مامان فروغ بھ این پسرھا می گفت جواھر..؟!ترسیدم بیشتر بمانم و چیزھای بدتری بشنوم..قدم اول ھمان و
رفتن چادر
زیر پایم
ھمان.. انگار با چادر روی سرم گولھ شدم کنار ماشین..ظرف یخ با صدا خورد زمین..تو بگو آبروریزی بدتر
از این..؟
...بھ قول مامان گلی خاک با شووا
صدای باز شدن در ماشین را شنیدم..یکی شان بالای سرم بود..حبیب یا شاھرخ را نمی دانم..سعی کردم دست
پیچیده در
چادرم را آزاد کنم..اما نمی شد..دقیقا گیر افتاده بودم..دست مرد روی بازویم
نشست و با یک حرکت نرم کشیدم بالا..خدایا
خجالت می کشم حتی نگاه کنم..با این سرو وضع عالی ھمین شازده ھا را کم داشتم..کمی عقب کشیدم تا مرد
بازویم را
..رھا کند
28
... خوبی خانم کوچولو
خانم کوچولو..؟؟ با من بود..؟دستم را عقب کشیدم اما رھایم نمی کرد..ترسیدم نکند اینھا ھم دزد بودند..؟
چی شد حبیب..؟
پوزخندش را شنیدم: نگفته بودی تو محله تون خاله سوسکه دارین..؟
..نگاھم از تصویر در سایھ افتاده اش چرخید سمت شاھرخ علیپور..اسم ھمکلاسی مجید ھم ھمین بود دیگر
باید حرفی میزدم..من و من را کنار گذاشتم: آقای علیپور من خواھر مجیدم..اونجا ھم خونمونھ..ببخشید اما نمی
خواستم
..حرفاتون و بشنوم
خنده ی حبیب مرا مجبور کرد نگاھش کنم..نگاه پررویش را دوخت بھ صورتم: خیلی بد شد خالھ سوسکھ..نباید
..میشنیدی..حالا باھات چیکار کنم
واقعا ترسیده بودم..نکند می خواست بلائی سرم بیاورد..؟ اگر مرا می انداخت داخل ماشینش و می رفت چھ
غلطی
میکردم..اگر مرا جدی جدی می دزدید چھ..؟
!نفسم تنگ شد و لرزیدم:می خوای چی...کار.. کنی...؟
کمی مرا کشید جلو و زیر نور کم سوی چراغ برق نگاھم کرد:خونه ات ھمین
جاست..؟
..سرم را تکان دادم
! خوبھ..اگھ بشنوم از این حرفھا پیش کسی حرف زدی میام دم خونت..باشھ..؟؟
..نگاھم داشت خیس میشد...شاھرخ بھ حرف آمد:ولش کن حبیب..بیچاره ترسید
منم گفتم کھ بترسھ..می خوای آبروی عمو جانت بشھ نقل دھن مردم..؟!ھنوز بازویم را محکم گرفتھ
بود....چیزی بھ سرازیر شدن اشک ھایم نمانده بود..مرا چھ بھ این حرف ھا...دلم خانھ مان را می
خواست..مادرم را می خواستم.شاھرخ نگاھی بھ سر خیابان انداخت و نزدیک تر شد:ببین خانم..من و می
شناسی..؟
...سرم را تکان دادم کھ می شناسم
29
کلافه جلوتر آمد:پس می دونی که پای آبروی خانواده در میونه...این موضوع
نباید به گوش ھیچکس برسه..متوجھی چی میگم..؟
احمق کھ نبودم..سرم را تند و تند تکان دادم:باشھ..ھر چی شما بگین...من اصلا ھیچی نشنیدم..فقط بذارید
.برگردم خونھ
.
..نگاھش تا تھ کوچھ رفت و برگشت:حبیب ولش کن
.. شارخ آبروریزی راه می افتھ..تو کھ اخلاق گند عموت رو میدونی
خدایا عجب غلطی کردم...کاش دست از سر بازویم بردارد..شاھرخ عصبی دستی بین موھای کوتاھش کشید و
توپید:بھ درک..بھ
جھنم..بزنھ پسر لندھورش رو بکشھ اصلا و گند بزنھ بھ ھمھ چیز..من کھ نمی تونم بچھ ی مردم رو خفھ
..کنم..بذار بره ترسیده
حبیب انگار ناراضی بود کھ دندان روی ھم سابید.چشمانش را تنگ کرد و استخوان برجستھ ی ابرویش بیشتر
بھ چشم آمد..پنجھ
...اش را محکم تر روی بازویم فشرد و کمی بھ عقب ھلم داد:برو
این پاھای لعنتی لرزان مگر تکان میخورد..قدم اول بھ دوم نرسیده زانوھایم خم شد..نفسم ھمانجا میان سینھ
گره خورد..مجید می
گفت خواھر من باید گرگ باشه..بیچاره خبر نداشت از موش ھم بدترم..مرا چه
30
به گردن کلفتی و شاخ و شانه کشیدن..دستم را
..بند دیوار کردم.صدای عصبی شاھرخ ھنوز می آمد:دھنت و سرویس حبیب..دختر مردم و سکتھ دادی
چرت نگو..می خواستی بدون تھدید بذارم بره که فردا آبروی خاندانتون بشه
..یک کلاغ چھل کلاغ
! آبروی ما بھ تو چھ آخھ..؟
.. د احمق..مثل اینکھ خواھر من ھم عروس شماست..آبروی کوفتی شما آبروی اون ھم میشھ
نفسم سر جا آمد..چادرم سرخورد روی شانھ ھایم..نا نداشتم دست بیاندازم و بالا بکشمش..فقط چند قدم دیگر
باید برمیداشتم تا
میرسیدم خانھ و ھمھ چیز تمام میشد..لعنت بھ تاریکی کوچھ و ھر چیزی کھ بیرون خانھ ی من بود...مھم نبود
کھ پدرم نقاش بود و پول زیادی در نمی آورد..حتی اینکھ گاھی پول ھایش را گرد می خرید و نمی گفت ھم مھم
..نبود
گاھی خانه ھر چقدر ھم کوچک و حقیر باشد خانه ی من است..امنیت
دارد...حصار دارد..کسی جرات نمی کند بی اجازه
وارد شود..پدرم ھر چقدر ھم کھ ضعیف و رنجور و مریض احوال باشد...ھر چند کھ موقع راه رفتن سرش را
خم کند و دستش
بوی رنگ و سیگار دھد قھرمان من است..شیر بیشھ مان است..خانھ کھ خانھ باشد ھمھ چیزش خوب
است..حتی اگر کوچک
باشد..قد ھمین اتاق دوازده متری کھ ھر شش نفرمان در آن زندگی میکردیم..من این ھا را دیشب فھمیدم..وقتی
دانستم چند خانھ
آنطرف تر با ھمھ ی بزرگی اش پسری برای باج گیری از پدرش خودش را مخفی کرده..وقتی کھ ھمھ ی ان آدم
ھا با ھمھ ی
پولھایشان و ماشین ھائی که ھمه ی کوچه را پر کرده بود باز ھم ترس از
31
آبروئی داشتند که پسر ھجده ساله ای به بازی گرفته
بود..مادرم می گفت فقط خدا میداند زیر سقف خانھ ھا چھ خبر است..یعنی کھ یعنی بدتر از ما ھم بودند..واینکھ
می گفتند بالاتر
از سیاھی رنگی نیست دروغی بیشترنیست..بالاتر از سیاھی ھم بود و اگر نبود پسر سوم حاج احمدوند بزرگ
آنطور التماس
..نمی کرد کھ رازشان را نگھ دارم..لازم نبود چھل سالھ شوی تا بزرگ باشی..چھارده سالھ ھا ھم بزرگ بودند
مادرم برای محمد آش پشت پا پخت..می گفت شگون دارد..دلم برایش تنگ شده..زھرا ھم دلتنگش شده کھ کز
کرده گوشھ ی اتاق
و روسری پولکی بنفشش را بغل کرده..محمد برایش خریده بود.سال قبل کھ با ھیئت رفتھ بود مشھد و یک
روزه برگشتھ
بود..انگار او ھم بھ خانھ مان عادت دارد و جائی غیر اینجا آرامش ندارد.حالا تنھا و دور از ما چکار میکرد..؟
مجید سیگارش را گذاشت بین لبھایش و چیزی تعریف کرد تا بقیھ را بخنداند..تو خیال نکن این خانھ ھمیشھ
ماتم سراست..اما بس
که تلخ و شیرین میشود روزھایش آدم نه به شیرینی اش دل میبندد نه به
..تلخی اش..پدرم می گفت این نیز بگذرد
من کھ گمان نمی کنم بھ این راحتی ھا بگذرد..مامان گلی می گفت تا گوسالھ گاو شود دل صاحبش آب
شود..میبینی حتی گاوھا
...ھم بی خون دل بچھ بزرگ نمی کردند..حالا باز بگو این نیز بگذرد..من ھم دل خوش میکنم
×××××
صبا از مدرسھ مان رفت..دلم برایش تنگ میشود..بھ ھستی گفتم نکند مدرسھ بھانھ بود تا دیگر عصای دست
پدر بزرگ و
مادربزرگش نشود..ھستی سرتکان داد کھ شاید..ما ماندیم تا انسانی بخوانیم و آدم بشناسیم..خانم مطلبی
ھمچنان گیر میدھد و
وقت و بی وقت از پشت پنجره ھای دفتر نگاھمان میکند انگار شبیخون بزند می آید داخل کلاس و کیف ھا را
میگردد..نگفتھ ام
که از چند قدمی دفتر دبیرستانمان رد نمی شوم..؟
نمی دانم چرا میترسم..ھمیشھ فکر می کنم پشت این درھا اتفاقلات بدی برای دانش آموزان می افتد کاغذ
دیواری ھم کھ درست
32
میکردیم ھستی میبرد تا نشان دبیر پرورشی مان بدھد و خیال نکن کھ این ترس مال امسال است..دبستان ھم
..کھ بودم ھمین بود
ھر چھ کھ فکر میکنم یادم نمی آید مشکل کجاست..کمبود اعتماد بھ نفس یا یک خاطره بد..؟
این دو سھ سال ھم بگذرد تا بفھمم کجای دنیا ایستاده ام..پدرم ھمیشھ اخبارکھ گوش میداد می گفت آدم باید
بداند دنیا دست
کیست.چه فرقی میکند..؟دنیای ما که فرقی نمی کند..اینجا ھمیشه ھمین
جوری می ماند و عوض نمیشد..نان بشود دانه ای صد
تومان ھم مجبوریم بخریم.. شکم آدم با ھر چیزی سیر می شود..پدرم می گفت کسی نمی فھمد داخل شکم ات
چیست اما از
..رفتارت قضاوتت می کنند..برایش مھم بود کھ سنگین و رنگین بیائیم و برویم
می دانستی پولدارھا نایلون آشغال ھایشان ھم دیدنی است...؟علی دیروز از نایلون آشغالھای ھمین خیابان آن
طرف محل اسباب
بازی آورد..کتاب ھم بود..میبینی مردم چطور زندگی میکنند...؟ آشعال نایلون یکی میشد اسباب بازی دیگری و
خیال نکن بدترین
چیز دنیا ھمین بود..آدم ھای بدتر از ما ھم ھستند و ھمین نزدیکی ھا زندگی
می کنند..کمی پائین تر از محله ما یک سربالائی
است کمی کھ جلو بروی خیلی چیزھا میبینی...مامان گلی یک برادر دارد کھ صدایش می زنیم جلیل آقا.ھمانجا
زندگی
میکند..زنش شھلا ھمان موقع کھ پسرھایش بھ دنیا آمدند بچھ ھا را گذاشت و رفت..جلیل آقا گاری کشید و
پسرھا را بزرگ
کرد.. یک لقمه نان حرام به پسرھا نداد..کارشان فروختن کارتن و مقواست..
