هر سال تو این لحظه ها حالم همینه...
انگار که غرق یه حس اضطرابم..
چند ساعته دیگه درست یک ســـال می شه..
یک سال می شه که نمی تونم بخوابم....
چشم هایم را به صفحه ی رنگی اما خاموش تلویزیون دوختم. از طبقه ی بالا صدای بزن و بکوب می آمد. یک ساعت قبل خانم همسایه آمد و دعوتم کرد اگر تمایل دارم برای مهمانی آخر سال، همراهی شان کنم..
سفره ی هفت سینم را روی زمین چیده بودم.. با تورهای رنگی آبی و طلایی و گلدان کوچک سنبل و تنگ ماهی قرمز و سبزه ای که از دست فروش ها خریده بودم...
از عیدی که می افتاد بعد از ظهر، خوشم می آمد...
نگاه ساکتم را به صفحه ی تلویزیون دوختم... چند هنرپیشه و خواننده دور هم نشسته بودند و می خندیدند.. سفره ی هفت سین خوشگلی داشتند و همه جای استودیوشان، نور بود.. پسر جوانی می خواند.. و صورتش من را به یاد آزاد می انداخت...
تنها زمان سال که هم خوبه حالت...
هم با خودت درگیر حس دردی.. عیده...
اروس از شنبه تعطیل شده بود. هفت سین بزرگ لابی را از خیلی قبل تر من و نیاز و یکی از بچه ها طراحی کرده بودیم. و من درست از همان شبِ خانه ی نیاز، چهار روز می شد که او را ندیده بودم...
و انگار قرار بود که تمام تعطیلات هم، نبینمش..
چشمم به آینه ی کوچک بالای قرآن افتاد. لب هایم را بهم فشردم و سعی کردم که لبخند بزنم.
کاری ندارم عید برمی گردی یا نه...
تو هـــر زمان ســـال که برگردی عیده....
صفحه ی موبایلم روشن و خاموش شد. و اسم آزاد..
چشم هایم را بستم .. حَوِل حالنا الی احسن الحال... و انفجار توپی که صدایش از کوچه ها آمد.. دعا کردم.. و یکی از شیرینی های خوش طعم را، هر چند به زور، به دهان گذاشتم. صدای بالای موزیک از طبقه ی بالا حس خوبی به تنم می دواند... کمی تلویزیون تماشا کردم و بعد صدایش را بستم. خاموشش نکردم، چون اینجوری این حس تنهایی درست روز عید و ثانیه هایی که به تحول می رسید، انقدر بزرگ به نظر نمی رسید و توی ذوق نمی زد... احساس بی وزنی می کردم.. تمام دقایقی که کنار دستفروش ها قدم زده و برای سفره ی کوچکم خرید کرده بودم، تمام ثانیه هایی که شیرینی های کوچک و خوشمزه می پختم..، و تمام لحظاتی که بوی عید می آمد و من کتاب می خواندم یا فیلم می دیدم، احساس بی وزنی مطلق می کردم.... دراز کشیدم روی زمین.. شماره اش را گرفتم و گوشی را به گوشم چسباندم. دیگر نمی شد در برابر این حس، مقاومت کرد.. دلم برای شنیدن صدایش، تنگ شده بود...
- جونم عزیزم.. سال نوت مبارک!
لبخند زدم.. چشمم را بستم و به صدای گرمش گوش دادم..
- سلام. عیدت مبارک..
صدای خنده و موزیک از پشت خط می آمد... صدایش رگه هایی از خنده داشت: نکن پدرسوخته...
صدای خنده های بچه ی افروز را تشخیص دادم. خوشحال بود... خوشحال بودم... از دیدار من و پگاه خبر نداشت و من دلیلی برای بازگویی وآشفته کردنش، نمی دیدم.. لبخندم عمیق تر شد: سال خوبی داشته باشی. به مهمونات برس.. کاری نداری..؟!
جدی شد: دوست داری قطع کنی؟ حرف نمی زنی؟!
مهربان بودم.. آن لحظه آنقدر آرام و مهربان و بی وزن بودم، که هر کس.. هر چه از من می خواست..، دریغش نمی کردم....
- دوست دارم باهات حرف بزنم اما الآن سرت شلوغه. باشه برای بعدا..
- سرم برای تو همیشه خلوته..!
تو هر زمان سال که برگردی عیده....
دلم گرم شد...
- بیام دنبالت؟ شب با من میای مهمونی..؟!
- آزاد..
- جونم...
داشت احساساتی ام می کرد... الآن زمانش نبود... الآن ممکن بود هر حرفی بزنم.. هر کاری، بکنم..
- امشب می خوام تنها باشم.
مکث کرد: باشه.. اما من می خوام ببینمت. آخر شب میام..
مُصِر بود.. باید جلویش را می گرفتم.. هر چند با لحنی آلوده به خواهش.. امشب، نه..
- آزاد.. عزیزم..!
لبم را گزیدم! صورتم قرمز شد! هیجان و خنده و بُهت صدایش، انکار نکردنی بود..!
- همین الآن میام اونجا!
وای خدای من! چطور می شد جلوی زبان خودم و این آدم را بگیرم؟! لعنت! صاف سر جایم نشستم: آزاد! بشین سرجات! خواهش می کنم!
چند ثانیه سکوت کرد..
- چرا باید روز اول عید تنها باشی؟! من اینو نمــــی خوام !
به قرآن و آب و آینه و ماهی ها نگاه کردم.. گلدان شکسته ی لاله، هنوز روی کانتر بود...
فصل لاله ها بود...
لب هایم را بهم زدم: برام لاله بیار...
احساس بی وزنی می کردم...
- آخر شب میام ببینمت. مواظب خودت باش. دوستت دارم...
بوق های ریز و پشت سر هم... گوشی را از گوشم فاصله دادم و به صفحه ی خاموشش نگاه کردم...
تقویم امسالم تموم شد.. بســـه..! برگرد...!
تنها محـــاله پای این سفره بشینم......
قلبم می زد.. ریز و تند.. پشت پنجره ی هال ایستاده بودم و به خیابان و آسمان سیاه ، فقط، نگاه می کردم. زنگ زدن به شبنم و شنیدن خبر آمدنش حداکثر تا یکی دو ماه دیگر، بی نظیر بود! ده بار خواستم برای آزاد مسیج بزنم که نیاید.. نشد.. نتوانستم.. صدای موزیک هنوز از طبقه ی بالا می آمد... آهنگ لطیفی که من ناخواسته همراهش لب می زدم.. اما فقط لب می زدم.. و فقط، نگاه می کردم... موسیقی متفاوت موبایلم خانه را پر کرد.. گوشی را گرفتم دم گوشم و پرده را، قدری بیشتر کنار زدم: میای دم در..؟!
داشت از ماشینش پیاده می شد...
تو هر زمان ســـال که.. برگردی عیده...
پیشانیم را به پنجره ی سرد چسباندم: آزاد..
چند ثانیه سکوت کرد. بعد آرام گفت: این یعنی نمی خوای منو ببینی..؟! نمی خوای ببینمت..؟! دلت برام تنگ نشده؟!
چشمم مرطوب شد.. لبخند دلنشینی به لبم آمد.. به هفت سینم نگاه کردم.. من لاله می خواستم... حس بی وزنی آنقدر سبکم کرد که فکر می کردم همین حالا سرم به سقف می خورد...
پرده را انداختم: فقط یک دقیقه...
سه دقیقه بعد، پشت در بود. قلبم محکم می زد. سبک بودم، اما قلبم محکم می زد..
در را که باز کردم، یک دستش را عمود کرده بود به چارجوب و با خنده... با.. با.. عشق.. نگاهم می کرد...
و در دست دیگرش.. لاله های صورتی..
از زمین فاصله گرفتم... بالا رفتم.. بالاتر...
لاله ها را نزدیکم آورد: یه بار در تمام عمرت از من یه چیزی خواستی...
نمی توانستم چشم از چشم هایش بردارم.. وقتی اینقدر مهربان بود.. وقتی اینقدر دلتنگش می شدم.. وقتی اینقدر... دستم را بالا بردم... سبک بودم.. رها بودم.. آرام بودم... دلم می خواست صورتش را لمس کنم... لبانم بهم خورد: آزاد...
خودش را جلو کشید.. در یک نفسی ام ایستاد. زمزمه کرد: جانم...
دستم را انداختم.. انگشت اشاره ام، لاله ی صورتی خوشرنگ و پررنگ را لمس کرد.. سرم را بالا گرفتم و در چشم های شفافش خیره شدم: امسال.. سال خوبیه...
نزدیک تر شد...
نتوانستم.. لب هایم بهم دوخته نشد.. رها بودم.. سبک بودم.. نفسش به صورتم می خورد... حروف به اسارت کشیده شده ی پس ذهنم را..، رهـــا کردم...
- دلم برات تنگ شده بود...
دستش را بالا آورد و جایی نزدیک شال سبزم.. نگه داشت... خیلی نزدیک بود.. لاله ها توی بغل من بودند و او..، حتی از لاله ها هم نزدیک تر به نظر می رسید.... چشم های سیاه و شفافش.. صورتم را کاوید.. از روی ابروهایم که مدل جدیدی برشان داشته و قهوه ای سیرشان کرده بودم، سُر خورد و روی لبانم افتاد.. روی چشم هایم.. تمام صورتم... با تأنی.. نفسی سخت و طولانی کشید... رنگ نگاهش را عوض کرد و با لبخند شیطنت باری که گوشه ی لبش بود، سرش را جلو آورد و زیر گوشم گفت: الآن می تونم درسته بخورمت...
لب ها و چشم هایم را محکم فشار دادم.. خنده ام را کنترل کردم.. گلدان لاله را به سینه اش فشار دادم و سعی کردم هلش بدهم: یک دقیقه تموم شد..
عقب رفت. خندید. دستی میان موهایش کشید. دستگیره را گرفتم و برای بستن در، که تمــــام قلــــــبم نمی خواست ببندمش..، جلو رفتم.
- الآن داری بیرونم می کنی؟؟ نیام تو؟ اینه رسم مهمون نوازیت؟؟ برم؟؟ این وقت شب؟؟ برم خونه مون؟؟؟
داشتم منفجر می شدم از خنده... دلم می خواست تا می خورَد..، بزنمش...! بس که شیطان شده بود.. بس که خوا..س..تَ..نی.. شده بود... بس که وقتی آنجور با خنده و شیطنت و لوس بازی حرف می زد و از مرد سی ساله ی بداخلاقی که می شناختم فاصله می گرفت، لعنتی می شد....
قیافه اش را مظلوم کرد: برم..؟!
خنده.. از دستم در رفت..
- آزاااااد... برووو...
باز جلو آمد: آخه لامصب من کجا برم وقتی تو اینجوری جلوم وایسادی...
الآن بود که سرم یا محکم به سقف بخورد، یا با سر بخورم زمین!
