خودم و بھ خودم دلداری می دھم و خستگی ھایم را با شانھ ی خستھ ام قسمت می کنم..باید کار تازه ای پیدا
کنم..منتظر چاری
..ماندن را دوست ندارم...شاید فردا روز بھتری باشد..شاید..م عید است و مامان گلی سمنو پزان دارد
روضھ ی حضرت زھرا دارد و بھ زمین و زمان شک می کند و ھمھ را دروغ میداند..گاھی مھربان است و
گاھی نیش میزند..خالھ جانم
..می گوید دکترش گفتھ مغز سرش کوچک شده،مدارا کنید
مامان گلی گندم خیس می کند و میریزد داخل آبکش و رویش را با پارچھ می پوشاند.می گوید ناپاک نباید دست
..بھ سبزه بزند
سبزه ھا را تکھ تکھ می کند و داخل ھاونگ می کوبد.دنگ...دنگ..ھر چھ کھ بھ او می گویم سبزه ھا را چرخ
کنیم قبول نمی کند
مامان گلی با تکنولوژی مخالف است..حتی ماشین لباسشوئی..رخت چرک ھا را میریزد داخل تشت فلزی و می
نشیند پای آن
71
..با دست ھای پیر و استخوانی اش میشورد و میشورد و کر میدھد و صلوات می فرستد
حالا خیال نکن ما لباس ھایمان را با لباسشوئی اتومات میشوریم..نھ..یک لباسشوئی سطلی قدیمی داریم کھ
ماھی یکبار مادرم روشن
اش می کرد وحالا از ترس غرولندھای مامان گلی بھ خاطر پرشدن چاه و مصرف اب ان را ھم گذاشتھ ای کنار
و تو نمی دانی
زندگی در خانھ ی دیگری چقدر سخت است.دلم ھمان خانھ ی کوچک و اتاق دوازده متری اش را می
خواھد..اما می دانم چیزی کھ
..رفتھ ،آمدنی ندارد
72
مامان گلی شیره ی سفید سبزه ھا را با آب و آرد مخلوط می کند و می گذارد بالای تک شعلھ ی بزرگ،بالای
ایوان..چھل سال است
که ھر سال میپزد و غصه ی روزی را میخورد که بعد نبودنش چه کسی حاظر
است ادامه دھد..ھمسایه ھا می آیند و میروند و نذری
ھم میزنند..نگاه میکنم بھ گردوھائی کھ مامان گلی انداختھ داخل دیگ سمنو،گردوھائی کھ ھر کس برداشتی از
بودنشان دارد.یکی می
گوید برای چشم نظر است و دیگری می گوید سھم ھر کس شد نیت اش قبول
می شود..من نگاه می کنم و نمی دانم کدام نیت ام واجب
تر است..پیدا کردن کار..خوب شدن پدرم..آرامش مادرم..زھرا یا مجید و محمد..می گویم خدایا راضی ام بھ
رضای تو..از پنج صبح
تا آخر شب پختن سمنو طول می کشد..ھمھ خستھ شده اند و ھر کسی گوشھ ای نشستھ..مامان گلی کھ زیر
دیگ را خاموش می کند و
رویش پارچھ می اندازد ھمھ دست بھ کار می شوند..ھر کس بستھ ای شمع برمیدارد و کنار دیگ سمنو روشن
می کند..حتی مامان
فروغ ھم شمع می فرستد تا مادرم برایش روشن کند..مردم از این دیگ نذری و شمع ھای روشن و حضرت
زھرا خیلی توقع ھا
دارند..مامان گلی آینھ و ظرفی آب و جانماز می گذارد کنار دیگ ومعتقد است حضرت زھرا می آید..می آید
..آنجا
خستگی ھمھ را از کار انداختھ ھر کسی میرود خانھ اش و ما می مانیم و مامان گلی و خانھ ی آشفتھ اش..تمام
شب نگاھم بھ پنجره
*
..است و دیگ سمنو..انگار می خواھم واسطھ شود کھ کمی..فقط کمی زندگی بھ ما سخت نگیرد و ما بھ زندگی
از صبح زود بر پا می شویم..مامان گلی سھم ھر کسی را جدا می کند و برای ھمسایھ ھا ھم کاسھ ھای یک
اندازه می گذارد
کنار..من و خاله جان و مادرم ظرف ھا را میبریم..ھیچ کسی ظرف را خالی پس
نمی دھد..انگار رسم شده که کمی برنج..دانه ای
تخم مرغ..چند شاخھ نبات..شاخھ ای گل داخل ظرف نذری بگذارند و من خوشم می آید از این کار..سینی بھ
دست جلوی خانھ ی
..ریحانھ خانم می ایستم و زنگ شان را میزنم..صدای مردانھ ای میپرسد:بلھ
نمی دانم کھ کیست..ریحانھ خانم ھم سن و سال مامان گلی است و تنھا زندگی می کند.می خواھم کھ بیاید بیرون
75
تا نذری شان را بگیرد
نمی دانم سرو وضع ام چطور است و چھ کسی می خواھد این در را باز کند.نگاھم روی کفش ھای اسپرت و
..مشکی ام مینشیند
صدای پا نزدیک تر میشود و جلوی چشمانم شاھرخ احمدوند در را باز می کند ھمان طور کھ گوشی بیسیم تلفن
را بھ گوشش می
چسباند سلامم را پاسخ می دھد..سینی را بدون حرف جلوتر میبرم تا کاسه را
بردارد..به مخاطب پشت گوشی می خندد :جات
..خالی..برامون نذری آوردن..آش رشتھ چیھ..سمنو..اونم چھ سمنوئی..جون حبیب باھات حرف میزنھ
حبیب..؟!..ابروھای درھم و چشم ھایش را بھ خاطر می آورم و آویز گردنش..پسر احمدوند مرا میشناسد کھ
حرف حبیب را پیش می
76
..کشد..؟ نمی دانم..دلم می خواھد زودتر بروم
ببخشید خانم..من می تونم یھ ظرف دیگھ بردارم برای دوستم..؟
نگاه می کنم بھ صورت مردانھ و لحن مودب اش..کاسھ را داخل سینی جلوتر می کشم: خواھش
..میکنم..بفرمائید آقا
..ظرف را برمیدارد..حالا ھر دو دستش پر است و گوشی بھ گردنش چسبیده:الان ظرف خالی رو براتون میارم
راه می افتد و با حبیب حرف میزند:ببین بھ چھ کارائی آدم و وادار میکنی..بھ دختر مردم رو زدم و برات یھ
ظرف گرفتم..شب بیا ببر
77
نگاھم بر خلاف اعتقاداتم با او می رود داخل حیاط..بدم می آید از در باز خانھ ای بھ داخل اش نگاه کنم..اما این
خانھ را دوست دارم
مخصوصا درخت ھای میوه اش کھ در این محلھ معروف است..مجید و محمد ھمیشھ آویزان درخت انار روی
دیوار بودند و می گفتند
..انار ھیچ کجا مثل انار ریحانھ نمی شھ..شاھرخ احمدوند آنجا چھ کار می کرد..؟باید از مادرم بپرسم
بھ مامان گلی می گویم مھمان داشتند و دو ظرف دادم..یک جوری نگاه می کند کھ بھ خودم شک می کنم.لابد
فکر کرده آن یکی ظرف
..را خورده ام..سینی را نشانش می دھم تا ظرف پر از برنج و نبات را ببیند و خیالش راحت شود
می دانم چرا بعضی آدم ھا خوش روزی اند و بعضی ھا نھ..انگار دنیا بھ روی بعضی ھا می خندد و بھ روی
..بعضی دیگر نھ
من دلم نمی خواھد کھ بگویم ،اما خدا بھ بعضی ھا نظر دارد و بھ بعضی ھا نھ..مامان فروغ می گوید این حرف
78
ھا کفر است
نگو..مامان فروغ نشستھ یکجا و نھ چشم ھایش میبیند و نھ پای رفتن دارد..برای مامان فروغ یک بشقاب
غذای گرم و کسی کھ
پای صحبت ھایش بنشیند کافیست.او چه می داند زندگی مردم چطور می
گذرد..نمی داند ما در این روزگار فولاد اب دیده
شده ایم..مامان فروغ دندان ھایش سالم است چھ می داند ھزینھ ی دندانپزشکی چقدر زیاد است..نمی داند کھ
مجبورم شب ھا
بالای سرم نمک دان بگذارم و بخوابم و مدام نمک بگذارم روی دندان پر دردم و روی قلب پردردم و نصف نالھ
ھا یم را
با بالش زیر سرم قسمت کنم و نیمی دیگر بھ گوش مادرم برسد..من از درد پیچ و تاب میخورم و کفر می گویم
کھ خدایا
!اگر درد میدھی پس درمانت کجا مانده..؟
مادرم پیچ و تاب می خورد و دست و بالش خالی است و تو می دانی چرا زندگی کردن انقدر گران است و سخت
می گذرد..؟
!چرا ھر چه سنگ است جلوی پای لنگ است..؟
ما ھر روز صبح بیدار می شویم و سھم دردھایمان را میگیریم و انگار نھ انگار..خیال می کنی گذر زمان ما را
در این روزگار
ساختھ یا دلمان سنگ شده..زھرا می گوید ما ھمھ در حال مردنیم و زنده ایم بی آنکھ زنده باشیم و خودمان
..نمی دانیم
می گوید چند سال بعد اگر ھنوز جان سالم بھ در برده باشیم باید با ضعف اعصاب و افسردگی ھامان کنار بیائیم
و من باور می
کنم ..من این روزھا بزرگ می شوم و قد نمی کشم..بزرگ می شوم و ھنوز
بیست ساله ام..من آینه ھا را دوست ندارم..من به
دیدن تصویرم در شیشھ ی خاک گرفتھ ی مغازه ھا ھم راضی ام..من می دانم ارزش یک دانھ نان بیشتر از
چیزی است کھ بھ
چشم می آید..من فرق بین ماشین آخرین مدل و تاکسی را نمی فھمم..برای
من ھمین که به مقصد برسم کافی است.من زیادی
بزرگ شده ام و نمی دانم این خوب است یا نھ..مجید و محمد نیستند و من دیگرمجبور نیستم کفش ھایم را
دنبال خودم راه بیاندازم
79
..و پنھان کنم تا آنھا نتوانند آبش کنند
می دانم خجالت آور است اما بھ کفش و لباس تنمان ھم رحم نمی کنند و من نمی فھمم چرا پول میدھند تا فلاکت
و بدبختی را
بخرند.. پدرم روز بھ روز بدتر می شود و انگار قسم خورده امسال را بھ سلامت تمام نکند و من فکر می کنم
دنبال بھانھ ای
است تا تنھایمان بگذارد و تو می دانی چرا..؟
مادرم با زھرا می رود عروسی و من کنار مامان گلی می مانم و بھ تلاش مامان گلی برای پنھان کردن کلید
آشپزخانھ اش نگاه
می کنم..چرا زندگی بعضی ھا پر از حقارت است..؟مامان گلی خیال می کند ھمھ می خواھند سرش کلاه بگذارند
و نگاھش کھ
بھ من می افتد جای کلید را عوض می کند و می دانم صبح یادش میرود کجا پنھانش کرده و مکافات تازه ای
..داریم..سامی فردا میره مدرسھ..ای جان..بچھ ام و دعا کنید
من باور نمی کنم،من باور نمی کنم،ھمین دیشب امده بود پیش من وخواستھ بود بھ او پول بدھم..فقط چھارتا
ھزاری تھ کیفم مانده بود
ودیگر ھیچ..ندادم،برای اولین بار بھ درخواستش جواب رد دادم..من،بھ پول بی ارزش چسبیدم و گفتم
ندارم.امکان ندارد..نھ..مردم
دیوانھ شده اند..مگر می شود بدون ھیچ حرفی،بدون ھیچ پیش زمینھ ای..دستم را می پیچم داخل ھم و تلو تلو
می خورم..اشکم می ریزد
و دست بھ دھانم میبرم..پیش زمینھ..؟!؟ تمام این سالھا می دانستم کھ این اتفاق می افتد..اما فکر میکردم کھ
بھ خاطر بیماری اش..بھ
!خاطر تزریق مواد..نھ اینکھ خبر بدھند در محلھ ی اذر،افتاده داخل جوی اب...؟
وای..خدایا...وای..ھمین شب قبل کنارم نشستھ بود روی دو زانو و بھ عقب و جلو خم شد...انقدر نشئھ بود کھ
نمی توانست یک جا ثابت
مند..مثل پاندول ساعت عقب و جلو میشد..پرسید شربت داری..؟می دانی نوشیدن شربت در ان وضعیت یعنی
چی..؟کاش ندانی..یعنی
نئشھ گی بیشتر و بالا امدن فشار افتاده اش..یعنی رفتن بھ ھپروت دوست داشتنی اش..بستھ ی قرصی را کشید
بیرون و دانھ ھا را کف
دستش جمع کرد..من سرش داد زدم..من بھ پدرم تندی کردم..گفتم از دست کارھایش خستھ شده ام..گفتم اگر
می خوھی بیشتر بخوری و
80
نشئھ تر شوی برو بیرون..چرا جلوی چشم ھای من..؟
گقتم خسته شده ام و دیگر نمی خواھم این چیزھا را ببینم..گفتم به من نگاه
کن..مرا میبینی..؟بیست ساله شده ام و نمی دانی..کار
میکنم و نمی دانی.سرش را تکان داد و روی پاھای لرزانش تلو تلو خورد،گفت..شما بدون من خوش
...باشید..گفت و رفت
