وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان خالکوبی قسمت29


کدوم مامان..؟؟ عاطفه؟؟

گونه ام را نوازش کرد... می خواستم بگوید عاطفه.. بگوید مامان مهتاج.. بگوید...

- مامان خودم...!

مامان خودش..

یادم رفته بود...

یادم رفته بود فقط من نیستم که مادر دارم...

یادم رفته بود که کیمیا هم مادر دارد...

- تو.. مگه مامانتو دیدی؟!

احمقانه بود!

احمقانه پرسیده بودم!

احمقانه !!!

چند بار پلک زد.. صدای خس خس سینه اش ، گوش هایم را به عذاب انداخت...

تکه ابر کوچکی چشم هایش را پوشاند: نه.. من مامان ندارم...

کاش می شد هر وقت اراده می کردی، می مردی...

کاش بلد بودم این جور وقت ها..، باید به بچه ای مثل او چه گفت...

- کیمیا...

سرش را بالا گرفت و بغض چشم ها را کنار زد: بله ساره جون..

و « ر » ساره لابه لای دندان هایش گم شد...

و چه شیرین گم شد...

قبل از اینکه بگویم کیمیا.. غصه نخور.. قبل از اینه بتوانم لغات را برای دلداری دادنش سر هم کنم، لبخند زد: خیلیا مث من مامان ندارن ساره جون...

بهت زده از این همه درک.. سر تکان دادم...

- یه عکسی بود...

قلبم ضربانش را از سر گرفت! گونه اش را قدری فشار دادم: چه عکسی؟؟

پرستار حاج خانوم با سینی شربت و شیرینی ، بالا سرمان ایستاد: بفرمایید خانوم..

دست دیگرم هم طرف دیگر صورت کیمیا نشست: کیمیا..

و حواس کیمیا رفته بود پی شیرینی های تر...

دستش را بالا برد و رو به پرستار گفت: اجازه هست یه دونه بردارم؟

نه کیمیا.. نه... حالا نه..! حالا میان دنیای کودکانه ات گم نشو!

- کیمیا! ببین منو..!

نان خامه ای درشتی برداشت و لبخند زنان به طرف من برگشت.. در چشم هایش دقیق شدم.. امکان نداشت.. احمقانه بود.. او هیچ وقت عکس من را جای مادر این بچه نمی گذاشت... امکان نداشت تصویر من را به جای روشنک، حک کند روی ذهن و قلبی که هیچ تصوری از مادر داشتن ندارد... نه.. نه امکان نداشت... او این کار را با من نمی کرد...!

- ساره جون.. ناراحت شدی؟!

باز داشت آهسته حرف می زد...

سرم را نزدیک بردم و زیر لب گفتم: کدوم عکس کیمیا..؟!

باز رو به پرستار که حالا کمی دور شده بود چرخید: می شه من بازم از اینا بردارم؟

من حرف زدن با بچه ها را بلد نبودم! حرف کشیدن از زیر زبان بچه ها را بلد نبودم! حرف زدن با بچه ای که با سر به هوایی کودکانه اش من را بار دنیایی از بهت تنها می گذاشت، بلد نبودم...

با قدم های کوتاه از من دور شد و به دنبال پرستار وارد آشپزخانه شد...

از جا بلند شدم.. هال بزرگ خانه را رفتم..، آمدم... و به این فکر کردم که آن عکس..؟! که کدام عکس...؟! که او باید عکس های عروسی مان را به اتش کشیده باشد... که من اگر جای او بودم، همان روزها همه چیز را خاک کرده بودم... به خودم خندیدم. من حتی بلد نبوده ام جای خودم باشم..! فکر کردم.. که چطور بهتر است ببینمش.. که کیمیا... که مادر کیمیا... دستم را به پیشانیم چسباندم. آه روشنک...


پشت در اتاق حاج خانوم ایستادم. در کاملا بسته بود. دستگیره را پایین کشیدم و تا انتها بازش کردم. به پهلو و پشت به من، روی تخت خوابیده بود و من نمی توانستم صورتش را ببینم... تنها صدای نفس هایش می آمد و بالا و پایین رفتن قفسه ی سینه اش معلوم بود. کیمیا به چه امیدی می آمد اینجا.. من به چه امیدی آمده بودم اینجا... در را بستم و حاج خانوم را تنها گذاشتم...

کیمیا نشسته بود پشت میز آشپزخانه . لیوان آب پرتقالش را در دست گرفته بود و از پرستار حاج خانوم سوال های بی سر و ته می پرسید: چرا مامانی خوابیده؟ مامانی کی بیدار می شه؟ عاطی کی میاد دنبالم؟ شما هم آب پرتقال دوست دارید؟ اسم شما چیه؟ الآن که شب بشه بابا میاد؟ یعنی نمی شه همین الآن بابا بیاد، شبم بشه؟ اون بالا چیه؟ من نمی تونم برم اون بالا؟ می شه منو ببری حیاط بازی کنم؟ 

روی صندلی کنار دستش، نشستم. با دیدن من، لب هایش را بهم دوخت و سوال هایش را فراموش کرد. حوصله اش سر رفته بود.. حوصله اش از در و دیوار بی روح این خانه، سر رفته بود که بی تابی می کرد و دلش می خواست زودتر شب شود و بابایش را ببیند... پرستار بی حرف، مشغول ظرف شستن بود. کیمیا کمی از آب پرتقالش نوشید و همان طور خیره خیره به من نگاه می کرد..

- می خوای بری تو حیاط بازی کنی؟

با تکان سر، نفی کرد.

- چیزی می خوای بخوری؟

باز نفی کرد.

- می خوای بری طبقه بالا؟

سر تکان داد...

- مطمئنی؟ همین الآن داشتی اینارو به خانوم می گفتی.

پرستار از ورای شانه نیم نگاهی به ما انداخت و لیوان توی دستش را آب کشید. کیمیا نگاهش را از او گرفت و به من داد. لبخند روی لبش بود. سرش را بالا انداخت و خندید.. روی میز خم شدم.. بازی می کرد کیمیا...

چشم هایم را تنگ کردم.. سرش را جلو آورد.. دستش را جلوی دهانش گرفت و مثلا پچ پچ کرد: آخه با هیشکی حرف نمی زنه...

بعد لب برچید و دست زیر چانه زد: ناناحته؟!

دلم ضعف رفت... 

برای آن لب های برچیده.. برای آن چشم ها.. برای آن محبت ذاتی...

موهای روی پیشانی اش را نوازش کردم: نه...

سر تکان داد: چرا.. من می دونم.. غصه می خوره...

لبخند زدم... لبخند هایی که در برابر این موجود عجیب و غریب..، همگی بی اراده بود...!

- خوابت نمیاد؟! نهارتو خورده ای؟

پرستار پرید وسط حرفم: قبل از اینکه شما بیاید خورد.. با خانوم.

و کیمیا به صورت پرستار و جوابش، لبخند زد. خودش را جلو کشید و پچ پچ کرد: با ما قهرنیست...!

انگشتانم روی صورتش لغزید... روی موهایش...

می ترسیدم...

با هر لمس..، می ترسیدم...

و هزار حس متفاوت در من، سر به طغیان برمی داشت...

- تو چند سالته کیمیا؟

- چهار سال و...چند ماه!

خندیدم..

- چند ماه؟

شانه بالا انداخت...

دلم نمی خواست بپرسم.. اصلا..، از این جور حرف زدنِ رندانه با بچه ها خوشم نمی آمد... اما...

- همیشه پیش عاطفه ای؟

از آب پرتقالش نوشید...

و فکر کرد..

- نه.. اگه کامران نباشه..

پرستار دست هایش را خشک کرد. لیوانی چای مقابل من گذاشت و بیرون رفت...

- عاطفه رو دوست داری؟ 

- ...

- پیش عاطفه بهت خوش می گذره؟

همان طور که از لیوانش می نوشید، سرش را بالا و پایین کرد که آره...

- کیمیا...

لیوانش را روی میز گذاشت و صاف نگاهم کرد: دیگه از من بدت نمیاد...؟!

عضلاتم منقبض شد.

- من... کی گفته من از تو بدم میاد؟!

- همش داد می زدی سر مامانی.. اونم با تو دعوا می کرد... 

- کیمیا... آدم مگه از عروسکا بدش میاد؟

چشمهایش شکفت: نه !