حیاط شان بوی کاغذ میدھد..بیشتر کتاب ھایمان را
..از اینجا گرفتھ ایم..زن زیادی..سووشون..تصویر دوریان گری و خیلی دیگر
در ھمسایگی شان ھستند آدم ھائی کھ گرد می فروشند...بنگ می فروشند و سر ھر گذری مردی نشستھ چرت
..میزند
خیال نکن خواب دیده ام. این محلھ ھمین نزدیکی ھاست.. بدم می آید از خانھ ھایش..از موھای زن ھاشان کھ
از پول عادت
پدرھای من و دیگران رنگ میشد.. بدم می آید از بوئی که به این محله
33
پیچیده..از بچه ھائی که ھمیشه پابرھنه می چرخند
داخل کوچھ ھایش ..اینجا انگار تھ دنیاست ..ھر چند وقت لازم است بیایم اینجا و سری بھ جلیل آقا بزنم و
بگویم خدایا شکرت کھ
بین بد و بدتر ما مالک بد شدیم..اینجا دختر ھا ھمھ شراره اند و رویا..اینجا بچھ ھاشان با پول پدرھائی مثل
پدر من بزرگ می
شوند و باور میکنی کھ ھیچ کدام عاقبت بھ خیر نیستند..مامان گلی می گوید خدا جای حق نشستھ و از ھر
دست کھ بدھی از ھمان
دست ھم میگیری..یعنی کھ یعنی ھر چھ بکاری ھمان را درو میکنی..اینجا مردم گرد میکارند و مصیبت درو
..می کنند
مادرم دلسوزی میکند کھ این ھا آنقدرھا ھم کھ فکر میکنی بد نیستند و من باور نمی کنم..میدانی چندنفر اینجا
آلوده شده اند و
!انگار نھ انگار..؟
پسر جوانی پشت یکی از پنجره ھا زار میزد که به او مواد بدھند..دویست تومان
..پولش کم بود و مرد نعره میزد که نمی دھد
دلم می خواست تمام این محلھ خراب شود..این خانھ ھای سازمانی شبیھ ھم کھ در و پنجره ھایش مثل زندان
نرده داشت..این خانھ
...ھا کھ بوی بدبختی میداد و مثل مجید خیلی ھا بودند کھ دخیل بستھ بودند بھ پنجره ھاشان
حالا دانستی خانھ ی من بدترین جای دنیا نبود..بدترھائی ھم وجود داشت ھمین جا بیخ گوشمان...منطق و
فلسفھ...اووووف اسمش را ھم کھ می شنوم عذا میگیرم چھ برسد بھ اینکھ بخواھم چیزی ھم بخوانم.دبیرمان
ھم آنقدر بی
حوصلھ و نچسب است کھ یک ذره ھم رغبت نمی کنی برای کلاسش اماده باشی..ھمیشھ ی خدا مثل زن ھای
..ویار کرده است
گفتم ویار یاد مادرم افتادم. وقتی زھرا را حامله بود مدام ویار نوشابه
..میکرد..شب و روز نوشابه ی تگری سیاه می خورد
یک روز صبح زود از خواب بیدار شدم دیدم مادر و پدرم نیستند..ھنوز ھم که
بیدار می شوم یا از مدرسه به خانه
می آیم باید مادرم را ببینم..مجید دستم را گرفت و کنارش نشاند گفت رفتھ اند بیمارستان تا نی نی برایمان
بیاورند.زھرا پنج و نیم
صبح بھ دنیا امد.اسمش را می خواستند بگذارند شوکا، اما مادرم نذر داشت..درد کلیھ امانش را بریده بود..گفت
34
...زھرا
حالا این زھرا خانم نھ سالھ شده و امسال جشن تکلیف دارد.مادرم چادر عبائی سفید خوشگلی از ھمسایھ مان
قرض کرده.زھرا
لب برچید اما مادرم گفت برایت داده ام بدوزند ھنوز حاضر نشده..من و زھرا خوب می دانستیم اینطور نیست
..اما گاھی اوقات دوست داشتیم باور کنیم
زھرا بھ قاسم درس ھای مدرسھ اش را یاد میدھد..اما مگر می فھمد..اینکھ بھ یکی می گویند نفھم،من تازه
فھمیدم چقدر حقیقت
دارد..قاسم نفھم است..نمی فھمد..ھر کلمھ ای کھ زھرا برایش توضیح میدھد می خندد و مدام می خواند..از
ھمین آھنگ ھایی کھ
...مصیبت دارند..ابی...سیاوش
مامان فروغ می گوید:خوشا اون ھائی کھ مردند و صدای قاسم را نشنیدند..قاسم بلندتر می خواند و ما می
خندیم..خودش می گوید
که اگر درس ھا مثل شعر بود ھمه را یاد می گرفت..نمی دانم شاید یک روز
..درس ھا ھم مثل شعر میشد
رویا ھوس کرد موھای جلوی سرش را چتری کوتاه کند..چتری ھای صاف و مشکی ریختھ جلوی
صورتش..می گفت این
روزھا چتری مورد پسند شده..کاش من ھم می توانستم..اما با موھای مجعد و حالت دار من می دانم کھ خوب
نمی شود..رویا می
گوید موھایت جان میدھد برای سشوار اما کو سشوار..؟
مجید برایم کفش خریده.یک جفت گی کز با مارک کاتر پیلار...حالا خیال نکن من مارک لباس ھا را می
شناسم..نھ..رویش
نوشتھ بود خواندم..با لژ بلند مشکی و رنگ قھوه ای تیره حسابی خوشگل و با ابھت است.وقتی پایم می کنم
حس می کنم چیزی
بھ من اضافھ شده..کفش ھای خوب ادم را بھ جاھای خوب میبرد..دیالوگ یکی از فیلم ھائی بود کھ اخر ھفتھ ھا
با ویدئوی سونی
خالھ پری میدیدیم..نمی دانم این کفش ھا مرا بھ کجا میبرند..می دانم پولی کھ مجید بابت این کفش ھا داده از
کجا بھ دست امده اما
سرمای زمستان و پای بدون کفش...!؟سخت است کھ بخواھم بھ انچھ تھ وجودم است فکر کنم در حالی کھ می
توانم کفش ھای نو
35
را بپوشم و راه بروم..تھ تھ وجودم از خودم بدم می اید...می گویم من چھ فرقی با ادم ھای سربالائی دارم..انھا
ھم شاید بھ اجبار
مواد می فروشند.زندگی انھا کھ ھزار برابر بدتر از ماست..مامان فروغ می گوید بسوزد پدر نداری کھ ادم را
وادار میکند بھ ھر
کاری..راست می گوید..؟پدرم سرتکان میدھد که نه...پدرم می گوید تن ادمی
شریف است به جان ادمیت..نه ھمین لباس زیباست
نشان ادمیت..یعنی کھ یعنی...پدرم دیپلم شیمی دارد..از نظرمن با سواد است..کتاب می خواند...شعر دوست
دارد..ھر ماه برای
!مرده ھایش قران ختم می کند گاھی ھم برای خودش،می داند کھ عمرش زود تمام می شود..؟
بغض می کنم برای پدری کھ می داند عمرش بھ دنیا نیست..کنارش میشینم و سرم را فرو می کنم بروی سینھ
اش..بوی رنگ
میدھد...بوی سیگار...بوی پدر می دھد و ارامش...ھمین ھا برای دوست داشتنش کافی است..خانم مطلبی باز
فوق بداخلاق شده..امروز بھ ھمھ ی بچھ ھا گیر سھ پیچ داد...کیف ھمھ را خالی کرد..دستمال کشید روی
صورت بچھ ھائی کھ گاھی شیطنت می کردند و رژ میزدند.اشک ھمھ را در آورده بود.من نمی دانم این بیچاره
چھ مشکلی در
زندگی اش دارد کھ تمام عقده اش را اینجا تخلیھ می کند..ھستی می گوید تخلیھ..؟؟
می گویم آره تخلیھ..خوب مگر اعصاب و روان ما چیست کھ ھر روز این موارد را از سر بگذرانیم..مگر غیر
از چاھی ھستیم کھ
..ھر کس از راه رسید خشم و عصبانیت و عقده ھایش را در ما تخلیھ کرد
خانم حبیبی را ھم حسابی کلافھ کرده بود..لیلا خبر آورد کھ بعلھ یکی از بچھ ھا..نمی دانم شاید ھم چندتائی از
بچھ ھا نامھ می
فرستادند انبار جناب احمدوند.ادم می خواھد دیوانھ بشود..شیطنت این دخترھا ھم کھ تمامی ندارد.حالا خوب
است جزپسر کوچکش
که ھم سن ماست و تعدادی کارگر کسی نیست..مثلا اگر شاھرخ احمدوند یا
ان پسر بداخلاق حبیب بود یک چیزی..برای ھستی
تعریف کردم..ھزار داستان ساخت..ما ھر چقدر ھم کھ زیر خط فقر باشیم قوه ی تصورمان عالی است می گوئی
نھ..؟ھستی می
گوید حتما چھره ی تو در خاطرشان مانده واگر باز ھم سر راھشان باشم مرا
می شناسند..من که می گویم بیشتر از من اسم مجید
36
در ذھن شان مانده و آن کوچھ تاریک..ھستی ذوق می کند کھ چھره شان چطور بود ومن نمی دانم چرا وقتی بھ
آن شب فکر می
کنم پیشانی برجسته واخم واضح حبیب را می بینم..نمی دانم دیوانه شده ام یا
واقعا این اتفاق در واقعیت افتاده..ھستی می گوید
فرض محال کھ محال نیست..راست می گوید من ھم می توانم برای خودم تصورات قشنگی برای آخر شب ھایم
داشتھ باشم..وقت
ھائی کھ دلم می خواھد خودم باشم و احساسم..احساسی کھ این روزھا کمی بالا و پائین می شود..تصویر داخل
آینھ اجازه خیال
پردازی نمی دھد..این صورت ساده..خیلی ساده..مگر جائی برای نشان دادن
زیبائی ھا دارد..مردمک دو رنگ چشمانم یا صورت
گرد و لب ھای معمولی ام..موھایم ھم که مجعد و بیشتر به حالت فر
.است..سیندرلا ھم زیبا بود...یا سارا کورو
اما فلورانس نایتینگل ھم اسطوره بود بدون زیبائی صورت..مادر ترزا ھم ھمینطور..ھلن کلر..بدون داشتن
زیبائی ھم می شد
خاص بود..نمی دانم برای من ھم این اتفاق می افتاد یا نھ..اینکھ خاص باشم و بدون زیبائی خاصی، خاص
شوم..مامان فروغ می
گوید:ارزو بر جوانان عیب نیست..دستم را می گذارم زیر سرم و بوی سیگار را
نفس می کشم..خیلی چیزھا می دانم اما ھیچ کدام
بھ درد اجتماع نمی خورد..بھ درد اینکھ سری از سرھا در بیاورم..اینکھ بوی مواد را از صد متری تشخیص
بدھم بھ چھ دردی می
خورد؟ اینکھ نگاه مردان را بشناسم...این یکی شاید بھ درد بخورد..صدایم..تنھا نفطھ قوت است فراموش کرده
بودم..ھستی می
گوید مثل دوبلورھا می ماند...این زیر و بم شدن ھای حنجره ام..قرار نبود ادم
ھا با زیبائی شان به ھمه جا برسند...خیلی چیزھای
دیگر ھم بود..باید یاد می گرفتم .◌ مامان گلی زده بھ سرش..امروز قیامت بھ پا کرد.مثل دیوانھ ھا داخل خیابان ھوار کشید و آبروی نداشتھ مان
را حراج کرد..ھر
کسی را دید گفت که مجید از خانه ام دزدی کرده..گفت تشت روئی مرا
برده...گفت از دست دخترم و بچه ھایش زندگی ندارم..گفت
37
..وداد کشید و زد روی سینھ اش..بیچاره مادرم..بیچاره مادرم
مجید خیلی کارھا می کند اما دزد نیست..مجید دست بھ چیزی نمی زند.حداقل تا وقتی کھ مادرم پول ھر روزش
را می گذارد کنار
سینی صبحانھ اش...زور مجید بھ ما میرسد.بیرون خانھ آرام است..یقھ ی کسی را نمی گیرد و از دیوار کسی
..بالا نمی رود
مجید داد و ھوارش برای من است..مثل روزھائی کھ وادارم می کند برایش نیمرو درست کنم و ھر بار ایرادی
از آن میگیرد..تابھ
را پرت می کند توی دیوار..حالا ھر گوشھ اش یکرنگ است..رنگ چای..رنگ روغن..گاھی خون..مادرم
دستمال می کشد..می
..ترسد بیمار شویم..زھرا از کثیفی بدش می آید..کاش خانھ ی آینده اش پر از پاکی باشد
مامان گلی جیغ می کشید و بی آبروئی میکرد..ھاج و واج نگاھش میکردیم..بیچاره مادرم چقدر گریھ کرد و
رنگ داد..سرخ شد و
نالھ کرد.مامان گلی برای دختر خودش ھم کھ شده کوتاه نیامد..اصلا کم آوردن و گذشت کردن در ذات اش
نیست..پدرم نمی
خواست بی احترامی کند اما مجبور شد درشتی کند..مامان گلی بیشتر جیغ زد..مادرم قسم خورد مجید نبرده اما
