وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان خالکوبی19


***

موهای خیسم را با کش بستم. شال پشمی ام را به دورم انداختم. بند سبز رنگ دور مچم را سفت کردم و با خاموش کردن چراغ ها، از خانه بیرون رفتم..
صدای موسیقی ملایمی که در راهروی انتهایی پاساژ می پیچید، ذهنم را نشانه گرفته و از بند هر چه فکر و خیال بود، می رست.. تق تق آرام و با طمانینه ی کفش هایم روی سنگ گرانیت و تیره رنگ ، با آنجور رهـــا و خالی از هر خیالی قدم زدنم، نگاه کردن ملایمم به آدم ها و بی قید و بند، نفس های سبک کشیدنم...، و لبخندی هر چقدر محو، که گوشه ی لب هایم جا خوش کرده بود.... ، شاید از دور این حس را به هر کسی منتقل می کرد که این زن، چقـــدر آرام ست....
و من، که حقیقتا.. آرام بودم...
آرامشی که تمام شب گذشته ، از حرف زدنم.. از نماز شب خواندنم... از روزه ی دلچسبی که روز گذشته گرفتم و با برف افطارش کردم !.. از دلم ، که هی ذکر می گفت و سبک می شد.. از دلم، که هی لب می زد به دعا و خدا و .... آرام می گرفت....
با خدا حرف زده بودم..
همین شب گذشته!
نشستیم و تا خود صبح حرف زدیم! او سکوت کرده بود اما من ... با لب هایی بسته، چقــــــدر حرف زدم..... و گفتم و گفتم و گفتم ، از اتفاقی که داشت می افتاد! بهش گفتم که می ترسم... بهش.. گفتم که اگر امتحان است، از پسش برنمی آیم... گفتم، درد دارد خدا.... گفتم... بعد خدا..، دستم را گرفت... بغلم کرد.... اشک های دلم که سبک شد، دستش را گذاشت پشتم، هُـــلم داد جلو.... گفت برو.... من.. همین جا هستم.... همین جا.......
وارد سی دی فروشی شدم و موسیقی را که پخش می کرد، خریدم. پسره زل زده بود به لبخندم. به نظرش بی معنی می آمد؟! کارت و شماره ی با خودکار نوشته شده ی پشتش را که داخل ساک کوچک سی دی دیدم، فکر کردم که نه... آنقدر ها هم بی معنی نبوده.. و خنده ام، چه غلیـــظ تر شد....!
پشت ویترین مغازه ی بزرگ و سرتاسری کفش ایستادم... نگاهم به بوت پاشنه بلند کرم رنگی مانده بود... فکرم پیش بوت نبود.. فکرم حتی پیش اروس و نیاز و.... فکرم هیچ جا نبود..! داشتم به بوت نگاه می کردم و... فقط نگاه می کردم.... فکر کردم باید برای عروسی نیاز چیزی بخرم.. بعد، با خودم گفتم مثلا ما طراحیم! خنده ام گرفت! خنده ام گرفت و ترجیح دادم همین جا چیزی برای خریدن و پوشیدن، پیدا کنم. وارد مغازه شدم. چشمم بدجوری بوت را گرفته بود. از فروشنده خواستمش.. نشستم روی صندلی پایه کوتاه... صدای تق کوتاه مسیج آمد... رهایی گفت اهمیت نده.. یک چیزی ته دلم گفت، اهمیت بده....!... دست بردم و مسیج را باز کردم. یک دستم به لنگه ی بوت بود و دست دیگرم، به نوشته ی کوتاه آزاد.. « کجایی ؟! ».... انگشتم را روی اسکرین گوشی فشار دادم... بهش گفته بودم که چقدر بد است، نگفته بودم...؟! چرا.. گفته بودم... جوابم را نداده بود، داده بود..؟! نه... نداده بود... سه روز بود که جوابم را نداده بود.. سه روز بود که ندیده بودمش... سه روز بود که از دوستی با من، انصراف داده بود! زل زدم به اسمش و ازش پرسیدم.. آره آزاد....؟!.. فروشنده داشت می گفت اندازه ام هست یا نه؟.. و من... با همان لبخند رهایی بخش... آرام... جواب آزاد را داده بودم.. « پاساژ... »
بوت خوشگل و نازنازی اندازه ام نبود و من جوری با حسرت بهش خیره مانده بودم که انگار یکی از عزیزترین هایم را ازم جدا می کنند! معمولا دلبسته ی این چیزها نبودم اما بعضی وقت ها .. وقت هایی که برای رهایی.. برای اینجور گیرزها و تخلیه های روانی زنانه برای خرید بیرون می زدم و چیزی چشمم را می گرفت، تا ته دنیــــا هم چشمم بهش می ماند! مغازه را که حالا به شدت هم شلوغ و پر سر و صدا شده بود رها کردم و قدم های آرامم را به سمت و سوی دیگری از پاساژ کشاندم... دختر بچه ی بی نهایت خوشگلی با چشم های طوسی توی کرییر نشسته بود و یکجورهایی خوردنی، نگاهم می کرد! بی اختیار جلو رفتم. پدرش کنارش مشغول تماشای ویترین همان مغازه ی سی دی فروشی بود. دستم را جلو بردم... دختر بچه ی ملوس، با آن چشم های درشت و صورت سفید و تپل.. آب گوشه ی دهانش راه افتاده بود! دلم غش رفت برای نزدیک شدن و بوسیدنش.... انگشتم را توی هوا گرفت.... پدرش متوجه شد و برگشت... چشم های درخشانم به بچه ی خوردنی بود.... چقدر دلم می خواست گونه اش را لمس کنم. نمی دانستم که آیا، اجازه ی این کار را دارم....؟!... مردد به پدرش نگاه کردم... بد اخلاق به نظر نمی رسید... انگشتم را آهسته و با احتیاط...، کشیدم زیر گونه اش... غش غش خندید....! دلم ، ضعـــــف رفت..... سرانگشتم.. برای لمس دوباره ی صورت ملوس و سفیدش، بی تابی می کرد... انگشتم را کشیدم به گونه اش... خندید... ارام با سرانگشت قلقلکش دادم.... باز غش غش خندید.... هر چی توی ذهنم می آمد را پس زدم... هر چیزی را که این خنده ها و این چشم ها و این لباس گلبهی رنگ تنش تداعی می کرد.. پس زدم و باز انگشتم را کشیدم به پوست لطیفش... پدرش داشت می گفت: بابا چه خوش خنده شدی امروز!
چشم های سراسر خیس و اشتیاقم را به پدرش دوختم تا تشکر کنم.... بابت همه ی این حس خوبی که قطعا، یک هفته ام را می ساخت.... صدای آشنایی از پشت سر، صدایم زد....
- ساره؟!
چشم هایم را بستم....
کسی صدایم زده بود....؟!
انگشت اشاره ام میان مشت کوچک دختر بچه با چشم های طوسی، کشیده شد... دستم خیس شد از آب دهانش! لذت، در رگ و پی ام دوید......! صورتم را نزدیک بردم... چشم هایم را بستم ، و بی اجازه از پدرش، که ای کاش من را ببخشد... لبم را چسباندم و گونه اش را طولانی.........، بوسیدم.... صدای غش غش خنده های ته دلی اش... حـــال خوبی به دلم داد.... خودم را عقب کشیدم... کمر تا شده ام را صاف کردم.... نگاه عذرخواهانه ای به پدرش انداختم. و گردنم را به سمتی که صدا زده شده بودم، چرخاندم. آزاد ایستاده بود... با بلوز آبی روشن، شلوار سرمه ای و موهایی که از نم و رطوبت، برق می زدند! درست در یک قدمی ما... و نگاهش میان من و کودک خوردنی، در رفت و آمد بود... از دلم گذشت..، چقدر دلم برایش...... لب هایم را به تبسمی محو کشاندم و به مسیر رفتن بچه و پدرش، خیره شدم. بوی عطرش که زیر دماغم خورد، نزدیک شدنش را حس کردم. عطرش تند و گرم بود. گرم، برای زمستانی که به شدت، سرد بود! انگار دهانش را باز کرده بود حرفی بزند که من همزمان سرم را برگرداندم و به چشم هایش خیره ماندم. چشم هایش سیاه تر و درخشان تر از همیشه به نظر می رسید..!
- خوبی؟!
سرم را به سمت شانه ام، کج کردم و آهسته لب زدم: خوبم...
مهم نبود که چطور پیدایم کرده.. مهم نبود که چطور این چهار پنج طبقه را گشته تا به من رسیده... مهم، تنها و تنها این بود که حالا.. دوستم.. همکلاسی ام کیانی... برگشته بود و با من قهر، نمی کرد!
دستش را از پشت سر حایلم کرد: بریم..
نگاهم تا آسانسور شیشه ای و برف یکریز پشتش، فرار کرد... برف را ندیده بودم هنوز! خنده ام کش آمد: برف میاد؟!
نگاهش را از خنده ام، تا نگاهم بالا کشید.. لبخندش، عمیق بود : نیم ساعتی می شه. اینجا چیکار می کنی؟
ساک های خرید توی دستم را بالا گرفتم و شانه بالا انداختم و بی صدا خندیدم.. نمی توانستم منکر این بشوم که بودنش، چه حس خوبی بهم بخشیده! اینکه آمده، اینکه هست، همین که دستش را پشت من حایل می کند و از خوب بودنم می پرسد...!.. من هر چی که بودم، اهل دروغ به این بزرگی به خودم گفتن و منکر محبت های گاه و بیگاه دوستم و حس خوبی که حضورش به من می بخشید شدن، نبودم! لبخند مهربانی زد و یکی از ساک های سنگین تر را از دستم گرفت: تخلیه روانی؟! مجبور می شی سر ماه بیای ازم مساعده بگیری!
خندیدم.... چقدر خوب بود..... چقدر خوب بود که آمد...! چقدر خوب شد که آمد...!
پاساژ شلوغ و پر رفت و آمد تر از ساعتی قبل که من آمده بودم شده بود و ما بی خیال و در سکوت، درش قدم می زدیم... گاه یک کلمه می گفت.. گاه، یک کلمه جوابش را می دادم.... حسم خوب بود.. حـــالم، خوب بود... و تنها هم همین اهمیت داشت...
چشمم روی اِستند بدلی جات کنار پله برقی بود... آزاد داشت با هیجان می گفت: این بخش خرید با یه خانوم خیلی برام هیجان انگیزه!
دلم خنده ای جانانه کرد اما لب هایم را محکم روی هم فشار دادم!
کیفم را کشید تا جلوی بدلی جات شلوغ و صد البته گران! چشم هایم با اشتیاق روی خرت و پرت ها می چرخید! خیلی خنده دار و با ذوقی که به نظرم غریب می رسید، به دستبند ها و گوشواره های مدل دار نگاه می کرد.... مردمک هایم روی صورت اصلاح شده اش چرخید. چند روز بود ندیده بودمش؟ یادم نمی آمد... اصلا مهم نبود.. اصلا... کیفم را کشید و حواسم را متوجه سِت فانتزی و جدیدی کرد. به شوخی بهش چشم غره رفتم و نزدیک دسته ی گوشواره ها ایستادم... ذهنم باز به سمت دختر بچه ی داخل کرییر پرواز کرد و برگشت...
- خیلی خوردنی بود!
این را او گفت. نگاهم از دسته ی گوشواره ها تا آزاد، کش آمد.... نگاهش میان من و گوشواره ها در رفت و آمد شد.... یکی از گوشواره ها را برداشتم. حلقه ای نسبتا درشت و طلایی رنگ. خوشگل به نظر می رسید!
- این چطوره؟!
طفره رفته بودم؟!... طفره رفته بودم اما داشتم به سمتی سوقش می دادم که نباید! به سمت انتخاب گوشواره! لبم را از این خریت گاز گرفتم اما انگار او حواسش به خریت من نبود که آرام پرسید: از بچه خوشت میاد؟!
مردد نگاهش کردم. گوشواره توی دستم، بلاتکلیف مانده بود.
- کسی هست که بدش بیاد؟!
دست هایش در جیبش بود و شانه بالا می انداخت و لبخند داشت: فکر می کنم الان به سنی رسیده م که ازشون خوشم بیاد!
چشم هایم درشت شد و پر از شگفتی.... از بچه بدش می آمد؟؟ جمله ام را تصحیح کردم، قبلا بدش می آمد؟؟ گوشواره ها را از دستم کشید و به فروشنده داد و حساب کرد. دنبالش دویدم. باید پولش را می دادم! شاید هرچیز دیگری بود اینقدر اصرار نمی کردم! اما این پول، بابت گوشواره رفته بود!
محلم نمی گذاشت.... خواهش کردم.. اخم کرد...! اخم کردم، دستش را تکان داد که « برو بابا!! »... آخر سر هم ایستاد وسط پاساژ و دست هایش را زد به کمرش: حالا چه اتفاقی می افته اگه من حساب کنم؟!!
صورتم را جمع کردم. آدم نبود که بشود باهاش وسط پاساژ بحث کرد!! حتی آدم هم نبود که بشود در لفافه قانعش کرد!!! چنان همه چیز را رک می گفت که.. اوفففف!!! راهم را گرفتم و دور شدم... دنبالم آمد. حالا، انگار راضی تر به نظر می رسید.... پوفی کردم.... به فست فود توی محوطه ی پاساژ اشاره کرد. از دیدن عکس های بزرگ انواع مرغ و میگوی سوخاری، به خنده افتادم: یعنی باور کنم که از سر میل بهم پیشنهاد سوخاری می دی ؟!
انگشت هایش را میان موهایش لغزاند و به سر در فست فود اشاره زد: تو که دوست داری!
لبخندم.. محو شد.....
نگاهش را از من گرفت و با ساک های خرید راهی شد....
هنوز ایستاده بودم و به مسیر رفتنش نگاه می کردم...
نفس عمیقی کشیدم.. سرم را بالا گرفتم و رو به آسمان سیاه و پر ستاره، زمزمه کردم: خدایا..، هستی...؟!
نگاهی به سی دی ای که خریده بودم انداخت: این آخرین کارشه! از کجا گیر آوردیش؟
- از همین جا خریدمش.. ببرش.
- قبل از اینکه بریم ازش میگیرم.
- دیگه منو نمی بری کنسرت..؟
نمی دانم چرا این را پرسیدم... چشم هایش را به من دوخت. لبخند داشتم. نگاهش روی صورتم چرخید و توی چشمهایم قفل شد... دست هایم را کشیدم لبه ی میز و از نگاه کردنش طفره رفتم....
- دیگه با من قهر نمی کنی..؟!
- دست پیش می گیری؟
- این جوری فکر کنیم به نفعمه!
خنده ام گرفت... پررو....!!.. با یادآوری شب بدی که گذرانده بودم و مسیجی که بی جواب گذاشته بودش، چنگالم را سر ظرفم رها کردم و خودم را با نوشیدن آب معدنی سرگرم کردم.... صدایش میان همهمه ی رستوران پیچید: قهری..؟!
نگاهش نکردم: مگه بچه م..