- آفرین دختر خوب... اون روزم.. اون حرفای بزرگونه بود.. حرف بزرگونه می دونی چیه کیمیا؟

- یعنی من نباید بدونم؟

- دقیقا.

- اما منم حرف بزرگونه دارم.. مامانی گفت.. گفت به بابا نگو اومدیم اینجا.. گفت این یه قوله.. گفت حرف بزرگونه س!

مرحبا عاطفه...

بارکلا عاطفه...

دست مریزاد!

- الآن برم بازی کنم، زودی میام پیشت.

و با قدم های بی جان و لاغر و ریه هایی که به او اجازه ی دویدن نمی دادند، از من دور شد.

کیمیا به هال برگشته بود و هنوز داشت با عروسک هایش بازی می کرد... انگار به این کار عادت داشت.. انگار از ساعت ها بازی کردن با سارا جانش و بقیه..، خسته نمی شد... و صدای ریه هایش، حتی از شنیدن جیغ های دردآور روزهایی که سرهمی صورتی می پوشید هم، عذاب آور تر بود... عذاب آور بود اما ترس آور هم بود. کیمیا در من ایجاد ترس می کرد. ترس از خودم، از این بچه ی چهار ساله. ترس از احساس نفرتی که گاه با نگاه کردن به او زبانه می کشید.. اما درست در همان لحظه محبتش امان نمی داد و در دَم, می مُرد...! حاج خانوم هنوز خواب بود و من بی دلیل نگران عقربه هایی بودم که به 5 نزدیک می شدند.. نشستم روی مبل بزرگ آن سوی هال.. و به بازی کردنش در تنهایی، نگاه کردم. یکی یکی عروسک ها را برمی داشت.. لباسشان را مرتب می کرد.. نوازششان می داد.. می نشاندشان گوشه ای.. با عروسک ها حرف می زد.. با عروسک ها می خندید.. با عروسک ها...

- می شه برم خونه مون؟

- اینجا رو دوست نداری؟

لب هایش را جمع کرد.. کمی تکان تکان خورد و بعد گفت: دارم... 

داشت ولی میان این دیوارهای یخ زده و ماتم گرفته، احساس بی حوصلگی می کرد...

خیره اش شدم. چه ماهی بود... تیر ماه.. نه.. بعد تر بود.. بعد تر بود که روشی با آن شکم برجسته مقابلم ایستاد و گفت که از کورتاژ می ترسد.. که التماسم کرد به کامران بگویم... که از من، به خودم پناه آورد....

آن وقت ها نمی دانستم کیمیا توی شکمش وول می خورد....

نمی دانستم زجر تنفسی یعنی چه...

نمی دانستم آن موجود بیچاره ای که حاصل یک مشت عقده و کمبود ما بزرگتر هاست..، اسمش کیمیاست، و سال ها بعد حتی نمی تواند مثل یک آدم عادی نفس بکشد...

آخ کیمیا...

من نمی دانستم...

- کیمیا؟!

سرش را بالا گرفت. باز، با لبخندی عجیب!

- همیشه تنها بازی می کنی؟!

و قلب خودم، چنگ شد..

دو بار پشت هم پلک زد و باز سرش را برگرداند پی عروسک هایش..

زانوانم را توی بغلم جمع کردم...

سارا جانش را برداشت و بوسه ای روی گونه اش کاشت و با صدایی زیر و آهسته ، جوری که انگار نخواهد هیچ غریبه ای بشنود، گفت: نفست درد می کنه؟

سارا جانش فقط نگاهش کرد.

دهانش را برد نزدیکی گوش سارا جان و دوباره گفت: شب می ریم پیش بابا.. غصه نخوری سارا..

و بوسه ی محکمی روی پلک بسته ی سارا زد.

- کیمیا؟

سارا را به بغلش فشرد و نگاهم کرد.

- میشه سارا رو بیاری اینجا؟

با خوشحالی از جایش بلند شد و روی نوک پنجه ها به سمت من دوید... دوید.. دوید... و صدای بلند سرفه اش خانه را پر کرد.... صورتش بی رنگ شد.. از حرکت ماند و شروع به سرفه های کوتاه و پشت سر هم کرد... نمی توانستم تخمین بزنم که با چه سرعتی از روی مبل پرتشدم و خودم را بهش رساندم.. نمی دانستم چکار کنم.. چشم هایش از حدقه بیرون زده بود و داشت.. به معنای واقعی کلام، جان می کند برای ذره ای هوا....

- کیمیا!

دست های کوچکش را جلوی دهانش گرفت...

سرفه... 

سرفه...

سرفه...

لرزش بدن و تقلای ریه هایش برای تنفس...

بغلش کردم و از روی زمین کندمش!

- کیمیا! مامان! خدا...!

توی بغلم می لرزید... می لرزید و یخ بسته بود و سفید تر زا همیشه به نظر می آمد... شانه هایش را توی قفسه ی سینه اش جمع کرد.... به خودم فشارش دادم... آرام بگیر کیمیا.. آرام بگیر دختر روشنک... آرام بگیر عروسک... آرام آرام سرفه هایش کم شدند... نفس هایش مثل همیشه کوتاه و منقطع، اما با ریتم ملایم تری به حالت عادی برمی گشت... روی پیشانی اش چند دانه ی درشت عرق ، برق می زد... 

- عزیزدلم..؟ خوبی؟

حالا حاج خانوم هم با ویلچرش آمده بود تا وسط سالن...

دست های کوچکش را از جلوی دهانش پایین آورد...

و من..، ریختم...

حاج خانوم خودش را جلو کشید: چی شدی باز...؟

و چشم های من، پیِ خلط خونی کف دست کیمیا، پر پر می زد...

پی آن همه کوچکی کیمیا و.. آن همه بزرگی دردش...

همان طور که توی بغلم نگهش داشته بودم، وارد دستشویی شدم... شیر آب را باز کردم.. دست هایش را شستم.. دهانش را شستم... حرف نمی زد... و من، لال شده بودم... خدایا..، کیمیا...

هنوز بدن کوچکش لرزی خفیف داشت... همه ی سرفه کردنش دو دقیقه هم نشده بود اما من انگار به اندازه دو سال از عمرم کم شده بود... 

و عمر کیمیا...؟!

توی بغلم گرفتمش و از دستشویی بیرون آمدیم... روی زمین نشستم.. بی حال توی آغوش من نفس های کوتاه و حریصانه می کشید... موهایش را از پیشانیش کنار زدم... صورت کوچکش سفید و بی رنگ شده بود.. پلک هایش را بسته بود و لب هایش از هم فاصله داشت... گونه اش را نوازش کردم.. دست کشیدم پشت کمرش.. روی شانه هایش... روی قفسه ی سینه اش... و لبهایم را چسباندم به پیشانی بلندش....

و حاج خانوم ایستاده بود آن وسط و نگاه م یکرد...

و روشنک ایستاده بود آن جا و نگاه می کرد...

و خدا..، نگاه می کرد...

و من ، فریاد داشتم...

و من دلم می خواست انگشت اشاره ام را ببرم بالا و خدا را بازخواست کنم....

و من به عدلش ایمان داشتم.. و من امتحانش را باور داشتم.. حکمتش را می پرسیدم..اما... دلم می خواست استیضاحش کنم...

که خدایا..

چرا کیمیا....

لبم را چسباندم به گونه اش و توی دلم دعا خواندم و صلوات فرستادم... لبم را چسباندم به بینی کوچکش و نمی فهمیدم دارم چکار می کنم... کف دست هایش را بوسیدم و نفهمیدم که دارد چه اتفاقی در من می افتد.....

- ترسیدی؟

قبل ازاینکه چشم های ابر گرفته ام، لبخندش را از بین ببرند، لبخند زدم.. باز کف دستش را بوسیدم و خفه گفتم: حسابی ترسوندیم عروسک...

خودش را توی بغلم بالا کشید... مژه های سنگین و پُرش را بهم زد و آرام گفت: نترس.. بازم از اینا اومده بود تو دهنم...

حالا روشنکِ گریان و متلاطم ایستاده بود وسط حال و قلب من زار می زد...

بوسیدمش: همیشه اینجوری می شی؟

- نه همیشه..

بوسیدمش: نباید می دویدی...

و بوسیدمش..

و باز.. بوسیدمش..

و با این بوسه ها داشت در من اتفاقی می افتاد...

و داشت در من، چیزی به وقوع می نشست...

کیمیا...!

