داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
مادرم عصبانی کھ میشد نفرین میکرد:کاش خدا بھ جای بچھ سنگ زائیده بودم..کاش تو گھوارهمیمردین..میگفت کاشآل شما را میبرد.پدرم صبور بود.ساده و رام واھلی...معتاد ھم بود،اما آرام بود..صدایش بلند نمیشد.زیر بساطچای..وتریاکش یک کلمھ میگفت:نگو زنمادرم سینی چای را پس میزد.فریاد بی طاقتی اش کھ بلند میشد میرفتیم عقب تر:از دست تو...از دست تو1مرد...خدالعنتت کنھ..خبر مرگت را بیارن..مادرم مویھ میکرد...زار میزد ومی کوفت روی سینھ ای کھ درد میکرد:بچھ ھای من و تو از بین بردی...پسرھای من و تو به این روز انداختی..خدا از سرت نگذرهپدر آرام و صبورم چای اش را سر میکشید و صورتش چروک میشد..ازتلخیچای و جنس نامرغوب که کف نعلبکی مثلگٍل ماسیده بود واز نفرین زنی که عاشقش بود و آرزوی مرگش را میکرد.راهمی افتاد برود دنبال یک لقمه نان.حلال..سیگار میان انگشتانش می گرفت وبوی رنگ میداد.بوی تینر و بنزین و مل ھم میداد2پدرم نقاش بود..اما کسی را رنگ نمیکرد.حافظ میخواند و فروغ پروین می .خواند و گل سرخی وھمیشه میگفت:یک با..یک برابر نیستمادرم گریھ میکرد و آب چشم و دماغش راه می افتاد..استکان چای پدرم را میشست و میگذاشت روی آبچکان.سماور را پر آب میکرد..پدرم عادت داشت دم بھ دقیقھ چای بنوشد...قاسم روی دیوار کوتاه حیاط دالی بازی میکرد...دلم برای او ھم میسوخت..بیچاره حیوونکی،ده سالھ بود و قد..دوسالھ ھا ھم نمیفھمید و مدام میخندید...مادرم میگفت؛وقتی نوزاد بود بھ او قرص خواب میدادند3دل آدم کباب میشود...مادرش معتاد بود...ھروئین میکشید وبھ بچھ ی چند روزه خواب آور میداد تا بخوابد و....گریھ نکند و غذا نخواھد و...قاسم دوباره پرید روی دیوار و خندید:دالیخواھرش ھجده سالھ بود اسمش قدسی بود و از ھمان بچھ گی صدایش میزدند شراره ...ابرو برمیداشت و رژقرمز میزد و...مثل بدل فروشی سیار بود..مانتوی فسفری میپوشید و میگفتند پدرش کلاھش را بیاندازد بالاترشراره میخندید و میگفت درس میخوانم وتو کھ نمیدانی چقدر می ارزم.میدانستم...شراره گاھی شبھا خودش رامیفروخت..اما مھربان بود..دلسوز و دل رحم بود..لقمھ ی دھانش را میداد بھ بقیھ ..خودش را میفروخت وخسیس و...بدجنس و حقھ باز نبود4..مادرم سر تکان میداد و میگفت:مادرشان ھم خوش قلب بود..مادری کھ بھ بچھ ی ده روزه اش قرص خواب آور میداد و مواد میکشید ھم میشد مھربان باشدمادرم میگفت،مردم نون دلشان را میخورند و من فکر میکردم نون دل چھ ربطی دارد بھ ماشین مدل بالا کھشراره رامیبرد و می آورد و پدرش گردن کلفت میکرد کھ ،کی جرات کرده پشت سر بچھ ی من حرف مفت بزنھ ونمیدانست درو..ھمسایھ بھ ریش داشتھ و نداشتھ اش میخندندمادرم میگفت مادر شراره و قاسم و رویا وعلی،سیزده سالش بود کھ عروس شد و تا ھجده سالھ شود چھارتابچھ داشت.ومعتاد ھم بود...میگفت و میگفت و بعد خستھ میشد و یاد غم ھای خودش می افتاد5یاد بی پولی و نداری و بچه ھائی که بزرگ شده بودند وپسرھائی که علاف و .بیکار بودند وگاھی ھم دمی به خمره..میزدند و مادرم نمیدانست کدامشان را جمع کنددست خواھرم را میگرفتم و میرفتیم خانھ ی ننھ گلی.زیر سایھ درخت توت حرف میزدیم و یادمان میرفت داخل.خانھ چھ گذشتخواھرم خستھ کھ میشد دراز میکشید روی زانویم..نھ سالھ بود و اسمش را دوست نداشت..میگفت چرا من..باشم زھرا و،تو نًھ..مادرم میگفت نذر کردم سالم دنیا بیائی و زھرا غر میزد:یھ اسم دیگھبھ خنده میگفتم؛کتی خوبھ..؟..خوشگل میخندید و سر تکان میداد:نھ پس بگو سگی..دست میکشیدم روی موھایش وفکرم میرفت خانھ وخواھرم ھم ساکت میشد و فکر او ھم میرفت خانھننھ گلی مادر مادرم بود..گاھی خوش اخلاق بیشتر بداخلاق..حیاط خانھ اش سر سبز و قشنگ بود..درخت توتو انجیرش روی حیاط سایھ می انداخت وننھ گلی منتظر فرصتی بود کھ ھر درز خانھ را بپوشاند..انگار تمام..مردان ھمسایھ کمین کرده بودندبرای دید زدن خانھ اشمادرم سیب زمینی آب پز میکرد و با دانھ ای تخم مرغ کھ ھر روز کوچکتر از قبل میشد مخلوطش میکرد وخواھرم میگفت کتلت و ما ھم دلمان خوش بود کتلت میخوریم..برای پدرم ھم کنار میگذاشت و برای برادرھایم..کھ گرسنھ نخوابنددراز میکشیدیم زیر ملحفھ گل آبی و از تلوزیون خانم مارپل می دیدیم و من تصور میکردم اگر تلوزیون رنگیبود این پیر زن چھ رنگ ھائی برای کت و دامن ھای ھمیشگی اش انتخاب میکرد ویادم می افتاد برای امتحان..فردا ھیچ نخوانده امبوی سیگارکھ می پیچید مادرم سرفھ میکرد و سرفھ میکرد..سینھ ی بیچاره دیگر تنگ بود..تو بگو تنگھوا..من6..میگویم تنگ یک جای آرام و یک خواب راحت بی استرس برای پسرھای جوانی کھ نیامده بودندغر میزد:پاشو برو بیرون سیگار بکشو من فکر میکردم یک حیاط سھ متری ھم میشد بیرون..؟پدرم پا میشد واز رویمان رد میشد و مواظب بود لگدمان نکند..مثل ھمان تولهخرگوش خاکستری که عادت کرده بود..زیر پایم بخوابد و مادرم ندانستھ لگدش کرده بودمادرم غلت میزد و بی خواب میشد..با ھم دعوا میکردند..