- مگه فقط بچه ها قهر می کنن؟
- فقط بچه ها قهر نمی کنن؟
- بچه ها وقتی قهر می کنن، می خوای بزنی لهشون کنی...! تو که قهر می کنی، دستم به هیچ جا بند نیست!!...
و خنده ی کوتاهی کرد....
ساکت بودم....
- ایلیا چی شد؟!
فکش سخت شد.... چند ثانیه بعد جواب داد: ازت خوشش اومده!
خنده ی بلندم، بی هوا و کــــاملا بی اختیار بود!!!
زل زد به خنده ام. خودم را جمع کردم.... آمدم حرفی بزنم که دستش را بالا گرفت: می دونم می دونم! خودم بهش گفتم که غلط کرده!
تکیه ام را دادم به صندلی.... نگاهش کردم.... امشب چقدر روشن به نظر می رسید.... شبیه شبی شده بود که برای پیدا کردن بی تا، تمام تهران را زیر پا گذاشتیم...........
از یادآوری آن شب، گوشه ی لبم به لبخند بالا رفت....
- راستشو بهم بگو! مطمئنی ازش خوشت نمیاد یا قضیه چیز دیگه س؟!
- مثلا قضیه چه چیز دیگه ای می تونه باشه؟!!
شانه بالا انداخت: هرچی!
چنگالم را به طرفش نشانه رفتم: تو هیچ حرفی رو بیخود و بی منظور نمی زنی!
آرنجش را به تکیه داد و کف دستش را به کنار صورتش چسباند... نگاهش غمگین به نظر می رسید....؟! نه... نه.. جدی بود! جدی و قدری هم خشونت عمدی!! حالا.. اگر خواستی... قدری هم غم قاطی اش کن!
- مثلا اینکه فکرت جای دیگه باشه.....
و دستش را به عقب تکان داد.. به گذشته ها.... قلبم از اشاره اش، سفت شد... رویم را گرفتم و تلخ جواب دادم: چی می گی...
جوابی نداد. سکوت داشت. سکوت داشتم. بالاخره که نفس عمیقی کشیدم و بی خیال حس ناگهانی بدم شدم، هنوز داشت همان جوری نگاهم می کرد.. با همان دست تکیه داده به صورتش.... حالا شبیه به پسر بچه ها شده بود! بچه های تخس و زورگو و مظلوم نما!
- پسر بدی نیست...
- کی؟
- ایلیا!
- جدا حالت خوبه آزاد..؟
نفس آرامی کشید: خب من تو ترکیه دیدمش... همین، آخرین سفرم... پسر خوبیه. میشه روش فکر کرد!
غذایم را پس زدم... نگاهش هنوز آن قرمزی و حالت خاص را داشت: می تونی قانعم کنی که چرا حتی نمی خوای روش فکر کنی؟!
دلم نمی خواست کنترل آرامش و رهایی ام را از دست بدهم.. قرار بود شب آرامی داشته باشم.....
- تو می تونی یه دلیل بیای که چرا باید یه شبه خواب نما بشی و برای من دنبال شوهر بگردی؟!
سعی کردم لبخند تلخم، دوستانه باشد: نگو که می ترسی رو دستت بمونم!!!؟
اخم کوچکی داشت: تو رو دست نمی مونی...
خندیدم: این می تونه بهترین جوک امسال باشه!! آره قطعا من رو دست نمی مونم... با این صف طویل عاشق سینه چاک!!
اخمش بیشتر شد. بنای شوخی گذاشته بودم: چیه؟! نکنه فکر می کنی فقط خودتی که از این عشاق سینه چاک داری؟!!
با بداخلاقی لیوان دلسترش را کنار زد و عقب نشست: ببین خودت نمیذاری صدام درنیاد...!
همین جوری فقط نگاهش کردم... لب هایش را روی هم فشار داد... چنگ زد به موهایش و عقب کشید: قرار بود امشب اذیتت نکنم.. بعدا درباره ش صحبت می کنیم. باشه؟!
از فست فود بیرون زدیم.. از راهروی منتهی به در اصلی پاساژ که می گذشتیم، چشمم دوید پی روسری قرمز و ابریشمینی که اول آمدنم دیده بودم. بی خیالش شده بودم و رفته بودم پی خرید های دیگر. این یک رقم روسری را، به اندازه کافی داشتم! آزاد حواسش به من نبود.. سرش را پایین انداخته بود و داشت فکر می کرد.... راهم را ازش جدا کردم و به طرف ویترین مغازه روسری فروشی رفتم. این پا و آن پا کردم و بالاخره رفتم تو. آزاد هنوز حواسش به من نبود. گذاشتمش به حال خودش و روسری را روی سرم انداختم. نرم و لطیف بود. درست مثل صورت کودک با چشم های طوسی! دختر فروشنده از روسری تعریف می کرد. توی آینه نگاه کردم. بد نبود. خنده ام گرفت و خنده ام را آزاد که همان موقع آمده بود تو، دید. پر روسری را گره زدم. خوب بود. این هم به عنوان آخرین تخلیه ی فشار روانی این چند روز!!
- خوشت اومده؟
از دلم گذشت که.. دلم نمی خواست بیاید تو... دلم نمیخواهد ازم از این سوال ها بپرسد... دلم......
چرخیدم... نگاهش روی صورتم چرخ خورد. لبخند محوی داشت. دست هایم را بالا گرفتم تا بازش کنم. چشمش روی مچم ثابت شد.
- این چیه...؟!
نگاه کردم. بند سبز تبرک شده را می گفت!
- این... می بندن واسه حاجت.. یا..
چشم هایش تنگ شد.... آزاد خیلی وقت بود که به حاجت و نذر و نیاز من، نمی خندید...! با تردید زمزمه کرد: حاجت..؟!
روسری قرمز و سبک را از روی شال خودم باز کردم و روی میز شیشه ای گذاشتم. باز پرسید: اینو می بندی دور مچت که حاجت بگیری؟
دختر فروشنده تمام حواسش به ما بود. بلند گفتم: مرسی، خوشم نیومد.
اما آزاد هنوز ایستاده و منتظر نگاهم می کرد! و من، آن لحظه چقدر دلم می خواست بهش بگویم عجب خری هستی تو!!!
کلمات را جور کردم: بستمش که یه چیزی یادم باشه. که هر وقت نگاهش می کنم، یادم باشه که....
کلامم با نگاه کردن به چشم های گیجش، بند آمد....
باید می گفتم برای چی بسته امش...؟!
نه.... نباید می گفتم.... آهسته گفتم: بریم..؟
نفس پر تلاطمی کشید، نگاهش را ازم گرفت و رو به دخترک چرخید: همینو می خوام.
و تا من بیایم کیف پولم را در بیاورم، کارت کشید و از مغازه بیرون رفت.... پاکت خرید را به دستم داد... دهان باز کردم با صدای بلند اعتراض کنم که برگشت طرفم و دستش را بالا گرفت: الان از دست من ناراحتی ساره؟!
ابروهایم بالا پرید: چی؟؟ چه ربطی داره! من دارم می گم دلیلی نداره تو پول اون روسری رو...
- بگو از دست من ناراحتی...؟!
- چرا اینارو می پرسی؟؟
- اون چیه که به دستت بستی؟!
دیگر واقعا به عقلش شک می کردم! مردک سی ساله بند سبز نمی دانست چیست؟؟!!!
- مشکلی داری که اونو بستی؟
گیج بودم....
- نه....
- از دست من ناراحتی؟!
پوف کردم: از دست تو که همیشه ناراحتم! کدومشو بگم؟!!!
انگشت هایش را کشید میان موهای سیاه و براقش و... دل دل زد: شرکت که میای..!؟
قاطی بود.. خیلی قاطی! و به شدت داشت خودش را کنترل می کرد.. باز همان رهایی سر شب، مثل نسیمی خنک از دلم رد شد... اسم خدا را در دلم تکرار کردم و آرامش بیشتری به صدایم بخشیدم: تمام این سه روز اومدم...!
لبخند کجی زدم: با اینکه تو خیلی.. بـــد شدی.....!
نفس عمیق و آسوده ای کشید...
آهسته گفت: بد؟
- خیلی بد...!
- هنوزم؟
- ....
- ساره...!
- هوم؟!
- مشکلی داشتی...، بهم میگی...؟!
- ...
- ساره !
- ...
- اوکی! پس می گی!!
خیلی رو داشت! خیلی! خنده ام با چشم غره ام مخلوط شد و راه خروج را در پیش گرفتم....
- خیلی کار داریم برای بهار... هیچ وقت سرم انقدر شلوغ نبوده....
- پول روسری رو ازم میگیری؟!!
- باید یه حال اساسی به کوروش بدم !! مرتیکه نیازو به کل ازم زد!!
- پس می گیری پولشو!!
- ببند بابا!
- اوووووو!!!
چشم های درشت شده ام را بهش دوختم و با حالت چندشی گفتم: از کل ارتباط با خانوما که مــــاشالا به اندازه موهای سرت توش تجربه داری، فقط همون قسمت خرید چرت و پرت و قرتی بازیشو بلدی!!! جمله اولت به دومی نکشیده، حس می کنم یا من یه دااااشِ با مرام و لوتی ام، یا تو اون رییس با پرستیژ و کلاه بردار اروس نیستی!!!!
قهقهه ی بلندی زد.....
خب خوش اخلاق شد!!
بند کردم بهش: پس پولشو ازم میگیری دیگه؟!!
دستش را جلوی بالا آورد که یعنی بسه! دلخور زیر لب گفتم: تازه ازشم خوشم نیومده!
صورتش را بامزه کج و کوله کرد..!
- ارواح عمه ت!!
الهی من قربونت برم با این دستپختت!
- خوشت اومده عمه؟
- کیه که بدش بیاد بدری خانوم؟
- هر چقدر دوست داری بخور دردت به جونم!
علی دست از سر قابلمه ی غذا برداشت و صدایش را پایین آورد: کاش بعضی ها یکم یاد بگیرن....
لحنش بوی دلخوری می داد. نگاهم تا ثریا که توی سالن نشسته بود، رفت و برگشت. دستم را گذاشتم روی شانه ی علی : امشب به نظر خوشحال میای! خبری شده؟
نگاه کلافه اش را بهم دوخت... چند بار پلک زد و بعد لبخندی زورکی تحویلم داد: نمی دونم خوشحال هستم یا نه! نمی دونم.. باشم یا نه!!
مشکوک نگاهش کردم... عمه نزدیک شد... حواسش را داد به پچ پچ ما: چی شده؟
آقاجون از هال کوچک خانه ی عمه، با صدای بلند گفت: ساره جان ، عروس خانومو تنها گذاشتی؟!
چشمم را از صورت یخ بسته و نفوذ ناپذیر ثریا گرفتم و و به آقاجون جواب دادم: دارم چای میارم آقاجون. الان میام.. چشم.
امشب خانه ی عمه جمع بودیم. بعد از سالها.. من همه را جمع کرده بودم. آقاجون با آغوش باز پذیرا شد! حاج خانوم بدش نیامد. عمه شور پاشید سر تا پایش.. وثریا... که با هزار زبان و بدبختی، کشانده بودمش...
عمه رفت سمت گاز تا ثریا از اجتماع سه نفرمان ناراحت نشود. سینی چای را برداشتم و آهسته از علی پرسیدم: چرا انقدر گرفته س؟
پوزخند عذاب آوری زد: نه که هفته ای هفت روز شاده و داره لبخند می زنه!!!؟
دلم فشرده شد. بازویش را نوازش کردم و تمام تلاشم این بود که آرامشم را بهش منتقل کنم: هیس.... خانوم به این خوبی...
چی باید می گفتم.... راهی برای تصدیق حرفش نبود.. دلش را خون می کردم که چی..؟؟!!
سینی را از دستم گرفت: من می برم...
- علی جان...
- بی خیال ساره.. همه چی خوبه!
نفس عمیقی کشیدم و پشت سرش به سمت هال حرکت کردم. حاج خانوم مشغول دیدن تلویزیون بود.. گاهی هم برمی گشت و با من، با اشاره ی چشم و ابرو حرف می زد... علی سینی را به ثریا تعارف کرد. ثریا سرد و خشک، دستش را پس زد. لبم را گزیدم و جمع را کاویدم که کسی ندیده باشد! هـــه ! چه خیال خامی!! شش دانگ حواس حاج خانوم و عمه به آنها بود! حتی خود آقاجون که ظاهرا داشت روزنامه می خواند...
من بودم که سکوت بد و اتمسفر ناخوشایندش را، شکستم: ثریا جون یه شب باید با مامان و بابا تشریف بیارید منزل بابا. من خیلی مشتاق دیدارشون هستم.
یک تای ابرویش را بالا داد. چشم های سرد و آبی اش را به من دوخت و جواب داد: ان شالا یه فرصتی پیدا بشه... فعلا که ایران نیستند. رفتن پیش داداشم، انگلیس!
برادرش مجرد بود و انگلیس تحصیل می کرد. نشستم کنارش و لبخند زدم: پس افتخار بده و یه روز بیا بریم یکی از فروشگاههای اروس..! فکر می کنم کارهامون تو سلیقه ت باشه!
پا روی پا انداخت: اتفاقا چند روز پیش داشتم سایتتونو می دیدم.. گفتم باید یه سری بزنم...
خدایا چقدر یخ بود!! لب و لوچه ام درهم رفت!! بیچاره علی!!!
علی گاز محکمی به سیب توی دستش زد و بحث ما را برید: لباس حاملگی هم دارید؟!
گیج نگاهش کردم.. ثریا اخم کرد و با تحکم گفت: علی !
آقاجون روزنامه را انداخت و به ما نگاه کرد. حالا، عمه هم داخل درگاه آشپزخانه ایستاده بود. کفگیر به دست! علی مصرانه ادامه داد: می خوام آخر این هفته یه مهمونی بگیرم.
لب باز کردم: به چه مناسبت؟
ثریا صاف نشست و تقریبا داد زد: علی!!
اخم های علی درهم شد.. آقاجون زمزمه کرد: استغفرا....
علی سیب نیم خورده را داخل پیش دستی انداخت: بالاخره باید به همه بگیم! نه؟
ضربان قلبم تند شد.... حس هایم قاطی پاتی شدند... علی چی میگفت... عمه در کسری از ثانیه خودش را به ثریا رساند و دستش را با ذوق گرفت: آره عمه؟ خبری شده؟؟
ثریا با انزجار.... با... سردی... دستش را از دست عمه کشید و رو گرفت... عمه، خشکش زد!! حاج خانوم ... با چشم هایی که می گفت اگر زبان، اگر جـــان داشتم، چنــــان حساب کارت را کف دستت می گذاشتم دختره ی.....، به ثریا نگاه می کرد. و من، انگار تنها میانه گیر بحث و جدالشان بودم!
- ثریا جون! علی چی می گه؟ بارداری...؟
- علی واسه خودش می گه!
و از جایش بلند شد. علی ایستاد: کجا؟
با نفرت.... با نفرت....؟!.. آره.. آن لحظه با نفرت نگاهش کرد: اینجا کوچیکه! دارم خفه می شم! می خوام برم تو حیاط!!
