وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان خالکوبی22

تا آوردن قهوه ها دیگر حرفی میانمان رد و بدل نشد... تنها صدای ملایم پیانو می آمد... و آتش زدن سیگار او... و التهاب صورت من...! که نمی دانستم به کی پناه ببرم از این همه خیال.. از این همه وهم...! ذهنم می رفت سراغ بی رحمی و حقیقت تلخی که به زبان آورده بود..، اما دلم.. می رفت پی تمام حرف هایی که زد و دلایلی که آورد.... و حالا، تکلیف منِ بی تکلیف! این وسط چه بود...؟! منی که حتی نمی دانستم این خواستن، تا کجا ادامه خواهد داشت... منی که می خواستم ببُرمش اما، نمی دانستم این بند... چقدر استحکام دارد.... چقدر تلخ بود که نمی فهمیدم خواستنش را، بوی پوبش را، همان یک قطره ی دردآور اشکش را....، و چقدر بیچاره بودم من..، که گذشته ام، به بدترین شکل ممکن، بر سرم کوبیده می شد.........

- ساره !

خشدار صدایم زده بود.... سرم را بالا گرفتم و زل زدم به چشم های سیاهش... چطور دلت می آمد برنجانی ام... چطور آزاد... آن همه پریشانی و یک شب تا صبح پشت در ماندنت را باور کنم.. یا این بی رحمی و.. سردی ناگهانی را...؟!.. چشم های سراسر خستگی اش را مالید....

دلگیر و... بی میل، نگاهش کردم....

سوییچش را از روی میز برداشت: بلند شو بریم و این بحثو ختمش کن!

ایستاد. دکمه های آستینش را بست. اسکناس ها را روی پیشدستی روی میز گذاشت و من.. که داشتم به حرف چندپهلوی آخرش فکر یم کردم... و هنوز نشسته بودم... هنوز دلم نمی خواست تکان بخورم.... منتظر بودم... منتظر نرمش بودم.. دلم گرفته بود و انگار که او..، هیچ جوره سر سازش نداشت...

- نمیای؟! برم؟

تلخ و دلگیر... نگاهش کردم... چانه ام جمع شد... بد نشو آزاد.. بد نباش...! چنگی میان موهایش زد و آرام تر از قبل، گفت: خیلی خب... پاشو بریم.. پاشو خانوم...

هنوز نگاهش می کردم....

نزدیک شد... دستش را به پشتی صندلی ام تکیه زد و کمی خم شد و چشم های قرمز و کسری خواب دارش را، به من دوخت و لبخند تلخی زد: پاشو خانومِ کنجکاو... همین کنجکاویاته که کار دستمون داده دیگه.. همیشه آخرش من و تو باید یه کنتاکی داشته باشیم... پاشو عزیزم...

دلم فشرده شد... دسته ی کیفم را چنگ زدم و از جا بلند شدم... ایستاد تا اول من رد بشوم... بعد دنبالم راه افتاد... نزدیک من... در احاطه ی کامل.... این همه خسته بود، این همه دوندگی داشت، این همه سردرد..، بعد آمده بود حال و حوای مرا عوض کند...سرم داشت از درد می ترکید...! شقیقه ام را فشردم... و از تصور خانه ی آغشته به بوی مرگ نیاز و لباس های سیاهی که برای چند ساعت از ذهنم پر کشیده بودند، غصه دار شدم... هوا سرد تر شده بود و من داشتم به آسمان نگاه می کردم و فکر می کردم که امشب، برف می آید.... که در سمت من را باز کرد و ایستاد تا سوار شوم... به در باز ماشین خیره شدم... چه کارها می کرد آزاد... چه زخم ها می زد و بعد، چه خوب بلد بود مرهم بگذارد... بی حرف نشستم.. در را بست و ماشین را دور زد.. چشم هایم را بستم.. نشست.. بوی خنک عطرش..، هوش و حواسم را گرفت... هنوز استارت نزده بود... تنها بودیم.. زیر یک سقفِ هر چند کوتاه بودیم... هوا کم بود.. اما تا دلت بخواهد، عطر خنک داشتیم...! شب هم بود... برف هم که می خواست بیاید... خدا هم که بالا سرمان.... من را هم که... بوسیده بود.......!

مشتم را سفت کردم.. صدای آرام و رگه دارش..، در گوش هایم نشست: حالت بهتره...؟! چرا هنوز سرفه می کنی...؟! انگار تبم داری...

لب هایم را به جان کندن، بهم زدم: خوبم.. نگران نباش..

مطمئن بودم که رو به من چرخیده.. مطمئن بودم که خیلی نزدیک است و این سقف، خیلی خیلی کوتاه.... فقط برو آزاد.. فقط حرکت کن... دارم می ترسم... دارم از خودم می ترسم... خدایا..، هستی...؟!

پچ پچ خودش و... خش خش کتش را شنیدم: ساره؟ چرا چشمتاتو بستی؟!

دسته ی کیفم را فشردم... لعنت به تو آزاد!! راه بیفت!! حرکت کن!! فقط حرکت کن آزاد!!!

درز پلک هایم را باز کردم و تلاش کردم در عین دلگیری نگاهم، شوخ و سرحال به نظر برسم: آزی؟! نیاز تنهاس! راه نمی افتی؟!

لبش به خنده باز شد.. دستش را نمی دانم برای چی نزدیک آورد و بعد.. پوفی کشید، سری تکان داد، و ماشین را روشن کرد: امان از شما زن ها.... امــــان !

آمده بودم پیش حاج خانوم. خانه ی حاج خانوم. گاهی فکر می کردم چرا دیگر نمی توانم به هیچ خانه ای، ضمیر متصل مالکیت اضافه کنم؟! آمده بودم خانه ی حاج خانوم. برده بودمش حمام.. برایش غذا درست کرده بودم. قورمه سبزی، که البته خیلی خوب هم بلد نبودم اما غذای مورد علاقه ی آقاجون بود و من آماده کرده بودمش برای نهار که می آید، دور هم بخوریم. با ضرب و زور موهای سفیدی گرفته ی حاج خانوم را رنگ کردم... پرستار میانسال گوشه ای ایستاده بود و به اصرار و انکار ما دو تا می خندید. آخر سر هم گفت باور کنم که حاج خانوم دارد با چشم هایش می گوید حیف که زبان ندارم....

زبان داشت. زبانش قدر زیادی برگشته بود سر جایش.. گفتار درمانی می رفت. فیزیوتراپی می شد.. پرستار دائما در حال حرف کشیدن بود ازش. اما تا به من می رسید، کمتر حرف می زد. گاهی با خودم فکر می کردم شاید می خواهد حس عذاب وجدان را در من تقویت کند...

به هر حال... دو روز بود کنار حاج خانوم بودم. اتاق به اتاقش... سر میز.. کارهایش را تا بودم، خودم انجام می دادم. دلم نمی خواست وقتی هستم، دست پرستار برود به ادای وظیفه ای که بر گردن من بود... آمده بودم پیش حاج خانوم، اما یک بار پایم به طبقه ی بالا کشیده نشد.... حس می کردم از اتاق خواب دختری ام، می ترسم... از اتاق های بالا، از راهروی بالا، از پنجره ای که تمام دوران نامزدی، پشتش می ایستادم و دزدکی نگاه می کردم...

آخر شب، حاج خانوم را که می بردم توی تختش ، روی پله های راهروی منتهی به طبقه ی بالا می نشستم و در انتظار آمدن آقاجون، به افکاری که تمام روز، در حمام، در میز غذا، جلوی تلویزیون، وقت رنگ کردن سر، در سرم قد می کشیدند و رخ می نمودند، اجازه ی جولان می دادم...

گاهی می نشستم به مقایسه. میان آنچه که بوده ام، و آنچه که شده ام. میان زندگی قبلی و احساساتی که داشته ام، و احساساتی که داشتم. میان آدمی که یک روز برایش جان می دادم و.... آدمی که امروز.... برای داشتن و نداشتنش، رفیق بودن و نبودنش، به چه کنم چه کنم افتاده بودم....

بعد همه ی حرف هایش را، از اولین روزی که می شناختمش، مرور می کردم. و گاه، حقیقتا خسته می شدم از این همه مرور و مرور و... مرور..!

تمام اعتقادات مذهبی ام پیش چشمم رژه می رفت... نه آن هایی که حاج خانوم کرده بود توی مخم، نه آن چیزی که در خانه ی پدری بودم، نه ! تمام چیزهایی که طی یک ربع قرن یاد گرفته بودم... و علی الخصوص، بعد از رفتن از ایران و زندگی با عمه و.... آن ها فروپاشی و دوری و نزدیکی به خدا... بریدن از خدا، برهنه شدن، و دوباره رسیدن به این یقین که او، روشن ترین مسیری ست که می شود بهش دست یافت ..! اینکه شبنم عقیده داشت گاهی ، بعضی آدم ها، در بعضی موقعیت ها، باید برهنه شوند... باید لخت و بی بَند شوند... تمام باورهایش را از دست بدهد.. بعد، ببیند چند مرده حلاج است.. بگردد و همه ی از دست رفته هایش را از نو کنار هم بچیند... بعد دوباره و از نو، به یقین برسند.... شبنم همیشه عقیده داشت که این یقین را، هیچ کوهی تکان نخواهد داد !

حالا من... من که اگر می خواستم منطقی تر و واقعی تر از هر زمانی به این آش دست پخت آزاد نگاه کنم، این می شد که من زنی مطلقه بودم که بیست و شش بهار از زندگیم گذشته بود، خانواده ای نداشتم که بشود بهشان تکیه کرد، خودم هم گاهی وقت ها ضعیف و بی منطق می شدم و ایمانی به درایتم نمی رفت... اعتقاداتم را محال بود زیر پا بگذارم و حالا این وسط.. کسی پیدا شده بود که صد و هشتاد درجه با من فرق داشت! کسی که رو به روی من بود !! کسی که همه ی عمر آزاد بود و من.... نمی خواستم به بندش بکشم.....

