وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان خانه ی من1

مادرم عصبانی کھ میشد نفرین میکرد:کاش خدا بھ جای بچھ سنگ زائیده بودم..کاش تو گھواره
میمردین..میگفت کاش
آل شما را میبرد.پدرم صبور بود.ساده و رام واھلی...معتاد ھم بود،اما آرام بود..صدایش بلند نمیشد.زیر بساط
چای
..وتریاکش یک کلمھ میگفت:نگو زن
مادرم سینی چای را پس میزد.فریاد بی طاقتی اش کھ بلند میشد میرفتیم عقب تر:از دست تو...از دست تو
1
مرد...خدا
لعنتت کنھ..خبر مرگت را بیارن
..مادرم مویھ میکرد...زار میزد ومی کوفت روی سینھ ای کھ درد میکرد:بچھ ھای من و تو از بین بردی.
..پسرھای من و تو به این روز انداختی..خدا از سرت نگذره
پدر آرام و صبورم چای اش را سر میکشید و صورتش چروک میشد..ازتلخی
چای و جنس نامرغوب که کف نعلبکی مثل
گٍل ماسیده بود واز نفرین زنی که عاشقش بود و آرزوی مرگش را میکرد.راه
می افتاد برود دنبال یک لقمه نان
.حلال..سیگار میان انگشتانش می گرفت وبوی رنگ میداد.بوی تینر و بنزین و مل ھم میداد
2
پدرم نقاش بود..اما کسی را رنگ نمیکرد.حافظ میخواند و فروغ پروین می .
خواند و گل سرخی وھمیشه میگفت:یک با
..یک برابر نیست
مادرم گریھ میکرد و آب چشم و دماغش راه می افتاد..استکان چای پدرم را میشست و میگذاشت روی آب
چکان
.سماور را پر آب میکرد..پدرم عادت داشت دم بھ دقیقھ چای بنوشد...
قاسم روی دیوار کوتاه حیاط دالی بازی میکرد...دلم برای او ھم میسوخت..بیچاره حیوونکی،ده سالھ بود و قد
..دوسالھ ھا ھم نمیفھمید و مدام میخندید
...مادرم میگفت؛وقتی نوزاد بود بھ او قرص خواب میدادند
3
دل آدم کباب میشود...مادرش معتاد بود...ھروئین میکشید وبھ بچھ ی چند روزه خواب آور میداد تا بخوابد و
....گریھ نکند و غذا نخواھد و
...قاسم دوباره پرید روی دیوار و خندید:دالی
خواھرش ھجده سالھ بود اسمش قدسی بود و از ھمان بچھ گی صدایش میزدند شراره ...ابرو برمیداشت و رژ
قرمز میزد و
...مثل بدل فروشی سیار بود..مانتوی فسفری میپوشید و میگفتند پدرش کلاھش را بیاندازد بالاتر
شراره میخندید و میگفت درس میخوانم وتو کھ نمیدانی چقدر می ارزم.میدانستم...شراره گاھی شبھا خودش را
میفروخت..اما مھربان بود..دلسوز و دل رحم بود..لقمھ ی دھانش را میداد بھ بقیھ ..خودش را میفروخت و
خسیس و
...بدجنس و حقھ باز نبود
4
..مادرم سر تکان میداد و میگفت:مادرشان ھم خوش قلب بود
..مادری کھ بھ بچھ ی ده روزه اش قرص خواب آور میداد و مواد میکشید ھم میشد مھربان باشد
مادرم میگفت،مردم نون دلشان را میخورند و من فکر میکردم نون دل چھ ربطی دارد بھ ماشین مدل بالا کھ
شراره را
میبرد و می آورد و پدرش گردن کلفت میکرد کھ ،کی جرات کرده پشت سر بچھ ی من حرف مفت بزنھ و
نمیدانست درو
..ھمسایھ بھ ریش داشتھ و نداشتھ اش میخندند
مادرم میگفت مادر شراره و قاسم و رویا وعلی،سیزده سالش بود کھ عروس شد و تا ھجده سالھ شود چھارتا
بچھ داشت
.ومعتاد ھم بود...میگفت و میگفت و بعد خستھ میشد و یاد غم ھای خودش می افتاد
5
یاد بی پولی و نداری و بچه ھائی که بزرگ شده بودند وپسرھائی که علاف و .
بیکار بودند وگاھی ھم دمی به خمره
..میزدند و مادرم نمیدانست کدامشان را جمع کند
دست خواھرم را میگرفتم و میرفتیم خانھ ی ننھ گلی.زیر سایھ درخت توت حرف میزدیم و یادمان میرفت داخل
.خانھ چھ گذشت
خواھرم خستھ کھ میشد دراز میکشید روی زانویم..نھ سالھ بود و اسمش را دوست نداشت..میگفت چرا من
..باشم زھرا و،تو نًھ
..مادرم میگفت نذر کردم سالم دنیا بیائی و زھرا غر میزد:یھ اسم دیگھ
بھ خنده میگفتم؛کتی خوبھ..؟
..خوشگل میخندید و سر تکان میداد:نھ پس بگو سگی
..دست میکشیدم روی موھایش وفکرم میرفت خانھ وخواھرم ھم ساکت میشد و فکر او ھم میرفت خانھ
ننھ گلی مادر مادرم بود..گاھی خوش اخلاق بیشتر بداخلاق..حیاط خانھ اش سر سبز و قشنگ بود..درخت توت
و انجیرش روی حیاط سایھ می انداخت وننھ گلی منتظر فرصتی بود کھ ھر درز خانھ را بپوشاند..انگار تمام
..مردان ھمسایھ کمین کرده بودندبرای دید زدن خانھ اش
مادرم سیب زمینی آب پز میکرد و با دانھ ای تخم مرغ کھ ھر روز کوچکتر از قبل میشد مخلوطش میکرد و
خواھرم میگفت کتلت و ما ھم دلمان خوش بود کتلت میخوریم..برای پدرم ھم کنار میگذاشت و برای برادرھایم
..کھ گرسنھ نخوابند
دراز میکشیدیم زیر ملحفھ گل آبی و از تلوزیون خانم مارپل می دیدیم و من تصور میکردم اگر تلوزیون رنگی
بود این پیر زن چھ رنگ ھائی برای کت و دامن ھای ھمیشگی اش انتخاب میکرد ویادم می افتاد برای امتحان
..فردا ھیچ نخوانده ام
بوی سیگارکھ می پیچید مادرم سرفھ میکرد و سرفھ میکرد..سینھ ی بیچاره دیگر تنگ بود..تو بگو تنگ
ھوا..من
6
..میگویم تنگ یک جای آرام و یک خواب راحت بی استرس برای پسرھای جوانی کھ نیامده بودند
غر میزد:پاشو برو بیرون سیگار بکشو من فکر میکردم یک حیاط سھ متری ھم میشد بیرون..؟
پدرم پا میشد واز رویمان رد میشد و مواظب بود لگدمان نکند..مثل ھمان توله
خرگوش خاکستری که عادت کرده بود
..زیر پایم بخوابد و مادرم ندانستھ لگدش کرده بود
مادرم غلت میزد و بی خواب میشد..با ھم دعوا میکردند..نفرین میکردند و گاھی ھم زد و خوردی داشتند و