صورت عمه ناراحت شد.. بمیرم... این چه حرفی بود؟!! علی اخم داشت: بذار پالتوتو بیارم! سرما می خوری...
ثریا راهی حیاط شد. علی پالتویش را برداشت وهمانجور که زیر لب به خودش فحش می داد، به دنبالش رفت.. شانه ی عمه را لمس کردم. حالا چشم هایش، اشکی بودند: عمه جون... غذات قربونت برم..!
صدای عصبی علی به گوش می رسید: تا کی می خوای قایمش کنی؟!! بس کن این بچه بازی ها رو ثریا!!
ثریا جیغ جیغ داشت: من بچه نمی خوام!! اینو صد بار بهت گفتم!!
صدای علی، زهر شد... : داری حالمو بهم می زنی! خودخواه!!
کنترل را برداشتم و صدای تلویزیون را بالا بردم.... آقاجون غرغر کرد.. حاج خانوم نفس های بلند و حرصی می کشید... رهایشان کردم و به دنبال دل شکسته ی عمه رفتم... سر گاز ایستاده بود و دست می کشید پشت پلکش... دستش را گرفتم و گونه اش را بوسیدم: عمه ای؟! خوبی؟؟ من دو هفته س به بهونه ی فسنجونت هیچی نخوردمااا...
میان اشک خندید: بساط سفره رو بچین. واسه .. واسه علی و خانومش هم بچین رو این میز کوچیکه. گمونم عادت نداره رو زمین بشینه..!
دلم جمع شد.. مشغول چیدن میز شدم.. و نمی دانم چرا، بی خودی و ... بی جهت، برایشان یک جفت شمع کوتاه و کوچک هم روشن کردم... موبایلم زنگ می خورد. آزاد بود. جواب ندادم. دو بار دیگر هم زنگ زد. حاج خانوم را برده بودم دستشویی و نتوانستم جوابش را بدهم. وقتی برگشتم آشپزخانه، عمه داشت با ذوق با تلفنم حرف می زد. به من نگاه کرد و با خنده ای که از لبش نمی افتاد، گفت: اوا.. خودش اومد پسرم! قربونت برم.. حتما یه شب با ساره جان بیاید پیش من... سلام برسون خونواده پسرم.. گوشی دستت مادر...
با چشم هایی گرد شده گوشی را از دستش گرفتم. عمـــه؟؟؟
- اگه عمه ت برنمی داشت، باید از دیوار خونه ت بالا می اومدم!
- چی؟؟
- علیک سلام.
- سلام. چی شده؟ من.. دستم بند بود.
- نیم ساعته دارم زنگ می زنم!
بد خلق بود! مطمئن بودم این آن لحنی نیست که همین چند دقیقه پیش با عمه حرف زده و انجــــور دلش را برده...!
کاهو ها را توی ظرف سالاد خورد کردم و گوشی را چسباندم به گوشم و آهسته گفتم: نترس، نمرده بودم!
مسخره شد: هه هه ! منم داشتم فکر می کردم کدوم مسجدو برات رزرو کنم!!
گوجه های قرمز را به کاهو ها اضافه کردم: به کاهدون زدی برادر!!
چند ثانیه سکوت کرد... ظرف آماده ی سالاد را روی میز گذاشتم و با نگاهی گذرا به هال کوچک عمه که حالا علی هم روی یکی از مبل هایش نشسته بود، گفتم: چی شد..؟! می خوای من مسجدو رزرو کنم!!؟
بی حوصله به نظر می رسید: کی میای خونه..؟!
میام؟!
چشم هایم را تنگ کردم: تو کجایی؟!
نفس فوت شده اش در گوشی پیچید: دم خونه ت...
گوش هایم تیز شد! از دیشب که بعد از پاساژ گردی من را رسانده بود خانه، خبری ازش نداشتم. نیاز می گفت تمام امروز را قرار کاری داشته و سرش بی نهایت شلوغ بوده. آنقدری که از همراهی نیاز برای خرید، به جای کوروش، خودداری کرده..
- شوخی می کنی ؟!
غرغر کرد: من با تو شوخی دارم !!؟
لب هایم را روی هم فشار دادم.... آقـــای کیانی.. آقـــای کیانی....
- چیزی شده؟
- آره!
- چی؟
عمه ایستاده جلویم و صاف رفته بود توی دهانم!! با چشم غره ای پشتم را بهش کردم! باز چرخید و رو به رویم ایستاد و زد پشت دستم که « دِهــــه ! دختره ی بی حیـــا !! بذار ببینم چی می گه!! »
- چرا چراغاتو خاموش کردی...؟!
باز ساکت شدم.. چشم هایم رو به چشم های عمه، هراســـان شد....! آزاد ! مرگ مادرت !!
زدم به کوچه علی خودمان و با لرزش عمیق و وحشت آوری که زیر پوستم.. و شُرشُر.. در دلم...، حسش می کردم، به شوخی گفتم: چون من یه شهروند خوب و سالمم!
کلافه بود: مسخره نشو ساره!
ابرو درهم کشیدم. عمه برایم صندلی عقب کشید. نشستم و پاهایم را در هم چفت کردم. چه ناگهانی، یخ زده بودند!
- چی شده آقای کیانی...؟!
- کیانی عمه ته!
خنده ام را از دیدن صورت تپل عمه که درست جلوی چشم هایم، فالگوش ایستاده بود، گرفتم .. دستم را گذاشتم روی سینه اش و کمی هلش دادم که عقب تر برود... عوضش صاف نشست روی صندلی بغل دست من! اشاره کردم که الان یکی می آید تو!! دستش را تکان داد که « برو بابا!! »... و من، یقین یافتم که عمه، خود آقای کیانی است!!!!
- خب... چی شده رییس!!؟
لودگی کرد: اینجوری بهتره ! بیشتر دوست دارم!
غریدم: نه انگار حالت خوبه! فقط زنگ زدی منو بچزونی!! واقعا نمی تونی یه شب بدون اینکه آزارم بدی و صدامو درآری، بخوابی؟!!
و از جایم بلند شدم تا تماس را قطع کنم..، که صدایش... که صدای آهسته و.... یک جوری... یک جوری که به طرز وحشت آوری آرام و ملایم بود..، در گوشم، و زیر پوستم پیچید.....
- نه... نمی تونم....
پلک هایم را روی هم فشار دادم و دستم را در جستجوی چیزی.. کسی... پنـــاهی.. واقعی، در هوا تکان دادم.... عمه بود که دستم را محکم گرفت و به سینه اش چسباند.....
آب دهانم را به زور.. قورت دادم...
صدای آقاجون از هال آمد: پس این شام چی شد خواهر جان...؟!
تمام قدرتم را جمع کردم و ... توی گوشی... لب زدم: من باید برم آقای کیانی...!
- من حالم خوب نیست ساره!
عصبی بودم! به شدت بهم ریخته و عصبی بودم و برای یک ثانیه، کنترل خشم و کلامم، از دستم در رفت: چته ؟!!!!
عمه چشم هایش را گرد کرد و زد پشت دستش!
درست مثل من، داد زد!
- کی میای؟!!
دندان به دندان ساییدم.. خدایا.. خدایا... اسمش را صدا کردم تا آرام بگیرم....
- معلوم نیست.. دیر وقت. شایدم شب بمونم همین جا.
عمه، نمی دانم چرا آنقدر ذوق زده، اشاره زد: بگو شب بیاد اینجا!
خــــدای من!!! این عمه چرا اینقدر بی ملاحظه بود؟؟!!!!
- من باید برم.. آقاجونم صدام می کنه.
- ساره..!؟
چرا اینجوری صدا کرده بود....؟!
عمه را رها کردم و میز را دور زدم.. تمام تنم...، برای قطع کردن، دل دل می زد........!
کلافه... شاید پریشان...! زمزمه کرد: می خواستم باهات حرف بزنم...
شوخی.. شوخی.. فرار.. فرار.... بهترین راه ممکن.. بهترین راه....
سعی کردم بخندم و او، صدای خنده ام را بشنود: یه نخ سیگار بکش، از حرف زدن با من خیلی مفید تره!
کلامش، پوستم را مور مور کرد....!
- کشیدم! ده نخ! خوردم! دو پیک! شایدم ده پیک! جواب نداد!...
وا رفتم....
تمام توانم.. تمام مقاوتم درهم شکست....
روی صندلی نشستم.. پاهایم را بالا کشیدم و در خودم مچاله شدم....
آزاد.. آزاد.. آزاد......
دهانی گوشی را.. چسباندم به لب هایم و.... نالیدم....
- آزاد....!
- ساره.... من دم خونه تم. می مونم تا برگردی...
بغض به گلویم چنگ انداخت...
دستم را گذاشتم بیخ گلویم و.... فشــــار دادم.....
- آزاد جان.. برو خونه... فردا حرف می زنیم... خب..؟!
آزاد جان.. آزاد جان.... آزاد جان.....!...
خدای من...
دستم را محکم به دهانم کوبیدم... باید قطع می کرد..! باید قطع می کرد و من پناه می بردم به حیاط! به حیاطی که گوشه گوشه اش، خندیده و... گریه کرده بودم...
خنده را ریختم توی صدایم و زدم به در بی عـــاری....!
- بگم نیاز بیاد دنبالت...؟! یا اصلا... چرا نمی ری پیش دوست دخترت؟ هوم...؟ اون مطمئنا بیشتر از من باهات حرف داره هـــــا....
و انگار.. تمام تلاشم.. برای شوخی.. برای لودگی.. برای فکر و ذهنش را به سویی دیگر کشاندن و... تظاهر، به در بسته می خورد..!
- حوصله اونم ندارم...
- چرا؟ دعوا کردید؟
اولین باری بود که او مستقیما از دوست دخترش حرف می زد. و اولین باری بود که من، به خودم اجازه می دادم، کنجکاوی کنم و.. چیزی بپرسم.....
توی گوشی.. پچ پچ کرد.... : یکم بحثمون شده.. مهم نیست... الان حوصله اونو ندارم...!...
عمه خورش فسنجان را توی پیرکس می کشید... بویش به دماغم خورد.. قاعدتا باید به اشتها می افتادم... اما... حالت تهوعی عجیـــب ، شامه ام را تحریک کرد....
صداها توی سرم پیچید.... هیچ وقت من را ندیده بود.. هیچ وقت نخواسته بود با من حرف بزند.. همیشه من در حدش نبودم.. یا شاید..، واقعا نمی توانستم آرامش کنم... و حالا، مردی که تمام دوران تحصیل تحقیرم کرده و به سخره ام گرفته بود، مردی که من را... با چوب دوست دختر دوستش رانده بود، مردی که بی انصافی به خرج داده و همه ایمانم را به باد استهزاء گرفته بود، دم در خانه ام... چشم به چراغ های خاموش دوخته و..... از من طلب حرف می کرد...! از من طلب صحبت داشت! خدای من...! خـــدای من...!
دستم را روی گلویم فشار دادم.. و با بغض.. و با.. دلتنگی.... و با... حســــرت...! با تاثیرگذار ترین لحنی که سراغ داشتم، گفتم: رییس... سوییچو بچرخون، استارت بزن..، بعد مث پسرای خوب راهی خونه شو... یه آرام بخش بخور و بگیر بخواب... باشه پسر خوب...؟! باشه رییس....؟!
تماس را قطع کردم....
های های گریه...
هـــق هقـــی زجر آور....
درد...
در تمام تــــنم پیچید.....
لبهایم را بهم فشار دادم.... نه.. نباید... اشک، نه.. شکست، نه... فکر، نه....
تند تند پلک زدم و سرم را بالا و عقب گرفتم که کاسه ی خیس چشم هایم، تسلیم جاذبه ی زمین، نشوند....!
نفس های تند.. بلند.. وعمیق کشیدم...
علی توی درگاهی آشپزخانه، نمایان شد...
چشم های تعجب زده اش را از عمه به من و.. از من به عمه دوخت.... چشم های قرمزش را... جلو آمد و ناباورانه زمزمه کرد: ساره....؟!
نشست جلوی پایم.. روی زمین.... دست های یخ زده ام را گرفت... خدایا.. خدایا.. این روشنایی... این روشنایی وحشت آور...، داشت من را کـــــور می کرد....!!
- ساره جانم..؟ قربونت برم؟ چی شده خواهرم...؟
و من....
که آنقــــدر بی پناه و درمانده...
آنقـــدر ناباور و... وحشت زده....
که هزااار بــــار ترسیده تر از کابوس های شبانه...،
سرم را گذاشته بودم توی آغوشش... دندان هایم را چسبانده بودم به شانه اش... و هق هق هیستریک و شوکه شده ام را...، خفه می کردم....
آن شب خانه ی عمه ماندم.... موبایلم را خاموش کردم و... پرتش کردم آن طرف.. بعد.. یک ساعت که گذشت.. برش داشتم، نگاهی به صفحه ی تاریکش انداختم، و گذاشتمش زیر بالشم.... عمه هی پهلو به پهلو می شد... حرف داشت.. کلی حرف که می دانستم بیخ گلویش مانده! اما... اجازه نمی دادم بیرون بریزدشان... و علی.... که رفته بود. آن هم چه رفتنی...! تمام حواس و نگاهش به من بود. و من.. چطور دست به سرش کرده بودم که.. به خــــدا خوبم..! که.. به خــــدا اتفاقی نیفتاده....! که به خـــــدا..!!!
صبح فردا رفتم شرکت. با چشم های قرمز و بی خواب رفتم شرکت. با سر و صورتی بهم ریخته و شلخته... رفتم شرکت.. معینی آمد کنجکاوی کند، مهتاب آمد کنجکاوی کند، آنچنـــان لال نگاهشان کردم که خیال کردند امروز به جای ساره سرشار که اتفاقا طراحی هم می کرد، سگـــــی به شرکت آمده!
با عالم و آدم.. حرف نزدم... لبهایم کش نمی آمد... زبانم.. چرخ نمی خورد...
تا ظهر خودم را سرگرم کردم... بعد رفتم اتاق استراحت و برای خودم یک فنجان قهوه ی تلخ ریختم. خیلی تلـــخ.... سرم را تکیه داده بودم به پشتی مبل و در آرزوی رهایی سر می کردم که در باز شد و نیاز آمد تو. پس امروز آمده بود شرکت..! درز پلک هایم را بستم. کنارم نشست. مثل من تکیه داد انگاری... بعد آهسته پرسید: حالت خوبه؟
حالم...؟!
چرا کسی نپرسید... بـــالم.....
چشم باز کردم، از مبل فاصله گرفتم و همانطور که برای شستن فنجان خالی قهوه ام بلند می شدم، جواب دادم: نمی دونستم امروز میای...
با دست هایش ور می رفت: کارها بهم ریخته.. سلیمی از پسش برنمیاد. آزاد هم که.... سر صبح زنگ زد هر چی از دهنش دراومد بهم گفت که پاشم بیام گندگاری هارو جمع کنم!
صورتش را مالید و کلافه نگاهم کرد: دنبال یه پرستارم واسه مامان. اینجوری نمی شه!
فنجان شسته شده ام را خشک کردم: بذار مراسمتو بگیری... بعد می تونی برگردی.