به دوست امریکایی اش فکر می کردم.. به شیوه ی خواستن آزاد، که هیچ جوره درکش نمی کردم... من بند بند زندگیم را با خون دل، با دندان، نگه داشته بودم. و حالا کسی می آمد و از رها کردن حرف می زد برای من..... و چقدر سر درد می شدم از این فکر که میزان دوست داشتنش چقدر بوده؟! اینکه حالا هم اگر کسی را.. اگر... بخواهد، همین طوری تا می کند...؟ بهش بگویم برو... می رود...؟! رک و پوست کنده عذرش را بخواهم.... خدایا ! دشاتم دیوانه می شدم از این فکر و خیال که من و دوست داشته شدنم، چقدر ارزش داریم....؟!!

و یا حتی... چطـــور ارزش داریم....

و چقدر تلخ بود فکر کردن به اینکه دل کسی که تو را دوست دارد، یا حداقل خیال می کنی که دارد، کاروانسراست.....

لب هایم را بهم فشردم.... کامران که آمده بود، ورای همه ی باورهای مذهبی ام، ورای همه ی آنچه که حاج خانوم در گوشم کرده بود، اصلا برایم مهم نبود که چند تا دوست دختر داشته..... لبم را گاز گرفتم.... چقدر احمق بودم من.... چقدر کور بودم من.... خودش گفت! خودش گفته بود لبی تر می کند و روابط آزادی هم داشته.... و من، آنقدر بچه و بی فکر و عاشق شده بودم... که اصلا این چیزها را نمی فهمیدم...! وقتی حاج خانوم هوش و حواسش را برای خواستگار تازه واردی که هم خلبان بود هم خانواده دار بود، هم می توانست بکوبدش در دهان بهجت خانوم، از دست داده بود.... از من چه توقعی می رفت....

کامران.. مهره ی مار داشت انگاری....

همه را کور کرد...

همه را....

نفس عمیقی کشیدم.... این روزها هی می خواستم بَلا ها را تقسیم کنم... می توانستم بگویم عمه که مار گزیده بود حرفی نزد، آقاجون همواره مطیع حاج خانوم هم که سکوت کرد... علی هم که.... همیشه ی خدا فقط هارت و پورت هر چیزی را داشت... می خواستم تقصیر ها را قسمت کنم اما..، اول و آخرش ، زندگی من بود که خراب شد.....

علی اگر با ثریا ازدواج کرد، اگر گلی رفت و روشنک حالا زیر تلی از آوار خوابیده.... همه ی این ها، باز می افتاد گردن من و انتخاب غلطم.... اگرچه، همه ، حالا با هر مشکلی، داشتند زندگیشان را میکردند و این وسط... من مانده بودم یکه و تنها....

نه... یک بار دیگر وارد این بازی شدن، حماقت محض بود ! من چه فرصتی باید به آزاد می دادم که نیاز ازش حرف می زد؟! مثلا ما می خواستیم چکار کنیم؟! شرط می بستم که خود آزاد هم دقیقا نمی دانست چه می خواهد و می خواهد چکار کند......

اصلا... چی شد که اینجوری شد...؟! ما دوست های ساده ای بودیم... حضور نیاز که کمرنگ شد، من گاهی پررنگ تر از حد معمول می شدم.. حرف می زدیم، شوخی می کردیم، بحث می کردیم... چی شد.....

سرفه ی دیگری بر گلویم نشست....

بار دیگر ادامه ی این بازی ، یا من را می کشت.... یا آزاد را دیوانه می کرد!

گلویم از سرفه بود یا دیوانه شدن آزاد که به سوزش افتاد...؟!

من نمی خواستم..... نمی خواستم عذابش بدهم... باید با او حرف می زدم.. باید....

آخرین تصویرم از آزاد، چشم های قرمز و بی خوابش بود... پلک هایم را روی هم گذاشتم و تصورش کردم.... این تصویر حتی اجازه نمی داد من فکر کنم!!

- به چی می خندی آقاجان؟!

لبم را گاز گرفتم و به صدای آقاجون از جا پریدم! داشت مشکوک نگاهم می کرد. فوری روی پله ها ایستادم. دستی به دامنم کشیدم: سَ.. سلام آقاجون! خسته نباشید! بدید من کیفتونو...

آقاجون کیفش را دراز کرد... نگاهش هنوز به من بود.... و من، که با ضربان بالا رفته قلبم و دویدن خون به صورتم، شبیه دختر هفده هجده ساله ای شده بودم که وقت رویا پردازی و خیال بافی، مچش را گرفته باشند......


***


هفتم مادر نیاز افتاده بود جمعه و من هنوز خانه ی پدری بودم. از آزاد خبری نداشتم و گاه بی نهایت دلتنگ می شدم. زل می زدم به عکس چهار نفره مان در نامزدی نیاز و فکر می کردم که دلتنگی ام از جنس وقت هایی ست که دوست بودیم، یا... وقت هایی که به هیچ صراطی مستقیم نمی شد اینکه فقط دوست باشیم...؟!

علی آمد سری زد و رفت. حالش بهتر بود و می خندید آن روز. قرار بود بروند سونوگرافی و کوتاه آمدن ثریا، برق آورده بود به چشم هایش... شام نگهش داشتم و خودش هم بی اندازه استقبال کرد! او هم سر شام مثل آقاجون، مشکوک نگاهم می کرد.. آخر، من اصلا حواسم نبود سر میز خانوادگی نشسته ام و دارم به این فکر می کنم که آزاد چقدر کتلت دوست دارد..!

انگار که مویش را آتش زده باشند، بلافاصله بعد از شام اسمش افتاد روی موبایلم . مسیجش را باز کردم: « دیگه هر چی یللی تللی کردی بسه ! از فردا پا می شی عین بچه آدم میای سر کارت!! »

همین! با همین کلمات عاشقانه و محبت آمیز!! چطور من تلف نشده بودم تا به حال، خدا می دانست !! لبهایم را با دلخوری جمع کردم... نه آمدنش دم کلاس زبان را می فهمیدم و آن همه مهربانی یک جا را، نه این سکوت و حالا اینجور مسیج دادن... چند روز است یک زنگ نزده بپرسد مرده ای، زنده ای، حالا برمی دارد اس ام اس می دهد که.... اووفف!! لابد با سوگل نازنین و چشم های عین پیشی ملوسش، خوش است! دلخور گوشی را پرت کردم آن طرف و حرکتم از چشم علی دور نماند.... اصلا به درک ! همه ی مردها به درک!! همه شان باهم و یک جــــا !!!

و دیگر نه او پیگیر مسیجش شد، نه من طرف موبایلم رفتم. به شدت دلگیر بودم و این دلگیری داشت من را می کشت!! خودم را درک نمی کردم.. این همه احساسات متناقضم را درک نمی کردم.. و این عذابم می داد... گاهی مزه ی دهانم می شد شیرینی نان خامه ای های تر و تازه و گاه... مثل بادام هایی که از پیاله ی آجیل برمیداری و تلخی اش مثل زهرمـــــار می ماند!!!

پنج شنبه شب تا نیمه بیدار ماندم و در هال پایین قدم زدم. حسابی از دستش کفری بودم و دلم یم خواست دم دستم باشد تا سرش را از این همه بی توجهی و دوری و سکوت، به دیوار بکوبم!! سکوتی که... می دانستم از بحث های سر میز نشأت گرفته... هر چی که بود از همان موقع سخت شد... حالا هرچی که بعدش باز خندید و مهربانی کرد.... و این جور مهربانی کردنش که من را دیوانه می کرد!! اصلا من همان آزاد مسخره ی خودم را می خواستم..! اصلا دلم برای لودگی هایش، برای خودشیفتگی ها و حتی بداخلاقی هایش، برای وقت هایی که تشر می زد، اما می زد! حرف می زد! ساکت نبود!... تنگ شده .....

بالش را محکم کوبیدم روی سرم و به خودم گفتم بمیر و بخواب و انقدر عین خوره به جان دو مثقال مغزت نیفت جان مادرت!!!

صدای مسیج آمد! هشیار شدم! یورش بردم! پوف.... حراج 20% puma..... این بار گوشی را شدت هرچه تمام پرت کردم که از شانس و اقبال بلندم روی فرش افتاد و چیزیش نشد! اصلا فردا صبح می رفتم استخر....، از این خیال ها رها می شدم.... اصلا چقدر دلم برای آب تنگ شده بود.... اصلا چقدر خر بودم من که تا این وقت بیدارم به خاطر کـــــی !!!!

پتو را کشیدم روی سرم و فحشی بود که به خود و خودش سرازیر کردم !


****


باران بود از سحر باریدن گرفته بود و صدای شرشرش همه مان را از خواب بیدار کرد..! با حال خوشی برخاستم.. در تراس ایستادم.. کمی خیس شدم و حالم جا آمد. صبحانه را کنار هم خوردیم و من از همه خداحافظی کردم تا اگر خدا بخواهد سری به خانه و زندگی خودم بزنم! سوار ماشین که شدم، آهنگ گذاشتم، شیشه ها را تا انتها پایین کشیدم... هوا خوب بود و بوی خاک و تازگی.. سرمست می کرد آدم را ! خراب بودم، تلاطم داشتم، دلم خون بود از این بساط ..، اما هی به خودم دلداری می دادم... حواسم را پرت می کردم تلاش می کردم که حداقل امروز را، کمی آسوده باشم....