نفرین میکردند و گاھی ھم زد و خوردی داشتند وھنوز سر یک..بالش میخوابیدند و بھ خودم میگفتم..زن و شوھرھا نھ دوستی شان معلوم است ونھ دشمنی شانمن اگر با کسی قھر میکردم محال بود کنارش بشینم و از دستش لقمھ بگیرم و یواشکی دست بکشم روی7..سرشخواھرم خودش را مچالھ میکرد واز بوی سیگار بدش می آمدومیگفت سینھ ام مثل قلیان قل قل میکند ومادرمبھانھ ایپیدا میکرد برای دوباره گریه کردن.که اینھا دختر بچه اند و فردا ھزار عیب و ایراد..میگیرنداشکش میریخت روی بالش و اشک من ھم میریخت و صبح ھا بالش ھمھ مان بوی نم میداد و مادرم فکرمیکرد..رطوبت خانھ است وشاید ھم میدانست رطوبت گونھ ھامان ھست و بھ رویمان نمی آوردمادرم چای را میریخت داخل استکان وقندھم می انداخت و ھم میزد.گردش قاشق و لیوان صدائی بود کھ بیدارممیکرد..بھ زورچائی که ھیچوقت آنقدر شیرین نبود که بشود گفت چای شیرین،چند لقمه اینان فرو میدادم تا ظھر که از مدرسه برمیگردم..گرسنه نمانممسخره است اگر بگویم بھترین سرگرمی..بگویم بھترین جا..اما بود.برای من مدرسھ جائی بود کھ خیلی چیزھااز یادم میرفت8در مدرسھ مان ھمھ یکرنگ بودیم..ھم سطح بودیم..این را معلم پرورشی مان میگفت.پدر ھیچ کس دکتر ومھندس نبود..تھ تھشغل پدرھامان میشد کارمند آموزش وپرورش و چقدر ھم عاطفھ میری بھ شغل پدرش پز میداد و ما ھم ازبدجنسی میگفتیم لابد..آبدارچی آنجاستیک ردیف پنج تائی از نیمکت ھای کلاس متعلق به ما بود..میشدیم دهنفر..مینوشتیم و میخندیدیم ویادمان میرفت در خانه ھامانچه میگذرد.من ھم یادم میرفت که در خانه ی من ،مادرم غصه ی سیر کردنشکم بچه ھایش را میخورد و پدر ھم رفته دنبال..یک لقمه نان حلال...شاید ھم دنبال بساطی که با آن چای اش را زھر مار کندفکر من میرفت خانھ و می آمد داخل کلاس تا خانم نخعی درس بدھد و من نمیدانستم بافتن شال گردن مھم تراست یا حفظ کردن..گرامر زبان که انگار اصلا در سرم فرو نمیرفتخانم جلالی دبیرانگلیسی مان بود وستایش و لیلا اسمش را گذاشتھ بودند جلالی ھمیشھ خستھ..سر صبح اولحیاط می ایستادند..ومیگفتند خستھ نباشی و ھروکٍر بھ خستھ نباشیدی کھ ھفت صبح تحویل میدادند می خندیدنداگر این بچھ ھا نبودند و چند ساعتی در مدرسھ بھ خنده ،ھر چند الکی نمیگذشت پیری زودرس میگرفتم..مثلعمھ ی مادرم کھ..در جوانی پیر شده بود:صبا روی تختھ سیاه کھ ھیچ وقت نفھمیدم چرا میگویند سیاه،وقتی ھمیشھ سبز است می نوشت...بوی موی جولیان آید ھمی...یاد یار مھربان آید ھمیخانم نخعی میگفت چھ خطی و من بھ خودم میگفتم کاش یکدفعھ ھم می خواست کسی پای تختھ نقاشی بکشد.ومن اولین نفر بودممیکشیدم تا شاید از خیر بافتن شال گردن بگذرد..شالی کھ ھمیشھ انقدر سفت بود کھ از میل بافتنی بیرون نمیآمد و مادرم ھمیشھ..میگفت؛دستت سفت استھستی تکیھ میداد بھ من و گاھی پچ پچ میکرد کھ امشب آن شرلی پخش میشود و من دوباره حسرت آن جزیره9سرسبز و دوستداشتنی را میخوردم.ھستی از گیلبرت خوشش می آمد ومن وصبا طرفدار مورگان ھریس بودیم..ھستی میگفتمرده شور سلیقھتان را ببرد کھ از پیرمردھا خوشتان می آید ومن میدانستم کھ وقتی پول و امکانات ھست پیری کھ بھ چشم نمی..آیدوقت برگشت بھ خانھ یک آدم درست و حسابی ھم درمسیر رفت و آمدمان نمی آمد..جز جوانک علافی کھ خانھاش روبرویمدرسھ بود وھمیشھ مینشست جلوی در نیمھ باز حیاط وسیگار میکشید وھیچ کدام از بچھ ھای مدرسھ او راآدم حساب نمی کردندآقای حدادی مرد میانسال و قد کوتاھی بود کھ دکان خواروبار فروشی خاک گرفتھ ای اول کوچھ داشت.از ھر دهقلم جنسی کھمی خواستی نھ تایش را نداشت.اما یخ ھای خوبی برای تابستان داشت. سر ظھر وقتی گرمای ھوا کلافھ مانمیکرد میرفتم دممغازه اش.مادرم میگفت ھیچ وقت داخل مغازه اش نشو.پسر آقای حدادی کمی خل وضع بود.ظاھرش کھ چیزی.نشان نمیداداما میگفتند دیوانھ است و بھ چند نفر دست درازی کرده ومن نمی دانستم دست درازی یعنی وقت پول گرفتندست کسی راگرفتھیااورا زده..ومادرم به خیال اش با ھمین چند کلمه حرف منظورش را رساندهبود...من ھمیشه میترسیدم وپایم را داخل مغازه اشنمی گذاشتم خصوصا روزھائی کھ حسین تنھا بود.بھ زھرا ھم می گفتم مواظب باشد وھمیشھ اول کوچھ میایستادم و نگاھشمیکردم..چراغ روشن حمام خانھ شان ھمیشھ برایم سوال بود و صدای جیغ ھائی کھ مو بھ تن آدم راستمیکرد.بعدھا کھ برایھمسایھ ھا سوال شد فھمیدم کھ دختر کوچک حدادی ھم مثل برادرش خل است و شب ھا جیغ میکشد ومجبورندبگذارندش زیرآب سرد تا ساکت شود..دیوانگی ھم ارثی بود ومن نمی دانستم..مادرم می گفت بیچاره زن حدادی کھ دخترک تاآخر عمر وردل پدر و مادرش می ماند و یعنی کھ یعنی حسین با وجود دیوانگی و سابقھ ی دست درازی باز ھم می توانستازدواج کند و10..دختر حدادی را ھیچ کسی نمیبرد وامان از این حرف ھا کھ انگار تمامی نداشت××××××شراره کارش بالا گرفتھ بود ورفتھ بود تھران..خبرش بود کھ با پسر پولداری آشنا شده و دیگر لیلی ھزار دامادنیست ومادرم میگفت خدا را شکر که پسره شراره را جمع کرده ومن فھمیدم مردم گاھی میانبد و بدتر به بد ھم راضی می شوند.