دستش رفت سمت تلفن روی میزش: خانوم سلیمی یه لیوان آب قند بیار..!
میزش را دور زد.. چشم هایم سیاهی می رفت و.. می سوخت... و جانی که در بدنم، نمانده بود.... به دقیقه نکشیده ضربه ای به در خورد... خودش رفت و از لای در نیمه باز، آب قند را گرفت!! حتی اجازه نداد سلیمی تو بیاید!!
مظلومانه و معصومانه.. با اینکه هیچ دوست نداشتم جلوی او... اما درست مثل بچه های یتیم ... درست مثل وامانده و درمانده ها.... آهسته... هق هق می کردم: از اینجا می رم... به خدا... فقط منتظرم... این طرح مشترک نیمه کارم با معینی تموم شه... بعدش برای همیشه از این خراب شده ، مــــــی رم...!!!!
لیوان را گرفت طرفم.. زدمش کنار.. با همان اشک ها.. با همان ناتوانی و سقوط عجیبی..، که در خودم حس می کردم.... مصرانه لیوان را چسباند به دهانم.... داشت خیسم می کرد!!... مجبوری... با دست هایی که به طرز شگفت آوری خالی از انرزی بودند، لیوان را از دستش گرفتم......
نشست مقابلم.. روی مبل تکی... خم شد.. آرنج هایش را گذاشت روی زانوانش و دستانش را در هم قلاب کرد.. و باملایمتی که از طوفانی که همین چند لحظه پیش به راه انداخته بود، بعید می نمود، گفت:از اینجا بری، بعدش می خوای چیکار کنی..؟!
باز... توی چشم هایش که نگاه کردم... اشکهام ریخت پایین....
باز... بعد از سه سال انگار.. تمام چیزهایی که ازشان فرار کرده بودم..، داشت بدجوری توی ذوق می زد......
فاصله مان زیاد نبود که خم شد و از جعبه روی میز، دستمال کاغذی بیرون کشید و به دستم داد....
چانه ام.. می لرزید...
و انگاری که دیگر... برایم مهم نبود کجا نشسته ام... پیش کی نشسته ام.... و دارم.. چطور مثل بچه های بی پناه... بابت گذشته ای که بر من گذشته!..، اشک می ریزم.....
دستمال اشکی را... توی دستم مچاله کردم و از نو.... به چشم هایم کشیدم....
لیوان آب قند را به دهانم بردم.. احساس ضعف شدیدی داشتم که دلم نمی خواست بیش از این جلوی آدم رو به رو.. خوردم کند......
لیوان را که از دهانم جدا کردم... نگاه کیانی.. ممتد و عمیـــق... هنوز به من بود.... لب برچیدم: داری اذیتم می کنی.......
نگاه همیشه به خشونت و تحقیر و تمسخرش..!..، رنگ کمرنگی از مهربانی گرفت... دستم را به نشانه ی ممانعت بالا آوردم: ببین.. گوش کن...
باز همان جور ممتد و ... مسکوت....!
قلبم چنگ خورد.... حس می کردم که تمام عمر.. که تمام این سه سال.. خودم را گول زده ام..... و کیانی... باز همان نگاه مبارزه طلبی را داشت، که همین چند دقیقه پیش، در جنگ تن به تن چشم هامان.... زمینم زده بود....!!
بغض... بی هوا... چانه ام را به لرزش انداخت: حتی فکرشم نکن!
و نگاهم را که حالا خشم هم چاشنی اش بود، ازش گرفتم...
و گوشه چشمی دیدم که رضایتمندی و لبخندی محو.. چشم هایش را پر کرده....
عصبی شدم.. لب هایم را می جویدم: می خوام برم!! خب؟؟... می خوام از این در لعنتی برم بیرون و اون مناقصه ی مزخرفو به عهده ی خودت و باقی تیمت بگذارم!!! می فهمی آزاد کیانی؟؟!!!.. مــــی تونی بفهمی؟؟؟!!
همان طور که خم شده بود، دستش را به طرف در بزرگ اتاق نشانه رفت: برو... من جلوتو نگرفتم....!
چنگ زدم لبه ی مبل... و تلاش کردم که بلند شوم.... و همه ی تلاشم.. انگار که پوچ... بیهوده.. بــــی گاری!!... باز شدم همان دختر بچه ی بی پشت و پناه.... دست از جنگیدن برا ی برخاستن...، برداشتم.... خودش هم.. خود نامردش هم..! می دانست که نمی توانم از جایم جُم بخورم! می دانست که هیچ رمقی در من نمانده.. می دانست... با من چه کرده.... که تمام انرزیم تحلیل رفته و حتی نمی توانم... ذره ای... جا به جا بشوم.......
پشت دستم را کشیدم به صورت خیسم: داری آزارم می دی....
سرش.. چپ و راست شد.. تاسف وار... زمزمه کرد: خودت باعث آزار خودت هستی...
- من...؟!... مگه.. مگه من چیکار کردم...؟!.. من.. چیکار کردم که باید لایق این همه آزار باشم.... و حالا...، این بار، از طرف تو!!...
چشم هایم سیاهی می رفت....
- واقعا فکر می کنی دارم آزارت می دم؟!..
سر تکان دادم... بغض داشت خفه ام می کرد... با دست هایی که می لرزید... با چشم هایی که مدام باز و بسته می شد...، شبیه به آدم هایی که دارند از خواب بیهوش می شوند...، شبیه به آدم هایی که دارند از دار دنیا می روند...!..، پچ پچ کردم: با من.. چیکار کردی...؟! حتی.. حتی نمی تونم.. تکون بخورم......
چشم هایم می رفت پس سرم و برمی گشت... تار بود اما..، می دیدم که ابروهایش درهم رفته... و صورتش.. متفکرانه.. من را می پاید....
دستم را گذاشتم بیخ گلویم و فشار دادم و... خفه...، بی آنکه بدانم دارم چی می گویم....درست تحت جاذبه ی هیپنوتیزمی اش...، گفتم: احساس می کنم... درست سه سال و نیم پیشه.... هَـ... هوا... مث اون روز.. مث.. اون روزا.. داره... خفــــه می کنه...، آ.. آزاد... مَـ.. من... یه عمر کابوس برای خودم خریدم.... نمی.. نمی خواستم اما... این کارو کردم...!.. اِ.. انگار... از یه چاه.. از.. از یه دره.. یه کـــوه...!.. پرت شدم پایین..... سرم درد می کنه.... سرم.....
زمزمه اش.. تمام هوش و حواسم را.. گرفته بود.... حس می کردم روی آب شناورم... بی وزنِ بی وزن... تهی از انرژی....
- چرا این کابوسارو با خودت نگه می داری..؟!
صدایم شل بود.... آشفته نالیدم....
- رهام نمی کنن.... رهام نمی کنن......!
تن صدایش داشت رنگی از خشونت می گرفت... رنگی از.. تحکم... اجبار...
- تو دو دستی چسبیدیشون! ولشون کن...! بذار برن...!!
بغضم شکست....
- نمی تونم... نمی تونم....
تند شد...! برخاست... راه افتاد سمت میزش...: واقعیتو ببین خانوم سرشار!..
صدایش هر لحظه بالا می رفت... پرونده ها و کاغذهایی را که احتمالا قرارداد های ایران ایر بودند، برداشت و روی میزش کوبید: واقعیت ایـــنه سرشار!! واقعیت امروزه..!!
انگاری که از شناور بودن.. از سقوط... از رهایی... کَنده شدم....!... چشم هایم باز شد و تیره ی پشتم... از حرف هایش... لرزید... بی توجه به من.. بی توجه به حال من.. بی اعتنا.... به ساره ای که داشت وسط اتاق بزرگ طبقه ی ششم اروس..، از هم می پاشید....، داد زد: تو یه موجود ترحم برانگیز و حقیر هستی، که تمام دنیات اندازه ی یه قوطی کبریته!! از اون آدم هایی که قدرت مواجه شدن با حقیقتو ندارن!! ا زاونایی که حــــالمو بهم می زنن!! از اونا که فکر می کنن حرف نزدنشون، نشونه ی بزرگی و بخشندگیشونه!! نه خــــانوم ساره سرشار!! نــــع!! سخت در اشتباهی!!! تو یه موجود نفرت انگیزی که دور خودت پیله ای به اسم گذشت و فراموشی پیچیدی!!! و با سعه ی صدر تمـــــــام..، فکر می کنی هم بخشیدی..، هم فراموش کردی....!..
پوزخند حقارت باری زد: اما خیلی احمقی بچه جون!! چون با پنهان شدن پشت یه اسم و فامیل جعلی... با فرار کردن و پشت سر گذاشتن واقعیت ها....، با جلوی من شاخ و شونه کشیدن و تظاهر به چیزی که نیستی... ، چیزی به اسم گذشت و فراموشی..، وجود نداره!
نفسی گرفت و ادامه داد: هر وقت تونستی بری و تو روی هر چی که دردت میاره، بایستی...، هر وقت تونستی با چشم های باز...، حقیقتو..، درست همون جوری که هست ببینی،
پوزخند عصبی ای زد.... صدایش پایین تر آمد....: اون وقته که بزرگ شدی.... خانوم ســــاره...، سرشار......!...
سکوت کردم و اجازه دادم که انگشت هایم.. در هم تنیده شوند...
سکوت کرد و اجازه داد که نفس های تند و عصبی اش.. نفس هایی که نمی دانستم از سر چی!..، این طور به تکاپو افتاده اند....، اتاق را پر کنند....
اشکم بند آمده .... و تنها...، گرمم بود....!.. به شدت، گرمم بود...!!
انگشت اشاره اش را به سرش زد و داد زنان.. ادامه داد: تو حتی نمی تونی بفهمی من چرا بهت همچین مسئولیتی دادم!!! بهتر از تو نبود؟؟ با تجربه تر از تو؟؟ اما تو حتی قدرت تشخیص اینو نداری که بفهمی.. من برای چی این مسئولیت رو به تو دادم.......
دستم را به نشانه ی تهدید، به طرفش گرفتم و با نفس هایی کوتاه و بریده بریده.... خشمگین... داد زدم: من از تو کمک نخواستم !! تو چی از زندگی من می دونی؟؟!! اصلا.. چی باعث شده که کاسه ی داغ تر از آش بشی!!؟؟ چطور به خودت اجازه می دی درباره ی من اینجوری قضاوت کنی؟؟!.. چطــور می تونی انقدر راحت درباره ی چیزی که ازش خبر نداری، حرف بزنی...؟!. آقــــای کیانی...!
درد... در تمام تنم پیچید: دیگه نمی خوام بشنوم.....!!..
انگار که... آتشش زده باشم... از جا پرید و داد زد: باشه!! هیچ کس جای تو نبوده و نیست!! هر کسی فقط به جای خودش زندگی می کنه!!.. اما تو اونقدر بچه و احــــمق هستی، که حتی حاضر نیستی به این فکر کنی که تو قرار نیست برای شوهرت یونیفرم بدوزی!!! اینو تو کله ی پوکت فرو کن!!!!
زبانم را تکان دادم اما... صدایی ازم نیامد...
لال شدم....
حرف هایش.. جمله به جمله... در سرم می پیچید....
مات.. نگاهش کردم....
آرام تر شد: اینجا می تونی وانمود کنی... اینجا داری سعی می کنی رو پاهات وایستی و گردن بکشی و بگی مــــی تونم....
سرش را کج کرد و .... با تاسف... با حسی.. شبیه به همدردی... ادامه داد: اما.. خانوم سرشار... کافیه یه تلنگر بخوری...، مث این....
