وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان با عشق شدنیه3

  

اومدن عمه و سیاوش خیلی طول کشید.. نمی دونم برای چی؟.. ولی هرچی می گذشت نگرانیم بیشتر میشد..... گرسنم شده بود..بازم همون حس بی حالی و سستی رو داشتم.. سرمو تکیه دادم و چشمامو بستم ... 
باشنیدن پچ پچ آرومی سعی کردم چشامو باز کنم اما نا نداشتم ...همون طور بی حال تو جام باقی موندم.. صداها نزدیکتر می شد...... یهو صدای لرزون سیاوشو شنیدم..
- مانیا جان حالت خوبه!!
اومد نزدیکتر صورتمو تو دستاش گرفت..
- چی شده ؟.. چرا حرف نمی زنی ؟..خواستم بگم.. خوبم.. اما فقط لبهام باز و بسته شدن.. صدای عمه ام اومد.. البته انگار حالش خوب نبود.. چون صداش گرفته و ضعیف میومد..
- چی شده مادر؟.. چرا تکون نمی خوره؟..
- نمی دونم!.. فکرکنم باز فشارش افتاده.. اصلا حواسم بهش نبود.. اگه بلایی سرش بیاد من چیکار کنم؟..- پسرم.. آروم.. بالا سرش داد نزن.. برو یه آب قندی چیزی بیار.. من که نمی تونم.. اول کمک کن تا بخوابونمش..بعد برو......
همه حرفا رو می شنیدم اما نمی تونستم کاری کنم.... 
عمه سرمو تو بغلش گرفت احساس کردم صورتش خیسه.. همش می گفت .. کاش می مردمو این روزو نمی دیدم...............
چند لحظه بعد .. سیاوش اومد.. لیوانو به لبم نزدیک کرد.. یه کم تو دهنم ریخت.... ناخودآگاه قورتش دادم..... یه کم دیگه هم خوردم.... احساس کردم بهتر شدم....
عمه گریه اش شدیدتر شد..... رفت بیرون..
بعد چند لحظه ای تونستم چشامو بازکنم .. با صدای ضعیفی گفتم..
- سیاوش؟
- جانم!.. عزیزم بهتری؟- خوبم.
- الهی شکر. خیلی ترسیدم.!
-شرمنده, نمی دونم چی شد؟؟
-اشکال نداره.. حتما گرسنته..! حق داری!.. الان ساعت دو و نیمه.. از صبحم که چیزی نخوردی.. الان ناهار می خوریم.. می تونی بشینی؟- آره.
کمکم کرد نشستم .
صدای گرفته عمه رو شنیدم..
- به.. به.. عروس خوشکلم .. خوبی عزیزم..!
سعی کردم بلند شم .. عمه گفت..
- نه.. پا نشی گلم.. خوبی عزیزم؟..صورتمو بوسید.
- سلام عمه.. ببخشید ناراحتتون کردم.
- نه عزیزم.. این چه حرفیه!!... سیاوش جان.. کمکش کن بریم اونور بشینیم.. تا لیلا ناهارو بیاره.. البته اول ببرش دست و صورتشو بشوره .. یه کم سر حال بیاد.. بعد بریم برا ناهار..
دوباره بوسیدم.. احساس کردم لباش می لرزه...........
با کمک سیاوش.. دستورات عمه رو انجام دادیم و اومدیم سر میز......
در حین غذا خوردن.. آقا احسانم اومد ..به گرمی و مهربونی منو درآغوش گرفت........
بعد اومد نشست.....
ناهارمونو با آرامش و عشق صرف کردیم.. واقعا گرسنم بود !.. اینقدر خوردم که دلم درد گرفت.....!!.. سیاوش که همش می گفت.. - الهی بمیرم که اینقدر برای یه ناهار اذیت شدی؟؟
منم می گفتم- خدا نکنه!!!!
*********

ممکنه واسه خیلیا.. دوران بارداری سخت باشه.. اما برای من که تا حالا خیلی شیرین بوده ... حسابی سیاوشو اذیت می کنم...
البته دو ماه اول که حالم افتضاح بود.. اما با همراهی..همدلی و همکاری سیاوش.. بالاخره تموم شد .
از ماه سوم تا الان که پنج ماهه باردارم.. بهترین دوران زندگیمه.
هرشب که حتما می ریم بیرون. با اینکه من نمی بینم... اما با کمک سیاوش و حس بویاییم حسابی از خجالت شکمم در میام!!!
خدا نکنه از جایی رد شیم که بوی مطبوعی داشته باشه.. سیاوشو عاصی می کنم تا اون چیزی رو که می خوام برام بخره.
یادمه .. هفته پیش یهو هوس کردم که برم سینما !!! حتی خودمم تعجب کردم.. آخه منو ..چه به سینما؟؟
ولی سیاوش که هیچ وقت .. نه! بهم نمی گفت.. روز بعدش بلیط یه فیلم طنز رو تهیه کرد!!!
تقریبا صندلیای وسط نشستیم .. هنوز فیلم شروع نشده بود.. با سیاوش به خاطر این هوس خنده دارم.. کلی خندیدیم .. آخه من !.. با این وضعیت!.. اونم نابینا....!!
هروقت یادش میفتیم.. لبریز از خنده و شادی می شیم ... یه جایی نشستیم که خلوت تر بود.. آخه سیاوش گفت.. میخوام ثانیه به ثانیه اشو برات تعریف کنم.
با شروع فیلم.. سیاوش دستاشو حصار شونه هام کرد و سرشو نزدیک گوشم آورد ..لحظه به لحظه شو با لحن بامزه و شیرینی تعریف می کرد.... من بیشتر از اداهای سیاوش می خندیدم تا گوش دادن به صدای فیلم!!!
اینقدر خندیده بودم که اشک از چشام میومد.
اونروز... به معنی واقعی کلمه لذت بردم .. سیاوشم می گه.. به منم واقعا خوش گذشت.
از نظر من.. سیاوش یه مرد واقعیه..........!!
البته.. اینو هم بگم... همیشه... کنار شادی ها مون... متاسفانه غم و غصه هم پیدا می شه.
عمه نازنینم.. از وقتی مشکل منو فهمیده.. مریض شده .
من از لیلا فهمیدم.. و گرنه سیاوش هیچی به من نگفت .
لیلا می گفت .. همون موقع که سیاوش تلفنی این موضوعو به مادرش گفته.. عمه ...حالش بد می شه.. آخه ناراحتی قلبی داره .. تقریبا یه ایست قلبی بوده .!!
وقتی این حرفا رو شنیدم.. علت اون تلفنای مخفی و پریشون حالی سیاوش تو مسیر برگشت از سفرمون رو فهمیدم...
این روزا هرچی اصرار می کنم..منو ببره خونه عمه... حرفمو گوش نمی کنه.
خیلی نگرانشونم!!! تصمیم دارم امشب راضیش کنم تا منو ببره.....
********
سیاوش خیلی دیرکرده ... موبایلشم جواب نمی ده.. نمی دونم باید چیکارکنم !!!!!
ساعت .. فکر کنم ازیازده هم گذشته باشه ..........
- پروین خانوم ساعت چنده ؟
- ساعت یازده و نیمه عزیزم..
اومد پیشم- نگران نباش دخترم.. حتما کاری براش پیش اومده ..