حاج خانوم جلو آمد: بیا اینجا ببینمت دختر خوشگل...

کیمیا با لبخندی عمیق نگاهم کرد و خواست که از بغلم برود...

قبل از اینکه دوباره نگرانی ام سرِ زبانم بیفتد، لبخندی اطمینان بخش زد: من خوبم ساره جون!

و دستش را گذاشت توی دست حاج خانوم و.. رفت..!

خودم را روی زمین عقب کشیدم و به دیوار تکیه دادم.. پاهایم را توی شکمم جمع کردم و به او خیره شدم که روی پاهای حاج خانوم نشسته و این بار عروسک چشم قهوه ای اش را بغل گرفته بود.

چشم هایم را بستم و سرم را به دیوار تکیه دادم...

و حالا... انگار حرف های عاطفه به نظرم پر رنگ تر می آمد...

که این بچه مریض است...

که روزی بزرگ خواهد شد و آن وقت است که من بدبختم..!

آخ کیمیا... 

سینه ام تیر کشید.. دستم را روی قلبم گذاشتم و فشار دادم... صدای کیمیا از نزدیکی ام آمد: ساره جون؟؟ اوف شدی؟

پلک هایم را از هم فاصله دادم... با ناراحتی نگاهم می کرد: چی شدی؟

صدای نگران حاج خانوم هم اضافه شد: چی شد؟

به کیمیا لبخند زدم: خوبم خاله...

جلو آمد. دستش را گذاشت روی قلبم: تو هم نفست درد می کنه؟

آخ کیمیا...

- اسمش نفسه؟

با لبخند سر تکان داد..

- مگه کسی نفسش هم درد می کنه؟

- آره.. مث من که نفسم درد می کنه... مث بابا که نفسش درد می کنه...

- بابای تو هم نفسش درد می کنه؟

صورتش غمگین شد.. 

- وقتی من نفسم درد می کنه، بابا می گه نفس اونم واسه من درد می کنه..

ابر کوچکی روی چشم هایش نشست .. سرش را پایین انداخت...

- من نمی خوام نفس بابا درد کنه...

و خدایا...

و هزار مرتبه خدایا...

بازوهای لاغرش را میان انگشتان نوازشگرم گرفتم...

- بابارو.. دوست.. داری؟

سرش را تند تند بالا و پایین کرد...

بغض گره انداخته بر گلویم را فرو خوردم و فشار اندکی به بازوهایش دادم: منو ببین کیمیا... تو خوب می شی.. بابا هم دیگه نفسش واسه تو درد نمی کنه...

با تردید نگاهم کرد.. با یک جور نگاه که « خر خودتی..» ، اما من به خاطر آرامش تو باور می کنم...!

تبسم کمرنگ و پژمرده ای لب هایش را زینت داد: پس نفست درد نمی کنه؟

- نه... من قلبم درد می کنه...

ابروهایش را بالا فرستاد.. چشم هایش کمی درشت تر از حالت معمول شدند.. انگشت اشاره اش را در هوا تکان داد: هیچ وقت.. نباید قلبت درد کنه...

پر سوال نگاهش کردم..

خودش را روی زانوهای من بالا کشید.. صورتش را نزدیک آورد و در حالیکه خودش را به سختی نگه داشته بود، گفت: بابا می گه.. 

قلبم بیش تر سوخت...

- بابا.. چی میگه..؟!

- بابا می گه هیچ وقت نباید بذاری قلبت درد کنه... می گه قلبت همیشه باید بخنده... می گه.. قلبت که درد کنه، نفست هم درد می کنه... دیگه خوب نمی شی..!

حاج خانوم لا اله الا الله گویان به آشپزخانه رفت... و فقط من فهمیدم.. که چرا نباید قلب آدم درد کند... که چرا او نمی گذارد قلب بچه اش درد بگیرد... که اگر قلب درد بگیرد..، هیچ وقت خوب نمی شود...

لباس هایش را تنش کردم. کش موهای سیاه وبلندش را که مثل دفعه ی قبل دم اسبی بسته بود، سفت کردم و به صورت خوش تراش و دوست داشتنی اش خیره شدم.. حسی ناشناخته ذره ذره در من جریان می گرفت.. ریشه می می دواند، جوانه می زد.. و مثل پیچکی پیچ و تاب می خورد و بالا می آمد... چشم های سیاهش خندید.. چیزی در دلم زیر و رو شد.. در قلبم، کششِ غریبی نسبت به این خنده ها داشتم... خون ، خون را می کشید... خونِ من بود... از خون من بود... به چشم های کشیده اش خیره شدم.. هنوز می خندید.. و من، روشنک را می دیدم. که گردن بندش را به من می داد و با پاهای برهنه، میان آتش ایستاده بود... چقدر این چشم ها آرام و عمیق بود... چقدر ذره ای از شیطنت چشم های روشنک را نداشت... چقدر پدرش بود.. متین.. آرام.. عمیق...

بی اختیار خم شدم و چشم هایش را بوسیدم... 

دست های کوچکش دور گردنم حلقه شد...

قلبم تپیدن گرفت... 

اول عضلاتم منقبض شد و بعد.. آهسته آهسته.. او را به خودم چسباندم...

بدنم گرم شد... 

انگار که حیاتی مرده، دوباره در رگ هایم به گردش افتاد... 

در آغوشم نگهش داشتم و به خودم فشارش دادم.. کمی صورتش را عقب برد و با دست های کوچولو و نرمش صورتم را قاب گرفت: تو خاله ی منی؟!

بوسه ای به دست هایش زدم.. نمی دانستم چه جوابی بدهم...

- مث ستاره جون و مینو جون؟

باز نگاهش کردم. غمگین شد: اگه مث اونا باشه.. اگه خاله باشی.. من دوست دارم که باشی، اما بازم نمی تونم خاله صدات کنم...

قلبم فشرده شد...

نمی دانستم دارم چکار می کنم...

- اونا خاله ی الکی اَن کیمیا..!

با همان لب های برچیده و چشم های سیاه و غمگین، سر تکان داد: می دونم... اما فرقی نمی کنه..

دست هایم را دور گردنش انداختم و پیشانیم را به پیشانی بلند و خوشگلش چسباندم و پچ پچ کردم: من واقعیم کیمیا.. ببین..

چشم هایش پر از تردید شد..

من بازی را شروع کرده بودم...

- این می تونه یه راز، فقط بین من و تو باشه!

چشم هایش پر از ستاره شد... ذوق زده پچ پچ کرد: به هیچ کس نمی گیم؟؟

لبخندم عمیق شد: به هیچ کس!

- حتی به بابا؟!

بابا...

چشم هایم را باز و بسته کردم و با اطمینان خاطر گفتم: حتی به بابا !

ذوق زده در بغلم وول خورد...

- خاله ی از الکی نیستی؟؟ واقعی واقعی هستی؟؟

و دستش را انگار برای کشف حقیقی بودنم، به گونه ام کشید.. روی پلک چپم.. روی لبم...

به خودم چسباندمش.. همه ی آن هزار حس متفاوتی که به من هجوم می آورد، همه ی ترس، نفرت، علاقه، دلسوزی، را کنار زدم.. و همان طور که تنش را بو می کشیدم..، زمزمه کردم: واقعی واقعی.



دوست داشتنت از بس قشنگه

چن ساله پلکم جم نخورده

چشمم به در، گوشم به زنگه

چن ساله که خوابم نبرده....


قرار بود عاطفه سر خیابان منتظرش باشد. انگار که عاطفه هم نمی خواست یکبار دیگر نزدیک این خانه شود! و من، که دلم نمی خواست چشمم به چشمش بیفتد. برای حرف زدن با او، از هیچ رابطی استفاده نمی کردم.. بند های کیف عروسکی و رنگی کیمیا را روی شانه هایش انداختم و در حیاط را باز کردم. لباس پوشیده بودم تا اواسط کوچه همراهش باشم و از آن طرف برگردم و به استقبال شبنم بروم. و کیمیا هم انگار از اینکه به خانه برمی گشت، خوشحال بود! فضای سرد و بی روح خانه ی پدری مرا زیاد دوست نداشت انگار... قدم دوم را برنداشته بودم که کیمیا همان طور که سارا جانش را بغل گرفته بود و دستش را به جلو عقب تکان می داد و زیر لبی برای خودش شعر می خواند، دستم را گرفت.. نگاهی به قد و بالا و سر پایین انداخته اش کردم و دست کوچکش را محکم تر گرفتم... هنوز نیمه ی خیابان نرسیده بودیم و کیمیا داشت با صدای بلند می خواند: عروسک قشنگ من قرمز پوشیده...