چند ثانیه مکث کردم.. و نگاه عمیقی به صورتش انداختم.. انگشتانش را کلافه میان موهایش لغزاند و مستاصل گفت: یعنی برم..؟!
دوستش داشتم...
بی اندازه...
آرام مژه زدم و.. با محبتی که فقط خودم می دانستم.. چقدر خاص است.. و چقدر خرج هر کسی نمی کنمش.. گفتم: پسر خوبی باش..
و در را آرام بستم..
تکیه دادم بهش..
لاله ها را بغلم گرفتم..
چشم هایم را بستم..
تو هر زمان سال که برگردی.. عیده....
نه هوای تازه و... نه لباس نو می خوام...
هفت سین من تویی..
من فقط تورو می خوام...
عصر روز اول بود که زنگ زدند و حاج خانوم و بقیه.. سرزده.. آمدند عید دیدنی.. نگاه حاج خانوم روی موها و ابروهای رنگ شده ام ثابت ماند.. علی بوسیدم و حرفی نزد. ثریا با ولع خاصی از شیرینی ها می خورد و برای اولین بار از من تشکر کرد! بعد عکس های سونوگرافی اش را نشانم داد و از پسر بودن بچه حرف زد... چای که می بردم، جای خالی حاج خانوم حس می شد. اتاق مهمان و آشپزخانه را چک کردم، نبود. در اتاق خوابم را باز کردم. روی ویلچرش، کنار تخت خواب دو نفره ام، توقف کرده بود. سرش را با تأنی به سمتم گرداند. هنوز احساس بی وزنی می کردم... چشم هایش را چند بار بهم زد.
- چیزی می خواین؟
- خوبی..؟!
چند لحظه نگاهش کردم.. قاب عکسی از من که دستش بود را روی تخت گذاشت و ویلچرش را چرخاند. نزدیک رفتم. دلم نمی آمد اذیتش کنم.. پشت سرش قرار گرفتم و چشمم به آینه افتاد. سرش را تکان داد و آرام گفت: خوشگل شدی..
دستی میان موهای تازه رنگ شده ام کشیدم.. ابروهای پهنم را مدل جدیدی برداشته بودم. موهایم را قهوه ای سیر و خوشرنگی کرده و کمی هم کوتاهشان کرده بودم. تغییر کرده بودم. خیلی زیاد..
و شاید این اولین باری بود که حاج خانوم، مستقیما ازم تعریف می کرد...
ویلچر را هل دادم به طرف هال: مرسی.
آن شب حاج خانوم و آقاجون خانه ی من ماندند و حیرتم را بیشتر کردند. این فکر که حتی یک درصد بخواهند روش دیگری برای رام کردنم پیش بگیرند، غیر قابل تحمل بود! به هر حال کسی چیزی نگفت و سکوت سنگین من هم مانع می شد... آخر شب وقت خواب، باز نگاه خیره ی حاج خانوم به تخت خوابم، اذیتم کرد... اولین باری نبود که اینجا می آمد، و اولین باری هم نبود که این تخت را می دید! پر رنگ ترین سوال ذهنش، توی چشم هایش معلوم بود! « چرا دو نفره ست؟! » و یا حتی.. آخرین چیزی که در اعماق ذهنم پرسه می زد و من حتی دلم نمی خواست بهش بها بدهم..، که: « مطمئن باشم..؟! »
شب روی کاناپه خوابیدم و فکر کردم شاید بهتر بود حاج خانوم می پرسید: « چرا خالیست؟! »
***
روز دوم عید، به هر آشنایی که در هواپیمایی داشتم زنگ زدم تا برای هر! جا که شده، بلیت جور کنم.. اولویتم مشهد بود و چیزی که می شنیدم، « حداقل تا هفتم جای خالی نداریم » ، نا امید کننده...
به نیاز زنگ زدم و برای صبح فردا برنامه ی کوه چیدم. خودش پای تلفن یادآوری کرد کادوی تولدش یادم نرود و من خندیدم.. روحیه اش بعد از مرگ پروین خانوم، ستودنی بود..! تلفن را که قطع کردم، دو ثانیه بعد دوباره شماره اش را گرفتم: نیاز شام بیاید اینجا.
می خواستم بیشتر حرف بزنم که صدای آهسته ی کوروش و خنده های ریز و آمیخته به اخطار نیاز به او از آن سوی خط، مانع شد. چند ثانیه به تلفن خیره شدم. نفسم را فوت کردم و برخاستم..
لباسم را عوض کردم و تونیک سبز خوشرنگی همراه با شلوار خوش دوخت و لطیف یشمی رنگی پوشیدم. آرایش کردم و نمی دانم برای بار چندم، به قیافه ی تازه و آراسته ام در آینه، لبخند زدم.. ثریا می گفت خوشگل شده ام، و من دلم می خواست که باور کنم....
صدای زنگ پی در پی آپارتمان متعجبم کرد! همزمان موبایلم هم زنگ خورد! با عجله شالم را انداختم روی سرم. اولویت، با تمام آدم های بداخلاق بود...
- برات عیدی فرستادم! باز کن درو..
- چـــی؟؟
رو از آینه گرفتم و با شتاب در خانه را باز کردم. چند ثانیه طول کشید تا درک کنم. تند تند پلک زدم. نمی توانستم شادی را با آن موهای زیتونی و صورت بشاش و بوی گرم عطر، هضم کنم! چند بار در چشمم پلک زد. با نیشی که تا بناگوش در رفته بود، بلند گفت: ساره؟؟
فاصله مان را به صفر رساندم و محکم بغل گرفتمش...!
حتی نمی توانستم تصور کنم که چقدر دلم برایش تنگ شده! شادی بوی خوشبختی می داد.. بوی گذشته های دوری که همه مان شاد بودیم.. شادی بوی دوره ی دانشجویی می داد و تمام وقت هایی که « زنده » بودیم..!
برای بار سوم بهم نگاه کردیم.
- دختر دیوونه.. چقد عوض شدی!!! چقد خوشگل شدی!! ســـاره!!
محکم تر از قبل، به خودم چسباندمش.
از شوک دیدنشان، آن هم درست پشت در خانه ام، روی پا بند نبودم! صدای بچگانه ای متوجهم کرد. سرم را پایین گرفتم. خدای من! این بچه چرا اینقدر خوشگل بود؟! پسر بچه ی تخسی که قدش نیم متر هم نمی شد، داشت مانتوی شادی را می کشید! سامان از روی زمین بلندش کرد و رو به من لبخند زد: احوال شما؟!
یک دستم را گذاشتم روی صورت ناباورم: وای سامان.. شادی.. عزیـــزم.. اینو از کجا آوردیش..؟!
و دستم را بردم طرف بچه که با اخم خودش را عقب کشید. شادی خندید: حالا تعارف می کنی بیایم تو؟؟ یا تا یه ساعت دیگه باید همین جا بایستیم؟؟ بابا من جلو شووَرَم آبرو دارم...
و با چشم و ابرو اشاره ی با مزه ای به سامان کرد... اصلا عوض نشده بود! از جلوی در کنار رفتم. سامان خندید و کسب اجازه کرد. خندیدم: وای اصلا باورم نمی شه... کجا بودی شادی؟؟ واای... سامان؟؟
سامان داخل شد و من وقتی برای بستن در چرخیدم، آزاد به چارچوب تکیه داده بود و با لبخند نگاهم می کرد..
- واسطه رو که راه می دی تو..؟!
لبخند آرامی زدم و کنار رفتم.. چند ثانیه نگاهم کرد و بعد داخل شد..
شادی همان طور که روی مبل کنار سامان می نشست، گفت: آزاد دوست منو از کجا پیدا کردی؟؟ سامی؟؟ ساره رو یادته؟؟
آزاد لبخند کمرنگی زد: دوست شما مارو پیدا کرد...
دستم را برای گرفتن کُتش بالا بردم..
باز نگاهش روی چشمانم ثابت شد. آرام و با ته خنده ای در صدایش گفت: ببینمت..
نسیم خنکی نوازشم کرد... از قیافه ی جدیدم خوشش آمده بود... متبسم و آرام رویم را برگرداندم. با هیجان و علاقه ای وافر چای ریختم و به هال برگشتم. پسر بچه ی تخسش روی پای آزاد نشسته بود.نزدیک شدم و انگشت اشاره ام را به صورت دوست داشتنی و نرمش کشیدم. خودش را در بغل آزاد پنهان کرد. با چشم هایی گرد شده نگاهش کردم. آزاد آرام خندید و موهایش را نوازش کرد...
به سامان چشم دوختم. چقدر عوض شده بود! موهای جلوی سرش کم پشت تر شده بود و صورتش جا افتاده تر و شاداب تر و راضی تر از آن وقت ها به نظر می آمد.. حالم را با لبخند پرسید... و لبخندی که من بهش زدم، بر خلاف کوتاهی مدت زمان آشنایی مان و تصورات غلطی که اوایل دانشجویی داشتم نسبت بهش پیدا می کردم، پهن بود... نشستم کنار شادی. با هیجان دست هایم را گرفت و هیچ کداممان نتوانستیم برای ثانیه ای سکوت کنیم. شادی از امریکا رفتنش حرف زد. از اینکه ده روز بیشتر نیست که برای عمل پدرش به ایران آمده و دو هفته ی دیگر بازمی گردد.. گفت که سامان اروس را پیدا کرده، و آزاد را، بعد آزاد امشب را جور کرده... و ناگهان وسط حرف هایمان پرسید: تو شوهر نکردی؟؟
و بی درنگ به دست چپم نگاه کرد! نگاه آزاد، صاف به چشم هایم برخورد کرد! دست شادی را فشار دادم تا متوجهش کنم. انگار یک چیزهایی یادش رفته بود..! سرش را بلند کرد و اول هاج و واج، و بعد مشکوک نگاهم کرد. یکبار هم باز با حیرت و بلند گفت: بهم می گفتن آدم فضایی ها اومدن زمین، باور می کردم تا اینکه آزاد!! آدرس تورو داشته باشه!!
نگاهم با آزاد تلاقی کرد... لبخند داشت...
شادی پرسشگر و معنی دار نگاهم کرد...
ساکت شدم...
نگاهش را از من گرفت و به آزاد داد. مکث کرد، و دوباره به من برگشت. با چشم هایش پرسید: « آره ؟؟؟ »
چایم را سر کشیدم...
شادی از گلی پرسید.. از حنا.. بحث گرم شد.. حالم خوب بود.. بی اندازه خوب ! پسر بچه که اسمش پارسا بود از پای آزاد پایین پرید و برای کنجکاوی به خانه سرک کشید... هنوز شادی را باورم نمی شد... هی دست می کشیدم به صورتش... برای من بوی « خوشی » می داد..!
صدای تقِ فندک زدن آزاد آمد.. سیگاری آتش زد و به سامان تعارف کرد. سامان لبخند زد: ترک کردم!
ابرو های آزاد بالا رفت: شوخی می کنی؟!
شادی خندید: به خاطر من نمی کشه. من دوست ندارم. ریه هامم حساس شدن.