پوزخند داشت: میتونم؟!! آزاد زندگی واسم نمی ذاره! همین الان کلی با کوروش بحث داره! وای به حال اون موقع!
- اینم تموم می شه...
- بدموقعی شد عروسی من...!..
- من باید برم. خیلی کار دارم.
و راه افتادم سمت در. دو قدم نرفته، ایستادم: تو بالا تنهایی..؟؟
لبخند بی جانی زد: خیلی اعصابشو بهم ریختی ها...!
گیج نگاهش کردم. روی مبل رها شد و چشم هایش را بست: به من گفت یه سری به تو بزنم . خیلی بی اعصاب بود! خودشم رفت هتل سر قرار با مهموناش که از ایتالیا و ترکیه اومدن.. دو تا ملاقات و جلسه ی مهم هم تو این هفته داره که روی هم رفته همچین موجود نفرت انگیزی ازش ساختن!!!
و آهسته خندید....
لب هایم را جویدم: بی اعصاب بودنش که چیز تازه ای نیست!
در را باز کرده بودم که صدایش آمد: این تورو اذیت می کنه؟
اخم داشتم و.... پاچه ی نیاز، دم دست ترین پاچه ی ممکن بود!!
- هیچی منو اذیت نمی کنه!
تمام وقت آن روز گیر و گم و عصبی بودم. با هیچ کس حرف نزدم و همان آخر سری هم که رفتم پیش معینی، چنان بهش پریدم که دست هایش را بالا برد: خب خب خانوم سرشار! خــــب!! چیـــــه؟؟
و من... تازه برق حلقه ی توی دستش را دیدم.... قشنگ بود... به دستش می آمد... پوفی کردم و اتاقش را ترک کردم....
***
کیانی را تا سه شنبه ندیدم... آره!.. کیانی! آزاد نه هــا.. کیانی! سه شنبه هم کاملا اتفاقی وقتی رفته بودم با نیاز ملک خداحافظی کنم، چشمم بهش خورد.... دستم توی دست نیاز بود که از اتاقش بیرون زد... چشم هایش تنگ بود و پشت پرده ای از دود سیگار میان لب هایش، پنهان.... با یک دست گوشی را به گوشش چسبانده بود وآرام.. با شخص پشت خط... حرف می زد... دلم جمع شد. چرا ایطوری به نظر می رسید... چرا جوری رفتار می کرد که یک لحظه خوب باشم و درست یک لحظه بعدش، بهم بریزم...؟!.. چرا اینقدر سرد و جدی بود.. ؟! دوست بودیم؟ دوست نبودیم... اگر دوست بودیم، موبایلم را خاموش نمی کردم. اگر دوست بودیم، آن شب رهایش نمی کردم! پس دوست نبودیم! دوست بودیم ساره.. دوست بودیم اما دوستی مان داشت بهم میریخت.. من وقوع زلزله را، حــــــس کرده بودم !
زل زدم به صورتش.. بی اختیار.... که ببینم خوب ست؟ که ببینمش از بعد آن شب... که.... با من حرف نمی زد؟! حتی سلام هم نمی کرد؟ به خدا قسم که ما همین جا، کمی پایین تر از خیابان همین شرکت بود که به هم سلام کردیم!... خدا ی من..! چطور باید با این دلشوره ی بی حواس... با این، احساس دلتنگی کمرنگ، اما موجود... چطور.... نفهمیدم چرا و از چی... اما.. دستم میان دست نیاز ملک..، خشک شد... حس بدی.... تمام وجودم را گرفت... نگاهش از مانتوی من..، به دست های گره خورده مان....، چرخید..... تمام امواج منفی ساطع شده اش...، سلول سلولم را... نشانه گرفت..... دستم را از دست نیاز ملک.. بیرون کشیدم... حتی نتوانستم حرف بزنم.. حتی زبانم یاری نکرد... چشم هایم... توان نداشت.... پاهایم را کج کردم و از اروس نفس گیر...، بیرون زدم....
من... که نه از تمام ترس های آدمی...
که نه از نگاههای طولانی...
که نه از... سیگار و دود.....
من...، از ترس های خودم... از تمام مرد ها... می ترسم....
می ترسم...

 تکیه دادم به پنجره ی سرد دی ماهی.... صدای عزیزترین.. روی انسرینگ .. لرزش خفیفی به تنم داد....
- برات نگرانم مادر... بهم زنگ بزن..
خودش گفته بود! خودش گفته بود که می توانم توی این جلسه همراهی اش کنم و من از خوشحالی، روی پا بنـــد نبودم! خودش گفته بود و من هی فکر می کردم نکند دستم انداخته؟ نکند مسخره ام کرده؟؟ اما گفته بود.. خودش گفته بود.... خودش قول داده بود و من هیجان خاص و خوبی از این قرار ملاقات با طراح های ترکیه ای داشتم! آزاد از این کارها نمی کرد! شرکت و کار با خانه و دوستی قاطی نمی شد! اما این بار وقتی زنگ زد تا بپرسد خبری از نیاز دارم یا نه و من گفتم چطور؟ گفت باید سر قرار فردا حاضر باشد.. بعد من از قرار پرسیدم.. کج خلق بود اما جوابم را داد.. مختصر و مفید.. کج خلق بود اما وقتی شوقم به توضیح دادنش را دید، خیلی ساده و... کوتاه و بی مقدمه پرسید: دوست داری تو هم باشی..؟!
پای تلفن ماتم برده بود! انگار نه انگار که پریشب... آنجوری.... صدایم، به جیغ بی شباهت نبود: واااای!! آزااااد !!! جدی می گی..؟؟!!!
غرغر کرده بود: آزاد..!!
و من اصلا نفهمیده بودم یعنی چی...!
بعد گفت باهات شوخی ندارم.. بعد یکجوری گفت باهات شوخی ندارم که اگر هر وقت دیگری بود، لب و لوچه ام آویزان می شد! اما نشد... عوضش کلی پاچه خواری های بعیـــد کردم...! که اصلا شما حقوق این ماه من را نده!! که اصلا خودم نیاز را برایت پیدا می کنم!! که اصلا... آهسته خندید.... صدای خنده اش را شنیدم... صدای خنده اش.. دلم را قلقلک داد.. بعد گفت « دیوانه .. » و... قطع کرد.....
حالا نشسته بودم پشت میزم و هر چند دقیقه یکبار به ساعت رو به رو زل می زدم! حوالی سه و نیم بود که طاقت نیاوردم و از جا پریدم! خودم را توی آینه دستی ام چک کردم. حسابی خوب پوشیده بودم و رنگ آجری نارنجی تند شالم، گرمای مطبوعی به صورتم داده بود. تا به آسانسور برسم، باز شد و خانوم سلیمی بیرون آمد. شروع کرد به حرف زدن: خوبی خانوم؟ کاری داری؟ کجا می ری؟
سرسری جوابش را دادم و دکمه ی آسانسور را زدم. خب بهتر! لازم نبود به خانوم سلیمی هم جواب پس بدهم که کجا می روم و با رییسش چکار دارم! واردسالن که شدم، قدم هایم شتاب گرفتند و.. دویدم! در زدم و بی آنکه منتظر جواب بمانم، دستگیره را کشیدم پایین و سرم را فرستادم تو. ولو شده بود روی صندلی اش، پاهایش را روی میزش گذاشته و درهم قلاب کرده و چشم هایش را بسته بود!! از دیدن ژستش خنده ام گرفت... داد زد: کدوم احمقی بی اجازه اومد تو؟!!!
لبم را گاز گرفتم اما نتوانستم صدای ریز خنده ام را.. قایم کنم....
پلک هایش را از هم فاصله داد. از همان فاصله دیدم که ابروهایش بالا پرید.
- اِ...! تویی...؟!!
جسارت بیش تری به خرج دادم و تنه ام را کامل کشیدم تو .
چشم غره ای رفت و باز چشم هایش را بست: برگرد سر کارت، اون درم ببند!
در را بستم و یک قدم رفتم جلو.
- نشنیدی چی گفتم؟
اخم هایم درهم شد: تو خیلی با من بد حرف می زنی ها...!
چشم هایش را باز کردم. نگاهش، سر تا پایم چرخید....
- چی شده؟
شانه بالا انداختم: هیچی! اومدم ...
پوف محکمی کرد و دست هایش را به سینه قلاب کرد و باز خوابید: برو بیرون، اون درم ببند! مثلا دارم استراحت می کنم!!
تخمین زدم.. غیرقابل تحمل و بداخلاق به نظر نمی رسید! یک امتیاز مثبت به نفع من!
- من هیچ وقت ندیدم با نیاز اینجوری حرف بزنی!
نیشخندش روی اعصابم اسکی کرد: خب آخه نیاز خیــــلی خــــانومه !
نزدیک میزش شدم و حرصی نگاهش کردم. یکی از چشم هایش را باز کرد. پر از شیطنت به نظر می رسید!
- خوبی ؟!
صدایش توی گوشم پیچید... کی میای خونه.... این آزاد، همان آزاد چند شب قبل بود؟!... نرم نگاهش کردم: تو خوبی...؟!
چیزی در چشمش درخشید.... فکش را سخت روی هم فشار داد... نفس عمیقی کشید و با همان لحن بی قید قبلی گفت: خوبم! حالام بیش تر از این اینجا واینستا! برو رد کارت ، می خوام بخوابم!
به کفش هایش روی میز نگاه کردم. مشمئز شدم و با حالت چندشی نگاهش کردم : حتما اینجوری!
و برگشتم: شب بخیر!
اولین قدم را برنداشته، صدایش توی اتاق پیچید: ساره..؟!
روی نوک پا، چرخیدم. دست هایش به بغلش و چشم هایش قرمز بودند.. آهسته به در اشاره کرد و آهسته تر گفت: برو....
گفته بود برو اما.... آهسته گفته بود. گفته بود برو اما چشم هایش قرمز بودند....
انگشت هایم را در هم قفل کردم. لبم را جویدم و با احتیاط گفتم: تو خوبی؟
دست هایش را از دو طرف باز کرد: می بینی که...! فقط چهل و هشت ساعته نخوابیدم!
- چرا؟؟
- چرا نخوابیدم یا چرا خوبم؟!
خندیدم: عادت نداری به خوب بودن؟!
چند لحظه نگاهم کرد.... چشمش را ازم گرفت و پاهایش را از روی میز برداشت... مشتی کاغذ جلوی دستش کشید و کلافه نگاهم کرد: به این حـــال بودن عادت ندارم..!
دلم جمع شد. چشم هایش آبدار و قرمز بودند.. تمام احتیاطم را، از دست داده بودم....!
- حالت..، مگه چجوریه؟!
لبخند آرامی زد.... دستش را به صورتش زد و آرام گفت: حال خوبی نیست ساره...
دندان هایم را بهم فشار دادم. تقصیر من بود.. تقصیر کی بود.... پشتم را کردم بروم. باید بروم و.... کسی را پیدا کنم که تقصیر ها را، بیندازم گردنش...! صدایم زد: قرار شب کنسل شد!
به سرعت و با دهانی باز، برگشتم: چرا؟؟؟
درست پشت سرم ایستاده بود و اگر کمی بیش تر هیجان زده می شدم، صاف می رفتم توی دهانش!
دست هایش را به کمرش زده بود: یه اتفاقی افتاد که مجبور شدن صبح با اولین پرواز برگردن رُم. احتمالا میفته دو سه روز دیگه.
با لب و لوچه ای آویزان، نگاهش کردم: اون موقع، بازم منو می بری...؟!
حــــالی... از نگاهش گذشت....
لبخند گوشه ی لبش بی قراری می کرد...
بد خورده بود توی پرم..! این همه به خودم رسیده بودم!!
دستش را تا گونه ام بالا آورد..... عقلم به کار افتاد و به سرعت خودم را عقب کشیدم.... قلبم مثل قلب گنجشکی کوچک، تپیدن گرفت!
به کف دستش نگاه کرد....
قلبم می زد...
با خودش زمزمه کرد: اینم ممنوعه...؟!
زمزمه نکرد! من شنیدم!! زمزمه اش را من، شنیدم!!! و قلبم.... توی سینه ام.. به تلاطم افتاد! باز می خواست مثل آن شب بعد از رستوران، گونه ام را بکشد؟! آن شب قلبم نزده بود! آن شب اصلا نمی دانستم قلب هم دارم! حالا دارم؟؟ نه!! ندارم!! هیچی ندارم!!
در خروجی را نشانه گرفتم و پا تند کردم. صدایش می آمد. با مسخرگی می گفت: اگه خیلی ناراحتی، می تونیم شامو بیرون باشیم. اگر نه که من برنامه های دیگه ای واسه خودم بچینم.
نزدیک در بودم: برنامه های دیگه؟
صدایش.. خـــش داشت: امشبو هــــــزار جور می شه صبح کرد!
ناخنم را فرو کردم توی گوشت دستم...! قلبم تند می زد! مرده شور ژست بامزه اش را.. مرده شور هتل و قرار هیجان انگیز را... مرده شور شب و صبح را.. ای خـــداا... صدای پاشنه های بوتم، روی گرانیت اتاق کیانی، پیچید: همون برنامه های دیگه رو بچین..!

نیم ساعت بیشتر ماندم و تمام مدت هم سرم را از روی میزم بلند نکردم.همه ی انرژیم با کنسل شدن قرار و از آن طرف... آن تپش قلب ناگهانی و لعنتی.... از دست رفته بود! مشت کوچکم را یکی دوبار روی قلبم کوبیدم تا خفه شود! باز این هورمون های لعنتی بالا و پایین شدند!!! اوف... آخر سر هم در راه خانه به این نتیجه رسیدم که شبم را خراب نکنم و برای خودم شام خوشمزه ای درست کنم و آزاد و همکارهایش را هم به درک بفرستم!
خرید هایم را روی کانتر گذاشتم. دوش سبکی گرفتم و به موهایم موس زدم. انگشتم را کشیدم میانشان.. اینطوری بهتر به نظر می رسیدند.. اینطوری، بیشتر بهم می آمد. کامران هم اینجوری دوست داشت...
چند تا نفس عمیق کشیدم و سر تکان دادم. بی خیال ساره... آرایش کردم.. عطر زدم... دامن بلند و سپیدی پوشیدم و بلوز پشمی و ظریف آستین بلند سبز تیره ای تنم کردم. چرخی جلوی آینه زدم و با خنده ای کشدار برای درست کردن شنیسل مرغ ، یورش بردم!
موزیک ملایمی گذاشتم، خریدها را جا به جا کردم و روغن به جلز و ولز افتاده را با لذت نگاه کردم. از دیروز غذای درست و حسابی نخورده و شام پیشنهادی آزاد را هم که رد کرده بودم!! لب هایم را با یادآوری چرت و پرتی که گفته بود، جمع کردم! ایش! همان بهتر که برود و برنامه های آنچنانی بچیند!! به خودم و.. حرصی که می خوردم.. خندیدم... دهانم از مزه ی این جور شب هایی که به صبح می رسید، از مزه ی بی انصافی آزاد و مستمسک شدن بهشان برای رنجاندنم، تلخ بود، متاثر بود، اما خندیدم.. دو تا کاسه ی پایه دار کوچک بستنی خوری از کابینت بیرون کشیدم. چرا دو تا؟؟ نفهمیدم! با خنده به ظرف های توی دستم نگاه کردم. منتظر کسی بودم؟؟ صدای آیفون که بلند شد، چشم هایم میان ظرف های بستنی خوری و آیفون تصویری و عقربه های ساعت که هشت را نشان می دادند، در گردش بود! ظرف ها را رها کردم ودویدم توی هال. خدای من! آزاد بود؟!! با دهانی باز، گوشی را برداشتم : تو اینجا چیکار می کنی؟؟
صاف زل زد به دوربین : راهم می دی؟!
