بغل بگیره..تو واقعا چندشت نمیشه وقتی اون مار بی ریخت رو نوازش می کنی؟!..خوف بَرِت نمی داره که شاید یه لقمه ی چپت کنه؟!..من شنیدم مار خیلی راحت می تونه یه ادم رو بِبَلعه..

تارا معترضانه گفت :اینا چیه میگین؟..اون ماری که خیلی راحت ادم می خوره با این نوع ماری که من دارم فرق می کنه..اینا کوچیک و بی ازارن..ولی مارای افعی و پیتون اینکارایی که گفتید رو می کنه..

ترلان هم کنار تانیا نشست :اصلا بی خیال این جک و جونورا..دیگه نمیریم خونه ی عمه خانم؟..
تارا اخم کرد و گفت :نخیر..شماها برید ولی من عمرا بیام..از دست نگاها و کارای سروش به سطوح اومدم..پسره کلا شیش و هشت می زنه..معلوم نیست با خودش چند چنده..بهش میگم سروش چشمات مشکل داره؟!..میگه نه چطور؟!..میگم پس چرا همه ش یه طرفو نگاه می کنی؟!..محض رضای خدا یه نظری به اون اطراف بنداز..پسره ی خل و چل بدتر کرد دیگه حتی پلک هم نمی زد..فقط زل زده بود به من..

تانیا خندید و گفت :خنگ..یعنی تو نفهمیدی عاشقت شده؟!..
تارا یه تای ابروش رو بالا داد :هه..برو بابا..کی؟!..سروش؟!..بی خیال کی میره این همه راهو..
ترلان :مگه سروش چشه؟..پسر با فهم و شعوریه..برعکس عمو و سها اخلاقش عالیه..

تارا لباشو کج کرد و گفت :خیلی خوشت اومده می خوای هلش بدم سمت تو؟..اولا من هنوز سنم واسه ازدواج مناسب نیست..دوما باید قصدشو داشته باشم که ندارم..سوما شاهزاده ی سوار بر اسب سفید من هنوز از راه نرسیده و مطمئن باشید سروش اون شاهزاده ی خوشبخت نیست..
تانیا :چرا نیست؟..خوش تیپ و خوش قیافه که هست..اخلاقش هم که بیسته..دیگه چی می خوای؟..

تارا به قلبش اشاره کرد و گفت :پس این چی؟..این که تو سینمه بوق نیست قلبه..به وقتش واسه اونی که می خواد توش قدم بذاره همچین بتپه که صداش گوش فلک رو کَر کنه..


تانیا پوزخند زد و به بالای تخت تکیه داد :میگم کمتر شعرِنو بگو واسه همینه..دختر عجب خیالبافی هستی تو..تو این دوره و زمونه عشق و عاشقی کجا بود؟..همه ش هوا و هوسه..چه از طرف دختر چه پسر..به ظاهر میگن عاشقیم ولی بعد که 1 ماه از رابطشون گذشت یکیشون پیشنهاد میده که هر کی سی خودش..طرف هم از خدا خواسته میگه چشم چی از این بهتر..ول کن این حرفا رو که اگر بخوای دنبالش رو بگیری موهات رنگ دندونات سفید میشه و تو هنوز اندر خم یک کوچه ای ابجی کوچیکه ی خیالبافه من..

ترلان رو به تانیا گفت :حالا همچین که تو میگی هم نیستا..به نظر من عشق وعاشقی نه نیست شده و نه کشکه..من میگم هست ولی کمه..در کل کمیابه ولی نایاب نیست..اون عشقی که پاک باشه و از روی هوس نباشه خیلی خیلی کمه..اونم توی این دوره که همه چیز شده پول و منفعت و ظاهر..


تارا نونو رو گذاشت زمین و کنار تانیا و ترلان نشست :یعنی شماها می گید ظاهر و این حرفا مهم نیست؟!..

تانیا دستشو پشت سرش گذاشت وگفت :مهم که نیست ولی می تونه جزو معیارهای یه دختر واسه ازدواج باشه..یکی میگه ظاهر بیست اخلاق مهم نیست..یکی هم میگه ظاهر و بی خیال اخلاق و بچسب..

ترلان دستشو به طرف تانیا تکون داد و گفت :همین درسته..ولی قبول دارید الان همه ظاهر بین شدن؟..من خودمو فاکتور نمی گیرما..منم دوست دارم همسر اینده م از ظاهر کم و کسری نداشته باشه ولی خب در کنارش بیشتر دوست دارم اخلاقش بهم بخوره و اونی باشه که دلم می خواد..

تارا :خب اینو که همه می خوان..ولی کو؟!..پیداش کردی حتما سلام منو بهش برسون بگو پیــــــش ما بیــــا..

ترلان با حرص به بازویش زد که تارا و تانیا خندیدند..
تارا :چرا می زنی؟..حقیقته دیگه..همچین پسری عمرا گیرِ ما بیاد..
تانیا هومی کرد و گفت :اوهوم..اصلا پسرا رو بی خیال شید..دنیای خودمون رو بچسبیم که همینو عشقه..بقیه کشکه..
هر سه خندیدند..


ترلان رو به تانیا گفت :ولی حال کردم ..دمت گرم ..با اون کشیده ای که خوابوندی زیر گوش روهان کیفور شدم..پسره ی پررو انگار نه انگار ما عزاداریم..بازم دست بر نمی داره..
تانیا با لبخند گفت :تازه یادت افتاده؟..اون که واسه 1 هفته پیش بود..
ترلان :حالا هر چی..ولی کارت درست بود..


تارا زد به بازوش و گفت :اب زیر کاه بازی در نیار ترلان بگو فرامرز دیروز تو باغ چی بهت می گفت؟!..

ترلان با شنیدن اسم فرامرز اخم هایش را در هم کشید :اب زیرکاه بازی چیه؟..مثل همیشه شِر و وِر می گفت..ظاهرا هم چشماش فقط سنگ فرش و اسفالت وهر چیزی که روی زمین هست رو می بینه..هر چی می گفتم جناب..اقا..فرامرز خان..انگار نه انگار..خدا برکت بده به دیوار..یه مشت بهش بزنی یه صدایی ازش بلند میشه ولی این فرامرز رو هر چی صداش بزنی بدتر سرش میره تو یقه ی لباسش..


تانیا و تارا می خندیدند..تارا گفت :اره از پشت پنجره دیدمتون..گاهی هم با پاش به سنگ ریزه های رو زمین ضربه می زد..استرس داشته بیچاره..

ترلان با صدایی ناله مانند رو به هر دو گفت :می بینید تو رو خدا؟..اینم شانسه ماها داریم؟..اون از روهان که خلاف کوچیکش تور کردن دخترا و اخرش هم بدبخت کردنشونه..این از فرامرز که از حُجب و حیای زیاد دیگه مونده گردنش از سه ناحیه بشکنه بس که میکشش پایین..اصلا انگار همونجور مونده دیگه صاف بشو هم نیست..صد رحمت به باباش..اقای شیبانی اینجوریا نیست..دیگه اینکه اونم از سروش که چپ و راست فقط نگاه تحویل تارا میده..نه حرفی نه کاری نه هیچی..یه ذره عُرضه نداره حرف دلشو بزنه..

تارا پرید وسط حرفش :که می خوام صد سال هم نزنه..
ترلان :حالا هر چی..در کل هیچ کدوم از خواستگاره سمج شانس نیاوردیم..
تارا:از طرف سروش مطمئن نباشید..هنوز سمج بازی در نیاورده..

تانیا رو کرد بهش و گفت :دیگه می خوای چکار کنه؟..اگه تو بذاری اونم حرفشو میزنه ولی دم به دقیقه از دستش فرار می کنی..

تارا با این حرف تانیا پشت چشم نازک کرد و چیزی نگفت..
*****************************
صدای بزن و بکوب کل ویلا را برداشته بود..دخترا که هنوز عزاداره عمه خانم بودند با حرص از پنجره بیرون را نگاه می کردند..

جمعیت اون طرف دیوار در رفت و امد بودند و صدای دست و جیغ و موزیک سرسام اور بود..

فضای اطراف ویلا کمی باز بود و کمتر ویلایی اون اطراف دیده می شد واگر هم بود با فاصله ی چند متری از ویلای اونها قرار داشت..

به همین دلیل صدای موزیک و سر و صدا کسی را ازار نمی داد..و پسرا ازاین موقعیت استفاده می کردند..
انگار از وجود دخترا در ویلا غافل شده بودند که بی خیال هر کار می خواستند انجام می دادند..

ترلان :اوهو..واسه خودشون چه بَزمی راه انداختن..انگار نه انگار عمه ی ما فوت شده..

تانیا نُچی کرد و گفت :چی میگی تو؟!..اونا که خبر ندارن..تازه اگر هم خبر داشتن بازم واسه شون مهم نبود..تهش می گفتن به ما چه..

تارا پرده رو کشید:اینجوری که نمیشه..حالا عزا مَزا رو بی خیال بشیم از این سر و صداها نمیشه گذشت..ما خودمون مهمونی می گیریم ولی اینجوری نمی ترکونیم..انگار کل ویلا داره منفجر میشه..

ترلان دستاشو به هم مالید و با حرص گفت :دوست دارم جفت پا برم وسط مهمونیشون و یه گرد و خاک حسابی راه بندازم..ولی حیف که زورم بهشون نمی رسه..
تارا نگاهش کرد :می خوای حالشون رو بگیری یا کلا واسه این سر و صداها داری کُری می خونی؟..

ترلان لباشو به نشانه ی اعتراض جمع کرد و گفت :هر جور می خوای فکر کن..کلی گفتم..
****************
دخترا پشت دیوار ایستاده بودند..چون دیوار توری بود به راحتی اونطرف ویلا دیده می شد..

چند تا پسر و دختر توی حیاط دست تو دست هم راه می رفتند و گاهی صدای قهقهه ی مستانه یشان فضای باغ رو پر می کرد..

تانیا :تازه 1 هفته ازمرگ عمه خانم گذشته..نمی تونیم اینکارو بکنیم..من میگم درست نیست فعلا بی خیالشون بشیم..
تارا معترضانه گفت :یعنی چی تانیا؟..مگه یادت رفته اونبار با ما چکار کردن؟..مهمونی..

تانیا:از کجا معلوم اون چند تا مرد اینا بوده باشن؟..من گفتم شاید..

ترلان پوزخند زد : د اخه کی با ما سر جنگ داره و عاشق اینه که لجمون رو در بیاره؟..جز این سه کله پوک که دم به دقیقه باعث اذیت و ازارمون میشن..همینا سود می برن دیگه به کسی چه..

تارا:حق با ترلانه..باهاش موافقم..من مطمئنم کار این سه تا بوده..بد معامله ای باهامون کردن..تازه اگر اون کارشون رو ندید بگیریم که اونم بر حسبِ احتمال..بازم این سر و صداها رو نمیشه تحمل کرد..ما هم همسایه شون می شیم و اینکارشون درست نیست..

تانیا:خب اونبار هم ما مهمونی گرفتیم و اینا حرفی نزدن..
ترلان چپ چپ نگاهش کرد:1 ساعته داریم لالایی می خونیم برات؟..خب اونا هم تلافی کردن دیگه..بدجورم حالمونو گرفتن..من که مطمئنم خودشون بودن..3 تا مرد..حرف اون پسره هنوز تو گوشمه ""خیلی دوست داری کل کل کنی؟..با پسرا یکی به دو کنی و حرصشونو در بیاری؟..عاشق این هستی که عذاب دادنشون رو ببینی اره؟..بهتره از این به بعد هیچ پسری رو تحویل نگیری..سرت تو کار خودت باشه..این خوبه..اوکی؟ ""..خب این حرفاش تابلو بود خداییش..


تانیا سرش را تکان داد و متفکرانه گفت:اره خب..منم یادم نمیره که اون یارو چی بهم گفت..مشکوک بود .. "" یادته امشب جلوی در چیا می گفتی؟..دور برداشته بودی اره؟..چار دیواری اختیاری؟..فکر کردی چون پولداری هر غلطی دلت خواست می تونی بکنی؟..بچه مایه داره بی دردی دیگه..لوس ومامانی بار اومدی..برای همین پسرا رو اذیت می کنی؟..باهاشون کل کل می کنی و تا پای عذاب می کشونیشون؟..با زبون تند و تیزت اتیششون می زنی اره؟..تو منو نمی شناسی ولی من تو رو خیلی خوب می شناسم..حتی نامزد عزیزت روهان رو..اونم یه خرپوله عوضیه مثل تو""..این حرفاش بودار بود..بین این سه تا برادر یکیشون از موضوع روهان خبر داشت که اونم رادوین بود..اون روز باهاش بد حرف زدم که اینجوری اتیشی شده بود..

تارا:پس دیدی پُربیراه نمیگیم؟..باید تقاص اذیت و ازاراشون رو پس بدن..اون شب داشتم سکته می کردم..اگر بلایی سرمون می اوردن چی؟..

ترلان :قصدشون اذیت کردن ما بود که موفق هم شدن..
تانیا با لحنی کلافه گفت :ولی اینم نمیشه..ما که نمی تونیم بریم تو مهمونیشون شرکت کنیم..تازه هفتِ عمه سَر شده..درست نیست..

ترلان:ما که نمیریم بزن و برقص کنیم..این نقشه ست..
تارا:اصلا بیرون می شینیم..توی بالکن..فقط باید کارمونو باهاشون یکسره کنیم..

تانیا اجبارا سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد:حالا چطوری از این دیوار رد شیم؟!..

ترلان نگاهی به بالا و پایین دیوار انداخت :کاری نداره..بیاین تا بهتون بگم..
طول دیوار را گرفت و پایین رفت..همونجایی که سر توری به لوله ی فلزی بسته شده بود را نگاه کرد..

ترلان : یه گوشه ش رو کج کنیم می تونیم رد شیم..فلزش زیاد ضخیم نیست..کاری نداره..
لبه ی دیوار را از پایین گرفت ولی محکم بود :بیاید کمک دیگه..

اینبار تارا و تانیا هم کمش کردند..لبه ی توری را از پایین خم کردند..انقدری بود که بتوانند رد شوند..
تارا مانتو و شال مشکی براق..ترلان مانتوی مشکی و شال دودی و تانیا هم مانتوی مشکی با شال مشکی براق به تن داشت..

دستی به لباسشان کشیدند..چون از انتهای ویلا وارد شده بودند کسی متوجه انها نشده بود..کمی از راه را طی کرده بودند که متوجه دختر و پسری شدند..دست تو دست هم کنار دیوار ایستاده بودند..جای خلوتی بود..پسر به نرمی لب های دختر را می بوسید..

تارا ریز خندید..تانیا رویش را برگرداند و لبخند زد.. ولی ترلان با نیش باز نگاهشون کرد و خم شد..از روی زمین یه تیکه سنگ نسبتا درشت برداشت..کمی توی دستش جا به جاش کرد ..

فاصله شون نسبتا زیاد بود..هدفگیری کرد و محکم سنگ رو به طرفشون پرتاب کرد..مستقیم پشت کمر پسر خورد ..ناله کرد و برگشت..

با این کار دختری که توسط پسر بوسیده می شد ترسید و پشت او مخفی شد..تانیا و تارا به این عمل ترلان خندیدند..
ترلان اخم غلیظی بر پیشانی نشاند و دست به کمر رو به ان دو گفت :عوضیا مگه اومدید ..هی من می خوام هیچی نگم باز نمیشه..خاک تو اون سرتون کنن..مثلا اومدید مهمونی؟..به چه حقی تو حیاط خونه ی ما از این غلطا می کنید؟..

پسر سینه سپر کرد و با اخم گفت :شما کی باشی؟..مفتشی؟..شاید هم از طرف گشت اومدی ما رو ارشاد کنی..برو بذار باد بیاد تو هم..

ترلان که مرز خشم رو هم رد کرده بود خواست پرخاش کند که تانیا دستش را گرفت..
رو به پسر با اخم گفت :خیلی خوب کاری کردید واسه من بلبل زبونی هم می کنید؟..عجب ادمایی پیدا میشن..بی حیاها..

دست ترلان رو کشید..ولی نگاه پر از خشم ترلان به ان پسر بود..
تارا اطراف رو پایید..راشا و رایان روی بالکن ایستاده بودند..

اروم رو به دخترا گفت :دوتاشون اونجان..بزن بریم که شروع شد..
تانیا :دارم بهتون میگم..هیچ حرکتی نمی کنید..مثلا عزاداریم و اومدیم اعتراض کنیم..
ترلان :خیلی خب بابا..چندبار میگی..

نزدیک بالکن شدند..راشا زودتراز رایان متوجه دخترا شد..
با دیدنشان در وحله ی اول تعجب کرد ولی کم کم لبخند پررنگی روی لبانش نقش بست..

"تانیا"

زیر بالکن وایسادیم..اون دوتا هم با نیش باز زل زده بودن به ما..
از پله ها پایین اومدن و درهمون حال راشا گفت :به به..همسایه های عزیز..خوش اومدید..بفرمایید تو دم در بده..

رایان نگاهی به اطراف انداخت و با پوزخند گفت :یادم نمیاد ما رو دیوار در کار گذاشته باشیم..
زل زد به ما و گفت :کی شماها رو راه داده تو؟!..

با اخم بی توجه به حرفش گفتم :مهم نیست و لازم هم نیست بدونید..سر وصداتون بیش از حده..اگر فراموش کردید بهتره یادتون بندازم ما هم داریم درست کنار ویلای شما زندگی می کنیم..

صدایی جدی از پشت سر پسرا گفت :نه یادمون نرفته..
نگاهش کردم..خود عوضیش بود..رادوین..از فکر اینکه این اشغال اون شب باعث ترس و وحشتم شده بود خونم به جوش می اومد..به طوری که دلم می خواست با ناخنام ریز ریزش کنم..

جلومون ایستاد..رو به راشا گفت :بچه ها صدات می کنن..
راشا:واسه چی؟!..
شونه ش رو بالا انداخت و زل زد به من:میگن بازم براشون بزنی وبخونی..
راشا پوفی کرد وکلافه گفت :ای بابا تا الان 3 بار زدم بسه دیگه..گفتم می ترکونم ولی مهمونی رو گفتم نه خودمو..
رایان زد به بازوش :برو دیگه چقدر غر می زنی..

راشا نگاه کوتاهی بهمون انداخت.. بدون هیچ حرفی برگشت و با قدم های بلند رفت تو ویلا..ما سه نفر هنوز با اخم نگاشون می کردیم..ولی اون دوتا عین خیالشون هم نبود..

ترلان انگشتش رو به طرف دوتاشون نشونه گرفت و گفت :تازه 1 هفته از مرگ عمه ی ما گذشته..اگر شعور داشته باشید اینکارو نمی کنید..شاید تا الان اینو نمی دونستید ولی حالا که می دونید بساتتون رو جمع کنید..

سرمو به نشونه ی تایید حرف ترلان تکون دادم و نگاشون کردم..
رایان ابروشو انداخت بالا و با غرور گفت:تسلیت می گیم ولی مرگ عمه ی شما به ما چه ربطی داره؟!..فقط بر حسب همسایه بودن می تونیم بگیم خدا رحمتش کنه..ولی اینکه به خاطر شماها از مهمونی و شادی خودمون بگذریم..هیچ رقمه روش حساب نکنید..

داغ کرده بودم..اخه ادم هم انقدر پررو؟..معلوم بود از قصد می خوان حرص ما رو در بیارن..
لحنم نشون می داد که دارم حرص می خورم و کنترلش هم دستم نبود :واقعا که قد یه نخود فهم و شعور ندارید..ما همسایه هاتونیم و باید بهمون احترام بذارید..مخصوصا توی این شرایط..

رادوین پوزخند زد و گفت :هه..کدوم شرایط؟!..
تیز نگاش کردم..چند لحظه تو چشمای هم زل زدیم..من با اخم و اون با غرور..نمی دونم تو نگام چی دید که پوزخندش اروم اروم محو شد..

رومو برگردوندم..لامصب عجب چشایی داره..آبی..فوق العاده بود..به راحتی می تونست دخترا رو با همین چشماش جذب کنه..
منکر قد و هیکل وچهره ی بیستش نمیشم ولی من ازش متنفر بودم و اینو همه جوره نشون می دادم..چه با کلام و چه بی کلام..

سکوت بینمون رو صدای گیتاری که از داخل ویلا می اومد شکست..خیلی زیبا و دلنشین می زد..یعنی کار کی بود؟!..
یادم افتاد که رادوین رو به راشا گفته بود " بچه ها دارن صدات می کنن..میگن بازم براشون بزنی وبخونی "..پس صدای راشا بود؟!..
خداییش خوب می زد..انقدر قشنگ که هر سه تامون مبهوت سر جامون وایساده بودیم..

همه ی اونایی که تو حیاط وایساده بودن یکی یکی وارد ویلا شدن..فقط مونده بودیم ما 5 نفر..که رادوین و رایان بدون اینکه نگامون کنن رفتن رو بالکن و تو درگاه پشت به ما ایستادن..داشتن داخل رو نگاه می کردن..

صدای راشا که به زیبایی گیتار می زد رو می شنیدیم..صداش گیرایی خاصی داشت..
تارا :ما اومدیم اینجا چکار؟!..
ترلان نگاهش کرد :خب اولش اعتراض کنیم بعدش هم نقشمون رو اجرا کنیم..
در جوابش گفتم : پس چرا وایسادیم به صدای این یارو گوش می دیدم؟!..

تارا تک سرفه ای کرد و همونطور که به ویلا خیره شده بود گفت :من میگم بذارید خوندنش تموم بشه بعد وارد عمل بشیم..
نگام کرد..بهش چشم غره رفتم:مگه نگفتم عمه تازه فوت شده حق ندارید تو مهمونیشون شرکت کنید؟!..
ترلان به جای تارا جواب داد :ما چه کار به مهمونیشون داریم؟!..اینجا وایسادیم داریم گوش می کنیم..دیگه جلوی گوشامون رو که نمی تونیم بگیریم..تو خونه هم باشیم صداش میاد..
تارا نُچی کرد وگفت :جونه تارا گیر نده تانیا..ما که کاری نمی کنیم فقط داریم گوش می دیدم..

مجبورا کوتاه اومدم..بهشون گیر نمی دادم ولی خب دوست داشتم یه جوری اعتراض کنم که اینجا نایستیم و خودمون رو مشتاق صدای شازده نشون بدیم..همینجوری روشون زیاد بود وای به حال اینکه یه نمه توجه هم بهشون بشه دیگه واویلا..

کنار دیوار ایستادیم ..نگاهمون رو به همه طرف می چرخوندیم الی ویلا..مثلا برامون مهم نبود ولی در حقیقت داشتیم به صدای گیتار وترانه ای که راشا می خوند گوش می کردیم..

مجبور بودیم ..چون اون دوتا نره غول که اون بالا وایساده بودن و انگار نه انگار.. ولی خب بذار دامبول و دیمبول شون تموم بشه به حسابشون می رسم..

هه..بهشون میگیم عمه مون مرده میگن به ما چه..عوضیا..یه به ما چه ای نشونتون بدم کِیف کنید..

صداش قطع شد ولی صدای فریاد اعتراض امیز مهمونا بلند شد که ازش می خواستن بازم بخونه..
خواستیم بریم جلو که دیدم باز صدای گیتارش بلند شد..

ترلان :ای بابااااااا..انگار دست بردار نیستن..نکنه تا صبح می خوان بزنن و بخونن؟!..
تارا مثلا اروم زیر گوش ترلان گفت:حالا بی خیال شو تا صدای تانیا رو در نیاوردی..بذار گوش کنیم ببینیم چی می خونه..انگار اومدیم کنسرت مفتی..

ترلان خندید..منم که شنیده بودم چپ چپ به تارا نگاه کردم که تند سرشو برگردوند..ناخداگاه لبخند زدم و منم از روی اجبار گوش کردم..

صداش انصافا عالی بود..از اون بهتر گیتار زدنش بود..ولی همه شون بخوره تو سرشون که ادم نیستن..
داشت اهنگ " شیفته از سعید اسایش" رو می خوند..شاد و جذاب بود..

با کمال تعجب دیدیم اومد تو بالکن و لب پله نشست..همونطورکه گیتار تو دستاش بود می زد و می خوند..بشمار سه جمعیت دروش جمع شدند..هر کدوم یه سمت نشستند..

به راحتی می دیدیمش که روی اولین پله نشسته بود و با صدای فوق العاده جذابی می خوند..ژست خاصی گرفته بود و تماما سرش پایین بود..مهمونا هم هماهنگ با صداش دست می زدند..


*چه حس خوبیه وقتی*
*دست هات تو دستامه*
*اونقدر تو خوبی عزیزم*
*هر جا هستی جامه*
*گم میشم توی خیالت*
*تا با تو پیدا شم*
*میخوام تا آخر دنیا*
*هر جا باشی باشم*
*دلم میره برات*
*نگو که دیره برات*
*دلی تو سینمه*
*که درگیره برات*
*خوبه حالم با تو*
*خوش به حالم با تو*
*زندگی میکنم
*تو خیالم با تو*
*خیلی نازی ۲))*
*نده منو دیگه نازی بازی*


به تارا و ترلان نگاه کردم..مبهوتش شده بودن..مخصوصا تارا..همیشه عاشق موسیقی و اهنگ بود..ولی عشقش به حیوونای عزیزش باعث شده بود دنبالش رو نگیره و به همین علاقه ی خشک و خالی بسنده کنه..

راشا سرش رو بلند کرد و نگاه خیره ش رو به ما دوخت ..نگاهش از روی من و ترلان رد شد..و زل زد به تارا..
نگاهم بین هر دوتاشون در رفت وامد بود..تارا هیچ عکس العملی نشون نمی داد..فقط نگاه می کرد..ولی راشا همراه اینکه می خوند و گیتار می زد لبخند جذابی هم به روی لباش داشت..



*نمیتونم از تو دیگه*
*چشم بردارم*
*دست خودم نیست خوب*
* خیلی دوست دارم*
*یه جوری میخوامت *
*که همه کور میشن*
*به من و عشق تو*
* همه مشکوک میشن*
*خیلی نازی، خیلی نازی*
*نده منو دیگه نازی بازی*


داشت با چشماش تارا رو درسته قورت می داد..عجب عوضی بودا..
دیدم تارا عین خیالش نیست تند بازوش رو گرفتم کشیدمش سمت خودم..بیچاره کُپ کرده بود..

تارا معترضانه گفت :چته؟!..تو حس بودما..خیلی باحال می خونه لامصب..
تکونش دادم و زیر لب گفتم :حرف نباشه..مگه ندیدی چطور با چشماش داشت می خوردت؟..تو هم که انگار نه انگار..

تارا نگاهش کرد :نه بابا..متوجه نشدم..گفتم که تو حس بودم نفهمیدم..
ترلان با لبخند گفت :همچین زل زده بودی بهش که اونم تند تند لبخند تحویلت می داد..لابد پیش خودش فکرکرده دخترِ از خداش بود..

تارا اخم کرد وبا حرص گفت :غلط کرده اگر همچین فکری کرده..خوب منکر اینکه خوب می خونه نمیشم ولی چشاشو در میارم اگه بخواد هیزبازی در بیاره..

نگاهی بهشون انداختم..دیگه نمی زد و اطرافیان براش دست می زدند..کم کم جمعیت پراکنده شدن و یه عده رفتن تو..یه عده هم بیرون موندن..

راشا تنها داشت به گیتارش ور می رفت..رادوین هم به ستون تکیه داده بود و اینورو نگاه می کرد..رایان هم یه دختر قد بلند با موهای بلوند و لباس فوق العاده باز کنارش ایستاده بود و دستشو دور بازوی اون حلقه کرده بود..

طولی نگذشت که یه دخترسریع از بین جمعیت رد شد و به طرف راشا رفت..درست کنارش نشست و از اون فاصله نمی شنیدم چی میگن..
موهای مشکی بلند که دورش ریخته بود.. ولی لباسش باز نبود..یه شلوار جین مشکی ویه بلوز استین کوتاه سفید..
فقط رادوین تنها ایستاده بود..هه..حتما دوست دختراشونن..پس چرا سر این یکی بی کلاه مونده؟!..

رو به تارا و ترلان که همونطور به پسرا خیره شده بودن گفتم :به چی نگاه می کنید؟..نقشه مون رو یادتون رفته؟..دیگه وقتشه..

تارا سرشو تکون داد وگفت :پس من رفتم..
تند از کنارمون رد شد..ترلان نگام کرد :بریم؟..
به پسرا نگاه کردم :بریم..

هر دو به طرف ویلای خودمون حرکت کردیم..می تونستم ندیده حدس بزنم که چقدر تعجب کردن..حتما پیش خودشون فکر می کردن که الان میریم پیششون و باز اعتراض می کنیم..
هه..از اون بدتر انتظارشون رو می کشه..







ادامه دارد....

قرعه به نام سه نفر 16

رایان بازوی ترلان رو در چنگ داشت..راشا هم تارا و رادوین هم تانیا رو اسیر خودشان کرده بودند..
دخترا به ون تکیه دادند..بدنه ی سمت چپِ ون تانیا..بدنه ی سمت راست ترلان و پشت ون تارا..
هر کدام با شخصی که از سوی اون مورد اذیت قرار گرفته بودند می خواستند تسویه حساب کنند..
کاری که پسرها می خواستند بکنند تلافی تمام اذیت های ان دو بود..
غرور بیجای دخترا..لج و لجبازی های بچگانه..حرف ها و درشتی هایی که نسبت به پسرا به زبان می اوردند..
همه و همه باعث شده بود چنین تاوانی پس بدهند..سخت نبود ولی می توانست فراموش نشدنی باشد..
*****************
" رایان "

رادوین موزیک گذاشته بود و کسی صدای کسی رو نمی شنید..
طرف حساب من این دختر بود..مثل بید به خودش می لرزید..هه..واقعا حقش بود..یاد کاری که با من کرد افتادم..اون روز از بس جونمو خاروندم کم مونده بود پوست تنمو با ناخنام بکنم..اگر راشا به دادم نمی رسید حتما همینطور می شد..
مطمئن بودم کار خودشه..اون شب پشت پنجره کشیک می داد تا ببینه چی میشه..بعد هم خیلی زود خودشو مخفی کرد..همیشه با حرفاش بهم نیش می زد..

رفتم جلو تو فاصله ی خیلی نزدیکش ایستادم..از ترس نفس نفس می زد..خوشم می اومد..
-دختره ی بی عار ودرد..چیه؟..بچه پولداری دیگه..تو چه میدونی درد چیه؟..چه می دونی فکر و خیال چیه؟..چه می دونی مشکل و چک و سفته ودربه دردی چیه؟..هـــان؟..

چونه ش رو گرفتم تو دستم..جیغ خفیفی کشید..صورتمو بردم جلو و زیر گوشش گفتم :نترس..هنوز که باهات کاری ندارم..
--ت..تو رو خدا..و..ولم کن..چی از جونم می خوای؟..
-اََََََه..بسه دیگه هی این جمله رو تکرار نکن..به وقتش می فهمی چی از جونت می خوام خوشگله..خیلی دوست داری خواسته م از جونت باشه اره؟..
با وحشت گفت :ن..نــــه..
خندیدم و گفتم :خیلی دوست داری کل کل کنی؟..با پسرا یکی به دو کنی و حرصشونو در بیاری؟..عاشق این هستی که عذاب دادنشون رو ببینی اره؟..

همچین سرش داد زدم که تو جاش پرید و با لکنت گفت :ن..نه ..به خدا من کاری به پسرا ندارم..تو فکر کردی من چه جوریم؟..م..من اصلا پسر جماعت رو تحویلم نمی گیرم..

چونه ش رو نوازش کردم و گفتم :خوب کاری می کنی..بهتره از این به بعد هم هیچ پسری رو تحویل نگیری..سرت تو کار خودت باشه..این خوبه..اوکی؟..

با لحنی که شَک هم چاشنیش بود گفت :تو..تو کی هستی؟..این حرفا رو واسه چی می زنی؟..

مشکوک شده بود..نمی خواستم اینطور بشه..
برای اینکه ذهنشو منحرف کنم و یه وقت دنبال جوابش نباشه اروم شالشو باز کردم..ترس برگشت تو وجودش..خودشو محکمتر به ون چسبوند..
***********************
" رادوین "

با لبخند خاصی به طرفش رفتم..صدای قدم هامو شنید و رفت عقب..تا حدی که پشتش کاملا به ون چسبیده بود..حسابی ترسیده بود و به خودش می لرزید..منم همینو می خواستم..ترس تا سر حد مرگ..

دختره ی عوضی..به من میگه نامرد؟..تازه به دروان رسیده؟..هه..حالیت می کنم دخترجون..
دستامو گذاشتم دو طرفشو اروم گفتم :چیه؟..ترسیدی؟..اره؟..بدجور داری می لرزی..می دونی چیه؟..

صورتمو بردم جلو..دقیقا کنار صورتش ..ادامه دادم :عاشق اینم که اینجا وایسم و ببینم که از زور ترس و لرز داری پس میافتی..

خواست دهانشو باز کنه و حرف بزنه که دستمو محکم روی دهانش گذاشتم و فشار دادم :ساکت شو..شنیدی؟..سا..کت..شو..می خوای چی بگی؟..می خوای توهین کنی؟..می خوای بگی عوضی با من چه کار داری؟..اره؟..خب من برات گفتم تو دیگه زحمتشو نکش..تو فرض کن من عوضی و پستم..اصلا هر چی دلت می خواد فکر کن..

با سر انگشتم صورتشو لمس کردم..چون دستم جلوی دهانش بود هیچی نمی گفت ولی صداشو نامفهوم می شنیدم..
تکون می خورد با صدای بلند گفتم :تکون نخور..وگرنه..
دیگه تکون نخورد..ولی هنوز هم بدنش لرزش داشت و اینو خیلی خوب حس می کردم..

-یادته امشب جلوی در چیا می گفتی؟..دور برداشته بودی اره؟..چار دیواری اختیاری؟..فکر کردی چون پولداری هر غلطی دلت خواست می تونی بکنی؟..بچه مایه داره بی دردی دیگه..لوس ومامانی بار اومدی..برای همین پسرا رو اذیت می کنی؟..باهاشون کل کل می کنی و تا پای عذاب می کشونیشون؟..با زبون تند و تیزت اتیششون می زنی اره؟..

با دادی که سرش زدم به گریه افتاد..دستمو برداشتم..
با ناله گفت :نه..به خدا نه..من..من..
-بسه..ببند دهنتو..

مکث کوتاهی کرد وبا شَک گفت :تو واسه چی اینا رو بهم میگی؟..اصلا تو این چیزا رو از کجا می دونی؟..کی هستی لعنتی؟..
هه..پس مشکوک شده بود..

-تو منو نمی شناسی ولی من تو رو خیلی خوب می شناسم..حتی نامزد عزیزت روهان رو..اونم یه خرپوله عوضیه مثل تو..

با تعجب گفت :تو اینا رو از کجا می دونی؟..بگو کی هستی؟..چی می خوای؟..پول؟..
قهقهه زدم و گفتم :کی هستم بماند ولی پولات اَرزونیه خودت و وجود پول پرستت..

--پ..پس چی؟..چی می خوای؟..
اروم گوشه ی شالش رو تو دستم گرفتم..
نمی دونم چی حس کرد که با ترس گفت :ن..نــــه..
*******************
" راشا "

اوخی..مثل گنجیشکی که تو چنگال گربه اسیر شده باشه این موش کوچولو هم تو دستام به خودش می لرزید..
وای که چه لذتی داشت دیدن چنین صحنه ای..
هنوز هم یادم نمیره که اون روز به خاطر این دختر کوچولوی شیطون چی کشیدم..هیچ وقت از تلافی کردن خوشم نمی اومد..ولی اینبار فرق می کرد..

چسبوندمش به بدنه ی ون..صدای موزیک فضا رو پر کرده بود..دم رادوین گرم ما رو اورده بود جایی که پشه هم پر نمی زد..تاریک و ساکت..فقط نور چراغ جلوی ون اون اطراف رو روشن کرده بود..

بازوهاشو تو دستم فشار می دادم و از لرزش بدنش لذت می بردم..
-نمی دونی وقتی میبینم اینطوری از ترس داری به خودت می لرزی چقدر لذت می برم..

بازوهاشو کشید ولی ولش نکردم..
پرخاشگرانه گفت :بکش کنار عوضی..دستتو بردار..

صورتمو بردم جلوی صورتش و اروم گفتم :عمرا..تازه می خوام کارمو باهات شروع کنم..
هم تعجب کرده بود و هم ترسیده بود:چ..چه کاری؟..کثافت می خوای چکار کنی؟..

نچ نچ کردم وگفتم :اگر بخوای همینطوری یه ریز منو ببندی به فحش و ناسزا کارمو زودتر تموم می کنم..بدون اینکه بهت رحم کنم کوچولو..

دهانشو باز کرد که یه چیزی بگه ولی بستشو منصرف شد..
-افرین دخترخوب..نمی دونستم انقدر حرف گوش کنی..

شالشو باز کردم و انداختم رو شونه ش ..بوی عطرش همونی بود که اون روز توی کابینِ چرخ و فلک حسش کرده بودم..
نفس عمیق کشیدم و اروم گفتم :این عطری که به خودت زدی میگه پسر کارو تموم کن لفتش نده..چکار کنم؟..به حرفش گوش کنم؟..
با ترس گفت :ن..نـــه..تو..تورو خدا نه..
با خنده گفتم :ولی دلم یه چیز دیگه میگه..دوست دارم به حرفش گوش کنم..

خندیدم ولی اون بیشتر می لرزید..به بازوهاش دست کشیدم..دیگه داشت میافتاد که محکم گرفتمش..
-چ شد؟..خوشت اومد؟..اخه داری پس میافتی..
با لکنت گفت :خفه شو..خیلی پستی..دستتو بکش..
تو صورتش خیره شدم..اشکاش صورتشو خیس کرده بود..
سکوتم رو که دید با ناله گفت :تو رو خدا به من دست نزن..با من کاری نداشته باش..هر چی که بخوای بهت میدم..پول..طلا..حتی جونمو..ولی..ولی به پاکیم کاری نداشته باش..ن..نمی خوام اونو ازم بگیری..تو رو خدا..

نمی دونم چی شد..به خاطر چی بود؟..ولی..دستام از روی بازوهاش سُر خورد و افتاد..
هق هق می کرد..فکر می کرد می خوام بهش تجاور کنم؟!..
ولی قصد ما سه نفر فقط ترسوندن اونا بود..هیچ کدوم کاری باهاشون نداشتیم..

این دختر چی داشت می گفت؟!..پاکیشو بگیرم؟!..من؟!..راشا؟!..اصلا همچین غلطی تو خونم بود؟!..اینکه بخوام پاکی و نجابته یه دختررو..

کلافه تو موهام دست کشیدم..ازش فاصله گرفتم..نشست رو زمین..دیگه گریه نمی کرد ولی هق هق می کرد..

به بچه ها نگاه کردم..رادوین و رایان جلوی ون داشتن باهم حرف می زدند..به طرفشون رفتم..

-دخترا کجان؟..
رایان :تو ون..حسابی ترسیدن..تو چکار کردی؟..
-اونم ترسیده..فکر می کنم دیگه کافی باشه..برگردیم؟..
رادوین سرشو تکون داد وگفت :اره..برو بیارش ..

به طرفش رفتم..همین که بازوشو گرفتم با ترس جیغ کشید..
- نترس دختر..کاریت ندارم..راه بیافت..
--ک..کجا؟..
- هر جا بِه از اینجا..د راه بیافت تا پشیمون نشدم..

دیگه چیزی نگفت..همگی سوار شدیم و حرکت کردیم..

دخترا رو نزدیک ویلا ولشون کردیم و با ون برگشتیم عقب..
سر خیابون پیاده شدیم و به همون سمتی که دخترا بودن دویدیدم..تا خود ویلا دنبالشون رفتیم تا اتفاقی نیافته..وقتی از جانب اونها مطمئن شدیم برگشتیم..
ون واسه یکی از دوستام بود و گفته بود همون شب تحویلش بدم..
بچه ها هم سه نفر از دوستام بودن که وقتی ماجرا رو براشون گفتم بی چون و چرا قبول کردن..
ریسک داشت ولی می ارزید..
*******************

دخترا وارد ویلا شدند ..تا خود ویلا هر سه سکوت کرده بودند..


توی سالن نشسته بودند..
تانیا نیم نگاهی به خواهرانش انداخت و با تک سرفه ای گفت :صداشون که اشنا نبود..یعنی قصدشون از اینکار چی بود؟..

ترلان نگاهش کرد و سرش را تکان داد:من که کاملا گیج شدم..سه تا مرد..با ریش و سبیل و عینک های ته استکانی..
لباشو کج کرد و ادامه داد :والا توش موندم که اگر قصد و غرضی هم داشتن پس چرا کاری نکردن؟!..

تارا:اصلا کی بودن؟!..چی بودن؟!..با ما چکار داشتن؟!..اگر می خواستن بهمون اسیب برسونن پس چرا بَرِمون گردوندن؟!..یه جای کار می لگنه ولی کجاش رو نمی دونم..

تانیا نفس عمیق کشید و گفت :منم مثل شما دوتا..امشب خیلی خیلی ترسیده بودم..تعریف کنید ببینم چی شد؟..
ترلان و تارا به نوبت اتفاقاتی که بین خودشان و پسرا افتاده بود را برای تانیا تعریف کردند..او هم همه چیز را برای خواهرانش توضیح داد..

هر سه متعجب بودند و سر از کار ان سه مرد مشکوک و مرموز در نمی اوردند..ولی ذهنشان حسابی مغشوش بود..
تارا با نگرانی گفت :جونه من دیگه شما دوتا نرید دمِ در مثل امشب سه تا نره غول رو با خودتون به اسم پلیس بیارید تو خونه..امشب تا چند قدمی مرگ رفتم و برگشتم..چیزی نمونده بود قلبم از کار وایسته..

ترلان اخم کرد :به ما چه ربطی داره؟..ازشون کارت خواستیم نشون دادن..حکم خواستیم رو کردن..دیگه چیزی نمونده بود و جای شک و شبهه ای هم نبود..تو هم جای ما بودی می ذاشتی بیان تو..درضمن 3 تا نبودن 6 تا بودن..بعد شدن 3 تا..

تانیا سرش را تکان داد و گفت :درسته..ولی اخه واسه چی اینکارو کردن؟..بدجور مخمو کار گرفته..
تارا لبخند زد و گفت :امشب هر سه تامون همینجوری شدیم..نکنه باز برگردن؟!..
ترلان با ترس نگاهش کرد :وای نه..خدا نکنه..فکرشو هم می کنم چهارستون بدنم میره رو ویبره..
تارا خندید و نگاهش کرد..

تانیا چشمانش را ریز کرد:من به یه چیزایی مشکوکم..ولی بی خیال بعد معلوم میشه..
تارا و ترلان با کنجکاوی نگاهش می کردند..
گویا از نگاه تانیا همه چیز را خوانده بودند که تارا گفت :منظورت اینه که..
تانیا فقط سرش را تکان داد..ترلان گفت :اخه..یعنی انقدر عوضین؟..

تانیا لبانش را جمع کرد و گفت :نمی دونم..گفتم که بعد معلوم میشه..مطمئنم اگر کارخودشون بوده باشه زود لو میرن..فقط صبر کنید..
تارا:اگر اونا نبودن چی؟..
تانیا:سوالاشون مشکوک بود..کاراشون هم تابلو بود..ولی بازم صبر می کنیم ببینیم چی میشه..
***************
تانیا با شنیدن صدای زنگ تلفن از اتاقش بیرون امد..خمیازه ای کشید وبه اطرافش نگاه کرد..کسی توی سالن نبود..
با چشمانی خمار گوشی تلفن را برداشت..همزمان نگاهی به ساعت روی میز انداخت..6 صبح بود..

-الو..
صدای هراسان خدمتکار عمه خانم توی گوشی پیچید :الو..تانیا خانم ..سلام..
تانیا با شنیدن صدای او که وحشت درش کاملا پیدا بود چشمانش را کامل باز کرد..
همانطور که با نوک انگشت انها را ماساژمی داد گفت :سلام..چی شده؟!..چرا هراسونی؟!..

خدمتکار با گریه نالید:خانم جون..خانم جون..خانم جون..
تانیا کلافه و نگران گفت :خانم جون وچی؟!..واسه عمه خانم اتفاقی افتاده؟!..د اخه یه چیزی بگو..

در همون حال که گریه می کرد برای تانیا توضیح داد :دیشب خانم جون حالشون بد شد..رسوندیمش بیمارستان..ولی..ولی دم دمای صبح..
تانیا مضطرب گوشی را در دستش جا به جا کرد و داد زد :حرفتو بزن..سکته م دادی..عمه خانم چی شده؟!..حالش خوبه؟!..

گریه ش شدت گرفت :تانیا خانم..خودتون رو برسونید اینجا..جنازه تو سردخونه ست..گفتن باید وُراث یا نزدیکانش بیان تا جنازه رو تحویل بدیم..تو رو خدا زودتر بیاید..

گوشی از دست تانیا رها شد..زانوانش خم شد و روی زمین نشست..دستش را به سرش گرفت و تا به خودش بیاید قطرات اشک صورتش را خیس کرده بود..

تارا و ترلان که با شنیدن صدای تانیا بیدار شده بودند هر کدام ازاتاقهایشان بیرون امدند..
با دیدن تانیا در ان وضعیت به طرفش دویدند..

تارا با دیدن چشمان به اشک نشسته ی او گفت:تانیا..چی شده؟..چرا گریه می کنی؟!..
ترلان با نگرانی رو به او گفت :تانیا..یه چیزی بگو..تانیا با تو هستم..

چشمش به گوشی تلفن افتاد..برداشت ولی تماس قطع شده بود..به شماره روی گوشی نگاه کرد..منزل عمه خانم بود..

ترلان :داشتی با تلفن صحبت می کردی؟!..از خونه ی عمه خانمه..چی شده؟!..
تانیا سرش و بلند کرد و اروم و گرفته گفت :عمه خانم..دیشب حالش بد میشه می برنش بیمارستان..خدمتکارش زنگ زد بگه تموم کرده و باید بریم جنازه ش رو تحویل بگیریم..

هر دو مات و مبهوت به تانیا نگاه می کردند..باورشان نمی شد..عمه خانم..

هر دو کنارش نشستند..ترلان بغض کرده بود که در اثر ان قطرات اشک اروم از چشمانش به روی گونه هایش چکید..
تارا که هنوز مبهوت به ان دو نگاه می کرد چشمانش به اشک نشست..هنوز هم باور نکرده بود که انچه شنیده است حقیقت داشته باشد..

لرزان پرسید :د..داری شوخی می کنی اره؟!..ع..عمه خانم مرده تانیا؟!..
تانیا به هق هق افتاد و گفت :اره..حقیقت داره..اون دیگه زنده نیست..تا الان اونو داشتیم..کسی که به فکرمون بود ..جدا از بقیه ی اعضای فامیل ما رو فراموش نکرده بود..الان دیگه..

ادامه نداد و سرش را روی زانوانش گذاشت..ترلان از جا بلند شد و چند برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشت..به خواهرانش داد و خودش هم اشک هایش را پاک کرد ولی باز هم صورتش خیس شد..

ترلان :زود باشید..باید زودتر بریم ببینم اونجا چه خبره..
با زدن این حرف بی معطلی به طرف اتاقش رفت..تارا اشک هایش را پاک کرد و بدون حرف به طرف اتاقش رفت..
با اینکه دل خوشی از عمه خانم نداشت ولی هیچ وقت مرگ را به او نمی دید..
الان هم حس می کرد بزرگترین حامیشان را از دست داده است..
*****************
تو مسیر خانه ی عمه خانم هر سه سکوت کرده بودند..

دیشب به خاطر ان اتفاق و شوکی که بهشان وارد شده بود دیر خوابشان برده بود..و الان هم با شنیدن این خبر اوضاع و احوالشان دگرگون بود..

چشمان هر سه به اشک نشسته بود و کسی قصد نداشت سکوت بینشان را بشکند..
تا اینکه رسیدند..
روهان دم در با گوشیش حرف می زد و راه می رفت..با دیدن ماشین تانیا ایستاد..                       



**********************************************

تانیا ماشین را جلوی خانه متوقف کرد ..هر سه پیاده شدند..
روهان با دیدن انها تماسش را قطع کرد .. نگاهش مستقیما به سمت تانیا بود..ولی تانیا از شنیدن خبر فوت عمه خانم هنوز هم گرفته بود و چشمان زیبایش به اشک نشسته بود..

بی توجه به روهان وارد باغ شدند..جمعیت زیادی توی حیاط جمع شده بودند..
عمو خسرو همراه پسر بزرگش سروش و دخترش سها و همسرش ملوک توی باغ ایستاده بودند..
سروش با همراهش حرف می زد و سها کنار مادرش ایستاده بود..عمو خسرو هم با خدمتکار حرف می زد..

با دیدن دخترا از او فاصله گرفت و به طرفشان رفت..
دخترا به خاطر بغض توی گلو صدایشان گرفته بود..

سلام کردند و عموخسرو هم سرد جوابشان را داد..دلشان گرفت..
عمو خسرو برادرناتنی پدرشان بود ولی هیچ وقت نتوانسته بود جای خالی پدر را برای برادرزاده هایش پر کند..
به ظاهر عمویشان بود ولی هیچ مهربانی و عطوفتی در رفتارش با برادرزادگانش نشان نمی داد..
عمه خانم هیچ گاه او را برادر خود نمی خواند..گرچه انها خواهر و برادر تنی نبودند..و تنها پدر دخترا ..
"احسان" برادر خونی او بود..همیشه از رفتار و کردار خسرو انتقاد می کرد..

پدر انها دارای 2 همسر بود که خسرو از زن دوم پدرشان بود..ولی زودتر از احسان ازدواج کرد و پسرش سروش از تانیا 1 سال بزرگتر است..

بر خلاف پدرش پسر فهیم و مهربانی ست..اما سها مغرور و بد اخلاق است که در این زمینه از پدرش به ارث برده است..

ملوک خانم هم چون پسرش ارام و مهربان است..سروش جوانی قد بلند و با هیکلی نه چندان لاغر.. با چشمانی مشکی و پوست گندمی..موهای بلند و لخت که به سمت بالا شانه زده بود..چهره ش مردانه و در عین حال گیرا بود..

تانیا و ترلان را چون خواهران خود دوست داشت ولی تارا..او را جور دیگری می دید و رنگ نگاهش برادرانه نبود..
تارا شیطون و پر سر و صدا بود ولی سروش ارام و میشه گفت تا حدودی احساساتی بود..
غرور مردانه ای داشت که مختص به خودش بود..ولی چون بیشتر مواقع ارام بود کمتر کسی می توانست غرورش را به چشم ببیند..

چند باری که خواسته بود از علاقه ش به تارا حرفی بزند به نحوی خود را کنار می کشید..یا نمی توانست و یا اینکه عموخسرو چنین اجازه ای به او نمی داد..
او به اینکه پسرش با تارا ازدواج کند علاقه ای نشان نمی داد..هیچگاه از احسان خوشش نمی امد و حالا هم دخترانش را به همان چشم می دید..
دخترا همیشه ازسردی کلام و غرور چشمان عموی ناتنیشان ناراحت می شدند و حس اینکه واقعا بی پشت و پناه هستند در انها قوی می شد..
ولی با وجود عمه خانم این حس کمتر خودش را نمایان می کرد ولی حالا..

صدای خشک عمو خسرو را شنیدند: تازه رسیدیم..داریم میریم دنبال جنازه..شماها همینجا باشید تا برگردیم..
تانیا: نه عمو جان..ما هم باید بیایم..
اخم کرد و محکم گفت :گفتم همین جا باشید حرفی هم نباشه..

سروش را صدا زد..سروش برگشت .. با دیدن دخترا مکالمه ش را قطع کرد و به طرفشان رفت..
عموخسرو هم به سمت ماشینش رفت..
سروش با لبخند کمرنگی جواب سلام دخترا را داد ..
نگاهش روی صورت تارا ثابت ماند..چشمان تارا به خاطر اشک سرخ شده بود و اخم کمرنگی بر پیشانی نشانده بود..از حرف های عمو خسرو دلگیر بود..
تارا نمی دانست که سروش به او علاقه دارد..

ارام سلام کرد که سروش هم جوابش را داد..ولی همچنان نگاهش می کرد..بدون اینکه کلامی بر زبان بیاورد..

تارا که سنگینی نگاه سروش معذبش می کرد گفت :چیزی شده ؟..
سروش به خودش امد..با لبخند نگاه از او گرفت و گفت :نه..مگه قراره چیزی شده باشه؟..فقط داشتم..داشتم..

من من کنان به تارا نگاه کرد و ادامه نداد..تارا ابروهایش را بالا انداخت :ظاهرا عمو میخواد با تو بره دنبال جنازه درسته؟..
سروش سرش را تکان داد و گفت :اره..درضمن بهتون تسلیت میگم..به هر حال عمه خانم به شماها نزدیک تر بود..
تانیا جواب داد :ما هم تسلیت میگیم..ولی این حرف درست نیست..عمه خانم همه ی ماها رو به یه اندازه دوست داشت..درسته که الان دیگه بینمون نیست ولی همه ی ما می دونیم که عمه خانم زن مغروی بود و احساساتش رو خیلی راحت بروز نمی داد..

سروش با سر حرف تانیا را تایید کرد..نگاهش را از روی صورت او برداشت و به تارا دوخت..این نگاه ها تانیا و ترلان را به شک انداخته بود..

تارا هم معذب شده بود تا اینکه عموخسرو سروش را صدا زد..زیر لب " ببخشید " گفت و به طرفش رفت..
زن عمو ملوک و سها روی بالکن ایستاده بودند..دخترا به همان سمت رفتند..

تانیا به تارا نگاه کرد و گفت :سروش مشکوک می زد..چرا اینجوری زل زده بود به تو؟!..
تارا شونه ش رو بالا انداخت و گفت :من چه می دونم..لابد یه چیزی خورده تو سرش طفلکی..تا حالا ندیده بودم اینجوری کنه..

ترلان با حرص میان حرفشان پرید وگفت :سروش رو بی خیال..از عموخسرو حرصم گرفته شدیـــــــد..اخه چرا نذاشت باهاشون بریم؟..

تانیا پوزخند زد وگفت :چون زیادی مغروره و حق به جانب حرف می زنه..من که توی این موقعیت حوصله ی چونه زدن باهاش رو نداشتم وگرنه هر طور شده دنبالشون می رفتم..

تارا به بالکن اشاره کرد وگفت :اونجا رو نگاه..سها همچین باغ رو زیر نظر گرفته انگار نه انگار امروز تشییع جنازه ی صاحب این خونه ست..مثل همیشه بی خیاله..تقصیری هم نداره..عمه خانم انقدر که به مورچه های تو خونه ش توجه می کرد اینو داخل ادم هم حساب نمی کرد..

ترلان :اونم یکیه مثل باباش..فقط سروش توی اینا یه چیز دیگه ست..اخلاقش زمین تا اسمون با عموخسرو فرق می کنه..بیشتر شبیه به زن عمو ملوکه..

با شنیدن صدایی از پشت سر برگشتند..روهان به طرفشان می دوید و تانیا را صدا می زد..
تانیا با اخم برگشت و قدمهایش را تند برداشت ولی روهان جلویش ایستاد و لبخند پیروزمندانه ای زد..
تانیا گنگ نگاهش کرد..

دخترا به بالکن نگاه کردند..زن عمو و سها با کنجکاوی مسیر نگاهشان به سمت انها بود..
********************
رادوین و راشا سر نقشه ای که کشیده بودند با هم حرف می زدند و گاهی هم صدای قهقهه یشان توی سالن می پیچید..
رایان کلافه توی اشپزخانه نشسته بود..دستانش را روی میز گذاشت و سرش را روی ان قرار داد..

چند دقیقه گذشته بود که دستی روی شانه ش نشست..
سرش را بلند کرد...

قرعه به نام سه نفر15

یه کم که گذشت دیدم مسیر ویلا رو در پیش گرفته..
-داری میری ویلا؟!..
--نه..
-ولی این..
--گفتم که نه..
زهرمار و نه..داره میره سمت ویلا اونوقت میگه نه..پس کدوم گوری داریم میریم؟!..دلم می خواست همینو بلند بهش بگم ولی حال و حوصله ی داد و بیدادش رو نداشتم..

یهو ماشین رو منحرف کرد و پیچید تو یه راهه باریک که دور تا دورش دار و درخت بود..قلبم اومد تو دهنم..وای خدا داره منو کجا می بره؟!..تا الان خیالم راحت بود که داریم یک راست میریم ویلا..ولی الان ..

-کجا میری؟!..
--صبر کن می فهمی..
-نه..تا ندونم کجا میری ..
--چکار می کنی؟!..می پری بیرون؟!..
بچه پررو حالا که خبری از بغض و اشک و آه نبود داشت سواستفاده می کرد..خودش تو پررویی روی همه رو سفید کرده اونوقت به من میگه سنگه پا..
جدی گفتم: اره می پرم..
مثلا دستمو بردم سمت دستگیره که تیک..قفل مرکزی رو زد..با حرص برگشتم نگاش کردم..نگاش شیطون بود..

یه لبخنده دخترکش تحویلم داد و چشم وابرو اومد: حالا اگه تونستی بپر پایین..
دندونامو رو هم ساییدم: خیلی عوضی هستی..می دونستی؟..
ریلکس گفت:نه..ولی الان فهمیدم..دمت گرم که گفتی..
-پررووووو..

غش غش خندید..نگام کرد و گفت: می دونی چیه؟!..جدیدا تحقیقات نشون داده کلمه ی " پررو" تو جمله ی دخترا به معنای " اخ جون "ه ِ..حالا راستشو بگو.. حقیقت داره؟!..
دهنم از این همه رویی که داشت باز مونده بود..گیره چه ادمه زبون نفهمی افتادم..حرف تو گوشش که نمیره هیچ یه چیزی هم قلمبه تحویله ادم میده..

دست به سینه با اخم و ابروهای گره کرده از پنجره زل زدم بیرون..پیشش ادم لال مونی بگیره بهتر از اینه که با نیش و کنایه هاش ضایع بشه..

به خودم که اومدم دیدم ماشینو نگه داشته..یه نگاه به اطرافم انداختم..جز درخت هیچی نبود..
-اینجا دیگه کجاست؟!..
--هیچ جا..ولی نترس جای بدی نیست..

پوزخند زد و پیاده شد ..با تردید نگاش کردم..رفت جلوی ماشین و به کاپوت تکیه داد ..دو دل بودم که پیاده شم یا نه..ولی تا کی بشینم اینجا؟!..بالاخره دل و زدم به دریا و پیاده شدم..
ولی همونجا وایسادم و به ماشین تکیه دادم..جای باحالی بود..دنج..خلوووووت..ساکت و ..اروم..یهو چشمام تا اخرین حد گشاد شد..وای..من..اون..اینجا.. تنها..جای خلوت و دننننج؟!..

خواستم برگردم و بهش بگم چرا اینجاییم که دیدم خودش داره میاد طرفم..قلبم اومد تو دهنم..اب دهانم رو قورت دادم و سعی کردم اروم باشم..
وای دیوونه نشه یه بلایی سرم بیاره؟!..ولی نه ..ترس نداره..مطمئنم اهلش نیست..
هی داشتم خودمو دلداری می دادم و در اصل خودمو گول می زدم که صداش از جا پروندم..با تعجب نگام کرد..درست رو به روم وایساده بود..

-ه..هان؟!..چی گفتی؟!..
--هیچی..میگم کجایی؟!..
-همینجا!..
--پس چرا هر چی صدات می زنم جواب نمیدی؟!..
مکث کردم..تک سرفه ای کردم و خونسرد گفتم: چی می خواستی بگی..می شنوم..فقط زود باش..تارا ویلا تنهاست باید برم پیشش..
سکوت کرده بود.. د بنال و خلاصم کن دیگه..تا دق نده ادمو که ول کن نیست..

سرشو زیر انداخت..بعد از چند لحظه وقتی بلند کرد تو چشمام خیره شد..نگاهش یه جوره خاصی بود..چطور معنیش کنم؟!..همه چیز تو خودش داشت..خشم..غیرت..ندامت..و..حتی ..اون چیزی که ازش فرار می کردم..

یه قدم اومد جلو که بیخ تا بیخ چسبیدم به ماشین..رنگم پریده بود..حال و روزمو که دید سرجاش وایساد..
یهو با صدای بلند گفت:اون مرتیکه کی بود؟..
با تعجب نگاش کردم: کی؟!..
--ترلان خودتو نزن به اون راه..همونی که جلوی دانشگاه داشت باهات گپ می زد..
منظورش فرامرز بود..یکی نیست بگه به تو چه؟!..ولی من که بودم..

-فکر نکنم مسائله خصوصیه زندگیم به تو ربطی داشته باشه..
فاصله ش رو کمتر کرد..ضربان قلبم از اونطرف بالاتر رفت..حالا خوبه از جاش کنده شه..وای.
.
داد زد: د مربوطه لعنتی..وگرنه مرض نداشتم که بپرسم..
هی عربده می کشید..نمی تونه عین ادم حرف بزنه؟..منم شدم عین خودش..
صدامو انداختم پسه کله م و گفتم:هان؟!..چیه؟!..چرا اینجوری می کنی؟!..خیالات برت داشته؟!..
--اره تو اینجوری فکر کن..
-همینم هست..

کلافه تو موهاش دست کشید ..صورتش سرخ شده بود..چشماشو باریک کرده بود و هی به پشت گردنش دست می کشید..
نگام افتاد به رگ گردنش ..ورم کرده بود شدیددددد..

مثلا خواست ارومتر حرف بزنه ولی بازم تُن صداش بالا بود..
--ترلان بگو کی بود خَلاصم کن..داری دیوونه م می کنی..
تو دلم گفتم دیوونه هستی ولی مثل اینکه خودت خبر نداری..ترجیح دادم یه کم کوتاه بیام که یه وقت دیوونه بازیاش کار دستم نده..

-خودش که گفت..از اشناهامون بود..
--کی؟!..
-حالا من بگم تو می شناسی؟!..گرچه حتما می شناسیش..
کنجکاو نگام کرد..منتظر بود بگم کیه..منم زیاد منتظرش نذاشتم..
-اقای شیبانی..وکیل خانوادگیمون..فرامرز پسرشه..
سرشو اروم تکون داد..مشکوک نگام کرد وگفت: رابطه ت باهاش..
تند و بدون فکر گفتم: معمولیه..ولی اون..
سریع رو هوا زدش وگفت:ولی اون چی؟!..
سرمو انداختم پایین..ای لال شی ترلان که بی موقع دهنتو باز نکنی ..
سرمو بلند کردم و زل زدم تو چشماش که حالا یه کم قرمز شده بود..
-خواستگارمه..
اول یه کم مات نگام کرد..هوووووم بلندی کشید و سرشو تکون داد: اهااااان..جالب شد..که اینطور..جوابم بهش دادی؟!..
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..یه کم تو جاش جابه جا شد و سیخ وایساد..
--خب؟!..
-خب چی؟!..
--جوابت چی بوده؟!..

خواستم بگم گفتم "نه" ولی زود پشیمون شدم..تا الان اون حالمو گرفته و حالا نوبته منه که بزنم تو برجکش..البته اگر اثر کنه..
به هرحال فرامرز هم جلوش غیرت میرت نشون نداده بود که حالا یه چیزی ازش بپرونم..

یه لبخنده گَل و گشاد تحویلش دادم و با شیفتگی گفتم: بله..
چشماش از تعجب گرد شد..دهانش باز موند: چی بله؟!..
-جوابم به خواستگاریش بله ست..ولی هنوز بهش نگفتم..
صورتش سرخ و فکش منقبض شده بود..فاصله ش رو با یه قدم کمترررر کرد..قلبم وایساد..دیگه جا نداشت عقب برم..اصلا فاصله ای هم بینمون نبود..چشمای سرگردونش رو دوخته بود تو چشمای پر از استرسه من..چرا همچین می کنه؟!..

زیر لب غرید: تو خیلی خیلی غلط می کنی..اگه جوابت این باشه ..
مکث کرد..با حرص نفسش رو داد بیرون و ادامه داد: اصلا..مگه تو..
عصبانی شده بودم..
-حق نداری با من اینجوری حرف بزنی..من ازادم که هر کار دلم بخواد بکنم..

همچین با کفه دست کوبوند رو بدنه ی ماشین و داد زد " خفــــه شو " که قبض روح شدم و قریب به 6 متر تو جام پریدم..چشمامو بستم و بعد از چند لحظه اروم باز کردم..

زد به سیم اخر و داد زد: د لعنتی چرا ازارم میدی؟!..اون شب که همه ی حقیقت رو شنیدی..گفتم وبازم میگم غلط کردم..می دونم کارم اشتباه بوده..ولی به خدا قسم مجبور شدم..ولی بازم بدبختیام رو به جون خریدم و گذاشتمش کنار بازم نتونستم تو رو از دست بدم..خواستم نگهت دارم..داشته باشمت با اینکه ماله من نبودی..با اینکه از احساست به خودم چیزی نمی دونستم..ولی از حال و روزه خودم که خبر داشتم..اینو که دیگه نمی تونستم ندید بگیرم..

پشتشو بهم کرد و با صدایی لرزون ادامه داد: منه خر..منه احمق..همین الان که جلوت وایسادم فقط 1 هفته تا موعده چکام مونده..بعد از اون میرم گوشه ی هلفدونی ..

یهو سریع برگشت طرفم و بلند گفت: ولی بازم نمی تونم ازت دست بکشم..با این همه مشکلات اومدم جلوت وایسادم و پا رو غروره لعنتیم گذاشتم دارم بهت میگم دوستت دارم..میگم ترلان عاشقتم باورم کن بذار خلاص بشم..می خوام تا قبل از اینکه برم مطمئن بشم منو بخشیدی و تو هم دوستم داری..به خداوندی خدا اگر عشقم یک طرفه باشه میرم ودیگه هم برنمی گردم..عشق رو به اجبار ازت نمی خوام..می خوام خودت لمسش کنی و باورش کنی..

با حرص خشمش رو سر ماشینش خالی کرد..
چند تا مشت پشت سر هم زد رو کاپوت و داد زد : د لعنتی باورم کن..بیچاره م کردی..دردمو به کی بگم؟!..د اخه من اگه می خواستم سرتو شیره بمالم که خیلی راحت اینکارو می کردم دیگه چه احتیاج به ندامت و پشیمونی بود؟..اصلا نیازی به تو نبود با هانی هم کارم راه می افتاد..ولی کشیده شدم سمته تو..ناغافل دیدم عاشقت شدم..می دیدمت قلبم تند تند می زد..صدات ارومم می کرد..اون روز تو ماشین حال خودمو نمی فهمیدم..تازه فهمیدم دوستت دارم و تا الان داشتم خودمو می زدم به اون راه..

بی هوا بازوهامو گرفت تو دستش ومحکم تکونم داد..روح از تنم جدا شد..
داد زد: عشقمو باور کن دختر..بذار راحت بشم..بهم اطمینان کن..اگر تو هم دوستم داری بهم بگو و ارومم کن..اگر نه که بگو خبر مرگم برم خودمو گم و گور کنم..دیگه خسته شدم..می فهمی اینا رو؟!..

خیره شده بودم تو چشماش..هیچی حس نمی کردم..انگار کل بدنم سر شده بود..بی روح و یخ زده..
ولی قلبم گرم بود..اره..بیش از حد تند می زد..انقدری که گفتم رایان هم صدای کوبیده شدنش رو تو سینه م می شنوه..

صداش اروم شد..انقدر اروم که به ناله شباهت داشت: تو رو خدا جوابمو بده ترلان..بگو..راحتم کن..بگو دوستم داری یا نه..بگو باورم داری یا نه..بگو منو بخشیدی..بگو..بگو ترلان..نذار انقدر التماس کنم..

نه زبونم می چرخید نه دهنم باز می شد..عین مجسمه سیخ سرجام وایساده بودم و در حالی که بازوهام تو دستاش بود زل زده بودم تو چشماش..
با خشونت منو کشید تو بغلش..سرمو به سینه ش گرفت و محکم فشارم داد..

وااااااااای خدا دارم میمیرم..اغوشه گرمش رو که حس کردم تنم لرزید..یه لرزشی که انگار سرما رو از خودش روند وجاش گرمای اغوشه رایان رو کشید تو خودش..داااااااغ شدم..

زیر گوشم زمزمه کرد:اینجوری نگام نکن دختر..از خود بیخودم نکن..حرف بزن..یه جمله..حتی شده یه کلمه ..فقط بگو..حاضرم جونمو بدم ولی تو قبولم داشته باشی..بهم اعتماد کنی..به تمومه مقدساته عالم قسم می خورم که از ته دلم می خوامت و دروغی در کار نیست..

فقط منو گرفته بود تو اغوشش و هیچ حرکتی نمی کرد..انگار هر دومون خشک شده بودیم..
خدایا چی بهش بگم؟!..داره دیوونم می کنه..
به تارای بیچاره گیر دادم که چرا خیلی راحت راشا رو قبول کرد وبخشیدش ولی خودم الان توش گیر کردم ودلم می خواد بهش بگم بخشیدمش و دوستش دارم..

با شنیدن حرفاش اشک خود به خود از چشمام می چکید..بذار بریزه..بذار رسوام کنه..بذار همین اشکا داد بزنن وبگن که رایان رو دوست دارم..

کم کم گریه م به ناله و بعد هم به هق هق تبدیل شد..سرمو فرو کردم تو سینه ش و نفس عمیق کشیدم..بوی خوشه عطر و تنش مشامم رو پر کرد..
بلند بلند هق هق می کردم و سرمو رو سینه ش تکون می دادم..

سرمو نوازش کرد..انقدر حرکاتش نرم واروم بود که حالمو دگرگون می کرد..
اروم گفت: هیسسسس..اروم باش دختر..دیگه گریه کردنت واسه چیه؟!..
با همون هق هق و گریه گفتم:رایان..من..اخه..
به لباسش چنگ زدم..چی بگم خدا؟!..

یهو منو از اغوشش جدا کرد..خیره شد تو صورتم بعد هم چشمام..اب دهانش رو قورت داد..نگاهش پر از تردید بود..
مرتعش و لرزان گفت:ترلان تو..هیچ علاقه ای به من نداری درسته؟!..بگو..هر چی تو دلته رو بهم بگو..اصلا فحشم بده..بزن تو گوشم..ولی صادقانه بگو که منو..

سکوت کرد..چونه و لباش می لرزید..منم ساکت داشتم نگاش می کردم..انگار لالمونی گرفته بودم..
نمی دونم از سکوتم چه برداشتی کرد که ازم فاصله گرفت..عقب عقب رفت..در همون حال سرشو تکون می داد و زیر لب یه چیزایی رو زمزمه میکرد..
شنیدم که می گفت :نه..همه ش خواب و رویا بود؟!..حقیقت نداشت؟!..تو..تو منو دوست نداری..تو..از من متنفری..حق داری..حق داری..

یه قطره اشک از چشماش چکید..تند برگشت وپشتشو بهم کرد..دستاشو بغل گرفت وسرشو زیر انداخت..از پشته سر نگاش می کردم..تو دلم غوغایی بود..نفس نفس می زدم..

دیدم سرشو گرفت تو دستاش..دیگه طاقت نداشتم..چرا اذیتش می کنم؟!..مگه صداقته گفتارش رو حس نکردم؟!..مگه قسماشو باور ندارم؟!..از همه مهمتر..مگه عاشقش نیستم؟!..پس چرا دارم زجرش میدم؟!..

رفتم جلو..قدم هامو اروم بر می داشتم..تردید نداشتم..به هیچ عنوان..ولی هیجان سرا پا وجودمو در بر گرفته بود..تنم اتیش بود و دلم عاشق..چشمامو بستم و اون فاصله ای هم که بینمون بود رو با چند تا قدمه بلند طی کردم..از پشت دستامو بردم جلو ومحکم دور کمرش حلقه کردم..انقدر محکم که انگارمی خواستم با خودم یکیش کنم..هر دو..تو وجوده هم..

با این حرکته ناگهانیم لرزش بدنش رو خیلی خوب حس کردم..انگار شوکه شده بود..
چشمام بسته بود و صورتمو چسبونده بودم به شونه ش..دستاشو گذاشت رو دستام..سرد بود..برعکس چند دقیقه قبل..یعنی اونم استرس داره؟!..تا این حد که دستای گرمش به این سرعت سرد بشه؟!..

لرزون زمزمه کرد: ت..ترلان..
با تمومه عشقم جوابش رو دادم:جانم..رایان..من..من ..
بگو لعنتی..بگو..برای اولین بار داشتم به عشقم اعتراف می کردم..هیچ وقت فکرشو نمی کردم انقدر سخت باشه..ولی در عین حال شیرین..

با یه حرکته ناگهانی برگشت و منو محکم بغل کرد..انقدر سفت منو به سینه ش فشار می داد که نفسم بند اومده بود..ولی..اغوشش مملو از ارامش بود..

زیر لب با لحنی پر از هیجان گفت: الهی رایان قربونت بشه..عزیزدلم..ترلانم..خیلی دوستت دارم..خیلی..نوکرتم..
نمید ونم چرا بغضم گرفته بود..
-رایان..
حالا نوبته اون بود که سکوت کنه..انگار منتظر بود..اینکه منم اعتراف کنم..نفس عمیق کشیدم..
تند و بی وقفه گفتم: دوستت دارم..دوستت دارم رایان..دوستت دارم..

چند لحظه سکوت بینمون بود..قلبم دیوانه وار خودشو تو سینه م می کوبید..مستانه خندید..بلند و با شعف..
--فدای تو بشم..خدایا طاقت ندارم..اصلا انگار دارم خواب می بینم..
باز شدم همون ترلانه شیطون و گفتم:خواب نیستی اقا پسر..واسه همین داری استخونامو خورد می کنی..عین انار اب لمبو شدم..

بلندتر خندید و دستاش کمی شل شد..خودمو از اغوشش جدا کردم..ولی نمی دونستم چرا ازش خجالت می کشیدم..
برای اولین بار گونه هام گل انداخته بود و سرتا پام می لرزید..نه از سرما..نه از ترس ..از هیجان..از اینکه رایان اینجا بود..ازگرمای اغوشش که به بدنم منتقل شده بود..از حس بودنش و ارامش کلامش..
اینها هم می تونست تن ارومم رو مرتعش کنه..می تونست قلبم رو به لرزه در بیاره..

 

 

فصل بیستم


پسرا توی ماشین رادوین منتظر نشسته بودند..درست چند متر انطرفتر تارا و ترلان زیر پل ایستاده بودند..
صورتشان از ان فاصله به خوبی دیده نمی شد ولی بی شک ترسیده بودند..همه جا سکوت بود و تاریکی فضای اطرافشان را احاطه کرده بود..

رایان و راشا مضطرب چشم از دخترا برنمی داشتند..نگران بودند ولی چاره ای هم نداشتند..رادوین با ابروهای گره کرده به رو به رو زل زده بود..

طولی نگذشت که یک ماشین مدل بالای مشکی کنارشان ترمز کرد..یک مرد قوی هیکل از ماشین پیاده شد..در را برای دخترا نگه داشت تا سوار شوند..دخترا مردد بودند..نگاهی به یکدیگر انداختند..

صدای مرد از جا پراندشان..
صدایش کلفت و وحشتناک بود: د بجنبین ..یالا..

با زدن این حرف همزمان بازوی تارا را گرفت که جیغ کشید..
راشا برافروخته دستش را روی دستگیره گذاشت که صدای جدی و تقریبا بلند رادوین میخکوبش کرد: بشین سرجات راشا..می خوای همه چیزو خراب کنی؟..
با خشم داد زد: مگه نمی بینی کثافت داره باهاشون چطوری رفتار می کنه؟!..

رایان با صدایی مرتعش از خشم و صورت سرخ شده در حالی که نگاهش روی دخترها و ان مرد بود گفت: صبر کن راشا..منم به اندازه ی تو حال و روزم خرابه..طاقت ندارم ببینم دارن اینطور باهاشون رفتار می کنن..ولی بذاربه وقتش حسابشون رو می رسیم..الان وقتش نیست..

راشا که با حرف های رایان کمی ارام شده بود به صندلی تکیه داد..چشمانش را بست تا شاهد ان صحنه نباشد..

مرد تارا را به داخل ماشین هل داد ..سپس بازوهای ترلان را در دست گرفت و پرتش کرد تو ماشین..خودش هم کنارشان نشست..
ترسشان بیشتر شده بود ولی چاره ای نداشتند..خیالشان راحت بود که پسرها تنهایشان نگذاشتند و با انها هستند..
ماشین گرد و خاک کنان از انجا دور شد..
رادوین با احتیاط پشت سرشان حرکت کرد..مسلط رانندگی می کرد..هیچ کدام حرفی نمی زدند..
****************
چشمانشان بسته بود..ماشین به شدت ترمز کرد..همان مرد پیاده شد..دخترها هر کدام با چشمانی بسته از ماشین بیرون امدند..
یکی دیگر از همان مردان به طرف تارا امد و زیر بازیش را گرفت..تقلا می کرد و زیر لب ناسزایشان می گفت ولی هیچ کدام از انها فایده ای نداشت..به دستشان اسیر بودند..

چشمانشان را باز کردند..دخترا نگاهی به اطراف انداختند..یک خانه ی متروکه بود..خانه ای ویران شده که با همان ظاهر زننده و تخریب شده هم باز نشانگره ان بود که در گذشته چون ویلایی مستحکم و با شکوه برای خودش دارای عظمتی بوده است..

درختان خشک و بی روح..دیوارها فرسوده و نیمی از انها ریخته بود..
به طرف زیرزمینی که درست نقطه ی انتهایی حیاط قرار داشت رفتند..کنترلی روی پاها و حرکاتشان نداشتند..ان مردان قوی هیکل هدایتشان می کردند..

قریب به 20 پله را طی کردند تا اینکه وارد ان زیرزمینه تاریک شدند..بوی نم و نا مشامشان را ازار می داد..
مرد در نرده ای را با کلید باز کرد..کلید برق زده شد..نور کمی زیرزمین را روشن کرد..با دیدن تانیا که بیهوش روی زمین افتاده بود هر دو بلند جیغ کشیدند..
تارا به گریه افتاد..هر دو تقلا می کردند که بازوهایشان را ازاد کنند..رهایشان کردند..به طرف تانیا دویدند..
هر کدام صدایش می زدند .. ترلان ارام تکانش داد..هیچ حرکتی نکرد..او هم به گریه افتاده بود..
با شنیدن صدای بسته شد در به انطرف نگاه کردند..
در زیرزمین به رویشان بسته شده بود و دیگر خبری از ان مردان قوی هیکل نبود..

تارا کنار تانیا نشسته بود و با ترس نگاهش می کرد..قطرات درشت اشک روی صورت زیبایش جاری بود..
ترلان دست لرزانش را پیش برد وشانه های تانیا را در دست گرفت..ارام او را به طرف خود برگرداند..
هر دو وحشتزده نگاهش کردند..صورتش زیر نور کم ..رنگ پریده تر به چشم می خورد ..گونه ی سمت راستش کبود شده بود..بالای پیشانیش ورم کرده بود..ردی از خون خشک شده کنار لبانش نمایان بود..
گوشه ی لبش کمی به کبودی می زد..زیر گردنش خراش های سطحی افتاده بود..لباسش پاره و سراپایش خاک الود بود..

هر دو به هق هق افتادند..دیدن تانیا در ان وضعیت قلبشان را به درد اورده بود..

ترلان فریاد زد و با گریه نامش را صدا زد:تانیــــا..تانیا چشماتو باز کن..ببین من و تارا هم اومدیم پیشت..تو رو خدا..تو رو به ارواح خاک بابا و مامان چشمای خوشگلتو باز کن..تانیا..

سرش را زیرانداخته بود و چشمانش را به روی هم می فشرد..بلند گریه می کرد و نام او را زیر لب صدا می کرد..
حاله تارا بهتر از او نبود..نفس عمیق کشید..ترلان با ترس به تارا نگاه کرد..گویی نفسش بالا نمی امد..رنگش به کبودی می زد..می دانست بغضی که در گلو دارد راه تنفسش را بسته است..

بلندتر فریاد زد: تـــارا..چت شده؟!..نفس بکش..تارا نفس بکــش..تو رو خدا اروم باش تارا..

تانیا را ارام رها کرد..به کمک تارا رفت ..دستانش یخ زده بود و تقلا می کرد نفس بکشید..ولی بی فایده بود..ترلان قفسه ی سینه و پشتش را ماساژ داد..مرتب اصرار بر ان داشت که پشت سرهم نفس عمیق بکشد..
تارا سعی می کرد به حرف های او عمل کند ولی سخت بود..گویی نفس کشیدن هم فراموشش شده بود..برای ذره ای اکسیژن بال بال می زد..

ترلان او را روی زمین خواباند.. دستانش را به حالت ضربدر روی سینه ی تارا گذاشت..چند بار پشت سر هم فشار داد و نفسش را از دهانه خود به دهان تارا دمید..
تارا نفس عمیـــق کشید..چشمانش تا اخرین حد گشاد شده بود..به سرفه افتاد..دستش را روی سینه ش گذاشت و با وحشت در جایش نشست و به روی شکم خم شد..خس خس می کرد..سعی داشت تند تند نفس بکشد..
ترلان سرش را در اغوش کشید و ارامش کرد..حالش بهتر شده بود ولی هنوز هم سرفه می کرد..

ترلان با گریه زیر لب زمزمه کرد: اروم باش عزیزم..خواهری چرا اینجوری می کنی؟..مطمئن باش تانیا حالش خوبه..نبض داره ولی از زور ضعف از حال رفته..زنده ست عزیزم..زنده ست..

تارا هق هق کنان به لباس ترلان چنگ زد: چرا چشماشو باز نمی کنه؟..چرا اینجوری شده؟..اون عوضیا این بلا رو سرش اوردن؟..چکارش کردن ترلان ..با تانیا چکار کردن؟..

ترلان در حالی که سعی داشت به هق هق نیافتد چشمانش را بست و سکوت کرد..چشمان تانیا به ارامی باز شد..ناله ای کرد..
توجه دخترا به او جلب شد..هر دو به طرفش رفتند و با خوشحالی صدایش زدند..تانیا چشمانش را کامل باز کرد..نگاهش ضعیف و بی روح بود..ولی با دیدن ترلان و تارا گویی جانی تازه در وجودش دمیده بود..
خواست لبخند بزند ولی سوزش لبانش این اجازه را به او نداد..با درد ابروهایش راجمع کرد..

ترلان کمکش کرد تا بنشیند..تارا با خوشحالی به او زل زده بود..از اینکه خواهرش را زنده می دید ..حتی لحظه ای هم نمی توانست تصور کند که او را از دست داده باشد..
تانیا خواهر بزرگترشان بود..حکم مادر را برایشان داشت..با اینکه فاصله ی سنیشان زیاد نبود ولی همین هم دلگرمشان می کرد که تنها نیستند و یکدیگر را دارند..

تانیا به دیوار نمور تکیه داد..
ترلان زمزمه وار گفت:خوبی خواهری؟..
با صدایی که به زور شنیده می شد و خش دار بود گفت: خوبم..شماها..اینجا..چکار می کنید؟!..

فهمیدند که تانیا از چیزی خبر ندارد..ظاهرا هیچ کدام از انها به او چیزی نگفته بودند..
تارا اشک هایش را از روی صورتش زدود: به ما زنگ زدن و ازمون خواستن بیایم اینجا و..تهدید کردن اگر به حرفشون گوش نکنیم تو رو ..

ادامه نداد و بغض کرد..تانیا با مهربانی دستانش را از هم گشود..او را دراغوش کشید..
--قربونه ابجی کوچیکه ی خودم بشم..چرا گریه می کنی؟..من..حالم خوبه..
با گریه گفت: چرا اینجوری شدی تانیا؟..باهات چکار کردن؟..

تانیا سکوت کوتاهی کرد و گفت:براتون همه چیزو میگم..اینکه این عوضیا کیا هستند و چی از جونمون می خوان..هیچ فکر نمی کردم که منظورشون از مهمون شماها باشید..

هر دو متعجب نگاهش کردند..منظور تانیا را متوجه نمی شدند..
تانیا که نگاه انها را دید ارام شروع کرد به تعریف کردنِ اتفاقاتی که توی این مدته کوتاه برایش افتاده بود..

 

 

 

 

" تانیا "

تا اونجایی که روهان منو دزدید و رادوین به خاطرم زخمی شد براشون تعریف کردم و ادامه دادم:روهان تنها نیست..یه نفره دیگه هم باهاش همدسته..

تعجبشون بیشتر شد..ترلان بهت زده گفت: یعنی چی که یکی دیگه هم همدستشه؟!..اصلا اون نامرد چی از جونت می خواد..چرا تو رو به این روز انداخته؟!..
پوزخند زدم:فقط اون منو به این روز ننداخته..فقط باهاش همکاری کرد..
چشماشون از تعجب گرد شد..ترجیح دادم همه چیزو براشون بگم ..اونا هم باید باخبر می شدن..

-وقتی اوردنم اینجا روهان بهم گفت که منتظر مهمونامون باشم..اولش نفهمیدم چی میگه ولی یه حسه بدی داشتم..می ترسیدم بخواد بلایی به سر شماها بیاره..هنوز نمی دونستم قصدش چیه ..تا اینکه رفت بیرون و بعد از چند دقیقه..اون اومد تو..

بغض کرده بودم و می لرزیدم..ادامه دادم: عموخسرو..اون نامرد که عارم میاد بهش بگم عمو این بلا رو به سرم اورد..وقتی اومد تو تا سر حده مرگ تعجب کردم..باورم نمی شد یه طرفه این قضیه اون باشه..هنوز هم گیج و منگ بودم که چی از جونم می خواد و اینکارا برای چیه..
داد زدم و همه ی اینا رو بهش گفتم..ولی اون دیوانه وار خندید و گفت: من کارم باهاتون جداست و روهان هم همینطور..من با هر سه تای شما کار دارم ولی روهان..فقط تو رو می خواد..
متوجه منظورش نشده بودم ولی حسه خوبی هم نداشتم..ترس همه ی وجودمو احاطه کرده بود..ولی بالاخره همه چیز روشن شد..وقتی که روهان هم اومد تو اتاق بهم همه چیزو گفتن..

اب دهانم رو قورت دادم..ولی گلو و دهنم خشک بود..
- اول خسرو شروع کرد..رو بهم گفت: باید همه ی اموالتون رو به من ببخشید..تک تکتون باید هر چی که ارث از عمه خانم بهتون رسیده رو بدید به من..در عوضش من هم میذارم زنده بمونید..

باورم نمی شد عموخسرو هستش و داره اینارو بهم میگه..واقعا باورش برام سخت بود..وقتی چشمای گرد شده از تعجبم رو دید به طرفم اومد و چونه م رو گرفت تو دستش..
سرم داد زد: شنیدی چی گفتم یا نه؟..خوب نگاه کن..اینی که جلو روت وایساده همون عموخسروییه که تا سرحده مرگ از شما سه تا متنفره..از پدرتون هم متنفر بودم..اون عوضی لایقه خاک بود وبس..همه چیز داشت..خوشبختی رو تو زندگیش داشت و خوشحال بود..دیگه بسش بود..باید میمرد و خیلی خوشحالم که این اتفاق خیلی طبیعی افتاد..ولی شما سه تا هنوز هستید..نتونستم از سر راهم برتون دارم ولی حالا می تونم..براش بهانه دارم..اون هم..ثروته زیادیه که نصیبه شما سه تا خواهره کله شق شده..اون ثروت لیاقت می خواد که شما سه تا بچه ندارید..باید واگذارش کنید به من..وگرنه زنده از اینجا بیرون نمیرید..و وقتی هم بمیرید اموالتون رو خیلی راحت تصاحب می کنم..پس خیلی خوب میشه که اینجوری به دستش بیارم..بدون اینکه خونی ریخته بشه..اینطور نیست؟..

وقیحانه به روم لبخند زد..لبخندی که پلیدی وشیطان صفتی درش بیداد می کرد..
بعد هم از اتاق رفت بیرون..هنوز از بهتِ حرف های اون نامرد بیرون نیومده بودم که دیدم اون وحشی بهم حمله کرد..
جیغ کشیدم: ولم کن..
همونطور که منو تو بغلش گرفته بود گفت: باشه..ولت می کنم ولی هر وقت که خودم خواستم عزیزم..

منو خوابوند رو زمین..با ناخنام به صورتش چنگ مینداختم..نتیجه ش یه سیلی محکم از طرف روهان بود که باعث شد گوشه ی لبم پاره بشه و خون بزنه بیرون..شوری خون رو تو دهنم حس کردم..به گریه افتاده بودم..می دونستم قصدش چیه..یه عمل و یه فکره شیطانی ..
همونطور که خودشو انداخته بود روم اروم می گفت: خیلی وقته منتظره چنین لحظه ای ام..دیگه ولت نمی کنم خوشگلم..تو رو مال خودم می کنم..اونوقت همه چیزت ماله منه..نترس..نمیذارم خسرو امواله تو رو صاحب بشه..اونا ماله خودمه..وقتی به دستت اوردم رامم میشی..اونوقته که همه چیزتو تصاحب می کنم..چه وجودت و چه تمومه داراییت..اللخصوص اون جواهرات..

انقدر حالم خراب بود که نمی فهمیدم منظورش از جواهرات چیه..فقط با چنگ و دندون سعی داشتم پاکیمو ازم نگیره..با تن و بدنه الوده به کثافتش منو هم به لجن نکشه..


چشمامو بستم..نفس عمیق کشیدم تا اشکام پس بره ولی نرفت..همشون ریختن تو صورتم..با بغض ادامه دادم : خسرو از بیرون صداش زد..دقیقا زمانی که پیش خودم می گفتم الان کارمو تموم می کنه..
ظاهرا خسرو نمی دونست که اون داره این تو چکار می کنه..سریع کمربندشو بست و تیشرتشو پوشید..یه نگاهه بد بهم انداخت و رفت بیرون..
تنه خوردمو کشیدم کنار دیوار..تو دلم خداروشکر می کردم که نتونست به هدف پلیدش برسه..ولی یقین داشتم دیر یا زود این بلا به سرم نازل میشه..کسی نبود نجاتم بده..پس امیدمو هم از دست داده بودم..

اون شب تا صبح تو فکرو خیال گذشت..حتی یه ثانیه پلک رو هم نذاشتم..به شماها فکر می کردم..به اینکه چطور نتونستم توی این مدت ذاته پلیده عموخسرو رو بشناسم..این مرد انسان نبود..یه حیوون بود تو جلده ادمیزاد..
فرداش اومد سروقتم..روهان باهاش نبود..یه برگه گذاشت جلوم گفت امضا کن..تفره رفتم..به هیچ وجه زیر بار حرفاش نرفتم..تف انداختم تو صورتش که عین سگه هار افتاد به جونم..با کمربند..مشت..لگد..دیگه جون تو تنم نمونده بود..رمقی نداشتم..دنیا جلوی چشمام تیره وتار شد و از حال رفتم..
وقتی چشم باز کردم شماها روبالای سرم دیدم..باورم نمی شد..اینکه شماها رو هم اوردن اینجا..از همون چیزی که می ترسیدم..اینکه پای شما دوتا هم وسط کشیده بشه..


دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و زدم زیر گریه..شونه م از زور هق هق می لرزید ..تارا و ترلان هم همپای من گریه می کردن..همو بغل کردیم..

ترلان با بغض و گریه گفت:نگران نباش تانیا..همه چیز درست میشه..ما تنها نیستیم..
تارا هم سرشو تکون داد و گفت:حق با ترلانه..به همین زودیا از اینجا خلاص میشیم..نمیذارن چیزیمون بشه..

با تعجب نگاشون کردم..از کیا حرف می زدن؟!..
ترلان که دید تعجب کردم لباشو به گوشم نزدیک کرد..با صدای ریز و زمزمه واری گفت:بلند نمیگم که صدامون رو نشنون..پسرا اینجان..
-چی؟؟!!..
سرشو برد عقب و با لبخند تکون داد..
باورم نمی شد اونا هم اینجا باشن..وقتی ازشون خواستم اتفاقاته این مدت روبرام تعریف کنند همه چیزو گفتند..از خودشون..از پسرا..تارا از خودش و راشا و اینکه بهش فرصت داده گفت..ترلان از خودش و رایان برام گفت که امروز جلوی دانشگاه همو دیدن..

اب دهانمو قورت دادم و سرمو انداختم پایین..گلوم می سوخت..از دیشب فقط یه تیکه نون خورده بودم و یه مقداره کمی اب..اون هم برای اینکه بتونم زنده بمونم..
دوست داشتم از رادوین برام بگن..خیلی نگرانش بودم..

-بچه ها..حاله رادوین چطوره؟!..
ترلان جوابم رو با لبخند داد: حالش خوبه..عالیه عالی..بابا طرف ورزشکاره دست کم گرفتیش؟!..
خوشحال شدم..لبخند زدم و نگاش کردم..

همون موقع در زیرزمین باز شد و من سایه ی خسرو و روهان رو بالای پله ها دیدم..دیگه شناخته بودمشون..
تارا و ترلان با ترس خودشون رو به من چسبوندن..هر سه به دیواره نمور تکیه داده بودیم و با چشمان وحشت زده زل زده بودیم به پله ها که قامتشون درست توی درگاهه زیرزمین نمایان شد..

هر دو لبخنده زشت و کریهی بر لب داشتند..به طرفمون اومدن و جلومون ایستادند..
*******************
پسرا از ماشین پیاده شدند..راشا نگاهی به اطراف و ان خانه ی ویرانه انداخت..
- اینجا بیشتر شبیه به قبرستونه..خیلی داغونه..
رادوین به طرفه خانه حرکت کرد وگفت: ظاهرا یه خونه ی خرابه ست ..جاش هم خیلی پرته..
-اره بابا سه ساعت تو راه بودیم..حالا چکار کنیم؟!..

رایان جواب داد: اول از همه موبایلاتونو بذارید رو سایلنت که صداش در نشه سوتی بدیم..اونوقت دیگه کارمون ساخته ست..
رادوین سرش را تکان داد وخودش زودتر همراهش را خاموش کرد..راشا موبایلش را در اورد و همانطور که خاموش می کرد گفت :خب این از این..رو به رایان ادامه داد: دستوره بعدیتون چیه رئیس جان..

رایان به رادوین اشاره کرد : رئیس اینه نه من..فعلا ایده بدید که ببینیم چه خاکی تو سرمون بریزیم..
راشا به زمین اشاره کرد: اینجا که تا دلت بخواد خاک پیدا میشه..برو هر چقدر عشقت کشید بریز تو سرت..
رادوین جدی گفت: شوخی بسه..الان که وقتش نیست..به خرابه بودنه اینجا نگاه نکنید..مطمئنم تجهیزاتشون بالاتر از این حرفاست..
هر دو با تعجب گفتند: چطور؟!..

رادوین به دوربینی که روی دیوار و زیر شاخه و برگ ها نصب شده بود اشاره کرد: اونجا رو نگاه کنید..خودتون می فهمید..
راشا: اِِِِ..راست میگه دوربینه..این یعنی ممکنه همه جای این خونه خرابه رو دوربین کار گذاشته باشن..
-فقط باید احتیاط کنیم..به هرحال شبه و می تونیم ازش استفاده کنیم..تو خوده خونه هم نوره کمتری هست ..پس میشه یه کاریش کرد..
رایان: ولی من مدله این دوربینا رو می شناسم..به هر حال خودم اینکاره ام..اینا تو شب جوری فیلم می گیرن که انگار روزه..فیلمی که ضبط میشه روشن و واضحه..
راشا زد پشتش : ایول بابا کار دررررررسته..
رایان ابروشو انداخت بالا که یعنی ما اینیم دیگه..

رادوین: همینجوری هم که نمیشه اینجا وایسیم و همو تماشا کنیم..تنها راهی که میشه رفت تو از رو دیواره که مطمئنا دوربین نشونمون میده..
راشا: اینجا پشت مشت هم نداره که بشه از اونجا رفت تو..کلا بسته ست..اگه باز هم باشه که خرابه ست و بن بسته..
رایان مرموز خندید و گفت:شماها منو دست کم گرفتید؟!..فقط صبر کنید و تماشا کنید ببینید داش رایان چه هااااااا می کنه..

با زدنه این حرف نیم خیز شد و به طرفه درختی که کنار دوربین بود حرکت کرد..راشا و رادوین با تعجب نگاهش می کردند..
رایان از درخت بالا رفت ..کمی اطراف را نگاه کرد ..همانطور که دوربین را دست کاری می کرد تا از کار بیافتد به راشا و رادوین لبخند زد..کارش که تمام شد از درخت پایین امد..

راشا زد رو شونه ش وگفت: ای کیو جان..رفتی دست کاریش کردی الان خاموش شد درسته؟..خب الان می ریزن اینجا دیگه چطوری بریم تو؟!..

رایان با لبخند سرش را تکان داد: وقتی میگم کارمو بلدم یعنی بلدم..بابا من اینکاره ام..کارم با اینجور چیزاست..
--یعنی چی؟!..
-همه ی سیماشو که قطع نکردم..یکی از سیماش رو کشیدم..الان فیلم ثابته..یعنی خاموش نشده ولی تو حالت پاوس هستش..هرکی از جلوش رد بشه نمایش داده نمیشه..خوبیه این دوربین جدیدا به همین مزیتاشه..

هر سه خندیدند..
راشا اینبار محکمتر زد رو شانه ش و گفت: بابا دمت گررررررم..اصلا تو ای کیو..مخ..پروفسور..دانشمند..
مخترع..در کل خیلییییی باحالی جونه داداش..دسته کم گرفته بودمت..میگم تو حیفی..
رادوین با خنده گفت: بسه هر چی هندونه کاشتی زیر بغلش..تا دیر نشده بریم تو..یهو دیدید به چیزی شک کردن اونوقت دخلمون اومده..

هر سه از دیوار بالا رفتند..کسی توی حیاط نبود..
راشا: خدا کنه سگ مَگ نداشته باشن..
راشا: وقتی اون 6 تا هرکول رو دارن دیگه سگ می خوان چکار؟!..
رادوین: چی؟!..
-- اون بالا که بودم یه لحظه دیدمشون..6 تا مرد هیکلی اسلحه به دست اینجاها می چرخن..
راشا اب دهانش را قورت داد: اوه اوه..یعنی من از پسه یه دونه از اونا هم بر میام؟!..
رادوین نچ چی کرد و به قد و هیکله خوش فرمه راشا نگاه کرد:یعنی حیفه این هیکل که واسه ت ساختم ..چیه جا زدی؟..
راشا که بهش برخورده بود سینه سپر کرد و گفت: هان؟..کی؟..من؟..عمراااااا..را شا و ترس؟!..خبرش بیاد ایشاالله..
رایان: کی؟!..
راشا: مرده ترسو..
رادوین: بسه فهمیدم تو کلا نترس به دنیا اومدی..حالا راه بیافت..
راشا کمی هول شد و گفت: اول بزرگتر..تا تو هستی غلط بکنم بیافتم جلو..جلو برو نامردم اگه پشته سرت نیام..
رادوین خندید و حرکت کرد..راشا و رایان هم پشت سرش بودند که..

 

 

 

با دیدن خسرو و روهان که از در یکی از اتاقک های اونطرف بیرون امدند عقب گرد کردند و پشت یکی از دیوارهایی که مثل دیگر دیوارهای خانه نیمی از ان ریخته بود مخفی شدند..
خسرو و روهان به طرف زیرزمین رفتند ..

رایان: اونا کی بودن؟!..
رادوین: یکیشون همون روهانه..ولی اون یکی اشنا نبود..
راشا با بی طاقتی گفت:خب بریم دیگه..رفتن تو زیرزمین..
رایان: چطوری بریم؟!..اگه یکی از اون نره غولا جلومون ظاهر شد چی؟..
--خب اینجا هم که نمی تونیم وایسیم..بالاخره باید یه کاری بکنیم ..

رادوین نگاهی به اطراف انداخت..فضای خانه کاملا بسته بود ..
-پشت خونه بسته ست..پس اگرهم کسی بخواد بیاد از تو یکی از همین اتاقاست..اگه حواسمون رو به دوربینا جمع کنیم شاید بشه رفت اونطرف..
رایان ازهمانجا سرک کشید..

--فعلا من 2 تاشونو دیدم..یکی اونطرفه خونه ست..یکی هم درست سمت راستمونه..
راشا کمی فکر کرد ..
-اینطور که اینا دوربیناشون و تنظیم کردن اگه چسبیده به دیوار حرکت کنیم تو زاویه ی دیدشون نیستیم..چون لنزشون مستقیم به طرفه اتاق ها و زیرزمینه..ولی..
رایان ادامه داد: ولی وقتی خواستیم بریم تو زیرزمین چه غلطی بکنیم؟!..فکر اونجاشو هم کردی؟!..

نیشش باز شد وگفت:نه دیگه فکره اونجاشو نکردم..
--هه هه..خسته نباشی واقعا..
-خب تو مخی بریز وسط ببینیم چند مرده حلاجی..
--من میگم اول به سیستم ها و تجهیزاتشون نفوذ کنیم و از کار بندازیمشون بعد بریم پیشه دخترا..
رادوین: فکر خوبیه..بریم..

راشا با چشمانه گرد شده نگاهشان کرد..
- کجاااااااا؟!!!!..خداوکیلی حسه سوپرمن بودن بهتون دست داده ها...توهم زدید بابا مگه میشه بریم تو و دوربیناشون رو دستکاری کنیم؟!..
رایان زد رو شونه ش..
--کار نشد نداره ..اگه جیگرشو نداری بمون همینجا خاک بازیتو بکن..
اخم کرد:کی جیگرشو نداره؟!..من؟!..بیشین مینیم باااااا..
رایان خندید: پس راه بیافت..
با غرور ابروشو انداخت بالا و گفت: فقط به خاطر عشقم..وگرنه منو چه به اینجور جاها..
رادوین خندید..
-- دمه عشق و عاشقیت گرم که لااقل الان داره ازت یه مرد می سازه..
-اینکه برم تو دله اون 6 تا غول تشن و عینه لاک پشت های نینجا جو زده بشم نشانه ی مرد شدنمه؟..
--دقیقا!!..
-پس تا الان مرد نبودم دیگه!..
--شک نکن!..
هر سه خندیدند..برای اینکه جلب توجه نکنند اروم صحبت می کردند..سکوت شب رو تنها صدای زوزه ی گرگ ها می شکست..

رادوین: سه تا اتاق و یه اتاقه خرابه و یه زیرزمین..هر کدوم میریم تویکی از اتاقا..اینجوری زودتر به نتیجه می رسیم..ممکنه دیر بشه..
هر سه موافقت کردند..
رادوین: قرارمون بعد از انجام کار همینجا..
--باشه..
--باشه ..بریم..
********************
رادوین از کنار دیوار به داخل اتاق سرک کشید و با احتیاط وارد شد..کسی توی اتاق نبود..نگاهی به اطراف انداخت..یک میز وصندلی..تلویزیون و کمده کوچکی که کنار دیوار قرار داشت تمام ان چیزی بود که داخل اتاق گذاشته بودند..
-اینجا که خبری نیست..

سایه ای روی دیوار نظرش را جلب کرد..یک نفر اسلحه به دست پشت سرش ایستاده بود..
بدون انکه خودش را ببازد و یا هول شود نفس عمیق کشید ..با یک حرکته سریع برگشت وبا ارنج به صورتش کوبید..مرد ناله ای کرد و روی زمین افتاد..

اسلحه ش را به طرف رادوین نشانه گرفت و شلیک کرد..صدا خفه کن روش نصب شده بود..رادوین سرش را خواباند و با زانو به شکم مرد ضربه زد..مرد از زور درد به خود می پیچید..

سرش را بلند کرد و به حساس ترین نقطه از گردنش ضربه زد که بیهوش روی زمین افتاد..او را کشید وگوشه ی اتاق پشت کمد انداخت..
اسلحه ش را برداشت و با احتیاط از اتاق بیرون امد..
*****************
رایان زیر پنجره مخفی شد..از همانجا به داخل اتاق سرک کشید..2 نفر انجا بودند..نگاهی به اطراف انداخت..تخت های سه طبقه به ردیف کنار هم چیده شده بودند..
-پس اینجا کپه ی مرگشونو می ذارن..

دوتا مرد مشغول گپ زدن بودند..رایان سنگ نسبتا درشتی از روی زمین برداشت..زد به در..توجه هر دو نفر به طرف در جلب شد..
رایان ارام نیم خیز شد و پشت دیواره ی اتاق مخفی شد..در اتاق باز شد..هر دو بیرون امدند..
--چی بود؟!..
--نمی دونم!!..

سنگ دیگری را برداشت و درست جلوی پای خودش به زمین زد..به انطرف نگاه کردند..
مرد بلند داد زد: اونجا کیه؟!..

محتاطانه اسلحه به دست به همان طرف رفتند..رایان خودش را عقب کشید..دقیقا زیر سایه ی یکی از درختان مخفی شده بود..
یکی از مردانه مسلح جلو امد که رایان با پا محکم به زیر دستش زد..اسلحه پرت شد اونطرف..رایان مرد را به طرف خود کشید و تا به خود بیاید با ضربه ای کاری بیهوشش کرد و رو زمین پرتش کرد..

-نفله..
دستی به لباسش کشید..صدای مرده دوم را شنید..
--سیروس..چی شد؟!..

رایان تو جای خود ایستاد..قصد داشت همان بلایی که به سر مرد اول اورده بود را به سر او هم بیاورد..
اسلحه ش را که دید اینبار با زانو زد زیر شکمش و اسلحه ش را گرفت..با ارنج محکم به پشت گردنش ضربه زد..ولی ان مرد که قوی تر از رایان بود مچ پایش را گرفت و کشید..
رایان به پشت روی زمین افتاد..مرد بهش حمله کرد..رایان زانویش را بالا اورد و با پا توی صورتش زد..همزمان چرخید و از روی زمین بلند شد..