بی اختیار برگشتم رو به آزاد و نگاه خیره و متعجبش.. لب هایم را بهم فشردم و نگاه معنی داری نثارش کردم...!
با لب هایی آویزان! فندک را رها کرد و عقب کشید. صدای تق چیزی از آشپزخانه آمد. شادی دوید: پارسا!!
سامان ایستاد: دستامو کجا می تونم بشورم ساره خانوم؟
راهنمایی اش کردم. شاید داشت با پارسا سر و کله می زد. به آزاد نگاه کردم.. با لبخندی محو و عمیق.. زیر نظرم گرفته بود...
آرام برخاستم...
آهسته صدایم زد: ساره..!
لبخندش دقتی بی اندازه همراه با مهربانی وسیعی گرفت. به چشمانم اشاره کرد: اتفاقی افتاده..؟!
احساس بی وزنی می کردم...
به نرمی پلک زدم... سینی فنجان های خالی را برداشتم و با اشاره به مهمان هایم، زمزمه کردم: ممنونم...
شادی بلند گفت: اینو چرا ننداختی دور؟؟
حواس آزاد به گلدان لاله ی شکسته ی انتهای کانتر جمع شد. لاله ی چند شب قبل را گذاشته بودم درست وسط کانتر اما آن یکیِ قبلی را.. دلم نخواسته بود از جلوی چشمم دورش کنم! به آشپزخانه رفتم. گوشه چشمی به ابروهای درهم آزاد نگاه کردم.. شادی کشیدم کنار و با حرص زیر گوشم گفت: خبریه ؟؟
تا خواستم جوابش را بدهم، صدای زنگ در آمد و متعاقبش نیاز و کوروش...
صدای خنده و خوشی و مهربانی، خانه ام را پر کرد...
همه جا بوی عید می داد...
احساس بی وزنی می کردم...
میان دوستانم بودم.. میان زن و شوهر های جوانی که برای من نقطه ی عطفی محسوب می شدند. این مهمانی متأهل مآبانه...، لذت و سبکی خاصی زیر پوستم دوانده بود...
سامان کنارم رو به روی یخچال ایستاده بود و با خنده و شوخی می پرسید: ساره درینک نداری؟!
با خنده به سمتش برگشتم. گوشه ی چشمم به آزاد بود... لیوان یخ توی دستم را بالا گرفتم: چرا! آب پرتقال طبیعی دارم!! نظرت چیه؟!
در یخچال را باز کردم و به قوطی های آبمیوه اشاره کردم: اگه دوست نداری، چیز های دیگه م هست! امتحان می کنی؟!
سامی با خنده خم شد و هم پایه ی من برای شیطنت، به محتوی یخچال نگاه کرد: بذار ببینم...
گفتم: ببین.. نکتار انبه دارم..! اممم... مخلوط آب کرفس و گوجه فرنگی که واسه لاغریه پس به درد تو نمی خوره..
صدای بلند خنده ی شادی و متعاقبش سامی، به هوا رفت...
گوشه چشمی آزاد را که با نگاهی خاص و فکری و لبخند کمرنگی گوشه ی لب، تمام حواسش را به ما داده بود، پاییدم...
با خنده ادامه دادم: همه اینا درینکه دیگه! نوشیدنی!! هوم؟!
سامی با خنده عقب کشید و لیوان یخ را از دستم گرفت: دوستای زن مارو ببینین... از خودش بدترن! همه ی امیدم به تو بود ساره! همین خوبه..
شادی لوس شد: ســـامـــان!
سر میز شام نیاز با شادی گرم گرفته بود و شادی با سعه ی صـــدر و روی باز.. از خاطرات دوران دانشجویی گفت... دست آزاد پشت گردنش بود و نیاز بلند بلند به حرف های شادی می خندید.. کوروش مدام به من و آزاد نگاه می کرد و پارسا که بغل دست من نشسته بود، چنگالش را با بداخلاقی بهم می زد که برایش تکه های مرغ را کوچک و جدا کنم... دور دهانش سسی شده بود و من برای ثانیه ای، دلم برای آن موهای فر طلایی و صورت سفید و لب و دهان کوچک و سسی..، ضعف رفت... بی اختیار خم شدم و گونه اش را با لذت بوسیدم.. خودش را عقب نکشید. بوسه ی دیگری به گوشش زدم.. به موهایش.. به گردنش... چند ثانیه بعلش گرفتم و بعد رهایش کردم..چه بوی خوبی می داد.. عقب که کشیدم، نگاه خیره ی آزاد روی پارسا بود.. هدیه ی کوچکی را که برای نیاز گرفته بودم ، دادم. به پارسا قول کادویی مخصوص دادم و از هدیه ی شادی و سامان تشکر کردم. شادی سربسته از تئوری های خنده دارشان گفت و از بگو بخندهایمان سر کلاس افرش و حساسیت آزاد. و حواس و لبخند من، به قرمزی پشت گردن آزاد با شروع بهار بود...
دلم می خواست شب نگهشان دارم. دلم می خواست کنار شادی دراز بکشم و او حرف بزند و من به چشم های پر از زندگیش خیره شوم.. اما.. هنوز به این سکوت.. به این تنهایی ممتد و خاص.. احتیاج داشتم.. ساعت از یک گذشته بود که رفتند.. کوروش پیشنهاد سفر دو سه روزه ای به شمال را داده بود و اولین کسی که با شور استقبال کرد، شادی بود! آزاد مستقیم به من نگاه کرد تا نظرم را بپرسد.. آرام گفته بودم: نمی دونم بتونم بیام یا نه...
برای آزاد نوشتم: « مرسی برای همه چیز.. »... پشت در نشستم و به خانه ی بهم ریخته ام نگاه کردم.. به گلدان شکسته ی لاله ای که آزاد حتما بابتش بازخواستم می کرد... نفس عمیقی کشیدم... دلم می خواست پرواز کنم... انگار که جسمم..، گنجایش روحم را نداشت... قرآنم را برداشتم بغل گرفتم، چراغ ها را خاموش کردم، و همان جا وسط هال.. میان تمام بهم ریختگی ها و شلوغی های دوست داشتنی ام..، خوابیدم...
ویلای واقع در متل قو ، سفید رنگ بود و رو به دریا.. ورودی محوطه قدری شیب داشت و شیروانی و دودکش های دوست داشتنی آجری! جلوی در پیاده شدم و نفس عمیقی کشیدم. هوا بیش از حد تصور خوب و خنک بود. داخل حیاط درخت های گردو و گیلاس و آلبالو وجود داشت که شاخه هایشان از شکوفه پر شده بودند..
ساعت هفت اول ورودی کرج قرار داشتیم و وقتی سامان دید به آمدن با ماشین خودم اصرار دارم، حرفی نزد. فقط هی رفت و آمد، خواهش کرد مراقب باشم.. گفت آزاد سفارش کرده.. من حتی نپرسیدم چی شد که آزاد نیامد و تنها به جمله ی نیاز بسنده کردم که: « برنامه هاش قاطی شده بود. گفت نمی رسه... » .. سامان مراعاتم را می کرد و با فاصله پشت سرم می آمد. خنده ام می گرفت و یکی دو بار از قصد جوری لایی کشیدم که ترسش بریزد! کندوان را که رد کردیم، هنوز دلم می خواست آزاد، باشد...
ویلا شیک و با صفا بود . یک بوته از گل های ریز و سفید هم کنار در ورودی به چشم می خورد که من اسمشان را نمی دانستم. چمدانم را گذاشتم در یکی از خواب های طبقه ی دوم و پشت پنجره ایستادم.. سر و صدای بچه ها ویلا را پر کرده بود و شامه ی من را بوی رطوبت و خزه و دریا و تازگی.. بعد از نهار کمی حرف زدیم و اطراف قدم زدیم و آخر سر برای خواب به اتاق هایمان برگشتیم.
نمی دانم چقدر گذشته بود که با حس نمناکی روی گونه ام هشیار شدم! این لمس نمناک و گیج کننده و بوسه مانند تا روی گونه ام کشیده شد.. با چشم های بسته، دست کشیدم.. جسم گرم و کوچکی که ذهنم آنالیز کرد پارساست، در بغلم جا به جا شد و گردنم از تماس با موهای فرفری و طلایی اش به قلقلک افتاد... چشم باز کردم و از دیدنش که آن طور خواب آلود و شیرین خودش را بهم چسبانده بود، غرق لذت و لبخند شدم... از طبقه ی پایین سر و صدا می آمد... پارسا دست های کوچکش را دور گردنم حلقه کرد : بیدا نمی سی؟
وقتی سین و شینش اینطور می زد و حرف را جا می انداخت، دلم ضعف می رفت! معلوم بود که مثل من تازه بیدار شده... گردنش را بوسیدم: تو کی بیدار شدی خوشگل خاله؟
صدای غش غش خنده های شادی از پایین آمد.. بدن داغ و کوچکش را به من چسباند و با لحنی خواب آلود گفت: عمو گفت بیدارت کنم.. گفت بسه دیده نخواب !
عمو؟! نیم خیز شدم.
- عمو کیه پارسا جان؟ پارسا؟
این عمو مطمئنا نمی توانست کوروشی باشد که روی هم پنج ساعت هم از آشنایی اش با پارسا نمی گذشت! پارسا هم که یک جمله می گفت و تا سال بعد ساکت می شد!! از جا پریدم و لباسم را عوض کردم. حالا پارسا نشسته بودو داشت با چشم های متعجب نگاهم می کرد! بغلش کردم: بریم ببینیم عمو کیه...
وسط پله ها که رسیدم، آزاد و سامان میان سالن ایستاده بودند و با خنده و صدای بلند حرف می زدند. شادی چهار زانو نشسته بود روی مبل و سامان را نمی دانم به چه چیزی تشویق می کرد و دست هایش را محکم بهم می کوبید! کوروش اولین کسی بود که مرا دید: ساعت خواب!
آزاد سرک کشید. با دیدنم دستش را به نشانه ی سلام وادای احترام ، با خنده گوشه ی شقیقه اش زد!
نیاز با ظرف های آجیل و فنجان های نسکافه وارد سالن شد: مهمون بد قولمون اومده سرشار!
پارسا گردن کشید و به جمع نگاهی انداخت. انگشت اشاره اش را به سمت آزاد گرفت: عمو!
و دوباره سرش را میان گودی گردنم، جای داد!
همه از حالتش به خنده افتادند.. سلام کردم و پله ها را پایین رفتم. آزاد برای بغل گرفتن پارسا جلو آمد و با لبخندی آهسته گفت: احوال شما؟!
حس کردم گونه هایم رنگ گرفت... نگاهم را گرفتم..
- نیاز که گفت نمی تونی بیای..
- کارامو زود ردیف کردم.. با کله خودمو رسوندم!
یک تای ابرویم را بالا انداختم: بروو...!
خندید: جون تو..!
سعی کردم پارسا را از خودم جدا کنم: جون عمه ت!