ھنوز سر یک
..بالش میخوابیدند و بھ خودم میگفتم..زن و شوھرھا نھ دوستی شان معلوم است ونھ دشمنی شان
من اگر با کسی قھر میکردم محال بود کنارش بشینم و از دستش لقمھ بگیرم و یواشکی دست بکشم روی
7
..سرش
خواھرم خودش را مچالھ میکرد واز بوی سیگار بدش می آمدومیگفت سینھ ام مثل قلیان قل قل میکند ومادرم
بھانھ ای
پیدا میکرد برای دوباره گریه کردن.که اینھا دختر بچه اند و فردا ھزار عیب و ایراد
..میگیرند
اشکش میریخت روی بالش و اشک من ھم میریخت و صبح ھا بالش ھمھ مان بوی نم میداد و مادرم فکر
میکرد
..رطوبت خانھ است وشاید ھم میدانست رطوبت گونھ ھامان ھست و بھ رویمان نمی آورد
مادرم چای را میریخت داخل استکان وقندھم می انداخت و ھم میزد.گردش قاشق و لیوان صدائی بود کھ بیدارم
میکرد..بھ زور
چائی که ھیچوقت آنقدر شیرین نبود که بشود گفت چای شیرین،چند لقمه ای
نان فرو میدادم تا ظھر که از مدرسه برمیگردم
..گرسنه نمانم
مسخره است اگر بگویم بھترین سرگرمی..بگویم بھترین جا..اما بود.برای من مدرسھ جائی بود کھ خیلی چیزھا
از یادم میرفت
8
در مدرسھ مان ھمھ یکرنگ بودیم..ھم سطح بودیم..این را معلم پرورشی مان میگفت.پدر ھیچ کس دکتر و
مھندس نبود..تھ تھ
شغل پدرھامان میشد کارمند آموزش وپرورش و چقدر ھم عاطفھ میری بھ شغل پدرش پز میداد و ما ھم از
بدجنسی میگفتیم لابد
..آبدارچی آنجاست
یک ردیف پنج تائی از نیمکت ھای کلاس متعلق به ما بود..میشدیم ده
نفر..مینوشتیم و میخندیدیم ویادمان میرفت در خانه ھامان
چه میگذرد.من ھم یادم میرفت که در خانه ی من ،مادرم غصه ی سیر کردن
شکم بچه ھایش را میخورد و پدر ھم رفته دنبال
..یک لقمه نان حلال...شاید ھم دنبال بساطی که با آن چای اش را زھر مار کند
فکر من میرفت خانھ و می آمد داخل کلاس تا خانم نخعی درس بدھد و من نمیدانستم بافتن شال گردن مھم تر
است یا حفظ کردن
..گرامر زبان که انگار اصلا در سرم فرو نمیرفت
خانم جلالی دبیرانگلیسی مان بود وستایش و لیلا اسمش را گذاشتھ بودند جلالی ھمیشھ خستھ..سر صبح اول
حیاط می ایستادند
..ومیگفتند خستھ نباشی و ھروکٍر بھ خستھ نباشیدی کھ ھفت صبح تحویل میدادند می خندیدند
اگر این بچھ ھا نبودند و چند ساعتی در مدرسھ بھ خنده ،ھر چند الکی نمیگذشت پیری زودرس میگرفتم..مثل
عمھ ی مادرم کھ
..در جوانی پیر شده بود
:صبا روی تختھ سیاه کھ ھیچ وقت نفھمیدم چرا میگویند سیاه،وقتی ھمیشھ سبز است می نوشت
...بوی موی جولیان آید ھمی...یاد یار مھربان آید ھمی
خانم نخعی میگفت چھ خطی و من بھ خودم میگفتم کاش یکدفعھ ھم می خواست کسی پای تختھ نقاشی بکشد
.ومن اولین نفر بودم
میکشیدم تا شاید از خیر بافتن شال گردن بگذرد..شالی کھ ھمیشھ انقدر سفت بود کھ از میل بافتنی بیرون نمی
آمد و مادرم ھمیشھ
..میگفت؛دستت سفت است
ھستی تکیھ میداد بھ من و گاھی پچ پچ میکرد کھ امشب آن شرلی پخش میشود و من دوباره حسرت آن جزیره
9
سرسبز و دوست
داشتنی را میخوردم.ھستی از گیلبرت خوشش می آمد ومن وصبا طرفدار مورگان ھریس بودیم..ھستی میگفت
مرده شور سلیقھ
تان را ببرد کھ از پیرمردھا خوشتان می آید ومن میدانستم کھ وقتی پول و امکانات ھست پیری کھ بھ چشم نمی
..آید
وقت برگشت بھ خانھ یک آدم درست و حسابی ھم درمسیر رفت و آمدمان نمی آمد..جز جوانک علافی کھ خانھ
اش روبروی
مدرسھ بود وھمیشھ مینشست جلوی در نیمھ باز حیاط وسیگار میکشید وھیچ کدام از بچھ ھای مدرسھ او را
آدم حساب نمی کردند
آقای حدادی مرد میانسال و قد کوتاھی بود کھ دکان خواروبار فروشی خاک گرفتھ ای اول کوچھ داشت.از ھر ده
قلم جنسی کھ
می خواستی نھ تایش را نداشت.اما یخ ھای خوبی برای تابستان داشت. سر ظھر وقتی گرمای ھوا کلافھ مان
میکرد میرفتم دم
مغازه اش.مادرم میگفت ھیچ وقت داخل مغازه اش نشو.پسر آقای حدادی کمی خل وضع بود.ظاھرش کھ چیزی
.نشان نمیداد
اما میگفتند دیوانھ است و بھ چند نفر دست درازی کرده ومن نمی دانستم دست درازی یعنی وقت پول گرفتن
دست کسی راگرفتھ
یااورا زده..ومادرم به خیال اش با ھمین چند کلمه حرف منظورش را رسانده
بود...من ھمیشه میترسیدم وپایم را داخل مغازه اش
نمی گذاشتم خصوصا روزھائی کھ حسین تنھا بود.بھ زھرا ھم می گفتم مواظب باشد وھمیشھ اول کوچھ می
ایستادم و نگاھش
میکردم..چراغ روشن حمام خانھ شان ھمیشھ برایم سوال بود و صدای جیغ ھائی کھ مو بھ تن آدم راست
میکرد.بعدھا کھ برای
ھمسایھ ھا سوال شد فھمیدم کھ دختر کوچک حدادی ھم مثل برادرش خل است و شب ھا جیغ میکشد ومجبورند
بگذارندش زیر
آب سرد تا ساکت شود..دیوانگی ھم ارثی بود ومن نمی دانستم..مادرم می گفت بیچاره زن حدادی کھ دخترک تا
آخر عمر ور
دل پدر و مادرش می ماند و یعنی کھ یعنی حسین با وجود دیوانگی و سابقھ ی دست درازی باز ھم می توانست
ازدواج کند و
10
..دختر حدادی را ھیچ کسی نمیبرد وامان از این حرف ھا کھ انگار تمامی نداشت
××××××
شراره کارش بالا گرفتھ بود ورفتھ بود تھران..خبرش بود کھ با پسر پولداری آشنا شده و دیگر لیلی ھزار داماد
نیست ومادرم می
گفت خدا را شکر که پسره شراره را جمع کرده ومن فھمیدم مردم گاھی میان