به طرف میزش رفت و قرارداد های ایران ایر را، برداشت و به طرف من.. روی زمین پرت کرد: می ریزی...
نزدیک آمد.. لیوان بلند وکشیده ی آب قند را از میز وسط مبل ها برداشت... با دو انگشت گرفت و خیره در چشم های من...، رهایش کرد....
- می شکنی....
صدایش... آرام تر.... اشک های من.. بی صدا تر....
- نابود می شی......!....
از پس پرده ی اشک... نگاهش کردم.... صدای قدم هایش روی گرانیت کف اتاق... تا بیاید و بنشیند رو به رویم.... نگاهش کردم.... حالا.. باز هم در چشم هایش... چیزی بود شبیه به.. هیپنوتیزم.... از خودم بدم آمد... نگاهش را برنداشت.... از خودم بیزار شدم..، با ذهنیتی که دیگران ازم دارند..... از خودم.. و تمام پوچی ام....!!.. چقدر بیچاره بودم ....!.. هر بار که می آمدم بلند شوم...، هر بار که دست می زدم سر زانویم.... کسی باید می آمد و توی گوشم می زد و بهم می گفت که راه را..، غلـــــط رفته ای!!...و حالا... این همکلاسی قدیمی... نمی دانم برای چه.. نمی دانم از کجا.... که حالا... حتی این که از کجا می دانست و چقدر می دانست هم، برایم مهم نبود....!... داشت به من می گفت.... مواجهه... مبارزه....
این بار خودم دست بردم و ... دستمال کاغذی برداشتم و به صورتم کشیدم....
هنوز داشت نگاهم می کرد....
همان طور ساکت.... هیپنوتیزمی...
دستم را زدم لبه ی مبل... باید.. می رفتم.....
داشت تقلایم برای ایستادن و رفتن را.. تماشا می کرد....
صدای قدم های بی جانم... تق تق پاشنه های کفشم.. که امروز.. با هزار دل خـــوش!! پوشیده بودمشان.... تنها صدایی بود که در اتاق می پیچید..... دستم را گرفتم به دستگیره ی در.... باید می رفتم.... باید....
- ساره!
ایستادم....
- من این طرحو، فقط از تو می خوام! بقیه کارت، و بقیه طراحای تیمتون، تو اولویت های بعدین!!
دستگیره را کشیدم پایین...
- ساره!
حالا در، نیمه باز بود...
برنگشتم...
ارام گفت: ققنوس..اول باید تو آتیش خودش بسوزه.... تو خاکسترش..، دست و پا بزنه.... بـــــعد، ققنوس بشه....!
از خانه ی آقاجون برمی گشتم... باران گرفته بود و برف پاک کن ها هم، کفاف نمی دادند.... آقاجون ازم پرسیده بود که چرا اینقدر در فکری بابا...؟!... فقط نگاهش کرده بودم....
حاج خانوم... اصوات نامفهومش... کم کم برایم رنگ می گرفتند... واژه های کج و کوله اش، رنگ داشتند.... و من... هر بار که می دیدمش..نمی دانتسم باید کی را لعنت کنم...... که من... کسی نبودم که لعنت کنم...........
سرم را گذاشته بودم روی شانه ی آقاجون و.. با هم نشسته بودیم توی ایوان.. زیر بارانی که تازه سر شب نم گرفته بود.... دست کشیده بود به سرم... یادم افتاده بود وقت هایی را که من و علی و روشی... سه تایی... توی همین حیاط بازی می کردیم.... من وعلی همین جا بالا و پایین می پریدیم و حاج خانوم از پشت همین پنجره حواسش بود که روشنک تقلا نکند..... و روشنک... که چشم های سبز و مغرورش را می داد به علی که داشت با من می پرید و می خندید و... بی هوا.. بی آنکه ما بفهمیم.. دستش را می گذاشت روی قلبش و نفسش را تنگ می کرد.. آن وقت بود که حاج خانوم می دوید توی ایوان و روشنک را بغل می زد و می بردش تو و داد می زد که علی اسپری بیاورد!... بعد.. با ما دعوا می کرد.... حیاط رفتن را ممنوع می کرد.... پارک رفتن ها و ورجه ورجه ها را ممنوع می کرد..... یادم نمی آمد که آقاجون یا حاج خانوم.. روزی.. به روی یکی از ما، دست بلند کنند... هرچی که بود، هر تنبیهی، زبانی و ممنوعیتی بود.... به جز... به جز همان یکباری که.... خانه ما مولودی بود... دختر بچه و پسر بچه توی حیاط ریخته بودند... خانوم بزرگ روشنک را مجبور کرده بود توی هال، بغل دستش بنشیند.... بغل دست خانوم بزرگ و خانوم مولودی خوان... وسط آن همه زن و حرف خسته کننده ی زنانه و... مولودی هایی که شاید روشنک هیچ وقت هیچی ازشان نمی فهمید...!.. مولودی هایی که صورت و نگاه روشنک را برافروخته می کرد.. برخلاف من... که دوست داشتم و عمیقا آرامش می گرفتم.. همان یکبار بود که روشنک تمام صبح تا شب را بغل دست خانوم بزرگ با آن اخلاق عهد بوقش گذراند.. و من و علی و بقیه ی بچه ها.. که جیغ های شادی و بدو بدویمان به هوا بود... یک وقت شد که دیدیم روشنک توی ایوان ایستاده.... خودم دیدمش.... چیزی توی نگاهش بود... چیزی شبیه به حسرت، که البته همیشه ضعف ها در روشنک، جور دیگری نمود داشتند..... هر ضعفی! به غرور تعبیر می شد... هر ضعفی.. به سردی نمود پیدا می کرد.. و باعث می شد که چشم های سبز و شفافش، یخ ببندند..... من دیدم.. یواشکی دیدم..! روشنک دوید حیاط پشتی.... گریه کرد.. دستش را گذاشت روی دهانش و گریه کرد... بعد.. یک هو..! شروع کرد به درجا زدن!! سرجایش بالا و پایین می پرید...!! تقلا می کرد... تا جایی که رنگش به کبودی رفت.... لب هایش... چشم هایش... و صدای جیغ من..... همه دویده بودند به حیاط... نفهمیدم روشنک کی خودش را انداخت وسط بچه هایی که بازی می کردند و کی.. از حال رفت..... فقط.. یادم مانده.. که همان یکبار بود.. همان یکبار بود که خانوم بزرگ با پشت دست زد توی دهان علی و... حاج خانوم هم من را.... یک هفته از دیدن تلویزون محروم کرد.... آن شب کار روشنک به بیمارستان کشید.... یادم هست.... باران می آمد... از پشت همین پنجره دیدم بودم.... از پشت همین پنجره....
- آقاجون...؟!
- جانم بابا...
باران.. ایوان را هم نشانه گرفت....
- بغلم می کنی...؟!
چشم های آقاجون... غم داشت.... دستش جلو آمد و سرم را در آغوش گرفت.... موهایم را نوازش کرد.... ازم پرسید چی شده...؟!.. و من... که درست سه روز بود..، برای هیچ چرایی، جواب نداشتم.....!
صدای چرخ ویلچر حاج خانوم آمد... تا پشت پنجره ی ایوان آمده بود و داشت مارا تماشا می کرد....
سرم روی شانه ی آقاجون بود: آقاجون...؟!
.
.
.
از خانه ی پدری که بیرون آمدم.. باران.. شر شر گرفته بود....
چند لحظه ای زیرش ایستادم...
ققنوس... ققنوس.. ققنوس.... حرف های آزاد از یک دنیــــــا آزادِ کیانی، توی سرم می پیچید...
نمی توانستم... نمی توانستم...
جرات تو روی اروس و اروسی ها ایستادن و سرشار شدن، خیلی خیلی بیش تر از تو روی واقعیت ایستادن ، در من بود.....!
پشت ماشین نشستم و به طرف خانه... به راه افتادم.....
.
.
.
دلم شبیه به سنگ شده بود... احساس می کردم سفت شده ام...! و چه بازیگر ماهری بود ذهن...، که بلافاصله به مبارزه با حرف های کیانی.. که عمیقا... ته ته دلم که رجوع می کردم، باورشان داشتم....، برخاست...! و شروع کرد به سخت شدن.. سفت شدن... که چیزی نیست...! که من که، خــــوبم...!!؟ برای چی حرف می بافی؟؟ هیچ اتفاقی نیفتاده.... من ساره سرشارم و... خــــوبم....!!
.
.
.
حواسم بود که معینی.. بدجوری زیر نظرم گرفته... حواسم بود که به وقت نشان دادن پارچه های انتخابیم بهش...، حواسش به لرزش دستم... بود...... و من.... تمام وقتی که برای ایرانایر طرح می زدم.... این جمل در سرم تکرار می شد و.. دوران می کرد که.... قرار نیست برای شوهرم لباس بدوزم......
شوهرم....
نمی خواستم... قلبم سفت شده بود... اما نمی دانم از کجا و چطوری... چشم هایم می سوت....
شوهرم...؟!
و خواهرم.......
این دومی که می آمد و به آن اولی می چسبید...، قلــــبم را جر واجر می کرد!!!!
نمی دانستم باید از کی بیزار باشم... نمی دانستم باید از کدام یکی... نمی داتستم.........
و بدتر از آن، نمی دانتسم باید چطور تو رو یواقعیت ایستاد... شاید هم می دانستم... آره.. می دانتسم و مثل سگ از این ایستادن!! می ترسیدم....!!!
و چه بدبخت و ضعی بودم من.... چه کم طاقت... چه ضعیف....
بعد... آن موقع بود که الکی... لب هایم را کش می دادم و.... به تصویر محو خودم در روکش صیفلی و سفید میز...، می خندیدم.....
.
.
.
همسر علی را که دیدم... احساس کردم با یخ ترین دریاچه ی جهان حرف می زنم! حاج خانوم طبق عادت کفری بود و این از صورت درهمش مشخص بود... آقاجون تنها لبخند می زد و سکوت داشت... و علی.... که تمام وقت سرش به تلفن بازی های کاری گرم بود... به ظاهر گرم بود... به ظاهر گرم می کرد.... می دانستم....
همسر علی... با چشم های بادامی و قهوه ای.. صورتی خوش فرم اما آنقدر سرد که ناخواسته ایجاد دافعه می کرد.... شق و رق... کت و دامن پوشیده و بی نهایت مبادی آداب بود.... با من تنها دست داد....!... لبخند کجی زد و گفت مشتاق دیدار... گفت بالاخره فامیل و خانواده ی علی را دیدیم!!... به روی خودم که نه... به روی علی نیاوردم.... تنها لبخند زدم و ... تعارفش کردم بنشیند صدر خانه ی پدری ما.... خانه ای که... برخلاف سال ها پیش... خالی از صدا بود.. خانه ی ساکت پدری.... نه خانه ای که علی رغم داد و بیداد و اختلاف ها، همیشه گرم و شلوغ بود..... و حالا.. بعد از چند سال.... امشب ... این من بودم که حس می کردم باید فضا را گرم نگه دارم... من بودم که حس می کردم حالا، این ذره ای از همان حقیقتی ست که کیانی گفته بود.... ذره ای.... و... به طرز غریبی.... احساس عذاب داشتم..... عذابی که من مقصرش نبودم... عذاب وجدانی که بر گردن من نبود اما، بر شانه های مـــــن سنگینی می کرد....!
شام را درست کرده بودم.. توقع که نه.. اما انتظاری جزئی داشتم که ثریا... محض تعارف هم که شده، سری به من که تک و تنها در اشپزخانه ایستاده بودم بزند.... فقط محض تعارف!... به جایش.. علی آمد.. آمد و به مجرد آمدنش، ثریا صدایش کرد: علی جان؟! می شه یه لحظه بیای؟!