پارسا بغل آزاد نمی رفت. اصلا این بچه معلوم نبود چه فُرمی ست! یک وقت ها من را آدم حساب نمی کرد، بعد می آمد اینجور بهم می چسبید..! آزاد خندید: پدرسوخته بغل من نمیای؟!
سامان- اوی..! باباش مث چی اینجا وایستاده!
آزاد به خنده افتاد: مث چــــی؟؟!!
سامان سیب درشتی از ظرف میوه برداشت و پرت کرد! آزاد جا خالی داد و تا به خودم بجنبم، سیب محکم به پیشانی ام اصابت کرده بود!
پارسا از ترس تکان محکمی خورد، داشتم تعادلم را از دست می دادم که آزاد محکم شانه ام را گرفت و نگهم داشت! شادی دوید: هین !
لبم را گاز گرفتم تا جیغ نزنم. شوکه شده بودم و اگر ضربه یک سانت پایین تر خورده بود، نمی دانستم چه بلایی سر چشمم می آمد! آزاد که هنوز محکم گرفته بودم، گفت: خوبی؟! کجات خورد.. ببینم...
خودم را عقب کشیدم که ولم کند: هیچی نشده..
دست هایش را برای گرفتن پارسا پیش آورد: عزیزم بیا پیش من..
به سامان اخم کرد: دهنتو سرویس سامی!
و پارسا را گرفت! نشستم روی یکی از پله ها. سامی داشت عذرخواهی می کرد . شادی پیشانیم را ماساژ داد و چشم غره ای هم به سامی رفت. سامی میان خنده و ناله گفت: بابا تقصیر این بود.. ساره شرمنده...
دست شادی را پس زدم: نکن درد میگیره..
و رو به سامان ادامه دادم: چیزی نشد. خوب شد به پارسا نخورد.
کوروش که روی مبل ولو شده بود و میوه می خورد بلند گفت: رییس نیومده بودی همه چی امن و امان بود ها! برگرد سر کارت بابا...
آزاد تیز نگاهش کرد! من به جای کوروش، ترسیدم! بی اختیار جلو رفتم. نیاز با لحنی سرزنش گر اما شوخ گفت: آزاد جان حداقل نمی کشیدی کنار بخوره به تو... عجب می شه به تو تکیه کرد هــــا !!
آزاد شوخی و جدی رو به کوروش گفت: شنبه استعفات رو میزم باشه!
همه می خندیدند من اما که چیز دیگری حس کرده بودم، آستین بازوی آزاد را کشیدم. با اخم برگشت. نگاه نگرانی به پیشانی احتمالا قرمزم انداخت: خوبی؟
سر تکان دادم. دستش را برای لمس پیشانیم بالا آورد و.. انداخت..!
- درد می کنه؟ به چشمت که نخورد..؟!
جای ضربه را لمس کردم: نه چیزی نیست.. آزاد...
نگاهش رنگ محبت گرفت. به کوروش اشاره کردم. اخم کمرنگی به صورتش افتاد. سرم را به نشانه ی خواهش، قدری.. کج کردم..
نفسش را رها کرد و سر تکان داد.. نیاز با فنجان های نسکافه جلو آمد. آهسته گفت: مطمئنی چیزی نشد؟ بد خورد ها...
کمی از نسکافه ام خوردم: نه خوبم. مطمئن باش.
و از آن نگاه های طلبکار به آزاد انداختم.. با تظاهر به شرمندگی سر تکان داد: مخلصیم!
چانه ام را به علامت تاسف بالا انداختم : می دونم..!
و کنار بقیه نشستم...
حال خوبی داشتم.. آزاد آمده بود و قرار نبود که این سه روز میان بچه ها، تک و مفرد باشم.. آمده بود و من حتی درد پیشانم را هم به خاطر نمی آوردم..!
غروب لباس پوشیدیم تا دوری بزنیم.. آزاد به ماشینم اشاره و اخم کرد: با این لگن اومدی؟!
چشم هایم گرد شد..! خیز برداشتم: اووو!!
عقب ایستاد: لگنه دیگه...
و ادامه داد: از این به بعد باید کل دار و ندارمو به سامان بسپرم!!
پیاده تا دم در رفتم.. یکی از شکوفه های سفید رنگ را چیدم و بوییدم.. لبخند زدم.. هیچی لاله های خودم، نمی شد...
شب خوبی بود و هر ثانیه اش، در خاطرم نقش بست... شب خوبی بود و پارسا تمام وقت کنار من بود.. کنار من نشست، بالا و پایین پرید، غذا خورد... و از من خواست لقمه های کوچک در دهانش بگذارم... شادی حیرت زده نگاهمان می کرد و از دیرجوش بودن پارسا می گفت.. پارسا را می بوسیدم و ته دلم.. و ذهنم.. چیزی روشن می شد که حالم را دگرگون می کرد...همه چیز خوب بود.. همه چیز فوق العاده بود و به نظر می رسید که هیچ چیز... و هیـــچ کس در این دنیا.. نمی تواند این خوشبختی را از من بگیرد....
حتی وقتی دور میز های سفید رنگ بستنی فروشی نشسته بودیم و بستنی می خوردیم و پارسا با ریسه صورتم را آغشته به بستنی می کرد... شادی قربان صدقه اش می رفت و من برای تلافی، تمام بستنی ام را به صورتش مالیده بودم! مثل کولی ها جیغ زد و تمام محوطه ی بستنی فروشی را دنبالم دوید...! دست برنمی داشت از شوخی و من به نفس نفس افتاده بودم. نزدیک میز شدیم و من دیــــدم که آزاد پایش را بالا گرفت و تا خواستم با چشم های گشاد شده حرفی به آن صورت موذی و شیطان بزنم، جیـــغ شادی خیابان را پر کرده بود....!
خود آزاد محکم گرفتش و شادی به محض جا آمدن نفسش، لگد محکمی با روی پا به پهلوی آزاد زد!
آزاد برای سامی خط و نشان کشید و وقتی می نشست، شنیدم که زیر لب بد و بیراهی نثار شادی کرد... بلند خندیدم و با تعجب سرش را بالا گرفت.. خنده میان چشم هایش بود.. چشم هایش برق می زدند... خوشحال بود.. آرام بود.. و چه اهمیتی داشت...، اگر پگاه من را شسته باشد.. اگر افروز پشت سرم حرف بزند... و یا حاج خانوم برایم نقشه بکشد... خوشبختی مال من بود، وقتی قلبم آرام بود... وقتی چشم های آزاد..، شیطان می شد و برق می زد....
آخر شب پارسا با من و آزاد به ویلا برگشت..
آزاد موسیقی ملایمی گذاشته و صدایش را تا انتها بالا برده بود.. گاه گاه به من و پارسا که در آغوشم به رو به رو خیره بود و باد موهای فر و آشفته اش را بهم می ریخت، نگاه می کرد... لبخند می زد.. و من، خوشحال بودم... بعده ها که به یاد آن روز ها می افتادم، خوشحال بودم که جواب تمام لبخند هایش را، با لبخند داده ام..... هوا نمناک و خنک بود و من.. هیــــچ ثانیه ای را برای زیستن، از دست نمی دادم... می ترسیدم.. از روزی که همه ی این ثانیه ها را از دست بدهم...، و تنها چیزی که برایم بماند، جز از حسرت و پشیمانی، نباشد....
آخر شب وقتی همه خوابیدند، آزاد هنوز جلوی تلویزیون دراز کشیده بود و من.. نمی دانستم که حواسش به فیلم است ..، یا کتابی که میان دست هایش رها شده...
خوابم نمی برد.. چهار زانو نشستم وسط تختم و هی نفس کشیدم.. هی بو کشیدم.. هی تمام رطوبت و بوی دریا را به ریه هایم فرستادم.. بعد..، دیدم که چیزی کم دارم.. بعد، حس کردم که این اکسیژن، برای ریه های من کافی نیست...! شال پهنی دورم پیچیدم و از پله ها پایین رفتم.. روی مبل خوابش برده بود.. یک دستش را گذاشته بود بالای سرش ، موهایش بهم ریخته و صورتش در آرامش کامل بود.. مثل من.. مثل تک تک سلول های من، که در آرامش کامل بودند... کمی بالای سرش ایستادم.. نه بوی چوب می آمد، نه بوی تلخی، نه بوی سیگار... بوی لاله می آمد.. و من..، نمی دانستم که آیا عطر لاله های من را از تهران به امانت گرفته...؟!
یک قطره از چشمم چکید که فوری پاکش کردم... شال پهن و تقریبا ضخیمم را رویش انداختم.. پشتم را کردم و با دو...، از پله ها بالا رفتم....
بگو سرگرم چی بودی.. که اینقد ساکت و سردی..
خودت آرامشم بودی.. خودت دلواپسم کردی...
ته قلبت هنوز باید یه احساسی به من باشه...
چقدر باید بمونم تا... یکی.. مثل تو پیدا شه....
تو روز و روزگار من.. بی تو روزای شادی نیست..
تو دنیــــای منی اما... به دنیا.. اعتمادی نیست...
سلام ای ناله ی بارون......
ظهر که همراه نیاز و شادی از خرید و پاساژ گردی برگشتیم، هیچ کس غذا درست نکرده بود! سرایدار ویلا رفته بود مرخصی، سامی به گفته ی خودش دست به سیاه و سفید نمی زد، کوروش فیلم می دید و آزاد بالا خواب بود!
هر سه چند ثانیه به ویلای بهم ریخته و ظهر بی نهارمان زل زدیم... چی شده بود؟! جیــــغ شادی ویلا را پر کرد و ده ثانیه بعد، آزاد با موهای آشفته و خواب آلود وسط پله ها بود، سامی صاف روی مبل نشسته بود و کوروش از هال کوچک ویلا به سمت ما پرواز کرد! آزاد کوسنی را که نمی دانستم در دستش چکار می کند ، به طرف سامان پرت کرد ، زیر لب فحشی داد و با بداخلاقی ناشی از پریدن از خواب، آن هم به بدترین شکل ممکن، گفت: زن گرفتی یا جغجغه..؟؟!! اَه !!
و با بدخلقی به اتاقش برگشت...
شادی تا وسط پله ها دنبالش کرد و بعد بی خیالش شد.. غرغر کنان به آشپزخانه رفت تا چیزی درست کند و من و نیاز برای پررو نشدن بقیه، پشتمان را کردیم و زیر خندیدیم.... تا دم اتاقش رفتم و برگشتم.. نمی دانستم چقدر دیگر باید بخوابد! صبح که بیدار شده بودم، شالم مرتب و تا شده، پشت در بود...