قبول نکرد..مادرم
..گفت یکی دیگر می خرد..مثل ھمان
تو خیال می کنی مامان گلی دیوانھ نیست..؟
من کھ می گویم عقل از سرش پریده..اینھمھ بی آبروئی برای خودش و ما..؟بھ قول مامان فروغ تف
سربالاست..صاف می افتد
داخل یخھ ات..منظورش یقھ بود..من می دانم چرا مامان گلی روزبھ روز بدتر می شود..از ھمان روزی کھ
دائی محبوب بیچاره
..مرد اینطور شد..تو نمی دانی و کاش ندانی کھ چھ روزھائی بود
دائی محبوب آخرین بچھ ی مامان گلی بود..تقریبا ھم سن و سال مجید..مثل دوست بودند..مثل برادر..یک
شب..ھمین چھار سال
قبل بود کھ پدرم امد خانھ و گفت بیرون دعوا شده..نمی دانستیم چھ خبر شده..مادرم را کشید گوشھ و چیزی
گفت.رنگ مادرم شد
...گچ دیوار..دوید بیرون..بی چادر..بی سرپائی
38
دائی محبوب با سھ نفر درگیر شده بودند..می گفتند فحش ناموسی داده بودند..دائی محبوب زیادی غیرتی
بود..شیطنت ھم
میکرد.گاھی دمی بھ خمره میزد..مامان گلی بدش می آمد..با ھر چھ دم دستش بود دائی محبوب را میزد..تھ
تغاری لوسش را می
گرفت زیر کتک..حالا دائی محبوب چه کرده بود...یکی را ھل داده بود..دیگری را
با چاقو زده بود..دائی محبوب با چاقو بچه ی
مردم را کشتھ بود..مادرم می گفت بمیرم برای دل مادرش..چطور بخواھیم بگذرد..مگر کم چیزی است..جان
بچھ شان را گرفتھ
ایم..دائی بزرگم،محبوب را تحویل مامور داد..گفت تخفیف می خوری.دائی محبوب گریھ میکرد.می گفت نفھمیدم
چھ شد..سھ نفری
بھم حملھ کردند..اما بچھ ی مردم مرده بود..مگر میشد بھ روی خودمان نیاوریم و بگذریم..تو کھ نمی دانی درد
این بی
آبروئی..انگ قاتل بودن چھ بھ روز ھمھ آورد..مجید ھم دیوانھ شد..از ھمان وقت ھا بود کھ خودزنی میکرد و
..بعدھا بدتر شد
دائی محبوب را نزدیک خانھ بھ قصاص محکوم کردند..باورت می شود قد بلند بچھ ات را سر دار ببینی..؟انھم
داخل خیابانی کھ
ھر روز مجبوری از آن بگذری..؟مادر پسری کھ مرده بود صندلی زیر پای دائی محبوب را زد..مادرم می گفت
بمیرم برای
محبوب و جوانی اش..چطور دلشان آمد..آخر در دعوا کھ حلوا پخش نمی کنند شاید این چاقو بھ محبوب می
..خورد
نمی دانم..مامان گلی دیگر خوب نشد..ھیچ کس خوب نشد..مجید بدتر شده بود..دیگر ھیچ کسی از خانواده از
آن خیابان نمی
:گذشت..دائی محبوب کنار قبر پدربزرگم دفن شد..روی سنگ قبرش نوشته
..من درد فراق دیده بودم
افسانھ ی غم شنیده بودم
اما غم تو چھ جانگداز است
..دردی است کھ قصھ اش دراز است
حالا دیوانگی ھای مامان گلی را درک می کنم..مگر اعصاب آدم از فولاد است..زھرا می گوید مال ما کھ
39
ھست..راست می
گوید..ما ،در این روزگار فولاد آب دیده شده ایم..محمد می گوید مار خوردیم
افعی شدیم..مجید اما می گوید:افعی خوردیم اژدھا
شدیم..من می گویم نھ افعی نھ مار..پوستمان کلفت شده..خدا ھر کسی را با یک توان و تحملی آفریده..می
دانست قسمت ما در
زندگی چھ می شود کھ محکم ساختھ بودمان..می گویم شکرت خدا..بھ داده و نداده ات شکر..کھ داده ات نعمت
است و نداده ات
حکمت...اما خدا....اما...؟!!دیروز دختر ھمسایھ مان ازدواج کرد.یکی دو سالی است کھ از کرج بھ اینجا امده
اند..دو پسر بزرگ ترشان قبل از اسباب کشی
آمده بودند تا خانھ را رنگ کنند و باغچھ اش را آباد..دیوار کوتاھشان سمت خانھ ی شراره شان بود..آن
روزھا شاید شراره عاشق
شده بود..مامان فروغ دو دوتا چھارتا کرده بود کھ سینی شربت روانھ خانھ ھمسایھ میکرد.؟شراره می نشست
لب پنجره و نگاه
..میکرد
یادش بخیر.. شاید ھرگز بعد از آن شراره را با چشم ھای معصوم ندیدم..خانم
واردی به محض فھمیدن اوضاع زندگی شراره شان
و علاقھ ای کھ پسر آرام و مطیع اش نسبت بھ شراره پیدا کرده بود،...در کمتر از یک ماه عروس آورد..نمی
دانم گاھی کھ فکر
میکنم این موضوع از ذھنم نمی رود..اینکھ اگر خانم واردی بدون در نظر گرفتن سروتیپ شراره او را بھ
عنوان عروس قبول
میکرد شراره امروز این نبود..امروز دور از خانھ و بی خبر از ھمھ جا نبود..مادرم می گوید ھر کسی برای
بچھ اش زحمت می
.کشد و باید بداند میوه ی عمرش با چه کسی زیر یک سقف میرود
یک شاگرد جدید به مدرسه مان آمده..دختر چشم درشت وظریفی به نام
بنفشه..مجید از او پرسید..مجیدی که اصلا از دخترھا نمی
پرسید.مجیدی که فکرش سیگاری و داد کشیدن بود..مجیدی که با ھمه ی
.بداخلاقی ھایش غیرتی بود و نگاه به ناموس کسی نمکرد
نگاھم اینبار جدی تر روی بنفشھ گشت..یعنی این دختر ھم نظری بھ مجید داشت.؟اگر مجید ازدواج میکرد بھتر
!میشد یا بدتر..؟
40
رویا رابط مجید و بنفشھ شد..من کنار می ایستادم و نگاھشان می کردم..مجید خوش اخلاق شده بود..عطر
..میزد..پلی بوی آبی
انگاری با ھم دوست شده بودند کھ مجید بھ سرو تیپش میرسید و می آمد دم مدرسھ..بنفشھ آمد خانھ
مان..مادرم گفت پسر من بھ درد
زندگی نمی خورد..گفت بھ آینده ی با او، دل نبند.. جلوی مجید گفت..داخل ھمین اتاق دوازده متری...گفت با
مجید تلف
..میشوی...عمر و جوانی ات تمام میشود..بنفشھ گفت عاشق شده ام
!عشق..!؟عشق...!؟
اصلا چھ بود..؟!ھر کسی این روزھا می گفت عاشق است..روی دفترش قلب تیر خورده می کشید و چشم
گریان..مردم دیوانھ شده
اند عشق اب و نان نمیشد..عشق فقط در کتاب ھا خواندنی بود و بھ درد تصورات اخر شب ھا میخورد.. عشق
فقط در بلندی ھای
بادگیر قشنگ بود و جین ایر...حتی بربادرفتھ ھم با ھمھ ی جذابیت ھا بیشتر عاقلانھ بود تا عاشقانھ..رویا می
گوید تو ھیچ وقت
نمی فھمی..من ھم نمی فھمم.. ما زیادی عاقلیم..عشق برای ما منطقھ ی ممنوعھ است.. دور تا دورش خط
..کشیده اند
..اخر عشق میشد زندگی مادر و پدرم
نھایتش میشد پسر خانم واردی کھ پس کشید..میشد بنفشھ کھ بعدھا از مجید طلاق گرفت و مجید و احساسش
..برای ھمیشھ مرد
..مرد یا زن مھم نبود..ھر کسی بیشتر عاشق بود سخت تر دل میبرید..این را ھم در کتابھا خواندم
عشق وجود نداشت..اگر ھم بود،من از نزدیکی اش رد نمیشدم..برای من تخیلاتم کافی بود.با ھمان رویاپردازی
..ھا سیراب میشدم
ھمھ ی مردم دنیا می توانند عشق را تجربھ کنند اما من نھ..من نمی فھمم..عشق و عاشقی برای من بھ اندازه
ی الفبای فارسی برای
قاسم نا مفھوم است..ھر چقدر ھم پدرم بگوید یک با یک برابر نیست من باور نمی کنم..برای من دو دو تا
..ھمیشھ چھارتا می شود
41
زمستان با خوبی و بدی ھایش تمام می شود..تو خیال نکن زمستان بد است.اما برای سقف ترک خورده
مان..برای شیر آبی کھ
انتھای حیاط است..بی آب گرم، بی سقف..برای کفش ھائی کھ درزشان باز است و دست ھای بدون
دستکش..برای ترس از خیس
شدن کتاب ھائی کھ داخل کیف داری..اینھا گاھی زمستان را بد می کند...گاھی ..فقط گاھی دلت نمی خواھد ھوا
سرد و بارانی
شود..مامان گلی می گوید باران رحمت خداست...خدایا رحمت تو کھ سقف خانھ ای را نمی لرزاند...مگر
نھ..؟؟؟
دم عید کھ می شود کارو بار پدرم بھتر است..مردم خانھ ھاشان را رنگ می کنند..گاھی خودشان را ھم...گاھی
اخلاق ھای بدشان
را میریزند دور و بھتر میشوند..عید بھ خانھ ی ما ھم می آید..تو خیال نکن عید فقط مال پولدارھاست..این یکی
بین ھمھ برابر است
مادرم سبزه میریزد..گندم و شاھین سبز می کند..ماھی رنگی برای زھرا..پدرم ھم اگر پولی تھ جیبش مانده
باشد جعبھ ای شیرینی
یا بسته ای شکلات..بھار تا خانه ی من ھم می آید.دیوارھای اتاقمان را پدرم
صورتی ملایمی رنگ زده..مادرم بدش می آید..می
گوید آقااا...شبیه اتاق خواب شده..پدرم می گوید منزل دکتر شریفی را ھم این
رنگ زده..مادرم شانه بالا می دھد که به ما چه،اما
پدرم کار خودش را می کند..چاله چوله ھای دیوار را با بتونه و مل پر می
کند..چالش ھای زندگی مان کاش پر میشد و این
...مغزھای پر از ترک
برای زھرا کفش ھای سفید خریده..از ھمان ھائی کھ دخترھا عاشق سرو صدای پاشنھ ھاشان ھستند.یک
روسری سفید با خالھای
قرمزو سورمھ ای ھم برایش گرفتھ..حسابی خوشگل است..گفتم کھ زھرا شبیھ نیکی کریمی است..؟ رنگ
چشمانش و غنچھ ی
لبھایش مثل نیکی است و وقتی روسری اش را می گذارد حسابی خوشگل می شود...کاش بخت و سرنوشت
اش ھم خوشگل
باشد..اینرا مادرم می گوید..مامان فروغ سرتکان میدھد کھ پیشونی من و کجا میشونی..یعنی کسی کھ پیشانی
اش بلند است جای
42
خوبی نصیبش می شود..تو میگوئی خرافات است..؟
فکر نکنم..وقتی در زندگی چیزی برای بالیدن نباشد کمی زیبائی راه گشا نمی شود..؟مادرم می گوید آدم باید
سیرت زیبا داشتھ باشد
و صورت خیلی مھم نیست اما بدون صورت زیبا کھ کسی نگاھت نمی کند تا سیرتت را پیدا کند.پدرم می گوید
تمام محل روی
نجابت دخترانم قسم میخورند..راست می گوید..من و زھرا آرام می آئیم و می رویم و کسی نمی گوید دختران
فلانی پا کج می
گذارند..مجید و محمد ھر چقدر ھم که بد باشند مردند و ھیچ چیزی برای مردھا
عیب نیست..اینجا عیب نیست..رویا از خانه رفته..نمی دانم کجاست..مامان
فروغ گفت تو یار غارش بودی..اما من نمی دانم رویا کجا رفته..سه چھار روزی
است
که گم و گور شده...دلم بغض می خواھد..کجا مانده..اسیر دست کی
شده...غذا دارد..جای خوابش امن است..خدایا کمک کن..من
ناتوان جز بھ درگاه تو جائی ندارم..بھ ھمان سجاده ای کھ رویا با گردن کبود پایش سجده میزند..خدایا
!ھستی..؟
پدر رویا این طرف و آن طرف میگردد..ردش را میگیرد..رفته مشھد..با یک
مرد..عقد کرده اند..مادرم یواش با مامان فروغ پچ
پچ میکند که بی رضایت پدر که عقد نمی کنند..مامان فروغ می گوید شاید
صیغه اند..می گوید اگر اھل است برایشان یک جشن
میگیریم بروند سر خانھ و زندگی شان..مامان فروغ بھ ھر ریسمانی چنگ میزند..می خواھد جائی این بچھ ھا
را جا کند..مھم نیست
رویا مربع است و آن مرد دایره..مامان فروغ می خواھد دو تا را بھ ھم بچسباند..از نظر مامان فروغ ھمین کھ