کسی چه می داند..خودش را کشته یا افتاده داخل جوی اب..؟!میبینی مردن
ادم ھا چقدر ا ھم فرق میکند..؟ یکی میان خانواده اش جان
می دھد و یکی گوشھ ی محلھ ی اذر تمام می شود..حالا میان حیاط خانھ ی مامان فروغ بھ ھم دلداری میدھیم
و اشک می ریزیم و
فامیل وقت عزا ھستیم..مادرم بھ پھنای صورت اشک میریزد برای مردی کھ در ھفده سالگی عاشق اش شده
بود..زھرا میلرزد و
..میلرزد..من..من اما جیغ میکشم..مثل دیوانھ ای کھ دیوانھ تر شده فقط جیغ میزنم و نمی توانم ساکت بمانم
جیغ میزنم و نگاھم روی مجید و محمد می ماند کھ آ؛مده اند برای تشییع جنازه پدرشان..با لباس ھای زندان و
پابند..جیغ میکشم و تلو تلو
میخورم..شراره بغلم میکند اما ساکت نمی شوم..یک چیزی چسبیده بیخ گلویم و کوتاه نمی آید..انگار تمام
دردھا انباشتھ شده ھمانجا و با
..ھر خراش گلو میریزد بیرون و بھ جای سبک شدن سنگین تر میشود
دائی جان پدرم کمی روی کفن سفید را باز کرده..برای آخرین بار می خواھم نگاھش کنم..آرام و ساکت بھ
خواب رفتھ..مثل تمام وقت
ھائی کھ بیمار بود و درد داشت و می خوابید..ریش اش چند تائی سفید شده..ھمان ھائی کھ ھمیشھ بھ شوخی
می گفت با رنگ سفید شده
نھ کھ گرد پیری باشد..گوشھ ی پیشانی اش ھم کبود است..خم می شوم ودست می کشم روی سینھ اش..سرد
..است و یخ زده..سرد..سرد
این آغوش دیگر گرمائی ندارد و من می دانم ھمیشھ حسرت تنش را بھ تن می کشم..ھمسایھ ھا می آیند و
ھمدردی می کنند..مادرم اشک
میریزد و من نھ..انگار اشک ھایم نیامده تمام شده اند..تو میگوئی من ھم بھ درد رویا دچار شده ام و دیگر
نمی توانم اشک بریزم..؟؟
نگاه میکنم بھ تابوت چوبی کھنھ کھ کج و راست میشود و روی دست ھا جلو میرود..انگار عجلھ دارد و
مسافری است کھ می خواھد
81
زود بھ مقصد برسد..دائی جانم بیل میزند بھ خاک و من بھ نیم رخ دوست داشتنی اش نگاه می کنم..ھمان نیم
رخ دوست داشتنی کھ
..روزی قھرمان من بود و حالا دارد زیر خاک ھا فراموش میشود
نگاه میکنم بھ پلک ھای بستھ اش و بھ لب بستھ اش و دست و پای بستھ اش..دلم میگیرد از این اسارت.مگر
مرگ آزادی نیست..آزادی
روح از تن..؟آزادی تن از دنیا..؟پس چرا پدر من مثل اسیرھا بھ خاک میرود..دو پسر دارد و مردم غریبھ زیر
..تابوت اش را میگیرند
مادرم با عشق اش خداحافظی می کند..می گوید عزیز من دیدار بھ قیامت...می گوید عشق من دیدار بھ قیامت و
من می گویم منزل نو
مبارک..حالا پدرم صاحب خانھ شده..دلم کھ تنگ دلش بشود می آیم اینجا و بی منت کنارش می نشینم..مادرم
اشک میریزد و زمزمھ
میکند کھ می دانی چند وقت بود کھ غذای درست و حسابی نخورده بود..کھ با شکم گرسنھ و تن خستھ رفتھ بھ
زیر خاک..کھ درد داشت
بھ پھلویش و بازویش پر از جای سوزن بود و دستانش ھنوز بوی سیگار میداد و رنگ..میدانی مرگ پدر
چقدر سخت است..؟
شانھ می خواھد تا سنگینی اش را تحمل کنی..دل می خواھد تا جای خالی تر از خالی اش را ببینی و جائی
نباشد تا خاطراتش را دنبال
کنی..چشم می خواھد تا برای آنھمه درد خون بباری..اما من..با چشم ھائی که
دیگر اشک ندارد..با دست ھائی که دیگر توان ندارد و با
..دلی کھ تاب ندارد چھ کاری می توانم بکنم
تو می گوئی من با این دست ھای کوچک و دخترانھ ام بھ کجای این زندگی چنگ بیاندازم و محکم
بگیرمش..محکم بگیرم تا اینطور بی
ھوا از دستم نرود..من شانھ ای برای گریستن ندارم..دستی ھم برای مرھم بودن..من اشک ھایم را با بغض
فرو میدھم و زھرا را
..میبوسم..خواھر کوچکم زود یتیم شده
مادرم اشک میریزد و مامان گلی سر تکان میدھد کھ بیچاره بچھ ام و افسوس از جوانی بچھ ام و حالا دیگر
راحت شد..تو میدانی راحت
..شدن یعنی چھ..؟؟ کاش ندانی..کاش
پدری بمیرد و بقیه پچ پچ کنند که زن و بچه ھایش راحت شده اند؟من این
82
راحتی را نمی خواھم..شاید یک روز،یک شب ته دلم وقتی از
این زندگی خستھ بودم زمزمھ ای کرده باشم..اما در واقعیت..درحقیقت نمی خواستم..من می دانم پدرم بیشتر از
آنکھ در حق ما بد کرده
باشد در حق خودش ظلم کرده..من می دانم برای ھمین زندگی نسبی چقدر زحمت کشید و کار کرد..من می دانم
پدر ھر چقدر ھم کھ بد
باشد سایھ ی سر است..حالا خیال میکنی بی قھرمان،بی سایھ ی سر در این روزگارمکافات چگونھ زنده می
..مانیم
چشم من بیا من و یاری بکن
گونه ھام خشکیده شد کاری بکن
غیر گریھ مگھ کاری میشھ کرد
کاری از ما نمیاد زاری بکن
اون کھ رفتھ دیگھ ھیچ وقت نمیاد
تا قیامت دل من گریھ می خواد
قصھ ی گذشتھ ھای خوب من
خیلی زود مثل یھ خواب تموم شدن
حالا باید سر رو زانوم بذارم
تا قیامت اشک حسرت ببارم
دل ھیچکی مثل من غم نداره
مثل من غربت و ماتم نداره
حالا کھ گریھ دوای دردمھ
چرا چشمم اشکاش و کم میاره..روزھا می آید و میرود..باور میکنی.؟انگار ھیچ
اتفاقی نیافتاده..مثل این می ماند که این آدم یک روز،روی این خاک میان این
محلھ زندگی نمیکرده است..فراموش شده..نمی دانم بھ خاطر سردی خاک است کھ رویا میگفت یا خاصیت ھمھ
.ی آدم ھاست
مادرم با زھرا میرود برای کارھای ثبت نام..عذادار است و چادر مشکی اش را سر میکند..ابروھای خوش
..حالت اش پر شده
83
نگاه میکنم بھ صورت سفیدش کھ خیلی زودتر از سن اش چروکیده شده..بھ انحنای غمگین لب ھایش..برای
بیوه شدن و تنھا
..ماندن ھنوز خیلی زود بود..برای مادرم رفتن پدرم زود بود
من بھ تازگی فھمیده ام کھ جای خالی پدرم با ھیچ چیزی برایم پر نمی شود..حالا مادرم چطور می خواھد با
نبودن مردی کھ
عاشق اش بود و عاشق اش بود زندگی کند.مادرم گاھی فرو میرود در سکوت و نگاه خیره اش بھ پنجره می
ماند..نمی دانم بھ
پدرم فکر میکند یا به نبودن پسرھایش.باید زن باشی و مادر باشی تا عمق درد
مادرم را درک کنی..تا بفھمی وقتی کورسوی
امیدت خاموش می شود و مجبوری تمام بار زندگی را بھ دوش بکشی چھ دردی دارد..پدرم با بودنش کمی..فقط
کمی خیال
ناراحت مادرم را آسوده میکرد..حالا خیال می کنی بی حضور او و کورسوی امیدش مادرم چھ حالی دارد..نگاه
میکنم بھ چشم
ھای مرطوبش کھ از ما پنھان نمی کند.اما وقتی صدایش میزنیم تمام حواسش را می دھد بھ من و زھرا و من
می دانم فرصت
باقی مانده ی زندگی ام را باید خرج مادرم کنم..مادری کھ دارد زیر سختی روزگار خم می شود و دم نمی زند و
ھنوز کھ می
..گوئی مامان..صدا می زند جانم..جانم
دلم برایش غمگین است و ھر چھ بیشتر فکر میکنم میبینم تمام زندگی اش را سختی کشیده..روزھای خوشی
اش انقدر کمرنگ
ھست کھ بتوان نادیده اش گرفت و مادرم می گوید :خدایا شکرت کھ بدتر از این نشده ایم و تومیدانی خدا چھ
حالی دارد از اینھمھ
صبوری..؟!؟
مادرم می گوید در محلھ ی آذر گرد پیدا نمی شود و جوان ھا کراک مصرف می کنند و من بدم می آید از ماده
ای کھ ھنوز نمی
دانم چیست.. مادرم می گوید دل آدم کباب می شود و خون می شود برای جوان ھای نازنین مردم کھ نمی دانند
دارند چھ بلائی
..سر خودشان می آورند
مامان گلی بعد چند روز صبوری و مراعات حالمان،برگشت سر خانھ ی اول..مادرم بغض میکند و می گوید
84
شاید برگشتیم خانھ
ی مامان فروغ و زھرا بدش می آید از آن خانه و من می دانم دلتنگ خانه ای
میشود که دیوار به دیوار خانه ی مامان فروغ
.است..خانھ ی من
من می دانم راه دیگری نمانده..پولی نیست..سرپناھی نیست..حامی و ھمراه و سایھ ی سری ھم نیست..چاره
!..چیست
باید با زندگی ساخت وزندگی ھیچ وقت با کسی نساختھ..مامان گلی خودش را قانع می کند کھ شما از خانھ ی
مامان
فروغ سھم دارید و حق دارید و خانھ ی پدری تان است ما را وادار می کند از خانھ اش برویم و بھ نظر خودش
کار خوبی کرده
..مامان فروع برایمان طاقچھ بالا می گذارد و سر تکان میدھد و من نمی دانم در سرش چھ میگذرد
اتاق کوچکتر مامان فروغ را میگیریم و تو نمی دانی نگاھم کھ بھ دیوار خانھ مان می افتد چھ حالی می
شوم..می توانم بوی پدرم
را حس کنم و تو می دانی چرا می گویند دختر ھا بابائی اند..؟
دلم تنگ می شود برای ھمھ ی روزھایمان..حتی برای تلخی ھایش..تلخی و شیرینی زندگی وصل ھم اند و نمی
شود جدایشان
کرد..چه اھمیتی دارد که تلخی اش بیشتر است و شیرینی اش را حس نمی
کنی..خاطرات به خاطرت می مانند و خیال نکن می
توانی پاک شان کنی..خاطرات می آیند و می مانند..گذر زمان کمرنگ شان می کند اما بی رنگ..؟..ھرگز نمی
شود
مادرم با مامان فروغ میرود دیالیز و نگاه میکنم بھ آنھمھ صبوری اش و نمی دانم این خوب است یا نھ..نگاه
میکنم بھ قاسم کھ
کمی قد کشیده اما ھنوز از ھم سن و سالھایش کوتاه تراست و ھنوز می
خندد و انگار این پسر ھیچ غم و غصه ای به دلش نمی
ماند..چھ خوب کھ خندیدن را بلد است..من ھم بلدم اما خودم کھ می دانم میخندم تا گریھ نکنم و تو خیال نکن
راحت است..من
غصھ ی روزی را میخورم کھ مجید و محمد بیایند بیرون و بروند دنبال گرد و بنگ و کراک و تو نمی دانی چھ
.. سخت است
من گاھی شب ھا دلم میگیرد از این زندگی و اشک خشکیده ام سر باز میکند و سرم را محکم میکنم زیر بالش
85
سرم و دلم برایش
تنگ میشود و تنگ میشود و می دانم او ھر چند کم و ناچیز برایم پدری کرده ومن حتی ذره ای را تلافی نکرده
ام و دلم میگیرد
...از دست ھای خالی ام
سلام..این بدھی دیروز ×××××××××
مغازه ی آقای چاری جای با پدر و مادری است..این را خودش می گوید و می خندد..از آن خیابانھائی کھ ھیچ
وقت جرات نکردم
پشت ویترین اش بایستم و نگاه کنم..حالا داخل یکی از ھمان خوش آب و رنگ
ھا ایستاده ام ولوازم آرایشی می فروشم و عطر و
کرم روز و شب و نمی دانم این خانم ھا چه فرقی با ما دارند غیر پول جیب
شان..مادرم یک کرم ساده ھم به پوستش نمی زند و
اینجا خانم پنجاه سالھ ای ایستاده و یک لیست بلند بالا از انواع و اقسام کرم ھای دور چشم و پلک و گونھ
..و ...می خواھد
چھرصد ھزار تومانی خرید کرده و فقط برای پنج تومان کمتر چانه میزند و من یاد
مادرم می افتم که ھمیشه وقت خرید با
ملاحظھ بود و با آنکھ دست و بالش تنگ ھیچ وقت تخفیف نمی خواست و از اول می گشت دنبال جنسی کھ با