اینبار مرد روی زمین افتاده بود .. صورتش را در دست گرفته بود وناله می کرد..رایان امانش نداد و با قسمته انتهایی اسلحه به گردنش ضربه زد..
بیهوش روی زمین افتاد..هر دو را زیر درخت مخفی کرد ..
*******************
راشا در حالی که قلبش بی امان در سینه ش می کوبید از لای در به داخل نگاه کرد..1مرد قوی هیکل پشت میزی نشسته بود..کمی که سرک کشید متوجه مانیتورهایی که مقابلش روی میز قرار داشت شد..
- پس همینجاست..عجب شانسی دارم منه بدبخت..یکی از درشتاش افتاده به من..

مرد از جایش بلند شد..به طرف فلاسکه چای رفت..مقداری چای داخل لیوانش ریخت و دوباره برگشت..
قسمتی از اتاق شبیه به راهرو بود..تنگ و تاریک..راشا از کنار دیوار رد شد و خودش را به همان قسمت رساند..پنجره ای که روی دیوار بود انطرفش همان راهرو قرار داشت..

پنجره باز بود..خودش را بالا کشید و پرید..مرد با شنیدن صدای پا نظرش جلب شد و برگشت..ولی راشا تو قسمت تاریکه اتاق قرار داشت..
--کسی اونجاست؟!..

اسلحه ش را برداشت و از جا بلند شد..راشا اب دهانش را با سر وصدا قورت داد..به دیواره ی اتاق تکیه داد و چشمانش را بست..نفس عمیق کشید..تا به حال تو چنین موقعیتی قرار نگرفته بود..از این رو اضطراب سرا پایش را فرا گرفته بود..

صدای قدم های مرد را می شنید..درست کنار دیوار رسیده بود که راشا دستش را مشت کرد وضربه ی محکمی به صورت مرد زد..مرد که شوکه شده بود با این حال اسلحه ش را رها نکرد وبه طرفش شلیک کرد..گلوله درست از کنار صورتش گذشت..با ترس چشمانش گرد شده بود..سریع به دیوار تکیه داد..
-یا خدا نزدیک بود برای همیشه به دیار باقی بپیوندما..ننه بابامون هم که اون دنیا منتظرمونن دیگه بهونه ازاین بالاتر؟!..خدایا خودمو به خودت سپردما..منو صحیح و سالم تحویله رایان و رادوین بده..من تازه عاشق شدم نذار ناکام راهیه اون دنیا بشم..هنوز کلی ارزو تو دلم تلنبار شده..بذار بهشون برسم بعد.. اخه اینجوری عُقده ای میرم اون دنیاها..دلت میاد؟!.

همانطور که زیر لب با خودش زمزمه می کرد متوجه شد که مرد با یک قدم دیگرکه بردارد درست کنارش قرار می گیرد..
چاره ای نبود..باید مبارزه می کرد..با پا محکم به زیر دستش زد..مرد به عقب افتاد ولی اسلحه هنوز تو دستاش بود..گیج ومنگ به راشا نگاه می کرد..اسلحه ش را نشانه گرفت ولی همزمان با شلیکی که کرد راشا با پا به پهلویش ضربه زد..گلوله خلاف رفت وبه راشا اصابت نکرد..

با یک جست از روی زمین بلند شد..دستانش را مشت کرد و به حالتی تدافعی جلوی صورتش گرفت..راشا هم گارد گرفت و درست رو به روی مرد ایستاد..
مرد با پایش یک حرکته حرفه ای را اجرا کرد وهمزمان چرخید..راشا سرش را دزدید و با مشت به شکم مرد ضربه زد..مرد نالید ولی دست بردار نبود..ظاهرا از دیگر مردانی که در انجا بودند قوی تر بود..

مرد مشتش را به طرف صورت راشا برد که راشا نتوانست به موقع عمل کند و مشت به زیر چشمش خورد..از درد نالید و دستش را به روی صورتش گذاشت..
مرد هم از فرصت استفاده کرد و با پا به پهلوی او ضربه زد..راشا روی زمین افتاد..به خودش می پیچید..

مرد زیر لب ناسزا می گفت و همانطور که به پهلویش ضربه میزد فحش های رکیکی به زبان می اورد ..
در این بین حرفی زد که باعث شد راشا با عصبانیت نگاهش کند..
--بی پدر و مادر..پاشو دیگه..پاشو از خودت دفاع کن..حرومزاده ی عوضی..

راشا دندان هایش را به روی هم سایید..خون جلوی چشمانش را گرفته بود..روی پدر ومادرش حساس بود..
با فریادی خفه از جایش بلند شد و همزمان با پا به حالته چرخشی زیر پای مرد زد..مرد که انتظاره این حرکت را نداشت به پشت روی زمین افتاد..راشا وقت را از دست نداد و با زانو روی شکمش نشست..از درد فریاد زد..دستش را روی دهان مرد گذاشت و فشرد..
زیر لب غرید: خفه شو کثافت..به من میگی حرومزاده اره؟!..

مشتی محکم به صورتش زد..با ارنجش به گردن او ضربه زد..ولی هنوز هم بهوش بود و از درد به خود می پیچید..
-خیلی سگ جونی..می دونستی عوضی؟..ولی نشونت میدم..

دیگر هیچ استرس و اضطرابی نداشت..بلندش کرد..بی حال رو به روی راشا ایستاده بود..توانه مقاومت نداشت..
راشا به زیر شکمش ضربه زد..مرد که خم شد ضربه ی بعدی را به پشت گردنش وارد کرد..اینبار بیهوش روی زمین افتاد..

در حالی که نفس نفس می زد با لگد به پهلوی مرد ضربه زد و زیر لب گفت:رذل..
دستانش را کشید وجسم بی جانش را پشت میز مخفی کرد..

نگاهش به مانتورها افتاد..بدونه فوت وقت به طرف سیستم و تجهیزاتشان رفت..همه ی انها را از کار انداخت..سیستم به کل خاموش شد..
با احتیاط از اتاق بیرون رفت..قرارشان پشت همان دیوار بود..
***************
بالای زیرزمین ایستاده بودند..صدای خسرو واضح به گوش رسید..

 

 

 

 

" تانیا "

نگاهه منفورشو تو چشمای هر سه مون دوخت ..
با خشم داد زد: بهتره هر چی که میگم گوش کنید..این به نفعه هر سه ی شماست..

عین گرگه وحشی به طرفمون هجوم اوردن و زیر بازومونو گرفتن..هر سه تقلا می کردیم وجیغ می کشیدیم..
پرتمون کردن رو صندلی..جلومون یه میز بود که یه برگ کاغذ همراه خودکار گذاشت روش..از زور ترس و وحشت نفس نفس می زدم..رنگه هر سه مون پریده بود..

فریاد زد وبه برگه اشاره کرد..
--امضا کنید..د یالا..
ترلان و تارا سراشون رو به نشونه ی "نه" تکون دادن..
من هم که کمی جراتم بیشتر بود لرزون گفتم:خیلی پستی..این همه سال فکر می کردم عموی ما هستی و با اینکه مغروری ولی صلاحه برادرزاده هات رو می خوای ولی الان..
داد زد: خفه شو..من عموی هیچ کدوم ازشماها نیستم..اون پدره عوضیتون هم با من نسبته برادری نداشت..اون اضافی بود..تو خانواده ی ما پدر شماها یه فرده کاملا زیادی محسوب می شد..البته جلوی چشم من اینطور بود وگرنه همه عاشقش بودن..در کسری از ثانیه هر چی که می خواست فراهم می شد..اون پست فطرت همه چیزه منو ازم گرفت..


انگشت اشاره ش رو به طرف ما نشونه گرفت ..
--ولی دیگه تموم شد..پدرتون که مرد تو فکره این بودم یه جوری شماها رو هم از سر خودم باز کنم..روهان تو رو می خواست..اون هم می تونست کمکم کنه..بهش قوله تو رو داده بودم..که اگرهمه چیز خوب پیش بره تو رو به دست میاره..خواستم تارا عروسم بشه که اینجوری و به این بهانه بکشونمش سمت خودم و خانواده م..ولی این کارهم عملی نشد..نه سروش خواست و نه این دختره ی کله شق..ولی این بازی رو به پایانه..با هر امضای شما سه نفر من به کل داراییتون دست پیدا می کنم..

تارا با ترس و هق هق گفت:اونوقت..چه بلایی..به سرمون میاری؟!..
کمی نگامون کرد..دیوانه وار قهقهه زد وسرشو تکون داد..
--من با شماها هیچ نسبتی ندارم..برام هم مهم نیست چه بلایی به سرتون میاد..پس..
داد زدم: عوضی ما هنوز هم برادرزاده هاتیم..چطور می تونی همچین معامله ای رو باهامون بکنی؟..
بلندتر از من فریاد زد: من برادر ندارم..شماها هم با من نسبتی ندارید..براتون مرگ رو در نظر گرفتم ولی حیفه که همینجوری بمیرید..

به روهان اشاره کرد..کنارش ایستاده بود و با پوزخند تو چشمای من زل زده بود ..
--روهان کمکه زیادی بهم کرده..حقش نیست همینجوری ازت بگذره..به هر حال..باید یه جورایی ارومش کنی..
با نفرت به هر دوشون نگاه کردم..می دونستم منظورش چیه..
خدایا چقدر این مرد پست وعوضی بود ..پول چه کارایی که نمی کرد..همینطور که باعث شده بود عموی ما..عموی ناتنی ما چنین کاری رو باهامون بکنه..به راحتی بذاره یه مرد نزدیکمون بشه و..
خدایا پستی و رذالت تا به کی؟!..همیشه به خاطر پول..پول ..و باز هم پول..

به ترلان و تارا که چسبیده بودن به من نگاه کرد و با پوزخنده خاصی گفت: واسه شماها هم کم نمیذارم نگران نباشید..بالا به اندازه ی کافی ادم دارم که خوب بلدن باهاتون چکار کنن..

بلند زد زیر خنده وسرشو تکون داد..تارا سرشو رو شونه م گذاشته بود و گریه می کرد..ترلان هم می لرزید و من هم اشک می ریختم و هم با نفرت نگاش می کردم..لرزش بدنم از ترس نبود از این همه رذالت بود که داشتم به چشم می دیدم..

یه دفعه به طرفمون اومد و زیر بازوی تارا رو گرفت..کشیدش سمت خودش..تارا بلند جیغ می کشید و تقلا می کرد از بغلش بیاد بیرون..من وترلان هم جیغ و داد راه انداخته بودیم که اسلحه ش رو گذاشت رو شقیقه ی تارا..هر سه لال شدیم وبا وحشت نگاش کردیم..

داد زد: بشینید سرجاتون..وگرنه با یه تیر خلاصش می کنم..
اروم نشستیم..ترلان با هق هق گفت:چکارش داری عوضی..ولش کن..
--باشه..ولش می کنم..ولی بعد از اینکه اون برگه رو امضا کردید..د یالا تا کارشو نساختم..

چشمامو بستم..اشک صورتمو خیس کرده بود..چشمامو که باز کردم برگه رو از پشته پرده ی اشک تار می دیدم..خودکار رو برداشتم..چند قطره اشکم به روی برگه چکید..هق هقمو خفه کردم..از این ادم هرکاری ساخته بود..
با دستای لرزونم امضا کردم..خودکار رو گذاشتم رو برگه و با پشت دست اشکامو پاک کردم..جون خواهرم در خطر بود..باید برای نجاته جونش هر کاری می کردم..پول و ثروت که چیزی نبود..حتی شده باشه جونم رو هم براشون میدم..ما که کسی رو جز هم نداریم..

ترلان هم مثل من با بغض و اشک امضا کرد..
--خوبه..اگر می دونستم با این روش زودتر دست به کار می شید از اول همین کارو می کردم..
تارا رو پرت کرد طرفمون..گرفتمش تو بغلم..بلندبلند گریه می کرد..سعی داشتم ارومش کنم..
اسلحه ش رو به طرفه من و ترلان نشونه گرفت..رو به تارا داد زد: امضا کن..
تارا سرشو از تو بغلم بیرون اورد..دستش سرد و یخ زده بود..تنش می لرزید..خودکارو برداشت..
دستشو تو دستم گرفتم..نگام کرد..
-اروم باش عزیزم..اروم باش..
سرشو تکون داد..اون هم امضا کرد..

روهان برگه رو برداشت..هر دو نگاهی به برگه و امضای ما سه نفر انداختند..خسرو با رضایت لبخند زد وسرشو تکون داد..
--عالیه..
برگه رو گذاشت تو جیبش و به روهان نگاه کرد..
--من میرم بالا بچه ها رو می فرستم پیشتون..دیگه اینجا کاری ندارم..
به ما اشاره کرد وبا لبخنده مرموزی ادامه داد: خوش باشید..
روهان: قرارمون که یادت نرفته؟..اون جواهرات ماله منه..
--نه پسر..قرارمون سرجاشه..بعد با هم حرف می زنیم..
--باشه..
نگاهی به ما انداخت و از زیرزمین بیرون رفت ..

بعد از رفتن خسرو روهان موبایلشو در اورد و شماره گرفت..
--الو..بیژن چکار می کنی؟!......چرا از خونه رفتی بیرون؟مگه.......خیلی خب..رسیدی با یکی دیگه از بچه ها بیاین تو زیرزمین..........باشه........تموم شد بیاین...........من منتظرم..
گوشیش رو قطع کرد وبا لبخنده نفرت انگیزی نگامون کرد..اینبار نگاهش تنها روی من نبود..به ترلان و تارا هم بدجور نگاه می کرد..

از طرفی ذهنم بدجور درگیره جواهراتی که ازشون حرف می زد بود..باید سر در می اوردم..
بی مقدمه و جدی پرسیدم: قضیه ی جواهرات چیه؟!..
کمی نگام کرد..با پوزخند گفت:جواهراتی که گردنبنده مادرت هم جزوشونه..اون میراثه خانوادگیه شماست..پدرت خودش پیش من گذاشته بود..تا تونستم اعتمادش رو به خودم جلب کردم..انقدری که منو جای پسرخودش می دید و بهم اطمینان کامل داشت..اون جواهرات رو دسته من به عنوان امانت گذاشت..ولی مرگ بهش این فرصت رو نداد که بخواد ازم پس بگیره..با خسرو قرار گذاشتم که در قباله تصاحبه داراییه شما اون جواهرات رو بده به من..خب جزو میراثه خانوادگی اون هم می شد..قبول کرد..و حالا اون جواهرات تموم و کمال ماله منه..

با نفرت گفتم: مگه چقدر بود که بخاطرش اینکارو کردی؟..
--هه..چقدر؟!..به میلیارد فکر کن..بالای 5 میلیارد..

دهان هر سه ی ما از تعجب باز موند..یه همچین میراثه گرانبهایی رو پدرم سپرده بود دسته این لاشخور؟!..چطور بهش اعتماد کرده بود؟!..می دونستم پدرم مرده ساده و زود باوریه..ولی نه تا اینقدر که بخواد میراثمون رو امانت پیشه این نامرد بذاره..معلوم بود درسشو خوب بلده..عمو خسرو با اون همه زیاده خواهی و حرص و طمع چطور راضی شده بود جواهرات رو بهش ببخشه؟!..یه جای کار می لنگید..

صدای قدمهایی رو شنیدیم..باز ترس و وحشت وجودمون رو پر کرد..نگاهه پر از هراسمون به در زیرزمین بود..روهان نگاهش روی ما بود و پشت به در زیرزمین ایستاده بود..
داد زد: اومدید؟..بیاید که قراره کلی خوش بگذرونیم..

هر سه ی ما با چشمان گرد شده به درگاهه زیرزمین نگاه می کردیم که رادوین و رایان و راشا اونجا ایستاده بودند..
صورت راشا و رایان از زور خشم سرخ شده بود..رادوین دستاشو مشت کرده بود و دندوناشو روی هم فشار می داد..

با یک حرکت دستشو حلقه کرد دور گردن روهان و محکم فشار داد..رایان و راشا روبه روش ایستادند ..رایان با مشت محکم زد تو شکمش..روهان شوکه شده بود..خبر نداشت به جای همدستاش پسرا پشته سرش ایستادند..

رایان داد زد: کثافته اشغال..چه غلطی می خواستی بکنی؟..هان؟..
راشا با خشم مشته محکمی تو صورتش کوبید و فریاد زد: که خوش بگذرونین اره؟..خب پس صبر کن..چون قراره بیشتر از اینا بهت خوش بگذره..
رادوین حلقه ی دستشو تنگ تر کرد..ترسیدم بکشش کار دسته خودش بده..ترلان و تارا پشتم وایساده بودند..سریع رفتم سمت رادوین..
-رادوین ولش کن..کشتیش..
با خشم غرید: ساکت شو تانیا..بدتر از مرگ حقشه..
به بلوزش چنگ زدم: نکن رادوین..بدبخت می شیم..نکن..خواهش می کنم..
نگام کرد..التماس رو تو چشمام دید..فکش منقبض شده بود و شعله های اتش از چشمای ابی خوش رنگش زبانه می کشید..سرخ شده بود و ابی چشماش پررنگ تر به چشم می اومد..خدایا چقدر عصبانی بود..

رایان و راشا همینطور با مشت ولگد افتاده بودن به جونه روهان..رادوین اروم ولش کرد..نفس نفس می زد..
--بسه..ولش کنید..

روهان بی جون و نالان رو زمین افتاد..به رادوین نگاه کردم..انگار کلافه بود..دستی به صورتش کشید..چشماشو چند بار بست و باز کرد..اخر طاقت نیاورد یه عربده کشید وهمچین محکم با پا کوبوند تو پهلوی روهان که فریاد گوشخراشش تو کل زیرزمین پیچید..

رادوین داد زد: اینو زدم تا یادت بمونه که رذالت و نامردیت رو هر جا و توی هر خراب شده ای به رخه چند تا دختر نکشی..پست فطرت ..
راشا بازوشو گرفت و گفت: بریم رادوین..داره دیر میشه..2تاشون بیرونن اگه زود نجنبیم سر و کله شون پیدا میشه..
رایان هم دستشو کشید..ولی نگاهه خشمگین رادوین به روی صورته جمع شده از درده روهان بود..

هر سه رفتیم بیرون..رایان دست ترلان رو گرفته بود و راشا هم دسته تارا رو..فقط من و رادوین جدا از هم می دویدیم..
نمی دونم چی شد..حواسم به رو به رو بود که یه سنگه بزرگ از زیر پام در رفت و خوردم زمین..وای همه ی جونم که درد می کرد دیگه بدتر شدم..

زانوم درد گرفته بود ..خواستم اروم بلند شم که دستی گرم و مردونه زیر بازوم رو گرفت و بلندم کرد..نگاش کردم..رادوین بود..اخمه غلیظی به روی پیشونیش داشت ولی نگاهش گرم و اروم بود..

--چیزیت که نشد؟..
-نه..خوبم..
دستش و اورد جلو و دستمو محکم تو دستِ گرم و مردونه ش گرفت ..
--می تونی راه بیای؟..
-اره..بریم..
--نه..

با تعجب نگاش کردم..
--تو با بچه ها برو..من یه کاره نیمه تموم دارم که باید تمومش کنم..
با وحشت گفتم: چی؟!..رادوین بیا بریم..تو رو خدا..اینجا خطرناکه..
--نه..باید خسرو رو پیداش کنم..رفت پشت خونه..تو برو منم بعد میام..
-نه من تنهات نمیذارم..به هیچ وجه..
--لج نکن تانیا..برو..
-گفتم نمیرم..باهات میام..همه ی اینا به خاطره منه پس باید باهات باشم..

چند لحظه تو چشمام زل زد..به ناچار سرشو تکون داد..
رو به بچه ها که کمی اونطرف تر منتظر ما ایستاده بودن گفت: شماها برید ما هم بعد میایم..
تارا و ترلان تعجب کردن ولی پسرا که انگار از قبل همه چیزو می دونستن اروم سر تکون دادن..

رادوین رو بهشون گفت: منتظر ما نباشید..تا می تونید از اینجا دور بشید..کارم که تموم شد زنگ می زنم..فقط برید..

هر 4 نفر کمی به ما نگاه کردن..دلم می خواست خواهرامو بغل بگیرم و بهشون بگم مواظب خودشون باشن..ولی الان وقته این کارا نبود..
رایان و راشا دستشونو کشیدن و اونا رو همراه خودشون بردن..
حالا من و رادوین تنها توی این خراب شده مونده بدیم..
دستمو محکم تو دستش نگه داشت و کمی فشرد..نمی دونم چرا..ولی باهاش که بودم احساس امنیت می کردم..اینو الان می تونستم خیلی خوب درک کنم..
--بریم..
سرمو تکون دادم..حرکت کرد..

قرعه به نام سه نفر 14


چشمام گرد شد..عمه خانم از کجا می دونست که پسرای بزرگوار اینجان؟..روهان هم چیزی در این مورد نمی دونست..
سعی کردم صدام نلرزه و امیدوار بودم که اینطور نباشه..
-این چه حرفیه عمه خانم؟!..ما که قبلا در اینباره صحبت کرده بودیم..

سرشو تکون داد و مستقیم تو چشمام زل زد :اره..خوب یادمه که گفتید تا مدتی که اینجا هستید اونا هم اینطرفا پیداشون نمیشه..ولی امروز یه چیزای دیگه به گوشم رسید..یه مرد..با شماها توی این ویلا..که خودش رو مالک اینجا معرفی کرده..تنها مردی که می تونه مالک اینجا باشه پسر بزرگواره..پس بهتره چیزی رو از من مخفی نکنید..

مغزم هنگ کرده بود و لبام رو هم قفل شده بود..نمی دونستم باید چی جوابشو بدم..
تارا و ترلان هم ناچار به سکوت شده بودن..هیچ جوری دوست نداشتم عمه خانم از موضوع پسرا با خبر بشه..چون باخبر شدنش همانا و ما رو مجبور به ترک ویلا کردن همانا..
پس باید تا اونجایی که می تونستم تمام سعیم رو می کردم که یه وقت از این قضیه بویی نبره..

وقتی دید سکوت کردیم رو به هر سه نفرمون با جدیت تمام گفت :اونا اینجان درسته؟..توی این مدت داشتید کنار سه تا پسر مجرد زندگی می کردید؟..
رو به من ادامه داد :از تو توقع نداشتم تانیا..به کل دیدم نسبت بهت عوض شد..خوب شد مادر روهان امروز باخبرم کرد..نمی دونستم پشت سرم داره چه اتفاقاتی می افته..همه ی امیدم به تو بود که به کل ناامیدم کردی..تن برادرم تو گور لرزید..همه ش به خاطر شما سه تا دختر..
باقیه حرفشو نزد..بدجور بهم بر خورده بود..ما که کاری نکرده بودیم..مگه بچه بودیم که عمه خانم اینطور باهامون رفتار می کرد؟..
تا به الان هم سکوت کردم به خاطر این ویلا بود..ولی الان سکوت جایز نیست..
چون طرف صحبتش من بودم جواب دادم :پس روهان همه چیزو گذاشته کف دست مامی جونش و ایشون هم لطف فرمودن قلمبه خبر رو همراه با پیاز داغه اضافه تحویل شما دادن درسته؟..ولی باید بهتون بگم پسر اقای بزرگوار امروز اینجا بودن..یه سر به ویلاشون زدن و رفتن..خب به نظرم این حق رو دارن..اونها هم مالک هستند..دقیقا همون موقع که می خواست بره روهان سر رسید..تمومش همین بود..فکر نمی کردم برداشتتون نسبت به ماها این باشه و انقدر بهمون بی اعتماد باشید که سریع تحت تاثیر دوتا کلمه از این و اون قرار بگیرید و بخواید این حرفا رو به برادرزاده هاتون بچسبونید..

با اخم از جاش بلند شد..هر سه ایستادیم..عصا زنان به طرف در رفت و گفت :الان معلوم میشه کی راست میگه..

نگاهی به تارا و ترلان انداختم..وای..بدتر از این نمی شد..
ترلان به طرف عمه خانم رفت و گفت :کجا دارید میرید؟..عمه خانم..با شمام..
عمه خانم بدون اینکه ثانیه ای بایسته گفت :باید ببینم کسی تو ویلای بغلی هست یا نه..

از دربیرون رفت ..ما سه تا هم پشت سرش بودیم..با اون سنش عجب دوی ماراتونی می رفت..به گرد پاشم نمی رسیدیم..
تارا با لبخند گفت :خانم بزرگ ماشالله ..اروم تر..صبحا چی می خورید انقدر انرژی دارید؟..
عمه خانم توجهی نکرد و قدم هاشو تندتر بر داشت..
لبای تارا جمع شد..ترلان اروم گفت :خاک تو سرت مثلا خواستی جلوشو بگیری؟..این که سرعتش رفت بالا..
تارا با حرص نگاش کرد و چیزی نگفت..

عمه خانم رو به روی ویلا ایستاد..خدا خدا می کردم بالا نره ولی رفت..وای خدا بدبخت شدیم..

در زد..ولی کسی جواب نداد..دستگیره رو چرخوند..باز نشد..به طرف پنجره رفت..خداروشکر پرده ها کشیده بود..
هر سه نفس عمیق کشدیم..

-دیدید کسی نیست؟..بهتون که گفته بودم..
عمه خانم برگشت و با شَک نگاهی به اطراف انداخت..نگاهش پر از تعجب شد..مسیر نگاهش رو دنبال کردیم و رسیدیم به..واااااااای خاک دو عالم بر فرق سرم ریخته شد..

ماشین پسرا تو ویلا بود..حالا چه بهونه ای واسه اینا بیارم؟!..
با عصاش به ماشینا اشاره کرد و با لحن تیز و برّنده ای گفت :پس این دوتا لگن ماله کیه؟..
مونده بودیم چی جواب بدیم که..صدایی مردونه از پشت سر گفت :مال ماست..

قلبم ریخت..اینباردیگه چشمام داشت از کاسه می زد بیرون..
اروم برگشتم و با دیدنشون انگار روح دیدم قلبم تندتند می زد..دیگه اسماشون رو یاد گرفته بودم..رایان و راشا بودند..پس اون یکی کجاست؟!..

راشا با لبخند رو به عمه خانم گفت :سلام خانم..روزتون بخیر..این دوتا لگن مال ما دوتاست..ولی متاسفانه فروشی نیست..
عمه خانم با تعجب نگاشون می کرد..راشا ادامه داد :حالا اگر چشمتون لگنای ما رو گرفته دیگه ما کاره ای نیستیم..روی خانم باشخصیت و بزرگواری چون شما رو که نمیشه زمین گذاشت..فقط ماشین شما که ماشالله ماشاالله هزار پله از لگنای ما سر تره دیگه اخرِ عمری...م..منظورم اینه توی این سن که به دختر 18 ساله گفتید زکی چـ..

برادرش با ارنج اروم زد تو پهلوش که اونم خفه شد..لبامو جمع کردم که یه وقت لبخند نزنم..بامزه بود..ولی بیشتر از عکس العمل عمه خانم می ترسیدم..
پس چرا اینا اومدن بیرون؟!..قرار بود یه جایی مخفی بشن تا وقتی عمه خانم از ویلا رفت بیان بیرون..ولی حالا جلوی ما وایساده بودن و چرب زبونی می کردن..

عمه خانم اخماشو کشید تو هم و گفت :شما دوتا کی هستید؟..
هر دو نگاهی به ما انداختن..ملتمسانه با نگاهمون می گفتیم ما رو لو ندن..ولی نگاه اون دوتا داد می زد که قصدشون جز این چیزی نیست..
هر دو با شیطنت نگامون می کردن و روی لباشون لبخند خاصی خودنمایی می کرد..
هم حرصم گرفته بود و هم اینکه می ترسیدم چیزی بگن..

تارا مثلا خواست یه چیزی سر هم کنه من من کنان گفت :عمه خانم..ا..این اقایون..اومممممم..چ چیزن..
مثل چی توش گیر کرده بود و نمی تونست حرفی بزنه که رایان اروم و خونسرد جواب داد :ما باغبونیم خانم..هر از گاهی برای رسیدگی به درختا و گلها به ویلاهای اطراف سر می زنیم..هر ویلایی که نیاز به باغبونای حرفه ای داشته باشه ما کارشونو راه می ندازیم..
وای خدا عجب حرفی زد..دمشون گرم فکر اینجاشو نکرده بودم..امیدوار بودم عمه خانم باور کنه ولی..
پوزخند زد و گفت :به تیپ و قیافه هاتون که نمیاد باغبون باشید..پس وسایل کارتون کجاست؟..

بعد هم به باغ اشاره کرد..رایان سریع جواب داد :دیگه داشتیم می رفتیم..وسایلمون رو جمع کردیم..الان هم اومدیم که به خانمها بگیم داریم میریم..

نگاه عمه خانم همچنان مشکوک بود..راشا که دستشو پشت برده بود اورد جلو..یه شاخه گل سرخ از گلای باغچه تو دستش بود..
به طرف عمه خانم گرفت و با لبخند گفت :تقدیم به شما بانوی همیشه جوان..
عمه خانم یه نگاه به گل و یه نگاه به راشا انداخت..
فقط گفت :الرژی دارم..به چه حقی گلای باغچه رو کندی؟..فکر می کردم وظیفه ی باغبونا مراقبت و حفاظت از گلهاست نه اینکه ریشه شون رو خشک کنند..

راشا با تعجب گفت :نه بابا من کاری به ریشه هاشون ندارم..باورکنید من پایین تر از گل بهشون نمیگم..اتفاقا عاشقشونم..اینم همینجوری افتاده بود تو باغچه..
عمه خانم:که تو هم همینجوری اوردیش اینجا و خواستی همینجوری بدیش به من اره؟..حیا کن پسر..من جای مادربزرگ تو میشم..عجب دوره و زمونه ای شده..دیگه به پیرزنایی مثل من هم رحم نمی کنن..خدایا دیگه تو وجود جوونای الان شرم و حیا پیدا نمیشه..

من و دخترا خنده مون گرفته بود..بیچاره پسره دهانش باز مونده بود..خب ما می دونستیم اخلاق عمه خانم چه جوریه..ولی اونا باهاش اشنا نبودن..

راشا همونطور که از تعجب چشماش زده بود بیرون زیر لب گفت :ای بابا..میگن خوبی به کسی نیومده ها..من غلط بکنم به شما نظر داشته باشم..کی میره این همه راهو..تا بخوام بهت برسم دیگه دندون مصنوعی هم تو دهنم وای نمیسته..چه دل خوشی داره این..
عمه خانم بهش توپید:چیزی گفتی؟..
راشا من من کنان گفت :ن..نه..قسم می خورم..

وای قیافه ش فوق العاده خنده دار شده بود..زیر لب جوری که عمه خانم نشونه رو به رایان گفت :بزن بریم تا کت بسته منه بدبخت رو نبرده محضر عقدم کنه..بیچاره قیافه ش داد می زنه صد بار تا حالا از اونور دیپورت شده اینور..اونوقت هنوزم تو فکر تور کردن پسره..جونه رایان نری بدبخت شدما..

فقط من شنیدم که بهشون نزدیک بودم..برای همین دستمو گرفتم جلوی دهنم و خندیدم..بیچاره ترسیده بود..خوشم اومد عمه خانم هم بلد بود حال بگیره..
برادرش با لبخند بازوشو کشید و رو به ما گفت :خداحافظ..

بعد هم از پله ها پایین رفتن..عمه خانم با نگاه دنبالشون کرد..تا اینکه سوار ماشیناشون شدن و از ویلا زدن بیرون ..
رو به عمه خانم گفتم :خب حالا چی می گید؟..باورتون شد؟..

مکث کرد و از پله ها پایین رفت: هنوزم مشکوکم..فعلا کاری باهاتون ندارم..ولی همینجوری ولتون نمی کنم به امان خدا..اینبار اگر بفهمم مردی به این ویلا رفت و امد کرده بدون فوت وقت بر می گردید تهران..فهمیدید؟..

اجبارا سر تکون دادیم و قبول کردیم..بالاخره سوار ماشین شد و همراه راننده ش از ویلا خارج شد..

همین که رفت یه نفس راحت کشیدیم..خیلی ذوق داشتم..دستامونو زدیم به هم و با خوشحالی هورا کشیدیم..
وای خدا راحت شدم..

تارا با خوشحالی گفت :بالاخره شرش کم شد..
- اینجوری نگو..شری برامون نداشت..ولی خوب شد نفهمید..
ترلان چپ چپ نگام کرد و گفت :برو بابا چه دل خجسته ای داری تو..تابلو بود اومده موچ گیری..شانس اوردیم وگرنه می گفت همین حالا جُل و پلاستون رو جمع کنید باید با من برگردید..ای کاش سرپرستیمون با اون نبود تا لااقل انقدر بهمون امر و نهی نمی کرد..

-حالا که همه چیز تموم شد..باید جشن بگیریم..واسه ورودمون به اینجا و همینطور یه شب شاد دور هم عشق و حال کنیم..مثلا اومدیم اینجا حال و هوامون عوض بشه ولی در عوض مرتب در حال جنگ و جدال با اون سه تا درب و داغونیم..
تارا با ذوق گفت :فکر خوبیه..ولی مهمونی سه نفره حال نمیده..چند تا از بچه ها رو هم دعوت کنیم..
سرمو تکون دادم و گفتم :باشه..اونش به عهده ی خودت..ولی با این حال اگر پسرا به موقع سر نرسیده بودن الان اینجا نبودیم..
ترلان شونه ش رو انداخت بالا و گفت :بی خیال..هنر که نکردن..اگر اونا هم نمی اومدن یه چیز ی سر هم می کردیم می گفتیم..
من و تارا گفتیم :موافقم..

صدایی از پشت سر گفت :رو که رو نیست..

سریع برگشتم..خودش بود..رادوین..
با اخم اومد جلو و زل زد تو چشمام..من هم بی تفاوت نگاش می کردم..

با لحن جدی و سردی گفت :فکر نمی کردم روتون انقدر زیاد باشه..حالا که کوتاه بیا نیستید باید فکر عاقبت کارتون هم باشید..بازی شماها رو به پایانه..ولی..
با لبخند خاصی ادامه داد :بازی ما سه تا تازه شروع شده..امیدوارم اخرش برات روشن بشه برنده کیه سرکار خانم تانیا کیهانی..

یه کم دیگه تو چشمام نگاه کرد بعد هم به طرف ویلاشون رفت..
سرجام وایساده بودم و نگاهش می کردم..عجب پسر مغروری بود..

هه..منو از چی می ترسونه؟!..هیچ کاری نمی تونه بکنه..هیچ کاری..


رادوین:میله رو هم چک کن شل نباشه..
راشا:چک کردم..حتی اویزونش هم بشی عمرا از جا در بیاد..

درست فاصله ی بین دو ویلا را توری کشیده بودند..به قول رایان هم اسان تر بود و هم کم خرج تر..
رفتند داخل..رایان رو به رادوین گفت :پس کی می خوای مهمونی بگیری؟..
رادوین با کنترل تلویزیون را روشن کرد :اخر همین هفته..
راشا:پس هنوز خیلی مونده..راستی بچه ها با این دخترا چکار کنیم؟..خیلی پررو شدن..

رایان کنار پنجره ایستاد ..نگاهی به بیرون انداخت :از همون اول پررو بودن..تقصیری هم ندارن..تو ناز و نعمت بزرگ شدن..هر وقت به چیزی احتیاج داشتن براشون فراهم شده..باید هم لوس و از خود راضی بار بیان..اینم میشه نتیجه ش..

راشا انگشتشو تو هوا تکون داد و گفت :ولی باید یه جوری دمشونو قیچی کنیم..
رادوین نفس عمیق کشید و به پشتی کاناپه تکیه داد:باید جوری حالشون رو بگیریم که هم واسه شون درس عبرت بشه هم اینکه حالا حالاها از یادشون نره..
رایان نگاهش کرد :نقشه داری؟..

رادوین لباشو به نشانه ی تفکر جمع کرد :نقشه که نه..ولی به زودی بهتون میگم..
رایان به بیرون اشاره کرد و گفت :بچه ها اینجا رو..چقدر خرید کردن..

رادوین و راشا کنارش ایستادند..دخترا در حالی که چند کیسه و پاکت خرید در دست داشتند وارد ویلا شدند..
خریدهایشان انقدر زیاد بود که مجبور شدند چند سری انها را حمل کنند..

رادوین :غلط نکنم اینا هم می خوان مهمونی بگیرن..
راشا سرشو تکون داد :اره..وگرنه این همه خرید مشکوک می زنه..
****************
هر سه توی سالن نشسته بودند..
رادوین :من حاضرم چند روز از کار و زندگیم بزنم ولی یه جوری بتونم حال این سه تا بچه پولدار بی عار و درد رو بگیرم..

رایان بشکنی زد و گفت :همینه..به خدا رو دلم مونده اشکشون رو در بیارم..ولی خب هر چی فکر می کنم هیچی به هیچی..کارای اونا بچه بازی بود..ما باید جوری حالشون رو بگیریم که حساب کار دستشون بیاد..

راشا:عجب لج و لجبازی شده ها..ولی شاید بشه کاری کرد..
رادوین مشکوک نگاهش کرد:چی می خوای بگی؟..
راشا:من میگم راه واسه حالگیری زیاده..مثلا..
با لبخند شیطنت امیزی به برادرانش نگاه کرد..
****************
تارا کیسه های خرید را روی میز گذاشت و غرغرکنان گفت : وای خدا از پا افتادم..کمرم داره می شکنه..این همه خرید لازم بود اخه ؟..
تانیا به کمرش زد و گفت :جدیدا تنبل شدی ..خب مهمونی دادن این دَنگ و فَنگا رو هم داره دیگه..همیشه خدمتکارا کارای مهمونی رو انجام می دادن به ما معلوم نمی شد ولی حالا باید خودمون استین بالا بزنیم کارامونو انجام بدیم..

ترلان با خنده در حالی که بسته های پفک و چیپس را داخل کابینت می گذاشت گفت :واسه همینه بهمون فشار اورده..ولی تنهایی کار کردن هم حال میده ها..
تانیا با لبخند سرش رو تکان داد :حال و هواش به همین مجردی کار کردنه دیگه..خودت اقای خودتی و هر کار بخوای می کنی..

تارا با خستگی یه سیب از ظرف روی میز برداشت و گاز زد: دیگه مهمونی فرداشب اوکی شد؟..
تانیا به پلاستیکا اشاره کرد وگفت :پس اینا رو خریدیم باهاشون ترشی بندازیم؟..خب معلومه دختر این چه سوالیه؟..
تارا:نه اخه تو همیشه دقیقه ی نود از یه کاری منصرف میشی..اخلاق نداری که..

تانیا اخم کرد و گفت :اون موردا فرق می کرد..لازم نبود..ولی الان موضوعش جداست..این یکی رو خیلی هم واسه ش راغبم..به یه تنوع نیاز داریم..مگه به بچه ها زنگ نزدی؟..

تارا سرشو تکون داد و گفت :چرا اتفاقا..روژان و بیتا و سحر و کیانا و سها با دوست پسراشون میان..حمید و کامران رو هم گفتم بیان..حمید که خیلی باحال گیتار می زنه ..کامی هم به خاطر شادی..می دونید که میگه تا کامی نیاد منم نمیام..

تانیا روی صندلی نشست و گفت :اره اون سری که کامی نیومده بود همون وسط مهمونی رفت..دختره ی لوس..

ترلان یه بسته چیپس باز کرد و در حالی که با ولع می خورد گفت :به به ..چه شبی بشه فرداشب..کلی حال می کنیم..از الان واسه ش کلی نقشه ریختم..
تارا با ذوق گفت :می خوام حسابی بترکوووووونم..واو..عالی میشه..

تانیا لباشو کج کرد وگفت :قبل از این که بخوای مجلس رو بترکونی برو حیوونای عزیزت رو محکم قفل و زنجیرشون کن یه وقت سر از وسط مهمونی در نیارن..اونبار افتاب جونت با حضور مبارکشون مهمونا رو فراری داد..فقط تا 1 هفته داشتم ازشون معذرت خواهی می کردم..

تارا چشماشو باریک کرد و گفت :چرا قل و زنجیرشون کنم؟..طفلکیا چکار به شماها دارن؟..نترس در اتاق رو قفل کنم حله..راستی شیرِ نونو رو دادید؟..اگر نه برم بهش بدم..

ترلان یه چیپس گذاشت دهانش و گفت :اره بابا..اون کوچولوی پشمالوی بد صدات وقتی شکمش خالی باشه کل ویلا رو میذاره رو سرش ..همچین میومیو می کنه که همسایه ها هم می فهمن این گشنشه..

تارا در همون حال که از اشپزخانه خارج می شد گفت :حتی به نونو هم گیر می دید..عاشقشم..گفته باشم حضورش فرداشب تو مهمونی الزامیه ها..اینو دیگه قائمش نمی کنم..

تو درگاه ایستاد و به دخترا نگاه کرد..
تانیا و ترلان نگاهی به هم انداختند و تانیا شونه ش رو بالا انداخت ..
*******************
صدای موزیک و سر و صدا از ویلای دخترا با صدای بلندی به گوش می رسید..
پسرا رو به رو ویلا ایستاده بودند..نگاهی به هم انداختند و با شیطنت لبخند زدند..

رادوین :حاضرید؟..
راشا چشمک زد :حاضره حاضر..
رایان خندید و گفت :منم حاضرم..

رادوین به ویلا نگاه کرد :بچه ها رو اماده کردید؟..
راشا :همه چیز اوکیه..

قرعه به نام سه نفر13

ترلان نفس زنان وارد ویلا شد..خودش را جلو کشید و دستش را به میز اینه ی کنار دیوار گرفت و دست دیگرش را روی قفسه ی سینه ش گذاشت..
حس می کرد راه نفسش بند امده..چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشید تا اینکه بهتر شد..

با صدای تارا ترسید و برگشت..
تارا:ترلان اینجا چکار می کنی؟!..مگه نرفتی بخوابی؟!..
یقه ی لباس تارا رو تو مشت گرفت و با حرص گفت :اِی که هر چی می کشم از دست توووووو می کشم تارا..کُشتی منو..

تارا بهت زده نگاهش می کرد..ترلان به تندی یقه ش رو ول کرد و روی مبل نشست..سرش را در دست گرفت و فشرد..

تارا رو به رویش نشست..سکوت کرده بود..ولی نگاهش مملو از تعجب بود..
ترلان زیر لب زمزمه کرد :احمقه کثافت..واقعا که بیشعوره..مست کرده بعدش هر غلطی دلش بخواد می کنه..به خدا نشونش میدم..اگر پدرتو در نیاوردممممم ترلان کیهانی نیستم..

تارا که دیگر صبرش تمام شده بود با تعجب گفت :چی میگی ترلان؟!..با منی؟!..
ترلان بی حوصله دستشو تو هوا تکون داد و گفت :برو بابا..کی با تو بود؟..با اون چلغوزم..پسره ی الوات..

تارا: کی؟!..
ترلان:یکی از همون سه کله پوک..همه ش تقصیره تو شد..هزار بار گفتم اون پولکیه..پول پولکی..هر کوفت و زهر ماری که هست رو بکنش تو اکواریومت نصف شبی ما رو زا به راه نکنی که پاشیم بریم تو حیاط دنبالش بگردیم..اخه کدوم خری ساعت 1 نصفه شب میره تو حیاط دنبال مار بگرده؟..

تارا که از حرف های ترلان هم متعجب بود و هم عصبانی با اخم گفت :تو باز به این بدبخت گیر دادی..مگه پولکی من چکارت کرده؟..خب یادم رفت در اکواریوم رو بذارم اومد بیرون..بعدش هم زیر تخت بود فکر کردم از پنجره رفته بیرون..نیشت که نمی زد..تربیت شده ست..

ترلان با حرص لباشو روی هم فشرد..کمی نگاهش کرد وگفت :اون پنجره ی کوفتی رو می بستی تا دیگه مجبور نشیم بریم تو حیاط دنبالش بگردیم..اینجا که خونه ی خودمون نیست راحت باشیم..سه تا نره غول تو ویلای کناری تمرگیدن..

تارا:به اونا چکار داریم؟..چاردیواری اختیاری..حرفیه؟..
ترلان :نخیر..اینور چاردیواری اختیاری..اونور وضعیت فرق می کنه..هر کی هر کیه..به خدا اگر به خاطر ویلا نبود یه ثانیه هم اینجا نمی موندم..ولی حیف که نمیشه..

تارا تند گفت :نه بابا کجا بریم؟..باور کن پامونو از درِ اینجا بذاریم بیرون کلِ ویلا رو صاحب میشن دیگه دستگیره ی درش هم بهمون نمیرسه..

ترلان سرشو تکون داد وخواست جواب تارا را بدهد که تانیا با موهایی ژولیده از اتاقش بیرون امد..
چشمانش خمار بود و خمیازه می کشید..یه تاپ سفید بندی با یه شلوارک سفید چسبان به تن داشت..یکی از بندهای تاپش از روی شونه ش سرخورده بود و روی بازویش افتاده بود..

تو همون حالت خماری کنار تارا نشست..در حالی که چشماشو با کفِ دست ماساژمی داد گفت :شما دوتا خواب ندارید؟..ساعت نزدیکه 2 شد اونوقت اینجا نشستید قصه ی حسینِ کردِ شبستری واسه هم تعریف می کنید؟..برید بکَپید دیگه..

تارا با ارنج زد تو پهلوش که از زور درد خواب از سرش پرید..
با اخم و چشمانی که به خاطر خواب کمی سرخ شده بود به او نگاه کرد و توپید :چه مرگته؟..پهلوم سوراخ شد..

تارا:اخه یه بند داری حرف می زنی..خوبه تازه از خواب بیدار شدی..درضمن ما که اروم حرف می زدیم تو شنیدی؟..
تانیا:کر که نیستم..کجا اروم حرف می زدید؟..صداتون تا ویلای اونطرف هم رفت..من که همین اتاق بغلی بودم..

ترلان خندید و گفت :تانیا معلومه حسابی خماریا..پاشو برو بخواب منم رفتم..

از جا بلند شد..قبل از اینکه وارد اتاقش شود از پنجره نگاهی به بیرون انداخت..
با لبخند رو به دخترا گفت :داره بارون میاد..
تارا با تعجب گفت :تو تابستون و بارون؟!..
تانیا جواب داد :خب این اطراف اب و هواش نسبتا شرجیه..شاید واسه همینه..
****************
" رادوین "

همون اول صبحی با صدای دادِ راشا از خواب پریدم..باز این دو تا افتادن به جونه هم..کی دست بر می دارن خدا عالمه..

بالشتو برداشتم کوبوندم تو سر خودم..سرمو کردم زیر بالشت تا صداشون نیاد ولی ول کن نبودن..اخرش مجبور شدم بی خیال خواب بشم و از رختخواب دل بکنم..

عادت داشتم شبا موقع خواب بالا تنه م برهنه باشه..یعنی نه بلوز و نه رکابی..
تیشرتمو از کنار تختم برداشتم و تنم کردم..چشمام هنوز خمار بود..
با بی حالی از جام بلند شدم..به طرف پنجره رفتم تا پرده رو بکشم..با دیدن هوای بارونی و گرفته ی بیرون تعجب کردم..هنوز تابستون بود .. هوای اینجا منو یاد اب وهوای شمال مینداخت..البته مناطق این اطراف چنین اب و هوایی رو می طلبید..
واقعا روح نواز بود..جون می داد بری بیرون و با گرمکن تو باغ بدوی..
هوس کردم اینکارو بکنم..ولی وقتی به ساعتم نگاه کردم دیدم ای دل غافل دیرم شده..
ثانیه ای تعمل نکردم و از اتاق زدم بیرون..سر و صدای راشا و رایان از تو اشپزخونه می اومد..
تو درگاه ایستادم و نگاشون کردم..راشا رو میز نشسته بود و رایان هم به کابینت تکیه داده بود..

راشا رو به رایان گفت :با اینی که تو گفتی من یاد یه شعری در وصف مردا افتادم..خوب گوش کن بعدش هم تا می تونی ازش پند بگیر..
چند تا سرفه کرد و ادامه داد : مرد یعنی کار و کار و کار و کار
یک سره در شیفت های بی شمار
مثل یک چیزی میان منگنه
روز و شب از هر طرف تحت فشار
مرد یعنی سکته ، یعنی سی سی یو
خلقتش اصلا به این دردا بود
ختم مطلب ، مرد یعنی جان نثار
تا در آرَد روزگار از وِی دَمار

رایان بلند بلند می خندید..با لبخند براش دست زدم و رفتم تو اشپزخونه..
در همون حال گفتم :به به ..داش راشا شاعر می شود..رو نمی کردی..

راشا با لبخند از رو میز پرید پایین و زد روشونه م:اولا صبح عالی متعالی جناب اقای " جی کاتلر "(قهرمان بدنسازی)..

یه تیکه ی کوچیک از نون توی سبد برداشتم و گذاشتم دهنم : هیکل من کجا شبیه ِ هیکله " جی کاتلرِ " ؟..
راشا:اینجور که تو داری پیش میری و پدرِ بَر و بازو و عضله مضله هاتو در اوردی در اینده ای نه چندان دور می زنی رو دست تموم قهرمانای بدنسازی..میگی نه صبر کن ببین..

زدم به بازوشو بلند گفتم :عشقـــــه..تو چی می فهمی؟..
اونم اَدامو در اورد و گفت :عقده داری برادره مـــــن..وگرنه نفهم خره نه من..
رایان با خنده گفت :اِِِِِ..شباهتتون که در ظاهره ولی از اون نظر مو نمی زنید..
راشا با اخم گفت :کدوم نظر؟..
رایان به سرش اشاره کرد وگفت :دوگوله..

راشا خواست به طرفش خیز برداره واسه اینکه باز بحثشون نشه رو به راشا گفتم :خب جنابه شاعر..یه شعر مصداق وجود اقایان سرودی دمت گرم..یه چیزی هم واسه دخترا بگو حال کنیم..
رایان پوزخند زد و گفت :بی خیال رادوین این یه مورد و کم میاره من می دونم..
راشا ابروشو انداخت بالا و گفت :حتما باید شعر باشه؟..
رایان :تو هر چی بخونی ما قبول داریم..
- حالا شعر هم نبود , نبود..یه چیزی در موردشون بگو که واقعا بهشون بخوره..

کمی به من و رایان نگاه کرد..یه دفعه یه بشکن تو هوا زد و گفت :خب گوش بگیرید که الان یه چیزی یادم اومد..یعنی اخرشه هاااااااااا..
با تک سرفه صداشو صاف کرد و گفت : دختر یه موجودی ست ناشناخته ..که هنوز هم دانشمندان به نتیجه ی خاصی در موردشون نرسیدن..والا همه ی عالم و ادم تو کارش موندن..
از حالتاش اینه که وقتی تعجب می کنه میگه واااااااااا..وقتی خوشحاله میگه بمیری الهییییییی..
وقتی غمگینه آه می کشه و وقتی میترسه جیییییییغ ماوراء بنفش ..همچین که بشینی زمین و با مشت بزنی تو سر خودت تا از شرِ این دنیای نکبتی با این موجودات ناشناخته خلاص بشی..
وقتی یه پسر بهش نارو می زنه و ازش بدش میاد میگه ویشششش ایکبیری..چشاشو..نگاشو..خاک تو سر هیزت کنن ..
وقتی از پسری خوشش بیاد میگه وویییییییییییی..پسرَ رووووو..چه ناناسه..وای چشماشو بگوووو سگ داره لامصب..موهاش منو کشته مدل موهای مَمَد درست کرده..ووووویییییییییییی صداشو بگوووووو می میرم براش..الهی که خودم فدات بشم جیگررررر..
والا دست ما پسرا رو از پشت 6 قفله کردن..
همه ی عناصر ذکور گیتی در عشقش واله و سرگردونن ..یکی دوتا هم نیستن..کلا دل نیست گاراژه قدیر ژانگولره..از درش بیای تو تا چشم کار می کنه جا هست بشینی..
تاریخ تولد و شماره کفش باجناق پسر عمه ی دختر خاله ی داماد همسایه ی فلان پسره خوش تیپه ناناسه پولدار رو از حفظه ..اونوقت تا بی اف جونش میگه پریشب شام چی خوردی؟ یه کم من من می کنه و اخرش میگه والا یادم نمیاد عزیزم..مگه بی تو چیزی از گلوم پایین میره؟..
از سوسک اصولا نمی ترسه فقط چندشش میشه..بازم هست اگر حوصله ش رو دارید براتون میگم..

من و رایان اشک از چشمامون راه افتاده بود بس که خندیده بودیم..این پسر دلقکی بود واسه خودش..
به کل یادم رفته بود دیرم شده و عجله دارم..وقتی یادم افتاد همونطور که می خندیدم گفتم :من باید برم..برگشتم بقیه ش رو بگو..بای..
راشا نشست رو صندلی و خیلی ریلکس مشغول خوردن صبحونه ش شد..بعد هم سرشو تکون داد و گفت :من امروز دیرتر میام خونه..کلاسم طول می کشه..
رایان رو به من گفت :صبحونه نمی خوری؟..
همونطور که از اشپزخونه می رفتم بیرون دستمو تکون دادم وگفتم :نه دیرم شده..تو باشگاه یه چیزی می خورم..فعلا..

بعد هم سریع رفتم تو اتاقم و حاضر شدم..

به طرف ماشینم رفتم ..نگاهی به در انداختم..یکی لای در وایساده بود..صدای جر و بحث می اومد..جر و بحث که نه..انگار بیشتر شبیه به دعوا بود..
در ماشین رو که باز گذاشته بودم و بستم ..به طرف در رفتم..از همونجا صداشون رو می شنیدم..یکی از دخترا تو درگاه وایساده بود..پشتش به من بود ..برای همین نتونستم تشخیص بدم کدوماشونه..

--روهان من که همه چیزو تموم کرده بودم..اصلا کی ادرس اینجا رو بهت داد؟..
--ایناش مهم نیست ..بهت گفته بودم من کنار نمی کشم..حالا هر چی دلت می خواد بگو..می خوام بدونم تو..

اومدم جلو..نگاه بی تفاوتی به جفتشون انداختم..به دخترِ نگاه کردم..همونی بود که اون روز اسمش تو قرعه در اومد..تانیا..
پسره هم قیافه ی خشنی داشت..اخماش تو هم بود و با حالت بدی به من نگاه می کرد..

سرد رو به تانیا گفتم :میشه بری کنار..می خوام اون یکی درو باز کنم..
نمی دونم چرا ولی حس کردم رنگش پریده..انگار نشنید چی گفتم..چون مات و مبهوت سرجاش وایساده بود و به من نگاه می کرد..

با اخم نگاش کردم و گفتم :خانم کیهانی با شما بودم..
به خودش اومد و من من کنان گفت :ب..بله..

بعد هم کشید کنار..درو کامل باز گذاشتم و خواستم به طرف ماشینم برم که صدای پسره رو شنیدم..
--اقا کی باشن؟..
سر جام وایسادم..برگشتم و گفتم :با منی؟..
با لحن بدی گفت : نه با عمه تم..
رو به تانیا گفت :این کیه؟..تو ویلای شماها چکار می کنه؟..
تانیا سکوت کرده بود..داد زد :د مگه من با تو نیستم؟..بهت میگم این یارو کیه؟..

به تانیا نگاه کردم..لباش می لرزید..چرا ترسیده؟..
با اخم و لحن سردی رو به پسره گفتم :چه دلیلی داره که ایشون بخوان برای شما توضیح بدن من کیم؟..اومدی جلو خونه ی من بعد هم هر چی از دهنت در میاد میگی؟..برو اقا..برو رد کارت..

یقه م رو محکم چسبید..قد من کمی از اون بلند تر بود..موچ دستاشو گرفتم..
با خشم گفت :ببین یارو..هر خری می خوای باش..نمی دونستم نامزد من انقدر هرزه ست که با پای خودش پاشده اومده اینجا و داره با تو زندگی می کنه..

با عصبانیت موچ دستاشو فشردم..از درد ابروهاش جمع شد..از حرفایی که بارم کرده بود جوش اورده بودم..صدای "تیریک" استخون موچ دستش رو شنیدم..پرتش کردم عقب..تلو تلو خورد ولی نیافتاد..

در حالی که از زور خشم سرخ شده بودم انگشتمو تکون دادم و غریدم :حرف دهنتو بفهم عوضی..اگر همین الان گورتو گم نکنی زنگ می زنم پلیس اونوقت حسابت با کرام الکاتبینه..د یاالله..مگه با تو نیستم؟..

نگاهش خشمگین بود..اینبار رو کرد به تانیا و پوزخند زد: هه..به من اَنگه هرزگی می بندی خودت که استادی تانیا خانم..به بهونه ی اب و هوا عوض کردن پا شدی اومدی تو ویلای این مرتیکه داری عشق و حال می کنی اره؟..تازه شدی عین خودم..هنوزم ولت نمی کنم..محاله ممکنه دست از سرت بردارم..لااقل الان که فهمیدم اینکاره ای..یا منو هم..
نگاه تندی بهم انداخت و ادامه داد :مثل این یارو ..

نذاشتم ادامه بده همچین با مشت زدم تو دهنش که صورتش چرخید به راست و افتاد زمین..
تانیا با صدای بلند رو به پسره گفت :بلند شو گورتو گم کن اشغال..هِی هیچی نمیگم روت کم شه بری به درک ولی انگار بدجور دور برداشتی..هرزگی لقب خودت و هفت جد و ابادته..اینجا ویلای منه..

درو کامل باز گذاشت و به داخل اشاره کرد: ببین کثافت..دوتا ویلاست..یکیش مال من و خواهرامه..اون یکی ماله این اقاست..لازم نمی دونستم که بخوام برات توضیح بدم ولی چون می دونم انقدر پست و رذلی که به راحتی همه رو مثل خودت می بینی اینا رو بهت گفتم..حالا هم پاشواز اینجا برو ..دیگه نمی خوام قیافه ی نحست رو ببینم..گمشو..

خواست بره تو خونه که پسره سریع از رو زمین بلند شد و موچ دستشو گرفت..تانیا با حرص دستشو کشید ولی پسره ولش نمی کرد..
لازم نمی دیدم دخالت کنم..تا الان هم هر چی گفتم و هر عکس العملی نشون دادم فقط به خاطر حرفای کثیفی بود که این پسر به من ربطش می داد..ولی نمی دونستم می تونم تو کار اون دختره دخالت کنم یا نه..

تانیا دستشو می کشید ولی پسره ول کن نبود..داد زد :ولت نمی کنم..هر زِری هم که زدی بسه..باید با من بیای..می خوام ببرمت پیش عمه خانمت و بهش بگم چه دسته گلی رو فرستاده اینجا..بهش بگم برادرزاده ی پاک و خوشگلت اینطرف داره چه غلطی می کنه..د یاالله..راه بیافت..

تانیا اشک از چشماش جاری شده بود..خودشو می کشید عقب..داد زد :ولم کن روهان..دست از سرم بردار..به خدا اگه یه کلمه به گوش عمه خانم برسونی روزگارتو سیاه می کنم..
--هه..پس ترسیدی اره؟..راه بیافت..

تانیا برگشت و نگام کرد..رنگ نگاهش ملتمسانه بود..دلم براش نسوخت..یاد حرفای گذشته ش می افتادم..کم اذیتمون نکردن..موضوع راشا و رایان رو می دونستم راشا اونشب که رایان مهمونی بود بهم گفت..پس کم عذابمون ندادن..حالا یه کم از طرف این پسر اذیت بشه بد نیست..

خیلی اروم و خونسرد داشتم نگاش می کردم انگار نه انگار..ولی نگاهش اشک الود بود و پر از التماس..
پسره دستشو کشید و گفت :به چی نگاه می کنی؟..اونم هیچ غلطی نمی تونه بکنه..مگه نمی بینی چقدر براش بی ارزشی که یه گوشه وایساده و نگات می کنه..ازت کام گرفت و دیگه براش با زباله های گوشه ی خیابون فرقی نمی کنی..
بعد از این حرف با سرخوشی قهقهه زد..

باز داشت دست می ذاشت رو نقطه ضعفم..عجب رویی داشت..با اون مشتی که خوابونده بودم تو صورتش از بینیش کمی خون اومده بود..ولی هنوزهم به حرفای صدمن یه غازش ادامه می داد..

تانیا همونطور که تقلا می کرد گفت :روهان من باهات هیچ جا نمیام..اصلا به تو چه ربطی داره که تو زندگی خصوصی من سرک می کشی؟..
--من نامزدتم..همه ی اینا به من مربوطه..
--خفه شو..هیچی بین ما نیست..
--هست..بهت نشون میدم که هست..
--برو به درک اشغال..ولم کن..

دست روهان رو گاز گرفت..همین که دستشو ول کرد به طرف ویلا دوید..روهان خواست به طرفش بره که جلوش ایستادم..دست به سینه با نگاهی سرد و خشن زل زدم تو چشماش..
خواست از کنارم رد بشه که دستمو گرفتم جلوش:کجــــا..
با حرص زد به سینه م و گفت :بکش کنار یابو..
محکم زدم تو تخت سینه ش که چند قدم رفت عقب :به نفعته همین الان تیز بزنی به چاک..وگرنه کار به پلیس و این حرفا نمی کشه..بلایی به سرت میارم که تا 6 ماه رغبت نکنی خودتو تو اینه نگاه کنی..

دیدم عین بُز وایساده داره نگام می کنه به طرفش خیز برداشتم..
چند قدم رفت عقب و در همون حال گفت :نشونت میدم..فکر کردی می ذارم همه چیز همینجا تموم بشه؟..
دستمو تکون دادم و به ماشینش اشاره کردم :هِری..برو هر غلطی خواستی بکن..

نگاه پر از خشمی بهم انداخت و به طرف ماشینش رفت..همونجا وایسادم تا بره رد کارش..
مرتیکه دوزاری واسه من هارت و پورت می کنه..

دستی به لباسم کشیدم و به طرف ماشینم رفتم..بدون اینکه حتی نیم نگاهی به ویلای دخترا بندازم سوار شدم و از در رفتم بیرون..

امروز به اندازه ی کافی دیرم شده بود..وقتی رسیدم سیامک پشت میز نشسته بود..کلید باشگاه رو داشت و در نبود من اینجا رو می چرخوند..بهش اطمینان کامل داشتم..یکی از دوستان خوبم بود..

سیامک:سلام..چرا دیر کردی؟..
همونطور که به طرف اتاق رختکن می رفتم گفتم :کار برام پیش اومد..الان میام..

وارد رختکن شدم و بعد از اینکه لباسمو عوض کردم زدم بیرون..
گرسنه م بود..یه بوفه ی کوچیک کنار سالن بود که اگر کسی از ورزشکارا به چیزی احتیاج داشت می تونست از اونجا تهیه کنه..

یه ابمیوه از تو یخچال برداشتم و همراه شکلاتِ تلخ خوردم..زیاد نخوردم که یه وقت سنگین نشم..با اینکه چیز زیادی نبود ولی همون شکلات هم برام مشکل ساز می شد..
کمی به کارا سر و سامون دادم بعد هم شروع کردم به نرمش کردن..

تا ساعت 2 همچنان مشغول بودم..دیگه از گرسنگی رو به موت بودم..امروز حرکاتام سنگین بود و بهم فشار اورده بود..اکثر اوقات صبحانه می خوردم..یه امروز دیرم شده بود که نتونستم از خجالتش در بیام..

باشگاه تو دو شیفت باز بود..تا ظهر با من و ظهر تا عصر با سیامک..در قبالش حقوق می گرفت .. میشه گفت هم اینجا ورزشاشو انجام می داد و هم واسه من کار می کرد..
از باشگاه که زدم بیرون دیدم نم نم داره بارون میاد..اسمون گرفته بود ..خوبه تابستونه..ولی خب..بارون که وقت و بی وقت حالیش نمیشه..چیز بدی هم نیست..

نشستم پشت ماشینم و حرکت کردم..هر چی به منطقه ای که ویلا درش قرار داشت نزدیک تر می شدم بارون هم شدتش بیشتر می شد..نه اونقدرکه بشه گفت رگبار..در حدی بود که تو چاله چوله ها رو پر کنه..
یه دفعه دیدم ماشین داره درجا می زنه..یه طرفش خوابید..یه گوشه نگه داشتم..پیاده شدم و اولین کاری که کردم به لاستیکاش نگاه کردم..
اَکه هِی..پنچر شده..به اطرافم نگاه کردم..خبری نبود..بارون نم نم می اومد و دیگه شدید نبود..

داشتم پنچری رو می گرفتم که دیدم یه ماشین با سرعت به این سمت میاد..همونطور که رو پا نشسته بودم برگشتم.. ولی برگشتنم همانا و سر و صورتم خیس از اب و گل شدن همانا..

درست کنارم یه چاله ی بزرگ پر از اب بود که راننده ی این ماشین لطف کرد همه رو پاشید به سر و صورتم..
حرصم گرفته بود..از جام بلند شدم و به صورتم دست کشیدم..اَه اَه..ببین چه به روزم اورد..
به ماشین نگاه کردم..دنده عقب گرفت..شیشه شو داد پایین..با تعجب نگاش کردم..تانیا بود..با پوزخند زل زده بود به من..
--مشکلی پیش اومده اقای بزرگوار؟..
لحنش بوی تمسخر می داد..اخمامو کشیدم تو هم و گفت :مشکل هم بود رفع شد..شما چرا درست رانندگی نمی کنی خانم کیهانی؟..
یه تای ابروهای کمونیشو داد بالا و گفت :چطور؟!..

با حرص دندونامو روی هم فشردم و از لا به لاشون گفتم :خانم با سرعت رانندگی می کنی بعد هم بی توجه به چاله چوله های تو جاده درست از کنار من رد میشی و تمومشو می پاشی به سر و روم..بعد هم خیلی ریلکس میگی چطور؟..
یه نگاه به لباسام انداخت و گفت :اهان..اینا رو میگی؟..شرمنده چاله رو ندیدم..
همینطور زل زده بودم بهش..قیافه ش داد می زد از قصد اینکارو کرده..
-خانم مشکل شما با من چیه؟..
--من؟!..من مشکلی با شما ندارم..
-اگر نداری پس این چه حرکتی بود که شما کردی؟..کم صبح از دست نامزدتون حرص خوردم که حالا شما درجه شو می بری بالا؟..در و تخته تون خوب با هم جفت و جوره..

انگارجوش اورد..با اخم گفت :به شما مربوط نیست..لطفا سرتون تو کار خودتون باشه..درضمن مودب باشید..
با پوزخند گفتم :مگه شما و خواهران گرامیتون اجازه می دید؟..ما کاری به شما نداریم ولی انگار شما نمی خوای قبول کنی ما سه تا هم تو ویلا سهم داریم..

پشت چشم نازک کرد و گفت :اگر دست ما بود وضع و اوضاعمون الان این نبود..چه بخوایم چه نخوایم کاریه که شده..ولی ما نمی ذاریم کل ویلا رو صاحب بشید..پیشنهاد می کنم 3 دونگتون رو به ما بفروشید و خودتونو خلاص کنید..معامله ی خوبیه..

به این همه پررویی باید دست مریزاد گفت..من چی میگم این چی میگه..
اینبار جدی رو کردم بهش و گفتم :انگار برای رسیدن به کل ویلا خواب های زیادی دیدید..ولی اینو به شما میگم شما هم برو به خواهرات بگو که ما نه سه دونگمون رو می فروشیم..و نه قصد داریم ویلا رو ترک کنیم..

پشتمو کردم بهش و مشغول کارم شدم..داشتم آچارای ماشین رو می ذاشتم تو جعبه ش که صداش رو شنیدم..
همراه با خشم گفت :حق نداری با من اینطور حرف بزنی..بهتره دور برت نداره..فکر کردی خیلی مردی؟..نامردتر از تو به عمرم ندیدم..با عکس العمل امروز صبحت تا تهشو خوندم که یکی هستی صد پله از روهان بدتر..ادمای پستی مثل شماها لیاقت هیچی رو ندارن..همتون یه مشت بدبختِ بی چیز هستید..فرصت طلبای تازه به دوران رسیده..

از زور خشم می لرزیدم..انگشتامو مشت کردم ..بی هوا برگشتم محکم کوبوندم رو کاپوت ماشینش و دادزدم :خفه شـــو..
جای مشتم رو کاپوت موند و کمی فرو رفت..وحشت زده نگام می کرد..با عصبانیت نگاش کردم و لبامو روی هم می فشردم..
به طرفش رفتم که پاشو روی گاز فشرد و حرکت کرد..دنبالش نرفتم..تو ویلا به حسابش میرسم..دختره ی نفهم..به من میگه نامرد؟..تازه به دوران رسیده؟..هه..پست و بدبخت؟..یه بدبختی نشونت بدم که حض کنی..تازه اون موقع می فهمی بدبخت کیه خانم تانیا کیهانی..

سریع جعبه ی ابزار رو گذاشتم صندوق عقب و راه افتادم..همچین راننده گی می کردم که صدای کشیده شدن لاستیکای ماشینم رو روی اسفالت خیس از بارون می شنیدم..

همین که ماشین رو تو ویلا پارک کردم سریع پیاده شدم و با قدم های بلند به طرف ویلاشون رفتم..
رایان و راشا هم تو حیاط بودن..با دیدنم به طرفم دویدن..
رایان بازومو گرفت و با تعجب گفت :چی شده رادوین؟!..چرا این شکلی شدی؟!..
راشا:با تو بودا..رادوین..چی شده؟!..
رایان بازومو کشید..وایسادم و با صدای نسبتا بلندی گفتم :نشونش میدم..دختره ی نفهمِ بی شعور..به من میگه نامرد؟..وایسا تا نشونش بدم نامرد کیه..

به طرف ویلا خیز برداشتم که اینبار راشا هم بازومو گرفت..
راشا:خب بگو چی شده..گیجمون کردی..

مجبور شدم براشون خلاصه کنم..
رایان اخم کرد و گفت :عجب رویی دارن اینا..هم می خوان ویلا رو از چنگمون در بیارن هم توهین می کنن..یه بار که تو لباس من پشمِ شیشه ریخته بودن..اون دفعه هم که راشا رو اذیت کرده بودن..بازم ما مردی کردیم کاریشون نداشتیم..هر کس دیگه جای ما بود پدرشونو در می ا ورد..

راشا سرشو تکون داد و گفت :اینبار نباید کوتاه بیایم..بهتره باهاشون حرف بزنیم..اینجوری که نمیشه..
به طرف ویلا رفتم و گفتم :منم می خوام باهاشون حرف بزنم..اگر می خواین با من بیاید..
رایان :چرا که نه..
راشا هم دنبالم اومد..

محکم زدم به در.. هنوز دستم رو در بود که به شدت باز شد..هر سه اومدن بیرون درست رو به رومون ایستادن..



******************
تانیا طلبکارانه رو به انها گفت :چیه چه خبرتونه؟..مگه سر اوردید؟..درو از پاشنه کندید..
رادوین با خشم گفت :اره سر اوردیم..زیادی بهتون رو دادیم که حالا اینجوری جلومون قَد عَلَم کردید..
ترلان :اقای محترم حواست باشه چی میگی..این شماها هستید که باعث ازار و اذیت ما شدید..اون شب اگر حواسم به خودم نبود همین اقا( به رایان اشاره کرد ) معلوم نبود می خواست چکار کنه..بعد اومدین اینجا که چی بشه؟..دو قُورت و نیمِتونم باقیه؟..

رایان با اخم گفت :من حواسم به رفتارم بود..خودت هم خوب می دونی که کاری باهات نداشتم..بعدش هم نه که ساکت مونده بودی تهش ابا و اجدادمو اوردی جلوی چشمام..
ترلان تو چشمان رایان زل زد و گفت :خوب کردم..
رایان نگاهش خشمگین شد..

اینبار راشا گفت :من میگم بریم تو بشینیم درست و حسابی در مورد این موضوع حرف بزنیم..نه اینکه اینجا وایسیم هی ما چاقومیوه خوری بکشیم شماها شمشیر..
تارا توپید :چرا ما شمشیر؟..
راشا پوزخند زد و گفت :پس چی؟..خداوکیلی رویی که شماها دارید سنگ پای بیچاره نداره..کلا اونو هم از رو بردید..
تارا نیمخیز شد و گفت :ببین مواظب حرف زدنت باشا..
راشا دستشو زد به کمرش .. سینه ش رو داد جلو وگفت :مثلا نباشم چی میشه؟..
تارا چشمانش رو تنگ کرد و با نفرت نگاهش کرد..

هر 6 نفر رو به روی هم گارد گرفته بودند..تا اینکه همراه تارا زنگ خورد..نگاه پر از خشمی به تک تکشون انداخت و رفت تو..

تانیا رو به هر سه گفت :بهتره برید پی کارتون ..درضمن قرار بود دیوار بکشید پس چی شد؟..
رادوین :هنوز فرصت نکردم..ولی مطمئن باش همین امروز جورش می کنم..لااقل اونجوری از شرتون راحت می شیم..
تانیا :خیلی داری تند میریا..
رادوین :من یا شماها؟..

تانیا خواست جواب رادوین را بدهد که تارا هراسان به طرفشان امد..
رو به دخترا گفت :بچه ها بدبخت شدیم رفـت..
ترلان با تعجب گفت :چی شده؟!..
تارا لبانش را با زبان تر کرد و گفت :عمه خانم..تو راهه..داره میاد اینجا..زنگ زد گفت خونه باشیم داره میاد..

هر سه با کف دست به پیشونیشون زدند..
تانیا گفت :همه ش تقصیر اون روهانِ عوضیه..نمی دونستم انقدر خاله زنکه که سریع میره راپرتمونو به عمه خانم میده..لااقل نذاشت 1 روز بگذره..
تارا:حالا چکار کنیم؟..اگر عمه خانم پاش به اینجا برسه و این سه تا ( به پسرا اشاره کرد) لنده هور رو اینجا ببینه کارمون ساخته ست..


رایان انگشتش رو تهدید کنان تکان داد و گفت :هی خانم..بفهم چی میگی..درضمن این عمه خانمی که انقدر ازش می ترسید کی باشن؟..

تارا دهان باز کرد که ترلان زودتر گفت :به شماها ربطی نداره..

زنگ ویلا زده شد..رنگ از رخ دخترا پرید..تانیا به رادوین نگاه کرد..ترجیح داد در وضعیت کنونی با لحنی ارام با انها رفتار کند تا به وقتش..

به همین منظور اروم رو به پسرا گفت :ازتون خواهش می کنم یه جایی همین اطراف مخفی بشید تا عمه خانم شماها رو نبینه..فقط 1 ساعت جلو چشم نباشید..مطمئن باشید وقتی ببینه پسری تو ویلا نیست زود میره..
رادوین دست به سینه با اخم گفت :چرا باید اینکارو بکنیم؟..
زنگ مجددا زده شد..تانیا رو به تارا گفت :تا مشکوک نشده برو درو باز کن..زود باش..
تارا :ولی اینا چی؟!..
تانیا زیر لب گفت :تو بروووووو..من حلش می کنم..


تارا سرش رو تکان داد و رفت داخل..اینبار ترلان گفت :خواهش می کنم فقط برای 1 ساعت..باشه؟..
پسرا نگاهی به هم انداختند ..در کمال تعجب رادوین از پله ها پایین رفت و رایان و راشا هم به دنبالش..هر سه گوشه ی دیوار پشت درختان مخفی شدند..

دخترا نفس راحتی کشیدند و از پله ها پایین رفتند..
ماشین شیک و مدل بالای عمه خانم وارد باغ شد..راننده سریع پیاده شد و در عقب را باز کرد..عمه خانم به اهستگی از ماشین بیرون امد و عصایش را در دست فشرد..
هر سه دختر به طرفش رفتند..سعی کردند ارام باشند تا عمه خانم را به چیزی مشکوک نکنند..
*****************
" تانیا "


دل تو دلم نبود..با دیدن عمه خانم اونم یهویی و بی خبر هم تعجب کرده بودم و هم استرس داشتم..همه ش از این می ترسیدم که از جریان پسرا بویی ببره..مطمئن بودم همه چیز زیر سر اون روهانِ گور به گور شده ست..

چند قدم رفتم جلو تا صورتشو ببوسم که مُمانعت کرد..با تعجب نگاش کردم ..
لبخند مصنوعی روی لبام نشوندم و گفتم :سلام عمه خانم..خیلی خیلی خوش اومدید..بفرمایید داخل..
بدون هیچ حرفی با اخم های در هم حرکت کرد..با تعجب دیدم داره میره سمت ویلای پسرا..وای مردم و زنده شدم..

پشتش به ما بود..ترلان تو هوا دستشو تکون داد و جوری که عمه خانم نشنوه گفت :حالا چکار کنیم تانیااااا؟!..
تارا هم زد تو سر خودشو گفت :بدبخت شدیم..

عمه خانم بین راه ایستاد..تند تند گفتم :عمه خانم ویلای ما اون طرفه..بفرمایید از این طرف..
ترلان هم وقتو هدر نداد و اومد جلو..زیر بازوی عمه خانم رو گرفت و با چرب زبونی که هیچ وقت ازش ندیده بودم گفت :الهی قربونتون بشم که نمی دونید چقدر دل ترلان براتون تنگ شده..بیاین بریم داخل..

تارا جلو افتاد و سریع درو باز کرد..منم هی اطراف رو می پاییدم که یه وقت پسرا جلومون ظاهر نشن..کلا اوضاع قمر در عقرب بود..

با ترس و لرز وارد ویلای خودمون شدیم..وقتی رفتیم تو و درو بستیم هر سه یه نفس راحت کشیدیم..
این حرکتمون انقدر تابلو بود که وقتی عمه خانم نشست مشکوک نگاهمون کرد وگفت :چیه؟!..چی شده؟!..
تند تند گفتم :ه..هیچی..اخه می دونید..چون اومدنتون به اینجا برامون غیرمنتظره بود یه کم شوکه شدیم..
سرشو تکون داد و سرد گفت :اره..کاملا از قیافه هاتون پیداست..بنشینید..

هر سه اروم نشستیم..نگاهمون به عمه خانم بود..نگاه پر از شَکِ اون هم به ما سه نفر..
بی مقدمه گفت :شنیدم پسرای بزرگوار هم اینجان ..درسته؟..

قرعه به نام سه نفر12

قرعه به نام سه نفر12

فصل شانزدهم

" راشا "


ماشینو بردم تو ..چند دقیقه پشت فرمون نشستم و از همونجا به ویلاشون خیره شدم ..پیاده شدم و تا خود ویلا دستام توی جیبم بود و هر از گاهی با نوک کفش به زمین ضربه می زدم.. رادوین توی سالن نشسته بود و داشت تلویزیون تماشا می کرد..نیم نگاهی به برنامه ش انداختم ..یه فیلم اکشن بود..خوراکه رادوین ..-سلام..--علیک..چه زود برگشتی..خوش گذشت؟..پوزخند زدم :اره جات خالی هر چی خوشی تو دنیاست ماله امشب بود .. شانسی همه ش هم قسمته من شد.. مشکوک نگام کرد..خواست از جاش بلند شه که تند گفتم :خسته م رادوین..سر به سرم نذار..نیم خیز شده بود که باز تو جاش نشست..از نگاهش تعجب رو خوندم..--باز چه مرگته؟!..دعوا کردی؟!..-به من میاد شرور باشم؟!.. بی خیال شونه ش رو انداخت بالا و گفت :از ان نترس که های و هوی دارد..از ان بترس که سر به توی دارد..-یعنی دستت درد نکنه با این ضرب المثلی که به خوردم دادی..--قابلی نداشت..دروغ میگم؟..در ظاهر ارومی ولی خدا می دونه که هر چی اتیشه از گور تو بلند میشه..هیچ نمی فهمم تو و رایان چتون شده؟!..این از تو که این حال و روزته ..اونم از رایان که هی زیر لب اواز می خونه و دور خودش می چرخه..من که می دونم یه کاسه ای زیر نیم کاسه تون هست..به زودی می فهمم.. واسه اینکه بیشتر از این آتو دستش ندم گفتم :به همه چیز بدبینی برادره من وگرنه ما همونایی هستیم که قبلا بودیم..من میرم بکَپَم..شب خوش..نفس عمیق کشید وبه پشتی مبل تکیه داد:بالاخره معلوم میشه.. بی توجه بهش یک راست رفتم تو اتاقم و درو بستم..رادوین خیلی زرنگ بود ..خب خر که نیست می فهمه اخلاقامون 360 درجه تغییر کرده..من که هی جنب و جوش می کردم رفتم تو لاکه خودم..رایان هم که معلوم نیست داره چه غلطی می کنه.. شلوارمو در اوردم ..داشتم دنبال شلوار راحتیم می گشتم بپوشم که یهو در اتاق باز شد..تیشرتم توی دستم بود که تند گرفتم جلوم ..رایان بود..--سلام..اومدی؟..-سلام و زهرمار..سلام و کوفت کاری..سلام و مرض 48 ساعته..خبرم بیاد این چه وضع در باز کردنه؟..می ذاشتی تنبونمو بکشم پام بعد زرتی خودتو پرت کن تو اتاق..مگه طویله ست؟!.. سیخ سرجاش وایساده بود و مات و مبهوت به من نگاه می کرد..تا حالا سابقه نداشت اینطور باهاش حرف بزنم ..اومد سمتم که بلند گفتم :هی هی کجا؟!..خیر سرت چشماتو درویش کن تا بکشم بالا..-چی رو؟!..-- تنبونه لامصبمو..خندید و پشتشو به من کرد:خیلی خب بابا..زود باش باهات کار دارم..بعدش مگه لختی؟!..خب یه شلوارکی چیزی پات می کردی.. -همینم مونده تو تابستون زیر این افتاب یه شلوار دیگه زیر شلوار لیم بپوشم..پام هست ولی زیادی کوتاهه تو هم نامحرمی نمیشه ببینی..یه وقت اومدیم و بهم نظر پیدا کردی اونوقت چه خاکی تو فرق سرت می ریزی؟!.. بلند خندید وگفت :بسه باز چرت و پرت گفتنات شروع شد؟!..هنوز نکشیدی بالا؟!..-چرا برگرد.. عین چی برگشت و دوید طرفم..داشتم کمر شلوارمو درست می کردم که یهو دیدم تو بغلشم..چشمام اندازه نعلبکی مادربزرگ خدابیامرزم گرد شد..دستامو گذاشتم تخت سینه ش و هلش دادم.. -بکش کنار تنه لشتو..د بیا..خوبه ندیدی اینجوری عاشقم شدی..می دیدی می خواستی چکار کنی؟!..--راشا نوکرتـــــم..-خوب می کنی..همیشه باش..مرتیکه ی جوگیر رو ببینا..بهت میگم برو کنار عینهو چسب خودتو بند کردی به من .. پرتش کردم اونور که نشست رو تخت..از زور خنده سرخ شده بود..--راشا ..خیلی اقایی..با اخم گفتم : باز چی شده انقدر شنگولی؟!..--واااااااای راشا چه کردی تو؟!..پسر این پیشنهادت غوغا کرد..یعنی عالی..اوممممم..نوک دستاشو جمع کرد و محکم بوسید:بهتراز این نمیشه.. -مینالی یا نه؟!..د خب بگو چی شده؟!..اینایی که گفتی همه ش رو قبول دارم..حرف حسابتو بزن..--هیچی بابا امروز رسوندمش کتابخونه..-کی؟!..--ترلان رو میگم دیگه.. با یادوری نقشمون اخمامو کشیدم تو هم..پشتمو کردم بهش و رو به میزِ آینه ایستادم..سرمو با شیشه ی ادکلنم گرم کردم..-خب..مگه چی شده؟!.. تا چند لحظه چیزی نگفت..نفس عمیق کشید وگفت :هوووووم..نمی دونم راشا..ولی خیلی باحاله..هم خوشگله هم..در کل همه چی تمومه..اگه پای چِکام وسط نبود.. سرمو بلند کردم و از تو آینه به خودم نگاه کردم..-اونوقت چکار می کردی؟!..--فکر کنم بدون توجه به پول و داراییش بهش نزدیک می شدم..-چطور؟!..--چون دخترِ کاملیه..اویزون نمیشه..به موقع جدیه و به موقع شوخ..منطقی هم هست و البته گاهی زبونش تند و تیزه و بد اخلاق.. -هه..فقط با یه بار رسوندنش دم کتابخونه اینا رو فهمیدی؟!..--نه..همه ش این نیست..مگه من و اون تازه امروز با هم اشنا شدیم؟..اولین دیدارمون توی شهر بازی بود..قضیه ی بستنی رو میگم..یادته؟.. یادم بود..واضح و روشن..مگه می شد فراموش کنم؟!..کل کل هامون توی کابین..بوی عطرش..صداش.. --بعد از اون موضوع این ویلا و ارث و میراث..یادم بود..تا به الانش رو ریز به ریز..اون روز که بالای پشت بوم گیر افتادم..وقتی که قرار شد سر عمه خانمشون شیره بمالیم..توی مهمونی که من و رایان و رادوین گرفته بودیم..وقتی براش گیتار زدم و اونو محو خودم دیدم..یا حتی..اون شب که فهمیدم حالش خوبه و..خیالم راحت شد..نمی دونم چرا اون شب الکی هول کرده بودم ..و حالا..این مهمونی لعنتی.. --راشا قصه ی ما واسه امروز نیست..خیلی وقته که داریم کنار هم مثل همسایه زندگی می کنیم..حریممون جداست..ولی.. برگشتم و نگاش کردم..دستاشو گذاشته بود رو تخت و کمی خودشو به عقب کشیده بود ..-ولی چی؟!..کلافه گفت :چه می دونم..بی مقدمه ولی جدی گفتم :عاشقش شدی؟!.. نگام کرد..بلند زد زیر خنده ..--برو بابا دلت خوشه..عشق و عاشقی کجا بود؟..یه حسه همین..منظورم اینه که اگر به خاطر چِکام پام گیر نبود هیچ وقت باهاش چنین معامله ای رو نمی کردم..می دونم نامردیه ولی مجبورم..یا باید برم پشت میله های زندان..یا هانی رو برای همیشه تحمل می کردم یا.. اینکه با ترلان باشم و اون کمکم کنه.. -چرا ترلان رو به هانی ترجیح میدی؟!..--خب جوابت خیلی تابلوست..ترلان با اون همه وقار وسر سنگینی و خانمیش کجا..هانیِ لوس و از خود راضی کجا..درضمن اویزون هم هست که من اصلا خوشم نمیاد.. روبه روش روی صندلی نشستم..--قبول دارم که گاهی میشه با یه نظر بعضی اشخاص رو شناخت ولی..همیشه هم اینطور نیست..سرشو تکون داد و نگام کرد..--تو چی راشا؟..تو و تارا در چه حالین؟!.. با یادش چشمامو بستم و آه کشیدم..سرمو انداختم پایین و تکونش دادم..صدای متعجب رایان رو شنیدم :یعنی چی؟!..نکنه..سکوت کردم اون هم چیزی نگفت.. بعد از چند لحظه همونطور که اروم اروم چشمامو باز می کردم و سرمو می اوردم بالا گفتم :خریته محض بود..غلطه اضافی بود..به گوره تمومه امواتم خندیدم..رایان مثله سگ پشیمونم..نمی دونم کدوم راهه و کدوم چاه..ولی یه حسی بهم میگه اگه بخوام باهاش بازی کنم مستقیم می افتم تو چاه و اون رو هم با خودم می کِشَم ..ولی اگه از همینجا خودمو بکشم کنار نه اون اسیب می بینه و ..نه من .. نگاهم مستقیم توی چشماش بود..می خواستم بدونم تا چه حد حرفام روش تاثیر میذاره..می خواستم ببینم اون هم همین حس رو داره یا..نه..--پس چرا نمی کشی کنار؟!..-چون خر شدم..--..-..--یعنی..-اره..خندید و سرشو تکون داد :پس بهت تبریک میگم..خر شدنت مبارک..-مسخره نکن ..حال و حوصله ندارم..--منم مثل تو..بی حوصله م..البته اندازه ی تو پشیمون نیستم و به ایناش هم فکر نکردم..فقط همونایی که بهت گفتم..اگه پام گیر نبود اصلا کاری بهش نداشتم..یا اگر هم انتخابش می کردم از روی علاقه بود..فقط موندم چرا اون شب این پیشنهاد و دادی که حالا به قول خودت مثل سگ از کرده ات پشیمون بشی؟!.. کلافه تو موهام دست کشیدم و گفتم :شده گاهی بری تو یه مغازه و از یه لباس خوشت بیاد..ولی همون موقع یه لباس شیک تر نظرتو جلب کنه..بمونی که کدومو بخری و میری همون که شیک تره رو انتخاب می کنی..ولی وقتی برگشتی خونه یه حس پشیمونی میاد سراغت که چرا همونی که اول انتخاب کردی رو بر نداشتی..تا حالا شده یه همچین حسی بهت دست بده؟!.. --اره باور کن شده..چند بار..-منم اون لحظه همین کاروکردم..یه فکره آنی و یه کاره عجولانه..حالا هم به غلط کردن افتادم..رادوین که چیزی نفهمیده؟!..--نه..از کجا باید بفهمه؟..-نمی دونم..ولی تیزه..اگر بفهمه ما می خواستیم دخترا رو گول بزنیم می دونی چی میشه؟.. --نه..تو بگو چی میشه؟!..هر دو متعجب به رادوین نگاه کردیم که لای در ایستاده بود..با اخم غلیظی زل زد بهمون و اومد تو..درو محکم بست..من و رایان تو جامون ایستادیم..-ت..تو شنیدی؟!.. داد زد :همه رو..خوبه که گاهی اوقات لای در باز بمونه و کسی متوجه نشه..-رادوین..من.. کشیده ای که خوابوند توی صورتم باعث شد صورتم به راست برگرده ..چشمامو محکم روی هم فشار دادم..رایان سریع گفت :رادوین این چه کاری بود؟!..پسر لااقل بذار برات توضیح بدیم.. چشمامو باز کردم که دیدم رادوین به طرف رایان خیز برداشت و یقه ش رو چسبید..داد زد :پس باید چـکار کنـم؟!..بگم دست مریزاد..بابا ایول؟!..که چی بشه؟!..نمی دونستم دوتا برادر دارم که روی هر چی نامرده سفید کردن.. هُلش داد..رایان به پشت افتاد رو تخت..از همین می ترسیدم که رادوین در موردمون چنین فکری رو بکنه..دوست نداشتم احترام برادری که بینمون بود از بین بره.. از ویلا زدم بیرون..صدای دادش رو از پشت سر شنیدم..--کدوم گوری میری؟..وایسا و مردونه از خودت دفاع کن..با تو هستم راشا.. بین راه بازومو گرفت و با یک حرکت برم گردوند..از زور عصبانیت به خودم می لرزیدم..-بذار برم.. --نه..باید به تموم سوالام جواب بدی..می خوام بدونم این نامردی از تو سر زده؟!..کسی که اندازه ی تخم چشمام بهش اعتماد داشتم؟!.. -بذار برم رادویـن..بذار بــرم..--تا من نگفتم حق نداری هیچ کجا بری.. بازومو کشید..رفتیم تو..درو محکم بست..هر سه نشستیم توی سالن ..فقط سکوت بود که فضای بینمون رو پرکرده بود..فقط سکوت..       و این رادوین بود که سکوت بینمون رو شکست..تموم مدت سرم پایین بود ..نه از شرمندگی..به خاطر اینکه دوست نداشتم تو چشماش زل بزنم و اون از تو نگام بخونه برادری که همیشه مورد اعتمادش بود اینطور در حقش خیانت کرده.. --چرا ساکت شدید؟!..همین حالا یکیتون باید برای من توضیح بده که اینجا چه خبره؟!..صداش رفته رفته اوج می گرفت..معلوم بود خیلی عصبانیه..به رایان نگاه کردم..سمت راستم نشسته بود..به پشتی مبل تکیه داده و با اخم زل زده بود به میز وسط سالن.. --هی..با هر دوتونم..پس چرا خفه خون گرفتید؟..اینبار نگاهش کردم..اروم گفتم :چی می خوای بشنوی رادوین؟!..اینکه منه خر با دادن یه پیشنهاده احمقانه خواستم یه فکره آنی رو به حقیقت تبدیل کنم؟!..برای اینکه رایان رو پشت میله های زندان نبینم و کاری براش بکنم این خریت رو کردم و اون رو هم وارد چنین بازی ناجوانمردانه ای کردم..چی می خوای بدونی رادوین؟!..چــی؟!.. اینکه وارد بازی شدم و خواستم تارا رو به خودم علاقه مند کنم ولی همه چیز غیرمنتظره بود..من نخواستم که توی اون مهمونی ببینمش ولی دیدم..نخواستم باهاش برقصم ودستشو بگیرم ولی اینکارو کردم..من ازعمد با علم به دونستن حضور تارا به اون جشن تولد نرفتم که الان بگم همه ش نقشه بود..نه رادوین..نه.. من و تارا ناخواسته وارد این راه شدیم..من می خواستم ولی اونطور که برای خودم نقشه کشیده بودم نشد..نخواستم عاشقش بشم ولی شدم..نمی خواستم از روی عشق بهش نزدیک بشم ولی شدم..به ارواحه خاک بابا و مامان هیچ وقت بهش نظر بد نداشتم و ندارم..به خدا قسم هر چی بوده از روی علاقه بوده..می دونی که من هر وقت ارواح خاکشون رو قسم بخورم یعنی دارم حقیقت رو میگم.. سکوت کوتاهی کردم و با آه عمیقی ادامه دادم :امشب خودمو کشیدم کنار...به عشقم اعتراف کردم ولی..گفتم که فراموش کنه چون حیفه بخواد حتی به من فکر کنه..تارا برای من زیاده رادوین..اون دختره و یک احساس پاک داره..از تو نگاهش..از تو تک تک حرف ها و جملاتش این رو می فهمم.. امشب نمه اشک رو توی چشماش دیدم وقتی گفت ای کاش هیچ وقت بهم اعتراف نمی کردی و ای کاش حرفاتو پیش خودت نگه می داشتی ..قلبم مثل هیزم تو اتیش گر گرفت..به خدا نمی خواستم اینطور بشه..یه فکر اشتباه بود..مثل همیشه عجولانه تصمیم گرفتم ولی خیلی زود هم پشیمون شدم.. سکوت کردم.. رایان از جا بلند شد و رفت کنار پنجره..همونطور که به بیرون نگاه می کرد نفس عمیق کشید و گفت : تو چی می دونی رادوین؟!..چه می دونی که تو این دل صاب مرده ی من چه خبره؟!..تا چند روز دیگه مهلت چکام می رسه و وقت پاس کردنشون میشه..وقتی طلبکارا بفهمن توی حسابم کوفت هم نیست یک راست می فرستنم اب خنک نوش جان کنم.. واسه چند تا چک که به خاطر یه ریسکه بزرگ گرفتارش شدم الان عین چی توش موندم..نمی دونستم باید چکار کنم..هانی اصرار داشت که باهاش بمونم..حتی شده ازدواج و.. برای خودش و من خواب های زیادی دیده بود..و می خواست از این طریق پدرش رو راضی کنه..دلم باهاش صاف نبود..راضی نبودم که با اون بمونم و یه عمر خودمو بدبخت کنم..هانی تیکه ی من نبوده و نیست.. وقتی اون شب راشا بهم گفت که الان دخترا میلیاردر شدن وبا ارثی که بهشون رسیده تو می تونی از این طریق حساب و کتاباتو تسویه کنی بدون اینکه پات به کلانتری و زندان باز بشه.. چند تا چیز باعث شد تحریک بشم و قبول کنم..باور کن مهمترینشون این دو مورد بود..اینکه از شر طلبکارا خلاص بشم و..دلیل دومم این بود که هانی پاشو از زندگیم کنار بکشه ..انقدری که وجود اون توی زندگیم ازارم می داد منو به این باور رسوند که اره..می تونم به کمک ترلان راهمو انتخاب کنم..پولدار بشم و..این وسط یه دختر همه چی تموم هم همسرم میشه..کسی که ایده الم بود.. اون روز از قصد لاستیک ماشینشو پنچر کردم..منتظر بودم بیاد بیرون..شده 1 روز ..2 روز..صبر می کردم..قصدم فقط اجرای نقشه م بود..هیچ فکری تو سر نداشتم جز همین..وقتی خواست تاکسی بگیره جلوشو گرفتم..قبول نمی کرد سوار بشه ولی بالاخره کوتاه اومد..از دستپاچگیش فهمیدم عجله داره..به خدا قسم همون دقیقه ی اول بوی عطرش از خود بیخودم کرد..نگاه خاکستریش وجودمو به اتیش کشید..صداش..حالمو دگرگون کرد.. نمی دونم چرا انقدر یهویی نسبت بهش کشش پیدا کردم..منی که تا دیروز سایه ش رو با تیر می زدم امروز کنارش نشسته بودم ورایحه ی خوشه عطرش رو با جون و دل به ریه هام می کشیدم..حرف زدن باهاش خسته م نمی کرد..بهترین موقع بود کارتمو بهش بدم..حالا به هر بهانه ای..بهش گفتم دیگه از این همه جنگ و جدال خسته شدم و می خوام از این به بعد با هم دوست باشیم..مثل 2 تا همسایه..دوستانه و.. کارت رو ازم گرفت و اونجا بود که حس کردم چیزی در من تغییر کرده..من پسری نبودم که بی جهت به دختری شماره بدم..اگر هم بود فقط شماره ی مغازه..تا به الان به دخترایی شماره ی موبایلم رو داده بودم که فقط دوست دخترم باشن..مثل هانی..ولی وقتی کارت رو به ترلان دادم از ته دل خواستم که حتما بهم زنگ بزنه و..من صداشو بشنوم..بهش احساس دارم چون واقعا تکه..دختر کاملیه..همه ی خصوصیاتی که مد نظر منه رو با هم داره..گاهی زبونش تند و تیزه ولی رفتار و اخلاقه خاصی داره..متین و با شخصیت.. همین که توی این مدت هیچ کدوم از این 3 نفر نخواستن که خودشون رو به ما بند کنن یعنی ته پاکی..نمیگم اونایی که می خوان به هر طریقی خودشون رو بهمون بچسبونن ناپاکن..نه ..هر کس یه جور اخلاقه به خصوصی داره..ولی ترلان..برای من تکه.. ساکت شد..پس بگـــــو این شازده برادره عزیزه ما هم عاشق شده و رو نمی کرده..اونوقت تو اتاق داشت منو مسخره می کرد..عجب فیلمی بود.. هر دو به رادوین نگاه کردیم..دست به سینه پا روی پا انداخته بود و با اخم غلیظی زل زده بود به ما..محکم و جدی گفت :به زودی از این ویلا میریم..تصمیم دارم اگر اصرار کردن دونگامون رو بهشون بفروشیم..بهتره هر چه زودتر این بازیه مسخره رو تموم کنید..هه..عشــــق.. رایان یه قدم اومد جلو و من هم تند از جام بلند شدم..-عمرا اگه یه قدم از این ویلا اونورتر برم.. رایان هم حرفمو تایید کرد :موافقم..اون موقع که وارد این ویلا شدیم به خاطر رو کم کنی و اینکه سه تا دختره ضعیف و ناز دردونه نخوان از ما سه تا پسر جلو بزنن که این برامون کسر بود..ولی الان اوضاعه ما زمین تا اسمون فرق کرده.. -درسته..وقتی دلم تو ویلا بغلیه..خودم کدوم گوری پاشم برم؟!..نه می تونم و نه می خوام که اینجا تنهاش بذارم.. رادوین سریع از جاش بلند شد و داد زد :همین که گفتم..دیگه این مسخره بازیا رو تمومش کنید..خیلی خب..شماها نمیاید نه؟!..مشکلی نیست..من خودم میرم.. هر دو سکوت کردیم..همون موقع تقه ای به در خورد..نگاه متعجب هر سه نفرمون به اون سمت برگشت..اینبار محکمتر به در کوبیدن.. رایان نیم نگاهی بهمون انداخت و رفت طرف در..با یه حرکت بازش کرد که دخترا مثل لشکر اماده ی جنگ.. مسلح ریختن تو ویلا..دست تارا شمشیر بود..دست ترلان اسلحه ی شکاری..(( قضیه ی شمشیر واقعیه..البته اون شمشیر تزئینی بود «فرشته»)) خداروشکر تانیا بدون سلاح بود.. هر سه کنار هم ایستادیم و دهانمون از حضور بی موقع و زلزله واره اونها باز مونده بود.. ترلان اسلحه رو به طرفمون نشونه گرفت و داد زد :چیـــه؟!..چرا ماتتون برده؟!..تا حالا دو تا دختر زود باوره خر رو از نزدکی ندیده بودید اره؟!..دیگه چه فکری در موردمون کردین؟!..بگید..راحت باشید..نقشه ی بعدیتون چیه؟!..بذارید لااقل یه کم اماده بشیم اینجوری که بده .. اومد جلو ما یه قدم رفتیم عقب..رایان تند تند گفت :ترلان به خدا داری اشتباه می کنی..من..--خفه شو عوضی..امشب اگر با همین اسلحه ی شکاری ابکشت نکنم ترلان نیستم.. اینبار تارا داد زد و مستقیم به من خیره شد:چیه اقــــا راشا؟!..رو دست خوردی اره؟!..فکر نمی کردی دستت رو بشه؟!..خیلی دوست دارم بدونم نقشه ی بعدیت واسه ی تور کردن من چیه؟!..لابد الان میگی تو که خر شدی و خام..دیگه نیازی به ترور کردنت نیست.. اره؟!..ارررره؟!..د جواب بده تا با همین شمشیر از وسط نصفت نکردم..می دونی چیه؟!..بابابزرگم با این شمشیر سر 2 تا از ادمای خیانتکارشو بریده..کسایی که می خواستن از پشت بهش خنجر بزنن ولی بابابزرگم تیزتر از این حرفا بود و امونشون نداد.. منم بهت رحم نمی کنم..فکر کردی اومدی جلو دو تا حرف عاشقونه پروندی و همه چیز تموم شد؟!..نه اقا پسر..از اول هم گفتم کوچه رو اشتباه اومدی..این کوچه تهش بن بسته..هیچ خونه ای هم توش نیست..ولی چرا..یه در داره که روش نوشته قبرستون..پس ادرس رو همچین پُر اشتباه هم نیومدی.. اومد کنار ترلان ایستاد..اوضاعی بود قمر در عقرب..چشمام از بس گشاد شده بود دیگه نمی تونستم جمعش کنم..-ت..تارا باور کن داری اشتباه می کنی..-- لال شـــو..-نمیشم..باید گوش کنی..تو که همه چیزو شنیدی لعنتی پس اینو هم شنیدی که دوستت دارم..به خدا عاشقتم.. با تمسخر پوزخند زد :عــــاشقمی؟!..نه بابــــــــا..اره مزخرفاتت رو شنیدم..ولی می دونی تا چقدرش در من تاثیر داشت و باور کردم؟!..همین قدر که منو با عروسک خیمه شب بازی اشتباه گرفتی..من به هر سازه تو نمی رقصم جناب..نه احساسی بهت داشتم ودارم و نه می خوام یه همچین غلطی رو تجربه کنم..عارم میاد حتی نگات کنم چه برسه که بخوام..اصلا اسم مرد روت بذارم..         مستقیم با نوک شمشیر به من اشاره کرد و ادامه داد:راشا..معنی اسمت میشه " راه عبور" اره؟!..دقیقا بهت می خوره ولی میدونی تو کدوم راهی؟!..راهی که مستقیم می خوره به در جهنم..کسی که هیچ بویی از مردونگی نبرده و فقط جسم یه مرد رو یدک می کشه..جات همونجاست.. خواستم جوابش رو بدم که ترلان گفت: همینم هست..رایان..معنی اسم این عوضی هم میشه " راهنما "..و لایق شخصیت منفورش هم هست..چون واقعا یه راهنماست..یه راهنما برای به دام انداختن دخترای پولدار و مجرد..و صد البته تنها..ولی اینجا رو بد اومدی ..چون من ..شاید یه دخترِ تنها و پولدار باشم ولی.. احمق نیستم.. رایان زیر لب اروم گفت :می دونم..قبول دارم ما اولش با نامردی اومدیم جلو.. ولی شماها اگر حرفامون رو شنیدید باید بدونید که من مجبور شدم..راشا به خاطر من اون پیشنهادو داد و چون از قبل دلش کمی گیر تارا بود خودش هم اومد وسطه گود..من مطمئنم ..چون برادرمو خیلی خوب می شناسم.. این جدال بین ما 4 نفر بود و تانیا و رادوین ساکت گوشه ای ایستاده بودن.. -اصلا شماها از کجا حرفای ما رو شنیدید؟!..نکنه میکروفنی چیزی اینجا نصب کردید؟!..تارا پرخاش کرد :نخــــیر..همه مثل شماها پست نیستند..وقتی اومدید تو حیاط و سرو صدا راه انداختید فهمیدیدم..کنجکاو شدیم اومدیم اینور که صداتون رو از داخل پنجره شنیدیم..دیگه واضح تر از این؟!..فقط خداروشکر می کنم که این کنجکاوی ما رو کشید اینطرف و تونستیم پی به ذاته پلیدتون ببریم..درضمن..نیازی نیست بار و بندیلتون رو ببندید برید رد کارتون..این ماییم که از این ویلای کوفتی میریم ..ولی وقتی که باهاتون تسویه حساب کردیم.. اینبار رادوین مداخله کرد و اروم گفت :من از طرف این دوتا نفهمه بی شعور از شماها معذرت می خوام..من خودم هم خبر نداشتم..این سر و صداهای امشب هم به خاطرهمین بود.. ولی اگر من تموم حرفاشون رو شنیدم..شماها هم شنیدید..مطمئنم که هر دوشون از کرده ی خودشون تا حد زیادی پشیمونن..بهشون هیچ حقی نمیدم ..ولی این رو بهتون قول میدم..حتی حاضرم قسم بخورم که برادرای من هیچی توی دلشون نیست..هر کاری که انجام بدن آنیه..همه ی رفتارهاشون عجولانه ست.. رایان مجبور شد وگرنه می افتاد پشت میله های زندان..راشا همراهش بود چون همیشه تو همه ی کارهاش عجوله و من بارها بهش تذکر دادم که این راهش نیست..اگر اینا دوتا ادم دغلباز و مکار بودن انقدر زود وا نمی دادن..جوری که تهش به جای اینکه شماها رو خامه خودشون کنند این خود اونها بودند که به دام عشق شماها گرفتار شدند..یعنی جای اینکه شمارو گرفتار کنند خودشون دلشون گیر کرد..اگر اینکاره بودن که وضع و اوضاعشون این نبود.. رو به تارا که شمشیرشو اورده بود پایین و نگاهش به رادوین بود کرد و گفت :خود شما..مگه امشب راشا بعد از اعتراف به عشقش از شما نخواسته بود که همه چیز رو فراموش کنید؟!..گفته بود حیفید و اون لیاقتتون رو نداره.. رو به ترلان ادامه داد :به شما هم حق میدم عصبانی باشید..ولی این که با اسلحه و شمشیر بخواید این دوتارو مجازات کنید اصلا درست نیست..اینها اگر واقعا عاشق باشن بهترین مجازات براشون اینه که.. نگاهمون کرد و ادامه داد :عشقشون رو برای همیشه فراموش کنند..این عشق ممنوعه رو زیر خروار ها باور و فکر اشتباه مدفون کنند و دیگه حتی بهش فکر هم نکنند..به نظر من این بهترین مجازاته..واگر مطمئنید که شماها احساسی بهشون ندارید..بهتره همینکارو بکنید..همین.. منو رایان تند نگاش کردیم و گفتم :این دیگه چه نظریه؟!..اخه ..--تو خفه شو که هر چی اتیشه از گوره تو بلند میشه..رایان به جای من جواب داد :رادوین ما که گفتیم پشیمونیم..دیگه چرا.. ترلان داد زد :چرا چی؟!..مرتیکه چی واسه خودت می بری و می دوزی؟!..عشقه چی؟!..کشکه چی؟!..انگار زیاد به خودتون اعتماد به نفس دارید..ولی بهتره بدونید تموش رو لولو بخوره لذت بخش تره..چون به هیچ دردی نخوره.. به تارا نگاه کردم..هیچی نمی گفت..فقط نگام می کرد..اروم گفتم :نظر تو هم همینه؟!..چشماشو باریک کرد و با انزجار گفت :هم این و هم اینکه..ازت متنفــــرم..تا سر حد مرگ..به حرفای شادی ایمان دارم که هیچ پسری قابل اعتماد نیست..هر چی گرگ و نامرده ریخته دورمون..تخمه ادم مورد اعتماد و با وفا رو ملخ خورد..این رو امشب به وضوح هم دیدم ..هم شنیدم..نمی بخشمت ولی فراموشت می کنم ..همیشه به همین سادگی از ادمای بی ارزش می گذرم.. نم اشک رو تو چشماش دیدم..قلبم لرزید..بغض بدی به گلوم چنگ می زد..به طرف در دوید و به سرعت بیرون زد ..خواستم دنبالش برم که با فریاد بلند رادوین ایستادم..-بمون سرجات راشا.. ترلان هم عقب عقب رفت و در همون حال رو به رایان گفت :پست تر و منفور تر از تو ادمی ندیدم..ازت بیزارم رایان بزرگوار..بیــــزارم.. روشو برگردوند و از ویلا بیرون زد ..رایان تا تو درگاه دنبالش رفت ولی خارج نشد..از همونجا به ترلان نگاه کرد..صداش زد..ولی بی فایده بود..         تانیا با پوزخند به تک تکمون نگاه کرد و گفت :محبت به نامرد .. کردند بسی محبت نشاید به هر نا کسیتهی دستی و بی کسی درد نیست که دردی چو دیدار نامرد نیست رو به رادوین گفت :فکر کنم معنی اسم تو میشه " جوانمرد "..درسته؟!..این رو یه جایی خونده بودم که الان یادمه..نمی دونم تو تا چه حد مثل معنای اسمت هستی..ولی..مردی و جوونمردی رو به برادرات نیاموختی اقای بزرگوار..هر سه ی شما راهتون رو اشتباه رفتید.. با همون پوزخند پشتشو به ما کرد و بعد از مکث کوتاهی از ویلا بیرون زد..رو به رادوین داد زدم :همینو می خواستی؟!..چرا اون حرفا رو زدی؟!..--باید می زدم..می فهمی؟!..تموم ش کن راشا..-چطوری؟!..من تارا رو دوست دارم..اینو می فهمی؟!..--از کجا معلوم؟!..فکر می کنی اون دیگه باور می کنه؟!..ساکت شدم..حقیقت همین بود..تارا حرفای من رو قبول نداره..تا دنیا دنیاست بگم دوستش دارم باز..نه..نباید اینطور بشه..نباید.. بدون هیچ حرفی رفتم تو اتاقم .. در و محکم به هم کوبیدم و از داخل قفلش کردم..کلافه دور خودم چرخیدم..دوست داشتم بزنم هر که چی توی اتاق هست رو بشکنم..شاید اینجوری حرصمو خالی می کردم.. زدم..شکستم..خورد کردم..صدای شکسته شدنشون رو شنیدم..دیوونه شده بودم..به خاطر حرفاش..نگاه نمناکش..(عارم میاد حتی نگات کنم چه برسه که بخوام..اصلا اسم مرد روت بذارم..راشا..معنی اسمت میشه " راه عبور" اره؟!..دقیقا بهت می خوره ولی میدونی تو کدوم راهی؟!..راهی که مستقیم می خوره به در جهنم..کسی که هیچ بویی از مردونگی نبرده و فقط جسم یه مرد رو یدک می کشه..جات همونجاست..ازت متنفــــرم..تا سر حد مرگ..به حرفای شادی ایمان دارم که هیچ پسری قابل اعتماد نیست..هر چی گرگ و نامرده ریخته دورمون..تخمه ادم مورد اعتماد و با وفا رو ملخ خورد..این رو امشب به وضوح هم دیدم ..هم شنیدم..نمی بخشمت ولی فراموشت می کنم ..همیشه به همین سادگی از ادمای بی ارزش می گذرم..).. خدایا من یه نامردم..تارا من رو به چشم به نامرده عوضی می بینه..چرا اینجوری شد؟!..ای کاش عاشقش نبودم..ای کاش این حس لعنتی توی قبلم ریشه نمی کرد..از موچ تا کف دستم شکاف نسبتا عمیقی ایجاد شده بود و خون قطره قطره از نوک انگشتم به روی شیشه خورده ها می چکید..به کف دستم نگاه کردم..یه تیکه شیشه ی بزرگ فرو رفته بود.. ای کاش توی قلبم فرو می رفت..که تموم بشم..که به پایان برسم..که نباشم تا ببینم تارا داره اذیت میشه..به خاطره منه ابله..اون اشک می ریزه..دل کوچیکش درد داره.. مطمئنم..شک نداشتم که تا قبل از اینها اون هم نسبت به من یه علاقه ای داشت..این رو توی چشماش و برقی که تو نگاهش نهفته بود خوندم..ولی امشب اون برق خواستنی جاش رو به نفرتی عظیم داد..اینا رو دیدم و شکستم..از خورد شدن تارا وجودم ویران شد..پس همون بهتر که بمیرم و نباشم..بمیرم ونبینم..بمیرم و..خلاص شم.. رادوین و رایان محکم خودشون رو به در می کوبیدن تا بتونن بشکننش.. ولی مگه این در شکسته می شد؟!..نه..اگر قرار بود بشکنه تا الان افتاده بود کف اتاق..ولی باید بمونه..باید سرجاش محکم بایسته..تا راشا پایان زندگیشو تجربه کنه.. خون به تندی از داخل شکاف دستم خارج می شد و اطرافم رو پر کرده بود..سرم سنگین شد..زانو زدم..نمی خواستم خودمو بکشم..اصلا ماله این حرفا نبودم..ولی حالا که ناخواسته دستم به این روز افتاده چرا که نه؟!..حالا که تارا ازم نفرت داره چرا باشم؟!..بهتره که برم..به قول خودش..معنای اسمم "راه عبور"ه..و این راه به جهنم ختم میشه..پس میرم..مقصدم..یک راست جهنم.. این ترانه رو زیر لب خوندم..اروم و..زیرلب..