بعد از نهاری که شادی به بدترین شکل ممکن به خورد مرد ها داد ، بس که غر زد و به قول آزاد « زهرمارشان کرد » ، برای استراحت از هم جدا شدیم. یک ساعت بیشتر نخوابیدم. از اتاقم بیرون زدم و بی اراده چند قدم به سمت اتاق آزاد رفتم که انتهای سمت چپ هال بالا بود. پشت در ایستادم و مشامم بوی قوی سیگار را تشخیص داد! در زدم. سرفه کرد: بله؟
در را نیمه باز کردم و سرک کشیدم. روی به پنجره، روی تختش نشسته بود و سیگار می کشید. با دیدنم دود جلوی صورتش را کنار زد: نخوابیدی؟
میان چارچوب ایستادم: تو چرا نخوابیدی؟
و سرزنشگر، به سیگار توی دستش و از آن بدتر به جاسیگاری روی پاتختی نگاه کردم. نیم تنه اش را به سمت من چرخاند: خوابم نمی بره. سرم درد می کنه.
و به پیشانیم نگاه کرد: قرمز شده.
خنده ام گرفت. پوست من هیچ وقت قرمزی را نشان نمی داد!! لبخند زد و دستش را گذاشت کنار خودش، روی تخت: بیا بشین..
نه! این بی تأمل ترین جوابی بود که داشتم!
- بیا پایین.. چای بخوریم..
- نمیای ؟
- پایین منتظرم.
- ساره!
داشت می خندید. ابروهایم را به طرف سیگارش هل دادم: نــــکش !
چند ثانیه نگاهم کرد... لبخندش عمیق تر شد.. از جا بلند شد و زیر سیگاری بدست، نزدیکم آمد... دستم روی دستگیره، سفت بود.. لبخندش خاص تر شد.. دود سیگارش را ملایم..، توی صورتم فوت کرد.. سرفه کردم و اخم.. خندید و سیگار را در جاسیگاری خاموش کرد...
از پله ها سرازیر شدم...
ده دقیقه بعد آمد پایین. تی شرتش را عوض کرده بود و با آن شلوارک گشاد تا زیر زانو، من نمی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم.. فکر اینکه کارمندهایش عکسی ازش ببینند، در این هیبت..! وسوسه کننده بود! از خنده هایی که می خوردمشان و آثارشان قطعا روی صورتم مشخص بود، لبخند محو و مشکوکی به صورتش آمد.. یکی از گل های توی گلدان را که صبح از حیاط چیده بودمشان، برداشت و به طرفم گرفت: ها ؟!
خندیدم... بوی دریا می آمد... بوی تلخی عطر آزاد.. بوی سیگار.. این روزها از سیگار هم، بیزار بودم... چایش را مقابلش گذاشتم و آرام پرسیدم: چرا همون دیروز صبح نیومدی..؟
سرش را به لیوان چایش گرم کرد و ده ثانیه بعد گفت: کاری پیش اومد.
- اول عید؟!
- بازخواست می کنی؟!
جدی و ناگهانی گفته بود! بی اراده خودم را عقب کشیدم! چرا اینطوری کرد..؟! نگاهم را از اخم های درهمش گرفتم و لب برچیدم: ابدا..
نفسش را حبس و دقیقه ای بعد با شدت رها کرد..
- معذرت می خوام...
حرفی نزدم. لیوانش را روی میز گذاشت و صاف نگاهم کرد: خیلی خب..
دلخور نگاهش کردم. من هرگز نمی خواستم بازخواستش کنم...! صورتش را از آن حالت های بامزه کرد : خیلی خب دیگه.. اونجوری نگام نکن.. مساله ای نبود که ارزش گفتن داشته باشه... ساره..!
شاخه ی گل را به صورتم نزدیک کرد.. نگاهم را دزدیدم: من منظورم..
گلبرگ های گل صورتی، گونه ام را نوازش داد... بوی دریا می آمد.. گونه هایم رنگ گرفت... در نگاهش پلک زدم.. لبخند داشت.. از آن لبخند های.. مهربان.. خوب.. ویران کننده....
- وقتی برگردیم تهران...
نفسم آرام و ریتم قلبم ملایم بود... من این چای خوردن دو نفره را.. من این ویلا را... من او را.. کاش می شد تمام زندگیمان در همین دو نفره های سبک و بی تنش خلاصه شود.. کاش هیچ تضادی وجود نداشت.. کاش این من و تویی ، در مقیاسی بزرگ تر به اسم جامعه..، تا ایـــــن حد.. کِش نمی آمد...
گل را زیر چانه ام کشید: دوستت دارم...
- ســــاره؟؟!!
و صدای محکم کوبیده شدن دو دست بهم!
هر دو از جا پریدیم!
شادی از بالای پله ها سُر خورد! آزاد زیر لب حرف نامربوطی زد.. من خنده ام را خفه کردم.. حالا شادی رسیده بود بالای سرمان و با شگفتی به ما و شاخه ی گل رها شده روی کانتر نگاه می کرد.. آزاد چایش را برداشت و رویش را برگرداند: زهرمــــار...
شادی محکم روی شانه اش کوبید: آره؟؟
من لبم را به دندان گرفتم... آزاد به شادی چشم غره رفت: صبح که نذاشتی کپه مرگمونو بذاریم! الآن چـــته؟؟!!
شادی توجهی نکرد و به من پناه آورد: آره؟؟!!
آزاد چرت دیگری زیر لب گفت و از جایش بلند شد.. شادی چشم تنگ کرده بود.. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و خنده ام را رها کردم.. آزاد با خنده سری تکان داد و دور شد... شادی به سرعت جایش را پر کرد: الاغ من چند روزه دارم خودمو می کشم چرا هیچی نمی گی؟ آره؟؟ شوخی می کنی با من؟؟ wow… ساره....!
آزاد از دور به سر خودش و شادی اشاره می کرد که.. « عقل نداره.. حرفی نزنی بهش.. »
نیم ساعت بعد داشتیم با فاصله ی نسبتا زیادی از دریای مواج و نا آرام والیبال بازی می کردیم.. نیاز غر می زد ما سه تا زنیم و از پسشان برنمی آییم.. و من و رگ فمنیستی شادی به هیچ عنوان حاضر نبودیم غیر از این باشد..! نمی دانستم به حساب کدام قد و بالا مرا پاسور تیم گذاشتند.. اما فرز بودم و سامان اواسط بازی با چشم هایی گرد شده نگاهم می کرد و مرا به یاد ضرب المثل فلفل نبین چه ریزه.. می انداخت.. آزاد شیطنت می کرد.. از قصد حواسم را پرت می کرد.. چشمک می زد.. می خندید.. و قد و بالای پاسور تیممان را دست می انداخت..! آخرین بار آنقدر چرت و پرت گفته بود که صورت خودش هم از خنده قرمز شده بود.. حرصی و با چشم هایی تنگ نشانه اش گرفتم.. حواسش نبود.. فکرش را نمی کرد! توپ را محکم پرتاب کردم.. توپ از زمین بازی بی تورمان گذشت و به شکمش خورد..!
چند لحظه با شگفتی و خنده نگاهم کرد..
شادی انگشت شصتش را بالا آورد: لـــــــایــــک !!!
و آزاد که با حالتی بامزه.. خوابید زمین..
همه ولو شدند.. صدای آزاد که به نسبت از بقیه دور تر بود، درنمی آمد... رفتم دنبالش.. نگران شده بودم..
سامان بلند خندید و همانطور که مچ دستش را ماساژ می داد، گفت: جای سیبی که باید دیروز به ملاجش می خورد!
نیاز داد زد: زنده ای؟؟
بالای سرش ایستادم.. نفس نفس می زدم..
- خوبی؟! چیزیت که نشد؟؟
چشم هایش را جمع کرده بود و بی صدا، می خندید... خیلی مریض بود.. خیلی.. بیش از حـــد...!
توپ را محکم بغل گوشش کوبیدم!
با خنده از جا پرید...
ده دقیقه بعد هوا ابر شد و باران شد و.. دریا متلاطم... بساطمان را جمع کردیم و برگشتیم تو.. لباسم را با پیراهن خنک و سفیدی عوض کردم... شام را در ایوان بزرگ ویلا خوردیم.. ماهی خوشمزه ای که زیر نم باران و چراغ های حیاط ویلا و.. صدای موج ها صرف شد... شام خوشمزه ای که هرگز از یادم نرفت.. شبی که هیچ وقت فراموشم نشد.. بعد از شام کوروش صدای آهنگی که از ماهواره پخش می شد را بالا برد دست نیاز را گرفت تا با هم برقصند.. شادی پرید وسط.. پارسا روی مبل خوابش برده بود.. من کنار پنجره ایستاده بودم... سامان رفت پیش شادی.. آزاد داشت با موبایلش حرف می زد.. نگاه من میان جمع بود.. حتی وسط این ویلا هم، نمی شد به دوتایی بودن تا ابـــد..، بسنده کرد.. حتی میان این اجتماع کوچک و شش نفره... آزاد تماسش را قطع کرده و حالا با لبخندی آرام مقابلم ایستاده بود. دستش را جلوی صورتم تکان داد. متوجهش شدم. موبایلش را به لبش چسباند و چند لحظه نگاهم کرد.. صدای موزیک و خنده و شادی.. ویلا را پر کرده بود.. لبخند زد: میای برقصیم؟!
نفسم را نگه داشتم...
موزیک شاد تمام شد و صدای داریوش در ویلا پیچید...
شادی جیغ جیغ می کرد: عوضش کن..
نیاز دست کوروش را کشید: همین خوبه...
داریوش داشت می گفت:
تو اون شام مهتاب.. کنارم نشستی...
عجب شاخه گل وار.. به پایم شکستی...
دست آزاد بالا آمد...
داریوش هنوز می خواند:
تو دونسته بودی... چه خوش باورم من...
شکفتی و گفتی.. از عشـــق پرپرم من...
کف دست خنکم را، چسباندم به گونه ی آتش گرفته ام...
همون لحظه ابری.. رخ ماهو آشفت..
به خود گفتم ای وای...
مبادا دروغ گفت...
دستش را انداخت...
لبخند سردرگمی زد: نمی رقصیم..
گذشت روزگاری از اون لحظه ی ناب..
که معراج دل بود به درگاه مهتاب...
نگاه خیره و فکری اش.. به جمع رقصان وسط سالن بود...
بوی عطر تلخش ریه هایم را پر کرده بود.. نمی خواستم از دستش بدهم.. نمی خواستم این ثانیه ها را از دست بدهم.. حتی یک ثانیه کنار او بودن.. حتی یک ثانیه از این آرامشی که در آن ویلا و.. آن شب داشتم را..، به هیـــــچ بهایی.. نمی دادم... فردا این جمع شش نفره به پایان می رسید.. فردا من از اجتماع کوچکم جدا می شدم و دنیای واقعی در تهران، انتظارم را می کشید... فردا... نه.. حتی تصورش هم نفس گیر بود..! نه...!
آستینش را کشیدم: آسمونو ببین..
با چشم هایی سخت..، نگاهم کرد.. یک قدم به سمتم برداشت.. هیچی از نگاهش نمی خواندم.. هیچی... کنارم ایستاد... و به آسمان چشم دوخت...
- آسمونی که ماه نداشته باشه، به چه درد می خوره...