پول اش جور شود
و من تفاوت آدم ھا را این روزھا بھتر میبینم..کھ پول فقط ظاھر قضیھ و باطن آدم ھاست کھ نشان می دھد چھ
..شخصیتی دارند
من یاد میگیرم کھ آدم ھا را با قیافھ ی ظاھری شان نسنجم و تو فکر میکنی اگر میرفتم دانشگاه این ھمھ چیز
یاد میگرفتم..؟
آقای چاری بیشتر اوقات می آید مغازه و من معذب می شوم از این حضور...پشت ویترین لاک ھا می ایستد و
..رنگ مو
گاھی اوقات خودش فرچه میکشد روی انگشت ھای دخترانه و نگاه میکنم به
ریسه رفتن دخترھا از اینھمه خوش اخلاق بودن
مغازه دار و بھ چاری کھ بھ موھایشان نگاه میکند و از رنگ موھایش تعریف می کند و ھر جنسی را در کمتر
از پنج دقیقھ می
!اندازد بھ مشتری و بھ خودم می گویم این ھم یک جور استعداد است.؟
سرم را گرم کار خودم میکنم و نمی دانم چرا دستم میان پنجھ مشت میشود..مشتری می آید و دختر و پسر و
86
چاری گل ھای رز
پارچه ای جدیدی که آورده را نشانشان می دھد که داخل عنچه ی رز آن شرت
ھای فانتزی قرمز جا دارد..من نمی دانم مشکل
چاری چیست و دلم نمی خواھد که بدانم..اگر کار بھتری پبدا شود از این مغازه
..میروم و دیگر پشت سرم را ھم نگاه نمی کنم
مشتری ھای خاص بیشتر شب ھا می آیند چاری ھم می داند کھ می خواھد بیشتر بمانم..برای اولین بار در
مورد حقوق ماھانھ ام
حرف میزنم..چاری ابرو بالا میدھد اما من کوتاه نمی آیم..سی درصد بھ حقوق ام اضافھ میکند و بھ جایش تا
..نھ شب می مانم
مادرم عصبانی میشود کھ مگر این ساعت از شب وقت آمدن است و می داند کھ چاره ای نیست..نگاه بھ
صورت خودم میکنم و
می خواھم بھ خاطر بیاورم کھ چند وقت است در آینھ نگاه نکرده ام..ابروھای دخترانھ ام رو بھ پائین است و
چھره ام را گرفتھ و
ناراحت نشان میدھد..دلم گاھی بھ قلقلک می آید برای لوازم آرایش دخترانھ ی مقابلم..کمی از رژ مایع روی لب
..ھایم می مالم
با وجود موھای پشت لبم اصلا قشنگ نمی شود..آرایشگاه لازم شده ام..رژم را پاک میکنم و بھ چھرھی ساده
و دخترانھ ام
..دوباره نگاه میکنم..این منم..بدون ھیچ آب و رنگی..ساده و معمولی
..چاری از صورت تازه به نخ نشسته ام رو میگیرد و میگوید:چه عجب
جوابش را نمی دھم و در شیشھ ی ویترین بھ پیشانی و پشت لب تمیز شده ام نگاه میکنم..بدون موھای کمرنگ
صورتم چیزی کم
است..حالا افتادگی ابروھایم بیشتر بھ چشم می آید..باید کمی مرتب شان کنم..البتھ اگر مادرم مخالفت
نکند..گاھی بھ او حق میدھم
که نگران جامعه ی بیرون است و گاھی غمگین میشوم که مگر مرا نمی
شناسد..مادرم سر تکان میدھد که مردم گرگ شده اند و
کاری نکن که دیگر نگذارم بروی سر کار..من تھدیدش را پای نگرانی اش
..میگذارم اما چند تار مو از پائین ابروھایم برمیدارم
مادرم حرفی نمیزند و دلم بھ این سکوت خوش میشود.من از وصل تابستان بھ پائیز خوشم می آید.از شب ھای
..آخر شھریور کھ عجیب طعم و مزه ی مھر دارد
87
از شلوغی بازارھا.از بوی کاغذ و دفتر..بوی زندگی میدھد..بوی خاطره ھای خیلی دور..مثل روز اولی کھ رفتم
مدرسھ و پدر و
مادرم داخل حیاط ایستاده بودند.. من نمی دانم چرا بعضی ھا از سال تحصیلی بدشان می آید..چرا درس خواندن
برایشان بی
..اھمیت است
زھرا امسال وارد دومین سال دبیرستان شده و رشتھ ی تجربی را انتخاب کرده..تمام فکرش درس خواندن است
و من با عشق
نگاھش میکنم..زھرا عزیزترین فرد در زندگی من است..نوع دوست داشتنم بھ او با ھمھ ی اطرافیانم فرق
دارد..من گاھی خودم
!را در او میبینم و کدام آدمی است کھ خودش را دوست نداشتھ باشد..؟
شراره از تھران برگشتھ و ھمین جا زندگی می کند..کنار ھمان مردی کھ ھمراھش بھ تھران رفتھ بود..نامش
..مازیار است
مامان گلی می گوید آدم سرشناسی است و من بھ شراره ی این روزھا نگاه می کنم کھ غمگین است..رویا بھ
دخترش نگاه می
کند و سیگار می کشد و چشم ھایش را وقت بیرون دادن دود جمع می
کند..می گوید خانواده ی مازیار او را تحت فشار گذاشته
اند کھ ازدواج کند..شراره ی این روزھا نمی دانم نگران سایھ ی سرش است و آنھمھ بریز و بپاش یا عاشق
مردی است کھ نھ او
را عقد می کند و نھ رھایش می کند.رویا سیگار دود می کند و بچھ اش را از شیر گرفتھ و سینھ ھایش را
پروتز کرده..سیگار
می کشد و نمی گوید در زندگی اش چھ خبر است و عادت ندارد بھ حرف زدن اما با این وجود نگران حال و
.روز شراره است
..دلم برای دل مھربانش میسوزد و می دانم احساس خواھرانھ چگونھ است
آقای چاری برای خرید بھ ترکیھ رفتھ و مادرش ھر غروب می آید و دخل را خالی می کند و فاکتور
میگیرد..نگاه بھ مقنعھ ی
سرم می اندازد و میپرسد چند سالھ ام..خنده ام را میخورم و یاد س﷼ ھای تلوزیونی می افتم و می گویم
..بیست
نگاھش را یک دور بالا پائین می کند و میرود و من نگران نگاھش می شوم و نمی دانم چرا..فردا کمی زودتر
می آید و ریز بھ
88
..ریز کارھایم را دنبال می کند و ھیچ نمی گوید..من معذب میشوم و او ادامھ می دھد و انگار نھ انگار
برای اولین بار می خواھم چاری زودتر برگردد تا مادرش را نبینم و ھر روز زیر چشمانش وجب
نشوم..مشتری ھای دائمی
مغازه سراغ آقای چاری را میگیرند و مادرش می گوید:شریف جان ھنوز از ترکیھ بر نگشتھ است و من فکر
می کنم قحطی
..آدم..حیف اسم شریف و بعد تندی لبم را زیر دندان میگیرم کھ چرا در مورد مردم قضاوت می کنم
مادرش بعد یک ھفتھ یخ اش آب شده و چند کلمھ ای حرف میزند..می گوید برای شریف جانش دنبال زن اھل
می گردد و تو
میدانی اھل چیست؟
من نمی پرسم و خودش ادامھ می دھد کھ زنی کھ بساز باشد و پول جمع کن ..زنی کھ اھل بریز و بپاش نباشد
و پسرش را تر و
خشک کند و البتھ اگر شغلی ھم داشتھ باشد بھتر است و من نمی فھمم اینھمھ توقع برای چیست..این ھمھ
خصوصیات مطمئنا در
یک آدم پیدا نمی شود..به خودم غر میزنم که چاری را چه به ازدواج..ھمان بھتر
که با مادرش زندگی کند..عروس می خواھند یا
!مدیر مالی...؟
ھوا تاریک شده و من تازه بھ خانھ رسیده ام .مادرم با چادر اول کوچھ ایستاده و از ھمان دور چشم غره اش
را میبینم..حرص
..اش را میدھد بیرون کھ نگاه بھ ساعت کرده ای..؟ شده یازده
مادرم ھمیشھ ساعت اش قدیم است..برایش مھم نیست کھ اول مھر ساعت ھا را عقب کشیده اند..ساعت ده
برای مادرم یازده
بھ حساب می آید..کفش ھای جیر مشکی را کھ میبینم می دانم شراره آنجاست..چرا نرفتھ خانھ..؟
مادرم چادرش را می اندازد روی طناب رخت و سرفھ می کند و سر تکان میدھد..دلم بھ شور می افتد اما نمی
توانم چیزی
بپرسم.می دانم کھ شراره از زندگی اش با کسی حرفی نمی زند..نگاه می کنم بھ صورت رنگ پریده و چشمان
غمگین اش..با
شراره ی آن روزھا خیلی فرق کرده..از موھای رنگ شده و تیپ آنچنانی اش خبری نیست..حالا شبیھ خانم
ھای جوان متمول
89
شده..ھمان ھائی کھ شانھ بھ شانھ ی ھمسرانشان می آیند مغازه و رژ انتخاب می کنند و چاری جرات
خوشمزگی کنارشان را
ندارد..سلامم را جواب میدھد و دوباره زل میزند بھ پنجره..نمی دانم بھ یاد مازیار است یا پسر خانم واردی کھ
شراره روزی
.عاشق اش بود
زھرا ھنوز مشغول خواندن کتاب ھای درسی اش است و با وسواس ھم می نویسد و ھم می خواند..چراغ
روشن است و مادرم
سرش را زیر پتو کرده و چقدر تنھا بھ نظر میرسد..جای دست ھای پدرم کنار سرش خالی است...نفسم را می
دھم بیرون و کنار
زھرا تکیھ میدھم بھ دیوار...زھرا میپرسد خوبی..؟
زمزمھ می کنم دل خوش سیری چند..زھرا کمی نزدیک تر می شود و می گوید کھ امشب مازیار بھ خواستگاری
دختر انتخابی
خانواده اش رفتھ..می گوید شراره آنقدر گریھ کرد کھ نفس اش رفت و کبود شد..بیچاره شراره..می گوید اگر
مازیار خیلی
..دوستش داشت نباید می رفت سراغ کسی دیگر
بھ خودم می گویم زھرا بزرگ شده اما نھ آنقدر کھ بداند بعضی اوقات مجبوری..مازیار مجبور بھ ازدواج است
تا ارث پدری اش
را بھ دست بیاورد..مجبور است بھ عنوان شخص معروفی در شھر از خانواده ی مناسبی ھمسر بگیرد..گاھی
مردھا ھم مجبورند
..پا روی دلشان بگذارند
زھرا دوباره کتاب می خواند و من بھ حیاط برمیگردم..صدای قاسم می آید کھ ترانھ می خواند و داد پدرش کھ
می گوید خفھ
شو..نگاه می کنم بھ آسمان پائیزی شب و می گویم خدایا ھر کسی کھ در این ساعت غمگین است و راه بھ
جائی ندارد را آرام
کن..ای شفا دھنده ی قلب ھای شکسته و لب ھای غمگین..کمی شادی..فقط
..کمی شادی
صدای تک بوقی بلند می شود..شراره می دود داخل حیاط و کفش ھا را پوشیده نپوشیده.. با شال سری آویزان
و صورت رنگ
پریده می خندد و میدود بیرون..از بازی لای می توانم ببینمش..مازیار که در
90
سایه ایستاده و دستھایش را دور شراره میپیچد و
شراره کھ میان امنیت آغوش او ھق میزند.. نمی دانم شراره آغوش دیگری را صاحب شده یا اینکھ دیگری
مالک آغوشی شده کھ
..این ساعت از شب شراره را آرام می کند
..نمی دانم گاھی می شود عشق را شریک شد..یا آغوشی را..نمی دانم این درست است یا نھ..نمی دانم
مجید و محمد آمده اند خانھ..ھر دو سرحال اند..کمی آب زیر پوستشان رفتھ و رنگ و رو آمده اند..مرا یاد
روزھائی می اندازند
که ھنوز به اعتیادشان عادت نکرده بودند..روزھائی که پدرم ھم بود و خانه ی
کوچکمان رنگ شادی میدید و عطر شادی در
ھوایش می پیچید..مادرم ناھاری کھ دوست دارند را تدارک دیده و من دلم بھ خوش باوری مادرم خوش
است..محمد می رود سر
خاک و مجید کمی میان خاطرات پدرم چرخ می خورد..کلافھ بالا و پائین می شود و آخر میپرسد پول داریم یا
نھ..؟
مادرم بغض می کند و من بغض می کنم و زھرا بغض می کند..مجید عرق می کند و عصبی می شود و می گوید
پول می
!خواھد..مادرم می گوید چرا..؟
مجید داد می زند و مشتش را می کوبد توی دیوار..می گوید پول می خواھم..مادرم جیغ میزند و می گوید خستھ
نشدی از این
زندگی..خستھ نشدی..؟
خودم و بھ خودم دلداری می دھم و خستگی ھایم را با شانھ ی خستھ ام قسمت می کنم..باید کار تازه ای پیدا
کنم..منتظر چاری