آی خدا دلگیرم ازت.........آی زندگی سیرم ازتآی زندگی می میرمو............عمرمو می گیرم ازتاین غصه های لعنتی..............از خنده دورم می کنناین نفس های بی هدف............زنده به گورم می کننچه لحظه های خوبیه...............ثانیه های آخرهفرشته ی مردن من..............منو از اینجا می برهچه اعتراف تلخیه..............بی تو رسیدن ته خطوقت خلاصی از هوس.............آی دنیا بیزارم ازتشریک ضجه های من...............بگو که گوشت با منهببین که زخم های تنم................شاهد حرفای منه (ترانه ی نفس های بی هدف-محسن یگانه)..

 

چشمام تار شد..بستمش..صدای شکستن در هم باعث نشد چشمامو باز کنم..حتی سیلی هایی که رادوین به صورتم می زد..چشمام بسته بود..نمی خواستم بازش کنم..نباید می دیدم..نباید می شنیدم..تموم تنم بی حس شد..یخ کردم.. داره روح از تنم جدا میشه..دارم بی حسی مطلق رو حس می کنم..برای همیشه..تا ابدیت..بدنم می لرزید..باید جون می دادم..باید می مردم..این عذابی بود که بی شک تحمل می کردم..نباید باشم..وقتی که یه نامردم چرا زنده بمونم؟!..کارم خودکشی نیست..چون از عمد نبود..ولی حالا که اتفاق افتاده..می خوام که..بمیرم.. دیگه نمی تونم..تموم جونی که تو تن داشتم خلاصه می شد تو فشردن موچ دست رادوین با دست سالمم.. جون دادن خیلی سخت بود..پرپر شدن دردناک بود..ولی..به همه ی مصیبتاش می ارزید..داشتم جون می دادم..حالا که یخ کردم..حالا که بدنم سرد و بی حسه..فقط همون فشار بود و..تاریکی مطلق.. فصل هفدهم تانیا مشغول اماده کردن صبحانه بود..هر چی دخترا رو صدا می زد هیچ کدام جوابی نمی دادند..هر دو توی اتاق هایشان بودند..تانیا به طرف اتاق ترلان رفت و تقه ای به در زد.. تانیا:ترلان..خواب به خواب که نرفتی..بیدار شو دیگه..چند لحظه طول کشید..در باز شد و ترلان با صورتی خواب الود .. چشمانی پف کرده و سرخ تو درگاه ایستاد.. ترلان: اَََََه..چی میگی تانی؟!..تانیا با اخم نگاهش کرد:یعنی چی که چی میگی؟!..معلوم هست شما دوتا چتونه؟!..ساعت از 10 گذشته..بیاید صبحونه حاضره.. ترلان خمیازه ای کشید و به طرف دستشویی رفت: خب تو صبحونه ت رو می خوردی..چرا صبر کردی ما بیدار شیم؟!..تانیا:می دونی که از تنهایی صبحونه خوردن متنفرم..زود بیا تا چایی یخ نکرده..ترلان دستش را در هوا تکان داد و وارد دستشویی شد.. به طرف اتاق تارا رفت و اینبار بلندتر به در ضربه زد..تانیا: تارا..تارا بیدار شو..دختر لنگه ظهره اونوقت تو هنوز خوابی؟!.. صدایی نشنید..خوابه تارا هیچ وقت سنگین نبود..با این سر و صداها تا الان باید بیدار می شد..دستگیره را گرفت و کشید..در باز شد.. تارا روی تختش خوابیده بود و پتو را تا روی سرش بالا کشیده بود..تانیا به طرفش رفت: پاشو دختر چقدر می خوابی؟!..سابقه نداشته.. پتو را از روی سرش برداشت..تارا سرش را توی بالشت فرو کرد..با صدایی خش دار و گرفته گفت:نکن تانی..برو بیرون ..تانیا:کجا برم؟!..پاشو صبحونه حاضره..تارا:نمی خورم..تانیا: چرا؟!..کلافه سرش را بیشتر فرو کرد:اشتها ندارم..حالا برو بذار خبرم یه دقیقه تنها باشم.. با تعجب نگاهش کرد..شانه ش را گرفت و با یک حرکت او را به سمت خود کشید..حالا می توانست صورت تارا را ببیند..چشمان پف کرده و سرخ..صورت خیس از اشک..رنگ پریده با نگاهی خسته و گرفته.. تانیا بهت زده زمزمه کرد:با خودت چکار کردی دختر؟!..این چه وضعیه؟!..تارا روی تخت نشست و موهایش را چنگ زد ..با گریه گفت :مگه چی شده؟!..هان؟!..من حالم خیلی هم خوبه..من خوبم تانیا..خوبــــم.. هق هق می کرد...سرش را پایین گرفته بود .. انگشتان ظریفش را لابه لای موهایش فرو برده بود و به موهایش چنگ می زد..زانوانش را در اغوش گرفته بود و بی قرار خودش را تکان می داد.. تانیا بغلش کرد و روی موهایش را بوسید..تا به حال تارا را اینطور ندیده بود..خیلی راحت حدس زد که منشاء این کلافگی ها از کجاست..زمزمه کرد :دوستش داری اره؟!.. تارا وحشت زده سرش را بلند کرد..خودش را از اغوش تانیا جدا کرد وتند تند سرش را به نشانه ی منفی تکان داد:نه..نه نه..اصلا..اون عوضی منو گول زد ولی من خامش نشدم..نه.. همچنان اشک می ریخت و زیر لب جملاتی را تکرار می کرد..تانیا: تارا چرا خودتو اذیت می کنی؟..نگرانتم خواهری..اخه تو که اینجوری نبودی؟..داد زد :من خوبم تانیا..فقط دست از سرم بردار.. تانیا از روی تخت بلند شد و ایستاد:خیلی خب..اروم باش..اگه صبحونه نمی خوری پس پاشو حاضر شو باید کم کم راه بیافتیم..با چشمانی خیس نگاهش کرد:کجا؟!..تانیا: خونه ی عمه خانم..امروز مراسم چهلمه..همینجوری هم دیر شده و کلی ابروریزی به بار اومده..پاشو تنبلی نکن..تارا :ولی من نمیام..حوصله ندارم.. تانیا چند لحظه نگاهش کرد: می خوای اینجا تنها باشی؟!..تارا مستقیم در چشمانش زل زد..نه..دوست نداشت حتی لحظه ای اینجا را تحمل کند..تارا:باشه میام.. تانیا لبخند زد: باشه..پس پاشو لااقل یه لیوان شیر بخور تا ضعف نکنی..فردا رو هم اونجا می مونیم..بعد بر می گردیم.. تارا ملتمسانه نگاهش کرد وگفت :میشه ازت خواهش کنم دیگه اینجا نمونیم؟!..برگردیم خونه..خسته شدم..تانیا: مگه اینجا رو دوست نداشتی؟!..یادته می گفتی اینجا رویایی و با حاله؟!..پس چی شد؟!.. تارا با نگاهی غمگین به دیوار اتاقش زل زد و زیر لب گفت :نه..دیگه هیچ جذابیتی برام نداره..این اتاق عین گور سرده و این باغ برام کاملا بی روحه..دیگه دوستش ندارم..به هیچ وجه.. تانیا: خیلی خب..دیگه کم کم دانشگاهه من و ترلان هم شروع میشه..به هر حال مجبوریم برگردیم..اینجوری برای ما هم سخته چون مسیرمون دور میشه..باشه..وقتی از خونه ی عمه خانم برگشتیم لوازممون رو جمع می کنیم.. تارا هیچ جوابی نداد و هنوزهم مسیر نگاهش به دیوار اتاق بود..***********************توی مسیر خانه ی عمه خانم بودند..تارا رنگ پریده و گرفته نگاه پر از غمش را از پنجره ی ماشین به فضای سرسبز اطراف دوخته بود..ولی انگار هیچ چیز را نمی دید..گویی فکر و ذهنش جای دیگری بود.. ترلان هم سکوت کرده بود ..سرش را به پشتی صندلی ماشین تکیه داده بود و به بیرون نگاه می کرد..تانیا با دقت رانندگی می کرد و هر از گاهی از آینه تارا و گاهی هم ترلان را زیر نظر داشت.. تانیا: شماها چرا انقدر ساکتید؟!..راستی تارا نونو رو با خودت اوردی؟!..2 روز نیستیم از گشنگی نمیره؟..تارا که گویی حواسش انجا نبود زمزمه کرد :پشت ماشینه..تانیا با تعجب گفت :چرا اونجا؟!..تو که یه لحظه هم از خودت جداش نمی کردی؟!..تارا: حوصله ی سر وصداهاشو ندارم..بی خیال شو دیگه.. ترلان همچنان ساکت بود و هیچ توجهی به حرف های انها نداشت..برعکس همیشه که تا تارا حرفی می زد او هم دنبالش را می گرفت و جر و بحثشان می شد..فضای ماشین کسل کننده بود و تانیا از این محیطه سرد و بی روح متنفر بود .. با صدای نسبتا بلندی گفت :می خوام یه چیزی بهتون بگم ولی خواهش می کنم تا حرفام تموم نشده حتی یه کلمه هم وسطه حرفم حرف نزنید.. مکث کوتاهی کرد و ادامه داد: دیشب هر سه ی ما مکالمات پسرا رو شنیدیم..راشا..و رایان..به همه ی کارهایی که در قباله شماها انجام داده بودن اعتراف کردن..اینکه قصدشون گول زدن شماها اون هم به خاطر رسیدن به ثروتتون بوده..ولی مگه کر بودید که ادامه ی حرفاشون رو هم بشنوید؟!..اگر نیمه ی اول حرفاشون رو باورکردید چرا نمی تونید نیمه ی دوم رو هم باور کنید؟!..گفتن که اولش با نقشه اومدن جلو ولی خیلی زود دلباختن..من تا به الان گفتم و هنوزم میگم که سر و کار من با عشق و عاشقی و معشوق و..چه می دونم از این چرت و پرتا نیست..ولی ادم هستم و یه ادم هم احساس داره..درسته هنوز نتونستم اون کسی که واقعا دوستش دارم رو پیدا کنم..ولی خیلی خوب درک می کنم که یه ادمه عاشق چطور ادمیه..نگاهش چیه..کلامش و گفتارش چطوریه..همه ی اینها رو می دونم چون می تونم درک کنم..دیشب وقتی که شماها داشتین ازشون گله می کردین و تموم مدت تهدیدشون می کردید من ساکت ایستاده بودم و فقط با دقت نگاهشون می کردم..توی نگاه راشا خوندم که خیلی عاشقه..با اینکه خودم عاشق نیستم ولی تونستم اون عشق رو توی چشماش بخونم..تارا..وقتی بهش گفتی " نامرد " نگاهش یخ بست..وقتی گفتی " فراموشش می کنی " شکست..دیگه کور که نبودم تموم حالتاشون رو زیر نظر داشتم..می خواستم بدونم کی عاشق تره و داره راست میگه و کی داره این وسط دروغ میگه..ولی هر دوی اونها عاشقن..منتهی راشا عاشق تره..و حدس می زنم برخوردش هم با تو بیشتر بوده..و اما رایان..اون منطقی تر رفتار می کنه..معلومه که زیاد درگیر احساسات و این حرفا نیست..وقتی به ترلان نگاه می کرد می دیدم که با عشق و علاقه نگاهش میکنه..دوز وکلکی تو کارش نیست..ما چیزی از گذشته ی اونها نمی دونیم..اینکه کی هستن و چطور ادمایین..اصلا از کجا اومدن و..ولی توی این مدت که همسایه بودیم..ما سه تا دختر تنها و بی دفاع..اون ها هم سه تا پسر که می تونستن خیلی بلاها به سرمون بیارن..جوری که اب از اب تکون نخوره..می دونید که سواستفاده چیه؟!..فکر نمی کنم ادمی توی این دنیا باشه که اینطور گذشت کنه و چشم بپوشونه..نه خب..هستن ادمای چشم پاک و شاید هم چشم و گوش بسته..ولی از سه تا پسر اون هم با این سر و تیپ بعیده..کار اونها اشتباه بود..خیلی هم اشتباه بود و سزاوار مجازات شدن هم هستند..همون مجازاتی که برادرشون گفت به نظر من عادلانه ست..ولی شماها نباید این وسط خودتون رو عذاب بدید..اگر هر دو عاشق واقعی باشن دست نمی کشن و بازم قدم جلو میذارن..اون هم از راه درستش..ولی اگر تموم کاراشون و حرفاشون یه مشت دروغ بوده باشه..دیگه میرن و پشت سرشون رو هم نگاه نمی کنن.. تارا اشک هایش را از روی صورتش زدود :ولی اگر هم برگرده من دیگه قبولش ندارم..چون اعتمادی بهش ندارم..تانیا: کاملا حق داری تارا..اینکه نتونی بهش اعتماد کنی..و اون هم اگر عاشقت باشه..اعتمادت رو جلب می کنه..تارا:نمی تونه..چون دیگه نمی خوام حتی یک ثانیه تحملش کنم.. ترلان لب باز کرد و با حالتی گرفته گفت :من هم با تارا موافقم..تمومه حرفای دلم رو اون زد..ما هیچ کدوم دیگه نمی تونیم به اون دوتا فکر کنیم و یا بذاریم به حریممون نزدیک بشن..ورود اون دوتا توی زندگی ما کاملا ممنوعه.. تانیا: از حالت و رفتار تارا خیلی راحت می تونم حدس بزنم که اون هم احساسی به راشا داشته..الان رو نمی دونم ولی قبلا داشته..ولی تو چی ترلان؟!..حالت گرفته ست ولی..اشفته نیستی.. ترلان پوزخند زد و گفت :اره اشفته نیستم..چون عاشقش نبودم و نیستم..عصبانیتم از اینه که خیلی راحت داشتم خامش می شدم و کلافگیم هم از اینه که داشتم بهش احساس پیدا می کردم..تانیا: الان چی؟!..ترلان: دارم سرکوبش می کنم..تانیا نفس عمیق کشید و سرش را تکان داد:پس هنوز نتونستی فراموشش کنی..فعلا داری با احساست مبارزه می کنی.. ترلان سکوت کرد..تارا پیشانیش را به شیشه ی خنک ماشین تکیه داد و چشمانش را بست..با بسته شدن چشمانش ناخداگاه چهره ی راشا پشت پلک هایش ترسیم شد..خواست چشمانش را باز کند ولی نتوانست..نیرویی مانعش می شد..با دل و عقلش در جدال بود که عقل پیروز شد و به ارامی چشمانش را از هم گشود.. ولی با باز شدن پلک هایش ازهم قطره اشکی زلال و شفاف از گوشه ی چشمش به روی گونه ش چکید..بغض نداشت..دلش گرفته بود..دوست داشت توی یک اتاق تنها بنشیند و تمام عُقده هایی که بر دلش سنگینی می کردند را خالی کند..با اشک..آه..ناله.. با شنیدن صدای تانیا سرش را بلند کرد..تانیا: بچه ها رسیدیم..سر و وضعتون رو درست کنید زیادی تابلویید.. تارا به ترلان نگاه کرد..چشمان او هم به اشک نشسته بود..ترلان پوزخند زد و رو به تانیا گفت :مثلا چهلمه عمه خانمه..همه فکر می کنن این اشکا از داغ دوریه ..پس همچین هم تابلو نیستیم..تانیا: اینم حرفیه..هر سه از ماشین پیاده شدند ...       صدای صوت قرآن فضای باغ عمه خانم را پر کرده بود..مردان و زنان در رفت و امد بودند..در این بین سروش که مشغول رسیدگی به امور بود متوجه انها شد..لبخند بر لب به طرفشان امد.. سروش: سلام..چرا انقدر دیر کردید؟!..هر سه جواب سلامش را دادند..تانیا نگاهی به اطراف انداخت و گفت :کاری برامون پیش اومد واسه ی همین..ظاهرا همه اومدن..سروش: اره..البته نه همشون..ترلان: بچه ها بریم تو..بده همینجوری اینجا وایسادیم.. سروش به ساختمان اشاره کرد:حق با ترلانه..برید تو ..تانیا: کمکی چیزی لازم ندارید؟!..سروش: نه خدمتکارا هستن.. هر سه به طرف ساختمان رفتند که سروش تارا را صدا زد..ترلان و تانیا رفتند داخل ولی تارا پشت به سروش ایستاد..قدمی برداشت و رو به روی تارا قرار گرفت..نگران چشم به او دوخت و گفت :تارا چیزی شده؟!..چرا رنگت پریده؟!..حس می کنم حالت خوب نیست.. تارا با صدایی خش دار گفت :نه خوبم..خب چهلمه عمه ست واسه همین ناراحتم..مشکوک نگاهش کرد: مطمئنی واسه همینه؟!..تارا: اره..سروش: نگرانتم تارا.. با این کلامه ارام و زمزمه واره سروش.. تارا که تمام مدت به اطراف نگاه می کرد اینبار نگاهش به سمت او جلب شد.. تارا:چرا؟!..پوزخند زد و سرش را پایین انداخت: تا قبل از اینکه وصیت نامه خونده بشه شما هنوز هم پولدار بودید..ولی الان وضع فرق کرده و ثروتتون دو برابر شده..خب..اینجوری نگاه پر از طمعه خیلیا متوجه شماست..ولی بیشتر از همه نگران تو هستم..نمی خوام یه وقت.. تارا که منظور سروش را کاملا متوجه شده بود میان حرفش پرید: نه سروش..نمی خواد نگرانه من باشی..مطمئن باش از پس خودم بر میام..انقدرا هم بچه نیستم.. در دل به خود ناسزا گفت: اره..معلوم بود چقدر سرت میشه..خیلی خوب راشا رو شناختی..تموم مدت داشت با حرفاش گولت می زد و تو هم تموم مدت گولشو خوردی..خیلی خری تارا..خیلی.. سروش: نه تو بچه نیستی..اتفاقا خیلی هم فهمیده ای..ولی من با این حرفا خواستم بدونی که الان همه ی حرف و حدیث مردمی که اطرافمون هستن شده مسئله ی ارث و میراث عمه خانم که به شماها رسیده و..می دونی که چی میگم؟.. تارا: اره..کاملا متوجه ام..مردم هم هر چی دلشون می خواد بگن..برام مهم نیست..سروش لبخند زد و نگاهش کرد..تارا که نگاه مستقیم او را به روی خود دید گفت :من دیگه میرم تو..فعلا.. پشتش را به او کرد و به طرف ساختمان رفت..و تمام مدت سنگینی نگاه سروش را به روی خود حس می کرد..دیگر برایش هیچ چیز مهم نبود..نگاه های سروش..حرفهای مردم..پول..ثروت..و حتی..راشا..شاید خودش را گول می زد ولی..این را باور داشت که همه چیز برایش فراموش شده ست..********************مهمانان بعد از صرف ناهار مجلس را ترک کردند..ساعت 4 در مسجد مجلس ختم برگزار می شد ..ویلا خلوت تر شده بود..عده ای هم که حضور داشتند از اقوام نزدیک بودند.. دخترا تمام مدت متوجه رفتار خوش و مهربانانه ی عمو خسرو و زن عمو ملوک شده بودند..فقط در این بین سها بود که همچنان با انها سرد برخورد می کرد..حتی..مغرورتر از گذشته..نشانه هایی از حسادت در چشمانش دیده می شد که تمام مدت متوجه دخترا بود.. عمو خسرو..ملوک خانم..دخترا ..سروش و روهان ..در سالن کناری نشسته بودند..نگاه خیره و مستقیم روهان متوجه تانیا بود که هر لحظه از این بابت بیشتر عصبانی می شد..و سروش که گه گاهی به صورت گرفته و رنگ پریده ی تارا زل می زد و هنوز هم نگرانش بود..ولی تارا بی توجه بود.. عمو خسرو با لحنی ارام و به ظاهر مهربان رو به دخترا گفت :خب عمو جون..چه خبرا؟..همه چیز خوب پیش میره؟.. تانیا لب باز کرد و لبخند مصلحتی تحویلش داد: خوبیم ممنون..بله عمو جان همه چیز خوبه..عمو خسرو: تا کی می خواین توی اون ویلا تک و تنها بمونید؟!..قصد برگشت ندارین؟!.. با این حرفه عمو خسرو.. پوزخند معناداری روی لبان روهان نقش بست..تانیا با دیدن پوزخند او اخم کمرنگی بر پیشانی نشاند.. تانیا: به زودی بر می گردیم..دانشگاه من و ترلان داره شروع میشه..عمو خسرو مکث کوتاهی کرد و بی مقدمه گفت :راستی شماها نمی خواید یه فکری برای اینده تون بکنید؟!..دخترا با تعجب نگاهش کردند..اینبار ترلان گفت :چی فکری؟!.. عموخسرو با لبخند نگاهش کرد: خب..شماها الان به سنی رسیدید که به ازدواج فکر کنید..امروز تمام مدت می دیدم که گاهی فرامرز پنهونی نگات می کرد..فهمیدم بهت نظر داره..ولی خب ازروی حجب و حیایی که داره مطئنم برای ازدواج می خوادت..از پدرش اقای شیبانی هم پرسیدم تایید کرد..چی از این بهتر دخترم؟!..پسر تحصیل کرده و خانواده داری هم که هست..عمه خانم خدا بیامرز هم که راضی به این ازدواج بود..پس چه اشکالی داره که.. ترلان: نه عمو..من اون موقع وقتی که عمه خانم زنده بودن هم بهشون گفتم که از فرامرز خوشم نمیاد..نمیگم موردی داره..نه اتفاقا خیلی هم اقا و فهمیده ست..ولی اون کسی که مد نظر منه اون هم برای ازدواج..فرامرز نیست..دوست دارم خودم برای اینده م تصمیم بگیرم.. عموخسرو جدی شد و گفت : که هر بی سر و پایی رو وارد زندگیت کنی؟!..دختر چرا اینو در نظر نمی گیری که وضعیت شماها الان زمین تا اسمون فرق کرده؟!..الان هر کدوم از شما جزو میلیاردر ها محسوب می شید..این هم خوبه و هم بد..فرامرز قبل از اینکه این ارثیه بهت برسه خواهانت بود.. رو به تانیا ادامه داد : و همینطور روهان..تا قبل از این تو رو می خواست و هنوز هم می خواد..ولی بعد ازاین اگر یکی پیدا بشه نمیشه بهش اعتماد کرد که از روی دلش اومده جلو یا چشم طمع به مال و ثروتتون داره؟!.. ترلان که از زور عصبانیت سرخ شده بود با یک ببخشید مجلس را ترک کرد..تانیا با اخم به عمو خسرو نگاه کرد و جدی گفت :عمو جان حرفاتون محترم..ولی ما سه تا خواهر همدیگرو داریم و اینو بدونید انقدری عقلمون می رسه که تن به ازدواج به هر بی سرو پایی ندیم.. نگاه پرمعنایی به روهان انداخت و ادامه داد :تا به الان هزار بار به ایشون گفتم که چیزی بین ما نیست و نخواهد بود..تازه اگر گذشته شون رو هم فاکتور بگیرم می بینم هیچ علاقه ای بهش ندارم..پس ازدواجی که اینطوری بخواد شروع بشه همون نشه بهتره..با اجازه.. از جایش بلند شد و از در بیرون رفت..تارا هم در جایش ایستاد و خواست دنبالشان برود که عمو خسرو صدایش زد..روهان همان موقع به سرعت از در خارج شد وبه دنبال تانیا رفت.. عموخسرو: تو کجا عروس گلم؟!..تارا سرجایش خشک شد..بهت زده با دهان باز به عموخسرو نگاه کرد..اینبار زن عمو ملوک ازجایش بلند شد وبا مهربانی بی سابقه ای او را در اغوش کشید..کنار خودش روی مبل دو نفره ای نشاند و گفت :اون دوتا می تونن هر تصمیمی برای اینده شون بگیرن دخترم..ما که بزرگترشون هستیم راهنماییشون کردیم..بقیه ش با خودشون..ولی تو رو به هرکسی نمیدیم..تو عروسه خودمونی دخترم.. تارا با تعجب به تک تکشان نگاه کرد..سروش سرش را پایین انداخته بود و مضطرب پایش را تکان می داد..حس می کرد که حالش بیش از پیش خراب است..دیگر حتی لحظه ای نمی توانست ان جمع را تحمل کند..به زور از کنار زن عمو بلند شد و از پله ها بالا رفت .. عموخسرو رو به ملوک خانم با اخم گفت :چرا اینجوری کرد؟!..هیچ کدوم از دخترای احسان ترتبیته درستی ندارن..این چه وضع برخورد با بزرگتره؟!.. سروش کلافه از جایش بلند شد :پدر من کار شماها هم درست نبود..اونها می تونن برای اینده شون تصمیم بگیرن..چرا می خواین مجبورشون کنید؟!..شما که تا دیروزمخالف ازدواج من و تارا بودید..پس چی شده حالا از این رو به اون رو شدید؟!.. عمو خسرو: ساکت شو سروش..ما صلاحشون رو می خوایم..درضمن من با ازدواج تو و تارا مخالف نبودم..ولی اون هنوز بچه ست و بد و خوب سرش نمیشه..سروش : پس اگه بچه ست چرا.. عمو خسرو: گفتم ساکت شو..تو که تا دیروز ذکره کلامت تارا بود و بس..پس حالا چی میگی؟!..سروش: من هنوزم میگم تارا رو می خوام..ولی نه به اجبار..زن عمو ملوک : کی حالا خواست مجبورش کنه؟!..از خداش هم باشه.. سروش با اخم به مادرش نگاه کرد و گفت: نه مامان..تارا لیاقتش بالاتر از منم هست..اینو نگید..درسته من دوستش دارم..ولی دلیل نمیشه که اونو مجبور به ازدواج با خودم بکنم..اگر بگه منو دوست نداره یه جوری خودمو می کشم کنار..ولی تا اونجایی که بتونم تلاش می کنم بتونه دوستم داشته باشه.. او هم از سالن بیرون رفت..********************روهان: تانیا..مگه با تو نیستم..صبرکن کارت دارم.. تانیا ایستاد ولی برنگشت..روهان روبه رویش ایستاد ..نفس نفس می زد..چند نفس عمیق پشت سر هم کشید و گفت :ببین دارم بهت چی میگم..تو چه بخوای چه نخوای باید با من ازدواج کنی..هیچ احدی هم نمی تونه جلوی این ازدواج رو بگیره..حتی تو.. تاینا داد زد :خواب نما شدی جناب..هیچ غلطی نمی تونی بکنی..این ارزو رو که من با تو ازدواج می کنم به گور می بری.. روهان مرموز نگاهش کرد و گفت :حالا می بینیم..تا اون موقع که این همه پولدار نبودی می خواستمت..ولی الان به هیچ وجه نمی خوام از دستت بدم که گیر یکی دیگه بیافتی..تو ماله منی تانیا..فقط من..اینو خوب توی اون گوشای کرت فرو کن.. تانیا: برو از جلوی شمام گم شو عوضی..بهت گفتم که هیچ کار ازت بر نمیاد..همه ی حرفات هارت و پورت بیشتر نیست.. روهان پوزخند زد و دستش را بالا اورد..همان گردنبند توی دستانش بود..یادگار مادر تانیا..روهان : اینو که یادت میاد؟!..بعلاوه ی کلی از میراث خانوادگیتون که پیش منه..مطمئن باش اگر بدونی چیا هستند به خاطر اونها هم که شده تن به خواستم میدی.. تانیا متعجب نگاهش کرد که روهان با همان پوزخند بر لب رویش را برگرداند و به سرعت از کنارش رد شد..         عمو خسرو: حالا که می خواین 1 روز بمونید پس بیاید خونه ی ما..اونجا راحت ترین..تانیا:نه عمو ممنونم..ولی از اول هم قصدمون این بود همینجا بمونیم..عمو خسرو: غریبی می کنید عموجان؟!..اونجا هم مثل خونه ی خودتونه..تانیا:نه عمو این چه حرفیه؟..شما لطف دارید..فردا رو هم اینجا هستیم بعد بر می گردیم ویلا ..عمو خسرو:خیلی خب..اصراری نیست..هر طور راحتین همون کارو بکنید..ما دیگه میریم.. رو به ملوک خانم اشاره کرد..هر دو از جا بلند شدند..عمو خسرو: سروش کجاست؟!..ملوک خانم: گفت میره تو ماشین ..سها هم باهاش رفت.. ترلان و تارا بالا بودند..هر دو سر درد را بهانه کرده بودند که در ان جمع حضور نداشته باشند..تانیا:بابت همه چیز ممنونم عمو..امروز کلی تو زحمت افتادید..عمو خسرو: نه عموجان همه ش بر حسب وظیفه بود.. جلوی در ایستاد و رو به تانیا ادامه داد :مواظب تارا عروس گلمون هم باش..لبخند معنی داری تحویل تانیا داد و بعد از خداحافظی از در بیرون رفت.. ملوک خانم صورت تانیا رو بوسید :خداحافظ تانیا جون..اگر فرصت شد فردا با سروش یه سر بهتون می زنیم.. تانیا مات و مبهوت به در بسته خیره شده بود..جمله ی عمو خسرو در سرش تکرار شد ( مواظب تارا عروس گلمون هم باش..).. - یعنی..اونا تارا رو..اوه..نگاهی به طبقه ی بالا انداخت..از پله ها تند تند بالا رفت..صدای خدمتکار رو شنید..--خانم به چیزی احتیاج ندارید؟..داریم وسایل رو جمع می کنیم..-نه برو به کارت برس..--چشم خانم.. با قدم هایی بلند خودش را پشت در اتاق رساند..تقه ای به در زد..ولی جوابی نشنید..در را باز کرد و واردا تاق شد.. تارا کنار پنجره ایستاده بود و به اسمان نگاه می کرد..سرش را چرخاند و با دیدن تانیا پرده رو کشید..تارا: رفتن؟!..تانیا: اره.. تارا روی صندلی نشست و سرش را بالا گرفت..تانیا درست رو به رویش روی تخت نشست و نگاه دقیقی به او انداخت.. تارا: چیزی شده؟!..تانیا:عمو خسرو چی داشت می گفت؟!..چرا به تو..تارا:می دونم..برای همین حالم گرفته ست..تانیا: ولی اخه اون که سایه ی ما رو هم با تیر می زد..پس چی شده حالا تو رو عروسم می خونه و به ما این همه توجه می کنه؟!..البته حدس می زنم این قضایا از کجا اب می خوره..تارا: چی؟!.. تانیا:ارثیه ی عمه خانم..می دونی که عمو خسرو همیشه چشم طمعش به اموال این و اونه..واسه ثروت عمه هم نقشه کشیده بود..ولی خب تا فهمید اون ثروت به ما رسید حالا جور دیگه ای واسه ش دندون تیز کرده.. تارا پوزخند زد .. سرش را در دست فشرد..تارا: سرم داره منفجر میشه تانیا..از این همه فکرو خیال..نمی دونم چرا دلم الکی شور می زنه..تانیا:شور می زنه؟!..چرا؟!.. تارا:نمی دونم..به خدا نمی دونم..فقط حس می کنم یه اتفاق بد افتاده..یه چیزی شده که حالمو اینطور منقلب کرده..تانیا:چیزی نیست..به خاطر استرسیه که بهت وارد شده..به مرور از بین میره..سرش را تکان داد و زمزمه کرد: خدا کنه..دارم دیوونه میشم تانی..مگه من چند سالمه که این همه دغدغه ی فکری دارم؟!.. تانیا با لبخند از روی تخت بلند شد..نگاه خاصی به تارا انداخت و گفت : به سن و سال نیست اجی کوچیکه ی من..به دله..حتی به عقل هم کاری نداره.. با نوک انگشت به سینه ی تارا اشاره کرد و ادامه داد:این قلب کوچولوت بی قراره..تارا:اره حق با توِِ.. ولی میگی چکار کنم؟!..تانیا:من نمی تونم چیزی بگم..چون نه تو این چیزا سر رشته دارم و نه حتی می تونم راهنماییت کنم..ولی از روی احساسم بهت میگم که..ببین دلت چی میگه..به حرف اون می تونی گوش کنی.. با لبخند به طرف در رفت..مکث کوتاهی کرد..برگشت..تارا نگاهش به پنجره ی اتاق بود..تانیا: تارا.. نگاهش کرد..تانیا با لبخند.. ارام گفت :به حرفای عمو خسرو نه فکر کن و نه اهمیت بده..ما سه تا همو داریم و کسی نمی تونه مجبورمون کنه که کاری رو بر خلاف میلمون انجام بدیم..شبت بخیر عزیزم.. از اتاق بیرون رفت و تارا را با ذهنی اشفته و دلی نگران تنها گذاشت..باز هم کنار پنجره ایستاد..امشب قرص ماه کامل بود..نگاهش معطوف او بود ..دستش را روی قلبش گذاشت.. زیر لب نجوا کرد: به خودم که نمی تونم دروغ بگم..اره هنوزم می خوامش..از کی فهمیدم دوستش دارم که حالا دارم به عشقش پیش خودم اعتراف می کنم؟!..خودم هم نمی دونم ولی..حسی که الان دارم برام مهمه..اما دیگه نمی تونم بهش اعتماد کنم..انتخاب من دیگه راشا نیست..حتی اگر خودم هم بخوام..با انتخابش همیشه فکر می کنم که اون برای ثروتم منو می خواد..این ترس همیشه همراهم می مونه.. ولی این دلشوره و نگرانی..منشاءش چیه؟!..تا به حال این احساس رو نداشتم ولی..امشب یه حالیم..اخه چرا؟!..******************ملوک خانم رو به سروش با اخم گفت :اخه چرا نمیری؟!..- چون فعلا نمی خوام با تارا رو به رو بشم..بهش فرصت بدید..--هیچ معلوم هست چی میگی پسر؟!..پدرت سفارش کرده حتما بری و بهشون سر بزنی..تو باید از این به بعد بیشتر با تارا هم صحبت بشی..باید روابطمون رو باهاشون بیشتر کنیم.. سروش که دیگر کنترلش را از دست داده بود با خشم از روی مبل بلند شد..رو به روی مادرش ایستاد و بلند گفت :که چی بشه مامان؟!..به خاطر پولش دارید این همه اصرار می کنید اره؟!..به خاطر ثروته کلانی که بهشون ارث رسیده عزیزتون شدن و نمی خواید ازشون چشم پوشی کنید ؟!..اره مامان؟!..این اون چیزیه که تو سر شما و باباست..همه ش رو می دونم..ولی من عاشق تارا نیستم که بخوام اینکارو باهاش بکنم حتی اگر شماها خوشتون نیاد..اره دوستش دارم..خیلی هم دوستش دارم..ولی نه به هر قیمتی که شما و بابا روش بذارید..اگر منو دوست داشت میرم جلو..اگر هم بدونم که تو دلش هیچ کس دیگه ای نیست برای به دست اوردنش تلاش می کنم..ولی اگر نتونم می کشم کنار..چون نمی خوام یه عمر اه و افسوس بخورم که چرا همسرم منو دوست نداره..چرا به اجبار با من ازدواج کرده..اینا برای من خوشبختی نمیشه مادره من.. صورتش از خشم سرخ شده بود..روی پیشانیش دانه های عرق نمایان بود..با قدم هایی بلند به طرف در رفت و از خانه بیرون زد..در را محکم بست که از صدای بلند ان تن ملوک خانم لرزید..کلافه نفسش را بیرون داد..با نگرانی گوشی تلفن را برداشت تا به خسرو خبر بدهد.. " تارا "   تو مسیر برگشت به ویلا بودیم..اون یه روزی که تو خونه ی عمه خانم موندیم اصلا نفهمیدم چطور گذشت..همه ش تو فکر بودم ..اینکه کجای کارم اشتباه بود..جوری که راشا بخواد باهام این چنین معامله ای رو بکنه..   از پنجره به بیرون خیره شدم..چرا عاشقش شدم؟!..عاشق؟!..عشق!!..هه..چقدر راحت اعتراف می کنم..پیش خودم که می تونستم صادق باشم..اینجا که دیگه غروری نبود..همه رو باید تو خودم می ریختم و همین هم برام کافی بود..   چرا گذاشتم مهرش تو دلم ریشه کنه؟!..ولی نه..هنوز ریشه ست و به ساقه نرسیده..می تونم از بین ببرمش..اره..باید بتونم و همین کار رو هم می کنم..   با این فکر قطره اشکی روی گونه م چکید..سریع با نوک انگشت پسش زدم..اَه..این اشکای لعنتی واسه چیه؟!..دیگه همه چی تموم شده پس چرا این مزاحما دست از سرم بر نمی دارن؟!..چی از جونم می خوان؟!..   تانیا از تو آینه ی جلو بهم نگاه می کنه ولی توی اون لحظه به ظاهر فقط فضای سرسبز اطرافه که نظر من رو به خودش جلب کرده..چشمم به اونجاست ولی فکرم یه جای دیگه..   ماشین رو جلوی ویلا نگه داشت..هر سه مات و مبهوت به در ویلا خیره شدیم..اون دوتا سریع پیاده شدن ولی من..نمی دونم چرا جون از پاهام رفته بود..ترلان اومد سمتم و در رو باز کرد..کمک کرد پیاده شم..یعنی انقدر حالم زار و خرابه که اونم فهمیده بود؟!..   --اخه چی شده؟!..چرا پرچم سیاه زدن؟!..این سر وصداها واسه چیه؟!..تانیا فقط سرشو تکون داد..رفت تو..من و ترلان هم دنبالش رفتیم..در اصل ترلان منو با خودش می کشید وگرنه اگر دست خودم بود که نقش زمین می شدم..   صدای صوت قرآن فضای باغ رو پر کرده بود..دیگ های غذا به روی اتیش..مردان و زنان سیاهپوش..ناخداگاه به دنبالش گشتم..حتی شده یه سایه ازش ببینم و خیالم راحت بشه..دلشوره م بیشتر شده بود..اون حس بد بازم به سراغم اومده بود..دست سردم رو ازتو دست ترلان بیرون اوردم..چند قدم رفتم جلو..نگاهم اطراف رو می کاوید تا شاید اثری ازش پیدا کنم..ولی نبود..راشا اونجا نبود..   در ویلا باز شد..همه ی وجودم چشم شد ولی فقط رادوین و رایان از ویلا بیرون اومدن..لباس مشکی تنشون بود..وقتی جلوتر اومدن متوجه چشمای سرخ از اشکشون شدم..خدایا اینجا چه خبره؟!..پس راشا کجاست؟!..چرا این حس لعنتی دست از سرم بر نمی داره؟!..   رادوین زودتر از رایان متوجه ما شد..با دیدنمون سرجاش ایستاد..رایان رد نگاهش رو دنبال کرد و به ما رسید..چند لحظه نگاهش روی ترلان ثابت موند..ولی خیلی زود سرش رو برگردوند..پشتش رو به ما کرد و رفت تو ویلا..   هر سه به طرف رادوین رفتیم..اون صدای صوت..این همه لباس و رنگ های تیره وسیاه..دیگ های غذا..صورت گرفته رادوین و نگاه رایان..ونبودن راشا..گواه خوبی به من نمی داد..   رو به روش ایستادیم..مستقیم زل زده بود به ما..من که لبام به هم دوخته شده بود ولی تانیا از دلم حرف زد..همونی که من می خواستم به زبون بیارم رو تانیا گفت..   -- چی شده؟!..این مجلس ختم و..--برای ماست..   اینبار لب از لب باز کردم و با صدایی لرزون گفتم :ب..برای شما؟!..--اره..متاسفم که ختم رو اینجا برگزار کردیم..می خواستیم تو خونه ی خودمون باشه ولی خب همه چیز اینجا محیا بود..   رایان از ویلا اومد بیرون..کنار رادوین ایستاد ..نگاه گرفته ای به ترلان انداخت..ترلان سرشو چرخوند..رو به رادوین با صدای خش داری گفت :دارم میرم بنر و اعلامیه ها رو بگیرم..زنگ زدن گفتن حاضره..   رادوین فقط سرشو تکون داد..اعلامیه ی کی؟!..بنزه چی؟!..ای خدا چرا یکی مثل ادم توضیح نمیده که اینجا چه خبره؟!..   اینبار ترلان گفت :بالاخره شما نمی خواین به ما هم توضیح بدید کی فوت شده که براش اینجا ختم گرفتید و پرچم زدید؟!..   حس می کردم کلافه ست..ولی چرا؟!..خب یه کلام بگه و راحتمون کنه ..دلم می خواست ازش بپرسم راشا کجاست؟!..چرا با شماها نیست؟!..ولی نه می تونستم و نه اینکه تواناییش رو داشتم..ناخواسته چند قطره اشک روی صورتم جاری شد..چرا جدیدا انقدر دل نازک شدم؟!..اشکم دمه مشکم بود..تقی به توقی می ریختن بیرون..   -- والا از خدا چه پنهون از شما هم پنهون نباشه ما یه خاله خانمی اون هم از طرف پدر جانه خدابیامرزمون داشتیم که اتفاقا دسته بر قضا ایشون هم به ما ارث رسیده بودن..خاک واسه ش خبر نبره یه 100 , 120 سالی جای شما خالی عمرکرده بود..دیگه وقتش بود بار سفر رو ببنده..ولی خب بازم عمر دست خداست نه بنده ش..پُره پُر تا به این سن 5 تا شوهر هم کرده بود که نشست حلوای یکی یکیشون رو نوش جان کرد..دیگه دید هیچکی نمیاد بگیرش ریق رحمت رو سر کشید..ولی خب ادم خوبی بود..این سر وصداها هم واسه خاطره ایشونه..چون هیچ کس رو جز ما نداشت مجلس ختمش اینجا برگزار شد..البته اگر به شما همسایه های عزیز بر نمی خوره..حالا خوردم خوردا چون دیگه همه ی کاراش انجام شده و نمیشه کاریش کرد..بخوای نخوای همینه دیگه شرمنده..   با دهان باز بهش نگاه کردم..خودش بود..تو بلوز اسپرت یقه دار مشکی بیش از پیش جذابتر شده بود..موهاش رو.. رو به بالا شونه زده بود..ته ریشی هم که به روی صورتش نشسته بود واقعا بهش می اومد..   نمی دونم چرا ولی با دیدنش انگار ابی که روی اتیش ریخته باشی..ارومه اروم شدم..دیگه اثری از اون دلشوره نبود..ولی با دیدن دستش که باند پیچی شده بود نگاهم رنگ نگرانی به خودش گرفت..در ظاهر اینو نشون نمی داد ولی تو دلم غوغایی بود..   جلو اومد..رو به روم ایستاد..لبخند جذاب همیشگیش رو به صورتم پاشید..نگاهش برق خاصی داشت..مثل اینکه اون هم گریه کرده بود..ولی چرا؟!..به خاطر خاله ی پدرش؟؟!!..   اروم و زیر لب زمزمه کرد :سلام خانمی..رسیدن بخیر..رفتی حاجی حاجی مکه؟!..نمیگی دل راشا برات پر پر می زنه؟!..اخم غلیظی روی پیشونیم نشست..با حرص گفتم :به درک..بذار بزنه..   پشتمو بهش کردم و خواستم از در برم بیرون که کیفمو ازروی شونه م کشید..سرجام ایستادم..برنگشتم ولی صداش رو از پشت سرم شنیدم..--بزنه؟!..دلت میاد؟!..ولی تا وقتی که تو توی دلمی نمیذارم حتی یه خَش روش بیافته..به قول اون شاعرگفتنی " دل من قفل شده و معطل یک کلیده..یکی اونو دزدید و رفت بگو بینم اونو کی دیده؟! "..   قلبم تند تند می زد..با حرفاش از زور هیجان می لرزیدم..نه نباید خودمو ببازم..من نمی تونم ..نه..   حضورش رو نزدیک تر به خودم حس کردم..ای کاش پاهام یاریم می کردن و یه تکونه کوچولو می خوردن..ولی انگار با قوی ترین چسب توی دنیا به زمین چسبیده بودن..   اروم تر از قبل گفت :کلید قلبم دستته..باشه..نمی خوام ازت بگیرم چون صاحبش تویی..ولی قَسَمت میدم گُمش نکنی..چون هیچ کلیده یدکی نداره..یه کلید داشت که اونم دادمش به تو..اگر گمش کردی باید در قلبم رو بشکنی..پس نذار قلبم بشکنه تارا..هر طور شده بهت ثابت می کنم داری در موردم اشتباه می کنی..حتی شده..جنازه م رو بندازم جلوی پاهات میندازم ولی علاقه م رو بهت ثابت می کنم..   زیر گوشم تند ولی با لحنی اروم گفت :دوستت دارم..   مثل یه نسیم سبک و گذرا از کنارم رد شد..با تک تک جملاتش ذره ذره ی وجودم رو به لرزش در می اورد..چرا با من اینکارو می کنی راشا؟!..چرا؟!..انگار تا وقتی که بود پاهام نیرویی در خودش نداشت..ولی همین که از پیشم رفت.. تونستم حرکتشون بدم..   تازه متوجه اطرافم شدم..با خجالته زیاد برگشتم که ببینم تا الان چند نفر شاهد مکالمه ی ما بودن ..ولی هیچ کس اونجا نبود..فقط همونایی که سر دیگ وایساده بودن..پس بقیه کجان؟!..   اشک هایی که ناخواسته روی صورتم نشسته بودن رو با پشت دست پاک کردم..قدم هامو تند برداشتم و رفتم سمت ویلای خودمون..گیج و منگ بودم..خدایا با این دله وامونده چکار کنم که داره دیوونه م می کنه..       " تانیا "   باز هم ماشینم خرابی به بار اورده بود و گذاشته بودمش تعمیرگاه..یا به قوله ترلان بیمارستان ماشین ها..اینم از شانس من بود..اینکه روز اول شروع کلاسام این مشکل برام پیش بیاد..ترلان هم که کلاسش از فردا شروع می شد و ماشین رو داده بود دست دوستش..   تصمیم گرفتم تا سر خیابون رو پیاده برم..بعد از اونجا یه ماشین کرایه کنم..راه دیگه ای هم نداشتم..این اطراف که ماشین پیدا نمی شد..جلوی در رایان رو دیدم که تازه داشت ماشینش رو روشن می کرد..با دیدن من لبخند زد و سلام کرد..هر چند اول من باید سلام می کردم ولی با این حال اخم کمرنگی روی پیشونیم نشست و زیر لب جوابش رو دادم..   --اگر ماشین ندارید می رسونمتون..-نه..مرسی..انقدر خشک وجدی جوابش رو دادم که نیشش بسته شد و بعد از مکث کوتاهی نشست تو ماشین..چند قدم ازش دور شده بودم که با تک بوقی از کنارم رد شد..خیلی خوب کاری کردن انگار نه انگار لبخندم تحویل میدن..   تقریبا نیمی از راه رو طی کرده بودم..حس کردم یه سنگی چیزی رفته تو کفشم..اذیتم می کرد..بدبختی جاده ش هم پر از سنگ ریزه بود..کیفم رو..روی شونه م محکم کردم و کج شدم..لنگه کفشم و از پام در اوردم..یه لنگ در هوا وایسادم و سنگ رو از تو کفشم انداختم بیرون..عجب درشت بود..پدر پامو در اورد..   کفشو پام کردم که همون موقع یه ماشین محکم جلوم زد رو ترمز..انقدر وحشتناک که نیم متر پریدم عقب..دستمو گذاشتم روی سینه م و نگاهی به ماشین بعد هم به راننده انداختم..   با تعجب نگاش کردم..این موقع از روز اینجا چکار می کرد؟!..از ماشین پیاده شد..همون لبخند حرص درارش رو به لب داشت..همزمان که داشت به طرفم می اومد ماشین رادوین هم از کنارمون رد شد..ولی بین راه ایستاد و اروم دنده عقب گرفت..   وقتی نگام به روهان افتاد ترس برم داشت ولی حالا با دیدن رادوین دلم قرص شده بود..روهان بی توجه به رادوین که ماشینش و درست جلوی ماشین روهان پارک کرده بود به طرفم اومد..سعی کردم جدی باشم و وا ندم..   -اینجا چه غلطی می کنی؟!..--اومدم دیدن نامزدم..تو که ماشین نداشتی زنگ می زدی بیام دنبالت عزیزم..-عزیزم و زهر مار..نامزدم و کوفت..نداشتم که نداشتم به تو چه ربطی داره؟..   از گوشه ی چشم دیدم که رادوین از ماشینش پیاده شده و داره با اخم جر و بحث ما رو تماشا می کنه..--امروز حرفای مهمی باهات دارم تانیا..بیخودی نیومدم دنبالت که فکرکنی قصدم مزاحمته..-مهم نیست..تو همیشه مزاحمه منی..در ضمن من حرفی با تو ندارم..ولی چرا..   زل زدم تو چشماش و جدی گفتم :دیگه نمی خوام چشمم به ریخته نحست بیافته..حالا که حرفمو شنیدی برو رد کارت و..با سیلی که خوابوند زیر گوشم بی هوا پرت شدم عقب..چون برام غیرمنتظره بود نتونستم خودمو کنترل کنم و افتادم رو زمین..کف دستم خراش برداشت و ارنجم می سوخت..صدام در نیومد..سرم پایین بود ولی صدای جر و بحثشون رو شنیدم..   -- باز که تویی..چرا هر وقت می خوام با نامزدم خلوت کنم سر و کله ی توی عوضی هم این طرفا پیدا میشه؟..-تو فکر کن اتفاقی نیست و خودم می خوام..چکار می خوای بکنی؟..--ببین جوجه واسه من دم در نیار چون به ضررت تموم میشه..-هه..خب اون ضرری که ازش حرف می زنی رو نشونم بده..--بهتره سد راه من و تانیا نشی..وگرنه خیلی راحت از سر راهم برت می دارم..شیرفهم شد؟ یا یه جور دیگه حالیت کنم؟..- من نه سد راه تو شدم و نه قصدم اذیت کردن کسیه..ولی این بار دومته که مزاحمش میشی..--د اخه به تو چه بچه سوسول..   سرمو اروم برگردوندم..با هم درگیر شدن..مشتی که اول رادوین نثار فکه روهان کرد اغازگره این درگیری بود..اروم از جام بلند شدم..فقط نگاشون می کردم..با نفرت زل زده بودم به روهان و تو دلم دعا می کردم رادوین تا می تونه به خدمتش برسه..   بیشتر هم کتک خور بود تا اینکه بتونه حتی یه مشت به رادوین بزنه..و من چقدر از این بابت خوشحال بودم ..روهان خواست ازخودش دفاع کنه که رادوین نذاشت و پرتش کرد رو زمین..تا رادوین خواست یقه ش رو بگیره روهان از تو جیب شلوارش چاقوی ضامن دارش رو بیرون اورد و ضامنش رو کشید..تیغه ی چاقو بیرون زد و لبخند کریهی روی لبان روهان نشست..   نگاه رادوین بین چاقو و روهان در گردش بود..وحشت سر تا پامو گرفت..ازعاقبته کار می ترسیدم..پارسال یه نفر مزاحمم شده بود..چه تلفنی و چه حضوری..روهان پیداش کرده بود و بعد از چند روز خبردار شدم پسره چند جاش شدیدا چاقو خورده و افتاده گوشه ی بیمارستان..هیچ کس نمی دونست کار کی بوده ولی خودش پیشم اعتراف کرد که به خاطر من اینکارو کرده..و چقدر اون روز ازش متنفر و بیزار شدم بماند..همیشه بدترین راه رو انتخاب می کرد..حتی به بد هم قناعت نمی کرد..فقط بدترین برای روهان پرمعنا بود..مثل شخصیت و خصلته منفوری که داشت..   چشمم افتاد به سنگی که جلو پام بود..با یه حرکته آنی با نوک کفشم پرت کردم سمتش..حواسش پرت شد و رادوین ازاین فرصت استفاده کرد..ولی روهان فرز تر از این حرفا بود ..چاقو رو به حالت ضربدر مقابلش گرفت که صدای فریاد رادوین به هوا رفت..جیغ خفیفی کشیدم و دستمو گرفتم جلوی دهانم..رادوین افتاد رو زمین..از دستش به شدت خون بیرون می زد..تا به خودم بجنبم و بخوام برم کمکش روهان ضربه ی دوم رو به شونه ش زد..رادوین فریاد دردناکی کشید و افتاد رو زمین..به خودش می پیچید..بلند بلند گریه می کردم..از دیدن این صحنه دلم ریش شد..باورم نمی شد تموم این صحنه ها رو به چشم دیده باشم..   نمی دونم چی شد..فقط به طرفش دویدم و کنارش زانو زدم..شونه ش رو گرفتم و برش گردوندم..صورتش خیس از عرق بود..تنش می لرزید..دستای منم خونی شد..با هق هق صداش زدم..   -ر..رادوین..رادوین حالت خوبه؟..تو رو خدا چشماتو باز کن..رادوین..چشماش بسته بود..ولی لباش می لرزید..انگار داشت زیر لب یه چیزی می گفت..از دستش و شونه ش به شدت خون جاری بود..حال خودمو نمی فهمیدم فقط سرش رو گرفته بودم تو اغوشم..   با دیدنش توی اون وضعیت..به خاطر من..چشمامو روی هم فشار دادم که یکی از پشت بازومو گرفت و به زور منو از زمین و رادوین جدا کرد..--بلند شو خانم کوچولو..بسته هر چی بالا سرش نوحه خوندی و ناله و زاری کردی..باهات خیلی کارا دارم..زود باش..   با گریه تقلا می کردم تا از دستش خلاص شم..حس می کردم یه توده ی بزرگ راه تنفسم رو سد کرده که هیچ جوری نمی تونستم نفس بکشم..عمیق نفس کشیدم .. نالیدم :ولم کن کثافته عوضی..ولم کن..چی از جونم می خوای..کشتیش..--نترس..مرد هم به درک..فعلا تو مهمتری..   پرتم کرد تو ماشین ..خودش هم نشست و قفل مرکزی رو فعال کرد..نگاهم از پنجره به رادوین بود که غرق در خون افتاده بود رو زمین..لحظه ی اخر دیدم که چشماش نیمه باز شد ولی خیلی زود بستش و بی حرکت موند..   خدایا فقط نمیره..اون خواست از من دفاع کنه ولی این حیوون امونش نداد..خدایا نجاتش بده..نجاتش بده..   جیغ کشیدم: کشتیش..خیلی رذلی..--چیه؟..خیلی دوستش داشتی اره؟..اشکال نداره حالا حالاها وقت واسه عزاداریش داری..-نامرده بی وجود..عین حیوون می مونی..با پشت دست زد تو دهنم .. داد زد :خفه شو..   شوری خون رو توی دهانم حس کردم..دیگه داشتم از حال می رفتم..با صدایی که از ته چاه بیرون می اومد گفتم : منو کجا می بری پست فطرت؟..--یه جای اشنا..به زودی مهمونای زیادی هم بهمون می پیوندن..کسایی که مطمئنا برات اشنان..توی اون وضعیت با اون حال و روزم نمی فهمیدم منظورش از این حرفا چیه..   صورتمو تو دست گرفتم و ازته دل زار زدم: خیلی نامردی روهان..هیچ وقت فکرشو نمی کردم بخوای با من چنین کاری رو بکنی..   داد زد :خودت مجبورم کردی ..عوضی تر از من تویی که هیچ جوری باهام راه نیومدی..دیگه هم نمی خوام رامم بشی..برات برنامه های دیگه ای دارم..دیگه نه خودتو می خوام..ونه حتی جسمت رو..   جیغ کشیدم: پس چی از جونم می خوای لعنتی؟..قهقهه ی وحشتناکی زد..قهقهه ای که باعث شد ترسی عجیب و نا اشنا توی تمام وجودم بپیچه..می دونستم خواب های خوبی برام ندیده..نمی دونستم چی تو سرشه ولی..خدا خدا می کردم نحسیه افکار و کارهاش فقط من رو بگیره و به بقیه ی اعضای خانواده م اسیبی نرسه..از این ادمه پست و رذل هر کاری بر می اومد..هرکاری..  

قرعه به نام سه نفر11

فصل هشتم

دخترا لباس ورزشیشون رو پوشیده بودند ..می خواستند تو باغ نرمش کنند..
تارا :میگم خوب شد نعمت رو با خودمون نیاوردیما..می خواستیم یه مدت دور و برمون شلوغ نباشه اونوقت عمه خانم می گفت نعمت رو هم ببرید..

تانیا زیپ لباسشو بست و گفت :اره خونه رو هم نمی شد به امان خدا وِل کرد..
تارا لباشو جمع کرد :دیشب بد خواب شده بودم..جام عوض شده بود خوابم نمی برد..رفتم تو بالکن ..وای بچه ها عجب هوایی بود..پاک..مطبوع..حال کردم خداییش..
ترلان:پس رفتی شب گردی..من که سرم به بالشتم نرسیده خوابم برد..
تانیا :منم همینطور..خیلی خسته بودم..از بس دیروز راه رفته بودم پاهام ناله می کرد..
تارا با لبخند گفت :اوخی..دلم برای این همه ناله کباب شد..
تانیا با لبخند به بازوش زد و گفت:شیطون..

تانیا گرمکن و شلوار ورزشی سفید به تن داشت..ترلان تاپ و شلوارک ابی با کلاه لبه دار به رنگ ابی تیره..تارا هم تیشرت استین بلند چسبون ورزشی به رنگ نارنجی کمرنگ با شلوار هم رنگش..یه سوت هم به گردنش اویزان بود..
تانیا و تارا هم کلاهشان را روی سر گذاشتند..تانیا رفت از تو یخچال بطری های ابشان را بیاورد..تارا پشت پنجره رفت و نگاهی به باغ انداخت..

چشمانش گرد شد..با دهانی باز به پسرا نگاه می کرد که هر سه توی باغ می دویدند..چشمانش را بست و باز کرد..نه..خودشان بودند..
بهت زده گفت :بچه ها بیاید ببینید بیرون چه خبرررررره..
ترلان سریع کنارش ایستاد :ببینم مگه چی شده؟!..

با دیدن پسرا تعجب کرد :اینا اینجا چکار می کنن؟!..
تانیا کنارشان ایستاد واز پنجره بیرون رو نگاه کرد.. با تعجب گفت :مگه کلید داشتن؟!..در رو که عوض کرده بودیم..چطور اومدن تو؟!..
ترلان پوزخند زد :هه..نگاشون کن چه ریلکس دارن واسه خودشون ورزش می کنن..
تانیا کلاهش رو مرتب کرد :بریم ببینیم اینجا چی می خوان؟..
نگاهی به ترلان انداخت : برو لباستو عوض کن بیا..
ترلان سرش را تکان داد ..اینبار گرمکن همراه با شلوار طوسی رنگی به تن کرد..
هر سه از ویلا خارج شدند و روی بالکن ایستادند..رادوین سوت می زد پسرا هم تو یه خط ایستاده بودند و ورزش می کردند..

تانیا از همان جا داد زد :آهـــای..اونجا چه خبره؟..
پسرا برگشتند و با دیدن دخترا لبخند خاصی روی لباشون نشست..دخترا از پله ها پایین امدند و رو به روی پسرا ایستادند ..

ترلان :با اجازه ی کی وارد ویلا شدین؟..
رادوین پوزخند زد و گفت :با اجازه ی خودمون..
تانیا :خیلی بیجا کردید..مگه قرار نشد تا ما تو ویلا هستیم اینورا پیداتون نشه؟..

رایان ابروشو انداخت بالا و گفت :بله قرعه انداختیم که به اسم شما افتاد..ولی اون قرار رو زمانی گذاشتیم که ویلا به ناممون نشده بود..نه الان که هر کدوممون 1 دونگ به نامشه..
تارا :چه ربطی داره؟..حرف زدید مرد باشید سر حرفتون وایسید..
راشا با همان لبخند گفت :تو مَردیمون که شَک نکن ..شنیدی رایان چی گفت؟..اون موقع که اون حرفو زدیم ویلا رو هوا بود و ما هیچ تکلیفی نداشتیم..ولی الان ویلا سه دونگش ماله ماست و هر وقت که بخوایم می تونیم بیایم توش..حَرفیه؟..
تانیا با حرص گفت :بهتره هر چه زودتر از اینجا برید وگرنه زنگ می زنم پلیس بیاد و محترمانه بیرونتون کنه..با وجود شما ما اینجا ازاد نیستیم..
رادوین خشک و جدی گفت :ما رو از پلیس نترسون خانم..پلیس هم بیاد مدرک نشونش می دیدم که این ویلا سه دونگش ماله ماست..بازم دستتون به جایی بند نیست که بخواید ما رو بیرون کنید..ما تو ویلای خودمون هستیم کاری هم به شما نداریم..

ترلان با پوزخند گفت :نه تورو خدا یه کاری هم داشته باشید..تعارف نداریم که..حالا چی می شد 2 ماه دیرتر می اومدین تو ویلاتون؟..
اینبار رایان گفت :چرا شما 2 ماه دیگه نمیاید؟..
تارا گفت :چون ما زودتر اومدیم ..
راشا :صف نونوایی نیست خانم.. زود اومدی که اومدی..اصل اینه که ما هم اومدیم و می خوایم بمونیم..قصد رفتنم نداریم..

ترلان دست به سینه گفت :یعنی هیچ راهی نداره دیگه نه؟..
رایان ابروشو انداخت بالا و گفت :نـــه..
ترلان :خیلی خب..حالا که می خواین بمونید اینو بدونید ما هم از اینجا تکون نمی خوریم..همین الان یه دیوار بین ویلاها می کشیم هر کی تو ویلای خودش..مثل دوتا همسایه..چطوره؟..

پسرا نگاهی به هم انداختند..
رادوین گفت :اوکی..خیلی هم خوبه..من امروز یا فردا جورش می کنم..
دخترا موافقت کردند و برگشتن تو ویلا..
*******************
پسرا با خوشحالی دستاشون رو به هم زدن ..
راشا :همینه..بالاخره روشون کم شد..
رایان با لبخند سرشو تکون داد و گفت :فکر کردن ویلا تمام وکمال متعلق به خودشونه..باورکنید اگر نمی اومدیم دیگه راهمونم نمی دادن..هنوز نیومده درِ ویلا رو عوض کردن دیگه چکارا می خواستن بکنن بماند..

رادوین به طرف ویلا رفت :بی خیال فعلا که کشیدن کنار..باید به فکر دیوار باشیم..
راشا و رایان هم دنبالش رفتند..

راشا :حالا دیوارو از کجا جور کنیم؟..
رایان :من میگم توری بکشیم..هم کم خرجه هم بی دردسر..چطوره؟..

رفتند داخل..
رادوین گفت :اتفاقا منم تو فکر همین بودم..فعلا باید برم باشگاه..عصر که برگشتم در موردش حرف می زنیم..
بساط صبحانه را اماده کردند و مشغول شدند..
نمای داخلی ویلای پسرا هم کاملا شبیه به ویلای دخترا بود..فقط طرح و رنگ و نوع وسایل با هم متفاوت بود..
****************
دخترا با حرص رو صندلی اشپزخونه نشستند و تارا گفت : اَکِه هِی..اینا دیگه چی از جونمون می خوان؟..
ترلان :خیر سرمون گفتیم یه مدت واسه خودمون عشق و حال می کنیم تنها و راحت..حالا زد و سرخر از راه رسید..نه یکی نه دو تا ..ســــه تااااااا..

تانیا با حرص گفت :نشونشون میدم..فکر کردن چی؟..هه..با تهدید هم نمی کشن کنار..بهشون میگیم برید 2 ماه دیگه بیاید میگن نه ویلا 3 دونگش واسه ماست پس همینجا می مونیم شما برید..عجب رویی دارن..
تارا با خشم محکم زد رو میز که ترلان و تانیا از جا پریدن..
ترلان زد به بازوش و گفت :اِِِِِِ..مگه مرض داری تو؟..ترسیدم..
بلند خندید :ببخشید جو گیر شدم..
تانیا با خنده گفت :میگن ادمو برق بگیره جو نگیره حکایته توست..
هر سه خندیدند..

تارا نفسش رو بیرون داد و گفت:چی می شد تمامه ویلا واسه خودمون می شد؟..اونوقت دیگه این همه مزاحم دور و برمون نبود..
ترلان :من که میگم یه کاری کنیم سهمشون رو بفروشن..آی روشون کم میشه..
تانیا نُچی کرد وگفت :نمیشه..مگه نمی بیند چطور سه دونگشونو به رُخ می کشن؟..فکر نکنم به این راحتیا بشه راضیشون کرد..
تارا:حالا ما میگیم شاید قبول کردن..
تانیا :من که میگم قبول نمی کنن..اینایی که من دیدم جون به عزرائیل نمیدن چه برسه به خونه..
هر سه خندیدند..
***************
بعد از صرف صبحانه رادوین سوار سمند سفید رنگش شد و از ویلا خارج شد..
رایان و راشا داخل ویلا بودند..

*******************
رایان در حالی که دکمه ی بلوزش را می بست از اتاقش بیرون امد..راشا با تلویزیون ور می رفت..
رایان نگاهی به او انداخت و گفت :چکار می کنی؟..
راشا:می خوام شبکه ها رو بیارم..سیم انتن بهش وصله ولی نمی دونم چرا کار نمی کنه..
رایان :خیلی وقته کسی بهش دست نزده..حتما خراب شده..راستی تو مگه امروز کلاس نداری؟..

راشا همونطور که کانال های تلویزیون رو امتحان می کرد گفت :نه امروز چهارشنبه ست..می دونی که چهارشنبه ها کلاس ندارم..
رایان :اره راست میگی..یادم نبود..خیلی خب من دارم میرم..فعلا..

راشا فقط سرشو تکون داد..رایان از خونه خارج شد..ماشینش که یه اِل90 نقره ای بود..ان طرف باغ پارک شده بود..

سریع سوار شد و راه افتاد..
***************
راشا پوفی کرد و کنار نشست..شبکه ها همچنان برفکی بودند..هنوز با چَم و خَم اینجا اشنا نبود..

از ویلا خارج شد..کسی توی باغ نبود..از پله ها پایین رفت..رویش را به طرف ویلا کرد و کمی عقب رفت..
نگاهی به پشت بام انداخت..روی پشت بامِ هر دو ویلا آردواز قهوه ای تیره کار شده بود و نمای زیبایی به ویلا بخشیده بود..چشمگیر و جذاب..

کمی که عقب رفت انتن را دید..حالا دنبال راهی می گشت تا بتواند به روی پشت بام برود..نگاهی به اطراف انداخت..نردبانِ بلند چوبی درست کنار دیوار زیر درختان بود..لبخند زد و به طرفش رفت..

نربان را بلند کرد و به طرف ویلا رفت..ان را مُماس با لبه ی پشت بام قرار داد..وقتی از محکم شدنش مطمئن شد از ان بالا رفت و به سختی روی سقف ایستاد..ولی به خاطر شیبداربودنش نتوانست تعادلش را حفظ کند و سریع نشست و دستاش را به کناره های پشت بام گرفت..نفسش در سینه حبس شده بود ان را بیرون داد..
سینه خیز به سمت انتن رفت..کمی نگاهش کرد و بعد از کلی بازرسی فهمید سیم انتن از همین قسمت انتهایی قطع شده است..فقط کافی بود سر دو پیچ را محکم به هم وصل کند..به خاطر شل شدنش باعث شده بود سیم از از داخل انتن خارج شود..

کارش که تمام شد همانطور سینه خیز عقب عقب رفت ..وقتی به لبه ی پشت بام رسید سرش را کج کرد تا نردبان را ببیند ولی اثری از ان نبود..
با تعجب و چشمان گرد شده نگاهی به پایین انداخت..نربان افتاده بود..ولی مطمئن بود محکمش کرده است..پس چطور افتاده بود؟..همین باعث تعجبش شده بود..
زمزمه کرد :هه..دِ بیا..خر بیار و باقالی بار کن..حالا من این بالا چه غلطی بکنمممممم؟..
****************

" تارا "

حوصله م حسابی سر رفته بود..اَه..خیر سرمون اومدیم اینجا تنها باشیم صفا کنیم این سه کله پوک افتادن بیخ ریشمون..شانس نداریم کلا..

رفتم پشت پنجره ببینم بیرون ویلا چه خبره؟..ویلا در امن و امانه یا نه..
یکیشون جلوی ویلا ایستاده بود نگاش می کرد..چهارچشمی زل زده بودم بهش ببینم می خواد چکار کنه..

به اینور و اونورش نگاه کرد تا اینکه رفت اون پشت مشتا..یعنی می خواد چکار کنه؟..
چند لحظه نگذشته بود که دیدم نردبون به دست برگشت سر جاش..نربون رو گذاشت لبه پشت بوم و رفت بالا..

یه فکری به سرم زد ..ناخداگاه لبخند نشست رو لبام..
نگاهی به ترلان و تانیا انداختم..تانیا که داشت کتاب می خوند..ترلان هم با موبایلش ور می رفت..موقعیت رو مناسب دیدم و جیم شدم بیرون..

نردبون یه نمه سنگین بود ولی کی به این چیزاش کار داره؟..به من میگن تاراااااااا..

یه کم زور زدم و هلش دادم تا اینکه افتاد..با ذوق تو جام پریدم بالا..
دستامو زدم به هم و انگار که دارم خاکشو می تکونم در همون حال به پشت بوم نگاه کردم و گفتم :حالا می خوام ببینم چطوری می تونی بیای پایین..

کناری ایستادم تا ببینم چی میشه..مطمئنا صحنه ی فوق العاده تماشایی میشه..
چند دقیقه گذشت که دیدم داره عقب عقب میاد..نگاهش که به جای نردبون افتاد تعجب کرد..هنوز متوجه من نشده بود..
تا اینکه رفتم جلو و رو به روی بالکن ایستادم..اینبار متوجه من شد..ریلکس دستامو زده بودم زیر بغلم و خونسرد نگاش می کردم..با دیدن من انگار فهمید قضیه از چه قراره..

-- تو اینجا چکار می کنی؟..
طلبکارانه گفتم :اومدم هوا خوری..باید جواب پس بدم؟..
--نه نمی خواد..حالا که اومدی نردبون رو بذار سرجاش..
- کدوم نردبون؟..

به پایین اشاره کرد و گفت :مگه کور رنگی داری؟..جلو پاتو یه نیگا بندازی می بینش..
بدون اینکه پایین رو نگاه کنم گفتم :فرض کن دیدمش..که چی؟..
با حرص گفت :که چی نداره بذارش می خوام بیام پایین..
ابرومو انداختم بالا و گفتم :متاسفانه نمیشه..خیلی سنگینه زورم بهش نمی رسه..
لبخند نشست رو لباش..تعجب کردم..گفت :چطور وقتی داشتی مینداختیش زورت بهش رسید الان نمی رسه؟..چاخان نکن بذارش سر جاش..

اخم کردم و گفتم :اولا مواظب باش چی میگی..دوما انداختنش راحت بود برداشتنش به اون راحتیا نیست..اگرم می شد اینکارو نمی کردم..
--خب مگه مرض داشتی که انداختیش؟..

با این حرفش اتیشی شدم و گفتم :حالا که اینطور شد همون بالا بمون تا حالت جا بیاد..می خواستم کمکت کنم ولی ..
پرید وسط حرفمو گفت :خیلی خب خانم چرا جوش میاری؟..من غلط کردم خوب شد؟..اون نردبون رو بذار دیگه نمی تونم این لبه رو نگه دارم..
با بدجنسی گفتم :نه کمه..درضمن کی بود می گفت تو مَردیمون شَک نکن؟..خب جنابه مرد این عضله ها که فقط واسه خوشگلی نیست..مقاومت کن شاید یکی اومد کمکت..
با صدای ناله مانندی گفت :بالاخره که میام پایین..
گارد گرفتم :بیای که چی؟..
--که هیچی..که درد بی دوا و درمون..که زهر هلاهل..که یکی نیست بگه اخه راشای بیشعور میذاشتی وقتی کسی تو خونه بود می اومدی انتن رو درست می کردی..د اخه از این ضعیفه ها که کاری بر نمیاد..
-هوی به ما میگی ضعیفه؟..
--فعلا که با تواَم..مگه ضعیفه نیستی؟..
-معلومه که نه..
با شیطنت گفت : دِ نه دِ..اگر ضعیفه نبودی که می تونستی یه نردبون رو جابه جا کنی..دیدی حق با منه؟..

حالا فهمیدم نقشه ش چیه..پوزخند زدم و گفتم :با این حرفا خر نمیشم جناب..همون بالا بمون تا عین چَمن سبز کنی اخرش شاید گل هم دادی..

یه دفعه یه کلاغ قارقار کنان از بالای سرش رد شد و روی لباسش کار خرابی کرد..وای با دیدن این صحنه دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر خنده..
نگاش کردم صورتش با حالت چندش جمع شده بود و چپ چپ به لباسش نگاه می کرد..درست روی شونه ش لک شده بود..

صداشو شنیدم که گفت :اَه اَه..همینو کم داشتم..ببین چه به روز لباسم اورد..ای تف به روت کلاغه بد صدا..خاک تو اون سرت..د اخه ادب هم خوب چیزیه..هر جا که رسیدی خودتو خالی نکن شاید یه بدبخته بی نوایی مثل من این بالا گیر افتاده یه ضعیفه ای هم اون پایین وایساده هر هر می خنده..

تا الان داشتم به حرفاش می خندیدم ولی تا گفت ضعیفه یه سنگ ریزه از رو زمین برداشتم پرت کردم سمتشو گفتم :همون بهتر که اون بالا بمونی کلاغا رنگیت کنن..روز خوش جنابه مرد..

مرد رو با حرص گفتم..بچه پررو عجب رویی داشت..ولی حقشه..
آی قربونه اون کلاغه برم که به موقع سر رسید..بهتر از این نمی شد..
با سرخوشی رفتم تو ویلا..
*****************
راشا که دید چاره ای جز پریدن ندارد..اروم اروم خودشو سُر داد پایین..ولی کنترلشو از دست داد و به سرعت لیز خورد..
به موقع لبه ی پشت بام را گرفت..اویزان شده بود و با پایش دنبال ستون می گشت..ولی ستون با او فاصله داشت..
مجبور بود بپرد..نفس عمیقی کشید و به پشت سرش نگاه کرد..جای مناسبی بود و فاصله ش هم زیاد نبود..
با یک حرکت پرید..دستانش را روی زمین گذاشت و نفس حبس شده ش را بیرون داد..عرق کرده بود..
نگاهی به ویلای دخترا انداخت و با حرص لب هایش را روی هم فشرد..بعد از ان هم وارد ویلا شد..
تمام مدت تارا پشت پنجره نامحسوس نگاهش می کرد..

******************
تانیا رو به تارا که مرتب لبخند می زد گفت :چته تو؟..همچین شنگول می زنی..
تارا با ذوق دستاشو زد به هم و گفت :وای تانیا یه کاری کردم کارستووووووون..
ترلان خندید :چه کار کردی اَلستوووووون؟..
تارا با هیجام اتفاقات درون باغ را برای دخترا تعریف کرد..به روی لبانشان لبخند نشست..
ترلان :ایول کارت حرف نداشت..بالاخره یکیشون دمش قیچی شد..
تانیا گفت :خب اره..این بلا و بیشتر از اینا حقشونه ولی نکنه یه وقت بخوان تلافی کنن؟..
تارا پشت چشم نازک کرد و گفت :خیلی غلط کردن..اگر به فکر تلافی بیافتن یه پاتَکی بهشون می زنم که تا عمر دارن یادشون نره..
******************
پسرا سر میز نشسته بودند و شام می خوردند..راشا در مورد موضوع امروز توی باغ به پسرا چیزی نگفته بود..مطمئن بود با بیان اتفاقات پیش امده حتما مورد تمسخر رایان قرار می گیرد..کلا اینجور مواقع ترجیح می داد سکوت کند..

رادوین که از موضوع پارتی و مهمانی اخر هفته ای که رایان به ان دعوت شده بود با خبر بود سکوت بینشان را شکست و رو به رایان گفت :فردا پنجشنبه ست..پارتی میری؟..
رایان که در حال جویدن لقمه ش بود چند لحظه بی حرکت ماند..یه قُلوپ اب خورد و گفت :مجبورم برم..
رادوین سرش را تکان داد و گفت :فقط مراقب باش کار دست خودت ندی..یه وقت مست و پاتیل نشی و بعدش..
رایان خندید و گفت :نه بابا حواسم هست..بار اولم که نیست..داش رایان رو دست کم گرفتیا..

راشا لقمه ش رو قورت داد و گفت :کاری به دست کم گرفتن یا نگرفتن نداره که..ولی بخور نوش جونت جای منم بخور..
رایان با شیطنت گفت :چـــی؟..
راشا هم شیطون شد .. ابروشو انداخت بالا و گفت :اب شَنگولــــی..
هر سه خندیدند..

رایان گفت :شماها هم می اومدید خوش می گذشت..
رادوین :نه ما بیایم کجا؟..اولا که دعوت نشدیم..دوما تو که می دونی من سر خورد جایی نمیرم..
راشا :ولی من سرخود همه جا میرم..خواستی یه ندا بده سه سوته حاضر میشم..
رادوین اخم کرد وگفت :لازم نکرده..رایان تنها میره..
راشا:خب مگه چیه؟..میریم دور هم عشق و حال می کنیم..
رادوین سرشو تکون داد :مُنکر عشق و حالش نمیشم..ولی من تصمیم دارم خودمون یه مهمونی ترتیب بدیم..همه ی بر و بَچ رو هم دعوت کنیم..
رایان و راشا با خوشحالی نگاهش کردند که رایان گفت :دمت گرم ..کارت درسته..خوراکی و غذا و کلا تنقلاتش با من..
راشا دستشو برد بالا :منم بر و بَچ رو خبر می کنم..
رایان از گوشه ی چشم نگاهش کرد و گفت :خسته نشی یه وقت؟..

راشا اَدای دخترا رو در اورد و انگشتاشو خیلی ظریف تو هم گره کرد ..چند بار پشت سر هم پلک زد و گفت :نه جیگــــر..مگه نمی بینی تازه ناخونامو سوهان کشیدم..خراب میشه..دلت میــــاد؟..

رایان با خنده گفت :پاشو خودتو جمع کن خرسه گنده..
راشا به رادوین اشاره کرد واروم گفت :خرس که اینه..من یه چیز دیگه بودم..
رادوین چپ چپ نگاهش کرد که راشا سریع گفت :از نظر هیکل میگم بابا..ماشاالله بَر و بازوت تو حلقم چی ساخته لامصب..
رادوین خندید :تو هم یه کم ورزشاتو سنگین کنی میشی مثل من..
راشا:نه دستت درد نکنه..اون بار پدرمو در اوردی..تا 1 هفته راه رفتنم مثل موج فرستادن موقع رقص تکنو شده بود..همه تو خیابون چپ چپ نگام می کردن..میونه ی من با لطافت وظرافت بیشتر و بهتر جور در میاد..

رایان از پشت میز بلند شد که همون موقع صدای زنگ اس ام اس گوشیش تو فضای اشپزخونه پیچید..موبایلش روی میز بود تا اومد برش داره راشا زودتر این کار و کرد و سریع از جاش بلند شد..
رایان می خواست گوشی رو بگیره ولی راشا دستشو برده بود بالا و نمی ذاشت..

رایان با حرص گفت :بده من گوشی رو..راشا پوستتو می کنم گوشی رو بده..
راشا با خنده گفت :نچ نمیشه..نا نفهمم کی اِس فرستاده بهت نمیدم..
رایان :مگه تو فضولی؟..بده من بهت میگم..

از دستش در رفت :اره تو فکر کن فضولم..پس بذار به کارم برسم دیگه..
رادوین با خنده از جا بلند شد و دنبالشون رفت..راشا و رایان دنبال هم می کردند..در اخر راشا فرار کرد تو یکی از اتاق ها و درو قفل کرد..

رایان محکم زد به در و گفت :راشا درو باز کن..به خدا دَماری از روزگارت در بیارم که خودت حض کنی..اِس رو خوندی نخوندیا..راشا بهت میگم باز کن..راشــــا..

صدای راشا بلند از توی اتاق به گوششون رسید:به بـــه..ببین کی اس داده..هانی جونته ..بذار ببینم چی فرستاده..
رایان که نفس نفس می زد و سرخ شده بود یه مشت محکم به در زد و گفت :مگه اینکه دستم بهت نرسه راشا..
راشا خندید و گفت :برسه هم کاری نمی تونی بکنی..گوش کن ببین دوست دختر نازنینت چی فرستاددددده..
با لحنی اروم و با احساس گفت : " ببین غمگین , ببین دلتنگِ دیدارم
ببین خوابم نمی آید , بیدارم
نگفتم تاکنون اما کنون بشنو
تو را بیش از همه , من دوست می دارم
رایانم قرارِ فرداشبمون رو فراموش نکنی عزیزم..مشتاقانه منتظرم ببینمت.."

رایان با کف دست به پیشونیش زد : د نخون لعنتی..اون غلط کرد با تو..
راشا بلند خندید :به من چه؟..هانی جون عاشقت شده خِفته منو می چسبی؟..
رادوین با لبخند کنار رایان ایستاد و به راشا گفت :بیا بیرون بسه دیگه..
راشا:نه کجا بیام؟..تازه می خوام جواااااب اِس رو بدمممم..

رایان که به اوج عصبانیت رسیده بود گفت :راشا خریت نکنـــی..
محکم زد به در و ادامه داد:دیوونه چیزی نفرستی..باز کن این در و تا حالیت کنم..

راشا:اهااااااان..فرستادم..
گوش کن ببین خوبه؟.. " هانی جونم منم بی صبرانه مشتاق دیدارت هستم..برای فرداشب لحظه شماری می کنم خانمی..حسابی خوشگل کنیا..می خوام وقتی می بینمت ضربان قلبم به اوج برسه..شبت بخیرعزیزم.."..پسندیدی داش رایان؟..

رایان با حرص دندوناشو روی هم فشرد و افتاد به جونه در..رادوین هر کاری می کرد تا او را ارام کند نمی شد..هم خنده ش گرفته بود و هم از دست راشا حرص می خورد..

یک دفعه در باز شد و رایان تا به خودش بیاد راشا از زیر دستش فرار کرد..رایان دنبالش دوید..اخر هم از پشت یقه ش رو گرفت و پرتش کرد رو زمین..
هر دو برادر با هم کشتی می گرفتند..راشا می خندید و رایان با حرص به او ضربه می زد..البته ضربه هایش انقدر درد نداشت ولی جوری بود که تمام حرصش را خالی کند..

راشا با خنده گفت :بدبخت گوشیت داغون شد..
رایان با خشم گفت :به درک..حال تو رو بگیرم روحم شاد میشه جیگرم حال میاد..همین بسه..
راشا :پس روحت شاد و یادت گرامی..
رایان :مرض..می کشمت..
راشا با خنده در حالی که دستای رایان رو سفت چسبیده بود گفت :بیچاره از بس عُقده ای هستی ..باشه بزن عقده هات خالی شه..
رایان محکمتر زدش که صدای اخش در اومد ولی هنوز می خندید..
رادوین اومد جلو که از هم جداشون کنه ولی راشا دستشو گرفت و کشید..رادوین افتاد کنارش..
حالا هر سه با هم کشتی می گرفتند و می خندیدند..
****************
راشا در حالی که حوله ش را دور گردنش انداخته بود از دستشویی بیرون امد..صورتش را خشک کرد و رو به رایان که سرش تو گوشیش بود گفت :نترس اِس ندادم..
رایان :می دونم..دارم جواب اِسِ هانی رو میدم..
راشا با ذوق گفت :جونه من؟..چی براش فرستادی؟..
رایان با اخم سرشو بلند کرد و گفت :باز هوس مشت و مال کردی؟..
راشا قولنج گردنش را شکست و گفت :نه قربون دستت..دیگه تا 1 ماه مشت و مال نمی خوام..حسابی کوبیده شدم..
رایان با لبخند گفت :حقته..
راشا:باشه حقمه..فقط جونه من بگو چی فرستادی؟..
رایان:نگم خوابت نمی بره نه؟..
راشا:نه..
رایان:نه و نگمه..هیچی گفتم فرداشب میام..
راشا عین لاستیک که بادش خالی شده باشد لباشو اویزان کرد وگفت :همین؟..نه قربون صدقه ای..نه فدات بشمی..هیچی؟..
رایان با اخم گفت : نه اینا رو بگم واسه چی؟..همین که میگم میام کافیه..

راشا به طرف اتاقش رفت و گفت :بابا تو دیگه کی هستی؟..دختره خوشگله ..پولداره..عاشقت هم که هست..دیگه ناز کردن نمی خواد که ..دو دستی بچسبش ولش نکن..
رایان :من می دونم دارم چکار می کنم..تو به فکر خودت باش..

راشا تو درگاه اتاقش ایستاد و با لبخند گفت :اخه تو توی ما خرشانس تشریف داری..وگرنه من اگه از این شانسا داشتم که الان اینجا نبودم..
رایان خندید و گفت :پس کجا بودی؟..
راشا ابروشو انداخت بالا و گفت :وَره دله یاره خوشگل و پولدارم..یا اینکه الان نامزد بودیم بهم زنگ می زد می گفت : "دوست دارم عشقِ من..خوب بخوابی زندگیم..بدون تو میمیرم..خوابِ منو ببینی..از دور میبوسمت آرامشِ من..صدات نباشه من خوابم نمیبره..لحظه لحظه ی من خوشه با تو و..".. بقیه ش هم سانسوره نمیشه گفت..

رایان با خنده از جا بلند شد و گفت :هه..چه نچسبه این نامزدت.. خوب مثه آدم بگه شب بخیر..
محکم زد رو شونه ی راشا و ادامه داد : باور کن اگر این لاوترکوندنا بعد از عروسی هم همینجور پا برجا و محکم می بود هیچکی نمی رفت محضر طلاق و..بعدش هم جدایی ..

راشا که شونه ش رو می مالید گفت :قد شتر..دست زورِ گوریل..هیکل اورانگوتان..قیافه حالا میمون نه ته تهش وزغ..مگه غیر از اینه؟..شب بخیر..

سریع رفت تو اتاقش..رایان با لبخند گفت :داشتی نامزد عزیزتو توصیف می کردی؟..
راشا با خنده و صدای پر از شیطنتی گفت :نه داشتم شرح حاله یکی از داداشای گلمو می دادم..می شناسیش؟..اسمش رایانه..نه از اون رایانه ها ..از این رایان بیخود بی مصرفا..
بعد هم بلند زد زیر خنده..

لبخند اروم اروم از روی لبان رایان محو شد..تازه متوجه معنا و مفهوم حرف های راشا شده بود..با حرص زد به در و گفت :مرض..رو اب بخندی بیشعور..دارم برات راشا..
راشا:مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشید..لطفا جهت کَپیدن هر چه سریعتر اقدام فرمایید..

رایان یه دونه با خشم زد به در ولی ناخداگاه به روی لبانش لبخند نشست..
همیشه با کارهای راشا هم حرصش می گرفت و هم روحیه ش شاد می شد..
کلا راشا همیشه پر انرژی بود و اگر یک روز در خانه نبود و بین برادرانش حضور نداشت خانه سوت و کور می شد و گویی روح و شادابی در فضای خانه جریان نداشت..

رادوین چون حسابی خسته بود زودتر از برادرانش به اتاقش رفته بود..
رایان با یاد اوری مهمانی فرداشب لبخندش محو شد و نفسش را بیرون داد..
دستی به گردنش کشید و به اتاقش رفت ...
فصل نهم

رایان شیک و اماده از اتاقش بیرون امد..
یک بلوز اسپرت مشکی که قسمت چپ ان درست روی نیمی از سینه و شانه طرح های زیبایی از خطوط طوسی و سفید کار شده بود..
کت اسپرت مشکی و شلوار جین هم به رنگ مشکی تیپش را بی نقص نشان می داد..جذاب تر از همیشه به چشم می امد..موهایش را به سمت بالا داده بود و تره ای از موهای جلویش صاف به روی پیشانیش ریخته بود..

رادوین توی سالن نشسته بود و تلویزیون تماشا می کرد..راشا هم توی اشپزخونه بود..
رادوین با دیدن رایان و ان سر و تیپ سوت کشید و گفت :اهووووو..کی میره این همه راهو..چه تیپی به هم زدی..
رایان لبه های کتشو تو دست گرفت و چرخید .. با ژستی خاص ایستاد و گفت :چطوره؟..

صدای راشا را از پشت سرش شنید:بیست..خفـــــــن دخترکش شدی ..کوفتت بشه..
رایان همزمان برگشت که یه حس سرما و خیسی را روی قسمت سینه ش حس کرد..لیوان اب یخی که تو دستانِ راشا بود تمامش رو لباس رایان پاشیده شده بود..

رایان دستاشو از هم باز کرد و با حرص زیر لب گفت :چه غلطی می کنی؟..ببین چه به روزم اوردی..اَه..
راشا که هول شده بود تندتند گفت :اوه اوه شرمنده..داشتم واسه رادوین اب می اوردم یهو برگشتی و..
رایان :حالا من چطوری به این مهمونیه کوفتی برم؟..
رادوین ازهمونجا گفت :مگه همین یه دونه تیشرتو داری؟..برو یکی دیگه بپوش..
رایان رو به رادوین گفت :چی میگی تو؟..این تیشرت با این کت سته..
راشا :خب یه ست دیگه بپوش..مثلا تیشرت و کته طوسی ..

رایان با نوک انگشت زد به پیشونیِ راشا و گفت :آی کیو..دارم میرم پارتی شبونه..برای اولین بار تو مهمونیه این دختره و باباش حضور دارم..نمی خوام تیپم عین بچه دبستانیا باشه..تو که می دونی من رو این چیزا حساسم..د اخه چرا حواستو جمع نمی کنی تو؟..
به طرفش خیز برداشت که راشا هم فرار کرد رفت کنار رادوین ایستاد..

راشا:ای بابا..به من چه؟..تا پارتی 1 ساعت دیگه مونده..اصلا درش بیار می ندازیم لب بالکن خشک میشه..تابستونه دیگه یه باد بهش بخوره خشکه..
رادوین:راست میگه درش بیار این کولی بازیا رو هم بذارید کنار..

رایان در همون حال که کتشو در می اورد گفت :می خواستم 1 ساعت زودتر حرکت کنم که سر ساعت اونجا باشم..لااقل زودتر هم برگردم خونه..اخه فاصله ی خونه شون با اینجا زیاده ..

با یه حرکت که موهاش هم از حالت اراسته خارج نشود تیشرت را از تنش در اورد..
پرت کرد تو بغل راشا و گفت:برو بندازش لب تراس..
راشا هم تیشرتو پرت کرد تو بغل رادوین و تند تند با صدای زنونه گفت :اخ اخ دیدی چی شد؟..خاک به سرم غذام سوخت..

بعد سریع از جا پرید و رفت تو اشپزخونه..رایان و رادوین به این حرکت راشا می خندیدند..
رادوین تیشرتو پرت کرد تو بغل رایان و گفت :خودت ببر بنداز..انقدرم دست دست نکن دیرت میشه..
رایان با حرص گفت :به درک..ای کاش می شد نرم..د اخه اینم شانسه من دارم؟..اَد باید هانی دختر شهسواری از اب در می اومد..
رادوین:حقته..تا تو باشی سریع وا ندی..
رایان به طرف در رفت و گفت :وا کجا بود؟..دختره سیریش بازی در اورده..هنوزم بینمون چیزی نیست..هر چی هست از طرفه اونه نه من..
بعد هم رفت بیرون..

یه رکابی جذب مردونه به رنگ مشکی تنش بود..
عضله های مردانه و ورزشکاریش به زیبایی به رخ کشیده می شد..
با اون شلوار جین و موهای اراسته چون مُدلی جذاب می درخشید..
********************
" ترلان "

تانیا و تارا خوابیده بودن..همیشه عصرا می خوابیدن ولی من عادت نداشتم..
دیگه چیزی تا تاریک شدن هوا نمونده بود ولی همچنان خواب بودن..
دلم می خواست برم بیرون یه کم هوا بخورم..والا تو خونمون ازادتر از اینجا بودیم..بین این به قول تارا "سه کله پوک" بدجور گیر افتاده بودیم..

اول رفتم پشت پنجره تا بیرونو یه دید بزنم که اگر مزاحما نبودن بعد برم تو باغ..
پرده رو زدم کنار و نگاهی به اطراف انداختم..چشم چرخوندم ..نگام افتاد به یکیشون که رو بالکن وایساده بود..
اهـــــو..اینو باش..چه هیکلی..
یه بلوز تو دستاش بود که اول تکونش داد بعد هم انداختش رو تراس..
نگاهی به باغ انداخت و دستاشو برد بالا..انگشتاشو تو هم گره کرد و برد پشت سرش..به بدنش کش و قوسی داد و دستاشو اورد پایین..

لامصب عجب هیکلی داره..عضله ها رو داشته باش..با اون ژستی که گرفته بود شده بود عین مدل هایی که عکسشون روی مجله های مد و زیبایی هست..
مردان خوش هیکل و جذابی که با رکابیِ جذب و شلوار جین عکساشون رو جلد و صفحات مجله ها چاپ شده بود..
اینی که من می دیدم حتی از اونا هم صد پله خوشگل تر و با حال تر بود..
خوب که اطرافشو رویت کرد رفت تو ویلا..

اروم در ویلا رو باز کردم و رفتم بیرون..یه نقشه ای تو سرم بود که اگر تا پای عملی شدنش پیش می رفت کلی حال می کردم..واقعا اون صحنه دیدن داره..

واسه اینکه از پنجره منو نبینن سرمو خم کرده بودم..همونجوری تند خودمو رسوندم به تراس..تیشرت رو از لب تراس برداشتم و عین برق به طرف ویلا دویدم..وقتی درو بستم نفس نفس می زدم..پشتمو چسبوندم به در و چشمامو بستم..یه نفس عمیق کشیدم که اروم بشم..

با صدای تارا تو جام پریدم..
تارا:چرا نفس نفس می زنی؟!..سگ دنبالت کرده؟!..اصلا چرا پشت در وایسادی؟!..
با اخم گفتم :اَه..هی چرا چرا نکن ..صبر کن بهت میگم..فعلا تا متوجه نشده باید کار این تیشرتو بسازم..

تارا با تعجب نگام کرد..از سیر تا پیاز نقشه م رو براش گفتم..
یه لبخند شیطنت امیز نشست رو لباشو اروم گفت :ایول عجب فکری..منم باهاتم..
-تانیا هنوز خوابه؟..
تارا :اره..اونو بیخیال نقشه رو بچسب..

نشستم رو مبل و تیشرت رو تو دستم فشردم..رو به تارا گفتم :برو بیارش..زود باش تا دیر نشده..
تارا:باشه باشه..الان میارم..تو انباریه؟..
سرمو تکون دادم و گفتم :اره ..تو یه جعبه ی چوبیِ..کنارجعبه ابزار..

تارا سریع رفت..به تیشرت نگاه کردم..گرفتمش بالا..خوشگل بود..مشکی که روی قسمت شونه و سینه ش خطای طوسی و سفید کار شده بود..بوی ادکلنش داشت خفه م می کرد..ناخداگاه به بینیم نزدیک کردم و بو کشیدم..
اوممممم..عجب بویی..خاک برسرش که انقدر خوش سلیقه ست..

تارا اومد..پلاستیک رو از دستش گرفتم و بازش کردم..نگام که بهش افتاد لبخند شیطانی زدم..خودش بود..با همین کارشو می سازم..
بچه پررو..واسه من اینجا جا خوش کردن؟..خوبه قرعه انداختیم که به نام ما افتاد..بازم زبونشون شیش متر درازه واسه ما سه دونگ سه دونگ می کنن..هه..نشونتون میدم..همچین که بفهمید یه مَن ماست چقدر کره میده..

تیشرتش رو قسمت سینه ش کمی خیس بود..تارا با اتو خشکش کرد..حالا بهتر شد..دیگه وقت عملی کردن نقشه م بود..
کارم که با تیشرت خوشگلش تموم شد از جام بلند شدم..
رو به تارا که کنارم ایستاده بود گفتم :تو برو تانیا رو بیدار کن دیگه شب شده..منم برم اینو بذارم سر جاش ..
تارا:باشه..فقط مراقب باش نفهمن..
-حواسم هست..

تارا که رفت منم از ویلا اومدم بیرون..گوشه ی تیشرت تو دستام بود و خیلی اروم به طرف ویلاشون رفتم..
خوبه تا الان دیوار نکشیدن وگرنه کارم سخت می شد یا اصلا غیر ممکن می شد..

تیشرت رو خیلی اروم پهن کردم لب تراس وتند و سریع به طرف ویلای خودمون دویدم..
این از این..وای که وقتی بپوشش تماشایی میشه..
**********************
رایان تیشرت رو پوشید و تو اینه به خودش نگاه کرد..نگاه ش پر از رضایت بود..وارد هال شد..رادوین نبود..راشا توی هال نشسته بود و با گیتارش ور می رفت..
رایان هنوز قدم اول رو به دوم برنداشته بود که تنش شدیدا خارش گرفت..اول گردنش..بعد هم کمرش..شکم..بازو..کلافه شده بود..
دور خودش می چرخید و تن و بدنش رو می خاروند..
راشا با دیدن رایان گیتارشو گذاشت زمین و بلند شد..مات و مبهوت به او نگاه می کرد که توی سالن می دوید و در حالی که زیر لب کلماتی را زمزمه می کرد تندتند به کمر و دست و گردنش دست می کشید..

راشا :بسم الله الحمن الرحیم ..رایان خوبی؟..جنی شدی؟..چرا همچین می کنی تو؟..
رایان داد زد :واااااااااای راشا می خاره..همه جام می خاره..وای..آخ..آی آی..می خااااااره..دیوونه م کرده..
راشا رفت جلو و گفت :یه جا وایسا ببینم چی میگی..هی وول نخور..صبر کن..
دست رایان را گرفت ولی ارام و قرار نداشت..صورتش سرخ شده بود..
راشا:چی شده اخه؟!..
رایان :نمی دونم..همین که تیشرتو تنم کردم اینجوری شدم..وای راااااااشا می خاره..جونه من اینجای کمرمو یه کم بخارون..دستم نمی رسه..

راشا همون جور که می خندید پشت رایان رو از روی تیشرت می خاروند..
راشا:همین جا؟..
رایان:اره اره..یه کم اینورترش هم هست..آی آی..اصلا همه جاش می خاره..

راشا با یه حرکت تیشرت رو از تن رایان در اورد ..تموم تنش قرمز شده بود..
لبخند از رو لبان راشا محو شد..بهت زده گفت :اوه اوه همه ی تنت سرخ شده..بپر تو حموم.. یالله..