دست مردی بھ
دھانش برسد و کار کند اھل است..باقی چیزھا اھمیت ندارد..می گوید مگر دوره زمانھ ی ما کسی میپرسید دلت
چھ می
خواھد..ازدواج میکردیم و سرمان بھ زندگی و بچھ ھایمان گرم بود...مرد،مرد است..بھ قول مامان فروغ شلوار
مرد روی دوشش
است..نمی دانم یعنی چی اما از باقی حرف ھایش مشخص است کھ منظورش چیست...یعنی مرد است و می
تواند گاھی شیطنت
کند و به قول مجید زیر آبی برود اما زن باید بماند خانه و بچه ھایش را از آب و
43
..گل در بیاورد
رویا کتک خورده برگشت..پدرش می گوید مردک زن و بچھ دار است..نگفتھ ام کھ رویا نمی تواند اشک
بریزد..؟
تکھ تکھ اش ھم کھ بکنی فقط زوزه می کشد..دریغ از یک قطره اشک..محال است چشم ھایش را خیس
ببینی..چند روزی خانھ می
ماند و بعد روز از نو ،روزی از نو..مادرم می گوید پشتی کھ باد خورد ،دیگھ خاک نمی خوره...رویا ھم باد
خورده یا بھ باد
رفتھ..؟!خدایا خودت بگو آدم روی زمینت ،چطور بھ باد میرود..؟!؟
××××
زن دائی جان را شما نمی شناسید..سھ دختر دارد و یک پسر..عینک آفتابی می زند و تابستان ھا دستکش تور
می اندازد بھ دست
ھایش.پدرم ھر بار میبیندش بھ شوخی می گوید خارجی...مادرم می خندد و چشم غره می رود اما برای ما
..عادت شده
حالا تو خیال نکن واقعا خارج رفتھ است..نھ...اصلیت اش مال یکی از روستاھاست..اما خوب پدرش حسابی
پولدار است و داخل
شھر خانھ ی بزرگی دارد و بھ قول معروف سری میان سران، داراست..دیروز آمد و دل مادرم را
شکاند..میدانی چھ گفت..؟
گفت برای دخترھای من که خواستگار می آید می گویند پسر عمه اش فلان
است..گفت اگر زندگی بچه ھای من خراب شود تقصیر
پسرھای توست..مادرم آمد خانه..پدرم عادت ندارد غیبت کسی را بکند..معتاد
است که باشد از خیلی ادم ھا بھتر است این را فقط
من نمی گویم..ھمھ ی محل می دانند کھ پدرم بی آزار و مردم دار است..گفت می خواستی بگوئی پسرھای من
خودشان دو تا
خواھر دارند..اگر قرار باشد ،کسی در خانھ ی ما را نمی کوبد..گفت می گفتی عیب از سرو ریخت بچھ ھایت
است کھ خواستگار
میپرد نھ پسر عمھ ای کھ معتاد است و شر بھ پا می کند..مادرم سر تکان داد و نشست پای سماور..لیوانی
چای ریخت و گذاشت
جلوی پدرم..من فکر میکردم..یعنی ممکن است کسی در خانھ ی ما را نکوبد..؟شانھ بالا دادم..خوب
..نکوبد..مگر چھ می شود
44
مگرقرار است شاھزاده ای با اسب سفید باشد..؟ نھایت این است کھ مثل عمھ ی مادرم پیر می شوم اما ازدواج
...نمی کنم
اما زھرا نھ..او خوشگل است..ملیح و مھربان است..زھرا باید بھترین زندگی را داشتھ باشد..باید درس بخواند
و برود بالا..خیلی
بالا..من آرزو ندارم..زندگی ام بند ھمین خانھ است . مادر و پدرم..بھ چند سال بعد کھ فکر می کنم باز ھم ھمین
..وضع را میبینم
!خیلی بد است کھ آدم برای خودش آرزو نداشتھ باشد..؟
!برای خودش خواب ھای خوب نبیند..؟
!بنشیند و روز مرگی ھای جوانی اش را ببیند..؟
خدایا اگر پسر می شدم بھتر نبود..؟ شاید مفیدتر بودم..شاید یک گوشھ ی این زندگی را می گرفتم..مادرم می
گوید اگر پسر بودی
کم از مجید نداشتی..او ھم میداند مردان این خاندان کج بنا شده اند..از ھمان
..روزھائی که عاشق شده بود ھم می دانست
مامان گلی می گوید جفت ھر کس یک گوشھ ی دنیا منتظر است..بھ وقتش ھر کسی جفت خودش را پیدا می
کند..تو باور میکنی
!من ھم یک جفت داشتھ باشم..یک گوشھ ی دنیا..؟
ھستی می رود تئاتر و من زھرا را با خودم برده ام..از معصومیت چشم ھایش تعریف کرده اند و نقش ماه
پیشونی را داده اند بھ
او...گاھی وقت ھا فکر می کنم مثل مادرھا نگران آینده ی او ھستم..انگار برنامھ ریزی می کنم برای دختری
کھ دخترم نیست و
ھست..خدایا..جفت زھرا بھترین باشد..کامل ترین باشد..من می توانم خودم باشم..تنھا زندگی کنم و کتاب
بخوانم...شب ھا رویا ببینم
و روزھا کار کنم...اما خدا ،زھرا خوب بزرگ شود و جفت خوب نصیبش شود..باشد خدا..؟ !تو کھ دیوارھای
خانھ ی آخرتم را
!شریکی میچینی نمی شود باز ھم پارتی بازی کنی..؟ نمی شود جفت زھرا را بی نقص بیافرینی..؟
اتفاقات دیروز تا مدت ھا می تواند خوراک شب ھایم باشد..شب ھائی کھ خر خر مردان خانھ ی من از نئشھ گی
بلند می شود باید
جوری نشنید..آدم ھا کھ فقط بھ مواد مخدر اعتیاد پیدا نمی کردند..اگر درست ببینیم ھر کدام بھ چیزی
45
معتادیم..یکی مثل پدرم سوزن
بھ بازویش میزند..یکی مثل مجید بنگ می کشد و دیوانھ ی بنفشھ است..یکی ھم مثل من خواب چشمانش را
میزد تا بھ رویاھایش
فکر کند..گفتم آرزو ندارم اما رویا پردازی کھ آرزو نیست..من می دانم کھ فکرھایم فقط در سرم بھ واقعیت
میرسند..من حتی آنھا
را بھ زبان ھم نمی آورم تا گوش ھایم بشنوند..اما گاھی دلم شور و نشاط دخترانھ می خواھد..گاھی دلم می
خواھد از کاه کوه
بسازم..گاھی دلم می خواھد یک نگاه را ھزار بار معنی کنم..گاھی دلم می خواھد پایان داستان را من بنویسم..
..مثل اتفاقات دیروز
بچھ ھا را برده بودند اردو..چند نفری مانده بودیم مدرسھ تا سالن اجتماعات طبقھ ی بالا را برای روز معلم
آذین ببندیم..خانم حبیبی
امروز خوش اخلاق بود.چعبھ ی تزئینات را داد دستمان و رفت..ھستی خندید کھ جان..بالاخره تنھا شدیم..ملک
پور و نادری داشتند
کف سالن را جارو می کشیدند..خاک به راه افتاده بود.ھستی رفت بالای تک
صندلی لق لقو تا پنجره را باز کند..تنھا پنجره ی
مدرسھ مان کھ با رنگ پوشیده نشده بود و ھنوز می توانستی بھ آزادی نگاه کنی..ھستی خم شد و پچ پچ کرد
کھ یک ماشین دو در
داخل حیاط پشت انبار پارک است..تنھا مکانی کھ می توانستی راحت بھ ساختمان حاج الوند سرک بکشی..سرم
را تکان
دادم..متوجھ بچھ ھا شد..آمد پائین و سرشان را گرم کرد..رفتم بالا و ایستادم..خودش بود..ھمان ماشین سفید
رنگ کھ آن شب باعث
رسوائی ام شده بود..نگاھم آمد بالاتر..کسی پشت بھ پنجره ھای تراس ایستاده بود..کسی کھ اخم واضح پیشانی
اش را از ھمان
فاصلھ ھم می دیدم..استخوان برجستھ ی ابرویش کھ انگار سایھ انداختھ بود روی چشمانش..آن شب تاریک
وحشتزده بودم..نمی
دانستم چکار کنم..اما حالا از آن فاصلھ با خیال راحت نگاه کردم..شاھرخ احمدوند سربھ سرش گذاشتھ
بود..انگاری میان او و
حاج احمدوند ھم رابطھ ی خوبی نبود..گفتھ بود خواھرش عروس آنھاست..نمی دانم..خم شد روی نرده ی
تراس و دست ھایش را
گشاد باز کرد و تکیه داد..آویز گردن بندش از بازی یقه تاب خورد و زیر نور
46
خورشید درخشید..نمی دانم سنگینی نگاھم را حس
کرد یا داغی آفتاب باعث شده بود که سر بلند کرد و عقب کشید..زل زد به
پنجره ای که تصویر مرا قاب گرفته بود..پاھایم میل به
!فرار داشت..ھنوز تھدید جدی اش بھ گوشم بود..اما از آن فاصلھ کھ نمی شناخت..می شناخت..؟
اگر بھ خاطر من مانده بود،دلیل دیگری داشت..برای من آن شب با ھمھ ی رسوائی اش یک جورھائی مثل یک
اتفاق خاص و
خارق العاده بود..اما برای او..؟ دختری با چادر سفید..در آن محلھ چیزی نبود کھ بھ حافظھ اش مانده
باشد..خیلی جدی ایستاده بود
و انگشت ھای ھر دو دستش را داخل جیب شلوار جین اش فرو کرده بود..سرش را داده بود عقب و با اخم
..پرش نگاه میکرد
نمی دانم چھ شد کھ سرم را بھ نشانھ ی سلام خم کردم..سرش را تکان داد..من سلام کردم و او با تاسف سر
تکان داد..مثل وقتی کھ
بخواھی کسی را بابت کاری مواخذه کنی...مھم بود..؟ نبود..؟
بگذار فکر کند من ھم یکی از آن دخترھای سر بھ ھوائی ھستم کھ نامھ می اندازد داخل حیاط انبار...چھ اھمیت
دارد..دیدار دوباره
ای نیست..اگر ھم باشد بھ ھمین دوری و غیر دسترسی است..بگذار فکر کند تمام دختران دبیرستانی بی غم
دنیایند و فقط بھ
!شیطنت ھاشان فکر می کنند..من کھ نمی توانم فکر کسی را عوض کنم..می توانم..؟
مادر و پدرم رفتھ اند مشھد تا محمد را بیاورند..من و زھرا مانده ایم پیش مامان گلی.نمی دانم محمد چھ کار
کرده کھ عذرش را در
خدمت سربازی خواستند..مادرم با چشم گریان برای خالھ جانم گفت کھ محمد را فرستاده اند بیمارستان نظامی
ارتش.خدا بھ ھمھ
مان رحم کند..دل توی دلم نیست تا برگردند خانھ...حتی یک زنگ ھم نمی توانیم بزنیم..نھ ما تلفن داریم نھ
..مامان گلی
مجید مانده خانھ و از فرصت استفاده می کند..دوست ھایش می آیند و میروند..مامان گلی بشقاب غذایش را
میدھد بھ من تا ببرم
من و زھرا روی سفره ی او ھم راحت نیستیم..خوابیدن در خانھ ی مامان گلی را دوست ندارم..من می ترسم از
باغ پشت خانھ اش
و زھرا می ترسد..از مامان گلی کھ زیر رختخوابش ساتور کوچکی نگھ میدارد برای ھر اتفاق غیر منتظره
47
ای.. دلم چاردیواری
خانھ مان را می خواھد اما با پدر و مادرم..آنھا کھ باشند ھمھ ی دنیا امن است..من از ھیچ چیز نمی ترسم
گفته ام از تنھا بودن با مجید می ترسم..؟مجید گاھی وقت ھا بوی مردان ھرزه
را میدھد...شاید اشتباه می کنم..اما چرا گاھی نیمه
!شب حضورش را بالای سرم حس میکنم..؟گاھی چسبیدنش را بھ تنم..؟
مامان فروغ می گوید آخرزمان شده..می گوید بد روزگاری شده..مردم گرگ شده اند..ھمین چند روز قبل بود کھ
شنیدم..با ھمین
گوش ھا که یکی از ھمسایه ھا برای مامان فروغ تعریف میکرد..می گفت در
....یکی از روستاھا پدری به دخترش
آخر زمان قرار است بدتر از این شود..؟! خدایا ھستی مگر نھ..؟
حالا کھ مجید تنھاست و می خواھم بروم خانھ رویا را صدا می کنم..رویا می فھمد..ھمین کھ برایش بگویم
باورم می کند..رویا
ھمدرد است..دم در می ایستم و ظرف غذا را می دھم دستش..این روزھا دست خودم نیست..یک اخم دائم افتاده
بھ پیشانی ام..بس
که با خودم حرف زده ام و دردھا را مرور کرده ام این اخم دوخته شده به
صورتم..مجید از زھرا پرسید..دوستش دارد این را می