آستینش را کشیدم..
بیشتر..
- به درد می خوره... ببیـــــن...!
کنارم ایستاد.. نزدیک تر.. او به نیم رخ من نگاه می کرد و من به آسمان ابری و سیاه... ضرب موسیقی در سرم بود... چطور این آسمان را نمی دید... چطور این همه زیبایی را... دو جمله ی آخر را، به زبانم جاری کردم.. نگاهش را با تأنی ازم گرفت و به آسمان پشت پنجره داد... دستش را با فاصله پشتم انداخت و پنجه اش را به دیوار عمود کرد...
در اون درگه عشق چه محتاج نشستم...
تو هر شام مهتاب.. به یادت شکستم...
تو از این شکستن.. خبر داری یا نه...؟!
هنوز شور عشقو.. به سر داری یا نه.....
هنوزم تو شب هات.. اگه ماهو داری..
من اون ماهو دادم.. به تو یادگاری.....
با هول و عرق نشسته بر پیشانی از خواب پریدم و صدای پر اضطراب حاج خانوم در گوشی تلفن پیچیده بود : کجایی مــــادر.. دلم.. شور.. می زنه.. خواب بـــــد دیدم.. سا..ره! بی.. یا.. بررر.. گرد...
خواب بد؟!
خودم داشتم نفس نفس می زدم.. خودم خواب بد دیده بودم.. خودم تمام مدت با هول و تکان از بلندی سقوط کرده بودم و خودم... تمام خوابم سنگین و پر اضطراب بود...!
تمام شب در خواب این حس به من القا می شد که کسی یا چیزی را از دست خواهم داد... تمام خوابم هراس بود.. تشنج بود...
دلشوره به دلم و تمام تنم سرریز شد..
- چی شده حاج خانوم؟؟ اتفاقی افتاده؟!
- تو بیا.. نمون اونجا..
- آخه چی شده؟؟
حرفی نزد. فقط با نارحتی، هی گفت بیا.. هی گفت به دلم نیست راه دور بمانی... گفت و کلافه ام کرد.. در هر صورت قرار بود امروز برگردیم اما اینطور حرف زدن حاج خانوم، اینکه حس می کردم با هر ترفندی مرا به طرف خودش می کشد و از استقلالم دور می کند، اعصابم را بهم می ریخت!
گوشی را انداختم کناری و صورتم را با دست هایم پوشاندم.. انگار بدنم میان این دنیا و آن دنیا گیر کرده بود.. سعی کردم آرام باشم.. حواسم را متمرکز کردم.. فکر اینکه کسی، چند اتاق آن طرف تر هست که می تواند مرا آرام کند... چند سال بود که وقتی اینطور از خواب می پریدم، کسی نبود که آرامم کند..؟!
زیر دوش آب سرد رفتم...
نیاز را نمی دانم چرا اما من بدجوری کسل بودم. اینکه قرار بود این شهر را، این ویلا را، ترک کنم..، راه نفسم را تنگ می کرد... سر خودم را به کاغذهای آچار مقابلم گرم کرده بودم و طرحی پیراهنی که بی اراده و بی فکر روی کاغذم می نشست... آزاد صبح زود با سامان رفته بود ماشینش را نشان بدهد و ویلا ساکت و آرام بود. قبل از نهار بود که افروز به نیاز زنگ زد.. صورت نیاز پشت تلفن در هم شد.. به من نگاه کرد.. و به آزاد که همان لحظه رسیده بود و با ابروهای درهم نگاهش می کرد.. دلشوره گرفتم، عصبی شد.. گوشی را از دست نیاز کشید و پله ها را دوید بالا... آن لحظه بابت ناراحت کردن آزاد ، هیـــچ حقی به افروز نمی دادم! .. هیچی...! سرم را انداختم پایین.. نگاه ناراحت نیاز و نگاه پرسشگر شادی را، دوست نداشتم... آزاد هنوز در اتاقش بود که گوشی من زنگ خورد. اسم افروز، چشم هایم را چهار تا کرد و.. اضطراب به جانم انداخت... مؤدبانه حال و احوال کردم.. با خوشرویی حرف زد.. به روی خودش نیاورد که آن شب پشت در خانه ی نیاز، چه شد.. من هم به روی خودم نیاوردم.. پرسید کجا هستم.. چی باید می گفتم؟! گفتم شمال...، و به پله هایی نگاه کردم که امتدادشان به آزاد می رسید... صورتش آنقدر سخت بود و آنقدر اخم داشت، که قدرت هر محاسبه ای را ازت می گرفت...!
پله ها را دو تا یکی کرد و پایین آمد.. فقط توانستم سر و ته حرفم با افروز را هم بیاورم تا به من نرسیده! فقط توانستم در برابر خشمی که به صدای افروز می دوید، « ببخشید باید برم » ی بگویم و قطع کنم!
پنجره ی اتاقم را باز کردم. شادی و سامان رفته بودند خرید. نیاز خوابیده بود و آخرین بار کوروش را طبقه ی پایین رو به روی تلویزیون دیده بودم... نسیم گرمی وزید که حضورش با آفتابی که از صبح وسط آسمان الم شده بود، بی مناسبت نبود. رو به دریا خم شدم. آزاد ایستاده بود و به دریای آبی کمرنگ آن روز، درست همرنگ پیراهن نازک تنش، چشم داشت...
پیراهن آبی سفیدم را در دست فشردم..
دلم تنگ می شد...
چمدانم را بسته بودم و .. از صبح وقتی که چشم هایم را باز کردم، حس کردم که دلم تنگ شد...
یکی دو ساعت دیگر اینجا را ترک می کردیم..
یکی دو ساعت دیگر...
خوشبختی کوچک من تمام می شد...
یکی دو ساعت دیگر..
عید من...!
عیدی من...!
پنجره را بستم. شالم را برداشتم و پاورچین پاورچین از پله های چوبی ویلا پایین رفتم. کوروش روی مبل خوابش برده بود. با احتیاط از ویلا بیرون رفتم.. سندل های سبکم را پوشیدم و نزدیک دریا شدم... حواسش به من نبود.. نبود..
نشستم روی ماسه ها و زانوانم را در آغوش گرفتم. باد ملایمی زد.. و موهایش را به بازی گرفت. هیچ وقت بهش نگفته بودم که چقدر دلم می خواهد میان موهایش دست ببرم....
نگاهش را از دریا گرفت و به من داد.. سرم را رو به او، کج، روی زانویم گذاشتم و نگاهش کردم. گفت: اگه نقاشی بلد بودم، همین حالا ازت یه تصویر فوق العاده می کشیدم..
بعد بی آنکه نگاهم کند، سرش را انداخت پایین و آمد کنارم نشست. ماسه ها از آفتاب کمیاب فروردین ماهی، قدری گرم بودند... دست هایش را از ساعد در هم تنید و روی زانوانش قلاب کرد و خیره به دریا گفت: چرا نخوابیدی..؟
ابروهای پُرش آن لحظه، شبیه به خطوط صاف و بی احساسی به نظر می رسیدند...
- چرا انقد ساکتی..؟
پرسیدن نداشت... خودم می دانستم..! اما پرسیده بودم! شب گذشته بی آنکه حرفی بزند.. بی آنکه نگاهم کند، ازم جدا شد... در اتاقش را بست و من آخر شب که پشت در ایستاده بودم، بوی سیگار را حس می کردم.. امروز هم از صبح با من چشم توی چشم نشده بود..! نگران بودم.. من این گریز ها را می شناختم.. من، پیش بینی کرده بودم.. من..، دلتنگ بودم.. اینکه یک سال به من نگاه نکند، با اینکه یک ساعت، هیچ تفاوتی نداشت...
سکوت کرد...
- چرا ناراحتی...؟
دریای آبی کمرنگ، از من خیلی زیباتر بود... و نگاه او، هنوز به دریا...
دلشوره گرفتم.. همین دیشب بود که کنار هم ایستادم و ماه را تماشا کردیم.. ظهر به انتظارش نشستم.. اما دیر آمد.. خیلی دیر..
و از وقتی برگشته بود، بی حوصله.. ناراحت.. و ساکت به نظر می آمد...
- چرا با من حرف نمی زنی..؟
- الآن داریم چیکار می کنیم..
- چرا بهم نگاه نمی کنی..؟!
نگاهش را با مکث و تأنی از دریا گرفت و به من سپرد... آن لحظه فقط دلم می خواست آرامش کنم... دلم می خواست با او حرف بزنم و تمام ناراحتی هایش را پاک کنم... نمی دانستم که آیا آنقدر توانایی اش را دارم، یا نه...
ابروهای پهن و قهوه ای سیرم، منحنی هایی احساسی و نگران شدند..
- تو نمی دونی من نمی تونم ناراحتی تورو ببینم...؟!
دستم بی اراده بالا رفت. تا نزدیکی صورتش. امروز تمام می شد.. دلم می خواست بغلش کنم...
موج محکمی به ساحل کوبید..
انگشت هایم شُل شد.. آرام گفتم: ناراحت نباش.
خیره نگاهم کرد. بی خوابی شب گذشته، در چشم هایش مشهود بود. نگاهش روی انگشتانم لغزید. لب زدم: خواهش می کنم.
گوشه ی سمت چپ لبش، کمی بالا رفت. لبخند خسته و کمرنگی زد. دستم را انداختم و به دریا چشم دوختم: همه فهمیدن..
قفسه ی سینه ام از حجم ناگهانی هوا ، پر و خالی شد...
مثل من به دریا نگاه کرد: متاسفم..
- مهم نیست...
به صدای آرام موج ها گوش سپردم. چند سال باید می گذشت تا این لحظه ها را فراموش می کردم..؟!
نمی خواستم فراموش کنم...
- آزاد..
به نیم رخِ منِ خیره به دریا، خیره شد.
- از روزی که نباشی، می ترسم...
موج بزرگی به ساحل رسید...
گلویم زخمی بود انگار، که آنقدر درد می کرد...
من این دریا را، تمام و کمال با او می خواستم...!
- من این دریا رو با تو می خوام...
صورتم از گرمی نگاهش، گرم می شد...
حالم خراب بود.. حالم از این بعداز ظهر شمالی.. از این همه بی قراری، خراب بود.... گوشه ی پیراهنم را در دست گرفتم و فشردم.. پلک زدم: و نمی خوام...!
نزدیکم شد..
پاهایم را بیشتر جمع کردم...
دریا چقدر آرام و با عظمت بود... چقدر آبی و مهربان بود... اگر آزاد نبود، هیچ وقت تا این اندازه دریا را نمی خواستم....
گرمای بدنش آنقدر نزدیک بود که به من هم سرایت می کرد... نمی ترسیدم.. مضطرب نبودم... حتی آن لحظه ، آن بعداز ظهر بهاری و طلایی، حس می کردم نگاه گرم خدا، فقط روی منست....
- اگه تو نباشی...، دیگه هیچ وقت نمیام شمال...
نگاهش کردم..