با بغض گفتم- چرا گوشی شو جواب نمی ده؟- شاید جا گذاشته.....
شونه هامو نوازش می کرد.. ادامه داد- توکل بخدا کن دخترم.. ایشاالله الاناست که پیداش بشه...
بغضم شکست...
- اا.. دختر.. داری گریه میکنی؟؟.. نگران نباش .. برات خوب نیس عزیزدلم..
خودمو تو آغوشش انداختم- من.. بعد خدا.. فقط سیاوشو دارم...
- آروم باش دخترگلم.. اگه تو گریه کنی.. پسرتم ناراحت می شه ها!!!
با این حرف بیشتر گریم گرفت ... دست خودم نبود.. دلم شور می زد.. طفلک پسرمم با تکون خوردناش ناراحتی شو نشون می داد... هنوز تو بغل پروین خانوم بودم..........
صدای توقف ماشینی رو شنیدم.. سریع خواستم بلند شم.. پروین خانوم نذاشت- تو بشین.. خودم میرم ..
بعد چند لحظه با صدای بلند گفت- بیا ..! اینم آقا سیاوش.. سرحال و قبراق..
پاشدم ایستادم ....مسیر هال تا در خونه رو یاد داشتم........
نزدیک شده بودم که.. در با صدای بلندی باز شد.. ناخودآگاه یه قدم رفتم عقب.....
سیاوش اومده بود.. پس چرا هیچی نمیگه؟؟
صدای سلام..خسته نباشید پروین خانوم اومد... اما بازم جواب نداد؟؟رفتم جلو تر.. سعی کردم با توجه به بوی عطرش پیداش کنم.. نزدیکش شدم.. نفساش بصورتم می خورد.. دستمو بردم جلو.. لمسش کردم ...
دستمو گرفت.. کشید.. منم کشیده شدم تو بغلش.......
همزمان با این کار... صدای گریه اش بلند شد.... قلبم ایستاد... خشک شده بودم... نمی دونستم چی شده؟؟..
بعد از چند لحظه ای.. صدای پروین خانوم اومد- سیاوش جان !! پسرم !! چی شده ؟.. چرا گریه میکنی مادر ؟!!..
صداش بلندتر شد....... باهم رو زمین نشستیم ..در اصل باهاش سر خوردم..... درد بدی تو شکمم پیچید..... آروم گفتم- آخ !!!
سیاوش.. انگار تازه یاد وضعیتم افتاد.. سریع دستاش شل شد .. با صدایی که از فشار گریه... خش دار شده بود...پرسید..
- چی شد؟.. دردت گرفت؟.. ببخشید.. دست خودم نبود..
آروم صورتمو بوسید... اما.. بازم درهمون حال... به هق هق افتاد....!!
با صدای ضعیفی گفتم- سیاوش جان.. چی شده؟؟.. چرا بی تابی می کنی؟؟؟لباشو از رو پیشونیم برداشت .. گفت..
- چیزی نیس !!!!
کمکم کرد.. بلند شم .. با هم رفتیم رو مبل نشستیم.. دستامو رها کرد.. سرشو گذاشت رو شونم..... دلم.. بی تاب شد...
- بیا پسرم.. آب بخور.... ببین... نه رنگ بصورت خودت مونده... نه رو صورت مانی....!
دستشو دورم حلقه کرد... گفت..
- نگران نباش .. چیزی نیس ..! 
-چطور چیزی نیس؟؟؟ به من بگو.. من زنتم....!
سرمو بوسید- می ترسم.. دل کوچیکت طاقت نیاره !!!
-تو رو خدا سیاوش بهم بگو !!!...
نفس عمیقی کشید- قول بده.. آروم باشی !!
-باشه.. باشه.. قول میدم !!
صورتمو بادستاش قاب گرفت.. با صدای آرومی گفت..
- مامانم... حالش خوب نبود... الانم... بیمارستانه....!!
- برای چی ؟؟؟.. الان حالش بهتره؟؟..حس کردم دستاش لرزید......
- آره !!..دیگه واسه همیشه خوبه!!!.. دیگه غصه نمی خوره!!!... دیگه دلواپس نمی شه !!!..دیگه... دیگه.. نیس... رفت .. واسه همیشه ......
ماتم برد...... منظور حرفاش چیه؟؟؟......
گیج شدم ... یعنی چی واسه همیشه رفت؟؟.. نیس؟؟.. چرا؟؟.. کجا رفته؟؟.. یعنی... یعنی... م م م م... ر ر د ه ه ه ه ..!!!!
بلند گفتم- عمه.. مرررده ه ه ه !!!!!!!!!
آروم بغلم کرد... با هق هق آرومی گفت- آروم باش عزیزم ....بخدا مامانم راضی نیس.. که تو خودتو ناراحت کنی...برات خوب نیس گلم...... 
بغضم سر باز کرد... اشکام بسرعت از هم سبقت می گرفتند........ سیاوشم تو آغوشم هق هق می کرد...............
**********چهل روز گذشت... به همین راحتی ... عمه رفت .. حتی نتونستم ببینمش ... ! 
نشد خداحافظی کنم باهاش... خودمو مقصر می دونم.
اون..از غصه من رفت.. طاقت نیاورد منو این طوری ببینه .. دوباره مادرمو از دست دادم ........
دستی روی شونه ام قرار گرفت ....دستی که با گرماش زندگی بخشه.... آرامش بخشه......
نه!!.. من هنوز خانواده دارم .. سیاوش..هم برام مادره ..هم پدر ...هم عشقمه... هم زندگیمه.. سیاوش.. خیلی بزرگه... خدایا شکرت ..ممنونم ازت...
دستاشو می ذاره دور شونه هام .. سرشو میاره پایین...
- نبینم خانوم خوشکلم غمگین باشه؟!!..
با آرامش بهش تکیه می زنم.. عطر تنشو با اشتیاق استشمام می کنم .. می گم..
- نه!.. وقتی تو هستی.. من آرومم.. خوشحالم.. با صدایی که از عشق لبریزه میگم..
- سیاوش!!.. من با تو آرومم هیچ وقت تنهام نذار......
کنارچشممو می بوسه..
- منم با تو آرومم .. مگه دیوونه ام تنهات بذارم !!..
یه نفر از پایین سیاوشو صدا می زنه...
- ببخش عزیزم ..باید برم .. در ضمن.. مواظب باش اینجا ایستادی خطرناکه!!.. زودتر برو تو اتاق..
گفتم- باشه .. یه کم دیگه می مونم و بعد می رم..
- پس مواظب باشیا!!
- چشم عزیزم ...
- فدای این عزیزم گفتنات..!
- خدانکنه !برو دیگه,مگه صدات نمی زنند؟؟- الان میرم.. گونمو بوسید.. رفت .......
بازم غرق افکارم شدم........
ما الان خونه عمه خدا بیامرزم هستیم ...آقا احسان با اینکه خودش غصه داره... هوای منو خیلی داره ...همش می گه.. تو عزیز یگانه بودی...!
آهی از اندوه کشیدم...... این روزا نمی دونم چرا ؟؟.. رفتار سارینا نسبت به قبل بدترشده ؟ .. البته شاید بخاطر غصه مادرشه ..!.. نمی دونم!!..