کاش شراره ھم..آنجا زندگی کند نھ زنده مرگیبیچاره رویا تنھا شده بود .با ھم میرفتیم مدرسھ وگاھی درس وکلاس را می پیچاند و جا پای شراره می گذاشت..ونگو چطورمی نشستیم روی دیوار کوتاه حیاط پشتی کھ دو خانھ را از ھم جدا میکرد و حرف میزدیم...رویا خیلی توداربود و حرفی کھنمی خواست را محال بود از دھانش بیرون بکشی ویک خط در میان ھم سفارش میکرد کھ حرف ھایش را بھکسی نگویم و نمیدانست ھیچ وقت رازش را بازگو نمی کنم..حتی اگر رازش کبودی چندش آور روی گردنش باشد..ھمان کبودیبنفش و خونمرده کھ جای ھرچھ کھ بود بھ نظر درست نمی آمد واز دور ھم داد میزد کھ مشکلی آنجاست..ھر چقدر ھم کھرویا می گفت..موقع بیرون آوردن گردنبند بدلی اش کبود شدهبیچاره ھا مادر کھ نداشتند پدرشان ھم کھ توھم برتری نسبت بھ بقیھ داشت و یک مادر ناتنی داشتند کھنامادری سیندرلا کنارششاگردی میکرد.ھنوز نیامده دو شکم شیر بھ شیر پسر زائیده بود و نمی دانست مردھای این خاندان از پای..بست کج بنا شده اندخدا می دانست این آدمھا چطور میمردند..آدمھائی کھ ھر چھ میکردند و ھر چند ھزار باری کھ خیال میکردندبنده ی خوبخدا ھستند و سر بھ سجده اش می گذاشتند دلشان پاک نبود و رویا با کبودی گردنش از آنھا آدم تر بود و..شراره ھمدیروز قاسم از مدرسھ فرار کرد..بیچاره ی طفلک مغزش ھمراھی نمی کند حروف الفبا یاد بگیرد وجمعوکم..نمی دانم تاثیرخواب آورھاست یا اعتیاد مادرش.بھ قول مامان گلی خدا آخر و عاقبتش را بھ خیر کند.علی ھمچنان آرام وبی11صدا در رفت وآمد است وانگار سایھ ای از زنده بودن است..مجید و محمد سر شب آمدند خانھ..از آن شب ھائی است کھ بیدلیل حس میکنی ھمھ چیز عالی است..خانھ ھمان خانھ است آدمھا ھم ھمینطور اما جلوی حس ھای خوب را کھ نمی شود گرفت..در این خانھ شادی کیمیاست..مادرم لبخندمیزند وغذائی روی..اجاق بھ راه است.پسرھا صفحھ ی شطرنج را باز کرده بودند بھ بازیزھرا عروسک بازی میکرد.اسمش را گذاشتھ بود شکوفھ..پیراھن زرد و صورتی و موھای گیس بافت بلوطیاش حسابی خوشآب و رنگ بود.من اما عروسک بازی نمی کردم.اصلا لمس بدن پارچھ ای شان با دست و پاھای سفت لذتی ھمداشت..؟یا مردمک ھای سرد وعروسکی شان..؟..یاد شعر فروغ افتادم..کتاب بیچاره ورق ورق شده بود از دست من و پدرممی توان ھمچون عروسک ھای کوکی بودبا دو چشم شیشھ ای دنیای خود را دیدمیتوان در جعبھ ای ماھوتبا تنی انباشتھ از کاهسالھا در لابلای تور وپولک خفتمیتوان با ھر فشار ھرزه ی دستیبی سبب فریاد کرد و گفتدست ھای ھرزه می توانست شاطری محل باشد کھ نگاھش ھم دست داشت وبراندازت میکرد یا ھمان مردی کھچند روز قبلآمده بود جلوی در خانھ مان و پرسید می تواند از دستشوئی استفاده کند.من چادر سپیدم را سرکرده بودم وتمام موھایم را داخلشپننان به خیالم حالا آمدن مرد به حیاط کوچکمان ایرادی نداشت..اما ھرزه به اوھم می گفتند..کسی که بعد بیرون آمدن ازدستشوئی با زیپ باز شلوارش راه افتاده بود توی حیاط و با دیدن صورت وحشتزده من عذر خواھی کرده بود12کھ بیمار است و..من بعد رفتن اش حیاط کوچک را شستھ بودم اما بوی بیماری اش بھ بینی ام مانده بودنگاھم دوباره افتاد بھ صفحھ ی شطرنج کھ ھر گوشھ اش را با چسب دوختھ بودیم بھ ھم و کافی بود یکیجرزنی کند تا تکھ مقوادوباره چاک چاک شود..این میشد پازل زندگی مان و آن ھم داستانی داشت.ھر گوشھ اش راکھ نگاه میکردیمیلنگید ومادرم میگفت خدا الرحم الراحمین است و من نمی دانستم با ھمه ی بزرگی اش خانهی من را میبیند یا نه..؟اصلا مگر از عرش کبریایشچیزی ھم کم میشد..؟مامان فروغ مادر پدرم بود وسالھا بود کھ دیگر نھ چشمی برای دیدن داشت و نھ پائی برای راه رفتن اما بھعوض زبانش حسابیکار میکرد وآمار ھفت خانه آنطرف تر را ھم داشت..مامان فروغ بد اخم که نبودشیرین زبان میشد.ھمیشه می گفت خدا بابتکارھای خوبمان خشتی از طلا می چیند روی دیوار خانه ی آخرتمان.خشتی ازطلا ھم کم چیزی نبود.شاید آن دنیا جای بھتریمیشد برای زندگی کسی چھ می دانست..دعا کردم خدا خانھ ام را با خانواده ام شریک کند..ھر خشت را برایآنھا ھمبگذارد..حتی پسر جوانی کھ دو ھفتھ ی قبل با موتور رفتھ بود زیر کامیون و مرده بود..اسمش توماج بود وچقدر دلم برای دلپر دردش سوخته بود..می گفتند پدر ومادرش خانه شان را کرده اند باغ فردوس..و تو نمی دانی یعنی چه و کاش ندانیمادرم بھ محمد گفت از فردا باید برود مدرسھ.اولین سالی بود کھ تربیت بدنی ھم جزء رشتھ ھای دبیرستانیشده بود ونمی..توانستم جلوی خنده ام را بگیرم وقتی محمد را با سینھ ھا و شکم چاق در حال دویدن تصور میکردممجید تا دوم راھنمائی بیشتر درس نخوانده بود و سر ھیچ کاری نمی ماند و مادرم می گفت کلاس پنجم کھ بودناظم مدرسھ باچوب حسابی کتک اش زده طوری که رد خون به تنش مانده بود و از ھمان..موقع سرکشی ھای مجید ھم سر کشیده بودتازگی ھا بھ جای سیگار چیز دیگری می کشید..خودش می گفت بنگ و من از بویش بیزار بودم..