لبخند زدم و... علی را فرستادم... علی را که نگاهش را می دزدید.... و تمام... سر شام.. به این فکر می کردم که وقتی علی صدا می زد: گلــــی...؟! ... و وقتی علی صدا می زد: ثریا..........
.
.
.
خسته بودم و بی حوصله... کارم که تمام شد، بی آنکه از کسی خداحافظی کنم، کیفم را برداشتم و سوار ماشینم شدم.... استارت زدم.... فکری بودم و استارت زدم.. ماشین از جا جهید... خیره به شیشه ی جلو.... خیره به نم بارانی که به شیشه می زد...، دوباره استارت زدم..... ماشین..، با پرش بیشتری از جا جهید...!!.. سرم را گرفتم پایین... خیابان اروس، در شبی واقع بود.. و من هر بار.. طبق عادتی که از... شوهرم داشتم....!!.. ماشین را توی دنده می گذاشتم..... کیانی گفته بود شوهرت...؟!.. استارت زدم.... دنده عوض نکرده، مات و خیره.. استارت زدم.... ماشین پرید!! یک متر مانده بود تا پژوی پارک شده ی جلویی... این یک متر را می دیدم اما، درک نمی کردم.....!... گفته بود شوهرت.... نگفته بود شوهر سابق... همسر سابق.... بدترین واژه ی ممکن را انتخاب کرده بود...! زنــــده ترین واژه ی ممکن را!!... استارت زدم.... زنده ترین... و پر مفهوم ترین وازهی ممکن را.... واژه ای که به اندازه ی هزاران جمله..، به اندازه ی هزاران مفهـــوم، در سرم انعکاس داشت....!!... شوهرت!!.، یعنی شوهری که پیش چشم های توست... در توست.. و با آنکه شاید نبینی...، دارد با تو زندگی می کند!! لحظه به لحظه...!!... و تو... چه بازیگر ماهری هستی ساره....! چه با استعدادی که به روی خودت نمی آوری و سرشار می شوی و...... نمی دانی.... که سرشاری.. از کینه... از.. نفرت.. از.... درد.......!.. و اجازه می دهی... که این سرشار، از خونت.. از روحت.. و از جــــانت....، تغذیه کند.....!.. ساره.... بازیگر خوب قصه ی زخم ها.... !.. ببین...؟! داری ذره ذره.. از تو.... فرو میریزی.....
ماشین جهید و محکم خورد به پژوی جلویی...!!.. هشیار شدم!! با چشم های گرد شده و آگاه شده ای که... رو به سوختن می رفت، از ماشین پیاده شدم.... هیچی نشده بود.... هیچی... فقط سپر به سپر شده بودیم.... برگشتم رو به اروس... نگهبان از دور دستش را بالا آورد: چی شد خانوم؟؟
سرم را عقب فرستادم.... که بگویم نه.... که توانستم پرده ی کنار رفته ی اتاق مدیریت را... ببینم.....
نگاه کردم.... چیزی نمی دیدم اما... مکث کردم.... نم باران به صورتم خورد...
دلم می خواست از این همه سنگینی...، رها شوم....!..
نشستم پشت ماشین....
دنده را خلاص کردم....
می شد من هم روزی... این طور خلاص شوم..............؟!
استارت زدم...
ماشین نپرید... نجهید... نکوبید...!
کلمات تند و پشت سرهم..، ذهنم را رج می زدند....« نمی خوام فرار کنم... دیگه نمی خوام... اما... هنوز در خودم نمی بینم .... قدرتشو ندارم... قدرت این مواجهه رو... می ترسم...... می ترسم......»
دلم می خواست که از این همه سیاهی... خلاص بشوم.... درست مثل این ماشین آهنی....
اما انگار باید یک دستی... می آمد و روی این دنده و ترمز دستی قرار می گرفت و... خلاصش می کرد....
من... به تنهایی... آنقدر تنها.... حتی با وجود خانواده ای که دوباره احیایشان کرده بودم، توان و نیروی خلاصی را....، نداشتم.....
اما دلم مــــی خواست که رها بشوم.....!...
دلم می خواست..........
.
.
.
عمه برگشته بود...
و با خودش... حجم عظیمی از خوشبختی به همراه آورده بود....
عمه برگشته بود و انگاری که تمام دلتنگی های دنیا را... با خودش.. با آغوش پر محبتش.. با بوی تنش... می بُرد.....
خانه اش را بو می کشید.. و من.. خودم را بابت دور کردنش از جایی که آن همه بهش تعلق خاطر داشت.. عمیقا سرزنش می کردم... حتی.. خجالت می کشیدم توی چشمهایش نگاه کنم....
علی آمد دنبالم و با هم رفتیم فرودگاه دنبالش.... به شوخی از پسرخوانده ی تازه رسیده اش می پرسیدم.. نمی دانم چرا اما حس می کردم که خجالتی توام با ذوق زدگی دارد! عمه ی شست و خرده ای ساله ی من! مدام هم به علی خیره می شد و انگاری که حرف تا نوک زبانش می رفت، اما پسش می زد.... علی رساندمان... چراغ ها را زد... گاز و برق و حیاط را چک کرد.... عمه را بوسید و... رفت....!..
جا انداختم کف هال کوچک خانه ی عمه....
نشستم میان تشک ها و تا عمه از یک دل سیر دیدن خانه اش فارغ شود، تماشایش کردم....
بعد هر دو دراز کشیدیم... قلبم می زد... کوتاه و مقطع اما می زد.... و باز کلمات بودند که در ذهنم می پیچیدند.. فرار.. فرار.. فرار.....
سفت بغلش کرده بودم.... قائدتا، باید اشک های همیشه دم مشکم جاری می شدند اما... اشکی نداشتم.... هیچی... تنها دلم می خواست سرم را بگیرد توی بغلش و من چشم هایم را ببندم و بخوابم.... و آنقـــــدر عمیق.... که بیدار شدنش... سالها طول بکشد...
حمام آب گرم نصف شبی و بیدار ماندن تا خود صبح و قهوه نوشیدن و از پشت پرده ی پنجره ی هال، به حیاط کوچک و دویدن مرد همسایه زل زدن، حالم را بهتر کرده بود... اما صورتم بی خواب و بی حال به نظر می رسید... روز پر کاری نبود... بیشتر کسل کننده می نمود آن هم وقتی مجبور بودی تمام بعداز ظهرت را با یکی دو تا از بچه ها و معینی در کارگاه بگذرانی...
سرم به کارهای خودم گرم بود... ظهر با نیاز حرف زده بودم... حال مادرش بهتر بود... بهش گفتم همین امروز و فردا می روم دیدن خودش و مادرش... اما خودم هم می دانستم که یک جای حرفم، می لنگد..!! و نمی دانستم چیست که اینطور از رفتن پیش نیاز... و از رفتن به هر جــــایی که احتمال حضور آزاد کیانی درش، حتی یک صدم درصد باشد، می گریزم......!
حسی که توی بیمارستان پیدا کرده بودم... حسی که نمی دانستم چیست... چیزی شبیه به احساس اضافی بودن... غریبی کردن.... دوستم را، نیاز تازه بهش اعتماد کرده ام را، گرفتن...!!... و شاید... احساس خلا عجیبی که از دیدن دست کیانی روی شانه ی نیاز بهم دست داده بود..... حسی که هیچ رنگی نداشت.. بی رنگ بی رنگ بود... مهم نبود که دست کیانی بوده، یا شانه ی نیاز!!... مهم این بود که شانه ای محتاج نوازش بود، و دستی بود!!...، که نوازش کند...... حسی که.... تمام سعیم را، برای سرکوبش، به کار گرفته بودم!!!
و حالا این حس... از بعد از آن بعد از ظهر کذایی در اروس.. از بعد از آن سقوط و شکستن نقابی که با هزار چنگ و دندان، سعی در حفظش داشتم، تشدید می شد....!
به وضــــوح از مواجهه با کیانی و کلیه ی کارها و آدم هایی که به نوعی به او مربوط می شدند، می گریختم! حالا.. احساس می کردم کیانی در من چیزهایی را میبیند، که به هیچ وجه بر وفق مرادم نیست!!
از طرفی هم... باید ازش می پرسیدم.... می پرسیدم از کجا می داند و.... چرا می داند!!... باید می پرسیدم و این حس قوی پرسش، باعث می شد که ناخودآگاه، هی به دوربین هایی زل بزنم که می دانستم کیانی آنقدر هم احمق و بیکار نیست که صبح تا شبش را به تماشایشان بگذراند.... و بهشان خیره بشوم... و از چشم هایم، سوال هایم بیرون بریزند! حالا.. می خواهد کسی پشتشان نشسته باشد، چه.... ننشسته باشد......
بالاخره تصمیمم با خودم و قرارم با نیاز را قطعی کردم و بهش گفتم که دم غروب، نیم ساعتی می روم دیدن مادرش... استرس داشتم!.. از آن استرس های الکی...!!
پشت کامپیوتر نشسته بودم و مشغول ور رفتن با فتوشاپ بودم که صدای آشنای افروز توجهم را جلب کرد... صدا از بیرون می آمد و آنقدری بلند بود که من بشنوم!.. داشت با یکی از بچه ها بحث می کرد... توجهی نکردم... کارم تمام شده بود... فلش را از دستگاه بیرون کشیدم و از اتاق بیرون آمدم.... افروز انتهای سالن ایستاده بود و با یکی از کارمندها حرف می زد.. نگاهم روی شکم برجسته و بامزه اش ثابت شد! لبخند به لبم آمد.... نمی دانستم چه حسی بود.... نفهمیدم چطور شد که حس کردم لبخند، تمام یأس های درونم را، پر کرد... راهم را کج کردم طرف اتاق خودمان تا لوازمم را جمع کنم و بروم، که سینه به سینه ی کیانی و بعد کوروش درآمدم..!.. لبخندم تا به خودم بیایم و از دیدن کیانی، ابروهایم را درهم بکشم، کِش آمد....!.. این کش آمدن و ایجاد برداشتی غلط برای او، عصبی ام کرد و باعث شد که درست مثل سگ!!..، به کوروش بیچاره بند کنم: بد نیست یه نگاهی هم به جلوتون بندازین!!
چشم های کوروش رو به گشادی رفتند.. دهان باز کرد: خانوم سر..
صدای کیانی روی اعصابم رفت: کوروش!!
ناخواسته چشمم بهش افتاد.. به آن لبخند مضحک گوشه ی لب و بیش تر از آن توی چشم هایش...
کوروش زیر لب عذرخواهی کرد... فوری و با حرص!! رویم را گرفتم و کف کفشم را محکم به زمین کوبیدم و دور شدم...!!
درست شبیه به دخترهای مدرسه ای سرتق!!!
جوری که بعدش.. خودم هم خنده ام گرفت..... و در دل به خندیدن کیانی حق دادم.... کیانی ای که..، از آن شب گم شدن بی تا، با وجود برخورد هنجار شکن چند روز گذشته، هنــــوز برایم خاکستری روشن بود.... ازش دلخور نبودم... حداقلش این یکی را که می توانستم به خودم بگویم! با خودم که دروغ نداشتم... ازش دلگیر نبودم... ناراحت نبودم... اما عصبانی، چرا!.. ازش عصبانی بودم و حس می کردم که باید به طور جدی باهاش حرف بزنم.... فقط منتظر فرصت بودم.. فرصت....!!...