خیلی دوس دارم علت این خصومت قدیمی شو بدونم!!..
از افکارم دست کشیدم و با کمک دسته صندلی مسیرمو پیدا کردم... هنوز قدمی برنداشته بودم ... که صدای سارینا رو از فاصله نزدیکی شنیدم..
با لحن پر از کنایه و تمسخر گفت - خوش می گذره خانوم خانوما !!.. الان خوشحالی! نه؟؟...... بالاخره با کارات مامانمو کشتی!!..... ازوقتی بچه بودم ... همه به تو توجه داشتند....... وقتی پدر ومادرت مردند... خیلی راحت جای منو تو خونمون گرفتی...!... از همون اوایل... ازت بدم میومد... با دوز و کلک... برادرمو فریب دادی.....!... بعدشم که کور شدی ...سیاوشو پیش خودت داشتی.....تو همه خونوادمو ازم گرفتی .... الانم که مادرم از غصه تو دق کرد....!!!... هرجا قدم میذاری...نحسی با خودت میاری ...حالم از خودت... از اون چشات ...بهم میخوره...!!!!!
از بس پشت سر هم و عصبی حرف می زد... به نفس نفس افتاده بود.... منم هم ترسیده بودم..هم حالم بد شده بود... مدام بچه به شکمم ضربه می زد ..دستمو گذاشته بودم روش و کمی خم شدم ...سارینا - واسه من.. از این فیلما در نیار ...!!..من یکی.. گول تو یه هفت خط رو نمی خورم....!
نمی تونستم سر پا بایستم.......
اومد جلو و دستاشو گذاشت رو قفسه سینم ... به عقب هولم داد... گریه می کرد..
- تو مادرمو کشتی !! ..تو قاتلی !!..عوضی! ..کثافت ...آشغال.....!
همین طوری می گفت و هولم می داد...... یه لحظه زیر پام خیس شد ......وای خدا بچم!!!.. دستامو گذاشتم رو دستاش.... گفتم..
- سارینا !!.. بچم!.... بچم!!... تورو خدا ..برو سیاوشو بیار... الان .. بچم می میره...!!!!!
- بذار بمیره!!.. لعنتی ....!! 
فریاد زدم- سیاااا و ش..... سیاااو ش ......
بافریاد من... از روی غضب و خشم... محکم هولم داد.... تعادلمو ازدست دادم ...زیر پام خالی شد... احساس معلق بودن رو داشتم...... بین زمین وآسمون..... دلم تیر کشید..... فریادی از رو درد کشیدم........محکم.. به زمین افتادم ...سرم به جای تیزی برخورد کرد.... فقط...
گفتم - بچم !!!!
لحظه آخر فقط صدای سیاوشو شنیدم- مانی ی ی ی ی!!!!!
دیگه هیچی نفهمیدم............
احساس می کردم که توی یک دره عمیق افتادم ... بدنم بشدت درد می کنه ... هرچی تلاش می کنم .. نمی تونم بلند شم.
چشمامو باز می کنم ... اولین چیزی که تو دیدرسم قرارمی گیره ... یه پارچه سفید کوچیکه ... با فشارآوردن به دستام .. روی سطح زمین ..نیم خیزشدم ..دستمو درازکردم ... پارچه رو برداشتم , خیلی نرم و لطیف بود ... وقتی با دقت نگاش کردم .. شبیه یه لباس بچگونه بود ..!
بی اختیار.. دستمو رو شکمم گذاشتم .. خالی بود ..! معمولیه معمولی ...!!
یهو با هراس از جام بلندشدم .. زیرپام خیس نبود ..! پس بچم کجاس ؟؟..
بچم ؟؟ ... مگه من بچه داشتم ؟؟... یه کم فکرکردم .. خاطره ای دور بیادم اومد , اما , مبهم بود ...
یه صداهایی رو می شنیدم ... مثل فریاد.. یا .. گریه .. صدای دعوا و درگیریم می اومد............. نمی دونستم از کجاس؟.. یا اصلا کی داره گریه می کنه ؟؟..
یه چند قدم رفتم جلو.. احساس می کردم این راه عمق داره ... هر چی برم .. به آخرش نمی رسم .. ایستادم.. دور خودم چرخیدم.. البته نرم و آهسته.. صدای گریه بچه ای رو شنیدم ... نمی دونم چرا بی تاب شدم ؟؟.. شروع کردم به دویدن ,,, از خوش شانسیم.. هرچی می رفتم جلو.. صدا واضح تر می شد .. یه کم که توقف کردم تا نفسم جابیاد ... رایحه خوشبویی از پشت سرم حس کردم ...... برگشتم ... یه آدم سفیدپوشی رو دیدم که چیزی تو دستشه ... خیلی دور بود ... داشت میومد سمت من ... با اینکه راه خیلی زیاد بود .. اما خیلی زود بهم نزدیک شد ...!!
سرشو گرفت بالا .. چهرش خیلی قشنگ و مهربون بود و البته خیلی آشنا !!...اما نتونستم بشنامسش ..بهم نزدیکتر شد.. دستاشو از بغلش جدا کرد و بسمتم گرفت .....بهم گفت - مال تویه....
دستمو بردم جلو .... همین که خواستم برش دارم ......یهو صدای جیغ و گریه اومد ..... و پشت بندش سیاه شدن همه چیز ..
*******
ساعت ها یا شاید ...حتی روزها طول کشید.. که دوباره همه جا روشن شد.... صدای گریه یه مرد می اومد .... خیلی آشنا بود برام ..... اما بازم نشناختم .............
دقیقا همون جایی که ایستاده بودم ... قرار داشتم .
یهو یاد اون آدم قشنگ افتادم ... با چشمام دنبالش گشتم ....دقیقا روبروم بود .. اما.. پشتش بهم بود .. بلندشدم رفتم طرفش ...
بازم صدای گریه بچه ... صدای دعوا و درگیری .... و گریه همون مرد آشنا میومد ......
بهش که رسیدم ... خیلی آروم و قشنگ برگشت ... حالا چهرشو شناختم ........
عمه بود !!!!... به دستاش نگاه کردم.. بازم چیزی رو بغلش گرفته بود ..
دستاشو بسمتم دراز کرد .. با صدای لطیف و مهربونی گفت ..
- ببین چه پسر قشنگیه !!!.... چشماش هم رنگ چشاته .... خیلی دوسش دارم ...نگاش کن .... !!
وقتی پارچه رو از روش زدم کنار .... صورت قشنگ پسربچه ای رو دیدم ...با پوست سفید .. لبای سرخ و چشای درشت طوسی تیره .. و بینی ناز و با نمک .... بی اختیار خم شدم.. بوسش کردم ..
انگار با بوسیدنش .. جریان برق بهم وصل شد ... به یه جای خیلی دور پرتاب شدم ....
هنوزم اون صداها می اومد...
اما این دفعه واضح تر و نزدیک تر بودند ....!
**********
هر لحظه که می گذشت.. سر و صداها بیشتر می شد..دلم می خواست... دستامو بذارم رو گوشام و بگم.. تو رو خدا !! ..یه لحظه.. فقط یه لحظه.. ساکت ...
میون این صداها.. صدای همون مرد آشنا هم دوباره به گوشم رسید..تمرکز کردم رو صداش...آره..!!.. خودش بود.. عشقم ...زندگیم... سیاوشم ..!!
