قصه هایی برای لیانا

مورچه و قمری

در یک روز گرم،یک مورچه در جستجوی آب بود.پس از مقداری راه رفتن،به یک چشمه رسید. با رسیدن به چشمه،او مجبور بود که از یک شاخه باریک علف بالا برود.در حالی که به بالای علف می رفت،سر خورد و به داخل آب افتاد.

اگر که یک قمری که روی درخت بود او را نمی دید،غرق می شد.قمری با دیدن مورچه که به مشکل برخورد کرده بود،به فوریت یک برگ از درخت را چید و آن را در نزدیک مورچه که در حال تقلا بود، روی آب انداخت.

مورچه به سمت برگ حرکت کرد و روی آن رفت.

بزودی برگ به سمت زمین خشک رانده شد و مورچه از روی آن بیرون پرید.

او در نهایت نجات یافته بود.

درست در همین زمان ،یک شکارچی می خواست دام خود را روی قمری بیندازد،به این امید که او را به دام اندازد.

مورچه حدس زد که شکارچی چه کاری می خواهد انجام دهد،و فورا پاشنه پای او را گاز گرفت. با احساس درد،شکارچی،تورش را انداخت.

قمری فورا پرواز کرد و نجات یافت.