به نیاز سر زدم.... هول هولکی... جوری که کاملا مشخص بود آمده ام، که در بروم!! نگاهش موشکافانه و متبسم بود.... از اروس پرسید... و از کوروش... جواب هایم همه سرسری بود..!!.. مادرش که خوابید، نیاز ملک را پای سریال ترکی اش رها کردم و تقریبا از خانه اش، از هر جایی که احتمال حضور کیانی داشت، فرار کردم......
*******
دو شنبه باز هم باهاش رو به رو شدم...
نمی دانستم چرا باید این همه ببینمش... نمی دانستم چرا هر بار، انگار منتظر است چیزی توی صورتم بخواند... و من... با همان اخم میان دو ابروی کشیده، جوابش را می دادم.....
تنها می دانستم که به قطع یقین، در چنین شرکت بزرگی، میان من طراح جزء و کیانی رییس، که کارمان خیلی خیلی کمتر بهم می افتاد، نباید همین برخوردهای کوتاه هم صورت بگیرد....
اما.. ته ته ذهنم.... کلمه ی همکلاسی قدیمی... پررنگ بود.... احمق نبودم... خر هم نبودم!.. هر دلیلی که داشت، آزاد کیانی به حکم همان یک سال و خرده ای همکلاسی بودنمان، یک بعداز ظهر کذایی من را خورد کرده و تکه تکه های قلبم را گوشه گوشه ی اروس، جاگذاشته بود..... پس.. شاید..، به حکم همکلاسی بودنمان، می شد حق بیشتری به این برخوردهای هر چند کوتاه، داد.......
*******
آذر رو به انتها می رفت... دو هفته از تشنج تقریبا بی نتیجه ی میان من و کیانی می گذشت و تمام این دو هفته.... چشم هایم را از همه کس و همه چیــــز در اروس، دزدیده بودم! هِــــه...! نه.... انگاری که او با این کار، بیشتر به فرار کردن تشویقم کرده بود تا....
معینی صدایم زد... دو تا پوشه به دستم داد... مربوط می شد به طرح مشترک مردانه ای که با هم داشتیم و رو به انتها بود....
- خانوم سرشار اینو می بری مدیریت امضاش کنه؟! می خوام این اتود ها رو هم نشون بدی...
چند لحظه همان طور لال .....!!!... نگاهش کرده بودم...
دقیقا به من چه ربطی داشت؟؟؟
اخم هایم را در هم کشیدم: میگم خانوم سلیمی بیاد ببره... یا... بدید به یکی از بچه های خدمات...!!
جرات نکردم بگویم یا خودتون!! ابروهایش را بالا فرستاد: اینارو که خودم می دونستم.... اونا حالیشون نمی شه....
دستش را تکان داد: پاشو سرشار.. پاشو اینا رو ببر تا دیر نشده...
همان طور که از جایم بلند می شدم، زیر لب غرغر کردم: امیدوارم نیاز زودتر برگرده!!
پوشه به دست خانوم سلیمی را با آن نگاه مهربان و چهل ساله رد کردم و در اتاق نیمه باز کیانی را زدم و رفتم تو.. سرش طبق معمول میان یک مشت کاغذ بود.... جلو رفتم و با نگاه شکاری که به شدت پنهانش می کردم، پوشه ها را روی میزش گذاشتم...
ابروهایش را بالا فرستاد و نگاهم کرد... چشم هایم، مصرانه به کاغذ های روی میزش بود...
- می داد سلیمی بیاره...
- منم همینو گفتم! به خرجشون نرفت!!
سنگینی نگاهش را حس کردم... باز به خطوط ترسیم شده بر کاغذ A4 چشم دوختم.... خودنویسش را روی نقطه ای که درست پیش چشم من بود، گذاشت و فشار داد....
- پیوستش کو؟
ابرو درهم کشیدم... فضای اتاق به قدر کافی برایم خفقان آور بود...!!! حوصله ی بازجویی را دیگر نداشتم!
- من اطلاعی ندارم... همه ی چیزی که به من دادن، همینه...!!
نفسش را فوت کرد بیرون....
- اینجا رو ببین... من امضاش می کنم اما...
داشت حرف می زد.... عینکم را از بالای سرم برداشتم و با یک انگشت روی بینی ام فرستادم.... عینک ظریف و شیشه ای با فریم صدفی رنگ و ظریف... چقدر ترسیده بودم وقتی دکتر گفت باید عینک بزنم برای دید نزدیک.... حواسم بود که حرف کیانی نصفه ماند... سرم را بالا آوردم که بگویم چی شد... دهانش کمی نیمه باز بود و داشت با خنده به عینکم نگاه می کرد..... دلم نمی خواست نگاهش کنم.... دلگیر بودم... و یک جورهایی..، انگاری.. بدهکـــــار....!.. بدهکار بابت مبارزه ای که نصفه مانده بود..... لبخند کمرنگی از صورتش گذشت: این دیگه چیه؟؟!
تمام وجودم، تعجب و شگفتی شد!!... ابروهایم شش متر بالا پرید... دو سه بار پشت سر هم پلک زدم.... ابروهایش را به سمت کاغذ ها هل داد: اینو داشته باش...
دو سه دقیقه ی کوتاه توضیح داد... وقتی کاغذ ها را مرتب می کردم و پوشه را برمی داشتم، هنوز نگاهش نمی کردم.... با اجازه ای گفتم و پشتم را کردم بهش... عینکم را طبق عادت این دو سه روز فرستادم بالای سرم که صدایش آمد: سرشار...
دندان هایم روی هم ساییده شد.... هیچ حس خوبی نسبت به این جور صدا زدنم، این جور بی شیله پیله و ساده، نداشتم....!!!.. نمی دانم چی شد که.... توجهی نکردم و راهم را ادامه دادم.... از در که بیرون می رفتم، صدای غرغرش می آمد: دختره ی تفلون نچسب!
در را محکم بهم زدم و ... با جسارتی که نمی دانستم از کجا آمده، به اتاقم برگشتم!
سه کلمه ی آخرش هی توی ذهنم تکرار می شد، و علی رغم همه ی اتفاقات، روشنی طیف خاکستری اش را حفظ کرده بود... مشغول شدم... با معینی هم با اخم برخورد کردم... با همه با اخم برخورد کردم !! قاطی کرده بودم اما این قاطی کردن، خیلی هم بد به نظر نمی رسید......!...
*******
بیست و هشتم آذر ماه به بدترین شکل ممکن سپری شد!! شلوغ و درهم و برهم... معینی هم عصبی بود و بدتر روی اعصابم می رفت.... از صبح سرم و چشم هایم درد می کرد.. تکیه داده بودم به صندلی گردانم و چشم هایم را بسته بودم.. داشتم به دو روز باقیمانده و تعطیلات احتمالا کسل کننده فکر می کردم.... داشتم به شب یلدا فکر می کردم.... به اینکه باید چطور بگذرانمش؟! مثل این چند سال با عمه... یا با آقاجون و حاج خانوم....؟!.. نمی دانم... چرا هیچ چیز در نظرم دلچسب نبود... ترجیح می دادم تنهایی توی خانه ی خودم بمانم و شب را..، هر چند طولانی و سیاه.....، به صبح و سپیدی اش برسانم......
زنگ تلفن، باعث شد دست ببرم و گوشی را بردارم و حواسم نباشد که صدایم چطور کسل و خواب آلود است: بله؟!
صدایی کاملا غریبه!! توی گوشی پیچید: الان می گم بچه ها یه دست رخت خواب برات پهن کنن اون وسط، از خجالتت دربیایم!!!
دروغ نگفته ام اگر بگویم کمرم سوخت و شقیقه ام تیر کشید و دو متر از جایم روی صندلی، پریدم!!!
شوک شده و بهت زده به دهانی گوشی چشم دوختم و سعی کردم باور کنم که این صدا، مختص آزاد کیانی مخل آسایش است!!!
لال شده بودم!! اصلا چی گفت؟؟؟
باز صدایش در گوشی پیچید: چیه..، چرتت پرید؟!!
داشتم به این فکر می کردم که صدای، سر جنگ ندارد! که انگاری دارد تفریح می کند...!! چشمهام دور تا دور اتاق چرخید و گوشه گوشه، دوربین ها را دید....!! لبم را گاز محکمی گرفتم و ابرو درهم کشیدم و سعی کردم که واژه ها را پیدا کنم: سلام...!!
صدای خنده ی حرص درآرش توی گوشی پیچید: بــــــه ... علیک سلام خـــــانوم سرشــــآر!!! ساعت خواب!!!
نیشگونی از پایم گرفتم و جدی گفتم: همش دارم به این فکر می کنم که یه مدیر، چقدر می تونه بیکار باشه!! که صبح تا شب بشینه یه شرکت به این بزرگی رو زیر نظر بگیره!!
باز خندید: بالاخره باید ببینم چقدر از حقوقی که به کارمندام می دم، حلاله!!!
پوزخندی گوشه ی لبم نشست!
- حلال و حرومش پای کارمنداتونه! از گردن شما، ساقطه!!
- دِ نه دِ خانوم سرشار!! اومدیم و یکی مث شما...
عجبا... سری تکان دادم و پریدم وسط حرفش: خیالتون راحت راحت باشه جناب کیانی!! حقوقی که به حساب من واریز می شه، حلال حلاله!!
خندید....
و من فکر کردم که اصلا چکار داشت؟!! چکاری بود که باعث شده بود مدیرعامل اروس گوشی را بردارد و تلفن اتاق مارا بگیرد...؟!! آن هم درست خطی که من بغل دستش نشسته بودم!!!
سکوتم باعث شد لحنش کمی جدی تر شود: امشب برنامه ت چیه؟!
چشم هایم تو.ی کاسه، گرد شد!! و می دانستم که مردمک هایم.... بیش از این جایی برای باز شدن، ندارند!!
- بله؟؟
با حوصله...، تکرار کرد: پرسیدم امشب برنامه ای نداری؟!
تنها توانستم زمزمه کنم نه.... و با خودم فکر کنم که ممکن است چه کاری باهام داشته باشد.....
- خوبه... من دو تا بلیت کنسرت دارم برای امشب....
اصلا نمی دانستم به کدام ائمه پناه ببرم!!!! صاف زل زده بودم توی چشم های کنجکاو میثمی و دهانم خشک شده بود!!! کاش یکی بود که می توانستم بهش بگویم یا دو تا توی گوش من بزند، یا یک کشیده ی محکم به کیانی!!!!
من بودم که با اخم گفتم: خوش بگذره...!
انگاری وقت کافی برای اذیت کردن من و به کرسی نشاندن حرفش، داشت!!
- خوش می گذره... دو ساعت اضافه کاری رد کن، هفت منتظرم!
و بی آنکه منتظر جواب من باشد، گوشی را گذاشت! همین طور مات به تلفن توی دستم زل زده بودم... این چـــــــــــی گفت؟؟
عزمم را جزم کرده بودم تا چنان حال اساسی ای ازش بگیرم.... که بی تا و افروز، یکجا برایش تب کنند!!!!
هر چند... این جمله فکاهی ای بیش نبود و نه دلم می آمد بی تا و افروز تب کنند، و نه وسوسه ی کنسرت و بیش تر از آن، رو در رو حرف زدن با کیانی و پرسیدن سوالهایم ازش، ولم می کرد...... آخر وقت بود و همان طور که درونم جنگی میان وسوسه ی رفتن و ماندن به پا شده بود، وسایلم را جمع می کردم... دزدکی به ساعت نگاه کردم.. هفت و ده دقیقه....!!.. نیشخندی گوشه ی لبم نشست.... و ناگهان.. ته دلم.. از خودم پرسیدم: داشتیم بازی می کردیم....؟!