دانم اما می ترسم..از نزدیک شدن مجید بھ زھرا می ترسم..بھانھ می آورم..غرولندش را بھ جان میخرم اما نھ
نزدیک می شوم و
نھ می گذارم بھ زھرا نزدیک شود.گاھی برای درک بعضی چیزھا لازم نیست دانا باشی و معدل کارنامھ ات
بیست شود..گاھی فقط
حس می کنی و ھمین کافی است..من حس میکنم مجید نگاه بدی دارد..گاھی اوقات اینطور میشود...من نمی
فھمم چرا گاھی با لباس
زیر راه میرود داخل خانھ..یا چرا می نشیند کنارم و حرف میزند..من مردھا را نمی شناسم اما بوی خطر را می
فھمم..مجید گاھی
روزھا کھ خودم ھستم و خودش...روزھائی کھ مادرم از دلتنگی و روزمرگی از خانھ میزند بیرون و زھرا را
میبرد..مردانگی
ھایش را بھ رخ می کشد..روزھائی کھ مادرم نیست و پدرم نیست پچ پچ ھایش مرا می ترساند..مگر می شود
برادر بھ خواھرش
48
نظر داشتھ باشد..؟ مگر می شود یکی را ھم دوست داشت و ھم از او متنفر بود..؟
!!خدایا قرار است در زمین تو چند باره امتحان شوم خدا..؟
خدائی کھ نزدیکی اما دوری..خدائی کھ می گویند از رگ گردن نزدیک تری..می گویند خدا بھ بنده ھای خوبش
درد بیشتری می
دھد..اما خدا کاش نھ قوی بودم و نھ بنده ی خوبت تا ھر روز امتحانم کنی..ببین خدا..من نفرت و درد و عشق
را با ھم حس
میکنم..من آنقدرھا بزرگ نیستم..من نھ بنده ھایت را می شناسم ونھ دلیل کارھایشان را می دانم..خدایا درد
است کھ آرزوی مرگ
ھم خونت را بکنی..خدایا میدانی کھ در شبانھ روز چند بار مثل دائی محبوب قاتل می شوم..؟! می دانی دستھ ی
چاقو را چطور
!میان دستانم محکم می گیرم..؟
خدایا مرا میبینی و سکوت میکنی..؟! آن دنیا چطور می توانی در صورتم نگاه کنی خدا..چطور در صورت بنده
ی ناتوانت نگاه
!می کنی خدا..؟
اتفاق بدی افتاده..یک عروس و داماد شب عروسی شان تصادف کرده اند.. بیچاره آرزو ھمانجا کنار خیابان
تمام کرد..با لباس سپید
عروسی فرستادند پزشکی قانونی..دلم می خواھد بترکد..فقط شانزده سال داشت..مادرش بی پدر، بزرگش کرده
بود..بیچاره زن
مردی شده بود کھ ھم سن پدربزرگش بود و بعد دنیا آمدن دو دخترش مرده بود..بچھ ھا را بھ دندان کشید و
بزرگ کرد..مامان گلی
لای لای می گفت و اشکش می ریخت روی گونھ ھایش..خواھر بزرگترش منشی دکتر بود وتو میدانی چرا
انقدر از منشی دکترھا
!بد می گویند..؟
من نمی فھمم چرا ھر کسی کھ منشی مطب می شود مردم پشت سرش داستان می سازند..گاھی کار کردن و
پول دراوردن ھم گناه
میشد..آرزو عاشق شده بود..عاشق پسر ھمسایھ شان کھ مثل خودش بی پدر، بزرگ شده بود..با اینکھ مادرش
مخالف بود پافشاری
کرد..شد زن پسر ھمسایه..خدایا درد است..آدم با لباس سپید عروسی کفن
49
شود؟چرا بنده ھایت انقدر سخت زندگی می کنند خدا..؟
نمی دانی چقدر وحشتناک بود..عروس کفن پوش با آن ھمھ زیبائی و لوندی..در غسال خانھ،خانمی کھ او را
می شست گریھ می
کرد..می گفت این بچه چه سرنوشت بدی داشته..شوھرش ضربه ی مغزی
شده..می گویند به کما رفته و امیدی به خوب شدنش
نیست..دیدی کھ اتفاق ھای بد فقط مال خانھ ی من نیست..؟ھمھ جا این اتفاقات می افتد..اوایل از اعتیاد پدرم
خجالت می کشیدم..اما
حالا..نھ اینکھ از این کارش خوشم بیاید..نھ..اما بیشتر درک می کنم..از وقتی فھمیده ام زیر سقف خانھ ھای
مردم ھم شھر فرنگ
است بھ خودم و زندگی ام امیدوار شدم..این روزھا اعتیاد در ھر خانھ ای را میزند..گدا و شاه ھم ندارد..دست
من ھم نیست کھ پدرم
بھ گرد عادت کرده و مجید بنگ می کشد..ھمان روزی کھ آرزو را دفن می کردند،آدم سرشناس دیگری ھم
تشیع میشد...من تفاوت
ھا را دیدم..آرزو یک قبر وسط آرامگاه نصیبش شد..بین دو سنگ قبر دیگر..آن مرد اوایل آرامگاه در قبرستان
خانوادگی دفن
شد..تاج گل ھای آرزو سر جمع پنج تا ھم نبود،قبرستان خانوادگی مثل باقی از گل شده بود..پدرم مرد را می
شناخت..می گفت بھ
خاطر تزریق زیاد ھروئین سنکوب(؟)کرده..مادرم می گوید آدم ھا موقع مردن دو متر کفن میبرند آن دنیا..باقی
چیزھا بیخود است
اما مگر می شود..آن ھمھ تاج گل کھ از دور ھم داد میزد چھ قیمتی دارند..آن ھمھ ماشین ھای لوکس...پدرم
می گفت برای آدم
مرده چھ فرقی می کند کجا دفن شود.؟ می گفت من کھ مردم سر چاه را باز کنید و مرا بیاندازید آنجا..چاه آب
قدیمی خانھ ی مامان
گلی را می گفت..تو خیال می کنی فرقی نمی کند آدم کجا دفن شود..؟ برای
مرده که فرق نمی کند..می کند..؟
حالا برای زنده ھا شاید..نمی دانم...محمد آمد..چھ آمدنی..مجید وقت دیدنش مثل زنھا گریھ سر داد..خودش را
کوبید بھ در و دیوار و فریاد کشید..نمی دانم چھ داروئی
بھ او تزریق کرده بودند کھ آنطور شده بود..کمانی کھ کشیده می شود برای پرتاب تیر را دیده ای..؟؟حالت خم
!سر و تھ اش...؟
محمد دقیقا بھ آن حالت درآمده بود..سرو گردن و دست و پایش بھ یک جھت خم شده بود..حتی آب دھانش را..
50
نمی توانست کنترل
کند..مجید زار زد و بغلش کرد..چند روزی طول کشید تا اثر داروی کذائی که
بیمارستان نظامی به محمد تزریق کرده بودند
..برود..ھمھ چیز برگشت سر جای خودش
مامان فروغ رفت برای دیالیز..قندش بالا رفتھ و کلیھ ھایش از کار افتاده اند..بس کھ یواشکی شیرینی و کیک
خورد
مامان و عمو جان با او میروند..نگفتم عمو جان چھ کاره است..؟یک مغازه ی بزرگ لباس فروشی در بازار
دارد..وضع مالی اش
توپ است و این را آن موقع ھا شراره می گفت..آخر شراره با دختر عموجان دوست بود و بھ قولی ھم کاسھ
بودند..اما خوب پدر
پولدار دھان ھر کسی را می تواند ببندد..حالا دخترش سربراه و خانم شده و
منتظر شاھزاده با اسب سفید است..شراره ھم آواره ی
تھران شده و نمی دانم روزگارش چگونھ است..شنیده ای کھ می گویند دیواری کوتاھتر از من پیدا نکرد..؟
اوضاع مادرم ھم
ھمینطور است..شده دیوار کوتاه بقیھ..خانھ ی ما و مامان فروغ دیوار بھ دیوار است..در واقع پدرم بین دو
خانھ دیوار کشید تا مثلا
جدا باشیم..اما در قدیم ھر دو قسمت یک خانھ بود..حالا بھ توقع ھمان چھاردیواری از مادرم خیلی توقع ھا
دارند..ھر روز صبح
صبحانھ ی مامان فروغ را آماده میکند..حمام ھفتگی ھم کھ نباید فراموش شود..گرفتن ناخن دست و پای مامان
فروغ ھم
ھمینطور..شستن لباس و ھم صحبتی با او تا مبادا حوصلھ اش سر برود..اما خوب از آنجائی کھ عروس بیچاره
ھر کاری کند باز
ھم مادر شوھر راضی نمی شود.مامان فروغ تا عمھ ھا را میبیند دیگر ما را نمی بیند..حالا ھم کھ ھفتھ ای دو
روز برای دیالیز او
را میبرند..بیشتر مادرم و گاھی ھم عمھ جانم..از وقتی میرود دیالیز کم جان تر شده..مدام تنش میخارد..یک
تکھ چوب کنار تختش
گذاشته و مدام می کند داخل یقه لباسش..بنده ی خدا نه چشمی برای دیدن
..دارد نه پائی بزای رفتن..مانده تا بقیه تر و خشکش کنند
پدرم آخر شب ھا کنارش می ماند و ساعاتی سرگرمش می کند..عمو جان ھم
51
آخر شب ھا می آید و کمی پای دردل مادرانه اش می
..نشیند..اما بعد دوباره مادرم می ماند و رویا و ما
محمد بعضی روزھا با پدرم می رود نقاشی..درسش را نیمھ کاره گذاشت بھ ھوای رفتن سربازی...سربازی اش
را ھم با آن
وضعیت رھا کرد و آمد..من نمی فھمم چرا می خواھد با دست ھای خودش زندگی اش را جھنم کند..آینده اش را
خراب کند ..چرا
کمی...فقط کمی فکر نمی کند..یعنی پدرمان را نمی بیند...روزگار مجید را
!چطور..؟
کاش میدانستم در سرشان چه می گذرد که اینطور زده اند بر طبل بی
عاری..چرا نمی فھمند تنھا چیزی که در آینده کمکشان می
کند ھمین چند کلاس سواد است..پدرم خیلی دوست داشت پسرھا درس
بخوانند..اما نشد..حالا می گوید چشم امیدم به تو است و
زھرا..آرزویش این است کھ ما برویم دانشگاه..می گوید در آینده فقط سواد دانشگاھی بھ دردتان می
خورد..باعث می شود دستتان
.برود داخل جیب تان و دست نیاز حتی پیش ھمسرانتان دراز نکنید
وقتی از دست پسرھا دلشکستھ می شود..وقتی دیگر صبرش تمام می شود می گوید اگر خدا بھ جای شما دو تا
پسر بھ من سنگ
داده بود سنگ ھا را می گذاشتم پشت در تا دزد داخل خانھ ام نیاید..دلم می گیرد برای پدرم و پسرھا..نھ پدرم
توقعات یک پدر را
..برایشان برآورده کرد نھ پسرھا مثل یک پسر پشت اش را گرفتند..انگار این مردھا محکوم اند بھ نیستی
رویا ازدواج کرد و رفت..ھنوز باورم نمی شود..مادرم می گوید حالا سرش بھ زندگی اش گرم میشود و میرود
زیر یک سقف
ونفس راحتی میکشد..عروس یکی از ھمان خانھ ھائی شده کھ امثال مجید بھ پنجره ھاشان دخیل بستھ
اند..محلھ ی آذر...این
زندگی تازه چھ فرقی با زندگی در خانھ ی پدری اش دارد..؟مادرم می گوید کمی خوشبختی حق اوست..حالا با
سرو وضع
حسابی می آید و خانمانھ می نشیند و می رود..خبری از جشن عروسی و لباس سفید عروسی ھم نبود..مثل
شراره..مامان فروغ
می گوید چھ اقبال کوتاھی...اما خوب گاھی میان بد و بدتر باید بھ بد راضی بود..رویا بھ بد راضی شده..شاید
52
یک روز من ھم
مجبور بھ انتخاب شوم..تا در آن موقعیت قرار نگیرم نمی توانم کسی را سرزنش کنم..بگذار رویا احساس
خوشبختی کند..دست و
گردنش پر از طلا بشود و از خودش خانه داشته باشد...رویا ھم مثل من می
داند که ھمه ی اینھا تظاھر است..رویا پوسته ی
زندگی سخت گذشتھ اش را زیر این پوشال پنھان کرده کھ گاھی نا آرامی میکند..او ھم می داند کھ این
خوشبختی ھمیشگی
نیست..می داند کھ این پول بوی خون می دھد و رنگ خون و بھ ھیچ کسی وفا نکرده..می داند کھ گاھی پک بھ
سیگارش میزند
و مینشیند یک گوشھ و با کسی حرف نمی زند..فکر می کند و مغزش آرام فاسد می شود..اما می دانی او ھم
مثل شراره خوش
قلب است..دیروز کھ آمد بھ بھانھ ی نقاشی ھائی کھ من و زھرا می کشیدیم پول داد بھ زھرا..گفت من این ھا
را دوست دارم و
..می گذارم داخل اتاقم..گفت زیرش بنویس