نھ فقط بھ13خاطر تند و تیزیاش..نھ...بھ این بوھا در زندگی مان عادت کرده بودیم و امان از روزی کھ چیزی عادت میشد..این حس بویائیحسابی قویشدھبود..حالا می دانستم در خانھ ی طوبی احمدی کسی زھرماری دود میکند..حتی از تارو پود لباسش حسمیکردم..یا اینکھفھمیده بودم شوھر خالھ ام بوی مردھای ھرزه را میدھد..نگاه کردن بھ صورت یک نفر کھ کافی نبود..من بویعرق تن ھرزهشان را ھم حس میکردم..من بھ دنیا آمدم تا در جھان توحاصل پیوند سوزان دو تن باشمپیش از آن کی آشنا بودیم ما با ھم..؟من بھ دنیا آمدم بی آنکھ من باشمخانھ ی من 7بنگ را میان نایلون صاف میکرد و بھ قد و باریکی چوب کبریت با کاتر برش میزد و می گفت این ھا سیگاریاند..نھ کھ سیگارسیگاری داستان دیگری داشت..روی دو پا کنار حیاط می نشست و توتون ھای سیگار را کف دستش خالیمیکرد و برگ ھایدرشتش راجدا میکرد.بنگ را می چسباند بھ نوک کبریت و آتش اش میزد.بوی مزخرف اش میزد بالا و میدانستم کشیدن یکنخ سیگاری چھ عواقبی دارد.بعد آتش را خاموش میکرد و می گذاشت میان توتون ھای مشتش و با انگشتمخلوطشمیکرد.فیلتر سیگار خالی از توتون را می گرفت بین دو لب و سیگاری اش را بار میزد..پک میزد..عمیقٍ..عمیق..چشمان روشنش قرمز میشد ولبھایش خشک و سفید و چت میکردچت کردن او ھم مراتب داشت.گاھی خوش و خرم میشد و گاھی بد پیله میکرد..و کاش ندانی پیله کردنش یعنی چهگاھی در طول یک ھفته دو بار ھم می افتاد به جان شیشه ھای خانه .تو خیالنکن با چوب و آجر..نه..با دست خالیحالا مچ دست راستش پر از بریدگی بود.شیشھ بٌر محل مان بس کھ بھ این درو پنجره ی فکستنی شیشھ14..انداختھ بود نونش افتاده بود داخل روغنمن و زھرا میترسیدیم و یکجورھائی عادت ھم کرده بودیم..دلم می خواست آنقدر قدرت داشتم تا با یکی از.ھمین شیشھ ھا رگ گردن اش را ببرم..آخر چطور دلش می آمد خانھ ی کوچکمان را خراب کندمگر نمی دانست زھر ماری گران شده و پدرمان توان ندارد خودش را بسازد و مجبور است حق بیشتری از ما..بگیردمگر نمی دانست پول یک متر شیشھ اندازه ی یک وعده شام است..؟نمی دانست زمستان نزدیک است و از لای پنجره ھای نایلون خورده باد می آید و این خانھ ھیچ وقت گرم نمیشود..؟نمی دانست مادر بیچاره ام باید می نشست و روزی یکبار پانسمان دستش را عوض میکرد تا عفونت نکندوصورتش را با سیلی سرخ نگھ می داشت..؟نمی دانست خدا کارخانھ ی آدم سازی اش را تعطیل کرده و روی زمین اش آدم ھا خودشان را می سازند..یکی..بنگ بھ سیگارش میبست یکی ھم لقمھ دھان زن و بچھ اش را زھرماری می خرید و قرآن می خواندیکی دیگر تن اش را می فروخت تا خودش را بسازد و وای...واای..از این زمین،!!..چه ھا که ندیده بودآرزوی مرگ کسی را داشتن بھ خاطر بدی اش و پشیمان شدن از این آرزو برای دقایقی کھ خوب بود وآرام..تو کھ نمی..دانی چھ بر سرت می آوردفرشتھ ھای شانھ ھایم کھ مامان فروغ معتقد بود کارھای خوب و بدمان را می نویسند عاصی شده بودند15و خودشان ھم نمی دانستند این من ،چطور آدمی است..گاھی کھ نیمھ شب از صدای خر خر وحشتناکش بیدارمیشدم..دست ھایم سفت بالش زیر سرم را می گرفت و ھوس میکردم بگذارم جلوی دھانش تا نفس اش ببرد..نمی دانی آرزوی مرگ ھم خونت را داشتن یعنی چھ و کاش ندانیفرشتھ ی شانھ ی چپم بال بال میزد و شانھ راستی غمگین نگاھم میکرد..ومرتب بھ خودم می گفتم :بیچاره آدمو حوا و ھابیل و قابیلفردا روز از نو روزی از نو وخدا چھ اعصابی داده بود بھ من کھ این کشمکش ھا را ھرروز و ھزار باره دورهمیکردم..ھستی کلاس تئاتر می رفت.اعتماد بھ نفس اش ھم حسابی بالا بود و پدر کسی را کھ می گفت بالایچشم ات ابرو است را در میآورد.پرسید تو ھم می آئی یا نھ.برای منی کھ ھمیشھ وصل خانھ بودم رفتن بھ یک ھمچین جائی کمی سخت.بودھستی اصرار کرد و رفتم.. ....سھ روز در ھفتھ بعداز ظھر می رفتیم ساختمان ارشاد. چھا پنج تائی دختر بودیمو سھ تاپسر..محمد..محسن..بھادر.. اگر بگویم اولین روابط اجتماعی را آنجا تجربه کردم16دروغ نیست..بودن در جائی که خیلی چیزھابرای دیدن و شنیدن داشت حسابی جالب بود..آقای راشدپور مربی مان بود و بعد فھمیدم برادر خانم سبزی استکھ فامیلی اش راتغییر داده..خوب سبزی ھم شد فامیلی برای ھمچین مرد جدی و سردی..؟خانم سبزی مستاجر قبلی خانھ ی پدربزرگ صبا بود.حالا کمی..فقط کمی احساس بھتری داشتم..آقای راشد پوراول از صحنھحرف زد.دستش را گذاشت لبھ ی چوبی سن تئاتر و بوسیدش..می گفت حرمت دارد و احترام..از راه رفتن رویسطح چوبی وشنیدن صدای قیژ قیژ آن زیر پایم لذت میبردم و ھمان روز اول ھم می دانستم موفق نیستم..برای منی کھ مدامفکرم بھ ھر شاخھ..ای میپرید حفظ کردن دیالوگ و حس گرفتن سخت بود..راشد پور مجبورمان میکرد تنبیھی بدویم و بخوانیم..ھر کسی کسی دارد..یار نو رًسی دارد..من ھم تو را دارم جانم ،حق تو را نگھ دارد..اٍی جانم، حق تو را نگھ دارداگر بگویم از تمام دو سالی کھ رفتم تئاتر فقط شعرھایش را از جان و دل یاد گرفتم دروغ نگفتھ ام..تو کھ نمیدانی..