وای خدایا!!.. داشت ناله میزد.. زجه میزد..
با اندوه می گفت- پاشو دیگه.. بسه خوابیدی ...منو تنها نذار.. ما به هم قول دادیم... اینجوریه رسم وفاداریت..!!.. پاشو عمرم.. پاشو عزیزم.... من تنهایی و بدون تو دووم نمیارم ..
خیلی برام عجیب بود..!!.. صداهارو می فهمیدم.. اما نمی تونستم لبامو تکون بدم... انگار که روحم.. نصفه نیمه تو جسمم قرار گرفته بود...!!
یهو.. یاد اون بچه و هم چنین عمه ام.. افتادم.. من که خوب بودم.. راه می رفتم... می دیدم.... وای خدایا!!.. من می دیدم.. آخه چطور ممکنه؟؟.. چه بلایی سرم اومده؟؟.. نکنه.. من.. مرده باشم!!!..
وای خدایا.. نه ..!!..
خواهش می کنم یه فرصت دیگه بهم بده ...بخاطر سیاوشم........ نذار خدا..!!.. نذار بمیرم... سیاوش نابود می شه..!!.. خدایا!!.. نذار ..تنها بشه.. من دوسش دارم.. خدایا بهم فرصت بده.. اشتباهاتمو جبران کنم.. یه فرصت دیگه.. تا بتونم بازم به سیاوشم عشق بورزم.. خدایا عشقمون پاکه..بهمون رحم کن..!
یهو.. درد وحشتناکی سر تا پامو فرا گرفت.. خیلی دردناک بود.. ازشدت درد.. در کمال تعجب..!. فقط تونستم.. بگم..- آخ..!!!
صدای سیاوشو شنیدم.. که با خوشحالی شخصی رو صدا می زد.. انگار دکتر بود.. بلافاصله صدای یه مرد غریبه رو شنیدم که بعد از صحبت با سیاوش.. ازم سوالایی می پرسید .. 
می گفت- خانوم!!.. اگه صدامو می شنوی.. دستمو فشار بده.. تماس دستی رو با دستم حس کردم..شگفته زده شدم... تونستم.. دستشو فشار بدم!!!... البته خیلی ضعیف ...!!
با دستاش.. پلکامو باز کرد.. نور شدیدی وارد چشمام شد... اینقدر نور با چشمام بازی کرد..که به سوزش افتادند.... پشت بندشم اشک از چشمام سرازیر شد......
چشمامو رها کرد و بعد مکثی صداشو شنیدم که به سیاوش گفت..
- واقعا حیرت آوره..!!.. چشماش.. نسبت به نور واکنش نشون داد!!!.. این طور می شه برداشت کرد که بیناییش برگشته...!!!... این حالت.. در نوع خودش بی نظیره..!!. یک معجزست ..!!!
جرقه ای تو ذهنم زده شد... یاد حرفای عمه افتادم... ببین چه پسر قشنگیه!! .. چشماش ...همرنگ چشاته..!!.. من اونجا عمه رو می دیدم.. اون بچه رو قشنگ یادمه.... اونجا کجا بود؟؟.. چرا الان نمی تونم چشمامو باز کنم؟؟.. یعنی چم شده؟؟متوجه ادامه حرفای اون مرد غریبه نبودم.. فقط آخرشو فهمیدم..
- یه فلج موقته.. باید صبر کنیم تا کامل بهوش بیاد... نگران نباشین.. خدا بزرگه.. خدا رحمان و رحیمه.. امیدوارم که انشاالله به جوونیش رحم کنه.. البته به جوونی هر دو تاتون..!!
بعد.. صدای لبریز از اشک و عشق سیاوشو شنیدم..
- خدایا!!!.. به جوونیمون رحم کن...!!!
چه جالب!!.. مثل دعای خودم... خدایا!!.. به جوونیمون.. به عشق پاکمون.. رحم کن!!!
********
نمی دونم چند روز همین طوری بی حرکت بودم....!!.. ولی..از رفت و آمدا .. که گاهی وقتا اطرافم شلوغ می شد.. می تونم حدس بزنم, تاحالا چهار بار اومدند ملاقات.
از این وضعیت خسته شدم... زندگی کردن تو خواب و بیداری..!!
اصلا یادم نمیاد.. چرا این جوری شدم ؟..دلم می خواد...خودمو ببینم.. چه شکلی شدم؟؟.. آخه..سیاوش..مدام قربون صدقم می ره...!!
واسم تعجب آوره... درد آمپول و سرم رو احساس می کنم.. دستام و پاهام و کمرم که درد میکنه.. می فهمم... سرم خیلی درد می کنه.. احساس می کنم رفتم زیر یک تریلی..!!.. حتی..! درد غصه سیاوش رو هم می فهمم...!!
خدایا!!.. خسته شدم.. نجاتم بده..
******
دیشب یه خواب بدی دیدم.. البته نمی دونم خواب بود یا رویا یا توهم و خیال...... فقط می دونم خیلی دردناک بود...... من از طبقه دوم یه خونه ای پرت شدم.. در حالیکه حامله بودم.. چون مدام می گفتم ...بچم داره می میره...
متاسفانه.. با توجه به خوابم..همه اتفاقات گذشته یادم اومد ... و حالا معنی اون حرفای عمه تو اون دره رو می فهمم..... من تو کما بودم و متاسفانه بچمم مرده بود..!!!
در اتاقم باز شد و بازم مثل همیشه عطر خوشبوشو استشمام کردم.. اومد کنار تختم.. نمی دونم چی رو صورتم بود..اونو برداشت.. دستاشو گذاشت کنار صورتم.. چشمامو بوسید.. و آروم کنار گوشم زمزمه کرد..
- عشقم ... تولدت مبارک... !
و آروم و با عشق... لبامو بوسید.!
نمی دونم چرا لرزیدم؟؟ اونم قطعااحساس کرد.. با احتیاط دست راستمو تو دستش گرفت و نوازش کرد.. گفت..
- نترس عزیزم.. من کنارتم تا همیشه.
. بی اختیار دستشو فشار دادم .. فکرکنم یکه خورد...!!!.. 
دستمو آروم برد بالا و بوسید.. لباش خیس بود..!! 
قلبم طغیان کرد... نا خودآگاه با صدای ضعیف و قطعه قطعه ای گفتم- گر .. یه.. ن.. کن..!
با صدای بلندی.. تقریبا شبیه فریاد..گفت..
- چشم خانومی.. گریه نمی کنم.. هرچی تو بگی..
و دوباره و دوباره دستمو بوسید......
نمی دونم.. صورتم چه شکلی بود؟.. که با شیطنت و عشق گفت..
- خوشت اومد عزیزم... بازم ببوسم..؟؟..وای خدایا!!.. دلم واسه صدای شیطونش تنگ شده بود.. 
ایندفعه خودم لبخندمو حس کردم ..واکنشمو که دید.. گفت..
- فدای خنده هات... چشم عزیزم.. نفسم ..عشقم.. تو فقط دستور بده..
و سرشو آورد.. پایینتر.. صورتمو.. گونمو.. چشامو.. لبامو.. با عشق و احساس .. به آرومی بوسید.
دست راستمو چند بار نوازش کرد.. و بعد.. بازم بوسید.