طبال بزن،بزن کھ نابود شدم
بر تار غروب زندگی پود شدم
عمرم ھمھ رفت خفتھ در کوره ی مرگ
..آتش زده استخوان بی دود شدم
حالا دست و بالش باز شده و زیر بال و پر قاسم را میگیرد..کمی ھم بھ علی میرسد کھ این روزھا کارش شده
دزدی..نیمھ شب با
یک کیسه بر دوش می آید و کفش می آورد..مثل رابین ھود..از پولدارھا
..میدزدد..اما می فروشد برای خرج مواد و گرد و بنگ
مجید از او کتانی مارک میگیرد.از ھمان ھائی کھ وقتی آن موقع ھا کار میکرد میخرید،آدیداس اصل..مجید در
ھر حالتی کھ باشد
کمی ھم که شده به سرو وضع اش اھمیت می دھد..اما محمد نه..این روزھا
مرا می ترساند..این سکوت و گوشه گیری ھیچ بوی
خوبی نمی دھد..انگار او ھم می خواھد پا بگذارد جاپای محمد و من تنم میلرزد از این روزھا..از این روزھائی
کھ می دانم می
53
آید و من نمی توانم جلویش را بگیرم.مادرم ھم متوجھ شده کھ گریھ میکند..می گوید تو کھ نمی خواستی خدمت
کنی چرا
رفتی..ھم از درس و مدرسھ افتادی ھم از زندگی..تازه فھمیده ام چھ کار کرده..آنجا رفتاری از خودش نشان
داده کھ بھ او انگ
غیر اجتماعی بودن زده اند..خودش را زده بود بھ دیوانگی..آن ھا ھم با تزریق یکی از ھمان آمپول ھا حالش
را جا آورده
بودند..مادرم می گوید معافیت پزشکی آنھم با انگ دیوانگی و ضد اجتماع بودن بھ چھ دردت می خورد..محمد
نگاه می کند و
..حرف نمیزند
پدرم این روزھا زمزمه ھائی میکند.می گوید خانه را بفروشیم و برویم جای
دیگر..مادرم دو دل است..ھر چه که خانه مان
کوچک و حقیر باشد مال خودمان است..برویم مستاجر و رھن نشین شویم..؟
می گوید نه..پدرم قانع اش میکند.می گوید دو خوابه
است..با سرویس بھداشتی مناسب وآشپزخانھ ی بزرگ..میگوید مگر راحتی بھ تو نیامده..نمی گوید بھ
ما..پپدرم ھم میداند در
خانھ مان بھ مادرم بیشتر از ھمھ سخت میگذرد..برای شستن ظرف و لباس باید روی دو پا کنار شیر آب
بنشیند و بعد ھم با کمر
درد و پا درد بلند شود..حمام ھم کھ نداریم و مثل کولی ھای آواره ایم..پدرم می گوید دلمان را بھ چھ چیز این
خانھ خوش کرده
ایم..می گوید حدیث داریم کھ اگر زندگی مان در جائی کھ ساکن ھستیم پیشرفت نکرد مھاجرت کنیم..می گوید از
اینجا می
رویم..خدا بزرگ است..نمی گوید بدھکار است و پول لازم..نمی گوید خرج گرد و مواد زیاد شده..بھ خودم می
گویم پنجاه
درصد بھ خاطر خودش است و پنجاه تا بھ خاطر وضع خانھ و زندگی مان..مامان فروغ لج کرده کھ نمی گذارم
اینجا را
بفروشید..می خواھید کجا گرفتار شوید..فکر می کنم دلسوزی مارا می کند یا تنھا شدن خودش..؟
پدرم خانه ای در شھرک رھن کرده..برای خانه دلتنگ میشوم..خانه ی من پر از
خاطره است..سیاه .. سفید ...... سیاه ... سفید
اینجا بھ دنیا آمدیم و بزرگ شدیم..من تمام سوراخ ھای دیوارش را حفظم..می دانم با ھفت قدم حیاط تمام
54
میشود..می دانم زمستان
ھا از کجای سقف آب بیشتری چکھ میکند..وسایلمان اندک است..وقتی ھمھ را جمع می کنیم تا بار وانت کنیم
می فھمم چقدر
مندرسو کھنھ شده اند..مادرم ھم می دانست کھ وقت تاریکی ھوا خواست برویم..زھرا عروسکش را میگذارد
لابلای رختخواب
ھا تا خراب نشود..من کتاب ھایم را..دزیره را با احتیاط بین چادر نماز می پیچم و فروغ را ھم کنارش..ھمانجا
کنار وسایل
خودمان را جا میکنیم..می خواھم خوشبین باسم وفکر کنم کھ ھجرت بھترین کار ممکن است..کھ در خانھ ی
جدید ھمھ چیز جدید
شود..مجید دیگر داد و ھوار راه نیاندازد..این مردم ھمسایھ ھای قدیم نیستند کھ تحمل کنند و دلشان برای
..صبوری مادرم بسوزد
این ھا غریبھ اند...غریبھ..برای رفتن بھ مدرسھ باید از اتوبوس شرکت واحد استفاده کنیم.نیم ساعت زودتر از
بقیھ بیدار می
شویم و میرویم.زھرا با من می آید اما ھفتھ ھائی کھ شیفت مدرسھ اش گردش میکند با مادرم مکی رود..ھزینھ
ھا بیشتر شده
رفت و آمد و خرده ریزه ھا..پدرم مغازه ی کوچکی داخل شھرک اجاره کرده و تعمیرات لوازم گازی انجام
میدھد..گاھی ھم بھ
سماورھای نفتی فتیلھ می اندازد و سیگار دود می کند و بوی رنگ میدھد..شھرک وصل بھ روستاست..با حیاط
ھای بزرگ و
خانھ ھای روستائی..گاھی بھ جای دستمزد برای پدرم برنج و تخم مرغ می آورند.پدرم می خندد و می گوید
معاملھ ی پایاپای
انجام میدھیم.مادرم نگاھش میکند کھ یعنی ھمیشھ بھ جای پول وسیلھ می دھند؟؟
پدرم رویش را برمی گرداند و نگاھش را معنا نمی کند..دو سال می آید و می
رود و ھر روز مثل دیروز بدون امیدی برای بھتر
شدن..روزھای ما چرا ھمھ تکراری اند..؟افتاده اند بھ سرازیزی مصیبت..روزمرگی است می دانم..ما چیزی بھ
جزء تفالھ ھای
یک انسان نیستیم..پدرم این روزھا کمی رنگ پریده است..دستش را میگیرد
روی شکمش و راه میرود..مادرم می گوید برو دکتر.پدرم شانه بالا
55
..می دھد کھ دوا و دکتر مال پولدارھاست..ما نباید مریض بشویم حالا کھ شدیم باید بگوئیم خدایا ما را بیامرز
مادرم حرص میکند کھ بھ درک،نرو تا بدتر شوی..پدرم نمی رود و بدتر میشود..مادرم باز ھم مجبورش
میکند.با او ھمراه
..میشود..می گوید یرقان گرفتھ..اما نیمھ شب صدایشان می آید..پدرم مبتلا بھ ھپاتیت شده..آنھم نوع وخیم
مجید سرش بھ بنفشھ جان گرم است..محمد بد خلقی میکند..مادرم بستھ ھای قرص را از زیر رختخوابش جمع
میکند..لورازپام
آمپی تریبترین سگ کش..گاھی بھ استامینوفن ھم رحم نمی کند..صبح ھا دور دھانش کف میکند و ھزار بار ..
بدتر از مجید
میشود..پدر صبور و آرامم دراز میکشد کنج دیوار و می گوید وقت آمدن برایش سیگار بگیرم..ھیچ وقت این
را از من نمی
56
خواست..بدش می آمد برای خرید این چیزھا برویم دم مغازه..اما حالا مجبور است..شکمش ورم کرده و خودش
بھ شدت لاغر
شده..ضعیف بود و ضعیف تر شد..مادرم کنارش مینشیند و بد خلقی ھایش را بھ جان می خرد..این روزھا گرد
تزریق نمی کند و
..بھ ھمان چای و زھر مار قانع است..مادرم می گوید دارد ترک میکند..اما نمی دانم ترک مواد یا زندگی
من دست ھایش را دوست دارم..بند ھای زخیم شده ی ھر دستش را می بوسم..صورت مھربان و آرامش را
ھم..وقتی مظلوم
میشود و می خوابد و ھیچ سرو صدائی ندارد..مثل بچھ ھا..وقتی مینشیند و موقع اذان قرآن می خواند و
..استغفار میکند
نمی دانی چقدر دردناک است دیدن پدری کھ برایت با وجود ھمھ ی ضعف ھایش قھرمان است..اینطور بیمار و
57
!ملول..؟
روزھائی کھ بھتر است میرود پای مغازه..بعد تعطیل شدن از مدرسھ وقتی با اتوبوس می آیم ھنوز
آنجاست..منتظر می مانم تا
مغازه را تعطیل کند و بعد شانھ بھ شانھ ھم برمیگردیم..خوبی اینجا این است کھ مردم نمی دانند زندگی ما در
آن خانھ،خانھ ی من
،چطور بود..برای مردم ساده دل روستا ما آدم ھای شھری ھستیم.خصوصا
پدرم که آنطور شمرده صحبت میکند و ھر کسی از
مصاحبت با او لذت میبرد..دستم را حلقھ میکنم دور بازویش و بوی تنش را نفس میکشم..من بوی رنگ را
دوست دارم..تا دنیا
..دنیاست این بو برای من یادآور بوی پدرم است
زھرا امسال وارد راھنمایی شده.حسابی خوشگل است و با چشم ھای مھربان و معصومش دل میبرد.اینکھ می
58
گویند چشم ھا اینھ
ی درون ادم ھاست را باور نمی کردم اما چشم ھای زھرا دقیقا به مظلومیت
باطن اش است..مادرم او را میبرد و می اورد..حالا
که درس من تمام شده مادرم توجه بیشتری به زھرا دارد..دیروز می گفت یکی
.از اھالی شھرک حرف زھرا را پیش کشیده بود
مادرم شکھ شده بود..گفت مگر زھرا چند سالش است؟ گفت بچھ ام ھنوز بچھ است..زن خندید کھ صبر می کنیم
..بزرگ شود
مادرم گفت نھ..گفت این بچھ می خواھد درس بخواند..من از امدن ادم ھای جدید بھ زندگی مان میترسم..نمی
خواھم زھرا نصیب
کسی شود..مسخره است اما مثل برادرھا روی زھرا غیرت دارم..دلم نمی
خواھد نگاه کسی رویش باشد..به زھرا می اید پزشک
..باشد..من برای خودم نھ،اما برای زھرا ارزوھا دارم
امسال کھ درس ام تمام شده باید چکارکنم؟ می دانی دلم برای پر کردن دفترچھ ی کنکور غنج میرود..دلم می
..خواھد وکیل شوم
قانون را بدانم و صدایم بھ گوش ھمھ برسد..با انکھ می دانم سیاست کثیف است دلم می خواھد واردش
شوم..اما اینھا ھمھ در حد
خیال باقی می مانند..موقعیت زندگی ما اجازه ی بلند پروازی نمی دھد.ھیچ پول و منبع درامدی نداریم..پدرم،
بیمار است.می دانی
که خوب نمی شود؟سر صبحانه کمی شیر گرم خورد ھمه را داخل توالت
استفراغ کردمادرم می گوید خیلی چیزھا را نباید بخورد
اما می دانی موضوع چیست ما با این نخوردن ھا و نپوشیدن ھا راحت کنار می اییم اما..اما چیزھایی کھ باید را
نمی توانیم داشتھ
باشیم..پدرم نباید گوشت قرمز بخورد،خوب نمی خورد...اما بھ جایش باید ماھی مصرف کند،اما ما نمی توانیم
ماھی بخریم..پس
با ھر دو کنار می اییم..مادرم برای زھرا شیر مگیرد.می گوید این بچھ بھ سن بلوغ نزدیک شده باید لبنیات
مصرف کند..من نمی
..خورم،من دیگر لب بھ شیر نمی زنم
من نمی دانم بااینده ام چھ کار کنم.دختر خالھ پری،دو سال از من بزرگ تر است و در رشت مدیریت می
خواند.برایش مھمانی
59
قبولی در دانشگاه گرفتھ اند..اما می دانی؟!من نمی توانم وارد دانشگاه شوم.من می دانم و درک میکنم وقتی
پول برای سیر کردن
شکم مان ھم نیست ادامھ ی تحصیل می شود خیال پردازی.عمھ جانم گفت بیشتر درس بخوان تا سراسری قبول
شوی..عمھ جانم
نمی داند کھ این مغز کمی بیشتر تا فاسد شدن فاصلھ ندارد.نمی داند کھ حتی اگر سراسری ھم قبول شوم ھزینھ
ی رفت وامد و
کتاب و دفتر را ندارم..مامان گلی می گفت،سیر چه خبر از گرسنه دارد..راست
می گفت..عمه جانم،با اینکه غریبه نبود اما چه
می دانست در خانھ ی من چھ خبر است..نمی فھمید پول خرید یک بستھ پد بھداشتی را نداشتن یعنی
چھ..ھمیشھ کمد حمام اش پر