..ماندن را دوست ندارم...شاید فردا روز بھتری باشد..شاید..م عید است و مامان گلی سمنو پزان دارد
روضھ ی حضرت زھرا دارد و بھ زمین و زمان شک می کند و ھمھ را دروغ میداند..گاھی مھربان است و
گاھی نیش میزند..خالھ جانم
..می گوید دکترش گفتھ مغز سرش کوچک شده،مدارا کنید
مامان گلی گندم خیس می کند و میریزد داخل آبکش و رویش را با پارچھ می پوشاند.می گوید ناپاک نباید دست
..بھ سبزه بزند
سبزه ھا را تکھ تکھ می کند و داخل ھاونگ می کوبد.دنگ...دنگ..ھر چھ کھ بھ او می گویم سبزه ھا را چرخ
کنیم قبول نمی کند
مامان گلی با تکنولوژی مخالف است..حتی ماشین لباسشوئی..رخت چرک ھا را میریزد داخل تشت فلزی و می
نشیند پای آن
71
..با دست ھای پیر و استخوانی اش میشورد و میشورد و کر میدھد و صلوات می فرستد
حالا خیال نکن ما لباس ھایمان را با لباسشوئی اتومات میشوریم..نھ..یک لباسشوئی سطلی قدیمی داریم کھ
ماھی یکبار مادرم روشن
اش می کرد وحالا از ترس غرولندھای مامان گلی بھ خاطر پرشدن چاه و مصرف اب ان را ھم گذاشتھ ای کنار
و تو نمی دانی
زندگی در خانھ ی دیگری چقدر سخت است.دلم ھمان خانھ ی کوچک و اتاق دوازده متری اش را می
خواھد..اما می دانم چیزی کھ
..رفتھ ،آمدنی ندارد
72
مامان گلی شیره ی سفید سبزه ھا را با آب و آرد مخلوط می کند و می گذارد بالای تک شعلھ ی بزرگ،بالای
ایوان..چھل سال است
که ھر سال میپزد و غصه ی روزی را میخورد که بعد نبودنش چه کسی حاظر
است ادامه دھد..ھمسایه ھا می آیند و میروند و نذری
ھم میزنند..نگاه میکنم بھ گردوھائی کھ مامان گلی انداختھ داخل دیگ سمنو،گردوھائی کھ ھر کس برداشتی از
بودنشان دارد.یکی می
گوید برای چشم نظر است و دیگری می گوید سھم ھر کس شد نیت اش قبول
می شود..من نگاه می کنم و نمی دانم کدام نیت ام واجب
تر است..پیدا کردن کار..خوب شدن پدرم..آرامش مادرم..زھرا یا مجید و محمد..می گویم خدایا راضی ام بھ
رضای تو..از پنج صبح
تا آخر شب پختن سمنو طول می کشد..ھمھ خستھ شده اند و ھر کسی گوشھ ای نشستھ..مامان گلی کھ زیر
دیگ را خاموش می کند و
رویش پارچھ می اندازد ھمھ دست بھ کار می شوند..ھر کس بستھ ای شمع برمیدارد و کنار دیگ سمنو روشن
می کند..حتی مامان
فروغ ھم شمع می فرستد تا مادرم برایش روشن کند..مردم از این دیگ نذری و شمع ھای روشن و حضرت
زھرا خیلی توقع ھا
دارند..مامان گلی آینھ و ظرفی آب و جانماز می گذارد کنار دیگ ومعتقد است حضرت زھرا می آید..می آید
..آنجا
خستگی ھمھ را از کار انداختھ ھر کسی میرود خانھ اش و ما می مانیم و مامان گلی و خانھ ی آشفتھ اش..تمام
شب نگاھم بھ پنجره
*
..است و دیگ سمنو..انگار می خواھم واسطھ شود کھ کمی..فقط کمی زندگی بھ ما سخت نگیرد و ما بھ زندگی
از صبح زود بر پا می شویم..مامان گلی سھم ھر کسی را جدا می کند و برای ھمسایھ ھا ھم کاسھ ھای یک
اندازه می گذارد
کنار..من و خاله جان و مادرم ظرف ھا را میبریم..ھیچ کسی ظرف را خالی پس
نمی دھد..انگار رسم شده که کمی برنج..دانه ای
تخم مرغ..چند شاخھ نبات..شاخھ ای گل داخل ظرف نذری بگذارند و من خوشم می آید از این کار..سینی بھ
دست جلوی خانھ ی
..ریحانھ خانم می ایستم و زنگ شان را میزنم..صدای مردانھ ای میپرسد:بلھ
نمی دانم کھ کیست..ریحانھ خانم ھم سن و سال مامان گلی است و تنھا زندگی می کند.می خواھم کھ بیاید بیرون
75
تا نذری شان را بگیرد
نمی دانم سرو وضع ام چطور است و چھ کسی می خواھد این در را باز کند.نگاھم روی کفش ھای اسپرت و
..مشکی ام مینشیند
صدای پا نزدیک تر میشود و جلوی چشمانم شاھرخ احمدوند در را باز می کند ھمان طور کھ گوشی بیسیم تلفن
را بھ گوشش می
چسباند سلامم را پاسخ می دھد..سینی را بدون حرف جلوتر میبرم تا کاسه را
بردارد..به مخاطب پشت گوشی می خندد :جات
..خالی..برامون نذری آوردن..آش رشتھ چیھ..سمنو..اونم چھ سمنوئی..جون حبیب باھات حرف میزنھ
حبیب..؟!..ابروھای درھم و چشم ھایش را بھ خاطر می آورم و آویز گردنش..پسر احمدوند مرا میشناسد کھ
حرف حبیب را پیش می
76
..کشد..؟ نمی دانم..دلم می خواھد زودتر بروم
ببخشید خانم..من می تونم یھ ظرف دیگھ بردارم برای دوستم..؟
نگاه می کنم بھ صورت مردانھ و لحن مودب اش..کاسھ را داخل سینی جلوتر می کشم: خواھش
..میکنم..بفرمائید آقا
..ظرف را برمیدارد..حالا ھر دو دستش پر است و گوشی بھ گردنش چسبیده:الان ظرف خالی رو براتون میارم
راه می افتد و با حبیب حرف میزند:ببین بھ چھ کارائی آدم و وادار میکنی..بھ دختر مردم رو زدم و برات یھ
ظرف گرفتم..شب بیا ببر
77
نگاھم بر خلاف اعتقاداتم با او می رود داخل حیاط..بدم می آید از در باز خانھ ای بھ داخل اش نگاه کنم..اما این
خانھ را دوست دارم
مخصوصا درخت ھای میوه اش کھ در این محلھ معروف است..مجید و محمد ھمیشھ آویزان درخت انار روی
دیوار بودند و می گفتند
..انار ھیچ کجا مثل انار ریحانھ نمی شھ..شاھرخ احمدوند آنجا چھ کار می کرد..؟باید از مادرم بپرسم
بھ مامان گلی می گویم مھمان داشتند و دو ظرف دادم..یک جوری نگاه می کند کھ بھ خودم شک می کنم.لابد
فکر کرده آن یکی ظرف
..را خورده ام..سینی را نشانش می دھم تا ظرف پر از برنج و نبات را ببیند و خیالش راحت شود
می دانم چرا بعضی آدم ھا خوش روزی اند و بعضی ھا نھ..انگار دنیا بھ روی بعضی ھا می خندد و بھ روی
..بعضی دیگر نھ
من دلم نمی خواھد کھ بگویم ،اما خدا بھ بعضی ھا نظر دارد و بھ بعضی ھا نھ..مامان فروغ می گوید این حرف
78
ھا کفر است
نگو..مامان فروغ نشستھ یکجا و نھ چشم ھایش میبیند و نھ پای رفتن دارد..برای مامان فروغ یک بشقاب
غذای گرم و کسی کھ
پای صحبت ھایش بنشیند کافیست.او چه می داند زندگی مردم چطور می
گذرد..نمی داند ما در این روزگار فولاد اب دیده
شده ایم..مامان فروغ دندان ھایش سالم است چھ می داند ھزینھ ی دندانپزشکی چقدر زیاد است..نمی داند کھ
مجبورم شب ھا
بالای سرم نمک دان بگذارم و بخوابم و مدام نمک بگذارم روی دندان پر دردم و روی قلب پردردم و نصف نالھ
ھا یم را
با بالش زیر سرم قسمت کنم و نیمی دیگر بھ گوش مادرم برسد..من از درد پیچ و تاب میخورم و کفر می گویم
کھ خدایا
!اگر درد میدھی پس درمانت کجا مانده..؟
مادرم پیچ و تاب می خورد و دست و بالش خالی است و تو می دانی چرا زندگی کردن انقدر گران است و سخت
می گذرد..؟
!چرا ھر چه سنگ است جلوی پای لنگ است..؟
ما ھر روز صبح بیدار می شویم و سھم دردھایمان را میگیریم و انگار نھ انگار..خیال می کنی گذر زمان ما را
در این روزگار
ساختھ یا دلمان سنگ شده..زھرا می گوید ما ھمھ در حال مردنیم و زنده ایم بی آنکھ زنده باشیم و خودمان
..نمی دانیم
می گوید چند سال بعد اگر ھنوز جان سالم بھ در برده باشیم باید با ضعف اعصاب و افسردگی ھامان کنار بیائیم
و من باور می
کنم ..من این روزھا بزرگ می شوم و قد نمی کشم..بزرگ می شوم و ھنوز
بیست ساله ام..من آینه ھا را دوست ندارم..من به
دیدن تصویرم در شیشھ ی خاک گرفتھ ی مغازه ھا ھم راضی ام..من می دانم ارزش یک دانھ نان بیشتر از
چیزی است کھ بھ
چشم می آید..من فرق بین ماشین آخرین مدل و تاکسی را نمی فھمم..برای
من ھمین که به مقصد برسم کافی است.من زیادی
بزرگ شده ام و نمی دانم این خوب است یا نھ..مجید و محمد نیستند و من دیگرمجبور نیستم کفش ھایم را
دنبال خودم راه بیاندازم
79
..و پنھان کنم تا آنھا نتوانند آبش کنند
می دانم خجالت آور است اما بھ کفش و لباس تنمان ھم رحم نمی کنند و من نمی فھمم چرا پول میدھند تا فلاکت
و بدبختی را
بخرند.. پدرم روز بھ روز بدتر می شود و انگار قسم خورده امسال را بھ سلامت تمام نکند و من فکر می کنم
دنبال بھانھ ای
است تا تنھایمان بگذارد و تو می دانی چرا..؟
مادرم با زھرا می رود عروسی و من کنار مامان گلی می مانم و بھ تلاش مامان گلی برای پنھان کردن کلید
آشپزخانھ اش نگاه
می کنم..چرا زندگی بعضی ھا پر از حقارت است..؟مامان گلی خیال می کند ھمھ می خواھند سرش کلاه بگذارند
و نگاھش کھ
بھ من می افتد جای کلید را عوض می کند و می دانم صبح یادش میرود کجا پنھانش کرده و مکافات تازه ای
..داریم..سامی فردا میره مدرسھ..ای جان..بچھ ام و دعا کنید
من باور نمی کنم،من باور نمی کنم،ھمین دیشب امده بود پیش من وخواستھ بود بھ او پول بدھم..فقط چھارتا
ھزاری تھ کیفم مانده بود
ودیگر ھیچ..ندادم،برای اولین بار بھ درخواستش جواب رد دادم..من،بھ پول بی ارزش چسبیدم و گفتم
ندارم.امکان ندارد..نھ..مردم
دیوانھ شده اند..مگر می شود بدون ھیچ حرفی،بدون ھیچ پیش زمینھ ای..دستم را می پیچم داخل ھم و تلو تلو
می خورم..اشکم می ریزد
و دست بھ دھانم میبرم..پیش زمینھ..؟!؟ تمام این سالھا می دانستم کھ این اتفاق می افتد..اما فکر میکردم کھ
بھ خاطر بیماری اش..بھ
!خاطر تزریق مواد..نھ اینکھ خبر بدھند در محلھ ی اذر،افتاده داخل جوی اب...؟
وای..خدایا...وای..ھمین شب قبل کنارم نشستھ بود روی دو زانو و بھ عقب و جلو خم شد...انقدر نشئھ بود کھ
نمی توانست یک جا ثابت
مند..مثل پاندول ساعت عقب و جلو میشد..پرسید شربت داری..؟می دانی نوشیدن شربت در ان وضعیت یعنی
چی..؟کاش ندانی..یعنی
نئشھ گی بیشتر و بالا امدن فشار افتاده اش..یعنی رفتن بھ ھپروت دوست داشتنی اش..بستھ ی قرصی را کشید
بیرون و دانھ ھا را کف
دستش جمع کرد..من سرش داد زدم..من بھ پدرم تندی کردم..گفتم از دست کارھایش خستھ شده ام..گفتم اگر
می خوھی بیشتر بخوری و
80
نشئھ تر شوی برو بیرون..چرا جلوی چشم ھای من..؟
گقتم خسته شده ام و دیگر نمی خواھم این چیزھا را ببینم..گفتم به من نگاه
کن..مرا میبینی..؟بیست ساله شده ام و نمی دانی..کار
میکنم و نمی دانی.سرش را تکان داد و روی پاھای لرزانش تلو تلو خورد،گفت..شما بدون من خوش
...باشید..گفت و رفت
کسی چه می داند..خودش را کشته یا افتاده داخل جوی اب..؟!میبینی مردن
ادم ھا چقدر ا ھم فرق میکند..؟ یکی میان خانواده اش جان