بوی خنک عطری مردانه، باعث شد سرم را بالا بگیرم....
با دیدن کیانی ،درست بالای سرم، آن هم با چهره ای کــــاملا صلح طلبانه، خشکم زد!!
پیراهن یاسی رنگی به تن داشت و آستین هایش را تا نیمه ی ساعد بالا زده بود... شلوار سفید به پا داشت و شال گردن شیری سفید نه چندان پهنی را سر شانه انداخته بود....
نگاه خیره ی مهتاب که با من اضافه کاری مانده و آن سوی سالن نشسته بود، دقیقا من را هدف گرفت.... حرف هایش در رابطه با کیانی و حال بد و دل باخته ی آن روزش، در ذهنم نقش بست.... لبخند کمرنگی از دلم گذشت.. رویم را سفت کردم و همان طور که صاف می نشستم، با جدیت نگاهش کردم... نگاهش را نگرفت....
زیر لب گفتم: هیچ کس نبود دو ساعت ناقابلو باهاش خوش بگذرونید؟!! دِ آخه من که همش موجب نفرت و بیزاری و داد و بیداد شمام جنـــــاب....!!
سری تکان داد... که اصلا نفهمیدم نشانه ی چیست.... آهسته تر از من گفت: یه دعوت دوستانه بود...!
چند ثانیه نگاهش کردم....
حروف.. کلمات... ناخواسته از دهانم بیرون پریدند: مگه ما دوستیم؟!
تکیه ام روی دو حرف اول زیاد بود.... تکیه ام نشان از دوستی و عدم تحقیر و نفرت بود.... نمی دانم.. نمی دانم چرا توی صدایم رنجش بود... و نمی دانم چرا دیدم، اما نخواستم ببینم که نگاه کیانی، از همان صبح تیره و روشن، رنگی از بیزاری و تحقیر، ندارد......
لب هایش را روی هم فشرد و آرام ودوستانه گفت: بی خیال ساره.....
و رفت....!...
دست هایم روی میز بلاتکلیف مانده بود و نگاهم به مسیر رفتنش بود.... قطعا در وجود این آدم، چیزی بیشتر از نفرتی تمام عیـــار برای من وجود داشت!! چیزی که باعث می شد در روی پاشنه ی همیشگی نچرخد...، ورق برگردد...، و من بتوانم لحن و نگاه کاملا دوستانه ی آزاد کیانی را...، بالاخره، ببینم.....
چیزی که نگاه من را روشن تر... و تحقیر و تمسخر نگاه او را، دور تر می کرد... چیزی... شبیه به شناخت... شبیه به از نو شروع کردن...
اصلا نمی دانستم کیانی هنوز هست یا نه... نمی دانستم رفته یا منتظر مانده.... ، وقتی توی دستشویی دستی به سر و رویم می کشیدم و سعی داشتم با رژگونه، گونه های رنگ پریده ام را کمی سرحال تر کنم.... از دستشویی بیرون آمدم.. قدم هایم، کند و کشدار بود.... و در شش و بش رفتن و... نرفتن..... یادم بود اولین باری را که شبنم من را به زور برد کنسرت... چقدر که آن روزها مغموم و گاها پرخاشگر بودم... و چقدر که تحمل عمه و شبنم، زیاد بود...! آن شب دو سه تا از دوست های شبنم بودند.. دختر و پسر... یکی از پسر ها که اسمش عبدالله بود و سوری تبار، بند کرده بود به من.... و من.. کوچولو و بیمار... هی پشت شبنم قایم می شدم و ازش می گریختم.... لبخندی سر دلم و روی لبم نشست وقتی همزمان با یادآوری خاطره ام، از اروس خارج می شدم.... نگاهم را دور تا دور دوختم... خبری از کیانی نبود... شاید ماشینش هنوز توی پارکینگ بود اما.... بافتنی ام را به دورم پیچیدم و سرازیری خیابان شرکت را در پیش گرفتم... سرد بود ومن ماشین نداشتم.. سرد بود و به نظر می رسید که کیانی رفته باشد.... سرد بود و من...، دوستی نداشتم...........!....
صدای تک بوقی که از سمت چپ شنیدم، قدم هایم را متوقف کرد.... برنگشتم... صبر کردم... صدای روشن شدن ماشین و در پی آن...، نگه داشتن ماشین شاسی بلند کیانی..، کنارم.....
دست در جیب.. برگشتم.. از همان تو خم شد و در را باز کرد... سوار شدم.. کمربندم را بستم...
- سلام.....
صدای کیانی.. کمی دیرتر به گوش رسید: سلام...
برج میلاد با ابهت تمام... خودش را به رخ ما می کشید .... هوا سوز داشت و تاریک شده بود... دست هایم به بغلم بود و منتظر بودم کیانی بیاید.... توی ماشین فقط سکوت کرده بودیم... انگاری که آن سلام...، احتیاج به مزه مزه کردن داشت... احتیاج به فرصتی برای جا افتادن..... کیانی رسید. نگاه ی به من انداخت و راه افتادیم سمت سالن.... چند دقیقه ای دیر شده بود اما ظاهر این چیزی نبود که فکرش را، به شدت مشغول نشان می داد...
متصدی سالن راهنمایی مانکرد.. تاریک بود و همهمه ی مردم کمتر شده بود... نشستیم.... درست رو به روی سن.... و من.. آنقدر فکرم درگیر بود، که حتی نمی دانستم چه کسی قرار است بخواند!! به محض سکوتی که به آمدن خواننده و تشویق منجر شد، کیانی سر جایش جا به جا شد و لبخند و چشمکی همزمان، به من زد....!
چشم هایم را برایش گرد کردم و نگاهم را به سن و نوازدنده ها دادم.... یادم نمی آمد که این خواننده را دیده یا شنیده باشم..... کیانی نزدیک گوشم گفت: چیزی نمی خوای؟! خوبی؟!
قطعـــــا ازش حرف می کشیدم!!!
تبسم محوی از صورتم گذشت و نگاهم را گرفتم: مرسی.. خوبم...
به راحتی روی صندلی لم داد و من.. تمام حواسم را به سن دادم... همهمه بود.. جیغ بود... تشویق بود... تاریکی و بعد روشنایی دایره ای شکلی که روی خواننده ملبس به کت شلوار مشکی و کمربندی که سگک مارکش کاملا مشخص بود، افتاد.... توی ذهنم هزاران حرف بود و روی لب هایم، مهر سکوت.... با شروع اولین آهنگ و خواندن بیت اول، چنان سوت و جیغی توی سالن پیچید که ناخواسته و با لبخند به کیانی نگاه کردم.... لبخند کجی زد و نگاهش را به سن دوخت... نگاهی که حرف داشت.. و باز... من را به فکر برد... اما چندان طولی نکشید، که صدای گرم خواننده...میان جیغ و سوت مردمم پیچید و در گوش هایم... و جانم نشست....
« من که تو آسمون تو... حتی ستاره ندارم.....
کجـــــا برم که بی تو من.... یه راه چــــــاره ندارم.........
عشق تو مثل آتیشه... خودت ولی کوه یخی....!...
عشق تو عشق آخره...... عشق دوباره...، ندارم..................... »
سوز عجیب صدایش... گوش هایم را نوازش داد... باز... بی اختیار تر، به کیانی که محو تماشا بود، نگاه کردم.... با مکثی کوتاه نگاهش را گرفت و به من داد..... چشم هایم گرم شده بود.... سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و میان نواها و ترانه ها.. غرق شدم....
آهنگ دوم هم به پایان رسید و من احساس می کردم چه خوب شد که اینجا نشسته ام و برای ساعتی، دغدغه هایم را کنار می گذارم... اگرچه.... غم عجیب و در عین حال دلچسب آهنگ اولی هنوز تن و چشم هایم را... می سوازند.... حواسم به خواننده بود که داشت دو سه خطی با مردم حرف می زد، که صدای کیانی، در گوشم نشست: من از تاریکی و فضای بسته، می ترسیدم......
چرخیدم و به فاصله ی چند سانتی صورتم دیدمش... کمی خودم را عقب کشیدم.... چشم هایم را تنگ کردم... لبخند محوی زد و نگاهش را به سن داد: خیلی خجالت آوره؟!
جوابی ندادم... یعنی جوابی تو ذهنم نبود... هر چی که بود، سوال بود و سوال....! تنها بهش خیره ماندم.... جمله اش ادامه داشت اما چیز نگفت... تا وقتی که خواننده آنتراکت اعلام کرد.... کیانی از جایش بلند شد... همان طور که سالن را ورانداز می کرد، پرسید: بریم یه چیزی بخوریم؟!
خیلی راحت بود! و این راحتی هم برایم عجیب بود، هم آرام بخش...!.. توی تاریکی نگاهی بهش انداختم .... و سعی کردم لبخند بزنم ، با چشم اشاره ای به پاهایم کردم :
ــ پاهام خواب رفته !!
سر تکان داد: باشه. میام الان...
چهار پنج دقیقه بعد که برگشت، دو تا ظرف محتوی سیب زمینی و اسنک و از این چیزها دستش بود... این لحظه درست مثل علی شده بود.. وقتی من و روشنک را بیرون می برد.... نشست... ازش تشکر کردم.. لبخند مسخره!! اما با مزه ای زد: خواهش می کنم خانوم!
او مشغول شد اما من، ظرف بدست، بهش خیره مانده بودم....
- چرا فرار کردن و جعلی بودن من...، برات مهمه...؟!
آرام پرسیده بودم... در نهایت صلح... صلحی که انگار از رنگ روشن لباس هایش می آمد و درون من هم می نشست.... سرش را بالا گرفت... مکث کرد.... و جواب داد: چون تو عاقبتشو نمی دونی...
- چرا برات مهمه که عاقبتشو بدونم یا نه....؟!
دست از خوردن کشید.... توی چشم هایم دقیق شد: این مساله که خودت، گور خودتو با دستای خودت نکنی...، همیشه برام مهم بوده...!..
- اما به نظر نمی رسه که من جزو این اهمات باشم...
اشاره ای به خودمان کردم: اونم با سابقه ی درخشانی که ما داریم..!!
- ممکنه ما با هم مشکل داشته باشیم، اما به هر حال تو هم آدمی!!
- اون روز... تو راهروی آموزش.... بازم همین جوری فکر می کردی...؟!
ظرف آلومینیومی را کناری گذاشت... به کف دست هایش خیره شد.... هنوز صدای قدم هایش با آدیداس های سفید توی سرم بود... آدم هیچ وقت محبت هایی را که در اوج استیصال بهش روانه می شوند، فراموش نمی کند....!...
لبخند محوی زد... و من فکر کردم که آن شب، چقدر لبخند می زند....!
- اون شب که با من اومدی... تا هرجا که رفتم....
پریدم وسط حرفش: تو یه رابین هودی... دستگیر مردمی... یا این بار، احساس دین می کنی؟!
ابرو درهم کشید و به سرعت سر تکان داد: هرگز فکر نکن من آدمی باشم که به کسی احساس دین کنم....!.. قدرشناس هستم اما دین.... ابدا ! اگر هم کاری می کنم، به احساس دین برنمی گرده.... مطمئن باش خودم خواستم... دوست داشتم..، که اون کارو انجام دادم...!
با انگشت هایم بازی کردم: اون شب... شاید هر کسی به جای تو بود اون کارو می کردم... بی محبتی، تو مرام من نیست...!
ضربه ای با انگشت اشاره و شست، به قوطی خالی دلسترش زد: منم حس کردم که تو ارزششو داری...
سرم را بالا گرفتم.. با لحن شوخی افزود: اگرچه اون همه حرف و عز و جز منو، هیچی حساب نکردی!!