نمی دونم.. دست چپم چش بود..؟.. چون خیلی سنگین بود..!
انگار.. سوالمو فهمید...
- حیف که دستت تو گچه..و گرنه..
باخنده ادامه داد- از خجالتش در میومدم... 
بعد مکثی گفت- میرم دکترتو صدا بزنم.. زودی میام.. باشه عزیزم..!!
انگار.. منتظر جوابم بود.. فقط تونستم آروم دستشو فشار بدم..
- الهی من قربونت برم.. نمیشه بخندی...؟دلم از این لحن التماسیش فشرده شد... سعی کردم لبخند بزنم... فکر کنم فهمید... چون دوباره خم شد و چشمامو بوسید... بازم .. صورتش خیس بود... گفت..
- من به همینم راضیم.. فقط.. تو رو خدا.. پیشم بمون...
بعد سریع رفت بیرون..
امروز..واقعا تولدم بود.. یعنی الان یکساله که گذشته..!!.. آخه.. من متولد خردادم.. الان که خوب فکر می کنم..... سیاوش,.. تو ماه عسلمون..برام تولد خاطره انگیز و فراموش نشدنی رو گرفت.
دوباره در باز شد.. اومدند تو.. دکتره گفت..
- اینا نشونه های بهبودیه.. 
فکر کنم.. با سیاوش بود.
بازم مثل قبل.. یه سری سوالا ازم پرسید.. و می خواست که واکنش نشون بدم.. نسبت به قبل بهتر بودم.. چون اکثر حرفایی که گفت رو .. اجرا کردم.
بازم پلکامو باز کرد... همون نور تو چشمام تابید... اما.. اینبار.. بهتر بودم.. سایه های تاری رو می دیدم.. چشمامو بستم... خودمم تعجب کردم..!!.. اونا هم همین طور!!!
دوباره.. خودم..تونستم بازشون کنم.... دو تا مرد رو تشخیص دادم.... یکی شونو شناختم.. بی اختیار گفتم..
- سیاوش...!!
*********امروز خیلی خوشحالم ..خیلی زیاد... نمی تونم وصفش کنم.
الان یه هفته است که با تمرین و فیزیو تراپی بهتر شدم ..عضلات صورتم...دستام.. گردنم... کلا بالاتنه ام ..خوب خوب شده ....فقط .. یه کم تو راه رفتن اذیتم.. ولی اونم خوب می شه . خوشحالی بیشترم.. بابت چشمامه .. می تونم ببینم.!!
هرروز ,خدارو هزار مرتبه شکر می کنم.. سیاوش می گه.. کلی نذر و نیاز داره .
امروز بعدازظهر.. قراره ترخیص بشم . خیلی خوشحالم.. سیاوشم مثل منه.. هروقت که پیشرفت تو کارم داشتم .. اشک شوق از چشماش سرازیر می شد .
********
در اتاقم باز شد.. یه دکتر وارد شد.. برام خیلی آشنا بود.. اما هر چی فکر کردم یادم نیو مد کجا دیده بودمش؟..
- سلام.. خوبی..
- سلام..
اومد جلوتر..
- امروز وقتی اسم تو رو تو لیست اسامی ترخیصی ها دیدم واقعا هم تعجب زده شدم هم خوشحال.. آخه تقریبا بیش تر از یک ساله که تو کما هستی..و زنده موندت مثل یک معجزه س..هنوز منو نشناختی؟..نه؟..
- نه..شما کی هستین؟..
لبخندی زد..
- من همون دکتری هستم که قبل این اتفاق مسئول پرونده ی پزشکیت شدم..همون موقعی که تب داشتی و چشمات برای مدت کوتاهی نابینا شدند..!
یه کم که فکر کردم یادم اومد..البته نه بصورت دقیق و واضح..!
با بی تفاوتی گفتم..
- خب!..
- راستش از همون موقع نتونستم فراموشت کنم..تو این یک سالی هم که بیهوش بودی مدام بالا سرت بودم..البته فقط تا یکی دو ماه ..بعد از اون دیگه شوهرت نذاشت بیام دیدنت..یکسره باهم دعوا داشتیم..نمی دونم چه هیزم تری بهش فروخته بودم که اینقدر باهام بد رفتاری می کرد؟!..
- نمی فهمم منظورتون چیه..؟- می گم..صبرکن..امروزم دیدم شوهرت به این زودیا نمیاد.. واسه همین اومدم اینجا..
نفس پر صدایی کشید..
- می دونم..حرفام کاملا اشتباهه..چون تو دیگه شوهر داری..اما دیگه نمی تونم این حرفا رو پیش خودم نگه دارم..
من..به تو از روزی که دیدمت تا همین الان..علاقه مند شدم..باور کن هرچی خودمو سرزنش کردم.. نشد که نشد..نتونستم..مانیا..من..می پرستمت..ببین هر موقع دیدی دیگه نمی تونی با سیاوش سر کنی ..فقط کافیه بهم خبر بدی..خودمو خیلی زود بهت می رسونم..خواهش می کنم..
دستمو بردم بالا محکم زدم تو صورتش..
- خجالت بکش!..مثلا دکتر این مملکتی!..واقعا که..
- مگه چی کار کردم که خجالت بکشم؟..دوست داشتن جرمه؟..گناهه؟..تو بگو گناه من چیه..؟
- گناه تو خیلی وقیحه!..خیلی بی شرمانه س!..باید به عرضتون برسونم که من هیچوقت از شوهرم.. عشقم.. زندگیم.. دست نمی کشم.. حتی اگه منو نخواد..! می دونی چرا؟؟..چون دوستش دارم..چون عاشقشم..حاضرم براش جونمو هم بدم..تو فکر کردی عشق فقط علاقه و دوست داشتن ظاهریه؟..نخیر..عشق مقدسه.. نباید با هوس آلوده ش کرد..عشق باید پاک باشه.. 
اگه تو واقعا عاشق بودی نباید اونو ابراز می کردی.. اونم با این وقاحت و پر رو یی!!..با اینکه می دونی طرفت ازدواج کرده!..واقعا قباحت داره!..از اتاق من برو بیرون!..
- اما..من!..
- گفتم بیرون!!
دندان قروچه ای کرد و روی پاشنه ی پا چرخید..قبل از اینکه در رو باز کنه..در بشدت باز شد و پشت بندش سیاوش با چهره ای سرخ و آتشین در آستانه ی در نمایان شد..
قبل از هر صحبتی.. سیلی محکمی بصورت اون دکتره زد..دکتر بدون گفتن حرفی از اتاق خارج شد..
نمی دونم چرا با اینکه هیچ تقصیری نداشتم؟..اما.. قطره های اشک روی صورتم روان شد..
سیاوش در رو با غضب بست..با دیدن چشمای گریونم..خندید!!..اومد نزدیک تر..
- تو برای چی گریه می کنی؟- باور کن تقصیر من نبود..
- می دونم عزیز دلم.. حالا من کی گفتم تقصیر توا؟- من..من..
سرمو تو آغوشش گرفت..
- هیس..آروم باش.. گریه نکن..من همه چی رو شنیدم..می دونم..دیگه تموم شد..اصلا غصه نخور..
دستامو با احساس دور کمرش حلقه کردم..