بد و بدتر به بد ھم راضی می شوند.کاش شراره ھم
..آنجا زندگی کند نھ زنده مرگی
بیچاره رویا تنھا شده بود .با ھم میرفتیم مدرسھ وگاھی درس وکلاس را می پیچاند و جا پای شراره می گذاشت
..ونگو چطور
می نشستیم روی دیوار کوتاه حیاط پشتی کھ دو خانھ را از ھم جدا میکرد و حرف میزدیم...رویا خیلی تودار
بود و حرفی کھ
نمی خواست را محال بود از دھانش بیرون بکشی ویک خط در میان ھم سفارش میکرد کھ حرف ھایش را بھ
کسی نگویم و نمی
دانست ھیچ وقت رازش را بازگو نمی کنم..حتی اگر رازش کبودی چندش آور روی گردنش باشد..ھمان کبودی
بنفش و خون
مرده کھ جای ھرچھ کھ بود بھ نظر درست نمی آمد واز دور ھم داد میزد کھ مشکلی آنجاست..ھر چقدر ھم کھ
رویا می گفت
..موقع بیرون آوردن گردنبند بدلی اش کبود شده
بیچاره ھا مادر کھ نداشتند پدرشان ھم کھ توھم برتری نسبت بھ بقیھ داشت و یک مادر ناتنی داشتند کھ
نامادری سیندرلا کنارش
شاگردی میکرد.ھنوز نیامده دو شکم شیر بھ شیر پسر زائیده بود و نمی دانست مردھای این خاندان از پای
..بست کج بنا شده اند
خدا می دانست این آدمھا چطور میمردند..آدمھائی کھ ھر چھ میکردند و ھر چند ھزار باری کھ خیال میکردند
بنده ی خوب
خدا ھستند و سر بھ سجده اش می گذاشتند دلشان پاک نبود و رویا با کبودی گردنش از آنھا آدم تر بود و
..شراره ھم
دیروز قاسم از مدرسھ فرار کرد..بیچاره ی طفلک مغزش ھمراھی نمی کند حروف الفبا یاد بگیرد وجمع
وکم..نمی دانم تاثیر
خواب آورھاست یا اعتیاد مادرش.بھ قول مامان گلی خدا آخر و عاقبتش را بھ خیر کند.علی ھمچنان آرام وبی
11
صدا در رفت و
آمد است وانگار سایھ ای از زنده بودن است..مجید و محمد سر شب آمدند خانھ..از آن شب ھائی است کھ بی
دلیل حس میکنی ھمھ چیز عالی است..خانھ ھمان خانھ است آدم
ھا ھم ھمینطور اما جلوی حس ھای خوب را کھ نمی شود گرفت..در این خانھ شادی کیمیاست..مادرم لبخند
میزند وغذائی روی
..اجاق بھ راه است.پسرھا صفحھ ی شطرنج را باز کرده بودند بھ بازی
زھرا عروسک بازی میکرد.اسمش را گذاشتھ بود شکوفھ..پیراھن زرد و صورتی و موھای گیس بافت بلوطی
اش حسابی خوش
آب و رنگ بود.من اما عروسک بازی نمی کردم.اصلا لمس بدن پارچھ ای شان با دست و پاھای سفت لذتی ھم
داشت..؟
یا مردمک ھای سرد وعروسکی شان..؟
..یاد شعر فروغ افتادم..کتاب بیچاره ورق ورق شده بود از دست من و پدرم
می توان ھمچون عروسک ھای کوکی بود
با دو چشم شیشھ ای دنیای خود را دید
میتوان در جعبھ ای ماھوت
با تنی انباشتھ از کاه
سالھا در لابلای تور وپولک خفت
میتوان با ھر فشار ھرزه ی دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت

دست ھای ھرزه می توانست شاطری محل باشد کھ نگاھش ھم دست داشت وبراندازت میکرد یا ھمان مردی کھ
چند روز قبل
آمده بود جلوی در خانھ مان و پرسید می تواند از دستشوئی استفاده کند.من چادر سپیدم را سرکرده بودم و
تمام موھایم را داخلش
پننان به خیالم حالا آمدن مرد به حیاط کوچکمان ایرادی نداشت..اما ھرزه به او
ھم می گفتند..کسی که بعد بیرون آمدن از
دستشوئی با زیپ باز شلوارش راه افتاده بود توی حیاط و با دیدن صورت وحشتزده من عذر خواھی کرده بود
12
کھ بیمار است و
..من بعد رفتن اش حیاط کوچک را شستھ بودم اما بوی بیماری اش بھ بینی ام مانده بود
نگاھم دوباره افتاد بھ صفحھ ی شطرنج کھ ھر گوشھ اش را با چسب دوختھ بودیم بھ ھم و کافی بود یکی
جرزنی کند تا تکھ مقوا
دوباره چاک چاک شود..این میشد پازل زندگی مان و آن ھم داستانی داشت.ھر گوشھ اش راکھ نگاه میکردی
میلنگید ومادرم می
گفت خدا الرحم الراحمین است و من نمی دانستم با ھمه ی بزرگی اش خانه
ی من را میبیند یا نه..؟اصلا مگر از عرش کبریایش
چیزی ھم کم میشد..؟
مامان فروغ مادر پدرم بود وسالھا بود کھ دیگر نھ چشمی برای دیدن داشت و نھ پائی برای راه رفتن اما بھ
عوض زبانش حسابی
کار میکرد وآمار ھفت خانه آنطرف تر را ھم داشت..مامان فروغ بد اخم که نبود
شیرین زبان میشد.ھمیشه می گفت خدا بابت
کارھای خوبمان خشتی از طلا می چیند روی دیوار خانه ی آخرتمان.خشتی از
طلا ھم کم چیزی نبود.شاید آن دنیا جای بھتری
میشد برای زندگی کسی چھ می دانست..دعا کردم خدا خانھ ام را با خانواده ام شریک کند..ھر خشت را برای
آنھا ھم
بگذارد..حتی پسر جوانی کھ دو ھفتھ ی قبل با موتور رفتھ بود زیر کامیون و مرده بود..اسمش توماج بود و
چقدر دلم برای دل
پر دردش سوخته بود..می گفتند پدر ومادرش خانه شان را کرده اند باغ فردوس
..و تو نمی دانی یعنی چه و کاش ندانی
مادرم بھ محمد گفت از فردا باید برود مدرسھ.اولین سالی بود کھ تربیت بدنی ھم جزء رشتھ ھای دبیرستانی
شده بود ونمی
..توانستم جلوی خنده ام را بگیرم وقتی محمد را با سینھ ھا و شکم چاق در حال دویدن تصور میکردم
مجید تا دوم راھنمائی بیشتر درس نخوانده بود و سر ھیچ کاری نمی ماند و مادرم می گفت کلاس پنجم کھ بود
ناظم مدرسھ با
چوب حسابی کتک اش زده طوری که رد خون به تنش مانده بود و از ھمان
..موقع سرکشی ھای مجید ھم سر کشیده بود
تازگی ھا بھ جای سیگار چیز دیگری می کشید..خودش می گفت بنگ و من از بویش بیزار بودم..نھ فقط بھ