می دھد و یکی گوشھ ی محلھ ی اذر تمام می شود..حالا میان حیاط خانھ ی مامان فروغ بھ ھم دلداری میدھیم
و اشک می ریزیم و
فامیل وقت عزا ھستیم..مادرم بھ پھنای صورت اشک میریزد برای مردی کھ در ھفده سالگی عاشق اش شده
بود..زھرا میلرزد و
..میلرزد..من..من اما جیغ میکشم..مثل دیوانھ ای کھ دیوانھ تر شده فقط جیغ میزنم و نمی توانم ساکت بمانم
جیغ میزنم و نگاھم روی مجید و محمد می ماند کھ آ؛مده اند برای تشییع جنازه پدرشان..با لباس ھای زندان و
پابند..جیغ میکشم و تلو تلو
میخورم..شراره بغلم میکند اما ساکت نمی شوم..یک چیزی چسبیده بیخ گلویم و کوتاه نمی آید..انگار تمام
دردھا انباشتھ شده ھمانجا و با
..ھر خراش گلو میریزد بیرون و بھ جای سبک شدن سنگین تر میشود
دائی جان پدرم کمی روی کفن سفید را باز کرده..برای آخرین بار می خواھم نگاھش کنم..آرام و ساکت بھ
خواب رفتھ..مثل تمام وقت
ھائی کھ بیمار بود و درد داشت و می خوابید..ریش اش چند تائی سفید شده..ھمان ھائی کھ ھمیشھ بھ شوخی
می گفت با رنگ سفید شده
نھ کھ گرد پیری باشد..گوشھ ی پیشانی اش ھم کبود است..خم می شوم ودست می کشم روی سینھ اش..سرد
..است و یخ زده..سرد..سرد
این آغوش دیگر گرمائی ندارد و من می دانم ھمیشھ حسرت تنش را بھ تن می کشم..ھمسایھ ھا می آیند و
ھمدردی می کنند..مادرم اشک
میریزد و من نھ..انگار اشک ھایم نیامده تمام شده اند..تو میگوئی من ھم بھ درد رویا دچار شده ام و دیگر
نمی توانم اشک بریزم..؟؟
نگاه میکنم بھ تابوت چوبی کھنھ کھ کج و راست میشود و روی دست ھا جلو میرود..انگار عجلھ دارد و
مسافری است کھ می خواھد
81
زود بھ مقصد برسد..دائی جانم بیل میزند بھ خاک و من بھ نیم رخ دوست داشتنی اش نگاه می کنم..ھمان نیم
رخ دوست داشتنی کھ
..روزی قھرمان من بود و حالا دارد زیر خاک ھا فراموش میشود
نگاه میکنم بھ پلک ھای بستھ اش و بھ لب بستھ اش و دست و پای بستھ اش..دلم میگیرد از این اسارت.مگر
مرگ آزادی نیست..آزادی
روح از تن..؟آزادی تن از دنیا..؟پس چرا پدر من مثل اسیرھا بھ خاک میرود..دو پسر دارد و مردم غریبھ زیر
..تابوت اش را میگیرند
مادرم با عشق اش خداحافظی می کند..می گوید عزیز من دیدار بھ قیامت...می گوید عشق من دیدار بھ قیامت و
من می گویم منزل نو
مبارک..حالا پدرم صاحب خانھ شده..دلم کھ تنگ دلش بشود می آیم اینجا و بی منت کنارش می نشینم..مادرم
اشک میریزد و زمزمھ
میکند کھ می دانی چند وقت بود کھ غذای درست و حسابی نخورده بود..کھ با شکم گرسنھ و تن خستھ رفتھ بھ
زیر خاک..کھ درد داشت
بھ پھلویش و بازویش پر از جای سوزن بود و دستانش ھنوز بوی سیگار میداد و رنگ..میدانی مرگ پدر
چقدر سخت است..؟
شانھ می خواھد تا سنگینی اش را تحمل کنی..دل می خواھد تا جای خالی تر از خالی اش را ببینی و جائی
نباشد تا خاطراتش را دنبال
کنی..چشم می خواھد تا برای آنھمه درد خون بباری..اما من..با چشم ھائی که
دیگر اشک ندارد..با دست ھائی که دیگر توان ندارد و با
..دلی کھ تاب ندارد چھ کاری می توانم بکنم
تو می گوئی من با این دست ھای کوچک و دخترانھ ام بھ کجای این زندگی چنگ بیاندازم و محکم
بگیرمش..محکم بگیرم تا اینطور بی
ھوا از دستم نرود..من شانھ ای برای گریستن ندارم..دستی ھم برای مرھم بودن..من اشک ھایم را با بغض
فرو میدھم و زھرا را
..میبوسم..خواھر کوچکم زود یتیم شده
مادرم اشک میریزد و مامان گلی سر تکان میدھد کھ بیچاره بچھ ام و افسوس از جوانی بچھ ام و حالا دیگر
راحت شد..تو میدانی راحت
..شدن یعنی چھ..؟؟ کاش ندانی..کاش
پدری بمیرد و بقیه پچ پچ کنند که زن و بچه ھایش راحت شده اند؟من این
82
راحتی را نمی خواھم..شاید یک روز،یک شب ته دلم وقتی از
این زندگی خستھ بودم زمزمھ ای کرده باشم..اما در واقعیت..درحقیقت نمی خواستم..من می دانم پدرم بیشتر از
آنکھ در حق ما بد کرده
باشد در حق خودش ظلم کرده..من می دانم برای ھمین زندگی نسبی چقدر زحمت کشید و کار کرد..من می دانم
پدر ھر چقدر ھم کھ بد
باشد سایھ ی سر است..حالا خیال میکنی بی قھرمان،بی سایھ ی سر در این روزگارمکافات چگونھ زنده می
..مانیم
چشم من بیا من و یاری بکن
گونه ھام خشکیده شد کاری بکن
غیر گریھ مگھ کاری میشھ کرد
کاری از ما نمیاد زاری بکن
اون کھ رفتھ دیگھ ھیچ وقت نمیاد
تا قیامت دل من گریھ می خواد
قصھ ی گذشتھ ھای خوب من
خیلی زود مثل یھ خواب تموم شدن
حالا باید سر رو زانوم بذارم
تا قیامت اشک حسرت ببارم
دل ھیچکی مثل من غم نداره
مثل من غربت و ماتم نداره
حالا کھ گریھ دوای دردمھ
چرا چشمم اشکاش و کم میاره..روزھا می آید و میرود..باور میکنی.؟انگار ھیچ
اتفاقی نیافتاده..مثل این می ماند که این آدم یک روز،روی این خاک میان این
محلھ زندگی نمیکرده است..فراموش شده..نمی دانم بھ خاطر سردی خاک است کھ رویا میگفت یا خاصیت ھمھ
.ی آدم ھاست
مادرم با زھرا میرود برای کارھای ثبت نام..عذادار است و چادر مشکی اش را سر میکند..ابروھای خوش
..حالت اش پر شده
83
نگاه میکنم بھ صورت سفیدش کھ خیلی زودتر از سن اش چروکیده شده..بھ انحنای غمگین لب ھایش..برای
بیوه شدن و تنھا
..ماندن ھنوز خیلی زود بود..برای مادرم رفتن پدرم زود بود
من بھ تازگی فھمیده ام کھ جای خالی پدرم با ھیچ چیزی برایم پر نمی شود..حالا مادرم چطور می خواھد با
نبودن مردی کھ
عاشق اش بود و عاشق اش بود زندگی کند.مادرم گاھی فرو میرود در سکوت و نگاه خیره اش بھ پنجره می
ماند..نمی دانم بھ
پدرم فکر میکند یا به نبودن پسرھایش.باید زن باشی و مادر باشی تا عمق درد
مادرم را درک کنی..تا بفھمی وقتی کورسوی
امیدت خاموش می شود و مجبوری تمام بار زندگی را بھ دوش بکشی چھ دردی دارد..پدرم با بودنش کمی..فقط
کمی خیال
ناراحت مادرم را آسوده میکرد..حالا خیال می کنی بی حضور او و کورسوی امیدش مادرم چھ حالی دارد..نگاه
میکنم بھ چشم
ھای مرطوبش کھ از ما پنھان نمی کند.اما وقتی صدایش میزنیم تمام حواسش را می دھد بھ من و زھرا و من
می دانم فرصت
باقی مانده ی زندگی ام را باید خرج مادرم کنم..مادری کھ دارد زیر سختی روزگار خم می شود و دم نمی زند و
ھنوز کھ می
..گوئی مامان..صدا می زند جانم..جانم
دلم برایش غمگین است و ھر چھ بیشتر فکر میکنم میبینم تمام زندگی اش را سختی کشیده..روزھای خوشی
اش انقدر کمرنگ
ھست کھ بتوان نادیده اش گرفت و مادرم می گوید :خدایا شکرت کھ بدتر از این نشده ایم و تومیدانی خدا چھ
حالی دارد از اینھمھ
صبوری..؟!؟
مادرم می گوید در محلھ ی آذر گرد پیدا نمی شود و جوان ھا کراک مصرف می کنند و من بدم می آید از ماده
ای کھ ھنوز نمی
دانم چیست.. مادرم می گوید دل آدم کباب می شود و خون می شود برای جوان ھای نازنین مردم کھ نمی دانند
دارند چھ بلائی
..سر خودشان می آورند
مامان گلی بعد چند روز صبوری و مراعات حالمان،برگشت سر خانھ ی اول..مادرم بغض میکند و می گوید
84
شاید برگشتیم خانھ
ی مامان فروغ و زھرا بدش می آید از آن خانه و من می دانم دلتنگ خانه ای
میشود که دیوار به دیوار خانه ی مامان فروغ
.است..خانھ ی من
من می دانم راه دیگری نمانده..پولی نیست..سرپناھی نیست..حامی و ھمراه و سایھ ی سری ھم نیست..چاره
!..چیست
باید با زندگی ساخت وزندگی ھیچ وقت با کسی نساختھ..مامان گلی خودش را قانع می کند کھ شما از خانھ ی
مامان
فروغ سھم دارید و حق دارید و خانھ ی پدری تان است ما را وادار می کند از خانھ اش برویم و بھ نظر خودش
کار خوبی کرده
..مامان فروع برایمان طاقچھ بالا می گذارد و سر تکان میدھد و من نمی دانم در سرش چھ میگذرد
اتاق کوچکتر مامان فروغ را میگیریم و تو نمی دانی نگاھم کھ بھ دیوار خانھ مان می افتد چھ حالی می
شوم..می توانم بوی پدرم
را حس کنم و تو می دانی چرا می گویند دختر ھا بابائی اند..؟
دلم تنگ می شود برای ھمھ ی روزھایمان..حتی برای تلخی ھایش..تلخی و شیرینی زندگی وصل ھم اند و نمی
شود جدایشان
کرد..چه اھمیتی دارد که تلخی اش بیشتر است و شیرینی اش را حس نمی
کنی..خاطرات به خاطرت می مانند و خیال نکن می
توانی پاک شان کنی..خاطرات می آیند و می مانند..گذر زمان کمرنگ شان می کند اما بی رنگ..؟..ھرگز نمی
شود
مادرم با مامان فروغ میرود دیالیز و نگاه میکنم بھ آنھمھ صبوری اش و نمی دانم این خوب است یا نھ..نگاه
میکنم بھ قاسم کھ
کمی قد کشیده اما ھنوز از ھم سن و سالھایش کوتاه تراست و ھنوز می
خندد و انگار این پسر ھیچ غم و غصه ای به دلش نمی
ماند..چھ خوب کھ خندیدن را بلد است..من ھم بلدم اما خودم کھ می دانم میخندم تا گریھ نکنم و تو خیال نکن
راحت است..من
غصھ ی روزی را میخورم کھ مجید و محمد بیایند بیرون و بروند دنبال گرد و بنگ و کراک و تو نمی دانی چھ
.. سخت است
من گاھی شب ھا دلم میگیرد از این زندگی و اشک خشکیده ام سر باز میکند و سرم را محکم میکنم زیر بالش
85
سرم و دلم برایش
تنگ میشود و تنگ میشود و می دانم او ھر چند کم و ناچیز برایم پدری کرده ومن حتی ذره ای را تلافی نکرده
ام و دلم میگیرد
...از دست ھای خالی ام
سلام..این بدھی دیروز ×××××××××
مغازه ی آقای چاری جای با پدر و مادری است..این را خودش می گوید و می خندد..از آن خیابانھائی کھ ھیچ
وقت جرات نکردم
پشت ویترین اش بایستم و نگاه کنم..حالا داخل یکی از ھمان خوش آب و رنگ
ھا ایستاده ام ولوازم آرایشی می فروشم و عطر و
کرم روز و شب و نمی دانم این خانم ھا چه فرقی با ما دارند غیر پول جیب
شان..مادرم یک کرم ساده ھم به پوستش نمی زند و
اینجا خانم پنجاه سالھ ای ایستاده و یک لیست بلند بالا از انواع و اقسام کرم ھای دور چشم و پلک و گونھ
..و ...می خواھد
چھرصد ھزار تومانی خرید کرده و فقط برای پنج تومان کمتر چانه میزند و من یاد
مادرم می افتم که ھمیشه وقت خرید با
ملاحظھ بود و با آنکھ دست و بالش تنگ ھیچ وقت تخفیف نمی خواست و از اول می گشت دنبال جنسی کھ با
پول اش جور شود
و من تفاوت آدم ھا را این روزھا بھتر میبینم..کھ پول فقط ظاھر قضیھ و باطن آدم ھاست کھ نشان می دھد چھ
..شخصیتی دارند
من یاد میگیرم کھ آدم ھا را با قیافھ ی ظاھری شان نسنجم و تو فکر میکنی اگر میرفتم دانشگاه این ھمھ چیز
یاد میگرفتم..؟
آقای چاری بیشتر اوقات می آید مغازه و من معذب می شوم از این حضور...پشت ویترین لاک ھا می ایستد و
..رنگ مو
گاھی اوقات خودش فرچه میکشد روی انگشت ھای دخترانه و نگاه میکنم به
ریسه رفتن دخترھا از اینھمه خوش اخلاق بودن
مغازه دار و بھ چاری کھ بھ موھایشان نگاه میکند و از رنگ موھایش تعریف می کند و ھر جنسی را در کمتر
از پنج دقیقھ می
!اندازد بھ مشتری و بھ خودم می گویم این ھم یک جور استعداد است.؟
سرم را گرم کار خودم میکنم و نمی دانم چرا دستم میان پنجھ مشت میشود..مشتری می آید و دختر و پسر و
86
چاری گل ھای رز
پارچه ای جدیدی که آورده را نشانشان می دھد که داخل عنچه ی رز آن شرت
ھای فانتزی قرمز جا دارد..من نمی دانم مشکل
چاری چیست و دلم نمی خواھد که بدانم..اگر کار بھتری پبدا شود از این مغازه
..میروم و دیگر پشت سرم را ھم نگاه نمی کنم
مشتری ھای خاص بیشتر شب ھا می آیند چاری ھم می داند کھ می خواھد بیشتر بمانم..برای اولین بار در
مورد حقوق ماھانھ ام
حرف میزنم..چاری ابرو بالا میدھد اما من کوتاه نمی آیم..سی درصد بھ حقوق ام اضافھ میکند و بھ جایش تا
..نھ شب می مانم
مادرم عصبانی میشود کھ مگر این ساعت از شب وقت آمدن است و می داند کھ چاره ای نیست..نگاه بھ
صورت خودم میکنم و
می خواھم بھ خاطر بیاورم کھ چند وقت است در آینھ نگاه نکرده ام..ابروھای دخترانھ ام رو بھ پائین است و
چھره ام را گرفتھ و
ناراحت نشان میدھد..دلم گاھی بھ قلقلک می آید برای لوازم آرایش دخترانھ ی مقابلم..کمی از رژ مایع روی لب
..ھایم می مالم
با وجود موھای پشت لبم اصلا قشنگ نمی شود..آرایشگاه لازم شده ام..رژم را پاک میکنم و بھ چھرھی ساده
و دخترانھ ام
..دوباره نگاه میکنم..این منم..بدون ھیچ آب و رنگی..ساده و معمولی
..چاری از صورت تازه به نخ نشسته ام رو میگیرد و میگوید:چه عجب
جوابش را نمی دھم و در شیشھ ی ویترین بھ پیشانی و پشت لب تمیز شده ام نگاه میکنم..بدون موھای کمرنگ
صورتم چیزی کم
است..حالا افتادگی ابروھایم بیشتر بھ چشم می آید..باید کمی مرتب شان کنم..البتھ اگر مادرم مخالفت
نکند..گاھی بھ او حق میدھم
که نگران جامعه ی بیرون است و گاھی غمگین میشوم که مگر مرا نمی
شناسد..مادرم سر تکان میدھد که مردم گرگ شده اند و
کاری نکن که دیگر نگذارم بروی سر کار..من تھدیدش را پای نگرانی اش
..میگذارم اما چند تار مو از پائین ابروھایم برمیدارم
مادرم حرفی نمیزند و دلم بھ این سکوت خوش میشود.من از وصل تابستان بھ پائیز خوشم می آید.از شب ھای
..آخر شھریور کھ عجیب طعم و مزه ی مھر دارد
87
از شلوغی بازارھا.از بوی کاغذ و دفتر..بوی زندگی میدھد..بوی خاطره ھای خیلی دور..مثل روز اولی کھ رفتم
مدرسھ و پدر و
مادرم داخل حیاط ایستاده بودند.. من نمی دانم چرا بعضی ھا از سال تحصیلی بدشان می آید..چرا درس خواندن
برایشان بی
..اھمیت است
زھرا امسال وارد دومین سال دبیرستان شده و رشتھ ی تجربی را انتخاب کرده..تمام فکرش درس خواندن است
و من با عشق
نگاھش میکنم..زھرا عزیزترین فرد در زندگی من است..نوع دوست داشتنم بھ او با ھمھ ی اطرافیانم فرق
دارد..من گاھی خودم
!را در او میبینم و کدام آدمی است کھ خودش را دوست نداشتھ باشد..؟
شراره از تھران برگشتھ و ھمین جا زندگی می کند..کنار ھمان مردی کھ ھمراھش بھ تھران رفتھ بود..نامش
..مازیار است
مامان گلی می گوید آدم سرشناسی است و من بھ شراره ی این روزھا نگاه می کنم کھ غمگین است..رویا بھ
دخترش نگاه می
کند و سیگار می کشد و چشم ھایش را وقت بیرون دادن دود جمع می
کند..می گوید خانواده ی مازیار او را تحت فشار گذاشته
اند کھ ازدواج کند..شراره ی این روزھا نمی دانم نگران سایھ ی سرش است و آنھمھ بریز و بپاش یا عاشق
مردی است کھ نھ او
را عقد می کند و نھ رھایش می کند.رویا سیگار دود می کند و بچھ اش را از شیر گرفتھ و سینھ ھایش را
پروتز کرده..سیگار
می کشد و نمی گوید در زندگی اش چھ خبر است و عادت ندارد بھ حرف زدن اما با این وجود نگران حال و
.روز شراره است
..دلم برای دل مھربانش میسوزد و می دانم احساس خواھرانھ چگونھ است
آقای چاری برای خرید بھ ترکیھ رفتھ و مادرش ھر غروب می آید و دخل را خالی می کند و فاکتور
میگیرد..نگاه بھ مقنعھ ی
سرم می اندازد و میپرسد چند سالھ ام..خنده ام را میخورم و یاد س﷼ ھای تلوزیونی می افتم و می گویم
..بیست
نگاھش را یک دور بالا پائین می کند و میرود و من نگران نگاھش می شوم و نمی دانم چرا..فردا کمی زودتر
می آید و ریز بھ
88
..ریز کارھایم را دنبال می کند و ھیچ نمی گوید..من معذب میشوم و او ادامھ می دھد و انگار نھ انگار
برای اولین بار می خواھم چاری زودتر برگردد تا مادرش را نبینم و ھر روز زیر چشمانش وجب
نشوم..مشتری ھای دائمی
مغازه سراغ آقای چاری را میگیرند و مادرش می گوید:شریف جان ھنوز از ترکیھ بر نگشتھ است و من فکر
می کنم قحطی
..آدم..حیف اسم شریف و بعد تندی لبم را زیر دندان میگیرم کھ چرا در مورد مردم قضاوت می کنم
مادرش بعد یک ھفتھ یخ اش آب شده و چند کلمھ ای حرف میزند..می گوید برای شریف جانش دنبال زن اھل
می گردد و تو
میدانی اھل چیست؟
من نمی پرسم و خودش ادامھ می دھد کھ زنی کھ بساز باشد و پول جمع کن ..زنی کھ اھل بریز و بپاش نباشد
و پسرش را تر و
خشک کند و البتھ اگر شغلی ھم داشتھ باشد بھتر است و من نمی فھمم اینھمھ توقع برای چیست..این ھمھ
خصوصیات مطمئنا در
یک آدم پیدا نمی شود..به خودم غر میزنم که چاری را چه به ازدواج..ھمان بھتر
که با مادرش زندگی کند..عروس می خواھند یا
!مدیر مالی...؟
ھوا تاریک شده و من تازه بھ خانھ رسیده ام .مادرم با چادر اول کوچھ ایستاده و از ھمان دور چشم غره اش
را میبینم..حرص
..اش را میدھد بیرون کھ نگاه بھ ساعت کرده ای..؟ شده یازده
مادرم ھمیشھ ساعت اش قدیم است..برایش مھم نیست کھ اول مھر ساعت ھا را عقب کشیده اند..ساعت ده
برای مادرم یازده
بھ حساب می آید..کفش ھای جیر مشکی را کھ میبینم می دانم شراره آنجاست..چرا نرفتھ خانھ..؟
مادرم چادرش را می اندازد روی طناب رخت و سرفھ می کند و سر تکان میدھد..دلم بھ شور می افتد اما نمی
توانم چیزی
بپرسم.می دانم کھ شراره از زندگی اش با کسی حرفی نمی زند..نگاه می کنم بھ صورت رنگ پریده و چشمان
غمگین اش..با
شراره ی آن روزھا خیلی فرق کرده..از موھای رنگ شده و تیپ آنچنانی اش خبری نیست..حالا شبیھ خانم
ھای جوان متمول
89
شده..ھمان ھائی کھ شانھ بھ شانھ ی ھمسرانشان می آیند مغازه و رژ انتخاب می کنند و چاری جرات
خوشمزگی کنارشان را
ندارد..سلامم را جواب میدھد و دوباره زل میزند بھ پنجره..نمی دانم بھ یاد مازیار است یا پسر خانم واردی کھ
شراره روزی
.عاشق اش بود
زھرا ھنوز مشغول خواندن کتاب ھای درسی اش است و با وسواس ھم می نویسد و ھم می خواند..چراغ
روشن است و مادرم
سرش را زیر پتو کرده و چقدر تنھا بھ نظر میرسد..جای دست ھای پدرم کنار سرش خالی است...نفسم را می
دھم بیرون و کنار
زھرا تکیھ میدھم بھ دیوار...زھرا میپرسد خوبی..؟
زمزمھ می کنم دل خوش سیری چند..زھرا کمی نزدیک تر می شود و می گوید کھ امشب مازیار بھ خواستگاری
دختر انتخابی
خانواده اش رفتھ..می گوید شراره آنقدر گریھ کرد کھ نفس اش رفت و کبود شد..بیچاره شراره..می گوید اگر
مازیار خیلی
..دوستش داشت نباید می رفت سراغ کسی دیگر
بھ خودم می گویم زھرا بزرگ شده اما نھ آنقدر کھ بداند بعضی اوقات مجبوری..مازیار مجبور بھ ازدواج است
تا ارث پدری اش
را بھ دست بیاورد..مجبور است بھ عنوان شخص معروفی در شھر از خانواده ی مناسبی ھمسر بگیرد..گاھی
مردھا ھم مجبورند
..پا روی دلشان بگذارند
زھرا دوباره کتاب می خواند و من بھ حیاط برمیگردم..صدای قاسم می آید کھ ترانھ می خواند و داد پدرش کھ
می گوید خفھ
شو..نگاه می کنم بھ آسمان پائیزی شب و می گویم خدایا ھر کسی کھ در این ساعت غمگین است و راه بھ
جائی ندارد را آرام
کن..ای شفا دھنده ی قلب ھای شکسته و لب ھای غمگین..کمی شادی..فقط
..کمی شادی
صدای تک بوقی بلند می شود..شراره می دود داخل حیاط و کفش ھا را پوشیده نپوشیده.. با شال سری آویزان
و صورت رنگ
پریده می خندد و میدود بیرون..از بازی لای می توانم ببینمش..مازیار که در
90
سایه ایستاده و دستھایش را دور شراره میپیچد و
شراره کھ میان امنیت آغوش او ھق میزند.. نمی دانم شراره آغوش دیگری را صاحب شده یا اینکھ دیگری
مالک آغوشی شده کھ
..این ساعت از شب شراره را آرام می کند
..نمی دانم گاھی می شود عشق را شریک شد..یا آغوشی را..نمی دانم این درست است یا نھ..نمی دانم
مجید و محمد آمده اند خانھ..ھر دو سرحال اند..کمی آب زیر پوستشان رفتھ و رنگ و رو آمده اند..مرا یاد
روزھائی می اندازند
که ھنوز به اعتیادشان عادت نکرده بودند..روزھائی که پدرم ھم بود و خانه ی
کوچکمان رنگ شادی میدید و عطر شادی در
ھوایش می پیچید..مادرم ناھاری کھ دوست دارند را تدارک دیده و من دلم بھ خوش باوری مادرم خوش
است..محمد می رود سر
خاک و مجید کمی میان خاطرات پدرم چرخ می خورد..کلافھ بالا و پائین می شود و آخر میپرسد پول داریم یا
نھ..؟
مادرم بغض می کند و من بغض می کنم و زھرا بغض می کند..مجید عرق می کند و عصبی می شود و می گوید
پول می
!خواھد..مادرم می گوید چرا..؟
مجید داد می زند و مشتش را می کوبد توی دیوار..می گوید پول می خواھم..مادرم جیغ میزند و می گوید خستھ
نشدی از این
زندگی..خستھ نشدی..؟
مجید با مشت می کوبد داخل شیشھ ی پنجره و خون اش میریزد روی شیشھ
ھا..میریزد روی فرش و
91
روی لباسش..مادرم جیغ میزند و می گوید خستھ شده ام از این زندگی و خستھ شده ام از این روزگار..کیفم را
چنگ میزنم و