- آخ سیاوش.. چقدر خوبه که هستی..!
********
خدایا ممنونم.. بالاخره بعد مدت ها به خونه برگشتم.. بعد ترخیص یه راست اومدیم خونه.
سیاوش می گه .. فرداشب ..جمعه ست.. قراره یه جشن کوچیک.. هم واسه سلامیت.. هم واسه شکرگذاری بگیرم. 
*******
امروز که ازخواب بیدارشدم .. اولین چهره ای که صورتمو نوازش کرد.. صورت مهربون و ناز سیاوشه.. به پهلو دراز کشیده..دستش زیر سرشه... با حالت زیبا و دلپذیری نگام میکنه.
خیلی لاغر و شکسته شده .. ولی نگاهش ..همون نگاه مهربون روز ازدواجمونه....
صدای شیطونشو می شنوم ..
-خانومی!!.. بسه دیگه.. تموم شدم..
با آرامش لبخند زدم..
- حق دارم نگات کنم.. آخه بیش تر از یک ساله که ندیدمت..!!
- منم خیلی وقته که چشای خندون و شادتو ندیدم.
آروم بلند شدمو نشستم.. کش و قوسی به بدنم دادم.. سیاوش طاق باز دراز کشید.. دستاشو زیر سرش گذاشت..با لذت و آسایش گفت..
- دیگه همه سختی ها تموم شد..
ادامه دادم..
- ازت ممنوم سیاوش ..زندگی دوبارمو به تو مدیونم....
بهش نزدیک شدم.. با عشق بهم خیره شد.. سرمو گذاشتم رو سینه اش.. و با صدایی که از عشق لبریزه... گفتم..
- دوستت دارم ..
مو هامو آروم نوازش کرد.. گفت ..
-عاشقتم.. 
و بعد بالحن بامزه ای ادامه داد..
- خدارو شکر که نیاز به عمل سرت نبود و گرنه کچل می شدی..!!.. اونوقت دیگه من بهت نگاهم نمی کردم .....!
نگاهمو به چشماش دوختم.. در حالیکه لبام به خوشی می خندید.. گفتم..
- اونوقت.. من باید نازتو می کشیدم...
لبخند بانمکی زد..
- زیاد.. طول نمی کشید.. می دونی چرا؟؟؟... آخه دو تا از این خنده ها واسم می زدی ... فورا گوشام دراز میشد..!..
آروم زدم رو شکمش..
یه کم نیم خیز شد ... به تخت..تکیه داد..
صورتمو به خودش نزدیک تر کرد ..درحالی که می خواست ببوسم .. گفت..
- باورکن !!..من.. با خنده هات.. یه دل ..نه ..صد دل.. گرفتار شدم...
لبخندم عمیقتر شد..
سریع خم شد و گفت..
- فدای خنده هات..!!
**************
روز جشن و روزهای بعدش.. خبری از سارینا نداشتم ..اصلا حرفی درموردش نشنیدم.. نمی دونم کجاس؟.. یا اصلا سیاوش چیزی در مورد اون اتفاق میدونه؟؟.. هر وقتم که ازش می پرسم ..جواب درستی بهم نمیده..!
امروز از صبح که پاشده ..مدام بی تابی می کنه ..پریشونه.. نمی دونم چشه؟؟.. فقط از وقتی یه برگه به دستش رسیده..حالش بدتر شده ...از نگام فرار می کنه..حرف نمی زنه..
در حال کنکاش بودم که صدام زد...
- جانم؟؟- مانی جان.. من می رم دوش می گیرم .. اگه کسی با من کار داشت بگو نیست..
درحالی که مشکوک شده بودم ..گفتم ..
- باشه.
- بی زحمت لباس برام آماده کن.
گفتم- چشم سرورم!..
لبخند خسته ای زد.. با دست براش بوس فرستادم..
رفت داخل حموم و درو بست.. باشنیدن صدای آب..جرقه ای تو ذهنم زده شد.. سریع رفتم سراغ وسایلاش.. تو کیفش که نیس.. لحظه آخر دیدم که برگه رو گذاشت داخل جیب کتش.. یه نگاهی به طرف حموم انداختم .. اونجا که نبود.. رفتم اتاق کارش .. کتش.. رو دسته صندلی کارش بود.. سریع برش داشتم.... پیداش کردم... در اتاقو بستم بهش تکیه زدم.. سریع بازش کردم.. از دادگاه بود!!!.. هرچی بیشتر می خوندم.. متعجب تر شدم.. بعد خوندنش .. گذاشتم سرجاش تو جیبش.. و از اتاق خارج شدم .
رفتم تو فکر.. یعنی چطوری فهمیدن که سارینا هولم داده؟.. پس این مدت بازداشت بوده!!.. وای خدای من!!.. یعنی سیاوش .. از تنها خواهرش شکایت کرده..!!.. آخه, چطور ممکنه؟.. ساعت دو امروز.. جلسه نهاییه... یعنی چه حکمی براش می برند؟؟؟
وارد اتاق شدم .. جلوی آیینه ایستاده بود..گفتم..
- عافیت باشه!
انگار حواسش نبود.. رفتم کنارش.. متوجهم شد..
- چیزی گفتی؟
گفتم- عافیت باشه عزیزم.
- سلامت باشی..
بازم از نگام فرار کرد.. گفتم..
- سیاوش جان.. طوری شده؟
سریع نگام کرد.. سعی می کرد خونسرد باشه.. گفت..
- نه.. چطور مگه ؟؟
رفتم جلوی پنجره..گفتم..
- پس..چرا اینقدر پریشونی؟
لبخند ساختگی زد.. اومد کنارم.. دستشو انداخت دور شونه ام...
- نه .. من خیلیم حالم خوبه..!
سریع بهش نگاه کردم..
- بهم دروغ نگو!!.. من می فهمم!! کودن نیستم..!
- مانی..باورکن!!.. چیز مهمی نیس...
- اگه مهم نیس.. پس چرا از نگام فرار می کنی؟ چرا مضطربی؟؟
ازم دور شد و خودشو سرگرم خشک کردن موهاش کرد... سشوارو خاموش کردم...متعجب بهم خیره شد.. صورتشو تو دستام گرفتم.. بالحن جدی و عاشقانه ای گفتم..
- سیاوش جان..بهم بگو.. من زنتم .. !!..طاقت ندارم اینطوری ببینمت..تو خودت نریز..!
دستامو با خشم ازصورتش جدا کرد و با حالت کلافه و عصبی گفت..
- یکبار گفتم.. چیزی نیس.. یعنی نیس .. !! اینقدر به پر و پام نپیچ..!!
خواست ازاتاق خارج بشه.. گفتم..
- من همه چیزو می دونم.. پس راحت باش ..... فقط می خوام بدونم.. چطوری فهمیدی؟؟.. و چرا ازم مخفی کردی ؟.. چرا شکایت کردی ؟.. 
با عصبانیت بسمتم چرخید.. خیلی ترسناک شده بود.. اما خودمو نباختم..! 
با همون خشم اومد سمتم...
- تو!!.. به وسائل من دست زدی؟؟!!.. با چه اجازه ای ؟؟
فریاد کشید- با کدوم اجازه ؟؟عقب عقب اومدم.. خوردم به آیینه.. اومد جلوتر..
- جواب بده.. لعنتی!!!