13
خاطر تند و تیزی
اش..نھ...بھ این بوھا در زندگی مان عادت کرده بودیم و امان از روزی کھ چیزی عادت میشد..این حس بویائی
حسابی قوی
شدھبود..حالا می دانستم در خانھ ی طوبی احمدی کسی زھرماری دود میکند..حتی از تارو پود لباسش حس
میکردم..یا اینکھ
فھمیده بودم شوھر خالھ ام بوی مردھای ھرزه را میدھد..نگاه کردن بھ صورت یک نفر کھ کافی نبود..من بوی
عرق تن ھرزه
شان را ھم حس میکردم..من بھ دنیا آمدم تا در جھان تو
حاصل پیوند سوزان دو تن باشم
پیش از آن کی آشنا بودیم ما با ھم..؟
من بھ دنیا آمدم بی آنکھ من باشم
خانھ ی من  7
بنگ را میان نایلون صاف میکرد و بھ قد و باریکی چوب کبریت با کاتر برش میزد و می گفت این ھا سیگاری
اند..نھ کھ سیگار
سیگاری داستان دیگری داشت..روی دو پا کنار حیاط می نشست و توتون ھای سیگار را کف دستش خالی
میکرد و برگ ھای
درشتش راجدا میکرد.بنگ را می چسباند بھ نوک کبریت و آتش اش میزد.بوی مزخرف اش میزد بالا و می
دانستم کشیدن یک
نخ سیگاری چھ عواقبی دارد.بعد آتش را خاموش میکرد و می گذاشت میان توتون ھای مشتش و با انگشت
مخلوطش
میکرد.فیلتر سیگار خالی از توتون را می گرفت بین دو لب و سیگاری اش را بار میزد..پک میزد..عمیقٍ
..عمیق
..چشمان روشنش قرمز میشد ولبھایش خشک و سفید و چت میکرد
چت کردن او ھم مراتب داشت.گاھی خوش و خرم میشد و گاھی بد پیله میکرد
..و کاش ندانی پیله کردنش یعنی چه
گاھی در طول یک ھفته دو بار ھم می افتاد به جان شیشه ھای خانه .تو خیال
نکن با چوب و آجر..نه..با دست خالی
حالا مچ دست راستش پر از بریدگی بود.شیشھ بٌر محل مان بس کھ بھ این درو پنجره ی فکستنی شیشھ
14
..انداختھ بود نونش افتاده بود داخل روغن
من و زھرا میترسیدیم و یکجورھائی عادت ھم کرده بودیم..دلم می خواست آنقدر قدرت داشتم تا با یکی از
.ھمین شیشھ ھا رگ گردن اش را ببرم..آخر چطور دلش می آمد خانھ ی کوچکمان را خراب کند
مگر نمی دانست زھر ماری گران شده و پدرمان توان ندارد خودش را بسازد و مجبور است حق بیشتری از ما
..بگیرد
مگر نمی دانست پول یک متر شیشھ اندازه ی یک وعده شام است..؟
نمی دانست زمستان نزدیک است و از لای پنجره ھای نایلون خورده باد می آید و این خانھ ھیچ وقت گرم نمی
شود..؟
نمی دانست مادر بیچاره ام باید می نشست و روزی یکبار پانسمان دستش را عوض میکرد تا عفونت نکند
وصورتش را با سیلی سرخ نگھ می داشت..؟
نمی دانست خدا کارخانھ ی آدم سازی اش را تعطیل کرده و روی زمین اش آدم ھا خودشان را می سازند..یکی
..بنگ بھ سیگارش میبست یکی ھم لقمھ دھان زن و بچھ اش را زھرماری می خرید و قرآن می خواند
یکی دیگر تن اش را می فروخت تا خودش را بسازد و وای...واای..از این زمین،
!!..چه ھا که ندیده بود
آرزوی مرگ کسی را داشتن بھ خاطر بدی اش و پشیمان شدن از این آرزو برای دقایقی کھ خوب بود و
آرام..تو کھ نمی
..دانی چھ بر سرت می آورد
فرشتھ ھای شانھ ھایم کھ مامان فروغ معتقد بود کارھای خوب و بدمان را می نویسند عاصی شده بودند
15
و خودشان ھم نمی دانستند این من ،چطور آدمی است..گاھی کھ نیمھ شب از صدای خر خر وحشتناکش بیدار
میشدم
..دست ھایم سفت بالش زیر سرم را می گرفت و ھوس میکردم بگذارم جلوی دھانش تا نفس اش ببرد
..نمی دانی آرزوی مرگ ھم خونت را داشتن یعنی چھ و کاش ندانی
فرشتھ ی شانھ ی چپم بال بال میزد و شانھ راستی غمگین نگاھم میکرد..ومرتب بھ خودم می گفتم :بیچاره آدم
و حوا و ھابیل و قابیل
فردا روز از نو روزی از نو وخدا چھ اعصابی داده بود بھ من کھ این کشمکش ھا را ھرروز و ھزار باره دوره
میکردم..ھستی کلاس تئاتر می رفت.اعتماد بھ نفس اش ھم حسابی بالا بود و پدر کسی را کھ می گفت بالای
چشم ات ابرو است را در می
آورد.پرسید تو ھم می آئی یا نھ.برای منی کھ ھمیشھ وصل خانھ بودم رفتن بھ یک ھمچین جائی کمی سخت
.بود
ھستی اصرار کرد و رفتم.. ....سھ روز در ھفتھ بعداز ظھر می رفتیم ساختمان ارشاد. چھا پنج تائی دختر بودیم
و سھ تا
پسر..محمد..محسن..بھادر.. اگر بگویم اولین روابط اجتماعی را آنجا تجربه کردم
16
دروغ نیست..بودن در جائی که خیلی چیزھا
برای دیدن و شنیدن داشت حسابی جالب بود..آقای راشدپور مربی مان بود و بعد فھمیدم برادر خانم سبزی است
کھ فامیلی اش را
تغییر داده..خوب سبزی ھم شد فامیلی برای ھمچین مرد جدی و سردی..؟
خانم سبزی مستاجر قبلی خانھ ی پدربزرگ صبا بود.حالا کمی..فقط کمی احساس بھتری داشتم..آقای راشد پور
اول از صحنھ
حرف زد.دستش را گذاشت لبھ ی چوبی سن تئاتر و بوسیدش..می گفت حرمت دارد و احترام..از راه رفتن روی
سطح چوبی و
شنیدن صدای قیژ قیژ آن زیر پایم لذت میبردم و ھمان روز اول ھم می دانستم موفق نیستم..برای منی کھ مدام
فکرم بھ ھر شاخھ
..ای میپرید حفظ کردن دیالوگ و حس گرفتن سخت بود..راشد پور مجبورمان میکرد تنبیھی بدویم و بخوانیم
..ھر کسی کسی دارد..یار نو رًسی دارد
..من ھم تو را دارم جانم ،حق تو را نگھ دارد
..اٍی جانم، حق تو را نگھ دارد
اگر بگویم از تمام دو سالی کھ رفتم تئاتر فقط شعرھایش را از جان و دل یاد گرفتم دروغ نگفتھ ام..تو کھ نمی