چشمم روی سانتافه ی مشکی رنگ انتهای کوچه، آن سوی خیابان ثابت ماند. کیمیا دستم را توی هوا تکان می داد و قدم های سر به هوا برمی داشت. مرد جوان و قد بلندی که هیچ شباهتی به عاطفه نداشت، از سانتافه پایین پرید. پیراهن مشکی به تن داشت و عینک آفتابی زده بود. ریموت ماشینش را زد، عینکش را بالای سرش فرستاد، و چرخید. کیمیا را با سریع ترین حرکت ممکن، پشت دیوار کشیدم.

ساره جون؟

انگشتم را روی لبِ به دندان گرفته ام گذاشتم: هیس.. 

فاصله ی کمی که تا انتهای کوچه باقی مانده بود را در نظر گرفتم. کوچه خلوت بود و خالی از ماشین.

- من کاری کردم؟

- نه..! از اینجا به بعدو خودت می تونی بری؟ فکر کنم بابات اومده...

- باشه می رم. بوس.

و لبش را غنچه کرد و روی گونه ام کاشت و در کسری از ثانیه، ناپدید شد!

خودم را پشت تیغه ی دیوار کشیدم و دورتر ایستادم و خدا خدا کردم تا برسد انتهای کوچه، اتفاقی برایش نیفتد.

قدم های کیمیا جایی در چند متری ام، متوقف شد..

و چند ثانیه بعد، صدایی را شنیدم که پنج سال بود نشنیده بودم...

- کیمیا.. بابا، چرا تنها اومدی؟!!

نتوانستم خودداری کنم...

خم شدم و دستم را گذاشتم لبه ی دیوار و سر خم کردم...

آن جا ایستاده بود...

نیمه ی انتهایی کوچه...

و من نمی توانستم به خوبی صورتش را ببینم...

دست هایش را زده بود به کمرش و با لبخندی عمیق و شیرین به کیمیا نگاه می کرد... روی زمین زانو زد و دست هایش را برای بغل کردن آن موجود کوچک و خواستنی، گشود... کیمیا دو قدم آخر را تند تر برداشت و خودش را توی بغلش انداخت....

و من نمی توانستم نگاه نکنم...

که انگار تمام چشم های عالم در من جمع شده بود...

که من... نزدیک پنج سال می شد که ندیده بودمش..

که این مرد..، روزی شوهر من بود...

عشق من بود....

- عسل من چطوره؟ کجا بودی خوشگل من...

صدایش پر از لذت بود....

چند بار صورت کیمیا را بوسید و با عشق نگاهش کرد... 

که من این چشم ها را، وقتی با عشق نگاه می کردند، بیش تر از هر وقتی می شناختم....

قلبم درد می کرد... مثل نفس کیمیا که درد می کرد... مثل نفس پدر کیمیا که برای کیمیا درد می کرد... 

سینه ام را فشار دادم و قدم هایم را تا خانه کشیدم...

فقط می خواستم چند کلام به حاج خانوم بگویم و بروم... این همه راه آمده بودم، تمام امروزم صرف این خانه شده بود که راهی برای دیدن او پیدا کنم، و حالا... حالا که به طرز بهت آوری اینجا بود، نمی دانستم با خودم.. با دست هایم..، چکار کنم...

حاج خانوم با قیافه ای درهم و ناراحت روی ویلچرش نشسته بود.. کیف دستی ام را برداشتم.. نمی توانستم نگاهش کنم... کمر مانتوی گشاد مشکی ام را بستم.. شال زیتونی سیر روی سرم را مرتب کردم و باز نتوانستم دهان باز کنم... باید به حیاط می رفتم و چند دقیقه می نشستم.. بعد می آمدم تو و با مادرم حرف می زدم... کنار بنفشه های حیاطِ آبپاشی شده ایستادم... چطور آمده بود دنبال کیمیا... چطور وقتی عاطفه نگفته بود... صدای زنگ حیاط بلند شد... آقاجون گفته بود بمانم، گفته بود با من حرف دارد... چطور باید می گفتم که امروز روز حرف زدن با من نیست...؟ که امروز فقط روز دیدن و شنیدن است.. که من... بی هوا و تند تند به سمت در دویدم : اومدم..

و قبل از اینکه در را تا انتها بازکنم..،

زمان ایستاد.

کامران... یک دستش را زده بود به چارچوب در و... یک دستش به کمرش و سرش را پایین انداخته بود... نگاهش از پاهایم شروع شد... آرام آرام.. بالا آمد.. و به چشم هایم رسید...یک تای ابرویش را بالا انداخت.. طرح پوزخند در نگاهش نشست.. گوشه ی لبش را یک وری بالا داد و با صدایی که انگار پس از قرن ها به گوشم می رسید..، گفت: به.. سلـــام... خانوم فتوحی!..

ایستاده بود همان جا. با آن یونیفرم سفید و سردوشی های مشکی طلایی. با آن دست های بزرگ و اَمن. با آن قد بلندش.. با سری که پایین بود و چشم هایی که بعده ها فهمیدم چقدر به مادرش کشیده... ایستاده بود همان جا.. و من چادر سفیدم را انداخته بودم سرم و نمی دانستم این غریبه، این غریبه که این همه آشناست، پشت در خانه ی ما چکار می کند...

ایستاده بود همان جا...

با همان یونیفرم سفید و سردوشی های مشکی طلایی...

و موجی از نفرت و درد، که همزمان در دلم، زیر و رو می شد...

- سلام عرض شد خانوم...!

زبان در دهان کشیدم...

پیش بینی این لحظه را نکرده بودم... در تصویر دوباره دیدنش، این من بودم که پوزخند می زدم.. این من بودم که اولین کلمات را بر زبان می آوردم.. این من بودم، که طلبکار بودم..! در همان تصویری که هیچ وقت تجسمش نکردم ، جایی برای این همه دستِ پیش او وجود نداشت...! جای ما عوض شده بود... در کسری از ثانیه... میان بازی حروف و سوء استفاده کنان از یکه ی سختی که خورده بودم...

- علیک سلام..

نگاهم را.. از بالا تا پایین کشیدم: جناب صدر...

ایستاده بود همان جا...

امانتیِ از مشهد بازگشته ی مادرم در دستش بود...

حیاط را آب داده بودم...

و تمام امیدم، که باریکه های نور خورشید عصرگاهی را طی کرد، به چشم هایش رسید، و در وجود او جمع شد...!

ایستاده بود همان جا..

و تمام زمستان های دنیا .. لحظه به لحظه.. در من جمع می شد...

با ابروهای بالا رفته خیره ام شد. با همان چشم ها. با همان مژه های برگشته. با همان نگاه... 

گذشته با سرعت نور از پیش چشم هایم رد شد..!

- کامران! می خوام بیام پایین..!

صدای کیمیا بود. و انگار این صدا از بهشت آمده بود که مرا تکان بدهد و به پاهایم قوت ببخشد. به این لعنت عظیم که هنوز..، و هنــــوز با شدتی بیشتر و کوبنده تر..، در چشم هایش بود...! چرخید و با نیم نگاهی به کیمیا که سعی داشت در ماشین را باز کند، ریموت را زد و صدای جدی اش را از پسِ شیشه ی پایین رفته، به گوشش رساند: عزیزم چند دقیقه همون جا بشین تا من بیام!

و قبل از اینکه برگردد، و قبل از اینکه بتواند دوباره لعنتش را در وجود من بریزد، و حتی خیلی قبل تر از اینکه بتواند مرا در آن دایره ی مغناطیسی قرار بدهد که خودم را و هر آنچه که امروز هستم را فراموش کنم وغرق بشوم در روزهایی که دیگر وجود نداشتند، در بهتِ این دیدارِ ناگهانی، تکه های یخ را در چشم هایم انداختم و با غریبه ترین لحن ممکن..، پرسیدم: از این ورا..؟!

این بار جفت ابروهایش بالا پرید..

و دوباره طرح آن پوزخند لعنتی..

که من از هیچ چیز در این دنیا، و در آن صورت، به اندازه ی آن پوزخند بدم نمی آمد..!

- رسم مهمون نوازیه؟!