رایان بدون هیچ حرفی به طرف حمام دوید..
راشا نگاه مشکوکی به تیشرت انداخت..ان را از روی زمین برداشت و خوب بازرسیش کرد..داخل تیشرت را نگاه کرد..با تعجب همه جای لباس را از نظر گذراند..

زیر لب زمزمه کرد :اینا دیگه چیه؟..مگه رو بالکن..
سریع از ویلاخارج شد..به لب تراس دست کشید..تمیز بود..نگاهی به اطراف انداخت..سایه ای محو را پشت پنجره ی ویلای دخترا دید..

برگشت تو..رایان در حالی که با حوله سرش را خشک می کرد از حموم بیرون امد..
رایان:وای راشا راحت شدم..دیگه کم مونده بود پوست تنمو بکنم..
راشا با لبخند گفت :خداییش حق هم داشتی بگی تنم می خاره و پوستم داره کنده میشه..
رایان چشماشو ریز کرد و گفت :چطور؟!..
راشا گفت :فعلا برو حاضر شو بعد بیا بهت میگم..

رایان نگاهی به ساعت توی هال انداخت و گفت :فوقش 1 ساعت دیرتر می رسم مهم نیست..من میرم حاضرشم..
موهایش را به همان حالت و مدل قبلی درست کرد..بلوز سفید..کت اسپرت سفید و شلوار جین ضخیم سفید..اینبار سرتا پا تیپ سفید زده بود..جذاب تر از قبل دیده می شد..
کمی از ادکلنش را به زیر گردن و موچ دستش زد..کمی از ان به کف دستش زد و چند بار روی صورت خود با کف دست ضربه زد..
از اتاق بیرون رفت..راشا همچنان با گیتارش مشغول بود..

با دیدن رایان سوت کشید و گفت :به بــــه..داش رایانو باش..یه پیشنهاد دارم برات.. امشب پشت سرت یه امبولانس راه بنداز..
رایان خندید و گفت :چرا؟..
راشا:چون کشته و مرده هات زیاد میشن جنــــاب..
رایان خندید و گفت :اینا رو بی خیال..اون موقع می خواستی یه چیزی بگی..چی بود؟!..
راشا سرشو تکون داد و گفت :می دونی چی باعث شده بود تنت بخاره؟..
رایان مشکوک نگاهش کرد و گفت :چی؟!..
راشا :پشمِ شیشه..
رایان با تعجب گفت :پشمِ شیشه؟!..نه بابا پشم شیشه کجا بود؟!..من فقط تیشرتمو انداختم لب تراس..همین..
راشا:اره خب..ولی از بعدش که خبر نداری..پاتَک خوردی برادرِ من..
رایان این بار با تعجب بیشتری گفت :پاتَک؟!..هیچ می فهمی چی میگی؟!..

راشا با صدای ناله مانندی گفت :اره می فهمم..خوبم می فهمم..چون یکیش قسمت خودمم شده..ولی مثل اینکه ماله تو بدتر بوده..فعلا برو تا دیرت نشده..تو یه فرصت مناسب در موردش حرف می زنیم..

رایان همونطور که به کتش دست می کشید به سمت در رفت و گفت :خیلی خب..پس من رفتم..امشب بدون شک دیرتر میام..خداحافظ..
راشا:اوکی..خوش بگذره..
رایان با لبخند از ویلا خارج شد..
************************
" ترلان "

تموم مدت پشت پنجره کشیک می دادم ببینم چی میشه..ای کاش می شد تو خونه رو هم دید..
تارا هم کنارم وایساده بود..ولی تانیا داشت سریال می دید..تو هیچ شرایطی دست از سریال دیدن بر نمی داشت..

تارا اروم گفت :حتما الان تیشرتو تنش کرده و حالا بِخارون کی نَخارون..
لبخند زدم و گفتم :اره ..فقط خدا کنه همونجوری بیاد تو حیاط یه کم بهش بخندیم..

در ویلا باز شد..چهارچشمی نگاش کردیم..اِی بابا..اون یکی بود..داشت به لب تراس دست می کشید..
تارا:انگار شک کردن..ببین چه مشکوک به تراس نگاه می کنه..
- بی خیال از کجا می خوان بفهمن؟..تازه بفهمن مثلا چی می خواد بشه؟..
تارا شونه ش رو انداخت بالا..

چند دقیقه دیگه گذشت..داشتیم ناامید می شدیم که بالاخره از ویلا اومد بیرون..خودش بود ولی با یه تیپ و سر و شکل جدید..خداییش تیپ سفید جذابترش می کرد..

تارا اروم گفت :اوهــــو..عجب تیپی زده..انگار باعث ثوابه طرف شدیم..
همونطور که با چشم دنبالش می کردم گفتم :ولی حیف شد نتونستیم ببینیم بعد از پوشیدن تیشرت حال و روزش چطور شده ..اما از یه چیزی مطمئنم..حتما تنش کرده که بعد پشیمون شده و رفته تیپشو عوض کرده..

به تارا نگاه کردم..جفتمون لبخند زدیم و دستامونو زدیم به هم..
- ایول اصلش همینه که حالشون گرفته بشه که شد..

هر دو خندیدیم..برگشتم تا ببینم اوضاع بیرون در چه حاله که با دیدنش کُپ کردم..وای..
در ماشینشو باز کرده بود وهمونطور ایستاده بود..نگاهش مستقیم به پنجره ی ویلا بود و از بد شانسی منم صاف و صامت پشت پنجره ایستاده بودم..
خیره شده بود به من..هل شدم..تارا رو کشیدم کنار خودمم چسبیدم بهش و پرده رو انداختم..

تارا که متوجه شده بود زد زیر خنده..یه دونه زدم به بازوشو با اخم گفتم :مرض..کجاش خنده داشت؟..
همونطوربا خنده گفت :خدا وکیلی همه جاش..پسره دیدت الان حتما می فهمه کاره تو بوده..
با حرص گفتم :به درک..بذار بفهمه..هیچ غلطی نمی تونه بکنه..

تارا بلندتر خندید..یه نگاه به خودم انداختم..یه تاپ صورتی با شلوارک هم رنگ خودش..البته شلوارم پیدا نشده بود ولی مطمئنا بالا تنه م رو دیده..
خب ببینه..من که تو مهمونیا مجلسی می پوشم اینم روش..
ولی اخه الان تو این موقعیت؟..
وای بی خیال..چیزی نشده که..اره واقعا چرا بیخود به خودم گیر میدم؟..

همراه تارا کنار تانیا نشستیم..
شیش دونگ حواسش به سریالی بود که از تلویزیون پخش می شد.

قرعه به نام سه نفر10

" رادوین "

موچ دستم می سوخت..دردش طاقت فرسا بود..با کوبیده شدن در سرمو بلند کردم..مار زیر میز چمبره زده بود..به در نگاه کردم..راشا با پا بهش لگد می زد ..

-- تا کار رو به جاهای بدتر از این نکشیدید این در لعنتی رو باز کنید..وگرنه مجبور می شیم بشکنیمش..

رایان هم کمکش کرد..هر دو با مشت و لگد افتاده بودن به جون در..صورتم عرق کرده بود..می دونستم مار زهر نداره ولی جای نیشش امانم رو بریده بود..

یه دفعه در کامل باز شد..هر سه تاشون تو درگاه ایستاده بودن..راشا با خشم به طرفشون یورش برد که رایان جلوش رو گرفت..

راشا با عصبانیت رو به هر سه تاشون داد زد :خیلی بی شعورید..با این کاراتون می خواید به چی برسید؟..سه تا دختر نفهم که رفتارشون درست عین بچه هاست..

دستشو محکم از تو دست رایان بیرون کشید و به طرف من اومد..رایان هم با اخم نگاهشون می کرد..ولی دخترا خیلی معمولی به ما نگاه می کردن..انگار نه انگار..

تارا رو به راشا گفت :شما که هی هارت و پورت می کنی..بگو ببینم کار ما بچه بازی بود یا شما سه تا لندهور؟!..فکرکردید نمی دونیم اون سه تا احمقی که اون شب ما رو دزدیدن شماها بودید؟!..برید خدا رو شکر کنید که هنوز از دستتون شکایت نکردیم..وگرنه تا الان صد دفعه دخلتون اومده بود..

با تعجب نگاهشون کردیم..رایان جواب داد :این حرفا کدومه؟!..کدوم شب؟!..کی شماها رو دزیده؟!..ما؟!..

ترلان :خودتون رو به اون راه نزنید..خیلی خوب می دونیم که شما سه تا شبِ مهمونی اون کارو با ما کردید..ولی خب هنوز هم واسه شکایت کردن دیر نشده..

راشا عصبانی شد و داد زد :خیلی خب برید شکایت کنید..کو مدرک؟!..

لبخند خاصی روی لبای دخترا نشست..جوری که هر سه تعجب کردیم..تانیا رفت اون طرف اتاق..درست بالای کمد زیر یه عروسک خرسی بزرگ..با تعجب نگاهش می کردم..یه دوربین اونجا بود..سر در نمی اوردم..دستشو اورد بالا..تعجبمون بیشتر شد..توی دستش یه فیلم بود..

تو هوا تکونش داد و گفت :این همون مدرکیه که می تونه به دردمون بخوره..تموم اتفاقات امشب بعلاوه ی اعترافتون این تو ضبط شده..پس می بینید که همچین هم بی گدار به اب نزدیم و حواسمون کاملا جمع بوده..

از درد ناله م بلند شده بود..ولی از حرفایی که می زدن دهانمون باز مونده بود..اینا دیگه کی بودن؟!..

راشا با اخم گفت :با این فیلم هیچ کار نمی تونید بکنید..چون خیلی راحت ما هم می تونیم ازتون شکایت کنیم..به همون دلیلی که خودتون بهتر می دونید چیه..نگاه خاصی بهشون انداخت و به طرف من اومد..

منم به اندازه ی راشا و رایان عصبانی بودم ..ولی حرفی نمی زدم چون از زور درد نا نداشتم لبامو باز کنم و چیزی بگم..

هر سه از بینشون رد شدیم و از اتاق بیرون رفتیم..یه لحظه برگشتم و نگاهشون کردم..همونطور که صورتم از درد سرخ شده بود نگاهمو دوختم تو چشماشون ..جدی گفتم :کار امشبتون هیچ درست نبود..اگر از ما سه تا متنفر هستید بهتر بود که به خودمون می گفتید..در اونصورت منطقی حلش می کردیم..ولی اینکه بخواید با مار و افتاب پرست ما رو به وحشت بندازید می تونم بگم این کارتون غیر منطقیه..اصلا یه لحظه هم فکر نکردید که اگر اون مار زهر داشت الان چی می شد؟..منکر نمیشم که کار ما هم درست نبوده..ولی هیچ فکرکردید چی باعث شد اون عمل ازمون سر بزنه؟..خودتون شاهد بودید که هر بلایی سرمون می اوردید دم نمی زدیم...ولی وقتی طاقتمون تموم شد مجبور شدیم..مساوی عمل کردیم..ولی هر دو طرف افراط کردیم..

نفس نفس می زدم..هم از خشم و هم از درد..-بهتره قبل از هر کاری خوب به کاری که می خواید انجام بدید فکر کنید..اینبار دیگه کوتاه نمیام..مطمئن باشید خیلی جدی باهاتون برخورد می کنم..

نگاهمو ازشون گرفتم و همراه راشا و رایان از ویلا بیرون اومدم..هنوز هم نگاه تانیا رو تو ذهنم داشتم..یه لحظه حس کردم نگاهش ندامت رو داد می زنه ..بین اون ها فقط تانیا بود که این رنگ رو به چشماش داشت..پشیمونی..

رایان بازومو گرفت :باید بریم بیمارستان..درسته مارش سمی نبوده ولی بازم باید دستت معاینه و پانسمان بشه..

راشا :من میرم ماشین و روشن کنم..شماها هم زود بیاید..همراهشون رفتم..دیگه کم کم داشت سپیده می زد..*************************مشکل رادوین جدی نبود وبا تزریق امپول .. شست شو و پانسمانِ دستش حالش تا حدودی بهتر شد..وقتی برگشتند هر سه از زور خستگی به اتاق هایشان رفتند و بیهوش شدند..تا نزدیک غروب خواب بودند..*************************تانیا با تعجب به اقای شیبانی نگاه کرد: اینایی که گفتید همه شون حقیقت داشت؟!..میشه یه بار دیگه دقیق بگید این چطور امکان داره؟!..

اقای شیبانی با لبخند سرش را تکان داد :کجای حرفام تعجب برانگیز بود دخترم؟..خب عمه خانم هیچ وارثی نداشت..از قبل وصیت کرده بود که بعد از مرگش 2 سوم اموالش به شما سه نفر برسه..اون هم به طور مساوی..مابقی هم به موسسات خیریه بخشیده بشه..تارا با تعجب گفت :یعنی عمه خانم از این کارا هم بلد بود؟!..پس چرا من همیشه فکر می کردم دستش تو خیر نمیره؟!..

اقای شیبانی:خب ایشون در زمان حیاتشون 2 تا موسسه رو تحت پوشش داشتند..ولی به غیر از من که وکیلش بودم کسی از این موضوع خبر نداشت..خود ایشون این رو خواستند..و حالا طبق این وصیت نامه شما صاحب 3 میلیارد شدید.. یعنی نفری 1 میلیارد تومن..

در جا خشکشان زد..دهانشان باز مانده بود..حتی در باورشان هم نمی گنجید که صاحب این همه پول شوند..ان هم ارثیه از جانب عمه خانم..کسی که همیشه با حرف ها و کارهایش ارامش را از انها می گرفت..با دخالت در زندگی تک تک انها حس احترام میانشان برداشته می شد..و حالا از جانب او نفری 1 میلیارد به انها ارث رسیده بود..

وصیت نامه را هر کدام چند بار مرور کردند و هر بار بیشتر از قبل مطمئن می شدند که همه ی اینها حقیقت دارد..

ترلان رو اقای شیبانی گفت : باورنکردنیه..هیچ وقت فکرشو نمی کردم عمه خانم اینکارو بکنه..

اقای شیبانی :خب ایشون هیچ وارثی نداشتند و بعد از مرگشون نمی تونستند همینطور اموالشون رو رها کنن به امان خدا..من وکیل ایشون بودم و در جریان همه چیز قرار داشتم..ایشون چه شخصا و چه کتبا به من گفتند که باید این کار صورت بگیره و در این راستا دو سوم از اموالشون به شما تعلق بگیره..هر سه با دقت به حرف های اقای شیبانی گوش می کردند..*********************رایان با استرس گفت :راشا بیا برگردیم..باور کن سه میشه خیط میشیما..راشا انگشت اشاره ش را جلوی بینیش گرفت .. زیر لب گفت :هیسسسسسسس..دلشو نداری برگرد..خودم تنهایی از پسش بر میام..

رایان به بازوش زد :چی میگی تو؟..دارم میگم درست نیست تو میگی دلشو نداری؟..چه ربطی داره؟..راشا :حالا هر چی..تا این بالا اومدیم..بقیه ش رو هم میریم..درضمن هیچی از این موضوع به رادوین نمیگی..روشنه؟..

رایان با اخم گفت:اولا دستور نده خودم می دونم باید چکار کنم..دوما من یا کاری رو انجام نمیدم یا وقتی قدم اول رو برداشتم بقیه رو هم پشت سر هم بر می دارم..

راشا لباشو کج کرد و گفت : پس پشت سر هم پشت سر من راه بیافت انقدر هم پشت سر هم چرت نگو..پشت سر هم با این حرفای پشت سر همیت حال ادمو می گیری..رایان خندید و اهسته گفت :خودت فهمیدی چی بلغور کردی؟!..دلقک..ادای منو در نیارا..راشا :اولا اره فهمیدم..نفهم خره..درضمن کی با تو بود؟!.. اونی که ادا در میاره میمونه برادره من..درسته شبه ولی خوب نیگا کنی می بینی شباهتی با اون موجود پشمالوی زشت ندارم..

رایان به قد و هیکل راشا نگاه کرد و با لبخند گفت:ولی تو شب بهتر به چشم میایا..حالا بذار بگردم دنبال شباهت..

راشا چپ چپ نگاهش کرد که رایان اروم خندید :خیلی خب چشماتو چپ نکن اونوقت دیگه نمیشه بهت گفت شباهتی به اون موجود پشمالو نداری..حالا چجوری بریم تو؟!..

راشا به اون طرف پشت بام اشاره کرد :کاری نداره..فقط باید بتونیم از روی این آردوازا رد بشیم..مجبوریم سینه خیز بریم..اونطرف مثل اینطرف پنجره ی نور گیر داره..از دریچه ش میریم تو..

رایان سرش را تکان داد :بعد که رفتیم تو اقای نابغه می خوای چکار کنی؟..نکنه..راشا میان حرفش پرید : بقیه ش رو بعد می فهمی..

روی پشت بام رو به شکم خوابید .. دستاش رو به لبه ی شیروانی گرفت و خودش را روی ان کشید..

رایان هم مشابه کارهای راشا را انجام می داد..همانطورکه راشا گفته بود دریچه ی نور گیر همان قسمت از پشت بام قرار داشت..

راشا هلش داد..خیلی اروم باز شد..چون تابستان بود کسی به فکر بستن دریچه نیافتاده بود..هر دو از همانجا وارد ویلا شدند..

 

 

 

 

دخترا توی سالن نشسته بودند..هر سه توی فکر بودند..ذهنشان درگیر ارثیه ای بود که از جانب عمه خانم به انها تعلق گرفته بود..هنوز هم باورشان نمی شد..

تارا :شماها باورتون میشه همچین چیزی اتفاق افتاده باشه؟!..تانیا شانه ش را بالا انداخت و گفت :خب نه..ولی حقیقت داره..

ترلان بشکنی زد وگفت :همین مهمه..اینکه دروغ نیست و حقیقت داره..وای بچه ها میگن یه شبه میلیاردر شدن فقط تو خوابه ها الان می تونم بگم همه ش کشکه..کی گفته فقط تو خوابه؟..من که تو بیداری دارم می بینم کپ کردم..وای اصلا حال و هوام یه جوریه..شماها چی؟!..

تانیا با لبخند سرش را تکان داد :منم همینطور..چند روز دیگه دانشگاهها باز میشه و باید ذهنمون رو بذاریم رو درس ..ولی اینجوری تموم فکرمون درگیر شده..

تارا روی کاناپه لم داد و گفت :من که خیالم از این جهت راحته..با این 1 میلیاردی که بهم رسیده خیلی کارا می تونم بکنم..ولی فعلا بی خیالش میشم تا به وقتش..

ترلان لباش رو به نشانه ی اعتراض جمع کرد :اوهو..چه پیش پیش واسه خودش نقشه هم می کشه..یادت نره ما همینجوریش خودمون کلی سرمایه داریم که از بابا بهمون رسیده..ولی خب تا حالا نشده که یه شبه 1 میلیارد جیرینگی بره تو حسابمون..درسته هنوز کاراش انجام نشده و فعلا در حد حرفه ولی خب همینش هم غنیمته..

تارا :خوبه خودت جواب خودتو میدی..خب همین دیگه..ما هر سه صاحب 3 میلیارد پول شدیم..اونم ارثیه از طرف عمه خانم..کم چیزیه؟!..

تانیا در جوابش گفت :نه..کم نیست..ولی فعلا روش حساب نکنید..در موردش هم حرف نزنید..بذارید ببینم چی میخواد بشه..

ترلان خندید و با شیطنت نگاهش کرد :چیه می ترسی از فردا همه بفهمن سه تا دختر میلیاردر اینجا زندگی می کنه و خواستگارا جلوی ویلا صف بکشن؟!..

تانیا پوزخند زد :برو بابا چه دل خوشی داری تو..در کل گفتم..حواستون رو جمع کنید..می دونید که اطرافمون گرگ زیاده..

تارا :خیلی خب..خوبه ما قبلش هم پولدار بودیم..منتها الان چند برابر شده..دیگه بچه نیستیم که هر کس و ناکسی اومد جلو بگیم ایول همونی هستی که می خواستم..بزن بریم..

ترلان خندید و گفت :برید کجا؟..محضر؟..تارا با تمسخر نگاهش کرد :پ نه پ..بستنی فروشی..

هر سه خندیدند..******************رایان و راشا که پشت دیوار سالن ایستاده بودند..تمام حرف های دخترا رو واضح و روشن شنیدند..هر دو با تعجب نگاهی به هم انداختند..

رایان خواست حرف بزند که راشا جلوی دهانش را گرفت..هر دو از همان راهی که امده بودند برگشتند..روی پشت بام ایستادند..نفس حبس شده یشان را بیرون دادند..

رایان:تو هم شنیدی؟!..3 میلیــــارد..پسر عجب خر شانسن اینا..

راشا سرش را تکان داد و روی بام رو به شکم دراز کشید:اره..همه ش رو شنیدم.. بریم تو ویلا ..باهات کار دارم..******************هر دو وارد اتاق راشا شدند و در را بستند..رادوین توی اتاقش بود..

راشا رو به رایان کرد وگفت :پسر یه نقشه کشیدم در حد المپیک..فقط دعا کن جواب بده..

رایان مشکوک نگاهش کرد :چی می خوای بگی؟!..ببین من خودم استاد زرنگ بازی واین حرفام..پس حرفتو نپیچون صاف و پوست کنده بزن..

راشا صندلی جلوی اینه را برعکس کرد و نشست..دستانش را روی پشتی صندلی گذاشت..

راشا :خوب گوش کن ببین چی بهت میگم..اول از همه باید قول بدی چیزی از این حرفایی که بینمون رد و بدل میشه بیرون از اینجا اللخصوص پیش رادوین درز نکنه..می دونم دهنت سفت و قرصه ولی محض احتیاط لازمه..پس یاالله..

رایان سرش را تکان داد :خیلی خب..قول میدم..فقط نپیچون و حرفتو بزن..چی تو سرته؟!..البته فکر کنم بدونم..

راشا ابرویش را بالا انداخت و گفت :اِِِِِِِ..می دونی؟!..خب بگو..رایان :تو بگو..اگردرست بود بهت میگم ..راشا نفس عمیقی کشید..سرش را تکان داد وگفت :تو از هانی خوشت میاد؟!..رایان که نگاهش رنگ تعجب داشت جواب داد : این چه ربطی به..راشا :تو جواب منو بده..بهت میگم..رایان:خب نه..حتی نمی خوام یه دقیقه تحملش کنم..

راشا انگشتش را رو به رایان تکان داد :می خوای از شرش خلاص بشی یا نه؟!..رایان : نمی تونم..واسه همون قضیه ای که بهت گفتم..کم کم دارم نرمش می کنم تا با پدرش صحبت کنه..

راشا نگاه خاصی بهش انداخت و گفت :خب اگر من یه راه جلوی پاهات بذارم که دیگه نیازی به نرم کردن هانی و پدرش نداشته باشی و تا اخر عمرت هم اقای خودت باشی چی؟!..

رایان کلافه نگاهش کرد :ببین همون اول گفتم صاف و پوست کنده حرفتو بزن..پس بگو و خلاصم کن ..

راشا لبخند زد..از جایش بلند شد..همانطور که طول وعرض اتاق را قدم می زد گفت :تو یه راه دیگه هم داری..اونم اینه که با یکی از همین دخترا ازدواج کنی..

رایان با تعجب گفت :کدوم؟!..نکنه..اون سه تا رو میگی؟!..راشا سرش را تکان داد :دقیقا..از بینشون یکی رو انتخاب کن..

رایان اخم کرد:لازم نکرده..تو هم با این پیشنهادای طلاییت..من دوست ندارم باهاشون هم کلام بشم از بس قُد و یه دنده ن..اونوقت برم خواستگاریشون؟..عمرا اگر همچین غلطی رو بکنم..

راشا پوزخند زد :دلت خجسته ست داش رایان..واسه خودت تند تند نوشابه باز نکن ..اونا هم منتظر نیستند تو بری خواستگاریشون..اصلا کی گفت بری خواستگاری؟..باید کاری کنی که طرف عاشقت بشه..چه می دونم یه علاقه ای چیزی..جوری که بهش گفتی جونت رو بده دو دستی تقدیمت می کنه چه برسه به پول و این حرفا..خب چی میگی؟!..

رایان به فکر فرو رفت..پیشنهاد راشا وسوسه کننده بود..یاد حرف های امروز هانی افتاد " رایان عزیزم من دیگه طاقتم تموم شده..چرا انقدر دست دست می کنی؟..من با پدرم در موردت صحبت می کنم..دیگه همه چیز حله..همین که پدرم از موضوع من و تو با خبر بشه کارتمومه و می تونی بیای خواستگاری..فقط کافیه بهم اوکی بدی..بقیه ش با من "..

رایان این را نمی خواست..این مدتی را هم که هانی و وجودش را تحمل کرده بود صرفا به خاطر بدهی بود که به پدرش داشت..تا از این طریق مهلت بیشتری بگیرد و یا اینکه از جایی این پول را جور کند..ولی حالا با پیشنهاد راشا تا حد زیادی وسوسه شده بود..

راشا :چی میگی؟..رایان نگاهش کرد..مردد بود :فعلا می خوام در موردش فکر کنم..فرداشب جوابت رو میدم..راشا با لبخند سرش را تکان داد :اوکی..فقط یادت باشه رادوین چیزی از این قضیه نفهمه..چون بی برو برگرد چوب لای چرخمون میذاره..

رایان با تعجب نگاهش کرد..با اخم گفت :چرخمون؟!..چرا جمع می بندی؟!..مگه فقط من..راشا میان حرفش پرید و با شیطنت گفت :نخیـــــر..خواب دیدی خیر باشه..فکرکردی همینجوری ولت می کنم بری واسه خودت میلیاردر بشی؟!..منم هستم ..منتها روش هامون با هم فرق می کنه..من سی خودم تو هم سی خودت..تو که میگی زرنگی پس مطمئنم زود دختره عاشقت میشه..منم کار خودمو بلدم..تو هم اگر قبول نکنی من عقب نمی کشم..انتخابم رو هم کردم..

رایان که از حرف های راشا لحظه به لحظه متعجب تر می شد گفت :چی میگی تو؟!..کدوماشون؟!..راشا خندید و گفت :تو چی فکر می کنی؟..رایان با تردید لب باز کرد :ترلان؟!..راشا به نشانه ی نه سرش را تکان داد..رایان :خب تانیا هم که بهت نمی خوره..پس..می مونه کوچیکه..تارا؟!..راشا تو هوا بشکن زد وبا لبخند سرش را تکان داد :ایول همینه..کوچیکه واسه من..دومی هم که همون ترلان باشه واسه تو مناسب تره..قبلا هم که باهاش برخورد داشتی..

رایان پوزخند زد و روی تخت نشست :اره..اونم چه برخوردی..راشا :حالا هر چی..باید از پسش بر بیای..اوکی دادی دیگه ؟..رایان:هنوز نه..فرداشب بهت میگم..راشا :باشه..فرداشب جوابت رو بهم بگو تا بگم نقشه م چیه..رایان :باشه..راستی تا اونجا رفتیم ولی دست خالی برگشتیم..مگه قرار نبود فیلم رو برداریم؟!..راشا خندید و گفت :بهتر از فیلم گیرمون اومد پســــــر..

بعد هم انگشت اشاره و شصتش را به نشانه ی شمردن پول بالا اورد..

رایان خندید و گفت :خیلی کلکی..راشا با خنده جواب داد:چاکریم داش رایان..شاگرد شماییم..

رایان :حالا تو که واسه خودت نقشه می کشی و فکر همه جاشو می کنی..فکر رادوین رو هم کردی؟..اگر فهمید چکار می کنی؟!..

راشا :نمی فهمه..اگر هم فهمید میگیم عاشق شدیم..کاری نداره..رایان :اره اونم باور می کنه..راشا :تو رو شاید باور نکنه ولی واسه من رو باور می کنه..رایان :چطور؟!..راشا:خب دیگه..دلیلش رو بعد می فهمی..حالا هم پاشو برو می خوام بخوابم..

رایان از روی تخت بلند شد و به طرف در رفت: نمی دونم اخرش چی میشه..ولی فکرمو بدجور به خودش مشغول کرده..شب خوش..

راشا سرش را تکان داد..روی تخت نشست و گفت :برو بخواب..خیالت هم تخت باشه..فکر همه جاشو می کنیم..مطمئن باش بی گداربه اب نمی زنیم..اخرش هم خوب تموم میشه..به نفع هر دوتامون..برو از الان رویای پولدار شدنت رو ببین که بعد دیگه فرصتش هم برات پیش نمیاد..نمی دونی چه خواب هایی واسشون دیدم..معرکه ست..

دراز کشید..رایان با لبخند سرش را تکان داد و با ذهنی درگیر از اتاق بیرون رفت..

 

 

 

ترلان با لباس ورزشی توی حیاط نرمش می کرد..تانیا و تارا داخل ویلا بودند..تانیا مشغول اماده کردن صبحانه بود..

ترلان با مهارت طناب می زد..رایان شیک و اماده مثل همیشه از ویلا خارج شد..تیشرت جذب مردانه به رنگ دودی..شلوار جین مشکی..موهایش مثل همیشه رو به بالا بود..طره ای از انها قسمت جلوی پیشانیش را پوشانده بود..بی توجه به ترلان دستی بین موهایش کشید و به طرف ماشینش رفت..

ترلان با دیدن او بی حرکت در جایش ایستاده بود..طناب رو دور دستش پیچید و با صدای بلند سلام کرد..هر چند همسایه بودند و این عمل را پیش خود کاملا معمولی می دید..

رایان با شنیدن صدای ظریف ترلان در جایش ایستاد..سوئیچ ماشین را در دستش فشرد..ارام برگشت..نگاهی به او انداخت..ترلان منتظر جواب سلامش بود ولی رایان تنها به او خیره شده بود..

ناخداگاه اخمی بر چهره نشاند..سرش را برگرداند..نیم رخش رو به ترلان بود..مکث کرد..سرش را تکان داد .. سرد و جدی گفت :سلام..

بعد هم به راهش ادامه داد..بدون فوت وقت سوار ماشینش شد و از ویلا خارج شد..

ترلان با تعجب نگاهش می کرد..از حرکات و رفتار رایان هیچ سر در نمی اورد..و تمام سردی کلام او را به پای اتفاق ان شب می گذاشت..************************سر میز صبحانه بودند..ترلان که سرش پایین بود و با لقمه ش بازی می کرد بی مقدمه گفت :بچه ها نظرتون درمورد کار اون شبمون چیه ؟!..تانیا و تارا با تعجب نگاهش کردند..

تانیا:کدوم شب؟!..ترلان :همون شبه پر ماجرا دیگه..پسرا رو کردیم تو اتاق و حیوونا رو انداختیم به جونشون..از اون شب به بعد دیگه در موردشون حرفی نزدیم..چرا؟!..

تانیا نگاهش را بین ترلان و تارا چرخاند..جوابی برای سوال او نداشت..تارا که بی خیال مشغول خوردن صبحانه ش بود گفت :حالا چی شده یه دفعه یاد این موضوع افتادی؟!..بی خیال بابا..اونا حالمونو گرفتن ما هم تلافی کردیم..حالا هم مساوی شدیم و فعلا اتش بس اعلام کردیم..دیگه دردت چیه تو؟!..

ترلان اخم کرد :چی میگی؟..اصلا متوجه منظورم شدی؟..دارم میگم چرا دیگه در موردش حرف نزدیم؟..اصلا اون فیلم چی شد؟!..تانیا تک سرفه ای کرد و گفت :پیش منه..تو اتاقم..چطور مگه؟!..

ترلان بی تفاوت شانه ش را بالا انداخت :هیچی..همینجوری پرسیدم..اخه من گفتم ازشون فیلم بگیریم واسه سواستفاده تا حالشون گرفته بشه..ولی الان بیخودی افتاده یه گوشه و هیچ کاری هم بهش نداریم..

تانیا با کلافگی فنجانش را روی میز گذاشت و گفت :جونه هر کی که دوست داری بی خیال شو ترلان..من دیگه حوصله ی جار وجنجال ندارم..بذار یه مدت راحت باشیم..از وقتی پامون رو گذاشتیم اینجا یه روز خوش نداشتیم..همه ش یا ما به جونه افتادیم یا اونا خواستن کارای ما رو تلافی کنن..بذار لااقل یه مدت اروم باشیم..

ترلان با همان اخم جواب داد :مگه من چی گفتم که اینجوری امپر چسبوندی؟..اصلا من چکار به اونا دارم؟..گفتم به نظرتون با اون فیلم چکارکنیم؟..همین..تارا :فعلا که هیچی..تا به وقتش..

تانیا هم سرش را تکان داد و گفت :با تارا موافقم..فعلا کاری بهشون نداریم..لااقل چند روز مثل دو تا همسایه زندگی کنیم نه دو تا دشمنِ خونی..ترلان :یعنی دیگه کاری بهشون نداشته باشیم؟!..تارا خندید :نه دیگه اینجوری..فقط تا فرصتش پیش نیومده کاری نمی کنیم..گرفتی که؟..

ترلان نگاهش کرد..چشمان تارا برق شیطنت داشت..با لبخند سرش را تکان داد..**********************

" رایان "

پشت میزم نشسته بودم..مغازه نسبتا شلوغ بود..اکثر مشتری ها دختر و پسرای جوون بودن ..یا می خواستن تعویض کنن یا دست میذاشتن رو جنسای تک و خوش دست..

امروز هیچ رقمه حوصله نداشتم ..کامبیز رو گذاشته بودم راه شون بندازه..کامبیز یه جورایی دست راستم بود..یه وقتایی که سرم شلوغ بود اونو می فرستادم دنبال جنس و سر و کله زدن با مشتری..

ذهنم حسابی درگیر بود..به حرفای راشا فکر می کردم..کلافه بودم..می دونستم کارمون از هر جهت اشتباهه..ولی این وسوسه ی پولدار شدن و از طرفی خلاصی از دست طلبکارا ولم نمی کرد..یا باید پیشنهاد راشا رو قبول می کردم یا اینکه حالا حالاها وجود هانی رو کنارم تحمل کنم..

به ترلان فکر کردم..دستمو اوردم بالا و پیشونیم روبه موچ دستم تکیه دادم..چشمامو بستم..می خواستم چهره ش رو تو ذهنم بیارم..زیبا بود..واقعا فوق العاده بود..

زبونش تند و تیز بود ولی چهره ش به دل می نشست..تا به الان انقدر دقیق بهش توجه نکرده بودم..

حالا طرحی از صورتش پشت پلکای بسته م بود..صورت کشیده و پوست سفید..چشمان طوسی ..لبان گوشتی به رنگ صورتی..بینی کوچولو..همه چیزش تک بود..

اروم چشمامو باز کردم..چرا نباید انتخابش کنم؟..زیبا بود..از اون دخترایی نبود که خودش رو اویزون یه پسر کنه..اینو توی این مدت فهمیده بودم..اگر چنین دختری بود به جای مقابله با من خودش رو بهم نزدیک می کرد..کاری که هانی و ژیلا کردن..ولی این دختر فرق داشت..هیچ حسی بهش نداشتم..ولی خب..ازش بدم هم نمی اومد..مخصوصا با پیشنهادی که راشا داده بود..خدا ازت نگذره راشا که کلافه م کردی..

 

 

 

 

حس کردم یکی بهم خیره شده..سرمو چرخوندم..یکی از همون دخترایی بود که به عنوان مشتری داشت با کامبیز سر قیمت چونه می زد..حواس کامبیز به یکی دیگه از مشتریا بود و این دخترهم راحت و بی پرده نگام می کرد..

اخم کردم..کاری که همیشه در مقابل چنین دخترایی می کردم..ولی هنوز سنگینی نگاهش رو حس می کردم..

باز نگاش کردم..چشمای مشکی ..پوست برنز..ابروهای باریک..نگاهم به تیپش افتاد..مانتوی سفید فوق العاده باز و نازک..شلوار جین ابی تیره که کوتاه بود و موچ پاش رو با ظرافت به نمایش گذاشته بود..کفش بندی پاشنه بلند که حداقل شاید پاشنه ش 10 سانتی بود..یا شاید هم من اینطور فکرمی کردم..قد بلند بود..یعنی با اون کفشایی که این پاش بود اگر کوتاه می موند جای تعجب داشت..انالیز کردن چهره و سر و شکلش شاید تو یه نگاه به سرتاپاش بیشتر طول نکشید..یعنی جوری نبود که تابلو بشم..

از اینجور دخترا خوشم نمی اومد..حتی هانی هم اینطور تیپ نمی زد..شیک و مد روز رو به این جور تیپ های باز و جلف ترجیح می دادم..

دیدم همینطور بی پروا داره نگام می کنه و دست بردار نیست ..هیچ جوری هم از رو نمی رفت..از جام بلند شدم و از مغازه رفتم بیرون..

هیچ دوست نداشتم یه دختر که هیچ سر و کاری هم باهاش ندارم اینطور بهم خیره بشه..حالا هر پسری جای من بود بی بر و برگرد نخ می داد و شماره رد وبدل می کردند..ولی اگر من اهل این کارا بودم هانی رو نگه می داشتم که به یه جایی هم برسم..

دوست دختر داشتم ولی همیشه جوری انتخابشون می کردم که جلف نباشن..ولی خب..هیچ کس از بَطنِ ادما خبر نداره..باطنشون رو بعد از دوستی با من نشون می دادن..برخلاف ظاهر بی الایششون..و در اینصورت می کشیدم کنار..حتی اگر طرف مقابلم با این کارم ضربه می خورد..

بی هدف برای خودم قدم می زدم که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد..

به صفحه ش نگاه کردم..هانی بود.." سلام عشقم..خوبی؟..مغازه ای؟ "..

پوزخند زدم..هه..مثل همیشه داشت امارم رو می گرفت..خواستم جوابش رو ندم..بالاخره باید از یه جایی شروع می کردم تا دَکِش کنم..ولی بازم ترجیح دادم با سردی کلامم اینکارو بکنم..

( سلام..مرسی..اره)..

"چیزی شده؟!"..

با پوزخند نوشتم ( نه..چطور؟!)..

دختر تیزی بود..سریع زنگ زد..رد تماس زدم..قصدم اذیت کردنش نبود..فقط می خواستم از همین الان بهش بفهمونم که راه ما ازهم جداست..

از اول هم می دونست به خاطر بدهی که به پدرش داشتم اومدم جلو..سردی کلامم رو می دید..حتی یک بار برای گرفتن دستش پیش قدم نشده بودم..حتی یه بار نبوسیده بودمش..چند بار خودش پیش قدم شده بود که هر بار به نوعی بهانه می اوردم و می کشیدم کنار..

می دونستم این بوسه بعدها می تونه برام دردسر افرین باشه..که بهم هزار جور تهمت ببنده..به هر حال سرما و گرما رو با هم چشیده بودم و از ته اینجور کارا باخبر بودم..

چند بار زنگ زد..هر بار رد می کردم.." رایان چرا جوابمو نمیدی؟!..تو رو خدا اذیتم نکن..بگو چی شده؟!"..

باید تمومش می کردم..اون هم باید تکلیف خودش رو می دونست..( خانم شهسواری..میشه دیگه به من زنگ نزنید؟..لطفا هر چی که بینمون بوده و نبوده رو فراموش کنید..این برای هردوی ما بهتره)..

" چی داری میگی رایان؟!..تو رو خدا اینو نگو..من بدون تو نمی تونم..عاشقتم"..

(نه..این عشق نیست..هوسه..خیلی زود از یادت میره..من هم کاری نکردم که بخوای عاشقم بشی..کسی از سردی و دوری کردن طرف مقابلش عاشق نمیشه..کاری که من همیشه باهات می کردم..پس دیگه با هم کاری نداریم..بدهی پدرت رو هم به زودی پرداخت می کنم..سر موعدش..براتون ارزوی خوشبختی می کنم..خدانگهدار)..

دیگه هر چی اس ام اس می داد نمی خوندم..هر بار حذفشون می کردم..ولی..یکی از اس ام اس هاش حدود 20 دقیقه تاخیر داشت..کنجکاو شدم ببینم چی نوشته..برای همین بازش کردم..

" حالا که اینطور شد..اینو بدون منم عاشقت نبودم..ولی دوستت داشتم..می خواستم به دستت بیارم..انقدر احمق بودی که لیاقت منو نداشتی..منو به بازی گرفتی..توی این مدت فکر می کردم می تونم تو رو به سمت خودم بکشم..ولی تو لگد زدی به تموم رویاهام..از طرف تو تموم شدست..ولی من..هنوز تمومش نکردم..خدانگهدار اقای رایان بزرگوار"..

با خوندن اس ام اس ناخداگاه لبخند زدم..تمومش می کنی..من مطمئنم..هیچ فکر نمی کردم به این راحتی بکشه کنار..از هانی بعید بود..ولی حالا درست عکسش بهم ثابت شده بود..

خوشحال بودم..بهتر ازاین نمی شد..هانی برای من یه مزاحم بود که شرش کم شد..از اول هم نباید انتخابش می کردم..راه ما از هم جدا بود..

امشب باید به راشا می گفتم که تصمیمم رو گرفتم..می خوام اینبار هم شانسمو امتحان کنم..

فصل چهاردهم

*****************راشا :ایول پس بالاخره اوکی شد؟..رایان سرش را تکان داد و دستی به صورتش کشید :اره..تصمیمم رو گرفتم..می خوام این راه رو تا تهش برم..راشا:هنوز که شروع نکردیم..

رایان لبخند زد :از همون دیشب شروعش کردیم..منتها من ذهنم حسابی درگیرش بود و تمرکز نداشتم..ولی الان مطمئنم که می خوام اینکارو بکنم..

راشا نفس عمیقی کشید..دستانش را پشت سرش برد..روی تخت دراز کشید وبا لبخند به سقف خیره شد:می دونی چیه؟..من که این چند مورد رو باور دارم تو رو نمی دونم..اونم اینکه واسه پولدار شدن یا باید پدرت در اومده باشه..یا پدر کسی رو در اورده باشی..یا پدرت پول دار باشه و یا..نیمخیز شد و ادامه داد :پدر زنت پولدار باشه..حالا ما که پدر زن نداریم به جاش دخترایی سر راهمون هستن که هم بهمون نزدیکن..هم تنها و تا دلت بخواد پولدار..به این اخریه اعتقاد دارم..

رایان خندید و در همون حال گفت : اره منم الان که خوب فکر می کنم می بینم یه جاهایی از حرفات درسته..با قضیه ی پدر پولدار که موافقم..ولی خب اینجا دخترای پولدار حرف اول رو می زنن..

هر دو خندیدند..رایان جدی شد و گفت :ولی خداییش اگر بهونه اوردن چی؟..دخترای سرسختین..به همین راحتی پا نمیدن..

راشا هومی کشید :هوووووم..اره خب..تو سرسختی و مغرور بودنشون که شک نکن..ولی ما هم کارمونو بلدیم..اینجور مواقع بهونه هاشون اینه که مثلا میگن فاصله سنی مون خیلی زیاده این یعنی سن و سال ملاک نیست..اصل اینه که عقل داری یا نه..وقتی هم ببینه رفتی خواستگاریش مطمئن میشه که داری..یا مثلا میگه من به تو علاقه ندارم اینجا باید اینطور برداشت کرد که داره میگه حالا تو یه غلطی بکن شاید عاشقت هم شدم..بِ بسم الله که نمی پره بغلت ..یا اگر گفت من الان تو موقعیت خوبی نیستم یعنی داره با زبون بی زبونی میگه من دلم یه جای دیگه گیره برو کشکتو بساب..اگر هم گفت خواستگار دکتر مهندس داشتم ولی جواب رد دادم منظورش اینه که تا تنور داغه نونت رو بچسبون و زودتر بیا منو بگیر..پس خوب فکر کن باید تو یه همچین موقعتی چی بهش بگی..فقط هر چی که گفت تو برعکسشو عمل کن..

رایان که از شنیدن حرف های راشا خنده ش گرفته بود گفت :خدا خفه ت کنه که هیچ موقع کم نمیاری..اینا رو که تو خواستگاری میگه..الان باید کاری کنیم عاشق بشن..

راشا لباشو به نشانه ی تفکر جمع کرد :یعنی تو میگی این اتیش پاره ها هم عاشق میشن؟..رایان شانه ش را بالا انداخت و گفت :چه می دونم..کار نشد نداره..اگه شانس من و توِ که میشن..

راشا پوزخند زد :هه..اره اگر به من و تو باشه که یه روزه دل و دینشون رو به باد میدن..خر شانس تر از من و تو که تو دنیا نیست ..هست؟..

رایان با خنده سرش را به نشانه ی نه تکان داد..****************************تارا معترضانه رو به تانیا گفت :اخه چـــــــرا؟..خب دلم پوسید بس که توی این خونه تمرگیدم..تانیا :هنوز چهلم عمه سر نشده تو می خوای پاشی بری جشن تولد؟..تارا:نگفتم عروسی که گفتم جشن تولده صمیمی ترین دوستمه..نمی تونم نرم..

ترلان کلافه رو به تانیا گفت :انقدر باهاش جر و بحث نکن تانی..اگه می خواد بره بذار بره..خب تارا هم حق داره..1 هفته دیگه چهلم عمه تموم میشه..دیگه یه جشن تولد رفتن که اینقدر داد و قال نداره..

تانیا :ای بابا..این خودش یه جور احترامه..من میگم درست نیست..تارا :حالا هر چی که هست من میرم..یعنی چی که بی احترامیه؟..یه مهمونی ساده ست..

تانیا از روی صندلی بلند شد..در همون حال که به طرف اشپزخونه می رفت گفت :هرکار می خوای بکن..همیشه با لجبازی کاراتو پیش می بری..

تارا با خوشحالی در جایش پرید و گفت :دمت گرم ابجـــــی..ولی گفته باشم من لجباز نیستم..فقط به این رسم و رسوماته الکی اعتقاد ندارم..اینکه من برم جشن تولد دوستم چه ربطی به فوت عمه داره؟..ادم تا زنده ست باید خوش باشه دیگه..مگه غیر از اینه؟..

ترلان با اخم کمرنگی نگاهش کرد :خیلی خب کم نُطق کن..پاشو برو تا پشیمون نشده..

تارا با خوشحالی از جایش بلند شد و بدون هیچ حرفی به اتاقش رفت..فردا شب جشن تولد بهترین دوستش بود و به هیچ عنوان دلش نمی خواست این مهمانی را از دست بدهد..*******************راشا مثل همیشه کیف گیتارش را روی شانه ش انداخت و بی توجه به اطرافش از کلاس خارج شد..پریا با قدم هایی بلند پشت سرش رفت..

صدایش زد :راشا..راشا قدم اهسته کرد و ایستاد..به طرف پریا برگشت..با دیدنش اخم کرد..زیر لب زمزمه کرد :عجب دختر سیریشیه..نمی دونه من دوست ندارم تو محیط کارم کسی باهام صمیمی باشه؟..

پریا رو به رویش ایستاد..لبخند زد :چقدر تند راه میری؟..نفسم بند اومد..راشا با همان اخم برگشت و به راهش ادامه داد :خب خداروشکر..

پریا دلخور دنبالش رفت..بچه های کلاس هر کدام نگاه خاصی به انها می انداختند و با پراندن تیکه و متلک به پریا ازکنارشان رد می شدند..

راشا از موسسه خارج شد..پریا همچنان دنبالش بود..راشا خسته و کلافه به طرفش برگشت :چی می خوای از جونم ؟..صد بار گفتم نمی خوام تو محیط کارم باهام صمیمی برخورد کنی..چرا تو گوشت نمیره؟..پریا مظلومانه نگاهش کرد:می خواستم ازت معذرت خواهی کنم..بابت اون شب متاسفم..باورکن دست خودم نبود..

راشا به طرف ماشینش که یک کوچه بالاتر از موسسه پارک شده بود رفت :خیلی خب..معذرت خواهی کردی حال برو..

پریا کنارش قدم برداشت:ای بابا چرا انقدر عصبانی هستی؟..می دونم زودتر از اینا باید ازت عذرخواهی می کردم..ولی خب..تو ببخش..باشه؟..

صدایش را با ناز تحویل راشا داد..راشا نگاهش کرد..پریا زیبا بود..ولی راشا هیچ احساسی به او نداشت..برعکس او پریا با تمام علاقه ای که در قلبش نسبت به راشا داشت به او خیره شده بود..راشا این را می دانست و با این حال بی توجه بود..

کنار ماشینش ایستاد..پریا که او را ساکت و ارام دید گفت :میای بریم بستنی بخوریم؟..تو این هوا می چسبه..

راشا با اخم سرش را تکان داد .. در ماشین را باز کرد :نه..درضمن من فقط استاد تو هستم و اینکه انقدر صمیمی برخورد می کنی اصلا درست نیست..

پشت فرمان نشست..پریا هم بدون انکه وقت را ازدست بدهد ماشین را دور زد .. کنارش نشست و در را بست..راشا با تعجب نگاهش کرد ..ولی نگاه پریا ارام و بر لبانش لبخند بود..

راشا جدی گفت :پیاده شو..باید برم جایی کار دارم..پریا :می خوام باهات حرف بزنم..

راشا کلافه نفسش را بیرون داد..خم شد تا در سمت پریا را باز کند که پریا هم از فرصت استفاده کرد..دست راشا روی دستگیره بود که پریا هم دستش را به نرمی از روی بازو تا روی موچ دست او سوق داد..وجودش لرزید..اصلا باورش نمی شد که پریا چنین کاری را کرده باشد..خواست دستش را عقب بکشد که پریا نگهش داشت..بوی عطر ملایم او مشامش را پر کرد..چشمانش را بست و از لا به لای دندان هایش غرید :برو پایین..همین حــــالا..

پریا ظریف و پر از ناز گفت :راشا..خواهش می کنم بذار باهات حرف بزنم..من..راشا دستش را محکم کشید..در ماشین را باز کرد و داد زد :برو پایین..نمی خوام صداتو بشنوم..زود باش..

پریا دلخور نگاهش کرد..ولی راشا عصبانی بود و با نگاه پر از خشم در چشمان او خیره شده بود..بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شد وبا حرص در به هم کوبید..صدای گوشخراشی از کشیده شدن لاستیک های ماشین راشا با کف اسفالت ایجاد شد..پریا چشمانش را بست..وقتی باز کرد که راشا به سرعت می راند و از او فاصله گرفته بود..

 

 

 

 

" تارا "

رو به تانیا که پشت فرمون نشسته بود و منتظر چشم به من دوخته بود کردم و گفتم :پس چرا نمیری؟!..--برو تو منم میرم..

با حرص نفسمو بیرون دادم..خواستم زنگ در رو بزنم که صدام کرد..-باز چیــه؟..--نیم ساعت قبل از اینکه مهمونی تموم بشه بهم زنگ بزن بیام دنبالت..-حالا چی می شد ماشینو می دادی خودم بر میگشتم ؟..

اخم کمرنگی نشست رو پیشونیش :لازم نکرده..یادت نره زنگ بزنی..سرمو تکون دادم..زنگ در رو زدم..شادی جواب داد..در با صدای تیکی باز شد.. برگشتم سمت تانیا و براش دست تکون دادم اونم یه تک بوق زد وحرکت کرد..

توی راهرو ایستادم که در خونشون باز شد..ووووو چه کرده بود با خودش..با دیدنش لبخند زدم..اونم با یه لبخند گنده رو لباش به طرفم اومد و با صدای جیغ جیغیش گفت :واااااای دخترخوش اومدی..خیلی وقته منتظرت بودم..چرا دیر کردی؟..

صورتش رو اورد جلو که منو ببوسه..هم صورت اون غرق ارایش بود و هم لبای من ماتیکی..واسه ی همین دوتا ماچ گنده رو هوا کردم و صورتمو کشیدم عقب..

-راهمون دور بود..می دونی که؟..سرشو تکون داد و دستشو گذاشت پشتم :اوکی..همین که اومدی خودش کلیِ..بریم تو..رفتیم داخل..شادی یه تاپ و شلوار آبی تنش بود..درست همرنگ چشماش..خداییش خوشگل بود و لوند..چشمای ابی..پوست سفید..بینی و لبای کوچیک..ارایشی هم که روی صورتش نشونده بود بهش می اومد..نسبتا غلیظ بود ولی خوب بود..

همین که پامو تو سالن گذاشتم چشمم به جمعیت زیادی افتاد که تو هم می لولیدن..دی جی گوشه ی سالن با صدای بلند ترانه ی شادی رو می خوند و اونایی هم که وسط بودن نمی دونستن چطوری قِرای تو کمرشون رو خالی کنن..در کل جا هم نبود خالی کنن..

یه چیزی نزدیک به 100 نفر ادم فقط داشتن می رقصیدن..حالا بقیه بماند که دور و اطراف سالن مشغول خوردن و گشتن و خندیدن بودن..

با صدای شادی به خودم اومدم..حس کردم پرده ی گوشم از وسط جر خورد..--بیـــا بریـــم اون گوشــــه..اشنــاها همه اونجــــا جمع شدن..منم مثل خودش صدامو انداختم پشت سرم: ببیــــنم شـــادی تعــــداد مهمــــوناتون همـــه ش همینقــــدره؟..

انگار بهش برخورد..همونطور که منو دنبال خودش می کشید گفت :کمه؟..به بابام گفتم بیشتر دعوت کنه ها ولی گوش نکرد گفت همینا رو هم نمیشه اینجا جا داد..

-خب بابات حق داشته بیچاره..اینا خودشون یه پادگان جا می خوان..عروسی گرفتی یا جشن تولد؟..خندید و گفت :تو فکر کن هر دوش..امشب می خوام یکی یکی سوپرایزامو رو کنم جونه تارا معرکه میشه..-جون عمه ت..

خندید..یاد عمه خدا بیامرز افتادم..اگه الان زنده بود و می فهمید اومدم یه همچین جایی می گفت " دختر تو حیا نمی کنی؟..شبونه بلند شدی تک و تنها رفتی تو خونه ی یکی که باهات هفتاد پشت غریبه ست؟.."..

اخی..خدابیامرزدش..زبون تند و تیزی داشت ولی با این حال یه جورایی دوستش داشتم..اوه اوه اگر تانیا بفهمه اینجا چه خبـــره و چه کارایی می کنند اول یه دونه از اون اخم خوشگلاش نثارم می کنه و بعد هم تا 1 ماه نمیذاره پامو از ویلا بیرون بذارم..

مثلا بهش گفته بودم فقط یه مهمونیه بی سر و صداست..ولی کجاست ببینه عروسی های ما هم انقدر بزن و بکوب توش نداره..

بازم تو هپروت بودم که با شنیدن صدای شادی و اطرافیان به خودم اومدم..نگاهی به بچه ها انداختم..یه سری ها اشنا بودن و دوستای مشترکه من و شادی .. یه چندتایی هم برام غریبه بودند..در کل بار اولی بود که می دیدمشون..

ولی بین اونها یکیشون به نظرم هم غریبه اومد هم اشنا..اولش با شک نگاش کردم ولی کم کم فهمیدم دارم درست می بینم و طرف کسی نیست جز همون دختره ی عوضی و پروریی که اون شب تو باغ دیدمش..

اون هم با دیدن من تعجب کرد..شادی بچه هایی که باهاشون اشنا نبودم رو بهم معرفی کرد.. نوبت به اون رسید..اسمش پریا بود..پریا صمدی..

شادی گفت که توی موسسه ی اموزش موسیقی باهاش اشنا شده..نگاهش پر از غرور بود و با همون حالت مغرور پشت چشم نازک کرد وسرشو برگردوند..

ایــــش..افاده ها طبق طبق..سگ ها به دورش وق و وق..انگار از انتهای دماغ فیل افتاده..

وقتی با همه سلام و علیک و احوال پرسی کردم دستمو از تو دست شادی در اوردم و رفتم اونطرف..البته زیاد باهاشون فاصله نداشتم..ولی خب همین که کنار اون دختره ی نکبت نباشم خودش خیلی بود..

شادی اومد طرفم :نمی خوای لباست رو عوض کنی؟..-زیر مانتوم پوشیدم..مانتوم رو هم در میارم میذارم تو کیف دستیم دیگه نیازی نیست برم تو اتاق..--باشه..راستی چرا از پیش ما رفتی؟..خب اونطرف که خوش می گذشت..

لبامو با بی حوصلگی جمع کردم : بی خیال اینجا راحت ترم..بابا و مامانت نیستن؟!..--نه مسافرتن..امروز صبح حرکت کردن..مسافرتشون کاری و ضروری بود..-واقعا؟!..یعنی تو اینجا تنهایی؟!..

با ذوق خندید :اره خیلی حال میده..خودم و خودم..برای همین امشب می خوام حسابی بترکونم..راستی کامی هم امشب پیشم می مونه..

با تعجب نگاش کردم :دیوونه شدی ؟!..می خواین دوتایی..اینجا..بلند خندید:اره مگه چیه؟..نترس کاری نمی کنیم..فقط چون تنهام پیشم می مونه..خودم ازش خواستم اونم ازخدا خواسته قبول کرد..

با تاسف سرمو تکون دادم :خیلی خری شادی..اخه چطور جرات می کنی با دوست پسرت شب رو تو یه خونه تک و تنها سر کنی؟!..نمی ترسی یه وقت..پرید وسط حرفم..مثل همیشه رو کامی غیرت نشون داد و با اخم گفت :نخیـــر..چرا باید بترسم؟..قرار که نیست منو بخوره ..همه جوره بهش اعتماد دارم..ما عاشق همیم ..

نخیر..ظاهرا به هیچ صراطی مستقیم نمی شد و همه ش حرف خودش رو می زد..برای همین بی خیالش شدم و شونه م رو انداختم بالا..

دوباره لبخند زد ..همیشه همینجور بود..به ثانیه نمی کشید که حالتش عوض می شد..--من برم پیشش..-مگه کجاست؟!..

نگاه خاصی بهم انداخت و لبخندش پررنگتر شد..مشکوک نگاش کردم که خودش گفت :تو اتاق بالاست..از مشروبایی که هفته ی پیش واسه بابام سفارشی اوردن بردم پیششون اونا هم مشغولن..وای نمی دونی تارا خیلی باحالن ..می خوای برات بیارم؟..

با این حرفش امپر چسبوندم اساسی..عجب خنگ و خری بود ایـــــن..پسره داره مست می کنه واسه اخر شب اونوقت دختره جلوم وایساده با ذوق میگه برم واسه تو هم بیارم؟..

جلوی چشمای بهت زده م بشکن زد :کجایی؟..میگم برای تو هم بیارم؟..اخه می خوام بین بچه ها سرو کنم گفتم..پوزخند زدم : نه نمی خوام..فقط بپا کامی جونت بیش از حد نخوره مست و پاتیل بیافته رو دستت..بعدش هم که دیگه..

ادامه ندادم ولی با نگام بهش گفتم که ادامه ی حرفم چی بود..سرشو انداخت بالا :نترس..در حد یکی دو پیک بیشتر نیست..بعد از شام واسه همه میارم..تو هم خواستی یکی بزن با یکی دوتاش مست نمیشی..-نه من نمی خوام..همون خودتون بخورید حالش رو ببرید کافیه..--اوکی..پس من برم پیشش..تو هم از خودت پذیرایی کن..رو در وایسی هم نداشته باش..چشمک زد و ادامه داد :همپا هم خواستی واسه ت جور می کنم..

می دونستم داره شوخی می کنه واسه ی همین خندیدم و گفتم :من همپا نمی خوام..همراه می خوام ..داری؟..خندید و سرش رو تکون داد :نه ولی واسه ت جور می کنم..-پررو..برو به کارت برس..نه همپاتو می خوام نه همراهتو..

با خنده ازم دور شد..خرامان خرامان از پله ها بالا رفت..واقعا ساده بود که نمی دونست کامی از اون هفت خطاست و به راحتی از هر دختری نمی گذره..

شادی 1 سال ازم بزرگتر بود..به خاطر سادگی و خاکی بودنش یکی از بهترین دوستام بود..ولی خب..سر همین ساده لوحیش همیشه باید از جانب من نصیحت می شنید که هیچ جوری هم روش جواب نمی داد..انگار داشتم تو گوشش یاسین می خوندم..در کل همه ی فکر و ذکرش کامی جونش بود و بس..

دی جی انقدر شاد اهنگ می زد ومی خوند که منم هوس کردم برم اون وسط یه تکونی به خودم بدم..

مانتوم رو در اورده بودم..یه استین حلقه ایه سفید که یقه دار بود و قسمت چپش سنگ دوزی شده بود..با یه شلوار ست خودش که پاچه ی راستش یه چاک داشت تا زیر زانوم..موهام رو هم ریخته بودم دورم..حالت دار بود و فقط با یه گیره ی نقره ای از کنار بسته بودم..

دختر و پسر همچنان مشغول رقص بودند و با هیجان تو بغل هم وول می خوردن..خواستم از جام بلند شم برم وسط که با دیدن کسی که به طرفم می اومد خشک شدم..با تعجب زل زدم بهش..

این اینجا چکار می کرد؟..راشا بود..همون پسر مزاحم و پروریی که خیر سرش همسایمون هم بود..مستقیم به طرفم می اومد..

 

 

 

 

سرمو برگردوندم و خودمو کاملا بی توجه نشون دادم..پیش خودم گفتم شاید داره اشتباهی میاد طرفم ولی وقتی رو به روم ایستاد مطمئن شدم که منو دیده و شناخته..

نگام رو تا روی صورتش بالا کشیدم..یه تیشرت یقه دار طوسی و شلوار جین مشکی..بالا تنه ی تیشرتش انقدر تنگ بود که عضله های خوش فرمش رو خیلی خوب نشون می داد..خداییش جذاب بود..چه از نظر چهره و چه تیپ و هیکل..ولی به من چه..ازش خوشم نمی اومد..پسره ی از خود راضی..

انگار منتظر بود بهش سلام کنم ولی به جای سلام نگاه پر از تعجبم رو تحویلش دادم..تو باورم نمی گنجید که اینم امشب توی این مهمونی دعوت شده..اخه چطوری؟!..

وقتی دید هیچ عکس العملی نشون نمیدم خودش پیش قدم شد و با لبخند نگام کرد..--ســـلام همسایه ی عزیــــز..شما کجا اینجا کجا؟..به به چه تصادف جالبی..

با پررویی تمام صندلی کنار من رو کشید عقب و نشست..دستاش رو روی میز گذاشت و به جمعیت در حال رقص نگاه کرد..در هر صورت اون مودبانه رفتار کرده بود و درست نبود جوابی بهش ندم..همین که اون اول سلام کرده بود خودش جای کلی حرف داشت..-سلام..

سرش رو برگردوند و نگام کرد..چشمامو از روی صورتش برداشتم..بی تفاوت بودم..نه عصبانی..نه خوشحال و..در کل خونسرد رفتار می کردم..انگار نه انگار که تو کی هستی واینجا چکار می کنی؟!..

حالا تمام رخ رو به روی من بود..--اصلا فکرشو نمی کردم تو هم به جشن تولد شادی دعوت باشی..با هم دوستید؟!..با تعجب نگاش کردم..اون شادی رو از کجا می شناخت؟!..اگه از جانب شادی مطمئن نبودم که دلش گروی کامیِ بی برو برگرد می گفتم دوست پسرشه..ولی نه شادی کامی رو هیچ جور ول نمی کرد..

حالا حس کنجکاوی من هم تحریک شده بود..اینکه بدونم این مزاحم اینجا چکار می کنه؟!..دیگه نمی تونستم خونسرد باشم..اینم یکی از خصلت های بد یا شاید هم خوب در من بود..چه میشه کرد؟!..- بله من و شادی با هم دوستیم..و شما؟!..فهمید انقدری کنجکاو هستم که این سوال رو ازش پرسیدم..با لبخند سرش رو تکون داد و به اطراف نگاه کرد :من استادشم..اینبار زل زد تو چشمام و ادامه داد :استاد موسیقی..گیتار تدریس می کنم..شادی توی موسسه یکی از شاگردامه..

یه تای ابروم رو انداختم بالا..لحنش و نگاهش می گفت داره راست میگه..البته می دونستم که داره حقیقت رو میگه چون هم شادی کلاس موسیقی می رفت و هم اینکه اونشبه مهمونی دیده بودم که چه قدر ماهرانه گیتار میزنه..پس این یارو معلم گیتار شادی بود؟..موضوع جالب شد..

تو صورتم خیره شده بود..سرم رو برگردوندم که همون موقع صندلی رو به رویم کشیده شد..سرمو چرخوندم دیدم همون دختر مزاحمه ست..پریا..

با لبخند گل و گشادی به راشا نگاه می کرد..تند نشست رو صندلی وبا عشوه پاهاشو روی هم انداخت..با صدایی پر از هیجان رو به راشا گفت :وااااای ببین کی اینجاست..سلام استاد..خوبین؟..اصلا فکرشو نمی کردم درخواست شادی رو قبول کنی..واقعا خوشحال شدم که اینجا می بینمت..

به راشا نگاه کردم..نکنه استاده این منگول هم هست؟!..اخم کرده بود و با همون اخم به پریا نگاه می کرد..بر خلاف چند دقیقه پیش که با لبخند با من حرف می زد اینبار لحنش سرد بود..--سلام..ممنونم..خب شادی یکی از بهترین شاگردای منه و درست نبود درخواستش رو قبول نکنم..پریا با ناز گفت :اگر منم همین الان ازتون دعوت کنم به مهمونی اخر هفته ای که تو ویلای پدرم می گیرم بیای..قبول می کنی؟..

راشا نگاهشو از روی پریا برداشت و به میز خیره شد..حس کردم تردید داره..ولی چرا؟!..اینم یکی از شاگرداش بود ودیگه چرا تردید می کرد؟!..

اینبار سردتر از قبل گفت :نه..متاسفم من اون موقع فرصت ندارم..هم اینکه سرم شلوغه و..در کل نمی تونم بیام..شرمنده..

به وضوح متوجه شدم که پریا از این جواب صریح و جدی راشا جا خورد..این وسط من حکم تماشاچی رو داشتم..کلا انگار بی خیاله من شده بودن..اوکی بتمرگین همینجا دل و قلوه رد و بدل کنید..ما که رفتیم..

از جام بلند شدم و کیفم رو برداشتم..با این عکس العملم راشا تند گفت :کجـا؟!..با تعجب نگاش کردم..بچه پررو..به تو چه که کجا میرم؟!..

با اخم گفتم :هر جا به از اینجا..شما راحت باشید..با تحکم گفت :بشین..پریا دیگه داشت می رفت..در ضمن من برای راحتی خودم اومدم اینجا نشستم..اینکه یه اشنا رو کنارم ببینم..پس بشین..

دیگه کم مونده بود یه تک شاخ بزرگ روی سرم در بیاد..چیزی نزده بود احیانا؟..اینبار محکمتر گفت :بشــــین..

نشستم..ولی جوری که انگار مجبور شدم..به پریا نگاه کردم.. سرخ شده بود وعین طلبکارا زل زده بود به من..سریع از پشت میز بلند شد و رو به راشا گفت :مگه منم اشنات نیستم؟..پس چرا ..راشا جمله ش رو برید و بدون اینکه نگاش کنه گفت :نه..تو فقط و فقط شاگرد منی..ولی اینکه کی می خوای اینو بفهمی برای خودمم جای سواله..

پریا که معلوم بود اتیشی تر از قبل شده با انگشت به من اشاره کرد وبلند گفت :اونوقت ایشون کی باشن؟..راشا به من نگاه کرد..من هم مات و مبهوت نگام بین پریا و راشا در رفت و امد بود..اینا چه مرگشــونه؟!..عجب گیری کردمـا..بازم خوبه صدای اهنگ انقدری زیاد هست که صدا به صدا نرسه وکسی متوجه جر وبحث این دوتا نشه..

راشا نگاهش رو از روی من برداشت واینبار تو چشمای پریا خیره شد..جدی تر از قبل گفت :هر کسی که هست غریبه نیست..حالا می تونی بری..

وای الان دیگه حتما اون شاخه وامونده رو سرِ مبارکم سبز میشه..این چی داره میگـه؟!..من که هفتاد پشت باهاش غریبه بودم پس چی داره سرهم می کنه تحویل این دختره میده؟!..

کارد می زدی خون از تن وبدن پریا بیرون نمی اومد..از بس عصبانی بود به خودش می لرزید..چه بهتر..این حالش گرفته بشه هر طور می خواد باشه..یه مشت کوتاه ولی محکم رو میز زد و مثل برق از جلوی چشمام دور شد..دختره کم داره ها..چه مرگش بود؟!..

همین که ازمون دور شد راشا نفس عمیق کشید و ایستاد..اخیش داره میره..به سلامت فقط زودتر..باز همون لبخند جذابی که قبل از حضور پریا رو لباش بود همونجا جا خوش کرد و اینبار نگاهش هم شیطون شد..چه زود رنگ عوض می کرد..انگار نه انگار اینجا نشسته بود و سرد و جدی پریا رو شست و انداخت رو بند..

با همون نگاه شیطون گفت :افتخار می دید خانم؟..جانم؟!..با من بود؟!..زِکی..چی خیال کرده؟!..همینم مونده برم وسط با این بچه قرتی برقصم..یه نگاه به تیپش کردم..نه خداییش قرتی نبود..اتفاقا سنگین و ساده لباس پوشیده بود..خب حالا هرچی..بچه پررو که بود..اره اینو منکر نمیشم..روش زیاده..

اخمی که روی پیشونیم نشسته بود رو دید و خندید..دهنم لحظه به لحظه بیشتر باز می شد..نه واقعا انگار یه چیزی زده..بهش نمی خوره..پس این کاراش از روی چیه؟!..مرض داره لابد..اره خب این بهش می خوره..

دستاش رو روی میز گذاشت وبه طرفم خم شد..اروم اروم..از اونطرف هم چشمای من اروم اروم داشت گرد می شد..سرشو انقدری اورد پایین که نفسش خیلی راحت می خورد تو صورتم..بوی ادکلنش معرکه بود..همونی که اونشب تو کابینِ چرخ و فلک حس کرده بودم..

صدای اون اروم بود و صدای موزیک بلند..ولی چون فاصله ش با من کم بود می تونستم بفهمم چی میگه..-- تارا..یه چیزی بگم؟!..

 

 

 

 

 

با شنیدن صدای شادی سریع خودش رو کشید عقب..با اینکه این وسط من هیچکاره بودم ولی ناخداگاه هول شدم و دستی به لباسم کشیدم..شادی با ذوق رو به راشا گفت :سلام استــــاد..خوش اومدین..واقعا خوشحالم کردید..راشا هم که معلوم بود از حضور بی موقع شادی هول شده لبخند مصلحتی زد..--سلام..ممنونم..درضمن تولدتون هم مبارک..

از داخل جیبش یه جعبه ی کوچیک بیرون اورد وبه طرف شادی گرفت..شادی هم با ذوق فراوون جعبه رو از دست راشا گرفت و گفت :وااااای..چرا زحمت کشیدید؟..واقعا ممنونم..ولی همین که قبول کردید و به جشن تولدم اومدید برام هدیه محسوب می شد..

راشا با لبخند سرش رو کمی خم کرد :اصلا قابلتون رو نداره..لطف دارید..--با این حال مرسی....راستی امشب من به دوستم تاراجون قول دادم حسابی سوپرایزش کنم..می خوام امشب برامون هم بخونید هم بزنید..

راشا نیم نگاهی به من انداخت و رو به شادی گفت :چرا که نه؟..به افتخار شما و دوست عزیزتون حتما اینکارو می کنم..--وای مرسی..راستی شما و تاراجون همدیگه رو می شناسید؟..نگاه مشکوکی به ما انداخت که من سریع گفتم :من و ایشون همسایه ایم..راشا هم در تایید حرفم سرش رو تکون داد ..شادی با تعجب گفت :واقعا؟!..چه باحال..نمی دونستم..رو به من ادامه داد :پس حتما می دونی که استاد صدای فوق العاده ای دارن و گیتارزدنشون هم محشره.. درسته؟..با پوزخند سرمو تکون دادم و از گوشه ی چشم نگاش کردم..-اره خب..قبلا از صدا و هنرشون مستفیض شدم..ظاهرا فهمید کِی رو میگم ولی به جای اینکه اخم کنه بلند خندید..مرض..کجای حرفم خنده داشت؟!..با لبخند رو به شادی گفت :الان تازه رسیدم..اگر اجازه بدی برای بعد..--اوکی..ولی برای رقص که اماده اید مگه نه؟..راشا با شیطنت به من نگاه کرد ودستاشو به هم مالید :اون که بلــــه..کیه که برای رقص حاضر و اماده نباشه؟..رومو ازش برگردوندم..هنوز ایستاده بود..شادی به وسط اشاره کرد و گفت :پس بفرمایید دیگه..--بدون پارتنر؟!..

داشتم به بحثشون گوش می کردم که با شنیدن این حرف ..شادی تند نگام کرد..بدون اینکه بهم فرصت هر عملی رو بده دستمو گرفت و بلندم کرد..-بفرمایید اینم همراه..تازه اشنا هم هستید دیگه چی از این بهتر؟..

مات و مبهوت داشتم به شادی نگاه می کردم..به خودم اومدم دستمو کشیدم..-ول کن دستمو..چی چی رو اشنا هستید و یالا برید وسط؟!..من نمی خوام برقصم..--چرا؟!..تو که همیشه تو مهمونیا پایه ی ثابته رقصی..کارتم که بیسته.. پس چرا معطلی؟!..

ای بابااااااا..یکی نبود به این دختره بگه شاید دلم نمی خواد..شاید دوست ندارم..شاید به خاطر این شازده پسر نمی تونم..دست بردار نبود..انگار کمر به همت بسته بود که من امشب با راشا برقصم..هرچی بهش می گفتم نمی خوام و حسش رو ندارم باز می گفت نه داری بهونه میاری..می دونستم دختره سیریشیه ولی نه تا این حد که زبون ادمیزاد هم سرش نشه..

راشا کنار ایستاده بود ودست به سینه به اصرارهای شادی و انکارهای من گوش می کرد و می خندید..چشماش برق می زد..هیچ سر در نمی اوردم..اخه چرا اینکارا رو می کرد؟!..مگه ما با هم پدرکشتگی نداشتیم؟!..پس چرا انقدر نرمال رفتار می کرد؟!..یه دادی..یه بیدادی..یه فحشی..چه می دونم کل کلی چیزی..ولی نخیر..هیچ خبری نبود..

از طرفی دی جی یه اهنگ شاد رو می زد و با جیغ و دادی که بچه ها راه انداخته بودن دلم قیلی ویلی می رفت برم وسط..حق با شادی بود من همیشه توی مهمونیا و جشنا پایه ی ثابته رقص بودم..تو خونه هم با تانیا و ترلان می رقصیدم ولی خب اینجا و بین بچه ها و این صدای بلند و تحریک کننده رقصیدن یه حُسن دیگه داشت..بالاخره کوتاه اومدم چون بدجور دلم می خواست..

بی توجه به راشا رفتم وسط..نمی خواستم با اون برقصم..والا..مگه ادم قحطه؟..اوه چه حالی می داد..بین جمعیت با حرکات هماهنگ می رقصیدم..رقصم کاملا ایرانی بود..از حرکات و حالتهای درش خوشم می اومد و بیشتر این رقص رو دوست داشتم..

فضای اطراف تاریک بود و فقط نورهای کمی که از سقف به سالن می تابید اون فضای کوچیک رو روشن کرده بود..حس کردم یکی از پشت دستشو گذاشت رو کمرم ..حتما شادی بود.. اخه یه بار تو یکی از مهمونیا همین کارو کرد که مثلا من فکر کنم پسره و حالم گرفته بشه..ولی دیگه گولشو نمی خورم..عمرا..

بدون اینکه خودمو حساس نشون بدم کمی رفتم عقب ..لوند و پر از ناز خودمو تکون می دادم..پشتم بهش بود ولی تو دلم ریسه می رفتم..شونه م رو بهش تکیه دادم و دستامو از کنار پاهاش تا پهلوهاش کشیدم..ولی لبخندم لحظه به لحظه محوتر می شد..یه بار دیگه دست کشیدم..یهو ایستادم..بدون حرکت..قلبم تو سینه فرو ریخت..وای خدا..

با تردید برگشتم و با دیدن راشا که تو بغلش بودم و به روی لباش لبخند بود جلوی چشمام تار شد..داشتم پس می افتادم که محکم منو گرفت..وای خداجون این همه مدت داشتم تو بغل این ناز وکرشمه می اومدم؟!..خاک تو سرم که ابروم رفت..الان حتما پیش خودش میگه دختره این همه ناز کرد تهش از خداش بود بیاد تو بغلم..

بدنم یخ بسته بود..از اینکه در موردم فکرای ناجور بکنه به هیچ عنوان خوشم نمی اومد..نه اون و نه هیچ کس دیگه..

سرمو خم کرده بودم..موهام ریخته بود تو صورتم واسه ی همین صورتشو نمی دیدم..ولی متوجه حلقه ی محکم دستاش که به دور کمرم بود شدم..

خواستم خودمو بکشم عقب که شروع کرد به رقصیدن..اهنگ تند بود ..بدون اینکه بفهمم داره چی میشه و چه اتفاقی میافته توی دستاش چون عروسکی در حال رقص بودم..

با ریتم و منظم من رو می چرخوند..باورم نمی شد انقدر حرکاتش نرم و زیبا بود که به کل یادم رفت تا چند لحظه پیش به خاطر اغوشش داشتم غش می کردم..

ناخداگاه روی لبام لبخند نشست..ولی خیلی زود قورتش دادم..وای خدا رقصش عالی بود..خودمو رها کرده بودم تو دستاش و اون هدایتم می کرد..اطرافیان کمی کنار کشیده بودن و به ما نگاه می کردن..نوک انگشت دستم رو گرفت .. منو یه دور کامل چرخوند و با هر چرخش من اون هم می رفت عقب و باز می اومد سمتم..

دستشو دورم حلقه کرد و وبا اون دستش دستامو بالا گرفت ..کمی منو به جلو خم کرد اینبار خودش چرخید و رو به روم قرار گرفت..حالا من هم باهاش می رقصیدم..تا حالا از اینجور رقصا نکرده بودم..برام جدید و در عین حال جذاب بود..توی چشمای هم خیره شده بودیم ومی رقصیدیم..دستشو پشتم گرفت وبا ریتم پایانی اهنگ چرخید ودر اخر من رو روی دستش خم کرد..چشم تو چشم هم بودیم..حتی پلک نمی زدیم..هر دو نفس نفس می زدیم ..نفس های گرمش پوست صورتم رو نوازش می داد..بوی ادکلنش مست کننده بود..ولی این وضعیت زیاد طول نکشید..با شنیدن صدای دست مهمانها هر دو متوجه موقعیتمون شدیم و رو در روی هم ایستادیم..

صدای دی جی توی سالن پیچید :تشکر ویژه می کنم از دوستان گلمون که با رقص بی نهایت زیباشون امشب رو برای شادی جان یک شب خاطره انگیز رقم زدند..ما هم بی اندازه لذت بریدم..کارتون محشر بود دوستان..

همگی سوت زدن وهورا کشیدن..به خاطر تحرُکه زیاد و از روی هیجان سرخ شده بودم..راشا دستمو گرفت ..با تعجب نگاش کردم..جلوی همه دستمو بالا اورد و به پشتش بوسه زد..دهنم باز مونده بود..این دیگه چه کاری بود؟!..به روم لبخند پاشید..ولی من ناخداگاه اخم کردم..دستمو ول کرد..رومو برگردوندم رفتم سرجام نشستم..

دی جی شروع کرد به خوندن..راشا چند قدم به طرفم اومد و نگام کرد ولی جلوتر نیومد..با اخم سرمو انداختم پایین..دوست نداشتم فکر کنه که حالا چون باهاش رقصیدم از خدامه که بیاد طرفم و حتی انقدر پیشروی بکنه که بخواد دستمو ببوسه..

داشتم اطراف رو نگاه می کردم که چشمم به پریا افتاد..اوه اوه چشماش سرخ شده بود و لباشو با حرص روی هم فشار می داد..از جاش بلند شد و رفت اونطرف..پوزخند زدم و رومو برگردوندم..

قرعه به نام سه نفر9

قرعه به نام سه نفر9

"تانیا"

زیر بالکن وایسادیم..اون دوتا هم با نیش باز زل زده بودن به ما..
از پله ها پایین اومدن و درهمون حال راشا گفت :به به..همسایه های عزیز..خوش اومدید..بفرمایید تو دم در بده..

رایان نگاهی به اطراف انداخت و با پوزخند گفت :یادم نمیاد ما رو دیوار در کار گذاشته باشیم..
زل زد به ما و گفت :کی شماها رو راه داده تو؟!..

با اخم بی توجه به حرفش گفتم :مهم نیست و لازم هم نیست بدونید..سر وصداتون بیش از حده..اگر فراموش کردید بهتره یادتون بندازم ما هم داریم درست کنار ویلای شما زندگی می کنیم..

صدایی جدی از پشت سر پسرا گفت :نه یادمون نرفته..
نگاهش کردم..خود عوضیش بود..رادوین..از فکر اینکه این اشغال اون شب باعث ترس و وحشتم شده بود خونم به جوش می اومد..به طوری که دلم می خواست با ناخنام ریز ریزش کنم..

جلومون ایستاد..رو به راشا گفت :بچه ها صدات می کنن..
راشا:واسه چی؟!..
شونه ش رو بالا انداخت و زل زد به من:میگن بازم براشون بزنی وبخونی..
راشا پوفی کرد وکلافه گفت :ای بابا تا الان 3 بار زدم بسه دیگه..گفتم می ترکونم ولی مهمونی رو گفتم نه خودمو..
رایان زد به بازوش :برو دیگه چقدر غر می زنی..

راشا نگاه کوتاهی بهمون انداخت.. بدون هیچ حرفی برگشت و با قدم های بلند رفت تو ویلا..ما سه نفر هنوز با اخم نگاشون می کردیم..ولی اون دوتا عین خیالشون هم نبود..

ترلان انگشتش رو به طرف دوتاشون نشونه گرفت و گفت :تازه 1 هفته از مرگ عمه ی ما گذشته..اگر شعور داشته باشید اینکارو نمی کنید..شاید تا الان اینو نمی دونستید ولی حالا که می دونید بساتتون رو جمع کنید..

سرمو به نشونه ی تایید حرف ترلان تکون دادم و نگاشون کردم..
رایان ابروشو انداخت بالا و با غرور گفت:تسلیت می گیم ولی مرگ عمه ی شما به ما چه ربطی داره؟!..فقط بر حسب همسایه بودن می تونیم بگیم خدا رحمتش کنه..ولی اینکه به خاطر شماها از مهمونی و شادی خودمون بگذریم..هیچ رقمه روش حساب نکنید..

داغ کرده بودم..اخه ادم هم انقدر پررو؟..معلوم بود از قصد می خوان حرص ما رو در بیارن..
لحنم نشون می داد که دارم حرص می خورم و کنترلش هم دستم نبود :واقعا که قد یه نخود فهم و شعور ندارید..ما همسایه هاتونیم و باید بهمون احترام بذارید..مخصوصا توی این شرایط..

رادوین پوزخند زد و گفت :هه..کدوم شرایط؟!..
تیز نگاش کردم..چند لحظه تو چشمای هم زل زدیم..من با اخم و اون با غرور..نمی دونم تو نگام چی دید که پوزخندش اروم اروم محو شد..

رومو برگردوندم..لامصب عجب چشایی داره..آبی..فوق العاده بود..به راحتی می تونست دخترا رو با همین چشماش جذب کنه..
منکر قد و هیکل وچهره ی بیستش نمیشم ولی من ازش متنفر بودم و اینو همه جوره نشون می دادم..چه با کلام و چه بی کلام..

سکوت بینمون رو صدای گیتاری که از داخل ویلا می اومد شکست..خیلی زیبا و دلنشین می زد..یعنی کار کی بود؟!..
یادم افتاد که رادوین رو به راشا گفته بود " بچه ها دارن صدات می کنن..میگن بازم براشون بزنی وبخونی "..پس صدای راشا بود؟!..
خداییش خوب می زد..انقدر قشنگ که هر سه تامون مبهوت سر جامون وایساده بودیم..

همه ی اونایی که تو حیاط وایساده بودن یکی یکی وارد ویلا شدن..فقط مونده بودیم ما 5 نفر..که رادوین و رایان بدون اینکه نگامون کنن رفتن رو بالکن و تو درگاه پشت به ما ایستادن..داشتن داخل رو نگاه می کردن..

صدای راشا که به زیبایی گیتار می زد رو می شنیدیم..صداش گیرایی خاصی داشت..
تارا :ما اومدیم اینجا چکار؟!..
ترلان نگاهش کرد :خب اولش اعتراض کنیم بعدش هم نقشمون رو اجرا کنیم..
در جوابش گفتم : پس چرا وایسادیم به صدای این یارو گوش می دیدم؟!..

تارا تک سرفه ای کرد و همونطور که به ویلا خیره شده بود گفت :من میگم بذارید خوندنش تموم بشه بعد وارد عمل بشیم..
نگام کرد..بهش چشم غره رفتم:مگه نگفتم عمه تازه فوت شده حق ندارید تو مهمونیشون شرکت کنید؟!..
ترلان به جای تارا جواب داد :ما چه کار به مهمونیشون داریم؟!..اینجا وایسادیم داریم گوش می کنیم..دیگه جلوی گوشامون رو که نمی تونیم بگیریم..تو خونه هم باشیم صداش میاد..
تارا نُچی کرد وگفت :جونه تارا گیر نده تانیا..ما که کاری نمی کنیم فقط داریم گوش می دیدم..

مجبورا کوتاه اومدم..بهشون گیر نمی دادم ولی خب دوست داشتم یه جوری اعتراض کنم که اینجا نایستیم و خودمون رو مشتاق صدای شازده نشون بدیم..همینجوری روشون زیاد بود وای به حال اینکه یه نمه توجه هم بهشون بشه دیگه واویلا..

کنار دیوار ایستادیم ..نگاهمون رو به همه طرف می چرخوندیم الی ویلا..مثلا برامون مهم نبود ولی در حقیقت داشتیم به صدای گیتار وترانه ای که راشا می خوند گوش می کردیم..

مجبور بودیم ..چون اون دوتا نره غول که اون بالا وایساده بودن و انگار نه انگار.. ولی خب بذار دامبول و دیمبول شون تموم بشه به حسابشون می رسم..

هه..بهشون میگیم عمه مون مرده میگن به ما چه..عوضیا..یه به ما چه ای نشونتون بدم کِیف کنید..

صداش قطع شد ولی صدای فریاد اعتراض امیز مهمونا بلند شد که ازش می خواستن بازم بخونه..
خواستیم بریم جلو که دیدم باز صدای گیتارش بلند شد..

ترلان :ای بابااااااا..انگار دست بردار نیستن..نکنه تا صبح می خوان بزنن و بخونن؟!..
تارا مثلا اروم زیر گوش ترلان گفت:حالا بی خیال شو تا صدای تانیا رو در نیاوردی..بذار گوش کنیم ببینیم چی می خونه..انگار اومدیم کنسرت مفتی..

ترلان خندید..منم که شنیده بودم چپ چپ به تارا نگاه کردم که تند سرشو برگردوند..ناخداگاه لبخند زدم و منم از روی اجبار گوش کردم..

صداش انصافا عالی بود..از اون بهتر گیتار زدنش بود..ولی همه شون بخوره تو سرشون که ادم نیستن..
داشت اهنگ " شیفته از سعید اسایش" رو می خوند..شاد و جذاب بود..

با کمال تعجب دیدیم اومد تو بالکن و لب پله نشست..همونطورکه گیتار تو دستاش بود می زد و می خوند..بشمار سه جمعیت دروش جمع شدند..هر کدوم یه سمت نشستند..

به راحتی می دیدیمش که روی اولین پله نشسته بود و با صدای فوق العاده جذابی می خوند..ژست خاصی گرفته بود و تماما سرش پایین بود..مهمونا هم هماهنگ با صداش دست می زدند..

*چه حس خوبیه وقتی*
*دست هات تو دستامه*
*اونقدر تو خوبی عزیزم*
*هر جا هستی جامه*
*گم میشم توی خیالت*
*تا با تو پیدا شم*
*میخوام تا آخر دنیا*
*هر جا باشی باشم*
*دلم میره برات*
*نگو که دیره برات*
*دلی تو سینمه*
*که درگیره برات*
*خوبه حالم با تو*
*خوش به حالم با تو*
*زندگی میکنم
*تو خیالم با تو*
*خیلی نازی ۲))*
*نده منو دیگه نازی بازی*


به تارا و ترلان نگاه کردم..مبهوتش شده بودن..مخصوصا تارا..همیشه عاشق موسیقی و اهنگ بود..ولی عشقش به حیوونای عزیزش باعث شده بود دنبالش رو نگیره و به همین علاقه ی خشک و خالی بسنده کنه..

راشا سرش رو بلند کرد و نگاه خیره ش رو به ما دوخت ..نگاهش از روی من و ترلان رد شد..و زل زد به تارا..
نگاهم بین هر دوتاشون در رفت وامد بود..تارا هیچ عکس العملی نشون نمی داد..فقط نگاه می کرد..ولی راشا همراه اینکه می خوند و گیتار می زد لبخند جذابی هم به روی لباش داشت..

 

*نمیتونم از تو دیگه*
*چشم بردارم*
*دست خودم نیست خوب*
* خیلی دوست دارم*
*یه جوری میخوامت *
*که همه کور میشن*
*به من و عشق تو*
* همه مشکوک میشن*
*خیلی نازی، خیلی نازی*
*نده منو دیگه نازی بازی*


داشت با چشماش تارا رو درسته قورت می داد..عجب عوضی بودا..
دیدم تارا عین خیالش نیست تند بازوش رو گرفتم کشیدمش سمت خودم..بیچاره کُپ کرده بود..

تارا معترضانه گفت :چته؟!..تو حس بودما..خیلی باحال می خونه لامصب..
تکونش دادم و زیر لب گفتم :حرف نباشه..مگه ندیدی چطور با چشماش داشت می خوردت؟..تو هم که انگار نه انگار..

تارا نگاهش کرد :نه بابا..متوجه نشدم..گفتم که تو حس بودم نفهمیدم..
ترلان با لبخند گفت :همچین زل زده بودی بهش که اونم تند تند لبخند تحویلت می داد..لابد پیش خودش فکرکرده دخترِ از خداش بود..

تارا اخم کرد وبا حرص گفت :غلط کرده اگر همچین فکری کرده..خوب منکر اینکه خوب می خونه نمیشم ولی چشاشو در میارم اگه بخواد هیزبازی در بیاره..

نگاهی بهشون انداختم..دیگه نمی زد و اطرافیان براش دست می زدند..کم کم جمعیت پراکنده شدن و یه عده رفتن تو..یه عده هم بیرون موندن..

راشا تنها داشت به گیتارش ور می رفت..رادوین هم به ستون تکیه داده بود و اینورو نگاه می کرد..رایان هم یه دختر قد بلند با موهای بلوند و لباس فوق العاده باز کنارش ایستاده بود و دستشو دور بازوی اون حلقه کرده بود..

طولی نگذشت که یه دخترسریع از بین جمعیت رد شد و به طرف راشا رفت..درست کنارش نشست و از اون فاصله نمی شنیدم چی میگن..
موهای مشکی بلند که دورش ریخته بود.. ولی لباسش باز نبود..یه شلوار جین مشکی ویه بلوز استین کوتاه سفید..
فقط رادوین تنها ایستاده بود..هه..حتما دوست دختراشونن..پس چرا سر این یکی بی کلاه مونده؟!..

رو به تارا و ترلان که همونطور به پسرا خیره شده بودن گفتم :به چی نگاه می کنید؟..نقشه مون رو یادتون رفته؟..دیگه وقتشه..

تارا سرشو تکون داد وگفت :پس من رفتم..
تند از کنارمون رد شد..ترلان نگام کرد :بریم؟..
به پسرا نگاه کردم :بریم..

هر دو به طرف ویلای خودمون حرکت کردیم..می تونستم ندیده حدس بزنم که چقدر تعجب کردن..حتما پیش خودشون فکر می کردن که الان میریم پیششون و باز اعتراض می کنیم..
هه..از اون بدتر انتظارشون رو می کشه..

" تارا "

از همون راهی که اومده بودیم تو ویلای پسرا برگشتم رفتم قسمت خودمون..انقدر هیجان زده بودم که حد نداشت..

سریع رفتم تو ویلا و بدون اینکه زمان رو از دست بدم رفتم تو اتاقم..پشتمو به در تکیه دادم..نفس نفس می زدم..یه نفس عمیق کشیدم و به اطراف اتاقم نگاه کردم..
با شیطنت لبخند زدم..وای که چقدر بخندیم امشـــب..

یک راست رفتم سر وقت دستکشای مخصوصم..دستم کردم و با احتیاط افتاب که همون افتاب پرست بزرگ و خوشگلم بود رو از تو اکواریومش اوردم بیرون..

مثل همیشه اروم بود..البته این ارامشش فقط در مقابل من بود وگرنه خدا اون روز رو نیاره که یه ادم غریبه بهش نزدیک بشه..وحشیانه بهش حمله می کرد..
خودم اینطور خواسته بودم..چون خیلیا بودن که با حیوونای من مخالفت می کردن و در اینصورت کسی نمی تونست نزدیکشون بشه..

گذاشتمش زیر تخت..جوری که تا حس کرد غریبه تو اتاقه بیاد بیرون ولی کسی متوجهش نشه..

بعد از اون رفتم سر وقت پولکی..وای خیلی ناز دور خودش چنبره زده بود ..نه بزرگ بود و نه ترسناک ولی نمی دونم چرا تانیا و ترلان بیخودی از این بیچاره می ترسیدن..اخه ازاری نداشت..

اول دمشو گرفتم بعد هم پشت گردنشو..چون قبلا اموزش دیده بودم و می دونستم نسبت به حیوونای مختلف باید چطور رفتار کنم و توی این یه مورد مشکلی نداشتم..

حالا دنبال جا میگشتم که مخفیش کنم..اخه ممکن بود بخزه و بیاد بیرون ومن فعلا اینو نمی خواستم..
بنابرین گذاشتمش زیر بالشت و دورش رو با پتو پوشوندم البته یه جاییش رو باز گذاشتم تا به موقع بیاد بیرون..

تمام مدت لبخند شیطانیم رو به لب داشتم..
در قفس موش موشک رو هم باز کردم..یه موش ازمایشگاهی سفید و خوشگل که نونو دشمن خونیش بود..
همیشه دور و بر قفسش می پلکید ولی از ترس من کاری نمی کرد..امشب هم باید نونو رو تو اتاق ترلان مخفی می کردم در غیر اینصورت موش موشک رو زنده نمی ذاشت..

اوردمش بیرون و فرستادمش گوشه ی اتاق....چون پرده ها بلند بود رفت پشتشون ..بهتر از این نمی شد..یه اتاق پر از جک و جونورای درشت و باحال..حالا چی می طلبه؟..سه تا پسر مزاحم و پر دردسر تا اینجوری ادب بشن که دفعه ی بعد یادشون بمونه خانما هم می تونن هر کاری بکنن..فقط اگر بخوان که وقتی هم بخوان دیگه مردا که هیچ دنیا هم جلودارشون نیست..

بعد از اینکه پنجره رو چک کردم و از قفل بودنش مطمئن شدم از اتاقم اومدم بیرون..جلوی در ایستادم که دیدم ترلان و تانیا هم سر و کله شون پیدا شد..

تانیا با لبخند گفت :چی شد؟..همه چی حله؟..
با اطمینان لبخند زدم :شک نکن..چه شبی بشه امشـــــب..کرکره خنده ست به خدا..

ترلان هم خندید وگفت :وای اره..راستی بچه ها گوشه ی اتاق تارا دوربین کار گذاشتم ..کنترلش اینجا پیش خودمونه..همین که رفتن تو ازشون فیلم می گیریم..بعد می تونیم با این فیلم حالشون رو حسابی بگیریم..چطوره؟..

با ذوق گفتم :ایول داری ابجی ترلان..وای چرا به فکر خودم نرسید..ایده ت حرف نداره..
رو به تانیا گفتم :خب کی نقشه رو اجرا کنیم؟..

تانیا به ساعت موچیش نگاه کرد :باید صبر کنیم مهموناشون برن..الان ساعت 1 نصف شبه..دیگه کم کم باید زحمتو کم کنن..

با لبخند و نگاه شیطنت امیز گفتم : و اونوقته که من وارد عمل میشم و ..
هر سه با هم گفتیم :خلااااااص..

خندیدیم..هر سه هیجان زده بودیم و بی صبرانه منتظر اجرای نقشمون..

**************************
فصل سیزدهم


هانی فشار کمی به بازوی رایان اورد وبا عشوه گفت :عزیزم بهتر نیست بریم تو؟..درضمن امشب زیاد تحویلم نگرفتی..
پشت چشم نازک کرد و با ناز سرش رو برگردوند..
منتظر نازکشیدن رایان بود که بر خلاف تصورش رایان گفت :همینجا خوبه..تو که از سر شب همه ش پیش منی .. همه جوره ام تحویلت گرفتم..پس دیگه چی میگی؟..

هانی با تعجب به او نگاه کرد..ولی رایان کاملا خونسرد بود..رادوین که به ستون تکیه داده بود رفت داخل ..

پریا یکی از شاگردان راشا بود چه توی اموزشگاه و چه خارج از اونجا همیشه چشمش دنبال راشا بود..
به عقیده ی خودش تنها به خاطر او مایل بود که گیتار زدن را یاد بگیرد..قبلا صدای راشا را درمهمانی که میزبان ان دوست نزدیکش بود شنیده بود .. از همانجا شیفته ی او شده بود و به بهانه ی یادگیری گیتار در همان اموزشگاهی که راشا تدریس می کرد ثبت نام کرده بود..

روز به روز بیشترخود را به راشا نزدیک می کرد ولی راشا تنها او را به چشم یکی از شاگردانش می دید..در صورتی که پریا اینطور فکر نمی کرد..

پدرش تاجر فرش بود و پریا هم تک فرزند ان خانواده..دختری با چشمان عسلی..پوست سفید و گونه های برجسته..بینی کوچک ..صورت نسبتا زیبایی داشت ولی رویایی نبود..بیشتر بانمک بود ..

راشا تو محیط کارش کاملا جدی بود..با کمتر کسی شوخی می کرد به طوری که شاگردانش او را کوه غرور می نامیدند..

در حقیقت راشا انقدر اهل غرور نبود که به او چنین لقبی داده شود ولی عقیده داشت که تو محیط کار نباید بیش از حد با شاگرد واطرافیان اُنس گرفت..تا همینطور احترام ها حفظ شود..

و پریا نسبت به بقیه پا فراتر گذاشته بود و وقتی از مهمانی او مطلع شده بود گیتار را بهانه قرار داد..کوک گیتارش مشکل پیدا کرده بود که به همان بهانه ادرس ویلای انها را از راشا گرفته بود..

می توانست داخل اموزشگاه این مشکل را برطرف کند ولی اصرار داشت که این موضوع برایش مهم است و باید هرچه زودتر رفع شود وبه ناچار راشا قبول کرده بود..

از طرفی از بین شاگردانش بیشتر با پریا هم صحبت می شد که ان هم به خاطر اخلاقِ راحت و خودمانی پریا بود..
***********************
هانی نگاهی به ویلای دخترا انداخت و گفت :اونجا کی زندگی می کنه؟!..
رایان مسیر نگاه او را دنبال کرد وبا اخم جواب داد :همسایه هامون..
هانی پوزخند زد :خب اینکه معلومه..تو یه ویلا هستید؟..چند نفرن؟..
--نه..می بینی که ویلاهامون جداست..3 نفر..

بیش از ان ادامه نداد..
اینبار پرسید :اون سه تا دختری که اون گوشه ایستاده بودن..همونایی که تیپشون مشکی بود..کی بودن؟!..اخه تمام وقت با اخم نگاتون می کردن..بعد هم یهو غیبشون زد..

رایان با لبخند گفت :حواست به همه جا هستا..نمی دونم..لابد از مهمونا بودن..
بعد از ان برای اینکه هانی بیشتر از ان بحث را ادامه ندهد به طرف ویلا حرکت کرد:من میرم تو..خواستی بیا..
هانی با لبخند بازویش را گرفت :من که از اول گفتم بریم تو..
*******************
پریا رو به راشا گفت :می تونم راشا صداتون کنم؟!..اینکه هی صداتون کنم اقای بزرگوار برام سخته..اینجوری راحت ترم..مشکلی نیست؟!..

راشا با لبخند سرش را تکان داد..همانطور که به گیتار پریا ور می رفت تا عیب وایرادش را برطرف کند گفت :نه..راحت باش..

پریا لبخند زد و به راشا خیره شد:خیلی خوب گیتار می زنی..صدات هم معرکه ست..قبلا توی اموزشگاه گیتار زدنتون رو دیده بودم ولی تا حالا ندیده بودم بخونید..می تونم بگم محشره..

راشا نگاهش کرد..پریا چشمان جذابی داشت..
--ممنون..اونقدرا هم تعریفی نیست..ولی خب..از بچگی هم به موسیقی علاقه داشتم و هم خوانندگی..اولی رو ادامه دادم چون شدت علاقه م نسبت بهش بیشتر بود..
پریا با لحن خاصی گفت :خوش به حالشون..
راشا با تعجب نگاهش کرد :چی؟!..
--ه..هیچی..خب دیگه به چی علاقه دارید؟..یا بهتره بگم به کی؟!..

اخم کمرنگی روی پیشانی راشا نشست..سرش را برگرداند..
پریا که حس کرده بود بیش از حد پیش رفته است من من کنان گفت :وای ببخشید..قصد فضولی نداشتم..شرمنده اگر ناراحتتون کردم..
اخم هایش باز شد و سرش را تکان داد :مهم نیست..گیتارت دیگه مشکلی نداره..همه چیزش رو چک کردم..

گیتار رو به طرف او گرفت..پریا با لبخند دستش رو دراز کرد و دقیقا دستش را همانجایی گذاشت که دستان راشا گیتار را گرفته بود..
با این حرکت انگشتان کشیده ش درست روی دست راشا قرار گرفت..
راشا نگاه تندی به او انداخت ولی پریا خود را بی خیال و خونسرد نشان داد..
راشا گیتار را رها کرد و از جایش بلند شد..پشت به پریا به طرف ویلا قدم برداشت که با شنیدن صدای پریا در جایش ایستاد..
--استاد..یعنی..راشا..

راشا ارام برگشت..هنوز هم اخم به چهره داشت..با لحنی سرد و جدی گفت :خانم صمدی بهتره همون استاد صدام کنید..در اینصورت من راحت ترم..
روی بالکن ایستاد ..به طرف پریا برگشت..همانطور ایستاده بود و به راشا نگاه می کرد..

راشا: دیگه خیلی دیروقته.......کلبه رمان........... اگر ماشین نیاوردید زنگ می زنم اژانس..چطور تا این موقع بیرون هستید و خانواده تون نگران نشدند؟..
پریا بدون اینکه خود را ناراحت نشان دهد با لبخند گفت :دَدی و مامی عادت کردن..من بیشترمواقع تو مهمونی های دوستام شرکت می کنم..اونا هم به خاطر اینکه راحت باشم واسه م ماشین گرفتن..برای همین مشکلی ندارم..

لبخند کجی روی لبان راشا نشست..با لحنی که درش تمسخر موج می زد گفت :چه جالب..خانواده ی روشنفکری دارید..
به ماشین پریا اشاره کرد وادامه داد :و همینطور دست و دلباز ..که چقدر هم به فکر دخترخانمشون هستند..این یعنی اخره مسئولیت..افرین..

پریا که متوجه لحن پر از تمسخر راشا شده بود لبخندش محو شد..
راشا :پس حالا که ماشین دارید و می دونید مشکلی نیست بهتره هر چه زدتر برگردید خونه..خدایی نکرده خانواده دلواپس می شن و این خوب نیست..شب خوش..

سرش را کمی تکان داد و بعد از ان وارد ویلا شد..
پریا دستانش را مشت کرد و با عصبانیت دور خودش چرخید..
دوست داشت یک جوری حرصش را خالی کند..

به طرف بوته های کنار دیوار رفت و با حرص به ان لگد زد ..گل هایش را چید و لگدمال کرد..

زیر لب با خشم گفت :مرتیکه ی نفهم..از خدات باشه که با من حرف می زنی..فکرکردی کی هستی؟..

با شنیدن صدای ظریف دختری با تعجب برگشت..اونطرف توریِ فلزی دختری با چشمان مشکی براق با خشم به پریا زل زده بود..

تارا با عصبانیت دستش را به کمرش زد و گفت :اوهوی..مگه ماله باباته که اینجوری بهش لگد می زنی؟..

پریا که از دست راشا عصبانی بود و حرف تارا بهانه ای برایش شده بود تا حرصش را جایی و بر سر کسی خالی کند تقریبا داد زد :به تو چه ؟..اگه ماله بابای من نیست واسه بابای تو هم نیست..هر کار دلم بخواد می کنم..گرفتی؟..

تارا گارد گرفت :خفه شو دختره ی فضول..عجب رویی داری تو..معلومه که ماله بابای منه..

پریا که تعجب کرده بود ولی هنوز هم خشمگین بود داد زد :اصلا تو کی باشی؟..اینجا چی می خوای؟..
تارا دستش را تو هوا تکان داد :به تو ربطی نداره..این منم که باید بپرسم کی هستی و اینجا چه غلطی می کنی؟..اصلا با اجازه ی کی به اموال شخصی ما خسارت می زنی؟..

پریا پوزخند زد و گفت :اموال شخصی ما؟!..برو بابا تو هم..من..
راشا :اونجا چه خبره؟!..

پریا برگشت و با دیدن راشا صاف ایستاد..تارا بیشتر اخم کرد ولی با یاداوری نقشه ای که کشیده بودند اخم هایش باز شد ..

راشا کنار پریا ایستاد ..بی توجه به او رو به تارا گفت :چیزی شده؟!..
تارا دست به سینه نگاهی به پریا انداخت و گفت :از ایشون بپرسید ..