سعی کردم صدام نلرزه..
- چرا عصبانی می شی؟؟.. اون اتفاق به منم مربوط می شه؟.. خواهش می کنم بهم بگو؟...
- اتفاقا.. بتو هیچ ربطی نداره..!! پس دخالت نکن!!
دوباره ازم دور شد.. لباسشو گرفتم ... سریع چرخید.. خیلی عصبانی بود... دستشو برد بالا ..لحظه ای که می خواست.. فرود بیاد رو صورتم.. بی اختیار چشمامو بستم.. اما.. نزد..چشامو که بازکردم .. دستش.. لای موهاش بود.. با کلافگی همون جا نشست رو زمین.. گفت..
- چرا عصبیم می کنی؟؟..آروم نشستم کنارش.. به دیوار تکیه کردم.. چند لحظه ای چیزی نگفتم. 
اونم سرشو زده بود به دیوار..چشماش بسته بود..
- نمی خوای چیزی بگی؟؟.. خواهش می کنم.. بخدا هیچ دخالتی نمی کنم .. فقط می خوام بدونم چه اتفاقی واسم افتاد؟.. به جون خودم.. هیچی نمی گم..
تا این حرفو گفتم..
- صد بار گفتم... قسم به جونت نخور..
- خواهش می کنم بگو..
از جاش بلند شد...
- آخه چی بگم؟.. از کجا بگم؟.. چطوری بگم که تنها خواهرم دست به چنین جنایتی زده؟؟.. کمر بابامو شکسته.. هممو نو سرافکنده کرده.... شوهرش ترکش کرده ....... چطوری بگم.. لعنتی!!
- آروم باش سیاوش جان... دلم نمی خواد تو خودت بریزی... اگه این کار.. توسط خواهر منم میفتاد.. تو هیچی نمی پرسیدی؟؟نشست روبروم.. باخشم...
- حالا که خواهرمنه!!.. پس بی خود فرضیه نده...!!
گریم گرفت..
- ببین سیاوش.. من از خدا خواستم که بهم فرصت دوباره زندگی کردن رو بده..... نه برای اینکه باعث بدبختی دیگران بشم...... این یه امتحان الهیه..... پس کمکم کن... سربلند بشم.
آشفته شد..
- گریه نکن... بخدا یه کاری دست خودم می دما !!!
بغضمو خفه کردم.... اشکامو پاک کردم...
گفت- نمی دونی.. چقدر برام سخت بود... از یه طرف.. تو !!.. از یه طرف.. سارینا.. بابام.. مامانم.. پوریا..
نفس پرصدایی کشید - و ... بچمون!!!!!... 
روزای سختی بود.. دو سه روز اول.. هیچی نمی دونستم..... 
تا اینکه یه روز.... پوریا.. همه چیزو گفت.... 
بعد از کلی مقدمه چینی گفت- سارینا .. این روزا خیلی آشفته ست .. خواب آرومی نداره.. مدام تو خواب جیغ می زنه..... دیشب یه حرفایی زد... که اولش باورم نشد.. اما بعد که نشونه هایی رو گفت ..فهمیدم متاسفانه حقیقت داره.......
پوریا می گفت... سارینا پیشش اعتراف کرده..
سیاوش..سرشو انداخت پایین...
- اون می گفت و من باور نمی کردم ....خندم گرفته بود.... آخه چطور ممکنه خواهرم!.. همچین کاری کرده باشه؟.. با عشقم.. با زندگیم... با بچم!!.. اینقدر..گفت و گفت... تا باورم شد... از عصبانیت..نمی دونستم .. دارم..چی کار می کنم؟.. فقط.. داد می زدم ..فریاد می کشیدم.. باور کن.. اگه سارینا.. اون لحظه بود.. حتما می کشتمش.. 
تا آخر هفته.. شکایت کردم ازش.. پوریا رو قسم دادم.... اگه همکاری نکنه... هیچ وقت.. نمی بخشمش .... اونم.. با این که دوسش داشت همکاری کرد.. خلاصه.. با شواهد و بررسی ها.. سارینا تا موقع اعلام حکم نهایی و به هوش اومدن تو.. رفت زندان.. امروزم.. دادگاه داره...
********
دلم واسه سارینا می سوزه ... خیلی سخته... امروز که دیدمش.. اصلا نشناختمش..لاغر و رنگ پریده.. چشای مشکی خوشگلش.. بشدت غمگین بود .. از زور گریه کوچیک شده بود..منو ندید.. یعنی نمی خواستم... که ببینم.
وقتی حکمشو گفتند... آه.. از نهادم بلند شد...
پوریا هم بود.. هممون ناراحت شدیم ... شش سال حبس..!!! 
خیلی سخته ..وحشتناکه ..!!!
******
با امروز.. چهار روزه که.. از روز دادگاه می گذره... نمی دونم چرا این روزا حالم بده؟؟ 
سیاوشم که تقریبا..باهام قهره..!! .. چون همش می گم از گناه خواهرت بگذر.. ببخشش.. ازدستم ناراحت می شه.. عصبی می شه.
می دونم.. خودشم دوست داره که ببخشش... ولی نمی فهمم چرا هیچ کاری نمیکنه؟؟
داشتم میز ناهارو می چیدم که سیاوش اومد.. با لبخند بهش سلام کردم.. پاسخ سردی شنیدم.. فوری رفت تو اتاقش .........
دلم گرفت.. باخودم گفتم.. اینا تقاص بد قولیم به خداست! .. اما.. چی کارکنم؟.. سیاوش.. باید رضایت بده!.. اونم که نمی خواد..
از دست خودم.. از بی عرضه گیم.. عصبانی شدم..گریه ام گرفت.... اشکام تند تند رو صورتم می ریخت... دلم نمی خواد.. حالا که خوب شدم.. چشام خوب شده ... این روزا رو ببینم... طاقت سردیه سیاوشو ندارم!!..
یهو.. احساس کردم.. معدم .. میخواد.. بهم بخوره.. درد بدی پیچید تو معدم...
فوری رفتم.. سمت دسشویی ... خیلی حالم بد بود.. دیگه توانی برام نموند... از دسشویی که اومدم بیرون ... افتادم رو زمین..
فکر کنم از سر و صدای من.. سیاوش نگران شده.. چون داشت تند تند از پله ها میومد پایین.. اومد جلوی پام نشست... چشامو باز کردم و با دلخوری بهش خیره شدم ... رومو برگردو ندم سمت دیگه.. 
اشکام دوباره سرازیر شدن.
با شرم.. گفت- می خوای بریم دکتر؟
چیزی نگفتم.. دستشو آورد سمت صورتم.. اشک رو لبامو پاک کرد..نای ممانعت نداشتم.. آروم بغلم کرد...
- منو ببخش عزیزم.. شرمندتم بخدا......
سریع..حرفشو قطع کردم- اسم خدا رو نبر.. که هیچ بویی از انسانیت نبردی.. منو ببین!.. خدا به جوونیم رحم کرد که زنده موندم!.. و گرنه باید سال پیش.. بعد مراسم چهلم مادرت.. مراسم شب اول مرگ زنتو هم برگزار می کردی !!.. اینه جواب رحم و مهربونی خدا؟؟.. به خودت بیا سیاوش... پس.. رحمت کجارفته؟؟.. تو که اینقدر مهربون بودی!.. چی شدی!؟؟.. چرا این طوری شدی؟؟.. تو یی که وقتی کورشدم.. با فداکاری پیشم موندی! .. حالا چرا از گناه خواهرت نمی گذری؟؟.. چرا نمی بخشیش؟؟.. 