مشتی پول جلویش می اندازم..نمی خواھم یک لحظھ ھم حضورش را تحمل کنم..می رود با دست ھای خونی و
مادرم نگاه می
کند به پنجره ی بدون شیشه و اشکش میریزد روی گونه و خدا را صدا میزند و
می گوید به راه راست ھدایت کن و من از
صبوری کردنش بدم می آید و می دانم چاره ای ھم ندارد..ھیچ چاره ای جز تحمل این وضعیت نیست مگر
مرگ..مگر بمیریم
که مجید دست از سرمان بردارد شاید پدرم ھم می دانست که رفت و این
..روزھای بدتر از بد را ندید
زھرا بغض می کند و چشمان خوشکلش پر اشک می شود و می گوید:خون آلوده است و ھزار بیماری ممکن
است بگیریم و
بدش می آید از این خانھ و مامان فروغ بی وقفھ صدا می زند و میپرسد صدای چھ بوده و مگر شیشھ
شکستھ..مادرم اشکش را
پاک می کند وبا صدای بلند جوابش را می دھد که تا شب شیشه بر می آورد و
..خانه را مثل روز قبل می کند
محمد کھ می آید و اتاق بھ ھم ریختھ و پنجره ی بدون شیشھ را میبیند کلافھ گوشھ ی دیوار تکیھ میدھد و
انگار زندگی در
92
چشمانش مرده..مادرم از مجید گلایه می کند و محمد سرش را می کوبد به
..دیوار پشت سرش و آرام آرام میشکند
مادرم التماس می کند کھ تو لااقل خوب باش وبگذار دلم بھ یکی تان خوش باشد..محمد سر تکان می دھد و من
نمی انم تائید می
کند یا تکذیب..من نمی دانم از فردا باید کیف و کفش و لباس ھایم را کجا پنھان
کنم و زھرا چطور می خواھد در این اتاق پر از
ویروس ھای آلوده راه برود و قدم بزند و مادرم از کجا بیاورد خرج مرد خانھ را بدھد..لب میزنم خدایا
شکرت..شکرت..؟!دلم یک جای امن می خواھد..جائی کھ در و دیوارش سنگینی نکند..روی سینھ ام و روی
..فکرم..دلم یک آغوش پر مھر می خواھد،بی ھق ھق و حسرت و درد
دلم یک خواب آرام می خواھد..بی کابوس بیداری..بی آنکھ از صدای تند شدن نفس ھاشان بترسم کھ دارند جان
..می دھند
می خواھم مثل ھر انسان دیگری..یا ھر حیوان دیگری خواب راحت داشتھ باشم..آنقدر راحت کھ چشمانم اشک
آلود نشود و صبح ھا کھ بیدار می شوم شوری اش
را حس نکنم..دلم می خواھد یک صبح کھ بیدار می شوم این زندگی باشد کھ بھ رویم می خندد..خستھ شده ام
..بس کھ بھ زندگی لبخند زده ام
دلم می خواھد با ھمین دست ھای کوچک حصار بسازم..نھ برای اسیر کردن..فقط و فقط برای نگھ داشتن ھر
..چھ خوبی است و ھر چھ آرامش
دلم کمی خوشی می خواھد برای دل خوش بودن..دلم آرامشی می خواھد کھ گاه میان سجاده ام ھم پیدا نمی
93
شود..آنجا کھ رو بھ قبلھ زانو می زنم و فکرم بھ ھمھ جا
می رود و آشفتھ می شوم و نمی دانم چند رکعت را خوانده ام و دوباره و دوباره از نو می خوانم..دلم می
..خواھد خورشید گاھی از مغرب طلوع کند
گاھی آب بی ھیچ دلیلی سر بالا برود و چرا کسی قارقار کلاغ ھا را دوست
ندارد..بلبل میان قفس از کلاغ آسمان خوش بخت تر است می دانی..؟
...دلم می خواھد مثل فروغ دست ھایم را در باغچھ بکارم..سبز خواھد شد..؟! نمی دانم..نمی دانم
گاھی دلم تنگ می شود و کوچک می شود برای بوی رنگ و سیگار..کسی پناه
!می شود..؟
تا کی سرم را بگذارم روی شانھ ام و تنم را بھ آغوش بگیرم..دلم یک شانھ می خواھد..نھ زن..نھ مرد..فقط
..یک شانھ برای تکیھ کردن
دلم می خواھد فراموش کنم کھ سوزن میزنند بھ جائی میان پاھاشان و مردی شان با مردانگی شان می
...میرد.می خواھم فراموش کنم کھ وسایل خانھ می رود محلھ ی آذر و
تو می دانی چرا آدم ھا انقدر بی رحم شده اند..؟ تو خیال می کنی کسی کھ بھ جوانی اش رحم نمی کند بھ
!دیگری رحم کند..؟
دلم می خواھد یک روز خدا بیاید روی زمین و کنار مادرم بنشیند...می خواھم بدانم وعده ی بھشت بھ این
..زندگی می ارزد یا نھ
..دلم می سوزد برای قاسم ھا..برای رویا ھا و زھراھا...دلم گاھی برای خودم ھم ھق میزند..بیچاره دلم..بیچاره
94
می دانستی بعضی ھا برای ھیچ بھ دنیا آمده اند..؟
انگار بھ دنیا آمده اند تا نگذارند تو زندگی کنی..دلم نمی خواھد باور کنم..اما واقعیت ھمین است..بعضی ھا ھیچ
..اند و من نمی دانم منظور از خلقت شان چیست
..نمی دانم گناه اینطور بار آمدن آنھا پای کیست..مادرم..پدرم..یا زندگی
گاھی دلم می خواھد شب ھا بمیرم و صبح ھا زنده..مگر نگفته اند که خواب
برادر مرگ است..؟! پس چرا خواب و بیداری ما شده درک این زندگی و زنده
ماندن به امیدی که
..شاید بیاید..شاید
دلم می خواھد صبح ھا کھ میروم سر کار چاری خوب شده باشد...دیگر دست نکشد لابلای موھای عروسکی و
نفس نکشد عطرھای زنانھ و خودش را میان لوازم مغازه اش
ارضاء نکند..کاش مادرش بھ جای گشتن برای زن اھل برایش دعا میکرد
..گاھی دلم تنگ خانه ی من است و ترک دیوارھایش
مجید از سر صبح بھانھ ی پول را گرفت...پولی کھ فکر نمی کرد از کجا قرار است بیاید..برایش مھم نبود
مادرم کار می کند
:و من کار می کنم..فقط پول می خواست مادرم می دادو اشک می ریخت و می گفت
95
دست خودشان نیست ودست خودشان نیست و شده اند برده ی مواد..کراک را تزریق می کنند و چھ بلائی قرار
است سرشان
..بیاید... مادر بود ودلش داغ میشد برای مردھای خانھ کھ مرد نبودند و نامرد ھم نبودند
مادرم از ھر گوشھ ی خانھ دستمال و سرنگ خونی جمع می کند و زھرا بھ ھیچ چیزی دست نمی زند..وسواس
گرفتھ و گریھ
می کند و بس کھ دست ھایش را شستھ پوستش رفتھ و ھنوز از این سرنگ ھای آلوده می ترسد و می گوید
سالم ماندن ما از این
جھنم ممکن نیست..خستھ شده از داشتن برادرھائی کھ برادر نیستند..سایھ سر نیستند..فقط و فقط زخم اند روی
..قلبمان
..بھ مادرم می گوید مجید و محمد را بھ حال خودشان بگذاریم و برویم..می گوید ھر جائی بھتر از اینجاست
من می دانم کھ نمی شود..مادرم پسرھا را رھا نمی کند..ھنوز جان بھ تن اش مانده پس تحمل می کند و مگر
می تواند آنھا را
بگذارد و برود..؟
مادرم ھنوز شب ھا کھ می خوابند بالای سرشان می نشیند و نفس ھاشان را گوش میدھد..مادرھا تا مادرند
محکوم بھ تحمل
سختی ھا ھستند..مجید مواد کھ می زند آرام میگیرد و خوش اخلاق می شود و یک گوشھ می خوابد....اما
96
محمد بھ فکر پیدا
کردن راھی برای جور کردن نوبت بعدش است..رحم نمی کند به ھیچ چیز..از
میله ی آنتن بگیر تا چادر مادرم..ھر چیزی که
پول شود را می فروشد..مادرم سر تکان می دھد که ھنوز خیلی ھا ھستند که
می توانند کمک کنند از این منجلاب بیرون
بیائید..می گوید شاھرخ احمدوند را دیده کھ ازمجید می پرسید..مادرم لباس ھای شستھ را تا میزند و می گوید
گفتھ اگر مجید
خوب باشد او را میبرم بھ شرکتم..میبرم سر کار و مجید از ھمھ بدش می آید و ھنوز مغرور است و کمک ھیچ
کسی را نمی
خواھد..دلم بی قرار می شود..یعنی میشود من بھ جای مجید بروم..؟
می شود از دست چاری نجات پیدا کنم و بروم جای بھتری..؟
با مادرم کھ حرف میزنم اخم می کند..می گوید لازم نکرده و تو دختری کجا بروی..من نمی فھمم چرا برای ..
مخالفت پای دختر
بودنم را می کشد وسط..مگر چھ می شود کھ من جای مجید بروم..مادرم رد می شود و من انگار آرامش
ندارم..کاش مادرم
راضی شود با شاھرخ احمدوند حرف بزند..کار مرا راحت می کند..اما..اما اگر نشد خودم میروم..برای اولین
دفعھ شجاعت
97
بھ خرج می دھم و میروم تا حرف بزنم...تا بھ جای مجید کاری بگیرم..تا دیگر چاری را نبینم..تا خیالم از
امنیت جائی کھ می
!خواھم واردش شوم کمی راحت باشد..یعنی میشود..؟
××××××××× ینجا بھترین جای دنیا نیست..اما در زندگی من مثل یک سکوی پرتاب
است..مثل یک افق پر نور در سیاھی شب..مثل یک پل به روی رودخانه ای پر
..خطر
یک دریچه..یک پنجره..مھم نیست که با چه جراتی رفتم..ھنوز که یادم می آید
..خیس می شوم از عرق شرم..مھم نیست که نگاه شاھرخ احمدوند چطور بود
متعجب یا پر از دلسوزی..من نگاه نکردم و سنگینی اش را روی شانھ ھایم حس کردم..او حرف نزد و من
.سنگینی اش را حس کردم..سکوت اش مرا ترساند
..نگاھم بالا آمد تا روی صورت مردانھ اش..روی موھای از تھ تراشیده اش کھ بھ صورت درشت اش می آمد
نمی دانم تھ نگاھم التماس یا نیاز..کدام غلیظ تر بود کھ او دید..کھ نفس اش را داد بیرون و شمرده و مودبانھ
پرسید:خانواده در جریان ھستن خانم مشکات..؟
بلھ ام آنقدر آرام بود کھ اگر تکان سرم نبود متوجھ ام نمی شد.دستم را گذاشتھ بودم روی پایم و مثل وقت ھائی
کھ دفتر مدرسھ مرا می خواست پر از اضطراب و دلھره
..بودم..قلبم میان ضربھ ھایش توقف داشت..می توانستم ھر ضربھ را راحت بشنوم
می دونید کھ اینجا یھ محیط مردونھ است..؟فکر می کنم کار کردن براتون سخت باشھ..نظرتون چیھ
98
بفرستمتون یھ جای دیگھ..؟
!سرم بالا آمد: کجا..؟
گوشی ھمراھش را برداشت وگفت:یه جائی که محیط کاری اش مناسب با
شما باشه..حداقل دو تا خانم دیگه ھم اونجا باشن تا بتونن راھنمیئی تون
کنن..مطمئن باشید جای
..مناسبی می فرستمتون
لب ھایم را روی ھم فشردم..نمی دانم امروز قسمتم کجاست..صبح کھ می آمدم فکرش را ھم نمی کردم تا اینجا
دوام بیاورم..حالا نشستھ بودم داخل اتاقی کھ مدیرش شاھرخ
..احمدوند بود و خانواده ی معروف ومتشخص اش
الو..حبیب جان..تو لیست کارکنان شرکت جای خالی داری..؟آره برای یکی از آشناھام می خوام..می تونی
!جورش کنی..؟
دوباره عرق خجالت روی پیشانی ام راه گرفت..دلم می خواست برگردم..یک بغض سمج راه گلویم رابستھ
.. بود..محکم
خانم مشکات..این شرکتی کھ گفتم جای خوبیھ..مھمترین حسنی کھ داره مدیرش دوست خودمھ..نمی خوام
خدای نکرده پیش مادرتون یا مجید شرمنده باشم..بھ نظرم محیط
اونجا براتون مناسب تره..مدرک تحصیلی تون چیھ..؟
99
!بغضم بھ آنی کم شد..این مرد..نمی دانم چطور حسم را بگویم..نمی خواست شرمنده باشد..شرمنده ی مجید..؟
آدم ھای خوبی کھ بھ بودنشان امید داشتم ھنوز بودند..مگر نھ اینکھ با وجود با خبر بودن از شرایط بد زندگی
!مان ھنوز امنیت محیط کاری ام مھم بود..؟
..آرام زمزمھ کردم:دیپلم دارم
کار با کامپیوتر رو بلدین خانم مشکات..؟
.. نھ..اما لازم باشھ کلاس میرم..زود یاد میگیرم
لبخندی زد..از جنس لبخندھائی کھ مھربان و صبوراند: اگھ لازم بود خود حبیب بھتون میگھ..منظورم آقای