راشا پرسشگرانه به پریا خیره شد..ولی پریا حرفی نزد و تماما تو چشمای راشا زل زده بود..
تارا به بوته اشاره کرد وگفت :نگاه کنید..خودتون می فهمید..

راشا به بوته ای که کنارش بود نگاه کرد..گل هایش کنده و روی زمین له شده بودند..چند تا از شاخه هایش هم شکسته بود..
اخم کرد..سرش را بلند کرد وبه پریا نگاه کرد..
پریا که به لکنت افتاده بود با انگشت به تارا اشاره کرد :اصلا ایشون کی هستن؟..که اینطور با من حرف می زنن؟..درضمن من با این بوته کاری نداشتم..اصلا بهش دست هم نزدم..

تارا دستش را جلوی دهانش گرفت و با چشمانی گرد شده گفت :اِِِِِِ..عجب رویی داری ..د اخه اگرمن سر نرسیده بودم که کل ویلا رو نابود می کردی..
رو به راشا ادامه داد :همچین با حرص بهش لگد می زد که تابلو بود دلش از یه جا پره..
رو به پریا گفت :قبلا هم بهت گفتم من کی هستم..پس لازم به بازگو کردنش نیست..

با مسخرگی به پریا اشاره کرد رو به راشا گفت :از مهموناتون هستن دیگه؟..کاملا مشخصه..
پوزخند زد و برگشت..تا وقتی وارد ویلا شود راشا با چشم دنبالش کرد..

پریا که نگاه خیره ی راشا را روی تارا دید با اخم گفت :اون داشت دروغ می گفت..اصلا من..
راشا نگاهش کرد..سرد گفت :بسه..مهم نیست کی راست میگه کی دروغ..یه بوته هم ارزش اینو نداره بخوام اینجا وایسم و جر وبحث کنم..شب خوش..

بدون انکه به پریا اجازه ی حرف زدن بدهد از انجا دور شد..
پریا نگاه تندی به ویلای دخترا انداخت .. بعد از ان هم سوار ماشینش شد و از ویلا خارج شد..

***********************
"راشا"

با خستگی خودمو رو کاناپه پرت کردم..ساعت 2 بود و همه ی مهمونا رفته بودن..خیلی خسته بودم..چشمام باز نمی شد..
رادوین خمیازه کشید و رایان هم این موقع شب سیب گاز می زد..
هر سه سکوت کرده بودیم که..
-- کمک..یکی بیاد کمک کنه..

چشمام تا اخرین حد باز شد..یه بار دیگه گوش کردم..یه دختر کمک می خواست..به رادوین و رایان نگاه کردم تا ببینم اونا هم شنیدن یا نه؟..
وقتی نگاه پر از تعجبشون رودیدم از جا بلند شدم..اونا هم ایستادن..

رایان:شماها هم شنیدید؟..انگار یکی کمک می خواد..
رادوین جلو افتاد ما هم پشت سرش..از در رفتیم بیرون..تانیا و ترلان مضطرب توی حیاط ایستاده بودن ..

در خروجی باغ از دو سمت باز می شد..هم سمت دخترا و هم سمت ما..یعنی درکل از دو در تشکیل شده بود..برای همین خروجمون راحت تر می شد بدون اینکه دخالتی تو حریم هم داشته باشیم..

از در رفتیم بیرون و جلوی درشون ایستادیم..همین که خواستیم در بزنیم باز شد..
رفتیم تو..هر سه به طرفشون می دویدیم..خب سه تا دختر تنها بودن و این موقع شب داد می زدن و کمک می خواستن..هر کس دیگه ای هم بود نگران می شد..

تانیا جلو اومد و با نگرانی گفت :تارا خواهرم..کمکش کنید..غش کرده..
سریع گفتم :چی شده؟..الان کجاست؟..
ترلان رو به ما گفت :همراه من بیاید بهتون میگم..

دنبالش رفتیم..استرس دخترا روی ما هم تاثیر گذاشته بود..
ترلان جلوتر رفت و به یکی از اتاقا اشاره کرد..تعجب کرده بودم که اگر حالش بد شده زنگ می زدن اورژانس دیگه چرا ما رو صدا زدن؟..ولی خب شاید هم از ترس و اضطراب زیاد اینکارو کردن..به هرحال زیاد بهش فکر نکردم و هر سه رفتیم تو..
ولی کسی تو اتاق نبود..تا به خودمون بیایم در اتاق بسته و از بیرون قفل شد..

رادوین به در زد و بلند گفت :چرا درو قفل کردید؟!..اینجا که کسی نیست؟!..
صدای قهقهه شون رو شنیدیم:چرا اتفاقا..بگردید شاید باشه..

اینبار رایان با عصبانیت به در کوبید :چی میگید شماها؟..این چه کاریه؟..باز کنید درو..

جواب ندادن..خنده م گرفته بود..
نمی دونم چرا من عصبانی نبودم..نه حرصم گرفته بود و نه هیچی..از اینکه می دیدم هیچ کدومشون چیزیشو نشده خوشحال بودم..
وقتی گفت تارا غش کرده نگرانی تموم وجودمو گرفت..ولی الان خیالم راحت شده بود..
******************
"رایان"


راشا می خندید با حرص گفتم :تو چرا هرهر می کنی؟..پاشو بیا درو بشکنیم..
روی تخت نشست و دستشو به پشت تکیه داد :بی خیال بابا..چرا بشکنیش؟..خب بازیشون گرفته بذار خوش باشن فکرکنن ما رو اذیت کردن..اینجا هم اتاقه دیگه..می گیریم می خوابیم..

رادوین با اخم گفت :چی میگی تو؟..اینجا اتاقه اوناست..ما هم تو خونه ی اوناییم..اینو می فهمی؟..
راشا: خودمون که نخواستیم..اونا اینطور خواستن..
-این کارشون بچه بازی بود..اخه این دیگه چه روشیه واسه اذیت کردن؟..

راشا پا روی پا انداخت و با خیال راحت رو تخت دراز کشید..یه پتو بالای تخت بود که سرشو گذاشت روی اون..
با لذت لبخند زد وچشماشو بست :وای چه نرمه..جون میده تخت تا صبح بخوابی..بی خیاله اون سه تا بشید..جا به این باحالی گیرتون اومده بگیرید بخوابید بابا..

فقط نگاش می کردم..چه راحتم خوابیده..راشا همیشه خوش خواب بود..
یه دفعه با چیزی که دیدم چشمام تا اخرین حد گرد شد و دیگه چیزی نمونده بود از کاسه بزنه بیرون..اصلا زبونم نمی چرخید چیزی بگم..

به زور گردنم رو چرخوندم و به رادوین نگاه کردم..ولی اون گوشه ی دیوار نشسته بود وسرشو به دیوار تکیه داده بود..
خواستم صداش کنم ولی زبونم بند اومده بود..

دوباره به راشا نگاه کردم ..مار خیلی اروم از کنارسرش خزید..رسید پهلوش..درست نزدیک به راشا حرکت می کرد..

با لکنت گفتم :ر..رررر...رررااااا..ررراااشش ششاااااا..راشا..
راشا چشماشو نیمه باز کرد و نگام کرد..رنگم پریده بود..وقتی نوجوون بودم یه بار مار نیشم زده بود و ازهمون موقع با دیدنش روح از تنم در می رفت..

میگن ادم مار گزیده از ریسمون سیاه و سفید هم می ترسه..حالا خوده واقعیش رو داشتم به چشم می دیدم نه ریسمون بود و نه طناب..

خواب الود گفت :چیه چرا استارت می زنی روشن نمیشی؟..ای بابا..بذار بخوابم دیگه..
به پهلو خوابید..حالا مار تو بغلش بود..یعنی انقدر خره که هنوز نفهمیده؟..

چشماش بسته بود..ولی یهو باز شد..اروم اروم گشاد شد..با تردید سرشو اورد پایین و تو بغلشو نگاه کرد..سر مار درست رو دستش بود..هیچ حرکتی نمی کرد..

تعجب کرده بودم که چطور تا الان نیشش نزده..معلوم بود اهلیه..

بشمار سه رنگ از رخ راشا پرید..مار نسبتا بزرگی بود..
پیش خودم حرکت راشا رو پیش بینی می کردم و گفتم الان اروم خودشو می کشه کنار به طوری که مار تحریک نشه ..
خوبه که حواسش هست چکار کنه..

ولی حواسم نبود راشا وقتی از چیزی وحشت کنه دیگه عقل و منطق و کلا هر چی سیستم فکری و ذهنیشه ازکار میافته و حالا با دیدن مار همین حالت بهش دست داده بود..

همچین مار رو پرتش کرد سمت منو ازجاش پرید و جیغ کشید که سرجام خشک شدم..
رفت گوشه ی دیوار سیخ وایساد..تابلو داشت می لرزید..

البته حال من بهتر از اون نبود..مخصوصا الان که یه مار هم درست جلوی پاهام افتاده بود..
ماره که از حرکت راشا ترسیده بود و میشه گفت تحریک شده بود تند تند اطراف من می خزید..دیگه چیزی نمونده بود سکته رو بزنم که با ترس پریدم رو تخت ..

رادوین سرجاش ایستاده بود..صورتش نشون نمی داد ترسیده باشه..
خدا رو شکر این توی ما شجاع بود..رفت طرف کمدی که گوشه ی اتاق بود..بازش کرد..

راشا با صدای لرزون گفت :این هی ی ی ی یولا تو اتاق چه غل ل ل لطی می کنه؟!..
-م..من چه می دونم؟!..تو بغله..ت..تو بود..
--من به روح هفتصد جد و ابادم خندیدم اینو گرفتم تو بغلم..فکرکردم پتوِ..چ..چرا مار از اب در اومد؟!..اصلا از کدوم گوری تو اتاق پیداش شد؟!..
رادوین کلافه گفت :بسه چقدر حرف می زنی ؟..یه دقیقه ساکت شو تا ببینم چکار می کنم..

هر دو سکوت کردیم ..تو کمد چیزی پیدا نکرد..به طرف صندلی چوبی که کنار در بود رفت..
مار همون اطراف واسه خودش داشت پرسه می زد..

مستقیم به طرف راشا رفت که اونم تا دید اوضاع خرابه فرار کرد اومد سمت من..حالا هردوتامون رو تخت بودیم و با ترس به مار نگاه می کردیم..
بدبختیش اینجا بود همچین موجود لطیفی هم نبود..معلوم نبود خونگیه یا نه..با یه نیشش خیلی راحت هر دو از پا در می اومدیم..شوخی شوخی با مار هم شوخی؟!..دخلمون می اومد..

رادوین پایه ی صندلی رو شکوند و به طرف مار رفت..نمی دونستم می خواد چکار کنه..بگیرش یا بکشش؟!..

یه دفعه یکی زد به در و داد زد :هی یارو دستت به مار من بخوره تیکه بزرگت گوشته..چکارش داری؟..
هر سه با تعجب به درنگاه کردیم..ماره اینا بود؟..اوه اوه..از کجا فهمیدن رادوین می خواد مار و بگیره؟..لابد از پنجره ما رو زیر نظر دارن..

راشا داد زد : مار توِِ؟..خب بیا بگیرش..
از پشت در گفت :از تو پنجره بفرستش تو باغ..این در باز بشو نیست..
رادوین:اگه مارتو می خوای درو باز کن..وگرنه می کشمش..
--اینکارو نمی کنی..
اینبار من گفتم :چرا اتفاقا..اگر اون نکرد من می کنم..
راشا زد به بازوم و خندید :دقت کن جمله بندیت مورد داشت..
خندیدم..دیگه صدایی نیومد..

رادوین رو به ما گفت:مارِ اهلیه..وقتی سه تا دختر ازش نمی ترسن شماها خجالت نمی کشید که رفتید اون بالا جیغ جیغ می کنید؟!..

به مار نگاه کردم..رفته بود زیر کمد..اومدم پایین..رو صندلی که پشت میز کامپیوتر بود نشستم..راشا هم لبه تخت نشست..پاهاشو روی زمین گذاشت..

راشا:خب خداییش ترس نداشت؟..یه مار به اون بزرگی که معلوم نیست از کدوم نژاد درد بی دوا درمون گرفته ای هست راست راست داره جلوی چشمام می خزه بعد توقع داری برم جلو نازش کنم بگم چطوری کوچولو..اون هم یه نیش ناقابل مهمونم می کنه که تا عمر دارم یادم بمونه مار هم حیوونه و زبون نفهمه عینهو خر..

به حرفاش می خندیدم..رادوین هم با لبخند سرشو تکون می داد..
راشا روی زمین دراز کشید و گفت :من که جرات نمی کنم دیگه رو تخت بخوابم..می ترسم اینباراز زیر متکا اژدها بیاد بیرون..

دستشو گذاشت زیر سرشو چشماشو بست..
-چقدر تو خوش خوابی..اصلا خوابت می بره؟..
با چشم بسته گفت :اره..چرا نبره؟..بشین تماشا کن ببین تا کجاها می بره..

داشتم رو میز کامپیوتر رو نگاه می کردم..کامپیوتری روش نبود فقط میز وصندلیش بود..
رادوین هم به دیوار تکیه داده بود..

"راشا"

چشمامو بسته بودم و کم کم داشت خوابم می برد که حس کردم یه چیزی کنارم داره وول می خوره..با ترس چشمامو بازکردم..فکرکردم باز ماره..

همچین از جام پریدم که کنترلمو از دست دادم و پام لیز خورد..دستمو به زمین زدم که سقوط نکنم ولی از شانسی که داشتم دستم درست روی اون موجود بدقواره فرود اومد..یه چیزی تو مایه های مارمولک ولی خیلـــــی بزرگ تر ..

دستم که به تن وبدنش خورد دوباره داد زدم..دست خودم نبود..چندشم می شد..
همیشه از حیوونا متنفر بودم..این دو موردی هم که امشب دیده بودم از همون گروهی بودن که بیش از حد ازشون نفرت داشتم و بدتر ازشون می ترسیدم..

دستمو برداشتم که به طرفم حرکت کرد.. خودمو رو زمین کشیدم ..پشتم خورد به یه نفر برگشتم دیدم رادوینه..

به افتاب پرست نگاه کردم..رایان هم تو جاش وایساده بود..
رایان: این که افتاب پرسته..
-م..منم نگفتم مهتاب پرسته..ب..بگو اینجا چه غلطی می کنه؟!..چرا هر چی جک و جونوره امشب ریخته تو این اتاق؟!..همشون هم اول به پست من می خورن..

رادوین هلم داد جلو و از جاش بلند شد:بکش کنار خودتو..از این هیکل خجالت بکش..
--هیکل من خجالت کشیدن نداره..من از همه ی حیوونا بدم میاد..مار وافتاب پرست که صدر جدولن..

رادوین خیلی اروم رفت جلو ..افتاب پرست رو با دست برداشت و بلند ش کرد:ترس نداره..اینم اهلیه..هر چی جک و جونور اینجاست متعلق به همین سه تا دختره..
رایان پوزخند زد :هه..منو بگو..قصد کرده بودم با سوسک و مارمولک بترسونمشون ولی اینا تو خونشون مار وافتاب پرست نگه می دارن..سوسک که در برابرشون عین پروانه ست..

نگاش کردم وبا خنده گفتم :اتفاقا منم تو همین فکر بودم..ولی خب مارمولک نه فقط سوسک..اونم از یه جایی برام بگیرن بیارن وگرنه خودم عمرا برم طرفشون..

رادوین افتاب پرست رو گذاشت پشت پرده و گفت :تو با این روح لطیف و پر احساست باید دختر می شدی نه پسر..
-کار خدا بوده..شکایتی ندارم..تو داری ؟..
شونه ش رو انداخت بالا: نه..

ازجا بلند شدم و به اطرافم نگاه کردم :بیاید همه جای اتاق رو بگردیم..مار و افتاب پرستشون که رویت شد..شاید عقرب و جک و جونور دیگه ای هم این گوشه موشه ها قائم کردن تا خودشون پیدا نشدن باید پیداشون کنیم..

رایان:عجب گرفتاری شدیما..خداییش اعتراف می کنم امشب حسابی ترسیدم..ولی ترسی که ما اون شب به جونشون انداختیم در برابر کار امشب اونا هیچ بود..
با خنده سرمو تکون دادم :اره..هنوز هم قیافه ی رنگ پریدشون از یادم نرفته..

رادوین همونطور که گوشه به گوشه ی اتاق رو زیر و رو می کرد گفت : دیگه از این همه جنگ و جدال خسته شدم..اینبار اگر کوتاه نیان از اینجا میرم..این بچه بازیا هم حدی داره که اگر از حدش خارج بشه لوس میشه..منم اهلش نیستم..

یه دفعه یه موجود کوچیک سفید از زیر پاش فرار کرد و به سمت رایان رفت..موش بود..خیلی هم تند حرکت می کرد..

رایان داد زد و پرید طرف من..موش ترسیده بود و نمی دونست از کدوم طرف فرار کنه..لای پاهامون می چرخید و ما هم بالا و پایین می پریدیم و داد می زدیم..باز رفتیم رو تخت..

من که کلا ازهمه ی حیوونا بدم می اومد ولی رایان از هرچی که چندش اور بود بدش می اومد..رادوین هم که کلا دل نترس داشت..

یه دفعه زدم زیر خنده..حالا نخند کی بخند..رادوین و رایان هم همراهم می خندیدند..
میون خنده گفتم :عجب شبی شده امشب..از در و دیوار این اتاق همینطور جک و جونور می ریزه..اینا تو خونشون باغ وحش راه انداختن؟..فقط 3 تاش توی این اتاقه..تو بقیه ش چه خبره خدا می دونه..

رایان سرشو تکون داد و رو به رادوین گفت :چیز دیگه پیدا نکردی؟..
-- نه..همه جارو گشتم..جز این 3 تا چیزی نیست..

سکوت کوتاهی کردم و گفتم :بچه ها مار موش می خوره درسته؟!..
رایان نگام کرد :اره..چطور؟!..
انگار فهمید منظورم چیه..به رادوین نگاه کردیم..رو بهش گفتم :خب اینجا هم موش هست هم مار..بیچاره موشه..

رایان :فعلا که فرار کرده رفته زیر میز..
رادوین اونطرف و نگاه کرد :خب مار می تونه بوشو حس کنه و بیاد بیرون..اینجور مواقع نسبت به طعمه عکس العمل نشون میده..

حدسمون درست بود..مار از زیر کمد بیرون اومد..سر جامون وایساده بودیم..داشت می رفت سمت موش..اون هم هیچ حرکتی نمی کرد..

رو به رادوین گفتم :من که عمرا بهش دست بزنم..ولی تو که دل نترس داری یه جوری بفرستش بیرون..
رادوین نگاهی به موش انداخت.. سریعتر از مار عمل کرد و موش که گوشه ی دیوار خودشو جمع کرده بود رو با دست گرفت..
موش ازمایشگاهی بود..سفید و پشمالو..از پنجره فرستادش بیرون..

پنجره به کمک نرده حفاظ شده بود و کسی نمی تونست از لای میله ها رد بشه..ولی خب موش کوچیک بود و راحت تونست بره بیرون..

مار همونجا کنار دیوار مونده بود..
-اوخی..ناکام موند بیچاره..
رایان خندید :این جای ترسوندن ما..
رادوین نگامون کرد..نُچ نُچ کرد وگفت :یعنی واقعا از خودتون خجالت نمی کشید؟..عین دوتا بچه رفتید اون بالا و ترسیدید..

رایان اخم کرد و گفت :همه یه جور نیستن..من که خاطره ی خوبی از مار ندارم در کل ازش وحشت دارم..راشا هم که کلا خوشش نمیاد..تو هم که پوست کلفتی و نترس..
رادوین به طرف مار رفت..
-چکار میکنی؟..نیشت می زنه..
--بی خیال..نیش نداره..
رایان:دندون که داره..زهرشو کشیدن..ولی می تونه نیش بزنه..

رادوین بی توجه به حرفای ما رفت جلو وکمر مار رو گرفت..هیچ ترسی ازش نداشت..
اون دست می زد من چندشم می شد..
مار سرش رو بلند کرد..حتما فهمیده بود رادوین غریبه ست..درضمن همون کسی بود که طعمه ش رو فراری داده بود..حتما ازش کینه داشت و این نگاه خیره ش هم نشونه ی همین بود..

شنیده بودم مارها موجودات باهوشی هستن..
افتاب پرست از پشت پرده بیرون اومد..رادوین حواسش نبود و ما اینو نمی دونستیم..

یک راست به طرف رادوین رفت..رادوین که حواسش نبود همین که افتاب پرست کنارش ایستاد شوکه شد و کمر مار رو ول کرد..مار هم که ترسیده بود و از طرفی تحریک شده بود..گردنش رو با یه جهش کشید جلو به طرف رادوین حمله کرد..

رادوین دستشو اورد جلو که از خودش دفاع کنه ولی مار نیش زد..
از زور درد داد زد و موچ دستشو محکم گرفت..من و رایان سریع پریدیم پایین و به طرف رادوین رفتیم..

نشست رو تخت..می دونستم این مار زهر نداره ولی همین گزیدگی هم می تونست مشکل ساز بشه..

قرعه به نام سه نفر8

قرعه به نام سه نفر8

تانیا طلبکارانه رو به انها گفت :چیه چه خبرتونه؟..مگه سر اوردید؟..درو از پاشنه کندید..رادوین با خشم گفت :اره سر اوردیم..زیادی بهتون رو دادیم که حالا اینجوری جلومون قَد عَلَم کردید..ترلان :اقای محترم حواست باشه چی میگی..این شماها هستید که باعث ازار و اذیت ما شدید..اون شب اگر حواسم به خودم نبود همین اقا( به رایان اشاره کرد ) معلوم نبود می خواست چکار کنه..بعد اومدین اینجا که چی بشه؟..دو قُورت و نیمِتونم باقیه؟.. رایان با اخم گفت :من حواسم به رفتارم بود..خودت هم خوب می دونی که کاری باهات نداشتم..بعدش هم نه که ساکت مونده بودی تهش ابا و اجدادمو اوردی جلوی چشمام..ترلان تو چشمان رایان زل زد و گفت :خوب کردم..رایان نگاهش خشمگین شد.. اینبار راشا گفت :من میگم بریم تو بشینیم درست و حسابی در مورد این موضوع حرف بزنیم..نه اینکه اینجا وایسیم هی ما چاقومیوه خوری بکشیم شماها شمشیر..تارا توپید :چرا ما شمشیر؟..راشا پوزخند زد و گفت :پس چی؟..خداوکیلی رویی که شماها دارید سنگ پای بیچاره نداره..کلا اونو هم از رو بردید..تارا نیمخیز شد و گفت :ببین مواظب حرف زدنت باشا..راشا دستشو زد به کمرش .. سینه ش رو داد جلو وگفت :مثلا نباشم چی میشه؟..تارا چشمانش رو تنگ کرد و با نفرت نگاهش کرد.. هر 6 نفر رو به روی هم گارد گرفته بودند..تا اینکه همراه تارا زنگ خورد..نگاه پر از خشمی به تک تکشون انداخت و رفت تو.. تانیا رو به هر سه گفت :بهتره برید پی کارتون ..درضمن قرار بود دیوار بکشید پس چی شد؟..رادوین :هنوز فرصت نکردم..ولی مطمئن باش همین امروز جورش می کنم..لااقل اونجوری از شرتون راحت می شیم..تانیا :خیلی داری تند میریا..رادوین :من یا شماها؟.. تانیا خواست جواب رادوین را بدهد که تارا هراسان به طرفشان امد..رو به دخترا گفت :بچه ها بدبخت شدیم رفـت..ترلان با تعجب گفت :چی شده؟!..تارا لبانش را با زبان تر کرد و گفت :عمه خانم..تو راهه..داره میاد اینجا..زنگ زد گفت خونه باشیم داره میاد.. هر سه با کف دست به پیشونیشون زدند..تانیا گفت :همه ش تقصیر اون روهانِ عوضیه..نمی دونستم انقدر خاله زنکه که سریع میره راپرتمونو به عمه خانم میده..لااقل نذاشت 1 روز بگذره..تارا:حالا چکار کنیم؟..اگر عمه خانم پاش به اینجا برسه و این سه تا ( به پسرا اشاره کرد) لنده هور رو اینجا ببینه کارمون ساخته ست.. رایان انگشتش رو تهدید کنان تکان داد و گفت :هی خانم..بفهم چی میگی..درضمن این عمه خانمی که انقدر ازش می ترسید کی باشن؟.. تارا دهان باز کرد که ترلان زودتر گفت :به شماها ربطی نداره.. زنگ ویلا زده شد..رنگ از رخ دخترا پرید..تانیا به رادوین نگاه کرد..ترجیح داد در وضعیت کنونی با لحنی ارام با انها رفتار کند تا به وقتش.. به همین منظور اروم رو به پسرا گفت :ازتون خواهش می کنم یه جایی همین اطراف مخفی بشید تا عمه خانم شماها رو نبینه..فقط 1 ساعت جلو چشم نباشید..مطمئن باشید وقتی ببینه پسری تو ویلا نیست زود میره..رادوین دست به سینه با اخم گفت :چرا باید اینکارو بکنیم؟..زنگ مجددا زده شد..تانیا رو به تارا گفت :تا مشکوک نشده برو درو باز کن..زود باش..تارا :ولی اینا چی؟!..تانیا زیر لب گفت :تو بروووووو..من حلش می کنم.. تارا سرش رو تکان داد و رفت داخل..اینبار ترلان گفت :خواهش می کنم فقط برای 1 ساعت..باشه؟..پسرا نگاهی به هم انداختند ..در کمال تعجب رادوین از پله ها پایین رفت و رایان و راشا هم به دنبالش..هر سه گوشه ی دیوار پشت درختان مخفی شدند.. دخترا نفس راحتی کشیدند و از پله ها پایین رفتند..ماشین شیک و مدل بالای عمه خانم وارد باغ شد..راننده سریع پیاده شد و در عقب را باز کرد..عمه خانم به اهستگی از ماشین بیرون امد و عصایش را در دست فشرد..هر سه دختر به طرفش رفتند..سعی کردند ارام باشند تا عمه خانم را به چیزی مشکوک نکنند..*****************" تانیا " دل تو دلم نبود..با دیدن عمه خانم اونم یهویی و بی خبر هم تعجب کرده بودم و هم استرس داشتم..همه ش از این می ترسیدم که از جریان پسرا بویی ببره..مطمئن بودم همه چیز زیر سر اون روهانِ گور به گور شده ست.. چند قدم رفتم جلو تا صورتشو ببوسم که مُمانعت کرد..با تعجب نگاش کردم ..لبخند مصنوعی روی لبام نشوندم و گفتم :سلام عمه خانم..خیلی خیلی خوش اومدید..بفرمایید داخل..بدون هیچ حرفی با اخم های در هم حرکت کرد..با تعجب دیدم داره میره سمت ویلای پسرا..وای مردم و زنده شدم.. پشتش به ما بود..ترلان تو هوا دستشو تکون داد و جوری که عمه خانم نشنوه گفت :حالا چکار کنیم تانیااااا؟!..تارا هم زد تو سر خودشو گفت :بدبخت شدیم.. عمه خانم بین راه ایستاد..تند تند گفتم :عمه خانم ویلای ما اون طرفه..بفرمایید از این طرف..ترلان هم وقتو هدر نداد و اومد جلو..زیر بازوی عمه خانم رو گرفت و با چرب زبونی که هیچ وقت ازش ندیده بودم گفت :الهی قربونتون بشم که نمی دونید چقدر دل ترلان براتون تنگ شده..بیاین بریم داخل.. تارا جلو افتاد و سریع درو باز کرد..منم هی اطراف رو می پاییدم که یه وقت پسرا جلومون ظاهر نشن..کلا اوضاع قمر در عقرب بود.. با ترس و لرز وارد ویلای خودمون شدیم..وقتی رفتیم تو و درو بستیم هر سه یه نفس راحت کشیدیم..این حرکتمون انقدر تابلو بود که وقتی عمه خانم نشست مشکوک نگاهمون کرد وگفت :چیه؟!..چی شده؟!..تند تند گفتم :ه..هیچی..اخه می دونید..چون اومدنتون به اینجا برامون غیرمنتظره بود یه کم شوکه شدیم..سرشو تکون داد و سرد گفت :اره..کاملا از قیافه هاتون پیداست..بنشینید.. هر سه اروم نشستیم..نگاهمون به عمه خانم بود..نگاه پر از شَکِ اون هم به ما سه نفر..بی مقدمه گفت :شنیدم پسرای بزرگوار هم اینجان ..درسته؟..******************تانیا طلبکارانه رو به انها گفت :چیه چه خبرتونه؟..مگه سر اوردید؟..درو از پاشنه کندید..رادوین با خشم گفت :اره سر اوردیم..زیادی بهتون رو دادیم که حالا اینجوری جلومون قَد عَلَم کردید..ترلان :اقای محترم حواست باشه چی میگی..این شماها هستید که باعث ازار و اذیت ما شدید..اون شب اگر حواسم به خودم نبود همین اقا( به رایان اشاره کرد ) معلوم نبود می خواست چکار کنه..بعد اومدین اینجا که چی بشه؟..دو قُورت و نیمِتونم باقیه؟.. رایان با اخم گفت :من حواسم به رفتارم بود..خودت هم خوب می دونی که کاری باهات نداشتم..بعدش هم نه که ساکت مونده بودی تهش ابا و اجدادمو اوردی جلوی چشمام..ترلان تو چشمان رایان زل زد و گفت :خوب کردم..رایان نگاهش خشمگین شد.. اینبار راشا گفت :من میگم بریم تو بشینیم درست و حسابی در مورد این موضوع حرف بزنیم..نه اینکه اینجا وایسیم هی ما چاقومیوه خوری بکشیم شماها شمشیر..تارا توپید :چرا ما شمشیر؟..راشا پوزخند زد و گفت :پس چی؟..خداوکیلی رویی که شماها دارید سنگ پای بیچاره نداره..کلا اونو هم از رو بردید..تارا نیمخیز شد و گفت :ببین مواظب حرف زدنت باشا..راشا دستشو زد به کمرش .. سینه ش رو داد جلو وگفت :مثلا نباشم چی میشه؟..تارا چشمانش رو تنگ کرد و با نفرت نگاهش کرد.. هر 6 نفر رو به روی هم گارد گرفته بودند..تا اینکه همراه تارا زنگ خورد..نگاه پر از خشمی به تک تکشون انداخت و رفت تو.. تانیا رو به هر سه گفت :بهتره برید پی کارتون ..درضمن قرار بود دیوار بکشید پس چی شد؟..رادوین :هنوز فرصت نکردم..ولی مطمئن باش همین امروز جورش می کنم..لااقل اونجوری از شرتون راحت می شیم..تانیا :خیلی داری تند میریا..رادوین :من یا شماها؟.. تانیا خواست جواب رادوین را بدهد که تارا هراسان به طرفشان امد..رو به دخترا گفت :بچه ها بدبخت شدیم رفـت..ترلان با تعجب گفت :چی شده؟!..تارا لبانش را با زبان تر کرد و گفت :عمه خانم..تو راهه..داره میاد اینجا..زنگ زد گفت خونه باشیم داره میاد.. هر سه با کف دست به پیشونیشون زدند..تانیا گفت :همه ش تقصیر اون روهانِ عوضیه..نمی دونستم انقدر خاله زنکه که سریع میره راپرتمونو به عمه خانم میده..لااقل نذاشت 1 روز بگذره..تارا:حالا چکار کنیم؟..اگر عمه خانم پاش به اینجا برسه و این سه تا ( به پسرا اشاره کرد) لنده هور رو اینجا ببینه کارمون ساخته ست.. رایان انگشتش رو تهدید کنان تکان داد و گفت :هی خانم..بفهم چی میگی..درضمن این عمه خانمی که انقدر ازش می ترسید کی باشن؟.. تارا دهان باز کرد که ترلان زودتر گفت :به شماها ربطی نداره.. زنگ ویلا زده شد..رنگ از رخ دخترا پرید..تانیا به رادوین نگاه کرد..ترجیح داد در وضعیت کنونی با لحنی ارام با انها رفتار کند تا به وقتش.. به همین منظور اروم رو به پسرا گفت :ازتون خواهش می کنم یه جایی همین اطراف مخفی بشید تا عمه خانم شماها رو نبینه..فقط 1 ساعت جلو چشم نباشید..مطمئن باشید وقتی ببینه پسری تو ویلا نیست زود میره..رادوین دست به سینه با اخم گفت :چرا باید اینکارو بکنیم؟..زنگ مجددا زده شد..تانیا رو به تارا گفت :تا مشکوک نشده برو درو باز کن..زود باش..تارا :ولی اینا چی؟!..تانیا زیر لب گفت :تو بروووووو..من حلش می کنم.. تارا سرش رو تکان داد و رفت داخل..اینبار ترلان گفت :خواهش می کنم فقط برای 1 ساعت..باشه؟..پسرا نگاهی به هم انداختند ..در کمال تعجب رادوین از پله ها پایین رفت و رایان و راشا هم به دنبالش..هر سه گوشه ی دیوار پشت درختان مخفی شدند.. دخترا نفس راحتی کشیدند و از پله ها پایین رفتند..ماشین شیک و مدل بالای عمه خانم وارد باغ شد..راننده سریع پیاده شد و در عقب را باز کرد..عمه خانم به اهستگی از ماشین بیرون امد و عصایش را در دست فشرد..هر سه دختر به طرفش رفتند..سعی کردند ارام باشند تا عمه خانم را به چیزی مشکوک نکنند..*****************" تانیا " دل تو دلم نبود..با دیدن عمه خانم اونم یهویی و بی خبر هم تعجب کرده بودم و هم استرس داشتم..همه ش از این می ترسیدم که از جریان پسرا بویی ببره..مطمئن بودم همه چیز زیر سر اون روهانِ گور به گور شده ست.. چند قدم رفتم جلو تا صورتشو ببوسم که مُمانعت کرد..با تعجب نگاش کردم ..لبخند مصنوعی روی لبام نشوندم و گفتم :سلام عمه خانم..خیلی خیلی خوش اومدید..بفرمایید داخل..بدون هیچ حرفی با اخم های در هم حرکت کرد..با تعجب دیدم داره میره سمت ویلای پسرا..وای مردم و زنده شدم.. پشتش به ما بود..ترلان تو هوا دستشو تکون داد و جوری که عمه خانم نشنوه گفت :حالا چکار کنیم تانیااااا؟!..تارا هم زد تو سر خودشو گفت :بدبخت شدیم.. عمه خانم بین راه ایستاد..تند تند گفتم :عمه خانم ویلای ما اون طرفه..بفرمایید از این طرف..ترلان هم وقتو هدر نداد و اومد جلو..زیر بازوی عمه خانم رو گرفت و با چرب زبونی که هیچ وقت ازش ندیده بودم گفت :الهی قربونتون بشم که نمی دونید چقدر دل ترلان براتون تنگ شده..بیاین بریم داخل.. تارا جلو افتاد و سریع درو باز کرد..منم هی اطراف رو می پاییدم که یه وقت پسرا جلومون ظاهر نشن..کلا اوضاع قمر در عقرب بود.. با ترس و لرز وارد ویلای خودمون شدیم..وقتی رفتیم تو و درو بستیم هر سه یه نفس راحت کشیدیم..این حرکتمون انقدر تابلو بود که وقتی عمه خانم نشست مشکوک نگاهمون کرد وگفت :چیه؟!..چی شده؟!..تند تند گفتم :ه..هیچی..اخه می دونید..چون اومدنتون به اینجا برامون غیرمنتظره بود یه کم شوکه شدیم..سرشو تکون داد و سرد گفت :اره..کاملا از قیافه هاتون پیداست..بنشینید.. هر سه اروم نشستیم..نگاهمون به عمه خانم بود..نگاه پر از شَکِ اون هم به ما سه نفر..بی مقدمه گفت :شنیدم پسرای بزرگوار هم اینجان ..درسته؟..******************تانیا طلبکارانه رو به انها گفت :چیه چه خبرتونه؟..مگه سر اوردید؟..درو از پاشنه کندید..رادوین با خشم گفت :اره سر اوردیم..زیادی بهتون رو دادیم که حالا اینجوری جلومون قَد عَلَم کردید..ترلان :اقای محترم حواست باشه چی میگی..این شماها هستید که باعث ازار و اذیت ما شدید..اون شب اگر حواسم به خودم نبود همین اقا( به رایان اشاره کرد ) معلوم نبود می خواست چکار کنه..بعد اومدین اینجا که چی بشه؟..دو قُورت و نیمِتونم باقیه؟.. رایان با اخم گفت :من حواسم به رفتارم بود..خودت هم خوب می دونی که کاری باهات نداشتم..بعدش هم نه که ساکت مونده بودی تهش ابا و اجدادمو اوردی جلوی چشمام..ترلان تو چشمان رایان زل زد و گفت :خوب کردم..رایان نگاهش خشمگین شد.. اینبار راشا گفت :من میگم بریم تو بشینیم درست و حسابی در مورد این موضوع حرف بزنیم..نه اینکه اینجا وایسیم هی ما چاقومیوه خوری بکشیم شماها شمشیر..تارا توپید :چرا ما شمشیر؟..راشا پوزخند زد و گفت :پس چی؟..خداوکیلی رویی که شماها دارید سنگ پای بیچاره نداره..کلا اونو هم از رو بردید..تارا نیمخیز شد و گفت :ببین مواظب حرف زدنت باشا..راشا دستشو زد به کمرش .. سینه ش رو داد جلو وگفت :مثلا نباشم چی میشه؟..تارا چشمانش رو تنگ کرد و با نفرت نگاهش کرد.. هر 6 نفر رو به روی هم گارد گرفته بودند..تا اینکه همراه تارا زنگ خورد..نگاه پر از خشمی به تک تکشون انداخت و رفت تو.. تانیا رو به هر سه گفت :بهتره برید پی کارتون ..درضمن قرار بود دیوار بکشید پس چی شد؟..رادوین :هنوز فرصت نکردم..ولی مطمئن باش همین امروز جورش می کنم..لااقل اونجوری از شرتون راحت می شیم..تانیا :خیلی داری تند میریا..رادوین :من یا شماها؟.. تانیا خواست جواب رادوین را بدهد که تارا هراسان به طرفشان امد..رو به دخترا گفت :بچه ها بدبخت شدیم رفـت..ترلان با تعجب گفت :چی شده؟!..تارا لبانش را با زبان تر کرد و گفت :عمه خانم..تو راهه..داره میاد اینجا..زنگ زد گفت خونه باشیم داره میاد.. هر سه با کف دست به پیشونیشون زدند..تانیا گفت :همه ش تقصیر اون روهانِ عوضیه..نمی دونستم انقدر خاله زنکه که سریع میره راپرتمونو به عمه خانم میده..لااقل نذاشت 1 روز بگذره..تارا:حالا چکار کنیم؟..اگر عمه خانم پاش به اینجا برسه و این سه تا ( به پسرا اشاره کرد) لنده هور رو اینجا ببینه کارمون ساخته ست.. رایان انگشتش رو تهدید کنان تکان داد و گفت :هی خانم..بفهم چی میگی..درضمن این عمه خانمی که انقدر ازش می ترسید کی باشن؟.. تارا دهان باز کرد که ترلان زودتر گفت :به شماها ربطی نداره.. زنگ ویلا زده شد..رنگ از رخ دخترا پرید..تانیا به رادوین نگاه کرد..ترجیح داد در وضعیت کنونی با لحنی ارام با انها رفتار کند تا به وقتش.. به همین منظور اروم رو به پسرا گفت :ازتون خواهش می کنم یه جایی همین اطراف مخفی بشید تا عمه خانم شماها رو نبینه..فقط 1 ساعت جلو چشم نباشید..مطمئن باشید وقتی ببینه پسری تو ویلا نیست زود میره..رادوین دست به سینه با اخم گفت :چرا باید اینکارو بکنیم؟..زنگ مجددا زده شد..تانیا رو به تارا گفت :تا مشکوک نشده برو درو باز کن..زود باش..تارا :ولی اینا چی؟!..تانیا زیر لب گفت :تو بروووووو..من حلش می کنم.. تارا سرش رو تکان داد و رفت داخل..اینبار ترلان گفت :خواهش می کنم فقط برای 1 ساعت..باشه؟..پسرا نگاهی به هم انداختند ..در کمال تعجب رادوین از پله ها پایین رفت و رایان و راشا هم به دنبالش..هر سه گوشه ی دیوار پشت درختان مخفی شدند.. دخترا نفس راحتی کشیدند و از پله ها پایین رفتند..ماشین شیک و مدل بالای عمه خانم وارد باغ شد..راننده سریع پیاده شد و در عقب را باز کرد..عمه خانم به اهستگی از ماشین بیرون امد و عصایش را در دست فشرد..هر سه دختر به طرفش رفتند..سعی کردند ارام باشند تا عمه خانم را به چیزی مشکوک نکنند..*****************" تانیا " دل تو دلم نبود..با دیدن عمه خانم اونم یهویی و بی خبر هم تعجب کرده بودم و هم استرس داشتم..همه ش از این می ترسیدم که از جریان پسرا بویی ببره..مطمئن بودم همه چیز زیر سر اون روهانِ گور به گور شده ست.. چند قدم رفتم جلو تا صورتشو ببوسم که مُمانعت کرد..با تعجب نگاش کردم ..لبخند مصنوعی روی لبام نشوندم و گفتم :سلام عمه خانم..خیلی خیلی خوش اومدید..بفرمایید داخل..بدون هیچ حرفی با اخم های در هم حرکت کرد..با تعجب دیدم داره میره سمت ویلای پسرا..وای مردم و زنده شدم.. پشتش به ما بود..ترلان تو هوا دستشو تکون داد و جوری که عمه خانم نشنوه گفت :حالا چکار کنیم تانیااااا؟!..تارا هم زد تو سر خودشو گفت :بدبخت شدیم.. عمه خانم بین راه ایستاد..تند تند گفتم :عمه خانم ویلای ما اون طرفه..بفرمایید از این طرف..ترلان هم وقتو هدر نداد و اومد جلو..زیر بازوی عمه خانم رو گرفت و با چرب زبونی که هیچ وقت ازش ندیده بودم گفت :الهی قربونتون بشم که نمی دونید چقدر دل ترلان براتون تنگ شده..بیاین بریم داخل.. تارا جلو افتاد و سریع درو باز کرد..منم هی اطراف رو می پاییدم که یه وقت پسرا جلومون ظاهر نشن..کلا اوضاع قمر در عقرب بود.. با ترس و لرز وارد ویلای خودمون شدیم..وقتی رفتیم تو و درو بستیم هر سه یه نفس راحت کشیدیم..این حرکتمون انقدر تابلو بود که وقتی عمه خانم نشست مشکوک نگاهمون کرد وگفت :چیه؟!..چی شده؟!..تند تند گفتم :ه..هیچی..اخه می دونید..چون اومدنتون به اینجا برامون غیرمنتظره بود یه کم شوکه شدیم..سرشو تکون داد و سرد گفت :اره..کاملا از قیافه هاتون پیداست..بنشینید.. هر سه اروم نشستیم..نگاهمون به عمه خانم بود..نگاه پر از شَکِ اون هم به ما سه نفر..بی مقدمه گفت :شنیدم پسرای بزرگوار هم اینجان ..درسته؟..چشمام گرد شد..عمه خانم از کجا می دونست که پسرای بزرگوار اینجان؟..روهان هم چیزی در این مورد نمی دونست..سعی کردم صدام نلرزه و امیدوار بودم که اینطور نباشه..-این چه حرفیه عمه خانم؟!..ما که قبلا در اینباره صحبت کرده بودیم.. سرشو تکون داد و مستقیم تو چشمام زل زد :اره..خوب یادمه که گفتید تا مدتی که اینجا هستید اونا هم اینطرفا پیداشون نمیشه..ولی امروز یه چیزای دیگه به گوشم رسید..یه مرد..با شماها توی این ویلا..که خودش رو مالک اینجا معرفی کرده..تنها مردی که می تونه مالک اینجا باشه پسر بزرگواره..پس بهتره چیزی رو از من مخفی نکنید.. مغزم هنگ کرده بود و لبام رو هم قفل شده بود..نمی دونستم باید چی جوابشو بدم..تارا و ترلان هم ناچار به سکوت شده بودن..هیچ جوری دوست نداشتم عمه خانم از موضوع پسرا با خبر بشه..چون باخبر شدنش همانا و ما رو مجبور به ترک ویلا کردن همانا..پس باید تا اونجایی که می تونستم تمام سعیم رو می کردم که یه وقت از این قضیه بویی نبره.. وقتی دید سکوت کردیم رو به هر سه نفرمون با جدیت تمام گفت :اونا اینجان درسته؟..توی این مدت داشتید کنار سه تا پسر مجرد زندگی می کردید؟..رو به من ادامه داد :از تو توقع نداشتم تانیا..به کل دیدم نسبت بهت عوض شد..خوب شد مادر روهان امروز باخبرم کرد..نمی دونستم پشت سرم داره چه اتفاقاتی می افته..همه ی امیدم به تو بود که به کل ناامیدم کردی..تن برادرم تو گور لرزید..همه ش به خاطر شما سه تا دختر..باقیه حرفشو نزد..بدجور بهم بر خورده بود..ما که کاری نکرده بودیم..مگه بچه بودیم که عمه خانم اینطور باهامون رفتار می کرد؟..تا به الان هم سکوت کردم به خاطر این ویلا بود..ولی الان سکوت جایز نیست..چون طرف صحبتش من بودم جواب دادم :پس روهان همه چیزو گذاشته کف دست مامی جونش و ایشون هم لطف فرمودن قلمبه خبر رو همراه با پیاز داغه اضافه تحویل شما دادن درسته؟..ولی باید بهتون بگم پسر اقای بزرگوار امروز اینجا بودن..یه سر به ویلاشون زدن و رفتن..خب به نظرم این حق رو دارن..اونها هم مالک هستند..دقیقا همون موقع که می خواست بره روهان سر رسید..تمومش همین بود..فکر نمی کردم برداشتتون نسبت به ماها این باشه و انقدر بهمون بی اعتماد باشید که سریع تحت تاثیر دوتا کلمه از این و اون قرار بگیرید و بخواید این حرفا رو به برادرزاده هاتون بچسبونید.. با اخم از جاش بلند شد..هر سه ایستادیم..عصا زنان به طرف در رفت و گفت :الان معلوم میشه کی راست میگه.. نگاهی به تارا و ترلان انداختم..وای..بدتر از این نمی شد..ترلان به طرف عمه خانم رفت و گفت :کجا دارید میرید؟..عمه خانم..با شمام..عمه خانم بدون اینکه ثانیه ای بایسته گفت :باید ببینم کسی تو ویلای بغلی هست یا نه.. از دربیرون رفت ..ما سه تا هم پشت سرش بودیم..با اون سنش عجب دوی ماراتونی می رفت..به گرد پاشم نمی رسیدیم..تارا با لبخند گفت :خانم بزرگ ماشالله ..اروم تر..صبحا چی می خورید انقدر انرژی دارید؟..عمه خانم توجهی نکرد و قدم هاشو تندتر بر داشت..لبای تارا جمع شد..ترلان اروم گفت :خاک تو سرت مثلا خواستی جلوشو بگیری؟..این که سرعتش رفت بالا..تارا با حرص نگاش کرد و چیزی نگفت.. عمه خانم رو به روی ویلا ایستاد..خدا خدا می کردم بالا نره ولی رفت..وای خدا بدبخت شدیم.. در زد..ولی کسی جواب نداد..دستگیره رو چرخوند..باز نشد..به طرف پنجره رفت..خداروشکر پرده ها کشیده بود..هر سه نفس عمیق کشدیم.. -دیدید کسی نیست؟..بهتون که گفته بودم..عمه خانم برگشت و با شَک نگاهی به اطراف انداخت..نگاهش پر از تعجب شد..مسیر نگاهش رو دنبال کردیم و رسیدیم به..واااااااای خاک دو عالم بر فرق سرم ریخته شد.. ماشین پسرا تو ویلا بود..حالا چه بهونه ای واسه اینا بیارم؟!..با عصاش به ماشینا اشاره کرد و با لحن تیز و برّنده ای گفت :پس این دوتا لگن ماله کیه؟..مونده بودیم چی جواب بدیم که..صدایی مردونه از پشت سر گفت :مال ماست.. قلبم ریخت..اینباردیگه چشمام داشت از کاسه می زد بیرون..اروم برگشتم و با دیدنشون انگار روح دیدم قلبم تندتند می زد..دیگه اسماشون رو یاد گرفته بودم..رایان و راشا بودند..پس اون یکی کجاست؟!.. راشا با لبخند رو به عمه خانم گفت :سلام خانم..روزتون بخیر..این دوتا لگن مال ما دوتاست..ولی متاسفانه فروشی نیست..عمه خانم با تعجب نگاشون می کرد..راشا ادامه داد :حالا اگر چشمتون لگنای ما رو گرفته دیگه ما کاره ای نیستیم..روی خانم باشخصیت و بزرگواری چون شما رو که نمیشه زمین گذاشت..فقط ماشین شما که ماشالله ماشاالله هزار پله از لگنای ما سر تره دیگه اخرِ عمری...م..منظورم اینه توی این سن که به دختر 18 ساله گفتید زکی چـ.. برادرش با ارنج اروم زد تو پهلوش که اونم خفه شد..لبامو جمع کردم که یه وقت لبخند نزنم..بامزه بود..ولی بیشتر از عکس العمل عمه خانم می ترسیدم..پس چرا اینا اومدن بیرون؟!..قرار بود یه جایی مخفی بشن تا وقتی عمه خانم از ویلا رفت بیان بیرون..ولی حالا جلوی ما وایساده بودن و چرب زبونی می کردن.. عمه خانم اخماشو کشید تو هم و گفت :شما دوتا کی هستید؟..هر دو نگاهی به ما انداختن..ملتمسانه با نگاهمون می گفتیم ما رو لو ندن..ولی نگاه اون دوتا داد می زد که قصدشون جز این چیزی نیست..هر دو با شیطنت نگامون می کردن و روی لباشون لبخند خاصی خودنمایی می کرد..هم حرصم گرفته بود و هم اینکه می ترسیدم چیزی بگن.. تارا مثلا خواست یه چیزی سر هم کنه من من کنان گفت :عمه خانم..ا..این اقایون..اومممممم..چ چیزن..مثل چی توش گیر کرده بود و نمی تونست حرفی بزنه که رایان اروم و خونسرد جواب داد :ما باغبونیم خانم..هر از گاهی برای رسیدگی به درختا و گلها به ویلاهای اطراف سر می زنیم..هر ویلایی که نیاز به باغبونای حرفه ای داشته باشه ما کارشونو راه می ندازیم..وای خدا عجب حرفی زد..دمشون گرم فکر اینجاشو نکرده بودم..امیدوار بودم عمه خانم باور کنه ولی..پوزخند زد و گفت :به تیپ و قیافه هاتون که نمیاد باغبون باشید..پس وسایل کارتون کجاست؟.. بعد هم به باغ اشاره کرد..رایان سریع جواب داد :دیگه داشتیم می رفتیم..وسایلمون رو جمع کردیم..الان هم اومدیم که به خانمها بگیم داریم میریم.. نگاه عمه خانم همچنان مشکوک بود..راشا که دستشو پشت برده بود اورد جلو..یه شاخه گل سرخ از گلای باغچه تو دستش بود..به طرف عمه خانم گرفت و با لبخند گفت :تقدیم به شما بانوی همیشه جوان..عمه خانم یه نگاه به گل و یه نگاه به راشا انداخت..فقط گفت :الرژی دارم..به چه حقی گلای باغچه رو کندی؟..فکر می کردم وظیفه ی باغبونا مراقبت و حفاظت از گلهاست نه اینکه ریشه شون رو خشک کنند.. راشا با تعجب گفت :نه بابا من کاری به ریشه هاشون ندارم..باورکنید من پایین تر از گل بهشون نمیگم..اتفاقا عاشقشونم..اینم همینجوری افتاده بود تو باغچه..عمه خانم:که تو هم همینجوری اوردیش اینجا و خواستی همینجوری بدیش به من اره؟..حیا کن پسر..من جای مادربزرگ تو میشم..عجب دوره و زمونه ای شده..دیگه به پیرزنایی مثل من هم رحم نمی کنن..خدایا دیگه تو وجود جوونای الان شرم و حیا پیدا نمیشه.. من و دخترا خنده مون گرفته بود..بیچاره پسره دهانش باز مونده بود..خب ما می دونستیم اخلاق عمه خانم چه جوریه..ولی اونا باهاش اشنا نبودن.. راشا همونطور که از تعجب چشماش زده بود بیرون زیر لب گفت :ای بابا..میگن خوبی به کسی نیومده ها..من غلط بکنم به شما نظر داشته باشم..کی میره این همه راهو..تا بخوام بهت برسم دیگه دندون مصنوعی هم تو دهنم وای نمیسته..چه دل خوشی داره این..عمه خانم بهش توپید:چیزی گفتی؟..راشا من من کنان گفت :ن..نه..قسم می خورم.. وای قیافه ش فوق العاده خنده دار شده بود..زیر لب جوری که عمه خانم نشونه رو به رایان گفت :بزن بریم تا کت بسته منه بدبخت رو نبرده محضر عقدم کنه..بیچاره قیافه ش داد می زنه صد بار تا حالا از اونور دیپورت شده اینور..اونوقت هنوزم تو فکر تور کردن پسره..جونه رایان نری بدبخت شدما.. فقط من شنیدم که بهشون نزدیک بودم..برای همین دستمو گرفتم جلوی دهنم و خندیدم..بیچاره ترسیده بود..خوشم اومد عمه خانم هم بلد بود حال بگیره..برادرش با لبخند بازوشو کشید و رو به ما گفت :خداحافظ.. بعد هم از پله ها پایین رفتن..عمه خانم با نگاه دنبالشون کرد..تا اینکه سوار ماشیناشون شدن و از ویلا زدن بیرون ..رو به عمه خانم گفتم :خب حالا چی می گید؟..باورتون شد؟.. مکث کرد و از پله ها پایین رفت: هنوزم مشکوکم..فعلا کاری باهاتون ندارم..ولی همینجوری ولتون نمی کنم به امان خدا..اینبار اگر بفهمم مردی به این ویلا رفت و امد کرده بدون فوت وقت بر می گردید تهران..فهمیدید؟.. اجبارا سر تکون دادیم و قبول کردیم..بالاخره سوار ماشین شد و همراه راننده ش از ویلا خارج شد.. همین که رفت یه نفس راحت کشیدیم..خیلی ذوق داشتم..دستامونو زدیم به هم و با خوشحالی هورا کشیدیم..وای خدا راحت شدم.. تارا با خوشحالی گفت :بالاخره شرش کم شد..- اینجوری نگو..شری برامون نداشت..ولی خوب شد نفهمید..ترلان چپ چپ نگام کرد و گفت :برو بابا چه دل خجسته ای داری تو..تابلو بود اومده موچ گیری..شانس اوردیم وگرنه می گفت همین حالا جُل و پلاستون رو جمع کنید باید با من برگردید..ای کاش سرپرستیمون با اون نبود تا لااقل انقدر بهمون امر و نهی نمی کرد.. -حالا که همه چیز تموم شد..باید جشن بگیریم..واسه ورودمون به اینجا و همینطور یه شب شاد دور هم عشق و حال کنیم..مثلا اومدیم اینجا حال و هوامون عوض بشه ولی در عوض مرتب در حال جنگ و جدال با اون سه تا درب و داغونیم..تارا با ذوق گفت :فکر خوبیه..ولی مهمونی سه نفره حال نمیده..چند تا از بچه ها رو هم دعوت کنیم..سرمو تکون دادم و گفتم :باشه..اونش به عهده ی خودت..ولی با این حال اگر پسرا به موقع سر نرسیده بودن الان اینجا نبودیم..ترلان شونه ش رو انداخت بالا و گفت :بی خیال..هنر که نکردن..اگر اونا هم نمی اومدن یه چیز ی سر هم می کردیم می گفتیم..من و تارا گفتیم :موافقم.. صدایی از پشت سر گفت :رو که رو نیست.. سریع برگشتم..خودش بود..رادوین..با اخم اومد جلو و زل زد تو چشمام..من هم بی تفاوت نگاش می کردم.. با لحن جدی و سردی گفت :فکر نمی کردم روتون انقدر زیاد باشه..حالا که کوتاه بیا نیستید باید فکر عاقبت کارتون هم باشید..بازی شماها رو به پایانه..ولی..با لبخند خاصی ادامه داد :بازی ما سه تا تازه شروع شده..امیدوارم اخرش برات روشن بشه برنده کیه سرکار خانم تانیا کیهانی.. یه کم دیگه تو چشمام نگاه کرد بعد هم به طرف ویلاشون رفت..سرجام وایساده بودم و نگاهش می کردم..عجب پسر مغروری بود..هه..منو از چی می ترسونه؟!..هیچ کاری نمی تونه بکنه..هیچ کاری..**********************فصل یازدهم رادوین:میله رو هم چک کن شل نباشه..راشا:چک کردم..حتی اویزونش هم بشی عمرا از جا در بیاد.. درست فاصله ی بین دو ویلا را توری کشیده بودند..به قول رایان هم اسان تر بود و هم کم خرج تر..رفتند داخل..رایان رو به رادوین گفت :پس کی می خوای مهمونی بگیری؟..رادوین با کنترل تلویزیون را روشن کرد :اخر همین هفته..راشا:پس هنوز خیلی مونده..راستی بچه ها با این دخترا چکار کنیم؟..خیلی پررو شدن.. رایان کنار پنجره ایستاد ..نگاهی به بیرون انداخت :از همون اول پررو بودن..تقصیری هم ندارن..تو ناز و نعمت بزرگ شدن..هر وقت به چیزی احتیاج داشتن براشون فراهم شده..باید هم لوس و از خود راضی بار بیان..اینم میشه نتیجه ش.. راشا انگشتشو تو هوا تکون داد و گفت :ولی باید یه جوری دمشونو قیچی کنیم..رادوین نفس عمیق کشید و به پشتی کاناپه تکیه داد:باید جوری حالشون رو بگیریم که هم واسه شون درس عبرت بشه هم اینکه حالا حالاها از یادشون نره..رایان نگاهش کرد :نقشه داری؟.. رادوین لباشو به نشانه ی تفکر جمع کرد :نقشه که نه..ولی به زودی بهتون میگم..رایان به بیرون اشاره کرد و گفت :بچه ها اینجا رو..چقدر خرید کردن.. رادوین و راشا کنارش ایستادند..دخترا در حالی که چند کیسه و پاکت خرید در دست داشتند وارد ویلا شدند..خریدهایشان انقدر زیاد بود که مجبور شدند چند سری انها را حمل کنند.. رادوین :غلط نکنم اینا هم می خوان مهمونی بگیرن..راشا سرشو تکون داد :اره..وگرنه این همه خرید مشکوک می زنه..****************هر سه توی سالن نشسته بودند..رادوین :من حاضرم چند روز از کار و زندگیم بزنم ولی یه جوری بتونم حال این سه تا بچه پولدار بی عار و درد رو بگیرم.. رایان بشکنی زد و گفت :همینه..به خدا رو دلم مونده اشکشون رو در بیارم..ولی خب هر چی فکر می کنم هیچی به هیچی..کارای اونا بچه بازی بود..ما باید جوری حالشون رو بگیریم که حساب کار دستشون بیاد.. راشا:عجب لج و لجبازی شده ها..ولی شاید بشه کاری کرد..رادوین مشکوک نگاهش کرد:چی می خوای بگی؟..راشا:من میگم راه واسه حالگیری زیاده..مثلا..با لبخند شیطنت امیزی به برادرانش نگاه کرد..****************تارا کیسه های خرید را روی میز گذاشت و غرغرکنان گفت : وای خدا از پا افتادم..کمرم داره می شکنه..این همه خرید لازم بود اخه ؟..تانیا به کمرش زد و گفت :جدیدا تنبل شدی ..خب مهمونی دادن این دَنگ و فَنگا رو هم داره دیگه..همیشه خدمتکارا کارای مهمونی رو انجام می دادن به ما معلوم نمی شد ولی حالا باید خودمون استین بالا بزنیم کارامونو انجام بدیم.. ترلان با خنده در حالی که بسته های پفک و چیپس را داخل کابینت می گذاشت گفت :واسه همینه بهمون فشار اورده..ولی تنهایی کار کردن هم حال میده ها..تانیا با لبخند سرش رو تکان داد :حال و هواش به همین مجردی کار کردنه دیگه..خودت اقای خودتی و هر کار بخوای می کنی.. تارا با خستگی یه سیب از ظرف روی میز برداشت و گاز زد: دیگه مهمونی فرداشب اوکی شد؟..تانیا به پلاستیکا اشاره کرد وگفت :پس اینا رو خریدیم باهاشون ترشی بندازیم؟..خب معلومه دختر این چه سوالیه؟..تارا:نه اخه تو همیشه دقیقه ی نود از یه کاری منصرف میشی..اخلاق نداری که.. تانیا اخم کرد و گفت :اون موردا فرق می کرد..لازم نبود..ولی الان موضوعش جداست..این یکی رو خیلی هم واسه ش راغبم..به یه تنوع نیاز داریم..مگه به بچه ها زنگ نزدی؟.. تارا سرشو تکون داد و گفت :چرا اتفاقا..روژان و بیتا و سحر و کیانا و سها با دوست پسراشون میان..حمید و کامران رو هم گفتم بیان..حمید که خیلی باحال گیتار می زنه ..کامی هم به خاطر شادی..می دونید که میگه تا کامی نیاد منم نمیام.. تانیا روی صندلی نشست و گفت :اره اون سری که کامی نیومده بود همون وسط مهمونی رفت..دختره ی لوس.. ترلان یه بسته چیپس باز کرد و در حالی که با ولع می خورد گفت :به به ..چه شبی بشه فرداشب..کلی حال می کنیم..از الان واسه ش کلی نقشه ریختم..تارا با ذوق گفت :می خوام حسابی بترکوووووونم..واو..عالی میشه.. تانیا لباشو کج کرد وگفت :قبل از این که بخوای مجلس رو بترکونی برو حیوونای عزیزت رو محکم قفل و زنجیرشون کن یه وقت سر از وسط مهمونی در نیارن..اونبار افتاب جونت با حضور مبارکشون مهمونا رو فراری داد..فقط تا 1 هفته داشتم ازشون معذرت خواهی می کردم.. تارا چشماشو باریک کرد و گفت :چرا قل و زنجیرشون کنم؟..طفلکیا چکار به شماها دارن؟..نترس در اتاق رو قفل کنم حله..راستی شیرِ نونو رو دادید؟..اگر نه برم بهش بدم.. ترلان یه چیپس گذاشت دهانش و گفت :اره بابا..اون کوچولوی پشمالوی بد صدات وقتی شکمش خالی باشه کل ویلا رو میذاره رو سرش ..همچین میومیو می کنه که همسایه ها هم می فهمن این گشنشه.. تارا در همون حال که از اشپزخانه خارج می شد گفت :حتی به نونو هم گیر می دید..عاشقشم..گفته باشم حضورش فرداشب تو مهمونی الزامیه ها..اینو دیگه قائمش نمی کنم.. تو درگاه ایستاد و به دخترا نگاه کرد..تانیا و ترلان نگاهی به هم انداختند و تانیا شونه ش رو بالا انداخت ..*******************صدای موزیک و سر و صدا از ویلای دخترا با صدای بلندی به گوش می رسید..پسرا رو به رو ویلا ایستاده بودند..نگاهی به هم انداختند و با شیطنت لبخند زدند.. رادوین :حاضرید؟..راشا چشمک زد :حاضره حاضر..رایان خندید و گفت :منم حاضرم.. رادوین به ویلا نگاه کرد :بچه ها رو اماده کردید؟..راشا :همه چیز اوکیه..تارا در حال رقص رو به ترلان داد زد:صدای اون لامصبو بیشتر کن..ترلان که با روژان مشغول صحبت بود دستش رو تکان داد و بی توجه دوباره مشغول صحبت کردن با او شد.. تارا به طرف دستگاه پخش رفت و صدایش را زیاد کرد..تانیا که سینی شربت در دست داشت گفت :صداشو کم کن تارا..تارا که از زور رقص و هیجان سرخ شده بود و عرق کرده بود گفت :بیخی تانی..رقص با صدای زیاد حال میده دیگه..تانیا سرشو تکون داد و گفت :می دونم..ولی وقتی صدای همسایه ها در اومد چی؟.. تارا بی خیال می رقصید..تانیا شربت ها رو بین بچه ها گرداند و کنار بیتا نشست..دختر و پسرا وسط سالن می رقصیدند..موزیک با صدای بلند توی فضا پخش می شد..مشروب بینشون سرو نمی شد و این هم طبق خواسته ی دخترا بود..شیطون و پر از هیجان بودند..ازادانه می گشتند و زیاد دربند اصول و مقرارت نبودند..ولی همیشه تا اونجایی که می توانستند از مشروب و مستیِ بعد از ان دوری می کردند..البته پیش امده بود که در یکی دو تا از مهمانی های بزرگِ خانوادگی شرکت کنند و در انجا مجبور به خوردن مشروب شوند..ولی در حدی که مست نکنند..وگرنه در حالت معمولی و یا مهمانی های دوستانه از ان استفاده نمی کردند.. تارا دست تانیا رو کشید وتانیا هم با لبخند به جمع رقصنده ها پیوست..هر دو خواهر روی به روی هم قرار گرفته بودند و زیبا و پر از ناز می رقصیدند..اهنگ تند بود و جمعیت حاضر در سالن را به هیجان وا می داشت.. ناگهان صدای اهنگ قطع شد..همه از حرکت ایستادند..تانیا با تعجب به ترلان نگاه می کرد که رنگ پریده کنار دستگاه ایستاده بود .. به طرفش رفت و اروم پرسید :چی شده؟!..تارا هم کنارشان ایستاد:باز تو ضد حال زدی؟..چرا خفه ش کردی؟..خواست دکمه ی پخش را بزند که ترلان دستش را گرفت :نه روشن نکن دیوونه..پلیسا دمه درَن..چشمان تانیا و تارا گرد شد..با وحشت گفتند :چــــی؟!..پلیس؟!.. صدای بچه ها در امده بود..کیانا :اَه..بچه ها حالگیری نکنید دیگه..تازه گرم شده بودیم..سها :اره راست میگه..روشن کن اون وامونده رو..تارا بیا دیگه..سروش که دوست پسر کیانا بود گفت :پس چرا ماتتون برده؟..نکنه دستگاه خراب شده؟.. تانیا دستشو برد بالا و گفت :یه لحظه زبون به دهن بگیرید تا بگم چی شده..بچه ها پلیس دمه دره..فکرکنم از سر و صدای زیاد همسایه ها شاکی شدن..چند دقیقه اروم بگیرید تا ردشون کنم.. رنگ از رخ دخترا و پسرا پرید..رامین دوست پسر بیتا گفت :د بیا..حالا خر بیار وباقالی بار کن..الان میریزن اینجا هممون رو می گیرن که..تانیا به طرف در رفت و گفت :نه بابا بدون حکم نمی تونن بیان تو..همینجا باشید کسی هم بیرون نیاد تا یه کاریش کنم.. ترلان هم دنبالش رفت..تانیا مانتو و شالش رو از روی چوب لباسی برداشت و پوشید..همراه ترلان از ویلا خارج شد..رو به ترلان گفت :تو مطمئنی؟..ترلان :اره بابا..اون موقع که داشتی وسط قِر می دادی یه لحظه حس کردم ایفون زنگ خورد..برگشتم دیدم صفحه ش روشنه بعد هم گوشی رو برداشتم طرف گفت ماموره.. تانیا نگاهی به ویلای پسرا انداخت..چراغشان روشن بود..****************راشا دستی به ریش های مصنوعیش کشید و عینکش را جا به جا کرد..با صدای بم و کلفتی رو به رادوین گفت :اَخَوی راد سر و وضعم چطوره؟..رادوین خندید و تسبیحش رو تو دستش چرخاند :حاج اقا رشادت حرف نداری.. رایان با لبخند به سبیل های پرپشت و ریش های پر و بلندش دست کشید و گفت :یه کیلو پشم گذاشتید رو صورتم نمی تونم جلومو ببینم..با این عینک شدم عین پیرمردای 99 ساله.. راشا ابروشو انداخت بالا و گفت :د اگه این پشم و کوپال نباشه که سه سوتِ شناسایی میشیم..درضمن عینکتو بده بالاتر صداتو هم کلفت کن..سرتو هم بنداز زیر تو چشمشون خیره نشو..خیر سرت اخوی یاوری هستی..دکمه های لباستو تا بیخ ببند..تخته سینه ت معلومه.. دستی به یقه ی خودش کشید و صاف ایستاد..رادوین رو به بچه هایی که داخل ون نشسته بودند و همگی هم تیپ خودشان بودند گفت :شماها همینجا باشید تا گفتم نیروها بیاین پایین سریع پیاده میشید و طبق نقشه عمل می کنید..همه چیز اوکیِ؟..همگی موافقت کردند..با افرادی که داخل ون بودند 6 نفر می شدند.. رادوین به اسم راد .. راشا هم رشادت و رایان هم یاوری..خودشان را در قالب مامور گشت جا زده بودند..***************" ترلان " تانیا درو باز کرد..منم کنارش ایستادم..چشممون افتاد به سه تا مرد قد بلند و ریشو که عینک ته استکانی به چشماشون زده بودن..بنده خداها کل صورتشون رو ریش و سبیل پوشونده بود اصلا نمی شد کامل صورتشونو دید..چهارشونه بودند..با دیدنشون اب دهنمو قورت دادم..اینا پلیس بودن؟..به هر چیزی شبیهَن جز پلیس.. تانیا با لحن جدی رو به اون سه نفر گفت :سلام..امری داشتید؟..یکیشون همونطور که تسبیحش رو تو دستش جا به جا می کرد سرشو انداخت زیر وگفت :سلام علیکم خواهر..شبتون بخیر..خیر امری که نداشتیم ولی عرضی داشتیم خدمتتون..تانیا دست به سینه گفت :بله بفرمایید.. یکی دیگه شون که قدبلندتر از بقیه بود با صدای بم و کلفتی گفت :همسایه ها از سر وصدای زیاده شما شکایت کردند..حق هم دارند..من و همکارانم که جلوی ویلاتون ایستاده بودیم از شنیدن چنین صداهای لعو و لعبی به ستوه امدیم چه برسه به این بندگان خدا.. اوهو..با اخم گفتم :چاردیواری اختیاری جنابِ برادر..مگه غیر از اینه؟..یه مهمونیه ساده ست..اینقدر جار و جنجال نداره که.. همونی که اول باهامون حرف زده بود با اخم سرشو تندتند تکون داد و گفت :استغفرالله ربی و اتوب الیه..خواهرِمن این چه حرفیه که شما می زنید؟..ما داریم به وظیفه ی شرعی خودمون عمل می کنیم..اخوی راد درست عرض می کنند..این سر و صداها و حرکات و کارهای پر از گناهی که شما جوانان در کمال وقاحت انجام می دید چه حسنی براتون داره؟.. با چشمای گرد شده نگاشون می کردیم .. اون یکی یعنی نفر سوم هم خودشو انداخت وسط وگفت :برادر رشادت کاملا درست عرض می کنند..د اخه خواهرم چرا رعایت نمی کنید؟..(به موهام اشاره کرد)این موی شما چرا بیرونه؟..روسریتو بکش جلو و اون شراره های اتش رو بپوشون..(به لباسم که یه مانتوی کوتاه بود اشاره کرد ) این که تن شماست مانتویِ یا پیراهن مردونه؟..همه جات خواهرِ من ..(نفسشو فوت کرد و کلافه زیر لب اسغفرالله گفت ) من چی بگم اخه؟.. اون یکی که اسمش رشادت بود رو بهش گفت :اخوی یاوری من و شما روزی هزار بار با چنین اشخاصی رو به رو می شیم و می دونیم که همه ی این کارها از روی عُقده و خوشیه زیاده..هیچ راهی هم نداره.. یعنی اگر بگم سرجام عین چوب خشک نشده بودم دروغ گفتم..انگار تانیا وضعش از من هم بدتر بود..هر دو مات و مبهوت نگاشون می کردیم..اینا دیگه واسه خودشون چی چی بلغور می کردن؟!.. تانیا که دیگه معلوم بود جوش اورده گفت :شما سه نفر به چه حقی به ما توهین می کنید؟..ما اینجا یه مهمونی دوستانه گرفتیم..حرکات و صداهای لعو و لعب دیگه چه صیغه ایه؟..این حرکت شما با ما که شهرونده این مملکت هستیم درست نیست.. من هم با حرفای تانیا شیر شدم و دست به کمر گفتم :خواهرم درست میگه..این حرکت شما فوق العاده ناشایسته..همچین با ادم حرف می زنید انگار مجرم گیر اوردید.. اون یارو که اسمش یاوری بود با صدای نسبتا بلندی گفت :ساکت..(دستشو اورد بالا و تکون داد )ما کاملا به راه و رسم خودمون اگاهیم..این شما جوانان هستید که باید ارشاد بشید..که اون هم وظیفه ی ماست.. تانیا:لازم نکرده..ما کاری نکردیم..اگر همسایه ها از صدای بلند شاکی شدن خیلی خب کمش می کنیم..رشادت نگاهی بهمون انداخت و گفت: ولی ما باید به وظیفه مون عمل کنیم.. با تعجب گفتم :وظیفته تون دیگه چیه؟..اصلا چرا کارتتون رو نشون ما ندادید؟..نگاهی به هم انداختن..یکیشون یه کارت از تو جیبش در اورد و جلومون گرفت ولی تا خواستم عکس و مشخصات رو ببینم سریع کشیدش عقب :بفرما اینم کارت..می خواید شناسنامه هم بدم خدمتتون؟.. با اخم و طلبکارانه گفتم :اون که چیزیش معلوم نبود..راد : بود و نبودش بعد مشخص میشه.. بعد رو به اون دوتا گردن کلفت گفت :به بچه ها بگید سریعا این خانم ها و افراد داخل ویلا رو اعزام کنند پایگاه.. وای ..سرتاپام شروع کرد به لرزیدن..چه غلطی کردم..ای کاش باهاشون شاخ به شاخ نمی شدیم..رنگ تانیا هم پریده بود.. تانیا:چ..چی دارید میگید؟..اصلا چنین حقی ندارید..رشادت با اخم گفت :اتفاقا برعکس..بیش ازاین هم حق داریم.. بعد هم به طرف ون رفت ..سه نفر مرد قد بلند .. هم تیپه این سه تا از ون پیاده شدن..با دیدنشون دیگه داشتم پس می افتادم..اروم رو به تانیا گفتم :بدبخت شدیم تانی..حالا چکار کنیم؟..با صدای لرزون گفت :چه می دونم..ای کاش باهاشون کل کل نمی کردیم..وضع بدتر شد..-الان می گیرن می برنمون..اونوقت چه خاکی تو سرمون بریزیم؟.. تا خواست جوابمو بده هر 6 نفر به طرفمون اومدن و یاوری گفت :خواهر برو کنار..-چی چی رو برو کنار؟..مجوزتون کو؟.. سریع یه کاغذ از تو جیبش در اورد و به طرفمون گرفت..دستم نداد فقط نشونم داد..با شَک به تانیا گفتم :مجوز این شکلیه؟..تانیا چشماشو ریز کرد وگفت :من چه می دونم..من که تا حالا مجوز ندیدم..ولی این مهر و امضا شده..حتما اصله.. با ناله گفتم :پس خاک تو سرمون..******************راشا رو به پسرا گفت :به غیر از این سه تا خواهر بقیه می تونن برن..تارا با اعتراض گفت :اِِِِ..اخه چرا؟..این دیگه چه جورشه؟..راشا با اخم گفت : حرف نزن خواهرِ من..همین که گفتم..صاحب اینجا شما سه نفر هستید پس باید با شما برخورد بشه.. رادوین به طرف مهمان ها رفت و به کمک 3 تا از پسرا انها را بیرون برد..راشا و رایان نگاهی به دخترا انداختند..رنگ نگاهشون شیطنت داشت ولی دخترا انقدر ترسیده بودند که متوجه نشدند.. رایان رو به راشا گفت :چشماشون رو ببند..باید ببریمشون پایگاه.. هر سه دختر رنگ پریده به دستمال های مشکی که در دست راشا بود نگاه می کردند..کم مانده بود اشکشان در بیاید..نگاهشان با ترس به پسرا بود که در لباس مبدل ماموران گشت جلویشان ایستاده بودند.. رادوین هم به جمعشان پیوست..نامحسوس به راشا و رایان اشاره کرد..قرار بود اون سه تا پسر رو بعد از پایان کار رد کنند که همین کار را کرده بودند..الان فقط خودشان بودند و دخترا..********************داخل ون بودند..چشمان دخترا بسته بود..رایان و راشا عقب کنارشان نشسته بودند و رادوین رانندگی می کرد.. تانیا با حرص گفت :دارین مارو کدوم گوری می برید؟..اصلا کجای قانون نوشته شده که باید با یه شهروند چنین کاری کرد؟..ترلان :همچین ریختید تو خونه و مارو گرفتید که انگار قتل کردیم..دیگه چرا چشمامون رو بستید؟..تارا: من مطئنم شما سه تا مامور نیستید.. راشا داد زد :خفه شید.. دخترا تعجب کردند و از طرفی ترسیده بودند..رایان بلند خندید و گفت :به به..حس ششم خانما هم به کار افتاد..نه..خوشم اومد..اینبار زدید به هدف..ایول..ترلان با صدایی مرتعش گفت :ش..شماها..ک..کی هستید؟..چی از جونه ما می خواید؟..رایان با خنده گفت :خیلی چیزا که بعد خودتون می فهمید.. هر سه نفر صداهایشان را تغییر داده بودند و میشه گفت کلفت تر از حد معمول..برای همین دخترا حتی با چشمان بسته هم قادر به تشخیص انها نبودند.. تارا تند و تیز گفت :خیلی پستید..تو لباس مامور خودتونو جا زدید بعد هم ما رو دزدیدید که چی بشه؟..پول می خواین؟..د اخه چی از جونه ما می خواین کثافتا؟.. راشا کمی جلو رفت..بازوی تارا رو تو چنگ گرفت و با لحن خاصی گفت :کم جیغ جیغ کن کوچولو..چرا انقدر عجله داری؟..به وقتش می فهمی که ازتون چی می خوایم..چنان درسی بهتون بدیم که دیگه .. ادامه نداد و قهقهه زد..رادوین کناری نگه داشت..تا چشم کار می کرد بیابان بود و تاریکی.. ******************رایان بازوی ترلان رو در چنگ داشت..راشا هم تارا و رادوین هم تانیا رو اسیر خودشان کرده بودند..دخترا به ون تکیه دادند..بدنه ی سمت چپِ ون تانیا..بدنه ی سمت راست ترلان و پشت ون تارا..هر کدام با شخصی که از سوی اون مورد اذیت قرار گرفته بودند می خواستند تسویه حساب کنند..کاری که پسرها می خواستند بکنند تلافی تمام اذیت های ان دو بود..غرور بیجای دخترا..لج و لجبازی های بچگانه..حرف ها و درشتی هایی که نسبت به پسرا به زبان می اوردند..همه و همه باعث شده بود چنین تاوانی پس بدهند..سخت نبود ولی می توانست فراموش نشدنی باشد..*****************" رایان " رادوین موزیک گذاشته بود و کسی صدای کسی رو نمی شنید..طرف حساب من این دختر بود..مثل بید به خودش می لرزید..هه..واقعا حقش بود..یاد کاری که با من کرد افتادم..اون روز از بس جونمو خاروندم کم مونده بود پوست تنمو با ناخنام بکنم..اگر راشا به دادم نمی رسید حتما همینطور می شد..مطمئن بودم کار خودشه..اون شب پشت پنجره کشیک می داد تا ببینه چی میشه..بعد هم خیلی زود خودشو مخفی کرد..همیشه با حرفاش بهم نیش می زد.. رفتم جلو تو فاصله ی خیلی نزدیکش ایستادم..از ترس نفس نفس می زد..خوشم می اومد..-دختره ی بی عار ودرد..چیه؟..بچه پولداری دیگه..تو چه میدونی درد چیه؟..چه می دونی فکر و خیال چیه؟..چه می دونی مشکل و چک و سفته ودربه دردی چیه؟..هـــان؟.. چونه ش رو گرفتم تو دستم..جیغ خفیفی کشید..صورتمو بردم جلو و زیر گوشش گفتم :نترس..هنوز که باهات کاری ندارم..--ت..تو رو خدا..و..ولم کن..چی از جونم می خوای؟..-اََََََه..بسه دیگه هی این جمله رو تکرار نکن..به وقتش می فهمی چی از جونت می خوام خوشگله..خیلی دوست داری خواسته م از جونت باشه اره؟..با وحشت گفت :ن..نــــه..خندیدم و گفتم :خیلی دوست داری کل کل کنی؟..با پسرا یکی به دو کنی و حرصشونو در بیاری؟..عاشق این هستی که عذاب دادنشون رو ببینی اره؟.. همچین سرش داد زدم که تو جاش پرید و با لکنت گفت :ن..نه ..به خدا من کاری به پسرا ندارم..تو فکر کردی من چه جوریم؟..م..من اصلا پسر جماعت رو تحویلم نمی گیرم.. چونه ش رو نوازش کردم و گفتم :خوب کاری می کنی..بهتره از این به بعد هم هیچ پسری رو تحویل نگیری..سرت تو کار خودت باشه..این خوبه..اوکی؟.. با لحنی که شَک هم چاشنیش بود گفت :تو..تو کی هستی؟..این حرفا رو واسه چی می زنی؟.. مشکوک شده بود..نمی خواستم اینطور بشه..برای اینکه ذهنشو منحرف کنم و یه وقت دنبال جوابش نباشه اروم شالشو باز کردم..ترس برگشت تو وجودش..خودشو محکمتر به ون چسبوند..***********************" رادوین " با لبخند خاصی به طرفش رفتم..صدای قدم هامو شنید و رفت عقب..تا حدی که پشتش کاملا به ون چسبیده بود..حسابی ترسیده بود و به خودش می لرزید..منم همینو می خواستم..ترس تا سر حد مرگ.. دختره ی عوضی..به من میگه نامرد؟..تازه به دروان رسیده؟..هه..حالیت می کنم دخترجون..دستامو گذاشتم دو طرفشو اروم گفتم :چیه؟..ترسیدی؟..اره؟..بدجور داری می لرزی..می دونی چیه؟.. صورتمو بردم جلو..دقیقا کنار صورتش ..ادامه دادم :عاشق اینم که اینجا وایسم و ببینم که از زور ترس و لرز داری پس میافتی.. خواست دهانشو باز کنه و حرف بزنه که دستمو محکم روی دهانش گذاشتم و فشار دادم :ساکت شو..شنیدی؟..سا..کت..شو..می خوای چی بگی؟..می خوای توهین کنی؟..می خوای بگی عوضی با من چه کار داری؟..اره؟..خب من برات گفتم تو دیگه زحمتشو نکش..تو فرض کن من عوضی و پستم..اصلا هر چی دلت می خواد فکر کن.. با سر انگشتم صورتشو لمس کردم..چون دستم جلوی دهانش بود هیچی نمی گفت ولی صداشو نامفهوم می شنیدم..تکون می خورد با صدای بلند گفتم :تکون نخور..وگرنه..دیگه تکون نخورد..ولی هنوز هم بدنش لرزش داشت و اینو خیلی خوب حس می کردم.. -یادته امشب جلوی در چیا می گفتی؟..دور برداشته بودی اره؟..چار دیواری اختیاری؟..فکر کردی چون پولداری هر غلطی دلت خواست می تونی بکنی؟..بچه مایه داره بی دردی دیگه..لوس ومامانی بار اومدی..برای همین پسرا رو اذیت می کنی؟..باهاشون کل کل می کنی و تا پای عذاب می کشونیشون؟..با زبون تند و تیزت اتیششون می زنی اره؟.. با دادی که سرش زدم به گریه افتاد..دستمو برداشتم..با ناله گفت :نه..به خدا نه..من..من..-بسه..ببند دهنتو.. مکث کوتاهی کرد وبا شَک گفت :تو واسه چی اینا رو بهم میگی؟..اصلا تو این چیزا رو از کجا می دونی؟..کی هستی لعنتی؟..هه..پس مشکوک شده بود.. -تو منو نمی شناسی ولی من تو رو خیلی خوب می شناسم..حتی نامزد عزیزت روهان رو..اونم یه خرپوله عوضیه مثل تو.. با تعجب گفت :تو اینا رو از کجا می دونی؟..بگو کی هستی؟..چی می خوای؟..پول؟..قهقهه زدم و گفتم :کی هستم بماند ولی پولات اَرزونیه خودت و وجود پول پرستت.. --پ..پس چی؟..چی می خوای؟..اروم گوشه ی شالش رو تو دستم گرفتم..نمی دونم چی حس کرد که با ترس گفت :ن..نــــه..*******************" راشا " اوخی..مثل گنجیشکی که تو چنگال گربه اسیر شده باشه این موش کوچولو هم تو دستام به خودش می لرزید..وای که چه لذتی داشت دیدن چنین صحنه ای..هنوز هم یادم نمیره که اون روز به خاطر این دختر کوچولوی شیطون چی کشیدم..هیچ وقت از تلافی کردن خوشم نمی اومد..ولی اینبار فرق می کرد.. چسبوندمش به بدنه ی ون..صدای موزیک فضا رو پر کرده بود..دم رادوین گرم ما رو اورده بود جایی که پشه هم پر نمی زد..تاریک و ساکت..فقط نور چراغ جلوی ون اون اطراف رو روشن کرده بود.. بازوهاشو تو دستم فشار می دادم و از لرزش بدنش لذت می بردم..-نمی دونی وقتی میبینم اینطوری از ترس داری به خودت می لرزی چقدر لذت می برم.. بازوهاشو کشید ولی ولش نکردم..پرخاشگرانه گفت :بکش کنار عوضی..دستتو بردار.. صورتمو بردم جلوی صورتش و اروم گفتم :عمرا..تازه می خوام کارمو باهات شروع کنم..هم تعجب کرده بود و هم ترسیده بود:چ..چه کاری؟..کثافت می خوای چکار کنی؟.. نچ نچ کردم وگفتم :اگر بخوای همینطوری یه ریز منو ببندی به فحش و ناسزا کارمو زودتر تموم می کنم..بدون اینکه بهت رحم کنم کوچولو.. دهانشو باز کرد که یه چیزی بگه ولی بستشو منصرف شد..-افرین دخترخوب..نمی دونستم انقدر حرف گوش کنی.. شالشو باز کردم و انداختم رو شونه ش ..بوی عطرش همونی بود که اون روز توی کابینِ چرخ و فلک حسش کرده بودم..نفس عمیق کشیدم و اروم گفتم :این عطری که به خودت زدی میگه پسر کارو تموم کن لفتش نده..چکار کنم؟..به حرفش گوش کنم؟..با ترس گفت :ن..نـــه..تو..تورو خدا نه..با خنده گفتم :ولی دلم یه چیز دیگه میگه..دوست دارم به حرفش گوش کنم.. خندیدم ولی اون بیشتر می لرزید..به بازوهاش دست کشیدم..دیگه داشت میافتاد که محکم گرفتمش..-چ شد؟..خوشت اومد؟..اخه داری پس میافتی..با لکنت گفت :خفه شو..خیلی پستی..دستتو بکش..تو صورتش خیره شدم..اشکاش صورتشو خیس کرده بود..سکوتم رو که دید با ناله گفت :تو رو خدا به من دست نزن..با من کاری نداشته باش..هر چی که بخوای بهت میدم..پول..طلا..حتی جونمو..ولی..ولی به پاکیم کاری نداشته باش..ن..نمی خوام اونو ازم بگیری..تو رو خدا.. نمی دونم چی شد..به خاطر چی بود؟..ولی..دستام از روی بازوهاش سُر خورد و افتاد..هق هق می کرد..فکر می کرد می خوام بهش تجاور کنم؟!..ولی قصد ما سه نفر فقط ترسوندن اونا بود..هیچ کدوم کاری باهاشون نداشتیم.. این دختر چی داشت می گفت؟!..پاکیشو بگیرم؟!..من؟!..راشا؟!..اصلا همچین غلطی تو خونم بود؟!..اینکه بخوام پاکی و نجابته یه دختررو.. کلافه تو موهام دست کشیدم..ازش فاصله گرفتم..نشست رو زمین..دیگه گریه نمی کرد ولی هق هق می کرد.. به بچه ها نگاه کردم..رادوین و رایان جلوی ون داشتن باهم حرف می زدند..به طرفشون رفتم.. -دخترا کجان؟..رایان :تو ون..حسابی ترسیدن..تو چکار کردی؟..-اونم ترسیده..فکر می کنم دیگه کافی باشه..برگردیم؟..رادوین سرشو تکون داد وگفت :اره..برو بیارش .. به طرفش رفتم..همین که بازوشو گرفتم با ترس جیغ کشید..- نترس دختر..کاریت ندارم..راه بیافت..--ک..کجا؟..- هر جا بِه از اینجا..د راه بیافت تا پشیمون نشدم.. دیگه چیزی نگفت..همگی سوار شدیم و حرکت کردیم.. دخترا رو نزدیک ویلا ولشون کردیم و با ون برگشتیم عقب..سر خیابون پیاده شدیم و به همون سمتی که دخترا بودن دویدیدم..تا خود ویلا دنبالشون رفتیم تا اتفاقی نیافته..وقتی از جانب اونها مطمئن شدیم برگشتیم..ون واسه یکی از دوستام بود و گفته بود همون شب تحویلش بدم..بچه ها هم سه نفر از دوستام بودن که وقتی ماجرا رو براشون گفتم بی چون و چرا قبول کردن..ریسک داشت ولی می ارزید..*******************دخترا وارد ویلا شدند ..تا خود ویلا هر سه سکوت کرده بودند.. توی سالن نشسته بودند..تانیا نیم نگاهی به خواهرانش انداخت و با تک سرفه ای گفت :صداشون که اشنا نبود..یعنی قصدشون از اینکار چی بود؟.. ترلان نگاهش کرد و سرش را تکان داد:من که کاملا گیج شدم..سه تا مرد..با ریش و سبیل و عینک های ته استکانی..لباشو کج کرد و ادامه داد :والا توش موندم که اگر قصد و غرضی هم داشتن پس چرا کاری نکردن؟!.. تارا:اصلا کی بودن؟!..چی بودن؟!..با ما چکار داشتن؟!..اگر می خواستن بهمون اسیب برسونن پس چرا بَرِمون گردوندن؟!..یه جای کار می لگنه ولی کجاش رو نمی دونم.. تانیا نفس عمیق کشید و گفت :منم مثل شما دوتا..امشب خیلی خیلی ترسیده بودم..تعریف کنید ببینم چی شد؟..ترلان و تارا به نوبت اتفاقاتی که بین خودشان و پسرا افتاده بود را برای تانیا تعریف کردند..او هم همه چیز را برای خواهرانش توضیح داد.. هر سه متعجب بودند و سر از کار ان سه مرد مشکوک و مرموز در نمی اوردند..ولی ذهنشان حسابی مغشوش بود..تارا با نگرانی گفت :جونه من دیگه شما دوتا نرید دمِ در مثل امشب سه تا نره غول رو با خودتون به اسم پلیس بیارید تو خونه..امشب تا چند قدمی مرگ رفتم و برگشتم..چیزی نمونده بود قلبم از کار وایسته.. ترلان اخم کرد :به ما چه ربطی داره؟..ازشون کارت خواستیم نشون دادن..حکم خواستیم رو کردن..دیگه چیزی نمونده بود و جای شک و شبهه ای هم نبود..تو هم جای ما بودی می ذاشتی بیان تو..درضمن 3 تا نبودن 6 تا بودن..بعد شدن 3 تا.. تانیا سرش را تکان داد و گفت :درسته..ولی اخه واسه چی اینکارو کردن؟..بدجور مخمو کار گرفته..تارا لبخند زد و گفت :امشب هر سه تامون همینجوری شدیم..نکنه باز برگردن؟!..ترلان با ترس نگاهش کرد :وای نه..خدا نکنه..فکرشو هم می کنم چهارستون بدنم میره رو ویبره..تارا خندید و نگاهش کرد.. تانیا چشمانش را ریز کرد:من به یه چیزایی مشکوکم..ولی بی خیال بعد معلوم میشه..تارا و ترلان با کنجکاوی نگاهش می کردند..گویا از نگاه تانیا همه چیز را خوانده بودند که تارا گفت :منظورت اینه که..تانیا فقط سرش را تکان داد..ترلان گفت :اخه..یعنی انقدر عوضین؟.. تانیا لبانش را جمع کرد و گفت :نمی دونم..گفتم که بعد معلوم میشه..مطمئنم اگر کارخودشون بوده باشه زود لو میرن..فقط صبر کنید..تارا:اگر اونا نبودن چی؟..تانیا:سوالاشون مشکوک بود..کاراشون هم تابلو بود..ولی بازم صبر می کنیم ببینیم چی میشه..***************تانیا با شنیدن صدای زنگ تلفن از اتاقش بیرون امد..خمیازه ای کشید وبه اطرافش نگاه کرد..کسی توی سالن نبود..با چشمانی خمار گوشی تلفن را برداشت..همزمان نگاهی به ساعت روی میز انداخت..6 صبح بود.. -الو..صدای هراسان خدمتکار عمه خانم توی گوشی پیچید :الو..تانیا خانم ..سلام..تانیا با شنیدن صدای او که وحشت درش کاملا پیدا بود چشمانش را کامل باز کرد..همانطور که با نوک انگشت انها را ماساژمی داد گفت :سلام..چی شده؟!..چرا هراسونی؟!.. خدمتکار با گریه نالید:خانم جون..خانم جون..خانم جون..تانیا کلافه و نگران گفت :خانم جون وچی؟!..واسه عمه خانم اتفاقی افتاده؟!..د اخه یه چیزی بگو.. در همون حال که گریه می کرد برای تانیا توضیح داد :دیشب خانم جون حالشون بد شد..رسوندیمش بیمارستان..ولی..ولی دم دمای صبح..تانیا مضطرب گوشی را در دستش جا به جا کرد و داد زد :حرفتو بزن..سکته م دادی..عمه خانم چی شده؟!..حالش خوبه؟!.. گریه ش شدت گرفت :تانیا خانم..خودتون رو برسونید اینجا..جنازه تو سردخونه ست..گفتن باید وُراث یا نزدیکانش بیان تا جنازه رو تحویل بدیم..تو رو خدا زودتر بیاید.. گوشی از دست تانیا رها شد..زانوانش خم شد و روی زمین نشست..دستش را به سرش گرفت و تا به خودش بیاید قطرات اشک صورتش را خیس کرده بود.. تارا و ترلان که با شنیدن صدای تانیا بیدار شده بودند هر کدام ازاتاقهایشان بیرون امدند..با دیدن تانیا در ان وضعیت به طرفش دویدند.. تارا با دیدن چشمان به اشک نشسته ی او گفت:تانیا..چی شده؟..چرا گریه می کنی؟!..ترلان با نگرانی رو به او گفت :تانیا..یه چیزی بگو..تانیا با تو هستم.. چشمش به گوشی تلفن افتاد..برداشت ولی تماس قطع شده بود..به شماره روی گوشی نگاه کرد..منزل عمه خانم بود.. ترلان :داشتی با تلفن صحبت می کردی؟!..از خونه ی عمه خانمه..چی شده؟!..تانیا سرش و بلند کرد و اروم و گرفته گفت :عمه خانم..دیشب حالش بد میشه می برنش بیمارستان..خدمتکارش زنگ زد بگه تموم کرده و باید بریم جنازه ش رو تحویل بگیریم.. هر دو مات و مبهوت به تانیا نگاه می کردند..باورشان نمی شد..عمه خانم.. هر دو کنارش نشستند..ترلان بغض کرده بود که در اثر ان قطرات اشک اروم از چشمانش به روی گونه هایش چکید..تارا که هنوز مبهوت به ان دو نگاه می کرد چشمانش به اشک نشست..هنوز هم باور نکرده بود که انچه شنیده است حقیقت داشته باشد.. لرزان پرسید :د..داری شوخی می کنی اره؟!..ع..عمه خانم مرده تانیا؟!..تانیا به هق هق افتاد و گفت :اره..حقیقت داره..اون دیگه زنده نیست..تا الان اونو داشتیم..کسی که به فکرمون بود ..جدا از بقیه ی اعضای فامیل ما رو فراموش نکرده بود..الان دیگه.. ادامه نداد و سرش را روی زانوانش گذاشت..ترلان از جا بلند شد و چند برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشت..به خواهرانش داد و خودش هم اشک هایش را پاک کرد ولی باز هم صورتش خیس شد.. ترلان :زود باشید..باید زودتر بریم ببینم اونجا چه خبره..با زدن این حرف بی معطلی به طرف اتاقش رفت..تارا اشک هایش را پاک کرد و بدون حرف به طرف اتاقش رفت..با اینکه دل خوشی از عمه خانم نداشت ولی هیچ وقت مرگ را به او نمی دید..الان هم حس می کرد بزرگترین حامیشان را از دست داده است..*****************تو مسیر خانه ی عمه خانم هر سه سکوت کرده بودند.. دیشب به خاطر ان اتفاق و شوکی که بهشان وارد شده بود دیر خوابشان برده بود..و الان هم با شنیدن این خبر اوضاع و احوالشان دگرگون بود.. چشمان هر سه به اشک نشسته بود و کسی قصد نداشت سکوت بینشان را بشکند..تا اینکه رسیدند..روهان دم در با گوشیش حرف می زد و راه می رفت..با دیدن ماشین تانیا ایستاد..فصل دوازدهم تانیا ماشین را جلوی خانه متوقف کرد ..هر سه پیاده شدند..روهان با دیدن انها تماسش را قطع کرد .. نگاهش مستقیما به سمت تانیا بود..ولی تانیا از شنیدن خبر فوت عمه خانم هنوز هم گرفته بود و چشمان زیبایش به اشک نشسته بود.. بی توجه به روهان وارد باغ شدند..جمعیت زیادی توی حیاط جمع شده بودند..عمو خسرو همراه پسر بزرگش سروش و دخترش سها و همسرش ملوک توی باغ ایستاده بودند..سروش با همراهش حرف می زد و سها کنار مادرش ایستاده بود..عمو خسرو هم با خدمتکار حرف می زد.. با دیدن دخترا از او فاصله گرفت و به طرفشان رفت..دخترا به خاطر بغض توی گلو صدایشان گرفته بود.. سلام کردند و عموخسرو هم سرد جوابشان را داد..دلشان گرفت..عمو خسرو برادرناتنی پدرشان بود ولی هیچ وقت نتوانسته بود جای خالی پدر را برای برادرزاده هایش پر کند..به ظاهر عمویشان بود ولی هیچ مهربانی و عطوفتی در رفتارش با برادرزادگانش نشان نمی داد..عمه خانم هیچ گاه او را برادر خود نمی خواند..گرچه انها خواهر و برادر تنی نبودند..و تنها پدر دخترا .."احسان" برادر خونی او بود..همیشه از رفتار و کردار خسرو انتقاد می کرد.. پدر انها دارای 2 همسر بود که خسرو از زن دوم پدرشان بود..ولی زودتر از احسان ازدواج کرد و پسرش سروش از تانیا 1 سال بزرگتر است.. بر خلاف پدرش پسر فهیم و مهربانی ست..اما سها مغرور و بد اخلاق است که در این زمینه از پدرش به ارث برده است.. ملوک خانم هم چون پسرش ارام و مهربان است..سروش جوانی قد بلند و با هیکلی نه چندان لاغر.. با چشمانی مشکی و پوست گندمی..موهای بلند و لخت که به سمت بالا شانه زده بود..چهره ش مردانه و در عین حال گیرا بود.. تانیا و ترلان را چون خواهران خود دوست داشت ولی تارا..او را جور دیگری می دید و رنگ نگاهش برادرانه نبود..تارا شیطون و پر سر و صدا بود ولی سروش ارام و میشه گفت تا حدودی احساساتی بود..غرور مردانه ای داشت که مختص به خودش بود..ولی چون بیشتر مواقع ارام بود کمتر کسی می توانست غرورش را به چشم ببیند.. چند باری که خواسته بود از علاقه ش به تارا حرفی بزند به نحوی خود را کنار می کشید..یا نمی توانست و یا اینکه عموخسرو چنین اجازه ای به او نمی داد..او به اینکه پسرش با تارا ازدواج کند علاقه ای نشان نمی داد..هیچگاه از احسان خوشش نمی امد و حالا هم دخترانش را به همان چشم می دید..دخترا همیشه ازسردی کلام و غرور چشمان عموی ناتنیشان ناراحت می شدند و حس اینکه واقعا بی پشت و پناه هستند در انها قوی می شد..ولی با وجود عمه خانم این حس کمتر خودش را نمایان می کرد ولی حالا.. صدای خشک عمو خسرو را شنیدند: تازه رسیدیم..داریم میریم دنبال جنازه..شماها همینجا باشید تا برگردیم..تانیا: نه عمو جان..ما هم باید بیایم..اخم کرد و محکم گفت :گفتم همین جا باشید حرفی هم نباشه.. سروش را صدا زد..سروش برگشت .. با دیدن دخترا مکالمه ش را قطع کرد و به طرفشان رفت..عموخسرو هم به سمت ماشینش رفت..سروش با لبخند کمرنگی جواب سلام دخترا را داد ..نگاهش روی صورت تارا ثابت ماند..چشمان تارا به خاطر اشک سرخ شده بود و اخم کمرنگی بر پیشانی نشانده بود..از حرف های عمو خسرو دلگیر بود..تارا نمی دانست که سروش به او علاقه دارد.. ارام سلام کرد که سروش هم جوابش را داد..ولی همچنان نگاهش می کرد..بدون اینکه کلامی بر زبان بیاورد.. تارا که سنگینی نگاه سروش معذبش می کرد گفت :چیزی شده ؟..سروش به خودش امد..با لبخند نگاه از او گرفت و گفت :نه..مگه قراره چیزی شده باشه؟..فقط داشتم..داشتم.. من من کنان به تارا نگاه کرد و ادامه نداد..تارا ابروهایش را بالا انداخت :ظاهرا عمو میخواد با تو بره دنبال جنازه درسته؟..سروش سرش را تکان داد و گفت :اره..درضمن بهتون تسلیت میگم..به هر حال عمه خانم به شماها نزدیک تر بود..تانیا جواب داد :ما هم تسلیت میگیم..ولی این حرف درست نیست..عمه خانم همه ی ماها رو به یه اندازه دوست داشت..درسته که الان دیگه بینمون نیست ولی همه ی ما می دونیم که عمه خانم زن مغروی بود و احساساتش رو خیلی راحت بروز نمی داد.. سروش با سر حرف تانیا را تایید کرد..نگاهش را از روی صورت او برداشت و به تارا دوخت..این نگاه ها تانیا و ترلان را به شک انداخته بود.. تارا هم معذب شده بود تا اینکه عموخسرو سروش را صدا زد..زیر لب " ببخشید " گفت و به طرفش رفت..زن عمو ملوک و سها روی بالکن ایستاده بودند..دخترا به همان سمت رفتند.. تانیا به تارا نگاه کرد و گفت :سروش مشکوک می زد..چرا اینجوری زل زده بود به تو؟!..تارا شونه ش رو بالا انداخت و گفت :من چه می دونم..لابد یه چیزی خورده تو سرش طفلکی..تا حالا ندیده بودم اینجوری کنه.. ترلان با حرص میان حرفشان پرید وگفت :سروش رو بی خیال..از عموخسرو حرصم گرفته شدیـــــــد..اخه چرا نذاشت باهاشون بریم؟.. تانیا پوزخند زد وگفت :چون زیادی مغروره و حق به جانب حرف می زنه..من که توی این موقعیت حوصله ی چونه زدن باهاش رو نداشتم وگرنه هر طور شده دنبالشون می رفتم.. تارا به بالکن اشاره کرد وگفت :اونجا رو نگاه..سها همچین باغ رو زیر نظر گرفته انگار نه انگار امروز تشییع جنازه ی صاحب این خونه ست..مثل همیشه بی خیاله..تقصیری هم نداره..عمه خانم انقدر که به مورچه های تو خونه ش توجه می کرد اینو داخل ادم هم حساب نمی کرد.. ترلان :اونم یکیه مثل باباش..فقط سروش توی اینا یه چیز دیگه ست..اخلاقش زمین تا اسمون با عموخسرو فرق می کنه..بیشتر شبیه به زن عمو ملوکه.. با شنیدن صدایی از پشت سر برگشتند..روهان به طرفشان می دوید و تانیا را صدا می زد..تانیا با اخم برگشت و قدمهایش را تند برداشت ولی روهان جلویش ایستاد و لبخند پیروزمندانه ای زد..تانیا گنگ نگاهش کرد.. دخترا به بالکن نگاه کردند..زن عمو و سها با کنجکاوی مسیر نگاهشان به سمت انها بود..********************رادوین و راشا سر نقشه ای که کشیده بودند با هم حرف می زدند و گاهی هم صدای قهقهه یشان توی سالن می پیچید..رایان کلافه توی اشپزخانه نشسته بود..دستانش را روی میز گذاشت و سرش را روی ان قرار داد.. چند دقیقه گذشته بود که دستی روی شانه ش نشست..سرش را بلند کرد.. رادوین با کنجکاوی نگاهش می کرد..رایان سرش را پایین انداخت..به انگشتانش خیره شده بود..رادوین کنارش نشست.. رایان :راشا کجا رفت؟..رادوین:یکی از شاگرداش بهش زنگ زد ..ظاهرا باهاش کار داشت اونم رفت.. رایان سکوت کرده بود..رادوین نگاهش کرد و گفت :چی شده؟!..چرا پکری؟!..نفس عمیق کشید و سرش را تکان داد :ذهنم درگیره چکاست..همینطور داره به زمان وصولش نزدیک میشه و هنوز نتونستم کاری بکنم.. رادوین مکث کوتاهی کرد و گفت :منم به چندتایی سپرده بودم ولی بی نتیجه موند..نمیشه فعلا از شهسواری وقت بگیری؟..رایان :حالا از اون وقت بگیرم بقیه رو چی؟..سه نفرن..دوتاشون رو می تونم جور کنم ولی شهسواری رو نه..رادوین :راشا می گفت بهتره با دخترش کنار بیای تا یه راهی پیدا کنی..ولی من میگم اینم راهش نیست..اخرش دختره گریبانگیرت میشه و اینم ریسکه.. رایان کلافه تو موهاش دست کشید :پس میگی چکار کنم؟..تنها راهش همینه که با دخترش ..رادوین قاطعانه گفت :نه..رایان خودتو بدبخت تر از اینی که هستی نکن..می دونی اگه به دختر شهسواری نزدیک بشی و بعدش که خرت از پل گذشت شهسواری باهات چکار می کنه؟..گفتم که ریسکه پس بی خیالش شو..فعلا دندون رو جیگر بذار تا ببینیم چی میشه..هنوز تا وصولشون خیلی مونده.. رایان از جا بلند شد و ایستاد..بلند گفت :همینجوری زمان رو از دست بدم که چی بشه؟..امروز قراره هانی رو ببینم..باهام قرار گذاشته..همین امروز تیر خلاص رو می زنم.. به سرعت از اشپزخانه بیرون رفت..رادوین با نگاه دنبالش کرد..سرش را تکان داد..از عاقبت این کار خوشش نمی امد ولی می دانست که رایان اگر کاری را بخواهد انجام دهد تا اخر راه را طی می کند و به حرف کسی گوش نمی دهد..********************روهان تو صورت تانیا خیره شده بود :بیا بیرون باهات کار دارم..تانیا با حرص گفت :برو رد کارت روهان..الان موقعیت خوبی واسه این کارا نیست..لااقل اینجا دست از سرم بردار..مگه نمی بینی عزا داریم؟..من دیگه با تو هیچ کاری ندارم.. خواست برگردد که روهان دستش را گرفت..تانیا به سرعت برگشت و سیلی محکمی توی صورتش زد:بهت گفتم برو گمشو..از همه چیز فقط ابروریزی و بی حیایی رو یاد گرفتی..دیگه نمی خوام ببینمت.. با قدم هایی بلند به طرف ساختمان رفت..دخترا هم دنبالش رفتند..روهان همانطور که دستش را روی صورتش گذاشته بود با خشم به تانیا نگاه می کرد.. هیچ جور راضی نمی شد او را رها کند..ان هم به خاطر منافع خودش..و اینکه تانیای سرسخت و مغرور را از انِ خود می دانست..و برای رسیدن به او و هدفش هر کار می کرد.. ********************1 هفته از تشییع جنازه ی عمه خانم می گذشت و دخترا هنوز به ویلا بر نگشته بودند..توی این مدت اکثر مواقع خونه ی عمه خانم بودند.. سروش گه گاهی به انها سر می زد که هر بار با نگاه های خیره و خاصی که به تارا می انداخت او را کلافه می کرد..*******************صبح زود هر سه برادر توی حیاط ورزش می کردند..راشا نگاهی به ویلای دخترا انداخت :خیلی وقته سر وصداشون نمیاد..رایان سرش را تکان داد:اره..1 هفته ای میشه..هیچ خبری ازشون نیست.. رادوین در همون حال که می دوید گفت :بی خیاله این حرفا..ورزشتون رو بکنید..یه مدت که نیستن از دستشون راحتیم حالا هی شماها گیر بدید..راشا دنبالش رفت :خب هر چی باشه همسایه مون میشن..سه تا دختر تنهان..چرا این مدت برنگشتن؟!..شاید اتفاقی براشون افتاده.. رایان در حال نرمش کردن بود :همین روزا سر و کلشون پیدا میشه..راستی رادوین چرا واسه مهمونی هی امروز فردا می کنی؟..پس چی شد؟..رادوین :اتفاقا فرداشب اوکی شده..راشا هم همه رو خبر کرده..راشا خندید و گفت :اره راست میگه..می ترکونم براتون فرداشب اساسی..رایان پوزخند زد و گفت :چی؟..لاو؟..اونم با دخترا اره؟.. راشا اخم کرد:کافر همه را به کیش خود پندارد..رایان هم اخم کرد و گفت :منظور داشتی؟..راشا :پ نه پ..بی منظورم مگه میشه حرف زد؟..رایان دنبالش افتاد..رادوین می خندید.. راشا همون طور که دور فواره می چرخید با خنده گفت :باز تو جوش اوردی؟..خب هر چی به خودت نسبت میدی همونو بر می گردونی به خودمون..یه جایی هم باید رو دست بخوری دیگه.. رایان ایستاد و نفس زنان گفت :مگه من دختر بازم؟..راشا ابرو انداخت بالا و گفت :نیستی؟..پس چرا من تا حالا فکر می کردم تو این یه مورد استادی؟..می خواستم شاگردیتو کنم ولی حیف.. رایان حرص می خورد و رادوین می خندید.. در ویلا باز و ماشین تانیا وارد باغ شد..هر سه پیاده شدند و بدون اینکه نیم نگاهی به پسرا بیاندازند وارد ویلای خودشان شدند و در را محکم بستند.. هر سه کنار هم ایستادند..راشا با تعجب گفت :اینا چرا عین کلاغ سیاه پوش بودن؟..رایان :علاوه بر اون اخماشون هم حسابی تو هم بود..نه سلامی نه علیکی..خیر سرمون همسایه ایم..رادوین :نکنه از کار اون شبمون با خبر شدن؟..لابد فهمیدن اون سه تا دزد ما بودیم.. راشا سرش رو تکان داد و گفت :نه بابا انقدرم باهوش نیستن..با اون سر و شکلی که ما واسه خودمون درست کرده بودیم..بابا ننه هامون هم اگر می دیدنمون نمی شناختن چه برسه به این سه تا..رادوین :پس چشونه؟.. رایان به طرف ویلا رفت و گفت :ولشون کنید ..من دیگه باید برم کلی کار دارم..راشا با پوزخند گفت :بازم هانی جونت؟..رایان برگشت و لبخند زد :دقیقا..امروز ناهار باهاش قرار دارم.. رادوین سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد :فکر اخرِ کار هم نیستی نه؟..حالا هی هشدارای منو نادیده بگیر..ببین به کجا می رسی.. رایان بی حوصله دستش رو تکان داد و گفت :دیگه تا نصف راهو رفتم و این حرفام فایده ای نداره..پس جونه رایان بی خیاله من شو..بعد هم سریع رفت داخل.. راشا رو به رادوین گفت :تو میگی بدخت میشه یا خوشبخت؟!..رادوین با تعجب نگاهش کرد :چی؟!..راشا خندید و گفت :خب من میگم اگر همینجوری با هانی بمونه بدبخت میشه ولی اگر داماد شهسواری بشه نونش تو روغنه.. رادوین با نوک انگشت به پیشونیِ راشا زد و گفت :اینجات رو زیاد به کار ننداز..روز به روز اب میره .. انقدر هم تو این کار تشویقش نکن..این دو موردی که تو گفتی هر دوش یکیه..همون بدبختی..فکرکردی داماد شهسواری بشه چی میشه؟..هیچی..تهش میشه نوکر بی جیره و مواجبه شهسواری..میگی نه وایسا و تماشا کن.. راشا :نه بابا رایان از این عرضه ها نداره..خیالت تخت.. رادوین بدون هیچ حرفی وارد ویلا شد و راشا هم پشت سرش رفت..**************فضای سالنِ تاریک بود..دخترا هر سه توی اتاق تانیا بودند و حرف می زدند..ساعت 12 شب را نشان می داد که.. با شنیدن صدای تقی که از بیرون اتاق اومد هر سه نگاهشون به سمت در برگشت..تانیا:چی بود؟!.. نگاهی به هم انداختند..به طرف در رفتند..تارا در را باز کرد و از همونجا اطراف رو پایید..فضای سالن تاریک بود.. هر سه سکوت کرده بودند که موجودی پشمالو به شتاب از لای پاهایشان رد شد..تانیا و تارا جیغ بلندی کشیدند و خود را عقب کشیدند..تارا هم که کمی ترسیده بود نگاهش روی زمین را می کاوید.. با دیدن نونو نفسش را بیرون داد:ای بابا نترسید..نونو بود..ترلان لرزان و رنگ پریده گفت :ای مرده شورِ خودت و نونوی خاک بر سرتو ببرن..اینجوری تربیتش کردی ؟..قلبم وایساد..وای.. نفس نفس می زد..تانیا که وضعش بهتر بود اروم خندید و گفت :داشتن جک و جونور توی خونه همین دردسرا رو داره..چند بارگفتم تارا اینا رو با خودت نیار ولی کو گوش شنوا.. تارا اخم کرد وگفت :حالا مگه چی شده؟..شورشو در اوردید..نونو بود دیگه داشت بازیگوشی می کرد..دیگه شلوغ کردن نداره که.. ترلان به طرفش خیز برداشت که تارا هم جا خالی داد و رفت اون طرف اتاق..نونو به طرفش رفت ..با صدایی ریز میو میو می کرد..تارا بغلش کرد و نوازشش کرد.. ترلان نُچ نُچی کرد و سرش را تکان داد :یعنی خـــاک بر اون فرق سرت که انقدر خُلی..ببین تو رو خدا چطوری اون جونور پشمالوی چندش اور رو بغل گرفته ..تازه نازش هم می کنه..من مطمئنم یه شب خوراکه اون ماره بد قواره ی این دختره ی دیوونه میشیم و خلاص..اون افتاب پرستش هم که فقط به درد این می خوره خشکش کنی بذاریش تو موزه ی حیوانات ملت بیان رویت کنن.. فقط یه جا وامیسته و عین بُز ادمو نگاه می کنه..من موندم این حیوون چه کار مفیدی انجام میده که این خُل و چِل بهش علاقه داره؟!.. تارا ابروش رو بالا انداخت و گفت :تو حالیت نمیشه..باور کن این حیوونا از من و تو بیشتر سرشون میشه..همه چیز و خوب درک می کنند..تانیا بی حوصله روی تخت نشست :کم شِر و وِر بگو تارا..تو شاید ولی به ما نسبتش نده..منم با حرفای ترلان موافقم..اخه دختر به سن تو الان باید دنیای پر از شور و حال خودشو داشته باشه نه اینکه صبح تا شب مار و مور بغل بگیره..تو واقعا چندشت نمیشه وقتی اون مار بی ریخت رو نوازش می کنی؟!..خوف بَرِت نمی داره که شاید یه لقمه ی چپت کنه؟!..من شنیدم مار خیلی راحت می تونه یه ادم رو بِبَلعه.. تارا معترضانه گفت :اینا چیه میگین؟..اون ماری که خیلی راحت ادم می خوره با این نوع ماری که من دارم فرق می کنه..اینا کوچیک و بی ازارن..ولی مارای افعی و پیتون اینکارایی که گفتید رو می کنه.. ترلان هم کنار تانیا نشست :اصلا بی خیال این جک و جونورا..دیگه نمیریم خونه ی عمه خانم؟..تارا اخم کرد و گفت :نخیر..شماها برید ولی من عمرا بیام..از دست نگاها و کارای سروش به سطوح اومدم..پسره کلا شیش و هشت می زنه..معلوم نیست با خودش چند چنده..بهش میگم سروش چشمات مشکل داره؟!..میگه نه چطور؟!..میگم پس چرا همه ش یه طرفو نگاه می کنی؟!..محض رضای خدا یه نظری به اون اطراف بنداز..پسره ی خل و چل بدتر کرد دیگه حتی پلک هم نمی زد..فقط زل زده بود به من.. تانیا خندید و گفت :خنگ..یعنی تو نفهمیدی عاشقت شده؟!..تارا یه تای ابروش رو بالا داد :هه..برو بابا..کی؟!..سروش؟!..بی خیال کی میره این همه راهو..ترلان :مگه سروش چشه؟..پسر با فهم و شعوریه..برعکس عمو و سها اخلاقش عالیه.. تارا لباشو کج کرد و گفت :خیلی خوشت اومده می خوای هلش بدم سمت تو؟..اولا من هنوز سنم واسه ازدواج مناسب نیست..دوما باید قصدشو داشته باشم که ندارم..سوما شاهزاده ی سوار بر اسب سفید من هنوز از راه نرسیده و مطمئن باشید سروش اون شاهزاده ی خوشبخت نیست..تانیا :چرا نیست؟..خوش تیپ و خوش قیافه که هست..اخلاقش هم که بیسته..دیگه چی می خوای؟.. تارا به قلبش اشاره کرد و گفت :پس این چی؟..این که تو سینمه بوق نیست قلبه..به وقتش واسه اونی که می خواد توش قدم بذاره همچین بتپه که صداش گوش فلک رو کَر کنه.. تانیا پوزخند زد و به بالای تخت تکیه داد :میگم کمتر شعرِنو بگو واسه همینه..دختر عجب خیالبافی هستی تو..تو این دوره و زمونه عشق و عاشقی کجا بود؟..همه ش هوا و هوسه..چه از طرف دختر چه پسر..به ظاهر میگن عاشقیم ولی بعد که 1 ماه از رابطشون گذشت یکیشون پیشنهاد میده که هر کی سی خودش..طرف هم از خدا خواسته میگه چشم چی از این بهتر..ول کن این حرفا رو که اگر بخوای دنبالش رو بگیری موهات رنگ دندونات سفید میشه و تو هنوز اندر خم یک کوچه ای ابجی کوچیکه ی خیالبافه من.. ترلان رو به تانیا گفت :حالا همچین که تو میگی هم نیستا..به نظر من عشق وعاشقی نه نیست شده و نه کشکه..من میگم هست ولی کمه..در کل کمیابه ولی نایاب نیست..اون عشقی که پاک باشه و از روی هوس نباشه خیلی خیلی کمه..اونم توی این دوره که همه چیز شده پول و منفعت و ظاهر.. تارا نونو رو گذاشت زمین و کنار تانیا و ترلان نشست :یعنی شماها می گید ظاهر و این حرفا مهم نیست؟!.. تانیا دستشو پشت سرش گذاشت وگفت :مهم که نیست ولی می تونه جزو معیارهای یه دختر واسه ازدواج باشه..یکی میگه ظاهر بیست اخلاق مهم نیست..یکی هم میگه ظاهر و بی خیال اخلاق و بچسب.. ترلان دستشو به طرف تانیا تکون داد و گفت :همین درسته..ولی قبول دارید الان همه ظاهر بین شدن؟..من خودمو فاکتور نمی گیرما..منم دوست دارم همسر اینده م از ظاهر کم و کسری نداشته باشه ولی خب در کنارش بیشتر دوست دارم اخلاقش بهم بخوره و اونی باشه که دلم می خواد.. تارا :خب اینو که همه می خوان..ولی کو؟!..پیداش کردی حتما سلام منو بهش برسون بگو پیــــــش ما بیــــا.. ترلان با حرص به بازویش زد که تارا و تانیا خندیدند..تارا :چرا می زنی؟..حقیقته دیگه..همچین پسری عمرا گیرِ ما بیاد..تانیا هومی کرد و گفت :اوهوم..اصلا پسرا رو بی خیال شید..دنیای خودمون رو بچسبیم که همینو عشقه..بقیه کشکه..هر سه خندیدند.. ترلان رو به تانیا گفت :ولی حال کردم ..دمت گرم ..با اون کشیده ای که خوابوندی زیر گوش روهان کیفور شدم..پسره ی پررو انگار نه انگار ما عزاداریم..بازم دست بر نمی داره..تانیا با لبخند گفت :تازه یادت افتاده؟..اون که واسه 1 هفته پیش بود..ترلان :حالا هر چی..ولی کارت درست بود.. تارا زد به بازوش و گفت :اب زیر کاه بازی در نیار ترلان بگو فرامرز دیروز تو باغ چی بهت می گفت؟!.. ترلان با شنیدن اسم فرامرز اخم هایش را در هم کشید :اب زیرکاه بازی چیه؟..مثل همیشه شِر و وِر می گفت..ظاهرا هم چشماش فقط سنگ فرش و اسفالت وهر چیزی که روی زمین هست رو می بینه..هر چی می گفتم جناب..اقا..فرامرز خان..انگار نه انگار..خدا برکت بده به دیوار..یه مشت بهش بزنی یه صدایی ازش بلند میشه ولی این فرامرز رو هر چی صداش بزنی بدتر سرش میره تو یقه ی لباسش.. تانیا و تارا می خندیدند..تارا گفت :اره از پشت پنجره دیدمتون..گاهی هم با پاش به سنگ ریزه های رو زمین ضربه می زد..استرس داشته بیچاره.. ترلان با صدایی ناله مانند رو به هر دو گفت :می بینید تو رو خدا؟..اینم شانسه ماها داریم؟..اون از روهان که خلاف کوچیکش تور کردن دخترا و اخرش هم بدبخت کردنشونه..این از فرامرز که از حُجب و حیای زیاد دیگه مونده گردنش از سه ناحیه بشکنه بس که میکشش پایین..اصلا انگار همونجور مونده دیگه صاف بشو هم نیست..صد رحمت به باباش..اقای شیبانی اینجوریا نیست..دیگه اینکه اونم از سروش که چپ و راست فقط نگاه تحویل تارا میده..نه حرفی نه کاری نه هیچی..یه ذره عُرضه نداره حرف دلشو بزنه.. تارا پرید وسط حرفش :که می خوام صد سال هم نزنه..ترلان :حالا هر چی..در کل هیچ کدوم از خواستگاره سمج شانس نیاوردیم..تارا:از طرف سروش مطمئن نباشید..هنوز سمج بازی در نیاورده.. تانیا رو کرد بهش و گفت :دیگه می خوای چکار کنه؟..اگه تو بذاری اونم حرفشو میزنه ولی دم به دقیقه از دستش فرار می کنی.. تارا با این حرف تانیا پشت چشم نازک کرد و چیزی نگفت..*****************************صدای بزن و بکوب کل ویلا را برداشته بود..دخترا که هنوز عزاداره عمه خانم بودند با حرص از پنجره بیرون را نگاه می کردند.. جمعیت اون طرف دیوار در رفت و امد بودند و صدای دست و جیغ و موزیک سرسام اور بود.. فضای اطراف ویلا کمی باز بود و کمتر ویلایی اون اطراف دیده می شد واگر هم بود با فاصله ی چند متری از ویلای اونها قرار داشت.. به همین دلیل صدای موزیک و سر و صدا کسی را ازار نمی داد..و پسرا ازاین موقعیت استفاده می کردند..انگار از وجود دخترا در ویلا غافل شده بودند که بی خیال هر کار می خواستند انجام می دادند..ترلان :اوهو..واسه خودشون چه بَزمی راه انداختن..انگار نه انگار عمه ی ما فوت شده.. تانیا نُچی کرد و گفت :چی میگی تو؟!..اونا که خبر ندارن..تازه اگر هم خبر داشتن بازم واسه شون مهم نبود..تهش می گفتن به ما چه.. تارا پرده رو کشید:اینجوری که نمیشه..حالا عزا مَزا رو بی خیال بشیم از این سر و صداها نمیشه گذشت..ما خودمون مهمونی می گیریم ولی اینجوری نمی ترکونیم..انگار کل ویلا داره منفجر میشه.. ترلان دستاشو به هم مالید و با حرص گفت :دوست دارم جفت پا برم وسط مهمونیشون و یه گرد و خاک حسابی راه بندازم..ولی حیف که زورم بهشون نمی رسه..تارا نگاهش کرد :می خوای حالشون رو بگیری یا کلا واسه این سر و صداها داری کُری می خونی؟.. ترلان لباشو به نشانه ی اعتراض جمع کرد و گفت :هر جور می خوای فکر کن..کلی گفتم..****************دخترا پشت دیوار ایستاده بودند..چون دیوار توری بود به راحتی اونطرف ویلا دیده می شد.. چند تا پسر و دختر توی حیاط دست تو دست هم راه می رفتند و گاهی صدای قهقهه ی مستانه یشان فضای باغ رو پر می کرد.. تانیا :تازه 1 هفته ازمرگ عمه خانم گذشته..نمی تونیم اینکارو بکنیم..من میگم درست نیست فعلا بی خیالشون بشیم..تارا معترضانه گفت :یعنی چی تانیا؟..مگه یادت رفته اونبار با ما چکار کردن؟..مهمونی.. تانیا:از کجا معلوم اون چند تا مرد اینا بوده باشن؟..من گفتم شاید.. ترلان پوزخند زد : د اخه کی با ما سر جنگ داره و عاشق اینه که لجمون رو در بیاره؟..جز این سه کله پوک که دم به دقیقه باعث اذیت و ازارمون میشن..همینا سود می برن دیگه به کسی چه.. تارا:حق با ترلانه..باهاش موافقم..من مطمئنم کار این سه تا بوده..بد معامله ای باهامون کردن..تازه اگر اون کارشون رو ندید بگیریم که اونم بر حسبِ احتمال..بازم این سر و صداها رو نمیشه تحمل کرد..ما هم همسایه شون می شیم و اینکارشون درست نیست.. تانیا:خب اونبار هم ما مهمونی گرفتیم و اینا حرفی نزدن..ترلان چپ چپ نگاهش کرد:1 ساعته داریم لالایی می خونیم برات؟..خب اونا هم تلافی کردن دیگه..بدجورم حالمونو گرفتن..من که مطمئنم خودشون بودن..3 تا مرد..حرف اون پسره هنوز تو گوشمه ""خیلی دوست داری کل کل کنی؟..با پسرا یکی به دو کنی و حرصشونو در بیاری؟..عاشق این هستی که عذاب دادنشون رو ببینی اره؟..بهتره از این به بعد هیچ پسری رو تحویل نگیری..سرت تو کار خودت باشه..این خوبه..اوکی؟ ""..خب این حرفاش تابلو بود خداییش.. تانیا سرش را تکان داد و متفکرانه گفت:اره خب..منم یادم نمیره که اون یارو چی بهم گفت..مشکوک بود .. "" یادته امشب جلوی در چیا می گفتی؟..دور برداشته بودی اره؟..چار دیواری اختیاری؟..فکر کردی چون پولداری هر غلطی دلت خواست می تونی بکنی؟..بچه مایه داره بی دردی دیگه..لوس ومامانی بار اومدی..برای همین پسرا رو اذیت می کنی؟..باهاشون کل کل می کنی و تا پای عذاب می کشونیشون؟..با زبون تند و تیزت اتیششون می زنی اره؟..تو منو نمی شناسی ولی من تو رو خیلی خوب می شناسم..حتی نامزد عزیزت روهان رو..اونم یه خرپوله عوضیه مثل تو""..این حرفاش بودار بود..بین این سه تا برادر یکیشون از موضوع روهان خبر داشت که اونم رادوین بود..اون روز باهاش بد حرف زدم که اینجوری اتیشی شده بود.. تارا:پس دیدی پُربیراه نمیگیم؟..باید تقاص اذیت و ازاراشون رو پس بدن..اون شب داشتم سکته می کردم..اگر بلایی سرمون می اوردن چی؟.. ترلان :قصدشون اذیت کردن ما بود که موفق هم شدن..تانیا با لحنی کلافه گفت :ولی اینم نمیشه..ما که نمی تونیم بریم تو مهمونیشون شرکت کنیم..تازه هفتِ عمه سَر شده..درست نیست.. ترلان:ما که نمیریم بزن و برقص کنیم..این نقشه ست..تارا:اصلا بیرون می شینیم..توی بالکن..فقط باید کارمونو باهاشون یکسره کنیم.. تانیا اجبارا سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد:حالا چطوری از این دیوار رد شیم؟!.. ترلان نگاهی به بالا و پایین دیوار انداخت :کاری نداره..بیاین تا بهتون بگم..طول دیوار را گرفت و پایین رفت..همونجایی که سر توری به لوله ی فلزی بسته شده بود را نگاه کرد.. ترلان : یه گوشه ش رو کج کنیم می تونیم رد شیم..فلزش زیاد ضخیم نیست..کاری نداره..لبه ی دیوار را از پایین گرفت ولی محکم بود :بیاید کمک دیگه.. اینبار تارا و تانیا هم کمش کردند..لبه ی توری را از پایین خم کردند..انقدری بود که بتوانند رد شوند..تارا مانتو و شال مشکی براق..ترلان مانتوی مشکی و شال دودی و تانیا هم مانتوی مشکی با شال مشکی براق به تن داشت.. دستی به لباسشان کشیدند..چون از انتهای ویلا وارد شده بودند کسی متوجه انها نشده بود..کمی از راه را طی کرده بودند که متوجه دختر و پسری شدند..دست تو دست هم کنار دیوار ایستاده بودند..جای خلوتی بود..پسر به نرمی لب های دختر را می بوسید.. تارا ریز خندید..تانیا رویش را برگرداند و لبخند زد.. ولی ترلان با نیش باز نگاهشون کرد و خم شد..از روی زمین یه تیکه سنگ نسبتا درشت برداشت..کمی توی دستش جا به جاش کرد .. فاصله شون نسبتا زیاد بود..هدفگیری کرد و محکم سنگ رو به طرفشون پرتاب کرد..مستقیم پشت کمر پسر خورد ..ناله کرد و برگشت.. با این کار دختری که توسط پسر بوسیده می شد ترسید و پشت او مخفی شد..تانیا و تارا به این عمل ترلان خندیدند..ترلان اخم غلیظی بر پیشانی نشاند و دست به کمر رو به ان دو گفت :عوضیا مگه اومدید ..هی من می خوام هیچی نگم باز نمیشه..خاک تو اون سرتون کنن..مثلا اومدید مهمونی؟..به چه حقی تو حیاط خونه ی ما از این غلطا می کنید؟.. پسر سینه سپر کرد و با اخم گفت :شما کی باشی؟..مفتشی؟..شاید هم از طرف گشت اومدی ما رو ارشاد کنی..برو بذار باد بیاد تو هم.. ترلان که مرز خشم رو هم رد کرده بود خواست پرخاش کند که تانیا دستش را گرفت..رو به پسر با اخم گفت :خیلی خوب کاری کردید واسه من بلبل زبونی هم می کنید؟..عجب ادمایی پیدا میشن..بی حیاها.. دست ترلان رو کشید..ولی نگاه پر از خشم ترلان به ان پسر بود..تارا اطراف رو پایید..راشا و رایان روی بالکن ایستاده بودند.. اروم رو به دخترا گفت :دوتاشون اونجان..بزن بریم که شروع شد..تانیا :دارم بهتون میگم..هیچ حرکتی نمی کنید..مثلا عزاداریم و اومدیم اعتراض کنیم..ترلان :خیلی خب بابا..چندبار میگی.. نزدیک بالکن شدند..راشا زودتراز رایان متوجه دخترا شد..با دیدنشان در وحله ی اول تعجب کرد ولی کم کم لبخند پررنگی روی لبانش نقش بست.. ******************