بغض داشتم اما نمی خواستم بفهمد... فقط می خواستم حرف بزنم...
بینی ام چین خورد: هیچ وقت پامو اینجا نمی ذارم...
نزدیک تر شد.... یک دستش را آرام بالا آورد و .. با احتیاط، روی شانه ام گذاشت..
- عوض شدی ساره.. چی شده..؟!
سر تکان دادم...
- چرا! عوض شدی..! یه اتفاقی افتاده...!
برای حرف زدن، بی تاب بودم...
- تو آدم خیلی خوبی هستی.. باعث شدی بتونم اعتماد کنم... دوستم بودی.. دوست خوبم بودی... من ازت ممنونم آزاد.. من...
صورتش را نزدیک آورد.. پچ پچ کرد: هِی... ششش...
باید حرف می زدم..
- من از این دریا متنفرم.. من از اروس رفتن متنفرم.. از طراحی کردن.. از بیدار شدن... از.. من از خودم متنفر می شم..، اگه تو نباشی...
پیراهنم را در مشتم، فشردم: وقتی هم که هستی... حالم خوبه.. همه چی عوض می شه.. تو.. ببین..! از خودم می ترسم.. حالم خراب می شه... از اینکه تو تویی و من، منم..، می ترسم...! کامران.. کامران تو دامن عاطفه بزرگ شده بود. پدر و مادر معتقدی داشت. بارها وقتی می نشستم نماز می خوندم، می اومد کنارم می نشست و تماشام می کردم.. بهم می گفت... می گفت تو یه حلقه ی محافظ دورت داری..... می گفت می ترسم اذیتت کنم...
پلک هایم را روی هم فشردم...
نفس آرام و گرم و مطمئنش.. روی پوست صورتم بود...
- الآن هیچی ندارم... می دونی.. من...
حجم سنگینی از نفسم را، رها کردم: من یه کـــوه اشتباه پشت سرمه !
دستم را روی سینه ام گذاشتم تا راه نفسم باز شود.. هول و هراس خوابم یادم آمد... باید همه چیز را می گفتم... حالا می خواست با نفس تنگی باشد.. با استیصال....
- بعضی شبا که خواب روشنکو می بینم، تمام روز بعدم عزاست... با خودم فکر می کنم من کوتاهی کردم.. من.. من کمکش نکردم.. شاید اگه با من ازدواج نمی کرد.. یا حتی.. من می تونستم کمکش کنم. می تونستم بکشمش سمت خودم.. اما در نهایت حمــــاقت! گفتم عیسی به دین خود، موسی به دین خود..! این چه ضرب المثل مسخره ای بود که من صاف گذاشتمش وسط زندگی مشترکم؟!
فقط نگاهم می کرد...
آرام...
آنقدر مطمئن و آرام، که حتی نگران این نبودم که پیش خودش چه فکری می کند... و یا ممکن است چه عکس العملی از پیش کشیدن گذشته ام داشته باشد.... هیچ وقت تا این اندازه احساس راحتی و نزدیکی نداشتم... انگار که محرم ترین آدم زندگی من باشد...! آنقدر که حس کنم از خصوصی های زندگیم گفتن هم، سخت یا زشت نباشد....
تنها انگشتانش را آرام و نوازشگر، روی شانه ام حرکت می داد و راه را برای تنفسم، باز می کرد...
- حالا تو.. ببین آزاد، دوست داشتن.. عشق.. فقط یه محرکه! باید نگهش داشت.. اونم درست زمانی که همه چیز از تب و تاب افتاد! من این روزارو گذروندم.. من می دونم! باید هر روز تو هول و ولا بود... باید فداکاری کرد..! تو.. تو اصن اونقدری منو دوست داری که بخاطرم فداکاری کنی..؟!
نزدیکش شدم..
دست هایم یخ کرده بود....
- آزاد تو اصلا اونقدری منو دوست نـــداری که بخوای...
با دست دیگرش، باز هم با احتیاط، سر انگشت هایم را در دست گرفت... نوازششان کرد...
- وقتی داری تو دنیای خودت، خوب زندگی می کنی... خوشبختی! چرا بخوام تورو بکشم تو دنیای خودم..؟! چرا دنیای خودمو بهت تحمیل کنم..؟!
به انگشت هایم نگاه می کرد...
- آزاد...
- تو با کی خوشبختی؟!
انگشتم را فشرد و به چشم هایش خیره شد: با کامران..؟ کامران خوبه؟ یکی مث اون خوبه؟ یکی مث برادرت..؟ من با اونا چه فرقی دارم؟ اصلا.. تو این موقعیت، از نظر تو، من با اونا فرقی دارم..؟!
نگاهش در صورتم چرخید...
- ببین منو.. من آزادم! من خودمم !
- و من نمی خوام محدودت کنم!
در سکوت نگاهم کرد.
گفتم: اینا چیزایی نیست که بشه ازش گذشت. تمام این مدت من و تو تحمل کردیم! تحمل کردی! می تونی یه عمر تحمل کنی؟! من تا یه جایی می تونم دهنمو ببندم و از کنار بعضی افکار و حرف هات بگذرم.. تو تا یه جایی می تونی... من.. من دلم نمی خواد کسی شوهرم رو لمس کنه. من از اینکه تو با هر زنی دست بدی، خوشم نمیاد. من از اینکه تو هر چیزی که خوشت نمیاد رو، اعتقادات من رو، زیر سوال می بری، خوشم نمیاد! یه چیزایی رو می تونم تحمل کنم. تا جایی که احساس خطر نکنم..! در حد و اندازه ی محدودی مث نیاز.. اما... من دلم نمی خواد همسرم لب به چیزی بزنه که کوچکترین تاثیر منفی ای روی بدنش بذاره. من از الکل و مشتقاتش، از هر چیزی که هشیاری تورو بگیره، متنفرم! من یکبار برام مهم نبود که طرفم مثل من نیست. اون موقع فکر می کردم هیچ اثری روی زندگی من نداره. روی طرز فکر من. هنوزم میگم، هر کسی رو تو قبر خودش می ذارن، تو رو به خاطر کارهای بد و خوب من مجازات نمی کنند. اما... تاثیر می ذاره.. ذره ذره.. زندگی برامون خیلی تنگ و سخت می شه...
ناراحت بودم اما، دلم می خواست بهش بگویم.. حالا که از دلتنگی من برای خودش خبر داشت، دلم می خواست همه چیز را بگویم و او، باورم کند.... دلم می خواست همه ی این ها را در کمال آرامش و بدون اینکه خودم را غصه دار نشان بدهم، برایش بازگو کنم...
با لبخند کمرنگی که تا حدی هم تلخ به نظر می رسید، ادامه دادم: آزاد تو خوبی! اما آیا می تونی من رو، همینی که هستم رو، هر جا که میری، زیر همه ی نگاه هایی که مثل تو هستند، همراه کنی؟! نامزدی نیاز رو یادته؟ مهمونی های اروس رو یادته؟ آزاد تمام چیزهایی که برای من حرمت دارن و برای تو... آزاد دیشب رو...
لب هایم را بهم فشردم: می تونی کنار من باشی و.. از اینکه کسی با تمسخر به لباس های من و پوشش من نگاه کنه، کلافه و ناراحت نشی؟! و بعد... بینمون فاصله نیفته؟!
دلم آشوب شد..: می افته آزاد... وقتی کمی بگذره و از این احساسات بیفتیم، وقتی بخوایم وارد اجتماع بشیم، همدیگه رو متهم می کنیم... من نمی تونم سبک زندگی تورو تحمل کنم و تو نمی تونی به حضور من در کنارت تو اجتماع، افتخار کنی. و اینجوری می شه که وقتی برمی گردیم تو خلوت خودمون، من رو در ذهنت محکوم می کنی... من رو که ناخواسته باعث فشار های عصبی و فکری برای تو شدم. از هم سرد می شیم... و این، تکرارِ تکراره....
به انگشتانم نگاه می کرد.
آخرین جمله ها، بی اندازه سخت و تلخ بود...
نگاهش را از من گرفت و به دریا داد. کلافه بود و من این را می دیدیم. نمی دانم چقدر گذشت.. ده دقیقه... نیم ساعت... بالاخره نگاهش را از دریای امن و آبی و آرام گرفت و به من دوخت.. در نگاهش، باور.. قد می کشید....
- دارم به خودم فرصت می دم..
حرف بی تا در گوشم زنگ زد...
- بذار تمرین کنیم..
به آرامی ادامه داد: یه مدت کوتاه.
می ترسیدم.. می ترسیدم..؟! آره اما این ترس.. چند روزی می شد که مغلوب تمام حس های خوب من بود...! می ترسیدم اما من خواب دیده بودم... حاج خانوم خواب دیده بود.. از از دست دادن، وحشت داشتم...! اما..، می خواستم این بار.. نگه داشتن را هم.. تجربه کنم....
گفتم: بعدش..
- به بعدش فکر نکن.. یه فرصت کوتاه.. یه بخشیش گذشته، یکی دو ماه دیگه مونده.. بذار ببینم چقدر می تونم.. چقدر می تونیم..
- اذیت می شی.. من اینو نمی خوام...!
لبخند محوی زد: تو هم داری اذیت می شی..
سرش را با تاسف تکان داد و چشم از من گرفت و به دریا داد: از خودم شاکیم که اونقدری مرد نیستم که ولت کنم تا آروم زندگی کنی...
لبم را به دندان گرفتم...
نباید اینجوری حرف می زد...
ردیفی از موج های کوچک و پشت سر هم به ساحل رسیدند...
چه اهمیتی داشت.. ترس من.. شکست من.. گذشته ی من... حالا چطور به نظر می رسید..؟! این لحظه چطور بود؟ از وقتی که به او گفته بودم دوستت دارم..، چطور بود..؟! من زن بودم.. تمام تجربه های زنانه را به غیر از مادر شدن، داشتم.. حتی اگر واقع بینانه تر هم نگاه می کردیم، تجربه ی خوشبختی کوتاه و چند ماهه، اما عمیقی را هم داشتم... حالا چه اتفاقی می افتاد اگر برای مدتی کوتاه، چشمم را روی همه چیز می بستم...؟! چه اهمیتی داشت اگر خیال می کردم قرار است تنها همین بهار را زندگی کنم... که این بهار، آخرین بهار عمر منست... درست نبود.. این تفکر عاری از آینده نگری و دلخوش کردن به چیزهایی که زودگر بودند، اصلا درست نبود اما....، برای من خوب بود... برای منی که خواب دیده بودم، برای من که رویای این سفر سه روزه ی شمالی، میان تمام کابوس هایم قد کشیده بود..، خوب بود...! برای آزاد خوب بود.. برای ما..، خوب بود.. به خودم.. و درونم که رجوع می کردم.. صادقانه.. حاضر بودم چشم روی خودم، رو به آرامشی که می توانستم کنار هر شخص دیگری داشته باشم، ببندم و... همراهش شوم... می توانستم لذت هایی را که در بیست و یک سالگی تجربه کرده بودم ، فراموش کنم.. می توانستم کمی.. فقط کمی.. برای دلم.. در لحظه ام.. زندگی کنم.. داشتم عقلم را از دست می دادم..؟! اوه نه.. من آرام بودم.. من در نهایت آرامش و سلامت بودم.. و تمامی آن ثانیه های کنار ساحل و دریا..، تنها چیزی که اهمیت داشت..، تمام حس های خوبی بود که می توانستم دوباره تجربه کنم...