و انگشتم.. که حتی صبر نکرد تا مغزم آنالیز کند و همه چیز را بسنجد!! گوشی را گذاشتم و دویدم پشت پنجره ی بزرگ هال. برف می آمد! دانه های یکریز و درشت برف! در حیاط بسته شد. آزاد با سری پایین انداخته، با دستهایی فرو برده در جیب کت زمستانه ای که توی تاریکی نمی توانستم رنگش را تشخیص بدهم، می آمد.. شال یشمی رنگی سرم انداختم. خودم را چک کردم و در ورودی را، باز کردم. نفس عمیقی کشیدم. آمده بود... و من... هـــزار جور حس متفاوت داشتم! حس هایی که بدترینشان، اضطرابی درک نکردنی بود...
سرش را بالا آورد و لبخند کمرنگی زد: خوبی؟
چشم هایش عجیـــب قرمز بود! از جلوی در کنار رفتم: سلام...
- سلام.. اجازه هست...؟!
- خوش اومدی...
به محض اینکه وارد شد و در را پشت سرش بست، لحظه ای چشم هایش را بست و نفس عمیقی کشید... لبخند روی لبش بود. پشتم را کردم و به آشپزخانه رفتم. از حضورش، هم آرامش داشتم، هم اضطراب..!
- چه بوی خوبی میاد!
- گرسنه ته؟
- نه...
راه افتاد پشت سرم . یکی از صندلی های پشت کانتر را عقب کشید و نشست.
- مهمون داری؟!
نگاهم روی بستنی خوری ها، خشک شد!
لب هایم را روی هم فشار دادم: نه...
- خوبی؟
پشتم بهش بود: آره..! آره!
- مطمئنی؟
شنیسل ها را داخل ماهیتابه خواباندم.
- می خوای برم؟!
نفسم بلند بالا بود، وقتی می چرخیدم طرفش: نه !
انگشت هایش را میان موهایش لغزاند. برف های سفید روی موهایش، آب شده بودند! نیشخند معنی داری زدم: پس چی شد؟! مث اینکه برنامه های شادی واسه امشبت داشتی...!!
ابروهایش را بامزه بالا فرستاد و چشم هایش را تنگ کرد: اونوقت تو.... ناراحتی که به برنامه هام نرسیدم؟!
پشتم را کردم: به من چه ربطی داره!!!
ساکت شد. شنیسل را زیر و رو کردم: حالا... چرا اومدی اینجا ؟
چند ثانیه بعد صدایش رسید: نمی دونم...
گوشه چشمی نگاهش کردم. هنوز کتش تنش بود. سرش را هم انداخته بود پایین. در یخچال را باز کردم و درحالیکه ظرف خیارشور و گوجه را بیرون می کشیدم، گفتم: امیدوارم حالا که برنامه های جذابتو بهم ریختی، حداقل شامو دوست داشته باشی!
لبخند زد: تو هر چی درست کنی من دوست دارم!
گردش خون را زیر پوستم حس کردم... رویم را گرفتم و مابقی مخلفات را روی کانتر چیدم: متاسفانه این یکی آماده س! من همه ی هنرم سرخ کردنش بوده!
باز چشمم روی کت قهوه ای سوخته اش، خشک شد. سعی کردم مثل همیشه ، عادی باشم: گرمت نیست؟!
- نمی دونستم اجازه دارم درش بیارم یا نه!
- اجازه؟؟
ابروهایم بالا رفته بود! باز لبخند زد. این یکی، آرام بود....
- فکر کردم شاید از نظر تو درست نباشه....
لپم را از تو گاز گرفتم و خون به صورت دویده ام را لعنت کردم!! رفتم سمتش: این چه حرفیه.. بدش من...
کتش را که درمی آورد، نگاهش روی من بود. و نگاه من... برای گرفتن کتش، دستم را جلو بردم. نگاهم را می دزدیم؟! اضطراب داشتم؟!... دستم را بند کردم لبه ی کتش و کشیدمش که ببرم آویزان کنم، کت کشیده شد. نگهش داشته بود!
- ساره ؟!
آمده بود اینجا چکار.....
چرا اضطراب داشتم....
دوتایی....
گوشه ی کتش را کشید. مجبوری سرم را بالا گرفتم. چقدر چشم هایش، مهربان به نظر می رسیدند....
- اگه معذبی...، من برم..!
دوست نداشتم این حرف را بزند، اما زد... ناراحت نگاهش کردم: معذب نیستم.
کت را رها کرد و لحنش بوی شوخی گرفت: الان تو دین شما، من و تو ، تنها زیر یه سقف، الله اکـــــبر ؟!!!
خنده ام با چشم غره قاطی شد! کتش را پرت کردم توی بغلش: اصلا پاشو خودت آویزونش کن!
خنده اش پشت سرم بود. کوتاه و بریده: نه جدا... چرا؟؟ می خوام بدونم!..
دندان به دندان ساییدم! می خوام ندونی!!!!!!!!
شنیسل ها را توی ظرف چیدم. نان و سس و بطری بلند و شیشه ای آب را هم روی کانتر گذاشتم و نشستم روی صندلی این طرف! کتش را انداخته بود روی مبل و برگشته بود سر جایش و با خنده نگاهم می کرد. بشقابش را برداشتم تا برایش بکشم. دو تکه ی بزرگ گذاشتم و سرم را بالا گرفتم که بپرسم: کافیه؟!
بشقاب را از دستم گرفت: جواب منو ندادی..!!؟
چنگالم را وسط گوجه ی خوشرنگی فرو بردم: دلم نمی خواد برای آدمی توضیح بدم که همه چیز از نگاهش، مسخره ست!
و زل زدم توی چشم هایش..!
مکثی کوتاه کرد و گفت: مسخره نیست! بگو!
- چی بگم؟ علاقه مند شدی برم بالای منبر یا اون رگ دست انداختنت گل کرده؟!
دلخور شد انگار!
- من کی تورو دست انداختم...
و چنگالش را رها کرد....
- فقط یه سوال ازت پرسیدم!
- والا اون پرسیدن تو، با اون لحن... اصلا معلومه چی میگی آزاد؟! شامتو بخور!!
بی خیال و خونسرد، تکه ای از غذا را به دهانم گذاشتم و با آرامش خاصی مشغول خوردنش شدم. نگاهش را ازم برنمی داشت! هنوز منتظر بود!!
- نمی ترسی با من تنهایی؟!
آب دهانم خشک شد!
احمق!
احمــــق!!
با این یکهویی دری وری گفتنش!!!
شانه بالا انداختم و نمی دانم چطور شد از دهانم در رفت که: تو کبریت بی خطری!
و به غذا خوردنم ادامه دادم... خیره خیره نگاهم می کرد... از سر لیوان آبم خوردم و کلافه نگاهش کردم: چیه؟ اگه خیلی نگران اون الله اکبری، بگو، بیرونت می کنم!!!
تمام صورتش، پر از تردید بود!!
انگار که اصلا حرفم را نشنیده باشد، زیر لب زمزمه کرد: کبریت بی خطر....؟!
صدای زنگ تلفن اجازه ی ادامه دادن بحثمان را نداد! جواب دادم و دقایقی کوتاه با عمه مشغول حرف زدن شدم. حواسم به آزاد بود. سرش پایین بود و با غذایش بازی بازی می کرد... تماس را قطع کردم و به بشقاب نیمه پرش زل زدم: دوست نداشتی...؟!
سرش را با لبخندی گیـــج، بالا گرفت: ها..؟ چرا.. خیلی خوشمزه بود! من میل نداشتم....
شیطنت در رگ هایم جاری شد: با خانوم بچه ها چیزی خوردی؟!
و او، که همیشه ی خـــدا منتظرِ از من به یک اشاره بود تا با سر!! به سمت شیطنت و مسخره بازی و چرت و پرت گویی، بدود!!! زد روی کانتر!!
- دِ آخه تو که همه ی برنامه های منو بهم ریختی لــــا مصــــب !!!!
لبم را محکم گاز گرفتم و با خنده ای که قورتش می دادم، بشقاب ها را برداشتم و پشتم را بهش کردم: خدا شفات بده....
صدایش از پشت سرم می آمد: خدا خیلی از من خوشش نمیاد که شفامم بده!
ظرف ها را داخل سینک گذاشتم و برگشتم جوابش را بدهم که درست پش سرم ایستاده بود. خودم را چسباندم به کابینت ها و لبخند متزلزلی زدم: پس امیدوارم به من رحم کنه!
لبخند محوی روی لبش نشست....
- به تو رحم می کنه.... به تو، همیشه رحم می کنه....
- اینجوریام نیست. وگرنه پام به شرکت تو باز نمی شد...
چشم هایش حال خاصی داشت.. مهربانی... تردید... سوال.... گیجی... و..، یک چیز دیگر....
- از این اتفاق، ناراحتی..؟
- مثلا اگه باشم، تغییری ایجاد می کنه؟
- هستی؟!
- نیستم....!
بی اراده گفته بودم....
بی اراده ی .. بی اراده...!
پشتم را بهش کردم و سرگرم شستن ظرف ها شدم.. حسی داشتم، که عجیـــــب در من سر به طغیان برداشته و دلش می خواست تو روی ترس هایم، بایستد!
تکیه اش را داده بود به کابینت ها و... سکوت کرده بود....
و تنها، صدای شیر باز آب می آمد و .... بهم خوردن گَهگُدار ظرف ها بهم....
آهسته گفت: نیاز داره می ره....
حرکت دست هایم زیر شیر آب، متوقف شد. نگاهش کردم: این تورو اذیت می کنه....؟!..
نگاهش به زمین بود.... و حواسش، نمی دانم در کدامین سیاره....!
- داره خفـــه م می کنه !
دلم ریخت....
دست از شستن کشیدم و.... تنه ام را به سمتش متمایل کردم: آزاد...؟!
نگاهش را تا من بالا آورد... سردرگمی، بارزترین حرف چشم هایش بود! چشم هایم را ازش نگرفتم.. دست هایم کف داشت، چشم هایم، حسی عمیق.. چیزی، میان محبتی عمیق که در عذاب تعیین جنسیت، دست و پا می زد! تمام دلم، توی نگاهم بود و او... این محبت ناخواسته و ... ژرف را.. دید....!
کف دستش را به صورتش کشید.. نفسش را.. چیزی شبیه به آه.. از سینه بیرون فرستاد: تنها شدم.....
میل بی اندازه ای داشتم... به مادری کردن برای آزاد.. به خواهری کردن برای آزاد.. به.. دوستی کردن! به هر چیزی، جز از آنچه که اخیرا می خواندم...
دست کفی ام را به سمت لیوان توی سینک بردم و نگاهم را، میلم را، ازش گرفتم: نیاز نباشه.. دنیا تموم می شه؟!
- نیاز تنها کسیه که می تونه منو تحمل کنه!
- الان به کسی احتیاج داری که تحملت کنه؟!
- الآن به کسی احتیاج دارم که .....
نفسش را عصبی، پرت کرد بیرون: من به کسی احتیاج ندارم!!
صدایم را، پایین ترین تُن ممکن آوردم... آرام ترین و... مهربان ترین و... دلچسب ترین....
- زمان هایی می رسه که نقشون تو زندگی همدیگه، تموم میشه..
صدایش.. بی اندازه دور بود: زمان هایی هم هست که از نقشامون فرار می کنیم!
لب هایم را بهم فشردم. لیوان را آب کشیدم و برای خاتمه ی بحث گفتم: تصور اینکه تو انقد بهش وابسته باشی، بی نهایت برام غیر قابل باوره!
جوابم را نداد. صدای قل قل کتری برقی بلند شد. خودش دست برد و توی لیوان های شیشه ای با دسته های سیلور و نگین دار، چای ریخت. پشتش به من بود. نمی توانستم صورتش را ببینم. سکوتش هم که، بدتر...
- تو داری خیلی بهش سخت میگیری.. نیاز اصلا یه زندگی عادی نداره..! حالا، این وسط... کوروش اومده. همدیگه رو دوست دارن. با این بداخلاقی های تو...
کتری را محکم روی میز کوبید و با تمسخر گفت: کی داره از زندگی عادی حرف می زنه!!
شیر آب را بستم و جلو رفتم: چرا از زمین و آسمون، می رسی به من؟!
سینی را روی کانتر گذاشت و روی صندلی اش نشست. بسته ی شکلات را از یخچال بیرون کشیدم و روی میز گذاشتم. با دست های درهم قلاب شده اش، بازی می کرد. لیوان چای را به سویش هل دادم: رییس..!
نشنید!!
بلندتر صدایش زدم: رییس!!
سرش را بالا گرفت.
- نیاز می خواد برگرده شرکت. منتظره مراسمش تموم شه. انقد بهش سخت نگیر لطفا. خیلی داری اذیتش می کنی...
چشم هایش حالتی از مهربانی داشتند: من چقدر بگم شما دو تا خواهرای دوقلو هستید، شماها بخندید...!
لبخند زدم. شاید، این نهایت تعریف آزاد بود برای من.. مثل نیاز بودن، خوب و خانوم و قابل بودن، نهایت تعریف آزاد بود برای من.... کسی توی دلم پرسید: جدا...؟ فکر می کنی برای تو، با این اوضاع، نهایتش همین قدره...؟!
به خودم گفتم خفه شو و زرورق شکلات را با پر سر و صداترین حالت ممکن بازکردم تا خش خشش فکرهای مزخرفم را بهم بریزد!
شکلات را از میان زرورقی که داشتم بازش می کردم، از میان دست هایم، برداشت: تو بخند! اما بی تا هم حرف منو تصدیق کرده!
با شنیدن اسم بی تا، صورتم از هم شکفت: خوبن مامانت؟!
شکلات را خورد و کمی از چایش نوشید: می دونی خیلی از تو خوشش میاد؟!
خندیدم! با صدا: درست بر عکس تو!
ابروهای سیاهش، بالا رفتند و با خنده ای کمرنگ بهم خیره شد....
داشتم می خندیدم و.. شکلات می خوردم و... چای می نوشیدم، که با همان ملایمت گفت: و می دونی که تو برای بی تا مظهر جوونیش هستی و اون شب فقط به خاطر تو، بساط خوش گذرونی مارو تعطیل کرد و زهرمار مهرداد کرد؟!
هیچ وقت اشاره ی مستقیمی به آن شب نکرده بود.! به چشم هایش.. به تک تک اجزای صورتش، خیره شدم. جدی بود. جدی و ملایم. و من، حس خوبی داشتم. نه از کار بی تا. که من، حرکت دلپذیر بی تا را همان شب دیده و فهمیده بودم. من، تنها از شنیدن این حرف ها از زبان آزاد، حس خوبی داشتم...