اولین نفری بودم که پایش را داخل استخر گذاشت. دلم... ریز ریز هیجان داشت... مخلوطی از تمام حس هایی که به آدم دست می دهند، وقت طرد کردن چیزی... به اضافه ی سرزنش.... پنجه ی پایم را با احتیاط در آب فرو بردم...... خنک بود.... سلول سلولم به مور مور افتاد و.... رویای دختری که عاشق نجات دادن آدم ها و عشق بازی با آب بود، در سرم ریتم گرفت.... با لذتی آمیخته به دلتنگی و غم..، در آب رها شدم و.... خودم را بابت محرور کردنم از این منبع آرامش و موهبت، سرزنش کردم.....

دو ساعت یک نفس شنا کردم. لعنتی خسته نمی شدم! بس که دلتنگی داشتم، می خواستم همه ی آب استخر را یک جا ببلعم!! بالاخره برای خوردن نسکافه از آب دل کندم . باز مراسم هفت پروین خانوم یادم افتاد و رفتم با نیاز تماس بگیرم و بپرسم کی باید آنجا باشم. گوشی را بی تا برداشت و صدای گرمش در گوشی طنین انداخت: بله؟

- خوبین بی تا جون؟ سلام!

- سلام عزیزم. کجایی شما خانوم؟

صدایش ته رنگی از نگرانی داشت.. اجازه نداد جوابش را بدهم و خودش ادامه داد: نیاز نیست ساره جان! با کوروش و مهرداد اینا رفتن سر خاک سر صبح. من خونه تنهام. سرمم داره از درد منفجر می شه! شما کی میای؟!

دلم پر زد برای این جمله ی آخری بی تا....

- می خواستم ببینم مراسم کی شروع می شه که بیام. شما چرا حالتون خوب نیست؟ کاش یه دکتر می رفتید! داروهاتونو خوردید؟؟

- میگرنم عود کرده.. چیزی نیست.. الآن بیشتر نگران این پسره م! هرچی می گیرم خونه و موبایلشو جواب نمی ده!

پسره؟؟ نیشم باز شد! آزاد را می گفت !!!





تو نیستی و این در و دیوار هیچوقت...

غیر از تو من به هیچکس انگار هیچوقت...

اینجا دلم برای تو هِی شور میزند

از خود مواظبت کن و نگذار هیچوقت...

اخبار گفت شهر شما امن و راحت است

من باورم نمیشود، اخبار هیچوقت...

حیفند روزهای جوانی، نمیشوند

این روزها دو مرتبه تکرار هیچوقت

من نیستم بیا و فراموش کن مرا

کی بودهام برات سزاوار؟... هیچوقت!

بگذار من شکسته شوم تو صبور باش

جوری بمان همیشه که انگار هیچوقت...

به ثانیه نکشیده، نگرانیش به من هم سرایت کرد.. اما سعی کردم خوددار باشم... سعی کردم...

- نگران نباشید. حتما م یدونه امروز چه خبره دیگه. میاد.

- نه ساره جان! قرار بود صبح بیاد با اینا بره سر خاک. گفتم شاید خواب مونده باشه. بچه ها رو فرستادم برن، خودم موندم پیگیرش بشم. کوروش شماره ی رستورانی که آزاد هماهنگ کرده رو نداره، می خواد غذا اضافه کنه. افروز و شوهرش هم شب می رسن، قرار بود آزاد بیاد از من کلید خونه شونو بگیره یه سری پرونده و مدرک که فردا اول صبح حمید باید بفرسته یه ارگانی رو بیاره. دیشب قرار بود بره، گفت خسته م می خوابم. باشه فردا صبح! نمی دونم... این پسر پاک بی خیاله به خدا!

- به خدا من مطمئنم چیزی نشده بی تا جون. گرفته خوابیده گوشیشم سایلنته حتما !

- من خیلی نگرانم. دیشب اصلا خوب نبود وقتی باهام حرف می زد... سردرد داشت... رو به راه نبود اصلا! ساره جان شمارو هم ناراحت کردم. آژانس میگیرم الآن می رم دم خونه ش ببینم کجاست ! بی فکر!

آب از پوستم چکه می کرد.... نگران بودم برای بی تا و نگرانی اش که با میگرن قاطی شده بود.. برای آزاد که فکر کردن به یک درصد نگرانی هم، خنده دار بود!!

- میام دنبالتون. خودم می برمتون بی تا جون....

نسکافه ام را خوردم و نگاهم را با حسرت از آب گرفتم. دلشوره ی بی تا به من هم منتقل شده بود و.... علی رغم همه ی حرف هایم، نگران شده بودم..! تند تند موهایم را خشک کردم و همان طور خیس خیس پیچیدمشان و روسری کشیدم سرم و از استخر بیرون زدم. دلم نمی خواست اما ناچارا شماره اش را گرفتم. جواب نمی داد!! دم خانه ی نیاز که پیاده شدم، نگاهی به آسمان انداختم. « حالا هیچ وقت کاری به کار من نداری ها... همین یه بار قراره نفرینام بگیره؟؟ »

بی تا جون رنگ به صورت نداشت و قلب من با دیدنش ریخت! دست سردش را گرفتم و به صدیقه گفتم شربتی چیزی بیاورد! گفت قرص هایش را خورده اما افاقه نمی کند.. مانتو روسری هم تنش بود اما حقیقتا دلم نمی آمد از جایش تکان بخورد! شربت را به زور در حلقش ریختم: آدرسشو بگید من خودم می رم. شما با این حال کجا می خواید بیاید آخه.

سرش را فرستاد عقب: نه عزیزم. اصلا. نمی ذارم زحمت بکشی که..

لیوان را دادم دست صدیقه خانوم و رو کردم به بی تا: زحمت نیست. اصلا درست نیست با این حالتون شما بیاید. بمونید من الآن زنگ می زنم این درمانگار سر خیابون، دکتری چیزی بفرستن..

امتناع کرد و داخل کیفش را گشت: نه.. می مونم تا مهرداد بیاد، با اون می رم. تو برو.. من تماس می گیرم نگهابانی ساختمونشون که درو برات باز کنه. شرمنده تم خانوم...

بوسیدمش و ازش فاصله گرفتم: این حرفها چیه...

دلم هی شور می زد و جدی جدی می ترسیدم اتفاقی افتاده باشد.... هی در دل برایش خط و نشان می کشیدم که وای به حالت اگر سالم باشی! و این همه دل نگرانی به من و مادرت داده باشی ! با اضطراب چراغ قرمز را هم رد کردم و گاز دادم... حالا من بخواهم دوری کنم، حالا دلخور باشم... بالاخره چیزی پیش می آمد که بهم گره بخوریم!! دوازده و نیم بود که جلوی آپارتمان آزاد، زدم روی ترمز... نگاهی به نمای شیک و دلچسب برج انداختم. چقدر بد بود که از همه ی برج ها متنفر بودم.. وارد لابی شدم. اسمم را به نگهبان گفتم. بی تا خبرش کرده بود که سر تکان داد و تلفن را قطع کرد و همراهم به طبقه ی ششم آمد. جلوی یکی از دو واحد ایستاد و در را با کارت باز کرد. به محض باز شدن در، بوی چوب دماغم را پر کرد و باعث شد لبخند بزنم. نگاهم را از همان ورودی چرخاندم. خانه ی دویست سیصد متری با سالنی بزرگ و مربعی شکل بود. در اولین نگاه ملافه ای به چشمم خورد که روی مبل سه نفره ی سِت سفید چرم خوشگل، بالا آمده بود! رفتم داخل و چند هالوژن حساس به حضورم، روشن شدند... چشم تنگ کردم... به بی تا که گفته بودم... !! نگفته بودم؟؟

نگهبان را فرستادم و در را بستم. برای ثانیه ای دلم از سکوت و تنهایی در خانه اش ریخت و خاطره ی آن شب در ذهنم تداعی شد.... فقط بیدارش می کردم و می رفتیم... همین... جلو رفتم. سالن بزرگ خانه با دو دست مبل دکور شده بود. یکی سفید و دیگری گردویی رنگ. نهار خوری سمت چپ بود و انتهای سمت راست هم میز بیلیاردی به چشم می خورد.. اما جالب ترین مساله برای من، وجود رنگ های خاصی بود که خانه را با دفتر آزادی که می شناختم، تمیز می داد! انگار که اصلا مدیرعامل اروس با آزادی که اینجا زندگی می کند، فرق داشته باشد!! جلو رفتم... حجمی که روی مبل خوابیده بود، تمام باورم را از شناخت آزاد کیانی اروس، کور می کرد! با دیدن پسر بچه ای که تی شرت سفید تنش بود و روی مبل سفید خوشگل خوابیده و تنها ملافه ی نازکی رویش را گرفته بود، لبخند به لبم نشست.... طفلی بی تا چه نگران شده بود!! کمی به صورتش نگاه کردم که غرق خواب بود... بعد به میز مربعیِ جلوی مبل نگاه کردم.. روی میز بطری خوش تراش و نفرین شده ای قرار داشت.. به همراه جاسیگاری ای پر از ته سیگار.. بی اختیار نشستم لبه ی میز... با چشم جاسیگاری را گشتم که مبادا ته یکیشان رژلبی نباشد..! خودم از فکرم خجالت کشیدم... به بطری نگاه کردم که پلمپ نبود.. برش داشتم... انگشتم را کشیدم روی مارکش.... به آزاد نگاه کردم.... به خانه ای که پر از رنگ سفید بود....به دو سه دست لباس افتاده روی نزدیک ترین مبل به در.. به پرده های سفید... اشپزخانه ی سفید و نقره ای.... دیوارهایی با کاغذ دیواری روشن مینیاتوری... اما کاغذ دیواری دیوار بزرگ رو به ورودی فرق می کرد. طرح هایش درشت تر و رنگ هایی از طوسی و بنفش ، نوازشش می داد.... به تصویر بزرگی از آزاد که سه چهارم دیوار رو به روی کاغذ دیواری مینیاتوری را پوشانده بود..! ژست شیطان و نفس گیری که تا چند ثانیه نتوانستم نگاهم را ازش بگیرم..! یک لنگه از ابروهایش را فرستاده بود بالا... چشم هایش را تنگ کرده بود.. ته ریش داشت... نیم تنه اش به دوربین بود... و انگار که بخواهد مچ کسی را بگیرد، نگاه می کرد !

کنارش هم عکسی عمودی و بزرگ از خودش و بی تا به چشم می خورد..! هر دو نیم رخ رو به دوربین ایستاده بودند... بی تا لبخند شیک و رمز آلودی گوشه ی لبش داشت.. شال سیاهی سرش بود و انگشت اشاره اش را رو به دوربین گرفته بود! و آزاد.. که دست هایش را حلقه کرده بود دور بی تا و سرش را گذاشته بود روی شانه اش و از ته دل به لنز دوربین، مـــی خندید...!


چشمم خورد به بار چوبیِ گوشه ی دنج سمت راست سالن....

به بطری نگاه کردم... حس کردم که هشیار شد... اما سرم را بالا نگرفتم.... چند نفس عمیق کشید، درست مثل کسی که بخواهد بویی را تشخیص بدهد.... خواب آلود زمزمه کرد: ساره....؟!

سنگینی و حرارت نگاهش را حس کردم... سرم را بالا بردم ... چشم هایش، باز هم حسابی قرمز بودند... کمی نگاهم کرد... من هم ساکت، نگاهش کردم.... چشم هایش را مالید و سر جایش نشست: تو اینجا چیکار می کنی؟؟

بی حرف، خم شدم و موبایلش را از کنار بالشش برداشتم... نیاز راست می گفت پرتش کرده به در و دیوار!! قفل نداشت... بک گراند موبایلش..بیست تماس از دست رفته اما داشت... چشمم روی آخرین شماره، ثابت ماند... انگشتم را روی صفحه کشیدم... من بودم! عکس خندانی از من بود! شال سرخابی سرم بود و جفت دست هایم را زده بودم زیر چانه ام و صورتم را خنده پر کرده بود.... به اسم سیو شده نگاه کردم... نه... در آن لحظه هیچ چیز به اندازه ی اسمی که می دیدم، اهمیت نداشت... حتی اینکه عکسم را از کجا آورده... چشمم خشک شد به اسم... « گل یخ » !!! گل یخ؟؟؟ یخ؟؟؟ مات به آزاد نگاه کرد.... خم شد و گوشی اش را از دستم کشید و با کمی بداخلاقی گفت: چجوری اومدی تو؟!

فقط نگاهش کردم.....

چند لحظه نگاهم کرد و بعد... همان طور که گره ی ابروانش باز می شد، زیر لب گفت: معذرت....

می خوام اش را نمی گفت! سرتق...! سرم را انداختم پایین و آرام گفتم: مامانت حالش خوب نبود، سر درد داشت. نگرانت شده بود... زنگ زد با نگهبانتون هماهنگ کرد بیام ببینم کجایی.....

نگاهش از در ورودی سالن تا من و برعکس چرخید.... باز چشم هایش را مالید.. مشخص بود که سرش درد می کند... حضورم در خانه اش، آن وقت روز و بی مقدمه، بی شک تعجب برانگیز ترین مساله ی آن روز بود ! دست هایش را در هم قلاب کرد و چشم های دلخورش را به من دوخت: چرا نیومدی سر کارت؟!

هیچ دفاعی نداشتم!

موهایش را با انگشت هایش کشید و کمی اخم کرد: می دونی که تو این مساله با هیچ کس شوخی ندارم! نمی دونی؟!!

لب هایم جمع شد... حق داشت. صد در صد حق، تمام و کمال با او بود. من کارمندش بودم، نه دوست دخترش !! یا زنش!! که غیبت هایم را تا حدی بشود ماست مالی کرد...

زنش؟!

حالم از افکارم بهم می خورد.....!!

فکر نمی کردم حتی زنش هم بتواند برایش توجیه و بهانه بیاورد!


من فقط حال خوبی نداشتم.. خودش که دیده بود... اما خب...

- فردا اولین کسی که باید ببینم پشت میزش نشسته، تو هستی !

سرم را بالا گرفتم و چیزی نگفتم....

به بطری توی دستم نگاه کرد و با بداخلاقی از جا بلند شد: اونو برای چی برداشتی؟! بذارش اونور! مال بچه ها نیست!!!

دقیقا انگار که مگس مزاحمی بپراند... انگار که با بچه ای زبان نفهم حرف بزند...!

راهی آشپزخانه شد ... به بطری و بعد دوباره به خانه خیره شدم... چقدر با آزادی که بیرون از اینجا می شناختم، فرق داشت...! انگار..نمونه ی تکامل یافته و بزرگ شده ی آزادی باشد که پنج شش سال پیش در دانشگاه دیده بودم... هنوز بطری دستم بود وقتی بلند شدم و به دنبالش وارد آشپزخانه شدم... پشتش به من بود و داشت قاشق قاشق قهوه و شکر داخل شیرجوش می ریخت.... حرکاتش تند و عصبی بود... چند ثانیه مکث کرد.. نفسش را فوت کرد و آرام گفت: اگه عجله نداری بشین، با هم می ریم. باید دوش بگیرم...

نشستم روی صندلی پشت کانتر... و زل زدم به بطری... گل یخ بودنم مهم بود یا... یخ بودنم؟؟!!... گل یخ... یخ...یخ... انگشتم را کُند و کشدار.. کشیدم روی مارک بطری... جلو آمد... سرم پایین بود.. باز انگشتم را کشیدم.... حالا سایه اش بالای سرم بود.... آرام گفت: سردرد داشتم... حالم خوب نبود.. یکم زدم کله م داغ شه... همین..!

نگاهم را تا صورت ته ریش دارش بالا آوردم... حالا باید به این بطری فکر می کردم، به گل یخ بودنم، یا به اینکه چقدر تی شرت سفیدش بهش می آمد..؟!

دستش را جلوی صورتم تکان داد: الو ! ساره؟؟!!

نفسم را رها کردم و زمزمه کردم: می شینم تا بیای....

موهایش را کشید... کمی ایستاد... بعد در حالیکه از آشپزخانه بیرون می زد، غرغرش را به جا گذاشت: مامان منم از بین فرشته ها ، عزرائیلشو واسه ما دست چین می کنه ، می فرسته بالا سر آدم!!!






زندون بی دیوار.. سلول بی مرزه...


لبخند به لبم آمد....

صدای آب که از انتهایی ترین اتاق خانه آمد، از جا بلند شدم... نفس عمیقی کشیدم که با بوی جوبی که در خانه پیچیده بود، پله پله شد... بطری را گذاشتم روی کانتر.... و فکر کردم شاید با درست کردن صبحانه، یا ظهرانه! حواسم پرت شود.... حواسم.....

بی تا را از نگرانی درآوردم و نان ها را در تُستر گذاشتم و صبحانه اش را روی کانتر چیدم... شالم را باز کردم و دستی میان موهای خیسم کشیدم... صدای آب که قطع شد، شالم را سرم کشیدم... شیرجوش دست نخورده مانده بود. دلم می خواست خودش درست کند.... دلم... گل یخ؟! یخ...؟؟

صدای تلفن حرف زدنش می آمد.... لیوان آب پرتقال را برداشتم و چرخیدم که دیدم آن طرف کانتر ایستاده... این بار تی شرت آبی نفتی تنش بود و حوله ی سفید کوچکی دور گردنش... مردمک هایم روی برق گردنبند نقره ای رنگی از گوشه ی یقه و حوله اش، ثابت ماند... عجیب بود که تا به حال این برق را ندیده بودم.. چند ثانیه نگاهش کردم. دلم تنگ شده بود..؟! اصلاح کرده بود و تکه ای از موهای نمدارش روی پیشانیش ریخته بود... زل زده بود به من و اینجور نگاه کردنش، دستپاچه ام می کرد... لیوان را گذاشتم روی کانتر و کمی هول گفتم: نمی دونستم چی می خوری...

نگاهش را برنداشت: گریه کردی..؟!

گیج نگاهش کردم.. نه.. گریه که... حالت موشکافانه و نزدیکش باعث شد سریع رو بگیرم: نه... گریه برای چی..

نگاه هنوز قانع نشده اش را به سختی گرفت و آمد توی آشپزخانه: دستت درد نکنه....

حالا، فقط بوی حمام می داد! خنده ام گرفت.. در رابطه با او، قوه ی بویایی ام عجیب به کار می افتاد...!

از بالا رفتن تپش قلبم بود که فهمیدم نزدیک شده... سرم را بالا گرفتم. لیوان آب پرتقالش را برداشته بود و نگاهم می کرد. خانه ی آزاد بودم؟! تپش قلبم تند تر شد... تند و پشت سر هم گفتم: لطفا زود آماده شو بریم.. مامانت حالشون خوب نیست..

یک قدم به جلو برداشت. چشم های من روی حوله ی سفید بود. خیلی سفید...

- مامانم؟

موبایلش را بالا گرفت و نشانم داد: بهتر بود! مهرداد رسیده، بردتش دکتر.

مکث کرد. نگاهش هنوز دلخور به نظر می رسید: خوبی؟!

سرانگشت هایم سرد شد....

چرا اینطوری می پرسید؟!

خودم را عقب کشیدم... دستم ناخواسته به سمت شالم رفت: خوبم.. بیا صبحانه...

من هم می گفتم صبحانه.. خیلی وقت بود....

لبخند تلخی زدم...

درست کنارم، رو به کانتر ایستاد. چرا اینقدر اصرار به کاستن فاصله ها داشت...؟! این داشت اذیتم می کرد... لیوان نیمه پر آب پرتقالش را روی کانتر گذاشت و از پهلو.. بهم نزدیک تر شد... سرش را خم کرد: ببینمت..

نگاهش کردم. مردمک های تیره اش را دور تا دور سالن گرداند و.. به من رسید... از روی شال سرم سُر خورد و به چشم هایم بند شد: نظرت درباره ی اینجا چیه؟

معذب بودم.. و این به وضوح در صورتم مشخص بود!!

- خوبه !

باز شالم را.. صورتم را.. کاوید.... چشم هایش را تنگ کرد.. حالا شبیه وقت هایی شده بود که پشت میز اروس می نشست...!

- نترسیدی اومدی اینجا..؟

کاملا جدی و بامنظور حرف می زد.. نفسش هم مستقیما روی پوست صورتم بود و... تمام حس های چندگانه و متضادم، اعصابم را خورد می کرد! یک قدم عقب رفتم: مگه اینجا لولو داره؟!

پوزخندی گوشه ی لبش جا خوش کرد که اعصابم را بهم ریخت... دست هایش را دور لیوانش حلقه کرد و جلوتر آمد: نمی دونم والا...

موش و گربه بازی بود انگار که من آمدم بیرون و این ور کانتر نشستم! نفسش را فوت کرد بیرون و دور شد. شیرجوش را گذاشت روی گاز... پشتش به من بود.. با انگشت لبه ی سبد نان حاشیه می کشیدم.. همان طور که فنجان ها را پر می کرد، آهسته گفت: از اینجا خوشت نیومده؟!

به اطرافم نگاه کردم... فنجان سفید قهوه را مقابلم گذاشت و همان طور ایستاده و منتظر، نگاهم کرد. فنجانم را برداشتم و زیر بینی ام گرفتم.. بوی خوش قهوه دلم را زیر و رو کرد... آرام پرسیدم: کی میریم؟

یک ور لبش رفت بالا ! نشست و انگشتش را داخل حلقه ی فنجانش انداخت: من که گفتم حال بی تا خوبه!

و تیز و ریز.. نگاهم کرد... زیر نگاهش.. در خانه اش... میان این همه انرژی و موج و نور که تحت تملک او بود، معذب بودم! روی صندلی جا به جا شدم و فنجانم را گذاشتم روی کانتر: پس من می رم. انگار تو عجله نداری..

حرفم را برید: تو برای چی عجله داری؟!

و باز آنجوری نگاهم کرد.... زیر ذره بین او بودن، اصلا خوشایند نبود...! کف دستم را به گونه ی حرارت گرفته ام چسباندم. خنک بود...

- من فقط اومده بودم تورو...

- ساره ! از با من بودن می ترسی ؟!

نفسم بند آمد..!

بی آنکه پلک بزنم، زل زدم به مردمک هایی که به شدت مُصِر بودند سیاهی شان را حفظ کنند!

از بودن با او...؟!

حتی نمی دانستم چطور به سوالش نگاه کنم!!

با او بودن؟! ذهنم هزار جا رفت و برگشت...

ترس..؟؟!

نمی دانم چقدر طول کشید تا بالاخره دست از آنطور نَسَق کِشان نگاه کردنم دست بردارد..! سرش را انداخت پایین... پوف.... نفس حبس شده ام را ازاد کردم.... حالا برای رفتن، پریشان تر بودم....

صدایش دورگه و دلگیر به گوشم می رسید: می تونی بری...

بروم؟!

انگار که شرکت باشیم و از اتاقش بیرونم کند...

انگشت های سردم را چسباندم به فنجان... دلم نمی خواست هی این طور زیر و رو شدن را.... قلبم از اینجور حرف زدنش.. ضربان می گرفت.... دلجویانه پرسیدم: بیرونم می کنی..؟!

با مکثی کوتاه.. سرش را بالا گرفت... چشم هایش قرمز تر شده بود.. در عرض همین چند دقیقه ی کوتاه !

- تو ناراحتی..!

من ناراحت نبودم.. من می ترسیدم! من از خودم.. از هر اتفاقی که ممکن بود رخ بدهد.. من از شبی که مرا بوسیده بود.. من...! اما.. با همه ی اینها، این ترس و نگرانی نتوانست در برابر نیمه ی دلتنگ من و حوله ی سپید و موهای مرطوب او، مقاومت کند... لبخند به لبم آمد... پسره ی دلخور...!

نگاهش را گرفت و با دوانگشت سبابه و وسط، شقیقه هایش را ماساژ داد: به چی می خندی..؟! کم کم دارم شک می کنم به عقلت...

کمی از قهوه ام خوردم و همین طوری نگاهش کردم... خوش طعم بود... و من، به چی می خندیدم؟!

سرم را چرخاندم که باز دلم هری ریخت.... بطری، هنوز روی کانتر بود...! به مارکش خیره شدم... به قد و قواره ی خوش تراشش... صدای بداخلاقش گوش هایم را پر کرد: اینو واسه چی گذاشتی اینجا؟!!

آرام .. نگاهش کردم: چرا سردردت هنوز خوب نشده؟!

نگاهش تلخ شده بود... دستش را برد سمت بطری و کشیدش: این فضولیا به تو نیومده !!

و خیز برداشت از جا بلند شود که دستم بی اختیار پرواز کرد و به گوشه ی حوله ی سپیدش بند شد! حوله اش را کشیدم تا نگاهم کند...! نمی دانستم آن همه استیصال... از کجا به چشم هایم.. و صدایم ریخته....

- آزاد...؟!

خم شده بود.. بطری دستش بود.. داشت از نگاه مستقیم به من، فرار می کرد..! نفسش را محکم بیرون فرستاد و به صورت من خورد: ول کن ساره! بذار برم لباس بپوشم بریم... بیشتر بمونیم به جاهای خوبی نمی رسیم..!

ول نکردم...

دلم نمی خواست..

انگشت هایم، نمی خواست...

جواب می خواستم و...

نمی خواستم....

فقط نگاهش کردم.. همانجوری پر از استیصال...

و کمی آرام تر.. حوله را کشیدم...

پچ پچ کردم: چرا خوب نشدی...؟!

نزدیک بود.. نزدیک تر شد.. خیلی نزدیک... لحظه ای چشم هایش را بست و بهم فشار داد... با همان چشم های بسته، آرام گفت: ول می کنی خانوم؟!

دستم.. شل شد و افتاد...

نفس عمیقی کشید و رفت سمت یکی از کابینت ها... احساس گرما می کردم.. احساس لرز از لحنی که رعشه به اندامم انداخته بود... حواسم بود که از عمد در کابینت ها را بهم می کوبد..! بطری را نمی دانم کجا گم و گور کرد و بعد از مخزن یخچال برای خودش یک لیوان پر آب یخ ریخت و یک نفـــس ، سر کشید !

دست هایم را حریصانه دور فنجان حلقه کردم و گرمای قهوه را به رگ هایم ریختم...

موبایلش زنگ خورد... و من هرگز فکر نمی کردم که روزی زنگ موبایل، بتواند باعث آسودگی ام شود...! مکالمه اش زیاد طول نکشید.. آرام حرف می زد و نمی شنیدم چه می گوید.. وقتی برگشت سر میز، در کمال ناباوری دیدم که موهایش خیس تر از قبل به نظر می رسند! صورتش هم نم داشت! نشست و لبخند زد: خوبی شما؟

گیج نگاهش کردم...

نگاهش دقیقا داشت می گفت بیا درباره اش حرف نزنیم!

هنوز نگاهش می کردم... انگار شقیقه اش تیر کشید که چشم چپش را بست و باز با انگشت هایش ماساژ داد.. با چشم بازش نگاهم کرد و لبخند زد.. با مزه شده بود...

- هدف، ماساژ تایلندی و دستای لطیف و آرام بخشه !! سردرد بهـــــانه ست!!!!

با چشم هایی گرد شده نگاهش کردم! پررروووو!!! از حالتم به خنده افتاد... خودم هم خنده ام گرفت... تکه ای نان تست برداشتم و به دهانم گذاشتم و زیر لب گفتم: پررو..!!

بیشتر خندید... شقیقه اش را فشرد و خندید... خندیدم و فکر کردم که وقتی می خندد، چقدر بیشتر....

جمله ام را در ذهنم، بریدم...!

دستم را زدم زیر چانه ام و نگاهش کردم... به فنجانش نگاه می کرد و لبخند به لب داشت... میان شوخی و جدی گفتم: خب چرا هدفو امتحان نکردی؟! دیگه مجبور نبودی امروزم تحمل کنی..!

نان مربعی شکل تست را برداشت و بی آنکه نگاهم کند گفت: از کجا می دونی امتحان نکردم؟!

لعنتی!

روی برق زنجیر گردنش، ثابت شدم.

- خب؟ جواب نداد؟!

جدی به نظر می رسید، وقتی سرش را بالا گرفت: الآن دوست داری مفصل درباره ش صحبت کنیم؟!

اینجوری عوض شدن هایش، لجبازم می کرد..!

فقط ، نگاهش کردم!

یک تای ابرویش رابالا برد و کمی خودش را جلو کشید و صدایش را پایین آورد: خب... دوست داری دقیقا از کدوم قسمتش شروع کنیم..؟!



دل هیچ کسی برای باغ ما هرگز نمی سوزه گلم...

بند تنهایی من.. بی بوی تو.. هرگز نمی پوسه گلم..!

تا نسیم سرد شب از ساقه ی تو می وزه به صورتم...

من هنوز دیوونه تم...

بی من نمیر..

عشق من پاییز نگیر...


نفسم بند آمد ! چند ثانیه حتی نتوانستم ازش چشم بگیرم..! بعد به سرعت فنجانم را پس زدم و از جایم بلند شدم: بس که مســـــخره ای!!

فوری با خنده دولا شد و آستینم را از مُچ کشید تا بنشینم: چرا قهر می کنی حالا..؟؟!

به دستش نگاه کردم، با ته مانده ی خنده اش گفت: چیه؟! ناراحت شدی؟؟ عزیزم خودت که خیلی مشتاق به نظر می رسیدی!

عزیزم!! زنِ لاتِ وجودی ام، بدجوری احتیاج به ابراز وجود داشت...!! دستم را کشیدم، رهایم نکرد!

خودش را کمی جلو کشید و باز.. مرموز و عوضی به نظر رسید: سوال می پرسی، جوابشم گوش کن!!

آستینم را از دستش بیرون کشیدم و از دهانم پرید که: جوابای تورو از برَم..!

جفت ابروهایش ، پرید بالا !

چشم هایش.. برق زد!

و انگـــار که... بزرگترین آتوی دنیـــا را گرفته باشد...!

کف دست هایش را محکم بهم زد و با صدای سرحالی صدا زد: ساره!!

از جا پریدم! هجوم آورد طرفم... خدای من ! طبق واکنشی طبیعی عقب کشیدم و عقب عقب رفتم سمت سالن... دست هایش را زد به کانتر و سرش را انداخت عقب و قهقهه زد... مریض..! این تنها چیزی بود که دلم میخواست بلند بلند بگویم!! دست به سینه نگاهش کردم! شاکی!! دست هایش را زد به کانتر و با ته خنده اش گفت: ترسیدی.. چرا... بیا بشین بابا... کاریت نداشتم که...

اخمم غلیظ تر شد..! جلو رفتم و دلخور، نشستم..! آن لحظه فقط دلم می خواست بهش بگویم عجب خری هستی آزاد !!! خودش را جلو کشید.. دلم قهوه می خواست.. دلم می خواست دهانش را ببند و دیگر از این حرف ها نزند! دلم...!!

صدایش را پایین کشید و سرش را آرام آرام تکان داد: هی هی... ســـاره...!

لبخند ملایمی زد: تو جوابای منو می دونی؟!

بی حوصله نگاهش کردم: جوابای تورو یه بچه ی دوساله هم می دونه!!

چند لحظه، ساکت، فقط نگاهم کرد...

گرمم شد...

هوای خانه و حجم خالی و کوچک میانمان، زیادی سنگین بود... این حرف ها.. این حرف ها... آزاد را که که می گذاشتم کنار، این جواب ها را چند سالی می شد به برکت زندگی با کامران.. یاد گرفته بودم..! دلخور، نگاهش کردم... قلبم، حـــال خوبی نداشت... کامران...

نگاهش، تلخی نگاهم را گرفت... اسمم را صدا زد... نگاهم را دوختم به جای خالی بطری... نه.. نمی شد.. به تصویرش روی دیوار بزرگ سالن نگاه کردم...

- باشه... اگه جوابای منو می خوای... تو بگو! دوست داری از کدوم قسمتش بگم؟!

و خودم.. از حرفی که زده بودم، یخ کردم....!

نگاهم کرد.... مسکوت.. خالی.. پر... زیر و رو کِش... گیج...! چند لحظه بعد... با نگاهی که هر لحظه پر و خالی می شد، زمزمه کرد: جوابای تو رو نمی خوام...

چی گفته بودم....

چی گفته بودم....

چی....

هنوز داشت نگاهم می کرد....

گرمم بود... گرمم بود و این بحث را اصلا دوست نداشتم.... گرمم بود و دلم می خواست از آن خانه بــــروم..!!!

- آب می خوای؟!

ها؟! گیج نگاهش کردم.. نیشخند پر شیطنتی به لب داشت و کاملا مشخص بود که هوس اذیت کردنم را دارد...

دست به سینه زدم و... جدی و مثل خودش، مریـــض شدم!

- خنک باشه لطفا!

چشم غلیظی گفت و رفت که برایم آب بیاورد....

چه حرفی زده بودم...

چه حرفی...

گونه های داغم را با دست باد زدم و به محض برگشتنش، صاف نشستم! لیوان آب را گذاشت رو به رویم و نشست. نصف آب را خوردم... تمام وقت، کف دستش را چسبانده بود به چانه اش و زل زده بود بهم...

- باحال و جذاب بود ! ماساژشم حرف نداشت.. ولی من پرتش کردم بیرون...!!!

آب با شتاب هر چه تمام تر، به گلویم پرید!!

به سرفه افتادم....

لب هایش را بهم فشرد: اولین باری بود که این کارو می کردم...

با چشم هایی سرخ و گرد و حیرت زده، لیوان را کوبیدم روی میز!

- آزاااااد !!!!

لبخند مظلومی زد و انگشت هایش را، کلافه میان موهایش لغزاند و فقط نگاهم کرد...

داغ بودم... مات بودم... خـــدای من...!! دلم می خواست با جفت دست هایم، خفـــه اش کنم!!!

این چرندیات را برای چه به مَــــن می گفت؟؟؟

- خو وقتی بهت می گم عین بچه آدم پاشو بیا سر کارت... واسه همین وقتاس...

آتش گرفته بودم... با دست صورتم را باد زدم.. مانتویم را در تنم تکاندم.. چی می گفت این.. چـــی...؟؟؟ از جا بلند شدم و دویدم سمت سالن.. باید از این خراب شده مــــــی رفتم !!!

دنبالم آمد: کجا.. چیکار داری می کنی؟؟

دهانم باز نمی شد... شوکه بودم!!

آستینم را گرفت و کشید: ساره !!

سوییچم را چنگ زدم و سعی کردم آتشفشان درونم، سرریز نشود: می خوام بــــرم!!!

مظلوم بود... قاطی بود... سردرد هم که داشت..!

- ساره !!

دستم را آتش گرفته و عصبی ، به طرف صورتش بالا گرفتم: مــــــــرض و ســــاره !!!!

چند ثانیه نگاهم کرد... بعد یکهو.. ناگهانی... پقی زد زیر خنده !

مات نگاهش کردم.... دیوانه.. دیوانه... دیـــوانه !!!

آستینم را از دستش کشیدم و کیفم را از روی مبل سفید عروسکی برداشتم.. دوید دنبالم.. با ته خنده ای که هنوز در صدایش بود، کیفم را کشید: خیلی خب.. وایسا ببینم...

نگهم داشت. چشم غره ای به خنده ی روی لبش رفتم. خنده اش را جمع کرد و زیر لب گفت: خب خیلی بامزه شدی وقتی اونجوری گفتی مرض...

کیفم را محکم و عصبی کشیدم...! مسخره کرده بود!! کیف را هنوز نگه داشته بود.. ابروهایش را هل داد سمت مبل ها: بشین.. تا حاضر شم بریم.

همان جوری ساکت، زل زدم به صورتش! مسخره!!! مســــخره !!!! کاش می شد این را با بلند ترین صدای ممکن، فریاد بزنم!!!!

چشمکی زد و کیفم را رها کرد، سوییچم را از دستم گرفت و عقب عقب رفت: هاپو نشو دیگه عمو جون....

با دهان بسته، با چشم هایی گرد شده، جیغ زدم! خندید...! خندید و حوله اش را از گردنش کشید و رفت طرف آشپزخانه... ناراحت بودم... ناراحت بودم و این ناراحتی، چرا نداشت ! باز صدایش در سرم پیچید... باز گرمم شد... این چجور خواستنی بود... چجور... پشت کانتر ایستادم... دور خودش می چرخید... یکی از کابینت های ردیف پایین را باز کرد... با آرام ترین لحن ممکن، گفتم: می خوام برم آزاد...

کمرش را صاف کرد و ایستاد. با جعبه ی شکلات چشمک زنی، به طرفم برگشت. نزدیک شد. جعبه را روی کانتر گذاشت و به چشم هایم نگاه کرد: ساره ؟!

حرارت غریبی از فرق سر ... تا نوک انگشت هایم... ریخت....

ریز ریز....

شُر... شُر...

چرا اینجوری صدا می زد.....؟!

دستم را جلو بردم: سوییچمو بده لطفا...

بی لبخند.. بی حرف.. زل زد به صورتم...

دردم آمده بود...؟!

آره.. خیلی....

دلم هوای گریه داشت... هوای بی تابی... که وقتی می خواهی و نمی شود... وقتی نمی خواهی و... هِــــی ، می شود...! که وقتی می شود هم... اینجوری می شود.... اینجوری....

کف دستم را تکان دادم: سوییچم آزاد...

آزاد....

آزاد....!!

در بند نـــه !!

در بندِ من ، نـــه !!

آزاد !

اگر یک لحظه ی دیگر آنجا می ماندم، اشکم درمی آمد...

مطمئن بودم! به خدا قسم....

دستم را تکان دادم: من طاقت ندارم اینجا بشینم و تو برام از شب زنده داری هات و رابطه هات و دخترای رنگ و وارنگی که تخت خوابتو مزین می کنن بگی !! طاقت نـــدارم......!

لب هایش را بهم فشرد....

قلبم داشت می لرزید....

گل بودم و... یخ بودم و.... از خوابیدنش با کسی می گفت....!

چقدر تلخ بود و او به خنده خنده و سرسری، ردش کرده بود.....

چقدر تلخ بود و او... چقـــدر بی رحم می شد گاهی.....

صدایش زدم.. با بغض... با تلخی.. با اعتراض: آزاد..!

نزدیک شد... کاش پهنای این کانتر، هزار برابر می شد...!

- جونم...

وای.. وای.. وای.....!!!

تمام اراده ام.. تمام اختیارم.. از دستم رفت....

یک قطره اشک روی صورتم افتاد ... پا کوبیدم زمین: با من اینجوری حرف نـــــزن !!!

عصبی شد.. شقیقه اش را فشرد... نگران شد... صدایش بالا رفت: پس چجـــوری حرف بزنم؟؟؟

کیفم را کشیدم.. آشپزخانه را دور زد... نزدیک ستون بودم.. پا تند کردم.. آستینم را گرفت و کشید و تکیه ام داد به ستون... این همه نزدیکی، داشت کمرم را تا می کرد.... آستینم را کشیدم... محکم تر گرفتش... اخم غلیظی میان ابروهایش بود... دستم را کشیدم.. ول نمی کرد.. تقلا کردم.. داد زد: ساره !!!

شانه هایم جمع شد! از دادش، تکان شدیدی خوردم...! سرم را چسباندم به ستون.. موهایش را کشید... نزدیک شد... دست هایش را دو طرفم عمود کرد... بوی حمام پیچید... خفه شوی ساره! بمیری ساره! گور پدر اروس و اروس درست کنش! گور پدر ساره و بالا و پایین شدنش!! گـــورِ....!!!

چشم هایش.. صورتم را سِیر کرد... صدایش، خفه شد: چرا اینجوری می کنی...

پلک هایم را بهم فشردم و همان دو قطره را هم، خفه کردم.. پنج سانت دیگر جلو می آمد، هیچ چیز را تضمین نمی کردم..!

آرام، مراعات کنان، با ملایم ترین و گرم ترین لحن ممکن، دم گوشم گفت: درباره ش حرف می زنیم... باشه..؟! باشه ساره ..؟!

سرم داشت می ترکید... ما چطور می توانستیم با هم، روی یک خط مستقیم راه برویم..؟! یکی از ما، قطعا حرام می شد......

از تصورش به خودم لرزیدم: درباره ی چــــی حرف بزنیم آزاد؟!!! ها؟؟؟ درباره ی چی؟؟؟ ما چه حرف مشترکی با هم داریم؟! می خوای درباره ی شبی که دیشب گذروندی صحبت کنیم؟! یا نه... درباره ی اینکه چند شات خوردی و چه حالی داشتی؟؟ درباره ی کدوم درد مشترکمون حرف بزنیم آزاد...؟؟ کــــدومش؟!!!

یکی از چشم هایش را از درد بست و فشرد... لبش را به دندان گرفت....

بی تاب شدم: آزاد ما هیچ وقت نمی تونیم رو یه خط صاف راه بریم! ما مث هم شنا نمی کنیم!! من تو آب شور دووم میارم، تو تو آب شیرین! جامون عوض شه، مُردیم آزاد! مُردیم!! من تجربه کردم! من شبا و روزایی رو گذروندم که با خیال عیسی به دین خود، موسی به دین خود، به لــــجن کشیده شد!

ازم فاصله گرفت....

همه جا ساکت شد... بوی حمام می آمد و صدای ضربان بی قرار و امان قلب من....

آهسته گفت: کنار من خوب نیستی..؟!

کنار او...؟!

لب هایم بهم چسبید.... لب هایم برای فرار از اعتراف، به سکوتی سنگین نشست... سکوتی که لبریز بود از تایید.... لب هایم بهم دوخته شد و.... لبی که بسته می شد، تا نگوید چرا...! من مدت هاست که فقط کنار تو خوبم..!

- بیا بهم فرصت بدیم... بذار امتحان کنیم... باشه ساره...؟! باشه...؟!

تاب نیاوردم.. تمام تنم تمنا شد... باز اینجوری صدایم کرد و من طاقتم را از دست دادم.....

اشک هایم ریخت روی گونه هایم....

- می خوای وابسته م کنی..؟؟ بعد که به حرف من رسیدی، رهام کنی و بری...؟! آره؟! ما نمی تونیم آزاد.... من..، نمـــی تونم.....

جلو آمد : چی داری می گی...

پلک هایم از شدت ضعف دلم، روی هم افتادند...

تو را به جان بی تا اینطور صدایم نکن...

نگاهش کردم... بوی حمام می داد..، و من همه ی حرف هایم را بهش زده بودم...!

نفسش روی پوستم، حرارت انداخت: ساره..

کامل احاطه ام کرد... مغناطیسش، تک تک الکترون هایم را به بند کشید.... قلبم سوخت...آمد که بغلم کند... مثل ماهی تشنه.. به آغوشش خیره شدم... خودم را کشیدم عقب.... کلافه شد.... با صدایی خش دار و کلافه و عصبی، مشت کوبید به ستون بیخ گوشم: لعنتی بذار اونجوری که بلدم آرومت کنم !

بند دلم پاره شد.....

دلم رفت...

ریخت...

دلم ، این آرام کردن را..، این بلد بودن را، خــــــواست.....!

ضعف رفتم... زانوهایم میل شدیدی به تا شدن و نشستن داشت.... نفس کشیدم... نفس عمیق... بلند... داد زد: گریه نـــــکن ساره !!!

تکان خوردم....!

شدید! محکم!

نفس های عمیقم را کشدار تر کردم.... دست کشیدم پشت گونه هایم و خیسی شان را پاک کردم.. یک.. دو... پنج.... نفس.... اشکم خشک شد.... باز هم نفس... حالا گریه نمی کردم... خشک شد.. تمام شد... نگاهش کردم. صورتش برافروخته بود و بی قراری اش در قرار من تاب می خورد.....

دست چپم را بالا گرفتم... لرزم گرفته بود... من از این همه نزدیکی.. من از این همه حرارت.. من از دریا دریا فاصله..... انگشت اشاره ی دست راستم را، با ضرب، چسباندم به انگشت کوچک دست چپم: به من نگو جانم...

چسباندمش به انگشت بعدی که بلند تر و بود و خالی از هر حلقه ی تعلق و بردگی و بندگی.. : به من نگـــو عزیزم...

انگشت وسطی: از تخت خوابت برام نگو....!

انگشت سبابه: خونه م نیا !!

کتف چپم.. تیر کشید... سوخت... آخرین تیر... آخرین انگشت: منو نبــــوس !!!

پشت دست راستم را، محکم.. با شتاب.. با درد.. کوبیدم کف دست چپم.... چشم هایش قرمز بود... کتف چپم سوخت... صدایم ، شکست: آزاد.. گل یــــــــخ ...؟؟!

وا داده بودم....

و چقدر افتضـــاح وا داده بودم!!!

کف دست هایم را چسباندم به صورتم.... گریه نمی کردم.. این بار گریه نمی کردم.. این بار..، فقط.. مثل چینی شکسته.. نفس گرمش به صورتم خورد.. و حرارت تنی که آنقدر نزدیکم بود... آنقدر در احاطه ی کاملش بودم.... کنار گوشم زمزمه کرد: ساره...؟!

دست هایم را از صورتم انداختم... کمی پایین تر، نزدیک چانه ام نگهشان داشتم... آنقدر نزدیک بود که.... صورتش با صورتم مماس بود.. با چشم های قرمز و آشفته و سردردی، نگاهم کرد... همه ی تهدید هایم، حرف مفت بود..؟! ضربان کوبنده ی قلبم به قدری بالا بود که ایمان داشتم او هم، می شنودش...!

صدایش را.. به زحمت می شنیدم: چرا طاقت نداری...

زل زدم به صورتش... عوضی.. عوضی... دل ضعفه می گیرم... این جور صدا نزن.... نزن....

- ازت متنفففرم...!!!

از ته دل بود..

محکم ترین لحن ممکن بود..

اما حقیقی ترین ...؟!

لبخند زد.. آرام.. خیلی آرام... خم شد... قلبم وحشتناک می زد..... خم شد و در کسری از ثانیه، قبل از اینکه بتوانم هیچ حرکتی بکنم، بوسه ی نرم و سریعی پشت دستم زد و سرش را عقب کشید: باشه ...

خون از بند میانی انگشت دست چپم... با سرعت در رگ هایم پمپاژ شد....

من به این بوسه ها عادت نداشتم....

من به این محبت های کوچک و بزرگ....

من به این همه خواسته شدن....

من.. هر چی که بود.. هر وقت که بود.. پس زده شده بودم..!

من....

آزاد.... داری عادتم می دهی... آزاد.. داری آزارم می دهی.... آزاد...

از این همه قدرتت......

پلک هایم را محکم بستم...

نفس عمیقی کشیدم....

- نیاز منتظره....

و با احتیاط و آرام، از زیر حصار دست هایش.. خزیدم و... دور شدم.....

نشستم روی صندلی.... جایی که قبلا در تصرف او بود...

و فکر کردم. نیاز اگر جای من بود، چکار می کرد.... نیاز...

هنوز ایستاده بود رو به روی ستون....

موبایلش زنگ خورد.... اسکرین گوشی روشن شد... تصویری از نوزادی خندان و خوش صورت، روی صفحه نقش بست.... و اسم افروز، درست بالای تصویر....

هنوز ایستاده بود...

و دستش به ستون...

چرخید...

نگاهم نمی کرد... نگاهش... نمی کردم....

سرش را انداخت پایین.... تمام سلول هایم، مردمک شد.... آزاد، تا کمی قبل تر، همین چند ماه پیش، دوست بود.. دوستی که باهاش نگران زهرمار شدن شبم نمی شدم.. رفیق بود.. عشق نبود که خیال کنم همه چیز خوب پیش خواهد رفت.. یا بابت نگه داشتنش، خودم را نگران و مشوش کنم... بینی ام... از بغض چین خورد...

زنگ موبایل قطع شد .. سرش را بالا گرفت و بی آنکه نگاهم کند به طرف راهروی خواب ها رفت... چشم های قرمزش، غصه دارم می کرد.. ایستاد... پلک هایش را بست و محکم فشرد... که نه کله ی داغ و.. نه ماساژ تایلندی.... نگرانی با غلظتی عجیب..، در رگ هایم ریخت.... از جا بلند شدم: مسکن داری..؟!

جفت دست هایش را داخل موهایش برد و به عقب کشید... و سرش را عقب فرستاد که یعنی نه...

از من دور شد و من در راهروی منتهی به خواب ها، آخرین نشانه هایش را هم، از دست دادم...

داخل کیفم را به التماس مسکِنی زیر و رو کردم... خدا کند... خدا کند... نه، نداشتم!

فنجان قهوه ام را به بازی گرفتم....

من گذشته را به بدترین شکل ممکن چال کرده بودم...، و این دردناک ترین فاجعه ی زندگی من بود...!

باید از کسی کمک می گرفتم..؟ باید کمک می گرفتم... کمک... احتمالا اولین چیزی که به من می گفتند، این بود... باید او را ببینی...! رو به رو شدن...! وحشتناک ترین اتفاق ممکن..، که حتی با فکر کردن بهش هم اعضای بدنم، فلج می شد....!

انگشت های سردم را به لبه ی فنجان خالی و سرد تر از خودم، بند کردم...

چشم هایم سرتاسر سالن کاوید... از دو سه تا پله ای که سالن انتهایی و کوچکتر را با اختلاف سطح جدا می کرد گذشتم.... میز بیلیارد و دو سه دست لباس افتاده روی مبل ها را رد کردم... بار چوبی شیشه ای خوشگل گوشه ی سالن را رد کردم... ستون را... نتوانستم رد کنم.....

بلد بود من را آرام کند... دل من، این بلد بودن را می خواست.... چانه ام جمع شد... نیمه ی خفته ی زنانه ام..، به رندانه ترین شکل ممکن..، بیدار شده بود.... من را بوسیده بود و حالا می خواست به روش خودش، آرامم کند.... خدایا..

تمام این یکی دو سال گذشته.. دوستی با آزاد... رفتن، آمدن... حساس شدنم... و « نـــه » ی گنده ای که در برابر همه ی این بالا و پایین شدن های آدرنالین خونم، ظاهر می شد ! نه ! دافعه ای شدید و عمیق و بی فکر ! نه.! نمی خواهم! همین...!

حوله ی کوچک سفید روی مبل عروسکی رها شده بود....

دستم را بالا گرفتم... و به جای بوسه اش نگاه کردم.... چشم هایم را بستم و فشردم... به خانه ای آمده بودم، که صاحبخانه اش سردردی داشت که نه با بطری های رنگارنگ و نه با ماساژ تایلندی، آرام نگرفته بود ! صاحبخانه ای که برای اولین بار همراهش را از خانه اش پرت کرده بود بیرون...! صاحبخانه ای که از قضا فکر می کرد به من احساسی دارد! من آمده بودم به این خانه... با پای خودم....

دستم را بالا گرفتم... نزدیک ترین جا به چشم هایم.. چطور این کار را می کرد... چطور این همه روی من تاثیر داشت و من....

با دست راستم.. پشت دست چپم را.. لمس کردم....

« نباید این صاحبخانه را تحریک کنم» ، تنها چیزی بود که آن لحظه بهش فکر کرده بودم....

انگار باید با او کج دار مریز طی می کردم.. با اویی که هر بار مستقیما، دست می گذاشت روی قلبم....

- می تونی این دکمه ی منو ببندی..؟! دستم می لرزه .. نمی تونم....

سرم را بالا گرفتم... دستش به شدت می لرزید و نگاهش هم با اینکه روی من نبود.... چنان از حالتش حالی به حالی شدم و با نگرانی از جا برخاستم که صندلی از عقب افتاد..! صورتش قرمز بود و رگ پیشانیش، برجسته.... قلبم افتاد کف آشپزخانه....

- آزاد....

فقط دستش را مقابلم تکان داد: اینو ببند... بریم...!

دویدم و برایش آب آوردم.... دستم را پس زد: خوبم.. فقط اینو ببند..!

مصر بودم: خور!

نگاهش لحظه ای کوتاه از صورتم رد شد... لیوان را ازم گرفت.. هیچی به ذهنم نمی رسید... یخچالش را باز کردم و ذهنم با دیدن لیمو ترش ها، به تکاپو افتاد... نمی خورد.. لجباز...!! به زور به خوردش دادم.. اصلا نگاهم نمی کرد.. مهم نبود.. فقط دلم می خواست این رنگ و رو خوب بشود... دلم می خواست آرام بگیرد.... نشست روی صندلی... چند لحظه چشم هایش را بست...

صورتش را... با حالتی که برای خودم هم دور از ذهن بود، سیـــر نگاه کردم....

من در برابر این مرد، عجیــــب به ساره ای نزدیک می شدم، که انگار جایی در گذشته هایی خیلی دور جا گذاشته باشمش... ساره ای را لمس می کردم و.. نشان می دادم..، که نمی شناختم....

بی اراده ، با ملایم ترین لحنی که در خودم... در نیمه ی زنم... سراغ داشتم، زمزمه کردم: بهتری..؟!

تنها سر تکان داد که آره...

مچ آستینش را گرفتم تا دکمه ی پیراهن خاکستری اش را ببندم... هیچی نگفت... دستش به وضوح می لرزید و لرزشش دل من را بی قرار می کرد...... ... و مدام با ترس از اینکه نکند دوباره کاری کنم که دوباره بهم بریزد و کار دستم بدهد، سر کردم... با حوصله و آرام آرام... دکمه ی بعدی را هم بستم . دست کشید به صورتش و... آهسته گفت: کشوی دوم.. یه بسته آرام بخش هست...

پریدم و قرص را پیدا کردم.... به فنجان خالی قهوه اش چشم دوختم.. هیچی نخورده بود...!

- یه چیزی بخور بعد...

دستش را برای گرفتن قرص جلو آورد و تکان داد: میل ندارم، معده خالی زود تر اثر میکنه....

دستم را عقب کشیدم: اول یه لقمه بخور!

با اخم نگاهم کرد... دست بردم و همان طور که لقمه ی کوچکی برایش می گرفتم، لبخند کمرنگی زدم و گفتم: گاهی وقتا یه جوری نگاه می کنی و می ترسونیم، که فکر می کنم الآنه که یه کشیده بخورم....!

سنگینی نگاه عاقل اندر سفیهش را حس می کردم..!

آرنج هایش را به کانتر عمود کرد و چنگ زد میان موهایش: مزخرف نگو...

لقمه را گرفتم سمتش.... چشمم افتاد توی چشمش.... تمام ثانیه هایی که به ستون چسبیده بودم، در چشم هایم نشست... در حافظه ام بالا و پایین شد... و باز عذابم داد.... چشم های دلگیرش را از من دور کرد... دستم را جلوتر بردم.. جایی نزدیکی صورتش... زمزمه کردم: خواهش می کنم..

مردمک های سیاهش را به من سپرد... مردمک های دلگیر و خسته و سیاهش را... نیم رخش را کمی چرخاند... چشم هایش را بست... کمی پایین تر.. با فاصله.. کف دستم را.. عمیـــق بویید...... دستم سِر شد... سست و رخوت زده... آرام، لقمه ی کوچک را.. خورد....

قرص را برداشت و از جا بلند شد و آرام گفت: الآن میام، چند دقیقه بشین...

برای جمع کردن میز، بلند شدم...

دو قدم نرفته، ایستاد و چرخید: فقط بشین تا آماده شم..

دستم از سبد نان، افتاد: تا تو حاضر می شی..

پلک زد: بشین...

لبخند درمانده ای زدم و آرام شانه بالا انداختم که.. باشه... رفت و من از آشپزخانه بیرون زدم... و سعی کردم حتی نیم نگاهی هم به مسیری که رفته بود، به آن راهروی سفید و پهن، نیندازم..!

به سالن برگشتم...

مقابل تصویر بزرگ آزاد روی دیوار ایستادم.. لبخند تمام صورتم را، پر کرد... خوب بلد بود چجور بخندد.. حرف بزند... نگـــاه کند....! به عکسی که با بی تا داشت نگاه کردم... چقدر حس خوبی داشت این عکس... لبخند شیک بی تا.. صورت شیک بی تا.. چشم های قهوه ای و موهای فندقی بی تا که از زیر شالش بیرون ریخته بود.... به گره ی دست های آزاد روی شکم بی تا خیره شدم... علی هیچ وقت حاج خانوم را اینطوری بغل نگرفته بود..! به آزاد خیره شدم.. روی لبخندش... مکث کردم... از ته دل می خندید..! بی تا را بغل کرده بود و از ته دل می خندید! برق چشم هایش، کور کننده بود.. بی اراده دست کشیدم به چشم هایش... کمی پایین تر.. لبخندش... چقدر این لبخند را.. دوست داشتم.....

بوی چوب پیچید.. از پشت سر، دست هایش را دورم حلقه کرد... و انگشت هایش روی شکمم قفل شد... سرش را گذاشت جایی میان گودی گردن و شانه ام... آرام گفت: منم لبخند تورو دوست دارم...مه نشسته روی شانه‏ های شهر


تا که دست می‏زنی به شاخه‏ ها


اشک‏شان به راه می‏شود.


مه نشسته روی شانه‏های من


دامنت برای من پناه می‏شود؟

( میرافضلی )