قرعه به نام سه نفر7

قرعه به نام سه نفر7

فصل دهم

ترلان نفس زنان وارد ویلا شد..خودش را جلو کشید و دستش را به میز اینه ی کنار دیوار گرفت و دست

دیگرش را روی قفسه ی سینه ش گذاشت..

حس می کرد راه نفسش بند امده..چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشید تا اینکه بهتر شد..

با صدای تارا ترسید و برگشت..

تارا:ترلان اینجا چکار می کنی؟!..مگه نرفتی بخوابی؟!..

یقه ی لباس تارا رو تو مشت گرفت و با حرصگفت :ای که هر چی می کشم از دست توووووو می کشم

تارا..کُشتی منو..

تارا بهت زده نگاهش می کرد..ترلان به تندی یقه ش رو ول کرد و روی مبل نشست..سرش را در دست

گرفت و فشرد..

تارا رو به رویش نشست..سکوت کرده بود..ولی نگاهش مملو از تعجب بود..

ترلان زیر لب زمزمه کرد :احمقه کثافت..واقعا که بیشعوره..مست کرده بعدش هر غلطی دلش بخواد می

کنه..به خدا نشونش میدم..اگر پدرتو در نیاوردممممم ترلان کیهانی نیستم..

تارا که دیگر صبرش تمام شده بود با تعجب گفت :چی میگی ترلان؟!..با منی؟!..

ترلان بی حوصله دستشو تو هوا تکون داد و گفت :برو بابا..کی با تو بود؟..با اون چلغوزم..پسره ی الوات..

تارا: کی؟!..

ترلان:یکی از همون سه کله پوک..همه ش تقصیره تو شد..هزار بار گفتم اون پولکیه..پول پولکی..هر کوفت

و زهر ماری که هست رو بکنش تو اکواریومت نصف شبی ما رو زا به راه نکنی که پاشیم بریم تو حیاط

دنبالش بگردیم..اخه کدوم خری ساعت 1 نصفه شب میره تو حیاط دنبال مار بگرده؟..

تارا که از حرف های ترلان هم متعجب بود و هم عصبانی با اخم گفت :تو باز به این بدبخت گیر

دادی..مگه پولکی من چکارت کرده؟..خب یادم رفت در اکواریوم رو بذارم اومد بیرون..بعدش هم زیر تخت

بود فکر کردم از پنجره رفته بیرون..نیشت که نمی زد..تربیت شده ست..

ترلان با حرص لباشو روی هم فشرد..کمی نگاهش کرد وگفت :اون پنجره ی کوفتی رو می بستی تا دیگه

مجبور نشیم بریم تو حیاط دنبالش بگردیم..اینجا که خونه ی خودمون نیست راحت باشیم..سه تا نره غول تو

ویلای کناری تمرگیدن..

تارا:به اونا چکار داریم؟..چاردیواری اختیاری..حرفیه؟..

ترلان :نخیر..اینور چاردیواری اختیاری..اونور وضعیت فرق می کنه..هر کی هر کیه..به خدا اگر به خاطر ویلا

نبود یه ثانیه هم اینجا نمی موندم..ولی حیف که نمیشه..

تارا تند گفت :نه بابا کجا بریم؟..باور کن پامونو از درِ اینجا بذاریم بیرون کلِ ویلا رو صاحب میشن دیگه

دستگیره ی درش هم بهمون نمیرسه..

ترلان سرشو تکون داد وخواست جواب تارا را بدهد که تانیا با موهایی ژولیده از اتاقش بیرون امد..

چشمانش خمار بود و خمیازه می کشید..یه تاپ سفید بندی با یه شلوارک سفید چسبان به تن داشت..یکی

از بندهای تاپش از روی شونه ش سرخورده بود و روی بازویش افتاده بود..

تو همون حالت خماری کنار تارا نشست..در حالی که چشماشو با کف دست ماساژمی داد گفت :شما دوتا

خواب ندارید؟..ساعت نزدیکه 2 شد اونوقت اینجا نشستید قصه ی حسینِ کرد شبستری واسه هم تعریف می

کنید؟..برید بکَپید دیگه..

تارا با ارنج زد تو پهلوش که از زور درد خواب از سرش پرید..

با اخم و چشمانی که به خاطر خواب کمی سرخ شده بود به او نگاه کرد و توپید :چه مرگته؟..پهلوم سوراخ

شد..

تارا:اخه یه بند داری حرف می زنی..خوبه تازه از خواب بیدار شدی..درضمن ما که اروم حرف می زدیم تو

شنیدی؟..

تانیا:کر که نیستم..کجا اروم حرف می زدید؟..صداتون تا ویلای اونطرف هم رفت..من که همین اتاق بغلی

بودم..

ترلان خندید و گفت :تانیا معلومه حسابی خماریا..پاشو برو بخواب منم رفتم..

از جا بلند شد..قبل از اینکه وارد اتاقش شود از پنجره نگاهی به بیرون انداخت..

با لبخند رو به دخترا گفت :داره بارون میاد..

تارا با تعجب گفت :تو تابستون و بارون؟!..

تانیا جواب داد :خب این اطراف اب و هواش نسبتا شرجیه..شاید واسه همینه..

***

" رادوین "

همون اول صبحی با صدای داد راشا از خواب پریدم..باز این دو تا افتادن به جونه هم..کی دست بر می

دارن خدا عالمه..

بالشتو برداشتم کوبوندم تو سر خودم..سرمو کردم زیر بالشت تا صداشون نیاد ولی ول کن نبودن..اخرش

مجبور شدم بی خیال خواب بشم و از رختخواب دل بکنم..

عادت داشتم شبا موقع خواب بالا تنه م برهنه باشه..یعنی نه بلوز و نه رکابی..

تیشرتمو از کنار تختم برداشتم و تنم کردم..چشمام هنوز خمار بود..

با بی حالی از جام بلند شدم..به طرف پنجره رفتم تا پرده رو بکشم..با دیدن هوای بارونی و گرفته ی بیرون

تعجب کردم..هنوز تابستون بود .. هوای اینجا منو یاد اب وهوای شمال مینداخت..البته مناطق این اطراف

چنین اب و هوایی رو می طلبید..

واقعا روح نواز بود..جون می داد بری بیرون و با گرمکن تو باغ بدوی..

هوس کردم اینکارو بکنم..ولی وقتی به ساعتم نگاه کردم دیدم ای دل غافل دیرم شده..

ثانیه ای تعمل نکردم و از اتاق زدم بیرون..سر و صدای راشا و رایان از تو اشپزخونه می اومد..

تو درگاه ایستادم و نگاشون کردم..راشا رو میز نشسته بود و رایان هم به کابینت تکیه داده بود..

راشا رو به رایان گفت :با اینی که تو گفتی من یاد یه شعری در وصف مردا افتادم..خوب گوش کن بعدش

هم تا می تونی ازش پند بگیر..

چند تا سرفه کرد و ادامه داد : مرد یعنی کار و کار و کار و کار

یک سره در شیفت های بی شمار

مثل یک چیزی میان منگنه

روز و شب از هر طرف تحت فشار

مرد یعنی سکته ، یعنی سی سی یو

خلقتش اصلا به این دردا بود

ختم مطلب ، مرد یعنی جان نثار

تا در آرد روزگار از وِی دمار

رایان بلند بلند می خندید..با لبخند براش دست زدم و رفتم تو اشپزخونه..

در همون حال گفتم :به به ..داش راشا شاعر می شود..رو نمی کردی..

راشا با لبخند از رو میز پرید پایین و زد روشونه م:اولا صبح عالی متعالی جناب اقای " جی کاتلر "(قهرمان

بدنسازی)..

یه تیکه ی کوچیک از نون توی سبد برداشتم و گذاشتم دهنم : هیکل من کجا شبیه هیکله " جی کاتلرِ "

..؟

راشا:اینجور که تو داری پیش میری و پدرِ بر و بازو و عضله مضله هاتو در اوردی در اینده ای نه چندان دور

می زنی رو دست تموم قهرمانای بدنسازی..میگی نه صبر کن ببین..

زدم به بازوشو بلند گفتم :عشقه..تو چی می فهمی؟..

اونم اَدامو در اورد و گفت :عقده داری برادره من..وگرنه نفهم خره نه من..

رایان با خنده گفت :اِِِِ..شباهتتون که در ظاهره ولی از اون نظر مو نمی زنید..

راشا با اخم گفت :کدوم نظر؟..

رایان به سرش اشاره کرد وگفت :دوگوله..

راشا خواست به طرفش خیز برداره واسه اینکه باز بحثشون نشه رو به راشا گفتم :خب جنابه شاعر..یه شعر

مصداق وجود اقایان سرودی دمت گرم..یه چیزی هم واسه دخترا بگو حال کنیم..

رایان پوزخند زد و گفت :بی خیال رادوین این یه مورد و کم میاره من می دونم..

راشا ابروشو انداخت بالا و گفت :حتما باید شعر باشه؟..

رایان :تو هر چی بخونی ما قبول داریم..

- حالا شعر هم نبود , نبود..یه چیزی در موردشون بگو که واقعا بهشون بخوره..

کمی به من و رایان نگاه کرد..یه دفعه یه بشکن تو هوا زد و گفت :خب گوش بگیرید که الان یه چیزی

یادم اومد..یعنی اخرشه هاااااااااا..

با تک سرفه صداشو صاف کرد و گفت : دختر یه موجودی ست ناشناخته ..که هنوز هم دانشمندان به نتیجه

ی خاصی در موردشون نرسیدن..والا همه ی عالم و ادم تو کارش موندن..

از حالتاش اینه که وقتی تعجب می کنه میگه واااااااااا..وقتی خوشحاله میگه بمیری الهییییییی..

وقتی غمگینه آه می کشه و وقتی میترسه جیییییییغ ماوراء بنفش ..همچین که بشینی زمین و با مشت بزنی

تو سر خودت تا از شرِ این دنیای نکبتی با این موجودات ناشناخته خلاصبشی..

وقتی یه پسر بهش نارو می زنه و ازش بدش میاد میگه ویشششش ایکبیری..چشاشو..نگاشو..خاک تو سر

هیزت کنن ..

وقتی از پسری خوشش بیاد میگه وویییییییییییی..پسرَ رووووو..چه ناناسه..وای چشماشو بگوووو سگ داره

لامصب..موهاش منو کشته مدل موهای ممد درست کرده..ووووویییییییییییی صداشو بگوووووو می میرم

براش..الهی که خودم فدات بشم جیگررررر..

والا دست ما پسرا رو از پشت 6 قفله کردن..

همه ی عناصر ذکور گیتی در عشقش واله و سرگردونن ..یکی دوتا هم نیستن..کلا دل نیست گاراژه قدیر

ژانگولره..از درش بیای تو تا چشم کار می کنه جا هست بشینی..

تاریخ تولد و شماره کفش باجناق پسر عمه ی دختر خاله ی داماد همسایه ی فلان پسره خوش تیپه ناناسه

پولدار رو از حفظه ..اونوقت تا بی اف جونش میگه پریشب شام چی خوردی؟ یه کم من من می کنه و

اخرش میگه والا یادم نمیاد عزیزم..مگه بی تو چیزی از گلوم پایین میره؟..

از سوسک اصولا نمی ترسه فقط چندشش میشه..بازم هست اگر حوصله ش رو دارید براتون میگم..

من و رایان اشک از چشمامون راه افتاده بود بس که خندیده بودیم..این پسر دلقکی بود واسه خودش..

به کل یادم رفته بود دیرم شده و عجله دارم..وقتی یادم افتاد همونطور که می خندیدم گفتم :من باید

برم..برگشتم بقیه ش رو بگو..بای..

راشا نشست رو صندلی و خیلی ریلکس مشغول خوردن صبحونه ش شد..بعد هم سرشو تکون داد و گفت

:من امروز دیرتر میام خونه..کلاسم طول می کشه..

رایان رو به من گفت :صبحونه نمی خوری؟..

همونطور که از اشپزخونه می رفتم بیرون دستمو تکون دادم وگفتم :نه دیرم شده..تو باشگاه یه چیزی می

خورم..فعلا..

بعد هم سریع رفتم تو اتاقم و حاضر شدم..

به طرف ماشینم رفتم ..نگاهی به در انداختم..یکی لای در وایساده بود..صدای جر و بحث می اومد..جر و

بحث که نه..انگار بیشتر شبیه به دعوا بود..

در ماشین رو که باز گذاشته بودم و بستم ..به طرف در رفتم..از همونجا صداشون رو می شنیدم..یکی از

دخترا تو درگاه وایساده بود..پشتش به من بود ..برای همین نتونستم تشخیصبدم کدوماشونه..

-- روهان من که همه چیزو تموم کرده بودم..اصلا کی ادرس اینجا رو بهت داد؟..

-- ایناش مهم نیست ..بهت گفته بودم من کنار نمی کشم..حالا هر چی دلت می خواد بگو..می خوام بدونم

تو..

اومدم جلو..نگاه بی تفاوتی به جفتشون انداختم..به دخترِ نگاه کردم..همونی بود که اون روز اسمش تو قرعه

در اومد..تانیا..

پسره هم قیافه ی خشنی داشت..اخماش تو هم بود و با حالت بدی به من نگاه می کرد..

سرد رو به تانیا گفتم :میشه بری کنار..می خوام اون یکی درو باز کنم..

نمی دونم چرا ولی حس کردم رنگش پریده..انگار نشنید چی گفتم..چون مات و مبهوت سرجاش وایساده

بود و به من نگاه می کرد..

با اخم نگاش کردم و گفتم :خانم کیهانی با شما بودم..

به خودش اومد و من من کنان گفت :ب..بله..

بعد هم کشید کنار..درو کامل باز گذاشتم و خواستم به طرف ماشینم برم که صدای پسره رو شنیدم..

-- اقا کی باشن؟..

سر جام وایسادم..برگشتم و گفتم :با منی؟..

با لحن بدی گفت : نه با عمه تم..

رو به تانیا گفت :این کیه؟..تو ویلای شماها چکار می کنه؟..

تانیا سکوت کرده بود..داد زد :د مگه من با تو نیستم؟..بهت میگم این یارو کیه؟..

به تانیا نگاه کردم..لباش می لرزید..چرا ترسیده؟..

با اخم و لحن سردی رو به پسره گفتم :چه دلیلی داره که ایشون بخوان برای شما توضیح بدن من

کیم؟..اومدی جلو خونه ی من بعد هم هر چی از دهنت در میاد میگی؟..برو اقا..برو رد کارت..

یقه م رو محکم چسبید..قد من کمی از اون بلند تر بود..موچ دستاشو گرفتم..

با خشم گفت :ببین یارو..هر خری می خوای باش..نمی دونستم نامزد من انقدر هرزه ست که با پای خودش

پاشده اومده اینجا و داره با تو زندگی می کنه..

با عصبانیت موچ دستاشو فشردم..از درد ابروهاش جمع شد..از حرفایی که بارم کرده بود جوش اورده

بودم..صدای "تیریک" استخون موچ دستش رو شنیدم..پرتش کردم عقب..تلو تلو خورد ولی نیافتاد..

در حالی که از زور خشم سرخ شده بودم انگشتمو تکون دادم و غریدم :حرف دهنتو بفهم عوضی..اگر همین

الان گورتو گم نکنی زنگ می زنم پلیس اونوقت حسابت با کرام الکاتبینه..د یاالله..مگه با تو نیستم؟..

نگاهش خشمگین بود..اینبار رو کرد به تانیا و پوزخند زد: هه..به من اَنگه هرزگی می بندی خودت که

استادی تانیا خانم..به بهونه ی اب و هوا عوضکردن پا شدی اومدی تو ویلای این مرتیکه داری عشق و

حال می کنی اره؟..تازه شدی عین خودم..هنوزم ولت نمی کنم..محاله ممکنه دست از سرت بردارم..لااقل

الان که فهمیدم اینکاره ای..یا منو هم..

نگاه تندی بهم انداخت و ادامه داد :مثل این یارو ..

نذاشتم ادامه بده همچین با مشت زدم تو دهنش که صورتش چرخید به راست و افتاد زمین.

تانیا با صدای بلند رو به پسره گفت :بلند شو گورتو گم کن اشغال..هی هیچی نمیگم روت کم شه بری به

درک ولی انگار بدجور دور برداشتی..هرزگی لقب خودت و هفت جد و ابادته..اینجا ویلای منه..

درو کامل باز گذاشت و به داخل اشاره کرد: ببین کثافت..دوتا ویلاست..یکیش مال من و خواهرامه..اون

یکی ماله این اقاست..لازم نمی دونستم که بخوام برات توضیح بدم ولی چون می دونم انقدر پست و رذلی

 به راحتی همه رو مثل خودت می بینی اینا رو بهت گفتم..حالا هم پاشواز اینجا برو ..دیگه نمی خوام

قیافه ی نحست رو ببینم..گمشو..

خواست بره تو خونه که پسره سریع از رو زمین بلند شد و موچ دستشو گرفت..تانیا با حرصدستشو کشید

ولی پسره ولش نمی کرد..

لازم نمی دیدم دخالت کنم..تا الان هم هر چی گفتم و هر عکس العملی نشون دادم فقط به خاطر حرفای

کثیفی بود که این پسر به من ربطش می داد..ولی نمی دونستم می تونم تو کار اون دختره دخالت کنم یا

نه..

تانیا دستشو می کشید ولی پسره ول کن نبود..داد زد :ولت نمی کنم..هر زِری هم که زدی بسه..باید با من

بیای..می خوام ببرمت پیش عمه خانمت و بهش بگم چه دسته گلی رو فرستاده اینجا..بهش بگم برادرزاده

ی پاک و خوشگلت اینطرف داره چه غلطی می کنه..د یاالله..راه بیافت..

تانیا اشک از چشماش جاری شده بود..خودشو می کشید عقب..داد زد :ولم کن روهان..دست از سرم

بردار..به خدا اگه یه کلمه به گوش عمه خانم برسونی روزگارتو سیاه می کنم..

-- هه..پس ترسیدی اره؟..راه بیافت..

تانیا برگشت و نگام کرد..رنگ نگاهش ملتمسانه بود..دلم براش نسوخت..یاد حرفای گذشته ش می

افتادم..کم اذیتمون نکردن..موضوع راشا و رایان رو می دونستم راشا اونشب که رایان مهمونی بود بهم

گفت..پس کم عذابمون ندادن..حالا یه کم از طرف این پسر اذیت بشه بد نیست..

خیلی اروم و خونسرد داشتم نگاش می کردم انگار نه انگار..ولی نگاهش اشک الود بود و پر از التماس..

پسره دستشو کشید و گفت :به چی نگاه می کنی؟..اونم هیچ غلطی نمی تونه بکنه..مگه نمی بینی چقدر

براش بی ارزشی که یه گوشه وایساده و نگات می کنه..ازت کام گرفت و دیگه براش با زباله های گوشه ی

خیابون فرقی نمی کنی..

بعد از این حرف با سرخوشی قهقهه زد..

باز داشت دست می ذاشت رو نقطه ضعفم..عجب رویی داشت..با اون مشتی که خوابونده بودم تو صورتش

از بینیش کمی خون اومده بود..ولی هنوزهم به حرفای صدمن یه غازش ادامه می داد..

تانیا همونطور که تقلا می کرد گفت :روهان من باهات هیچ جا نمیام..اصلا به تو چه ربطی داره که تو

زندگی خصوصی من سرک می کشی؟..

-- من نامزدتم..همه ی اینا به من مربوطه..

-- خفه شو..هیچی بین ما نیست..

-- هست..بهت نشون میدم که هست..

-- برو به درک اشغال..ولم کن..

دست روهان رو گاز گرفت..همین که دستشو ول کرد به طرف ویلا دوید..روهان خواست به طرفش بره که

جلوش ایستادم..دست به سینه با نگاهی سرد و خشن زل زدم تو چشماش..

خواست از کنارم رد بشه که دستمو گرفتم جلوش:کجا..

با حرصزد به سینه م و گفت :بکش کنار یابو..

محکم زدم تو تخت سینه ش که چند قدم رفت عقب :به نفعته همین الان تیز بزنی به چاک..وگرنه کار به

پلیس و این حرفا نمی کشه..بلایی به سرت میارم که تا 6 ماه رغبت نکنی خودتو تو اینه نگاه کنی..

دیدم عین بز وایساده داره نگام می کنه به طرفش خیز برداشتم..

چند قدم رفت عقب و در همون حال گفت :نشونت میدم..فکر کردی می ذارم همه چیز همینجا تموم بشه؟..

دستمو تکون دادم و به ماشینش اشاره کردم :هری..برو هر غلطی خواستی بکن..

نگاه پر از خشمی بهم انداخت و به طرف ماشینش رفت..همونجا وایسادم تا بره رد کارش..

مرتیکه دوزاری واسه من هارت و پورت می کنه..

دستی به لباسم کشیدم و به طرف ماشینم رفتم..بدون اینکه حتی نیم نگاهی به ویلای دخترا بندازم سوار

شدم و از در رفتم بیرون..

امروز به اندازه ی کافی دیرم شده بود..وقتی رسیدم سیامک پشت میز نشسته بود..کلید باشگاه رو داشت و در

نبود من اینجا رو می چرخوند..بهش اطمینان کامل داشتم..یکی از دوستان خوبم بود..

سیامک:سلام..چرا دیر کردی؟..

همونطور که به طرف اتاق رختکن می رفتم گفتم :کار برام پیش اومد..الان میام..

وارد رختکن شدم و بعد از اینکه لباسمو عوضکردم زدم بیرون..

گرسنه م بود..یه بوفه ی کوچیک کنار سالن بود که اگر کسی از ورزشکارا به چیزی احتیاج داشت می

تونست از اونجا تهیه کنه..

یه ابمیوه از تو یخچال برداشتم و همراه شکلات تلخ خوردم..زیاد نخوردم که یه وقت سنگین نشم..با اینکه

چیز زیادی نبود ولی همون شکلات هم برام مشکل ساز می شد..

کمی به کارا سر و سامون دادم بعد هم شروع کردم به نرمش کردن..

تا ساعت 2 همچنان مشغول بودم..دیگه از گرسنگی رو به موت بودم..امروز حرکاتام سنگین بود و بهم فشار

اورده بود..اکثر اوقات صبحانه می خوردم..یه امروز دیرم شده بود که نتونستم از خجالتش در بیام..

باشگاه تو دو شیفت باز بود..تا ظهر با من و ظهر تا عصر با سیامک..در قبالش حقوق می گرفت .. میشه

گفت هم اینجا ورزشاشو انجام می داد و هم واسه من کار می کرد..

از باشگاه که زدم بیرون دیدم نم نم داره بارون میاد..اسمون گرفته بود ..خوبه تابستونه..ولی خب..بارون که

وقت و بی وقت حالیش نمیشه..چیز بدی هم نیست..

نشستم پشت ماشینم و حرکت کردم..هر چی به منطقه ای که ویلا درش قرار داشت نزدیک تر می شدم

بارون هم شدتش بیشتر می شد..نه اونقدرکه بشه گفت رگبار..در حدی بود که تو چاله چوله ها رو پر کنه..

یه دفعه دیدم ماشین داره درجا می زنه..یه طرفش خوابید..یه گوشه نگه داشتم..پیاده شدم و اولین کاری که

کردم به لاستیکاش نگاه کردم..

اَکه هی..پنچر شده..به اطرافم نگاه کردم..خبری نبود..بارون نم نم می اومد و دیگه شدید نبود..

داشتم پنچری رو می گرفتم که دیدم یه ماشین با سرعت به این سمت میاد..همونطور که رو پا نشسته بودم

برگشتم.. ولی برگشتنم همانا و سر و صورتم خیس از اب و گل شدن همانا..

درست کنارم یه چاله ی بزرگ پر از اب بود که راننده ی این ماشین لطف کرد همه رو پاشید به سر و

صورتم..

حرصم گرفته بود..از جام بلند شدم و به صورتم دست کشیدم..اَه اَه..ببین چه به روزم اورد..

به ماشین نگاه کردم..دنده عقب گرفت..شیشه شو داد پایین..با تعجب نگاش کردم..تانیا بود..با پوزخند زل

زده بود به من..

-- مشکلی پیش اومده اقای بزرگوار؟..

لحنش بوی تمسخر می داد..اخمامو کشیدم تو هم و گفت :مشکل هم بود رفع شد..شما چرا درست رانندگی

نمی کنی خانم کیهانی؟..

یه تای ابروهای کمونیشو داد بالا و گفت :چطور؟!..

با حرصدندونامو روی هم فشردم و از لا به لاشون گفتم :خانم با سرعت رانندگی می کنی بعد هم بی

توجه به چاله چوله های تو جاده درست از کنار من رد میشی و تمومشو می پاشی به سر و روم..بعد هم خیلی

ریلکس میگی چطور؟..

یه نگاه به لباسام انداخت و گفت :اهان..اینا رو میگی؟..شرمنده چاله رو ندیدم..

همینطور زل زده بودم بهش..قیافه ش داد می زد از قصد اینکارو کرده..

- خانم مشکل شما با من چیه؟..

-- من؟!..من مشکلی با شما ندارم..

- اگر نداری پس این چه حرکتی بود که شما کردی؟..کم صبح از دست نامزدتون حرصخوردم که حالا

شما درجه شو می بری بالا؟..در و تخته تون خوب با هم جفت و جوره..

انگارجوش اورد..با اخم گفت :به شما مربوط نیست..لطفا سرتون تو کار خودتون باشه..درضمن مودب باشید..

با پوزخند گفتم :مگه شما و خواهران گرامیتون اجازه می دید؟..ما کاری به شما نداریم ولی انگار شما نمی

خوای قبول کنی ما سه تا هم تو ویلا سهم داریم..

پشت چشم نازک کرد و گفت :اگر دست ما بود وضع و اوضاعمون الان این نبود..چه بخوایم چه نخوایم

کاریه که شده..ولی ما نمی ذاریم کل ویلا رو صاحب بشید..پیشنهاد می کنم 3 دونگتون رو به ما بفروشید و

خودتونو خلاصکنید..معامله ی خوبیه..

به این همه پررویی باید دست مریزاد گفت..من چی میگم این چی میگه..

اینبار جدی رو کردم بهش و گفتم :انگار برای رسیدن به کل ویلا خواب های زیادی دیدید..ولی اینو به شما

میگم شما هم برو به خواهرات بگو که ما نه سه دونگمون رو می فروشیم..و نه قصد داریم ویلا رو ترک

کنیم..

پشتمو کردم بهش و مشغول کارم شدم..داشتم آچارای ماشین رو می ذاشتم تو جعبه ش که صداش رو

شنیدم..

همراه با خشم گفت :حق نداری با من اینطور حرف بزنی..بهتره دور برت نداره..فکر کردی خیلی

مردی؟..نامردتر از تو به عمرم ندیدم..با عکس العمل امروز صبحت تا تهشو خوندم که یکی هستی صد پله از

روهان بدتر..ادمای پستی مثل شماها لیاقت هیچی رو ندارن..همتون یه مشت بدبخت بی چیز

هستید..فرصت طلبای تازه به دوران رسیده..

از زور خشم می لرزیدم..انگشتامو مشت کردم ..بی هوا برگشتم محکم کوبوندم رو کاپوت ماشینش و دادزدم

:خفه شو..

جای مشتم رو کاپوت موند و کمی فرو رفت..وحشت زده نگام می کرد..با عصبانیت نگاش کردم و لبامو

روی هم می فشردم..

به طرفش رفتم که پاشو روی گاز فشرد و حرکت کرد..دنبالش نرفتم..تو ویلا به حسابش میرسم..دختره ی

نفهم..به من میگه نامرد؟..تازه به دوران رسیده؟..هه..پست و بدبخت؟..یه بدبختی نشونت بدم که حض

کنی..تازه اون موقع می فهمی بدبخت کیه خانم تانیا کیهانی..

سریع جعبه ی ابزار رو گذاشتم صندوق عقب و راه افتادم..همچین راننده گی می کردم که صدای کشیده

شدن لاستیکای ماشینم رو روی اسفالت خیس از بارون می شنیدم..

همین که ماشین رو تو ویلا پارک کردم سریع پیاده شدم و با قدم های بلند به طرف ویلاشون رفتم..

رایان و راشا هم تو حیاط بودن..با دیدنم به طرفم دویدن..

رایان بازومو گرفت و با تعجب گفت :چی شده رادوین؟!..چرا این شکلی شدی؟!..

راشا:با تو بودا..رادوین..چی شده؟!..

رایان بازومو کشید..وایسادم و با صدای نسبتا بلندی گفتم :نشونش میدم..دختره ی نفهمِ بی شعور..به من

میگه نامرد؟..وایسا تا نشونش بدم نامرد کیه..

به طرف ویلا خیز برداشتم که اینبار راشا هم بازومو گرفت..

راشا:خب بگو چی شده..گیجمون کردی..

مجبور شدم براشون خلاصه کنم..

رایان اخم کرد و گفت :عجب رویی دارن اینا..هم می خوان ویلا رو از چنگمون در بیارن هم توهین می

کنن..یه بار که تو لباس من پشمِ شیشه ریخته بودن..اون دفعه هم که راشا رو اذیت کرده بودن..بازم ما

مردی کردیم کاریشون نداشتیم..هر کس دیگه جای ما بود پدرشونو در می ا ورد..

راشا سرشو تکون داد و گفت :اینبار نباید کوتاه بیایم..بهتره باهاشون حرف بزنیم..اینجوری که نمیشه..

به طرف ویلا رفتم و گفتم :منم می خوام باهاشون حرف بزنم..اگر می خواین با من بیاید..

رایان :چرا که نه..

راشا هم دنبالم اومد..

محکم زدم به در.. هنوز دستم رو در بود که به شدت باز شد..هر سه اومدن بیرون درست رو به رومون

ایستادن..


***

قرعه به نام سه نفر6

قرعه به نام سه نفر6

فصل هشتم

دخترا لباس ورزشیشون رو پوشیده بودند ..می خواستند تو باغ نرمش کنند..
تارا :میگم خوب شد نعمت رو با خودمون نیاوردیما..می خواستیم یه مدت دور و برمون شلوغ نباشه اونوقت عمه خانم می گفت نعمت رو هم ببرید..

تانیا زیپ لباسشو بست و گفت :اره خونه رو هم نمی شد به امان خدا وِل کرد..
تارا لباشو جمع کرد :دیشب بد خواب شده بودم..جام عوض شده بود خوابم نمی برد..رفتم تو بالکن ..وای بچه ها عجب هوایی بود..پاک..مطبوع..حال کردم خداییش..
ترلان:پس رفتی شب گردی..من که سرم به بالشتم نرسیده خوابم برد..
تانیا :منم همینطور..خیلی خسته بودم..از بس دیروز راه رفته بودم پاهام ناله می کرد..
تارا با لبخند گفت :اوخی..دلم برای این همه ناله کباب شد..
تانیا با لبخند به بازوش زد و گفت:شیطون..

تانیا گرمکن و شلوار ورزشی سفید به تن داشت..ترلان تاپ و شلوارک ابی با کلاه لبه دار به رنگ ابی تیره..تارا هم تیشرت استین بلند چسبون ورزشی به رنگ نارنجی کمرنگ با شلوار هم رنگش..یه سوت هم به گردنش اویزان بود..
تانیا و تارا هم کلاهشان را روی سر گذاشتند..تانیا رفت از تو یخچال بطری های ابشان را بیاورد..تارا پشت پنجره رفت و نگاهی به باغ انداخت..

چشمانش گرد شد..با دهانی باز به پسرا نگاه می کرد که هر سه توی باغ می دویدند..چشمانش را بست و باز کرد..نه..خودشان بودند..
بهت زده گفت :بچه ها بیاید ببینید بیرون چه خبرررررره..
ترلان سریع کنارش ایستاد :ببینم مگه چی شده؟!..

با دیدن پسرا تعجب کرد :اینا اینجا چکار می کنن؟!..
تانیا کنارشان ایستاد واز پنجره بیرون رو نگاه کرد.. با تعجب گفت :مگه کلید داشتن؟!..در رو که عوض کرده بودیم..چطور اومدن تو؟!..
ترلان پوزخند زد :هه..نگاشون کن چه ریلکس دارن واسه خودشون ورزش می کنن..
تانیا کلاهش رو مرتب کرد :بریم ببینیم اینجا چی می خوان؟..
نگاهی به ترلان انداخت : برو لباستو عوض کن بیا..
ترلان سرش را تکان داد ..اینبار گرمکن همراه با شلوار طوسی رنگی به تن کرد..
هر سه از ویلا خارج شدند و روی بالکن ایستادند..رادوین سوت می زد پسرا هم تو یه خط ایستاده بودند و ورزش می کردند..

تانیا از همان جا داد زد :آهـــای..اونجا چه خبره؟..
پسرا برگشتند و با دیدن دخترا لبخند خاصی روی لباشون نشست..دخترا از پله ها پایین امدند و رو به روی پسرا ایستادند ..

ترلان :با اجازه ی کی وارد ویلا شدین؟..
رادوین پوزخند زد و گفت :با اجازه ی خودمون..
تانیا :خیلی بیجا کردید..مگه قرار نشد تا ما تو ویلا هستیم اینورا پیداتون نشه؟..

رایان ابروشو انداخت بالا و گفت :بله قرعه انداختیم که به اسم شما افتاد..ولی اون قرار رو زمانی گذاشتیم که ویلا به ناممون نشده بود..نه الان که هر کدوممون 1 دونگ به نامشه..
تارا :چه ربطی داره؟..حرف زدید مرد باشید سر حرفتون وایسید..
راشا با همان لبخند گفت :تو مَردیمون که شَک نکن ..شنیدی رایان چی گفت؟..اون موقع که اون حرفو زدیم ویلا رو هوا بود و ما هیچ تکلیفی نداشتیم..ولی الان ویلا سه دونگش ماله ماست و هر وقت که بخوایم می تونیم بیایم توش..حَرفیه؟..
تانیا با حرص گفت :بهتره هر چه زودتر از اینجا برید وگرنه زنگ می زنم پلیس بیاد و محترمانه بیرونتون کنه..با وجود شما ما اینجا ازاد نیستیم..
رادوین خشک و جدی گفت :ما رو از پلیس نترسون خانم..پلیس هم بیاد مدرک نشونش می دیدم که این ویلا سه دونگش ماله ماست..بازم دستتون به جایی بند نیست که بخواید ما رو بیرون کنید..ما تو ویلای خودمون هستیم کاری هم به شما نداریم..

ترلان با پوزخند گفت :نه تورو خدا یه کاری هم داشته باشید..تعارف نداریم که..حالا چی می شد 2 ماه دیرتر می اومدین تو ویلاتون؟..
اینبار رایان گفت :چرا شما 2 ماه دیگه نمیاید؟..
تارا گفت :چون ما زودتر اومدیم ..
راشا :صف نونوایی نیست خانم.. زود اومدی که اومدی..اصل اینه که ما هم اومدیم و می خوایم بمونیم..قصد رفتنم نداریم..

ترلان دست به سینه گفت :یعنی هیچ راهی نداره دیگه نه؟..
رایان ابروشو انداخت بالا و گفت :نـــه..
ترلان :خیلی خب..حالا که می خواین بمونید اینو بدونید ما هم از اینجا تکون نمی خوریم..همین الان یه دیوار بین ویلاها می کشیم هر کی تو ویلای خودش..مثل دوتا همسایه..چطوره؟..

پسرا نگاهی به هم انداختند..
رادوین گفت :اوکی..خیلی هم خوبه..من امروز یا فردا جورش می کنم..
دخترا موافقت کردند و برگشتن تو ویلا..
*******************
پسرا با خوشحالی دستاشون رو به هم زدن ..
راشا :همینه..بالاخره روشون کم شد..
رایان با لبخند سرشو تکون داد و گفت :فکر کردن ویلا تمام وکمال متعلق به خودشونه..باورکنید اگر نمی اومدیم دیگه راهمونم نمی دادن..هنوز نیومده درِ ویلا رو عوض کردن دیگه چکارا می خواستن بکنن بماند..

رادوین به طرف ویلا رفت :بی خیال فعلا که کشیدن کنار..باید به فکر دیوار باشیم..
راشا و رایان هم دنبالش رفتند..

راشا :حالا دیوارو از کجا جور کنیم؟..
رایان :من میگم توری بکشیم..هم کم خرجه هم بی دردسر..چطوره؟..

رفتند داخل..
رادوین گفت :اتفاقا منم تو فکر همین بودم..فعلا باید برم باشگاه..عصر که برگشتم در موردش حرف می زنیم..
بساط صبحانه را اماده کردند و مشغول شدند..
نمای داخلی ویلای پسرا هم کاملا شبیه به ویلای دخترا بود..فقط طرح و رنگ و نوع وسایل با هم متفاوت بود..
****************
دخترا با حرص رو صندلی اشپزخونه نشستند و تارا گفت : اَکِه هِی..اینا دیگه چی از جونمون می خوان؟..
ترلان :خیر سرمون گفتیم یه مدت واسه خودمون عشق و حال می کنیم تنها و راحت..حالا زد و سرخر از راه رسید..نه یکی نه دو تا ..ســــه تااااااا..

تانیا با حرص گفت :نشونشون میدم..فکر کردن چی؟..هه..با تهدید هم نمی کشن کنار..بهشون میگیم برید 2 ماه دیگه بیاید میگن نه ویلا 3 دونگش واسه ماست پس همینجا می مونیم شما برید..عجب رویی دارن..
تارا با خشم محکم زد رو میز که ترلان و تانیا از جا پریدن..
ترلان زد به بازوش و گفت :اِِِِِِ..مگه مرض داری تو؟..ترسیدم..
بلند خندید :ببخشید جو گیر شدم..
تانیا با خنده گفت :میگن ادمو برق بگیره جو نگیره حکایته توست..
هر سه خندیدند..

تارا نفسش رو بیرون داد و گفت:چی می شد تمامه ویلا واسه خودمون می شد؟..اونوقت دیگه این همه مزاحم دور و برمون نبود..
ترلان :من که میگم یه کاری کنیم سهمشون رو بفروشن..آی روشون کم میشه..
تانیا نُچی کرد وگفت :نمیشه..مگه نمی بیند چطور سه دونگشونو به رُخ می کشن؟..فکر نکنم به این راحتیا بشه راضیشون کرد..
تارا:حالا ما میگیم شاید قبول کردن..
تانیا :من که میگم قبول نمی کنن..اینایی که من دیدم جون به عزرائیل نمیدن چه برسه به خونه..
هر سه خندیدند..
***************
بعد از صرف صبحانه رادوین سوار سمند سفید رنگش شد و از ویلا خارج شد..
رایان و راشا داخل ویلا بودند..

*******************
رایان در حالی که دکمه ی بلوزش را می بست از اتاقش بیرون امد..راشا با تلویزیون ور می رفت..
رایان نگاهی به او انداخت و گفت :چکار می کنی؟..
راشا:می خوام شبکه ها رو بیارم..سیم انتن بهش وصله ولی نمی دونم چرا کار نمی کنه..
رایان :خیلی وقته کسی بهش دست نزده..حتما خراب شده..راستی تو مگه امروز کلاس نداری؟..

راشا همونطور که کانال های تلویزیون رو امتحان می کرد گفت :نه امروز چهارشنبه ست..می دونی که چهارشنبه ها کلاس ندارم..
رایان :اره راست میگی..یادم نبود..خیلی خب من دارم میرم..فعلا..

راشا فقط سرشو تکون داد..رایان از خونه خارج شد..ماشینش که یه اِل90 نقره ای بود..ان طرف باغ پارک شده بود..

سریع سوار شد و راه افتاد..
***************
راشا پوفی کرد و کنار نشست..شبکه ها همچنان برفکی بودند..هنوز با چَم و خَم اینجا اشنا نبود..

از ویلا خارج شد..کسی توی باغ نبود..از پله ها پایین رفت..رویش را به طرف ویلا کرد و کمی عقب رفت..
نگاهی به پشت بام انداخت..روی پشت بامِ هر دو ویلا آردواز قهوه ای تیره کار شده بود و نمای زیبایی به ویلا بخشیده بود..چشمگیر و جذاب..

کمی که عقب رفت انتن را دید..حالا دنبال راهی می گشت تا بتواند به روی پشت بام برود..نگاهی به اطراف انداخت..نردبانِ بلند چوبی درست کنار دیوار زیر درختان بود..لبخند زد و به طرفش رفت..

نربان را بلند کرد و به طرف ویلا رفت..ان را مُماس با لبه ی پشت بام قرار داد..وقتی از محکم شدنش مطمئن شد از ان بالا رفت و به سختی روی سقف ایستاد..ولی به خاطر شیبداربودنش نتوانست تعادلش را حفظ کند و سریع نشست و دستاش را به کناره های پشت بام گرفت..نفسش در سینه حبس شده بود ان را بیرون داد..
سینه خیز به سمت انتن رفت..کمی نگاهش کرد و بعد از کلی بازرسی فهمید سیم انتن از همین قسمت انتهایی قطع شده است..فقط کافی بود سر دو پیچ را محکم به هم وصل کند..به خاطر شل شدنش باعث شده بود سیم از از داخل انتن خارج شود..

کارش که تمام شد همانطور سینه خیز عقب عقب رفت ..وقتی به لبه ی پشت بام رسید سرش را کج کرد تا نردبان را ببیند ولی اثری از ان نبود..
با تعجب و چشمان گرد شده نگاهی به پایین انداخت..نربان افتاده بود..ولی مطمئن بود محکمش کرده است..پس چطور افتاده بود؟..همین باعث تعجبش شده بود..
زمزمه کرد :هه..دِ بیا..خر بیار و باقالی بار کن..حالا من این بالا چه غلطی بکنمممممم؟..
****************

" تارا "

حوصله م حسابی سر رفته بود..اَه..خیر سرمون اومدیم اینجا تنها باشیم صفا کنیم این سه کله پوک افتادن بیخ ریشمون..شانس نداریم کلا..

رفتم پشت پنجره ببینم بیرون ویلا چه خبره؟..ویلا در امن و امانه یا نه..
یکیشون جلوی ویلا ایستاده بود نگاش می کرد..چهارچشمی زل زده بودم بهش ببینم می خواد چکار کنه..

به اینور و اونورش نگاه کرد تا اینکه رفت اون پشت مشتا..یعنی می خواد چکار کنه؟..
چند لحظه نگذشته بود که دیدم نردبون به دست برگشت سر جاش..نربون رو گذاشت لبه پشت بوم و رفت بالا..

یه فکری به سرم زد ..ناخداگاه لبخند نشست رو لبام..
نگاهی به ترلان و تانیا انداختم..تانیا که داشت کتاب می خوند..ترلان هم با موبایلش ور می رفت..موقعیت رو مناسب دیدم و جیم شدم بیرون..

نردبون یه نمه سنگین بود ولی کی به این چیزاش کار داره؟..به من میگن تاراااااااا..

یه کم زور زدم و هلش دادم تا اینکه افتاد..با ذوق تو جام پریدم بالا..
دستامو زدم به هم و انگار که دارم خاکشو می تکونم در همون حال به پشت بوم نگاه کردم و گفتم :حالا می خوام ببینم چطوری می تونی بیای پایین..

کناری ایستادم تا ببینم چی میشه..مطمئنا صحنه ی فوق العاده تماشایی میشه..
چند دقیقه گذشت که دیدم داره عقب عقب میاد..نگاهش که به جای نردبون افتاد تعجب کرد..هنوز متوجه من نشده بود..
تا اینکه رفتم جلو و رو به روی بالکن ایستادم..اینبار متوجه من شد..ریلکس دستامو زده بودم زیر بغلم و خونسرد نگاش می کردم..با دیدن من انگار فهمید قضیه از چه قراره..

-- تو اینجا چکار می کنی؟..
طلبکارانه گفتم :اومدم هوا خوری..باید جواب پس بدم؟..
--نه نمی خواد..حالا که اومدی نردبون رو بذار سرجاش..
- کدوم نردبون؟..

به پایین اشاره کرد و گفت :مگه کور رنگی داری؟..جلو پاتو یه نیگا بندازی می بینش..
بدون اینکه پایین رو نگاه کنم گفتم :فرض کن دیدمش..که چی؟..
با حرص گفت :که چی نداره بذارش می خوام بیام پایین..
ابرومو انداختم بالا و گفتم :متاسفانه نمیشه..خیلی سنگینه زورم بهش نمی رسه..
لبخند نشست رو لباش..تعجب کردم..گفت :چطور وقتی داشتی مینداختیش زورت بهش رسید الان نمی رسه؟..چاخان نکن بذارش سر جاش..

اخم کردم و گفتم :اولا مواظب باش چی میگی..دوما انداختنش راحت بود برداشتنش به اون راحتیا نیست..اگرم می شد اینکارو نمی کردم..
--خب مگه مرض داشتی که انداختیش؟..

با این حرفش اتیشی شدم و گفتم :حالا که اینطور شد همون بالا بمون تا حالت جا بیاد..می خواستم کمکت کنم ولی ..
پرید وسط حرفمو گفت :خیلی خب خانم چرا جوش میاری؟..من غلط کردم خوب شد؟..اون نردبون رو بذار دیگه نمی تونم این لبه رو نگه دارم..
با بدجنسی گفتم :نه کمه..درضمن کی بود می گفت تو مَردیمون شَک نکن؟..خب جنابه مرد این عضله ها که فقط واسه خوشگلی نیست..مقاومت کن شاید یکی اومد کمکت..
با صدای ناله مانندی گفت :بالاخره که میام پایین..
گارد گرفتم :بیای که چی؟..
--که هیچی..که درد بی دوا و درمون..که زهر هلاهل..که یکی نیست بگه اخه راشای بیشعور میذاشتی وقتی کسی تو خونه بود می اومدی انتن رو درست می کردی..د اخه از این ضعیفه ها که کاری بر نمیاد..
-هوی به ما میگی ضعیفه؟..
--فعلا که با تواَم..مگه ضعیفه نیستی؟..
-معلومه که نه..
با شیطنت گفت : دِ نه دِ..اگر ضعیفه نبودی که می تونستی یه نردبون رو جابه جا کنی..دیدی حق با منه؟..

حالا فهمیدم نقشه ش چیه..پوزخند زدم و گفتم :با این حرفا خر نمیشم جناب..همون بالا بمون تا عین چَمن سبز کنی اخرش شاید گل هم دادی..

یه دفعه یه کلاغ قارقار کنان از بالای سرش رد شد و روی لباسش کار خرابی کرد..وای با دیدن این صحنه دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر خنده..
نگاش کردم صورتش با حالت چندش جمع شده بود و چپ چپ به لباسش نگاه می کرد..درست روی شونه ش لک شده بود..

صداشو شنیدم که گفت :اَه اَه..همینو کم داشتم..ببین چه به روز لباسم اورد..ای تف به روت کلاغه بد صدا..خاک تو اون سرت..د اخه ادب هم خوب چیزیه..هر جا که رسیدی خودتو خالی نکن شاید یه بدبخته بی نوایی مثل من این بالا گیر افتاده یه ضعیفه ای هم اون پایین وایساده هر هر می خنده..

تا الان داشتم به حرفاش می خندیدم ولی تا گفت ضعیفه یه سنگ ریزه از رو زمین برداشتم پرت کردم سمتشو گفتم :همون بهتر که اون بالا بمونی کلاغا رنگیت کنن..روز خوش جنابه مرد..

مرد رو با حرص گفتم..بچه پررو عجب رویی داشت..ولی حقشه..
آی قربونه اون کلاغه برم که به موقع سر رسید..بهتر از این نمی شد..
با سرخوشی رفتم تو ویلا..
*****************
راشا که دید چاره ای جز پریدن ندارد..اروم اروم خودشو سُر داد پایین..ولی کنترلشو از دست داد و به سرعت لیز خورد.. 
به موقع لبه ی پشت بام را گرفت..اویزان شده بود و با پایش دنبال ستون می گشت..ولی ستون با او فاصله داشت..
مجبور بود بپرد..نفس عمیقی کشید و به پشت سرش نگاه کرد..جای مناسبی بود و فاصله ش هم زیاد نبود..
با یک حرکت پرید..دستانش را روی زمین گذاشت و نفس حبس شده ش را بیرون داد..عرق کرده بود..
نگاهی به ویلای دخترا انداخت و با حرص لب هایش را روی هم فشرد..بعد از ان هم وارد ویلا شد..
تمام مدت تارا پشت پنجره نامحسوس نگاهش می کرد..


******************
تانیا رو به تارا که مرتب لبخند می زد گفت :چته تو؟..همچین شنگول می زنی..
تارا با ذوق دستاشو زد به هم و گفت :وای تانیا یه کاری کردم کارستووووووون..
ترلان خندید :چه کار کردی اَلستوووووون؟..
تارا با هیجام اتفاقات درون باغ را برای دخترا تعریف کرد..به روی لبانشان لبخند نشست..
ترلان :ایول کارت حرف نداشت..بالاخره یکیشون دمش قیچی شد..
تانیا گفت :خب اره..این بلا و بیشتر از اینا حقشونه ولی نکنه یه وقت بخوان تلافی کنن؟..
تارا پشت چشم نازک کرد و گفت :خیلی غلط کردن..اگر به فکر تلافی بیافتن یه پاتَکی بهشون می زنم که تا عمر دارن یادشون نره..
******************
پسرا سر میز نشسته بودند و شام می خوردند..راشا در مورد موضوع امروز توی باغ به پسرا چیزی نگفته بود..مطمئن بود با بیان اتفاقات پیش امده حتما مورد تمسخر رایان قرار می گیرد..کلا اینجور مواقع ترجیح می داد سکوت کند..

رادوین که از موضوع پارتی و مهمانی اخر هفته ای که رایان به ان دعوت شده بود با خبر بود سکوت بینشان را شکست و رو به رایان گفت :فردا پنجشنبه ست..پارتی میری؟..
رایان که در حال جویدن لقمه ش بود چند لحظه بی حرکت ماند..یه قُلوپ اب خورد و گفت :مجبورم برم..
رادوین سرش را تکان داد و گفت :فقط مراقب باش کار دست خودت ندی..یه وقت مست و پاتیل نشی و بعدش..
رایان خندید و گفت :نه بابا حواسم هست..بار اولم که نیست..داش رایان رو دست کم گرفتیا..

راشا لقمه ش رو قورت داد و گفت :کاری به دست کم گرفتن یا نگرفتن نداره که..ولی بخور نوش جونت جای منم بخور..
رایان با شیطنت گفت :چـــی؟..
راشا هم شیطون شد .. ابروشو انداخت بالا و گفت :اب شَنگولــــی..
هر سه خندیدند..

رایان گفت :شماها هم می اومدید خوش می گذشت..
رادوین :نه ما بیایم کجا؟..اولا که دعوت نشدیم..دوما تو که می دونی من سر خورد جایی نمیرم..
راشا :ولی من سرخود همه جا میرم..خواستی یه ندا بده سه سوته حاضر میشم..
رادوین اخم کرد وگفت :لازم نکرده..رایان تنها میره..
راشا:خب مگه چیه؟..میریم دور هم عشق و حال می کنیم..
رادوین سرشو تکون داد :مُنکر عشق و حالش نمیشم..ولی من تصمیم دارم خودمون یه مهمونی ترتیب بدیم..همه ی بر و بَچ رو هم دعوت کنیم..
رایان و راشا با خوشحالی نگاهش کردند که رایان گفت :دمت گرم ..کارت درسته..خوراکی و غذا و کلا تنقلاتش با من..
راشا دستشو برد بالا :منم بر و بَچ رو خبر می کنم..
رایان از گوشه ی چشم نگاهش کرد و گفت :خسته نشی یه وقت؟..

راشا اَدای دخترا رو در اورد و انگشتاشو خیلی ظریف تو هم گره کرد ..چند بار پشت سر هم پلک زد و گفت :نه جیگــــر..مگه نمی بینی تازه ناخونامو سوهان کشیدم..خراب میشه..دلت میــــاد؟..

رایان با خنده گفت :پاشو خودتو جمع کن خرسه گنده..
راشا به رادوین اشاره کرد واروم گفت :خرس که اینه..من یه چیز دیگه بودم..
رادوین چپ چپ نگاهش کرد که راشا سریع گفت :از نظر هیکل میگم بابا..ماشاالله بَر و بازوت تو حلقم چی ساخته لامصب..
رادوین خندید :تو هم یه کم ورزشاتو سنگین کنی میشی مثل من..
راشا:نه دستت درد نکنه..اون بار پدرمو در اوردی..تا 1 هفته راه رفتنم مثل موج فرستادن موقع رقص تکنو شده بود..همه تو خیابون چپ چپ نگام می کردن..میونه ی من با لطافت وظرافت بیشتر و بهتر جور در میاد..

رایان از پشت میز بلند شد که همون موقع صدای زنگ اس ام اس گوشیش تو فضای اشپزخونه پیچید..موبایلش روی میز بود تا اومد برش داره راشا زودتر این کار و کرد و سریع از جاش بلند شد..
رایان می خواست گوشی رو بگیره ولی راشا دستشو برده بود بالا و نمی ذاشت..

رایان با حرص گفت :بده من گوشی رو..راشا پوستتو می کنم گوشی رو بده..
راشا با خنده گفت :نچ نمیشه..نا نفهمم کی اِس فرستاده بهت نمیدم..
رایان :مگه تو فضولی؟..بده من بهت میگم..

از دستش در رفت :اره تو فکر کن فضولم..پس بذار به کارم برسم دیگه..
رادوین با خنده از جا بلند شد و دنبالشون رفت..راشا و رایان دنبال هم می کردند..در اخر راشا فرار کرد تو یکی از اتاق ها و درو قفل کرد..

رایان محکم زد به در و گفت :راشا درو باز کن..به خدا دَماری از روزگارت در بیارم که خودت حض کنی..اِس رو خوندی نخوندیا..راشا بهت میگم باز کن..راشــــا..

صدای راشا بلند از توی اتاق به گوششون رسید:به بـــه..ببین کی اس داده..هانی جونته ..بذار ببینم چی فرستاده..
رایان که نفس نفس می زد و سرخ شده بود یه مشت محکم به در زد و گفت :مگه اینکه دستم بهت نرسه راشا..
راشا خندید و گفت :برسه هم کاری نمی تونی بکنی..گوش کن ببین دوست دختر نازنینت چی فرستاددددده..
با لحنی اروم و با احساس گفت : " ببین غمگین , ببین دلتنگِ دیدارم
ببین خوابم نمی آید , بیدارم
نگفتم تاکنون اما کنون بشنو
تو را بیش از همه , من دوست می دارم
رایانم قرارِ فرداشبمون رو فراموش نکنی عزیزم..مشتاقانه منتظرم ببینمت.."

رایان با کف دست به پیشونیش زد : د نخون لعنتی..اون غلط کرد با تو..
راشا بلند خندید :به من چه؟..هانی جون عاشقت شده خِفته منو می چسبی؟..
رادوین با لبخند کنار رایان ایستاد و به راشا گفت :بیا بیرون بسه دیگه..
راشا:نه کجا بیام؟..تازه می خوام جواااااب اِس رو بدمممم..

رایان که به اوج عصبانیت رسیده بود گفت :راشا خریت نکنـــی..
محکم زد به در و ادامه داد:دیوونه چیزی نفرستی..باز کن این در و تا حالیت کنم..

راشا:اهااااااان..فرستادم..
گوش کن ببین خوبه؟.. " هانی جونم منم بی صبرانه مشتاق دیدارت هستم..برای فرداشب لحظه شماری می کنم خانمی..حسابی خوشگل کنیا..می خوام وقتی می بینمت ضربان قلبم به اوج برسه..شبت بخیرعزیزم.."..پسندیدی داش رایان؟..

رایان با حرص دندوناشو روی هم فشرد و افتاد به جونه در..رادوین هر کاری می کرد تا او را ارام کند نمی شد..هم خنده ش گرفته بود و هم از دست راشا حرص می خورد..

یک دفعه در باز شد و رایان تا به خودش بیاد راشا از زیر دستش فرار کرد..رایان دنبالش دوید..اخر هم از پشت یقه ش رو گرفت و پرتش کرد رو زمین..
هر دو برادر با هم کشتی می گرفتند..راشا می خندید و رایان با حرص به او ضربه می زد..البته ضربه هایش انقدر درد نداشت ولی جوری بود که تمام حرصش را خالی کند..

راشا با خنده گفت :بدبخت گوشیت داغون شد..
رایان با خشم گفت :به درک..حال تو رو بگیرم روحم شاد میشه جیگرم حال میاد..همین بسه..
راشا :پس روحت شاد و یادت گرامی..
رایان :مرض..می کشمت..
راشا با خنده در حالی که دستای رایان رو سفت چسبیده بود گفت :بیچاره از بس عُقده ای هستی ..باشه بزن عقده هات خالی شه..
رایان محکمتر زدش که صدای اخش در اومد ولی هنوز می خندید..
رادوین اومد جلو که از هم جداشون کنه ولی راشا دستشو گرفت و کشید..رادوین افتاد کنارش..
حالا هر سه با هم کشتی می گرفتند و می خندیدند..
****************
راشا در حالی که حوله ش را دور گردنش انداخته بود از دستشویی بیرون امد..صورتش را خشک کرد و رو به رایان که سرش تو گوشیش بود گفت :نترس اِس ندادم..
رایان :می دونم..دارم جواب اِسِ هانی رو میدم..
راشا با ذوق گفت :جونه من؟..چی براش فرستادی؟..
رایان با اخم سرشو بلند کرد و گفت :باز هوس مشت و مال کردی؟..
راشا قولنج گردنش را شکست و گفت :نه قربون دستت..دیگه تا 1 ماه مشت و مال نمی خوام..حسابی کوبیده شدم..
رایان با لبخند گفت :حقته..
راشا:باشه حقمه..فقط جونه من بگو چی فرستادی؟..
رایان:نگم خوابت نمی بره نه؟..
راشا:نه..
رایان:نه و نگمه..هیچی گفتم فرداشب میام..
راشا عین لاستیک که بادش خالی شده باشد لباشو اویزان کرد وگفت :همین؟..نه قربون صدقه ای..نه فدات بشمی..هیچی؟..
رایان با اخم گفت : نه اینا رو بگم واسه چی؟..همین که میگم میام کافیه..

راشا به طرف اتاقش رفت و گفت :بابا تو دیگه کی هستی؟..دختره خوشگله ..پولداره..عاشقت هم که هست..دیگه ناز کردن نمی خواد که ..دو دستی بچسبش ولش نکن..
رایان :من می دونم دارم چکار می کنم..تو به فکر خودت باش..

راشا تو درگاه اتاقش ایستاد و با لبخند گفت :اخه تو توی ما خرشانس تشریف داری..وگرنه من اگه از این شانسا داشتم که الان اینجا نبودم..
رایان خندید و گفت :پس کجا بودی؟..
راشا ابروشو انداخت بالا و گفت :وَره دله یاره خوشگل و پولدارم..یا اینکه الان نامزد بودیم بهم زنگ می زد می گفت : "دوست دارم عشقِ من..خوب بخوابی زندگیم..بدون تو میمیرم..خوابِ منو ببینی..از دور میبوسمت آرامشِ من..صدات نباشه من خوابم نمیبره..لحظه لحظه ی من خوشه با تو و..".. بقیه ش هم سانسوره نمیشه گفت..

رایان با خنده از جا بلند شد و گفت :هه..چه نچسبه این نامزدت.. خوب مثه آدم بگه شب بخیر..
محکم زد رو شونه ی راشا و ادامه داد : باور کن اگر این لاوترکوندنا بعد از عروسی هم همینجور پا برجا و محکم می بود هیچکی نمی رفت محضر طلاق و..بعدش هم جدایی ..

راشا که شونه ش رو می مالید گفت :قد شتر..دست زورِ گوریل..هیکل اورانگوتان..قیافه حالا میمون نه ته تهش وزغ..مگه غیر از اینه؟..شب بخیر..

سریع رفت تو اتاقش..رایان با لبخند گفت :داشتی نامزد عزیزتو توصیف می کردی؟..
راشا با خنده و صدای پر از شیطنتی گفت :نه داشتم شرح حاله یکی از داداشای گلمو می دادم..می شناسیش؟..اسمش رایانه..نه از اون رایانه ها ..از این رایان بیخود بی مصرفا..
بعد هم بلند زد زیر خنده..

لبخند اروم اروم از روی لبان رایان محو شد..تازه متوجه معنا و مفهوم حرف های راشا شده بود..با حرص زد به در و گفت :مرض..رو اب بخندی بیشعور..دارم برات راشا..
راشا:مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشید..لطفا جهت کَپیدن هر چه سریعتر اقدام فرمایید..

رایان یه دونه با خشم زد به در ولی ناخداگاه به روی لبانش لبخند نشست..
همیشه با کارهای راشا هم حرصش می گرفت و هم روحیه ش شاد می شد..
کلا راشا همیشه پر انرژی بود و اگر یک روز در خانه نبود و بین برادرانش حضور نداشت خانه سوت و کور می شد و گویی روح و شادابی در فضای خانه جریان نداشت..

رادوین چون حسابی خسته بود زودتر از برادرانش به اتاقش رفته بود..
رایان با یاد اوری مهمانی فرداشب لبخندش محو شد و نفسش را بیرون داد..
دستی به گردنش کشید و به اتاقش رفت ...

 

فصل نهم

رایان شیک و اماده از اتاقش بیرون امد..
یک بلوز اسپرت مشکی که قسمت چپ ان درست روی نیمی از سینه و شانه طرح های زیبایی از خطوط طوسی و سفید کار شده بود..
کت اسپرت مشکی و شلوار جین هم به رنگ مشکی تیپش را بی نقص نشان می داد..جذاب تر از همیشه به چشم می امد..موهایش را به سمت بالا داده بود و تره ای از موهای جلویش صاف به روی پیشانیش ریخته بود..

رادوین توی سالن نشسته بود و تلویزیون تماشا می کرد..راشا هم توی اشپزخونه بود..
رادوین با دیدن رایان و ان سر و تیپ سوت کشید و گفت :اهووووو..کی میره این همه راهو..چه تیپی به هم زدی..
رایان لبه های کتشو تو دست گرفت و چرخید .. با ژستی خاص ایستاد و گفت :چطوره؟..

صدای راشا را از پشت سرش شنید:بیست..خفـــــــن دخترکش شدی ..کوفتت بشه..
رایان همزمان برگشت که یه حس سرما و خیسی را روی قسمت سینه ش حس کرد..لیوان اب یخی که تو دستانِ راشا بود تمامش رو لباس رایان پاشیده شده بود..

رایان دستاشو از هم باز کرد و با حرص زیر لب گفت :چه غلطی می کنی؟..ببین چه به روزم اوردی..اَه..
راشا که هول شده بود تندتند گفت :اوه اوه شرمنده..داشتم واسه رادوین اب می اوردم یهو برگشتی و..
رایان :حالا من چطوری به این مهمونیه کوفتی برم؟..
رادوین ازهمونجا گفت :مگه همین یه دونه تیشرتو داری؟..برو یکی دیگه بپوش..
رایان رو به رادوین گفت :چی میگی تو؟..این تیشرت با این کت سته..
راشا :خب یه ست دیگه بپوش..مثلا تیشرت و کته طوسی ..

رایان با نوک انگشت زد به پیشونیِ راشا و گفت :آی کیو..دارم میرم پارتی شبونه..برای اولین بار تو مهمونیه این دختره و باباش حضور دارم..نمی خوام تیپم عین بچه دبستانیا باشه..تو که می دونی من رو این چیزا حساسم..د اخه چرا حواستو جمع نمی کنی تو؟..
به طرفش خیز برداشت که راشا هم فرار کرد رفت کنار رادوین ایستاد..

راشا:ای بابا..به من چه؟..تا پارتی 1 ساعت دیگه مونده..اصلا درش بیار می ندازیم لب بالکن خشک میشه..تابستونه دیگه یه باد بهش بخوره خشکه..
رادوین:راست میگه درش بیار این کولی بازیا رو هم بذارید کنار..

رایان در همون حال که کتشو در می اورد گفت :می خواستم 1 ساعت زودتر حرکت کنم که سر ساعت اونجا باشم..لااقل زودتر هم برگردم خونه..اخه فاصله ی خونه شون با اینجا زیاده ..

با یه حرکت که موهاش هم از حالت اراسته خارج نشود تیشرت را از تنش در اورد..
پرت کرد تو بغل راشا و گفت:برو بندازش لب تراس..
راشا هم تیشرتو پرت کرد تو بغل رادوین و تند تند با صدای زنونه گفت :اخ اخ دیدی چی شد؟..خاک به سرم غذام سوخت..

بعد سریع از جا پرید و رفت تو اشپزخونه..رایان و رادوین به این حرکت راشا می خندیدند..
رادوین تیشرتو پرت کرد تو بغل رایان و گفت :خودت ببر بنداز..انقدرم دست دست نکن دیرت میشه..
رایان با حرص گفت :به درک..ای کاش می شد نرم..د اخه اینم شانسه من دارم؟..اَد باید هانی دختر شهسواری از اب در می اومد..
رادوین:حقته..تا تو باشی سریع وا ندی..
رایان به طرف در رفت و گفت :وا کجا بود؟..دختره سیریش بازی در اورده..هنوزم بینمون چیزی نیست..هر چی هست از طرفه اونه نه من..
بعد هم رفت بیرون..

یه رکابی جذب مردونه به رنگ مشکی تنش بود..
عضله های مردانه و ورزشکاریش به زیبایی به رخ کشیده می شد..
با اون شلوار جین و موهای اراسته چون مُدلی جذاب می درخشید..
********************

" ترلان "
تانیا و تارا خوابیده بودن..همیشه عصرا می خوابیدن ولی من عادت نداشتم..
دیگه چیزی تا تاریک شدن هوا نمونده بود ولی همچنان خواب بودن..
دلم می خواست برم بیرون یه کم هوا بخورم..والا تو خونمون ازادتر از اینجا بودیم..بین این به قول تارا "سه کله پوک" بدجور گیر افتاده بودیم..

اول رفتم پشت پنجره تا بیرونو یه دید بزنم که اگر مزاحما نبودن بعد برم تو باغ..
پرده رو زدم کنار و نگاهی به اطراف انداختم..چشم چرخوندم ..نگام افتاد به یکیشون که رو بالکن وایساده بود..
اهـــــو..اینو باش..چه هیکلی..
یه بلوز تو دستاش بود که اول تکونش داد بعد هم انداختش رو تراس..
نگاهی به باغ انداخت و دستاشو برد بالا..انگشتاشو تو هم گره کرد و برد پشت سرش..به بدنش کش و قوسی داد و دستاشو اورد پایین..

لامصب عجب هیکلی داره..عضله ها رو داشته باش..با اون ژستی که گرفته بود شده بود عین مدل هایی که عکسشون روی مجله های مد و زیبایی هست..
مردان خوش هیکل و جذابی که با رکابیِ جذب و شلوار جین عکساشون رو جلد و صفحات مجله ها چاپ شده بود..
اینی که من می دیدم حتی از اونا هم صد پله خوشگل تر و با حال تر بود..
خوب که اطرافشو رویت کرد رفت تو ویلا..


اروم در ویلا رو باز کردم و رفتم بیرون..یه نقشه ای تو سرم بود که اگر تا پای عملی شدنش پیش می رفت کلی حال می کردم..واقعا اون صحنه دیدن داره..

واسه اینکه از پنجره منو نبینن سرمو خم کرده بودم..همونجوری تند خودمو رسوندم به تراس..تیشرت رو از لب تراس برداشتم و عین برق به طرف ویلا دویدم..وقتی درو بستم نفس نفس می زدم..پشتمو چسبوندم به در و چشمامو بستم..یه نفس عمیق کشیدم که اروم بشم..

با صدای تارا تو جام پریدم..
تارا:چرا نفس نفس می زنی؟!..سگ دنبالت کرده؟!..اصلا چرا پشت در وایسادی؟!..
با اخم گفتم :اَه..هی چرا چرا نکن ..صبر کن بهت میگم..فعلا تا متوجه نشده باید کار این تیشرتو بسازم..

تارا با تعجب نگام کرد..از سیر تا پیاز نقشه م رو براش گفتم..
یه لبخند شیطنت امیز نشست رو لباشو اروم گفت :ایول عجب فکری..منم باهاتم..
-تانیا هنوز خوابه؟..
تارا :اره..اونو بیخیال نقشه رو بچسب..

نشستم رو مبل و تیشرت رو تو دستم فشردم..رو به تارا گفتم :برو بیارش..زود باش تا دیر نشده..
تارا:باشه باشه..الان میارم..تو انباریه؟..
سرمو تکون دادم و گفتم :اره ..تو یه جعبه ی چوبیِ..کنارجعبه ابزار..

تارا سریع رفت..به تیشرت نگاه کردم..گرفتمش بالا..خوشگل بود..مشکی که روی قسمت شونه و سینه ش خطای طوسی و سفید کار شده بود..بوی ادکلنش داشت خفه م می کرد..ناخداگاه به بینیم نزدیک کردم و بو کشیدم..
اوممممم..عجب بویی..خاک برسرش که انقدر خوش سلیقه ست..

تارا اومد..پلاستیک رو از دستش گرفتم و بازش کردم..نگام که بهش افتاد لبخند شیطانی زدم..خودش بود..با همین کارشو می سازم..
بچه پررو..واسه من اینجا جا خوش کردن؟..خوبه قرعه انداختیم که به نام ما افتاد..بازم زبونشون شیش متر درازه واسه ما سه دونگ سه دونگ می کنن..هه..نشونتون میدم..همچین که بفهمید یه مَن ماست چقدر کره میده..

تیشرتش رو قسمت سینه ش کمی خیس بود..تارا با اتو خشکش کرد..حالا بهتر شد..دیگه وقت عملی کردن نقشه م بود..
کارم که با تیشرت خوشگلش تموم شد از جام بلند شدم..
رو به تارا که کنارم ایستاده بود گفتم :تو برو تانیا رو بیدار کن دیگه شب شده..منم برم اینو بذارم سر جاش ..
تارا:باشه..فقط مراقب باش نفهمن..
-حواسم هست..

تارا که رفت منم از ویلا اومدم بیرون..گوشه ی تیشرت تو دستام بود و خیلی اروم به طرف ویلاشون رفتم..
خوبه تا الان دیوار نکشیدن وگرنه کارم سخت می شد یا اصلا غیر ممکن می شد..

تیشرت رو خیلی اروم پهن کردم لب تراس وتند و سریع به طرف ویلای خودمون دویدم..
این از این..وای که وقتی بپوشش تماشایی میشه..
**********************
رایان تیشرت رو پوشید و تو اینه به خودش نگاه کرد..نگاه ش پر از رضایت بود..وارد هال شد..رادوین نبود..راشا توی هال نشسته بود و با گیتارش ور می رفت..
رایان هنوز قدم اول رو به دوم برنداشته بود که تنش شدیدا خارش گرفت..اول گردنش..بعد هم کمرش..شکم..بازو..کلافه شده بود..
دور خودش می چرخید و تن و بدنش رو می خاروند..
راشا با دیدن رایان گیتارشو گذاشت زمین و بلند شد..مات و مبهوت به او نگاه می کرد که توی سالن می دوید و در حالی که زیر لب کلماتی را زمزمه می کرد تندتند به کمر و دست و گردنش دست می کشید..

راشا :بسم الله الحمن الرحیم ..رایان خوبی؟..جنی شدی؟..چرا همچین می کنی تو؟..
رایان داد زد :واااااااااای راشا می خاره..همه جام می خاره..وای..آخ..آی آی..می خااااااره..دیوونه م کرده..
راشا رفت جلو و گفت :یه جا وایسا ببینم چی میگی..هی وول نخور..صبر کن..
دست رایان را گرفت ولی ارام و قرار نداشت..صورتش سرخ شده بود..
راشا:چی شده اخه؟!..
رایان :نمی دونم..همین که تیشرتو تنم کردم اینجوری شدم..وای راااااااشا می خاره..جونه من اینجای کمرمو یه کم بخارون..دستم نمی رسه..

راشا همون جور که می خندید پشت رایان رو از روی تیشرت می خاروند..
راشا:همین جا؟..
رایان:اره اره..یه کم اینورترش هم هست..آی آی..اصلا همه جاش می خاره..

راشا با یه حرکت تیشرت رو از تن رایان در اورد ..تموم تنش قرمز شده بود..
لبخند از رو لبان راشا محو شد..بهت زده گفت :اوه اوه همه ی تنت سرخ شده..بپر تو حموم.. یالله..

رایان بدون هیچ حرفی به طرف حمام دوید..
راشا نگاه مشکوکی به تیشرت انداخت..ان را از روی زمین برداشت و خوب بازرسیش کرد..داخل تیشرت را نگاه کرد..با تعجب همه جای لباس را از نظر گذراند..

زیر لب زمزمه کرد :اینا دیگه چیه؟..مگه رو بالکن..
سریع از ویلاخارج شد..به لب تراس دست کشید..تمیز بود..نگاهی به اطراف انداخت..سایه ای محو را پشت پنجره ی ویلای دخترا دید..

برگشت تو..رایان در حالی که با حوله سرش را خشک می کرد از حموم بیرون امد..
رایان:وای راشا راحت شدم..دیگه کم مونده بود پوست تنمو بکنم..
راشا با لبخند گفت :خداییش حق هم داشتی بگی تنم می خاره و پوستم داره کنده میشه..
رایان چشماشو ریز کرد و گفت :چطور؟!..
راشا گفت :فعلا برو حاضر شو بعد بیا بهت میگم..

رایان نگاهی به ساعت توی هال انداخت و گفت :فوقش 1 ساعت دیرتر می رسم مهم نیست..من میرم حاضرشم..
موهایش را به همان حالت و مدل قبلی درست کرد..بلوز سفید..کت اسپرت سفید و شلوار جین ضخیم سفید..اینبار سرتا پا تیپ سفید زده بود..جذاب تر از قبل دیده می شد..
کمی از ادکلنش را به زیر گردن و موچ دستش زد..کمی از ان به کف دستش زد و چند بار روی صورت خود با کف دست ضربه زد..
از اتاق بیرون رفت..راشا همچنان با گیتارش مشغول بود..

با دیدن رایان سوت کشید و گفت :به بــــه..داش رایانو باش..یه پیشنهاد دارم برات.. امشب پشت سرت یه امبولانس راه بنداز..
رایان خندید و گفت :چرا؟..
راشا:چون کشته و مرده هات زیاد میشن جنــــاب..
رایان خندید و گفت :اینا رو بی خیال..اون موقع می خواستی یه چیزی بگی..چی بود؟!..
راشا سرشو تکون داد و گفت :می دونی چی باعث شده بود تنت بخاره؟..
رایان مشکوک نگاهش کرد و گفت :چی؟!..
راشا :پشمِ شیشه..
رایان با تعجب گفت :پشمِ شیشه؟!..نه بابا پشم شیشه کجا بود؟!..من فقط تیشرتمو انداختم لب تراس..همین..
راشا:اره خب..ولی از بعدش که خبر نداری..پاتَک خوردی برادرِ من..
رایان این بار با تعجب بیشتری گفت :پاتَک؟!..هیچ می فهمی چی میگی؟!..

راشا با صدای ناله مانندی گفت :اره می فهمم..خوبم می فهمم..چون یکیش قسمت خودمم شده..ولی مثل اینکه ماله تو بدتر بوده..فعلا برو تا دیرت نشده..تو یه فرصت مناسب در موردش حرف می زنیم..

رایان همونطور که به کتش دست می کشید به سمت در رفت و گفت :خیلی خب..پس من رفتم..امشب بدون شک دیرتر میام..خداحافظ..
راشا:اوکی..خوش بگذره..
رایان با لبخند از ویلا خارج شد..
************************
" ترلان "

تموم مدت پشت پنجره کشیک می دادم ببینم چی میشه..ای کاش می شد تو خونه رو هم دید..
تارا هم کنارم وایساده بود..ولی تانیا داشت سریال می دید..تو هیچ شرایطی دست از سریال دیدن بر نمی داشت..

تارا اروم گفت :حتما الان تیشرتو تنش کرده و حالا بِخارون کی نَخارون..
لبخند زدم و گفتم :اره ..فقط خدا کنه همونجوری بیاد تو حیاط یه کم بهش بخندیم..

در ویلا باز شد..چهارچشمی نگاش کردیم..اِی بابا..اون یکی بود..داشت به لب تراس دست می کشید..
تارا:انگار شک کردن..ببین چه مشکوک به تراس نگاه می کنه..
- بی خیال از کجا می خوان بفهمن؟..تازه بفهمن مثلا چی می خواد بشه؟..
تارا شونه ش رو انداخت بالا..

چند دقیقه دیگه گذشت..داشتیم ناامید می شدیم که بالاخره از ویلا اومد بیرون..خودش بود ولی با یه تیپ و سر و شکل جدید..خداییش تیپ سفید جذابترش می کرد..

تارا اروم گفت :اوهــــو..عجب تیپی زده..انگار باعث ثوابه طرف شدیم..
همونطور که با چشم دنبالش می کردم گفتم :ولی حیف شد نتونستیم ببینیم بعد از پوشیدن تیشرت حال و روزش چطور شده ..اما از یه چیزی مطمئنم..حتما تنش کرده که بعد پشیمون شده و رفته تیپشو عوض کرده..

به تارا نگاه کردم..جفتمون لبخند زدیم و دستامونو زدیم به هم..
- ایول اصلش همینه که حالشون گرفته بشه که شد..

هر دو خندیدیم..برگشتم تا ببینم اوضاع بیرون در چه حاله که با دیدنش کُپ کردم..وای..
در ماشینشو باز کرده بود وهمونطور ایستاده بود..نگاهش مستقیم به پنجره ی ویلا بود و از بد شانسی منم صاف و صامت پشت پنجره ایستاده بودم..
خیره شده بود به من..هل شدم..تارا رو کشیدم کنار خودمم چسبیدم بهش و پرده رو انداختم..

تارا که متوجه شده بود زد زیر خنده..یه دونه زدم به بازوشو با اخم گفتم :مرض..کجاش خنده داشت؟..
همونطوربا خنده گفت :خدا وکیلی همه جاش..پسره دیدت الان حتما می فهمه کاره تو بوده..
با حرص گفتم :به درک..بذار بفهمه..هیچ غلطی نمی تونه بکنه..

تارا بلندتر خندید..یه نگاه به خودم انداختم..یه تاپ صورتی با شلوارک هم رنگ خودش..البته شلوارم پیدا نشده بود ولی مطمئنا بالا تنه م رو دیده..
خب ببینه..من که تو مهمونیا مجلسی می پوشم اینم روش..
ولی اخه الان تو این موقعیت؟..
وای بی خیال..چیزی نشده که..اره واقعا چرا بیخود به خودم گیر میدم؟..

همراه تارا کنار تانیا نشستیم..
شیش دونگ حواسش به سریالی بود که از تلویزیون پخش می شد.

رایان "

 

ماشینمو جلوی ویلای شهسواری پارک کردم..پیاده شدم و یه دست به کتم کشیدم ..
در ماشین رو قفل کردم و به طرف ویلا رفتم..صدای اهنگ و موسیقی تا بیرون می اومد..عجب نفهماییَن..نمیگن صدا بیرون بیاد یهو یکی زنگ می زنه پلیسا می ریزن تو ویلا..
پولدار جماعت وقتی تا سرحد مرگ به عیش و نوشش برسه بی خیال همه چیز میشه..شهسواری ودخترش هم یکی از اونا..