تلاطم و دلشوره اش.. دردش.. یک ثانیه بعد از به پایان رسیدنِ این زیستن در لحظه ها، به درک.........
حرکتی به دستم دادم..
من محتاج تمام لحظه هایی بودم که پر از آگاهی بود.. پر از خواستن.. و خواسته شدن...
من تنها بودم..
و او را دوست داشتم...
دست و شانه ام را رها کرد...
فقط یک چیز مانده بود.
- چرا من...؟!
لبخند زد.. به گل لیمویی لباسم نگاه کرد... به انگشت های باریک و کشیده ام.. سرش را بالا گرفت... خورشید در چشم هایش می درخشید... نگاه گرم و خواستنی اش دور تا دور صورتم چرخید... ابروهای پهن و خوش فرمم... چشم های ساده ام... لبخند زد: چون تو ملیحی... خانومی... مهربونی... چشم هات پر از حرفن... وقتی می خندی، صدای خنده هاتو دوست دارم... وقتی عصبانی می شی و در و تخته رو بهم می کوبی، عین خودم می شی...
چشمک پر شیطنتی زد: هاپ !
به لبانم نگاه کرد...
- وقتی ناراحتی و لباتو اونجور روی هم فشار می دی که صدات درنیاد... می خوام...
باز مردمک هایش را روی چشم هایم کشید... لبخندش پررنگ تر شد...
- به من آرامش می دی... وقتی با تواَم، خوبم...
دهان باز کردم حرفی بزنم، که اجازه نداد: آدم ها آینه ی همدیگه ن ساره... من فقط وقتی با تواَم، انقدر خوبم...
لبخند شوخی زد که من تلخی و رُکی حرفش را همزمان در هوا گرفتم: اگر چه گاهی وقتا اون قدر منطقت کور می شه که ترجیح می دم تو شعاع ده کیلومتریت قرار بگیرم!
نگاهم را به ماسه های خیس دوختم.. آرام تر.. با صدایی شبیه به پچ پچ گفت: و البته که دوست داشتن دلیل نمی خواد...
سرش را کج کرد.. صورت و چشمانم را با دقت و موشکافانه کاوید... نگاهم بی قرار شد... به یقه ی پیراهنش نگاه کردم.. هنوز لبخند داشت و.. زمزمه می کرد: تو یه جور جسارت خاص داری..! باید یکی کبریتت بزنه..! دهن عالم و آدمو سرویس می کنی...! وقتی واسه اولین بار اومدی دفترم و اون طرح هارو نشون دادی، با اون قیافه ی عجیب و ظاهر عجیب تر و چشم های... غریب تر..! ازت خوشم اومد! اون لحظه واقعا دلم می خواست ببینم تا کجا می تونی بایستی! تا کجا می تونی دووم بیاری! این پوسته تا کجا تورو می کشونه..! یکم بعد تر، من پوسته رو زدم کنار و...
لبخند شرمگینی زدم: نا امیدت کردم..
لبخندش عمیق تر شد: نه.. اعصابمو خورد می کردی، گاهی نا امیدم می کردی، اما برام مثل یه بازی بود..! من از بازی خوشم میاد...!
دکمه ی دوم پیراهنش باز بود.. دستم برای دراز شدن و بستنش، بی قراری می کرد... با حواسی گیجِ دکمه ها، زمزمه کردم..
- بازیم هم دادی..؟!
نمی دیدمش که بفهمم صورتش اخم دارد یا نه: نع ! اینجوری به نظرت میاد؟!
کاش می شد دستم را دراز کنم و دکمه ی سفید را ببندم..
- نه...
- اما من از تو بازی خوردم!
دستم بی اراده در دکمه اش گره خورد! نفسم را در سینه حبس کردم و نگاهم تا چشم های سیاه، کمی آلوده به شیطنت، و عمیقش بالا آمد.
- از حواس پرتی من سوء استفاده کردی!!
چشمم تنگ شد... یادم نمی آمد.. چرا یادم نمی آمد... چرا.. چرا...!
- با مهارت تمــــام !
- من؟؟
ابرو بالا انداخت: هـــوم..!
دکمه را در دستم فشردم و به مغزم فشار آوردم...
- اون شب حتی نمی تونستم درست فکر کنم.. نمی دیدمت! تا اون شب، ندیده بودمت! وقتی جلو اومدی و گفتی با من میای..، وقتی بی خیال ماشین خسارت دیده ت شدی و خواستی که کمکم کنی.. همراهم باشی.. تا بی تا رو پیدا کنم...، دیـــدمت...!
نگاهش خیلی عمیق تر از آن چیزی بود که بتوانم معنی اش کنم...
- بودنت با من، تا هــــر جا که رفتم..، تو اون جاده.. تو قبرستون.. بدتر از همه، منو تحمل کردن! عروسک.. مگه می شه تورو دوست نداشته باشم وقتی انقدر خوبی و تا آخرش با من اومدی...؟!
و خودش را جلو کشید... دستم از یقه اش، شل شد... مگر می شد آن شب را، آن چای نعنا خوردن در هتل را، و تمام آن ثانیه ها را، از یاد ببرم...؟! بینی ام از بغض چین خورد....
دستم را از پیراهنش انداختم و نگاهم را جای دیگری معطوف کردم... نمی توانستم بهش بگویم که من این دست یاری دراز کردن را، از خودش یاد گرفته ام.. وقتی تمام در ها بسته بود، وقتی عشق دشمن می شد... وقتی در راهروهای دانشکده ، پرپر می زدم...
خودش را جلو کشید: ببندش..
با تردید پرسیدم: چیو؟!
به یقه اش اشاره کرد: ببندش.. مگه نمی خواستی همین کارو کنی..
دست هایم را جلو بردم. نمی دانم دید که سرانگشتانم لرزش خفیفی دارند و به روی خودش نیاورد یا نه... بی آنکه دستم بهش بخورد، مشغول بستن دکمه اش شدم و در همان حال به خودم فحش دادم که زودتر از این حصار تنگ دوری کنم! انگار یادم رفته بود که باید از این همه نزدیکی به او، حذر کرد..! حالا..، حتی به خودم هم اعتماد نداشتم !!!
- بدم نیستیا... فقط یکم سیاه سوخته ای..
با چشم هایی گرد نگاهش کردم. دستم روی دکمه ی بسته شده اش خشک شد!
چشم چپش را تنگ کرد: راستشو بگو.. از قبل با نیاز هماهنگ کرده بودی..؟!
- چیو؟؟
- رابین هود بازی اون شبتو می گم..!
تند تند پلک زدم.. نه، معلوم بود که نه... چی می گفت؟؟ سیاه سوخته؟! هماهنگی؟؟! داشت سر به سرم می گذاشت؟! با دهانی نیمه باز و مغزی که با بالاترین سرعت ممکن در حال آنالیز بود، صورتش را کاویدم...
چشم هایش انگار..، عمق داشت.. تب داشت.. بصیرت داشت...!
زمزمه کرد: وقتی حواست نیست، زیبا ترینی. وقتی حواست هست، فقط زیبایی! حالا حواست هست ؟! *
گیج نگاهش کردم...
لبخند و چشمکش قاطی شد: حواسَت هست؟!
نیشخندی زد و نگاهش دور تا دور صورت و لباسم گشت: حالا فعلا که ما دسترسیمون در حد همین فرعیاته! البته.. حدس زدنش چندان هم سخت نیست.. ممم.. مثلا سایزِ هفتاد و پنجِ...
دستم بالا رفت و مشت محکمم روی بازوی سفتش فرود آمد..!
قهقهه زد!
با اخمی ترسناک و جدی، چشم غره رفتم!
می توانستم فکش را خرد کنم!
باز خودش را جلو کشید! به صورتم حمله برد و دندان هایش را به نشانه ی گاز گرفتن بهم زد..! جیغ زدم و خودم را روی ماسه ها عقب کشیدم..
بلند خندید...
خندیدم...
خندیدم...
خندیدم....
باد زد... آفتاب رفت.. دریا به شور افتاد...! سلول سلولم روی ابر ها بود.. قدم هایم به زمین بند نمی شد... باد می زد.. لباس من و موهای او را بهم می ریخت... ریموت ماشینش را زد: بپر بالا !
با همان لباس سوار شدم... گاز داد و از ویلا بیرون زد... هوای عصر شمالی... می دانست که مضطربم.. فهمیده بود که از صبح بی قرارم... باد خنک در ماشین جریان گرفت... حواسم بود...! حواسم به همه چیز بود...! حالا... حواسم بود...
حرف زدیم... از همه ی چیز هایی که برای من ترس بود.. از همه ی چیزهایی که او را با خودش در می انداخت... از خط قرمز های من.. از خط قرمز های او..! حرف زدیم.. از دریا حرف زدیم.. از نسیم فوق العاده ای که می وزید... از امتحان کردن حرف زده بودیم.. از فرصت دادن... با دلگرمی نگاهم کرد... با عشقی که در مویرگ های تنم دل دل می کرد، پاسخش را دادم... و باز حرف زدیم.. با چشم، با دهان... از اینکه لباس من مناسب خیابان نبود ، گوشی نداشتیم، حتی پول هم نداشتیم..! از قال گذاشتن بچه ها در ویلا تا هر زمان که دلمان بخواهد برگردیم...
صدای ضبط را بالا برد و باد پر تاب و تپشی وزیدن گرفت... با ابی خواند...
اگرچه جای دل دریای خون در سینه دارم
ولی در عشق تو دریایی از دل کم میارم..
اگرچه روبه رویی مثل آیینه با من
ولی چشمام بسم نیست.. برای سیر دیدن...
نه یک دل
نه هزار دل
همه دلهای عالم..
همه دلهارو می خوام
که عاشق تو باشم.....
تویی عاشق تر از عشق، تویی شعر مجسم
تو باغ قصه از تو، سحر گل کرده شبنم
تو چشمات خواب مخمل، شراب ناب شیراز
هزارمیخونه آواز، هِزار و یک شب راز..
می خوام تورو ببینم..
نه یک بار..
نه صد بار..
به تعداد نفسهـــــام ..!
برای دیدن تو
نه یک چشم
نه صد چشم
همه چشمــــــارو می خوام...!
تورو باید مثل گل نوازش کردو بویید
با هرچه چشم تو دنیاست فقط باید تورو دید..
تورو باید مثل ماه رو قله ها نگاه کرد
با هر چی لب تو دنیاس تورو باید صدا کرد...
ادامه دارد...