شاید مغزمن ھم مثل قاسم بھ خاطر اعتیاد از بین رفتھ بود..اصلا کدام آدمی سالم می ماند..بوی زھرماری و سیگار و..سیگاریکم چیزی نبود..فیل را ھم از پا می انداخت وشاید ما ھم ھر کدام نوعی اعتیادداشتیم که نمی دانستیم..ھستی نقش می گرفت ومتننمایشنامھ را حفظ میکرد اما من نھ..حواسم می رفت روی موھای محمد کھ فردار و شلوغ بود و وقت تمرینسرش را کھ خم وراست میکرد ھمھ روی سرش شاخ میشدند..گاھی اوقات ھم توجھ ام جلب نیاز میشد..دختر تپل و سفیدروئیکھ شدیدا شبیھ مرغبود و صدای نازک و ظریفی داشت و بھ قول خودش سالھا زودتر از ما کارش را شروع کرده بود و پیش..کسوت بودراشدپور با افتخار نگاھش میکرد..محسن دانشجوی عمران بود و تئاتر کار میکرد و چقدر ھم قوی بود..لبھ یچوبی صحنھ می17..نشستو پاھایش را تاب میداد و شوخی ھایش زیادی جدی بود و آدم در خندیدن می ماندبرای منی کھ عاشقانھ ترین تصویر زندگی ام کارتون گربھ ھای اشرافی بود دیدن جمع دختر پسرھا خالی ازلطف نبود..شب ھامی توانستم ھزار تا از این تصاویر را بسازم..می توانستم اندازه ی یک کتاب با خودم حرف بزنم..اینطوریکمی از حواسم نھبوی سیگار و سیگاری را می فھمید نھ پنجره ی بدون شیشھ..صدایم از گًره کوتھ بود...در سایھ،بوتھ ھیچ نمی رویدبعضی روزھا ھمھ خانھ ی مامان گلی جمع میشدند..خالھ ھا و بچھ ھایشان..گاھی ھم دائی رضا..جمع بچھ ھاخوب بود.خالھپروانه دو تا دختر داشت..سارا یک سالی از من بزرگتر بود و نازی ھم سن وسال زھرا.حیاط پشتی جای مناسبی برای بازیکردن بود.به شرط آنکه چیزی را نمی شکاندیم..مثلا شیشه ی پنجره یا جوانه.ی یک گل..مامان گلی حواسش به ھمه چیز بودگه گداری می خواست برایش خرید کنیم.آن موقع بود که دلم می خواستجائی گم و گور شوم.نه به خلطر تنبلی،مامان گلیزیادی ایراد گیر بود.ھر جنسی را از یک مغازه می خرید.روغن را از ارزان فروشی گندم..نان را از خیابانرودکی..ماست وپنیرش را از بازار روز..گاھی که احتیاج فوری به نان داشت مجبور میشد بهشاطری محل رضایت دھد اماھمیشه می گفت بهشاطر بگو نان را برای مادربزرگم می خواھم..من و سارا میرفتیم نانوائی..صف می ایستادیم و از خانھ ھای آنطرف خیابانحرف میزدیم..خانھ ھائی کھ با محل ما زمین تاآسمان فرق داشت..فکر کن فقط با یک خیابان شاه و گدا جدا..شده بودندبھ آن طرف خیابان می گفتند پاریس کوچولو..معروف بھ ھمین نام بود..خانھ ھای ویلائی با مدل ھای عجیب وغریب..بیشتر دلممی خواست وقت رفتن بھ ارشاد از این خیابان بگذرم..در باز حیاط ھا بھترین اتفاقی بود کھ می افتاد..سقفیکی از خانھ ھا زردخوشرنگی بود..کھ تا کف حیاط شیب داشت..عروسک ھای بزرگی پشت شیشھ ھا جا خوش کرده بود..پاریسکوچولو برای من18پر از شگفتی بود..چراغ روشن خانه ھا..پرده ھای بنفش خوشرنگ از پنجرهھای شیربانی..حتی گل ھای پاریس کوچولو ھممتفاوت بود..درختچھ ھای فانتزی و بوتھ ھای رز..مینیاتور..مخملی..زرد..صور تی..قرمز...خدا انگار ھمھ یسلیقھ اش را بھکار برده بود..انگاری ھمه را داده بود به این خانه ھا..چه میشد ما ھم به جایآن طرف خیابان این طرف زندگی میکردیم..؟گاھی به سرم میزد که در خانه ای را بزنم..مثلا خانه ی دکتر وزیری..متخصصاطفال..شاید حاضر میشد زھرا را به فرزندیقبول کند..شاید یکی از ما راه برای نجات داشت ..از محمد و مجید کھ گذشتھ بود.. اما زھرا حیف بود..با آنھمھ زیبائی و..کودکی اش حیف بود پاسوز آن محل باشدقبول داری کھ خدا ھر کس را با شرایط متفاوتی از دیگری آفریده..؟من را صبور آفریده بود..کسی کھ می توانست خیلی چیزھا را تحمل کند..مادرم می گفت تو قوی ھستی..میتوانی از خودتدفاع کنی..بیچاره نمی دانست از این خبرھا نیست..حتی سارا ھم کلاه سرم می گذاشت..نان ھای داغ را میگرفتمو مدام ایندست آن دست میکردم کھ نسوزم..جلوی خانھ ی مامان گلی نان ھا را از من میگرفت و زودتر وارد حیاطمیشد..انگار خودش..در صف ایستاد و تا اینجا داغی شان را تحمل کرده بودنمی دانم بگویم صبورم یا مھربان یا تو سری خور..پدرم بدش می آمد ما بھ حرف بقیھ گوش بدھیم..دوستنداشت غلام حلقھ بھگوش باشیم..به مادرم گفت دیگر مرا برای خرید مامان گلی بیروننفرستد..گفت خیلی دلش می خواھد خودش برود..اما پدرم کهھمیشھ خانھ نبود..اگر ھم بود کھ ھمیشھ سرحال نبود..یا زھرماری اش مرغوب نبود و مجبور بود بیشترمصرف کند..گاھی ھمپولی برای خرید نداشت..آنوقت بود که شبیه مجید میشد..جا می گذاشت جاپای او...گاھی اوقات ھر چیزی میشد عادت.ربطی به داشتن و نداشتن ھم!...نداشت.عادت که بشود... میشوداینکھ پدرم صبح ھا خمار بیدار میشد عادت بود..یا سرفھ ھای ھمیشگی مادرم..مجید لگد میزد زیر سینی19صبحانھ و چای وپنیرش را پرت میکرد توی دیوار..چائی که برای او ھمیشه شیرین بود..این ھمعادت ھر روزش بود..محمد منزوی و آرامھم ھمینطور..زھرا با چشم ھای درشت و معصوم نگاه میکرد..میگوئی عادت نبود..؟عادت بود کھ ھر روز سینی دوباره ای میچیدم..مجید بھانھ نمی گرفت.می نشست و لقمھ میخورد وفکر میکنیاین سینی با قبلی..فرقی داشت..؟نھ..