تنه ام را تکیه دادم به چهارچوب فلزی در: مهمون؟ 

نگاهم را دور تا دورِ محدوده ی چهار پنج متری مان گرداندم: من اینجا مهمون نمی بینم!

پوزخندش برگشت.. از پوزخندش متنفر بودم... و از خودی که انگار.. هیچ وقت نمی شناخته امش...

مردمک هایش را یک دور سریع سر تا پایم گرداند و با سردی و خشونت در چشم هایم خیره شد. دلم، ریخت!

- در نابینایی شما که..، شکی نیست!

از برق چشم هایش در امتداد آن پوزخند لعنتی هم، متنفر بودم!

دست هایش را به بغلش زد و سرش را آرام بالا و پایین داد.. نگاه تحقیرآمیزش را روی ساختمان پشت سرم گرداند و زخم زد: که انگار ارثی هم هست!

کشیده ی محکمی که خوردم، از بهت دیدنش پس از گذشت پنج سال نبود! از توهینی بود آن همه واضح، آن همه حق به جانب ، آن همه بزرگ و بی پرده، درست توی صورتم!

مشت هایم را روی رانم فشردم.. 

حقارت و نفرتی عمیق..، تا مغز استخوانم را سوزاند...

پوزخند زدم.. و پوزخند من، هیچ وقت لعنتی نبود...

- اما عوضش تا بخــــوای، چشمای شما خوب می بینه!

عضلات فکش منقبش شد و ابرو درهم کشید. لبخند زهری ام را عمیق تر کردم: علی الخصوص اون چیزایی رو که نباید!

و حالا انگار که مکالمه مان از بند دوم به سوم نکشیده، جایمان عوض شده بود.. جایمان عوض شده بود و بی هیــچ پیش زمینه ای، به طرزی بسیار ناخوشایند، شبیه به آدم های بدبختی که از هم زخم دارند و برای تسکین دردشان به هر دری می زنند..، به هم چنگ می انداختیم....

غافل از اینکه ما قبل تر... خیلی قبل تر.. بازی را باخته بودیم...

به کثیف ترین شکل ممکن...

نگاهش روی شال سرم افتاد... سر خورد و با آرایش صورتم.. با گردن کشیده و سینه ی جلو داده ام بازی کرد.. افتاد و روی مانتوی سیاه تنم نشست...

صدای بلند حاج خانوم از حیاط گذشت و نشست میان چارچوب گُر گرفته ی در: کیه ساره؟!

لبخندی یک وری گوشه ی لبش نشست.. و کمی بالا تر، رگه هایی از خشم در چشم هایش...

برق تنفری هزار بار عمیق تر را در چشم هایش دیدم!

از این زن متنفر بود...

چشم بسته می گفتم... چشم بسته قسم می خوردم...

از مادر من متنفر بود....

بی آنکه برگردم، دستم را گذاشتم پشت در و خیره در چشم هایشف کمی هلش دادم.. سرم را عقب فرستادم و داد زدم: هیچ کس !

هیچ کس...

دستش از روی چارچوب فلزی سفید، افتاد...

شبیه آدمی که بی خیال چتگ زدن شده باشد، افتاد...

شبیه آدمی که ناگهان یادش افتاده باشد.. که اینج کجاست.. که ما کیستیم.. که هیچ کس نیست! هیچ کس نیستیم.. هیچ نسبتی نداریم... 

و او هیچ چیز من نیست...

هیچ چیز... هیچ کس... 

و مگر می شد باور کند..، که به همین سادگی..، هیچ کسِ دخترِ آویزان و بی دست و پایی مثل من باشد...؟ کسی که روزی همه کسِ من بوده...

دست هایش را بغل زد و تنه اش را به سمت ماشین متمایل کرد: اون بچه رو چی! می بینی؟!

کیمیا. کیمیا. و باز هم کیمیا. تمام این خانه، تمام این کوچه، و تمام این خیابان، پر شده بود از کیمیا. کیمیایی که هر بار بردن اسمش، همراه بود با رنج.. با ترس.. با نفرت.. با خواستن...

لبخند بی معنایی نیمی از صورتم را پوشاند... و من داشتم فکر می کردم که برای چه.. که به چه..، لبخند می زنم...

- آره.. اینجا تنها چیزی که می بینم، اون بچه ست..!

- خوبه..! تا همین چند دقیقه پیش می تونستم امیدوار باشم که ذره ای عقل تو سرت هست! اما نه شکر خدا بی عقلی هم تو خونواده ی شما ارثیه! 

داد زد: اگه عقل داشتی که بچه ی چهار ساله رو وسط خیابون ول نمی کردی!

داد می زد و قرمز شده بود!

ایستاده بود همان جا... با همان یونیفرم سفید و سردوشی های مشکی طلایی... و مثل همه ی وقت هایی که من را نمی خواست..، مثل همه ی وقت هایی که خسته شده بود..، مثل وقتی که برگه ی آزمایش پیدا می کرد..، داد می زد...

ایستاده بود همان جا!

و داد می زد!

دهان باز کردم که دوباره داد زد: بچه ی چهار ساله! می فهمی؟!

ابرو در هم کشیدم. چه مرگش بود که این طور از راه نرسیده صدا می انداخت توی گلو و هر چه نیش و کنایه بود بار من می کرد..؟!! از کی در چرند گفتن ، این همه استاد شده بود؟!!

- من بچه ی تــــــو رو وسط خیابون ول نکردم! اینی که توش وایستادی اسمش کوچه س که توش ماشینی هم رفت و آمد نمی کنه!

عقب رفت و لگدی نثار سانتافه ی مشکی کرد: پس این چیه؟ هان؟؟ این چیه؟!!

رگ گردنش بی دلیل و با دلیل برجسته شده بود.. صورتش بی اندازه عصبانی... عصبانیتی که نمی فهمیدمش... که نمی شناختمش.. که به تعداد انگشت های یک دست در چهره اش دیده بودم...

کیمیا وحشت زده به شیشه ی ماشین چنگ انداخت..

بازوهایم را در آغوش گرفتم و خیره اش شدم...

انگشت اشاره اش را توی هوایی که به سمت من جریان داشت، تکان می داد...

- نمی خوام... نمـــی خوام هیچ احدی از این خونه اسم بچه ی منو بیاره... 

عجیب بود...

- اگر یکبار... فقط یکبـــار دیگه بفهمم پای بچه ی من به این خونه و اعضای این خونه باز شده، اگه بفهمم بی خبر از من کیمیا به این خونه رفت و آمد می کنه، فرقی نداره کی، هیـــچ فرقی نداره، فقط کافیه یه بار دیگه این اراجیفی که این خاله خانباجیا بهم می بافن و پشت سر من برنامه می ریزن و تو گوش بچه مم می کنن به گوشم برسه، روزگارشو سیاه می کنم!

پس عاطفه نگفته بود...

پس همه چیز زیر سر عاطفه بود و این غریبه ی اشنا که این طور رگ گردنش ورم می کرد و سرِ هوایی شدن بچه اش و دوباره افتادن در دست فتوحی ها عز و جز می کرد..، از همه چیز بی خبر بود...

داد زد: فهمیدی خــــانوم فتوحی؟!!

و عجیب بود ..

که در کوچه ی یکبار بی آبرو شده ی پدر من ، جلوی در خانه ی پدری من، داد می زد...

و عجیب بود که داد می زد و من نمی لرزیدم...

و عجیب بود که داد می زد و دل من نمی سوخت...

پرپر نمی زدم..

نمی ترسیدم...

چشم تنگ شده ام را به چشمِ پر خشمش.. به چشمِ در حال خفگی اش.. به چشمِ ریسمان سیاه و سفید دیده اش، دوختم: طلب کیو داری بعد پنج سال، از راه نرسیده، پیش من وصول می کنی آقای صدر؟! 

لب هایش را بهم چفت کرد.. رگ گردنش برجسته بود هنوز.. و سیب آدمی اش...

صدایش را پایین کشید و از میان دندان هایش غرید: جمع کن ساره... جمع کنید فتوحیا... جمع کنید...

جمع کن ساره...

ساره...

ساره...

سر تکان داد و زمزمه کرد: نمی دونم چی تو سرتون می گذره.. ولی دلم نمی خواد بچه م هیچ کدوم از شماها رو ببینه! کیمیا نه خاله داره، نه دایی، نه پدر بزرگ مادر بزرگ!

انگار که آتشم زده باشند...