خندیدم... کوتاه.... و صدایی هر در دلم می گفت... خدای من... این آدم... اینجا... چقدر با همه ی کیانی های که می شناسم، فرق دارد!!!
سر حرفم مانده بودم: بازم نگفتی... چرا...؟!
نفس عمیقش را فوت کرد بیرون..... چشم هایش را به نور لیزرهایی که روی سن بازی می کردند دوخت: بذار پای تجربه... پای اینکه بابت هر تجربه بهایی پرداختم، که دلم نمی خواد یه انسان دیگه هم ، تجربه ش کنه.... پای اینکه من در طول زندگیم، سخت ترین مشکلاتو داشتم... هر کدومشو بخوام برات بگم،
سرش چرخید به طرف من و لبخندش ... به نظرم غمگین رسید...: دردای خودت یادت می ره....!
بعد از لختی سکوت... زمزمه کردم: چقدر از من می دونی؟ چرا این همه می دونی....؟!
چشم های دوستانه ی کیانی، درست مثل دو تا تیله، توی تاریکی سالن، پیدا بود...... تکیه اش را به صندلی اش داد و سکوت کرد.... دقایقی بعد، وقتی آنتراکت به پایان رسیده بود و صدای موسیقی شنیده می شد... هنوز منتظر جواب سوالم بودم... به کیانی زل زدم... خواننده داشت حرف می زد.. مردم می خندیدند.... می دانستم که بی خودی به این کنسرت نیاورده ام.. می دانستم که کیانی هیچ کاری را بی دلیل و بی برنامه انجام نمی دهد.... و شاید خیلی چیزها بود که من نمی فهمیدم اما، برای همراه شدنم در این شب آذر ماهی، برهان شده بود.....
- ساره من هشت سال با پدربزرگم زندگی کردم....
سرتا پا گوش شدم تا میان آن همه ساز، صدایش را بشنوم....
- پدر بی تا... از اون مردای مستبدی که وقت پیری، دانا و آروم می شن.... یه باغ داشت تو شمیران... و چون تنها بود و بیماری قلبی داشت و مامان خیلی روش حساس بود، من از شش هفت سالگی ، گهگاه می رفتم پیشش می موندم... چون همون فامیل کمی هم که داشتیم، ایران نبودن و من تنها نوه ی پسریش هم محسوب می شدم... این جوری بود که من می رفتم پیشش... چون پدرم هم به خاطر کار زیادش مسافرت های طولانی می رفت، و از طرفی رابطه ی احساسی بین من و بی تا زیاد بود، خیلی وقتام اون با افروز میومدن باغ.... جوری بود که من مدرسه مو هم به خاطر پدربزرگم عوض کردم تا پیشش باشم... پیر مرد خوبی بود.... زبونش نیش داشت اما من کنارش خیلی بزرگ شدم... عمارت پدربزرگم درندشت بود و کلی سوراخ سنبه و اتاق داشت... یه طبقه هم می رفت پایین و به یه اتاق می رسید که خودش می گفت قبلا آشپزخونه بوده اما حالا درشو بسته بودن... نه چراغ داشت، نه پنجره.... همیشه ی خدا هم سرد بود....! من یادم نمیاد هیچ وقت پامو گذاشته باشم اونجا... از وقتی خیلی بچه بودم، از اون اتاق و از اون تاریکی و سرما، وحشت داشتم....!!... شاید مسخره به نظر برسه اما من واقعا می ترسیدم... یه روزهایی می رسید که پدربزرگم تو اتاق خودش که طبقه بالا بود ساعت ها می خوابید و من تک و تنها با دو سه تا خدمتکار سر می کردم... سرک می کشیدم تو عمارت... گوشه گوشه ش.... اما وحشت داشتم از اینکه برم تو اون اتاق و اون جا یه چیزی باشه که ترس منو تشدید کنه!
نفس عمیقی کشید.... صدای آهنگ توی کلامش می پیچید و من برای شنیدن، به گوش هایم فشار می آوردم...!!و چشمهایم ناخودآگاه ریز شد ! کیانی انگار که فهمید و با صدای بلند تری گفت :
- داستان پیچیده ای نیست... و نبود...!.. من از اینکه بترسم، از اینکه در اون اتاقو باز کنم و یه چیزی تو اون تاریکی باشه، می ترسیدم....!... با اینکه پدربزرگم گاه می رفت پایین و به اونجا هم سر می زد... اما من می ترسیدم.. چند باری هم تا دم درش رفتم و برگشتم.... پدربزرگم سر تکون می داد و می گفت چیزی نیست... یه وقتا از عمد منو می فرستاد اون طبقه که براش یه چیزی بیارم.... بعضی وقتام بهم می خندید و مسخره م می کرد.. و من نمی تونستم از اون ترس مسخره اما آزار دهنده، با کسی حرف بزنم...! حتی با مامانم....
دستی به صورتش کشید..... و نگاه غمگینی به من انداخت: ساره من چهار سال تمام از اون اتاق فرار کردم....!
چهار سال این فکر که اونجا... تو اون تاریکی.. چی می تونه باشه...، منو زجر داد....!...
من از تاریکی... از اینکه از رویارویی با حقیقت پنهان شده تو اون اتاق بترسم، می ترسیدم...!..
تا اینکه یه شب پدربزرگم کشیدم کنار...ده سالم بود شاید... دستمو گرفت و بردم پایین.... کلید انداخت تو در اتاق... از شدت اضطراب، یخ زده بودم!! حس می کردم ممکنه هر لحظه سنگ کوپ کنم!! چنگ زدم به دست پدربزرگم..... خودشو کشید عقب! رفت تکیه داد به دیوار و گفت که خودت باید بری تو..!! لال شده بودم... می دونستم راه فراری ندارم... می دونستم این ترس احمقانه.. می تونه منو تا آخر عمر عذاب بده!.. دستمو گذاشتم روی دستگیره ی سرد در اتاق.... شاید داشتم جون می دادم.. شاید برام حکم مرگ رو داشت... اما دستگیره ی قدیمی رو کشیدم پایین و در رو پاشنه چرخید و تا آخر باز شد و صدای لولاش تو عمارت پیچید.... قلبم می زد.... قلبم می زد اما از همون لحظه ی باز شدن در.... وقتی یه قدم رفتم تو.... تا ثانیه ای که چشمام به تاریکی عادت کرد.....، احساس کردم چهار سال تمام... خودمو به خاطر این آزار دادم.....؟! اتاق خالی بود... بزرگ و تاریک و خالی.... احساس حماقت کردم.... ترسام رفتن.... وحشت ها رفتن... و من فکر کردم به جای فرار از این اتاق، به جای این همه ترس بی مورد، می تونستم خیلی زودتر بیام و خودمو راحت کنم...!.. دور تا دور اتاقو نگاه کردم... و یه حس حماقت بزرگ...، در کنار یه جور آرامش عجیب....، بهم دست داد.... نشستم کف اتاقی که پنجره هم نداشت... و با خودم فکر کردم... که آیا این همه سال، ایــــن منو می ترسوند.......؟!...
برگشت و... زل زد توی چشم های من.... حتی نمی توانستم پلک بزنم.... هیچی در ذهنم نبود که بهش بگویم.... فقط توانستم نگاهش کنم.... لبخند محوی زد... لبخندی که پشتش، درد داشت..... : وقتی آدمی رو می بینم که به جای مواجهه با یه ترس... با یه مشکل....، فرار می کنه، یه پسر بچه ی ترسو تو ذهنم تداعی می شه.... و دلم نمی خواد که این فرار رو...، بازم تو کسی ببینم............
آن لحظه.... فقط دلم می خواست دستم را بگذارم روی دستش و بگویم.. ممنونم آزاد کیانی.... بابت آدمی که پشت نقابت نشسته.....
چشمکی دوستانه زد و ادامه داد: هر چقدر هم حرفام تو کله ش فرو نره...!
صدای خواننده پیچید....
سرم را تکیه دادم به صندلی وقتی داشت آهنگ اولی را به درخواست مردم، دوباره می خواند....
من فرار کرده بودم.. خودم هم می دانستم.. اما نیرویی برای مواجهه نداشتم.... چشم های کامران... چشم های آدمی که کیانی، «شوهرت!» خطابش کرده بود.... در ذهنم نقش بست.... نمی دانستم چه حسی دارم.... زن مطلقه ای بودم که فرار کرده بود و حالا کسی داشت از نگریختن برایش می گفت.....
چشم هایم گرم شده بود... و نشد که سوز صدایش... چشمهایم را خیس نکند... خیس.. اما آرام.... اما با لبخند... اما.....
داشت می خواند....
« نگو ستاره گم شده... تو آسمون تار من.....
نگو پرنده کشته شد.... با زخمای شکار من.......
من که با ترانه هام.. لحظه به لحظه با توام....
نگو نموندی تا ابد... تو هر نفس... کنــــــار من............!... »
از سالن بیرون آمدیم... هوا به شدت سرد بود.... باید از فردا لباس گرم تری می پوشیدم... کیانی ماشین را نزدیک پایم متوقف کرد.... به آسمان سیاه و پر ستاره نگاه کردم.... قطعا کسی آن بالا نشسته بود...، که میان هزاران هزار آدم، من را هم می دید... کسی که هر کدام از بنده هایش، جای خودشان را داشتند.....
سوار ماشین شدم.... بخاری را زد.... حرکت کرد.... چشم هایم را بستم.... امشب... سرشار بودم... از حس قدردانی... از به چشم دیگری دیدن.. از... روشن تر شدن طیف خاکستری کیانی.....
زمزمه کردم: امشب... با خودم فکر می کنم که تو نه همکلاسی غیرقابل تحمل دانشجویی هستی...، نه رییس غیرقابل تحمل تر اروس....!...
آرام خندید....
چند ثانیه مکث کرد و بعد همان طور که بلوار را دور می زد، گفت: می دونی چرا...؟! چون به آدم ها، با همون چشم و بُعدی نگاه می کنی که با تو در ارتباطن...!.. همیشه یا منو تو قالب یه همکلاسی دیدی.... غیر قابل تحمل!!... یا تو قالب مدیرت...... آدم ها تو روابطشونن که بُعد پیدا می کنن.... وجه پیدا می کنن.... و همه اینا در کنار هم از من یه شخصیت می سازه!... تو همیشه منو به دو تا چشم دیدی... هیچ وقت منو به چشم یه برادر، یه پسر، یه دوست پسر، یا یه دوست.....، ندیدی......!...
سکوت... آن شب... تنها کار من بود....
و هی مزه مزه کردن حرف های آدمی که هر لحظه در چشمم، اوج می گرفت و بزرگ تر به نظر می رسید.....
واقعا من کجا بودم....؟!... نه.. کیانی یک شبه رنگ عوض نکرده بود... کیانی از سیاهی به سفیدی نرسیده بود.... حتی هنوز تحقیر هایش یادم نرفته بود...! اما.... بُعد دوستانه ی شخصیتی اش، این آدمی که من امشب دیده بودم، همه ی پیش بینی ها و حدسیاتم را کور می کرد...!
برای عوض کردن جو، با لحنی که سعی می کردم شوخ باشد، حسم را گفتم: اما هنوزم به چشم من، یه آدم خودخواه هستی که فکر می کنی برنامه ریزی هات برای خلع سلاح آدما، حرف نداره!
بلند خندید... نیم نگاهی بهش انداختم و تصنعی، اخم کردم: واقعا چرا فکر کردی وقتی میگی کنسرت، باید بی چون و چرا قبول کنم؟؟!