 

زنگ رو زدم..در باز شد..ایفنشون تصویری بود..بدون شک فهمیدن منم..حدسم درست بود ..چون تا پامو گذاشتم تو حیاط ویلا از دور دیدم دختر شهسواری داره به طرفم میاد..
از همونجا نگاهی بهش انداختم..یه پیراهن مجلسی فوق العاده باز و کوتاه به رنگ قرمز اتشین..که معلوم نبود روش چکار کرده بودن انقدر برق می زد..از اون دور که می اومد برقش چشمو می زد..
با حالت ناز و کرشمه خرامان خرامان به طرفم می اومد..منم سرعتمو کم کرده بودم..
درست رو به روم ایستاد..حالا می تونستم صورتشو کامل ببینم..خودشو تو ارایش غرق کرده بود..یه لبخند بزرگ هم روی لباش بود..
صدای نازک و ظریفش به گوشم خورد :سلام عزیزم..خیلی خیلی خوش اومدی..ولی چرا انقدر دیر کردی؟..تقریبا 1 ساعت از مهمونی گذشته..
بازومو گرفت..چیزی نگفتم..
همونطور که به طرف ویلا می رفتیم گفتم :سلام..کاری برام پیش اومد نتونستم بیام..

 

با ذوق بازومو فشار داد و گفت :بی خیال..وای رایان معرکه شدی..عجب تیپی زدی..مجلس بدون تو گرمایی نداره..نمی دونم چرا تو که دیر کردی دمق شدم و دیگه دوست نداشتم پارتی رو ادامه بدم..

 

تو دلم بهش پوزخند زدم ولی روی لبام لبخند نشوندم و گفتم:من بار اولمه تو مهمونیای شما شرکت می کنم..پس چرا ..
پرید وسط حرفمو و گفت :بذار بعد بهت میگم..فعلا بریم تو که می خوام به همه ی دوستام معرفیت کنم..
تو دلم خندیدم و گفتم :وای که چه افتخاری نسیبِ من شده..هه..دوستاش..حتما تو پررویی از خودش کم ندارن..

 

رفتیم تو..دیگه بِالواقع صدای موزیک کرکننده بود..تا حالا پارتی زیاد رفته بودم ولی اینجا یه چیز دیگه بود..
دم و دستگاهی چیده بودن بیا و ببین..تشکیلات و تزئیناتشون حرف نداشت..

 

صدامو بردم بالا طوری که توی اون بَلبَشو بازار بفهمه چی میگم گفتم :پدرت تو مهمونی نیست؟..
اونم بلندتر ازمن گفت:نـــه..بابا حالش رو به راه نبود موند خونه..
-مگه اینجا خونتون نیست؟!..
بلند زد زیر خنده و گفت :نه بابا اینجا ویلای منه..هر از گاهی مجردی توش پارتی می گیرم..

 

فقط سرمو تکون دادم..می دونستم خرپوله ولی نه تا این حد که یه ویلا به این بزرگی از خودش داشته باشه..حتما بیشتر از اینم داره..مفت چنگش..دارندگی و برازندگی مصداقه اینجور ادماست..

 

اینبار دستمو گرفت..انگشتاشو لا به لای انگشتام قفل کرد..هیچ حسی نداشتم..جز اینکه این دختره عجیب به نظرم مزاحمه..دوست داشتم دور و برم نباشه و تا می تونم از این پارتی لذت ببرم..ولی تا این کَنه همینطور بهم چسبیده بود نمی تونستم حتی راحت نفس بکشم عیش و نوش که جای خودشو داشت..

 

منو برد یه گوشه از سالن که جمعیت زیادی دور هم نشسته بودند..
نیم نگاهی به سالن انداختم..همه ریخته بودن وسط و تند و گرم می رقصیدن..
وای که چه حالی میده..ای کاش می شد منم می رفتم بینشون.. ولی قبلش باید خودمو گرم می کردم..

 

همینطور که داشتم تو دلم واسه خودم نقشه می کشیدم که چکار کنم امشب حسابی بهم خوش بگذره رسیدیم و نگاهی به رو به روم انداختم..دختر و پسرایی که تنگه هم نشسته بودن....
هانی دستمو یه کم فشار داد و رو به جمعیت با صدای بلند گفت :خانما و اقایون ساکت چقدر حرف می زنید شماها..مهمون ویژه ای که در موردش بهتون گفته بودم بالاخره رسید..
با دست به من اشاره کرد و با ناز گفت :ایشون رایان جان هستند..
رو به جمعیت ادامه داد :اینا هم دوستانِ من ..

 

اروم و سنگین رو به همه شون سر تکون دادم و اونایی هم که دستاشون جلوم دراز می شد باهاشون دست می دادم که اکثرشون هم دختر بودن با ارایش های زننده..
د اخه یکی نیست بگه مجبورید؟..یه سری عین دلقک خودشونو درست کرده بودن فقط یه توپ سرخ کوچیک کم داشتن بچسبونن نوک دماغشون..یه سری هم نگم بهتره..سیاه پوستای جنوب افریقا از اینا سرتر بودن..
دنبال خوشگلین که نظر پسرا رو جلب کنن؟..خب اینجوری که پسرا از دستشون فرار می کنن..ولی خب شاید فقط من اینجوریم وگرنه چند تا پسرهم بینشون بود که بدجور به دخترا چسبیده بودن ..اره دیگه اینام تو کفه عشق و حالِ خودشونن..

 

به هانی نگاه کردم..باز این قیافه ش قابل تحمل تر بود..چشمان مشکی..بینی که دست جراح زیباییش درد نکنه نصفشو کنده بود انداخته بود دور فقط قد یه نخود باقی گذاشته بود..لبای گوشتی که حتما پروتز بود..گونه برجسته..کلا چی تو صورتش از خودش بود باید صراحتا گفت هیچی..

 

همراه هانی رفتیم یه گوشه ی خلوت..موزیک لایت شده بود..
نشستیم رو صندلی..روی میز پر بود از انواع مشروبات و نوشیدنی ها وچیپس و پفک..
با لبخند نگام کرد وگفت :چی می خوری عزیزم؟..
بی تفاوت شونه م رو انداختم بالا و گفتم :فرق نمی کنه..
هانی: اوکی..خودم برات انتخاب می کنم..از بهترین نوعش رو که مطمئنم بخوری میگی محشره..

 

یکی از شیشه ها رو برداشت..شامپاین بود..کمی تکونش داد..نگاهش شیطون بود..چوب پنبه رو برداشت مقدار زیادی از محتویات داخل شیشه همراه با گاز پاشیده شد بیرون..تو هوا تکونش می داد و می خندید..
لبخند زدم..همیشه عاشق این کار بودم..ولی این بار حوصله ش رو نداشتم چون همه چیز به اجبار بود..
کمی برام ریخت .. داد دستم..برای خودش هم ریخت..نزدیکم نشست..به طوری که اگر کمی کج می شد می افتاد تو بغلم..
لیوانشو زد به لیوان من و گفت :به سلامتی عشقم..
تو دلم گفتم :برو بابا دلت خوشه..

 

یه ضرب دادم بالا..وُو..درجه یک بود..خوشم اومد..اینبار خودم ریختم..اون هنوز داشت مزه مزه می کرد..یه گیلاس دیگه خوردم..معرکه بود..هنوزداغ نشده بودم..
کتمو در اوردم انداختم رو صندلی..دو تا از دکمه های بلوزمو باز کردم..دستامو گذاشتم روی میز ..
هانی یه چیپس از تو ظرف برداشت و جلوی دهنم گرفت..سرمو چرخوندم و نگاهش کردم..نگاهم تب دار شده بود.. دهنمو باز کردم..

 

هیچ وقت جوری مست نمی کردم که از خود بیخود بشم..درحدی که تعادل داشته باشم و هوشیار باشم..
خودشو بهم چسبوند..داشتم اتیش می گرفتم..دلم می خواست تحرک داشته باشم..
نفسش که به گردنم خورد نگاش کردم..چشماش خمار بود..ولی اون که چیززیادی نخورده بود پس چرا حالت ادمای مست رو داره؟..

 

بی خیالش شدم..برام مهم نبود..حال خوشم قابل توصیف نبود..تا اینکه هانی از جا بلند شد و دستمو کشید..
هانی:بریم وسط یه کم گرمش کنیم..نظرت چیه؟..

 

توی اون موقعیت این تنها ارزوم بود..برای همین بدون هیچ حرفی از جام بلند شدم و همراهش رفتم..درست وسط جمعیتِ درحال رقص ایستادیم..
اهنگ همچنان لایت بود..اینجوری که نمی تونستیم خودمونو گرم کنیم..البته من که داغ بودم..ولی توی رقص یه چیز دیگه ست..
دستامو دور کمرش حلقه کرد..خودشو سفت به من چسبوند ..حرارت تنش رو از روی لباس به خوبی حس می کردم..
اروم خودمون رو با اهنگ تکون می دادیم..
سرشو گذاشت رو شونه م و زمزمه کرد :تنت چقدر داغه..حس خوبی دارم رایان..

 

خودم که حالم خراب بود با حرفای اون بدتر می شدم..به هیچ عنوان دوست نداشتم حتی نزدیکش باشم..ولی توی اون حالت با اینکه حواسم کاملا جمع بود کشش رو هم خیلی خوب حس می کردم..
یه دختر خوشگل تو بغلم بود که از قضا لوندی گری رو هم ماهرانه بلد بود..
تو بغلم خودشو تکون می داد ..از طرفی غریزه ی مردونه م داشت اروم اروم بیدار می شد..ولی اینو نمی خواستم و برای همین جلوی خودمو می گرفتم..

 

زیر گردنم رو بو کشید و با سرمستی گفت :اوممممم..می دونستی همیشه عاشق بوی عطرت بودم؟..الان که از این فاصله دارم عطر پیراهنت و همراه عطر تنت استشمام می کنم رو اَبرام..وای رایان نمی تونی حالمو درک کنی..عاشقتم..

 

کمرمو سفت فشار داد..یه چیزی تو دلم فرو ریخت..یه حسی داشتم..انگار ضعف کرده بودم..حالم یه جور خاصی بود..دست و پام شل شده بود و یه چیزی تو گوشم صدا می کرد..
هیچی نمی گفتم..فقط همراهیش می کردم..انگار اون منو به رقص هدایت می کرد نه من..اون منو تو دستاش داشت نه من اونو..داشت باهام چکار می کرد؟..رایان تسلیم نشو..خودتو نگه دار مَرد..

 

با یه حرکت خیلی اروم و پر از عشوه برگشت و پشتشو به من کرد..دستامو گرفت و از پشت خودشو چسبوند بهم..دستامو اورد جلو و تو هم گره کرد..از پشت کامل تو اغوشم بود..
چشمام خماره خمار بود..به زور باز نگهش داشتم..عجب شامپاینی بود..انقدر غلیظ و قوی بود که منو تا این حد مست کرد؟..تا حدی که نتونم به هانی بگم بکش کنار خودتو..دستمو ول کن..نمی خوام انقدرخودتو بهم بچسبونی و تو بغلم باشی..حالتم کاملا عَکسِ اینا بود..ولی نه به اون غلظت..

 

در همون حال سرشو اورد بالا..موهای لختش ریخت تو صورتم..خدایا دارم دیوونه میشم..
بهتر بود بشینم..به ارومی از تو بغلم کشیدمش بیرون و به طرف صندلی رفتم و نشستم..
به هانی نگاه کردم که وسط جمعیت ایستاده بود..اهنگ کمی تند شده بود و اون هم خیلی دلبرانه می رقصید و تموم مدت نگاهش به من بود..ولی من بی خیال داشتم نگاش می کردم و گاهی هم یه قلوپ نوشیدنی می خوردم..
این نوشیدنی چی داشت که ترغیبم می کرد بیشتر ازش بخورم؟..تا حالا شرابی به خوشمزگی این نخورده بودم..طعم و مزه ش خاص بود..
دیگه بسه..بیشتر از این داغونم می کنه..شیشه رو پس زدم و سرمو گذاشتم رو میز..
چه حسی..وای..معرکه ست..
دستی روی شونه م نشست..سرمو بلند کردم..
هانی کنارم نشسته بود و دستشو گذاشته بود روی شونه م..سعی کردم صاف بشینم ولی تعادل نداشتم..ارنجمو گذاشتم رو میز و سرمو به دستم تکیه دادم..
نگاهم به هانی بود..چشمای خمار..نگاهی که توی اون حالت نمی دونستم معنیش چیه..نگام روی لباش ثابت موند..لبای سرخ همرنگ لباسش..
وای خدا.. چرا هانی؟!..اخه چرا اون؟! ..دختری که به خاطر حرکات و رفتاراش مرتب ازش دوری می کردم حالا انقدر جلوی چشمم خواستنی جلوه می کرد؟!..چم شده؟!..
نگام سُر خورد و اومد پایین..قفسه ی سینه ش چون بلور صاف و سفید بود..یه پلاک و زنجیر ظریف هم به گردنش اویزون بود که روی اون سفیدی تلالو خاصی داشت..
کنترل نگاهم رو نداشتم..خوب می دونستم که از زور مستی به این روز افتادم..با این حالتام اشنا بودم..ولی هیچ وقت تو یه همچین موقعیتی گیر نیافتاده بودم.. اگر هم با دوست دخترام بودم هیچ وقت تا حد رابطه ی نزدیک جلو نمی رفتیم..انقدری که بشه بهش گفت رابطه دوست دختر و دوست پسری..دستشونو می گرفتم..حتی می بوسیدمشون..ولی بهشون کاری نداشتم..هنوز یه جُو وجدان تو من پیدا می شد..

 

اونا هم ازم تا این حد نزدیکی نمی خواستن..جز ژیلا که وقتی فهمیدم تو این خط هاست کشیدم کنار..می ترسیدم تهش خودشو بندازه به من و بگه تو با من بودی و..امثالشون کم نبودن..اطرافم می دیدم و برای خودم سرلوحه می کردم که پا فراتر نذارم..

 

ولی امشب حال و هوام یه جورایی خاص بود..شاید چون تو نگاه خمار و پرمعنای هانی می خوندم که اون هم می خواد..نگاهش داد می زد نیاز داره..لباشو با ناز جمع می کرد و گاهی هم می گزید..

 

دستشو روی شونه م حرکت داد..دیوونه کننده بود..اگر تو حالت عادی بودم یه ثانیه هم نمی موندم و می زدم بیرون..ولی امشب نه..امشب بالواقع مست و پاتیل بودم..
تا اونجایی که می تونستم خودمو نگه می داشتم..نباید کار دست خودم بدم..

 

سرم داشت می افتاد که هانی دستمو گرفت و کشید..
هانی:بلند شو عزیزم..بریم تو باغ یه کم هوا بخوریم..فقط قبلش کتت رو بپوش..حسابی عرق کردی..

 

بی چون و چرا قبول کردم..نیاز داشتم یه باد یه کله م بخوره تا شاید یه کم از خماری و مستی در بیام..ولی بی فایده بود..حتی هوای بیرون هم تاثیری رو حالت من نداشت..

 

هانی با لوندی جلو می رفت و دست من هم تو دستاش بود..نگاهمو منحرف می کردم که از پشت بهش نیافته..
جذاب بود و لوند..ولی من تو خط اینجور رابطه ها نبودم..نمیگم دوست نداشتم..اتفاقا برعکس..ولی همیشه نوعی هراس تو وجودم بود..با دخترا دوست می شدم چون حس می کردم نیاز دارم با جنس مخالفم ارتباط برقرار کنم..ولی رابطه ی بی تعهد رو خوی حیوانی می دونستم..
رابطه ای که تعهد توش نباشه میشه مثل امیزش دو تا حیوون که می تونه در آنِ واحد با هزار تا از هم نوع خودش رابطه برقرار کنه..

 

ولی من اینو نمی خواستم..رابطه ی نزدیک بدون تعهد برای من معناش همین بود..ولی دوستی با جنس مخالف رو پیش خودم یه جور دیگه معنی می کردم..

 

با اینکه مست بودم ولی تلو تلو نمی خوردم..محکم راه می رفتم..شل شده بودم..دوست داشتم یه جا لم بدم و برم تو حال و هوای خودم..ولی از طرفی نمی خواستم شل و وار رفته جلوه کنم..برای همین تمام توانم بر این بود که محکم باشم و این رو به دیگران نشون بدم که رایان تو حالت مستی هم می تونه هوشیار باشه..

 

تک و توک دختر و پسر تو باغ تجمع کرده بودن و با صدای اهنگی که از داخل می اومد می رقصیدن..
حتما اینا هم دیدن هوای تو سالن خفه کننده ست روی اوردن به باغ و فضای سرسبز و زیبای اطراف..

 

چند تا دختر و پسر زوج زوج با فاصله از هم ایستاده بودن و همدیگرو می بوسیدن..
با دیدنشون حالم خراب تر شد..ولی به روم نیاوردم..چشمامو محکم روی هم فشار دادم..خیلی سخت بود..

 

اینکه بین اون همه ادمِ سرخوش باشی و این چیزا رو ببینی ..تازه غریزه ی مردونه ت هم تو حالت خماری باشه و بشه گفت نیمه بیدار.. دستت تو دست یه دختر لوند و پر از ناز هم باشه..تو حالت مستی هم به سر ببری..
دیگه تهش چی می تونست باشه ؟..اینکه خودمو ببازم یا بگم بی خیال شو رایان بزن بیرون از اینجا..

 


فعلا سکوت کردم و خودمو سپردم به هانی ببینم می خواد چکار کنه..هنوز زود بود..
رفتیم زیر یکی از درختا..جای خلوتی بود..

 

از پشت خودشو چسبوند به درخت و با دستاش کمر منو گرفت..
تو چشمام زل زد و با صدای ظریف و پر از نازی گفت :رایان..خیلی دوستت دارم..انقدر که براش حد و اندازه ای قائل نیستم..تو با بقیه ی مردایی که تو زندگیم بودن فرق می کنی..اونا تنها برام دوست بودن ولی تو..عشقمی..

 

شل شده بودمو چون عروسکی تو دستاش حرکت می کردم..حرفاش هیچ حسی رو در من ایجاد نمی کرد..انگار داره یه جمله ی معمولی رو به زبون میاره..
فاصله م باهاش خیلی خیلی کم بود..کله م داغ شده بود..توی اون فضای تاریک و روشن نگام از تو چشمای براقش سر خورد رو لبای هوس انگیزش..
وای خدا..رنگ سرخش تحریکم می کرد که ببوسمش..صورتمو بردم جلو.. و جلو تر..اون هم فاصله ش رو با من کم کرد..کم و کمتر..
سرم تیر کشید..به طوری که حس می کردم شقیقه م داره می سوزه..ناخداگاه کشیدم عقب..سرمو تو دستم گرفتم .. چند بار چشمامو باز و بسته کردم و روی هم فشردم..حالم داشت بهتر می شد..
به خاطر مستی بود و اون شامپاینی که خورده بودم..خیلی غلیظ بود..خالص و مست کننده..بدجور روم تاثیر گذاشته بود..

 

نمی دونم چی شد..ولی دیگه نمی خواستم بمونم..بدون هیچ حرفی پشتمو کردم به هانی و به طرف در رفتم..
از پشت بازومو گرفت..ولی نایستادم..
هانی:کجا میری رایان؟!..صبر کن..
با صدای بم و گرفته ای گفتم :باید برم..نمی تونم بمونم..شب خوبی بود..خداحافظ..
هانی:ولی اخه هنوز شام نخوردیم..برنامه ی اصلی بعد از شامه..
--به اندازه کافی موندم..حالم خوش نیست..بازم ممنون..

 

درو باز کردمو زدم بیرون..چون لباسش باز بود بیرون نیومد..بدون اینکه بگردم دکمه ی اتوماتیک ماشین رو زدم و درا باز شد..
با تعمل نشستم و ماشین رو روشن کردم..کله م داغ بود ولی باید می رفتم..نمی دونم چرا..از چی داشتم فرارمی کردم؟!..اصلا فرار می کردم؟!..نه..چیز خاصی بینمون نبود..فقط می خواستیم همو ببوسیم..همین..ولی اخه چرا؟!..مگه دوست دخترمه؟!..یا..
اون میاد سمتم نه من..ولی هنوز اتش حس نیاز در من شعله می کشید..گرمم شده بود..فقط تنها کاری که می تونستم بکنم این بود تمام حواسم رو جمع رانندگیم بکنم..توی این حالت درصد اینکه تصادف بکنم خیلی زیاد بود..پس باید مراقب باشم..
چند بار تو جاده ماشین به سمت چپ و راست منحرف شد باز حواسمو جمع می کرد و صاف حرکت می کردم..
تعادل نداشتم..چشمام همه چیزو 2 تا می دید..درخت..جاده..کم کم داشت تار می شد که رسیدم..
با بی حالی به پلاک نگاه کردم که ببینم درست اومدم؟..ولی انگار شماره ی پلاک از یادم رفته بود..اما ویلا..خودش بود..

 

ماشین رو بردم تو..پیاده شدم و قفلش کردم..زیر لب یه اهنگی رو زمزمه می کردم..

 

سیاه مثل شب تار دنیای بی تو بودن
شوق رهایی از شب منو تا تو کشوندن

 

به طرف ویلا رفتم..نمی دونم چی شد بین راه پاهام سست شد و دیگه نتونستم تعادلمو حفظ کنم..افتادم زمین..
به پشت خوابیدم رو چمنا و با خوشی دستامو باز کردم..قهقهه می زدم..زیر لب ادامه ی اهنگ رو خوندم..

 

خیال با تو بودن برای من نفس بود
بی تو تموم دنیام کویر خار و خس بود

 

دستامو گذاشته بودم زیر سرم و اهنگ رو زیر لب زمزمه می کردم..تو حال و هوای خودم بودم..تنم هنوز گُر می داد..نگاهم مخمور و درونم غوغایی برپا بود..نمی دونستم باید چکار کنم..

 

صدای یکی رو شنیدم..یه دختر..اروم و زمزمه وار :هِی.. با تو هستما..مگه کری؟..

 

با تعجب اروم سرمو بلند کردم..توی اون فضای نیمه تاریک خوب که دقت کردم دیدم یکی از همون دختراست..دقیقا همونی که پشت پنجره دیده بودمش..

 

بالای سرم وایساده بود و کمی به جلو خم شده بود..اهسته از جام بلند شدم..ولی باز زانو زدم..حالم حسابی خراب بود..

 

صداشو شنیدم :هی یارو مستی؟..چته؟..داری بحمدالله میـ..
سرمو همچین بلند کردم که ترسید و یه قدم رفت عقب..می دونستم چشمام سرخ شده و نگاهم که حالا با خشم رو به اون بود حالت صورتمو یه جور دیگه نشون می داد..
نفس عمیق کشیدم .. دستامو گرفتم به زانو هام و بلند شدم..اینبار تمام سعیم رو کردم تعادلم به هم نخوره و باز بیافتم زمین..

 

نگاش کردم..چشمام که خمار بود حالا تو حالت نیمه باز مونده بود..
به سر تا پاش نگاه کردم..شلوار جین و تیشرت استین بلند قرمز..یه شال قرمز براق هم رو سرش بود..
ای خدا..چرا امشب هرکی جلوی چشمم ظاهر می شد سر تا پا قرمز پوش بود؟!..چه حکایتیِ که با من اینکارو می کنن؟..

 

توی این حالت با دیدن رنگ قرمز درست مثل گاوای شاخداری می شدم که تو مسابقات گاوبازی به نمایش می ذارنشون..
اون بیچاره ها هم عجیب به رنگ قرمز حساسن..الان منم دقیقا همون حس و حال رو دارم..منتها اونجا گاوه شاخ می زنه..ولی من دوست دارم تا می تونم نزدیکشون بشم..

 

با لحن کشداری گفتم :اینجا چی می خوای؟..
دستاشو زد به کمرشو گفت :قابل توجه جنابعالی بنده اینجا زندگی می کنم..تو این موقع شب مست اومدی ویلا و انقدر نفهم و بیشعوری که نمی دونی سه تا دخترتو ویلای کناری دارن زندگی می کنن و این کارا درست نیست..

 

نفهمیدم چی شد..قاطی کرده بودم و هیچی حالیم نبود..این دختره هم بدجور رو اعصابم پیاده روی می کرد..
به طرفش خیز برداشتم و تا به خودش بیاد دوتا بازوهاشو تو چنگ گرفتم..چشماش گرد شده بود و ترس و وحشت رو تو نگاهش دیدم..

 

با خشم و همون لحن قبلی گفتم :جرات داری یه بار دیگه اون زِری که زدی رو تکرار کن..با کی بودی؟..هان؟..

 

من من کنان گفت :ا..اولا درست صحبت کن..د..دوما مگه غیر از تو کس دیگه ای هم اینجا هست؟..ول کن دستمو دیوونه..

 

سرمو بردم جلو و گفتم :من هر جور دلم بخواد حرف می زنم..هر کار عشقم بکشه می کنم..به تو هم ربطی نداره..بهتره سی خودت باشی و کاری به کار من نداشته باشی..وگرنه..

 

ادامه ندادم و به جاش یه نگاه ترسناک بهش انداختم..رنگ از رخش پریده بود..
مستی باعث شده بود کنترلی رو حرفام نداشته باشم..هوش و حواسم سرجاش بود ولی کارام و حرفام غیر ارادی بود..

 

چون فاصله م باهاش کم بود بوی عطر ملایمشو خیلی واضح حس می کردم..باز داشتم تحریک می شدم..لباس قرمزش..تاریکی شب..سکوتِ فضای اطراف..بوی عطرش و از همه بدتر عطر گلای توی باغ که بیش از پیش مستم می کرد..

 

صورتم خود به خود داشت به صورتش نزدیک می شد..
سریع گرفت میخوام چکار کنم با صدای نسبتا لرزونی گفت :هی یارو مست کردی داری چه غلطی میکنی؟..بکش کنار تا جیغ نزدم و رسوات نکردم..مرتیکه مگه با تو نیستم؟..ولم کن اشغال..

 

توی اون موقعیت این چیزا حالیم نبود..از طرف هانی ناکام مونده بودم ولی الان به این دختر که اصلا نمی شناختمش کشش داشتم..
نه اونجور که از روی دلم باشه..نه..از روی غریزه م بود..هوس وشهوت..حرف می زد خوشم می اومد..با خشمش تحریک می شدم و با نگاه وحشت زده ش سرخوش..
چسبوندمش به خودم..دیگه تا سرحد مرگ ترسیده بود..می دونستم هران امکان داره جیغ بزنه..برای همین سریع جلوی دهانشو گرفتم و اروم کشیدمش زیر درختا تا کسی ما رو نبینه..

 

زیر لب گفتم :خوب گوش کن ببین چی میگم..کاری باهات ندارم..باور کن اصلا قصدم این نیست که بهت دست درازی کنم..فقط بذار یه کم اروم بشم..به خدا دارم میمیرم..تحمل کن..کاریت ندارم..

 

ولی اون تقلا می کرد وهیچ جوری به حرفم گوش نمی داد..کمرشو محکمتر به خودم فشار دادم..
لبامو چسبوندم زیر گوشش و گفتم :انقدر وول نخور دختر..دارم میگم کاریت ندارم..فقط بمون اینجا تا من اوضاع و احوالم رو به راه بشه..اگر داد نمی زنی دستمو بر می دارم وگرنه داد بزنی بدتر باهات رفتار می کنم..باشه؟..

 

فقط تند تند سرشو تکون داد..اروم دستمو برداشتم..نفس نفس می زد :عوضی داشتی خفه م می کردی.. برو تو ویلای خودتون خیر سرت بگیر بِکَپ..با من چکار داری؟..

 

صورتمو به گردنش نزدیک کردم و بو کشیدم..زمزمه وار گفتم :نمی تونم..حالم خوب نیست..می خوام ولت کنم ولی نمیشه..نمی تونم..نمی خوام..

 

مکث کرد و با التماس گفت :تو رو خدا ولم کن..دست به من نزن روانی..

 

صدام هر لحظه اروم تر می شد :مستم..بفهم..بذارهمینجوری تو بغلم باشی..ببین کاریت ندارم..فقط بمون تا از مستی در بیام..
با حرص گفت :نفهمه بیشعور هیچ می فهمی چی میگی؟..تو بغل تو بمونم که چی بشه؟..احمق ولم کن..مستی باش به من چه؟..ای کاش خبرم دنبال تارا نمی اومدم ..چه غلطی کردم..تو کدوم گوری بودی یهو سر رسیدی؟..اصلا من چرا اومدم بالا سرِ تو؟..خیر سرم فکر کردم داری جون میدی..ولی حالا..

 

اروم گفتم :هیسسسسس..هیچی نگو..
هنوزم تقلا می کرد:هیس و کوفت..می خوای از مستی در بیای؟..تا لااقل منم از دستت راحت شم..
-اوهوم..
--اوهوم و مرض..عوضی عجب رویی داری تو..علاوه بر اون زور هم داری..بعد به خدمتت میرسم..
گیج و منگ گفتم :چی؟..
-- ولم کن تا بگم..
- نه..
-- نه و نگمه بهت میگم ولم کن..مگه نمی خوای از مستی در بیای؟..
-اره..
--پس ولم کن تا نشونت بدم..
-نمیری؟..
--نه..ولم کن..

 

با تردید ولش کردم..یهو یقه م رو گرفت تو دستشو منو دنبال خودش کشید..
چون این حرکتش برام غیرمنتظره بود بی اختیار دنبالش رفتم..تند تند راه می رفت و یقه ی من هم تو دستش بود..

 

-کجا میری؟!..
هیچی نگفت..جلوی فواره ایستاد..پایین فواره یه حوض کوچیک پر از اب بود..نگاش کردم تا ببینم می خواد چکار کنه..
لباشو با حرص روی هم فشرد و از پشت گردنمو گرفت..تا به خودم بیام دیدم سرمو تو اب فرو کرد..نفسم بند اومد..سرمو اوردم بیرون..داشتم نفس نفس می زدم که باز سرمو فرو کرد..اینبار سریع سرمو کشیدم بیرون..سرفه م گرفته بود..

 

-دختره ی دیوونه چه غلطی می کنی؟..خفه م کردی..

 

همین که سرفه م بند اومد..یه کشیده ی محکم خوابوند تو صورتم..برق از چشمام پرید..تا به خودم بیام و بفهمم چی به چیه یکی دیگه محکمتر اونطرف صورتم خوابوند..
اینبار علاوه بر برق سیمام هم اتصالی کرد و چشمام تار شد..
چون تعادل نداشتم نمی دونستم داره چه اتفاقی می افته..اونم امان نمی داد هنوز به خودم نیومدم یه بلای دیگه به سرم می اورد..

 

با همون لحن پر از حرصش گفت :حالا از خماری در اومدی شازده پسر؟..حقته..تا تو باشی دختر مردم رو شبونه خِفت نکنی بعدم بخوای ..
ادامه نداد..از نوک موهام قطرات اب به روی صورتم می چکید..حالم بهتر شده بود..
زل زدم تو چشماش و گفتم :بفهم چی میگی..بهت گفته بودم کاریت ندارم..
دست به کمر با تمسخر گفت :نه تورو خدا..تعارف می کنی؟..عجب رویی داری تو..مرتیکه ی سنگ پا..

 

با خشم نگاش کردم که صورتشو ازم برگردوند و به طرف ویلاشون دوید..از پشت سر نگاش کردم..خیلی زود رفت تو ویلا..
به موهای خیسم دست کشیدم..تازه موقعیتمو درک کردم..من داشتم چه غلطی می کردم؟!..سردی اب کمی از حالت مستی درم اورده بود..بدتر از اون کشیده هایی بود که از دخترِ خوردم..عجب ضرب دستی هم داشت..ای دستت بشکنه دختر که فَک مَکَمو پیاده کردی..

 

به صورتم دست کشیدم..به طرف ویلا رفتم..برقا خاموش بود..خب معلومه ساعت 1 نصفه شبه..
ولی هنوز مونده م این دختراین موقعِ شب تو باغ چکار می کرد؟..
بی خیال ..خوبه کار دست خودم ندادم..هنوزم کاملا مستی از سرم نپریده بود ولی هوشیار تر بودم..

 

یه راست رفتم تو اتاقم..می خواستم حوله م رو بردارم و برم زیر دوش..
یه دوش اب سرد حال و روزمو میزون می کرد..

قرعه به نام سه نفر5

قرعه به نام سه نفر5

تانیا و ترلان و تارا هر سه تو مسیر برگشت بودند..تانیا رو به دخترا گفت:بچه ها.. به نظرتون یه نمه مشکوک نمی زدن؟..ترلان :کیا؟!..تانیا:پسرا دیگه..مخصوصا اونی که قرعه رو کشید..تارا جواب داد:نه ..واسه چی مشکوک؟!..خب رای به ما افتاد و اونا هم دمشونو گذاشتن رو کولشون و رفتن پی کارشون..ترلان:حق با تاراست..ما که نمی شناسیمشون..همون بهتر که رفتن..تانیا لباشو جمع کرد و متفکرانه گفت:نمی دونم والا..ولی عجب ادمای سیریشی بودنا..اخرش مجبور شدیم قرعه بندازیم..ترلان:حالا هر چی که بود تهش به نفع ما شد..تارا با شوق و ذوق گفت:اره همین مهمه..روشون کم شد اساسـی..تانیا خندید و چیزی نگفت..************ترلان وارد اتاق تانیا شد ..تانیا زیبا و اراسته در حالی که کت و دامنی به رنگ شیری به تن داشت روی تختش نشسته بود..یک شال همرنگ لباسش هم روی سرش انداخته بود..ولی زیاد بسته نبود..موهای جلو قسمتی از ان به زیبایی روی پیشانیش ریخته بود..ترلان کنارش نشست و گفت:چرا غمبرک زدی ابجی؟..روهان و خانواده ش الاناست که برسن..نمیای بیرون؟..
تانیا سرشو بلند کرد..نگاهشو به ترلان دوخت و با صدایی اروم و گرفته گفت:اعصابم داغونه ترلان..ترلان:مگه نمی خوای امشب اب پاکی رو بریزی رو دستش و خودتو خلاص کنی؟..پس دیگه دردت چیه؟..تانیا:چرا..اتفاقا توی این مدت همه ش دارم حرفامو با خودم زمزمه می کنم که یادم نره..امشب همه چیز و تموم می کنم..ترلان:همین درسته..ما که خورده برده ای ازشون نداریم..یه کلام ختمه کلام..میگی اقا من شما رو دوست ندارم..یه خبطی کردم نامزده تو شدم بعدش هم دیدم اخلاقامون به هم نمی خوره ..کشیدم کنار..حالا هم شما رو بخیر و مارو به سلامت..تانیا لبخند زد و گفت:فقط خدا کنه به همین راحتی بکشه کنار..می شناسیش که..ترلان:هیچ غلطی نمی تونه بکنه مجبوره بکشه کنار..اختیارت دسته خودته..کسی نمی تونه مجبورت کنه..تانیا:مشکل من می دونی چیه؟..اینکه بابا ما سه تا رو سپرده به عمه خانم..می ترسم اون به این ازدواج اصرار کنه بعد بمونم تو روش چی بگم..ترلان با حرص گفت:تانیا این حرفا از تو بعیده..عمه خانم حرف زیاد می زنه تو که نباید گوش کنی..شاید اون گفت با سر شیرجه بزن برو تو چاه تو هم باید بری؟..محکم وایسا و حرفتو بزن..مطمئن باش هیچی نمیشه..
تارا وارد اتاق شد و گفت:تانی,تری ..اومدن..از پشت پنجره ماشینشونو دیدم..بیاین بیرون..تانیا و ترلان از رو تخت بلند شدند..تانیا دستی به لباسش کشید .. از اتاق بیرون رفتند..ترلان کت و شلوار سبز کم رنگ و تارا هم بلوز وشلوار مشکی براق که خط های قرمز و سفید که به رنگ اکلیل روش کار شده بود به تن داشتند..هر سه فوق العاده زیبا شده بودند..**************روهان به همراه خانم و اقای سزاوار توی سالن نشسته بودند..خدمتکار سینی چای رو گردوند و بعد از اون از سالن بیرون رفت..خانم سزاوار که مادر روهان بود پشت چشم نازک کرد وگفت :وا..تانیا جون چرا خودت چای رو نیاوردی؟..تانیا با اخم کمرنگی گفت:چرا باید من می اوردم؟..خانم سزاوار دستانش که چند ردیف النگو و جواهرات گران قیمت بهشان اویزان بود رو تو هوا تکون داد و گفت : وا خب همه جا رسم بر اینه که عروس چای رو بگردونه..شما هنوز اینا رو نمی دونی؟..تانیا دستشو مشت کرد وبا همون حالت قبلی گفت:چرا می دونم..منتها من که عروس نیستم..این دیدار هم جنبه ی خواستگاری نداره..صرفا جهت مهمونی تلقی میشه..البته از نظر من و خواهرام که اینطوره..شما رو نمی دونم..
نگاهی بین خانم و اقای سزاوار رد و بدل شد..هر دو متعجب بودند..اقای سزاوار رو به تانیا گفت:دخترم این حرفه تو چه معنی میده؟..مگه با روهان قرار مداراتون رو نذاشته بودید که امشب بیایم و زمان عروسی رو تعیین کنیم؟..
تانیا نگاه پر از خشمش رو به چشمای مشکی و وحشی روهان دوخت و گفت:خیر..من چنین قراری با پسر شما نذاشتم..این مهمونی هم به اصرار ایشون بود..روهان با اخم از روی مبل بلند شد و ایستاد..با صدای پر تحکم گفت :بیا بیرون می خوام باهات حرف بزنم..تانیا:من با تو جایی نمیام..حرفی داری همینجا در حضوره همه بزن..روهان دستاشو مشت کرد و زیر لب غرید :حرفام خصوصیه..به نفعته که بیای..منتظرم..
با قدم هایی بلند از در خارج شد..تانیا اب دهانش رو قورت داد و به خواهرانش نگاه کرد..ترلان اروم گفت:خب برو ببین چی میگه..حرفاتو هم بهش بزن..تانیا مردد از جا بلند شد..تصمیمش را گرفته بود همین امشب باید اب پاکی را روی دستان روهان بریزد..دیگر بیش از این جایز نبود این موضوعه مسخره کش پیدا کند..
با اجازه ای گفت و از سالن خارج شد..از در بیرون رفت..نگاهش رو اطراف چرخاند..روهان روی تاب فلزی نشسته بود..به طرفش رفت..
روهان با حرصی مشهود پاشو به زمین می کوبید و با این کار تاب را به حرکت در می اورد..حضور تانیا رو حس کرد..سرش رو بلند کرد و از روی تاب بلند شد..رو به روی هم ایستادند..تانیا بی توجه به او روی تاب نشست..به رو به رو نگاه کرد وگفت:خیلی حرفا دارم که می خوام بهت بزنم..ولی اول می خوام حرفای تو رو بشنوم..روهان لبخند زد و کنارش نشست..تانیا کمی خودش رو جمع و جور کرد..روهان گفت:نه اتفاقا این تویی که اول باید حرفاتو بزنی..گوش می کنم..بگو..
تانیا که دیگر صبرش لبریز شده بود و طاقت حضور او را در کنارش نداشت گفت:خیلی خب..از خدامه که این بازی مسخره هر چه زودتر تموم بشه..روهان:بازی؟..کدوم بازی؟..عشقه من به تو بازی نیست تانیا..چرا نمی خوای بفهمی؟..تانیا پوزخند زد وگفت:هه..اره عشق..عشـــــقه چی روهان؟..عشقه تو عشق نیست همه ش کشکه..تو برای من حکم یه لکه ی ننگ رو داری که می خوای به زور بهم بچسبونیش.. و من این ننگ رو نمی خوام..بهتره بکشی کنار..
روهان از جا بلند شد و رو به روی تانیا ایستاد..با صدای بلند گفت:اگر ننگم و اینو نمی خوای مهم نیست..حتی ذره ای برام اهمیت نداره..تو ماله منی اینو می فهمی؟..نامزده منی..تا اخر هفته هم قانونا و شرعا زنم میشی..دیگه حرفی هم نمونده که بخوایم بزنیم..الان هم میریم داخل و تو به مامان و بابا میگی که تصمیمت رو گرفتی و می خوای با من ازدواج کنی..شنیدی چی گفتـــم؟..
تانیا از جا بلند شد..با خشم زل زد تو چشمای سرخ شده ی روهان..با نفرت گفت:حالم ازت بهم می خوره روهان..ارزومه بری به درک..پست فطرته رذل..اون مهسای بدبختو به خاکه سیاه نشوندی بس نبود؟..حالا نوبته منه؟..منو نشونه گرفتی و می خوای این وسط چی رو به دست بیاری؟..پول؟..قدرت؟..کم داری؟..اره؟..خودت کم داری که بازم حرص می زنی؟..
روهان بی هوا بازوی تانیا رو گرفت وفشرد..با خشم و غضب گفت:خوب گوشای کَرِتو باز کن ببین چی میگم..برای اخرین بار میگم تو با من ازدواج می کنی..مهسا و هر خره دیگه ای هم که بینمون بوده رو فراموش می کنی..مهسا رفت به درک..دیگه مهسایی وجود نداره..پس هی اسمشو جلوی من به زبون نیار..تکان محکمی به او داد و گفت:الان میریم تو و همون کاری که من گفتم رو می کنی..وگرنه..هر چی دیدی از چشم خودت دیدی تانیا..گله ای نباید بکنی..شیرفهم شــد؟..
تانیا بازوشو محکم از بین دستان روهان بیرون کشید ..در حالی که با دست بازوشو ماساژش می داد..اخم غلیظی بر پیشانی نشاند و گفت:کم هارت و پورت کن..هر کی ندونه من که می دونم هیچی بارت نیست..حرفات همه باده هواست..هیچ غلطِ زیادی نمی تونی بکنی..روهان پوزخند زد و نگاه خاصی به او انداخت :جداً؟..ولی زیاد هم مطمئن نباش عزیزم..ظاهرا هنوز روهان رو نشناختی..من می تونم کاری بکنم به دست و پام بیافتی..اره..همینی که جلوت وایساده داره بهت میگه اگر نخوای به این ازدواج تن بدی باید پی ِ همه چی رو به تنت بمالی..حالا چی؟..بازم می خوای رو حرفت بمونی؟..
تانیا با تعجب و چشمان گرد شده گفت :روهان چی تو اون سرته؟!..منظورت از این حرفا چیه؟!..روهان خندید..اروم اروم خنده ش بلندتر شد..قهقهه زد و دور خودش چرخید..با سرخوشی می خندید..تانیا متعجب نگاهش می کرد..به هیچ وجه سر از کارش در نمی اورد..معنی حرف هایش را نمی فهمید..روهان در حالی که هنوز می خندید به تانیا نگاه کرد..صورت و چشمانش سرخ شده بود..
روهان دستشو توی جیبش برد..بعد از چند لحظه دستشو بالا اورد و رو به روی صورت تانیا گرفت..کف دستشو باز کرد..زنجیر ضخیمی از جنس طلا از لابه لای انگشتان روهان اویزان شد..
چشمان تانیا از زور تعجب گرد شد..چند لحظه فقط به زنجیر خیره شد..بهت زده گفت:این..این گردنبند دست تو چکار می کنه؟!..روهان با لبخند و نگاهی خاص گفت:می شناسیش؟..تانیا:معلومه که می شناسمش..این گردنبنده مادرمه..پرسیدم دسته تو چکار می کنه؟!..دستشو جلو برد تا گردنبند را از او بگیرد ولی روهان خیلی سریع دستشو عقب کشید ..گردنبند رو تو مشتش فشرد :درست حدس زدی عزیزم..این گردنبند بعلاوه ی خیلی چیزای دیگه که مربوط به خانواده ی کیهانی میشه دسته منه..تانیا که در ابتدا از گفته های روهان متعجب شده بود..کم کم اخم بر پیشانی نشاند و گفت:خیلی پستی روهان..واقعا نمی دونم چی بهت بگم..از ماله ما دزدی می کنی..اونوقت خیلی ریلکس جلوی من می ایستی و تهدید می کنی؟..
روهان قهقهه زد ..تانیا با حرص نگاهش می کرد..روهان:اخم که می کنی خوشگل تر میشی ..با دل من بازی نکن عشقم..تانیا تقریبا داد زد:خفه شو دزدِ عوضی..یادگار مادرمو پس بده بعد هم گورتو از خونه ی من گم کن..روهان با بدجنسی نگاهش کرد :دزد؟..هه..خانمی کسی به نامزدش از این حرفا نمی زنه..مشتشو اورد بالا و ادامه داد :این گردنبند و یادگاری های خانوادگیتون دسته منه..ولی از راه دزدی به دستشون نیاوردم..پدرت اونا رو به من داد..تانیا با تعجب گفت:پدرم؟!..داری دروغ میگی..اینو بدون با این حرفای صدمن یه غازت عمرا بتونی خامم کنی..روهان:مگه نمی خوای بدونی کی اینا رو بهم داده؟..خب من هم گفتم پدرت..چراشو بهت نمیگم ..تا همینقدر که بهت گفتم هم براش دلیل داشتم..تانیا:روهان چی توی اون کله ی بی مغزت می گذره؟..اینبارچه خوابی دیدی؟..روهان نگاهی به اطرافش انداخت ..هووووومی کرد وگفت:خب خواب که دیدم..ولی خوشه..خیالت راحت..تانیا دستشو برد جلو و گفت:اون گردنبند رو بده و همراه پدر ومادرت از اینجا برو..بذار همه چیز به خوبی و خوشی تموم شه ..دیگه کم کم داری با این کارا و حرفات حوصله م رو سر می بری..
روهان دست تانیا رو توی دستش گرفت..تانیا با حرص دستشو کشید ولی روهان محکم نگهش داشته بود..روهان:تقلا نکن عشقم..فقط درخواستمو قبول کن..مطمئن باش بهترین عروسی رو برات می گیرم..برات بهترین زندگی رو می سازم..فقط با من باش..دراونصورت گردنبندِ مادرت و هر چیزه دیگه ای که به تو و خانواده ت مربوط میشه رو پس میدم..حتی از خودم هم بهت میدم..فقط برای من باش..
تانیا خشکش زده بود..در چشمان روهان خیره شد..حتی پلک هم نمی زد..تانیا:روهان نگو که..نگو که می خوای..روهان سرش رو تکون داد :دقیقا..افرین..معلومه دختر باهوشی هستی..البته در این شک نداشتم وگرنه انتخابت نمی کردم..تو دخترِ فهمیده و زرنگی هستی..گاهی هم شیطون و سرتق..از تمومه خصوصیاتت خوشم میاد..تو همونی که من می خوام..پس مطمئن باش به این اسونیا ولت نمی کنم..
تاینا با خشم دستشو بیرون کشید و یه قدم به عقب برداشت..انگشت اشاره ش رو اورد بالا و تهدید کنان گفت:به ارواح خاک ِپدرو مادرم قسم می خورم که هیچ وقت این ازدواج سر نگیره..قسم می خورم روهان..من تانیام..تانیا کیهانی..بدون داری با کی حرف می زنی..تهدیدات تو کتم نمیره..نه..به هیچ وجه ازت نمی ترسم..هر غلطی هم دلت می خواد بکن..اصلا از همین امشب برو بشین واسه م هزارتا نقشه بکش..ولی مطمئن باش خودم سدی جلوت می سازم تو که هیچ صد نفر مثل تو هم نتونه اونو بشکنه و ازش رد بشه..
روهان دهان باز کرد حرف بزنه که تانیا سرش داد زد :خفه شو کثافت..فقط خفه شو..خوب گوش کن ببین چی دارم بهت میگم..اون موقع که قبول کردم نامزدت بشم صرفا به خاطرعقایده پدرم بود..گفت روهان مردِ زندگیه و اقا و سرشناسه..منم گفتم چشم و اون خبط رو کردم..ولی بعد که فهمیدم چه کثافتی هستی کشیدم کنار..پدرم فوت شده بود و ندید که تو چه رذلی هستی..از تمومه کثافت کاریات خبر دارم..فکر نکن سرمو عین کبک کردم زیر برف و ساکت نشسته م که تو بیای بگی عشقم..عزیزم..منم برات غش و ضعف کنم..نه اقا..اینجا رو اشتباه اومدی..تا تهشو خوندم..می دونم قصدت چیه..میخوای بگی اگر باهات ازدواج نکنم یادگارخانوادگیمو بهم پس نمیدی..منم میگم خب نده..برو به درک..نه اونا برام ارزشی دارن نه تو..ولی گردنبنده مادرم رومی خوام..و مطمئن باش ازت پس می گیرم..اون تنها یادگار مادرمه..ازت می گیرمش ولی تن به ازدواج با تو نمیدم..این هم حرفه اخرِ منه..حالا هم از خونه ی من گمشو بیرون..اگر هم بخوای برام مزاحمت ایجاد کنی اینو بدون با پلیس و 110 طرفی..
روهان ساکت و خاموش با نگاهی پر از خشم و در عین حال پر تعجب به تانیا خیره شده بود..فکش منقبض شده بود..پوست سبزه ش به سرخی می زد..چشمان مشکیش از زور خشم قرمز شده بود..لبان نازک و مردانه ش را با حرص روی هم می فشرد..دستی بین موهایش کشید..اتش گرفته بود..حرف های تانیا او را به اوج عصبانیت رسانده بود..
تانیا بیش از ان نایستاد..با قدم هایی بلند به طرف خونه رفت..در رو باز کرد و داخل شد..بدون اینکه به سالن نگاهی بیاندازد از پله ها بالا رفت..
اقا و خانم سزاور که حدس زده بودند قضیه از چه قرار است سرسنگین خداحافظی کردند و از خونه بیرون رفتند..تارا و ترلان تا پشت در همراهیشون کردند و در رو بستند..از پشت پنجره بیرون رو نگاه کردند..اقا و خانم سزاور با روهان جر و بحث می کردند..تا اینکه از باغ خارج شدند..************** تانیا توی اتاقش روی تخت دراز کشیده بود..ترلان و تارا هم کنارش نشسته بودند..هر چه را که بینشان اتفاق افتاده بود رو برای خواهرانش تعریف کرد..ترلان نفس عمیقی کشید و گفت :یعنی یادگار خانوادگیمون برات ارزشی نداره؟..می خوای به همین اسونی ازشون بگذری؟..تانیا تو جا نیمخیز شد..یه دستشو گذاشت زیر سرش و گفت:نه بابا..اون موقع اینو گفتم تا حرصشو در بیارم..می خواستم بهش بفهمونم با وجوده اونا هم نمی تونه منو مجبور به کاری کنه..قصدم همین بود..تارا:حالا می خوای چکار کنی؟..گردنبند مامان دسته اون نامرد چکار می کنه؟..تانیا یه تای ابروشو بالا انداخت :نمی دونم..خودش که گفت بابا بهش داده..ولی نگفت چطوری..ترلان:شاید هم داره دروغ میگه..تانیا:شاید..نمی دونم..در هر حال همه چیز تموم شد..حالا باید یه فکری بکنیم تا بتونیم گردنبند رو به دست بیاریم..از وقتی تو دستش دیدم ذهنمو به خودش مشغول کرده..تارا: من که میگم فعلا نباید کاری بکنیم..بذار یه مدت بگذره..وگرنه اونجوری آتو میدیم دستش که اره واسمون مهمه..ولی اگر یه مدت بی خیالش بشیم اونم پیشه خودش فکر می کنه برامون مهم نیست..بعد از اونم یه فکری می کنیم..ترلان:منم با تارا موافقم..فعلا بی خیالی طی کنیم تا بعد ببینیم چی میشه..تانیا:تا کی؟..ترلان:تا هر وقت که زمانش مناسب باشه..فعلا جز صبر کار دیگه نمیشه کرد..
صدای میومیو از پشت در می اومد..تارا با لبخند از جا بلند شد :ای جوووووونم..نونوی من اومده پشته در داره صدام می کنه..درو باز کرد..بچه گربه ی سفید و پشمالویی پشت در نشسته بود و با صدای ریزی میومیو می کرد..با دیدن تارا سرشو بلند کرد و نگاه درخشان و مظلومش رو به او دوخت..تارا بغلش کرد ..خیلی اروم نوازشش می کرد..روی تخت نشست..گربه ی ملوسی بود..از اینکه تارا نوازشش می کرد خوشش اومده بود ..ترلان خندید :اینو نگاه.. انقدر که تو نونو جونتو نوازش میکنی یه مادر بچه ش رو نوازش نمی کنه..بسه دیگه..تارا اخماشو کشید تو هم :اولا چه ربطی داشت؟..دوما چطور دلت میاد؟..ببین چه نازه؟..وای فداش بشم ..
تانیا با لبخند سرشو تکون داد :خدا یه عقلی بهت بده دختر..خونه رو کردی باغ وحش..همه جور جک و جونوری تو اتاقت پیدا میشه..خداوکیلی شبا خوف برت نمیداره با مار و افتاب پرست هم اتاق میشی؟..تارا:نه مگه مار و افتاب پرست هم ترس داره؟..اونا تو اکواریومه خودشونن..درضمن جاشون سواست..ورِ دله من که نیستن..ترلان :حالا هرچی..من یه سوسک تو اتاقم باشه تا صبح خوابم نمی بره..تا نکشمش اروم و قرار ندارم..اونوقت تو با این هیولاها سر می کنی؟..من در عجبم به خدا..تارا با حرص گفت:نمی خواد در عجب باشی..کار به جونورای عزیزه من نداشته باشی کافیه..تانیا پوفی کشید و گفت:بیچاره اونی که بخواد تو رو بگیره..از همین الان دلم براش کبابه..ترلان خندید :وای همینو بگو..پسره بیچاره هر شب باید قبل از خواب یه شب بخیر به تمامی جک و جونورا و حشراته محترمه چه سوسک و پشه و مگس وپروانه بگه..بعد هم بره سراغه مار و مارمولک و افتاب پرست..بعدش نوبتی هم باشه نوبته ماهی ها و ابزیانه..خوب که همه رو یه دور زیارت کرد وبهشون شب بخیر گفت یه جست می زنه تو تخت که مثلا به جونوره اخری که همون نونو جونه شب بخیر بگه که می بینه نه نونو تشریف داره نه خانم خانماش..اینورو بگرد اونورو بگرد..نخیر..می بینه خبری ازش نیست..یهو در اتاق باز میشه هیکل خانم تو درگاه نمایان میشه..یه شیشه شیر کوچولو دستشه داره به نونو شیر میده..اخه نونوجان قبل از خواب شیر ولرم میل می کنن..اگه نخوره خوب خوابش نمی بره..بعد از 1 ساعت که شیر خوردنش تموم شد با تمامه احساس میذارش تو سبدش که بگیره بکپه..این وسط شوهره بیچاره ش هم هفتاد و هفت تا خواب از پادشاهانه عزیز رو دیده..زیر لب یه "ایش" تحویلش میده و می گیره می خوابه..بشمر سه هم به خواب میره..باور کن عینه همین واسه تارا اتفاق میافته..من مطمئنم..
تمام مدت که ترلان حرف می زد تانیا می خندید.. تا حدی که از زور خنده سرخ شده و از چشمانش اشک جاری شده بود..ترلان هم می خندید که تارا رو به هر دو دهانش و کج کرد وگفت :هه هه هه هه هه ..یه مشت چرت و پرت بلغور کردی دادی تحویله تانیا بعد هم نیشتونو باز کردین می خندین؟..اولا من حالا حالاها شوهر بکن نیستم..دوما اگر هم خر مغزمو گاز گرفت خواستم چنین اشتباهی رو مرتکب بشم میرم زنه یه جانور شناس میشم که لااقل مثله خودم به حیوونا علاقه داشته باشه و بهشون احترام بذاره..ترلان :خوبه اونجوری میشین دوتا.. یه باغ وحش بین المللی دایر می کنید..به به چه شود..اونوقت سر درش هم می زنید باغ وحشه وحشیان..با مدیریته تارا کیهانی و جنابه همسر..شوهرت هم مثله خودت یه پا دیوونه از اب در میاد دیگه..غیر از این که نمیشه..تانیا با لبخند گفت : خدا خوب در و تخته رو با هم جور می کنه..ترلان خندید و گفت :حالا باز خوبه تارا واسه شوهره اینده ش نقشه کشیده و می دونه چی می خواد ..منو بگو که گمونم اسب سفید شاهزاده م رو کشتن و باهاش هات داگ درست کردن که پیداش نیست وگرنه امکان نداشت اینقده دیر کنه..اینبار تارا هم اخماش باز شد و خندید..تارا:چیه؟..نکنه هوس شوهر کردی؟..ترلان با نیش باز گفت :عمرااااا..این یه قلم به من نمیاد..تارا نگاهی به هر دو انداخت .. با ذوق نونو رو نوازش کرد و گفت :بچه ها یه تصمیمی گرفتم..میخوام حیوونامو هم با خودم بیارم ویلا..اینجا که نمی تونم تنهاشون بذارم..لبخند از روی لبان تانیا و ترلان محو شد..با چشمان گرد شده گفتند :چــــی؟؟!!..
تارا :چیت نه و چلوار..ساده نه گلدار..چی نداره..تانیا :تارا این یه مورد و خواهشا بی خیال شو ..ما یه مدت میریم اونجا حال و هوامون عوض بشه..نهایت 2 یا 3 ماه..بذار جک و جونورات همینجا واسه خودشون عشق و حال کنن..جونه من بر ندار بیارشون..تارا اخم کرد :نمی تونم اینجا ولشون کنم به امانه خدا..زبون بسته ها از بی ابی و بی غذایی تلف میشن..ترلان لباشو ورچید و گفت :اوخی..نگو که دلم کباب شد..تارا نگاهش کرد :تو از همون اولش با حیوونای من ضد بود..اخه چکارت کردن که انقدر ازشون بدت میاد؟..ترلان:همه جور بلایی به سر من و تانیا اوردن..خودت هم خوب می دونی..تانیا:به نعمت می سپرم غذاشون رو بده..فقط اینا رو با خودت ور ندار بیار..تارا:نعمت فقط سرایداره.. چه می دونه اینا چی می خورن یا چه موقع باید بهشون غذا بده؟..نه خودم باید باشم..
ترلان با حرص نگاهش کرد و گفت :خیلی خب..فقط 2 تا شون رو بیار..بقیه رو بذار باشن نعمت بهشون می رسه تا ما برگردیم..تارا لبخند پت و پهنی تحویل ترلان داد :3 تاشونو میارم..نونو و پولکی و افتاب..بقیه باشن پیش نعمت..تانیا با صدای ناله مانندی گفت :واااااای خدااااا..حالا نونو هیچی دیگه چرا اون دوتا هیولا رو میاری؟..تارا:چون رسیدگی به اونا سخت تره..نعمت که نمی تونه به مار و افتاب پرستم درست و حسابی برسه..باید خودم اینکارو بکنم..ترلان با کف دست به پیشونی خودش زد و گفت :رسماً بدبخت شدیم رفت..گفتیم میریم اونجا لااقل یه مدت از شر جونورای تو راحت میشیم..از شانسه ما گلچینشون کرده می خواد با خودش بیاردشون..اونم چــی؟..گربه و مار وافتاب پرست..اخه پولکی هم شد اسمه مار؟..تارا :تو چه کار به اسمش داری؟..من صاحبشم که دلم می خواد اسمشو بذارم پولکی..مشکلی داری؟..خندید : با اسمش نه ولی با خودش اره..تارا پشت چشم نازک کرد :به هیچ وجه مهم نیست ..داشته باش..تانیا:وای روتو برم دختر..خیلی خُب بیار..مگه کسی حریفه تو میشه؟..تارا خندید :خوشم میاد خودتون می دونید تهش کیش و مات می شید بازم حرف خودتونو می زنید..ترلان اخم کرد و گفت :هرهر نکن واسه من..من و تانیا از تو بزرگتریم باید هر چی میگیم بی چون و چرا بگی چشم..تارا اداشو در اورد گفت :اوه اوه حالا به جای چشم بگم باشه چی؟..اشکال نداره؟..ترلان با حرص گفت :مسخره می کنی؟..برو یه کم ادب یاد بگیر دختر..تارا:ادب دارم ولی رو حیوونام حساسم حواستو جمع کن ابجی..
ترلان چپ چپ نگاش کرد..تانیا به جر و بحثشون می خندید..تانیا:بسه دیگه سرمو خوردید..پاشین برید بخوابید..فردا کلی کار داریم..باید وسایلمون رو جمع کنیم..ترلان و تارا از روی تخت بلند شدند..تارا همونطور که نونو رو نوازش می کرد رو به تانیا گفت :دقیقا کی حرکت می کنیم؟..تاینا:3 یا 4 روز دیگه..می خوام به عمه خانم هم خبر بدم..ترلان :من جای تو بودم اینکارو نمی کردم..می خوای باز بیافته به جونمون؟..تانیا چشم غره رفت و گفت :ترلان اینو نگو..اون بزرگترمونه..اینو یادت نره که بابا ما رو به اون سپرده و الان یه جورایی سرپرستمونه..درسته به میل خودمون نرفتیم خونه ش و گفتیم اینجا راحت تریم..ولی دلیل نمیشه که اونو هم در جریان قرار ندیم..ترلان لبخند کمرنگی زد و اروم سرشو تکون داد :باشه..شب بخیر..تارا هم شب بخیر گفت..تانیا با لبخند جوابشون رو داد..دخترا از اتاق بیرون رفتن و ترلان درو بست..
تانیا از جا بلند شد و لباس خوابش رو پوشید..یه بلوز یقه دار که از جلو چند تا دکمه می خورد..به رنگ سفید با گل های ریز ابی..بلوز وشلوار سر هم بود..چراغ خواب رو روشن کرد و برق اتاق رو خاموش کرد..به ساعتش نگاه کرد..12بود..
روی تخت که دراز کشید اتفاقاتی که تو طولِ روز براشون پیش اومده بود رو مرور کرد..ویلا..پسرا..کل کل باهاشون..امشب..روهان و حرفاش..ازاینکه بالاخره روهان رو رد کرده بود خوشحال بود..ولی به خاطرگردنبند نگران بود..چشمانش کم کم گرم شد و به خواب فرو رفت..************پسرا توی اشپزخونه دور میز نشسته بودند و صبحانه می خوردند..رایان رو به راشا گفت :برنامه ی امروزت چیه؟..راشا یه قلوپ از چاییشو خورد و گفت :برنامه ی خاصی ندارم..تا 12 کلاس و بعدم میام خونه..عصر هم یه سر به باشگاهه رادوین می زنم..چطور؟..رایان شونه ش رو بالا انداخت و رو به هر دو گفت:هیچی..گفتم اگر پایه هستید امشب شام بریم بیرون..رادوین نگاهش کرد و گفت :من حرفی ندارم..راشا رو به رایان گفت :فکر خوبیه..ولی رایان تو کار و زندگی نداری ؟..نمی خوای محض رضای خدا هم که شده در اون مغازه ی بدبختتو باز کنی ؟..شاید دری به تخته خورد و یه بنده خدایی اومد توش مشتری شد..
رایان که صبحانه ش رو تموم کرده بود از پشت میز بلند شد..تکیه ش رو به کابینت داد و گفت :نه بابا کار و بار کساته..هنوز جنسایی که اون سری وارد کردم چند تاییش رو دستم مونده..رادوین هم از پشت میز بلند شد..فنجونش رو برداشت و گذاشت تو سینک ..شیر اب رو باز کرد..رادوین :اگر درستو ادامه داده بودی الان به یه جایی می رسیدی..ولی وسطش ول کردی الان این وضعته..رایان پوزخند زد و گفت :همین فوق دیپلم کامپیوتر هم زیاده..الان فوق لیسانسه ها و بالاتراش بیکار وبی عار دارن دور خودشون می چرخن..باز من این مغازه و کسب و کار رو دارم..
رادوین داشت با حوله دستاشو خشک می کرد..راشا از پشت میز بلند شد..نگاهش پر از شیطنت بود..رو به رایان گفت :ناقلا دوست دختر جدید پیدا می کنی و لو نمیدی؟..رایان با تعجب گفت :کی؟!..من؟!..برو بابا دلت خوشه..راشا:اررررره..رایان جون هر کی رو بتونی سیا کنی منو نمی تونی..دیشب که گوشیت رو میز تو هال بود صفحه ش روشن شد..دیدم اس اومده..اون موقع تو اتاقت بودی..فکر نکنی از روی فضولی بودا..نه جانه تو..حس کنجکاویم تحریک شده بود..انگشتم همینجور یهویی خورد رو دکمه ش و اس ام است باز شد..صبر کن یادم بیاد چی بود؟..دستی به چونه ش کشید..رایان چپ چپ نگاهش می کرد..راشا عقب عقب به طرف در اشپزخونه رفت با همون نگاه شیطون گفت :اهان یادم اومد..همگی گوش کنید ببیند چی گفته این لیدیِ محترم..با صدای ظریف و زنونه ای گفت :"رایان جونم تو که میدونی من به خیابونا وارد نیستم میشه بهم بگی باید از کدوم طرف قربوووونت برررررم؟!"..رادوین با صدای بلند زد زیر خنده..رایان که از زور خشم سرخ شده بود یه قدم به طرف راشا برداشت..راشا هم در حالی که قهقهه می زد سریع از اشپزخونه زد بیرون..
فصل هفتم
موبایل راشا زنگ خورد..گوشی روی میز بود..برداشت..نگاهی به شماره انداخت..با تعجب رو به رادوین و رایان گفت:شیبانی ِ..جواب داد :الو..--الو..سلام..اقای راشا بزرگوار؟..راشا:بله خودم هستم..بفرمایید..--به جا اوردید؟..راشا:بله..اقای شیبانی..اتفاقی افتاده؟..--خیر..همه چیز رو به راهه..شرمنده دیروز کار مهمی برام پیش اومد مجبور شدم با عجله برگردم..راشا:نه خواهش می کنم..کار پیش میاد دیگه..درک می کنم..--ممنونم..در مورد یه سری مسائل که مربوط به ویلا میشه می خواستم شما و برادراتون رو امروز عصر توی دفترم ملاقات کنم..
راشا نگاهی به پسرا انداخت..هر دو رو به روی راشا ایستاده بودند و با کنجکاوی نگاهش می کردند..راشا:یه چند لحظه گوشی..--بله خواهش می کنم..
راشا گوشی رو پایین اورد ..جلوی دهانه ش رو گرفت و گفت:میگه امروز عصر بریم دفترش می خواد باهامون حرف بزنه..رادوین :چه حرفی؟..راشا:مثل اینکه درمورد ویلاست..رایان نگاهی به هردو انداخت و گفت:میریم ببینیم چی میگه..رادوین هم سرش رو تکون داد و رو به راشا گفت :بهش بگو چه ساعتی بیایم؟..راشا گوشی رو کنار گوشش گرفت و گفت:چه ساعتی بیایم اقای شیبانی؟..-- ساعت 5/5 ..راشا:باشه..سر ساعت اونجاییم..--ممنونم..پس فعلا..راشا:خداحافظ..
گوشی رو قطع کرد..رو به پسرا گفت:یعنی چی می خواد بگه؟..رادوین به طرف چوب لباسی رفت و کت اسپرت مشکیش رو برداشت..درهمون حال که کت رو به تن می کرد گفت:حتما مهمه که به خاطرش این موقع از صبح تلفن زده..من امروز 4 میام خونه..فعلا..بعد از زدن این حرف از خونه بیرون رفت و در رو بست..
رایان از گوشه ی چشم نگاهی به راشا انداخت و با اخم کمرنگی گفت:کی به تو گفته بدون اجازه ی من به گوشیم دست بزنی؟..راشا خندید و گفت:مگه باید اجازه می گرفتم؟..شرمنده نمی دونستم..ایشاالله دفعه ی بعد..رایان دندوناشو روی هم فشرد و گفت:دفعه ی بعدی وجود نداره..بار اخرت باشه راشا..وگرنه من می دونم و تو..راشا دستاشو برد بالا و گفت:خیلی خب غلاف کن هَفتیرتو..حالا خداییش دوست دخترت بود؟..اسمش چیه؟..رایان:تو که پیامکشو خوندی..یه نگاه به اسمشم مینداختی..راشا روی مبل نشست و گفت :تقصیر خودت شد زود از اتاقت اومدی بیرون..فقط تونستم اس رو بخونم..رایان اروم با پاش به پای راشا زد و گفت:عجب رویی داری تو..درضمن هانی دوست دخترم نیست..راشا سوت کشید و ابروشو انداخت بالا..راشا:اوهــــــو..پس اسمش هانی ِ..اونوقت چرا دوست دخترت نیست؟..عیب و ایرادی داره؟..رایان کنارش نشست ..کمی خودش رو به جلو خم کرد..انگشتاشو تو هم گرده کرد وگفت:از اون لحاظ نه..اتفاقا هم خوشگله هم پولدار..ولی زیادی شِفته ست..عینِ کَنه می مونه..از اینجور دخترا خوشم نمیاد..راشا خندید و گفت:اوکی گرفتم چی میگی..حتما عــاشقت شده داش رایان..رایان هم خندید و گفت :بی خیال بابا..من میگم دختره کَنه ست تو میگی عشق و عاشقی؟..تازه دعوتم کرده اخر هفته پارتی..راشا اروم زد پشتشو گفت:دمت گرم..عجب شانسی..مفتکی عشق و حال؟..رایان:باز گفت عشق و حال..دارم میگم من باهاش رابطه ای ندارم..نمی خوام هم داشته باشم..راشا:چرا؟..مگه نمیگی دختره از اون خرپولاست؟..پس بچسب ولش نکن ..رایان:اره..پولشون از پارو بالا میره..جلوی مغازه باهاش اشنا شدم..داشتم درو می بستم که دیدم یکی موبایلش افتاد جلوی پام.. خم شدم برش داشتم..همین که سرمو بلند کردم چشمم بهش افتاد..چشمای مشکی و پوست برنز..دماغمش عمل کرده..تیپش امروزیه ولی زیادم زننده نیست..میگم باهاش مشکلی ندارم فقط خیــــلی سیریشه..موبایلش ضربه دیده بود واسه ش درست کردم..گفت کارتِ مغازه رو بهش بدم که اگر موبایلش عیب و ایرادی پیدا کرد زنگ بزنه..باور کن همچین جدی اینا رو می گفت که من باورم شده بود قصدی نداره..ولی اون زرنگ تر از این حرفا بود..چند بار به بهانه ی گوشی زنگ زد..ولی بعد اس داد..من جوابشو می دادم..نه از روی قصد و غرض..همین دوستی و این حرفا..تا اینکه چند وقت پیش گفت می خواد پارتی بگیره و منو هم دعوت کرد..
راشا:حالا مگه چی شده؟..چرا دودلی؟..رایان:اخه مطمئنم این پارتی رو که برم دیگه اویزون شدنش رو شاخه..با قبول درخواستش یعنی رابطه مون محکم تر میشه .. اینجوری به هم نزدیک میشیم و دیگه..راشا با تعجب گفت :مگه از اوناشه؟!..رایان از گوشه ی چشم نگاهش کرد وگفت :چه می دونم..ولی بر حسب تجربه مطمئنم اینجوری میشه..از اون دخترایی نیست که سریع خودشو ولو کنه تو بغلت..ولی اگر رابطه ی دوستیمون ادامه پیدا کنه..تهش شاید به یه جاهایی ختم شد که برای من خوشایند نیست..راشا:خب کاری نداره..بهش بگو نمی تونی بیای..بعد هم یه بهونه ی تپل جور کن تحویلش بده..رایان اخماشو کشید تو هم و کلافه گفت :اخه اینم نمیشه..راشا:دیگه چرا؟..نفس عمیقی کشید و گفت :اخه بدبختیش اینجاست بابای این هانی خانم یکی از همونایی ِکه چک من دستشه..می ترسم دست رد به سینه ی دخی جونش بزنم از اونورم باباش کار دستم بده..می فهمی که چی میگم؟..راشا با مشت زد به بازوی رایان وگفت :یعنی خــــاک..اخه ایکیو دیگه چرا رفتی با دختره طرف رفیق شدی؟..رایان:اولا هنوز هیچی بینمون نیست..در حد دوستی معمولیه..دوما منه خر چه می دونستم هانی دختره شهسواریه..بعداً از زبونه خودش شنیدم..راشا نچ نچی کرد وگفت :هه..عجب شانسی داری تو..حالا می خوای چه گِلی به سرت بگیری؟..رایان گرفته گفت : نمی دونم..واسه ی همین دو دلم..راشا:اگر اینجوریه که تو میگی چاره ای نداری جز اینکه درخواستشو قبول کنی..حالا شاید شدی داماده شهسواری تهش عاقبت بخیر شدی دست منو هم گرفتی ..والا..همیشه ادم اولش بدشانسی میاره تهش می فهمه نه بابا..تا الان داشتی پله های خوشبختی رو طی می کردی و از بدبختی دور می شدی..رایان:برو بابا تو که خیلی دلت خوشه..این حرفا کجا بود؟..من و چه به داماد شدن اونم چی؟..داماده شهسواری؟..هه..عمرا..راشا:حالا شایدم شد..با شیطنت ادامه داد :چیه؟..نکنه می خوای اول عاشق بشی بعد ازدواج کنی؟..رایان پوزخند زد وگفت :عشق کیلویی چند؟..تو این دوره و زمونه به اندازه ی یه سره سوزنم گیرت نمیاد..هه..عشق..راشا:حالا شاید هم هست ولی گیر ما نمیاد..
رایان از جا بلند شد و گفت :همون بهتر که نیاد..توی این هاگیرواگیرفقط عشق وعاشقی رو کم دارم..بی خیال ..من برم دیگه..راشا هم از روی مبل بلند شد و گفت :یادت نره عصر باید بریم دفتر شیبانی..رایان سوئیچ ماشینش رو برداشت و گفت :نه یادمه..ساعت 3/5 خونه م..فعلا..از خونه بیرون رفت و در رو بست..راشا هم اماده شد..امروز کلاس موسیقی دیرتر دایر می شد..از طرفی زودتر هم بر میگشت..
رادوین 27 ساله..لیسانس تربیت بدنی..یه مدت کوتاه تو دبیرستان پسرانه مربی تربیت بدنی بود..ولی از اون شغل استعفا داد..به دلایلی که یکی از انها دایر کردن باشگاه ورزشیش بود..یه باشگاه کوچک که رادوین علاقه ی خاصی به ان داشت..در زمینه ی شنا .. بدنسازی و والیبال تبحره خاصی داشت..چشمان ابی..پوست گندمی..بینی متناسب ..قد بلند و چهارشانه..شخصیتی گاه جدی و مغرور و گاهی هم شاد و شیطون ..
رایان هم جوانی قد بلند و چهارشانه وبسیار جذاب بود..ولی رادوین به خاطر ورزشکار بودنش چهارشانه تر به نظر می رسید و هیکل و عضله های ورزیده ش را جذاب و گیرا به رخ می کشید..رایان 25 ساله بود..چشمان قهوه ای تیره..پوست گندمی مایل به برنز..بینی قلمی و متناسب که به قول راشا از صدقه سر پدر ومادرشون هیچ کدوم صورت و بینی نا فورمی نداشتند..تا مقطع فوق دیپلم در رشته ی کامپیوتر پیش رفته بود..ولی از انجایی که پول را در ادامه دادن به درس و رشته ش نمی دید ان را رها کرد و به کار در بازار روی اورد..مغازه ی نسبتا بزرگ موبایل فروشی به همراه لوازم جانبی انها..در کنارش قطعات کامپیوتر هم خرید و فروش می کرد..شخصیتی شوخ و در عین حال زرنگ..همیشه راهی برای رهایی از مشکلاتش داشت..
و راشا که برادر کوچک انها محسوب می شد..23 ساله..با چهره ای جذاب..موهای مشکی..چشمان قهوه ای که توی نور روشن به نظر می رسید ولی تو تاریکی و سایه تیره می شد..لیسانس موسیقی در رشته ی نوازندگیِ گیتار..کارش فوق العاده بود..همینطور صدای خوبی داشت..در یکی از اموزشگاه های موسیقی گیتار تدریس می کرد..**************************رادوین در حال زدن وزنه ی ازاد بود..با قدرت دمبل های سنگین را بلند می کرد..یکی از بچه های باشگاه به اسم سیامک که در نبود رادوین باشگاه را اداره می کرد کنار او ایستاد و گفت:رادوین یکی دم در کارت داره..رادوین دمبل ها را زمین گذاشت و ایستاد..با حوله عرقش را خشک کرد..درحالی که سر بطری اب را باز می کرد گفت :کیه؟..سیامک:نمی دونم..یه دختره ست..میگه با تو کار داره..رادوین سرش رو تکون داد..چند قلوپ از اب داخل بطری را خورد..به صورتش اب زد..با حوله ی تمیزی صورتش را خشک کرد..گرمکنش را پوشید و کلاهش رو روی سر انداخت..از در خارج شد..کسی انجا نبود..از پله ها بالا رفت..روی اخرین پله بود که دلناز را دید..با ارایشی زننده ..رادوین ان یک پله را هم بالا امد و رو به روی دلناز ایستاد..با اخم غلیظی نگاهش کرد..لب باز کرد حرفی بزند که دلناز پیش قدم شد..دلناز:سلام رادوین جون..خوبی؟..رادوین توپید :چی می خوای؟..تو که باز اینجا پیدات شد..مگه نگفته بودم که دیگه نمی خوام ببینمت؟..دلناز پوزخندی زد و از توی کیفش یه پاک بیرون اورد..به طرف رادوین گرفت و گفت :اول دلیل اومدنم روبپرس بعد داد و هوار راه بنداز..بیا بگیر..اخر هفته ی دیگه عروسیمه..خوشحال میشم تو هم بیای..
با بدجنسی به او نگاه کرد..ولی رادوین هیچ تغییری تو حالت صورت و رفتارش نداد..خیلی اروم کارت را پاره کرد وپرت کرد بیرون..رادوین:خیلی خب..کارتت رو دادی..حالا می تونی بری..دلناز لبخند زد و گفت :باشه ..میرم..این که حرص خوردن نداره..راستی شاید برات جالب باشه که بدونی داماد هم شروینه..روز خوش عزیزم..
با همون لبخند صورتش رو برگرداند و رفت..رادوین با خشم دستشو مشت کرد و زیر لب غرید :هرزه ی عوضی..واقعا با چه رویی پا شده اومده اینجا به من کارت عروسیشو میده؟..کثافت فکر کرده برام مهمه..هه..برو به درک..لیاقته تو رو همون امثاله شروین دارن..
بعد هم به سرعت از پله ها پایین رفت..حرصش گرفته بود..این کار دلناز را نوعی توهین به خود می دانست..البته حق هم داشت..دلناز با این کار می خواست غرور رادوین را خورد کند..فکر می کرد رادوین هنوز هم به او دلبستگی دارد..در صورتی که رادوین از همان اول هم ذره ای علاقه به او نداشت..همه ی حرصش از ان بود که دلناز قصد خورد کردنش را داشته و از این بابت عصبانی بود..و این خشمش را سر دستگاه ها خالی می کرد و با شدت بیشتری وزنه ها را بلند می کرد..
رادوین ترمز کرد..هر سه نفر نگاهی به نمای ساختمان انداختند..رایان :همینجاست؟..راشا نگاهی به گوشیش انداخت و گفت :اره..تو اس ام اس اقای شیبانی ادرس درست همینجاست..هر سه پیاده شدند..نگاهشان به تابلویی که سر در ساختمان نصب شده بود افتاد..چندین تابلو کنار هم که هر کدام مختص به یکی از دفاتره موجود در ساختمان بود..بین اونها تابلوی دفتر اقای شیبانی هم قرار داشت..روی ان نوشته بود (دفتر وکالت امیر شیبانی)..رادوین :ظاهرا که خودشه..بریم تو..وارد ساختمان شدند..راشا رو به پسرا گفت:بچه ها طبقه ی چهارمه..رایان دکمه ی اسانسور را فشرد..**************وارد دفتر شدند..منشی پشت میزش نشسته بود..با دیدن پسرا لبخند بر لب سلام کرد..رادوین خشک و جدی گفت :می تونیم اقای شیبانی رو ببینیم؟..منشی با صدای نازک و ظریفی گفت :شدن که میشه..ولی قبلا وقت گرفته بودید؟..راشا خندید و گفت :مگه اومدیم مطب دکتر که باید وقت بگیریم؟..قبلا هماهنگ شده شما بگو بزرگوار اومده خود اقای شیبانی در جریان هستن..
منشی چشماشو باریک کرد و با ناز گوشی رو برداشت..--الو..اقای شیبانی سه تا اقا اومدن میگن بزرگوار هستند و با شما کار دارن..بله..باشه چشم..
گوشی رو گذاشت..از جا بلند شد و با دست به اتاق اشاره کرد..با همون لبخند و صدای ظریف که کمی ناز هم چاشنیش شده بود گفت :بفرمایید..اقای شیبانی منتظرتون هستند..هر سه بدون هیچ حرفی به طرف اتاق رفتند ..منشی روی صندلی نشست و نگاه پر از حسرتی به پسرا انداخت ..************دخترها هم داخل اتاق منتظر نشسته بودند..پسرا با دیدنشان لبخند شیطنت امیزی بر لب نشاندند ولی خیلی زود لبخندشان محو شد..بعد از سلام و احوال پرسی که از جانب پسرا گرم و از جانب دخترا سرد بود اقای شیبانی به اصل موضوع پرداخت..اقای شیبانی با لبخند رو به 6 نفر گفت :اول از همه ازتون ممنونم که درخواستمو قبول کردید.. دستانش را روی میز گذاشت و انگشتانش را در هم گرده کرد: من تمامه اسناد و مدارکه مربوط به ویلا رو جمع اوری کردم و باید به اطلاعتون برسونم که دیگه کاری نمونده..با دفترخونه ی اسناد رسمی هم هماهنگ کردم..اگر مایل باشید همین فردا صبح میریم اونجا .. با امضای برگه های اسناد شش دونگ به نامتون میشه و اینجوری خیال هر دو طرف هم راحت میشه..تانیا تک سرفه ای کرد و گفت :من حرفی ندارم..فردا صبح چه ساعتی؟..اقای شیبانی :راس ساعت 11..درضمن این رو هم باید بگم با توجه به اینکه این ویلا جزو ارثیه ی طرفین محسوب میشه من توی این مدت کارهای اداری و قانونیش رو انجام دادم..البته با توجه به اختیارات کاریم که در حوزه ی اختیاراتم بوده و اون هم وکالت اقای کیهانی ست..برای همین کار ورثه ی اقای کیهانی تماما انجام شده..
رو به پسرا ادامه داد : سه دونگه ویلا فردا میخواد به نام شما بشه..اینجا باید به من بگید که می خواید این سه دونگ به نام کدوم یک از شما اقایان بشه؟..
هر سه نگاهی به هم انداختند..هیچ کدام جوابی نداشتند ..ولی رادوین جدی رو به اقای شیبانی گفت :هر 1دونگ از ویلا به نام هر کدوم از ما زده بشه..اینجوری کاملا منصفانه ست..درسته؟..
اقای شیبانی لبخند زد و سرش را تکان داد :درسته..شما هم درست همون تصمیمی رو گرفتید که دختران اقای کیهانی گرفتند..پسرا با تعجب به دخترا نگاه کردند..انها هم هر کدام 1 دونگ به نامشان می شد..اقای شیبانی: البته من چون وکیل اقای کیهانی بودم کارهاشون به من محول شده بود و مشکل قانونی وجود نداشت..ولی با این حال چون از قصده شما اقایون خبر نداشتم شاید کارهای مربوط به شما یه روز عقب بیافته..ولی من دوست و اشنا توی دفترخونه دارم..نهایتش فردا کارها رو انجام میدم..شما 6 نفر لطفا پس فردا راس ساعت 11 صبح دفترخونه باشید ..موافقید؟..
اینبار ترلان گفت :چاره ی دیگه ای نیست..فقط سریعتر کارا انجام بشه بهتره..چون ما مدتی رو می خوایم تو ویلا بگذرونیم و نهایت 3 روز دیگه حرکت می کنیم..اقای شیبانی اروم خندید و گفت : با این حساب معلومه که از ویلا خوشتون اومده درسته؟..تارا لبخند زد و گفت :اوه چه جورم..فوق العاده ست..ولی در ورودی ویلا قفل بود نتونستیم بریم داخل..اقای شیبانی :بله ..زمانی که ویلا به نامتون شد و تکلیفه ارث و ورثه ی پسران اقای بزرگوار مشخص شد کلید بهتون داده میشه..رایان گفت :یعنی اگر بخوایم داخلشو ببینیم این اجازه رو نداریم؟..اقای شیبانی :اجازه که دارید..منتها کلید زمانی بهتون داده میشه که ویلا تکلیفش مشخص بشه..می فهمید که چی میگم؟..رایان سرش رو تکون داد و گفت :بله..کاملا متوجه هستم..
اقای شیبانی رو به دخترا گفت :پس نهایت تا 3 روز دیگه توی ویلا اقامت می کنید؟..تانیا :بله ..اقای شیبانی :خوبه ..تا اون موقع تکلیفش مشخص شده..ترلان :اینجوری بهتره..لااقل با خیال راحت میریم..واقعا جای باصفایی بود..
اقای شیبانی با تکان دادن سر حرف ترلان را تایید کرد..رو به پسرا گفت :شما چطور؟..راشا با لبخند جواب داد :نه ما فعلا نمیریم..قرعه انداختیم به اسم خانما افتاد..فعلا مجبوریم بی خیال بشیم..همیشه خانما مقدم ترن..با این حرف به تارا نگاه کرد ..تارا که کاملا متوجه منظور راشا شده بود پشت چشم نازک کرد و روشو برگردوند..
اقای شیبانی :درک می کنم..به هر حال ویلا امکاناتش جداست ولی دراصل هیچ دیواری این دو ویلا رو از هم جدا نکرده و در این صورت اگر هر 6 نفر بخواین تو ویلا باشید هیچ استقلالی ندارید و مطمئنا هیچ کدوم راحت نیستید..تانیا سرشو تکون داد و گفت :درسته ..ما هم واسه ی همین مخالف بودیم..رادوین اروم خندید و با لحن خاصی که فقط پسرا ازش سر در می اوردند گفت : دقیقا حق با شماست خانم کیهانی..به هیچ عنوان کار درستی نیست ..ما هم این رو قبول داریم..
دخترها به تک تک پسرا نگاهی انداختند..ولی اونها بدون اینکه تغییری در حالت صورتشان بدهند فقط لبخند می زدند و چیزی نمی گفتند..****************بالاخره کارهای ویلا انجام شد و حالا هر 6 نفر صاحب انجا بودند..دخترا در تکاپوی بستن چمدان ها و جمع کردن لوازم مورد نیازشان بودند که زنگ در به صدا در امد..
تارا :این موقع روز کیه؟..ترلان به طرف ایفن رفت..ترلان: کیه؟..--باز کن دختر..
ترلان با چشمانی پر از تعجب به تانیا و تارا نگاه کرد..تانیا جلو اومد و گفت :کیه ترلان؟..ترلان سرشو تکون داد و توی گوشی گفت :بفرمایید تو عمه خانم..دکمه ی در باز کن رو زد و گوشی رو گذاشت..
تارا با تعجب گفت :این دیگه اینجا چکار می کنه؟!..ترلان :من چه می دونم..فقط همینو کم داشتیم..تانیا به طرف در رفت و گفت :من عصر می خواستم برم خونه ش و بهش بگم داریم میریم..اتفاقا اینجور بهتر شد که خودش اومد..
در رو باز کرد..عمه خانم عصا زنان به طرف ساختمان می امد..تانیا به طرفش رفت و با لبخند سلام کرد..عمه خانم سرد و خشک جواب داد..تانیا زیر بازویش را گرفت و کمکش کرد از پله ها بالا برود..
وارد ساختمان شدند..تارا و ترلان سلام کردند که عمه خانم با همان لحن سردش جوابشان را داد..تانیا کمک کرد روی مبل بنشیند..هر سه توی سالن نشستند..
تانیا با لبخند رو به عمه خانم گفت :چه عجب عمه خانم..واقعا تعجب کردیم..عمه خانم همراه با نیش کلامش گفت :اره خب..بایدم تعجب کنید..مگه اینکه کارتون داشته باشم اونطرفا پیداتون بشه..وگرنه حتی زورتون میاد یه تلفن بزنید..ترلان لبخند کمرنگی زد و گفت :این حرفا کدومه عمه خانم..خب هر کدوم از ما مشغله ی خودشو داره..1 ماه دیگه دانشگاهمون شروع میشه..فعلا تعطیلاتیم ولی داریم خودمونو اماده می کنیم..
خانم بزرگ با عصا به تارا اشاره کرد :اینا درس و دانشگاه دارن تو چی؟..تو چه بهونه ای داری؟..تارا لبخندی به پهنای صورت زد:من که از اینا بیشتر سرم شلوغه..از صبح بیدار میشم باید غذای تک تکه حیوونامو بدم..نونو..پولکی..افتاب..سمند ر..شکوفه..م..
عمه خانم دستشو اورد بالا با توپ و تشر گفت :بسه بسه..دختر تو خجالت نمی کشی با این سنت داری یه باغ وحش رو اداره می کنی؟..اینجا طویله ست یا خونه؟..من به سن تو بودم 2 تا شکم زاییده بودم..همسنات تو خونه ی شوهراشون دارن بچه داری می کنن..اونوقت تو اینجا واسه خودت باغ وحش راه انداختی خجالتم نمیکشی؟..
تارا که به اوج عصبانیت رسیده بود با صورتی سرخ از خشم ولی لحنی اروم گفت :عمه خانم الان که تو عصر هجر زندگی نمی کنیم..دخترای به سن من عشق و حالشون رو خونه ی پدر ومادراشون می کنن نه اینکه برن خونه ی شوور کهنه بچه اب بکشن..کی خواست شوور کنه شما هم یه چیزی می گیدا..درضمن نگهداری از حیوونا طویله داری نیست ..من بهشون علاقه دارم..
عمه خانم نگاه بدی به او انداخت :بهشون علاقه داری؟..دختر حیا کن این چه حرفیه می زنی؟..کدوم ادم عاقلی به حیوون علاقه مند میشه که تو شدی؟..تارا بلند خندید :عمه خانم منظور من اون علاقه نبود..یه حس دیگه ست..
تانیا و ترلان با لبخند سرشون و پایین انداختند ..عمه خانم نگاهی به هر سه انداخت :خوشم باشه..نه..می بینم که خیلی خوب تربیت شدید..کارتون به جایی رسیده که به حرفای منی که بزرگترتونم می خندید اره؟..تانیا سریع گفت :نه عمه خانم سوتفاهم نشه..ما منظوری نداشتیم..فقط..عمه خانم :خیلی خب..نمی خواد ماست مالیش کنید..خیلی خوب فهمیدم منظورتون چیه..اصلا من واسه چیز دیگه ای اومدم اینجا..رو به تانیا با اخم گفت :دختره ی چشم سفید واسه چی به روهان جواب رد دادی؟..تانیا با شنیدن اسم روهان ابروهایش را در هم کشید و گفت :شما از کجا می دونید؟!..عمه خانم :دیروز مادرش بهم زنگ زد و همه چیزو گفت..ولی اینو هم گفت که روهان دست بردار نیست و هنوز هم میگه که تو رو می خواد..
ترلان دخالت کرد :خیلی بیخود کرده که تانیا رو می خواد..تانیا هیچ علاقه ای بهش نداره..پسره عجب رویی داره ها..تارا هم دخالت کرد و گفت :اره واقعا..تهدید می کنه تازه بعدش هم پا میشه میاد خواستگاری..عمه خانم با صدای بلند گفت :ساکت شید ببینم..شماها به چه حقی دخالت می کنید؟..مگه اون پسر چی کم داره؟..اقا..تحصیلکرده..سرشنا س و پولدار..خانواده ی اسم و رسم دار..پدرتون هم خیلی دوستش داشت..یه کارخونه ی بزرگ داره که 100 نفر زیر دستش میان و میرن..تانیا با حرص گفت : پس اون همه کثافت کاری که تو زندگیش کرده چی؟..مهسا رو یادتون رفته؟..عمه خانم :نه یادم نرفته..دختره خودشو از قصد اویزونه روهان کرده بود..دخترای این دوره حیا رو خوردن ابرو رو انداختن جلو گربه..مشکل از دختره ست که با ناز وعشوه خودشو انداخته بود به روهان..وگرنه با پول دهنش بسته نمی شد..ترلان :یعنی دختره اگر اویزون بود پسره هم باید هر غلطی دلش خواست بکنه؟..عمه خانم :مردِ..تا حدی می تونه خودشو نگه داره..زن انقدر تو ناز و عشوه ماهره که صد تا مرد و رو یه انگشتش می تونه بچرخونه..دلیلی نداره بگید روهان ادمِ بدیه و لیاقت تانیا رو نداره..تانیا پوزخند زد :واقعا استدلال جالبی دارید..ولی قانع کننده نبود..عمه خانم :از بس قُدی دختر..اون پسر همه جوره خاطرتو می خواد دیگه ناز کردنت چیه؟..
تانیا با صدای نسبتا بلندی گفت :عمه خانم من احترام شما رو دارم..بزرگترم هستید درست..پدرم ما رو به شما سپرده بازم درست..ولی خودم اختیارِ کارا و تصمیماتم رو دارم..میگم به روهان علاقه ای ندارم و به هیچ وجه هم نمی خوام باهاش ازدواج کنم و اینو بدونید روی حرفم هم می ایستم..عمه خانم با عصبانیت عصاش رو به زمین زد :ساکت شو دختر..به چه جراتی تو روی من وایمیستی؟..تانیا :گفتم که من همه جوره احترامتون رو نگه می دارم..ولی بذارید خودم برای اینده م تصمیم بگیرم..عمه خانم :انقدر بی صاحاب نشدی که بذارم همچین بازی با زندگیت بکنی..
رو به ترلان گفت :تانیا با روهان ازدواج می کنه..تو هم با فرامرز پسر شیبانی ..ترلان معترضانه گفت :اِِِِِ..عمه خانم این چه حرفیه؟..تانیا می تونه واسه خودش تصمیم بگیره ولی من باید بهتون بگم نه از ریخته فرامرز خوشم میاد نه از صداش نه از کاراش نه از خودش وشخصیت شُل و شِوِلِش ..از هیچیِ این ادم خوشم نمیاد .. برعکس تا سرحد مرگ ازش بیزارم..
عمه خانم صداشو برد بالاتر :خیلی پررو شدی ترلان..مگه فرامرز چی کم داره؟..سر به زیر و نجیبِ..
تارا خندید :اره از بس سر به زیره که وقتی داره تو خیابون راه میره هزار بار با تیر چراغ برق و سطل اشغالای کنار خیابون تصادف می کنه..یه بار هم با کله شیرجه زده بود تو جوب..از بس این بشر سر به زیره ماشاالله..
تانیا و ترلان خندیدند..ولی عمه خانم از خشم سرخ شده بود..عمه خانم:شماها لیاقت همچین پسرایی رو ندارید..روهان اون همه متشخص و اقا ..فرامرز هم با اون همه نجابت و سرسنگینی..واقعا که..باید از خداتون هم باشه..
تانیا جدی گفت :ما از خدامون نیست عمه خانم که اونا رو به همسری انتخاب کنیم..ولی از خدامونه یه ذره..فقط یه ذره به ما که برادرزاده هاتون هستیم اهمیت بدید و برای اینده مون نگران باشید..عمه خانم : چطور چنین حرفی رو می زنی؟..من اگر برای اینده تون نگران نبودم نمی گفتم با روهان و فرامرز ازدواج کنید..می گفتم صبر کنید بِتُرشید اخرش سبزی فروش سرکوچه هم رِغبت نمی کنه نگاتون کنه چه برسه بیاد خواستگاری..
ترلان :به هر حال ما فعلا قصد ازدواج نداریم..اگر هم داشته باشیم با این دوتا موجوده ناشناخته نداریم..
عمه خانم با حرص از جا بلند شد و ایستاد..در حالی که به عصاش تکیه کرده بود مثل همیشه خشک و جدی رو به دخترا گفت :من حرفامو باهاتون زدم..به مادر روهان هم گفتم که تانیا فکراشو می کنه ..بهتره بیشتر روی سرنوشت و اینده ت فکر کنی..تانیا با اخم جواب داد :لطفا هیچ قولی بهشون ندید عمه خانم..روهان بالا بره پایین بیاد من در جواب درخواستش فقط میگم نه..پس بهتره انقدر خودشو خسته نکنه و به این امید نداشته باشه که یه روز نظرم عوض میشه..درضمن ما فردا حرکت می کنیم و مدتی رو تو ویلای بهشت می مونیم..هم حال و هوامون عوض میشه هم اینکه یه مدت از این همه فکر و مشغله دور می مونیم..
عمه خانم مستقیم زل زد بهش و گفت :ویلای بهشت دیگه کجاست؟..تارا:همون ویلایی که بابا در موردش تو وصیت نامه گفته بود..ما اسمشو گذاشتیم بهشت..عمه خانم سرشو تکون داد :پسرای بزرگوار چی؟..موافقن؟..نکنه اونا هم می خوان بیان؟..ترلان گفت :نه اونا نمیان..بهشون هم گفتیم..فقط ما سه تا توی ویلا می مونیم..عمه خانم :خوبه..اتفاقا میرید اونجا یه مدت فکرتون رو ازاد می کنید شاید سرتون به سنگ خورد فهمیدید روهان و فرامرز بهترین مورد برای ازدواج با شماها هستن..رفتید اونجا بیشتر درموردشون فکر کنید..تانیا برای اینکه به بحث خاتمه دهد سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد..عمه خانم :چند وقت می مونید؟..راستی نعمت رو هم با خودتون ببرید خوبیت نداره سه تا دختر تنها تو ویلا بمونند..ترلان گفت :شاید 1 یا 2 ماه..بستگی داره..درمورد نعمت هم باشه ببینیم چی میشه..عمه خانم نگاهی به هر سه انداخت و به طرف در رفت..هر سه به دنبالش رفتند..
تانیا :ناهار پیشمون می موندید..چه عجله ایه..عمه خانم :ناهار نمی خوام..به اندازه ی کافی ازم پذیرایی کردید..ترلان :از ما ناراحت نباشید عمه خانم..خب به ما هم حق بدید دیگه..عمه خانم :چه حقی؟..اینکه بذارم با اینده تون بازی کنید؟..
عمه خانم پشتش به دخترا بود..تانیا با چشم به ترلان و تارا اشاره کرد که دیگر چیزی نگویند..عمه خانم را تا پشت در باغ همراهی کردند..راننده در ماشین رو برایش باز کرد..عمه خانم نشست..از پنجره ی ماشین رو به دخترا گفت :حواستون باشه چی بهتون گفتم..خواستید برید نعمت رو حتما با خودتون ببرید..زود هم برگردید..روی موضوع روهان و فرامرز هم فکراتونو بکنید..وقتی برگشتید با خانواده هاشون حرف می زنم..
تانیا و ترلان مجبور شدند به نشانه ی تاییدِ حرف های عمه خانم سرشان را تکان دهند ..اینبار تانیا گفت :باشه عمه خانم..شما هم مواظب خودتون باشید..
عمه خانم پاسخی نداد و به راننده اشاره کرد حرکت کند..بعد از اینکه ماشین از پیچ کوچه گذشت هر سه نفس هاشون رو دادند بیرون و تارا گفت :با توپه پر اومده بودا..ترلان خندید :اره می خواست مجبورمون کنه همین الان شناسنامه هامون رو بگیریم دستمون و بریم محضر عقد کنیم..تانیا :بریم تو..همینجوری سیخ وایسادیم وسط کوچه..کلی کار داریم..هر سه رفتند تو ..***************************تانیا در نرده ای رو با کلید باز کرد..ماشین را داخل بردند و پیاده شدند..هر کدام چمدان خودش را از ماشین بیرون اورد..تانیا کش و قوسی به بدنش داد و نگاهی به اطراف انداخت..ترلان نفس عمیق کشید..تارا لبخند بر لب به اطرافش نگاه می کرد..
تارا:عجب جای باحالیه..اصلا نمیشه ازش چشم برداشت..ترلان چمدونشو کشید وگفت :بیرونشو که قبلا زیارت کردیم..بریم توشو هم رویت کنیم..تانیا و تارا هم دنبال ترلان چمدان هایشان را کشیدند و به طرف ویلا رفتند..تانیا:مطمئنم داخلش صد برابر خوشگل تر از بیرونشه..
کلید رو تو قفل چرخاند..درش باز شد..قدم به داخل گذاشتند..تارا دستشو جلوی صورتش تکون داد و گفت :یه کم دَم داره..نه؟..تانیا پنجره ها رو باز کرد :اره..معلوم نیست چند وقته درش باز نشده..هوای داخلش گرفته ست..ترلان ملافه های روی مبل و صندلی ها رو برداشت :عجب خاکی هم رو اثاثیه نشسته..یه خونه تکونیِ توپ افتادیم بچه ها..تارا دو تا سوت زد و گفت :کار دو سوته ابجی..می کنیمش عینَهو دسته ی گل..بعد از زدن این حرف گوشه ی شالش را جلوی دهانش بست و دستانش رو به هم زد:بسم الله..ما که رفتیم اهل کاراش بیان جلو..
شروع کرد صندلی ها رو جابه جا کردن..تانیا و ترلان هم به کمکش رفتند و خونه در عرض 3 ساعت تمیز و مرتب شد..
نمای داخلش از رو به رو یه سالن نسبتا بزرگ پر از میز و صندلی و مبل هایی با طرح و رنگ های متنوع بود.. سمت راست 3 تا در و سمت چپ 1 در قرار داشت..اشپزخانه ش اُپن بود که درست گوشه ی سمت چپ سالن قرار داشت..دری هم که سمت چپ بود درِ حمام و دستشویی بود که حمام ازطریق یه در صاف و کاملا شیشه ای مجزا شده بود..داخل حمام وان و سرویس بهداشتی قرار داشت..دستشویی هم فرنگی بود و هم ایرانی..داخل اشپزخانه همه جور وسایل مورد نیازی دیده می شد..ترلان یخچال را تمیز کرد وبه برق زد..
تارا:باید امروز بریم خرید پُرش کنیم..تانیا روی میز غذا خوری دستمال می کشید در همون حال گفت :اره واسه خونه هم چند تا خِرت و پِرت لازم داریم..همه رو امروز می خریم..ترلان تو یه لیست از چیزایی که لازم داریم تهیه کن..ترلان سرش رو تکون داد ..
تانیا بسته ی ساندویچ ها را روی میز گذاشت و گفت :خوبه ساندویچ نون و پنیر و خرما با خودم اوردم..وگرنه ناهار هم نداشتیم بخوریم..تارا :دمت گرم ولی امروز رفتیم بیرون ادرس و شماره تلفن چند تا رستوران و پیتزایی رو بگیر..به دردمون می خوره..تانیا:باشه..همین کارو می کنم..ترلان:بچه ها به نظرتون یه در دیگه پشت در نرده ایه بذاریم بهتر نیست؟..تانیا با تعجب گفت :چطور؟!..ترلان :اخه اگر بخوایم تو باغ ازادانه بیایم و بریم نمیشه ..من صبح ها نمی تونم لباس بسته تنم کنم بعد برم نرمش..تو تاب شلوارک ورزشی راحت ترم..تارا هومی کرد و گفت :اره راست میگه..باید یه فکری واسه ش بکنیم..تانیا سرشو تکون داد و گفت :باشه..امروز رفتیم بیرون ترتیبشو میدم..میگم فردا یکی بیاد درو کار بذاره..
ساندویچ هایشان را خوردند..از قبل اتاق هایشان را مشخص کرده بودند..بعد از خوردن غذا هر کدام با خستگی به اتاقهایشان رفتند و خوابیدند..*************************2 روز بعد..
ساعت 12 شب بود..رادوین و رایان و راشا هر سه جلوی ویلا ایستاده بودند..هر سه با چشمانی پر از تعجب به در ویلا نگاه می کردند..رایان با شَک گفت :بچه ها اون سری این درِ اینجا بود؟..رادوین دستی به در کشید و گفت :نه بابا من یادمه..اینجا نبود..یه در نرده ای بود..راشا هم جلو اومد و درحالی که به اطراف ویلا نگاه می کرد گفت :حتما دخترا اینو گذاشتن ما نتونیم بریم تو..ترسیدن شبونه قصد کنیم بیایم ویلا..رادوین پوزخند زد و گفت :اره راست میگی..چون ما هم کلید ویلا رو داریم..راشا با لبخند به دیوار اشاره کرد و گفت :یه پسر خوب وقتی دید در باز نمیشه چکار مـی کــنـه؟..رادوین ورایان لبخند بر لب گفتند :ازدیوار میره بالااااااا..راشا تو هوا بشکن زد و گفت :ایول یکی 100 امتیاز از داش راشا دریافت کردید حالا بیاید قلاب بگیرید من برم بالا درو باز کنم..رایان :من میرم..شماها قلاب بگیرین..راشا :فکرش از من بود پس من میرم..رادوین :خیلی خب شماها هم وقت گیر اوردید؟..راشا تو برو..رادوین قلاب گرفت راشا هم رفت بالا..با یک حرکت دستاشو به لبه ی دیوار گرفت و خودش رو بالا کشید ..رادوین رفت کنار..راشا رو دیوار نشست..نگاهی به باغ انداخت و اروم گفت :کسی تو باغ نیست..چراغا هم خاموشه..حتما لالا کردن..رایان با حرص گفت :برو درو باز کن واسه من امار میدی؟..معلومه این موقع شب همه خوابن..زود باش تا یکی نیومده..
راشا اروم پرید پایین و در رو باز کرد..رادوین و رایان هم وارد شدند و در رو بستند..اهسته اهسته به طرف ویلای خودشان می رفتند که چراغ ویلای دخترا روشن شد..هول شده بودند ..دنبال مکانی می گشتند تا مخفی شوند..رایان سریع پشت بوته های گل پرید و سرش را خم کرد..رادوین و راشا هم پشت سرش دویدند و درست پشت رایان مخفی شدند..در ویلا باز شد..تارا یه شال رو شونه ش انداخته بود ..تو بالکن ایستاد و اطراف رو نگاه کرد..نفس عمیقی کشید..بوی عطر گل یاس مشامش را پر کرد..
همان موقع صدا خش خشی از پشت بوته ها شنید..نگاهش را به سمت چپ چرخاند..چیزی ندید..ولی صدای خش خش دوباره به گوشش خورد..لبانش را تر کرد و گفت :کی اونجاست؟!..
پسرا نگاهی به هم انداختند..صدای پای تارا را شنیدند که به ان طرف می امد..رایان پچ پچ کنان گفت:حالا چه غلطی کنیم؟..داره میاد اینطـــرف..رادوین:متوجه ما نمیشه..نترسید..فقط تکون نخورید..
ولی تارا مستقیم به همان سمت می رفت..یه دفعه راشا با صدای نسبتا بلندی گفت :میـــَــو میـــَـــو..میـــَــــو..رایان و رادوین لبخند زدند.. رایان اروم گفت :ایول.. ادامه بده..
راشا چند بار دیگر پشت سر هم صدای گربه را تقلید کرد..تارا با ذوق گفت :ای جوووووووونم..قربونت برم چه صدای نازی داری تو..چشماشون گشاد شد..راشا با ذوق خیلی خیلی اروم گفت :با من بودا..میگه قربونت برم..جونه من صدا رو حال کردید..دختر کشه لامصب..رایان پوزخند زد و اهسته گفت :اره تو میو میو کردن حریف نداری..فقط دیگه ادامه نده تا فکر کنه گربهِ رفته..رادوین :وگرنه میاد و تا پیداش نکنه ول کن نیست..
تارا دوباره گفت :پیشی..پیشی خوشگله..رفتی؟..راشا با لبخند اروم گفت :ببین ندیده می دونه من خوشگلم..رایان :احمق جون با گربهِ ست نه با تو..راشا:خب اون فکر می کنه من گربه م..ولی خودم که می دونم نیستم..اون فکر می کنه مهم نیست چون منو ندیده همین که خودم می دونم مهمه چون خودم از خودم مطمئنم..رادوین خندید و اروم گفت :جونه رادوین خودت فهمیدی چی گفتی؟..راشا هم اهسته خندید :قسم می خورم اره..رایان :همون قسم خوردی فهمیدم..رادوین :بچه ها دیگه چیزی نگید تا دختره متوجه ما نشده بره..راشا:ما که داریم اروم حرف می زنیم..از پچ پچ هم ارومتر..رادوین:در هر صورت باید مراقب باشیم..
هر سه سکوت کردند..صدای قدم های تارا را شنیدند که دورتر می شد..هر سه از پشت بوته ها به اون سمت نگاه کردند..تارا به طرف ویلا می رفت..نگاهی به اطراف انداخت که پسرا سراشون رو دزدیدند بعد از اون هم صدای در ویلارو شنیدند..هر سه نفس هاشون رو بیرون دادند و ایستادند..اینبار اهسته تر از قبل به طرف ویلا رفتند و بعد از اینکه رادوین در را باز کرد وارد شدند..