- می دونی که اون شب، وقتی همه رفتن، هر چی بطری تو خونه داشتم، تو دستشویی خالی کرد؟!
نه...
نمی دانستم...
لب هایم به نشانه ی بخت، از هم فاصله گرفت....
- شوخی می کنی...
لبخند زد: ابدا !
- چرا....؟؟
شانه بالا انداخت و از چایش نوشید: از خودش بپرس.
با تردیدی که... نمی دانم چرا... که چرا آنقدر میل به شنیدن جواب هایی مطلوب و مثبت داشت، پرسیدم: تو عصبانی شدی...؟!
آرام خندید.... آرام، پلک زد..
- نه ساره. اونجا خونه ی بی تاست. من هم دخالتی تو اون خونه و جین و ودکا و بلک اند وایتی که توش میاد و میره ، ندارم...!
به شوخی گفتم: پس واجب شد یه بار بیام خونه ی خودت ببینم اونجا چیکار می کنی!!!
جدی بود: حتما بیا !
زبانم را گاز گرفتم. آخم درآمد و رنگم رو به قرمزی رفت!! می توانی بمیــــری ساره؟؟؟
خودم را زدم به آن راه: به هر حال مامانت خیلی ماهه....
با حالتی دوستانه، پرسید: مامان تو چجوریه ساره؟!
مامان من...؟!
خب.. من که بهش مامان نمی گویم....
من بهش می گویم حاج خانوم، پدرم را هم آقاجون صدا می زنم....
تصویر ویلچری که از حاج خانوم داشتم، ذهنم را مکدر کرد. کاش هنوز همه چیز مثل قبل بود. خیلی قبل تر...
- همه ی مامانا مثل همن دیگه....
- تو چجور مامانی هستی؟! تو هم مثل همه ای؟
خون به صورتم دوید.
چرا؟؟؟
چی چرا ساره؟؟
چرا خون به صورتم دوید؟؟؟ من که شاهد بحث های ناجور تر از این هم در جمع های دوستانه شان بوده ام! پس چرا؟؟؟
لیوانم را عقب زدم واز بلند شدم و با خنده ای خجالت زده، گفتم: گمشو....
و مشغول ریختن چای دیگری برای خودم شدم. بلند شدنش از روی صندلی را حس کردم.. نزدیکم شده بود.. پشت سرم.. توی آشپزخانه... دست هایش را دو طرفم از پشت سر، به کابینت ها عمود کرد.... سرش را نزدیک آورد و زیر گوشم زمزمه کرد: تو چجور مامانی می شی ساره...ها....؟!
لرزم گرفت...
خودم را جمع کردم و تمام بدنم منقبض شد!
سرم را به سمت دیگری گرفتم و لیوانم را از چای پر کردم....
دلم نمی خواست این همه نزدیکم باشد... گرمم شده بود!
آرام زیر گوشم زمزمه کرد: می دونی خیلی مامانی هستی....؟!
دستم دور لیوان سفت شد. قلبم، سفت شد! لیوانم را برداشتم و با شتاب برگشتم که خودم را بکشد عقب! چند ثانیه مکث کرد و بعد با لبخند محوی گوشه ی لبش، برگشت سر میز....
ای لعنت به من که تو را به خانه ام راه دادم!!!!!
پـــوففف...!!!
با انگشتانش روی میز ضرب گرفت: ساره؟!
لیوانم نیمه پر بود. چقدر کم ریخته بودم! برگشتم که پرش کنم.
داشت می گفت: اون موقع که... منظورم اینه که... هیچ وقت حامله نشدی؟!
قلبم ، تالاپی افتاد پایین!!!
خاک بر سر من که تو را راه دادم تو!!!
کاسه چشم هایم، رو به گشاد شدنی غیر قابل بازگشت، رفت!!
گردنم، و تمام تنم، جوری خشک شد که حتی قدرت برگشتن هم نداشتم!
خون با سرعتی باور نکردنی در رگ هایم دوید... در صورتم قد علم کرد.. فشارم را بالا برد.... و دود از کله ام بلند شد!!!
آب دهانم را با هزار بدبختی قورت دادم و... بی آنکه به صورتش نگاه کنم، چرخیدم... سعی کردم عادی باشم و سر جایم بنشینم... سکوت بدی میانمان حاکم بود. چند لحظه که گذشت، زیر لب گفت: ببخشید. نمی دونستم نباید بپرسم.
آخ که چقدر تو خنگی!!!!
اووفففف!!!
دندان به دندان ساییدم و از چای داغم خوردم. عطش غریبی من را گرفته بود و هیچ جوره، به دریا نمی رسید....!
باز لودگی اش، شروع شد!
- خیلی خب حالا! چی پرسیدم ازت مگه؟؟ مسخره نشو ساره!! مث زنای عهد بوقم رفتار نکن خواهشا!!
حرصی نگاهش کردم. مطمئنم که بی اندازه قرمز بودم!!
از حالتم، به خنده افتاد: باشه .. باشه!! دیگه حرف نمی زنم!!
چشم غره ی غلیظی رفتم و شکلات بعدی را باز کردم. سکوتم را که دید، مثل بچه های تخس، زمزمه کرد: خو مگه چی پرسیدم....
دلم می خواست سر به تنش، نباشد!!!
- تو بی خود شلوغش می کنی! من الان هزار تا حرف می تونم با دوستای دخترم بزنم که خیلی راحت و بدون گارد گرفتن درباره شون بحث کنیم! اما اگه یه نمونه ی کوچیک از همونا رو با تو مطرح کنم، باید زنگ بزنم آتشنشانی بیاد جمعت کنه!!!
- می خوای به این برسیم که من عقب مونده و فناتیکم؟؟ اوکی ! می تونی بری باهمونا بحث کنی!
- من منظورم این نبود ساره! خودتم می دونی!
- نه! عقل من خیلی ناقصه! منظورتو درک نمی کنم!!
نفسش را فوت کرد بیرون و کلافه گفت: تو کلا مدلت فرق می کنه!
به مسخره گفتم: من پیکان مدل 57 تم! بی خیالم شو...!
سکوت کرد. آمدنش را.. این سوال های بی سر و ته و جور واجور را، ولله که درک نمیکردم!!! کمی به سکوت گذشت. موبایلش دو بار پشت سر هم زنگ خورد. من چایش را عوض کردم و نشستم. صحبتش تمام شده بود و هر دو، در فکر بودیم. من در فکر اینکه دارد دیر وقت می شود و کاش دیگر برود...، و او نمی دانم در چه فکری که....
- ساره...؟!
خفه شدم!!
با آنجور صدا کردنش، خفه شدم!!!
با آنجور ملایم و...
ناخنم را کف دستم فشار دادم و چای داغ و سوزان را بی هوا، به لب بردم.
- ممکنه یه روز دوباره... برگردی به اونی که قبلا بودی؟ ممکنه دوباره... چادر سرت کنی...؟!
نمی دانستم.. نمی دانستم چی به چی می شود که این ها را می پرسد... می دانستم که می خواهد.. می دانستم که دارد ذره ذره... روحم را.. اعصابم را.. می خورد...
لیوانم را روی میز گذاشتم والکی لبخند زدم: چی شده امشب انقد از این سوالای الله و اکبری می پرسی؟؟!
خنده ی تلخی گوشه ی لبش نشست....
دستش را حلقه کرد دور تنه ی لیوانش و تکیه اش را به صندلی اش داد و... نفسش را رها کرد......
- قبلا چی بودم که اگه بهش برگردم، ممکنه اینقدر دوستی مارو بهم بریزه؟!
زده بودم به هدف! اخم کوچکی بر ابرو نشاند: من نگفتم دوستی مونو بهم می ریزه.!
حرف نزدم. فقط نگاهش کردم. چانه بالا انداخت و سر تکان داد... خبری از تمسخر و تحقیر، نبود..! خیلی وقت بود که.. نبود....
- قبلا خیلی بسته بودی. خیلی محدود و.... خشک و.... اصن نمی تونستم تحملت کنم!
و با لبخند به من زل زد. دستم را زدم زیر چانه ام و منتظر نگاهش کردم.
با انگشتش لبه ی لیوان، بازی بازی می کرد: می دونی..! اصن بیزار بودم وقتی سر و کله ت پیدا می شد! دلم می خواست دهن به دهنت بذارم و هرچی از دهنم درمیاد بارت کنم! دلم می خواست تو این دعوای لفظی و تکه پرونی، تو هم پا به پام بیای! اما... تو انقد بی زبون و ساکت بودی که.... دلم برات می سوخت!
ابروهایم بالا پرید: دلت برام می سوخت و اونجوری آزارم می دادی...؟
لبخند زد. لبخندش، نگاهش، به لیوان چای بود...
- آره. دلم می سوخت. بعد از این دل سوختن حرصم می گرفت. این دل سوختن حــــالمو از تو و خودم و امثال تو بهم می زد. بعد باعث می شد که جری تر بشم و ..... زبونم تند تر....
یادم بود....
و چقـــدر دلم برای آن آدم بی دست و پا می سوخت و.... هم حـــالم ازش بهم می خورد.... و هم از آن آزاد کیانی ای که هیچ وقت خودکارم را پس نداده بود...!
پلک زدم و آرام زمزمه کردم: خیلی پستی...!
خندید.....
کوتاه....
بعد، سرش را کج کرد و چشم های سیاهش را در چشم هایم ریخت.. چشم های من، که هزار حال داشتند.. ناراحت.. دلخور.. مهربان... آرام... مضطرب!..
- هیچ وقت با خودت فکر کردی اون حرفا... اون رفتارای بد و زننده ت... چقد می تونه تو آدم اثر منفی داشته باشه؟ هیچ وقت بابتشون پشیمون شدی؟ از خودت، ناراحت شدی؟! خودتو بازخواست کردی؟!
داشت نگاهم می کرد.. ساکت....
آرامش عجیبی داشتم اما حرارتم زده بود بالا... گُر گرفته بودم.... خم شدم رو به جلو: آزاد دل چند نفرو اینجوری شکستی..؟!
لب هایش را بهم فشار داد. صورت گندمی اش، ملتهب به نظر می رسید. دست من نبود.. خودش شروع کرد... خودش خواست!
پوزخند زد و شد رییس شرکتی که من، کارمندش بودم!
- می خوای خانوم معلم بازی دربیاری؟؟ بگو چند نفرو اینجوری ساختی!!
خنده ام.. بلـــنـــد و مسخره بود وقتی خودم را عقب می کشیدم: اوه خدای من!! عالی بود! تو خودخواه ترین آدمی هستی که دیدم!!
و به حالتی نمایشی، برایش کفی کوتاه زدم. داشت با اخم نگاهم می کرد. دست و خنده ام را جمع کردم و با حالتی که انگار چشــــم دیدنش را ندارم، غریدم: تا وقتی کسی از تو کمک نخواسته، موظف نیستی بهش کمک کنی و بسازیش! این خودخواهیه محضه!
و برای جمع کردن لیوان های خالی، برخاستم. موبایلش زنگ خورد. تا حالا دو بار ریجکتش کرده بود. این بار، جواب داد: بله... نیستم خونه. معلوم نیست..... من گفتم میام؟؟ من گفتم تو بیایی؟؟؟...
صدایش را پایین آورده بود و انگار که کلافه و عصبی هم، بود. حواسم را به جمع و جور کردن آشپزخانه پرت کرده بودم. داشت می گفت: باشه عزیزم... گریه نکن پگاه اعصاب ندارم!! پوف... اوکی... دارم میام. بشین تو ماشین، اومدم!
شیر آب را باز کرده بودم، که من صدایت را نمی شنوم!
صدایش بلند بود: با من کاری نداری؟
تعجب زده، برگشتم: کجا؟
داشت کتش را می پوشید: باید برم.
چیزی.. ته دلم جمع شد...
لب هایم را بهم فشار دادم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بی تفاوت به نظر برسم: می خواستم بستنی بیارم...
ساعتش را که باز شده بود، دور مچش بست و لبخند زد: ما همینجوریش هم شرمنده ی شما شدیم!
لبخندم... رنگی از فرار داشت: این چه حرفیه....
رفت سمت در. به دنبالش رفتم... نیم بوت های مشکی اش را پوشید و تمام قد، رو به رویم ایستاد. فکر کردم نیاز است که از دهانم در رفت: می موندی...
تنه اش را چسباند به لنگه ی کوچک در. سرش را جلو کشید و .... با چشم هایی که از بی حوصلگی بود یا خستگی که خمار به نظر می رسیدند، زمزمه کرد: نه که کبریت بی خطرم......
قرمز شدم.... تا به حال اینجوری ندیده بودمش.... نگاهم را به پشت سرش پرت کردم: به سلامت...
دستش را به شقیقه اش چسباند و سلامی نظامی داد: شب بخیر!
در را که بستم.... پشتم را که به در چسباندم.... اسم پگاه و.... گریه های پگاه و.... بی قرار شدن آزاد و دویدنش برای پگاه..... در سرم جریان گرفت...... به بند سبز رنگی که برای فراموشی هر برقی که شب میهمانی حس کرده بودم، به دستم بسته بودم، خیره شدم.... رفته بود به دل دوست دخترش برسد.....؟! پلک هایم داغ شد.... کاش یکی دل من برسد.... لبم را گاز نگرفتم... خودم را سرزنش نکردم.... از خودم که نمی توانستم پنهان کنم.... همین دیروز عصر بود که باحنانه حرف می زدم و صدای علیرضا در خطوط تلفن می پیچید.... مچم را بالا آوردم و ... بند سبز را بوسیدم.... رفته بود به دوست دخترش برسد...
دست خودم نبود.... دست خودم نبود وقتی بعد رفتنش، نصفه شبی...از دوازده گذشته، برایش مسیج فرستادم. تا به حال این کار را نکرده بودم. تا به حال اولین نفری نبودم که برای فرستادن مسیج، آن هم اینجور مسیج های نصفه شبی، پیش قدم بشوم. اما.. نمی دانم چی شد.. و نمی دانم چرا وقتی رفت به پگاه برسد، حسی... حسی بی نهایت خفه کننده... حسی که دلم می خواست سرم را بکوبم به در و دیوار تا دست از سرم بردارد...، چیزی... چیزی که باعث می شد تا دو سه ساعت بعد رفتنش، توی خانه راه بروم... هال کوچکم را متر کنم... به ظرف های دست نخورده ی بستنی چشم بدوزم، و هی دست بگذارم روی قلبم که.....، رفت.....؟!
دو بار تا دم در وودی رفتم و برگشتم... ده بار آیفون را روشن کردم تا ببینم کسی پشت در منتظرم نیست؟!... و چنـــد بار...، به جای خالی اش روی صندلی پشت کانتر زل زدم.... و چطور... نمی خواستم پیش خودم اقرار کنم که.... حسادت، رنگی شبیه به زرشکی دارد! زرشکی کدری که می آید و ر.ی قلبت چنبره می زند و بعد.. تو هی از خودت می پرسی که...، آخر برای چی؟؟ که آخر من و حسادت؟؟ به چی؟؟ به.. کی؟؟ و چطور پر واضح بود که دارم از خالی شدن خانه از حجم حضور کسی، پر می شوم! که دارم از تنهایی.... پـــر پـــر می زنم!!