از بستھ ھای خارجی بود..می دانی چقدر سخت است کھ بھ مادرت رو بیاندازی کھ نداری و او مجبور شود
نسیھ بگیرد؟
مادرم می گوید انقدر بھ کم قانع نباش،می گوید برایت میشود عادت.اما نمی داند کھ من ھم معتادم..بھ ھمین
زندگی اعتیاد پیدا
..کرده ام
******
مجید می گوید برایش عروسی بگیریم.با بنفشھ جان خوش می گذراند و نیست تا روزھایمان را ببیند..یکی مثل
من بی توقع یکی
!مثل مجید ھمیشھ طلبکار.زندگی مسالمت امیز یعنی ھمین؟
خالھ جان خبر اورده کھ خانواده ی محترمی پیدا شده و وقت خواستگاری می خواھد..مادرم بھ من می
گوید.برای زھرا زود
است و برای من نھ..من از نظر بقیھ بزرگ شده ام.خالھ ام با ھیجان می گوید تک پسر است و وضع مالی شان
..خوب است
می گوید ازانھا قول میگیریم تا تو را بھ دانشگاه بفرستند..خالھ جانم زیادی خوش خیال است..کاش بھ جای ان
ھمھ جلسھ رفتن
دو تا کتاب می خواند تا بداند این حرف ھا در واقعیت امکان ندارد..می دانی چرا؟چون امده اند برای پسر بیست
سالھ شان کھ
ھنوز چیزی از زندگی نی داند زن بگیرند،نھ اینکھ خرج تحصیل عروسی را بدھند کھ فردای روزگار کھ مستقل
شد دیگر این
60
..زندگی را نخواھد.خالھ جان با ھمھ ی زرنگی اش خیال می کند مردم احمق اند
من اما می ترسم..من از زندگی با مردی کھ نمی شناسم وحشت دارم..من دلم می خواھد برای سبک تر شدن
شانھ ھای پدرم
کاری کنم.خاله جان می گوید مادر و پدرت گناه دارند تو که سر و سامان بگیری
انھا ھم نفس راحتی می کشند.منظورش از نفس
!..راحت میدانی چیست؟!کاش ندانی
دلم می سوزد برای خود خودم کھ عاقل است و ارزو ندارد..دلم می سوزد برای نوجوانی ام کھ دارد بھ تاراج
می رود..دلم برای
خودم سوگوار است..تو خیال نکن ھمھ ی دخترھای بھ سن و سال من این طور فکر می کنن..نھ..ھنوز خیلی
ھا مجبور نیستند
برای مصلحت مسیر زندگی شان را عوض کنند..خیلی ھا ھنوز در خانھ ی پدری شان می نشینند و غصھ نمی
خوردند..من دلم
برای این صبوری خون است..پدرم با ھمھ ی بیماری اش می گوید نھ..می گوید بچھ ام بچھ است..می خواھد
..درس بخواند
اما دل مادرم انگار دودل است..بدش نمی اید دختر شوھر بدھد یک جای خوب..بیچاره مادرم دل خوش کرده بھ
سراب،،نمی داند
...مردم زرنگ شده ند و جایی نمی خوابند کھ اب از زیرشان رد شود
صاحب خانھ بالای سرمان است و مادرم ھمیشھ مراعات میکند کھ سروصدای اضافی نداشتھ **********
باشیم...البتھ کھ نداریم..مگر اینکھ
محمد بخواھد بابت پنھان کردن قرص ھایش دادو بیداد راه بیاندازد..نمی دانم..نمی دانم ھر بار چند تا از ان
سفید و صورتی ھای
ریز را می اندازد بالا کھ می میرد و از نو زنده می شود..سر صبح ھمین جا جلوی چشم مان افتاد کف
اشپزخانھ و تشنج کرد
سر بریدن مرغ را دیده ای..؟ کاش نبینی ..مثل ھمان مرغ سر کنده بال و پر زد..بمیرم برای زھرا کھ چقدر
جیغ کشید و مادرم
انقدر توی صوتش کوبید کھ ھنوز گونھ ھایش یک پارچھ سرخ است..انھمھ کف سفید کھ از گوشھ ی دھانش
راه گرفت..سیاھی
چشمانش رفت و سفیدی اش ماند..نگاھم روی شلوار پایش ثابت ماند که لک
خیسی اش پر رنگ میشد..مادر باشی و جوانت را
61
اینطور ببینی..؟بھ خدا طاقت می خواھد..تاب و توان می خواھد..خواھر باشی وببینی برادر جوان ات کنترل
ادرار ھم ندارد..؟
ببینی ناتوان و بیچاره است و ھر بار فکر کنی دفعھ ی بعد زنده نمی ماند..محال است جان سالم بھ در کند..تو
کھ نمی دانی و
کاش ندانی پر پر زدن جلوی چشم ھایت چگونه است..می گویند غم مرگ برادر
..را برادر مرده می داند..تو که نمی دانی
با شنیدنش ھم من و زھرا زجھ میزنیم..برای برادرھای زنده مان ھم اشک میریزیم..خدا چھ صبری داده..خدایا
!شکرت؟
پدرم نگاھش میکند و چشم ھایش براق اشک می شود..اما اشک ھایش
خشک شده..خیلی روزھا برای خودش گریه کرده و
گفته خودم کردم که لعنت بر خودم باد..می داند که با ماندنش در رختخواب
کاری پیش نمی رود..راه افتاد تا پولی جور کند تا
!...عروس بھ خانھ بیاورد..مجید می گوید برایش عروسی بگیریم و نمی پرسد چگونھ
مادرم لیست می گیرد از سر و تھ مھمان ھا ھم کھ میزند باز پنجاه تائی می ماند.حالا خرج ھای دیگر بھ
کنار..زھرا لج کرده
که لباس می خواھد..لباس نو مخصوص عروسی برادر بزرگ اش..مادرم دست
به دامن خاله جان می شود تا برایش پیراھن
بدوزد..یک پیراھن طلائی خوشگل..شراره سر زده امد و یک بستھ کارت عروسی سفارشی جلوی
..مادرمگذاشت
از انھائی کھ شبیھ طومار است..بعد ھم گفت کھ ھزینھ ی ارکستر را می دھد..رویا ھم ماشین سیاھش را برای
تزئینات
اورد..گفت ھر کاری دارید بھ من بگوئید..می دانستی کھ خیلی از ادمھا پوستھ دارند؟باید لایھ بھ لایھ و با
..حوصلھ خواندشان
بعضی دیگر ظاھر خوبی دارند اما امان از باطن شان..بعضی ھا برخلاف ظاھر غلط اندازشان دل مھربانی
..دارند
مادرم می گوید گل سرشت شان خوب است.تو خیال میکنی ربطی بھ سرشت نداشتھ باشد..؟ حتما دارد..پدرم
سرشب با پیکان
وانت امد..یخچال و تلوزیون گرفتھ برای مجید و بنفشھ جان.شب داخل اشپزخانھ با مادرم حرف میزد کھ پول
اینھا را اقای
62
!!شربتیان داده..می شناسمش،برادر خانم حاج اقا احمدوند است..دائی شاھرخ احمدوند..حالا شناختی..؟
ادم ھای خوب کھ منقرض نشده اند.ھنوز خوبی ھا ھم ھست، کنار بدی ھا..مثل برادرھای دو قلو..از یک
نطفھ..مادرم می گوید
خدا بچھ ھایش را برایش نگھ دارد.پدرم سر خم می کند و می نشیند کنار بساط چای و سیگار و زھرمار...اخم
می کند و می دانم
چرا..پیشانی اش خیس عرق است و من می دانم چرا..تو خیال میکنی برای
مردھا سخت تر است دست نیاز دراز کنند یا زن
!ھا..؟
از کنار پنجره ی اتاق من و زھرا کمی از اسمان پیداست..فقط کمی..سھم ما از اسمان ھم بھ اندازه ی زندگی
ناچیز است اما
خوب است کھ ھمین را داریم..ما ارزو نداریم اما امید بھ روزھائی کھ بدتر نباشد داریم.اه می کشم و می گویم
شکرت خدا
.شکرت کھ من بھ حکمت تو شک می کنم و تو فراموشم نمی کنی
نگاھم را از مانکن ھای لباس عروس میگیرم و دوباره نگاه میکنم..اینھمھ تور و ساتن و پولک ضامن
خوشبختی چند تا از این
ادم ھائیست کھ می ایند و می روند..!؟
نگاه میکنم بھ این چشم ھای براق..واقعا خوشبخت می شوند؟اصلا خوشبختی یعنی چھ..؟ھمین کھ دست پر
النگویشان را حلقھ
کنند دور بازوی مردشان خوشبختی است..؟یا تفاھم سر انتخاب تل و تاج..؟
نمی دانم چیست..زن دائی جان ان موقع می گفت که
خواستگار دخترانم بھ خاطر مجید و محمد پا پس می کشند اما حالا دختر بھ ظاھر خوشبخت اش با بچھ ی داخل
شکم اش دیوار بھ
دیوار اتاقی می خوابد کھ شوھر امروزی و جذاب اش با معشو قھ اش خوش می گذراند.تو خیال می کنی برای
خوشبخت شدن
چند سال باید زیر یک سقف با یک نفر زندگی کرد؟می شود ادم ھا را
شناخت..؟مادرم برای برادر زاده اش دل می سووزاند
..ومن فکر میکنم چوب خدا صدا ندارد..نھ اینکھ دلم می خواست زندگی دختر دایی بیچاره ام خراب شود
..نھ..اما دلم بھ درد می اید وقتی یادم می اید کھ چقدر منت مجید و محمد را سر مادرم گذاشتھ اند
63
مادرم سر تکان داد کھ چقدر گفتیم این خانواده و این پسر بھ درد دخترت نمی خورد اما زن دائی جان خیال
میکرد می خواھیم
دختر خودمان را غالب کنیم..حالا خیال نکن منظورش بھ من است..زھرا را می گوید کھ خوشگلی و متانت اش
زبانزد است و
..ھر جا میرود چنددجفت چشم دنبال اش است
نگاه می کنم بھ ان ھمھ تور و ساتن و پولک و می دانم زندگی خیلی بیشتر از اینھاست و گاھی کمتر ھم
ھست..کاش بھ جای جلد
تن ادم ھا کمی بھ دل شان نگاه می کردیم و فکرشان..مثل ھمان دامادی کھ ھمراه عروس جوان اش امد برای
پرو لباس عروس
ھمانجا سر یک موضوع کوچک دعوا بھ راه انداخت و دستش را کوبید توی دھان عروس کم سن و سال و
..رفت
نھ اینکھ فکر کنم فقط مردھا ادم بده ھستند..من یاد گرفتم کھ ادم ھا نھ سفیدند و نھ سیاه..ادم ھا رنگی اند..ھر
کسی را باید با کم و
کاستی ھایش شناخت..اینجا اگر می خواھی زندگی کنی باید با خیلی چیزھا
کنار بیائی..مثلا ھمین صاحب مغازه ای که من
برایش کار می کنم.می دانستی کھ ادم تا وارد اجتماع نشود بزرگ نمی شود..؟بعضی ھا در این اجتماع گرگ
می شدند و این را
ھمسایھ ی روبرویم کھ لباس زیر می فروخت گفت..من اما نھ گرگ شدم و نھ بره ی معصومی کھ یک سال
پیش وارد اجتماع
شدم..حالا ھر وقت کھ اقای چاری می اید تا لیست بگیرد کمتر سرخ و سفید می شوم..می اید و تمام اندازه ھا
را بلند می خواند
دور کمر..دور سینھ..دور باسن..نگاھش نمی کنم اما سرم را پائین ھم نمی اندازم..می گوید دور سینھ اش
مناسب باسن نیست
..ومن با یک دست اندازه ھا را می نویسم و دست دیگرم زیر میز چنگ مانتوم می شود
منی کھ نھ گرگ ام و نھ بره چطور باید باشم..؟اگر دیگر نیایم پس اب باریکھ ی زندگی مان چھ می شود..اگر
بیایم با ھرزه گی
ھای مردی کھ بھ اندازه ی لباس ھای زنانھ ھم رحم نمی کند چھ کنم....مامان فروغ می گفت دور از شتر
بخواب و خواب اشفتھ
نبین..کاش مامان فروغ می دانست این دنیا پر شده از شترھائی کھ میان بیداری ات ھم می ایند بی انکھ اب از
64
*******اب تکان بخورد
مادرم سر صبح یکشنبھ لباس پوشید و چادرش را سر کرد..من بدم می اید از این یکشنبھ ھا و دلم می
سوزد.میرود دیدن مجیدی
که افتاده زندان..ھر که میپرسد می گوئیم رفته سفر اما کدام سفری ملاقای
می خواھد..؟
مادرم ،مادر است و دلش طاقت نمی اورد.دوستش پیغام اورد کھ حال مجید خوب نیست..بعد جدا شدنش از
بنفشھ..یا بھتر است
بگویم بعد اینکھ بنفشھ ترک اش کرده یک روز خوش ھم ندیدیم..نھ خودش..نھ ما.حالا مادرم میرود تا برایش
مادری کند و ظلم
است، بھ خدا ظلم است مادر باشی..مادر کھ باشی در ھر شرایطی باید دست و پایت برای بچھ ات بلرزد..حتی
اگر بیست و ھفت