بلند بلند گریه می کردم و اشک می ریختم..
سیاوش خشک شده بود.. نمی دونست باید چی کارکنه؟؟..
دوباره ادامه دادم- خواهرت.. جوونه.. به جوونیش رحم کن..
دوباره حالم می خواست بهم بخوره... سریع ازش جدا شدم و رفتم داخل دسشویی..
وقتی برگشتم.. چشام سیاهی می رفت.. محکم خوردم به سیاوش.. منو گرفت تو بغلش.. نشوندم رو مبل..
بعد چند لحظه با یه لیوان آب اومد پیشم.. لیوانو به لبام نزدیک کرد.. یه کم خوردم.. ولی هنوز ضعف داشتم.. معدم می سوخت..
چشامو بازکردم.. سیاوش با نگرانی بهم نگاه می کرد.. دستامو گرفت.. پرسید..
- بازم حالت بد شده؟؟..
سرمو تکون دادم...
- چرا بهم نگفتی؟؟..
بهش خیره شدم.. شرمنده تر شد.. صورتمو نوازش کرد..
- هرچی تو بگی.. همو نو انجام می دم.. منو ببخش.. این روزا داغونم.. همش کابوس دارم.. کو تاهی مو نادیده بگیر.. جبران می کنم.
نفس عمیقی کشید- می رم لباساتو بیارم که بپوشی.. ببرمت دکتر.
قبول کردم..
*********
دوباره حامله بودم.. وقتی سیاوش فهمید.. خیلی منقلب شد.. چون.. مثل اینکه دکترا گفته بودند.. به این زودیا.. خانومت باردار نمی شه! .. (زمانی که بیمارستان بودم) ..
اما .. حالا.. دقیقا بعد یه ماه و نیم باردار شدم.. اینا .. همه لطف خداس..!
یه چند روزی باهاش سرسنگین بودم.
تا امروز که بعد شام من رفتم خوابیدم... 
اومد پیشم گفت..
- مانی.. هنوزم نبخشیدیم.. بابا من غلط کردم اصلا.. تو روخدا ببخشم دیگه..!!
بسمتش چرخیدم.. ولی نگاش نکردم..گفتم..
- یه شرط داره..!!!
یه کم ساکت شد.. بعد گفت..
- می دونم!!.. چشم... هرچی تو بگی... همین فردا ..خوبه بریم زندان...؟..
گفتم- باشه .. پس تا فردا.. شب بخیر.
- اا.. من که قبول کردم .. دیگه چرا خوابیدی؟؟..
گفتم- سیاوش!!.. خسته ام .. می خوام بخوابم .. فردا که شرطو عملی کردی.. باهات آشتی می کنم.. حالا بخواب لطفا..!
هیچی نگفت.... فقط مثل یه پسرخوب گرفت خوابید ...!!!
************ 
بالاخره.. سارینا از زندان آزاد شد.. و.. من به عهدم وفا کردم..
لحظه دیدارمون خیلی شیرین بود.. سارینا همش عذرخواهی می کرد.. منم می گفتم.. بسه دیگه ..گذشته ها .. گذشته.
به پوریا هم گفته بودیم بیاد.. می دونستم.. سارینا رو خیلی دوس داره.. منو سیاوش.. با خودش و خونوادش صحبت کردیم .. پوریا راضی بود.. اما.. پدر مادرش .. نه!..
دیگه ما هم گذاشتیم به عهده خودشون!..
سارینا رو رسو ندیم خونه عمه.. یه کمی اونجا موندیم... ولی.. بخاطر حال خراب من .. تصمیم گرفتیم بیایم خونه خودمون..
تو مسیر برگشت .. من ساکت بودم .. سیاوشم همین طور..
بعد از چند دقیقه صدام زد- خانومی!!.. یه نگاه .. منو .. مهمون نمی کنی؟؟
یه کم مکث کردم و آروم به سمتش چرخیدم.. بعد چند ثانیه.. دوباره به طرف شیشه برگشتم..
گفت- ای بابا..!! چرا باز قهری؟؟.. من که شرطو عمل کردم.. دوباره چه خبطی کردم؟!..
از لحنش.. آروم لبخند زدم.. 
گفتم- خودت گفتی.. یه نگاه مهمونت کنم!.. 
و خنده آرومی کردم...
ماشینو نگه داشت..
- ببین چه نازیم داره.. !! پدر سو... !! نه!! شوهر سوخته!!
پقی زدم زیر خنده.. آخه لحنش خیلی با نمک بود...
- آی .. قربون اون خنده ها... حالا دیگه آشتی..؟
با ناز بطرفش چرخیدم.. گفتم- حالا!.. چون اصرار می کنی, باشه..!!
- ای.. شو هر سوخته.. حالا منو سر کار میذاری؟!.. بعدشم یه اخم مصنوعی کرد و با یه حرکت.. منو بسمت خودش کشید...
- آروم تر سیاوش ..
- ببخشید.. حواسم نبود.. می گم مانی..! هنوز مشخص نیس.. بچه چیه ؟ 
-نه بابا! به همین زودی..!!
- وای.. من دلم دختر می خواد.. مثل تو قشنگ باشه... اما اخلاقش مثل خودم..
- مگه..اخلاق من چشه؟؟
- یه مقدار.. لوس تشریف دارین..!
- پر رو.. خودت لوسی... خیلیم دلت بخواد..
و خودمو از آغوشش بیرون کشیدم.. صاف نشستم رو صندلی... طلب کارانه بهش زل زدم.....
- خیله خب بابا.. تسلیم..!!
لبخند پیرزمندانه ای زدم..
- اگه دختر باشه.. اسمشو چی بذاریم....؟؟
یه کم فکر کردم.. 
گفتم- به یاد عمه.. می ذاریم.. یگانه..
نگاه قدرشناسی بهم انداخت ... گفت..
- باشه..خانومی... حالا یه آهنگ شاد به افتخار مامان خانومی...
ماشینو روشن و آهنگ مورد نظرشو.. پلی کرد.. خودشم .. همراه خواننده می خوند..
*********
معلومه.. دارم خواب می بینم.. 
من فاصله م با تو دو انگشته..
دیوونه ی دیوو نگی هاتم..
اصلا.. همین کارات.. منو کشته!..
خیلی شبیه آرزوهامی..
پلکای تو دروازه ی مهره..
اینقدر زیبایی که حتی ماه..
با دیدنت میفته از چهره!..
عاااشق تر از اینم که می بینی..
تقدیر من تسلیم چشماته..
اینقدر نگو .. تو فال من نیستی..
باور کن این حرفا خرافاته.. 
یادم بده مثل خودت باشم ..
چشماتو خرج دیدن من کن..
با من بیا.. مهتاب من امشب..
تکلیف فردا ها رو روشن کن..
عاااشق تر از اینم که می بینی..
تقدیر من تسلیم چشماته..
اینقدر نگو .. تو فال من نیستی..
باورکن این حرفا خرافاته..

پایان..

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد