رمان آراز3
- شب خوش
تابان صبح با درد پاش از خواب بیدار شد به زور زنگ بالای سرش رو زد و پرستاری اومد
- من پام درد می کنه
- عزیزم می دونم ولی نمی شه بهت آرامبخش بدم آخه هنوز دو ساعت نشده ه بهت تزریق کردم
- ولی .
درحال چانه زدن با پرستار بود که مانی وارد شد
- سلام
- سلام سروان
- چته ؟ سر وصدای شما همه جارو برداشته
- هیچ چی
نمی خواست پیش چشم این سروان ضعیف به نظر بیاد..
- مشکل اقامتت تا اومدن دایان حل شد
- چطوری؟
- تو خونه ی ما زندگی می کنی
- تو خونه ی شما؟
- من خواهرم شوهر خواهرم و پسرش
- ولی..
- ولی نداره من خودم رو نسبت به وضعت مسول می دونم نترس من و مانیا و شوهرش هرسه پلیسیم زیاد تو خونه نیستیم تو تابان تو خونه اید فقط تابان هم همین دیروز 14 سالش تموم شد دوست خوبی برات می شه
- من نمی دونم چی بگم .. شما با این کارتون ..فقط می گم ممنون
- خواهش می کنم
- فردا صبح میام دنبالت .
- ممنون سروان
با حسرت به دانیال نگاه می کرد پدرش بهخاطر خودخواهی اش همه ی خونواده ی اون رو نابود کرده بود
دایان اونطوری که از همشون دور بود
مادرش از دست پدرش دق کرد و دانیال
پدرش در دانیال کار رو تموم کرده بود و مستقیم خودش کشتش
خودش هم که کلا فراموش شده بود
نیم ساعت به زودی تموم شدو پرستار اومد و و اون ور به اتاقش برگردوند
فردا مرخص می شد ولی هنوز نمی دونست چی کار باید بکنه دیشب که بادان حرف می زد ..اون می گفت که داره سعی می کنه با یکی از دوستای قدیمیش ارتباط برقرار کنه که اون بیاد و بهش کمک کنه ولی هنوز خبری نشده
همون دیشب بود که یاد تقدیر افتاد ولی هرچی زنگ می زد کسی برنمی داشت
شاید به مسافرت رفته اند ولی چرا تقدیر گوشی اش رو خاموش کرده بود؟
دوباره شماره رو گرفت اینبار بوق زد
- سلام تابان
-چه عجب بلاخره برداشتی
- علیک سلام خوبی؟
- نه خوب نیستم تو کجا بودی این دوروز؟
- چرا خوب نیستی؟ من از دوروز پیش خونه ی مامان بزرگمم رفته کربلا و برای اینکه خونش خالی نباشه من شبا با یکی دوتا از بچه ها می خوابیم دیروز عصر شارژم تموم شد و تا برم بیارم از خونه و بزنم به شارژ شب شد و منم دیگه روشنش نکردم ..همین چند دیقه پیش روشنش کردم . می گی چرا حالت خوب نیست یا نه؟
- من.من بیمارستانم
- کجا؟ چی؟ برای چی؟
- ماجراش طولانیه ..الان من حالم خوبه فقط ..فقط می تونی بیایی اینجا و کمی پول بیاری؟ قول می دم وقتی دایان اومد بهت برگردونم
- چی میگی تو تابان .. چی شده؟ دانیال پدرت؟
- گفتم که الان نمی تونم بگم ..من فردا مرخص می شم اگه تونستی فردا بیا
- باشه باشه . کجا بیام؟
- بیمارستان . تبریز
- باشه میام
- ممنون فعلا من باید قطع کنم می بینمت
- آره مواضب خودت باش خداحافظ
گوشی رو قطع کرد و به فکر فرو رفت حالا فردا که رفت خونه ی سروان دیگه زیاد مدیونشون نمی شه
- عجب خونواده ای از 4 نفرشون سه تاش پلیسه بیچاره اون بچه و خودش .
به سرعت این 24 ساعت آخرم گذشت و موقع مرخص شدنش رسید .. قرار بود ظهر مرخص شود هنوز نه از سروان خبری بود و نه از تقدیر حوصله اش سر رفته بود دیشب باز هم به دانیال سرزده بود ولی اوضاع تغییری نکرده بود
دیشب دکتر آب پاکی رو ریخته بود و اعلام کرده بود که امکان بازگشت دانیال وجود ندارد و هر ان که اون لوله رو از دهنش بکشند بیرون نفسش قطع می شه .باهاش صحبت کرده بود و گفته بود که به اهدا عضو دانیال فک کند . ولی او نمی توانست این تصمیم رو دایان باید می گرفت
در حال فکر و خیال بود که در زدند و تقدیر وارد شد بلاخره یک اشنا دید
- سلام
- س.ل..ا..م این .چه. وضعیه؟
- ماجراش خیلی پیچ پیچیه ..تیر خوردم
- تیر خوردی؟ مگه تو برا چی اومده بودی؟ تا اونجایی که من می دونم تو با دانیال اومدی که سه ماه بمونی و بعد برگردی .. حالا بیمارستان .. تیرخوردن .
- بابام .. بابام یک قاچاق چی بین مرزی بود .. من نمی دونستم و یه روز پلیسا ریختند سرمون .. من رو اونا زدند و دانیال رو بابا
بابا خودش هم کشته شد
- صبر کن صبر کن بزار اینایی که گفتی رو هضم کنم چرا تورو پلیسا زدند؟ دانیال الان کجاست؟ چرا بابات اونو زد؟
- من جایی بودم که اونا منو با نیروهای بابا اشتباه گرفتند دانیال از من برای اونا حرفی نزده بود .. دانیال بابا رو لو داد بابا هم فهمید و اونو زد الانم تو همین بیمارستانه مرگ .مغزی شده
رفته رفته تن صدای تابان کاهش می یافت
اون دوتا در حال حرف زدن بودند که مانی رسید .وقتی بعد از در زدن در رو باز کرد از دیدن مرد غریبه تو اتاق تابان تعجب کرد
- اون که می گفت آشنایی نداره
با ورود مانی حرفای اونا هم یک هو قطع شد
تقدیر اول به مانی بعد به تابان نگاه کرد .
- جناب سروان . ایشونم تقدیر .
میخواست بکوید دوستم ولی بعد ترسید و گفت
- همسایمون بهش خبر دادم ..اومد بابت همون مشکلات مالی
- ولی من گفتم که تا دایان بیاد تو خیالت راحت باشه
- بله ولی..
- ولی نداره ممنونم آقای..تقدیر ..ایشون تا مدتی که برادرشون بیادو دادگاه برگزار بشه مهمون من و خوانوادم هستند
تقدیر که ماجرا موندن تابان رو شنیده بود این همه تلاش و زحمت سروان رو بی ربط می دید حالا هم که می خواست اون رو دک کنه
تا سروان به کارای ترخیص تابان برسه تقدیر مقداری پول به تابان داد و اون با کلی شرمندگی گرفت
- من تا دوسه روز تو این هتلم .. اگه مشکلی داشتی بهم بگو .
- ممنون تقدیر مثل همیشه بازم دست به دامن تو شدم
- خواهش شرمنده نفرمایید جبران می کنی
جبران می کنی رو با لحنی خاص گفت
- خوب بفرمایید بریم
مانی خطاب به تابان گفت
- شما هم بفرمایید تقدیر خان
- ممنون من می رم هتل اتاق رزو کردم .
- سروان من می تونم برم دانیال رو ببینم
- شما که رفتی دیروز . من کی به شما اجازه دادم؟
- تابان سرش رو به زیر انداخت دروغش لو رفته بود
- دیگه از اسم من سو استفاده نکن
- ببخشید
- خدا ببخشه بفرمایید بریم ببینیمش بعد بریم
همه باهم به سمت ای سی یو رفتند
اون شب اراز تونست کلی زود بیاد و ساعت 10 شب خونه بود
- سلام بابا
- سلام عزیزم مهمونمون رسید؟
- آره . راستی بابا اسم اونم تابان لود ولی ما عوضش کردیم
- یعنی چی؟
- قراره از این به بعد باران صداش کنیم همون اسمی که دوست داری
- باران؟
آراز این رو گفت و با چشمانی پرسشگر به مانیا که حالا کنارش بود نگاه کرد ..
- رنگ چشماش درست مثل چشمای تو هستش .یادته چشمای بارانم سبز بود .
- ولی.
- ولی نداره آراز . بیا و ببینش اگه باز همین حرفا رو زدی ما با یه اسم دیگه صداش می کنیم
- مگه دختر مردم اسباب بازی شماست هر روز به یه اسمی صدا کنید .بزار باران بمونه
- ممنون آراز
این تنها راه آرامش روحی آراز بود اون باید مرگ باران رو قبول می کرد
آراز وارد سالن شد و باران رو دید ( از اینجا به بعد تابان دختر قصه رو باران صدا می کنم ) با اضطراب روی مبل نشسته بود پاش رو دراز کرده بود .. نگران بود شاید نگران برخورد آراز ..
- سلام
باران خواست بلند شه که با حرکت دست آراز تکون نخورد
آراز با همون هیبت و ارامش ارس بود .. قیافه اش 49 50 نشون می داد .. موهایش جوگندومسی شده بودند و قیافه اش همانطور که آرامش بخش بود یک نوع جدیت خاصی داشت . نمی دانسات چرا ولی نظرش رو به زبون آورد
- شما مثل آرازید ..با همون هیبت وآرامش
- و موقع آرامش باید ازم ترسید
- بله و هم موقع عصبانیت باید از شما دوری جست
-افرین افسانه های آراز رو خوب بلدی
- دانیال یادم داد
- برادرت؟ شنیدم حالش زیاد خوب نیست ..امیدوارم هرچه زودتر سلامتیش رو بدست بیاره
- ممنون ..بله برادرم روز اول تعریف کرد این افسانه ها رو
صحبت های باران و آراز گرم گرفته بود که مانیا برای شام صداشون زد ..
بعد از شام باران به اتاقی که به اون داده بودند رفت و سعی کرد بخوابه ولی چشمان آراز جلو چشمش بود
- چقدر رنگ چشمای ما به هم شبیه
صبح وقتی بیدار شد با تابان تو خونه تنها بود
- این برنامه ی هر روزه مونه حالا خوبه تو هستی وگرنه من تنها می موندم مثل همیشه
- مگه کی میان؟
- طبق قانون باید ساعت 5 یا 6 خونه باشند ولی از بس کار دارند که مامان 7 میاد دایی 8 بابا هم که 11 - 12
- حتما کار دارند .راستی بابات درجش چیه؟
- بابام تیمساره ..مامانم سرگرد .دایی هم که سروان
- اوهو
تابان وباران درحال گفتو گو بودند که دایان زنگ زد
- سلام داداشی
- سلام تابان جان خوبی؟ راحتی؟ پات چطوره؟دانیال چی؟
- من خوبم آره راحتم اینجا پام هم خوبه دانیال هم که همون وضعه
- امیدی به دانیال نیست خواهر گلم رضایت بده
- من می ترسم دایان این کار من نیست تا تو نیایی من کاری نمی کنم
- باشه خدا کنه تا اون موقع دوام بیاره ..
- خداکنه ..راستی دایان تقدیر کمی پول آورد برام دیگه نگران نباش
- همسایمون دیگه . باشه وقتی اومدم باهاش حسایب می کنم کاری نداری ؟ من باید برم
- نه فقط زود بیا
- چشم عزیزم چشم
بعد از قطع تلفن تابان گفت:
- با کی حرف می زدی؟
بعد گویی یاد چیزی افتاده باشه
- آخ ببخشید یادم رفت فضولی نکنم
- نه نه داداشم بود .
-داداش داری؟ چند تا؟
- سه تا بود ولی الان این یکی مونده برام
- خوش به حالت من تنهای تنهام
روزا به همین تربیب می گذشت حالا یک هفته بود که باران خونه ی انها بود .. کاملا به هم عادت کرده بودند ..حالا دیگه تابان و باران درست مثل خواهر و برادر بودند و اراز واقعا مثل دخترش دوستش داشت پاش رو باز کرده بودند و راحت تر شده بود .. و مانی.
همیشه چشمش به دنبال باران بود باور کرده بود که باید منتظر باران خودش باشد ولی این باران قلابی. تمام کاسه کوزه ای دلش رو به هم ریخته بود .ولی او باید جلوی خودش رو می گرفت اون نباید باران رو دوست می داشت ..ولی وقتی به یاد تلاش هایی که برای برگردوندن تقدیر کرده بود فکر می کرد..
همه چیز خوب تا اینکه یک خبر باعث سکته ی دوباره ی آراز شد . قبلا یک بار یک سکته ی ناقص قلبی رو رد کرده بود و دکتر تحدید کرده بود که قلب آراز ضعیف شده و در صورت یک سکته ی دیگه اون باید قلبش رو عمل کنه اونم پیوند قلب.
- چی شده؟
- من الان تو بیمارستانم
- بیمارستان. .دانیال .
- نه نه دانیال تو همون وضعه فرقی نکرده
- پس چی شده؟
- عمو.. عمو سکته کرده بیمارستانه
- نه ..چرا؟
- ببین ما شاید امشب نتونستیم بیاییم تو و تابان تو خونه تنهایید یادت نره در رو قفل کنی مراقب هردوتون باش در ضمن سعی کن تابان نفهمه
- ..
- باشه؟..
- باشه اینشالله هرچه زودتر سلامتیش رو بدست میاره
- ممنون فعلا تا فردا
- خداحافظ
بعد از قطع تلفن تابان گفت : کی مریض شده؟
- یکی از دوستای داییت
- دایی چی می گفت؟
- می گفت شب هیچ کدومشون نمیاد و من و تو تنهاییم
- آره به منم گفت .. حالا چی کار کنیم؟
- هیچ چی شام که داریم .الان بریم بخوریم بیاییم عکسا بقیش رو ببینیم یا عکسا رو نیگا کنیم بریم؟
- دومی
- پس بدو بریم
در حالی که به بقیه عکسا نگاه می کرد شباهت اندکی بین خودش و باران آراز می دید البته به نظر خودش رنگ چشماشون دلیل اصلی شباهت بود
تو همه ی عکسا آراز بود و دخترش یه چند جا چند نفر دیگه هم بودند ولی خبری از مانی و مانیا نبود
اون شب رو به هر نهوی بود به صبح رسوندند
امروز شد 5 روز دیگه
هر روز رو می شمرد تا دایان برگرده هرچند مشکلی با خانواده ی آراز نداشت ولی باز هم دلش دایان رو می خواست
اون تونسته بود جلوی زبونش رو بگیره و حرفی نزنه ولی زنگ تلفن همه چیز رو بهم ریخت
- بله؟
- ..
- سلام ماکان خوبی
- ..
- ما نه تو خونه ایم
- ..
- بابا . بیمارستان چی کار می کنه ؟ نکنه ..
- ..
باران که متوجه حرفاشون شده بود رفت و گوشی رو از دست تابان گرفت
- آقای محترم این چه طرز خبر دادن به بچست؟
- ببخشید شما کی هستی؟
- هرکی هستم فعلا تابان رو به من سپردن
- یعنی چی من همین الان میام اونجا
و بعد گوشی رو قطع کرد
- تو می دونستی بابا مریض شده تو می دونستی و به من نگفتی
- آره تابان جان دیشب داییت گفت مامانت و داییت هم اونجا بودند صبح با مامانت حرف زدم حالش خوبه الان خطر اصلی رفع شده
- یعنی چی خطر فرعی داره ؟ بابام چس شده؟
- نه عزیزم بابات الان حالش خوبه ولی قلبش باید عمل شه . یعنی باید قلبش رو عوض کنند
- مگه می شه پس با قلب کی عوض کنند؟
- با قلب یکی که هنوز زندست ولی بیهوشه و هیچ وقت به هوش نمیاد و بعد یه مدت می میره با قلب یه مرگ مغزی
- یعنی یکی مثل داداشت ؟
- این سوال تابان موضوع رو کشود به جایی که خودش از دیروز بهش فکر می کرد ولی می ترسید به خودش اعتراف کنه که کم کم داشت نظرش نسبت به اهدا عضو بر می گشت زنگ در اجازه ی صحبت بیشتر رو به اونا نداد تابان دوان دوان به سمت در رفت و اون رو باز کرد
- سلام ماکان..
اه کلی نوشته بودم پریدند .
-سلام تابان خوبی؟ چی کار می کنی؟
- خوبم داشتیم عکسا رو نیگا می کردیم بابا خوبه؟
- آره عزیزم بابات از من و تو هم سالمتره تو که بابات رو می شناسی می خوایی بیا بریم خونه ی ما
- نه گفتم که تنها نیستم فعلا تو خونه هستیم
- با کی هستی؟
- باران ..باران
- بازان کیه؟
- یه لحظه .
-بله؟
- سلام
- سلام
ماکان اولین بار بود که این دختر رو می دی این دیگر کی بود ؟
- تابان جان معرفی نیم کنی؟
- این بارانه مهمونه دایی هستش
- ایول به داییت پیشرفت کرده
- من همیشه با پیشوفت موافق بودم
همه با شنیدن صدای مانی به عقب برگشتند .. این دیگه کی اومده بود؟
- سلام دایی
- سلام از این ورا ماکان خان
- والله بابا گفت تابان خونه تنهاست بیام یه سر بزنم که انگاری نیست مهمون آوردی
- بله .ممنون از لطفت من خودم هستم اومدم یه استراحتی بکنم بعد برم بعدم مانیا میاد ببخشید مجبور شدی تا اینجا بیایی
- نه خواهش می کنم پس فعلا با اجازه
- فعلا خانوم
بعد از رفتن ماکان با هم به داخل اومدند ..
- چیزی میخورید براتون بیارم؟
- اگه چای داری یه دونه اگرنه هم که هیچ
- نه الان براتون میارم
- ممنون .
تا باران برای آوردن چایی بره مانی روی مبل خوابش برده بود ..عملیات دیروز و بعد هم ماجرای آرازو این که تا صبح بیدار بود باعث شد که از خستگی خوابش ببره
باران وقتی مانی رو خواب دید یک پتوی نازک آورد و روش کشید و بعد باهم برای اینکه صداشون اون رو اذیت نکنه به اتاق تابان رفتند
آراز تازه به بخش منتقل شده بود وضعش فعلا خوب بود ولی حتما باید عمیل می شد چون اگر تنها یک فشار دیگر به قلبش می اومد دیگه تحمل نمی کرد قلبش .
مانیا وارد اتاق شد و چشمان آراز رو باز دید . این مدت سختی زیادی کشیده بود سالهای اول که آراز هنوز تو خاطرات باران بود و کم کم با حضور تابان کمی روحیه ی آراز برگشت .. چندین بار شده بود که آراز در عملیات ها مصدوم می شد و جتی تا پای مرگم می رفت ولی این بار موضوع فرق می کرد دفعه یقبل که دچار حمله ی قلبی شد 4 سال پیش بود که با سحر روبه رو شد . حرفای سحر براش گرون تموم شد نه که حرفاش درست باشه ولی آراز نسبت به تمام حرفایی که در مورد باران زده می شد حساس بود
- چطوری؟
- ای شکر
- یعنی؟
- سعی می کنم خوب باشم ولی می ترسم
- از چی؟
-از اینکه اینبارم اشتباه کرده باشم
- باز باران پیدا شده؟
- آره
- ولی آراز این دهمین بارانه
- می دونم می دونم ولی ..
- ولی چی؟
- این باران انگار واقعا دختر خودمه
- از کجا می دونی؟
-اول به شباهت ظاهریمون شک کردم بعد که راجع به پدر مادرش کنجکاو شدم و دستور بررسی خونشون رو دادم ااونجا یک شناسنامه بدست اومد که همه چیز رو بهم ریخت داریوش قربانی
- نه..حالا از کجا می دونی که این همون باران خودمونه
- نمی دونم فقط حدس می زنم ببین یاسر بعد از مرگ داریوش از ایران می ره و شناسنامه های خودش وسه تا بچه هاش رو همراه زنش تغییر می ده ..بعد از 10 سال به ایران بر می گرده یه مدت تو تهران بود ولی با دیدن خطر به اینجا میاد و تو کوه جا می گیره ولی زن و دخترش می موند همون جا و هر سالی یک بار دوسالی یک بار خونشون رو عوض می کنند .خوب همه ی اینا یه چیز رو می گه این که باران دختر منه
- تو این همه مدرک داشتی و می گی شاید و حدس می زنم . آراز تو رو خدا بگو ببینم چی شد که به این وضع افتادی؟
- شناسنامه ی اول زنش رو پیدا کردند و وقتی بهم خبر دادند اسم دخترشون تو اون نبوده و تو جدیده بوده خوب دیگه نفهمیدم چی شد مخصوصا که باران تمام مدت پیشم بوده
- تو از کی حرف می زنی؟
- تابان .. دختری که مانی آورد
- نه..
تلفن رو خاموش کرد و به سمت اونا برگشت
- ببخشید
- خواهش می کنم
- ایشون برادرم هستند فراز .. همسرشون ساحل خانوم و دختر گلشون ثنا
- سلام خوشحال شدم از اشناییتون
- ما هم همینطور
- عمو دایان فردا داره میاد تا چند روز دیگه هز دستم راحت می شید
- فردا؟ اون که یکی دو روز دیگه می خواست بیاد
- بله ولی انگار برا فردا تونسته بلیط بگیره فردا شب می رسه اینجا ..
- ولی..
آراز با بلاتکلیفی به مانیا نگاه کرد .. مانی سرش رو پایین انداخته بود و داشت فکر می کرد خانواده ی فراز هم سکوت کرده بودند
- من می تونم برم دیدن دانیال؟
- مگه الان می زارند؟
باران با التماس به مانی نگاه کرد
- باشه بریم ببینم چی کار می کنم
- مگه مانی اذن دخولت هستش؟
- می دونم که با وجود ایشون چیزی نمی گند
بعد از خداحافظی از اونجا بیرون آمدند ..باران خودش رو بین اونها غریبه می دید مخصوصا وقتی نگاه های غضبناکه ثنا رو می دید
- کی می رسه ؟
- کی؟
- دایان.
- فردا شب
- .
- نگران نباشید به زودی از دست من و دانیال راحت می شید و این پرونده هم بسته می شه دادگاه هم که سه روز دیگه حکم رو صادر می کنه پس این پروندت هم بسته می شه سروان
- چی داری برا خودت می گی؟
- هیچ .
هر دو سکوت کرده بودند و هر کدوم از دست اون یکی ناراحت بود مانی فکر می کرد که اون داره از دستشون فرار می کنه و ازشون بدش میاد وباران فکر می کرد مانی می خواد هرچه زودتر از دستش راحت بشه
به آی سی یو رسیدند و با اجازه ی مانی وارد شدند خوبی بیمارستان نظامی همین بود ..
دانیال همون طور بود و به جوز ظاهر و اندامش که انگار اب رفته بودند دیروز که با دکترش حرف می زد می گفت که بهتر نشده که هیچ بدتر شده .. درجه ی هوشیاریش رفته رقته کاهش پیدا می کرد ..نهاین یک هفته فرصت داشتند
- خوبه دایان فردا بر می گرده . می خوام رضایت بدم .. دایان هم که از اول موافق بود
- چی شد که راضی شدی؟
- عمو فقط یه نمونشه ..دیروز یه مادر اومده بود پیشم پسرش همسن من بود کلیه هاش مشکل داشتند چند روز پیش یکی اومده بود همسرش نیاز به ریه داشت دختر کوچولویی داشتند فقط گریه می کرد و مادرش رو می خواست و حالا هم عمو اونا رو نمی دونم ولی من با شماها زندگی کردم فقدان عمو براتون سخته .. من فقط دانیال رو از دست می دم اگه کاری نکنم خیلی ها عزیزانشون رو از دست می دند ولی اگه رضایت بدم شاید برا خود دانیال هم همینطوری خوب باشه
- خوبه که به این نتیجه رسیدی نمی خوایی به دکترش بگی کم کم اماده بشند
- چرا ولی مگه نباید دانیال برسه ؟
- چرا ولی تو از الان بگو حداقل ببینند خون دانیال به کدوم بیمارا می خوره
- باشه
با هم به اتاق دکتر دانیال رفتند این مدت از بس رفته بودند که می شناختندش دکتر بعد از ابراز خوشحالی یک برگه به باران داد و اونو امضا کرد ولی تاکید که تو اهدای قلب نفر اول باید آراز باشد و بعدش اگه مشکلی وجود داشت یا خونشون به هم نخورد اون موقع نفرات بعدی باشه
- از کارت پشیمون نمی شی مطمئن باش وقتی لبخند رو رو لب اون دختر بچه مادر و مانیا و تابان دیدی از خودت تشکر می کنی بابت همین کارت منم ممنونم
- می دونم ..بزار من به دایان بگم ..
داشت شماره رو می گرفت که یادش افتاد باید به تقدیر زنگ می زد شماره ی تقدیر رو گرفت تقدیر داشت شام می خورد که صدای گوشیش بلند شد با لقمه که تو دهنش بود جواب داد :
- بله؟
- سلام چی داری می خوردی
- به سلام خانوم خوبی؟ چه عجب یادی از ما کردی داشتم شام می خوردم بفرما
- نه ممنون . می گم بازم مثل همیشه برات یه کاری دارم
- این چه حرفیه من در خدمتم
- یه بلیط فردا دایان می رسه . یه بلیط برا فردا بگیر به تبریز بعد ساعت 7 دایان 6 می رسه
- چشم امر دیگه بلاخره برمی گردی
- اره دیگه دایان بیاد و تکلیفمون روشن شه بر می گردم کم کم باید به فکر مدرسه هم باشم
- خوبه
- خوب تو برو به شامت برس منم به دایان خبر بدم شمارت رو هم بهش می دم
- باشه خداحافظ
- خدانگهدار
مانی خون خونش رو می خورد . باز از تقدیر کمک خواسته بود .. چرا از اون نخواسته بود؟ به باران نگاه کرد داشت با دایان حرف می زد و آمار می داد .بعد از قطع کردن تماس مانی گفت:
- از من بدت میاد؟
- بله؟!!!
- چرا بهم نگفتی من بلیط تهیه کنم ؟ حتما باید اون پسره این کار رو می کرد؟
- من ..من فکر کردم شما مشغول عمو هستید وتقدیر نزدیکه برا همین ..
- همیشه همینطوری می کنی چطور وقتی بخوایی منو می کشونی که برادرت رو ببینی ولی وقتی چیزی می خوایی باید از تقدیر بخوایی
- ولی من . من منظوری نداشتم ببخشید .
باران دیگه نمی تونست حرفای مانی رو تحمل کنه روش رو برگردوند و به سمت حیاط بیمارستان رفت اگر یک دقیقه دیگه اونجا می موند اشکاش می ریخت
مانی هم کلافه دستی به سرش کشید و مشتی به دیوار کوبید : لعنتی
حالا خوب بود که پشت دیوار حیاط بود وگرنه بیچاره بیمارا . بعد هم دنبال باران رفت .
باران تو حیاط زیر چراغ نشسته بود شبای تبریز مثل همیشه سرد بود کمی خودش رو جمع کرد و دستاش رو به خودش فشرد
- پاشو بیا تو سرما میخوری
- .
- مگه با تو نیستم؟
- ..
- قهر کردی؟ بچه شدی؟
- .
- ااااااا چرا جواب نمی دی؟
- باشه ببخشید . ولی تو هم مقصر بودی
- من .فقط نمی خواستم بیشتر از این مزاحمتون شم .. تقدیر نزدیک تر بود همین
- ولی تو حتی به منم نگفتی که ببینی می تونم یا نه
حالا هر دو روی نیمکت نشسته بودند و سکوت کرده بودند ..مانی از دست خودسری ها و بی اعتمادی باران به خودش عصبی بود و باران از این بی منطقی و عصبانیت بی دلیل مانی ناراحت
- پاشو بیریم تو سرده .
- نمی خوام اینجا می شینم تا مهمونای عمو برند . احساس می کنم غریبم بینتون
قبل از اینکه مانی حرفی بزنه باران پوزخندی زد و گفت : هرچند واقعا هم غریبم
- چته امشب؟ داداشت داره میاد ..دیگه ما رو این مدت رو فراموش می کنی ؟
- نه نه اصلا من هیچ وقت لطف شماها رو نمی تونم فراموش کنم ولی.. دیگه کم کم باید جدا شم .. این مدت خیلی وابسته شدم عادت کردم برام جدا شدن از همتون سخته ولی..این روز بلاخره می رسید
- بله..بله
- یعنی چی ؟
- هیچ .. پاشو
ولی قبل از هرگونه حرفی چشم مانی به فراز و خانواده اش افتاد داشتند می رفتند .بلند شد و به سمت اونا رفت باران وقتی جهت حرکتش رو دنبال کرد و به آنها رسید دوباره متوجه نگاه های گاه و بیگاه ثنا به مانی شد آرام بلند شد و به سمتشون رفت و بعد از خداحافظی با اون ها به سمت اتاق آراز رفتند
دلش می خواست امشب اون در بیمارستان می موند .. آخر آن شب روز آخر دانیال بود و هم اینکه با این کار می توانست جبران این مدت رو بکند
- سلام عمو
- سلام کجا موندید پس فراز اینا الان رفتند
- آره دیدیم کمی پیش دانیال بودیم بعد هم رفتیم پیش دکترش
- چیزی شده؟
باران دیگه اجازه ی توضیح بیشتر رو نداد .
- نه فقط می خواستم از اوضاش خبر بگیریم
- خوبه
- مانیا خانوم ؟
- بله عزیزم
- می شه من بمونم امشب؟
- چرا ؟ نه عزیزم مانی می مونه
- هم شما خسته اید هم سروان تازه تابان هم دیگه از تنها موندن خسته شده .. اجازه بدید من بمونم
مانی – ولی.. من می مونم
- نه سروان شما که از وصعیت دایان و دانیال خبر دارید ..اجازه بدد من بمونم
باران با کلی اصرار نهایت تونست اونها رو راضی کنه بعد از رفتن اونا اومد و کنار تخت آراز رو صندلی نشست
- عمو چیزی که احتیاج نداری؟
- نه دخترم .. ببخشید تو هم اذیت می شی ..
- نه این چه حرفیه عمو .من این مدت خیلی به شماها زحمت دادم ..عمو چی شد که حالت بد شد ؟ البته اگه ناراحت نمی شی و فضولی نیست
آراز لبخندی زد و گفت:
- به دخترم یک خبری از دختر گمشدم پیدا کردم .فهمیدم که زندست