- حیفِ این بچه که داری سنگشو به سینه می زنی، حاصل هرزگی آدمی مث توئه !

دست هایش مشت شد.. برقی از چشم هایش گذشت.. سرش را نزدیک آورد.. پایم را به زمین فشار دادم که یک سانت هم تکان نخورم! نفسش پر شتاب بود.. نفرت زده غرید: دقیـــقا! این همونیه که بهش گفتی ولد زنا! نمـــی خوام ببینیش!

و با خشم وصف ناپذیری ادامه داد: تویی که هنوز مسئولیت سرت نمی شه و بچه ی مریضو وسط خیابون ول می کنی!

دندان به دندان ساییدم... کاش خفه می شد..! کاش هنوز عذاب حرف های عاطفه به حضور کیمیا نرسیده، دهانش را می بست و خودش و ماشینش و کیمیایش را از جلوی چشمهایم دور می کرد!

- آقـــای مسئولیت پذیر! بهتره تــو بچه تو دست خاله خانباجی ها نسپری که بعدش بخوای بیای اینجا و واسه من عربده کشی کنی! روتو برم جناب صدر! چجوری روت شد پاتو تو این کوچه بذاری؟! تـــو چجوری روت شد اسم این خونه و این محله و فتوحیارو بیاری؟! 

پوزخند دردآوری زد و نگاه تحثیر آمیزی به خانه کرد: جالبه که بعد به قول تو اون همه بی آبرویی و هرزگی، هنوزم تو این خونه زندگی می کنید!

کیمیا چسبیده بود به شیشه... با چشم های گشاد شده.. با چشم هایی عمیق و سیاه و ملتمس... بابا جانش را صدا می کرد.. و همین چند دقیقه پیش توی بغل من سرفه های جگر سوز می کرد... سرم را جلو بردم... نمی خواستم... نمی خواستم... اما آتشم زده بود...

- فعلا که یه فتوحی، مریض و بی جون، با یه داغ گنده رو پیشونیش تا ابد، جلوی تـــو وایستاده!

چشم های تب دار شد...

روح از مردمک هایش رفت...

خدا مرا بکشد کیمیا....

خدا مرا...

- محض یادآوری.. این تو بودی که پای هرزگیت واینستادی! توی بی غیرت که یه زن با شکم بالا اومده رو گذاشتی و خودتو وسط این شهر درندشت گم و گور کردی! تویی که می خواستی بذاریش پرورشگاه و بندازیش دور!

آخرین جمله را... با نفرت.. در چشم های بی روحش.. در چشم های خیره و خاموشش... در بند بندِ لرزان وجود خودم... در آن همه توهین و تحقیر و درد..، تف کردم: دیگه هم واسه من دم از مسئولیت نزن! آقای مسئولیت پذیر!

در حیاط را روی چشم های سیاه و درشتِ پشت شیشه ی کیمیا.. روی از دست رفته ترین یونیفرم دنیا... روی همه ی مشکی ها و طلایی های درد زده..، بستم.

چشم بستم و بند بند اراده ام را در مهار کردن خشمم، در غلبه بر این لرزش نامحسوس اما عذاب آور، به کار گرفتم... نفس هایم کوتاه و تند بود و مغزم از حساب و کتاب و دو دو تا چهار تا، خالی! پنجه انداختم روی موهای رستنگاهم و تا بالا کشیدم... گوشم به شنیدن عادت داشت. چشمم را می توانستم ببندم، گوشم را... گوشی را که می شنید.. هجوم حجم سنگینی از گاز به سانتافه ی سیاه و کنده شدنش از آسفالت کوچه ی خانه ی پدری را...

درز پلک هایم را از هم فاصله دادم.. حاج خانوم با چشم های درشت شده، در آستانه ی در روی ویلچرش نشسته بود. پایم را به حرکت انداختم و کیفم را از سرِ پله ها برداشتم. چنگ زدم به شال سرم و جلو کشیدمش. ملودی موبایلم بلند شد. ملودی آرامی که آن لحظه می توانست اعصاب خورد کن ترین ملودی دنیا باشد! پا تند کردم. گوشی را چسباندم به گوشم و سعی کردم گردش خون و تنفس غیرعادی ام، در نفس نفس زدنم طنین مضاعفی نیاندازد: جانم شبنم.

صدای شاد و سرحالِ شبنم، میان گوش های من و حیاط نشست: سلام ساره. دختر کجایی تو نیم ساعته دارم میگیرمت!

دستم را بند کردم به در حیاط.. صدایی از حاج خانوم نمی آمد.. همان طور که صدایی از گلوی من...

- شبی جان.. دارم راه می افتم.. رسیدی؟؟

- من فرودگاهم. پس نیومدی تنبلِ بی معرفت! 

شرمزده دست به پیشانی ام چسباندم: معذرت شبی.. جایی گیر کردم. بمون تا بهت برسم.

در راباز کردم و چشمم تند از هر عضو دیگری از بدنم، دوید. نبود.. حتی رد لاستیک های با خشم کنده شده از آسفالت! نگاهم میان کوچه ماند... همین جا بود.. همین جا بودند.. همین چند دقیقه پیش...

در را بستم و خودم را داخل ماشین انداختم.. شبنم تند و تند حرف می زد...

- خودتو به زحمت ننداز. اینجام که تاکسی زیاده. دارم میام آجی.. سر راه یه جا کار دارم، یکی دو ساعت دیگه بهت می رسم. می رسی به پسربازیت!

فرمان را میان پنجه ی راستم فشردم... باید مثل همیشه جواب شوخی اش را با شوخی می دادم.. باید می گفتم « مرض » و صدای بلند خنده اش را درمی آوردم... باید.. اما نباید جلوی چشم های کیمیا... نباید....

سوییچ را چرخاندم و خیابانِ درد های کهنه را پشت سر گذاشتم... 

لعنت به تو ساره...

لعنت به تو...

سرم را بالا گرفتم. چشم های کیمیا افتاد وسط آینه.. آینه ی وسط.. آینه ی بغل.. شیشه ی جلو.. شیشه ی عقب... چطور توانستم... چطور پیش چشم های مریض کیمیا.. آن حرف ها را بزنم.. آخ .. کیمیا... از من طلب داشت.. من بدهکار بودم.. که من بـــاز هم بدهکارش بودم! چرا؟؟ چـــرا؟؟ لعنت به تو کامران.. لعنت به تو ساره... نفس عمیقی کشیدم و سرعتم را کم کردم... چطور می توانستم این همه خشم را کنترل کنم... چطور توانسته بودم این همه خشم را توی صورتش بریزم... صورتش.. صورت او.. صورت کامران.. خودش بود.. صورت پدر کیمیا... کیمیا... آخ.. کیمیا..! 

پشت چراغ قرمز ایستادم...


از خودم متنفر بودم... از خودی که از کیمیا و به اسم کیمیا، سوء استفاده کرده بود.... از خودم.. کامران.. و این خشمِ خاموش و فروخورده، که داشت من را می کشت!


ضربه ی آرامی به فرمان زدم...

دهان باز کردم و از میان حنجره ام، حجم هوای فشرده شده و دردمندی، شبیه به فریاد و بی هیچ معنای خاصی، ماشین را پر کرد....

بچه اش خاله نداشت.. بچه اش هیـــچ کس را جز پدرش نداشت! نمی خواست بچه اش هیچ کس را داشته باشد..! لعنت به من که بچه اش را ول کردم وسط کوچه.. لعنت به عاطفه و زیرآبی رفتنش.. لعنت به من.. لعنت به تو کامران.. لعنت خدا به تو روشنک! لعنت! 

انگشتم را روی پخش ماشین فشردم تا هر صدایی، کمی از تنش و سنگینی ماشین را کم کند... تا نتوانم هی فکر کنم و.. هی فکر کنم و... با چکش به جان مغزم بیفتم...

اسم نیاز روی صفحه ی آیفون نقش بست... 

یک قطره اشک، و تنها یک قطره اشک، آغشته به خشم و درد و هیجان، از چشمم چکید..

نوار سبز را کشیدم و گوشی را به گوشم چسباندم...

- ...

- سلام. هستی؟

و صدای نفس نیاز آرام و آرامش بخش بود.... 

و صدای همه ی آدم های دنیا، به جز من، آن همه آرام و بی گره بود...

بلوار را دور زدم و لب هایم را بهم کشیدم: دارم می رم خونه. خوبی؟

نیاز که لبخند می زد، من از پشت تمام خطوط دنیا می دیدم...

- قربونت. منم تو راهم. نمیای اینوری؟

- نه دوستم داره میاد.. باشه یه وقت دیگه..

- ساره؟

- خوبی تو؟ بی حاله صدات...

نفس عمیقی کشید و این بار تصویر کیمیا افتاد آینه ی بغل...

- خوب که.. خوبم. با آزاد حرف می زنی؟

آزاد...

پلک هایم را برای کسری از ثانیه محکم بهم فشردم...

آزاد.. آغوشش.. خشمش.. مهربانیش.. صبحِ پر دلواپسی مان.. آن همه اطمینانش...

یادم رفته بود که وجود دارد.. یادم رفته بود که هست... که آزادی هست...

- نه.

آزاد... کامران... کیمیا...

ماشین را کنار خیابان نگه داشتم.. 

- نه؟؟

نه. حرف نمی زدم. با هیچ کس. و علی الخصوص آزاد. لب هایم را بهم چسباندم. حرف نمی زدم. نه وقتی که طی دو روز، زندگیم از این رو به آن رو شده بود. نه وقتی که برای همه ی مردهای زندگیم کور بودم. نه وقتی که تمام مرد های زندگیم، شبیه به هم بودند..!

- ساره؟؟

صدای دور آزاد از پشت خط نزدیک می شد. نیاز دوباره پرسید: پس بهش زنگ بزن. 

- برسم خونه بهش زنگ می زنم. فعلا..

کلید برق را زدم و با دیدن عمه و ساک کوچکی که همیشه به جای کیف دستش می گرفت، جا خوردم!

- عمه؟!

دستش را سر زانویش زد و نگاه نگرانش دور تا دور صورتم چرخید: کجا بودی مادر؟ دو ساعته اینجا نشسته م..

ساکش را از دستش گرفتم: اینجا چیکار می کنی شما؟ 

و کنار ایستادم تا وارد خانه شود. و خودم پشت سرش، در همان استانه ی راهرو، به خانه ی کوچکم خیره ماندم.. چشم های عمه طبق معمول دور خانه گشت و حتی تا آشپزخانه را هم سرک کشید. عادت داشت اما من ناگهان و بی اراده، ترس برم داشت..! چشم هایم را پشت سر عمه راه انداختم.. که مبادا چیزی از آزاد، چیزی از اتفاقی که افتاده بود، جیزی از آن همه دگرگونی، جا مانده باشد...

- دلم هواتو کرده بود. تو هم که یه سری به عمه ت نمی زنی.. دیشبم منو از سرت وا کردی به خیالت نمی فهمم؟! 

دمِ عمیقم با بازدمی که انگار هزار سال طول کشید..، به پایان رسید... ریه هایم بوی آزاد را از میان همه ی مولکول های هوا، آن هم وقتی آن طور صریح و پا بر جا بر تک تک اجزای خانه نشسته بود، تشخیص می دادند... کیفم را رها کردم و ساک عمه را زمین گذاشتم. چشم های نگرانم را به بینی چین خورده ی عمه دوختم و رد نگاهش تا فنجان های نیم خورده ی صبحانه ی صبح گرفتم! لبم را تا آنجا که می شد گزیدم و جلو دویدم. با دلخوری نگاهم کرد و رو گرفت: خب مادر می گفتی مهمون داری، من مزاحمت نمی شدم..!

دستم را سرِ شانه اش بند کردم و لبخند نصفه نیمه و پر تشویشی زدم: قربونت برم عمه...

لب هایم را چسباندم به گونه ی تپل و چروکش: دوستم اینجا بود.. 

چند ثانیه پر سوال نگاهم کرد. بازدمم از بوی عطری که آن طور با سماجت روی صندلی ها جا خوش کرده بود، تکه تکه شد! لپم را از تو گزیدم.. دستم را گذاشتم پشتش: لباستو عوض نمی کنی بدری جون؟

در اتاق مهمان که ناپدید شد، خیز برداشتم و کانتر را توی سینک خالی کردم! نگاهم را دور خانه چرخاندم. به هر چیزی حساسیت پیدا کرده بودم. انگار جا به جا شدن رومیزی هم مربوط به حضور آزاد بود و این امکان وجود داشت که به چشم بیاید و عمه بفهمد چه کسی اینجا بوده! از خودم، اتفاقی که افتاده بود، پنهان کاری و اینطور دروغ گفتن، شرمنده بودم... بویش همه جای خانه پیچیده بود.. روی صندلی.. مبل ها.. لیوان های دهان گشاد آبی.. حتی روی آباژور کاربنی رنگ کنار تختم... دکمه ی بالای مانتویم را باز کردم و نشستم وسط تختم... تصویرم افتاده بود وسط آینه.. کنار تصویر چشم های کیمیا... کلمات در سرم به راه افتادند... آزاد اینجا بود.. روی همین تخت.. و کامران، که بدون یونیفرم سفید و آن همه طلایی و مشکیِ ویران کننده، پشت در ایستاده بود.... کیمیا پشت شیشه های بالا رفته ی ماشینِ هنوز سیاه رنگ و من.. طلبکارِ کوری ام.. بدهکارِ کوری ام....

اسمش قبل تر از تجسم کامل تصویرش، روی گوشی افتاد... 

و لب های من، که مثل تمام ثانیه های آن روز، به هجی کردن حروف ، از هم جدا نمی شد...

و دستم، که به کشیدن نوار سبز و برقراری تماس نمی رفت...

و دلم، که می ترسید...

که انگار.. نمی خواست...

کامران.. کیمیا.. آزاد...

نمی خواست.. می ترسید...

بی آنکه جواب بدهم، گوشی را زیر بالشم گذاشتم.. همین حالا بود که شبنم بیاید.. همین حالا بود که نیاز دوباره زنگ بزند.. همین حالا بود که بخوابم و کیمیا به خوابم بیاید..!

- به ! احوال خانوم بدقول؟!

سر چرخاندم . نگاهم محو قد بلند و شال بنفش تند شبنم و گوشم پیِ « ح » های غلیظش رفت...

بغل گرفتمش و تمام نگرانی هایم را روی تخت و دلتنگی ام را در سینه ی تخت و شانه های استخوانی اش، جا گذاشتم...

عمه با سینی چای دارچینی خوش عطرش کنارمان نشست و با حظ وافری شبنم را که مشغول شانه زدن موهایش بود، تماشا کرد... یکبار توی گوشم گفته بود دلش می خواهد شبنم را برای علی بگیرد. یواش توی گوشش گفته بودم که انقدر از دوست های من برای دردانه اش مایه نگذارد..! 

برای بار دهم موهای سیاه و پر پشت شبنم را بوسید: الهی قربون قد و بالات برم عمه! چقدر لاغر شدی! باز رفتی تو رژیم؟!

شبنم نگاه معنا دار و پر خنده ای به من کرد: اول ماه آینده اجرا دارم عمه جون. ولی رژیم نیستم خیالت راحت!

نگاه غرق لذتی به عمه و شبنم انداختم.. شبنم اینجا بود، و انگار که بوی آن سالها را با خودش آورده بود ایران.. بوی هر آنچه که م را به گذشته، به آنچه که بودم، نه آنچه که هستم و آن قدر ها دوستش نداشتم، پیوند می داد... بوی امارات، شرجی، دلتنگی، تنهایی، زخم، رفاقت، بلند شدن، خواستن..، و ایستادن. بی آنکه نگاهم را بگیرم، مردمک هایم روی پوستش، روی صورت همیشه جدی اش، روی شانه های سفت و کمر صافش گشت.. رد نگاهم را گرفت و به سمتم برگشت.. نگاهم می کرد، و انگار او هم به همان چیزی فکر می کرد که در خیال من پرسه زده بود... 

- خوبی تو؟

اول با چشم های هراسان دنبال عمه که سنگینی نگاهش از سر شب با من بود، گشتم و با دیدنش که زمزمه کنان به آشپزخانه می رفت، رو به شبنم برگشتم. دست کشیده و سبزه اش را روی رانم گذاشت: چیه؟ رو به راه نیستی!

لبخند زدم.. بی حواس.. بی میل..

- هیچی.. روز خوبی نداشتم، یکم خسته م.. خوابت نمیاد؟ الآن جاتو میارم.

- بشین بابا.. منو که می دونی خواب ندارم.. حرف بزن ببینم چه خبر شده؟ بغلم که کردی تمام تنت استرس بود!

حالا صدای شعر خواندن عمه بلندتر شده بود.. و به تبع آن، گوشش هم سنگین تر! صدای ضعیف زنگ موبایلم از اتاق خواب آمد. آزاد بود. چشم بسته. دستم را روی دست شبنم گذاشتم و به ناجیِ روزهای سیاهم چشم دوختم.. بی هیچ حرفی، چند ثانیه نگاهم کرد.. عمه داشت بلندتر از قبل می خواند... چطور می توانستم برایش بگویم.. دقیقا باید از چی می گفتم...؟!

دستش را نوازش کردم: دلم برات تنگ شده بود...

لبخند زد و یک ور لبش را فرستاد بالا. وقتی اینطوری می خندید، شبیه مردها می شد! این را بارها به او گفته بودم و هر بار با صدای بلند خندیده بود... 

- واجب شد این عزیز دلو ببینم!

- کیو؟؟

از آن نگاه های « خر خودتی » وار نثارم کرد..! دستم را پس کشیدم و تنه ام را به مبل زدم: خل شدی؟! 

ابرو بالا انداخت: شواهد که جور دیگه ای نشون می ده! 

خندیدم و سر تکان دادم. خنده ام هم، دروغی بود... عمه داد زد: کسی گل گاوزبون می خوره؟!

صدای زنگ دوباره ی موبایلم به جواب شبنم پیچید: من عمه! من می خورم!

به شوق شبنم برای گل گاوزبان های مخصوص عمه لبخند زدم.. همان ها که شبنمِ همیشه بی خواب را نمی دانم با چه سِری از پا می انداخت...

صدایش دوباره مرا به زمان حال برگرداند: یه چیزی تو چشماته.. که من باید خیلی خر باشم که نفهمم!!

در سکوت نگاهش کردم. شبنم می دانست. او می دانست. شاید بهتر از هر کسی می دانست... ممتد نگاهش کردم.. آنقدر خیره و ممتد تا ببینم از نگاهم چه می فهمد...

- مث اون اوایل شدی.. اون موقع ها...

خیره نگاهش کردم.. مثل آن موقع ها... مثل همان روزها... با این تفاوت که این بار کیمیا بود، و من جلوی چشم های سیاهش، حالا هر چقدر که شیشه ی ماشین بالا باشد و صدایم آن قدر ها به گوشش نرسد، حرف هایی زده بودم که خودم را تا عمق وجود می سوزاند... حرف هایی که لایق زبان من نبود.. که نباید می گفتمشان.. که سوء استفاده بود... سوء استفاده...

- خبری شده؟! 

- ...

- مامانت اینا..؟

- ...

- کامران؟!

بی اختیار ضربه ی آرامی روی دستش زدم.. شبنمِ تیز.. شبنمِ همیشه تیز.. شبنمِ ناجی.. دوست.. رفیق..!

بوسه ی کوتاهی روی گونه اش نشاندم و با صدای خفه ای گفتم: تلفنمو جواب بدم، میام.

وارد اتاقم شدم و بی آنکه چراغ را روشن کنم، گوشی را از زیر بالشم بیرون کشیدم. دو تماس از دست رفته... وسط اتاق راه افتادم و فکر کردم که برای حرف نزدن با کسی که دوسال همراهم و دو روز متوالی کنارم بوده، بی دلیل و با دلیل بهانه می تراشم و.. امتناع می کنم... بی هدف و یکی یکی کمد ها را باز و بسته کردم... دلم نمی خواست برایش بگویم.. دلم نمی خواست از کیمیا بداند.. از کامران.. از چنگی که بهم انداخته بودیم..! دلم می خواست صدایش را بشنوم و آرامش در دلم شُره کند..، و دلم نمی خواست...

رو به روی کمد لباس های قدیمی ترم متوقف شدم.. نگاهم روی شیء سیاه انتهای کمد ثابت شد.. دست کشیدم روی پارچه ی سیاهش و جلو کشیدمش... صدای خندیدن عمه و شبنم از هال وسط اتاق بود.. عطر آزاد وسط اتاق بود.. چشم های کیمیا و پوزخند کامران، وسط اتاق بود..! پارچه ی لطیف چادر را به صورتم مالیدم... پاکی و خلوص از دست رفته ی من، یکجا، وسط اتاق بود...!

پارچه را روی قفسه ی سینه ام گذاشتم و به قلبم فشردم... نگاه حقارت بار و پر پوزخندش، از فرق سر تا نوک انگشت، در خاطرم ریخت... این ساره را نمی شناخت... آن آدمِ سیاه پوش اما پیچیده شده در لفاف خاطره ی یونیفرم سفید و سردوشی های مشکی طلایی را نمی شناختم... شماره را گرفتم و گوشی را با میل و امتناعی عجیب، از گوشم فاصله دادم...

صدایش آرام و شنوا، پیچید..

- جانم ساره...

نفسم را رها کردم.. خودش بود.. همان آدمی که هر روز می دیدم و نمی دیدم.. همان آدمی که تمام دو روز قبل را با من بود... همان که تمام این دو سال با من بود...

- خوبی..

چادر سیاه را بیشتر به بغلم فشردم...

- چرا نخوابیدی ؟!

- فکرم پیش تو بود. 

چیزی ته دلم از حرکت نوسانی افتاد..

- به نیاز گفتم زنگ می زنم بهت... نشد. مهمون اومد برام.

- آره.. متوجه شدم.. دوستت زودتر از من پشت در بود، نشد ببینمت.

- چی؟! اینجا بودی؟؟

- هوم.. 

- الآن کجایی؟!

با ملایمتی که انگار فقط وقت اینجور حرف زدن های دو نفره مان سراغش می آمد، گفت: الآن خونه م. یه ساعت پیش اومدم ببینمت که دوستت اومد.. نیم ساعت منتظر موندم خانوم گوشی شونو جواب بدن، بعد فکر کردم خواب و دوستتو به من ترجیح دادی، برگشتم.

لحن شوخش به گوش هایم آرامش داد... ملایمتش.. عصبانی نبودنش.. همین که نمی پرسید چی شد، که چطور گذشت، که آیا...؟! 

چند دقیقه به صدای نفس هایمان گوش دادیم... چیزی راه نفسم را سد کرده بود.. چیزی که نمی توانستم برای آزاد، و برای هیچ کسی شرح دهم... چیزی شاید شبیه به آنچه که نفس کیمیا را سد می کرد...

- برم بخوابم..؟!

غریب و تلخ پرسیده بودم...

مکث کوتاهی کرد... نفس عمیقش را رها کرد و درکم کرد...

- برو.. می بوسمت. 

نگاهم میان ماه پشت پنجره و چادر توی بغلم، جا مانده بود..

نشسته بود رو به روی پنجره ، چشم هایش را بسته بود و مدیتیشن می کرد. موهایم را پشت سرم جمع کردم و وارد آشپزخانه شدم. چایساز را به برق زدم و بی سر و صدا مشغول آماده کردن صبحانه شدم. با صدای کشیده شدن صندلی برگشتم. نشست پشت کانتر و لبخند زد: صبح بخیر. 

لیوان بزرگ چای را مقابلش گذاشتم و لبخندی را که امروز نسبت به شب گذشته واقعی تر بود، به صورتش پاشیدم: سلام. صبح بخیر. 

برای خودش لقمه ی کوچکی گرفت و همزمان پرسید: عمه خوابه هنوز؟

- اذان صبح پاش درد می کرد.. مسکن و داروهاشو دادم، یکم بخوابه.. 

- خیلی شکسته شده ولی از اون موقع ها شاداب تره.

لبخند زدم: خانواده ش اینجان دیگه.. علی جونش..

و هر دو خندیدیم... 

- همه چی اوکی هست؟

سر تکان دادم که بله...

- مطمئنی؟!

تکه ای از موهایم را پشت گوشم فرستادم و سر بلند کردم. جعبه ی قرمز رنگ را روی کانتر به طرفم سر داد.. چای در دهانم ماند. خودنویس سوغات آزاد بود. 

- رو عسلی کنار تلویزیون بود.. نمی خواستم فضولی کنم. فقط گفتم شاید عمه ندونه. یعنی اینطوری به نظر می رسید...

به سرعت سر تکان دادم که نه... نگاهی به جعبه انداخت و با شیطنت گفت: حالا این مرد محبوبت کی هست؟!