شانه بالا انداخت: من فکر نکردم باید قبول کنی... فکر کردم دلیلی برای مخالفت وجود نداره....!
سکوت کردم....
صدای گرم و دوست داشتنی خواننده هنوز در گوشم بود... سرم را چسباندم به شیشه ی خنک ماشین و به آسمان چشم دوختم.... چقدر ستاره... چقدر نور.... چقدر خوب بود که من را فراموش نکرده بود... چقدر خوب بود که اگر گاهی یک قدم ازش دور می شدم، روزی ده قدم به من نزدیک می شد.....!... توی دلم... و ذهنم بود.... « اوست نشسته در نظر..... من به کجا نظر کنم....... اوست گرفته شهر دل.... من به کجــــا سفر برم............ »
و اوست خدایی که باران را پس از نومیدی میفرستد.. و رحمت خود را فراوان می گرداند.. و اوست خداوند محبوب الذات ستوده صفات..
و از نشانه هاس او آفریدن آسمانها و زمین است و آنچه در آنها از جنبندگان پراکنده کرده است ، و او بر گرد آوردن آنان هرگاه بخواهد تواناست.
و آنچه از رنج و مصائب به شما می رسد، همه از دست خود شماست... در صورتی که خدا بسیاری از اعمال بد را عفو می کند... »
- می شه یه نگاهی به اینا بندازی..؟! معینی داشت می رفت سپرد بیارمشون برات قبل از اینکه برم.
کاغذهایی را که روی میزش گذاشته بودم، نگاه کرد و همان طور که زیر بعضی ها شان امضا می زد، گفت: زحمت کشیدی.
و به ساعتش نگاه کرد: نیم ساعت دیگه جلسه س... نیاز هنوز نیومده! شبم پرواز دارم!!
- ساعت چند؟! کجا؟؟
- ده.. ترکیه!
و کاغذها را از جلوی دستش جمع کردم و برگشتم بروم که وسط راه، چیزی یادم افتاد: راستی! پاک یادم رفت! نیاز به گوشیم زنگ زد، مث اینکه سلیمی جواب نداده، گفت قبل از دو خودشو می رسونه...!
سرش را از توی کاغذهای روی میزش بلند کرد و چشم های قرمز از بی خوابی اش را به من دوخت: خیلی زحمت کشیدی خانوم سرشار...!
و با دهان بسته، لبخند عمیق و قدردانی زد....
چند لحظه نگاهش کردم.... لبخند گوشه ی لبم نشست... و عمیق تر شد....
فکر کردم.. از کی اینطور به من لبخند زد و من از کی در برابر لبخند هایش..، گارد نگرفتم.....؟!
در اتاق را بستم.... تکیه ام را دادم بهش... خیلی وقت بود که به این اتاق نیامده بودم... اینجا کاری نداشتم و گهگاه، مگر چی پیش می آمد که گذرم می افتاد.... در ذهنم به دنبال لحظه ای بودم که این اتفاق افتاد... لحظه ای که کیانی، دیگر کیانی نبود... آزاد بود، و به همان آزادی صدایش می زدم... فکر کردم... که نمی دانم از کجا شروع شد..... برگشتم سالن پایین و نشستم پشت میز.... دستی به رویش کشیدم.... فکر کردم امروز کلی حرف دارم که به حنانه بزنم.... امروز که بعد از چند سال قرار است ببینمش، کلی باید سرش را بخورم.... از خودم بگویم... از خوشی ها.. تلخی ها را رها می کنم.... شاید امروز باید از همه ی اتفاقاتی که افتاده حرف بزنم..... از...
از وقتی که درست دو ماه بعد از برگشتن نیاز، باز حال مادرش رو به وخامت گذاشت و نیاز رو در روی کیانی ایستاد و گفت که پروین خانوم با پرستارها راه نمی اید... گفت خودش هم کلافه شده.... عصبی و پریشان به نظر می رسید... گفت که هفته ای دو روز بیشتر نمی تواند بیاید.... نمی تواند تنها خانواده اش را، تنها کسی را که دارد، رها کند و به اروس برسد.... گفت غصه دارد و دلش هم قطعا اینطور نمی خواهد اما، مجبور است..! و بهتر است که کیانی به فکر معاونی جدید باشد!! افروز ماههای آخر بارداری بود... شکمش به طرز بامزه ای برجسته بود و در کنار اندام ظریفش، کمی خنده دار به نظر می رسید.... هر بار می آمد شرکت، شوهرش هم همراهش بود.. بلا استثنا... می بردش اتاق خودش و می نشست تا به کارهایش برسد... اگر هم نمی توانست بماند، می سپرد به یکی از خانم ها.... آن وقت اگر آزاد، که آن موقع و تمام وقت هایی که شرکت بودم، برایم کیانی بود، وقت اضافی گیر می آورد، می رفت پیش افروز و کلی سر به سرش می گذاشت و بهش می خندید.... از ماه هشتم به بعد افروز استراحت مطلق بود.... وقت زیادی را با نیاز می گذراندم... من از خصوصی هایم نمی گفتم، او نمی پرسید، اما هر دو انگار که مدت ها بود همدیگر را می شناسیم.. و نیاز ملک بود که به عنوان اولین نفر، جوانه ی اعتماد را... کم کم... در من کاشت و.. بارور کرد..... خیلی وقت ها که می نالیدم از غر زدن های بچه ها و مخصوصا معینی و ایرادگیری هایش، وقت هایی که طرحی را که آن همه برایش زحمت می کشیدم، کنار می گذاشت و می گفت نــــه!!! به درد نمی خوره!! برو روش کار کن!!! ، نیاز بود که می نشست و باهام صادقانه حرف می زد... می گفت ببین ساره..! تو خودت را هم که بکشی...، چند سال دیگر هم که زحمت بکشی، طراح اسم و رسم داری نخواهی شد! گفت از من ناراحت نشو... گفت این را معینی هم قبول دارد.... به جز طراحی خاص چادرها که پرش و رزومه ی خوبی برایم محسوب می شده، طرح شگفت آور دیگری نداشته ام!.. گفت طرح هایت از خیلی ها سر است ساره اما...، من فکر می کنم که راه طولانی ای در پیش داری... گفت با چشم های باز ببین ساره... تو هرجایی که هستی، از استعداد شگفت آورت نبوده! از همت خودت و تشویق های دیگران بوده، استعدادی بسته به رشته ات هم، چاشنی اش!!
آن روز از حرف های نیاز ناراحت نشدم... بچه نبودم که نبینم و نفهمم که چطور مو به موی کلماتش، عین حقیقت است! به نیاز و محیط کارش و زحماتش فکر کردم... محیط کار نیاز را دوست داشتم... طبقه ی خودمان و بریز و بپاش ها و شلوغی هایش، گاه برای من که ذاتا آدم آرامی بودم، خسته کننده می شد.... به هر حال نیاز روحیا ت وافکار خودش را داشت و من، مال خودم را.....
باید برای حنانه بگویم... از تغییراتی که در خودم، به وضوح حسشان می کنم... از صبری که هنوز در من هست اما، احمقانه به خریت بدلش نمی کنم....!!.. از دوستی ام با کوروش... از راه آمدنم با معینی و سر به سر گذاشتنش.... از سفری که نیاز دعوتم کرد دوتایی برویم و رفتیم... دوتایی رفتیم رامسر و یک هفته ی تمام، احساس مفرط زندگی می کردم! احساسی که آنقدر در من نیرو گرفت، که تا ماهها تامینم کرد.... از اینکه خدا را گم نکرده ام اما...، لباس هایم رنگی ست و هنـــوز در خودم نمی بینم که چادرم را از ته کمد دربیاورم و روی سرم بکشم..... روابط اجتماعیم به طرز عجیبی خوب شده و دیگر نه آن ساره ی قدیم، و نه حتی ساره ای هستم که سه سال درامارات زندگی کرد، اما موش بود و بی زبان و بی اعتماد به نفس!! ساره که وقتی برمی گشت... فکر می کرد دریایی از اعتماد بنفس ست اما... اعتماد بنفسی که این مدت به دست آورده، هرگز قابل قیاس با آن روزها نخواهد بود...! ساره ای که شاد است.. سعی می کند شاد باشد.. بگوید و بخندد... توی خلوتش، کمی بلند تر... اما دعای کمیل هر شب جمعه اش، به جاست...... باید برای حنانه بگویم که چقدر احساس خوبی دارم... بگویم حس می کنم جهش ژنتیکی در من رخ داده!! بگویم ببینم حنا...؟! عوض شده ام.. بزرگ شده ام... با همه مردها حرف می زنم و اظهار نظر می کنم، حتی گاهی به ناخن های مرتبم، لاک قرمز می زنم اما...، بی دین نشده ام... که بر خلاف خیلی ها... حس می کنم از همیشه مومن ترم.... از همیشه که باب دلم نبود، از همیشه ای که ارثی بود و عادت، هرچند محکم.... حس می کنم حالا.. خدا جایگاه بالاتر و والاتری در زندگیم دارد و من..، تمام آنچه را که هستم، مدیون اویم.........
باید از نامزدی نیاز و کوروش بگویم.... از دوست داشتن عمیق و آرامی که میانشان جریان دارد و من لذت می برم اما.... ته دلم.... باور ندارد..... به جایش قلبم را میگیرم توی مشتم و با همه ی وجود برای خوشبختی شان دعا می کنم.... باید از جشن نامزدی شان بگویم... از دعوت شدنم.. از پیراهن بلند و ساده ای که پوشیدم و روسری ظریفی که مدل دار بستمش... که خنده ی مسخره ی کیانی که بر خلاف همیشه، دلم را خش ننداخت... نه خنده ی کیانی.. نه نگاههای نه چندان دلچسب بعضی مهمان ها.... سرم بالا بود و کمرم صاف و لبخند بر لبم و روشنی درچشم هایم..! از بار گوشه ی سالن نامزدی نیاز و جمع شدن گاه و بیگاه پسرها اطرافش... از نیشخندی که هنوز در نگاه کیانی بود و هی به مسخره تعارفم می کرد و من، خیره و معنی دار، تنها لبخند می زدم که: صرف شده!
از دوباره آمدن بی تا به شرکت و این بار، در هشیاری کامل بودنش... بهش لبخند زده بودم.. و با صمیمیت عجیبی که نسبت بهش در خودم حس می کردم، بغلش کرده بودم.... بغل بی تا گرم بود.. درست مثل مامان ها... پشتم را نوازش داده و گفته بود: تو چقدر منو یاد نیاز میندازی!
باید برای حنانه بگویم.....
از ذره ذره شناختن آزاد..... از دوستی ساده مان... که دقیقا نمی دانم از کی و کجا شروع شد... شاید از آن کنسرت و حرف های بعدش... و خیلی قبل تر، از سلام ساده من و جواب ساده ترِ... همکلاسی قدیمی... باید برایش بگویم از عصبانیت ها و پاچه گیری های گاه و بی گاه آزاد.... از تحملی که در سرشت منست..! از فراموشی!! از اینکه مدت هاست در زمان حال زندگی می کنم.. اینکه حس می کنم بزرگ شده ام، حس می کنم آدم دیگری هستم.... با اینکه شاید به قول آزاد، هنوز جاهای خالی ای پشت سرم هست که پرشان نکرده ام، اما قلبم، آرامست.... باید برایش بگویم... از وقتی که برای اولین بار با آزاد از کامران حرف زدم.... از آوردن اسمش، هر چقدر لرزان.... از اعتمادی که توی چشم های آزاد بود و من.. در عین دست و پا زدن در بی اعتمادی، باهاش حرف زده بودم... توی SFC ولیعصر نشسته بودیم و من با تکه ران سوخاری توی دستم بازی بازی می کردم..... بعد از کار آنقدر خسته و گرسنه بودم که کیانی وقتی شنید دارم می روم چیزی بخورم، همراهی ام کرد.... جزو معدود دفعاتی بود که با هم بیرون می رفتیم یا غذا می خوردیم... حالا... روبه روی من نشسته بود و من... با صدایی که به وضوح می لرزید... برایش از گذشته ها می گفتم.....