دانی..شاید مغز
من ھم مثل قاسم بھ خاطر اعتیاد از بین رفتھ بود..اصلا کدام آدمی سالم می ماند..بوی زھرماری و سیگار و
..سیگاری
کم چیزی نبود..فیل را ھم از پا می انداخت وشاید ما ھم ھر کدام نوعی اعتیاد
داشتیم که نمی دانستیم..ھستی نقش می گرفت ومتن
نمایشنامھ را حفظ میکرد اما من نھ..حواسم می رفت روی موھای محمد کھ فردار و شلوغ بود و وقت تمرین
سرش را کھ خم و
راست میکرد ھمھ روی سرش شاخ میشدند..گاھی اوقات ھم توجھ ام جلب نیاز میشد..دختر تپل و سفیدروئی
کھ شدیدا شبیھ مرغ
بود و صدای نازک و ظریفی داشت و بھ قول خودش سالھا زودتر از ما کارش را شروع کرده بود و پیش
..کسوت بود
راشدپور با افتخار نگاھش میکرد..محسن دانشجوی عمران بود و تئاتر کار میکرد و چقدر ھم قوی بود..لبھ ی
چوبی صحنھ می
17
..نشستو پاھایش را تاب میداد و شوخی ھایش زیادی جدی بود و آدم در خندیدن می ماند
برای منی کھ عاشقانھ ترین تصویر زندگی ام کارتون گربھ ھای اشرافی بود دیدن جمع دختر پسرھا خالی از
لطف نبود..شب ھا
می توانستم ھزار تا از این تصاویر را بسازم..می توانستم اندازه ی یک کتاب با خودم حرف بزنم..اینطوری
کمی از حواسم نھ
بوی سیگار و سیگاری را می فھمید نھ پنجره ی بدون شیشھ..صدایم از گًره کوتھ بود
...در سایھ،بوتھ ھیچ نمی روید
بعضی روزھا ھمھ خانھ ی مامان گلی جمع میشدند..خالھ ھا و بچھ ھایشان..گاھی ھم دائی رضا..جمع بچھ ھا
خوب بود.خالھ
پروانه دو تا دختر داشت..سارا یک سالی از من بزرگتر بود و نازی ھم سن و
سال زھرا.حیاط پشتی جای مناسبی برای بازی
کردن بود.به شرط آنکه چیزی را نمی شکاندیم..مثلا شیشه ی پنجره یا جوانه
.ی یک گل..مامان گلی حواسش به ھمه چیز بود
گه گداری می خواست برایش خرید کنیم.آن موقع بود که دلم می خواست
جائی گم و گور شوم.نه به خلطر تنبلی،مامان گلی
زیادی ایراد گیر بود.ھر جنسی را از یک مغازه می خرید.روغن را از ارزان فروشی گندم..نان را از خیابان
رودکی..ماست و
پنیرش را از بازار روز..گاھی که احتیاج فوری به نان داشت مجبور میشد به
شاطری محل رضایت دھد اماھمیشه می گفت به
شاطر بگو نان را برای مادربزرگم می خواھم..من و سارا میرفتیم نانوائی..صف می ایستادیم و از خانھ ھای آن
طرف خیابان
حرف میزدیم..خانھ ھائی کھ با محل ما زمین تاآسمان فرق داشت..فکر کن فقط با یک خیابان شاه و گدا جدا
..شده بودند
بھ آن طرف خیابان می گفتند پاریس کوچولو..معروف بھ ھمین نام بود..خانھ ھای ویلائی با مدل ھای عجیب و
غریب..بیشتر دلم
می خواست وقت رفتن بھ ارشاد از این خیابان بگذرم..در باز حیاط ھا بھترین اتفاقی بود کھ می افتاد..سقف
یکی از خانھ ھا زرد
خوشرنگی بود..کھ تا کف حیاط شیب داشت..عروسک ھای بزرگی پشت شیشھ ھا جا خوش کرده بود..پاریس
کوچولو برای من
18
پر از شگفتی بود..چراغ روشن خانه ھا..پرده ھای بنفش خوشرنگ از پنجره
ھای شیربانی..حتی گل ھای پاریس کوچولو ھم
متفاوت بود..درختچھ ھای فانتزی و بوتھ ھای رز..مینیاتور..مخملی..زرد..صور تی..قرمز...خدا انگار ھمھ ی
سلیقھ اش را بھ
کار برده بود..انگاری ھمه را داده بود به این خانه ھا..چه میشد ما ھم به جای
آن طرف خیابان این طرف زندگی میکردیم..؟
گاھی به سرم میزد که در خانه ای را بزنم..مثلا خانه ی دکتر وزیری..متخصص
اطفال..شاید حاضر میشد زھرا را به فرزندی
قبول کند..شاید یکی از ما راه برای نجات داشت ..از محمد و مجید کھ گذشتھ بود.. اما زھرا حیف بود..با آن
ھمھ زیبائی و
..کودکی اش حیف بود پاسوز آن محل باشد
قبول داری کھ خدا ھر کس را با شرایط متفاوتی از دیگری آفریده..؟
من را صبور آفریده بود..کسی کھ می توانست خیلی چیزھا را تحمل کند..مادرم می گفت تو قوی ھستی..می
توانی از خودت
دفاع کنی..بیچاره نمی دانست از این خبرھا نیست..حتی سارا ھم کلاه سرم می گذاشت..نان ھای داغ را میگرفتم
و مدام این
دست آن دست میکردم کھ نسوزم..جلوی خانھ ی مامان گلی نان ھا را از من میگرفت و زودتر وارد حیاط
میشد..انگار خودش
..در صف ایستاد و تا اینجا داغی شان را تحمل کرده بود
نمی دانم بگویم صبورم یا مھربان یا تو سری خور..پدرم بدش می آمد ما بھ حرف بقیھ گوش بدھیم..دوست
نداشت غلام حلقھ بھ
گوش باشیم..به مادرم گفت دیگر مرا برای خرید مامان گلی بیرون
نفرستد..گفت خیلی دلش می خواھد خودش برود..اما پدرم که
ھمیشھ خانھ نبود..اگر ھم بود کھ ھمیشھ سرحال نبود..یا زھرماری اش مرغوب نبود و مجبور بود بیشتر
مصرف کند..گاھی ھم
پولی برای خرید نداشت..آنوقت بود که شبیه مجید میشد..جا می گذاشت جا
پای او...گاھی اوقات ھر چیزی میشد عادت.ربطی به داشتن و نداشتن ھم
!...نداشت.عادت که بشود... میشود
اینکھ پدرم صبح ھا خمار بیدار میشد عادت بود..یا سرفھ ھای ھمیشگی مادرم..مجید لگد میزد زیر سینی
19
صبحانھ و چای و
پنیرش را پرت میکرد توی دیوار..چائی که برای او ھمیشه شیرین بود..این ھم
عادت ھر روزش بود..محمد منزوی و آرام
ھم ھمینطور..زھرا با چشم ھای درشت و معصوم نگاه میکرد..میگوئی عادت نبود..؟
عادت بود کھ ھر روز سینی دوباره ای میچیدم..مجید بھانھ نمی گرفت.می نشست و لقمھ میخورد وفکر میکنی
این سینی با قبلی