قرعه به نام سه نفر4

فصل چهارم
تانیا:الو..
روهان:سلام عزیزم..
تانیا مکث کرد..نگاهی به تارا و ترلان انداخت..
روهان:الو..خانمی چرا جواب نمیدی؟..صدام میاد؟..الو..
تانیا:سلام..
روهان:وای نمی دونی چقدر دلم واسه صدات تنگ شده بود تانیا..خوبی؟..
تانیا:ممنون..واسه چی زنگ زدی؟..
روهان:نامزدمی..حق ندارم حالتو بپرسم؟..
تانیا با خشم کنترل شده ای گفت :برای بار هزارم میگم روهان..هیچی بین ما نیست..پس بیخود نامزدم نامزدم نکن..اینجوری اعصابمو داغون می کنی..
روهان:ولی من و تو نامزدیم..در حضور پدرت و بقیه ی اعضای فامیل این نامزدی رسمی شد..
تانیا:درسته..رسمی شد..ولی الان دیگه رسمیتی نداره..حلقه ت رو بعلاوه ی هرچی که برام به عنوانِ کادو اورده بودید پس فرستادم..درست 2 ماه بعد از مرگ بابا..
روهان:اره..می دونم کله شقی..اون کارت رو جدی نگرفتم..هنوز هم تو نامزدِ منی..
تانیا:گوش کن ببین چی میگم..
روهان:نه تو گوش کن ..اخر همین هفته همراه خانواده م میایم اونجا تا بقیه ی حرفامون رو بزنیم..اینبار نه واسه نامزدی و این حرفا..فقط ازدواج..شنیدی چی گفتــم؟..

پاهای تانیا لرزید..توان ایستادن نداشت..روی صندلی نشست..تارا و ترلان با نگرانی نگاهش می کردند..
با صدای مرتعش و لرزانی گفت :هرکار دلت می خواد بکن..جواب من فقط و فقط یک چیزه..نه..بالا بری..پایین بیای..خودتو هم بکشی من میگم نــــه..
روهان:نه خودمو می کشم و نه بالا و پایین میشم..روی زمین پیدات کردم..روی زمین هم به دستت میارم..منتظرم باش عزیزم..بای..

صدای بوق ممتد نشان از قطع تماس داشت..
دست تانیا افتاد..گوشی هنوز تو دستش بود..ترلان تکانش داد..
ترلان:تانیا..روهان چی گفت؟..چرا رنگت پریده؟..
تانیا سکوت کرده بود..نگاهش تنها به رو به رو بود..
ترلان رو به تارا گفت :برو یه لیوان اب قند براش درست کن بیار..حالش خوب نیست..
تارا سرش را تکان داد و از پشت میز بلند شد..

ترلان شانه ی تانیا رو ماساژ داد و گفت :باز باهاش بحث کردی؟..اینبار دیگه چی می گفت؟..
تانیا زمزمه وار گفت :پسره ی بی همه چیز..میگه اخر همین هفته با خانواده ش میاد قرارِ ازدواج رو بذارن..
ترلان:غلط کرده بی شعور..با اون گندی که بالا اورده عجب رویی داره باز می خواد پاشه بیاد اینجا..
تانیا پوزخند زد :اون عوضی که این چیزا حالیش نیست..انگار نه انگار من از تموم کثافت کاریاش با خبرم..
ترلان:خودتو ناراحت نکن..هنوز انقدر بی کس و تنها نشدیم که اون عوضی هرکار دلش خواست بکنه..
تانیا نگاهش کرد و گفت:چکارکنیم؟..هان؟..به عمو خسرو بگیم؟..اون که با بابای روهان دوست گرمابه و گلستانه؟..به عمه خانم بگیم؟..اون که از خداشه من با یه خانواده ی پولدار و سرشناس ازدواج کنم..به خاله ریحانه بگیم؟..اون که درگیر بچه های خودش و شوهر معتادشه..چکار می تونه بکنه؟..ما کی رو داریم ترلان؟..هان؟..کی ازمون حمایت می کنه جز خودمون؟..

قطرات اشک صورت ظریف و لطیفش را خیس کرد..تارا با لیوان اب قند کنارش ایستاد..تانیا کمی از محتویات لیوان خورد..
تارا:یکی به من بگه اینجا چه خبره؟..باز این پسره ی الوات چی گفته؟..
ترلان موضوع رو برای تارا تعریف کرد..
تارا با حرص نشست رو صندلی و گفت :به روحِ هفت جد و ابادش خندیده ..کم کثافتکاری تو عمرش کرده که حالا پررو پررو پاشه بیاد قرار مدارِ عروسی بذاره؟..هه..فکر کرده..
ترلان حرف های تانیا رو برای تارا بازگو کرد..
تارا:خب درسته کسی پشتمون نیست..ولی خودمون که هستیم..اگر شل بگیریم کلاهمون پسه معرکه ست..
تانیا:تو میگی چکار کنیم؟..
تارا:به جای ابغوره گرفتن خواهر من باید فکرِ راه چاره باشیم..امروز شنبه ست..تا اخر هفته کلی وقت داریم..صبر کن ببینیم چی میشه..
ترلان با حرص گفت :اگر به خاطر بابا نبود با یه تیپا بیرونش می کردیم..ولی حیف که بابا قبل از مرگش تانیا و روهان رو به اسم هم خوند ..
تانیا:بابا اینو گفت ولی سند و مدرکی نیست که بخوایم بگیم بابا روش اصرار داشت..
تارا:اره خب..ولی ما از روی احترام داریم باهاشون مدارا می کنیم..
ترلان:هم احترام..و هم حرفِ بابا..اینکه روهان رو مثل پسرش دوست داشت..درسته که یکی از فامیلای دورمونن..ولی تا وقتی بابا زنده بود رابطه ی نزدیکی باهاشون داشتیم..
تارا:درسته..من خودم روهان رو مثل برادرم دوست داشتم..ولی زد و پسره تو زرد از اب در اومد..
تانیا:من هیچ علاقه ای بهش نداشتم..صرفا به خاطر بابا و عقایده خاصش می خواستم باهاش ازدواج کنم..فکر می کردم هر کی رو که بابا بگه خوبه حتما خوبه..ولی نامزد که کردیم تازه بعد از فوت بابا تقش در اومد که اقا زن صیغه ای داشته و زنه هم ازش حامله ست..
ترلان:هه..تازه یادته وقتی با مدرک حرفمونو بهش زدیم بچه پررو زل زد تو چشمامون و گفت "مدت صیغه تموم شده..مهسا می خواد بچه رو بندازه..دیگه سدی بینمون نیست"..وای که عجب رویی داره..
تانیا:اره..همه ی اینا رو یادمه..این یکیش بود..مرتیکه ی بیشعور فکر کرده من خرم..خیلی خوب می دونم که قبلا تو کار پخش مواد بوده..الان هم نمی دونم هست یا نه..حالا خوبه مهسا جونش همه رو لو داد و گفت که روهان گولش زده و کثافت انقدر پست بوده که بدون هیچ عقد و صیغه ای باهاش رابطه داشته ..تازه بعدش به اصرار مهسا میرن صیغه می خونن..اونم 1 ماهه..مگه یادتون نیست که خود مهسا گفت تو همون رابطه ی اول ازش حامله شده..بعدش هم تو دعوا و جر و بحثشون بچه سقط میشه..هه..واقعا رو داره..با این همه ی کثافتکاری ها بازم دست بردار نیست..دیگه نمی دونم باید چکار کنم..
ترلان سرش و تکان داد و محزون گفت:واقعا بی رحمه..نه..یه حیوونه..کثافته رذل..
تارا:به حیوونه بیچاره چکار داری؟..روهان پست و رذله به اون زبون بسته چکار داری؟..
ترلان:ای باباااا..باز خانم مدافعه حقوق حیوانات شد..منظور ما یه چیز دیگه ست..خویِ حیوونی نه خودِ حیوون به قوله تو زبون بسته..
تارا:حالا هر چی..حیوون حیوونه..
ترلان خندید و چیزی نگفت..
تانیا لبخند مصنوعی به لب نشاند و گفت :فعلا بی خیالش میشیم..من که تصمیمِ خودمو خیلی وقته گرفتم..همون موقع که حلقه ش رو پس فرستادم دیگه همه چیز بین من و روهان تموم شد..الان هم هیچ کاری نمی تونه بکنه..اختیارم دست خودمه..منم تا دنیا دنیاست میگم نه..
تارا:ایول همینه..ولی بچه ها اون عملیاته رو یادتونه؟..رفتیم زاغ سیاهه روهان رو چوب بزنیم..وای عجب هیجانی داشت..
تانیا پوزخند زد و گفت:اره..با یه تلفنِ مشکوک شروع شد..مهسا بود که گفت زن صیغه ایه روهانه..بعد هم نامحسوس افتادیم دنبالش..
ترلان:خداروشکر زود متوجه شدیم..
تارا:اره..همین که کار به جاهای باریک نکشید جای امیدواری داشت..الان هم پا پس نکش و تا اخرش وایسا..
تانیا:وایسادم..کنار نمی کشم..
ترلان:ایول داری ابجی..
هر سه خندیدند..

راشا وارد خونه شد..مثل همیشه همه جا را سکوت فرا گرفته بود..
خواست به طرف اتاقش برود که رایان صدایش زد..
رایان:راشا..
راشا که فکر نمی کرد کسی تو خونه باشه با ترس تو جاش پرید..
راشا:کوفت و راشا..تو این موقعِ روز خونه چه کار می کنی؟..این چه وضعه صدا زدنه؟..

به طرفش رفت و روی مبل نشست..
رایان:مگه چجوری صدات زدم؟..خودت حواست نبود..
راشا:تو که تو خونه ای یه جوری به ادم برسون..نه اینکه زرتی اسممو صدا بزن زهر ترکم کن..حالا نگفتی..این موقعِ روز خونه چکار می کنی؟..
رایان خودشو کمی جلو کشید و اروم گفت:خواستم تا قبل از اومدن رادوین باهات حرف بزنم..
راشا:حرف بزنی؟!..خب بزن..
رایان بی مقدمه گفت :پایه ی دزدی هستی؟..
راشا کمی نگاهش کرد..به پشتی مبل تکیه داد و گفت:برو بابا دلت خوشه..من و باش گفتم چی می خواد بگه..ما که دیگه دزدی رو ماچ کردیم گذاشتیم کنار..حتی قول دادیم ..قسم خوردیم..مگه قرار نشد که..
رایان:نه صبر کن ببین چی میگم..امروز یه خانمه اومده بود مغازه..یه گوشی خوش دست و شیک می خواست..معلوم بود از اون مایه داراست..تا دلتم بخواد نخ می داد..اخر سر هم کارتشو ازش گرفتم..یه شرکت بزرگ مهندسی داره..از اون خر پولاست..
راشا:خب که چی؟..دوست دختر جدید مبارک..شیرینش کو؟..
رایان:نه دیوونه..دوست دختر چیه؟..ازت می خوام بریم گاو صندوقشون رو برق بندازیم.. شرکتشو دیدم..خفنه جانه راشا..
راشا:جانه خودت این اولا..دوما من که گفتم بی خیاله دزدی بشیم..به قول رادوین تهش میندازنمون اونجایی که عرب نی انداخت..همون زندونه خودمون..من هوسِ اب خنک نکردم..تو کردی بسم الله..
رایان:کی خواست بره زندان؟..من فکرِ همه جاشو کردم..نقشه ای کشیدم که مو لا درزش نمیره..همینجوری هرتی پرتی که نمیریم گاوصندوقشو بزنیم..خوب همه چیزو محاسبه می کنیم..بعد وارد عمل میشیم..
راشا:به رادوین هم بگو..
رایان:می خوام بگم..ولی مطمئنم قبول نمی کنه..تازه یه جورایی ما رو هم منصرف می کنه..
راشا:یعنی بدون اطلاع اون؟..
رایان:اره دیگه..راه دیگه ای نیست..
راشا:ما که وضعمون خوبه..یعنی جوری نیست که باز بریم خلاف..پس دردت چیه؟..
رایان کمی نگاهش کرد..با صدای اروم و گرفته ای گفت :تو و رادوین وضعتون بدک نیست..ولی من جدیدا چک و سفته بالا اوردم..مدتش هم تا 2 ماهه دیگه ست..همون شبی که رادوین گفت بکشیم کنار قبول کردم..باورکن از ته دل گفتم..ولی حالا مثل خر تو گل گیر کردم..راهی هم برام نمونده..
راشا:چرا زودتر نگفتی؟..چقدری هست؟..
رایان:50 میلیون..
چشمان راشا گرد شد..با تعجب گفت :50 میلیــــون ؟!..تومن یا ریال؟!..
رایان:شوخیت گرفته؟..معلومه..تومن..
راشا:دیوونه مگه چی معامله کردی؟..شمش طلا؟..
رایان: یه سری جنس وارد کردم..همه درجه 1..بعلاوه ی لوازم جانبیشون که خب سرجمع اینقدر شد..گرونیه برادرِ من..فکر کردی الکیه و من از روی خوشی میگم بریم دزدی؟..وقتی این مادمازل خانمه پولدار امروز گذرش به مغازه ی من افتاد یه جرقه تو سرم زده شد که برای اخرین بار..
راشا ادامه داد :بری دزدی و خودتو خلاص کنی اره؟..
رایان سرشو تکون داد و گفت :اگر راه دیگه ای سراغ داری بگو..
راشا کمی فکر کرد و گفت :نه خب..منم تو حسابم 10 میلیون هم ندارم..امارِ رادوین رو هم دارم..اونم 20 تا داره..سرجمع میشه 30 تا..می مونه 20 تای دیگه که باید یه جوری جورش کنیم..
رایان:به بچه ها سپردم اونا هم ته کیسه شون اینقدر نمیشه..
راشا متفکرانه نگاهش کرد و گفت :خب با این اوصاف باید چکار کنیم؟..بریم دزدی؟..
رایان:راه دیگه ای هم دارم؟..همه ی ارثیه مون همون فروشگاهه بابا بود که فروختیم اینجا رو خریدیدم تا از دست غرغرای صاحب خونه راحت بشیم..کار کردیم و توی این 1 سال دزدی کردیم خودمونو کشیدیم بالا..ولی بعد کشیدیم کنار..وضعمون هم خوبه..انقدری هست که بشه باهاش زندگی کرد..ولی حالا این مشکل برام پیش اومده..اگر چک ها رو به موقع وصول نکنم یه راست باید برم اب خنک بخورم..واسه اینکه اینجوری نشه میگم بریم دزدی..همین یه بار واسه اخرین بار..قول میدم..حالا چی میگی؟..
راشا:رایان قول دادیا..برای اخرین بار؟..
رایان:اره..قول دادم..سرش وایسادم دیگه..
راشا نفسشو داد بیرون و سرشو تکون داد:خیلی خب..هر وقت نقشه ت کامل شد خبرم کن..
رایان لبخند محوی زد و گفت :دمت گرم..می دونستم تنهام نمیذاری..
راشا:ما مخلص شما هم هستیم..حالا چکار کنیم رادوین نفهمه؟..می دونی که زرنگه..
رایان:اگر کمکمون می کرد خوب بود..ولی می دونم موافقت نمی کنه..می شناسیش که؟..تو هر کاری مصممه..بگه نیستم یعنی نیستم..بگه هستم یعنی تا تهش هستم..اون شب گفت کشیدم کنار یعنی زمین و اسمون جاشون عوض بشه هم رادوین دزدی بکن نیست..خودم یه کاریش می کنم..نباید بذاریم بویی ببره..تا بعد ببینیم چی میشه..
راشا سکوت کرد و چیزی نگفت..
*************
هر سه توی هال نشسته بودند..عصر بود..رادوین مجله ی ورزشی می خواند..رایان با تلویزیون ور می رفت..راشا هم کوک گیتارش را تنظیم می کرد..
صدای زنگ ایفن بلند شد..رادوین از جا بلند شد و گوشی رو برداشت..
رادوین:بله؟..
--سلام..منزل اقای بزرگوار؟..
رادوین:بله..شما؟!..
--من شیبانی هستم قربان..می تونم چند لحظه وقت شریفتون رو بگیرم؟..

رادوین مکث کوتاهی کرد و گفت :به جا نمیارم..
--عرض کردم شیبانی هستم..وکیل اقای کیهانی..با شما کار مهمی داشتم..
رادوین نگاهی به رایان و راشا انداخت که با کنجکاوی به او نگاه می کردند..
رایان:کیه؟..
رادوین جلوی دهانه ی گوشی رو گرفت و گفت:یه یارویی اومده میگه شیبانیه..وکیل اقای کیهانی..
راشا خندید و گفت :اِِِِِ..یارو عُقده داره اومده پشت در خونه ی ما خودشو معرفی می کنه؟..بگو زنگ و اشتباه زده اینجا کسی رو ثبت نام نمی کنن..
رادوین: میگه کار مهم داره..بذار بیاد تو ببینیم چی میگه..

توی گوشی گفت:بفرمایید تو..طبقه ی 4 واحد 12..
دکمه ی در باز کن رو زد و گوشی رو گذاشت..
هر سه به طرف در رفتند..
با بلند شدن صدای زنگ اپارتمان رادوین در را باز کرد..اقای شیبانی با لبخند پشت در ایستاده بود..
رادوین درو کامل باز کرد..اقای شیبانی وارد شد..با پسرا دست داد و بعد از سلام و احوال پرسی رادوین با دست به سالن اشاره کرد..
رادوین: بفرمایید..
اقای شیبانی تشکر کرد و به همان سمت رفت..همگی نشستند..پسرها منتظر چشم به او دوخته بودند که هر چه زودتر علت ورودش به انجا را بیان کند..
اقای شیبانی صدایش را با تک سرفه ای صاف کرد و گفت:اسم من امیر شیبانی ِ..وکیلِ اقای کیهانی..شما ایشون رو می شناسید؟..
پسرا نگاهی به هم انداختند..رادوین گفت:والا یه چند باری خیلی وقت پیش دیده بودیمشون..فکر می کنم از دوستان پدرم باشن..خیلی صمیمی بودن..
اقای شیبانی سرش رو تکون داد و گفت:درسته..اقای بزرگوار و اقای کیهانی دوستان صمیمی بودند..
رایان: ولی هیچ وقت باهاشون رابطه ای نداشتیم..در کل پدر ما اهل رفت و امدهای ان چنانی نبود..
راشا:درسته..درضمن پدر ما نزدیک به 7 ماهه که فوت شده..قبل از اون هم ما 2 سالی میشه تهران زندگی می کنیم..
اقای شیبانی:بله..تا حدودی در جریان هستم..خبر دارید که اقای کیهانی هم..
رادوین:بله..ولی اون موقع ما تهران بودیم و از بابا و اتفاقاته پیش امده خبر نداشتیم..وقتی رفتیم دیدنش بهمون خبر فوت اقای کیهانی رو داد..یادمه خیلی هم از این بابت ناراحت بود..
راشا:حالا گذشته از این حرفا..شما واسه چه کاری می خواستید ما رو ببینید؟..
اقای شیبانی کمی جا به جا شد و گفت :خب کار من خیلی مهم و حیاتیِ..اول از همه یه سوال از حضورتون داشتم..
رادوین:چه سوالی؟!..
اقای شیبانی:پدرتون به جز اون فروشگاه چیز دیگه ای هم برای شما به ارث نذاشته بود؟..
پسرا نگاهی به هم انداختند و رایان با تعجب گفت:ببخشید..ولی این موضوع به شما چه ربطی داره؟..
اقای شیبانی:خواهش می کنم دچار سوتفاهم نشید..حرفی که می خوام بزنم به این موضوع بستگی داره..می خوام بدونم شما اگاه به دارایی های پدرتون بودید؟..
راشا:اقا کجای کاری؟..بابای ما خدابیامرز شغلش ازاد بود..یه مغازه ی لباس فروشی داشت همین..هیچ وصیتی هم در کار نبود..بعد از فوتش هم اونجا رو فروختیم..
اقای شیبانی:بله اینا رو می دونم..پدرتون در رابطه با چیز دیگه ای..مثلا خونه..باغ یا حتی ویلا با شما صحبتی نکرده بود؟..
راشا خندید و گفت :ویلا؟!..باغ؟!..نه اقای محترم این حرفا نبود..پدرم یه خونه ی قدیمی داشت که خیلی وقت پیش گفته بود بعد از مرگش بفروشیم پولشو بدیم بهزیستی..ما هم همین کارو کردیم..وصیت نامه ای در کار نبود..تازه این رو هم همیشه لفظی می گفت..
رایان:درسته..وضعیت مالیمون عالی نبود..ما هم جهت کار از کرج اومدیم تهران..گاهی هم بابا می اومد پیشمون که صبح های زود می رفت تو پارک ورزش می کرد..ولی این اواخر کمتر بهمون سر می زد..ما هم مشغله زیاد داشتیم..نمی رفتیم سرش بزنیم..

هر سه نیم نگاهی به همدیگر انداختند..
اقای شیبانی گفت :خب اگر الان من بهتون بگم پدر شما یه ویلا هم داشته ولی شما از وجودش بی خبرید چی؟..
هر سه متعجب گفتند :ویلا؟؟!!..بابای ما؟؟!!..
اقای شیبانی:بله..تعجب کردید؟..
رادوین:حتما شوخی می کنید..
اقای شیبانی:نه..اتفاقا برعکس..کاملا جدی گفتم..سه دونگِ یه ویلا به نام پدر شماست..قانونا..
دهان هر سه باز مانده بود..
راشا زد زیر خنده و گفت:اقای وکیل یه چیزی بگو بگنجه..بابای ما اگر ویلا داشت که وضعش اون نبود..به ما هم می گفت..ناسلامتی پسراش بودیم..
اقای شیبانی:من براتون توضیح میدم..خوب گوش کنید..
همه چیز را از وجود ویلا تا وجود سه وارث دیگر از اقای کیهانی برای انها تعریف کرد..لحظه به لحظه بر تعجب پسرها افزوده می شد .. چشمان و دهانشان از تعجب باز مانده بود..
راشا:اقای وکیل ..جونه من الان اینایی که گفتی راست بود؟..
اقای شیبانی اروم خندید و گفت :بله..همه ش حقیقته محض بود..
رادوین:اخه چطور ممکنه؟..
اقای شیبانی:ممکنه پسرم..
رایان:اگر حرفای شما راست باشه پس پاشین بریم این ویلایی که ازش حرف می زنید رو ببینیم..

هر سه با یک حرکت از جا بلند شدند که اقای شیبانی گفت:صبر کنید..چه عجله ایه؟..من باید با دخترانه اقای کیهانی هم هماهنگ کنم..بعد بهتون اطلاع میدم..
بعد از زدنِ این حرف از جا بلند شد و ایستاد..

اقای شیبانی:خب من به وظیفه م عمل کردم و شما رو در جریان قرار دادم..فردا با خانواده ی کیهانی هم مشورت می کنم و زمان دقیق رو برای دیدن ویلا به اطلاع شما می رسونم..

راشا کارتش رو به طرف اقای شیبانی گرفت و گفت:این کارتِ منه..یعنی کارت موسسه ای هست که درش موسیقی تدریس می کنم..شماره ی همراهه من هم روشن نوشته شده..هر وقت خواستید اطلاع بدید بهم زنگ بزنید..
اقای شیبانی با لبخند سرش را تکان داد و کارت را گرفت ..
کارت خودش را به راشا داد و گفت:بسیار خب..این هم کارتِ منه..هر کاری داشتید می تونید با من تماس بگیرید..فعلا از حضورتون مرخص میشم..خدانگهدار..

هر سه تا دم ِدر او را همراهی کردند..بعد از رفتنِ اقای شیبانی توی هال نشستند..
راشا:یعنی راست می گفت؟!..
رادوین:واسه چی باید دروغ بگه؟..
رایان:نه دروغ نمی گفت..مطمئنم..
راشا:اخه بابا اگر ویلا داشت که به ما می گفت..
رادوین:مگه نشنیدی وکیل ِ چی گفت؟..بابا و اقای کیهانی دست به یکی کردن که کسی چیزی نفهمه..
رایان:وکیلِ گفت کیهانی وصیت کرده تا کارهای مربوط به ویلا تموم نشده کسی باخبر نشه..ولی بابا که می تونست به ما بگه..اون که وصیتی نکرده بود..دلیلش چی بوده؟!..
رادوین:همینش منو گیج کرده..دلیل بابا برای پنهان کردن این موضوع چی بوده؟..
راشا:بچه ها قضیه یه نمه بودارنیست؟..

رایان و رادوین نگاهش کردند..
راشا ادامه داد: اخه هیچ چیزه این قضیه با هم نمی خونه..ویلا؟!..سه دونگش به نامه بابا؟!..من و شما هم که بوق نیستیم این وسط..مثلا پسراش بودیم..ولی کاملا از وجودِ ویلا بی خبر بودیم..یعنی بابا واسه چی از ما پنهونش کرده؟!..
نگاه رایان با شک بود..رادوین متفکرانه به گوشه ای زل زد..
ذهن هر سه نفر حسابی مشغول شده بود..

راشا که احساس تشنگی می کرد از اتاقش بیرون اومد ..به طرف اشپزخونه می رفت که دید چراغِ هال روشن است..
با تعجب راهشو به اون سمت کج کرد..رایان کفه هال نشسته بود و زانوهایش را بغل گرفته بود..چونه ش رو گذاشته بود رو زانوش و به پایه ی مبل خیره شده بود..
حضور راشا را حس کرد..نگاهشو بالا کشید..

رایان:مگه نخوابیدی؟..
راشا:اومدم اب بخورم..چیه؟..چرا زانوی غم بغل گرفتی؟..
راشا هم کنارش نشست و درست مثل رایان زانوهاشو بغل گرفت..

رایان نفسش را با اه بیرون داد و گفت:خواب دیدم..
راشا ابروشو انداخت بالا و گت:اوخی..داداشی خواب بد دیدی لالات نمی بره؟..بیا من امشب پیشت می خوابم ..
رایان پوزخند زد و گفت:برو بابا دلت خوشه..تو که بیای پیشم بخوابی کابوس می بینم..
راشا: اِِِِِ..من تا الان چیز دیگه فرض می کردم..حالا چه خوابی می دیدی؟..اگه بالا 18 ساله بگوها..مشکلی نداره .. من به سن قانونی رسیدم..خیالت تخت..
رایان زد به پاش و گفت:کم چرت بگو..دارم میگم خواب دیدم..
راشا:خب منم نگفتم تو بیداری دیدی که..همون تو خواب دیدی رو بگو..
نیششو باز کرد و با شیطنت ادامه داد :حالا چی دیدی؟..چندتا بودن؟..به منم بگـــــو..شاید رو ذهن منم تاثیر گذاشت ازاین خوابای رنگ و وارنگ دیدم..جونه راشا بگـــــو..
رایان خندید و گفت:الحق که ذهن منحرفی داری..من چی میگم تو چی میگی؟..
راشا:من هیچی نمیگم..تو باید یه چیزایی بگی..چند تا بودن؟..
رایان که می خندید گفت:چی چندتا بودن؟..
راشا خیلی جدی گفت:شلیل..کوفتت بشه همه رو تنها تنها خوردی؟..خب یه توکه پا منو هم خبر می کردی..
رایان که از زور خنده سرخ شده بود گفت :ببین ذهن منو منحرف می کنی بعد می پری رو یه شاخه ی دیگه..
راشا صداشو نازک کرد و گفت: به قوله خانما وااااااا..رایان جون مگه میمونم؟..از این شاخه به اون شاخه پریدن یعنی چی؟..
رایان با خنده زد رو شونه ش و گفت:پشت تلفن با دوست دخترات حرف می زدی همین قدر براشون ناز و عشوه می اومدی؟..صدات که ظریف میشه مو نمی زنه..
راشا چپ چپ نگاهش کرد و گفت:برووووو..مرتیکه این موقع شب اینجا نشستی هی میگی خواب دیدم خواب دیدم..تهش هم عاشق صدای زنونه ی من میشی؟..بیا برو بخواب ایشاالله بازم شلیل و هلو و هندونه بیاد به خوابت روحت شاد بشه..

رایان جدی شد و گفت:خوابه بابا رو دیدم..
راشا متعجب نگاهش کرد..رایان ادامه داد:مامان هم کنارش ایستاده بود..تو خونمون..توی کرج بودم..فقط من بودم و اون دوتا..هیچی نمی گفتن..فقط با اخم زل زده بودن تو چشمام..راشا حس بدی داشتم..نگاه هر دوشون مثل نگاهشون به یه متهم بود..بابا یه جمله گفت و بعد هم از خواب پریدم..همه ی صورتم خیس از عرق بود..قلبم تندتند می زد..اومدم اینجا نشستم ..داشتم به اون یه جمله فکر می کردم..

راشا:مگه اون یه جمله چی بود؟!..
رایان اهی کشید و گفت:بابا گفت "مردونگی به عهدیه که بستی پسرم"..منظورشو نفهمیدم..
راشا کمی فکر کرد و گفت: بابا گفت عهد؟..
رایان سرشو تکون داد..
راشا:خب خنگه این که معلومه..تو به رادوین و من و حتی خودت مردونه قول دادی دیگه دزدی نکنی..کلا هر سه اون شب دورشو خط کشیدیم..ولی باز این فکر افتاد تو سرت..شاید حالا که عهدتو شکستی بابا و مامان ازت دلخورن..

رایان به فکر فرو رفت..جمله ای که پدرش در خواب گفته بود رو زیر لب تکرارکرد :"مردونگی به عهدیه که بستی پسرم"..
بلندتر گفت:اره..راست میگی..منم مطمئنم منظور بابا همین بوده..ولی..
راشا:ولی چی؟!..
رایان:ولی اخه من مجبورم راشا..20 میلیون از کجا بیارم؟..20 تا رادوین و 10 تا تو..می مونه 20 تای دیگه..دوستام هم میگن ندارن و یه سری هاشونم جنس وارد کردن ..در کل وضعیتم خوب نیست..
راشا:نمی دونم..ولی این خواب شاید یه هشدار هم باشه..اگر رفتیم دزدی و اون شب گیر افتادیم چی؟..به اینش فکر کردی؟..
رایان:ولی توی این مدت کی گیر افتادیم که اینبار گیر بیافتیم؟..
راشا:رایان رو این حساب که نمیشه رفت دزدی..شاید اون موقع شانس می اوردیم..وگرنه یادته که یه بار چی شد؟..اگر رادوین به موقع عمل نکرده بود الان هر سه پشت میله های زندان بودیم..اینبار که من و توییم..رادوین هم کشیده کنار..باور کن گیر می افتیم..ببین کِی گفتم..
رایان سرشو تو دست گرفت و گفت:پس چکار کنــم؟..2 ماهه دیگه وقت وصولشونه..بدبخت میشم راشا..
راشا:تا دو ماه خیلی مونده..صبر داشته باش..منم به چند نفر می سپرم..خورد خورد جمع میشه دیگه..فقط بذار به رادوینم بگم..دوست و اشنا زیاد داره..
رایان:خیلی خب..منم با خوابی که امشب دیدم ته دلم خالی شد..یه جورایی ترس بَرم داشت..خودم به رادوین میگم..
راشا خندید و گفت:پاشو برو بخواب..شاید اینبار واقعا خواب خوشمزه دیدی..
رایان خندید و گفت:نه من ازاین شانسا ندارم..
راشا:شانس نمی خواد برادره من..جرات می خواد..
اهی کشید و ادامه داد :یه دوست دخترم ندارم عاشقش بشم ..بعد بخوام باهاش ازدواج کنم..باباش دسته چکشو در بیاره و بگه چقدربنویسم پاتو از زندگی دختر من بکشی کنار؟..منم بگم عشق رو نمیشه با پول خرید..بعد پدر دختره بگه 50 میلیون میدم بهت بکش کنار..
منم نیشمو باز کنم بگم..

رایان پرید وسط حرفشو گفت:عشقم مهمه نه پول..
راشا:نه دیوانه..اون موقع عشق اندازه ی هویج هم ارزش نداره..میگم هر چی شما بگین پدر جان ..من رو حرفِ بزرگ ترا حرف نمیزنم..دمه شما هم گرم..
رایان خندید و گفت:خیلی خری..
راشا:چاکریم..
رایان:باش تا اموراتت بگذره..
راشا:چه باشم چه نباشم اموراته من خود به خود می گذره..خاطرت جمع داداش..
رایان :کم نیاری یه وقت..
راشا:نه بیارم از تو می گیرم..ماشالله چنته ت پره..

رایان با خنده از جا بلند شد..راشا هم کنارش ایستاد..
رایان:من برم بخوابم..تو هم برو بکَپ کم اراجیف سر هم کن..
راشا:به سخنان گوهرباره من نگو اراجیف داداش جان..اینا رو باید با اب طلا نوشت قاب کرد..راستی خوابِ بد دیدی صدام کن سه سوته خودمو می رسونم..خواستی خوابای رنگی رنگی هم ببینی یه سوت بزنی کافیه..خودمو رسوندم..

رایان به طرف اتاقش رفت و گفت:نه دیگه فکر نکنم خواب ببینم..
راشا:حتی به خاطره من؟..
رایان تو درگاه اتاقش ایستاد و گفت:مخصوصا به خاطره تو..
راشا:داداشه بد به تو میگن دیگه..
رایان رفت تو .. در همون حال گفت:حالا هرچی..شب بخیر..
راشا خندید و گفت:شب بخیر..
با لبخند به سمت اشپزخونه رفت تا اب بخورد..

فصل پنجم

راشا جلوی اینه ایستاده بود و با دقت و حوصله موهایش را مرتب می کرد..

رادوین بهش تنه زد و گفت :بسه دیگه..چقدر می کشی این بدبختا رو؟..انقدری که تو و رایان به موهاتون می رسید اگر به بوته چغندر رسیده بودید تا الان هلو داده بود..
راشا:حالا چرا گیر دادی به موهای نازنینِ من؟..واسه من که معمولیه..برو به اون یکی داداشت بگو که پدر اُتو مو رو در اورده..

رایان در حالی که با موبایلش ور می رفت از اتاق بیرون امد ....
همونطور که سرش تو گوشیش بود گفت:باز شما دوتا پشت سر من حرف زدید؟..غیبت خوب نیستا..
راشا:اره راست میگه..غیبت ماله خانماست..ما اقایون رو در رو حرف می زنیم..پس رایان جان بیا اینجا می خوام رو در رو یه چیزی بهت بگم..

رایان که هنوز نگاهش به صفحه ی گوشیش بود جلوی راشا ایستاد..
رایان:هوم؟..چیه؟..
راشا گوشی رو از دستش کشید و گذاشت رو میز..
راشا:ول کن این لامصبو..دارم بهت میگم رو در رو ..سرتو تا گردن کردی توی این جغجغه؟..

رایان دست به سینه با حالتی خاص ایستاد و گفت:خیلی خب بگو..می شنوم..
رادوین:بیاین بریم ..مگه شیبانی زنگ نزد گفت سر خیابون منتظره؟..
راشا:ای بابا..اگر گذاشتید دو کلوم مردونه اونم رو در رو حرف بزنیم..
رایان:بزن دیگه..
راشا یهو داد زد:من چی بگم به تو هــــان؟!..د اخه چرا زنگِ گوشی منو عوض کردی؟..این صدای خرناس چیه گذاشتی رو زنگش؟..صبح زنگ زد همچین از خواب پریدم که چارچنگولی چسبیدم به سقف..
رایان و رادوین می خندیدند..
رایان:خیلی خب چرا جوش اوردی؟..دیشب گفتی گوشیت هنگ می کنه..یه دستی بهش کشیدم..زنگش زیادی با کلاس بود..خوشم نیومد عوضش کردم..صدای به این باحالی کجاش خرناسـه؟..
راشا با همان صدای بلند گفت:مگه گوشیه تو ِ که از صداش خوشت نیومد؟..اگه خرناس نیست پس چیه؟..گوش کن..

با گوشی خونه به موبایلش زنگ زد..انواع صداهای خُرناس و غُرِش فضای اطراف رو پر کرد..
رادوین گوشاش رو گرفت :بسه بابا کر شدم..خفه ش کن راشااااااا..
راشا قطعش کرد..گوشی رو تکان داد و گفت: من از این صداها تو گوشیم نداشتم..همه لایت و با کلاسه..
رایان ابروشو انداخت بالا و گفت:من برات بلوتوث کردم..واقعا صداش روح نوازه نه؟..با روحیه ی لطیفت خوب جور در میادا اقای هنرمند..

راشا افتاد دنبالش که رایان هم فرار کرد..دور سالن می چرخیدند..
راشا داد زد :اره ..خیلی هم روح نوازه..صبر کن تا یه روح نوازی نشونت بدم 10,20 تا بعلاوه ی اشانتیون از اینور و اونورش بزنه بیرون..
رایان: اخه با اون صدایی که تو گذاشتی رو موبایلت بچه هم از خواب بیدار نمیشه..اونوقت تو چطوری راس ساعت بیدار میشی؟..خواستم خواب نمونی بیچاره..تازه باید تشکر هم بکنی..
راشا:منم همینو میگم..صبر کن تا بیام ازت تشکرکنم..
راشا به طرفش رفت که رایان به سمت در دوید..رادوین جلوی راشا ایستاد و با خنده گفت:بی خیال شو دیگه..وقتی برگشتیم هرچقدر خواستید بزنید تو سر و کله ی همدیگه..الان وقتش نیست..شیبانی منتظره..
رو به رایان که تو درگاه ایستاده بود گفت:اصلا مگه شماها نمی خواین ویلا رو ببینید؟..زود باشید دیگه..

راشا دستی به لباسش کشید و با چشم واسه رایان که ابرو می نداخت بالا خط و نشون کشید..
رادوین به طرف رایان رفت و گفت: به یکی دوتا از بچه ها زنگ زدم..بهشون گفتم پول لازمم..گفتن بتونن جور می کنن..ولی قول ندادن..بازم ببینم چی میشه..فعلا صبر کن..
رایان نگاه گرفته ای به او انداخت و سرش را تکان داد..رادوین با لبخندی محو روی شانه ش زد و از در بیرون رفت..

هر سه سوار ماشین رادوین شدند و حرکت کردند..

3 روز از دیدارشون با اقای شیبانی می گذشت که دیشب با همراهِ راشا تماس گرفت و قراره امروز صبح ساعت 11/5 را گذاشت..
هر سه مشتاق بودند ویلا را ببینند..اقای شیبانی گفته بود راس ساعت 10 سر خیابان منتظرشان می ایستد تا راه را نشان دهد..
ادرس ویلا را برای راشا اس ام اس کرده بود ..ولی جاده پر پیچ و خم بود..
************
تانیا و ترلان و تارا عینک های افتابیشان را به چشم زدند و سوار ماشین تانیا شدند..
ترلان:خب من با ماشین خودم می اومدم دیگه..
تانیا:جاده ش پیچ و خم زیاد داره..یکی باشیم بهتره..

تانیا حرکت کرد..
تارا:ادرسو دقیق بلدی؟..
تانیا:دقیقه دقیق که نه..اگر به مشکل بر خوردیم به شیبانی خبر میدم..
ترلان:خب میذاشتی با ما بیاد بهمون ادرسو بگه ..راحت تر بودیم..
تانیا:گفت پسرای بزرگوار ادرسو بلد نیستن..منم گفتم با اونا بیاد..

تارا دستاشو زد به هم و با ذوق و شوق گفت:وای بچه ها هیجانی شدم شدیدددددد..دوست دارم زودتر ویلا رو ببینم..
ترلان خندید و گفت:من از تو بدترم..نمی دونم چرا ندیده شیفته ش شدم..
تانیا:یه حسه ابجی..منم همینجوریم..
تارا:انقدر شیبانی ازش تعریف کرده که انگار قصرِ پسر ِپادشاست..

هر سه خندیدند..
ترلان:شاید کمتر از اونم نباشه..ما چه می دونیم..
تارا:من بازم میگم..باید سه دونگه پسرای بزرگوار رو بخریم..
تانیا:هنوز چیزی مشخص نیست..شاید نخواستن بفروشن..
ترلان:اره خب اینم حرفیه..ولی اگر راضی بشن خوب میشه..
تانیا:ما که 2 تا ویلا داریم..دیگه اینو می خوایم چکار..بذار سه دونگش واسه اونا باشه..
تارا:پولشو میدیم..مفتی که نیست..
تانیا:خب شاید پولشو نخوان..ویلا رو بخوان..
تارا:بیخود بیخود..از این خبرا نیست..
ترلان کلافه گفت:ای بابا حالا صبر کن برسیم..ویلا رو ببینیم..بعد واسه ش نقشه بکش..به قول تانیا هنوز چیزی مشخص نیست..
تارا:به هر حال من نظرمو گفتم..

هر سه سکوت کردند..تانیا با دقت و حوصله رانندگی می کرد..محو محیط اطراف شده بودند..
فضایی سرسبز که پر بود از درختانه سر به فلک کشیده..
خانه های اطراف همه ویلایی بودند..گاهی به سراشیبی بر می خوردند و گاهی هم سر بالایی..

تارا:چه جای باحالیه بچه ها..تا حالا اینجا نیومده بودم..
ترلان:فوق العاده ست..تانیا از شهر خارج شدیم؟..
تانیا:اره..

ترلان سرشو تکون داد و گفت: به نظرت چقدر دیگه مونده برسیم؟..
تانیا نیم نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:راس ساعت 11/5 اونجاییم..
تارا که از دیدن محیط اطراف سیر نمی شد با ذوق گفت:وای اینجا از بس سبزه جون میده مار و خرگوش و گربه وافتاب پرستمو ول کنم توش تا واسه خوشون عشق و حال کنن..
ترلان با مسخرگی گفت:اینجا هم دست بر نمی داری؟..خواهشا با این جک و جونورات امنیت اینجا رو به هم نزن..همون خونه رو کردی باغ وحش بسه..
تارا شاکی شد وگفت: حیوونای من امنیتِ هیچ کس رو به هم نمی زنن..تربیت شدن..
ترلان:اره.. مثل خودت..
تارا: ببین باز داری به حیوونای من توهین می کنیا..
تانیا:بسه بچه ها..ولی منم یه جورایی با ترلان موافقم..

تارا اینبار رو به تانیا گارد گرفت..ترلان خندید و گفت:ایول ابجی..
تارا گفت:کجاش خنده داره؟..من نمی فهمم..این زبون بسته ها با شما چکار دارن که چشم دیدنشون رو ندارید؟..

تانیا از تو اینه ی جلو نگاهش کرد..ترلان هم کامل برگشت عقب و نگاهشو به تارا دوخت ..
تارا به هر دو نگاه کرد و گفت :هـوم؟..چیه؟..
تانیا:خداییش عجب رویی داری تو دختر..کم مصیبت از دست جونورای تو کشیدیم؟..

تارا پشت چشم نازک کرد و گفت:کارشون داشتید که اون بلا رو سرتون اوردن..اگر اذیتشون نمی کردین اونا هم کاری باهاتون نداشتن..
ترلان:روتو برم هِی..

تارا صورتشو برگردوند و بیرون و نگاه کرد..تانیا و ترلان اروم خندیدند ..

بالاخره رسیدند..تانیا نگاهی به پلاک ویلا انداخت..17..خودش بود..
دقیقا همان موقع ماشین رادوین درست رو به روی ماشین تانیا پارک کرد..
ولی نگاهه سرنشینانِ هر دو ماشین به سمت ِویلا بود..
هنوز متوجه ی یکدیگر نشده بودند..

پیاده شدند..نگاه بهت زده ی هر 6 نفر به ویلا بود..جلوی در نرده ایِ بلندی ایستادند..دستشان را به نرده ها گرفتند..مستقیم به ویلا خیره شدند..

رادوین:عجب ویلای بزرگ و باحالیه..
رایان:اره فضاشو جونه رادوین حال می کنی؟..
راشا:اُه بچه ها از پشت نرده انقدر خوشگله بریم توش دیگه چیه؟..

سنگینی نگاه دخترا رو روی خود حس کردند..همین که سرشان را چرخواندند سه تا دختر جوان را درست کنار خود دیدند..
هر سه به خود امدند و صاف ایستادند..

چهره ی پسرا برای دخترا اشنا بود و چهره ی دخترا هم برای پسرا..
راشا اروم گفت:ما اینا رو یه جایی ندیدیم؟..اشنا می زنن..
رایان:اره به نظر منم اشنان..
رادوین گفت : یادتون نیست؟..اینا همون سه تا دختری هستن که تو پارک باهاشون جنگِ بستنی راه انداخته بودیم..
راشا: اِِِِِ راست میگه..خودشونن..
رایان:اره..اینجا چکار دارن؟..

تارا اروم رو به تانیا و ترلان گفت:شناختینشون؟..
تانیا:اره..همون خرابکارای توی پارکن..
ترلان:راست میگه..اینجا چی می خوان؟..همچین زل زده بودن به ویلا که انگار ماله باباشونه..

هر سه سکوت کردند..نگاهشون رو اروم به طرف هم کشیدند..چند لحظه تو صورت همدیگه خیره شدند..
با تعجب گفتند :نـــــــــــه..یعنـــــی..

اقای شیبانی با لبخند جلو امد و گفت:بله اینجا همون ویلاییه که در موردش باهاتون صحبت کردم..
به پسرا اشاره کرد و رو به دخترا گفت:اقایون بزرگوار هستند..
به دخترا اشاره کرد و اینبار رو به پسرا گفت:این خانم های محترم هم دخترانه اقای کیهانی هستند..وارث سه دونگه همین ویلا..
دستشو رو به ویلا گرفت و گفت:بفرمایید داخل..
رایان به قفل اشاره کرد با لبخند گفت:شما قفلو باز کن بعد ما می فرماییم داخل..
اقای شیبانی با لبخند گفت:شرمنده..چند لحظه صبر کنید..

کلید قفل رو از داخل جیبش در اورد..در همون حال که داشت قفل رو باز می کرد..پسرا نیم نگاهی به دخترا انداختند..دخترا هم درست همین حرکت رو انجام دادند..
دست به سینه با نگاهی مغرور پشت اقای شیبانی ایستاده بودند..
اقای شیبانی در ویلا رو باز کرد و کناری ایستاد..

پسرا خواستند زودتر وارد شوند ولی دخترا جلوتر بودند..همین که خواستند رد شوند برای اینکه به هم برخورد نکنند از حرکت ایستادند..نگاهی به هم انداختند..
تارا با حرص گفت:خانما همیشه مقدم ترن کسی یادتون نداده؟..
راشا:خانم ما هنوز به هم سلام هم نکردیم..بذار برسیم بعد بیا پاچ..یعنی هار..نه همون وَق..اصلا هیچی بابا بیا برو تو..

کنار کشید ..با این کار بقیه هم کنار کشیدند و دخترا بعد از اینکه نگاه چپی به پسرا انداختند رد شدند..
رایان زیر گوش راشا به طوری که رادوین هم بشنود گفت :پاچه بگیر ..هار شو..وَق بزن..اررررره؟..خوب شد نگفتی بهش وگرنه همه ی اینارو سرمون پیاده می کرد..
نگاهی به هم انداختند و با شیطنت خندیدند..

اقای شیبانی:بفرمایید خواهش می کنم..وقت نیست..باید هر چه سریع تر به کارهای ویلا رسیدگی کنیم..
رادوین در نرده ای رو کامل باز گذاشت...هر 4 نفر وارد شدند..دخترا وسط باغ ایستاده بودند..

پسرا نگاهی به اطراف انداختند..ازهمون لحظه ی ورود نگاهشون به فضایی کاملا سر سبز و زیبا افتاد..سمت راست درختان میوه..سمت چپ باغچه ای پر از گل از همه رنگ..
کمی بالاتر درخت بید مجنون که زیرش میز و صندلی گذاشته شده بود..درست مشابهِ همین درخت و میز و صندلی سمت راست هم بود..
هر چی جلوتر می رفتند بیشتر تعجب می کردند..سمت راست یه فواره به شکل ماهی..سمت چپ فواره ای به شکل کوزه..
جلوتر رفتند..دیوارهای بلند که روی انها حفاظ هایی به شکل سیم خاردار نصب شده بود..سر تا سر باغ چمن کاری شده بود..بوته های گل اطراف دیده می شد..

به ویلا رسیدند..اینبار بیش از پیش تعجب کردند..
راشا با تعجب گفت:یا ویلا خیلی بزرگـه یا اینکه دوتاست به هم چسبوندنشون..شاید هم من دوتا می بینم در اصل یکیه..
اقای شیبانی به ویلا اشاره کرد و با لبخندگفت:خیر..اینجا قبلا یه ویلا بوده..البته تا قبل از اینکه تقسیم بشه..بعد از اون اقایان کیهانی و بزرگوار تصمیم گرفتند ویلا رو نصف کنند..ویلا قبل از این خیلی خیلی بزرگ بود..ولی برای راحتی هر دو خانواده این ویلا تقسیم شد..و اینی که الان می بینید نتیجه ی کاری ست که اون دوتا خدابیامرز انجام دادن..

هر 6 نفر رفتند جلو تا از نزدیک ویلا رو مورد بررسی قرار بدهند..ویلا در ظاهر دو تا بود..ولی در اصل یکی بود که میشه گفت به دو نیم تقسیم شده بود..قسمت وسطیِ ویلا کاملا برداشته شده بود و با یک در جدا قسمت راست از چپ جدا شده بود..
دو تا در درست رو به روی هم..سمت چپ برای ویلای سمت چپ..راست هم برای ویلای سمت راست..
رادوین:سمت راست واسه بابای ما بوده یا چپ؟..
اقای شیبانی:سمت راست..

تانیا:اینجا عالیه..اصلا فکر نمی کردم نماش انقدر جذاب و گیرا باشه..
اقای شیبانی:بله..بعد از تقسیمش بهترین معمارها و نقاشان که پدرتون سراغ داشتند روش نظارت کردند..

هر دو ویلا درست شبیه به هم بودند..چون سیبی که از وسط نصف شده باشد..با چند پله به بالکن منتهی می شد..ستون هایی بلند با نقش هایی برجسته و زیبا..دور تا دور بالکن نرده های فرفورژه ی قهوه ای روشن کار شده بود..ویلا نمای فوق العاده ای داشت..

پسرا ویلای سمت راست رو نگاه می کردند و دخترا سمت چپ..هنوز با هم حرف نزده بودند..چند باری که نگاهشون به طرف هم کشیده شده بود..خیلی سریع ان را دزدیده بودند..با این کار اخمی بر چهره می نشاندند و ویلا را نگاه می کردند..

اقای شیبانی:وقت برای دیدنِ جای جایِ ویلا زیاده..فعلا باید در مورد مسئله ای باهاتون صحبت کنم..
با زدن این حرف به طرف میز و صندلی که زیر درخت قرار داشت رفت..6 نفر هم بدون هیچ حرفی پشت سرش حرکت کردند..

ترلان اروم گفت: یعنی شیبانی چی می خواد بگه؟!..
تانیا:چه می دونم..من از الان عزا گرفتم واسه شب..
تارا:چرا؟!..
تانیا:اَه..روهان رو میگم دیگه..امشب قراره بیان..
ترلان:اره راست میگی..به کل یادم رفته بود..بی خیال تانیا..مطمئن باش برنده تویی نه روهان..
تانیا:نمی دونم..نمی دونم تهش چی میشه..ولی استرس دارم..
ترلان:فعلا بی خیالِ استرست شو ..بیا بریم ببینیم شیبانی چی میگه..بعد درموردش حرف می زنیم..
دخترا نشستند ولی پسرا ایستاده بودند..
اقای شیبانی نشست و کیفش را روی میز گذاشت..

رادوین گفت :اقای شیبانی یه سوال داشتم ..
اقای شیبانی نگاهش کرد و سرش را تکان داد:بله بفرمایید..سوالتون چیه؟..
رادوین:راستش پدر ما نه پولدار بود و نه ملک و املاکی داشت..یعنی تا جایی که ما مطلع بودیم..حالا سه دونگه این ویلا به نام پدر ماست ..می خواستم بدونم پدرم پول خرید سه دونگ رو از کجا اورده بود؟..با توجه به اینکه توانایی خریدش رو نداشت پس چطور تونست سه دونگه اینجا رو بخره؟..

اقای شیبانی سکوت کوتاهی کرد..دستاش و روی میز گذاشت و انگشتاش و توی هم قفل کرد..همه ..حتی دخترا هم منتظر چشم به او دوخته بودند..
اقای شیبانی:اونطور که من ازخانم و اقای کیهانی شنیدم این ویلا خاطرات دوران کودکی و نوجوانی و جوانیه اقای کیهانی و اقای بزرگوار بوده..خیلی قبل پیش..یعنی درست زمانی که این دو سن کمی داشتند..ویلای کناری که یه ساختمان کوچیک و نقلی بوده متعلق به خانواده ی بزرگوار بود..البته الان دیگه نیست..اونجا رو کوبیدن و جاش یه ویلای وسیع ساختن..بله داشتم می گفتم که توی اون ساختمان خانواده ی بزرگوار زندگی می کردند..همسایه بودن ولی در عین حال صمیمیته خاصی بینشون بوده..بعد از اینکه اقای کیهانی ازدواج کردند اومدن تهران..خانواده ی بزرگوار هم برای سکونت رفتند کرج..دیگه بقیه ش رو نمی دونم که چی شد ولی تا اینجا می دونم که خیلی اتفاقی این دو دوست همدیگرو پیدا می کنند..ظاهرا شما اون موقع نوجوون بودید..خانه ی پدری اقای بزرگوار هنوز پا برجا بوده..اقای بزرگوار اون رو می فروشن و با پولش سه دونگ از ویلا رو می خرند..البته این تصمیم رو اقای کیهانی گرفته بود که خب عملیش هم کردند..

رایان :پس در اینصورت پدر ما سهم الارثش رو داده و سه دونگه این ویلا رو خریده درسته؟..
اقای شیبانی:بله درسته..ایشون خواهر یا برادری نداشتن؟..
اینبار راشا جواب داد : نه بابا تک فرزند بود..البته یه خاله خانم هم هست که خیلی پیره و شهرستان زندگی می کنه..خاله ی پدرم ِ..
اقای شیبانی سرش را تکان داد و گفت:در هر صورت اطلاعاته من تا همین قدر بود..و حالا می پردازیم به بحث خودمون در رابطه با ویلا..

همه با اشتیاق به اقای شیبانی خیره شدند که گفت:ویلای سمت راست متعلق به اقایان بزرگوار..و ویلای سمت چپ هم متعلق به خانم ها کیهانی هست..
به اطراف اشاره کرد وگفت:همونطور که می بینید همه چیز از هم جداست..میز و صندلی..امکانات و سرویس بهداشتی که هم داخل و هم خارج از ویلا قرار داره..حتی فواره..یعنی شما چیز مشترکی با هم ندارید..من وظیفه م بود شما رو از وجود این ویلا اگاه کنم که کردم..از اینجا به بعد با خود شماست..
تانیا با تعجب گفت:یعنی چی؟..میشه واضح تر بگید؟..
اقای شیبانی: خب الان شما 6 نفر صاحب کل این ویلا هستید..هر 6 نفر شما هم می تونه برای این ویلا تصمیم بگیره..و اینکه..

همان موقع صدای زنگ موبایلش بلند شد..عذرخواهی کرد و از جا بلند شد..جواب تلفنش را داد..هیچ کس حرفی نمی زد..نگاهشان به اقای شیبانی بود..
اقای شیبانی گوشی را قطع کرد و رو به 6 نفر گفت:معذرت می خوام..باید برم..کار مهمی برام پیش اومده..
رادوین:باشه من می رسونمتون..
اقای شیبانی با لبخند کیفش را برداشت و گفت:نه پسرم اژانس نزدیکه..شما تازه با ویلا اشنا شدید..هنوز مدت زمان زیادی هم نیست که رسیدید..خودم میرم..شرمنده عجله دارم..فعلا با اجازه..

به طرف در نرده ای رفت و از ان خارج شد..
دخترا از روی صندلی بلند شدند و ایستادند..
ترلان نگاهی به فضای اطراف و ویلا انداخت و گفت:جای فوق العاده ایه..دلم نمی خواد برگردم خونه..
تانیا:اره..منم درست همین حس رو دارم..
تارا:ولی من باید برگردم خونه..هنوز غذای نونو رو ندادم..
ترلان:بی خیال بابا..تو هم با اون نونو جونت..بچه ها من میگم بیایم همینجا زندگی کنیم..واسه یه مدت حال و هوامون هم عوض میشه..
تانیا نگاهی به اطراف انداخت و با لبخند گفت:فکر بدی هم نیستا..منم موافقم..


تمام مدت پسرا شاهد گفت و گوی انها بودند..
رایان اروم رو به رادوین و راشا گفت:اینا رو باش..نیومده موندگار شدن..
راشا:عمرا..شما رو نمی دونم ولی من که بدجور پابنده این ویلا شدم..جون میده یه مدت اینجا بمونیم عشق و حال کنیم..فکرشو بکنید..من برم لبه اون فواره بشینم گیتار بزنم..واااااای حسشو بگو..معرکه میشه..
رادوین خندید و اروم گفت:اینو بگو..صبح زود لباس ورزشیمو بپوشم کل باغ رو بدوم..وای حس وحالی داره ها.. اون موقع از صبح زیر درختا بدوی..
رایان هم که لبخند بر لب داشت گفت:وای مهمونی رو بگو پسر..به افتخار ورودمون یه مهمونی ترتیب می دیدم بر و بچ همگی بریزن اینجا..عجب چیزی بشه..می ترکونیما..
راشا :ایول اره..منم براتون می زنم حال کنید..
رادوین به دخترا اشاره کرد وگفت:باید یه جوری اونا رو دک کنیم..اینطور که معلومه دارن واسه خودشون نقشه می کشن..
راشا:عمرا بتونن بمونن..هنوز راشا رو نشناختی..مگه میذارم؟..


دخترا نگاهی به پسرا انداختند ..تانیا اروم گفت: نکنه اونا هم می خوان بمونن؟..بدجور دارن پچ پچ می کنن..
تارا:اره..همه ش لبخند تحویله هم میدن و به ویلا اشاره می کنن..غلط نکنم قصد دارن تلپ شن..
ترلان:بیخود کردن..اینجا فقط جای ماست..
تانیا ابروشو انداخت بالا و گفت:کاملا باهات موافقم..
تارا:صبر کنید الان می فهمیم می خوان چکار کنن..

بعد رو به پسرا بلند گفت:ببخشید اقایون..
پسرا نگاهش کردند..
تارا دست به سینه با نگاهی مغرور گفت:ما قصد داریم مدتی رو اینجا بمونیم..البته کاری به سهمه شما نداریم..تو ویلای خودمون هستیم..امیدوارم مشکلی نداشته باشید..
راشا جلو امد و گفت:مشکل که سرتاپاش مشکله..چون این ما هستیم که مدتی رو می خوایم اینجا بمونیم سرکار خانم..
ترلان یک قدم جلو امد و کنار تارا ایستاد :خیاله خام..ما زودتر گفتیم..پس فعلا ما می مونیم..بعد که برگشتیم هر کار خواستید بکنید به ما مربوط نیست..
رایان یک قدم جلو امد و گفت:ظاهرا شما خیالات ورت داشته خانم..صف نونوایی نیست که هر کی زود گفت کارش راه بیافته..ما اینجا می مونیم..شما بر می گردی..هر وقت خسته شدیم و قصد برگشت پیدا کردیم..اونوقت بفرما ویلا در خدمتتونِ..
تانیا اومد جلو و معترضانه گفت:هه..گرمیتون نمی کنه اونوقت؟..
رادوین هم جلو امد و کنار راشا و رایان ایستاد:نه خانم شما نگران نباش..ما هم سرماشو کشیدیم هم گرماشو..

سه تا پسر درست رو به روی سه تا دختر قرار گرفتند..چشم تو چشمه هم با نگاهی معترض..
تارا :فقط ما سه نفر اینجا می مونیم..همین و بس..
راشا:نه خانم..اگر بنا به سه نفره که اون سه نفر ماییم..نه شما..وسلام..

اعتراضشون بالا گرفت..هیچ کدام کوتاه نمی امدند..
در این بین رادوین بلند گفت:ســاکــت..
همگی سکوت کردند و نگاهشون رو از روی همدیگر برداشتند و به رادوین دوختند..

رادوین با اخم کمرنگی گفت:اینجوری که نمیشه..باید منصفانه تصمیم بگیریم..
تانیا:میشه بفرمایید انصاف جلو چشمه شما چیه و چطوریه؟..
اخم های رادوین باز شد و لبخند زد..رو به رایان گفت:اون جا کلیدیت که شبیه به مهره ی تاسه رو بده..
رایان سرشو تکون داد و جاکلیدیشو از تو جیبش در اورد و به رادوین داد ..
اون هم مهره رو ازش جدا کرد و رو به بقیه گفت:هر کی اسمش رو روی برگه می نویسه..بعد اسامی رو گلوله می کنیم و می ریزیم زیره میز..یکی از ما مهره رو میندازه..دخترا میندازن..پسرا هم همینطور..تا جایی که یکیمون 6 بیاره..اونوقت همون یه نفر کج میشه و از زیر میز یکی از اسما رو برمی داره..اگر از دخترا بود اونا می مونن..اگر یکی از اسمای ما بود ما می مونیم..قرعه به نام هر کی افتاد اون سه نفر می مونند..خب موافقید؟..

ترلان:تا حدودی اره موافقم..روشه خوبیه..ولی کی اول تاس میندازه؟..
رایان:واسه اینم سکه میندازیم..شیر و خط..چطوره؟..
ترلان:باشه قبوله..
رادوین سکه رو از رایان گرفت..همه چشم به دست او دوختند..

رادوین:شما شیر..ما هم خط..نظرتون چیه؟..
دخترا سراشون رو به نشونه ی موافقت تکان دادند..
رادوین سکه رو تو دستش چرخواند و بالا انداخت ..با چشم دنبالش کردند..سکه روی چمن ها افتاد ..رادوین کج شد و جلوی چشم همه سکه رو برداشت و بالا اورد ..

با لبخند به دخترا نگاه کرد..دخترا چپ چپ به پسرا نگاه کردند و اخماشون رو در هم کشیدند..
رادوین:خب حالا که خط اومد پس ما مهره رو میندازیم..اعتراضی ندارید؟..
تانیا و ترلان و تارا فقط سکوت کردند..همین سکوت نشانه ی اعتراضشان بود ولی پسرا بی توجه بودند..
رایان:من کاغذ خودکار همرام نیست..کسی نداره؟..
تانیا اروم گفت:من دارم..

نیم نگاهی به پسرا انداخت و از تو کیفش دفترچه و خودکارش و در اورد..به تعداد برگه کند و به همه داد..
رادوین:خیلی خب حالا هر کی اسم خودشو رو برگه بنویسه..
خودکار دست به دست می چرخید..اسامی که نوشته شد کاغذا رو مچاله کردن و پرت کردن زیر میز..رو میزی پلاستیکیِِ سفید..بلند بود و کسی نمی تونست قرعه ها رو ببینه..
راشا مهره رو از رادوین گرفت و گفت :من اول میندازم..
همه دور میز جمع شدند..راشا مهره رو تو دستش تکون داد و اروم پرت کرد..2 اومد..
راشا:ای از ریشه بخشکه این شانس من راحت شم..2 هم شد شماره؟..اَه..
تارا پوزخند زد و نگاه مغرورشو تو چشمای راشا دوخت ..راشا لبخند کجی تحویلش داد و سرش را برگرداند..
تارا مهره رو برداشت ..تو دستش فشرد..اروم پرتش کرد..1 اومد..
راشا با همون پوزخند نگاهش کرد:باز دمه شانسه خودم گرم..یکی از تو بالاتر بود..
تارا با حرص گفت:اولا تو نه و شما..دوما شمام که نوکت قیچی شده دیگه چی میگی؟..

راشا خواست جواب بدهد که رایان گفت:بی خیاله دعوا..فعلا نوبته منه..
هر دو به مهره نگاه کردند که تو دست رایان بود..
راشا زیر گوشش گفت:تو همیشه داش زرنگه بودی..شانست هم که خدا برکتش بده از من و رادوین بهتره..پس جونه راشا پوزه اینا رو بزن..

رایان لبخند کجی تحویلش داد و چیزی نگفت..مستقیم به ترلان نگاه کرد و بعد هم به میز..مهره رو اول انداخت بالا و گرفت پرت کرد رو میز..مهره چرخید بین 5 و6 در حال چرخیدن بود ..ولی وقتی افتاد 5 اومد..
رایان با حرص تو موهاش دست کشید و گفت:اک ِ هی..لعنتی نشد..
راشا زد رو شونه ش و گفت:غصه نخور رایان جون..تو هم خیلی باشی داداشه خودمی دیگه..شانس نداریم ما..اینم اعتماد به نفس برو حال کن..
رایان زیر پوستی خندید و چیزی نگفت..
نوبته ترلان بود..استرس داشت..به هیچ کس نگاه نمی کرد..مهره رو انداخت..3 اومد..
صدای " وااااااای " دخترا بلند شد..رادوین جلو امد..بدون فوت وقت مهره رو برداشت و پرت کرد..چرخید چرخید چرخید چرخید و..دقیق 6 اومد..
راشا:ایوووول.. همینه..من همیشه می گفتم اگر یکی تو ما شانس داره اونم رادوینه..گل کاشتی پسر..
تارا پوزخند بر لب اروم گفت:هه..همچین قربون صدقه ی هم میرن انگار تو المپیک مداله طلا اوردن..
پسرا شنیدن..رایان گفت:کم از المپیک نیست..وگرنه شما اینجا واینمیستادی پا به پای ما مهره بندازی..

ترلان زیر لب جملاتی را زمزمه کرد و رویش را برگرداند..
رادوین :خب بریم سر وقته قرعه ببینیم کی برنده میشه..
راشا خندید :جو ما رو گرفته ها..همچین ذوق کردیم انگار از طرف بانک می خوان قرعه کشی کنن این وسط یه ماشین اخرین مدل هم گیرمون میاد..
تانیا رو به هر سه گفت:ماشین اخرین مدل پیش کشتون..ویلا رو در اختیار ما بذارید دیگه با شما کاری نداریم..
رادوین:همچین چیزی امکان نداره..
تانیا زل زد تو چشماش و گفت:شما فعلا برو قرعه رو بکش بیرون..بعد به احتمالاتش فکر کن..
رادوین بدون هیچ حرفی رو پا نشست و دستشو برد زیر میز..سرش بالا بود و نگاهش به بقیه..
راشا که دید رادوین داره طولش میده گفت:د زود باش دیگه..مگه دستتو کردی تو صندوقه آرا که انقدر طولش میدی؟..6 تا بیشتر نیستا..

رادوین دستش و بیرون اورد ..یکی از کاغذا تو دستش بود..همه دورش حلقه زدند..دخترا مضطرب و پسرا مشتاق..
رادوین نگاهی به تک تکشون انداخت و کاغذ رو باز کرد..نگاهش رو به کاغذ دوخت..
چند لحظه فقط به اسم خیره شد..لبخند اروم اروم مهمون لبهاش شد..با این لبخند دخترا پوفی کردند و افتادن رو صندلی..پسرا با هیجان و خوشحالی پریدن بالا و ایول گفتن..ولی نگاه رادوین هنوز به کاغذه توی دستش بود..
اروم رو به دخترا کرد و گفت:تانیا کدومتونین؟..
تانیا با تعجب نگاهش کرد :تو اسم منو از کجا می دونی؟!..
رادوین با لبخند کاغذ و برگردوند..روی کاغذ اسم تانیا نوشته شده بود..
رادوین ابروش و بالا انداخت و با شیطنت نگاهش کرد:به به..چه اسمی..میگم خوشگله ها..

دخترا از جا پریدن..تارا و ترلان با خوشحالی دستاشونو به هم زدند ..
تانیا بالبخند ولی نگاهی جدی به طرف رادوین رفت..کاغذ رو از تو دستش کشید و نگاهی بهش انداخت..درست بود..اسم تانیا روش نوشته شده بود..

سرشو بلند کرد..رادوین همچنان با لبخند به او زل زده بود ..تانیا هم لبخند به لب داشت ولی لحنش خاص بود..
تانیا:اگه خوشگله به صاحبش مربوط میشه نه کسِ دیگه..
کاغذ و اورد بالا و جلوی صورتش تکون داد :اینم از قرعه که به نامه ما سه نفر افتاد..دیگه حرفیه؟..

رادوین که همچنان لبخندش و حفظ کرده بود دستاشو برد بالا و گفت:نه خانم..کی خواست اعتراض کنه؟..
به ویلا اشاره کرد وگفت:این شما و این هم ویلا..خوش بگذره..روز خوش خانمای محترم..

بعد هم پشتشو به دخترا کرد و رو به رایان و راشا چشمک زد..دخترا ندیدند ..
رایان و راشا وقتی فهمیدند قرعه به نام دخترا افتاده ناراحت شدند ولی بیشتر از این حرکت رادوین تعجب کرده بودند..
بدون هیچ حرفی دنبال او رفتند..دخترا هم با نگاهشان اونها رو دنبال کردند..

رایان معترضانه رو به رادوین گفت:کجا میری؟..پس چرا اینجوری شد؟..
از در بیرون رفتند ..رادوین در حالی که به طرف ماشینش می رفت گفت:خب دیدید که.. قرعه به نامشون شد..ولــی..
در ماشین رو باز کرد..قبل از اینکه سوار بشن راشا گفت:ولی چی؟..جونه من بگو ..
لبخند شیطنت امیزی تحویلش داد و گفت: نکنه براشون خواب های اشفته دیدی؟..
رادوین خندید و گفت:سوار شین تو راه بهتون میگم..فعلا باید خیالشون رو راحت کنیم که رفتیم..پس بپرید بالا..
پسرا لبخند بر لب سوار شدند..

قرعه به نام سه نفر3

چرخ و فلک حرکت کرد..تارا سنگینی نگاه راشا را روی خودش حس می کرد..خواست بی خیال باشد ولی امکانش نبود..
تارا:چیه؟..نیگا داره؟..
راشا با لبخند جذابی گفت : پ نه پ..اگر نیگا نداره پس چی داره؟..
تارا با حرص زیر لب گفت :پررو..
راشا با همان لبخند نگاهش کرد و چیزی نگفت..ولی همچنان مسیر نگاهش به سمت تارا بود..
چرخ و فلک از حرکت ایستاد..تارا از کنار به پایین نگاه کرد..با زمین فاصله داشتند ولی هنوز خیلی دور نشده بودند..
راشا:می ترسی؟..
تارا نگاهش کرد و با غیض گفت :نخیر..اگر می ترسیدم که سوار نمی شدم..
راشا ابروشو بالا انداخت و سکوت کرد..
چرخ و فلک حرکت کرد..تارا دست به سینه به پشتی صندلیِ کابین تکیه داد..نگاهش همه جای کابین و اطراف می چرخید الی روی صورتِ راشا..
کابین تکانِ نسبتا شدیدی خورد..تارا دستاشو محکم به دیواره ی کابین گرفت ..نگاهش و به پایین دوخت..فاصله زیاد بود..چرخ و فلک حرکت نمی کرد..
بی اختیار گفت :ای بابا..این یارو چقدر نگه می داره..
راشا خندید:داره مسافر سوار می کنه و پیاده می کنه..خب بایدم نگه داره ..
تارا: بی مزه..
راشا که قصد داشت کمی سر به سر این دختر حاضر جواب بگذارد گفت :اِِِِ..چرا بی مزه؟..بخوای خوشمزه هم میشما..
تارا:ببین یه کلمه ی دیگه حرف بزنی..
راشا ابروشو انداخت بالا و با لبخند گفت :پرتم می کنی پایین؟..
تارا:دقیقــــا..
راشا:باشه پرت کن..من اماده م..
تارا مات نگاهش کرد..همان موقع چرخ و فلک حرکت کرد..

راشا هنوز هم به او نگاه می کرد..تارا اخم کرد و نگاهش و از روی راشا برداشت..
هوا اون بالا عالی بود..نسیم نسبتا خنکی می وزید..چند تار از موهای تارا که از شالش بیرون افتاده بود به دست باد تکان می خورد..هر بار که انها را زیر شال می زد باز هم لجوجانه بیرون می افتادند..
راشا به نیم رخ او خیره شده بود..تارا صورتشو برگردوند و با اخم گفت :خداوکیلی خسته نشدی؟..
راشا:از چی؟!..
تارا:از همون اول زل زدی به من..اون چیزی که می خواستی رو پیدا نکردی؟..والا اگه لنگه کفشت رو هم طرف من گم کرده بودی تا الان پیدا شده بود..
راشا با لبخند گفت :نه هنوز پیداش نکردم..تاریکه..
تارا چپ چپ نگاهش کرد و باز به بیرون خیره شد..
اینبار راشا هم با لبخند سرشو تکون داد و نگاهش رو از روی تارا برداشت..
راشا:هوا این بالا عالیه..بیشتر واسه همین سوار شدم..
تارا جوابی نداد..راشا نگاهش کرد..چرخ و فلک خیلی وقت بود که حرکتی نمی کرد..
تارا:پس چرا حرکت نمی کنه؟..
از همون بالا پایین رو نگاه کرد و گفت :نمی دونم..لابد دچار نقصِ فنی شده..
تارا:نقصِ فنی دیگه چه صیغه ایه؟..
راشا:کاری به صیغه میغه نداره..همون گیر افتادیم..
تارا:خودم می دونم گیر افتادیم..ولی اخه چرا؟..شاید دارن سوار میشن..
راشا:الان 5 دقیقه ست وایساده..کجا سوار میشن؟..راستی یه سوال خانواده ت چطور اجازه دادن تنهایی سوار بشی؟..
تارا: به شما ربطی نداره..
راشا:خب اره..ربطی نداره..ولی برام جالب بود بدونم چطور اجازه دادن تو با یه پسرِ جوون تو یه کابین تنها باشی..
تارا کمی نگاهش کرد و چیزی نگفت..
راشا:جواب نمیدی؟..اهان شاید تنهایی اومدی اره؟..
تارا:گفتم که به شما مربوط نیست..اما واسه اینکه حس فضولیتون کاملا بخوابه اینو میگم..همراه خواهرام اومدم ولی اونا نمی دونن که..
ادامه نداد..راشا سرش و انداخت بالا و گفت :اهان..که اینطور..الان حس کنجکــــاویم کاملا فروکش کرد..دست شما درد نکنه..
تارا جوابی نداد و در عوض زیر لب با خودش گفت :اه..چرا راه نمی افته؟..حوصله م سر رفت این بالا ..عجب سرده..
راشا شنید و گفت :سردته؟..
تارا با حرص زیر لب غرید :نخیـــر..
چیزی نگفت..تارا نگاهش کرد..راشا به پایین نگاه می کرد و سکوت کرده بود..
چند لحظه محو صورتش شد ولی بعد صورتشو برگرداند و در دل به خود تشر زد..
راشا جذاب بود..موهای مشکی با مدل امروزی..کوتاه و جذاب که از یک سمت به حالت فشن صاف روی پیشونی ریخته بود..بینی متناسب و کوچک..لب های کوچک وکمی گوشتی..وقتی می خندید گوشه ی لبش حلال جذابی نقش می بست..چشمان قهوه ای که توی اون تاریکی مشخص نبود چه رنگی ست روشن یا تیره..پوست گندمی..صورت کمی کشیده..به او می خورد که 23 یا 24 ساله باشد..در کل چهره ای گیرا و جذاب داشت..به طوری که نمی شد به راحتی از او چشم برداشت..

تارا نگاهش را برداشته بود..هنوز هم زیر چشمی گه گاه نگاهی به راشا می انداخت ولی لحظه ای بود..
راشا سرش و بلند کرد و به تارا نگاه کرد..ولی تارا توجهی به او نداشت..موبایلش را در اورد..انتن نمی داد..پوفی کرد و گوشی را تو دستش چرخاند....
تارا هم موبایلش و چک کرد..اون هم انتن نمی داد..با حرص پرت کرد تو کیفش..

همان موقع چرخ و فلک حرکت کرد..لبخند رو لب های تارا نشست..به راشا نگاه کرد..ولی راشا کج شده بود و پایین رو نگاه می کرد..بوی ادکلن راشا مشامش را پر کرد..تند و تلخ..ولی عالی بود..یک تیشرت جذب سفید که روی قسمت بازوی چپ طرح داشت..قسمت جلوی تیشرت هم یه بیت شعر از حافظ با خط زیبایی نوشته شده بود..شلوار جین مشکی..کفش اسپرت مشکی و سفید..در کل تیپش عالی بود..
خوب که ارزیابیش کرد ازش چشم برداشت..
حالا نوبت راشا بود..نگاهی به تارا انداخت..پوست سفید..لب های گوشتی و صورتی..گونه ی کمی برجسته و چشمان درشت مشکی..نگاهش شیطون بود..راشا سن تارا را پیش خود ارزیابی کرد که شاید 18 یا 19 سال داشته باشد..مانتوی براق مشکی..شلوار جین مشکی..کفش و شال طوسی تیره که رگه های مشکی داشت..کیف هم ست شده با لباسش بود..ترکیبی از همین رنگ ..
در دل خندید و گفت :شده عین کلاغ..بالاتر از سیاهی که رنگی نیست..هه..
نا خداگاه ازاین فکر لبخندی روی لبهایش نشست..نگاه تارا که به او افتاد لبخندش پررنگ تر شد..
تارا با تعجب ابروش و انداخت بالا و گفت :به من می خندی؟..
راشا با لبخند سرش و تکون داد و گفت :قسم می خورم نه..
تارا دهان باز کرد تا حرفی بزند که چرخ و فلک از حرکت ایستاد..رسیده بودند..
راشا در کابین رو باز کرد و به بیرون اشاره کرد:بفرمایید..
تارا زیر چشمی نگاهش کرد و از کابین بیرون رفت..بوی عطر ملایمش بینی راشا رو نوازش کرد..بی اختیار لبخند زد..
او هم پیاده شد..هر دو از بین نرده ها گذشتند..
نگاه تارا به تانیا و ترلان افتاد که با دو مرد جوان در حال جر و بحث کردن بودند..

ترلان:تانیا من برم دوتا بستنی بگیرم بیام..
تانیا:باشه برو..راستی قیفی بگیر..دو رنگ..
ترلان:باشه..

تانیا نگاهش به چرخ و فلک بود که تازه از حرکت ایستاده بود..کابینی که تارا سوار شده بود خیلی از زمین فاصله داشت..
ترلان با دوتا بستنی قیفیِ بزرگ برگشت..یکیش و داد به تانیا..
تانیا:نمی دونم چرا حرکت نمی کنه..
ترلان:لابد خراب شده..می دونی که هر چی وسیله ی بازی و تفریحی سنگین تر باشه مشکلاتش هم بیشتره..مخصوصا این وسیله ی رُعب و وحشت که دیگه جای خودشو داره..
تانیا:بریم رو صندلی بشینیم..خسته شدم همه ش اینجا وایسادیم..
ترلان:باشه بریم..

هر دو همزمان برگشتند که بی هوا خوردند به دو نفر..صدای " اخ " هر 4 نفر بلند شد..
بستنی ها کامل برگشته بود رو لباس دخترا..اون دوتا پسر هم جز رادوین و رایان شخص دیگری نبودند..
بستنی له شده افتاده بود جلوی پایشان و نگاه متعجب هر 4 نفر به همدیگر بود..کم کم اخم کمرنگی رو پیشانی دخترا نشست..
رادوین:اوه..خانم از عمد نبود..
تانیا:از عمد نبود چیه اقا؟..یه نگاه به سرتا پای ما بنداز..
رادوین هم با جسارت نگاهه دقیقی به سرتا پای تانیا انداخت..
تانیا:هووووی..چکار می کنی؟..
رادوین:دارم به سرتا پاتون نگاه می کنم ..خودتون گفتید..
بعد از این حرف لبخنده خاصی تحویل تانیا داد..تانیا از خشم سرخ شده بود..
رایان:حالا که چیزی نشده..بریم رادوین..
اینبار ترلان گفت :یعنی چی که چیزی نشده؟..اقای محترم بستنی ها رو ریختید رو لباس ما تازه می خواید برید؟..
رایان:پس چی؟..وایسیم خسارت بدیم؟..
ترلان:بله که باید خسارت بدید؟..
رایان دست تو جیبش برد و گفت:چقدر؟..
تانیا با تعجب گفت:چی چقدر؟!..
رایان:خسارت..
به لباسای دخترا اشاره کرد..ترلان با حرص گفت:اقا مواظب حرف زدنت باش..من دست بکنم تو کیفم می تونم همه ی هیکلتو بخرم..حالا وایسادی واسه من چقدر چقدر می کنی؟..
رادوین:خانم ما فروشی نیستیم که شما بخوای همه ی هیکل ما رو یه جا بخری..گفتی خسارت می خوای ما هم داریم میدیم..دیگه حرفیه؟..
تانیا:منظور ما خسارت مالی نبود..
رایان با مسخرگی گفت:اهان..جانی؟..خب کدوم عضو رو هدیه کنیم خدمتتون؟..تو رو خدا تو رودروایستی گیر نکنید بگید انگشت کوچیکه ی پاتون..بگید مثلا دستی..پایی..این همه جا..
تانیا و ترلان نگاهی به هم انداختند..تو نگاهشون خشم بیداد می کرد..
ترلان رو به رایان گفت:اقای بی مزه..جونت واسه خودت..چون واسه ما کمترین ارزشی نداره..میری دوتا بستنی قیفیِ دوبل میخری میاری..تا همین بلا رو ما هم سر شما در بیاریم..وگرنه نمیذاریم از اینجا جم بخورین..فهمیدی؟..
رادوین و رایان با تعجب اول نگاهی به هم و بعد به دخترا انداختند..
هر دو همزمان گفتند:چکارکنیم؟؟!!..
ترلان پوفی کشید و رو به تانیا گفت:ابجی اینا که کرن..خودت بهشون بگو..
رادوین:خانم محترم مواظب حرف زدنت باش..ما همچین کاری رو نمی کنیم..
ترلان:نمی کنید؟..
رایان:معلومه که نه..مگه زده به سرمون؟..
ترلان:خیلی خب..الان میرم با نگهبان پارک بر می گردم..اونوقت ببینم قبول می کنید یا نه..
رایان:حالا مثلا بری با نگهبان برگردی چی میشه؟..
ترلان:وایسا تا بهت بگم..وقتی نگهبان اومد بهش میگم شماها مزاحممون شدین و ما باهاتون برخورد کردیم بستنی به طرفمون پرت کردین..اونوقت که تحویل قانون دادمتون حالتون جا میاد..حالا صبر کن و ببین..

ترلان خواست بره که تانیا بازوش و گرفت .. زیر گوشش گفت:دختر ولشون کن..دردسر میشنا..
ترلان:چی چی رو ولشون کنم؟..اینا کارشون همینه..به سر و تیپ و شکلِ بیستشون نگاه نکن...ازاون بچه پولدارای بی دردن..باید حالشونو بگیرم..

تانیا خندید و سرش و تکون داد..همون موقع تارا به طرفشون اومد..همزمان راشا هم به طرف رادوین و رایان رفت و کنارشان ایستاد..
نیم نگاهی به دخترا انداخت و با تعجب گفت: چی شده؟!..
رایان همه چیز رو برای راشا تعریف کرد..راشا با شیطنت خندید و گفت:ایول..منم میرم تو گروهه اینا..
رادوین:تو یکی خفه..
راشا:نه ببین جونه راشا خیلی حال میده..اصلا من میرم بستنی می گیرم یکی هم واسه خودم..اون دوتا که کارشون با شماها تموم شد منم یکی می زنم دقیق تو صورتتون..آی حال میده..
رایان:راشا خفه میشی یا خفه ت کنم؟..دو دقیقه زر نزن خاموش باش..
تارا هم همه چیز رو از زبان ترلان شنید و متوجه قضیه شد..رو لبای تارا لبخند نشست..
راشا خندید و رو به دخترا گفت:خانمای محترم..من برادر این دوتا اقای به اصطلاح محترم هستم..خودم شخصا میرم واسه تون بستنی میخرم میارم..هر بلایی خواستید سرشون بیارید..

دخترا با تعجب به راشا نگاه کردند..راشا رو به تارا گفت:فقط چون تعداد زیاده و بنده هم 2 تا دست ناقابل بیشتر ندارم شما هم با من بیا ..
تارا نیم نگاهی به خواهرانش انداخت و دنبال راشا رفت..فروشگاه درست روبه رویشان بود..
هر چی رایان و رادوین به راشا چشم غره می رفتند و چپ چپ نگاهش می کردند بی فایده بود..
ترلان:انگار عقل برادرتون بهتر از شما کار می کنه..
بعد هم خندید و به رایان نگاه کرد..
رادوین:حالا چی می شد می ذاشتید ما بریم؟..2 تا بستنی ارزشش و داشت؟..
ترلان:بستنیا که اصلا..ولی کار شما رو باید تلافی کرد تا دیگه تکرارش نکنید..تازه انقدر رو دارید که جواب می دید و یه معذرت خواهی هم زورتون میاد بکنید..
رایان:ما که گفتیم از عمد نبود..
ترلان:ما هم نگفتیم از عمد بود..معذرت بخواین تا بذاریم برید..
پسرا نگاهی به هم انداختند و هر دو گفتند:عمـــــرا..
دخترا هم دست به سینه نگاهی به اونها انداختند و با پوزخند گفتند:باشــــه..

همون موقع راشا همراه تارا در حالی که چندتا بستنی تو دستاشون بود به طرف اونها امدند..
تارا بستنی تانیا و ترلان رو به دستشون داد ..راشا هم بستنی تارا رو به طرفش گرفت..
راشا و تارا کناری ایستاده بودند و در حالی که بستنی هاشون رو می خوردند به اون 4 نفر نگاه می کردند..
راشا:خب شروع کنید..
رادوین با خشم گفت:هر چی اتیشه از گور تو بلند میشه..ما که امشب میریم خونه راشا..
راشا:به من چه؟..خب معلومه که میریم خونه..
رایان:همون دیگه..الان چیزی نمی دونی..ولی وقتی رفتیم خونه می فهمی..
راشا بی خیال گفت:باشه..حالا برنامه تون رو اجرا کنید تا بعد..

هر دو با خشم به راشا نگاه می کردند..ولی رو لب های دخترا لبخند مرموزی خودنمایی می کرد..
سراشون رو چرخوندند که همزمان دخترا بستی ها رو پرت کردن سمت لباسشون..
پسرا دستاشون رو اوردن بالا و نگاهی به خودشون انداختند..تانیا و ترلان می خندیدند..
تارا که ذوق کرده بود ..حواسش نبود دستاشو برد بالا که بگه " هورا " بستنی از دستش ول شد سمت راشا و تیشرت راشا هم بستنی ای شد..
تارا دستشو گرفت جلو دهانش و گفت :ای وای..حواسم نبود..
راشا خندید و بستنی خودشو خیلی دقیق و با حوصله مالید به مانتوی مشکی و براق تارا و گفت :اشکال نداره..در عوض من حواسم هست..

تارا تو شوک بود..راشا کارش که تموم شد..گویی تابلوی بدیعی خلق کرده باشد دستشو زد زیر چونه ش و متفکرانه گفت:بازم دمِ خودم گرم..یه کم از حالت کلاغ مانند بیرون اومدی..حالا شدی جوجه اردک زشت..واسه اینم یه فکری می کنم..غصه نخور تو کاره بعدیم یه طاووس ازت در میارم..
تارا دندوناشو با حرص روی هم فشرد و زیر لب غرید :مرتیکه ی عوضی..ببین با لباسم چکار کردی؟..
راشا خواست جوابش را بدهد که صدای دست و سوت از اطراف بلند شد..مردم که همه پسر و دخترای جوون بودند دورشون تجمع کرده و براشون دست می زدند..
با دیدن جمعیت در وحله ی اول تعجب کردند..تمام مدت اصلا متوجه اطراف نبودند..ناخداگاه رو لبای هر 6 نفر لبخنده محوی نشست..انگار تازه پی برده بودند که تا الان مثل 6 تا بچه ی لجباز با بستنی هاشون بازی می کردند..
تانیا و ترلان و تارا هر سه بدون هیچ حرفی از بین جمعیت رد شدند .. تا پسرا به خودشون بیان از پارک بیرون رفتند ..

مردم کم کم متفرق شدند..هر سه به سمت دستشویی پارک رفتند تا کمی سر و وضعشون رو مرتب کنند..
رادوین و رایان نگاهشون که به راشا افتاد تازه یاد کاری که کرده بود افتادند..راشا هم که فهمید اوضاع قمردرعقرب است دوید..
قرار امروزشون شهر بازی نبود ..همه ش به اصرار راشا بود که ان دو هم با او همراه شده بودند..ولی حالا با این تفریحی که تو پارک انجام دادند روحیه شون به کل عوض شده بود..
رادوین دستاشو خیس کرد و به لباسش کشید..
رادوین:بچه ها کار امشبمون زیادی بچه گانه نبود؟..
رایان:نه..این خویِ بچگانه تو همه ی ماها هست..امشب هم خودشو نشون داد..همیشه هم نمیشه تو دنیای ادم بزرگا موند..گاهی دوست داریم بزنیم جاده ی فرعی و سرکی تو خاطرات کودکیمون بکشیم..
راشا:اوهـــو..چه باحال بود این جملاته گوهربارت داش رایان..ولی منم موافقم..این تفریح و بچه بازیا به نظرم واسه ی هر سه تای ما لازم بود..الان روحیه مون بهترنشده؟..
رایان:چرا اتفاقا..من که عالیم..
رادوین هم با لبخند سر تکان داد..

رایان:ولی دخترای سیریشی بودنا..مگه ول می کردن..
رادوین:اره..اونا هم مثل ما..واسه شون تفریح شد..
راشا:البته نا گفته نمونه..به مردم بیشتر خوش گذشت..شاهد بستنی بازیه ما 6 تا دیوونه بودن..مفتی حال کردن..
رایان خندید و گفت :اره اینو راست میگی..من وقتی دیدم دورمون کردن و دارن برامون دست می زنن یه لحظه فکرکردم داریم فیلم بازی می کنیم اونا هم تماشاچی هستن..شوکه شدم..

رادوین:بهتره بریم خونه..این لکه ها پاک شدنی نیست..
رایان:باشه بریم..
رو به راشا ادامه داد: ولی من خونه با تو کار دارما..
راشا با خنده گفت :چه کار؟!..
رادوین به جای رایان گفت :بعد خودت می فهمی ادم فروش....

راشا که منظورشان را کاملا متوجه شده بود سریع دست هاش رو شست و زودتر از اونها بیرون رفت..
رایان و رادوین به این عمل راشا خندیدند ..
توی مسیر خونه بودند که تارا گفت :عجب ادمایی بودنا..
ترلان:اول ما بهشون گیر دادیم..ولی اگه اون یکی پسره نرسیده بود رفته بودم پیش نگهبان پارک..
تارا:پس ما به موقع رسیدیم..
تانیا و ترلان همزمان گفتند:مــــا؟!..تو و کـــی؟!..
تارا:تعجب نداره..اره خب..منظورم من و اون یارو پسره بود..
ترلان:می شناختیش؟..
تارا:نه..تو کابین دیدمش..
تانیا:تو کابین چکار می کرد؟..
تارا:اومده بود جوراباشو بندازه لب کابین اون بالا خشک بشه.. د اخه اینم سواله تو پرسیدی ابجی؟..خب معلومه اونم مثل من اومده بود چرخ و فلک سوارشه..
تانیا با اخم گفت :با یه پسر جوون و غریبه تنها تو کابین؟..دیگه چی؟..
تارا:من چی میگم تو چی میگی؟..
بعد هم همه چیز رو از زمان سوار شدنش تا وقتی پیاده شده بود برای تانیا و ترلان تعریف کرد..
ترلان:که اینطور..پس تو اون بالا با اون درگیر بودی..من و تانیا این پایین با این دوتا..
تارا شونه ش رو انداخت بالا و سکوت کرد..

تانیا:با این حال درست نبود بری تو کابین پیشش بشینی..
تارا:دیگه وقتی سوار شدم دیر شده بود..چرخ و فلک حرکت کرد..
ترلان:ولی از حق نگذریم چیزای بدی نبودنا..همچین پر و خوشگل..
تانیا با تعجب گفت :چی رو میگی؟..
ترلان:وا ..پسرا رو میگم دیگه..دیدی سر و شکلشونو؟..قیافه هاشون بیست بود..
تارا:اره..خداییش اون دوتا رفتار بدی باهامون نداشتن..ولی اونی که تیشرت سفید تنش بود بستنیشو ریخت رو من..وای از دستش حرصی شدم در حد المپیک..دلم می خواست همونجا خفه ش کنم..بچه پررو..
ترلان خندید و گفت :وای اره..به تو گفت کلاغ بعد هم که بستنی ریخت روت گفت جوجه اردک زشت..
تارا دهانشو کج کرد وگفت : هه هه هه هه..ببند ..من میگم داشتم حرص می خوردم تو می خندی؟..
تانیا:اون بدبختکه ا می خواستن اروم باشن منتهی ما نمی ذاشتیم..
هر سه نگاهی به هم انداختند و خندیدند..
**********
تانیا:بچه ها اماده شدید؟..اقای شیبانی تو راهه..
تارا:اره بابا من حاضرم..
ترلان کنار تارا ایستاد و گفت :منم حاضرم..گفته ساعت چند میاد؟..
تانیا در حالی که شال را روی سرش مرتب می کرد گفت :6..الانا دیگه می رسه..

هر سه توی سالن نشستند..
تانیا خواهر بزرگتر و 23 سالش بود..صورت گرد و کمی کشیده..پوست گندمی..ابروهایی که حالتشان کمانی بود..چشمان قهوه ای روشن..بینی کوچک و متناسب..لبان صورتی و کوچک..موهای مشکی و بلند که تا پایین کمرش می رسید..قد بلند و زیبا بود..صدای دلنشینی داشت..رشته ی تحصیلیش عمران بود..دختری ارام و گاهی شیطون ..در همه حال هوادار و مراقب خواهرانش بود..ولی در بیشتر مواقع هر سه با هم شیطنت می کردند که تانیا هم جزوشان بود..
ترلان خواهر دیگر انها که 20 ساله بود..صورت کشیده و پوستی سفید..چشمان طوسی که از مادرشان به ارث برده بود..لبان گوشتی و برجسته به رنگ صورتی..بینی متناسب و زیبا..موهای حالت دار مشکی که بلندی انها تا کمرش می رسید..رشته ی تحصیلیش کامپیوتر بود..دخترِ شاد و زرنگی بود..

و خواهر کوچکترشان تارا که 18 ساله بود..دختری شیطون و بازیگوش..او هم در زیبایی چیزی از خواهرانش کم نداشت..به حیوانات علاقه ی وافری داشت و بی احترامی به انها را به خود می دید..
کسی در خانه جرات نداشت به حشره یا حیوانی ازار برساند..در مقابل هیچ کس هم از ترس جرات نداشت وارد اتاق تارا شود..
توی اتاقش چندین اکواریوم قرار داشت ..یک نوع مار که البته قبلا زهرش را کشیده بودند..افتاب پرست و مارمولک های رنگارنگ..ماهی های گوناگون و زیبا چه گوشت خوار و چه گونه های دیگر..
پروانه های خشک شده که تابلوی بزرگی از انها در اتاقش نصب بود..
تانیا و ترلان جرات نداشتند وارد اتاق او شوند ولی گاهی مجبور می شدند..

هر سه منتظر امدن اقای شیبانی بودند که زنگ در به صدا در امد..

تانیا ایفون رو جواب داد..اقای شیبانی بود..در را باز کرد..
ترلان :خودش بود؟..
تانیا:اره..الان میاد تو..
هر سه جلوی در ایستادن..اقای شیبانی وارد شد..مردی قد بلند و چهارشانه..تقریبا 50 ساله..موهای جو گندمی و کوتاه..چشمان مشکی که در این سن هم نافذ بودنشان را نشان می داد..چونه ی چهارگوش که گویی همیشه در حالت منقبض شدن است و او را مردی محکم نشان می داد..
سالهای سال بود که اقای شیبانی وکیل خانواده ی کیهانی ست..وکالتِ اموالِ عمه خانم رو هم او بر عهده داشت..

بعد از سلام و احوال پرسی های روز..تانیا با دست به سالن اشاره کرد..اقای شیبانی با اجازه ای گفت و جلو حرکت کرد..
تانیا وسایل پذیرایی را روی میز چیده بود..

اقای شیبانی روی مبل نشست..تانیا و ترلان و تارا هم درست روبه روی او روی مبلِ سه نفره ای نشستند..
کیفش را کنارش گذاشت و گفت :خب..چه خبر؟..همه چیز بر وفقِ مراده؟..
تانیا لبخند زد و گفت :اره خداروشکر..همه چیز خوبه..شما خوبین؟..خانواده ی محترمتون..
اقای شیبانی:خوبن دخترم..همگی سلام دارن خدمتتون..خب..بهتره بریم سر اصل مطلب..موضوعی که باید حتما شخصا می اومدم و بهتون می گفتم..
تانیا:بله..بفرمایید..

برگه ای از داخل کیفش بیرون اورد و به طرف تانیا گرفت..
اقای شیبانی:این برگه..وصیت نامه ی پدرتونه..نسخه ی دومش..
تانیا برگه رو گرفت و نگاهی به ان انداخت..ترلان و تارا هم نگاهی به برگه انداختند..
اقای شیبانی:همونطور که گفتم این برگه..نسخه ی دوم وصیت نامه ی پدر شماست که طبق گفته ی اقای کیهانی..یعنی پدر شما پیش من موند..ایشون به من گفتند که تا کارهای مربوطه ی ویلا انجام نشده شما رو در جریان قرار ندم..تنها قسمتی که تو وصیت نامه ی اول ذکر نشده همون قسمت ویلاست..بنا به دلایلی که خدمتتون میگم..
تانیا برگه رو گذاشت روی میز وگفت :بله درسته..پدرم توی این وصیت نامه با خط خودش درمورد ویلا هم نوشته..حتی ادرس و پلاکش رو هم گفته..
اقای شیبانی:درسته..ویلا تو خود منطقه ی تهران واقع هست..البته نه این مناطق ..میشه گفت خارج از شهر ..منطقه ی باصفا و سرسبزی هم هست..
تانیا:می تونیم اونجا رو ببینیم؟..
اقای شیبانی:البته..ولی الان نه..باید با وارثین اقای بزرگوار هم صحبت کنم..اونها هنوز در جریان این ویلا قرار نگرفتن..
ترلان:مگه وکیل پدر اونها هم بودید؟..
اقای شیبانی:نه..ولی خب وقتی 3 دونگِ ویلا به نام پدر شماست و من هم وکیل ایشون هستم اون 3 دونگ باقی می مونه که متعلق به وارثین اقای بزرگوار هست..همونطور که سه دونگِ پدرتون متعلق به شماست..در اینصورت تکلیف اون هم باید مشخص بشه..اقای کیهانی قبل از ذکر و ثبت وصیت نامه با اقای بزرگوار مشورت کرده بودند..طبق توافقه هر دو طرف این وصیت نامه صورت گرفت که تا به الان سربسته باقی موند..
تارا:خب بابا که ویلا زیاد داشت..اینم مثل بقیه..فکر نکنم زیاد مهم باشه..سه دونگمون رو می فروشیم به وارثین اقای بزگوار و خلاص..
اقای شیبانی لبخند زد و گفت :مگه وصیت نامه رو کامل نخوندید؟..پدرتون این رو هم ذکر کردن که هیچ کس حق فروش این ویلا رو نداره..گفتم که هم ایشون و هم اقای بزگوار توافق کردند که کسی ویلا رو نفروشه..
تارا:خب نمی فروشیم..اهمیتی هم نداره..
اقای شیبانی:ولی من اینطور فکر نمی کنم..مطمئنم با دیدن ویلا نظرتون تغییر می کنه..
تانیا:با این اوصاف من مشتاق شدم هر چه زودتر ویلا رو ببینم..خواهش می کنم هرچه سریعتر کارهاشو انجام بدید تا بتونیم ویلا رو ببینیم..
اقای شیبانی:باشه چشم..من فردا با پسرهای اقای بزرگوار هم حرف می زنم و موضوع رو بهشون میگم..بعد هم به شما اطلاع میدم که چه موقع می تونید برای دیدن ویلا اقدام کنید..

با زدن این حرف از جا بلند شد و ایستاد..
تانیا:شما که چیزی نخوردید..بشینید تا براتون چایی بیارم..
اقای شیبانی با لبخند سرش و تکان داد و گفت :نه دخترم..باید برم..کلی کار دارم..انشاالله تو یه فرصت مناسب حتما با خانواده خدمتتون می رسیم..
تانیا:خوشحال میشیم..بابت همه چیز ممنونم..
اقای شیبانی:نیازی به تشکر نیست دخترم..هم وظیفم رو انجام دادم و هم اینکه من و کیهانی خدابیامرز دوستان صمیمی بودیم..حق رفاقت رو به جا اوردم..

ترلان و تارا هم تشکرکردند..بعد از رفتن اقای شیبانی هر سه رفتند تو باغ و روی صندلی زیر درخت نشستند..

خانه یشان ویلایی بود..سمت چپ کنار دیوار سرتاسر درختان و گلها با حالتی مستطیل شکل کاشته شده بودند..سمت راست هم به همان صورت ولی با فاصله ..زیر درخت میز و صندلی گذاشته بودند و کمی بالاتر هم تاب فلزی و بزرگی قرار داشت..
فضای روبه رو هم یک سنگ فرش طویل که انتهای ان به ویلایی با نمای سنگی به رنگ سفید و کمی هم رنگ های مات می رسید..
استخر هم درست زیر ساختمان قرار داشت..که با چند پله به پایین منتهی می شد..

تارا:من که خیلی مشتاقم زودتر ویلا رو ببینم..
ترلان:منم همینطور..اینطور که اقای شیبانی گفت وقتی ببینید نظرتون تغییر می کنه منم دلم خواست ببینمش..
تانیا:فعلا باید منتظر باشیم ببینیم چی میشه..گفت خبرمون می کنه..
ترلان:اگر پسراش ویلا رو نخواستن همه ی سهمشون رو بخریم؟..
تانیا:مگه نشنیدی اقای شیبانی چی گفت؟..بابا گفته حق فروشش رو ندارن..
تارا:بابا واسه ما گفته نه اونا..اونا اگر بخوان می تونن بفروشنش..وصیت بابا ربطی به بچه های اقای بزرگوار نداره..اگر بتونیم سه دونگ رو ازشون بخریم عالی میشه..
ترلان:حالا صبر کن بریم ببینیمش..شاید همچین مالی هم نباشه..
تانیا:حتما چیز مهمی بوده که بابا انقدر روش اصرار داشته..می دونید که بابا بیخود رو یه چیزی اصرار نمی کرد..
ترلان:اره اینم حرفیه..
تارا:پس تا نبینیمش نمی تونیم در موردش تصمیم بگیریم..ولی من بازم میگم..اگر بتونیم سه دونگشون رو ازشون بخریم خوب میشه..

تانیا و ترلان در سکوت به هم نگاه کردند..با اینکه هیچ کدام ویلا را ندیده بودند..ولی احساس می کردند ندیده هم خواهانش هستند..
موبایل تانیا زنگ خورد..با دیدن شماره ی روهان اخمهایش را در هم کشید..
تارا:روهانه؟..
تانیا سرش را تکان داد و رد تماس زد..
تارا:همچین اخماتو کشیدی تو هم حدس زدم باید خودش باشه..

گوشیش دوباره زنگ خورد..
ترلان :جواب بده..تا کی می خوای سکوت کنی؟..
تانیا نگاهی به ترلان انداخت..حق با او بود..با سکوت به جایی نمی رسید..
سرش را تکان داد و از جا بلند شد..
گوشی همچنان زنگ می خورد..جواب داد..