سالھ باشد و مرد شده باشد.زھرا سر کج می کند و نگاھش می کند و از بنفشھ بدش می اید.مادرم می گوید
دختر مردم چھ گناھی
کرده..می گوید بمیرم برای بخت و اقبال سیاھش..من نمی دانم مادر مجید
است یا بنفشه..سر تکان میدھد که ادم باید ھمیشه حرف
حق را بزند..حالا ان مجید با انھمھ ھیاھو و گردن کلفتی مفلوک و ضعیف شده و بی طاقت است و مادرش را
می خواھد و من
فکر میکنم قدرت عشق است یا حماقت..؟
65
پدرم ھم میرود ملاقات میوه ی زندگی اش ومی گوید زندان دانشگاه ست..می
توانی خیلی چیزھا یاد بگیری..تو خیال میکنی
مجید بھتر می شود..؟مامان گلی می گوید کار خدا بی حکمت نیست و من فکر میکنم حکمت طلاق مجید این
بود کھ پای بچھ ای
بھ این دنیا باز نشود. و باور دارم کھ ھیچ کار خدا بی حکمت نیست.محمد قرص می خورد مواد ھم میکشد و
روزگارش بد و بدتر
میشود.محمد صبور و ارام حالا چاک دھانش را باز میکند و بد و بیراه می گوید..حالا وقی خانھ نیستیم رحم بھ
روغن و قند و برنج
ھم نمی کند.مادرم می نشیند کنج خانھ و برای زندگی تباه شده ی بچھ ھایش اشک میریزد و برای خودش
نھ..مادر کھ باشی اول
برای غم بچھ ات دل خون میشوی..مادرم سالھاست کھ خودش را گم کرده..تو فکر میکنی یک روز پیدا می
شود..!؟
زھرا امسال وارد دبیرستان می شود.ھمان مدرسھ ای کھ من ھم دلم می خواست انجا درس بخوانم اما نشد..می
خواھد تجربی
**************بخواند..گفتھ بودم کھ بھ او پزشکی می اید..؟
فروشنده ی مغازه روبروئی ھر فرصتی پیدا کند می اید اینجا.من لباس تن مانکن ھا را درست می کنم و او
برای خودش حرف
میزند..اسمش سپیده است ومی گوید چھارده سالھ کھ بوده ازدواج کرده و یک پسر ھفده سالھ دارد..نگاھش کھ
می کنم خیلی
..جوان بھ نظر میرسد موھایش را کنفی کرده و شال سرش را مدل عجیب و غریبی می پیچد
66
از شوھرش طلاق گرفتھ و ھفتھ ای ماھی بچھ اش را میبیند..بھ نظرش برای کار بیرون حیف ام..می گوید تو
زیادی خوب و
مھربانی..از تو سواستفاده می کنند..از پھلوی لباس ھا درز میگیرم تا تنگ تر شود و او ادامھ می دھد..از
اسمان و زمین می
گوید و به محض امدن چاری برمیگردد مغازه ی خودش .چاری امده تا اندازه
ھای لباس ھا را از نو بخواند و من نمی دانم این
ھم ھمان لاس زدنی است کھ سپیده گفتھ یا نھ.. دستش را روی سینھ ی مانکن می کشد. برجستگی را رد می
کند تا زیر بغل و
می گوید اینجا را کمی گشاد کنم. اینبار دستش را میبرد زیر تور دامن لباس و مانکن را در اغوش میگیرد تا
..جابجا کند
کتاب مترسک را خوانده ای..؟یاد دختر داستان می افتم که از تنھائی و بی
عشقی عاشق مترسکی میشود که برای مزرعه ی
پدرش درست کرده.. تو می گوئی مشکل اقای چاری چیست.؟ یعنی او ھم
معتاد شده به لمس تن ھای پلاستیکی..؟
یا ھرزه ای است که خودش را لا بلای این تن ھا ارضاء می کند..؟
می خواھم آدم ھا را درک کنم اما نمی شود..نمی توانم..برای درک آنچھ در اطرافم اتفاق می افتد ھنوز خام
...ھستم و بی تجربھ
این روزھا نگرانم..پدرم دردھایش را بی صدا روی بالش زیر سرش خفھ میکند..روز بھ روز ضعیف تر میشود
و انگار میداند
پایان اش نزدیک است..این روزھا بیشتر وقت اش را میگذارد پای تقویم جیبی
اش..می نویسد و کاش ندانی که چه می اورد
..روی کاغذ..پول پیش خانھ تمام شده و باید تخلیھ کنیم
کاش میشد مغز سرمان را ھم تخلیه میکردیم تا این روزمرگی ھا برای ھمیشه
می مرد. مادرم اشک چشمش را لای وسایل خانه
خالی میکند و باز کولھ بار میبندد..می داند و می دانم جز خانھ ی مامان گلی یا مامان فروغ جائی نداریم. می
گوید لعنت بھ این
..زندگی وزندگی سگ ارزش دارد بھ این روزگار
محمد در حال خودش است و شب ھا فیلسوف می شود و کتاب می خواند..نقاش می شود و کنتھ روی دیوار می
کشد..سیاھی و
67
سیاھی و سیاھی..زھرا می گوید مثل آواره ھا ھستیم و بغض می کند کھ خانھ ی مامان فروغ را دوست ندارد
چون غرولند می
کند و خانه ی مامان گلی را دوست ندارد چون منت میگذارد و ھمه اش بھانه
..است..دلش تنگ خانه است..خانه ی من
...........
پدرم میرود خانه ی مادرش می خوابد و ما خانه ی مامان گلی می مانیم..تو
میدانی چرا مامان گلی گاھی روزھا میزند به سرش؟
سر صبح داد و ھوار راه انداخت کھ مرغ یخچال مرا خورده اید..مادرم بی حوصلھ می گوید کھ دست نزده اما
مامان گلی نمی
فھمد..ھر چھ دم دستش رسیده را پرت می کند سمت اش و داد میزند کھ تو دزدی و از یخچال من میگیری
برای پسر و شوھرت
نگفتم کھ مامان گلی بھ نوه ھایش ھم شک دارد و پسرھا را داخل حیاط راه نمی دھد..؟
زندگی مان شده زجر ھر روزه..مامان گلی دل می شکند و بعد مرحم میگذارد..سر می شکند و مرحم می
گذارد..من نمی فھمم
حکمت کارھایش چیست،تو چی ،میدانی دل شکستن چھ حکمتی دارد..؟ من ھیچ وقت دل کسی را نشکاندم،بعد
از این ھم نمی
توانم..دلم می خواھد روی اعصاب خستھ ی ھمھ مرحم بگذارم..دلم می خواھد گرد و بیماری را از پدرم بگیرم،
دلم می خواھد
شب ھا ھق ھق خفھ ی مادرم را نشنوم..تو کھ نمی دانی وقتی اشک میریزد چطور عرش خدا بھ صدا می
اید..دلم می خواھد
نوازشش کنم اما نمی توانم.من خرج کردن محبتم را بلد نیستم..من در باورھایم مھربانم اما دستانم مرحم بودن
..را نمی داند
بھ خودم می گویم فردا روز بھتری است و اگر نبود لا اقل بدتر نباشد..اما می دانی کھ روزگار بر وفق مراد نمی
..گردد
ھمان سر صبح مامور می آید دنبال محمد..زھرا لباس مدرسھ پوشیده نگاه می کند..مادرم تنش میلرزد کھ
چکار کرده..مامور سر
تکان می دھد کھ باج گیری..از مغازه ی یک نفر بستھ ای سیگار و کمی پول گرفتھ..آنھم بھ زور و
اجبار..مادرم تکیھ می دھد
بھ دیوار واشکش سر می خورد..من نگاه می کنم و زھرا نگاه می کند بھ دستبندی کھ دور مچ محمد حلقھ می
68
شود..ساکت ھمراه
شان میرود و انگار زندگی در چشمانش مرده..ھیچ اعتراضی ندارد..مادرم می نالد کھ دیگر آبروئی
نداریم..مامان گلی امروز
آرام است و بھ حال مادرم اشک میریزد..فکر می کنم حالا میرود کنار مجید و ھر دو در دانشگاه می مانند و
..کاش بھتر شوند
پدرم میرود بیرون و شب نمی آید..میرود فکر کند به زندگی ای که خراب
..شده..به پسرھائی که نیستند
دلم نمی خواھد..من دلم نمی خواھد کھ در زیر و بم این قلب،اعتراف کنم..من دوست ندارم کھ حتی بھ خودم ھم
بگویم کھ در نبود
محمد و مجید زندگی مان بھتر است..خیلی بد است می دانم..اینکھ تھ تھ قلبم آرام باشد کھ شب وقت خواب قرار
نیست غصھ ی
فردائی را بخورم کھ بھ محض بیدار شدن داد و ھوارھای محمد را بشنوم..کھ کیف پولم را ھزار سوراخ پنھان
کنم تا مبادا پولی
که برای رفت و آمد یک ماھه ام کنار گذاشته ام از دست برود..مادرم ھر صبح
کاسه ی چه کنم چه کنم دست نمی گیرد که اگر
پولی نباشد چطور باید محمد و مجید را آرام کند..زھرا ھم انگاری از این وضع
..راضی است که رنگ و رویش بھتر شده
این روزھا حس میکنم دیگر صبر و تحمل سال ھای قبل را ندارم..انگار این زندگی زیادی دارد سنگینی می کند
روی شانھ ھایم
و مغزم..مادرم پشت حیاط خانھ ی مامان گلی فریادش را خفھ میکند و بھ پدرم می گوید بس کن..پیر
..شدی..نشئھ بازی بسھ
پدرم صدایش زیر و بم می شود..کلمات داخل دھانش کش می اید و می
گوید..تو چه کار من داری،تو که داری بی من راحت
زندگی می کنی..بمیرم برای صدای بھ بغض نشستھ اش کھ بغض بھ گلویم می اندازد..بمیرم برای دلتنگی دلش
کھ گرد می زند
...بھ بازویش و ھنوز عاشق مادرم است
رفتھ دنبال کار مجید و محمد..دنبال پرونده شان..می گوید اولاد ھر چقدر ھم کھ بد باشد نباید بقیھ فکر کنند بی
..کس و کار است
69
باید پول خسارت مغازه دار را بدھد و رضایت اش را بگیرد..اوضاع مجید پیچیده تر است..باید یک سالی بماند
و اب خنک
بخوردمن و زھرا نشستھ ایم یک طرف..زھرا کتاب درسی اش ا باز می کند و لابھ لای ان تلخی این روزھا را
شده،حتی برای
ساعتی فراموش میکند..من نگاھم مانده بھ ترک دیوار کھ ھر سال مامان گلی پرش می کند و دوباره روز از
..نو..روزی از نو
مثل ترک ھائی کھ افتاده بھ زندگی مان و ھر چھ میکنی پر نمی شود..مینشیند جلوی چشمانت و ارام ارام تو را
می خورد و اب
!از اب تکان نمی خورد..باور نمی کنی..؟
اقای چاری می خواھد لباس عروس فروشی را جمع کند و برود داخل بازار لوازم ارایش..سپیده،ھمسایھ ام می
گود خدا رحم کند
و معلوم نیست انجا قرار است چکار کند.من اما غصھ ی بیکاری ام را میخورم..نگاه کلافھ ام دل چاری را می
سوزاند کھ می
گوید وقتی مغازه باز شد خبرت می کنم و چه کسی بھتر از تو..جمله اش
..سنگینی می کند روی ھمه ی شلوغی ھای مغزم
انگار پر است از حرفھائی کھ دلت نمی خواھد بشنوی..اما گاھی اجبار می اید و نمی رود..مینشیند بیخ گلویت
و وادارت می
...کند..می گویم منتظر می مانم و چاری به پھنای صورت اش می خندد
سپیده می اید جلوی مغازه و از بین لباس عروس ھا صدایم می کند..می گوید بیا پسرم امده..نگاه کھ می کنم
تازه رنگ موھای
جدید اش را میبینم..پسرش قد بلند است و صورت بچھ گانھ ای دارد..صورت تیغ کرده اش او را بچھ تر ھم
کرده و نگاھش زیر
چشمی مرا رصد می کند..دستم را می گذارم جلوی مقنعه ی بالا رفته ام وتا
روی سینه ام پائین می کشم..بعضی ھا با نگاھشان
ھم برھنھ ات می کنند..حتی پسر ھفده سالھ ی روبرویم..برمیگردم میان تور و پولک ھا..تا بھ حال نھ مردی
دنبالم بوده و نھ دل
...و عقلم سریده..حالا این پسر بچھ کھ زندگی اش پر از بگیر و ببند است می خواھد بھ من نخ دھد
مادرم می گوید پدرم دنبال پول است تا رضات شاکی محمد را بگیرد و من می نشینم کنار دیوار و سرم را می
گذارم روی شانھ ی خودم و بھ خودم دلداری می دھم و خستگی ھایم را با شانھ ی خستھ ام قسمت می کنم
..