..فرقی داشت..؟نھ..عادت کرده بود کھ صبح ھمھ را تلخ کند
!اصلا خیال میکنی این زندگی را غیر از عادت کردن میشد تحمل کرد..!؟
تو باور میکنی خانھ ی من ھر روز و ھر شب جنگ اعصاب باشد..ھزار برابر بدتر از جنگ جھانی..؟
در و دیوارش بلرزد و شیشھ ھایش بشکند وزھرماری پیدا نشود و گرد بیاید داخل خانھ...؟
...بگوالحمدلله رب العالمین
باور میکنی چائی کھ زھرمار میشد حالا تبدیل بھ سرنگ شود..؟
...یا رحمان و یا رحیم
خودم دیدم..مادرم گریھ میکرد..التماس ھم میکرد کھ نکن..نکن...زار میزد و می کوبید روی گونھ ھایش..سرخ
..میشد
با سیلی صورتش را سرخ نمی کردھا..خودش را میزد..خودزنی مادرت را دیده ای..؟
لرزش بی امان پدرت را چطور..؟
دست ھایش را بند بازوی پدرم میکرد وتکانش میداد..مثل درخت بیدی کھ زیر باد میلرزید..تو خیال نکن ھر
کس کھ می گوید
..من بیدی نیستم کھ از این بادھا بلرزم حقیقت دارد..مردم بھ دروغ گوئی ھم عادت دارند
..این روزھا پدرھا ھم سر بچھ ھاشان کلاه میگذارند
چند روزی بود که پدرم بد اخلاقی میکرد..ھمان پدر رام و ساکت و اھلی..تلو تلو
میخورد و مادرم را ھل میداد..تمام تنش بوی
عرق خماری میداد..تند و تیز و متعفن..مادرم را ھل میداد تا پول زیر فرش را بردارد..ھمان چند اسکناسی کھ
برای خرج خانھ
مانده بود..پول برای مادرم ارزش نداشت..دستش ھم کھ خالی بود عزت نفس داشت..اسکناس ھا را پاره
20
میکرد برای اینکھ پدرم
نتواند گرد بخرد و تزریق کند بھ دستش..ساعد دست راستش پر از کبودی بود..مثل ھمان ھائی کھ این روزھا
مدام پای گردن
..رویا بیشتر و بیشتر میشد..ندیده ای کھ گرد سپید چطور آدمی را زیرو رو میکند و کاش نبینی
...یک قاشق..کمی آب نارنج..یک شمع روشن..سیگار پشت سیگار
تو کھ نمی دانی اما من شنیده ام گرد را میکشند..از دماغ میدھند بالا..اما بعضی ھا تزریق میکنند..نشئگی اش
بیشتر است..پدرم
..ھم مجبور بود..مواد گران بود و پدرم پول نداشت
ھر چقدر ھم کھ ور بدبینم بگوید می خواھد لذت بیشتری از نشئگی اش ببرد من باور نمی کنم..مگر ھر پدری
قھرمان زندگی
بچھ ھایش نیست..؟بیشتر نشئھ میشود تا کمتر پول مواد بدھد..حق نداری فکر بدتری بکنی..ما بھ بد ھم قانع
...ایم
با کش میبست بالای بازویش..دست باریک و استخوانی اش را محکم می بست..آنقدر محکم کھ رگ روی آن
..باد میکرد
..شنیده بودم رگ غیرت مردھا باد میکند..نکند این رگ بی غیرتی بود..؟مامان فروغ می گفت:لله و اعلم
گرد جوشیده را از فیلتر سیگار رد میکرد..ناخالصی اش را می گرفت تا خدای
نکرده سنکوب نکند..مگر نه اینکه پدر ستون
!خانھ است..؟
سرنگ را فرو میکرد روی رگ برجستھ اش..روی ھمان رگ آبی رنگ کبود..باور میکنی قبل بیرون کشیدن
سرنگ از نشئگی
..زیاد بی حال شدن..؟غرق کیف شدن..؟کاش ندانی..کاش
گاھی مادرم خم میشد کنار مردی که عاشق اش بود..از ھفده سالگی عاشق
...اش بود و زن اش شده بود..مادر بچه ھایش
..زار میزد و اشک میریخت و سرنگ خونالود را بیرون میکشید و کش دستش را باز میکرد
...من میدیدم..مجید و محمد ھم ھمینطور..زھرا ھم میدید..کوچک بود ھنوز اما حتما یادش می ماند
مجید کبوتر آورده بود خانھ..خانھ ی من خیلی کوچک بود..جا برای خودمان ھم نداشتیم..اما آقا دوست داشت
.کبوتر بازی کند
مادرم گوش بھ حرفش میداد..جاروجنجال اضافھ نمی خواست..چند جعبھ ی چوبی را چیده بود روی ھم..زیر
21
..پنجره
چه اھمیت داشت که بوی مدفوع کبوترھا با بوی سیگار و دم ھوا قاطی
میشد..زندگی مسالمت آمیز یعنی ھمین..تعامل ھمین بود
دیگر..نبود..؟؟
کبوترھا ھم داستانی داشتند..فصل جوجه کشی شان که میشد بیشتر می
خواندند..می نشستند روی تخم ھا و بیچاره ھا در قفس ھم
..مجبور بودند مواظب جوجھ ھاشان باشند
تو باور میکنی کسی کھ بھ خودش و خانواده اش رحم نمیکرد..کسی کھ دست و تنش را با شیشھ زخمی میکرد
غذا بھ دھان
جوجھ ھای چند روزه بگذارد..؟طوقی خوشگل اش را قرقی زده بود..بالای سقف خانھ..پرھای خونی اش ریختھ
..بود پائین
بیچاره ی حیوانکی جوجھ داشت..دوتا جوجھ کبوتر زشت و بدون پر..با سر بزرگ و چشمان ورقلنبیده ی
..ترسناک
نخود ھای خیس کرده را میریخت داخل دھانش و می جوید..نرم و نرم اش میکرد..نوک جوجھ کبوتر را می
گذاشت بین دو لبش
...و بھ جوجھ ھای گرسنھ ی بی مادر غذا میداد
خیال میکنی آدم ھا تعادل دارند..؟من کھ میگویم ندارند...نھ روحی...نھ روانی..می توانست با یک تکھ شیشھ
یک زخم عمیق
..بیاندازد روی سینھ اش و باز مثل یک مادر بھ جوجھ ھا غذا میداد
خیال نکن آدمھا ھمیشھ بد مطلق اند..گاھی بدھا ھم خوب بودند..گاھی خوب ھا ھم بد...من فھمیدم ھیچ کسی
..سیاه سیاه نیست
...ھمانطوری کھ سفید ھم نیست..آدم ھا ھر رنگی می توانستند باشند..بھ غیر از سیاه و سفید
یاد گرفتم ھر کسی را ھمانطور که ھست بپذیرم..آدم ھا فقط با درس خواندن
که چیز یاد نمی گرفتند..زندگی دانشگاه خوبی
بود....از زندگی خیلی چیزھا میشد یاد گرفت..مثل مامان گلی کھ گاھی خوب بود و گاھی اگر یک دانھ گیلاس از
درخت حیاطش
کم میشد...میدانی چه کار میکرد..؟درخت به بار نشسته را با تبر
!میزد...دیوانگی ارثی نیست...؟
22
ھست...بھ خدا کھ ھست..کسی کھ دلش بیاید درخت بھ بار نشستھ را از تھ بزند سالم است...؟
یا مامان فروغ که در ظاھر خیلی خوب بود...مھربان و خوش صحبت..اما گاھی
زیاده خواه و درشت گو میشد..آن موقع
...میخواستی از کنارش فرار کنی..آدم بھ عادت ھایش ھم عادت میکرد..کار سختی نبود
کاش آدمھا ھم مثل بادبادک ھا بودند..وصل یک نخ..می رفتند ھوا و نخ نازک یا
...می برید...یا نه
کاش مثل بادبادک ھا اوج می گرفتیم و دور میشدیم..گاھی از خودمان گاھی از
...دیگری...آسمان بی شک بھتر از زمین بود
دیروز شراره آمد خانھ ی پدرش..کمی نشست..بچھ ھا را دید.پول داد و رفت..گفت یک من آمدم و صد من
...میروم
...علی ھم بھ اعتیاد عادت کرده..من کھ گفتھ بودم مردان این خاندان کج بنا شده اند..مثل دیوار ثریا
..مادر ناتنی رویا گوش نداد...خدا بھ پسرھایش رحم کند
...این روزھا پدرم آرام تر شده..وقت ھائی کھ نقاشی نمی کند می نشیند پای دفتر و کتابش . چند خطی مینویسد
کلمات را ریز و کشیده می آورد روی کاغذ..شاید روزمرگی ھامان را می
نویسد...کسی چه میداند در فکر دیگری چه خبر
..است
حالا محمد بھ جای مجید بھ جوجھ ھا غذا میدھد..کمی بزرگتر شده اند و پرھای نرمشان در آمده..دیگر چروکیده
..و قرمز نیستند
زھرا با شکوفھ اش مشغول است..خمیر نان را میان دستش ورز میدھد و میچسباند بھ بدنھ ی بخاری..می گوید
شیرینی درست
میکنم..کام تلخ اش شکر می خواھد....تو بگو کدام شیرینی انقدر غلظت دارد تا این تلخی ھا را پاک کند..؟
صبا..دوستم را می گویم..مانده کنار پدر بزرگ و مادر بزرگش..ھفتھ ای،ماھی کسی سراغ اش را نمی
گیرد...طفلک عصای
دست پیری زن و مرد شده و کسی دلسوزی اش را نمی کند..حسابی درس خوان است و ھمھ ی مطلب را ھمان
..کلاس میگیرد
یقین دارم کاره ای میشود...امسال قرار است تعیین رشته کنیم..من می گویم
انسانی..این دنیا بیشتر از ھر چیزی به انسان نیاز
دارد..منظورم آدم نیست...انسان بودن با آدم بودن فرق میکند..می توانی انسان باشی اما اگر آدم نباشی می
23
گویم حیوان متمدن
ھستی...باور نمی کنی..نھ..؟
امروز دیوان شعر مھدی سھیلی را بردم مدرسھ..شانس آوردم خانم حبیبی ندید..نگفتھ بودم خانم حبیبی دبیر
ریاضی مان بوده کھ
حالا ناظم شده بود..؟
وقتی دبیر بود و درس میداد خیلی بھتر از وقتی بود کھ بھ او پست معاونت دادند..حالا نگاه تیزبینش را میداد
...بھ ھمھ چیز
جوراب قرمز را از زیر پاچھ ی گشاد شلوار مدرسھ ام دید..مجبورم کرد درش بیاورم..جوراب خوشگلم رفت تھ
کیف و تازه
شانس آوردم نخواست بیاندازمش سطل آشغال..پرسیدم چھ ایرادی دارد کھ بپوشم..گفت جلب توجھ میکند..تو
خیال میکنی جوراب
قرمز کسی را از راه بھ در میکند..؟
مدیر دبیرستان ھم خانم مطلبی بود...بچھ ھا یواشکی می گفتند خانم پتی بل...وقت اذان ظھر ھمھ را مجبور
میکرد وضو
بگیرند...حتی اگر میگفتی عذر دارم ھم قبول نمی کرد..می دانی چھ می گفت..؟می خواست پد بھداشتی مان را
نشانش دھیم..تو
خیال میکنی این ھم ربطی بھ جلب توجھ داشت..؟
می دانی سر صف چھ می گفت..؟ می گفت شما مثل یک جعبھ سیب ھستین..کافیھ یکی از شما فاسد شود تا
بقیھ را ھم
!خراب کند.ما جعبھ ای سیب بودیم..؟
ما کھ حتی با وجود خانواده ی عادت کرده مان ھم ھنوز با بوسھ ی پدر و مادرمان می خوابیدیم در نظرش
...سیب کرمو بودیم
اما فکرکنم فقط با بچھ ھای مدرسھ ما اینطور رفتار میکرد...تو میگوئی با بچھ ھای مدرسھ ی خیابان پاریس
کوچولو ھم
ھمینطور بود..؟من کھ خیال نمی کنم..او ھم می دانست اینجا آخر دنیاست و ھر چھ در دلش عقده شده بود را
خالی میکرد..حالا
فھمیدی آدم بودن ربطی بھ انسان بودن ندارد..بعضی ھا آدم نیستند...محمد پاھایش را کرده داخل یک کفش..می
خواھد برود سربازی..مادرم دادو بیداد کرد..نصیحتش کرد...قربان صدقھ اش رفت
24
که آخر ھنوز دبیرستانت را تمام نکرده ای..کجا بروی..؟
اما مرغ محمد یک پا دارد.با رحمان پسر ھمسایھ مان و علی زھرا رفت دنبال دفترچھ خدمت..نگفتم چرا می
گویند علی زھرا..؟
اسم خودش علی است و اسم خواھرش زھرا..ھمسایھ دیوار بھ دیوارشان ھم پسری بھ نام علی زندگی
میکند..برای اینکھ فرقی
..بینشان باشد صدایش میزنند علی زھرا
پدرم ھم نتوانست کاری برای محمد بکند.به مادرم گفت بگذار برود..آخر که باید
میرفت خدمت سربازی.پدرم می گفت پسرھا تا
سربازی نروند مرد نمی شوند..مرد بودن ربطی بھ سربازی داشت..؟
دلم برایش تنگ میشود..بی آزاری محمد مثل پدرم بود..مثل وقت ھائی کھ آرام و ساکت می نشست و کتاب می
خواند..یا وقت
..ھائی کھ مجید نعره میزد و بدو بیراه می گفت و شیشھ ھا را می شکاند جلویش را می گرفت
حالا بعد رفتن محمد تنھاتر میشدیم و خیال نکن با ھمھ ی آزار و اذیت ھا حاضرم خار بھ پایشان برود..ھزار
بار ھم کھ در دلم
آرزوی مرگ مجید را بکنم باز ھم بعد دیوانگی ھایش کھ آرام میشد دلم برایش خون میشد..تن و بدنش شده
بود مثل نقشھ ھای
جغرافی..پر از جای بریدگی و پستی و بلندی از جراحت ھا..تو فکر میکنی تنی کھ از گوشت و خون است درد
نمی آید..؟
حالا انگشت اشاره ی دست راستش خوب کار نمی کند..دکمھ ھای پیراھنش را ھم نمی تواند ببندد..سادیسم کھ
می گویند یعنی