آخر سر لگد محکمی به صندلی اش زدم ، بلوزم را با یک حرکت از تنم کشیدم و دویدم تویاتاق خوابم و خودم را پرت کردم روی تخت!!! بالشم را گرفتم بغلم... تن داغم میان ملافه های خنک، بی قراری می کرد.... موبایلم را باز کردم و زل زدم به صفحه اش... چه می خواستم......؟!... سرم را ده بار فرو کردم توی بالشم و در انتظار تماسی، حتی از دست رفته!! ول ول زدم!
رفته بود به دل پگاه برسد؟ مشتم را کوبیدم روی تخت! رفته بود و من تازه می خواستم بستنی بیاورم....؟! پایم را بالا بردم و به تشک تخت کوبیدم!! طاقت نیاوردم! حتی کسی که همیشه هشدار می داد، کسی که همیشه می گفت شاید حالا نتواند جوابت را بدهد، که آخر خل چل! نصفه شبی؟؟... او هم سکوت کرده بود. یا لااقل من صدایش را نمی شنیدم... برایش نوشتم..... و خودم، از چیزی که نوشتم و فرستادم، به خنده افتادم... چهار تا نقطه چین گذاشته بودم وتمام ! بعد... وقتی دو دقیقه از ارسالش گذشت، کسی توی ذهنم زمزمه کرد: حالا با پگاهه....
لبم را گزیدم...
صدای ریز مسیج، شادی را به قلبم سرریز کرد... « chera nakhabidi peykan 57 ?! »
نیشم به اندازه ی تمام دروازه های جهـــان، باز شد!! از ته دل خندیدم! حالا اصلا مهم نبود که پیش پگاه است، که من برایش نقطه چین فرستاده ام، مهم این بود که من، پیکان مدل 57 بودم، و آزاد جوابم را داده بود...! بریش نوشتم.. « mikhastam bastani biaram.. »
ارسالش که کردم، تمام ذهنم سر به سرزنش برداشت.... حالا چی فکر می کرد....؟ ای ساره.....! بلافاصله جوابش آمد: farda shab hemasho mikhoram!
خنده ام گرفت: ki davatet kard!!?
چند ثانیه بعد رسید: na ke kebrit bi khataram….!
به اسمش روی اسکرین گوشی، لبخند زدم... و خودم.... نفهمیدم که چرا لبخند زدم..... نوشتم.. « hale doostet khoob shod..?! »
طول کشید... یک دقیقه... دو دقیقه... از خودم پرسیدم، خوابش برد....؟! ده دقیقه طول کشید... چشم هایم گرم می شد و خسته بودم.... اما بالاخره جواب داد که...: Be to rabti nadare!
ماتم برد.... مگر چی گفته بودم... همه اش از سر همدلی بود.. از سرِ... آزاد؟! برایش شکلک ناراحت فرستادم و گوشی را چسباندم میان سینه و بالشم و.... خوابیدم.....

***

آفتاب که زد، چشمم به برف های نیمه ی اول بهمن ماه پشت پنجره بود. برف های ریز ریزی که گاهی باران می شدند و گاهی درشت تر از حد معمول... آزاد sms صبح بخیر فرستاده بود! اولین بار بود! حرف زدن از صبحی که بخیر باشد....!.. با حال خوشی از جایم بلند شدم... لبخند به لبم بود و دقایقی را پشت پنجره به نظاره ی برف هایی که سپیدی شان، تمام دلـــم را رنگ می زد، گذراندم.... به خودم رسیدم. کمی بیش تر از حد معمول آرایش کردم. پالتوی سفید پوشیدم و شال سبز تیره ای سرم انداختم. channel سبز رنگ را به گردنم پاشیدم. معمولا عطر نمی زدم. اما امروز.....
روز خوبی بود. روزی که با حضور نیاز شروع شد و با خوش اخلاقی معینی ادامه داشت! ساعت حوالی یازده بود که رفتم اتاق استراحت تا نسکافه ای بخورم و برگردم. ایستاده بودم کنار پنجره ی قدی و به خیابان اروس نگاه می کردم که آزاد زد پارک کرد و از ماشینش پیاده شد. عینکش را زده بود بالای سرش و به محض پیاده شدن، نمی دانم چرا سرش را بالا گرفت. خودم را کشیدم کنار. و از گوشه ی پنجره، به موهایش... و به عینکی که رویشان زده بود.... که چقدر بهش می آمد.. لبخند زدم.... و به این فکر کردم که ماهها پیش همین جا ایستاده بودم، از همین جا سوار شدنش داخل ماشین دخترها را دیدم، و با نفرت از پنجره جدا شدم. و حالا.. و امروز.... چه مرگم شده بود.....؟!
به اتاقم که برمی گشتم، مهندس ایلیا را اتفاقی توی پله ها دیدم. لبخندی زد و من به کت شلوار نوک مدادی رنگش نگاه کردم و لبخندی که گوشه ی لبش جا خوش کرده بود: احوال شما خانوم سرشار؟ سایه تون سنگین شده!
آزاد چه اعصاب خوردی ای راه انداخته بود سر همین مهندس... و همین مهندس، حقیقتا آدم مناسبی بود برای ازدواج اما.... سعی کردم لبخند بزنم: حال شما خوبه مهندس؟ والا من که همین جام....
نگاهش را دور تا دور صورتم گرداند. در دل اعتراف کردم که: خیلی خوبه!!
متواضعانه گفت: من خوشحال می شم یه وقتی رو با هم بگذرونیم خانوم سرشار... واقعیتش یه چیزایی از آقای کیانی شنیدم که... ترجیح می دم رو در رو صحبت کنیم.
یک پله رفتم پایین تر و از عمد به ساعتم نگاه کردم: حرف آقای کیانی با حرف من خیلی فرقی نداره. اما چشم. حتما تو یه فرصت مناسب... با اجازه تون..
و تا به اتاق پرو برسم، نتوانستم این را که ایلیا از سر من زیادی هم هست، پنهان کنم و.... ریز، نخندم!


خانه سراسر تاریکی بود و وقتی واردش شدم، قلبم گرفت ! همه ی چراغ ها را روشن کردم. سیگاری را که از اول راه توی جیبم بی قراری می کرد، آتش زدم! تمام پنجره ها را باز کردم.. هوای خنک برفی، هوهو کشید....! قرار بود نیاز بیاید و شام با هم باشیم و لباس عروسش را هم نشانم بدهد! لباسم را عوض کردم.... موبایلم زنگ می خورد... با دیدن اسم نیاز، لبخند زدم: جـــانم؟
صدایش سراسر شور بود وو خنده!
- این پسره ما داره میاد سمت تو! گفتم که گفته باشم...!
- اِ؟؟ به من که هیچی نگفت!!؟؟ پس تو کجایی؟؟؟ تو نمیایی؟؟
- من حال مامان یه خورده بهم خورد، تا ببرمش دکتر و بیارمش طول کشید. الانم جلوی در بیمارستان منتظر کوروشم.
و موذیانه... قهقهه زد: آزادم اکیدا تاکید کرد که سرخر نمی خواد!
خون در رگ هایم جریان گرفت. اخم کردم: یعنی چی؟؟ بیخود کرده! همینجوری سرشو میندازه....
دهانم را بستم! داشتم چی می گفتم؟! چقدر بد شدی ساره.... نفسم را رها کردم: تو هم بیا نیاز. من کلی از کارام مونده. بیا ببرش!!
خندید: یه ساعت دیگه بهت زنگ می زنم. فکر نکنم زیاد بمونه. الآن پیش بی تا بود. داره از اونجا میاد. راستی ساره! عصر ایلیا رو دیدم! این که خیلی خـــوبه! چیزی خورده تو سرت؟؟
بی حوصله جوابش را دادم: کاری نداری نیاز؟
مهربان بود: حضوری باید گوشتو بپیچونم! شب خوش!
مکثی کوتاه به دلم نشست. به اسم نیاز خیره ماندم. بعد شانه بالا انداختم... این هم یک چیزیش می شد! لنگه ی هم بودند..!! پوکی به سیگارم زدم و نشستم کنار بخاری کوچکی که شعله می کشید. اگر حاج خانوم این صحنه را می دید، قطعـــا سکته می کرد!! می زد به صورتش و می گفت خدا شفات بده دختر!! نشستی وسط زمستون؟؟؟ اما اگر عمه بود، به یک نخ ESSE کشیدنم ایراد نمی گرفت. عوضش سیگار را از دستم می کشید و..... اسم آزاد روی صفحه نقش بست! لبخندی بی اجازه، صورتم را پر کرد...!
- بـــــله؟!
- کلاغه خبرارو داد؟؟
خندیدم....
- خودت خودتو دعوت کردی؟!
- فقط میام بستنی مو می خورم و می رم!
مظلوم گفته بود...؟!
لبخند زدم.... عمیــــق...
- بیا...!
صدایش، حـــال خوبی داشت... : مشکوکی! چیکار داری می کنی...؟!
موذیانه جواب دادم: دارم خلاف می کنم!
حتم داشتم که چشم هایش را تنگ کرده....
- ممم.... از کدوم خلافا...؟!
- تو مگه نگفتی پایه ی خلاف منی، تا تهش!!!!؟؟؟ همش حرف بود؟!
صدایش خاص شد.... رنگ گرفت و انگار که از توی تلفن درآمد و نشست رو به روی من!
- دِ آخه تو که ته خلافت همون یه نخ سیگارته بچـــه !!
زمزمه کردم: مطمئنی...؟!
- همونجا باش تا من با خلاف سنگینام خدمتت برسم...!
- حتی یک درصد هم فکر نکن که گل در بر و می در کف و معشوق به کام است !!
مکث داشت... صدایش از میان صدای ماشین ها می آمد... چرا حس کردم لبخند می زند...؟!
- گو شمع میارید در این جمع که امشبدر مجلس ما ،ماه رخ دوست تمام است !
در نهایت تعجب....، که مگر ممکن است آزاد حافظ بداند؟؟ که این بیت.. که... خفـــه شدم! باز.. دوباره... برای بار چندم بود...؟!... ضربان قلبم تند شد.. لعنت به روحت آزاد....!!! لعنت....!!!
تند و مضطرب و.. پریشان...! زمزمه کردم: میای بستنی تو می خوری و می ری!
و تماس را قطع کردم. زانوانم را از سرما توی بغلم جمع کردم و بیشتر به بخاری چسبیدم... sms آمد.. از طرف آزاد کیانی... دستم به باز کردنش نمی رفت... نمی دانم چرا صلوات فرستادم و بعد بازش کردم....
« در مذهب ما باده حلال است ولیکنبی روی تو ای سرو گل اندام حرام است !!! »
به صدای دو تا تک بوق پشت سر همی که می گفت دم در خانه ات هستم، پریدم و شالم را سرم کردم.... نگاهی سرسری به خودم انداختم. دامن بلند و کلوش مشکی تنم بود، با بلوزی لنگه ی بلوز پشمی دیشبی، منتهی این بار، آلبالویی..... کسی توی سرم داد زد: عوضش کن...!!
دستم را چسباندم به گونه ی گل انداخته ام... و از برابر آینه، فرار کردم.....
دستش را گذاشته بود روی زنگ و برنمی داشت!! ته مانده ی سیگارم را توی جاسیگاری خاموش کردم و دویدم و در را باز کردم! اولین چیزی که دیدم، گلدان کوچک لاله ای بود، قرمز رنگ.... تمام دلـــم، رفت......! دهانم نیمه باز شد... دست هایم را گذاشتم روی دهانم و شور ریخت به صدایم: آزاااد.....!
گلدان را ازش گرفتم. از آن لبخند های موذیانه و اعصاب خورد کن به لب داشت..!
- اینارو از باغچه ی بی تا کش رفتم!!
لاله ها را بوییدم.... خنده که از لبم نمی افتاد....!
- وای آزاد..! مرسی! اینا خیلی خوشگلن!! آزاد !
از این همه ذوق من، خنده اش گرفته بود: چته؟؟ کسی تا حال برات گل نخریده..؟؟
به شوخی اخم کردم و کنار رفتم تا بیاید تو: آخه این مرحمت ها از شما بعیده!!
خندید و سرش را نزدیکم آورد: خب آخه من مرحمت هامو یه جور دیگه ای نشون می دم!
حقش بود که لگد محکمی به پهلویش بکوبم!! مردکِ...!!! وسط هال ایستاد و زل زد به پنجره های باز: حالت خوبه؟؟؟
خندیدم و گلدان کوچک لاله را روی کانتر گذاشتم: اگه سردته، ببندشون.
- صد در صد این کارو می کنم!!!
باز سرم را فرو کردم میان لاله ها.... یادش مانده بود که من لاله دوست دارم؟! که من لاله ی قرمز... که من، هر چیـــز قرمز.....؟!....
- خفه نشی حالا !
چشم های پر از خنده ام را تا آزاد که حالا آنطرف کانتر ایستاده بود، بالا آوردم. هیچ جوره نتوانستم جمله ام را از سر این جملات بی احساس و ضمختش بخورم که: قطعا تو رمانتیک ترین مردی هستی که به عمرم دیده م!!!
پلک هایش... کمی روی هم افتاد... خودش را جلو کشید... دستم میان لاله ها، لرزید ! صورتش را نزدیک کرد: اِ..؟! رمانتیک دوست داری....؟!...
قلبم توی سینه ام، هری پایین ریخت !
قبلا این صحنه را دیده بودم....
قبلا شبیه این جمله ر از زبان کس دیگری، شنیده بودم....
خودم را عقب کشیدم و غرغر کردم: بستنی تو می خوری، شرو کم می کنی!
قهقهه زد: هر یه روزی که ازت غافل می شم، به اندازه ی صد روز بی ادب تر می شی!!
و عقب رفت و نزدیک بخاری ایستاد: این چیه خطرناکه؟ فنات کار نمی کنن؟؟
چیزی ته دلم، ضعف رفت... مردی بود که از کار نکردن فن های خانه ی من بپرسد....؟!
نسیمی خنکی از دلم گذشت....
ظرف های بستنی را پر کردم و رویشان سس شکلات فرانسوی ریختم....
نزدیکش که می شدم، نه من جوابش را داده بودم، نه حواس او به من بود.. داشت به زیر سیگاری نگاه می کرد. ته سیگارم، ماتیک قرمز داشت! لب گزیدم!!!
- همش همین؟! خیلی بدبختی بابا....
پی بحث دیشبی، تاکید کردم: مدل 57 !!
خندید! زیر سیگاری هنوز توی دستش بود و نگاهش حرف داشت.. ظرف بستنی را به طرفش دراز کردم. با دست دیگرش بستنی خوری را گرفت و لبخند زد: پس می و معشوقه ش کو؟؟
چشم غره رفتم و چرخیدم بروم: زیادیت می شد!