سرم را بالا گرفته بودم: نمی دونم چرا دارم انیا رو برای تو می گم!... نمی دونم... اما...
- چون مَردم؟!
با شتاب سر تکان داده بودم: نه.. نه.... این نیست...
مکث کرد.... آهسته... خیلی آهسته گفته بود: به من اعتماد نداری؟!
نگاهش کرده بودم.... اعتماد....؟! چقدر غریب بود......
چشم هایم... رنگی از درد داشت وقتی زمزمه می کردم: اعتماد....
لبخند زد....
با آرامش....
و گفت: مساله ی اعتماده ساره... اما تو، حالا، فقط یه جفت گوش می خوای...!
سرش را کج کرد و به خودش اشاره زد: گوش های من، در اختیار توئه! هر چقدر که می خوای بگو... تموم که شد، گوشامو رفرِش می کنم...!
و من... با نگاهی عمیق به دوستی که تازه پیدا کرده بودم.. به آدمی که همیشه ی خدا فکر می کردم آخرین نفری باشد که از دلم باهاش حرف می زنم، حرف زدم.....! این بار گریه نمی کردم.. این بار، اشک نمی ریختم... این بار و برای اولین بار!.. با کسی از درد توی قلبم حرف می زدم و.... از خیلی از احساساتم فاکتور می گرفتم.... از آزاد پرسیدم چقدر از زندگی من می دانی؟!... و آنقدری که می دانست، نه اندازه ای بود که آن همه انرژی سر فروپاشی من صرف کند، و نه اندازه ای بود که... دردم را بفهمد......
آزاد کیانی... تنها می دانست به قول من همسر سابق و به قول خودش شوهرم!!! کی بوده.. چکاره بوده.... و اینکه یکسال نشده، زن دیگری را به زندگی مان راه داده.... کیانی همین قدر می دانست! گفت همه اش را از همان زمان دانشجویی می دانسته.... از صحبت های شادی در اکیپشان... فکر کردم کاش می شد جلوی دهان شادی را گرفت!... بعد.. گفت درباره علی و امارات بودن من، از مدتی پس از مشغول شدنم در اروس و شوک شدنم با آن ظاهر متفاوت در اتاقش، پیگیر شده....
از نوشابه ام خورده بودم... سرم سنگین بود... و دلم.... با قوطی نوشابه بازی کردم و گفتم.... از روشنک گفتم... از تفاوتی که همیشه بینمان بود... از خیلی وقت ها سرکوب شدنم توسط روشنک خصوصا در بچگی.... از کامران اما نگفتم.... به اسمش که رسیدم، سکوتی طولانی میانمان نشست.... اهسته آهسته.. ادامه دادم که: خواهرم، با شوهرم.....
و حس کردم که کیانی نفس سنگین و پر صدایی بیرون فرستاد.....
لبخند تلــــخی زده بودم: من دارم فراموش می کنم...دیگه... دیگه بهش فکر نمی کنم آزاد....
نگاهش به پیاده روی شلوغ جلوی رستوران بود: کمکی از من برمیاد؟!
قدرشناسانه... نگاهش کردم...
- نه... من باید تنهایی از پسش بربیام.... کسی نمی تونه کمکی کنه...
لبخند زد: خوبه که اینو می دونی...
گفتم.... مختصر ... اما گفتم ماندم تا بچه اش به دنیا بیاید... گفتم خیلی سخت بود آقای کیانی... خیلی شکنجه آور بود.... و حالا که فکر می کنم، میبینم انگاری آن روزها به قدری شوک زده و مات بودم، که اعمالم دست خودم نبود... که گنگ بودم وقتی دکتر از سندروم تنفسی بچه ی حرام اندر حرام خواهرم می گفت....
- باور داری که اون بچه، حرومه؟!
تند... پرخاشگر... با بغض.. سر تکان داده بودم: نه... نه....!!
چقدر گفتنش سنگین بود....
چقدر استفاده از این کلمه.... که حاج آقای مسجد محله ی پدری حکمش را داده بود....
- سرشار حرف بالا منبری ها رو بریز دور لطفا!! تو چی میگی؟؟ مهم اینه که تو چه فکری می کنی؟؟!! یه بچه ی بی گناه و بی خبر... چطور می تونه حروم باشه ساره؟!!
صورتم را با دست هایم پوشاندم....
قلبم.. از یادآوری جیغ هایش.. می سوخت....
- من باید تحمل می کردم آزاد... آره.. شاید من بازم باید تحمل می کردم و.... اون بچه رو نگهش می داشتم!
دست هایم را پایین کشیدم و با صدایی پر از درد و التماس، نالیدم: آزاد...! من به قولی که به روشنک دادم وفا نکردم! اون از من قول گرفته بود آزاد... قــــول....
برایم آب ریخته بود توی لیوان یکبار مصرف.... خم شده بود روی میز و هلش داده بود به طرفم: هی هی هی... ساره! چی داری میگی؟!! مگه یه آدم چقدر ظرفیت داره؟ مگه یه دختر بیست و بیست و یکی دو ساله چقدر عقلش می رسه؟! هان ساره؟ چقدر عقلش می رسه؟ کاری ندارم به اشتباهات خودت، اونم قبل از این اتفاقات.... فقط دارم بهت می گم که تو، تا جایی که تونستی، ایستادی....!
پریشان.. نگاهش کرده بودم....
چشم هایش انگاری قرمز بود....، وقتی لبخند بی جانی می زد:باشه ساره؟! می پذیری حرف منو؟!
و من.... که شاید باید می پذیرفتم... شاید باید قبول می کردم که دیگر، جانی در من نمانده بود، برای ایستادن.... برای مبارزه کردن و... بــــاز...، جنگیدن....!
سر تکان دادم که آره....
که خیالش راحت بشود...
که خیال تمـــــام آدم هایی که نگران من بودند، راحت بشود.....!
اما.. ته ته دلم... باور داشتم که هنــــوز...، به بچه ی روشنک...، بدهکــــارم.........!
نفس عمیقی کشیدم و... ادامه دادم.... گفتم.. از مرگ روشنک.... گفتم از اینکه هیچ وقت سر خاکش نرفته ام، به جز وقتی که دفن می شد..... از باقی چیزها فاکتور گرفتم... بقیه اش.. جزئیات، به خودم مربوط می شد... مال خودم بود.. کسی حسش نمی کرد... آن هم کیانی، که خواه ناخواه، درد زنانه را، نمی فهمید.......
باید برای حنا بگویم.. از غمگین شدن چشم های کیانی.... ، که آن روز از صبحش به شدت قاطی و عصبی بود.... از لبخند زدن خودم وجمع کردن بحث... از اظهار تاسفم برای زهر کردن شام!... و از دست کیانی که آمد و خواست برای تسکین و همدردی روی دستم بنشیند و من...، به سرعت دستم را پس کشیده بودم...!!.. لبهایش را جمع کرده بود... بهش گفته بودم: هنوز منو نشناختی؟؟!
باز به جمع کردن لب هایش و ادا اصولش ادامه داد که: جمع کن بابا...!!
باید برای حنانه تعریف کنم.... از دوست های دختر و پسری که هنوز گهگاه می آیند پایین شرکت و اکیپی با آزاد بیرون می روند... از دختر خوشگلی که یکی دوبار آمده دفتر و من با خوشرویی راهنمایی اش کردم داخل.... از لبخندی که بهش زده بودم.. از موهای سیاهی که یکوری بیرون ریخته بودشان.. رژ کرم و بندهایی که چندین دور به دور مچش پیچیده بود.... از کمر شق و رقی که وقتی نزدیک می ایستادی، کاپ لباس زیرش به خوبی نمایان می شد... و از قد بلندش که وقتی کنار آزاد می ایستاد، من خنده ام می گرفت بابت چهار پنج سانت بلندتر بودنش.... اما خنده ام را می خوردم و رویم را می گرفتم و خودم را مشغول نشان می دادم... یکی دوبارهی که صدای خنده های لوند دخترک از اتاق کیانی بیرون آمده بود و من...، کنجکاو نشده بودم.. ذهنم امر به معروف نکرده بود.. توبیخ و تنبه نکرده بود... تنها، تماشاچی بودم.. تماشاچی بودم و از خوشبختی آدمهایی که اطرافم بودند، خوشحال می شدم..... می خواست با خنده های ضعف آور دخترک باشد، با چشم های پر برق کوروش و نیاز.....
از شبی تابستانی که چهار تایی با کوروش و نیاز و کیانی بیرون رفتیم و وقتی کوروش رفته بود دست هایش را بگیرد، نیاز با خنده پرسیده بود: آزاد دلت که واسم تنگ نمی شه؟!
آزاد خندیده بود: نه.. خانوم سلیمی هست!!
دستش را توی هوا تکان داد و مثل همیشه لحنش نسبت به کوروش، درست مثل برداری شد که خواهرش را بی رغبت شوهر داده باشد: البته... لیاقت همین پسره س!! با همین بپر!!
نیاز خندید.... غش رفت... ضربه ی آرامی به بازوی آزاد زد....
آزاد به من نگاه کرده بود، اما روی سخنش با نیاز بود: گاهی فکر می کنم تو یه خواهر دوقلو هم داشتی و به من نگفتی!
باید برای حنانه بگویم پروژه ی مهمانداران ایران ایر، اصـــلا آن طوری که فکر می کردم پیش نرفت! باید برایش بگویم.. از ترس های بی موردی که به هیـــچ ختم شد! از وحشتی که باعث شده بود بروم اتاق کیانی و آتش به پا کنم.... و بعد.. تا چند ماه که کار لباس ها تمام شود، فهمیدم که ترس هایم، چقـــدر خنده دار بوده.. فهمیدم کار من.. ایران ایر.. هیچ ربطی به گذشته ام ندارد.. گذشته ای که آزاد بعد از آن، دیگر ازش حرف نزد ... دیگر وادارم نکرد.. مجبورم نکرد.... آزاد.. می دانست هنوز آنقدر قوی نشده ام، برای مقابله با این بخش از گذشته ام.....!...
برای حنا از روزهایم می گویم که می گذرند، با اینکه امید و هدفی طولانی ندارم، اما.....، امیدهایم را در لحظه میگیرم.. در لحظه زندگی می کنم و در لحظه بهم خوش می گذرد.... برایش از کلاس زبانم می گویم... از اینکه منتظرم این ترمم تمام شود و دوره ی آیلتس بگذرانم.... از کلاس ده نفره مختلطمان! از پسر شیطانی که می خواست به بهانه ی هماهنگ کردن ساعت امتحان، شماره ام را بگیرد و من... در اوجی که از حالتش به خنده افتاده بودم، پیچانده بودمش.....
تقویم رومیزی ام را ورق زدم و روی تاریخ امروز ایستادم. اول دی ماه... از پشت پنجره ی سالن، ریزش برف پیدا بود... با همه خداحافظی کردم و سوییچم را برداشتم و یادم بود که برای حنانه شکلات و گل بخرم.... زیر برف ایستادم... چشم هایم را بستم.... پوستم قرمز شده بود اما تمام دلــــــم...، سپید بود.....! یکسال گذشته بود و من.... حالا.... قطعا... ساره ی دیگری بودم........