ھمین..؟؟ خود آزاری و دیگر آزاری...؟
مادرم می گفت دکتر ضرغامی گفتھ بھ خاطر مصرف بنگ اینطور شده..خواھر ھم کھ نباشی دیدن این صحنھ ھا
دلت را می
لرزاند..نا سلامتی بچھ ی اول مادرم است..زندگی ھر چقدر ھم کھ سخت و طاقت فرسا باشد باز ھم روزھای
خوب زیاد دارد
..پدر و مادر من ھم حتما برای اولین بچه شان آرزوھا داشتند
محمد کھ نباشد سفره ی نان خالی نمی ماند..غذایش چطور می شود..شکم ھمیشھ گرسنھ محمد چطور پر می
شود..مادرم ھم
25
غصھ ی ھمین چیزھا را می خورد کھ گریھ اش بند نمی آید..؟؟
..آموزشی افتاده سرخس..سرخس کجاست..؟ پدرم می گفت خراسان..آب و ھوای بدش بھ کنار..چقدر دور
من مشھد نرفتھ ام..می گویند ھر کسی کھ اولین دفعھ بھ پابوس امام رضا برود آرزوھایش برآورده می
شود..تو خیال میکنی
داشتن آرزو عاقلانھ است..؟! آرزو ھا برای این ھستند کھ برآورده نشوند..اگر غیر این بود کھ آرزو نمی
شدند..من ھیچ آرزوئی
ندارم..زندگی را باید عقلانی پپیش برد..آرزو داشتن مال آدم ھای این خیابان نیست..آرزو داشتن مال شکم ھای
..سیر است
مال آدم ھائی است کھ غصھ ی نان شب و آینده خواھر کوچکشان را نمی خورند..مال آدم ھائی است کھ
پدرشان سالم است و
سرنگ بھ بازویش نمی زند..آرزو باید ھمان آرزو بماند.....ما کابوس ھامان را در بیداری میبینیم برای ما فقط
خواب بدون
....کابوس کفایت میکند
××××
درود بر شما
میگم ھیچ نظری ندارین..؟
شما کھ وقت برا خوندن میذارین فکر دل منم باشین کھ سیرو سرکھ است..این کھ داستان و دوست دارین..یا
راجع بھ آینده ی این راوی چھ فکری می کنید..بھم بگید باشھ دوست جونیا..؟؟؟
دیروز خبر ھولناکی در محلھ مان پیچید..اینکھ پسر ھجده سالھ ی حاج آقا علیپور را دزدیده اند..خدا رحم کند بد
دوره زمانھ ای
شده..این را مامان گلی گفت و خبر ندارد بدتر ھم می شود.. آقای علیپور چند خانھ آن طرف تر خانھ
دارد..درست کھ در یک
محلھ زندگی میکنیم اما زیاد مثل ھم نیستیم..ھمسرش خانم فغانی تھرانی است..اینجا معلم دبستان بود..شوھر
بد اخمش ھم مغازه
ی بزرگ لوستر فروشی دارد..سر ھمین خیابان.دو پسر دارد.دیروز پسر
کوچکش از کلاس برنگشت خانه.بعد ھم تماس گرفتند
که پول می خواھند..بیچاره مادرش نمی دانی چه حالی داشت..رویا خندید که
مگر بچه ی دو ساله است که گریه و زاری می
26
کنند..مادرم می گوید چه فرقی دارد.بچه ھا تا آخر عمرشان بچه اند.عموی
بزرگ شان بازرگانی لاستیک دارد.در این شھر که
بازرگانی علیپور حسابی معروف است..برایت بگویم کھ چھار پسر ھم دارند.اما چھ بچھ ھائی..بھ قول مامان
فروغ جواھرند..من
که زیاد ندیده ام..دوتای اول تھران زندگی می کنند..سومی ھم کلاسی
.دبستان مجید بود و آخری ھم سن و سال خودمان است
انبار مرکزی شان کنار دبیرستان ماست..امسال کلاس ھایمان رو بھ انبار نبود اما بوی لاستیک ھا ھم جزو
..عاداتمان شده
از ھمان غروب کھ برای پول تماس گرفتند جلوی خانھ شان شلوغ شده بود..ماشین ھای مدل بھ مدل می آمد و
می رفت..خود
..حاج آقا علیپور ھم امده بود..صاحب بازرگانی را می گویم
مادرم غصھ خورد و زد پشت دستش کھ خدا بھ دل مادرش رحم کند و معلوم نیست سر بچھ ی مردم چھ بلائی
آورده اند..ھمیشھ
در ھر اتفاقی بدترین حالات بھ فکر مادرم می رسید..اینکھ دارش نزنند..بھ او دست درازی نکنند..این را
یواشکی بھ پدرم می
گفت..رویا باز ھم می خندید که جنس این پسر جلب است.بعید نیست خودش
..را گم و گور کرده باشد
ھوا تاریک شده بود..رفتم تا از آقای حدادی یخ بگیرم..بیشتر بھانھ ی دید زدن خانھ ی علیپورھا را
داشتم..آقای حدادی
ھم سرتکان میداد کھ چھ دوره زمانھ ای شده..ظرف یخ را دست بھ دست کردم..خنکی اش دستم را می
سوزاند..درست
سر کوچھ مان ماشینی ایستاده بود..خیال نکن از این ماشین ھای معمولی بود ھا..نھ از ھمان خارجی دو در ھا
کھ دل
میبرد و روزی شراره سوارشان میشد..چادر سفیدم را کمی باز کردم تا روی پاھایم را بپوشاند.پاچھ ی کوتاه
شلوارم پاھای
سفیدم را نشان میداد..خواستم از کنار ماشین رد شوم کھ صدای صحبت شان آمد..از شیشھ ھای باز ماشین می
..شنیدم
.. حبیب بیا خودت باھاشون حرف بزن..من بگم صورت خوشی نداره
 چی میگی تو ..من اصلا حوصله این عمو جان تو رو ندارم..فقط اون پسر عموی
27
..دیوونه ات رو دیدم
 زن عموم داره دق می کنھ..دیگھ خبر نداره پسر بی ھمھ چیزش خودش رفتھ گم و گور شده تا باباش و
...بتیغھ
ھیین بی صدایم را پشت لب ھایم خفھ کردم..خودش خودش را دزدیده بود..؟ای بدذات جلب..رویا حق داشت کھ
..می خندید
پسر علیپور بزرگ به حرف امد: بیا بگو امروز تو جاده دیدیش که می رفت سمت
..باغ..بذار خیالشون راحت شه
حبیب انگار عصبی بود:بابات از من خوشش نمیاد منم حوصلھ اخم و تخم کسی رو ندارم..بگو عموت بیاد
بیرون باھاش حرف
بزنم..باید برگردم خونھ..تو کھ میدونی این روزا اوضاع و احوالم ت...ه
..لبم را گاز گرفتم..این مردھا بی تربیت بودند و ماشین آخرین مدل ھم تاثیری بھ حالشان نداشت
..صدای خنده ی پسر علیپور بلند شد:می گم حبیب بذار اول مژده گونی بگیریم بابت پیدا شدن شازده
.. گمشو شارخ..حال و حوصله ندارم
 چرا پسرم..ھانی بھت پا نداد..؟