تن صدایش را پایین کشید و از پشت سر نزدیکم شد: می دونی من کشته مرده ی همین اخــــلاقتم...!!
داغ شدم. چشم هایم را بستم. نباید از این مزخرفات بهم می بافت! نباید!! نشستم کنار بخاری و سکوت کردم که نگاهش پایین دامنم، ماند. فوری نگاه کردم. کمی از دامنم بالا رفته بود و خلخالم، پیدا بود! فوری دامنم را پایین زدم. لعنت به من!
سرش را با نگاهی به شگفتی نشسته، بالا گرفت: این چیه؟!
پایم را محکم تکان دادم و از دستش بیرون کشیدم و عصبی گفتم: دستتو به من نزن!!
بی توجه به حرفم، سوالش را تکرار کرد. قدم هایم را به سمت آشپزخانه تند کردم.... هنوز من را نمی شناخت...؟ کسی دلداری ام داد.. گاهی یادش می ره.. عادت نداره .... متلاطم بودم.... کس دیگری توی سرم، فریاد کشیدوو وقتی تو انقد احـــمقی که یه پسر غریبه رو راه می دی خونه ت..... سرم را محکم به طرفین تکان دادم و سر ذهن بدبینم.. سر ذهن راست گویم!... داد کشیدم... ما فقط دوستیم!! اون مث نیازه! حداقل.. من می خوام که اینطوری باشه!!!
به طرف آزاد براق شدم: تو نمی دونی این چیه؟؟؟
بی دفاع به نظر می رسید...!..
نشست روی تشکچه ی صورتی رنگ و کوچک کنار بخاری: چقد عصبانی می شی...! خب ببخشید...!..
پوفی کردم و با ظرف بستنیم، به هال برگشتم.... با فاصله از او، کنار بخاری نشستم.... نگاهی بهش انداختم.... پیلور نازک مشکی تنش بود و سر آستین ها و یقه ی طوسی رنگ پیراهنش، مشخص بود. از بستنی ام خوردم: بستمش که یه چیزایی یادم باشه....
- چی؟؟
کلافه شدم.... نگاه خیره و فکری اش از مچ پایی که حالا زیر دامنم بود، به بند سبز رنگ دستم چرخید....
نگاهم کرد. ظرف بستنی اش را روی زمین گذاشت و ... آهسته و.... دلسوزانه .... زمزمه کرد: تو چرا برای هر چیزی انقد خودتو به بند می کشی...؟!
زانوانم را توی بغلم جمع کردم و ظرف بستنی ام را پس زدم.... چرا از لحنش، بغضم گرفت...؟!
لب برچیدم و خفه جواب دادم: بند نیست....
ناگهان عصبی شد! تند گفت: هست!! به خدا که هست ساره!! این کارا چیه با خودت می کنی؟؟ چی باید یادت بمونه که رو در و دیوار ، رو تنت، نشونه می ذاری؟؟؟
نشانه های تنم که... بند نبود.....
نشانه ی تنم را.... داغ تنم را.... که ندیده بود....که نمی دانست......
جوابی نداشتم بهش بدهم....
سکوت کرد.... کمی از بستنی اش خورد و.... باز رهایش کرد روی زمین.... گرمم شده بود و حس می کردم گونه هایم و لب هایم، به شدت داغ شده..... آمدم بگویم برویم آن طرف بنشینیم که صدایش آمد.....
که صدایش... آنقدر خفه... آنقدر با محبت...آنقدر مضطرب.... آنقدر.... پریشان.....
- دلت نمی خواد برگردی به کامران....؟!
بختک، روی گلویم افتاد!
مات نگاهش کردم اما... او که به من نگاه نمی کرد.....
لب زدم: بستنی ت تموم شد !
سرش را بالا آورد... نگاهش، موشکافانه بود..!
- من فقط یه سوال پرسیدم...!..
حالم داشت بد می شد.. نه حق داشت بپرسد.. نه در جایگاهی بود که....
لحنم تند شد: به تو ربطی نداره !
میان ابروهایش، گره افتاد: خسته نمی شی از این همه فرار..؟ من پرسیدم، چون... چون فکر کردم اگه بخوای.. کمکت کنم که....
عصبی شده بودم! ناگهانی! یکهویی! عصبانیتی که حدش رو به نهایت میل می کرد!!
- چیه؟ باز حس خودخواهانه ت گل کرد؟؟ بهتره این روحیه ی انسان دوستانه و رابین هودیتو جای دیگه خرج کنی، آقـــای کیانی!!
چشمهایش.... و زبانش... با من سر جنگ داشت.... چه دردی اش بود.... پوزخند زد: می بینی؟؟ تا راه حلی نداری، می شم آقای کیانی!! اونم با این غیظ!!!!
تپش.. تند تند... استرس... گرومب..گرومب... ریخت به خانه....! صدایم، قدری بالا رفت : تو در جایی نیستی که تو زندگی شخصی من دخالت کنی آزاد!
غیر قابل تحمل شده بود!!!
- ساره! من یه سوال پرسیدم ازت! فقط یه سوال!!
بی قرار بودم.... داغ و ملتهب...
- جوابت نه ئه!! نه!! چیزی که تموم شده، تموم شده!! من حتی یک ثانیه هم حاضر نیستم به اون روز ها برگردم آزاد! اینو می فهمی؟؟
فقط نگاهم کرد.....
ساکت....
پر از حرف...
پر از اینکه... جان عمه ات....
دلم آب می خواست...!
انگشت هایش را میان موهایش لغزاند: من مطمئن نیستم....
خشم در رگ هایم جاری شد: نظرت برای خودت محترمه!
تن صدایش را پایین کشید و... مدارا کرد: می خوای باهاش حرف بزنی...؟ می خوای ببینیش...؟! اصلا می خوای...
بی قرار، پریدم وسط حرفش: تو یا حرف منو می فهمی، یا نمی فهمی!! چه اصراری داری به من کمک کنی؟؟
از میان دندان هایش غرید: متاسفم! واسه اون ایلیای خر!! که از تو خوشش اومده!!!
آمپرم چسبید!!!!
داغ کردم!!
صدایم بالا رفت: چیه؟؟!! باز رگ دلسوزی و خودخواهیت زده بالا؟؟ نگرانم شدی ؟؟ انقدر ترحم برانگیزم آقای کیانی؟؟ انقد رو دست همه تون موندم؟؟ می گی فرار؟ آره! من دوست دارم فرار کنم! این به خودم مربوطه آزاد! اینو بفهـــم!
و من... که توقع نداشتم.. که اصلا توقع نداشتم بعد از این همه دوستی و رفاقت.... اینطور با بی تفاوتی و خونسردی، کبریتم بزند..: اگه امثال منِ خودخواه نبودن، هیچ وقت به اینجایی نمی رسیدی که الان رسیدی!
چشم هایم تنگ شد... هیچ وقت؟؟ اینجا؟؟؟ داشت چی را به رخم می کشید؟؟ خدای من!!! انگار آتشم زده باشند!!!
کف دست هایم را محکم کوبیدم به ران هایم و ایستادم: داری می گی از صدقه سری تو و امثال توئه، هر چی که هستم؟!!
بی حوصله ..، و با بی رحمی تمــــام... زخم زد: از صدقه سری تمام کساییه که تو رو تا اینجا کشیدن!
قلبم.... سوخت....
انگار یکی... قفسه ی سینه ام را از بالا چنگ انداخت و... تا پایین.. خراش داد....
اشک پشت پلک هایم هجوم آورد. به کدام در می زد آزاد؟! از چی به چی می رسید...؟ از چی اینقدر شاکی بود که داشت من را می کوبید؟ که با کوبیدن من... جگر خودش را آرام و خنک می کرد.....؟!
با بغضی مهار نکردنی، داد زدم: من به کجا رسیدم؟؟؟
صدایم خفه شد....
چانه ام، بی اختیار... لرزیدن گرفت...
- خیلی... پســــتی...!
صورتش درهم شد. فهمید که رو به راه نیستم..! ایستاد و دست هایش را به نشانه ی آرامش، بالا آورد: خیلی خب.. خیلی خب معذرت می خوام!! باشه؟؟!
آتش گرفته بودم و.. خاموش نمی شدم!!
اشک در چشمم بود و... پایین نمی ریخت!
- بابت چی معذرت می خوای؟!زخمتو می زنی و می گی معذرت می خوام؟ اصلا تا حالا بابت کدوم رفتار ناحقت معذرت خواستی که این بار دومت باشه؟؟؟ بابت کدومشون آزاد؟؟!!!
کلافه بود.. کلافه شد.... صدایش بالا رفت: بابت چی باید معذرت بخوام؟
پوزخند بلند و تلخی زدم: بابت بناهای تاریخی ای که ساختی!
چشم هایش را تنگ کرد... چنگ زد میان موهایش... یک قدم رفت عقب، دو ثانیه بعد، یک قدم آمد جلو... سعی می کرد آرام باشد... به طرفم آمد....
- ببین عزیزم...
جا پای بد آدمی گذاشته بود! بعد یک سال و نیم دوستی و فراموش کردن هر آنچه که بوده ایم، بدجایی دست گذاشته بود! جیغ زدم!
- به من نگو عزیزم!
نزدیک تر شد...
مراعات می کرد...
فریاد توی چشم هایش داشت و.. مراعاتم می کرد....
- ساره جان... گوش کن به من...
و دست هایش را گرفتن شانه های من، بالا آمد!
خودم را عقب کشیدم و تند و تلخ و بغض دار، داد زدم: به من دست نزن!
عصبی شد! در کسری از ثانیه، عصبی شد و از کوره در رفت!
- چه مرگته؟!! هـــان؟؟ چرا اینجوری می کنی؟؟؟ یا فهم و شعور داری، یا نداری!! اگه داری که می تونی عین آدم جواب منو بدی! اگرم نداری، خفــــه شو و انقد جیغ جیغ نکن و به من دست نزن به من دست نزن راه ننداز!!!!
ریختم......
تمام تنم.... تمام قلــــبم.... داد و قالم... اولدرم بلدرمم.... همه چیزم، ریخت.....!
به من.. چی گفت؟! به من... گفت خفه شو....؟ من.. من چی گفته بودم که اینجوری گفت... من.. من احمق! من فقط نخواستم.... خدایا... چی گفت.....؟!
صدایم، شکست....: آزاد....؟!
برافروخته و ملتهب بود.... رگ گردنش باد کرده بود و زمین و زمان را، که نمی دانم از سر چی، بنده نبود!!
فریاد کشید: تو یه احمقی! یه احمق! کوری!! نمی بینی!! هیچی رو نمی بینی!!! فقط بلدی سلیته بازی راه بندازی و امل بازی دربیاری! زشته، عیبه، گناهه!!!
دستش را توی هوا بلند کرد و تمام مولکول ها را، کشید: جــــــمع کن بابا!! جمع کن این مسخره بازی هاتو! لیاقت نداری باهات درست رفتار کنن! لیاقت و شعور حرف حساب نداری! مث پیرزانا، مث امل ها!! نشستی یه گوشه عین مرتاضا! از همه کناره می گیری! خودتو همه رو محدود می کنی به عقاید عهد دقیانوسیت!! تفکراتی که دوزار نمی ارزه!! لیاقت یه زندگی راحتو نداری آخه!! لیاقتت همون شوهر خیانت کارته که بزنه تو سرت و صداتم درنیاد!! میبینی؟! خودتم از همونی که بودی و می خوردی، بیشتر خوشت میاد!
تمام صورتشو.. قرمز بود....
دست هایم را گذاشتم روی گوش هایم...
پیراهن تنش را کشید و...عربده کشید....
- چرا نمی بینی؟؟ چرا نمی فهمی؟؟ چرا کوری؟؟!!!! چــــــرا؟؟؟
« چرا صبح تا شب تو خیابون باید همه ی زنا رو با زن خودم مقایسه کنم؟!! چرا نمی تونم وقتی دارم همکارامو می بینم تو جلو چشمام نباشی!!!؟؟؟؟؟ تو که معمولی ای!! تو که منو راضی نمی کنی!! من که تو رو درک نمی کنم!!! چرا من کورم.....؟!
صدایش خفه و زجه مانند شد: چرا تو کوری.........!!؟ »
راه افتاد توی خانه.... وسط هال ایستاد.... تمام صورتم... تمام صورتش.. یکپارچه آتش بود... مگر ما دوست نبودیم...؟!.. حق الزحمه ی دوستی مان، سلیطه بازی من بود....؟!
- آخه منِ لعنتی چقد دیگه باید جلوت خودمو به در ودیوار بزنم؟! دیگه به چه زبونی باید حالیت کنم؟!.. تو چرا منو نمی بینی...؟! نشستی یه گوشه... پارچه می بندی به دستت، تسبیح میندازی، دو تا طرح می زنی، لبخند احــــــمقانه می زنی!! بوی یه مردو که حس می کنی، وحشت می کنی، یه قدم که بهت نزدیک می شم، ده قدم فاصله می گیری!!! کمک نمی خوای، عشق نمی خوای، خانواده نمی خوای!!! دلم نسوزه؟! معلومه که دلم نمی سوزه!! دیگه پشیزی برام ارزش نداری! یه زمانی.. یه روزی.... تمام تصورم این بود که تو ، ضمیر تو، لوح تو، انقد سفید و یکدسته که پذیرای هر آگاهی ای هست... پذیرای خوشبختی... فکر می کردم تو لیاقت خوشبختی رو داری!! اما..... من واسه کی انقد خودمو به در و دیوار می زنم ساره؟! واسه کـــــی؟؟!!
می ترسیدم.. می ترسیدم سکته کند....؟! نه.... از چشمم افتاده بود.... دیگر نمی ترسیدم ... نمی ترسیدم فشارش بالا برود و قلبش بگیرد و...... از چشمم.... وای خدا...!.. داشت از چشمم می افتاد....! چرا نمی فهمید..؟!
- به همون خدایی که هم تو قبولش داری، هم من، این خودِ کوریه!! همه چیزو صفر میبینی ساره ! همه چیزو زیر سوال می بریُ به حکم یه اشتباه! یکی اومد یه گهی خوردُ رفت!! چــــــرا تعمیمش می دی به همه؟؟؟
نزدیکم شد....سلول سلولم، ویبره ی خفیفی داشت...! کف دست هایش را کوبید به دیوار و... چسباندشان دو طرفم و... سرش را جلو آورد و زیر گوشم.... صدایش را پایین کشید و.. سست کرد و.... جور خاصی کرد.. از قصد... به عمــــــد !!
- چرا حتی یک درصد! پیش خودت احتمال نمی دی که من.. اون کبریت بی خطری نباشم که فکر می کنی....؟!.. چرا پیش خودت احتمال نمی دی که من یه مردم، تو این خونه با تو که دستتم به هیـــچ جا بند نیست تنهــــام و می تونم هر کـــــــاری که دلم بخواد بکنم؟!!!!
صدایش را.. صدای آنجور... خاص و... آشوبگرش را... به زحمت می شنیدم: چرا مردونگی منو نمی بینی....؟!.. چرا همه برات یه جنسن...؟... ساره...! ببین منو...! حِـــــــســــم کن !