عادت کرده بود کھ صبح ھمھ را تلخ کند!اصلا خیال میکنی این زندگی را غیر از عادت کردن میشد تحمل کرد..!؟تو باور میکنی خانھ ی من ھر روز و ھر شب جنگ اعصاب باشد..ھزار برابر بدتر از جنگ جھانی..؟در و دیوارش بلرزد و شیشھ ھایش بشکند وزھرماری پیدا نشود و گرد بیاید داخل خانھ...؟...بگوالحمدلله رب العالمینباور میکنی چائی کھ زھرمار میشد حالا تبدیل بھ سرنگ شود..؟...یا رحمان و یا رحیمخودم دیدم..مادرم گریھ میکرد..التماس ھم میکرد کھ نکن..نکن...زار میزد و می کوبید روی گونھ ھایش..سرخ..میشدبا سیلی صورتش را سرخ نمی کردھا..خودش را میزد..خودزنی مادرت را دیده ای..؟لرزش بی امان پدرت را چطور..؟دست ھایش را بند بازوی پدرم میکرد وتکانش میداد..مثل درخت بیدی کھ زیر باد میلرزید..تو خیال نکن ھرکس کھ می گوید..من بیدی نیستم کھ از این بادھا بلرزم حقیقت دارد..مردم بھ دروغ گوئی ھم عادت دارند..این روزھا پدرھا ھم سر بچھ ھاشان کلاه میگذارندچند روزی بود که پدرم بد اخلاقی میکرد..ھمان پدر رام و ساکت و اھلی..تلو تلومیخورد و مادرم را ھل میداد..تمام تنش بویعرق خماری میداد..تند و تیز و متعفن..مادرم را ھل میداد تا پول زیر فرش را بردارد..ھمان چند اسکناسی کھبرای خرج خانھمانده بود..پول برای مادرم ارزش نداشت..دستش ھم کھ خالی بود عزت نفس داشت..اسکناس ھا را پاره20میکرد برای اینکھ پدرمنتواند گرد بخرد و تزریق کند بھ دستش..ساعد دست راستش پر از کبودی بود..مثل ھمان ھائی کھ این روزھامدام پای گردن..رویا بیشتر و بیشتر میشد..ندیده ای کھ گرد سپید چطور آدمی را زیرو رو میکند و کاش نبینی...یک قاشق..کمی آب نارنج..یک شمع روشن..سیگار پشت سیگارتو کھ نمی دانی اما من شنیده ام گرد را میکشند..از دماغ میدھند بالا..اما بعضی ھا تزریق میکنند..نشئگی اشبیشتر است..پدرم..ھم مجبور بود..مواد گران بود و پدرم پول نداشتھر چقدر ھم کھ ور بدبینم بگوید می خواھد لذت بیشتری از نشئگی اش ببرد من باور نمی کنم..مگر ھر پدریقھرمان زندگیبچھ ھایش نیست..؟بیشتر نشئھ میشود تا کمتر پول مواد بدھد..حق نداری فکر بدتری بکنی..ما بھ بد ھم قانع...ایمبا کش میبست بالای بازویش..دست باریک و استخوانی اش را محکم می بست..آنقدر محکم کھ رگ روی آن..باد میکرد..شنیده بودم رگ غیرت مردھا باد میکند..نکند این رگ بی غیرتی بود..؟مامان فروغ می گفت:لله و اعلمگرد جوشیده را از فیلتر سیگار رد میکرد..ناخالصی اش را می گرفت تا خداینکرده سنکوب نکند..مگر نه اینکه پدر ستون!خانھ است..؟سرنگ را فرو میکرد روی رگ برجستھ اش..روی ھمان رگ آبی رنگ کبود..باور میکنی قبل بیرون کشیدنسرنگ از نشئگی..زیاد بی حال شدن..؟غرق کیف شدن..؟کاش ندانی..کاشگاھی مادرم خم میشد کنار مردی که عاشق اش بود..از ھفده سالگی عاشق...اش بود و زن اش شده بود..مادر بچه ھایش..زار میزد و اشک میریخت و سرنگ خونالود را بیرون میکشید و کش دستش را باز میکرد...من میدیدم..مجید و محمد ھم ھمینطور..زھرا ھم میدید..کوچک بود ھنوز اما حتما یادش می ماندمجید کبوتر آورده بود خانھ..خانھ ی من خیلی کوچک بود..جا برای خودمان ھم نداشتیم..اما آقا دوست داشت.کبوتر بازی کندمادرم گوش بھ حرفش میداد..جاروجنجال اضافھ نمی خواست..چند جعبھ ی چوبی را چیده بود روی ھم..زیر21..پنجرهچه اھمیت داشت که بوی مدفوع کبوترھا با بوی سیگار و دم ھوا قاطیمیشد..زندگی مسالمت آمیز یعنی ھمین..تعامل ھمین بوددیگر..نبود..؟؟کبوترھا ھم داستانی داشتند..فصل جوجه کشی شان که میشد بیشتر میخواندند..می نشستند روی تخم ھا و بیچاره ھا در قفس ھم..مجبور بودند مواظب جوجھ ھاشان باشندتو باور میکنی کسی کھ بھ خودش و خانواده اش رحم نمیکرد..کسی کھ دست و تنش را با شیشھ زخمی میکردغذا بھ دھانجوجھ ھای چند روزه بگذارد..؟طوقی خوشگل اش را قرقی زده بود..بالای سقف خانھ..پرھای خونی اش ریختھ..بود پائینبیچاره ی حیوانکی جوجھ داشت..دوتا جوجھ کبوتر زشت و بدون پر..با سر بزرگ و چشمان ورقلنبیده ی..ترسناکنخود ھای خیس کرده را میریخت داخل دھانش و می جوید..نرم و نرم اش میکرد..نوک جوجھ کبوتر را میگذاشت بین دو لبش...و بھ جوجھ ھای گرسنھ ی بی مادر غذا میدادخیال میکنی آدم ھا تعادل دارند..؟من کھ میگویم ندارند...نھ روحی...نھ روانی..می توانست با یک تکھ شیشھیک زخم عمیق..بیاندازد روی سینھ اش و باز مثل یک مادر بھ جوجھ ھا غذا میدادخیال نکن آدمھا ھمیشھ بد مطلق اند..گاھی بدھا ھم خوب بودند..گاھی خوب ھا ھم بد...من فھمیدم ھیچ کسی..سیاه سیاه نیست...ھمانطوری کھ سفید ھم نیست..آدم ھا ھر رنگی می توانستند باشند..بھ غیر از سیاه و سفیدیاد گرفتم ھر کسی را ھمانطور که ھست بپذیرم..آدم ھا فقط با درس خواندنکه چیز یاد نمی گرفتند..زندگی دانشگاه خوبیبود....از زندگی خیلی چیزھا میشد یاد گرفت..مثل مامان گلی کھ گاھی خوب بود و گاھی اگر یک دانھ گیلاس ازدرخت حیاطشکم میشد...میدانی چه کار میکرد..؟درخت به بار نشسته را با تبر!میزد...دیوانگی ارثی نیست...؟22ھست...بھ خدا کھ ھست..کسی کھ دلش بیاید درخت بھ بار نشستھ را از تھ بزند سالم است...؟یا مامان فروغ که در ظاھر خیلی خوب بود...مھربان و خوش صحبت..اما گاھیزیاده خواه و درشت گو میشد..آن موقع...میخواستی از کنارش فرار کنی..آدم بھ عادت ھایش ھم عادت میکرد..کار سختی نبودکاش آدمھا ھم مثل بادبادک ھا بودند..وصل یک نخ..می رفتند ھوا و نخ نازک یا...می برید...یا نهکاش مثل بادبادک ھا اوج می گرفتیم و دور میشدیم..گاھی از خودمان گاھی از...دیگری...آسمان بی شک بھتر از زمین بوددیروز شراره آمد خانھ ی پدرش..کمی نشست..بچھ ھا را دید.پول داد و رفت..گفت یک من آمدم و صد من...میروم...علی ھم بھ اعتیاد عادت کرده..من کھ گفتھ بودم مردان این خاندان کج بنا شده اند..مثل دیوار ثریا..مادر ناتنی رویا گوش نداد...خدا بھ پسرھایش رحم کند...این روزھا پدرم آرام تر شده..وقت ھائی کھ نقاشی نمی کند می نشیند پای دفتر و کتابش . چند خطی مینویسدکلمات را ریز و کشیده می آورد روی کاغذ..شاید روزمرگی ھامان را مینویسد...کسی چه میداند در فکر دیگری چه خبر..استحالا محمد بھ جای مجید بھ جوجھ ھا غذا میدھد..کمی بزرگتر شده اند و پرھای نرمشان در آمده..دیگر چروکیده..و قرمز نیستندزھرا با شکوفھ اش مشغول است..خمیر نان را میان دستش ورز میدھد و میچسباند بھ بدنھ ی بخاری..می گویدشیرینی درستمیکنم..کام تلخ اش شکر می خواھد....تو بگو کدام شیرینی انقدر غلظت دارد تا این تلخی ھا را پاک کند..؟صبا..دوستم را می گویم..مانده کنار پدر بزرگ و مادر بزرگش..ھفتھ ای،ماھی کسی سراغ اش را نمیگیرد...طفلک عصایدست پیری زن و مرد شده و کسی دلسوزی اش را نمی کند..حسابی درس خوان است و ھمھ ی مطلب را ھمان..کلاس میگیردیقین دارم کاره ای میشود...امسال قرار است تعیین رشته کنیم..من می گویمانسانی..این دنیا بیشتر از ھر چیزی به انسان نیازدارد..منظورم آدم نیست...انسان بودن با آدم بودن فرق میکند..می توانی انسان باشی اما اگر آدم نباشی می23گویم حیوان متمدنھستی...باور نمی کنی..نھ..؟امروز دیوان شعر مھدی سھیلی را بردم مدرسھ..شانس آوردم خانم حبیبی ندید..نگفتھ بودم خانم حبیبی دبیرریاضی مان بوده کھحالا ناظم شده بود..؟وقتی دبیر بود و درس میداد خیلی بھتر از وقتی بود کھ بھ او پست معاونت دادند..حالا نگاه تیزبینش را میداد...بھ ھمھ چیزجوراب قرمز را از زیر پاچھ ی گشاد شلوار مدرسھ ام دید..مجبورم کرد درش بیاورم..جوراب خوشگلم رفت تھکیف و تازهشانس آوردم نخواست بیاندازمش سطل آشغال..پرسیدم چھ ایرادی دارد کھ بپوشم..گفت جلب توجھ میکند..توخیال میکنی جورابقرمز کسی را از راه بھ در میکند..؟مدیر دبیرستان ھم خانم مطلبی بود...بچھ ھا یواشکی می گفتند خانم پتی بل...وقت اذان ظھر ھمھ را مجبورمیکرد وضوبگیرند...حتی اگر میگفتی عذر دارم ھم قبول نمی کرد..می دانی چھ می گفت..؟می خواست پد بھداشتی مان رانشانش دھیم..توخیال میکنی این ھم ربطی بھ جلب توجھ داشت..؟می دانی سر صف چھ می گفت..؟ می گفت شما مثل یک جعبھ سیب ھستین..کافیھ یکی از شما فاسد شود تابقیھ را ھم!خراب کند.ما جعبھ ای سیب بودیم..؟ما کھ حتی با وجود خانواده ی عادت کرده مان ھم ھنوز با بوسھ ی پدر و مادرمان می خوابیدیم در نظرش...سیب کرمو بودیماما فکرکنم فقط با بچھ ھای مدرسھ ما اینطور رفتار میکرد...تو میگوئی با بچھ ھای مدرسھ ی خیابان پاریسکوچولو ھمھمینطور بود..؟من کھ خیال نمی کنم..او ھم می دانست اینجا آخر دنیاست و ھر چھ در دلش عقده شده بود راخالی میکرد..حالافھمیدی آدم بودن ربطی بھ انسان بودن ندارد..بعضی ھا آدم نیستند...محمد پاھایش را کرده داخل یک کفش..میخواھد برود سربازی..مادرم دادو بیداد کرد..نصیحتش کرد...قربان صدقھ اش رفت24که آخر ھنوز دبیرستانت را تمام نکرده ای..کجا بروی..؟اما مرغ محمد یک پا دارد.با رحمان پسر ھمسایھ مان و علی زھرا رفت دنبال دفترچھ خدمت..نگفتم چرا میگویند علی زھرا..؟اسم خودش علی است و اسم خواھرش زھرا..ھمسایھ دیوار بھ دیوارشان ھم پسری بھ نام علی زندگیمیکند..برای اینکھ فرقی..بینشان باشد صدایش میزنند علی زھراپدرم ھم نتوانست کاری برای محمد بکند.به مادرم گفت بگذار برود..آخر که بایدمیرفت خدمت سربازی.پدرم می گفت پسرھا تاسربازی نروند مرد نمی شوند..مرد بودن ربطی بھ سربازی داشت..؟دلم برایش تنگ میشود..بی آزاری محمد مثل پدرم بود..مثل وقت ھائی کھ آرام و ساکت می نشست و کتاب میخواند..یا وقت..ھائی کھ مجید نعره میزد و بدو بیراه می گفت و شیشھ ھا را می شکاند جلویش را می گرفتحالا بعد رفتن محمد تنھاتر میشدیم و خیال نکن با ھمھ ی آزار و اذیت ھا حاضرم خار بھ پایشان برود..ھزاربار ھم کھ در دلمآرزوی مرگ مجید را بکنم باز ھم بعد دیوانگی ھایش کھ آرام میشد دلم برایش خون میشد..تن و بدنش شدهبود مثل نقشھ ھایجغرافی..پر از جای بریدگی و پستی و بلندی از جراحت ھا..تو فکر میکنی تنی کھ از گوشت و خون است دردنمی آید..؟حالا انگشت اشاره ی دست راستش خوب کار نمی کند..دکمھ ھای پیراھنش را ھم نمی تواند ببندد..سادیسم کھمی گویند یعنیھمین..؟؟ خود آزاری و دیگر آزاری...؟مادرم می گفت دکتر ضرغامی گفتھ بھ خاطر مصرف بنگ اینطور شده..خواھر ھم کھ نباشی دیدن این صحنھ ھادلت را میلرزاند..نا سلامتی بچھ ی اول مادرم است..زندگی ھر چقدر ھم کھ سخت و طاقت فرسا باشد باز ھم روزھایخوب زیاد دارد..پدر و مادر من ھم حتما برای اولین بچه شان آرزوھا داشتندمحمد کھ نباشد سفره ی نان خالی نمی ماند..غذایش چطور می شود..شکم ھمیشھ گرسنھ محمد چطور پر میشود..مادرم ھم25غصھ ی ھمین چیزھا را می خورد کھ گریھ اش بند نمی آید..؟؟..آموزشی افتاده سرخس..سرخس کجاست..؟ پدرم می گفت خراسان..آب و ھوای بدش بھ کنار..چقدر دورمن مشھد نرفتھ ام..می گویند ھر کسی کھ اولین دفعھ بھ پابوس امام رضا برود آرزوھایش برآورده میشود..تو خیال میکنیداشتن آرزو عاقلانھ است..؟! آرزو ھا برای این ھستند کھ برآورده نشوند..اگر غیر این بود کھ آرزو نمیشدند..من ھیچ آرزوئیندارم..زندگی را باید عقلانی پپیش برد..آرزو داشتن مال آدم ھای این خیابان نیست..آرزو داشتن مال شکم ھای..سیر استمال آدم ھائی است کھ غصھ ی نان شب و آینده خواھر کوچکشان را نمی خورند..مال آدم ھائی است کھپدرشان سالم است وسرنگ بھ بازویش نمی زند..آرزو باید ھمان آرزو بماند.....ما کابوس ھامان را در بیداری میبینیم برای ما فقطخواب بدون....کابوس کفایت میکند××××درود بر شمامیگم ھیچ نظری ندارین..؟شما کھ وقت برا خوندن میذارین فکر دل منم باشین کھ سیرو سرکھ است..این کھ داستان و دوست دارین..یاراجع بھ آینده ی این راوی چھ فکری می کنید..بھم بگید باشھ دوست جونیا..؟؟؟دیروز خبر ھولناکی در محلھ مان پیچید..اینکھ پسر ھجده سالھ ی حاج آقا علیپور را دزدیده اند..خدا رحم کند بددوره زمانھ ایشده..این را مامان گلی گفت و خبر ندارد بدتر ھم می شود.. آقای علیپور چند خانھ آن طرف تر خانھدارد..درست کھ در یکمحلھ زندگی میکنیم اما زیاد مثل ھم نیستیم..ھمسرش خانم فغانی تھرانی است..اینجا معلم دبستان بود..شوھربد اخمش ھم مغازهی بزرگ لوستر فروشی دارد..سر ھمین خیابان.دو پسر دارد.دیروز پسرکوچکش از کلاس برنگشت خانه.بعد ھم تماس گرفتندکه پول می خواھند..بیچاره مادرش نمی دانی چه حالی داشت..رویا خندید کهمگر بچه ی دو ساله است که گریه و زاری می26کنند..مادرم می گوید چه فرقی دارد.بچه ھا تا آخر عمرشان بچه اند.عمویبزرگ شان بازرگانی لاستیک دارد.در این شھر کهبازرگانی علیپور حسابی معروف است..برایت بگویم کھ چھار پسر ھم دارند.اما چھ بچھ ھائی..بھ قول مامانفروغ جواھرند..منکه زیاد ندیده ام..دوتای اول تھران زندگی می کنند..سومی ھم کلاسی.دبستان مجید بود و آخری ھم سن و سال خودمان استانبار مرکزی شان کنار دبیرستان ماست..امسال کلاس ھایمان رو بھ انبار نبود اما بوی لاستیک ھا ھم جزو..عاداتمان شدهاز ھمان غروب کھ برای پول تماس گرفتند جلوی خانھ شان شلوغ شده بود..ماشین ھای مدل بھ مدل می آمد ومی رفت..خود..حاج آقا علیپور ھم امده بود..صاحب بازرگانی را می گویممادرم غصھ خورد و زد پشت دستش کھ خدا بھ دل مادرش رحم کند و معلوم نیست سر بچھ ی مردم چھ بلائیآورده اند..ھمیشھدر ھر اتفاقی بدترین حالات بھ فکر مادرم می رسید..اینکھ دارش نزنند..بھ او دست درازی نکنند..این رایواشکی بھ پدرم میگفت..رویا باز ھم می خندید که جنس این پسر جلب است.بعید نیست خودش..را گم و گور کرده باشدھوا تاریک شده بود..رفتم تا از آقای حدادی یخ بگیرم..بیشتر بھانھ ی دید زدن خانھ ی علیپورھا راداشتم..آقای حدادیھم سرتکان میداد کھ چھ دوره زمانھ ای شده..ظرف یخ را دست بھ دست کردم..خنکی اش دستم را میسوزاند..درستسر کوچھ مان ماشینی ایستاده بود..خیال نکن از این ماشین ھای معمولی بود ھا..نھ از ھمان خارجی دو در ھاکھ دلمیبرد و روزی شراره سوارشان میشد..چادر سفیدم را کمی باز کردم تا روی پاھایم را بپوشاند.پاچھ ی کوتاهشلوارم پاھایسفیدم را نشان میداد..خواستم از کنار ماشین رد شوم کھ صدای صحبت شان آمد..از شیشھ ھای باز ماشین می..شنیدم.. حبیب بیا خودت باھاشون حرف بزن..من بگم صورت خوشی نداره چی میگی تو ..من اصلا حوصله این عمو جان تو رو ندارم..فقط اون پسر عموی27..دیوونه ات رو دیدم زن عموم داره دق می کنھ..دیگھ خبر نداره پسر بی ھمھ چیزش خودش رفتھ گم و گور شده تا باباش و...بتیغھھیین بی صدایم را پشت لب ھایم خفھ کردم..خودش خودش را دزدیده بود..؟ای بدذات جلب..رویا حق داشت کھ..می خندیدپسر علیپور بزرگ به حرف امد: بیا بگو امروز تو جاده دیدیش که می رفت سمت..باغ..بذار خیالشون راحت شهحبیب انگار عصبی بود:بابات از من خوشش نمیاد منم حوصلھ اخم و تخم کسی رو ندارم..بگو عموت بیادبیرون باھاش حرفبزنم..باید برگردم خونھ..تو کھ میدونی این روزا اوضاع و احوالم ت...ه..لبم را گاز گرفتم..این مردھا بی تربیت بودند و ماشین آخرین مدل ھم تاثیری بھ حالشان نداشت..صدای خنده ی پسر علیپور بلند شد:می گم حبیب بذار اول مژده گونی بگیریم بابت پیدا شدن شازده.. گمشو شارخ..حال و حوصله ندارم چرا پسرم..ھانی بھت پا نداد..؟