...بھنود
انگار تازه یاد مکالمھ اش افتادم..حبیب بھنود..؟!اسم و فامیل اش زیادی خوش آھنگ بود..انگار انتخابش کرده
..بودند برای یک داستان..اخم میان ابرویش جلوی چشمم آمد
.شناختی رویش نداشتم جز اینکھ نسبت بھ ادب و وقار شاھرخ احمدوند او زیادی بداخلاق بھ نظر میرسید
.. این نشونی شرکتھ..خیلی دور نیست..باقی چیزھا رو خود آقای بھنود براتون توضیح میدن
دلم نمی خواست از زندگی من چیزی برای حبیب بگوید اما نھ جرات پرسیدن داشتم نھ روی گفتن..روی پاھای
..کم جانم ایستادم و سمت میزش قدم برداشتم
او ھم ایستاد..برگھ را بھ دستم داد..انگشتان بزرگش جلوی چشمم بود:ھر مشکلی داشتید بگید..مطمئن باشید
100
..ھمھ ی حرفاتون ھمین جا می مونھ
..سرم را بھ احترام کمی خم کردم: متشکرم آقای احمدوند..این لطفتون و ھرگز فراموش نمی کنم
نمی دانم دفعھ ی چندم است کھ نگاھم بین کاغذ نشانی و ساختمان مقابلم در رفت و آمد است..پاھای بی جانم از
رمق رفتھ اند..از
خستگی و استرس..از وارد شدن بھ جائی کھ غریبھ است..بروم بالا و بگویم مرا شاھرخ احمدوند فرستاده یا
بی خیال کار در
اینجا شوم..برگردم پیش چاری و بھ ھمان وضع راضی باشم..دو دلم..نھ اصلا صد دلھ شده ام..محیط جدید..آدم
ھای جدید..کاری
که ھیچی از آن نمی دانم..دلم از اینھمه ناتوانی و ضعف میگیرد..از بی دست و
پائی ام..از بی عرضه گی ام..تکیه میدھم به
سینھ ی دیوار و نگاھم روی کفش ھای ساده ام می ماند..آنقدر ساده کھ پاھایم را خستھ کرده و انگشت ھایم را
مھمان تاول ھای
ریز و درشت..کمی غبار نشستھ روی قھوه ای تیره اش..کفش ھای خوب آدم را بھ جاھای خوب میبرد..کفش
من ھم امروز مرا
بھ جای خوبی برده است..کاش بھ جای دل دل کردن..بھ جای حرف زدن با خودم آنھم پشت لبھای بستھ کمی
جرات داشتم تا قدم
بردارم..خدا برکت را داده مانده حرکت..باید قدمی بردارم..برای پشت سر گذاشتن از این زندگی..باید قدم
برداشت..حتی اگر
101
حبیب بھنود شخصا مرا رد کند..حتی اگر اینجا ھمانی نباشد کھ از خدا خواستھ ام..اما تا نروم نمی دانم..باید از
چیزی کاست تا
بھ چیزی افزود..از غرورم میگذرم تا کاری داشتھ باشم..ھمین کافی بود نبود..؟؟
قدم ھایم را یکسان گرفتم..نھ کوتاه نھ بلند... شاید این قدم یک افق داشتھ باشد..شاید یک روز من ھم با خیال
آسوده بدون استرس
از این پلھ ھا پائین بیایم..شاید دیر نباشد برای زنده ماندن و زندگی کردن..من امروز را فراموش نخواھم کرد و
این کفش ھای
قھوه ای تیره..شاید امروز مال من باشد..از اطلاعات ورودی راھرو کھ میپرسم آسانسور را نشان میدھد..می
گوید طبقھ ی
چھارم..پاھایم می چرخد سمت پله ھا..امروز این پاھا به اختیار نیستند..می
...ایستند..راه می افتند..اوضاع را سپرده ام دست خودشان..یا میشود و یا
مادرم امروز تنھاست..تا الان چھ کرده با صبحی بی پول و مجیدی کھ ندارم را نمی فھمد..با محمدی کھ قول
داده بود بعد رفتن
پدرم مرد خانه باشد..پله ھا را بالا میروم..میان راھرو بوی خوبی پیچیده..یک
عطر ملایم و شیک..میدانی چرا می گویم
شیک..؟ بعضی بوھا اصالت دارد..زیادی خاص است..مثل این بوی ملایم و زنانھ..انگار بھ جز من ھم کسی
ھست کھ از پلھ ھا
102
بھ جای آسانسور استفاده کند..کسی کھ مقصدش ھمان در روبروئی بوده ..××××××××××
روپوش مشکی ام را از ترس گرفتن بوی سیگار داخل حیاط گذاشتھ ام..ھوا دارد سرد میشود و بھ چیزی برای
گرم شدن نیاز
دارم..حتی اگر یک ژاکت باشد..موھایم را شانھ میزنم و میبندم..دنبالھ اش می آید تا روی کمرم..دور دست
میپیچانم و بالا
میبندم..دوست ندارم از زیر مقنعھ مشخص باشد..بھ تنھا رژ مانده تھ کیفم نگاه میکنم..یک لایھ ی ملایم
میکشم روی لب بالا و
بعد لب پائین..انگار زیادی رنگ دارد..با انگشت از رویش برمیدارم..اه..امروز ھیچ چیزیدرست در نمی
آید..صورتم را میشورم
و رژ را کامل پاک میکنم..من بھ سادگی این صورت عادت کرده ام انگار..آینھ حرفم را تائید می کند..مادرم
چشم ھایش را باز
کرده و از میان رخت خواب تنھائی اش نگاه می کند..می گوید مواظب خودت
.باش..کیف دستی ام را برمیدارم و می گویم ھستم
مادرم ھمیشھ نگران است..این وسواس را بھ من ھم داده..طفلی زھرا..روزی ھزار بار این حرف ھا را ازمن و
..مادرم میشنود
مادرم می گوید برای خارج شدن از خانھ اول پای راست را بیرون بگذار..بسم لله ھی می گویم و پای راستم را
از در بیرون
!..میگذارم..ھوا ابری و دلگیر است اما بھ من انرژی میدھد..مگر بدی زمستان چیست کھ کسی دوستش ندارد
103
روی سیم برق بھ ردیف گنجشک نشستھ..با احتیاط از کنار دیوار میگذرم..این گنجشک ھا اختیار ندارند..ھمین
مانده کھ روز
اول کار با نقش مدفوع شان بروم شرکت..قدم ھایم را تندتر میکنم..باید تا سر خیابان پیاده بروم..از آنجا ھم
دوبار سوار تاکسی
می شوم.خیلی دور نیست..اصلا مگر این شھر چھ قدر اندازه دارد..فقط برای من نا آشنا بھ کوچھ و خیابان
..کمی سخت است
این بار ھم از پلھ ھا بالا می آیم..دوباره نام خدا را می گویم اما این دل نمی خواھد آرام بگیرد..نفس عمیقی می
کشم و داخل
میشوم..دختری کھ دیروز مرا بھ اتاق آقای بھنود برده بود با دیدنم لبخند میزند: خوش اومدی..می خندد و
ھمزمان مقابل کامپیوتر
مشغول است..نگاھی بھ من می اندازد: یک ھفتھ ای پیش من می مونی تا کار با کامپیوتر و یادت بدم..بعد
کارت مشخص
..میشھ..راستی دیروز یادم رفت ازت بپرسم اسمت چیھ
نگاه بھ صورت آرایش کرده اش می اندازم..مطمئنم کرم پودری کھ زده مارک خوبی ندارد..جا بھ جا روی
صورتش گولھ شده
..لبخندم کمرنگ و بی جان است:مستان..مستان مشکات
شکوفھ در طول یک ھفتھ ھر چھ کھ لازم بود را گفت...از کار با کامپیوتر گرفتھ تا رفت و آمدھای شرکت..حالا
می دانستم
104
حبیب بھنود مالک چندین مرغداری و جوجھ کشی است..با شاھرخ احمدوند در دوتا از مرغداری ھا شریک
است و آدم محترمی
است..شکوفھ با خنده اضافھ میکرد کھ اگر صبح از دنده ی چپ بیدار نشود می توان با یک کامیون عسل تحمل
..اش کرد
در این دو ھفتھ دو بار با او روبرو شدم..در حد ھمان سلام کارمند و رئیس..البتھ کھ بھ او ریاست می آمد..اخم
بین ابروھایش
انگار عضو ثابت صورت اش شده بود کھ باز نمیشد..نمی دانم خوبی کار است یا بدی کھ از ھشت صبح تا پنج
بعداز ظھر باید
در شرکت بمانیم..سرم بھ کار گرم است..لیست مواد خوراکی طیور را بررسی میکنیم..گاھی تلفنی سفارش
میگیریم..گاھی بھ
جای آقا مراد چای دم میکنیم..اینجا ھمھ راحت اند..با آنکھ حبیب بھنود اخلاق خوبی ندارد اما بھ قول شاھرخ
احمدوند محیط
کارش امن است..اینجا دیگر نگاه کسی بد نیست..سرم را میگیرم سمت پنجره
و به دانه ھای ریز باران نگاه میکنم..کاش زودتر
یک ماه پر شود..دلم را به حقوق اینجا زیادی خوش کرده ام..مادرم خیالش
کمی راحت است که در محیط آشنائی ھستم اما ھر
شب وقت خواب می گوید کھ سنگین باش..می دانی یعنی چھ..؟یعنی سرت بھ کار خودت باشد و نخند و حرف
نزن و فقط کار
کن..مادرم نمی داند که برای من فقط درآوردن یک لقمه نان حلال مھم
است..زھرا دو سال دیگر کنکور دارد.. می گوید برای
زیست و شیمی و زبان باید بھ کلاس برود.من فکر میکنم با این پول می شود درھر سھ کلاس شرکت کرد یا
..نھ
مجید میرود محلھ ی آذر و جوانی اش را میفروشد..محمد تشنج می کند و ریھ ھایش دارد میپوسد و باز کراک
میزند و من فکر
میکنم باید بابت پیدا کردن کار خوشحال باشم یا نھ..مادرم زیر شیر آب یخ زده لباس میشوید و برای من چھ
اھمیتی دارد کھ
شکوفھ از قیمت عطری کھ حبیب میزند آمار میدھد..برای من لباس ھای مرتب و ماشین مدل بالایش اھمیت
!ندارد..دارد..؟
سرم را گرم دستھ بندی حوالھ ھا میکنم و شکوفھ تند و تند وارد کامپیوتر میکند و آدامس می جود و ھر بار از
105
کسی تعریف
میکند..من سرم را گرم میکنم و او چانھ اش را..گاھی فرق آدم ھا بھ ھمین چیزھای ساده است..دیروز چند
شاخھ گل نرگس
خریدم و گذاشتم روی میز کارم..نفس کشیدن عطرش حال خوبی دارد..لیوان چای ام را میگذارم کنار پنجره و
فکر میکنم امروز
و فرداست کھ برف ببارد..کفش ھایم مرام دارند..مرا در این سرما وا نمی گذارند..با من تا بھار می آیند..کفش
ھایم مرا بھ جای
..خوبی آورده اند..لبخندم وسعت ندارد اما غلظت اش را فقط خودم می فھمم
××××××
شراره باز آمده خانھ ی مامان فروغ..دوباره چشمانش غم دارد..انگار اینبار دیگر کار تمام است..مازیار دارد
.ازدواج میکند
رویا این را گفت و من بھ مردمک ملنگ چشمانش نگاه میکنم..رویا ھم مواد میزند..دخترش دارد بزرگ می
شود اما رویا
سیگارش را میدھد بھ دست راستش و دست میکشد داخل موھای بلوندش..ھمیشھ کھ فقر آدم را بدبخت نمی
کند گاھی ثروت ھم
ھمین بلا را می آورد..حالا رویا ھم بھ درد مجید و محمد دچار است و فرق اش در این است کھ رویا مجبور
نیست برای خریدن
..مواد از دیگران باج بگیرد و تن و بدن مادرش را بلرزاند
مادرم سفره ی شام را پھن می کند..مجید آنقدر در ھپروت است کھ نمی داند لقمھ اش را باید بجود یا نھ..ده بار
لقمھ اش می افتد
داخل سفره و چشم ھای زھرا غرق اشک میشود..مادرم لقمھ می گذارد داخل دھانش و من نگاه میکنم بھ
..اینھمھ صبر و سکوت
..مادرم دارد زیر بار زندگی لھ میشود..موھایش دستھ بھ دستھ سفید شده است و دندان ھایش
مادرم می گوید ھوا سرد شده بخاری اتاق را روشن کنید و خبر ندارد بخاری رفتھ محلھ ی آذر.. مجید و محمد
جز جوانی
..خودشان ، زندگی شان را ھم بھ حراج گذاشتھ اند
شراره رو بھ پنجره گریھ میکند و امشب مازیار داماد می شود..رویا با دخترش میرود خانھ و لب ھایش طعم
..سیگار میدھد
106
زھرا اشک میریزد و در نور کم رنگ چراغ کتابش را ورق میزند..من نگاه میکنم و بھ خودم میگویم بابت این
کار باید خوشحال
باشم یا نھ..!!صدای خنده و صحبت ھایشان تا بیرون ھم می آید..شکوفھ دھنش را کج می کند و ادایشان در
می آورد..غر میزند کھ بد اخلاقی
ھایش برای ماست..